آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)

مشخصات كتاب

نام كتاب: آيين كيفرى اسلام: شرح فارسى تحرير الوسيلة( حدود)

نويسنده: فاضل موحدى لنكرانى، محمد

تاريخ وفات مؤلف: 1386 ش

موضوع: فقه

زبان: فارسى

تعداد جلد: 3

ناشر: مركز فقهى ائمه اطهار( ع)

مكان چاپ: قم

سال چاپ: 1390 ه. ش

نوبت چاپ: اول

مقدمه كتاب به قلم

حضرت آيت اللَّه آقاى حاج شيخ محمّدجواد فاضل لنكرانى (دامت بركاته)

مشروعيّت و لزوم اجراى حدود اسلامى در زمان غيبت

اشاره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

از ويژگى هاى بسيار مهمّ دين اسلام كه از مؤلّفه هاى مؤثر در جامعيّت اين دين محسوب مى شود، تبيين جرم ها و گناهان، و بيان ناهنجارى هاى شخصى و اجتماعى، و به دنبال آن ذكر آثار دنيوى و اخروى است.

هر چيزى كه در اسلام به عنوان عملى قبيح شمرده شده، و از مصاديق گناهان محسوب مى شود، داراى آثار مهمّ دنيوى و عقوبت هاى اخروى است. برخى از آثار دنيوى، جنبه وضعى، و به تعبير ديگر، جنبه قهرى و تكوينى دارد؛ و برخى ديگر، جنبه عقوبتى دارد.

در اسلام، همان طور كه نسبت به اجتناب و تركِ گناه سفارش شده، و در همه اجتماعات نسبت به تقوا، دين دارى و ترس از خدا تأكيد مى شود، براى برخى گناهان نيز عقوبت هايى در نظر گرفته شده است كه در فقه از آن به حدود و تعزيرات ياد مى شود. در اين مجازات ها چهار نكته وجود دارد كه از آن به مؤلّفه تعبير مى كنيم:

1. با اندك تأمّلى معلوم مى شود تمامى حدود در مواردى اجرا مى گردد كه شخص انسان و خود او به تنهايى مطرح نيست؛ بلكه جرم در ارتباط با فعل يك انسان با مال ديگر، يا شخص ديگرى و يا جمعى ديگر است. گناهان شخصى از قبيل دروغ و يا غيبت كه در آن فعل يك نفر است و فعل يا مال و يا عرض ديگرى در آن مطرح

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 10

نيست، موضوع براى حدود نمى باشند؛ امّا در مواردى مانند زنا، لواط، سرقت و قذف، حدود الهى مطرح است. اين معنا كاشف از آن است كه اراده اوّليّه

شارع مقدّس بر آن نبوده كه نسبت به همه پليدى ها، حرام ها و گناه ها، عقوبتى را وضع نمايد؛ بلكه جرائمى كه در دايره فرد و مال، يا عرض و يا عقيده او محدود و محصور نباشد، مشمول اين اراده است. حتّى در مورد ارتداد، چنان چه شخصى آن را اظهار ننمايد و در كمون ذهن خويش قرار دهد، عقوبت دنيوى و حدّى وجود ندارد؛ امّا زمانى كه آن را اظهار مى كند-/ كه خود، نوعى اعلان مقابله با دين و متديّنين و تخريب عقائد آنان است- مسأله حدّ مطرح مى شود.

2. توجّه به اين نكته حائز اهميّت است كه بر طبق قانون درء- «وادرئوا الحدود عن المسملمين ما استطعتم»[1]، يا مطابق نقل شيخ صدوق رحمه الله: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ادرئوا الحدود بالشبهات»[2]- روش اسلام بر آن است كه تا اندازه ممكن استحقاق حدّ در مورد افراد منتفى باشد؛ و هيچ گاه اين دين اصرارى بر اثبات جرم و به دنبال آن، اقامه حدود مترتّب بر آن ندارد. همان طور كه در موارد اثبات جرم، هيچ گاه آن را به وسيله طريقى آسان و ساده نپذيرفته است تا جايى كه در برخى از صورت ها، اقامه چهار شاهد عادل مرد را لازم دانسته است.

3. علاوه بر اين دو مؤلّفه، مؤلّفه سوم مواردى است كه به عنوان عفو در اختيار حاكم شرع و قاضى جامع الشرائط قرار داده شده است.

4. مؤلّفه چهارم آن است كه بر اساس برخى روايات، در صورت جهل به حرمت و حكم، استحقاق حدّ منتفى است؛ به عنوان مثال، در صحيحه حلبى از امام صادق عليه السلام نقل شده است: «لو أنّ رجلًا دخل فى

الإسلام وأقرّ به ثمّ شرب الخمر وزنى وأكل الربا ولم يتبيّن له شي ء من الحلال والحرام لم أقم عليه الحدّ إذا كان جاهلًا إلّاأن تقوم عليه البيّنة أنّه قرء السورة الّتى فيها الزنا والخمر وأكل الربا وإذا جهل ذلك أعلمته وأخبرته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 11

فإن ركبه بعد ذلك جلدته وأقمت عليه الحدّ».[3] و نيز در ضابطه كلّى و عمومى «أيّ رجل ركب أمراً بجهالة فلا شي ء عليه» كه هم شامل شبهات حكميه است و هم در شبهات موضوعيه جريان دارد، هم جاهل قاصر را شامل است و هم جاهل مقصّر را، به اين جهت توجه شده است. البته اين نكته روشن است كه لازم نيست مجرم، علم به وجود حدّ و مقدار آن داشته باشد؛ بلكه فقط بايد بداند اين عمل حرام است. در اين صورت، استحقاق حدّ دارد؛ هرچند نداند كه حدّ شرعى و عقوبت در چنين حرامى وجود دارد.

بر اساس اين چهار مؤلّفه و خصوصيّت، روشن مى شود استحقاق حدّ امرى است كه به آسانى محقّق نمى شود؛ بلكه بعد از شرايط و امورى تحقّق آن ممكن است؛ و به عبارت ديگر، در دين اسلام، تصميم شارع مقدّس بر تكثير حدود و اجرا و شيوع آن در جامعه نبوده، و به مقدار ضرورت و به كمترين مقدار لازم توجّه شده است.

بعد از روشن شدن اين خصوصيات، نزاع در اين است كه آيا اقامه حدود از مختصّات زمان حضور معصوم عليه السلام است كه بايد به اذن وى باشد يا اين كه شامل زمان غيبت هم مى شود؟ و آيا اين احتمال وجود دارد كه چنان چه اجراى حدود از احكام اختصاصى زمان حضور

باشد، بگوئيم ائمّه معصومين عليهم السلام به فقهاى جامع الشرايط، در اين مورد اذنى عام داده اند و آنان ولايت بر اين امر دارند؟ همان طور كه ممكن است نسبت به زمان حضور معتقد باشيم ائمه عليهم السلام براى اجراى آن در مورد ديگران اذن داده اند؟

در بحث قضاوت، فقها تصريح دارند: قاضى، ولايتِ بر حكم دارد؛ و به تعبير ديگر، قضاوت ونفوذ آن از مصاديق ولايت است.

بنابراين، در اجراى حدود نيز جهت ولايت بايد وجود داشته باشد و بدون آن، كسى حق اجراى حدود ندارد. حال، بحث در اين است كه آيا چنين ولايتى براى فقهاى جامع الشرائط در زمان غيبت قرار داده شده است و يا آن كه مختص به امام معصوم عليه السلام است و بدون حضور امام معصوم عليه السلام و اذن ايشان نمى توان اين حدود را اجرا كرد؟

بعد از روشن شدن محل نزاع، واضح است كه در مقام استدلال، لازم است بر اشتراط و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 12

اختصاص، دليل اقامه شود؛ و چنان چه دليل روشنى بر اختصاص اين امر به امام معصوم عليه السلام دلالت داشته باشد، قائل به اختصاص مى شويم؛ امّا اگر دليلى بر اين اختصاص نباشد، بعد از اثبات ولايت مطلقه براى فقيه جامع الشرائط، اصالة عدم الاشتراط در اين مورد حاكم است. ضمن آن كه اين مطلب مسلّم است كه اثباتِ حدّ بايد با نظر حاكم شرع باشد؛ امّا بحث در اين است كه در مواردى كه بر حسب ظاهر براى افراد معمولى نيز اصل جرم با خصوصيّات و شرايط آن ثابت است، آيا اين شخص مى تواند خودْ حاكم و مجرى در اجراى حدّ باشد؟

به عبارت ديگر،

نمى توان پذيرفت بين مسئله اثبات و مسئله اجراى حدّ ملازمه وجود دارد. در مورد اثبات حدّ ترديدى نيست كه بايد نزد حاكم مجتهد باشد، امّا ملازمه اى نيست كه در اجرا، مجرى نيز مجتهد باشد.

ملازمه مشروعيّت قضا و مشروعيّت اجرا

آيا بين مشروعيّت قضا در زمان غيبت و مشروعيّت اجراى حدود ملازمه وجود دارد؟

در عبارات فقهايى كه به جواز اقامه حدود در زمان غيبت معتقد هستند، غالباً آمده است: همان طور كه حكم و قضا از شؤون فقاهت است، اجراى حدود نيز چنين است؛ و گويا در ارتكاز فقها اين ملازمه وجود داشته است. ظاهر نيز همين است كه يك ملازمه شرعى و عادى وجود دارد. و علّت آن اين است كه اگر قضا مشروع باشد امّا اجراى حدود مشروع نباشد، لغويّت قضا در برخى از موارد لازم مى آيد. به بيان ديگر، ادلّه مشروعيّت قضا حتّى نسبت به مواردى كه در آن ها حدود الهى وجود دارد، اطلاق دارند؛ و اگر اجراى حدود در زمان غيبت را مشروع ندانيم، لازم مى آيد در اين ادلّه، تخصيص و يا تقييد وارد سازيم. به عبارت ديگر، عدم مشروعيّت اجراى حدود، يا مستلزم لغويّت مشروعيّت قضا در برخى از موارد است، و يا اين كه بايد ملتزم به تخصيص و يا تقييد در آن شويم؛ و هيچ كدام از اين دو امر قابل التزام نيست. بنابراين، مى توانيم ملازمه بين اين ها را بپذيريم.

آرى، بين مشروعيّت افتا و اجراى حدود ملازمه اى نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 13

ملازمه نظريه ولايت فقيه و مشروعيّت اجراى حدود

در برخى از كلمات محقّقان ارجمند[4] آمده است: مخالفت با جواز اقامه حدود در زمان غيبت، به معناى انكار نظريه ولايت فقيه نيست؛ چرا كه ميان اين دو مبحث، به اصطلاح اهل منطق، رابطه عموم و خصوص من وجه برقرار است. ممكن است افرادى قائل به نظريه ولايت فقيه به معناى رايج نباشند ولى معتقد باشند فقيهان جامع الشرايط مى توانند قضاوت و اقامه

حدود نمايند. آيت اللَّه خوئى رحمه الله از اين دسته است. ممكن است كسى قائل به ولايت فقيه باشد، ولى حدود و اختيارات فقيه را به اجراى حدود يا جهاد با كفّار تسرّى ندهد؛ مانند محقّق كركى. و ممكن است كسى هيچ كدام را قائل نباشد؛ مانند:

مرحوم آيت اللَّه سيّد احمد خوانسارى و آيت اللَّه شيخ عبدالكريم حائرى. و ممكن است برخى هر دو نظريه را قائل باشند؛ مانند: امام خمينى رحمه الله و شمار زيادى از معاصرين متأخرين و قدما.

به نظر ما، اين سخن قابل مناقشه است؛ زيرا، مدّعى مبتنى بر نظريه ولايت مطلقه فقيه است و بايد پرسيد آيا ملازمه اى بين اين نظريه و مسئله اجراى حدود وجود دارد يا خير؟

در پاسخ بايد گفت: ترديدى نيست كه چنين ملازمه اى وجود دارد؛ وگرنه خلاف فرض لازم مى آيد و عنوان اطلاق از بين مى رود. البته بايد گفت بين دو مطلب خلط شده است؛ اوّل آن كه آيا لازمه مسأله ولايت مطلقه جواز اقامه حدود در زمان غيبت است يا خير؟ دوّم آن كه از نظر اقوال، بين بزرگان چند قول وجود دارد؟ نويسنده محترم نسبت به مطلب دوّم توجّه فرموده اند، در حالى كه بحث در ملازمه، مربوط به مطلب اوّل است؛ و بين پذيرش ولايت مطلق براى فقيه و مشروعيّت اقامه حدود ملازمه روشنى وجود دارد، مگر آن كه دليلى خاص بر عدم مشروعيّت در زمان غيبت اقامه شود؛ كه در اين صورت، از نظر فتوا، بايد در عين اين كه ولايت مطلقه را پذيرفت، نسبت به آن دليل خاص بر فرض مقبوليّت آن نيز عمل شود؛ امّا با قطع نظر از وجود دليل خاص، ترديدى در اين ملازمه نيست.

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 14

البتّه توجّه به اين نكته لازم است كه عموميّت و اطلاق ولايت فقيه، به طور قطع شامل اجراى حدود نيز مى شود و از اين نظر، مسئله بالاتر و مهم تر از عنوان ملازمه است؛ و به عبارت ديگر، اجراى حدود يكى از مصاديق عنوان عمومى ولايت مطلقه فقيه است؛ و تعبير به ملازمه، تعبير مسامحى است.

آرا و اقوال موجود در مسأله

در اين بحث به طور كلّى چهار نظر وجود دارد: الف: جواز به نحو مطلق؛ ب: عدم جواز به نحو مطلق؛ ج: تفصيل در موارد جواز، كه توضيح آن خواهد آمد؛ د: ترديد و توقّف در مسئله.

گروهى كه معتقد به جواز و تفصيل هستند، بر پنج نظريه منشعب گشته اند:

قول اوّل: جواز اقامه حدود براى فقيه جامع الشرايط به نحو مطلق و عدم جواز اقامه حدود براى غير فقيه، مگر مولا نسبت به مملوك خويش. اين قول از كلمات شهيد ثانى رحمه الله در مسالك[5] و الروضة البهيّة[6] استفاده مى شود.

قول دوم: جواز اقامه حدود براى فقيه به صورت مطلق و عدم جواز براى غير فقيه، هرچند كه مالك باشد. اين نظر از كلمات مقنعه[7] و مراسم[8] و كتاب كافى[9] نوشته ابوالصلاح حلبى، و مرحوم علّامه در مختلف[10] استفاده مى شود.

قول سوم: جواز اقامه حدود فقط براى موالى و عدم جواز براى غير آن ها مطلقا.[11] قول چهارم: همان قول سوم به انضمام جواز اقامه حدود براى پدران و شوهران.[12]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 15

قول پنجم: جواز اقامه حدود براى فقيه و آباء و ازواج و موالى و عدم جواز براى غير اين ها.[13] براى بررسى اقوال لازم است برخى از عبارات فقها را مورد

تأمّل قرار دهيم. ابتدا عباراتى كه به صراحت از آن ها، جواز اجراى حدود در زمان غيبت استفاده مى شود را نقل مى كنيم؛ و سپس به بررسى عبارات شيخ طوسى، ابن ادريس و محقّق حلّى رحمهم الله خواهيم پرداخت.

عبارات فقها در مسئله جواز اجراى حدود در زمان غيبت

الف: مرحوم شيخ مفيد در كتاب مقنعه مى نويسد:

«أمّا إقامة الحدود فهو إلى سلطان الاسلام والمنصوب من قبل اللَّه تعالى وهم أئمّة الهدى من آل محمد صلى الله عليه و آله أو من نصبوه لذلك من الامراء والحكّام وقد فوّضوا النظر فيه إلى فقهاء شيعتهم مع الامكان»؛[14] اقامه حدود از شؤون رئيس و سلطان اسلام و كسى كه از ناحيه خداوند متعال منصوب شده است، مى باشد؛ يعنى ائمه هدى عليهم السلام يا كسانى كه از طرف آنان منصوب مى شوند؛ و ائمّه عليهم السلام اين امر را به فقهاى شيعه تفويض فرموده اند كه آنان در صورت امكان اين كار را انجام دهند.

ظاهراً شيخ مفيد رحمه الله اوّل كسى است كه تصريح نموده فقها در زمان غيبت مى توانند اقامه حدود نمايند.

ب: سلّار رحمه الله در مراسم مى نويسد:

«فقد فوّضوا عليهم السلام إلى الفقهاء إقامة الحدود والأحكام بين الناس بعد أن لا يتعدّوا واجباً ... وقد روي أن للإنسان أن يقيم على ولده وعبده الحدود إذا كان فقيهاً ولم يخف من

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 16

ذلك على نفسه والأوّل أثبت».[15] با دقت در كلمات سلّار رحمه الله استفاده مى شود كه مقصود ايشان آن است كه قول اوّل- يعنى جواز اقامه حدود به نحو مطلق- از حيث ادلّه، اثبت، مستند آن بسيار محكم است؛ و قول دوّم، يعنى جواز اقامه حدّ بر فرزند و عبد حتّى در زمان حضور امام

عليه السلام را، هرچند كه مقتضاى اطلاق روايت است، غير اثبت مى داند. دليل آن استناد به روايتى است كه چندان نمى توان به آن اعتماد نمود. توضيح بيشتر اين قول در كلمات برخى ديگر از قدما خواهد آمد.

بعد از شيخ مفيد، سلّار رحمه الله دوّمين شخصى است كه به مشروعيّت اقامه حدود در زمان غيبت فتوا داده است.

ج: ابوالصلاح رحمه الله در كافى مى نويسد:

«تنفيذ الأحكام الشرعيّة والحكم بمقتضى التعبّد فيها من فروض الائمّة عليهم السلام المختصّة بهم دون من عداهم ممّن لم يؤهّلوه لذلك فإن تعذّر تنفيذها بهم عليهم السلام وبالمأهول لها من قبلهم لأحد الأسباب لم يجز لغير شيعتهم تولّى ذلك ولا التحاكم إليه ولا التوصّل بحكمه إلى الحقّ ولا تقليده الحكم مع الاختيار ولا لمن لم يتكامل له شروط النائب عن الإمام في الحكم من شيعته ... فمتى تكاملت هذه الشروط فقد أذن له في تقلّد الحكم وإن كان مقلّده ظالماً متغلّباً وعليه متى عرض لذلك أن يتولّاه لكون هذه الولاية أمراً بمعروف و نهياً عن منكر تعيّن فرضها بالتعريض للولاية عليه».[16] طبق اين كلام كسانى كه شرايط نيابت از ائمّه معصومين عليهم السلام را دارند، در تقلّد حكم و تنفيذ و اجراى آن ها از طرف ائمّه عليهم السلام مأذون هستند. توجّه داشته باشيد كه در اين كلام از اجراى احكام به تنفيذ تعبير شده است. ضمن آن كه از مجموع كلمات ايشان استفاده مى شود: ايشان ولايت در قضا و ولايت در اجرا را از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر مى دانند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 17

د: ابن زهره رحمه الله در غنية النزوع ابتدا شرايط قاضى را بيان

كرده و در آخر آورده است:

«ويجوز للحاكم أن يحكم بعلمه في جميع الأشياء من الأموال والحدود والقصاص وغير ذلك».[17] ايشان در متولّى قضا چند شرط را معتبر دانسته است كه عبارتند از:

1- عالم به حق در حكم باشد؛ 2- عادل باشد؛ 3- كامل العقل باشد؛ 4- حسن الرأى باشد؛ 5- داراى حلم و ورع باشد؛ 6- بر قيام به آن چه كه در اختيار او قرار داده شده، قوّت داشته باشد؛ كه اجراى حدود را مى توان از اين شرط ششم استفاده نمود.

ه: ابن سعيد در الجامع للشرائع آورده است:

«ويتولّى الحدود إمام الأصل أو خليفته أو من يأذنان له فيه»؛[18] امام معصوم عليه السلام يا جانشين او و يا مأذون از طرف اين دو، عهده دار حدود و اجراى آن هستند.

از مجموع اين عبارات به خوبى استفاده مى شود كه اجراى حدود در زمان غيبت جايز و مشروع است.

بررسى نظريه شيخ طوسى

شيخ طوسى رحمه الله در نهاية آورده است:

«أمّا إقامة الحدود فليس يجوز لأحد إقامتها إلّا لسلطان الزمان المنصوب من قبل اللَّه تعالى أو من نصبه الإمام لإقامتها ولا يجوز لأحد سواهما إقامتها على حال وقد رخّص في حال قصور أيدى أئمّة الحقّ وتغلّب الظالمين أن يقيم الإنسان الحدّ على ولده وأهله ومماليكه إذا لم يخف في ذلك ضرراً من الظالمين وأمن بوائقهم فمتى لم يأمن ذلك لم يجز له التعرّض لذلك على حال ومن استخلفه سلطان ظالم على قوم وجعل إليه إقامة الحدود جاز له أن يقيمها عليهم على الكمال ويعتقد أنّه إنّما يفعل ذلك بإذن سلطان الحقّ لا بإذن سلطان الجور ويجب على المؤمنين معونته وتمكينه من ذلك ما لم يتعدّ الحقّ في ذلك وما هو مشروع

في شريعة الإسلام فإن تعدّى فيما جعل إليه الحقّ في ذلك لم يجز له القيام به ولا لأحد معاونته على ذلك اللهمّ إلّاأن يخاف في ذلك على نفسه فإنّه يجوز له حينئذٍ أن يفعل ذلك في حال التقيّة ما لم يبلغ قتل النفوس وأمّا قتل النفوس فلا يجوز فيه التقيّة على حال وأمّا الحكم بين الناس والقضاء بين المختلفين فلا يجوز ذلك أيضاً إلّا لمن أذن له سلطان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 18

الحقّ في ذلك وقد فوّضوا ذلك إلى فقهاء شيعتهم في حال لا يتمكّنون فيه من تولّيه بنفوسهم فمن تمكّن من إنفاذ حكم أو إصلاح بين الناس أو فصل بين المختلفين فليفعل ذلك وله بذلك الأجر والثواب».[19] كلام مرحوم شيخ را مى توان به صورت زير خلاصه كرد:

1- اقامه حدود شرعى در زمان حضور معصوم عليه السلام فقط براى امام معصوم عليه السلام و كسى كه از طرف او نصب خاص دارد، جايز است؛ و براى غير اين دو جايز نيست.

2- در زمانى كه ائمّه معصومين عليهم السلام بسط يد ندارند و غلبه با ظالمين است، اجازه داده شده است كه انسان بر فرزند، اهل و مملوك خودش حدّ جارى كند؛ مشروط بر اين كه ضررى از طرف ظالمين بر او وارد نشود، و ايمن از آنان باشد.

3- اگر سلطان جائر و ظالمى، كسى را بر قومى نصب كند و امر اقامه حدود را به او واگذار كند، وى مى تواند حدود را اقامه كند؛ البتّه به اعتقاد اين كه با اذن سلطان حق است نه با اذن سلطان جور. و بر مؤمنين كمك به او لازم است تا زمانى كه از حقّ تعدّى

نكند، و آن چه را كه در شريعت اسلام مشروع است انجام دهد؛ امّا اگر تعدّى كرد، قيام به اين امر براى او جايز نيست. و هيچ كس هم حق ندارد او را يارى كند؛ مگر اين كه ترس بر نفس داشته باشد و تقيّه انجام دهد.

4- حكم و قضاوت بين مردم فقط براى سلطان حق جايز است كه اين امر به فقهاى شيعه نيز تفويض شده است. بنابراين، چنان چه فقيهى تمكّن از انفاذ حكم يا اصلاح بين مردم و فصل خصومت داشته باشد، بايد اين كار را انجام دهد؛ و براى او اجر و ثواب است.

نتيجه آن كه:

اولًا: از كلام شيخ رحمه الله در نهايه استفاده مى شود كه فقيه ابتدا نمى تواند اقامه حدود كند و حقّ اقامه حدود ندارد.

ثانياً: اگر حاكم جائر كسى را منصوب نمود، او مى تواند اجراى حدود كند؛ هرچند فقيه هم نباشد؛ اما اين تا زمانى است كه تعدّى نكند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 19

ثالثاً: بين قضاوت و اقامه حدود فرق است.

رابعاً: شيخ رحمه الله معقتد است كه انسان مجاز است بر فرزند، اهل و مملوك خويش حدّ جارى نمايد؛ و اين امر در شريعت اجازه داده شده است.

نكته قابل دقّت آن است كه بسيارى از فقها قول جواز اقامه حدود در زمان غيبت را به شيخ طوسى رحمه الله نسبت داده اند. ابن فهد حلّى رحمه الله در كتاب المهذّب البارع اين قول را به شيخ رحمه الله در نهايه نسبت داده است. علّامه رحمه الله در تذكره و منتهى تعبير به جزم نموده و آورده است: «وجزم به الشيخان». هم چنين شهيد ثانى رحمه الله در مسالك به شيخ طوسى

رحمه الله و جماعتى اين قول را نسبت داده است. در حالى كه- همان طور كه از عبارت شيخ رحمه الله در نهايه استفاده مى شود- نمى توان قول به جواز را به مرحوم شيخ نسبت داد.

آرى، اگر كلمه «انفاذ حكم» را به معناى اجراى حكم بدانيم، در اين صورت مى توان اين قول را به شيخ رحمه الله نسبت داد.

مرحوم سيد محمّد باقر شفتى در رساله خود آورده است: «إنّ المخالف بل المتوقّف في المسألة غير ظاهر عدا ما يظهر من العبارة السالفة من شيخ الطائفة في النهاية ...».[20] ايشان ابتدا از عبارت شيخ رحمه الله در نهاية مخالفت با جواز اقامه حدود را استفاده نموده اند؛ امّا در ادامه، مى نويسد: از عبارت «وقد فوّضوا ذلك إلى فقهاء شيعتهم» استفاده مى شود كه هم اجرا و هم حكم، به فقهاى شيعه تفويض شده است. اين مطلب در صورتى صحيح است كه مشارٌ اليه «ذلك» را به اجرا و حكم، هر دو، برگردانيم؛ در حالى كه ظهور اوّلى آن فقط حكم و قضا است، و شامل اجرا نمى شود.

آرى، از عبارت مرحوم شيخ در مبسوط مى توان اين قول را به روشنى استفاده نمود.

ايشان در مبسوط مى نويسد:

«للسيّد أن يقيم الحدّ على ما ملكت يمينه بغير إذن الإمام عليه السلام عندنا وعند جماعة أمّا الحدّ لشرب الخمر فله أيضاً إقامته عليهم عندنا لما رواه عليّ عليه السلام: إنّ النبيّ قال: أقيموا الحدود على ما ملكت أيمانكم و هذا عامّ أمّا القطع بالسرقة فالأولى أن نقول له ذلك لعموم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 20

الأخبار أمّا القتل بالردّة فله أيضاً لما قدّمناه ومن قال للسيّد إقامة الحدّ عليهم أجراه مجرى الحاكم والإمام

فكلّ شي ء للحاكم أو الإمام به إقامة الحدّ من إقرار وبيّنة و علم فللسيّد مثله».[21] مرحوم شيخ در اين عبارت تصريح كرده است: هر آن چه را كه حاكم شرع نسبت به اجراى حدود دارد، مولا هم دارد. و به عبارت ديگر، جواز اقامه حدود براى مولا به عنوان يك استثنا مطرح نيست؛ بلكه مولا را به منزله حاكم قرار داده است؛ و در نتيجه، شيخ رحمه الله بايد نسبت به خودِ حاكم، مسأله را مسلّم و قطعى بداند.

هم چنين از عبارت شيخ رحمه الله در خلاف- كه تصريح نموده است: حاكم مى تواند بر طبق علم خودش در همه موارد، چه اموال و چه حدود و چه قصاص، حكم كند؛ و سپس مى نويسد: «من فعل ما يجب به الحدّ في أرض العدوّ من المسلمين وجب عليه الحدّ إلّاأنّه لا يقام عليه الحدّ في أرض العدوّ بل يؤخّر إلى أن يرجع إلى دار الاسلام»[22]- به خوبى جواز اجراى حدّ براى حاكم استفاده مى شود.

نتيجه آن است كه شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط و خلاف به صورت روشن معتقد به جواز اقامه حدود در زمان غيبت است؛ و در كتاب نهايه، با توجيه، مى توان مرحوم شيخ را از طرفداران اين نظريه دانست.

نظريه ابن ادريس رحمه الله

ابن ادريس رحمه الله مى نويسد: «الأقوى عندي أنّه لا يجوز له أن يقيم الحدود إلّا على عبده فحسب، دون ما عداه من الأهل والقرابات لما قد ورد في العبد من الأخبار واستفاض به النقل بين الخاصّ والعام».[23] اين سخن، اولين اختلاف ابن ادريس رحمه الله با مرحوم شيخ در اين بحث است كه ابن ادريس رحمه الله فقط در عبيد، اقامه حد را براى

مولا جايز مى داند، امّا نسبت به بقيّه موارد مانند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 21

اهل و خويشاوندان، اقامه حدود را جايز نمى داند؛ بر خلاف شيخ رحمه الله كه اقامه حدود را در هر سه مورد جايز مى داند.

ابن ادريس رحمه الله در ادامه سخن آورده است:

«وقد روي أنّ من استخلفه سلطان ظالم على قوم وجعل إليه إقامة الحدود جاز له أن يقيمها عليهم على الكمال ويعتقد أنّه إنّما يفعل ذلك بإذن سلطان الحقّ لا بإذن سلطان الجور ويجب على المؤمنين معونته وتمكينه من ذلك ما لم يتعدّ الحقّ في ذلك وما هو مشروع في شريعة الإسلام... قال محمّد بن ادريس مصنّف هذا الكتاب: والرواية أوردها شيخنا أبو جعفر في نهايته وقد اعتذرنا له فيما يورده في هذا الكتاب- أعني النهاية- في عدّة مواضع وقلنا: إنّه يورده إيراداً من طريق الخبر لا اعتقاداً من جهة الفتيا والنظر».[24] ابن ادريس معتقد است شيخ رحمه الله اين مطلب را- كه اگر سلطان ظالم كسى را براى اقامه حدود نصب نمود، او مى تواند اين كار را انجام دهد- به عنوان روايت نقل نموده است و از نظر فتوا و رأى به آن معتقد نبوده است؛ زيرا، اجماع اصحاب و مسلمين بر اين است كه اولًا: اقامه حدود جايز نيست؛ و ثانياً: مخاطب در آيات و ادلّه حدود، ائمّه عليهم السلام و حكّامى هستند كه به اذن آنان عمل مى كنند و غير از اين ها صلاحيّت ندارند كه متعرّض اين امور شوند؛ و با يك خبر واحد نمى توان از اجماع دست برداشت.

سپس، ابن ادريس رحمه الله در انتهاى عبارت، نسبت به حكم و قضاوت بين مردم، همان نظريه شيخ

رحمه الله را پذيرفته است.

طبق كلام ابن ادريس رحمه الله، شيخ طوسى رحمه الله نيز موافق با اقامه حدود حتّى در موردى كه سلطان ظالم هم معيّن كرده باشد، نيست. و ابن ادريس رحمه الله با شيخ طوسى رحمه الله موافق است، مگر در اقامه حدود بر نزديكان و خويشاوندان.

جماعتى از فقها از كلمات ابن ادريس رحمه الله، همين نتيجه را گرفته اند كه ايشان موافق با اجراى حدود در زمان غيبت نيست. صيمرى در غاية المرام[25]، ابن فهد رحمه الله در المهذّب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 22

البارع[26] و فاضل مقداد در التنقيح[27] همين مطلب را معقتد شده اند.

امّا مرحوم سيّد محمّد باقر شفتى در رساله خود اين نتيجه را نپذيرفته و معتقد است:

آن چه را كه اين فقها فهميده اند، مطابق با برخى از عبارات وى مى باشد؛ در حالى كه اگر كلمات ديگر او را ملاحظه كنيم، به نتيجه ديگرى مى رسيم؛ و آن اين كه ايشان از موافقين اجراى حدود در زمان غيبت است، و بر اين نظريه اصرار و تأكيد نيز دارد.

ايشان در اواخر سرائر فصلى را به عنوان تنفيذ احكام منعقد نموده است. مرحوم شفتى مى نويسد: از عبارت آخر سرائر و عبارت ديگرى از ايشان به خوبى استفاده مى كنيم كه ابن ادريس رحمه الله با مرحوم شيخ طوسى در مسأله جواز اجراى احكام مخالفتى ندارد؛ و نسبت مخالفت به او مطابق با صواب و صحّت نيست. مرحوم شفتى مى نويسد: «وأنت إذا تأمّلت في العبارات المذكورة تعلم أنّ ما عزوه إلى ابن ادريس من منعه إقامة الحدود من الفقهاء في هذه الأزمنة غير مقرون بالصحّة وأنّ الداعي لتلك النسبة الجمود ببعض كلماته من

دون تأمّل في السّابق عليه واللاحق به»؛[28] سپس مطلب مهمترى را به ابن ادريس نسبت مى دهد و مى نويسد: «بل الّذي يظهر من مجموع كلماته الّتى أوردناها في المقام و غيرها أنّ إصراره في الجواز فوق كلام المجوّزين».[29] مرحوم ابن ادريس در آخر سرائر آورده است: «صحّة التنفيذ يفتقر إلى معرفة من يصحّ حكمه ويمضي تنفيذه فإذا ثبت ذلك فتنفيذ الأحكام الشرعيّة والحكم بمقتضى التعبّد فيها من فروض الأئمّه عليهم السلام المختصّة بهم ... فمتى تكاملت هذه الشروط (شروط النيابة عن الإمام) فقد أذن له في تقليد الحكم وإن كان مقلّده ظالماً متغلّباً وعليه فمتى عرض لذلك أن يتولّاه لكون هذه الولاية أمراً بمعروف ونهياً عن منكر تعيّن غرضهما بالتعريض للولاية

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 23

عليه ... والتمكين من أنفسهم بحدّ أو تأديب تعيّن عليهم ولا يحلّ لهم الرغبة عنه».[30] در اين عبارت چند شاهد روشن بر مدّعاى مرحوم شفتى وجود دارد:

الف: ابن ادريس رحمه الله در صدر عبارت تصريح دارد كه اگر تنفيذ از جانب امام معصوم عليه السلام متعذّر شد، به كسى بايد رجوع شود كه او شروط نيابت ائمّه عليهم السلام را دارد- كه همان علم به حق در حكمى است كه به او رجوع مى شود- و او مأذون در حكم و تنفيذ آن است.

ب: در ذيل عبارت آورده است: كسى كه از طرف ظالمى، مأمور به حكم و اجرا مى شود، در حقيقت نائب از ولى امر عليه السلام است؛ و ايشان اذن داده اند. «لثبوت الإذن منه ومن آبائه عليهم السلام لمن كان بصفته في ذلك»؛ بلكه از عبارت: «ولا يحلّ له القعود عنه» استفاده مى شود نه تنها جواز

را قائل است، بلكه وجوب را هم معتقد است.

ج: در ذيل عبارت نيز آمده است:

«فهو في الحقيقة مأهول لذلك بإذن ولاة الأمر عليهم السلام وإخوانه في الدين مأمورون بالتحاكم إليه وحمل حقوق الأموال إليه والتمكين من أنفسهم بحدّ أو تأديب». در اين عبارت اولًا صلاحيت كسى كه داراى شرايط نيابت براى حكم و تنفيذ است، بيان شده؛ و ثانياً مؤمنين مأمور هستند كه به او در مسائل و خصومات رجوع نمايند و اگر او حدّى را لازم دانست، نفوس خودشان را براى آن حدّ يا تأديب آماده سازند.

از اين عبارت واضح تر، مطلبى است كه در آخر كتاب سرائر در مقام استدلال بر اين كه حاكم در حكم خود در همه اشيا و امور، مى تواند به علم خويش اعتماد كند، آمده است:

«وأمّا ما يوجب الحدود فالصحيح من أقوال طائفتنا وذوي التحصيل من فقهاء عصابتنا لا يفرّقون بين الحدود و غيرها من الأحكام الشرعيّات في أنّ للحاكم النائب من قبل الإمام أن يحكم فيها بعلمه كما أنّ للإمام ذلك مثل ما سلف في الأحكام الّتي هي غير الحدود لأنّ جميع ما دلّ هناك هو الدليل هاهنا والفرق بين الأمرين مخالف مناقض في الأدلّة».[31] سپس مى نويسد: برخى از فقها، بين امام و غير امام تفصيل داده اند. چون امام، معصوم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 24

از خطا است، و غير امام معصوم نيست؛ و اقامه حدود بر غير امام واجب نيست و از فرائضى است كه مختص به امام است. ابن ادريس رحمه الله در ردّ اين عدّه فرموده است: اين كه اقامه حدود از فرائض فقيه نيست، خطاى محض است. ايشان مى نويسد: «فأمّا قوله إقامة الحدود ليست

من فروضه فعين الخطأ المحض عند جميع الامّة لأنّ الحكّام جميعهم هم المعنيّون بقوله تعالى: «وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا»[32] وقوله: «الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ»[33]».[34] بر اساس اين عبارت، ايشان مخاطب در اين آيات شريفه را جميع حكّام، اعم از معصوم و غيرمعصوم مى داند؛ و در نتيجه، اجراى حدود را فريضه براى جميع حكّام مى داند.

بررسى نظر علّامه رحمه الله

مرحوم علّامه در تذكره مى نويسد: «وهل يجوز للفقهاء إقامة الحدود في حال الغيبة؟

جزم به الشيخان عملًا بهذه الرواية (إقامة الحدود إلى من بيده الحكم) لما يأتي أنّ للفقهاء الحكم بين الناس فكان إليهم إقامة الحدود لما في تعطيل الحدود من الفساد».[35] از اين عبارت استفاده مى شود مرحوم علّامه رأى منسوب به شيخ رحمه الله را پذيرفته است. در منتهى المطلب نيز مطلب تذكره را آورده است؛ ابتدا نسبت به فتواى شيخ طوسى رحمه الله و شيخ مفيد رحمه الله توقف نموده و سپس با فاصله كمى فرموده است: «وهو قوّي عندي».[36] در تحرير نيز نظير مطلب منتهى را دارند و فرموده است: «وهو قوّي عندي».[37] در قواعد نيز آورده است: «أمّا إقامة الحدود فإنّها للإمام خاصّة أو من يأذن له ولفقهاء الشيعة في حال الغيبة ذلك».[38] در ارشاد الاذهان آمده است: «وللفقيه الجامع لشرائط الافتاء إقامتها والحكم بين الناس».[39] در تبصرة المتعلمين نيز مى نويسد: «وللفقهاء إقامتها حال الغيبة مع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 25

الأمن ويجب على الناس مساعدتهم».[40] در اين عبارت، علاوه بر اين كه فرموده فقها در اقامه حدود ولايت دارند، مسأله لزوم مساعدت مردم را نيز مطرح نموده است. ايشان در مختلف الشيعه نيز مى نويسد: «والأقرب

عندى جواز ذلك للفقهاء... والعجب أنّ ابن ادريس ادّعى الإجماع في ذلك مع مخالفة مثل الشيخ و غيره من علمائنا فيه».[41] نظر شهيد اول رحمه الله

شهيد اوّل رحمه الله در كتاب دروس در مباحث امر به معروف مى نويسد: «والحدود والتعزيرات إلى الإمام ونائبه ولو عموماً فيجوز في حال الغيبة للفقيه- الموصوف بما يأتى في القضاء- إقامتها مع المكنة وتجب على العامّة تقويته».[42] ايشان در اين عبارت علاوه بر اين كه اقامه حدود را از اختيارات فقيه در زمان غيبت دانسته، مسأله لزوم تقويت بر عموم مردم را نيز مورد توجّه قرار داده است.

نظر محقّق ثانى رحمه الله

مرحوم محقّق ثانى در حاشيه بر شرائع مى فرمايد: «القول بالجواز- مع التمكّن من إقامتها على الوجه المعتبر والأمن من الضرر له ولغيره من المؤمنين ومن ثوران الفتنة- لا يخلو من قوّة».[43] نظر شهيد ثانى رحمه الله

مرحوم شهيد ثانى در مسالك بعد از قول صاحب شرائع رحمه الله- «وقيل يجوز للفقهاء إقامة الحدود في حال غيبة الإمام»- فرموده است: «هذا القول مذهب الشيخين وجماعة من

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 26

الأصحاب و به رواية عن الصادق عليه السلام وفي طريقها ضعف ولكن رواية عمر بن حنظلة مؤيّدة لذلك، فإنّ إقامة الحدود ضرب من الحكم و فيه مصلحة كليّة ولطف في ترك المحارم وحسم لانتشار المفاسد وهو قويّ».[44] نظر فاضل مقداد رحمه الله

فاضل مقداد رحمه الله در التنقيح الرائع، بعد از اين كه عبارت نافع را آورده و ذكر كرده است كه قائل به جواز اقامه حدود در زمان غيبت شيخان هستند؛ مى نويسد: علّامه رحمه الله نيز همين قول را اختيار نموده و دليل ايشان دو مطلب است:

1) «إنّ تعطيل

الحدود يفضي إلى ارتكاب المحارم و انتشار المفاسد و ذلك مطلوب الترك في نظر الشارع»؛

2) «ما رواه عمر بن حنظلة عن الصادق انظروا إلى من كان منكم قد روى حديثنا ونظر فى حلالنا وحرامنا».

سپس فرموده است: «وهذا يؤيّده العمومات والنظر، أمّا العمومات فقوله صلى الله عليه و آله: العلماء ورثة الأنبياء ومعلوم أنّهم لم يرثوا من المال شيئاً فتكون وراثتهم العلم أو الحكم. والأوّل تعريف المعرّف فيكون المراد هو الثّاني، وهو المطلوب. وقوله صلى الله عليه و آله: علماء امّتي كأنبياء بني إسرائيل و معلوم أنّ أنبياء بني إسرائيل لهم اقامة الحدود.

وأمّا النظر فهو أنّ المقتضي لإقامة الحدّ قائم في صورتي حضور الإمام وغيبته وليست الحكمة عائدة إلى مقيمه قطعاً، فتكون عائدة إلى مستحقّه أو إلى نوع المكلّفين. وعلى التقديرين لابدّ من إقامتها مطلقاً».[45] مرحوم صيمرى در غاية المرام و مرحوم ابن فهد در المهذّب البارع فقط دو قول را بدون ترجيح نقل نموده اند.

در غاية المرام در ذيل عبارت شرائع- «وقيل يجوز للفقهاء العارفين إقامة الحدود حال غيبة الإمام»- فرموده است: «هذا قول الشيخ وابن الجنيد وسلّار».[46] در المهذّب البارع نيز آمده است: «للفقهاء إقامة الحدود على العموم وهو مذهب الشيخ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 27

في النهاية وأبي على».[47] مرحوم محقّق در شرائع الأحكام در مورد نهى از منكر مى نويسد: «ولو افتقر إلى الجرح أو القتل هل يجب؟ قيل: نعم؛ وقيل، لا، إلّابإذن الإمام وهو الأظهر ولايجوز لأحد إقامة الحدود إلّاللإمام مع وجوده أو من نصبه لاقامتها ومع عدمه يجوز للمولى إقامة الحدّ على مملوكه. وهل يقيم الرجل على ولده و زوجته؟ فيه تردّد ... وقيل: يجوز للفقهاء العارفين إقامة الحدود

في حال غيبة الإمام عليه السلام كما لهم الحكم بين الناس مع الأمن من ضرر سلطان الوقت ويجب على الناس مساعدتهم على ذلك. ولا يجوز أن يتعرّض لإقامة الحدود ولا للحكم بين الناس إلّاعارف بالأحكام مطّلع على مأخذها عارف بكيفيّة إيقاعها على الوجوه الشّرعيّة».[48] در كتاب المختصر النافع نيز نظير اين مطلب وجود دارد؛ در اين كتاب آمده است:

«وكذا قيل: يقيم الفقهاء الحدود في زمان الغيبة إذا أمنوا ويجب على الناس مساعدتهم».[49] اگرچه از عبارت مرحوم محقّق در دو كتاب خويش، مخالفت استفاده مى شود، امّا بعيد نيست كه بگوييم چون نسبت به قولى كه آنان را با عنوانِ مجهولِ «قيل» مطرح نموده، هيچ گونه ردّى ذكر نكرده است، لذا در مجموع، توقف را از كلام ايشان استفاده نمائيم.

مرحوم آيت اللَّه سيّد احمد خوانسارى در مدارك الأحكام و مرحوم آيت اللَّه آقاى خوئى در مبانى تكملة المنهاج نيز محقّق رحمه الله را از متوقّفين دانسته اند.

آرى، ايشان گرچه در مباحث امر به معروف، ترديد و توقّف نموده است، امّا در مباحث حدود از شرائع به جواز قائل شده است، و مى فرمايد: «يجب على الحاكم إقامة حدود اللَّه تعالى بعلمه كحدّ الزنا».[50] و در بحث حد لواط مى نويسد: «ويحكم الحاكم فيه بعلمه إماماً كان أو غيره على الأصحّ».[51] و اين عبارت، صريح است در اين كه غير امام معصوم هم بايد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 28

در قضاوت، بر طبق علم خودش عمل كند.

از فقهايى كه در اين مسأله توقّف نموده، صاحب كشف الرموز است. ايشان آورده است: «أمّا البحث فى الفقهاء فقد قال الشيخان و سلّار: قد فوّضوا ذلك إلى الفقهاء ولنا فيه نظر».[52] ايشان هم در اين كه

فقها چنين اختيارى را دارند، تأمّل و نظر دارد.

خلاصه و نتيجه اقوال

1. قائلين به جواز اقامه حدود در زمان غيبت عبارتند از: شيخ مفيد، سلّار، ابوالصلاح حلبى، ابن زهره، ابن سعيد، شيخ طوسى به صورت صريح در كتاب مبسوط و خلاف و در كتاب نهايه با توجيه عبارت و نيز ابن ادريس با توجّه به مجموع كلمات وى، به ويژه عبارات آخر سرائر، ظاهر علّامه در تذكره و تصريح ايشان در تحرير و قواعد و ارشاد و تبصره و مختلف، شهيد اول در دروس، محقّق ثانى در حاشيه بر شرائع، شهيد ثانى در مسالك، فاضل مقداد در التنقيح.

2. قائل به عدم جواز مرحوم آيت اللَّه سيد احمد خوانسارى است.

3. كسانى كه توقّف نموده اند، عبارتند از: صيمرى در غاية المرام، ابن فهد در المهذّب البارع، محقّق در شرائع و المختصر النافع.

پس از روشن شدن اقوال در اين بحث، ابتدا لازم است اين مطلب مورد توجّه قرارگيرد كه آيا جواز اقامه حدود در زمان غيبت محتاج به دليل است يا اختصاص آن به حضور معصوم، نيازمند دليل است؟

ظاهر آن است كه بعد از وجود اطلاقات و عموماتى كه در مورد حدود وارد شده است، و بعد از پذيرش اصل نيابت فقها از ائمّه معصومين عليهم السلام آن چه كه به دليل نياز دارد، اختصاص اين امر به معصوم عليه السلام است؛ و چنان چه نتوانيم دليلى بر اختصاص پيدا كنيم،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 29

همين مقدار- يعنى نبود دليل بر اختصاص اقامه حدود به امام معصوم عليه السلام- براى مشروعيّت اين امر در زمان غيبت كفايت مى كند.

بررسى ادلّه قائلين به عدم جواز اجراى حدود در زمان غيبت

بعد از ذكر اقوال لازم است مهم ترين ادلّه را

مورد بررسى قرار دهيم. ابتدا ادلّه كسانى كه معتقدند در زمان غيبت، اجراى حدود جايز نيست را مورد بررسى قرار مى دهيم:

دليل اول: برخى بر اين ادّعا، مسأله اجماع را مطرح نموده اند. مرحوم آيت اللَّه سيّد احمد خوانسارى در جامع المدارك مى نويسد: «وأمّا إقامة الحدود في غير زمان الحضور وزمان الغيبة فالمعروف عدم جوازها وادّعى الإجماع في كلام جماعة على عدم الجواز إلّا للإمام أو المنصوب من قبله».

پاسخ: اين دليل صحيح نيست؛ زيرا، همان طور كه در مباحث پيشين عبارات قدما را ذكر نموديم، از بسيارى از عبارات به خوبى جواز اجراى حدود در زمان غيبت استفاده مى شود؛ و حتّى اگر از عبارت شيخ رحمه الله در نهايه، جواز اجراى حدود در زمان غيبت استفاده نشود و آن توجيهى را كه قبلًا ذكر نموديم، پذيرفته نشود، امّا ايشان در كتاب مبسوط و خلاف، به جواز تصريح مى كنند.

آرى، از كلمات ابن ادريس رحمه الله نيز اجماع اصحاب و مسلمين بر عدم جواز اقامه حدود در زمان غيبت استفاده مى شود، امّا بايد توجّه داشت مرحوم ابن ادريس اگر در برخى عبارات به عدم جواز معتقد شده است، امّا در عبارات ديگر از كتاب سرائر، فتوا به جواز داده است و بر اين امر هم اصرار دارد. اين بحث را در بررسى كلمات ابن ادريس رحمه الله به خوبى روشن نموديم. بنابراين، مى توان نتيجه گرفت كه اجماع در طرف ديگر مسأله است؛ يعنى اجماع فقها بر جواز اقامه حدود در زمان غيبت مطرح است.

دليل دوم: اقامه حدود چنان چه از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر باشد، مى توان جواز آن را در زمان غيبت پذيرفت؛ در حالى كه از مصاديق

اين عنوان نيست. بلكه خودْ يك عنوان مستقل است، همان طور كه عنوان اقامه نماز جمعه و عنوان قضا و حكم بين مردم يك عنوان مستقلّى است و ارتباط به امر به معروف و نهى از منكر ندارد. به عبارت ديگر، اگر اقامه حدود از مصاديق اين عنوان باشد، اطلاقات ادلّه لزوم امر به معروف و نهى از منكر در همه زمان ها شامل آن هم مى شود؛ امّا اگر از مصاديق اين عنوان نباشد، دليلى بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 30

مشروعيّت آن نداريم. و روشن است كه اين عمل محتاج به دليل شرعى است و كسى نمى تواند احتمال دهد كه اين عمل محتاج به دليل شرعى نيست.

پاسخ: اين دليل نيز مخدوش است؛ زيرا:

اولًا: به هنگام ذكر ادلّه جواز اقامه حدود در زمان غيبت روشن خواهيم نمود كه اين امر، ادلّه واضح و متعدّدى دارد؛ و از آن ادلّه مى توانيم جواز را به خوبى استفاده نماييم؛ اعمّ از اين كه اين عمل از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر باشد يا نباشد.

ثانياً: چنان چه از اين ادلّه صرف نظر نمائيم و معتقد باشيم از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر است، امّا مجرد اين امر براى جواز كافى نيست؛ و چه بسا، اطلاقات ادلّه امر به معروف با ادلّه اى از قبيل اجماع و يا غير آن تقييد بخورد. به عبارت ديگر، ممكن است كسى اين عمل را از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر بداند امّا در عين حال معتقد به جواز نباشد و اين مصداق را جايز نشمارد.

ثالثاً: بين عنوان نهى از منكر و اقامه حدود فرق هاى متعددى وجود

دارد، كه برخى از آن ها عبارتند از:

الف) در اقامه حدود لازم است استحقاق حدّ شرعى نزد قاضى جامع الشرائط (يعنى مجتهد عادل) احراز شود؛ و اين امر، بسيار مشكل و دقيق است. به خلاف نهى از منكر كه در تشخيص منكر همين مقدار كه ناهى بداند عمل انجام شده در شريعت حرام است، كفايت مى كند.

ب) در نهى از منكر ممكن است مسأله احتمال تأثير در فاعل منكر شرط باشد، امّا در برخى از حدود، اجراى آن مستلزم از بين بردن كسى است كه حدّ بر او جارى مى شود؛ و ديگر، موضوعى براى احتمال تأثير در آن وجود ندارد.

ج) آثارى كه در روايات براى اقامه حدود مطرح شده است با آثارى كه براى نهى از منكر ذكر شده است، تفاوت دارد. اين اختلاف آثار، كشف از اختلاف اين دو موضوع دارد.

دليل سوم: در برخى از كلمات آمده است كه حدود همراه با ايذاء و ايلام و قتل است؛ و اين امور براى غير نبى و امام معصوم عليه السلام و يا كسى كه منصوب به نصب خاص است، جايز نيست. اين مطلب در كلمات مرحوم آيت اللَّه سيّد احمد خوانسارى قدس سره ذكر شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 31

پاسخ: اولًا: اين مطلب، خود، اوّل نزاع و دعوا است و مى گوييم چرا اين امور براى غير نبى و امام معصوم عليه السلام جايز نيست؟

ثانياً: اگر بپذيريم كه اين امور و به طور كلّى اقامه حدود با نصب خاص هم امكان پذير است، بايد بپذيريم كه با نصب عام نيز امكان پذير خواهد بود. به عبارت ديگر، چنان چه معتقد شويم اصل مشروعيّت اقامه حدود نياز به حضور معصوم

عليه السلام دارد و اين امر را با دليلى ثابت نمائيم، در اين صورت بحثى وجود ندارد؛ امّا اگر مجرّد ايذاء و ايلام را مانع از جواز اقامه حدود بدانيم، در جواب مى گوييم: همين كه در زمان معصوم عليه السلام معتقد به امكان نصب خاص در اين مورد باشيم، لازمه آن جواز و امكان اصل مشروعيّت آن در زمان غيبت هم هست؛ و اين عناوين نمى تواند مانع باشد.

دليل چهارم: مراد از خطاب در آيات حدود، پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه معصومين عليهم السلام هستند.

قطب راوندى رحمه الله در فقه القرآن، ذيل آيه: «الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَامِاْئَةَ جَلْدَةٍ»[53] آورده است: «والخطاب وإن كان متوجّهاً إلى الجماعة فالمراد به الأئمّة بلا خلاف لأنّ إقامة الحدود ليس لأحد إلّاالإمام أو من نصبه الإمام».[54] مرحوم طبرسى نيز آورده است: «هذا خطاب للائمّة عليهم السلام أو من كان منصوباً للأمر من جهتهم لأنّه ليس لأحد أن يقيم الحدود إلّا الأئمّة عليهم السلام وولاتهم بلا خلاف».[55] فاضل مقداد رحمه الله نيز در كنز العرفان مى نويسد: «والخطاب هناك في قوله «فَاجْلِدُواْ» للأئمّة عليهم السلام والحكّام».[56] مرحوم فاضل استرآبادى نيز در آيات الأحكام آورده است: «والخطاب لحكّام الشرع من النبيّ والأئمّة عليهم السلام وولاتهم فيجب عليهم إقامة الحدود على كلّ امرأة زنت ورجل زنى».[57]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 32

پاسخ: اولًا: ظاهر اين است كه اين آيات شريفه در مقام بيان اصل اجراى حدود و مقدار آن است؛ امّا ديگر در صدد بيان مجرى اقامه حدود نيست.

ثانياً: ظاهر خطاب در آيه به صورت عمومى است و هيچ قرينه اى بر اين كه خصوص پيامبر صلى

الله عليه و آله و يا اوصياى پيامبر عليهم السلام مراد باشند، وجود ندارد؛ ابن ادريس در سرائر مى نويسد: «لأنّ الحكّام جميعهم هم المعنيّون بقوله تعالى: «وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا ...»»[58] و گويا قطب راوندى، طبرسى رحمهما الله و كسانى كه خطاب در آيه را مختص به افراد خاصى دانسته اند، ابتدا عدم جواز اقامه حدود براى غير اين گروه را مفروض و مسلّم دانسته اند و سپس، خطاب را اين چنين تفسير نموده اند؛ در حالى كه در تفسير آيه شريفه و يا تحليل خطاب نمى توان اين گونه عمل كرد؛ و بر فرض كه اين مطلب مسلّم باشد، بايد اطلاق و عموم خطاب را تقييد و تخصيص زنيم.

از مجموع ادلّه و قرينه مناسبت حكم و موضوع استفاده مى شود كه خطاب متوجّه كسانى است كه صلاحيت حكم و قضا را دارند و چنين گروهى مى تواند حدود را نيز اجرا نمايد. بنابراين، آيه مختصّ به گروه خاص است، اما دليلى نداريم كه اين گروه خاص، خصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام باشند. و از ديگر سو، نمى توان مخاطب آيه را جميع حكّام، ولو كسانى كه صلاحيت براى حكم ندارند، دانست. در نتيجه، آن چه كه ابن ادريس رحمه الله معتقد شده است صحيح به نظر نمى رسد.

ثالثاً: ممكن است گفته شود اگر واقعاً مقصود خداوند متعال گروه خاصى باشد، لازم بود آن را به صورتى بيان مى فرمود. عدم بيان و ذكر اختصاص به گروه و زمان خاص، خودْ دليل روشنى است كه در ميان مسلمين در همه زمان ها تا روز قيامت بايد اين حدود جارى شود. از اين جهت، عموم خطاب در اين آيات مى تواند

جزء ادلّه قائلين به جواز اجراى حدود در زمان غيبت محسوب شود؛ و مى توان استفاده نمود: بر همه مسلمين معاضدت و همراهى در اجراى حدود لازم است و در مباحث پيشين هنگام بيان اقوال ذكر نموديم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 33

همان طور كه بر متصدّى اجراى حدود اين امر لازم است، بر سائر مردم نيز همراهى و كمك وى لازم مى باشد.

رابعاً: بر طبق مبناى امام خمينى قدس سره در مباحث اصول، بايد اين گونه خطابات را به عنوان خطابات عامه و قانونى تفسير نماييم. در نتيجه، ديگر مخاطب معيّن و مشخصى مورد نظر نخواهد بود و شارع مقدّس در اين گونه خطابات در مقام جعل قانون و تعيين وظيفه براى مخاطب يا گروه خاصى نيست.[59] نتيجه آن كه تمامى ادلّه كسانى كه معتقد به عدم جواز هستند، مخدوش و مورد مناقشه است. و در مباحث پيشين بيان نموديم همين مقدار كه دليلى بر اختصاص حكم به معصوم عليه السلام يافت نشود، كفايت در جواز مشروعيّت اجراى حدود در زمان غيبت مى كند؛ ليكن به جهت اين كه مناسب است فقيه به اطمينان بيشترى برسد، ادلّه قائلين به جواز را نيز مورد بررسى و مداقّه قرار مى دهيم.

بررسى ادلّه قائلين به جواز

كسانى كه معتقد به جواز اجراى حدود در زمان غيبت هستند، به ادلّه اى استدلال نموده اند؛ و علاوه بر آن ها، مويّداتى را نيز بر مدّعاى خويش ذكر نموده اند كه لازم است همه آن ها ذكر و بررسى گردد.

صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: كسانى كه در جواز اجراى حدود در زمان غيبت ترديد و وسوسه مى كنند، طعم فقه را نچشيده اند و از رموز فقه آگاه نيستند؛ و اين مسأله از واضحاتى

است كه احتياج به ادلّه ندارد. با اين وجود، براى اين نظريه به ده دليل استدلال شده است، كه در ادامه به بررسى آن ها مى پردازيم.

دليل اوّل: اجماع

شهرت و بلكه اجماع فقها بر جواز اجراى حدود در زمان غيبت است. در مطالب پيشين كلمات فقها را مورد بررسى قرار داديم و روشن نموديم بسيارى از فقها به جواز تصريح

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 34

نموده اند؛ و اگر از برخى عبارات شيخ طوسى و ابن ادريس رحمهما الله مخالفتى استفاده شود، ليكن از برخى ديگر از كتب مرحوم شيخ و عبارت هاى ديگرى از ابن ادريس رحمه الله قول به جواز استفاده مى شود. بنابراين، مى توان اجماع قدما بر اين نظر را پذيرفت.

صاحب جواهر رحمه الله مى نويسد: «بل لا أجد فيه خلافاً إلّاما يحكى عن ظاهر ابني زهرة وادريس ولم نتحقّقه بل لعلّ المتحقّق خلافه، إذ قد سمعت سابقاً معقد إجماع الثّاني منهما الّذي يمكن إندراج الفقيه في الحكّام عنهم ... كما أنّ ما في التنقيح من الحكاية عن سلّار أنّه جوّز الإقامة ما لم يكن قتلًا أو جرحاً كذلك أيضاً».[60] يعنى: در جواز اجراى حدود در زمان غيبت، مخالفى را در بين فقها نيافتم، مگر آن چه از ظاهر عبارت ابن زهره و ابن ادريس حكايت شده است؛ و تحقيق آن است كه از عبارت اين دو نيز مخالفت استفاده نمى شود؛ زيرا، در معقد اجماع ابن ادريس كه ادّعا نمود مخاطب در آيات جميع حكّام است، فقها نيز داخل هستند.

مطلبى را كه مى توان اضافه نمود، اين است كه تمامى معتقدين به جواز قضاوت و حكم در زمان غيبت، بايد ملتزم به جواز اجراى حدود باشند؛ و ما

از آن به اجماع ضمنى يا تقديرى تعبير مى كنيم. به عبارت ديگر، در واقع و در تقدير و در ضمن اجماع بر جواز قضاوت و حكم، چنين اجماعى نيز وجود دارد.

دليل دوم: مقبوله عمر بن حنظله

مقبوله عمر بن حنظله دليل دوّم بر اين مدّعا است. صاحب جواهر رحمه الله به اين دليل براى جواز اقامه حدود در زمان غيبت استدلال نموده، و اقامه حدّ را از مصاديق كلمه حكم موجود در اين روايت قرار داده، و فرموده است: مراد از حكم، مجرّد حكم بدون انفاذ نيست؛ بلكه انفاذ نيز اراده شده كه در آن اقامه و اجرا موجود است.[61] روايت را مشايخ ثلاث (كلينى، صدوق، شيخ طوسى رحمهم الله) در كتب خودشان ذكر نموده اند. مرحوم كلينى در كتاب العقل و الجهل باب اختلاف الحديث[62] و در باب كراهت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 35

رجوع و مرافعه به قضات جور در كتاب القضاء در فروع كافى[63] نقل نموده است؛ و نيز شيخ صدوق رحمه الله در باب اتّفاق بر عدلين در حكم در ابواب قضايا و احكام من لايحضره الفقيه،[64] و شيخ طوسى رحمه الله در كتاب القضايا و الأحكام[65] اين روايت را ذكر نموده اند.

حديث بر حسب آن چه كه در كتاب كافى آمده، چنين است: «مُحَمَّدِ بنِ يَعقُوب عَن مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى عَنْ دَاوُدَ بْنِ الْحُصَيْنِ عَنْ عُمَرَ بْنِ حَنْظَلَةَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام عَنْ رَجُلَيْنِ مِنْ أَصْحَابِنَا بَيْنَهُمَا مُنَازَعَةٌ فِي دَيْنٍ أَوْ مِيرَاثٍ فَتَحَاكَمَا إِلَى السُّلْطَانِ وَ إِلَى الْقُضَاةِ أَ يَحِلُّ ذَلِكَ قَالَ مَنْ تَحَاكَمَ إِلَيْهِمْ فِي

حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاكَمَ إِلَى الطَّاغُوتِ وَ مَا يَحْكُمُ لَهُ فَإِنَّمَا يَأْخُذُ سُحْتاً وَ إِنْ كَانَ حَقّاً ثَابِتاً لِأَنَّهُ أَخَذَهُ بِحُكْمِ الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أَمَرَ اللَّهُ أَنْ يُكْفَرَ بِهِ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ قُلْتُ فَكَيْفَ يَصْنَعَانِ قَالَ يَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ كَانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِي حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حَاكِماً فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمِنَا فَلَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا اسْتَخَفَّ بِحُكْمِ اللَّهِ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَيْنَا الرَّادُّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللَّهِ قُلْتُ فَإِنْ كَانَ كُلُّ رَجُلٍ اخْتَارَ رَجُلًا مِنْ أَصْحَابِنَا فَرَضِيَا أَنْ يَكُونَا النَّاظِرَيْنِ فِي حَقِّهِمَا وَ اخْتَلَفَا فِيمَا حَكَمَا وَ كِلَاهُمَا اخْتَلَفَا فِي حَدِيثِكُمْ؟ قَالَ الْحُكْمُ مَا حَكَمَ بِهِ أَعْدَلُهُمَا وَ أَفْقَهُهُمَا وَ أَصْدَقُهُمَا فِي الْحَدِيثِ وَ أَوْرَعُهُمَا وَ لا يُلْتَفَتُ إِلَى مَا يَحْكُمُ بِهِ الآْخَرُ قَالَ قُلْتُ فَإِنَّهُمَا عَدْلَانِ مَرْضِيَّانِ عِنْدَ أَصْحَابِنَا لَا يُفَضَّلُ وَاحِدٌ مِنْهُمَا عَلَى الآْخَرِ قَالَ فَقَالَ يُنْظَرُ إِلَى مَا كَانَ مِنْ رِوَايَتِهِمْ عَنَّا فِي ذَلِكَ الَّذِي حَكَمَا بِهِ الْمُجْمَعُ عَلَيْهِ مِنْ أَصْحَابِكَ فَيُؤْخَذُ بِهِ مِنْ حُكْمِنَا وَ يُتْرَكُ الشَّاذُّ الَّذِي لَيْسَ بِمَشْهُورٍ عِنْدَ أَصْحَابِكَ فَإِنَّ الْمُجْمَعَ عَلَيْهِ لَا رَيْبَ فِيه».

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 36

بررسى سند حديث

برخى اين روايت را صحيحه، عدّه اى موثّقه، تعدادى حسنه، برخى حسن كالموثّق و بعضى نيز ضعيف دانسته اند. لذا، بايد سند آن را به نحو اجمال بررسى نمائيم:

«محمّد بن يحيى العطار و محمّد بن الحسين» مورد توثيق هستند؛ و در وثاقت اين دو بحثى نيست. «صفوان بن يحيى» نيز مورد وثوق است؛

و از «صفوان بن مهران» در جلالت و وثاقت مهم تر است؛ چرا كه از اصحاب اجماع است. امّا «محمّد بن عيسى» چنان چه مقصود «محمّد بن عيسى الاشعرى» باشد، از عبارت نجاشى و علّامه رحمهما الله استفاده مى شود كه موثّق است و بزرگانى مانند مرحوم شهيد ثانى در مسالك تصريح به توثيق وى نموده اند؛[66] امّا اگر مراد «محمّد بن عيسى بن عبيد بن يقطين» باشد، برخى مانند شيخ صدوق، استاد وى ابن وليد، شيخ طوسى و محقّق حلّى رحمهم الله او را تضعيف نموده اند. مرحوم شيخ طوسى در الفهرست آورده است: «محمّد بن عيسى بن عبيد اليقطينى ضعيف»؛[67] و در مقابل، بزرگانى از رجاليين مانند كشّى رحمه الله در رجال و نجاشى رحمه الله و مرحوم علّامه در خلاصه و نيز در كتاب هاى فقهى خود و مرحوم ميرداماد در رواشح و مجلسى رحمه الله در وجيزه او را توثيق نموده اند؛ چون منشأ تضعيف كنندگان، كلامى است كه از ابن وليد رسيده است، امّا اين كلام بر ضعف وى دلالت ندارد؛[68] بلكه دلالت دارد آن چه محمّد بن عيسى بن عبيد از كتب يونس نقل مى كند، قابل اعتماد نيست. علّت اين امر آن است كه ابن وليد در اجازه روايت، لازم مى دانست كه شيخ اجازه تمام كتاب را بر شاگرد خود قرائت كند و او نيز بفهمد. در زمان يونس، محمد بن عيسى سنّ كمى داشته است؛ لذا، اجازه يونس نسبت به او اعتبارى ندارد. در هر صورت، توثيق كنندگان به مراتب بيش تر و آشناتر به رجال هستند، و كلام تضعيف كنندگان در مقابل آن، خصوصاً با توضيحى كه داده شد، اعتبارى ندارد. بنابراين «محمّد بن عيسى» چه مراد

اشعرى باشد و چه عبيد بن يقطينى، هر دو ثقه هستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 37

و امّا «داود بن حصين»، نجاشى رحمه الله او را توثيق نموده، و آورده است: «داود بن حصين الأسدي مولاهم كوفي ثقة»؛[69] امّا شيخ طوسى رحمه الله در رجال ضمن بيان اصحاب امام صادق عليه السلام نه مدحى براى او دارد و نه قدحى؛ ليكن به هنگام ذكر اصحاب امام كاظم عليه السلام تصريح مى كند كه او واقفى است و مى نويسد: «داود بن الحصين واقفي»[70]. همين طور مرحوم علّامه در خلاصه نسبت به او توقف نموده و مى نويسد: «الأقوى عندي التوقّف في روايته».[71] منشأ كلام مرحوم علّامه، كلام شيخ رحمه الله است؛ امّا چون در تقابل كلام شيخ و نجاشى، كلام نجاشى مقدّم است، لذا بايد كلام او را اخذ نمائيم. علاوه آن كه واقفى بودن منافاتى با ثقه بودن ندارد. بنابراين، ظاهر، وثاقت «داود بن الحصين» است.

امّا «عمر به حنظله»، شيخ طوسى رحمه الله در رجال در يك مورد او را از اصحاب امام باقر عليه السلام و در مورد ديگر از صاحب امام صادق عليه السلام شمرده است؛ و آن را با لفظ «عمرو» يعنى با حرف واو آورده، و نسبت به او مدح يا ذمّى نياورده است؛ و نجاشى و علّامه رحمهما الله از او نامى نبرده اند. خلاصه آن كه در اصول رجاليه توثيقى ندارد. آرى، شهيد ثانى رحمه الله در الرعاية او را توثيق نموده است؛ و نيز از برخى روايات مى توان وثاقت او را استفاده نمود:

الف: در باب وقت نماز ظهر و عصر در كتاب كافى، از امام صادق عليه السلام نسبت به عمر

بن حنظله نقل شده است كه: «إذن لا يكذب علينا».[72] اين تعبير به وضوح دلالت بر وثاقت وى دارد. آرى، در سند اين روايت «يزيد بن خليفه» وجود دارد كه توثيق ندارد. شيخ حسن فرزند شهيد ثانى رحمهما الله در كتاب منتقى الجمان از والد خودش نقل مى كند: «ووجدت بخطّه- رحمه اللَّه- في بعض مفردات فوائده ما صورته: عمر بن حنظله غير مذكور بجرح ولا تعديل ولكن الأقوى أنّه ثقة لقول الصادق عليه السلام في حديث الوقت: إذا لا يكذب علينا والحال أنّ الحديث الّذي أشار إليه ضعيف الطريق فتعلّقه به في هذا الحكم مع ما علم من انفراده به غريب».[73] آرى، اگر روايت صفوان- كه از اصحاب اجماع است- از يزيد بن خليفه را كافى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 38

در توثيق بدانيم، مى توانيم او را نيز توثيق كنيم.

ب: در روايت ديگرى كه در تهذيب نقل شده است، حضرت به وى فرمودند: «أنت رسولي إليهم»؛[74] و از اين روايت، وثاقت عمر بن حنظله به خوبى استفاده مى شود.

ج: كلينى در كتاب كافى آورده است: امام صادق عليه السلام به عمر بن حنظله فرمودند: «يا عمر لا تحملوا على شيعتنا وارفقوا بهم فإنّ الناس لايحتملون ما تحملون»؛[75] از اين روايت مرتبه اعتقادى عمر بن حنظله نزد امام صادق عليه السلام استفاده مى شود.

علاوه بر اين امور، همين كه اجلّاى روات مانند زراره، ابن ابى عمير و نظير او از وى روايت مى كنند، در وثاقت او كفايت دارد. امام خمينى رضوان اللَّه عليه در كتاب البيع آورده اند: «مع أنّ الشواهد الكثيرة المذكورة في محلّها لو لم تدلّ على وثاقته فلا أقلّ من دلالتها على حسنه».[76]

صاحب مشارع الأحكام في تحقيق مسائل الحلال والحرام نيز از اين روايت به حسنه تعبير نموده است.

نتيجه آن كه اين روايت از جهت سند معتبر است و عنوان موثّقه و يا حسنه را دارد؛ و برخى مانند صاحب الفوائد المدنية والشواهد المكية[77] از آن به صحيحه تعبير نموده است.

به هرحال، بسيارى از بزرگان مانند شيخ انصارى و نائينى رحمهما الله در المكاسب والبيع و در منية الطالب و محقّق اصفهانى قدس سره در بحوث في الاصول و حاشيه مكاسب، اين روايت را مقبوله مى دانند. مرحوم مجلسى در روضة المتّقين مى نويسد: «كما يفهم من مقبولة عمر بن حنظلة الّتي عليها مدار العلماء في الفتوى والحكم»؛[78] محقّق خوانسارى رحمه الله نيز در مشارق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 39

الشموس مى نويسد: «ثمّ هذه الرواية معمول عليها بين الأصحاب عملًا ظاهراً و قبول الخبر بين الأصحاب مع عدم الرادّ له يخرجه إلى كونه حجة فلا يعتدّ إذن بمخالف فيه».[79] مرحوم ميرزاى قمى نيز در مسأله وجوب اخذ جزيه در زمان غيبت به همين مقبوله تمسّك نموده و فرموده است: «فهو أمّا الفقيه العادل النائب عنه بالأدلّة مثل مقبولة عمر بن حنظله».[80] بنابراين، مى توان گفت: بسيارى از بزرگان و اجلّا از اين روايت به مقبوله تعبير نموده اند. آرى، مرحوم محقّق خوئى در برخى از كتب در اين كه اصحاب اين روايت را تلقّى به قبول كرده باشند، ترديد دارند؛ امّا همان طور كه ذكر شد، متقدّمين و متأخّرين بر طبق اين روايت عمل نموده اند و حتّى در كتاب فقه الرضا از اين روايت به مقبوله تعبير شده است. علاوه بر همه اين جهات، مضمون روايت، وثوق به صدور را ايجاد

مى كند.

بيان استدلال به روايت

از اين حديث شريف برخى منصب و مشروعيّت قضا در هنگام ترافع و منازعه و پذيرفتن شخصى به عنوان حَكَم را استفاده نموده اند؛ و به تعبير ديگر، مشروعيت حكم و قضا در هنگام مرافعه به حاكم استفاده مى شود؛ و گروه دوم، مشروعيّت قضا و افتا را به نحو كلّى اعم از اين كه ترافع باشد يا نباشد، استفاده نموده اند؛ و گروه سوم، علاوه بر جعل منصب قضا و افتا، از اين روايت جعل ولايت عام براى فقها در زمان غيبت را استفاده نموده اند.

از گروه اوّل مى توان به مرحوم محقّق خوئى اشاره نمود. ايشان در المستند في شرح العروة الوثقى در كتاب الصوم فرموده اند:

«وغير خفى أن المقبولة وإن كانت واضحة الدلالة على نصب القاضي ابتداء ولزوم اتباعه في قضائه حيث أن قوله عليه السلام: «فليرضوا به حكماً» بعد قوله: «ينظران من كان منكم الخ» كالصريح فى أنهم ملزمون بالرضا به حكماً باعتبار أنّه عليه السلام قد جعله حاكماً عليهم بمقتضى قوله عليه السلام: «فإنّى قد جعلته حاكماً» الذي هو بمثابة التعليل للإلزام المذكور.

ألا أنّ النصب المزبور خاص بمورد التنازع والترافع المذكور في صدر الحديث، بلا فرق بين الهلال وغيره كما لو استأجر داراً، أو تمتع بامرأة إلى شهر فاختلفا فى انقضاء الشهر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 40

برؤية الهلال وعدمه، فترافعا عند الحاكم وقضى بالهلال، فإن حكمه حينئذٍ نافذ بلاإشكال.

وأمّا نفوذ حكمه حتّى فى غير مورد الترافع كما لو شككنا أنّ هذه الليلة أوّل رمضان ليجب الصوم أو أوّل شوال ليحرم من غير أي تنازع وتخاصم. فلا تدلّ المقبولة على نفوذ حكم الحاكم حينئذٍ إلّابعد ضم مقدمة ثانية: وهي إنّ وظيفة القضاة

لم تكن مقصورة على ختم المنازعات فحسب، بل كان المتعارف والمتداول لدي قضاة العامة التدخل في جميع الشؤون التي تبتلي على طبق قضائهم في جميع البلدان الإسلامية. فإذا كانوا يتدخلون فيه بلا ريب، وكان الناس يعملون على طبق قضائهم في جميع البلدان الإسلامية: فإذا كان هذا من شؤون القضاء عند العامة، وثبت إنّ الإمام عليه السلام نصب شخصاً قاضياً فجميع تلك المناصب تثبت له بطبيعة الحال فلهذا القاضى ما لقضاة العامة، ومنه الحكم فى الهلال، كما هو المتعارف فى زماننا هذا تبعاً للأزمنة السابقة لما بين الأمرين من الملازمة الخارجية حسبما عرفت.

ولكنّك خبير بأن هذه المقدّمة أيضاً غير بينة ولا مبينة لعدم كونها من الواضحات الوجدانيات، فإن مجرّد تصدّى قضاة العامة لأمر الهلال خارجاً لا يكشف عن كونه من وظائف القضاء في الشريعة المقدسة، حتّى يدلّ نصب أحد قاضياً على كون حكمه فى الهلال ماضياً بدلالة الالتزامية، ولعلّهم ابتدعوا هذا المنصب لأنفسهم كسائر بدعهم، فلا يصحّ الاحتجاج بعملهم بوجه بعد أن كانت الملازمة المزبورة خارجية محضة ولم يثبت كونها شرعية».

«مقبوله دلالت واضحى بر نصب قاضى و لزوم تبعيّت او در مورد تنازع و ترافع دارد؛ و از آن، نفوذ حكم حاكم در مرافعه استفاده مى شود؛ مثلًا اگر كسى خانه خودش را تا يك ماه اجاره دهد و سپس بين موجر و مستأجر در تمام شدن مدّت اجاره اختلاف شود، و حاكم شرع حكم به رويت هلال و انقضاى ماه قبل كند، در اين صورت، اين حكم نافذ است. امّا در غير مورد ترافع، از روايت نفوذ حكم حاكم استفاده نمى شود. آرى، اگر بپذيريم وظيفه قضات منحصر به مورد مرافعه نيست، بلكه متعارف و متداول نزد

قضات عامّه تدخّل در جميع شوؤنى است كه امور مردم بر آن مبتنى است و از اين جهت قضات عامه در امر هلال دخالت مى نمودند و مردم هم بر طبق قضاوت آنان عمل مى كردند. سپس فرموده اند: اين مطلب باطل است؛ و اگر قضات عامه متصدى امر هلال بوده اند، اين كشف نمى كند كه اين امر از وظايف قضا در شريعت اسلام است و شايد آن ها بدعتى در اين امر گذاشته اند. و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 41

سپس در آخر فرموده اند: «ملخّص الكلام في المقام أنّ إعطاء الإمام عليه السلام منصب القضاء للعلماء أو لغيرهم لم يثبت بأيّ دليل لفظي معتبر ليتمسّك بإطلاقه»، و در ادامه مسأله قضاوت را به عنوان واجب كفائى و از امورى كه حفظ نظام بر آن متوقّف است، دانسته اند؛ و قدر متيقّن را فقيه و مجتهد قرار داده اند.[81] مناقشه در اين نظريه: مرحوم محقّق خوئى قدس سره گرچه از مقبوله عمر بن حنظله ولايت در قضا به نحو مطلق، و ولايت عام را استفاده نمى كنند، لكن هر دو عنوان را از جهت امور حسبيه پذيرفته اند؛ امّا با قطع نظر از اين مطلب، بر اين نظريه اشكال و مناقشه است.

زيرا: اولًا: از واضحات نزد فقها آن است كه مورد نمى تواند مخصّص باشد. در اين روايت، گرچه مورد سؤال مسأله تنازع و مرافعه است، امّا در جواب، جعل منصب حكم و قضاوت به نحو عام ذكر شده است و مورد سؤال نمى تواند كلّيت و عموم جواب را تخصيص و يا تقييد بزند.

ثانياً: آن چه در جواب امام عليه السلام مورد انكار شديد قرار گرفته، آن است كه حكمى كه از طرف طاغوت

صادر شود، باطل و غير قابل اخذ است؛ و حكم بايد از ناحيه كسانى باشد كه متّصف به صفاتى هستند كه در اين روايت ذكر شده است. و در اين امر، مرافعه و تنازع هيچ خصوصيّتى ندارد.

ثالثاً: از جواب امام عليه السلام استفاده مى شود كه مورد سؤال از مصاديق لزوم رجوع به كسانى است كه آگاهى كامل به حلال و حرام داشته، و فقاهت و اجتهاد دارند؛ و در حقيقت، صفاتى كه در روايت ذكر شده، همگى شرايط يك مجتهد و فقيه است. شهيد اوّل رحمه الله در كتاب ذكرى[82] سيزده شرط را براى فقيه از اين روايت استفاده نموده است، كه عبارتند از:

1- بايد مؤمن باشد. تعبير به «من كان منكم» خطاب مربوط به شيعه دوازده امامى است؛ و حتّى زيديه يا اسماعيليه و ساير فرق هم نمى توانند متصدّى قضاوت شوند. 2- عدالت.

3- علم به كتاب الهى، يعنى قرآن. 4- علم به سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه معصومين عليهم السلام. 5- علم به اجماع. 6- آشنايى به علم كلام. 7- آشنايى به علم اصول فقه. 8- آشنايى به لغت و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 42

نحو، صرف و منطق. 9- آشنايى به ناسخ، منسوخ، محكم، متشابه، ظاهر و مؤوّل. 10- علم به جرح و تعديل، و در اين امر شهادت اوّلين و قدما كافى است. 11- علم به مقتضاى لفظ از حيث لغت و عرف و شرع. 12- فهم معنى، هنگامى كه لفظ مجرّد از قرينه است و هنگامى كه لفظ همراه با قرينه است. 13- نسيان نداشته باشد؛ و حفظ او غالب بر نسيان و فراموشى

باشد.

چنين شخصى مى تواند مصدر براى قضاوت و حكم باشد؛ و هيچ خصوصيّتى براى مرافعه و تنازع نيست.

رابعاً: در استخفاف به حكم خدا فرقى نمى كند كه تنازع وجود داشته باشد و يا تنازعى نباشد.

خامساً: از اين حديث استفاده مى شود مراجعه به حاكم طاغوت در همه زمان ها مورد نهى و تحريم قرار گرفته است- همان طور كه از آيه شريفه همين مطلب استفاده مى شود- و چنان چه مراجعه به طاغوت در همه زمان ها مورد تحريم قرار گيرد، لازم است نسبت به همه زمان ها جايگزين مناسبى انديشه شود كه عنوان طاغوت را نداشته باشد.

در هر صورت، ترديدى نيست كه از تعابير وارد در اين روايت و از مجموع جواب يك عنوان عامى استفاده مى شود كه در آن تنازع و مرافعه هيچ خصوصيّتى ندارد. مرحوم آيت اللَّه شيخ مرتضى حائرى قدس سره در شرح عروه آورده است: «إنّ الإرجاع إلى العارفين بالأحكام وإن كان في مورد المخاصمة إلّاأنّ الظاهر أنّ المورد من باب الاحتياج إلى رأى العالم وليس موجباً للإختصاص وليس الحكم المفروض في هذه الروايات منحصراً بالاختلاف في الموضوعات حتّى يقال بالاختصاص من تلك الجهة ... إطلاق التعليل الوارد ... فإنّ مقتضاه جعل العارف بالأحكام قاضياً وحاكماً مطلقاً من غير فرق بين صورة المخاصمة و غيرها».[83] ايشان بر خلاف محقّق خوئى رحمه الله از اين روايت استفاده نموده اند: شخص عارف به احكام عنوان قاضى و حاكم را دارد و فرقى بين تنازع و مرافعه به او و غير آن نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 43

از گروه دوّم نيز مى توان از صاحب العناوين الفقهيه نام برد. ايشان مى نويسد: «وهذه الأخبار (مقبولة عمر بن حنظلة ومشهورة أبي خديجة) أيضاً

لا تقتضى الولاية إلّافي الفتوى والقضاء ولا تدلّ على كونه ولياً مطلقاً له التصرّف كيف شاء. نعم تدلّان على اعتبار حكمهم وفتواهم كما استدلّ بهما الأصحاب مع ما فيهما من البحث والإشكال».[84] ايشان از روايت عمر بن حنظله فقط حجيّت فتوا و قضاوت اعم از اين كه مرافعه اى باشد يا نباشد را استفاده نموده است.

مرحوم كاشف الغطاء اين مطلب را ردّ نموده است، و مى گويد: «لأنّ تسليم منصب القضاء والافتاء ممّا يؤذن بتبعية المناصب بطريق أولى وما ورد في نصب الأئمّة عليهم السلام بعض أصحابهم قيماً على أموال الأيتام دليل على جواز الولاية في غيرها لأنّ وليّ المال يتولّى غيره ... على أنّ مقبولة عمر عامّة للترافع وغيره لقوله عليه السلام فاجعلوه حاكماً».[85] كاشف الغطاء رحمه الله معتقد است: اگر شارع مقدّس براى فقيه منصب افتا و قضاوت را جعل نموده باشد، بايد به طريق اولى ولايت بر امور ديگر را هم داشته باشد. يعنى به طريق اولى بايد بتواند در امور ديگر هم تصرّف بنمايند.

به نظر مى رسد اولويتى وجود ندارد؛ بلكه بايد ديد آيا از تعليل و تعابير وارد در مقبوله عمر بن حنظله علاوه بر جعل منصب قضاوت، يك ولايت كلّى و مطلق كه فقيه بتواند در همه امور مردم تصرّف كند، استفاده مى شود يا خير؟

مرحوم آيت اللَّه آقاى شيخ مرتضى حائرى قدس سره، در مباحث خمس، اين مطلب كه از روايت عمر بن حنظله، سلطنت و ولايت بر جميع امور مسلمين- از امور قضائى و غير آن- استفاده مى شود را مورد اشكال قرار داده، و فرموده اند: «لا يستفاد قطعاً من تلك الرواية الشريفة الولاية المطلقة لهم كولاية الناس على أموالهم وأنفسهم فيكشف بتلك الولاية

أنّ اللَّه تعالى والإمام راضيان بتصرّفاتهم على وفق ما يظنّون من المصلحة في الأموال كولاية الأب والجدّ على أموال الصغار وهذا لأمرين: أحدهما قوله عليه السلام: فإذا حكم بحكمنا ... فحرمة الردّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 44

متوقّفة على أن يكون حكمه على طبق حكم الإمام عليه السلام. ثانيهما: أنّ موضوع جعل الحكومة هو معرفة حلالهم وحرامهم، لا عدالتهم و كفايتهم حتّى يصلح لجعل الحكومة».[86] ايشان معتقدند از اين روايت ولايت عام استفاده نمى شود و دو قرينه و شاهد اقامه مى كنند. اوّل اين كه تعبير «إذا حكم بحكمنا» قرينه است بر اين كه او ولايت كلى به هر صورتى كه بخواهد تصرّف كند، ندارد؛ بلكه اگر بر طبق حكم ما حكم كند، ردّ او حرام است. پس، در مواردى كه بر طبق حكم ما حكم نكند، ردّ او اشكالى ندارد. دوّم اين كه:

موضوع جعل حكومت معرفت حلال و حرام است؛ و عدالت و كفايت آنان نقشى در اين امر ندارد.

اشكال فرمايش مرحوم حائرى: اولًا: اين كلام ايشان با آن چه در شرح عروه آورده اند، مخالف است؛ و مطلب صحيح، همان است كه در شرح عروه آورده اند. مبنى بر آن كه از تعليل «قد جعلته عليكم حاكماً» استفاده ولايت مطلقه مى شود.

ثانياً: هيچ كدام از اين دو شاهد نمى تواند مدّعاى ايشان را اثبات كند. زيرا، كسانى كه معتقدند ولايت عام براى فقيه وجود دارد و اختصاص به قضاوت ندارد، معتقدند حكم فقيه در هر موردى حكم امام عليه السلام است؛ به اين معنى كه لزوم تبعيّت دارد. و به عبارت ديگر، تعبيرات موجود در اين روايت دلالت دارد اگر فقيه و حاكم بر حسب ظاهر برطبق موازين ما حكم كند،

بايد تبعيّت شود؛ هرچند نتيجه مطابق با نظر ائمّه معصومين عليهم السلام نباشد. امّا همين مقدار كه در چارچوب و بر طبق معيارهاى ائمّه معصومين عليهم السلام حكم كند، بايد از آن حكم تبعيّت شود؛ و به عبارت سوم، امام عليه السلام در اين روايت صحّت واقعى حكم و قضاوت فقيه را مورد نظر قرار نداده اند؛ بلكه صحّت ظاهرى و لزوم تبعيّت را مورد توجّه قرار داده اند؛ و قائلين به ولايت عامه هيچ گاه ادّعاى صحّت واقعى ندارند.

از ميان گروه سوم مى توان از مرحوم كاشف الغطاء و امام خمينى رحمهما الله ياد كرد. مرحوم امام خمينى در كتاب الاجتهاد والتقليد در استدلال به مقبوله عمر بن حنظله مى نويسد:

«وممّا يدلّ على أنّ القضاء بل مطلق الحكومة للفقيه مقبولة عمر بن حنظلة وهي مع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 45

اشتهارها بين الأصحاب والتعويل عليها في مباحث القضاء مجبورة من حيث السند ولا إشكال في دلالتها»[87] و در ادامه، از سه تعبير وارد در اين روايت شرط فقاهت و اجتهاد را براى حاكم و ولىّ استفاده نموده اند، و نسبت به آيه اى كه در اين روايت به آن اشاره شده است، توجّه عميقى نموده و فرموده اند: مراد از امانات در آيه «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمنتِ إِلَى أَهْلِهَا»[88] هم امانت خلقى است (يعنى مال مردم) و هم امانت خالقى (يعنى احكام شرعى) است و مقصود از ردّ امانت آن است كه احكام الهى را آن طور كه هست اجرا كنند؛ و نيز نسبت به آيه شريفه «وَإِذَا حَكَمْتُم بَيْنَ النَّاسِ أَن تَحْكُمُواْ بِالْعَدْلِ» فرموده اند:

مراد از حكم در اين آيه، قضاوت نيست؛ بلكه مراد حكومت است. آيه خطاب

به كسانى است كه زمام امور مردم را به دست مى گيرند و خطاب به قضات نيست. قضاوت يكى از رشته ها و فروعات حكومت است. طبق اين آيه شريفه بايد هر امرى از امور حكومت بر موازين عدالت باشد؛ همه شؤون حكومت اعمّ از قضاوت و جعل قوانين و اجراى آن ها بايد بر اساس عدالت باشد.

نتيجه آن است كه از مقبوله عمر بن حنظله، اطلاق و عموميتى استفاده مى شود و اختصاص به مسأله قضاوت ندارد؛ و اين عموميت، مسأله اجراى احكام را هم در بر مى گيرد.

تنبيه

توجّه به اين نكته ضرورى است كه اگر فرض كنيم مقبوله در خصوص قضاوت است و از آن ولايت عامه استفاده نشود، باز مى گوييم اين روايت مى تواند دليل براى قائلين به جواز اجراى حدود در زمان غيبت باشد؛ زيرا، اگر قاضى حكم كند امّا نتواند حدود را اجرا كند، همين مطلب استخفاف به قضاوت و حكم است. و در اين روايت، مسأله استخفاف مورد نهى شديد قرار گرفته است. به عبارت ديگر، اگر كسى بر فرض، مسأله ملازمه بين مشروعيّت قضا و مشروعيّت اجراى حدود را هم نپذيرد، مى تواند به تعبير استخفاف وارد شده در اين روايت استناد نمايد؛ و جواز و بلكه لزوم اجراى حدود را استفاده نمايد. به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 46

تعبير واضح تر، مى توان گفت: قضاوتى كه ضمانت اجرايى نداشته باشد، امرى موهون و بى فايده است.

اشكال

ممكن است كسى[89] توهّم كند مقبوله عمر بن حنظله بر جعل منصب قضاوت در زمان حضور معصوم عليهم السلام دلالت دارد؛ يعنى دلالت دارد كه امام صادق عليه السلام افرادى را كه متّصف به اين شرايط هستند، نسبت به

زمان خودشان نصب نموده اند.

جواب

اوّلًا: مقتضاى اين اشكال آن است كه اين جعل، اختصاص به خصوص زمان امام صادق عليه السلام داشته باشد و شامل زمان ائمّه ديگر عليهم السلام نشود.

ثانياً: لازمه اين اشكال آن است كه حرمت تحاكم و مراجعه به طاغوت نيز منحصر به زمان حضور معصوم عليه السلام باشد و شامل زمان هاى ديگر نشود.

ثالثاً: جواب امام عليه السلام به ويژه با تعليلى كه در آن آمده و نيز با توجّه به خصوصيّات جواب و شرايط مهمّى را كه ذكر مى كنند به عنوان يك قضيّه حقيقيه مطرح است كه شامل تمام زمان ها تا روز قيامت مى شود.

نتيجه نهايى: از مقبوله به صورت روشن و واضح، مسأله جواز اجراى حدود در زمان غيبت توسط فقيه جامع الشرايط استفاده مى شود. مرحوم شهيد ثانى اقامه حدود را نوعى و مصداقى از حكم در «فإذا حكم بحكمنا» دانسته و فرموده اند: «فإنّ إقامة الحدود ضرب من الحكم».[90] بنابراين، آن چه محقّق خوانسارى رحمه الله در جامع المدارك آورده اند كه مقبوله ظهورى در مسأله اجراى حدود ندارد، مطلب قابل قبولى نيست.

صاحب جواهر رحمه الله از تعبير «فإنّي قد جعلته عليكم حاكماً» ولايت عامه را استفاده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 47

نموده و فرموده است: همان طور كه منصوب خاص ولايت عامه دارد و نسبت به همه اطراف نزاع ولايت دارد، فقيه و مجتهد نيز به همين صورت ولايت دارد. هم چنين ايشان مانند شهيد ثانى رحمه الله اجراى حدّ را از مصاديق «حكم بحكمنا» مى دانند و فرموده است:

مراد از حكم، مجرّد حكم بدون انفاذ و اجرا نيست؛ بلكه مراد انفاذ آن است كه در آن اقامه حدود نيز وجود دارد.

دليل سوم:

مقبوله ابى خديجه

دليل سوّم قائلين به جواز اجراى حدود در زمان غيبت، مشهوره و يا مقبوله ابى خديجه است. از ابوخديجه دو روايت نقل شده است كه در اين جا آن چه را كه مرحوم صدوق در من لا يحضره الفقيه نقل نموده است، ذكر مى كنيم. روايت اين است: «صدوق بإسناده عن أحمد بن عائذ بن حبيب الأحمسى البجلّي الثقة عن أبي خديجة سالم بن مكرم الجمّال قال: قال أبو عبداللَّه جعفر بن محمّد الصادق عليه السلام: إيّاكم أن يحاكم بعضكم بعضاً إلى أهل الجور ولكن انظروا إلى رجل منكم يعلم شيئاً من قضايانا فاجعلوه بينكم فإنّى قد جعلته قاضياً فتحاكموا إليه».[91] اين روايت از حيث سند صحيح است؛ و سند مرحوم صدوق به احمد بن عائذ نيز صحيح است.

مرحوم صاحب جواهر از اين روايت، جواز و مشروعيّت اجراى حدود در زمان غيبت را استفاده نموده است.[92] ليكن مرحوم آيت اللَّه سيّد احمد خوانسارى فرموده است: اين روايت در مورد تنازع و تخاصم است و ربطى به اجراى حدود ندارد.[93] امّا همان طور كه در استدلال به مقبوله عمر بن حنظله ذكر كرديم، اگر از اين روايت اصل مشروعيّت قضاوت را استفاده نمائيم، به ناچار بايد مشروعيّت اجراى حدود را نيز استفاده نماييم؛ و به لحاظ اجراى حدود از شؤون و فروع قضاوت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 48

دليل چهارم: توقيع شريف

در روايت توقيع شريف آمده است: «وأمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة أحاديثنا فإنّهم حجّتي عليكم وأنا حجّة اللَّه عليكم».[94] صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: اين روايت ظهور شديد در اين معنا دارد كه آن چه را امام معصوم عليه السلام در آن

حجّت است، فقيه نيز به همان صورت حجّت است. و از امورى كه معصوم عليه السلام در آن حجّت است، اجراى حدود است.[95] در برخى از نقل ها به جاى «حجّتى» كلمه «خليفتى» آمده است، كه مرحوم صاحب جواهر فرموده است: اين تعبير، ظهور شديدترى در عموم ولايت دارد.

مرحوم محقّق خوانسارى در مورد استدلال به اين روايت اشكال نموده و آورده اند:

«لعدم معلوميّة المراد من الحوادث لاحتمال كون اللام للعهد في كلام السائل واستفادة الولاية العامة من جهة التعبير بأنّهم خليفتي عليكم مشكلة لاضطراب المتن في الرواية».[96] سخن ايشان قابل مناقشه است؛ زيرا، چنان چه به تعبير «فإنّهم حجّتي عليكم وأنا حجّة اللَّه» دقّت شود، نمى توان گفت امام معصوم عليه السلام در بخشى از حوادث عنوان حجّت را دارند و همين عموميّت در تعليل، احتمال عهد بودن را منتفى مى كند؛ چرا كه در عهد بودن نياز به تمسّك به اين دليل به نحو عام نبود. بنابراين، ظاهر اين تعبير آن است كه هرچه را كه امام معصوم عليه السلام در آن حجّت است، فقيه نيز در آن حجّت خواهد بود. بنابراين، از تعبيرات مذكور در جواب مى توان استفاده نمود اين احتمال كه لام در «الحوادث» براى عهد باشد، غير صحيح است؛ و نبايد به اين احتمال توجّه نمود.

دليل پنجم: روايت سليمان

«خبر سليمان بن داود المنقري عن حفص بن غياث، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام من يقيم الحدود، السلطان أو القاضي؟ فقال: إقامة الحدود إلى من إليه الحكم».[97] شيخ طوسى رحمه الله نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 49

در دو موضع از كتاب تهذيب اين روايت را نقل نموده است.[98] سند حديث: مرحوم صدوق در

مشيخه آورده است: «وما كان فيه عن سليمان بن داود المنقرى فقد رويته عن أبي عن سعد بن عبداللَّه عن القاسم بن محمّد الاصفهانى عن سليمان بن داود».[99] در جلالت پدر مرحوم صدوق و «سعد بن عبداللَّه» بحثى نيست. امّا «قاسم بن محمّد الاصفهانى» كه همان «قاسم بن محمّد القمى» است، مرحوم نجاشى در مورد او مى نويسد: «قاسم بن محمّد القمى يعرف ب «كاسولا» لم يكن بالمرضي له كتاب النوادر».[100] علّامه رحمه الله در خلاصه از ابن غضائرى نقل نموده است: «حديثه يعرف تارة وينكر اخرى ويجوز أن يخرج شاهداً».[101] از اين تعابير، در مجموع، عدم اعتماد بر «قاسم بن محمّد» استفاده مى شود؛ گرچه نمى توان عدم عدالت او را استفاده نمود.

امّا «سليمان بن داود»، مرحوم علّامه و ابن داود اين شخص را در قسم دوّم كتاب رجالى خودشان- كه ذكر حال مجروحين يا كسانى كه نسبت به آن ها توقف نموده اند، مى باشد- ذكر كرده اند. از ابن غضائرى نيز نقل نموده اند كه وى اين شخص را تضعيف نموده است. مرحوم علّامه در خلاصه مى نويسد: «قال ابن الغضائرى: أنّه ضعيف جدّاً لا يلتفت إليه يوضع كثيراً على المهمات».[102] البته مرحوم نجاشى او راتوثيق نموده است و نيز از ظاهر عبارت شيخ طوسى رحمه الله در الفهرست عدم ضعف، و بلكه اعتماد بر كتاب او استفاده مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 50

امّا «حفص بن غياث»، بسيارى از رجاليون او را عامى المذهب مى دانند. كشّى در رجال[103] و مرحوم شيخ طوسى در رجال و الفهرست تصريح به عامى بودن او كرده اند. البته، از برخى رواياتى كه در كافى در اصول و روضه وارد شده است خلاف

اين مطلب استظهار مى شود. امّا به هر حال، شيخ طوسى رحمه الله ادّعا نموده است طائفه اماميه بر عمل به روايات او اجماع دارند و كتاب او را مورد اعتماد مى دانند.

نتيجه آن كه اين روايت، اگرچه از جهت برخى روات مورد اشكال و ضعف است، امّا چون اصحاب برطبق آن عمل نموده و آن را تلقّى به قبول نموده اند، لذا به عنوان معتبر مى تواند محسوب شود.

بيان استدلال به روايت: عنوان «من إليه الحكم» شامل معصوم عليه السلام در زمان حضور و فقيه جامع الشرائط در زمان غيبت مى شود. بنابراين، روايت به خوبى دلالت بر جواز و مشروعيّت اقامه حدود در زمان غيبت دارد. به عبارت ديگر، از جواب امام عليه السلام استفاده مى شود اجراى حدود در زمانى كه سلطان جائر يا سلطان غير مشروع حكومت مى كند، نه با آن سلطان است و نه با قاضى منصوب از طرف او؛ بلكه با كسى است كه امر حكم و قضا در اختيار او است؛ و همان امام معصوم عليه السلام در زمان حضور و فقيه در زمان غيبت است.

مرحوم محقّق خوئى تصريح نموده است: منظور از «من إليه الحكم» در زمان غيبت، فقها هستند. در مقابل، مرحوم محقّق خوانسارى در جامع المدارك، ضمن آن كه سند اين حديث را مخدوش مى داند، فرموده است: قاضى عنوان «من له الحكم» دارد، نه عنوان «من إليه الحكم». ايشان مى نويسد: «وأمّا خبر حفص ... فيشكل التمسّك به لأنّ القاضي له الحكم من طرف المعصوم ولا يقال إليه الحكم».[104] اين مطلب مورد مناقشه است. زيرا، اولًا: ظاهر اين است كه ايشان استدلال را مبنى بر آن قرار داده اند كه جواب امام عليه السلام منطبق بر

عنوان قاضى موجود در روايت باشد و سپس بگوييم عنوان قاضى در فقيه هم وجود دارد؛ در حالى كه- همان طور كه بيان نموديم- امام عليه السلام در جواب، در حقيقت، فرموده اند: اجراى حدود نه مربوط به سلطان است و نه مربوط به قاضى منصوب از طرف او؛ بلكه مربوط به كسى است كه مشروعيّت حكومت مربوط به او است، و كسانى كه صلاحيّت حكومت ندارند، نه خود آنان و نه منصوبين از طرف آنان، صلاحيّت اجراى حدود ندارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 51

ثانياً: چنان چه بپذيريم عنوان حكم در جواب امام عليه السلام همان قضاوت است، امّا اين سخن كه بين عنوان «من له الحكم» و «من إليه الحكم» فرق است، فاقد دليل بوده، و فرقى است بدون فارق. قاضى شرع، هم عنوان «من له الحكم» را دارد و هم عنوان «من إليه الحكم». به عبارت ديگر، قاضى شرع كسى است كه به يك اعتبار صلاحيّت صدور حكم دارد، لذا «من له الحكم» است؛ و به اعتبار ديگر، به او براى صدور حكم مراجعه مى شود و لذا «من إليه الحكم» است. بنابراين، استدلال به اين روايت كاملًا صحيح و تام است؛ و از نظر دلالت، ترديدى در ظهور آن در مقصود نيست.

دليل ششم: عدم جواز تعطيلى حدود

از روايات متعدّدى استفاده مى شود كه تعطيل شدن حدود مطلقاً جايز نيست؛ و فرقى بين زمان معصوم عليه السلام و غير آن وجود ندارد.

الف) در مستدرك الوسائل باب وجوب إقامتها بشروطها از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است:

«إنّه نهى صلى الله عليه و آله عن تعطيل الحدود وقال إنّما هلك بنو اسرائيل لأنّهم

كانوا يقيمون الحدود على الوضيع دون الشريف».[105] در اين روايت به صورت مطلق، از تعطيلى حدود نهى شده است. معلوم مى شود كه اين امر در هيچ زمانى نبايد ترك شود، خصوصاً در ذيل آن اشاره به قوم بنى اسرائيل دارند كه آن ها چون حدود را بر مردمان ضعيف از نظر مالى و اعتبارى جارى مى نمودند، اما بر قشر شريف جارى نمى كردند، هلاك شدند. از اين مطلب معلوم مى شود اجراى حدود نسبت به هر شخص مجرمى، در هر زمانى، هرچند قبل از اسلام، مطلوب بوده است.

ب) عن عليّ عليه السلام إنّه كتب إلى رفاعة أقم الحدود في القريب يجتنبها البيعد لاتطل الدماء ولا تعطل الحدود.[106] در اين روايت، حضرت امير عليه السلام به يكى از واجباتى كه بايد در هر زمان انجام شود، امر فرموده اند؛ و چنين نيست كه بگوييم حضرت با اين كلام به صورت خصوصى اجازه اقامه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 52

حدود را به رفاعه صادر نمودند.

ج) وعنه عليه السلام قال من وجب عليه الحدّ أقيم، ليس في الحدود نظرة.[107] در اين روايت به صورت مطلق و كلّى آمده است كسى كه لازم است بر او حد جارى شود، حتماً بايد حدّ بر او اقامه شود و در آن هيچ قيدى نسبت به اجازه معصوم عليه السلام وجود ندارد؛ و به عبارت ديگر، چنان چه لزوم حدّ نزد قاضى و حاكم ثابت شود، او نيز حقّ تعطيل كردن آن و يا تأخير را ندارد. بنابراين، مستفاد از اين روايت آن است كه تنها شرط مهمّ براى اجراى حدود، اثبات آن است.

د) وعن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إنّه نهى عن

الشفاعة في الحدود و قال من شفع في حدّ من حدود اللَّه ليبطله وسعى في إبطال حدود اللَّه تعالى عذّبه اللَّه يوم القيامة.[108] ه) از برخى روايات استفاده مى شود حدود الهى چنان چه ثابت شود، بايد اجرا شود و حتّى امام معصوم عليه السلام نيز نمى تواند آن را تأخير و يا باطل كند. نقل شده است اميرالمؤمنين عليه السلام دست مردى از بنى اسد را كه استحقاق حدّ داشت، گرفته بودند تا حدّ را بر او جارى نمايند. آشنايان او خدمت حسين بن على عليهما السلام رسيدند تا او را شفيع قرار دهند و ايشان امتناع نمودند. سپس، خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيدند و به ايشان عرض كردند:

ايشان فرمود هر چه را كه من مالك باشم، شما همان را از من مطالبه نماييد.- مقصود حضرت اين بود كه چيزى را كه از اختيار من خارج است از من مطالبه ننماييد.- آن ها خيال نمودند كه حضرت او را بخشيده است و ديگر حدّ را جارى نمى كنند و با خوشحالى خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند و به ايشان اطلاع دادند. امام حسين عليه السلام در جواب فرمود:

اگر با رفيقتان كارى داريد زود برويد سراغ او، وگرنه به زودى حدّ بر او جارى مى شود و كار او تمام مى شود. سپس آمدند سراغ او و ديدند اميرالمؤمنين عليه السلام بر او حدّ را جارى نموده اند. عرض كردند: آيا به ما وعده ندادى كه اين حدّ را جارى نمى كنيد؟ در جواب فرمودند: «لقد وعدتكم بما أملكه وهذا شي ء للَّه لستُ أملكه»؛ من به شما نسبت به آنچه كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 53

مالك هستم وعده دادم و

حدود الهى امرى است كه من مالك آن نيستم.[109] و) مرحوم كلينى در كتاب شريف كافى روايت صحيحى را بدين گونه نقل نموده است:

«عليّ بن إبراهيم عن أبيه عن ابن محبوب عن على بن حمزة عن أبى بصير عن عمران بن ميثم او صالح بن ميثم عن أبيه قال: أتت امرأة مُجحّ أمير المؤمنين عليه السلام فقالت: يا أمير المؤمنين إنّى زنيت فطهّرني طهّرك اللَّه فإنّ عذاب الدنيا أيسر من عذاب الآخرة الّذي لا ينقطع ...»؛[110] زنى خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد و باردار بود. عرض كرد: من زنا نموده ام؛ مرا پاك كنيد كه تحمّل عذاب دنيا آسان تر از عذاب آخرت است. حضرت سؤال كردند: آيا داراى شوهر هستى يا خير؟ در جواب عرض كرد: داراى شوهر هستم. سؤال فرمودند: آيا هنگام زنا، شوهر تو حاضر بود يا اين كه غائب بود؟ عرض كرد: او حاضر بود و من به او دسترسى داشتم. سپس، فرمودند: برو وضع حمل كن و سپس بيا. آن زن بعد از وضع حمل آمد، ليكن حضرت تجاهل فرمودند و زن عرض كرد: مرا تطهير كنيد. حضرت همان سؤال هاى قبلى را مجدّداً مطرح فرمودند؛ و سپس فرمودند: اين بچه را دو سال شير بده و سپس بيا. آن زن رفت و حضرت به پيشگاه خدا عرض كرد: «اللّهمّ إنّها شهادتان»: تا به حال دو مرتبه اقرار نموده است. آن زن بعد از دو سال به اميرالمؤمنين عليه السلام مراجعه كرد و همان خواسته را تكرار كرد و عرض كرد: مرا تطهير كنيد. امير المؤمنين مجدّداً تجاهل نمودند و همان سؤال هاى قبل را تكرار نمودند و سپس فرمودند: برو هنگامى كه فرزند تو به

حدّ عقل و رشد رسيد و توانست خودْ بخورد و بياشامد و خود را در هنگام سقوط نگه دارد، مراجعه كن. آن زن رفت و اميرالمؤمنين عليه السلام به خدا عرض كرد: خدايا اين اقرار سوم اين زن است.

آن زن بعد از اين جلسه گريه مى كرد و از محضر اميرالمومنين عليه السلام خارج شد و شخصى به نام عمر بن حريث مخزومى او را ديد و سؤال كرد: چرا گريه مى كنى؟ و آن زن ماجرا را بيان نمود و گفت: مى ترسم مرگ به سراغ من بيايد و من پاك نشده باشم. آن مرد به زن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 54

گفت: من كفالت فرزند تو را مى پذيرم و تو خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام برس. سپس، براى مرتبه چهارم مراجعه نمود و وعده آن شخص را بيان كرد.

حضرت تجاهل نمودند و همان سؤال هاى قبلى را تكرار كردند و بعد از جواب آن زن، سر مبارك خويش را به سوى آسمان بلند نمودند و عرض كرد: «اللّهمّ إنّه قد ثبت لك عليها أربع شهادات وإنّك قد قلت لنبيّك فيما أخبرته من دينك يا محمّد من عطّل حدّاً من حدودي فقد عاندني وطلب بذلك مضادّتي اللّهمّ فإنّي غير معطّل حدودك ولا طالب مضادّتك ولا مضيّع لأحكامك».

حضرت فرمود: خداوندا تو به پيامبر خودت فرمودى كسى كه حدّى از حدود مرا تعطيل كند، با من دشمنى نموده و به اين وسيله ضدّيت و مخالفت با من را طلب نموده است. خدايا، من در مقام تعطيلى حدود تو نيستم و طالب دشمنى و ضدّيت با تو نيستم و نمى خواهم تو را ضايع كنم، بلكه مطيع تو و سنّت

نبىّ تو هستم ....

از اين حديث استفاده مى شود كه تعطيل كردن حدود الهى علاوه بر اين كه از محرّمات الهى و بلكه از محرّمات شديد است، ارتكاب آن موجب مخالفت و ضدّيت با خداوند متعال مى شود؛ نظير تعبيرى كه در مورد حرمت ربا وارد شده است كه مرتكب آن با خداوند اعلام جنگ مى كند. كسانى كه به دنبال تعطيلى حدود الهى باشند، ضديّت و معاندت با خداوند را اعلام مى كنند. از اين حديث، به ويژه با تشديدى كه در ترك اجراى حدود آمده است، استفاده مى شود: اقامه حدود اختصاص به زمان حضور ندارد. مرحوم صاحب جواهر نيز اين روايت را به عنوان مؤيّد و شاهد بر مدّعاى خود آورده و فرموده است: حديث در عموم نسبت به همه زمان ها ظهور دارد.[111] ز) در برخى از روايات نهى از باطل شدن حدود الهى در ميان خلق و مردم شده است:

در روايت يزيد كناسى از امام باقر عليه السلام آمده است: «ولا تبطل حدود اللَّه في خلقه ولا تبطل حقوق المسلمين بينهم».[112] اين حديث به نحو مطلق و به صورت كلى فرموده كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 55

حدود الهى در ميان بشر نبايد تعطيل و باطل شود، همان طورى كه حقوق مسلمين در ميان آنها نبايد ناديده گرفته شود. و روشن است كه خلق خدا منحصر به مردم خصوص زمان معصوم عليه السلام نيست.

دليل هفتم: حكمت اجراى حدود

صاحب جواهر قدس سره فرموده است: «المقتضي لإقامة الحدود قائم في صورتي حضور الإمام وغيبته وليست الحكمة عائدة إلى مقيمه قطعاً فيكون عائدة إلى مستحقّة أو إلى نوع من المكلّفين وعلى التقديرين لابدّ من إقامته قطعاً بثبوت

النيابة لهم في كثير من المواضع على وجه يظهر منه عدم الفرق بين مناصب الإمام أجمع بل يمكن دعوى المفروغية فيه بين الأصحاب فإنّ كتبهم مملوة بالرجوع إلى الحاكم المراد به نائب الغيبة في سائر المواضع».[113] ايشان در اين عبارت چند نكته مهمّ را مطرح فرموه است.

اوّل: مقتضى و ملاك در اقامه حدود، هم در زمان حضور معصوم عليه السلام وجود دارد و هم در زمان غيبت. دوم: حكمت اجراى حدود مربوط به اقامه كننده نيست، بلكه يا مربوط به كسى است كه حدّ در مورد او اجرا مى شود، و يا مربوط به عموم مردم و مكلفين است.

سوم: از كلمات فقها در موارد زيادى استفاده مى شود كه بين مناصب امام عليه السلام فرقى وجود ندارد؛ و اين امر مفروغ و مسلّم در ميان اصحاب است؛ و هنگامى كه به كتاب هاى ايشان مراجعه شود، فراوان ديده مى شود كه بايد به حاكم مراجعه شود؛ و مراد از حاكم، نائب امام عليه السلام است.

ايشان در حقيقت، از طريق بيان حكمت در اجراى حدود، عموميّت آن را استفاده نموده اند. مرحوم آقاى خوئى نيز نظير اين مطلب را به عنوان دليل ذكر نموده و مى نويسد:

اگر بخواهيم اجراى حدود را مختصّ به زمان حضور امام عليه السلام بدانيم، با اين هدف منافات دارد؛ و حضور امام عليه السلام دخالتى در اين غايت و حكمت ندارد.[114] اشكال محقّق خوانسارى: مرحوم محقّق خوانسارى بر اين دليل اشكال نموده و فرموده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 56

است: لازمه اين دليل آن است كه اقامه حدود شرعيّه در تمام زمان ها مطلقاً واجب باشد، بدون اين كه به نصب معصوم عليه السلام نياز باشد؛ و

حتّى نيازى به فقيه جامع الشرايط هم ندارد.[115] به عبارت ديگر، اقامه حدود بايد يك واجب مستقل و غير مشروط باشد و حتّى در فرض عدم دسترسى به مجتهدين واجد شرايط و عدول مؤمنين، فسّاق هم بايد بتوانند متصدّى اقامه حدود شرعيّه شوند، همانند: حفظ اموال غائبين و محجورين.

پاسخ: بر فرمايش ايشان چند اشكال مطرح است:

اوّلًا: مفروض در محلّ نزاع آن است كه اجراى حدود شرعيّه بعد از تشخيص صحيح آن است؛ و اين مربوط به كسانى است كه عارف به احكام شرعيّه و حدود الهى باشند. به تعبير ديگر، قدرت بر استنباط داشته باشند. بنابراين، هيچ گاه اين دليل اقتضا ندارد كسانى كه عارف به اين امر نيستند، بتوانند آن را اجرا نمايند.

ثانياً: قياس اجراى حدود به مسأله حفظ اموال غائبين و يا سرپرستى محجورين صحيح نيست؛ چرا كه حفظ اموال يا سرپرستى محجور محتاج به اين نيست كه شخص آگاه به احكام الهى باشد. و از طرفى، اگر اين امور به نحو صحيح انجام نشود، مفسده مهمّى ندارد؛ بر خلاف حدود الهى كه اگر ناآشناى به آن ها مجرى آن شود، مفسده بسيار مهمّى خواهد داشت كه مى توان گفت در اين فرض، نقض غرض لازم مى آيد. بنابراين، براى تحقّق غرض از اجراى حدود به ناچار بايد كسى آن را اقامه كند كه آشناى به حلال و حرام و احكام الهى باشد.

ثالثاً: آن چه در اين دليل هفتم آمده، اين است كه در تحقّق غرضِ اقامه حدود، حضور معصوم عليه السلام دخالتى ندارد؛ امّا اين بدان معنى نيست كه هر كسى بتواند متصدّى آن باشد؛ مانند اين كه بگوييم در اقامه نماز جماعت امام معصوم عليه السلام شرطيّت

ندارد، لكن اين گونه نيست كه هر كسى بتواند امامت جماعت را عهده دار باشد.

نتيجه آن كه: ترديدى نيست اجراى حدود بايد در اختيار گروه خاصى باشد؛ چرا كه در غير اين صورت، هرج و مرج، و نقض غرض لازم مى آيد؛ و از وجود آن، عدم،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 57

لازم مى آيد. در نتيجه، همه بحث در اين است كه اين گروه خاص آيا خصوص امام معصوم عليه السلام و منصوبين از طرف آنان است يا اين كه علاوه بر اين ها شامل منصوبين به نصب عام نيز مى شود؟

دليل هشتم: گسترش مفاسد در صورت تعطيلى حدود

تعطيل شدن حدود به ارتكاب محرّمات الهى و گسترش مفاسد منجر مى گردد؛ و ترك چنين امرى مطلوب شارع، و گسترش آن، مبغوض است. مرحوم صاحب جواهر اين مطلب را به عنوان مؤيّدى مستقل ذكر نموده است؛ امّا مى توان آن را به عنوان تكميل دليل قبل قرار داد.

اشكال: ممكن است كسى بگويد براى تحقّق غرض از حدود و يا جلوگيرى از انتشار فساد و گسترش جرم، راه هاى عقلايى ديگرى نيز وجود دارد و در هر زمانى ممكن است مجازات خاصى را براى آن در نظر گرفت؛ و بنابراين، تحقّق چنين غرض مهمّى متوقّف بر اجراى حدود نيست.

پاسخ: در پاسخ بايد به چند نكته توجّه نمود:

اولًا: برخى از امورى كه در شريعت موضوع براى حدود الهى قرار گرفته است، ممكن است در نظر عقلا، در برخى از زمان ها، جرم تلقى نشود. امروزه مشاهده مى شود كه در برخى كشورها، برخى از فسادهاى بسيار مهم، مانند زنا و لواط، جنبه قانونى و رسمى دارد و به هيچ وجه جرم تلقى نمى شود، مگر در برخى از

موارد.

ثانياً: ادعاى مهم ما آن است كه لازم است بر همين حدود شرع تكيه شود و در مواردى كه شارع مجازاتى را جعل نموده است، همان اجرا شود. به تعبير ديگر، شارع متعال غرضى دارد كه بدون تحقّق حدود الهى، محقّق نمى شود.

دليل نهم: روايات دالّ بر ترغيب اجراى حدود

در ميان احاديث، رواياتى وجود دارد كه بر اصل اجراى حدود ترغيب دارند. در اين جا به دو نمونه از آن ها اشاره مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 58

الف) در حديث موثّق، حنان بن سدير از پدر خويش نقل مى كند كه امام باقر عليه السلام فرمودند: «حدّ يقام في الأرض أزكى فيها من مطر أربعين ليلة وأيّامها».[116] ب) سكونى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله:

إقامة حدّ خير من مطر أربعين صباحاً».[117] نظير اين تعابير در برخى روايات ديگر آمده است كه «لإقامة الحدّ للَّه أنفع في الأرض من القطر أربعين صباحاً».[118] از مجموع اين روايات استفاده مى شود اجراى حدّ آثار وضعى و مهمّى نسبت به مردم و جامعه دارد كه از باريدن چهل شبانه روز باران هم فائده بيش ترى دارد. چطور امرى را كه اين همه فائده براى مجموعه جامعه دارد بگوييم مختصّ به زمان حضور معصوم عليه السلام است؟!

10- علاوه بر ادلّه اى كه ذكر شد، مى توانيم اين مطلب را به عنوان شاهد و مؤيّدى ذكر كنيم كه برحسب برخى از روايات- كه برطبق آن نيز فتوا داده شده است- چنان چه مردى، فردى بيگانه را در بستر زوجه خويش در حال زنا ببيند، خود شخصاً مى تواند هر دو را به قتل برساند. اين مطلب

مؤيّد عدم اشتراط معصوم عليه السلام است و نمى توان آن را به عنوان استثناى از شرطيت حضور معصوم عليه السلام پذيرفت.

از همه اين ادلّه كه بگذريم، روشن است چنان چه در اقامه حدود الهى، معصوم عليه السلام شرطيّت داشت، لازم بود در اين امر عظيم به اين شرطيت تصريح مى شد؛ و نياز به بيان داشت. به عبارت ديگر، بعد از آن كه ادلّه اطلاق واضحى نسبت به اجراى حدود دارد، چنان چه اين قيد از ابتدا مطرح بود، لازم بود كه به آن تصريح مى شد.

از مجموع اين ادلّه به خوبى اطمينان حاصل مى شود كه اجراى حدود، اختصاص به حضور معصوم عليه السلام ندارد، و مربوط به همه زمان ها است؛ گرچه مجرى آن بايد عارف به احكام و حلال و حرام باشد، يعنى مجتهد جامع الشرايط باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 59

نقد مقاله «نظريه اقامه حدود»

در خاتمه، مناسب است برخى ازنكات و مناقشاتى كه مربوط به مقاله «نظريه اقامه حدود» كه در كتاب قواعد فقه، بخش جزايى، توسط محقّق محترم جناب مستطاب آقاى دكتر مصطفى محقّق داماد (دامت بركاته) به رشته تحرير درآمده است را ذكر نمائيم.

نويسنده محترم در صفحه 292 از اين كتاب در بند سوم مطالبى را ذكر نموده كه خلاصه آن چنين است:

الف: اسلام مجموعه اى است داراى ابعاد مختلف تربيتى، اخلاقى، اجتماعى، مديريتى و بالاتر از همه، داراى نظام شرعى و حقوقى است به نام شريعت.

ب: ميان اين ابعاد، انسجام و پيوستگى كامل است؛ و براى تربيت انسان ها و رشد آنان راه هاى گوناگون اعمال شده، و در كنار آن براى متخلّفين و سرپيچى كنندگانى كه براى تربيت آن ها اتمام حجّت شده، مجازات و عقوبت هايى در نظر

گرفته شده است.

ج: جهت اجراى همه ابعاد آن بايد جميع شرايط محقّق شود؛ و مهم ترين آن ها بر حسب اعتقادات حقّه شيعه دوازده امامى، وجود انسان كامل در رأس مديريت نظام و اجتماع است.

نتيجه اين سه امر آن است كه بدون وجود اين شرط- يعنى وجود انسان كامل- اجراى حدود شرعيّه با ترديد جدّى مواجه مى شود. چرا كه اين مجازات ها در شرايطى معنا دارد كه مرتكبين جرائم با كمال رضايت قلبى و بدون اندك ترديدى در رأى صادره قبول رنج مجازات را بنمايد. شاهد اين مطلب تعبير به «طهّرني طهرك اللَّه» است كه در برخى روايات آمده است. آيا كسى كه مرتكب عمل شنيع شده است، مى تواند خويشتن را راضى كند كه براى برودت عذاب الهى نزد كسى كه او را نمى شناسد و نمى داند چكاره است و شب را چگونه به صبح رسانده است، اقرار نمايد؟ و اين احتمال وجود دارد كه مرجع قضايى كه بر اريكه قضا نشسته است على رغم تخصّص علمى و آگاهى فنّى، خود مبتلا به فساد اعمال باشد و چند صباحى ديگر به همين جرم يا نظائر آن محكوم شود.

ايشان در ادامه مطلب، حديث مفصّل اميرالمؤمنين عليه السلام كه به آن اشاره گرديد را ذكر كرده و دو نكته را استفاده نموده اند:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 60

اوّل آن كه: فقط معصوم عليه السلام است كه مى تواند شرايط خاص زمان را تشخيص دهد و فقيهان عادى نمى توانند چنين تشخيصى را بدهند. مثلًا آيا در زمان ما با اجراى حدّ شرعى كه براى سير كردن شكم فرزندانش به علّت زندانى بودن همسرش، تن به عصيان داده، خانواده اى را به آغوش فساد

و تباهى نمى كشيم؟ آيا در اين موقع دفع فاسد به افسد نمى كنيم؟ امام على عليه السلام در اين خصوص تصميم گرفت و براى حفظ يك بچه شيرخوار اجراى حدّ ننمود، آيا فقهاى عادى مجازند در اين موارد تصميم خاص بگيرند؟

دوم آن كه در اين حديث آمده است: هر كس حدّ به گردن دارد، حدّ جارى نسازد كه به موجب اين اصل شرعى، همه صحنه را ترك كردند؛ آيا شرايط زمان ما بهتر است يا شرايط زمان على عليه السلام؟!

آن گاه در خاتمه به اين پرسش جواب داده اند كه چنان چه اجراى حدود تعطيل گردد با مرتكبين جرائم چه بايد كرد؟ و آيا بايد آن را رها نمود؟ در پاسخ آورده اند: خير، بلكه بايد مجازات حدّ را به مجازات تعزيرى تبديل نمود؛ يعنى حكومت اسلامى با رعايت مصالح زمان، مكان، شخص مرتكب معصيت و ساير جوانب اجتماعى، او را تعزير كند. و روشن است مجازات هاى تعزيرى اوّلًا بر حسب زمان و مكان و اوضاع و احوال اجتماعى تغيير مى يابند؛ و ثانياً مجازات هاى حدّى مانند اعدام، رجم، قطع يد و امثال آن ها تاوان سنگين دارد، به خلاف تعزير. اين خلاصه اى بود از كلام ايشان در نظريه ى اقامه حدود.

مناقشات

1- از مجموع كلمات نويسنده محترم روشن مى شود كه ايشان از ابتدا در صدد اين بوده اند كه راهى را طى نمايند كه سفره حدود الهى را كاملًا برچينند و شيوه ديگرى كه مطابق با حقوق بشر رايج است، بگسترانند؛ در حالى كه در استنباط فقهى و اجتهاد صحيح مطابق با موازين استدلال، فقيه هيچ گاه نبايد قبل از پرداختن به ادلّه، نتيجه اى را در ذهن خود مفروض و مسلّم بدارد، و به دنبال به

دست آوردن آن نظريه از ادلّه باشد. اين مطلب در متد اجتهاد جواهرى و فقاهت فقيهان اصيل و بزرگى هم چون شيخ انصارى و آخوند خراسانى و سيّد يزدى و امثال اين ها رحمهم الله كاملًا مشهود و واضح است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 61

2- در ابتداى كلام، ايشان تصريح مى كنند اين نكته جنبه فقاهتى ندارد. سؤال اين است كه چرا از يك نكته غير فقاهتى مى خواهيد به نتيجه فقهى برسيد؟ و آيا چنين امرى ممكن است؟!!!

3- در اين مطلب ترديدى نيست كه ابعاد مختلف دين اسلام داراى نظامى منسجم و به هم پيوسته است؛ و در اين امر نيز ترديدى نيست كه حضور انسان كامل در رأس اين هرم موجب تحقّق صحيح جميع اين ابعاد مى باشد. امّا اين مطلب چگونه اثبات مى كند كه اگر انسان كامل حضور نداشت، در اجراى احكام اسلام بايد توقف يا ترديد حاصل شود؟ اگر بخواهيم اين راه را طى كنيم، لازمه اش تعطيلى بسيارى از شؤون و احكام اسلامى است؛ از جمله، بايد منصب مهمّ قضا و نيز امر به معروف و نهى از منكر و همين طور تشكيل حكومت اسلامى را نيز با ترديد جدّى مواجه سازيم! بايد به يك باره تمام احكام اجتماعى و سياسى اسلام را كنار بگذاريم!!

4- در عبارت ذكر شده، نويسنده محترم آورده اند: مجازات شونده با كمال رضايت قلبى و بدون اندك ترديدى در رأى صادره قبول رنج مجازات را بنمايد. اين مطلب به هيچ وجه صحيح نيست. زيرا، هيچ دليل و شاهدى بر اين معنى وجود ندارد. حتّى در زمان ائمّه معصومين عليهم السلام هيچ قرينه و شاهدى بر اين مدّعا يافت نمى شود

و اين طور نبوده است كه همه كسانى كه حدود الهى در مورد آنان جارى شده است با كمال رضايت، اين حدود را تحمّل نموده اند؛ و تعجب آن است كه گويا ايشان خيال نموده اند اگر در برخى موارد زنى يا شخصى به «طهّرني» تعبير نموده است، در همه موارد اين چنين بوده است! و اساساً جاى اين سؤال است كه چگونه اعتقاد مجازات شونده در صحّت و مشروعيّت اجراى حدّ دخالت دارد؟!

اين مطلب نه شاهدى از شرع دارد و نه مؤيّدى از عقل و عقلا.

هم چنين اين سخن كه مى گويند چگونه شخص مرتكب عمل شنيع مى تواند خويشتن را راضى سازد كه براى برودت عذاب الهى نزد كسى كه او را نمى شناسد و نمى داند شب را چگونه به صبح رسانده است، اقرار نمايد، جاى بسيار تعجب است. آيا شرايطى كه براى قاضى از قبيل عدالت و اجتهاد قرار داده شده، كفايت ظاهرى نمى كند؟ و اساساً در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 62

تعزيراتى كه ايشان بالاخره قبول نموده اند، چگونه اين اشكال را حلّ مى كنند؟ همين اشكال در مورد تعزيرات هم جريان دارد.

5- ايشان ضمن مطالب خود به كلامى از اميرالمؤمنين عليه السلام اشاره و استشهاد نموده اند كه حضرت فرموده اند: «لا يقيم الحدّ من للَّه عليه حدّ فمن كان للَّه حدّ عليه مثل ما له عليها فلا يقيم عليها الحدّ». نسبت به اين مطلب بايد گفت:

اوّلًا: مناسب بود ايشان آغاز اين روايت را مدّ نظر قرار مى دادند كه امير المؤمنين عليه السلام مسأله حرمت تعطيلى حدود را مطرح فرموده اند؛ و خود را از كسانى قرار مى دهند كه غير معطّلين نسبت به حدود الهى هستند.

ثانياً: در اين كه آيا كسى كه بر او

حدّ است، مى تواند حدّ جارى كند يا خير؟ اختلاف وجود دارد. قول به عدم جواز را مرحوم محقّق در شرائع به عنوان «قيل» مطرح نموده است؛ و قول دوّم كه كراهت است را مرحوم صاحب رياض به ظاهر اكثر و بلكه مشهور نسبت داده اند و در اثناى كلام، ادّعاى اتّفاق بر آن نموده است.[119] مرحوم فاضل هندى نيز در كشف اللثام آن را به ظاهر همه فقها نسبت داده است.[120] علاوه آن كه در مسأله، روايات مختلف وجود دارد و نمى توان به اين روايت اميرالمؤمنين عليه السلام اكتفا نمود. آرى، برخى از فقها و بزرگان به صورت فتوا و يا احتياط، به چنين نظرى معتقد شده اند. مرحوم والد محقّق آيت اللَّه حاج شيخ محمّد فاضل لنكرانى (رضوان اللَّه عليه) بعد از ذكر روايات، فرموده است: «فالأحوط بملاحظة ما ذكرنا- لو لم يكن أقوى- هو عدم إقامة الحدّ ممّن كان عليه حدّ مطلقاً أو خصوص الحدّ المماثل».[121] ثالثاً: اگر چنين شرطى هم مفروض و مسلّم باشد، نبودِ آن موجب عدم مشروعيّت اصل اجراى حد در زمان غيبت نيست. به عبارت ديگر، نويسنده محترم بايد دليلى اقامه نمايند كه در زمان غيبت، اجراى حدّ مشروع نيست. و مطلبى كه ذكر كرده اند، اثبات كننده اين مدّعا نيست، مانند اين كه اگر فرض كنيم در زمانى مجتهد مطلق نباشد و شرط قضاوت را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 63

اجتهاد مطلق قرار دهيم، اين امر به معناى عدم مشروعيّت در زمان غيبت نيست؛ و به عبارت صناعى تر، چنان چه اين شرط را هم بپذيريم، اين شرطِ مشروعيّت نيست، بلكه شرط تحقّق عمل در خارج است. نظير فرقى كه ميان شرط وجوب و

واجب مطرح مى شود. بنابراين، معنا اين مى شود كه در زمان غيبت، اجراى حدود الهى مشروع است و اختصاص به امام معصوم عليه السلام ندارد؛ امّا مجرى حدّ بايد خود متّصف به اين امر باشد كه مستحقّ حدّ نباشد.

6- نويسنده محترم به دنبال ذكر حديث آورده اند: چه كسى جز معصومين عليهم السلام مى توانند مصالح شخصى و شرايط خاص زمان را اين گونه تشخيص دهند و تصميم بگيرند؟... و امام على عليه السلام در اين خصوص تصميم گرفت و براى حفظ يك بچّه شيرخوار اجراى حدّ ننمود. نسبت به اين مطلب بايد عرض شود:

اولًا: تصميم حضرت امير عليه السلام، فقط به جهت حفظ بچّه شيرخوار نبود، بلكه حضرت در صدد اين بود كه اصل اين جُرم شرعاً اثبات نشود و چهار اقرار محقّق نشود. به عبارت ديگر، گرچه در روايت شيرخوار بودن بچّه بهانه اى براى تأخير شد و اكنون هم ممكن است فقها همين فتوا را بدهند، امّا اين بدان معنى نيست كه از ابتدا حضرت به جهت اين امر، از اجراى حدّ خوددارى فرمودند؛ بلكه چون جهات اثبات كننده جُرم شرعاً محقّق نبود، اين گونه عمل كردند. و آن گاه كه شهادات و اقرارهاى چهارگانه موجود شد، ديگر درنگى در اجراى حدّ نفرمودند.

اگر زعم و گمان نويسنده محترم صحيح باشد، در اين روايت، عمرو بن حُريث متكفّل سرپرستى آن بچّه شد، در حالى كه هيچ عاقلى ترديد ندارد كه مادر در جهت حفظ و نگهدارى و تربيت فرزند اولى از ديگران است؛ و اگر حضرت به دنبال رعايت مصالح و شرايط خاص زمان و مكان بودند، بايد اين جهت را نيز رعايت مى كردند.

ثانياً: اگر مسأله اجراى حدود باتوجّه به شرايط

زمان و مكان و رعايت مصالح اشخاص مطرح باشد، بايد ملتزم شويد كه در زمان حضور معصوم عليه السلام، آن ها نيز با توجّه به اين اصل عمل مى كردند. آيا ملتزم مى شويد كه در زمان معصوم عليه السلام، اگر حدّى و استحقاق آن ثابت مى شد، ائمه عليهم السلام مى توانستند آن را تعطيل و يا تغيير دهند؟ از نظر فقهى و روايات، جواب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 64

كاملًا روشن است.

در اين نوشتار، در دليل ششم جواز اجراى حدود در زمان غيبت آورديم كه امير المؤمنين عليه السلام فرمودند: «لقد وعدتكم بما أملكه وهذا شي ء للَّه لستُ أملكه»؛ يعنى حدود الهى مربوط به خداوند متعال است و من نمى توانم آن را تعطيل و يا تغيير دهم.

7- در خلاصه مطلب آورده اند كه هر دو نظريه (موافقين و مخالفين اجراى حدود در زمان غيبت) به استدلال هاى فقهى مستند است؛ و روشن نيست كدام در اكثريت و كدام در اقليّت است. در حالى كه ما در اين نوشتار اثبات نموديم انديشه بسيارى از متقدّمين و متأخرين بر لزوم اجراى حدود است. حتّى مرحوم صاحب جواهر تصريح نموده است:

اين مسأله اجماعى است.

8- ايشان ذكر مى كنند: نظريه تعطيل، واجد توجيه اجتماعى است. در اين رابطه بايد گفت:

اوّلًا: ما ملزم به توجيه اجتماعى نيستيم. در فقه احكامى وجود دارد كه برحسب ظاهر توجيه روشن اجتماعى ندارد؛ مانند: نجاست كافر و مشرك.

ثانياً: از كجا تشخيص داديد تعطيل شدن حدود در تمام زمان ها و در تمام مكان ها، واجد توجيه صحيح اجتماعى است؟!

نوشته اند: در فرض عدم اجراى حدود، تعزيرات شرعيّه جايگزين آن خواهد شد كه كمّ و كيف آن به تصميم حاكم بستگى دارد.

به

نظر مى رسد بسيارى از اشكالاتى كه در ذهن نويسنده محترم در مورد حدود مطرح است، نسبت به تعزيرات هم مطرح است؛ و گويا همّ نويسنده بر اين بوده است كه حدودى از قبيل اعدام و رجم را منتفى سازد؛ در حالى كه امروزه در برخى از مراكز غربى به اين نتيجه رسيده اند كه در برخى موارد اعدام امرى ضرورى در جامعه است.

بنا بر اشكالاتى كه ذكر شد، نمى توان مطالب ايشان را پذيرفت. آرى، بايد اين نكته را مورد توجّه قرار داد كه بعد از اين كه اصل مشروعيّت اجراى حدود در زمان غيبت ثابت باشد، چنان چه برخى از آن ها با مشكلاتى مواجه شود و شرايط به گونه اى شود كه بر اجراى آن مفاسد مهم ترى جارى شود، در اين صورت لازم است كه فقيه بر طبق قاعده «الأهمّ فالأهمّ» و يا دفع افسد به فاسد عمل نمايد؛ همان طور كه در ساير موارد تزاحم به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 65

اين قواعد عمل مى شود. امّا اين به معناى عدم مشروعيّت در زمان غيبت به نحو مطلق نيست؛ و به عبارت ديگر، مسأله مشروعيّت اجراى حدود در زمان غيبت به عنوان يك حكم اوّلى مطرح است، امّا با توجّه به عناوين ثانويّه مى توان و بلكه لازم است آن را تغيير داد و بر طبق آن ها عمل كرد.

در اين بحث به همين مقدار اكتفا مى نماييم. البته در مسائل حدود اسلامى اخيراً شبهه ها و سؤالاتى مطرح شده است كه از سوى بخش شبهه شناسى مركز فقهى ائمّه اطهار عليهم السلام جمع آورى گرديده و در آينده نزديك و در رساله اى مفصل تر به آن ها پاسخ خواهيم داد؛ ان شاء اللَّه.

كتاب حاضر

كتابى

كه پيشِ رو داريد، مباحث مربوط به حدود اسلامى و آيين كيفرى اسلام است كه مرجع بزرگوار، حضرت آيت اللَّه العظمى حاج شيخ محمّد فاضل لنكرانى- رضوان اللَّه عليه- در سال هاى اوليه انقلاب شكوهمند اسلامى به جهت ضرورت تبيين هرچه بيشتر مسائل قضايى در بحث هاى خارج فقه خود بر طبق متن كتاب تحرير الوسيله امام خمينى قدس سره در جمع كثيرى از فضلا و شاگردان خود در حوزه علميه قم تدريس فرموده اند. معظم له آن را به صورت عربى نگارش نموده اند، و اكنون به جهت استفاده بيشتر به قلم فارسى با همّت استاد ارجمند حوزه، حجةالاسلام والمسلمين آقاى ترابى- دامت افاضاته- تحرير و با سعى و تلاش پژوهشگران مركز فقهى ائمّه اطهار عليهم السلام و اشراف حضرت مستطاب حجةالاسلام والمسلمين فاضل كاشانى- دامت افاضاته- به پايان رسيده است. ضمن تقدير و تشكر از همه تلاشگران اين عرصه، اميد است اين كتاب هرچه بيشتر مورد استفاده جامعه علمى، حوزويان و دانشگاهيان قرار گيرد.

نيمه رجب المرجب 1432- 28 خرداد 1390 ش

مركز فقهى ائمّه اطهار عليهم السلام

محمّدجواد فاضل لنكرانى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 67

پيش گفتار:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

والحمدللَّه ربّ العالمين وصلّى اللَّه على سيّدنا محمّد وآله الطاهرين

انسان موجودى است كه سعادت و كمال خود را در آزادى مطلق مى بيند؛ و وجود غريزه افزون طلبى در او، سبب شده كه به هيچ حدّى محدود نباشد؛ به گونه اى كه اگر شهوت مال بر او غلبه كند، گنجينه هاى زمين او را قانع نمى كند؛ و اگر شهوت مقام بر او چيره شود، حكومتِ بر زمين را كافى ندانسته و در پى آن است كه پرچم

قدرت خود را بر كرات آسمانى به اهتزاز درآورد. هواى سركش انسان براى قانع كردن هوس پايان ناپذير او هيچ مرزى نمى شناسد و از پايمال كردن و تجاوز به حقوق ديگران باكى ندارد.

از سوى ديگر، خداوند متعال، سازمان وجودى انسان را به صورت موجودى اجتماعى آفريده كه به تنهايى قدرت رفع نيازهاى بى شمار خود را ندارد. به ناچار، بايد تن به بعضى از محدوديت ها داده، از افزون طلبى خود دست بردارد و به حدّ و حدودى از آن اكتفا كند.

در اين راستا، خداوند براى هدايت بشر به سعادت و كمال حقيقى، پيامبرانى فرستاد تا انسان را به سعادت و كمالى راهنمايى كنند كه به حقّ و حقوق ديگران تجاوز نكرده و همگان از آن بهره مند گردند. به همين جهت، تمام اديان الهى و به ويژه دين مبين اسلام، داراى قوانينى اجتماعى است كه هر دو جنبه مادى و معنوى بشر را تأمين مى كند؛ و براى هر يك از مواد آن، كيفر و پاداشى مناسب با آن مقرّر كرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 68

حدود و تعزيرات، قصاص و ديات كيفرهايى هستند كه براى تنبيه مجرم و گناهكار وضع شده اند، تا جامعه در اثر اجراى آن، در آرامش و اطمينان خاطر، راهِ تكامل را بپيمايد.

قرآن مجيد در آيات زيادى به حدود الهى اشاره كرده، پاى بندى به آن را سبب ورود به بهشت و رستگارى، و تعدّى و تجاوز از آن را سبب هلاكت و نابودى انسان دانسته است.

«تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و يُدْخِلْهُ جَنتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهرُ خلِدِينَ فِيهَا وَذَ لِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ* وَمَن يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ و يُدْخِلْهُ نَارًا خلِدًا فِيهَا وَلَهُ و عَذَابٌ مُّهِينٌ[122]

حدود الهى در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و پس از آن، در خلافت ظاهرى اميرمؤمنان عليه السلام اجرا مى شد؛ ولى با چيره شدن بنى اميّه، بنى عبّاس و حكومت هاى طاغوتى اجراى آن ها دست خوش تغيير و تحريف شد. در قرون اخير نيز كه كشورهاى اسلامى تحت سيطره استعمار و روشنفكران قرار گرفتند، به جاى قانون الهى، قوانينى كه ساخته و پرداخته ذهن انسان هاى ناقص است را اجرا كردند؛ و بشريّت را از مزاياى بى شمار قوانين الهى محروم ساختند.

امامان معصوم عليهم السلام اقامه كردن حدّى از حدود الهى را براى اجتماع و مردم سودمندتر از چهل روز بارندگى دانسته اند:

قال موسى بن جعفر عليه السلام: إقامة الحدّ للَّه أنفع في الأرض من القطر أربعين صباحاً. وقال أبو عبداللَّه عليه السلام: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: إقامة حدّ خير من مطر أربعين صباحاً.[123] با پيروزى شكوهمند انقلاب اسلامى ايران و برقرارى نظام جمهورى اسلامى به رهبرى قائد عظيم الشأن جهان اسلام، حضرت آيت اللَّه العظمى امام خمينى قدس سره، بار ديگر احكام و حدود اسلامى از لابلاى كتاب ها به ميدان عمل آمده، حاكمان شرع به اجراى آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 69

پرداختند. ليكن به جهت روشن تر شدن مباحث، جمعى از فقيهان و مجتهدان احساس نياز كرده و تدريس خارج كتاب حدود و قصاص و ديات را شروع كردند؛ ثمره ى اين درس ها كتاب هاى زيادى شد كه به صورت تأليف و تقرير به جامعه اسلامى عرضه گرديد و يكى از بهترين كتاب ها، كتاب «تفصيل الشريعه في شرح تحرير الوسيله» است كه به قلم حضرت آيت اللَّه العظمى شيخ محمّد فاضل لنكرانى قدس سره و به زبان عربى، نوشته شده است.

امّا

از آن جا كه بيشتر دانشجويان و دانش پژوهان مراكز دانشگاهى در رشته حقوق و جزاى اسلامى نمى توانند از كتاب هاى عربى استفاده كنند، در مركز فقهى ائمّه اطهار عليهم السلام، براى برطرف كردن نياز مراكز دانشگاهى و كسانى كه به دنبال آگاهى از نظرات اين فقيه والا مقام اند، درس هاى خارج حدود ايشان، كه طبق كتاب شريف تحرير الوسيله است، از نوار پياده شد تا در اختيار علاقمندان قرار گيرد؛ از اين جانب نيز خواسته شد تا آن نوشته ها را تنظيم و به صورت نوشتارى درآورم.

در عين حال، سعى و كوشش ما بر اين بوده كه تا حدّ امكان، در سخنان استاد بزرگوار دخل و تصرّف نشود، و احاديث و روايات، با سند آن درج، و به نوع آن از صحيح، ضعيف و ... اشاره شود؛ ترجمه ى متون روايات نيز با عنوان «فقه الحديث» ذكر گردد، و مطالب تكرارى حذف و صغرا و كبراى دليل مشخص گردد.

در خاتمه، از تمامى افرادى كه در تأليف اين مجموعه ى گران سنگ نقش داشتند، به ويژه سرور گرانقدر حضرت آيت اللَّه حاج آقا جواد فاضل لنكرانى (دامت بركاته) كه با پيگيرى هاى مداوم بر آماده سازى آن تأكيد داشتند، و برادر عزيز حجّت الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمّدرضا فاضل كاشانى كه به بررسى و نمونه خوانى آن اقدام كرده اند، و نيز برادر عزيز حجت الاسلام آقاى سيّد جواد حسينى خواه كه ويرايش نهايى اين نوشتار را بر عهده داشتند و كليه عزيزانى كه در مركز جهانى فقه ائمه اطهار عليهم السلام نسبت به امور فنى و چاپ اين اثر ما را يارى دادند، تشكّر مى نمايم.

اكبر ترابى شهرضايى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 71

كتاب حدود: ودر آن چند فصل است

اشاره

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 73

مقدّمات بحث

اشاره

ابتدا لازم است چند امر را به عنوان مقدّمه بيان نماييم.

امر اوّل: بررسى عنوان بحث

متنى كه در بحث حدود، محور مباحث ماست، باب حدود كتاب شريف تحرير الوسيله امام خمينى رحمه الله مى باشد؛ لذا، مسائل اين باب را به همان ترتيبى كه حضرت امام رحمه الله نوشته اند، مطرح مى كنيم.

از نظر عنوان، با مراجعه ى به كتب فقهى، مى بينيم بعضى از فقها نظير: علّامه حلّى رحمه الله در قواعد الأحكام[124] و تحرير الأحكام،[125] شهيد اوّل در لمعه[126] و امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله، به «كتاب الحدود» تعبير كرده، ولى مرحوم محقّق حلّى رحمه الله در كتاب شريف شرايع[127] و مختصر النافع[128] عنوان را «كتاب الحدود والتعزيرات» قرار داده است.[129]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 74

هر دو گروه، بحث از معاصى و گناهانى را كه اقتضاى تعزير دارد، در كتاب حدود آورده اند. بر كسانى كه عنوان كتاب را «كتاب الحدود والتعزيرات» قرار داده اند، اشكالى وارد نيست؛ ليكن از كسانى كه عنوان بحث را «كتاب الحدود» قرار داده اند، سؤال مى شود:

شما چگونه مسائل تعزير را در كتاب حدود مطرح كرده ايد؟!

پاسخ آنان در جواب اين اشكال، به يكى از دو طريق زير است:

جواب اوّل: «حدّ» دو نوع كاربُرد دارد: گاه اين عنوان در برابر عناوين فقهى ديگر مانند: ارث، طلاق، بيع و ... به كار مى رود؛ در اين صورت، اعمّ بوده و شامل تعزير نيز مى شود. و گاه، در مقابل تعزير قرار مى گيرد؛ در اين حالت، معناى خاصّ خود را دارد؛ مانند: لفظ مسكين و فقير كه اگر با هم ذكر شوند، هركدام معنايى دارد؛ و آن اين كه: مسكين، أسوءُ حالًا من الفقير است. اين افتراقِ در معنا، ثمره ى عملى هم دارد؛

كه اگر كسى چيزى را نذر كرده به مساكين بدهد، شامل فقرا نمى شود؛ ليكن اگر اين ها به تنهايى گفته شوند، عامّ بوده و شامل ديگرى نيز مى شود.

بنابراين، اگر كلمه ى «حدود» را در مقابل تعزيرات به كار ببريم، حدود از تعزيرات جدا مى شود؛ ولى اگر «حدود» را در مقابل ارث، بيع و ... بياوريم، شامل تعزيرات نيز مى شود.

هر دو استعمال بالا در روايات آمده است؛ گاه حدّ يا تعزير بيان شده، و از آن، معناى عامّ يعنى كيفر و عقوبت گناهان اراده شده است. مانند روايت سكونى از امام صادق عليه السلام: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: إقامة حدّ خير من مطر أربعين صباحاً»، و روايت حنان بن سدير از امام باقر عليه السلام: «حدّ يقام في الأرض أزكى فيها من مطر أربعين ليلة وأيّامها؛[130] اجراى يك حدّ در زمين، از چهل روز يا چهل شبانه روز بارندگى، سودمندتر است».

آيا واژه ى «حدّ» در اين روايت، شامل تعزير نمى شود؟ آيا روايت روى حدّ تكيه كرده و مى خواهد بگويد: حدود اين آثار و بركات را دارد امّا تعزيرات ندارد؟ يا اين كه «حدّ» در اين روايت، يك معناى گسترده و عامّى دارد كه شامل حدود و تعزيرات اصطلاحى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 75

مى شود؟ زيرا، همان گونه كه حدّ بركات معنوى و اجتماعى فراوان براى جامعه دارد، تعزير نيز همان فايده را دارد و در اين راستا، بين اين دو فرقى نيست.

از سوى ديگر، گاه حدّ و تعزير در مقابل يكديگر به كار مى رود؛ در اين صورت، هر كدام معناى خاصّ خود را دارد؛ مانند اين روايات:

عن أبي عبداللَّه عليه السلام في غلام صغير لم يدرك ابن

عشر سنين، زنى بإمرأة.

قال: يجلد الغلام دون الحدّ وتجلد المرأة الحدّ كاملًا؛[131] از امام صادق عليه السلام در مورد كودك نابالغ ده ساله اى كه با زنى زنا كرده بود، سؤال شد؛ امام عليه السلام فرمود: به او كمتر از حدّ تازيانه مى زنند و بر زن، حدّ كامل جارى مى شود.

عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: لا يحدّ الصّبي إذا وقع على المرأة، ويحدّ الرجل إذا وقع على الصّبية؛[132] امام صادق عليه السلام فرمود: كودك نابالغ اگر با زنى زنا كرد، بر او حدّ جارى نمى شود؛ ولى به مردى كه با دختر نابالغ زنا كند، حدّ مى زنند.

إسحاق بن عمّار قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن التعزير كم هو؟ قال: بضعة عشر سوطاً، ما بين العشرة إلى العشرين؛[133] اسحاق بن عمّار از امام كاظم عليه السلام از مقدار تعزير پرسيد؛ امام عليه السلام فرمود: بيش از ده تازيانه، مابين ده و بيست تازيانه به او زده مى شود. جواب دوم: «حدود» به همان معناى خاصّ در مقابل تعزير است، و طرح مسائل تعزيربه نحو استطرادى است؛ يعنى به جهت اين كه مباحث تعزيرات با مباحث حدود مناسبت دارد، مطرح شده است. البته اين احتمال، خيلى ضعيف است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 76

امر دوم: معناى حدود و تعزيرات

تعريف لغوى: «حدود» جمع «حدّ» و «تعزيرات» جمع «تعزير» است. صاحب مسالك رحمه الله و جمعى ديگر از فقها[134] گفته اند: «الحدّ لغةً المنع؛ حدّ در لغت براى معناى منع و دفع، و تعزير براى معناى «تأديب» وضع شده است».

در مقام اشكال گفته اند: شأن لغوى بيان موارد استعمال است، نه تعيين موضوع له لفظ؛ لذا مى بينيم «حدّ»، در حاجز بين دو چيز، منتهاى شى ء، دفع، منع، ادب

كردن گناهكار به چيزى كه او يا ديگرى را از ارتكاب گناه باز دارد، جدا كردن چيزى از چيز ديگر و ...

استعمال شده است؛ پس، نمى توان معناى حقيقى «حدّ» را «منع» دانست، بلكه «منع» يكى از موارد استعمال آن است.

به نظر، اين اشكال وارد نيست؛ زيرا، «حدّ» يك معنا بيشتر ندارد. با دقّت در معانى مذكور و غير آن، مى بينيم تمام آن ها به يك معنا، يعنى «منع» بر مى گردد؛ اگر به حاجب و حاجز بين دو چيز «حدّ» گفته اند، به جهت اين است كه حاجب، مانعِ اختلاط و جدا كننده ى دو چيز است؛ پس، در آن، معناى «منع» نهفته است.

اگر حدّ در «آخر الشي ء ومنتهى الشي ء» استعمال شده، به خاطر اين است كه مراد از «آخر الشي ء»، آن نقطه اى است كه وقتى به آن رسيديد، ديگر آن شى ء با شما نيست و امتناع دارد كه از آن نقطه ادامه يابد؛ لذا، در اين جا نيز معناى «منع» ديده مى شود.

و اگر «حدّ» را به معناى تأديب به كار برده اند؛ به علّت اين است كه تأديبِ گناهكار مانع مى شود كه او يا ديگران مرتكب آن گناه شوند.

معناى لغوى ديگر حدّ، «تمييز الشي ء عن شي ء آخر؛ جدا كردن چيزى از چيز ديگر» است؛ مانند: جداسازى گندم از جو. اين معنا نيز متضمّن معناى «منع» است؛ زيرا، معناى تمييز، ممانعت از اختلاط و مخلوط شدن است.[135]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص76

اسامى بعضى اشيا نيز اين مناسبت ملاحظه شده است؛ به عنوان مثال، عرب به «آهن»، «حديد» مى گويد كه مشتقّ از مادّه ى «حدّ» است؛ زيرا، آهن، فلز سخت و ممتنعى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 77

است كه در برابر

نيروهاى ديگر ممانعت و مقاومت دارد، و به آسانى شكل خود را از دست نمى دهد و شكل جديد نمى پذيرد. به دربانان خانه هاى بزرگ و قصرها، «حدّاد» گفته اند؛ چرا كه آنان داراى حالت ممانعت هستند و مانع ورود افراد بيگانه مى شوند.[136] از آن چه در تحقيق معناى لغوى گفتيم، روشن شد كه توهّم براى حدّ معانى گوناگونى وجود دارد، توهّمى بى جا است؛ بلكه تمامى معانى مذكور بازگشت به حالت منع، دفع، امتناع و امثال آن دارد.

تعريف شرعى: مرحوم شهيد ثانى قدس سره در تعريف اين دو اصطلاح فرموده است: «حدّ» در شرع مطهّر به عقوبت خاصّى گفته مى شود كه در مورد مكلّف به سبب ارتكاب برخى از گناهان اجرا مى شود و شارع مقدّس مقدار و كيفيّت تمام حدود را معيّن كرده است. تعزير نيز عقوبت يا اهانتى است كه به عنوان كيفر بعضى از گناهان مقرّر شده، ولى در اصل شرع يا بيشتر موارد، مقدار معيّنى ندارد؛ بلكه مقدار آن بستگى به نظر حاكم شرع دارد.[137] بين معناى شرعى و لغوى «حدّ» تناسب است؛ احتمال دارد اين تناسب از جهت مانعيّت حدّ از گسترش گناه باشد؛ زيرا، اجراى صد تازيانه به عنوان حدّ شرعىِ زنا بر زناكار، مانع مى شود كه گناهكار بار ديگر اين عمل را انجام دهد؛ و نيز حاضران در مجلس حدّ، به فكر گناه نيفتند. به عبارت ديگر، اجراى حدّ يكى از راه هاى جلوگيرى از وقوع معصيت است.

احتمال ديگرى نيز مى دهيم- هرچند احتمال اوّل را نفى نمى كنيم-؛ و آن اين كه، مى گوييم: صد تازيانه حدّ شرعى است، يعنى «لا يجوز الزيادة عليه ولا التنقيص منه؛ كسى حقّ ندارد به زانى بيش از صد تازيانه يا كمتر از آن بزند»؛

بنابراين، در ناحيه ى زياده و نقيصه جنبه ى ممنوعيّت است. شاهد اين احتمال، مواردى است كه در فقه و روايات[138] كلمه ى «حدّ» به كار رفته است؛ مثلًا حدّ كر چه مقدار است؟ در شستن وضو، حدّ وجه و يدين چه اندازه است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 78

به روايت زير توجّه شود:

محمّد بن علي بن الحسين بإسناده، عن زرارة بن أعين أنّه قال لأبي جعفر الباقر عليه السلام: أخبرني عن حدّ الوجه الذي ينبغي أن يوضّأ الذي قال اللَّه عزّ وجلّ؟ فقال: الوجه الذي قال اللَّه وأمر اللَّه عزّ وجلّ بغسله الذي لا ينبغي لأحد أن يزيد عليه ولا ينقص منه، إن زاد عليه لم يوجز، وإن نقص منه أثم:

ما دارت عليه الوسطى والإبهام من قصاص شعر الرأس إلى الذقن، وما جرت عليه الإصبعان من الوجه مستديراً فهو من الوجه، وما سوى ذلك فليس من الوجه، فقال له: الصدغ من الوجه؟ فقال: لا.[139] نتيجه: حدّ لغوى به معناى منع، وحدّ شرعى نيز متناسب با آن است؛ همان گونه كه تعزير در لغت به معناى تأديب و در شرع نيز تأديب خاصّ، يعنى موافق با رأى و نظر حاكم است.

امر سوم: فرق بين حدّ و تعزير

از روايات زيادى كه دو عنوان حدّ و تعزير در آن ها استعمال شده، به صراحت استفاده مى شود اين دو لفظ، دو عنوان و اصلاح شرعى اند؛- كه در صفحات گذشته به بعضى از آن روايات اشاره كرديم- بنابراين، تصوّر اين كه دو عنوان حدّ و تعزير، دو عنوان فقهى بوده و در اخبار و روايات اثرى از آن ها ديده نمى شود، صحيح نيست؛ برخلاف برخى از عناوينى كه فقها آن را اصطلاح كرده اند، در روايات، سابقه ندارد؛ مثل عنوان «نجس و متنجّس»-

متنجّس به چيزى گفته مى شود كه با رطوبت مسريه با اعيان نجسه، ملاقات كرده باشد- كه در فقه وجود دارند، ولى آن طور كه گفته اند، اين دو عنوان در روايات سابقه ندارد. مرحوم محقّق «صاحب شرايع» پس از عنوان كتاب حدود و تعزيرات، در مقام فرق بين حدّ و تعزير، ضابطه اى كلّى بيان كرده و پس از آن، وارد اسباب و موجبات هر دو مى شود؛ و در ادامه، براى هركدام فصلى مستقلّ باز كرده است. ايشان در فرق بين اين دو مى گويد:

«كلّ ما له عقوبة مقدّرة يسمّى حدّاً وما ليس كذلك يسمّى تعزيراً؛[140] به هر عملى كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 79

براى كيفر و عقوبت آن، مقدار خاصّى معيّن شده باشد، حدّ گويند؛ و در غير اين صورت، آن را تعزير مى نامند».

مسامحه در اين تعريف، واضح است؛ زيرا، هر عملى كه كيفر خاصّى دارد، حدّ نيست؛ بلكه به عقوبت مترتّب بر آن «حدّ» گفته مى شود. به عنوان مثال، زنا عقوبت مقدّرى همانند صد تازيانه، يا رجم و يا قتل دارد، شرب خمر مجازات معيّن هشتاد تازيانه دارد؛ و حال آن كه زنا، شرب خمر و ... حدّ نيستند؛ و بلكه سبب و موجب حدّ هستند. حدّ همان عقوبت و كيفر، يعنى تازيانه و رجم و قتل است. همين مسامحه، در تعريف تعزير نيز هست؛ آن عمل و معصيت، تعزير نبوده و بلكه سبب تعزير است؛ چه آن كه تعزير عقوبتى است كه با رأى و نظر حاكم در مورد مجرم اجرا مى شود.

با توجّه به مطالب گذشته و صرف نظر از تسامحى كه در ضابطه محقّق بود، مرحوم شهيد ثانى در كتاب نفيس و ارزنده ى مسالك[141] در اشكال

بر اين ضابطه فرموده است:

تعريف حدّ جامع افراد هست؛ يعنى به هيچ حدّى برخورد نمى كنيم كه تقدير شرعى نداشته باشد؛ ليكن تعريف تعزير، مانع اغيار نيست و به دنبال آن، به تعريف حدّ نيز اشكال وارد مى شود.

توضيح: هرچند اصل و قاعده ى باب تعزير اين است كه مقدّر شرعى نداشته باشد و در اكثر موارد، بلكه در نود درصد از آن، اندازه ى خاصّى معيّن نشده است؛ ليكن ما به پنج مورد برخورد كرده ايم كه مقدّر شرعى دارد و در عين حال تعزير است. بنابراين، تعريف تعزير كامل نيست؛ و در نتيجه، تعريف حدّ نيز مانع اغيار نخواهد بود.

شهيد ثانى رحمه الله پس از بيان اين نقض ها مى فرمايد: از اين پنج مورد، مواردى را كه حداقل و حداكثر دارد، مى توان تعزير دانست؛ زيرا، اختيارش به دست حاكم است كه عددى را انتخاب كند؛ ولى بقيّه را كه حداقل و حداكثر ندارد، نمى شود توجيه كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 80

نقض اوّل شهيد ثانى رحمه الله بر ضابطه محقّق حلّى رحمه الله

از مواردى كه ايشان به عنوان نقض مطرح مى فرمايد، اين است:

«تعزير المجامع زوجته في نهار رمضان مقدّر بخمسة وعشرين سوطاً»؛ اگر مردى با همسرش در روز ماه رمضان در حالى كه روزه هستند مجامعت كرد، روايت مى گويد:

شوهر بايد بيست و پنج تازيانه بخورد؛ اين بيست و پنج تازيانه تعزير است. پس، تعزيرى داريم كه مقدّر شرعى دارد.

جواب نقض اوّل: مستند اين فرع فقهى روايت زير است:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن محمّد بن بندار، عن إبراهيم بن إسحاق الأحمر، عن عبداللَّه بن حمّاد الأنصاري عن المفضّل بن عمر، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل أتى امرأته وهي

صائمة وهو صائم. قال: إن استكرها فعليه كفّارتان، وإن كان طاوعته فعليه كفّارة وعليها كفّارة. وإن كان أكرهها فعليه ضرب خمسين سوطاً نصف الحدّ. وإن كانت طاوعته ضرب خمسة وعشرين سوطاً وضربت خمسة وعشرين سوطاً.[142] فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پرسيد: مرد روزه دارى كه با همسر روزه دار خود مجامعت كرده است، چه حكمى دارد؟

اين مسأله مشتمل بر دو حكم است: يكى از جهت كفّاره و ديگرى از جهت كيفر شرعى؛ امام صادق عليه السلام در مورد كفّاره فرمود: اگر شوهر، زن را به اين عمل اكراه كرده، بر گردنش دو كفّاره است؛ و اگر زن با ميل و رغبت اين كار را انجام داده، هر كدام از آنان كفّاره ى مستقلّى دارند.

امام عليه السلام در مورد كيفر شرعى اين عمل فرمود: «اگر شوهر همسرش را اكراه كرده باشد، پنجاه تازيانه مى خورد كه نصف حدّ زنا است؛ و اگر زن، با ميل و رغبت به اين عمل راضى شده باشد، به هركدام بيست و پنج تازيانه زده مى شود.

اشكال بر شهيد ثانى رحمه الله: از ايشان سؤال مى شود كه در كدام قسمت روايت كلمه ى تعزير

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 81

به كار رفته است؟ درست است در صورت اكراه، پنجاه تازيانه و در صورت رضايت براى هركدام بيست و پنج تازيانه مقدّر شده است، امّا امام عليه السلام بر اين عقوبت، كلمه ى تعزير را استعمال نكرده تا اشكال ايشان وارد باشد.

ممكن است شهيد ثانى رحمه الله مطلب را از اين قسمت روايت «ضربت خمسين سوطاً نصف الحدّ» استفاده كند و بگويد از اين كه امام عليه السلام پنجاه تازيانه را نصف حدّ فرموده، معلوم مى شود

پنجاه تازيانه حدّ نيست؛ و عقوبتى كه حدّ نباشد، عنوان تعزير بر آن صدق مى كند.

در جواب شهيد رحمه الله مى گوييم: اگر «لام» تعريف در «نصف الحدّ» لام طبيعت و جنس بود، بيان شما تمام مى شد؛ امّا «الف و لام» در اين جا عهد ذهنى است و مقصود از آن، حدّ مخصوصى است كه در باب زنا معهود است؛ يعنى صد تازيانه؛ و حال آن كه اگر «الف و لام» براى جنس و طبيعت باشد، شامل حدّ شرب خمر نيز مى شد كه هشتاد تازيانه دارد؛ در اين صورت، پنجاه تازيانه نصف آن حدّ نخواهد بود. بنابراين، مقصود، نصف مطلق حدّ نيست؛ بلكه نصف حدّ خاصّ يعنى حدّ زنا است. و از روى تناسبى كه اين مسأله با زنا دارد، به آن پى مى بريم؛ زيرا، يكى از محرّمات روزه ى ماه رمضان جماع است. پس، وطى زوجه در روز ماه رمضان حرام است، همان گونه كه زنا حرام است.

لذا، احتمال دارد اين پنجاه تازيانه و يا بيست و پنج تازيانه، حدّ خاصّى باشد كه در مورد اين گناه خاصّ از طرف شارع مقرّر شده است.

اگر در ردّ بيان ما، به روايتى تمسّك شود كه در آن از مقدار تعزير سؤال شده است، و امام عليه السلام فرمود: «دون الحدّ»؛ سپس سائل سؤال مى كند يعنى كمتر از هشتاد تازيانه؟ امام عليه السلام فرمود: «لا، ولكن دون الأربعين»؛[143] و در اين مسأله، بيست و پنج تازيانه كمتر از چهل تازيانه بوده، و در نتيجه، از مصاديق تعزير است. جواب آن در صفحات آينده خواهد آمد.

نقض دوم شهيد ثانى رحمه الله بر ضابطه محقّق حلّى رحمه الله

«من تزوّج أمةً على حرّة ودخل بها قبل

الإذن ضرب إثنا عشر سوطاً ونصفاً ثُمن حدّ الزاني».[144]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 82

در كتاب نكاح گفته اند: اگر مردى، زن حرّ داشته باشد و بخواهد با كنيزى ازدواج كند، بايد از زن حرّه اش اجازه بگيرد. حال، اگر بدون استيذان از او با كنيزى ازدواج، و به او دخول كرد، بايد تعزير شود؛ يعنى يك هشتم حدّ زانى كه 5/ 12 تازيانه است به او زده مى شود. صاحب مسالك رحمه الله مى خواهد بگويد: 5/ 12 تازيانه مقدّر شرعى است؛ پس اين تعزير هم مقدّر شرعى دارد.

جواب نقض دوم: مستند اين مسأله، مرسله ى منصور بن حازم است:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن صالح بن سعيد، عن بعض أصحابنا، عن منصور بن حازم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن رجل تزوّج ذميّة، على مسلمة ولم يستأمرها. قال: يفرّق بينهما.

قلت: فعليه أدب؟ قال: نعم، إثنا عشر سوطاً ونصف، ثُمن حدّ الزاني وهو صاغر.

قلت: فإن رضيت المرأة الحرّة المسلمة بفعله بعد ما كان فعل؟ قال:

لا يضرب ولا يفرّق بينهما، يبقيان على النكاح الأوّل.[145] فقه الحديث: منصور بن حازم از امام صادق عليه السلام مى پرسد: مردى بدون اجازه گرفتن از زن مسلمانش با زنى ذمّى ازدواج كرد؟ امام عليه السلام فرمود: بين آن شوهر و زن ذمّى جدايى انداخته مى شود: (اين بيان امام عليه السلام كنايه از بطلان نكاح است).

به امام عليه السلام گفت: آيا غير از باطل بودن نكاح، عقوبتى هم دارد؟ امام عليه السلام فرمود: آرى؛ 5/ 12 تازيانه، يك هشتم حدّ زناكار بر او زده مى شود؛ در حالى كه شوهر تحقير مى شود.

تا اين قسمت روايت، مربوط به زن ذمّى است؛

در صورتى كه صاحب مسالك رحمه الله فرمود: «من تزوّج أمة على حرّة». ليكن از ادامه ى روايت استفاده مى شود آن زن ذمّى، «أمه» بوده است؛ زيرا، راوى امام عليه السلام مى پرسد: اگر آن زن حرّ مسلمان راضى شود، چه حكمى دارد؟ از اين جا معلوم مى شود نكته ى سؤال روى نكاح ذمّى بر مسلمان نيست، بلكه در مورد نكاح امه بر حرّه است؛ وگرنه عنوان كردن كلمه ى «حرّه» جا نداشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 83

امام عليه السلام فرمود: حال كه راضى شده، حدّى ندارد؛ بين آنان جدايى انداخته نمى شود و به همان نكاح اوّل باقى هستند.

آن چه اين روايت از روايت سابق اضافه دارد، كلمه ى «ادب» است كه در كلام راوى به كار رفته است؛ امّا سؤال اين است كه به چه دليل مى گوييد: از كلمه ى «ادب»، تعزير قصد شده است؟ ادب معناى عامّى دارد كه شامل «حدّ» و «تعزير»، هر دو مى شود و چنين نيست كه هرجا كلمه ى «ادب» به كار رفت، مقصود، تعزير باشد.

به عبارت روشن تر، در گذشته گفتيم: «تعزير» يك اصطلاح شرعى است؛ امّا كلمه ى «ادب» اصطلاح شرعى ندارد، پس به همان معناى عامّ خودش باقى است. از روايت هم استفاده نمى شود ادب به معناى تعزير است؛ در روايت داريم «فعليه أدب»، جمله ى اسميه اى كه مبتدايش نكره است، يعنى آيا تأديبى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: آرى، 5/ 12 تازيانه.

بنابراين، شهيد ثانى رحمه الله نمى تواند بر مرحوم محقّق اشكال كند؛ زيرا، عنوان «تعزير» بر اين مقدّر شرعى اطلاق نشده است. براى ورودِ اشكال دو چيز لازم است، و شهيد ثانى رحمه الله در مواردِ نقض، اوّلًا، بايستى مقدّرى شرعى در روايات اثبات كند؛ و ثانياً، در همان

روايت، بر آن مقدّر شرعى، اطلاق «تعزير» در مقابل حدّ شده باشد.

اين كه مى گوييم تعزير در مقابل حدّ را بايد اثبات كند، به جهت اين نكته است كه گاه كلمه ى «حدّ» در معنايى اعمّ از حدّ و تعزير استعمال مى شود؛ هر چند كلمه ى «تعزير» نيز گاه به معناى اعمّ به كار مى رود؛ به خصوص با توجّه به معناى لغوى آن كه تأديب است؛ البته «حدّ»، فردِ كاملِ تأديب است.

نقض سوم شهيد ثانى رحمه الله بر تعريف و ضابطه محقّق حلّى رحمه الله

نقض ديگرى كه مرحوم شهيد ثانى بيان مى فرمايد اين مسأله است كه: «المجتمعان تحت إزار واحد مجرّدين، مقدّر بثلاثين إلى تسعة وتسعين على قول»؛[146] عقوبت و كيفر دو انسانى كه برهنه در زير يك لحاف خوابيده باشند، بدون اين كه مرتكب عمل خلافى شده باشند، بنابر قولى، بين سى تا نودونه تازيانه است. يعنى حاكم شرع كمتر از سى تازيانه و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 84

بيشتر از نودونه تازيانه اختيار نكند.

به قرينه ى نقض پنجم، كه درباره ى اجتماع مرد و زن برهنه است- و بيان خواهد شد-، بايد مراد از اين نقض، اجتماع دو مرد يا دو پسر يا دو زن باشد، تا تداخلى پيش نيايد.

جواب نقض سوم: ايشان هنگام شروع اشكال بر عبارت محقّق رحمه الله در شرايع فرمود: «قد وردت الروايات بتقدير بعض أفراده وذلك في خمسة مواضع».[147] بنابراين، براى اشكال بايستى به روايات استناد كند و نه اقوال. علاوه آن كه، مستند اين قول، دو روايت زير است كه بايد بررسى شود.

1- عنه، عن ابن سنان، يعني عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجلين يوجدان في لحاف واحد. قال: يجلدان غير سوط واحد.[148] فقه الحديث:

ضمير «عنه» بازگشت به حديث شانزدهم اين باب دارد كه در آن آمده:

«محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن» و در حديث هفدهم و هجدهم نيز «عنه» دارد؛ يعنى «محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن عن ابن سنان يعنى عبداللَّه» اين سند صحيح است. صاحب وسائل «ابن سنان» را توضيح مى دهد مراد از ابن سنان، «عبداللَّه بن سنانِ» ثقه است، نه «محمّد بن سنان»، كه وثاقتش مورد اشكال است؛ وشايد تحقيق، عدم وثاقتش باشد.

عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام در مورد حكم دو مردى كه آنان را زير يك لحاف بيابند، سؤال مى كند. امام صادق عليه السلام فرمود: بايد تازيانه بخورند غير از يك تازيانه. ظاهر اين عبارت آن است كه بايد به آنان نودونه تازيانه بزنند.

بر شهيد ثانى رحمه الله اشكال مى شود كه كدام قسمت روايت گفته نودونه تازيانه تعزير است؟ اگر به جاى «يجلدان غير سوط» مى فرمود: نودونه تازيانه بخورند، آيا مى گفتند، اين تعزير است؟ اين روايت، مقدار عقوبت عمل را بيان كرده، ولى نگفته كه آن عقوبت، تعزير است؛ همانند آيه ى شريفه ى الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا،[149] كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 85

مقدار كيفر مرد و زن زناكار را بيان كرده، بدون اين كه اشاره كند اين عقوبت به عنوان حدّ است يا تعزير.

2- وعنه، عن القاسم بن محمّد، عن عبدالصمد بن بشير، عن سليمان بن هلال قال: سأل بعض أصحابنا أبا عبداللَّه عليه السلام فقال: جعلت فداك: الرّجل ينام مع الرّجل في لحاف واحدٍ. فقال: ذوا محرم؟ فقال: لا. قال: من ضرورة؟

قال: لا. قال: يضربان ثلاثين سوطاً ثلاثين سوطاً. قال: فإنّه

فعل. قال: إن كان دون الثقب، اقيم قائماً ثمّ ضرب ضربة بالسيف أخذ السيف منه ما أخذه. قال: فقلت له: فهو القتل؟ قال: هو ذاك. قلت: فامرأة نامت مع امرأة في لحاف؟ فقال: ذواتا محرم؟ قلت: لا. قال: من ضرورة قلت: لا. قال:

تضربان ثلاثين سوطاً ثلاثين سوطاً. قلت: فإنّها فعلت، قال: فشقّ ذلك عليه، فقال افّ افّ افّ ثلاثاً وقال: الحدّ.[150] فقه الحديث: بعضى از ياران امام صادق عليه السلام از آن حضرت راجع به حكم دو مردى كه زير يك لحاف خوابيده اند، سؤال كردند؛ امام عليه السلام فرمود: آيا با هم برادرند؟ آيا ضرورتى اقتضا كرده؛ مثلًا زمستان سختى است و لحاف هم منحصر به يك لحاف است؟ گفت: نه.

امام عليه السلام فرمود: بايد به هركدام سى ضربه شلّاق زده شود.

راوى پرسيد: اين ها دست به بعضى از اعمال قبيح زدند؟ امام تفصيل مى دهد كه اگر به حدّ لواط برسد، بايد با شمشير كشته شود؛ واگر كمتر باشد، حكم ديگرى دارد كه مربوط به بحث ما نيست.

پس از آن، راوى حكم مسأله را درباره ى زنان پرسيد، و امام عليه السلام نيز همان مطالب را فرمودند.

اشكال ديگر مرحوم شهيد قدس سره اين است كه: در اين روايت نيز مانند روايت ابن سنان، فقط به بيان مقدار تازيانه اكتفا شده، ولى نگفته است كه اين عقوبت، تعزير است. مستند قولى كه شهيد ثانى رحمه الله نقل كرده، همين دو روايت است؛ در يكى، سى تازيانه و در ديگرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 86

نودونه تازيانه بيان مى شود. پس، معلوم مى شود حاكم شرع مخيّر بين دو مقدار است؛ البته ما الآن درصدد بيان حدّ يا

تعزير اين مسأله نيستيم؛ بلكه به دنبال آن هستيم كه آيا بر سى يا نودونه تازيانه، تعزير اطلاق شده است يا نه؟ و به فرض اين كه تعزير هم اطلاق شده باشد، آيا تعزير در مقابل حدّ است يا اعمّ از آن؟ پس، اين نقض هم وارد نيست.

نقض چهارم شهيد ثانى رحمه الله بر كلام محقّق حلّى رحمه الله

«الرابع: من افتضّ بكراً بأصابعه، قال الشيخ رحمه الله: يجلد من ثلاثين إلى سبعة وسبعين.

وقال المفيد رحمه الله: من ثلاثين إلى ثمانين. وقال ابن إدريس رحمه الله: من ثلاثين إلى تسعة وتسعين».[151] اگر كسى زن باكره اى را به وسيله ى انگشت افتضاض كند،- يعنى مجراى بول و حيض او را يكى كند-، شيخ طوسى رحمه الله فرمود: از سى تا هفتاد و هفت تازيانه به او زده مى شود؛ و مرحوم مفيد حكم او را از سى تا هشتاد تازيانه بيان كرده است؛ و ابن ادريس رحمه الله گفته: به او تا نودونه تازيانه زده مى شود.

جواب نقض چهارم: اشكالى كه بر نقض سابق بود، بر اين نقض هم وارد است؛ و آن اين كه، ما كارى به اقوال نداريم؛ بلكه بايد پنج روايتى را كه در اين مورد رسيده است، بررسى كنيم.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن ابن سنان، يعني عبداللَّه وغيره، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في امرأة اقتضّت جارية بيدها، قال: عليه المهر وتضرب الحدّ.

فقه الحديث: ظاهراً كلمه ى «اقتضاض» با «افتضاض» يكى باشد؛ سؤال از حكم زنى است كه با انگشت دستش جاريه ى باكره اى را افتضاض كرده است. امام عليه السلام فرمود: بايد مهر جاريه اى كه بكارتش از بين رفته را

بدهد، و بر او حدّ زده مى شود.

اين روايت ظهور در صد تازيانه دارد؛ زيرا، كلمه ى «حدّ» در روايت ذكر شده است، و تناسب حكم و موضوع، اقتضا مى كند از «حدّ»، صد تازيانه قصد شده باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 87

2- قال الصّدوق: وفي خبر آخر: تضرب ثمانين.

شيخ صدوق رحمه الله فرمود: در خبر ديگرى آمده: به او هشتاد تازيانه زده مى شود.

در اين روايت نيز كلمه ى تعزير به كار نرفته است.

3- وعنه، عن ابن محبوب، عن ابن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام: إنّ أميرالمؤمنين عليه السلام قضى بذلك، وقال: تجلد ثمانين.[152] امام صادق عليه السلام فرمود: در اين مسأله اميرمؤمنان عليه السلام به هشتاد تازيانه حكم كرد.

در اين روايت نيز كلمه ى تعزير ديده نمى شود.

4- وبإسناده عن علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي نجران، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في امرأة افتضّت جارية بيدها، قال: عليها المهر وتجلد ثمانين.[153] در اين روايت، امام صادق عليه السلام فرمود: بايد مهر جاريه را بدهد و هشتاد تازيانه بخورد.

در اين مورد نيز روايت نمى گويد به هشتاد تازيانه، تعزير شود؛ اين عقوبت با هشتاد تازيانه اى كه براى حدّ شرب مسكر است، فرقى ندارد. سؤال اين است كه در كدام قسمت روايت تعزير دارد؟

نكته: شيخ حرّ عاملى رحمه الله، صاحب وسائل الشيعة، سه روايت از عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه به گفته ى مرحوم آيت اللَّه بروجردى رحمه الله، اينها سه روايت نيستند. اين طور نيست كه ابن سنان سه مرتبه اين مسأله را سؤال كرده باشد، بلكه يك بار مسأله را پرسيده و امام عليه السلام

نيز جواب داده اند؛ ابن سنان هم آن را مكرّر نقل كرده است.

پس، همه ى اين ها يك روايت است. البته گاه در چنين مواردى، اختلاف در نقل پيش مى آيد كه ثمره ى آن در باب تعارض ظاهر مى شود.

5- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن محمّد، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 88

محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر، عن أبيه، عن علي عليه السلام قال:

إذا اغتصب أمة فافتضّها فعليه عشر قيمتها، وإن كانت حرّة فعليه الصداق.[154] در اين روايت نيز اصلًا صحبت از تازيانه نشده است.

نتيجه: در اين مسأله دو نوع روايت داشتيم؛ يك دسته از آن ها مسأله ى «حدّ» را مطرح كرده، و دسته ى ديگر هشتاد تازيانه را گفته است كه حكمش در آينده مى آيد؛ ولى سخنى از تعزير نيست.

نقض پنجم شهيد ثانى رحمه الله بر كلام محقّق حلّى رحمه الله

الخامس: الرجل والمرأة يوجدان في لحاف واحد وإزار مجرّدين، يعزّران من عشرة إلى تسعين؛ قاله المفيد رحمه الله وأطلق الشيخ رحمه الله التعزير، وقال في الخلاف، روى أصحابنا في الحدّ.[155] زن و مردى كه نامحرم باشند و در لحاف واحد يا ازارى، عريان يافت شوند، بايد از ده تا نودونه تازيانه تعزير شوند. اين مطلب را شيخ مفيد رحمه الله گفته است؛ و شيخ طوسى رحمه الله در اين باره مى گويد: هر دو تعزير مى شوند. و در كتاب خلاف فرموده: اصحاب ما در اين مسأله، حدّ- يعنى حدّ زانى كه صد تازيانه است- را روايت كرده اند.

جواب نقض پنجم: مطلب فوق، بيان اقوال در مسأله است؛ ولى بايد به روايات آن مراجعه كنيم:

1- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن

مفضّل بن صالح، عن زيد الشحّام، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل والمرأة يوجدان في اللحاف. قال:

يجلدان مأة غير سوط.[156] 2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن حمّاد، عن حريز، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 89

أبي عبداللَّه عليه السلام: أنّ عليّاً عليه السلام وجد رجلًا وامرأة في لحاف واحد، فضرب كلّ واحد منهما مأة سوط إلّاسوطاً.[157] امام صادق عليه السلام در حديث زيد شحّام، درباره ى مرد و زنى در زير يك لحاف يافت شوند، فرمود: بايد صد تازيانه به استثناى يكى بخورند؛ يعنى به هركدام نودونه تازيانه زده شود. در حديث حريز نيز فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام به چنين مرد و زنى نودونه تازيانه زدند.

سؤال ما از شهيد ثانى رحمه الله اين است كه در كدام قسمت روايت كلمه ى تعزير آمده است؟

آيا اگر حدّ كمتر از صد تازيانه شد، تعزير است؟

نتيجه: رواياتِ پنج موردى كه شهيد ثانى رحمه الله به عنوان اشكال بر مرحوم محقّق رحمه الله آورده بود را ملاحظه فرموديد كه فقط در يكى از آن ها عنوان «أدب» در سؤال سائل بود و نه در بيان امام عليه السلام؛ علاوه بر اين كه كلمه ى «أدب» اصطلاح شرعى براى تعزير نيست. ظاهر عبارات شهيد رحمه الله اين است كه در هر يك از مواضع پنج گانه، روايتى كه وارد شده، براى بيان تعزير، مقدار معيّنى را گفته است؛ ولى ما در هيچ يك از آن ها كلمه ى تعزير را نديديم.

تذكّر: احتمال دارد- هر چند اين احتمال بعيد است- شهيد ثانى قدس سره با توجّه به روايت حمّاد بن عثمان اين مطلب را استفاده كرده باشد كه در هر موردى كه مقدار مجازات، كمتر

از چهل تازيانه معيّن شده باشد، تعزير است. براى دفع اين احتمال، حديث حمّاد را مطرح مى كنيم.

في العلل، عن محمّد بن الحسن، عن الصفّار، عن العبّاس بن معروف، عن عليّ بن مهزيار، عن محمّد بن يحيى، عن حمّاد بن عثمان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قلت له: كم التعزير؟ فقال: دون الحدّ. قال: قلت: دون ثمانين؟ قال: لا، ولكن دون أربعين، فإنّها حدّ المملوك. قلت: وكم ذاك؟ قال:

على قدر ما يراه الوالي من ذنب الرجل وقوّة بدنه.[158] فقه الحديث: عنوان بابى كه اين حديث در وسائل الشيعه، در آن باب ذكر شده «حدّ التعزير» است؛ كه به معناى لغوى آن يعنى ميزان و مقدار تعزير است، نه حدّ در مقابل تعزير.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 90

سند روايت به حسب ظاهر خوب است.

حمّاد بن عثمان از امام صادق عليه السلام سؤال كرده مقدار تعزير به طور كلّى چه مقدار است؟

امام عليه السلام فرمود: كمتر از حدّ است. حمّاد فكر كرد امام از «حدّ» هشتاد تازيانه را كه حدّ شرب خمر است، اراده كرده اند؛ از اين رو، پرسيد: مقصود كمتر از هشتاد تازيانه است؟

امام عليه السلام فرمود: مقصوم كمتر از چهل تازيانه مى باشد؛ زيرا چهل تازيانه حدّ مملوك است.

شايد به ذهن حمّاد آمده كه اين مقدار يعنى كمتر از چهل، كلّيت ندارد، و لذا، سؤال كرد كه مقدار آن به چه ميزان است؟ امام عليه السلام فرمود: بستگى به نظر حاكم دارد؛ وى بايد دو جهتِ مرتبه ى گناه و نيروى بدنى مجرم را در نظر گرفته، سپس حكم را صادر كند.

اگر شهيد ثانى قدس سره با توجّه به اين روايت، موارد فوق را از مصاديق

تعزير دانسته است، دو اشكال بر ايشان وارد مى شود:

اشكال اوّل: در نقض هاى پنج گانه فقط در مورد 5/ 12 تازيانه و 25 تازيانه، حقّ با ايشان است؛ ولى در موارد ديگر كه مقدار عقوبت بين سى تا نودونه تازيانه بود، اگر حاكم عددى بيش از چهل انتخاب كند، با روايت حمّاد بن عثمان سازگارى ندارد.

اشكال دوم: اگر در باب مقدار تعزير فقط همين روايت را داشتيم، ممكن بود از اشكالاتمان بر مرحوم شهيد رحمه الله صرف نظر كنيم؛ ليكن روايت منحصر به اين حديث نيست، و دو روايت ديگر نيز داريم كه از نظر سند و دلالت خوب هستند. آن دو روايت عبارتند از:

1- محمّد بن عليّ بن الحسين قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا يحلّ لوالٍ يؤمن باللَّه واليوم الآخر أن يجلد أكثر من عشرة أسواط إلّافي حدّ، واذن في أدب المملوك من ثلاثة إلى خمسة.[159] نكته ى رجالى حديث: مرحوم صدوق رحمه الله دو نوع روايت مرسل دارد: نوع اوّل، مرسلاتى است كه به نحو «رُوى» نقل مى كند، و اين رواياتِ مرسل، معتبر نيست؛ مگر در بعضى از موارد، مانند مراسيل ابن ابى عمير.

نوع دوم، مرسلاتى است كه صدوق رحمه الله به نحو جزم و يقين به معصوم عليه السلام اسناد مى دهد؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 91

به عنوان مثال، مى گويد: «قال رسول اللَّه عليه السلام». با وجود فاصله ى زيادى كه بين شيخ صدوق رحمه الله و رسول خدا صلى الله عليه و آله يا ديگر معصومين عليهم السلام هست، مسلّم است كه او نمى تواند حديث را از معصومين عليهم السلام شنيده باشد و بدون واسطه نقل كند؛ بنابراين، از اين اسناد

جزمى استفاده مى شود تمام وسائط نزد مرحوم صدوق معتبر بوده اند؛ وگرنه با عدم ثبوت صدور حديث از معصوم عليه السلام، اگر آن را به نحو جزم و يقين به معصوم عليه السلام نسبت دهد، با وثاقتش منافات دارد.

به عبارت ديگر، از اسناد جزمى صدوق رحمه الله كشف مى شود وى به وثاقت راويانى كه واسطه ى بين او و معصوم عليه السلام بوده اند، اعتقاد داشته است. اين نحوه ارسال كه توثيق سند ملازم با آن است، يك توثيق اجمالى به شمار مى آيد و معتبر است؛ زيرا، در توثيق سند لازم نيست راويان واقع در سند را يكى پس از ديگرى بياورد و توثيق كند. به عقيده ى ما، اين گونه مرسلات معتبر است؛ زيرا، توثيقات صدوق رحمه الله را مانند توثيقات نجاشى رحمه الله معتبر مى دانيم.

فقه الحديث: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: براى هر والى كه در مسير اسلام است و به خدا و روز قيامت ايمان دارد، جايز نيست در غير حدّ، بيش از ده تازيانه بزند؛ و در ادب و تعزير كردن مملوك اين عدد نصف مى شود؛ يعنى حداكثر تا پنج تازيانه اجازه دارد.

اين روايت مى گويد: عنوان هر عقوبتى كه از ده تازيانه بالاتر باشد، حدّ است و نه تعزير. و تمام مواردِ نقضِ صاحب مسالك رحمه الله بيش از ده تازيانه است.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن التعزير كم هو؟ قال: بضعة عشر سوطاً: ما بين العشرة إلى العشرين.

فقه الحديث: اسحاق بن عمّار از موسى بن جعفر عليهما السلام سؤال مى كند مقدار تعزير چه اندازه است؟ حضرت فرمود: «بضعة عشر» و آن

را به مابين ده و بيست تازيانه تفسير كرد؛ يعنى حداقل آن ده و حداكثر آن بيست تازيانه است.

مواردِ نقض صاحب مسالك رحمه الله غير از يك مورد كه 5/ 12 تازيانه بود، بيشتر از بيست تازيانه است. اين سه روايت با همديگر متعارض اند؛ ليكن از يك جهت اشتراك دارند كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 92

هر سه حدّ و تعزير را در مقابل هم آورده است. روايتِ حمّاد مقدار تعزير را كمتر از چهل، و مرسله ى صدوق آن را كمتر از ده، و معتبره ى اسحاق بن عمّار بين ده و بيست تازيانه بيان كرده است؛ يعنى در كميّت و مقدار با هم متعارض بوده، و جمع بين آن ها ممكن نيست؛ و هيچ كدام نيز ترجيحى بر ديگرى ندارد. بنابراين، اين سه روايت را از اين حيث كه متعارض اند كنار مى گذاريم. امّا در روايت حمّاد، ضابطه و قانونى وجود دارد كه دو روايت ديگر فاقد آن است، يعنى: «التعزير على ما يراه الوالي من ذنب الرجل وقوّة بدنه»؛ لذا، اين قانون كلّى را اخذ مى كنيم؛ و در نتيجه، به همان قاعده اى كه مرحوم محقّق در شرايع فرموده بود، مى رسيم كه مقدار تعزير به نظر و رأى حاكم بستگى دارد و هيچ گونه مقدّر شرعى در اين باب وجود ندارد.

نتيجه آن كه: هر عقوبتى كه به نظر حاكم وابسته نبود و بلكه مقدّر شرعى داشت، «حدّ» نام دارد. بنابراين، هيچ يك از اشكالات مرحوم صاحب مسالك بر مرحوم محقّق حلّى وارد نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 93

فصل اوّل: حدّ زنا

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 95

[ما هو الزنا الموجب للحدّ؟]

[مسألة 1-

يتحقّق الزنا الموجب للحدّ بإدخال الإنسان ذكره الأصلي في فرج امرأة محرّمة عليه أصالة من غير عقد نكاح دائماً أو منقطعاً ولا ملك من الفاعل للقابلة ولا تحليل ولا شبهة مع شرائط يأتي بيانها.

مسألة 2- لا يتحقّق الزنا بدخول الخنثى ذكره الغير الأصلي ولا بالدخول المحرّم غير الأصلي كالدخول حال الحيض والصوم والإعتكاف ولا مع الشبهة موضوعاً أو حكماً.]

شرايط تحقّق زناى موجب حدّ

اشاره

اوّلين بابى كه مرحوم امام قدس سره در كتاب حدود ذكر مى كنند، باب حدّ زنا است. كلمه ى «زنا» در زبان عربى هم با الف مقصوره «زنى» و هم با الف ممدوده «زناء» نوشته مى شود.

مسأله ى حرمت زنا از مسائلى است كه نياز به اقامه ى دليل ندارد؛ و تمام اديان عالَم، زنا را حرام مى دانند. تحقّق نسب و قرابت، فرع حرمت زنا است؛ و اگر بين زنا و نكاح فرقى نيست، چه لزومى دارد سراغ نكاح برويم؟! در حالى كه مستفاد از قول معصوم عليه السلام كه فرمود: «لكلّ قوم نكاح»[160] اين است كه جعل و مشروعيّت نكاح در بين اقوام مختلف، به معناى ممنوعيّت و حرمت زنا نزد آنان است.

شايد بتوان گفت: حرمت زنا، از احكام ضرورى دين اسلام است؛ زيرا، هركسى كه با اسلام سر و كار داشته باشد، حرمت زنا را مى داند؛ لذا، بر منكر آن، احكام منكر ضرورىِ دين مترتّب مى شود. بر فرض كه حرمتش از ضروريات دين نباشد، لااقل از ضروريات فقه است؛ يعنى در فقه اسلام، بدون هيچ شكّ و شبهه اى، زنا يكى از گناهان كبيره محسوب مى شود. پس، نيازى به اقامه ى دليل از كتاب و سنّت بر اثبات حرمت زنا نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 96

توضيح مسأله ى اوّل و دوم

تحقّق زناىِ موجب حدّ، به ادخال آلتِ مردانگى در فَرْج زن اجنبيه اى است كه بر اين مرد حرمت اصلى دارد. حرمت اصلى در مقابل حرمت عرضى، مثل حرمت وطىِ زن بر شوهرش به سبب حائض بودن او، يا در روز ماه رمضان و يا در حال اعتكاف است؛ بنابراين، حرمت اصلى درصورتى است كه زن بالذات بر مرد حرام باشد؛ يعنى عقد

نكاح دائم يا موقّتى نباشد، و اگر موطوئه، كنيز است، فاعل، مالك او نباشد؛ زيرا، چنين ملكيّتى، سبب حلّيت وطى براى مالك مى شود؛ امّا اگر زنى، عبد مملوكى داشته باشد، وطى عبد با مالكش جايز نيست.

در مورد كنيز، تحليلى نيز نبايد باشد؛ يعنى مولا كنيز خود را به اجنبى تحليل نكرده باشد. هم چنين شبهه اى نيز نباشد؛ خواه شبهه ى حكمى، مثلًا خيال مى كرده در اسلام نكاح با خواهر زن جايز است، و به همين جهت، با او ازدواج كرده است؛ و يا شبهه ى موضوعى، مثلًا با زنى به اعتقاد اين كه همسرش است، وطى كند و بعداً معلوم شود كه زوجه ى او نبوده است.

تحقيق عبارت هاى دو مسأله

در عبارت اين دو مسأله، نكاتى وجود دارد كه بايد در آن ها دقّت شود:

1- از عبارت «يتحقّق الزنا الموجب للحدّ» فهميده مى شود نسبت زنا با زناى موجب حدّ، عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى در بعضى از موارد، زنا صادق است، امّا حدّ زنا مترتّب نمى شود؛ به عنوان مثال: اگر به صغيره، يا مجنونه و يا مكرَهه تجاوز شود، نسبت به آنان، زناى موجب حدّ نيست؛ يا اگر زن و مردى را بر زنا اكراه كردند، وطى فرد مكرَه حرمت شرعى و حدّ ندارد. بنابراين، قيد «الموجب للحدّ»، قيدى احترازى است.

2- در متن تحرير الوسيله عبارت «بإدخال ذكره الأصلي» آمده، ولى مرحوم محقّق در شرايع «بايلاج ...» فرموده است؛[161] هرچند در اين مقام، فرقى بين دو عبارت نيست، امّا معناى ولوج و دخول يكسان نبوده، و «ولوج» اخصّ از «دخول» است؛ به اين معنا كه اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 97

زيد به خانه داخل شد، نمى گويند «وَلَج زيد في الدار»، و

بلكه مى گويند: «دَخَل ...». وُلوج در جايى است كه ظرف ولوج احاطه ى كامل به چيزى داشته باشد؛ مثلًا، وقتى انسان به زير آب مى رود، شايد بتوان گفت: «وَلَج الإنسان في الماء».

3- عبارت «إدخال الإنسان» شامل بالغ، عاقل، صغير و مجنون مى شود؛ در حالى كه در مسائل بعد، بلوغ، عقل و اختيار را معتبر مى دانند.

اگر كسى اشكال كند شما كه در مقام بيان ضابطه و تعريف هستيد، چرا كلمه ى «انسان» را به صورت مطلق ذكر كرديد؛ و آن را به بلوغ، عقل و اختيار مقيّد نكرديد؟

از جانب ايشان مى توان دو جواب داد:

الف: در انتهاى مسأله ى اوّل فرموده اند: «مع شرائط يأتي بيانها»؛ اين عبارت مربوط به «ولا شبهة» نيست، و بلكه به كلّ مسأله بر مى گردد. بنابراين، ايشان بيان مى كنند شرايط ديگرى هم براى تحقّق زنا وجود دارد كه در آينده آن ها را بيان خواهند كرد. لذا، اشكال وارد نيست.

ب: در متن مسأله فرمودند: «إدخال الإنسان ذكره الأصلي في فرج امرأة محرّمة عليه»؛ يعنى: بايد زن بر مرد حرمت فعلى داشته باشد؛ كه اگر بلوغ، عقل و اختيار نباشد، حرمت فعلى نيست. بنابراين، كلمه ى «محرّمة عليه» قيد «الإنسان» است؛ يعنى: انسان بالغ، عاقل و مختار.

4- قيد «الأصلي» كه در عبارت تحرير الوسيله به دنبال واژه «ذَكَره» آمده و در عبارت مشهور فقها و شرايع[162] نيست، براى خارج كردن خنثاى مشكل است. مراد، انسانى است كه هم آلت رجوليّت و هم انوثيّت دارد، و از راه هاى مقرّر در شرع نمى توان مذكّر يا مؤنّث بودن او را تشخيص داد؛ و از سويى، او را طبيعت سومى در مقابل مرد و زن هم ندانيم؛ يعنى او در حقيقت يا مرد است و يا

زن؛ ليكن نمى توانيم آن را تشخيص دهيم.

اگر خنثاى مشكل با چنين آلتى زنا كرد، چون نمى دانيم واقعاً مرد است تا اين عضو، آلت رجوليّت او باشد، و يا واقعاً زن بوده و اين عضو، زايد است. تحقّق زناى موجب حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 98

نسبت به او مشكوك است؛ به همين جهت قيد «الأصلي» را براى خارج كردن اين شخص و توضيح اين مطلب افزودند.

كسانى كه اين قيد را نياورده اند نيز خنثاى مشكل را خارج مى دانند، ليكن تكيه ى آنان بر كلمه ى «ذَكَره» است كه مضاف به ضمير است، و در خنثاى مشكل نمى دانيم كه اين عضو «ذَكَر» اوست يا نه؟

پس، هر دو گروه، زناى خنثاى مشكل را موجب حدّ نمى دانند. ليكن عبارت گروهى از فقها به روشنى خروج او را مى رساند؛ و عبارت ديگران، با مقدارى تأمّل. بنابراين، اين قيد را بايد توضيحى دانست و نه احترازى.

5- آيا مرد در تحقّق زناى موجب حدّ، بايد مباشرت در ادخال داشته باشد؟ به بيان ديگر، آيا «إدخال الإنسان» ظهور در مباشرت دارد يا اعمّ است از جايى كه مردى خود را در اختيار زنى گذاشته و زن مباشر اين عمل شود؟

اين فرع فقهى، قابل تأمّل و مورد ابتلا در باب قضا است. ظاهراً از اين تعبير، عموميّت استفاده مى شود؛ زيرا، ملاكِ حدّ، لذّت و خواست نامشروع است؛ و در اين ملاك، فرقى نيست بين اين كه مباشر مرد باشد يا زن. البته اگر بر عبارت، جمود داشته باشيم و عرف را كنار بزنيم، عبارت، ظهور در مباشرت دارد؛ ليكن نبايد فهم عرفى كه از اين عبارت، اطلاق را مى فهمد، از دست داد.

6- نكته اى كه ايشان در عبارت

متعرّض آن نشده، و مسأله اى مبتلا به است و مصاديق خارجى دارد، اين است كه آيا زناى موجب حدّ به «إدخال الإنسان ذَكَره مجرّداً عن حجاب» محقّق مى شود و يا اعمّ است؟ يعنى اگر بر آن حجاب و پوششى همانند كاپوت و ... بگذارند و مرتكب عمل شنيع شوند، آيا زنا صادق است؟

اطلاق عبارتِ «إدخال ذَكَره ...» هر دو صورت را مى گيرد؛ ليكن ممكن است به كسانى كه تعبير «إيلاج» را به كار برده اند، اشكال شود با وجود حجاب، احاطه اى پيدا نمى شود و زناى موجب حدّ محقّق نمى گردد. امّا اين اشكال وارد نيست؛ زيرا، ضابطه ى اصلى در تحقق زنا، «إدخال الإنسان ذَكَره الأصلي» است، كه به نظر عرف، هم با پوشش و هم بدون آن صادق است. در اين بحث، ما در مقام پيدا كردن ضابطه هستيم و نه تطبيق حكمت هاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 99

تحريم زنا، تا گفته شود با وجود حجاب و مانع، حكمت حرمت زنا كه اختلاط مياه و نَسَب است، محقّق نمى گردد؛ همان گونه كه در مورد زن يائسه و يا عقيم، زنا صدق مى كند با اين كه حكمت حرمت زنا راه ندارد.

7- آيا مراد از عبارت «في فرج امرأة» فرج اصلى است يا اعمّ از آن منظور است؟ در مورد فاعل گفته شد «ذَكَره الأصلي» و قيد «اصلى» به عنوان قيدى توضيحى يا احترازى بود. طبق قاعده بايستى اين جا نيز اين قيد را بياورد تا زناى با خنثاى مشكل خارج شود؛ زيرا، اگر مردى آلت رجوليّت را در آلت انوثيّت خنثاى مشكل داخل كرد، صدق زناى موجب حدّ مشكوك است. در اين مورد نيز نيازى به اين قيد نيست؛ چه آن كه اضافه ى

«فرج» به «امرأة» بيان گر آن است كه وصف انوثيّت براى مدخولٌ بها مفروعٌ عنه است.

8- آيا ادخال در «دُبر زن»، موجب صدق زنا و حدّ مى شود؟

مرحوم ابن حمزه قدس سره صاحب وسيله از فقهاى متقدّم فرموده است: «في المسألة قولان، ...»؛[163] در قول اوّل، زناى موجب حدّ را مى پذيرد؛ و در حقيقت، فرقى بين وطى در قُبُل و دُبُر نمى گذارد. ليكن در قول دوم آن را لواط دانسته، امّا متعرّض حدّ آن نشده است كه آيا حدّ لواط- كه اعدام است- بر چنين شخصى جارى مى شود، يا مجازات ديگرى دارد؟

مستفاد از عبارت شيخ مفيد قدس سره در مقنعه- «الزنا الموجب للحدّ وطي ما حرّم اللَّه تعالى وطئه من النساء بغير عقد مشروع، إذا كان الوطي في الفرج خاصّة دون ما سواه»[164]- و عبارت شيخ طوسى رحمه الله در نهايه- «الزنا الموجب للحدّ هو وطي مَن حرّمه اللَّه من غير عقد ولا شبهة عقد ويكون بالفرج خاصّة»[165]- اين است كه وطى در دُبُر، مصداق زناى موجب حدّ نيست؛ چرا كه زنا را فقط به وطى در فرج مقيّد نموده اند. امّا ظاهر دو عبارت، بيانگر اين است كه قيد «خاصّة» براى اخراج دخول در بين دو ران يا در دهان و مانند آن است، نه براى اخراج وطى در دُبُر؛ زيرا، ادخال و وطى معناى وسيعى دارد كه شامل موارد مذكور نيز مى شود، و از سوى ديگر، لفظ فرج اعمّ از قُبُل و دُبُر بوده و اختصاص داشتن اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 100

واژه به قُبُل مشكوك است. مشهور فقها نيز صدق زناى موجب حدّ را اعمّ از وطى در دُبُر و قُبُل

مى دانند. به هر حال، بايد ادلّه ى دو طرف را كه در لابلاى كتاب ها به صورت پراكنده ديده مى شود، بررسى كرد.

بررسى ادلّه ى طرفين

الف: مهم ترين مستند مشهور اين است كه در لسان رواياتى كه در باب حدّ زنا رسيده و برخى از آن ها صحيح است، عناوينى مى بينيم كه اختصاص به وطى در قُبُل ندارد؛ مانند:

«أدخله»،[166] «أن يأتي رجل حراماً كما يأتي حلالًا»[167] و يا كلماتى مانند «ادخال، اتيان، فجور، مواقعه، مجامعه و ...»[168] در روايات به كار رفته كه بر وطى در دُبُر نيز صادق است.

ب: دليل غير مشهور از فقها، يكى از دو مطلب زير است:

اوّل اين كه: صدق زناى موجب حدّ بر وطى در دُبُر مشتبه است، و به مقتضاى حديث نبوى معروف: «تدرء الحدود بالشبهات»[169]- كه عامّ است و شبهات موضوعى و حكمى را به دليل جمع محلّى به الف و لام شامل مى شود- حدّ ساقط مى گردد. جواب اين دليل آن است كه استناد به حديث نبوى در صورتى صحيح است كه امر دائر باشد بين زنا و عمل ديگرى كه بدون حدّ است؛ پس، در بحث ما، كه امر بين زنا و لواط كه هر دو حدّ دارند، دائر است، نمى توان به حديث نبوى براى سقوط حدّ تمسّك كرد.

دوم اين كه: اگر به دختر باكره اى نسبت زنا داده شد، فقها گفته اند دو نفر قابله ى عادل، آن دختر را معاينه مى كنند، اگر بكارت او زايل نشده بود، شهادت مى دهند كه نسبت زنا غيرواقعى بوده است؛ زيرا، ممكن است وطى در دُبُر بوده، و از اين رو، بكارتش باقى است.

از اين مطلب، استفاده مى شود كه دايره ى زنا گسترده نيست و شامل وطى در دُبُر نمى شود.

پاسخ اين دليل آن است كه

اگر عنوانى را موضوع مسأله اى قرار دادند، معلوم مى شود

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 101

كه آن عنوان نقش دارد، وقتى مى گويند: باكره اى متهم به زنا شد، يعنى مسأله از جهت دخول به قُبُل و بقاى بكارت او مطرح است؛ و اگر وطى در دُبُر باشد، فرقى بين باكره و غير او نيست؛ در اين صورت، قرار دادن عنوان باكره به عنوان موضوع مسأله لغو است.

نتيجه: آن چه در ظاهر روايات آمده و مشهور با شهرتى عظيم به آن فتوا داده اند- به گونه اى كه در كتب فتوايى مختصر نيز به آن تصريح شده- عدم فرق بين وطى در قُبُل و دُبُر است. از اين رو، بايد عبارت تحرير الوسيله- «في فرج امرأة»- را توسعه داد؛ همان گونه كه در مسأله ى سوم به آن تصريح كرده اند.

9- عبارت «محرّمة عليه أصالة» براى خارج كردن سه مورد است. الف: جايى كه حرمتى نيست؛ مانند: زوجه ى دائم يا موقّت، كنيز و تحليل. ب: جايى كه حرمت فعلى نيست؛ مانند: صغير، مجنون و مكره؛ زيرا، حرمت در حق آنان فعليّت ندارد. ج: مواردى كه ذاتاً حلال است، ولى به واسطه ى عارضى حرام مى شود؛ مانند: وطى در ايّام حيض، يا در زمان اعتكاف، يا روزه ى واجب و ... كه در اين حالات، حرمت، عرضى است، نه اصلى.

اگر گفته شود چه دليلى بر خروج موارد حرمت عرضى از حدّ موجب زنا داريم؟

در جواب مى گوييم:

اوّلًا: زناى موجب حدّ، عملى است كه در عرف زنا شمرده شود؛ و در صورتِ حرمت عرضى، به نظر عرف، زنا صادق نيست تا چه رسد به زناى موجب حدّ.

ثانياً: در موارد وطى حائض، ظاهر روايات ثبوت كفّاره است؛ و مقدار آن بستگى

به وقوع عمل در اوّل يا وسط يا پايان ايّام عادت دارد.[170] لسان ادلّه اى كه اثبات كفّاره مى كند، حاكى از اين است كه حدّى نيست؛ و اين عمل حرام به واسطه ى آن كفّاره جبران مى شود.

ما نشنيده ايم كه در موردى، هم حدّ باشد و هم كفّاره.

از اين رو، مى گوييم: وطىِ در حالت اعتكاف، عرفاً زنا نيست تا حدّ داشته باشد، بلكه كفّاره براى آن ثابت است كه جبرانِ حرمت مى كند، و دليل خاصّى هم بر ثبوت حدّ در اين مورد نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 102

آرى، فقط در مورد وطىِ در حال صيام، روايت مفضّل بن عمر بر 25 يا 50 تازيانه دلالت داشت- در صفحات قبل، به اين روايت اشاره شد[171]- اين روايت، در مورد خاصّ- يعنى صورتى كه هر دو صائم باشند- رسيده، و در همان مورد بايد به آن عمل شود؛ ولى بحث ما در مطلق حرمتِ عرضى است.

10- در مورد قيودى كه پس از واژه ى «أصالة» در عبارت مسأله آمده، اين سؤال هست كه آيا احترازى اند يا توضيحى؟ در پاسخ گفته مى شود: چون در مقام بيان ضابطه هستند، بايد احترازى باشند؛ ليكن، مطلب تازه اى به ما نمى دهد؛ زيرا، عبارت هاى «من غير عقد نكاح دائماً أو منقطعاً»، «لا ملك من الفاعل للقابلة ولا تحليل»، در قيد «محرّمة عليه بالأصالة» داخل هستند. چه آن كه اگر عقد نكاح دائم يا منقطع باشد، زن بر مرد بالذات حلال است؛ و اگر حرمتى از ناحيه ى حيض يا صوم يا اعتكاف باشد، عرضى است؛ در مورد كنيز نيز، مالك او، مالك وطى اش هست؛ و فرقى نمى كند واطى، مالكِ كنيز باشد يا مالك منفعت او كه

از جمله ى منافعش، وطى او است.- البته در گذشته اشاره كرديم اگر زنى مالكِ عبد باشد، آن عبد با وى محرم نبوده و نمى تواند با او مقاربت كند- تحليل امه نيز از موارد جواز و اباحه ى تصرّف است. لذا، قيود مذكور، مطلب جديدى را افاده نمى كند.

قيد «ولا شبهة» نيز كه در آخر مسأله آمده، هر چند انواع شبهه را شامل مى شود،- يعنى: شبهه ى ملكيّت، شبهه ى تحليل، شبهه ى عقد نكاح دائم و متعه، شبهه ى موضوعى و حكمى- و علّت آخر آوردن اين قيد نيز بيان همين نكته است، ليكن تمام موارد شبهه با قيد «محرّمة بالأصالة» خارج مى شود و نيازى به اين قيد نيست.

توضيح: شبهه ى تحليل موضوعى عبارت است از اين كه مالك كنيزى را بر كسى تحليل كند و بعد معلوم شود در تطبيق اشتباه شده است. شبهه ى تحليل حكمى نيز آن است كه مولايى از غير واژه هاى «أبحتُ» و «حللتُ» به خيال اين كه تحليل به هر لفظى صحيح است، استفاده كند. شبهه ى ملكى موضوعى آن است كه مولا كنيزى بخرد و در مصداقِ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 103

تحويل گرفته، اشتباه رخ دهد. شبهه ى ملكى حكمى هم اين است كه به عقد بيع يا اجاره ى فاسد به خيال اين كه صحيح است، كنيز را به ملك خود منتقل كند و به همين صورت، شبهه ى موضوعى و حكمى عقد دائم و متعه تصوّر مى شود.

پس از تصوير موارد شبهه، فقها در تعريف شبهه گفته اند: «ما يوجب ظنّ الإباحة؛ چيزى است كه ظنّ به اباحه ى عمل ايجاد كند». برخى در مقام اشكال، گفته اند: مگر در باب وضو، اثبات نشد كه اصل اولى عدم حجّيت گمان است،

اين شخص خيال مى كند ظنّ به اباحه دارد، به چه دليلى اين ظنّ حجّت است؟

از اين اشكال در تعجّب ام؛ زيرا، مستشكل بين موارد استعمالِ ظنّ خَلط كرده است:

چرا كه گاه ظنّ را در مقابل شك و يقين به كار مى برند و در اين صورت، اصل، عدم حجّيت مظنّه است؛ و گاه ظنّ، به معناى اعتقاد جزمى است؛ مانند: واژه ى «ظنّ» در آيه ى شريفه الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلقُواْ رَبّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ[172] در اين جا، ظنّ به معناى يقين است. حال، «ظنّ» در تعريف شبهه، ظنِ در مقابلِ يقين نيست تا حجّت نباشد، بلكه به معناى اعتقاد جزمى است؛ معمولًا كسى كه در بستر شوهر مى خوابد، زنِ اوست؛ مرد به اعتقاد اين كه زوجه ى خودش است، با وى وطى مى كند، و بعد معلوم مى شود همسرش نبوده است. مجامعتِ با اين زن، به نظرِ شوهر حلال است نه حرام؛ زيرا، با وجودِ قطع و يقينِ مرد به حلّيت وطى، حرمت، در حقّ او فعليّت و تنجّز پيدا نمى كند. كارِ قطع در صورت عدم اصابه ى به واقع، مُعذّريت و عدم تنجّز واقع است. بنابراين، وطىِ به شبهه از مصاديق «محرّمة بالأصالة» نبوده، و با اين قيد خارج مى شود. لذا، نيازى به تصريح «ولا شبهة» نيست.

11- تعريفى كه در اين مسأله براى زناى موجب حدّ ارائه شد، تعريف جامع افراد نيست؛ زيرا، در آن فرمود: «إدخال الإنسان ذَكَره الأصلي». اين تعريف، شامل زناى زن نمى شود؛ در حالى كه ممكن است عملِ وطى نسبت به مرد مصداق زنا نباشد ولى همان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 104

عمل، در حقّ زن، زنا باشد؛ مانند موردى كه زن مى دانستنه فلان مرد شوهرش نيست، امّا

مرد به خيال اين كه زن همسرش است، با او وطى كند.

اين اشكال بر تمام تعاريفى كه فقط زناى مرد را تعريف كرده اند، وارد است. بنابراين، تعريف بايد اعمّ باشد و شامل زناى موجب حدّ نسبت به هر دو بشود. با اضافه كردن عبارت: «تمكين زن براى وطى كردن مردى كه بالأصالة با او حرام است»، اين اشكال دفع مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 105

[شرائط الدخول المعتبر في ثبوت حدّ الزنا]

[مسألة 3- يتحقّق الدخول بغيبوبة الحشفة قُبُلًا أو دُبُراً. وفي عادم الحشفة يكفي صدق الدخول عرفاً ولو لم يكن بمقدار الحشفة، والأحوط في إجراء الحدّ حصوله بمقدارها، بل يُدرء بما دونها.]

شرايط دخول در ثبوت حدّ زنا

اشاره

توضيح مسأله ى سوم

دخولى كه موجب حدّ است، به غيبوبت حشفه در قُبُل يا دُبُر محقّق مى شود. نسبت به مردى كه ختنه گاه ندارد، كافى است كه از نظر عرف، دخول صدق كند هرچند كه به اندازه ى حشفه نباشد؛ و احتياط در اجراى حدّ آن است كه دخول به اندازه ى حشفه باشد؛ بلكه در دخول كمتر از مقدار حشفه، حدّ ساقط مى شود؛ به دليل «الحدود تدرء بالشبهات».

اين مسأله شامل سه مطلب است:

1- عدم فرق بين دخول در قُبُل و دُبُر

در رابطه با اين موضوع در مسأله ى اوّل به طور گسترده و كافى بحث كرديم. نتيجه آن شد كه مشهور با شهرت عظيمى به عدم فرق بين اين دو قائل هستند و وطى در دُبُر را به لواط ملحق نمى كنند.

2- حكم واجد حشفه

براى تحقّق زناى موجب حدّ، چه مقدار از آلت بايد ادخال شود؛ تمام آلت يا بعضى از حشفه يا به مقدار حشفه؟ هر سه احتمال به ذهن مى آيد. با مراجعه به رواياتى كه درباره ى واجد الحشفة و عادم الحشفة رسيده است، احتمال اوّل و دوم نفى، و احتمال سوم تثبيت مى شود. اين روايات كه صحيح و معتبر بوده و فقها بر طبق آن فتوا داده اند، ملاك وجوب حدّ را «التقاى ختانين» مى دانند. همين كه ختانين با هم تماس پيدا كنند- يعنى به مقدار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 106

حشفه ادخال شود- حدّ ثابت مى گردد. با وجود اين روايات، مطلب اجماعى است. براى نمونه چند روايت را ذكر مى كنيم:

1- عنه عن منصور بن حازم، عن أبي بصير، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام إذا التقى الختانان فقد وجب الجلد.[173] 2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده، عن عبيد اللَّه بن عليّ الحلبي، قال:

سئل أبو عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يصيب المرأة فلا ينزل أعليه غسل؟ قال: كان عليّ عليه السلام يقول: إذا مسّ الختان الختان فقد وجب الغسل، قال: وكان عليّ عليه السلام يقول: كيف لا يوجب الغسل والحدّ يجب فيه؟ قال: يجب عليه المهر والغسل.[174] فقه الحديث: روايت اوّل، ملاك در وجوب و ترتّب حدّ را تماس و التقاى ختانين مى داند. و در صحيحه ى حلبى از امام صادق عليه السلام سؤال مى كند: مردى كه با

زنى جماع كرده و انزال نشده، آيا غسل بر او واجب است؟ امام عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام هميشه مى فرمود:- «كان عليّ عليه السلام يقول»، ظهور در تكرار دارد- زمانى كه ختان با ختان تماس گرفت، غسل واجب مى شود؛ و اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: چگونه مسّ ختانين موجب غسل نباشد و حال آن كه حدّ واجب است. به مجرّد تماس ختانين، به گردن مرد مهريه و غسل مى آيد.

از اين روايت، دو مطلب استفاده مى شود: اوّل: براى واجب شدن غسل و ثبوت مهر و ترتّب حدّ، لازم نيست زيادتر از مسّ ختانين دخول شده باشد. دوم: در كمتر از اين مقدار، امور مذكوره مترتّب نمى شود. روايت هر دو طرف قضيه را متعرّض است. با اين كه سخن از مراتب دخول و وجوب غسل بوده، ولى اميرمؤمنان عليه السلام آن را به مطلبى كه مسلّم بوده، يعنى وجوب حدّ در صورت التقاى ختانين تشبيه كرده اند.

3- محمّد بن الحسن بإسناده، عن الحسين بن سعيد، عن حمّاد، عن ربعي بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 107

عبداللَّه، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام قال: جمع عمر بن الخطّاب أصحاب النبيّ صلى الله عليه و آله، فقال: ما تقولون في الرجل يأتي أهله فيخالطها ولا ينزل؟ فقالت الأنصار: الماء من الماء. وقال المهاجرون: إذا التقى الختانان فقد وجب عليه الغسل. فقال عمر لعليّ عليه السلام ما تقول يا أبا الحسن؟ فقال عليّ عليه السلام: أتوجبون عليه الحدّ والرّجم ولا توجبون عليه صاعاً من الماء؟ إذا التقى الختانان فقد وجب عليه الغسل.

فقال عمر: القول ما قال المهاجرون ودعوا ما قالت الأنصار.[175] فقه الحديث: عمر بن خطاب اصحاب پيامبر صلى

الله عليه و آله را جمع كرد و پرسيد: آيا دخولى كه همراه با انزال نباشد موجب غسل مى شود؟ انصار گفتند: آب برابر آب؛ يعنى اگر منى خارج شد، غسل واجب است. و مهاجران گفتند: به التقاى ختانين، غسل واجب مى شود.

مسأله را از اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد، آن حضرت فرمود: آيا بر او حدّ و رجم را جارى مى سازيد ولى صاعى از آب را روا نمى داريد؟ هنگامى كه دو ختنه گاه با هم برخورد كنند، غسل واجب مى شود.

از بيان امام عليه السلام مفروغٌ به بودن وجوب حدّ در صورت التقاى ختانين استفاده مى شود.

اشكال: اين مطلب راجع به قُبُل تمام است، زيرا براى مرد و زن ختان هست، امّا در مورد وطى در دُبُر كه ختان نيست، چه مى گوييد؟

پاسخ 1: از روايت استفاده مى شود بين وجوب غسل و ثبوت حدّ ملازمه است؛ با هر دخولى كه غسل واجب شود، در صورت وجود شرايط، حدّ نيز ثابت مى گردد؛ لذا، اگر به مقدار حشفه در دُبُر دخول شود، غسل واجب است؛ پس، حدّ نيز واجب مى شود.

پاسخ 2: مى توان گفت: روايات در صدد بيان دخولى است كه به سبب آن غسل واجب مى شود، و كارى به مدخولٌ فيه ندارد. شاهدش اين كه اگر مردى ختنه نشده و به مقدار حشفه دخول كرده باشد، عرفاً زنا صادق است؛ با اين كه ختان ندارد تا التقاى ختانين صدق كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 108

3- حكم مقطوع الحشفة

در تحقّق زناى موجب حدّ براى فردى كه مقطوع الحشفه است، سه احتمال وجود دارد: 1- زنا به ادخال مجموع آلت محقّق مى شود؛ زيرا، عبارت «أدخل ذكره» در روايات، ظهور عرفى در ادخال مجموع آلت دارد.

از اين ظهور، نسبت به واجد حشفه، به واسطه ى روايات التقاى ختانين دست بر مى داريم؛ امّا نسبت به عادم حشفه، آن را اخذ مى كنيم.

صاحب كشف اللثام اين وجه را احد الوجهين در مسأله قرار داده است.[176] 2- كفايتِ ادخال مسمّاى ذَكَر و مسّ آن، هرچند به اندازه ى حشفه نباشد؛ زيرا، «إذا التقى الختانان» مربوط به واجد حشفه است و اين روايات فاقد حشفه را نمى گيرد.

بنابراين، بايد به معناى عرفى ادخال اخذ كنيم كه به مسمّاى دخول محقّق مى گردد. شاهد اين مطلب آن است كه وقتى مى گوييد: «انگشتم را در گوشم فرو بردم»، با اين كه مقدار كمى از انگشت را داخل گوش كرده ايد، كسى اشكال نكرده و جمله تان صحيح است. لذا، به مسمّاىِ دخول ذَكَر، وطى محقّق مى شود.

امام قدس سره در متن تحرير، به اين وجه تمايل نشان داده، اگرچه در مقام اجراى حدّ، به واسطه ى دليل «درء الحدّ بالشبهة» احتياط كرده اند و ظاهر عبارتشان تفكيك بين ثبوت غُسل و مهر با اجراى حدّ مى باشد.

3- بيشتر فقها،[177] در عادم حشفه گفته اند: بايد به اندازه ى حشفه دخول كرده باشد تا حدّ زنا ثابت شود؛ يعنى: حدّ وسط بين مجموع ذَكَر و مسمّاى آن؛ زيرا، رواياتى كه دخول را به التقاى ختانين دانسته اند، در مقام اين نيستند كه براى دخول يك معناى شرعى و تعبّدى درست كنند، بلكه در مقام بيان زناى معهود عرفى هستند. بنابراين، بايد به اين اندازه دخول واقع شود تا زنا صدق كند؛ و فرقى بين واجد حشفه و عادم آن نيست.

نتيجه: احتمال سوم كه مختار مشهور است و امام قدس سره نيز در مقام اجراى حدّ، بنا بر احتياط آن را پذيرفته اند، اقربِ

از وجوه ديگر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 109

[شرائط الزانية والزاني في ثبوت حدّ الزنا]

[مسألة 4- يشترط في ثبوت الحدّ على كلّ من الزاني والزانية البلوغ، فلا حدّ على الصغير والصغيرة، والعقل، فلا حدّ على المجنونة بلا شبهة ولا على المجنون على الأصحّ، والعلم بالتحريم حال وقوع الفعل منه إجتهاداً أو تقليداً، فلا حدّ على الجاهل بالتحريم. ولو نسي الحكم يدرأ عنه الحدّ، وكذا لو غفل عنه حال العمل.

والإختيار، فلا حدّ على المكره والمكرهة. ولا شبهة في تحقّق الإكراه في طرف الرجل كما يتحقّق في طرف المرأة.]

شرايط زن و مرد زناكار در ثبوت حدّ زنا

اشاره

امام قدس سره در اين مسأله چهار چيز را در ثبوت حدّ براى زناكار معتبر دانسته اند. در حقيقت، عبارتى را كه در مسأله ى اوّل فرمود- «مع شرائط يأتي بيانها»- در اين جا تفصيل داده اند.

البته، اين چهار شرط از تعريف زناى موجب حدّ نيز فهميده مى شود؛ لذا، اين مسأله جنبه ى توضيحى دارد. علّت ذكر نام آن ها به طور مستقلّ اين است كه در بعضى از فروع اين شروط، مخالفت هايى شده است.

در ثبوت حدّ بر هر يك از زانى و زانيه بلوغ شرط است؛ پس، بر صغير و صغيره حدّى نيست. عقل نيز از شرايط ثبوت حدّ است؛ به همين جهت، بر زن مجنونه اگر زنا داد، بدون هيچ شكّ و شبهه اى حدّى نيست؛ و بر مجنون، اگر زنا كرد، بنا بر قول صحيح تر حدّى نمى باشد. علم اجتهادى يا تقليدى به حرمت زنا در حين عمل، شرط ديگر ثبوت حدّ است؛ بنابراين، نسبت به جاهل، حدّى نمى باشد؛ و اگر حكم را فراموش كرده، حدّ در مورد او ساقط مى گردد. همين طور است اگر در حال عمل، از حكم، غفلت كرد.

شرط چهارم نيز اختيار است؛ لذا، بر مرد يا زنى كه اكراه بر زنا مى شوند، حدّى نيست. بدون شبهه، ممكن است مرد را اكراه كرد، همان گونه كه در مورد زن امكان دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 110

شرط اوّل: بلوغ

براى تحقّق زناى موجب حدّ، بالغ بودن زانى و زانيه شرط نيست، بلكه بلوغ در كسى كه حدّ بر او جارى مى شود شرط است. به عبارت ديگر، ملازمه اى بين ثبوت حدّ و زنا نيست. چه بسا جماعى نسبت به يك طرف زناى موجب حدّ باشد و نسبت به طرف ديگر نباشد؛ مانند مردى كه زنى را به زنا اكراه مى كند؛ يا اگر بالغى با صغيرى وطى كند، بر بالغ (مرد باشد يا زن) حدّ اجرا مى شود، ولى بر طرف ديگر حدّى نيست.

به سبب رواياتى كه از معصومين عليهم السلام رسيده، اعتبار بلوغ از نظر فتوا مسلّم است.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن يزيد الكناسي، عن أبي جعفر عليه السلام قال: الجارية إذا بلغت تسع سنين ذهب عنها اليُتْم وزوّجت واقيمت عليها الحدود التامّة لها وعليها.

قال: قلت: الغلام إذا زوّجه أبوه ودخل بأهله وهو غير مدرك، أتقام عليه الحدود على تلك الحال؟ قال: أمّا الحدود الكاملة التي يؤخذ بها الرجال فلا، ولكن يجلد في الحدود كلّها على مبلغ سنّه، ولا تبطل حدود اللَّه في خلقه، ولا تبطل حقوق المسلمين بينهم.[178]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام باقر عليه السلام مى فرمايد: دختر زمانى كه به سنّ نُه سالگى رسيد، از يتيمى خارج مى شود- يعنى: در تصرّف مالش استقلال پيدا مى كند-؛ و دخول به

او مانعى ندارد؛ و حدود خدا نسبت به او جارى مى شود، خواه به نفع او باشد- مانند حدّ قذف كه به نفع دختر است؛ زيرا، براى حفظ موقعيّت و عفّت او اين حدّ وضع شده است، و قاذف او بايد حدّ بخورد.- و خواه به ضرر او باشد- مانند حدّ زنا در صورتى كه دختر زنا دهد-.

يزيد كناسى پرسيد: آيا حدود نسبت به پسر غيربالغى كه پدرش براى او زن گرفته و با همسرش جماع كرده است، اجرا مى شود؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 111

امام عليه السلام فرمود: حدود كاملى كه گريبان مردها را مى گيرد، درباره ى او اجرا نمى شود؛ بلكه اگر كار غيرمشروعى انجام داد، به تناسب سنّش به او تازيانه مى زنند.- البته در نقل ديگرى از حديث آمده كه حال بچّه تا پانزده سالگى چنين است؛ و هنگامى كه به اين سن رسيد، مرد شده و حدود كامل در حقّ او جارى مى شود.- حدود خدا در ميان مردم نبايد هيچ گاه تعطيل شود- ظاهراً، مقصود امام عليه السلام حدودى است كه به نفع مردم است.-

در نتيجه، اين صحيحه بر عدم ثبوت حدّ كامل بر دختر و پسر، قبل از بلوغ آن ها دلالت دارد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أبي عبداللَّه، عن عليّ بن الحسين، عن حمّاد بن عيسى، عن جعفر بن محمّد، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام قال: لا حدّ على مجنون حتّى يُفيق، ولا على صبيّ حتّى يدرك ولا على النائم حتّى يستيقظ.[179]

فقه الحديث: بر مجنون تا از حالت جنونش خارج نشده، و بر كودك تا بالغ نشده، و بر فرد خواب تا بيدار نشده،

حدّى نيست.

بنابراين، از نظر فتوا، در مورد پسر و دختر كوچك، بحثى نيست.

ممكن است غير از اين دو صحيحه، روايات ديگرى هم باشد كه ذكر همه ى آن ها نياز نيست.

شرط دوم: عقل

همان گونه كه در عبارت تحرير الوسيله آمده، در مورد عقل دو بحث لازم است بيان شود؛ يكى در مورد زن ديوانه، اگر زنا داد؛ و ديگرى مرد مجنون، اگر زنا كرد.

الف: زناى زن ديوانه

از نظر روايات و فتوا، مسلّم است اگر زن ديوانه اى زنا داد، حدّ بر او جارى نمى شود. در اين باره به دو روايت اشاره مى كنيم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 112

1- محمّد بن محمّد المفيد في الإرشاد، قال: روت العامّة والخاصّة أنّ مجنونة فجر بها رجل وقامت البيّنة عليها، فأمر عمر بجلدها الحدّ، فمرّ بها عليّ أميرالمؤمنين عليه السلام فقال: ما بال مجنونة آل فلان تقتل؟ فقيل له: إنّ رجلًا فجر بها فهرب وقامت البيّنة عليها فأمر عمر بجلدها. فقال لهم: ردّوها إليه وقولوا له: أما علمت أنّ هذه مجنونة آل فلان، وأنّ النبيّ صلى الله عليه و آله قال: رفع القلم عن المجنون حتّى يفيق وأنّها مغلوبة على عقلها ونفسها.

فردّوها إليه، فدرأ عنها الحدّ.[180]

فقه الحديث: شيخ مفيد رحمه الله در كتاب ارشاد مى نويسد: شيعه و سنّى اين داستان را نقل كرده اند؛- معلوم مى شود امر مسلّمى بوده كه روايت آن از هر دو طايفه رسيده است.- و آن اين كه مردى به زن ديوانه اى تجاوز كرد و بيّنه بر ثبوت زنا قائم شد. عمر دستور داد به او صد تازيانه زده شود. اميرمؤمنان عليه السلام آن زن را ديد و فرمود: اين زن ديوانه مربوط به فلان قبيله است، چه كرده

كه بايد كشته شود؟- اين سؤال مطرح مى شود كه با اين كه مسأله ى تازيانه مطرح بوده، چرا امام عليه السلام كشتن را پيش كشيد؟ شايد امام عليه السلام مى دانسته اگر اين زن حدّ بخورد، مى ميرد؛ علاوه بر اين كه داريم: «تقتل أي: تحدّ»-.

به امام عليه السلام گفته شد: مردى با او زنا كرده و گريخته و بر زناى اين زن بيّنه قائم شده است؛ عمر نيز دستور داده او را تازيانه بزنند. امام عليه السلام فرمود: او را برگردانيد و به عمر بگوييد: آيا نمى داند اين زن، ديوانه ى فلان قبيله است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تكليف از ديوانه تا قبل از آن كه جنونش برطرف شود، برداشته شده است؟ اين زن مالكِ امر خودش نيست و نمى تواند خودش را كنترل كند. او را نزد عمر برگردانيدند و حدّ را از او برداشت.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام في امرأة مجنونة زنت، أنّها لا تملك أمرها، ليس عليها شي ء.[181] روايت، هم چون روايات باب شكّ بين سه و چهار است، كه هيچ كس احتمال نمى دهد مربوط به شكّ مردها باشد و شكّ زنان را شامل نشود. از اين گونه تعبيرات، عموميّت استفاده مى شود؛ همان گونه كه عرف، حكم صبى را به صبيّه تعميم مى دهد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 113

فقه الحديث: در اين صحيحه، محمّد بن مسلم درباره ى زن ديوانه اى كه زنا داد، از امام پرسيد؛ امام عليه السلام فرمود: ديوانه نمى تواند خود را كنترل كند و عقلش مغلوب است؛ پس، حدّى بر او

نيست.

ب: حكم زناى مرد ديوانه

مشهور فقها او را مانند مجنونه مى دانند؛ و امام رحمه الله نيز در متن تحرير فرموده: «على الأصح» حدّ بر او جارى نمى شود؛ ليكن در مقابل مشهور، بزرگانى مانند شيخ مفيد،[182] شيخ طوسى،[183] شيخ صدوق،[184] قاضى ابن برّاج،[185] و ابن سعيد رحمهم الله[186] معتقدند بايستى حدّ كامل به او زده شود. بنابراين، لازم است كه ادلّه ى هر دو نظر را بررسى كنيم.

مستندات قول مشهور

الف: هرچند روايت ارشاد، درباره ى زن ديوانه است، امّا امام عليه السلام به كلام رسولِ خدا صلى الله عليه و آله «رفع القلم عن المجنون حتّى يفيق» تمسّك كرده است. بنابراين، شمول روايت، نسبت به مجنون مسلّم است، و به قرينه ى استشهاد امام عليه السلام، آن را نسبت به مجنونه تعميم مى دهيم. و مى توان گفت: «رفع القلم عن المجنون» اطلاق دارد و شامل هر دو مى شود.

ب: در ابتداى صحيحه ى حمّاد بن عيسى- كه درباره ى صبى بود و ذكر آن گذشت- آمده است: «لا حدّ على مجنون حتّى يفيق»؛[187] اين روايت نيز اطلاق دارد. ظاهر اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 114

ج: محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن فضيل بن يسار، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: لا حدّ لمن لا حدّ عليه، يعني: لو أنّ مجنوناً قذف رجلًا لم أر عليه شيئاً، ولو قذفه رجل فقال: يا زان! لم يكن عليه حدّ.[188]

فقه الحديث: سند روايت به خاطر پدر على بن ابراهيم، بين صحيح و حسن مردّد است؛ به هر حال، روايت معتبر است. امام صادق عليه السلام فرمود: كسانى كه حدّهاى ضررى ندارند، حدّهاى نفعى نيز

ندارند- از اولى تعبير به «لام»، و از دومى تعبير به «على» شده است- امام عليه السلام در تفسير اين كلام فرمود: اگر مجنونى مردى را قذف كرد، نبايد حدّ قذف بخورد؛ و اگر او را نيز قذف كردند، حدّى بر قاذف، به نفع مجنون جارى نمى شود.

هرچند اين روايت، در باب قذف وارد شده است، ولى امام عليه السلام در آن، به يك ضابطه ى كلّى اشاره مى كند، و آن اين كه «تمام كسانى كه حدّ ضررى ندارند، حدّ نفعى نيز ندارند»؛ و نكره ى در سياق نفى، افاده ى عموم مى كند. مجنون از مصاديق اين قاعده ى كلّى است، پس هيچ حدّ ضررى بر او نيست. يكى از مصاديق حدّ نيز زنا است؛ نتيجه اين مى شود كه حدّ زنا در حقّ مجنون جارى نمى شود.

مستندات قول غير مشهور

دليل قول مشهور فقط روايت زير است:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن إبراهيم بن الفضل، عن أبان بن تغلب، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: إذا زنى المجنون أو المعتوه جُلد الحدّ وإن كان محصناً رجم.

قلت: وما الفرق بين المجنون والمجنونة والمعتوه والمعتوهة؟ فقال: المرأة إنّما تؤتى والرجل يأتي. وإنّما يزني إذا عقل كيف يأتي اللذّة. وإنّ المرأة إنّما تستكره ويفعل بها وهي لا تعقل ما يفعل بها.[189]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 115

سند روايت: مشهور فقها اين روايت را از اعتبار ساقط مى دانند؛ زيرا، «ابراهيم بن فضل» در كتاب هاى رجالى توثيق و مدحى ندارد.

در دفاع از سند روايت گفته شده: شيخ طوسى رحمه الله در كتاب رجالش كه از اركان كتب رجالى شيعه است و در آن، اصحاب امامان عليهم السلام

را جداگانه ذكر مى كند، در شمار اصحاب امام صادق عليه السلام، «ابراهيم بن الفضل الهاشمى» و «ابو اسحاق ابراهيم بن الفضل المدنى» را نام مى برد؛[190] بنابراين، راوى مذكور در اين سند، مردّد بين اين دو نفر است.

مرحوم اردبيلى در كتاب شريف «جامع الرواة»[191] يكى از موارد حديثِ ابراهيم بن الفضل الهاشمى را همين روايت شمرده است؛ و در نتيجه، راوى از حالت ترديد خارج مى شود.

در توثيق ابراهيم بن الفضل هاشمى نيز وجوه زير گفته شده است:

1- از اين كه صاحب جامع الرواة اشاره اى به تضعيف او نمى كند، ممدوح بودنش استفاده مى شود.

2- «جعفر بن بشير» از «ابراهيم بن الفضل الهاشمى»، روايت مى كند. مرحوم محقّق بهبهانى كه متخصّص مسائل رجالى است، از اين نكته استفاده كرده و او را توثيق مى كند؛ زيرا، روايت كردن جعفر بن بشير از كسى را نشانه ى ثقه بودن او مى داند.[192] 3- مفاد اين روايت، برخلاف قواعد فقهى است؛ زيرا، اسلام، مجنون را به هيچ تكليفى مكلّف نكرده، ولى در اين روايت بر مجنون حدّ ثابت شده است؛ و چنين روايتى مورد استناد بزرگانى همانند شيخ مفيد، شيخ طوسى، قاضى ابن برّاج و ابن سعيد و شيخ صدوق رحمهم الله واقع شده است؛ كه از اين استناد، كشف مى شود سند روايت براى آنان معتبر بوده، وگرنه چگونه به روايت ضعيف فتوا داده اند؟ چه فرقى است بين اين كه شيخ مفيد رحمه الله بگويد: فلانى ثقه است يا به حديثى عمل كند كه برخلاف قاعده است؟ از عمل او، وثاقت راوى كشف مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 116

به نظر ما، اشكالات زير بر وجوه فوق وارد است:

اوّل اين كه: از كجا مرحوم اردبيلى فهميده راوى اين

حديث، ابراهيم بن الفضل الهاشمى است، نه ابو اسحاق ابراهيم بن الفضل المدنى؟

دوم: از عدم تعرّض صاحب جامع الرواة به مدح و ذمّ او چگونه حُسن كشف مى شود؟

سوم: استناد بزرگان قوم به اين روايت، معارض است با اعراض مشهور از فتوا دادن به آن؛ به عبارت ديگر، مشهور اين توثيق را نپذيرفته اند. از اين كه دلالت روايت در فرق بين مجنون و مجنونه صريح و روشن است و قابل مناقشه نيست، معلوم مى شود اشكال مشهور بر سند آن بوده و نه بر دلالتش.

چهارم آن كه: مستند استنباط مرحوم وحيد بهبهانى معلوم نيست. براى ما روشن نيست روايت كردن جعفر بن بشير از ابراهيم بن فضل الهاشمى از جهت ثقه بودن اوست يا از جهت موثوق الصدور بودن روايت.

نتيجه آن كه اعتبار روايت در نظر ما مشكوك است. به خصوص آن كه اين روايت، مخالفت صريح با روايات گذشته دارد، حداقل شكّ مى كنيم آيا بر مجنون حدّى ثابت است يا نه؟، به «إنّ الحدود تدرء بالشبهات» تمسّك كرده، حدّ را از او بر مى داريم.

فقه الحديث: «معتوه» در اين روايت، نوعى از مجنون است و شايد مقصود، مجنون ادوارى باشد.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: اگر مجنون يا معتوه زنا كند، بايد تازيانه بخورد؛ و اگر محصن است، بايد سنگسار شود.

فرق بين زن و مرد ديوانه يا معتوه از سوى راوى مطرح مى شود. و امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد:

فرقش اين است كه زن حالت مفعولى و مرد حالت فاعلى دارد؛ كسى كه فاعل است، در صورتى زنا مى كند كه مى فهمد، و تعقّل مى كند كه چگونه دفع شهوت كند؛ امّا زن اين گونه نيست، او را بر اين كار اكراه مى كنند و چه بسا لذّت نمى برد.

اگر

اين تعليل در روايت نبود، دلالت آن تمام بود؛ امّا با وجود اين تعليل، اشكال مى شود از اين تعليل چه چيزى قصد شده است؟ آيا هرگاه مجنون راه دفع شهوت را بداند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 117

كشف مى شود كه او مجنون نيست؟ از اين رو، صاحب وسائل رحمه الله اين روايت را بر مجنونى كه مرتبه اى از عقل و ادراك را تمييز داشته باشد، حمل مى كند. بنا بر اين توجيه، روايت ربطى به بحث ما ندارد؛ زيرا، بحث ما در مجنونى است كه تمام مراتب عقل را از دست داده است.

اگر مقصود از روايت اين است كه در عالم هركسى زنا كند، معقول نبوده و مجنون است- يعنى: زانى بودن مساوى با عاقل بودن است-، جوابش روشن است؛ زيرا، مجنون بدتر از حيوان نيست كه راه خاموش كردن شهوت را مى داند. مجنون فقط در جهات انسانيّت، عقل ندارد؛ امّا در جهت حيوانى، مانند: غذا خوردن، اطفاى شهوت و ... نقصى ندارد؛ به همان گونه اى كه غذا خوردن را براى رفع گرسنگى، درك مى كند، دفع شهوت را نيز مى فهمد. بنابراين، تعبيرى كه در روايت براى فرق بين مجنون و مجنونه گفته شده، مورد تأمّل است.

علاوه بر مطلب گذشته، از تعليلى كه در روايت صحيحه داشتيم: «إنّها لا تملك أمرها؛ كسى كه جنون دارد نمى تواند خودش را كنترل كند و مالك امر خودش نيست، پس بر او چيزى نيست»، نتيجه مى گيريم: «كلّ من لا يملك أمره ليس عليها شي ء». اين تعليل، اختصاص به مجنونه ندارد، و با كمال وضوح، در باب مجنون نيز جارى مى شود.

با توجّه به مباحث گذشته، ناچاريم قول مشهور را بپذيريم؛ همان گونه

كه امام رحمه الله در تحرير الوسيله فرمود: بنابر قول صحيح تر، بر مجنون، حدّى نيست.

شرط سوم: علم به تحريم زنا در حال وقوع فعل

امام رحمه الله مى فرمايد: در حال عمل، زانى يا زانيه بايد علم اجتهادى يا تقليدى به حرمت زنا داشته باشد تا حدّ بر او ثابت شود؛ بنابراين، حدّى بر جاهل نيست. كسى كه حكم را مى دانسته و فراموش كرده، يا در حين عمل از حكم غفلت داشته، حدّ از او ساقط است.

كلام مرحوم امام مشتمل بر مطالبى است كه بايد به آن ها توجّه شود:

مطلب اوّل: مراد از علم، در اين جا، قطع و يقين نيست، بلكه مقصود از آن، حجّت بر تحريم است و لازم نيست اين حجّت از امارات باشد؛ بلكه شامل هر حجّت شرعى بر تحريم مى شود. علم، يا بيّنه، يا خبر واحد و يا اصل عملى معتبر (استصحاب تحريم؛ مثلًا:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 118

اگر زنى قبلًا بر او حرام بوده و نمى داند آيا او را عقد كرده يا نه؟ مقتضاى استصحاب، عدم زوجيّت و بقاى حرمت وطى با اين زن است.).

شاهد اين تعميم، كلمه ى «تقليداً أو إجتهاداً» در عبارت تحرير الوسيله است؛ زيرا، اگر مجتهد يقين به حكم هم پيدا كند، براى مقلّد او هيچ گاه يقين به حكم پيدا نمى شود؛ بلكه مقلّد مى گويد: مجتهد من به حرمت زنا فتوا داده است.

مطلب دوم: علم در اين جا اعم از علم تفصيلى و علم اجمالى است؛ يعنى: اگر به تفصيل بداند فلان زن بر او حرام است و با او وطى كند، حدّ ثابت مى شود؛ و اگر به اجمال بداند يكى از دو زن بر او حرام است و با هر دو وطى كند، باز حدّ

ثابت است؛ زيرا، فرقى بين علم اجمالى در اين باب و ابواب ديگر نيست. اگر علم اجمالى در دَوَران بين خمر و غيرخمر اقتضاى اجتناب از هر دو را دارد، در اين جا نيز حكم واقعى معلوم بالإجمال گريبانِ مكلّف را مى گيرد و بر او تنجّز پيدا مى كند. در نتيجه، به حكم عقل، اجتناب از هر دو لازم است؛ و اگر اجتناب نكرد و مصادف با حرام واقعى نشد، آثار حرام بر آن مترتّب مى شود. پس، اطلاقِ علم، هر دو (علم تفصيلى و اجمالى) را مى گيرد. علاوه آن كه، در اين جا خصوصيّتى نيز وجود ندارد تا علم را به علم تفصيلى اختصاص دهيم.

مطلب سوم: معمولًا علم در مقابل جهل به كار مى رود، ليكن از بيان امام رحمه الله در تقرير مسأله مى فهميم در اين جا علم خاصّى- علمِ با توجّه و التفات به حرمت- معتبر است؛ و مقصود از آن، علم در مقابل جهل، نسيان و غفلت است. يعنى: براى ثبوت حدّ، نه تنها بايد علم به تحريم داشته باشد، بلكه در حين عمل نيز نسبت به حكم، فراموشى يا غفلتى به او دست نداده باشد.

شاهد اين تخصيص، حديث رفع است «رفع ما لا يعلمون»؛[193] آن چه مجهول باشد، در شبهات حكميّه يا موضوعيّه، موضوع براى حديث رفع است. البته بايد توجّه داشت در هر جهل و شكّى، «اصالة البرائة» يا «اصالة الإباحة» جارى نيست؛ اگر جاهل مقصّر باشد و راهى براى سؤال كردن و به دست آوردن حكم الهى داشته باشد، حديث رفع در حقّ او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 119

جارى نيست. در روايات نيز مواردى داريم كه اگر شخص، جاهلِ مقصّر باشد، معذور نيست و

حجّت گريبان او را مى گيرد؛ كه در آينده به آن اشاره مى شود.

در صورت نسيان، حديث رفع دلالت بر عدم ثبوت حدّ دارد؛ صورت غفلت نيز مشمول ما لا يعلمون و جهل است؛ زيرا، غافل كسى است كه توجّه ندارد؛ يعنى: آدمى است غيرمتوجّه كه به عدم توجّه خود نيز توجّه ندارد. بنابراين، نياز به دليل خاصّى نداريم؛ و ادلّه ى عامّه ما را كافى است. با اين حال، به دو روايت اشاره مى كنيم: يكى درباره ى دخالت علم به تحريم در ثبوت حدّ زنا؛ و ديگرى درباره ى معذور نبودن جاهل مقصّر.

1- بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن حمران، قال:

سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن امرأة تزوّجت في عدّتها بجهالة منها بذلك.

قال: فقال عليه السلام: لا أرى عليها شيئاً ويفرّق بينها وبين الّذي تزوّج بها، ولا تحلّ له أبداً. قلت: فإن كانت قد عرفت أنّ ذلك محرّم عليها ثمّ تقدّمت على ذلك؟

فقال: إن كانت تزوّجته في عدّة لزوجها الّذي طلّقها، عليها الرجعة، فإنّي أرى أنّ عليها الرجم، فإن كانت تزوّجته في عدّة ليس لزوجها عليها فيها الرجعة، فإنّي أرى أنّ عليها حدّ الزاني ويفرّق بينها وبين الّذي تزوّجها ولا تحلّ له أبداً.[194]

فقه الحديث: روايت صحيحه است و ظاهراً حمران، برادر زراره و از فرزندان اعين است. از امام صادق عليه السلام سؤال مى كند درباره ى زنى كه در عدّه با مردى ازدواج كرده و جاهل به تحريم ازدواج در عدّه بوده است.

امام عليه السلام فرمود: حدّ و حرمت تكليفى بر آن زن نيست؛ ليكن، حرمت وضعى پيدا مى كند؛ يعنى: آن زن بر اين مرد، حرام ابدى مى شود.

حمران پرسيد: اگر آن زن عالم به تحريم بود

و به اين كار اقدام كرد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اگر آن زن در عدّه طلاق رجعى بوده است، بايد سنگسار شود؛ و اگر در عدّه طلاق بائن بوده است، حدّ زانى بر او زده مى شود، و بين او و آن مرد جدايى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 120

مى اندازند، و بر يكديگر حرام ابدى مى شوند.

2- بإسناده، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن يزيد الكناسي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن امرأة تزوّجت في عدّتها. فقال: إن كانت تزوّجت في عدّة طلاق لزوجها عليها الرجعة فإنّ عليها الرجم، وإن كانت تزوّجت في عدّة ليس لزوجها عليها الرجعة، فإنّ عليها حدّ الزاني غير المحصن. وإن كانت تزوّجت في عدّة بعد موت زوجها من قبل انقضاء أربعة أشهر وعشرة أيّام، فلا رجم عليها وعليها ضرب مأة جلدة.

قلت: أرأيت إن كان ذلك منها بجهالة؟ قال: فقال عليه السلام: ما من امرأة اليوم من نساء المسلمين إلّاوهي تعلم أنّ عليها عدّة طلاق أو موت. ولقد كنّ نساء الجاهليّة يعرفنّ ذلك.

قلت: فإن كانت تعلم أنّ عليها عدّة ولا تدري كم هي؟ فقال: إذا علمتِ أنّ عليها العدّة لزمتها الحجّة، فتسأل حتّى تعلم.[195]

فقه الحديث: روايت به جهت وجود ابراهيم بن هاشم در سندش، بين صحيحه و حسنه مردّد است. در ابتداى حديث سخنى از علم نيست، لكن از ذيل آن استفاده مى شود كه مربوط به علم است.

يزيد كناسى از حكم زنى كه در عدّه ازدواج كرده بود، پرسيد. امام عليه السلام فرمود: اگر نكاحش در عدّه طلاق رجعى باشد، حدّش رجم است. و اگر ازدواج او در عدّه طلاق بائن،

يا عدّه وفات باشد، حدّ او صد ضربه تازيانه است.

يزيد كناسى سؤال كرد: اگر آن زن جاهل به حكم باشد چه؟ امام عليه السلام فرمود: اگر جاهل باشد حدّى بر او نيست؛ لكن، امام عليه السلام عنوان جهل را انكار كرده و مى گويد: چگونه مى شود زن مسلمانى حكم عدّه را نداند؟ حتّى زنان جاهليّت آن را مى دانستند.

سؤال كرد: مى داند عدّه دارد، ولى نمى داند چه مقدار است؟ امام عليه السلام فرمود: اگر يقين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 121

داشت همين علم گريبان او را مى گيرد؛ بايد سؤال كند تا بفهمد. لذا، معلوم مى شود اگر كسى جاهل مقصّر بود، حكم عالِم بر او مترتّب است.

شرط چهارم: اختيار

امام رحمه الله فرمود: يكى از شرايط ثبوت حدّ بر زناكار، مختار بودن او است. بنابراين، بر زن يا مردى كه به اين عمل وادار شود، حدّ نيست. سه مطلب در اين قسمت، بايد مورد بررسى قرار گيرد:

مطلب اوّل: حديث رفع، دليل سقوط حدّ

دليل سقوط حدّ در صورت اكراه، همان دليل عامّ، يعنى حديث رفع است. يكى از امورى كه به واسطه ى اين حديث، رفع شده، «ما استكره عليه»[196] است؛ حكم فعلى كه مكلّف بر آن استكراه شود و از روى اكراه انجام دهد، برداشته شده است.

در اين حديث، رفع را به عمل نسبت داده اند. در معناى اين جمله گويا در اصول گفته شد: مثل اين است كه عمل در خارج واقع نشده است؛ با اين كه عمل در خارج آمده، امّا گويا از نظر شارع و ديدگاه او موجود نگشته است. بنابراين، همان گونه كه حكم تكليفى و حرمت آن مرفوع است، ثبوت حدّ نيز مرفوع مى باشد. اين دليل عامّ، براى

نفى حكم از مكرَه كافى است، ليكن به دو روايت در اين باره اشاره مى كنيم:

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: إنّ عليّاً عليه السلام اتي بامرأة مع رجل فجر بها، فقالت استكرهني واللَّه يا أميرالمؤمنين. فدرأ عنها الحدّ. ولو سئل هؤلاء عن ذلك، لقالوا: لا تصدّق وقد واللَّه فعله أميرالمؤمنين عليه السلام.[197]

فقه الحديث: زن و مرد زناكارى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند، آن زن گفت: يا اميرالمؤمنين درست است كه اين زنا محقّق شده، ليكن اين مرد مرا به اين عمل اجبار كرده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 122

و من به آن راضى نبودم. اميرمؤمنان عليه السلام حدّ را از او ساقط كرد.

اين روايت صحيحه به دو مطلب دلالت دارد:

الف: در صورت اكراه حدّ ساقط است.

ب: اگر زن ادّعاى اكراه كند، ادّعايش پذيرفته مى شود؛ و شاهد- بيّنه و مانند آن- نمى خواهد.

در اين روايت، امام باقر عليه السلام از امثال ابوحنيفه ها گلايه اى مى كند كه اگر از اينان بپرسيد اين زن ادّعاى استكراه مى كند، مى گويند: ادّعاى او پذيرفته نيست؛ در حالى كه اميرمؤمنان عليه السلام آن را پذيرفت و در عمل آن را پياده كرد و حدّ را از او برداشت.

2- بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن فضالة، عن العلاء، عن محمّد، عن أحدهما عليهما السلام في امرأة زنت وهي مجنونة، قال: إنّها لا تملك أمرها وليس عليها رجم ولا نفي.

وقال: في امرأة أقرّت على نفسها أنّه استكرهها رجل على نفسها.

قال: هي مثل السائبة لا تملك نفسها، فلو شاء قتلها، ليس عليها جلد ولا نفي ولا رجم.[198]

فقه

الحديث: در صحيحه ى محمّد بن مسلم سؤال از زن ديوانه اى است كه زنا داده است؛ امام عليه السلام فرمود: مالك امر خودش نيست، بر او رجم و تبعيدى نيست. راوى حكم زنى را پرسيد كه خودش اقرار كرده است مردى او را براى انجام عمل غيرمشروع مجبور كرد. امام عليه السلام فرمود: اين زن همانند شتر سائبه[199] است كه رها شده و قابل استفاده نيست.

اين زن به او تشبيه شده است؛ زيرا، او هيچ تسلّطى بر خود ندارد؛ و اگر مقاومتى مى كرد، مرد مكرِه او را مى كشت. بر چنين زنى با اين خصوصيّات، تازيانه، سنگسار و تبعيد نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 123

روايت از نظر دلالت روشن و صريح است؛ اگرچه در باب هيجده از ابواب حدّ زنا، روايات ديگرى نيز هست، امّا براى اثبات مقام اوّل، همين دو روايت كافى است.

مطلب دوم: در باب زنا، چه اكراهى موجب سقوط حدّ مى شود؟

فقها اين بحث را كمتر متعرّض شده اند، و از ميان كلماتشان مطلب روشنى به دست نمى آيد كه معيّن كند اندازه اكراهى كه موجب حلال شدن حرام مى شود،- خواه آن حرام حدّ داشته باشد يا نه- چه مقدار است؟

آيا تهديد به دو سيلى يا ضرر مختصر مالى يا فلان اذيّت بدنى و امثال آن مجوّز ارتكاب زنا مى شود؟ مثلًا اگر به كسى گفته شود: يا به اندازه ى ده هزار تومان به تو ضرر مى زنيم، يا بايد با فلان زن شوهردار زنا كنى؛ يا بگويند: يا آبرويت را مى ريزيم و به تو تهمت مى زنيم، يا فلان عمل نامشروع را انجام بده. آيا مى توان گفت: «هذا العمل وقع عن إكراه»، و حديث رفع مى گويد: «رفع

ما استكره عليه»؛ پس، انجام آن جايز است؟

آيا اكراه در باب معاملات با اكراه در باب محرّمات يكى است، يا با هم تفاوت دارد؟

ظاهراً تفاوتى روشن بين دو باب وجود دارد؛ به اين صورت كه: در باب معاملات، اگر شخصى را به انجام عقد يا ايقاعى مجبور كنند، با كمى تهديد اكراه محقّق مى شود و ركن صحّت معامله كه طيب نفس است، مفقود، و معامله محكوم به بطلان مى گردد. كسى كه خانه اش را از ترس سيلى خوردن، يا بى احترامى و امثال آن بفروشد، در باطنش هيچ رضايت خاطر و طيب نفس وجود ندارد و مصداق حديث «لا يحلّ مال امرء مسلم إلّا بطيب نفسه» مى گردد؛ پس، با كم ترين مراتب اكراه، مى توان گفت: «رفع البيع الإكراهى» و حكم به بطلان مى شود؛ چه آن كه ملاك بطلان، عدم طيب نفس است.

امّا در باب محرّمات، اعمّ از اين كه بر آن ها حدّى مترتب شود يا نه، آيا با چنين تهديدهايى مى توان آن ها را مرتكب شد؟ مثلًا كسى را تهديد كنند يا بايد عليه انقلاب يا امام خمينى رحمه الله سخن بگويى و يا به تو دو سيلى مى زنيم، آيا اين تهديد مجوّز انجام اين كار هست؟ آيا مى توان گفت: هذا ليس بحرام لأنّه وقع مكرهاً عليه، والحرام عن إكراه لا يكون بمحرّم؛ يا مسأله اين طور نيست و اكراه بايستى به درجه اى از قوّت برسد كه بتواند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 124

در مقابل حرام الهى مقاومت كند و حرمت آن را كنار بزند؟

در روايت دومى كه خوانديم، اشعارى به اين مطلب بود؛ فرمود: «هي مثل السائبة، لا تملك أمرها، ولو شاء قتلها؛[200] اگر اراده ى مردِ مجرم تعلّق

مى گرفت، ممكن بود آن زن را بكشد». چرا امام عليه السلام مسأله ى قتل را مطرح كرد، و نفرمود: اگر مى خواست او را كتك مى زد و يا به او بهتانى مى زد؟ به نظر ما، طرح مسأله ى قتل، اشعار به اين دارد كه هر اكراهى نمى تواند عمل حرام را حلال كرده و جلوى حدّ زنا را بگيرد.

مذاق متشرّعه بر اين معنا دليل است كه با تهديد به يك سيلى و امثال آن، چنين عمل حرامى حلال نمى شود؛ چشم بسته نمى توان گفت: حديث رفع عموميّت دارد و همه ى آثار آن چه مستكره عليه است را بر مى دارد؛ بلكه در باب محرّمات، تهديد و توعيد خاصّى لازم بوده و مطلق اكراه كافى نيست. عمل فقها كه اكراه در اين باب را با باب معاملات يكى گرفته اند، و به معناى وسيع، آن را در هر دو باب پياده مى كنند، مقبول ما نيست؛ بلكه در باب محرّمات و زنا بايد تهديد به حدّى باشد كه انسان به واسطه ى اهميّت آن بتواند حرمت شرعى را كنار گذاشته و مرتكب آن عمل شود.

مطلب سوم: بررسى عموميّت اكراهِ بر زنا، نسبت به مرد و زن

اكراه در زن متصوّر است؛ زنى را تهديد كنند كه اگر حاضر به اين عمل شنيع نشوى، تو را به قتل مى رسانيم. و اتفاقاً روايات متعدّدى نيز در اكراه زن رسيده است. بحث اساسى اين است كه آيا اكراه بر زنا در مردان تصوّر مى شود يا نه؟

مرحوم محقّق رحمه الله در كتاب شريف شرايع، هنگامى كه مسأله را عنوان مى كند، ابتدا مى فرمايد: «فيه تردّد»؛ ولى پس از آن مى گويد: اشبه اين است كه در مورد مرد نيز اكراه تصوّر مى شود.[201] شبهه ى در اين

مسأله از بيان ابن زهره رحمه الله در غنيه پيدا شده كه به طور جزم و قطع مى گويد: اكراه در مورد مرد محقّق نمى شود؛ زيرا، بين مرد و زن در باب زنا تفاوت روشنى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 125

است؛ در مرد بايد يك ميل نفسانى شديد باشد تا به دنبال آن، هيجان و تحريك و پس از آن، انتشار عضو حاصل شود كه بتواند مواقعه كند؛ اگر اين مبادى و مقدّمات نباشد؛ زنا از مرد سر نمى زند؛ و اين مقدّمات، با اكراه محقّق نمى شود. اگر ميل نفسانى به اين عمل نداشته باشد، چگونه مى توان با اكراه او را به اين عمل متمايل كرد؟

علاوه بر اين، حقيقت اكراه اين است كه كسى را كه نمى خواهد عملى انجام دهد و از آن متنفّر بوده و به هيچ عنوان به انجام آن راضى نيست، به آن كار وادار كنند. شخصى كه از زنا متنفّر است، چگونه با اكراه، در وجودش ميل نفسانى ايجاد مى شود تا به دنبالش هيجان و تحريك و انتشار عضو بيايد كه بر آن كار قدرت داشته باشد؟

اگر كسى را بر زنا اكراه كردند و عمل زنا از او سر زد، مى فهميم اكراهى نبوده؛ و بلكه اين شخص با اراده و ميل نفسانى خود به اين عمل مبادرت ورزيده است؛ وگرنه با مبغوضيّت اين عمل و عدم اراده ى آن، چگونه زنا محقّق مى گردد.[202] صاحب جواهر رحمه الله بر بيان ابن زهره رحمه الله دو نقض وارد مى كند؛ يكى اين كه: در تحقّق زنا، التقاى ختانين كافى است كه با عدم انتشار عضو نيز محقّق مى شود؛ و ديگر آن كه: ممكن است اين ميل نفسانى مثلًا در

رابطه ى با زوجه اش در او پيدا شود و او را اكراه كنند كه آن را در مورد زن اجنبى پياده كند.[203] اين جواب هاى نقضى بماند؛ امّا جواب حقيقى همان است كه مرحوم محقّق قدس سره فرموده است؛ و آن اين كه: چيزى را كه انسان مبغوض دارد و نمى خواهد، دو گونه است: يك زمان ذاتاً مبغوض اوست كه اراده اش به آن تعلّق نمى گيرد، و يك بار هم ممكن است ذاتاً به آن علاقه داشته و مطابق با غرائز او نيز باشد، ليكن شارع مقدّس و تعهّد در مقابل مذهب، مانع از انجام دادن آن مى شود. به عنوان مثال، جوان متديّن و متعهّد روى غريزه ى شهوت و جهات حيوانى كمال علاقه به ديدن نامحرم دارد، ليكن به لحاظ تعهّد و تديّنش با نفس مبارزه كرده، اين عمل را انجام نمى دهد. حال، اگر او را وادار كنند به نامحرم نگاه كند، آيا مى توانيم بگوييم چون ذاتاً مايل به اين عمل است، اكراه در حقّ او متصوّر نيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 126

در باب زنا نيز همين گونه است؛ اگر در مقابل چنين جوانى يك زن اجنبى را عريان كنند، به اقتضاى غريزه ى شهوى كمال علاقه به مقاربت دارد، ليكن اگر اكراهى در كار نباشد، ممكن نيست دست به زنا بزند؛ امّا وقتى او را به قتل تهديد كردند، با وجود ميل نفسانى ذاتى، اگر اين عمل از او سر زند، اكراه صدق مى كند. ملاك در اكراه، نبودن ميل و رغبت ذاتى در نفس نسبت به آن عمل نيست؛ بلكه به لحاظ شرع، همين اندازه كه عمل، مبغوض او باشد، كافى است.

همان گونه كه در صدق امتثال نواهى شرعى-

مثلًا كسى را از زنا نهى مى كنند- هيچ فقهى نگفته است بايد تنفّر ذاتى از زنا داشته باشد؛ لذا، اگر اين كار را به لحاظ حرمتش انجام ندهد، اطاعت صادق است. بلكه مى توان گفت: هرچه تمايل ذاتى بيشتر باشد، رادعيّت شرع قوى تر است؛ وگرنه كسى كه هيچ تمايلى به حرام ندارد، نهى نيز در او تأثير ندارد. انسانى تحت تأثير نهى الهى واقع مى شود كه علاقه ى كامل به انجام منهىٌّ عنه داشته باشد، امّا نهى شرعى علّت مى شود كه اين عمل در خارج از او سر نزند.

بنابراين، اكراه بر زنا در مرد نيز معقول بوده و فرقى بين مرد و زن در اكراه نيست؛ همان گونه كه امام رحمه الله نيز در تحرير الوسيله فرمود: «لا شبهة في تحقّق الإكراه في طرف الرجل كما يتحقّق في طرف المرأة».

نكته ديگر آن كه: اگرچه در باب اكراه، يك روايت نسبت به مرد هم وارد نشده، ولى از رواياتى كه درباره ى اكراه زن رسيده است، عموميّت استفاده مى شود و هيچ خصوصيّتى براى زن نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 127

[حكم التحريم بالمحارم مع الجهل بالحرمة وتعريف الوطي بالشبهة]

[مسألة 5- لو تزوّج امرأة محرّمة عليه كالامّ والمرضعة وذات البعل وزوجة الأب والإبن فوطأ مع الجهل بالتحريم فلا حدّ عليه.

وكذا لا حدّ مع الشبهة، بأن اعتقد فاعله الجواز ولم يكن كذلك، أو جهل بالواقع جهالة مغتفرة كما هو لو أخبرت المرأة بكونها خليّة وكانت ذات بعل، أو قامت البيّنة على موت الزوج أو طلاقه، أو شكّ في حصول الرضاع المحرّم وكان حاصلًا.

ويشكل حصول الشبهة مع الظنّ غير المعتبر فضلًا عن مجرّد الإحتمال، فلو جهل الحكم ولكن كان ملتفتاً واحتمل الحرمة

ولم يسأل، فالظاهر عدم كونه شبهة. نعم، لو كان جاهلًا قاصراً أو مقصّراً غير ملتفت إلى الحكم والسؤال، فالظاهر كونه شبهة دارئة.]

حكم ازدواج با محارم در صورت جهل به حرمت

اشاره

اين مسأله درباره ى شبهه و فروعات آن است. اوّلين فرع آن درباره ى ازدواج و مقاربت با زنانى است كه در شرع نكاح با آنان جايز نيست. اگر مردى با مادرش، يا مادر رضاعى، يا زن شوهردار، يا زن پدر و يا عروس خود ازدواج و پس از آن وطى كرده، در حالى كه جاهل به تحريم اين نكاح بود و هيچ احتمال خلافى در اين رابطه نمى داد، حدّى بر او نيست. امّا اگر اين تزويج با علم به حرمت بوده و يا احتمال حرمتى مى داده كه بايد به دنبال آن مى رفت و سؤال مى كرد امّا نرفته، در اين صورت، بايد حدّ بخورد.

دليل طرح اين مسأله
اشاره

فقها از جمله مرحوم محقّق در شرايع[204] و امام رحمه الله در تحرير الوسيلة در بحث وطى به شبهه اين فرع را مطرح كرده اند. نكته ى طرح آن مخالفت كردن با ابو حنيفه است. او فتوا داده است كه اگر كسى با محارمش ازدواج كند، نفس اين عقد، شبهه ى از بين بَرنده ى حدّ است؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 128

هرچند كه وى عالم باشد نكاح با محارم حرام است.[205] توجيه كلام ابوحنيفه توسط صاحب جواهر رحمه الله به اين كه مقصودش فاعلى است كه احتمال حرمت و عدم آن را بدهد، وگرنه با علم به حرمت، خلاف ضرورت دين است،[206] وجهى ندارد؛ زيرا، ابو حنيفه تصريح دارد كه اگر عالِم به حرمت هم باشد، نفس عقد سبب مى شود كه وطى او زنا نباشد. شاهد بر اين مطلب، كلام مرحوم شيخ طوسى در كتاب خلاف[207] است:

مسألة 29: إذا عقد النكاح على ذات محرم له كامّه وبنته واخته وخالته وعمّته من نسب أو رضاع أو امرأة ابنه

أو أبيه أو تزوّج بخامسة أو امرأة لها زوج ووطئها، أو وطى ء امرأة بعد أن بانت باللعان أو بالطلاق الثلاث مع العلم بالتحريم، فعليه القتل في وطي ذات محرم والحدّ في وطي الأجنبيّة، وبه قال الشافعي إلّاأنّه لا يفصّل.

وقال أبو حنيفة لا حدّ في شي ء من هذا حتّى قال: لو استأجر امرأة ليزني بها فزنى بها لا حدّ عليه، فإن استأجرها للخدمة فوطئها فعليه الحدّ؛

اگر مردى با يكى از محارم خود (مادر، دختر، خواهر، خاله، عمّه، نسبى باشند يا رضاعى، يا با زن پدر يا عروس خود) يا زن پنجم و يا زن شوهردارى عقد بخواند و با او وطى كند، و يا با زنى وطى كند كه بر او به واسطه ى لعان[208] يا طلاق سوم حرام شده است، در وطى با محارم بايد كشته شود، و در غير آن بايد حدّ بخورد؛ شافعى نيز همانند ما فتوا داده، ليكن تفصيلى بين محرم و اجنبى نداده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 129

ابو حنيفه مى گويد: در هيچ يك از اين موارد، حدّ ثابت نيست؛ بلكه فراتر از اين گفته:

اگر شخصى زنى را براى زنا اجاره كند، حدّ ندارد؛ امّا اگر براى خدمات اجاره كرده باشد و با او مواقعه كند، حدّ ثابت است».

به عقيده ى علماى شيعه اين عقد هيچ نقش مؤثّرى در مسأله ندارد. از اين رو، يك بار صورت جهل به تحريم را كه حدّ ندارد، مطرح كرده اند و بار ديگر، صورت علم به تحريم را كه در آن حدّ ثابت است، مطرح كرده اند. لذا، طرح اين مسأله براى بيان حكم واقعى و عدم دخل عقد در تحليل و تحريم است.

در اين جا، بايد در دو

مقام سخن گفت: مقام اوّل اين كه دليل بر سقوط حدّ در موارد شبهه چيست؟ مقام دوم نيز به معناى شبهه و شناخت مصاديق آن مربوط است.

مقام اوّل: ادلّه ى سقوط حدّ در موارد شبهه

گفته اند: در موارد شبهه، زنا صدق نمى كند؛ زيرا، اجراى حدّ و پياده كردن قانون الزَّانِيَةُوَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[209] بر احراز صدق عنوان زانى و زانيه توقّف دارد؛ از ديگر سو، زنا نيز داراى يك حقيقت شرعى نيست، و بلكه يك ماهيّت عرفى و عقلايى است كه براى فهميدن معناى آن بايد به عرف مراجعه شود. عرف هم موارد اشتباه را زنا نمى بيند. مثلًا اگر كسى با زنى به خيال اين كه زوجه ى خودش هست، وطى كرد و بعد معلوم شود كه همسرش نبوده است، عرف نمى گويد: زنا كرده است؛ به خصوص كه در باب زنا، از اين عمل به فجور و فاحشه تعبير شده است. به چنين فردى نيز نمى توان گفت: «هذا الرجل قد فجر بهذه المرأة أو إنّه أتى بفاحشة».

به نظر ما، اين دليل كليّت ندارد تا تمام موارد شبهه را فرا گيرد؛ هرچند اجمال آن نيز مقبول است؛ زيرا، يكى از موارد شبهه، جاهل مقصّر است كه در پايان مسأله، بحث آن خواهد آمد. آيا در مورد كسى كه در تحصيل مقدّمات كوتاهى كرده، ليكن در موقع عمل هيچ احتمال خلافى نمى داده، مى توان گفت زنا واقع نشده است؟! خوشبختانه ما نيازى به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 130

اين دليل نداريم؛ زيرا، روايات متعدّدى در اين باب داريم كه همه ى آن ها دلالت بر سقوط حدّ در موارد شبهه مى كند. از آن جمله روايات زير است:

1- محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال رسول اللَّه صلى

الله عليه و آله: ادرؤوا الحدود بالشبهات، ولا شفاعة ولا كفالة ولا يمين في حدّ.[210]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله است كه به صورت قطعى مطلب را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد؛ و به واسطه ى اعتمادى كه به راويان آن داشته، واسطه ها را حذف كرده است. در مباحث گذشته گفتيم چنين مرسلاتى نزد ما معتبر و صحيح است؛ ما اين روايت را به اين علّت معتبر مى دانيم، نه به دليلى كه از صاحب رياض رحمه الله[211] نقل مى كنند مبنى بر آن كه مى گفته اين روايت متواتر است.

از نظر دلالت، «حدود» و «شبهات» هر دو جمع محلّى به الف و لام هستند كه دلالت بر عموم دارد؛ بنابراين، معناى روايت، ادرؤوا كلّ حدّ بكلّ شبهة مى شود؛ خواه حدّ زنا، يا حدّ سرقت، يا حدّ شرب خمر و ... و خواه شبهه ى حكميّه باشد يا موضوعيّه.

پس از آن، حضرت فرمودند: در حدّ، شفاعت جريان ندارد؛ كسى نمى تواند شفيع شود تا حدّ بر ديگرى جارى نشود؛ هم چنين در حدّ، كفالت معنا ندارد؛ امكان اين نيست كه شخصى كفيل مجرم شود تا حدّ او چند روزى به تأخير افتد. و نيز، در مورد حدّ، يمين و قسم راه ندارد و آن چه شنيده ايد كه «البيّنة على المدّعي واليمين على من أنكر»[212] مربوط به باب حدود است.

2- محمّد بن الحسين بإسناده عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: لو أنّ رجلًا دخل في الإسلام وأقرّ به، ثمّ شرب الخمر وزنى وأكل الربا ولم يتبيّن له شي ء من الحلال والحرام، لم أقم عليه الحدّ إذا كان جاهلًا، إلّاأن تقوم عليه البيّنة أنّه قرأ السورة التي

فيها الزنا والخمر وأكل الربا. وإذا جهل ذلك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 131

أعلمته وأخبرته، فإن ركبه بعد ذلك جلدته وأقمت عليه الحدّ.[213]

فقه الحديث: سند اين روايت صحيح است. حلبى از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: اگر كسى مسلمان شد و شهادتين را گفت، آن گاه شراب خورده، زنا كرد و ربا گرفت، در حالى كه هنوز به مسائل حلال و حرام آشنا نشده (خواه در اثر كمبود وقت و يا نبودن امكانات)، بر او حدّ جارى نمى كنم، مگر اين كه دو شاهد عادل شهادت دهند سوره هايى كه در آن از حرمت زنا و شرب خمر و اكل ربا سخن رفته را قرائت كرده است.

(بايد توجّه داشت روايت مربوط به كسى است كه با لغت عربى آشنايى دارد؛ ولى در حقيقت، مقصود اين است كه اگر دليلى بر آگاه بودن شخص به حرمت اين امور قائم شد، حدّ درباره اش جارى مى شود.)

پس، امام عليه السلام فرمود: اگر جاهل به مسأله است او را آگاه مى كنم؛ و پس از آن، اگر مرتكب آن گناه شد، به او تازيانه مى زنم و بر او حدّ جارى مى كنم.

اشكالى كه در دلالت روايت وجود دارد، مربوط به اكل ربا است كه براى آن حدّى نداريم؛ ليكن اين اشكال قابل دفع است. زيرا، حدّ در اين جا به معناىِ اعمِ از تعزير استعمال شده است؛ بنابراين، دلالت آن تمام است.

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن محمّد بن مسلم، قال: قلت لأبي جعفر عليه السلام رجل دعوناه إلى جملة الإسلام فأقرّ به، ثمّ شرب

الخمر وزنى وأكل الربا ولم يتبيّن له شي ء من الحلال والحرام، اقيم عليه الحدّ إذا جهله؟ قال: لا، إلّاأن تقوم عليه بيّنة أنّه قد كان أقرّ بتحريمها.[214]

فقه الحديث: سند روايت معتبر است. محمّد بن مسلم از امام عليه السلام درباره ى مردى مى پرسد كه به اسلام گرويده و به آن اعتراف و اقرار كرده است، آن گاه شرب خمر، زنا و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 132

اكل ربا از او سر زده، ولى حلال و حرام برايش بيان نشده است؛ مى پرسد: آيا بر چنين انسانى حدّ جارى مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: نه، مگر آن كه بيّنه قائم شود او اقرار به تحريم آن در اسلام كرده است.

(امام عليه السلام نفرمود: بيّنه قائم شود بر قرائت آيه ى تحريم، بلكه فرمودند: بر اقرار او به اين كه در اسلام زنا حرام است، دليلى اقامه شود.)

روايت سومى كه در باب 14 از ابواب مقدّمات الحدود كتاب وسائل الشيعه وجود دارد نيز به همين مضمون است. مجموع اين چند روايت در مورد شبهه ى حكميّه است، يعنى بر شخصى كه جاهل به حرمت است و فكر نمى كرده زنا حرام باشد، حدّ جارى نمى شود.

4- عنه، عن إسماعيل بن مرار، عن يونس، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن امرأة تزوّجها رجل فوجد لها زوجاً.

قال: عليه الجلد وعليها الرجم، لأنّه تقدّم بعلم وتقدّمت هي بعلم. وكفّارته إن لم يقدّم إلى الإمام أن يتصدّق بخمسة أصيع دقيقاً.[215]

فقه الحديث: روايت معتبر است. سؤال مى كند از زنى كه با مردى ازدواج كرد و بعد، آن مرد فهميد كه زن شوهر دارد؛ ظاهر عبارت اين است كه مرد نمى دانسته اين زن شوهر دارد

و بعد از ازدواج معلوم شده كه شوهردار است؛ امّا جواب امام عليه السلام بيان گر اين است كه زن و مرد هر دو مى دانسته اند كه زن شوهردار است، ليكن مرد همسر ديگرى نداشته و محصن نبوده است. بنابراين، «وَجَدَ» را نبايد به «يافتن» تفسير كرد؛ بلكه به معناى مواجه شدن است.

امام عليه السلام درباره ى حكم آن ها فرمود: زن بايستى سنگسار شود؛ زيرا، شوهردار بوده؛ و مرد تازيانه بخورد، چون زن داشته است. علّت حدّ نيز اقدام كردن هر دو به كار حرام از روى آگاهى و علم است. از اين علّت، استفاده مى شود اگر علم و آگاهى كنار برود و به جاى آن شبهه و جهل بنشيند، حدّ ساقط مى شود.

امّا در مورد كفّاره اى كه روايت متضمّن آن است، در بحث كفّارات بايد صحبت كرد؛ روايت مى گويد: اگر مسأله نزد امام عليه السلام مطرح نشد تا حدّ جارى شود و بخواهند كفّاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 133

بدهند، بايد پنج صاع، كه هر صاع تقريباً يك مَنْ (سه كيلو) است، آرد به فقير صدقه بدهند.

اين روايت، در شبهه ى موضوعيّه وارد شده است؛ زيرا، حكم كلّى حرمت ازدواج با زن شوهردار را مى داند، ولى در شوهردار بودن زن شبهه دارد.

5- عن موسى بن القاسم، عن عبد الصّمد بن بشير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام (في حديث) إنّ رجلًا أعجمياً دخل المسجد يلبّي وعليه قميصه. فقال لأبي عبداللَّه عليه السلام إنّى كنت رجلًا أعمل بيدي واجتمعت لي نفقة فحيث أحجّ لم أسأل أحداً عن شي ء، وأفتوني هؤلاء أن أشقّ قميصي وأنزعه من قبل رجلي وإنّ حجّي فاسد، وإنّ عليّ بدنة.

فقال له: متى لبست قميصك أبعد ما لبّيت

أم قبلُ؟ قال: قبل أن ألبّي. قال:

فأخرجه من رأسك، فإنّه ليس عليك بدنة وليس عليك الحجّ من قابل. أيّ رجل ركب أمراً بجهالة فلا شي ء عليه. طف بالبيت سبعاً. وصلّ ركعتين عند مقام إبراهيم واسع بين الصفا والمروة، وقصّر من شعرك، فإذا كان يوم التروية فاغتسل واهّل بالحجّ واصنع، كما يصنع الناس.[216]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه در يك داستان مفصّلى مردى اعجمى- يعنى عوام و بى اطّلاع- براى انجام اعمال عمره تلبيه گويان لباس پوشيده، وارد مسجدالحرام شد؛ وى مرتكب دو خلاف شده بود: يكى، اين كه تلبيه را قبل از ورود به مكه بايد قطع مى كرد؛ وديگر اين كه، لباس دوخته پوشيده بود.

در مسجدالحرام نزد امام صادق عليه السلام آمد، گفت: پولى جمع كردم وقتى خواستم حجّ كنم از كسى سؤال نكردم كه چگونه بايد حجّ كرد (يا راه سؤال بار نبود، يا به اين نكته توجّه نداشته بود با اين كه راه، باز بوده؛ يعنى: جاهل مقصّر بوده است. اين دو احتمال را درنظر داشته باشيد تا جواب امام عليه السلام بيايد). به علماى اهل تسنّن مراجعه كردم، آنان مى گويند:

پيراهن را پاره كن و از طرف پا بيرون بياور، حَجّت فاسد و يك شتر بايد كفّاره بدهى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 134

امام عليه السلام فرمود: چه زمانى لباس را پوشيدى، بعد از تلبيه و احرام يا قبل از آن؟ گفت:

قبل از آن، و با همين پيراهن محرم شدم. امام عليه السلام فرمود: از طرفِ سر پيراهن را بيرون بياور؛ بر تو كفّاره واجب نيست؛ و در سال آينده نيز حجّ بر تو واجب نيست. هر شخصى كه كارى را از روى جهالت و

نادانى انجام دهد، بر او چيزى نيست. امام عليه السلام پس از آن دستور مى دهد وى اعمال عمره و حجّ را انجام دهد.

آن چه امام عليه السلام فرمود: «أيّ رجل ركب أمراً بجهالة فلا شي ء عليه» اطلاق دارد و اختصاص به باب حجّ ندارد؛ در باب حجّ، «لا شي ء عليه» يعنى حجّش باطل نيست و كفّاره به عهده ى او نمى آيد؛ اين مطلب در باب حدود نيز جارى است. جهالت نيز معناى عامّى دارد و شامل شبهات موضوعيّه و حكميّه مى شود.

نكته ى روايت: معناى عبارت «لم أسأل أحداً عن شي ء» كه در روايت آمده، چيست؟

آيا مى توانسته سؤال كند ولى امتناع كرده، يا راهى براى سؤال نداشته است؟ به نظر مى رسد با اين كه بيشتر مردم آن زمان گرفتار علماى اهل تسنّن بودند، راه آنان راه واقعى نبوده است؛ بنابراين، معناى جمله اين است كه راه سؤال از آن كسى كه احكام واقعى را نشان بدهد و روشن كند، بسته بوده است. و اين توجيه، با جواب امام عليه السلام نيز تطبيق مى كند.

مقام دوم: معناى شبهه و مصاديق آن

در گذشته، اشاره ى مختصرى به معناى شبهه كرديم؛ و اكنون به تفصيل درباره ى آن بحث مى كنيم. در تعريف شبهه، سه احتمال و بلكه سه قول مطرح شده است.

قول اوّل: صاحب رياض رحمه الله در تعريف شبهه گفته: «ما أوجب ظنّ الإباحة»؛[217] چيزى كه موجب مى شود فاعل ظنّ به اباحه پيدا كند؛ يعنى: هشتاد درصد حلّيت عمل را تصوّر كند.

برخى در توجيه اين كلام گفته اند: مراد از ظنّ، قطع است؛ ليكن چون قطعى است برخلاف واقع، از آن تعبير به ظنّ شده است. اين تأويل با كلام بعضى از فقها سازگار نيست كه ظنّ را نه در مقابل

يقين، بلكه به معنايى كه شامل يقين هم بشود، گرفته و عبارت را بر ظاهرش باقى گذاشته اند. از اين رو، گروهى بر آنان اشكال كرده اند كه اگر مراد از ظنّ، ظنّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 135

غيرمعتبر است، به يك امر غيرمعتبر نمى توان حدّ را ساقط كرد؛ و اگر مراد، ظنّ معتبر است، ديگر در محدوده ى شبهه داخل نيست؛ زيرا، اگر بر زوجيّت زن، بيّنه قائم شد، ديگر جهل و شبهه اى باقى نمى ماند؛ و اگر مراد، اعمّ از ظنّ معتبر و غيرمعتبر باشد، باز هر دو اشكال بر مى گردد؛ زيرا، با ظنّ معتبر شبهه اى نيست و با ظنّ غيرمعتبر هم نمى توان حدّ را ساقط كرد.

قول دوم: در تحقّق شبهه، ظنّ به اباحه لازم نيست؛ بلكه همين كه عالِم به حرمت نباشد، كافى است؛ خواه احتمالِ اباحه راجح باشد، يا متساوى و يا مرجوح باشد. «الوطي بالشبهة، الوطء الذي ليس بمستحقّ مع عدم العلم بالتحريم» وطى به شبهه عملى است كه در واقع حرام است، امّا علم به حرمت آن ندارد. بنابراين، اگر كسى ظنّ به حرمت داشته و احتمال حلّيت بدهد، شبهه بوده، و جاى سقوط حدّ به قاعده «ادرؤوا الحدود بالشبهات» است.

قول سوم: گفتار سيد بحرالعلوم رحمه الله در كتاب مصابيح است؛ مرحوم صاحب جواهر[218] از ايشان نقل مى كند و امام راحل رحمه الله از مرحوم سيد بحرالعلوم گرفته اند. ايشان فرموده: نه تنها احتمال، كفايت نمى كند، بلكه گمان هم كافى نيست و شبهه در موارد خاصّى محقّق است:

الف: «الوطء الّذي ليس بمستحقّ في نفس الأمر مع اعتقاد فاعله الإستحقاق» عملى كه در واقع حلال نيست، امّا فاعلش به حلّيت آن اعتقاد جزمى دارد.

ب:

«أو صدر عنه بجهالة مغتفرة في الشرع» عمل از روى جهل صادر شده است، امّا جهلى است كه پشتوانه ى شرعى دارد و شارع اجازه ى عمل به آن جهل را داده است.

ايشان چند مثال مى زند:

1- «كما لو اشتبه عليه ما يحلّ من النساء بما يحرم منهنّ مع عدم الحصر»؛ اگر شبهه ى غيرمحصوره اى باشد، مثلًا يك مرد هزار زن صيغه اى دارد كه يكى از آنان حرام باشد؛ در شبهات غيرمحصوره وجوب اجتناب نيست، بنابراين، اگر با يكى از آنان وطى كرد و بعد از وطى معلوم شد اين زن حرام بوده است، حدّ ساقط مى شود.

2- «أو عوّل على إخبار المرأة بعدم الزوج أو انقضاء العدّة أو على شهادة العدلين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 136

بطلاق الزوج» بر اخبار زن به شوهر نداشتن، يا انقضاى عدّه، يا بر شهادت دو عادل به طلاق دادن زوج، اعتماد كرد و پس از آن خلافش كشف شد. در تمام اين موارد، عمل وطى از روى جهالتى است كه در شرع بخشيده شده است.

ج: «أو مع ارتفاع التكليف بسبب غير محرّم» صورت سوم، موردى است كه تكليف از فاعل به سببى غيرحرام مرفوع باشد. يك بار تكليف به سبب امر حرامى مرتفع مى شود، مثل اين كه: آن قدر شراب مى خورد كه عقلش از بين مى رود و در حال مستى زنا مى كند؛ در اين فرض، حدّ ثابت است. امّا يك بار، شخص در عالم خواب زنا مى كند؛ كه در حال خواب، تكليفى ندارد.

لازمه ى كلام سيد بحرالعلوم رحمه الله اين است كه اگر در موردى ظنّ غيرمعتبر به حلّيت پيدا شود، از مصاديق شبهه نيست و هم چنين است مواردى كه ظنّ به حرمت

دارد و احتمال حلّيت مى دهد.

تحقيق در معناى شبهه

از ميان اين سه احتمال يا سه قول، كدام به واقع نزديك تر است؟ اگر بگوييم شبهه آن چيزى است كه عمل را حلال كرده و يا حداقل، فاعل آن معذور بوده و استحقاق عقوبت و مؤاخذه ندارد، كلام مرحوم سيد بحرالعلوم وجيه است. زيرا، در اين سه صورت، يا تكليف نداشت، يا جهالت مغتفره بود و شارع اجازه ى ارتكاب داده و فاعل به استناد حجيّت قول زن يا بيّنه وارد عمل شده، و يا قطع به حلّيت داشته كه قطع حجّت و معذّر است. بنابراين، در هيچ يك از اين موارد، جاى سؤال و مؤاخذه نيست.

امّا در اين جا چند اشكال وجود دارد؛ اشكال اوّل آن كه: اگر مقصود از شبهه اين معنا باشد، ديگر احتياجى به روايات سقوط حدّ به شبهه نداشتيم. علاوه بر اين كه شما يكى از شرايط زنا را حرمت فعلى داشتن زن بر مرد دانستيد و در هر سه صورت، حرمت فعلى نداريم؛ زيرا، با وجود قطع به حلّيت، جاى حرمت نيست؛ همان گونه كه با اعتماد بر بيّنه، زنا صادق نيست و در صورت خواب يا جنون و ... تكليفى نيست، و با عدم تكليف، حدّ موضوع ندارد. بنابراين، براى سقوط حدّ، ديگر نيازى نيست كه به «ادرؤوا الحدود

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 137

بالشبهات»[219] تمسّك شود.

اشكال دوم اين كه: لازمه ى اين قول، ملازمه ى بين ثبوت تكليف و ثبوت حدّ است؛ يعنى هرجا تكليف فعلى بود، حدّ هست؛ و هرجا فعليّت تكليف مرتفع شد، حدّ نيز مرتفع مى شود. ليكن اين ملازمه مردود است؛ زيرا، دايره ى ثبوت حدّ از ثبوت تكليف تنگ تر است؛ چه آن كه روايت «ادرؤوا الحدود

بالشبهات» در مقام افاده ى مطلب زايدى است، يعنى مى خواهد بگويد شارع در مسأله حدّ احتياط را رعايت كرده و دايره ى حدّ محدود است به گونه اى كه با شبهه حدّ ساقط مى شود؛ نه اين كه بين ثبوت حدّ و ثبوت تكليف ملازمه باشد.

عدم ملازمه ى بين اين دو به امور زير تأييد مى شود:

1. يكى از شرايط ثبوت حدّ، علم به تحريم بود كه دايره ى علم را به حجّت معتبر شرعى و اصل عملى معتبر و علم اجمالى توسعه داديم؛ معناى اعتبار اين شرط، عدم ثبوت حدّ در صورت عدم علم به تحريم است. يعنى به صرف عدم علم به تحريم، حدّ ساقط است؛ امّا اين كه براى سقوط حدّ از فاعل بايد علاوه بر علم به عدم حرمت، قطع به حلّيت يا حجّت بر حلّيت وطى هم داشته باشد، سؤال اين است كه از كجا استفاده مى شود؟

2. كلام امام عليه السلام در روايت ابو بصير «تقدّم بعلم وتقدّمت بعلم» دلالت دارد بر اين كه چون مرد و زن با علم، اقدام به عمل كرده اند، بايد حدّ بخورند؛ پس، هرجا علم نباشد حدّ ساقط است.

3. امام راحل رحمه الله يك صورت از جاهل مقصّر را استثنا كرده اند، و آن موردى است كه شخص در تحصيل مقدّمات قصور كرده، ولى در حين عمل، غفلتِ از حكم و سؤالِ از آن دارد. پرسش ما از ايشان اين است كه آيا اين جاهل مقصّر معذور است يا نه؟ معذور بودن با مقصّر بودن جمع نمى شود؛ پس، معلوم مى شود شبهه ى در باب معذور بودن و سقوط تكليف، غير از شبهه ى در باب حدّ و سقوط آن است.

نتيجه اين كه شارع در معناى شبهه در باب سقوط حدّ

توسعه داده تا دايره ى حدّ را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 138

محدود كند، همان گونه كه براى اثبات زنا چهار شاهد عادل كه شهادت به «كالميل في المكحلة» دهند، لازم است؛ يعنى ضمن اين كه تهديد مى كند نمى خواهد آبروى نوع مردم ريخته شود، در باب «ادرؤوا الحدود بالشبهات» هم نمى خواهد بگويد با هر شبهه اى كه رافع تكليف است، حدّ ساقط مى شود؛ زيرا، سالبه به انتفاى موضوع است. شارع روى تفضّل و عنايتى كه به مردم داشته، نمى خواهد در تمام موارد حدّ جارى شود. از اين رو، جايى كه ظنّ غيرمعتبر به اباحه دارد و دليل بر تحريم هم ندارد- هرچند اين ظنّ غيرمعتبر براى تكليف به درد نمى خورد، امّا- موجب سقوط حدّ است.[220]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص138

ّى مى توان پا را از اين فراتر گذاشت و گفت: احتمال اباحه نيز در سقوط حدّ كافى است. لذا، از نظر تكليف، كسى كه احتمال حرمت و اباحه را مى دهد و بر هيچ كدام دليل قائم نشده باشد، «ادرؤوا الحدود بالشبهات» او را شامل مى شود. بنابراين، قول دوم يا لااقل قول مرحوم صاحب رياض[221] تمام است.

اگر بگوييد: در آخر صحيحه ى يزيد كناسى آمده است: «قلت: فإن كانت تعلم أنّ عليها العدّة ولا تدري كم هي؟ فقال: إذا علمت أنّ عليها العدّة لزمتها الحجّة فتسأل حتّى تعلم؛[222] زن مى دانسته كه عدّه دارد ولى به مقدار آن جاهل بوده و در اين حالت ازدواج كرده است؛ امام عليه السلام فرمود: حجّت گريبانش را مى گيرد؛ بايد سؤال كند تا حكم را بفهمد و اگر بدون پرسش شوهر كند حدّ بر او جارى است». در اين جا، با

اين كه احتمال حلّيت و حرمت مى داده، شوهر كرده و شما حدّ را بر او جارى مى كنيد.

جواب مى دهيم كه اين جا فقط احتمال تنها نيست، بلكه او علم به حرمت داشته و اكنون نيز استصحاب حرمت و بقاى عدّه دارد؛ استصحاب حجّت شرعى است و تا يقين به خروج از عدّه پيدا نكند، حق ازدواج ندارد.

حاصل مطلب اين كه، مراد صاحب رياض رحمه الله از ظنّ، اعمّ از معتبر و غيرمعتبر است، و ظنّ به معناى قطع هم نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 139

پس از اين مطالب، به فروعات مسأله پنجم «تحرير الوسيله» اشاره مى كنيم: فرع اوّل در ابتداى مسأله گذشت. فرع دوم: تقريباً عبارت مصابيح است، مبنى بر آن كه: اگر فاعل معتقد به حلّيت باشد در حالى كه چنين نباشد، يا جاهل به واقع باشد جهالتى كه بخشيده شده است، مثلًا زن اعلام مى كند كه شوهر ندارد در حالى كه شوهردار است، يا بيّنه بر موت شوهر يا طلاق زن قائم شد و خلاف آن كشف شد، يا شكّ در حصول رضاع محرم دارد و با استصحاب عدم تحقّق رضاع ازدواج كرد، بعد معلوم شد محرم رضاعى او است، در تمام اين موارد، وطى به شبهه بوده و حدّ ساقط است.

امّا در صورتى كه ظنّ غيرمعتبر يا فقط احتمال حلّيت بدهد، سقوط حدّ مشكل است. و اگر جاهل به حكم باشد و احتمال حرمت بدهد و ملتفت باشد و سؤال نكند، ظاهراً شبهه نيست؛ ولى اگر جاهل قاصر يا مقصّر غير ملتفت به حكم و سؤال باشد، ظاهراً شبهه ى از بين برنده ى حدّ است. به نظر ما، صورتى كه جاهل بوده و احتمال حرمت بدهد و

با التفات سؤال نكند، باز حدّ ساقط است؛ هرچند از نظر تكليف معذور نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 140

[حكم الزواج مع المحارم عالماً بالحرمة]

[مسألة 6- لو عقد على محرّمة عليه كالمحارم ونحوها مع علمه بالحرمة لم يسقط الحدّ، وكذا لو استأجرها للوطء مع علمه بعدم الصحّة، فالحدّ ثابت خلافاً للمحكيّ عن بعض أهل الخلاف.

وكذا لا يشترط في الحدّ كون المسألة إجماعيّة، فلو كانت اختلافيّة لكن ادّى اجتهاده أو تقليده إلى الحرمة ثبت الحدّ.

ولو خالف اجتهاد الوالي لاجتهاد المرتكب وقال الوالي: بعدم الحرمة، فهل له إجراء الحدّ أم لا؟ الأشبه الثاني، كما أنّه لو كان بالعكس لا حدّ عليه.]

حكم ازدواج با محارم با علم به حرمت

در اين مسأله چند فرع مطرح است:

فرع اوّل: اگر شخصى به حرمت ازدواج با محارم علم داشته باشد و آنان را براى خود عقد كند، يا زنى را با علم به بطلان اجاره براى وطى اجاره كند، حدّ ساقط نمى شود. مطرح كردن اين فرع براى بيان مخالفت با ابو حنيفه است كه به تفصيل، كلامش گذشت. علّت اين كه فقها اين فرع را با فرع قبل مطرح كرده اند، اين است كه بيان كنند خواندنِ عقد نقشى در سقوط حدّ ندارد؛ بلكه در صورت علم به حرمت، حدّ، ثابت بوده؛ و در صورت جهل به آن، حدّ، ساقط است.

فرع دوم: در ثبوتِ حدّ لازم نيست كه مسأله ى حرمت اجماعى باشد. طرح اين بحث به جهت كلامى است كه مرحوم علّامه در كتاب نكاح، در مورد وطى به شبهه فرموده است؛ مبنى بر آن كه زناى موجب حدّ در جايى است كه حرمت زن از طريق اجماع مسلّم باشد؛ مانند: حرمت محارم كه از واضحات فقه است.[223]

لازمه ى جمود بر ظاهر كلام علّامه رحمه الله، اين است كه در مواردى كه مسأله اختلافى است، حدّى ثابت نباشد؛ مثلًا اگر نظر مجتهدى بر حرمت زنى بود در حالى كه قول به عدم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 141

حرمت نيز در مسأله وجود دارد، در صورتى كه آن مجتهد يا مقلّدين او با آن زن وطى كردند، حدّ از آنان ساقط باشد.

به نظر مى رسد مقصود مرحوم علّامه ظاهر عبارت نباشد، بلكه مراد ايشان آن است كه اگر مردى با زنى وطى كرد، بايد كيفيّت مسأله را ديد، اگر حرمت مرد و زن اجماعى باشد، بدون ترديد، براى اين مرد و زن عذرى نبوده و مرد و زن موجب حدّ ثابت است. امّا اگر مسأله اختلافى باشد، نمى توان بدون سؤال از فاعل و مفعول، او را حدّ زد؛ زيرا، ممكن است نظر خودش يا مجتهدش بر عدم حرمت اين وطى باشد. در اين صورت، چگونه مى توان به او حد زد؟!

تفكيكى كه مرحوم علّامه بين مسائل اجتماعى و اختلافى دارد، به لحاظ اين مطلب است. ليكن ظاهر كلام ايشان غلطانداز است؛ و براى اين كه كسى تحت تأثير اين كلام واقع نشود، امام راحل رحمه الله در تحرير فرمود «وكذا لا يشترط في الحدّ كون المسألة اجماعيّة»؛ يعنى لازم نيست در ثبوت حدّ مسأله اجماعى باشد، بلكه اگر اجتهاد فاعل يا مفعول و يا اجتهاد بر حرمت باشد، حدّ ثابت است.

در اين جا به مناسبت، دو فرع بعدى را مطرح مى كنند.

فرع سوم: اگر به نظر فاعل و عقيده ى او- خواه عقيده ى اجتهادى يا تقليدى- اين عمل زنا باشد، ولى والى و حاكم شرع آن عمل را زنا ندانند، آيا

مجرى حدود با اعتقاد به اين كه عمل فاعل حرام نيست، مى تواند به استناد اين كه فاعل آن عمل را حرام و موجب حدّ مى داند، بر زانى حدّ جارى كند؟

امام رحمه الله پس از طرح دو احتمال، احتمال دوم را بر احتمال اوّل ترجيح مى دهد؛ زيرا، به عقيده ى مجرى حدّ، عمل فاعل حلال است. پس، اجراى حدّ را مشروع نمى داند؛ و در اين صورت، چگونه مى تواند حدّ را اجرا كند؟ به عبارت روشن تر، اجراى حدّ، فعل مكلّف- يعنى حاكم شرع- است، و بايد اين عمل، مجوّز شرعى داشته باشد. در جايى كه وطى به نظر حاكم شرع حلال است، چه مجوّزى براى اجراى حدّ دارد؟ از اين رو، امام رحمه الله مى فرمايد: شبيه ترين حكم به قواعد و ضوابطى كه در دست ما است، عدم اجراى حدّ توسط حاكم است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 142

فرع چهارم: عكس فرع سوم است؛ يعنى حاكم معتقد به حرمت، و فاعل، عقيده ى اجتهادى يا تقليدى به حلّيت دارد. در اين جا ديگر دو احتمال وجود ندارد و به طور قاطع مى فرمايد: بر او حدّى نيست. زيرا، فاعل، حجّت شرعى- تقليداً يا اجتهاداً- بر جواز فعل دارد.

اين صورت حتّى به نظر مرحوم بحرالعلوم كه دايره ى شبهه را خيلى محدود كرد، از مصاديق روشن شبهه است؛ فرقى نيست بين اين كه بيّنه اى بر حلّيت زنا قائم شود و با اعتماد بر آن، مرد، مرتكب وطى شود، در حالى كه حاكم مى داند بيّنه اشتباه كرده است؛ در اين شبهه ى موضوعيّه، حاكم حق اجراى حدّ را ندارد. در شبهه ى حكميّه نيز فتواى مجتهد براى خود و مقلّدش حجّت شرعى است؛ اگر مخالف با واقع بود، جهالت مغتفر است. از اين رو،

اگر در فرع سوم دو احتمال راه داشت، در اين فرع، احتمال ثبوت حدّ به هيچ وجه جا ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 143

[سقوط حدّ الزنا مع توهّم حلّية الوطي]

[مسألة 7- يسقط الحدّ في كلّ موضع يتوهّم الحلّ كمن وجد على فراشه امرأة فتوهّم أنّها زوجته فوطأها، فلو تشبّهت امرأة نفسها بالزوجة فوطأها فعليها الحدّ دون واطئها- وفي رواية يقام عليها الحدّ جهراً وعليه سرّاً- وهي ضعيفة غيرمعوّل عليها.]

سقوط حدّ زنا در موارد توهّم حلّيت وطى

اشاره

امام رحمه الله در اين مسأله مى فرمايد: در هر موردى كه شخص توهّم حلّيت وطى داشته باشد، حدّ ساقط مى شود؛ مثل اين كه شخصى بر فراش خود زنى را ببيند و با خيال اين كه همسرش هست، با او وطى كند؛ البته ممكن است زن نيز توهّم كند آن مرد شوهر اوست.

اگر زنى خود را شبيه به همسر مردى كرد و مرد به خيال اين كه آن زن همسرش هست، با او وطى كرد، زن بايد حدّ بخورد ولى بر فاعل حدّى نيست؛ هرچند روايتى دلالت دارد كه بر زن آشكارا و بر مرد مخفيانه حدّ جارى مى شود؛ ليكن روايت، ضعيف و غير قابل اعتماد است.

علّت طرح مسأله

امام رحمه الله در اين مسأله عنوانى كلّى را مورد حكم قرار مى دهند؛ يعنى در هر موردى كه با اعتقاد به حلّيت، وطى صورت گيرد، حدّ ساقط است؛ هرچند آن اعتقاد برخلاف واقع باشد- خواه در شبهه ى حكميه يا در شبهه ى موضوعيّه- و از مصاديق روشن شبهه است.

به ايشان مى توان اشكال كرد شما در مسأله ى پنجم فرموديد: «وكذا لا حدّ مع الشبهة بأن اعتقد فاعله الجواز ولم يكن كذلك»؛ حال، اگر مراد از «يتوهّم الحلّ» اعتقاد به حلّيت باشد، همان گونه كه لفظ توهّم را به جاى اعتقاد استعمال مى كنند، چنان چه ظنّ را در موارد زيادى از آيات و روايات به جاى يقين به كار مى برند، اين فرع تكرار همان است.

واگر مراد از «يتوهّم الحلّ»، توهّم اصطلاحى در مقابل شك يا ظنّ يا اعمّ از اين ها باشد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 144

باز هم اشكال مى شود كه در آن جا فرموديد ظنّ غيرمعتبر و احتمالِ به حلّيت به درد نمى خورد؛ بنابراين، اين فرع مناقض با مسأله ى

پنجم است.

ممكن است در جواب بگوييم: مقصود از «يتوهّم الحلّ»، اعتقاد به حلّيت است، نه توهّم به معناى وسيع كه شامل ظنّ غيرمعتبر و احتمال مرجوح شود؛ و علّت اين كه از آن به توهّم تعبير شده، مخالف با واقع بودن آن است. به عبارت روشن تر، اگر مطلبى كه به آن اذعان دارد مطابق با واقع باشد، به آن اعتقاد گويند و اگر مخالف با واقع باشد، معمولًا از كلمه ى توهّم استفاده مى شود.

امّا علّت تكرار مسأله آن است كه در يكى از فروض اين قاعده ى كلّى، روايتى برخلاف قاعده رسيده است و شايد برخى از فقهاى متقدّم نيز به آن عمل كرده باشند؛ ولى ديگران از آن اعراض كرده اند. علاوه بر اين كه سند آن روايت هم ضعيف است. لذا، براى توجّه به اين مطلب، مسأله را جداگانه آورده است. به همين دليل، بايد روايت را ذكر كرده و آن را بررسى نماييم. متن روايت اين است:

محمّد بن الحسن بإسناده، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بعض أصحابه، عن إبراهيم بن محمّد الثقفي، عن إبراهيم بن يحيى الدوري، عن هشام بن بشير، عن أبي بشير، عن أبي روح، إنّ امرأة تشبّهت بأمة لرجل وذلك ليلًا فواقعها وهو يرى أنّها جاريته، فرفع إلى عمر فأرسل إلى عليّ عليه السلام فقال:

اضرب الرجل حدّاً في السرّ واضرب المرأة حدّاً في العلانية.[224]

فقه الحديث: اين روايت را محمّد بن احمد بن يحيى از برخى اصحابش نقل مى كند كه فردى مجهول است. بنابراين، روايت مرسل مى شود. ابراهيم بن محمّد ثقفى ثقه است، ليكن راويان بعد از او، مجهول الحال هستند؛ از اين رو، روايت به ارسال و ضعف سند مبتلا است.

ابو روح مى گويد: زنى شبى خود

را شبيه كنيز مردى كرد و آن مرد صد در صد معتقد بود كه آن زن، كنيز خودش هست؛ لذا، با او مواقعه كرد. قضيه را نزد عمر آورده و او حكم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 145

آن را نمى دانست. حكم مسأله را از حضرت على عليه السلام سؤال كردند و آن حضرت فرمود:

مرد را مخفيانه و زن را آشكارا حدّ بزنيد.

دو توجيه براى اين روايت ذكر شده است:

الف: اين حكم كه «مرد را مخفيانه تازيانه بزنيد» حكم انشايى صورى بوده است، مصلحتى در انشاى اين حكم بوده و امام عليه السلام خواسته او را محرمانه ببرند و تازيانه نزنند؛ امّا به جهت رعايت مصلحتى، اين گونه فرموده است.

ب: اگر امام عليه السلام مى فرمود: حدّ از او ساقط است، بهانه به دست اهل فحشا و منكر مى افتاد و دنبال زنا مى رفتند و مى گفتند: فكر مى كرديم زن خودمان است. براى اين كه راهى به آنان نشان ندهد، اين گونه فرمودند. زيرا، بعضى از مسائل به صورت واقعى نبايد در اختيار مردم قرار گيرد.

ليكن حقّ اين است كه ما احتياجى به توجيه كردن روايت نداريم؛ زيرا، با روايت مرسلِ ضعيف و خلاف قاعده، چه حكمى اثبات مى شود؟!

مقدار تعميم «سقوط حدّ در موارد توهّم حلّيت وطى»

الف: نكاح اهل كتاب

شكّى نيست نكاح اهل كتاب به مقتضاى قواعد اسلامى باطل است؛ زيرا، در علم اصول تحقيق شده است فرقى بين مسلم و كافر نبوده، و احكام اسلام نسبت به همه ى مردم يكسان است. همان گونه كه ما به نماز مكلّفيم، آنان نيز مكلّف هستند. قواعدى كه در باب بيع و ساير معاملات داريم، قواعدى عامّ نسبت به همه ى انسان ها است. شرايط و خصوصيّات نكاح براى همه ى مردم يكسان است. بنابراين،

اگر نكاح آنان فاقد شرايط مقرّر در اسلام باشد، باطل است.

با توجّه به نكته ى بالا، علّت عدم ترتّب آثار زنا بر نكاح كفّار و الحاق فرزندان به والدين كافر چيست؟ آيا شارع نكاح آن ها را امضا كرده، يا به علّت اين كه وطى آنان، وطى به شبهه است، آثار زنا بر آن مترتّب نشده و فرزندان به والدين ملحق مى گردد؟ آيا اين اختلاف ثمره اى دارد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 146

ثمره ى اختلاف: اگر از راه وطى به شبهه وارد شويم، بايد بين جاهل قاصر و مقصّر فرق گذاشت. گروهى از كفّار، از ابتداى بلوغ، به دين خود معتقد و هيچ ترديد و شكّ و شبهه اى در حقّانيت آن ندارند، آنان جاهل قاصرند؛ و گروهى احتمال حقّانيّت اسلام را مى دهند ليكن تفحّص نكرده و به دنبال تحقيق و بررسى دين حقّ نرفتند.

ممكن است بين اين دو فرق گذاشت؛ زيرا، اولى به تمام معنا شبهه دارد؛ امّا دومى احتمال حقّانيت اسلام را مى داده، عقل او را به تفحّص ملزم مى كند؛ ليكن از فرمان عقل سرپيچى كرده است. اين فرد، جاهل مقصّر بوده و مشمول قول امام عليه السلام در صحيحه يزيد كناسى مى شود كه نسبت به آن زن فرمود: «لزمتها الحجّة فتسأل حتّى تعلم».[225] بنابراين، وطى او، وطى به شبهه نيست و فرزندش به وى ملحق نمى شود.

امّا اگر از راه اوّل، يعنى از طريق روايات وارد شويم و لحوق ولد و حلّيت وطى را به خاطر شبهه بودن ندانيم، بلكه بگوييم شارع مقدّس براساس مصالحى كه مى داند، نكاح آنان را- هرچند كه واجد شرايط نباشد- از باب «لكلّ قوم نكاح»[226] امضا كرده است.

شاهدش اين است كه شارع

گاه در غير باب نكاح، احكامى دارد كه در حقّ مسلمانان جارى نيست؛ امّا در حقّ كفّار نافذ است؛ مثلًا اگر فردى از اهل كتاب بخواهد به مسلمانى خمر بفروشد يا از او بخرد، شارع حكم به بطلان بيع كرده، ولى بيع خمر بين اهل كتاب را نافذ و صحيح دانسته است.

آن چه فرموده: «لكلّ قوم نكاح» اخبار نيست، بلكه در مقام تصويب نكاح آنان است؛ يعنى شما مسلمانان بر نكاح آنان آثار نكاح صحيح را مترتّب كنيد. در اين جا نمى خواهد خبر بدهد، بلكه وظيفه ى مسلمانان را در برابر آنان مشخّص مى كند. بنابراين، فرقى بين جاهل قاصر و مقصّر نيست. شاهدش اين كه مسلمان نمى تواند با زنى از اهل كتاب كه شوهردار است، ازدواج كند و بگويد: نكاح آنان باطل و وطى به شبهه است. مؤيّد اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 147

مطالب و بلكه دليل بر آن چه گفتيم، روايت زير است:

بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الوشّاء، عن على بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: كلّ قوم يعرفون النكاح من السفاح فنكاحهم جايز.[227]

فقه الحديث: روايت ظاهراً معتبر است. مى فرمايد: هر ملّت و جمعيّتى كه يك حساب براى نكاح و يك حساب براى زنا باز كرده باشند، نكاحشان جايز است و جواز در اين جا به معناى تجويز نيست، بلكه به معناى امضا است. اين كه نكاح نزد خودشان مُمضى است، نيازى به بيان امام عليه السلام نداشت؛ بنابراين، مقصود، مُمضى بودن در اسلام است. لذا، ربطى به شبهه ندارد؛ بلكه نكاح آنان يك حكم ثانوى است كه طبق مصالحى رسول خدا صلى الله عليه و آله

تصويب فرموده است.

با توجّه به اين روايات، اين احتمال كه «لكلّ قوم نكاح» در مقام تصويب است و نه اخبار، قوى تر است. نظير همين مطالب را در باب نكاح اهل خلاف مى گوييم.

ب: نكاح اهل خلاف

با اهل سنّت در يك سرى از مسائل اختلاف داريم كه در اين بحث نقش ندارند، مثلًا آنان در هنگام نكاح حضور عدلين را لازم مى دانند، ولى ما معتبر نمى دانيم؛ ليكن يك سرى از شرايط هست كه در اين بحث دخالت دارد، همانند حضور عدلين در طلاق كه به نظر ما از شرايط طلاق صحيح است و آنان شرط نمى دانند. بنابراين، اگر يك سُنّى زنش را بدون حضور دو شاهد عادل طلاق داد، به نظر ما اين طلاق باطل است. حال، اگر مردى با اين زن مطلّقه ازدواج و وطى كند، آيا از راه وطى به شبهه- كه مرد سُنّى معتقد است اين زن بر او حلال است- حكم به عدم تحقّق زنا و لحوق ولد مى شود يا از راه ديگر؟

حقّ مطلب اين است كه مسأله ربطى به باب شبهه ندارد؛ بلكه از طريق يك قاعده ى كلّى به نام قاعده الزام كه پشتوانه ى آن، روايات است، چنين حكمى معلوم مى شود. اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 148

قاعده به حدّى توسعه دارد كه حتّى مرد شيعى نيز بر طبق آن مجاز است با زن سنّى اى كه در يك مجلس سه طلاقه شده و طلاقش باطل است، ازدواج كند.

علّت تعبير كردن به قاعده الزام، ورود عبارت «ألزموهم ما ألزموا به أنفسهم»[228] در روايات است. به اين معنا كه به آن چه خود را ملزم مى دانند، آنان را الزام كنيد. به همان كيفيّتى كه به طلاق معتقدند، شما هم

به همان صورت رفتار كنيد؛ يعنى حكم طلاق صحيح و نكاح صحيح را بر آنان بار كنيد. اگر سُنّى با اين زن مطلّقه ازدواج كرد، ازدواجش را صحيح بدانيد، حتّى اگر خودتان نيز با او ازدواج كرديد به مقتضاى اين قاعده مانعى ندارد؛ خواه مفاد قاعده ى الزام جعل اباحه ى ظاهريه باشد يا حلّيت ثانويه. بنابراين، عدم اجراى حدّ و الحاق فرزند از باب وطى به شبهه نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 149

[سقوط حدّ الزنا في حقّ المدّعى للشبهة مع إمكانها]

[مسألة 8- يسقط الحدّ بدعوى كلّ ما يصلح أن يكون شبهة بالنظر إلى المدّعي لها.

فلو ادّعى الشبهة أحدهما أو هما مع إمكانها إلّابالنسبة إلى أحدهما سقط عنه دون صاحبه. ويسقط بدعوى الزوجيّة ما لم يعلم كذبه. ولا يكلّف اليمين ولا البيّنة.]

سقوط حدّ زنا در حقّ مدّعىِ شبهه

اين مسأله احتياج به دقّت دارد. ضمن مباحثه گذشته روايتى خوانديم كه اگر مرد يا زنى را بر زنا مجبور كردند، حدّ ساقط است. اگر حاكم شرع آن را احراز كند، بحثى نيست؛ امّا اگر مرد يا زن ادّعاى اكراه كند، روايت صحيحه ى ابو عبيده مى گفت: نه تنها اكراه رافع حدّ زنا است، بلكه ادّعاى اكراه را نيز پذيرفته و حدّ را ساقط مى كنيم.

محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام قال: إنّ عليّاً عليه السلام اتي بامرأة مع رجل فجر بها. فقالت: استكرهني واللَّه يا أمير المؤمنين. فدرأ عنها الحدّ.

ولو سئل هؤلاء عن ذلك، لقالوا: لا تصدّق، وقد واللَّه فعله أمير المؤمنين عليه السلام.[229] در مسأله ى اكراه و ادّعاى اكراه، از نظر فتوا و دليل روشن است

كه حدّ، ساقط مى شود و كسى در آن مخالفت نكرده و جاى اشكال هم نيست. در دو صورت نيز حدّ جارى مى شود؛ يكى در جايى كه ادّعاى شبهه است و نه ادّعاى اكراه؛ و ديگرى در موردى كه قاضى علم به كذبِ مدّعى اكراه دارد.

امّا سؤال اين است كه اگر قاضى علم به كذب ندارد و امكان راستگويى مدّعى هست، آيا به صرف ادّعاى شبهه، حدّ ساقط مى شود؟ به چه دليل؟

دو راه براى سقوط حدّ ذكر شده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 150

الف: صاحب جواهر رحمه الله[230] و غير ايشان گفته اند: «الحدود تدرأ بالشبهات» اين جا جارى مى شود؛ و همان روايت مرحوم صدوق از رسول خدا صلى الله عليه و آله «ادرؤوا الحدود بالشبهات»[231] پياده مى شود.

اين راه صحيح نيست؛ زيرا، براى مترتّب كردن هر حكمى بايد موضوع آن احراز شود.

در «ادرؤوا الحدود بالشبهات» نيز بايد موضوع كه همان «شبهه» است، احراز شود؛ و به مجرّد ادّعاى شبهه، شبهه درست نمى شود. ما با ادّعاى شبهه مواجه هستيم، ادّعايى كه نمى دانيم صادق است يا كاذب، اگر مطابق با واقع باشد، «شبهه» است؛ وگرنه، شبهه نيست.

بنابراين، در اين جا احراز موضوع نداريم تا بتوانيم «ادرؤوا الحدود» را پياده كنيم.

ب: از آن چه در صحيحه ى ابو عبيده رسيده بود، الغاى خصوصيّت كرده و آن را تعميم بدهيم. اميرمؤمنان عليه السلام ادّعاى زن در مورد اكراه را پذيرفتند؛ مسأله ى اكراه خصوصيّتى ندارد، بلكه مى توان از روايت يك عنوان سِعى و معناى كلّى استفاده كرد؛ يعنى هركدام از مرد يا زن جهتى را ادّعا كنند كه موجب رفع و زوال حدّ است،- خواه اكراه يا شبهه يا ادّعاى زوجيّت يا

ملك يمين- پذيرفته شده و حدّ ساقط مى شود.

اين راه نيز مشكل است؛ زيرا، چه بسا خصوصيّتى در اكراه هست كه اميرمؤمنان عليه السلام دعواى مدّعى اكراه را پذيرفته است. لذا، نمى توان تمام مواردى كه ادّعاى آن موجب سقوط حدّ مى شود را به گردن روايت گذاشت. ما، در اين الغاى خصوصيّت ترديد داريم.

اين جا مانند «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» نيست كه بتوانيم قيد رجوليّت را الغا كرده و آن را تعميم دهيم.

تحقيق در مسأله اين است كه سراغ دليل حدّ برويم؛ همان گونه كه در اجراى «ادرؤوا الحدود بالشبهات» لازم بود كه احراز موضوع- يعنى «شبهه»- شود، در اجراى دليل حدّ نيز بايد زناى واجد شرايط ثبوت حدّ را احراز كنيم؛ يعنى احراز شود واجد شبهه، ملكيّت،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 151

زوجيّت و .. نيست تا حاكم بتواند دليل حدّ را پياده كند.

از اين رو، اگر يقين به كذب مدّعى شبهه داريم، بحثى در لزوم اجراى حدّ نيست، ولى اگر مردّد هستيم كه آيا شخص صادق است يا كاذب، موضوع حدّ محرز نيست و بلكه محتمل است؛ پس، حدّ ساقط مى شود و جاى يمين و بيّنه نيز نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 152

[شرائط الإحسان]

[مسألة 9- يتحقّق الإحسان الذي يجب معه الرجم باستجماع امور:

الأوّل: الوطء بأهله في القبل. وفي الدبر لا يوجبه على الأحوط. فلو عقد وخلا بها خلوة تامّة، أو جامعها فيما بين الفخذين، أو بما دون الحشفة، أو ما دون قدرها في المقطوعة مع الشكّ في حصول الدخول لم يكن محصناً ولا المرأة محصنة.

والظاهر عدم اشتراط الإنزال، فلو التقى الختانان تحقّق. ولا يشترط سلامة الخصيتين.]

شرايط تحقّق احصان

اشاره

شرايطى كه تاكنون از آن ها

بحث شد، شرايط اصل ثبوت حدّ زنا بود. حدّ زنا داراى انواعى بوده و يك نوع از آن، «رجم زانى» است؛ و اين حدّ، در صورتى اجرا مى شود كه شرايط و خصوصيّاتى اضافه تر از آن چه گذشت، در زانى موجود باشد. به مجموع اين شرايط، «احصان»، به فرد زانى، «محصن»، و به زناى او، «زناى محصنه» گويند. در اين مسأله، شرايط تحقّق احصان گفته شده است.

احصان در لغت

راغب در مفردات مى گويد: «احصان» و «حصن» عبارت از چيزى است كه انسان را محفوظ داشته و مانع توجّه دشمنان مى شود- «ما يحفظ الإنسان ويمنعه عن أعدائه»-؛ به قلعه هاى محكمى كه در گذشته بود و عدّه اى در آن ها زندگى مى كردند و به سبب آن ها از دشمنان محفوظ بودند، حصن گفته مى شد.

راغب مى گويد: وقتى كلمه ى محصن يا محصنة را براى زن به كار مى بريم، مى توان آن را به فتح صاد يا كسر آن قرائت كرد؛ يعنى «احصان»، هم لازم است و هم متعدّى؛ و به اختلاف موارد، فرق مى كند. يك بار وجود يك جهت و خصوصيّتى در زن، مانع از انحراف و زناى او مى شود مانند: اين كه زن بالذات عفيف و نجيب و يا داراى يك شخصيّت فاميلى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 153

و امثال آن است؛ اين جا احصان معناى لازم دارد- «المرأة المحصِنة أي المرأة العفيفة»؛ و بار ديگر، وجود شوهر مانع انحراف او شده است- «المرأة المحصَنة لأنّه أحصنتها الزوج»- كه شوهر حالت احصان را در او ايجاد كرده است.[232]

موارد استعمال احصان در قرآن
اشاره

مرحوم صاحب مسالك پس از بيان معناى لغوى احصان مى گويد: احصان در قرآن و شرع به معانى مختلفى به كار رفته است؛ در يك جا مى فرمايد: لِتُحْصِنَكُم مّن م بَأْسِكُمْ[233] از ناراحتى هاى شما جلوگيرى كند. در جاى ديگر فرموده: فِى قُرًى مُّحَصَّنَةٍ[234] كه محصنه را صفت براى قريه قرار داده است، يعنى روستاهايى كه حالت قلعه و حصن دارند.

در شرع، احصان به معناى اسلام نيز آمده و در عين حال، تناسبش با معناى لغوى محفوظ است؛ زيرا، اسلام يك حالت حفاظت و تعهّدى براى انسان ايجاد مى كند.

احصان در آيه ى شريفه فَإِذَآ أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ

مَا عَلَى الْمُحْصَنه[235]- اگر در حالت «احصان» مرتكب فاحشه اى شدند، بايد عذاب شوند- دو گونه تفسير شده است: برخى آن را به معناى اسلام در برابر كفر، و برخى ديگر آن را به بلوغ و عقل در مقابل جنون و صغر معنا كرده اند.

احصان به معناى حرّيت نيز به كار رفته است (راغب مى گويد: گاهى حرّيت مانع انحراف مى شود؛ زيرا، در حرّ شخصيّتى است كه در عبد و كنيز نيست)، در قرآن كريم آمده است: فَإِنْ أَتَيْنَ بِفحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مَا عَلَى الْمُحْصَنتِ مِنَ الْعَذَابِ[236] اگر كنيزان مرتكب فحشا شدند، كيفر آنان نصف كيفر زنان آزاد و حرائر است.

گاه احصان به معناى تزويج و شوهر داشتن است: وَالْمُحْصَنتُ مِنَ النّسَآءِ إِلَّا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 154

مَامَلَكَتْ أَيْمنُكُمْ[237] مقصود از محصنات در اين آيه شريفه زنان شوهردار است.

در آيه ى الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنه[238]- كسانى كه زنان عفيف را قذف كرده و به آنان نسبت زنا مى دهند- احصان به معناى عفّت و پاكدامنى از زنا استعمال شده است. در اين آيه، مقصود از محصنات زنان شوهردار نيست؛ بلكه نفس نسبتِ زنا دادن به زن، قذف است و بايد حدّ قذف بر قاذف جارى شود.

احصان به معناى اصابه ى در نكاح و دخول نيز در آيه مُّحْصِنِينَ غَيْرَ مُسفِحِينَ[239] به كار رفته است؛ محصن يعنى شوهرى كه به همسرش دخول كرده باشد. احصان در اين آيه به معناى وطى حلال در برابر سفاح- وطى به حرام و زنا- است.

در پايان، صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: «أحصنت المرأة: عفّت» معناى لازم دارد و «أحصنها زوجُها وهي محصّنة» معناى متعدّى و مفعولى دارد.[240]

شرط اوّل: وطى در قُبُل اهل

اگر مردى با زن حلال خود وطى در قُبُل كند، و پس

از آن، انحرافى از او سر زند، زناى او مقرون به احصان است. امّا اگر جوان مجرّدى با زن شوهردارى زنا كرد، نسبت به مرد زناى عادى بوده و نسبت به زن، اگر شرايط ديگر باشد، زناى محصنه است.

اگر مردى، زنى را به عقد خود درآورده، و در دوران عقد و نامزدى باشند، اگرچه استمتاعات را برده، ولى چون وطى صحيح واقع نشده، حتّى اگر تمكين از دخول داشته، امّا به جهت رعايت مسائل عرفى مواقعه نكرده باشد، زناى او مقرون به احصان نيست.

مراد از وطى صحيح، همان دخول حشفه و به مقدار آن در مقطوع الحشفه است.

امام خمينى رحمه الله در اين جا سه مطلب بيان مى فرمايد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 155

مطلب اوّل: دخالت داشتن وطى در مفهوم احصان

به چه دليل در تحقّق احصان بايد دخولى قبل از زنا واقع شده باشد؟ روايات متعدّدى درباره ى مرد و زن وجود دارد كه اگر مرد به همسرش دخول نكرده باشد و زنا كند، يا زن مدخولٌ بها واقع نشده باشد و زنا بدهد، زناى آنان محصنه نيست و نمى توان آن مرد يا زن را رجم كرد.

1- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة بن أيّوب، عن رفاعة، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يزني قبل أن يدخل بأهله، أيرجم؟ قال: لا.[241]

فقه الحديث: سند اين روايت به تمام معنا صحيح است. رفاعه سؤال مى كند، آيا مردى كه قبل از دخول به اهلش زنا كرده باشد، سنگسار مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: نه.

امّا اين كه آيا مراد وطى زوجه ى دائمى است يا شامل متعه

و كنيز و تحليل هم مى شود؟

در ادامه، درباره ى اين موضوع بحث و پاسخ داده خواهد شد.

2- بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن النضر، عن محمّد بن مسلم، قال:

سألت أبا جعفر عليه السلام عن الرجل يزني ولم يدخل بأهله، أيحصن؟ قال: لا ولا بالأمة.[242]

فقه الحديث: شيخ طوسى رحمه الله با اسناد خود از محمّد بن مسلم نقل مى كند كه او از امام باقر عليه السلام مى پرسد: مردى كه تا به حال به اهل خود دخول نكرده، اگر زنا كند، محصن است؟

فرمود: نه، اگر به كنيز نيز دخول كند، باز احصان نيست.

اين دو روايت مربوط به مرد بود، دو روايت نيز براى زن مى آوريم:

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام قال: سألته عن قول

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 156

اللَّه عزّ وجلّ: «فإذا احصنّ» قال: إحصانهنّ أن يدخل بهنّ أما عليهنّ حدّ؟

قال: بلى.[243] 2- بإسناده عن يونس، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قوله: «فإذا احصنّ» قال: إحصانهنّ إذا دخل بهنّ، قال: قلت أرأيت إن لم يدخل بهنّ وأحدثن ما عليهنّ من حدّ؟ قال: بلى.[244] فقه الحديثين: اين دو روايت شبيه هم هستند؛ اولى از محمّد بن مسلم و دومى از ابو بصير است. هر دو از آيه ى شريفه ى فَإِذَآ أُحْصِنَ سؤال كرده اند؛ و امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد: احصان زنان به اين است كه شوهرانشان به آنان دخول كرده باشند. مى پرسند:

اگر دخولى واقع نشده باشد، و زنا بدهند، آيا حدّى بر آنان نيست؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

تازيانه هست، ولى سنگسار نيست.

با

توجّه به اين روايات، در تحقّق احصان دخول لازم است؛ و فروضى كه ضمن اين شرط آمده، مستدل مى شود. اگر زنى را عقد كرده و با او خلوت كامل داشته، يا بين فخذين او دخول كرد، يا به كمتر از حشفه يا به كمتر از اندازه ى حشفه در مقطوع الحشفه اكتفا شده باشد، يا شكّ در دخول كرد، اين زن و مرد محصن و محصنه نيستند.

به نظر مى رسد در عبارت «تحرير الوسيله» كلمه ى «أو» از عبارت «مع الشكّ في حصول الدخول» افتاده است؛ چرا كه در غير اين صورت، عبارت معنا نمى دهد؛ زيرا، اگر كمتر از حشفه داخل شده باشد، حدّى ثابت نيست؛ چه آن كه ديگر شكّ در عدم دخول ندارد و بلكه يقين به آن دارد.

مطلب دوم: لزوم وطىِ به اهل در قُبُل

در تحقّق احصان وطىِ به اهل لازم است؛ بنابراين، اگر قبل از اين زنا، زناى ديگر كرده باشد، مقرون به احصان نمى شود. دلالت رواياتى كه خوانديم، بر اين مطلب روشن بود.

مراد از «اهل» به طور يقين زوجه ى دائمى است؛ امّا ملك يمين و عقد متعه را در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 157

مباحث بعدى مطرح مى كنيم.

نكته اى در اين جا وجود دارد، و آن اين كه: آيا وطىِ به اهل، بايد وطىِ حلال باشد تا زناكار محصن شود، يا حتّى اگر در حال حيض، يا احرام، يا روزه و اعتكاف نيز با اهلش مجامعت كرده باشد، براى تحقّق احصان كافى است؟

اطلاق عبارت، روايت «يدخل بأهله»، قيدى ندارد؛ بنابراين، آن چه دخالت دارد، وطى به اهل است؛ خواه به حلال باشد يا به حرام. لذا، اگر كسى در حال حيض با همسرش وطى و پس از

آن زنا كند، «وطأ بأهله» صادق است. همان گونه كه وطى در اين باب با ساير باب ها فرق نمى كند، و مراد، غيبوبيت حشفه است. بنابراين، اگر مردى با همسرش در حال حيض حداقل دخول را انجام دهد، شرط اوّل حاصل است.

مطلب سوم: آيا با وطى در دُبُر احصان محقّق مى شود؟

امام عليه السلام مى فرمايد: «وفي الدُبُر لا يوجبه على الأحوط»؛ مقتضاى احتياط اين است كه وطى در دُبُر موجب احصان نمى شود. دليل اين مطلب رواياتى است كه در اين باب خوانديم، كه وطى به اهل را معتبر، و ملاك را دخول به اهل مى دانستند: «الرجل يزني قبل أن يدخل بأهله»،[245] «احصانهنّ أن يدخل بهنّ»[246] و اين معنا با وطى در دُبُر نيز صادق است.

شاهد اين مطلب آن است كه: مشهور و از جمله ى آنان، امام رحمه الله فتوا داده اند زنا با وطى در قُبُل و يا دُبُر محقّق مى شود. با وجود اطلاق روايات و اين شاهد، چرا در تحقّق احصان به وطى در دُبُر احتياط مى كنند؟- البته از نظر فتوا، كسى به تعميم تصريح نكرده است، بلكه بيشتر فقها حكم را مطلق آورده اند-.

حمل كردن اين اطلاق بر غالب- وطى در قُبُل- مشكل است؛ زيرا، مجرّد غلبه ى در وجود، موجب انصراف نيست؛ بلكه انصراف با كثرتِ استعمال محقّق مى شود؛ يعنى لفظِ مطلق در نوع خاصّى از معناى مطلق به قدرى استعمال شده باشد كه از شنيدن مطلق، آن نوع خاصّ به ذهن بيايد. حال، در اين جا، دخولِ به اهل، انصراف به دخولِ در قُبُل ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 158

امّا اگر كسى بخواهد از راه اصل عدمِ وجوبِ رجم، مسأله را تمام كند، مى گوييم:

اوّلًا: اين جا،

جاى اصل نيست؛ زيرا، اصل در جايى است كه دليل نداشته باشيم.

ثانياً: علم اجمالى داريم به اين كه عمل انجام شده، يا زناى مقرون به احصان مى باشد كه حدّ آن رجم است، و يا زناى غيرمحصنه است كه حدّ آن تازيانه مى باشد؛ حال، شما چگونه اصل را فقط در ناحيه ى رجم پياده مى كنيد؟ مسأله ى رجم و شلّاق اقلّ و اكثر نيست، بلكه دو نوع مجازات هستند. پس، جاى استصحاب عدم رجم نيست.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله در اين جا مى فرمايد: دو صورت در مورد مردى كه با زنش وطى در دُبُر كرده، متصوّر است: يك بار مى توانسته با همسرش وطى در قُبُل انجام دهد، ولى به جاى آن وطى در دُبُر كرده است؛ در اين صورت، حكمِ به عدم احصان او بعيد است؛ كمبود و نقصى در اين جا نيست. روايت زير نيز در تأييد نظر ايشان وجود دارد كه به آن اشاره نكرده است:

عنه، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن حريز، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن المحصن. قال: فقال: الذي يزني وعنده ما يغنيه.[247]

فقه الحديث: روايت از على بن ابراهيم بوده و سند آن خوب است. از امام صادق عليه السلام درباره ى محصن مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: محصن مردى است كه زنا كند و حال آن كه در خانه اش زنى هست كه نياز او را برطرف مى سازد.

اين روايت، فرضى را كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده، شامل مى شود.

اشكال: اگر مستند شما اين روايت باشد، بايد بگوييد در تحقّق احصان، وطى لازم نيست.

جواب: لزوم وطى بر تحقّق احصان از دليل ديگرى فهميده مى شود. اگر فقط همين روايت را داشتيم، مى گفتيم لازم نيست. لذا، در اين جا

شخصى كه تمكّن از وطى در قُبُل دارد و در دُبُر وطى كرده است، «عنده ما يغنيه» صادق است؛ لذا، صاحب جواهر رحمه الله فرموده: در اين فرض به هيچ وجه نمى توان گفت: اين زنا مقرون به احصان نيست.

صورت دوم اين است كه زانى متمكّن از وطى در قُبُل نباشد. در اين صورت، «وعنده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 159

ما يغنيه» صادق نيست. صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: بعيد نيست بگوييم حقّ با كسانى است كه مى گويند: وطى در دُبُر كافى نيست؛ زيرا، از روايات چنين دخولى به ذهن نمى آيد. پس، نمى توان آن را موجب تحقّق احصان دانست.[248] در اشكال بر نظر صاحب جواهر رحمه الله مى گوييم:

اوّلًا: آيا اطلاق عبارت روايات- «يدخل بأهله» و مانند آن- شامل چنين فردى نمى شود؟ آيا مى توان گفت: منساق از روايات در تحقّق احصان، فقط وطى در قُبُل است؟

به نظر، چنين ادّعايى مشكل است.

ثانياً: فرض دوم دو صورت دارد:

صورت اوّل: شخصى را در نظر مى گيريم كه انحراف جنسى دارد، با همسر خود وطى در دُبُر كرده و زناى او نيز با وطى در دبر باشد، آيا مى توان گفت اين شخص محصن نيست؟

آيا «وعنده ما يغنيه» بر او صادق نيست؟ به احتمال قوى، مى توان چنين دخولى را موجب تحقّق احصان دانست.

صورت دوم: فردى است كه متمكّن از وطى در قُبُل با همسر خود نبوده و به علّت زخمِ قُبُل، وطى در دُبُر كرده، ولى زنايش با وطى در قُبُل باشد، صدق «وعنده ما يغنيه» بر او مشكل است، امّا آيا اطلاق ادلّه ى احصان او را شامل نمى شود؟

مطلبى كه بايد به آن توجّه داشت، اين است كه اگر بخواهيم طبق

قواعد و اطلاقات عمل كنيم، على القاعده با وطى در دُبُر نيز بايد حكم به احصان كنيم و فرقى بين وطى در دُبُر و قُبُل نگذاريم؛ ليكن مسأله ى احتياط و عدم تصريح فقها به كفايت وطى در دُبُر، وحشتى در انسان ايجاد مى كند و موجب تزلزل مى شود. بنابراين، احتياط، اقتضا دارد كه با وطى در دُبُر اهل، رجم نكنند.

امام رحمه الله در ادامه فرموده اند: در تحقّق احصان، انزال منى شرط نيست؛ زيرا، با اطلاقات منافات دارد. همين مقدار كه التقاى ختانين شود، كافى است. سلامت خصيتين هم لازم نيست؛ زيرا، غرض تحقّق ولد نيست، بلكه ملاك وطى است كه بدون آن نيز حاصل مى شود، خواه آثار خارجى وطى بار بشود يا نه، انزال باشد يا نه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 160

[الشرط الثاني في تحقّق الإحصان: إعتبار البلوغ عند وطي الأهل]

[الثاني: أن يكون الواطى ء بأهله بالغاً على الأحوط، فلا إحصان مع إيلاج الطفل وإن كان مراهقاً، كما لا تحصن المرأة بذلك. فلو وطأها وهو غير بالغ ثمّ زنى بالغاً لم يكن محصناً على الأحوط ولو كانت الزوجيّة باقية مستمرّة.]

شرط دوم: اعتبار بلوغ هنگام وطى به اهل

امام راحل رحمه الله در شرط دوم تحقّق احصان مى فرمايد: لازم است مرد با زن يا كنيزش بعد از بلوغ وطى كرده باشد. از اين رو، اگر براى بچه اى كه مراهق و نزديك بلوغ است با دخالت ولىّ و مصلحت طفل، زن گرفتند و به علّت مراهق بودن، در او تحريك و هيجانى وجود داشت و بنابراين، با زوجه ى خود وطى كرده و دخول حقيقى حاصل شد، اگر پس از بلوغ و قبل از آن كه با زوجه ى خود وطى كند، مرتكب زنا شود، مرحوم

امام به صورت احتياط و نه فتوا، مى فرمايند: اين جا زناى محصنه نيست. پس، حكم رجم مترتّب نمى شود، اگرچه زوجيّت هم باقى باشد.

نسبت به زن نيز، اگر شوهر غيربالغ با او وطى كرده باشد، بنا بر احتياط، زناى محصنه نيست.

نتيجه اين كه بايد وطى به اهل، در حال بلوغ طرفين باشد تا زناى بعد از آن به احصان متّصف شود. آن چه مهمّ است، اقامه ى دليل بر اين مطلب است.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اجماع محصّل و منقول بر آن دلالت دارد؛ و از سوى ديگر، به استصحاب تمسّك مى كند؛ زيرا، با وطى قبل از بلوغ، شكّ در تحقّق احصان داريم، و استصحاب عدم تحقّق احصان مى كنيم. هم چنين مى فرمايد: از مذاق شرع استفاده مى شود كه اعمال صبّى مورد نظر نيست و نمى توان آن را ملاك قرار داد؛ مثل اين كه وجود اعمالش كالعدم است. لذا، دخول او نمى تواند نقش و اثرى داشته باشد؛ به خصوص با توجّه به اين كه وطى در حال كودكى و عدم بلوغ، وطى كاملى نيست كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 161

همراه با لذّت و اقناع شهوت باشد.[249] چند اشكال بر كلام صاحب جواهر رحمه الله وارد است:

اشكال اوّل: اجماعى كه ايشان مطرح مى كند، ادّعايى بيش نيست. اگرچه ما تحصيل اجماع نكرده ايم، ولى كلمات قوم را كه ملاحظه كرديم، اين مسأله اصلًا مورد بحث قرار نگرفته است و حتّى در كتابى مانند: «شرايع» كه متن كاملى است، اين شرط نيامده است؛ ايشان گرچه بلوغ را به عنوان شرط اوّل ذكر مى كند، ولى مرادش بلوغ در حال وطى به اهل نيست، بلكه بلوغ در حال زنا است، و همين طور در كتاب «المختصر النافع»- يعنى كتاب

ديگر صاحب شرايع رحمه الله- نيز اين شرط مطرح نشده است. پس، چگونه مى توان مسأله را اجماعى دانست.

امّا استصحابى كه مرحوم صاحب جواهر جارى كرده است، مانعى ندارد؛ زيرا، از ادلّه، اطلاقى به دست نياورديم و در حال شكّ باقى مانديم، مى گوييم اين طفل، قبل از دخول به زوجه اش در حال كودكى، محصن نبود، حال، پس از دخول، در اتّصافش به احصان شكّ مى كنيم، استصحاب عدم تحقّق احصان جارى است.[250] اشكال دوم: آن چه كه ايشان فرمود: «أعمال الصبيّ لا يناط به حكم شرعي»، سؤال مى شود چرا «لا يناط»؟ آن چه در باب صبى گفته اند، مبنى بر اين كه «عمده خطأ»، بدين معنا نيست كه منشأ اثر نمى باشد؛ اگر وجودش كالعدم است، چرا در صورتى كه صبىّ قاتل باشد، بايد عاقله ديه ى او را بپردازد؟ اگر در دوران كودكى مال كسى را تلف كرد، آيا مانند عدم اتلاف است؟ آيا افعال صبىّ براى ضمان سببيّت ندارد؟ ما نمى خواهيم بر وطى قبل از دخول حدّ مترتّب كنيم تا بگوييد حكم شرعى به عمل صبىّ تعلق نمى گيرد، بلكه مى خواهيم آن را موجب تحقّق احصان براى زناى بعد از بلوغ بدانيم.

اشكال سوم: در مورد آن چه فرمود كه: «وطى صبىّ، وطى كامل و همراه با لذّت نيست»، بايد گفت: ملاك هاى احكام دست ما نيست و ما نمى توانيم آن را به دست آوريم، مثلًا اگر كسى يك بار با زوجه ى دائمى اش وطى كرد، احصان محقّق مى شود؛ ولى اگر هزار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 162

بار با زوجه ى منقطعه اش وطى كند، زناى او محصنه نخواهد بود. بنابراين، نمى توان گفت:

ملاك لذّت بردن است، و در وطى صبىّ، لذّت كامل نيست.

عمده ى دليل ما رواياتى است كه

در وطى به اهل، رسيده است؛ بايد آن ها را ملاحظه كرد:

1- «صحيحه ى رفاعه»:

قال سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يزني قبل أن يدخل بأهله، أيرجم؟ قال:

لا.[251] اين روايت دلالت دارد اگر مردى قبل از دخول به اهلش زنا كند، رجم نمى شود.

مفهومش اين است كه اگر زنايى بعد از بلوغ و دخول به اهل محقّق شد، حكمش رجم است. آيا اين مفهوم اطلاق دارد؟ اگر منطوقى به تعبيرِ «الرجل إذا زنى بعد أن يدخل بأهله فيرجم» داشتيم، آيا اطلاق دارد؟ آيا مقدّمات حكمت نسبت به دخول به اهل قبل از بلوغ و بعد از آن منعقد است؟

حقّ اين است كه روايت از اين جهت در مقام بيان نيست، و اوّلين شرطِ جواز تمسّك به اطلاق، در مقامِ بيان بودن متكلّم از آن جهتى است كه مى خواهند به اطلاق كلامش تمسّك كنند؛ مثلًا اگر بخواهيم به اطلاق «أعتق رقبةً» براى نفى قيد ايمان تمسّك كنيم، بايد احراز شود متكلّم در مقام بيانِ قيد ايمان و عدم آن بوده و با اين حال، قيدى نياورده است. وگرنه اگر در اين مثال، متكلّم در مقام بيان رقبه ى سفيدپوست و سياه پوست است، چگونه مى توان از اطلاق كلامش براى نفى قيد ايمان استفاده كرد؟

اين روايت در مقامِ بيانِ دخالتِ دخول در احصان است، ولى اين كه دخول، در حال بلوغ منظور است يا فرقى بين دخول در حال بلوغ و عدم بلوغ نيست، روايت در مقام بيان اين جهت نمى باشد، خصوصاً با توجّه به اين نكته كه در سؤالِ راوى «الرجل يزني» وجود دارد، و اصولًا «رجل» به فرد بالغ گفته مى شود و اصطلاحاً به غير بالغ، «رجل» نمى گويند.

اين نكته مؤيّد

همين مطلب است كه نمى توان دخول را نسبت به بلوغ مطلق گرفت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 163

روايت زير مانند صحيحه ى رفاعه در دلالت است:

2- «صحيحه ى محمّد بن مسلم»:

قال سألت أبا جعفر عليه السلام عن الرجل يزني ولم يدخل بأهله، أيحصن؟ قال: لا، ولا بالأمة.[252] دو روايت نيز نسبت به زنان داشتيم مبنى بر آن كه: «إحصانهنّ أن يدخل بهنّ».[253] اين ها نيز اطلاقى ندارند؛ بلكه در مقام بيان اين است كه دخول در تحقّق احصان نقش دارد؛ امّا اين كه دخول در حال بلوغ باشد يا آن كه فرقى بين بلوغ و عدم بلوغ نيست؟ از اين جهت، در مقام بيان نيست تا بتوان به اطلاقش چنگ زد.

3- بالإسناد عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن الرجل إذا هو زنى وعنده السريّة والأمة يطأها، تُحصنه الأمة وتكون عنده؟

فقال: نعم، إنّما ذلك لأنّ عنده ما يغنيه عن الزنا ....[254] در اين موثّقه، اسحاق بن عمّار از امام عليه السلام درباره ى مردى كه دچار عمل نامشروع شده در حالى كه كنيزى داشت كه او را وطى مى كرد، سؤال كرده كه آيا داشتن كنيز سبب احصان او مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: آرى، كنيز با غير آن چه فرقى مى كند؟ با وجود كنيز نياز او برطرف مى شود. بنابراين، محصن است.

گفته شده: در كلام سائل «وعنده السريّة والأمة يطأها»، فعل مضارع «يطأها» بر دوام و استمرارِ وطى دلالت دارد؛ و نسبت به غير بالغ، هرچند مراهق هم باشد- چون هيجان و تحريك ضعيفى در او هست- دوام و استمرار وطى تصوّر نمى شود؛ بنابراين، از روايت استفاده مى شود كه وطى در حال بلوغ شرط است.

در پاسخ

بايد گفت: اوّلًا: «يطأها» دلالت بر استمرار ندارد؛ و ثانياً: آن چه مدّنظر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 164

سؤال كننده بوده و به خاطر آن سؤال كرده، اين است كه آيا داشتن كنيز موجب احصان است؛ يا اگر به جاى زوجه ى دائمى، كنيز داشت، آيا زناى او محصنه است؟ كه امام عليه السلام فرمود: آرى؛ زيرا، بى نياز كننده ى او از زنا موجود است.

نتيجه اين مى شود كه ما نتوانستيم از روايات، اطلاقى براى نفى بلوغ و يا دليلى براى اثبات آن پيدا كنيم؛ روايات بر هيچ يك از دو طرف دلالت ندارد؛ لذا، بايد با توجّه به استصحاب و مسأله ى احتياط و اجماعى كه صاحب جواهر رحمه الله ادّعا كرده، همان طريقى كه مرحوم امام پيموده را بپيماييم و بگوييم اگر در دوران كودكى به اهلش دخول كرد، و در حال بلوغ، قبل از دخول به اهل، مرتكب زنا شد، احتياطاً حكم زناى محصنه مترتّب نشود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 165

[اعتبار الفعل حين الوطء بالأهل]

[الثالث: أن يكون عاقلًا حين الدخول بزوجته على الأحوط فيه. فلو تزوّج في حال صحّته ولم يدخل بها حتّى جنّ، ثمّ وطأها حال الجنون، لم يتحقّق الإحصان على الأحوط.]

شرط سوم: اعتبار عقل در هنگام وطى به اهل

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: بنابر احتياط، وجود عقل در زمان دخول به اهل از شرايط تحقّق احصان است. اين شرط را نيز با كلمه ى «الأحوط» آورده كه بيان گر ترديد است. به دنبال آن فرموده: اگر شخصى در حال سلامت عقل با زنى ازدواج كرد، و قبل از دخول، ديوانه شد و در زمان ديوانگى با همسر خود وطى كرد، اگر پس از رفع جنون و در حال عقل، از او زنايى

سر زند، متّصف به احصان نمى شود.

مثالى كه زده اند براى روشن شدن مطلب است، و الّا اگر ولىّ مجنون براى او زن گرفت و در حال جنون به اهل خود دخول كرد و بعد از زوال جنون مرتكب زنا شد، آن هم از مصاديق اين مسأله است. آن چه ملاك است، وقوع دخولِ به زوجه در حال جنون است كه اگر پس از برطرف شدن آن و قبل از دخول به زوجه زنا كند، امام رحمه الله فرموده: على الأحوط زناى محصنه نيست. دليل آن چيست؟

رواياتى كه در شرط دوم به آن اشاره كرديم، اطلاقى ندارد؛ زيرا، از اين جهت، در مقام بيان نيست كه بگويد مطلقِ دخول، در تحقّق احصان، خواه در حال صغر يا بلوغ و يا در حال جنون و عدم آن، نقش دارد.

اگر بر فرض، اطلاقى هم داشت، بايد ملاحظه مى شد كه آيا اين اطلاق، منصرف از مجنون است يا نه؟ به اعتقاد ما، روايات اطلاق ندارد، بلكه در مقام بيان اثر داشتن دخول در تحقّق احصان است، در مقابلِ موردى كه اصلًا دخولى واقع نشده است.

پس از كوتاه شدن دست ما از اطلاق، با آن كه مى دانيم دخول به اهل در احصان دخالت دارد، امّا چون نمى دانيم مقيّدِ به حال سلامت عقل است يا نه؟، ممكن است گفته شود به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 166

استصحاب عدم تحقّق احصان به وطى در حال جنون تمسّك مى كنيم. چنين فردى قبل از وطى با زوجه اش محصن نبود، الآن نمى دانيم آيا پس از دخول به او محصن شد يا نه؟

استصحاب عدم احصان جارى مى كنيم.

امّا آيا اين استصحاب تمام است؟

هرچند به نظر مى رسد شرايط استصحاب-

يعنى: يقين سابق و شكّ لاحق- در اين جا موجود بوده و در تمام اين موارد، صاحب جواهر رحمه الله به آن تمسّك كرده است!، ليكن ظاهراً جاى جريان استصحاب نيست؛ زيرا، شكّ ما در مفهوم است، و در شبهات مفهوميّه استصحاب جارى نمى شود. لذا، آن چه را كه بعضى از محقّقان در اشكال بر استصحاب فرمودند، تمام است.

توضيح مطلب: اگر در مفهوم «نهار» و غايت آن شكّ داشتيم كه آيا در غروب، زوال حمره ى مشرقيه دخالت دارد يا به مجرّد استتار قرص حاصل مى شود و لازم نيست حمره ى مشرقيه از قمّة الرأس عبور كرده و زايل شده باشد؟ ممكن است گفته شود قبل از استتار قرص يقين داشتيم نهار باقى است، پس از استتار و قبل از زوال حمره، شكّ در بقاى نهار داريم، استصحاب جارى مى كنيم.

مى گوييم شما در مفهوم «نهار» شك داريد، امّا استصحاب را روى خارج پياده مى كنيد؟ در حالى كه مى دانيد نسبت به خارج شكّى نداريم؛ زيرا، يقين داريم نيست؛ ساعتِ قبل استتار قرص نبوده و الآن هم يقين به استتارش داريم، پس ترديد ما نسبت به مفهوم «نهار» است. بله، اگر مفهوم «نهار» را بدانيم كه تا زوال حمره ى مشرقيه است، اكنون شكّ در تحقّق زوال حمره داشته باشيم، جاى استصحاب است.

در اين مقام نيز شبهه ى ما در مفهوم احصان است؛ نمى توان گفت: قبل از دخول به اهل، مجنون محصن نبوده الآن پس از دخول نيز محصن نيست. شبهه ى ما در رابطه ى با زمان گذشته و زمان لاحق نيست؛ بلكه نمى دانيم ماهيّت احصان از نظر شارع مقدّس چيست، و از اين عنوانى كه در شريعت بر آن حكم رجم بار شده، چه اراده

كرده و مقصودش چيست؟ شما مى خواهيد با استصحابى كه مربوط به خارج است رفع شبهه از مفهوم كنيد، اين ممكن نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 167

بايد توجّه داشت در عدم جريان استصحاب در شبهات مفهوميّه، فرقى بين مفاهيم عرفى يا شرعى نيست؛ لذا، گفته نشود در مثل «نهار» چون معنايى است كه بايد از عرف گرفت، با احصان كه شارع بايد حدّ و قيودش را بيان كند، فرق است؛ زيرا، شبهه در مفهوم است، پس جاى جريان استصحاب نيست.

با كوتاه شدن دست ما از اطلاقات و استصحاب، راه ديگرى وجود دارد؟

مقدّمه: در اصول گفته شد: اگر عامّى داشتيم و مخصّصى مجمل رسيد، اجمال گاه از جهت ترديد بين متباينين است كه ربطى به مقام ما ندارد؛ و گاه از جهت ترديد بين اقلّ و اكثر است، مثل اين كه عامّ ما «أكرم العلماء» و خاصّ «لا تكرم الفسّاق من العلماء» باشد؛ و امرِ فاسق مردّد بين مرتكب كبيره و صغيره بود، در اين جا اجمال مردّد بين اقل و اكثر است؛ اقلّ، قدر متيقّن و اكثر مشكوك است. يعنى مرتكب كبيره قطعاً فاسق و از تحت عام خارج است، ولى نسبت به مرتكب صغيره شكّ داريم كه آيا عنوان مخصّص بر آن صادق است يا نه؟ در اين جا بايد به عموم مراجعه كنيم. زيرا، «لا تكرم الفسّاق» نسبت به مقدارى كه حجّت است- يعنى قدر متيقّن از آن كه مرتكب كبيره باشد- بر عام حكومت دارد و عام در مابقى از خاصّ حجّت است؛ يعنى نسبت به مرتكب صغيره، عام بر عمومش باقى است.

اين مطلب، فقط به عام و خاصّ مربوط نيست، بلكه

نسبت به مطلق و مقيّد نيز جا دارد؛ لذا، اگر اطلاقى داشتيم و مقيّد ما مردّد بين اقل و اكثر بود، نسبت به مقدار متيقّن از مقيّد به آن تمسّك و نسبت به اكثر مشكوك به اطلاق اخذ مى كنيم.

در آيه ى شريفه ى الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[255] لفظ «الزاني والزانية» اطلاق دارد؛ يعنى در هر موردى كه زنايى واقع شد و عنوان زانيه و زانى صادق بود،- فرقى بين محصن و غير آن نيست- حكمش صد تازيانه است. در مقابل اين اطلاق، مقيّدى داريم كه مى گويد: اگر زانى يا زانيه عنوان محصن و محصنه پيدا كرد، تازيانه نمى خورد و بلكه بايد سنگسار شود. بنابراين، اطلاقى داريم و مقيّدى كه مفهومش مردّد بين اقلّ و اكثر است، يعنى نمى دانيم آيا با مطلق دخول، از مجنون و غير او احصان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 168

محقّق مى شود و يا با دخول غيرمجنون احصان محقّق نمى شود؟ نسبت به مقدار متيقّن (دخول در حال عقل)، دليل مقيّد، حجّت، و نسبت به مازاد آن مشكوك الحجّية است، لذا، آن را شامل نمى شود؛ ولى دليل مطلق الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[256] شامل آن شده، حكم مى كند اگر دخول به اهل در حال جنون بوده، بر اين زناى در حال عقل، حكم تازيانه مترتّب است.

پس، با توجّه به اين اطلاق، احتياط لازم نيست، بلكه بر طبق دليل فتوا مى دهيم كه اگر وطى در حال جنون بوده، بر زناى بعد از آن كه در حال عقل واقع است، نبايد رجم كرد؛ و استصحابى كه صاحب جواهر رحمه الله[257] به آن تمسّك كرد،

تمام نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 169

[إعتبار كون الوطء إمّا بالزوجة الدائمة أو ملك اليمين]

[الرابع: أن يكون الوطء في فرج مملوك له بالعقد الدائم الصحيح أو ملك اليمين، فلا يتحقّق الإحصان بوطء الزنا ولا الشبهة وكذا لا يتحقّق بالمتعة، فلو كان عنده متعة يروح ويغدو عليها لم يكن محصناً.]

شرط چهارم: اعتبار وطى به زوجه ى دائمى يا ملك يمين

مرحوم امام رحمه الله در تحرير الوسيله، در شرط چهارمِ تحقّق احصان مى فرمايد: وطى بايد در فرج مملوك واطى باشد، فرقى نمى كند ملكيّتش بر اين فرج به عقد صحيح دائم باشد يا به ملك يمين؛ يعنى مرد بايستى قبل از زنا به زوجه ى دائمى خود و يا به كنيزش وطى كرده باشد تا زنايى كه از او سر زده، متّصف به احصان شود. زيرا، در هر دو حال صدق مى كند كه اين فرج، مملوكِ واطى است. لذا، اگر وطى قَبلى او، زنايى يا وطى به شبهه باشد، هرچند وطى به شبهه حلال است، امّا اين فرج، مملوكِ او نبوده است؛ پس، زناى او محصنه نيست.

علاوه بر اين كه اگر مرد همسرى به نكاح متعه داشته باشد، گرچه زمانى طولانى و شب و روز زن در اختيار او باشد، امّا زناى او محصنه نيست.

در اين مسأله سه فرع مطرح است كه بايد ادلّه ى آن ها بررسى شود.

فرع اوّل: وطى قَبلى بايد به زوجه ى دائمى باشد، اين مطلب، از شرط اولى كه در شرايط احصان ذكر شد، فهميده مى شود؛ بلكه مصداق بارز و روشن وطى به اهل، وطى به زوجه ى دائمى است. در صحيحه ى رفاعه آمده بود: «سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يزني قبل أن يدخل بأهله أيرجم؟ قال: لا»[258] و بدين معنا بود كه

با دخول به اهل، رجم وجود دارد؛ قدر متيقّن از اهل، همان زوجه ى دائمى است. لذا، نياز به دليل و اثبات ندارد.

فرع دوم: مشهور مى گويند: وطى مولى با كنيز مملوكش موجب تحقّق احصان است؛ در مقابل مشهور، افرادى مانند مرحوم صدوق رحمه الله[259] وسلّار رحمه الله،[260] وطى به كنيز را موجب تحقّق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 170

احصان نمى دانند.

فرع سوم: در باب متعه، سيد مرتضى رحمه الله فرموده: بنا بر قول صحيح متعه موجب احصان نيست.[261] صاحب جواهر رحمه الله فرموده: هرچند كلام ايشان مشعر به وجود مخالف است، ليكن هرچه گشتم مخالفى پيدا نكردم. بنابراين، مسأله بين اماميه اتّفاقى است.[262] علّت مطرح كردن هر دو فرع با هم، رواياتى است كه مشترك و دليل بر هر دو مى باشد.

1- بالإسناد عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا ابراهيم عليه السلام عن الرجل إذا هو زنى وعنده السريّة والأمة يطأها، تحصنه الأمة وتكون عنده؟ فقال: نعم، إنّما ذلك لأنّ ما يغنيه عن الزنا.

قلت: فإن كانت عنده أمة زعم أنّه لا يطأها؟ فقال: لا يصدق، قلت: فإن كانت عنده امرأة متعة أتحصنه؟ فقال: لا، إنّما هو على الشي ء الدائم عنده.[263]

فقه الحديث: اين روايت به جهت اسحاق بن عمّار موثّقه است. سؤال درباره ى زناى مردى است كه كنيزى در اختيار دارد و هر زمانى بخواهد مى تواند با او وطى كند، آيا چنين چيزى سبب احصان مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: آرى؛ زيرا، اين كنيز او را از زنا بى نياز مى كند، يعنى در حقيقت فرقى بين كنيز و زوجه نيست، در هر دو صورت، نيازى به زنا ندارد.

راوى پرسيد: اگر مولا ادّعا كند كه

با كنيز رابطه ى وطى ندارد، آيا تصديق مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: نه. (زيرا، كسى كه زنا كرده، معلوم مى شود غريزه ى جنسى در او هست) با وجود غريزه ى جنسى و عدم رادع و مانع، چگونه باور مى شود وطى نكند؟ راوى سؤال كرد: اگر به جاى كنيز، زن متعه اى داشت، آيا متعه ايجاد احصان براى شوهر مى كند؟ فرمود: نه، احصان در جايى است كه نزد مرد يك چيزى به صورت دائم باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 171

از ذيل روايت- «إنّما هو على الشي ء الدائم عنده»- استفاده مى شود نكاح دائم مقصود نيست؛ زيرا، داشتن كنيز را موجب احصان گفته است؛ بنابراين، مراد دوام ملكيّت يا دوام زوجيّت است. دوام واقعى نيز مراد نيست؛ زيرا، ممكن است زوجه ى دائمى را طلاق دهد و يا كنيز را بفروشد، بلكه منظور صلاحيّت براى دوام است.

2- بالإسناد عن يونس، عن إسحاق بن عمّار قال: قلت لأبي إبراهيم عليه السلام الرجل تكون له الجارية، أتحصنه؟ قال: فقال: نعم، إنّما هو على وجه الإستغناء.

قال: قلت: والمرأة المتعة؟ قال: فقال: لا إنّما ذلك على الشي ء الدائم. قال:

قلت: فإن زعم أنّه لم يكن يطأها. قال: فقال: لا يصدّق إنّما أوجب ذلك عليه لأنّه يملكها.[264]

فقه الحديث: در كتاب هاى روايى مانند وسائل اين حديث جداگانه آورده شده است؛ ليكن همان گونه كه مرحوم آيت اللَّه بروجردى رحمه الله مى فرمود: با اتّحاد راوى و امام عليه السلام و مطالب سؤال شده، بعيد است روايت ديگرى باشد. اختلاف مختصرى كه ناشى از روات بعدى است، موجب نمى شود حكم كنيم اسحاق بن عمّار مسأله را دو بار از امام عليه السلام سؤال كرده است.

به هر حال، هر دو روايت در اين

جهت مشترك اند كه با وطى به كنيز، احصان، ثابت شده و با وطى به متعه، ثابت نمى شود.

3- عليّ بن جعفر في كتابه، عن أخيه موسى بن جعفر عليهما السلام قال: سألته عن الحرّ تحته المملوكة، هل عليه الرجم إذا زنى؟ قال: نعم.[265]

فقه الحديث: على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليهما السلام سؤال مى كند: مولاى حرّى مملوكه اى در اختيار دارد، اگر اين مولا زنا كرد، محصن است و حدّ رجم بر او جارى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 172

مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

4- وعنه، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن حريز قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن المحصن قال: فقال: الذي يزني وعنده ما يغنيه.[266]

فقه الحديث: صحيحه ى حريز از روايات مطلقه ى اين باب است. از امام عليه السلام پرسيد:

محصن كيست؟ امام عليه السلام با يك ضابطه ى كلّى فرمود: هر شخصى كه زنا كند و منحرف شود، در حالى كه در اختيارش چيزى باشد كه موجب بى نيازى او از زنا است.

اگر روايات باب متعه را نداشتيم، اين قاعده كلّى را در آن نيز جارى مى كرديم، فقط مواردى كه وطى قَبلى از زنا يا وطى به شبهه باشد، استثنا مى شد. بنابراين، نسبت به متعه، بر تقييد اين ضابطه ى كلّى دليل داريم، امّا نسبت به كنيز، مقيّدى در كار نيست.

5- محمّد بن يعقوب، عن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان، عن ابن سنان يعني عبداللَّه، عن إسماعيل بن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام قال: قلت: ما المحصن رحمك اللَّه من كان له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن.[267]

فقه الحديث: اين صحيحه نيز نظير روايت قبلى

است. از امام عليه السلام ضابطه ى شناخت محصن را مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: كسى كه شب و روز فرجى در اختيارش باشد، محصن است.

اين ضابطه نيز بر كنيز صادق است؛ زيرا، او را به ملك دائمى مالك است. اگردر باب متعه دليلِ مقيّد نداشتيم، به اطلاق يا عموم اين روايت مى توانستيم تمسّك كنيم.

در مقابل مشهور، دو روايت وجود دارد كه دليل مخالفان است.

1- بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسن بن محبوب، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام في الذي

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 173

يأتي وليدة امرأته بغير إذنها، عليه مثل ما على الزاني، يجلّد مائة جلدة. قال:

ولا يرجم إن زنى بيهودية أو نصرانية أو أمة. فإن فجر بامرأة حرّة وله امرأة حرّة، فإنّ عليه الرجم.

وقال: وكما لا تحصنه الأمة واليهودية والنصرانية إن زنى بحرّة كذلك لا يكون عليه حدّ المحصن إن زنى بيهودية أو نصرانية أو أمة وتحته حرّة.[268]

فقه الحديث: در اين صحيحه، محمّد بن مسلم درباره ى مردى كه با وليده ى زن خودش- وليده به معناى كنيز و مملوك است- بدون اذن همسرش وطى كرد، سؤال مى كند كه حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: مملوكه ى همسر بودن، سبب حلّيت نيست؛ همانند ديگر زناكاران صد تازيانه مى خورد.- تا اين جا بحثى از احصان نيست- آن گاه امام عليه السلام فرمود:

اگر با زنى يهودى يا نصرانى يا با كنيزى زنا كرد، رجم نمى شود. امّا اگر با زن حرّ غيريهودى و نصرانى زنا كند در حالى كه يك زن دائمى حرّ در اختيار او باشد، بايد رجم شود.

كلام امام عليه السلام كه مى فرمايد: «وله امرأة

حرّة» اشاره دارد به اين كه داشتن كنيز موجب احصان نيست. در عبارت بعد هم تصريح مى كند همان گونه كه كنيز، زن يهودى و نصرانى موجب احصان نيست، اگر با داشتن زن حرّى با زنى يهودى يا نصرانى زنا كند، حدّ زناى محصنه بر او جارى نمى شود.

سند روايت و دلالت آن تمام است.

2- بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن النضر، عن محمّد بن مسلم، قال:

سألت أبا جعفر عليه السلام عن الرجل يزني ولم يدخل بأهله، أيحصن؟ قال: لا، ولا بالأمة.[269]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام درباره ى مردى مى پرسد كه به اهلش دخول نكرده و زنا مى كند، آيا موجب احصان مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: نه. آن گاه بدون اين كه محمّد بن مسلم سؤال كند، آن حضرت اضافه كردند:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 174

«ولا بالأمة» ظاهر اين است كه وجود كنيز قبل از زنا، موجب تحقّق احصان نيست.

اين روايت با اختصارى كه دارد، مهم تر از روايت قبل است؛ زيرا، امام عليه السلام بدون سؤال مطلب را فرموده اند. لذا، معلوم مى شود كه آن حضرت عنايت كامل به اين مسأله داشته است.

بنابراين، دو دسته روايت داريم؛ يك دسته با صراحت يا اطلاق، دلالت داشت كه وجود كنيز موجب احصان است؛ و دسته ى ديگر، وجود او را موجب احصان نمى داند.

راه حلّ تعارض چيست؟ وجوهى گفته شده است:

وجه اوّل: صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: اين دو روايت تقيّه اى و در موافقت با ابو حنيفه[270] صادر شده است، ليكن رواياتى كه مستند قول مشهور است، در مقام بيان حكم واقعى مى باشد.[271] وجه دوم: اين وجه را مرحوم صاحب جواهر از شيخ طوسى

رحمه الله[272] نقل مى كند، مى گويد:

مراد از رواياتى كه در آن از كنيز سخن رفته، ملك يمين نبوده و بلكه متعه است. شاهد اين مطلب، ذكر يهوديه و نصرانيه در روايت است؛ زيرا، نكاح دائم با زنان يهودى و نصرانى به نظر مشهور، جايز نيست. هرچند اين جمع خلاف ظاهر است، ولى چاره اى نيست.[273] وجه سوم: رواياتى كه دلالت دارد وجود كنيز موجب احصان است، با روايات دالّ بر عدم احصان تعارض و تساقط كرده، كنار گذاشته مى شوند. بنابراين، بايد به عموماتى رجوع كرد كه مى گويد: «لأنّ عنده ما يغنيه عن الزنا» و «كلّ ما له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن».

اين عمومات و اطلاقات طرف معارضه واقع نمى شود؛ زيرا، آن دو دسته روايت قابليّت دارند كه اين عمومات و اطلاقات را تخصيص يا تقييد بزنند. اين وجه را بعضى از متأخّرين گفته اند.

وجه چهارم: به نظر ما به اين وجوه جمع احتياج نيست؛ بلكه بايد مبناى حلّ تعارضِ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 175

اخبارِ متعارض را از روايات علاجيّه ملاحظه كرد. رواياتى مانند مقبوله ى عمر بن حنظله، يا مشهوره ى ابى خديجه و امثال آن كه در مقام علاج تعارض رسيده است. به اعتقاد ما اولين چيزى را كه به عنوان مرجّح و نه حجّت مستقل بيان مى كند، شهرت فتوائيه است؛ يعنى اگر يكى از دو خبر متعارض موافق با شهرت فتوائيه بود، ترجيح بر روايتى دارد كه مخالف با آن است.

پس، با اختيار اين مبنا، نوبت به حمل بر تقيّه يا متعه نمى رسد؛ زيرا، حمل و جمع دلالى در جايى است كه به نظر عرف، بين روايات معارضه نباشد؛ مانند: عام و خاصّ. امّا اگر يك دسته

از روايات رسماً نفى، و دسته ى ديگر رسماً اثبات كند، جاى جمع دلالى نيست؛ بين آن ها معارضه ى ابتدايى نيست، بلكه كمال معارضه است؛ و بنابراين، بايد اخبار علاجيه پياده شود.

كسانى كه آن وجوه را گفته اند، تعارض را قبول دارند، ليكن يك دسته به تقيّه و گروهى به تساقط حمل كرده اند. ما هم اين مسائل را قبول داريم، ليكن در درجات و مراتب بعدى نوبت به آن ها مى رسد؛ و اولين راه حل، مسأله ى شهرت در فتوا است؛ و رواياتى كه داشتن كنيز را موجب احصان مى داند، موافق با فتواى مشهور است؛ از اين رو، آن ها را مقدّم مى داريم.

نكته ى ديگرى نيز وجود دارد كه سبب ضعف آن دسته روايت و تقويت روايات موافق با فتواى مشهور مى شود. در صحيحه ى محمّد بن مسلم (حديث نهم باب دوم حدّ الزنا، ج 18، ص 354) مى خوانيم يكى از شرايط احصان اين است كه زنا با زن حرّ غيريهودى و نصرانى باشد، و تصريح مى كند اگر شخصى با داشتن زوجه ى حرّ يا كنيز يا يهودى يا نصرانى زنا كند، محصن نيست؛ هيچ يك از فقها به اين مطلب فتوا نداده اند. علاوه بر آن كه رواياتى برخلاف آن نيز هست كه به يكى از آن ها اشاره مى كنيم.

بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن عيسى، عن عبداللَّه بن المغيرة، عن إسماعيل بن أبي زياد، عن جعفر بن محمّد، عن آبائه عليهم السلام إنّ محمّد بن أبي بكر كتب إلى عليّ عليه السلام في الرجل زنى بالمرأة اليهودية

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 176

والنصرانية.

فكتب عليه السلام إليه: إن كان محصناً فارجمه، وإن كان بكراً فاجلده مأة جلدة ثمّ انِفِه. وأمّا اليهودية فابعث

بها إلى أهل ملّتها فليقضوا فيها ما أحبّوا.[274]

فقه الحديث: محمّد بن أبى بكر به اميرمؤمنان عليه السلام نامه نوشت و از مردى كه با زن يهودى و نصرانى زنا كرده بود، پرسيد. امام عليه السلام به او نوشت: اگر در خانه زن دارد و با او وطى كرده- يعنى: محصن است- او را رجم كن؛ و اگر اين مرد بكر است و زن در اختيارش نيست، او را صد تازيانه زده و سپس او را تبعيد كن؛ آن زن يهودى را نيز نزد هم كيشانش بفرست، هر حكمى خواستند درباره اش اجرا كنند.

با وجود اين نقطه ى ضعف در اين دسته از روايات، با اطمينان بيشترى به رواياتى كه مشهور به آن فتوا داده اند، اخذ كرده و مى گوييم: وجود كنيز سبب تحقّق احصان است؛ همان گونه كه با زن متعه اى به واسطه ى روايت اسحاق بن عمّار، زنا محصنه نمى شود.

تكميل بحث: اگر مولايى كنيزش را به كسى تحليل كند، آن شخص نيز با او وطى كرده و پس از آن، مرتكب زنا شود، آيا با وجود كنيز محلّله، احصان محقّق مى شود؟

آن چه در روايت داشتيم كه «إنّما هو على الشي ء الدائم عنده»، مانع تحقّق احصان مى شود؛ يعنى در حقيقت همان گونه كه دو نوع نكاح داريم: نكاح دائم و نكاح موقّت، در باب كنيز نيز اين چنين است كه يك بار به طور دائمى حلال است و يك بار ديگر هم به طور موقّت. پس، در جايى كه حلّيت و نكاح دائمى باشد، احصان هست؛ وگرنه نيست. در نتيجه، دو فرض خارج شد، يكى تحليل و ديگرى متعه.

درباره ى متعه روايت ديگرى نيز وجود دارد:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عبدالرّحمن بن حمّاد،

عن عمر بن يزيد، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام أخبرني عن الغايب عن أهله يزني، هل يرجم إذا كان له زوجة وهو غائب عنها؟ قال: لا يرجم الغائب عن أهله ولا المملّك الذي لم يبن بأهله ولا صاحب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 177

المتعة. قلت: ففي أيّ حدّ سفره لا يكون محصناً؟ قال: إذا قصّر وأفطر فليس بمحصن.[275]

فقه الحديث: بحث سند روايت در شرط پنجم خواهد آمد. امّا ترجمه ى آن: عمر بن يزيد از امام صادق عليه السلام پرسيد: اگر مردى كه همسرش با او نيست، در سفر زنا كند، آيا رجم مى شود؟- بحث ملاك غيبت در آينده مى آيد- امام عليه السلام فرمود: مردى كه از اهل خود غايب است، رجم نمى شود- اين يك قاعده ى كلّى است- و مولايى كه به او كنيزى تمليك شده باشد، خواه به عوض يا مجانى، و با او وطى نكرده باشد و كسى كه زن متعه اى داشته باشد، بر آنان رجمى نيست.

در روايت مى خوانيم «ولا المملّك الذي لم يبن بأهله» مراد از مملّك كسى است كه از راهى به او كنيزى تمليك شده باشد؛ خواه اين تمليك در برابر عوضى باشد يا مجّانى. و از طرفى اهل الزوج زوجه ى اوست و اهل مولا، امه و كنيز او. اقتضاى تناسب اين است كه مراد از «اهله» يعنى اهل مولا كه همان امه ى مملّكه باشد. ومقصود از «لم يبنِ بأهله» يعنى بر اهلش بنا نگذاشته باشد؛ و كنايه از مجامعت است.

ذيل روايت، ملاك سفرى را كه اگر مرد از همسرش غايب باشد زناى او محصنه نخواهد بود، سفر شرعى گفته است كه نماز انسان شكسته و روزه اش

افطار مى شود؛ ليكن اين جهت مورد فتوا واقع نشده است. از اين رو، نقطه ى ضعفى براى روايت است؛ ليكن به صراحت، نسبت به متعه حكم را بيان كرده است كه اگر وطى قَبلى با زن متعه اى باشد، رجمى در كار نيست.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن هشام وحفص البختري، عمّن ذكره، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل يتزوّج المتعة أتحصنه؟

قال: لا إنّما ذلك على الشي ء الدائم عنده.[276]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 178

فقه الحديث: اين روايت مرسله است؛ زيرا، نمى دانيم هشام و حفص از چه كسى از امام صادق عليه السلام روايت را نقل مى كند. سؤال درباره ى مردى است كه زن متعه اى دارد، آيا سبب احصان براى شوهر مى شود يا نه؟ امام عليه السلام فرمود: نه: احصان بر چيزى است كه در اختيارش به طور دائم باشد.

از مطالب گذشته روشن شد آن چه را امام بزرگوار قدس سره به عنوان شرط چهارم فرمودند، تمام است و نقطه ى ابهامى ندارد. و شايد تعبير ايشان به «ملك يمين» براى بيرون كردن كنيز محلّله باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 179

[إعتبار تمكّن الفاعل من الوطء في أيّ زمان]

[الخامس: أن يكون متمكّناً من وطء الفرج يغدو عليه ويروح إذا شاء، فلو كان بعيداً وغائباً لا يتمكّن من وطئها فهو غير محصن، وكذا لو كان حاضراً لكن غير قادر لمانع من حبسه أو حبس زوجته أو كونها مريضة لا يمكن له وطؤها أو منعه ظالم عن الاجتماع بها ليس محصناً.]

شرط پنجم: اعتبار تمكّن فاعل از وطى به اهل در هر زمان

مرحوم امام در شرط پنجم احصان مى فرمايد: صرف داشتن زن كفايت نمى كند، بلكه شوهر بايد در صبح و شام و هر وقتى

كه بخواهد متمكّن از وطى باشد. بنابراين، اگر شوهر مسافرت رفته باشد و از زوجه ى خود دور شود، و در آن جا زنا كند، زناى او محصنه نيست.

هم چنين است اگر شوهر در شهر باشد ليكن قدرت بر وطى همسرش را نداشته باشد، خواه به جهت اين كه مرد يا زن زندانى هستند، يا زن مريض است و با وجود آن كسالت، وطى ممكن نيست، و يا ظالمى مرد را از هم بسترى با زوجه اش منع، و تهديد كرده باشد اگر مجامعتى واقع شود، فلان ضرر را به تو مى زنم؛ در تمام اين موارد، زنا محصنه نيست.

دليل بر اين شرط چيست؟ به قسمتى از روايات آن اشاره شد، امّا دقّت دوباره در آن ها لازم است؛ زيرا، عناوين مختلفى دارد.

عنوان اوّل: «يغدو عليه ويروح»

محمّد بن يعقوب، عن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان، عن ابن سنان يعنى عبداللَّه، عن إسماعيل بن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قلت: ما المحصن رحمك اللَّه؟ قال: من كان له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن.[277]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 180

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه از امام باقر عليه السلام سؤال مى شود محصن كيست و حدّ رجم براى مرد در چه صورتى جارى مى شود؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: كسى كه مالك فرجى باشد؛- تعبير امام عليه السلام «له فرج» است كه دلالت بر ملكيّت مى كند-. «غُدوّ» به معناى اوّل نهار است كه ما آن را صبح مى ناميم؛ و «يروح» همان «عشىّ» يعنى، شب است. پس، جمله «يغدو عليه ويروح»، يعنى صبح و شب با اوست.

دقّت در سه نكته لازم است:

اوّل: مراد از «يغدو ويروح»

(صبح و شب) چيست؟ آيا براى اين دو زمان، خصوصيّتى هست؟ يا اين تعبير، كنايه از تمام وقت است؟ اگر گفتيد: فلان كتاب صبح و شب در اختيارم هست، آيا بدين معناست كه عصر يا قبل از ظهر در اختيارم نيست؟ اين يك تعبير عرفى بوده، و كنايه از تمام وقت است؛ لذا، فقها اين دو كلمه را كنار گذاشته و به جاى آن، عبارت «متى شاء من الزمان» را به كار مى برند.

دوم: آيا در معناى «يغدو ويروح» فعليّت نهفته است؛ يعنى بايد صبح و شب با او سر و كار داشته باشد؛ لذا، اگر روز يا شبى بر او گذشت و تمايل نداشت، بگوييم اين معنا صادق نيست؛ و يا معناى جمله «يتمكّن منه غدوّاً وعشيّاً» است؟ از نظر عرف، معناى اخير مراد است؛ يعنى، متمكّن از وطى باشد. علاوه آن كه از خارج مى دانيم كمتر كسى است كه هم صبح و هم شب، با اين عمل سر و كار داشته باشد. اگر از شرايط احصان، فعليّت در صبح و شام باشد، شايد زناى محصنه نداشته باشيم.

پس، از روايت استفاده مى شود: يشترط في تحقّق الإحصان التمكّن من الفرج المملوك له ليلًا ونهاراً.

سوم: مقصود از تمكّن چيست؟ آيا كسى كه صبح به بازار رفته و مشغول كسب و كار مى شود، مى تواند ادّعا كند مغازه ام باز است، پس من متمكّن نيستم؛ يا محصلّى كه در درس شركت مى كند، بگويد: در ساعت درسى ام متمكّن نيستم؛ پس عنوان محصن بر ما صادق نيست و يا اين كه مسأله ى تمكّن، يك مسأله ى عرفى است همين مقدار كه با اتمام درس و يا كار، با پيمودن مسافت مختصرى بتواند به آن برسد، تمكّن صادق

است؟ به نظر، مسأله عرفى است؛ وگرنه كسى را سراغ نداريم كه به دقّت عقلى در هر لحظه متمكّن باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 181

عنوان دوم: «عنده ما يغنيه من الزنا»

1- بالإسناد عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن الرجل إذا هو زنى وعنده السريّة والأمة يطأها، تحصنه الأمة وتكون عنده؟ فقال: نعم، إنّما ذلك لأنّ عنده ما يغنيه عن الزنا. قلت: فإن كانت عنده أمة زعم أنّه لا يطأها فقال: لا يصدّق. قلت: فإن كانت عنده امرأة متعة أتحصنه؟ فقال: لا، إنّما هو على الشي ء الدائم عنده.[278] 2- وعنه، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن أبي بصير، قال: قال: لا يكون محصناً حتّى (إلّا أن) يكون عنده امرأة يغلق عليها بابه.[279]

فقه الحديث: در اين روايت ها، امام عليه السلام فرموده است: عنوان احصان صدق نمى كند، مگر اين كه زنى داشته باشد و شرعاً مجاز به بستن درب خانه و خلوت كردن با او باشد.

در روايت اوّل، عنوان «عنده ما يغنيه من الزنا»، و در روايت دوم، «عنده امرأة يغلق عليها بابه» ذكر شده است، آيا اين تعبير، بر مطلب اضافى دلالت دارد و يا اين كه يك معناى عرفى دارد؛ يعنى، متمكّن از او باشد، نه اين كه در راه و بازار همراه همسرش باشد؟

اين كه شخص بگويد من در راه هستم، و همسرم در منزل است؛ پس، نزد من نيست، برخلاف فهم عرفى است. بنابراين، تعبير «عنده» همان معناى «المتمكّن من الوطي متى شاء من الزمان» را مى رساند.

عنوان سوم: معيّت

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن محمّد بن مسلم،

قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول:

المغيب والمغيبة ليس عليهما رجم إلّاأن يكون الرجل مع المرأة، والمرأة مع الرجل.[280]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 182

فقه الحديث: اين حديث مردّد بين صحيحه و حسنه است؛ زيرا، در سند ابراهيم بن هاشم قرار دارد. امام صادق عليه السلام فرمود: اگر زن و مردِ غايب، زنا كنند، رجم نمى شوند؛ مگر اين كه زن همراه زوجش، و شوهر با زنش باشد.

در اين روايت، «معيّت» ملاك قرار گرفته است؛ امّا معناى عرفى اش مراد است. لازم نيست انسان، داخل شهر و يا نزديكى هاى آن به هركجا كه مى رود، زوجه اش نيز همراهش باشد؛ بلكه معناى آن اين است كه زنش در اختيارش باشد و تمكّن از مجامعت با او داشته باشد. بنابراين، با روايت هاى گذشته و عناوين سابق، تنافى ندارد.

نكته اى كه از اين روايت مى فهميم، آن است كه اگر زن همراه مرد باشد، مستثناى از مغيب و مغيبه اى است كه رجم ندارد. وقتى به عرف مراجعه مى كنيم، عرف مى فهمد غيبت موضوعيّت ندارد، بلكه ملاك معيّت است، وجوداً و عدماً؛ يعنى اگر زن همراه مرد باشد، احصان محقّق مى شود؛ و اگر در اختيارش نباشد، احصان منتفى است.

عنوان چهارم: اقامت در يك محل

دو روايت اين عنوان را دارد، و هر دو مفصّل است؛ ليكن ما به قسمتى كه مورد نياز است، اشاره مى كنيم:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن عمران بن ميثم، أو صالح بن ميثم، عن أبيه، قال: أتت امرأة مجحّ أمير المؤمنين عليه السلام، فقالت: يا أمير المؤمنين إنّي زنيت فطهّرني طهّرك اللَّه ....

فقال لها:

وذات بعل أنت إذ فعلت ما فعلت، أم غير ذلك؟ قالت: بل ذات بعل، فقال لها: أفحاضراً كان بعلك إذ فعلت ما فعلت، أم غائباً كان عنك؟ قالت: بل حاضراً ....[281] فقه الحديث: در اين روايتِ مفصَّل، زنى خدمت اميرمؤمنان عليه السلام رسيده، از آن حضرت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 183

مى خواهد كه او را از گناه زنا پاك بگرداند. امام عليه السلام از او سؤالاتى پرسيدند كه يكى از آن ها اين بود: در حالى كه زنا دادى، شوهردار بودى؟ گفت: آرى. امام عليه السلام فرمود: آن هنگامى كه اين عمل ناشايست را انجام دادى، آيا شوهر تو حاضر بود يا به مسافرت رفته، و در حقيقت به شوهر دسترسى نداشتى؟ گفت: متأسّفانه شوهر من حاضر بود ....

در يكى از مسائل بعدى خواهيم گفت: بين مرد و زن در شرايط احصان فرقى نيست؛ اگر شوهرى غايب شود به گونه اى كه زن تمكّن از او نداشته باشد و او نيز متمكّن از زوجه اش نباشد، هركدام كه زنا كنند، زناى محصنه نخواهد بود.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، رفعه إلى أمير المؤمنين عليه السلام قال: أتاه رجل بالكوفة، فقال: يا أمير المؤمنين إنّي زنيت فطهّرني ... قال: ألك زوجة؟ قال: بلى، قال: فمقيمة معك في البلد؟ قال:

نعم ....[282]

فقه الحديث: اين روايت همانند حديث قبل است؛ با اين تفاوت كه زانى مرد بوده است. امام عليه السلام به او فرمود: آيا زن دارى؟ گفت: آرى. فرمود: آيا همسرت در همين شهر با تو اقامت دارد؛ و به او دسترسى داشتى؟ گفت: آرى ....

اگر بر ظاهر اين دو روايت جمود شود، براى غيبت

و حضور موضوعيّت قائل شده اند؛- «أفحاضراً أم غائباً»، «فمقيمة معك في البلد»- حضور و غيبت نقش دارد. ليكن با توجّه به صحيح محمّد بن مسلم كه در مورد مغيب و مغيبه رسيده بود و در استثنا مى گفت: «إلّا أن يكون الرجل مع المرأة والمرأة مع الرجل»،[283] ما استفاده كرديم نفس حضور و غياب هيچ موضوعيّتى ندارد، و معيّت ملاك است. «عنده ما يغنيه عن الزنا» و «التمكّن من الفرج غدوّاً ورواحاً» تعبيرهاى مختلفى هستند، امّا همه، بيانگر يك معناى واحد هستند.

در نتيجه، ما به قرينه ى اين دسته از روايات، استفاده مى كنيم كه حضور و غياب نقشى ندارند، بلكه نوعاً حضور، وسيله ى تمكّن، و غيبت، عدم تمكّن و دسترسى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 184

دو روايت ديگر نيز به بيان مصداق غالبى پرداخته اند:

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن ربيع الأصمّ، عن الحارث، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل له امرأة بالعراق فأصاب فجوراً وهو في الحجاز.

فقال: يضرب حدّ الزاني مأة جلدة، ولا يرجم. قلت: فإن كان معها في بلدة واحدة وهو محبوس في سجن لا يقدر أن يخرج إليها ولا تدخل هي عليه، أرأيت إن زنى في السجن؟ قال: هو بمنزلة الغائب عنه أهله يجلد مأة جلدة.[284]

فقه الحديث: حارث از امام صادق عليه السلام در مورد حكم مردى كه همسرش در عراق بوده و او در حجاز مرتكب زنا شد، سؤال كرد. امام عليه السلام فرمود: به او صد تازيانه به عنوان حدّ زانى زده مى شود؛ ولى سنگسار نمى شود؛ زيرا، احصان تحقّق ندارد.

گفت: اگر مردى، همسرش در همان شهرى باشد كه در

آن جا محبوس است، نه مرد قدرت دارد با زنش تماس بگيرد و نه زن قدرت دارد وارد زندان شده با مرد ارتباط پيدا كند، حال اگر اين مرد در زندان زنا كند، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: در اين صورت، به منزله ى كسى است كه اهلش از او غايب باشد؛ بنابراين، صد تازيانه مى خورد.

دلالت اين روايت، از دو روايت قبلى بهتر است؛ زيرا، محبوس در همان شهر را ذكر كرده است؛ پس، معلوم مى شود غيبت و حضور نقشى ندارد؛ تمام مِلاك، تمكّن از استمتاع و عدم آن است.

2- عنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام قال: قضى أميرالمؤمنين في الرجل الذي له امرأة بالبصرة ففجر بالكوفة، أيدرأ عنه الرجم ويضرب حدّ الزاني.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 185

قال: وقضى في رجل محبوس في السجن وله امرأة حرّة في بيته في المصر وهو لا يصل إليها فزنى في السجن. قال: عليه الحدّ [يجلد الجلد] ويدرء عنه الرجم.[285]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، راوى از امام باقر عليه السلام نقل مى كند: اميرمؤمنان عليه السلام در مورد مردى كه همسرش در بصره بود و او در كوفه زنا كرد، رجم را كنار گذاشته، و به او صد تازيانه زد. هم چنين نسبت به مردى كه زندانى بود و در همان شهر، زن حرّى در خانه داشت ليكن مرد از دسترسى به او محروم بود و در زندان زنا كرد، حكم به تازيانه و سقوط رجم كرد.

از مباحث گذشته استفاده شد با آن كه روايات تعابير و عناوين مختلفى داشت، ليكن به حسب ظاهر، از نظر متفاهم عرفى

اشكالى در اين معنا نيست كه ملاك، همان تمكّن از فرج و دسترسى به زن در هر زمان كه بخواهد، است؛ مقصود از تمكّن نيز تمكّن عرفى است، نه تمكّن در هر لحظه و تمكّن عقلى.

در اين جا فقط دو روايت است كه تكيه بر حضور و غيبت كرده و ملاكِ غيبت را سفر شرعى قرار داده است؛ لذا، اگر كسى در ابتداى چهار فرسخى زنا كند، زناى او محصنه نيست و اگر مسافت، كمتر از آن بود، متّصف به احصان است؛ بايد اين مشكل را حل كرد.

1- عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، رفعه، قال: الحدّ في السفر الذي إن زنى لم يرجم إن كان محصناً؟ قال: إذا قصّر فأفطر.[286]

فقه الحديث: اين روايت مرفوعه و مضمره است؛ يعنى نمى گويد كدام امام اين مطلب را فرموده است. لذا، دو اشكال مهمّ در آن است: يكى مرفوعه بودن و ديگر، مضمره بودن.

اصلًا معلوم نيست امام اين حكم را فرموده يا غير امام، پس، اين روايت حجّيتى ندارد.

مضمون روايت درباره ى حدّ سفرى است كه مرد با وجود بقيّه ى شرايطِ احصان، زنا مى كند. سؤال شده حدّ سفرى كه مانع تحقّق رجم است، چيست؟ در جواب گفته شده: «إذا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 186

قصّر فأفطر»- ظاهراً «وأفطر» صحيح باشد- يعنى جايى كه نماز را شكسته خوانده، و روزه را افطار مى كنند- همان سفر شرعى-. در دلالت اين روايت اشكالى نيست.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عبدالرّحمن بن حمّاد، عن عمر بن يزيد، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام أخبرني عن الغائب عن أهله يزني هل يرجم إذا كان له

زوجة وهو غائب عنها؟ قال: لا يرجم الغائب عن أهله ولا المملّك الذي لم يبن بأهله ولا صاحب المتعة. قلت: ففي أيّ حدّ سفره لا يكون محصناً؟ قال: إذا قصّر وأفطر فليس بمحصن.[287] بررسى سند روايت: در وثاقت على بن ابراهيم بحثى نيست؛ امّا نسبت به پدرش برخى قائل به توثيق او هستند و گروهى او را ممدوح مى دانند.

شهيد ثانى رحمه الله در كتاب مسالك درباره ى عبدالرّحمان بن حمّاد، فرموده است: او توثيق ندارد؛ بلكه مجهول الحال است؛ بنابراين، روايات او معتبر نيست.[288] كلام شهيد ثانى رحمه الله قابل تأمّل است؛ زيرا، دو نوع توثيق داريم: يك نوع توثيقات خاصّ است، كه نام راوى در كتاب هاى رجالى آمده، و متخصّصان و اهل خبره به وثاقت او شهادت مى دهند؛ مانند: زراره، محمّد بن مسلم و ... ما آنان را موثّقين بالخصوص نام مى دهيم. نوع ديگر راويانى هستند كه بالخصوص توثيق نشده اند، ولى مشمول يك توثيق عامّ هستند؛ يعنى تحت يك عنوان و ضابطه ى كلّى توثيق شده اند كه بر تك تك اين افراد قابل انطباق است.

يكى از موارد توثيقات عامّ، توثيق روات كامل الزيارات است. ابن قولويه استاد شيخ مفيد رحمه الله كتابى در زيارات به نام كامل الزيارات دارد. در مقدّمه ى آن به صورت ضابطه ى كلّى مى گويد: آن چه از روايات در اين كتاب آورده ام، رواياتى است كه ثقات اصحاب ما نقل كرده اند؛ يعنى روايات غيرثقات اصحاب را نياورده ام.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 187

اين كلام ابن قولويه رحمه الله شهادت بر توثيق تمام راويان كتاب كامل الزيارات است؛ زيرا، او مى گويد: بينى و بين اللَّه، رواياتى آورده ام كه ثقات اصحاب ما آن را نقل كرده اند. اين توثيق

عمومى ابن قولويه براى ما حجّت است. در باب توثيقات به توثيق تك تك روات نيازى نيست. حال، يكى از افرادى كه توثيق عامّ ابن قولويه شامل حال او مى شود، عبدالرّحمان بن حمّاد است. به عبارت ديگر، برخى از روايات كامل الزيارات از عبدالرّحمان بن حمّاد كوفى نقل شده است. برخى از فضلا نيز در كتاب «ثقات الروات وترتيب الطبقات»، نام موثّقات بالخصوص وبالعموم را جمع آورى كرده و در توثيقات عامّ، نام عبدالرّحمان بن حمّاد را آورده است.

بنابراين، روايت از نظر سندى معتبر است.

فقه الحديث: درباره ى فردى كه از اهلش غايب است و زنا مى كند، از امام عليه السلام سؤال مى كند آيا رجم مى شود؟ آن حضرت فرمود: غايب از اهل و صاحب مملوكى كه به او وطى نكرده و صاحب متعه رجم نمى شوند. آن گاه پرسيد: در كدام سفر از عنوان محصن بودن خارج مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: وقتى سفر شرعى تحقّق پيدا كند، نماز شكسته و روزه افطار شود، ديگر محصن نيست.

تعارض بين ادلّه

بين اين روايت و روايات گذشته تنافى است؛ زيرا، در اين روايت، تمكّن از وطى در صبح و شام مطرح نشده است؛ آن چه نقش دارد، غيبت و سفر شرعى است. اگر كسى چهار فرسخ راه رفته باشد، زنايش محصنه است؛ و اگر كمتر از اين مسافت پيموده باشد، غيرمحصنه است. در اين دو روايت، احصان دائر مدار قصر و افطار شده است؛ فرقى نمى كند كه سفرش كوتاه باشد يا طولانى. در گذشته، براى شكسته شدن نماز در جايى كه قصد برگشتن نداشتند، بايد هشت فرسخ طى مى كردند و اين مسافت را در يك روز مى رفتند؛ امّا در اين زمان، همان مسافت را ظرف

نيم ساعت مى روند. با اين حال، فرقى در قصر و افطار نيست.

با توجّه به اين مقدّمه، اگر بخواهيم به ظاهر اين دو روايت عمل كنيم، بايد بگوييم كسى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 188

كه در مدّت نيم ساعت به هشت فرسخى مى رود، اگر آن جا زنا كند محصن نيست؛ چه آن كه متمكّن از بازگشت به منزل و وطى همسرش هست. امّا اگر ملاك احصان، روايات سابق باشد كه در آن ها تمكّن از وطى زوجه ملاك بود، به اختلاف زمان ها و اشخاص فرق مى كند؛ شخص پولدارى كه در مشهد است و همسرش در قم باشد، با تهيه ى بليطى در ظرف چند ساعت مى تواند خود را به وطنش برساند؛ هرچند در زمان گذشته اين فرد غيرمتمكّن به حساب مى آمد. از اين رو، امام عليه السلام مردى را كه در كوفه زنا كرده است در حالى كه همسرش در بصره بود، غيرمحصن دانست؛ امّا زمان ما اين طور نيست، تمكّن نسبت به افراد متموّل و غير او، سالم و مريض و ... فرق دارد.

اوّلًا: اگر به ظاهر اين دو روايت جمود كنيم، بايد مسأله ى غيبت و حضور، تعبّد محض باشد؛ زيرا، براى عقل مبهم است كه چرا بين چهار فرسخ و كمتر از آن فرق است؟ امّا اگر ملاك، تمكّن باشد، اعتبار عقلايى و عقلى با آن موافقت دارد. كسى را كه متمكّن از وطى با زوجه است، سرزنش مى كنند چرا به عمل نامشروع دست زده است. اين جا جاى دخالت و فهم عقل است؛ به خلاف اين كه ملاك، سفر باشد. همان گونه كه در باب سفر و قصر و افطار، عقل نمى تواند بفهمد به چه ملاكى نماز در هشت فرسخى قصر

مى شود امّا در صد متر كمتر از آن تمام است؟ اين جا نيز تعبّد است و ما بايد با اعتقاد آن را بپذيريم.

ثانياً: در بحث ما، يك دسته از روايات، داراى تعليل بود. معناى علّت آوردن اين است كه شنونده اين علّت را مى پذيرد؛ زيرا، با عقلش سازگار است.- «لأنّ عنده ما يغنيه من الزّنا»- عقل مى فهمد كسى كه كنيز دارد، در اختيار او بى نياز كننده ى از زنا موجود است؛ و با اين حال، به طرف امر نامشروع رفته است. بنابراين، در مقايسه بين دو دسته روايات، مى بينيم يك دسته حاوى تعليلى است كه مطلب را روشن بيان كرده، و دسته ى ديگر چيزى مى گويد كه آن را مى فهميم؛ به خصوص با توجّه به اين كه در روايات گذشته، با صراحت ذكر شده بود كه اگر زن و مرد در يك شهر باشند ولى يكى از آنان در زندان به سر برد به گونه اى كه به همديگر دسترسى ندارند، احصان صادق نيست. چگونه اين مطلب را با اين روايات- كه ملاك را حضر و سفر قرار داده است- جمع مى كنيد؟

ثالثاً: بر فرض تحقّق معارضه بين اين دو دسته روايات- كه يكى ملاك را تمكّن دانسته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 189

و براى حضور و غيبت نقش قائل نيست، و ديگرى ملاك را سفر و حضر قرار داده است، خواه تمكّن باشد يا نه- بايستى به مرجّحات مراجعه كرد. اولين مرجّح شهرت فتوايى است، و روايات گذشته مطابق با فتواى مشهور است؛ به گونه اى كه مرحوم محقّق رحمه الله[289] از روايات دسته ى دوم به عنوان مهجوره تعبير مى كند؛ يعنى اين دو روايت را كنار گذاشته اند.

لذا، آن چه در تحرير الوسيله و بيشتر

كتاب هاى فقهى فرموده اند، تمام است.

نكته: توهّم نشود بين دو دسته روايت تعارض نيست؛ بلكه تعارض كلّى دارند. زيرا، يكى تمام ملاك را «كلّ من كان له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن» دانسته و ديگرى «في أيّ حدّ سفره لا يكون محصناً» ملاك را حضور در مقابل سفر گفته است؛ هرچند سفر در سؤال راوى است، امّا امام عليه السلام آن چه كه در ذهن او به عنوان ملاك بوده، حضور و غيبت تقرير مى كند. در نتيجه، تمام ملاك غيبت و حضور شرعى است كه با «كلّ ما له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن» و با «لأنّ عنده ما يغنيه» كاملًا معارض است.

مانع بودن حيض و نفاس از تحقّق احصان

اين مسأله مورد نياز حكّام شرع است. مردى كه همه ى شرايط احصان را دارد، ليكن همسرش مبتلا به حيض بوده كه ده روز طول مى كشد، اگر در اين ايّام زنا كند، آيا زناى او محصنه است؟ به عبارت ديگر، آيا عدم تمكّن از وطى در قُبُل مانع تحقّق احصان است؟

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيلة اين مطلب را متعرّض نشده اند، ولى صاحب جواهر رحمه الله بيانى را از سيّد مرتضى رحمه الله[290] آورده است. فرموده: اصحاب بين غيبت و حيض فرق گذاشته، غيبت را مانع تحقّق احصان دانسته اند، ولى حيض را نه؛ زيرا،

اوّلًا: غيبت ممكن است طولانى شود در صورتى كه حيض حداكثر ده روز است.

ثانياً: در ايّام غيبت، مرد از دسترسى به زوجه اش و هرگونه استمتاعى محروم است، امّا در ايّام حيض فقط از وطى در قُبُل ممنوع بوده، ولى بقيه ى استمتاعات جايز است.[291]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 190

تحقيق در مطلب اين

است كه بنا بر مختار ما كه غيبت هيچ نقشى در احصان ندارد و ملاك تمكّن از وطى است، اگر وطى در دُبُر را جايز بدانيم، همان گونه كه مشهور به آن قائل اند، ضابطه ى كلّى در اين جا پياده مى شود؛ يعنى «كلّ ما له فرج يغدو عليه ويروح» صادق است. مقصود از فرج، قُبُل نيست، بلكه يك عنوان عامّى است كه حتّى گاه در مردان نيز استعمال مى شود.

و اگر بگوييم وطى در دُبُر مطلقاً يا در حال حيض حرام است، باز مى گوييم ملاك احصان، «لأنّ عنده ما يغنيه من الزنا» در اين جا هست؛ زيرا، هرچند اين فرد از قُبُل و دُبُر محروم است، امّا ساير استمتاعات براى او جايز است. بين اين فرد و جوان مجرّدى كه هيچ راهى براى اطفاى شهوت ندارد، فرق است. زيرا، اين مرد مى تواند آتش شهوت خود را با بقيّه استمتاعات حلال فرو نشاند، امّا آن جوان راه حلالى ندارد؛ لذا، تعليل «لأنّ عنده ما يغنيه من الزنا»، بر او صادق است. هرچند ما به طور قاطع در اين مسأله فتوا نمى دهيم، امّا با ملاحظه ى ظواهر، حيض مانع احصان نيست. جاى تعجّب است كه چرا اين مسأله را فقها متعرّض نشده اند و صاحب جواهر رحمه الله نيز به صرف نقل قول از سيّد رحمه الله اكتفا و نظر خود را اظهار نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 191

[حرّية الفاعل]

[السادس: أن يكون حرّاً.]

شرط ششم: حرّيت فاعل

شرط ششم تحققِ احصان اين است كه زانى حرّ باشد. بنابراين، در مورد عبد و كنيز زناى محصنه نداريم. از ظاهر عبارت استفاده مى شود: اگر زانى در حال زنا حرّيت داشته باشد، زناى او متّصف به احصان

مى شود؛ همانند شرايط ديگرى كه بايد آن ها را در حال زنا دارا باشد تا زنا محصنه بوده، و حدّ رجم مترتّب شود.

مقصود اين شرط چيست؟ آيا حرّ بودن در حال زنا شرط تحقّق احصان است، يا علاوه بر آن، حرّيت در حال وطى به اهل نيز شرط است؟

حقّ اين است كه هر دو مطلب بايستى اثبات شود؛ يكى اين كه زنا از حرّ سر زند تا احصانى باشد؛ و ديگر اين كه وطى به اهل نيز در حال حرّيت قبل از زنا واقع شود.

بنابراين، اگر عبدى با زوجه ى خود وطى كرد و پس از آن آزاد شد، در صورتى كه پس از آزادى، بدون وطى با زوجه اش، مرتكب زنا شود، احصان نيست.

اين دو مطلب در كلمات بسيارى از فقها مخلوط شده است، و آن را به عنوان يك مطلب تلقّى، و ادلّه ى مطلب دوم را براى مطلب اوّل يا بالعكس اقامه كرده اند؛ در حالى كه بايد آن ها را جداگانه و در دو بحث مى آوردند.

مطلب اوّل: احصان در صورتى است كه زانى در حال زنا حرّ باشد؛ بنابراين، زنايى كه از عبد يا كنيز- هرچند ازدواج كرده باشند- سرزند، احصانى نيست.

شبه دليلى كه مى توان اقامه كرد اين است كه: بنا بر قواعدى كه در باب حدود جارى است، حدّ و مجازات عبد و كنيز نصف حرّ است؛ همان گونه كه در زنا حرّ صد تازيانه مى خورد و بر عبد پنجاه تازيانه مى زنند. ليكن مسأله ى رجم قابل تنصيف نيست؛ رجم يك نوع قتل است، و نصف كردن آن معنا ندارد. بايد گفت: اين دليل اعتبارى است و با وجود روايات، نيازمند آن نيستيم. آن روايات عبارتند از:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 192

1- وبالإسناد عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين في العبيد إذا زنى أحدهم أن يجلد خمسين جلدة، وإن كان مسلماً أو كافراً أو نصرانيّاً ولا يرجم ولا ينفي.[292]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام درباره ى بردگان چنين قضاوت كرد: به هركس از آنان كه زناى محصنه كند، پنجاه تازيانه بزنند، چه مسلمان، چه كافر و چه نصرانى باشد، و رجم نشود و تبعيد نگردد.

اين روايت دلالت دارد اگر شخصى در حال رقيّت زنا كند، سبب احصان نمى شود؛ لذا، يكى از شرايط احصان، ارتكاب زنا در حال حرّيت است.

2- وعنه، عن البراقي، عن زرارة، عن الحسن بن السري، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا زنى العبد والأمة وهما محصنان فليس عليهما الرجم. إنّما عليهما الضرب خمسين، نصف الحدّ.[293]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرموده است: اگر عبد و كنيزى كه تمام شرايط احصان را دارا هستند، در حال رقيّت زنا كنند، فقط پنجاه تازيانه- كه نصف حدّ زنا است- بر آنان زده شده و رجم نمى شوند.

دلالت اين روايت روشن است. مقصود از «هما محصنان» نيز آن است همه ى شرايط احصان وجود دارد؛ و تنها چيزى كه هست مسأله ى عبد و كنيز بودن است. از روايت استفاده مى شود مسأله ى حرّيت مكمّل شرايط احصان است.

3- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسن بن محبوب، عن الحارث الأحول، عن بريد العجلي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الأمة تزني قال: تجلد نصف الحدّ كان لها زوج أو لم يكن لها زوج.[294]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1،

ص: 193

فقه الحديث: امام عليه السلام فرموده است: كنيزى كه زنا كند، پنجاه تازيانه مى خورد؛ شوهر داشته باشد يا نه.

از آن چه گذشت، روشن شد روايات معتبر دلالتى صريح و روشن بر مطلب اوّل دارند؛ يعنى: وقوع زنا در حال حرّيت سبب احصان است و به طور كلّى عبد و كنيز رجم ندارند.

مطلب دوم: وطى به اهل بايد در حال حرّيت باشد. بنابراين، براى تحقّق احصان، فقط حرّيت در حال زنا كافى نيست.

از مرحوم امام تعجّب است كه بلوغ و عقل واطى در دخول به اهل را با اين كه دليل محكمى نداشت، به نحو احتياط از شرايط تحقّق احصان شمردند، ولى حرّيت در اين حال را با وجود دليل روشن و معتبر، به عنوان شرط ذكر نكرده اند.

به عبارت ديگر، همان گونه كه بلوغ و عقل در حال وطى به اهل را از شرايط احصان قرار دادند، بايد اين شرط را نيز اضافه مى كردند كه وطى به اهل بايد در حال حرّيت باشد؛ زيرا، دليل روشن بر اعتبار حرّيت داريم. عبارت «السادس أن يكون حرّاً» دلالت بر اين مطلب ندارد، و فقط اعتبار حرّيت را در زمان زنا افاده مى كند.

به هر حال، در اين جا به روايات اين مطلب اشاره مى كنيم:

1- وعنه، عن أحمد بن محمّد و عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، جميعاً عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن أبي بصير، يعني المرادي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: في العبد يتزوّج الحرّة ثمّ يعتق فيصيب فاحشة، قال:

فقال: لا رجم عليه حتّى يواقع الحرّة بعد ما يعتق. قلت: فللحرّة خيار عليه إذا أعتق؟ قال: لا، قد رضيت به وهو مملوك فهو على نكاحه الأوّل.[295]

فقه الحديث: اين روايت، بين صحيحه

و حسنه مردّد است، ابو بصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: درباره ى عبدى كه با زن حرّى ازدواج كرده، و پس از آزادى مرتكب عمل فحشا و زنا مى شود، سؤال شد. امام عليه السلام فرمود: او را سنگسار نمى كنند، مگر آن كه پس از آزادى، با زن حرّش جماع كرده باشد. و پس از آن- در حالى كه هر دو حرّ هستند-

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 194

مرتكب زنا شود. دلالت روايت بر اين مطلب روشن است.

پس از آن، راوى سؤالى دارد كه به بحث ما مربوط نيست؛ ليكن براى تكميل روايت، آن را نيز مى گوييم. راوى پرسيد: آيا پس از آزاد شدن، زوجه ى او خيار فسخ نكاح دارد؟

امام عليه السلام فرمود: حرّه در حالى كه اين مرد مملوك بوده، به ازدواج با وى راضى بود، اكنون مقامش بالا رفته و از رقيّت به حرّيت رسيده است، پس، نكاح اوّل به قوّت خود باقى است. و مسأله ى خيار فسخ براى زوجه بعد از آزادى شوهر مطرح نيست.

2- وبالإسناد عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل الحرّ أيحصن المملوكة؟ فقال: لا يحصن الحرّ المملوكة، ولا يحصن المملوكة الحرّ، واليهودي يحصن النصرانية، والنصراني يحصن اليهودية.[296]

فقه الحديث: در اين روايتِ صحيحه، حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا مرد حرّ موجب احصان مملوكه مى شود؟ [اين جا احصان- فعل يحصن- متعدّى است. در مباحث گذشته گفتيم احصان گاه لازم است، مانند «من كان له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن» و گاه متعدّى؛ مانند اين مورد كه مى گويد: آيا مرد حرّ مى تواند احصان را براى مملوكه ايجاد كند.]

در عبارت امام عليه السلام- «لا يحصن

الحُرّ والمملوكَة»- حرّ فاعل و مملوكه مفعول است؛ زيرا، بايد تناسبى با سؤال راوى داشته باشد و احتمالِ صاحب كشف اللثام رحمه الله[297] كه حرّ را مفعول و مملوكه را فاعل گرفته، خلاف ظاهر است، و جواب با سؤال مطابقت نمى كند. مدلول روايت اين است كه حرّ نمى تواند سبب احصان مملوكه شود؛ خواه حرّ، مولاى او يا شوهرش باشد؛ مملوكه تا زمانى كه مملوك است، اگر مرتكب فاحشه اى شد، محصنه نيست.

در عبارت دوم امام عليه السلام- «ولا يحصن المملوكة الحرّ»- بايد مملوكه را فاعل و حرّ را مفعول بگيريم. مؤيّد اين كه بايد كلمه ى بعد از فعل را فاعل بگيريم، دو قسمت اخير روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 195

است كه مى گويد: «واليهودي يحصن النصرانيّة» و «النصراني يحصن اليهوديّة» و به طور كلّ، جنبه ى فاعليّت مطرح است. كدام فاعل در احصان نقش دارد؟

اين قسمت از روايت با روايات قبلى و فتواى مشهور منافات دارد؛ زيرا، مشهور، داشتن كنيز را سبب احصان مى دانستند؛ امّا روايت بر مطلوب ما دلالتى ندارد؛ چه آن كه ما در صدد اثبات لزوم حرّيت در حين مواقعه براى تحقّق احصان هستيم. ولى روايت مى گويد: وجود مملوكه حرّ را محصن نمى كند. امّا دليل بر مطلب اوّل مى شود، كه با فتواى مشهور منافات دارد.

روايت ديگرى نيز از حلبى وجود دارد؛ امّا چون مضمون آن، با اين روايت يكى است؛ با اين تفاوت كه يكى مشتمل بر سؤال و ديگرى فقط قسمتى از جواب را آورده، به نظر ما بعيد است كه اين ها دو روايت باشند. زيرا، هرچند ممكن است يك مطلب را براى افراد مختلف چند بار بيان كرد، ولى بعيد است آن را

براى يك نفر دو مرتبه بگويند، آن هم مسأله اى كه خيلى مبتلا به نبوده است.

بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: لا يحصن الحرّ المملوكة ولا المملوك الحرّة.[298]

فقه الحديث: حرّ براى مملوكه و مملوك براى حرّه نمى توانند احصان را ايجاد كنند.

قسمتى از روايت با فتواى مشهور منافات دارد؛ زيرا، لازم نيست زن حرّه شوهر حرّ داشته باشد تا محصنه گردد؛ فرقى بين عبد و حرّ نيست.

در نتيجه، اين روايت هيچ دلالتى بر مطلوب ما ندارد. با همان روايت صحيحه محمّد بن قيس هر دو مطلوب اثبات شد؛ يعنى شرط تحقّق احصان، حرّيت در حال زنا و وطى به اهل است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 196

[شرائط تحقّق الإحصان في المرأة]

[مسألة 10- يعتبر في إحصان المرأة ما يعتبر في إحصان الرجل، فلا ترجم لو لم يكن معها زوجها يغدو عليها ويروح ولا ترجم غير المدخول بها ولا غير البالغة ولا المجنونة ولا المتعة.]

شرايط تحقّق احصان در زن

اشاره

مرحوم امام مى فرمايد: شرايط شش گانه اى كه در تحقّق احصان مرد دخيل و مؤثّر بود، همه در احصان زن نيز مدخليّت دارد.

دليل مسأله

از نظر فتوا، مسأله اتّفاقى است؛ و همان گونه كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده: مخالفى در اين مسأله وجود ندارد.[299] ليكن اين اجماع ها[300] با وجود اين كه مستند مسأله، روايات است، ارزشى ندارد؛ زيرا، مدرك اجماع، روايات است. لذا، بايد آن شرايط شش گانه را يكى يكى بررسى كنيم. شرط ششم، يعنى حرّيت، در كلام امام راحل نيامده است، امّا فرقى بين مرد و زن در اين جهت نيست؛ و بايد براى اشتراط حرّيت در زن در حال زنا و وطى شوهر با او، دليل آورد.

ادلّه ى اشتراط حرّيت در حال زنا

1- بالإسناد عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في العبيد إذا زنى أحدهم أن يجلد خمسين جلدة، وإن كان مسلماً أو كافراً أو نصرانياً ولا يرجم ولا ينفى.[301]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 197

فقه الحديث: قضاوت اميرمؤمنان عليه السلام درباره ى «عبيد» پنجاه تازيانه بوده، هرچند «عبيد» مسلمان يا كافر يا نصرانى باشد و رجم و تبعيد بر آنان نيست.

از كلمه ى «العبيد»، مى توان الغاى خصوصيت كرد و گفت: مقصود مذكّر از بندگان نبوده و شامل كنيزان نيز مى شود؛ و مانند «رجل شكّ في الثلاث والأربع» است. اگر كسى جمود بر لفظ كرد و الغاى خصوصيّت را نپذيرفت، روايت حسن بن السرى و بريد عجلى تصريح به كنيز دارد:

2- عنه، عن البرقي، عن زرارة، عن الحسن بن السري، عن أبي عبداللَّه عليه السلام:

قال: إذا زنى العبد والأمة وهما محصنان فليس عليهما الرجم، إنّما عليهما الضرب خمسين نصف الحدّ.[302] 3- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسن بن محبوب، عن الحارث الأحول، عن

بريد العجلي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الأمة تزني، قال: تجلد نصف الحدّ كان لها زوج أو لم يكن لها زوج.[303] از مجموع اين روايات استفاده مى شود اگر كنيز در حال زنا تمام شرايط احصان را داشته باشد، زناى او محصنه نخواهد بود.

ادلّه ى اشتراط حرّيت در حال وطى قَبلى

زنى كه در حال وطى حلال، كنيز بود، خواه واطى مالكش باشد يا شوهر حرّ او، اگر پس از آزادى مرتكب زنا شده باشد، زناى در حال حرّيت، زناى محصنه نخواهد بود. دليل اين مطلب روايات زير است: 1- وعنه، عن أحمد بن محمّد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن إبن رئاب، عن أبي بصير يعني المرادي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: في العبد يتزوّج الحرّة ثمّ يعتق فيصيب فاحشة، قال: فقال: لا رجم عليه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 198

حتّى يواقع الحرّة بعد ما يعتق ....[304] اين روايت درباره ى «عبد» وارد شده است و با الغاى خصوصيّت، بر مطلب ما دلالت مى كند. اگر كسى الغاى خصوصيّت را نپذيرفت، به روايت حلبى استناد مى شود.

2- بالإسناد عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل الحرّ أيحصن المملوكة؟ فقال: لا يحصن الحرُّ المملوكةَ ولا يحصن المملوكة الحرّ.[305]

فقه الحديث: در اين روايت، سؤال شده آيا مرد حرّ مى تواند به مملوكه عنوان احصان بدهد؟ امام عليه السلام فرمود: حرّ موجب احصان مملوكه نمى شود؛ يعنى نزديكى كردن حرّ با مملوكه، وجودش كالعدم است. كلام امام عليه السلام- «لا يحصن الحُرُّ المملوكةَ»- اطلاق دارد؛ خواه زنا در حال مملوكيّت واقع شود يا پس از آزادى او. و اگر بگوييم زناى در حال حرّيت محصنه است، لازمه اش

اين است كه وطى در حال مملوكيّت را سبب احصان بدانيم كه با اطلاق روايت منافات دارد. پس، اطلاق اين روايتِ صحيحه بر اشتراط حرّيت در حين وطى قَبلى دلالت دارد.

اشتراك زن با مرد در شرايط ديگر

در مورد احصان مرد دو دسته روايت داشتيم، يك دسته مربوط به شرايط احصان در مردها و يك دسته مربوط به شرايط احصان در زن ها بود؛ از جمله ى آن ها دو روايت زير است:

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام، قال: سألته عن قول اللَّه عزّ وجلّ: فَإِذَآ أُحْصِنَ قال: إحصانهنّ أن يدخل بهنّ.[306] 2- بإسناده عن يونس، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قوله: فَإِذَآ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 199

أُحْصِنَّ) قال: إحصانهنّ إذا دخل بهنّ.[307] اين دو روايت كه درباره ى تفسير آيه ى شريفه رسيده است، مدخولٌ بها بودن زن را در تحقّق احصان شرط مى داند. بقيه ى شرايط از قبيل بلوغ و عقل در حال وطى نيز به ترتيبى كه درباره ى مرد گفتيم، از ادلّه اثبات مى شود. در اين جهت، بين مرد و زن فرقى نيست.[308]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص199

تمكّن از زوج شرط تحقّق احصان زن

يكى از شرايط مهم در تحقّق احصان مرد، متمكّن بودن از وطى در هر صبح و شام بود، در آن جا گفته شد كه اين تعبير كنايه است از تمام زمان ها، البته به معناى عرفى آن، نه با دقّت عقلى كه هيچ گاه مصداق پيدا نمى كند.

حال، با توجّه به اين كه اختيار وطى در دست زن نيست و وطى حقّى است به نفع شوهر نه زن، جاى اين سؤال است كه آيا تمكّن از وطى نيز از جمله شرايط تحقّق احصان زن هست يا نه؟

در پاسخ به اين سؤال، بايد روايتى كه دليل اعتبار اين شرط در مردان

بود، مورد بررسى قرار گيرد:

محمّد بن الحسن بإسناده، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسن بن محبوب، عن جميل بن صالح، عن أبي عبيدة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

سألته عن امرأة تزوّجت رجلًا ولها زوج، قال: فقال: إن كان زوجها الأوّل مقيماً معها في المصر التي هي فيه تصل إليه ويصل إليها فإنّ عليها ما على الزاني المحصن [الزانية المحصنة] الرجم.

وإن كان زوجها الأوّل غائباً عنها أو كان مقيماً معها في المصر لا يصل إليها ولا تصل إليه فإنّ عليها ما على الزّانية غير المحصنة ولا لعان بينهما.[309]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 200

فقه الحديث: در اين روايتِ صحيحه، أبو عبيده از امام صادق عليه السلام درباره ى زنى مى پرسد كه شوهر داشته، و با اين حال، با مرد ديگرى نيز ازدواج كرده است.

امام عليه السلام فرمود: اگر شوهر اولش در همان شهرى كه اين زن اقامت دارد، ساكن است،- امام عليه السلام اقامت را اين طور معنا مى كند: «تصل إليه ويصل إليها»؛ زن بتواند خود را به شوهر برساند و شوهر از دسترسى به زن متمكّن باشد. با اين كلام، در صورتى كه يكى از آنان محبوس و در زندان و مانند آن باشد، خارج مى شود.- در اين صورت، بايد سنگسار شود.

امّا در صورتى كه مرد غايب و در مسافرت باشد و يا در اين شهر ساكن، ولى هيچ يك از زن و مرد به يكديگر دسترسى نداشته باشند، حدّ آن زن تازيانه است و جاى لعان هم نيست. بنابراين، معلوم مى شود كه يكى از شرايط لعان تمكّن است.

مستفاد از روايت اين است كه دسترسى دو طرف به يكديگر شرط تحقّق احصان

است.

يعنى همان گونه كه شرط تحقّق احصان مرد تمكّن از زوجه بود، شرط تحقّق احصانِ زن نيز تمكّن از زوج است.

معناى تمكّن از زوج

صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: «معناى تمكّن زن از شوهر اين نيست كه هر زمان اراده ى زن تعلّق گرفت، مرد او را وطى كند. اين معنا در صورتى صحيح است كه وطى، حقِ زن باشد، در حالى كه مى دانيم وطى، حقِّ مرد است و نه زن. بلكه مراد از تمكّن زن، اين است كه مرد در اختيارش باشد و هر وقت مرد تمايل به وطى پيدا كرد، با او نزديكى كند».[310] بعضى از بزرگان در مقام اشكال بر صاحب جواهر رحمه الله گفته اند: اگر مردى زن جديد و قديمى دارد و نسبت به زن قديمى حالت تنفّرى پيدا كرده، به گونه اى كه فقط به همان مقدارشرعى چهار ماه يك بار با او وطى مى كند، و زن هرچه مقدّمه چينى مى كند تا مرد را به خود متمايل سازد، وى تحت تأثير واقع نمى شود؛ اگر چنين زنى مرتكب زنا شد، مى توان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 201

زناى او را غيرمحصنه دانست.[311] ممكن است در پاسخ اشكال بگوييم: پذيرفتن اين اشكال لوازمى دارد كه هيچ كس به آن ملتزم نمى شود. به عنوان مثال، اگر شوهرى به واسطه ى ناتوانى و مرض، هر دو ماه يك مرتبه قدرت بر وطى دارد، اگر همسر او مرتكب زنا شود، محصنه نيست؟ همين طور اگر زنى هر شب متمايل به وطى است، امّا شوهرش هر سه شب يا چهار شب قدرت بر نزديكى دارد و در هر زمان نمى تواند در اختيار زن باشد، آيا زناى چنين زنى غيرمحصنه است؟

اگر بر اين اشكال مستقرّ شويم، اساس خانواده ها

از هم مى پاشد. حدّ سنگسار براى زنا، با اين عظمت، براى حفظ شؤون خانواده وضع شده است تا به اين وسيله مسائل زوجيّت ملعبه و بازيچه نشود. از اين رو، پذيرفتن اين اشكال، تزلزل اساس زناشويى را به دنبال دارد؛ لذا، حقّ با صاحب جواهر رحمه الله است كه مراد تمكّن زن از شوهر، در اختيار بودن شوهر است، نه اين كه زن هر زمان اراده كند، شوهرش او را وطى كند.

روشن است با ويژگى هايى كه خداوند به زن داده است، مى تواند به مقصد و مرادش برسد؛ پس، تمام مشيّت هم در دست مرد نيست.

نتيجه: تمام شرايطى كه در تحقّق احصانِ مرد لازم است، در تحقّق احصانِ زن نيز شرط است؛ و روايات و ادلّه بر آن دلالت داشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 202

[الطلاق الرجعي ليس مخرجاً عن الإحصان]

[مسألة 11- الطلاق الرجعي لا يوجب الخروج عن الإحصان، فلو زنى أو زنت في الطلاق الرجعي كان عليهما الرجم. ولو تزوّجت عالمة، كان عليها الرجم؛ وكذا الزوج الثاني إن علم بالتحريم والعدّة، ولو جهل بالحكم أو بالموضوع فلا حدّ.

ولو علم أحدهما فعليه الرجم دون الجاهل. ولو ادّعى أحدهما الجهل بالحكم قبل منه إن أمكن الجهل في حقّه، ولو ادّعى الجهل بالموضوع قبل ذلك.]

عدم تأثير طلاق رجعى در خروج از احصان

اشاره

اگر مردى پس از طلاقِ رجعى همسرش، در عدّه ى او زنا كرد، يا زن مطلّقه در عدّه ى طلاق رجعى زنا داد، طلاق رجعى سبب خروج از احصان نشده، و فرد زناكار رجم مى شود. اين همان معناى معروفى است كه گفته اند: مطلّقه ى رجعى به حكم زوجه است.

هرگاه مطلّقه ى رجعى در عدّه طلاق به مرد ديگرى شوهر كرد، اگر هر دو با علم به حرمت

ازدواج و دخول، نزديكى كنند، هر دو را سنگسار مى كنند؛ البته در صورتى كه شرايط احصان در زوج دوم موجود باشد؛ به اين معنا كه همسرى غير از مطلّقه ى رجعى با او وطى كرده و شرايط ديگر نيز محقّق باشد. علاوه آن كه، هم عالمِ به در عدّه بودن زن، و هم عالمِ به حرمت نكاح در عدّه باشد. لذا، اگر جاهل به موضوع يا حكم باشد، حدّى ندارد؛ مثلًا خيال مى كرد عدّه تمام شده است، يا ازدواج در عدّه بدون اشكال است.

اگر يكى از اين دو- مطلّقه ى رجعى و شوهر دوم- عالمِ به حكم و موضوع، و ديگرى جاهل بود، حدّ رجم در حقّ عالم جارى است؛ و در حقّ جاهل اجرا نمى شود.

اگر يكى از آن دو، ادّعاى جهل به حكم كند ادّعايش پذيرفته مى شود؛ البته در صورتى كه جهل در حقّ او امكان داشته باشد؛ وگرنه، اگر طلبه ى فاضلى كه يك دوره متن فقه را ديده باشد، چنين ادّعايى كند، از او مقبول نيست. ليكن اگر ادّعاى جهل به موضوع كند و جهل هم در حقّ او امكان داشته باشد، از او پذيرفته مى شود.

در اين مسأله، بايد دو مطلب را اثبات كنيم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 203

1- بقاى احصان در ايّام عدّه ى طلاق رجعى
اشاره

دليل اين مطلب، روايت صحيحه ى يزيد كناسى است كه در مباحث گذشته نيز به آن اشاره كرديم:

بإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن يزيد الكناسي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن امرأة تزوّجت في عدّتها، فقال: إن كانت تزوّجت في عدّة طلاق لزوجها عليها الرجعة فإنّ عليها الرجم، وإن كانت تزوّجت في عدّة ليس

لزوجها عليها الرجعة، فإنّ عليها حدّ الزاني غير المحصن ....[312]

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام سؤال مى كند: حكم زنى كه در عدّه ازدواج كرده، چيست؟ امام عليه السلام فرمود: اگر در عدّه طلاق رجعى كه شوهر حقّ رجوع دارد، شوهر كرده باشد، او را رجم مى كنند.

با توجّه به اين كه رجم در صورتِ وجود احصان است، نتيجه مى گيريم طلاق رجعى موجب خروج از احصان نمى شود.

دقّت در اين نكته لازم است كه آيا مستفادِ از روايت اين است كه شرايط احصان در اثر طلاق رجعى از بين مى رود، امّا بقاى احصان تعبّدى است؛ يا اين كه شرايط احصان به حال خود باقى است و امام عليه السلام در مقامِ دفعِ اين توهّم- يعنى: مانعيّت طلاق رجعى از تحقّق احصان- است؟

ظاهر كلام امام عليه السلام كه فرموده: با طلاق رجعى حدّ رجم ساقط نمى شود، اين است كه در حقيقت، احصان محقّق است و طلاق هيچ مانعيّتى ندارد. اين بيان تأييدى بر گفتار سابق ما در اشكال بر بعضى از محقّقان[313] است كه مى فرمود: يكى از شرايط احصانِ زن تمكّن از وطى است، لذا زنى كه شوهرش چهار ماه يك بار با او وطى مى كند، بعيد نيست محصنه نباشد. به ايشان مى گوييم: زن در طلاق رجعى هيچ اختيار و حقّى ندارد، تمام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 204

اختيار با مرد است كه در هر لحظه مى تواند با رجوع خود طلاق را فسخ كند، با اين حال، شرايط احصان وجود دارد و زن رجم مى شود.

بنابراين، آن چه صاحب جواهر رحمه الله فرمود و ما هم تأييد كرديم، تمام است؛ يعنى مقصود از متمكّن بودن زن اين

است كه در اختيار مرد باشد به طورى كه شوهر متمكّن از رجوع به او و وطى با وى پس از رجوع باشد.

تا اين جا از روايت استفاده كرديم با طلاق رجعى احصان باقى است. در ادامه ى روايت، امام عليه السلام مى فرمايد: اگر طلاق، طلاق بائن باشد، و مرد در عدّه حقّ رجوع نداشت، رجم نشده و بايد او را تازيانه زد؛ يعنى: طلاق بائن شرائطِ احصان را از بين مى برد.

دلالت اين روايت بر مطلوب تمام است؛ و بين طلاق رجعى و بائن تفصيل مى دهد.

ليكن در مقام، سه روايت مطلق وجود دارد، كه بايد بررسى شوند:

بررسى روايات مطلقه

1- بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أحمد بن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن عمرو بن سعيد، عن مصدّق بن صدقة، عن عمّار بن موسى الساباطي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، عن رجل كانت له امرأة فطلّقها أو ماتت فزنى، قال: عليه الرجم.

و عن امرأة كان لها زوج فطلّقها أو مات ثمّ زنت، عليها الرجم؟ قال: نعم.[314] فقه الحديث: اين روايت موثّقه و از عمّار ساباطى است كه فطحى مذهب مى باشد.

سؤال مى كند: از حضرت امام صادق عليه السلام راجع به حكم مردى كه زنش را طلاق داده يا همسرش مرده، و پس از آن، زنا كرده است، پرسيده شد. امام عليه السلام فرمود: رجم مى شود. و نظير اين سؤال درباره ى زن شده و امام عليه السلام فرمود: بايد رجم شود.

دو اشكال در اين روايت وجود دارد:

الف: «طلّقها» در هر دو قسمت حديث اطلاق دارد و شامل طلاق رجعى و بائن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 205

مى شود؛ در صورتى كه در طلاق بائن رجم نداريم.

از اين رو، شيخ طوسى رحمه الله بعد از نقل روايت، گفته است: اطلاقى كه در سؤال اوّل است را بايد به يكى از دو صورت توجيه كرد:

يا طلاق را حمل بر طلاق رجعى كنيم و شاهدش صحيحه ى يزيد كناسى[315] است؛ و يا بگوييم سؤال از مردى است كه دو زن دارد، و يكى را طلاق داده است؛ پس، شرايط احصان در او موجود است.

امّا در سؤال دوم، فقط توجيه اوّل- يعنى طلاق رجعى- ممكن است؛ زيرا، تصوّر دو شوهر براى زن معقول نيست.

ب: در هر دو قسمت روايت، مسأله ى مرگ مطرح است؛ در حالى كه عدّه ى وفات مانند طلاق بائن است. و در اين روايت، به رجم زانى حكم شده است، در صورتى كه در صحيحه ى يزيد كناسى داريم: «وإن كانت تزوجّت في عدّة بعد موت زوجها من قبل انقضاء الأربعة أشهر والعشرة أيّام فلا رجم عليها وعليها ضرب مائة جلدة».[316] اگر زن در عدّه وفات شوهرش قبل از به پايان رسيدن چهار ماه و دو روز، مرتكب زنا شد، رجمى بر او نيست و به او صد تازيانه زده مى شود. و اين دو با هم منافات دارند؛ علاوه بر اين كه مرد براى فوت زنش عدّه ندارد.

شيخ طوسى رحمه الله مسأله ى وفات را بر وَهم راوى حمل كرده است؛ يعنى راوى پيش خود خيال كرده مرگ نيز مانند طلاق بوده و آن را اضافه كرده است. زيرا، بعيد است امام عليه السلام مرگ را مطرح و در آن به صراحت به رجم حكم كند.[317] مؤيّد اين حمل نيز، ويژگى هاى راوى است كه گفته اند: عمّار ساباطى از اين گونه تخيّلات زياد دارد؛ چيزى كه جزء

روايت نيست را داخل در روايت مى كند.

احتمال ديگرى داده شده كه در قسمت اوّل، كلمه ى «ماتت» محرّف «بانت» است؛ زيرا، اين دو كلمه در رسم الخط به همديگر نزديك هستند. ليكن اين احتمال ضعيف است؛ چه آن كه در قسمت دوم چنين خصوصيّتى در «مات» و «بان» نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 206

2- عبداللَّه بن جعفر في قرب الإسناد، عن عبداللَّه بن الحسن، عن جدّه عليّ بن جعفر، عن أخيه عليه السلام، قال: سألته عن رجل طلّق أو بانت امرأته ثمّ زنى، ما عليه؟ قال: الرجم.[318] فقه الحديث: از امام كاظم عليه السلام سؤال مى كند: مردى كه زنش را طلاق داد يا زن از او جدا شد، پس از آن، مرد زنا كرد، حدّش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: وى رجم مى شود.

در اين روايت، «طلّق أو بانت» را حمل بر تفنّن در عبارت مى كنيم. مقصود از جدا شدن از مرد همان طلاق است، البته راه ديگر براى جدايى، ارتداد مرد است كه با ارتدادش زن مسلمان نمى تواند در حباله ى نكاح او باقى بماند. ليكن بعيد است در اين روايت، نظر به ارتداد باشد؛ بلكه مراد، همان طلاق است. به هر حال، روايت نسبت به طلاق رجعى و بائن اطلاق دارد، و بايد به قرينه ى روايت يزيد كناسى، آن را بر طلاق رجعى حمل كرد.

3- وبالإسناد قال: سألته عن امرأة طلّقت فزنت بعد ما طلّقت، هل عليها الرجم؟ قال: نعم.[319] فقه الحديث: به نظر مى رسد سؤال در اين روايت، پس از سؤالِ در روايت سابق بوده است. راجع به زنى سؤال مى كند كه طلاقش داده اند و او پس از طلاق زنا داده است،

كه آيا حدّ او رجم است؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

اين روايت نسبت به طلاق بائن و رجعى اطلاق دارد؛ ولى به قرينه ى روايت يزيد كناسى بر طلاق رجعى حمل مى شود. اين روايت را مرحوم صاحب جواهر چنين نقل مى كند:

«وعن امرأة طلّقت و زنت بعد ما طلّقت بسنة، هل عليها الرجم؟ قال: نعم.»[320] اين نقل اشتباه است؛ زيرا، طلاق تا يك سال معنا ندارد. لذا، نبايد به نقل روايت در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 207

كتب فقهى و استدلالى اعتماد كرد؛ بلكه بايد به كتاب هاى ديگر روايى مراجعه شود تا موجب اشتباه و سر در گمى نگردد.

حكم ازدواج در عدّه ى طلاق رجعى

اگر زنى در عدّه طلاق رجعى شوهر كرده و به دنبال آن وطى شود، اگر عالم به موضوع و حكم بوده، مجازاتش رجم است؛ زيرا، زناى محصنه واقع شده است. چه آن كه با مطلّقه شدن از احصان خارج نشده است و ازدواج جديد هم با علم به بطلان، منشأ اثرى نيست.

لذا، اين وطى حرام و حرمت آن منجّز و فعلى است. البته اگر ازدواج كرده، ولى وطى واقع نشده باشد، رجم و شلاقى نيست؛ زيرا، رجم و شلاق به عنوان حدّ زنا در صورتى جارى مى شوند كه حقيقت زنا محقّق شود.

اگر زوج دوم نيز شرايط احصان را دارا باشد، به سبب نزديكى، در صورتى كه عالمِ به موضوع و حكم باشد، رجم مى شود؛ زيرا، مى دانسته كه اين زن در عدّه ى طلاق رجعى است و ازدواج و نزديكى با چنين زنى حرام است.

اگر يكى از اين دو نفر، عالم، و ديگرى جاهل باشد، بر فرد جاهل هيچ حدّى نيست.

سخن در اين است كه اگر جاهل بودن

يكى يا هر دو، محرز و معلوم باشد، حدّ جارى نمى شود؛ امّا اگر احراز جهل نكرديم، آيا ادّعاى جهل را از يكى يا هر دو مى توان پذيرفت؟

امام راحل رحمه الله در پاسخ، تفصيل مى دهند؛ به اين كه اگر جهل در حقّ مدعىِ آن امكان داشته باشد- يعنى شرايطش به گونه اى است كه با جهل مى سازد- در اين صورت، ادّعايش پذيرفته مى شود. دليل اين مطلب روايت مرسله ى صدوق است:

محمّد بن عليّ بن الحسين قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ادرؤوا الحدود بالشبهات.[321] مضمون روايت، دفع حدود به واسطه ى شبهات است. در اين جا فرد ادّعاى جهل مى كند و جهالت نيز در حقّش امكان دارد؛ يعنى يك مطلب خلاف قاعده و خلاف ظاهرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 208

را ادّعا نمى كند؛ زيرا، در جايى زندگى مى كرده كه از مسائل اسلامى دور بوده اند، خودش نيز در وضعيّتى نيست كه آشنا به احكام دين باشد. بنابراين، ادّعاى او پذيرفته مى شود؛ و نيازمند به قسم هم نيستيم. چه آن كه اين مسأله ربطى به باب مدّعى و منكر ندارد تا گفته شود قول مدّعىِ جهل موافق اصل عدم علم است و هر كه قولش با اصل مطابق باشد، منكر است و بايد قسم بخورد. اين مطالب مربوط به اين بحث نيست. اين جا مصداقى روشن براى آن روايت است؛ لذا حدّ رجم و جَلد از جاهل ساقط است.

در ادامه، بايد گفت: جهل بر دو نوع است:

1- جهل قصورى: فردى ادّعا مى كند: من هيچ گاه تصوّر نمى كردم ازدواج در عدّه ى طلاق حرام باشد، و خيال مى كردم مانعى ندارد. در حقيقت، جاهل مركّب بوده است. حاكم نيز بررسى كرده

و مى فهمد اين ادّعا در حقّ او امكان دارد، به همين جهت، آن را مى پذيرد.

2- جاهل مقصّر: مسأله را نمى دانسته، امّا احتمال حرمت مى داده و راه براى پرسيدن نيز باز بوده، ولى او كوتاهى كرده است؛ و حاكم پس از تفحّص از حال و ويژگى هاى زندگى اش ادّعاى او را تأييد كرده است، آيا حدّ نسبت به اين فرد هم ساقط است؟ عبارت تحرير الوسيله مطلق بوده، و هيچ صحبتى از جهل عن قصور و عن تقصير نشده است، آيا مى توان اطلاق را پذيرفت، و يا بايد گفت: اين مسأله را با توجّه به آن چه در تعريف زنا فرموده اند، در نظر گرفت، و يا بايد طريقى ديگر در حلّ مشكل پيمود؟

در اين باب، دو روايت وجود دارد كه بررسى آن ها لازم است. يكى از آن ها ذيل حديث يزيد كناسى آمده است كه در استدلال بر مطلب اوّل به صدرش اشاره كرديم:

1- ... قلت: أرأيت إن كان ذلك منها بجهالة؟ قال: فقال: ما من امرأة اليوم من نساء العالمين إلّاوهي تعلم أنّ عليها عدّة في طلاق أو موت، ولقد كنّ نساء الجاهلية يعرفن ذلك.

قلت: فإن كانت تعلم أنّ عليها عدّة ولا تدري كم هي؟ فقال: إذا علمت أنّ عليها العدّة لزمتها الحجّة، فتسأل حتّى تعلم.[322]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 209

فقه الحديث: يزيد كناسى از امام عليه السلام پرسيد: اگر اختيار كردن شوهر در عدّه از روى جهالت به مسأله و حكم باشد، حكمش چيست؟ ظاهر سؤال با قطع نظر از جواب امام رحمه الله بيان گر اين است كه جهالت واقعاً محقّق بوده است؛ امّا از جواب امام عليه السلام فهميده مى شود ادّعاى

جهالت است و نه جهالت واقعى. زيرا، امام صادق عليه السلام فرمود: در اين زمان كه مدّت زيادى از صدر اسلام گذشته و احكام اسلام به تدريج براى مردم بيان شده است تمام زن هاى مسلمان مى دانند براى طلاق و وفات بايد عدّه نگاه دارند. پس از آن، امام عليه السلام مطلبى بالاتر مى فرمايد، و آن اين كه: زن هاى عهد جاهليّت نيز اين مطلب را مى دانستند تا چه رسد به عصر و زمان ما.

جواب امام عليه السلام با ادّعاى جهالت تطبيق مى كند، ولى با جهالت واقعى مطابقتى ندارد. و از اين قسمت روايت فهميده مى شود ادّعاى جهالت پذيرفته نمى شود.

در پايان روايت، مى پرسد: اگر زن اصل عدّه را مى داند، امّا به مقدار آن جاهل است، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: وقتى اصل عدّه را دانست، حجّت الهى گريبان او را مى گيرد؛ بنابراين، بايد سؤال كند تا بفهمد.- در گذشته گفتيم اين زن بايد استصحاب بقاى عدّه را جارى كند تا يقين به خروج از آن پيدا كند. در حقيقت، آن حجّتى كه گريبان گير او مى شود همان استصحاب است.- آيا امام عليه السلام اين مطلب را مى خواسته بفرمايد، يا اين كه از جمله ى «فتسأل حتّى تعلم» استفاده مى شود، هر كجا راه سؤال باز باشد و بتواند از اين طريق علم پيدا كند، معذور نبوده و عذرش پذيرفته نمى شود؟ در روايتِ راوى بر عبارت «فتسأل حتّى تعلم» تكيه شده است، بنابراين در جايى كه علم هم نباشد، استصحابى هم جارى نكرده، ليكن باب علم مفتوح و راه سؤال باز است، از دايره ى عذر بيرون و ادّعاى او پذيرفته نمى شود.

روايت دوم: ذيل صحيحه ى ابى عبيده است كه به آن نيز در

گذشته اشاره كرده ايم:

2- ... قلت: فإن كانت جاهلة بما صنعت، قال: فقال: أليس هي في دار الهجرة؟ قلت: بلى. قال: ما من امرأة اليوم من النساء المسلمين إلّاوهي تعلم أنّ المرأة المسلمة لا يحلّ لها أن تتزوّج زوجين.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 210

قال: ولو أنّ المرأة إذا فجرت، قالت: لم أدر أو جهلت أنّ الذي فعلت حرام ولم يقم عليها الحدّ إذاً لتعطّلت الحدود.[323] فقه الحديث: در اين روايت، سؤال درباره ى زنى است كه با وجود شوهر، شوهر ديگرى اختيار كرده است، اگر اين عمل او از روى جهالت باشد، چه حكمى دارد؟- ظاهر سؤال راوى در اين روايت نيز جهل واقعى است، ولى با توجّه به جواب امام عليه السلام مى فهميم مقصود ادّعاى جهل است-.

امام عليه السلام فرمود: آيا در دار اسلام زندگى نمى كند؟ راوى گفت: آرى. امام عليه السلام فرمود:

ادّعايش پذيرفته نمى شود؛ زيرا، امكان جهل در حقّ او معنا ندارد. تمام زنان مسلمان در دار اسلام مى دانند يك زن مسلمان نمى تواند هم زمان دو شوهر داشته باشد.

پس از آن فرمود: اگر زنى مرتكب زنا شود، آن گاه كه از او مى پرسند چرا اين كار را انجام دادى؟ بگويد: نفهميدم يا نمى دانستم كه اين عمل حرام است؛ لازمه ى پذيرفتن ادّعاى او و جارى نكردن حدّ، تعطيلى حدود الهى است.

مستفاد از اين دو روايت، اين است كه در هر موردى كه احتمال جهل در حقّ شخص امكان داشته باشد، مشكلى نيست؛ امّا اگر راه سؤال باز باشد، به خصوص در جايى كه حجّتى نيز وجود داشته باشد، مثل اين كه علم به عدّه يا استصحاب بقاى عدّه دارد، ادّعايش پذيرفته نمى شود.

در تزويج به

زوجين نيز با توجّه به جريان اصالة الفسادى كه در معاملات به معناى اعمّ- كه نكاح را نيز شامل مى شود- جارى است، مى توان گفت: چنين زنى در مشروعيّت ازدواج دوم شك دارد و استصحاب بقاى عدم مشروعيّت جارى است. بنابراين، زنى كه احتمال عدم مشروعيّت بدهد، ادّعاى جهل از او پذيرفته نيست.

اگر موردى را بتوان فرض كرد كه جاهل مقصّر است و هيچ احتمال حرمت نمى دهد، حالت سابقه و علمى هم ندارد، در اين صورت «ادرؤوا الحدود بالشبهات»[324] در حقّش جارى مى شود. به نظر ما، اين جهت و اين معنا بهتر از آن است كه به «فتسأل حتّى تعلم»[325] تكيه كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 211

[تأثير الطلاق البائن في الإحصان]

[مسألة 12- يخرج المرء وكذا المرأة عن الإحصان بالطلاق البائن كالخلع والمباراة.

ولو راجع المخالع ليس عليه الرجم إلّابعد الدخول.]

تأثير طلاق بائن در احصان

طلاق بائن سبب مى شود كه مرد و زن از عنوان محصن بودن خارج شوند. طلاق بائن بر دو نوع است:

1- در طلاقى كه به زن يائسه يا صغيره يا غير مدخول بها داده باشند، عدّه نيست؛ به مجرّد اين كه زن را طلاق دادند، مى تواند شوهر كند و زوجيّت سابق منتفى مى شود. شوهر سابق نيز حقّ رجوع ندارد، مگر اين كه او را با عقد جديد به زوجيّت خود بازگرداند. در اين نوع طلاق اگر بدون فاصله پس از طلاق، زن يا شوهر مرتكب زنا شدند، زناى محصنه نخواهد بود؛ زيرا، در حال زنا، زوجيّتى نبوده است، و با انتفاى بعضى از شرايط، احصان منتفى مى شود.

2- در طلاق خلع يا مبارات، با فرض دخول به زن قبل از طلاق، عدّه هست؛ ليكن در ايّام

عدّه، مرد حقّ رجوع به زن را ندارد؛ مگر در صورتى كه زن در آن چه بذل كرده است، رجوع كند. در اين صورت مرد حقّ رجوع در طلاق پيدا مى كند. ليكن سخن اين است كه آيا به مجرّد رجوع زن در بذل و حقّ رجوع پيدا كردن مرد در طلاق، احكام طلاق رجعى مترتّب مى شود، و زناى بعد از رجوع زناى محصنه است، و يا اين حكم، مخصوص طلاقى است كه از اوّل رجعى بوده است؟

مى گويند: حتّى پس از رجوع عملى مرد در طلاق خلع، تا زمانى كه پس از رجوع به زن، وطى نكرده باشد تا وطى به اهل صادق آيد، زناى مرد يا زن محصنه نخواهد بود.

هر دو قضيّه نزد فقها شايع است: مطلّقه ى رجعى به حكم زوجه است و آثار زوجيّت بر آن مترتّب مى شود؛ و مطلّقه ى بائن به حكم اجنبى است و آثار زوجيّت بر آن بار نمى شود.

دليل اين مطلب اطلاق صحيحه ى يزيد كناسى است كه بر هر دو قضيّه دلالت دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 212

... إن كانت تزوّجت في عدّة طلاق لزوجها عليها الرجعة فإنّ عليها الرجم، وإن كانت تزوّجت في عدّة ليس لزوجها عليها الرجعة فإنّ عليها حدّ الزاني غير المحصن ....[326] مفاد روايت اين است كه اگر در عدّه ى طلاق رجعى مرتكب زنا شود، سنگسار مى شود؛ و اگر در عدّه اى است كه شوهر حقّ رجوع ندارد، حدّ زناى معمولى- يعنى تازيانه- اجرا مى شود.

اگر گفته شود: در طلاق خلع پس از رجوع زن در بذل، صادق است كه زن در عدّه اى است كه شوهرش در آن حقّ رجوع دارد.

مى گوييم: روايت دو نوع عدّه را

بيان مى كند كه به حسب ذات با هم اختلاف دارند:

اوّل: عدّه اى كه در طبيعتش حقّ رجوع براى زوج هست، و اين مربوط به طلاق رجعى است.

دوم: عدّه اى كه در حقيقتش حقّ رجوع نيست، اگر چه ممكن است در بعضى از احوال حقّ رجوع پيدا كند، امّا اين عارضى بوده و ذاتى نيست. بنابراين، طلاق خلع را نمى توان در عنوان «إن كانت في عدّة لزوجها عليها الرجعة» داخل كرد؛ هر چند زن در بذل خود رجوع كرده باشد.

پس، آن چه را كه امام راحل رحمه الله در مسأله دوازدهم فرموده، تمام است؛ يعنى زن و مرد به وسيله ى طلاق بائن از احصان خارج مى شوند؛ خواه طلاق بائنى باشد كه عدّه ندارد و يا طلاق بائنى باشد كه عدّه داشته باشد. بنابراين، در طلاق خلع، اگر مخالع رجوع كند تا زمانى كه پس از رجوع باشد و به زن دخول نكند، زناى آنان محصنه نخواهد بود. زيرا، رجوع علّت است براى آمدن زوجيّت جديد، و نه بقاى زوجيّت سابق.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 213

[عدم تأثير الإسلام في تحقّق الإحصان]

[مسألة 13- لا يشترط في الإحصان الإسلام في أحد منهما، فيحصن النصراني النصرانية وبالعكس، والنصراني اليهودية وبالعكس. فلو وطأ غير مسلم زوجته الدائمة ثمّ زنى يرجم، ولا يشترط صحّة عقدهم إلّاعندهم، فلو صحّ عندهم وبطل عندنا كفى في الحكم بالرجم.]

تأثير اسلام در احصان

اشاره

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: مسلمان بودن يكى از شرايط احصان مرد يا زن زناكار نيست. بر اين قانون كلّى، اين مطلب را تفريع مى كند كه شوهر نصرانى سبب احصان زوجه ى نصرانى اش مى شود و برعكس، در صورتى كه نكاح آن دو بر مذهب نصرانيّت صحيح باشد؛

هر چند نزد ما و براساس اصول و قواعد اسلام نكاح باطل است. لذا، اگر يك زوج يا زوجه ى نصرانى مرتكب زنا شود، و شرايط احصان در زانى موجود باشد، پس از مراجعه به قاضى مسلمان حاكم مخيّر است حكم را به مذهب اسلام يا مذهب مسيحيّت در حقّ زنا كار اجرا كند. اگر اراده ى اجراى حكم اسلام را دارد، بايد شرايط احصان موجود باشد تا زانى را رجم كند.

آن چه گفته شد، درباره ى زن نصرانى و شوهر يهودى يا بر عكس نيز صادق است.

در نتيجه، اگر غير مسلمانى به همسر خود- با شرايطى كه گذشت- وطى كرده باشد، و پس از آن، به زن ديگرى دخول كرده كه به مذهب خودش نكاح شمرده نمى شود، بايد او را رجم كرد.

شرط رجم، صحّت عقد نزد مسلمانان نيست؛ بلكه ملاك، مذهب زانى است، هر چند از نظر ما عقد باطلى باشد. زيرا، در گذشته نيز اشاره كرديم «لكلّ قوم نكاح»؛[327] براى هر قومى نكاح است.

علّت اين كه مسأله سيزدهم را در رابطه با نصرانى و يهودى مطرح كرده، و نامى از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 214

مسلمانان به ميان نياوردند، اين است كه مرد مسلمان نمى تواند زوجه ى نصرانى و يا يهودى به عقد دائم داشته باشد، هر چند مى تواند به عقد موقّت با اهل كتاب ازدواج كند؛ امّا متعه، سبب احصان نيست. در ملك يمين نيز اختلاف بود كه اگر مسلمانى كنيز يهودى يا نصرانى داشته باشد، آيا موجب احصان هست يا نه؟

دليل تعميم احصان به غير مسلمان از يهودى و نصرانى

1- اطلاقات و عموماتى كه در باب احصان داشتيم:

الف: محمّد بن يعقوب، عن أبي علي الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان،

عن إبن سنان يعنى عبداللَّه، عن اسماعيل بن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام قال: قلت: ما المحصن رحمك اللَّه؟ قال: من كان له فرج يغدو عليه ويروح فهو محصن.[328]

فقه الحديث: در گفتار امام عليه السلام- «من كان له فرج ...»- «من» موصوله و براى تعميم است؛ يعنى هر كه يك فرج مملوكى دارد- «له» براى ملكيّت است-، خواه به ازدواج يا به ملك يمين و صبح و شام در اختيار او باشد، محصن است.

از روايت، با توجّه به موصول و اشتراك احكام بين مسلمانان و كفّار، تعميم حكم احصان در مسلمان و غير مسلمان استفاده مى شود.

ب: وعنه، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن حريز، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن المحصن، قال: فقال: الّذي يزني وعنده ما يغنيه.[329] فقه الحديث: «الّذي يزني» در اين روايت نيز همانند روايت سابق تعميم دارد و شامل مسلمان و غير مسلمان مى شود.

2- رواياتى كه به خصوص بر اين مطلب دلالت دارد؛ همانند:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 215

الف: محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن العلاء عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام قال ... والنصراني يحصن اليهوديّة واليهوديّة يحصن النصرانية.[330] فقه الحديث: شوهر نصرانى سبب احصان همسر يهودى خود مى شود، يهودى نيز موجب احصان نصرانى مى شود. پس، به طريق اولى، نصرانى بر نصرانى احصان مى آورد.

ب: بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن عيسى، عن عبداللَّه بن المغيرة، عن اسماعيل بن أبي زياد، عن جعفر بن محمّد، عن آبائه عليه السلام: أنّ محمّد بن أبي بكر كتب إلى عليّ عليه السلام في الرجل زنى بالمرأة اليهودية والنصرانية.

فكتب

عليه السلام إليه: إن كان محصناً فارجمه، وإن كان بكراً فاجلده مائة جلدة ثمّ انفِهِ، وأمّا اليهوديّة فابعث بها إلى أهل ملّتها فليقضوا فيها ما أحبّوا.[331] فقه الحديث: ظاهر روايت، زنا كردن مرد مسلمان با زن يهودى است. امام عليه السلام به محمّد بن ابى بكر نوشت: اگر مرد مسلمان زنا كار محصن است، او را رجم كن؛ و اگر همسر ندارد و بكر است، به او صد تازيانه بزن و تبعيدش كن. امّا زن يهودى را نزد هم كيشانش بفرست تا هر حكمى خواستند درباره ى او اجرا كنند.

مستفاد از روايات گذشته اين بود كه اسلام در تحقّق احصان دخالتى ندارد؛ ولى از اين روايت استفاده مى شود در اتّصاف زناى مرد مسلمان به احصان، مسلمان بودن زانيه لازم نيست؛ بلكه اگر مسلمانى با زن يهودى زنا كند و شرايط احصان را داشته باشد، رجم مى شود.

تا اين جا روشن شد عمومات و روايت محمّد بن مسلم بر عدم نقش اسلام در احصان مرد و زن زناكار تكيه داشت، امّا روايت اخير فقط در جهت بيان عدم نقش در طرف مرد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 216

مسلمانِ زنا كار بود. روايت معارضى وجود دارد كه بايد بررسى شود آيا با هر دو دسته معارض است يا با يكى از آن ها؟

بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسن بن محبوب، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر في الّذي يأتي وليدة امرأته بغير إذنها، عليه ما على الزاني يجلد مائة جلدة.

قال: ولا يرجم إن زنى بيهودية أو نصرانية أو أمة. فإن فجر بامرأة حرّة وله امرأة حرّة فإن عليه

الرجم.

وقال: وكما لا تحصنه الأمة واليهودية والنصرانية إن زنى بحرّة كذلك لا يكون عليه حدّ المحصن إن زنى بيهودية أو نصرانية أو أمة وتحته حرّة.[332] فقه الحديث: اگر مردى با كنيز زوجه اش بدون اجازه ى او نزديكى كند، حكم او حكم مرد زناكار است و صد تازيانه زده مى شود. و اگر با زن يهودى يا نصرانى يا كنيزى زنا كرد، او را سنگسار نمى كنند. اگر با زن آزادى زنا كند در حالى كه همسر حرّى داشته باشد، رجم مى شود.

قسمت آخر روايت در بيان چيست؟ آيا مى خواهد بگويد: زوجه اى كه كنيز يا يهودى يا نصرانى باشد، زوجيّت او سبب احصان شوهرش نمى شود، هر چند شوهرش غير مسلمان باشد؟- در اين صورت با صحيحه ى ديگر محمّد بن مسلم معارضه دارد. و يا مفاد روايت اين است كه زن يهودى يا نصرانى يا كنيز سبب احصان شوهر مسلمانشان نمى شود؟ در اين حال، با توجّه به اين كه ازدواج دائم با يهودى و نصرانى جايز نيست، با آن صحيحه معارض نيست، ولى با روايت محمّد بن ابى بكر منافات دارد؛ زيرا، در آن روايت، مسلمان بودن زانيه در اجراى رجم شرط نبود، اگر با زن يهودى زنا مى كرد، سنگسار مى شد؛ ولى اين روايت مى گويد: زنا با يهودى موجب رجم نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 217

حلّ تعارض: از آن جا كه فتواى اصحاب بر اساس روايتى است كه در تحقّق احصان، مسلمان بودن مزنىّ بها را شرط نمى داند؛ لذا، اين عمل اصحاب موجب تصحيح روايت مكاتبه ى محمّد بن ابى بكر و ترجيح آن مى شود؛ يعنى فرقى نمى كند كه مزنىّ بها يهودى، يا نصرانى و يا كنيز باشد.

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 218

[تأثير الارتداد في الخروج عن الإحصان]

[مسألة 14- لو ارتدّ المحصن عن فطرة خرج عن الإحصان، لبينونة زوجته منه.

ولو ارتدّ عن ملّة فإن زنى بعد عدّة زوجتها ليس محصناً وإلّا فهو محصن.]

تأثير ارتداد در احصان

اشاره

در مورد ارتداد، در دو باب از ابواب فقه بحث مى شود:

1- در باب ارث؛ زيرا، يكى از موانع ارث، كفر و ارتداد است.

2- در باب حدود، از آن جهت كه يكى از موجبات حدّ، ارتداد است.

در اين مسأله بحث مى شود آيا ارتداد موجب خروج از احصان مى گردد يا نه؟

به گونه اى كه اگر شخصى تمام شرايط احصان را داشت، و قبل از زنا مرتدّ شد، آيا مى توان او را رجم كرد؟ آيا بين مرتدّ ملّى و فطرى فرقى هست؟

مرتدّ فطرى و احكام آن

مرتدّ فطرى انسانى است كه در حال انعقاد نطفه اش، يكى از پدر يا مادر و يا هر دو مسلمان باشند؛ پس از تولّد، اين كودك به اشرف ابوين ملحق مى شود؛ يعنى به هر كدام كه مسلمان است، ملحق شده و احكام اسلام بر او مترتّب مى شود.

چنين شخصى اگر پس از بلوغ، به شهادتين و مسائل مربوط به اسلام اقرار كند و بعد از مدّتى، از اسلام برگشته و حالت كفر و ارتداد پيدا كند، به چنين ارتدادى، ارتداد فطرى گويند.

و در اصطلاح، در صورتى كه مرتدّ فطرى مرد باشد، بايد كشته شود و توبه اش در ظاهر قبول نيست؛ حتّى اگر در همان لحظه هاى اوّل ارتداد توبه كند. به مجرّد ارتداد، حكم ميّت بر او بار شده، اموالش به ورثه منتقل و بين آنان به ترتيبى كه در كتاب ارث ذكر شده است، تقسيم مى شود. و همسرش به جهت ارتداد، از او جدا شده و عدّه ى وفات نگاه مى دارد.

توبه ى او در بازگشت اموال و زوجه اش اثر ندارد، هر چند نسبت به بعضى از احكام ديگر مؤثر است؛ مانند اين كه پس از توبه، به طهارت بدن و صحّت عباداتى

كه انجام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 219

مى دهد، حكم مى شود. اموالى كه كسب مى كند را مالك مى شود؛ و اگر شخصى بميرد كه فردِ تائب، وارث او باشد، از او ارث مى برد؛ و مى تواند با همسر سابقش با عقد جديد ازدواج كند.

اگر زن مرتدّ فطرى شد، او را حبس ابد كرده و در اوقات نماز كتك مى زنند؛ در غذا و طعام بر او سخت گرفته و مرتّب از او طلب توبه مى كنند. به محض اين كه توبه كند، از زندان آزاد مى شود.

زنى كه مرتدّ شود، به محض ارتداد از شوهر جدا شده و بايد عدّه ى طلاق نگاه دارد؛ زيرا، ارتداد از ناحيه ى زوج نيست. اگر در هنگام عدّه، توبه كرد، نياز به نكاح جديد نيست؛ و توبه ى زن، مانند رجوع مرد در طلاق رجعى است. و اگر عدّه تمام شد و توبه نكرد، امّا پس از گذشتن عدّه توبه كند، بايد با عقد جديد به نكاح همسر سابقش درآيد.

بررسى تأثير ارتداد فطرى در احصان

ارتداد فطرى مرد سبب جدا شدن زوجه ى او شده و همسرش بايد عدّه ى وفات بگيرد.

عدّه ى وفات نيز در عدم رجوع، مانند عدّه طلاق بائن است. در سابق گفته شد طلاق بائن سبب خروج مرد و زن از احصان است؛ زيرا، موضوعى براى «يغدو عليه ويروح» محقّق نيست و حقّ رجوعى نيز در كار نيست. لذا، زناى هر كدام از زن و مرد پس از ارتداد فطرى مرد، محصنه نخواهد بود.

آيا حكم ارتداد فطرى زن نيز مانند ارتداد فطرى مرد است؟ امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيلة متعرّض اين مطلب نشده اند. سزاوار بود اين جهت را نيز مطرح مى كردند؛ زيرا، همان گونه كه در حدّ، بين

مرد و زن در ارتداد فطرى تفاوت است، در خروج از احصان نيز با هم فرق دارند. به محض ارتداد مرد، هر دو از احصان خارج مى شوند، امّا اگر زن مرتدّ شود، با امكان توبه ى او، امكان بازگشت زوجيّت هست؛ لذا، احصان نسبت به هيچ كدام از بين نمى رود. از اين رو، بايد اين فرع را نيز متذكّر مى شدند تا كسى از عبارت ايشان- «لو ارتدّ المحصن ...»- الغاى خصوصيت نكند، و توهّم نكند حكم ارتداد فطرى در زن و مرد يكسان است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 220

مرتد ملّى و احكام آن

قدر متيقّن از مرتد ملّى، انسانى است كه در حال انعقاد نطفه اش هيچ يك از پدر و مادر او مسلمان نباشند. پس از تولّد، اين طفل تابع پدر و مادر و محكوم به كفر است. اگر در حال بلوغ به كفر اقرار كند، كفر تبعىِ در حال طفوليّت به كفر اصلى استقلالى مبدّل مى شود.

حال، اگر چنين فردى مسلمان شود، و پس از گذشت زمانى، از اسلام برگردد، مرتد ملّى مى شود.

اگر مرتد ملّى مرد باشد، تا سه روز او را توبه مى دهند؛ در صورتى كه توبه كرد، توبه ى او در ظاهر و واقع پذيرفته مى شود؛ و اگر بر كفر اصرار ورزيد، پس از سه روز توبه دادن، كشته مى شود.

با ارتداد او، همسرش جدا مى شود و بايد عدّه ى طلاق نگاه دارد، و نه عدّه وفات. اگر در ايّام عدّه توبه كند- فرقى نمى كند مرتدّ ملّى زن باشد يا مرد- زوجيّت سابق برگشته و استمرار پيدا مى كند؛ ولى اگر عدّه گذشت، كشف مى شود از همان لحظه ى ارتداد، جدايى حاصل شده است؛ مانند طلا رجعى كه شوهر در ايام

عدّه رجوع نكند. بنابراين، اگر توبه بعد از عدّه بود، بايد عقد جديدى خوانده شود تا اين زن و مرد به يكديگر حلال شوند.

بررسى تأثير ارتداد ملّى در احصان

اگر زنا پس از ارتداد ملّى واقع شود، در صورتى كه در زمان عدّه باشد، زنا، زناى محصنه است؛ زيرا، عدّه ى ارتداد ملّى همانند عدّه ى طلاق رجعى است؛ و فقط در كيفيّت رجوع فرق است. در طلاق با «رَجَعْتُ» و در ارتداد با «تُبْتُ»، رجوع محقّق مى شود.

اگر زنا پس از گذشتن عدّه ى ارتداد ارتكاب يافته باشد، محصنه نخواهد بود؛ زيرا، زوجيّتى بين زن و مرد باقى نيست تا متمكّن از يكديگر باشند و «يغدو عليه و يروح» صادق باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 221

[حكم الأعمى إذا زنى]

[مسألة 15- يثبت الحدّ رجماً أو جلداً على الأعمى. ولو ادّعى الشبهة مع احتمالها في حقّه فالأقوى القبول. وقيل: لا تقبل منه أو لا تقبل إلّاأن يكون عدلًا أو لا تقبل إلّا مع شهادة الحال بما ادّعاه والكلّ ضعيف.]

حكم زناى شخص نابينا

مرحوم امام در اين فرع، دو مطلب را مطرح كرده اند:

1- اگر نابينايى زنا كرده و زناى او ثابت شد، بايد حدّ زنا در حقّ او جارى شود. اگر زناى او محصنه باشد، بايد رجم شود؛ و در غير اين صورت، بايد صد تازيانه بر او زده شود. كورى سبب عفو و سقوط حدّ از او نمى شود؛ زيرا، با مراجعه به ادلّه ى حدود، ادلّه اى كه صد تازيانه بر زانى غير محصن و يا رجم را بر زانى محصن اثبات مى كند، مانند:

الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ ...[333]؛ «... من كان له فرج يغدو عليه و يروح فهو محصن ...»[334]؛ «سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن المحصن، قال: الّذي يزني وعنده ما يغنيه»[335] معلوم مى گردد اين عمومات و مطلقات شامل نابينا نيز مى شود، و

مقيّدى نداريم تا نابينا را استثنا كنيم.

2- اگر در ظاهر زنايى از نابينا سرزده باشد و او ادّعاى شبهه كند و بگويد: من خيال مى كردم اين زن زوجه ى من است. آيا ادّعاى او پذيرفته مى شود؟

مشهور معتقدند: اگر اين ادّعا در حقّ او امكان دارد و محتمل است، پذيرفته مى شود؛ خواه ادّعايش در شبهات موضوعيّه باشد و يا در شبهات حكميّه. مرحوم امام اين قول را در تحرير الوسيله اختيار كرده اند. در مقابل قول مشهور، سه قول ديگر وجود دارد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 222

الف: شيخ مفيد[336] و شيخ طوسى[337] و ابن براج[338] و سلّار رحمهما الله[339] گفته اند: ادّعاى شبهه هر چند در حقّ او امكان داشته باشد، پذيرفته نمى شود.

ب: قول فاضل مقداد رحمه الله اين است كه اگر نابينا عادل است، ادّعايش پذيرفته مى شود؛ وگرنه مقبول نيست.[340] ج: ابن ادريس رحمه الله گفته است: اگر شاهد حال و قرينه اى در تأييد ادّعاى او باشد، قولش پذيرفته مى شود.[341] امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله هر سه قول را ضعيف مى شمارد. علّت اين تضعيف، نبودن دليل بر اثبات آن ها است. در كدام قسمت از فقه و كتاب قضا بر روى عدالت مدّعى تكيه شده است؟ اگر مدّعى شخص عادلى بود و منكر بر خلاف او فاسق، آيا عدالت او سبب رجحانى در باب قضا مى شود؟ مسأله ى عدالت و عدم آن در باب قضا و حدود هيچ تأثيرى در ناحيه ى مدّعى ندارد.

سؤال ديگر آن است كه مراد از شاهد حال چيست؟ اگر مقصود اين است كه از قول نابينا به ضميمه ى شاهدِ حال علم به صدق نابينا پيدا مى شود، قول ابن ادريس رحمه الله

در برابر قول شيخ مفيد و شيخ طوسى رحمه الله نخواهد بود؛ زيرا، بحث در موردى است كه شكّ داشته باشيم شخص كور صادق است يا نه، و الّا اگر علم به صدق ادّعايش داشته باشيم، قول او با اتّفاق پذيرفته مى شود.

اگر مقصود، شاهدِ حال ظنّى باشد كه مؤيّد ادّعا نابينا باشد، در اين صورت به درد نمى خورد؛ زيرا، دليلى بر آن نداريم.

بنابراين، اين دو تفصيل وجهى ندارد. دو قول ديگر باقى مى ماند كه به نظر مى رسد حقّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 223

با قول مشهور است؛ يعنى در هر موردى كه ادّعاى جهل در حقّ نابينا محتمل و ممكن باشد، حدّ ساقط مى شود.

دليل آن: در اكثر موارد، بلكه در همه ى مواضعى كه ادّعاى محتمل مطرح بود، به حسب دلالت ادلّه ى وارد در آن موارد، ادّعاى جهل پذيرفته بود. براى مثال: اگر زانى يا زانيه ادّعاى اكراه كند تا از اجراى حدّ در امان بماند، و يا موردى كه زن در عدّه ى شوهر زنا كرده و ادّعاى جهل مى كند، اگر اين ادّعا در حقّ او محتمل و ممكن باشد، پذيرفته مى شود. از اين ادلّه استفاده كريم هر موردى كه امكان جهل داده شود، حدّ منتفى مى شود؛ نابينا نيز مانند ديگران است. هر گاه ادّعاى شبهه كرد، خواه در موضوعات يا احكام، اگر در حقّ او محتمل باشد، حدّ ساقط مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 224

[حكم الاستمتاعات المحرّمة]

[مسألة 16- في التقبيل والمضاجعة والمعانقة وغير ذلك من الاستمتاعات دون الفرج تعزير ولا حدّ لها. كما لا تحديد في التعزير بل هو منوط بنظر الحاكم على الأشبه.]

حكم استمتاعات حرام

اشاره

مرحوم امام در تحرير

الوسيله، ابتدا زناى موجب حدّ را تعريف كرده و به دنبال آن، شرايط احصان را مطرح، و سرانجام به مناسبت، حكم استمتاعات حرامى را بيان مى فرمايند كه در آن ها نياز به التصاق و تماس بدن زن و مرد اجنبى به يكديگر مى باشد؛ ليكن مواردى چون نگاه كردن به زن اجنبى از بحث ما خارج است، هر چند نظر كردن به حرام از باب اين كه هر معصيتى تعزير دارد، قابل طرح است، امّا هم اينك مورد نظر ما نيست.

امام رحمه الله مى فرمايد: براى اين گونه استمتاعات كه مقدّمه ى زنا بوده، امّا دخولى در دُبر يا قُبل نشده است، فاعل آن تعزير مى شود؛ مقدار معيّنى نيز براى آن نيست، بلكه به رأى و صلاحديد حاكم شرع بستگى دارد.

در اين مسأله اقوال مختلفى وجود دارد، ولى نقطه ى بحث ما در زن و مرد اجنبى متمركز است و فعلًا كارى به استمتاعات دو مرد و يا دو زن نداريم؛ و رواياتش را در محلّ خودش بحث مى كنيم، تا اين فرع متناسب با بحث هاى گذشته باشد. از اين رو، حكم دو مردى كه در زير يك لحاف بخوابند را در مباحث لواط، و حكم دو زن را در باب مساحقه، خواهيم گفت.

بررسى اقوال و فتاوا
اشاره

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف فرموده است:

روى أصحابنا في الرجل إذا وجد مع امرأة أجنبية يقبّلها ويعانقها في فراش واحد أنّ عليهما مائة جلدة، وروي ذلك عن علي عليه السلام، وقد روي أنّ عليهما أقلّ من الحدّ.[342]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 225

مجازات چنين شخصى صد تازيانه است.- اگر گفته شود: چه فرقى بين اين فرد و شخص زناكار وجود دارد؛ هر دو صد

تازيانه مى خورند؟! مى گوييم: اگر اين فرد شرايط احصان را داشته باشد، به همين صد تازيانه اكتفا مى شود و او را رجم نمى كنند.- شيخ طوسى رحمه الله در ادامه ى مطلب پس از اختيار صد تازيانه.- كه مطابق با روايات اصحاب است- مى فرمايد: روايتى نيز وارد شده كه كمتر از حدّ، يعنى كمتر از صد تازيانه زده مى شود.

مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع مى فرمايد:

وفي التقبيل والمضاجعة في إزار واحد والمعانقة روايتان: إحداهما مائة جلدة، والاخرى دون الحدّ وهي أشهر.[343] در اين مسأله دو نوع روايت داريم: يك دسته بر صد تازيانه و دسته ى ديگر بر كمتر از صد تازيانه دلالت دارد، دسته ى اخير مشهورتر است.

مرحوم صاحب جواهر نيز ذيل كلام مرحوم محقّق مى فرمايد:

بل قيل إنّه المشهور، بل في كشف اللثام الإجماع كما يظهر منهم عليه بل عن الغنية دعواه صريحاً. نعم، فيها كما عن المقنعة والإسكافي أنّهما يعزّران من عشرة إلى تسعة وتسعين جلدة ....[344] برخى از فقها كمتر از حدّ را مشهور و قول ديگر را شاذّ دانسته اند؛ بلكه بالاتر از اين، فاضل هندى رحمه الله در كشف اللثام[345] فرموده است: ظاهر كلمات اصحاب دلالت بر اجماعى بودن تازيانه به كمتر از حدّ دارد؛ بلكه در كتاب غنيه[346] به طور صريح ادّعاى اجماع كرده است؛ هر چند در بعضى از كتاب ها[347] از مجازات آن به اقلّ از حدّ تعبير كرده اند، ليكن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 226

اقلّ آن را ده تازيانه و اكثرش را نود و نه تازيانه گفته اند. به برخى از فقها نيز نسبت داده اند كه حدّاقل را سى تازيانه و حدّاكثر را نود و نه تازيانه دانسته اند، هر چند قائلش مشخّص نيست.

روش ما در

اين بحث، بررسى روايات و كيفيّت جمع بين آن ها و طرح نظر مشهور است. روايات وارد در اين فرع دو نوع است: يك دسته دلالت بر صد تازيانه دارد، و ظاهر گروه دوم نود و نه تازيانه است.

روايات دسته ى اوّل

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه و عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى جميعاً، عن إبن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: حدّ الجلد أن يوجدا في لحاف واحد.

والرجلان يجلدان إذا وجدا في لحاف واحد الحدّ، والمرأتان تجلدان إذا اخذتا في لحاف واحد الحدّ.[348] فقه الحديث: اين روايت صحيحه بوده و عبارت اوّل آن به بحث ما مربوط است.

امام عليه السلام فرمود: «حدّ الجلد أن يوجدا...»؛ از عبارت استفاده مى شود امام عليه السلام حكم زن و مرد اجنبى را بيان مى كنند؛ زيرا تازيانه در مورد زنا است و زنا بين زن و مرد بيگانه واقع مى شود.

علاوه بر آن، صد تازيانه را نيز دلالت دارد؛ زيرا، اضافه ى «حدّ» به «الجلد»، اضافه ى بيانيّه است؛ يعنى حدّى كه عبارت از تازيانه است، در جايى جارى است كه مرد و زنى زير يك لحاف ديده شوند. اين مورد، فردِ خفىّ زنا است، فرد آشكار آن جايى است كه ديده شود، مواقعه و نزديكى كرده باشند و به تعبير بعضى از روايات «كالميل في المكحلة»[349] باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 227

عبارتى كه در متن روايت هست- «حدّ الجلد أن يوجدا في لحاف واحد»- يك قضيه ى حمليه است و در آن مسامحه است؛ زيرا، حدّ جلد در زير يك لحاف پيدا شدن نيست.

آيا حدّ معناى اصطلاحى دارد-

همان گونه كه تا اين جا معنى كرديم- و يا معناى لغوى دارد؟[350] «حدّ الجلد» يعنى مرزى كه براى جلد و تازيانه تحقّق دارد. «جَلْد» يك فرد روشن و متيقّن دارد، و آن زناى همراه با مواقعه است و يك فرد مخفى دارد كه اين مرزجَلْد است؛ يعنى مرد و زن در يك لحاف پيدا نشوند. پس دايره ى تازيانه گسترش دارد و به اين مقدار هم مى رسد. اين نكته در يكى از وجوه جمع كه در آينده بيان خواهيم كرد، نقش به سزايى دارد.

نتيجه اين كه روايت دلالت بر صد تازيانه مى كند.

2- وعنه، عن أبيه، عن إبن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: حدّ الجلد في الزنا أن يوجدا في لحاف واحد، والرجلان يوجدان في لحاف واحد والمرأتان توجدان في لحاف واحد.[351]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در اين روايت فرموده است: هرگاه زن و مردى در لحاف واحد پيدا شدند، به آنان صد تازيانه زده مى شود. (به نقل كلينى رحمه الله در كافى).

آيا ظاهر عبارت «جلدا مائة جلدة» اين است كه مجموع تازيانه اى كه به مرد و زن مى زنند، صد تازيانه است و يا به هر كدام صد تازيانه زده مى شود؟

روايت در معناى دوم ظهور دارد؛ شاهدش نيز آن است كه شيخ طوسى رحمه الله همين روايت را به سند خود از صفوان چنين نقل مى كند:

وأمّا ما رواه الحسين بن سعيد، عن صفوان، عن عبدالرحمن الحذّاء، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: إذا وجد الرجل والمرأة في لحاف واحد جلدا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 228

مائة مائة.[352] بنا بر اين نقل، دلالت روايت در اين

كه به هر كدام صد تازيانه زده مى شود، تمام است.

4- وعن حميد بن زياد، عن إبن سماعة، عن غير واحد، عن أبان، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن أبان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: إذا وجد الرجل والمرأة في لحاف واحد قامت عليهما بذلك بيّنة ولم يطّلع منهما على سوى ذلك، جلد كلّ واحد منهما مائة جلدة[353].

فقه الحديث: در اين روايت يك نحوه ى ارسالى هست[354]. امام عليه السلام فرموده است اگر زن و مردى در يك لحاف پيدا شدند و بيّنه بر اين مطلب قائم شد و فقط به همين مقدار شهادت دادند و بر بيش از آن اطّلاعى نداشتند، به هر كدام از آنان صد تازيانه زده مى شود.

5- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي الصباح الكناني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل والمرأة يوجدان في لحاف واحد جلدا مائة مائة.

6- ورواه الصدوق بإسناده عن محمّد بن الفضيل مثله إلّاأنّه قال: اجلدهمامائة جلدة مائة جلدة.[355] 7- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 229

أبان، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سئل عن امرأة وجدت مع رجل في ثوب قال: يجلدان مائة جلدة.[356] فقه الحديث: اين سه روايت، دلالت دارند كه هر كدام از آن ها صد تازيانه مى خورند.

روايات دسته ى دوم

1- بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن حمّاد، عن حريز، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، إنّ

عليّاً عليه السلام وجد رجلًا وامرأة في لحاف واحد فضرب كلّ واحد منهما مائة سوطاً إلّاسوطاً.[357] فقه الحديث: در اين صحيحه، حريز از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: اميرمؤمنان، حضرت على عليه السلام زن و مردى را در يك لحاف يافت، به هر كدام نود و نه تازيانه زد.

2- وعنه، عن أبان بن عثمان، قال: قال أبو عبداللَّه إنّ عليّاً عليه السلام وجد امرأة مع رجل في لحاف واحد فجلد كلّ واحد منهما مائة سوط غير سوط.[358]

وجوه جمع بين روايات

وجه اوّل: جمع به تخصيص

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله فرموده: مقتضاى جمع بين اين دو دسته از روايات، اختيار روايات اخير است. ايشان دليل اين مطلب را بيان نمى كند؛ امّا مى توان گفت:

اگر دسته ى دوم تصريح به نود و نه تازيانه مى كرد، در اين صورت با دسته ى اوّل كه تعداد را صد تازيانه مى شمارد، تعارض پيدا مى كرد و جاى ترجيح نبود؛ ليكن دسته ى اوّل مقدار تعزير را «مائة» بيان كرده و دسته ى دوم مى گويد: «مائة إلّاسوطاً» يعنى به نحو استثنا آمده است. وِزان اين دو دسته از روايات، وِزان دو دليلى است كه يكى مشتمل بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 230

«أكرم العلماء» و ديگرى «أكرم العلماء إلّازيداً» است. جمع بين اين دو دليل، به تخصيص زدن اوّلى است.

وجود ادات استثناء مانند «غير» يا «إلّا» بيانگر تخصيص است؛ لذا، براى مخصّص متّصل، مثال به «إكرم العلماء إلّازيداً» زده مى شود.

مشكلى كه صاحب جواهر رحمه الله مطرح مى كند شهرت يا بالاتر از آن اتّفاق اصحاب است كه نه عدد صد را پذيرفته اند و نه عدد نود و نُه را؛ بلكه اصلًا عددى را مطرح نكرده، و اختيار

آن را به عهده ى حاكم مى دانند. از اين رو، نتيجه ى اين جمع با فتواى مشهور موافقت ندارد.[359] وجه دوم: حمل بر تقيّه

رواياتى كه بر عدد صد تازيانه دلالت دارد، موافق با عامّه است؛ پس، به حمل كردن بر تقيّه ساقط مى شود؛ و به روايات نود و نه تازيانه كه مخالف با عامّه است عمل مى شود.[360] دليل تقيّه اى بودن دسته ى اوّل از روايات، روايت زير است:

وعنه، عن أبيه، عن إبن أبي عمير، عن عبدالرحمن بن الحجّاج، قال: كنت عند أبي عبداللَّه عليه السلام فدخل عليه عباد البصري و معه اناس من أصحابه. فقال له: حدّثني عن الرجلين إذا اخذا في لحاف واحد، فقال له: كان عليّ عليه السلام إذا أخذ الرجلين في لحاف واحد ضربهما الحدّ.

فقال له عباد: إنّك قلت لي: غير سوط، فأعاد عليه ذكر الحديث (الحدّ) حتّى أعاد ذلك مراراً، فقال: غير سوط. فكتب القوم الحضور عند ذلك الحديث.[361]

فقه الحديث: عبدالرّحمان گويد: نزد امام صادق عليه السلام بودم، عباد بصرى- يكى از فقيهان اهل سنّتِ معاصر با امام صادق عليه السلام- با جمعى از يارانش به خدمت امام صادق عليه السلام آمدند.

عباد از امام عليه السلام سؤال كرد، اگر دو مرد را زير يك لحاف يافتند، حكم آنان چيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 231

امام عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام در جايى كه دو مرد را زير يك لحاف مى گرفتند، بر آنان صد تازيانه مى زدند.

عباد به عنوان اعتراض گفت: در سابق اين مطلب را از شما پرسيدم، در جواب گفتى:

صد تازيانه غير از يك تازيانه مى زد. پس از آن سؤالش را تكرار كرد، و امام عليه السلام همان جواب را

داد تا چندين مرتبه. سر انجام امام عليه السلام را تحت فشار گذاشتند؛ از اين رو، امام عليه السلام فرمود: غير از يك تازيانه.

گروه حاضر در مجلس، اين مطلب را نوشتند كه ما حاضر بوديم و امام صادق عليه السلام يك تازيانه را از صد تازيانه، استثنا كرد.

پرسش اين است كه كدام يك از اين دو عدد- «صد» يا «نود و نه»- تقيّه است؟ آيا «ضربهما الحدّ» حكم واقعى است و «إلّاسوط» حكم تقيّه اى و يا بر عكس؟!

نوع افرادى كه اين روايت را مطرح كرده اند، صدر آن را تقيّه اى گرفته اند؛ زيرا، ظاهر روايت اين است كه امام عليه السلام نمى خواسته «إلّا سوطاً» را بگويد، حضور عباد بصرى و يارانش نيز در آن مجلس در رابطه با اين مطلب بوده است و بر اثر اصرار و پافشارى عباد امام عليه السلام عبارت «إلّا سوطاً» را فرمود.

از اين روايت كه مربوط به دو مرد است، راهى باز مى شود كه در موارد زن و مرد نيز كه عدد صد تازيانه را داريم، به كمك اين روايت حمل بر تقيّه كنيم.

نظر برگزيده

بدون اشكال در اين روايت تقيّه اى هست، امّا در كدام قسمت؟ بيشتر فقهايى كه روايت را مطرح كرده اند، صد تازيانه را تقيّه اى دانسته اند. مراجعه ى ابتدايى به روايت نيز همين استفاده را تأييد مى كند. امام عليه السلام در آغاز حكمى موافق با آنان القا كرده و هنگامى كه با اعتراض و اصرار عباد روبرو شده، حكم واقعى را فرموده است.

اين برداشت، به دو اشكال عمده مبتلا است:

1- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف پس از طرح مسأله و روايات شيعه مى فرمايد: «قال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1،

ص: 232

جميع الفقهاء: عليه التعزير»؛[362] يعنى تمام فقهاى اهل سنّت بر تعزير اتّفاق دارند.

اين بيان شيخ طوسى رحمه الله در مورد مرد و زن است و روايت عبدالرّحمان بن حجّاج درباره ى دو مرد است. امّا ظاهر مطلب اين است كه به نظر اهل سنّت فرقى بين مرد و زن و دو مرد از لحاظ فتوا نيست. در نتيجه، نمى توان صد تازيانه را حمل بر تقيّه كرد؛ تقيّه يعنى موافقت با مذهب عامّه در صورتى كه تعزير موافق با آن است.

2- اگر صد تازيانه تقيّه اى است، چرا امام عليه السلام مطلب را به امير مؤمنان عليه السلام نسبت داد؟ و به صورت حكمى مستمر، «كان عليّ ...» اين استناد را فرمود؟ مى توانست حكمى موافق با مذهب آنان بگويد. لذا، صد تازيانه با تقيّه اى بودن نمى سازد؛ بلكه ذيل روايت تقيّه اى است؛ يعنى امام عليه السلام در ابتدا حكم واقعى را فرمود و بعد در اثر اعتراض و فشار عباد بصرى، امام عليه السلام مجبور شد عبارت «إلّا سوطاً» را به طور تقيّه اى بگويد. شاهدش گفتار عباد بصرى است كه گفت: در سابق حكم را نود و نه تازيانه گفتيد. روشن است كه امام عليه السلام حكم تقيّه اى را قبلًا به عباد گفته بود. بنابراين، تأمّل در روايت اقتضا دارد صدر آن را بر حكم واقعى و ذيل آن را بر حكم تقيّه اى حمل كنيم.

اگر در مقام اشكال گفته شود: ما بيان شما را عكس مى كنيم؛ لذا، نمى توان گفت: قسمت اوّل تقيّه اى است يا قسمت دوم؛ قدر مسلّم اين است كه يكى از دو عدد- (صد يا نود و نه)- تقيّه اى است و روايت شاهد اين است كه

يكى از دو دسته روايات وارد در اين فرع (مرد و زن) بايد حمل بر تقيّه شود.

در پاسخ اشكال مى گوييم: اين روايت نمى تواند شاهد بر روايات اين فرع باشد؛ زيرا، مورد آن دو مردى است كه زير يك لحاف خوابيده اند، و بحث ما درباره ى مرد و زن است.

بنابراين، چنين جمعى جمع مناسبى نيست.

وجه سوم: جمع شيخ طوسى رحمه الله

شيخ طوسى رحمه الله طريقه ى جالبى در جمع بين اين اخبار پيشنهاد كرده است. در كتاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 233

الاستبصار[363] مى فرمايد: رواياتى كه در اين باب رسيده، داراى تعابير مختلفى است، كه با دقّت در تعبير راه حلّ آن را پيدا كرد:

الف: رواياتى كه حكم آن را «حدّ الجلد» گفته است. در اين ها صد تازيانه مطرح نيست؛ اين گونه روايات را بر تعزير حمل مى كنيم؛ زيرا، كلمه ى «حدّ» به صورت شايع در تعزير كاربرد داشته و استعمال شده است.

ب: رواياتى كه حكم آن را صد تازيانه گفته، و سخنى از بيّنه و امثال آن به ميان نياورده است، حمل بر صورتى مى شود كه علم به وقوع زنا داشته باشيم.

ج: روايتى كه در آن به بيّنه و ... اشاره شده است. فرض روايت جايى است كه زنا ثابت نشده و بيّنه فقط بر خوابيدن مرد و زن شهادت داده است؛ اين روايت بر موردى كه اين عمل به طور مكرّر از مرد و زن سرزده است، حمل مى شود؛ يعنى دومرتبه تكرار شده و در هر مرتبه تعزير شده اند، و در مرتبه سوم صد تازيانه به آن ها زده مى شود. شاهد اين حمل، روايت أبى خديجه است:

عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: لا ينبغي للمرأتين

تنامان في لحاف واحد إلّاوبينهما حاجز، فإن فعلتا نهيتا عن ذلك، فإن وجدهما بعد النهي في لحاف واحد، جلدتا كلّ واحد منهما حدّاً حدّاً، فإن اخذتا الثالثة في لحاف واحد حدّتا، فإن وجدتا الرابعة قتلتا.[364] از بيانات گذشته روشن شد كه سخن شيخ طوسى رحمه الله چند وجه ندارد؛ يك جمع بيشتر نيست؛ در رابطه با هر قسمتى حرفى زده است. روى هم رفته سه وجه دارد: حدّ را برتعزير، صد تازيانه را بر صورت علم به زنا، مورد قيام بيّنه را بر مرتبه ى سوم و چهارم حمل كرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 234

نقد وجه سوم دليل اين وجه جمع چيست؟ قبول داريم كلمه ى «حدّ» گاه به معناى تعزير استعمال مى شود، امّا اين استعمال مجازى به قرينه نياز دارد؛ و در اين جا، قرينه اى براى اين حمل نداريم.

دليل حمل روايات صد تازيانه بر صورت علم به وقوع زنا چيست؟ در كدام قسمت روايت، علم به زنا مطرح است؟ همين گونه از كدام عبارت روايت عبدالرحمان بن ابى عبداللَّه تكرار و جريان حدّ در مرتبه ى سوم و چهارم استفاده مى شود؟ اين جمع شيخ طوسى رحمه الله جمعى تبرّعى است و شاهد جمع ندارد.

وجه چهارم: جمع شيخ صدوق رحمه الله

شيخ صدوق رحمه الله مى فرمايد: اين دو دسته روايت، به بحث ما كه استمتاع به «ما دون الفرج» است ربطى ندارد؛ بلكه مربوط به جايى است كه زنا واقع شده است. آن دسته از روايات كه مجازات را صد تازيانه گفته است، حمل مى شود بر جايى كه زنا از راه اقرار يا بيّنه ثابت شود، و رواياتى كه حدّ آن را نود و نه

تازيانه معيّن كرده، به صورتى كه زنا از طريق علم حاكم و قرائن ثابت شود، حمل مى شود.[365] نقد وجه چهارم

اين وجه نيز شاهدى ندارد؛ به خصوص با توجّه به روايت عبدالرّحمان بن أبى عبداللَّه كه در آن به عدم ثبوت زنا تصريح شده است. مقدارى كه بيّنه اطّلاع دارد زير يك لحاف خوابين زن و مرد است كه امام عليه السلام كيفر آن را صد تازيانه معيّن كرد.

وجه پنجم: جمع به تخيير

اين راه در حقيقت، جمع نيست؛ و دو دسته روايت، كاملًا متعارض فرض شده اند.

در اين حال، راهى براى جمع نداريم؛ در نتيجه، در موردى كه دو دسته روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 235

متعارض بوده و مرجّحى نيز وجود نداشته باشد، به تخيير حكم مى شود؛ يعنى مجتهد مخيّر است روايات صد تازيانه را بگيرد و يا به روايات نوه و نه تازيانه فتوا دهد.

نقد وجه پنجم

اين طريق نيز صحيح نيست؛ زيرا، اوّلًا حكم به تخيير در صورتى است كه بين دو دسته روايت متعارض امكان جمع عرفى نباشد، و الّا با وجود جمع دلالى، تعارض ابتدايى برطرف مى شود و نوبت به ترجيح يا تخيير نمى رسد.

ثانياً: قبل از تخيير در مقبوله ى عمر بن حنظله[366] مرجّحاتى ذكر شده است كه بر فرض عدم امكان جمع دلالى، نوبت به اعمال مرجّحات مى رسد؛ لذا، وجهى براى اين قول نيست.

وجه ششم: جمع مرحوم مجلسى رحمه الله

اين وجه به ذهن ما آمده بود؛ پس از مراجعه، ديديم كه مرحوم مجلسى در حاشيه ى تهذيب الاخبار آن را به عنوان جمع بين روايات فرموده است. آن را توضيح مى دهيم.

در يك روايت داشتيم: «حدّ الجلد أن يوجدا في لحاف واحد»،

و در روايت ديگر:

«حدّ الجلد في الزنا أن يوجدا في لحاف واحد»؛ به قرينه ى اين روايت مى گوييم:

رواياتى كه صد تازيانه را بيان كرده اند، در موردى است كه به وقوع زنا و عدم آن يقين نداريم؛ ليكن آيا اجتماع زن و مرد اجنبى در مكان خلوت زير يك لحاف، قرينه و اماره ى عرفى بر وقوع زنا نيست؟

به عبارت روشن تر، مراتب فسق مختلف است؛ گاه زن و مرد اجنبى اراده دارند خلاف شرعى در حدّ تماس دو بدن، معانقه، تقبيل، دست دادن و ... از آنان سر زند. در اين حال، نياز به اجتماع زير يك لحاف ندارند؛ رفتن زير يك لحاف در مكان خلوت، اماره ى عرفى است كه بنا نبوده كار به همان مقدّمات خاتمه پيدا كند، لذا به نظر عرف دخول و زنا محقّق شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 236

روايتى كه مى گفت: بيّنه بيش تر از اجتماع اين دو نفر در زير يك لحاف اطّلاع ندارد، معنايش اين است كه: مقدارى كه بيّنه ديده و مى تواند بر آن شهادت دهد، اجتماع اين دو نفر زير يك لحاف است، امّا علم به ارتكاب زنا يا عدم آن ندارد.

با توجّه به اين نكات، مى توان گفت: بعد از وجود يك اماره ى عرفى بر وقوع زنا، وجود زن و مرد زير لحاف واحد، قرينه ى شرعى بر وقوع زنا است؛ و اگر بيّنه به همين مقدار قائم شد، صد تازيانه بر آنان زده مى شود. شاهد اين مطلب- در عبارت مرحوم مجلسى اين شاهد وجود ندارد- تعبير «حدّ الجلد في الزنا» است.

«حدّ الجلد في الزنا» يعنى چه؟ زنا كه بدون دخول نمى شود! بنابراين، معناى عبارت اين است:

مرد و زنى كه زير يك لحاف جمع شده باشند و يقين داريد كه زنايى واقع شده است.

به عبارت ديگر، دايره ى صد تازيانه به حدّى وسعت دارد كه اين مورد را هم به عنوان حدّ زنا مى گيرد؛ يعنى: چنين اجتماعى به نظر عرف حاكى از وقوع زنا است؛ وگرنه اگر صرف اجتماع، با علم به عدم ارتكاب باشد، عبارت «حدّ الجلد في الزنا» را نمى توان گفت؛ و نمى توان حدّ زنا را جارى ساخت.

اگر گفته شود: در باب زنا بيّنه بايد شهادت دهد بر اين كه دخول و خروج «كالميل في المكحلة» بوده است؟[367] در تأييد مرحوم مجلسى مى توان گفت: تعبير «حدّ الجلد في الزنا»، يعنى وجود زير لحاف واحد، مرز حدّ زنا است؛ و از طرفى صد تازيانه، در جايى است كه زنا واقع شده باشد. از اين رو، چاره اى نيست كه اجتماع را قرينه ى عرفى بر وقوع زنا بگيريم والّا اگر اين قرينيّت كنار رود و از آن صرف نظر كنيم، چگونه مى توان بر اجتماع زير يك لحاف حدّ زنا جارى كرد؟

مؤيّد ديگر، در روايت ابى الصباح كنانى به نقل شيخ طوسى رحمه الله اضافه اى وجود دارد:

عنه، عن محمّد بن الفضيل، عن الكناني، قال سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 237

والمرأة يوجدان في لحاف واحد، قال: اجلدهما مائة مائة. قال: ولا يكون الرجم حتّى تقيم الشهود الأربعة أنّهم رأوه يجامعها.[368] فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در مورد اجتماع مرد و زن در زير يك لحاف فرمود: به هر كدام صد تازيانه بزن. در ادامه نيز فرمودند: رجم ثابت نمى شود مگر اين كه چهار شاهد شهادت

دهند كه اين مرد را ديدند كه با اين زن نزديكى مى كند.

ربط صدر كلام (اجتماع مرد و زن زير يك لحاف) با ذيل (رجم در صورت شهادت شهود به وقوع جماع) ممكن نيست؛ مگر آن كه بگوييم: اين اجتماع، اماره ى عرفى بر زنا است؛ لذا، در اين مورد، صد تازيانه، حدّ زناى معمولى زده مى شود؛ هر چند مرد يا زن زناكار يا هر دو، محصن باشند. نظير اين روايت، حديث ابى بصير به نقل شيخ طوسى رحمه الله به صورت زير است:

عن الحسين بن سعيد، عن القاسم، عن عليّ، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن امرأة وجدت مع رجل في ثوب. قال:

يجلدان مائة جلدة ولا يجب الرجم حتّى تقوم البيّنة الأربعة قد رأه يجامعها.[369] نقد طريق مجلسى

پذيرش اين وجه، اوّلًا مبتنى است بر اين كه بگوييم در زناى معمولى شهادت به معاينه- كالميل في المكحلة- لازم نيست؛ و اين جهت در آينده بررسى خواهد شد. اگر در آن جا اثبات كرديم، فرقى بين زناى محصنه و غير محصنه در اين جهت نيست، اين وجهِ جمع ناقص خواهد بود.

ثانياً: در روايات تقريباً سه مطلب مطرح است كه آن ها از جهاتى فرق دارند؛ هر سه به هم نزديك و در كلام فقها نيز به صورت يك مسأله مطرح شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 238

آن ها عبارتند از:

خوابيدن دو مرد زير يك لحاف، خوابيدن دو زن زير يك لحاف، خوابيدن زن و مرد اجنبى زير يك لحاف. كه در پاره اى از روايات يك جا آمده است.

با توجّه به اين نكته از مرحوم مجلسى رحمه الله مى پرسيم، اگر اجتماع زن و مرد زير يك

لحاف اماره ى عرفى بر وقوع زنا است، آيا اجتماع دو مرد زير يك لحاف را اماره ى عرفى بر وقوع لواط مى گيريد؟ در باب زنا، حدّ دو نوع است؛ صد تازيانه و رجم. اجتماع زير يك لحاف را قرينه بر وقوع زنا و مترتّب كردن حدِّ كمتر يعنى صد تازيانه گرفتيد؛ حال، در باب لواط كه حدّش فقط كشتن است، چگونه بر اجتماع دو مرد زير يك لحاف، به صد تازيانه حكم مى دهيد، اگر اجتماع شان قرينه ى بر وقوع لواط است؟

ثالثاً: در روايتى كه مى گفت بيّنه بر اجتماعشان قائم شده و بر بيش از اين مقدار آگاهى ندارد، شاهدى است كه مجرّد اجتماع، قرينيّت عرفيّه بر وقوع زنا ندارد؛ زيرا، با عدم علم به وقوع فحشا، ارتكاب آن مشكوك است؛ حال، اگر اماره ى عرفيه است، بايد بگوييم:

ظاهراً زنا واقع شده است؛ چرا مى گويد: «لم يطّلع منهما على سوى ذلك»؟

نتيجه اين كه، راه جمعى كه مرحوم مجلسى مطرح كرد، مبتلا به اين اشكال ها است و نمى توانيم آن را بپذيريم.

وقوع تعارض بين روايات

وجوه شش گانه اى كه در حلّ اشكال تعارض گفته شده بود، ناتمام است؛ و به ناچار، تعارض مستقرّ مى شود و جاى جمع دلالى نيست. در اين صورت، بايد به مرجّحات باب تعارض مراجعه كرد. اوّلين مرجّحى كه از مقبوله ى عمر بن حنظله[370] استفاده مى شود، شهرت فتوايى است. رواياتى كه حدّ آن را صد تازيانه گفته است مخالفت با شهرت فتوايى بوده و روايات نود و نه تازيانه موافق با آن است، پس بايد آن ها را گرفت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 239

اگر گفته شود: صاحب شرايع رحمه الله[371] اين دسته از روايات را مشهورتر گفته،

و در مقابل آن دسته، مشهور مى شود؛ بنابر اين، بر هر دو دسته شهرت فتوايى هست.

در پاسخ مى گوييم: صاحب جواهر رحمه الله گفت: روايات صد تازيانه خلاف مشهور، و روايات كمتر از صد تازيانه مطابق با مشهور است.[372] از اين رو، بايد بر طبق قاعده فتوا دهيم كه اگر زن و مردى را زير يك لحاف گرفتند، نود و نه تازيانه، نه كمتر و نه بيشتر، به آنان زده شود.

اشكال اين جمع، همان گونه كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده است، قائل نشدن هيچ فقيهى به اين مطلب است كه مجازات اين مورد، فقط و فقط نود و نه تازيانه باشد. ظاهر عبارت تحرير الوسيله اين است كه در اين مورد، تعزير ثابت و براى آن حدّ معيّنى نيست؛ بلكه به نظر حاكم بستگى دارد، و هر مقدار كه او مصلحت ديد، همان اجرا مى شود. از ظاهرعبارت استفاده مى شود كه اگر حاكم شرعى مصلحت ديد بيست تازيانه بزند يا مصلحت ديد كه صد و بيست تازيانه بزند، در طرف اقلّ و اكثر هيچ محدوديتى نيست؛ و لازم نيست تعزير كمتر از حدّ باشد.

بيان راه حلّ مشكل

نتيجه ى اين جمع، به ترجيح روايات نود و نه تازيانه منتهى شد كه با مشكل فتوا ندادن اصحاب به اين عدد رو به رو است. آيا رواياتى كه «مائة سوط إلّاسوطاً» را مطرح كرده اند، در مقام تعيين عدد است؟ كسى كه نود و نه تازيانه خورده است، يك تازيانه ى ديگر را نيز مى تواند تحمّل كند. بنابراين، وجود و عدم يك تازيانه چه نقشى دارد؟

آيا روايات با مطرح كردن «إلّا سوطاً» در مقام نفى كردن حدّ نيست؟ تا به جاى عنوان

«حدّ»، عنوان «تعزير» به كار رود. محقّق حلّى رحمه الله با آن عظمت و دقّت در انتخاب كلمات، مى فرمايد: «في المسألة روايتان: إحداهما مائة جلدة والاخرى دون الحدّ وهي

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 240

أشهر».[373] در اين مسأله دوگونه روايت وجود دارد: 1- صد تازيانه 2- كمتر از حدّ كه مشهورتر است؛ با وجود اين كه در هيچ روايتى، عبارت «مادون الحدّ» را نداشتيم.

محقّق رحمه الله مى فرمايد: مادون حدّ اشهر است. علّت اين استناد به روايت دادن، عدم استفاده ى تعيّن عدد نود و نه از روايات «مائة سوط إلّاسوطاً» است.

به عبارت ديگر، به نظر عرف، «إلّا سوطاً» قرينيّت براى نفى «حدّ» و كنار گذاشتن عنوان «حدّ» دارد. مؤيّد اين مطلب روايت زير است:

محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبد الرّحمن، عن معاوية بن عمّار، قال: قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام المرأتان تنامان في ثوب واحد؟ فقال: تضربان، فقلت: حدّاً، قال: لا. قلت: الرجلان ينامان في ثوب واحد؟ قال: يضربان، قال: قلت: الحدّ؟ قال: لا.[374] هر چند روايت مربوط به بحث ما نيست، ولى مشابه آن است. امام عليه السلام مى فرمايد: دو مرد يا دو زنى كه در يك پارچه خوابيده اند را مى زنند. سؤال مى كند: آيا به اندازه ى حدّ؟

امام عليه السلام فرمود: نه.

بنابراين، نبايد بر روى عدد نود و نه تكيه كنيم. كم شدن يك تازيانه فقط براى از بين رفتن عنوان حدّ و جايگزين شدن عنوان تعزير است. وقتى مجازات او تعزيرى شد، اختيار مقدارش به دست حاكم است كه در مقدار اقلّ آن هيچ محدوديتى نيست، امّا نسبت به اكثر آن اختلاف است؛ و در محلّ خودش بايد بحث شود.

مقصود

از اجتماع مرد و زن چيست؟ آيا مراد از خوابيدن زن و مرد زير يك لحاف حالت عريان و برهنگى است، و يا مطلق اجتماع شان كافى است؟ به عبارت ديگر، تماس و برخورد بدن آن دو با يكديگر لازم است يا نه؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 241

در پاره اى از روايات، صورت برهنگى مطرح، و در برخى ديگر، مطلق بيان شده است:

عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن إبن محبوب، عن أبى أيّوب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: كان عليّ عليه السلام إذا وجد رجلين في لحاف واحد مجرّدين جلدهما حدّ الزاني مائة جلدة كلّ واحد منهما، وكذلك المرأتان إذا وجدتا في لحاف واحد مجرّدتين جلدهما كلّ واحدة منهما مائة جلدة.[375] در اين روايت هم حكم مرد و هم مسأله ى دو زن، در صورت تجرّد و برهنگى فرض شده است.

بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن عبد الرّحمن بن أبي هاشم البجلّي، عن أبي خديجة، قال: لا ينبغي لامرأتين تنامان في لحاف واحد إلّاوبينهما حاجز، فإن فعلتا نهيتا عن ذلك، فإن وجدهما بعد النهي في لحاف واحد جلدتا كلّ واحد منهما حدّاً حدّاً، فإن وجدتا الثالثة في لحاف حدّتا، فإن وجدتا الرابعة قتلتا.[376] در اين روايت نيز عنوان «في لحاف واحد» بدون حاجز است. آيا از اين دو روايت كه يكى درباره ى خواب دو مرد يا دو زن، و ديگرى درباره ى خواب دو زن وارد شده است، نمى توان استفاده كرد از روايات ديگر نيز همين مطلب اراده شده است؟ البته نبايد گمان شود خوابيدن زن و مرد اجنبى زير يك لحاف در صورتى

كه برهنه نباشند بدون اشكال است. اين عمل حرام و غير مشروع است؛ ليكن بحث ما در رواياتى است كه مجازات صد تازيانه يا نود و نه تازيانه را بيان كرده است. مورد اين روايات كجا است؟ آيا در مورد مطلق اجتماع، حكم جارى است و يا به قرينه ى رواياتى كه هر سه فرع را يك جا آورده بود؟ به قرينه ى اين دو روايت كه آن را مقيّد به تجرّد كرده، مى توان گفت: در فرع مورد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 242

بحث اجتماع مرد و زن نيز به قيد تجرّد حكم جريان دارد؟

شاهد اين مطلب وجه جمعى است كه از مرحوم مجلسى نقل كرديم؛ هر چند مبتلا به اشكال است و آن را نپذيرفتيم، امّا ايشان اجتماع اين دو را زير يك لحاف قرينه ى عرفى بر ارتكاب زنا دانست. اين قرينيّت در جايى است كه عريان باشند، و الّا اگر پوشيده و مستور هستند، چگونه امّاريت بر اين عمل دارد؟

آن چه مايه ى شگفتى است، عدم تعرّض فقها نسبت به اين قيد است؛ حتّى صاحب جواهر رحمه الله كه تمام خصوصيّات مسأله را مطرح مى كند، در اين جا معيّن نكرده است كه آيا مقصود مطلق اجتماع است يا صورت برهنه بودن؟

نظر برگزيده: با توجّه به نكاتى كه گفته شد، انسان مى تواند از روايات استفاده كند با اين همه شدّتى كه بر آن حدّ زنا بار شده- هر چند ما روايات صد تازيانه را نپذيرفتيم- ولى از اين عدد مى توانيم مورد روايات را كشف كنيم كه در چه مواردى چنين حكم شديدى جارى است؛ وگرنه صرف اجتماع زن مردى كه عريان نيستند و كاملًا پوشيده هستند، زير

يك لحاف، موجب چنين حدّى نمى شود.

تعميم حكم به تقبيل و معانقه

رواياتى كه بيان گرديد، فقط در مورد فرض اجتماع دو نفر- دو مرد، يا دو زن و يا مرد و زنى- زير لحاف يا ثوب واحد بود؛ و در هيچ يك از اين احاديث سخنى از تقبيل و معانقه نبود؛ ليكن فقها در كلماتشان به تقبيل و معانقه نيز اشاره كرده اند. مثلًا مرحوم محقّق در شرايع مى فرمايد: «وفي التقبيل والمضاجعة في إزار واحد والمعانقة روايتان إحداهما مائة جلدة والاخرى دون الحدّ وهي أشهر»؛[377] در بوسيدن و خوابيدن زير لحاف واحد و معانقه دو نوع روايت رسيده است، يك دسته بر صد تازيانه و نوع ديگر بر كمتر از حدّ دلالت دارد، كه روايات دسته ى دوم مشهورتر است.

صاحب جواهر رحمه الله پا را فراتر گذاشته و مى گويد: «ونحو ذلك ممّا هو استمتاع بما دون

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 243

الفرج».[378] در تحرير الوسيله نيز آمده است: «في التقبيل والمضاجعة والمعانقة وغير ذلك من الاستمتاعات دون الفرج تعزير ولا حدّ لها».

بنابراين، فقها مسأله را تعميم داده اند كه شامل تقبيل، هم خوابگى، معانقه و غير آن از استمتاعات به غير از فرج شده است.

در اين جا، مى توان سؤال كرد: آيا اين دو دسته روايتِ متعارض- صد تازيانه و نود و نه تازيانه- در مورد بوسيدن و مضاجعه و معانقه نيز رسيده است؟ آن چه در اين روايات مطرح است، مضاجعه و هم خوابگى است، آيا از اين مورد الغاى خصوصيّت كرده، مى گوييد: مقصود از اجتماع زير يك لحاف، استمتاع بما دون الفرج است از هر راهى كه حاصل شود، هر چند دست دادن زن و مرد به شهوت باشد؛ و يا بر يك

بار بوسيدن حكم به صد تازيانه مى كنيد؟

بنا بر مختار ما، كه صرف اجتماع مرد و زن مراد نيست، بلكه عريان و برهنه بودن موضوعيت دارد، ما نمى توانيم الغاى خصوصيّت كنيم؛ زيرا، اين گونه تجمّع اگر اماره ى عرفى بر زنا نباشد، مقدّمه ى قريب وقوع زنا خواهد بود؛ يعنى اين آخرين مرحله است؛ و اگر زنايى بخواهد محقّق شود، معمولًا از اين راه محقّق مى شود.

در اين حالت، اگر شارع بر آخرين مقدّمه ى زنا، حكمى را مترتّب كرد، آيا مى توانيم از حكم تعميمم استفاده كنيم و آن را شامل تمام استمتاع هاى غير زنايى مانند بوسيدن، دست دادن، لمس كردن بدن به شهوت و مانند آن بدانيم؟

كسانى كه روايت نود و نه تازيانه را گفته و براى اين عدد موضوعيّتى قائل نشده اند، مى توانند بگويند در تمام اين موارد، تعزير جارى است و مقدار آن نيز بستگى به نظر حاكم دارد؛ و هر چه او مصلحت ديد اجرا مى شود. از اين رو، به عبارت مرحوم امام در تحرير الوسيله نمى توان اشكال كرد. اشكال ما بر عبارت مرحوم محقّق در شرايع است. با وجود اين كه روايتى بر تعميم نداريم و امكان الغاى خصوصيّت نيز نيست، چگونه مى گويد: در اين مقام دو دسته روايت داريم؟ آيا مى توان روايت صد تازيانه كه مربوط به اجتماع زن و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 244

مرد عريان است را شامل بوسيدن هم دانست، تعجّب از كلام مرحوم محقّق و تأييد صاحب جواهر رحمه الله است.

برخى گفته اند: در مورد تقبيل روايت زير را داريم:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن يحيى بن المبارك، عن عبداللَّه بن جبلة، عن إسحاق بن عمّار، قال:

قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام: مجذم (محرم) قبّل غلاماً بشهوة، قال: يضرب مائة سوط.[379] فقه الحديث: سند روايت مشتمل بر يحيى بن مبارك است كه حال او از نظر وثاقت مجهول است؛ لذا، نمى توان به آن اعتماد كرد.

از جهت دلالت نيز روايت مضطرب است؛ زيرا، كلمه ى «مجذوم» ظاهراً همان جذام است، و نسخه بدل «مَحْرم» و يا «مُحرم» است كه البته بسيارى از فقها آن را «مَحْرم» يعنى خويشاوند معنى كرده اند. بنابراين، مضمون روايت اين مى شود كه شخصى بچّه اى از خويشاوندانش را به شهوت بوسيد، حكم آن چيست؟ امام عليه السلام فرمود: صد تازيانه به او زده مى شود.

اين معنا بعيد است. همان طورى كه به ذهن ما آمد و بعد ديديم در حاشيه ى وسائل از مرحوم شعرانى[380] نقل شده كه نسخه بدل «مُحْرِم» است و نه مَحْرَم؛ زيرا، استعمال «مَحْرم» در اين جا لغو است؛ چه آن كه مَحْرم را در مورد زن و مرد به كار مى برند و نه براى دو مرد؛ كاربرد اين واژه براى دو مرد عرفى نيست.

بنابراين، سؤال راوى از مُحرمى بوده كه در آن عبادت پر عظمت غلامى را از روى شهوت بوسيده است. شايد در ذهن سائل اين بوده كه آيا به احرامش لطمه مى خورد؟

امام عليه السلام در جواب مثل اين كه فرموده باشد به احرامش لطمه نمى خورد، امّا بايد صد ضربه شلّاق بخورد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 245

آيا مى توان از روايتى كه در باب احرام و تقبيل غلام وارد شده، الغاى خصوصيّت كرد و درباره ى تقبيل مرد و زن در غير حال احرام نيز حكم آن را جارى دانست؟ اگر روايت را مربوط به حال احرام

بدانيم، هيچ ارتباطى به اين بحث پيدا نمى كند؛ و اگر «مَحْرم» بخوانيم، كه مثلًا مردى برادرزاده ى خود را از روى شهوت ببوسد، باز نمى توان از آن الغاى خصوصيّت كرد؛ زيرا، حكم درباره ى دو مرد، حادّتر و مشكل تر است.

تعجّب مى كنيم از اين كه در بعضى از كتاب هاى فقهى همه ى مسائل را به هم مخلوط، و روايات را به هم آميخته، و از آن ها احكام را استنتاج كرده اند. در صورتى كه هر كدام مورد و محلّ خاصّى دارد، و نبايد آن ها را يكنواخت فرض كنيم.

نتيجه: اگر بخواهيم تمام استمتاع هاى غير زنايى را به عنوان موضوع روايات محلّ بحث قرار دهيم، نسبت به مضاجعه روايت داريم، و در غير آن بايد به طريقى ديگر حكم كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 246

فصل دوم: راه هاى اثبات زنا

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 247

[ثبوت الزنا بالإقرار]

[مسألة 1- يثبت الزنا بالإقرار ويشترط فيه بلوغ المقرّ وعقله واختياره وقصده.

فلا عبرة بإقرار الصبي وإن كان مراهقاً ولا بإقرار المجنون حال جنونه ولا بإقرار المكره ولا بإقرار السكران والساهي والغافل والنائم والهازل ونحوهم.]

ثبوت زنا به اقرار

اشاره

يكى از راه هاى اثبات زنا، اقرار زانى است؛ و در آن، شرايطى معتبر است. به اين صورت كه اقرار كننده بايد بالغ، عاقل، مختار، و اقرارش توأم با قصد و التفات و توجّه باشد.

بنابراين، اعتبارى براى اقرار كودك نيست؛ هرچند نزديك بلوغ باشد. اقرار ديوانه در حال ديوانگى، و اقرار اكراه شده و شخص مست، ساهى، غافل، شخص خوابيده و از روى شوخى و مانند آن نيز پذيرفته نيست.

دليل اثبات زنا به اقرار

الف: دليل عام، «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[381] است. اين دليل، عامّ مهمّى در باب نفوذ اقرار و مثبتيّت آن است كه يكى از مصاديق آن، اقرار به زنا است. در مورد زنا، «اقرار على نفس» صدق مى كند.

ب: رواياتى كه از طريق خاصّه و عامّه بر لزوم چهار مرتبه اقرار در ثبوت زنا رسيده است،[382] اصل مسأله- يعنى اثبات زنا به اقرار- را مسلّم گرفته، خصوصيّات آن را بيان مى كند كه اقرار بايد چهار مرتبه باشد. حتّى يك روايت متعارض هم داريم كه مى گويد:

چهار مرتبه اقرار لازم نيست، بلكه يك مرتبه نيز كافى است.

شرايط مُقِرّ

امام راحل رحمه الله چهار شرط: بلوغ، عقل، اختيار و قصد را براى مقِرّ گفته اند؛ مرحوم محقّق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 248

نيز شرط پنجم حرّيت را اضافه كرده اند.[383] بايد ادلّه ى اين شروط ملاحظه شود:

الف: اعتبار بلوغ در مقرّ

براى اثبات اين شرط نيازى به اقامه ى دليل نيست؛ زيرا، اگر غير بالغى اقرار كند، و اقرار او هم مُثبت زنا باشد، زنايى كه در كودكى و قبل از بلوغ باشد، موجب حدّ نيست. پس، به آن چه كه گفته شده- مثل اين كه عبادت كودك به درد نمى خورد و او مسلوب العبادة است و امثال اين ها- نياز نداريم؛ براى اين كه اقرار كودك مثبِت زناى موجب حدّ نيست. امّا فرض اين كه اقرار در حال كودكى، و زنا پس از بلوغ باشد، فرض نامعقول است.

در اين جا اضافه كرده اند: كودك مُقِرّ اگر مراهق و نزديك بلوغ هم باشد، اقرارش فايده ندارد. ليكن صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: اگر مراهقى مثلًا نوجوانى چهارده ساله به زنا اقرار كرد، او را تعزير مى كنيم؛ زيرا، از دو حال خارج

نيست؛ يا راست مى گويد و يا كاذب است. پس، تعزير او يا به خاطر زنا است و يا به جهت دروغگويى.[384] ب: اعتبار عقل در مُقرّ

بر اعتبار عقل بايد دليل آورد؛ زيرا، مسأله ى عقل مانند بلوغ نيست. چه بسا فردى در حال عقل مرتكب زنا شده باشد و در حال جنون اقرار كند؛ اجراى حدّ نيز پس از افاقه و رفع جنون است. در اين صورت، نمى توان گفت: در باب زنا عقل مدخليّت دارد؛ زيرا، وقوع فحشا در حال عقل بوده، اقرار در حال ديوانگى است؛ و اين فرض در جنون هاى ادوارى و فصلى متصوّر است.

دليل عدم نفوذ اقرار مجنون، همان دليل عامّ «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[385] است.

در اين دليل، موضوع و مضاف اليه عقلا قرار داده شده است. بنابراين، دليلى بر نفوذ اقرار مجنون نداريم. زيرا، موضوع نفوذ اقرار، اقرار عقلا است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 249

ج: اختيار مقرّ

مقِرّ در اقرارش نبايد مُكرَه باشد؛ يعنى كسى او را تهديد به كار نكرده باشد. لذا، اقرار شكنجه اى طبق اين ضوابط اثر ندارد. دليل آن حديث رفع: «رُفع ما استكرهوا عليه»[386] است، يعنى هر چيزى كه مورد استكراه واقع مى شود و بر آن تهديد مى كنند، مرفوع است؛ و اثرى بر آن در شريعت مترتّب نمى شود. از اين رو، اگر عمل حرامى مانند زنا از روى اكراه واقع شود، حدّ ندارد. پس، اگر اقرار بر زنا هم به اكراه باشد، مؤثر نيست. اين دليل عام ما را كافى است؛ ليكن براى تأيد اين مطلب، روايتى نيز وجود دارد كه آن را مى آوريم.

وعن محمّد بن بندار، عن أحمد بن أبي عبداللَّه، عن أبيه، عن أبي

البخترى، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، إنّ أمير المؤمنين عليه السلام قال: من أقرّ عند تجريد أو تخويف أو حبس أو تهديد فلا حدّ عليه.[387] فقه الحديث: روايت حسنه است. امام صادق عليه السلام از اميرمؤمنان عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: هركه را عريان كنند، يا بترسانند، يا زندانى كنند و يا تهديد نمايند تا اقرار كند، فايده ندارد، و بر اين اقرار حدّى نيست.

د: قصد و توجّه مقرّ

كسى كه اقرار مى كند بايد واقعاً مفاد اقرارش را اراده و به آن توجّه داشته باشد. لذا، اقرار در حال مستى، يا خواب، يا شدّت مرض، يا به نحو شوخى و هزل و مانند آن منشأ اثر نيست. اگر در يكى از اين حالات ياد شده شخص اقرار كرد، اقرارش مفيد نيست؛ اگر در حال قصد و توجّه اقرار كرده، امّا پس از آن ادّعا كند خواب بودم و يا ... بحث ديگرى است.

دليل اصل مطلب روشن است؛ زيرا، كسى كه بدون توجّه و قصد سخنى بگويد يا در حال خواب و مستى و از روى شوخى كلامى از او صادر شود، عقلا آن عبارت را دالّ بر مطب ندانسته و شخص را به مفادّ آن مؤاخذه نمى كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 250

ه: حرّيت مقِرّ

اين شرط را مرحوم محقّق[388] اضافه كرده است؛ بنا به نقل صاحب جواهر رحمه الله[389] صاحب رياض رحمه الله[390] در اشتراط آن ادّعاى عدم خلاف كرده است. پس از آن، مى فرمايد: اين جا نيز مانند بقيه ى موارد است؛ خصوصيّتى در باب زنا نيست. در تمام موارد اقرار، مقِرّ بايد حرّ باشد؛ بلكه در اين موضع به طريق اولى بايد

حرّ باشد.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: در مواضع ديگر گفته اند: اگر عبد به مطلبى اقرار كند و مولا آن را تأييد كرد، اقرار مؤثر است؛ و اگر تأييد مولا را به دنبال نداشت، اقرار به حال تعليق باقى مانده تا زمانى كه عبد آزاد شود؛ او را در آن هنگام به اقرار گذشته اش مؤاخذه مى كنند.[391] با توجّه به اين نكته، نمى توان گفت: حرّيت به طور مطلق در اقرار دخالت دارد. از اين رو، مرحوم امام در تحرير الوسيلة آن را جزء شرايط نمى آورد؛ زيرا، اگر مولا عبد را تصديق كند، اقرارش نافذ، و اگر تصديق نكرد، پس از آزادى نفوذ پيدا مى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 251

[شرائط الإقرار بالزنا]

[مسألة 2- لابدّ وأن يكون الإقرار صريحاً أو ظاهراً لا يقبل معه الإحتمال العقلائي ولابدّ من تكراره أربعاً.

وهل يعتبر أن يكون الأربع في أربعة مجالس أو يكفي الأربع ولو كان في مجلس واحد؟ فيه خلاف، أقربه الثبوت والأحوط إعتبار أربعة مجالس.

ولو أقرّ دون الأربعة لا يثبت الحدّ. والظاهر أنّ للحاكم تعزيره.

ويستوي في كلّ ما ذكر، الرجل والمرأة. وإشارة الأخرس المفهمة للمقصود تقوم مقام النطق، ولو احتاجت إلى الترجمان يكفي فيه شاهدان عدلان.]

خصوصيّات اقرار در باب زنا

اشاره

از مطالبى كه مرحوم امام در اين مسأله فرموده اند، كيفيّت اقرار است. فرموده اند: اقرار نبايد ابهام داشته باشد، بلكه يا بايد صريح و روشن باشد و يا چنان ظهورى در مراد متكلّم داشته باشد كه با آن هر احتمال غير عقلائى كنار گذاشته شود. هر چند در عبارت تحرير الوسيله «لا يقبل معه الاحتمال العقلائي» آمده، امّا اشتباه است. و مراد، احتمال غير عقلايى است.

معناى ظهور اين است كه عقلا به

ظاهر كلام اعتماد كرده و احتمالات غير عقلايى را الغا مى كنند.

اين شرط به باب زنا مربوط نيست؛ بلكه تمام اقرارها بايد به صراحت يا ظهور باشد تا عقلاى عالم به آن اقرار ترتيب اثر بدهند.

ثبوت زنا با چهار اقرار

از خصوصيّت هاى اقرار باب زنا، براى اثبات زناى موجب حدّ، چهار بار اقرار كردن است. علماى شيعه بر لزوم چهار مرتبه اقرار تقريباً موافق اند؛ فقط به ابى عقيل كه معمولًا فتاواى او شبيه فتاواى عامّه است، نسبت داده اند كه يك مرتبه اقرار را مانند بقيّه ى موارد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 252

اقرار، كافى مى داند.[392] ابو حنيفه[393] و ابن ابى ليلى[394] چهار اقرار را لازم مى دانند؛ با اين تفاوت كه ابوحنيفه مى گويد در چهار مجلس باشد و ابن ابى ليلى چهار اقرار هر چند در يك مجلس باشد را كافى مى داند؛ ليكن شافعى[395]، مالك[396] و بسيارى از فقهاى عامّه تا جايى كه به ابوبكر و عمر نيز نسبت داده اند، يك مرتبه اقرار را هم كافى مى دانند.

روايات زيادى از طريق شيعه و سنّى بر لزوم چهار مرتبه اقرار رسيده است؛ و در مقابل آن ها، فقط يك روايت مخالف داريم كه بايد همه آن ها بررسى شود.

روايات موافق چهار مرتبه اقرار

1- إنّ ماعز بن مالك جاء إلى النّبي صلى الله عليه و آله فقال: يا رسول اللَّه! إنّي زنيت، فأعرض عنه، ثمّ جاء من شقّة الأيمن، فقال: يا رسول اللَّه إنّي قد زنيت، فأعرض عنه، ثمّ جاءه فقال: إنّي قد زنيت، ثمّ جاءه فقال: إنّي قد زنيت، قال: ذلك أربع مرّات. فقال: أبك جنون؟ قال: لا يا رسول اللَّه. قال: فهل أحصنت؟ قال: نعم، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، اذهبوا

به فارجموه.[397]

فقه الحديث: ماعز بن مالك در صدر اسلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و چهار مرتبه به زنا اقرار كرد؛ پس از مرتبه ى چهارم، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: آيا ديوانه اى؟ گفت:

نه. فرمود: آيا زن داشتى و اين كار را انجام دادى؟ گفت: آرى. فرمود: او را ببريد و سنگسار كنيد.

در برخى نقل هاى اهل سنّت اين اضافه آمده است كه پيامبر پس از مرتبه ى چهارم فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 253

«ذلك أربع مرّات» از اين كلام استفاده مى شود چهار مرتبه بودن اقرار خصوصيّت دارد.

اگر كسى بگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله احتمال مى داده ماعز بن مالك ديوانه است، اين اعراض كردن و طول دادن به جهت اين بوده كه روى موازين طبيعى بفهمد آيا ماعز ديوانه است يا عاقل؛ و پس از چهار مرتبه فهميده عاقل است؛ وگرنه چهار مرتبه تكرار لازم نيست.

اين احتمال صحيح نيست. زيرا، عدم جنون را با دو مرتبه يا سه مرتبه نيز مى توان فهميد؛ به خصوص كه پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از چهار مرتبه از او پرسيد: آيا ديوانه اى؟ از اين رو، نمى توان گفت: چهار مرتبه اقرار براى استكشاف عدم جنون است؛ هيچ رابطه اى بين اقرارهاى چهارگانه و كشف عدم جنون نيست.

دخالت داشتن چهار مرتبه اقرار در ترتّب حدّ روشن است؛ به ويژه آن كه در بعضى از نقل هاى ديگر، اين واقعه با اسناد ديگر، به اين صورت آمده كه: «شهدت على نفسك أربع شهادات، اذهبوا به فارجموه»[398] بعد از سه مرتبه اقرار، پيامبر صلى الله عليه و آله او را تهديد كرد كه اگر

يك بار ديگر اعتراف كنى، سنگسارت مى كنم؛ و او اعتراف كرد.

تا اين جا روشن شد روايات اهل سنّت بر اين مطلب يعنى لزوم چهار مرتبه اقرار به خوبى دلالت دارد.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن إبن محبوب، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن عمران بن ميثم أو صالح بن ميثم، عن أبيه، قال: أتت امرأة مجحّ أمير المؤمنين عليه السلام فقالت: يا أمير المؤمنين! إنّي زنيت فطهّرني طهّرك اللَّه، فإنّ عذاب الدّنيا أيسر من عذاب الآخرة الّذي لا ينقطع.

فقال لها: ممّا اطهّرك؟ فقالت: إنّي زنيت، فقال لها: وذات بعل أنت إذا فعلت ما فعلت، أم غير ذلك؟ قالت: بل ذات بعل، فقال لها: أفحاظراً كان بعلك إذا فعلت ما فعلت؟ أم غائباً كان عنك؟ قالت: بل حاظراً، فقال لها: انطلقي فضعي ما في بطنك ثمّ ايتيني اطهّرك. فلمّا ولّت عنه المرأة فصارت حيث

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 254

لا تسمع كلامه، قال: اللّهمّ أنّها شهادة.

فلم تلبث أن أتته فقالت: قد وضعت فطهّرني، قال: فتجاهل عليها فقال:

اطهّرك يا أمة اللَّه ممّا ذا؟ قال: إنّي زنيت فطهّرني، قال: وذات بعل أنت إذا فعلت ما فعلت؟ قالت: نعم، قال: فكان زوجك حاضراً؟ أم غائباً؟ قالت: بل حاضراً؟ قال:

فانطلقي فأرضعه حولين كاملين كما أمرك اللَّه. قال: فانصرفت المرأة فلمّا صارت منه حيث لا تسمع كلامه قال: اللّهمّ إنّهما شهادتان.

قال: فلمّا مضى الحولان أتت المرأة فقالت: قد أرضعته حولين فطهّرني يا أمير المؤمنين، فتجاهل عليها وقال: اطهّرك ممّا ذا؟ فقالت: إنّي زنيت فطهّرني، فقال: وذات بعل أنت إذا فعلت ما فعلت؟ فقالت: نعم. قال: وبعلك غائب عنك إذا فعلت ما

فعلت، فقالت: بل حاضر، قال: فانطلقي فاكفليه حتّى يعقل أن يأكل ويشرب ولا يتردّى من سطح ولا يتهوّر في بئر. قال:

فانصرفت وهي تبكي، فلمّا ولّت وصارت حيث لاتسمع كلامه قال: اللّهمّ هذه ثلاث شهادات.

قال: فاستقبلها عمرو بن حريث المخزومي فقال لها: ما يبكيك يا أمة اللَّه؟ وقد رأيتك تختلفين إلى عليّ تسألينه أن يطهّرك، فقالت: إنّي أتيت أمير المؤمنين عليه السلام فسألته أن يطهّرني، فقال: أكفلي ولدك حتّى يعقل أن يأكل ويشرب ولا يتردّى من سطح ولا يتهوّر في بئر، وقد خفت أن يأتي عليّ الموت ولم يطهرّني.

فقال لها عمرو بن حريث: إرجعي إليه فأنا اكفّله، فرجعت، فأخبرت أمير المؤمنين عليه السلام بقول عمرو بن حريث، فقال لها أمير المؤمنين عليه السلام وهو متجاهل عليها، وَلِمَ يكفل عمرو ولدك؟ فقالت: يا أمير المؤمنين! إنّي زنيت فطهّرني، فقال: وذات بعل أنت إذا فعلت ما فعلت؟ قالت: نعم، قال: أفغائباً كان بعلك إذ فعلت ما فعلت؟ قالت: بل حاضراً. قال: فرفع رأسه إلى السماء فقال: اللّهمّ إنّه قد ثبت عليها أربع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 255

شهادات- إلى أن قال: فنظر إليه عمرو بن حريث وكأنّهما الرمّان يفقأ في وجهه.

فلمّا رأى ذلك عمرو قال: يا أمير المؤمنين! إنّي إنّما أردت أن اكفّله إذا ظننت أنّك تحبّ ذلك، فأمّا إذ كرهته فإنّي لست أفعل. فقال أمير المؤمنين: أبعد أربع شهادات باللَّه، لتكفّلنّه وأنت صاغر، الحديث وذكر أنّه رجمها.[399]

فقه الحديث: روايت را عمران يا صالح كه هر دو از پسران ميثم تمّار هستند، نقل مى كند؛ زنى مجحّ[400]- معناى آن روشن نيست، شايد مراد زن حامله باشد؛ مذكّر آوردن آن نيز از باب حائض و حامل باشد؛

و شايد مقصود اين باشد كه شتابان، با اضطراب و سرعت آمده- به اميرمؤمنان عليه السلام گفت: زنا كرده ام؛ مرا پاك كن؛ زيرا، عذاب دنيا آسان تر از عذاب آخرت است. امام عليه السلام از او پرسيد: از چه چيز تو را پاك كنم؟ گفت: زنا داده ام.

فرمود: در زمان ارتكاب زنا، شوهردار بودى و شوهرت حاضر بود؟ گفت: آرى.

فرمود: زمانى كه وضع حمل كردى بيا تا تو را پاك كنم.

زن بازگشت. وقتى دور شد، به گونه اى كه صداى امام عليه السلام را نمى شنيد، حضرت فرمود:

بار خدايا! اين يك شهادت و اقرار. اگر گفته شود: زن در اوّلين برخورد با امام عليه السلام يك بار اقرار به زنا كرد و گفت: «إنّي زنيت فطهّرني»؛ و در جواب امام عليه السلام اقرار ديگرى داشت- «... ممّا اطهّرك؟ فقالت: إنّي زنيت»-؛ پس، دوبار اقرار محقّق شده است. مى گوييم، اقرار دوم جنبه ى حكايت داشته و توضيح و تفصيل اقرار اوّل است؛ وگرنه معنا ندارد امام عليه السلام بفرمايد: خدايا! اين يك شهادت و اقرار.

آن زن پس از وضع حمل خدمت امام عليه السلام آمده، اقرار كرد. امّا امام عليه السلام تجاهل- يعنى اظهار بى اطّلاعى- كرد و دوباره سؤال و جواب ها تكرار شد. حضرت به او فرمود: برو دو سال به فرزندت همان گونه كه خداوند فرمان داده است، شير بده. او رفت و امام عليه السلام پس از دور شدنش فرمود: بار پروردگارا! اين دو شهادت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 256

پس از گذشت دو سال، زن باز آمده، تقاضاى تطهير كرد. امام عليه السلام خود را به بى اطّلاعى زده و سؤال و جواب ها بار ديگر

نيز تكرار شد. امام عليه السلام فرمود: برو و اين بچّه را كفالت و سرپرستى كن تا در او قوّه ى درك و تمييز پديدار شود، و مأكول و مشروب را خودش تشخيص دهد. از او مواظبت كن تا از پشتِ بامى نيفتد و به درون چاه سقوط نكند.

آن زن گريان از نزد حضرت بازگشت؛ و امام عليه السلام پس از دور شدنش فرمود: بار خدايا! اين سه شهادت.

عمرو بن حريث با اين زن گريان مواجه شد، واقعه را از او پرسيد، آن زن جريان را بازگو كرده و گفت: ناراحت مباش، نزد على عليه السلام بازگشته به او بگو: عمرو از فرزندم محافظت مى كند.

آن زن نزد امام عليه السلام آمده و مطلب را باز گفت. حضرت فرمود: عمرو چرا نگهبانى فرزندت را به عهده مى گيرد؟ زن گفت: زنا كرده ام، و همان پرسش و پاسخ براى مرتبه چهارم تكرار شد.

در اين هنگام امام عليه السلام سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! چهار شهادت بر اين زن ثابت شد. چهره ى امام عليه السلام از شدّت ناراحتى برافروخته و سرخ شده بود؛ گويى انارى در صورت حضرت پاره شود. عمرو بن حريث فهميد ناراحتى مولا از جهت متكفّل شدن او است. گفت: اى اميرمؤمنان! من خيال كردم كار خوبى مى كنم و شما خوشحال مى شويد؛ اگر از كفالت من ناراحت هستيد، من به عهده نمى گيرم. امام عليه السلام فرمود: اكنون كه چهار شهادت كامل شده است، انصراف مى دهى؟ بايد او را كفالت كنى در حالى كه خوار و ذليل هستى.

از اين روايت به خوبى استفاده مى شد كمتر از چهار شهادت يعنى كمتر از چهار اقرار در باب

زنا مؤثر نيست.

3- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، رفعه إلى أمير المؤمنين عليه السلام قال: أتاه رجل بالكوفة فقال: يا أمير المؤمنين إنّي زنيت فطهّرني قال: ممّن أنت؟ قال: من مزينة، قال: أتقرء من القرآن شيئاً؟ قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 257

بلى. قال: فاقرأ، فقرأ فأجاد، فقال، أبك جنّة؟ قال: لا، قال: فاذهب عنّي حتّى نسأل عنك، فذهب الرجل ثمّ رجع إليه بعدُ، فقال: يا أمير المؤمنين إنّي زنيت فطهّرني. قال: ألك زوجة؟ قال: بلى. قال: فمقيمة معك في البلد؟ قال: نعم، فأمره أميرُ المؤمنين عليه السلام فذهب وقال حتّى نسأل عنك فبعث إلى قومه، فسأل عن خبره، فقالوا: يا أمير المؤمنين صحيح العقل. فرجع إليه الثالثة فقال: مثل مقالته. فقال: إذهب حتّى نسأل عنك، فرجع إليه الرابعة فلمّا أقرّ قال أمير المؤمنين عليه السلام لقنبر: احتفظ به ثمّ غضب- الحديث- وفيه أنّه رجمه.[401]

فقه الحديث: اين حديث در رابطه با مردى است كه نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و اقرار كرد. حضرت پس از مرتبه ى چهارم به قنبر دستور دادند او را بازداشت كند؛ و پس از آن سنگسارش كردند. مورد اين روايت نيز اقرار به زناى محصنه است.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن عليّ بن السندي، عن إبن أبي عمير، عن جميل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: لا يقطع السارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، ولا يرجم الزاني حتّى يقرّ أربع مرّات.[402] فقه الحديث: دست سارق بريده نمى شود تا آن كه دو مرتبه به سرقت اقرار كند و زناكار سنگسار نمى شود تا اين كه چهار مرتبه به زنا اقرار كند.

5- محمّد

بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد، عن جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما عليهما السلام في رجل أقرّ على نفسه بالزنا أربع مرّات وهو محصن رجم إلى أن يموت أو يكذّب نفسه قبل أن يرجم، فيقول: لم أفعل، فإن قال ذلك ترك ولم يرجم. وقال: لا يقطع السارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين. فإن رجع ضمن السرقة ولم يقطع إذا لم يكن شهود.

وقال: لا يرجم الزاني حتّى يقرّ أربع مرّات بالزنا إذا لم يكن شهود، فإن رجع[403]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص258

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 258

ترك و لم يرجم.[404] فقه الحديث: مردى كه همسر دارد و چهار بار به زنا اقرار كند، سنگسار مى شود تا بميرد؛ و يا اين كه قبل از اجراى حدّ از اقرار خود برگردد، انكار كرده و بگويد: زنا نكردم.

در اين حال، او را رها كرده، سنگسار نمى كنند.

دست سارق قطع نمى شود مگر آن كه دو مرتبه اقرار به دزدى كند. اگر از اقرارش رجوع كرد، از نظر مالى ضامن مالى كه سرقت كرده، هست؛ ولى دستش را اگر بيّنه اى نباشد، قطع نمى كنند.

زانى را سنگسار نمى كنند تا چهار مرتبه به زنا اقرار كند. در صورتى كه بيّنه اى نباشد و او از اقرارش برگردد، رهايش كرده، وى را رجم نمى كنند.

روايت مخالف با چهار مرتبه اقرار

در برابر اين روايات كه دلالت بر چهار مرتبه اقرار مى كنند، يك روايت صحيحه داريم كه با مضمون آن ها مخالف است:

محمّد بن الحسن بإسناده، عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: من أقرّ على نفسه عند

الإمام بحقّ من حدود اللَّه مرّة واحدة حرّاً كان أو عبداً، أو حرّة كانت أو أمة، فعلى الإمام أن يقيم الحدّ عليه للّذي أقرّ به على نفسه كائناً من كان إلّاالزاني المحصن فإنّه لا يرجمه حتّى يشهد عليه أربعة شهداء، فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة ثمّ يرجمه ....[405] فقه الحديث: فضل مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى نزد امام- كه به معناى حاكم شرع است- به حقّى از حقوق خدا يك بار اقرار كند، فرقى نمى كند مقرّ حرّ باشد يا عبد، حرّه باشد يا كنيز، وظيفه ى امام اجراى حدّى مطابق با آن چه اقرار كرده، مى باشد؛ هر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 259

حقّى از حقوق اللَّه مانند سرقت، شرب مسكر، غصب و ...؛ فقط يك مورد استثنا شده، و آن زناكار محصن است. امام نمى تواند او را رجم كند مگر آن كه چهارشاهد عادل بر زناى او شهادت دهند. در اين صورت، امام صد تازيانه بر او زده و بعد از آن سنگسارش مى كند.

نقد روايت مخالف

اين روايت مشتمل بر مطالبى است كه بر خلاف فتواى فقها است:

اوّل: در روايت فرقى بين اقرار عبد و حرّ گذاشته نشده است؛ در صورتى كه اقرار عبد مشروط به تأييد و تصديق مولاى او است؛ اگر مولا او را تكذيب كرد، نمى توان در حال رقّيت و بندگى عبد را به اقرارش مأخوذ كرد؛ بلكه پس از آزادى وى را مؤاخذه مى كنند.

دوم: در روايت چهار شاهد عادل براى اجراى رجم لازم مى داند، نه اين كه چهار شاهد يا چهار شهادت (اقرار). به عبارت ديگر، مفاد روايت، معتبر بودن چهار شاهد عادل در اثبات زناى محصنه و رجم

است و بى فايده بودن چهار اقرار، حتّى از زانى. و اين مطلب بر خلاف امر مفروعٌ عنه و مسلّمى است كه در اثبات حدّ و تعزير به اقرار، فرقى بين زناى محصنه و غير آن نيست.

سوم: مخالف ما در اين مسأله ابن ابى عقيل[406] است، و روايت با مدّعاى ايشان هيچ مطابقتى ندارد. او مى گفت: در اثبات زنا و حدّ آن يك مرتبه اقرار نيز كافى است و به چهار اقرار نياز نداريم، و فرقى بين زناى محصنه و غير آن نيست؛ وحال آن كه مفاد روايت بين زناى احصانى و غير آن فرق مى گذارد. لذا، روايت با مدّعاى ما و ابن ابى عقيل مخالفت دارد.

چهارم: برفرض اين كه از سه اشكال گذشته صرف نظر كنيم، اين روايت صحيحه با روايت ديگر معارضه دارد، و شهرت فتوايى با آن دسته از روايات موافق است كه چهار اقرار را در ثبوت زنا و اجراى حدّ آن كافى مى دانستند.

طرح يك اشكال: همه ى رواياتى كه مطرح شد، مربوط به زناى محصنه بود كه حدّ آن رجم است، و هيچ يك بر زناى معمولى دلالت نداشت؛ در صورتى كه در فتواى علما فرقى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 260

بين زناى محصنه و غر آن گذاشته نشده است. اين مشكل چگونه حل مى شود؟ با آن كه در روايات نه تنها از مسأله ى تازيانه صحبتى به ميان نيامده، بلكه بالاتر حتّى روايتى كه به اطلاق بر زناى معمولى و تازيانه دلالت داشته باشد، نداريم.

روايت ماعز بن مالك مربوط به زناى محصنه بود، روايت واقعه ى زنى كه خدمت اميرمؤمنان عليه السلام آمد نيز همين مطلب را دلالت مى كرد. لذا، تعميم را چگونه استفاده

كنيم؟

به خصوص با وجود تعبيراتى كه در روايت بود، مثل: «لايرجم الزاني حتّى يقرّ أربع مرّات» و نفرمود: «لا يحدّ الزّاني». از اين عبارات به ذهن مى آيد كه چون رجم مجازاتى سنگين و شديد بوده و حتّى از قتل معمولى نيز به مراتب سخت تر است، لذا به چهار مرتبه اقرار نياز دارد؛ امّا در زناى معمولى كه مجازاتش صد تازيانه است، محتاج به چهار اقرار نيستيم.

راه حلّ اين اشكال: بدون هيچ شكّ و اشكالى زناى محصنه و غير آن، به چهار شاهد ثابت مى شود و فرقى بين اين دو باب نيست. از طرفى هم در روايت خوانديم، هر بار كه آن زن نزد اميرمؤمنان عليه السلام مى آمد و اقرار مى كرد، حضرت مى فرمود: بار خدايا، اين شهادت اوّل و يا شهادت دوم و ... تا آن كه پس از اقرار چهارم فرمود: خدايا بر او چهار شهادت تمام شد. امام عليه السلام از اقرار او به شهادت تعبير مى كرد.

با توجّه به اين نكته كه اقرار نيز مانند شهادت است؛ چرا كه شهادتى عليه نفس است؛ وفرقش با شاهد اصطلاحى در اين است كه شاهد، شهادت بر له يا عليه غير مى دهد و اقرار شهادتى عليه خود مقرّ است. از اين رو، اقرار نيز نوعى از شهادت است. پس، همان گونه كه در زناى غير محصنه چهار شاهد لازم است، چهار اقرار نيز بايد باشد تا حدّ جارى گردد.

اين بيان ما يك استيناس است، ودليل محكمى نيست كه بتوان بر آن اعتماد كرد.

دليل اساسى بر اين تسويه و عدم فرق بين دو باب زناى محصنه و زناى غير محصنه، فتاواى علماست؛ حتّى ابن ابى عقيل هم كه مخالف مشهور است،

مى گويد: با يك مرتبه اقرار زنا اثبات مى شود و بين دو نوع زنا فرق نمى گذارد.

اگر قدرى بالاتر برويم و مسأله را در سطح همه ى مسلمانان مطرح كنيم، مى بينيم هيچ يك از فقهاى شيعه و سنّى بين محصن و غير آن تفاوتى قائل نيستند. براى اثبات اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 261

مطلب كلام شيخ طوسى رحمه الله را از كتاب خلاف مطرح مى كنيم.

ايشان مى فرمايد:

مسألة 16- لا يجب الحدّ بالزنا إلّابإقرار أربع مرّات في أربعة مجالس. فأمّا دفعة واحدة فلا يثبت به على حال، وبه قال أبو حنيفة، وقال الشافعي: إذا أقرّ دفعة واحدة لزمه الحدّ بكراً كان أو ثيّباً، وبه قال في الصحابة: أبوبكر وعمر، وفي الفقهاء: حمّاد بن أبي سليمان ومالك. وقال إبن أبي ليلى لا يثبت إلّابأن يعترف أربع مرّات، سواء كان في أربع مجالس أو مجلس واحد. دليلنا إجماع الفرقة وأخبارهم.[407] مرحوم شيخ طوسى اقوال مختلف بين فقهاى شيعه و سنّى را مطرح كرده و همان گونه كه ملاحظه مى شود، هيچ اشعارى به فرق بين دو باب در كلمات ديده نمى شود. مى فرمايد:

حدّ در زنا ثابت نمى شود مگر به چهار مرتبه اقرار در چهار مجلس- كلامش مطلق است، يعنى خواه زناى محصنه باشد يا غير آن- و با يك اقرار به هيچ وجه زنا ثابت نمى شود.

ابو حنيفه[408] نيز مذهب اماميّه را اختيار كرده است؛ ليكن شافعى[409] گفته: با يك بار اقرار حدّ لازم الاجرا مى شود، خواه زانى عَزَب و بدون همسر باشد و يا ازدواج كرده باشد. به مذاهب شافعى از صحابه، ابوبكر و عمر[410] و از فقها حمّاد بن ابى سليمان و مالك[411] قائل اند.

ابن ابى ليلى[412] از فقهاى معروف عامّه، معتقد

است زنا با چهار مرتبه اقرار، خواه در چهار مجلس و يا در يك مجلس ثابت مى شود. شيخ رحمه الله مى فرمايد: دليل اين مسأله، اجتماع گروه شيعه و اخبارشان است.

اين مسأله در سطح وسيع يعنى عموم فقهاى مسلمان مطرح، و در هيچ يك از اقوال نفياً

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 262

و اثباتاً اشعارى به تفاوت ميان اين دو باب نيست؛ بلكه در كلام شافعى تصريح به تعميم دارد. روايات اگر دلالت ندارد، نفى هم نمى كند؛ و بر فرض كه قصور داشته باشد، با كمك فتاواى شيعه و سنّى مسأله را تعميم داده و در هر دو باب، چهار مرتبه اقرار را لازم مى دانيم.

بررسى اعتبار تعدّد مجالس در چهار مرتبه اقرار

آيا در چهار مرتبه اقرار، تعدّد مجالس لازم است، يا اگر در يك جلسه ى دادگاه چهار بار اقرار كند، كافى است؟ محقّق رحمه الله در كتاب شرايع پس از طرح اين مسأله مى گويد: شيخ طوسى رحمه الله در خلاف و مبسوط چهار مجلس را معتبر دانسته است؛ ولى خود ايشان اين مسأله را در حالت ترديد باقى گذارده و مى فرمايد:

«ولو أقرّ أربعاً في مجلس واحد، قال في الخلاف والمبسوط لايثبت، وفيه تردّد».[413] از ميان فقهاى شيعه، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف و مبسوط و ابن حمزه رحمه الله در كتاب وسيله، به اعتبار چهار مجلس فتوا داده اند. شيخ رحمه الله در خلاف فرموده است: حدّ در زنا فقط به چهار اقرار در چهار مجلس ثابت مى شود.[414] در مبسوط نيز مى فرمايد: «لا يثبت حدّ الزنا إلّابالإقرار أربع مرّات من الزاني في أربعة مجالس متفرّقات وبه قال جماعة وبه قال قوم يثبت بإقراره دفعة واحدة واعتبر قوم أربع مرّات

سواء كان في مجلس واحد أو مجالس متفرّقة».[415] ابن حمزه رحمه الله در كتاب وسيله فرموده است: «أمّا ثبوته باقرار الفاعل فيصحّ بأربعة شروط ... باقرار الفاعل أربع مرّات في مجالس متفرّقات».[416] فقهاى ديگر مانند شيخ صدوق رحمه الله در كتاب هدايه،[417] مرحوم شيخ مفيد رحمه الله در كتاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 263

مقنعه[418] وسلّار رحمه الله در كتاب مراسم[419] اقرار را مقيّد به چهار مجلس نكرده اند، بلكه به طور مطلق فتوا داده اند.

مرحوم محقّق[420] در اين مسأله مردّد مى شود؛ ولى متأخّران از او، نوعاً قائل اند: چهار مجلس لازم نيست. امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله مى فرمايد: «وهل يعتبر أن يكون الأربع في أربعة مجالس أو يكفي الأربع ولو كان في مجلس واحد؟ فيه خلاف أقربه الثبوت والأحوط اعتبار أربعة مجالس».

بنابراين، به فتواى امام راحل رحمه الله زنا با چهار اقرار در يك مجلس نيز ثابت مى شود؛ ليكن اگر كسى بخواهد احتياط را رعايت كند، چهار مجلس را در نظر بگيرد.

دليل كفايت مجلس واحد

كسانى بايد دليل اقامه كنند كه قيد «أربعة مجالس» را اضافه آورده اند؛ وگرنه اطلاقات براى عدم لزوم تعدّد مجالس كافى است؛ مانند: «لا يرجم الزاني حتّى أربع مرّات» كه اين كلام امام عليه السلام مطلق بوده و به مجالس متفرّقه مقيّد نيست؛ هر كسى بخواهد اين مطلق را مقيّد كند، بايد دليل بر تقييد را نشان بدهد. ادلّه اى كه آورده اند، عبارت است از:

الف: در قضيه اى كه زنى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و گفت: مرا تطهير كن، چهار اقرار در چهار مجلس بود.[421] روايت ديگر نيز كه مربوط به مردى از قبيله مزينة بود، بر اقرار در چهار مجلس دلالت

داشت.[422] اين دليل مردود است. زيرا، مورد اين دو روايت مجالس متعدّد بوده است؛ امّا در يك قضيّه ى خارجى آن هم با ويژگى هاى مخصوص به خودش، اگر تعدّد مجالس بود، به چه دليل اثبات مى كنيد كه تعدّد مجالس در ثبوت حدّ نقش دارد؟ بلكه بالاتر مى گوييم: در هر مجلسى، امام عليه السلام نفرمود «هذه شهادة في مجلس واحد أو ثاني» و امثال آن. بنابراين،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 264

شرطيت تعدّد مجالس استفاده نمى شود.

ماعز بن مالك[423]- به روايت اهل سنّت- وقتى بار اوّل نزد پيامبر صلى الله عليه و آله اقرار كرد، آن حضرت از او روى برگردانيد. از طرف ديگر آمد و دوباره اقرار كرد؛ و پس از اقرار سوم، آن حضرت به او فرمود: اگر براى بار چهارم اقرار كنى، تو را رجم مى كنم. نفرمود: «إن اعترفت الرابعة في مجلس رابعة».

ب: شيخ طوسى عليه السلام در كتاب خلاف[424] پس از آن كه اقرار در چهار مجلس را لازم دانست، گفت: دليل ما، اجماع طايفه و اخبار و روايات آن است.

احتمال اين كه اجماع و اخبار به چهار مرتبه اقرار مربوط بوده، و به چهار مجلس مربوط نباشد، احتمالى بى جا است؛ زيرا، مرحوم شيخ طوسى رحمه الله مسأله را در دو بُعدش مطرح كرد؛ و حتّى مثل ابن ابى ليلى[425] كه چهار اقرار در يك مجلس را كافى مى داند به عنوان مخالف آورده است؛ اگر فقط نظرش به چهار اقرار بود، جايى براى آوردن فتواى ابن ابى ليلى نبود.

اين دليل نيز باطل است؛ زيرا، تنها كسى كه با مرحوم شيخ طوسى موافقت كرده، ابن حمزه رحمه الله در كتاب وسيله[426] است. امّا شيخ

طوسى رحمه الله موافق ديگرى ندارد، خودش نيز در كتاب مبسوط[427] و خلاف،[428] چهار اقرار را مقيّد به چهار مجلس آورده است؛ امّا در كتاب نهايه[429] آن را مطرح نكرده است. آيا مى توان مطلبى را كه فقط موافقش ابن حمزه است، به صورت اجماع مطرح كرد؛ و چنين اجماعى آيا حجّت است، به خصوص كه اجماع نيز اجماع منقول است؟

لذا، با چنين اجماعى نمى توان دست از اطلاق روايات برداشت و آن را مقيّد كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 265

در نتيجه ما دليلى بر تقييد پيدا نكرديم و حقّ همان است كه امام راحل رحمه الله فرمودند؛ يعنى به چهار اقرار هر چند در يك جلسه باشد، حدّ ثابت مى شود.

حكم اقرار كمتر از چهار مرتبه

اگر شخصى به كمتر از چهار مرتبه اقرار بسنده كرد، حدّ ثابت نمى شود. نصوص و فتاوا بر اين مطب دلالت داشتند؛ و فقط ابن ابى عقيل[430] به يك مرتبه اقرار، حدّ را ثابت مى دانست.

سؤال اين است كه آيا در اين هنگام، شخص تعزير مى شود يا نه؟

شيخ مفيد رحمه الله در كتاب مقنعه،[431] شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[432] مرحوم علّامه در كتاب قواعد[433] و ابن ادريس رحمه الله در سرائر[434] فرموده اند: در اقرار كمتر از چهار مرتبه، تعزير ثابت است.

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله، با كلمه ى «الظاهر أنّ للحاكم تعزيره» مطلب را تأييد كرده است. دليل ثبوت تعزير عبارت است از:

الف: عموم دليلِ «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[435] اقتضا داشت يك مرتبه اقرار نيز نافذ و كافى است. در مقابل اين عموم، روايات، اثبات حدّ را به چهار مرتبه اقرار معيّن كرده اند؛ از اين رو، از آن عموم دست برداشته، آن

را در اين بُعد- ثبوت حدّ زنا- تخصيص زده و مى گوييم: «إنّ الحدّ يتوقّف على أربع أقارير ولا يترتّب على إقرار واحد».

در همان مقدارى كه دليل بر تخصيص داشتيم، دست از عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز» برداشتيم. امّا اگر اقرار كمتر از چهار مرتبه باشد، عموم به حال خود باقى است؛ و فقط حدّ ثابت نيست. امّا اين كه عموم از اين جهت از كار بيفتد، نياز به مخصّص دارد، ومفروض عدم مخصّص است؛ لذا، به عموم اقرار العقلاء عمل كرده و حكم به تعزير مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 266

ب: نفس اين عمل- «إقرار بما هو إقرار»- حرام است؛ زيرا، مصداق آن اشاعه ى به فحشا است كه آيه ى شريفه درباره ى آن مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفحِشَةُ فِى الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِى الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ؛[436] كسانى كه دوست مى دارند فحشا را در ميان مؤمنان اشاعه دهند، براى آنان عذابى دردناك در دنيا و آخرت است .....

بر اين اقرار حرام، تعزير مترتّب است.

قبول هر دو دليل مشكل بوده، و بطلان دليل دوم واضح و روشن است؛ زيرا، كسى كه اقرار مى كند يك هدف معنوى- يعنى تطهير خودش از گناه را كه موجب تخفيف عذاب آخرت مى شود؛ و در روايت، زن آبستن به اميرمؤمنان عليه السلام گفت: من را پاك كن؛ زيرا، عذاب دنيا آسان تر از عذاب آخرت است- در نظر دارد؛ و بر چنين اقرارى اشاعه ى فحشا صادق نيست، و نمى توان مسأله ى اقرار را به عنوان اشاعه ى فحشا حرام دانست.

علاوه بر اين مطلب، از ظاهر كلمات كسانى كه در اين مورد فتواى

به تعزير داده اند، استفاده مى شود اين تعزير از جهت اقرار نيست، بلكه در رابطه با عمل زنا تعزير مى شود. بنابراين، نمى توان تعزير از جهت اقرار را دليل آنان دانست؛ زيرا، دليل با مدّعا تطابقى ندارد.

امّا دليل اوّل نيز باطل است؛ چه آن كه اثبات تعزير به اقرار كمتر از چهار مرتبه نيز به ثبوت جرم و گناه نياز دارد؛ يعنى همان گونه كه مترتّب شدن حدّ در صورتى است كه زنا ثابت شده باشد، ترتّب تعزير نيز در صورتى است كه گناه اثبات شود. ليكن در باب زنا، دو نوع اثبات نداريم كه بگوييم بر يك نحوه ى اثبات آن حدّ جارى شده، و بر نحوه ى دوم آن تعزير مترتّب مى شود.

به بيان ديگر، حاكمى كه مى خواهد تعزير كند، تعزير از چه جهت حرام است؟ فرد مقِرّ، دو حالت دارد: يا زانى است و زناى او اثبات شده، در نتيجه بايد حدّ بخورد؛ و اگر زناى او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 267

ثابت نشده است، حاكم براى چه عملى مى خواهد او را تعزير كند؟ زنا يك واقعيّت است؛ و دو يا سه مرتبه اقرار، يا مثبت آن است و يا نيست؛ از روايات استفاده شد كه شخص تا چهار مرتبه اقرار نكند زنا ثابت نمى شود. حال، با عدم ثبوت زنا چگونه تعزير ثابت مى شود؟!

علاوه بر اين كه در روايتِ زن آبستن، چرا امام عليه السلام پس از دفعه ى اوّل، وى را تعزير نكرد؟ چرا بر اقرار دوم تعزير نشد؟ و ... اگر بگوييد: امام عليه السلام مى دانست كه او سرانجام چهار مرتبه اقرار مى كند؛ از اين رو، او را تعزير نكرد. جوابش واضح است؛ چرا كه امام

عليه السلام با تكيه بر علم امامت حكم نمى داد، بلكه ظاهر حال اين است كه امام عليه السلام بر اساس موازين طبيعى و قواعدى كه در حقّ هر حاكم شرعى جارى است، حكم مى كرد.

و اگر بپذيريم امام عليه السلام با تكيه بر علم امامتش حكم داده است، آيا علم امام به اين كه او سرانجام چهار مرتبه اقرار مى كند، نفى تعزير مى كند؟ اگر اقرار كمتر از چهار مرتبه، تعزير دارد، در دفعه ى اوّل كه اين زن اقرار كرد، موضوع تعزير محقّق شده است و تعزير بايد اجرا شود؛ علم در برداشتن تعزير نقشى ندارد.

اعتماد كردن بر علم امام در قضيه ى زن و مرد و بر علم پيامبر در قضيه ى ماعز بن مالك، خلاف ظاهر روايات است؛ و در هيچ يك از اين روايات، به مجرّد اقرار اوّل يا دوم يا سوم، حكم به تعزير نشده است.

بالاتر از اين، مى گوييم: اگر شخصى نزد حاكم شرع آمد و يك مرتبه اقرار كرد، بايد بلافاصله حكم به تعزير او كند. در حالى كه حاكم شرع علم پيامبر و امام عليه السلام را ندارد تا از سرانجام او خبر داشته باشد كه آيا اقرارها به چهار مرتبه مى رسد يا نه؟ همان گونه كه در حدود الهى تأخير جايز نيست در تعزير نيز چنين است. پس، حاكم شرع بايد چنين فردى را تعزير كند؛ زيرا، شايد اقرار او به چهار مرتبه نرسد. آيا هيچ فقيهى به چنين مطلبى ملتزم مى شود كه اگر كسى در دادگاه اقرار كرد، نيم ساعت بعد از آن دو مرتبه اقرار كرد و نيم ساعت بعد، براى اقرار سوم آمد، لازم است كه سه مرتبه تعزير شود؛ و پس

از اقرار چهارم، بر او حدّ جارى كرد؟ اگر اين مورد را ملتزم نشويد، معلوم مى شود اقرار كمتر از چهار مرتبه منشأ اثر نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 268

نكته ى مهمّى كه از روايات استفاده مى شود، اين است كه فاصله ى بين چهار اقرار حتّى بيش از يك سال نيز امكان دارد؛ لذا، اگر شخصى اقرار اوّلش الآن باشد، اقرار دوم پنج سال ديگر، اقرار سوم ده سال ديگر و اقرار چهارم پس از گذشت بيست سال از اقرار اوّل باشد، بر او حدّ جارى مى شود.

با توجّه به اين نكته، حاكم شرع از كجا مى داند اين اقرار موضوع حدّ را مى سازد يا موضوع تعزير را؟ زيرا، بايد احراز كند آيا به چهار مرتبه مى رسد تا حدّ بر آن مترتّب شود و يا به اين مقدار نمى رسد تا موضوع تعزير باشد. از اين رو، كشف مى كنيم مسأله ى تعزير در اقرار كمتر از چهار مرتبه مفهوم و معنا ندارد؛ و موضوع آن منتفى است؛ راهى براى اثبات آن نداريم.

نظر برگزيده: ما در اجراى حدّ عجله نداريم؛ همان گونه كه اميرمؤمنان عليه السلام عجله نكردند؛ و پس از آن كه اقرار به مرتبه چهارم رسيد، فرمود: «اللّهم إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات»[437] و حدّ را جارى كردند. پس، موضوع تعزير محرز نيست.

در اين مسأله، مقدّس اردبيلى رحمه الله[438] و مرحوم فاضل اصفهانى صاحب كشف اللثام[439] ترديد كرده اند؛ بعضى نيز به عدم ثبوت تعزير تمايل نشان داده اند.

اگر دليل صاحب جواهر رحمه الله[440] در اقرار صبى را مطرح كنيد و بگوييد: اين شخص يا مرتكب زنا شده است و يا دروغ مى گويد، در هر دو حال معصيت كرده است و به

خاطر آن بايد تعزير شود. گفته مى شود: تعزيرى كه در اين جا گفته اند به خاطر عمل و «مقِرّ به» است نه به لحاظ خود اقرار و دروغ؛ تا بگويى معصيت است و هر معصيتى تعزير دارد.

تساوى مرد و زن در شرايط اقرار

زن و مرد در تمام خصوصيّات و شرايط اقرار مساوى هستند. دليل بر اين مطلب موارد زير است:

اوّل: رواياتى كه بر لزوم چهار مرتبه اقرار دلالت داشتند، قسمتى از آن ها مربوط به مردان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 269

و برخى ديگر، مربوط به زنان بود.

دوم: در فتاواى فقها فرقى بين مرد و زن در اين جهت گذاشته نشده است. مشهور چهار مرتبه اقرار را و ابن ابى عقيل يك مرتبه ى آن را براى مرد و زن در اثبات زنا كافى مى دانند.

كيفيت اقرار اخرس

اشاره

مرحوم امام در تحرير الوسيله مى فرمايد: اشاره ى اخرس كه مقصود او را برساند، جانشين اقرارش است؛ و اگر نياز به ترجمه داشت، دو شاهد عادل مترجم كافى است. در اين جا دو مطلب را بايد بررسى كنيم:

الف: ادلّه ى پذيرش اشاره ى اخرس

اگر فرد زانى لال بود و قدرت بر تكلّم و حرف زدن نداشت، اگر بخواهد با اقرار، خود را تطهير كند، اقرار او به چه صورت بايد باشد؟

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف مى فرمايد: «إذا أقرّ الأخرس (بالزنا) بإشارة معقولة (مقبولة) لزمه الحدّ، وكذلك إذا أقرّ بقتل العمد لزمه القود وبه قال الشافعي وقال أبو حنيفة: لا يلزمه الحدّ ولاالقتل.

دليلنا: عموم الأخبار الواردة في أنّ المقرّ بالزنا وبالقتل يجب عليه الحدّ والقود.

والأخرس إذا أقرّ بالاشارة سمّي ذلك اقراراً. ألا ترى أنّه لو أقرّ بمال لغيره لزمه ذلك، ولا خلاف أيضاً أنّه صحّ طلاقه»؛[441] اگر اخرس با اشاره اى مقصودش را برساند، مانند آن است كه مطلب خود را با تكلّم بيان كرده باشد. از اين رو، اگر چهار مرتبه به زنا يا دو مرتبه به قتل عمد اشاره ى مقبول داشت، زنا يا قتل ثابت شده و به آن حدّ مترتّب مى شود. شافعى در اين فرع موافق ما بوده ولى ابوحنيفه مخالفت كرده است، و براى اشاره ى اخرس در باب زنا و قتل، اثرى مترتّب نمى كند.

ادلّه اى كه شيخ طوسى رحمه الله اقامه كرده، عبارت است از:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 270

1- موضوع دليلِ «إقرار العقلاء على أنفسهم جائز»[442] اقرار عاقل است. فرد اخرس كه قدرت بر تكلّم ندارد و با اشاره، مقصود خود را تفهيم مى كند، نمى توان گفت: چون زبان ندارد، اصلًا عنوان «اقرار» در مورد

او محقّق نمى شود؛ و الفاظ در باب اقرار نقش دارد.

حقيقت اقرار متقوّم به اين است كه فردى مطلبى را بر ضرر خود اظهار كند؛ حال، اين ابراز و ظاهر سازى از راه تكلّم باشد، يا از راه كتابت و يا هر راه ديگر.

2- اشاره ى خود فرد اخرس، جانشين سخن گفتن او است. آيا مى توان موضوع اقرار را درباره ى اخرس به طور كلّى منتفى دانست؟ اين حرف غير قابل قبول است. شاهدش اين كه اگر به مالى براى زيد با اشاره اش اقرار كند، هيچ كس در پذيرش اين اقرار ترديد به خود راه نداده، آن را مؤثّر دانسته و مالى را كه اقرار كرده به «مقرّله» مى دهند. بين اقرار به مال و اقرر به زنا چه فرقى وجود دارد؟ تنها تفاوتى كه بين اين دو باب هست، لزوم چهار مرتبه اقرار در باب زنا است؛ اخرس نيز مانند ديگران چهار مرتبه اقرار و اشاره مى كند.

شاهد ديگر رواياتى است كه درباره ى طلاق اخرس[443] رسيده، و آن را به اشاره ى مفهم مقصودش، مثل پشت به زن كردن دانسته اند؛ همين گونه است در باب نماز[444]، قرائت[445]، تلبيه[446] و ....

ب: ترجمه ى اشاره ى اخرس

اگر حاكم شرع از اشارات اخرس به مقصود او پى نبرد و به مترجم نياز پيدا كرد، آيا دو مترجم عادل كافى است، يا يك نفر و يا چهار نفر مترجم لازم است؟

كسانى كه دو شاهد عادل را كافى مى دانند، مى گويند: در اين حالت، بيّنه شهادت بر زنا نمى دهد كه به چهار شاهد عادل محتاج باشيم، بلكه براى كشف مراد مقِرّ اقامه مى شود؛ بنابراين، چنين شهادتى، مانند شهادات ديگر، با دو عادل اقامه مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1،

ص: 271

شاهد اين دليل آن است كه اگر زيد چهار مرتبه اقرار كرد و دو عادل بر اقرارش شهادت بدهند، كافى است.

شهادت يك نفر نيز مؤثّر نيست؛ زيرا، فقط در باب نقل قول، خبر واحد كافى است؛ مترجم اشاره ى اخرس عنوان رأى ندارد كه يك نفر كافى باشد؛ بلكه ظاهر مطلب اين است كه شهادت مى دهد؛ و در باب شهادت، به كمتر از دو نفر اكتفا نمى شود؛ هر چند احتمال پذيرش قول يك مترجم نيز مى رود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 272

[هل القذف يثبت بالإقرار

[مسألة 3- لو قال: «زنيت بفلانة العفيفة» لم يثبت الزنا الموجب للحدّ في طرفه، إلّا إذا كرّرها أربعاً وهل يثبت القذف بذلك للمرأة؟ فيه تردّد والأشبه العدم.

نعم، لو قال: «زنيت بها وهي أيضاً زانية بزنائي» فعليه حدّ القذف.]

رابطه ى بين اقرار و ثبوت قذف

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است: اوّل: اگر مردى اقرار كند با فلان زن عفيف زنا كردم؛ و بيش از اين مقدار حرف نزند، در صورتى كه اين اقرار يك مرتبه باشد، با آن زناى موجب حدّ ثابت نمى شود؛ مگر اين كه آن را چهار مرتبه تكرار كند.

دوم: آيا بر اين اقرارش حدّ قذف مترتّب است؟ مى فرمايد: در ثبوت حدّ قذف تردّد است، اشبه عدم ثبوت قذف است.

درباره ى فرع اوّل بحثى نداريم؛ زيرا، از مسائل گذشته حكم آن معلوم است و ما در اين جا به فرع دوم مى پردازيم. امام راحل رحمه الله ابتدا ترديد كرده و سپس، عدم ثبوت حدّ را ترجيح مى دهد. مرحوم محقّق رحمه الله[447] مسأله را در ترديد رها مى كند. از اين ترديدها استفاده مى شود مسأله داراى دو احتمال است.

الف: دليل ثبوت قذف

از ظاهر عبارت «إنّي زنيت بفلانة العفيفة»- من با فلان زن پاكدامن زنا كردم- دو مطلب استفاده مى شود: يكى اقرار به زنا؛ و ديگر، نسبت زنا دادن به آن زن و هتك حرمت و آبروى او.

شاهدش اين است كه به مجرّد شنيدن چنين سخنى از مقِرّ، به ذهن خطور مى كند كه آن زن در اين جريان شركت داشته است. دو روايت نيز مؤيّد اين احتمال است:

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن البرقي عن النوفلي،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 273

عن السكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لا تسألوا الفاجرة من فجر بك، فكما هان عليها الفجور يهوّن عليها أن ترمي البري ء المسلم.[448]

فقه الحديث: سند روايت مشتمل بر سكونى است؛ سند خوبى ندارد. سكونى از

امام صادق عليه السلام از پدرش از امير مؤمنان عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: از زنى كه عمل شنيع انجام داده، سؤال نكنيد چه كسى با تو اين كار را انجام داد.

زيرا، براى چنين فردى كه به حيثيّت خودش علاقه ندارد و حاضر نشده با او چنين فجور و كار زشتى انجام دهند، امرى عادى و آسان است كه به يك مسلمان بى گناه تهمت زده، و نسبت زنا بدهد.

از روايت به خوبى استفاده مى شود كه اگر گفت: فلانى با من زنا كرده؛ رمى- كه همان قذف است- واقع مى شود. از اين رو، بايد حدّ قذف مترتّب شود.

2- وبهذا الإسناد، عن عليّ عليه السلام، قال: إذا سألت الفاجرة من فجر بك، فقالت:

فلان. جلدتها حدّين، حدّاً للفجور، وحدّاً لفريتها على الرجل المسلم.[449] فقه الحديث: سند روايت با روايت قبلى متّحد است. اگر از فاجره بپرسم چه كسى با تو زنا كرد؟ گفت: فلانى. دو حدّ بر او مى زنم، يكى به خاطر اعتراف به زنا؛ و ديگرى، از جهت نسبت دادن زنا به مرد مسلمان.

دلالت اين روايت نيز بر ثبوت حدّ قذف تمام است.

ب: دليل عدم ثبوت قذف

از آن جا كه در باب زنا تفكيك امكان دارد، يعنى ممكن است اين عمل نسبت به يك طرف زنا باشد و نسبت به طرف ديگر زنا نباشد، پس، نمى توان از اقرار زانى كه بگويد با فلان شخص زنا كردم، قذف طرف ديگر را استفاده كرد. چه بسا اين عمل از روى اكراه در حقّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 274

ديگرى واقع شده، و يا براى او وطى به شبهه بوده باشد.

در مباحث گذشته نيز گفتيم عملى كه از روى اكراه يا وطى به شبهه باشد، زنا محسوب نمى شود.

مطلبى كه در ثبوت قذف به عنوان ظهور عرفى گفته شد، يك ظهور بدوى و ابتدايى است كه با تأمّل و دقّت همراه نيست؛ امّا ظهور تحقيقى عرفى نداريم. البته نام زن را بردن، اذيّت، آزار و هتك حرمت اوست. اين مطالب، همه صحيح است، امّا ثبوت قذف و حدّ آن، مطلب ديگرى است كه با اين اقرار اثبات نمى شود.

در اين مقام، روايت صحيح و معتبرى وجود دارد كه شايد به اين معنا دلالت داشته باشد:

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين و أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام في رجل قال لإمرأته: يا زانية أنا زنيت بك.

قال: عليه حدّ واحد، لقذفه إيّاها وأمّا قوله: أنا زنيت بك، فلا حدّ فيه، إلّاأن يشهد على نفسه أربع شهادات بالزنا عند الإمام.[450] فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام درباره ى مردى كه به زنى گفته است:- در روايت «لامرأته» است كه يا بايد «لامرأة» باشد و يا مسأله را قبل از ازدواج فرض كنيم- اى زناكار! من با تو زنا كردم. امام عليه السلام فرمود: بايد براى قذف آن زن يك حدّ بخورد، امّا بر آن چه گفت: با تو زنا كردم، حدّى نيست.

نكته ى قابل دقّت در روايت، اين است كه: ثبوت حدّ براى گفتن «يا زانية» مى باشد؛ امّا براى «أنا زنيت بك» حدّى نيست؛ خواه به صورت خطاب باشد و يا به صورت غايب بگويد: «أنا زنيت بفلانة».

امام عليه

السلام در ادامه روايت مى فرمايد: اگر چهار بار عليه خود نزد امام اقرار كرد، در اين صورت، حدّ زنا بر او جارى مى شود.

نكته ى ديگرى كه از اين روايت استفاده مى كنيم، مؤثّر بودن چهار مرتبه اقرار در زناى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 275

محصنه و غير محصنه است. رواياتى كه در گذشته بر اين مطلب اقامه كرديم، درباره ى رجم و زناى محصنه بود، ولى اين روايت مطلق است و اطلاقش هر دو نوع را شامل مى شود.

در دو روايت سكونى،[451] نكته اى وجود دارد كه نمى تواند به بحث ما مربوط شود؛ زيرا، در آن ها تحقّق زنا در هر دو طرف فرض شده است. «إذا سألت الفاجرة من فجر بك»- از فاجره پرسيدى چه كسى با تو زنا كرد- پس، زناى فاعل و فاجره مسلّم گرفته شده، در حالى كه بحث ما مربوط به جايى است كه ثبوت زنا مسلّم نيست؛ لذا، مورد و موضوع روايت با مورد مسأله و موضوع مسأله تفاوت دارد. از اين رو، امام رحمه الله روى قواعدى كه داريم مى فرمايد: «الأشبه العدم».

امّا فرع دوم كه مى گويد: «إنّى زنيت بفلانة وهى زانية بزنائي»، مورد و موضوعِ آن دو روايت است و حدّ قذف مترتّب مى شود.

بيان شهيد ثانى رحمه الله در اثبات قذف

شهيد ثانى رحمه الله درباره ى فرع اوّل- «إنّى زنيت بفلانة»- مى فرمايد: ظاهر كلام گوينده رمى به زنا است. امّا احتمال اين كه از طرف مقِرّ زنا بوده ولى نسبت به طرف ديگر، وطى به شبهه يا اكراه و يا موانع ديگرِ تحقّق زنا باشد، اصل، عدم اكراه، عدم شبهه و عدم موانع ديگر است. بنابراين، بايد به ظهور كلام اخذ كرده و به حدّ قذف حكم داد.[452] در نقد

سخن ايشان مى گوييم: ظهور بدوى اين كلام در قذف قبول را داريم، ليكن اين ظهور ملاك ثبوت قذف نيست. هر چند نظر عرف ملاك است، امّا نظر ابتدايى آن فايده ندارد؛ بلكه نظر تحقيقى و ظهور تحقيقى مؤثر است و با جارى كردن اصل عدم اشتباه و مانند آن، موضوع قذف را نمى توان اثبات كرد.

نتيجه اين كه: در فرع اوّل ظاهراً حدّى ثابت نيست، ولى در فرع دوم كه تصريح مى كند «و هي زانية بزنائي»، حدّ قذف مترتّب مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 276

[حكم الإقرار بالحدّ]

[مسألة 4- من أقرّ على نفسه بما يوجب الحدّ ولم يعيّن، لا يكلّف بالبيان، بل يجلد حتّى يكون هو الّذي ينهى عن نفسه، به وردت رواية صحيحة ولا بأس بالعمل بها وقيّده قوم بأن لا يزيد على المأة وبعض بأن لا ينقص عن ثمانين.]

حكم اقرار به حدّ

اشاره

اگر كسى عليه خودش به حدّى اقرار كند- تعبير امام راحل «بما يوجب الحدّ» است، ليكن فقهاى ديگر، مانند محقّق رحمه الله در شرايع مى فرمايد «من أقرّ بحدّ»[453]. تفاوت دو تعبير با دقّت روشن است؛ يك وقت كسى اقرار مى كند حدّى از حدود الهى بر گردن من است و بايد حدّ بخورم، ليكن تعيين نمى كند كه حدّ زنا است، يا حدّ قذف، يا حدّ شرب مسكر و يا حدّ لواط، زناى احصانى يا غير آن؟- با چنين اقرارى- كه به اسباب و موجبات حدّ اقرار نكرده است، بلكه اگر به فرض، حدّى را كه اقرار مى كند، زنا بوده، اين حدّ از راه خودش ثابت شده است؛ اگر حدّ لواط بوده نيز از راه خودش اثبات شده باشد- حدّ بر او ثابت مى شود و

يك بار اقرار كافى است؛ هر چند براى ثبوت اصل حدّ، چهار بار اقرار لازم باشد.

گاه شخصى به چيزى كه موجب حدّ است، اقرار مى كند مانند: زنا، لواط و ...، اين گونه اقرار به طور كلّى از بحث ما خارج است: لذا، تعبير ديگران بهتر از تعبير تحرير الوسيله است؛ زيرا، بحث درباره اقرار به حدّ است و نه اقرار به موجب حدّ.

پس از بيان موضوع مسأله، مى فرمايد: چنين فردى را تكليف نمى كنند كه حدّ را معيّن كند.

او مى گويد: حدّى به عهده ى من است؛ حاكم چه كار دارد كه اين حدّ چيست، در كجا و به چه طريقى ثابت شده است؟

امّا اگر اقرار كند كه صد تازيانه به عنوان حدّ زنا بر عهده ى من است، به مقتضاى اين اقرار، به او تازيانه مى زنند. حال، اگر حدّ را مبهم بگذارد، در حقيقت او به يك حقّ الهى اقرار كرده، ولى نوع آن را معيّن نكرده است، آيا بايد از او توضيح بخواهيم تا آن را معيّن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 277

كند؟ دو احتمال مطرح است:

احتمال اوّل، نه تنها اين فرد را به توضيح دادن تكليف نكرده، بلكه او را رها مى سازند؛ مثل اين كه اقرارى از او سر نزده است.

ادلّه ى احتمال اوّل

1- شك داريم چنين اقرار مجمل و مبهمى تكليف آور است و يا وجودش كالعدم است؟

در اين حالت به اصل چنگ مى زنيم؛ قبل از آن كه اقرار كند، حدّى ثابت نبود، با اين قرار اجمالى آيا حدّى مى آيد يا نه؟ اصل عدم ثبوت حدّ است.

2- «الحدود تدرء بالشبهات»[454] اقتضا دارد در هر موردى كه راه فرارى از اجراى حدّ در پيش بود، بايد آن را گرفت و

مانع اجراى حدّ شد. از هر راه تخلّصى بايد استفاده كرد.

3- ممكن است از روايت ماعز بن مالك[455] نيز استمداد كرد. به اين صورت كه وقتى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و اقرار كرد، پيامبر مرتّب او را به ترديد مى انداخت و مى فرمود: تو اشتباه مى كنى، شايد او را بوسيده اى، يا مسأله مضاجعت در كار بوده و .... ماعز نيز پى در پى اصرار داشت عمل زنا انجام داده است. خلاصه ى كلام، پيامبر صلى الله عليه و آله در صدد بودند كارى كنند چهار مرتبه اقرار محقّق نشود تا موضوع حدّ منتفى گردد.

4- عن أنس بن مالك قال: كنت عند النبيّ صلى الله عليه و آله فجاءه رجلٌ فقال يا رسول اللَّه إنّي أصبت حدّاً فأقمه عليّ ولم يسمّه، فحضرت الصلاة فصلّى النّبي صلى الله عليه و آله، فقام إليه الرجل فقال: يا رسول اللَّه إنّى أصبت حدّاً فأقم في حدّ اللَّه، قال: أليس قد صلّيت معنا؟ قال: نعم، قال فإنّ اللَّه قد غفر لك ذنبك وحدّك.[456] فقه الحديث: اين روايت را بخارى در صحيح خود آورده است. انس بن مالك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 278

مى گويد: مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: حدّى بر گردن من است، آن را جارى كن؛ امّا آن را معيّن نكرد. زمان نماز فرا رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله نماز را اقامه كرد؛ آن مرد دوباره از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست تا حدّ را بر او اقامه كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آيا تو همراه ما نماز نخواندى و

در نماز جماعت شركت نكردى؟ گفت: آرى. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند گناه و حدّ تو را عفو كرد و بخشيد.

اين روايت دلالت دارد اقرار اجمالى مفيد نيست و پيامبر صلى الله عليه و آله او را مكلّف به توضيح و تعيين نوع حدّ نكردند.

5- قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: من أتى هذه القاذورات شيئاً فستر ستره اللَّه، وأنّ من بدا صفحته أقمنا عليه الحدّ.[457] فقه الحديث: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر شخصى كه كثافت كارى كرده، آن را مخفى كند به گونه اى كه كسى غير از خودش و خدا نفهمد، خدا نيز او را مى پوشاند. امّا كسى كه مطلب را علنى و آشكار ساخت، بر او حدّ جارى مى كنيم.

مستدِلّ بايد به اين قسمت از حديث كه مى گويد «فستر ستره اللَّه» تمسّك كند و بگويد: مراد اقرار اجمالى است.

6- وعنه، عن أحمد بن محمّد بن خالد، رفعه عن أمير المؤمنين عليه السلام في حديث الزاني الّذي أقرّ أربع مرّات، أنّه قال لقنبر: احتفظ به، ثمّ غضب وقال:

ما أقبح بالرجل منكم أن يأتي بعض هذه الفواحش فيفضح نفسه على رؤوس الملأ، أفلا تاب في بيته، فواللَّه لتوبته في ما بينه وبين اللَّه أفضل من إقامتي عليه الحدّ.[458]

فقه الحديث: اين حديث مربوط به مردى است كه چهار بار نزد اميرمؤمنان عليه السلام به زنا اقرار كرد. امام عليه السلام دستور بازداشت او را داد و سر انجام او را سنگسار كرد. ذيل اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 279

روايت، چند جمله ى ديگر نيز نقل شده است:

امام عليه السلام فرمود: تعجّب مى كنم از افرادى كه عمل

زشتى را مرتكب شده و با اقرار كردن به آن خود را گرفتار عذاب الهى و مجازات مى كنند؛ آنان فكر مى كنند اگر اين راه را طى كنند و حدّ بر ايشان جارى شود، بهتر تطهير شده اند؛ در صورتى كه اگر بين خود و خدا توبه كنند و واقعاً پشيمان شوند، ارزش اين توبه نزد خداوند بيش تر از اقرار كردن و اجراى حدّ در حقّ آنان است.

از سخن امام عليه السلام استفاده مى شود تا صورت امكان بايد حدّ پياده نشود.

نقد ادلّه ى احتمال اوّل

اين ادلّه ى شش گانه نمى تواند مطلوب و احتمال اوّل را ثابت كند؛ زيرا،

اوّلًا: تمسّك به اصل در صورتى جايز است كه دليلى بر مقام نداشته باشيم. با وجود عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[459] وادلّه ى نفوذ اقرار، مجالى براى جريان اصل نيست.

دوم اين كه: در بحثِ ما، موضوع «الحدود تدرأ بالشبهات» محقّق نيست. فردى اقرار مى كند حدّى با مقدّمات ثابت شده بر عهده ى من است؛ در اين حال، شبهه اى نداريم تا با تمسّك به «الحدود تدرأ بالشبهات» آن را ساقط كنيم.

توضيح خواستن از كسى كه به حدّى اقرار مى كند، چه ربطى به اين قاعده دارد؟ به ويژه با توجّه به رواياتى كه در باب اوّل حدود رسيده، و مفاد آن ها، اجراى حدود بدون هيچ مسامحه كارى است؛ تأخير و تعطيل حدود براى هيچ فردى جايز نيست.[460] مفروض مسأله نيز اين است كه فردى به حدّى اقرار كرده است؛ بنابراين، بايد آن حدّ اجرا شود.

سوم: قصّه ى ماعز بن مالك نيز به بحث ما ربطى ندارد؛ زيرا، نبايد بين باب كيفيّت ثبوت حدّ و اقرار به حدّ خلط شود. در قضيه ى ماعز، پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواستند

مانع ثبوت زنا به اقرار شوند؛ يعنى: بحث در ثبوت و عدم ثبوت حدّ بود؛ امّا در اين فرع، سخن درباره ى حدّى است كه به طريق شرعى ثابت شده است و اين شخص به آن اقرار كرده،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 280

مى گويد: «للَّه عليّ حدّ»، و نمى گويد: «إنّي زنيت».

چهارم: روايت انس بن مالك، هرچند دلالت بر مطلوب دارد، امّا از نظر سند ضعيف و بى اعتبار بوده و از طرق شيعه نيز نرسيده است.

پنجم: در روايت بيهقى، چرا اقرار اجمالى را در «فستر سَتَرَه اللَّه» داخل مى كنيد؟ چرا مصداق «إن من بدا صفحته» نباشد؟ اين فرد با اقرار اجمالى خود، پرده را كنار زده، ليكن نوع حدّ را به تمام معنا روشن نكرده است. بلكه مى توان گفت: دايره ى احتمال درباره ى اين فرد وسيع تر از شخصى است كه اقرار به زنا مى كند؛ زيرا، احتمال مى رود حدّ سنگين ترى همانند لواط بر عهده ى او باشد.

ششم: كلام اميرمؤمنان عليه السلام نيز به بحث ما مربوط نيست. امام عليه السلام مى فرمايد: چرا مردم اقرار مى كنند و از راه توبه استفاده نمى كنند، با آن كه ارزش توبه بيش از اقرار و اجراى حدّ است؟! اين مطلب با بحث ما هيچ ارتباطى ندارد. اگر ارزش توبه بالاتر از ارزش چهار مرتبه اقرار شد، از كجا اين مطلب دليلِ بر ناديده گرفتن اقرار به حدّ مى شود؟

بيان مقتضاى قاعده

اگر بخواهيم بر طبق قواعد مشى كنيم، قاعده اقتضا دارد كسى كه به حدّى اقرار مى كند، بايد وادار به توضيح شود تا آن را معيّن كند؛ همان گونه كه اگر به حقّى به نفع مردم اقرار كرد و گفت: «لزيد عليّ حقٌّ»، از او مى خواهند تا

آن را مشخّص كند، و به همان مقدار، از او گرفته مى شود.

در اين مقام، مُقِرّ مكلّف به بيان است؛ زيرا، نبايد حدّى از حدود الهى تعطيل شود. از اين رو، حاكم شرع وظيفه دارد از او توضيح بخواهد و بر مقِرّ نيز واجب است توضيح دهد.

ليكن در اين جا روايتى وجود دارد كه بايد بررسى شود، آيا بر خلاف قاعده است يا نه؟

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن إبن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عن أمير المؤمنين عليه السلام في رجل أقرّ على نفسه بحدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 281

ولم يسمّ أيّ حدّ هو، قال: أمر أن يجلد حتّى يكون هو الّذي ينهى عن نفسه في الحدّ.[461] سند حديث: هر دو طريق اين روايت منتهى به محمّد بن قيس مى شود. شهيد ثانى رحمه الله مى فرمايد: محمّد بن قيس، اسم براى دو راوى از امام باقر عليه السلام است كه يكى ثقه بوده و ديگرى توثيق ندارد؛ از اين رو، نمى دانيم روايت را كدام يك از اين دو نفر نقل كرده، پس در حقّ ما حجّت نيست.[462] در پاسخ از اشكال اوّل گفته اند: جدا سازى محمّد بن قيس ثقه از غير ثقه با شواهد و قرائن امكان دارد. يكى از اين شواهد، روايت عاصم بن حميد از محمّد بن قيس ثقه است؛ زيرا، او از مشايخ عاصم بوده است. از اين رو، امام راحل رحمه الله از روايت به صحيحه تعبير كرده اند.

نسبت به سهل بن زياد نيز اوّلًا: در يكى از دو طريق

واقع شده است؛ و ثانياً: درباره ى او گفته شده: «الأمر في سهل سهل»، يعنى نبايد وجود سهل بن زياد را سبب ضعف روايت دانست، و نسبت به او بايد به آسانى ردّ شد.

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: مردى نزد اميرمؤمنان عليه السلام به حدّى اقرار كرد- اقرار او به زنا نبوده، بلكه به حدّى كه از طريق شرعى ثابت شده، اقرار نموده است-. ليكن آن را نام نبرد كه چه حدّى است. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: به او تازيانه بزنيد تا آن گاه كه خودش بگويد: كافى است، دست نگاه داريد.

مستفاد از روايت، عدم لزوم توضيح از مقِرّ و عدم اجبار او به بيان موجِب حدّ و نوع آن است. پس، روايت متضمّن حكمى بر خلاف مقتضاى قاعده است. قاعده دلالت داشت بر اين كه حاكم شرع بايد با تهديد و مانند آن، او را به توضيح و بيان مجبور كند؛ لذا، با وجود اين روايت صحيحه، نمى توان به مقتضاى قاعده عمل كرد.

بيان شهيد ثانى رحمه الله در نقد اين روايت: شهيد ثانى رحمه الله در كتاب مسالك، علاوه بر اشكال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 282

در سند روايت كه پاسخش گذشت، چند نقد ديگر دارد:

1- براى حدّ اقسامى از قبيل: تازيانه، سنگسار كردن، قتل به وسيله ى شمشير، سوزاندن با آتش، پرتاب كردن از بلندى در حدّ لواط و ... وجود دارد به شخصى كه اقرار مى كند حدّى به گردن من هست، چرا فقط تازيانه زده شود، با آن كه احتمال حدود ديگر منتفى نيست؟

تازيانه چه خصوصيّتى دارد؟ او كه نگفته: «للَّه عليّ حدّ الجلد»؛ بلكه گفته: «للَّه عليّ حدّ»؛ به چه

دليل حدّى كه چنين دامنه ى وسيعى دارد را فقط در مورد تازيانه پياده مى كنيد؟

2- كيفيّت اثبات حدود متفاوت است؛ پاره اى از آن ها همانند زناى غير محصنه با چهار مرتبه و برخى با دو مرتبه اقرار و بعضى نيز با يك اقرار ثابت مى شود. با در نظر گرفتن اين مطلب، چگونه مى توان با يك اقرار، حدّ را ثابت و اجرا كرد؛ در حالى كه اجراى صد تازيانه بر چهار اقرار، و ضرب هشتاد تازيانه بر دو اقرار متوقّف است؟

3- اگر مراد مقِرّ از «للَّه عليّ حدّ» تعزير باشد، مقدار تعزير به نظر حاكم بستگى دارد و مقِرّ در تعين آن هيچ نقشى ندارد. لذا، با آن چه در اين روايت آمده كه او را مى زنند تا زمانى كه از زدن نهى كند، مباينت دارد. علاوه بر اين كه در ميان حدود، حدّى نداريم كه مقدار آن مشخّص نشده باشد و با پنج يا ده تازيانه تمام شود.

4- اين حديث با روايت انس بن مالك[463] معارضه دارد، و بر آن ترجيحى ندارد؛ در حالى كه مفاد روايت انس، عدم ثبوت حدّ با اقرار اجمالى است؛ اگر حدّ با آن ثابت مى شد، پيامبر صلى الله عليه و آله آن را تأخير نمى انداخت.[464]

نقد نظر شهيد ثانى رحمه الله

اوّلًا: ايشان بين موردى كه اقرار به موجب حدّ باشد با موردى كه اقرار به خود حدّ است، خلط كرده اند. محلّ نزاع جايى است كه فردى اقرار مى كند حدّى با موازين خودش به گردن من ثابت شده است. در اين صورت، نياز به تكرار اقرار نيست؛ هر چند موجِب حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 283

به يك اقرار ثابت نشود، امّا در حدّ آن يك اقرار كافى

است.

ثانياً: اگر بگويد: «للَّه عليّ حدّ»، ما به چه حقّى دست از ظهور اين كلام برداريم و آن را بر تعزير حمل كرده، و پس از آن، اشكال كنيم: مقدار تعزير به دست حاكم است؟ هر چند استعمال حدّ در معناى تعزير جايز است، امّا نياز به قرينه و شاهد است، كه در اين مقام مفقود است.

ثالثاً: روايت انس بن مالك در صحيح بخارى[465] نقل شده است و در كتاب هاى روايى شيعه اثرى از آن ديده نمى شود. آيا چنين روايتى با اين خصوصيّات، مى تواند در برابر روايت صحيحه ى محمّد بن قيس ايستاده و با آن معارضه كند؟ روايت انس بن مالك اگر معارض هم نداشت، حجّت نبود تا به آن عمل شود؛ تا چه رسد به معارضه كردن با روايت صحيح السند محمّد بن قيس.

رابعاً: اشكالات ديگر شهيد ثانى رحمه الله با فرض قطع نظر ايشان از سند روايت بود، يعنى فرض را بر صحّت سند آن گذاشته اند. در اين حال، از ايشان سؤال مى شود آيا پذيرفتن يك روايت صحيحه مشروط به تطبيق آن با قواعد است، يا بايد بدون تأمّل آن را پذيرفت؟

اگر قرار است مقتضاى قواعد را پياده كنيم، بايد به مجرّد چنين اقرارى، شخص را مجبور به پاسخ دادن كرد؛ هر چند مستلزم بازداشت و حبس او شود؛ همان گونه كه در اقرار به حقوق مردم مى گوييم. امّا سخن در اين است كه روايت صحيحه، خلاف اين مطلب را دلالت دارد؛ مى گويد: از او توضيح نخواهيد و در عين حال به او تازيانه بزنيد تا زمانى كه خودش بگويد: كافى است. ممكن است اين فرد در تازيانه ى دهم بگويد: بس است.

اگر روايت معتبر باشد

و مشهور از آن اعراض نكرده باشند، ديگر جاى مناقشه و اشكال نيست؛ بلكه بايد آن را پذيرفت و به آن عمل كرد. روايت محمّد بن قيس از نظر سند اشكال ندارد؛ و از متقدّمان، مانند: شيخ طوسى و قاضى و ديگران تا متأخّران، مثل امام راحل رحمه الله به آن فتوا داده اند؛ و عدّه زيادى از فقها به طور كامل مسأله را مطرح نكرده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 284

لذا، آن چه را شهيد اوّل رحمه الله در لمعه و شهيد ثانى رحمه الله در شرح آن[466] و فاضل هندى رحمه الله در كشف اللثام[467] در حمل روايت و توضيح كلام اصحاب گفته اند، وجهى ندارد. اين بزرگان، از يك طرف نخواسته اند روايت را كنار بزنند، و از سوى ديگر عمل به آن را سنگين يافته اند؛ از اين رو، گفته اند: روايت و فتواى اصحاب را حمل مى كنيم بر اين كه اگر كسى به حدّى اقرار اجمالى كرد، ملاحظه مى كنيم چند بار اقرار دارد. اگر چهار مرتبه بود، آن را به زنا مرتبط مى كنيم و اگر دو مرتبه بود، آن را به حدّى كه دوبار اقرار لازم دارد، حمل كرده؛ و اگر يك مرتبه اقرار كرد، آن را به حدّى كه يك اقرار در آن كافى است، مرتبط مى كنيم.

اشكال نظر اين بزرگان، همان اشكالى است كه بر ظاهر عبارت تحرير الوسيله وارد است.

آنان محلّ نزاع را گم كرده اند؛ فرد مقِرّ، به زنا اقرار نمى كند كه چهار مرتبه اقرار لازم باشد! نظير اين مطلب آن است كه اگر كسى بخواهد بر زنا شهادت دهد، چهار شاهد عادل لازم است؛ ولى در شهادت بر اين كه چهار شاهد شهادت دادند،

بيّنه كافى است. لذا، اگر كسى نزد حاكم شرع قم بيايد و بگويد: من در نزد حاكم شرع اصفهان چهار بار اقرار به زنا كردم و او من را به حدّ زنا محكوم كرد، قاضى همين يك اقرار را از او مى پذيرد، و تعدّد اقرار لازم نيست.

از مباحث گذشته نتيجه مى گيريم اگر سند روايت اشكالى نداشته باشد، تمام اين شبهات دور ريخته مى شود، و بايد مطابق آن عمل كرد؛ هر چند خلاف قاعده باشد. ليكن در اين مقام، روايت مرسله اى وجود دارد كه شيخ صدوق رحمه الله در مقنع آورده است، آن را نيز بايد بررسى كرد.

روايت صدوق رحمه الله در كتاب مقنع[468]

اين روايت را مرحوم صدوق در كتاب فقهى خود «المقنع» آورده و حاجى نورى رحمه الله نيز آن را در كتاب مستدرك الوسائل نقل كرده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 285

قضى أمير المؤمنين في رجل أقرّ على نفسه بحدٍّ ولم يبيّن أيّ حدّ هو، أن يجلد ثمانين فجلد، ثمّ قال: لو اكملتُ جلدَك مائة ما أبغيتُ عليه بيّنةً غير نفسك.[469] سند حديث: روايت مرسله است؛ امّا شيخ صدوق رحمه الله روايت را با جمله ى «قضى امير المؤمنين عليه السلام» شروع كرده، يعنى: به طور قطع به آن حضرت نسبت مى دهد؛ و نمى گويد: «رُوي أنّه قضى ...». آيا اين نوع ارسال را مى توان كنار گذاشت؟ و روايت را به عنوان مرسله بودن از حجّيت انداخت؟

در گذشته گفتيم: مرسلات صدوق رحمه الله دو گونه است: يك بار مى گويد: «رُوِى»؛ در اين صورت، نمى توان گفت روايت معتبر است. ليكن گاه شيخ صدوق رحمه الله روايت را به طور جزم به معصوم اسناد مى دهد. فردى كه علاوه بر مقام

فقاهت، در علم حديث متخصّص، و صاحب يكى از چهار كتاب اساسى شيعه در حديث هست، آيا با چنين اسنادى از او مى توان روايت را ساقط كرد؟ آيا اين گونه اسناد دادن در حكم توثيق سند روايت نيست؟

شيخ صدوق رحمه الله هنگام قضاوت اميرمؤمنان عليه السلام حاضر نبوده و با وجود فاصله ى بين او و اميرمؤمنان عليه السلام به چند قرن، مطلب را به طور قطع اسناد مى دهد كه به منزله ى توثيق جميع راويان آن واقعه است؛ همان گونه كه در حديث «ادرؤوا الحدود بالشبهات»[470] گفتيم.

لذا، نمى توان همانند صاحب جواهر رحمه الله[471] روايت را به عنوان ارسال كنار زد.

فقه الحديث: مردى اقرار به حدّى كرده، ولى آن را مشخّص و معيّن نمى كند.

اميرمؤمنان عليه السلام دستور دادند: فعلًا هشتاد تازيانه به او بزنيد؛ پس از اجراى حدّ، فرمود: اگر عدد تازيانه ها را به صد مى رساندم به مقتضاى اقرار تو، به دليل نياز نبود؛ اقرارت اقتضاى اين مطلب را داشت و محتاج به بيّنه نبوديم.

روايت دلالت دارد اگر كسى به حدّى اقرار كند، بايد هشتاد تازيانه به او زده شود؛ و كمتر از آن جايز نيست. ولى مى توان تعداد را به صد تازيانه رسانيد، امّا نبايد از آن تجاوز كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 286

استدلال ابن ادريس رحمه الله و نقد آن

ابن ادريس رحمه الله[472] به مضمون اين روايت فتوا داده است. البته دليل ايشان اعتبارى است.

فرموده: چون اقلّ حدود هشتاد و اكثر آن صد تازيانه است؛ و اين فرد نيز به حدّ اقرار كرده است، از اين رو، نبايد از هشتاد كمتر و يا از صد تازيانه بيشتر زد. وى روايت را به عنوان مؤيّد دليل خودش آورده است.

به ابن

ادريس رحمه الله اشكال شده است:

اوّلًا: شما در بحث اصول، خبر واحد صحيح را حجّت نمى دانيد؛ در اين جا چگونه به مرسله اى عمل مى كنيد كه بيشتر علما به جرم ارسال آن را كنار زده اند؟

ثانياً: صاحب مسالك[473] و صاحب جواهر رحمهما الله گفته اند: اقلّ حدود، هفتاد و پنج تازيانه و مربوط به حدّ قيادت و قوّادى- يعنى فردى بين زن و مرد نامحرم براى عمل حرام واسطه شود- است.

ثالثاً: مرحوم محقّق رحمه الله[474] پس از نقل كلام ابن ادريس رحمه الله فرموده است: چه بسا كلام ايشان در طرف زيادى، درست و تمام باشد؛ امّا در طرف كمى ناتمام است. زيرا، ممكن است مقِرّ از واژه ى «حدّ» اراده ى تعزير كرده باشد؛ و تعزير به كمتر از هشتاد تازيانه نيز محقّق مى شود.

شهيد ثانى رحمه الله بر مرحوم محقّق رحمه الله در اين مطلبى كه فرموده اند، دو اشكال دارد:

1- درست است هر جا كلمه ى حدّ استعمال شود، احتمال تعزير داده مى شود؛ ليكن اين احتمال، بر خلاف ظاهر واژه ى «حدّ» است. ظاهر اين كلمه آن است كه در هر موردى كه اطلاق مى شود، همان حدّ شرعى الهى است و اراده ى معناى تعزير از آن خلاف ظاهر و به قرينه نياز دارد.

و فرض ما، در اقرار بدون قرينه است كه نمى توان به مجرّد احتمال، دست از ظهور آن برداشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 287

2- بر فرض اين كه مراد مقِرّ از حدّ، تعزير باشد، تشخيص مقدار آن به عهده ى حاكم است و او تا نفهمد چه گناهى از مقِرّ سر زده، نمى تواند به كيفرى مناسبِ حال مقِرّ حكم دهد.[475] علاوه بر اين دو اشكال، به مرحوم محقّق مى گوييم:

در اين مسأله، روايات ديگرى نيز داريم. در روايت محمّد بن قيس آمده بود: «يضرب حتّى ينهى عن نفسه»[476]؛ در اين روايت، حدّى معيّن نشده، و بلكه به عهده ى مقِرّ است. اگر پس از پنج يا ده تازيانه نهى كرد، دست نگاه مى داريم؛ و اگر پس از دويست تازيانه هم نهى نكرد، او را مى زنيم. لذا، نمى توان گفت: اكثر حدود صد تازيانه است. ممكن است به علّت هاى ديگرى بر مقدار آن افزوده شود؛ مانند اين كه جنايت در ماه رمضان يا در مسجد الحرام واقع شده باشد، كه به واسطه ى شرافت مكان يا زمان، مقدار حدّ بالا رود. اين مطلب در قضاوت هاى اميرمؤمنان عليه السلام مشهود است.[477] با توجّه به اين نكات، چرا مرحوم محقّق در طرف زياده اشكال نكرده، و ابن ادريس رحمه الله را تصديق كرده است؟ در حالى كه صحيحه ى محمّد بن قيس در هيچ يك از جانب قلّت و كثرت مقدارى مشخص نكرده است. چرا به آن عمل نمى كند؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: كلام بسيارى از اين بزرگان، همانند محقّق و علّامه ى حلّى رحمه الله روشن نيست. آيا مى خواهند بر طبق قاعده عمل كنند؟ در اين صورت، بايد يكى از دو راه را بپيمايند: يا اقرار اجمالى را كالعدم فرض كنند، يا مقِرّ را به زندان انداخته تا توضيح دهد، و يا بر طبق صحيحه ى محمّد بن قيس فتوا دهند. از طرفى در روايت صدوق رحمه الله هم دخل و تصرّف مى كنند. بالاخره راه را مشخّص نكرده اند.

اين كلام صاحب جواهر رحمه الله متين است؛ يا بايد على القاعده فتوا داد، يا به روايت محمّد بن قيس عمل شود، و يا بدون دخل

و تصرّف، مرسل صدوق رحمه الله را مستند قرار داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 288

نظر صاحب جواهر رحمه الله

ايشان مرسله ى صدوق را به جهت ارسالش كنار زده و تمام تكيه را بر صحيحه ى محمّد بن قيس متمركز كرده، و مى گويد: «يضرب حتّى ينهى عن نفسه» يك حكم تعبّدى است كه به واسطه ى روايت صحيح السند و مورد عمل فقها به ما رسيده است؛ بايد به آن عمل كنيم.[478]

بيان نظر برگزيده در جمع بين روايات

اگر مرسل صدوق را طرح كنيم، كلام صاحب جواهر رحمه الله تمام است؛ ولى بر مبناى ما كه اين روايت حجّت است، جمع بين دو روايت مشكل مى شود؛ به ويژه كه هر دو روايت مربوط به اميرمؤمنان عليه السلام است؛ زيرا، مدلول صحيحه آن است كه زده شود تا آن كه خودش بگويد بس است؛ و مدلول مرسله اين است كه نبايد از هشتاد ضربه كمتر و از صد تازيانه تمامى اينها به هم متصل شود. دو مدلول با هم تنافى دارد؛ كدام يك از دو روايت مقدّم است؟ آيا صحيحه را به واسطه ى ارتباط با قول مشهور مقدّم، و مرسله را از جهت بى ارتباطى كنار بزنيم؟

اشكال اين تقديم، نبودن يك شهرت قوى بر عمل به صحيحه است؛ و با وجود مخالفت داشتن هر دو روايت با قاعده، نمى توان چنين ترجيحى داد.

آيا ممكن است بين دو روايت جمع دلالى به تخيير كنيم؟ يعنى حاكم شرع مخيّر است بين اين كه تعيين مقدار را به عهده ى مقِرّ گذاشته، او را بزنند تا وقتى نهى كند؛ و يا خودش بين هشتاد تا صد تازيانه، عددى انتخاب كند؟

راه ديگر اين كه فقيه، مخيّر است يكى از اين دو روايت را گرفته و به آن فتوا دهد.

زيرا، هر دو حجّت است؛ پس، به مقتضاى هر كدام كه خواست مى تواند فتوا بدهد.

نكته: در عبارت

تحرير الوسيله مسامحه اى ديده مى شود. ايشان در نقل اقوال فرموده:

«قيّده قوم بأن لا يزيد على المائة وبعض بأن لا ينقص عن ثمانين». از عبارت استفاده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 289

مى شود گروهى گفته اند: حدّ نبايد از صد تازيانه تجاوز كند، ولى در ناحيه ى قلّت، به حدّى محدود نكرده اند. اين نظر صاحب شرايع رحمه الله است؛[479] امّا قسمت اخير كه كمتر از هشتاد تازيانه نباشد و در ناحيه ى اكثر تعيين نكرده باشد، كسى اين قول را نگفته است؛ البته ابن ادريس رحمه الله هر دو طرف را محدود كرده است؛ يعنى: از هشتاد ضربه كمتر نباشد و از صد تازيانه نيز تجاوز نكند.[480]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 290

[حكم الإنكار بعد الإقرار]

[مسألة 5- لو أقرّ بما يوجب الرجم ثمّ أنكر سقط الرجم. ولو أقرّ بما لا يوجبه لم يسقط بالإنكار. والأحوط إلحاق القتل بالرجم. فلو أقرّ بما يوجب القتل ثمّ أنكر لم يحكم بالقتل.]

حكم انكار پس از اقرار

اشاره

در اين مسأله سه فرع مطرح است:

الف: اگر به موجب ثبوت رجم، اقرار و پس از آن انكار كند، رجم از او ساقط مى شود.

ب: اگر به چيزى اقرار كند كه موجب رجم نيست، و بلكه حدود ديگر با آن اثبات مى شود، و سپس انكار نمايد، با انكارش حدّ ساقط نمى گردد.

ج: قتل نيز مانند رجم است؛ يعنى بنا بر احتياط در اين حكم به آن ملحق مى شود. از اين رو، اگر كسى به موجب قتل اقرار و پس از آن انكار كند، كشته نمى شود.

فرع اوّل: حكم انكار موجب رجم بعد از اقرار

اگر نتيجه ى اقرار شخصى نزد حاكم ثبوت حدّ رجم بر او شد، مانند اين كه چهار مرتبه اقرار به وقوع زناى محصنه كند، در صورتى كه پس از اتمام اقرار، منكر ارتكاب زنا شود، به مقتضاى قواعد باب اقرار، اين انكار مفيد فايده نيست و پذيرفته نمى شود؛ ليكن در خصوص رجم، رواياتى بر خلاف اين قاعده رسيده است كه به مفاد آن نيز فتوا داده اند؛ و بلكه برخى از علما ادّعاى اجماعى بودن حكم را دارند.

مستفاد از اين روايات، پذيرش انكار و سقوط حدّ رجم است؛ هر چند پاره اى از روايات، بر ثبوت صد تازيانه بعد از سقوط رجم دلالت دارد؛ ليكن مقصود ما از اين فرع، استدلال بر سقوط رجم است. لذا، بايد روايات را بررسى كنيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبان، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل أقرّ على

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 291

نفسه بحدّ ثمّ جحد بعدُ، فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام أنّه سرق ثمّ جحد قطعت يده، وإن رغم

أنفه. وإن أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً أو بفرية فاجلدوه ثمانين جلدة.

قلت: فإن أقرّ على نفسه بحدّ يجب فيه الرجم، أكنت راجمه؟ فقال: لا، ولكن كنت ضاربه الحدّ.[481]

فقه الحديث: در اين صحيحه، از امام صادق عليه السلام راجع به مردى كه عليه خودش به حدّى اقرار كرده، سؤال شده است. ظهور كلام در اقرار به حدّ معيّن است؛ البته نه به آن گونه كه در مسأله ى گذشته مطرح كرديم. اقرار به حدّ نبوده، بلكه از جواب امام عليه السلام استفاده مى شود كه اقرار به موجب حد است؛ يعنى اگر به سرقت اقرار داشته، دو مرتبه بوده و اگر مقِرّ به زنا بوده، چهار مرتبه بود؛ اما آن چيزى كه محطّ نظر سائل بوده، كيفيّت اقرار نيست، بلكه حكم انكار بعد از اقرار را پرسيده است.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر اقرار به سرقت بوده، انكار مسموع نيست و دستش قطع مى شود. اگر اقرارش به شرب خمر، يا قذف زن يا مرد مسلمانى بوده، هشتاد تازيانه بر او زده مى شود.

سائل پرسيد: اگر به چيزى اقرار كرد كه موجب ثبوت حدّ رجم بر او مى شود، آيا او را سنگسار كنم، پس از آن كه انكار كرد؟ امام عليه السلام فرمود: نه، انكار اين جا مؤثّر است و سبب سقوط رجم مى شود؛ ليكن بر او حدّ (صد تازيانه) بزن.

- درآينده اين بحث را خواهيم داشت كه آيا در تمام موارد ثبوت رجم، صد تازيانه نيز ثابت است؛ و يا در پاره اى از موارد آن ثابت است.-

بنا بر احتمال اوّل، معناى روايت سقوط رجم و بقاى صد تازيانه مى شود؛ و بنا بر احتمالى، مراد از «حدّ» در اين جا تعزير است؛ زيرا،

اين شخص يا در اقرارش بر حقّ است و يا دروغ مى گويد؛ در هر حال، بايد بر گناهى كه مرتكب شده (زنا يا دروغ) تعزير شود.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد بن عثمان،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 292

عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا أقرّ على نفسه بحدّ أو فرية ثمّ جحد جلد. قلت: أرأيت إن أقرّ على نفسه بحدّ يبلغ فيه الرجم أكنت ترجمه؟ قال:

لا، ولكن كنت ضاربه.[482]

فقه الحديث: در سند روايت، ابراهيم بن هاشم است. از اين رو، صاحب جواهر رحمه الله آن را حسنه مى داند. مضمون روايت، با روايت قبلى متّحد و راوى آن هم حلبى است. بنا بر مبنايى كه از مرحوم آيت اللَّه بروجردى نقل كرديم، اين ها دو روايت نيستند؛ بلكه يك روايت اند كه يك بار مفصّل و يك بار هم مجمل نقل شده است.

وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: من أقرّ على نفسه بحدّ أقمته عليه إلّاالرجم، فإنّه إذا أقرّ على نفسه ثمّ جحد لم يرجم.[483]

فقه الحديث: صاحب جواهر رحمه الله[484] به واسطه ى وجود ابراهيم بن هاشم در سند حديث، از آن به حسنه ياد مى كند. امام صادق عليه السلام فرمود: هر شخصى عليه خود به حدّى اقرار كند، بر او آن حدّ را جارى مى كنم؛ مگر در حدّ رجم كه اگر پس از اقرارش انكار كرد، ديگر سنگسار نمى شود.

نتيجه: هر سه روايت كه به نظر ما دو روايت بيشتر نيست، بر سقوط رجم پس از انكار، دلالت تام و تمام دارد.

بررسى تأثير سوگند در سقوط رجم

اشاره

از كتاب جامع

بزنطى حكايت شده است، پس از انكار بايد قسم بخورد تا رجم ساقط شود؛ و اين مطلب را با سندهاى متعدّد از امامان عليهما السلام نقل كرده است.[485]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 293

اين حكايت منشأ اين بحث شده است، ليكن در رواياتى كه به آن ها اشاره شد و فتاوا و كلمات اصحاب هيچ اثرى از قسم پس از انكار ديده نمى شود؛ لذا، به صرف اين حكايت، نمى توان فتوا به انضمام سوگندى به انكار براى سقوط رجم داد.

استدلال به جريان ماعز بن مالك بر عدم سقوط حدّ

ممكن است كسى توهّم كند روايتى كه اهل سنّت در جريان اقرار ماعز بن مالك نقل كرده اند، دلالت بر عدم سقوط رجم پس از انكار دارد؛ زيرا، در يكى از نقل ها آمده است كه: پس از سه بار اقرار، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر مرتبه ى چهارم اعتراف كنى و چهار بار اقرار تكميل شود، تو را رجم خواهم كرد.[486] و در نقل ديگرى، پس از چهار بار اقرار فرمود:

اين شهادات چهار بار شد، زناى محصنه ثابت شد، برويد او را سنگسار كنيد.[487] از اين روايت استفاده مى شود كه انكار هيچ نقشى در سقوط رجم ندارد. اطلاق كلام حضرت دلالت دارد كه اگر اعترافت به چهار مرتبه رسيد، تو را رجم مى كنم؛ خواه انكارى از تو سر زند يا نه. برويد او را سنگسار كنيد، منكر شود يا نه.

اوّلًا: از كدام قسمت روايت مى توانيد اثبات كنيد پيامبر صلى الله عليه و آله در مقام بيان حدّ رجم حتّى از جهت انكار بعد از اقرار بوده، تا اطلاق ثابت شود؛ و به اطلاق كلام ايشان بر عدم سقوط حدّ تمسّك شود؟

ثانياً: با وجود

روايات صحيحه و يا حداقل حسنه كه دلالتش بر سقوط حدّ رجم بعد از انكار تام بود، چگونه مى توان بر اطلاق باقى ماند؟

توجّه به اين نكته لازم است كه پس از سقوط حدّ رجم به انكار، جاى اين بحث باقى است كه آيا مقِرّ را رها مى كنند و هيچ حدّى بر او جارى نمى شود؛ حتّى او را تعزير و تنبيه نمى كنند؟ ظاهر برخى از اين روايات اجراى صد تازيانه است. اين بحث در محلّ خودش تحقيق مى شود كه آيا علاوه بر رجم، صد تازيانه بايد به زانى محصن زد يا نه؛ و يا اين حكم، اختصاصىِ زناى پيرمرد و پيرزن است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 294

فرع دوم: حكم انكار حدود ديگر غير از رجم

اگر شخصى به زناى معمولى، يا شرب خمر، يا قذف و يا سرقت انكار كند به گونه اى كه حدّ آن در حقّ او ثابت شود و بعد از آن، انكار كند، آيا اين انكار مسموع است؟ مشهور به عدم سقوط حدّ فتوا داده اند؛ ليكن ظاهر كلام شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[488] و ابن زهره رحمه الله در كتاب غنيه[489] سقوط حدّ است.

بيان كلام شيخ طوسى رحمه الله در خلاف

مسألة 17- إذا أقرّ بحدّ، ثمّ رجع عنه، سقط الحدّ، وهو قول أبي حنيفة، والشافعي وإحدى الروايتين عن مالك وعنه رواية اخرى أنّه لا يسقط. وبه قال الحسن البصري وسعيد بن جبير وداوود.

دليلنا: إجماع الفرقة، وأيضاً فإنّ ماعزاً أقرّ عند النبيّ صلى الله عليه و آله بالزنا فأعرض عنه مرّتين أو ثلاثاً، ثمّ قال: لعلّك لمست، لعلّك قبّلت، فعرض له بالرجوع حين أعرض عند إقراره وصرّح بذلك في قوله: لعلّك لمست، لعلّك قبّلت. ولولا أنّ ذلك

يقبل منه وإلّا لم يكن له فائدة.[490] شيخ طوسى رحمه الله معتقد است انكار بعد از اقرار، موجب از بين رفتن حدّ مى شود. بر اين مطلب استدلال مى كند در جريان ماعز، پيامبر صلى الله عليه و آله در نوبت دوم و سوم به او فرمود: شايد به او نگاه كردى يا بوسيدى و مانند آن، تا بلكه او انكار كند و زمينه اى براى حدّ رجم باقى نماند. از اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله ماعز را به ترديد مى انداخت و باب احتمالات را به روى او مى گشود تا چهار اقرارش كامل نشود، استفاده مى شود اقرارهاى معتبر به گونه اى است كه اگر به دنبال آن انكار رخ ندهد، حدّ جارى مى شود؛ امّا پس از انكار، جايى براى حدّ نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 295

نقد استدلال شيخ طوسى رحمه الله

اوّلًا: روايت ماعز مربوط به باب رجم است، در حالى كه مدّعاى ايشان مطلق حدود است.

در باب رجم، غير از اين روايت، ادلّه ى ديگر نيز داشتيم؛ و ايشان بايد نسبت به باب هاى ديگر دليل اقامه كند.

ثانياً: ترديد در دفعه ى دوم يا دفعه ى سوم اقرار به مقام ما ربطى ندارد. انكار بعد از اقرار سوم يا دوم، فايده اى در سقوط حدّ ندارد؛ زيرا، اقرار به چهار مرتبه نرسيده تا حدّ ثابت شود.

آن چه مهم است اثبات انكار بعد از اقرار چهارم است كه روايت به آن هيچ اشعارى ندارد.

تأييد استدلال شيخ رحمه الله به روايت مرسله ى جميل

روايت مرسله ى جميل تنها چيزى است كه امكان دارد در تأييد بيان شيخ طوسى رحمه الله از آن استفاده شود. متن روايت اين است:

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد، عن جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما عليهما السلام في رجل أقرّ على نفسه بالزنا أربع مرّات وهو محصن رجم إلى أن يموت أو يكذّب نفسه قبل أن يرجم، فيقول: لم أفعل فإن قال ذلك ترك ولم يرجم.[491] وقال: لا يقطع السارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، فإن رجع ضمن السرقة ولم يقطع إذا لم يكن شهود. وقال: لا يرجم الزاني حتّى يقرّ أربع مرّات بالزنا إذا لم يكن شهود، فإن رجع ترك ولم يرجم.

فقه الحديث: اين روايت را جميل به طور مرسل نقل كرده است. ممكن است گفته شود جميل از اصحاب اجماع بوده و مرسلات او همانند مرسلات ابن ابى عمير حجّت است؛ ليكن در سند آن على بن حديد واقع شده كه شيخ طوسى رحمه الله[492] او را تضعيف كرده است. از اين رو، سند آن مبتلا به ضعف است.

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 296

قسمت اوّل روايت با فتوا و مطلوب ما موافق است؛ يعنى انكار بعد از اقرار در باب رجم پذيرفته مى شود؛ ولى قسمت دوم آن كه مربوط به اقرار به سرقت است، اگر به حسب ظاهر روايت، بعد از دوبار اقرار، رجوع كرد، ضامن مال مسروقه بوده، دست او قطع نمى شود؛ يعنى با انكار، حدّ ساقط مى گردد. البته حدّى كه با اقرار ثابت شود و نه با شهود.

در دنباله ى روايت نيز فرموده: زانى رجم نمى شود تا آن كه چهار مرتبه اقرار كند. اگر شهودى وجود نداشته باشد، اگر پس از اقرار، رجوع كند، رها شده و رجم نمى شود.

در اين حديث، حدّ سرقت مانند حدّ رجم فرض شده است؛ در صورتى كه روايت حلبى مى گويد: «إذا أقرّ على نفسه عند الإمام أنّه سرق، ثمّ جحد، قطعت يده»[493] و تصريح به عدم نفوذ انكار و ثبوت حدّ قطع دارد. در حقيقت، اين دو روايت تعارض دارند.

بيان حلّ تعارض: اگر مقصود از عبارت: «لا يقطع السارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، فإن رجع ...» اين باشد كه تا دوبار اقرار نكند، حدّ قطع اجرا نمى شود. بنابراين، اگر پس از يك اقرار، رجوع كرد، ضامن سرقت هست ولى حدّ و قطع ندارد. در اين صورت، تعارض منتفى مى شود.

ولى اگر بگوييد: اين توجيه خلاف ظاهر روايت است، به ويژه با توجّه به جملات ذيل آن كه ظهور در انكار بعد از چهار بار اقرار دارد. مقصود عبارت، انكار سرقت پس از دو بار اقرار است. بنابراين، روايت با صحيحه ى حلبى صددرصد تعارض دارد.

راه حلّ تعارض در اين صورت، به ترجيح روايت حلبى است؛ زيرا، نه تنها موافق با قول مشهور

است، بلكه بالاتر از شهرت ادّعا شده است. در نتيجه، اگر در غير از رجم از حدود ديگر، انكارى پس از اقرار بيايد، نافذ نخواهد بود.

فرع سوم: حكم اقرار به موجب قتل و انكار آن

اگر به عملى اقرار كرد كه حدّ آن قتل بود، مانند: اقرار به زناى با محارم و يا اقرار به اكراه كردن زنى بر زنا و تمام شرايط اقرار براى اثبات حدّ موجود بود، اگر قبل از اجراى حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 297

انكار كند، آيا اين انكار حكم انكار در حدّ رجم را دارد- يعنى باعث سقوط حدّ مى گردد- و يا مانند انكار در حدود ديگر مسموع نيست؟

رواياتى كه تا كنون ملاحظه شد، مربوط به نفوذ انكار در سقوط حدّ رجم بود؛ ولى حمزه رحمه الله در كتاب وسيله[494] و صاحب رياض رحمه الله در كتاب رياض المسائل[495] قتل را نيز به رجم ملحق كرده اند.

ادلّه ى الحاق قتل به رجم

الف: احتمال دارد از روايات رجم الغاى خصوصيّت كرده باشند. زيرا، در رجم دو جهت وجود دارد: يكى تحقّق قتل و دوم، وقوع آن به كيفيّت مخصوص؛ لذا، از رواياتى كه بر سقوط حدّ و رجم پس از انكار دلالت داشت، ممكن است الغاى خصوصيّت شود.

ب: مرسله ى جميل بن درّاج نيز مستند اين قول است. روايت مى گويد:

وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، عن بعض أصحابه، عن أحدهما عليهما السلام أنّه قال: إذا أقرّ الرجل على نفسه بالقتل قتل إذا لم يكن عليه شهود. فإن رجع وقال: لم أفعل ترك ولم يقتل.[496] فقه الحديث: هر چند سند روايت مبتلا به ارسال است، ليكن ارسال بعد از جميل بن درّاج واقع شده است و

از آن جا كه سند مشتمل بر جميل و ابن أبى عمير كه از اصحاب اجماع هستند، معتبر است؛ چرا كه اگر سند روايت تا آن ها صحيح باشد، بايد پس از آن را بپذيريم و نيازى به تحقيق و توثيق نيست، هرچند به نحو ارسال نقل كنند. پس، حديث مقبول است.

مضمون روايت، كشته شدن فردى است كه به قتل اقرار كند. ممكن است به ذهن خطور كند بحث ما در اقرار به قتل نيست، بلكه در اقرار به چيزى است كه حدّ آن قتل است؛ به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 298

عبارت ديگر، بحث ما در كتاب حدود است؛ در حالى كه موضوع روايت مربوط به كتاب قصاص است؛ در صورتى كه قتل عمدى باشد؛ وإلّا مربوط به كتاب ديات خواهد بود. و موضوع اين سه كتاب نيز با هم تفاوت دارد.

اين خطور و احتمال صحيح نيست؛ زيرا، از دنباله ى روايت كه امام عليه السلام فرمود «قُتِل» استفاده مى شود، روايت، به دو كتاب قصاص و ديات مربوط نيست؛ چرا كه پس از اقرار به قتل، بلافاصله مقِرّ را نمى كشند، بلكه دست نگاه داشته تا معلوم شود قتل او خطايى بوده يا عمدى؛ و بر فرض عمد، اختيار به دست ورثه ى مقتول است؛ مى توانند قصاص كرده يا ديه بگيرند. و بر فرض خطا، ديه بر عاقله است. همه ى اين قرائن، شهادت مى دهد روايت مربوط به آن دو كتاب نيست؛ بلكه موضوع آن جايى است كه اقرار به گناهى كرده كه مجازات آن قتل است.

نكته ى مؤيّد اين مطلب، كلام امام عليه السلام است كه فرمود: «فإن رجع و قال: لم أفعل». كه اگر آن احتمال صحيح بود، بايد

مى گفت: «لم أقتل» تا تناسب داشته باشد.

باتوجّه به اين روايت، مى توان فتوا به الحاق قتل به رجم داد؛ نه اين كه مانند امام رحمه الله در تحرير الوسيله احتياط كرد؛ زيرا، ادلّه تمام بوده و شرايط فتوا موجود است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 299

[حكم التوبة بعد الإقرار]

[مسألة 6- لو أقرّ بما يوجب الحدّ ثمّ تاب، كان للإمام عليه السلام عفوه أو إقامة الحدّ عليه رجماً كان أو غيره. ولا يبعد ثبوت التخيير لغير إمام الأصل من نوّابه.]

توبه ى پس از اقرار

اشاره

اگر شخص اقرار به موجِب حدّ كرده و بعد از آن توبه كند، امام اصل- يعنى امام معصوم عليه السلام- حقّ دارد مقِرّ تائب را عفو و حدّ را جارى نكند؛ و يا به اجراى آن بپردازد، خواه حدّ رجم باشد يا غير آن.

آيا حكم به تخيير نسبت به نوّاب عام امام معصوم عليه السلام نيز ثابت است؟ مرحوم امام در پاسخ مى فرمايد: بعيد نيست كه آنان نيز بين اجراى حدّ و عفو مقِرّ تائب مخيّر باشند.

در اين مسأله سه فرع مطرح است:

فرع اوّل: مختار بودن امام عليه السلام در عفو و اجراى حدّ
اشاره

اين فرع در كلمات فقها مطرح است و تقريباً همه ى فقها به آن فتوا داده اند؛ و در بعضى از تعبيرات، ادّعاى اجماع[497] نيز ديده مى شود. ولى مستند اساسى آن رواياتى است كه در اين باب رسيده، ليكن سند آن ها از استحكام برخوردار نيست. بايد ملاحظه شود راهى براى جبران ضعف سند آن ها هست يا نه؟

1- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، جميعاً عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن ضريس الكُناسي، عن أبي جعفر عليه السلام قال: لا يعفى عن الحدود الّتي للَّه دون الإمام.

فأمّا ما كان من حقّ النّاس في حدّ فلا بأس بأن يعفى عنه دون الإمام.[498] سند و فقه الحديث: اين روايت را مرحوم كلينى به دو طريق از ابن محبوب نقل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 300

مى كند؛ طريق اوّل: از عدّه اى از اصحاب از سهل بن زياد است؛ و طريق دوم، از على بن ابراهيم از پدرش ابراهيم بن هاشم است. اشكال در ضريس كُناسى است كه در حقّ او مدح و قدح، توثيق و

تضعيفى نرسيده و مجهول الحال است.

ضريس از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: حدودى كه حقّ اللَّه و مخصوص خدا است،- همانند: حدّ زنا، حدّ لواط، حدّ شرب خمر و مانند آن- هيچ كس غير از امام حقّ عفو آن ها را ندارد. امّا حدودى كه به حقّ الناس مربوط است همانند حدّ قذف، ديگران نيز مى توانند از آن عفو كنند.

اين روايت به طور اجمال اثبات مى كند براى امام در حدود اللَّه حقّ عفو هست، امّا اطلاقى ندارد كه بتواند حتّى حدودى كه با بيّنه ثابت شده را شامل شود؛ زيرا دلالتى ندارد كه روايت فقط در مقام بيان جهت نفى است، مى گويد: حقّ عفو در حدود الهى براى غير امام نيست. از اين جمله اجمالًا استفاده مى شود براى امام حقّ عفو هست، امّا دلالتى ندارد كه اين حق در همه جا وجود دارد؛ چه حدّ با اقرار ثابت شده باشد يا با بيّنه و شاهد؛ ليكن قدر متيقّن از اين اجمال در جايى است كه حدّ با اقرار اثبات شود.

آيا مراد از كلمه ى «امام» در روايت، امام معصوم عليه السلام است؛ يعنى چنين حقّى براى امامان معصوم عليهما السلام ثابت است؛ و يا مقصود از اين واژه هر كسى است كه از جانب خداوند متعال اداره ى حكومت و جامعه ى اسلامى به عهده ى او است؟

ظهور روايت در اين است كه عفو به دست شخصى مى باشد كه اجراى حدّ به عهده ى او است؛ پس، هر كه مسؤوليّت اجراى حدّ را دارد، مى تواند عفو كند. نمى توان گفت: مراد از كلمه ى «الإمام» امام معصوم عليه السلام است؛ بايد تناسب حكم و موضوع را نيز در نظر گرفت.

2-

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أبي عبداللَّه البرقي، عن بعض أصحابه، عن بعض الصادقين عليهما السلام قال: جاء رجل إلى أمير المؤمنين عليه السلام فأقرّ بالسرقة، فقال له: أتقرء شيئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة. قال: قد وهبت يدك لسورة البقرة.

قال: فقال الأشعث: أتعطّل حدّاً من حدود اللَّه؟ فقال: وما يدريك ما هذا؟ إذا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 301

قامت البيّنة فليس للإمام أن يعفو، وإذا أقرّ الرجل على نفسه فذاك إلى الإمام إن شاء عفى وإن شاء قطع.[499]

فقه الحديث: اين روايت، مرسله برقى است؛ ليكن مانند مرسلات ابن ابى عمير نيست تا حجّت باشد. علاوه آن كه امام عليه السلام را نيز معيّن نكرده، و از او به بعضى از صادقين عليهما السلام تعبير آورده است.

فرمود: مردى نزد اميرمؤمنان عليه السلام به سرقت اقرار كرد- همان اقرارى كه در اثبات حدّ سرقت اعتبار دارد- اميرمؤمنان عليه السلام از او پرسيد: با قرآن سروكار دارى؟ قرآن مى خوانى؟

گفت: آرى، سوره ى بقره را مى خوانم. فرمود: دست تو را به سوره ى بقره بخشيدم.

اشعث به مولا گفت: آيا حدّى از حدود خدا را تعطيل مى كنى؟ مگر اين فرد به سرقت اقرار نكرد؟ چرا حدّ را بر او جارى نمى كنى؟

اميرمؤمنان عليه السلام به او فرمود: تو چه مى دانى كه مطلب چيست؟ اگر بيّنه بر حدّى اقامه شد، امام حقّ عفو ندارد؛ امّا اگر جرمى از راه اقرار ثابت شد، اختيارش به دست امام است، اگر بخواهد عفو، و اگر بخواهد حدّ را جارى مى كند.

دو اشكال بر استدلال به روايت

اوّل آن كه: اين روايت مربوط به سرقت است؛ زيرا، هم در مورد اقرار به سرقت رسيده و

هم امام عليه السلام فرمود: «إن شاء عفا وإن شاء قطع». بنابراين، نمى توان به حدود ديگر تعميم داد.

جواب: اين احتمال ضعيف است؛ اگرچه روايت در مورد سرقت آمده و امام كلمه ى قطع را استعمال كرده، ليكن حكم مختص به اين باب نيست؛ بلكه در تمام حدود جارى است. شاهدش اين كه امام عليه السلام فرمود: «إذا أقامت البيّنة فليس للإمام أن يعفو»؛ و نگفت:

«إذا أقامت البيّنة على السرقة». و فرمود: «إذا أقرّ الرجل على نفسه» و نفرمود: «إذا أقرّ الرجل بالسرقة على نفسه».

اشكال دوم: اين روايت در مورد خودش تخصيص خورده است؛ زيرا، بحث آن در آينده خواهد آمد كه يكى از مواردى كه توبه در آن اثر ندارد، توبه ى پس از اقرار به سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 302

است. آيا با اين حال مى توان به روايت عمل كرد؟

جواب: هر چند تخصيص خوردن روايت موجب سست شدن ضابطه مى شود، امّا موجب نمى شود روايت از صلاحيّت استدلال خارج شود.

3- وعنه، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر عليه السلام قال:

حدّثني بعض أهلي أنّ شابّاً أتى أمير المؤمنين عليه السلام فأقرّ عنده بالسرقة، قال:

فقال له عليّ عليه السلام: إنّي أراك شابّاً لا بأس بهبتك، فهل تقرء شيئاً من القرآن؟

قال: نعم، سورة البقرة. فقال: قد وهبت يدك لسورة البقرة. قال: وإنّما منعه أن يقطعه لأنّه لم يقم عليه بيّنة.[500]

فقه الحديث: طلحة بن زيد كه راوى حديث است غير امامى مى باشد؛ ليكن كتاب او نزد شيخ طوسى رحمه الله معتبر است. از اين رو، از روايت به معتبره تعبير مى كنند.

جوانى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و اقرار معتبرى به سرقت كرد. امام عليه السلام

فرمود: تو را جوان مى بينم، مانعى نيست چيزى به تو هبه شود. آيا از قرآن سوره اى يا آيه اى قرائت مى كنى؟ گفت: آرى سوره ى بقره را. حضرت امير عليه السلام فرمود: دست تو را به سوره ى بقره بخشيدم. پس از آن فرمود: آن چه مانع قطع دست او شد، عدم قيام بيّنه بر سرقت و اثبات ان به اقرار بود.

اين، همان روايت سابق با مختصرى تفاوت است؛ و هر دو را شيخ طوسى رحمه الله از طلحة بن زيد نقل كرده است. اين اتّحادِ راوى، تأييد گفتار ما است؛ ليكن در اثر تعدّد واسطه ها، در نقل، اختلافى پديد آمده است؛ لذا، هر چند در كتاب هاى فقهى، آن ها را دو روايت دانسته اند، امّا به اعتقاد ما يك روايت بيش تر نيست.

4- الحسن بن عليّ بن شعبة (في تحف العقول) عن أبي الحسن الثالث عليه السلام- حديث- قال: وأمّا الرجل الّذي اعترف باللواط فإنّه لم يقم عليه البيّنة، وإنّما تطوّع بالاقرار من نفسه. وإذا كان للإمام الّذي من اللَّه أن يعاقب عن اللَّه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 303

كان له أن يمنّ عن اللَّه، أما سمعت قول اللَّه: هذَا عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ[501].

فقه الحديث: امام عليه السلام در پاسخ سؤال فردى فرموده است: مردى كه به لواط اعتراف كرد و بيّنه بر عمل او قائم نشد و اقرارش از روى تفضّل و تطوّع بود،- تا اين جا امام عليه السلام زمينه سازى براى بيان حكم بعدى مى كند؛ آنگاه مى فرمايد:- امامى را كه خداوند به وجود او بر مردم منّت گذاشته، اگر اين حق را دارد كه به عنوان نيابت از سوى خداوند حدود را جارى و به مجرمان

عقوبت و كيفر بدهد، پس براى او اين حق نيز هست كه منّت گذاشته، عفو كرده و از مجازات مجرم درگذرد. آيا قول پروردگار را- در داستان حضرت سليمان على نبيّنا و آله و عليه السلام پس از استجابت دعاى او كه آن همه عظمت و شوكت به او عنايت كرد- نشنيدى كه فرمود: اين عطاى ما است كه در اختيار تو گذاشتيم؛ نفى و اثباتش به دست تو است؛ اگر مى خواهى به مردم ببخش يا در اختيار خودت باشد.

امام عليه السلام با استشهاد به اين آيه بر مطلب استيناس مى كند؛ يعنى اجراى حدّ منّت و عطايى از سوى پروردگار است، اختيار اجرا يا عفوش به دست ماست، هركدام را خواستيم انتخاب مى كنيم.

ذكر چند نكته

نكته ى اوّل: آيا با چنين رواياتى كه برخى مرسل بوده و يا داراى افراد مجهول است، اصل حكم ثابت مى شود؟

اوّلًا: روايت طلحة بن زيد معتبر بود. هر چند كه او عامّى و غير امامى است؛ امّا شيخ طوسى رحمه الله به روايت و كتاب او اعتماد دارد.

ثانياً: روايت ضريس كناسى را برخى از اصحاب اجماع نقل مى كند. خصوصيّت اين افراد آن است كه اگر سند صحيح به آنان منتهى شود، كارى به راويان پس از اصحاب اجماع نداريم؛ حتّى اگر روايت مرسل هم بود، پذيرفته مى شود تا چه رسد به مسندى كه راوى آن مجهول باشد. لذا، روايت ضريس نزد ما معتبر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 304

نكته ى دوم: اگر در اعتبار روايات اشكال شود و آن ها را به عنوان عامى، يا مجهول و يا مرسله بودن ساقط كرديم، آيا براى اثبات اين حكمِ خلاف قاعده راهى داريم؟

اين حكم خلاف

قاعده است؛ زيرا، در آيه ى شريفه مى فرمايد: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ ...[502] بايد حدّ الهى بر زانى جارى شود. حال، به چه مناسبت با توبه ى او مى خواهيم حدّ را ساقط سازيم؟ عفو حدّ نسبت به اين فرد به دليلى بر استثنا نيازمند است كه در اين مقام چنين دليلى نداريم.

با توجّه به خلاف قاعده بودن حكم و اجماعى بودن مسأله و نبودن مستندى در اين فرع، غير از همين روايات و استناد فقها به آن ها، نتيجه مى گيريم كه در اصل حكم جاى هيچ انكار و اشكالى نيست؛ يعنى عمل فقها ضعف سند را جبران مى كند.

نكته ى سوم: بين روايات و فتواى علما اختلافى ديده مى شود، در تمام فتاوا آمده است:

هر گاه مقرّ بعد از اقرارش توبه كند؛ در صورتى كه روايات خالى از قيد توبه است. جمع بين روايات و فتاوا به چيست؟

بعضى گفته اند: كسى كه نزد امام آمده و به زنا، لواط و يا گناهى كه مخفيانه انجام داده، اقرار مى كند، معناى اين اقرار، ندامت، پشيمانى و توبه است؛ و براى تطهير نفس و تخفيف عذاب آخرت دست به چنين كارى مى زند. از اين رو، هر چند روايات خالى از اين قيد است، امّا به آن اشعار دارد.

اين پاسخ تمام نيست؛ زيرا:

اوّلًا: معناى اقرار ندامت نيست؛ بلكه براى تخفيف عذاب اقرار مى كند. امّا اين كه از ارتكاب و تكرار عمل پشيمان است، ملازمه اى بين اين دو نيست. ممكن است براى تخفيف عذاب آخرت اقرار كند تا حدّ بر او جارى شود و از عذاب آخرت در امان بماند؛ علاوه آن كه همه ى حدود كه قتل و كشته شدن نيست، تا پس از

ديدن مكافات نتواند دوباره دنبال آن عمل برود. درنتيجه نمى توان گفت: اقرارى كه براى تهذيب نفس و تخفيف عذاب است، با ندامت و پشيمانى ملازمه دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 305

ثانياً: اگر اقرار با توبه ملازمه دارد، چرا فقها گفته اند: «أقرّ ثمّ تاب»؛ يعنى توبه را زائد بر اقرار گرفته اند؛ و به عبارت ديگر، بايد يك توبه ى رسمى و مستقل علاوه بر اقرار از او سر زند تا حاكم بتواند عفو كند. بنابراين، آن چه را كه در پاسخ گفته اند، ربطى به فتاوى قوم ندارد.

جواب دوّمى كه از اين جهت داده اند: كلمه ى «إنّما تطوّع» در روايت امام هادى عليه السلام است كه به توبه اشعار دارد؛ زيرا، «تطوّع» به معناى پيش قدم شدن، بدون سابقه و اكراه تن به كارى دادن است.

در پاسخ اين جواب مى گوييم: اوّلًا: چنين اشعارى ندارد؛ ثانياً: بر فرض وجود اشعار، اگر به حدّ ظهور نرسد، حجّت نيست. در حجّيت ظهور كلمات اختلاف است، تا چه برسد به اشعار آن.

نكته ى چهارم: آيا مى توان اصل حكم را با روايات، و اعتبار قيد توبه را با اجماع اثبات كرد؟ همه ى فقها قيد توبه را آورده و در آن اشكال نكرده اند؛ البته در ميان متأخّران، بعضى مناقشه دارند؛ امّا قدما و متوسّطين و بيشتر متأخّرين اين قيد را آورده اند.

بعيد است با چنين اجماعى، بتوان مطلب را ثابت كرد؛ زيرا، مى دانيم مستند همه ى فقها در اين حكم، روايات است و مدركى غير از آن ها در دست آنان نبوده است؛ و اين اخبار هيچ دلالتى بر قيد توبه ندارد.

نكته پنجم: ممكن است در اعتبار اين قيد بگوييم: يك مرتبه مى گويند: به مجرّد اقرار

حدّ ساقط مى شود، و صحبتى از امام و حاكم شرع به ميان نمى آورند؛ اگر چنين باشد، براى توبه نقشى نيست. يك مرتبه هم مسأله را به اختيار امام و حاكم شرع مى گذارند و گفته مى شود اگر جرم با اقرار ثابت شد، عنان و اختيارش به دست حاكم است؛ مى تواند عفو يا اقامه ى حدّ كند؛ و به تعبير اميرمؤمنان عليه السلام در اين روايت هبه كند.

اين بخشيدن و عفو كردن بايد زمينه ى مناسبى داشته باشد؛ زيرا، در واقع، اين عفو و بخشش شعبه اى از عفو و مغفرت الهى است كه در مورد توبه جارى و مطرح مى شود. لذا، در اين جا نيز بايد با توبه زمينه ى عفو آماده باشد، تا امام ببخشد.

اگر امام عليه السلام بدون مناسبت ببخشد، اعتراض اشعث جا دارد كه چرا حدّى از حدود خدا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 306

را تعطيل مى كنى؟ با توجّه به اتّفاق فقها و مناسبت بين عفو و توبه، انسان مطمئن به تأثير توبه در عفو مى شود.

اگر كسى بر ادلّه جمود داشته باشد، مى تواند براى توبه نقشى قائل نشود؛ امّا با وجود اتّفاق فتاوا بر نقش آن، فقيه جرأت نمى كند منكر تأثير توبه شود.

فرع دوم: تعميم حكم اختيار به فقيه جامع الشرايط

آيا مراد از امامى كه اختيار عفو يا اجراى حدّ به عهده ى اوست، امام اصل و امام معصوم عليه السلام است و يا حكم، به نوّاب عامّ امام زمان عجّل اللَّه فرجه الشريف نيز تعميم دارد؟

در رواياتى كه مطرح شد، كلمه ى «امام» به كار رفته است؛ ظهور اين واژه هر چند در امام معصوم عليه السلام است، امّا با توجّه به اين كه بحث در اجراى حدود الهى است- و در آينده

ثابت خواهيم كرد- اين منصب مخصوص امام معصوم عليه السلام نيست، بلكه فقها نيز در زمان غيبت مى توانند و بلكه بايد به اقامه ى حدود بپردازند، معلوم مى شود كه مراد، خصوص امام معصوم عليه السلام نيست. مسأله ى عفو نيز يكى از شؤون اجراى حدود است.

در باب حدود دو ضابطه داريم:

1- اگر جرمى با بيّنه ثابت شود، هيچ كس حقّ عفو حدّ آن را ندارد، و بايد اجرا شود.

2- اگر جرمى با اقرار ثابت شد و مقرّ تائب بود، امام، مختار در عفو يا اقامه ى حدّ است.

آيا مى توان گفت: حكم دوم اختصاصى معصوم عليه السلام است و به مسأله ى اجراى حدّ ربطى ندارد؟ اين احتمال خيلى ضعيف است؛ زيرا مسأله ى عفو يكى از شؤونات مُجرى حدّ است؛ و به فردى كه حدّ را اقامه مى كند، اين اختيار داده شده است كه عفو نمايد. شاهد اين مطلب تعبيرى است كه در روايت امام هادى عليه السلام ملاحظه مى شود: «وإذا كان للإمام أن يعاقب عن اللَّه كان له أن يمنّ عن اللَّه»؛[503] يعنى شخصى مى تواند منّت گذاشته و عفو كند كه حقّ اجراى عقوبت را داشته باشد. امام معصوم عليه السلام باشد و يا اعم از او و نوّاب عامّش.

بنابراين، مى توان گفت: بين اجراى حدّ و عفو ملازمه است.

نتيجه ى مباحث گذشته، تعميم حكم نسبت به حاكم شرع و فقها در زمان غيبت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 307

فرع سوم: تعميم حكم اختيار، نسبت به هر حدّى

اطلاق فتواى اصحاب بيانگر تعميم حكم نسبت به هر حدّى از حدود اللَّه است؛ حدّ سرقت، حدّ زنا، حدّ شرب خمر، حدّ قذف، و به طور كلّى در مطلق حدود، امام عليه السلام و حاكم بين عفو

و اقامه ى حدّ مختار هستند، نه فقط در باب زنا.

اما رواياتى كه در اين باب رسيده بود، موضوع آن ها سرقت و لواط بود. آيا آن ها تعميم دارد و شامل هر حدّى مى شود و يا بين روايات و فتاوا اختلاف است؟

مرحوم فاضل هندى در كشف اللثام مى گويد: هر حدّى كه از حقوق اللَّه خالص باشد و هيچ حقّى از مردم در آن نقش داشته باشد، اگر با اقرار ثابت شود، امام حقّ عفو دارد؛ امّا حدودى كه با حق الناس سروكار دارد، حاكم حقّ عفو ندارد؛ مانند حدّ قذف كه به چند چيز ساقط مى شود:

1- اقرار شخص مقذوف به عمل قذفى.

2- عفو مقذوف از قاذف.

3- اقامه ى بيّنه توسط قاذف بر وقوع آن فعل از مقذوف.

4- اگر قاذف مرد است و مقذوف همسر او، لعان كند.

بنابراين، عفو امام در جمله ى مسقطات قذف نيست.

مورد ديگرى كه با اقرار، امام حقّ عفو ندارد، سرقت است؛ بايد حتماً حدّ جارى شود.[504] منشأ تفصيلى كه در كشف اللثام آمده، روايت ضريس كناسى است؛ كه مى گويد:

«عن أبي جعفر عليه السلام قال: لا يعفى عن الحدود الّتي للَّه دون الإمام، فأمّا ما كان من حقّ النّاس في حدّ فلا بأس بأن يعفى عنه دون الإمام».[505] آيا اين روايت بر مطلوب ايشان دلالت دارد؟ امام باقر عليه السلام مى فرمايد: حدودى كه فقط حق اللَّه و به او ارتباط دارد و حقّ مردم در آن مطرح نيست، كسى غير از امام نمى تواند عفو كند، امّا حدودى كه مردم نيز در آن حقّ دارند، مانعى ندارد كه غير امام نيز عفو كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 308

منشأ اين توهّم، جمله ى دوم روايت است. اگر

مراد امام عليه السلام اين باشد كه عفوِ در حدودِ مربوط به مردم، مخصوص به صاحب حقّ بوده و غير او هيچ كس حقّ عفو ندارد، در اين صورت، بر مطلوب فاضل هندى رحمه الله دلالت دارد؛ امّا اگر امام عليه السلام در مقام بيان تفصيل بين حدود است كه چه حدّى را غير امام مى تواند عفو كند و چه حدّى را نمى تواند- يعنى فقط نسبت به غير امام تفصيل مى دهد و كارى به امام ندارد- در اين صورت، به كمك اطلاق روايات ديگر حكم را به تمام حدود تعميم مى دهيم.

سؤال اين است كه از كدام قسمت روايت معناى اوّل استفاده مى شود؟ اين عبارت، هيچ دلالتى بر اين برداشت ندارد؛ بنابراين، اگر در حدّ سرقت مخصّصى نداشته باشيم تا آن را خارج كنيم، در تمام حدود فتوا به اختيار حاكم مى دهيم.

به عبارت ديگر، يك بار مى گوييم: دليلى بر اختيار امام در حدود حقّ الناسى نداريم؛ كه اين مطلب را ردّ كرديم؛ چرا كه ادلّه اطلاق داشت و روايت ضريس نيز منافاتى با اطلاقش ندارد. يك بار هم مى گوييم: اطلاق دارد ليكن مخصّص رسيده و بعضى از حدود را خارج كرده است؛ بحث ما در قسمت اخير است كه توانستيم اطلاق را ثابت كنيم. از اين رو، بيان فاضل هندى رحمه الله هر چند مورد تأييد صاحب رياض رحمه الله هم واقع شده است، ليكن تمام نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 309

[حكم المرأة الّتي لا بعل لها إذا حملت]

[مسألة 7- لو حملت المرأة الّتي لا بعل لها، لم تحدّ إلّامع الإقرار بالزنا أربعاً أو تقوم البيّنة على ذلك وليس على أحد سؤالها ولا التفتيش عن الواقعة.]

حكم زنى كه بدون شوهر حامله شده است

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- اگر زنى بدون شوهر- خواه بكر يا ثيّب- آبستن شد، به مجرّد حامله بودن نمى توان بر او حدّ زنا جارى كرد؛ مگر اين كه چهار مرتبه اقرار به زنا كند و يا بيّنه ى معتبر بر وقوع زنا قائم شود.

2- هيچ كس حقّ تفتيش و تحقيق ندارد؛ لذا، حاكم شرع و غير او وظيفه ندارند درباره ى او جستجو كند.

فرع اوّل: عدم دلالت حمل بر زنا

وجود حمل، دليل بر وقوع زنا نيست؛ چه آن كه ممكن است اين زن به واسطه ى اكراه به زنا، يا وطى به شبهه و يا جذب منى مرد توسّط رحم در حمّام يا غير آن، آبستن شده باشد.

با وجود اين احتمال ها و راه هاى مختلف براى حمل، نمى توان مجرّد آبستنى را دليل بر زنا گرفت؛ و بر اين زن حدّ جارى كرد.

مالك از پيشوايان اهل سنّت، حمل را شاهد و بيّنه زنا دانسته و حكم به حدّ زن داده است.[506] در توجيه كلامش گفته اند: اصل، عدم اكراه و عدم شبهه است.

در ردّ اين توجيه، مى گوييم: اين اصول در صورت تحقّق دخول و جماع جارى است، امّا با احتمال اين كه اصلًا فعلى از او سر نزده، جايى براى اين حرف ها نيست.

فرع دوم: عدم جواز تفتيش و سؤال

آيا براى تحقّق موضوع زنا، وظيفه ايجاب نمى كند كه از زن بازجويى شود تا معلوم گردد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 310

زنِ بدون شوهر از چه راهى آبستن شده است؟

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: هيچ وظيفه اى به عهده ى حاكم شرع يا غير او گذاشته نشده است، و دليلى بر لزوم تفحّص و جواز آن نداريم.

مرحوم شيخ طوسى در مبسوط فرموده است تفحّص و تفتيش واجب است.[507] ولى كلام ايشان تمام نيست؛ زيرا، با عدم دليل بر وجوب، نه تنها وجوبى نيست؛ بلكه مى توان به حرمت تفتيش فتوا داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 311

[عدم ثبوت الزنا في حقّ الغير إذا أقرّ بها الزاني أو الزانية]

[مسألة 8- لو أقرّ أربعاً أنّه زنى بامرأة حدّ دونها وإن صرّح بأنّها طاوعته على الزنا وكذا لو أقرّت أربعاً بأنّه زنى بي وأنا طاوعته حدّت دونه.

ولو

ادّعى أربعاً و وطء امرأة ولم يعترف بالزنا لا يثبت عليه حدّ وإن ثبت أنّ المرأة لم تكن زوجته.[508]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص311

و ادّعى في الفرض أنّها زوجته وأنكرت هي الوطء والزوجيّة لم يثبت عليه حدّ ولا مهر.

ولو ادّعت أنّه أكرهها على الزنا أو تشبّه عليها فلا حدّ على أحد منهما.]

عدم تأثير اقرار زانى در ثبوت حدّ بر ديگرى

در اين مسأله چهار فرع مطرح است:

فرع اوّل: اگر مردى چهار مرتبه به زناى با زنى اقرار كند، بر او حدّ جارى مى شود؛ امّا به زن حدّ نمى زنند؛ هر چند آن مرد به مطاوعت و ميل و رغبت زن تصريح نمايد. همين طور اگر زنى به زناى مردى با او چهار مرتبه اقرار كند، حدّ مى خورد؛ امّا به مرد حدّ زده نمى شود؛ هر چند زن ادّعا كند آن مرد با ميل و رغبت اين عمل را انجام داد. دليل اين فتوا، عبارت است از اين كه اقرار مقِرّ در حقّ خودش نافذ است و نسبت به ديگرى فايده ندارد؛ و فرض اين است كه طرف مقابل نه اقرارى كرده و نه بيّنه اى بر زنايش اقامه شده است.

فرع دوم: اگر مردى چهار بار اقرار كرد كه با زنى وطى كرده ام، يعنى «مُقَرٌّبه» «وطى» بوده و نه «زنا»، امّا به زنا اعتراف نكرد، هر چند ثابت شود اين موطوئه همسر و زوجه ى او نيست، با اين حال، به اين مرد و زن حدّ نمى زنند؛ زيرا، ممكن است وطى به شبهه باشد و با وجود احتمال، حدّ ساقط مى شود.

فرع سوم: اگر در فرض سابق بگويد: او زوجه ى من است و چهار بار اقرار به وطى كند، ولى زن منكر وطى و زوجيّت شد،

بر مرد، حدّ و مهرى نيست و بر زن حدّ زده نمى شود و به او نيز مهرى نمى دهند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 312

دليل آن نيز اين است كه مرد ادّعا دارد به زوجه اش وطى كرده است؛ پس، اقرار به زنا نبوده و زنا ثابت نمى شود؛ از طرف ديگر نيز زن انكار وطى و زوجيّت مى كند؛ پس، به نفع او مهرى اثبات نمى گردد.

فرع چهارم: اگر زن ادّعا كند فلان شخص مرا به زنا اكراه كرد، يا حال را بر من مشتبه كرد و من فكر مى كردم او شوهرم هست، امّا او مى دانست من زوجه ى او نيستم و با اين وصف با من زنا كرد، بر هيچ كدام حدّ اقامه نمى شود.

دليل اين فرع آن است كه به مجرّد ادّعاى زن، زناى مرد اثبات نمى شود تا حدّ بخورد.

نسبت به زن نيز با ادّعاى شبهه يا اكراه، حدّى واجب نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 313

[ثبوت الزنا بالبيّنة]

[مسألة 9- يثبت الزنا بالبيّنة. ويعتبر أن لا تكون أقلّ من أربعة رجال أو ثلاثة رجال وامرأتين. ولا تقبل شهادة النساء منفردات ولا شهادة رجل وستّ نساء فيه، ولا شهادة رجلين وأربع نساء في الرجم ويثبت بها الحدّ دون الرجم على الأقوى.

ولو شهد ما دون الأربعة وما في حكمها لم يثبت الحدّ رجماً ولا جلداً بل حدّوا للفرية.]

ثبوت زنا به شهادت عدول

اشاره

در اين مسأله چند مطلب مطرح است:

1- اثبات زنا به بيّنه.

2- رجم و جلد، با شهادت چهار مرد يا سه مرد و دو زن ثابت مى شود.

3- شهادت زنان به تنهايى يا شش زن و يك مرد مفيد فايده نيست.

4- با شهادت دو مرد و چهار زن رجم ثابت نمى شود، ولى

حدّ اثبات مى گردد.

5- اگر تعداد شهود كمتر از مقدار مذكور و معتبر باشد، حدّ و رجمى ثابت نشده، و به آنان حدّ قذف مى زنند.

فرع اوّل: اثبات زنا به بيّنه

ادلّه ى اين مطلب عبارت است از:

1- دليل حجّيت بيّنه عموميّت داشته و شامل زنا نيز مى شود؛ مانند:

وعن عليّ بن إبراهيم، عن هارون بن مسلم، عن مسعدة بن صدقة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال (في حديث): ... والأشياء كلّها على هذا حتّى يستبين لك غير ذلك، أو تقوم به البيّنة.[509] روايات ديگرى نيز در حجّيت بيّنه وجود دارد. بنابراين، اين معنا جاى ترديد نيست كه بيّنه يكى از راه هاى اثبات زنا است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 314

فرع دوم: اثبات زنا با شهادت چهار مرد عادل

اگر چهار مرد عادل به وقوع زنا شهادت دهند، بدون هيچ شبهه اى زنا ثابت مى شود. دليل آن آيات و رواياتى است كه به برخى از آن ها اشاره مى شود.

وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً وَ لَاتَقْبَلُواْ لَهُمْ شَهدَةً أَبَدًا وَ أُوْللِكَ هُمُ الْفسِقُونَ[510] كسانى كه به زنان عفيف و پاكدامن نسبت زنا مى دهند و چهار شاهد بر اثبات آن نمى آورند، بايد به آنان حدّ قذف، يعنى هشتاد تازيانه زده شود- قذف از گناهان موجب فسق است- لذا، شهادت آنان پذيرفته نمى شود؛ زيرا، فاسق هستند؛ مگر آن افرادى كه پس از قذف توبه كنند.

هر چند اين آيه در مورد قذف وارد شده، ولى از آن استفاده مى شود كه اگر چهار مرد عادل (اربعة شهداء) شهادت به تحقّق زنا بدهند، ديگر رمى و قذف نخواهد بود و حدّ قذف منتفى مى شود. در ادامه ى آيه مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَ جَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ ... لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُواْ بِالشُّهَدَآءِ فَأُوْللِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكذِبُونَ مردانى كه به همسرانشان نسبت زنا مى دهند و گواه و

شاهدى بر آن غير از خودشان ندارند ...- آيات كيفيّت لعان را مطرح تا به اين جا مى رسد- چرا چهار شاهد نياوردند؟ ....

از بيان آيه استفاده مى شود كه اگر چهار شاهد وجود داشته باشد، مسأله تمام، و مشكل حلّ مى شود. اين آيات، مهم ترين آياتى است كه در باب زنا بر چهار شاهد عادل دلالت دارد. در سوره ى نور ابتدا به بيان حدّ مرد و زن زناكار پرداخته، پس از آن، مسأله قذف و لعان را پيش مى آورد؛ ارتباط آيات و تناسب، دلالت بر اثبات زنا به چهار شاهد عادل و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 315

اجراى حدّ زناكار دارد.

طرح يك اشكال: يكى از آياتى كه بر لزوم چهار شاهد عادل دلالت دارد، اين آيه است كه مى فرمايد:

وَاللّاتِي يَأْتِينَ الْفحِشَةَ مِن نّسَآلِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مّنكُمْ فَإِن شَهِدُواْ فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّلهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا* وَالَّذَانِ يَأْتِينِهَا مِنكُمْ فَاذُوهُمَا فَإِن تَابَا وَأَصْلَحَا فَأَعْرِضُواْعَنْهُمَآ إِنَّ اللَّهَ كَانَ تَوَّابًا رَّحِيمًا[511] زنانى كه مرتكب عمل زشت شده اند، چهار شاهد مرد از شما بر آنان شهادت دهيد؛ پس از شهادت آنان، زنان را در خانه زندانى كرده، مراقب آنان باشيد تا مرگشان فرا رسد و يا خداوند راه حلّى برايشان قرار بدهد.

در اين آيه چند احتمال مطرح شده است:

احتمال اوّل: برخى گفته اند: آيه مربوط به زنا بوده، و بر اثبات زنا با چهار شاهد عادل دلالت دارد. اين مقدار دلالت براى ما مفيد فايده است؛ ليكن اين اشكال مطرح مى شود كه آيه پس از اثبات زنا، فرمان به حبس و زندان داده؛ و نه حدّ و رجم كه مورد بحث ما است.

در پاسخ گفته اند: آيه ى نور

و رواياتى كه رجم را ثابت مى كند، ناسخ اين حكم در آيه ى سوره ى نساء است.

احتمال دوم: برخى نيز گفته اند: اين آيه هيچ ربطى به زنا نداشته و به مساحقه مربوط است. مؤيّد اين مطلب آن است كه اگر آيه مربوط به زناست، چرا حكم را روى زن برده است؟ در زنا فرقى بين مرد و زن نيست؛ همان گونه كه در آيه ى سوره ى نور فرمود الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ ...[512] امّا در اين آيه فرموده است:

وَاللّاتِي يَأْتِينَ الْفحِشَةَ مِن نّسَآلِكُمْ[513]، و فقط متعرّض حكم زنان است. بنابراين،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 316

مراد از فاحشه در آيه، عملى است كه مخصوص زنان و در محدوده ى آنان رايج است؛ به عبارت ديگر مساحقه مقصود است نه زنا. با توجّه به اين توجيه، آيه ى نور ناسخ اين آيه نخواهد بود.

احتمال سوم: آيه نسبت به مساحقه و زناى زنان تعميم دارد؛ ليكن اين احتمال با آيه ى بعد از آن مناسبت ندارد. در آن آيه فرمود: دو نفرى كه از شما فحشا انجام مى دهند را مورد آزار قرار دهيد؛ اگر توبه كردند و اصلاح شدند، از ايشان دورى كنيد. آيا مقصود از «اللّذان» زن و مردى است كه مرتكب فاحشه مى شوند تا اين آيه هم به آيه ى نور منسوخ شده باشد؟ بايد گفت مذكّر آوردن «اللّذان» به اعتبار تغليب هر چند صحيح است، امّا خلاف ظاهر است و نبايد مرتكب آن شد؛ و ظاهر تثنيه مذكّر يعنى دو مرد است. بنابراين، مراد آيه، دو مردى است كه اتيان به فحشا يعنى لواط كنند؛ زيرا، فاحشه ى در محدوده ى مردان لواط است.

با توجّه به

اين بيان، آيه ى اوّل مربوط به مساحقه و آيه ى دوم مربوط به لواط بوده و ربطى به باب ندارد؛ و آيات سوره ى نور بر حكم زنا و لزوم چهار شاهد عادل دلالتى تام و تمام دارد. از اين رو، اثبات زنا به شهادت چهار مرد عادل بين تمام مسلمانان از شيعه و سنّى اتّفاقى است.

فرع سوم: تأثير شهادت زنان در اثبات زنا

آيا زنا به شهادت زنان به طور كلّى و اجمالًا ثابت مى شود؟ مقصود از به نحو اجمال اين است كه اگر به جاى يك مرد، دو زن شهادت دادند، كفايت مى كند؟ اين كمترين مرتبه ى جايگزينى زن به جاى مرد است. در آن اقوالى است:

1- ظاهر فتاواى اهل سنّت، بدون تأثير بودن شهادت زنان در اثبات زنا است.[514] از شيخ مفيد[515] سلّار،[516] عمانى[517]، ديلمى رحمهما الله[518] نيز حكايت عدم تأثير شده است؛ امّا ديگر علماى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 317

شيعه به تأثير و نقش شهادت زنان معترف هستند؛ منتهى در مقدار آن اختلاف دارند.

2- برخى مانند: شيخ صدوق و پدرش[519] و ابن زهره رحمهما الله[520] جانشينى دو زن به جاى يك مرد را در شهادت قبول دارند، ولى بيشتر از آن را جايز نمى دانند.

3- مشهور معتقدند: دو زن به جاى يك مرد براى اثبات حدّ رجم و جلد كافى است؛ امّا با شهادت چهار زن و دو مرد فقط جلد ثابت مى شود و براى اثبات رجم مؤثر نيست؛ ولى شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف اين نوع شهادت را براى اثبات رجم نيز كافى مى داند.[521] ادلّه ى قول اوّل

قائلين قول اوّل: به ظاهر آيات قرآن استناد كرده و مى گويند: قرآن از شهادت زن هيچ سخنى به ميان نياورده، فقط چهار

شاهد مرد مطرح است. ما نيز به ظاهر كتاب تمسّك مى كنيم. علاوه بر قرآن، رواياتى نيز در اين موضوع داريم:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج و محمّد بن حمران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قلنا: أتجوز شهادة النساء في الحدود؟ فقال: في القتل وحده، إنّ عليّاً عليه السلام كان يقول:

لا يبطل دم امرى ء مسلم.[522]

فقه الحديث: روايت به خاطر ابراهيم بن هاشم حسنه يا صحيحه است. جميل و محمّد بن حمران از امام صادق عليه السلام پرسيدند: آيا شهادت زنان در باب حدود پذيرفته است؟ امام عليه السلام فرمود: تنها در قتل مقبول است؛ ولى در حدود ديگر پذيرفته نيست. آن گاه فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: نبايد خون مسلمانى هدر رود و باطل شود. يعنى در اثر نپذيرفتن شهادت زنان چه بسا ممكن است خون مسلمانى از بين برود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 318

2- بإسناده عن أبي القاسم بن قولويه، عن أبيه، عن سعد بن عبداللَّه، عن أحمد بن أبي عبداللَّه البرقي، عن غياث بن ابراهيم، عن جعفر بن محمّد، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، قال: لا تجوز شهادة النساء في الحدود ولا في القود.[523]

فقه الحديث: غياث بن ابراهيم، عامّى مذهب است. و او از امام صادق از پدرانش از اميرمؤمنان عليهم السلام نقل مى كند: شهادت زنان در حدود- جمع محلّى به الف و لام دلالت بر عموم دارد؛ يعنى هيچ حدّى از حدود الهى- و در قصاص پذيرفته نيست.

امّا براى ساير جهات و احكام قتل مؤثّر است، فقط در حدود و قصاص اثر ندارد.

3- وعنه، عن عبيد اللَّه

بن المفضّل، عن محمّد بن هلال، عن محمّد بن محمّد بن الأشعث، عن موسى بن إسماعيل بن جعفر، عن أبيه، عن آبائه، عن علّي عليه السلام قال: لا تجوز شهادة النساء في الحدود ولا قود.[524] فقه الحديث: روايت سند معتبرى ندارد و با روايت گذشته فرقى نمى كند؛ مگر اين كه در اوّلى «لا في القود» بود و در اين روايت كلمه ى «في» نيست. از اين رو، نمى توان آن را دو روايت به حساب آورد.

4- بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بنان بن محمّد، عن أبيه، عن ابن المغيرة، عن السكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن علّي عليه السلام، إنّه كان يقول:

شهادة النساء لا تجوز في طلاق ولا نكاح ولا في الحدود، إلّافي الدّيون وما لا يستطيع الرجال النظر إليه.[525]

فقه الحديث: اين روايت نيز سند معتبرى ندارد. اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: شهادت زنان در طلاق، نكاح و حدود جايز نيست؛ مگر در ديون- كه حقّ الناس است- و مسائلى كه مردان در آن ها نمى توانند نظر كنند؛ مانند: عيوب زنان و غير آن كه مخصوص به زنان است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 319

نقد ادلّه ى قول اوّل

اوّلًا: از ظاهر آيات قرآن حصر استفاده نمى شود. آيه ى وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ[526] اگر بر منحصر بودن ثبوت زنا به شهادت چهار مرد عادل دلالت داشت، حقّ با اين بزرگان بود؛ امّا ظاهر آيه هيچ منافات و مخالفتى با ثبوت زنا به راه هاى ديگر چون شهادت سه مرد و دو زن و ... ندارد. اگر دليلى بر اين معنا قائم شد، با مفاد آيه قابل جمع است.

ثانياً: اگر بر ظاهر قرآن جمود كنيم، بايد در

تمام موارد به مفهوم لقب قائل شويم.

آيا مى توان با توجّه به «أكرم زيداً» گفت: «لا تكرم عمرواً»؟ لسان دليلى كه دو شاهد زن را نازل منزله ى يك شاهد مرد مى كند حكومت است؛ يعنى توضيح مى دهد كه مقصود از «أربعة شهداء»، چهار شاهد مرد و يا سه مرد و دو زن است. از اين رو، بين ظاهر كتاب و روايات دال بر جواز شهادت زنان منافاتى ديده نمى شود.

امّا رواياتى كه بر مطلوب آنان مطرح شد، بايد آن ها را با روايات ديگر سنجيد و نسبت بين آن ها بررسى شود؛ واگر هم به تعارض منتهى شد، راه حلّ آن را پيدا كرد.

ادلّه ى قول مشهور

1- بالإسناد عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، قال سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: لا تجوز شهادة النساء في رؤية الهلال، ولا يجوز في الرجم شهادة رجلين وأربع نسوة. ويجوز في ذلك ثلاثة رجال وامرأتان. وقال: تجوز شهادة النساء وحدهنّ بلا رجال في كلّ ما لا يجوز للرجال النظر إليه.[527] فقه الحديث: در اين صحيحه، عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام شنيد كه مى فرمود:

شهادت زنان براى رؤيت هلال فايده ندارد؛ وبا شهادت دو مرد و چهار زن رجم ثابت نمى شود؛ و شهادت سه مرد و دو زن در اثبات رجم كافى است.

اگر شهادت سه مرد و دو زن براى رجم كافى باشد، پس به طريق اولى در جَلْد نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 320

كفايت مى كند؛ زيرا، قطعاً خصوصيّتى براى رجم نيست. بنابراين، با الغاى خصوصيّت از رجم، در جَلْد نيز حكم جارى است.

2- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن ابن أبي نجران، عن مثنّى الحنّاط،

عن زرارة، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن شهادة النساء تجوز في النكاح؟ قال: نعم، ولا تجوز في الطلاق. قال: وقال عليّ عليه السلام: تجوز شهادة النساء في الرجم إذا كان ثلاثة رجال وامرأتان و إذا كان أربع نسوة ورجلان فلا يجوز الرجم. قلت: تجوز شهادة النساء مع الرجال في الدم؟ قال: لا.[528]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، زراره از امام باقر عليه السلام از شهادت زنان در نكاح مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: جايز است، امّا در باب طلاق فايده ندارد.

آن گاه امام عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام فرموده است: با شهادت سه مرد و دو زن رجم ثابت مى شود، امّا با شهادت چهار زن و دو مرد، رجم جايز نيست. از امام عليه السلام سؤال كرد:

آيا به شهادت زنان همراه با مردان در خون چيزى ثابت مى شود؟ فرمود: نه.

3- وعنه، عن القاسم، عن أبان، عن عبد الرّحمن قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن المرأة يحضرها الموت وليس عندها إلّاامرأة تجوز شهادتها؟ قال:

تجوز شهادة النساء في العذرة والمنفوس، وقال: تجوز شهادة النساء في الحدود مع الرجال.[529]

فقه الحديث: اين روايت سند معتبرى ندارد. از امام عليه السلام مى پرسد: نزد زنى در هنگام احتضار و مرگ، هيچ كس مگر يك زن حضور ندارد، آيا شهادت اين زن فايده دارد؟

امام عليه السلام فرمود: شهادت زنان در باب بكارت و نفاس و ولادت پذيرفته است؛ و در حدود، شهادتشان همراه با شهادت مردان مقبول است.

قدر متيقّن از اين كلام امام عليه السلام موردى است كه سه مرد و دو زن باشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 321

جمع بين روايات

بين اين دسته

از روايات كه جايگزينى دو زن را به جاى يك مرد اجازه مى دهد و به طور كلّى بر جواز شهادت زنان در حدود اجمالًا دلالت دارد، با ادلّه اى كه مستند قول اوّل بود، چه نسبتى برقرار است؟

نسبت عموم و خصوص مطلق يا اطلاق و تقييد برقرار است. در پاره اى از روايات گذشته «لا يجوز شهادة النساء في الحدود» داشتيم كه با روايت اخير: «تجوز شهادة النساء في الحدود مع الرجال» قابل جمع به تقييد است؛ زيرا، دليل اوّل مى گويد: شهادت زنان جايز نيست و اين دليل مى گويد: شهادت زنان همراه با شهادت مردان پذيرفته است.

لذا، به كمك دليل دوم دست از اطلاق دليل اوّل برمى داريم و آن را حمل مى كنيم بر جايى كه شهادت زنان همراه با شهادت مردان نباشد؛ همانند: «أعتق رقبة» و «لا تعتق رقبة كافرة». قدر متيقّن از اين جمع به ويژه با توجّه به روايات ديگر، موردى است كه دو زن جانشين يك مرد بشوند.

نتيجه: ظاهر آيات قرآن دلالتى بر حصر نداشت و اين ادلّه در برابر آن ظواهر منافاتى ندارد؛ و جمع بين دو دسته روايت هم به تقييد يا به تخصيص است كه از مجموع آن ها تأثير و مدخليّت شهادت زنان در اثبات حدود استفاده مى شود، كه قدر متيقّن مفروضِ مسأله ما جانشينى دو زن به جاى يك مرد است.

روايات منافى با قول مشهور

روايت صحيحه اى از محمّد بن مسلم وارد شده كه با مفروض بحث ما منافات دارد؛ و آن اين كه:

وبإسناده عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن ربعي، عن محمّد بن مسلم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا شهد ثلاثة رجال وامرأتان لم يجز في الرجم ولا

تجوز شهادة النساء في القتل[530].

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 322

فقه الحديث: امام عليه السلام مى فرمايد: اگر سه مرد و دو زن شهادت دادند، اين شهادت در رجم جايز و مُمضى نيست؛ و همين گونه شهادت زنان در قتل نيز پذيرفته نمى شود.

در دلالت روايت هيچ ابهامى نيست- و بر خلاف روايات گذشته كه به مقبوليّت شهادت دو زن و سه مرد براى اثبات رجم، تصريح داشت- بر عدم جواز دلالت دارد. جاى حمل به اطلاق و تقييد نيز نيست؛ زيرا، اگر مفاد آن دسته از روايات كفايت شهادت سه مرد و دو زن در اثبات زنا بود، صحيحه ى محمّد بن مسلم مقيّد آن مى شد؛ ليكن هر دو دسته بر مدلول خود تصريح دارد؛ يكى بر جواز، و ديگرى بر عدم جواز؛ پس، معارضه ى صددرصد بين دو دسته برقرار است و بايد از راه هاى علاج تعارض وارد شويم.

مرحوم شيخ طوسى رحمه الله در استبصار در ذيل اين روايت فرموده است: آن را حمل بر تقيّه مى كنيم؛[531] زيرا، به نظر علماى عامّه، شهادت زن در اثبات حدود هيچ اثرى ندارد. بنابراين، اين يك روايت را به موافقت عامّه در مقابل رواياتى كه متعدّد و متكثّر هستند، طرح مى كنيم.

نتيجه ى مباحث گذشته اين مى شود كه با شهادت چهار مرد، يا سه مرد و دو زن در باب زنا حدّ جلد يا حدّ رجم اثبات مى شود.

نظر مشهور در مورد شهادت چهار زن و مرد

مشهور معتقدند با شهادت چهار زن و دو مرد، فقط حدّ جلد ثابت مى شود، نه رجم. در مقابل مشهور، شيخ صدوق و پدرش،[532] قاضى ابن برّاج،[533] حلبى[534] و علّامه رحمهما الله در مختلف[535] و غير

ايشان گفته اند: با چنين شهادتى هيچ يك از رجم وجلد اثبات نمى شود. از سوى ديگر، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[536] معتقد به كفايت چنين شهادتى براى اثبات حدّ جلد و رجم شده است. در حقيقت، قول مشهور تفصيلى بين اين نفى و اثبات است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 323

ادلّه ى مشهور در نفى رجم

الف: صحيحه ى ابن سنان- «لا يجوز في الرجم شهادة رجلين و أربع نسوة»[537]- دلالت تامّ بر عدم ثبوت رجم به چنين شهادتى دارد.

اگر روايتى بر اثبات رجم دلالت كند، به الغاى خصوصيّت و اولويّت بر جلد نيز دلالت دارد؛ امّا اگر بر نفى رجم دلالت كند، هيچ دلالتى بر نفى تازيانه ندارد و نمى توان از آن الغاى خصوصيّت كرد. بنابراين، بايد در روايات دقّت كرد تا توهّم پيش نيايد چگونه در صحيحه ى ابن سنان از جمله ى: «ويجوز في ذلك ثلاثة رجال وامرأتان» الغاى خصوصيّت كرديد، امّا در جمله ى قبل آن «لا يجوز في الرجم شهادة رجلين وأربع نسوة» اين كار را نمى كنيد؟

اين توهّم بى جا است و الغاى خصوصيّت معنا ندارد؛ زيرا، با احتمال اين كه رجم عقوبت سنگين و غير قابل تحمّل است، شارع اثبات آن را به شهادت چهار زن و دو مرد قرار نداده است، امّا مسأله تازيانه به اهميّت رجم نيست. با وجود اين احتمال، الغاى خصوصيّت غير ممكن مى شود؛ امّا در طرف اثبات امكان آن باقى است.

ب: روايت زرارة كه مى گويد «إذا كان أربع نسوة ورجلان فلا يجوز الرجم»[538]. دلالت اين حديث نيز مانند حديث قبلى است. ممكن است به روايت ديگرى نيز در اين مقام برخورد شود؛ به هر حال، دليل تامّ بر نفى رجم

پيدا كرديم.

ادلّه ى مشهور در اثبات تازيانه

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن أبان، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام إنّه سئل عن رجل محصن فجر بامرأة فشهد عليه ثلاثة رجال وامرأتان وجب عليه الرجم وإن شهد عليه رجلان وأربع نسوة فلا تجوز شهادتهم ولا يرجم ولكن يضرب حدّ الزاني.[539]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 324

فقه الحديث: حلبى از امام صادق عليه السلام راجع به مرد محصنى كه با زنى زنا كرده، و سه مرد و دو زن بر زناى او شهادت داده است، مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: رجم مى شود. ولى اگر دو مرد و چهار زن بر او شهادت بدهند، رجم ثابت نمى شود؛ ليكن بايد فرد محصن تازيانه بخورد؛ يعنى با اين كه محصن است اگر چهار شاهد عادل بر زناى او گواهى مى دادند، رجم مى شد؛ امّا اكنون تازيان مى خورد و رجم نمى شود.

متفاهم عرفى از اين روايت چيست؟ آيا به زناى احصانى مربوط است، يعنى محصن بودن زانى خصوصيّتى دارد يا اين كه روايت در مقام بيان ضعف شهادت بوده، و مفاد آن اثبات تازيانه و عدم اثبات رجم به واسطه ى ضعيف بودن شهادت است؟

به نظر عرف، معناى روايت اين است كه جَلْد چون عقوبت سنگينى نيست، اين نحوه از شهادت در آن مقبول است؛ ولى رجم كيفر و مجازاتى شديد بوده، پس در آن، اين نوع شهادت كافى نيست.

امام راحل رحمه الله نيز نظر مشهور را با توجّه به روايات نفى و اثبات پذيرفته اند؛ ليكن در مقام، روايت معتبرى وجود دارد كه با اين روايت معارضه دارد، بايد به حلّ تعارض پرداخت. آن روايت معارض

اين است:

وعنه، عن أحمد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، جميعاً عن ابن محبوب، عن محمّد بن الفضيل، قال: سألت أبا الحسن الرضا عليه السلام قلت له: تجوز شهادة النساء في نكاح أو طلا أو رجم؟ قال: تجوز شهادة النساء في ما لا يستطيع الرجال أن ينظروا إليه وليس معهنّ رجل وتجوز شهادتهنّ في النكاح إذا كان معهنّ رجل. وتجوز شهادتهنّ في حدّ الزنا إذا كان ثلاثة رجال وامرأتان. ولاتجوز شهادة رجلين و أربع نسوة في الزنا والرجم ولا تجوز شهادتهنّ في الطلاق ولا في الدم.[540]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر است. از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام درباره ى شهادت زنان در نكاح يا طلاق يا رجم سؤال شده است. امام عليه السلام فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 325

شهادتشان در مواردى كه مردان نمى توانند آگاه شوند و به آن نظر كنند و مردى نيز همراه زنان نيست پذيرفته است. در نكاح نيز به همراه مردان و در حدّ زنا به شرط اين كه سه مرد و دو زن باشند، مقبول است؛ ليكن شهادت دو مرد و چهار زن در زنا و رجم جايز نيست؛ و شهادت زنان در طلاق و دم مُمضى نيست. ظاهر روايت، عدم مقبوليّت شهادت چهار زن و دو مرد در اثبات زناى معمولى و زناى محصنه است.

در حلّ مشكل تعارض اين روايت با روايت حلبى گفته اند: دلالت آن واضح و ظاهر نيست. معناى جمله ى «ولا تجوز شهادة رجلين وأربع نسوة في الزنا والرجم» چيست؟

عطف زنا بر رجم، چه عطفى است و چه تناسبى دارد؟ اگر گفته بود: «في الجلد والرجم» صحيح بود؛ امّا رجم كه

عقوبت زنا است، چگونه بر زنا عطف شده است؟ از اين رو، آن را بايد توجيه كرد و گفت كه «والرجم» عطف بيان براى زنا و مفسّر آن است. گويا امام عليه السلام فرموده: «ولا تجوز شهادة رجلين وأربع نسوة في الرجم». در اين صورت، روايت نه تنها معارض نيست، بلكه يكى از ادلّه ى مشهور خواهد بود.

از بيانات گذشته روشن شد كه ادلّه، با تفصيل مختار مشهور موافق است. علاوه آن كه معلوم گشت اگر در شهادت بر زنا كمتر از دو مرد حضور داشته باشد، هيچ يك از جلد و رجم ثابت نمى شود؛ خواه همراه زنان مردى نباشد و يا يك مرد و شش زن آماده ى شهادت دادن باشند.

حكم شهادت كمتر از چهار نفر

اگر كمتر از چهار نفر در جايى كه شهادت 4 مرد لازم است، شهادت بدهند، مانند اين كه سه مرد، يا سه مرد به همراه يك زن، يا دو مرد و سه زن و ... باشند، نه تنها حدّ زنا ثابت نمى شود، بلكه به شهود حدّ قذف مى زنند. در نتيجه، هر جا با شهادت شهود حدّ ثابت نشود، بر خودشان حدّ قذف ثابت مى شود.

دليل حكم: آيه ى شريفه: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً[541]- كسانى كه به زنان عفيف نسبت زنا دهند و نتوانند آن را به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 326

چهار شاهد اثبات كنند، بايد هشتاد تازيانه بخورند- و آيه ى: لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُواْ بِالشُّهَدَآءِ فَأُوْلِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكذِبُونَ[542]- چرا چهار شاهد نياوردند، اكنون كه نتوانستند شهودى اقامه كنند، آنان نزد خداوند كاذب اند و بايد هشتاد تازيانه بخورند-

است؛ هر دو آيه به رمى محصنات مربوط است.

مستفاد از اين دو آيه، دوران امر بين اثبات زنا توسط نسبت دهنده و هشتاد تازيانه حدّ قذف خوردن است، راه سومى ندارد. در حقيقت، مستفاد از آيه عدم اختصاص حكم به غير شهود است؛ به اين معناكه مسأله ى رامىِ زنا از شهودِ زنا جدا نيست. در باب زنا، امر دائر بين اثبات زنا يا حدّ قذف خوردن است. لذا، با اين كه آيه در مورد غير شهود نازل شده، امّا براى مورد خصوصيّتى نيست؛ آنان نيز يا بايد با تكميل شدن عدّه و شرايط به اثبات زنا بپردازند و يا حدّ قذف را پذيرا شوند. بنابراين، فرقى بين رامى به زنا و شهود نمى بينيم. آيه در مقام بيان اين است كه كسى كه چهار شاهد نياورد، هر چند به حسب واقع راست هم بگويد، در محيط شرع و نزد خداوند متعال كاذب است. بنابراين، اگر سه شاهد بر زناى شخصى شهادت دادند بايد حدّ قذف بخورند. علاوه بر اين، رواياتى نيز در اين خصوص رسيده است؛ مثل:

بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بنان، عن أبيه، عن ابن المغيرة، عن السكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام في ثلاثة شهدوا على رجل بالزنا، فقال عليّ عليه السلام أين الرابع؟ قالوا: الآن يجي ء. فقال عليه السلام: حدّوهم، فليس في الحدود نظر ساعة.[543]

فقه الحديث: سند روايت معتبر نيست. مى گويد: سه مرد بر زناى مردى شهادت دادند،

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر است. از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام درباره ى شهادت زنان در نكاح يا طلاق يا رجم سؤال شده است. امام عليه السلام

فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 327

اين روايت دلالت دارد جايى كه شاهد چهارمى وجود دارد، ليكن پس از اتمام شهادت آن سه نفر مى آيد، بايد حدّ قذف جارى شود؛ بنابراين، به طريق اولى استفاده مى شود در جايى كه بيش از سه شاهد نيست بايد حدّ قذف اجرا گردد.

روايت بعدى نيز همانند اين حديث است:

وعنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن نعيم بن إبراهيم، عن عباد البصري قال:

سألت أبا جعفر عليه السلام عن ثلاثة شهدوا على رجل بالزنا و قالوا: الآن نأتي بالرابع، قال: يجلدون حد القاذف ثمانين جلدة كلّ رجل منهم.[544] فقه الحديث: در روايت، عِباد يا عُبّاد بصرى از امام باقر عليه السلام راجع به حكم سه شاهدى كه شهادت به زناى مردى دادند و گفتند: «الآن شاهد چهارمى را مى آوريم»، امام عليه السلام فرمود: به هر يك از آنان حدّ قذف (هشتاد تازيانه) زده مى شود.

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لايجلد رجل ولا امرأة حتّى يشهد عليهما أربعة شهود على الإيلاج والإخراج.

وقال: لا أكون أوّل الشهود الأربعة، أخشى الروعة أن ينكل بعضهم فاجلَد.[545]

فقه الحديث: محمّد بن قيس كه عاصم بن حميد از او روايت دارد، ثقه است؛ لذا، سند روايت صحيح است.

امام باقر از اميرمؤمنان عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: هيچ زن و مردى تازيانه نمى خورند، مگر اين كه چهار شاهد به ايلاج و اخراج شهادت بدهند. در ادامه آن ض فرمود: در باب شهادت بر زنا من اوّلين شاهد نخواهم بود؛ زيرا، وحشت و ترس دارم از اين كه ديگر

شهود نكول كرده، و از شهادت دادن انصراف پيدا كنند؛ پس، حدّ قذف بخورم.

نتيجه آن كه: دلالت روايات نيز بر اين فرع تمام است. پس، اگر شهود كمتر از چهار شاهد يا كمتر از به حكم چهار شاهد باشند، به آنان حدّ قذف مى زنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 328

[لكيفيّة المعتبرة في الشهادة]

[مسألة 10- لابدّ في شهادة الشهود على الزنا من التصريح أو نحوه على مشاهدة الولوج في الفرج كالميل في المكحلة أو الإخراج منه من غير عقد ولاملك ولاشبهة ولا اكراه.

وهل يكفي أن يقولوا لا نعلم بينهما سبباً للتحليل؟ قيل: نعم، والأشبه لا.

وفي كفاية الشهادة مع اليقين وإن لم يبصر به وجه لا يخلو من شبهة في المقام.]

شرطهاى لازم در شهادت

اشاره

در اين مسأله چند مطلب مطرح كرده اند كه مهم تر از همه، مستند شهادت شهود در باب زنا است. چه چيزى بايد مدرك شهادتشان باشد؟

اين مطلب در كتاب شهادات به طور كلّى مطرح شده است و كارى به زنا و امثال آن ندارد. آيا مستند شهادت بايد علم باشد، يا اگر بيّنه اى قائم شد، شاهد به استناد آن مى تواند شهادت بدهد؟ و همين طور اگر استصحابى اقتضا كرد؟

كسانى كه گفته اند شاهد فقط بر طبق علم خود مى تواند شهادت بدهد، بحث كرده اند آيا علم او از هر راهى حاصل شود، هر چند خودش نديده باشد، كافى است؟ مثلًا اگر با خبر متواتر فهميد زيد خانه اش را به بكر فروخته، آيا مى تواند شهادت بدهد «إنّ زيداً باع داره لِبَكر»؛ يا بايد خودش در مجلس بيع حاضر باشد تا بتواند چنين شهادتى بدهد؟ چرا كه شاهد يعنى كسى كه حاضر در جريان باشد؛ والّا اگر مطلق علم كافى بود،

بايد به جاى شاهد، عالم مى گفتند. شاهد يعنى ناظر واقعه. اگر واقعه ديدنى است، خودش ببيند؛ واگر شنيدنى است، خودش شنيده باشد.

سه نظر در كتاب شهادات مطرح است:

1- مستند شهادت شاهد بايد حواس ظاهرى متناسب با واقعه باشد؛ ديدنى ها را ديده، شنيدنى ها را شنيده باشد.

2- در شهادت، نه تنها علم و رؤيت لازم نيست، بلكه شاهد مى تواند به استناد بيّنه و استصحاب شهادت بدهد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 329

3- شاهد بايد عالم باشد و علم او از راهى حاصل شده باشد، هر چند از طريق خواب ديدن باشد، كفايت مى كند. صاحب جواهر رحمه الله اين نظريه را برگزيده است.[546]

ادلّه ى مستند شاهد در باب زنا

اين اختلافات در كتاب شهادات مطرح است. ليكن، حتّى اگر علم را در مطلق شاهد كافى بدانيم، امّا به سبب ورود رواياتى در باب زنا، علم به زنا كافى نيست؛ بلكه زنا از واقعه هاى ديدنى است؛ لذا، بايد شاهد با چشم خود ايلاج و اخراج را مانند «ميل في المكحلة» رؤيت كرده باشد.

در حقيقت، شارع مى خواهد تخفيفى در اجراى حدود قائل شود و نگذارد حيثيّت زن و مرد مسلمان در معرض خطر قرار بگيرد. از اين رو، شهادت را به رؤيت و مشاهده تضييق كرده است؛ يعنى شاهد بايد بگويد: ديدم اين زن و مرد عمل زنا انجام مى دادند و ايلاج و اخراج محقّق مى شد. اين مطلب، مورد اتّفاق فتواى علما است.

الف: محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، جميعاً عن ابن أبي عمير، عن حمّاد عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: حدّ الرجم أن يشهد أربع أنّهم رأوه يدخل ويخرج.[547]

فقه

الحديث: اين روايت بين صحيح و حسن مردّد است.[548] امام صادق عليه السلام فرمود: حدّ رجم به شهادت چهار مرد به رؤيت ادخال و اخراج محقّق مى شود.

در اين روايت، علم و يقين ملاك شهادت نيست؛ بلكه بالاتر از آن، بايد بگويند با چشم خود اخراج و ادخال را ديديم.

ب: وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 330

البصري، عن حمّاد بن عيسى، عن شعيب العقرقوفي، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: حدّ الرجم في الزنا أن يشهد أربعة أنّهم رأوه يدخل ويخرج.[549]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست؛ امّا دلالتش مانند روايت سابق است.

ج: محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام لا يجلد رجل ولا امرأة حتّى يشهد عليهما أربعة شهود على الإيلاج والإخراج.[550] فقه الحديث: در اين صحيحه، امام باقر از اميرمؤمنان عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: تازيانه بر مرد و زن زده نمى شود مگر آن كه چهار نفر بر ايلاج و اخراج شهادت بدهند.

دلالت اين روايت از دو حديث قبلى ضعيف تر است؛ زيرا، در آن دو، به رؤيت تصريح شده بود؛ ولى در اين روايت، تصريحى نيست. ليكن مى توان بيان داشت اگر شهادت از باب علم كافى بود، لزومى به شهادت دادن بر ايلاج و اخراج نبود؛ رؤيت است كه با اين دو لفظ تناسب دارد.

طرح يك اشكال: در روايت حلبى و ابى بصير، امام عليه السلام حدّ رجم را بر شهادت به ايلاج و اخراج معلّق دانسته بود، ولى

در اين روايت، حدّ جلد و تازيانه را نيز منوط به اين شهادت گرفته است. آيا ثبوت هر دو حدّ بر رؤيت و مشاهده معلّق است،- همان گونه كه مشهور گفته اند- و يا فقط در حدّ رجم شهادت بايد مستند به ديدن باشد؟

در مسأله ى اجتماع مرد و زن زير يك لحاف- كه بحثش گذشت- يكى از وجوه جمع بين روايات، مختار مرحوم مجلسى رحمه الله بود كه ريشه اش در كلام شيخ طوسى رحمه الله ديده مى شد. ايشان فرمود: رجم در جايى است كه شهادت به رؤيت باشد، وإلّا جاى جلد و تازيانه است.[551]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 331

اشكالى كه پيش مى آيد اين است كه در روايت محمّد بين قيس، حدّ جلد را نيز منوط به شهادت بر معاينه ى ايلاج و اخراج گرفته است. البته اين روايت به طريق شيخ كلينى رحمه الله چنين است:

وعنه، عن أحمد وعن عليّ، عن أبيه، جميعاً عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لا يرجم رجل ولا امرأة حتّى يشهد عليه أربعة شهود على الإيلاج والإخراج.[552] سند هر دو روايت به عاصم بن حميد و محمّد بن قيس منتهى مى شود؛ ليكن در روايت صدوق رحمه الله «لا يجلد» و در روايت كلينى رحمه الله «لا يرجم» است. در حقيقت، اين دو روايت يك سند دارد. حال، كدام يك از دو مضمون از معصوم عليهما السلام صادر شده است؟ و آيا امام عليه السلام در يك جا مسأله رجم و در جاى ديگر مسأله تازيانه را فرموده است؟ به هر حال، ما بين

اين دو مطلب مردد هستيم. قدر مسلّم از اين روايات، معلّق بودن رجم به رؤيت ايلاج و اخراج است؛ و اين نظريه، مختار شيخ طوسى رحمه الله و مرحوم مجلسى است.

در مقابل اين نظريه، مشهور قريب به اتّفاق، فرقى بين زناى احصانى و غير آن نگذاشته، مطلق شهادت بر زنا را منوط به معاينه و مشاهده دانسته اند؛ در حالى كه روايات به رجم مربوط بود. روايت محمّد بن قيس نيز بين رجم و جلد مردّد است و بر خلاف صاحب جواهر رحمه الله[553] كه اعتماد بر روايت جلد كرده؛ ما نمى توانيم به آن اتّكا كنيم. زيرا، به نظر ما، يك روايت بيشتر نيست؛ و نمى دانيم كدام لفظ از امام عليه السلام صادر شده است.

دفع اشكال: يك روايت مردّد بين صحيح و حسن داريم كه اطلاق آن شامل زناى احصانى و غير آن مى شود: عليّ بن إبراهيم في تفسيره عن أبيه، عن حمّاد، عن حريز، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: القاذف يجلد ثمانين جلدةً ولا تقبل له شهادة أبداً إلّابعد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 332

التوبة أو يكذّب نفسه.

فإن شهد له ثلاثة وأبى واحد يجلد الثلاثة ولا تقبل شهادتهم حتّى يقول أربعة: رأينا مثل الميل في المكحلة.[554]

فقه الحديث: طبق اين روايت، به قاذف هشتاد تازيانه مى زنند و شهادت او پذيرفته نمى شود؛ مگر آن كه توبه كرده، يا خودش را تكذيب كند. اگر سه نفر شهادت دادند و يكى از شهود از اداى شهادت امتناع ورزيد، به آن سه نفر حدّ قذف زده و شهادت آنان مقبول نيست، تا آن كه هر چهار نفر در مقام شهادت بگويند: «رأينا كالميل في المكحلة» همانند ميله در

سرمه دان، مشاهده كرديم.

ظاهر اين روايت و جمله ى «لا تقبل شهادتهم حتّى يقول أربعة ...» اطلاق و عدم فرق بين زناى احصانى و غير آن است.

اگر گفته شود: روايت در مقام بيان از اين جهت نيست تا به اطلاق در هر دو نوع زنا تمسّك شود، بلكه در مقام بيان ثبوت قذف و عدم آن است. اگر عبارت «حتّى يقول أربعة» غايت براى هر دو قسم از زنا بود، مى توانستيم به اطلاق آن استناد كنيم.

مى گوييم: از آن جا كه روايت به ذكر خصوصيّات پرداخته، مى گويد: «رأينا مثل الميل في المكحلة»، استفاده مى شود كه از اين جهت نيز در مقام بيان است. پس، اطلاق آن مسلّم است. بنابراين، بايد براى حدّ رجم و جلد، شهادت به رؤيت و معاينه بدهند.

روايت معارض روايت حريز

بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن فضالة، عن أبان، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام قال: إذا قال الشاهد: إنّه قد جلس منها مجلس الرجل من امرأته اقيم عليه الحدّ. أقول: لعلّ المراد به التعزير أو حدّ الشاهد.[555]

فقه الحديث: در اين صحيحه، زراره از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: اگر شاهد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 333

گفت: فلان مرد در برابر فلان زن اجنبى به گونه اى نشسته بود كه مرد در مقابل زوجه اش مى نشيند، بر او حدّ زده مى شود.

ظاهر عبارت «اقيم عليه الحدّ» اقامه ى حدّ زنا بر مشهود، عليه زانى است؛ و مراد از شاهد نيز چهار شاهد است. و اما احتمال اين كه مراد از «اقيم عليه الحدّ»، شاهد بوده و مقصود از حدّ، حدّ قذف باشد؛ و يا حدّ در اين روايت به معناى تعزير باشد، خلاف

ظاهر است.

دو احتمال در معناى اين روايت داده مى شود كه هر كدام با آن چيزى كه مطلوب ما در اين مسأله است، مخالفت دارد:

احتمال اوّل: در عبارت «إنّه قد جلس منها مجلس الرجل من امرأته»، ممكن است نظر به يك عبارت كنايه اى براى بيان زنا باشد. در باب شهادت به زنا، يك بار از الفاظ صريح استفاده مى شود و يك بار هم انسان متين و خجالتى است و حيا مى كند كه در مقام شهادت، آن چه را ديده بگويد. از اين رو، به كنايه آن را بازگو مى كند.

احتمال دوم: شاهد، با اين عبارت، از آن چيزى كه ديده است خبر مى دهد. او مى گويد:

آن چه را كه ديديم كيفيّت جلوس و نشستن بود، امّا اخراج و ادخال را مشاهده نكرديم تا به آن شهادت دهيم.

احتمال اوّل با مطلوب ما مخالفت دارد؛ زيرا، در مورد شهادت به زنا، كنايه را كافى نمى دانيم؛ بلكه همان گونه كه از تحريرالوسيله نقل كرديم، «لابدّ في شهادة الشهود على الزنا من التصريح ونحوه»؛ شهود بايد به صراحت يا مانند آن يك درجه پايين تر بيان كنند.

لذا، اگر روايت بيانگر شهادت كنايه اى به زنا باشد، با اين فتوا مخالفت دارد.

احتمال دوم نيز با مطلوب مخالفت دارد؛ زيرا، اين مقدار شهادت- بيان كيفيّت جلوس و نه شهادت به ايلاج و اخراج- مؤيّد مختار علّامه ى مجلسى رحمه الله مى شود كه مى فرمود:

شهادت به ايلاج و اخراج فقط در باب رجم و زناى احصانى لازم است؛[556] در زناى غير احصانى كه حدّ آن صد تازيانه است، شاهد لازم نيست ادّعاى معاينه و رؤيت كند؛ بلكه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 334

اگر مقدّماتى را ذكر كند كه به طور عادت و قاعده

به دنبالش زنا واقع مى شود، شهادتش مقبول و صد تازيانه- حدّ آن- مترتّب مى شود. اين معنا براى روايت، با فتواى مشهور كه در زناى احصانى و غير آن، مشاهده را لازم مى دانند، مخالفت دارد.

وجوه حلّ اشكال تعارض

وجه اوّل: هر چند روايت زراره صحيحه است و هيچ كس نمى تواند در سند مناقشه كند، ولى صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: هيچ مانعى از كنار گذاشتن اين صحيحه نيست؛ زيرا، فقها در مقام فتوا فرقى بين جلد و رجم نگذاشته اند. ما حدس مى زنيم ايشان روايت محمّد بن قيس به طريق صدوق رحمه الله را انكار كرده است.[557] وجه دوم: از صاحب وسائل رحمه الله است كه حدّ را به معناى تعزير گرفته است. مى فرمايد:

درست است كه حدّ، ظهور در حدّ زنا دارد، امّا وقتى در مقابل اين همه دليل و فتوا و روايت حريز واقع شديم كه فرقى بين حدّ جلد و رجم نمى گذارد، و در هر دو، مشاهده و معاينه را لازم مى داند، لذا، چاره اى از حمل حدّ بر تعزير نيست. به علاوه آن كه استعمال حدّ در معناى تعزير، در روايات زيادى آمده است.

نظر برگزيده: وجه جمعى كه از مرحوم مجلسى رحمه الله حكايت شده و در بحث هاى گذشته آن را مطرح كرده و براى آن مبعّداتى گفتيم، مورد قبول نيست. بنابراين، حمل حدّ در اين روايت بر تعزير بعيد نيست.

امكان الغاى خصوصيّت از رؤيت

در روايات گذشته ديديم مشتقّات رؤيت استعمال شده بود. مرحوم صاحب جواهر تمايل خود را به الغاى خصوصيّت اظهار كرده و مى گويد: خصوصيّتى براى رؤيت و معاينه و مشاهده نيست؛ بلكه يكى از راه هاى حصول علم، اين راه است. آن چه در شهادت به زنا موضوعيّت دارد، اين است كه

شهادت از روى علم و يقين باشد و نه از روى ظن و گمان.[558]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 335

آيا تمايل ايشان صحيح است و يا آن كه رؤيت و معاينه در جواز شهادت به زنا دخالت دارد؛ يعنى علم خاص كه از طريق مشاهده و معاينه حاصل شده، لازم است؛ و حقّ الغاى خصوصيّت نداريم؟

به نظر ما، حقّ اين است كه از ظاهر روايات نمى توان دست كشيد؛ زيرا، شارع مقدّس در باب زنا، مسأله را مشكل گرفته و نمى خواهد آبروى مسلمانان از بين برود و گرفتار عذاب دنيا شوند. بنابراين، در همه جا دو شاهد را كافى مى داند، امّا در اين باب، چهار شاهد را لازم مى داند؛ با آن كه اگر سه نفر هم شهادت دهند، مى فهميم «في ما بينهم و بين اللَّه» صادق هستند؛ با اين حال، پيش خدا كاذب اند و بايد حدّ قذف بخورند. باتوجّه به اين خصوصيّات، به چه حقّى مى توان الغاى خصوصيّت كرد؟ و رؤيت و معاينه را از باب مثال و يكى از راه هاى حصول علم دانست.

كيفيّت شهادت بر زنا

اشاره

مرحوم امام در كتاب تحرير الوسيله فرموده است: «على مشاهدة الولوج في الفرج كالميل في المكحلة أو الإخراج منه» سؤال اين است كه آيا مشاهده ى لازم براى شهادت، مشاهده ى ادخال و اخراج با هم است؛ يا اگر كسى فقط ادخال يا اخراج را مشاهده كرده باشد، كافى است؟

منشأ اين اشكال، ورود عبارت «إنّهم رأوه يدخل ويخرج» در بعضى از روايت[559] است. حقّ در اين مقام، عدم ضرورت مشاهده ى هر دو است؛ زيرا، اگر ادخال رؤيت شده، طبعاً اخراجى نيز به دنبال دارد؛ و به عكس، اگر اخراج مشاهده شده، پس از

ادخال بوده است. بنابراين، هرچند در روايات، عطف با «أو» نيست و در تحرير عبارت را با «أو» آورده است، ليكن مشكلى به وجود نمى آيد و جمود بر ظاهر روايات لازم نيست؛ چراكه اين معنا هرگز به ذهن نمى آيد كه بايد ادخال و اخراج هر دو مورد مشاهده واقع شود و يكى از آن ها كفايت نمى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 336

خصوصيّات لازم در هنگام شهادت دادن

شهود ممكن است به يكى از سه صورت زير شهادت دهند:

الف: اين زن و مرد با هم زنا كردند و ما مشاهده ى ايلاج و اخراج كرده و مى دانيم كه بين اين دو نفر، عقد يا ملك يمين يا شبهه و اكراهى وجود نداشته است. در اين حال، اشكالى در اجراى حدّ نيست.

ب: شهود، شهادت به ادخال و اخراج داده، امّا نسبت به وجود سببِ حلّيت بين آن دو نفر اظهار بى اطّلاعى مى كنند؛ هر چند احتمال زوجيّت آن دو نيز داده مى شود.

ظاهر عبارت مرحوم محقّق[560] در شرايع پذيرفتن شهادت شهود است اگر بگويند:

«لا نعلم سبباً للتحليل».

ج: به ادخال و اخراج شهادت مى دهند و يقين دارند سبب حلّيتى در كار نبوده است؛ امّا احتمال وطى به شبهه و اكراه داده مى شود. در اين صورت نيز مرحوم محقّق[561] فرموده شهادتشان مقبول است.

امام راحل رحمه الله در هر دو مورد مى فرمايند: «قيل نعم والأشبه لا»؛ ايشان به كلام مرحوم محقّق اشاره دارند؛ ولى مختارشان عدم مقبوليّت چنين شهادتى است؛ زيرا، با احتمال زوجيّت زن و مرد، وجهى براى پذيرش شهادت شهود نيست. بى اطّلاعى شهود چه نقشى مى تواند داشته باشد؟ سؤال ديگر اين است كه آيا با قاعده «الحدود تدرء بالشبهات»[562] حدّ از او برداشته مى شود

يا نه؟ در جايى كه يقين به عدم زوجيّت دارند و احتمال وقوع وطى به شبهه يا اكراه داده مى شود، گفته شده: چون در اين جا، وجود مقتضى براى تحقّق زنا احراز شده است، با اصل عدم مانع، بنا را بر وقوع زنا مى گذاريم.

اين بيان، در صغرى و كبرى مبتلا به اشكال است؛ چه آن كه در اين صورت، اصلًا مقتضى نداريم؛ زيرا، عدم اكراه و شبهه در تحقّق زنا تأثير دارد؛ همان گونه كه عدم زوجيّت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 337

تأثير داشت. بنابراين با احتمال زوجيّت، يا وطى به شبهه و يا اكراه، هرگز مقتضى براى زنا محرز نيست.

از نظر كبرى نيز دچار اشكال بوده و آن را نمى توان پذيرفت؛ زيرا، بيشتر محقّقان، بلكه نود درصد از آنان، قاعده ى مقتضى موجود و مانع مفقود را به سبب بى دليلى ردّ كرده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 338

[حكم الشهادة مع الإطلاق أو التقييد]

[مسألة 11- تكفي الشهادة على نحو الإطلاق بأن يشهد الشهود: أنّه زنى وأولج كالميل في المكحلة من غير ذكر زمان أو مكان أو غيرهما. لكن لو ذكروا الخصوصيات واختلف شهادتهم فيها، كأن شهد أحدهم بأنّه زنى يوم الجمعة والآخر في مكان غيره أو بفلانة والآخر بغيرها لم تسمع شهادتهم ولا يحدّ ويحدّ الشهود للقذف. ولو ذكر بعضهم خصوصية وأطلق بعضهم فهل يكفي ذلك أو لابدّ مع ذكر أحدهم الخصوصية أن يذكرها الباقون؟ فيه إشكال والأحوط لزومه.]

حكم شهادت مطلق و مقيّد

اشاره

در اين مسأله سه فرع مطرح است:

1- آيا شهود در باب زنا، علاوه بر شهادت به اين كه ايلاج و دخول را «كالميل في المكحلة» رؤيت كرده اند، بايد شهادت به خصوصيّات زمانى و مكانى و

مزنىّ بها نيز بدهند و يا آن كه ذكر خصوصيّات لازم نيست و شهادت مطلق كافى است؟

2- بنا بر كفايت شهادت مطلق، اگر شهود بعضى از خصوصيّات را گفتند، در صورتى كه در خصوصيّات مذكوره اتّفاق نظر داشتند، مشكلى نيست و حدّ جارى مى شود؛ امّا اگر در پاره اى از خصوصيّات اختلاف داشتند، مانند: اين كه يكى به زناى زيد در روز جمعه و ديگرى به زناى او در روز شنبه شهادت داد، يكى مكان زنا را خانه ى زيد، ديگرى خانه ى عمرو و يا يكى مزنىّ بها را هند و ديگرى غير او گفت، به اين شهادت ترتيب اثر داده نشده، و حدّى جارى نمى شود؛ ليكن بر شهود حدّ قذف مى زنند.

3- اگر تعدادى از شهود، شهادت مطلق داده و برخى از آنان به ذكر خصوصيّات پرداختند، آيا لازم است شهود ديگر نيز به بيان خصوصيّات بپردازند؟ در اين فرع اشكال است؛ احتياط در بيان خصوصيّات مى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 339

فرع اوّل: كفايت شهادت مطلق

در مقام شهادت، علاوه بر ذكر رؤيت ايلاج و دخول «كالميل في المكحلة»، بيان خصوصيّات زمان و مكان و غير آن لازم نبوده و مطلق شهادت به زنا كفايت مى كند. هيچ يك از فقها به لزوم بيان خصوصيّات فتوا نداده اند؛ هرچند عبارت مرحوم محقّق موهم لزوم ذكر خصوصيّات است؛ چراكه فرموده: «ولابدّ في شهادتهم من ذكر المشاهدة للولوج كالميل في المكحلة من غير عقد ولا ملك ولا شبهة»[563] ولى با دقّت، از كلام ايشان نيز استفاده مى شود كه در مقام بيان اين مطلب نيست.

دليل ديگر رواياتى است كه در گذشته به طور مفصّل به آن اشاره شد. در هيچ يك از آن ها، ذكرى از

بيان قيود و خصوصيّات نيست؛ به ويژه اين روايت:

قال أبوعبداللَّه عليه السلام: لا يرجم الرجل والمرأة حتّى يشهد عليهما أربعة شهداء على الجماع والإيلاج والإدخال كالميل في المكحلة.[564] امام صادق عليه السلام فرمود: مسأله حدّ در صورتى مترتّب مى شود كه چهار شاهد زنا را به رؤيت شهادت دهند. در اين روايت، قيد مكان و زمان و اين كه مزنىّ بها كيست، ديده نمى شود، بقيّه روايات اين باب هم فقط بر مشاهده دلالت داشت.

دليل عمده اى كه به آن اعتماد مى كنيم- و در كلمات ديگران آن را نديده ايم- اين است كه اگر ذكر خصوصيّات لازم باشد، به بى نهايت مى رسد و امكان ذكر آن ها نيست؛ زيرا، اگر براى زمان يا مكان ويژگى باشد، چرا براى ساعت، دقيقه، ثانيه در زمان و يا نقطه، اتاق و مانند آن در مكان لازم نباشد؟ چرا بيان خصوصيّت لباس مرد يا جهت او از نظر شرق و غرب، حالات او مثل خندان، متأثّر، با هيبت يا بدون آن و امثال آن نياز نباشد؟

از اين رو، نه تنها ذكر همه ى خصوصيّات لازم نيست، بلكه امكان ندارد؛ و اين خود، شاهدى است بر عدم دخالت ذكر قيود در اثبات حدّ. پس، همين مقدار كه شهادت دهند زيد را با زنى ديديم كه با او مانند ميل در سرمه دان نزديكى مى كرد، كافى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 340

فرع دوم: اختلاف شهود در خصوصيّات

اگر شهود در ذكر خصوصيّات متّفق باشند، مشكلى نيست و حدّ جارى مى شود؛ امّا اگر يكى به زناى زيد در روز جمعه و ديگرى به زناى او در روز شنبه شهادت داد و يا نسبت به مكان و وقوع زنا اختلاف كردند، آيا اين شهادت ها به

اعتبار اين كه همه ى آن ها در اصل وقوع زنا اتّفاق دارند، پذيرفته مى شود؟

از آن جا كه تعدّد خصوصيّت بيانگر تعدّد واقعه است، در حقيقت شهود به زناى واحد شهادت نداده اند؛ لذا، زناى روز جمعه چهار شاهد ندارد. و به گفته ى مرحوم محقّق صاحب شرايع[565] اين شهادت ها بر فعل واحد توارد ندارد؛ لذا، به اين شهود حدّ قذف زده مى شود؛ و بيان تحرير الوسيله تمام است.

فرع سوم: اختلاف شهود در اطلاق و تقييد

اگر برخى از شهود، به طور مطلق و بعضى با ذكر خصوصيّت ها شهادت دادند، آيا شهودى كه شهادتشان مطلق است، به بيان خصوصيّت وادار مى شود؟

شهيد ثانى رحمه الله در كتاب مسالك و شرح لمعه فرموده است: اگر تعدادى از شهود متعرّض برخى خصوصيّت ها شدند، بر شهود ديگر تعرّض آن قيود لازم نيست؛ زيرا، در روايات و كلام اصحاب به چنين قيدى برخورد نمى كنيم. از اين رو، بقيّه مى توانند به اطلاق شهادت داده و بر زانى حدّ جارى كنند.[566] نقد نظر شهيد ثانى رحمه الله: در اين مقام روايتى هست كه بايد دلالت آن را ملاحظه كرد:

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن الحسن، عن عمرو بن سعيد، عن مصدّق بن صدقة، عن عمّار الساباطي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل يشهد عليه ثلاثة رجال أنّه قد زنى بفلانة ويشهد الرابع أنّه لايدري بمن زنى، قال: لا يحدّ ولا يرجم.

ورواه الصدوق بإسناده عن عمّار بن موسى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 341

ورواه الكلينى عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن أحمد بن الحسن.

أقول: حمله الشيخ على ما لو لم يشهد الرابع بالزنا بل أظهر الشك فيه.[567]

فقه الحديث: اسناد شيخ طوسى رحمه

الله به محمّد بن علىّ بن محبوب صحيح؛ وبقيّه ى رجال سند، فطحى و موثّق هستند؛ لذا، اين روايت موثّقه است.

عمّار از امام صادق عليه السلام از مردى پرسيد كه سه عادل بر زناى او با زن معيّنى شهادت دادند، ليكن چهارمى فقط شهادت به زناى او داده امّا نمى داند زنِ مزنىٌّ بها چه كسى بوده است- يعنى اصل وقوع زنا را شهادت مى دهد، امّا طرف زنا چه فردى بوده؟ اين را نمى داند امام عليه السلام در پاسخ فرمود: حدّ و رجمى نيست.

در اين مقام دو فرض مقصود است: الف: فقط شهادت به وقوع زنا مى دهد و بر آن چيزى اضافه نمى كند. ب: شهادت به ارتكاب زنا داده و اضافه مى كند نمى دانم چه كسى زنا كرده است. روايت موثّقه بر فرض دوم دلالت دارد.

صاحب رياض رحمه الله[568] فرموده است: هر چند اين روايت در چنين فرضى آمده، امّا به كمك اجماع مركّب مى توان آن را به تمام خصوصيّات از مكان و زمان و ... تعدّى داد.

بنابراين، اگر بعضى از شهود به بيان خصوصيّتى پرداختند، شهود ديگر نيز بايد از آنان متابعت كرده و خصوصيّت را بيان كنند؛ و اگر به اطلاق اكتفا يا ادّعاى عدم علم به خصوصيّت كنند، اين شهادت مقبول نيست و حدّ و رجم ثابت نمى شود.

صاحب جواهر رحمه الله[569] در نقد نظر مرحوم صاحب رياض مى گويد: چنين اجماع مركّبى ثابت نشده، و از كلمات اصحاب چنين مطلبى فهميده نمى شود. لذا، به روايت در مورد خودش عمل مى كنيم. از اين رو، اگر در غير مزنىّ بها، به اطلاق يا ادّعاى عدم علم نسبت به خصوصيّت شهادت دهند، به آن ترتيب اثر مى دهيم.

شيخ طوسى رحمه الله

كه ناقل روايت است، در توجيه آن مى گويد: آن را بر موردى حمل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 342

مى كنيم كه شاهد چهارم به اصل زنا شهادت ندهد و در وقوع آن اظهار شكّ و ترديد كند.[570] از مرحوم شيخ طوسى سؤال مى شود: دليل اين حمل چيست؟ آيا به واسطه ى روايت معارض يا مقابلى دست به اين توجيه زده ايد؟ كه در اين مقام، فقط همين يك روايت را داريم. علاوه آن كه اين مسأله تعبّدى است، و براى عقل، در آن نقشى متصوّر نيست؛ چگونه دست از ظاهر روايت بر مى داريد؟ اين حمل به نظر ما صحيح نيست.

در نقد سخن صاحب جواهر رحمه الله مى گوييم: هر چند حكم وارد در روايت تعبّدى است، امّا اقتصار و اكتفا به مورد روايت و نفى ديگر خصوصيّات زمانى و مكانى، وجهى ندارد.

آيا مى توان گفت: روايت فقط در رابطه با تعيين مزنىّ بها حكم را گفته، ولى اگر سه شاهد بر وقوع زنا در روز جمعه شهادت دادند و ديگرى نسبت به روز ارتكاب فحشا بى اطّلاعى كرد، روايت حكم آن را بيان نمى كند.

صاحب رياض رحمه الله[571] براى تعميم، از اجماع مركّب استفاده كرده است و ما بالاتر از آن را ادّعا مى كنيم؛ مى گوييم: متفاهم عرفى از اين كلام، عدم خصوصيّت براى مورد آن است.

عرف از اين روايت، مورد زمان و مكان را نيز مى فهمد و نيازى به اجماع مركّب نداريم. از اين رو، به نظر ما، اگر بعضى از شهود متعرّض خصوصيّات شدند، ديگران نيز ملزم به بيان آن مى شوند.

آيا در صورتى كه يكى از شهود، شهادت را مطلق گذاشت و سه نفر شهادت به زناى با زن

معيّنى دادند، مى توان حكم آن را از روايت فهميد؟ در اين جهت، مقدارى ترديد و تأمّل است؛ هر چند از عبارت مرحوم صاحب جواهر[572] و تحرير الوسيله استفاده مى شود بين اين ها فرقى نيست؛ ولى به نظر مى رسد بين دو فرض تفاوت است. اگر روايت صورت عدم علم به خصوصيّت را بيان كرد، نمى توان از آن صورت، اطلاق را فهميد.

در عبارت تحرير الوسيله هر دو فرض را بنا بر ظاهر متعرّض شده اند؛ و با توجّه به اين روايت، احتياط وجوبى بر ذكر خصوصيّت دارند و فرقى بين خصوصيّات نمى گذارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 343

[حكم تأخير الشهود في الشهادة] [مسألة 12- لو حضر بعض الشهود وشهد بالزنا في غيبة بعض آخر، حدّ من شهد للفرية، ولم ينتظر مجي ء البقيّة لاتمام البيّنة، فلو شهد ثلاثة منهم على الزنا وقالوا: لنا رابع سيجى ء حدّوا. نعم لا يجب أن يكونوا حاضرين دفعة، فلو شهد واحد وجاء الآخر بلا فصل فشهد وهكذا ثبت الزنا ولا حدّ على الشهود.

ولا يعتبر تواطؤهم على الشهادة، فلو شهد الأربعة بلا علم منهم بشهادة السائرين تمّ النصاب وثبت الزنا.

ولو شهد بعضهم بعد حضورهم جميعاً للشهادة ونكل بعض يحدّ من شهد للفرية.]

تأخير شهود در شهادت

اشاره

در اين مسأله نيز چند فرع را بيان فرموده اند:

1- اگر شهود براى اقامه ى شهادت با هم ديگر در دادگاه حاضر نشدند، مانند اين كه سه نفر به زنا شهادت داده و گفتند: نفر چهارم براى شهادت به زودى مى آيد، و در حقيقت، بين شهادت ها يك فاصله ى فرعى افتاد، اين فاصله سبب مى شود شهود محكوم به حدّ قذف شوند و منتظر آمدن بقيّه براى شهادت نمى شوند.

2- حضور شاهدان با هم در جلسه ى دادگاه براى

اداى شهادت لازم نيست؛ بلكه اگر يكى يكى وارد شوند تا اجتماعشان تكميل شود و شهادت دهند، كافى است. بلكه بالاتر از اين، اگر يكى يكى وارد شدند و شهادت دادند به گونه اى كه اتمام شهادت يكى مقارن با آمدن ديگرى باشد، كفايت مى كند.

در تحقّق شهادت لازم نيست شهود با هم در اقامه ى شهادت اتّفاق داشته و از حال يكديگر آگاه باشند، همين مقدار كه چهار شاهد عادل بدون فاصله ى عرفى شهادت بدهند، كافى است.

3- اگر چهار شاهد عادل به اتّفاق يكديگر براى شهادت به دادگاه آمدند، امّا بعضى شهادت داده و برخى ديگر از اقامه ى آن پشيمان شده و نكول كردند، افرادى كه شهادت داده اند، محكوم به حدّ قذف مى شوند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 344

فرع اوّل: لزوم عدم فاصله ى عرفى بين شهادت ها

فتواى بيشتر فقها اين است كه حدّ، تأخير بر نمى دارد. بنابراين، اگر سه نفر شهادت دادند، حاكم نبايد منتظر آمدن شاهد چهارم شود. در اين هنگام، عنوان قذف محقّق بوده و زنا ثابت نشده است؛ پس، بر اين سه شاهد بايد حدّ قذف بزنند.

از جامع[573] ابن سعيد رحمه الله حكايت مخالف شده است. ايشان معمولًا در فتوا متفرّد است و از هم مسلكان خود و علماى شيعه مقدارى دور است. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف، مسأله را به عنوان مسأله اى خلافى بين شيعه و سنّى مطرح كرده است و مى فرمايد:

«لازم نيست شهود زنا در يك مجلس شهادت بدهند؛ بلكه اگر در مجالس متعدّد و متفرّق شهادت دهند، كافى است. بلكه اگر در مجالس متفرّق شهادت دهند به احتياط نزديك تر است.- شيخ طوسى رحمه الله باب شهادت را به باب اقرار تنزيل كرده است. در

آن جا گفتيم احتياط در اقرار در مجالس متعدّد است- اين فتواى شيعه و برخى از علماى اهل سنّت است.»[574] ابوحنيفه در مقابل شيخ طوسى رحمه الله است كه مى گويد: «بايد همه ى شهادت ها در يك مجلس باشد و اگر در مجالس متفرّق اقامه شود، فايده ندارد؛ بلكه اين شهود قَذَفه (جمع قاذف) هستند و بايد به آنان حدّ قذف زده شود».[575] اين بيان شيخ طوسى رحمه الله مخالفت با فتواى قوم دارد. او تفرقه ى در شهادت را احوط دانسته، امّا قوم مى گويند: نبايد بين شهادت ها فاصله بيفتد.

علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب مختلف[576] كلام مرحوم شيخ طوسى را توجيه كرده، مى گويد:

بين اين دو فتوا در موضوع فرق است. فقها موردى را مى گويند كه سه شاهد در محضر حاكم حاضر و اعلام مى دارند شاهد چهارمى وجود دارد كه به زودى مى آيد. در اين صورت، چهار شاهد نزد حاكم تكميل نشده اند؛ ليكن شيخ طوسى رحمه الله موردى را مى گويد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 345

كه چهار شاهد نزد حاكم اعلام آمادگى كرده اند، و پس از تكميل آنان، اگر تك تك شهادت دهند و گواهى آنان متفرّق باشد، احوط است.

از آن جا كه شيخ طوسى رحمه الله در خلاف فقط متعرّض فتواى خودش نمى شود، بلكه هر فرعى را كه عنوان مى كند، دليل آن را اجماع فرقه ى اماميه مى آورد. لذا، كلام ايشان را بايد به گونه اى توجيه كنيم كه با اصحاب مخالفتى نداشته باشد.

با توجيهى كه مرحوم علّامه از كلام شيخ طوسى رحمه الله كرد، تنها مخالف در اين مسأله فقط ابن سعيد خواهد بود، و ديگران موافق هستند.

استدلال به روايات

دليل عمده اين فتوا، روايات است؛ بايد به استناد

آن ها اين مطلب را اثبات كنيم كه اگر چند نفر از شهود نزد حاكم شهادت دادند و از او بخواهند منتظر آمدن بقيّه باشد. در اين جا حاكم نبايد منتظر بنشيند و به قول مرحوم محقّق حالت ترقّب و انتظار وجود ندارد.[577] اين شهادت كامل نبوده و موضوع آيه ى رمى محصنات[578] است؛ لذا، حدّ قذف محقّق مى شود و بايد حدّ جارى شود.

وبإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بنان، عن أبيه، عن ابن المغيرة، عن السكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام في ثلاثة شهدوا على رجل بالزنا، فقال عليّ عليه السلام: أين الرابع، قالوا: الآن يجي ء، فقال عليّ عليه السلام حدّوهم فليس في الحدود نظر ساعة.[579] فقه الحديث: اين روايت ضعيف است؛ ليكن بناى اصحاب بر عمل به روايت سكونى است، هر چند خودش مورد وثوق نيست. خصوصيّتى كه اين روايت دارد آن است كه مورد عمل اصحاب غير از ابن سعيد است. بنابراين، اگر در سند آن ضعفى باشد با عمل اصحاب و مشهور جبران مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 346

در روايت آمده است كه سه نفر عليه مردى شهادت به زنا دادند، امام على عليه السلام فرمود:

نفر چهارمى كجا است؟

گفتند: الآن مى آيد كمى صبر كنيد. حضرت امير عليه السلام فرمان داد بر اين سه نفر حدّ بزنيد؛ در باب حدود به اندازه ى ساعتى تأخير و مهلت نيست.- مراد از ساعت، 60 دقيقه نيست، بلكه فاصله ى عرفى مقصود است؛ اگر ده دقيقه نيز فاصله شود، به تعبير روايات عنوان صادق است.

وعنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن نعيم بن إبراهيم، عن عباد البصري، قال: سألت أبا جعفر عليه

السلام عن ثلاثة شهدوا على رجل بالزنا وقالوا: الآن نأتي بالرابع، قال: يجلدون حدّ القاذف ثمانين جلدة كلّ رجل منهم.[580] فقه الحديث: روايت از عباد بصرى است. از امام باقر عليه السلام پرسيد: سه نفر عليه مردى شهادت به زنا دادند و گفتند: نفر چهارم الآن مى آيد. حضرت باقر عليه السلام فرمود: به هر كدام از آنان حدّ قاذف، يعنى هشتاد تازيانه زده مى شود.

نقد استدلال به اين دو روايت: اين دو روايت به ويژه حديث اوّل مورد تأمّل واقع شده است؛ زيرا، بر طبق قواعد فقهى حدّ قذف در صورتى جارى مى شود كه مقذوف اجراى حدّ را مطالبه كند؛ و اين حدّ مانند حدّ زنا نيست؛ بلكه حقّ الناس است و تا هنگامى كه مقذوف تقاضاى اجراى آن را نكند، حاكم شرع حقّ اجراى آن را ندارد. حال، چگونه در روايت اوّل مولى الموحّدين بدون مطالبه ى مقذوف، دستور اجراى حدّ قذف داد، وهمين طور در روايت دوم، امام عليه السلام فرمود: حدّ قذف زده مى شود؟

در جواب اين اشكال گفته مى شود: اين دو روايت مانند آيه ى: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً[581] است. در اين آيه قيد مطالبه ى مقذوف نيست؛ بلكه بيان قيد به عهده ى دليل ديگرى است كه اين آيه را تقييد مى زند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 347

در اين مقام نيز وقتى امام عليه السلام فرمان مى دهد حقّ قذف اجرا كنيد، يعنى با شرايطش آن را اجرا كنند كه يكى از آن شرايط، مطالبه ى مقذوف است.

نتيجه: اين فرع مطابق با فتواى مشهور بوده و تمام است.

فرع دوم: كيفيّت حضور شهود در دادگاه

آيا همه شهود بايد با هم وارد دادگاه شوند؟ و

يا اگر يكى وارد شد و در گوشه اى نشست، بدون اين كه شهادت بدهد، پس از گذشت نيم ساعت دوّمى وارد شود و به همين كيفيّت، دو شاهد ديگر به دادگاه بيايند، پس از حضور چهار نفر، به اقامه ى شهادت بپردازند؟

علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب قواعد[582] و فرزندش مرحوم فخر المحقّقين در كتاب ايضاح القواعد[583] گفته اند: شهود بايد يك دفعه و با هم به محكمه وارد شوند. اگر ورودشان به نحو تعاقب باشد، هرچند با هم شهادت بدهند، بايد حدّ قذف به آنان زده شود.

در نقد بيان اين دو بزرگوار مى گوييم: دليل بر اين مطلب چيست؟ رواياتى كه در اين باب رسيده، هيچ دلالتى بر حضور دفعى و باهم شهود ندارد؛ بلكه بالاتر از اين را ادّعا داريم؛ وآن اين كه لازم نيست، شهود هر كدام از شهادت ديگرى و يا از اصل وجود شاهد ديگر اطّلاع داشته باشند. بلكه اگر يكى وارد دادگاه شده و شهادت بدهد و با اتمام شهادت او، دومى وارد شود به گونه اى كه فاصله اى بين شهادات محقّق نشود، كافى است.

از اين رو، آن چه مرحوم علّامه حلّى و فرزندش گفته اند، نه تنها دليلى ندارد؛ بلكه ادلّه، بر وقوع شهادات پى درپى و بدون فاصله دلالت دارد.

فرع سوم: نكول بعضى از شهود

اگر چهار شاهد عادل با هم اتّفاق كنند كه به دادگاه بيايند و به زناى فردى شهادت داده و آن را به اثبات برسانند، اما بعد از حضور در دادگاه، يكى دو نفر از آنان كه شهادت داد، بقيه پشيمان شده، و از شهادت دادن نكول كنند، مرحوم امام مى فرمايد: افرادى كه شهادت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 348

داده اند، بايد حدّ قذف بخورند.

دليل اين

مطلب: هر چند تمام مقدّمات شهادت آماده بود، امّا از جهت اين كه شهادت شهود كامل نشده، بايد حدّ قذف بخورند. بر اين مطلب دو روايت زير نيز دلالت دارد:

1- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام قال: قال: لا أكون أوّل الشهود الأربعة في الزنا أخشى أن ينكل بعضهم فاجلد.[584]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، محمّد بن قيس از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: من در مقام شهادت بر زنا، شاهد اوّل واقع نمى شوم،- اين اوّل در مقابل آخر است نه در مقابل دوم و سوم- بلكه آخرين شاهد خواهم بود؛ زيرا، مى ترسم بعضى از شهود نكول كرده و پشيمان شود. در اين صورت، گرفتار حدّ قذف مى شوم.

2- عليّ بن إبراهيم في تفسيره عن أبيه، عن حمّاد، عن حريز، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: القاذف يجلد ثمانين جلدة ولا تقبل له شهادة أبداً إلّابعد التوبة أو يكذّب نفسه، فإن شهد له ثلاثة وأبى واحد يجلد الثلاثة ولا تقبل شهادتهم حتّى يقول أربعة: رأينا مثل الميل في المكحلة.[585] فقه الحديث: روايت بين صحيحه و حسنه مردّد است. امام صادق عليه السلام فرمود: به قاذف هشتاد تازيانه زده مى شود و شهادت او پذيرفته نمى شود، مگر اين كه توبه يا تكذيب نفس خود كند. اگر سه نفر از آنان شهادت دادند و يكى امتناع كرد- واژه «أبى» در روايت، ظهور در اين دارد كه قبلًا آمادگى براى شهادت داشته است، امّا هنگامى كه به دادگاه آمده، پشيمان شده و از اقامه ى شهادت امتناع مى كند.- در اين حال، آن سه نفر

را حدّ قذف مى زنند.

شهادت اين گروه، پذيرفته نيست؛ مگر آن كه چهار نفر به رؤيت، مانند ميل در سرمه دان، شهادت بدهند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 349

اين دو روايت صحيحه است، و دلالتى تمام و كامل بر مطلب دارند، امّا مضمون اين فتوا تا اندازه اى با اعتبارات عقلى مطابقت نمى كند. از اين رو، علّامه ى حلّى رحمه الله وجوهى اعتبارى براى مانع تراشى در برابر حدّ قذف فرموده است كه به آن ها اشاره مى كنيم:

اگر چهار شاهد با هم نزد حاكم براى اقامه ى شهادت بيايند و سه نفر از آنان شهادت داده و يكى نكول كند، آيا نكول در اختيار ديگران است يا خارج از اختيارشان؟

اين افراد با خلوص نيّت به هدف جلوگيرى از فحشا و براى اجراى حدّ الهى قدم در دادگاه گذاشته اند، الآن كه فرد چهارم نكول مى كند، چگونه مى گوييد به آنان حدّ قذف بزنند؛ مگر در قرآن نفرموده است: ... مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِن سَبِيلٍ ...[586]؟! چه احسانى بالاتر از اقامه ى شهادت براى اجراى حدود؟ و مگر نفرموده: ... وَلَا تَكْتُمُواْ الشَّهدَةَ ..[587] شهادت را كتمان نكنيد؟! اين افراد به خاطر عدم كتمان شهادت به دادگاه آمدند، چه جرمى دارند؟ آيا هدفى غير از اجراى حدود الهى در ذهن آنان نقش بسته بود.[588] اين وجوهى است كه علّامه ى حلّى رحمه الله فرموده است: امّا در برابر آن دو روايت صحيحه كه مورد عمل هم واقع شده است، نمى تواند مانع تراشى كرده و نقشى ايفا كند؛ به خصوص با توجّه به اين كه شارع مقدّس بالاتر از اجراى حدود الهى، هم چنين اراده داشته است كه آبرو و حيثيّت مردم مسلمان نيز محفوظ بماند.

شخصى

كه پنجاه سال آبرو و حيثيّت كسب كرده باشد، با اجراى يك حدّ بر او تمام حيثيّتش بر باد مى رود. بنابراين، هر چند دو آيه ى مذكور دلالت تام دارد، امّا با اين وجوه اعتبارى نمى توان دو روايت صحيحه را كنار گذاشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 350

[حكم فقدان بعض الشرائط في الشهود]

[مسألة 13- لو شهد أربعة بالزنا وكانوا غير مرضيّين كلّهم أو بعضهم كالفسّاق حدّوا للقذف، وقيل: إن كان ردّ الشهادة لأمر ظاهر كالعمى والفسق الظاهر حدّوا وإن كان الردّ لأمر خفيّ كالفسق الخفيّ لا يحدّ إلّاالمردود.

ولو كان الشهود مستورين ولم يثبت عدالتهم ولا فسقهم فلا حدّ عليهم للشبهة.]

عدم اجتماع شرايط در شهود

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- اگر چهار نفر به زنايى شهادت دادند، امّا به جهتى شهادتشان پذيرفته نشود، مانند اين كه همگى يا تعدادى از آنان فاسق يا نابينا و فاقد حسّ باشند، با توجّه به اعتبار وصف عدالت و لزوم مشاهده و رؤيت، شهادت اين افراد مردود است و با آن زنا ثابت نمى شود و به آنان حدّ قذف مى زنند. گويا ملازمه اى بين عدم ثبوت زنا و ثبوت حدّ قذف وجود دارد؛ يعنى يا بايد با اين شهادت زنا ثابت شود تا حدّ قذف مترتّب نگردد، و اگر زنا اثبات نشد، بايد حدّ قذف اجرا شود.

2- اگر عدالت يا فسق شهود براى حاكم شرع روشن نباشد، آنان را به سبب حصول شبهه حدّ نمى زند.

بيان تفصيل و دليل آن در فرع اوّل

گروهى از علما مانند مرحوم شيخ در مبسوط[589] و خلاف[590]، ابن ادريس رحمه الله در كتاب سرائر[591]، ابن سعيد رحمه الله در كتاب جامع[592] و علّامه حلّى رحمه الله در كتاب تحرير الاحكام[593] تفصيلى داده اند به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 351

اين كه اگر ردّ شهادت به سبب يك امر ظاهرى و روشن مانند نابينايى يا فسق ظاهر باشد، در اين صورت، شهود ديگر كه مى دانند فرد نابينا فاقد شرط شهادت است و همين طور شخصى كه مرتكب فسق علنى و آشكار مى شود، شهادتش پذيرفته نيست، و با اين حال شهادت مى دهند، به آنان حدّ قذف مى زنند.

امّا اگر مستند ردّ شهادت يك امر مخفى و پنهانى مانند فسق مستور باشد كه رفقايش از آن خبر ندارند و چه بسا خيال مى كردند رفيق شان فرد عادلى است و از اين رو، به اقامه ى شهادت حاضر شدند، در اين صورت فقط شاهدى كه شهادتش ردّ

مى شود، حدّ قذف مى خورد؛ ولى بر ديگران حدّى نيست.

هر چند دليلى بر كلامشان اقامه نكرده اند، ولى ممكن است نظرشان به اين مطلب باشد كه افرادى كه فى نفسه شهادتشان مقبول است، مرتكب گناه و مسامحه و تقصيرى نشده اند، تا به سبب آن مستحقّ حدّ قذف باشند، و آيه ى شريفه «وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى»[594] نيز مؤيّد اين مطلب است.

نقد اين دليل: اين تفصيل ناتمام است؛ زيرا، با مراجعه ى به روايات ملازمه اى بين عدم ثبوت زنا و ثبوت حدّ قذف ثابت مى شود؛ يا بايد به شهادت شهود زنا ثابت شود و حدّ آن مترتّب گردد و يا اگر اين شهادت قدرت اثبات زنا را ندارد، شهود بايد خود را آماده ى شلّاق و تازيانه كنند.

اگر بگوييد: بنا بر اين ملازمه، باب شهادت بسته و كسى به شهادت دادن حاضر نمى شود، چرا كه هر كسى احتمال مى دهد رفيقش داراى فسق خفىّ باشد و به سبب آن شهادتش مردود و بر همگى حدّ قذف جارى شود.

مى گوييم: راه فرار از قذف، مطرح كردن مطلب با حاكم شرع است؛ به او مى گويند: اگر ما شهادت بر زنايى بدهيم، آيا شهادتمان مقبول است؟ در صورتى كه به آنان جواب مثبت داد، شهادت مى دهند و الّا اگر بگويد: برخى از شما فسق خفىّ داريد، از شهادت دادن خوددارى مى كنند. بنابراين، باب شهادت مسدود نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 352

فرع دوم: شهادت افراد مستور

اگر چهار نفر شهادت دادند ولى اين افراد مستور باشند، يعنى حاكم شرع هرچه تحقيق كرد، نتوانست بفهمد آيا عادل هستند يا فاسق؟ در متن تحرير الوسيله مى فرمايد: هيچ يك از حدّ زنا و حدّ قذف ثابت نمى شود؛ و در اين جا ملازمه هم

نيست؛ زيرا، ملازمه در جايى است كه شهادت مردود باشد؛ يعنى عدم مقبوليّت شهادت را به واسطه ى نقصان در كمّيت يا فقدان صفت عدالت و مانند آن احراز كنيم، امّا در مقام ما، چنين چيزى را احراز نكرده ايم، فسق يا عدالت شهود براى ما معلوم نشده است؛ لذا، از راه قاعده «ادرؤوا الحدود بالشبهات»[595] حدّ قذف و حدّ زنا ساقط مى شود. چه آن كه در اين جا دو احتمال است: احتمال فسق و ساقط شدن حدّ زنا و ثبوت حدّ قذف، و احتمال عدالت شهود و ثبوت حدّ زنا.

منافات روايت ابى بصير با اين فتوا:

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن عليّ بن أبي حمزه، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في أربعة شهدوا على رجل بالزنا فلم يعدلوا، قال: يضربون الحدّ.[596]

فقه الحديث: روايت مشتمل بر علىّ بن ابى حمزه ى بطائنى است كه وثاقتش محلّ تأمّل و اشكال است.

ابوبصير از امام صادق عليه السلام در مورد مردى كه چهار نفر بر زناى او شهادت دادند، ولى اين چهار نفر تعديل نشدند، پرسيد. امام عليه السلام فرمود: به آنان حدّ قذف زده مى شود.

در قول راوى كه آمده است «فلم يعدلوا» دو احتمال هست:

الف: خبرگان شهادت به فسق اين چهار نفر داده و فسق آنان ثابت شد.

ب: حالشان مجهول مانده، تعديل و تفسيق نشده اند.

كدام يك از اين دو احتمال اقرب است؟ آيا روايت ظهور عرفى در تفسيق شهود دارد؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 353

ليكن متانت در تعبير اقتضا كرده به جاى حكم به فسق از كلمه ى «فلم يعدلوا» استفاده شود و يا اين كه روايت اطلاق دارد و شامل اين مقام نيز

مى شود؟ با قطع نظر از سند، اگر روايت اطلاقى داشته باشد، در اين فرع نيز بايد به حدّ قذف حكم كنيم؛ امّا در دلالت آن بر اطلاق و عموم و سندش اشكال است. از اين رو، بايد به قاعده «ادرؤوا الحدود بالشبهات»[597] عمل، و حدّ قذف و زنا را ساقط كرد؛ همان گونه كه امام رحمه الله در تحرير الوسيله روايت را مطرح نكرده، و فرموده است: «فلا حدّ عليهم للشبهة».

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 354

[حكم شهادة الشهود لو شهدوا على الإثنين فما زاد]

[مسألة 14- تقبل شهادة الأربعة على الإثنين فما زاد، فلو قالوا: إنّ فلاناً وفلاناً زنيا قبل منهم وجرى عليهما الحدّ.]

شهادت شهود بر زناى دو نفر يا بيشتر

در صورتى كه شهود بر زناى يك فرد شهادت دادند، اگر شرايط ديگر موجود باشد، شهادتشان در ثبوت زنا مؤثّر است و جاى بحث وكلام نيست. سخن در اين است كه اگر شهود به زناى چند نفر شهادت دادند، آيا با يك شهادت مى توان بيش از يك زنا را اثبات كرد؟

بنا بر قاعده، مانعى از شهادت بر بيش از يك زنا نيست؛ مانند اين كه بگويند: «إنّ زيداً وبكراً و عمراً زنوا و رأينا كالميل في المكحلة». در اين جا هر چند يك شهادت داده اند، ليكن از آن جا كه با حرف عطف «واو» آورده اند، گويا چهار شاهد بر زناى هر كدام شهادت داده اند؛ لذا، اشكالى در مسأله وجود ندارد.

مؤيّد اين مطلب آن است كه در نوع شهادت ها، شهادت به زناى دو طرف است. وقتى مى گويند: زيد با هند زنا كرد، در واقع شهادت به تحقّق زنا از مرد و زن داده اند. آيا كسى گفته است: بايد دو شهادت داده شود يكى بر زناى مرد،

و ديگرى بر زناى زن؟ البتّه معمول شهادت ها اين گونه است، ولى در بعضى از مواقع شهادت را مطلق مى گذارند؛ مانند اين كه بگويند: زيد زنا كرد، امّا متعرّض مزنىٌ بها نمى شوند. اما اين مورد محلّ بحث ما نيست. امّا در جايى كه دو طرف را مشخّص كنند، كسى نمى تواند ايراد كند كه با يك شهادت، زناى دو طرف اثبات نمى شود.

مؤيّد ديگر، روايتى است كه در اين باب رسيده؛ هرچند به آن نيازى نيست، امّا ذكر مى شود: وعنه، عن عليّ، عن محمّد بن يحيى الخزّاز، عن الحسن بن عليّ الوشّاء عن أبي إسحاق، عن جابر، عن عبداللَّه بن جذاعة، قال: سألته عن أربعة نفر شهدوا على رجلين وامرأتين بالزنا، قال يرجمون».[598]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 355

فقه الحديث: عبداللَّه بن جذاعه از امام عليه السلام درباره ى چهار مردى مى پرسد كه بر زناى دو مرد و دو زن شهادت داده اند. امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: آنان را رجم مى كنند.

احتمال آن كه اين شهادت با شهود واحد، و متعدّد باشد- كه در اين صورت روايت به بحث ما مربوط نمى شود- احتمالى بعيد و خلاف ظاهر است. لذا، مطلب تمام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 356

[حكم تكذيب المشهود عليه بالزنا أو تصديقه]

[مسألة 15- إذا كملت الشهادة ثبت الحدّ ولا يسقط بتصديق المشهود عليه مرّة أو مرّات دون الأربع، خلافاً لبعض أهل الخلاف وكذا لا يسقط بتكذيبه.]

تكذيب و تصديق زانى نسبت به شهود

اشاره

مرحوم امام در اين مسأله مى فرمايد: اگر چهار شاهد با شرايط شهادت دهند، حدّ ثابت مى شود؛ و با تصديق مشهودعليه يا تكذيب او حدّ ساقط نمى شود. در اين مسأله برخى از اهل خلاف مخالفت نموده اند.

در اين مسأله

دو فرع مطرح است:

فرع اوّل: تكذيب مشهودٌ عليه نسبت به شهود

در صورتى كه شهود با تمام شرايط شهادت دادند، اگر زانى آنان را تكذيب كند، آيا تكذيب او لطمه اى به قبول شهادت مى زند يا نه؟

اگر تكذيب زانى سبب تزلزل شهادت شهود شود، طبيعى است كه همه يا اكثر شهادت ها از جانب مشهودٌ عليه تكذيب مى شود. بنابراين، هميشه شهادت ها متزلزل خواهد بود و فايده اى براى آن نخواهد بود.

فرع دوم: تصديق مشهود عليه نسبت به مورد شهادت

ابوحنيفه[599] گفته است: اگر مشهود عليه، مشهودٌ به را تصديق كرد؛ يعنى اقرار به زنا كند، با چهار مرتبه اقرارش، زنا از راه اقرار ثابت شده و مشهود بى اثر مى گردد؛ امّا اگر يك بار يا دو بار يا سه بار اقرار كند، نتيجه ى اين اقرار پايمال شدن شهادت و ثابت نشدن زنا مى شود. ابو حنيفه اين راه عجيب را براى فرار از اجراى حدّ مطرح كرده است.

از ابوحنيفه سؤال مى شود اقرار به چه دليل بيّنه را از كار مى اندازد؟ حتّى اگر چهار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 357

مرتبه نيز تصديق كند، باز مؤثّر نبوده، و بيّنه نقش خود را ايفا مى كند؛ و نمى گذارد احكام خاصّ اقرار كه در آينده خواهيم گفت- مانند مخيّر بودن حاكم در عفو و اجراى حدّ بعد از توبه ى مجرم- اجرا شود. زيرا، جرم با بيّنه ثابت شده و براى اقرار اثرى بعد از ثبوت حدّ نيست.

از اين رو، مسأله تمام بوده و حدّ جارى مى شود؛ و آن چه كه ابوحنيفه گفته، بدون دليل است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 358

[موارد سقوط الحدّ]

[مسألة 16- يسقط الحدّ لو تاب قبل قيام البيّنة رجماً كان أو جلداً ولا يسقط لو تاب بعده. وليس للإمام عليه السلام أن يعفو بعد قيام البيّنة

وله العفو بعد الإقرار كما مرّ. ولو تاب قبل الإقرار سقط الحدّ.]

موارد سقوط حدّ

در مسائل گذشته گفته شد به سه راه حدّ زنا ثابت مى شود: اقرار، بيّنه و علم حاكم- كه در آينده مطرح مى شود-. در اين مسأله مى فرمايد:

بين بيّنه و اقرار يك جهت اشتراك و يك جهت افتراق است.

جهت اشتراك: اگر زانى يا زانيه قبل از اقرار و يا پيش از قيام بيّنه توبه كنند، اين توبه، سبب اسقاط حدّ مى شود؛ يعنى اگر توبه كرده و بعد از آن اقرار كند يا بيّنه قائم شود، حدّ، خواه رجم باشد يا جلد، ساقط مى شود.

جهت افتراق: اگر توبه بعد از اقرار باشد، حاكم مخيّر بين اجراى حدّ و عفو است؛ ولى اگر بعد از قيام بيّنه و شهادت چهار شاهد و ثبوت زنا باشد، در اين صورت، براى حاكم تخييرى نيست، بلكه بايد حدّ را جارى كند.

اين مسأله مشتمل بر سه فرع است:

فرع اوّل: آيا در توبه ى قبل از اقرار حدّ ساقط است؟

وقتى در توبه ى بعد از اقرار، توبه پذيرفته مى شود، در توبه ى قبل از اقرار نيز به طريق اولى مقبول خواهد بود.

فرع دوم: آيا توبه ى قبل از قيام بيّنه موجب سقوط حدّ زنا است؟

حكم اين فرع اتّفاقى بوده، و هيچ فقيهى در آن مخالفت نكرده است؛ ليكن مى توان براى آن دليل هاى زير را آورد.

الف: قاعده «الحدود تدرء بالشبهات»[600] در اين مورد پياده مى شود؛ زيرا، با تحقّق توبه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 359

قبل از قيام بيّنه شك مى كنيم كه آيا پس از اقامه ى بيّنه حدّى واجب است يا نه؟ مصداق قاعده، محقّق بوده و حدّ ساقط مى شود. به عبارت واضح تر، از اوّل حدّى ثابت

نمى شود تا بعداً ساقط شود. بنابراين، براى بيّنه هيچ نقش و تأثيرى نيست.

ب: اين روايت:

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد وابن أبي عمير جميعاً عن جميل بن درّاج، عن رجل، عن أحدهما عليهما السلام، في رجل سرق أو شرب الخمر أو زنى، فلم يعلم ذلك منه ولم يؤخذ حتّى تاب وصلح. فقال: إذا صلح وعرف منه أمر جميل لم يقم عليه الحدّ.[601]

فقه الحديث: سند حديث تا جميل بن درّاج معتبر است، از آن جا كه وى از اصحاب اجماع است، لذا روايت را مى پذيريم؛ هر چند پس از وى، حديث مرسل و يا مشتمل بر راوى مجهول باشد.

شخصى از احدهما (امام باقر يا امام صادق عليهما السلام) درباره ى سارق يا شارب خمر يا زناكارى مى پرسد كه كسى بر حال وى آگاه نشده و بر گناهانش اطّلاع پيدا نكرد. او را نيز دستگير نكردند؛ تا آن كه در اثر توبه انسان صالح و شايسته اى گشته و آثار صلاح و نيكى در رفتارش هويدا شد به گونه اى كه معلوم گشت در او تغيير حالت پيدا شده و اهل عمل خلاف نيست.

امام عليه السلام فرمود: در اين صورت كه آثار توبه از او آشكار است، حدّ بر او اقامه نمى شود.

فرض اين روايت معتبره جايى است كه توبه اى قبل از اثبات گناه محقّق شده باشد.

امام عليه السلام نيز حكم به سقوط حدّ در صورت ظهور آثار توبه كرده است. بنابراين، قاعده ى درأ و اين روايت مرسله بر عدم ثبوت حدّ در اين فرض دلالت دارد؛ و بين اقرار و بيّنه نيز فرقى نيست.

فرع سوم: اگر به واسطه ى اقرار، حدّ ثابت شده باشد، اختيار اجراى حدّ

يا عفو آن به دست حاكم است؛ واگر ثبوت حدّ به بيّنه باشد، مشهور فقهاى متقدّم و متأخّر قائل اند كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 360

حاكم نمى تواند در توبه ى بعد از بيّنه نقشى داشته باشد؛ ولى به اعتقاد شيخ مفيد[602] و ابوصلاح حلبى[603] و إبن زهره صلى الله عليه و سلم[604] بين بيّنه و اقرار فرقى نبوده، و در هر دو مخيّر است.

ادلّه ى مشهور در تفصيل بين اقرار و بيّنه

دليل اوّل: استصحاب. با قيام بيّنه و ثبوت زنا، يقين به ثبوت حدّ داريم؛ پس از توبه ى زانى، در سقوط حدّ شك شده، استصحاب بقاى حدّ را جارى مى كنيم؛ و حكم قبل از توبه را به كمك «لا تنقض اليقين بالشكّ» به بعد از توبه سريان مى دهيم. در نتيجه، پس از قيام بيّنه فرقى نيست كه شخص توبه كند يا نه؛ در هر صورت، حدّ بر او جارى مى شود.

تذكّر: با وجود جريان استصحاب، جايى براى تمسّك به اصالةالبرائة نيست. زيرا، در مواردى كه جاى اجراى استصحاب و برائت است، استصحاب بر برائت مقدّم مى شود؛ خواه مفاد آن با مفاد برائت متّحد باشد يا مخالف.

دليل دوم: رواياتى كه درباره ى سقوط حدّ به توبه ى بعد از اقرار بيان شد، تصريح داشتند كه حاكم بين عفو و اجراى حكم مخيّر است، تا زمانى كه زنا با بيّنه ثابت نشده، يا براى اثبات سرقت بيّنه اى در كار نباشد؛ بلكه خودش پيش قدم شده باشد و آن مطلب مخفىّ را آشكار نمايد بدون اين كه كسى مطّلع باشد.

در اين حال، از روى تفضّل گفته اند: اگر توبه كند، اختيارش به دست حاكم است.

روايات متعدّد مى گفت: مسأله ى بيّنه را با اقرار

مخلوط نكنيد؛ زيرا، اين ها دو مطلب هستند. خداوند به سبب مقِرّ به اقرار، چنين تسهيلى را براى او قائل شده است امّا در مورد قيام بيّنه اين جهت مطرح نيست. چرا كه بيّنه به اختيار زانى شهادت نداده اند؛ و چه بسا، زانى سعى دارد كه بيّنه محقّق نشود، ليكن بر خلاف ميل او بيّنه قائم شده است. از اين رو، جايى براى تخيير حاكم و يا سقوط حدّ نيست.

دليل سوم: استدلال به روايت ابى بصير:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 361

وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان بن يحيى، عن بعض أصحابنا، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل اقيمت عليه البيّنة بأنّه زنى، ثمّ هرب قبل أن يضرب.

قال: إن تاب فما عليه شي ء وإن وقع في يد الإمام أقام عليه الحدّ، وإن علم مكانه بعث إليه.[605]

فقه الحديث: اين روايت مرسله، مورد استناد هر دو طرف واقع شده است؛ يعنى مشهور، شيخ مفيد[606]، ابن زهره[607] و قاضى ابوصلاح حلبى[608] رحمهما الله به آن تمسّك كرده اند؛ ليكن هر كدام برداشتى از آن دارند.

ابو بصير از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى مى پرسد كه بيّنه بر زناى او قائم شده است، امّا قبل از آن كه به او تازيانه بزنند- معلوم مى شود زناى او غير محصنه بوده- فرار كرد.

تكليف چيست؟

امام عليه السلام سه جمله فرمود: الف: اگر توبه كند حدّى بر او نيست؛ ب: اگر در اختيار امام واقع شد، بر او حدّ جارى مى كند؛ و ج: اگر امام جاى او را فهميد، افرادى را براى دستگيرى او مى فرستد تا او را بياورند و بر او حدّ جارى كنند.

برداشت مشهور

از روايت: گفته اند: مقصود از «إن تاب فما عليه شي ء» همان توبه ى بعد از قيام بيّنه است. در توبه دو حساب هست، يك وقت حكم «في ما بينه وبين اللَّه» است، و يك وقت هم «في ما بينه وبين الحاكم» را مى خواهيم بدانيم.

معناى «إن تاب فما عليه شي ء» يعنى اگر بين خود و خدايش توبه كند، در اين بُعد، خداوند توبه ى تائب را مى پذيرد و توبه اش مقبول است؛ ولى همين فرد اگر در اختيار حاكم قرار گرفت- با اين كه توبه اش نزد خداوند پذيرفته است- بايد از نظر ظاهر تازيانه بخورد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 362

حالِ اين فرد شبيه حال مرتدى است كه توبه اش بين خود و خدايش مقبول است، ولى از نظر ظاهر پذيرفته نيست؛ و هرگاه به او دسترسى پيدا كنند، بايد كشته شود.

برداشت غير مشهور از روايت: به نظر آنان روايت مشتمل بر دو قضيه ى شرطيه بوده، و در مقام تعيين وظيفه ى حاكم است. مى گويند: «إن تاب ...» در مقابل «إن وقع في يد الإمام ...» واقع شده است. اين دو قضيه ى شرطيه مقابل با هم هستند؛ و ظاهر مقابله اين است كه در قضيه ى دوم مسأله ى توبه مطرح نيست. در حقيقت، معناى روايت: «إن تاب بعد قيام البيّنة فما عليه شي ء» اين است كه هر دو طرف قضيه مربوط به ظاهر و حاكم شرع است.

بنابراين، مقصود از اين دو قضيه ى شرطيه اين است كه اگر توبه كند، بر او چيزى نيست؛ امّا اگر بدون توبه به دست حاكم بيفتد، بر او حدّ جارى مى شود.

فرق ميان اين دو برداشت آن است كه مشهور قضيه ى شرطيه ى اوّل را مربوط به واقع دانسته

و شرطيه ى دوم را به ظاهر و حاكم مربوط مى داند؛ ليكن غير مشهور هر دو قضيه را مربوط به ظاهر و وظيفه ى حاكم مى دانند.

نظر برگزيده: به نظر ما، انصاف اين است كه هر دو احتمال در روايت جريان دارد و نمى توان يكى از دو احتمال را استظهار كرد؛ از طرفى سند صحيحى هم ندارد، لذا نمى تواند دليل براى مشهور و شيخ مفيد و حلبى و ابن زهره رحمهما الله باشد.

دليل چهارم: استدلال به روايت برقى:

محمّد بن الحسن بإسناده، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أبي عبداللَّه البرقي، عن بعض أصحابه، عن بعض الصادقين عليهما السلام قال: جاء رجل إلى أمير المؤمنين عليه السلام فأقرّ بالسرقة، فقال له: أتقرأ شيئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة.

قال: قد وهبت يدك لسورة البقرة، قال: فقال الأشعث: أتعطّل حدّاً من حدود اللَّه؟ فقال: وما يدريك ما هذا؟ إذا قامت البيّنة فليس للإمام أن يعفو، وإذا أقرّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 363

الرجل على نفسه فذاك إلى الإمام إن شاء عفى وإن شاء قطع.

ورواه الصدوق بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين عليه السلام وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر بن محمّد عليهما السلام نحوه.[609]

فقه الحديث: اين روايت به طريق شيخ طوسى رحمه الله مرسله است؛ ليكن به سند ديگرى كه از طلحة بن زيد نقل كرده، صحيح است؛ زيرا اين فرد با آن كه عامّى مذهب است، امّا شيخ رحمه الله فرموده: كتاب روايى او مورد اعتماد است.

بعضى از صادقين عليهما السلام فرمود: مردى خدمت اميرمؤمنان عليه السلام آمده به سرقت اقرار كرد.

حضرت امير عليه السلام به او فرمود: آيا

چيزى از قرآن را مى خوانى؟ گفت: آرى، سوره ى بقره را.

امام عليه السلام فرمود: دست تو را به سوره ى بقره بخشيدم. در اين هنگام اشعث گفت: حدّى از حدود خدا را تعطيل مى كنى؟ امام عليه السلام فرمود: تو چه مى دانى كه مطلب چيست؟

هنگامى كه بيّنه قائم شود، امام حقّ عفو ندارد- ظاهر اين كلام بيان يك حكم كلّى است؛ نه اين كه مخصوص باب سرقت باشد- و زمانى كه شخص بر ضرر خود اقرار كند، اختيار عفو يا اجراى حدّ با امام است- اين هم يك ضابطه ى كلّى در فرق بين بيّنه و اقرار است-.

دليل پنجم: استدلال به روايات فرار از رجم: در آينده درباره ى كيفيت رجم خواهيم گفت: گودالى حفر كرده، زانى محصن را به كيفيّت خاصّى در آن قرار داده و سنگسار مى كنند. از رواياتى كه در باب رجم وارد شده اند، مورد يك دسته از آن ها جايى است كه زانى محصنى را وارد گودال كردند، و مردم مشغول سنگ زدن به او هستند؛ كه در اين حال، از دست مردم فرار مى كند.

در روايات متعدّدى مى گويد: اگر زناى احصانى او به اقرار ثابت شده باشد، اين فرار در حكم توبه او است؛ به او كار نداشته باشيد؛ ولى اگر به بيّنه ثابت شده باشد، نه تنها بايد او را تعقيب كرده به محلّ سنگسار بازگردانند، بلكه بايد با كمال اهانت و خوارى او را ارجاع بدهند.[610]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 364

ادلّه ى مفيد و حلبى و إبن زهره رحمهما الله

الف: استدلال به روايت ابى بصير[611] كه مشهور نيز به آن تمسّك كرده بودند.

ب: اصل برائت.

ج: شكّى نيست كه عذاب آخرت مهم تر از عذاب دنيا است.

اگر خداوند توبه ى اين فرد را نسبت به عذاب آخرت مى پذيرد، پس در باب عذاب دنيا به طريق اولى بايد پذيرفته شود.

نظر برگزيده: به نظر ما، حقّ اين است كه در برابر اين روايات، انسان نمى تواند به چنين مطالبى استناد كند؛ جايى براى جريان اصل برائت نيست؛ لذا، آن چه مشهور و امام راحل رحمه الله در اين فرع اختيار كرده اند، مختار ما است؛ يعنى توبه بعد از قيام بيّنه اثرى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 365

فصل سوم: در اقسام حدّ زناو برخى فروعات آن

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 367

[القسم الأوّل من حدّ الزنا: القتل]

[للحدّ أقسام: الأوّل: القتل فيجب على من زنى بذات محرم للنسب كالامّ والبنت والاخت وشبهها. ولا يلحق ذات محرم للرضاع بالنسب على الأحوط لو لم يكن الأقوى. وهل تلحق الامّ والبنت نحوهما من الزنا بالشرعي منها؟ فيه تردّد، والأحوط عدم الإلحاق. والأحوط عدم إلحاق المحارم السببيّة كبنت الزوجة وامّها بالنسبيّة. نعم، الأقوى إلحاق امرأة الأب بها فيقتل بالزنا بها.

ويقتل الّذي إذا زنى بمسلمة مطاوعة أو مكرهة سواء كان على شرائط الذمّة أم لا. والظاهر جريان الحكم في مطلق الكفّار. فلو أسلم هل يسقط عنه الحدّ أم لا؟ فيه إشكال، وإن لا يبعد عدم السقوط. وكذا يقتل من زنى بامرأة مكرهاً لها.]

نوع اوّل حدّ زنا: قتل

اشاره

بحث اوّل كتاب حدود در رابطه ى با موجبات حدّ زنا بود؛ در بحث دوم آن نيز پيرامون راه هاى اثبات زنا از راه اقرار و بيّنه و علم قاضى سخن گفته شد؛ بحث سوم كتاب حدود در دو مقام، اقسام حدّ از قبيل: قتل، رجم، تازيانه و ... و كيفيّت اجراى حد را بيان مى كند.

قسم اوّل حدّ زنا كه قتل است، در سه مورد اجرا مى شود:

الف: هر كسى با محارم نسبى خود، مانند: مادر، خواهر و دخترش زنا كند، حدّ او قتل است. بنا بر احتياط، اگر اقوى نباشد؛ و محارم رضاعى به محارم نسبى در اين حكم ملحق نمى شوند.

آيا حكم زناى با خويشانى كه نسبت آنان با فرد زناكار از راه زنا محقّق شده، مانند مادر و ولد زنا يا دختر مرد زناكار، با حكم زناى محارم نسبى يكسان است؟ در اين مطلب ترديد داريم. احتياط در عدم الحاق

است.

بنا بر احتياط، محارم سببى همانند مادر زن و ربيبه (دختر همسر) به محارم نسبى در اين حكم ملحق نمى شوند؛ هر چند اقوا الحاق زنِ پدر به خويشان نسبى است.[612]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص367

، اگر فردى با زن پدرش زنا كند، كشته خواهد شد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 368

ب: اگر كافر ذمّى با زن مسلمانى زنا كند، خواه آن زن به ميل و رغبت به اين كار تن دهد و يا او را به زنا اكراه كند، كافر ذمّى بايد كشته شود؛ فرقى نمى كند آن ذمّى مجرى به شرايط ذمه باشد يا نه. ظاهراً اين حكم در مورد هر كافرى- ذمّى و غير ذمّى- جريان دارد.

اگر كافرى پس از زناى با زن مسلمان، اسلام آورد، آيا اسلامش سبب سقوط حدّ قتل از او مى شود يا نه؟ در سقوط حدّ اشكال است؛ هر چند عدم سقوط بعيد نيست.

ج: هرگاه شخصى زنى را به زنا مجبور كرد، حدّ مردِ مكرِه قتل است، اگر چه دو طرف مسلمان باشند.

فرع اوّل: حكم زنا با محارم نسبى
اشاره

از بيان امام راحل رحمه الله دو مطلب استفاده مى شود:

اوّل: كيفر چنين عملى قتل و ازهاق روح است، به گونه اى كه بايد اين عنصر ناپاك از روى زمين محو شود.

دوم: قتل به هر وسيله و كيفيّتى باشد، بايد محقّق گردد. لازم است اين مسأله از نظر فتاوا و روايات بررسى شود.

عبارات فقها در مورد حكم زانى به محارم

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: تمام فقهاى مقدّم بر صاحب رياض رحمه الله و متأخّر از ايشان، در مسأله ى زناى با محارم، حكم قتل را عنوان كرده اند؛ فقط صاحب رياض رحمه

الله بيان جداگانه اى دارد.[613] با مراجعه ى به كلمات فقها سه نوع تعبير در عبارات ملاحظه مى شود:

الف: در بسيارى از كتاب ها[614]، حكم مسأله را قتل گفته اند.

ب: در پاره اى از عبارات، «يضرب عنقه»[615]- گردنش زده مى شود- آمده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 369

ج: صدوق رحمه الله در المقنع فرموده: «يضرب ضربة بالسيف»[616]؛ يك ضربت با شمشير به او زده مى شود.

تعبير دوم و سوم در برخى از روايات آمده است؛ لذا، آن چه را كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده و بر آن ادّعاى اجماع منقول و محصّل كرده، تمام نيست؛ بلكه بيانات فقها در مسأله مختلف است.

ادلّه ى مسأله: صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: بر حكم اين مسأله- يعنى قتل- مخالفى نيافتم، بلكه اجماع محصّل و منقول بر آن دلالت دارد و به طور استفاضه، هر دو قسم اجماع نقل شده است.[617] با وجود روايات متعدّدى كه در اين فرع رسيده، اجماع نمى تواند اصالتى داشته باشد و به عنوان يك دليل مستقلّ به حساب آيد. بايد سراغ روايات رفت و مفاد آن ها را ملاحظه كرد.

در مجموعِ رواياتى كه در اين فرع رسيده است، چهار تعبير ديده مى شود، كه بر هر كدام، يك يا چند روايت دلالت مى كند. بايد اين عناوين را ملاحظه كرد؛ اگر ممكن بود بين آن ها التيام و توافقى برقرار كنيم وگرنه در مقام جمع، بايد ببينيم به كدام عنوان اخذ شود.

عنوان اوّل: در روايات زير مطرح است:

1- وعنه، عن محمّد بن سالم، عن بعض أصحابنا، عن الحكم بن مسكين، عن جميل، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: الرجل يأتي ذات محرم، أين يضرب بالسيف؟ قال: رقبته.[618] فقه الحديث: اين روايت مرسل است؛

زيرا، «محمّد بن سالم» آن را از «بعض أصحابنا» نقل مى كند.

جميل از امام صادق عليه السلام مى پرسد: مردى كه با محارم خود نزديكى كند، با شمشير به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 370

كجاى او مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: به گردنش.

از سؤال جميل استفاده مى شود كه او مى دانسته بايد شمشيرى به زانى زد، اما محل ضرب برايش مجهول بوده است.

2- وعن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحسن، عن عليّ بن أسباط، عن الحكم بن مسكين، عن جميل بن درّاج، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: أين يضرب الّذي يأتي ذات محرم بالسيف؟ أين هذه الضربة؟ قال: تضرب عنقه أو قال: تضرب رقبته.[619] 3- وعنهم، عن سهل، عن عليّ بن أسباط، عن الحكم بن مسكين، عن جميل بن درّاج، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: أين يضرب هذه الضربة؟ يعني من أتى ذات محرم؟ قال: تضرب عنقه، أو قال: رقبته.[620] اين دو روايت مانند روايت اوّل است؛ در هر سه روايت، «حكم بن مسكين» مطلب را از جميل نقل كرده است؛ جاى تعجّب است كه صاحب وسائل آن ها را جداگانه آورده با آن كه مفادش متّحد است؛ و حديث چهارمى نيز از جميل مى آورد كه مانند سه روايت گذشته است. يكى از اشكالاتى كه مرحوم آيت اللَّه بروجردى بر صاحب وسائل الشيعه رحمه الله داشت همين بود كه يك روايت و يك مطلب را به طور مكرّر و مستقلّ نقل مى كند، به گونه اى كه انسان خيال مى كند آن ها چند روايت جداگانه است.

عنوان دوم: در اين روايت ها آمده است:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب،

قال: سمعت ابن بكير بن أعين يروي عن أحدهما عليهما السلام قال: من زنى بذات محرم حتّى يواقعها ضرب ضربة بالسيف أخذت منه ما أخذت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 371

وإن كانت تابعة ضربت ضربة بالسيف أخذت منها ما أخذت.

قيل له: فمن يضربهما وليس لهما خصم؟ قال: ذاك على الإمام إذا رفعا إليه.[621]

فقه الحديث: سند اين روايت به جهت آن كه بر ابراهيم بن هاشم مشتمل است، بين صحيح و حسن مردّد است.

ابوايّوب مى گويد: از ابن بكير برادرزاده ى زراره- شنيدم كه از يكى از دو امام (امام باقر يا امام صادق عليه السلام) روايت كرد: اگر شخصى با محارم خود زنا كند يعنى واقعاً مجامعتى واقع شود، يك ضربه ى شمشير به او زده مى شود- در روايت محل ضرب را معيّن نكرده است- اين ضربه هر مقدار از زانى را بگيرد؛ يعنى به هر كجا منتهى شود، حدّ معينى ندارد.

اگر زانيه نيز از او متابعت كرده و با ميل و رغبت به آن عمل تن داده است، همان معامله اى كه با زانى مى شود، در حق او نيز اجرا مى شود.

به امام عليه السلام گفتند: اگر هر دو به اين عمل راضى بودند، و كسى از آنان شكايت نداشت،- بنابراين، مطلب علنى نمى شود و خصمى ندارند كه دست به افشاگرى بزند- در اين صورت، متصدّى زدن شمشير چه كسى مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: اين وظيفه ى امام است، اگر قضيه نزد امام مطرح شد؛ مثل اين است كه خودشان نزد امام عليه السلام بيايند و از او بخواهند تا آنان را تطهير كند. همان گونه كه در روايات گذشته مواردى داشتيم كه مى آمدند و نزد امام عليه السلام

اقرار مى كردند.

2- عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن أبيه، عن ابن بكير، عن رجل، قال: قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام الرجل يأتي ذات محرم؟

قال: يضرب بالسيف. قال ابن بكير: حدّثني حريز عن بكير بذلك.[622]

فقه الحديث: اين روايت را ابن بكير از حريز از پدرش نقل مى كند. امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه با محارم خود زنا كند، فرمود: به او شمشير زده مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 372

3- وعنهم، عن سهل بن زياد، عن عليّ بن أسباط، عن عبداللَّه بن بكير، عن أبيه قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: من أتى ذات محرم ضرب ضربة بالسيف أخذت منه ما أخذت.[623]

فقه الحديث: اين روايت را نيز ابن بكير از پدرش نقل كرده است. آيا اين ها سه روايت هستند يا يك روايت؟ به قرينه دو روايت ديگر مى فهميم مراد از رجل و بكير، پدر ابن بكير يعنى بكير بن اعين است؛ و مقصود از «أحدهما» امام صادق عليه السلام مى باشد. در حقيقت، يك روايت از جميل براى ضرب عنق يا ضرب رقبه داشتيم و يك روايت نيز از ابن بكير بر زدن شمشير تا هر جايى كه منتهى شد.

عنوان سوم:

1- وعن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، عن بعض أصحابه، عن محمّد بن عبداللَّه بن مهران، عمّن ذكره، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن رجل وقع على اخته؟ قال: يضرب ضربة بالسيف. قلت: فإنّه يخلص. قال:

يحبس أبداً حتّى يموت.[624]

فقه الحديث: روايت مشتمل بر دو ارسال، و محمّد بن عبداللَّه بن مهران است كه علماى رجال او را ضعيف و متّصف به غلوّ و كذب كرده اند.

راوى از امام صادق

عليه السلام از مردى كه با خواهرش نزديكى كرده است، مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: ضربت شمشيرى به او زده مى شود. راوى گفت: از اين ضربت نجات مى يابد، و زنده مى ماند؟ امام عليه السلام فرمود: او را حبس ابد مى كنند تا بميرد.

2- وبإسناده عن صفوان بن مهران، عن عامر بن السمط، عن عليّ بن الحسين عليهما السلام في الرجل يقع على اخته. قال: يضرب ضربة بالسيف بلغت منه ما بلغت، فإن عاش خلّد السجن حتّى يموت.[625]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 373

فقه الحديث: سند روايت مشتمل بر عامر بن سمط است كه وثاقت او ثابت نيست.

امام سجاد عليه السلام درباره ى مردى كه با خواهرش مواقعه كرد، فرمود: با شمشير ضربتى به او زده مى شود، به هر كجا منتهى شد. پس از آن، امام عليه السلام فرمود: اگر بعد از آن زنده ماند، بايد او را به زندان ابد انداخت تا بميرد.

عنوان چهارم:

بإسناده عن محمّد بن عليّ محبوب، عن أحمد، عن الحسين، عن صفوان بن يحيى، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا زنى الرجل بذات محرم حدّ حدّ الزاني إلّاأنّه أعظم ذنباً.

أقول: حمله الشيخ رحمه الله على أنّ الإمام مخيّر بين قتله بالسيف وبين رجمه.[626]

فقه الحديث: سند اين روايت صحيح است. ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: وقتى مردى با محارمش زنا كند، همان حدّ زناى معمولى به او زده مى شود؛ فقط از نظر گناه و عذاب آخرت عذابش بيش تر است، ولى حدّ قانونى اين زنا با زناى معمولى يكسان است.

شيخ طوسى رحمه الله روايت را توجيه، و حمل

بر زناى محصنه كرده، و گفته است: در صورتى كه زناى با محارم باشد، حاكم مخيّر است او را بكشد يا سنگسار كند. بايد اين شخص زانى از بين برود، فرقى نمى كند به چه طريقى باشد.[627] اشكال بر شيخ طوسى رحمه الله اين است كه به چه دليل روايت مطلق را بر صورت احصان حمل مى كنيد؟ روايت در خصوص اين مورد وارد نشده است؛ فقط اين روايت را داشتيم، مى گفتيم: اگر زناى به محارم محصنه باشد، مكافاتش سنگسار، وگرنه تازيانه است.

كيفيّت جمع بين اخباراين مسأله از فروع مشكل باب حدود است. پذيرفتن عنوان چهارم ممكن نيست؛ زيرا، هيچ يك از علما به آن قائل نشده اند. در حقيقت، روايتى شاذّ و مهجور است كه با اعراض

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 374

اصحاب كنار گذاشته مى شود. هيچ كس از متقدّمين و متأخرين حتّى خود شيخ رحمه الله، به يكسان بودن حكم زناى با محارم و غير آن فتوا نداده است. از اين رو، عنوان چهارم از دور خارج مى شود.

بر عنوان سوم دو روايت دلالت داشت؛ يكى روايت محمّد بن عبداللَّه بن مهران كه مبتلا به ارسال و ضعف اين راوى است؛ زيرا، علماى رجال او را كذّاب دانسته اند. ديگرى روايت عامر بن السمط است كه اين فرد نيز توثيق ندارد. بنابراين، اين عنوان تا حدّى به واسطه ى ضعف سند از دور خارج مى شود. مقيّد كردن به قيد «تا حدّى» به خاطر نكته اى است كه در آينده خواهد بود.

دو دسته روايت باقى مانده است؛ يكى مى گويد: «يضرب ضربة بالسيف بلغت منه ما بلغت» و ديگرى مى گويد: ضربه بايد به گردن وارد شود. بين اين دو دسته

تعارضى ديده نمى شود. نكته اى در روايت جميل بود؛ مبنى بر اين كه وى وقوع ضربه را مفروغٌ عنه دانسته، از محل آن سؤال مى كند و امام عليه السلام جواب مى دهد: آن محل، گردن است. لذا، هر چند اين دو دسته را تحت دو عنوان آورديم، امّا در واقع، اين دسته از روايات مفسّر دسته ى ديگر است؛ يعنى مجموع اين دو دسته دلالت دارد بر اين كه «يضرب ضربة بعنقه بالسيف بلغت، ما بلغت أخذت منه ما أخذت» ضربتى با شمشير به گردنش زده شود، به هر كجا منتهى شود.

احتمالات موجود در مدلول روايات

احتمال اوّل: مرحوم صاحب جواهر مى فرمايد: از مضمون اين روايات استفاده مى شود فرد بايد كشته شود. وى در اين مطلب تا حدّى پيش رفته كه مى گويد:

لازم نيست قتل او به يك ضربه باشد؛ حتّى اگر به ضربه هاى متعدّد نيز نياز گرديد، مانعى ندارد. ضربه به گردن نيز موضوعيّت ندارد؛ بلكه بالاتر، براى شمشير نيز خصوصيّتى نيست. لذا، استفاده از هر چيزى كه سبب قتل او شود، بدون مانع است و به هر نقطه از بدنش كه وارد آيد كفايت مى كند.[628]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 375

در حقيقت، ايشان از اين روايات تحقّق قتل را فهميده، همان گونه كه امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده: «الأوّل القتل، فيجب على من زنى بذات محرم للنسب ...» حدّ زناى با محارم قتل است؛ امّا نفرموده به چه كيفيتى و با چه وسيله بايد باشد.

دليل اين بزرگواران آن است كه اگر سلطانى دستور داد شخصى را گردن بزنند، چنين فرمانى، كنايه از كشتن اوست؛ نه اين كه بايد حتماً گردن او زده شود؛ آن هم با

شمشير و نه با چيز ديگر. متفاهم عرفى از اين كلام قتل و اعدام فرد و باقى نماندن او بر روى زمين است.

احتمال دوم: از اين روايات دو مطلب فهميده مى شود؛ يكى قتل به شمشير، و ديگرى با وقوع آن به گردن. لذا، اگر قتل به وسيله اى غير از شمشير، و يا با ضربه ى بر غير گردن محقّق شود، به مفاد روايات عمل نشده است. ما نمى توانيم از خصوصيّاتى كه روايت مطرح كرده، صرف نظر كنيم؛ شايد عنايتى در آن ها باشد.

احتمال سوم: اين روايات هيچ دلالتى بر قتل ندارد. مضمون آن ها وقوع ضربتى بر گردن زانى است، به هر كجا منتهى شود. احتمال دارد كه چنين ضربتى به قتل زانى منجر گردد و احتمال هم دارد كه تخلّف كرده و به كشتن وى نينجامد.

لذا، بايد بر طبق مفاد روايات فتوا داد؛ وگفت: «يضرب عنقه ضربة بالسيف بلغت ما بلغت» خواه اين ضربه سبب قتل او گردد يا نه. معناى «بلغت ما بلغت» منتهى به قتل شدن نيست، بلكه مقصود آن است كه به هر جايى برسد، به قتل يا غير آن. از اين رو، مسأله ى قتل را نمى توان مستند به روايات دانست.

از بيانات گذشته نتيجه مى گيريم در اين مسأله سه احتمال و سه قول وجود دارد؛ و براى بيان مختار و استدلال بر آن، بايد چند نكته به عنوان مقدّمه ذكر شود:

نكته اوّل: در تعدادى از روايات شيعى و سنى حدّ زناى با محارم را قتل گفته اند؛ مانند اين روايات:

1- دعائم الإسلام: عن أمير المؤمنين عليه السلام، أنّه قال: من أتى ذات محرم يقتل.[629]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 376

2- عوالي اللئالي: عن

النبيّ صلى الله عليه و آله، أنّه قال: من أتى ذات محرم فاقتلوه.[630] در كتاب دعائم الإسلام- كتاب معتبرى نيست- از اميرمؤمنان عليه السلام و در عوالى اللئالى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حدّ زناى به محارم را قتل روايت كرده اند.

3- ابن عباس، عن النبيّ صلى الله عليه و آله: من وقع على ذات محرم فاقتلوه.[631] نكته دوم: در باب لواط روايتى قابل توجّه وجود دارد كه مفادش با روايات گذشته يكى است. مى فرمايد:

وعنه، عن أحمد، عن الحسين بن سعيد، عن القاسم بن محمّد الجوهري، عن عبدالصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، عن أبي عبداللَّه صلى الله عليه و آله في الرجل يفعل بالرجل قال: فقال: إن كان دون الثقب فالجلد، وان كان ثقب اقيم قائماً ثمّ ضرب بالسيف ضربة أخذ السيف منه ما أخذ. فقلت له: هوالقتل؟ قال:

هو ذاك.[632]

فقه الحديث: سليمان بن هلال از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه با مرد ديگر لواط كرده است، مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: اگر دخول نكرده، او را تازيانه مى زنند؛ و اگر دخول واقع شده باشد، آن مرد را قائم نگاه داشته، ضربتى با شمشير بر او فرود آورده تا شمشير هر چه مى خواهد از او بگيرد.- اين تعبير در روايات زناى با محارم نيز بود-.

راوى به امام عليه السلام گفت: مقصود شما از اين ضربت، قتل است؟ امام عليه السلام فرمود: آرى، قتل است. اين مسأله از فروع مشكل باب حدود است. پذيرفتن عنوان چهارم ممكن نيست؛ زيرا، هيچ يك از علما به آن قائل نشده اند. در حقيقت، روايتى شاذّ و مهجور است كه با اعراض

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 377

ب: اگر تعبير همانند روايت جميل بن درّاج[633] باشد كه پرسيد: ضربه ى شمشير كجاى بدن فرود آيد؟ امام عليه السلام فرمود: به گردنش. كدام يك از دو احتمال زير در آن ممكن است؟

اوّل: جميل مى دانسته بايد ضربتى زده شود، امّا نمى دانسته بايد منتهى به قتل بشود يا نه.

دوم: اطلاق ضربه ى به سيف را ديده كه شامل ضربت به گردن، پا و ... مى شود و بر هر نقطه اى از بدن صادق است، جميل از محل فرود ضربت مى پرسد.

ظاهر روايت، سؤال از موضع ضربت است، و در متفاهم عرفى از چنين سؤال و جوابى، استفاده ى قتل مشكل است.

نكته چهارم: در دو روايتى كه آن ها را از دور خارج كرديم- (روايت مرسله ى محمّد بن عبداللَّه بن مهران و خبر عامر بن سمط)[634] مطلب قابل توجّهى است كه مى توانيم از آن استفاده كنيم؛ هر چند روايت را ضعيف و مجعول بدانيم. زيرا، در مقام ظهورگيرى بايد به آشناى به لغت عرب مراجعه كرد. در اين دو روايت، اين عبارت ديده مى شود:

يضرب ضربة بالسيف. قلت فإنّه يخلص قال: يحبس أبداً حتّى يموت.

يضرب ضربة بالسيف بلغت منه ما بلغت، فإن عاش خلّد في السجن حتّى يموت.

اگر معناى ضربت با شمشير به هر جا منتهى شود، كشتن مجرم است، راوىِ عرب، متخصّص در لغت، چگونه به خود اجازه مى دهد از امام عليه السلام بپرسد اگر پس از آن ضربت زنده ماند، تكليف چيست؟ اگر مقصود قتل است، ديگر جاى اين سؤال نيست. به او مى خندند چه مى گويى؟! پس از قتل، امكان زندگى نيست. لذا، نمى توان متفاهم عرفى از اين عبارت را قتل دانست.

نظر برگزيده

خلاصه ى مباحث گذشته و نتيجه ى جمع

بين روايات در مورد كسى كه با محارم خود زنا كرده باشد، «يضرب ضربة بالسيف في عنقه» است. در فهم مراد و مقصود از اين جمله،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 378

اختلاف شده و از آن سه قول پديدار گشته است: الف: قتل به هر كيفيّت و به هر وسيله اى؛ ب: قتل به وقوع ضربتى با شمشير بر گردن؛ و ج: وقوع ضربتى بر گردن كه منتهى به قتل زانى بشود يا نه. به اين قول در رياض المسائل تصريح كرده است.[635] قول سوم يا احتمال سوم قابل قبول نيست. زيرا، با مراجعه ى به كلمات اصحاب مى بينيم- با آن كه مستندشان همين روايات است؛ و اگر اجماعى هم ادّعاشده باشد، مستند به اين روايات است؛ نه اين كه اجماع اصالت و تحقّق و كشفى داشته باشد.- بسيارى از فقها از اين تعبير، قتل را استفاده كرده اند؛ و برخى از آنان در عباراتشان عنوان قتل را مطرح كرده و گفته اند: «من زنى بذات محرم يقتل، أو فاقتلوه» و امثال عبارت.

آنان به اندازه اى مطمئن بودند كه اين روايات دلالت بر قتل دارد كه در فتاوا تعبير روايات را نياورده اند؛ بلكه صريح و آشكار به قتل فتوا داده اند. برخى از آنان نيز عبارت «يضرب عنقه» را به كار برده كه متفاهم عرفى از آن نيز قتل مى باشد.

شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع عبارت: «يضرب ضربة بالسيف اخذت منه ما اخذت»[636] را آورده، و مطلب اضافى وجود ندارد كه مشعر به استفاده ى غير قتل باشد. در عبارات فقها به الفاظى كه به غير قتل اشعار داشته باشد، برخورد نكرديم.

با توجّه به اين مطالب، فقها با كثرتى كه

دارند، و گروهى از آنان عرب و متخصّص در لغت و ادبيات عرب با آن علوّ مقام در اجتهاد و فقاهت، از اين روايات قتل را فهميده اند، فقط صاحب رياض رحمه الله كه از متأخّرين است، شبهه اى مطرح كرده، ولى قبل از ايشان همه در اين معنا اتّفاق دارند.

براى تأييد اين مطالب، روايتى را از ابواب لواط ذكر كرديم كه در حقيقت، شارح و مفسّر اين عبارت است، «ضرب بالسيف ضربة أخذ السيف منه ما أخذ، فقلت له: هو القتل؟ قال: هو ذاك»[637] امام رحمه الله ضربت به شمشير راكه راوى به قتل تفسير كرد، امضا نمود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 379

مؤيّد ديگر: استبعادى است كه در آن طرف قضيه وجود دارد؛ زيرا، در موارد مشابه مى بينيم شارع مقدار و اندازه ى حدود را معيّن كرده است و معناى حدّ نيز اندازه ى مشخّص است؛ ولى در اين موردكه جرمى شديد سرزده به گونه اى كه فاعل آن بايد از صفحه ى وجود محو شود، بگويد: (ضربتى با شمشير به گردنش زده شود؛ منتهى به قتل او گردد يا نه. اين مطلب بعيد است).

لذا، مى گوييم اگر جرم سنگين باشد بايد او را كشت و ملاك يك ضربت يا دو ضربت نيست. به ذهن مى آيد كه ضربت موضوعيّتى ندارد؛ آن چه موضوعيّت دارد، محو شدن اين فرد و نابود شدنش است؛ والّا اگر از بين رفتن فرد موضوعيّت ندارد، چرا به عبارت «بلغت منه ما بلغت، أخذت منه ما أخذت» گفته است كه گاه به مرگ منتهى مى شود و گاه نمى شود؟ چنين حدّى با ذهن ناآشنا است.

بنابراين، از اين روايات قتل را استفاده كرده، و مى گوييم در اين

ضربه ميزان خاصّ و محدوديّتى وجود ندارد. در حقيقت، مختار ما نقطه ى مقابل كسانى است كه از روايت قتل را نمى فهمند و مى گويند ممكن است به قتل منتهى نشود.

ما مى گوييم: در اين ضربه هيچ محدوديّتى نيست، نه ترخيصاً و نه عملًا، چه بسا مؤكّد و مؤيّد قتل است؛ نه اين كه با قتل منافات داشته باشد. با تأمّل زياد و تحقيق در جوانب مسأله به ذهن ما مى آيد كه نمى توان از حكم قتل در مورد اين مجرم صرف نظر كرده و بگوييم از اين روايات چنين مطلبى استفاده نمى شود.

كيفيّت وقوع قتل

نحوه ى اجراى اين حدّ چگونه است؟ آيا از روايات مطلق قتل به هر نحوى كه باشد، استفاده مى شود؟ همان گونه كه مرحوم صاحب جواهر[638] فهميده و خواسته آن را به اصحاب نسبت بدهد؛ زيرا، عبارت «يضرب عنقه» در تعابير كنايه از قتل است. لذا، اگر او را با طناب خفه كنند يا به دار كشيده، يا با وسائل امروزى بكشند، كفايت مى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 380

نظر برگزيده

به نظر مى رسد نمى توان خصوصيّاتى را كه در روايت آمده، كنار بگذاريم. اگر روايت بگويد: «يضرب عنقه» مى توان از آن ضرب قتّال و موجب قتل را استفاده كرد؛ امّا الغاى خصوصيّت ضربتِ با شمشير آن هم به گردن معنا ندارد. دليلى بر حذف آن نداريم و احتمال مى دهيم خصوصيّتى در ضربت با شمشير به گردن باشد؛ كه با وجود اين احتمال، راهى براى طرح خصوصيّات نيست.

مؤيّد اين مطلب: اگر مولايى به عبدش بگويد: «گردن فلانى را بزن». آيا از نظر عرفى، اين عبد حق دارد شكم او را پاره، و به اين ترتيب او را بكشد؟ درست است كه از ضرب

عنق، قتل فهميده مى شود، امّا نه مطلق قتل، بلكه قتل خاص مراد است.

فقط آن چه را كه مى توانيم از روايت در نظر نگيريم، ضربت واحده است؛ اگر با يك ضربت، قتل محقّق نشد، حقّ نداريم به همان اكتفا كنيم؛ بلكه بايد تا سرحدّ مرگ ادامه داد.

اين مطلب را به كمك روايات و شواهد استفاده كرديم.

مقصود از محارم

آيا حدّ قتل براى زناى با محارم، به همه ى محارم مربوط است يا گروه خاصّى مراد است؟

محارم بر سه قسم هستند:

قسم اوّل: محارم نسبى؛ مانند: مادر، دختر، خواهر، عمّه، خاله، دختر برادر و مانند آن كه قدر متيقّن از محارم است.

قسم دوم: محارم رضاعى؛ افراد فوق، ليكن نه از راه نسب، بلكه از راه رضاع؛ مانند:

مادر رضاعى، دختر رضاعى و ...

قسم سوم: محارم مصاهره اى؛ كسانى كه در اثر ازدواج با خانمى براى شوهر آن خانم حرام مى شوند؛ مانند مادر زن، دختر زن از شوهر ديگر و هم چنين عروس انسان، زن پدر كه از آنان به «محرّمات بالمصاهرة» تعبير مى شود.

سخن در اين است كه آيا حدّ قتل شامل هر سه دسته مى شود يا بايد تفصيل داد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 381

ذكر محارم در قرآن

در آيه اى از سوره ى نساء خداوند هر سه دسته از محارم را بيان فرموده است: حُرّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهتُكُمْ وَبَنَاتُكُمْ وَأَخَوَ تُكُمْ وَعَمتُكُمْ وَخلتُكُمْ وَبَنَاتُ الْأَخِ وَبَنَاتُ الْأُخْتِ وَأُمَّهتُكُمُ التِى أَرْضَعْنَكُمْ وَأَخَوَ تُكُم مّنَ الرَّضعَةِ وَأُمَّهتُ نِسَآلِكُمْ وَرَبلِبُكُمُ التِى فِى حُجُورِكُم مّن نّسَآلِكُمُ التِى دَخَلْتُم بِهِنَّ فَإِن لَّمْ تَكُونُواْ دَخَلْتُم بِهِنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ وَحَللِلُ أَبْنَآلِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلبِكُمْ وَأَن تَجْمَعُواْ بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا مَا قَدْ سَلَفَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا[639] عنوان مأخوذ از محارم در

روايات

تعبيرى كه در روايات رسيده «من زنى بذات محرم»[640] و «من وقع على اخته»[641] كسى كه با محارم خود يا خواهرش زنا كند، هست. در اين ها هيچ ذكرى از محارم نسبى نيست. لذا، بايد عنوان محرم را مورد تحقيق و بررسى قرار دهيم.

ذات مَحرم و مَحرم كيست؟ مقصود از محرم، «من يحرم نكاحه» است.

جوهرى در صحاح اللغة مى گويد: «يقال: ذو محرم منها إذا لم يحلّ نكاحها» محرم كسى است كه ازدواج با او حرام است. عنوان مأخوذ در روايت «من زنى بذات محرم» است، همان گونه كه با مادر نسبى و خواهر نسبى نمى توان ازدواج كرد، با مادر رضاعى و مادر زن نيز نكاح جايز نيست.

با اين حال، در تحرير الوسيله مى فرمايد: «و لايحلق ذات محرم للرضاع بالنسب على الأحوط لو لم يكن أقوى»؛ محارم رضاعى به محارم نسبى- بنابر احتياط اگر اقوا نباشد- ملحق نمى شوند.

فقها محارم سببى را متعرّض نشده اند، و حكم محارم سببى در فتاوا مسكوت گذاشته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 382

شده است؛ اين مطلب بدان معنا نيست كه فقها محارم نسبى را متعرّض و حكم محارم سببى را مهمل بگذارند، بلكه عبارت اصحاب همانند روايات است؛ اكثر آنان تعبير به ذات محرم كرده اند؛ حتّى مثالى نيز ذكر نكرده اند كه از آن استفاده كنيم مقصودشان محارم نسبى است.

شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط[642] و خلاف[643] و برخى ديگر از علما، محارم رضاعى را مطرح و آنان را به محارم نسبى ملحق كرده اند؛ مرحوم شهيد ثانى نيز در لمعه[644] الحاق را خالى از وجه ندانسته است.

در ميان محارم سببى، زن پدر دليل خاص دارد و جداگانه خواهد آمد؛ امّا در غير

او از بقيّه ى محارم سببى و محارم رضاعى، چه بايد گفت؟ آيا وجهى براى الحاق يا اخراج داريم؟

راه هاى الحاق محارم رضاعى و سببى به نسبى

چند راه براى اخراج و عدم الحاق گفته شده است:

راه اوّل: مستفاد از كلام صاحب جواهر رحمه الله[645] و ديگران اين است كه ظهور ذات محرم و محرم، در محرم نسبى به نحو حقيقت، و استعمال آن در محارم رضاعى و سببى محتاج به علاقه، عنايت، تجوّز و مسامحه است.

مرحوم صاحب رياض ادّعاى تبادر از محارم به محارم نسبى مى كند،[646] و صاحب جواهر رحمه الله هر چند در جهتى ديگر به او اعتراض دارد، امّا در اين مطلب با او موافقت كرده، و اين معنا را تأييد مى كند.

بطلان پيمودن اين راه در مقام استدلال واضح است؛ هر چند افرادى مانند: صاحب رياض و صاحب جواهر رحمهما الله فرموده باشند؛ زيرا، ما حقّ نداريم در لغت تصرّف كنيم؛ با وجود آن كه متخصّصى در لغت عرب همانند جوهرى مى گويد: محرم يعنى كسى كه حرام است انسان با او ازدواج مى كند. چگونه مى توان كلام او را مختصّ به محارم نسبى كرد؟ در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 383

كلمات فقها نيز از «محرم»، «من يحرم نكاحه» اراده شده و در قرآن نيز آيه ى شريفه با «حرّمت» هر سه گروه: نسبى، سببى و رضاعى را آورده است. بنابراين، اگر كسى بخواهد از راه انحصار معناى حقيقى محرم در محرم نسبى وارد شود، جوابش روشن است.

راه دوم: درست است كه «محرم» معناى عامّ و مطلقى دارد كه شامل هر سه گروه مى شود، ليكن در مقام كاربرد، انصراف به محرم نسبى دارد. معناى انصراف اين نيست كه تنها در محرم نسبى حقيقت

باشد، بلكه وقتى در روايات مى گويد: «من زنى بذات محرم» فوراً محارم نسبى به ذهن مى آيد، گويا كه در روايت «من زنى بذات محرم النسبى» آمده است.

آيا اين راه را مى توان پذيرفت؟ منشأ انصراف كثرت استعمال است. كلمه ى «محرم» بايد به اندازه اى در خصوص محرم نسبى به كار رفته باشد كه با شنيدن لفظ «محرم»، آن معنا به ذهن آيد؛ مثلًا اگر بگويد: اين زن به من محرم است، در ذهن به محرم نسبى منتقل شويم. آيا لفظ «محرم» چنين انصرافى به محرم نسبى دارد، به گونه اى كه احتمال خويشان سببى يا رضاعى داده نشود؟ حق اين است كه نمى توان ادّعاى انصراف كرد. دايره ى احتمالات وسيع است؛ و به همين جهت، سؤال مى شود كه چه نسبتى با شما دارد؟

راه سوم: ممكن است كسى به فتاواى اصحاب متمسّك شود و بگويد: اصحاب محارم رضاعى و سببى را متعرّض نشده اند؛ پس، معلوم مى شود آنان را ملحق نمى دانسته اند كه حكم شان را نگفته اند.

به جواب اين مطلب در گذشته اشاره كرده و گفتيم: اصحاب، عنوان مسأله را همان عنوان مأخوذ در روايت يعنى «ذات محرم» قرار داده اند. با اين كيفيّت، چگونه به آنان نسبت دهيم كه متعرّض اين نكته نشده اند، مگر بايد هر موردى را به صراحت مطرح كنند؟

اگر يك عنوان عامّ و مطلقى را به عنوان موضوع بحث قرار بدهند، كافى است.

البته در پاره اى از كلمات به خواهر، مادر، دختر، عمّه، خاله، خواهرزاده، برادرزاده، اشاره شده، امّا از باب مثال و تطبيق عام و مطلق بر مصاديق است. اين افراد اظهر مصاديق عام بوده، لذا آن ها را براى مثال ذكر كرده اند؛ و معناى اين اختصاص حكم به محارم نسبى نيست.

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 384

علاوه، اگر مثال به مادر يا خواهر و مانند آن زده شد، از كجا و به چه دليل مى گوييد:

محارم نسبى مُراد است؟ بلكه شامل محارم رضاعى نيز مى شود؛ زيرا، اين نسبت ها بر دو گونه است: نسبى و رضاعى؛ و خصوص نسبى محتاج به بيان است. بنابراين، اگر مرحوم محقّق در كتاب شرايع مثال به مادر و خواهر مى زند،[647] قرينه اى نداريم بر اين كه محرم نسبى را اراده كرده باشد.

راه چهارم: مرحوم صاحب جواهر رحمه الله اين راه را مطرح و به نقد آن پرداخته است.

مى گويد: اگر در الحاق محارم رضاعى به محارم نسبى نظرتان به روايت «الرضاع لحمة كلحمة النسب»[648] است؛- رضاع يك حالت اتّصالى به وجود مى آورد مانند حالت اتصالى كه در نسب وجود دارد.- ما اين مطلب را به صورت موجبه ى جزئيّه قبول داريم؛ زيرا، در تمام موارد به اين قاعده عمل نشده است؛ مثلًا در باب مواريث و ولايت، هيچ كس نگفته مادر رضاعى يا دختر رضاعى و يا خواهر رضاعى ارث مى برد. بلكه فقط در باب نكاح پياده مى شود؛ و آن اين كه با اين گروه از محارم رضاعى نمى توان ازدواج كرد. امّا آيا نفقه ى آنان نيز واجب است، كسى خيال اين مطلب را هم نكرده است.[649] در نقد نظر مرحوم صاحب جواهر مى گوييم: ما به اين قاعده در باب ارث و نفقه و غير آن نمى خواهيم تمسّك كنيم؛ بلكه جريان آن در باب نكاح براى ما كافى بوده و موضوع بحث ما با آن محقّق مى شود؛ زيرا، موضوع اين حدّ، زناى به ذات محرم است و معناى ذات محرم به تصريح جوهرى «من يحرم نكاحها»

است.

به بيان ديگر، بحث ما از آثار باب نكاح است و به باب ارث و نفقه و ساير ابواب فقهى مربوط نيست. عنوانى در كتاب نكاح مطرح است كه در روايات باب حدود آن را موضوع قرار داده اند. در باب حدود موضوع حدّ قتل، «من زنى بذات محرم» است و در باب نكاح، ذات محرم رابه «من يحرم نكاحها» معنا مى كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 385

بنابراين، ما نمى گوييم «الرضاع لحمة كلحمة النسب» يك معناى عامى دارد؛ مادر رضاعى در تمام احكام و خصوصيّات همانند مادر نسبى است. همين مقدار كه در باب نكاح محرميّت- «ومن يحرم نكاحها»- محقّق شد، موضوع براى عنوان مأخوذ در روايات و فتاوا تحقّق پيدا مى كند.

براى توضيح بيشتر، اگر كسى نذر كند در صورت تحقّق محرميّت با فلان دختر، صد تومان صدقه مى دهم. اگر پس از اين نذر، آن دختر از عيال مرد شير خورده و رضاع با شرايطش محقّق شد، در اين جا وفاى به نذر واجب است؛ زيرا، با اين قاعده، موضوع نذر حاصل شده است. لذا، نمى توان گفت: اين قاعده چه ربطى به باب نذر دارد؟ موضوع نذر محرميّت با دختر بود كه در باب نكاح و با اين قاعده درست شد.

بيان صاحب رياض رحمه الله بر عدم الحاق

رواياتى كه در اين مسأله داشتيم، بيشتر آن ها سند خوبى نداشت و ضعيف بود. يك روايت حسنه داشتيم كه هيچ گاه مانند صحيحه نمى شود و فقط روايت صحيحه ى ابى ايّوب باقى مى ماند كه به خاطر اين يك روايت، نمى توان دست خود را به خون مردم آلوده كرد.

چگونه جرأت مى كنيد به جهت يك روايت، دست خود را به خون مردم

آغشته سازيد؟[650] اشكال نظر ايشان آن است كه چرا در محرم نسبى اين مطلب را نمى گوييد؟ اگر وجود يك روايت در تضعيف مطلب دخالت دارد، شما با چه جسارتى با همين يك روايت صحيحه به خون مردم دست تان را آلوده كرده و محارم نسبى را مى كشيد؟

علاوه بر اين كه تعداد روايت مدخليّتى ندارد؛ اگر روايت معتبر باشد، يكى يا متعدّد، براى ما حجّت است و بايد به مضمون آن عمل كنيم. و با فرض وجود اطلاق و شمول، و حجيّت آن، چگونه در مطلب تزلزل و ترديد پيدا مى شود؟

اگر اطلاق حجّت نيست، بحثى نداريم؛ امّا بر فرض حجيّت اطلاق، اين مطلب كه صاحب كشف اللثام رحمه الله[651] فرموده به استناد اطلاق تهجّم را نيز قبول دارد، براى او فرقى در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 386

تعداد خبر و دلالت آن نيست.

نظر برگزيده: اگر بر طبق قواعد و ضوابط مشى كنيم، فرقى بين محارم نسبى با رضاعى و سببى نيست؛ و مطالبى كه در بيان فرق گفته بودند، نادرست بود. امّا اين مطلب كه تصريح اصحاب، جرأت فتوا دادن نداشته باشد، بحثى ديگر است.

تعميم حكم نسبت به زنى كه نكاح با او حرام است

اگر موضوع روايات و فتاوا، «محرم»، يعنى «من يحرم نكاحها» باشد، گروهى كه جزء هيچ يك از سه گروه به حساب نمى آيند، امّا نكاحشان حرام است نيز داخل مى شوند؛ مانند زنى كه او را نُه طلاق داده و براى هميشه ازدواج با او بر مرد حرام است؛ و همين گونه اگر كسى با پسرى لواط كند، با خواهر و مادر او نمى تواند ازدواج كند، آيا زناى با چنين زنانى نيز زناى به ذات محرم است؟

حقّ اين است كه ذات

محرم از چنين مواردى انصراف دارد. زيرا، با شنيدن لفظ ذات محرم، اين موارد هرگز به ذهن انسان خطور نمى كند؛ بلكه بايد مقدّمات و تمهيداتى چيده شود تا به اين معانى منتقل شويم. لذا، حتّى با معناى لغوى كه از صحاح اللغة نيز نقل كرديم، انصراف به حدّى است كه اين گونه موارد به ذهن نمى آيد.

محرميّت به واسطه ى نسب غير شرعى

اگر محرميّت به واسطه ى نسب غير شرعى مثل زنا باشد، مانند: ولد زنا- كه به پدر و مادر زناكارش محرم است-، او نمى تواند با والدين خود ازدواج كند و «من يحرم نكاحها عليه» در اين جا صادق است. آيا حكم زناى ولد زنا با مادرش يا زانى با دخترى كه از زناى او متولد شده، همانند حكم زناى با محارم است، و عنوانى كه در روايات و فتاوا آمده- «من زنى بذات محرم»- شامل اين مورد مى شود؟

مرحوم صاحب جواهر مى فرمايد: اصل عدم الحاق اين مورد به زناى به محرم نسبى است. لذا، چنين زنايى موجب ثبوت قتل نيست.[652]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 387

ممكن است در نقد نظر ايشان گفته شود: عنوان مأخوذ در روايت، اطلاق دارد و شامل اين مورد نيز مى شود؛ زيرا، روايت مقيّد به نسب و سبب شرعى نيست، پس اطلاق ذات محرم اين مورد را فرا مى گيرد.

اگر گفته شود در پاره اى از روايات، عبارت «من وقع على اخته» بود كه ظهور در خواهر شرعى دارد، و همين گونه دلالت آيه ى شريفه بر محرمات- مانند: امّ، اخت و ...- ظهور در شرعى از اين نسب دارد، مى گوييم: در اين گونه موارد بايد ظهور عرفى را گرفت.

معناى عرفى «امّ»، «اخت» و ... اعمّ از شرعى آن است و شامل

ولد زنا نيز مى شود؛ فرقى بين موضوعِ در اين باب و مسأله با ساير ابواب فقهى نيست. در همه جا براى فهم معناى موضوع و عنوان مأخوذ در ادلّه بايد به عرف مراجعه شود؛ مثلًا در «الخمر حرام» آن چه را كه عرف خمر مى بيند، حرام است.

با توجّه به آن چه گفته شد، بعيد نيست به الحاق اين مورد به نسب شرعى حكم كنيم؛ هر چند در تحرير الوسيله در هر سه مورد: (رضاع، سبب و نسب غير شرعى) مى فرمايد: «الأحوط عدم الإلحاق»؛ و از صاحب جواهر[653] وصاحب رياض[654] در اين مسأله تبعيّت كرده اند.

به هر حال، ضوابط و قواعد اقتضاى الحاق دارد؛ هر چند احتياط غير لزومى بر عدم الحاق است.

حكم زنا با همسر پدر

همه ى كسانى كه در محارم سببى به عدم الحاق فتوا داده اند، به سبب ورود رواياتى درباره ى زن پدر، او را استثنا كرده و حكم محارم نسبى را بر وى مترتّب كرده اند. از جمله ى افرادى كه به اين معنا تصريح دارند، مى توان شيخ طوسى[655]، حلبى[656]، ابن زهره[657]، ابن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 388

ادريس[658]، ابن حمزه[659] و ابن سعيد رحمه الله[660] را نام برد.

اگر ما قائل شويم محارم سببى هم ملحق هستند، زن پدر نيز در زمره ى آنان داخل است؛ به همان دليلى كه در آن جا گفتيم؛ مبنى بر آن كه عنوان «ذات محرم»، عنوان عامّ و گسترده بوده، و زوجه ى او نيز از محارم است؛ پس، عنوان ذات محرم او را فرا مى گيرد.

و اگر قائل شويم عنوان «ذات محرم» فقط مربوط به محارم نسبى است و محارم سببى را ملحق ندانيم؛ در اين صورت، بايد بر الحاق زن پدر دنبال دليل بگرديم. تنها يك روايت

در كتب خاصّه بر اين مطلب اقامه شده است.

وعنه، عن محمّد بن عيسى العبيدي، عن عبداللَّه بن المغيرة، عن إسماعيل بن أبى زياد، عن جعفر، عن أبيه، عن أمير المؤمنين عليه السلام أنّه رفع إليه رجل وقع على المرأة أبيه فرجمه وكان غير محصن.[661] فقه الحديث: اين روايت را اسماعيل بن ابى زياد- سكونى- از امام صادق عليه السلام از پدرانش نقل مى كند. مى گويد: مردى كه با زن پدرش مواقعه كرده بود را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند؛ حضرت او را سنگسار كرد، با آن كه محصن نبود.

ظاهر روايت اين است كه اميرمؤمنان عليه السلام خود در سنگسار كردن وى مباشرت داشت، نه اين كه فرمان به رجم او بدهد.

در كتب عامه نيز روايتى از براء بن عازب آورده اند؛ كه مرحوم شيخ طوسى نيز آن را در خلاف[662] نقل كرده است. مضمون آن حديث اين است:

براء بن عازب گويد: در كوچه مى رفتم به عمو- در نقل ديگر «دايى»- خود برخوردكردم كه به دست او پرچمى بود و به دنبال مأموريتى مى رفت. از او احوال پرسيدم، گفت:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 389

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمان داده به دنبال مردى كه با زن پدرش نزديكى كرده بروم؛ او را گردن زده، و اموالش را ضبط كنم.[663] بنابراين، در حكم قتل زانى با زن پدر نبايد ترديد كرد؛ زيرا، اگر او را داخل در محارم و ذات محرم بدانيم كه مطلب روشن است؛ وگرنه، روايت سكونى كه مورد اعتماد مشهور و واجد شرايط حجيّت است، بر آن دلالت دارد.

كيفيّت قتل زانى زن پدر

روايت سكونى كه مستند مشهور است، قتل اين زانى را به سبب رجم بيان

كرده، امّا در فتاواى مشهور، فقط به قتل اشاره شده، و كيفيّت آن بيان نشده است؛ در اين حال، اشكال عدم تطابق فتوا با دليل پيش مى آيد. زيرا، ظاهر فتوا وقوع قتل به هر صورتِ ممكن است، ولى ظاهر روايت وقوع آن با رجم است.

برخى از متأخّرين گفته اند: ما دليلى نداريم بر اين كه رجم مختصّ به زانى محصن باشد. نسبت به چنين فردى نيز روايت سكونى دلالت بر رجم دارد؛ لذا، فتواى به قتل نمى دهيم؛ بلكه به رجم حكم مى كنيم، هر چند زانى محصن هم نباشد.[664] نظر برگزيده: به نظر ما، اگر زن پدر را داخل عنوان «ذات محرم» بدانيم، مى توانيم روايت سكونى را ناديده گرفته و بگوييم: از اين كه مشهور فتواى به قتل داده اند و حكم به رجم نكرده اند، معلوم مى شود كه به مفاد آن فتوا نداده اند؛ والّا چرا مسأله رجم را مطرح نكرده اند؟ پس، به روايت چندان اعتنايى نداشته اند. در حقيقت، اطلاق «ذات محرم» شامل محرّمات سببى مى شود و يكى از مصاديق آن زن پدر است. بنابراين، حكمى كه بر ديگر محارم مترتّب است، بر اين مورد نيز بار مى شود.

امّا اگر مستند ما روايت سكونى باشد، به چه مناسبت رجم را ناديده بگيريم؛ از آن الغاى خصوصيّت كرده، بگوييم مقصود از «رَجَمَه»، كشتن او است؟ بنابراين، چنين افرادى بايد فتواى به رجم بدهند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 390

فرع دوم: حكم زناى كافر با زن مسلمان

مورد دوّمى كه بر زناى او حكم قتل مترتّب است، زناى كافر ذمّى با زن مسلمان است؛ خواه اين كافر به شرايط ذمّه عمل كند يا نه. و به طور كلّ، حدّ زناى كافر (ذمّى يا غير ذمّى) با زن مسلمان

قتل است؛ خواه زن مسلمان به اكراه، يا به ميل و رغبت به اين كار تن داده باشد.

تمام ملاك، زناى كافر و غير مسلمان با زن مسلمان است؛ هر چند كه محصن هم نباشد.

به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله اجماع محصّل و منقول بر اين فتوا قائم است؛ و از نظر روايات و فتاوا، در اصل حكم هيچ اشكالى نبوده، و از يك نفر هم مخالفتى نقل نشده است. تنها دليل آن نيز موثّقه ى حنّان بن سدير است:

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن حنّان بن سدير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن يهودي فجر بمسلمة، قال: يقتل.[665]

فقه الحديث: حنّان از امام صادق عليه السلام از زناى يك مرد يهودى با زن مسلمان مى پرسد؛ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: او را مى كشند.

دلالت اين روايت بر مطلب تمام است. روايت دومى[666] هم در اين باب وجود دارد كه در آينده آن را مطرح خواهيم كرد؛ و به اصل مطلب، يعنى قتل زانى، دلالت دارد. از اين رو، در اصل مطلب- يعنى قتل- نمى توان ترديد كرد، و هيچ نقطه ى ابهامى از نظر فتوا و دليل وجود ندارد.

حكم اسلامِ كافر بعد از زناى با زن مسلمان

اگر كافرى ذمّى پس از زنا كردن با زن مسلمان، و قبل از اجراى حدّ شهادتين گفته و اسلام اختيار كرد، آيا اسلام او سبب سقوط حدّ مى شود يا نه؟

امام رحمه الله در تحرير الوسيله در ابتدا حكم به ترديد و اشكال مى كند؛ سپس، مى فرمايد: بعيد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 391

نيست حدّ از او ساقط نشود. عبارت امام رحمه الله در

طرف پذيرش سقوط حدّ و عدم آن مطلق است و تفصيلى نداده اند.

اختيار اسلام براى فرار از عقوبت

حقّ اين است كه بايد دقّت شود آيا مسلمان شدن كافر براى رهايى از قتل و فرار از اجراى حد بوده، و اسلامى ظاهرى آورده است يا نه؟ چنين اسلامى حدّ را ساقط نمى كند. دليل آن، يكى اطلاقِ روايت حنّان بن سدير است كه امام عليه السلام بدون هيچ تفصيلى- ترك استفصال نشانه ى اطلاق است- حكم به قتل او كرد. دليل ديگر نيز روايت جعفر بن رزق اللَّه است:

وعنه، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن جعفر بن رزق اللَّه، قال: قدّم إلى المتوكّل رجل نصرانيّ فجر بامرأة مسلمة و أراد أن يقيم عليه الحدّ فأسلم.

فقال يحيى بن أكثم: قد هدم إيمانه شركه وفعله، وقال بعضهم: يضرب ثلاثة حدود وقال بعضهم: يفعل به كذا و كذا.

فأمر المتوكّل بالكتاب إلى أبي الحسن الثالث عليه السلام وسؤاله عن ذلك. فلمّا قدم الكتاب، كتب أبو الحسن عليه السلام يضرب حتّى يموت.

فأنكر يحيى بن أكثم و أنكر فقهاء العسكر ذلك وقالوا: يا أمير المؤمنين سله عن هذا، فانّه شي ء لم ينطق به كتاب ولم تجى ء به السنّة.

فكتب: إنّ فقهاء المسلمين قد أنكروا هذا وقالوا: لم تجي ء به سنّة ولم ينطق به كتاب، فبيّن لنا بما أوجبت عليه الضرب حتّى يموت؟ فكتب: بسم اللَّه الرحمن الرحيم فَلَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا قَالُواْ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ و وَ كَفَرْنَا بِمَا كُنَّا بِهِ ى مُشْرِكِينَ* فَلَمْ يَكُ يَنفَعُهُمْ إِيمنُهُمْ لَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِى قَدْ خَلَتْ فِى عِبَادِهِ ى وَ خَسِرَ هُنَالِكَ الْكفِرُونَ[667] قال: فأمر به المتوكّل فضرب حتّى مات.[668]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 392

فقه الحديث:

سند اين روايت معتبر نيست. ماجرا از اين قرار است كه مردى نصرانى با زنى مسلمان زنا كرده بود او را نزد متوكّل خليفه ى معروف عباسى آوردند. خليفه در صدد برآمد حدّ را بر او جارى كند. نصرانى وقتى احساس خطر كرد، اسلام آورد.- ظاهر «فأسلم» اين است كه اسلامش در رابطه با فرار از حدّ بوده است.- متوكّل حيران و سرگردان شد كه آيا بايد حدّ را جارى كند يا حدّ ساقط مى شود؟

يحيى بن اكثم قاضى معروف دربار عبّاسى گفت: اسلام و ايمانش، شرك و عمل او را نابود كرده است.- به حديث معروف «الإسلام يجبّ ما قبله»[669] تمسّك كرده است- يعنى به سبب اسلام، كفر او از بين رفت و عملش (زنايش) نيز بى اثر شد. پس، نبايد حدّ بر او جارى شود. بعضى از علماى دربارى گفتند: بايد سه حدّ بر او اقامه كنيد.- امّا توضيح نمى دهد كه مراد از سه حدّ چيست- و برخى نيز نظريات ديگرى ابراز كردند.

متوكّل سرگردان شده، دستور داد نامه اى به امام هادى عليه السلام نوشته شود و از ايشان حكم مسأله را بپرسند.

زمانى كه نامه به امام هادى عليه السلام رسيد، آن حضرت در جواب نوشت: آن قدر او را تازيانه مى زنند تا بميرد.- در حقيقت، امام عليه السلام فرمود: نفى حدّ نمى شود-.

هنگامى كه نامه به دربار رسيد، يحى بن اكثم و فقهاى دربارى ديگر منكر اين حكم شده، گفتند: اين فتوا مطابق با كتاب و سنّت نيست. اى خليفه، از او سؤال كن: اين چه حكمى است كه كتاب خدا و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن ناطق نيست.

متوكّل در نامه اى به حضرت

انكار فقها و مطالبه ى دليل و گفتارشان را نوشت.

امام هادى عليه السلام در جواب او آيه ى زير را مرقوم داشتند:

آن گاه كه عذاب ما را- ظاهراً آيه مربوط به قيامت است- ديدند، اظهار ايمان كرده وگفتند: ما به پروردگار يكتا ايمان آورده و به آن چه قبل از اين شرك مى ورزيديم، الآن كافريم. پس ايمان شان كه با ملاحظه ى عذاب بود، به آنان سودى نبخشيد. چنين ايمانى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 393

فايده ندارد و نمى تواند جلوى عذاب را بگيرد. اين يك سنّت و روش الهى است كه در ميان بندگانش جريان دارد. كافران در اين ميان زيانكاران اند.

راوى مى گويد: متوكّل دستور داد او را چنان زدند كه مرد.

اين روايت دلالت دارد بر اين كه اسلامى كه براى تخلّص از عذاب و فرار از قتل باشد، فايده ندارد و نمى تواند مانع اجراى حدّ شود.

اختيار اسلام واقعى: اشكال در صورتى است كه كافر ذمّى پس از ارتكاب زنا و دستگيرى، از روى ميل و اراده، اسلام را اختيار كند؛ قرائن و شواهد نيز بيانگر اعتقاد واقعى او به اسلام باشد؛ و براى فرار از حدّ و قتل اسلام نياورده باشد.

فاضل اصفهانى رحمه الله در كشف اللثام به صورت احتمال فرموده: چه اشكال دارد «الإسلام يجبّ ما قبله»[670] را در اين جا پياده كنيم؟ همان مطلبى كه يحيى بن اكثم در آن روايت به طور مطلق مى خواست پياده كند.

در اين صورت مى گوييم، «الإسلام» يعنى اسلام واقعى، «يجبّ ما قبله» نيز همه ى اعمالى كه قبل از اسلام واقع شده بود، از قبيل: شرك، فسق، معصيت و امثال آن را پوشانده و از بين مى برد. لذا، با استناد به اين قاعده

و مسأله ى احتياط در دماء و فروج، شك مى كنيم آيا مسأله قتل جا دارد يا نه؟ حكم به سقوط آن مى شود.

قاعده ى «الإسلام يجبّ ما قبله» نه تنها سبب سقوط حدّ قتل مى شود، بلكه به طور كلّ حدّ و تازيانه را نيز از بين مى برد. پس از اسلام كافر، گويا هيچ گناه و معصيتى از او سر نزده است.[671] صاحب جواهر رحمه الله نيز اين بيان را تأييد كرده است.[672] مرحوم صاحب رياض در نقد فاضل هندى رحمه الله مى گويد: اين بيان در نهايت ضعف است. زيرا، سقوط قتل با آن ادلّه، اجتهاد در مقابل نصّ و رواياتى است كه به اطلاقش بر عدم سقوط دلالت داشت. علاوه بر اين كه استصحاب نيز مؤيّد است. زيرا، اگر شك در سقوط حدّ كردى، استصحاب بقاى حدّ قتل جارى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 394

از اين مطالب ضعيف تر، سقوط اصل حدّ است. اگر زناى مسلمانى به بيّنه ثابت شده، در صورتى كه پس از آن توبه كند، اين توبه، سبب سقوط حدّ نيست؛ حال، اگر توبه ى مسلمان علّت نفى حدّ از او نشود، به طريق اولى، اسلام كافر نيز موجب رفع حدّ نمى گردد؛ زيرا، اسلام در نهايت همانند توبه است. لذا، اگر بخواهيم اسلام را مسقِط حدّ بدانيم، نيازمند يك دليل محكم هستيم.

اگر گفته شود: روايت «الإسلام يجبّ ما قبله»[673] كافى است. در پاسخ مى گوييم: اولًا، اين روايت در مجامع روايى شيعه و از طريق اماميّه نرسيده است؛ بلكه از طريق اهل سنّت و در كتاب هاى عامّه روايت شده است.

ثانياً، در هر موردى كه به روايت استناد شده، تنها دليل نبوده، و فقها به عنوان

مؤيّد آن را ذكر كرده اند؛ نه به عنوان دليل مستقلِّ قابلِ استدلال و حجّت. بنابراين، ما دليلى محكم بر سقوط حدّ پيدا نكرديم. روايت جعفر بن رزق اللَّه نيز مربوط به جايى بود كه پذيرش اسلام براى فرار از حدّ باشد؛ و از آن حصر استفاده نمى شود تا مفهوم گيرى كنيم. از اين رو، نفياً و اثباتاً كارى به بحث ما ندارد.

اطلاق روايت حنّان بن سدير نيز در اين جا نقشى ندارد؛ زيرا، «الإسلام يجبّ ما قبله» جنبه ى حكومت بر آن دارد؛ يعنى با حفظ اطلاق مى گويد: «الإسلام يجبّ ما قبله».

در نتيجه، روايت حنّان مخصوص جايى است كه ذمّى مسلمان نشود. بنابراين، تمام مباحث به روايت: «الإسلام يجبّ ما قبله».

در نتيجه، روايت حنّان مخصوص جايى است كه ذمّى مسلمان نشود. بنابراين، تمام مباحث به روايت: «الإسلام يجبّ ما قبله» منتهى مى شود؛ اگر اعتبار آن ثابت شد، ديگر جاى بحثى باقى نمى ماند. چرا كه روايت مبتلا به معارض و مانع نيست.

بررسى روايت «الإسلام يجبّ ما قبله»

آيا اين روايت، فقط در مجامع روايى اهل سنّت آمده است و در مجامع روايى شيعه اثرى از آن نيست؟ در صورتى كه با سند معتبر وجود داشته باشد، نبايد به آن عنوان مؤيّد نگاه كرد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 395

بلكه خودش به عنوان دليل مستقلّى در مسأله خواهد بود.

در تفسير نور الثقلين از تفسير على بن ابراهيم قمى ذيل آيه ى 90 از سوره ى اسراء چنين نقل مى كند:

وَ قَالُواْ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ يَنم بُوعًا[674] فإنّها نزلت في عبداللَّه بن أبي اميّة أخي امّ سلمة، وذلك أنّه قال هذا لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله

بمكّة قبل الهجرة.

فلمّا خرج رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى فتح مكّة استقبله عبداللَّه بن أبي اميّة فسلّم على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فلم يردّ عليه السّلام فأعرض عنه ولم يجبه بشي ءٍ وكانت اخته امّ سلمة مع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فدخل إليها فقال: يا اختي إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قد قبل إسلام النّاس كلّهم وردّ عليّ إسلامي وليس يقبلني كما قبل غيري.

فلمّا دخل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إلى امّ سلمة، قالت بأبي أنت وامّي يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، أسعد بك جميع الناس إلّاأخي من بين قريش والعرب، رددت إسلامه وقبلت إسلام النّاس كلّهم.

فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: يا امّ سلمة إن أخاك كذّبني تكذيباً لم يكذّبني أحد من الناس هو الّذي قال لي: لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ يَنبُوعًا[675].

قالت امّ سلمة: بأبي أنت وامّي يا رسول اللَّه ألم تقل: إنّ الإسلام يجبّ ما كان قبله؟ قال: نعم، فقبل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إسلامه.[676] فقه الحديث: على بن ابراهيم مى گويد: پس از فتح مكّه و ورود پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به آن شهر افرادى كه اسلام نياورده بودند يا در رابطه ى با اسلام مسائلى داشتند، به حضور آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 396

حضرت رسيده و اظهار پشيمانى مى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اسلامشان را مى پذيرفت. در اين ميان فردى به نام عبداللَّه بن ابى اميّه برادر امّ سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله، به خدمت آن بزرگوار

آمده، اسلام خود را عرضه كرد، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به او اعتنا نكرده، جواب نداد.

عبداللَّه نزد خواهرش رفت و گفت: نمى دانم چه واقع شده؟ پيامبر صلى الله عليه و آله، اسلام همه را قبول و عذرشان را پذيرفت، ليكن به من هيچ اعتنايى ندارد.

امّ سلمه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: رحمت شما شامل حال همه ى مردم از عرب و قريش شده است؛ و در ميان عرب و قريش، فقط برادر من بايد از آن محروم باشد. علّت اين حرمان چيست؟

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: برادر تو از من تكذيبى كرد كه هيچ كس در مقام تكذيب به اين خصوصيّت و پايه نرسيده است؛ او گفت: «به تو ايمان نمى آوريم تا چشمه اى از زمين جارى كنى و ...»

امّ سلمه گفت: يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله! آيا شما نفرمودى: اسلام هر عملى كه در زمان كفر سر زده است را مى پوشاند؟

پيامبر صلى الله عليه و آله با شنيدن اين كلام، اسلام برادر امّ سلمه را پذيرفت.

با مطرح بودن روايت در مجامع روايى شيعه و استناد فقها به آن در موارد بسيار زياد، نمى توان آن را به عنوان يك مؤيّد مطرح كرد و گفت: در هر موردى كه استناد شده، دليلى ديگر داشته اند؛ و اين روايت، مؤيّد مطلب بوده است.

بر فرض اين كه روايت، عامّى و در كتب شيعه نقل نشده باشد، باز استناد به آن مشكلى ندارد؛ زيرا، مورد عمل فقهاى اماميّه واقع شده است. از اين رو، معتبر است و نمى توان از جهت سند، حكم به عدم حجّيت آن داد.

خلاصه ى بحث: با وجوداين روايت معتبره در مقام، و

نبودن عارض و مانع، آن چه را كه صاحب كشف اللثام رحمه الله[677] به صورت احتمال فرموده، ما به صورت جزمى مى گوييم؛ و آن اين كه: اگر ذمّى پس از زنا، اسلام آورد، اسلام افعال گذاشته اش را پوشانده و هيچ حكمى بر زناى او مترتّب نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 397

فرع سوم: حكم زناى مكره

اگر مردى زنى را بر زنا اكراه كرد و زن به اين عمل راضى نبود، حكم آن چيست؟

بحث در دو جهت است: الف: حكم مسأله؛ ب: مراد از اكراه چيست؟

جهت اوّل: حكم اكراه بر زنا

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: حكم چنين شخصى قتل است و مخالفى در اين حكم نيافتم؛ بلكه اجماع محصّل و منقول داريم.[678] لذا، از نظر فتاوا مسأله مسلّم است و بايد به بررسى روايات پرداخت. آن ها دو دسته هستند: يك دسته از روايات بر قتل زانى، و دسته ى دوم بر ضربه اى با شمشير دلالت دارد؛ دو روايت در اين دسته وجود دارد كه در يكى قيد «بلغت ما بلغت» و در ديگرى قيد «مات منها أو عاش» وجود دارد. از اين رو، به نظر مى رسد دو دسته با هم تعارض دارند. پس، بايد به حلّ تعارض پرداخت.

دسته ى اوّل: روايات دالّ بر قتل

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن بريد العجلي، قال: سئل أبوجعفر عليه السلام عن رجل اغتصب امرأة فرجها، قال يقتل محصناً كان أو غير محصن.[679]

فقه الحديث: اين روايت بين حسنه و صحيحه مردّد است.[680] بريد مى گويد: از امام باقر عليه السلام راجع به مردى كه فرج زنى را

بدون رضايتش غصب و بر آن استيلا و تسلّط پيدا كرد، پرسيدند. امام عليه السلام فرمود: بايد كشته شود؛ محصن باشد يا غير محصن.

2- وعنه، عن أحمد، عن ا بن أبي نجران، عن جميل بن درّاج و محمّد بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 398

حمران جميعاً، عن زرارة. قال: قلت لأبي جعفر عليه السلام: الرجل يغصب المرأة نفسها، قال يقتل.[681] اين روايت با روايت قبلى بنا بر مبناى ما يكى است؛ به خصوص با توجّه به اين كه هر دو را جميل از زراره نقل كرده است؛ يعنى راوى بعد از جميل، متعدّد شده است. و اين كه در يكى از دو روايت، به نام امام تصريح شده و در ديگرى به «احدهما» تعبير آورده، سبب تعدّد روايت نمى شود. زيرا، ممكن است در يك نقلش ياد داشته از چه امامى شنيده و در نقل براى ديگرى فراموش كرده از كدام امام (باقر يا صادق عليهما السلام) روايت را شنيده است.

لذا، دو روايت به حساب نمى آيد. هم چنين، روايت بعدى نيز با اين دو متّحد است:

3- ورواه الصدوق بإسناده عن جميل مثله إلّاأنّه قال: يقتل محصناً كان أو غير محصن.[682] در اين روايت تنها نكته ى اضافه اين است كه مى فرمايد: چه محصن باشد و چه غير محصن، كشته مى شود.

در نتيجه، اين سه روايت زراره، يك حديث بيشتر نيست؛ و ما دو روايت بيشتر نداريم كه بر قتل دلالت كند؛ يكى از بريد و ديگرى از زراره.

دسته دوم: روايات مقابلِ قتل

1- وعن أبي عليّ الأشعريّ، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن عليّ بن حديد، عن جميل، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام في رجل غصب امرأة فرجها،

قال:

يضرب ضربة بالسيف بالغة منه ما بلغت.[683] فقه الحديث: در اين روايت زراره از امام باقر عليه السلام درباره ى مردى كه فرج زنى را غصب كرد، مى پرسد؛ و امام عليه السلام مى فرمايد: شمشيرى بر او زده مى شود، به هر كجا منتهى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 399

2- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا كابر الرجل المرأة على نفسها ضرب ضربة بالسيف مات منها أو عاش.[684]

فقه الحديث: ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: هرگاه مردى زنى را مكابره كرد؛ شمشيرى بر او مى زنند، از آن ضربت بميرد يا زنده بماند.

اين روايت، معارضِ قوى در برابر آن دسته روايت است.

حلّ تعارض روايات

با وجود اعراض اصحاب از روايت ابى بصير، و عمل به آن دسته از روايات، معارضه حلّ مى شود؛ زيرا، دسته ى اوّل مجمعٌ عليه و مشهور است و ما مأموريم به آن عمل كنيم.

مقبوله ى عمر بن حنظله[685] حلّال اين تعارض است، كه مى گويد: «فقال: ينظر إلى ما كان من روايتهما عنّا في ذلك الّذي حكما بن المجمعُ عليه عند أصحابك فيؤخذ به من حكمنا ويترك الشاذّ الّذي ليس بمشهور عند أصحابك فإنّ المجمع عليه لاريب فيه».

لذا، روايت ابى بصير را به جهت ندرت و شذوذش كنار مى گذاريم؛ روايت زراره نيز خيلى بعيد است كه جداى از روايات ديگرش باشد، و بلكه اين روايت كنايه از قتل است.

در نتيجه، با فتواى اصحاب در اين مسأله موافقيم.

جهت دوم: مقصود از اكراه

در تعابير اصحاب[686] عنوان اكراه بر زنا استعمال شده، وگفته اند: «من زنى بامرأة مكرهاً لها». در روايات اين باب، سخن از «غصب» و

«مكابره» بود، چه نسبتى بين اين عناوين برقرار است؟

براى توضيح و تبيين اين مطلب، بايد ابتدا معناى اكراه را مورد بررسى قرار دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 400

اكراهى كه در اين مقام گفته اند با ساير مقامات يكى است يا فرق مى كند؟

معناى اكراه در مواضع ديگر آن است كه اگر كسى را تهديد كنند و بگويند: اگر خانه ات را نفروشى به تو فلان ضرر مالى يا عِرضى يا جانى و امثال آن را مى رسانيم. اين شخص براى مصون ماندن از ضرر، اقدام به آن معامله مى كند.

در اكراه هاى معمولى، شخص مكرَه با اختيار خود دست به آن عمل اكراهى مى زند؛ او پس از تأمّل در اطراف قضيّه به اين نتيجه مى رسد كه براى رفع خطر بايد تن به خواسته ى مكرِه بدهد. آيا در اكراه بر زنا نيز چنين معنايى اراده شده است؟

هرچند ظاهر عبارات فقها موهِم اين معنا است كه مثلًا زنى را تهديد كرده، بگويند: اگر حاضر نشوى زنا بدهى آبرويت را ريخته يا فلان ضرر جانى يا مالى را به تو وارد مى كنيم و او براى دفع ضرر به اين عمل نامشروع تن مى دهد. در اين صورت، اكراه محقّق شده است؛ اطلاق كلمات فقها و تفصيل ندادنشان بيانگر عدم فرق بين اكراه بر زنا و اكراه بر كارهاى ديگر است.

ليكن به نظر مى رسد كه بين اين دو باب، فرق است؛ و مراد اصحاب از اكراه در باب زنا اجبار واقعى است؛ به طورى كه از زن سلب اختيار شده باشد. مانند اين كه: زنى را ربوده و در اختيار گرفته باشد به گونه اى كه نتواند هيچ گونه عكس العملى در برابر آنان از خود

نشان دهد.

شاهد اين ادّعا، اطلاق كلمه ى «غصب» و «مكابره» در روايات به جاى اكراه است.

غصب و اغتصاب، همان استيلاى بر عين مغصوبه است؛ يعنى شخص تسلّط كامل بر مغصوب پيدا كند. اجراى اين معنا در باب زنا با معناى اكراه معمولى تناسب ندارد.

اگر به زنى پيغام دهند در صورتى كه به زنا تن ندهى، آبرويت را مى ريزيم. اگر آن زن براى حفظ آبرويش راضى به زنا شود، در اين جا غصب و اغتصابى رخ نداده است.

غصب جايى است كه عنان و اختيار مغصوب در دست غاصب باشد؛ و با آن هرچه مى خواهد انجام دهد؛ گويا مغصوب متعلّق به غاصب و در ملك او است. لذا، در صورتى كه زنى را بربايند و به اين عمل وادار كنند، اغتصاب صادق است؛ امّا اگر ربودنى در كار نباشد و او خود براى حفظ آبرو تن به اين عمل دهد اكراه و اغتصاب صادق نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 401

از اين رو، با توجّه به رواياتى كه مستند اصحاب در اين مسأله بوده، مى توان گفت:

مقصودشان از اكراه در باب زنا، اجبار و سلب اختيار است نه اكراه اصطلاحى در باب بيع، طلاق و مانند آن، حكم چنين اكراهى قتل است.

مرحوم محقّق حلّى در كتاب شرايع الاسلام[687] به «مكرهاً» تعبير كرده، ولى در كتاب مختصر النافع[688] به «قهراً» تعبير كرده است؛ و مراد، همان غلبه اى است كه از طرف سلب اختيار شده، قدرت دفاعى نداشته باشد.

معناى قهر و غصب، يعنى استيلاى بر شيى ء مغصوب و قاهريّت بر آن، به گونه اى كه مغصوب از خود هيچ اختيارى نداشته باشد. اگر مال است، به تمام معنا در اختيار

غاصب قرار گرفته باشد. مانند اين كه كسى عبدى را غصب كند، تحقّق معناى غصب در صورتى است كه عبد به تمام معنا در تحت تصرّف غاصب باشد و مولا هيچ اختيارى در رابطه ى با او نداشته باشد.

در بحث ما، هر چند امكان غصب حرّ نيست؛ ليكن از جهت مشابهت، به غصب تعبير شده است. وجه تشابه اين است كه وقتى زنى در اختيار ربايندگان قرار گيرد به گونه اى كه اختيار از او سلب شود و با او زنا كنند، در اين صورت، اكراه محقّق مى شود.

علاوه آن كه، نبايد باب اكراه را با باب اضطرار خلط كرد. اضطرار در جايى است كه زنى گرفتار تشنگى شديد يا گرسنگى طاقت فرسايى شده و جانش در مخاطره افتاده، در اين حالت به كسى كه داراى آب و غذا است، مراجعه كرده، و از او تقاضا مى كند.

مرد وقتى حالت زن را مى بيند، شرط اعطاى آب و غذا را ارتكاب زنا با او قرار مى دهد، در اين جا، هيچ تهديد و سلب اختيارى نيست، بلكه آب و غذا را در برابر زنا قرار داده است؛ لذا، فرقى روشن و واضح بين اكراه و اضطرار ديده مى شود.

مراتب اكراه

نكته ى مهمى كه بايد در اين جا به آن توجّه كرد، اين است كه ما دو نوع اكراه داريم: يكى رافع حرمت زنا بوده و ديگرى سبب اثبات حدّ قتل براى مكرِه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 402

نبايد بين اين دو خلط كرد.

1- اكراهى كه سبب رفع حرمت از زنا مى شود، همان اكراه معمولى است كه در ابواب ديگر فقه جارى است، هرچند در اين باب شرايط دارد؛ مثلًا اگر زنى را تهديد

به ضرر مالى يا جانى كنند و او را مخيّر سازند يا متحمّل ضرر شده و يا به اختيار خود تن به زنا دهد و او با اختيار خودش به اين عمل راضى شد، حرمت از او برداشته شده است، امّا سبب قتل زانى نمى شود. ولى اگر بگويند: در صورتى كه حاضر به زنا نشوى به تو ده هزار تومان ضرر مى زنيم، آيا چنين تهديدى مجوّز تن دادن به زنا مى شود؟

معلوم نيست چنين اكراهى رافع حرمت باشد. به هر حال، در جايى كه اكراه رافع حكم باشد، دليل آن «رفع ما استكرهوا عليه» است.[689] 2- اكراهى كه سبب ثبوت حدّ قتل در حقّ زانى مكرِه مى شود، همان اكراهى است كه در آن سلب اختيار از زن شود. هر چند با تحقّق چنين اكراهى، حرمت زنا در حقّ زن-/ نيست، امّا نسبت به ثبوت حدّ قتل، نبايد اين اكراه را با اكراه معمولى و اصطلاحى اشتباه كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 403

[عدم اعتبار الإحصان في حدّ القتل]

[مسألة 1- لا يعتبر في المواضع المتقدّمة الإحصان، بل يقتل، محصناً كان أو غير محصن، يتساوي الشيخ والشابّ والمسلم والكافر والحرّ والعبد.

وهل يجلد الزاني المحكوم بقتله في الموارد المتقدّمة ثمّ يقتل، فيجمع فيها بين الجلد والقتل؟ الأوجه عدم الجمع وإن كان في النفس تردّد في بعض الصور.]

عدم اعتبار احصان در حدّ قتل

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

الف: در تمام مواردى كه حكم آن قتل بود، فرقى بين زانى و محصن و غير او، پير و جوان، مسلمان و كافر، حرّ و عبد نيست. آن چه تمام ملاك براى ثبوت حدّ قتل است، زناى به محارم يا زناى كافر با زن

مسلمان و يا زناى اكراهى است؛ لذا، اگر كافرى با محارم خود زنا كند و به محاكم اسلامى مراجعه شد، حكم حدّ زناى او در اسلام قتل است؛ و همين طور اگر عبدى با يكى از محارم خود زنا كرد، هر چند در پاره اى از موارد حدّ عبد نصف حدّ حرّ است، امّا در بعضى موارد هم پايه ى او مى باشد.

ب: آيا در موارد ثبوت حدّ قتل، حدّ ديگرى نيز ثابت است يا بايد به همين حدّ اكتفا كرد؟ وجه بهتر عدم جمع است؛ هرچند در برخى از اين امور در نفس تردّد است.

فرع اوّل: عدم فرق بين عبد و حرّ، پير و جوان و كافر و مسلمان

اطلاق «من وقع على ذات محرم» شاملِ عبد، مسلمان، كافر، پير، جوان، محصن، و غير محصن مى شود و مخصّصى در كار نيست تا اين اطلاق را تقييد بزند، حتّى در پاره اى از روايات، به عدم فرق تصريح دارد؛ مانند: «من اغتصب امرأة فرجها يقتل، محصناً كان أو غير محصن»؛[690] «فرجمه وكان غير محصن».[691]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 404

لذا، رواياتى كه در ثبوت حكم قتل در موارد سه گانه ى زنا با محارم، زناى كافر با مسلمان و زناى اكراهى رسيده بود، يا به اطلاق و يا به تصريحش، بيانگر عدم فرق بين اين ها است.

فرع دوم: عدم ثبوت تازيانه اضافه بر حدّ قتل

در موارد سه گانه اى كه قتل به عنوان حدّ زانى معيّن شده بود، يعنى در جايى كه مسلمانى با محارم خود زنا كند، يا كافرى با زن مسلمانى مواقعه داشته باشد و يا مسلمانى زنى را به اكراه و اجبار به زنا وادار كند، آيا علاوه بر حدّ قتل، حدّ ديگرى نيز هست يا نه؟

مرحوم ادريس با فتواى مشهور مخالفت كرده است.

توضيح بيان ابن ادريس رحمه الله: ايشان دو مطلب تازه دارد:

مطلب اوّل: اين كه در تمام موارد سه گانه اى كه قتل ثابت بود، بايد اوّل صدتازيانه به زانى زده شود، سپس حدّ قتل درباره ى او اجرا شود. يعنى: هرگاه مسلمانى با محارم خود، و يا كافرى با زن مسلمان، و يا مسلمانى به اكراه زنى را به زنا وادار كند، حدّش علاوه بر قتل، اجراى تازيانه قبل از قتل است.

مطلب دوم: در زناى محصن با محارم بايد زانى سنگسار شود، و نمى توان به اطلاق قتل اكتفا كرد.

ابن ادريس رحمه الله در استدلال بر اين فتوا مى گويد: رواياتى كه دلالت دارد زانىِ به

محارم بايد كشته شود، هيچ منافاتى با آيه ى شريفه: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[692] ندارد؛ بلكه چنين فردى مصداق آيه و روايات است و با اجراى هر دو حدّ، در حقّ او حكم آيه و روايت به وجوب جلد و قتل امتثال مى شود.

از طرفى حكم به تازيانه ى زانى قبل از قتل با فتواى اصحاب نيز مخالفتى ندارد؛ زيرا، آنان متعرّض جلد نشده اند، نه اين كه تازيانه را نفى كرده باشند. حكم به رجم زانى محصن، در صورتى كه با محارم زنا كرده باشد، با فتواى اصحاب به وجوب قتل چنين فردى تعارض ندارد؛ زيرا، رجم نيز همان هدف و مقصود از قتل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 405

را تأمين مى كند؛ علاوه بر آن، اين مزيّت را دارد كه ادلّه ى رجم نيز ملاحظه شده است. لذا، در چنين موردى ابتداءً او را تازيانه زده، و سپس سنگسار مى كنيم. آيه به حكم تازيانه دلالت دارد.[693] ابن ادريس رحمه الله براى اثبات فتواى خود به روايت ابى بصير تمسّك نكرده، ليكن فاضل اصفهانى رحمه الله آن را به عنوان مؤيّد اين فتوا مطرح كرده است.

استدلال فاضل هندى رحمه الله به روايت ابى بصير: روايت اين است:

وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد، عن الحسين، عن صفوان بن يحيى، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا زنى الرجل بذات محرم حدّ حدّ الزاني إلّاأنّه أعظم ذنباً.

فقه الحديث: ظاهر اين روايت، عدم فرق بين زناى معمولى و زناى با محارم است؛ فقط عذاب زناى با محارم در آخرت بيشتر است؛ امّا حدّ آن در دنيا، همان

حدّ زانى است.

صاحب كشف اللثام رحمه الله روايت را به گونه اى معنا كرده كه مؤيّد فتواى ابن ادريس رحمه الله باشد. او مى گويد: «من زنى بذات محرم حدّ حدّ الزاني»؛ يعنى به شخصى كه با محارم خود زنا كرده است، حدّ زانى زده مى شود، همان صد تازيانه اى كه در زناهاى معمولى مى زنند؛ «إلّا أنّه أعظم ذنباً»؛ اين عبارت بيانگر اين مطلب است كه چون گناه چنين شخصى سنگين تر از زناى عادى بوده و قابل مقايسه با آن ها نيست، لذا در روايات، كيفر آن را قتل گفته و بايد در مورد او پياده شود؛ و اگر محصن است، او را سنگسار كنيم.

ايشان مى گويد: معنا ندارد كسى كه گناهش از ديگران بيشتر است، مجازات او برابر با آنان بوده، و از نظر اجراى حدّ، در رديف ديگران و مساوى با آنان باشد. از اين رو، روايت ابى بصير، دلالت دارد بر اين كه بايد حدّ زناى معمولى زده شود؛ و روايات ديگر، قتل و رجم را مى رساند.

شيخ طوسى رحمه الله اين روايت را بر تخيير حاكم بين قتل زانى و رجم او حمل كرده، و آن را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 406

مربوط به زانى محصن دانسته است. زيرا، مقصود از ضرب با شمشير، قتل زانى است؛ و در جايى كه بايد او را رجم كنند، غرض كشته شدن زانى است. لذا، حاكم مخيّر است هر كدام از قتل يا رجم را پياده كند.[694] صاحب كشف اللثام رحمه الله در مقام اشكال بر مرحوم شيخ مى گويد: بيان او مخالف با ظاهر روايت است؛ زيرا، لازمه ى كلام او حمل روايت بر زناى محصنه است؛ در حالى كه ظاهر عبارت

«حدّ حدّ الزاني» همان زناى معمولى و صد تازيانه است.[695] نقد نظر فاضل هندى: عرف معنايى كه از روايت مى فهمد، اين است كه «حدّ حدّ الزاني» يعنى حدّش حدّ زناى معمولى است؛ و از عبارت «إلّا أنّه أعظم ذنباً» استفاده نمى كند كه يك حدّ اضافى دارد. ظاهر عبارت اين است كه از نظر حدّ، همانند زناى معمولى بر او حدّ زده مى شود؛ ولى از نظر عذاب اخروى، اين زنا با زناى معمولى قابل مقايسه نيست؛ بلكه عقوبت اخروى آن بيشتر است.

آن چه را ايشان از روايت استفاده كرده كه صد تازيانه به عنوان مقدّمه، و حدّ ديگرى به عنوان ذى المقدّمه بر او زده مى شود، بر خلاف ظاهر روايت است.

حقِّ در مقام، همان مطلبى است كه در سابق گفتيم؛ مبنى بر آن كه اين روايت معرض عنه اصحاب است و هيچ كسى به آن عمل نكرده است. از اين رو، آن را طرح مى كنيم.

نقد فتواى ابن ادريس رحمه الله: در مورد سخن مرحوم ابن ادريس، اوّلًا: دليل ابن ادريس رحمه الله بر ثبوت تازيانه در اين سه مورد، علاوه بر حدّ قتل يا رجم، آيه ى شريفه بود؛ ليكن دلالت آيه بر اين مطلب متوقّف است بر اين كه روايات وارده ى در اين باب، متضمّن نفى تازيانه نباشد؛ امّا اگر از اين روايات، نفى جلد استفاده شود، جايى براى دلالت آيه نيست.

به نظر ما، اين روايت كه مى گويد: «من زنى بذات محرم يقتل»، در مقام بيان حدّ زناى با محارم است. همين طور رواياتى كه درباره ى زناى كافر با زن مسلمان و يا زناى اكراهى رسيده- از تعبيراتى كه در اين نوع روايات مطرح است- عرف استفاده مى كند كه غير

از قتل، مسأله ى ديگرى وجود ندارد. اگر حدّ ديگرى نيز وجود داشته باشد، چرا روايات

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 407

متعرّض آن نشده اند؟ همان گونه كه در پاره اى از موارد- كه در آينده مطرح مى شود- همانند زناى پيرمرد محصن حكم به جمع بين جلد و رجم كرده است، لذا، اگر اجراى دو حدّ لازم باشد، بايد آن را بيان كند.

اگر گفته شود: روايات، بيان جلد را به عهده ى آيه ى شريفه گذاشته و حكم قتل را متعرّض شده اند، مى گوييم: چرا در زناى پيرمرد محصن يا پيرزن محصن اين كار را نكرده، و هر دو را با هم آورده است؟

فهم عرفى از اين روايات كه در مقام بيان همه ى خصوصيّات حدّ زانى به محارم است، نفى جلد و تازيانه و ثبوت حكم قتل است. اين روايات حدّ را منحصر در قتل مى داند؛ والّا به اصطلاح علمى، تأخير بيان از وقت حاجت لازم مى آيد.

ثانياً: نكته ى ديگرى كه بايد به آن توجّه كرد، ورود پاره اى از روايات است كه واقعه ى اجراى حدّ را حكايت مى كرد و هيچ اشاره اى به جلد ندارد؛ با آن كه روايت همانند روايتى كه مربوط به زناى كافر ذمّى با زن مسلمان است، در مقام نقل جريان مى باشد.

ثالثاً: دلالت آيه و عموم آن مورد ترديد ما نيست؛ ليكن با وجود نفى زدن تازيانه در اين روايات، وِزان تخصيص و استثنا نسبت به آيه دارد، و عموم آيه را تخصيص مى زند.

رابعاً: عدم تنافى فتواى اصحاب با تازيانه خيلى بعيد است؛ زيرا، وقتى فقها انواع حدّ زنا را مى شمارند، مى گويند: قتل، رجم، جمع بين جلد و رجم، در بعضى از موارد نفى بلد يا كوتاه كردن مو

و ... با توجّه به اين نكته وقتى اوّلين حدّ را قتل مى شُمارند، آيا مى توان گفت: مقصودشان از قتل همراه با تازيانه است، لذا، به هيچ وجه مسأله ى جلد را نمى توانيم به گردن اصحاب بگذاريم.

خامساً: در موارد زناى محصن با محارم كه ابن ادريس رحمه الله از راه اتّحاد غرض و هدف گفت: به جاى قتل، رجم مى كنيم. به ايشان گفته مى شود: اگر مراد شما اين است كه اصحاب به رجم قائل اند: اين اسناد، وجهى ندارد. زيرا، اصحاب مسأله ى قتل را تحت يك عنوان و مسأله ى رجم را تحت عنوان ديگرى مطرح كرده اند. بنابراين، نمى توان گفت: مقصود آنان از قتل، همان رجم است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 408

تحقّق تعارض بين روايات اين باب با روايات رجم

ممكن است ابن ادريس رحمه الله از راه تعارض روايات رجم با روايات اين باب وارد شود و بگويد: رواياتى كه در آينده مطرح مى شود، حدّ زناى احصانى را رجم گفته است. مفاد اين روايات، عامّ و مطلق بوده، و فرقى بين زناى با محارم و غير آن نگذاشته اند. از طرفى، اين روايات نيز حدّ زناى با محارم را قتل معيّن كرده و تفاوتى بين زانى محصن و غير او قائل نشده است. لذا، بين اين دو دسته روايت، نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است؛ و نسبت به زانى محصن، روايات رجم، به رجم او، و روايات قتل، به ضربت با سيف حكم مى كند؛ يعنى در مادّه ى اجتماع تعارض به عموم من وجه دارند؛ و دو ماده ى افتراق آن، يكى زناى غير محصن به محارم و ديگرى زناى محصن به غير محارم است. حلّ

اين تعارض چيست؟

احتمال دارد ابن ادريس رحمه الله بگويد در مورد اين تعارض در مادّه ى اجتماع، هيچ يك از دو طرف بر يكديگر ترجيح ندارند؛ به همين جهت، رجم را انتخاب كرديم.

در نقد نظر او مى گوييم:

اوّلًا: چرا روايات رجم را بر روايات قتل مقدّم داشتيد؟ ترجيح ادلّه ى رجم به وجود مرجّح نياز دارد.

ثانياً: در مقام تعارض، ترجيح با روايات و ادلّه ى قتل است؛ زيرا، اگر يكى از دو طرف متعارض، با شهرت فتوايى و عمل مُعظَم اصحاب موافق و مطابق بود، همين مزيّت سبب ترجيح آن مى شود.

در باب تعارض، بايد به مرجّحات رجوع كرد؛ و اوّلين مرجّح، شهرت فتوايى است.

در مورد زناى با محارم، اگر زانى محصن باشد، فقها به قتل او فتوا داده اند و سخنى از رجم نيست.

ثالثاً: به نظر ما، هيچ تعارضى بين روايات اين دو باب نيست؛ البتّه نه از اين راه كه گفته شود: قتل ضمن رجم نيز محقّق مى شود؛ بلكه مى گوييم: روايات زناى با محارم بر آيه ى شريفه و روايات رجم حكومت دارد؛ زيرا، اين روايات با نظارت و توجّه به آيه و آن ادلّه صادر شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 409

به بيان ديگر، آيه ى شريفه ى الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[696] حكم را بر روى طبيعت و ذات برده و موضوع روايات رجم نيز ذات زناى احصانى است؛ ولى روايات زناى به محارم مى گويد: «من زنى بذات محرم». يعنى قبول داريم كه اصل زنا حكمى دارد، ليكن تكيه ى اين ادلّه بر روى زناى خاصّى است كه در آن، مزنىّ بها عنوان محرميّت داشته باشد.

و به بيان سوم: اين ادلّه با توجّه به

يك خصوصيّت زائد بر اصل زنا رسيده است؛ گويا كه مى گويد: آن چه از آيه ى الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى ... و روايات رجم زانى محصن شنيده اى، مربوط به اصل زنا يا زناى احصانى است؛ و ما با توجّه به آن آيه و روايات، حكم خاصّى را در مورد زناى همراه با خصوصيّت محرميّت آورده ايم. لذا، ادلّه ى اين باب، حكومت بر ادلّه ى آن دو باب دارد.

حكومت ادلّه ى حدّ زناى با محارم بر آيه و روايات باب رجم، مانند حكومت دليل «لا حرج» بر ادلّه ى احكام است. هنگامى كه گفته مى شود: دليل لاحرج حاكم بر كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصّيَامُ[697] است مقصود آن است كه كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصّيَامُ بيان حكم اوّلى روزه را متكفّل شده، و مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِى الدّينِ مِنْ حَرَجٍ[698] بر روى اين عنوان تكيه دارد كه اگر اين روزه مستلزم عسر و مشقّت شديد شد، آن حكم جعل نشده است؛ و دليل حاكم هميشه بر دليل محكوم تقدّم دارد.

با توجّه به اين نكته، دليل «من زنى بذات محرم» در مرتبه ى دوم و پس از دليل ثبوت حكم بر اصل زنا يا زناى احصانى رسيده است؛ ليكن يك خصوصيّت زائدى در موضوع اضافه كرده است؛ يعنى اگر طبيعت زنا يا طبيعت زناى احصانى مقرون به محرميّت مزنىّ بها شد، آن حكم اوّلى مترتّب نيست؛ بلكه «يجب أن يقتل الزاني»، زانى بايد كشته شود.

نتيجه اى كه از بيانات گذشته گرفته شد، اين است كه راه بر مرحوم ابن ادريس بسته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 410

است. وى از هر راهى كه بخواهد وارد شود و به ثبوت تازيانه و قتل در زناى غير احصانى و يا به جلد و

رجم در زناى احصانى در فرع مورد نظر حكم كند، راه او منسدّ است.

طرح يك اشكال

در يكى از مسائل آينده اين فرع مطرح مى شود كه اگر پيرمرد معيلى يا پيرزن شوهردارى مرتكب زنا شدند، حدّ آنان جمع بين جلد و رجم است. با در نظر گرفتن حكومتى كه ما مطرح كرديم، اگر اين پيرمرد يا پيرزن محصن با محارم خود زنا كردند- با آن كه زناى به ذات محرم حكمش شديدتر از زناى عادى است- تازيانه كنار رفته و حدّ قتل بر آن ها جارى مى شود، اين مطلب خيلى بعيد است؛ زيرا، اگر با غير محارم زنا كرده بود، هم تازيانه مى خورد و هم سنگسار مى شد؛ ولى در زناى با محارمش فقط كشته مى شود، با آن كه گناهش سنگين تر است.

امام راحل رحمه الله در عبارت تحرير الوسيله: «وهل يجلد الزاني المحكوم بقتله في الموارد المتقدّمة ثمّ يقتل، فيجمع فيها بين الجلد والقتل؟ الأوجه عدم الجمع وإن كان في النفس تردّد في بعض الصور»، قول وجيه تر را عدم جمع بين تازيانه و قتل قرار داده است، امّا به دنبالش فرمود: نفس من نسبت به بعضى از صورت ها ترديد دارد؛ شايد نظرشان به همين صورتِ زناى پيرمرد و پيرزن با ذات محارم باشد.

در جواب از اين نقض مى گوييم: اوّلًا در مسائل تعبّدى، ملاكات به دست ما نيست و نمى توانيم آن چيزى كه تمام ملاك يك حكم است را بفهميم. و اصولًا چنين دليلى قائم نشده است كه هر چه گناه شديدتر باشد، حدّ آن نيز سنگين تر باشد. ممكن است اگر گناهى شدّت پيدا كرد به مرحله اى برسد كه خداوند مقدارى از مجازات آن را به آخرت موكول كند و براى چنين

فردى راه تخفيف به سبب حدّ را ببندد.

به عبارت ديگر، حدّ براى تخفيف و جلوگيرى از عذاب آخرت جعل شده ولى ممكن است گناه به گونه اى شدّت پيدا كرده كه مجرم قابليّتى براى شمول تخفيف نداشته باشد؛ و خداوند اراده كرده او را درآخرت مجازات مى كند؛ با وجود اين احتمال، طرح چنين اشكالى، يك استحسان و استنباطى بيش نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 411

به طور كلّى اگر حدود را در ابواب مختلف بررسى كرده و مقايسه اى بين آن ها انجام دهيم، مى بينيم بين حدّ زنا و حدّ شرب خمر فاصله ى كمى است؛ در حالى كه اگر با توجّه به مسائل اجتماعى به اين دو نظر شود، مسأله ى زنا هرگز قابل مقايسه با مسأله ى شراب خوارى نيست؛ و يا حدّ قذف نسبت به گناهش، حدّى سنگين است؛ نسبت دادن لفظى به فرد روى حساب و ديد اجتماعى، به اين اندازه اهميّت ندارد؛ از اين رو، نبايد در مسائل تعبّدى به فكر و عقل خودمان اتّكا كنيم.

با توجّه به نكات گذشته، مانعى ندارد كه حدّ پيرمرد زانى محصن با غير محارم قتل، و حدّ همين فرد در زناى با محارم جمع بين جلد و رجم مقرّر شده باشد. ما تابع دليل هستيم و فقه بر پايه ى تعبّد استوار است. به اندازه اى كه دليل دلالت مى كند، به آن اخذ مى كنيم؛ و به دنبال حساب ها و ضوابط استحسانى، مسأله را از مسير اصلى آن منحرف نمى كنيم؛ والّا اگر ملاك فكر و استنباط باشد، با توجّه به اين كه جمع زيادى از فقها حدّ زانى محصن را هر چند پيرمرد و پيرزن نيز نباشد، جمع بين تازيانه و رجم گفته اند،

بايد اشكال را تعميم داد؛ زيرا، اختصاصى به پيرمرد و پيرزن ندارد؛ بلكه در زناى محصن جوان با محارم نيز همين اشكال مطرح است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 412

الثاني من أقسام حدود الزنا: الرجم

[الثاني: الرجم فقط، فيجب على المحصن إذا زنى ببالغة عاقلة، وعلى المحصنة إذا زنت ببالغ عاقل إن كانا شابّين. وفي قول معروف يجمع في الشابّ والشابّة بين الجلد والرجم والأقرب الرجم فقط.]

دوّمين حدّ زنا: رجم

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- ثبوت رجمِ فقط بر مرد يا زن محصن و جوانى كه با بالغ و عاقلى زنا كنند.

2- قول معروف به ثبوت جلد و رجم در اين مورد، و ردّ آن.

در اين مسأله جهاتى وجود دارد كه بايد مورد توجّه قرار گيرند:

ثبوت حدّ رجم

در قرآن كريم- كه در دست مسلمانان است- حدّى كه براى زنا معيّن شده تازيانه است؛ مى فرمايد: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[699]؛ و هيچ اشاره اى به رجم نشده است. با اين حال، عمر ادّعا كرده از جمله آياتى كه خداوند بر رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نازل كرده، آيه ى رجم است. اين مطلب با تعبيرات مختلف، ليكن شبيه به هم از او نقل شده است؛ و يكى از تعابير معروف اين عبارت است كه: «الشيخ والشيخة فارجموهما بما قضيا من الشهوة»[700] پيرمرد و پيرزن را به سبب اين شهوتى كه انجام دادند، بايد رجم كرد. او مدّعى بوده چنين آيه اى در قرآن وجود داشته است. در برخى روايات نيز كه از طريق اماميه رسيده، به اين مطلب اشاره اى دارد.

بحثى پيرامون تحريف قرآن

با تحقيقات و بحث هاى دقيق كه محقّقان حول تحريف قرآن كرده اند، به اين نتيجه رسيده اند كه قرآنى كه در دست ما مسلمانان است، به تمام معنا مصون و محفوظ از تحريف

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 413

بوده و هيچ گونه زياده و نقيصه در آن راه نيافته است؛ بلكه آن چه به عنوان قرآن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده، بدون كم و زياد حتّى يك واو، تا چه رسد به آيه و

سوره، به دست ما رسيده؛ و اين معجزه ى جاويدان رسول اكرم صلى الله عليه و آله تا روز قيامت است.

ما در بحث هايى كه روزهاى پنجشنبه و جمعه حول علوم قرآنى داشتيم، به طور مفصّل و با ادلّه ى قطعى عدم تحريف قرآن را اثبات كرده ايم؛ و همان بحث ها به صورت كتاب و به نام مدخل التفسير به چاپ رسيده است.

از امورى كه مورد تأسّف است، بى انصافى علماى اهل سنّت نسبت به شيعه و علماى شيعه است؛ آنان بدون توجّه به واقعيّات، شيعه را متّهم مى كنند كه اعتقاد به تحريف قرآن دارند؛ و مى گويند: شيعه قرآن را محرّف دانسته و كتابى كه تحريف شده، قابليّت براى استدلال ندارد؛ زيرا، حجّيت و اعتبارى ندارد تا بتوان به آن استدلال كرد.

در صورتى كه علماى شيعه چنين اعتقادى ندارند؛ بلكه چند نفرى از محدّثان مانند:

مرحوم كلينى و علىّ بن ابراهيم، روايات تحريف را به عنوان روايت- بدون اين كه اظهار نظرى كرده، يا مطلبى كه بر اعتقادشان به تحريف اشعار داشته باشد- در كتب روايى آورده اند.

افرادى مانند سيّد مرتضى رحمه الله كه مسأله ى تحريف را متعرّض شده اند، با كمال صراحت آن را انكار كرده، و اثبات كرده اند اين قرآن، همان قرآنى است كه بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شده و به آن هيچ كلمه اى اضافه يا كم نشده است.

البتّه نكته ى غير قابل انكار اين است كه يكى از محدّثان بزرگ در اعصار اخير كتابى در اين موضوع نوشته است؛ لكن بر حسب تحقيقاتى كه به عمل آمده، بعضى از سفارت خانه هاى كشورهاى استعمارگر نقشه اى خائنانه كشيدند و اين عالم بزرگوار بدون اطّلاع از واقعيّات و حيله ى دشمنان

دين و شيعه، به تأليف اين كتاب دست زد.

متأسّفانه تدوين اين كتاب براى شيعه خيلى گران تمام شد؛ به گونه اى كه تا امروز، اساس و ريشه ى هر چه درباره ى شيعه مطرح مى شود، به اين كتاب برمى گردد؛ با اين حال، ايشان نيز به عنوان يك محدّث وارد اين بحث شده است، و نه به عنوان يك فقيه و عالم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 414

مسأله ى تحريف در اهل سنّت

علماى سنّى كه تهمت و افتراى تحريف را به شيعه زدند، خودشان مواجه شدند با اين روايتى كه از عمر نقل كرده اند؛ او گفته: آيه ى رجم يكى از آيات قرآن است، و آن را اين گونه بيان كرده است: «الشيخ والشيخة فارجموهما بما قضيا من اللذّة أو من الشهوة».[701] سخن با اهل سنّت در اين است كه آيه ى رجم كجا رفت و چه شد؟ و به دست چه كسى از قرآن جدا و كنار گذاشته شد؟ نه تنها آيه ى رجم، بلكه روايات آنان بر حذف آياتى از چند سوره ى ديگر قرآن نيز دلالت دارد؛ بنابراين، بايد به تحريف قرآن معتقد باشند.

در جواب اين اشكال، مسأله نسخ تلاوت را به ميان آورده، و گفتند: آياتى در قرآن تلاوت مى شد؛ ليكن پس از آن، دستور آمد كه آن ها را تلاوت نكنيد؛ از اين رو، ما به تحريف معتقد نيستيم، و بلكه نسخ تلاوت را باور داريم.

در نقد اين جواب مى گوييم: نزاع ما بر سر كلمه تحريف نيست تا اين عنوان را برداريد و عنوان ديگرى جايگزين آن كنيد. سؤال ما اين است كه چه كسى دستور داد تا فلان زمان بخوانيد و پس از آن تلاوت نكنيد؟ آيا

از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين رابطه روايتى رسيده است؛ و آيا اين حديث خبر واحد است، يا خبر متواتر؟

اگر خبر واحد است، صلاحيّت اثبات نسخ را ندارد؛ و خودتان در اصول مى گوييد:

خبر واحد نمى تواند عنوان ناسخيّت پيدا كند. و اگر خبر متواتر رسيده، و كدام كتاب چنين چيزى به طور متواتر از پيامبر صلى الله عليه و آله حكايت شده است؟! بنابراين، چاره اى ندارند جز آن كه مطلب را به غير رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت دهند.

در اين صورت، اگر آيه اى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله تلاوت مى شده، و پس از آن حضرت، فردى فرمان دهد اين آيه را برداريد يا تلاوت نكنيد، آيا جز تحريف چيز ديگرى است؟

تحريف يعنى كسى كه با قرآن هيچ ارتباطى ندارد، در قرآن دخل و تصرّف كند؛ لذا، بازگشت نسخ تلاوت به تحريف است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 415

پس، آن چه كه آلوسى از مفسّران بزرگ اهل سنّت در مقدّمه ى تفسير روح المعانى[702] گفته و بر آن تكيه مى كند، مبنى بر آن كه ما به نسخ تلاوت معتقديم و نه به تحريف قرآن، صحيح نيست؛ چرا كه واقعيّتى براى نسخ تلاوت جز تحريف نيست.

مناقشه در روايت رجم

آيه اى كه به عنوان آيه ى رجم از عمر بن خطاب روايت شده علاوه بر اين كه اعتقاد به ثبوت آن مستلزم اعتقاد به تحريف قرآن است، از نظر مضمون نيز مبتلا به اشكالات ادبى است. معروف ترين نقل آن «الشيخ والشيخة فارجموهما» است.

اوّل آن كه: معناى اين عبارت چيست؟ شيخ و شيخه را سنگسار كنيد. علّت رجم شان چيست؟ آيا به سبب شيخوخيّت بايد

مجازات شوند؟

دوم: «فاء» در «فارجموهما» چه نقشى را ايفا كرده، و براى چه آمده است؟ اگر گفته شود «فاء» جزا است، پس شرط آن چيست؟

به نظر مى رسد جاعل اين آيه ى دروغين مى خواسته از قرآن اقتباس كند، ديده در آيه ى زنا مى فرمايد: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ ...[703] بر سر امر «فاء» درآمده، او نيز بر سر امر «فاء» آورده است، غافل از اين كه كلمه ى الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى معناى شرط مى دهد؛ يعنى: «إذا تحقّق الزنا يجب الجلد» آيا در آيه ى ساختگى نيز چنين شرطى هست؟ يعنى «إذا تحقّق الشيخوخيّة يجب الرجم»؟!

سوم: اگر علّت و سبب رجم قضاى شهوت است، اين معنا فقط به جماع محقّق نمى گردد؛ ممكن است قضاى شهوت به مقدّمات زنا باشد؛ كما اين كه متناسب با شيخ و شيخه همين معنا است. از كدام قسمت اين آيه ى دروغين جماع و نزديكى فهميده مى شود؟ و بر فرض، جماع را برساند، كدام كلمه ى آن دلالت بر جماع حرام دارد؟

چهارم: بر فرض اين كه آيه ى رجم مربوط به زنا باشد، از كدام قسمت آن استفاده مى شود كه مربوط به زناى محصن ومحصنه است؟ در حالى كه شما مى خواهيد رجم را در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 416

مورد زناى احصانى پياده كنيد.

پنجم: اگر حكم تابع تعليل است، پس شيخ و شيخه از موضوعيّت خارج شده و در هر موردى كه قضاى شهوت و لذت باشد، بايد حكم رجم را پياده كنيد.

با توجّه به اين اشكالات، چگونه ادّعا كرده ايد كه اين آيه مربوط به قرآن و از جمله ى آيات نازل بر نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله است؟

اگر گفته شود: به مضمون همين آيه در روايات اماميّه

نيز روايت رسيده است؛ مبنى بر آن كه: «وبالإسناد عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: الرجم في القرآن قول اللَّه عزّ وجلّ: إذا زنى الشيخ والشيخة فارجموهما البتّة فإنّهما قضيا الشهوة»[704] را با توجّه به مطالب گذشته، حمل بر تقيّه مى كنيم. مسأله از نظر اساسى به حدّى استحكام دارد كه استحكام آن با اين روايت و امثال آن از بين نمى رود.

نتيجه ى مباحث گذشته عدم طرح مسأله ى رجم در قرآن مجيد است؛ فقط در مورد زنا، جلد و تازيانه مطرح است؛ ليكن در روايات متواتره از پيامبر و ائمّه عليهما السلام به طور وضوح مسأله ى رجم ديده مى شود.

ثبوت رجم همراه با تازيانه يا بدون آن

اگر زانى شابّ يا شابّه محصن باشد آيا علاوه بر رجم، تازيانه نيز مى خورد يا نه؟ شيخ مفيد،[705] سيّد مرتضى،[706] شيخ طوسى[707] در بيشتر كتاب هايش، ابن ادريس[708] و محقّق رحمهما الله[709] به جمع بين جلد و رجم فتوا داده اند؛ يعنى در ابتدا به زناكار جوان محصن مانند زناكار پير محصن، صد تازيانه مى زنند و سپس، او را رجم مى كنند. به عبارت ديگر، اين گروه از فقها در حكم زناى احصانى تفصيلى نداده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 417

جماعتى ديگر از فقها مانند شيخ طوسى[710] در بعضى كتاب هايش، ابن زهره[711]، حمزه[712] و ابن سعيد رحمهما الله[713] و ... امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله به تفصيل بين حدّ جوان و پير فتوا داده اند؛ يعنى اگر زانى محصن جوان باشد، حدّ او كمتر از زانى محصن پير و بزرگ سال است.

مسأله صد تازيانه در اوّلى مطرح نيست و فقط رجم مى شود.

با وجود چنين اختلافى، جاى تمسّك به اجماع و امثال آن نيست؛

بلكه بايد به مستند آن- يعنى: روايات- مراجعه كرده و خصوصيّات آن ها را ديد.

تقسيم بندى روايات باب رجم

روايات اين باب به سه گروه تقسيم مى شود:

گروه اوّل: رواياتى كه حكم زناى احصانى را فقط رجم مى داند و هيچ سخنى از جلد نيست.

گروه دوم: احاديثى كه بر جمع بين جلد و رجم در زناى احصانى دلالت دارد.

گروه سوم: اخبارى كه بين حدّ شيخ و شيخه و شابّ و شابّه تفصيل داده است؛ در زناى احصانى دسته ى اوّل جمع بين تازيانه و رجم، و در دسته ى دوم فقط رجم را به عنوان حدّ گفته است.

با ملاحظه ى روايات، بايد به جمع بين آن ها پرداخت و نتيجه ى حاصل از آن را گرفت.

بررسى گروه اوّل روايات

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى و غيره، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن النضر بن سويد، عن عاصم بن حميد، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: الرجم حدّ الأكبر والجلد حدّ اللَّه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 418

الأصغر، فإذا زنى الرجل المحصن رجم ولم يجلد.[714] فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در اين روايت صحيحه فرمود: رجم، حدّ بزرگ خدا و تازيانه حدّ كوچك او است. پس از آن، امام عليه السلام به بيان يك ضابطه ى كلّى پرداخته، و فرموده است: هنگامى كه مرد محصنى زنا كرد، رجم شده و تازيانه به او زده نمى شود.

در اين روايت، امام عليه السلام نه تنها اكتفا به رجم كرده، بلكه تازيانه را نفى كرده است.

اطلاق اين روايت، شامل پير و جوان هر دو مى شود؛ هر چند خصوصيّت رجل محصن، الغا مى شود و زن محصنه نيز همين حدّ را

دارد؛ به عبارت ديگر، در اين حكم، بين زن مرد فرقى نيست.

2- وعنه عن أبان، عن أبي العباس، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: رجم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولم يجلد وذكروا أنّ عليّاً عليه السلام رجم بالكوفة وجلد، فأنكر ذلك أبو عبداللَّه عليه السلام وقال: ما نعرف هذا، أي لم يحدّ رجلًا حدّين: جلد ورجم في ذنب واحد.[715] فقه الحديث: در اين روايت موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله زناكار را رجم كرد، ولى به وى تازيانه نزد. در اين جا، گروهى كه در محضر امام صادق عليه السلام بودند، گفتند: پس، چرا اميرمؤمنان عليه السلام بين رجم و جلد جمع كرد؟

امام صادق عليه السلام اين مطلب را انكار كرده، فرمود: چنين چيزى را نمى دانيم. كنايه از اين كه چنين مطلبى واقعيّت ندارد.

در ادامه ى روايت، تفسيرى آمده و بيان امام عليه السلام را توضيح داده است؛ مبنى بر آن كه اميرمؤمنان عليه السلام يك نفر را دو حدّ (تازيانه و رجم) زد. اين تفسير، طبق قاعده از راوى است كه مقصود امام صادق عليه السلام را بيان كرده است. «ما نعرف هذا» يعنى اين طور نيست كه اميرمؤمنان عليه السلام بر خلاف رسول خدا صلى الله عليه و آله يك نفر را دو حدّ زده باشد؛ و معناى دو حدّ نيز تازيانه و رجم در گناه واحد است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 419

به حسب ظاهر روايت، تفسير راوى از كلام امام عليه السلام برداشتى صحيح و مطابق با ظاهر حديث است؛ ليكن به نقل صاحب وسائل رحمه الله، شيخ طوسى رحمه الله فرموده: تفسير

يونس براى اين خبر نادرست است؛ بلكه امام حكم اوّل را منكر شده، يعنى: رسول خدا صلى الله عليه و آله جلد و رجم كرده است.[716] اين حمل مرحوم شيخ طوسى انصافاً بعيد است؛ و به هيچ وجه قابل قبول نخواهد بود كه امام عليه السلام مطلبى را گفته باشد، و پس از آن كه مورد اعتراض حضّار واقع شود، آن را انكار كرده وبگويد: ما نمى دانيم پيامبر صلى الله عليه و آله چگونه عمل كرده، شايد او نيز مانند اميرمؤمنان عليه السلام جمع بين تازيانه و رجم كرده باشد.

نتيجه ى اين دو احتمال، تناقض به تمام معنا است؛ زيرا، با تفسير اوّل، روايت فقط بر رجم دلالت دارد؛ بنا بر توجيه شيخ طوسى رحمه الله بر تازيانه و رجم دليل است.

3- وبإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن الفرات، عن الأصبغ بن نباتة، قال: اتي عمر بخمسة نفر اخذوا في الزنا فأمر أن يقام على كلّ واحد منهم الحدّ، وكان أمير المؤمنين عليه السلام حاضراً.

فقال: يا عمر ليس هذا حكمهم، قال: فأقم أنت الحدّ عليهم، فقدّم واحداً منهم فضرب عنقه، وقدّم الآخر فرجمه وقدّم الثالث فضربه الحدّ وقدّم الرابع فضربه نصف الحدّ وقدّم الخامس فعزّره.

فتحيّر عمر وتعجّب الناس من فعله، فقال عمر: يا أبا الحسن خمسة نفر في قضية واحدة أقمت عليهم خمسة حدود ليس شي ء منها يشبه الآخر.

فقال أمير المؤمنين عليه السلام: أمّا الأوّل فكان ذميّاً فخرج عن ذمّته لم يكن له حدّ إلّا السيف، وأمّا الثاني فرجل محصن كان حدّه الرجم، أمّا الثالث فغير محصن حدّه الجلد وأمّا الرابع فعبد ضربناه نصف الحدّ وأمّا الخامس فمجنون مغلوب على عقله.[717]

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 420

مفاد اين حديث مفصّل ثبوت حدّ رجم در زناى احصانى، و عدم ثبوت تازيانه در هيچ يك از موارد احصان است.[718]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص420

بررسى گروه دوم روايات

1- وعنه عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام في المحصن والمحصنة جلد مائة ثمّ الرجم.[719] فقه الحديث: در اين صحيحه، محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام در مطلق زناكار محصن و محصنه جمع بين تازيانه و رجم را روايت كرده است.

2- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن الحسن بن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام في المحصن والمحصنة جلد مائة ثمّ الرجم.[720] فقه الحديث: مضمون اين حديث با روايت اوّل يكى است؛ و احتمال دارد امام باقر عليه السلام اين مطلب را در يك مجلس فرموده و زراره و محمّد بن مسلم آن را شنيده و براى شاگردان خود نقل كرده باشند؛ ولى به اعتبار اين كه راويان آن متعدّدند آن ها را نمى توان يك روايت به حساب آورد.

3- وبإسناده عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل، قال:

سمعت أباعبداللَّه عليه السلام يقول: من أقرّ على نفسه عند الإمام إلى أن قال: إلّا الزاني المحصن فإنّه لا يرجمه إلّاأن يشهد عليه أربعة شهداء، فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة، ثمّ يرجمه.[721] فقه الحديث: در اين صحيحه، فضيل از امام صادق عليه السلام مطالبى را نقل مى كند تا به اين جا مى رسد كه امام عليه السلام فرمود: زانى محصن خصوصيّتى دارد كه امام نمى تواند

او را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 421

رجم كند؛ مگر آن كه چهار شاهد به زناى او شهادت دهند.- اين جمله را در گذشته بررسى كرديم. قسمت مورد نظر ما از اين حديث، جمله ى اخير است كه فرمود:- وقتى چهار شاهد شهادت دادند، بر او صد تازيانه زده، و سنگسارش كنيد.

در اين حديث، مسأله پيرمرد و پيرزن مطرح نيست؛ امام عليه السلام حكم را روى زانى محصن برده كه نسبت به زن محصنه الغاى خصوصيّت مى شود.

4- وبإسناده عن أحمد بن محمّد، عن العبّاس، عن ابن بكير، عن حمران، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى عليّ عليه السلام في امرأة زنت فحملت فقتلت ولدها سرّاً، فأمر بها فجلدها مائة جلدة ثمّ رجمت وكانت (كان) أوّل من رجمها.[722] فقه الحديث: زراره از امام باقر عليه السلام نقل مى كند: اميرمؤمنان عليه السلام زنى را كه زنا داده، آبستن شده و فرزندش را مخفيانه كشت- يا پس از وضع حمل او را كشته و يا قبل از زايمان، مقدّمات قتل فرزند را فراهم كرد- دستور داد حاضرش ساخته، به او صد تازيانه زده، و او را سنگسار كرد. آن حضرت اوّلين كسى بود كه بر او سنگ زد.

موضوع حكم در اين روايت، مطلق زناى احصانى بوده كه بر آن صد تازيانه و رجم مترتّب شده است؛ زيرا، اين مطلب مسلّم است كه در غير زناى احصانى، رجم تحقّق ندارد.

آيا جمع بين تازيانه و رجم از جهت خصوصيّت زناى احصانى بوده، و يا قتل فرزند در شدّت حدّ نقش داشته است؟ هريك از اين دو جهت محتمل است. به نظر ما، با وجود روايات صحيحه

و غير صحيحه، نيازى به اين روايت نيست.

5- عوالي اللآلي: وفي الحديث: أنّ عليّاً عليه السلام جلد سراجة يوم الخميس ورجمها يوم الجمعة، فقيل له: تحدّها حدّين! فقال: جلدتها بكتاب اللَّه ورجمتها بسنّة رسول اللَّه.[723]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 422

فقه الحديث: اين روايت را سنن بيهقى[724] نيز آورده است. زنى به نام سراجه يا شراهه از قبيله ى هَمْدان يكى از قبايل معروف يمن- كه مرتكب زناى احصانى شده بود- اميرمؤمنان عليه السلام روز پنجشنبه او را تازيانه زده و روز جمعه سنگسار كرد.

هنگامى كه گفته شد: به او دو حدّ مى زنى؟ فرمود: تازيانه را مطابق كتاب خدا و رجم را برابر سنّت رسول اللَّه در حقّ او اجرا كردم.

در اين روايت، مشخّص نشده است كه آيا اين زن پير بوده يا جوان؟ اگر شراهه يا سراجه جوان بوده، دلالت روايت بر مطلوب تمام است؛ والّا به اطلاق آن تمسّك مى شود، در صورتى كه ناقل واقعه معصوم باشد.

بررسى گروه سوم روايات

1- بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن إبراهيم بن صالح بن سعد، عن محمّد بن حفص، عن عبداللَّه بن طلحة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا زنى الشيخ والعجوز جلدا ثمّ رجما عقوبة لهما. وإذا زنى النصف من الرجال رجم ولم يجلد إذا كان قد احصن، وإذا زنى الشابّ الحدث السنّ جلد ونفي سنة من مصره.

وبإسناده عن إبراهيم بن هاشم، عن محمّد بن جعفر، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام مثله إلّاأنّه قال: الشيخ والشيخة.[725] فقه الحديث: حديث از طريق عبداللَّه بن طلحه وعبداللَّه بن سنان نقل شده، و هر دو سند ضعيف است. امام صادق

عليه السلام مى فرمايد: پيرمرد و پيرزن اگر زنا كنند، تازيانه مى خورند؛ و سپس سنگسار مى شوند. «عقوبةً لهما» يعنى به جهت شدّت عقوبت اين دو كه با سنّ بالا مرتكب عمل نامشروع شده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 423

اگر مردان كامل- «إذا زنى النصف من الرجال»، نصف به معناى حدّ وسط است؛ يعنى:

چهل ساله، سى و پنج ساله، چهل و پنج ساله- زناى احصانى انجام داده اند، سنگسار شده، امّا تازيانه نمى خورند.

اگر جوان تازه سال تن به فحشا داد، تازيانه خورده و يك سال از آن شهر تبعيد مى شود. روشن است كه مراد جوانى مى باشد كه ازدواج نكرده باشد؛ در برخى از روايات نيز از او به «بكر» تعبير شده است و در آينده مطرح خواهيم كرد.

2- وبإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن الحسن بن الحسين اللؤلؤي، عن صفوان بن يحيى، عن عبدالرّحمن، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: كان عليّ عليه السلام يضرب الشيخ والشيخة مائة ويرجمهما، ويرجم المحصن والمحصنة ويجلد البكر والبكرة وينفيهما سنة.[726] فقه الحديث: در اين روايت، امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام پيرمرد و پيرزن را صد تازيانه زده، آن گاه آنان را سنگسار، و محصن و محصنه را رجم مى كرد.

هر چند به نظر مى رسد كه دراين روايت، محصن و محصنه در مقابل شيخ و شيخه قرار گرفته است، ليكن مسأله ى احصان در هر دو محفوظ است؛ يعنى شيخ محصن و محصن غير شيخ. امّا بكر و بكره را تازيانه زده و يك سال آن ها را از شهرشان تبعيد مى كرد.

3- وعنه عن ابن أبي عمير، عن عبدالرحمن و حمّاد، عن الحلبى، عن أبي عبداللَّه عليه السلام،

قال: في الشيخ والشيخة جلد مائة والرجم، والبكر والبكرة جلد مائة ونفي سنة.[727] فقه الحديث: در اين روايت معتبره، امام صادق عليه السلام فرمود: در زناى شيخ و شيخه صد تازيانه و رجم است- هر چند در روايت كلمه ى احصان نيامده، امّا پيداست كه مقصود از آن، زناى احصانى است؛ به خصوص با توجّه به اين نكته كه غالباً شيخ و شيخه، معيل و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 424

متأهل اند؛ و فرد غير غالب از اين دو مجرّد هستند. لذا، لازم نبوده قيد احصان را بياورند، با آن كه قطعاً مراد است.

در ادامه ى روايت، حكم بكر و بكرة را صد تازيانه و نفى و تبعيد يك سال بيان مى كند؛ امّا سخنى از حكم محصن غير شيخ و شيخه نياورده، علّت آن روشن بودن حكم است؛ يعنى بايد رجم شوند؛ والّا ذكر شيخ و شيخه لغويّت پيدا مى كند.

اقتضاى جمع بين سه گروه روايات

كلام ما در حدّ شابّ و شابّه ى محصن بود، كه اگر مرتكب زنا شدند، آيا بر آنان فقط حدّ رجم جارى مى شود يا بايد قبل از سنگسار شدن، صد تازيانه هم بخورند؟ با وجود اين كه اختلاف در فتاوا به گونه اى است كه قول هيچ يك از دو طرف به حدّ شهرت نرسيده و مفاد احاديث نيز سه معنا را متضمّن است، آيا وجه جمعى بين روايات هست يا نه؟

كسى كه با اين سه گروه از روايات برخورد مى كند، مى بيند كه يك گروه در مطلق زناى احصانى رجم و تازيانه را ثابت، و طائفه اى فقط رجم را و گروه سوم در شيخ و شيخه تازيانه و رجم و در شابّ و

شابّه فقط رجم را مطرح مى كند. در ابتدا چنين به ذهن مى آيد كه روايات گروه سوم شاهد جمع بين دو طايفه ى ديگر است. زيرا، اگر يك دسته از روايات در طرف اثبات مطلبى گفته، و دسته ى ديگر، در طرف نفى آن وارد شد و دسته ى سوم در مورد نفى و اثبات تفصيل بدهد، با توجّه به طايفه ى اخير، روايات اثبات را بر مورد اثبات و روايات نفى را بر مورد نفى حمل كرده، در نتيجه مورد نفى از اثبات جدا شده و تعارض از بين مى رود.

در اين بحث نيز روايات رجم را بر زناى احصانى شابّ و شابّه، و روايات جمع بين رجم و تازيانه را بر زناى احصانى شيخ و شيخه حمل مى كنيم.

طرح يك اشكال و جواب

اين وجه جمع هر چند واضح است، ليكن اين شبهه مطرح است كه مطلبى به اين روشنى را چرا بزرگان فقها نگفته و قائل به تفصيل نشده اند؛ و به طور كلّ حكم به جمع بين تازيانه و رجم در مرد و زن جوان كرده اند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 425

ممكن است گفته شود: اگر دسته ى سوم بخواهد شاهد جمع قرار گيرد، بايد از جهت سند، اعتبار و حجيّت داشته باشد؛ وگرنه روايت ضعيف السند كه فاقد اعتبار و حجيّت است، چطور مى تواند بين دو دسته روايت معتبر جمع كند و قرينيّت بر تصرّف داشته باشد؟

در جواب مى گوييم: بر فرض قبول اين مطلب كه طايفه ى سوم همگى ضعيف و فاقد اعتبار هستند، چرا فقط بر طبق طايفه ى اوّل كه جمع بين تازيانه و رجم است، فتوا داده، و طايفه ى ديگر كه فقط بر رجم دلالت مى كند

را كنار گذاشتند؟

اگر گفته شود: علّت كنار گذاشتن روايات گروه دوم- هر چند كه روايات معتبرى هستند- موافقتشان با عامّه است. از اين رو، به جهت تقيّه اى بودن، كنار گذاشته و طايفه اى را كه مخالف با تقيّه بود، انتخاب كردند.

مى گوييم: حمل بر تقيّه و به طور كلّ، مرجّحات باب خبرين متعارضين در صورتى جا دارد كه بين دو خبر تعارض باشد و تعارض در فرض عدم امكان جمع دلالى بين دو روايت محقّق مى شود؛ وگرنه اگر بتوان بين دو طايفه از روايات جمع دلالى كرد، نوبت به تعارض و اعمال مرجّحات نمى رسد. حتّى اوّلين مرجّح كه شهرت فتوايى است، در جايى مرجّحيت دارد كه جمع ممكن نباشد.

بنابراين، بر فرض اين كه روايات طايفه ى سوم ضعيف باشند. امّا وجود اين روايات و فتاواى قوم به تفصيل- هر چند كه حجيّت و اعتبار نداشته باشند- راه را به ما نشان مى دهند.

اگر مى خواستيم طايفه سوم را مستند و شاهد جمع قرار دهيم، با ضعف سند امكان استناد نداشت؛ امّا اگر ما باشيم و دو طايفه ى از روايات كه در وجه جمع آن ها مانده ايم، اين فتاوا و طايفه سوم مى تواند راه را به ما نشان دهد؛ يعنى راه جمع را از آن ها ياد گرفته ايم.

چنين جمعى كه روايات رجم را بر مرد و زن جوان، و روايات تازيانه و رجم را بر پيرمرد و پيرزن حمل كنيم، جمعى عقلايى و عرفى بوده و نزد عرف مقبول است. با وجود چنين جمعى، از باب تعارض خارج شده و نوبت به ترجيح مخالف عامّه نمى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 426

بررسى سند روايات گروه سوم

مطالب بالا بر فرض قبول بى

اعتبارى روايات طايفه ى سوم، جا دارد؛ در حالى كه اين طايفه مركّب از روايات معتبر و ضعاف است؛ و صحيح و معتبر بودن برخى از آن ها كافى است تا شاهد جمع قرار گيرد.

به يك روايت معتبر از نظر سند و دلالت اشاره مى كنيم:

وعنه، عن ابن أبي عمير، عن عبدالرّحمن وحمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: في الشيخ والشيخة جلد مائة والرجم والبكر والبكرة جلد مائة ونفي سنة.[728] فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام عليه السلام مى فرمايد: در زناى پيرمرد و پيرزن صد تازيانه و رجم ثابت است. هر چند ما در مباحث اصولى در باب مفاهيم، به مفهوم در همه جا قائل نشده ايم؛ ولى برخى از تعبيرات ظهور در مفهوم دارد. مانند اين عبارت «في الشيخ والشيخة ...» ذكر شيخ و شيخه به عنوان مثال نيست؛ بلكه مى خواسته در ابتدا حكم آن ها را بيان، و پس از آن به حكم شابّ و شابّه بپردازد.

اگر گفته شود: منافاتى ندارد كه حكم هر دو (شيخ و شابّ) يكى باشد.

مى گوييم: در اين صورت تعبير «في الشيخ والشيخة جلد مائة والرجم» صحيح نخواهد بود؛ زيرا، ما دو نوع زانى محصن داريم: «شابّ و شيخ». اگر روايت، شيخ و شيخه را موضوع حكمى قرار داد، معناى آن نفى حكم از غير اين مورد، يعنى «شابّ و شابّه» است.

به بيان ديگر، عبارت و حكم در «أكرم زيداً» منافاتى با اكرام عمرو ندارد؛ زيرا، مفهوم «أكرم زيداً»، «لاتكرم عمراً» نخواهد بود. ولى سياق روايت فوق به اين گونه نيست. گويا روايت مى خواهد بگويد: مسأله ى رجمى كه شنيده ايد، خيال نكنيد در همه جا به تنهايى پياده مى شود؛ بلكه اگر زانىِ

محصن شيخ و شيخه بود، علاوه بر رجم، عقوبت تازيانه هم اضافه مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 427

در نتيجه، با وجود تماميّت دلالت و سند روايت، چرا شاهد جمع براى دو طايفه ى اوّل قرار نگيرد؟ البته در طايفه ى سوم، روايات ضعيفى نيز وجود دارد؛ ولى اين روايت براى ما كافى است. و تفصيل بين حدّ جوان و پير، به ثبوت رجم در اوّلى، و رجم و تازيانه در دوّمى، مستفاد از جمع بين ادلّه است.

امام راحل رحمه الله در اين مسأله فرمود: حدّ دوم، فقط رجم است كه در حقّ زانى محصن هنگامى كه با زن بالغ و عاقل زنا كند، و زانيه محصنه هنگامى كه مرد بالغ و عاقلى با او زنا كند، جارى مى شود؛ به شرط آن كه جوان باشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 428

[حكم المحصن إذا زنى بغير البالغة أو المجنونة]

[مسألة 2- لو زنى البالغ العاقل المحصن بغير البالغة أو بالمجنونة فهل عليه الرجم أم الحدّ دون الرجم؟ وجهان. لا يبعد ثبوت الرجم عليه.

ولو زنى المجنون بالعاقلة البالغة مع كونها مطاوعة فعليها الحدّ كاملة من رجم أو جلد، وليس على المجنون حدّ على الأقوى.]

حكم محصن در زناى با غير بالغ يا ديوانه

در اين مسأله دو فرع ذكر شده است:

فرع اوّل: اگر مرد بالغ عاقل متأهّلى به زنى صغيره يا ديوانه تجاوز كرد، حكمش چيست؟ آيا بر او حدّ جارى مى شود يا سنگسارش مى كنند؟ دو وجه دارد؛ و رجم بر او بعيد نيست.- در حقيقت، قيودى كه در مسأله ى اوّل ذكر فرمود- «فيجب على المحصن إذا زنى ببالغة عاقلة»- را به عنوان قدر متيقّن بين فتاوا آورده اند؛ والّا از نظر خودشان فرقى نمى كند

مزنىّ بها بالغه يا صغيره، عاقله يا مجنونه باشد.

فرع دوم: اگر ديوانه اى با زن شوهردار زنا كند، بدون اين كه اكراهى در بين باشد و بلكه زن با ميل و رغبت تن به اين كار داد، بر آن زن، حدّ كامل (تازيانه در صورت عدم احصان، و رجم در صورت احصان) جارى مى شود؛ و بر مجنون حدّى نيست.

البته در اين مسأله فرض ديگرى نيز وجود دارد كه بر طبق آن، روايت هم رسيده است، و امام راحل رحمه الله آن را در مسأله بعدى متعرّض شده اند؛ يعنى اگر زنى با شرايط كامل بلوغ و عقل و ... با جوان صغيره اى زنا كند، حكم آن چيست؟

تعيين محلّ بحث در اين مسأله

اگر زانى محصن باشد، مزنىّ بها يا صغيره است، يا مجنونه؛ و اگر زانيه محصن باشد، طرف مقابلش يا صغير است، يا مجنون. لذا، چهار فرع مطرح است. سخن و بحث ما در حكم زانى محصن يا زانيه ى محصن است كه در آن ها عقل و بلوغ شرط است و در اوائل كتاب حدود به طور مفصّل اين مطلب تحقيق شد و گفتيم: اگر بچّه يا مجنونى مرتكب زنا شد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 429

بايد آن ها را به تفصيلى كه گذشت تعزير كرد.

بررسى ادلّه ى فروع چهارگانه

دليل اوّل: اطلاق رواياتى كه در مسأله ى گذشته، مطرح كرديم، بيانگر ثبوت حدّ رجم بر مرد و زن جوان محصن بود؛ بدون اين كه متعرّض حالات طرف مقابل او در زنا باشد؛ يعنى در روايات نداشتيم كه مرد جوان با زن بالغ و عاقل زنا كند. ظاهر روايات فرقى نگذاشته بود كه طرف مقابل بالغ باشد يا صغير، عاقل باشد يا

مجنون.

دليل دوم: موثّقه ى ابى مريم است. هرچند صاحب جواهر؛[729] از آن به موثّقه ى ابن بكير تعبير كرده است؛ ليكن ابن بكير از ابى مريم، و او از امام صادق عليه السلام روايت را نقل مى كند:

وعنه، عن أحمد، عن ابن فضّال، عن ابن بكير، عن أبي مريم، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام في آخر ما لقيته عن غلام لم يبلغ الحلم وقع على امرأة وفجر بامرأة، أيّ شي ء يصنع بهما؟ قال: يضرب الغلام دون الحدّ ويقام على المرأة الحدّ.

قلت: جارية لم تبلغ وجدت مع رجل يفجر لها؟ قال: تضرب الجارية دون الحدّ، ويقام على الرجل الحدّ.[730] فقه الحديث: ابومريم مى گويد: در آخرين ملاقاتى كه با امام صادق عليه السلام داشتم، از او درباره ى صغيرى كه به حد بلوغ نرسيده و با يك زن اجنبى فجور و زنا كرده بود، پرسيدم كه حكم آن دو چيست؟ امام عليه السلام فرمود: به اين غلام- از آن جهت كه غير مكلّف است و در حقّ او زنا تحقّقى ندارد، لكن عمل غير مشروعى از او سر زده است- كمتر از حدّ (صد تازيانه) هر مقدارى كه حاكم تشخيص بدهد، زده و بر آن زن حدّ اقامه مى شود.

مرحوم صاحب جواهر مراد از عبارت «يقام على المرأة الحدّ» را چنين گفته است:

بايد حال زن را ملاحظه كرد و به تناسب حالش بر او حدّ جارى شود؛ زيرا، در روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 430

مطرح نشده كه آيا اين زن محصن است يا غير آن. لذا، اگر محصن بود، به او حدّ رجم، و اگر غير محصن بود، تازيانه زده مى شود.[731] احتمال ديگرى كه در اين عبارت وجود دارد؛

وجود «يضرب الغلام دون الحدّ» در اين عبارت، همان تازيانه باشد. در نتيجه، اگر زن محصن هم باشد، چون طرف مقابل او صغير است، بايد بر او تازيانه زد.

به نظر مى رسد احتمال دوم اظهر، و احتمال اوّل بر خلاف ظهور عرفى باشد.

قسمت دوم روايت، مطلب را بر عكس كرده؛ يعنى سؤال از دختر صغيرى است كه مردى با او زنا كرده است. امام عليه السلام فرمود: بر آن صغيره كمتر از حدّ و بر مرد بالغ حدّ اقامه مى شود. همان دو احتمال نيز در اين جا راه دارد؛ و به نظر ما، اقرب احتمال دوم يعنى ثبوت تازيانه است.

نتيجه اين است كه روايت موثّقه ى ابى مريم بر دو فرع مسأله، يعنى زناى بالغ با صغير دلالت داشت و مستفاد از آن، ثبوت حدّ تازيانه است؛ خواه بالغ محصن باشد يا غير محصن.

دليل سوم: صحيحه ى أبي بصير

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد جميعاً، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن سليمان بن خالد، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في غلام صغير لم يدرك ابن عشر سنين زنى بامرأة.

قال: يجلد الغلام دون الحدّ، وتجلد المرأة الحدّ كاملًا.

قيل: فإن كانت محصنة؟ قال: لا ترجم، لأنّ الّذي نكحها ليس بمدرك ولو كان مدركاً رجمت.[732] فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابوبصير از امام صادق عليه السلام راجع به بچّه ى ده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 431

ساله غير بالغى كه با يك زن زنا كرده است، مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: به آن غلام بايد كمتر از صد تازيانه زده شود؛ و به آن

زن چون كامل و بالغ است، صد تازيانه مى زنند. سؤال شد: اگر آن زن محصن باشد، تكليف چيست؟ امام عليه السلام فرمود: رجم نمى شود؛ زيرا، كسى كه با او زنا كرده، بالغ نبوده است؛ اگر بالغ مى بود، اين محصنه حتماً رجم مى شد.

دلالت اين روايت صريح و روشن است و هيچ كس در آن ترديد نكرده است.

در نتيجه، اگر زن محصنه باشد و صغيرى با او زنا كند، از حكم اطلاقات خارج شده و نمى توان او را رجم كرد؛ و جاى بحث ندارد.

بررسى تعميم تعليل موجود در روايت ابوبصير

كلام امام عليه السلام كه فرمود: «لأنّ الّذي نكحها ليس بمدرك» و تعليل بر سقوط رجم است، آيا در عكس اين قضيّه، يعنى جايى كه مرد بالغى با صغيره اى زنا كند، جريان دارد به گونه اى كه عرف استفاده كند در باب زناى احصانى، محلّ جريان رجم جايى است كه طرف مقابل هم بالغ باشد؟ يعنى تعليل تعميم دارد و شامل هر دو صورت (زناى بالغ با صغيره و صغيره با بالغه) مى شود؟ بعضى تعميم را استفاده كرده اند.

به نظر مى رسد نمى توان از تعليل عموميّت را استفاده كرد؛ زيرا، اگر زن بالغى با طفل صغيرى مقاربت داشت، بر اساس مسائل طبيعى، صغير نمى تواند لذّتى را كه زن انتظار دارد براى او به وجود آورد؛ به خلاف جايى كه مرد بالغى با صغيره اى زنا كند؛ كه در اين حال، كمبودى احساس نمى شود و نقصى در كار نيست. با وجود اين فرق كه وجداناً بين دو صورت ديده مى شود، چگونه مى توان به عموميّت تعليل حكم كرد؟ بلكه تعميم خلاف ظاهر روايت است.

دليل چهارم: مرسله ى سرائر

وقد روي أنّه إذا زنى الرجل بصبيّة لم

تبلغ ولا مثلها قد بلغ، لم يكن عليه أكثر من الجلد وليس عليه رجم، وكذلك المرأة، إذا زنت بصبيّ لم يبلغ لم يكن عليها رجم وكان عليها جلد مائة وعلى الصبيّ والصبيّة التأديب.

وروي أنّ الرجل إذا زنى بمجنونة لم يكن عليه رجم إذا كان محصناً وكان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 432

عليه جلد مائة وليس على المجنونة شي ء بحال، لا جلد ولا رجم ولا تعزير.

فإن زنى مجنون بامرأة عاقلة لم يكن عليه أيضاً شي ء بحال ووجب على المرأة الحدّ تامّاً.[733] فقه الحديث: اين روايت مرسله متضمّن هر چهار فرع است. مضمون آن اين است كه:

اگر مردى با دختر صغيرى كه بالغ نشده زنا كند، به دنبال آن دارد «ولا مثلها قد بلغ» هم سالان او نيز بالغ نشده اند- مقصود از اين عبارت معلوم نيست، ممكن است نظر به اين باشد كه براى فاعل مسلّم بوده دختر بالغ نيست، به لحاظ اين كه هم سالانش هيچ كدام به حدّ بلوغ نرسيده اند-، بر چنين مردى بيشتر از تازيانه حدّى نيست و رجم نمى شود. حكم زن بالغى كه با صغيرى جمع شده باشد نيز همين طور است.

اگر مرد بالغى با زن ديوانه اى زنا كرد، هر چند محصن باشد، رجم نمى شود؛ فقط صد تازيانه مى خورد و بر ديوانه به لحاظ عدم توجّه تكليف حدّى نيست.

در اين روايت مرسله هر چهار فرض از فروض مسأله را مطرح كرده، ليكن اين مرسله قابل استدلال نبوده و فاقد اعتبار و حجيّت است.

صاحب رياض رحمه الله[734] خواسته با شهرت جبران ضعف سند مرسله را بنمايد، ليكن حقّ همان گونه كه صاحب جواهر رحمهم الله[735] فرموده، اين است كه در اين مسأله شهرتى نيست. در يك

مسأله ى اختلافى به تمام معنا، چگونه شهرت محقّق مى شود؟ بنابراين، مرسله از حجّيت ساقط مى شود.

دليل پنجم: وجوه اعتبارى

علاوه بر آن چه گذشت، وجوهى ديگر نيز به عنوان دليل بر مسأله گفته اند، كه اصلًا قابل استناد و استدلال نيست. جهت اطّلاع به آن ها اشاره مى كنيم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 433

الف: اگر يك طرف زنا صغير يا مجنون باشد، در اين حال قبح و حرمت عمل زنايى كمتر از زناى متعارف است. شاهد اين مطلب، عدم جريان حدّ قذف در صورتى است كه به مجنونه يا صغيره اى نسبت زنا بدهند. از اين جا معلوم مى شود حرمت عمل در مورد صغيره و مجنونه كمتر است؛ بنابراين، معنا ندارد اگر طرف مقابل محصن باشد، او را رجم كنند؛ زيرا، حدّ رجم براى شدّت عقوبت وقباحت عمل است. واضح است كه اين استحسانات نمى تواند دليل باشد.

ب: به عموم تعليل «لأنّ الّذي نكحها ليس بمدرك» تمسّك كرده اند كه ضعف آن روشن شد.

ج: به عدم فصل تمسّك جسته اند؛ يعنى هركسى كه در مورد روايت ابوبصير، قائل به عدم رجم است، در فرض عكس آن نيز همين حكم را گفته است. در ردّ اين مطلب بايد گفت حجّيت عدم فصل در صورتى است كه به حدّ اجماع معتبر و حجّت برسد؛ وگرنه صرف عدم فصل نقشى ندارد.

نتيجه

از بحث هاى گذشته نتيجه گرفتيم كه در اين مسأله يك طرفِ قضيّه، اطلاقاتى است كه بر ثبوت رجم در حقّ محصن شابّ و شابّه دلالت داشت و متعرّض طرف ديگر نبود؛ در مقابل اين اطلاق، روايت ابوبصير صورت زناى صغير با زن بالغ محصن را خارج كرد و اين تقييد مورد اتّفاق همگان است و

امام راحل رحمه الله در مسأله بعدى متعرّض آن شده اند.

استدلال به موثّقه ى ابى مريم نيز مبتنى است بر اين كه از كلمه ى «الحدّ» چه برداشتى داشته باشيم. بنا بر مختار ما، اين روايت در دو طرف قضيّه: زناى مرد بالغ با صغيره و زن بالغ يا صغيره، حكم به ثبوت تازيانه و عدم تحقّق رجم مى كند.

امّا در دو فرع ديگر مسأله: زناى محصن با زن ديوانه و يا زناى محصنه با مرد ديوانه، دليلى بر سقوط رجم نداريم و اطلاقات ادلّه ى رجم شامل آن مى شود. روايت مرسله ى سرائر هم حجّت نيست و وجوه اعتبارى نيز مفيد فايده نيست؛ زيرا، در لذّت بردن بالغ عاقل فرقى نمى كند طرف او ديوانه باشد يا عاقل.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 434

[الثالث من أقسام حدّ الزنا: الجلد]

[الثالث: الجلد خاصّة، وهو ثابت على الزاني غير المحصن إذا لم يملك أي لم يزوّج، وعلى المرأة العاقلة البالغة إذا زنى بها طفل، كانت محصنة أو لا، وعلى المرأة غير المحصنة إذا زنت.]

سوّمين نوع حدّ زنا: تازيانه

اشاره

در سه مورد، حدّ زنا فقط تازيانه است:

1- شخص زناكار غير محصن و غير مملّك؛ يعنى كسى كه اصلًا ازدواج نكرده و عقدى نخوانده است.

2- زن بالغ و عاقلى كه به طفلى زنا داده باشد، خواه محصن باشد يا نه.

3- زناى زن غير محصن با مرد بالغ و عاقل و غير او.

تحقيق محلّ بحث

در بين فقها اين بحث مطرح است كه آيا در باب زنا دو عنوان داريم: محصن و غير محصن، كه حدّ اوّلى رجم، و حد دوّمى، تازيانه و تراشيدن موى سر و تبعيد است؛ و يا سه عنوان وجود دارد:

الف: عنوان محصن كه مهم ترين حدّش رجم است؛ در انضمام تازيانه به رجم اختلاف بود كه در مسائل گذشته بررسى شد.

ب: غير محصن مملّك يا بكر؛ كسى كه زن گرفته، ليكن هنوز به او دخول نكرده است.

ج: غير محصن غير مملّك؛ فردى كه به طور كلّ عقد و ازدواجى نداشته، يعنى مجرّد است.

مرحوم امام در تحرير الوسيله حدّ گروه دوم را تازيانه و تراشيدن موى سر و تبعيد بيان كرده، و حدّ گروه سوم را فقط تازيانه گفته است.

تقسيم بندى اخير مستفاد از كلمات امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله است. به اين صورت كه ايشان فرموده اند: سه عنوان محصن، بكر و غير بكر در باب زنا مطرح بوده، و هر كدام حدّ مخصوصى دارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 435

مرحوم محقّق نيز در كتاب شرايع[736] دسته بندى اوّل را پذيرفته است. با اين حال، گروهى از فقها به هر دو تقسيم متمايل شده اند؛ و بر هر دو طرف، ادّعاى شهرت و اجماع شده است؛ ولى چنين شهرت و اجماعى نمى تواند مستند

در مسأله قرار گيرد.

حقّ در اين مطلب چيست؟ آيا دو عنوان محصن و بكر داريم؟ به كسى كه زن گرفته و به او دخول كرده با شرايطى كه در باب احصان گذشت، محصن گويند؛ و به غير او، خواه عقد ازدواج خوانده، امّا دخول نكرده باشد و خواه به طور كلّ زنى ندارد و عقدى نخوانده است، بكر گفته مى شود. يا اين كه دو عنوان: محصن و غيرمحصن داريم كه دوّمى به دو قسم: مملّك و غير مملّك تقسيم مى شود؟

با مراجعه ى به روايات، ملاحظه مى كنيم بسيارى از ادلّه بر تقسيم بندى اوّل، و چند روايت نيز بر تقسيم بندى دوم دلالت دارد. لذا، بايد در ابتدا به بررسى روايات پرداخته و سپس مقتضاى جمع بين ادلّه را اختيار كرد.

بررسى روايات دالّ بر دو عنوان

1- وعنه، عن ابن أبي عمير، عن عبدالرّحمن وحمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: في الشيخ والشيخه جلد مائة والرجم، والبكر والبكرة جلد مائة ونفي سنة.[737] فقه الحديث: در اين روايت معتبره، امام صادق عليه السلام فرمود: حدّ پيرمرد و پيرزن صد تازيانه همراه با رجم، و حدّ بكر و بكره صد تازيانه با يك سال تبعيد است.

هر چند در روايت درباره ى شيخ و شيخه، احصان را نگفته است، ليكن به قرينه ى رجم مى فهميم كه مربوط به احصان است؛ نه اين كه اگر شيخ و شيخه محصنه هم نباشند، حدّشان رجم باشد.

قبلًا به اين روايت اشاره كرديم؛ آن جا در اين مقام بوديم كه روايت وقتى جمع بين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 436

تازيانه و رجم را در حقّ پيرمرد و پيرزن محصن گفت، از آن استفاده مى شود جمع بين اين دو در

حقّ شابّ و شابّه محصن نيست. امّا در اين جا مى خواهيم از ظاهر روايت استفاده كنيم كه دو عنوان بيشتر نداريم: «بكر» و «بكره» در برابر «شيخ» و «شيخه»؛ و از آن جا كه در شيخ و شيخه خصوصيّتى نيست، و بلكه در اين عبارت احصان مطرح است بنابراين، بكر و بكره در مقابل محصن آمده است؛ يعنى غير محصن و غير محصنه، در برابر احصانِ شيخ و شيخه.

بنابراين، از روايت استفاده مى شود هر غير محصنى به عنوان بكر متّصف، و حدّ او صد تازيانه و يك سال تبعيد است.

2- وبإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن إبراهيم بن صالح بن سعد، عن محمّد بن حفص، عن عبداللَّه بن طلحة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا زنى الشيخ والعجوز جلدا ثمّ رجما عقوبة لهما، وإذا زنى النصف من الرجال رجم ولم يجلد إذا كان قد احصن، وإذا زنى الشابّ الحدث السنّ جلد، و نفي سنة من مصره.[738] فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر پيرمرد و پيرزن زنا كنند، تازيانه خورده و رجم مى شوند؛ و اگر افراد ميان سالِ چهل ساله، پنجاه ساله مرتكب زنا شوند، اگر محصن باشند، سنگسار شده، امّا تازيانه به آنان نمى زنند؛ و اگر جوان تازه سالى زنا كند،- ظاهر عبارت، با نبودن احصان است، و اگر جمله چنين ظهورى هم نداشته باشد اجماع آن را مقيّد مى كند- بر او تازيانه زده و يك سال از شهرش تبعيد مى شود.

در روايت محصن و غير محصن مطرح است؛ و غير محصن اطلاق دارد، اعمّ است از اين كه ازدواج كرده باشد منتهى دخولى صورت نگرفته، و يا كسى كه اصلًا عقد و ازدواجى نداشته است.

3-

وبإسناده عن محمّد بن الحسن الصّفار، عن الحسن بن الحسين اللؤلؤي،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 437

عن صفوان بن يحيى، عن عبدالرّحمن، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كان عليّ عليه السلام يضرب الشيخ والشيخة مائة ويرجمهما، ويرجم المحصن والمحصنة، ويجلد البكر والبكرة وينفيهما سنة.[739]

فقه الحديث: هر چند در وثاقت حسن بن حسين لؤلؤى اختلاف است، ليكن نجاشى رحمه الله او را توثيق كرده است؛ و بنابراين، سند روايت معتبر است.

امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام صد تازيانه به پيرمرد و پيرزن مى زد، آن گاه آنان را رجم مى كرد- معلوم است كه اقامه ى اين حدّ در صورت احصان بوده است- محصن و محصنه را سنگسار، و بكر و بكره را تازيانه زده، يك سال به تبعيد مى فرستاد.

از اين روايت دو مطلب استفاده مى شود:

الف: در مورد غير محصن تازيانه و تبعيد، هر دو، مطرح است.

ب: هر غير محصنى به عنوان بكر معنون است، خواه ازدواج كرده و دخولى محقّق نشده و يا هنوز مجرّد باشد.

4- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن عيسى، عن عبداللَّه بن المغيرة، عن إسماعيل بن أبي زياد، عن جعفر بن محمّد، عن آبائه عليهما السلام، أنّ محمّد بن أبي بكر كتب إلى عليّ عليه السلام في الرجل زنى بالمرأة اليهودية والنصرانية، فكتب عليه السلام إليه: إن كان محصناً فارجمه، وإن كان بكراً فاجلده مائة جلدة ثمّ انفه وأمّا اليهودية فابعث بها إلى أهل ملّتها فليقضوا فيها ما أحبّوا.[740] فقه الحديث: اسماعيل بن ابى زياد معروف به سكونى از امام صادق عليه السلام، و آن حضرت از پدرانش عليهما السلام نقل مى كند: محمّد بن

ابى بكر در نامه اى به اميرمؤمنان عليه السلام نوشت: مرد مسلمانى با يك زن يهودى و يا نصرانى زنا كرده، حكم آنان چيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 438

اميرمؤمنان عليه السلام در جوابش مرقوم فرمود: اگر اين زانى محصن است، سنگسارش كن؛ و اگر بكر- يعنى: غير محصن- است، به او صد تازيانه زده، او را نفى بلد كن.- دراين روايت، حضرت «بكر» را در مقابل «محصن» آورده است- آن زن يهودى را نيز نزد هم كيشانش بفرست تا هر چه مى خواهند درباره اش قضاوت كنند.

5- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن ابن مسكان، عن أبي بصير، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الزاني إذا زنى أينفى؟ قال: فقال: نعم من الّتي جلد فيها إلى غيرها.[741] فقه الحديث: در اين روايت معتبر، ابوبصير از امام صادق عليه السلام مى پرسد: آيا وقتى زانى زنا كند، تبعيد هم به عنوان حدّ در حقّ او هست؟- روشن است مراد ابوبصير از زانى، غير محصن بوده، ولى تفصيلى نداده است كه آيا زن دارد و به او دخول نكرده و يا اصلًا همسر نگرفته است-.

امام عليه السلام نيز در جواب، ترك استفصال كرده،- يعنى از او نپرسيد مرادت چه قسم از زانى غير محصن است؟- و حكم آن را فرمود؛ مبنى بر آن كه از شهرى كه در آن تازيانه خورده به شهر ديگرى تبعيد مى شود.

6- وبالإسناد عن يونس، عن زرعة، عن سماعة، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: إذا زنى الرجل ينبغي للإمام أن ينفيه من الأرض الّتي جلد فيها إلى غيرها، فإنّما على الإمام، أن يخرجه من المصر الّذي جلد فيه.[742]

فقه الحديث: در

اين حديث معتبر، امام صادق عليه السلام فرمود: زمانى كه مردى زنا كند براى امام سزاوار است كه او را از جايى كه تازيانه خورده به محل ديگرى تبعيد كند.- ممكن است كسى تصوّر كند «ينبغي» با عدم وجوب منافاتى ندارد؛ زيرا، اين كلمه ظاهر در وجوب نيست.- امام عليه السلام به دنبال آن مطلبى فرمود كه معلوم مى شود «ينبغي» معناى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 439

حتميّت و لزوم دارد؛ و آن اين كه بر امام لازم است او را از شهرى كه تازيانه خورده، اخراج كند.

موضوع حكم در اين حديث مرد زانى است كه با قرينه ى قطعى مى گوييم: مراد از آن، غير محصن است؛ زيرا، زانى محصن بايد رجم و از صفحه ى وجود منتفى شود.

نسبت به اين زانى غير محصن نيز تفصيلى نداده اند كه آيا زن دارد و به او دخول نكرده، و يا هنوز در دوران تجرّد به سر مى برد.

نكته: همين روايت را صدوق رحمه الله در من لا يحضره الفقيه از سماعه اين گونه نقل مى كند:

«إذا زنى الرجل ليس ينبغي للإمام أن ينفيه من الأرض الّتي جلد فيها إلى غيرها فإنّما على الإمام أن يخرجه من المصر الّذي جلد فيه.»[743] بنا بر اين نقل، معناى روايت با آن چه گفتيم، فرق مى كند و مستفاد از آن چنين است:

دو گونه تبعيد داريم: 1- شخصى را از قم مثلًا به كاشان تبعيد كرده و مى گويند: بايد يك سال در اين محل باشى. 2- فردى را از آن شهر بيرون كرده به او مى گويند: هر كجا مى خواهى برو، حقّ انتخاب با تو است.

با توجّه به اين نكته، روايت مى گويد: سزاوار نيست امام او

را از شهرى كه تازيانه خورده به شهر ديگرى تبعيد كند، بلكه وظيفه ى امام اخراج او از آن شهر است.

7- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن ابن أبي نجران، عن مثّنى الحنّاط، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن الزاني إذا جلد الحدّ، قال: ينفى من الأرض إلى بلدة يكون فيها سنة.[744]

فقه الحديث: اين روايت سند معتبرى ندارد. راوى از امام صادق عليه السلام پرسيد: وقتى به زانى تازيانه زدند كار تمام است و يا بر او عقوبت ديگرى هم هست؟- روشن است كه سؤال از زانى غير محصن بوده كه آيا كارش با تازيانه تمام مى شود يا نه.- امام عليه السلام فرمود:

از آن سرزمين به شهرى كه يك سال در آن جا اقامت كند، تبعيد مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 440

از مجموع اين روايات، استفاده شد كه در مطلق زانى غير محصن، تازيانه و تبعيد مطرح است.

بررسى روايات دالّ بر سه عنوان

1- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في الشيخ والشيخة أن يجلدا مائة، وقضى للمحصن الرجم، وقضى في البكر والبكرة إذا زنيا جلد مائة ونفي سنة غير مصرهما، وهما اللّذانّ قد املكا ولم يدخل بها.[745]

فقه الحديث: روايت به اعتبار ابراهيم بن هاشم صحيحه و يا حسنه است.

امام باقر عليه السلام فرمود: قضاوت اميرمؤمنان عليه السلام در زناى پيرمرد و پيرزن صد تازيانه بود،- يعنى: در غير مورد زناى احصانى- و در زناى محصن حكم به رجم داده، و در بكر و بكره به صد تازيانه و تبعيد

از آن شهر فرمان داد. مقصود از بكر و بكره، كسانى هستند كه ازدواج كرده، امّا دخولى محقّق نشده است.

ظاهر اين روايت دلالت دارد كه عبارت «وهما اللّذانّ قد أملكا ولم يدخل بها» تفسيرى از امام باقر عليه السلام براى عنوان «بكر» و «بكره» است؛ نه اين كه تفسيرى از راوى باشد؛ زيرا، ظاهر روايت چنين اشعارى ندارد؛ وصرف احتمال اين كه راوى در مقام توضيح و تفسير مقصود امام عليه السلام چيزى اضافه كرده باشد، نمى تواند با ظهور روايت مقابله كرده و در برابر آن مقاومت كند.

اشكال: اين روايت را مرحوم شيخ طوسى[746] به اسنادش از عاصم بن حميد نقل كرده است، ولى اين عبارت را ندارد. پس، معلوم مى شود اين جمله از امام عليه السلام نبوده و تفسيرى از راوى بوده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 441

جواب: در پاسخ اين اشكال گفته مى شود: اوّلًا: عبارات روايات در نقل ها كم و زياده شده و در بعضى از آن ها، روايت مشتمل بر مطالب بيشترى است. آيا صرف مطلب زيادتر داشتن دليل مى شود كه از اضافات راوى است و به امام عليه السلام مربوط نيست؟

ثانياً: بر فرض كه جمله ى «وهما اللّذانّ قد أملكا ولم يدخل بها» تفسيرى از راوى بر كلام امام عليه السلام بوده باشد، امّا به چه مجوّزى مرحوم شيخ آن را نياورده است؟ بلكه بايد آن را به عنوان تفسير راوى نقل مى كرد. لذا، صرف آن كه شيخ طوسى رحمه الله ذيل حديث را نقل نمى كند، سبب وهن آن نشده، و روايت از نظر سند و دلالت خوب و قابل استدلال است.

نقطه ى ضعف روايت، فقط مطرح كردن تبعيد در مورد زن است

در حالى كه نوع فقها معتقدند زن را نبايد تبعيد كرد؛- البته در آينده به بررسى اين مطلب مى پردازيم- ليكن اين جهت نيز سبب وهن روايت نمى شود؛ زيرا، ممكن است به تبعيد او قائل شويم؛ و بر فرض اين كه به تبعيد هم قائل نشويم، دلالت روايت در مورد زن را كنار گذاشته، امّا در مورد مرد به آن عمل مى كنيم.

2- وعنه، عمّن رواه، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: المحصن يرجم، والّذي قد أملك ولم يدخل بها فجلد مائة ونفي سنة.[747]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: محصن را سنگسار، و به كسى كه زن گرفته و به او دخول نكرده، صد تازيانه زده، او را يك سال تبعيد مى كنند.

الف: از جهت سند؛ روايت به نقل مرحوم كلينى مرسله است؛ زيرا، يونس معيّن نمى كند توسط چه فردى حديث را از زراره نقل مى كند؛ و نقل شيخ طوسى رحمه الله كه يونس بن عبدالرّحمان روايت را به طور مستقيم از زراره نقل كرده است نيز صحيح نيست؛ زيرا، از خارج مى دانيم يونس بدون واسطه نمى تواند از زراره روايت داشته باشد. به تعبير مرحوم آيت اللَّه بروجردى، زراره از طبقه ى چهارم روات و يونس از طبقه ى ششم آن هاست، و فردى كه در طبقه ى ششم جاى دارد، نمى تواند از كسى كه در طبقه ى چهارم است روايت كند. بنابراين، روايت به هر دو طريق مرسله است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 442

ب: از جهت دلالت؛ روايت حدّ فرد مملّك را صد تازيانه و يك سال تبعيد گفته است، امّا اثبات شى ء نفى ماعدا نمى كند. ممكن است حدّ غير مملّك نيز همين باشد.

حقّ اين است

كه اشكال دوم قابل جواب است؛ چه آن كه اگر فرقى بين مملّك و غير او در حدّ نيست. چه خصوصيّتى وجود دارد كه با اين عبارت طولانى- «الّذي قد أملك ويدخل بها فجلد مائة ونفي سنة»- مطلب را فرمود؟ مى توانست بگويد: «وغير محصن يجلد مائة و ينفى سنة».

ظهور عرفى اين گونه عبارات، تخصيص حكم به همان موضوع است؛ به خلاف جايى كه بگويد: «أكرم زيداً»؛ كه معنايش نفى اكرام عمرو نيست.

3- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة، عن موسى بن بكر، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الّذي لم يحصن يجلد مائة جلدة، ولا ينفى، والّذي قد أملك ولم يدخل بها يجلد مائة، وينفى.[748]

فقه الحديث: راوىِ از زرارة، موسى بن بكر، واقفى است. امام باقر عليه السلام فرمود: زانى غير محصن صد تازيانه مى خورد و تبعيد نمى شود؛ ولى فردى كه مملّك و متزوّج است، امّا دخول نكرده، صد تازيانه خورده و تبعيد مى شود.

اين روايت به گونه اى كه كلينى رحمه الله در كافى نقل كرده، دلالت بر قول مفصّل دارد كه بين غير محصن مملّك و غير مملّك فرق است. در استبصار نيز به همين كيفيّت با اضافه اى در صدر حديث- «المحصن يجلد مائة ويرجم»- آمده كه حكم محصن را بيان مى كند.[749] در تهذيب مطبوع روايت اين گونه است:

عن أبي جعفر عليه السلام: المحصن يجلد مائة ويرجم، ومن لم يحصن يجلد مائة ولا ينفى، والّتي قد أملكت ولم يدخل بها تجلد مائة وتنفى.[750]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 443

مرحوم فيض كاشانى رحمه الله در وافى و صاحب جواهر رحمه الله از نسخه ى تهذيب، روايت

را چنين نقل مى كنند: «ومن لم يحصن يجلد مائة وينفى، والّتي قد أملكت ولم يدخل بها تجلد مائة وتنفى»[751] تحقيقى در اختلاف مضامين روايت

به نقل مرحوم كلينى و شيخ طوسى رحمهما الله در استبصار، غير محصن، دو فرد مملّك و غير مملّك دارد كه حدّ هر دو صد تازيانه است، ولى اوّلى علاوه بر تازيانه، تبعيد مى شود؛ به خلاف دوّمى كه حكم تبعيد ندارد. بنا برآن چه در تهذيب الاخبار مطبوع آمده، روايت، حكم مرد غير محصن را صد تازيانه بدون تبعيد، و حكم زن غير محصن مملّك را صد تازيانه و تبعيد گفته است. بنابر نسخه ى تهذيبى كه فيض كاشانى و صاحب جواهر رحمهما الله از آن نقل مى كنند، حكم مرد غير محصن و زن غير محصن مملّك صد تازيانه و تبعيد است.

سؤال اين است كه كدام نسخه ى تهذيب صحيح است؟ سياق روايت اقتضا دارد جمله ى اوّل در برابر جمله ى دوم باشد؛ يعنى: در مقام بيان دو حكم است. اگر مى خواست يك حكم را برساند، به تكرار نياز نبود، و دوّمى را عطف بر اوّلى مى كرد. دو جمله و دو مرتبه حكم را گفتن، بيانگر وجود تغاير حكم است. بنابراين، به نظر ما از نقل كافى و استبصار و تهذيب مطبوع كه در جمله ى اوّل «لا ينفى» دارد، نمى توان گذشت؛ به خصوص با شهادت سياق روايت كه عنوان حكم در جمله ى اوّل «لاينفى» دارد؛ نمى توان گذشت؛ به خصوص با شهادت سياق روايت كه عنوان حكم در جمله ى اوّل «لا ينفى» است؛ و اگر امام عليه السلام در مقام بيان يك حكم بود، نيازى به تكرار نداشت.

مقتضاى جمع بين دو گروه از روايات

اين سه روايت با

مناقشاتى كه داشتند و بيشتر آن ها قابل جواب بود، اگر از حيث سند ودلالت بلا اشكال باشند، مى توان آن ها را مقيّد و مخصّصى بر روايات گذشته دانست؛ و گفت: در غير محصن بايد بين مملّك و غير مملّك فرق گذاشت. مملّك به صد تازيانه و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 444

تبعيد، و غير مملّك فقط به صد تازيانه محكوم مى شود.

امّا با وجود اين مناقشات، تكليف چيست؟ به نظر ما، روايت اوّل از جهت سند و دلالت بدون اشكال بود؛ دو روايت بعد نيز مؤيّد آن است. پس، همان طريقى كه امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله طى كردند، تمام است؛ و ما براى آن مؤيّداتى نيز داريم كه به يكى از آن ها اشاره مى كنيم:

وبإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن الفرات، عن الأصبغ بن نباتة قال: اتي عمر بخمسة نفر اخذوا في الزنا فأمر أن يقام على كلّ واحد منهم الحدّ، وكان أمير المؤمنين عليه السلام حاضراً، فقال: يا عمر ليس هذا حكمهم. قال: فأقم أنت الحدّ عليهم.

فقدّم واحداً منهم فضرب عنقه، وقدّم الآخر فرجمه، وقدّم الثالث فضربه الحدّ، وقدّم الرابع فضربه نصف الحدّ، وقدّم الخامس فعزّره، فتحيّر عمر وتعجّب الناس من فعله.

فقال عمر: يا أبا الحسن خمسة نفر في قضيّة واحدة أقمت عليهم خمسة حدود ليس شي ء منها يشبه الآخر.

فقال أمير المؤمنين عليه السلام: أمّا الأوّل فكان ذمّياً فخرج عن ذمّته لم يكن له حدّ إلّا السيف، وأمّا الثاني فرجل محصن كان حدّه الرجم، وأمّا الثالث فغير محصن حدّه الجلد، وأمّا الرابع فعبد ضربناه نصف الحدّ، وأمّا الخامس فمجنون على عقله.[752]

فقه الحديث: أصبغ بن نباته مى گويد: پنج

نفر زانى را نزد عمر آوردند. او گفت: آن ها را ببريد و به هر كدام صد تازيانه بزنيد. اميرمؤمنان عليه السلام در آن جا حاضر بودند، فرمودند: حدّ همه ى آن ها صد تازيانه نيست. عمر گفت: شما به هر كيفيّتى مى دانيد حدّ را در حقّ شان جارى كنيد.

امام عليه السلام يكى را جلو آورده، گردن زد؛ دوّمى را سنگسار كرده، و به سوّمى صد تازيانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 445

زد؛ و به چهارمى پنجاه تازيانه- نصف حدّ- زده؛ و پنجمى را تنبيه كرد.

عمر از عمل اميرمؤمنان عليه السلام متحيّر شده، و مردم متعجّب گشتند. عمر گفت: يا اباالحسن، پنج نفر را در يك جريان گرفتند، شما هر كدام را به گونه اى مجازات كرديد كه با ديگرى شباهت نداشت.

امام عليه السلام فرمود: اوّلى كافرى ذمّى بود كه با زن مسلمان زنا كرده، پس حدّ او شمشير و قتل بود؛ دوّمى مرد محصن بود كه سزايش رجم بود؛ سوّمى غير محصن بود و مكافاتش صد تازيانه بود؛ چهارمى عبد بود كه نصف حدّ بر او زديم؛ و پنجمى نيز، چون ديوانه بود، تعزيرش كرديم.

شاهد ما در روايت اين است كه امام عليه السلام زانى غير محصن را تازيانه زد، ولى تبعيد نكرد؛ پس، معلوم مى شود در مطلق زانى غير محصن، حكم تازيانه و تبعيد نيست؛ وگرنه امام عليه السلام به تازيانه اكتفا نمى كرد.

نظر برگزيده: اقرب به نظر ما، تفصيلى است كه امام راحل عليه السلام در تحرير الوسيله اختيار كرده اند؛ يعنى غير محصن را به دو قسم مملّك و غير مملّك بايد تقسيم كرد. در قسم اوّل علاوه بر تازيانه، تبعيد و تراشيدن موى سر نيز

مطرح است؛ امّا حدّ قسم دوم فقط تازيانه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 446

[الرابع من أقسام حدّ الزنا: مائة جلدة ثمّ الرجم]

[الرابع: الجلد والرجم معاً. وهما حدّ الشيخ والشيخة إذا كانا محصنين فيجلدان أوّلًا ثمّ يرجمان.]

چهارمين نوع حدّ زنا: صد تازيانه و رجم

چهارمين حدّ در باب زنا، صد تازيانه و سنگسار كردن است كه بر مرد و زن سالخورده محصنى كه مرتكب زنا شده باشد، اقامه مى شود. در ابتدا به آنان تازيانه زده، سپس سنگسارشان مى كنند.

ادلّه اين مطلب در قسم دوم از حدّ زنا (رجم) به طور كامل بررسى شد. بنابراين، در اين جا نيازى به تكرار آن نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 447

[الخامس من أقسام حدّ الزنا: الجلد مائة والتغريب والجزّ]

[الخامس: الجلد والتغريب والجزّ، وهي حدّ البكر وهو الّذي تزوّج ولم يدخل بها على الأقرب.]

پنجمين نوع حدّ زنا: صد تازيانه و تبعيد و تراشيدن سر

اشاره

صد تازيانه وتبعيد و تراشيدن سر، حدّ مرد زانى بكر است. منظور از «بكر» كسى است كه ازدواج كرده، امّا هنوز به همسرش دخول نكرده است.

اقوال در مسأله

آيا بر مرد بكر غير محصن علاوه بر تازيانه و تبعيد كه در روايات گذشته به آن ها اشاره شد، حدّ ديگرى يعنى سرتراشى نيز هست؟

جماعتى از قدما مانند شيخ مفيد،[753] شيخ طوسى،[754] سلّار،[755] ابن حمزه،[756] ابن سعيد[757]، محقّق[758] وعلّامه رحمهما الله[759] به آن تصريح كرده اند؛ ولى شيخ صدوق، عمّانى، اسكافى، شيخ طوسى در خلاف و مبسوط و ابن زهره رحمهما الله متعرّض آن نشده اند.[760] مرحوم محقّق در كتاب شرايع مى فرمايد: «أمّا الجلد والتغريب فيجبان على الذكر غير المحصن فيجلد مائة ويجزّ رأسه ويغرّب عن مصره عاماً مملّكاً أو غير مملّك».[761]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 448

روايات دالّ بر حكم

رواياتى كه در نوع سوم از حدّ زنا (تازيانه) مطرح كرديم، دلالتش بر ثبوت تازيانه و تبعيد در مورد زانى مملّك تمام بود؛ ولى هيچ يك از آن ها اشاره اى به «جزّ» و سرتراشيدن نداشت. ليكن دو روايت در اين مورد رسيده است كه بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد، عن عليّ بن الحكم، عن سيف بن عميرة، عن حنّان، قال: سأل رجل أبا عبداللَّه عليه السلام وأنا أسمع، عن البكر يفجر وقد تزوّج ففجر قبل أن يدخل بأهله؟ فقال: يضرب مائة ويجزّ شعره وينفى من المصر حولًا ويفرّق بينه وبين أهله.[762]

فقه الحديث: سند اين روايت خوب است. حنّان مى گويد: مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد: بكرى كه ازدواج كرده و قبل از دخول به اهلش، مرتكب زنا شده است، حكمش چيست؟

امام صادق عليه السلام در جواب فرمود: به او صد تازيانه زده مى شود، موى او را مى چينند و يك سال او را تبعيد كرده، بين او

و همسرش نيز تفرقه و جدايى مى اندازند.

مراد از تفرقه بين او و همسرش چيست؟ دو احتمال در اين جا وجود دارد:

1- اجازه ندهند همسرش را به دنبال خود ببرد، تا از اين جهت در رنج باشد.

2- او را وادار به طلاق كنند؛ زيرا، مردى كه ازدواج كرده و راه براى او باز بوده، و در عين حال مرتكب زنا شده است، معلوم مى شود مرد خوبى نيست. از اين رو، بين او و همسرش جدايى انداخته مى شود تا شوهر خوبى براى خود انتخاب كند. به نظر ما، احتمال دوم اقرب است؛ يعنى مراد از تفرقه را طلاق بگيريم، نه جدايى بين آنان در مدّت يك سال؛ هر چند فقيهى به آن فتوا نداده است. در آينده اين مطلب را بررسى خواهيم كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 449

2- وعنه، عن بنان بن محمّد، وموسى بن القاسم، عن عليّ بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر عليه السلام، قال: سألته عن رجل تزوّج امرأة ولم يدخل بها فزنى، ما عليه؟ قال: يجلد الحدّ ويلحق رأسه ويفرّق بينه وبين أهله وينفى سنة.[763] فقه الحديث: سند اين روايت خوب است. على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: حكم مردى كه ازدواج كرده، ولى قبل از آن كه دخولى محقّق شود، مرتكب زنا گشت چيست؟

امام عليه السلام فرمود: چهار مطلب در حقّ او پياده مى شود: صد تازيانه، تراشيدن موى سر، جدايى بين او و همسرش و تبعيد يك سال. دلالت هر دو روايت بر ثبوت حكم نسبت به تراشيدن موى سر تمام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 450

[جزّ الشعر مطلقا أو حلق الرأس

فقط؟]

[مسألة 3- الجزّ حلق الرأس، ولايجور حلق لحيته ولا حاجبه، والظاهر لزوم حلق جميع رأسه ولا يكفي حلق شعر الناصية.]

جزّ شعر يا حلق رأس؟

اشاره

دو روايتى كه در مبحث قبل بيان شد، در روايت اوّل، عبارت «يجزّ شعره» ديده مى شود.

«شعر» عنوان عامى است كه شامل موى سر، موى ريش و ابرو مى شود. «جزّ» نيز به معناى چيدن است؟ در حالى كه در روايت دوم، تعبير «يحلق رأسه» آمده است؛ و «حلق» عنوانى غير از «جزّ» مى باشد؛ زيرا، تراشيدن غير از چيدن است؛ و روايت، حلق را مقيّد به موى سر كرده، شامل ريش و ابرو نمى شود.

سؤال اين است كه آيا اين دو روايت، دو عنوان جدا مطرح كرده و مسأله ى «حلق» غير از مسأله ى «جزّ» است، يا اين كه «جزّ» اطلاق دارد و يكى از مصاديق آن حلق است؟ كما اين كه امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده: «الجزّ حلق الرأس»؛ يعنى مقصود اين است كه مو از بين برود، خواه به صورت تراشيدن باشد و يا به صورت چيدن.

اگر دو عنوان مقابل يكديگر باشند، چاره اى نيست از اين كه در جمع بين اين دو روايت، قائل به تخيير شويم؛ ولى اگر «حلق» را اخصّ از «جزّ» دانستيم، بايد به روايت «حلق»، روايت «جزّ» را تخصيص بزنيم؛ همان گونه كه در تحرير، «حلق» را مصداق «جزّ» گرفته اند.

حلق تمام سر يا مقدارى از آن؟

آيا مراد از «حلق رأس»، تراشيدن موى تمام سر است يا مى توان به تراشيدن مقدارى از آن اكتفا كرد؟ ظهور عرفى «يحلق رأسه» چيست؟

ظهور اين عبارت در تراشيدن تمام موى سر او است، نه اين كه قسمتى از آن را بتراشند؛ در حالى كه فتواى شيخ مفيد رحمه الله در كتاب مقنعه[764] وسلّار رحمه الله در مراسم[765] بر تراشيدن موى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 451

ناصيه و قسمت جلوى سر است؛ و علّت

آورده اند شناعت اين گونه سرتراشى بيشتر است.

اين تعليل مفيد فايده نيست؛ زيرا، ما تابع دليل و ظهور آن هستيم. با تراشيدن مقدارى از سر، عنوان «حلق رأس» صدق نمى كند، بايد تمام سر را تراشيد تا اين عنوان صادق باشد، و امتثال محقّق گردد. بنابراين، تراشيدن قسمتى از سر يا موى حاجب و مانند آن فايده اى ندارد.

موضوع حلق رأس

موضوعى كه در اين دو روايت مورد حكم تازيانه و تبعيد و حلق رأس واقع شده، مرد مملّك است نه مطلق غير محصن. بنابراين، با ملاحظه ى اين دو روايت و فتواى بسيارى از فقها مى گوييم: حدّ زانى غير محصن بكر مملّك كه ازدواج كرده و دخولى به همسرش نداشته، سه چيز است: صد تازيانه، تبعيد يك سال و تراشيدن موى سر.

حكم جدايى بين زانى و همسرش

دو روايتى كه دلالت بر تراشيدن موى سر داشت، حكم چهارمى را نيز در مورد زانى غير محصن مملّك متضمّن بود؛ و آن جدايى بين او و زوجه اش است آيا مى توان به اين حدّ نيز ملتزم شد؟

هيچ كس از فقها به آن فتوا نداده است؛ علاوه آن كه روايت مخالف با آن نيز وجود دارد:

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة بن أيّوب، عن رفاعة، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يزني قبل أن يدخل بأهله أيرجم؟ قال: لا.

ورواه الصدوق بإسناده عن رفاعة بن موسى ... وزاد: قلت: هل يفرّق بينهما إذا زنى قبل أن يدخل بها؟ قال: لا.[766] فقه الحديث: رفاعه از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا حدّ مردى كه قبل از دخول به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 452

همسرش زنا كند، رجم است؟ امام عليه السلام فرمود: نه؛ زيرا، تا دخول نشود، احصان محقّق نشده و تا احصان نباشد، رجمى نيست.

شيخ صدوق رحمه الله همين روايت را با اضافه اى آورده است؛ به اين صورت كه رفاعه پرسيد:

آيا اگر اين زنا قبل از دخول به زوجه بوده، بين آنان جدايى مى اندازند؟ امام عليه السلام فرمود: نه.

كيفيّت جمع بين دو طايفه

دو روايت علىّ بن جعفر[767] و حنّان،[768] دلالت بر جدايى بين زن و شوهر داشتند؛ ليكن اين روايت نفى تفرقه نمى كند؛ به قرينه ى آن از ظهور آن دو در وجوب جدايى دست برمى داريم.

ممكن است بگوييم: آن دو روايت دلالت بر وجوب جدايى، و اين روايت دلالت بر عدم جواز آن دارد؛ لذا، بين دو دسته تعارض است. روايت صدوق رحمه الله[769] را از

جهت مطابقت با شهرت فتوايى مقدّم بر آن دو روايت مى كنيم.

اختصاص حلق رأس به مرد زانى

موضوع دو روايت (علىّ بن جعفر و حنّان) كه در مورد تراشيدن موى سر رسيده بود، مردان است و متعرّض حكم زنان نشده اند. الغاى خصوصيّت از آن ها نيز وجهى ندارد؛ زيرا، اگر گفته شد: سر مرد زانى را بتراشيد، نمى توان گفت: از آن الغاى خصوصيّت كرده، حكم را نسبت به زنان نيز تعميم مى دهيم.

اختصاص تبعيد به مرد زانى

شكّى نيست قدر مسلّم از حدّ تبعيد، زانى مملّكى است كه عقد خوانده، ولى دخول نكرده باشد؛ ليكن بحث در اين است كه آيا اين حدّ اختصاص به مرد مملّك دارد يا در حقّ زنى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 453

كه ازدواج كرده ولى هنوز نسبت به او دخولى محقّق نشده نيز جارى است؟

پاره اى از روايات- كه در مباحث گذشته به بررسى آن ها پرداختيم و سندشان نيز صحيح بود- ظهور در ثبوت حدّ تبعيد در حقّ مرد بكر و زن بكر داشت؛ براى نمونه، به چند روايت اشاره مى كنيم:

1- صحيحة حلبي عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: في الشيخ والشيخة جلد مائة والرجم، والبكر والبكرة جلد مائة ونفي سنة.[770] 2- صحيحة عبدالرحمن عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كان عليّ عليه السلام يضرب الشيخ والشيخة مائة ويرجمهما، ويرجم المحصن والمحصنة، ويجلد البكر والبكرة وينفيهما سنة.[771] 3- محمّد بن قيس عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في البكر والبكرة إذا زنيا جلد مائة ونفي سنة في غير مصرهما، وهما اللّذان قد أملكا ولم يدخل بها.[772] اين سه روايت به صراحت دلالت بر تبعيد زن مى كند؛ ليكن از اصحاب و فقها به غير از ابن ابى عقيل رحمه الله[773]، ابن جنيد رحمه الله[774] و مرحوم

صدوق در كتاب مقنع[775] كسى به اين مطلب ملتزم نشده است؛ بلكه با واژه هاى «اجماع» و «لاخلاف» بر عدم تبعيد زن ادّعا كرده اند.[776] ادلّه ى مخالفت اصحاب با صريح روايات

در توجيه اين مطلب كه با وجود تصريح روايات به اشتراك زن و مرد در تبعيد، چگونه فقها به آن ملتزم نشده اند؟ وجوهى گفته شده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 454

وجه اوّل: آيا اين زن را به همراه محرمى مانند شوهر و يا غير او تبعيد كنيم و يا بدون همراه؟ اگر به همراه محارم بايد تبعيد شود، گناه آنان چيست؟ زن مرتكب زنا شده، چه ربطى به شوهرش دارد؟ و اگر او را به تنهايى تبعيد كنيم با آن روايتى كه اهل سنّت از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند، مبنى بر آن كه: «لايحلّ لامرأة أن تسافر من غير ذي محرم»[777]- زن حقّ ندارد بدون محرم به مسافرت رود- تعارض دارد.

وجه دوم: زن به حسب غريزه طبيعى شهوتش زياد و چند برابر مرد است، با وجود اين غلبه ى شهوت، موانعى اقتضا مى كند كه آن ها به دنبال شهوت رانى و كار زشت نروند؛ از پدر و مادر و خويشان حيا مى كنند، و محارم محافظ و نگهبان آن ها هستند و نمى گذارند دست از پا خطا كرده به فحشا تن دهند.

اگر از چنين زنى، موانع كنار رود و در يك محيط دور دست، جداى از نزديكان و محارم فرستاده شود، و از طرفى هم مسائل فقر و تنگدستى و ديگر مشكلات به او روى آورد، به ناچار مرتكب فحشا شده و خلاف مطلوب نتيجه مى دهد؛ اگر او را به عنوان مجازات و تنبيه

بر يك زنا تبعيد كنند، مرتكب زناى مكرّر مى شود.

وجه سوم: آيه ى شريفه: فَإِنْ أَتَيْنَ بِفحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مَا عَلَى الْمُحْصَنتِ مِنَ الْعَذَابِ[778] مى گويد: «مجازات كنيزانى كه مرتكب فحشا مى شوند به اندازه ى نصف كنيزى است كه بر زنان آزاد وضع شده است». بنابراين، بايد آنان را شش ماه تبعيد كنيم؛ در حالى كه به اجماع همه ى فقها در حق كنيزان تبعيد نيست. از اين اجماع كشف مى كنيم كه در حقّ زنان آزاد نيز تبعيدى نداريم.

به نظر، اين وجوه نمى تواند براى فقيه به عنوان دليل و مستندى مطرح باشد كه به استناد آن ها از صريح روايات در تعميم نفى بلد نسبت به زن و مرد دست بردارد.

حقّ در مطلب اين است كه از اعراض فقها نسبت به اين قسمت از روايت كه متضمّن حكم تبعيد زن است، كشف مى كنيم يك مطلبى دست به دست به آنان رسيده و از غير اين اخبار، مذاق ائمّه را فهميده اند كه بر تبعيد زنان نيست. لذا، فقها با وجود اين كه روايات در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 455

منظر آنان بوده و در مورد تبعيد مرد نيز به همين روايات تمسّك كرده اند؛ امّا در مورد زن از دلالت آن ها اعراض كرده اند.

اين مطلب معروف است كه اگر از روايت صحيحى اعراض شد، سبب وهن آن مى شود- «كلّما ازداد صحّةً ازداد بُعداً»- لذا، با توجّه به اين مطالب ما نيز به فتواى قوم، فتوا مى دهيم.

اگر گفته شود: مسأله از دو حال خارج نيست: يا اجماعى بر خلاف داريم كه آن را اخذ كرده و به آن عمل مى كنيم؛ و يا اجماعى وجود ندارد، و به روايات صحيحه استناد مى كنيم.

در جواب مى گوييم:

نمى توان اين گونه خشك برخورد كرد. مطلب بالاتر از اين هاست. روايات صحيحه را فقهاى بزرگ ما ديده و بعد فتوا داده اند؛ اين كاشف از به دست آوردن مذاق ائمّه عليهم السلام توسط آنان بوده است. بنابراين، امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله مسأله تبعيد را به مردان منحصر مى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 456

[حكم نفي السنة وما يتعلّق بها]

[مسألة 4- حدّ النفي سنة من البلدة الّتي جلد فيها. وتعيين البلد مع الحاكم. ولو كانت بلدة الحدّ غير وطنه لا يجوز النفي منها إلى وطنه، بل لابدّ من أن يكون إلى غير وطنه.

ولو حدّه في فلاة لايسقط النفي، فينقيه إلى غير وطنه، ولافرق في البلد بين كونه مصراً أو قرية.]

تبعيد و خصوصيّات آن

اشاره

در اين مسأله چند فرع مطرح است:

1- مقدار تبعيد، يك سال است كه از شهرى كه در آن تازيانه خورده به جاى ديگرى تبعيد مى شود.

2- مكان تبعيد به وسيله ى حاكم انتخاب مى شود.

3- اگر شهرى كه در آن حدّ خورده وطنش نباشد، از آن جا به وطنش تبعيد نمى شود؛ بلكه بايد به غير وطنش تبعيد شود.

4- اگر در بيابانى بر او حدّ جارى شود، تبعيد ساقط نمى شود؛ بلكه او را به غير وطنش تبعيد مى كنند؛ و در اين جهت، فرقى بين شهر و روستا نيست.

فرع اوّل: مقدار تبعيد

در اين زمينه، دو دسته روايات وجود دارد. در پاره اى از آن ها متعرّض زمان تبعيد نشده اند، ولى پنج يا شش روايت كه بيش تر آن ها صحيحه و معتبره است، مقدار تبعيد را يك سال گفته اند. و هيچ كس از فقها نيز ابراز مخالفت نكرده است. مقتضاى جمع بين مطلق و مقيّد حمل مطلقات بر مقيّدات است.

به برخى از آن روايات اشاره مى كنيم:

روايت عبداللَّه بن طلحه: «ونفي سنة»؛[779] روايت عبدالرّحمان كه متعرّض حكم بكر و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 457

بكره بود: «وينفيهما سنة»[780]؛ روايت محمّد بن قيس[781] و يونس:[782] «ونفي سنة».

لذا، اين مطلب جاى بحث ندارد. ليكن آيا اين مدّت بايد به نحو توالى و پى درپى باشد و يا اگر مجموع زمان تبعيدش يك سال باشد، كافى است؟

لزوم توالى در ايّام تبعيد

اگر گفته شود: فلانى بايد يك سال تبعيد شود؛ معنايى كه عرف از اين عبارت مى فهمد، توالى بين ايّام و روزهاى تبعيد است. يعنى اين كه يك سال بايد پى درپى و پشت سر هم واقع شود؛ نه اين كه يك سال را بر چند سال تقسيم كند و در هر سالى

يك و يا چند ماه به تبعيد رود كه مجموع ايّام تبعيدش در سال هاى متعدّد به يك سال برسد.

اين كار بر خلاف ظاهر چنين تعبيرى است.

مبدأ تبعيد

در اين مسأله سه احتمال وجود دارد:

الف: زانى را بايد از محلّ اقامت و توطّنش (شهر باشد، يا روستا و يا بيابان) تبعيد كرد؛ يعنى مبدأ تبعيد همان مكان سكونت زانى است.

ب: از محل اجراى حدّ و تازيانه بايد به تبعيد رود.

ج: از محل وقوع زنا و جرم بايد روانه تبعيد شود. اين احتمال از كتاب مبسوط شيخ طوسى رحمه الله حكايت شده است.

براى انتخاب يكى از اين سه احتمال، بايد مفاد ادلّه و روايات بررسى شود. ممكن است براى هر احتمالى روايت پيدا كرد؛ لكن مستفاد از آن ها احتمال اوّل و دوم است.

روايات را در بحث هاى گذشته متعرّض شده ايم؛ از اين رو، به مقدار مورد استشهاد ازآن ها اشاره مى كنيم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 458

1- روايت عبداللَّه بن طلحه: «ونفي من مصره»[783]؛ در اين روايت آمده است كه زانى يك سال از شهر خودش تبعيد مى شود. كلمه ى «مصر» به ضميرى كه به زانى عود مى كند، اضافه شده است. اين بهترين روايتى است كه بر نفى از وطن دلالت دارد.

2- روايت محمّد بن قيس نيز مى گويد: «ونفي سنة في غير مصرهما»[784]؛ هرچند دلالت اين روايت به وضوح دلالت روايت سابق نيست؛ ولى عرف از اين عبارت مى فهمد كه تبعيد بايستى از شهرشان به جايى ديگر باشد.

اين دو روايت دلالت دارد بر اين كه تبعيد بايد از مركز اقامت و محل زانى به جاى ديگرى باشد.

3- روايت ابوبصير: «سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الزاني إذا زنى أينفى؟

قال: فقال: نعم من الّتي جلد فيها إلى غيرها».[785] در اين روايت، راوى از امام عليه السلام پرسيد: آيا درباره ى زانى نفى بلد نيز مطرح است؟

امام عليه السلام فرمود: آرى از سرزمينى كه در آن تازيانه خورده به غير آن تبعيد مى شود.

4- روايت سماعه نيز مى گويد: «... من المصر الّذي جلد فيه».[786] اين دو روايت، بر خلاف روايات قبل صراحت دارد كه مبدأ تبعيد، محل اجراى حدّ است. بنابراين اين دو روايت به احتمال دوم دلالت دارد.

ممكن است از روايت مثنّى الحنّاط: «ينفى من الأرض إلى بلدة يكون فيها سنة»[787]، احتمال سوم استفاده شود؛ يعنى مقصود از «ينفى من الأرض» زمينى است كه در آن زنا كرده است. شايد همين روايت مستند شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط[788] بوده است.

استفاده ى اين احتمال از روايت بعيد است؛ ظهور روايت در احتمال اوّل بيشتر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 459

از احتمال سوم است؛ زيرا، «ينفى من الأرض إلى بلدة» يعنى به سرزمينى غير از سرزمين خودش.

اگر از اين مرحله تنزّل كنيم، از آن جا كه تبعيد بعد از تازيانه مطرح شده است؛ معلوم مى شود مقصود آن است كه حاكم زانى را گرفته تازيانه مى زند و سپس تبعيد مى كند؛ يعنى از همان محل اجراى حدّ او را به تبعيد مى فرستد. لذا، بعيد است روايت دليل بر احتمال سوم باشد. از اين رو، يا بايد به ادلّه ى احتمال اوّل ملحق شود و يا به ادلّه ى احتمال دوم.

5- روايت حنّان بن سدير كه مى گويد: «ينفى من المصر حولًا»[789] نيز دلالتى شبيه روايت مثنى الحنّاط دارد؛ زيرا، مراد از «مصر» اختلاف است كه آيا مراد، شهرى است كه در

آن زنا كرده، يا تازيانه خورده و يا محل اقامت او است؟ همان احتمال ها جارى است؛ و به نظر ما، ظهورش در محل اجراى حدّ بيشتر است.

6- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: النفي من بلدة إلى بلدة، وقال:

قد نفى عليّ عليه السلام رجلين من الكوفة إلى البصرة.[790] فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: نفى از شهرى به شهر ديگر است. اين روايت در مقام آن نيست كه بگويد: در كجا نفى واجب است؛ بلكه آن را مفروغٌ عنه گرفته است؛ يعنى هر جايى كه نفى مطرح باشد، به اين خصوصيّت است كه از سرزمينى به سرزمين ديگرى تبعيد شود.

احتمال مى دهيم روايت چنين بوده: «من بلدته إلى بلدة»؛ يعنى بلد اوّل به ضمير غايب اضافه بوده است. بنا بر اين احتمال: از شهر مجرم به شهر ديگرى معنا مى دهد، و بايد روايت را در زمره ى ادلّه ى احتمال اوّل به حساب آورد. به اين احتمال ما تكيه نمى كنيم؛ مگر آن كه به نسخه هاى ديگر مراجعه شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 460

فرع دوم: مكان تبعيد

اگر متن روايت «من بلدة إلى بلدة» باشد، امام عليه السلام در مقابل بيان چيست؟ آيا مى خواهد بگويد: حقّ نداريد مجرم را به بيابانى كه محل سكونت و زندگى وى نيست، تبعيد كنيد؛ بلكه بايد او را به جايى كه محلّ سكونت و اقامتش هست، فرستاد؟ اين مقدار دلالت مربوط به «إلى بلدة» است. امّا مقصود «من بلدة» چيست؟ با توجّه به اين كه امام عليه السلام نفرمود: «إلى البصرة»، و بلكه فرمود: «من

الكوفة إلى البصرة»؛ معلوم مى شود بر هر دو طرف قضيّه عنايت داشته است. امّا مراد از اين قسمت روايت كه فرمود: «من بلدة»، چيست؟ نمى دانيم.

آيا مى خواهد بگويد: اگر يك زانى را در بيابان محاكمه كردند و بر او حدّ جارى شد، نبايد تبعيدش از آن جا باشد، بلكه بايد از شهر تبعيد گردد و يا چيز ديگرى مراد است؟

كيفيّت جمع بين دو دسته از روايات

گروه اوّل ملاك تبعيد را شهر زانى قرار داده بود، و روايات دسته ى دوم، ملاك تبعيد را محل اجراى حدّ مى گفت. چگونه بايد بين آن ها جمع كنيم؟ تعارض بين آن ها در چيست؟

و بايد به علاج تعارض پرداخت.

اگر گفته شود: معمولًا زنا در محل سكونت زانى واقع مى شود و اجراى حدّ نيز در همان شهر است؛ لذا، بين دو گروه تنافى وجود ندارد؛ چرا كه بلد اقامت و بلد اجراى حدّ يكى است.

سؤال مى كنيم: اگر فردى از شهر خود براى زنا به محل ديگرى رفت و در آن جا محاكمه شد و به او تازيانه زدند، آيا مى توان گفت: جايز است او را به همان محل زنا و اقامه ى حدّ تبعيد كنند؟

امّا اگر اين فرد را به محلّ سوّمى غير از وطن و محل وقوع حدّ تبعيد كنند، به هر دو مقصود رسيده اند؛ امّا تبعيدش از محل وقوع حدّ به وطنش جايز نيست؛ زيرا، عرف با اين معنا مساعدت نمى كند كه زانى را از محل زنا و حدّ به وطنش تبعيد كنند.

با وجود روايات طايفه ى دوم كه مى گويند بايد او را از محل تازيانه تبعيد كرد، و صراحت در اين معنا دارند. فقيه جرأت نمى كند فتوا به جواز تبعيد از وطن به محل وقوع

حدّ بدهد. لذا، مقتضاى احتياط تبعيد زانى به غير محل اجراى حدّ است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 461

فرع سوم: عدم تبعيد از محل اقامه ى حدّ به وطن

از عبارت امام رحمه الله در تحرير الوسيله كه مى فرمايد: «ولو كانت بلد الحدّ غير وطنه، لا يجوز النفي منها إلى وطنه بل لابدّ أن يكون إلى غير وطنه»، چه چيزى استفاده مى شود؟ آيا مقصود ايشان آن است كه شخصى را كه در غير وطنش حدّ مى زنند، مى توان به همان محل اجراى حدّ تبعيد كرد و يا متعرّض اين صورت نشده اند؟

با توجّه به صدر مسأله كه فرمود: «حدّ النفي سنة من البلدة الّتي جلد فيها» حدّ تبعيد يك سال از مكانى است كه در آن تازيانه خورده است؛ و با توجّه به اين عبارت كه تبعيد به وطن جايز نيست؛ از مجموع اين دو جمله استفاده مى شود بايد به محلّ سوّمى غير از وطن و مكان اجراى حدّ تبعيد گردد. و مى توان گفت: قدر متيقّن از روايات باب، اين معنا است.

اگر گفته شود مبدأ تبعيد را محل وقوع جرم قرار دهيم به لحاظ اين كه مزنىّ بها نوعاً اهل همان جايى است كه در آن جرم واقع مى شود. حال، اگر از محلّ تبعيد گردد، لازمه اش فاصله افتادن بين زانى و مزنىّ بها است و اين سبب عدم تكرار رابطه ى نامشروع مى شود.

مى گوييم: به اين وجوه اعتبارى نمى توان اعتماد كرد. علاوه بر آن كه ممكن است محلّ وقوع جرم غير محل سكونت مزنىّ بها باشد؛ مثل اين كه مردى زنى را فريب داده از تهران به شمال ببرد و در آن جا با او زنا كنند؛ لذا، نقطه ى وقوع جرم هيچ خصوصيّتى ندارد.

نتيجه: با ملاحظه ى روايات، بايد ملاك تبعيد را

همان وطن زانى قرار داد؛ و اگر زانى را در غير وطنش حدّ زدند، تبعيد كردن از وطن به محلّ اجراى حدّ مشكل و خلاف احتياط است؛ ولى تبعيد او به محل سوّمى غير از وطن و مكان اقامه ى حدّ، بحث و اشكالى ندارد.

فرع چهارم: عدم سقوط تبعيد در صورت اجراى حدّ در بيابان

اگر جرم فردى در بيابان ثابت شد و حاكم شرع بر او حدّ جارى كرد، آيا به صرف اين كه زنا و اجراى حدّ در بيابان بوده، تبعيد منتفى مى شود؟ ظاهراً ربطى بين اين دو مطلب نيست؛ و اجراى حدّ در بيابان، سبب انتفاى تبعيد نمى گردد؛ بلكه بايد او را از وطنش به جاى ديگرى تبعيد كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 462

[حكم حدّ الغير المحصنة في تكرّر الزنا]

[مسألة 5- في تكرّر الزنا مرّتين أو مرّات في يوم واحد أو أيّام متعدّدة بامرأة واحدة أو متعدّدة حدّ واحد مع عدم إقامة الحدّ في خلالها.

هذا إذا اقتضى الزنا المتكرّر نوعاً واحداً من الحدّ كالجلد مثلًا، وأمّا إن اقتضى حدوداً مختلفة كأن يقتضي بعضه الجلد خاصّة وبعضه الجلد والرجم أو الرجم فالظاهر تكراره بتكرار سببه.]

تكرار زناى غير محصنه

اشاره

موضوع اين مسأله تكرار زنا است كه در آن سه فرع وجود دارد:

1- اگر زنا مكرّر و متعدّد باشد، مثلًا: در يك روز و يا روزهاى متعدّد، با يك زن و يا زنان مختلف، بدون اين كه پس از هر زنايى حدّى اقامه شود، در جايى همه ى آن ها يك جا اثبات شد، يك حدّ بر او جارى مى گردد؛ در صورتى كه تمام زناها از يك نوع باشند.

2- اگر نوع زناها با هم اختلاف داشته باشند، مثل اين كه شخصى نزد حاكم چهار مرتبه اقرار كند من قبل از آن كه ازدواج كنم، زنا كرده ام؛ و پس از اختيار زن و دخول به او، باز مرتكب زنا شدم. يعنى يك زناى غير احصانى كه حكم آن جلد است، اثبات شد و يك زناى احصانى كه حدّ آن رجم با تازيانه يا بدون آن است،

ثابت شده؛ پس در اين صورت، حدّ بر او تكرار مى شود.

3- اگر به دنبال زناى اوّل او حدّ جارى شد و باز مرتكب زنا شد، براى زناى دوم نيز حدّاقامه مى شود.

دليل فرع اوّل (اقامه ى يك حدّ در زناى مكرّر)

در اين فرع كه زناهاى متكرّر از يك نوع بوده و در خلال آن ها حدّى اقامه نشده است، ممكن است اشكالى به ذهن بيايد. به اين صورت كه در جايى كه اجراى حدّ مكرّر امكان داشته باشد، مثل اين كه دو زناى غير احصانى باشد- (امّا اگر دو زناى محصنه بود، وقتى به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 463

خاطر زناى اوّل او را رجم كنيم، ديگر موضوعى باقى نمى ماند تا به خاطر زناى دوم رجم شود.)- جاى اين بحث هست كه آيا به اين مرد صد تازيانه مى زنند و يا دويست تازيانه؟

مشهور به شهرت عظيم- كه با آن معامله ى اجماع شده است و برخى از فقها به استناد آن فتوا داده اند- عدم تكرّر حدّ است. لذا، اگر كسى صد بار يا بيش تر زنا كرده با يك زن يا زنان گوناگون و همه ى آن ها يك جا در دادگاه ثابت شد، چون همه از يك نوع هستند، يك حدّ بر او اقامه مى شود.[791] در مقابل مشهور، مرحوم صدوق در كتاب مقنع[792] و ابن جنيد رحمهما الله[793] تفصيل داده اند؛ به اين كه: اگر زناهاى متكرّر با يك زن واقع شده، فقط صد تازيانه زده مى شود؛ ولى اگر با زنان مختلف باشد، به تعدّد زنان حدّ تكرار مى شود.

تنها مستند اين مسأله روايت زير است كه به نفع صدوق و ابن جنيد رحمه الله دلالت دارد.

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، وعن عليّ بن إبراهيم،

عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: سألته عن الرجل يزني في اليوم الواحد مراراً كثيرةً.

قال: فقال: إن زنى بامرأة واحدة كذا وكذا مرّة فإنّما عليه حدّ واحد، فإن هو زنى بنسوة شتّى في يوم واحد وفي ساعة واحدة، فإنّ عليه في كلّ امرأة فجر بها حدّاً.[794] سند حديث: روايت از مرحوم كلينى تا ابن محبوب صحيح است و اشكالى از جهت سند ندارد. تمام بحث ها درباره شخص علىّ بن ابى حمزه است كه او را واقفى شمرده و تضعيف كرده اند؛ امّا راوى از علىّ بن ابى حمزه، ابن محبوب است كه يكى ازاصحاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 464

اجماع با اين خصوصيّت است كه اگر روايتى تا اصحاب اجماع صحيح باشد، ديگر به افرادى كه پس از اصحاب اجماع تا امام عليه السلام واقع شده اند كارى نداريم؛ به جهت شخصيّت و عظمتى كه اصحاب اجماع در نقل حديث دارند، سند روايت تا به آنان كه تصحيح شد، بايد صحيح شمرد. از اين رو، روايت را بر اين مبنا معتبر دانسته اند.

فقه الحديث: ابوبصير از امام باقر عليه السلام پرسيد: مردى كه در يك روز چند مرتبه مرتكب زنا مى شود، چه حكمى دارد؟

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر با يك زن چند مرتبه زنا كرده، بيش از يك حدّ به او نمى زنند؛ امّا اگر در يك روز و يك ساعت با زنان متعدّد فجور كرده، به تعداد زنان حدّ مى خورد.- اين عبارت امام عليه السلام كه فرموده: «في يوم واحد وفي ساعة واحدة»، فرد خفىّ را بيان مى كند؛ مفهومش اين نيست كه

اگر در چند روز و يا چند ساعت زنا كرد، اين حكم را ندارد؛ بلكه عكس آن را مى رساند؛ يعنى وقتى چند زنا كه در يك روز و يا يك ساعت حدود مكرّر دارد، به طريق اولى اگر در چند ساعت و يا چند روز سر زند، حدّش مكرّر خواهد بود. لذا، از اين عبارت تقييد استفاده نمى شود.

به بيان ديگر، وقتى با يك ساعت شهوت رانى بايد چند صد تازيانه بخورد- (اين فرد خفىّ)- در صورتى كه چندين ساعت غرق لذّت بوده- (فرد جلىّ)- همان حكم به وضوح پياده مى شود.

حلّ اشكالات: اين روايت با چنين دلالت و سندى در منظر فقها بوده و در عين حال، به غير از صدوق رحمه الله در مقنع[795] و ابن جنيد رحمه الله[796] كسى به آن فتوا نداده است؛ يعنى اصحاب از آن اعراض كرده اند. لذا، در بحث هاى گذشته گفتيم: اگر يك روايتى از نظر سند معتبر و دلالتى روشن داشته باشد، با بى اعتنايى اصحاب و فقها مى فهميم و اطمينان پيدا مى كنيم كه فتوا و نظر ائمّه عليهم السلام به آنان رسيده و با توجّه به آن، ديده اند اين روايت مخالف با مذاق امامان عليهم السلام و فتواى آنان است. از اين رو، آن را طرح كرده اند، و حكم الهى را غير از آن چه مفاد اين روايت است، تشخيص داده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 465

طرح يك اشكال: ممكن است كسى بگويد: اصحاب و فقها بر طبق قاعده مشى كرده اند؛ يعنى به همان قاعده ى اصولى «تداخل اسباب» متمسّك شده، و فتوا داده اند.

جواب: اين قاعده مورد اختلاف و بحث است؛ يعنى در اين كه آيا اصل اوّلى تداخل است

و يا عدم تداخل، انظار مختلف است؛ بعضى به اصالة التداخل و برخى به اصل عدم تداخل قائل اند؛ از اين كه فقها با وجود اين اختلاف در مسأله ى اصولى، در اين حكم اتّفاق دارند، معلوم مى شود كارى به قاعده نداشته اند؛ والّا كسانى كه به عدم تداخل اعتقاد دارند، بايد فتوا به تكرّر حدّ مى دانند.

از اين رو، در اين مسأله كه فقط صدوق و ابن جنيد رحمهما الله مخالف هستند، و شهرتى قريب به اجماع محقّق است، با وجود يك روايت مخالف با فتواى مشهور، مى توان كشف كرد كه نظر و رأى معصوم عليه السلام موافق با رأى اصحاب است.

بيان صاحب جواهر رحمه الله در ردّ قاعده ى تداخل

مرحوم صاحب جواهر مى فرمايد: اين فرع به طور كلّى ربطى به قاعده ى تداخل و عدم تداخل نداشته و مصداق آن نيست. موضوع قاعده جايى است كه موضوعِ حكمى، طبيعت عمل باشد و عمل در خارج مكرّراً به وقوع پيوسته باشد؛ حال نمى دانيم آيا حكم مترتّب بر طبيعت، به تكرار عمل متعدّد مى شود يا نه؟

دراين مقام، چنين نبوده و حكم بر روى طبيعت زنا كه فعل مكلّف مى باشد، نرفته است.

اگر گفته بود: «الزنا غير الإحصانى يوجب الجلد» يعنى حكم روى طبيعت زنا و فعل مكلّف رفته بود، با تكرار زنا جاى بحث تداخل و عدم تداخل اسباب بود؛ امّا آن چه اساس و مستند حكم و حدّ است، آيه ى زنا است كه حكم را بر روى شخص زانى اعمّ از زن و مرد برده است. الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[797] با توجّه به اين نكته، اگر زناهاى مكرّر از زانى سر زند، در صورتى كه حكم بر طبيعت فعل

و زنا مترتّب شده بود، مى توانستيم بگوييم: سه فرد از طبيعت محقّق شده است؛ آيا اصل تداخل است يا عدم آن؟ امّا حكم روى زانى رفته و با تكرار زنا، زانى مكرّر نشده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 466

است؛ تكرار زانى به تكرار مرتكبين آن است نه به تكرار فعل. لذا، زانى همان زانى است و آيه ى شريفه كه مى گويد: زانى را صد تازيانه بزنيد، در اين جا كه يك زانى داريم، بايد صد تازيانه بخورد. لذا، آيه ى شريفه دلالت بر عدم تكرار حدّ به تكرار زنا دارد.[798] اين بيان صاحب جواهر رحمه الله بيان خوبى است؛ هر چند برخى گفته اند: تعليق حكم بر وصف مشعر به علّيت است، اگر مى گويد: به زانى تازيانه بزنيد به علّت زنايش است. امّا در اين مطلب، تمام نيست؛ زيرا، اوّلًا، مى گوييد: وصف اشعار به عليّت دارد، نه ظهور در آن؛ و ثانياً، بر فرض ظهور در عليّت، موضوع حكم زانى است نه زنا، وزانى مكرّر نشده، بلكه زنا مكرّراً واقع گشته است.

اگر بيان صاحب جواهر رحمه الله پذيرفته شود، دو راه در اين فرع داريم؛ ولى بعيد است اتّكاى اصحاب به اين وجه باشد. بلكه از كيفيّت طرح روايت ابوبصير به گونه اى كه محقّق رحمه الله به ضرس قاطع مى گويد: بايد روايت را كنار گذاشت، مى فهميم كه آنان از يك راه و طريقى به رأى و نظر ائمّه عليهم السلام رسيده اند. بنابراين، همان گونه كه امام راحل رحمه الله از اصحاب متابعت كرده، حقّ عدم تكرّر حدّ است به تكرّر زنايى كه از نوع واحد باشد.

دليل فرع دوم و سوم (تكرار حدّ)

اگر از شخصى دو نوع زنا محقّق شد، مانند اين كه اقرار

به زناى غير احصانى و به زناى احصانى كند، حدّ يكى تازيانه و حدّ ديگرى رجم است. اين جا جاى تداخل نيست؛ تازيانه يك عنوان خاصّ و رجم عنوان ديگرى است؛ و اين فرد به زناى موجب رجم و موجب تازيانه اقرار كرده و يا به سبب بيّنه در حقّ او ثابت شده است؛ بايد حدّ هر كدام بر او جارى گردد؛ يعنى: ابتدا حدّ سبك، و پس از آن حدّ سنگين را اقامه مى كنند؛ والّا اگر او را اوّل رجم كنند، موضوعى براى تازيانه باقى نمى ماند.

اگر پس از وقوع يك زنا حدّ به او زده شد و بار ديگر مرتكب زنا شد، همان دليلى كه بر اقامه ى حدّ در دفعه ى اوّل دلالت داشت، بر اين مرتبه نيز دلالت دارد؛ يعنى مفاد آيه ى شريفه شامل حال او شده و بايد حدّ در حقّ او جارى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 467

[حكم ما لو تكرّر الزنا بعد اقامة الحدّ في كلّ مرّة]

[مسألة 6- لو تكرّر من الحرّ غير المحصن ولو كان امرأة فاقيم عليه الحدّ ثلاث مرّات قتل في الرابعة. وقيل: قتل في الثالثة بعد إقامة الحدّ مرّتين وهو غير مرضيّ.]

تخلّل حدّ بين زناى مكرّر

اشاره

اگر زناى مكرّر از حرّ غير محصنى سر زند و به دنبال هر زنايى، بر او حدّ جارى شود، به گونه اى كه سه مرتبه او را تازيانه زدند، در صورتى كه براى بار چهارم مرتكب زنا شد، حدّ او قتل است؛ هرچند زناى او غير احصانى هم باشد. گويا سه بار تازيانه خوردن و باز مرتكب زنا شدن، علامت اين است كه تازيانه بر اين فرد مؤثّر نيست؛ وگرنه دست از اين

عمل برمى داشت.

برخى از فقها گفته اند: پس از دوبار اجراى حدّ تازيانه، در مرتبه ى سوم او را مى كشند، و شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف، كشته شدن را پس از مرتبه چهارم اجراى حدّ تازيانه فرموده است.[799] مشهور فقها قتل را در مرتبه ى چهارم دانسته اند و سيّد مرتضى رحمه الله در كتاب انتصار[800] و ابن زهره رحمه الله در غنيه[801] بر آن ادّعاى اجماع كرده اند؛ در مقابل آنان شيخ صدوق و پدرش رحمهما الله[802] و ابن ادريس رحمه الله[803] فتوا به قتل در مرتبه ى سوم داده اند، و ابن ادريس رحمه الله بر آن ادّعاى اجماع دارد.

با توجّه به نحوه ى اختلاف در مسأله، معلوم مى شود اجماع نقشى در آن ندارد و بايد مستند آن را ملاحظه كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 468

مستند قول صدوق و ابن ادريس رحمهما الله

روايت زير مستند قول آنان است:

بإسناده عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام، قال: أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحد مرّتين قتلوا في الثالثة.[804]

فقه الحديث: روايت صحيح السند است. يونس از امام كاظم عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

تمام كسانى كه مرتكب گناه كبيره مى شوند، بر آنان دو مرتبه حدّ اقامه شده و در مرتبه ى سوم كشته مى شوند.

نبايد توهّم شود كه روايت مى گويد: اگر دو مرتبه زنا واقع شد، در مرتبه ى سوم زانى را مى كشند. با توجّه به مسأله ى گذشته، مراد تكرار حدّ است؛ خواه يك حدّ براى يك زنا خورده باشد و يا براى چند زنا. ملاك تعدّد اجراى حدّ است.

دلالت اين روايت بر مطلوب شيخ صدوق و پدرش و ابن ادريس رحمهما الله تامّ است.

مستند قول مشهور

مستند آنان اين روايت است:

محمّد

بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: الزاني إذا زنى يجلد ثلاثاً ويقتل في الرابعة، يعني: جلد ثلاث مرّات.[805]

فقه الحديث: در اين موثّقه، ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: زانى هنگامى كه زنا كرد، سه مرتبه تازيانه مى خورد، براى مرتبه ى چهارم او را مى كشند. در اين روايت سه نوبت زنا نيامده است؛ بلكه سه مرتبه تازيانه خوردن مطرح است، و در نوبت چهارم، تازيانه اى نبوده و بلكه كشته مى شود. تفسيرى كه در آخر روايت آمده، «يعنى:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 469

جلد ثلاث مرّات» بنا بر قاعده از راوى است كه به صورت فعل غايب- «يعني»- تفسير و معنا كرده است؛ اگر از معصوم عليه السلام بود، مى فرمود: «أعني». به هر حال، تفسير بر خلاف ظاهر روايت نيست. اگر اين توضيح هم نبود، همين مطلب را از روايت مى فهميديم.

دلالت اين روايت موثّقه بر مطلوب مشهور تمام است.

محمّد بن عليّ بن الحسين في (العلل وعيون الأخبار) بأسانيده عن محمّد بن سنان، عن الرضا عليه السلام في ما كتب إليه: وعلّة القتل بعد إقامة الحدّ في الثالثة على الزاني والزانية لاستحقاقهما وقلّة مبالاتهما بالضرب حتّى كأنّه مطلق لهما ذلك. وعلّة اخرى أنّ المستخفّ باللَّه وبالحدّ كافر، فوجب عليه القتل لدخوله الكفر.[806]

فقه الحديث: در وثاقت محمّد بن سنان تأمّل است.

در اين روايت، «في الثالثة» متعلق به «اقامه ى حدّ» است و نه «قتل»؛ هر چند احتمال خلاف ظاهر روايت در تعلّق و وابستگى آن به «قتل» داده مى شود؛ تا در

نتيجه، اين روايت نيز مانند روايت يونس بر قتل در مرتبه ى سوم دلالت داشته باشد. ما اين احتمال را خلاف ظاهر گفتيم؛ زيرا، اوّلًا: «في الثالثة» بعد از «إقامة الحدّ» آمده و به آن اقرب است تا به «علّة القتل» است و معقول نيست بين متعلَّق و متعلِّق، «في الثالثة» كه به آن ربطى ندارد، فاصله شده باشد. بنا بر اين، هر دو جار و مجرور متعلّق به «إقامة الحدّ» است.

بنابراين، مضمون روايت دليل بر قول مشهور مى گردد. در نامه اى كه امام رضا عليه السلام به محمّد بن سنان نوشتند، چنين مرقوم بود: علّت اين كه پس از اجراى سه مرتبه حدّ در حقّ زانى و زانيه، آن ها را مى كشند، آن است كه اينان پس از سه مرتبه تازيانه خوردن و تحت تأثير قرار نگرفتن، حالا مستحقّ مرگ هستند.

كيفيّت جمع بين روايات

اين دو دسته روايت با هم قابل جمع هستند؛ زيرا، روايت يونس يك حكم كلّى را مى گويد و دو روايت ديگر كه مستند مشهور بود، حالت خاصّى را مطرح كرده است؛ لذا، بين آن ها

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 470

را جمع، و به روايت يونس تخصيص مى زنيم؛ زيرا، روايت يونس مى گفت: در مورد هر گناه كبيره اى اگر دو مرتبه حدّ اقامه شد، مرتبه ى سوم آن قتل است.

اين روايت در مورد زنا مى گويد: اگر سه مرتبه حدّ جارى شد، مرتبه ى چهارم آن قتل است. پس، مى گوييم در زنا خصوصيّتى است كه بايد آن عامّ را تخصيص زد. اين دو دسته روايت، مانند «أكرم العلماء» و «لاتكرم الفسّاق من العلماء» است. از اين رو، مانعى براى فتواى مشهور وجود ندارد.

امّا آن چه از شيخ

طوسى رحمه الله در خلاف[807] مطرح كرديم، همان گونه كه صاحب جواهر رحمه الله[808] فرموده: مرحوم شيخ بر اين مطلب نمى تواند دليلى اقامه كند؛ مگر روايتى كه در باب حدّ عبد رسيده و اشعارى به بيان شيخ طوسى رحمه الله دارد:

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن الأصبغ بن الأصبغ، عن محمّد بن سليمان المصري، عن مروان بن مسلم، عن عبيد بن زرارة أو بريد العجلي، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام أمة زنت؟ قال: تجلد خمسين جلدة، قلت: فإنّها عادت، قال: تجلد خمسين.

قلت: فيجب عليها الرجم في شي ء من الحالات؟ قال: إذا زنت ثماني مرّات يجب عليها الرجم. قلت: كيف صارت في ثماني مرّات؟ فقال: لأنّ الحرّ إذا زنى أربع مرّات واقيم عليه الحدّ قتل،: فإذا زنت الأمة ثماني مرّات رجمت في التاسعة.

قلت: وما العلّة في ذلك؟ قال: لأنّ اللَّه عزّ وجلّ رحمها أن يجمع عليها ربق الرقّ وحدّ الحرّ. قال: ثمّ قال: وعلى إمام المسلمين أن يدفع ثمنه إلى مواليه من سهم الرقاب.[809]

فقه الحديث وحكم زناى عبد: مرحوم محقّق رحمه الله در كتاب شرايع مسأله عبد را مطرح كرده، ولى در تحرير الوسيله به جهت عدم ابتلا متعرّض آن نشده اند. ايشان فرموده اند: بعضى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 471

از فقها گفته اند: عبد را پس از هفت بار اجراى حدّ، در مرتبه ى هشتم مى كشند؛ و برخى معتقدند وقتى هشت مرتبه تازيانه خورد، حدّ او را در مرتبه ى نهم قتل است.[810] از طرفى، عبد، مملوك مولا است و زنايى كه انجام داده، ربطى به مالكش ندارد؛ اگر او را بكشيم، خسارت مالى متوجّه مولا مى شود؛ لذا، شارع مقدّس دستور

داده است كه بايد اين خسارت جبران شود و قيمت عبد را از بيت المال مسلمين به مولا بپردازند.

جمله ى قابل استشهاد ما در روايت براى كلام شيخ طوسى رحمه الله عبارت است از: «لأنّ الحرّ إذا زنى أربع مرّات واقيم عليه الحدّ قتل». يعنى اگر حرّ چهار مرتبه زنا كرد و بر او حدّ اقامه شد، به دنبال آن قتل مى آيد. اين قسمت از روايت با قطع نظر از صدر آن، بر فتواى شيخ طوسى رحمه الله در خلاف دلالت دارد؛ ليكن با توجّه به صدرش اين اشعار هم از بين مى رود. لذا، فتواى شيخ رحمه الله نيز بر خلاف نظر مشهور و نظريه صدوقين رحمهما الله[811] و مرحوم ادريس[812] است.

تساوى مرد و زن در حدّ قتل

رواياتى كه مستند قول مشهور بود و هم چنين رواياتى كه مستمسك حلّى و صدوقين رحمهما الله بود، اختصاصى به مرد زانى نداشت و بين مرد و زن فرقى قائل نبود. لذا، بنا بر هر سه قول، مرد و زن در اين حكم مساوى هستند. در مرتبه ى سوم يا مرتبه ى چهارم يا مرتبه ى پنجم كشته مى شود.

از اين رو، در تحرير الوسيله قيد «ولو كان امرأة» را براى تصريح به اين جهت مى آورد.

نكته ى تمركز بحث بر غير محصن روشن است؛ زيرا، زانى محصن در همان مرتبه ى اوّل رجم شده و از بين مى رود و ديگر موضوعى براى مسأله ى ما باقى نمى ماند. لذا، اين مسأله اختصاص به زناكارى دارد كه اجراى حدّ در حق او سبب سلب حياتش نشود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 472

[تخيير الحاكم في إجراء الحدّ على الذّمي]

[مسألة 7- قالوا: الحاكم بالخيار في الذّمي بين إقامة الحدّ عليه وتسليمه إلى أهل نحلته

وملّته ليقيموا الحدّ على معتقدهم والأحوط إجراء الحدّ عليه، هذا إذا زنى بالذمّية أو الكافرة، وإلّا فيجري عليه الحدّ بلا إشكال.]

تخيير حاكم در اجراى حدّ بر ذمّى

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- اگر يك ذمّى يا ذميّه مرتكب زنا شد و طرف او در زنا غير مسلمان بود، و به حاكم اسلام مراجعه شد، حاكم مخيّر است بين اين كه حدود اسلامى را بر او جارى كند و يا وى را به دادگاه هاى خودشان بفرستد تا بر طبق دين خودشان عمل كنند.

2- اگر طرف زناى ذمّى يا ذمّيه مسلمان باشد، حاكم شرع بايد حدّ را بر ذمّى جارى كرده و هيچ حقّ تخييرى نيست.

فرع اوّل: حكم زناى ذمّى با ذمّى
اشاره

در صورتى كه كافر ذمّى با زن ذمّى يا كافرى و همين گونه زن ذمّى با مرد كافر يا ذمّى زنا كند، اگر به حاكم و دادگاه هاى اسلامى مراجعه شود، تمام فقها به اتّفاق، بدون هيچ مخالفتى گفته اند: حاكم شرع اسلام مخيّر است بين اين كه حدود و احكام اسلام را بر آنان جارى كند و يا اين كه در مسأله دخالت نكرده، آنان را به محاكم قضايى خودشان بفرستد تا قانون دينشان در حقّ آنان پياده شود.

اين تخيير تا اندازه اى مخالف قاعده است؛ چرا كه قاعده جريان احكام اسلام به طور تعيين است؛ زيرا، در قرآن فرموده: وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلمِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ[813]؛ يعنى:

«هر كسى غير از اسلام دينى را بجويد، از او پذيرفته نمى شود». در اصول اين مطلب را بحث كرديم كه كفّار همان طور كه به اصول مكلّف اند، به فروع نيز مكلّف اند؛ يعنى كافر را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 473

در قيامت بر ترك نماز و روزه و مخالفت با جميع احكام اسلام عقاب مى كنند. بنابراين، اقتضاى قاعده پياده شدن احكام اسلام است؛ به خصوص با توجّه به اين كه ذمّى تحت حكومت اسلام زندگى

مى كند و در اختيار دولت اسلامى قرار دارد؛ و كسى كه در سايه ى حكومت اسلامى زندگى مى كند، قاعده اين است كه اگر زنا كرد، مقرّرات اسلام در حقّ او پياده شود.

با وجود مخالف قاعده بودن تخيير، پس چرا فقها به طور اتّفاق به آن فتوا داده اند؟

ادلّه ى تخيير حاكم شرع

دليل اوّل: قرآن

سَمعُونَ لِلْكَذِبِ أَكلُونَ لِلسُّحْتِ فَإِن جَآءُوكَ فَاحْكُم بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَإِن تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَن يَضُرُّوكَ شَيًا وَإِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ[814].

در اين آيه ى شريفه، خداوند متعال به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «هر زمانى كه غير مسلمانان براى محاكمه و قضاوت به سراغ تو مى آيند، مى توانى بين آنان بر طبق اسلام حكم كنى و يا از آن ها اعراض كرده، آنان را محاكمه نكنى. اگر از آنان روى گردانى و بر آنان حكم نكنى، به تو نمى توانند ضرر و زيانى برسانند. اگر بين كفّار حكم كردى، به عدالت قضاوت كن؛ زيرا، خداوند حاكمان به عدل را دوست مى دارد».

دلالت آيه و ظهور آن در تخيير واضح و آشكار است؛ ليكن بر دلالت آن اشكال شده به اين كه مفاد آيه با تخييرى كه در چند آيه ى بعد فرموده است، منافات دارد.

وَأَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتبَ بِالْحَقّ مُصَدّقًا لّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتبِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقّ لِكُلّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا وَلَوْ شَآءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَ حِدَةً[815].

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 474

در اين آيه مى فرمايد: قرآن را به حقّ بر تو نازل كرديم؛ با اين خصوصيّت كه تورات و انجيل و زبور را تصديق مى كند- يعنى كتاب هايى كه

در حال نزول قرآن مطرح بوده، آن ها را تأييد كرده؛ ليكن قرآن بر آن ها حاكم است. آن گاه نتيجه مى گيرد پس بين غير مسلمانان به آن چه خداوند نازل كرده، حكم كن.- ظهور ابتدايى آيه لزوم مطابق بودن حكم پيامبر صلى الله عليه و آله با مقرّرات اسلام است؛ لذا، تخيير معنا ندارد.

از ابن عباس حكايت شده آيه 48 سوره ى مائده ناسخ آيه ى 42 آن است؛ يعنى آيه ى اوّل دلالت بر تخيير، و اين آيه دلالت بر تعيين احكام اسلام مى كند.[816] نقدى بر ناسخيّت آيه ى 48 مائده

اين كه آيه ى 48 سوره ى مائده ناسخ آيه ى 42 همان سوره است، در كتاب هاى تفسيرى اهل سنّت آمده است؛ امّا به علل زير نمى توان به آن ملتزم شد:

الف: بنا بر آن چه مفسّران شيعى به خصوص مرحوم طبرسى رحمه الله در مجمع البيان فرموده، اين دو آيه با آيات وسط آن ها يك مرتبه و در يك جريان نازل شده، و شأن نزول واحدى دارند كه عبارت است از:

زمانى كه خيبر فتح شد و زير سيطره ى حكومت رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد، يكى از زنان اشراف خيبر كه شوهردار بود با يك مرد زن دارى زنا كرد، يهوديان به علّت اين كه زن از اشراف و متشخّص بود، نمى خواستند او را رجم كنند. از اين رو، جماعتى از يهود را به مدينه نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرستادند تا او در اين مسأله حكم كند؛ به خيال خودشان پيامبر صلى الله عليه و آله به غير رجم حكم خواهد كرد.

مسأله زناى محصنه زن و مرد يهودى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح شد و خواهان حكم آن شدند. جبرئيل

نازل شد و گفت: بايد اين دو نفر سنگسار شوند؛ يهوديان ناراحت شده، و از پذيرفتن اين حكم سر باز زدند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 475

جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: از يهوديان بخواهيد عالم معروفشان «ابن صوريا» را حاضر كنند. از آنان درباره ى موقعيّت ابن صوريا سؤال كرد. گفتند: داناترين يهودى بر روى زمين است. پس از احضار او، رسول خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيد: آيا در كتاب شما حدّ زن و مردى كه زناى احصانى كرده اند، رجم نيست؟ گفت: آرى.

پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دادند آنان را سنگسار كرده و اين آيات نيز در همين جريان نازل شد.[817] بديهى است معنى ندارد آياتى كه پشت سر هم و در يك واقعه نازل شده باشد، يكى ناسخ ديگرى باشد.

ب: بعضى از محقّقان[818] معتقدند اصلًا در قرآن چيزى به عنوان نسخ وجود ندارد؛ تنها آيه ى نجوا در ناسخيّت صراحت دارد.[819]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص475

يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا نجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَلكُمْ صَدَقَةً ذَ لِكَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِن لَّمْ تَجِدُواْ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ* ءَأَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدّمُواْ بَيْنَ يَدَىْ نَجْوَلكُمْ صَدَقتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُواْ وَ تَابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ وَ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَ اللَّهُ خَبِيرُم بِمَا تَعْمَلُونَ[820].

در آيه ى اوّل دستور آمده بود قبل از نجوا كردن با پيامبر صلى الله عليه و آله صدقه اى داده شود. در آيه ى دوم فرمود: حالا كه اين حكم بر شما سخت است، آن را برمى داريم.

ج: التزام به نسخ در صورتى

است كه دو آيه با يك ديگر منافات و تعارض داشته و غير قابل جمع باشند. در آن حالت آيه ى متأخّر را ناسخ قرار مى دهيم؛ امّا در اين مقام، بين دو آيه هيچ تنافى و تعارضى نيست؛ چرا كه آيه ى اوّل صراحت در تخيير دارد و مى گويد:

فَاحْكُم بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ[821] ولى آيه ى دوم فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ[822] صراحتى در تعيين ندارد؛ بلكه ظهور در تعيين دارد. و در مباحث اصولى گفته شده: بين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 476

نصّ و ظاهر معارضه اى نيست؛ بلكه نصّ واظهر هميشه قرينه بر تصرّف در ظاهر هستند.

به بيان ديگر، در كفايه گفته شده اگر امرى از مولا رسيد و نمى دانيم آيا از آن واجب اراده شده يا واجب تخييرى؟ مرحوم آخوند فرمود: مقدّمات حكمت و اطلاق، بر ظهور آن امر در تعيين دلالت دارند.[823] در مقابل اين ظهور، اگر اظهر يا نصّى داشته باشيم، بين آن ها به حمل ظاهر بر اظهر يا نصّ جمع مى كنيم و تعارضى نيست تا بگوييم بيان دوم ناسخ بيان اوّل است. تعارض در جايى است كه هر دو، نصّ يا ظاهر باشند.

د: احتمال ديگرى كه در ردّ ناسخيّت آيه ى 48 سوره ى مائده داده مى شود- هر چند احتمال بعيدى است- اين است كه مَآ أَنزَلَ اللَّهُ احكام و مقرّرات اسلام است و ظهور در تعيين دارد؛ ليكن به واسطه ى نصوصيّت آيه ى قبل، دست از اين ظهور بر مى داريم.

مؤيّد آيه ى شريفه

روايت ابى بصير را از آن جهت كه سندش صحيح نيست، به عنوان مؤيّدى بر آيه ى شريفه مطرح مى كنيم:

محمّد بن الحسن بإسناده، عن سعد بن عبداللَّه، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطاب،

عن سويد بن سعيد القلا، عن أيّوب، عن أبي بصير، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: إنّ الحاكم إذا أتاه أهل التوراة وأهل الانجيل يتحاكمون إليه، كان ذلك إليه، إن شاء حكم بينهم وإن شاء تركهم.[824] فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: اگر اهل تورات و انجيل نزد حاكم اسلام آمده، و از او تقاضاى تحاكم كردند- تحاكم ظهور در مخاصمه و تنازع دارد؛ ولى مطلب فقط مربوط به باب مخاصمه نيست، بلكه در باب حدود نيز جريان دارد- براى حاكم اين حقّ هست كه مى تواند طبق احكام اسلام بين آنان حكم كند و يا اعراض كرده تا به محاكم خودشان مراجعه كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 477

عدم تطابق مضمون آيه و روايت با فتواى فقها

در تعابير فقها مى بينيم حاكم مخيّر است در اجراى حدود اسلامى بر كافر ذمّى و تحويل دادن او به اهل دينش؛ يعنى يكى از دو طرف تخيير بر او واجب است؛ يا اجراى حدّ و يا تحويل به محاكم قضايى اهل ذمّه. در صورتى كه مفاد آيه و روايت تخيير حاكم بين اجراى حدّ و رها كردن و واگذارى كافر ذمّى است فَاحْكُم بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ[825]. «إن شاء حكم بينهم وإن شاء تركهم»[826].

توجيه فاضل اصفهانى رحمه الله در اين زمينه

مرحوم فاضل اصفهانى رحمه الله گفته است: مقصود فقها از «دفعه إليهم» همان «أعرض عنهم» است؛ يعنى حاكم شرع مخيّر است در اجراى حدّ اسلام بر كافر ذمّى و اين كه بگويد: به من ربطى ندارد. وى سپس به تأييد ادّعاى خود پرداخته، مى گويد: اگر حاكم اسلامى مجرم را به حكّام يهودى و يا نصرانى تحويل دهد، چه بسا حكمى بر خلاف

احكام اسلام در حقّ او جارى كنند؛ و اين، در حقيقت، امر به منكر است و معنا ندارد اسلام امر به منكر كند و ما را مأمور سازد كه منكرى در خارج تحقّق پيدا كند.[827] نقد نظر فاضل هندى رحمه الله

اوّلًا: به چه دليل و قرينه اى كلام فقها- (دفعه إليهم)- را كه معناى دفع و تحويل دارد، به اعراض و عدم دخالت تفسير كنيم؟ اين تفسير، نادرست و باطل است.

ثانياً: وجوب تحويل دادن مجرم به محاكم قضايى آنان، امر به منكر نيست. شارع مصلحتى را در نظر گرفته و به سبب آن، به تحويل دادن امر كرده است؛ يعنى شارع مقدّس ضمن اين كه براى احكام اسلام اصالت قائل شده است، با اين حال، نخواسته كفّار ذمّى كه در سايه ى اسلام زندگى مى كنند، ملزم باشند چوب اسلام را بخورند، وكسى كه به اسلام اعتقاد ندارد را به پذيرفتن مقرّرات اسلام مجبور كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 478

شارع با در نظر گرفتن اين مصلحت مهمّ و مصلحت اجراى قوانين اسلام، امر به تخيير كرده است. اين توجيه را در نقد سخن فاضل هندى رحمه الله گفتيم، هر چند فقيه بما أنّه فقيه حقّ توجيه ندارد و نبايد خود را گرفتار توجيه كند؛ آن چه را كه آيات و روايات بر آن دلالت مى كند، بايد بپذيرد؛ هرچند با مذاق و عقل او موافق نباشد. آن گاه كه دليل محكم و غير قابل خدشه بود، هر چند خلاف قاعده باشد، بايد بر طبق آن فتوا دهد.

نظر برگزيده: با توجّه به رواياتى كه در آينده مطرح مى كنيم، مقتضاى جمع بين آن ها و آيه، قرينه بودن روايات بر

مراد از «فأعرض عنهم» مى شود؛ و اين هم وجهى ديگر بر بطلان كلام صاحب كشف اللثام رحمه الله است.

دليل دوم: روايات

رواياتى كه در اين باب رسيده است، دو طايفه اند.

ظاهر طايفه ى اوّل اين است كه وقتى يهودى و نصرانى به حاكم اسلام مراجعه كرد، او بايد به طور حتم و تعيين، حكم اسلام را در حقّ او پياده كند.

طايفه ى دوم ظهورى بر خلاف طايفه ى اوّل دارد، مى گويد: حاكم شرع بايد حتماً او را به محاكم قضايى خودشان تسليم كند تا احكام دينشان در حقّ او اجرا شود.

هر دو طايفه از روايات، ظهور در تعيين دارد: يكى تعيّن اجراى احكام اسلامى، و ديگرى، تعيّن تحويل به حاكم ذمّى. جمع بين اين دو گروه از روايات دست برداشتن از ظهور آن ها در تعيين است؛ كه نتيجه ى آن، جواز اجراى احكام اسلام و جواز دفع به اهل، يعنى تخيير بين اين دو فعل مى شود. اين خلاصه ى استدلال به روايات بود؛ ولى بايد به بررسى متن همه ى آن ها پرداخت.

طايفه ى اوّل از روايات

1- عبداللَّه بن جعفر (في قرب الإسناد) عن عبداللَّه بن الحسن، عن عليّ بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر عليه السلام، قال: سألته عن يهودي أو نصراني أو مجوسي اخذ زانياً، أو شارب خمر ما عليه؟ قال: يقام عليه حدود المسلمين إذا فعلوا ذلك في مصر من أمصار المسلمين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 479

أو في غير أمصار المسلمين إذا رفعوا إلى حكّام المسلمين.[828] فقه الحديث: در اين روايت على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليهما السلام مى پرسد:

فردى يهودى يا نصرانى يا مجوسى را در حالى كه زنا مى كرد و يا به شرب

خمر مشغول بود، دستگير كردند، حكم او چيست؟ چه حدّى در مورد او اجرا مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: اگر اين كار را در مملكت اسلامى به عنوان ذمّى انجام داده يا در غير مملكت اسلامى مرتكب شده ليكن مرافعه را به حكّام اسلامى مراجعه دادند، حاكم اسلامى احكام اسلام را در حقّ او اجرا مى كند.

اين روايت ظهور در تعيّن اجراى مقرّرات اسلامى در حقّ ذمّى دارد.

2- وبإسناده عن إسماعيل بن مهران، عن درست، عن ابن مسكان، عن أبي بصير، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن دية اليهود والنصاري والمجوس، قال: هم سواء ثمانمائة درهم.

قلت: إن اخذوا في بلاد المسلمين وهم يعملون الفاحشة. أيقام عليهم الحدّ؟

قال: نعم، يحكم فيهم بأحكام المسلمين.[829]

فقه الحديث: در اين روايت صحيح، ابوبصير دو سؤال از امام عليه السلام پرسيده است:

سؤال اوّل: درباره ى ديه ى يهود، نصارى و مجوس است؛ كه امام عليه السلام فرمود: ديه ى آنان هشتصد درهم است.

سؤال دوم: اگر در سرزمين هاى اسلامى در حالى كه مشغول انجام فاحشه هستند، آن ها را گرفتند، آيا بر آنان حدّى اقامه مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: آرى احكام مسلمانان درباره ى آنان پياده مى شود.

اين روايت نيز ظهور در تعيّن اجراى احكام اسلام دارد.

طايفه ى دوم روايات

1- بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن عيسى، عن عبداللَّه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 480

بن المغيرة، عن إسماعيل بن أبي زياد، عن جعفر بن محمّد، عن آبائه عليهم السلام، أنّ محمّد بن أبي بكر كتب إلى عليّ عليه السلام في الرجل زنى بالمرأة اليهوديّة والنصرانيّة، فكتب عليه السلام إليه: إن كان محصناً فارجمه وإن كان بكراً فاجلده مائة جلدة ثمّ انفه، وأمّا اليهوديّة فابعث

بها إلى أهل ملّتها فليقضوا فيها ما أحبّوا.[830]

فقه الحديث: در اين روايت، سكونى- اسماعيل بن ابى زياد- از امام صادق عليه السلام از پدرانش حكايت مى كند: محمّد بن ابى بكر والى و استاندار اميرمؤمنان عليه السلام نامه اى درباره ى زناى مرد مسلمانى با زن يهودى و يا نصرانى نوشت و كسب تكليف كرد.

امام عليه السلام در جواب مرقوم كرد: اگر زانى محصن است، او را سنگسار كن؛ واگر بكر و غير محصن است، صد تازيانه به او زده و او را تبعيد كن. امّا زن يهودى را نزد حكّام خودشان فرستاده تا به هر صورتى كه دوست دارند و قواعدشان اقتضا مى كند، درباره ى او حكم كنند.

مدلول روايت، تعيّن ارجاع به اهل و ملّت ذمّى و حقّ نداشتن محمّد بن ابى بكر براى پياده كردن حكم اسلام در مورد آن زن است؛ بلكه وظيفه ى حتمى او بازگرداندن زن و فرستادن او نزد قاضى هاى ذمّى است تا آن ها درباره ى او حكم كنند.

2- إبراهيم بن محمّد الثقفي في (كتاب الغارات)، عن الحارث، عن أبيه، قال:

بعث عليّ عليه السلام محمّد بن أبي بكر أميراً على مصر، فكتب إلى عليّ عليه السلام يسأله عن رجل مسلم فجر بامرأة نصرانيّة ...

... فكتب إليه عليّ عليه السلام: أن أقم الحدّ فيهم على المسلم الّذي فجر بالنصرانيّة وادفع النصرانيّة إلى النصارى يقضون فيها ما شاؤوا ....[831] فقه الحديث: زمانى كه اميرمؤمنان عليه السلام محمّد بن ابى بكر را به عنوان والى به مصر فرستاد، محمّد بن ابى بكر در نامه اى به امام عليه السلام از چند مطلب پرسيد: يكى از آن ها سؤال از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 481

حكم مرد مسلمانى بود كه

با زنى نصرانى زنا كرده بود. اميرمؤمنان عليه السلام در جواب نوشت: بر آن مرد مسلمان حدّ اقامه كن و زن نصرانى را به نصارا ارجاع ده تا خودشان درباره اش هر حكمى كه مى خواهند اجرا كنند.

به نظر ما، اين ها دو روايت نيست؛ بلكه دو راوى يك جريان را نقل مى كنند؛ منتهى با كمى اختلاف در مطالب. يعنى محمّد بن ابى بكر يك بار نامه نوشته و اين مطلب را سؤال كرده، و امام عليه السلام هم يك بار جواب داده است؛ ليكن دو نفر اين جريان را در دو كتاب نقل كرده اند؛ و اين نيز سبب تعدّد روايت نمى شود. هر چند به حسب صورت و ظاهر اسم آن را دو روايت مى گذاريم، امّا به حسب باطن يك روايت بيشتر نيست.

مقتضاى جمع بين دو طايفه

آيا تعارضى بين اين دو طايفه از روايات مستقرّ است؟ و آيا مى توان قواعد جمع دلالى را پياده كرد؟ يك طايفه مى گويد: اجراى احكام اسلام بر ذمّى تعيّن دارد؛ و طايفه ديگر مى گويد: ارجاع به حكّام خودشان متعيّن است. دلالت هر دو گروه نيز به ظهور است نه اين كه يكى به ظهور و ديگرى اظهر يا نصّ باشد. چرا قواعد تعارض پياده نشود؟

مختار و حقّ اين است كه بين دو طايفه تعارضى نيست؛ زيرا، ظهور هر طايفه در تعيين به اطلاق و مقدّمات حكمت است و نه به وضع؛ يعنى مقتضاى اطلاق در هر طايفه حمل بر تعيين است؛ و در مقام ما هر طايفه اى صلاحيّت دارد طايفه ى ديگر را تقييد كند. و به طور كلّى تحقّق اطلاق موقوف بر عدم قرينه براى تقييد است و اين جا مقيّد داريم؛ با وجود تقييد، اطلاق كنار رفته

و ظهور هر طايفه در تعيين ساقط گشته، نتيجه تخيير مى شود.

خلاصه ى بحث: هر چند تخيير خلاف قاعده ى اوّلى است و قاعده اقتضا مى كند با آمدن اسلام، احكام آن بايد اجرا شود، نه احكام تورات و انجيل؛ ليكن با وجود آيه ى شريفه و روايت كه دلالت بر تخيير دارند، بايد دست از قاعده برداشت و حكم به تخيير كرد.

توضيحى بر عبارت تحرير الوسيله

از عبارت امام عليه السلام در تحرير الوسيله استفاده مى شود مطلب براى ايشان صاف نبوده است؛ از اين رو، مى فرمايد: «قالوا: الحاكم بالخيار في الذمّي بين إقامة الحدّ عليه وتسليمه إلى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 482

أهل نحلته وملّته»؛ يعنى فقها گفته اند: حاكم مخيّر بين اقامه ى حدّ بر ذمّى و تسليم او به هم كيشانش است. ولى خودشان مى فرمايند: «والأحوط إجراء الحدّ عليه»؛ يعنى احتياط وجوبى در اجراى حدّ بر ذمّى از طرف حاكم شرع است.

فتوا و عبارت ايشان حكايت از وجود شبهه و اشكال در اصل مسأله دارد؛ لذا، با وجود ادلّه، نتوانسته اند به تخيير كه خلاف قاعده است، حكم كنند.

مختار ما: با بيانى كه ما از مسأله و روايات آن داشتيم، جايى براى احتياط كردن نيست و فقيه مى تواند در جايى كه كافرى با همانند خودش زنا كند، فتواى به تخيير بدهد.

فرع دوم: حكم زناى كافر با مسلمان

اگر ذمّى با زن مسلمانى زنا كرد، وظيفه ى حاكم شرع چيست؟ صاحب جواهر رحمه الله[832] و امام راحل رحمه الله فرموده اند: جاى تخيير نيست و بايد حكم اسلام- يعنى قتل- در حقّ او اجرا شود. هر دو بزرگوار بدون ترديد چنين فتوايى را داده اند؛ يعنى جايى براى تخيير واحتمال تخيير نيست. محقّق رحمه الله در كتاب شرايع فقط

فرض اوّل (زناى كافر با كافر) را گفته و متعرّض فرع دوم نشده است.

مرحوم صاحب جواهر در مقام استدلال مى فرمايد: «نعم، هو مختصّ بما إذا كان زناؤه بغير المسلمة أمّا بها فعلى الإمام قتله ولا يجوز الإعراض، لأنّه هتك حرمة الإسلام وخرج عن الذمّة».[833] وقتى ذمّى با زن مسلمان زنا كند، احترام و حريم اسلام را هتك كرده و از ذمّه خارج شده است.

نقد كلام صاحب جواهر رحمه الله: آيا به مجرّد اين كه كافر ذمّى با زن مسلمانى زنا كند، به تمام معنا از ذمّه خارج مى شود و به كافر حربى مبدّل شده و آيا قتل كافر غير ذمّى واجب است؟ تمام اين مطالب ادّعا و اوّل كلام است. عنوان كافر حربى به مجرّد وقوع زنا بر او صادق نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 483

دليل قائلين به تخيير حاكم شرع

ادلّه ى تخيير حاكم شرع در اجراى حدّ يا تسليم كافر به اهل ملّتش، نسبت به ادلّه ى اوّليه اى كه حدود اسلامى را به صورت تعيّن مطرح كرده، حكومت دارد و شارح آن ها است. در حقيقت مى خواهد بگويد: ادلّه ى حدود در جاى خودش محفوظ، امّا در اين مورد به خصوص تخيير مطرح و احكام اسلام تعيّن ندارد؛ حاكم شرع مى تواند آن را پياده كند و يا كافر را به حكّام ذمّى ارجاع دهد.

اگر ذمّى با محارم خودش زنا كند و به حاكم شرع مراجعه شود، او مخيّر است حكم قتل را در حقّ او اجرا كند، يا به حكّام خودشان تحويل دهد تا درباره ى او قضاوت كنند. آيا بين اين مورد و موردى كه ذمّى با زن مسلمانى زنا كند، فرق است؟ خير،

حدّ هر دو قتل است؛ همان طور كه ادلّه ى تخيير در اين مورد حاكم بر ادلّه ى زنا به ذات محرم است، در مورد زناى ذمّى با زن مسلمان نيز حكومت دارد. در مسأله ى حكومت جاى نسبت سنجى نيست كه گفته شود بين اين دو دسته دليل، نسبت عموم و خصوص مطلق، يا عموم خصوص من وجه و يا تباين است. اين مسائل در حكومت مطرح نيست؛ دليل حاكم چون جنبه ى نظارت و شرح و تفسير دارد، مقدّم مى شود.

در حقيقت، مفاد دليل كه مى گويد: «إذا زنى الّذي بمسلمة يجب أن يقتل» با ملاحظه ى ادلّه ى تخيير، چنين مى شود: «يجب أن يقتل إذا اريد إجراء حكم الإسلام عليه» و يك راه ديگر نيز باز است و آن تحويل دادن به محاكم اهل ذمّه است تا آنان درباره ى او قضاوت كنند.

نقدى بر دليل قائل به تخيير

ادلّه ى تخيير جنبه ى حكومت دارد يا تخصيص؟ اگر حكومت باشد، چنين مطلبى را مى توان گفت؛ امّا هيچ اشعارى به حكومت در ادلّه ى تخيير ديده نمى شود. نبايد هر جا مطلبى مطرح شد، به آن جنبه ى حاكميّت و ناظريّت داد. در اين مقام، حقّ، تخصيص است نه حكومت؛ زيرا، دليلى مى گويد: «إذا تحقّق الزنا بذات محرم فحكمه متعيّناً القتل». در بحث زناى با محارم روايات را ملاحظه كرديم، اطلاق داشت و نسبت به تمام مصاديق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 484

زناى با ذات محرم چه مسلمان و غير او پياده مى شود.

در برابر اين دسته از روايات، ادلّه ى تخيير عنوان مخصّصيّت دارد؛ به اين نحو: «إلّا إذا صدر الزنا بذات محرم من الذمّي فحينئذ الحاكم مخيّر بين أن يقتله وبين أن يدفعه إلى حكّامهم»

يعنى اگر زناى با محارم اتّفاق افتاد، حدّش قتل است؛ مگر آن كه زانى ذمّى باشد. در اين صورت، حاكم مخيّر است او را به قتل برساند، يا به محاكم خودشان تسليم كند.

و به عبارت ديگر، حكمى كه بر روى يك عامّ و كلّى رفته، ادلّه ى تخيير يك فرد (ذمّى) را از تحت آن حكم خارج مى كند؛ اگر بخواهيم دايره ى حكومت را به اين نحو توسعه دهيم، بايد گفت: مخصّص منفصل اصلًا نداريم. چرا در دو دليل «أكرم العلماء» و «ولا تكرم الفسّاق من العلماء» مسأله حكومت را پياده نمى كنيد؟

فرق تخصيص با حكومت در اين است كه تخصيص هميشه فرد را از تحت حكم عام خارج مى كند؛ امّا در حكومت، گاه موضوع را معنا كرده، و گاه توسعه و يا تطبيق در معنا ايجاد مى كند. اگر در دليلى داشتيم: «رجل شكّ بين الثلاث والأربع»، دليل ديگر كه مى گويد: «لا شكّ لكثير الشكّ» كارى به افراد و رجل ندارد، بلكه به تفسير و توضيح معناى شكّ پرداخته، و مى گويد: مقصود از شكّ، شكّى است كه عنوان كثرت نداشته باشد؛ اگر عنوان كثرت داشت، دليل «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» آن را شامل نمى شود.

با توجّه به اين كه ادلّه ى تخيير نسبت به ادلّه ى اوّليه جنبه ى تخصيص دارند، جمع بين دو دليل چنين نتيجه مى دهد: «كلّ من زنى بذات محرم يجب أن يقتل إلّاالزاني الذمّي فإنّه يكون الحكم فيه التخيير»؛ ولى در مورد زناى ذمّى با مسلمان دليل اين گونه رسيده است: «الذمّي إذا زنى بمسلمة يجب أن يقتل». اين دليل قابل تخصيص نيست و در خصوص ذمّى رسيده است؛ لذا، دليل تخيير نمى تواند آن را تخصيص بزند، بلكه مطلب

بر عكس است. اين دليل، ادلّه ى تخيير را تخصيص مى زند؛ زيرا، ادلّه ى تخيير در مطلق ذمّى و ذميّه وارد شده است؛ در حالى كه موضوع اين دليل، خصوص ذمّى زانى به مسلمان است؛ به اين طريق، مى توان فتواى امام راحل رحمه الله را استدلالى كرد و اشكالى نيز در آن به نظر نمى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 485

[موارد التخيير في اجراء الحدّ]

[مسألة 8- لا يقام الحدّ رجماً ولا جلداً على الحامل ولو كان حمله من الزنا حتّى تضع حملها وتخرج من نفاسها إن خيف في الجلد الضرر على ولدها، وحتّى ترضع ولدها إن لم يكن له مرضعة- ولو كان جلداً- إن خيف الإضرار برضاعها. ولو وجد له كافل يجب عليها الحدّ مع عدم الخوف عليه.]

موارد تأخير در اجراى حدّ

اشاره

بر زنِ آبستن زانيه- هر چند از زنا حامله شده باشد و يا از شوهرش باردار بوده و مرتكب زنا شده است- تا هنگامى كه وضع حمل نكرده، حدّ جلد و يا رجم جارى نمى شود؛ اگر چه زناى او چه احصانى يا غير آن ثابت شده باشد؛ بلكه بايد دست نگاه داريم تا وضع حمل او تمام شود و از حالت نفاس كه در چند روز اوّل ولادت بر او عارض مى گردد، خارج شود. پس از خروج از نفاس، بر آن زن حدّ جارى مى شود؛ البته اجراى حدّ تازيانه در صورتى به بعد از خروج از نفاس موكول مى شود كه تازيانه در ايّام آبستنى و يا ايّام نفاس موجب ضرر بر طفل و يا مادر او شود؛ وگرنه سبب ضررى نيست، اشكالى در جريان حدّ در حال حمل نيست. اين تفصيل درباره ى حدّ رجم جا ندارد؛

زيرا، با اجراى آن، مادر و فرزند هر دو از بين مى روند.

اجراى حدّ رجم و تازيانه پس از خروج از نفاس مشروط است به اين كه در حدّ رجم، زنى براى شير دادن بچّه كم و يا نامناسب نشود؛ وگرنه با عدم كافل و يا تأثير گذاشتن بر شير مادر، حدّ جارى نمى شود.

در صورتى كه فردى پيدا شود و روضاع و كفالت بچّه را متقبّل شود، بر آن زانيه حدّ مى زنند؛ به شرط اين كه براى ولد با اجراى حدّ بر مادرش، خوفى و مسأله اى پيدا نشود.

دليل عدم جريان حدّ بر حامل

اسلام در مسأله ى اجراى حدّ كمال اهميّت را داده است؛ به گونه اى كه در باب حدود تأخير و مهلت يك ساعت- (مقصود از ساعت در روايات همان لحظه است)- را جايز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 486

ندانسته است. با وجود اين، چرا بر زن آبستن نبايد حدّى اقامه شود؛ به خصوص اگر حمل او از زنا باشد؟

دليل اين مطلب علاوه بر اتّفاق فقها در اين حكم و فتوا، روايات است:

1- محمّد بن محمّد المفيد في (الإرشاد) عن أمير المؤمنين عليه السلام أنّه قال لعمر وقد اتي بحامل قد زنت فأمر برجمها، فقال له عليّ عليه السلام: هب لك سبيل عليها، أيّ سبيل لك على ما في بطنها واللَّه يقول: وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى؟ فقال عمر: لا عشت لمعظلة لا يكون لها أبو الحسن، ثمّ قال: فما أصنع بها يا أبا الحسن؟ قال: احتط عليها حتّى تلد، فإذا ولدت ووجدت لولدها من يكفله فأقم الحدّ عليها.[834]

فقه الحديث: اين روايت مرسله را شيخ مفيد رحمه الله در كتاب ارشاد نقل كرده است؛ ليكن از آن مرسلاتى نيست كه

به منزله ى مسند تلقّى شود؛ امّا اصحاب به آن استناد كرده و بر طبق آن فتوا داده اند. اين استناد قوم، ضعف سند آن را جبران مى كند.

مضمون حديث: زن حامله اى را كه مرتكب زناى احصانى شده بود، نزد عمر آوردند؛ عمر دستور داد او را رجم كنند. اميرمؤمنان عليه السلام به او فرمود: درست است كه تو بر اين زن حاكميّت و سبيلى دارى و از نظر تو محكوم است؛ امّا بر آن بچّه اى كه در شكم دارد، چه حاكميّتى دارى و او چه محكوميّتى دارد؟ در حالى كه خداوند مى فرمايد: هيچ شخصى نمى تواند وزر ديگرى را تحمّل كند و به گردن بگيرد.

عمر گفت: زنده نباشم و مشكلى پيش آيد كه ابوالحسن براى گشودن آن نباشد.

آن گاه گفت: پس با اين زن حامله ى محكوم به رجم چه كنم؟

اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: از اين زن مراقبت كن و در اختيار و تحت نظرت باشد تا زايمان كند؛ در آن صورت، اگر كسى پيدا شد تا از فرزند او محافظت كند، مى توانى حدّ را بر او جارى كنى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 487

استدلال امام عليه السلام به آيه ى شريفه براى ما راهى باز كرد، كه بتوانيم به آن تمسّك كرده، استدلال كنيم؛ و مناقشه ى در سند روايت به عنوان ارسال ضررى نمى زند.

با توجّه به مفاد آيه ى وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى[835] مى گوييم: حمل هر چند از زنا باشد، از او كه جرم و گناهى صادر نشده است؛ پس به چه مناسبت بايد مسأله ى ضرر حدّ را تحمل كند.

دلالت اين روايت بر تأخير حدّ رجم تمام است؛ امّا بر تأخير تازيانه نيز مى توان از روايت، همان

تفصيلى كه در تحرير الوسيله آمده بود، استفاده كنيم؛ به اين بيان: اگر با اجراى تازيانه ضررى متوجّه حمل نمى شود، اشكالى در جريان آن نيست اگر سبب ضرر بر ولد مى شود، مفاد آيه شامل آن شده و مانع اجراى حدّ مى گردد.

دليل تأخير حدّ تا خروج از نفاس
اشاره

زنى كه در حال نفاس به سر مى برد، در يك حالت مرض و كسالت و ناتوانى است و شايد ناراحتى او از يك مريض معمولى به مراتب بيشتر باشد، دليل تأخير حدّ به جهت ملاحظه ى حال زن، روايتى است كه در سنن بيهقى نقل شده است:

روي عن عليّ عليه السلام قال: إنّ أمة لرسول اللَّه زنت فأمرني أن أجلدها فإذا هي حديث بنفاس فخشيت إن أجلدها فأقتلها، فذكرت ذلك للنبيّ، فقال: دعها حتّى ينقطع دمها ثمّ أقم عليها الحدّ.[836]

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله كنيزى داشت كه مرتكب زنا شده بود، به من دستور داد او را تازيانه بزنم؛ وقتى خواستم حدّ را بر او جارى كنم، تازه نفاس شده بود، ترسيدم اگر تازيانه اش بزنم خودش از بين برود. به پيامبر صلى الله عليه و آله مطلب را گفتم. فرمود: او را رها كن تا از خون پاك شود، آن گاه حدّ را بر او اقامه كن.

دلالت اين روايت بر تأخير حدّ به لحاظ حال زن تمام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 488

امّا دليل تأخير حدّ به لحاظ فرزند، رواياتى است كه موضوع آن ها تأخير حدّ تا پايان شيرخوارگى است كه در آينده به آن ها اشاره مى كنيم.

البتّه تفصيلى كه درباره ى تازيانه گفتيم، در اين مورد نيز مى آيد؛ يعنى اگر اين جلد سبب اضرار به ولد مى شود، اجراى

آن جايز نيست؛ امّا اگر خوفى بر بچّه نباشد، اشكالى در اقامه ى آن نيست.

نقدى بر عبارت تحرير الوسيله

در عبارت تحرير الوسيله- «لايقام الحدّ رجماً ولا جلداً على الحامل ولو كان حمله من الزنا حتّى تضع حملها وتخرج من نفاسها»- دو اشكال به نظر مى رسد:

اشكال اوّل: مستفاد از عبارت اين است كه هر چند حدّ زن حامل، رجم باشد، امّا تا از نفاس خارج نشود، نمى توان بر او اقامه ى حدّ كرد؛ خواه فرزندش زنده باشد يا مرده. البته به دنبال اين مطلب قيد: «إن خيف في الجلد الضرر على ولدها» را آورده كه مربوط به رجم نيست.

مرحوم محقّق در شرايع نيز فرموده: «لايقام الحدّ على الحامل حتّى تضع وتخرج من نفاسها»[837]؛ لكن ايشان قيدى كه در تحرير آمده است را مطرح نكرده اند.

آيا اين مطلب تمام است؟ زنى زناى محصنه انجام داده، آبستن از راه حلال يا حرام بوده، اكنون وضع حمل كرده و فرزندش مرده است، به چه دليل بايد صبر كنيم تا ايّام نفاس او تمام شود و پس از آن، او را رجم كنيم؟ به خصوص با توجّه به اين مسأله كه در آينده مطرح خواهد شد: اگر حدّ مريضى يا زن مستحاضه اى رجم باشد، بايد حدّ فوراً اجرا شود، نه اين كه صبر كنند تا صحّت و سلامتى خود را به دست آورده و آن گاه رجم گردد؛ بر خلاف آن چه امروز متداول است كه مريض را معالجه كرده تا بهبودى حاصل شود، سپس او را اعدام مى كنند. اين يك عمل غير عقلايى است؛ اگر مقصود شما اين است كه فرد مجرم بايد از صفحه ى وجود محو شود، به چه مناسبتى بايد او را چاق و چلّه كرده، آن

گاه اعدام كنيد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 489

معناى رجم اين است كه زانى محصن بايد از بين برود؛ لذا، نفاس هرچند كسالت هم به حساب بيايد، با انتفاى ولد، روى اين قاعده بايد در همان حالت او را رجم كرد. كسالت بودن نفاس در حدّ تازيانه نقش دارد، نه در رجم.

رواياتى كه در اين باره در كتاب مستدرك الوسائل آمده است، هيچ كدام سند معتبرى ندارد تا به آن ها استناد شود.

وبهذا الإسناد: أنّ عليّاً عليه السلام قال: ليس على الحائض حدّ حتّى تطهر ولا على المستحاضة حدّ حتّى تطهر.[838]

فقه الحديث: ظاهر روايات اين باب، عدم اقامه ى حدّ بر حامل تا زمان خروج از حالت نفاس است.

اطلاق اين روايات معلوم نيست مفتى به باشد؛ شاهدش كلام صاحب جواهر رحمه الله است كه فرموده: «لو مات الولد حين وضعه رجمت»[839]. ايشان به طور قاطع حكم مى كند اگر ولد در هنگام زايمان بميرد، زن را بلافاصله رجم مى كنيم؛ و هيچ تصريحى به وجود مخالف نكرده است.

اشكال دوم: قيد «إن خيف في الجلد الضرر على ولدها» مقيّد كردن تازيانه به اضرار بر ولد وجهى ندارد؛ زيرا، چه بسا تازيانه بر خود زن ضرر داشته باشد و ولدى هم وجود نداشته باشد، باز حقّ اجراى حدّ نيست.

دليل تأخير حدّ رجم تا پايان رضاع

اگر پس از زايمان، براى بچّه شيردهى نباشد، در صورتى حدّ رجم بر زن اقامه مى شود كه دو سال كامل بچّه را شير بدهد؛ و اگر حدّ او تازيانه است، و اقامه ى آن سبب توجّه ضرر و لطمه اى بر فرزند و شير او مى شود، بايد اقامه ى حدّ را به تأخير انداخت؛ و اگر اجراى تازيانه قبل از شيردهى كامل مشكل ساز

نباشد، بايد حدّ اجرا شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 490

دليل اين مطلب روايت زير است:

وعنه، عن أحمد بن الحسن، عن عمرو بن سعيد، عن مصدّق بن صدقة، عن عمّار الساباطي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن محصنة زنت وهي حبلى، قال: تقرّ حتّى تضع ما في بطنها وترضع ولدها ثم ترجم.[840] فقه الحديث: در اين موثّقه، عمّار ساباطى از امام صادق عليه السلام از زن محصنى مى پرسد كه زنا داده در حالى كه آبستن است. امام عليه السلام فرمود: او را نگاه مى دارند تا زايمان كرده، بچّه اش را شير دهد؛ سپس او را رجم مى كنند.

متفاهم عرفى از «ترضع ولدها» چيست؟ آيا مراد، دو سالِ كامل شير دادن است و يا همان شير لِبّا (آغوز) يعنى اوّلين شيرى كه مادر به بچّه مى دهد و گفته اند: در حيات ولد نقش دارد، مقصود است؟

احتمال دوم بر خلاف متفاهم عرفى است؛ ظاهر اين عبارت، شير دادن به مقدار متعارف است تا زمانى كه بچّه را از شير بگيرند. لذا، دلالت روايت و سند آن تمام است.

دو روايت ديگر در مجامع روايى اهل سنّت رسيده كه به عنوان مؤيّد، آن ها را مطرح مى كنيم.

1- أنّه صلى الله عليه و آله قال لها: حتّى تضعي ما في بطنك، فلمّا ولدت قال: اذهبي فأرضعيه حتّى تفطميه.[841] 2- وفي آخر أنّها لمّا ولدته قال: إذن لا نرجمها وندع ولدها صغيراً ليس له من يرضعه، فقام رجل من الأنصار فقال: إليّ رضاعه يا نبيّ اللَّه فرجمها.[842]

فقه الحديث: زانيه اى را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آوردند، فرمود: تو را رجم نمى كنيم تا زايمان كنى. زمانى كه وضع حمل كرد،

فرمود: برو فرزندت را شير بده تا او را از شير بگيرى و فطام حاصل شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 491

در روايت ديگر: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به زانيه ى محكوم به رجم فرمود: الآن- (پس از وضع حمل آمده بود)- ما تو را رجم نمى كنيم و فرزند صغيرت را بدون مرضعه رها كنيم.

مردى از انصار گفت: من متصدى و عهده دار رضاع او مى شوم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به رجم آن زن داد.

از اين روايات استفاده مى شود اگر متكفّلى پيدا نشود كه مسأله ى رضاع را به عهده بگيرد، به گونه اى كه با رجم زن، بچّه بدون شيردهنده باقى بماند، حدّ رجم اجرا نمى شود.

روايتى كه از ارشاد مفيد خوانده شد نيز بر اين مطلب دلالت داشت: «فإذا ولدت، ووجدت لولدها من يكفّله فأقم الحدّ عليها»[843]؛ اميرمؤمنان عليه السلام اقامه ى حدّ را بر دو مطلب متوقّف كرد: يكى وضع حمل و ديگرى وجود كافل.

بيان روايت معارض

وبإسناده عن يونس بن يعقوب، عن أبي مريم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: أتت امرأة أمير المؤمنين عليه السلام فقالت إنّي قد فجرت، فأعرض بوجهه عنها فتحوّلت حتّى استقبلت وجهه، فقالت: إنّي قد فجرت، فأعرض عنها ثمّ استقبلته فقالت: إنّي قد فجرت، فأعرض عنها، ثمّ استقبلته فقالت: إنّي فجرت، فأمر بها فحبست وكانت حاملًا، فتربّص بها حتّى وضعت، ثمّ أمر بها بعد ذلك فحفر لها حفيرة في الرحبة وحاط عليها ثوباً جديداً وأدخلها الحفيرة إلى الحقو وموضع الثديين وأغلق باب الرحبة ورماها بحجر وقال: بسم اللَّه اللّهمّ على تصديق كتابك وسنّة نبيّك، ثمّ أمر قنبر فرماها بحجر، ثمّ قال: يا قنبر ائذن

لأصحاب محمّد، فدخلوا فرموها بحجر حجر ثمّ قاموا لا يدرون أيعيدون حجارتهم أو يرمون بحجارة غيرها وبها رمق، فقالوا: يا قنبر أخبره أنّا قد رمينا بحجارتنا وبها رمق كيف نصنع؟ فقال: عودوا في حجارتكم فعادوا حتّى قضت، فقالوا له: قد ماتت، فكيف نصنع بها؟ قال: ادفعوها إلى أوليائها ومروهم أن يصنعوا بها كما يصنعون

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 492

بموتاهم.[844]

فقه الحديث: ابومريم از امام باقر عليه السلام نقل مى كند: زنى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمده به زنا اعتراف كرد. آن حضرت از او صورت برگردانيد. زن مقابل او آمده، دوباره اعتراف كرده و امام عليه السلام از او صورت برگردانيد؛ او اعتراف و اقرار خود را تكرار كرد تا چهار مرتبه كامل شد.

اميرمؤمنان عليه السلام دستور داد او را زندانى كنند و انتظار كشيد تا وضع حمل كند؛ سپس دستور داد گودالى در رحبه ى كوفه كنده و مقدّمات رجم او را فراهم آوردند و او را رجم كردند.

اين روايت هيچ دلالتى بر تأخير حدّ تا پايان رضاع ندارد؛ بلكه پس از وضع حمل فرمان به رجم داده است.

در توجيه اين روايت، چاره اى نيست از اين كه به قرينه ى روايات ديگر بگوييم: كافلى براى طفل او پيدا شده تا بچّه را از نظر شيردهى اداره و نگهدارى كند؛ از اين رو، حضرت به رجم دستور داده است؛ يا اين روايت، حكمى در يك واقعه ى خصوصى بوده است، و ما توجيه آن را نمى دانيم. به هر حال، روايت ابومريم نمى تواند در برابر آن روايات نقشى داشته و سبب تزلزل ما شود تا به رجم و اعدام مادر حكم كنيم، هر چند بچّه بدون سرپرست باقى

بماند.

دليل تأخير حدّ تازيانه تا پايان دوران شيردهى

مطالبى كه تاكنون به عنوان دليل بر تأخير حدّ گفتيم، مربوط به حدّ رجم بوده، و روايات بر آن تصريح داشت؛ امّا در مورد تازيانه هيچ روايتى نداريم؛ لذا، بايد حكم آن را از روى قاعده بدست آوريم. آيه ى شريفه ى وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى[845] بر اين مطلب دلالت دارد؛ زيرا، اگر اجراى تازيانه ضربه اى به شيردهى يا شير بچّه وارد نمى كند، وجهى براى تأخير حدّ نيست؛ امّا اگر در كيفيّت شيردهى تأثير دارد، به مقتضاى آيه، تازيانه را بايد تأخير انداخت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 493

حكم حدّ با وجود سرپرست

اگر سرپرست و كافلى براى طفل پيدا شود، امام راحل رحمه الله مى فرمايند: به شرط عدم خوف بر ولد، واجب است حدّ بر زن اجرا شود.

توضيح مطلب: چه بسا در روزهاى اوّل براى كودك سرپرستى پيدا نشود، بلكه پس از گذشت مدّتى طولانى مانند يك سال يا بيشتر، شخصى حاضر نشود سرپرستى بچّه را عهده دار شود؛ در اين مدّت، بچّه با مادر انس گرفته و فقدان مادر براى او خطرناك است.

در اين صورت نيز نمى توان حدّ را اقامه كرد.

آيا اين مطلب تمام است؟ رواياتى كه بر كافل دلالت دارد، يكى روايت ارشاد[846] بود كه مفاد آن كفايت كافل است؛ ولزومى در شير دادن مادر پس از پيدا شدن كافل نيست.

روايت ديگر، روايت مفصّلى است كه در سابق به آن اشاره كرديم و مفاد آن، آمدن زنى آبستن به خدمت امير مؤمنان عليه السلام و اعتراف او به زنا بود. اميرمؤمنان عليه السلام از او پرسيدند: آيا شوهر داشتى و او حاضر بود يا نه؟ زن گفت: آرى. فرمود: برو تا وضع حمل كنى، آن گاه براى

تطهير بيا. آن زن رفت، و پس از وضع حمل آمد و همان سؤال ها را تكرار كرد.

امام عليه السلام به او فرمود: برو دو سال كامل او را شير بده. او پس از دو سال آمد و اقرار كرد؛ اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: برو بچّه را كفالت و سرپرستى كن تا عاقل شود؛ در خوردن و آشاميدن، و از بلندى نيفتد و در چاه سقوط نكند. آن زن در بازگشت با عمرو بن حريث مواجه شد، و او متعهّد شد كفالت بچّه را به عهده بگيرد؛ و سرانجام پس از تكرار اقرار در مرتبه ى چهارم، بر او حدّ را جارى كرد.[847] در اين روايت، مسأله ى شيردهى و تكفّل بعد از آن، قبل از تماميّت اقرارها و ثبوت حدّ بوده است؛ و نظر امام عليه السلام اين بوده كه اقرارها تكميل نشود، تا در حقّ اين زن محكوميّت محقّق نشود. اين ها ربطى به بحث ما ندارد و نمى توان به اين مطلب ملتزم شد كه حدّ را به اندازه اى تأخير بيندازيم كه اين بچّه بزرگ شود و به حدّ رشد و تميز برسد تا از بامى نيفتد و به چاه سقوط نكند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 494

[حكم التأخير أو التعجيل في الحدود]

[مسألة 9- يجب الحدّ على المريض ونحوه كصاحب القروح والمستحاضة إذا كان رجماً أو قتلًا ولا يجلد أحدهم إذا لم يجب القتل أو الرجم خوفاً من السراية وينتظر البرء.

ولو لم يتوقّع البرء أو رأى الحاكم المصلحة في التعجيل ضربهم بالضغث المشتمل على العدد من سياط أو شماريخ ونحوهما. ولا يعتبر وصول كلّ سوط أو شمراخ إلى جسده، فيكفي التأثير بالاجتماع وصدق مسمّى

الضرب بالشماريخ مجتمعاً.

ولو برء قبل الضرب بالضغث حُدّ كالصحيح. وأمّا لو برء بعده لم يعد.

ولا يؤخّر حدّ الحائض، والأحوط التأخير في النفساء.]

موارد تأخير و تعجيل در اجراى حدّ

اشاره

اين مسأله مشتمل بر چهار فرع است:

الف: اگر حدّ مجرم قتل و يا رجم باشد، همان گونه كه بر فرد سالم اين حدود اجرا مى شود، نسبت به مجرم مريض و يا مجروح و زن مستحاضه نيز اقامه مى شود؛ اگر غير رجم و قتل باشد- يعنى اگر آن حدّ تازيانه بود- دست نگاه داشته و به انتظار سلامت او مى نشينند؛ مبادا اجراى حدّ سبب سرايت مرض به اعضاى ديگر شود؛ و پس از بهبودى، به او تازيانه مى زنند.

ب: اگر كسالت مجرم به گونه اى است كه انتظار بهبودى و شفاى او نمى رود و تا آخر عمرش بايد با آن دست و پنجه نرم كند، مانند سرطان در زمان ما و مرض سل در عصر صاحب جواهر رحمه الله كه قابل معالجه نبوده، و يا حاكم مصلحت را در تعجيل اجراى حدّ مى بيند، هر چند اميد بهبودى مريض هست؛ در اين صورت يك دسته و قبضه ى صدتايى از تازيانه و يا شاخه ى خرما و يا درختان ديگر به هم بسته، يك بار بر او مى زنيم؛ اگر حدّ مجرم صد تازيانه است. و اگر كمتر باشد، به اندازه ى حدّ او تازيانه و يا غير آن بر مى داريم.

- ضغث يعنى قبضه، دسته و شمراخ شاخه ى خرما است-. در ضربِ قبضه ى صدتايى و يا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 495

كمتر، لازم نيست همه ى آن ها با بدن مجرم برخورد و تماس داشته باشد، بلكه همين مقدار كه ضرب اين مجموعه بر بدن او صادق آيد، كافى است.

ج: اگر مريض

قبل از اجراى چنين حدّى بهبودى يافت، در اين حال، بر او مانند افراد سالم حدّ اجرا مى شود؛ يعنى صد تازيانه و يا كمتر، به هر مقدارى كه متناسب با گناه او است، به او زده مى شود؛ امّا اگر شفا يافتن او پس از اقامه ى حدّ بود، بار ديگر حدّ به او نمى زنند. اين مسأله به نماز و عبادتى شبيه است كه پس از انجام آن، بار ديگر با حصول شرايط اعاده ندارد.

د: حدّ زن حائض را به جهت حيضش نمى اندازند، ولى احتياط لزومى در تأخير حدّ زن نفسا است.

فرع اوّل: عدم جواز تأخير حدّ مريض در رجم و قتل

اگر حدّ مريض، يا مجروح و يا زن مستحاضه قتل بود، مانند اين كه با محارم خود زنا كرده، يا بايد رجم شود مثل اين كه زناى احصانى از او سر زنده باشد، اين مرض، يا جراحت و استحاضه سبب تأخير حدّ نمى گردد؛ زيرا، معناى قتل و رجم در حقّ آن فرد نابود كردن اوست؛ يعنى: اين موجود بايد از بين برود و باقى نماند. از طرفى هم در روايات، تعابيرى در اين زمينه داريم:

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بنان بن محمّد، عن أبيه، عن ابن المغيرة، عن السكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام في حديث، قال: ليس في الحدود نظر ساعة.[848]

فقه الحديث: در باب حدود حتّى يك لحظه مهلت داده نشده است.

با توجّه به اين دو مطلب، به چه مناسبت بايد انتظار كشيد تا مريض بهبودى يافته، يا جراحات وى خوب شود و يا ايّام استحاضه ى زن سپرى گردد، سپس بر او حدّ را اقامه كنيم؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 496

وجهى براى تأخير

تصوّر نمى شود. چه بسا مقتضاى منطق هم تعجيل در اجراى حدّ باشد؛ زيرا، كسى را كه مى خواهند اعدام كنند، براى چه، مخارج سنگينى را متحمّل شوند، تا شفا يافته و سالم گردد، آن گاه او را نابود كنند. لذا، على القاعده چنين فردى را بايد در همين حالت كشت.

در مقابل اين قاعده، روايتى است كه- در آينده متعرّض آن مى شويم و- مربوط به استحاضه است. كلامى نيز از شهيد ثانى رحمه الله در مسالك وجود دارد كه ما آن را توضيح مى دهيم.

يكى از مطالبى كه در باب رجم مطرح مى شود، اين است كه اگر زانى از گودال و حفيره اى كه براى رجم او تهيّه شده است، فرار كند، در صورتى كه جرم او به اقرار ثابت شده باشد، به او كارى ندارند؛ امّا اگر زناى او به بيّنه اثبات شده باشد، او را گرفته به همان محلّ مى برند و رجم را ادامه مى دهند.

شهيد ثانى رحمه الله مى فرمايد: اگر گناه مريضى را كه مى خواهيد رجم كنيد، با اقرار ثابت شده باشد، او را به حفيره برديد و سنگسار كرديد، چه بسا به واسطه ى مرض قدرت بر فرار نداشته باشد. اگر بگويى: حقّ فرار ندارد. اين گفته، بر خلاف حقّى است كه شارع به او عطا كرده است؛ لذا، بايد حدّ را تأخير انداخته و او را سنگسار نكنند تا سالم گردد و قدرت فرار پيدا كند.[849] صاحب جواهر رحمه الله در نقد كلام شهيد ثانى رحمه الله به كلمه ى «وفيه ما لا يخفى»[850] اكتفا كرده است.

ممكن است نظر ايشان به اين مطلب باشد كه ملازمه اى بين حقّ فرار دادن از سوى شارع و آماده كردن امكانات فرار نباشد؛

يعنى صحيح است كه شارع به او حقّ فرار داده است، ولى معناى آن، آماده كرن امكانات براى فرار او نيست. اگر او نمى تواند فرار كند، ربطى به شارع ندارد؛ اگر زانى به علّتى غير از كسالت و مرض نتواند فرار كند، مثل اين كه فرد چاق و بدون تحرّكى باشد، آيا شارعى كه به او حقّ فرار داده است، بايد براى او وسائل فرار را نيز تهيّه كند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 497

از بيانات گذشته معلوم شد، نسبت به مريض و صاحب قروح و مستحاضه غير از حائض و نفسا- كه حكمشان را در فرع آخر مى گوييم- نبايد در حدّ رجم و قتل تأخير كرد؛ حتّى اگر در مورد آن ها تازيانه نيز مطرح باشد، مانند پيرمرد و پيرزنى كه حدّشان رجم و تازيانه است؛ ابتدا آن ها را تازيانه زده، آن گاه رجم مى كنيم؛ هر چند مريض و يا صاحب قروح باشند.

فرع دوم: جواز تأخير حدّ جلد در مريض و مستحاضه

اين فرع در جايى مطرح است كه فقط حدّ او تازيانه باشد. از اين رو، امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرمود: «ولا يجلد أحدهم إذا لم يجب القتل أو الرجم» تا مواردى كه ثبوت تازيانه همراه با قتل و رجم مطرح است را خارج كند؛ زيرا، در آن موارد، تأخير جايز نيست.

دليل بر اين فتوا- عدم جواز اقامه ى حدّ بر مريض و صاحب قروح و زن مستحاضه- رواياتى است كه در اين زمينه رسيده اند؛ بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن أبي همام، عن محمّد بن سعيد، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل أصاب

حدّاً وبه قروح في جسده كثيرة، فقال أمير المؤمنين عليه السلام: أقرّوه حتّى تبرأ لا تنكؤها عليه فتقتلوه.[851]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره، سكونى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

مردى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند كه بايد بر او حدّ جارى مى شد؛ در حالى كه بدنش زخم هاى فراوانى داشت.

امام على عليه السلام فرمود: او را تحت نظر نگاه داريد تا بهبودى يابد؛ زخم هاى او را باز نكنيد- (نَكَأ به معناى منفجر شدن و سر باز كردن زخم قبل از زمان طبيعى آن است)- زيرا، اين كار سبب قتل او مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 498

هرچند جمود بر ظاهر لفظ اقتضا مى كند كه به دنبال اجراى حدّ تازيانه مرگ باشد، امّا به نظر عرف «لاتنكؤها عليه فتقتلوه»، يعنى: ترس از قتل و موت وجود دارد؛ و در معرض مرگ قرار مى گيرد؛ لذا، لازم نيست حتماً علم به تحقّق موت به دنبال اجراى حدّ داشته باشيم؛ بلكه همين مقدار كه خوف مرگ را بدهيم، كافى است.

2- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمون، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن الأصمّ، عن مسمع بن عبدالملك، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّ أمير المؤمنين عليه السلام اتي برجل أصاب حدّاً وبه قروح ومرض وأشباه ذلك، فقال أمير المؤمنين عليه السلام: أخّروه حتّى تبرأ لا تنكؤ قروحه عليه، فيموت ولكن إذا برأ حدّدناه.[852]

فقه الحديث: به نظر ما، اين روايت، همان روايت قبل است؛ منتهى راوى ديگرى آن را نقل و بعضى از عباراتش عوض شده است؛ وگرنه داستان همان است.

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد

اميرمؤمنان عليه السلام آوردند كه بايد بر او حدّ اقامه مى شد؛ ودر بدن او زخم، مرض و مانند آن بود. حضرت امير عليه السلام فرمود: حدّ او را تأخير بيندازيد تا بهبود يابد. نبايد كارى كرد كه پوست زخم هاى او برود و قروح او منفجر گردد؛ و در نتيجه، مرد در اثر اجراى حدّ بميرد. هنگامى كه خوب شد، حدّ الهى را درباره اش اجرا مى كنيم.

اين دو روايت در باب تازيانه است؛ زيرا، مى فرمايد: اگر به او حدّ بزنيم، زخم هايش باز شده، و امكان مرگ او هست. امّا روايتى كه در باب مستحاضه رسيده اطلاق دارد:

3- وعنه، عن أبيه، عن النوفلي، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

لا يقام الحدّ على المستحاضة حتّى ينقطع الدم عنها.[853] فقه الحديث: اين روايت به طور كلّى مى گويد: حدّ بر زن مستحاضه اجرا نمى شود، تا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 499

خون او منقطع گردد. اطلاق روايت، هم شامل رجم و هم شامل تازيانه مى شود.

اگر گفته شود: به اطلاق آن تمسّك كرده و حتّى در مورد رجم نيز فتوا به تأخير مى دهيم. در جواب مى گوييم: آن چه سبب تضعيف اين اطلاق مى شود، عدم فتواى هيچ يك از اصحاب به تأخير رجم درباره ى زن مستحاضه است؛ بلكه بر عكس، به طور صريح فتوا داده اند كه زن مستحاضه را بدون تأخير رجم مى كنند. بنابراين، نمى توان به اين اطلاق چنگ زد. بايد روايت را به مورد تازيانه منحصر كنيم.

مستفاد از دو روايت اوّل، لزومِ تأخير حدّ درباره ى مريضى بود كه اجراى حدّ در حقّ او خوف قتل و مرگ را به همراه دارد؛ امّا اگر يقين داريم اقامه ى حدّ به اين جا

منتهى نمى شود، ولى سبب شدّت مرض و يا طولانى شدن آن مى گردد، وظيفه چيست؟

در تحرير الوسيله آمده: «لا يجلد أحدهم إذا لم يجب القتل والرجم خوفاً من السراية»، يعنى اگر قتل و رجم واجب نباشد، به مريض و صاحب قروح و مستحاضه تازيانه نمى زنيم؛ به خاطر ترس از سرايت. ليكن در روايت چنين مطلبى نيست، و بلكه آمده بود:

«لا تنكؤها عليه فتقتلوه»[854] و «لا تنكؤ قروحه عليه فيموت»[855] كه با استفاده از فهم عرف، قتل و مرگ را به خوف از آن دو معنا كرديم. امّا روايت، نسبت به سرايت و شدّت مرض، تصريحى ندارد، پس چگونه حكم كنيم؟

از تناسب حكم و موضوع استفاده مى شود شخصى كه مرتكب كار حرام شده، عقوبت او فقط تازيانه است؛ يعنى در رابطه ى با اين گناه بايد اين مقدار كيفر شود و زجر ببيند، نه بيش از آن. امّا اگر به واسطه ى اجراى حدّ بر مريض، مرض و كسالت يك ماهه ى او به يك بيمارى پنج ساله مبدّل شود، به چه حسابى چنين كسالتى را به او تحميل كنيم و به گردنش بگذاريم؟

اجراى حدّ بر چنين فردى، در حقيقت، وارد نمودن دو عقوبت بر او است كه دليل ندارد؛ لذا هر چند روايت مسأله ى خوف موت را مطرح كرده، ليكن مى توان گفت: فقط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 500

منحصر به مرگ نيست؛ بلكه شامل ترس هر چيزى مى گردد كه به سبب تازيانه پيدا شود؛ خواه مرگ باشد، يا سرايت و شدّت مرض و مانند آن. و اصلًا در كلمات فقها كلمه ى مرگ وقتل نيست؛ بلكه «خوفاً من السراية» و مانند آن مطرح است.

فرع دوم: كيفيّت اجراى حدّ تعجيلى بر مريض
اشاره

اگر مجرم مبتلا به

مرضى است كه اميد بهبودى آن نمى رود، مانند سرطان در اين زمان و يا سل در زمان هاى گذشته، و يا حاكم مصلحت را در تعجيل حدّ مى بيند هرچند كسالت مريض به گونه اى باشد كه با گذشت زمان برطرف شود، مى فرمايند: «ضربهم بالضغث»؛ يعنى به يك دسته و قبضه اى كه مشتمل بر عدد حدّ (صد تازيانه و يا صد شاخه ى درخت خرما و يا هر درخت ديگرى) باشد، يك مرتبه بر آن زن مستحاضه، يا فرد مريض و يا صاحب قروح مى زنند. لازم نيست هر صد تازيانه يا شاخه ى درخت با بدن او تماس پيدا كند، همين كه با چنين مجموعه اى ضرب واقع شود، كافى است.

دليل بر اين مطلب، رواياتى است كه در اين مورد رسيده است؛ كه البته بايد دلالت آن ها و كيفيّت جمع بين اين دسته از روايات و رواياتى كه به تأخير حدّ تا بهبودى حكم مى كرد، ملاحظه شود.

1- وعن عليّ، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن أبان بن عثمان، عن أبي العباس، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اتي رسول اللَّه صلى الله عليه و آله برجل دميم قصير قد سقى بطنه وقد درّت عروق بطنه، قد فجر بامرأة.

فقالت المرأة: ما علمت به إلّاوقد دخل عليّ، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أزنيت؟

فقال له: نعم، ولم يكن احصن؛ فصعد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بصره و خفضه ثمّ دعا بعذق فعدّه مائة، ثمّ ضربه بشماريخه.[856]

فقه الحديث: در اين صحيحه ابو العباس مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: مرد زناكار كوتاه قدّى را نزد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله آوردند كه خون ريزى داشت، شكمش آب آورده و

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 501

رگ هاى خونى شكمش باز شده و از او خون مى چكيد.

زنى كه مفعول واقع شده بود، گفت: آن مقدار كه مى دانم، ورود او بر من است؛- (كنايه از اين كه با من دخول كرده و زنا محقّق شده)- پيامبر صلى الله عليه و آله از آن مرد پرسيد: آيا زنا كردى؟

گفت: آرى- فرد مريض محصن نبود-.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چشمان خود را بالا برده و بعد نظرش را به پايين انداخته، سپس فرمان داد: شاخه ى درخت خرمايى را بياورند، آن را به صد جزء تقسيم كرد و با شاخه هاى آن بر مرد زانى زد.

اين روايت را بايد بر موردى حمل كنيم كه زناى فرد ثابت شده و از اين جهت مشكلى نداشته است.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن سهل بن زياد، وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن الحسن، عن زرعة عن سماعة، عن أبي عبداللَّه، عن أبيه عن آبائه عليهم السلام عن النبي صلى الله عليه و آله، أنّه اتي برجل كبير البطن قد أصاب محرّماً، فدعا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بعرجون فيه مائة شمراخ، فضربه مرّة واحدة، فكان الحدّ.[857]

فقه الحديث: سماعه مى گويد: امام صادق عليه السلام از پدران بزرگوارش نقل فرمود: مردى را نزد رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آوردند كه به جهت كسالت، شكمش خيلى بزرگ شده بود؛ و وى مرتكب كار حرام (كنايه از زنا) شده بود.

رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد: عرجونى كه در آن صد شاخه بود، بياورند و با آن يك ضربه بر بدن آن مرد زد. حدّ او همين

مقدار بود.

3- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع، عن حنّان بن سدير، عن يحيى بن عباد المكّي، قال: قال لي سفيان الثوري: إنّى أرى لك من أبي عبداللَّه عليه السلام منزلة، فسله عن رجل زنى وهو مريض، إن اقيم عليه الحدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 502

مات [خافوا أن يموت] ما تقول فيه؟ فقال: هذه المسألة من تلقاء نفسك؟ أو قال لك إنسان أن تسألني عنها؟

فقلت: سفيان الثّوري سألني أن أسألك عنها.

فقال أبو عبداللَّه عليه السلام: إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله اتي برجل احتبين [احبن] مستسقى البطن، قد بدت عروق فخذيه وقد زنى بامرأة مريضة، فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بعذق فيه شمراخ، فضرب به الرّجل ضربة وضربت به المرأة ضربة ثمّ خلّى سبيلهما. ثمّ قرأ هذه الآية: وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بّهِ ى وَ لَاتَحْنَثْ[858].[859]

فقه الحديث: يحيى بن عباد مكّى مى گويد: سفيان ثورى به من گفت: تو در نزد امام صادق عليه السلام داراى مقام و منزلت هستى؛ به خدمت او رفته، و از او در مورد مريضى كه زنا كرده بود، سؤال كن كه اگر بر او حدّ جارى شود، مى ميرد؛ و يا مى ترسند بميرد. نظر شما درباره ى او چيست؟

يحيى بن عباد گويد: من شرفياب شده، و مسأله را سؤال كردم. امام عليه السلام فرمود: اين پرسش خودت هست و يا انسانى از تو خواسته سؤال كنى؟ گفتم: سفيان ثورى از من خواسته از شما بپرسم.

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و

آله آوردند كه شكمش ورم كرده و خيلى بزرگ شده و آب آورده بود، رگ هاى رانش واضح وآشكار گشته بود و با اين حال با زن مريضى زنا كرده بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد ساقه ى خرمايى كه در آن شاخه هاى فراوانى بود آوردند و يك مرتبه بر زن و يك مرتبه بر مرد زد و آنان را رها و آزاد كرد.

آن گاه امام صادق عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود:- (در جريان ايّوب پيامبر به او گفته شد:)- ضغثى بردار و با آن بر او بزن و قَسَمَت را نشكن.

4- عبداللَّه بن جعفر (قرب الإسناد) عن عبداللَّه بن الحسن، عن عليّ بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 503

جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر عليهما السلام، قال: إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله اتي بامرأة مريضة ورجل أجرب مريض قد بدت عروق فخذيه قد فجر بامرأة.

فقالت المرأة: يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أتيته فقلت له: أطعمني واسقفني، فقد جهدت، فقال: لاحتّى أفعل بك، ففعل، فجلده رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بغير بيّنة مائة شمراخ ضربة واحدة وخلّي سبيله، ولم يضرب المرأة.[860]

فقه الحديث: اين روايت نيز همان جريان را نقل كرده است؛ و بر اساس مبناى ما، اين ها چهار روايت نيستند. همه ى آن ها يك جريان را از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كنند.

منتهى عباراتشان كم و زياد دارد؛ و سه روايت از امام صادق عليه السلام و يكى هم از امام كاظم عليه السلام است.

كيفيّت جمع بين روايات

روايات گذشته دلالت داشتند كه حدّ به تأخير انداخته شود تا

مريضى بهبودى يابد؛ و بيان مى كردند: با جارى ساختن حدّ سبب انفجار قروح او نشويد، ممكن است اين كار مقدّمه ى مرگ زانى باشد.

ليكن اين دسته از احاديث مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله حدّ را تأخير نينداخته و در همان حال كسالت و مرضِ مجرم، حدّ را بر او جارى ساختند؛ ليكن با فرود آوردن ضربه اى مشتمل بر شمراخ و شاخه ى درخت چگونه بين اين دو طايفه از روايات جمع كنيم؟

راه اوّل: مورد روايات صاحب قروح جايى است كه اميد به بهبودى او داشته باشند؛ از اين رو، كلمه ى «تبرء» در آن ها به كار رفته است؛ امّا مورد روايات شمراخ جايى است كه رفع كسالت متوقّع نباشد. در زمان سابق كسى كه گرفتار استسقا و آب آوردن شكم مى شد، راه علاجى براى آن نمى دانستند، از اين رو، در چنين ناخوشى، اميد به سلامت و بهبودى مريض نداشته اند. لذا، رسول خدا صلى الله عليه و آله حدّ را در حقّ او اجرا كردند.

راه دوم: رسول خدا صلى الله عليه و آله مصلحتى در تعجيل حدّ مى ديدند، و به همين جهت، آن را اقامه كردند؛ ولى روايات قروح مربوط به صورتى است كه در تعجيل حدّ مصلحتى نباشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 504

اين دو راه براى جمع روايات، مقابل هم نبوده، و مى توان هر دو را وجه توجيه و حمل دانست؛ لذا، امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله مى فرمايد: «ولو لم يتوقّع البرء أو رأى الحاكم المصلحة في التعجيل ...» اگر انتظار بازيابى سلامت مجرم نمى رود و يا حاكم مصلحت را در تعجيل حدّ ديد، مجموعه اى مركب از صد شمراخ

خرما و يا غير آن تهيّه كنند و يك مرتبه به او بزنند.

كيفيّت ضرب شماريخ

نكته اى كه بايد به آن توجّه كرد، اين است كه بايستى عنوان «ضرب» صدق كند؛ پس، اگر آن قبضه را يك وجب بالا بياورد و بر بدن زانى بزند، عنوان «ضرب» صادق نيست.

به عبارت روشن تر، اگر با يك تازيانه، يا يك شاخته بر بدن مجرم زده شود، هر چند كه از فاصله كم باشد، عنوان «ضرب» محقّق مى گردد؛ امّا اگر مجموعه و قبضه شد، بايد به اندازه اى بين بدن زانى و قبضه فاصله باشد كه «ضرب» صدق كند؛ بنابراين، مجرّد اتّصال و برخورد با بدن، كافى نيست. آيه ى شريفه مى فرمايد: وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بّهِ[861].

نكته ى مهم ديگر، آن كه در تحقّق ضرب لازم نيست تك تك تازيانه ها، يا شماريخ و شاخه ها با بدن زانى برخورد كند، چنين برخوردى به طور معمول محال است؛ زيرا، هنگامى كه يك قبضه ى صدتايى درست شود، تعدادى از تازيانه ها و يا شاخه ها در وسط و بالا قرار مى گيرد و فقط مقدارى كه در زير واقع مى شود با بدن زانى تماس پيدا كند. در نتيجه، مقدارى كه لازم است، اين است كه استناد ضرب به مجموعه باشد؛ يعنى با اين مجموعه، ضرب بر بدن مجرم محقّق گردد؛ و ناراحتى حاصل از ضرب مسبب از مجموعه و قبضه باشد.

ذكر چند فرع از صاحب جواهر رحمه الله

فرع اوّل: اگر امكان نداشت كه از صد تازيانه و يا شاخه، يك قبضه درست شود، آيا مى توان قبضه ى پنجاه تايى درست كرد و دوبار به بدن مجرم زد و يا با دو قبضه ى پنجاه تايى يك بار به مجرم زد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 505

روايات متضمّن مطلبى در اين باره نيست؛ و طبق قاعده اين مطلب مانعى ندارد.

فرع دوم: اگر

اقامه ى ده تازيانه بر مريض ضرر نداشته باشد، آيا مى توان به اين مقدار تازيانه زده و بقيّه را به صورت مجموعه و قبضه به مجرم زد؟ و اگر مريضى طاقت بيست تازيانه دارد، هشتاد تازيانه ى ديگر را با قبضه اى هشتاد تايى اقامه كرد؟

فرع سوم: اگر مريضى قدرت دارد كه روزى پنج و يا ده تازيانه به او زده شود، آيا اين گونه اجراى حدّ جايز است؛ و يا همين كه شخصى قدرت صد تازيانه را نداشت، مسأله «ضغث» مطرح مى شود و نبايد ملاحظه كنيم آيا طاقت بيست تازيانه را دارد يا نه، و تقسيم حدّ بر ايّام صحيح نيست؟[862] نظر برگزيده: ظاهر روايت به خصوص با عدم استفصالى كه در برخى از آن ها مطرح مى باشد، اين است كه نبايد چنين دقّت هايى صورت گيرد كه آيا قدرت تحمّل بيست تازيانه را دارد و يا مى توان حدّ را در روزهاى مختلف به او زد؟

كسى كه مصلحت در مورد او تعجيل حدّ است، و يا مريضى كه اميدى به رفع كسالتش نيست، صد تازيانه در حقّ او به صورت ديگر- يعنى به يك قبضه ى صد تايى- متحوّل مى شود؛ خواه قدرت بيست تازيانه را داشته باشد و يا نه. لذا، در دو فرع اخير اجراى حدّ به همان صورتى كه در روايات آمده، كفايت مى كند.

فرع سوم: حكم بازيافت سلامتى قبل از ضرب ضغث و بعد از آن

اگر خواستيم حدّ را با ضغث و قبضه اجرا كنيم، معلوم شد كسالت شخص مرتفع شده و به صحّت مبدّل گشته است، در اين صورت جاى اجراى حدّ ضغثى نيست. زيرا، از روايات استفاده مى شود بايد هنگام اجراى اين حدّ، عنوان مرض محفوظ باشد؛ و چنين فردى فاقد اين عنوان است.

اگر به خيال اين كه كسالت

قابل رفع نيست و با ضغث، حدّ را اقامه كرديم؛ امّا پس از گذشت چند روز تصادفاً مرض او برطرف گشت، آيا بايد حدّ معمولى در حقّ او اجرا گردد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 506

اجراى حدّ براى مرتبه ى دوم معنا ندارد؛ زيرا، در زمان اجراى حدّ، مجرم مريض بوده و حدّى كه شارع براى وى معيّن كرده بود، جارى شده است؛ دليلى نيز بر اجراى دوباره ى آن نداريم.

فرع چهارم: حكم حدّ زن حائض و نفساء

اگر حدّ حائض رجم باشد، بايد اجرا گردد؛ امّا اگر تازيانه باشد، صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: حيض كسالت نيست، بلكه چه بسا دليل بر صحّت وسلامتى زن باشد كه به طور طبيعى عادت مى شوند؛ لذا، وجهى براى تأخير حدّ در ايام حيض نيست.[863] نسبت به نفساء، امام راحل رحمه الله مى فرمايد: «والأحوط التأخير في النفساء» احتياط لزومى تأخير در حدّ زنى است كه زايمان كرده است. ظاهر عبارت ايشان، احتياط واجب در تأخير حدّ تازيانه و رجم، هر دو است.

منشأ اين احتياط، رواياتى است كه در مستدرك الوسائل، بحار الأنوار، عوالى اللئالى و قرب الإسناد نقل شده است. مضمون آن ها عدم جريان حدّ بر زن نفساء است تا زمانى كه به طور كامل پاك شود. اين روايات مرسل هستند، و در گذشته به آن ها اشاره كرديم.

صاحب جواهر رحمه الله در باب رجم مى فرمايد: «ولو مات الولد حين وضعته رجمت»[864] اگر بچّه هنگام زايمان بميرد، مادرش را رجم مى كنند. لذا، جايى براى اين احتياط لزومى نيست؛ به خصوص با توجّه به مرسل بودن روايات و عمل نكردن اصحاب به آن ها.[865]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 507

[اجراء الحدّ على المجنون والمرتدّ]

[مسألة 10- لا

يسقط الحدّ باعتراض الجنون أو الإرتداد، فإن أوجب على نفسه الحدّ وهو صحيح لا علّة به من ذهاب عقل ثمّ جنّ اقيم عليه الحدّ رجماً أو جلداً.

ولو ارتكب المجنون الأدواري ما يوجبه في دور إفاقته وصحّته اقيم عليه الحدّ ولو في دور جنونه، ولا ينتظر به الإفاقة، ولا فرق بين أن يحسّ بالألم حال الجنون أولا.]

اجراى حدّ بر مجنون ومرتد

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- اگر فردى در حال كمال عقل، زنايى مرتكب شد و نزد حاكم به ثبوت رسيد، در صورتى كه هنگام اقامه ى حدّ حالت جنون بر زانى عارض شد و يا مرتد گشت، مانع اجراى حدّ نمى شود و لازم نيست صبر كنيم تا عاقل گردد و حالت جنون برطرف شود.

2- اگر فرد زانى مبتلا به جنون ادوارى باشد و هنگام سلامت عقل مرتكب زنا شود، در همان حال جنون به او حدّ زده مى شود و به انتظار افاقه و به هوش آمدنش نمى نشينيم؛ در اقامه ى حدّ نيز فرق نيست كه مجنون درد و ناراحتى حسّ مى كند يا نه.

دليل مسأله

اگر با عروض حالت جنون شكّ كنيم كه حدّ ساقط است يا نه؟ مقتضاى استصحاب، وجوب اجراى آن است؛ ليكن با وجود روايت صحيحه اى در اين مقام، نوبت به اصل عملى نمى رسد. زيرا، اين روايت هر شكّ و شبهه اى را كه جريان اصل متقوّم به وجود آن است، رفع مى كند.

محمّد بن عليّ بن الحسين، بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام، في رجل وجب عليه الحدّ فلم يضرب حتّى خولط.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 508

فقال: إن كان أوجب على نفسه الحدّ وهو صحيح لا علّة به من ذهاب عقل اقيم عليه الحدّ كائناً ما كان.[866]

فقه الحديث: ابوعبيده از امام باقر عليه السلام درباره ى مردى كه حدّ بر او واجب شد، ليكن قبل از اجراى حدّ حالت جنون به او دست داد، پرسيد كه حكمش چيست؟

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر در حال صحّت و عقل، موجِب حدّ را

انجام داده باشد، حدّ را بر او جارى مى كنند، به هر حال و صورتى كه باشد.

از كلمه ى «لم يضرب» در لسان راوى استفاده مى شود حدّ او تازيانه بوده است. سؤال اين است كه آيا اين حكم به رجم نيز سرايت دارد؟

اوّلًا: برخى شبهات و اشكالاتى كه در «جَلْد» مطرح است، در «رجم» مطرح نيست؛ لذا، در مورد مستحاضه و صاحب قروح و مريض گفتيم رجم آن ها بدون اشكال است؛ امّا اگر حدّ مجرم تازيانه بود، اجراى حدّ را به تأخير مى اندازند تا بهبودى حاصل شود.

لذا، وقتى روايت، تازيانه زدن زانى را در حال جنون اجازه دهد، به طريق اولى مى توان او را رجم كرد.

ثانياً: هر چند سؤال از جلد است، امّا جواب امام عليه السلام اطلاق دارد. فرمود:- «إن كان أوجب على نفسه الحدّ»- هر حدّى باشد، رجم و يا غير آن. منافاتى نيست در اين كه سؤال از مطلب خاصّى و در خصوص جلد باشد، امّا امام عليه السلام جواب مطلق و عامّى بفرمايد؛ لذا، اطلاق جواب امام عليه السلام شامل رجم نيز مى شود.

روايت شريفه به اطلاقش دلالت دارد بر اين كه هر فردى در حال سلامت و كمال عقل موجِب حدّى را مرتكب شود، در حال زوال عقل و عروض حالت جنون مى توان بر او حدّ اقامه كرد، خواه جنون او ادوارى باشد، يا اطباقى.

طرح يك شبهه و دفع آن

برخى گفته اند: بايد بين جنون اطباقى و ادوارى تفصيل داد؛ اگر جنون او اطباقى باشد، بعيد نيست كه بگوييم حدّ جلد ساقط مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 509

بعضى تفصيل ديگرى مطرح كرده و گفته اند: جنون اطباقى بر دو نوع است؛ در يك

نوع آن، مجنون از ضربات تازيانه احساس درد و ناراحتى مى كند، كه در اين صورت، مانعى از اقامه ى حدّ نيست؛ ليكن در يك نوع ديگرش هيچ احساس درد و ناراحتى از وقوع تازيانه ها ندارد، در اين فرض، چه فايده اى بر اجراى حدّ مترتّب است؟ عذاب و تازيانه به منظور اين است كه مجرم منزجر گردد و براى بار ديگر تكرار نشود، و مجنون از عقل بهره مند نيست تا در او حالت انزجار و تنبّه پديد آيد.

جواب اين تفصيل ها را صاحب جواهر رحمه الله در يك كلمه مى دهد؛ مى فرمايد: «فما عن بعض من احتمال السقوط في المطبق مطلقاً وآخر من السقوط كذلك إن لم يحسّ بالألم وكان بحيث لا ينزجر به، كالاجتهاد في مقابلة النصّ والفتوى».[867] يعنى: با وجود روايت صحيحه ى ابوعبيده كه دلالتى واضح و روشن دارد، نمى توان به اين احتمالات اعتنا كرد.

طرح يك اشكال و جواب آن

اگر بگوييد: رواياتى به اين مضامين داريم كه «لا حدّ على المجنون حتّى يفيق» و «رفع القلم عن المجنون حتّى يفيق»[868]؛ يعنى تا مجنون به حالت عقل برنگردد، حدّى براى او نيست.

در پاسخ مى گوييم: اين روايات ربطى به بحث ما ندارد. سخن ما در فرد مجنونى است كه در حال عقل مرتكب زنا شده است؛ ولى موضوع اين روايت، مجنونى است كه در حال جنون زنا مى كند. علاوه بر اين كه روايت مى گويد: «لا حدّ على المجنون»، يعنى نفى ثبوت حدّ از مجنون مى كند، و اين معنا با اجراى حدّ تفاوت دارد. كلام ما در اجراى حدّ است نه ثبوت و نفى آن. لذا، روايت صحيحه دلالت دارد حدّ زنا بر فردى كه در حال سلامت عقل به

زنا دست زده- در حالت جنون اطباقى باشد و يا ادوارى- اقامه مى گردد.

فلسفه بافى براى حدّ و جريانش وجهى ندارد؛ زيرا، نمى دانيم تمامْ ملاك و علّتِ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 510

اجراى حدّ چيست؟ از كجا مى گوييد: تمامْ ملاك در باب حدّ، احساس درد و ناراحتى است تا بگوييد مجنون آن را احساس نمى كند؟ ممكن است يكى از ملاكاتش متنبّه شدن ديگران و عبرت گرفتن آنان باشد؛ به خصوص با ملاحظه ى آيه ى شريفه وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ[869]، در جايى كه ديوانه را تازيانه مى زنند، اين تنبّه حاصل مى شود؛ و شايد به صورت قوى تر نيز حاصل گردد.

در فقه نبايد عقل خود را ملاك قرار داد، و يك سرى مطالب را به عنوان علّت تخيّل نمود؛ و احكام خدا را تابع آن علل تخيّلى دانست. در فقه، تابع به هر چه دلالت كند، متابعت كرده و فتوا مى دهيم.

حكم زانى پس از ارتداد

عروض ارتداد سبب سقوط حدّ نمى شود؛ زيرا، ارتداد به عقوبت كمك مى كند نه اين كه مانع عقوبت باشد. ما هيچ دليلى نداريم كه در حال اجراى حدّ، بايستى اسلام مجرم محفوظ باشد؛ لذا، حكم اين فرع نيز روشن است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 511

[في زمان ومكان إقامة الحدّ]

[مسألة 11- لايقام الحدّ إذا كان جلداً في الحرّ الشديد ولا البرد الشديد، فيتوخّى به في الشتاء وسط النهار وفي الصيف في ساعة برده خوفاً من الهلاك أو الضرر زائداً على ما هو لازم الحدّ.

ولا يقام في أرض العدوّ، ولا في الحرم على من التجأ إليه، لكن يضيق عليه في المطعم والمشرب ليخرج. ولو أحدث موجب الحدّ في الحرم يقام عليه فيه.]

خصوصيّات زمان و مكان اقامه ى حدّ

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر حدّ زانى تازيانه باشد، در زمستان اوّل صبح و يا نزديك غروب كه هوا به شدّت سرد است، نبايد حدّ را اجرا كرد؛ بلكه بايد صبر كنند تا از شدّت سرما كاسته شود. در تابستان مطلب بر عكس است نبايد در وسط روز و در شدّت گرما، تازيانه بزنند، بلكه در اوائل روز كه هنوز هوا گرم نشده و يا در اواخرش كه گرما از شدّت افتاده، حدّ را اجرا مى كنند.

دليل بر اين مطلب، ترس از هلاكت مجرم و يا ورود ضررى بيش از لازمه ى حدّ است در مباحث گذشته گفتيم: آن چه از ادلّه ى تازيانه استفاده مى شود، اين است كه مقدار درد و ناراحتى كه زانى بايد ببيند، به همان اندازه اى است كه طبيعت صد ضربه تازيانه توليد مى كند؛ بنابراين، براى اضافه ى آن، مثل تازيانه زدن در شدّت سرما و يا گرما مجوّزى نداريم؛ لذا، براى عدم

تحقّق مازاد صبر مى كنيم تا هوا گرم شود، يا از گرماى آن كاسته گردد.

2- حدود اسلامى بايد در كشور اسلام اجرا گردد؛ بنابراين، در غير كشور اسلامى اجراى حدّ جايز نيست.

3- اگر كسى در خارج از حرم خدا مرتكب عمل موجب حدّ شد و پس از اثبات آن و محكوميت به حدّ، به حرم خدا پناهنده شد، در حرم بر او حدّ جارى نمى شود؛ بلكه از نظر طعام و شراب بر او سخت مى گيرند تا مجبور به ترك حرم شود.

4- اگر فردى در داخل حرم خدا عملى را كه موجب حدّ است مرتكب شد، در همان جا بر او حدّ اقامه مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 512

ادلّه ى فرع اوّل (عدم اجراى حدّ در هواى سرد و گرم)

الف: عرف از رواياتى كه در باب صاحب قروح و مرض و زن مستحاضه رسيده اين مطلب را استفاده مى كند كه مجرم نبايد اضافه تر از عذاب تازيانه، كيفرى ببيند.

ب: رواياتى نيز به عنوان تأييد اين فهم عرفى وجود دارد كه عبارتند از:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن صفوان، عن الحسين بن عطيّة، عن هشام بن أحمر، عن العبد الصالح عليه السلام قال: كان جالساً في المسجد وأنا معه فسمع صوت رجل يضرب صلاة الغداة في يوم شديد البرد، فقال: ما هذا؟ قالوا: رجل يضرب، فقال: سبحان اللَّه في هذه الساعة! إنّه لا يضرب أحد في شي ء من الحدود في الشتاء إلّافي أحرّ ساعة من النهار، ولا في الصيف إلّا في أبرد ما يكون من النهار.[870]

فقه الحديث: هشام بن احمر مى گويد: در مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خدمت موسى بن جعفر عليهما السلام نشسته بودم. امام عليه السلام صداى

مردى را شنيد كه در يك روز سرد هنگام نماز صبح به او تازيانه مى زدند. فرمود: چه خبر است؟ گفتند: به مردى حدّ مى زنند.

امام عليه السلام فرمود: سبحان اللَّه! آيا در چنين ساعتى حدّ جارى مى كنند؟! در زمستان نبايد به كسى تازيانه بزنند، مگر در ساعتى كه هوا گرم تر از ساعات ديگر باشد؛ در تابستان نيز نبايد تازيانه بزنند، مگر زمانى كه هوا از ساعات ديگر خنك تر باشد.

2- وعن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن أبي داود المسترقّ، عن بعض أصحابنا، قال: مررت مع أبي عبداللَّه عليه السلام وإذا رجل يضرب بالسياط، فقال أبو عبداللَّه عليه السلام: سبحان اللَّه في مثل هذا الوقت يضرب؟ قلت له:

وللضرب حدٌّ؟ قال: نعم، إذا كان في البرد ضرب في حرّ النهار، وإذا كان في الحرّ ضرب في

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 513

برد النهار.[871]

فقه الحديث: بعضى از اصحاب مى گويد: در كوچه و خيابان با امام صادق عليه السلام قدم مى زديم؛ با مردى مواجه شديم كه تازيانه مى خورد. امام عليه السلام فرمود: سبحان اللَّه! در چنين زمانى بايد تازيانه بخورد؟ به امام عليه السلام گفتم: آيا ضرب حدّى دارد؟

فرمود: آرى، اگر زمستان باشد، در گرمى روز، و اگر تابستان باشد، در خنكى روز به او زده مى شود.

3- وعنه عن معلّى، عن عليِّ بن مرداس، عن سعدان بن مسلم، عن بعض أصحابنا، قال: خرج أبو الحسن عليه السلام في بعض حوائجه، فمرّ برجل يحدّه في الشتاء، فقال: سبحان اللَّه! ما ينبغي هذا، فقلت: ولهذا حدّ؟ قال: نعم، ينبغي لمن يحدّ في الشتاء أن يحدّ في حرّ النهار، ولمن حدّ في الصيف أن يحدّ في برد النهار.[872]

فقه

الحديث: مضمون اين روايت با دو حديث قبل يكى است.

بنابراين، با توجّه به اين روايات و فتواى اصحاب بر طبق آن، در اين مسأله اشكالى نيست.

بررسى فرع دوم (اجراى حدّ در ممالك غير اسلامى)

حدّ اسلامى بايد در كشور مسلمان اجرا گردد؛ و در ممالك كفر اجراى آن جايز نيست. آيا اين فتوا به اطلاقش صحيح است و يا در صورتى كه ترس پناهندگىِ محدود داده شود، جايز نيست؟

به نظر مى رسد اطلاق عبارت تحرير الوسيله- «ولا يقام في أرض العدوّ»- اشكال داشته باشد. مرحوم محقّق مى فرمايد: «ولا يقام في أرض العدوّ مخافة الالتحاق»[873]؛ يعنى هرگاه ترسيده شود اجراى حدّ سبب ملحق شدن فرد به اردوى دشمن مى شود، نبايد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 514

حدّ اقامه شود؛ امّا اگر اطمينان باشد كه اجراى حدّ در سرزمين دشمن موجب پناهندگى مجرم نمى شود، به چه دليل حدّ جايز نباشد؟

دليل بر تقييد روايات زير است:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن ابن فضّال، عن يونس بن يعقوب، عن أبي مريم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لا يقام على أحد حدّ بأرض العدوّ.[874]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، امام باقر عليه السلام فرموده است: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: بر هيچ كس در سرزمين دشمن حدّ اقامه نمى شود.

اين روايت، مطلق و بدون قيد است.

2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن محمّد بن يحيى، عن غياث بن إبراهيم، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، أنّه قال: لا اقيم على رجل حدّاً بأرض العدوّ حتّى يخرج منها مخافة أن تحمله الحمىُّ فيلحق بالعدوّ.[875]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: بر كسى كه در سرزمين دشمن

است، حدّ اقامه نمى كنم تا از آن جا خارج شود؛ زيرا، ممكن است غيرت و عصبيّت، او را وادار كند كه به دشمن ملحق شود. و به تعبير رايج اين عصر، تابعيّت گرفته و به آن ها پناهنده شود.

روايت اوّل مطلق و روايت دوم مقيّد است؛ و ظاهر صناعت اصولى، حمل مطلق بر مقيّد است؛ بنابراين، بايد گفت: عدم اجراى حدّ در سرزمين دشمن مقيّد به ترس از ملحق شدن به آنان است؛ والّا اگر ترسى نباشد، حدّ جارى مى شود.

بررسى فرع سوم و چهارم (اقامه ى حدّ بر پناهنده ى به حرم خدا)

اگر شخصى در خارج از حرم خدا موجب حدّى را انجام دهد و محكوم گردد، ليكن هنگامى كه خواستند بر او اقامه ى حدّ كنند، فرار كرده و به حرم خداوند پناهنده شده، از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 515

آن جا كه وَمَن دَخَلَهُ و كَانَ ءَامِنًا[876] «هر كسى كه داخل حرم شود، از هر عقوبتى ايمن است» نمى توان بر او حدّ جارى كرد؛ بلكه بايد از نظر غذا و آشاميدنى او را در تنگنا قرار دهند و به اندازه ى قوت لايموت به او داده تا اين زجر و ناراحتى سبب خروج او از حرم گردد؛ و آن گاه حدّ را بر وى جارى سازند.

امّا اگر فردى در حرم مرتكب گناه موجب حدّ شد، مى توان بر او حدّ اقامه كرد؛ زيرا، كسى كه احترام حرم را رعايت نكرده و به اين مسأله معتقد نبوده، مراعات او لازم نبوده و بر او حدّ مى زنند.

دليل بر هر دو فرع روايت زير است:

محمّد بن الحسن بإسناده عن ابن أبي عمير، عن هشام بن الحكم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل يجني في غير الحرم ثمّ يلجأ إلى الحرم، فقال:

لا تقام

عليه الحدّ، ولا يطعم ولا يسقى، ولا يكلّم، ولا يبايع، فإنّه إذا فعل به ذلك يوشك أن يخرج فيقام عليه الحدّ.

وإن جنى في الحرم جناية اقيم عليه الحدّ في الحرم، فإنّه لم ير للحرم حرمة.[877]

فقه الحديث: در اين حديثِ صحيحه ى به تمام معنا، امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه در غير حرم جنايت كرده و به حرم پناه مى آورد، فرمود: حدّ بر او در حرم جارى نمى شود؛ بلكه به او طعام و شراب نمى دهند و با او سخن گفته نمى شود و معامله اى نيز با وى انجام نمى دهند.

ظاهر روايت اين است كه هيچ غذا و نوشيدنى به وى داده نشود؛ امّا به لحاظ تعليل ذيل آن- كه فرمود: اگر چنين كنند، اميد است از حرم خارج شود و بتوان بر او حدّ جارى كرد- مى فهميم مراد سخت گيرى در آب و غذا است، نه اين كه هيچ طعام و شرابى به او ندهند؛ زيرا، در اين صورت مى ميرد و موضوعى براى خروج از حرم باقى نمى ماند. و اگر جنايتش در داخل حرم بوده، در همان جا بر او حدّ مى زنند؛ زيرا، اين فرد احترام حرم را رعايت نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 516

مقصود از حرم

آيا مراد از حرم همان حرم امن الهى در سرزمين مكّه است يا شامل حرم رسول خدا و ائمّه ى اطهار عليهما السلام نيز مى شود؟

شيخ طوسى رحمه الله در نهايه[878] و تهذيب،[879] حرم پيامبر و امامان عليهم السلام را نيز به حرم الهى ملحق كرده است؛ و ابن حمزه رحمه الله[880] فقط به الحاق حرم نبى صلى الله عليه و آله اكتفا مى كند. آيا چنين تعميمى صحيح است؟ تنها دليل

ما در اين مسأله، روايت هشام است كه ظهور حرم در همان حرم معهود و متعارف، يعنى حرم كعبه و اطراف آن است؛ و دليلى نيز بر تعميم نداريم.

بنابراين، آن چه در سابق مرسوم بوده- كه حرم را توسعه داده بودند؛ به گونه اى كه توسعه ى آن به امام زاده ها هم رسيده بود و هر فردى جنايت مى كرد، خود را به صحن حضرت معصومه عليها السلام رسانده و بست مى نشست و كسى حقّ نداشت متعرّض او شود، تا چه برسد به حرم امامان و پيامبر صلى الله عليه و آله. اين توسعه- بدون مدرك و دليل است. اين دليل حتّى نسبت به الحاق حرم نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله قصور دارد تا چه رسد به حرم غير او.

نكته: شيخ صدوق رحمه الله روايت مرسله اى را در من لايحضره الفقيه آورده كه مفاد آن كه بيرون آوردن جانى از حرم و گردن زدن او است؛ ليكن روايت مرسله قابل تعارض با صحيحه نيست به خصوص، ملاحظه ى تعليل روايت صحيحه.

محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال الصادق عليه السلام (في حديث) يذكر فيه الإسلام والإيمان: وَلَو أنَّ رجلًا دخل الكعبة فبال فيها معانداً اخرج من الكعبة ومن الحرم، وضربت عنقه.[881]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 517

فصل چهارم: كيفيت اجراى حدّ

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 519

[في كيفيّة ايقاع الحدّ]

[مسألة 1- إذا اجتمع على شخص حدود بدأ بما لا يفوت معه الآخر، فلو اجتمع الجلد والرجم عليه جلد أوّلًا ثمّ رجم، ولو كان عليه حدّ البكر والمحصن فالظّاهر وجوب كون الرجم بعد التغريب على اشكال ولا يجب توقّع برء جلده في ما اجتمع الجلد

والرجم، بل الأحوط عدم التأخير.]

كيفيّت اجراى حدّ

اشاره

در اين مسأله چند فرع مطرح است:

1- در صورتى كه بر مجرمى بايد چند حدّ اقامه شود- خواه موجبِ حدّ، واحد باشد، مانند زناى شيخ و شيخه كه سبب رجم و تازيانه است، ويا موجب متعدّد داشته باشد، مانند اين كه مردى قبل از تحقّق احصان زنا كند و پس از ازدواج و دخول به اهل نيز مرتكب زنا شود، مقتضاى زناى اولى فقط تازيانه و مقتضاى زناى دوّمى فقط رجم است.- در مقام اجرا، بايد به حدّى ابتدا شود كه زمينه براى اجراى حدّ ديگر محفوظ بماند؛ در مثال مذكور، اوّل به او تازيانه زده مى شود و سپس رجم مى شود. اگر عكس اين كار انجام شود، با رجم او، موضوعى براى تازيانه باقى نمى ماند.

2- اگر فردى در حال بكر بودن زنا كرد- حدّ او تازيانه و حلق و تبعيد است- و پس از دخول به همسر و تحقّق احصان نيز مرتكب زنا شد- حدّ او رجم است- در وجوب تأخير رجم تا پس از ايّام تبعيد اشكال داريم.

3- اگر حدّ فردى تازيانه و رجم باشد، پس از اجراى تازيانه لازم نيست به انتظار بهبودى پوست بدنش بنشينيم، بلكه احتياط در عدم تأخير رجم است.

فرع اوّل: اجتماع حدود

در صورت اجتماع حدود بايد اجراى حدّى را مقدّم بداريم كه زمينه براى اجراى حدود ديگر باقى بماند. ادلّه ى اين مطلب عبارتند از:

الف: صاحب جواهر رحمه الله فرموده: هيچ كس در اين مسأله مخالفت نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 520

ب: در مورد رجم و جلد، لازمه ى مقدّم كردن لغويّت جعل تازيانه است، در صورتى كه سبب واحد باشد، مانند: زناى شيخ و شيخه؛ و اگر سبب

متعدّد باشد، مانند: زناى فردى قبل از تأهّل و بعد از آن، در اين حالت، گرفتار دو دليل هستيم و امر داير است بين آن كه به يكى عمل شود و ديگرى بدون موضوع بماند و يا به هر دو دليل عمل شود؛ مقتضاى قاعده جمع بين دو سبب است؛ يعنى اوّل تازيانه زده شود و سپس رجم كنند. با وضوحِ دليل مسأله، نيازمند دليل ديگرى نيستيم؛ هر چند روايات مستفيضه اى در اين باب رسيده است.

1- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن عليّ بن رئاب، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: أيّما رجل اجتمعت عليه حدود فيها القتل يبدأ بالحدود الّتي هي دون القتل ثمّ يقتل بعد ذلك.[882]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام باقر عليه السلام فرموده است: هر مردى كه حدود متعدّد بر او اجتماع كند، و يكى از آن ها قتل باشد، ابتدا حدود كمتر از قتل جارى شده و سپس او را به قتل مى رسانند. يعنى، قتل آخرين مرحله است.

نظير همين روايت، روايت هشتم اين باب است كه على بن رئاب از زراره نقل كرده است؛ كه بر اساس مبناى ما، يك روايت است كه دو راوى آن را از على بن رئاب نقل كرده اند.

2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: أيّما رجل اجتمعت عليه حدود فيها القتل فإنّه يبدأ بالحدود الّتي دون القتل ثمَّ يقتل.[883] 3- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد بن عثمان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرّجل يكون عليه الحدود، منها القتل، قال: تقام

عليه الحدود، ثُمَّ يقتل.[884]

فقه الحديث: اين روايت بين صحيح و حسن مردّد است. امام صادق عليه السلام درباره ى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 521

مردى كه حدود متعدّد از جمله قتل به عهده ى او است، فرمود: ابتدا حدود ديگر را اقامه كرده، سپس او را مى كشند.

4- وعنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان وابن بكير جميعاً، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل اجتمعت عليه حدود فيها القتل، قال: يبدأ بالحدود الّتي هي دون القتل ويقتل بعد.[885]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر بوده، و دلالتش مانند روايات گذشته است.

5- وبإسناده عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن ابن بكير، عن عبيد بن زرارة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل يؤخذ وعليه الحدود أحدها القتل. قال:

كان عليّ عليه السلام يقيم عليه الحدّ ثمّ يقتله، ولا تخالف عليّاً.[886]

فقه الحديث: در اين روايت موثّقه، امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه دستگير شده و حدود متعدّد، كه يكى از آن ها قتل است، به عهده ى اوست، فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام حدّ را بر او جارى ساخته، سپس او را مى كشت؛ با على مخالفت نكن.

احتمال مى دهيم واژه ى «تخالف» در روايت به صورت متكلّم مع الغير- يعنى: «اخالف»- باشد؛ ولى در نسخه ها به صورت مخاطب- لا تخالف- آمده است؛ يعنى اين يك حكم الزامى است، و نبايد با آن مخالفت شود. نظير همين روايت، صحيحه ى محمّد بن مسلم است:

6- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل يؤخذ وعليه حدود أحدّها القتل، فقال:

كان عليّ عليه السلام يقيم عليه الحدود، ثمّ يقتله، ولا تخالف عليّاً عليه السلام.[887] 7- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 522

سعيد، عن أخيه الحسن، عن زرعة، عن سماعة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

قضى أمير المؤمنين عليه السلام في من قتل و شرب خمراً وسرق، فأقام عليه الحدّ، فجلده لشربه الخمر وقطع يده لسرقته وقتله بقتله.[888] فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام درباره ى مردى كه مرتكب قتل و شراب خوارى و سرقت شده بود، به اين صورت قضاوت كرد كه ابتدا به خاطر شراب خوارى به او تازيانه زد، سپس به خاطر دزدى دستش را بريد، و سرانجام او را قصاص كرده و كشت.

مجموعه ى اين روايات بر قاعده اى كه در ابتداى فرع گفتيم، دلالت دارد.

فرع دوم: كيفيّت اجراى حدّ بكر و محصن بر يك نفر
اشاره

اگر جوان متأهّلى، قبل از دخول به همسرش مرتكب زنا شد، حدّ او تازيانه و تراشيدن سر و تبعيد است. اگر همين فرد پس از دخول به اهل، بار ديگر زنا كرد، حدّش، رجم است. اين دو حدّ را چگونه اجرا مى كنند؟

مقتضاى قاعده ى اوّليه و روايات باب اين است كه وى را تازيانه زده، سرش را تراشيده و يك سال به تبعيد بفرستند، و پس از اتمام تبعيد، او را بكشند. امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده است: «فالظاهر وجوب كون الرجم بعد التغريب على اشكال»؛ ابتدا مى فرمايد: ظاهراً واجب است رجم بعد از تبعيد باشد، آن گاه در مسأله ترديد مى كنند؛ يعنى روشن نيست آن قاعده بر اين مورد هم تطابق داشته باشد؛ سپس در عدم تأخير احتياط مى كند.

در باب

حدّ مريض و صاحب قروح و مستحاضه گفتيم نبايد رجم را به تأخير انداخت، و در همان حالت او را سنگسار مى كنند. نكته اش اين بود كه چنين فردى بايد از اجتماع كنار گذاشته شده و اعدام گردد؛ و اين مطلب حكمت و فلسفه ى قتل است. با توجّه به اين نكته، چرا يك سال رجم را تأخير انداخته تا تبعيد و اقامت اجبارى محقّق شود؟ در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 523

نتيجه، فردى كه گناهش بيشتر از زانى محصن است، عقوبتش كمتر از او باشد؛ چرا كه زانى محصن را بى درنگ رجم مى كنند، ولى به اين شخص يك سال مهلت مى دهند تا از لوازم حيات و زندگى استفاده كند.

آيا از ضابطه ى كلّى در روايات بايد دست برداريم؟ به نظر مى رسد مى توان ادّعاى انصراف كرده و بگوييم كلّيتى كه در اين روايات گفته شده، از اين مورد انصراف دارد. و شايد به جهت همين انصراف، امام راحل رحمه الله فرمود: «على اشكال».

از يك طرف، فلسفه ى رجم و قتل، نابود شدن فرد است؛ و از سوى ديگر، رواياتى داشتيم كه مى گفت: در حدود نبايد تأخير انداخت. با اين حال، آيا مى توان مستفاد از روايات مذكور را چنان توسعه دهيم و بگوييم در هر موردى كه چند حدّ مطرح بود، بايد حدِّ كمتر از قتل را شروع كرده و به قتل پايان دهيم؛ هر چند سبب يك سال تأخير شود؛ بلكه به احتمال قوى، از اين مورد انصراف دارد و به طور قاطع نمى توانيم آن ضابطه ى كلّى را در اين جا پياده كنيم.

كيفيّت تقديم حدود بر يكديگر

آيا ملاكى بر تقديم و تأخير در حدود هست؟

صاحب جواهر رحمه الله فرمود: اگر

در ميان حدود، حدّى باشد كه در آن جنبه ى حقّ الناس مطرح است- (مانند حدّ قذف كه در آن آبروى ديگران را مورد هتك قرار داده و به آنان نسبت زنا داده است و نتوانسته اين نسبت را با شهود ثابت كند، ولى در حدّ زنا فقط حقّ خدا مطرح است)- بر حقّ اللَّه مقدّم مى شود.[889] اگر اين وجه قوى هم نباشد، مقتضاى احتياط خواهد بود؛ به ويژه در جايى كه احتمال داده مى شود ضمن اجراى حدّ اوّل، اصلًا زمينه اى براى حدّ دوم محفوظ نماند؛ مثل اين كه فرد ناتوان باشد و در صورت اجراى حدّ قذف، احتمال داده شود كه تلف شده و بميرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 524

طرح يك اشكال

در اين مورد روايتى داريم كه هيچ فقيهى غير از شيخ مفيد رحمه الله[890] به آن فتوا نداده است:

عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد)، عن عبداللَّه بن الحسن، عن علي بن جعفر، عن أخيه عليه السلام، قال: سألته عن رجل اخذ وعليه ثلاثة حدود: الخمر والزنا والسرقة، بأيّها يبدأ به من الحدود؟ قال: بحدّ الخمر، ثمّ السرقة، ثمّ الزنا.[891]

فقه الحديث: على بن جعفر به امام كاظم عليه السلام گفت: شخصى را كه سه حدّ- حدّ خمر، حدّ سرقت و حدّ زنا- بر عهده دارد، دستگير كردند، كدام يك بايد اوّل اجرا شود؟ امام عليه السلام فرمود: با حدّ خمر شروع كرده، سپس حدّ سرقت و بعد از آن حدّ زنا اقامه مى شود.

اين روايت با معيارهايى كه دست ما وجود دارد، تطبيق نمى كند؛ زيرا، فرقى بين حدّ زنا و حدّ خمر نيست. فقط ممكن است گفته شود: مقصود از حدّ زنا، تازيانه

نبوده است؛ زيرا، در موارد زيادى، حدّ زنا، قتل و يا رجم است؛ امام عليه السلام فرموده: حدّ زنا را در آخر اجرا كنند.

وجه تأخير حدّ سرقت از حدّ خمر نيز به جهت اين است كه تازيانه را بر تمام بدن بايد بزنند و اگر دست اين فرد را قطع كنند، انگشتى وجود ندارد كه تازيانه بر آن فرود آيد. با اين توجيه، روايت، مخالفتى با قاعده ندارد؛ هر چند غير از شيخ مفيد رحمه الله كسى به آن فتوا نداده است.

فرع سوم: فاصله ى بين تازيانه و رجم

در جايى كه بايد تازيانه و رجم، هر دو اجرا شود، فاصله ى بين اين دو چه مقدار است؟

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرمود: واجب نيست براى بهبودى پوست صبر كرد و پس از آن، رجم را جارى ساخت؛ بلكه احتياط در عدم تأخير رجم است. در اين فرع، اختلاف

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 525

شديدى بين فقها ديده مى شود. گروهى مانند شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه،[892] شيخ طوسى رحمه الله در نهاية[893] و مرحوم ابن زهره در غنيه[894] گفته اند: بايد به اندازه اى صبر كرد كه جاى تازيانه ها خوب شده و ناراحتى آن برطرف گردد؛ پس از آن، او را سنگسار مى كنند. دليل اين مطلب آن است كه اگر بلافاصله پس از تازيانه زدن، شخص سنگسار شود، هدف شارع از حكم به تازيانه تأمين نمى شود؛ زيرا، مقصود از اجراى تازيانه فقط ضرب نيست، بلكه ناراحتى و رنج هايى مثل تورّم محل ضرب و غير آن كه به دنبال تازيانه وجود دارد نيز مورد قصد است؛ و با سنگسار شدن، فرد از بين رفته و ديگر متحمّل آن ناراحتى ها نمى شود.

ابن

ادريس رحمه الله در سرائر[895] فتوا به استحباب تأخير داده است. علّت آن را نيز روايتى مى داند كه به نحو ارسال به اصحاب نسبت مى دهد: «روي أصحابنا أنّه لا يرجم حتّى يبرأ جلده، فإذا برأ رجم»؛ يعنى: اصحاب روايت كرده اند: شخص سنگسار نمى شود تا پوست بدنش خوب شود، آن گاه او را رجم مى كنند.

در علّت فتواى به استحباب مى گويد: غرض شارع از سنگسار هلاكت و نابودى شخص است؛ پس، لزومى در تأخير رجم نيست؛ ولى با وجود چنين روايتى كه اصحاب نقل كرده اند، براى اين كه به طور كامل با روايت مخالفت نكرده باشيم، با ظهور آن مخالفت كرده، و فتوا به استحباب مى دهيم.

صاحب جواهر رحمه الله و گروهى از متأخّران نيز به استحباب متمايل شده اند.[896] در برابر اين فتوا، قول ديگرى مبنى بر عدم جواز تأخير رجم وجود دارد؛ و بيان مى كند عبارت: «ومنه يتّجه عدم القول بالجواز» اشتباه چاپ شده و صحيح آن: «ومنه يتّجه القول بعدم الجواز» است. مرحوم محقّق اردبيلى رحمه الله در كتاب مجمع الفائدة والبرهان[897] تنها

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 526

كسى است كه به صراحت فتواى به عدم جواز تأخير داده، و عبارت مرحوم علّامه در ارشاد[898] نيز اشعارى به اين معنا ندارد.

مرحوم صاحب رياض رحمه الله[899] در ردّ نظر محقّق اردبيلى رحمه الله مى فرمايد: تأخير رجم امرى جايز و مورد اتّفاق است؛ ليكن عدّه اى به وجوب تأخير و عدّه اى به استحباب آن معتقدند؛ و فتوا به عدم جواز تأخير، احداث قول سوّمى در مسأله است؛ بنابراين، اين قول به جهت مخالفت با اجماع مركّب و قول فقها كنار گذاشته مى شود، و بايد يكى از آن دو قول

را اختيار كرد.

هر چند قول به وجوب تأخير، دليل محكمى ندارد، ولى بزرگانى از فقها به آن فتوا داده اند؛ بنابراين مقتضاى احتياط، تأخير در رجم است.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: در مسأله، اتّفاق و اجماع محكمى وجود ندارد كه نتوان با آن مخالفت كرد؛ بلكه مسأله اختلافى است. شاهدش وجود قول ديگرى از ابن جنيد رحمه الله كه با استناد به روايت اهل سنّت در قضيّه شراجه همدانى[900]- كه روز پنجشنبه به او تازيانه زده و در روز جمعه سنگسار شد- گفته: بايد بين تازيانه و سنگسار يك روز فاصله باشد.[901] با توجّه به اين اختلاف ها، در تحرير الوسيله فرموده است: تأخير واجب نيست. ايشان با اين كلام، قول فقهاى متقدّم را نفى كرد. در ذيل نيز فرموده: مقتضاى احتياط عدم تأخير است؛ كلام صاحب رياض رحمه الله كه احتياط را در تأخير مى ديد، ردّ كرد.

نظر برگزيده: با وجود فتواى بزرگانى چون شيخ مفيد و طوسى رحمه الله و ديگران، اگر مستند وجوب، همان علّت هايى باشد كه مرحوم صاحب شرايع فرموده، يعنى تأخير حدّ به خاطر اين است كه دردهاى ناشى از تازيانه را تحمّل كند- «تأكيداً في الزجر»[902]- انصاف اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 527

است كه با اين مقدار، نمى توان وجوب را اثبات كرد؛ زيرا، اگر در اين زمان كه علم پيشرفت كرده، شخصى به مداواى خود بپردازد و با استعمال دارو درد را از بين ببرد، آيا حاكم شرع وظيفه دارد كه از فرد تازيانه خورده مراقبت كند تا مبادا به مداواى خود بپردازد؟ و يا پس از تازيانه او را رها مى كنند و حاكم شرع وظيفه ى ديگرى ندارد؛

فرد تازيانه خورده نيز هر عملى انجام مى دهد به حاكم ربطى ندارد؟ لذا، دليل محقّق رحمه الله مفيد فايده نبوده و نمى تواند وجوب را اثبات كند.

اگر دليل متقدّمان بر اين فتوا، روايت سرائر باشد- «روي أصحابنا لا يرجم حتّى يبرأ جلده وإذا برأ رجم»[903]- هر چند اين روايت مرسل است، ولى بزرگان اصحاب مانند: شيخ طوسى[904] شيخ مفيد[905]، ابن زهره[906]، ابن حمزه[907]، ابن برّاج[908] و ابن سعيد رحمهما الله[909] به آن فتوا داده اند.

مرحوم آيت اللَّه بروجردى قدس سره بارها مى فرمود و از آن استفاده ها مى برد كه تدوين كتاب هاى فقهى قدما تا زمان شيخ طوسى رحمه الله و بعد از زمان او، مانند نهايه و غير آن، به اين صورت بوده كه متن روايات را دسته بندى كرده و به تناسب كتاب هاى فقهى و ابواب فقهى، همان متن را بدون سند مى نوشتند و در الفاظ روايات دخل و تصرّف نمى كردند، بلكه عين عبارت معصوم عليه السلام را مى نوشتند.

اين عمل فقهاى امامى سبب طعنه زدن اهل سنّت شد و گفتند: علماى شيعه اهل اجتهاد و تفريع نيستند و نمى توانند به ابتكار فروعات دست بزنند، بلكه عبارت روايات را گردآورى مى كنند، به همين جهت، اگر فرعى در روايات مطرح نباشد، اماميّه آن را نمى آورند؛ و اين بيانگر بى بهره گى آنان از اجتهاد است.

شيخ طوسى رحمه الله براى ردّ اين طعن، كتاب مبسوط را به عنوان يك كتاب تفريعى و مشتمل بر فروعات بسيار و متعدّد نوشت. ايشان در مقدّمه به اين مطلب اشاره مى كند كه ما گرفتار چنين تهمتى از ناحيه ى اهل سنّت بوديم، و لذا براى اثبات اجتهاد، اين كتاب را نوشتيم كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 1، ص: 528

سبك آن با ديگر كتاب ها تفاوت دارد؛ و در بردارنده ى فروع فراوانى است كه درباره ى آن ها روايتى نرسيده است.

از اين رو، مرحوم آيت اللَّه بروجردى رحمه الله، با توجّه به اين نكته، اگر در كتاب هاى فتوايى مانند نهايه، مقنعه و امثال آن مسأله اى آمده بود كه روايتى در جوامع روايى نداشته باشد، همان متن كتاب را به عنوان روايت تلقّى كرده و به آن اعتماد مى نمود.

در فرع مورد بحث، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه و شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه وجوب تأخير را متعرّض شده اند، و ابن ادريس رحمه الله نيز روايتى به اصحاب نسبت مى دهد؛ آيا با توجّه به اين نكات، شبهه ى وجوب، تقويت پيدا نمى كند؟ حمل كردن روايت بر استحباب به چه دليل است؟ و با وجود اين كه روايتى بر خلاف نداريم، چه وجهى براى حمل بر استحباب وجود دارد كه مرحوم ابن ادريس قدس سره مرتكب شده است؟

از ديگر سو، فتوا دادن به نفى وجوبِ تأخير نيز مشكل است؛ هر چند رواياتى وارد شده كه «ليس في الحدود نظر ساعة»[910]؛ ولى با خصوصيّاتى كه گفتيم، احتياط در تأخير اجراى رجم است.

ادلّه ى فتواى امام راحل رحمه الله

به حسب ظاهر، براى وجوبِ تأخير رجم، دليلى نداريم؛ روايت مرسله ى ابن ادريس رحمه الله اعتبارى ندارد؛ و ارسالش مانند مرسلات مرحوم صدوق نيست كه معتبر باشد.

و از طرف ديگر، رواياتى بر عدم جوازِ تأخير در حدود دلالت دارد؛ به ويژه در باب رجم، رواياتى بر رجم مريض و صاحب قروح و زن مستحاضه و امثال آن دلالت داشت.

بنابراين، بايستى هم وجوب تأخير را نفى كرد و هم مقتضاى احتياط را در عدم تأخير دانست.

ولى به

نظر ما، شبهه ى وجوب، در اين مقام قوى است؛ و ما نيز چون مرحوم صاحب رياض[911] احتياط را در تأخير رجم مى دانيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 529

[كيفيّة الرجم و حكم الفرار من الحفيرة]

[مسألة 2- يدفن الرجل للرجم إلى حقويه لا أزيد، والمرأة إلى وسطها فوق الحقوة تحت الصدر.

فإن فرّ أو فرّت من الحفيرة ردّا إن ثبت الزّنا بالبيّنة، وإن ثبت بالإقرار فإن فرّا بعد إصابة حجر ولو واحداً لم يردّا، وإلّا ردّا. وفي قول مشهور إن ثبت بالاقرار لا يردّ مطلقاً وهو أحوط، هذا في الرجم.

أمّا في الجلد فالفرار غير نافع فيه بل يردّ ويحدّ مطلقاً.]

كيفيّت رجم و فرار از حدّ

اشاره

اين مسأله چند فرع دارد:

1- اگر بخواهند مردى را رجم كنند، بايد او را در حفيره و گودالى تا حِقْوَين- يعنى تا جايى كه لگن خاصره وجود دارد كه نزديك ناف مرد است- دفن كنند؛ و اگر زانى زن باشد، بيشتر از اين مقدار، يعنى تا زير سينه اش دفن كرده و سپس، وى را رجم كنند.

2- اگر مرد و يا زن زانى از حفيره فرار كنند، در صورتى كه زناى آنان با بيّنه ثابت شده باشد، آنان را بر مى گردانند؛ و اگر با اقرار ثابت شده باشد و بعد از برخورد سنگ- هر چند يك دانه- باشد، وى را بر نمى گردانند؛ امّا اگر سنگى اصابت نكرده باشد، او را برمى گردانند؛ ولى بنا بر قول مشهور، مطلقاً- چه سنگى اصابت كرده باشد، و چه سنگى به او برخورد نكرده باشد- زانى را برنمى گردانند؛ و اين قول، مطابق احتياط است.

3- اگر حدّ زانى تازيانه بود، چه با اقرار ثابت شده باشد و چه با بيّنه، در صورت

فرار، او را بازگردانده و حدّ مى زنند.

فرع اوّل: دفن مقدارى از بدن زانى براى رجم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 530

آيا براى اجراى حدّ رجم به حفر گودال نياز است، يا آن كه مقصود از حفر، اين است كه زانى در هنگام پرتاب سنگ در يك جا متمركز باشد، و تمركز با بستن به چوب يا درخت و امثال آن حاصل مى شود، و يا هيچ يك از اين امور لازم نيست؛ بلكه اگر او را در محلّى قرار داده و اطرافش را احاطه كنند و سنگ از هر طرف مانند سيل به سوى او سرازير شود، كافى است؟

و بر فرض اين كه لازم باشد گودالى آماده سازند، آيا بايد پس از قرار دادن زانى در گودال، اطراف بدنش را با خاك و مانند آن پر كنند تا عنوان دفن محقّق شود- مانند كاشت درخت كه با خاك ريشه هايش را مى پوشانند- يا همين كه او را در گودال قرار دهند، كافى است؟ تفاوت اين دو حالت در فرار از گودال ظاهر مى شود؛ در صورت اوّل، فرارش مشكل مى گردد بر خلاف صورت دوم كه به آسانى مى تواند فرار كند.

رواياتى كه در اين باب رسيده، بيشتر به عنوان «دفن» اشاره دارد؛ هرچند در بعضى از آن ها «حفر حفيرة» ديده مى شود؛ بنابراين، بايد به بررسى روايات پرداخت تا به مفاد آن عمل شود. لذا، بحث ما در دو مطلب است:

الف: آيا لازم است گودالى حفر شود؟

ب: آيا لازم است مقدارى از بدن مرد و زن زانى براى رجم دفن شود؟

مطلب اوّل: لزوم حفر گودال

رواياتى در اين زمينه رسيده است كه عبارتند از:

1- محمّد بن يعقوب، عن علي بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن

عبيد، عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام:[912]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص530

فن المرأة إلى وسطها إذا أرادوا أن يرجموها ويرمي الإمام ثمّ يرمي الناس بعد بأحجار صغار.[913]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه بخواهند زنى را رجم كنند، تا وسط او را دفن مى كنند- معناى وسط در مقدار دفن مى آيد- اوّل امام سنگ پرتاب مى كند، سپس ديگران، با سنگ هاى كوچك به او مى زنند.

عبارت «تدفن المرأة ...» ظهور در وجوب دفن دارد، و نمى توان از اين ظهور چشم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 531

پوشيد؛ و ادّعا كرد ظهور در وجوب يا تحقّق عنوان دفن ندارد؛ به خصوص، با توجّه به اين نكته كه در فقه معمولًا عنوان دفن درباره ى مردگان استعمال دارد.

اگر براى اين عنوان، خصوصيّتى نبود و موضوعيّتى نداشت، به چه وجه و دليلى آن را به كار برده است؟ لذا، تا دليل محكمى بر خلاف اين ظهور قائم نشود، نمى توان از آن رفع يد كرد.

2- عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن سماعة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: تدفن المرأة إلى وسطها، ثمّ يرمي الإمام ويرمي النّاس بأحجار صغار، ولا يدفن الرّجل إذا رجم إلّاإلى حقويه.[914]

فقه الحديث: اين موثّقه نيز دلالتى همانند موثّقه ى سابق با اضافه اى در مرد دارد.

حضرت فرمود: زن را تا وسط دفن كرده، آن گاه امام عليه السلام آغاز به رجم كرد؛ مردم پس از او با سنگ هاى كوچك به او مى زنند، و براى رجم، مرد را تا حقوين دفن مى كنند نه

بيشتر.

اين روايت، دفن را درباره ى رجم مرد و زن زانى، هر دو مى آورد و امتياز مرد را بر زن در مقدار دفن بيان مى كند؛ كه در زن «إلى وسطها» و در مرد «إلى حقويه» است.

3- وبإسناده عن يونس بن يعقوب، عن أبي مريم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

أتت امرأة أمير المؤمنين عليه السلام فقالت: إنّي قد فجرت، فأعرض بوجهه عنها فتحوّلت حتّى استقبلت وجهه، فقالت: إنّي قد فجرت، فأعرض عنها، ثمّ استقبلته فقالت: إنّي قد فجرتُ فأعرض عنها، ثمّ استقبله فقالت: إنّي فجرت، فأمر بها فحبست وكانت حاملًا، فتربّص بها حتّى وضعت، ثمّ أمر بها بعد ذلك فحفر لها حفيرة في الرحبة وخاط عليها ثوباً جديداً وأدخلها الحفيرة إلى الحقو وموضع الثديين وأغلق باب الرحبة ورماها بحجر وقال: بسم اللَّه اللّهمّ على تصديق كتابك وسنّة نبيّك، ثمّ أمر قنبر فرماها بحجر ....[915] سند روايت: اين روايت از نظر سند، صحيحه است؛ و مناقشه ى بعضى در سند به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 532

مشترك بودن ابومريم وجهى ندارد. زيرا، هر چند ابومريم كنيه ى دو فرد است: يكى از آنان ابومريم انصارى، ثقه بوده، و ديگرى، بكر بن حبيب است كه توثيق ندارد؛ امّا اين دليل نمى شود كه هر جا ابومريم ذكر شد، مشترك باشد بين كسى كه وثاقتش ثابت شده و كسى كه توثيق ندارد و روايت از اعتبار ساقط گردد. به علّت اين كه:

اوّلًا: اگر فردى در اسناد روايات تتبّع و دقّت كند، مى فهمد ابومريم مطلق به انصارى انصراف دارد.

ثانياً: راوى از ابومريم، يونس بن يعقوب است كه حتّى يك روايت از بكر بن حبيب ندارد؛ و او از شاگردان روايى

ابومريم انصارى است.

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: زنى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و اقرار به زنا كرد. آن امام بزرگوار از او رو برگردانيد تا چهار مرتبه اقرار كامل شد. حضرت على عليه السلام به سبب آبستن بودن زن، دستور داد او را زندانى كنند؛ آن گاه كه وضع حمل او تمام شد، فرمان به حفر گودالى در رحبه داده، و دستور داد پيراهن جديدى براى او بدوزند كه تمام بدنش محفوظ باشد. او را تا حقو و پستان هايش داخل گودال كردند و شخص امام عليه السلام به او سنگى زد و ....

نقد صاحب جواهر رحمه الله بر دلالت اين روايت

مرحوم صاحب جواهر در مقام اشكال بر دلالت روايت، فرموده است: «وفيه أنّه أعمّ من الوجوب مع قطع النظر عن التأسّي»[916]؛ يعنى هرچند امير مؤمنان عليه السلام اين كار را انجام دادند، ليكن معناى آن تعيّن و وجوب حفر نيست. كسى نگفته حفر كردن حرام است؛ بلكه سخن در لزوم و استحباب آن بوده، و به طور كلّ ممكن است بگوييم نه وجوب دارد و نه استحباب؛ بلكه حفر گودال يكى از راه هاى اقامه ى حدّ است.

جواب نقد صاحب جواهر رحمه الله

اين جريان را يك بار كتاب تاريخ براى ما نقل مى كند؛ امّا هرچند تاريخ قطعى باشد، از نقل تاريخ نمى توان حكمى از احكام را استفاده كرد؛ ليكن گاه امام باقر عليه السلام واقعه اى را حكايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 533

مى كند كه در اين حال، نقل او جنبه ى تاريخى ندارد، بلكه هدفش بيان حكم است. بيان حكم به دو نوع است:

الف: امام عليه السلام حكم را به طور مستقيم و بدون نقل

مسائل گذشته بفرمايد.

ب: افعال و گفتار پيامبر و يا اميرمؤمنان عليهما السلام به عملى مستحبّ دست زده يا يكى از راه هاى اجراى حدّ رجم را پياده كرده است؛ بلكه اين بيان مانند گفتار امام باقر عليه السلام است كه بگويد: «احفر حفيرة». در نتيجه، حفر گودال تعيّن دارد.

طرح دو اشكال و جواب

1- در دو روايت گذشته، عنوان «دفن» مطرح بود؛ ولى در اين روايت سوم مى فرمايد: «حفر لها حفيرة في الرحبة وأدخلها الحفيرة إلى الحقو وموضع الثديين»[917]؛ يعنى فقط مسأله ى حفر گودال و قرار گرفتن زن در آن آمده است. بين اين دو مطلب چگونه جمع مى كنيد؟

در پاسخ اين اشكال مى گوييم: دو روايت موثّقه، مطلبى اضافه تر از اين روايت صحيحه را حكايت مى كند؛ يعنى مشتمل بر عنوان دفن بود، و اين قرينه است بر آن كه مراد وقوع زن در حفيره به صورت دفن بوده است.

در نتيجه، با توجّه به اين روايات صحيحه و موثّقه، نمى توانيم از عنوان «دفن» صرف نظر كنيم.

2- در فرع بعد مطرح شده كه اگر زنا با اقرار ثابت شد و زانى از گودال فرار كند، او را برنمى گرداند. اين مطلب با دفن بدن او تا حقوين و يا نزديك سينه چگونه قابل جمع است؟

براى فردى كه قسمتى از بدنش دفن مى شود، امكان فرار وجود ندارد، و فرع بعد هيچ گاه نمى تواند محقّق گردد و موضوع پيدا كند.

پاسخ اين اشكال آن است كه: اوّلًا: دليلى نيامده كه حاكم را به بازگشتنِ راه فرار موظّف كند.

ثانياً: دفن قسمتى از بدن زانى با سنگ، سيمان و بتون آرمه نيست كه هيچ امكان فرار نداشته باشد؛ بلكه اطراف بدنش خاك مى ريزند و حتّى خاك ها را نمى كوبند

تا محكم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 534

گردد؛ بنابراين، فرار ممكن است، هرچند سهولت ندارد؛ بايد به فرق بين سهولت و امكان فرار توجّه داشت. آن مقدارى كه قائل مى شويم، امكان فرار است؛ و دليلى نداريم كه بايد به آسانى راه براى فرار او موجود باشد.

آيا با توجّه به اين گونه اشكالات، حقّ داريم از ظاهر كلمه ى «تدفن» صرف نظر كنيم؟

استعمال اين عنوان، حاكى از عنايت به آن است، وگرنه معنا ندارد كه در غير مردگان، كلمه ى «دفن» را به كار ببرند.

نقد شهيد ثانى رحمه الله بر روايات دفن

مرحوم شهيد ثانى در كتاب مسالك[918] مى فرمايد: ما هيچ دليلى بر وجوب دفن نداريم؛ بلكه اصولًا گودال لازم نيست. از پاره اى روايات نيز استفاده مى شود نيازى به بستن به درخت، يا چوب و مانند آن هم نيست. سند رواياتى هم كه دلالت بر وجوب دفن دارد، ضعيف است و با آن ها فقط به يك حكم استحبابى، آن هم بنا بر تسامح در ادلّه ى سنن مى توان فتوا داد؛ وبه زايد بر استحباب نمى توان قائل شد.

امّا اين كه در برخى جريان ها ذكر شده است كه اميرمؤمنان عليه السلام گودالى حفر كردند، دليلى بر وجوب حفر نيست. تأسّى به آن امام عليه السلام استحباب حفر گودال را اقتضا دارد، و ضرورت و وجوب را نمى رساند. در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز نسبت به زن عامرى- صحيح آن «غامدى» است- امر به حفر گودال داد، ولى نسبت به زن جهنى چنين امرى نداشت. در مسأله ى رجم ماعز، كه چهار بار اقرار كرد، ابوسعيد خدرى مى گويد: دست ماعز را گرفتيم، به قبرستان بقيع برده، پهلوى يك درختى

بدون آن كه گودالى را حفر كنيم و يا او را به چيزى ببنديم، در آن جا ايستاد؛ و بعد، با سنگ و استخوان و مانند آن بر او زديم و او هم فرار كرد؛ دستگيرش كرديم و آن قدر سنگ به او زديم تا كشته شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين جريان اعتراض كردند كه چرا پس از فرار، او را بازگردانده و سنگ باران كرديد؟

گناهش با اقرار ثابت شده بود. از اين روايت استفاده مى شود گودالى مطرح نبوده است.[919]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 535

اشكال ما و صاحب جواهر رحمه الله بر شهيد ثانى

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد:

اوّلًا: برخى از رواياتى كه در وجوب دفن رسيده بود، موثّق هستند- دو روايت موثّقه ابوبصير و سماعه و صحيحه ى ابى مريم-؛ بنابراين، در سند و دلالت آن ها هيچ قصور و ضعفى نيست.

ثانياً: در قصه ى ماعز، روايات وارده ى از شيعه و برخى از روايات عامّه، دلالت بر حفر گودال دارد.

سپس مى فرمايد: مقصود كسانى كه گفته اند گودالى بايد حفر گردد، دفن در آن است؛ زيرا، براى گودال بدون دفن اثرى مترتّب نمى شود و وجودش كالعدم است.[920] به نظر ما، كلام صاحب جواهر رحمه الله تمام و در رابطه با اين فرع هيچ اشكالى جا ندارد؛ بلكه عنوان «دفن» به حسب روايات موضوعيّت دارد. بايد محكوم را در گودال قرار داد و اطرافش به مقدارى كه در فرع بعد مطرح مى شود، خاك بريزند به گونه اى كه عنوان دفن محقّق گردد.

مطلب دوم: اندازه ى دفن بدن زانى

چه مقدار از اعضاى مرد و يا زن زانى، بايد دفن گردد؟

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده است:

در مرد بايد بايد تا حقوين دفن گردد و نه بيش تر؛ غايت هم داخل مغيّا است، يعنى مقدارى كه ازار آن را مى پوشاند نيز بايد مدفون شود؛ كلمه ى «حقو» به ازار نيز مجازاً گفته مى شود؛ از باب اين كه محل به وسيله ى ازار پوشيده مى شود.

در نتيجه، بايد مقدارى از لگن خاصره زير پوشش خاك قرار گيرد و طبعاً مقدراى زير ناف واقع مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 536

در زن مى فرمايد: تا وسط بدنش بالاى حقو و زير سينه؛ يعنى بين اين دو از حقو بالاتر و از سينه پايين تر باشد.

مرحوم محقّق فرموده: زن را تا سينه دفن مى كنند و صاحب جواهر رحمه الله آن را قول اشهر دانسته و با «بل» ترقّى كرده، آن را به مشهور نسبت مى دهد.[921] شيخ صدوق رحمه الله در كتاب المقنع مقدار گودال را تمامِ قامت زانى تا گردنش قرار داده، مى فرمايد: «والرجم أن يحفر له حفيرة مقدار ما يقوم فيها فتكون بطوله إلى عنقه فيرجم».[922] شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه[923] و ابن زهره رحمه الله در غنيه[924] مى گويند: زن و مرد بايد تا سينه دفن شوند و فرقى با همديگر ندارند.

سلّار رحمه الله در كتاب مراسم فرموده است: گودالى براى مرد تا سينه و براى زن تا وسطش حفر مى كند؛ ولى مقصود از وسط را بيان نكرده است. امّا بنا بر قاعده اى كه دست ما هست، مى توان مقدار آن را معيّن كرد؛ زيرا، مى دانيم زن به تستّر (پوشش) بيشترى نياز دارد؛ از اين رو، اقتضا مى كند بيشتر دفن شده و پوشيده گردد، وطبعاً تأذّى او كمتر خواهد بود؛ زيرا، هر مقدارى كه دفن بيش تر باشد،

آن مقدراى كه پوشيده شده، از ناراحتى سنگ ها مصون خواهد بود. با توجّه به اين قاعده مى توان گفت: مراد مرحوم سلّار از صدر، از سينه بالاتر خواهد بود و عكس آن بعيد است؛ زيرا، لازمه اش اين است كه اندازه ى دفن بدن مرد بيشتر از زن باشد، و اين مخالف با تمام فقها است؛ زيرا، همه يا قائل اند كه مرد بايد كمتر از زن در گودال باشد و يا به تساوى فتوا داده اند.[925] مرحوم صدوق رحمه الله در من لايحضره الفقيه روايت زنى كه عمرو بن حريث متكفّل نگهدارى فرزندش شد را آورده، و چنين مى نويسد: «حفر لها أمير المؤمنين عليه السلام حفيرة ودفنها فيها إلى حقويها» يعنى تا حقوين او را دفن كرد.[926]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 537

تذكّر: فتاواى مختلف فقها كشف مى كند كه اجماع مسلّمى در اين مسأله نداريم؛ بلكه حتّى يك شهرت مسلّمى هم وجود ندارد؛ هرچند شهرت به تنهايى، فاقد حجيّت است، ولى ترقّى صاحب جواهر رحمه الله از اشهر به مشهور نيز اثبات چنين شهرت مسلّمى را نمى كند؛ بنابراين، بايد به روايات مراجعه شود.

بررسى روايات در مقدار دفن

چند روايت مرسل در كتاب هاى فقهى مانند: جواهر الكلام از كتب عامّه نقل شده كه در جوامع روايى ما به صورت ارسال نيز نيامده است. اين روايات فاقد اعتبار حجيّت هستند.

از آن جمله است روايات زير:

1- في المرسل عن النّبيّ صلى الله عليه و آله حفر للعامرية إلى الصدر.[927] در اين روايت مرسل، براى زن عامرى- صحيح آن «غامدى» است- كه زناى محصنه كرده بود، گودالى تا اندازه ى سينه ى او حفر كردند.

2- إنَّه صلى الله عليه و آله رجم امرأة

فحفر لها إلى الثندوة.[928] «ثندوة» يعنى سينه و جاى پستان؛ تعبير به «ثندوة» با تعبير به «صدر» يكى است.

در روايتى كه مرحوم فاضل اصفهانى به نحو ارسال نقل و منبعى كه از آن گرفته معيّن نكرده است، در قضيه ى شراجه يا شراهه كه روز پنجشنبه به او تازيانه زد و روز جمعه رجم كرد، آورده است: «دفن الشراهة إلى منكبها أو ثدييها»[929] منكب از سينه بالاتر است.

اين چند روايت مرسل، در خصوص زن آمده و هيچ صحبتى از مرد در آن ها نيست، و به آن ها نمى توان عمل كرد؛ زيرا، فاقد اعتبار و حجيّت هستند. بنابراين، بايد به همان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 538

روايات سه گانه عمل كرد. اقوال فقها نيز براى ما مفيد فايده نيست.

موثّقة أبي بصير، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام تدفن المرأة إلى وسطها إذا أرادوا أن يرجموها ويرمي الإمام ثمّ يرمي النّاس بعد بأحجار صغار.[930] اين روايت حكم دفن زن را بدين گونه بيان كرده كه مقدار دفن تا وسط زن است.

امّا اين كه مقصود از وسط چيست؟ دو احتمال در آن وجود دارد.

الف: از سر تاپاى زن را حساب كرده و وسطش را اخذ مى كنيم. در اين صورت، وسط براى مرد و زن يكى خواهد بود؛ ظاهر اين محاسبه، حقوين را نتيجه مى دهند؛ زيرا، حقوين وسط هركسى شناخته مى شود. بنا بر اين احتمال، ملاك دفن در زن همان حقوين است.

ب: از حقوين به بالا را حساب كرده وسط آن را مى گيريم. در اين صورت، وسط همان سينه و پستان ها است.

با وجود اين دو احتمال در روايت، استظهار از آن مشكل مى شود و بايد از روايات ديگر كمك گرفت،

و با يارى از قرائنى كه در آن ها وجود دارد، اين روايت را معنا كرد.

موثّقة سماعة عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: تدفن المرأة إلى وسطها ثمّ يرمي الإمام ويرمي الناس بأحجار صغار، ولا يدفن الرجل إذا رجم إلّاإلى حقويه.[931] تنها روايتى كه در خصوص مرد داريم، همين موثّقه است. لذا، امام راحل رحمه الله فرمود:

«يدفن الرجل للرجم إلى حقويه لا أزيد» مقدار دفن مرد تا حقوين است نه بيشتر؛ و تأكيد مى كند «لا أزيد»؛ به علّت اين كه مسأله در باب مرد روشن است و معارضى براى روايت و يا ابهامى در دلالت آن نيز وجود ندارد. از اين كه روايت نيز امر را دائر بين نفى واستثنا- «لا يدفن الرجل إذا رجم إلّاإلى حقويه»- قرار داده، معلوم مى شود كه مسأله خيلى أهميّت دارد؛ يعنى نبايد سر سوزنى از حقوين تجاوز كرد. بنابراين، در مورد مرد، بدون هيچ ترديد و ابهامى، به دفن تا حقوين حكم مى كنيم.

نكته ى ديگرى كه در روايت هست اين كه امام عليه السلام فرمود: زن تا وسط دفن مى شود و پس از آن حكم مرد را فرمود؛ از اين تفصيل بين زن و مرد استفاده مى شود كه زن تا وسط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 539

دفن مى گردد، ولى مرد نبايد بيش از حقوين دفن شود؛ يعنى وسط مرأة بالاتر از حقوين است و لذا، احتمال اوّل در روايت ابوبصير از بين مى رود؛ زيرا، اگر ملاك وسط اندام باشد، همان حقوين خواهد بود؛ و اين مخالف با روايت است؛ زيرا، مقابله ى بين مرد و زن در روايت اقتضا مى كند كه وسط زن غير از حقوين او باشد. بنابراين، احتمال

اوّل در روايت قبل ساقط مى شود و وسط او موضعى بالاتر از حقوين خواهد بود.

آيا مقصود از وسطى كه بالاى حقوين است، سينه و صدر است، همان گونه كه محقّق رحمه الله در كتاب شرايع فرموده: «المرأة إلى صدرها»[932] و يا مقصود از آن فوق حقوين و پايين تر از سينه است كه امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده: «والمرأة إلى وسطها فوق الحقوة تحت الصدر»؟ روايت از اين نظر ابهام دارد، و در روايت سوم دقّت كنيم:

صحيحة أبي مريم: ... ثمّ أمر بها بعد ذلك فحفر لها حفيرة في الرحبة وخاط عليها ثوباً جديداً وأدخلها الحفيرة إلى الحقو وموضع الثديين.[933] اين روايت به دو صورت نقل شده است: يكى همان نقل صاحب وسائل رحمه الله كه در من لا يحضره القيه[934] نيز همين گونه است؛ و ديگرى نقل محدّث كاشانى رحمه الله در كتاب وافى- كتاب منضبطى بوده و ايشان به نقل روايات با كمال دقّت پرداخته است- دارد: «أدخلها الحفيرة إلى الحقو دون موضع الثديين»؛ صاحب جواهر رحمه الله نيز روايت را موافق با وافى نقل مى كند.[935] در اين روايت بايد مرتكب يك خلاف ظاهر شد؛ زيرا، هريك از «موضع الثديين» و يا «دون موضع الثديين» با حقوين نمى سازد. چرا كه بين حقو و موضع ثديين فاصله ى زيادى هست؛ زيرا، «حقو» عبارت از خاصره و لگن خاصره است- همان مقدارى كه با ازار پوشيده مى شود.- از اين رو، بايد مسامحه اى در نقل باشد. اگر دون موضع الثديين باشد، تسامحش كمتر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 540

به هر حال، مواجه با اين دو نقل هستيم: نقل صاحب وسائل رحمه الله

كه با من لايحضره الفقيه موافق است؛ و نقل مرحوم فيض كه صاحب جواهر رحمه الله نيز مانند او آورده است. چه بايد كرد؟

قاعده در چنين مواردى اين است كه اگر دو نقل داشته باشيم كه يكى مشتمل بر زياده و ديگر فاقد آن است، بايد به زياده اعتماد كرد و ترتيب اثر داد؛ به علّت اين كه نياوردن زياده ممكن است به سبب غفلت باشد؛ زيرا، غفلت و بى توجّهى چه بسا سبب مى شود كلمه اى نوشته نشود، يا مطلبى فراموش گردد؛ امّا عكس آن، يعنى غفلت سبب زياد كردن مطلب و جمله اى بشود و راوى از پيش خود چيزى را اضافه كند، خيلى بعيد و نادر است.

در اين مقام، امر دائر است بين آن كه مرحوم صدوق و مانند ايشان كلمه ى «دون» را فراموش، يا مرحوم فيض و صاحب جواهر رحمه الله كلمه ى «دون» را اضافه كرده باشند؛ فراموشى و غفلت موجب نقص يك امر معمولى و متعارف است، ولى غفلت و فراموشىِ موجب زياده، غير متعارف و غير معمولى است. از اين رو، ما به «دون موضع الثديين» تكيه كرده، هرچند مرتكب يك خلاف ظاهر در مورد «حقوين» مى گرديم.

با توجّه به اين روايت، «وسط» در آن روايات را بالاتر از خاصره و پائين تر از سينه مى دانيم؛ و آن چه امام راحل قدس سره فرمود: وسط زن فوق خاصره و در عين حال پائين تر از سينه است، مستفاد از مجموع اين روايات بوده؛ امّا عنوان صدر در كلام مرحوم محقّق دليل معتبرى ندارد؛ مگر اين كه مراد از صدر همين معنا باشد كه ما گفتيم.

فرع دوم: حكم فرار از گودال

اين فرع به مقتضاى كيفيّت اثبات حدّ، دو صورت دارد:

1- اگر حدّ زنا

در مورد محكوم به رجم از راه بيّنه و شهادت شهود ثابت شده است و مرجوم در حين رجم از گودال فرار كرده باشد، بايد او را تعقيب كنند و به گودال برگردانده، حدّ رجم را در حقّ او پياده كنند. در اين حكم، هيچ تفصيلى نيست.

2- اگر حدّ زنا به اقرار زانى ثابت شده باشد، دو نظر وجود دارد:

الف: قول مشهور اين است كه اگر مرجوم فرار كند، هيچ كس حقّ تعقيب او را ندارد، بلكه تعقيبش مطلقاً جايز نيست؛ خواه به او سنگى خورده باشد يا نه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 541

ب: مرحوم شيخ در نهايه[936] و ابن حمزه رحمه الله در وسيله[937] گفته اند: اگر فرار پس از برخورد سنگ ها با بدن او (هر چند يك سنگ) باشد، به گونه اى كه ناراحتى سنگ را ديده باشد، در اين حال، او را تعقيب نمى كنند؛ امّا اگر قبل از پرتاب و اصابت سنگ فرار كرده و در حقيقت، ناراحتى سنگ را نچشيده باشد، بايد او را تعقيب و دستگير كرده، به گودال بازگردانده و سنگسارش كنند.

بررسى ادلّه ى فرع دوم

اطلاقات ادلّه ى رجم، حاكم شرع را موظّف به اجراى حدّ كرده، ولازمه ى اقامه ى رجم اين است كه مرجوم فرار نكند تا رجم گردد؛ و اگر فرار كرد، او را بگيرند و نگاه دارند و نگذارند فرار كند. از اين رو، به اقامه ى دليل بر اعاده ى مرجوم در صورت فرار نياز نداريم؛ آن چه محتاج دليل است، سقوط حدّ رجم و تعطيل شدن آن به فرار مجرم مى باشد.

بنابراين، قاعده ى اوّليه در باب حدّ- به مقتضاى ادلّه و اطلاقاتى كه بر رجم زانى محصن دلالت دارد- اجراى آن

است؛ همان گونه كه در باب تازيانه خواهيم گفت: فرار نقشى در سقوط حدّ ندارد؛ قاعده ى اوّليّه اين است كه وقتى گفت: زانى را صد تازيانه بزنيد، يعنى اگر صدبار هم فرار كرد، باز بايد اين حدّ پياده شود.

سقوط و عدم اجراى حدّ خلاف قاعده است و بايد دنبال دليل آن گشت؛ و به مقدار دلالتش دست از قاعده ى اوليّه برداشت؛ بنابراين، بايد روايات وارده را ملاحظه كنيم:

1- محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: سئل الصادق عليه السلام عن المرجوم يفرّ، قال:

إن كان أقرّ على نفسه فلا يردّ، وإن كان شهد عليه الشهود يردّ.[938]

فقه الحديث: اين روايت مرسل است؛ امّا از مرسلات صدوق مى باشد كه حجّيت دارد؛ زيرا، مرحوم صدوق نگفته «رُوي ...»، بلكه مثل كسى كه خودش شاهد قصّه و جريان باشد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 542

به «قال الصادق عليه السلام» تعبير مى كند. اين نوع مرسلات صدوق رحمه الله به نظر ما حجّت است.

از امام صادق عليه السلام پرسيدند: مرجومى فرار مى كند، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود:

اگر زنا از راه اقرار ثابت شده باشد، برگردانده نمى شود- حكم امام عليه السلام به عدم ردّ، مطلق است در صورت اقرار- امّا اگر از راه بيّنه و شهود اربعه ثابت شده باشد، وى را بازمى گردانند.

اين روايت، به طور كامل دلالت بر فرق بين صورت اقرار و بيّنه دارد و نسبت به هر دو مورد نيز مطلق است. سند آن نيز معتبر است. بنابراين، لازم نيست ضعف آن را به عمل مشهور جبران كنيم؛ همان گونه كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده است.[939] 2- بإسناده عن صفوان، عن غير واحد، عن أبي بصير، عن أبي

عبداللَّه عليه السلام، أنّه إن كان أصابه ألم الحجارة فلا يردّ وإن لم يكن أصابه ألم الحجارة ردّ.[940] 3- وبإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن العبّاس، عن صفوان، عن رجل، عن أبي بصير وغيره عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلت له: المرجوم يفرّ من الحفيرة فيطلب؟ قال: لا، ولا يعرض له إن كان أصابه حجر واحد لم يطلب، فإن هرب قبل أن تصيبه الحجارة ردّ حتّى يصيبه ألم العذاب.[941] سند اين دو حديث: اين دو روايت سرانجام به يك راوى منتهى مى شود و در واقع اين ها يك روايت هستند؛ زيرا، در يكى، صفوان از غير واحد از ابى بصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند؛ و در ديگرى، صفوان از رجلى كه او از ابى بصير و غير او از امام صادق عليه السلام روايت مى كند، آمده است.

نكته: مرسلات دو نوع است؛ الف: ارسالى كه در روايت با كلمه ى «غير واحد» باشد؛ برخى از فقها چنين روايت مرسلى را حجّت مى دانند؛ زيرا، به علّت بسيارى روات نام آنان را نبرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 543

ب: ارسالى كه به نحو «بعض أصحابنا» يا «عَمَّن روى» باشد كه غير معتبر است.

در مقام ما، روايت اوّل از غير واحد نقل مى كند، علاوه بر اين كه راوى آن صفوان است كه مانند ابن ابى عمير مرسلاتش پذيرفته و مقبول است. بر اين مبنا نيز روايت معتبر است.

در روايت دوم نيز صفوان از رجل دارد كه آن رجل از ابوبصير و غير واحد نقل كرده است و سرانجام به ابوبصير منتهى مى شود؛ و اين مختصر اختلاف، سبب تعدّد روايت نمى گردد.

فقه الحديث: هر دو روايت دلالت

دارد بر اين كه اگر زانى ناراحتى برخورد سنگ را حسّ كرده باشد و پس از آن فرار كرده، او را برنمى گردانند؛ وگرنه وى بازگردانده و رجم مى شود.

كيفيّت جمع بين اين سه روايت

روايت صدوق رحمه الله بين اثبات زنا با بيّنه و اقرار تفصيل مى داد؛ ولى نسبت به فرار قبل از اصابه و بعد از آن اطلاق داشت؛ امّا اين روايات بين حسّ كردن ناراحتى برخورد سنگ و عدم آن تفصيل مى دهد؛ و نسبت به كيفيّت اثبات با بيّنه يا اقرار اطلاق دارد. بنابراين، نسبت بين روايات عموم و خصوص من وجه مى شود.

روايت ديگرى در اين باب وجود دارد كه لازم است آن را نيز ملاحظه كنيم، تا نسبت بين همه ى روايات معيّن گردد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن الحسين بن خالد، قال: قلت لأبي الحسن عليه السلام: أخبرني عن المحصن إذا هو هرب من الحفيرة هل يردّ حتّى يقام عليه الحدّ؟ فقال: يردّ ولا يردّ. فقلت:

وكيف ذاك؟ فقال: إن كان هو المقرّ على نفسه ثمّ هرب من الحفيرة بعد ما يصيبه شي ء من الحجارة لم يردّ، وإن كان إنّما قامت عليه البيّنة وهو يجحد ثمّ هرب ردّ وهو صاغر حتّى يقام عليه الحدّ، وذاك أنّ ماعز بن مالك أقرّ عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالزّنا فأمر به أن يرجم فهرب من الحفرة فرماه الزبير بن العوامّ بساق بعير فعقله فسقط فلحقه النّاس فقتلوه، ثمّ أخبروا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بذلك، فقال لهم: فهلّا تركتموه إذا هرب يذهب، فإنّما هو الّذي

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 544

أقرّ على

نفسه.

وقال لهم: أما لو كان عليّ حاضراً معكم لما ظللتم، قال: وودّاه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من بيت مال المسلمين.[942] سند روايت: صاحب جواهر رحمه الله به تضعيف روايت پرداخته و مى گويد: جابرى نيز ندارد؛ زيرا، مشهور به مفاد آن فتوا نداده اند.

در جواب از اين بيان، گفته اند: ضعف روايت از جهت حسين بن خالد است كه نامبرده بين حسين بن خالد ثقفى بدون توثيق و حسين بن خالد خفاف ثقه مردّد است؛ ليكن حقّ آن است كه بگوييم حسين بن خالد مطلق منصرف به حسين بن خالد خفاف ثقه است؛ زيرا، او كثير الرواية است به خلاف حسين بن خالد ثقفى. بنابراين، روايت، متّصف به صحّت مى گردد.

فقه الحديث: حسين بن خالد مى گويد: به امام هفتم عليه السلام گفتم: اگر زانى محصن از گودال فرار كند، آيا بازگردانيده مى شود تا حدّ بر او اقامه گردد؟ امام عليه السلام در جواب فرمود: هم برمى گردانند و هم برنمى گردانند؛ يعنى بين موارد فرق است، در بعضى از موارد او را برمى گردانند و در پاره اى موارد برگردانده نمى شود.

آن گاه امام عليه السلام به تفصيل پرداخته، فرمود: اگر زانى محصن بر ضرر خود اقرار، و از گودال پس از برخورد و اصابت چيزى از سنگ ها فرار كرد، او را برنمى گردانند. عدم ارجاع به اقرار و برخورد سنگ منوط شده است. در ابتدا اين گونه به نظر مى رسد، ليكن جملات بعدى، اين ظهور را قدرى سست مى كند؛ زيرا، فرمود: و اگر بيّنه بر او قائم شده و او انكار مى كند، و به سبب اين بيّنه ى عادل محكوم به رجم گشته، او را با خفّت و خوارى برگردانده و حدّ را

اقامه مى كنند.

سؤال: اگر در فرض اوّل دو قيد وجود دارد، پس طرف مقابل آن دو فرد پيدا مى كند، يكى با نبودن قيد اوّل و يكى با نبودن قيد دوم؛ يعنى بايد بگويد: «وإن كان إنّما قامت عليه البيّنة أو كان الفرار قبل إصابة الحجارة»؛ چرا به قسمت دوم اشاره نكرده و فرمود: «وإن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 545

كان إنّما قامت عليه البيّنه وهو يجحد»؟ اين عدم اشاره، مقدارى ظهور عدم اصابه ى حجاره را سست و متزلزل مى كند؛ همان گونه كه تعليل ذيل روايت نيز در سستى اين دلالت دخالت دارد؛ زيرا، فرمود:

ماعز بن مالك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله اقرار به زنا كرد، آن حضرت فرمان به رجم او داد.

ماعز از گودال فرار كرده، زبير بن عوام استخوان پاى شترى را به طرفش پرتاب و او را به زمين زده، مردم رسيده اطرافش را گرفتند و او را كشتند. هنگامى كه جريان را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چرا زمانى كه فرار كرد، او را رها نكرديد تا برود؟

در تعليل آن فرمود: او بر ضرر خودش اقرار و اقدام كرده بود و زنا به اقرارش ثابت شده بود؛ بنابراين، اگر فرار كرد، نبايد او را تعقيب مى كرديد.

اين تعليل قرص و محكم است و به دنبال آن سخنى از حسّ كردن درد برخورد سنگ ها نيست كه معناى آن، عدم دخل براى برخورد سنگ ها است. چيزى كه نقش دارد و تمام ملاك براى سقوط رجم است، ثبوت زنا به اقرار مى باشد.

به نظر ما، جمله «هو الّذي أقرّ على نفسه» كه در

مقام تعليل سقوط حدّ رجم است، ظهور صدر اين روايت كه مى گويد: «ثمّ هرب من الحفيرة بعد ما يصيبه شي ء من الحجارة»، و هم چنين ظهور روايت ابوبصير در قيد بودنِ اصابت و چشيدن مزه و ناراحتى سنگ ها را سست مى كند.

در صورتى كه گفته شود: اگر اين جمله، قيد سقوط رجم نيست، براى چه ذكر شده و چه لزومى در بيان آن هست؟

مى گوييم: اين قيد از قيود غالبى است؛ يعنى كسى كه وارد گودال شد، زمانى تصميم بر فرار مى گيرد كه مى بيند سنگ ها قابل تحمّل نيستند، والّا قبل از برخورد سنگ ها، شخصى كه خودش اقرار كرده و وارد گودال شده و هنوز مسأله اى برايش پيش نيامده و سنگى به طرف او پرتاب نشده است، موجبى براى فرار ندارد؛ غالباً فرار پس از برخورد سنگ است. بنابر اين، اين روايت نيز مانند مرسله ى صدوق مى باشد، كه تمام ملاكِ سقوط حدّ را اقرار، و براى عدم آن بيّنه گفته بود. پس، نقشى براى برخورد سنگ نيست.

در پايان روايت، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اگر حضرت على عليه السلام در اين جريان حاضر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 546

بود، حادثه اى رخ نمى داد و شما گمراه نمى شديد. و ديه ى او را از بيت المال مسلمين پرداخت، زيرا، ماعز نمى بايست كشته شود.

نتيجه: روايات دو گروه بودند: يك گروه تفصيل بين اقرار و بيّنه مى داد، و دسته ى ديگر بين درد برخورد سنگ ها و عدم آن تفصيل مى داد. اين جا تعارض به عموم و خصوص من وجه نيست؛ بلكه مسأله اطلاق و تقييد مطرح است. يعنى روايت بيّنه و اقرار از نظر اصابه و عدم اصابه مطلق است،

و روايت اصابه ى الم حجاره از نظر بيّنه و اقرار اطلاق دارد. لذا، مانعى از تقييد اطلاق هر كدام به قيد وارد در ديگرى نيست. به عبارت ديگر، اطلاق روايت اقرار را بر صورت برخورد سنگ ها حمل كرده، و اطلاق روايت چشيدن درد ناشى از برخورد سنگ ها را بر صورت ثبوت زنا به اقرار حمل مى كنيم.

اشكال اين حمل، آمدن تفصيل در باب بيّنه است؛ در حالى كه در آن جا تفصيلى وجود ندارد. از اين اشكال جواب مى دهيم كه اگر به عدم تحقّق تفصيل باب بيّنه علم داشتيم، چرا به تفصيل در باب اقرار قائل نشويم؟

نتيجه ى اين جمع، قول مشهور مى شود؛ يعنى در سقوط رجم دو چيز مدخليّت دارد:

يكى ثبوت زنا به اقرار، و ديگرى چشيدن درد ناشى از برخورد سنگ ها؛ امّا در باب تازيانه هيچ كس به تفصيل فتوا نداده است، لذا، مقتضاى قاعده اين است كه اگر زانى فرار كند، بايد او را بگيرند و تازيانه را ادامه بدهند. روايت زير نيز در اين باب وجود دارد كه به آن نيازى نيست.

محمّد بن الحسن باسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن جعفر بن محمّد، عن عبداللَّه، عن محمّد بن عيسى بن عبداللَّه، عن أبيه، قال: قلت:

لأبي عبداللَّه عليه السلام الزاني يجلد فيهرب بعد أن أصابه بعض الحدّ، أيجب عليه أن يخلّي عنه ولايردّ كما يجب للمحصن إذا رجم؟ قال: لا، ولكن يردّ حتّى يضرب الحدّ كاملًا ....[943]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 547

[من يبدء بالرجم]

[مسألة 3- إذا أقرّ الزاني المحصن كان أوّل من يرجمه الإمام عليه السلام ثمّ النّاس. وإذا قامت عليه البيّنة كان أوّل من يرجمه البيّنة، ثمّ الإمام

عليه السلام، ثمّ الناس.]

آغازكننده ى رجم

اشاره

در صورت ثبوت زناى محصنه با اقرار، آغازگر رجم، امام عليه السلام و پس از او مردم خواهند بود.

و در صورت ثبوت زنا با بيّنه، اوّل شهود، پس از آن امام عليه السلام، و آن گاه مردم رجم مى كنند.

در اين فرع سه قول وجود دارد:

1- در هر دو صورت (ثبوت زنا با اقرار و بيّنه)، آغازگر رجم هر كسى مى تواند باشد؛ هر چند مستحبّ است در صورت اثبات با اقرار، امام عليه السلام، و در صورت اثبات با بيّنه، شهود آغازگر باشند، امّا از نظر حكم وجوبى و لزومى خصوصيّتى مطرح نيست؛ هر كسى بخواهد شروع كند، مانعى ندارد.

2- آغازگر بايد امام عليه السلام باشد؛ خواه زنا با بيّنه ثابت شده باشد، يا با اقرار؛ و پس از آن، مردم به رجم بپردازند.

3- قول مشهور كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[944] و مبسوط[945] بر آن ادّعاى اجماع كرده، همين قولى است كه امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله گفته اند؛ يعنى تفصيل مى دهند بين ثبوت زنا با اقرار كه امام عليه السلام بايد شروع به رجم كند؛ و ثبوت آن به بيّنه، كه شهود آغازگر خواهند بود، آن گاه نوبت امام عليه السلام شده و پس از او مردم شروع مى كنند به سنگسار نمودن زانى.

براى هر قول نيز روايتى هست كه بايد به بررسى آن ها پرداخت.

دليل قول مشهور (تفصيل بين ثبوت زنا با اقرار و بيّنه)

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن فضّال، عن صفوان، عمّن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 548

رواه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا أقرّ الزاني المحصن كان أوّل من يرجمه الإمام ثمّ النّاس. فإذا قامت عليه البيّنة كان أوّل من يرجمه البيّنة

ثمّ الإمام ثمّ الناس.[946] فقه الحديث: اين روايت به طريق كلينى و صدوق رحمهما الله مرسل است. دلالت آن بر مطلوب روشن است. امام عليه السلام فرمود: اگر زانى محصن اقرار كرده باشد، اوّل كسى كه رجم مى كند، امام عليه السلام است و پس از او مردم رجم مى كنند. و اگر زنايش با بيّنه ثابت شده باشد، اوّل بيّنه، آن گاه امام عليه السلام، و سپس مردم او را رجم مى كنند.

ارسال روايت سبب ضعف آن مى گردد؛ ليكن ضعف آن به علّت استناد مشهور و عملشان به آن، جبران مى گردد. هر چند مقبوله ى عمر بن حنظله[947] در باب دو خبر متعارض رسيده است؛ ليكن از آن استفاده مى شود اگر روايتى با شهرت فتوايى مطابقت داشت، همان تعليل «إنّ المجمع عليه لاريب فيه» در موردش پياده مى شود. زيرا، در صدق عنوان «المجمع عليه» لازم نيست خبر معارضى در مقابلش باشد؛ چرا كه وجود معارض سبب نمى شود خبر «لاريب فيه» گردد؛ بلكه مجمع عليه بودن سبب لاريب فيه شدن خبر است. بنابراين، اگر روايتى با شهرت فتوايى مطابقت داشت، به آن عمل مى كنيم؛ خواه معارضى داشته باشد يا نه؛ وجود معارض نقشى ندارد. مقصود از مجمع عليه در مقبوله ابن حنظله نيز مشهور است؛ لذا، در مقابلش شاذّ و نادر را مطرح مى كنند.

با توجّه به مطالب بالا، عمل مشهور سبب جبران ضعف سند روايت مى گردد؛ و از طرف ديگر، مرسِل روايت، صفوان بن يحيى است كه مانند إبن ابى عمير به مرسلاتش عمل مى كنند و مورد اعتماد و اعتنا است. هرچند نيازى به اين مطلب نيست و عمده اتّكاى ما به عمل مشهور است كه عين روايت را به صورت فتوا

نقل كرده اند. بنابراين، كسى نمى تواند به اين حديث مناقشه ى سندى و يا دلالتى داشته باشد. اكنون بايد روايات ديگر را ملاحظه كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 549

دليل قول دوم (آغازگر امام عليه السلام است)

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: تدفن المرأة إلى وسطها إذا أرادوا أن يرجموها، ويرمي الإمام ثمّ يرمي الناس بعد بأحجار صغار.[948] فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در اين روايت مى فرمايد: زن را تا وسط بدنش دفن كرده، آن گاه امام عليه السلام و بعد از او، مردم با سنگ هاى كوچك او را رمى مى كنند.

در اين روايت تفصيلى بين ثبوت زنا با اقرار و يا بيّنه داده نشده است؛ بلكه به طور اطلاق، امام عليه السلام حكم كرده است.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن سَماعة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: تدفن المرأة إلى وسطها ثمّ يرمي الإمام ويرمي النّاس بأحجار صغار، ولايدفن الرجل إذا رجم إلّاإلى حقويه.[949]

فقه الحديث: دلالت اين موثّقه به روشنى دلالت موثّقه ى ابى بصير نيست؛ زيرا، در موثّقه ى ابوبصير گفت: «ويرمي الإمام ثمّ يرمي الناس بعدُ»؛ ولى در اين روايت «ثمّ» را به لحاظ دفن آورده، يعنى پس از دفن، امام عليه السلام رمى مى كند و پس از او مردم با سنگ هاى كوچك وى را سنگسار مى كنند. عطف «يرمي الناس» بر «يرمي الإمام» با «واو» دلالت بر ترتيب نمى كند.

قائلين به ترتيب بين امام عليه السلام و ساير مردم در رجم، روايت صفوان را مرسله ى غير معتبر مى دانند، و به اين دو موثّقه

كه مطلق بوده و شامل بيّنه و اقرار مى گردد، عمل مى كنند.

مشهور، اطلاق اين دو موثّقه را نسبت به ثبوت زنا به اقرار و بيّنه به روايت مرسل صفوان تقييد زده، و مى گويند: شروع امام عليه السلام به رمى در صورتى است كه زنا به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 550

اقرار ثابت شود؛ ولى اگر به بيّنه اثبات گشت، اوّل بايد بيّنه رمى كند، پس از آنان امام عليه السلام و بعد از او، مردم.

دليل قول سوم (تساوى امام عليه السلام و بيّنه و مردم در آغاز رجم)

اين گروه معتقد بودند براى شروع رجم هيچ خصوصيّتى مطرح نيست؛ هر يك از امام عليه السلام يا بيّنه و يا مردم مى توانند آغازگر رمى باشند؛ بله به عنوان استحباب، از باب تسامح در ادلّه ى سنن، مى توانيم حرف مشهور را بپذيريم.

اينان در اثبات مدّعاى خود مى گويند: روايت صفوان به علّت ارسال و ضعف كنار مى رود؛ و اين دو موثّقه، هر چند ظهور در وجوب ترتيب دارند و ظاهرشان اين است كه امام عليه السلام بايد مطلقاً- (ثبوت به اقرار باشد و يا به بيّنه)- شروع به رمى كند، ليكن روايتى كه در مورد ماعز بن مالك رسيده است، اين ظهور را ساقط مى كند.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن الحسين بن خالد، قال: قلت لأبي الحسن عليه السلام أخبرني عن المحصن إذا هو هرب من الحفيرة هل يردّ حتّى يقام عليه الحدّ؟ ... وذلك أنّ ماعز بن مالك أقرّ عند رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالزنا فأمر به أن يرجم، فهرب من الحفرة، فرماه الزبير بن العوامّ بساق بعير فعقله فسقط فلحقه الناس فقتلوه، ثمّ أخبروا رسول اللَّه صلى

الله عليه و آله بذلك، فقال لهم: فهلّا تركتموه إذا هرب يذهب فإنّما هو الّذي أقرّ على نفسه قال لهم: أما لو كان عليّ حاضراً معكم لما ظللتم.[950] فقه الحديث: امام هفتم عليه السلام در نقل جريان رجم ماعز بن مالك فرمود: زمانى كه مردم او را براى رجم بردند، ماعز فرار كرد، او را تعقيب و عقالش كرده و به قتل رسانيدند.

هنگامى كه جريان را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله تعريف كردند، آن حضرت فرمود: چرا پس از فرار او را رها نكرديد و به تعقيب او پرداختيد؟ آن گاه فرمود: اگر على با شما در اين جريان حاضر بود، چنين مطلبى پيش نمى آمد و ماعز كشته نمى شد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 551

از روايت استفاده مى شود نه تنها در جريان رمى ماعز، امام عليه السلام ابتدا به رمى او نكرده، بلكه اصلًا هيچ كدام از پيامبر و اميرمؤمنان عليه السلام حاضر نبوده اند. در صورتى كه اگر لزوم داشت امام عليه السلام آغاز گر رمى باشد، چرا در اين صحنه و واقعه حاضر نشد؟ بنابراين، از عدم حضورشان كشف مى كنيم اين مطلب، وجوب و لزوم ندارد؛ بلكه جمع بين ادلّه اقتضاى استحباب دارد.

نقد قول سوم

آيا مى توان به استناد روايت حسين بن خالد دست از ظهور روايات گذشته در وجوب و ترتيب برداشت؟ و يا بايد گفت: ظهور روايت صفوان و موثّقه سماعه و موثّقه ابى بصير در وجوب تمام است و عدم حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله شايد به جهت مانعى بوده است. ما علّت عدم حضور آن حضرت را نمى دانيم و نبايد به واسطه ى اين روايت دست

از ظهور آن روايات برداشت؛ بلكه اين روايت «قضية في واقعة» است. بنابراين، فتواى اين گروه بر استحباب تمام نيست.

نظر برگزيده: روايت حسين بن خالد را از جهت قضيّه في واقعه كنار مى گذاريم و جمع بين روايات نيز اقتضاى قول مشهور را دارد؛ يعنى همان فتوايى كه امام بزرگوار رحمه الله در تحرير الوسيله اختيار كرده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 552

[كيفيّة الجلد]

[مسألة 4- يجلد الرجل الزاني قائماً مجرّداً من ثيابه إلّاساتر عورته ويضرب أشدّ الضرب، يفرّق على جسده من أعالي بدنه إلى قدمه، ولكن يتّقى رأسه ووجهه وفرجه. تضرب المرأة جالسة وتربط عليها ثيابها.

ولو قتله أو قتلها الحدّ فلا ضمان.]

كيفيّت ضرب تازيانه

اشاره

در اين مسأله فروع زير مطرح است:

1- به مرد زانى در حال قيام تازيانه مى زنند؛ در حالى كه بدنش برهنه بوده و ساتر عورتى بر تن داشته باشد. تازيانه ها را محكم بر بدنش وارد آورده و بر تمام جسدش از بالا تا پايين تقسيم و پراكنده مى كنند؛ فقط سر و صورت و فرج او استثنا مى شود و بايد از ضرب تازيانه بر آن ها پرهيز كرد.

2- به زن زانى در حال نشسته تازيانه مى زنند؛ لباس هايش را بر بدنش مى پوشانند؛ به طورى كه چيزى از او پيدا نباشد.

3- اگر در اثر اقامه ى حدّ، زانى و يا زانيه بميرد، ضمانى بر عهده ى مجرى حدّ نيست.

فرع اوّل: ضرب تازيانه بر مرد زانى در حال قيام

بين زن و مرد در ضرب تازيانه فرق گذاشته اند؛ تازيانه ى مرد بايد در حال ايستاده باشد و زن در حال نشسته؛ دليل آن روايت معتبره ى زير است:

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن أبان، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: يضرب الرّجل الحدّ قياماً والمرأة قاعدة، ويضرب على كلّ عضو ويترك الرأس والمذاكير.[951]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: بر مرد در حالت ايستاده و بر زن در حالت نشسته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 553

تازيانه مى زنند؛ و بر هر عضوى از بدن آن ها زده مى شود، ولى سر و عورتين ترك مى گردد. دلالت روايت بر مطلوب ما، يعنى اجراى حدّ بر مرد در حالت ايستاده و بر زن در حالت نشسته تمام بوده، و كسى هم مخالفت نكرده است.

فرع دوم: پوشش بدن زانى هنگام اجراى حدّ
اشاره

آيا در زمان اقامه ى حدّ بايد تمام بدن زانى به غير از عورتين برهنه و عريان باشد به گونه اى كه تازيانه به طور مستقيم با بدنش تماس پيدا كند؟ دو قول مطرح است:

الف: اگر مرد زانى حين ارتكاب زنا عريان و بدون لباس بوده، او را برهنه كرده و حدّ را بر بدنش مى زنند؛ فقط عورتين او پوشيده مى شود و نبايد به آن ها تازيانه بزنند. واگر لباس پوشيده مرتكب زنا شده، بايد حين اجراى حدّ همان لباس را بپوشد و حاكم شرع حقّ ندارد لباس هايش را بيرون آورد؛ فقط در صورتى كه آن لباس پوستين و نمد و امثال آن باشد كه مانع رسيدن درد تازيانه به بدن او مى شود، بايد بيرون آورند.

شيخ طوسى رحمه الله[952] در بعضى از كتاب هايش بر اين

قول ادّعاى اجماع كرده است؛ مرحوم محقّق[953] آن را به «قيل» نسبت مى دهد، و صاحب جواهر رحمه الله[954] آن را قول مشهور مى داند.

ب: بدن مرد زانى به جز عورتين حين اجراى حدّ بايد برهنه باشد؛ خواه برهنه مرتكب زنا شده باشد و يا پوشيده؛ حالت زانى هنگام زنا دخلى در كيفيّت اجراى حدّ ندارد.

اين قول را مرحوم محقّق در شرايع و مختصر النافع،[955] علّامه رحمه الله در قواعد[956] و غير اين دو بزرگوار، فقهاى ديگرى انتخاب كرده اند. در غاية المرام[957] آن را به مشهور نسبت مى دهد؛ ليكن صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد شهرت آن ثابت نيست. به نظر ما، اگر قول مشهورى هم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 554

نباشد، قول شاذّ و نادر نيز نيست؛ و مختار امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله همين قول است.

ابتدا به بررسى دليل اين قول مى پردازيم:

الف: وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن الزاني كيف يجلد؟ قال:

أشدّ الجلد، قلت: فمن فوق ثيابه؟ قال: بل تخلع ثيابه، قلت: فالمفتري؟ قال:

يضرب بين الضربين جسده كلّه فوق ثيابه.[958] فقه الحديث: در اين روايت موثّقه، اسحاق بن عمّار از امام هفتم عليه السلام پرسيد: چگونه بر زانى تازيانه مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: محكم مى زنند. راوى پرسيد: از روى لباس؟

امام عليه السلام فرمود: نه، بايد برهنه شود و لباس ها را درآورد ...

در اين روايت، تفصيلى ديده نمى شود. روايت سوم اين باب نيز مانند همين روايت بوده و از يك راوى است؛ بنابراين، به حسب واقع يك روايت بيشتر نيست؛ هر چند صاحب وسائل

رحمه الله آن ها را دو روايت قرار داده است؛ فقط روايت اوّل اضافه اى دارد.

راوى سؤال كرد: حدّ قاذف و مفترى را چگونه مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: به طور متوسّط، نه ضرب شديد و نه ضرب خفيف، از روى لباس هايش.

ب: وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان بن يحيى، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن الزاني كيف يجلد؟ قال:

أشدّ الجلد، فقلت: من فوق الثياب؟ فقال: بل يجرّد.[959] سؤال: راوى از امام عليه السلام درباره ى زانى پرسيده و ظهور عنوان «زانى» در مرد زانى است. آيا اين حكم اختصاص به مردان دارد و يا مانند «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» است كه رجوليّت دخالتى در آن ندارد و بايد الغاى خصوصيّت كرد؟ همان گونه كه از ظاهر فتواى صدوق رحمه الله در كتاب مقنع استفاده مى شود كه فرمود: اگر زن و مردى در حال برهنگى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 555

مرتكب زنا شدند، تازيانه نيز در حال برهنگى بر آنان زده مى شود.[960] جواب: الغاى خصوصيّت از روايت بعيد است و نمى توان اين كار را انجام داد؛ بلكه بايد زانى را به همان معناى اصلى آن حمل كرد. امّا نسبت به «أشدّ الضرب»، خصوصيّتى براى مرد نيست؛ لذا «تجرّدى» كه در روايت آمده مربوط به مرد است، و دلالت آن بر مطلوب امام راحل رحمه الله و كسانى كه اين نظر را انتخاب كرده اند، تمام است.

دليل قول اوّل

وعنه، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر، عن أبيه عليه السلام، قال:

لا يجرّد في حدّ لا يشنح يعني يمدّ، وقال: ويضرب الزاني على الحال الّتي وجد عليها،

إن وجد عرياناً ضرب عرياناً، وإن وجد وعليه ثيابه ضرب وعليه ثيابه.[961] سند روايت: ظاهراً روايت معتبره است و نيازى به استناد مشهور براى جبران ضعف سند آن نيست؛ هر چند از بيان صاحب جواهر رحمه الله[962] استفاده مى شود كه اين روايت ذاتاً حجّيت ندارد؛ بلكه از آن جهت كه مشهور به آن استناد كرده اند، حجت است.

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: هنگام اجراى حدّ كسى را برهنه نمى كنند. در ادامه ى روايت مى فرمايد: «ولا يشنح يعني يمدّ» با جيم نيز نقل شده يعنى «لايشنج»، كه به معناى تشنج و قبضى است كه براى يك موجود پيدا مى شود، مانند حالت تقلّص و قبضى كه براى حيوان در ذبح حاصل مى شود. معناى «لايشنج» همان «يمدّ» است؛ يعنى:

زانى در زمان اجراى حدّ نبايد حالت قبض و گرفتگى و درهم فرو رفتن به خود بگيرد، بلكه بايد سروپا كشيده و مستقيم باشد.

امّا اگر لا يشنح با «حاء» باشد، لغت «شنح» را به معناى «شَنَعَ» يعنى امر غير صحيح و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 556

معيوب ذكر كرده، و در اين جا مناسبتى ندارد.

در ادامه ى روايت فرمود: زانى را بايد به همان «يمدّ» است؛ يعنى: زانى در زمان اجراى حدّ نبايد حالت قبض و گرفتگى و درهم فرو رفتن به خود بگيرد، بلكه بايد سروپا كشيده و مستقيم باشد.

امّا اگر «لا يشنح» با «حاء» باشد، لغت، «شنح» را به معناى «شَنَعَ» يعنى امر غير صحيح و معيوب ذكر كرده، و در اين جا مناسبتى ندارد.

در ادامه ى روايت فرمود: زانى را بايد به همان حالى كه مى يابند تازيانه بزنند، اگر او را عريان يافتند، برهنه به او تازيانه مى زنند؛

و اگر پوشيده و لباس بر تن داشت، حدّ را به همان حالت اجرا مى كنند.

برخى از فقها مانند صاحب جواهر[963] و صاحب كشف اللثام رحمهما الله[964] در توضيح روايت گفته اند: «يضرب الزاني على الحال الّتي يوجد عليها»؛ يعنى آن چه در وسائل آمده: «على الحال الّتي وجد عليها» به جاى «وجد»، «يوجد» آورده و گفته اند: محتمل است «يؤخذ» باشد؛ زيرا، شكل نوشتارى «يوجد» و «يؤخذ» يكى است، امّا بنابر آن چه صاحب وسائل رحمه الله و گروهى از فقها نقل كرده اند، «وجد» قابل اشتباه با «أخذ» نيست.

بنا بر نقل قول وسائل كه با دقّت تحقيق شده و وسائل بيست جلدى را با نسخه ها و منابع اصلى آن تطبيق داده اند، دو احتمال در معناى «وجد عليها» هست: يكى آن كه: مُراد حالتى است كه زنا واقع گشته است؛ و ديگرى، حالت دستگيرى و جلب زانى توسط مأموران است. كدام احتمال به ذهن نزديك تر است؟

احتمال اوّل به فهم عرف، نزديك تر است؛ زيرا، «على الحال الّتي وجد عليها» دو صورت دارد، حالت برهنگى و حالت پوشيدگى؛ وگرنه زمانى كه مأمور براى دستگيرى زانى مى آيد، معنا ندارد كه زانى لخت باشد. برهنه بودن اغلب در حال زنا تصوّر مى شود، به خلاف زمان دستگيرى، كه در غالب موارد عريان بودن متصوّر نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 557

مناسبت حكم و موضوع نيز همين معنا را اقتضا مى كند؛ يعنى كسى كه جسارت دارد و در مقابل قانون الهى، جسورانه برهنه شده و عمل نامشروع را مثل يك عمل مشروع فرض كرده و با خيال راحت، مثل آن كه مى خواهد با زوجه اش مجامعت كند، لباس هايش را درمى آورد، بايد در حال شلّاق خوردن

نيز لخت و عريان باشد.

اگر زانى مخفيانه و با لباس پوشيده عمل نامشروع را انجام داد، يعنى تا اين اندازه مراعات كرده است، بايد در حال اجراى حدّ نيز به همين مقدار، او را رعايت كرد.

با توجّه به مطالب گذشته، معلوم شد حالت زانى در حين دستگيرى، تأثير و تناسبى در كيفيّت حدّ ندارد؛ به خلاف حالت ارتكاب عمل نامشروع. بنابراين، اوّلًا «يوجد» نيست و «وجد» است و مقصود، همان حالت ارتكاب جرم است؛ يعنى «إن وجد عرياناً ضرب عرياناً وإن وجد وعليه ثيابه ضرب وعليه ثيابه».

كيفيّت جمع بين دو طايفه از روايات

ما با دو دسته روايت مواجه هستيم، يك روايت مى گويد: «يجرّد» و «يخلع ثيابه» و روايت ديگر مى گويد: «إن وجد عرياناً ضرب عرياناً وإن وجد وعليه ثيابه ضرب وعليه ثيابه»؛ بين آن ها چگونه جمع كنيم؟ سه راه مطرح است:

راه اوّل: دو دسته روايت متعارض هستند و در اثر تعارض، تساقط كرده و بايد به ادلّه ى اوليه مانند اطلاقات ادلّه ى تازيانه، مانند: فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ رجوع كرد كه مقتضاى اطلاق آن نفى هر قيد محتمل است. از اين رو، اگر احتمال دهيم كه آيا برهنه بودن در زمان اجراى حدّ مدخليّتى در حكم دارد يا نه؟ در صورتى كه زانى در حين زنا پوشيده و با لباس بوده باشد، حكم به عدم دخالت آن كرده و مى گوييم: لازم نيست برهنه شود؛ بلكه مى توان با همان لباس بر او تازيانه زد.

ليكن پس از گذشتن از دو مطلب، نوبت به اين جمع مى رسد:

اوّلًا: عدم امكان جمع دلالى بين دو روايت؛ زيرا، موضوع تعارض جايى است كه جمع دلالى وجود نداشته باشد؛ ولى

اگر عرف بين دو روايت جمع دلالى مى كند، از باب تعارض خارج شده و موضوع اخبار علاجيّه نخواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 558

ثانياً: بر فرض تعارض، تساقط در صورت نبود مرجّح است؛ وگرنه با وجود مرجّح در يك طرف، نوبت به تساقط نمى رسد.

ما در باب متعارضين گفتيم: به مرجّحاتى كه در مقبوله ى عمر بن حنظله آمده، مانند:

شهرت در روايت، بايد عمل كرد و شهرت فتوايى بر فرض تعارض، موافق با خبر طلحة بن زيد است؛ بنابراين، بايد اين خبر را به استناد موافقت با مشهور، بر موثّقه ى سماعه ترجيح داد.

نتيجه آن كه: با امكان جمع دلالى و يا ترجيح يكى از دو دليل بر ديگرى، نوبت به اين احتمال نمى رسد و نمى توان به اطلاقات ادلّه ى اوّليه رجوع كرد.

راه دوم: فاضل هندى رحمه الله مى گويد: بين دو روايت، مسأله ى تخيير پياده مى شود، و به هر يك از آن ها كه بخواهيم، مى توانيم عمل كنيم؛ وظيفه ى فقيه، تخيير در اخذ به يكى از دو روايت است.[965] اين طريق نيز تمام نيست؛ زيرا، مقصود از اين تخيير چيست؟ آيا با قطع نظر از مقبوله ى عمر بن حنظله و مانند آن، مى گوييد قاعده، اقتضاى تخيير دارد؟ در جواب گوييم:

اوّلًا: قبول نداريم قاعده ى اوّليّه تخيير باشد؛ همان گونه كه نوع محقّقان گفته اند: هرگاه دو اماره تعارض كنند، قاعده اقتضاى تساقط دارد و نه تخيير.

ثانياً: بر فرض پذيرش تخيير به عنوان قاعده ى اوّليه، مورد اين قاعده، عدم امكان جمع دلالى و صورت تحقّقِ تعارض است. اگر دو روايت به حسب فهم عرف، قابل جمع باشد، اصلًا موضوعى براى اين قاعده وجود ندارد.

اگر مقصود از تخيير، تخييرى است كه

از مقبوله ى عمر بن حنظله[966] و مانند آن استفاده مى شود، دو اشكال داريم:

اوّلًا: موضوع آن روايات نيز دو خبر متعارض است؛ و بين اين دو روايت، تعارضى نيست.

ثانياً: بر فرض تحقّق تعارض، مقبوله ى عمر بن حنظله و مانند آن، بر فرضِ نبودن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 559

مرجّح، بر تخيير دلالت دارد؛ و با وجود مرجّح نوبت به تخيير نمى رسد. بنابراين، اين وجه نيز ناتمام است.

راه سوم: بين اين دو روايت، جمع دلالى مى كنيم. به اين صورت كه روايت اسحاق بن عمّار مى گويد: زانى در حال اجراى حدّ بايد مطلقاً برهنه باشد؛ خواه در حال زنا پوشيده بوده و يا برهنه؛ و روايت طلحة بن زيد مى گويد: لزوم برهنگى زمانى است كه شخص در حال زنا برهنه بوده باشد و در صورتى كه پوشيده بوده، از روايت اسحاق بن عمّار خارج و لازم نيست براى اجراى حدّ او را برهنه كنيم.

نتيجه ى اين راه به قول مشهور منتهى مى شود كه بر خلاف مختار امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله است؛ زيرا، امام رحمه الله به طور كلّى فرموده: بايد لباس هاى مرد زانى را درآورد، مگر عورتين او را؛ و هيچ فرقى بين وقوع زنا در حال برهنگى و در حال پوشيده بودن نگذاشت. قول مشهور نيز به حدّى نزد ايشان ضعيف و سست بوده كه حتّى اشاره اى به آن نكرده اند؛ در صورتى كه محقّق رحمه الله[967] پس از بيان فتواى خود، قول مشهور را به عنوان «قيل» آورده است.

چه توجيهى براى فتواى امام راحل رحمه الله هست كه نه تنها قول مشهور را نپذيرفته، بلكه حتّى در مقام نقل نيز اشاره اى به

آن نكرده اند؛ در حالى كه طبق معيارها و ضوابطى كه گذشت، بايد به آن ملتزم شد؟

شايد امام عليه السلام روايت طلحة بن زيد را حجّت نمى داند، نه فى نفسه و نه آن را مطابق با فتواى مشهور دانسته، يعنى به نظر ايشان در اين قول شهرت مسلّمى وجود نداشته كه بتوان ضعف روايت طلحة بن زيد را جابر باشد و آن را از بين ببرد.

نكته ى ديگرى كه بايد توجّه داشت، اين است كه ما بين روايت طلحة بن زيد و موثّقه ى اسحاق بن عمّار جمع دلالى كرديم؛ زيرا، روايت اسحاق، مطلق است؛ مى فرمايد: «بل يجرّد» و روايت طلحة مى گويد: «بل يجرّد إذا كان في حال الزنا مجرّداً والّا فلا» اين جمع به حسب ظاهر جمع خوبى است، امّا بايد دقّت كرد، در موارد مطلق و مقيّد، يك بار مولا مطلق را آورده، و مثلًا مى گويد «أعتق رقبة»، و در زمان ديگر براى آن مقيّدى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 560

مى گويد: «لا تعتق رقبة كافرة». در اين صورت، بحثى در تقييد مطلق نيست. امّا اگر امام عليه السلام مطلق را در جواب سؤال سائل از مورد مقيّد فرموده باشد، اين مطلق قابل تقييد نيست. در مقام ما، اگر امام عليه السلام فرموده بود: «يجرّد في حال الجلد» مى گفتيم قابل تقييد است؛ ولى در موثّقه اسحاق، او پرسيد: چگونه زانى را مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: محكم و با ضرب شديد. آن گاه پرسيد: از روى لباس؟ امام عليه السلام فرمود: نه، بلكه او را برهنه مى كنند.

اگر بخواهيم «بل يجرّد» را تقييد كنيم، جواب با سؤال مطابقت پيدا نمى كند؛ زيرا، اگر در پاره اى از موارد جايز

باشد از روى لباس تازيانه بزنيم، چگونه به طور مطلق فرمود:

«لا بل يجرّد»؟ جواب به تفصيل مى داد؛ و مى فرمود: در برخى از موارد مجرداً و در بعضى از اوقات كاسياً و لابساً به او تازيانه مى زنند. بنابراين، از اين كه در جواب فرمود: نه، بلكه او را برهنه مى كنند، استفاده مى شود اين حكم قابل تقييد نيست.

اين اطلاق اگر قابل تقييد باشد، جاى اين سؤال باقى مى ماند كه من پرسيدم آيا از روى لباس مى توان تازيانه زد، چرا نفى كرديد و تفصيل نداديد؟ نفى، با اطلاق منافات دارد.

در بحث عامّ و خاصّ نيز اين مطلب مطرح است. اگر فردى بپرسد آيا موردى هست كه عالم وجوب اكرام نداشته باشد؟ در جواب بگويد: نه، «يجب إكرام العلماء»، اين عام را نمى توان به دليل ديگرى كه مى گويد: «لا تكرم العالم الفاسق» تقييد زد؛ وگرنه لازم مى آيد كه بين سؤال و جواب مطابقت نباشد.

علّت عدم حمل خاص بر عام، اين است كه تخصيص و حمل خاص بر عام يك مسأله ى تعبّدى نيست؛ بلكه از باب تقديم اظهر (خاص) بر ظاهر (عام) است. و در اين مثال، ديگر جايى براى مسأله اظهر و ظاهر نيست؛ زيرا، عموم به واسطه ى اين كه در جواب چنين سؤالى واقع شده است، ظهورى قوى تر از خاص پيدا كرده و تخصيص آن جايز نيست.

در مسأله مورد بحث، ممكن است امام راحل رحمه الله روايت طلحة بن زيد را فى نفسه ضعيف مى داند و يا مشهورى كه جابر ضعف سند باشد، در اين مقام قائل نيست؛- (و بر فرض صحّت سند و وقوع تعارض بين دو روايت، از آن جا كه مطابق فرض شهرتى در

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 561

مسأله نيست، لذا، وجهى براى ترجيح روايت طلحة بر موثّقه اسحاق بن عمّار نيست؛ و بلكه، موثّقه مقدّم است.)-[968] نظر برگزيده: به نظر ما، چون مشهور به روايت طلحة بن زيد عمل كرده اند، ما نمى توانيم از آن صرف نظر كنيم. بنابراين، بر فرض تعارض نيز، روايت طلحة بن زيد مقدّم مى گردد.

فرع سوم: كيفيّت ضرب تازيانه
اشاره

مرد و زن زناكار به ضرب شديد در حدّ زنا محكوم اند؛ يعنى نه به صورت ضعيف و نه به صورت متوسّط، بلكه تازيانه و شلّاق را محكم و به آخرين درجه ى شدّتى كه امكان دارد، بر بدنشان فرود مى آورند. دليل آن، رواياتى است كه در باب يازدهم ابواب حدّ زنا آمده است:

1- دو موثّقه ى إسحاق بن عمّار: قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن الزاني كيف يجلد؟ قال: أشدّ الجلد.[969] 2- (في العلل) و (عيون الأخبار) بأسانيده عن محمّد بن سنان، عن الرّضا عليه السلام فيما كتب إليه: وعلّة ضرب الزاني على جسده بأشدّ الضرب لمباشرته الزّنا واستلذاذ الجسد كلّه به، فجعل الضرب عقوبة له وعبرة لغيره وهو أعظم الجنايات.[970]

فقه الحديث: در سند روايت، محمّد بن سنان وجود دارد كه ثقه نيست. امام رضا عليه السلام به او نوشتند: علّت اين كه زانى بايد به شديدترين ضربه ى تازيانه مضروب گردد، اين است كه زنا خصوصيّتى دارد كه به واسطه ى آن تمام جسد التذاذ پيدا كرده و لذّت مى برد؛ پس، ضرب را عقوبتى براى او و عبرتى براى ديگران قرار داد؛ در حالى كه زنا از بزرگترين گناه ها است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 562

3- وعنه، عن الحسن، عن زرعة، عن سماعة، عن أبي عبداللَّه عليه

السلام، قال: حدّ الزاني كأشدّ ما يكون من الحدود.[971]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در اين موثّقه فرمود: حدّ زانى مانند شديدترين حدود است.

به نظر ما، در استدلال به اين روايت بر مطلوب اشكال هست؛ زيرا، مراد از «كأشدّ» كميّت است؛ چرا كه در باب تازيانه، حدّى نداريم كه از نظر تعداد و كميّت از حدّ زنا بيشتر باشد؛ بنابراين، احتمال مى دهيم روايت ناظر به كميّت باشد؛ در حالى كه بحث ما در كيفيّت است. همين اشكال در روايت بعد نيز مطرح است.

4- عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد) عن السّندي بن محمّد، عن أبي البخترى، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، قال: حدّ الزاني أشدّ من حدّ القاذف وحدّ الشارب أشدّ من حدّ القاذف.[972] اشدّيت در اين روايت نيز به معناى كميّت است؛ نه به معناى اين كه نحوه ى ايقاع تازيانه به چه كيفيّت باشد.[973] به هر حال، موثّقه اسحاق بن عمّار و روايت محمّد بن سنان بر مطلوب ما دلالت تمام و كافى دارد كه ضرب بايد شديد و محكم باشد.

وجود روايت معارض

وعنه، عن حمّاد، عن حريز، عمّن أخبره، عن أبي جعفر عليه السلام، أنّه قال: يفرّق الحدّ على الجسد كلّه، ويتّقى الفرج والوجه، ويضرب بين الضربين.[974]

فقه الحديث: روايت، مرسله است. امام باقر عليه السلام فرمود: بايد حدّ را بر تمام جسد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 563

پراكنده كنند و بر بدن تقسيم شود؛ امّا نسبت به صورت و عورتين پرهيز گردد، و بين دو ضرب (شديد و ضعيف)، يعنى ضربى متوسط زده شود.

وجه جمع: اين روايت درباره ى مطلق حدّ رسيده است؛ چرا كه حضرت فرمود: «يفرق الحدّ

على الجسد كلّه» و نفرمود: «يفرق حدّ الزنا»؛ حكم را بر روى طبيعت حدّ برده است؛ بنابراين، منافاتى ندارد كه به قول امام راحل قدس سره «ويضرب بين الضربين» تقييدى وارد شود و بگوييم «إلّا في حد الزنا» كه ديگر بين ضربين نيست، بلكه بايد به نحو شديدتر باشد.

تعميم حكم ضرب شديد نسبت به مرد و زن

آيا اشدّيت فقط در جانب مرد بايد مراعات شود، يا فرقى بين مرد و زن در اين حكم نيست؟

مهم ترين روايتى كه دلالت بر اشدّ ضرب مى كرد، موثّقه ى اسحاق بن عمّار[975] بود كه در آن سؤال مى كرد «عن الزاني كيف يجلد» و امام عليه السلام فرمود: «أشدّ الجلد»؛ اگر ذيل روايت مطرح نبود، ما از كلمه ى «الزاني» الغاى خصوصيّت كرده، مى گفتيم: مثل «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» است كه رجوليّت خصوصيّتى ندارد؛ امّا به ملاحظه ى ذيل روايت كه راوى پرسيد: «فمن فوق ثيابه؟» و امام عليه السلام فرمود: «بل تخلع ثيابه»، ديگر نمى توان الغاى خصوصيّت كرد؛ بلكه اين ذيل را به مناسب حكم و موضوع و شَمّ الفقاهة به مرد اختصاص مى دهيم؛ بنابراين، صدر روايت نيز نمى تواند بر زانيه دلالت كند تا به اشدّيت ضرب درباره ى او حكم كنيم.

از روايت سماعه[976] كه مى گفت: «حدّ الزاني كأشدّ ما يكون من الحدود» و روايت أبى البخترى[977] كه داشت: «حدّ الزاني أشدّ من حدّ القاذف» مى توان الغاى خصوصيّت كرد؛ براى اين كه هرچند در اين ها عنوان زانى مطرح است، ولى در مقام مقايسه ى حدّ زنا با ساير حدود است؛ و اگر در مقايسه، شدّت مطرح شد، اختصاص به مرد ندارد؛ زيرا، حدّ زنا مشترك بين مرد و زن است. لذا، اگر دلالت اين دو روايت را تمام بدانيم، مى توانيم در

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 564

مورد زن به اشدّيت ضرب فتوا دهيم.

در روايت محمّد بن سنان[978] كه مى فرمود: «علّة ضرب الزاني على جسده بأشدّ الضرب لمباشرته الزنا و استلذاذ الجسد كلّه به» عنوان زانى مطرح است، لكن در مقام بيان علّت حكم است، و علّت نيز عموميّت دارد و بين زن و مرد مشترك است. اشتراك علّت در مرد و زن، سبب اشتراك در اشدّيت ضرب است.

فرع چهارم: تفريق ضرب بر بدن

امام راحل رحمه الله فرمود: تازيانه بايد بر تمام بدن تقسيم شود؛ يعنى صد تازيانه فقط به پشت يا پاهاى او زده نشود، بلكه بر تمام اعضاى بدن به جز سر و صورت و فرج (آلت رجوليت و انوثيّت) زده مى شود. از سوى ديگر، لازم نيست به طور مساوى بر اعضا تقسيم شود به گونه اى كه اگر به كمر او ده تازيانه زدند، بر قسمت پايين و يا بالاى آن نيز ده تازيانه بزنند؛ بلكه مقصود اين است كه تمام بدن درد تازيانه را احساس كند.

روايت محمّد بن سنان[979] كه علّت ضرب را مطرح كرد، مى خواهد بگويد: تمام اعضاى بدن مقصّرند؛ زيرا، همه ى اعضاى بدن از اين عمل زشت لذّت برده اند؛ پس، بايد درد تازيانه را نيز احساس كنند.

در اين فرع، بايد در دو مطلب سخن بگوييم: يكى در مستثنى منه يعنى تقسيم تازيانه بر تمام بدن؛ و ديگرى، در مستثنى، كه آيا دو چيز (صورت و فرج) استثنا شده است يا سه چيز (سر، صورت و فرج)؟

مطلب اوّل: تقسيم تازيانه بر تمام بدن

مرسله ى حريز: عمّن أخبره، عن أبي جعفر عليه السلام، أنّه قال: يفرّق الحدّ على جسده كلّه ...[980]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 565

در اين روايت مى فرمايد: حدّ بايد بر تمام بدن تفريق گردد. اگر از ذيل روايت و اطلاق «ويضرب بين الضربين» زنا را خارج كرديم و به تقييد آن حكم داديم، معنايش تقييد صدر روايت نيست؛ زيرا، چند حكم در روايت آمده است؛ نسبت به يكى از آن ها، زنا را خارج كرديم، امّا بر خروج زنا از بقيّه احكام دليلى نداريم؛ بنابراين، همان گونه كه در حدود ديگر بايد حدّ بر تمام بدن تقسيم شود، در باب زنا نيز بايد حدّ را بر همه ى بدن بزنند.

روايت محمّد بن سنان نيز در علّت ضرب- نه علّت اشدّيت- بر تمام بدن فرمود:

«وعلّة ضرب الزاني على جسده بأشدّ الضرب لمباشرته الزنا واستلذاذ الجسد كلّه به»؛[981] تمام اعضاى بدن به سبب اين زنا لذّت برده اند؛ بنابراين، ضرب به عنوان عقوبت براى تمام جسد و عبرتى براى ديگران جعل شده، در حالى كه بزرگ ترين جنايات است.

اين دو روايت از نظر سند خوب نيستند؛ و عمده مستند ما صحيحه ى زير است:

زرارة عن أبي جعفر عليه السلام، قال: يضرب الرّجل الحدّ قائماً، والمرأة قاعدة ويضرب على كلّ عضو و يترك الرأس والمذاكير.[982] در اين روايت، امام باقر عليه السلام فرمود: ضرب بايد بر تمامى اعضا واقع شود. نكته ى مهمّى كه روايت به خوبى بر آن دلالت دارد، وقوع جمله ى «يضرب على كلّ عضو» بعد از ضرب مرد و زن است؛ يعنى اين حكم بايد درباره ى مرد و زن زانى پياده گردد و حدّ بر تمام بدن هر دو تقسيم شود؛ بنابراين، دلالت روايت و سند آن هر دو تمام است و جاى ترديدى در عقد مستثنى منه نيست.

سؤال: نكته اى كه به

ذهن خطور مى كند و طرح آن را از ديگران نديديم، اين است كه آيا تفريق حدّ بر دو طرف بدن- يعنى: مثلًا پنجاه تازيانه از پشت گردن تا پشت پا و پنجاه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 566

تازيانه از بالاى سينه تا روى پا- است و يا مقصود اين است كه صد تازيانه را اگر از گردن شروع كنند و تا پشت پا به پايان برسانند، كافى است؟

جواب: به نظر مى رسد ضرب بر يك طرف كفايت نمى كند؛ زيرا، اگر همه ى تازيانه ها را بر پشت او بزنند، صدق نمى كند كه به شكم و سينه ى او تازيانه زده اند؛ «تفريق الضرب على الجسد كلّه» هنگامى صادق است كه ضرب بر هر دو طرف وارد شود.

مطلب دوم: مقدار مستثّنى شده از بدن

فقه در استثناى صورت و فرج از كلّ بدن، اتّفاق دارند و در استثناى سر اختلاف شده است. مرحوم شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط فرموده است بعضى به استثناى سر معتقدند،[983] و در كتاب خلاف مطلب را بالاتر برده، مى گويد: ابوحنيفه سر را استثنا كرده است؛ ليكن اجماع اماميّه بر خلاف اين مطلب است و فقط صورت و فرج استثنا مى شود.[984] مقدار دلالت روايات باب بايستى بررسى شود.

صحيحة زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام قال: .. ويضرب على كلّ عضو ويترك الرأس والمذاكير.[985] نقل روايت به طريق كلينى رحمه الله مطابق با وسائل است؛ ليكن نقل شيخ صدوق رحمه الله كه به سند صحيح از ابان از زراره است، «ويترك الوجه والمذاكير» دارد. لذا، روايت مردّد مى شود كه آيا امام عليه السلام اراده ى استثناى صورت را داشته يا سر را؟

در مرسله ى حريز آمده

است: «يفرّق الحدّ على الجسد كلّه ويتّقى الفرج والوجه»[986]؛ بنابراين، صورت و فرج را استثنا كرده است.

وبإسناده، عن الصّفار، عن السندي بن الربيع، عن عليّ بن أحمد بن محمّد بن أبي نصر، عن أبيه، عن جميل بن درّاج، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الّذي يجب عليه الرجم يرجم من ورائه ولا يرجم من

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 567

وجهه، لأنّ الرجم والضرب لايصيبان الوجه، وإنّما يضربان على الجسد على الأعضاء كلّها.[987] فقه الحديث: امام باقر عليه السلام در اين روايت فرمود: رجم از پشت سر است و بر صورت سنگ زده نمى شود؛ زيرا، رجم و ضرب نبايد به صورت برسند و بر تمام اعضا زده مى شود.

تعليل اين روايت عامّ است، و در رجم و ضرب پياده مى شود؛ بنابراين، اين روايت بر استثناى صورت، و روايت حريز و زراره بر استثناى فرج دلالت داشت؛ پس، در اين دو عضو جاى ترديدى نيست.

اشكال در استثناى سر است كه روايت زرارة به نقل كلينى رحمه الله متضمّن آن بود، و روايت ديگرى نيز بر استثناى آن نداريم. در اين صورت، چه بايد كرد؟ آيا اگر نقل روايت صحيحه اى مختلف شد، بايد با آن به صورتِ دو روايت عمل كرد؛ يعنى سر را نيز از موارد استثنا بدانيم؟ زيرا، دو روايت با هم تنافى ندارد؛ يكى مى گويد: «يترك الرأس والمذاكير» و ديگرى مى گويد: «يترك الوجه والمذاكير».

يا دو نقل مختلف، سبب تعدّد روايت نمى شود؛ بلكه نمى دانيم كدام يك از اين دو روايت، از امام عليه السلام صادر شده است؛ آيا امام عليه السلام سر را استثنا كرده اند يا صورت را؟ اگر در

وجه و صورت دليل ديگر نمى داشتيم، در آن هم مردّد مى مانديم؛ امّا با وجود دليل ديگر، نسبت به استثناى آن ترديدى نيست؛ ولى نسبت به سر، دليل ديگرى نيست؛ پس، چه بايد گفت؟

ملاحظه ى اين نكته كه سر، جاى حسّاس و مركز مغز انسان است، آسيب هايى كه به سر وارد مى شود، در حيات و عقل انسان اثر دارد؛ بنابراين، بعيد است بتوانيم سر را نيز در زمره ى اعضايى بشماريم كه به آن ها مى توان حدّ زد و تازيانه وارد كرد. از اين رو، اگر كسى نتواند فتوا بدهد، مقتضاى احتياط، به خصوص با توجّه به نقل كلينى رحمه الله، استثنا كردن سر است، همان گونه كه امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرمود.

به عبارت ديگر، در باب تازيانه متوجّه اين نكته مى شويم كه شارع با جعل اين حدّ نمى خواسته انسان از بين برود و يا عقلش را از دست بدهد و به صورت يك معلول

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 568

مادام العمر سربار جامعه باشد. اين از مناسباتى است كه انسان مى تواند خودش درك كند. روشن است كه اگر دو تازيانه محكم بر سر مجرم بزنند، حيات و عقل او در مخاطره مى افتد.

فرع پنجم: حكم مرگ بر اثر اجراى حدّ

اگر مرد يا زن زانى در اثر اجراى حدّ تازيانه بميرند- يعنى بر خلاف وضع طبيعى تازيانه ايجاد قتل كرد- مرحوم امام مى فرمايند: ضمانى بر مجرى حدّ نيست؛ زيرا، كسى كه مشغول انجام يك واجب شرعى و وظيفه ى الهى است، در حقيقت از خودش اختيارى ندارد؛ بلكه الزام الهى گريبان گير او شده و او را وادار به زدن تازيانه كرده است. در حقيقت، به دستور خداوند متعال كار را انجام مى دهد؛

بنابراين، اگر اين كار او سبب مرگ شخصى كه حدّ مى خورد شد، معنا ندارد حكم به ضمان او كنيم. در آينده در موجبات ضمان خواهيم گفت: در اين موارد ضمانى نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 569

[آداب الرجم]

[مسألة 5- ينبغي للحاكم إذا أراد إجراء الحدّ أن يعلم الناس ليجتمعوا على حضوره، بل ينبغي أن يأمر بالخروج لحضور الحدّ، والأحوط حضور طائفة من المؤمنين ثلاثة أو أكثر.

وينبغي أن يكون الأحجار صغاراً بل هو الأحوط. ولا يجوز بما لا يصدق عليه الحجر كالحصى ولا بصخرة كبيرة تقتله بواحدة أو اثنتين.

والأحوط أن لا يقيم عليه الحدّ من كان على عنقه حدّ سيّما إذا كان ذنبه مثل ذنبه.

ولو تاب بينه وبين اللَّه جاز إقامته، وإن كان الأقوى الكراهة مطلقاً، ولا فرق في ذلك بين ثبوت الزنا بالإقرار أو البيّنة.]

آداب رجم

اشاره

در اين مسأله چهار فرع است:

1- زمانى كه حاكم شرع تصميم بر اجراى حدّ- رجم باشد يا تازيانه- گرفت، سزاوار است مردم را در جريان گذاشته و به آنان اعلام كند تا در مراسم اقامه ى حدّ حاضر شوند.

آن گاه مى فرمايد: نه تنها اعلام كردن سزاوار است، بلكه به مردم امر كند و از آنان بخواهد در مراسم شركت كنند.

2- بنا بر احتياط، گروهى از مؤمنين- سه نفر يا بيشتر- در اين مراسم حضور يابند.

3- مستحب است از سنگ هاى كوچك استفاده شود؛ بلكه مطابق با احتياط است. و جايز نيست؛ سنگريزه و شن كه سنگ نيستند رجم كنند؛ و يا به سنگ بزرگى كه با زدن يك يا دو عدد از آن زانى كشته مى شود، مجرم را سنگسار كنند.

4- احتياط در عدم اقامه ى حدّ توسّط كسى است كه

حدّ به گردن دارد؛ به خصوص اگر گناهش مانند گناه مجرم باشد. اگر مجرى حدّ بين خود و خدايش توبه كرده، مى تواند حدّ را اجرا كند؛ هرچند قول قوى كراهت آن است- خواه توبه كرده باشد يا نه-؛ فرقى در اين مطلب نيست كه زنا با اقرار ثابت شده باشد يا به بيّنه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 570

فرع اوّل: استحباب اعلام مؤمنين و امر به حضور آنان

در اين فرع دو حكم مستحبّى مطرح است، يكى اعلام مؤمنين و ديگرى امر به حضور يافتن در مراسم اجراى حدّ. دليل اين دو حكم، فعل اميرمؤمنان عليه السلام است كه به مردم فرمان مى داد خارج شوند و در آن مراسم شركت كنند.

از فعل آن امام بزرگوار عليه السلام بيش از رجحان استفاده نمى شود؛ زيرا، فعل، لسان ندارد و در صورتى كه همراه با قرينه نباشد، ظهور در وجوب پيدا نمى كند. رواياتى نيز در اين مورد رسيده كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن عمران بن ميثم، أو صالح بن ميثم، عن أبيه، إنّ امرأة أقرّت عند أمير المؤمنين عليه السلام بالزنا أربع مرّات فأمر قنبراً فنادى بالنّاس فاجتمعوا، وقام أمير المؤمنين عليه السلام فحمد اللَّه وأثنى عليه، ثمّ قال: أيّها النّاس إنّ إمامكم خارج بهذه المرأة إلى هذا الظهر ليقيم عليها الحدّ إن شاء اللَّه، فعزم عليكم أمير المؤمنين لمّا خرجتم وأنتم متنكّرون ومعكم أحجاركم لا يتعرّف منكم أحد إلى أحمد فانصرفوا إلى منازلكم إن شاء اللَّه.

قال: ثمّ نزل، فلمّا أصبح النّاس بكرة خرج بالمرأة وخرج النّاس معه متنكّرين متلثّمين بعمائهم وبأرديتهم،

والحجارة في أرديتهم وفي أكمامهم حتّى انتهى بها والنّاس معه إلى الظهر بالكوفة، فأمر أن يحفر لها حفيرة ثمّ دفنها فيها، ثمّ ركب بغلته وأثبت رجله في غرز الرّكاب، ثمّ وضع إصبعيه السبابتين في اذنيه. ونادى بأعلى صوته: أيّها النّاس إنّ اللَّه عهد إلى نبيّه صلى الله عليه و آله عهداً عهده محمّد صلى الله عليه و آله إليّ بأنّه لا يقيم الحدّ من للَّه عليه حدّ، فمن كان للَّه عليه مثل ما له عليها فلا يقيم عليها الحدّ.

قال: فانصرف النّاس يومئذ كلّهم ما خلا أمير المؤمنين والحسن والحسين عليهم السلام فأقام هؤلاء الثلاثة عليها الحدّ يومئذ وما معهم غيرهم. قال:

وانصرف يومئذ في من انصرف محمّد بن أمير المؤمنين عليه السلام.[988]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 571

فقه الحديث: صالح بن ميثم از پدرش ميثم تمّار نقل مى كند: زنى نزد اميرمؤمنان عليه السلام چهار مرتبه به زنا اقرار كرد. امام عليه السلام به قنبر دستور داد مردم را به مسجد دعوت كند. زمانى كه مردم اجتماع كردند، امام عليه السلام برخاست، حمد و ثناى الهى به جا آورده فرمود:

اى مردم، امام شما براى اجراى حدّ بر اين زن تصميم دارد به خارج كوفه برود ان شاءاللَّه، پس امامتان تصميم دارد وقتى شما بيرون آمديد، بيايد. شما به گونه اى بياييد كه هيچ كس رفيق خودش را نشناسد، يعنى با حالت تنكّر و عدم شناسايى بياييد.

سنگ هاى تان را به دنبال خود بياوريد، فردى از شما ديگرى را نشناسد، به منازل خود برويد، ان شاء اللَّه. آن گاه امام عليه السلام پايين آمد.

فردا صبح، امام عليه السلام همراه با آن زن و مردمى كه روى خود را به عمامه ها و

عباهاى شان پوشيده بودند و سنگ هاى شان را در آستين يا عبا آورده بودند، خارج شد تا به پشت كوفه رسيد؛ دستور داد گودالى كندند و آن زن را در آن دفن كرد. سپس بر مركب خود سوار شد و پاهايش را در ركاب استوار كرده، انگشتان سبابه را در گوش خود گذاشته و با صداى بلند فرمود:

اى مردم، خداوند با پيامبرش عهدى بسته و پيامبرش نيز با من همان پيمان را بست كه كسى كه حدّى از خدا در گردن دارد به اقامه ى حدّ نپردازد. بنابراين، هر فردى كه حدّى همانند حدّ اين زن به عهده دارد، در اجراى حدّ شركت نكند.

در پى اين سخنان، همه ى مردم برگشتند، مگر اميرمؤمنان و حسن و حسين عليهم السلام، اين سه بزرگوار به اقامه ى حد پرداختند و كسى با آنان مشاركت نداشت.

در اين روايت، امر اميرمؤمنان عليه السلام ظهور دارد در اين كه قنبر مردم را دعوت كند؛ در حقيقت، مردم را براى شركت در اين مراسم دعوت كردند. از اين عمل اميرمؤمنان عليه السلام مقدارى كه استفاده مى شود، رجحان اين معنا است؛ امّا اين كه به حدّ وجوب برسد يك امر الزامى در مقام اجراى حدّ باشد، اين مطلب را دلالت ندارد.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، رفعه إلى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 572

أمير المؤمنين عليه السلام قال: أتاه رجل بالكوفة فقال يا أمير المؤمنين إنّي زنيت فطهّرني، وذكر أنّه أقرّ أربع مرّات- إلى أن قال:- ثمّ نادى في النّاس يا معشر المسلمين اخرجوا ليقام على هذا الرّجل الحدّ ولا يعرفنّ أحدكم صاحبه، فأخرجه إلى الجبان، فقال: يا أمير المؤمنين

أنظرني اصّلي ركعتين، ثمّ وضعه في حفرته واستقبل النّاس بوجهه، ثمّ قال: معاشر المسلمين إنّ هذه حقوق اللَّه فمن كان للَّه في عنقه حقّ فلينصرف ولايقيم حدود اللَّه من في عنقه حدّ.

فانصرف النّاس وبقي هو والحسن والحسين، فرماه كلّ واحد ثلاثة أحجار فمات الرجل، فأخرجه أمير المؤمنين عليه السلام، فأمر فحفر له وصلّى عليه ودفنه، الحديث.[989] فقه الحديث: در اين مرفوعه آمده است: مردى در كوفه نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و چهار مرتبه به زنا اقرار كرد و از امام عليه السلام خواست كه او را تطهير كند. امام عليه السلام از مردم خواست تا براى اجراى حدّ بر آن مرد به صورت ناشناس خارج شوند.

روايت متضمّن اعلام و امر به خروج است؛ شايد علّت ناشناس آمدن همان مطلبى باشد كه در آخر روايت آمده و در روايت ديگر نيز دارد كه همه ى مردم برگشتند مگر اميرمؤمنان و امام حسن و امام حسين عليهم السلام. لذا، امام عليه السلام براى اين كه افراد حاضر يكديگر را نشناسند و به راز همديگر پى نبرند اين فرمان را داد.

اين روايت نيز مانند حديث قبلى حاكى از فعل امام است، و بنابراين، بيش از رجحان استفاده نمى شود. امّا اگر حاكى قول امام بود، امكان داشت اشكالاتى طرح شود؛ ليكن در روايت اوّل ميثم تمّار واقعه را تعريف مى كند و روايت دوم مرفوعه است و معلوم نيست چه كسى اين واقعه را حكايت كرده است. بنابراين، جاى هيچ گونه شبهه اى نيست؛ زيرا، ما هستيم و حكايت فعل اميرالمؤمنين عليه السلام نه چيز ديگر. اين مقدار حكايت نيز دلالتى بر وجوب ندارد.

توهّم تنافى اين فتوا با آيه ى زنا

مستفاد از ادلّه ى گذشته

استحباب اعلام و امر مردم به حضور در مراسم اقامه ى حدّ بود. اين دو حكم استحبابى با مفاد آيه ى شريفه: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 573

الْمُؤْمِنِينَ[990] تنافى دارد؛- البته بنا بر اين كه مفاد آيه وجوب حضور گروهى از مؤمنان در مكان اجراى حدّ باشد- زيرا، معناى استحباب اعلام و امر به خروج، جواز ترك آن است.

يعنى ممكن است عمل نشود، و حاكم شرع، اعلام نكرده و فرمان به خروج ندهد. در اين صورت، چگونه وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ[991] امتثال مى شود؟ شرط حضور گروهى از مؤمنين خبردار شدن آنان است؛ اگر چيزى به آنان اعلام نشود، از كجا مطلب را بفهمند؟ از اين رو، نمى توان بين استحباب اعلام و وجوب حضور گروه مؤمنين جمع كرد؛ بلكه بايد حكم به وجوب اعلام و خروج داد، نه اين كه به صورت «ينبغي» و استحباب آن را بيان كرد.

جواب توهّم: صدور اين حكم استحبابى به لحاظ توده ى مردم و جمعيّت زياد است؛ يعنى در جريان گذاشتن همگان استحباب دارد. در حالى كه آيه ى شريفه ناظر به وجوب حضور گروهى از مؤمنان است كه به تعبير بسيارى از فقها، مراد از طائفه و گروه بيش از يك نفر است.

شاهد بر اين جواب، كلام محقّق حلّى رحمه الله در شرايع الاسلام است كه فرمود: «وينبغي أن يُعلم النّاس ليتوفّروا على حضوره»[992] ايشان به جاى «يجتمعوا» كه در عبارت تحرير الوسيله آمده، فرمود: «ليتوفّروا»، يعنى جمعيّت زيادى جمع شود.

با توجّه به اين مطالب، معلوم شد آن چه واجب است حضور گروهى از مؤمنين يك نفر و بيشتر است، و آن چه استحباب دارد، اعلام

همگانى است؛ و بين اين دو، تنافى نيست.

شاهد اين مطلب نيز حكمى است كه در مسائل گذشته گفتيم؛ مبنى بر آن كه اگر زنا با بيّنه ثابت شده، ابتدا بيّنه رجم مى كند. سنگسار كردن فرع اطّلاع و آگاهى آنان از زمان رجم است؛ پس از شهود، امام عليه السلام، و در آخر، نوبت به ديگر مردم مى رسد. مردم عنوان ديگرى هستند، لذا، اگر مى گوييم: سزاوار است به مردم زمان اجراى حدّ را اعلام كند.

معنايش اين نيست كه به يك يا دو نفر بگويد؛ بلكه امتثال اين امر استحبابى به در جريان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 574

گذاشتن توده ى مردم از اهل مسجد و بازار و غيره است، تا هنگام اجراى حدّ اجتماع كنند، و مراسم اقامه ى حدّ را از نزديك ببينند.

در نتيجه، اين دو حكم استحبابى، منافاتى با آيه ى شريفه ندارد.

فرع دوم: حكم حضور گروه مؤمنين

در اين فرع دو بحث داريم:

1- آيا حضور گروه مؤمنين واجب است يا مستحب؟

2- تعداد افراد چقدر است؟

بحث اوّل: وجوب و يا استحباب حضور مؤمنان

ظاهر آيه ى شريفه كه مى فرمايد: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ امر غايب است كه ظهور در وجوب دارد؛ همان گونه كه فرموده: فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ امر حاضر، وظهور در وجوب داشت؛ ليكن شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف بر استحباب حضور گروه مؤمنان ادّعاى اجماع كرده است و با وجود اين ادّعا، نمى توان به ظاهر آيه تمسّك كرده، به وجوب حكم كنيم.

امام راحل رحمه الله از يك طرف دلالت آيه را ديده، و از سوى ديگر، اجماع شخصيّت عظيمى مانند شيخ طوسى رحمه الله را ملاحظه كرده اند؛ از اين رو، راه احتياط

لزومى را طى كرده است.

به نظر ما، بايد در عبارت شيخ طوسى رحمه الله دقّتى كرد تا معلوم گردد آيا ادّعاى اجماع دارد يا نه؟ ايشان مى فرمايد: «يستحبّ أن يحضر عند إقامة الحدّ على الزاني طائفة من المؤمنين بلا خلاف لقوله: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ وأقلّ ذلك عشرة وبه قال الحسن البصري».[993] هرچند ظاهر كلام ايشان استحباب است و بر آن ادّعاى «لاخلاف» كرده، ليكن مطلب را به اين جا ختم نمى كند؛ بله در ادامه به آيه استدلال مى كند. دليلى كه مرحوم شيخ به آن اعتماد كرده، «لاخلاف» نيست؛ يعنى نمى گويد چون در اين مسأله اجماع داريم، به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 575

استحباب معتقد مى شويم؛ بلكه شيخ طوسى رحمه الله به آيه تمسّك مى كند.

در اين حالت براى ما راهى باز مى شود كه بگوييم: كلمه ى «يستحبّ» در دو موقعيّت استعمال مى شود: يك بار در مقابل «يجب»، پس «يستحبّ أن يحضر عند إقامة الحدّ على الزاني طائفة من المؤمنين»، يعنى چنين كارى واجب نيست. اگر مقصود مرحوم شيخ اين باشد، چگونه به آيه تمسّك كرده است، در حالى كه هيچ قرينه اى بر استحباب نيست و آيه ظهور در وجوب دارد؟ از اين رو، مى فهميم: «يستحبّ» به معناى مقابل وجوب نيست؛ بلكه به معناى رجحان است، در مقابل كسى كه مى گويد: حضور گروه مؤمنان رجحانى ندارد؛ شيخ رحمه الله گفته: «يُستحبّ» كه با وجوب نيز مى سازد.

شاهد اين مطلب نيز استدلال ايشان به آيه اى است كه هيچ قرينه اى بر استحباب ندارد و در دلالتش بر وجوب، نقص و منعى مشاهده نمى گردد. از اين رو، افرادى مانند صاحب جواهر رحمه الله[994] و غير او كه ظاهر

كلام مرحوم شيخ را ديده اند و گفته اند: ادّعاى اجماع و لا خلاف بر استحباب دارد؛ مثل آن كه به اين نكته توجّه نكرده اند كه «يستحبّ» در مقابل چه چيزى به كار رفته است؛ اگر در مقابل «يجب» اطلاق شده بود، حرف اينان درست بود؛ امّا با استشهاد شيخ طوسى رحمه الله به آيه ى شريفه نمى سازد. ولى اگر استعمال «يستحبّ» در مقابل قول كسانى باشد كه به طور كلّ منكر رجحان هستند، در اين صورت، نه تنها با وجوب، بلكه با استشهاد به آيه نيز منافات ندارد.

اگر بگوييد: «يستحبّ» در مقابل وجوب استعمال شده است، مى گوييم: خودِ شيخ طوسى رحمه الله با استشهادش به آيه ى شريفه، به «لاخلاف» عمل نكرده است. آن وقت چگونه استدلال به آيه را كنار بگذاريم با آن كه شيخ رحمه الله نيز به آن عمل كرده است؟ از عبارت اوّل او هيچ چيزى را نمى توانيم استفاده كنيم؛ آن چه اساس مطلب مرحوم شيخ را تشكيل مى دهد، استدلال به آيه است؛ بنابراين، به نظر مى رسد كه ما حقّ رفع يد از ظاهر آيه ى شريفه را نداريم؛ آيه ى وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ[995] ظهور در وجوب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 576

دارد و چيزى كه مانع و صارف از اين وجوب باشد، وجود ندارد. از اين رو، نبايد به احتياط لزومى قائل شد، بلكه بالاتر از آن، بايد فتوا به وجوب داد.

بحث دوم: تعداد مؤمنان

در تعداد گروه مؤمنان اختلاف شديدى است؛ اعداد يك، دو، سه، چهار، و ده به عنوان حدّاقل از طايفه در كلمات آمده است؛ برخى نيز آن را به عرف حواله كرده اند.

نكته: در عبارت تحرير الوسيله، امام

راحل رحمه الله فرموده است: «والأحوط حضور طائفة من المؤمنين ثلاثة أو أكثر»؛ اين عبارت، دو احتمال دارد:

1- امام راحل در اصل حضور طائفه احتياط كرده، ولى در تعداد آنان، سه يا بيش تر به طور قطع فتوا داده است.

2- در هر دو مطلبِ حضور طائفه و تعدادشان احتياط كرده اند؛ در برابر كسانى كه حدّاقل طايفه را دو يا يك نفر گفته اند.

ظاهرِ عبارت، احتمال اوّل را تقويت مى كند؛ يعنى احوط مربوط به حضور طايفه در مقابل عدم حضور آنان است؛ امّا «ثلاثة أو أكثر» تفسير طايفه است؛ و از بين اقوالى كه در تعداد طايفه وجود دارد، ايشان اين اقوال را اختيار كرده است. شاهدش اين كه اگر در هر دو مطلب احتياط كرده بودند، بايد «الأحوط» را تكرار مى كردند.

تحديد حدّاقل طائفه به يك نفر

جمع زيادى از فقها مانند علّامه رحمه الله در قواعد[996] محقّق رحمه الله در نافع[997]، شيخ قدس سره در نهايه[998]، ابن سعيد حلّى رحمه الله در جامع[999]، مرحوم طبرسى در مجمع البيان[1000]، طوسى رحمه الله[1001] در تبيان و ابن عباس رحمه الله در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 577

تفسير طائفه[1002] حدّاقل را يك نفر گفته اند؛ يعنى اگر يك نفر از مؤمنين شاهد و ناظر رجم و تازيانه باشد، به آيه ى شريفه عمل شده است؛ خواه به وجوب حضور طائفه يا به استحباب آن، معتقد باشيم.

ادلّه ى اين قول

1- فرّاء[1003] از علماى لغت گفته است: معناى لغوى طائفه قطعه است. اگر تكّه اى از پارچه اى بچينيم، به آن قطعه، «طائفة من الثوب» مى گويند؛ بنابراين، «طائفة من المؤمنين» يعنى يك قطعه از آنان كه بر يك فرد از مؤمنين نيز صادق است.

2- به

دو آيه ى زير استدلال كرده اند:

وَ إِن طَآلِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُواْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا فَإِن م بَغَتْ إِحْدَلهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقتِلُواْ الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِى ءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِن فَآءَتْ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُواْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ* إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُواْ اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.[1004] اگر دو طايفه از مؤمنين در مقام قتال و مقاتله ى با يكديگر برآمدند، بين آنان صلح برقرار كنيد، اگر يكى از آن ها اراده ظلم داشت و زير بار صلح واقعى نرفت، ديگران موظّف اند با او بجنگند و او را از بين ببرند تا اين كه به امر خدا رجوع كند و سر تسليم در برابر آن فرود آورد. پس، اگر به امر خدا بازگشت، بين آنان صلحى عادلانه برقرار كنيد و عدالت ورزيد كه خداوند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 578

عدالت پيشگان را دوست دارد. همانا مؤمنان با يكديگر برابرند؛ پس، بين برادران ايمانى صلح برقرار كنيد و تقواى الهى پيشه كنيد؛ باشد كه مورد رحمت الهى واقع شويد.

محل شاهد از آيه ى اوّل طَآلِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ است كه در آيه ى دوم كه به دنبال همين آيه و در رابطه ى با صلح است، مى فرمايد: فَأَصْلِحُواْ بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ؛ از «طائفه» به «أخويكم» تعبير شده، كه جمع «أخ» و آن هم مفرد و واحد است. در نتيجه، دو آيه يكديگر را تفسير مى كنند و مقصود از «طائفتان»، همان «اخويكم» يعنى دو فرد از مؤمنين است؛ منتهى دو فرد حدّ اقل است؛ اگر دو گروه نيز باشد، مانعى ندارد.

3- روايتى از اميرمؤمنان عليه السلام كه صاحب جواهر رحمه الله[1005] از آن به مرسل تعبير كرده، در حالى كه مسند است:

وعنه،

عن محمّد بن يحيى، عن غياث بن إبراهيم، عن جعفر، عن أبيه، عن أمير المؤمنين عليه السلام، في قول اللَّه عزّ وجلّ: وَ لَاتَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ قال: في إقامة الحدود، و في قوله تعالى: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ قال: الطائفة واحد،[1006] الحديث.

سند حديث: مراد صاحب جواهر رحمه الله از ارسال چيست؟ اگر مقصودش ملاقات نكردن امام باقر عليه السلام حضرت اميرمؤمنان عليه السلام است، به چنين مطلبى در اصطلاح حديث ارسال گفته نمى شود؛ بلكه ارسال درباره ى غير معصوم مطرح است؛ وگرنه اگر امامى از امام ديگر هر چند با فاصله ى زياد نقل كند، به آن روايت، مرسل نمى گويند.

در اين روايت، كلينى رحمه الله با سه واسطه مطلب[1007] را از امام صادق عليه السلام نقل كرده است؛ و سند روايت، موثّقه است.

فقه الحديث: از اميرمؤمنان عليه السلام در آيه ى شريفه وَ لَاتَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّه نقل شده كه آن حضرت «دين اللَّه» را به اقامه ى حدود، و هم چنين طائفه را به يك نفر معنا مى كند؛ يعنى حدّ اقلّش يك نفر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 579

تفسير تبيان[1008] و مجمع البيان[1009] همين روايت را به نحو ارسال از امام باقر عليه السلام نقل كرده و گفته اند: «روى ذلك عن الباقر عليه السلام» هر چند اين روايت در وسائل از امام صادق عليه السلام نقل شده است، امّا ايشان از پدرشان امام باقر عليه السلام، روايت را حكايت كرده اند.

مؤيّد آن روايتى است كه حاجى نورى رحمه الله در كتاب مستدرك از كتاب جعفريات و به تعبير ديگر «اشعثيات» آورده است:

في قوله تعالى: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ

الْمُؤْمِنِينَ، قال: المؤمن الواحد يجزى ء إذا شهد».[1010] فقه الحديث: اگر يك مؤمن در مراسم اجراى حدّ حاضر شود، براى امتثال اين آيه ى شريفه كفايت مى كند.

تفسير حدّاقل طايفه به يك نفر، طرفدار زيادى در مفسرّان و فقها دارد؛ و مرحوم محقّق در شرايع پس از نقل چند قول، به آن تمايل پيدا كرده و آن را حسن مى داند.[1011] تحديد حدّاقلّ طائفه به دو نفر

عكرمه از اهل سنّت به آن قائل شده است؛ و به آيه ى نفر در اين مورد استدلال مى كند:

فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآلِفَةٌ لّيَتَفَقَّهُواْ فِى الدّينِ ....[1012] در اين آيه، طائفه كمتر از فرقه قرار داده شده است؛ زيرا، مى فرمايد: از هر فرقه اى يك طايفه كوچ كنند. بنابراين، كمتر بودن طايفه از فرقه دو احتمال دارد: يكى اين كه طايفه يك نفر باشد؛ و احتمال ديگر آن كه دو نفر مراد باشد؛ ليكن دو نفر با احتياط موافق است.[1013]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 580

تحديد حدّاقل طايفه به چهار نفر

شافعى حدّاقل از طايفه را چهار نفر گفته است؛ ولى نتوانسته دليل محكمى بر آن اقامه كند.

فقط به مناسبت اين كه حدّاقل شهود در باب زنا چهار نفر است، مى گويد: طايفه نيز بايد چهار نفر باشند.[1014] اين نيز استحسانى بيش نيست.

تحديد حدّاقل طايفه به ده نفر

شيخ طوسى رحمه الله در عبارت كتاب خلاف طايفه را به ده نفر تفسير كرده، و اين معنا را به حسن بصرى نسبت داده است؛[1015] ولى بر آن استدلالى نمى كند.

تحديد حدّ اقل به سه نفر

ابن ادريس رحمه الله مى فرمايد: اقلّ طايفه سه نفر است.[1016] از زهرى و قتاده نيز اين معنا حكايت شده است؛ جبايى نيز

گفته: «من زعم أنّ الطائفة أقلّ من ثلاثة فقط غلط» هر كسى خيال كند كه طايفه كمتر از سه نفر و با يك يا دو نفر محقّق مى شود، اشتباه كرده است.[1017] ادلّه ى اين قول عبارت است از: 1- وقتى به عرف مراجعه مى شود، مى بينيم بين طائفه و جماعت فرقى قائل نيست؛ يعنى اگر در آيه به جاى طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ، «جماعة من النّاس» نيز گفته مى شد، عرف همان معنا را مى فهميد.

به نظر عرف، جماعت بر كمتر از سه نفر تطبيق ندارد؛ بلكه معناى ظاهرى عرفى آن، سه نفر و بيشتر است.

2- طائفه در لغت از «طواف و طوف» مشتقّ است. ابن فارس در مقاييس اللغة مى گويد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 581

طواف به معناى دور زدن و احاطه كردن است. علت اطلاق طواف بر طواف خانه ى خدا، اين است كه طواف كننده، خانه ى خدا را احاطه مى كند و آن را محاط به خودش قرار مى دهد؛ به لحاظ اين كه تمامى جوانب كعبه را دور مى زند و مى چرخد، به چنين احاطه اى طواف مى گويند.

به مرد طواف كننده «طائف» و به زن طواف كننده «طائفه» گويند. اگر ما طايفه را به معناى جماعت مى گيريم، آن مادّه و معناى اصلى محفوظ و از بين نرفته است. هر جا كه طائفه اطلاق شود، جنبه ى احاطه و در برگرفتن لحاظ شده است. مى گويند: فلانى طائفه دارد است، يعنى بستگان و فاميل هايى دارد كه او را احاطه كرده اند؛ گويا پشتيبان او بوده و يك حالت مصونيّت برايش به وجود آورده اند. پس در اين اطلاق نيز جهت احتفاف و احاطه مراعات شده است. و آن چه فرّاء گفته مبنى بر آن كه

به قطعه اى از لباس نيز «طائفة من الثوب» گويند، استعمالى مجازى است. ابن فارس[1018] دوبار تصريح مى كند كه اين كاربرد در ثوب، مجاز است؛ امّا به علت آن اشاره نمى كند.

خصوصيّتى كه سبب مجازيّت مى شود، اين است كه وقتى مى گوييم: «فلانى طائفه دار است». طايفه را در مقابل جمعيّت مى سنجيم. در اين سنجش، دو حيثيّت است؛ در يكى، جنبه ى احتفاف و احاطه وجود دارد؛ و در ديگرى، جنبه ى قشرى از جمعيت و گروهى از مجموعه لحاظ شده است؛ وگرنه اگر مجموعه اى وجود نداشته باشد، اصلًا معنا ندارد كه كلمه ى طائفه را به كار ببريم. لذا، اگر كلّ مؤمنين مطرح نباشند، نمى توان گفت: طَآئِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ.

از اين رو، وقتى طايفه به لحاظ مجموعه سنجيده شود، عنوان قطعه و بعض مجموعه صادق است. پس، دو جهت در عنوان طائفه نقش دارد: جهت احاطه و فراگيرى، و جهت بعضيّت و جزئى از مجموعه بودن. از اين جا معلوم شد كه استعمال «طائفة من الثوب» فقط به لحاظ جهت دوم است؛ بنابراين، استعمالى مجازى است.

جهت اصلى و اوّلى در معناى طائفه، احتفاف و احاطه است كه لغت نيز «طَوَف» را به احاطه و احتفاف و دوران و دربرگيرى و امثال آن معنا مى كند. به لحاظ اين خصوصيّت، نمى توان طايفه را كمتر از سه نفر دانست.[1019] اين بيان ابن فارس، صحيح و با لغت در مادّه ى اصلى كاملًا مطابقت دارد؛ لذا، اگر ما

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 582

بوديم و لغت، مى گفتيم: حدّاقلّ از طايفه سه نفر است. ليكن در مقابل اين ادلّه و حرف ها، روايت موثّقه در تفسير آيه، طايفه را فرد واحد معنا كرده است؛ و با وجود

چنين حديثى كه در مقام تفسير رسيده، آن هم آيه اى كه مربوط به حكم شرعى است، نمى توان از اين موثّقه گذشت.

اگر آيه مربوط به حكم شرعى نبود، و مطلبى تاريخى و يا قصّه اى را بيان مى كرد، ممكن بود در حجّيت خبر واحدِ در آن مناقشه كرد؛ ولى اين آيه مربوط به حكم شرعى، و روايت واردِ در تفسيرِ آن موثّقه است، پس بايد به آن عمل كرد. روايت اشعثيّات اگر فى نفسه حجيّت نداشته باشد، به عنوان مؤيّد مى تواند مطرح گردد. نتيجه اين بيان، نپذيرفتن قول ابن ادريس رحمه الله[1020] است. هر چند همين قول مختار امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله نيز هست؛ و از جنبه ى صناعتى، مجبوريم روايت را اخذ و حدّاقل طايفه را واحد بدانيم. اگر اين موثّقه نبود، به مختار امام و ابن ادريس رحمه الله فتوا مى داديم.

فرع سوم: اندازه ى سنگ ها

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله مى فرمايد: سنگ هايى كه به طرف مرجوم و يا مرجومه پرتاب مى شود، سزاوار است كوچك باشند؛ بعد مى فرمايد: احتياط اقتضاى اين معنا را دارد. سپس فرموده است: از چيزى كه بر آن عنوان سنگ صدق نمى كند مانند شن و سنگ ريزه، هم چنين از صخره و تخته ى سنگى مثلًا صد كيلويى كه با پرتاب يك، يا دو عددِ آن، كار مجرم ساخته مى شود و مى ميرد، نبايد استفاده كرد.

بايد ادلّه ى اين مطلب را ديد تا معلوم گردد آيا فتوا با دليل مطابقت دارد يا نه؟

روايات را در گذشته مطرح كرديم، اكنون به آن ها اشاره مى كنيم:

الف: موثّقه ى أبوبصير: قال أبو عبداللَّه: تدفن المرأة إلى وسطها إذا أرادوا أن يرجموها، ويرمي الإمام ثمّ يرمي النّاس بأحجار صغار.[1021] در اين روايت

مى گويد: «يرمي الإمام، ثمّ يرمي النّاس» بايد عنوان «رمى» و پرتاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 583

كردن داشته باشد، مانند: رمى سهام و رمى حجر؛ لذا، رسيدن سنگ به مرجوم كافى نيست؛ مثلًا كسى بالاى سرزانى رفته و يك سنگ يك تُنى را بر سرش بيندازد، در اين صورت عنوان رمى صدق نمى كند؛ بلكه انداختن سنگ صادق است.

عنوان دوّمى كه در روايت آمده، عنوان «حجر» و عنوان سوم، «صغار» است؛ و هر سه عنوان در اين موثّقه، و موثّقه ى سماعه آمده است.

ب: موثّقه ى سماعه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: تدفن المرأة إلى وسطها ثمّ يرمي الإمام ويرمي الناس بأحجار صغار ....[1022] بنابراين، بايد هر سه عنوان موجود باشد تا رجم صادق آيد؛ پس، اگر از چوب يا اشياى ديگر استفاده شود، اثر ندارد. سنگ ها نيز بايد كوچك باشند.

آيا «صغار» در مقابل «كبار و متوسّط» است و يا آن طور كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده،[1023] احتمال دارد مقصود سنگ هاى معتدل و متوسط باشد؟ بنا بر اين احتمال، شن را نه به جهت اين كه سنگ بر آن صدق نمى كند، بلكه از جهت عدم صدق سنگ متوسّط بر آن، خارج مى كنيم؛ زيرا، شن، سنگ هاى بسيار ريز و كوچك هستند.

سنگ هاى بزرگى كه با يك مرتبه انداختن به علّت زيادى وزن موجب قتل مرجوم و مرجومه مى شود نيز با عنوان «احجار صغار» خارج مى شود.

تعبير امام راحل رحمه الله به «وينبغي أن يكون الأحجار صغاراً بل هو أحوط» و مرحوم محقّق در شرايع به «ينبغي أن تكون الحجارة صغاراً»[1024] وجهى ندارد؛ زيرا، هر دو موثّقه ظهور در وجوب دارد؛ همان گونه كه نسبت به جهات ديگر، دفن

و ترتيب رمى امام عليه السلام و رمى ناس را لزومى مى دانستيد، بايد كوچك بودن سنگ ها را نيز واجب بدانيد؛ و به چه دليل ذيل روايت از حكم لزومى خارج شود؟ روايت در مقام بيان مصداق احجار نيست؛ بلكه در مقام بيان كيفيّت رجم از جهات مختلف است. يكى از جهات مطرح شده، اندازه ى سنگ است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 584

بنابراين، با توجّه به اين دو روايت معتبر كه ظهور در حكم الزامى دارد، نه تنها «ينبغي» را نبايد مطرح كرد، حتّى جايى براى احتياط هم نيست؛ مگر اين كه از جهت عدم تعرّض مشهور، كسى جرئت برفتوا نداشته باشد؛ وگرنه بنابر ضوابط و قواعد، بايد حكم به لزوم و وجوب كنيم.

فرع چهارم: حكم كسى كه حدّ بر عهده دارد

اگر كسى حدّ بر عهده ى او باشد، به خصوص اگر مشابه با همين حدّ باشد، آيا مى تواند در رمى شركت كند؟ آيا شركت كنندگان در رجم بايد افرادى باشند كه هيچ گونه حدّى از حدود الهى در حقّ آن ها ثابت نباشد؟ شخصى كه بدهكار است، حقّ طلبكارى از حقّ خدا را ندارد. در اين مسأله دو قول مطرح است:

الف: تقريباً- مشهور- به كراهت رمى توسّط كسى كه بر گردن حدّى دارد، قائل هستند؛ خواه حدّش مشابه با اين حدّ باشد يا مشابه نباشد. امام رحمه الله نيز همين نظر را اختيار كرده اند.[1025]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 1 ؛ ص584

ب: برخى فتوا به حرمت داده و گفته اند: حرام است مجرى حدّ كسى باشد كه حدّى بر گردن دارد؛ اين گروه بر دو دسته اند: يك گروه در حدّ مشابه، و گروه ديگرى در مطلق حدود به تحريم رأى داده اند؛

يعنى مشابه با اين حدّ باشد يا نه.

بررسى مطلب در دو جهت ضرورى است.

1- آيا مفاد ادلّه، حرمت است يا كراهت؟

2- آيا حكم در حدود مشابه جارى است يا مطلق حدود؟

روايات را در گذشته بررسى كرده ايم، اكنون به آن ها اشاره مى كنيم:

جهت اوّل: مفاد ادلّه در حرمت و كراهت

1- روايت ميثم: ... ونادى بأعلى صوته: أيّها النّاس إنّ اللَّه عهد إلى نبيّه صلى الله عليه و آله عهداً عهده محمّد صلى الله عليه و آله إليّ بأنّه لايقيم الحدّ من للَّه عليه حدّ.

قال: فانصرف النّاس يومئذٍ كلّهم ما خلا أمير المؤمنين والحسن والحسين عليهم السلام فأقام هؤلاء الثلاثة عليها الحدّ يومئذٍ وما معهم غيرهم. قال:

وانصرف يومئذ في من انصرف محمّد بن أمير المؤمنين عليه السلام.[1026]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 585

فقه الحديث: روايت مربوط به زنى است كه چهار مرتبه اقرار كرد و اميرمؤمنان عليه السلام به قنبر دستور دادند تا مردم را در مسجد جمع كند. پس از اجتماع مردم، فرمود: مى خواهيم بر اين زن حدّ اجرا كنيم ... امام عليه السلام در روز اجراى حدّ انگشتان سبّابه در دو گوش مبارك گذاشت و با صداى بلند فرمودند: خداوند با پيامبرش عهدى بسته و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن عهد را به من سفارش كرده است؛ به اين كه هر فردى كه خدا بر عهده ى او حدّى دارد، حقّ ندارد حدّ را اقامه كند و مجرى حدّ باشد.

در ذيل اين روايت، آمده است كه همه ى مردم منصرف شده و برگشتند، مگر اميرمؤمنان و امام حسن و امام حسين عليهم السلام و اين سه نفر حدّ را اقامه كردند، كسى همراه

آنان نبود؛ و در ميان جمعيّتى كه برگشت محمّد بن اميرالمؤمنين ديده مى شد.

ظهور اين حديث كه از نظر سند معتبر است، در حرمت و عدم جواز، قابل انكار نيست؛ به خصوص با اين سخت گيرى و شدّت عملى كه امام عليه السلام به خرج داد. اگر مسأله يك مسأله ى كراهتى است، نبايد به اين گونه برخورد شود؛ زيرا، اين بيان آبروريزى و هتك حيثيّت به دنبال داشت؛ و يك عمل كراهتى مجوّز چنين چيزى نيست كه حتّى نام فرزند اميرمؤمنان عليه السلام در منصرفين آورده شود.

اگر مسأله يك حكم كراهتى بود، امام عليه السلام در مسجد متذكّر مى شد و به مردم مى فرمود.

از اين كه حضرت حكم را محكم پياده كردند، و هيچ گونه مسامحه اى در رفتار امام عليه السلام ملاحظه نمى كنيم، معلوم مى شود حكم آن حرمت بوده است.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل قد أقرّ على نفسه بالفجور.

فقال أمير المؤمنين عليه السلام لأصحابه اغدوا غداً عليّ متلثّمين. فقال لهم: من فعل مثل فعله فلا يرجمه ولينصرف فقال: فانصرف بعضهم وبقي بعضهم فرجمه من بقي منهم.[1027]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 586

فقه الحديث: روايت بين صحيحه و حسنه مردّد است. امام باقر عليه السلام فرمود: مردى را كه به فجور اقرار كرده بود نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. امام عليه السلام به اصحابش فرمود: فردا در حالى كه سر و صورت خود را پوشيده ايد، نزد من بياييد. وقتى فردا آمدند، امام عليه السلام فرمود:

هر كه عملى مشابه با عمل اين مرد انجام داده، حق رجم ندارد و

برگردد. برخى از اصحاب منصرف شده و تعدادى باقى ماندند و او را رجم كردند.

دلالت اين روايت نيز بر مطلوب تمام است.

3- مرفوعه برقى: قال: معاشر المسلمين إنّ هذه حقوق اللَّه فمن كان للَّه في عنقه حقّ فلينصرف ولا يقيم حدود اللَّه من في عنقه حدّ فانصرف النّاس وبقي هو والحسن والحسين عليهم السلام ....[1028] فقه الحديث: هر چند اين حديث را كلينى رحمه الله از برقى به طور مرفوعه روايت مى كند و از اين رو، حجيّت ندارد؛ ليكن علىّ بن ابراهيم اين روايت را در تفسيرش از پدرش ازابى نجران از عاصم بن حميد از ابى بصير مرادى از امام صادق نقل مى كند كه سندش خوب و معتبر است.

مردى در كوفه نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و به زنا اقرار كرد. جمعيّت را براى رجم او دعوت كردند، آن گاه حضرت فرمود: اى مسلمانان، حدّى كه مى خواهيد پياده كنيد حقّ خداست؛ بنابراين هر كسى در گردنش حقّى باشد، حقّ اقامه ى حدود را ندارد و برگردد.

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن سعد بن طريف، عن الأصبغ بن نباتة حديث: ... فغدا النّاس كما أمرهم قبل إسفار الصّبح، فأقبل عليّ عليه السلام ثمّ قال:

نشدت اللَّه رجلًا منكم للَّه عليه مثل هذا الحقّ أنْ يأخذ للَّه به، فإنّه لا يأخذ للَّه بحقّ من يطلبه اللَّه بمثله ....[1029] فقه الحديث: داستان مردى است كه نزد اميرمؤمنان عليه السلام به زنا اقرار كرد و بنا شد فردا صبح او را رجم كنند. پس از تشريف فرمايى، اوّلين جمله اى كه امام عليه السلام فرمود، اين بود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 587

هر مردى از شما را به خدا سوگند مى دهم كه

اگر مثل اين حقّ را به گردن دارد و خودش بايد رجم گردد، او را رجم نكند؛ زيرا، كسى كه بدهكار است، براى خدا مطالبه نمى كند حدّى را مانند آن چه بدهكار است.

نكته: اگر روايت منحصر به يك يا دو روايت بود، بايد كوشش كرد تا سند آن ها را درست كنيم؛ امّا اگر روايات متعدّد بود و بيشتر آن ها صحيحه و يا حسنه بود، روى يك روايت بنا بر نقلى دست گذاشتن و مناقشه ى سندى كردن اثرى ندارد. در مقام ما، لااقلّ سه روايت معتبره و غير قابل مناقشه وجود دارد كه هر سه روايت در حرمت اقامه ى حدّ و رمى توسّط كسى كه خودش حدّ بدهكار است، ظهور دارد؛ ما به چه سبب و دليل و مجوّزى دست از اين ظهور برداريم؟

آيا شهرت مى تواند سبب شود تا از ظهور دست برداريم؟ اگر مشهور روايتى را حمل بر كراهت كردند، آيا اين استفاده ى مشهور، مى تواند براى ما معيار و ملاك باشد؟

مشهور اين احاديث را معتبر دانسته اند؛ به همين دليل ضعيف شمرده شدن توسّط سند اين روايات وجهى ندارد؛ و سند بسيارى از اين روايات خوب است؛ پس چرا دست از ظهور اين روايات در حرمت برداشته و «لايرجمه»، «لايقيم الحدّ» و امثال آن را حمل بر كراهت كنيم؟

شبهه ى صاحب رياض رحمه الله و دفع آن

مرحوم صاحب رياض فرموده است: اجراى حدّ يكى از واجبات الهى و از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر است. در اين صورت، چگونه مى توان عدّه اى را از اين واجب خارج كرد؟[1030] در دفع آن گفته اند:

اوّلًا: اگر از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر است، چرا شما حكم

به كراهت مى كنيد؟ امر به معروف واجب است نه مكروه؛ فرقى بين مكروه و حرام در اين جهت نيست. اگر از مصاديق امر به معروف باشد، حتماً واجب است و نمى تواند متّصف به حرمت و كراهت شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 588

ثانياً: مگر هر چيزى كه از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر شد، شرايط و حدود ندارد؟ اين مقام هر چند از مصاديق امر به معروف و نهى از منكر است، شرطش شروع رمى توسط امام عليه السلام يا شهود بود، آيا مى توانيد بگوييد: اين شرط با ادلّه ى امر به معروف نمى سازد و فرقى بين امام عليه السلام و غير او در اجراى حدّ نيست؟

از اين رو، ممكن است يكى از شرايط اجراى حدّ در اين مقام، جارى نشدنش توسّط كسى باشد كه حدّى به گردن دارد. اقامه ى حدّ بر كسانى كه مشغول ذمّه به حدّى نباشند، يك واجب كفايى است. لذا، استدلال هاى صاحب رياض رحمه الله و غير او مقبول نيست؛ و با توجّه به اين روايات، هر چند مشهور به كراهت فتوا داده اند، نمى توانيم به كراهت قائل شويم؛ بلكه بايد به حسب روايات صحيحه قائل به حرمت آن شد.

جهت دوم: در تعميم يا اختصاص حكم

آيا حرمت و كراهت به جايى كه حدّ مشابهى برگردن داشته باشند مثلًا كسانى كه مى خواهند رجم كنند، خودشان حدّ رجم بر عهده داشته باشند و يا اعمّ از حدّ مشابه و غير آن است؛ پس، اگر حدّ شرب خمر يا قذف و مانند آن نيز بر عهده ى آنان ثابت بود، اين حكم جارى است و نمى توانند متصدّى رجم شوند؟

لسان روايات مختلف است، بلكه در يك روايت،

دو لسان وجود دارد؛ مثلًا در روايت ميثم تمّار داشت: «أيّها النّاس إنَّ اللَّه عهد إلى نبيّه صلى الله عليه و آله عهداً عهده محمّد صلى الله عليه و آله إليّ بأنّه لا يقيم الحدّ من للَّه عليه حدّ». خداوند با پيامبرش عهدى بست كه اقامه ى حدّ نكند كسى كه حدّ به عهده دارد. در روايت نگفته: «من للَّه عليه الحدّ» تا بگوييم «الف و لام» اشاره به همان حدّ سابق باشد، بلكه از اين جمله، حدّ مطلق استفاده مى شود.

امّا در دنبال روايت با فاء تفريع فرمود: «فمن كان للَّه عليه مثل ما له عليها فلا يقيم عليها الحدّ»[1031] كسى كه خداوند بر عهده ى او حدّى دارد همانند حدّى كه بر اين زن ثابت است، پس اقامه ى حدّ بر اين زن نكند. اين قسمت از روايت، در حدّ مماثل ظهور دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 589

در روايت ابوبصير: «فمن كان للَّه في عنقه حقّ فلينصرف ولا يقيم حدود اللَّه من في عنقه حدّ».[1032] فرمود: هر كسى كه در گردنش حقّى باشد، برگردد. حضرت، «حقّ» را نكره و با تنوين آورد؛ يعنى اگر حدّى به عهده دارد؛ نمى تواند اقامه ى حدّ كند. اين روايت نيز دلالت بر مطلق حدّ دارد.

در روايت ديگرى، ابن ابى عمير از زراره نقل مى كند- ولى در كافى و تهذيب «عن من روى» آمده، يعنى روايت مرسل است، ليكن از مرسلات ابن ابى عمير است كه بعضى آن را حجّت مى دانند.- كه امام عليه السلام فرمود: «من فعل مثل فعله فلا يرجمه ولينصرف».[1033] اين بيان ظهور در حدّ مشابه و مماثل دارد، نه حدّ مطلق.

در روايت اصبغ بن نباته نيز آمده است كه

امام فرمود: «نشدت اللَّه رجلًا منكم للَّه عليه مثل هذا الحقّ أن يأخذ للَّه به، فإنّه لا يأخذ للَّه بحقّ من يطلبه اللَّه بمثله»[1034]؛ حضرت مردم را قسم مى دهد هر كسى مثل اين حقّ را به عهده دارد، حقّ ندارد حقّ خدا را بگيرد؛ و در تعليل نيز فرمود: كسى كه خدا از او طلبكار است و خدا حقّى را از او مى خواهد، معنا ندارد از ديگران همان حقّ را براى خدا استيفا كند.

بنابراين، در روايات، هم مطلق حدّ و هم حدّ مشابه مطرح است؛ در اين حالت وظيفه چيست؟

كيفيّت جمع بين روايات

اگر رواياتى كه مى گويد: هر كسى حدّ مشابه به گردن دارد، حقّ اقامه ى حدود را ندارد، مفهوم داشته باشد، با رواياتى كه مطلق حدّ را مى گويد، تنافى ابتدايى پيدا مى كند و بايد حمل مطلق بر مقيّد كرد؛ زيرا، تا تنافى محقّق نشود، نمى توانيم تقييدى داشته باشيم.

بنابراين، اگر يك دليل بگويد: «أعتق رقبة» و دليل ديگر بگويد: «أعتق رقبة مؤمنة»، از آن جا كه هر دو مثبت حكم هستند و هيچ منافاتى با يكديگر ندارند، نمى توانيم «أعتق رقبة مؤمنة» را مقيّد قرار دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 590

مقام ما از اين قبيل است؛ به خصوص كه در اين جا مطلب روشن تر است؛ زيرا، در روايت ميثم، صدر روايت مطلق بوده و ذيل آن مربوط به حدّ مشابه است كه بر همان صدر تفريع شده است؛ اگر بين دو حكم تنافى بود، چگونه در يك عبارت هر دو نقل شده و يكى بر ديگرى تفريع شده است؟

در صورتى كه گفته شود: اگر بين دو دليل تنافى وجود ندارد، پس ذكر «مثل» لغو است؛ چرا امام عليه

السلام مطرح كرده است؟ مى گوييم: در دو مثال «أعتق رقبة» و «أعتق رقبة مؤمنة» چه مى گويى؟ يك راه حلّ، حمل بر فضيلت و شدّت حكم در مقيّد است؛ لذا، در مورد حدّ مماثل قائل به كراهت شديد، يا حرمت مؤكّد مى گرديم. بنابراين، لغويّتى لازم نيامده و تقييدى نيز در كار نيست.

نتيجه بنا بر هر دو مسلك- (حرمت و كراهت)- حكم اختصاص به حدّ مشابه ندارد؛ بلكه اعمّ از مشابه مى باشد؛ هرچند در حدّ مشابه حكم شديدتر است. لذا، امام راحل رحمه الله ابتدا احتياط كرده، منتهى احتياط در حدّ مماثل را قوى تر دانسته؛ و سپس، فتوا به كراهت مى دهند كه لازمه اش اقوائيّت كراهت در حدّ مشابه است.

دليل اعتبارى نيز مناسب با همين فتوا است. كسى كه خودش به خدا بدهكار است، معنا ندارد براى خدا طلب كارى كند. اگر مى خواهد طلب خدا وصول شود، بايد خودش به اداى آن اقدام كند؛ فرقى ندارد اين بدهكارى و بستانكارى از يك نوع باشند يا مختلف.

مجوّز بودن توبه جهت اقامه ى حدّ

اگر در بين كسانى كه براى اقامه ى حدّ شركت كرده اند، فرد يا افرادى باشند كه حدّى- هر چند مثل حدّ رجم- بر ذمّه دارند، امّا بين خود و خدا توبه كرده اند، آيا چنين افرادى حقّ رمى دارند؛ و كراهت يا حرمتى در رمى آنان نيست؟

مسأله بنا بر ضوابط و قواعد تمام است؛ چرا كه با توبه ى خاطى، حدّ از او ساقط مى گردد. بنابراين، مى تواند در اجراى حدّ بر ديگرى شركت كند؛ ليكن به ملاحظه ى بعضى از روايات اشكالى مطرح است. در روايت ميثم تمّار و غير آن، پس از سخنان امام عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 591

آمده

است كه: «فانصرف النّاس وبقي هو والحسن والحسين عليهم السلام»،[1035] يا «فانصرف النّاس يومئذ كلّهم ما خلا أميرالمؤمنين والحسن والحسين عليهم السلام»[1036]. اين مطلب به ذهن مى آيد چرا همه ى مردم برگشتند؟ اگر حدّى بر عهده ى آنان بود، توبه مى كردند و به مجرّد توبه، مى توانستند متصدّى رجم گردند.

خطاب اميرمؤمنان عليه السلام به «معاشر المسلمين» است؛ به ده نفر، «معاشر المسلمين» نمى گويند؛ بايد جمعيّت فراوانى حاضر باشد كه اين گونه خطاب كرده باشد. و اگر گفته شود مردم جاهل به حكم بودند؛ مى گوييم امام عليه السلام كه جاهل نبود، بايد مردم را متوجّه مى كرد و به آنان تذكّر مى داد كه «من تاب بينه وبين اللَّه يسقط الحدّ عنه ويجوز له التصدّي للرجم»؛ هر كسى بين خود و خدايش توبه كند، حدّ از او ساقط شده و مى تواند در رجم شركت كند.

نكته اى كه در اين جا به ذهن آمد، اين است كه: شايد امام عليه السلام در مقام اثبات عصمت خود و حسنين بوده، و اين راه خوبى براى اثبات اين معنا است؛ به گونه اى كه امتياز امام حسن و امام حسين عليهما السلام را بر سائر فرزندانش ثابت كرد؛ زيرا، برخى از فرزندانش كه آن جا بود- يعنى محمّد- او نيز برگشت. ظاهراً مقصود محمّد بن حنفيه است.

بنا بر جريان طبيعى- اگر امام عليه السلام در مقام اثبات عصمت خود و حسنين عليهم السلام نبوده- بايد مسأله ى رجم را در مسجد مطرح و به مردم بگويد: هر كسى بر عهده ى او حدّى است، شركت نكند؛ مگر اين كه توبه كند. جاى گفتن اين مطلب در مسجد است. چه لزومى دارد مردم را به صحنه بياورند و به آنان بگويند: سر و

روى بسته و پوشيده به صحرا بياييد.

آن گاه با گفتن يك جمله، همه را مجبور به مراجعت كند؟ اين كار به خاطر مصلحتى همانند ابراز و اثبات عصمت خود و فرزندانش بوده است.

از اين رو، گفتار صاحب جواهر رحمه الله كه مى گويد: مردم جاهل بوده اند؛ لذا، توبه نكرده اند،[1037] تمام نيست. زيرا، با وجود امام عليه السلام كه عالم است و مى تواند آنان را توجيه كند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 592

جايى براى اين بيان باقى نمى ماند. در نتيجه، گفتن اين حكم براى اثبات عصمت و امامت خود و دو فرزندش بوده است.

عدم فرق بين ثبوت حدّ به اقرار يا بيّنه

حكمى كه تا به اين جا اثبات شد- يعنى كراهت يا حرمت اجراى حدّ توسط كسى كه حقّى به عهده دارد- مطلق است؛ و شامل اثبات حدّ به اقرار يا بيّنه مى شود و فرقى ندارد كه محكوميّت مجرم از چه طريقى ثابت شده باشد.

امام راحل رحمه الله با اين بيان، اشاره كرده است به مخالفت برخى از فقها به نام «صيمرى»[1038] كه فرموده اصولًا حرمت يا كراهت مربوط به جايى است كه محكوميّت مجرم به اقرار ثابت شده باشد؛ وگرنه اگر جرم با بيّنه ثابت شده باشد، جاى اين حرف ها نيست؛ و دو دليل بر اين مطلب اقامه كرده است:

1- رواياتى كه در اين باب رسيده، مربوط به جايى است كه زنا با اقرار ثابت شده باشد؛ بعضى از آن ها درباره ى اقرار زن و برخى درباره ى اقرار مرد بود، و نمى توان از اقرار تعدّى كرده، حكم را به جايى كه زنا با بيّنه ثابت شده باشد، سرايت داد.

2- اگر جرم با بيّنه اثبات شود، در سابق گفتيم كه ابتدا شهود شروع به

رجم مى كنند، سپس امام عليه السلام و بعد از آنان مردم. بنابراين، اگر در گردن شهود حدّى باشد- و به فرض، حدّ رجم بين خود و خدايش به گردن داشته باشد- شهود گرفتار مى شوند؛ از طرفى مى گوييد:

بايد رجم را شروع كنند؛ و از طرف ديگر فتوا مى دهيد كسى كه حدّى به عهده دارد حقّ ندارد متصدّى رجم شود؛ پس، چه عملى انجام دهد؟ بنابراين، براى نجات از اين محذور، مى گوييم اين شرط در مورد زنايى كه به بيّنه ثابت شده است، نمى باشد.

نقد كلام صيمرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 593

بر فرض پذيرفتن دليل دوم، مقدار دلالت آن، فقط عدم شرطيّت را در خصوص شهود ثابت مى كند؛ امّا نسبت به بقيّه ى مردم، به چه دليل شرط نباشد؟ لذا، دليل اخصّ از مدعّا است.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله نيز دو جواب مى دهد:

اوّلًا: در بيّنه عدالت معتبر است. بنابراين، بايد توبه كرده باشد؛ وگرنه مضرّ به عدالت او است. زيرا، عدم توبه يا اصرار بر عدم توبه، سبب فسق انسان مى شود. از اين رو، اگر بيّنه توبه كرده، حدّى بر عهده ندارد؛ و اگر توبه نكرده، عدالت ندارد و حدّى با قول او ثابت نمى شود؛ يعنى جمع بين عدالت و بقاى حدّ بر گردن بيّنه امكان ندارد.

ثانياً: گفته شد كه براى نجات از محذور، دست از شرطيّت برمى داريم؛ يعنى دليل شروع رجم توسط شهود را بر دليل شرطيّت عدم حدّ به عهده ى متصدّى رجم مقدّم كرديد؛ به چه دليل براى رفع محذور آن دليل را مقدّم كرديد؟ عكس آن را عمل كنيد؛ زيرا، بين دو دسته روايت، نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است.

روايات گذشته مى گفت:

شهود ابتدا كنند، اعمّ از اين كه به عهده ى آنان حدّ باشد يا نه؛ و اين روايات مى گويد: هر كه حدّى به عهده دارد، متصدّى اقامه ى حدّ نشود؛ خواه حدّ به بيّنه ثابت شده باشد يا به اقرار.

در مادّه ى اجتماع، كه عبارت است از جايى كه شهود «فيما بينه و بين اللَّه» حدّى به گردن دارند، تعارض است؛ به چه دليل روايات شروع رجم را مقدّم مى كنيد؟ روايات شرطيّت را ترجيح دهيد.

ثالثاً: درست است كه روايات شرطيّت درباره ى اقرار رسيده، امّا مورد، مخصّص اين روايات نيست. مفاد بيان اميرمؤمنان عليه السلام: «من فعل مثل فعله فلا يرجمه» و «من كان للَّه في عنقه حدّ فلينصرف ولا يقيم حدود اللَّه من في عنقه»[1039] اين است كه هر كسى حدّ به عهده دارد، حدّ را اجرا نكند. اين بيان عامّ است و ورود آن در موردى كه زنا با اقرار ثابت شده، سبب نمى شود حكم عامّ را به مورد اقرار اختصاص دهيم.[1040] از اين رو، امام راحل رحمه الله فرمود: «لا فرق في ذلك بين ثبوت الزنا بالإقرار أو البيّنة».

اين كلام براى دفع شبهه ى صيمرى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 594

[تجهيز المرجوم قبل الرجم]

[مسألة 6- إذا اريد رجمه يأمره الإمام عليه السلام أو الحاكم أن يغتسل غسل الميّت بماء السدر ثمّ ماء الكافور ثمّ القراح، ثمّ يكفّن كتكفين الميّت يلبس جميع قطعه ويحنّط قبل قتله كحنوط الميّت، ثمّ يرجم فيصلّى عليه ويدفن بلا تغسيل في قبور المسلمين.

ولا يلزم غسل الدم من كفنه، ولو أحدث قبل القتل لا يلزم إعادة الغسل. و نيّة الغسل من المأمور، والأحوط نيّة الآمر أيضاً.]

تجهيز زانى مرجوم قبل از رجم

امام راحل رحمه

الله به عنوان آخرين مسأله ى كيفيّت رجم، فرموده است: زمانى كه اراده ى رجم زانى را كردند، امام معصوم عليه السلام يا حاكم شرع به محكوم دستور مى دهد با آب سدر و كافور و آب خالص سه غسل ميّت را انجام دهد؛ سپس، همان قطعه هايى كه ميّت را با آن كفن مى كنند، بپوشد و قبل از كشته شدن مانند ميّت حنوط كند و پس از تمام شدن رجم بر او نماز خوانده، او را در قبرستان مسلمانان دفن كنند. تا كسى خيال نكند با رجم، از عنوان مسلمان بودن بيرون رفته است.

اگر هنگام رجم بدنش خونى شد و كفن را به خون آلوده كرد، لازم نيست آن را تطهير كنند؛ بلكه با همان كفن خون آلود او را دفن مى كنند. اگر قبل از كشته شدن، حدثى- اصغر يا اكبر- از او سر زد، اعاده ى غسل لازم نيست؛ بلكه همان غسل قبلى كفايت مى كند.

نيّت غسل را خود مجرم مى كند، هر چند احتياط اين است كه آمر و حاكم شرع نيز نيّت كند.

فقها معمولًا اين مسأله را در كتاب طهارت مورد بحث و بررسى قرار مى دهند و مقدارى كه در كتاب حدود متعرّض مى شوند، نماز و دفن او در مقابر مسلمين است، تا كسى خيال نكند اكنون كه او را رجم كرده اند، ميّتى است كه احترام ندارد و بايد او را به حال خود رها كرد يا در غير مقابر مسلمانان به خاك سپرد.

ما در اين جا اشاره ى اجمالى به ادلّه ى مطالب مذكوره خواهيم داشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 595

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن

شمون، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن، عن مسمع كردين، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: المرجوم والمرجومة يغسّلان ويحنّطان ويلبسان الكفن قبل ذلك، ثمّ يرجمان ويصلّى عليهما، والمقتصّ منه بمنزلة ذلك يغسّل ويحنّط ويلبس الكفن (ثمّ يقاد) ويصلّى عليه.[1041] سند حديث: سند اين روايت از طريق كلينى رحمه الله جدّاً ضعيف است؛ طريق شيخ طوسى رحمه الله نيز مرسل بوده و شيخ صدوق رحمه الله نيز آن را به صورت مرسل از اميرمؤمنان عليه السلام نقل كرده است.

فقه الحديث: در اين حديث، به قرينه عبارات بعد، مقصود از مرجوم و مرجومه كسى است كه مى خواهند او را رجم كنند، نه اين كه مرجوم بالفعل باشد.

علاوه آن كه، در كتاب كافى «يُغْسلان» است كه اتّحاد سياق با آن موافق است؛ ولى در كتاب تهذيب، «يغتسلان» است؛ كه بنابر عبارت تهذيب يعنى بر خودشان واجب است غسل كنند و به امر حاكم و امام عليه السلام نياز ندارد؛ امّا اگر «يُغْسلان» باشد امر امام عليه السلام موضوعيّت دارد، و بايد او فرمان بدهد. بنابر نقل تهذيب، وقتى بر مرجوم و مرجومه غسل واجب بود، نيّت كردن نيز واجب است؛ مانند غسل جنابت.

امّا اگر «يغسّلان» باشد كه ظاهر جملات بعدى نيز مؤيّد آن است، مقصود اين نيست كه آنان را مرده حساب كرده و حاكم يا نايب او، وى را غسل ميّت دهند. اين معنا بعيد است؛ بلكه مقصود اين است كه بايد به ايشان گفته شود: «غسل كنيد».

در اين جا دو احتمال هست: يكى آن كه امام عليه السلام دستور غسل مى دهد؛ ولى خودشان نيّت كنند؛ و احتمال دوم اين كه «يغسّلان» تا اين درجه بالا رفته كه امام عليه

السلام بايد نيّت كند تا اضافه ى غسل به حاكم بيشتر باشد و بتوان آن را به صيغه ى مجهول خواند. از اين رو، امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله احتياط كرده و مى فرمايد: مجرم و آمر هر دو نيّت كنند.

امام صادق عليه السلام در روايت مى فرمايد: مرجوم و مرجومه غسل داده مى شوند و حنوط به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 596

اعضاى بدن آنان ماليده مى شود و همان پارچه هاى كفنى را قبل از رجم مى پوشند؛ آن گاه رجم مى شوند. پس از رجم، بر آنان فقط نماز خوانده مى شود.

اين روايت هر چند از نظر سندى ضعيف است، ولى به تعبير صاحب جواهر رحمه الله[1042] تمام اصحاب بر طبق آن فتوا داده اند؛ بنابراين، ضعف سندش از بين مى رود. اين مسأله به قدرى در اين جهت استحكام دارد كه مرحوم محقّق در كتاب معتبر[1043] و شهيد اوّل رحمه الله در كتاب ذكرى[1044] مى گويند: هيچ كس با مضمون اين روايت مخالفت نكرده است.

ذكر يك شبهه و دفع آن

ممكن است در ذهن كسى بيايد كه روايت گفته است: «يغسّلان»؛ شايد مقصود از غسل، غسل ميّت نباشد كه به كيفيّت مخصوصى است و در آن بايد سه غسل با آب سدر و كافور و آب خالص انجام داد. بلكه «يغسّلان» يعنى بايد غسل انجام دهند؛ امّا اين كه غسل آنان غسل ميّت باشد به دليل نيازمند است؛ به خصوص با توجّه به اين كه در جايى نيامده است بر افراد زنده، سه غسل به كيفيّت غسل ميت واجب باشد.

اين احتمال و شبهه، نيش غولى است؛ زيرا، ملاحظه ى روايت بيانگر اين است كه غسل و حنوط و كفنى كه در مورد

اموات بعد از مرگشان انجام مى دهند، براى مرجوم و مرجومه كه در آستانه ى مرگ هستند، قبل از مرگشان انجام شود.

در مورد قصاص نيز روايت همين مطلب را بيان مى كند. مراسمِ بعد از مرگ، قبل از آن و به همان كيفيّت انجام شود؛ نه با كيفيّت ديگرى.

متفاهم عرفى از روايت كه مى گويد: «يغسّلان و يحنّطان و يلبسان» همان مراسم بعد از مرگ است كه شارع بنا بر حكمت و مصلحتى، آن را قبل از مرگ واجب كرده است.

بنابراين، نمى توان چشم بسته به اطلاق تمسّك كرده و بگوييم: «يغسّلان» و «يؤمران بالغسل» اطلاق داشته، و بر بيش از يك غسل دلالت ندارد؛ و در اين غسل هيچ كيفيّتى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 597

مطرح نيست؛ بلكه فهم عرفى در معناى اين روايت حجيّت دارد و عرف نيز تقدّم همان اعمالِ پس از مرگ را مى فهمد.

از اطلاق روايت در اين جهت مى توان استفاده كرد كه اگر قبل از رجم، غسل كرد، او را كافى است؛ خواه بعد از غسل محدث به حدث اكبر يا اصغر شده باشد يا نه. در روايت از اين جهت تقييدى نيست و همين طور از جهت خون آلود شدن كفن و لباس هاى پوشيده شده، كه طبيعى رجم، خون آلود شدن كفن است. روايت مى گويد: «يرجمان ويصلّى عليهما» مطلب تمام است.

روايت بر غسل و حنوط و كفن قبل از رجم و نماز بعد از رجم دلالت داشته، و همين طور دلالت آن در باب قصاص كامل است؛ امّا نسبت به دفن در مقابر مسلمانان متعرّض نيست؛ ليكن رواياتى از طريق شيعه و سنّى بر اين مطلب دلالت دارد.

وعنه، عن أحمد بن محمّد

بن خالد، رفعه إلى أمير المؤمنين عليه السلام، قال:

أتاه رجل بالكوفة، فقال: إنّي زنيت فطهّرني ... فمات الرجل فأخرجه أمير المؤمنين عليه السلام فأمر فحفر له وصلّى عليه ودفنه. فقيل: يا أمير المؤمنين ألا تغسّله؟ فقال: قد اغتسل بما هو طاهر إلى يوم القيامة، لقد صبر على أمر عظيم.[1045] فقه الحديث: مردى در كوفه نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و چهار مرتبه اقرار به زنا كرد؛ اميرمؤمنان عليه السلام او را به بيرون شهر برده و رجم كردند؛ هنگامى كه مُرد، امام عليه السلام فرمان داد قبرى براى او حفر كنند. نماز بر او خواند و او را دفن كرد. از امام عليه السلام سؤال شد چرا غسلش ندادى؟ پاسخ فرمود: او به چيزى غسل كرد كه تا قيامت پاك مى ماند.

در عبارت «قد اغتسل بما هو طاهر إلى يوم القيامة» دو احتمال وجود دارد:

الف: قبل از رجم، غسل كرده كه براى او ايجاد طهارتى نمود كه با مرگ از بين نمى رود و تا قيامت باقى است.

ب: مراد اغتسال معنوى است؛ يعنى همين مقدار كه به زنا اقرار كرد، تطهير شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 598

شاهدش نيز ورود رواياتى است كه مى گفت: «إنّي زنيت فطهّرني». بنابراين، مقصود اين است كه نفس اقرار و آمادگى براى رجم خود مطهّر و كفّاره است.

بنا بر احتمال دوم، غسل او ربطى به بحث ما پيدا نمى كند. ولى در مورد دفن، مى توان به آن استناد كرد؛ ليكن فعل امام عليه السلام را حكايت مى كند و از آن استفاده ى وجوب نمى شود.

صحيحة أبي مريم عن أبي جعفر عليه السلام، قال: أتت امرأة أمير المؤمنين عليه السلام فقالت إنّي

فجرت ... فقالوا له: قد ماتت فكيف نصنع بها؟ قال: فادفعوها إلى أوليائها ومروهم أن يصنعوا بها كما يصنعون بموتاهم.[1046] فقه الحديث: زنى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمده، به زنا اقرار كرد؛ در حالى كه آبستن بود.

امام عليه السلام پس از وضع حمل، او را رجم كرد و پس از مراسم رجم فرمود: او را به بستگانش تحويل دهيد و به آنان فرمان دهيد هر كار با مردگان خود انجام مى دهند، با بدن اين زن نيز انجام دهند.

دلالت اين روايت بر مطلب تمام است. اهل سنّت نيز چند روايت آورده اند؛ يكى درباره ى زن جهنى است كه مى گويد: «فأمر بها نبيّ اللَّه وعليها ثيابها ثمّ أمر بها ورجمت وصلّى عليها، فقال له عمر: تصلّي عليها يا نبيّ اللَّه وقد زنت؟ فقال: لقد تابت توبة لو قسمت بين سبعين من أهل المدينة لوسعتهم وهل وجدت توبة أفضل من أن جادت بنفسها»[1047]؛ پيامبر صلى الله عليه و آله پس از رجم بر آن زن نماز خواند. عمر اعتراض كرد؛ آن حضرت فرمود: توبه اى كرد كه اگر بين هفتاد نفر از اهل مدينه تقسيم شود، همه را فرا مى گيرد و نجات مى دهد. آيا توبه اى بالاتر از اين هست كه جان خودش را براى خدا از دست داد و حاضر شد براى تطهير خودش جان بدهد؟

حضرت درباره ى زن غامدى نيز فرمود: «لقد تابت توبة لو تابها صاحب ميسر لغفر اللَّه له ثمّ أمر بها فصلّى عليها ودفنت»[1048]؛ توبه اى كرد كه اگر باجگيران- كه خيلى ظلم و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 1، ص: 599

ستم مى كردند- يا قماربازان چنين توبه اى كنند- در بعضى از نسخه ها «صاحب مُكس» دارد كه به

معناى ماليات چى و مسؤول ماليات است- خدا مى پذيرد. آن گاه دستور دادند بر او نماز خوانده شود و دفن گردد.

اين تعبير در روايات، مروبط به دفن در مقابر مسلمانان است و غير آن وجهى ندارد.

تفصيل اين مطلب در كتاب طهارت بيان شده است.

________________________________________

[1] ( 1). الاشباه والنظائر، ص 122، به نقل از سنن ترمذى.

[2] ( 2). من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 53، ح 12؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 336.

[3] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 323.

[4] ( 1). مصطفى محقّق داماد، قواعد فقه، بخش جزايى، ص 291.

[5] ( 1). مسالك الافهام، ج 3، ص 105.

[6] ( 2). الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقية، ج 2، ص 420.

[7] ( 3). المقنعة، ص 810.

[8] ( 4). المراسم العلوية والأحكام النبوية، ص 260.

[9] ( 5). الكافي في الفقه، ص 421.

[10] ( 6). مختلف الشيعة في أحكام الشريعة، ج 4، ص 463.

[11] ( 7). اين قول را مرحوم ابن ادريس در بحث امر به معروف و نهى از منكر در صفحه 24 از جلد دوم كتاب سرائر پذيرفته است.

[12] ( 8). اين نظر را شيخ طوسى در بحث امر به معروف از كتاب نهايه پذيرفته است.

[13] ( 1). اين قول به بسيارى از فقها نسبت داده شده است؛ و علاوه بر مشروعيّت و ولايت در اقامه حدود، در برخى از كلمات فقها، مسأله لزوم مساعدت مردم هم مطرح گرديده است.

[14] ( 2). المقنعة، ص 810.

[15] ( 1). المراسم العلويّة، ص 260.

[16] ( 2). الكافى، صص 421- 423.

[17] ( 1). غنية النزوع، ص 436.

[18] ( 2). الجامع للشرائع، ص 548.

[19] ( 1). النهاية، صص 301 و

302.

[20] ( 1). إقامة الحدود فى هذه الأعصار، ص 135.

[21] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 11 و 12.

[22] ( 2). كتاب الخلاف، ج 5، ص 522، مسأله 9.

[23] ( 3). السرائر، ج 2، ص 24.

[24] ( 1). همان، صص 24 و 25.

[25] ( 2). غاية المرام، ج 1، ص 547.

[26] ( 1). المهذّب البارع، ج 2، ص 329.

[27] ( 2). التنقيح الرائع، ج 1، ص 596.

[28] ( 3). إقامة الحدود في زمن الغيبة، ص 144.

[29] ( 4). همان.

[30] ( 1). السرائر، ج 3، ص 537- 539.

[31] ( 2). السرائر، ج 3، ص 545.

[32] ( 1). سوره مائده، 38.

[33] ( 2). سوره نور، 2.

[34] ( 3). السرائر، ج 3، ص 546.

[35] ( 4). تذكرة الفقهاء، ج 9، ص 445.

[36] ( 5). منتهى المطلب، ج 2، ص 994.

[37] ( 6). تحرير الأحكام، ج 2، ص 242.

[38] ( 7). قواعد الأحكام، ج 1، ص 525.

[39] ( 8). إرشاد الأذهان، ج 1، ص 352.

[40] ( 1). تبصرة المتعلمين، ص 90.

[41] ( 2). مختلف الشيعة، ج 4، ص 478.

[42] ( 3). الدروس الشرعيّة، ج 2، ص 47.

[43] ( 4). حياة المحقّق الكركى وآثاره، ج 11، ص 212.

[44] ( 1). مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج 3، ص 108.

[45] ( 2). التنقيح الرائع لمختصر الشرائع، ج 1، صص 596 و 597.

[46] ( 3). غاية المرام فى شرح شرائع الإسلام، ج 1، ص 547.

[47] ( 1). المهذّب البارع فى شرح المختصر النافع، ج 2، ص 329.

[48] ( 2). شرائع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام، ج 1، صص 312 و 313.

[49] ( 3). المختصر النافع فى فقه الإمامية، ج 1، ص

433.

[50] ( 4). شرائع الاسلام فى مسائل الحلال والحرام، ج 4، ص 145.

[51] ( 5). همان، ص 146.

[52] ( 1). كشف الرموز، ج 1، ص 434.

[53] ( 1). سوره نور، 2.

[54] ( 2). فقه القرآن، ج 2، ص 372.

[55] ( 3). مجمع البيان فى تفسير القرآن، ج 7، ص 124.

[56] ( 4). كنز العرفان، ج 2، ص 341.

[57] ( 5). سوره نور، ذيل آيه 2؛ به نقل از: سيد محمدباقر شفتى، مقالة فى تحقيق إقامة الحدود فى هذه الأعصار، ص 55.

[58] ( 1). سرائر، ج 3، ص 545.

[59] ( 1). جهت تحقيق در بحث خطابات قانونيه و عامه كه از مهم ترين ابتكارات اصولى امام خمينى قدس سره است و در تمام مباحث فقه از ابتدا تا انتها مؤثر است، مراجعه شود به بحث هاى خارج فقه نويسنده، سال تحصيلى 90- 89 از شماره 93 تا 106 كه در پايگاه اطلاع رسانى نويسنده نيز موجود است.

[60] ( 1). جواهر الكلام فى شرح شرائع الاسلام، ج 21، ص 394.

[61] ( 2). همان، ج 21، ص 393.

[62] ( 3). الكافى، ج 1، ص 67.

[63] ( 1). فروع الكافى، ج 7، ص 412.

[64] ( 2). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 5.

[65] ( 3). تهذيب الأحكام، ج 6، ص 301.

[66] ( 1). مسالك الأفهام، ج 12، ص 31.

[67] ( 2). الفهرست، ص 140، رقم 601.

[68] ( 3). در رابطه با وثاقت و عدم وثاقت« محمد بن عيسى بن عبيد يقطينى» تحقيق مفصلى از سوى نويسنده در جلسه 73 درس خارج فقه به تاريخ 11/ 12/ 1389 ارائه گرديده است كه علاقمندان مى توانند به پايگاه اطلاع رسانى.. مراجعه كرده و مطالب فوق را

دريافت دارند.

[69] ( 1). رجال النجاشى، ص 159، رقم 421.

[70] ( 2). رجال الطوسى، ص 190، رقم 14.

[71] ( 3). الخلاصة، ص 221.

[72] ( 4). الكافى، ج 3، ص 275.

[73] ( 5). منتقى الجمان، ج 1، ص 19.

[74] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 3، ص 16.

[75] ( 2). فروع الكافى، ج 8، ص 275.

[76] ( 3). كتاب البيع، ج 2، ص 638.

[77] ( 4). الفوائد المدنية والشواهد المكية، ص 303.

[78] ( 5). روضة المتّقين فى شرح من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 20.

[79] ( 1). مشارق الشموس، ج 3، ص 210.

[80] ( 2). رسائل الميرزا القمى، ج 1، ص 258.

[81] ( 1). المستند فى شرح العروة الوثقى، كتاب الصوم، ج 2، ص 88.

[82] ( 2). ذكرى الشيعة، ج 1، ص 42.

[83] ( 1). شرح العروة الوثقى، ج 1، ص 43.

[84] ( 1). العناوين الفقهية، ج 2، ص 570.

[85] ( 2). أنوار الفقاهة، كتاب النكاح، ص 26.

[86] ( 1). كتاب الخمس، صص 834 و 835.

[87] ( 1). الرسائل، الاجتهاد والتقليد، ج 2، ص 104.

[88] ( 2). سوره نساء، 58.

[89] ( 1). روض الجنان فى شرح إرشاد الأذهان، ج 2، ص 771.

[90] ( 2). مسالك الأفهام، ج 3، ص 108.

[91] ( 1). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 2: ح 1.

[92] ( 2). جواهر الكلام فى شرح شرائع الاسلام، ج 21، ص 396.

[93] ( 3). جامع المدارك، ج 5، ص 412.

[94] ( 1). الاحتجاج، ج 2، ص 470.

[95] ( 2). جواهر الكلام فى شرح شرائع الاسلام، ج 21، ص 396.

[96] ( 3). جامع المدارك، ج 5، ص 412.

[97] ( 4). من لا يحضره الفقيه، ج

4، ص 51.

[98] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 6، ص 314 و ج 10، ص 155.

[99] ( 2). ر. ك: معجم رجال الحديث، ج 9، ص 269.

[100] ( 3). رجال النجاشى، ص 315، رقم 863.

[101] ( 4). الخلاصة، ص 389.

[102] ( 5). همان، ص 352؛ رجال ابن داود، ص 459.

[103] ( 1). اختيار معرفة الرجال، ص 118، رقم 50.

[104] ( 2). جامع المدارك، ج 5، ص 411.

[105] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 7.

[106] ( 2). دعائم الإسلام، ج 2، ص 442.

[107] ( 1). همان، ج 2، ص 443.

[108] ( 2). همان.

[109] ( 1). دعائم الاسلام، ج 2، ص 443.

[110] ( 2). الكافى، ج 7، ص 187.

[111] ( 1). جواهر الكلام، ج 21، ص 393.

[112] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 314، ح 1.

[113] ( 1) همان ص 396.

[114] ( 2) مبانى تكملة المنهاج، ج 2، ص 224.

[115] ( 1). جامع المدارك، ج 5، ص 412.

[116] ( 1). الكافى، ج 7، ص 174.

[117] ( 2). همان.

[118] ( 3). همان.

[119] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 76.

[120] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 404.

[121] ( 3). تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيلة، كتاب الحدود، ص 245.

[122] ( 1). سوره ى نساء، 13 و 14.

[123] ( 2). المهذّب البارع، ج 5، ص 12.

[124] ( 1) قواعد الأحكام، ج 2، ص 249( چاپ قديم).

[125] ( 2). تحرير الأحكام، ج 2، ص 219.

[126] ( 3). اللمعة الدمشقية، ص 164.

[127] ( 4). شرايع الإسلام، ج 4، ص 932.

[128] ( 5). مختصر النافع، ص 292.

[129] ( 6). كتاب شرايع الإسلام از متون فقهى بسيار محكم شيعه است، وشايد

بتوان ادّعا كرد كه در فقه شيعى، متنى محكم تر از اين كتاب نداريم؛ به همين جهت، عدّه اى از علما و فقها، از جمله شهيد ثانى رحمه الله كتاب مسالك الأفهام و صاحب جواهر رحمه الله، كتاب جواهر الكلام را به عنوان شرح بر آن نوشته اند.

[130] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 308، باب 1 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 2 و 4.

[131] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 362، باب 9 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[132] ( 2). همان، ح 3.

[133] ( 3). همان، ص 583، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[134] ( 1). مسالك الأفهام، ج 14، ص 325؛ المهذّب البارع، ج 5، ص 5.

[135] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[136] ( 1). لسان العرب، ج 3، ص 79؛ مفردات راغب، ص 108.

[137] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 325.

[138] ( 3). وسائل الشيعة، ج 1، ص 283، باب 17، ابواب الوضوء، ح 1 و 2؛ وص 120، باب 9، ابواب الماء المطلق، ح 15.

[139] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 283، باب 17 از ابواب الوضوء، ح 1.

[140] ( 2). شرايع الإسلام، ج 4، ص 932.

[141] ( 1). مسالك الأفهام، ج 14، ص 326. اين كتاب در شرح شرايع محقّق حلّى است و بر خلاف كتاب جواهر، كتاب سهل التناول و بسيار قابل استفاده است، به گونه اى كه بعضى از بزرگان از فقهاى متأخر، هر زمان به مسافرت مى رفت، سعى مى كرد اين كتاب را همراه خود ببرد.

[142] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18،

ص 585، باب 12 از ابواب بقية الحدود والتعزيرات، ح 1.

[143] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 3.

[144] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 326.

[145] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 415، باب 49 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[146] ( 1). مسالك الأفهام، ج 14، ص 326.

[147] ( 1). مسالك الأفهام، ج 14، ص 326.

[148] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ الزنا، ح 18.

[149] ( 3). سوره ى نور، 2.

[150] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ الزنا، ح 21.

[151] ( 1). مسالك الأفهام، ج 14، ص 327.

[152] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 410، باب 39 از ابواب حدّ الزنا، ح 3 و 4.

[153] ( 2). همان.

[154] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 410، باب 39 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[155] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 327.

[156] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 364، باب 10 از ابواب حدّ الزنا، ح 3.

[157] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ الزنا، ح 20.

[158] ( 2). همان، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 3.

[159] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 2.

[160] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 558، باب 83 از ابواب نكاح عبيد و إماء، ح 2.

[161] ( 1). شرايع الإسلام، ج 4، ص 932.

[162] ( 1). شرائع الاسلام، ج 4، ص 932.

[163] ( 1). الوسيلة،

ص 409.

[164] ( 2). المقنعة، ص 774.

[165] ( 3). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 688.

[166] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 469، باب 6 از ابواب الجنابة، ح 6.

[167] ( 2). همان، ج 18، ص 417، ح 4؛ وص 422، باب 1 و 3 از ابواب لواط، ح 9.

[168] ( 3). همان، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 5؛ وص 360، باب 8، ح 1.

[169] ( 4). قاعده اى اصطيادى از حديث:« محمّد بن علي بن الحسين قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: إدرأوا الحدودبالشبهات». همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[170] ( 1). وسائل الشيعة، ج 2، ص 574، باب 28 از ابواب الحيض.

[171] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 585، باب 12 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[172] ( 1). سوره ى بقره، 46.

[173] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ الزنا، ح 17.

[174] ( 2). همان، ج 1، ص 469، باب 6 از ابواب الجنابة، ح 4.

[175] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 470، باب 6 از ابواب الجنابة، ح 5.

[176] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 393( ط. ق).

[177] ( 2). ر. ك: مسالك الأفهام، ج 14، ص 329؛ المهذّب البارع، ج 5، ص 8.

[178] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 314، باب 6 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[179] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1 و 2.

[180] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات الحدود،

ح 1 و 2.

[181] ( 2). همان، ص 388، باب 21 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[182] ( 1). المقنعة، ص 779.

[183] ( 2). نهاية الأحكام، ص 696.

[184] ( 3). المقنع، ص 436.

[185] ( 4). المهذّب البارع، ج 2، ص 521.

[186] ( 5). الجامع للشرايع، ص 552.

[187] ( 6). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[188] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 332، باب 19 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[189] ( 2). همان، ص 388، باب 21 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[190] ( 1). رجال الطوسى، ص 144.

[191] ( 2). جامع الرواة، ج 1، ص 29. اين كتاب در زمان مرحوم آيت اللَّه بروجردى چاپ شده است. كتابى سودمند بوده و شايداولين كتابى است كه در آن پس از ذكر نام راوى و ويژگى هاى او، نام كسانى كه از او روايت كرده يا راوى از آن ها روايت مى كند را با تعداد رواياتشان در كتب اربعه بيان مى كند.

[192] ( 3). التعليقة، ص 36.

[193] ( 1). خصال، باب 9، ص 417، ح 9.

[194] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 348، باب ما يحرم بالمصاهرة، ح 17.

[195] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ الزنا، ح 3.

[196] ( 1). خصال، ص 417، باب 9، ح 9.

[197] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 382، باب 18 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[198] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 383، باب 18 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[199] ( 2). سائبه به شترى گويند كه رها شده باشد، يا به علّت اين كه

آن را نذر كرده اند و يا از جهت اين كه اولاد زيادى مثلًا تا دوازده بچه يا بيشتر به صاحبش تحويل داده باشد؛ چنين شترى بازنشسته شده، از او كار نمى كشند و او را سوار نمى شوند و در حمل و نقل، از آن استفاده نمى كنند؛ همين گونه است شترى كه منذور باشد.

[200] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 383، باب 18 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[201] ( 2). شرايع الإسلام، ج 4، ص 933.

[202] ( 1). غنية النزوع، ص 424.

[203] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 266.

[204] ( 1). شرايع الإسلام، ج 4، ص 933.

[205] ( 1). مغنى لابن قدامة، ج 10، ص 152؛ الفقه على المذاهب الأربعة، ج 4، ص 124.

[206] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 264.

[207] ( 3). الخلاف، ج 5، ص 386، كتاب الحدود، مسأله 29. اين كتاب در مسائل اختلافى بين شيعه و سنّى نوشته شده و كتاب خوبى است؛ مرحوم آيت اللَّه بروجردى نيز به آن عنايت داشت. مرحوم شيخ طوسى در اين كتاب، نظر اماميّه و اهل سنّت را مى آورد و پس از آن، در مقام استدلال و تثبيت عقيده ى شيعه بر مى آيد.

[208] ( 4). لعان، يكى از اسباب افتراق بين زن و مرد بوده، به ترتيبى كه در ابتداى سوره ى نور فرموده است؛ دو سبب دارد: يكى، به زن نسبت زنا دادن با شرايط مقدّر در كتاب لعان؛ دوم، نفى ولد. پس از انجام مراسم لعان، زن بر مرد حرام ابدى مى شود.

[209] ( 1). سوره ى نور، 2.

[210] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[211] ( 2). رياض المسائل، ج 10،

ص 18.

[212] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 170، باب 3 از ابواب كيفية الحكم، ح 1؛ قاعده اى اصطيادى از امثال اين حديث است.

[213] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 323، باب 14 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[214] ( 2). همان، ح 2.

[215] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 397، باب 27 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[216] ( 1). وسائل الشيعة، ج 9، ص 125، باب 45 از ابواب تروك الإحرام، ح 3.

[217] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 8.

[218] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 263؛ وج 29، ص 244 به بعد.

[219] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[220] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[221] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 8.

[222] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ الزنا، ح 3.

[223] ( 1). ر. ك: جواهر الكلام، ج 41، ص 264.

[224] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 409، باب 38 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[225] ( 1)

[226] ( 2). متن روايت: بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن محمّد بن الحسين، عن وهب بن حفص، عن أبي بصير قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: نهى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أن يقال للإماء: يا بنت كذا وكذاه فإنّ لكلّ قوم نكاحاً.( ج 14، ص 588، باب 83 از ابواب نكاح عبيد واماء، ح 2.)

[227] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص

588، باب 83 از ابواب نكاح عبيد و اماء، ح 3.

[228] ( 1). وسائل الشيعة، ج 17، ص 458، ابواب ميراث الاخوة والاجداد، ح 5.

[229] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 382، باب 18 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[230] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 264.

[231] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[232] ( 1). مفردات راغب، ص 121، كتاب الحاء.

[233] ( 2). سوره ى انبياء، 80.

[234] ( 3). سوره ى حشر، 14.

[235] ( 4). سوره ى نساء، 25.

[236] ( 5). سوره ى نساء، 25.

[237] ( 1). سوره ى نساء، 24.

[238] ( 2). سوره ى نور، 5 و 23.

[239] ( 3). سوره ى نساء، 24؛ سوره ى مائده، 5.

[240] ( 4). مسالك الأفهام، ج 14، ص 332 و 333.

[241] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[242] ( 2). همان، ص 359، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 9.

[243] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 4.

[244] ( 2). همان، ص 360، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 11.

[245] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[246] ( 2). همان، ح 4.

[247] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 352، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 4.

[248] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 272 و 273.

[249] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 269.

[250] ( 2). ايشان در مسأله ى بعد، در جريان استصحاب اشكال مى كند.

[251] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358،

باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[252] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 359، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 9.

[253] ( 2). همان، ح 2.

[254] ( 3). همان، ح 4.

[255] ( 1). سوره ى نور، 2.

[256] ( 1). سوره ى نور، 2.

[257] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 269.

[258] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[259] ( 2). المقنع، ص 439؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 35.

[260] ( 3). المراسم، ص 254.

[261] ( 1) الانتصار، ص 521.

[262] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 270.

[263] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 352، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[264] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 353، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[265] ( 2). همان، ص 354.

[266] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 352، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 4.

[267] ( 2). همان، ح 1.

[268] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 354، باب 12 از ابواب حدّ الزنا، ح 9.

[269] ( 2). همان.

[270] ( 1). الخلاف، ج 5، مسأله 5؛ المبسوط للسرخسي، ج 9، ص 41؛ المغني لابن قدامة، ج 10، ص 128.

[271] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 271.

[272] ( 3). التهذيب، ج 10، ص 13؛ الاستبصار، ج 4، ص 205.

[273] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 271.

[274] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 361، باب 8 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[275] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 356، ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[276] ( 2).

همان، ص 352، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 3.

[277] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 351، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[278] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 352، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[279] ( 2). همان، ص 353، ح 6.

[280] ( 3). همان، ص 355، باب 3 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[281] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[282] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[283] ( 2). همان، ص 355، باب 3 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[284] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 356، باب 3 از ابواب حدّ الزنا، ح 4.

[285] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 355، باب 3 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[286] ( 2). همان، ص 356، باب 4 از ابواب حدّ الزنا، ح 2.

[287] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 356، باب 4 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[288] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 337.

[289] ( 1). شرايع الإسلام، ج 4، ص 933.

[290] ( 2). الإنتصار، ص 521.

[291] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 273.

[292] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 402، باب 3 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[293] ( 2). همان، ح 3.

[294] ( 3). همان، ح 2.

[295] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 18 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[296] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 353، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 8.

[297] (

2). كشف اللثام، ج 2، ص 400( طبع قديم).

[298] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 353، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 7.

[299] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 276.

[300] ( 2). غنية النزوع، ص 424.

[301] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 402، باب 31 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[302] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 401، باب 31 از ابواب حدّ الزنا، ح 3.

[303] ( 2). همان، ح 2.

[304] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 5.

[305] ( 2). همان، ص 353، باب 2 از ابواب حدّ الزنا، ح 8.

[306] ( 3). همان، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 4.

[307] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 360، باب 7 از ابواب حدّ الزنا، ح 11.

[308] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[309] ( 2). همان، ص 395، باب 27 از ابواب حدّ الزنا، ح 1.

[310] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 277.

[311] ( 1). الفقه، ج 87، ص 54.

[312] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[313] ( 2). الفقه، ج 87، ص 54.

[314] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 398، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[315] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[316] ( 2). همان.

[317] ( 3). التهذيب، ج 10، ص 22؛ الاستبصار، ج 4، ص 207.

[318] ( 1).

وسائل الشيعة، ج 18، ص 357، باب 6 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[319] ( 2). همان، ح 2.

[320] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 279.

[321] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[322] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[323] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 395، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[324] ( 2). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، حديث 4.

[325] ( 3). همان، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[326] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 396، باب 27 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[327] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 588، باب 83 از ابواب نكاح عبيد و إماء، ح 2.

[328] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 351، باب 2 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[329] ( 2). همان، ح 4.

[330] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 357، باب 5 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[331] ( 2). همان، ص 361، باب 8 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[332] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 354، باب 2 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[333] ( 1). سوره ى نور، 2.

[334] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 352، باب 2 از ابواب حدّ زنا، ح 1

[335] ( 3). همان، ح 4.

[336] ( 1). المقنعة، ص 784 و 783.

[337] ( 2). النهاية في مجرّد الفقه و الفتوى، ص 698 و 699.

[338] ( 3). المهذب، ج 2، ص 524.

[339] ( 4).

المراسم، ص 256.

[340] ( 5). التنقيح الرائع، ج 4، ص 332.

[341] ( 6). السرائر، ج 3، ص 447 و 448.

[342] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 373، كتاب الحدود، مسألة 9.

[343] ( 1). شرايع الإسلام، ج 4، ص 935.

[344] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 289 و 290.

[345] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 405( چاپ قديم).

[346] ( 4). غنية النزوع، ص 435.

[347] ( 1). شرايع الإسلام، ج 4، ص 935.

[348] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[349] ( 1). المقنعة، ص 774.

[350] ( 1). معظّم له در كتاب تفصيل الشريعه في شرح تحرير الوسيلة( ص 7) نظر اخير را اختيار و نوشته اند:« وإضافة الحدّ إلى الجلدليست إضافة بيانيّة كما هو ظاهر بل المراد من الحدّ آخر ما يتحقّق به الجلد».

[351] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 364، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[352] ( 1). تهذيب الأحكام، ج 10، ص 43، ح 153؛ الإستبصار، ج 4، ص 215.

[353] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 365، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[354] ( 3). بايد توجّه داشت روايت دو سند دارد:

أ. محمّد بن يعقوب عن حميد بن زياد، عن إبن سماعة، عن غير واحد، عن أبان، عن عبدالرحمن بن أبي عبداللَّه قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام؛ اين سند مبتلا به اشكال ارسال است.

ب. محمّد بن يعقوب عن محمّد بن يحيي، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم عن أبان، عن عبدالرحمن بن أبي عبداللَّه قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام؛ كه اين سند، صحيح مى باشد.

[355] (

1). تهذيب الأحكام، ج 10، ص 43، ح 153؛ الإستبصار، ج 4، ص 215.

[356] ( 1). همان، ح 7.

[357] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 19.

[358] ( 3). همان.

[359] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 290 و 291.

[360] ( 2). همان.

[361] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[362] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 374، كتاب الحدود، مسأله 9؛ المجموع للنووي، ج 21، ص 316.

[363] ( 1). كتاب« الإستبصار» يكى از چهار كتاب اساسى شيعه در حديث است كه در رابطه با كيفيّت جمع بين اخبار مختلف تنظيم شده است.

[364] ( 2). الإستبصار، ج 4، ص 217، ح 811؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 368، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 25.

[365] ( 1). من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 15، ذيل ح 23.

[366] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 9 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[367] ( 1). ملاذ الاخيار، ج 16، ص 82 و 83.

[368] ( 1). تهذيب الاخبار، ج 10، ص 43، ح 156؛ استبصار، ج 4، ص 216؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 366، ح 12.

[369] ( 2). تهذيب الأخبار، ج 10، ص 43، ح 154؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 365، ح 8.

[370] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 19 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[371] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[372] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 290.

[373] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[374] ( 2). وسائل الشيعة،

ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 16.

[375] ( 1). همان، ح 15.

[376] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 368، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 25.

[377] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[378] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 290.

[379] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 422، باب 4 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[380] ( 2). يكى از فضلا و محقّقان ارزنده ى ساكن در تهران بود.

[381] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، ح 2.

[382] ( 2). همان، ج 18، ص 377، باب 16.

[383] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 280.

[384] ( 2). همان، ص 279.

[385] ( 3). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، ح 2.

[386] ( 1). كافى، ج 2، ص 463، ح 2؛ خصال، باب التسعة، ح 9.

[387] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 497، باب 7 از ابواب حدّالسرقة، ح 2.

[388] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 934.

[389] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 280.

[390] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 22.

[391] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 280.

[392] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 179، مسأله 37.

[393] ( 2). حاشيه ردّ المختار، ج 4، ص 9؛ بدائع الصنائع، ج 5، ص 513.

[394] ( 3). بداية المجتهد، ج 2، ص 434؛ المبسوط لسرخسى، ج 9، ص 91.

[395] ( 4). الام، ج 6، ص 133.

[396] ( 5). المدونة الكبرى، ج 6، ص 209؛ أسهل المدارك، ج 2، ص 263.

[397] ( 6). سنن بيهقى، ج 8، ص 225.

[398] ( 1). سنن

أبى داود، ج 4، ص 147.

[399] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[400] ( 2). فيض كاشانى رحمه الله در كتاب وافى آن را محجّ ضبط كرده و مى گويد: مراد، زنى است كه وضع حملش نزديك باشد،- دراين صورت مذكّر و مؤنث آن يك صيغه دارد-.

[401] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 379، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[402] ( 2). همان، ص 380، ح 3.

[403] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[404] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 320، باب 12 از ابواب مقدّمات حدود، ح 5.

[405] ( 2). همان، ص 343، باب 32 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[406] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 179.

[407] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 377 و 378، كتاب الحدود، مسأله 16.

[408] ( 2). المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 91؛ بدائع الصنائع، ج 5، ص 513.

[409] ( 3). الامّ، ج 6، ص 133- 135؛ مختصر المزنى، ص 261.

[410] ( 4). نيل الأوطار، ج 7، ص 97.

[411] ( 5). اسهل المدارك، ج 2، ص 263؛ المدوّنة الكبرى، ج 6، ص 209.

[412] ( 6). بداية المجتهد، ج 2، ص 434؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 165.

[413] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 934.

[414] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 377، مسأله ى 16.

[415] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 4.

[416] ( 4). الوسيلة، ص 410.

[417] ( 5). الهداية، ص 291.

[418] ( 1). المقنعة، ص 775.

[419] ( 2). المراسم، ص

254.

[420] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 934.

[421] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[422] ( 5). همان، ح 2.

[423] ( 1). سنن بيهقى، ج 8، ص 225.

[424] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 377، مسأله 16.

[425] ( 3). بداية المجتهد، ج 2، ص 434.

[426] ( 4). الوسيلة، ص 410.

[427] ( 5). المبسوط، ج 8، ص 4.

[428] ( 6). الخلاف، ج 5، ص 377، مسأله 16.

[429] ( 7). النهاية في مجرّد الفقه و الفتوى، ص 689.

[430] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 179.

[431] ( 2). المقنعة، ص 775.

[432] ( 3). النهاية في مجرّد الفقه و الفتوى، ص 689.

[433] ( 4). قواعد الاحكام، ج 2، ص 250.

[434] ( 5). السرائر، ج 3، ص 429.

[435] ( 6). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3 از كتاب الإقرار، ح 2.

[436] ( 1). سوره ى نور، 19.

[437] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[438] ( 2). مجمع الفايدة والبرهان، ج 13، ص 23 و 24.

[439] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 394.

[440] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 282.

[441] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 381، كتاب الحدود، مسأله ى 21.

[442] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[443] ( 2). همان، ج 15، ص 399، باب 19 از ابواب مقدّمات الطلاق وشرائطه، ح 3.

[444] ( 3). همان، ج 4، ص 715، باب 1 از ابواب تكبيرة الاحرام، ح 13.

[445] ( 4). همان، ص 801، باب 58 از ابواب القرائة، ح 1.

[446]

( 5). همان، ج 9، ص 52، باب 39 از ابواب احرام، ح 1.

[447] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 934.

[448] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 411، باب 41 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[449] ( 2). همان، ح 2.

[450] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 446، باب 13 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[451] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 411، باب 41 از ابواب حدّ زنا، ح 1 و 2.

[452] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 345.

[453] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 934.

[454] ( 1). قاعده اى اصطيادى از حديث« ادرؤوا الحدود بالشبهات». وسائل الشيعة، ج 18، ص 236، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[455] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 226.

[456] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 286؛ صحيح البخارى، ج 8، ص 208.

[457] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 285؛ سنن البيهقى، ج 8، ص 330.

[458] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 285؛ سنن البيهقى، ج 8، ص 330.

[459] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[460] ( 2). همان، ج 18، ص 309، باب 1 از ابواب مقدّمات حدود، ح 6.

[461] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 318، باب 11 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[462] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 346.

[463] ( 1). صحيح البخارى، ج 8، ص 207.

[464] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 346.

[465] ( 1). صحيح البخارى، ج 8، ص 207.

[466] ( 1). الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية، ج 9، ص 126.

[467] (

2). كشف اللثام، ج 2، ص 395.

[468] ( 3). المقنع يكى از كتاب هاى شيخ صدوق رحمه الله و از كتب فقهى قدما محسوب مى شود. به ضميمه كتاب جوامع الفقهية و مستقل چاپ شده است.

[469] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 15، باب 9 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[470] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[471] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 287.

[472] ( 1). السرائر، ج 3، ص 455 و 456.

[473] ( 2). مسالك الأفهام، ج 14، ص 346.

[474] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[475] ( 1). مسالك الأفهام، ج 14، ص 346.

[476] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 318، باب 11 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[477] ( 3). همان، ص 474، باب 19 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[478] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 289.

[479] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[480] ( 2). السرائر، ج 3، ص 455 و 456.

[481] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 318، باب 12 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[482] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 319، باب 12 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 2.

[483] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 291.

[484] ( 3). همان.

[485] ( 4). همان، ص 292؛ رياض المسائل، ج 10، ص 26؛ كشف اللثام، ج 2، ص 395.

[486] ( 1). كنز العمّال، ج 5، ص 226.

[487] ( 2). سنن أبى داوود، ج 4، ص 147.

[488] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 278، مسأله 17.

[489] ( 2). غنية النزوع، ص 424.

[490] ( 3).

الخلاف، ج 5، ص 278، مسأله 17.

[491] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 320، باب 12 از ابواب مقدّمات حدود، ح 5.

[492] ( 2). الفهرست، ص 312.

[493] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 318، باب 12 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[494] ( 1). الوسيلة، ص 410.

[495] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 27.

[496] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 320، باب 12 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[497] ( 1). السرائر، ج 3، ص 444؛ جواهر الكلام، ج 41، ص 293.

[498] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[499] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 331، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[500] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[501] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 331، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[502] ( 1). سوره ى نور، 2.

[503] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 331، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[504] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 395.

[505] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[506] ( 1). المدوّنة الكبرى، ج 6، ص 209؛ الخلاف، ج 5، ص 374، مسأله 10.

[507] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 7.

[508] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[509] ( 1). وسائل الشيعة، ج 12، ص 60، باب 4 از ابواب ما يكتسب به، ح 4.

[510]

( 1). سوره ى نور، 4.

[511] ( 1). سوره ى نساء، 15 و 16.

[512] ( 2). سوره ى نور، 2.

[513] ( 3). سوره ى نساء، 15.

[514] ( 1). الخلاف ج 6 ص 251 مسأله 2.

[515] ( 2). المقنة ص 775.

[516] ( 3). المراسم ص 254 و 255

[517] ( 4). مختلف الشيعة، ج 8، ص 485.

[518] ( 5). همان.

[519] ( 1). المقنع، ص 402؛ مختلف الشيعة، ج 8، ص 489.

[520] ( 2). غنية النزوع، ص 438.

[521] ( 3). الخلاف، ج 6، ص 251، مسأله 2.

[522] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 258، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 1.

[523] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 264، باب 24 از ابواب شهادات، ح 29.

[524] ( 2). همان، ح 30.

[525] ( 3). همان، ص 267، ح 42.

[526] ( 1). سوره ى نور، 4.

[527] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 260، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 10 و 11.

[528] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 260، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 11.

[529] ( 2). همان، ص 262، ح 21.

[530] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 264، باب 28 از ابواب شهادات، ح 28.

[531] ( 1). الاستبصار، ج 3، ص 24.

[532] ( 2). مختلف الشيعة، ج 8، ص 489؛ المقنع، ص 402.

[533] ( 3). المهذب، ج 2، ص 526- 558.

[534] ( 4). الكافي في الفقه، ص 436- 438.

[535] ( 5). مختلف الشيعة، ج 8، ص 489.

[536] ( 1). الاستبصار، ج 3، ص 24.

[537] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 260، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 10.

[538] ( 2). همان، ح 11.

[539] ( 3). همان، ص 401،

باب 30 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[540] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 259، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 7.

[541] ( 1). سوره ى نور، 4.

[542] ( 1). سوره ى نور، 13.

[543] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 372، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[544] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 373، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[545] ( 2). همان، ح 11.

[546] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 299« قلت: قد عرفت في كتاب الشهادات أنّه يكفي فيها العلم و خصوصاً اليقين منه الّذى أحد طرق المشاهدة.»

[547] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 371، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[548] ( 3). اين حديث دو سند دارد يكى به خاطر« ابراهيم بن هاشم» بين صحيحه و حسنه مردّد است؛ ولى سند ديگر آن بر طبق تمام مبانى صحيح است.

[549] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 372، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[550] ( 2). همان، ح 11.

[551] ( 3). ملاذ الاخيار، ج 16، ص 83.

[552] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 371، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[553] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 300.

[554] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 433، باب 2 از ابواب حدّ قذف، ح 5.

[555] ( 2). همان، ص 373، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 10.

[556] ( 1). ملاذ الأخيار، ج 16، ص 82 و 83.

[557] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 299.

[558] ( 2). همان.

[559] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 371، باب 12 از ابواب

حدّ زنا، ح 1.

[560] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[561] ( 2). همان.

[562] ( 3). قاعده اى اصطيادى از حديث:« ادرؤوا الحدود بالشبهات». وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[563] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[564] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 371، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[565] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[566] ( 2). الروضة البهية، ج 9، ص 52؛ مسالك الأفهام، ج 14، ص 354.

[567] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 372، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[568] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 34.

[569] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 302.

[570] ( 1). الإستبصار، ج 4، ص 218.

[571] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 34.

[572] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 302.

[573] ( 1). الجامع للشرايع، ص 548.

[574] ( 2). كتاب الخلاف، ج 5، ص 388، كتاب الحدود، مسأله 31.

[575] ( 3). بدائع الصنائع، ج 5، ص 510؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 178 و 179.

[576] ( 4). مختلف الشيعة، ج 9، ص 185، مسأله 42.

[577] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 935.

[578] ( 2). سوره ى نور، 4.

[579] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 372، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[580] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 373، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[581] ( 2). سوره ى نور، 4.

[582] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 251.

[583] ( 2). ايضاح القواعد، ج 4، ص 475.

[584] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18،

ص 446، باب 12 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[585] ( 2). همان، ص 433، باب 2 از ابواب حدّ قذف، ح 5.

[586] ( 1). سوره ى توبه، 91.

[587] ( 2). سوره ى بقره، 283.

[588] ( 3). مختلف الشيعة، ج 9، ص 128.

[589] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 9.

[590] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 391، مسأله 33.

[591] ( 3). السرائر، ج 3، ص 435.

[592] ( 4) الجامع للشرايع، ص 547 و 548.

[593] ( 5). تحرير الاحكام، ج 2، ص 221؛ المختلف، ج 9، ص 183، مسأله 40.

[594] ( 1). سوره ى فاطر، 18.

[595] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[596] ( 2). همان، ص 446، باب 13 از ابواب حدّ قذف، ح 4.

[597] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[598] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 372، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 7.

[599] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 380، مسأله 19؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 186؛ الشرح الكبير، ج 10، ص 204.

[600] ( 1). اين قاعده اصطيادى از حديث« ادرؤوا الحدود بالشبهات» است. وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[601] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[602] ( 1). المقنعة، ص 777.

[603] ( 2). الكافى في الفقه، ص 407.

[604] ( 3). غنية النزوع، ص 424.

[605] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 328، باب 16 از ابواب الحدود، ح 4.

[606] ( 2). المقنعة، ص 777.

[607] ( 3).

غنيةالنزوع، ص 424.

[608] ( 4). الكافي في الفقه، ص 407.

[609] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 331، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[610] ( 2). همان، ص 36 و 377، باب 15 از ابواب حدّ زنا.

[611] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب الحدود، ح 4.

[612] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[613] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 309.

[614] ( 2). غنية النزوع، ص 421؛ النهاية في مجرّد الفقه و الفتوى، ص 692؛ إرشاد الأذهان، ج 2، ص 172؛ شرايع الاسلام، ج 4، ص 936.

[615] ( 3). المقنعة، ص 778؛ الإنتصار، ص 524.

[616] ( 1). المقنع، ص 435.

[617] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 309.

[618] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 385، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[619] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 385، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[620] ( 2). همان، ص 386، ح 7.

[621] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 387، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 11.

[622] ( 2). همان، ص 386، ح 5.

[623] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 386، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[624] ( 2). همان، ص 385، ح 4.

[625] ( 3). همان، ص 387، ح 8.

[626] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 386، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[627] ( 2). التهذيب، ج 10، ص 386، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[628] ( 1).

جواهر الكلام، ج 41، ص 311.

[629] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 57، باب 17 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[630] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 358، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 2 و 3.

[631] ( 2). سنن ابن ماجه، ج 2، ص 856، ح 2564.

[632] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 416، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[633] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 2 و 3.

[634] ( 2). همان، ح 4؛ و ص 387، ح 10.

[635] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 40.

[636] ( 2). المقنع، ص 435.

[637] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 416، باب 11 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[638] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 311.

[639] ( 1). سوره ى نساء، 23.

[640] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 385، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 1 و 2 و 3.

[641] ( 3). همان، ص 386، ح 4.

[642] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 8.

[643] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 386، مسأله 29.

[644] ( 3). الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية، ج 9، ص 63.

[645] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 312.

[646] ( 5). رياض المسائل، ج 10، ص 39.

[647] ( 1). قال في شرايع الإسلام:« أمّا القتل فيجب على من زنى بذات محرم كالامّ والبنت وشبهها» ج 4، ص 936.

[648] ( 2). روايتى به اين مضمون در كتب روايى پيدا نكرديم، مرحوم صاحب جواهر آن را در ج 29، ص 310 آورده است وعلّامه ى طباطبايى ذيل

آيه ى 23 سوره ى نساء بدون اشاره بن مأخذش نقل كرده است.

[649] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 313.

[650] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 39.

[651] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 398.

[652] ( 1) جواهر الكلام ج 41 ص 313

[653] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 313.

[654] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 40.

[655] ( 3). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 693.

[656] ( 4). الكافى في الفقه، ص 405.

[657] ( 5). غنية النزوع، ص 421.

[658] ( 1). السرائر، ج 3، ص 438.

[659] ( 2). الوسيلة، ص 410.

[660] ( 3). الجامع للشرايع، ص 550.

[661] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 386، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[662] ( 5). الخلاف، ج 5، ص 386، كتاب الحدود، مسأله 29.

[663] ( 1). جامع المسانيد و السنن، ج 2، ص 71؛ مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 290.

[664] ( 2). مبانى تكملة المنهاج، ج 1، ص 192.

[665] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 407، باب 36 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[666] ( 2). همان، ح 2.

[667] ( 1). سوره ى غافر، 84 و 85.

[668] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 407، باب 36 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[669] ( 1). تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 226؛ تفسير القمي، ج 2، ص 26؛ مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 199؛ السيرة الحلبية، ج 3، ص 105.

[670] ( 1). تفسير نورالثقلين، ج 3، ص 226؛ تفسير القمى، ج 2، ص 26.

[671] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 398.

[672] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 315.

[673]

( 1). نور الثقلين، ج 3، ص 226؛ تفسيرالقمى، ج 2، ص 26؛ مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 199؛ السيرة الحلبية، ج 3، ص 105.

[674] ( 1). سوره ى اسراء، 90.

[675] ( 2). سوره ى اسراء، 90.

[676] ( 3). تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 226، ح 447؛ تفسير علىّ بن ابراهيم( تفسير القمى)، ج 2، ص 26.

[677] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 398،( طبع قديم).

[678] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 315.

[679] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 381، باب 17 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[680] ( 3). اين حديث دو سند دارد: يكى به خاطر« ابراهيم بن هاشم» مردّد بين صحيحه و حسنه است، ولى سند ديگر آن بر طبق تمام مبانى صحيح است.

[681] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 381، باب 17 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[682] ( 2). همان، ص 382، ح 5.

[683] ( 3). همان، ح 3.

[684] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 382، باب 17 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[685] ( 2). همان، ص 75، باب 19 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[686] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 936.

[687] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 936.

[688] ( 2). مختصر النافع، ص 294.

[689] ( 1). الخصال، ص 417، باب 9، ح 9.

[690] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 381، باب 17 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[691] ( 2). همان، ص 386، باب 19 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[692] ( 1). سوره ى نور، 2.

[693] ( 1). السرائر، ج 3، ص 438.

[694] ( 1). التهذيب، ج 10، ص

23، ح 17؛ الإستبصار، ج 4، ص 208.

[695] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 398،( طبع قديم).

[696] ( 1). سوره ى نور، 2.

[697] ( 2). سوره ى بقره، ج 183.

[698] ( 3). سوره ى حج، 78.

[699] ( 1). سوره ى نور، 2.

[700] ( 2). الموطأ، ج 2، ص 824، ح 108؛ سنن البيهقى، ج 8، ص 213؛ مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 55 و 56.

[701] ( 1). الموطّأ، ج 2، ص 824، ح 108؛ مسند احمد، ج 1، ص 55 و 56.

[702] ( 1). روح المعانى، ج 1، ص 25.

[703] ( 2). سوره ى نور، 2.

[704] ( 1). روح المعانى، ج 1، ص 350، ح 18.

[705] ( 2). المقنعة، ص 775.

[706] ( 3). الانتصار، ص 516.

[707] ( 4). المبسوط، ج 8، ص 2؛ التبيان، ج 7، ص 359.

[708] ( 5). السرائر، ج 3، ص 438 و 439.

[709] ( 6). شرايع الاسلام، ج 4، ص 936.

[710] ( 1). النهاية في مجرّدالفقه والفتوى، ص 693؛ الخلاف، ج 5، ص 366، مسأله 2.

[711] ( 2). غنية النزوع، ص 422.

[712] ( 3). الوسيلة، ص 411.

[713] ( 4). الجامع للشرايع، ص 55.

[714] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 346، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[715] ( 2). همان، ص 347، ح 5.

[716] ( 1). التهذيب، ج 10، ص 6، ح 19؛ الاستبصار، ج 4، ص 202.

[717] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 350، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 16.

[718] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[719] ( 1). وسائل الشيعة ج 18

ص 348 از ابوب حدزنا ح 8.

[720] ( 2). همان، ح 14.

[721] ( 3). همان، ص 349، ح 15.

[722] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 13.

[723] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 42، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 12.

[724] ( 1). سنن بيهقى، ج 8، ص 32.

[725] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 11.

[726] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 12.

[727] ( 2). همان، ح 9.

[728] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 348، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[729] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 321.

[730] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 362، باب 9 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[731] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 321.

[732] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 362، باب 9 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[733] ( 1). السرائر، ج 3، ص 443 و 444.

[734] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 47.

[735] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 322.

[736] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 936 و 937.

[737] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 348، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[738] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 11.

[739] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 12.

[740] ( 2). همان، ص 361، باب 8 از ابواب حدّ زنا، ح

5.

[741] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 393، باب 24 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[742] ( 2). همان، ح 3.

[743] ( 1). من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 17.

[744] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 393، باب 24 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[745] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 347، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[746] ( 2). التهذيب، ج 10، ص 3، ح 6.

[747] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 348، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[748] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 348، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 7.

[749] ( 2). الإستبصار، ج 4، ص 200، كتاب الحدود، ح 752.

[750] ( 3). تهذيب الاخبار، ج 10، ص 4، ح 12.

[751] ( 1). الوافى، ج 15، ص 239؛ جواهر الكلام، ج 41، ص 325.

[752] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 350، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 16.

[753] ( 1). المقنعة، ص 780.

[754] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 2.

[755] ( 3). المراسم، ص 255.

[756] ( 4). الوسيلة، ص 411.

[757] ( 5). الجامع للشرايع، ص 550.

[758] ( 6). شرايع الاسلام، ج 4، ص 937.

[759] ( 7). التحرير، ج 2، ص 222.

[760] ( 8). جواهر الكلام، ج 41، ص 326.

[761] ( 9). شرايع الإسلام، ج 4، ص 937.

[762] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 359، باب 7 از ابواب حدّ زنا، ح 7.

[763] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 359، باب 7 از ابواب حدّ زنا، ح 18.

[764] ( 1). المقنعة، ص 780.

[765] ( 2). المراسم، ص

255.

[766] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 358، باب 7 از ابواب حدّ زنا، ح 1 و 2.

[767] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 359، باب 7 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[768] ( 2). همان، ح 7.

[769] ( 3). همان، ص 358، ح 1 و 2.

[770] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 348، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[771] ( 2). همان، ص 349، ح 12.

[772] ( 3). همان، ص 347، ح 2.

[773] ( 4). مختلف الشيعه، ج 9، ص 150.

[774] ( 5). همان.

[775] ( 6). المقنع، ص 431.

[776] ( 7). جواهر الكلام، ج 41، ص 328.

[777] ( 1). كنز العمّال، ج 5، ص 179.

[778] ( 2). سوره ى نساء، 25.

[779] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 11.

[780] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 12.

[781] ( 2). همان، ص 347، ح 2.

[782] ( 3). همان، ص 348، ح 6.

[783] ( 1). وسائل الشيعة، ص 349، باب 1 از ابواب حدّ زنا، ح 11.

[784] ( 2). همان، ص 347، ح 2.

[785] ( 3). همان، ص 393، باب 24 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[786] ( 4). همان، ص 393، ح 3.

[787] ( 5). همان، ح 4.

[788] ( 6). المبسوط، ج 8، ص 3.

[789] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، باب 7 از ابواب حدّ زنا، ح 7.

[790] ( 2). همان، ص 393، باب 24 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[791] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 334؛ كشف اللثام، ج 2، ص

399.

[792] ( 2). المقنع، ص 438

[793] ( 3). مختلف الشيعة، ج 9، ص 176.

[794] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 392، باب 23 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[795] ( 1). المقنع، ص 438.

[796] ( 2). مختلف الشيعة، ج 9، ص 176.

[797] ( 1). سوره ى نور، 2.

[798] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 334.

[799] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 408، مسأله 55.

[800] ( 2). الانتصار، ص 519.

[801] ( 3). غنية النزوع، ص 421.

[802] ( 4). فقه الرضا، ص 277؛ المقنع، ص 428؛ المختلف، ج 9، ص 155.

[803] ( 5). السرائر، ج 3، ص 442.

[804] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 388، باب 20 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[805] ( 2). همان، ص 387، ح 1.

[806] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 388، باب 20 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[807] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 408، مسأله 55.

[808] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 333.

[809] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 402، باب 32 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[810] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 937.

[811] ( 2). فقه الرضا، ص 277؛ المقنع، ص 428.

[812] ( 3). السرائر، ج 3، ص 442.

[813] ( 1). سوره ى آل عمران، 85.

[814] ( 1). سوره ى مائده، 42.

[815] ( 2). سوره ى مائده، 48.

[816] ( 1). الجامع لأحكام القرآن، ج 6، ص 185؛ مجمع البيان، ج 3، ص 325.

[817] ( 1). مجمع البيان، ج 3، ص 325.

[818] ( 2). البيان في تفسير القرآن، ص 398.

[819] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع)

- قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[820] ( 3). سوره ى مجادله، 12 و 13.

[821] ( 4). سوره ى مائده، 42.

[822] ( 5). همان، 48.

[823] ( 1). كفاية الاصول، ج 1، ص 91.

[824] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 218، باب 27 از ابواب كيفية الحكم، ح 1.

[825] ( 1). سوره ى مائده، 42.

[826] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 217، باب 27 از ابواب كيفية الحكم، ح 1.

[827] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 404.

[828] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 338، باب 29 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[829] ( 2). همان، ج 19، ص 162، باب 13 از ابواب ديات النفس، ح 8.

[830] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 361، باب 8 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[831] ( 2). همان، ص 415، باب 50 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[832] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 336.

[833] ( 2). همان.

[834] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 381، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 7.

[835] ( 1). سوره ى انعام، 164؛ سوره ى فاطر، 18.

[836] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 229.

[837] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 938.

[838] ( 1). شرائع الاسلام، ج 4، ص 938، ح 5.

[839] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 339.

[840] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 380، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[841] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 337، به نقل از سنن بيهقى، ج 8، ص 229.

[842] ( 3). همان.

[843] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 381، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح

7.

[844] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 380، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[845] ( 2). سوره ى انعام، 164؛ سوره ى فاطر، 18.

[846] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 381، باب 16 از ابواب حدّ زنا، حديث 7.

[847] ( 2). همان، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[848] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 25 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[849] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 377.

[850] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 340.

[851] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 321، باب 13 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[852] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 322، باب 3 از ابواب مقدّمات حدود، ح 6.

[853] ( 2). همان، ص 321، ح 3.

[854] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 321، باب 13 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[855] ( 2). همان، ح 6.

[856] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 321، باب 13 از ابواب مقدّمات حدود، ح 5.

[857] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 322، باب 13 از ابواب مقدّمات حدود، ح 7.

[858] ( 1). سوره ى ص، 44.

[859] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 320، باب 13 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[860] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 323، باب 13 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 9.

[861] ( 1). سوره ى ص، 44.

[862] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 342.

[863] ( 1). ر. ك: مستدرك الوسائل، ج 18، باب 11 از ابواب مقدّمات حدود، ص 16- 18.

[864] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 339.

[865] ( 3).

استاد( حضرت آية اللَّه فاضل) در كتاب« تفصيل الشريعة في شرح تحرير الوسيله»، در« كتاب الحدود» آن، پس از اشاره به كلام صاحب جواهر رحمه الله و عدم جواز تأخير رجم زن نفساء مى فرمايد: اگر حدّش تازيانه باشد، در صورتى كه خوف بر آن زن از جهت نفاس و يا بر فرزندش باشد، تأخير آن لازم است.

آن گاه در مقام اشكال بر عبارت تحرير الوسيله فرموده است: چگونه بين اين دو مطلب جمع مى شود: فتوا به احتياط لزومى در تأخير حدّ نفساء- رجم باشد و يا جلد- با فتوا به تأخير رجم تا خروج از نفاس و به تأخير جلد مشروط به خوف بر ولد؟( تفصيل الشريعة في شرح تحرير الوسيله، كتاب الحدود، ص 163).

[866] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 317، باب 9 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[867] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 343.

[868] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 18 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1 و 2.

[869] ( 1). سوره ى نور، 3.

[870] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 315، باب 7 از ابواب مقدّمات حدود، 1.

[871] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 315، باب 7 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[872] ( 2). همان، ص 316، ح 3.

[873] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 938؛ جواهر الكلام، ج 41، ص 344.

[874] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 317، باب 10 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[875] ( 2). همان، ص 318، ح 2.

[876] ( 1). سوره ى آل عمران، 97.

[877] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 346، باب 34 از ابواب مقدّمات

حدود، ح 1.

[878] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 702.

[879] ( 2). التهذيب، ج 7، ص 419، ح 102.

[880] ( 3). الوسيلة، ص 411.

[881] ( 4). وسائل الشيعة، ج 9، ص 384، باب 46 از ابواب مقدّمات الطواف، ح 3.

[882] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 325، باب 15 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[883] ( 2). همان، ص 327، ح 8.

[884] ( 3). همان، ص 326، ح 5.

[885] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 326، باب 15 از ابواب مقدّمات حدود، ح 6.

[886] ( 2). همان، ح 2.

[887] ( 3). همان، ح 4.

[888] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 15 از ابواب مقدّمات حدود، ح 7.

[889] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 346.

[890] ( 1). المقنعة، ص 785.

[891] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 326، باب 15 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 3.

[892] ( 1). المقنعة، ص 775.

[893] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 699.

[894] ( 3). غنية النزوع، ص 424.

[895] ( 4). السرائر، ج 3، ص 451.

[896] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 346.

[897] ( 6). مجمع الفائدة والبرهان، ج 13، ص 61.

[898] ( 1). ارشاد الاذهان، ج 2، ص 173.

[899] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 64.

[900] ( 3). سنن بيهقى، ج 8، ص 220.

[901] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 346.

[902] ( 5). شرايع الاسلام، ج 4، ص 938.

[903] ( 1). السرائر، ج 3، ص 451.

[904] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 699.

[905] ( 3). المقنعة، ص 775.

[906] ( 4). غنية النزوع، ص 424.

[907] (

5). الوسيلة، ص 413.

[908] ( 6). المهذب، ج 2، ص 527.

[909] ( 7). الجامع للشرايع، ص 550.

[910] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 25 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1 و 2.

[911] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 64.

[912] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[913] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[914] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[915] ( 2). همان، ص 380، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[916] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 348.

[917] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 380، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[918] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 383.

[919] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 221.

[920] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 349.

[921] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 347.

[922] ( 2). المقنع، ص 428.

[923] ( 3). المقنعة، ص 775- 780.

[924] ( 4). غنية النزوع، ص 424.

[925] ( 5). المراسم، ص 254.

[926] ( 6). من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 34.

[927] ( 1). سنن بيهقى، ج 8، ص 221.

[928] ( 2). همان، ص 229.

[929] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 403.

[930] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[931] ( 2). همان، ح 3.

[932] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 938.

[933] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 380، باب

16 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[934] ( 3). من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 28.

[935] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 347.

[936] ( 1). النهاية، ص 700.

[937] ( 2). الوسيلة، ص 412.

[938] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 15 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[939] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 349.

[940] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 15 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[941] ( 3). همان، ح 3.

[942] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 376، باب 15 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[943] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 407، باب 35 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[944] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 377، مسأله 15.

[945] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 4.

[946] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[947] ( 2). همان، ص 75، باب 9 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[948] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[949] ( 2). همان، ح 3.

[950] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 376، باب 15 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[951] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 369، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[952] ( 1). مدّعى اجماع، ابن زهره در غنية النزوع، ص 425 است؛ در تقرير درس سهواً به شيخ نسبت داده اند، ولى در كتاب الحدودبه غنية النزوع نسبت مى دهند.( ص 180).

[953] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[954] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 359.

[955]

( 4). مختصر النافع، ص 295.

[956] ( 5). قواعد الاحكام، ج 2، ص 254.

[957] ( 6). غاية المرام، ج 4، ص 320.

[958] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 369، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[959] ( 2). همان، ح 3.

[960] ( 1). المقنع، ص 428.

[961] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 370، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 7.

[962] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 359.

[963] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 359.

[964] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 402.

[965] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 402.

[966] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 19 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[967] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[968] ( 1). عبارت بين دو پرانتز در تقريرات درس نبود؛ و ما براى تكميل كلام ايشان از كتاب تفصيل الشريعة، كتاب الحدود، صفحه 182 آن را نقل كرديم.

[969] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 369، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 2 و 3.

[970] ( 3). همان، ص 370، ح 8.

[971] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 370، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[972] ( 2). همان، ح 9.

[973] ( 3). با توجّه به اين كه حدّ قذف با حدّ شرب خمر در مقدار مساوى است، بايد اشدّيت در روايت را بر كيفيّت حمل كرد، نه بر كميّت.

[974] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 370، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[975] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 369، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[976]

( 2). همان، ح 2.

[977] ( 3). همان، ص 370، ح 4.

[978] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 370، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 9.

[979] ( 2). همان.

[980] ( 3). همان، ح 6.

[981] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 370، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 8.

[982] ( 2). همان، ص 369، ح 1.

[983] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 8.

[984] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 375، مسأله 12.

[985] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 369، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[986] ( 4). همان، ص 370، ح 6.

[987] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 375، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[988] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 341، باب 31 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[989] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 342، باب 31 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[990] ( 1) شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[991] ( 2). سوره ى نور، 2.

[992] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[993] ( 1). كتاب الخلاف، ج 5، ص 374، مسأله 11.

[994] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 353.

[995] ( 2). سوره ى نور، 2.

[996] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 254.

[997] ( 2). مختصر النافع، ص 295.

[998] ( 3). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 701.

[999] ( 4). جامع الشرايع، ج 549.

[1000] ( 5). مجمع البيان، ج 7، ص 196.

[1001] ( 6). التبيان، ج 7، ص 406.

[1002] ( 1). الجامع لأحكام القرآن، ج 12، ص 166؛ الدرّ المنثور، ج 5، ص 18.

[1003] ( 2). معجم مقاييس اللغة، ج

3، ص 433؛ القاموس المحيط، ج 3، ص 175.

[1004] ( 3). سوره ى حجرات، 9 و 10.

[1005] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 354.

[1006] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 370، باب 11 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[1007] ( 3). مرحوم شيخ طوسى روايت را در تهذيب با اسناد خودش از حسين بن سعيد از محمّد بن يحيى نقل مى كند و ربطى به كلينى رحمه الله ندارد و واسطه ها بيش از سه نفر هستند.

[1008] ( 1). التبيان، ج 7، ص 406.

[1009] ( 2). مجمع البيان، ج 7، ص 196.

[1010] ( 3). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 75، باب 42 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[1011] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[1012] ( 5). سوره ى توبه، 123.

[1013] ( 6). الدرّ المنثور، ج 5، ص 18.

[1014] ( 1). الامّ، ج 6. ص 155؛ الشرح الكبير، ج 10، ص 169.

[1015] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 374، مسأله 11.

[1016] ( 3). السرائر، ج 3، ص 454.

[1017] ( 4). احكام القرآن للجصّاص، ج 5، ص 106؛ الجامع لأحكام القرآن، ج 12، ص 166.

[1018] ( 1). معجم مقاييس اللغة، ج 3، ص 433.

[1019] ( 2). همان.

[1020] ( 1). السرائر، ج 3، ص 454.

[1021] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[1022] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 374، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 3.

[1023] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 355.

[1024] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[1025] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) -

قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[1026] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 341، باب 31 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[1027] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 342، باب 31 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 2.

[1028] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 342، باب 31 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[1029] ( 2). همان، ح 4.

[1030] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 76.

[1031] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 341، باب 31 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[1032] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 341، باب 31 از ابواب مقدمات حدود، ح 3.

[1033] ( 2). همان، ح 2.

[1034] ( 3). همان، ح 4.

[1035] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 342، باب 31 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 3.

[1036] ( 2). همان، ح 1.

[1037] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 357.

[1038] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 77.

[1039] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 342، باب 31 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[1040] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 357.

[1041] ( 1). وسائل الشيعة، ج 2، ص 703، باب 17 از ابواب غسل ميت، ح 1.

[1042] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 358.

[1043] ( 2). المعتبر، ج 1، ص 347.

[1044] ( 3). الذكرى، ص 42.

[1045] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 375، باب 14 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[1046] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 380، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 5.

[1047] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 225.

[1048] ( 3). همان، ص 221.

[ادامه بخش اول: كتاب حدود]

فصل پنجم: ملحقات باب زنا

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 11

[موارد سقوط حدّ الزنا]

[مسألة 1- إذا شهد الشهود بمقدار النصاب على امرأة بالزنا قبلًا فادّعت أنّها بكر وشهد أربع نساء عدول بذلك، تقبل شهادتهنّ ويدرأ عنها الحدّ. بل الظاهر أنّه لو شهدوا بالزنا من غير قيد بالقبل ولا الدبر فشهدت النساء بكونها بكراً، يدرأ الحدّ عنها؛ فهل تحدّ الشهود للفرية أم لا؟ الأشبه الثاني.

وكذا يسقط الحدّ عن الرجل لو شهد الشهود بزناه بهذه المرأة، سواء شهدوا بالزنا قبلًا أو أطلقوا فشهدت النساء بكونها بكراً. نعم، لو شهدوا بزناه دبراً ثبت الحدّ، ولا يسقط بشهادة كونها بكراً.

ولو ثبت علماً بالتواتر ونحوه كونها بكراً وقد شهد الشهود بزناها قبلًا أو زناه معها كذلك، فالظاهر ثبوت حدّ الفرية إلّامع احتمال تجديد البكارة وإمكانه. ولو ثبت جبّ الرجل المشهود عليه بالزنا في زمان لا يمكن حدوث الجبّ بعده درأ عنه الحدّ وعن المرأة الّتي شهدوا أنّه زنى بها وحدّ الشهود للفرية إن ثبت الجبّ علماً وإلّا فلا يحدّ.]

موارد سقوط حدّ زنا

اشاره

در اين مسأله چهار فرع مطرح است:

1- اين كه چهار نفر شاهد عادل به زناى زن معيّنى شهادت دادند و هيچ موجب نقصى در شهادت شان وجود ندارد، و بلكه واجد تمام شرايط شهادت هستند؛ امّا آن زن در مقابل اين شهود، ادّعا مى كند كه باكره است و موضوعى براى زنا تحقّق ندارد، و ادّعاى خود را با شهادت چهار زن عادل اثبات كرد.

در اين جا سه فرض متصوّر است:

الف: شهود به وقوع زنا در قبل شهادت مى دهند.

ب: شهادت شهود بر زناى در دبر است؛- در تعريف زنا گفتيم كه زنا مقيدّ به قُبُل نيست، بلكه با دخول در دبر نيز محقّق شده و همان آثار بر آن مترتّب مى شود-.

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 12

ج: شهادتى مطلق بر وقوع زنا مى دهند؛ و آن را به قُبُل و دُبُر مقيّد نمى كنند.

در فرض اوّل، تعارضى روشن و بيّن وجود دارد؛ زيرا، شهادت شهود بر زناى در قُبُل و شهادت شهود نيز بر بكارت اين زن است. امام راحل رحمه الله مى فرمايند: شهادت زنان بر بكارت پذيرفته مى شود و حدّ از او ساقط مى شود؛ و همين گونه، اگر شهادت به زناى مردى با زن معيّنى دادند، حدّ از آن مرد برداشته مى شود.

حكم فرض سوم نيز مانند فرض اوّل است؛ يعنى شهادت شهود بر بكارت پذيرفته، و حدّ از مرد و زن ساقط مى گردد؛ ولى در فرض دوم، حدّ زنا ثابت بوده، و با شهادت بر بكارت، منتفى نمى شود.

2- در صورت سقوط حدّ از زن و مرد، آيا به شهود زنا حدّ قذف زده مى شود؟ اشبه عدم حدّ قذف است.

3- اگر علم به بكارت زن از راه تواتر و غير آن حاصل شود، و شهود به زناى در قُبُل شهادت داده اند، ظاهراً حدّ قذف ثابت مى گردد؛ مگر آن كه احتمال تجديد بكارت را بدهيم و امكان آن نيز باشد.

4- اگر ثابت شود مردى كه به او نسبت زنا مى دهند، مجبوب است؛ و حصول اين جبّ و مقطع الذكر بودن نيز در زمانى باشد كه امكان تحقّق آن بعد از زنا نباشد، در اين صورت حدّ از او و زنى كه گفته اند اين مرد با او زنا كرد برداشته مى شود؛ و بر شهود حدّ فريه و قذف اقامه مى شود؛ اگر جبّ از راه علم ثابت شود؛ وگرنه بر شهود نيز حدّى نيست.

فرع اوّل: تعارض شهود زنا با بيّنه ى بكارت

اين فرع متضمّن سه فرض بود:

1-

شهود بر زناى در قُبُل شهادت داده، و بيّنه بر بكارت شهادت مى دهد.

2- شهادت شهود بر زنا مقيّد به دُبُر و قُبُل نيست.

3- شهادت شهود مقيّد به دُبُر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 13

حكم فرض اوّل (شهادت بر زناى در قُبُل)

در فرض اوّل بين شهادت شهود بر زنا و باكره بودن زن، دقيقاً معارضه است؛ از نظر فتاوا و روايات، بايد به بيّنه ى بر بكارت عمل كرد. در نتيجه، حدّ زنا ساقط مى شود. صاحب جواهر رحمه الله[1] بلاخلاف مى داند؛ و از صاحب رياض رحمه الله[2] نقل مى كند كه مسأله ظاهراً اجماعى است. صاحب تنقيح رحمه الله[3] نيز به طور صريح ادّعاى اجماع كرده و مخالفى در اين مسأله وجود ندارد.

دو روايت در اين مورد رسيده كه دلالتشان بر اين مقدار مسلّم است:

1- محمّد بن الحسن بإسناده، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة، عن إسماعيل بن أبي زياد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، أنّه أتي رجل بامرأة بكر زعم أنّها زنت، فأمر النساء فنظرن إليها فقلن هي عذراء، فقال علي عليه السلام: ما كنت لأضرب من عليها خاتم من اللَّه، وكان يجيز شهادة النساء في مثل هذا.[4]

فقه الحديث: روايت را سكونى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند؛ و سند آن خوب است.

امام صادق عليه السلام از پدرانش از امام على عليه السلام نقل مى كند: مردى زن بكرى را خدمت اميرمؤمنان عليه السلام آورده، گفت: اين زن زنا داده است.- «زعم» به معناى خيال به كار نرفته، بلكه در اين جا به معناى اعتقاد است.-

اميرمؤمنان عليه السلام دستور داد زنان او را معاينه كنند. آنان بعد از

معاينه نظر دادند كه او باكره است. در اين حال، امام عليه السلام فرمود: كسى كه مُهر الهى دارد و بكارتش به حسب شهادت زنان ثابت است، او را تازيانه نمى زنم. اميرمؤمنان عليه السلام شهادت زنان را در مثل بكارت نافذ مى دانستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 14

در اين روايت، صحبتى از شهادت شهود نيست؛ ولى به ملاحظه ى اين كه جريان حدّ منوط به شهادت شهود است، اگر شهودى وجود نداشته باشد، حدّ جارى نمى شود؛ خواه شهادت به بكارت بدهند يا ندهند. لذا، از اين كه امام عليه السلام درأ و سقوط حدّ را به واسطه ى وجود خاتم من اللَّه مى داند، كشف مى كنيم زنا در مقام اثبات ثابت شده است. پس، ثبوت آن به بيّنه و شهود بوده است؛ وگرنه اگر شهودى نبوده، چه لزومى داشت كه امام عليه السلام با ادّعاى يك مرد به زناكار بودن زن، فرمان به معاينه بدهد؟ با شهادت يك نفر، زنا ثابت نمى شود. بنابراين، مى فهميم اين زن ادّعاى بكارت در مقابل شهود داشته، و از اين رو، امام عليه السلام دستور معاينه داده است.

در نتيجه، اگر شاهدى بر زنا نبود، اصلًا جاى درأ حدّ نيست، زيرا، حدّى ثابت نشده تا برداشته شود؛ و اگر شاهد بوده و زن ادّعاى بكارت نداشته، جايى براى فرمان به معاينه نيست. بنابراين، از خصوصيّات مورد، استفاده مى شود كه بيّنه بر اثبات زنا بوده و زن ادّعاى بكارت داشته است. پس، روايت بر مطلوب ما دلالت تامّ دارد.

2- و بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن العبيدي، عن خراش، عن زرارة، عن أحدهما عليهما السلام في أربعة شهدوا على امرأة

بالزنا، فقالت: أنا بكر فنظر إليها النساء فوجدنَها بكراً فقال: تقبل شهادة النساء.[5]

فقه الحديث: سند اين روايت ضعيف است. زراره از امام باقر يا امام صادق عليهما السلام نقل مى كند: چهار نفر بر زنى شهادت به زنا دادند و او در مقابل، ادّعاى بكارت دارد؛ زنان (چهار زن) او را معاينه كرده و او را بكر يافتند، تكليف چيست؟

امام عليه السلام فرمود: شهادت زنان بر بكارت پذيرفته مى شود.

قدر مسلّم از پذيرفته شدن شهادت بر بكارت، سقوط حدّ از زن است. اين مسأله از نظر نصّ و فتوا تمام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 15

حكم فرض دوم (شهادت بر زناى مطلق)

شهود بر زناى مطلق داده، و آن را به قُبُل و دُبُر مقيّد نمى كنند؛ ليكن زنان شهادت به بكارت او مى دهند. صاحب مسالك رحمه الله فرموده است: در اين صورت، بين دو بيّنه تعارضى نيست؛ زيرا، زنا دو راه دارد: از راه دُبُر و قُبُل. بنابراين، جمع بين دو بيّنه حكم به وقوع زنا در دُبُر است؛ لذا، بايد حدّ زنا بر زن جارى شود.[6]

نقد فتواى شهيد ثانى رحمه الله

اوّلًا: هر دو روايتى كه در اين باب رسيده، مطلق است؛ و هيچ كدام مقيّد به زناى در قُبُل نيست. بنابراين، به اطلاقش فرض اوّل را شامل مى شود.

ثانياً: در باب حدود يك مبناى كلّى اثبات كرديم؛ به اين صورت كه: شارع با حدود و عقوبات مى خواهد مردم را تأديب كند، ليكن نمى خواهد اين حدود در هر موردى پياده شود؛ بلكه در موارد يقينى كه جاى ترديد و شكّ و شبهه نباشد، حدود اجرا مى شوند.

بنابراين، در اين فرض، احتمال مى دهيم شايد مراد شهود، زناى

در قُبُل باشد. با وجود اين احتمال، «إدرؤوا الحدود بالشبهات»[7] جارى است.

ثالثاً: هر چند زنا عامّ بوده و شامل زناى در قُبُل و دُبُر مى شود، ليكن اگر اين كلمه را مطلق بياورند و بگويند زيد و هند زنا كردند، زناى در قُبُل به ذهن انصراف دارد. بنابراين، شهود كه شهادت مطلق به زنا مى دهند، شهادتشان نوع انصرافى به زناى در قُبُل دارد؛ و با شهادت بيّنه به بكارت تعارض پيدا مى كند. با تقديم بيّنه ى بكارت، حدّ زنا ساقط مى شود.

حكم فرض سوم (شهادت بر زناى در دُبُر)

اگر شهود رسماً شهادت بر زناى در دُبُر دادند و زن هم ادّعاى بكارت داشته باشد و چهار زن عادل نيز بر وجود آن شهادت دادند يا حتّى اگر علم به بكارت او داشته باشيم، شهادت شهود منافاتى با بيّنه بر بكارت يا علم به آن ندارد؛ و دو روايت گذشته اين مورد را شامل نمى شود. زيرا، فرض روايت، صورت تعارض بين دو بيّنه است كه بيّنه دوم را مقدّم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 16

مى دارد؛ امّا در صورتى كه هيچ تعارضى وجود ندارد و به هم ديگر ارتباط ندارند، و هر دو شهادت مقبول است و سبب سقوط حدّ نمى شود.

اين مقام شبيه جايى است كه شهودى شهادت دهند «فلان كتاب مال زيد است» و شهود ديگرى شهادت دهد «فلان عبا مال عمرو است»؛ در اين جا هيچ تنافى و تعارضى بين اين دو بيّنه نيست.

تا اين جا حكم حدّ زن در سه صورت مفروض معلوم شد؛ امّا در مورد حكم حدّ مرد در صورتى كه شهود شهادت به زناى مردى با زن معيّنى بدهند و آن زن ادّعاى بكارت

داشته باشد و زنان بر بكارت او شهادت دهند نيز همان سه فرض پياده مى شود. در صورتى كه شهادت به زناى در قُبُل و يا شهادت مطلق بدهند، حدّى بر مرد جارى نمى شود؛ امّا در صورت شهادت به زناى در دُبُر، حدّ اقامه مى گردد؛ زيرا، شهادت زنان منافاتى با وطى در دُبُر ندارد.

فرع دوم: حكم شهود در صورت سقوط حدّ

در دو فرضى كه حدّ بر زن يا مرد جارى نمى شود،- يعنى شهود زن، مقدّم بر شهود زنا مى گردد.- آيا معناى تقدّم فقط سقوط حدّ زنا است و يا علاوه بر اين كه حدّ زنا ساقط مى گردد، شهود به عنوان افترا و كذب بايد حدّ قذف بخورند؟

در اين مسأله اختلاف شده است. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[8] كه از متون اصلى فقه و سابق بر مبسوط است، مى فرمايد: بايد به شهود زنا حدّ قذف زند.

ابوعلى بن جنيد رحمه الله[9] و مرحوم ابن ادريس در كتاب شهادات سرائر[10] نيز همين فتوا را داده اند. مرحوم محقّق نيز در كتاب شرايع[11] بعد از مطرح كردن دو فتوا، اين نظر را اشبه مى داند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 17

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط؛ از فتواى نهايه عدول كرده و فرموده است: «لاحدّ عليهم» رحمه الله[12] ابن ادريس رحمه الله[13] نيز در كتاب حدود اين رأى را اختيار كرده، و امام راحل رحمه الله نيز اين قول را اشبه دانسته است.

دليل قول اوّل (حدّ خوردن شهود) و نقد آن

كسانى كه فتوا به حدّ خوردن شهود داده اند، در مقام استدلال مى گويند: از رواياتى كه متضمّن جمله ى «تقبل شهادتهنّ» است، عرف چه مى فهمد؟ آيا از مواردى به شمار مى آيد كه اثبات شي ء

نفى ما عدا نمى كند، يا مقصود و مراد از پذيرفتن شهادت زنان، ردّ شهادت مردان و تكذيب آن است؟

حقّ اين است كه عرف مى گويد معناى پذيرفتن شهادت زنان، ردّ شهادت مردان است؛ و ردّ شهادت، تكذيب آن است. اگر شهادت كذب و افترا شد، چرا حدّ قذف جارى نشود؟

صاحب جواهر رحمه الله در اين جا دو بيان دارند:

در بيان اوّل مى فرمايد: ما در جريانى واقع شده ايم كه با دو نوع شهادت مواجه هستيم؛ يك گروه شهادت به وقوع زنا مى دهند، و گروه ديگر شهادت به بكارت؛ اين دو شهادت متعارض و اقتضاى تساقط دارند. در نتيجه، در وقوع زنا شكّ مى شود، و حدّ زنا از جهت شبهه دفع مى گردد. روايت نگفته است شهادت شهودِ زنا مردود و شهادت زنان پذيرفته مى شود؛ بنابراين، جارى نشدن حدّ زنا از جهت پذيرش شهادت زنان نيست، بلكه از جهت عدم ثبوت زنا است.

بر اين نظر و تقريب، شهادت زنان با شهادت بر زنا تعارض كرده، و هيچ كدام ترجيح بر ديگرى ندارد؛ پس، همان گونه كه بر متهم حدّ زنا اقامه نمى شود، بر شهود نيز حدّ قذف اجرا نمى گردد. زيرا، اين دو شهادت كالعدم است.[14]

در نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله مى گوييم: اگر بخواهيم در اين مسأله بر طبق ضوابط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 18

رفتار كرده و كارى به روايت نداشته باشيم، مى گوييم دو بيّنه با هم تعارض دارند و قاعده ى باب تعارض تساقط است. امّا اگر مقصود ما معنا كردن روايت است- (روايت هر چند ضعيف است؛ امّا ضعف آن با استناد مشهور و تمامى فقها جبران شده است.)- زراره به امام عليه السلام مى گويد: ما

دو نوع شهادت و بيّنه داريم، يعنى بيّنه اى بر زنا و بيّنه اى بر بكارت.

امام عليه السلام مى فرمايد: «تقبل شهادتهنّ» يعنى، بيّنه بكارت مورد قبول است؛ معناى اين مطلب، تعارض دو بيّنه ى زنا و بيّنه ى بكارت است؛ نه اين كه دو بيّنه پس از تعارض ساقط شوند.

امّا دليل اولويّت داشتن بيّنه ى بكارت بر بيّنه ى زنا چيست؟ ما نمى دانيم. بنابراين، به ملاحظه ى فهم عرفى، معناى «تقبل شهادتهن»، «تردّ شهادتهم» است؛ يعنى شهادت مردان مردود، و شهادت زنان مقبول است. در نتيجه، ردّ شهود زنا، تكذيب آنان است. از اين رو، بيان اوّل صاحب جواهر رحمه الله تمام نيست كه مى گويد: در مقام معارضه و تساقط دليلى بر اجراى حدّ قذف نداريم.

بيان دوم صاحب جواهر رحمه الله اين است كه چرا شهودِ مرد را حدّ قذف بزنيم؟ ممكن است زن واقعاً زنا داده و بكارت او عود كرده باشد. بنابراين، پذيرفتن شهادت زنان بر بكارت، به معناى دروغ گفتن شهود زنا نيست.

اين بيان هم تمام نيست، زيرا: اوّلًا: با وجود چنين احتمالى- يعنى احتمال عود بكارت- نيازى به روايت نيست؛ هر كجا شهود شهادت به زنا بدهند، هر چند آن را مقيّد به قُبُل كنند، باز منافاتى با شهادت به بكارت ندارد؛ زيرا، احتمال عود بكارت داده مى شود.

ثانياً: اگر احتمال عود بكارت مى دهيد، چرا به زن حدّ زنا نمى زنيد؟ شما اگر در مقام از بين بردن تعارض هستيد، با احتمال عود بكارت، چرا شهادت بر زنا را ردّ مى كنيد؟ هرگز نبايد آن را ردّ كنيد؛ بلكه بايد حدّ زنا را جارى كنيد؛ و حال آن كه به اين مطلب ملتزم نمى شويد.

بيان سوم صاحب جواهر رحمه الله اين است كه

اگر بنا بود به شهود زنا حدّ فريه و قذف زده شود، چرا در اين دو روايت هيچ اشعارى به اين مطلب نيست؟ چرا نگفت: «تقبل شهادة النساء ويحدّ شهود الزنا للفرية»؟ از عدم اشاره به حدّ قذف، مى فهميم كه نبايد شهود زنا را زير شلاق حدّ قذف بگيرند.

اين بيان نيز ناتمام است. زيرا، روايت در مقام بيان حكم زن است؛ يعنى مى خواهد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 19

وضعيّت زن را روشن كند. چهار شاهد بر زناى او شهادت داده و چهار زن بكارت او را گواهى كرده اند، آيا حدّ زنا بر چنين زنى اقامه مى شود؟

ليكن روايت، در مقام بيان حكم شهود زنا پس از ردّ شدن شهادتشان نيست. بنابراين، نمى توان نتيجه گرفت اشعار به لزوم و يا اشعار به عدم، در روايت وجود دارد؛ از اين رو، هيچ يك از بيانات صاحب جواهر رحمه الله تمام نيست.

نظر برگزيده: با ملاحظه ى روايات وارده در اين مسأله، معناى قبول شهادت زنان، ردّ شهادت مردان است كه مستلزم تكذيب آنان و قذف است. بنابراين، بايد حدّ قذف جارى گردد؛ وقول اشبه، همان ثبوت حدّ قذف است. بله، اگر روايتى نداشتيم، مقتضاى قواعد، تحقّق تعارض و تساقط و عدم ثبوت حدّ زنا و حدّ قذف است؛ امّا با توجّه به روايات، اشبه مختار محقّق رحمه الله صاحب شرايع است.

فرع سوم: حصول علم به بكارت از راه تواتر يا غير آن

اگر شهودى وجود نداشته باشد، ولى از راه تواتر يا قرائن و شواهد بكارت زن مسلّم باشد، به گونه اى كه به شهادت شهود نياز نشود؛ اين صورت، از مورد دو روايت خارج است.

شهود به وقوع زناى در قُبُل از طرف مرد يا زن شهادت داده اند، ليكن

ما قطع به بكارت او داريم. اين جا، جاى تعارض نيست؛ بلكه علم به كذب شهود مطرح است. و با علم به كذب شهود بايد حدّ قذف درباره ى آنان اجرا گردد. البته به شرط اين كه احتمال عود بكارت به علاج يا به خودى خود داده نشود؛ وگرنه اگر احتمال دهيم اين بكارت، جديد و غير طبيعى است، باز حدّ فريه از شهود كنار مى رود؛ زيرا، بين شهادت شهود و علم به بكارت تنافى نيست و حدّ زنا در مورد زن پياده مى شود.

در نتيجه، اگر شهود به زناى زن يا مرد در قُبُل شهادت بدهند و علم به بكارت زن از راه تواتر يا غير آن داشته باشيم، حدّ فريه و قذف براى شهود ثابت است؛ مگر آن كه احتمال تجديد بكارت را بدهيم كه حدّ قذف ساقط مى گردد.

امّا اگر شهود به وقوع زنا به نحو مطلق شهادت دادند، اين صورت نيز از مورد روايت خارج است و بايد بر طبق قاعده عمل كرد. شهادت مطلق ظهورى در زناى در قُبُل ندارد؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 20

بنابراين، بين علم حاكم و بيّنه ى بر زنا، تعارضى نيست؛ تا علم، بيّنه را تكذيب كند؛ پس، حدّ زنا بايد جارى گردد.

در مسأله ى گذشته، ما تابع روايت بوديم؛ بايد سعه و ضيق آن را ملاحظه مى كرديم؛ امّا در اين فرع، روايتى نيست؛ و جمع بين اين دو امكان دارد. بيّنه به زنا شهادت داده و علم به بكارت هم داريم؛ امّا احتمال وقوع زنا از راه دُبُر منتفى نيست؛ و از طرفى لازم نيست كه بيّنه مسأله قُبُل و دُبُر را مطرح كند.

حكم شهادت بر زناى مجبوب

اگر بيّنه به زناى

مرد با زن معيّنى يا زنى با مرد معيّنى شهادت دهند،- (البتّه ثبوت زنا از طرف مرد، ملازم با ثبوت آن از طرف زن نيست؛ زيرا، ممكن است از طرف زن وطى به شبهه باشد.)- و معلوم شد مرد مقطوع الذَكَر است و اصلًا آلت رجوليّتى ندارد كه قابليّت براى زنا داشته باشد. در مورد ثبوت مقطوع الذكر بودن، دو صورت وجود دارد: يك صورت آن است كه بيّنه بر مجبوب بودن او قائم شود؛ و صورت ديگر آن كه اين معنا با تواتر و قرائن قطعيّه ثابت شود.

اگر بر مجبوب بودن مرد بيّنه اى قائم شد، و شهود نيز به زناى او شهادت دادند، دو بحث مطرح است: يكى از جهت اجراى حدّ زنا، و ديگر از جهت اجراى حدّ قذف.

البته بايد توجّه داشت كه در اين صورت، فروض سه گانه ى زناى در قُبل يا مطلق يا در دُبر جا ندارد؛ زيرا، اثرى بر آن مترتّب نيست؛ و بحث در اين است كه آيا وسيله ى تحقّق زنا را دارد يا نه؟ بنابراين، فرقى ندارد كه شهادت، به زناى مطلق يا در قُبل يا در دُبر باشد.

از نظر ثبوت حدّ زنا يا عدم آن، مى گوييم: از يك طرف بيّنه بر زناى مرد شهادت داده است و از ديگر سو، شهود ديگرى جبّ او را گواهى مى دهد، در نتيجه، دو بيّنه تعارض كرده و ساقط مى شوند.

با سقوط بيّنه ى زنا، حدّ زنا ثابت نمى گردد؛ زيرا، اثبات كننده اى براى آن نداريم.

اگر علم به مجبوب بودن مرد داشته باشيم، در حقيقت، به كذب بيّنه عالم هستيم؛ بنابراين، نبايد به شهادتشان ترتيب اثر داده و حدّ را جارى كنيم.

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 21

نتيجه آن كه: در هر دو صورت، حدّ زنا ثابت نمى شود؛ زيرا، در يك صورت، با تعارض، بيّنه ى زنا از ارزش مى افتد؛ و در صورت دوم، بيّنه با علم به كذبش ساقط مى شود.

از نظر ثبوت حدّ قذف، تفصيلى به اين صورت وجود دارد كه اگر مجبوبيّت از راه تواتر و قرائن قطعى ثابت شده باشد، با علم به جبّ، مى فهميم شهود كاذب بوده اند، يعنى افترا بسته و به زن يا مرد به دروغ نسبت زنا داده اند؛ لذا، حدّ قذف بدون اشكال جارى است.

امّا اگر مجبوب بودن از راه بيّنه ثابت شود، امام راحل رحمه الله در بحث گذشته فرمود: حدّ قذف جارى نمى شود؛ در اين جا نيز همان را مى گويد. ولى ما كه در بحث گذشته حدّ قذف را تأييد كرديم، در اين صورت مى گوييم حدّ قذف ساقط است؛ زيرا، ثبوت حدّ در صورت شهادت بيّنه به بكارت، مقتضاى روايت بود كه معناى عرفى «تقبل شهادتهنّ» ردّ شهادت شهود زنا بوده، و بنابراين، حدّ قذف ثابت مى گردد؛ و اين مطلب خلاف قاعده است و ما از مورد روايت به همين جهت تعدّى نمى كنيم؛ ولى در اين جا، به حسب قاعده بحث مى كنيم؛ زيرا، روايتى نداريم.

در اين مقام، شهودى به زنا شهادت داده و بيّنه اى مجبوب بودن مرد را تأييد مى كند و هيچ كدام مزيّتى بر ديگرى ندارد؛ بنابراين، اين دو تعارض كرده و ساقط مى شوند؛ نه بيّنه ى زنا اثبات زنا مى كند و نه بيّنه ى مجبوبيت مى تواند جبّ را اثبات كند؛ پس، هيچ يك از دو حدّ ثابت نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 22

[حكم الحلّ مع غيبة الشهود أو

موتهم]

[مسألة 2- لا يشترط حضور الشهود عند إقامة الحدّ رجماً أو جلداً، فلا يسقط الحدّ لو ماتوا أو غابوا. نعم، لو فرّوا لا يبعد السقوط للشبهة الدارئة. ويجب عقلًا على الشهود حضورهم موضع الرجم مقدّمة لوجوب بدئهم بالرجم، كما يجب على الإمام عليه السلام أو الحاكم الحضور ليبدأ بالرجم إذا ثبت بالإقرار، ويأتي به بعد الشهود إذا ثبت بالبيّنة.]

حكم حدّ در صورت غيبت، يا مرگ شاهدان

اشاره

در مباحث گذشته گفتيم: اگر زنا به واسطه ى بيّنه ثابت شود، در رجم، مى بايست ابتدا شهود رجم كنند و پس از آنان، امام عليه السلام يا حاكم و مردم با سنگ هاى كوچك زانى را سنگسار كنند؛ ولى اگر زنا با اقرار ثابت شده باشد، ابتدا امام عليه السلام و آن گاه مردم وى را رمى مى كنند.

در اين جا دو مطلب بايد بررسى شود:

1- در اصل اقامه ى حدّ رجم و تازيانه، حضور شهود شرط نيست؛ بنابراين، اگر شهود مُردند يا غايب بودند، حدّ ساقط نمى شود. آرى، اگر فرار كنند، بعيد نيست كه حدّ از جهت شبهه ساقط شود.

2- حضور شهود براى شروع سنگسار واجب عقلى است؛ زيرا مقدّمه ى شروع رجم است كه بر آنان واجب مى باشد؛ و همين طور حضور امام عليه السلام يا حاكم براى ابتداى به رجم در صورتى كه زنا با اقرار ثابت شده باشد، لازم است.

فرع اوّل: اثر غيبت شهود در حدّ

آيا حدّ تازيانه يا رجم، در صورتى اجرا مى شود كه شهود در مراسم اقامه ى حدّ حضور داشته باشند، به طورى كه اگر شهود مُردند، ديگر حدّ اجرا نمى گردد؟ به عبارت ديگر، آيا حضور شهود شرط اقامه ى حدّ است؟ دليل بر اين مطلب چيست؟

در فرع بعد اين مسأله مطرح است كه بر شهود واجب است در مراسم رجم شركت كرده و به رجم ابتدا كنند. آيا معناى اين مطلب، سقوط حدّ است در صورت نبودن كسى كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 23

واجب است رمى را شروع كند؟ و آيا از دليلى كه مى گويد: شهود بايد آغازگر رمى باشند، استفاده مى شود حضورشان در اقامه ى حدّ شرطيّت دارد؟ يا اين كه حضور و آغازگرى يك حكم تكليفى است

كه با از بين رفتن موضوع ساقط مى شود؟ حتّى ممكن است مكلّف به جهت عصيان و سركشى عمداً حاضر نشود و اين وظيفه ى وجوبى را مخالفت كند.

از اطلاقات ادلّه استفاده مى شود فرقى بين حضور و عدم حضور شهود در اجراى حدّ نيست؛ از اين رو، اگر شهود مُردند و يا غيبت كردند، مسأله ى اجراى حدّ نبايد تعطيل گردد.

حكم فرار شهود

از روايتى استفاده مى شود كه اگر بر غيبت شهود عنوان فرار منطبق شود، ديگر حدّ جارى نمى شود؛ زيرا، با فرارشان احتمال عدم وقوع زنا تقويت شده و مطلب مشتبه مى گردد؛ و اين سؤال پيش مى آيد كه اگر در اين شهادت راستگو بودند چرا فرار كردند؟ فرارشان صدق آنان را مورد ترديد و شبهه قرار مى دهد و قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[15] جارى مى شود. بنابراين، لازم است كه اين روايت را بررسى كنيم:

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجل جاء به رجلان وقالا: إنَّ هذا سرق درعاً، فجعل الدَّجل يناشده لمّا نظر في البيّنة وجعل يقول: واللَّه لو كان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ما قطع يدي أبداً.

قال: ولم؟ قال: يخبره ربّه إنّي بري ء فيبرأني ببراءتي، فلمّا رأى مناشدته إيّاه دعا الشاهدين، فقال: اتقيّا اللَّه ولا تقطعوا يد الرّجل ظلماً وناشدهما، ثمّ قال:

ليقطع أحدكما يده ويمسك الآخر يده. الحديث.

وفي التهذيب: فلمّا تقدّما إلى المصطبة ليقطع يده ضرب الناس حتّى اختلطوا، فلمّا اختلطوا أرسلا الرجل في غمار النّاس، حتّى اختلطا بالنّاس، فجاء الّذي شهدا عليه، فقال: يا أمير المؤمنين عليه السلام شهد عليّ

الرجلان ظلماً

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 24

فلمّا ضرب النّاس واختلطوا أرسلاني وفرّا ولو كانوا صادقين لم يرسلاني، فقال أمير المؤمنين عليه السلام: من يدلّني على هذين أنكلهما.[16]

فقه الحديث: روايت، بين حسن و صحيح مردّد است. امام باقر عليه السلام در اين روايت مى فرمايد: دو مرد، شخصى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آورده و گفتند: زرهى را دزديده و به سرقت او شهادت دادند- در باب سرقت، دو شاهد كافى است- زمانى كه اميرمؤمنان عليه السلام درباره ى شهود فكر و مطالعه مى كردند، مرد متهمّ به دست و پا افتاده، قسم مى داد و مرتّب مى گفت: به خدا قسم، اگر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاضر بود، دستم را قطع نمى كرد.

امام عليه السلام از او پرسيد: چرا؟ گفت: خداوند به او حقيقت را مى گفت و مى فهميد من برى هستم و او نيز مرا تبرئه مى كرد. امام عليه السلام هنگامى كه حالت او را مشاهده كرد، به آن دو شاهد فرمود: از خدا بپرهيزيد، مبادا دست اين مرد را با ظلم و كذب قطع كنيد و آنان را قسم داد. آن گاه فرمود: حال كه مسأله اين گونه است و شما روى شهادتتان اصرار داريد، پس خودتان حدّ را اجرا كنيد؛ يكى دستش را بگيرد و ديگرى مباشر قطع آن شود.

مرحوم شيخ طوسى ادامه ى روايت را در عقاب تهذيب آورده است؛ به اين صورت كه:

وقتى آن دو نفر به سوى محل قطع دست حركت كردند، جمعيّت ازدحام كرده و اين دو نفر در ميان جمعيت متهمّ را رها كرده و داخل مردم شدند؛ زمينه ى فرارشان مهيّا شده و آنان فرار كردند.

مرد متهمّ نزد اميرمؤمنان عليه

السلام بازگشته، گفت: اى اميرمؤمنان عليه السلام آن دو نفر عليه من از روى ظلم و ستم شهادت دادند؛ هنگامى كه جمعيّت به هم خورد و ازدحام پيش آمد، مرا رها كرده، فرار كردند؛ واگر در شهادتشان راستگو بودند، فرار را بر قرار ترجيح نداده و حدّ را درباره ى من اجرا مى كردند.

امام عليه السلام فرمود: اگر كسى آنان را به من تحويل دهد، آن ها را عقوبت كرده و به كيفر مى رسانم تا بر ضدّ مسلمانى به دروغ شهادت ندهند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 25

نكته: آيا از روايت استفاده مى شود كه فرار موضوعيّت در اسقاط حدّ دارد، و يا علامت كذب و دروغ گويى شاهد است؟

ظاهراً فرار از آن جهت كه فرار است، نمى تواند موضوعيّتى داشته باشد؛ به طورى كه اگر فرار جنبه ى ديگرى پيدا كرد، بر آن نتوان تكيه كرد. گفتار متّهم به اميرمؤمنان عليه السلام:

«لوكانوا صادقين لم يرسلاني»، بيانگر اين مطلب است كه فرارى نقش دارد كه ايجاد شبهه كند؛ به گونه اى كه بر كذب شهود دلالت داشته باشد؛ هر چند دلالتش قطعى نباشد.

امّا همين مقدار كه صدق گفتار آن ها را مورد ترديد قرار دهد، كافى است.

نتيجه: حضور شهود شرط نيست. بنابراين، اگر غيبت يا مانعى از حضور داشتند، مانع اجراى حدّ نمى شود؛ مگر آن كه فرار شهود به گونه اى باشد كه سبب تحقّق شبهه و ترديد در صدق بيّنه گردد. پس، به مقتضاى اين روايت و قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[17] حدّ ساقط مى گردد.

در مسأله ى سرقت كه براى اجراى حدّ آن لازم نيست كه شهود حضور داشته باشند، امّا اگر فرار كنند، فرار سبب سقوط حدّ مى شود؛ پس، در باب زنا

به طريق اولى ساقط مى گردد.

فرع دوم: وجوب حضور شهود در اقامه ى حدّ

در مسائل گذشته گفتيم: شهود و بيّنه بايد آغازگر حدّ رجم باشند. رمى و پرتاب سنگ متوقّف بر حضور شهود در مراسم اجراى حدّ است؛ بنابراين، بر آنان واجب است كه در مراسم حضور داشته باشند. اين وجوب عقلى است يا شرعى؟

مقدارى كه روايات گذشته دلالت داشت، اين بود كه بر شهود واجب است ابتدا آن ها سنگ پرتاب كنند. ظاهر اين بيان، وجوب مطلق است و نه وجوب مشروط؛ يعنى شهود بايد آغازگر رمى باشند و امام عليه السلام نيز در مرحله ى بعد بايد رمى كند؛ و اگر ثبوت زنا با اقرار باشد، امام عليه السلام قبل از مردم رمى مى كند. بنابراين، وقتى شروع رمى به وسيله ى امام عليه السلام يا بيّنه، بر آنان واجب شد، حضور كه مقدّمه ى آن است نيز واجب عقلى است؛ بنا بر اين كه وجوب مقدّمه را وجوب عقلى بدانيم؛ وگرنه وجوبش شرعى خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 26

[حكم شهادة أربعة أحدهم الزوج]

[مسألة 3- إذا شهد أربعة أحدهم الزوج بالزنا فهل تقبل وترجم المرأة أو يلاعن الزوج ويجلد الآخرون للفرية؟ قولان وروايتان، لايبعد ترجيح الثاني على اشكال.]

حكم شهادت دادن زوج به همراه سه شاهد ديگر

اشاره

اين مسأله متوقّف بر ذكر يك مقدّمه است؛ و آن اين كه دو مطلب مسلّم و غير قابل ترديد داريم:

اوّل: اگر شهود زنا غير از زوج باشند، حدّ تازيانه يا رجم پياده مى شود.

دوم: اگر شوهرى به همسرش نسبت زنا داده، بنا بر آن چه در كتاب لعان مطرح و در آيه ى شريفه آمده است، مرد بايد لعان كند.

«وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً وَ لَاتَقْبَلُواْ لَهُمْ شَهدَةً أَبَدًا وَ أُوْللِكَ هُمُ الْفسِقُونَ* إِلَّا الَّذِينَ

تَابُواْ مِن م بَعْدِ ذَ لِكَ وَ أَصْلَحُواْ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ* وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَ جَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ فَشَهدَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهدَ تِ م بِاللَّهِ إِنَّهُ و لَمِنَ الصدِقِينَ» كسانى كه به زنانشان نسبت زنا داده و هيچ شاهد و گواهى غير از خودشان نيست، مرد بايد چهار مرتبه شهادت داده و خدا را گواه بگيرد كه در اين ادّعاى خود صادق و راستگو است و بار پنجم بگويد: لعنت خدا بر من باد اگر از دروغگويان باشم. پس از اجراى اين پنج سوگند، حدّ زنا بر زن ثابت مى شود.

همسر آن مرد نيز براى برداشتن و سقوط حدّ از خودش چهار مرتبه خدا را گواه گرفته بر اين كه شوهرم در ادّعايش دروغگو است؛ و بار پنجم مى گويد: لعنت خدا بر من باشد اگر شوهرم راستگو باشد. و با اين سوگند، حدّ زنا از او ساقط، و زن و شوهر بر يكديگر حرام ابدى مى شوند.

حدّ فاصل بين اين دو مسأله ى مسلّم، موردى است كه يكى از چهار شاهد، همسر زن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 27

متّهم باشد. در اين جا دو قول وجود دارد:

1- شهادت زوج را به همراه شهادت سه نفر ديگر مى پذيريم، و آثار ساير شهادت ها را بر آن مترتّب مى كنيم؛ و طبيعى است حدّ رجم اجرا مى شود. شهيد ثانى رحمه الله[18] اين قول را به اكثر نسبت داده و صاحب جواهر رحمه الله[19] نيز آن را اقوا دانسته است.

2- شهادت ها را بايد از يكديگر تفكيك كرد؛ و شهادت زوج به باب لعان ملحق مى شود؛ مثل اين كه فقط زوج به همسرش نسبت زنا داده باشد؛ و نسبت

به سه نفر ديگر، از آن جا كه به حدّ نصاب نرسيده اند، بايد حدّ قذف و بهتان اجرا گردد. گروهى اين قول را اختيار كرده اند؛ و امام بزرگوار رحمه الله در متن تحرير الوسيله مى فرمايد: بعيد نيست كه اين قول ترجيح داشته باشد؛ هر چند در انتها مى فرمايد: «على اشكال».

دو روايتى كه در اين باب رسيده، يكى شاهد قول اوّل و ديگرى شاهد قول دوم است.

بايد هر دو را ملاحظه كرده و ببينيم راه جمعى وجود دارد يا نه؟ لكن قبل از ورود در تحقيق دو روايت، بايد ديد مقتضاى عمومات يا اطلاقات با قطع نظر از دو روايت چيست؟

بر قول اوّل دلالت دارد يا بر قول دوم؟

مقتضاى عمومات و اطلاقات در اين مسأله

ادلّه و رواياتى را در مباحث گذشته مطرح كرديم كه مفاد آن ها لزوم وجود چهار شاهد عادل براى اثبات زنا بود و با كمتر از اين مقدار، حدّ ثابت نمى شد. هنگام بررسى آن روايات، اين معنا كه بايد يكى از چهار شاهد به طور حتم زوج نباشد، و زوج نمى تواند به عنوان يكى از شهود نقشى داشته باشد، به ذهن خطور نداشت. به عبارت ديگر، آيا ادلّه اى كه وجود چهار شاهد عادل را در ثبوت زنا لازم مى داند، از شوهر انصراف دارد؟

حقّ اين است كه فرقى بين شهادت شوهر با ديگران نيست. هنگامى كه همسر واجد شرايط شهادت باشد- كه مهم ترين آن ها عدالت است- هيچ گاه به ذهن نمى آيد كه شوهر عادل حقّ شركت در شهادت را ندارد. اگر براى همسر اولويّتى قائل نشويم- از جهت اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 28

كه مسأله مربوط به عِرض و آبروى اوست- لااقل با ديگران مساوى است. پس،

چرا بايد از شهادت دادن محروم شود؛ و به چه دليل ادلّه از شهادت وى انصراف دارد؟

علاوه بر مطالب گذشته، رواياتى داريم كه در خصوص مرد و زن وارد شده، و مفاد آن ها شهادت دادن شوهر و زن به نفع يكديگر يا بر ضرر هم ديگر است. و صرف زوجيّت سبب محروميّت آن دو از شهادت نمى شود. اين فرع نيز از مصاديق همان كلّى است؛ زوج قصد دارد همراه ديگر شهود به عمل شنيعى كه از همسرش سر زده است، شهادت بدهد.

بررسى مفاد آيه ى لعان

استثناى مذكور در آيه ى شريفه كه مى فرمايد: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَ جَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ[20]- «كسانى كه همسران خود را به زنا رمى مى كنند و شاهدى غير از خودشان ندارند»- منقطع است يا متصّل؟

ظهورِ استثنا در استثناى متّصل است؛ منتها در جايى كه فقط شوهر باشد؛ شهادت يك نفر نقشى ندارد. امّا در فرع مذكور، غير از شوهر، سه نفر ديگر نيز هستند كه با وجود آن ها چهار شاهد تكميل مى شوند. در اين جا «يكون شهداء غير أنفسهم» صادق است.

بنابراين، آيه ى شريفه در اين معنا ظهور دارد كه شوهر به عنوان يك شاهد مطرح است.

مؤيّد اين مطلب، آن است كه در ادامه ى آيه شريفه، خداوند متعال مى فرمايد:

فَشَهدَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهدَ تِ م بِاللَّهِ إِنَّهُ و لَمِنَ الصدِقِينَ[21]. از آيه به ذهن مى آيد: در صورتى كه شوهر زوجه ى خود را به زنا رمى كند و غير از خودش گواه و شاهدى نداشته باشد، چهار بار شهادت دادن او به منزله ى چهار شاهد است؛ گويا اگر چهار شاهد وجود داشت، ديگر مسأله ى لعان مطرح نبوده؛ امّا در اثر نبودن چهار شاهد، نوبت به چهار شهادت

مى رسد و بر شهادت هاى چهارگانه ى زوج، اثر شهادت چهار شاهد مترتّب مى شود.

در باب اقرار نيز مسأله از همين مقدار است. زنى كه آبستن بود و خدمت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 29

امير المؤمنين عليه السلام براى تطهير آمد، امام عليه السلام پس از اقرار چهارم فرمود: «اللّهمّ إنّه قَد ثبت عليها أربع شهادات».[22] مى بينيم با آن كه اين زن چهار مرتبه اقرار كرد، امام عليه السلام از آن ها به شهادت تعبير كرده است. به ذهن مى آيد كه اين چهار شهادت، به منزله ى چهار شاهد است.

سرّ اين كه آيه ى دوم را مؤيّد دانستيم، دو نكته است: 1- به چهار شهادت مرد اكتفا نمى شود و بايد به دنبال آن لعنى هم بيايد: وَ الْخمِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْهَآ إِن كَانَ مِنَ الصدِقِينَ[23]. اگر مسأله ى شهادت بود، بايد به همان چهار شهادت، مطلب ثابت گردد و نيازى به قسم پنجم نباشد.

2- آيه ى شريفه، اين چهار شهادت را غير از رمى اولى كه در ابتداى آيه آمده، قرار داده است؛ اوّل رمى است، آن گاه چهار شهادت. اين سبب دور شدن از مسأله ى ما مى شود.

مطلب در ادامه ى آيات لعان نيز به اين گونه ادامه مى يابد.

لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُواْ بِالشُّهَدَآءِ فَأُوْللِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكذِبُونَ.[24] مى فرمايد: چرا كسانى كه رمى به زنا مى كنند، نرفتند چهار شاهد بياورند (نه چهار تا شاهد باشند)؟ اكنون كه چهار شاهد نياوردند، آنان دروغگويند و بايد حدّ قذف بخورند.

در تعبير لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ فاعل جَآءُو قاذفين يعنى كسانى كه رمى به زنا كرده اند، هست؛ لذا، كسى كه به زنا رمى مى كند بايد چهار شاهد بياورد و معنا ندارد خودش را

به عنوان شاهد بياورد؛ در حالى كه اگر مراد و مقصود پذيرفته بودن شهادتِ «رامى» بود، مى گفت: چهار نفر شهادت بدهند. مقدارى كه آيه دلالت دارد اين است كه بايد چهار شاهد غير از قاذف و رامى باشند.

در آيه ى ديگر از سوره ى نساء مى فرمايد:

وَالتِى يَأْتِينَ الْفحِشَةَ مِن نّسَآلِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مّنكُمْ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 30

فَإِن شَهِدُواْ فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّلهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا.[25]

آن زنانى كه از شما دچار فاحشه و كار زشت شده اند، بر آنان چهار شاهد بگيريد.

خطاب فَاسْتِشْهِدُوا اگر به شوهران باشد، معنايش اين است كه چهار شاهد بايد غير از شوهران كه مخاطب اين آيه هستند، باشند؛ و احتمال دارد خطاب متوجّه به حكّام، قضات و متصدّيان اين امور باشد؛ در اين صورت، منافات ندارد كه يكى از شهود شوهران باشند و به عنوان يك شاهد عادل شهادت دهد.

تحقيق در مسأله با توجّه به آيات فوق اين است كه بگوييم: ظهور آيه ى لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ قوى تر از ظهور لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ است. آيه ى اوّل ظهور دارد كه شوهران مى توانند يكى از شهود باشند؛ و ظهور آيه ى دوم اين است كه بايد غير از شوهر شهادت بدهد. از اين رو، مى توان گفت: اگر سه نفر به همراه شوهر عادل، به تحقّق زنا شهادت دادند، مسأله لعان پياده نمى شود و مصداق آيات لعان نيست؛ بلكه جاى اجراى حدّ رجم است.

نتيجه ى قاعده ى اوّلى با قطع نظر از دو روايت وارد در اين فرع، اختيار قول اوّل است؛ يعنى شهادتِ زوج به عنوان يك شاهد پذيرفته مى شود.

مفاد روايات باب

محمّد بن الحسن بإسناده عن

محمّد بن أحمد بن يحيى، عن العبّاس بن معروف، عن عبّاد بن كثير، عن إبراهيم بن نعيم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن أربعة شهدوا على امرأة بالزنا أحدهم زوجها قال:

تجوز شهادتهم.[26]

فقه الحديث: عبّاد بن كثير كه در سند اين روايت هست، توثيق ندارد؛ از اين رو،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 31

روايت ضعيف است. از امام صادق عليه السلام پرسيد: چهار نفرى كه يكى از آنان شوهر است عليه زنى شهادت به زنا دادند، چه اثرى بر اين شهادت مترتّب است؟ امام صادق عليه السلام فرمود: شهادتشان نافذ است.

«تجوز شهادتهم»؛ مراد، جواز تكليفى نيست تا در مقابل حرمت باشد؛ بلكه جواز وضعى است؛ يعنى شهادتشان ممضى و نافذ است. بنابراين، دلالت اين روايت بر مطلوب تمام بوده، ليكن سندش ضعيف است.

وجود دو روايت منافى

1- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن اسماعيل بن خراش، عن زرارة، عن أحدهما عليهما السلام، في أربعة شهدوا على امرأة بالزنا أحدهم زوجها، قال: يلاعن الزّوج ويجلد الآخرون.[27]

فقه الحديث: در سند اين حديث اسماعيل بن خراش ذكر شده كه توثيق ندارد. زراره از امام صادق يا باقر عليهما السلام درباره ى حكم زنى مى پرسد كه چهار نفر از جمله شوهرش به زناى او شهادت دادند. امام عليه السلام فرمود: زوج براى فرار از حدّ قذف بايد لعان كند و سه نفر ديگر محكوم به حدّ قذف و تازيانه هستند.

2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن إبراهيم بن نعيم، عن أبي سيّار مسمع، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في أربعة شهدوا على امرأة بفجور أحدهم زوجها، قال: يجلدون الثلاثة ويلاعنها زوجها ويفرَّق

بينهما ولا تحلّ له أبداً.[28]

فقه الحديث: در اين روايت، ابوسيّار مسمع كردين از امام صادق عليه السلام درباره ى حكم زنى كه چهار نفر به فجور او شهادت دادند، و يكى از آن چهار شاهد، شوهرش بود، سؤال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 32

مى كند. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: آن سه نفر را تازيانه زده و شوهرش لعان مى كند؛ و بين آنان جدايى انداخته و حرمت ابدى پيدا مى كنند.

كيفيّت جمع بين روايات

فقها و بزرگان از متقدّمين و غير متقدّمين در مقام جمع بين اين دو دسته روايات برآمده تا آن ها را از تعارض خارج كنند. اگر چنين جمعى عرفى و عقلايى باشد و عرف آن را بپسندد به گونه اى كه وقتى دو روايت را در اختيار عقل بگذاريم، بگويند: بين آن ها معارضه و تنافى نيست، مفيد فايده است؛ وگرنه جمعى تبرّعى خواهد بود كه بر آن اثرى مترتّب نيست؛ و دو روايت را از تعارض خارج نمى كند.

عرف در موارد عامّ و خاصّ يا مطلق و مقيّد، بين دو دليل جمع مى كنند، بايد در جمعى كه مطرح شده، دقّت كنيم، آيا با اين وجوه جمع، روايت از تعارض خارج مى شود يا آن كه وجوه جمع بدون دليل، و به اصطلاح جمع تبرّعى است؟

چند وجه در اين جمع گفته اند:

وجه اوّل: شيخ طوسى رحمه الله فرموده است: روايت سوم كه در آن، مسأله ى تازيانه و لعان مطرح است، حمل مى شود بر جايى كه بعضى از شهود فاقد شرايط باشند؛ مانند اين كه يكى از شهود، خواه شوهر يا غير او، عادل نباشد. در اين صورت، شهود عادل و غير عادل محكوم به حدّ قذف مى شوند.[29]

اين

وجه تمام نيست. زيرا، در روايت آمده است: «في أربعة شهدوا على امرأة بفجور أحدهم» تكيه سؤال سائل روى اين جهت است كه تنها امتياز اين مورد از ساير موارد وجود شوهر در زمره ى شهود است، نه اين كه بعضى از شرايط شهادت مانند عدالت وجود ندارد.

وجه دوم: صاحب سرائر،[30] صاحب وسيله،[31] وصاحب جامع رحمهما الله[32] گفته اند: روايت سوم را حمل مى كنيم بر موردى كه قذف مقدّم بر شهادت باشد، و روايت اوّل بر موردى حمل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 33

مى شود كه قذفِ سابق نباشد.

توضيح اين تفصيل عبارت است از اين كه گاه شوهر همراه با ديگر شهود و در رديف آنان مى آيد و بدون اين كه قذفى از سوى او مطرح گردد، شهادت به وقوع زناى همسرش مى دهد؛ و گاه قبل از آن كه مسأله ى شهادت شهود پيش آيد، شوهر، همسرش را قذف و رمى به زنا مى كند؛ و پس از آن، دنبال شاهد و پشتوانه مى گردد؛ سه نفر را پيدا كرده و خودش به عنوان شاهد چهارم در شهادت شركت مى كند. بنابراين، روايتى كه مى گويد:

زوج بايد لعان كند، حمل بر چنين موردى مى شود؛ و روايتى كه شهادت او را كافى مى داند، حمل بر صورت اوّل مى شود.

آيه ى لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ و لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ نيز در موردى است كه شوهر ابتدا قذف كرده باشد؛ كه به او گفته مى شود. بايد چهار شاهد بياورى كه غير از خودت باشند.

در نقد نظر ايشان مى گوييم: آيه ى لَّوْلَا جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ ظهور در اين مطلب دارد كه بايد چهار نفر شاهد غير از قاذف و شوهر باشد؛ ولى

در مقابلِ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ نمى تواند مقاومت كند؛ زيرا، ظهورى قوى در متصل بودن استثنا دارد. و لازمه ى اتصالش اين است كه شوهر نيز جزء شهود باشد و اين عنوان بر او منطبق است.

سؤال اين است كه در آيه ى الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَ جَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ، آيا شهادت بايد عنوان ديگرى غير از عنوان رمى داشته باشد، يا اين كه آيه مى خواهد بگويد: شهادت واحد بر زنا پذيرفته نمى شود؛ و به جاى «شهادت» كلمه ى «رمى» را به كار برده است؟ واقعيّت رمى به زنا همان شهادت به زنا بوده و با آن فرقى ندارد.

آيه نمى گويد: اگر شوهر بخواهد در زمره ى شهود قرار گيرد، بايد شهادت مجدّد و رمى مجدّدى داشته باشد؛ بلكه مى گويد: اين يك شهادت است و داراى اثر نيست؛ در اين صورت، اگر سه شاهد ديگر همراه شوهر شهادت دادند، چه نقصى در اين شهادت متصوّر است؟

امّا جمعى كه بين اين روايات داشتند و يكى را بر قذف سابق و ديگرى را بر جايى كه قذفى نبوده، حمل كردند، جمعى عقلايى و عرفى نيست؛ هر چند مرحوم محقّق در كتاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 34

شرايع[33] با تعبير «هو حسنٌ» آن را تحسين كرده است. لكن با چنين جمعى كه عرف و عقلا آن را نمى پسندند، نمى توان از تعارض خارج شد.

وجه سوم: ابن جنيد رحمه الله[34] مى گويد: روايت اوّل را بر جايى كه زوجه مدخولٌ بها نباشد و روايت دوم- يعنى روايت لعان- را بر جايى كه مدخول بها باشد، حمل مى كنيم. لازمه ى اين جمع آن است كه مقصود از «تجوز شهادتهم» موردى

است كه مسأله ى رجم نباشد؛ زيرا، از شرايط رجم، احصان است؛ و تحقّق احصان به مدخولٌ بها بودن زوجه است.

روايات لعان نيز در مواردى است كه زن مدخولٌ بها باشد؛ چرا كه مدخوله بودن زوجه از شرايط لعان است.

انصافاً اين وجه جمع از دو وجه ديگر غير عقلايى تر و دورتر از جمع عرفى است.

وجه چهارم: شيخ صدوق رحمه الله[35] بر خلاف فقها كه مى گويند لعان در دو مورد نفى ولد و رمى زنا از طرف شوهر تحقّق دارد، لعان را مختصّ به نفى ولد مى كند. ايشان ظهور آيه ى شريفه وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَ جَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ فَشَهدَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهدَ تِ م بِاللَّهِ إِنَّهُ و لَمِنَ الصدِقِينَ را كه ظهورى قوى در رمى به زنا دارد، چگونه تفسير مى كند؟ پاسخ را بايستى در كتاب لعان بحث و بررسى كرد.

با توجّه به اين مقدّمه، ايشان فرموده است: روايتى كه مى گويد: «تجوز شهادتهم» مربوط به جايى است كه شوهر شهادت به زناى همسرش مى دهد. در اين صورت، شهادت به زنا صحيح و پذيرفته مى شود؛ امّا روايت ديگر كه مسأله ى لعان را مطرح كرده، مربوط به نفى ولد است و كارى به مسأله ى شهادت به زنا ندارد. در حقيقت، به نظر صدوق رحمه الله در اين مسأله، فقط روايت اوّل رسيده و روايت دوم، خارج از بحث است.

در نقد نظر ايشان مى گوييم:

اوّلًا: مبناى شما با اكثر فقها در لعان تفاوت دارد و ما اين مبنا را قبول نداريم؛ بلكه لعان در دو مورد موضوع دارد: نفى ولد ورمى همسر به زنا توسط شوهر.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 35

ثانياً: بر فرض صحّت

اين مبنا، آيا با سؤال در روايت مى سازد؟ عبارت روايتى كه شما حمل بر نفى ولد مى كنيد، عبارت است از «أربعة شهدوا على امرأة بفجورٍ» چهار نفر نسبتِ زنا و فجور به زن دادند؛ چگونه ممكن است شهادت به فجور را حمل بر نفى ولد كنيم؟ چه ارتباطى بين اين دو وجود دارد؟

علاوه بر اين كه در مسأله ى نفى ولد، نياز به چهار شاهد نيست. در باب لعان يا اصلًا شاهدى مطرح نيست و يا اگر مطرح باشد، دو نفر كافى است؛ بنابراين، اين روايت كه در آن چهار شاهد ذكر شده، مربوط به زنا و رمى زنا است. پس، اين وجه جمع نيز صحيح نخواهد بود.

وجه پنجم: جمعى است كه صاحب وسائل رحمه الله[36] بر عكس وجه جمع ابن جنيد رحمه الله در ذيل روايات آورده، و روايات لعان را حمل بر عدم دخول كرده است.

ظاهراً ايشان از اين نكته غفلت كرده اند كه از شرايط لعان، مدخولٌ بها بودن زن است.

نظر برگزيده: وجوه جمع گذشته ناتمام بود. از اين رو، بايد براى حلّ تعارض، يكى از دو راه را پيمود؛ يا شهرت فتوايى را مرجّح روايات «تجوز شهادتهم» قرار دهيم و به روايت اوّل عمل كنيم؛ و يا از باب موافقت داشتن آن با ظاهر كتاب خدا به صورتى كه گفته شد، به آن اخذ كرده و ديگرى را كنار گذاريم.

نكته اى كه غفلت از آن صحيح نيست، اين است كه دليل ترجيح دادن روايت دوم در كلام امام راحل رحمه الله از تحرير الوسيله معلوم نيست؛ زيرا، موافق شهرت فتوايى نبوده و با ظاهر كتاب نيز مخالفت دارد؛ علاوه آن كه از نظر سند

و دلالت هم ترجيحى ندارد. البتّه كلمه ى «على اشكال» در كلام ايشان وجود دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 36

[إثبات الحقوق بعلم الحاكم]

[مسألة 4- للحاكم أن يحكم بعلمه في حقوق اللَّه وحقوق النّاس، فيجب عليه إقامة حدود اللَّه تعالى لو علم بالسبب فيحدّ الزاني، كما يجب عليه مع قيام البيّنة والإقرار، ولا يتوقّف على مطالبة أحد. وأمّا حقوق النّاس فتقف إقامتها على المطالبة حدّاً كان أو تعزيراً، فمع المطالبة له العمل بعلمه.]

اثبات حقوق به علم حاكم

اشاره

در اين مسأله دو فرع وجود دارد:

1- اين مسأله، مورد ابتلاى افرادى است كه در مسند قضا هستند و اين مسئوليّت را به عهده دارند. حاكم همان گونه كه با بيّنه، اقرار و يمين حكم مى كند، در صورتى كه علم و يقين به واقعه داشته باشد نيز مى تواند و جايز است مطابق با آن حكم كند؛ يعنى اگر با بيّنه و اقرار زنا ثابت شد، حدّ الهى را جارى مى كند؛ هم چنين در صورتى كه خودش نيز به زنا يقين پيدا كرد، مى تواند حدّ را اقامه كند؛ بلكه بر او واجب است بر طبق علمش عمل كند. و در اين جهت، فرقى بين حقوق اللَّه و حقّ الناس نيست.

2- تفاوت اصلى بين حقّ اللَّه و حقّ الناس در اين است كه اوّلى متوقّف بر مطالبه ى كسى نيست؛ به محض آن كه حاكم علم پيدا كرد، حدّ را اقامه مى كند؛ ولى در حقّ الناس، حاكم در صورتى مى تواند حدّ را مطابق علم خود پياده كند كه صاحب حدّ آن را مطالبه كند؛ زيرا، حدّ قذف از حدودى است كه مقذوف، حقّ اسقاط آن را دارد. بنابراين، اقامه ى اين حدّ متوقّف بر مطالبه ى صاحبش

است.

فرع اوّل: عمل حاكم به علم خود
اشاره

در اين فرع، دو بحث مطرح است:

بحث اوّل: در وظيفه ى امام معصوم عليه السلام است كه تمام فقها به استثناى ابن جنيد رحمه الله معتقدند امام معصوم عليه السلام مى تواند به علم خود عمل كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 37

ميان سيّد مرتضى و ابن جنيد رحمه الله مطالبى ردّ و بدل شده كه مربوط به بحث قضا است و در اين جا مطرح نيست.[37] از اين رو، درباره ى آن بحث نمى كنيم؛ به خصوص كه اين مسأله به حال ما سودى ندارد. امام معصوم عليه السلام اگر حاضر باشد، وظيفه ى خود را بهتر مى داند.

بنابراين، از اين بحث ردّ مى شويم.

بحث دوم: در وظيفه ى حكّام شرع غير معصوم است. ابتدا به بررسى اقوال فقها در اين مسأله مى پردازيم، آن گاه وجه نظر هر قولى رامطرح مى كنيم:

مشهور بين فقهاى شيعه از متقدّم و متأخّر همان مطلبى است كه امام رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده است؛ يعنى حكّام شرع مى توانند به علم خود در حقّ اللَّه و حقّ الناس عمل كنند؛ امّا ابن جنيد رحمه الله كه بنا بر فرموده ى سيّد مرتضى رحمه الله در كتاب انتصار، تنها مخالف در اين مسأله است، گفته: حاكم در حقّ اللَّه و حقّ الناس نمى تواند به علم خود عمل كند. سيّد مرتضى رحمه الله درباره ى او مى فرمايد: «لاخلاف بين الإماميّة في هذه المسألة، وقد تقدّم إجماعُهم ابن جنيد وتأخّر، وإنّما عوّل ابن الجنيد على ضرب من الرأى والاجتهاد، وخطاؤه ظاهر ...»[38]؛ اجماع اماميّه قبل و بعد از ابن جنيد بر اين معنا قائم شده است كه حاكم شرع در حقوق اللَّه و حقوق النّاس مى تواند به علم خود عمل كند؛ او

در اين مسأله، بر نوعى از رأى و اجتهاد تكيه كرده، و خطاى او روشن است.- از اين بيان استفاده مى شود مرحوم سيّد مرتضى ابن جنيد رحمه الله را مخالف مطلق مى داند.

شهيد ثانى رحمه الله در كتاب مسالك مى فرمايد: مشهور بين فقها جواز قضاوت حاكم به علم خويش است؛ و نظرى بر عدم جواز مطلق وجود دارد؛[39] ابن ادريس رحمه الله اين مطلب را در حقوق الناس جايز مى دانست بر خلاف حقوق اللَّه؛ و ابن جنيد رحمه الله در «كتاب الأحمدى» به عكس ابن ادريس قدس سره قائل شده است؛ يعنى آن را در حقوق اللَّه جايز مى داند و نه در حوق الناس.

نقل شهيد رحمه الله خيلى مورد اعتماد نيست؛ زيرا، سيّد مرتضى رحمه الله قريب العهد به ابن جنيد رحمه الله بوده و او را مخالف مطلق قلمداد مى كند؛ علاوه آن كه ما قائلى غير

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 38

از ابن جنيد رحمه الله پيدا نكرديم كه مخالف مطلق و مصداق كلام شهيد «وقيل: لا يجوز مطلقاً» باشد.

ادلّه ى قائلين به جواز

وجه اوّل: اجماع است. صاحب جواهر رحمه الله[40] به آن اعتماد كرده است و آن را بهترين دليل در مسأله مى داند. فردى مانند سيّد مرتضى رحمه الله در كتاب انتصار مى گويد: اجماع قبل و بعد از ابن جنيد رحمه الله بر اين مسأله قائم است.[41] صاحب غنيه[42] و شيخ طوسى رحمه الله در خلاف[43] نيز ادّعاى اجماع كرده اند. از ظاهر كلام ابن ادريس رحمه الله در سرائر[44] نيز همين معنا استفاده مى شود؛ هر چند خودش بر خلاف آن فتوا داده است.

نقد وجه اوّل: اين اجماع نمى تواند در مسأله ما نقشى داشته باشد؛ زيرا،

با وجود ادلّه ى زيادى كه در اين مسأله وجود دارد، احتمال قوى مى دهيم مجمعين با توجّه به همين ادلّه، چنين فتوايى داده باشند؛ حتّى سيّد مرتضى رحمه الله نيز علاوه بر اجماع، به ادلّه ى ديگرى هم استناد كرده است؛ بنابراين، چگونه مى توان براى آن اصالت قائل شد و آن را دليل مستقلّ كاشف از رأى معصوم عليه السلام دانست؟ لذا، هرچند صاحب جواهر رحمه الله[45] در دو سه جاى كلامش به اجماع تكيه كرده و در يك جا آن را تنها دليل قلمداد مى كند، ولى ما نمى توانيم آن را بپذيريم.

وجه دوم: صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اگر حاكم نتواند به علم خود عمل كند، لازمه اش اتّصاف به فسق و يا ايقاف حكم در بعضى از موارد است؛ مانند اين كه شخصى نزد حاكم شرع به زنش سه طلاق شرعى داد، در نتيجه، اين زن بر او حرمت پيدا كرده و به محلّل نياز دارد؛ پس از گذشت زمانى، نزد حاكم شرعى كه خود شاهد طلاق سوم بوده، آمد و ادّعاى زوجيّت و عدم طلاق زن را داشته باشد، در اين حال اگر زوجه بيّنه اى ندارد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 39

كه بر طلاق اقامه كند، نوبت به يمين شوهر بر عدم طلاق مى رسد. وظيفه ى حاكم شرع در اين جا چيست؟

اگر حاكم اين مرد را قسم بدهد و او نيز قسم بخورد، بايد حكم به زوجيّت آنان كند.

حاكمى كه يقين به طلاق دارد و خود ناظر آن بوده، چگونه مرتكب چنين كار حرامى بشود؟ حكم دادنش بر خلاف واقع مستلزم فسق اوست.

و اگر حاكم بخواهد در اين نزاع فصل خصومت نكند، فصل خصومت بر او

واجب و به اختيار خودش نيست كه هر زمان بخواهد حكم كند و هر وقت نخواست حكم نكند.

بنابراين، چاره اى از قضاوت به علم خودش ندارد.[46]

اين دليل، به حسب ظاهر، دليل خوبى است.

وجه سوم: خطاب هايى كه در آيات و روايات رسيده، مانند: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا[47] و وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[48] به چه كسى متوجّه است؟

قدر متيقّن از اين ادلّه، توجّه خطاب به حكّام و مسؤولين اجراى حدّ است. در حقيقت، چنين مى شود: «أيّها الحكّام، الزانية والزاني فاجلدوا كلّ واحد منهما مائة جلدة». آيه حكم را بر عنوان زانى و زانيه برده است و براى اجراى حدّ بايد اين عنوان احراز شود؛ از طرف ديگر، احراز آن را به شهود و اقرار نيز مقيّد نكرده است؛ اگر گفته بود «الزانية الّتي شهدت أربعة بأنّها زانية» يا «الزانية الّتي أقرّت على نفسها بالزنا»، مى گفتيم راه احرازِ عنوان، مقيّد به شهود و اقرار است؛ امّا با عدم تقييد عنوان، آن چه مهم است، تحقّق اين عنوان در خارج براى اجراى حدّ است؛ و چه راهى براى احراز اين عنوان در خارج مى تواند بالاتر، كاشف تر و روشن تر از علم باشد؟

اگر حاكم، عالم به زناى مرد يا زن شد، اين علم از آن جهت كه طريق محض و كاشف قطعى از واقع است، بهترين راه براى احراز واقع است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 40

به عبارت ديگر، اگر حاكم شرع به اين آيات توجّه داشته باشد و به زنا يا سرقت علم پيدا كند، در پيشگاه خداوند چه عذرى مى تواند داشته باشد آن گاه كه به او گفته شود: مگر علم به زنا

يا سرقت او نداشتيد؟ براى چه معطّل شدى و حدّ الهى را اجرا نكردى؟

چه فرقى بين «فاجلدوا» و «فاقطعوا» با «أقيموا الصلوة» و «آتوا الزكوة» است؟

همان گونه كه در اوامر اخير بايد به تكليف عمل شود، در آن اوامر نيز حكّام شرع كه طرف خطاب هستند، بايد امتثال كنند؛ از اين رو، اگر ما باشيم و اين قبيل آيات و روايات، مى گوييم دلالت آن ها اگر به نحو اولويت قطع و علم از بيّنه و اقرار نباشد، لا اقل در رديف بيّنه و اقرار، بلكه بهتر از آن ها كشف از واقع مى كند. بنابراين، اين دليل، به نظر ما در حقوق اللَّه تمام است؛ ليكن مدّعا اعمّ از حقوق اللَّه و حقوق الناس است.

صاحب جواهر رحمه الله براى تعميم حكم به حقّ الناس مى فرمايد: وقتى حاكم در حقّ اللَّه توانست به علم خود عمل كند، در حقّ الناس به طريق اولى مى تواند به علمش عمل كند.[49]

اين اولويّت تمام نيست؛ زيرا:

اوّلًا: با توجّه به تفصيلى كه شهيد ثانى رحمه الله از كتاب احمدى ابن جنيد رحمه الله نقل مى كند كه ايشان فرموده: در حقّ اللَّه جايز ولى در حقّ الناس جايز نيست، معلوم مى شود اولويّتى در كار نيست كه چنين فتوايى داده است.

ثانياً: اجراى حدّ در حقوق النّاس به سبب علم حاكم او را گرفتار اتهام مى كند و مورد سوء ظن قرار مى دهد؛ زيرا، در حقوق الناس نفع و ضرر مطرح است به خلاف حدود الهى كه با اجراى آن سودى به حاكم نمى رسد؛ از اين رو، اتّهامى نيست؛ لذا، اثبات اولويّت حقّ الناس بر حقّ اللَّه متوقّف است بر نبودن تفصيل ابن جنيد رحمه الله و كشف اولويّت توسط فقيه.

بنابراين، راهى

به اثبات آن نيست. در نتيجه، دليل اخصّ از مدّعا مى گردد.

وجه چهارم: در آيات زير سه عنوان «حكم به حق» و «حكم به قسط» و «حكم به عدل» ديده مى شود: يدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنكَ خَلِيفَةً فِى الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 41

بِالْحَقّ؛[50] إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمنتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُم بَيْنَ النَّاسِ أَن تَحْكُمُواْ بِالْعَدْلِ؛[51]

وَإِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ؛[52]

در آيه ى اوّل، به حضرت داود عليه السلام خطاب مى كند: بين مردم به حقّ حكم كن.

در آيه ى دوم، خطاب عمومى است؛ مى فرمايد: بين مردم به عدل حكم كنيد.

در آيه ى سوم، خطاب به نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: اگر بين آنان حكم كردى، به قسط حكم كن.

توهّم اين كه آيه ى اوّل و سوم اختصاص به حضرت داود عليه السلام و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دارد، توهّم بى جايى است؛ زيرا، خطاب آيه ى دوم عمومى است؛ علاوه بر اين كه حكم به حقّ و قسط، وظيفه ى هر حاكم شرعى است. و مستفاد از آيات، مطلوبيّت حكم به حقّ، عدل و قسط است؛ و خصوصيّتى در مُجرى حكم نيست.

آيا حاكم براى تحقّق بخشيدن به اين عناوين سه گانه، راهى بالاتر از علم دارد؟ اگر مطلبى صددرصد نزد حاكم روشن و معلوم است، حكمش حكم به حقّ، عدل و قسط است؛ و حكم از روى علم، مصداق كامل و اظهر اين عناوين است.

اين دليل، به نظر ما، وافى و كافى براى مطلوب است.

وجه پنجم: سيد مرتضى رحمه الله در ردّ ابن جنيد رحمه الله مى نويسد: در داستان فدك و محاكمه اى كه ابو بكر تشكيل

داد، حضرت زهرا عليها السلام ادّعا كردند فدك را رسول خدا صلى الله عليه و آله به صورت نحله و هبه در اختيارشان قرار داده بود. ابو بكر از آن حضرت مطالبه ى بيّنه و برهان كرد.

- داستان آن مفصّل است؛ و در كتاب هاى تاريخى ذكر شده است-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 42

سيّد مرتضى رحمه الله مى گويد: يكى از طعن هايى كه تمام علماى شيعه بر ابوبكر مى زنند، همين معنا است كه او اصلًا حقّ مطالبه ى شاهد از حضرت زهرا عليها السلام را نداشته است. زيرا، او مى دانست آن حضرت نه تنها صادق است، بلكه صدّيقه بوده و هيچ دروغى به ساحت قدسش راه ندارد. شخص ابوبكر به اين معنا اعتراف داشت. علماى شيعه مى گويند: اى ابوبكر، تو كه اين مطلب را عالم بودى، چرا به علمت عمل نكردى و طلب شاهد وبيّنه كردى؟ علم بالاتر است يا بيّنه؟

از اين اعتراض معلوم مى شود كه با وجود علم، حاكم نبايد دنبال بيّنه و امثال آن برود.[53]

اين وجه را مى توان به دليل اوّل، يعنى اجماع، برگردانيد؛ يا به عنوان وجه مستقلّى پذيرفت. به هر حال، مؤيّدى در اين مسأله است.

وجه ششم: اين سؤال است كه در باب حكومت و قضا، چرا بيّنه و اقرار مطرح است؟

آيا يك حكم تعبّدى محض است كه از كلام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله- «إنّما أقضي بينكم بالبيّنات والأيمان»[54]- استفاده مى شود؟ يا آن كه بيّنه و اقرار موضوعيّتى نداشته و بلكه راهى براى كشف واقع و ملاك حجّيتشان تعبّد محض نيست؛ بلكه حكايت گرى از واقع و نشان دادن آن است؛ و همين ملاك به طريق اولى در علم

وجود دارد؛ چرا كه كاشفيّت تامّ و صددرصد مربوط به علم است. بنابراين، دليلى كه بيّنه و اقرار را حجّت مى كند، بر حجّيت علم نيز دلالت دارد.

اگر كسى براى بيّنه و اقرار موضوعيّت قائل باشد و هيچ ملاكى براى حجّيت آن ها نتواند استفاده كند، اين راه به رويش بسته است. ليكن اين مطلب تمام نيست؛ زيرا، مى دانيم براى بيّنه و اقرار شرايطى از قبيل تعدّد، عدالت و ... وجود دارد و لزوم اين شرايط، بيانگر آن است كه ما را به واقع نزديك تر كند. وقتى ملاك، واقع و نزديك شدن به آن باشد، علم در اين جهت نقصى ندارد، تا به خاطر آن، مردود و ممنوع گردد.

وجه هفتم: صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: دو نفر بر سر خانه اى دعوا دارند؛ و نزاع را نزد حاكم شرع آوردند. حاكم مى داند خانه در ملك زيد است، امّا زيد بيّنه اى ندارد. اظهار حقّ و انكار منكر از واجبات شرعى و وظايف اسلامى هستند. در اين جا حق با زيد است و حاكم شرع هم مى داند؛ امّا اگر بخواهد بر طبق ضوابط و قواعد حكم كند، بايد خانه را به بكر بدهد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 43

آيا در اين جا، حاكم شرع به عنوان پشتيبانى از حقّ و محكوم كردن غير حقّ، نمى تواند به علمش عمل كند؟ او به مقتضاى ضوابط و قواعد بايد خانه را از صاحبش گرفته و به غير او بدهد؛ و به جاى طرفدارى از حقّ، به پايمال كردن آن بپردازد و از باطل جانبدارى كند.[55]

اين وجه را نيز به عنوان مؤيّد قبول داريم.

وجه هشتم: رواياتى است كه قضاياى پيامبر و اميرمؤمنان عليهما

السلام را نقل مى كند وشيخ صدوق رحمه الله آن ها را در كتاب من لايحضره الفقيه جمع آورى كرده است؛ امّا به نظر ما استناد به آن ها جايز نيست؛ زيرا، يا در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و يا در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام؛ و در هر دو حال، حاكم اميرمؤمنان عليه السلام بوده است و عمل كردن امام عليه السلام به علم خويش ربطى به حكّام شرع ندارد؛ چرا كه امام معصوم عليه السلام با آن احاطه ى علمى و ولايت مطلقه اى كه دارد، شايد اين جهت نيز از خصوصيّات او باشد.

با اين حال، به خلاصه اى از آن قضايا اشاره مى كنيم:

1- بين رسول خدا صلى الله عليه و آله و اعرابى نزاعى شد و در آن قضيه، اميرمؤمنان عليه السلام به علم خود عمل كرد.[56]

2- اميرمؤمنان عليه السلام با شخصى درباره ى زره ى طلحه مرافعه كرده، قضيه را نزد شريح قاضى بردند و او از امام عليه السلام مطالبه ى بيّنه كرد. امام عليه السلام به او فرمود: واى بر تو، امام مسلمانان در مسائل مهم مورد اطمينان است، تو از او در مقابل يك زره، مطالبه ى بيّنه مى كنى؟[57]

در روايت اخير كه معصوم عليه السلام با غير معصوم ترافع داشته، اگر بر حاكم لازم باشد به خاطر خصوصيّتى كه در معصوم عليه السلام هست به علمش رفتار كند، از جهت اين كه به مقام ولايت و امامت اهانت نشود؛ از اين رو، به مواردى كه دوطرف غير معصوم هستند، مربوط نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 44

3- وعن عليّ بن محمّد، عن محمّد بن أحمد المحمودي، عن أبيه، عن يونس، عن الحسين

بن خالد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: الواجب على الإمام إذا نظر إلى رجل يزني أو يشرب الخمر أن يقيم عليه الحدّ، ولا يحتاج إلى بيّنة مع نظره لأنّه أمين اللَّه في خلقه، وإذا نظر إلى رجل يسرق أن يزبره وينهاه ويمضي ويدعه.

قلت: وكيف ذلك؟ قال: لأنّ الحقّ إذا كان للَّه فالواجب على الإمام إقامته وإذا كان للنّاس فهو للنّاس.[58]

فقه الحديث: حسين بن خالد مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم فرمود: امام- دو احتمال دارد: يكى آن كه مقصود امام معصوم عليه السلام باشد؛ و ديگر آن كه، امام امّت اسلام در طول تاريخ مراد است- هنگامى كه ديد مردى زنا مى كند، يا شراب مى آشامد، بر او واجب است كه حدّ را جارى كند و نياز به بيّنه نيست؛ زيرا، او امين خداوند در خلق او است.

و اگر ديد مردى دزدى مى كند، واجب است او را منع و زجر كرده و بگذرد و او را رها كند. راوى پرسيد: چرا بين سرقت و شرب خمر و زنا فرق گذاشتيد؟

امام عليه السلام فرمود: حقّ وقتى به خداوند تعلّق داشت، بر امام عليه السلام واجب است آن را اقامه كند- (در اين تعليل دقّت شود، حدّ بايد اقامه شود؛ فرقى ندارد مجرى آن معصوم عليه السلام يا غير معصوم باشد؛ زيرا، همان گونه كه بر معصوم عليه السلام اقامه ى حدّ واجب است، بر غير معصوم نيز اقامه ى حدّ واجب است. بنابراين، نمى توان گفت: «لأنّ الحقّ إذا كان للَّه فالواجب على الإمام إقامته» اختصاص به معصوم عليه السلام دارد و اجراى حدود فقط وظيفه ى معصومين عليهم السلام است و حكّام و نوّاب عامّ در زمان غيبت هيچ

وظيفه اى ندارند)- و اگر حقّ مربوط به مردم باشد، خود آنان حقّ خود را مى گيرند.

انتقاد صاحب جواهر رحمه الله به ادلّه

صاحب جواهر رحمه الله بعد از ذكر ادلّه ى فوق و نقل كلام سيّد مرتضى رحمه الله در انتصار، در ردّ نظر ابن جنيد رحمه الله مى گويد: انصاف اين است كه قول ابن جنيد رحمه الله در عدم جواز عمل قاضى به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 45

علم خودش آن قدر نيز ضعيف و سست نيست كه سيّد مرتضى رحمه الله به آن حمله ور شده است؛ زيرا، در ادلّه اى كه گذشت، به غير از اجماع- كه دليلى قرص و محكم است و نمى توان در آن مناقشه كرد- ترديد و اشكال وجود دارد.

بحث ما در جواز عمل قاضى به علم است و نه در حجّيت علم، تا بگوييم آيا حجّيت علم، ذاتى است يا نه؛ بنابراين، نقطه ى بحث اين است كه آيا قاضى با علم خود مى تواند در باب قضا به فصل خصومت بپردازد به گونه اى كه پس از قضاى او، متخاصمين حقّ مخالفت نداشته، و حاكم شرع ديگرى نتواند حكم او را نقض كند و آثار ديگرى كه در باب قضا و حكم مترتّب است، مترتّب شود؟ يا اين آثار اختصاص به قضا و فصل خصومتى دارد كه از راه بيّنه، يمين و اقرار و امثال آن تحقّق يافته باشد؟ ادلّه اى كه در اين مقام ذكر شد، نمى تواند اين معنا را اثبات كند؛ علاوه بر اين كه اگر شكّ كنيم آيا بر فصل خصومتى كه از راه علم حاكم پديد آمده، اثرى مترتّب هست؟ استصحاب عدم ترتّب اثر محكّم است.[59]

نقد دليل صاحب جواهر رحمه الله

بيان

صاحب جواهر رحمه الله خيلى بعيد به نظر مى آيد؛ زيرا چه بسا بتوان در برخى از ادلّه اى كه گذشت، مناقشه كرد؛ امّا اكثر آن ها در مورد فصل خصومت بود؛ مثلًا آيات شريفه حكم به عدل، قسط و حقّ فرمان مى داد؛ و ما گفتيم علم بهترين راه براى حكم به حقّ، قسط و عدل است. شما مى گوييد: اين دليل در رابطه با فصل خصومت نيست، چرا؟

آيات و رواياتى كه حكم را بر روى عنوان سارق و زانى برده، و خطاب نيز به حكّام و قضات متوجّه است، مى گويد: اى حكّام، بر شما واجب است دست دزد را قطع كنيد يا زانى را تازيانه بزنيد. آيا حاكمى كه به عنوان سارق و زانى قطع پيدا كرده است، نبايد اين حكم را پياده كند؟ اگر وظيفه ى او اجراى مفاد آيات است، معلوم مى شود قطع در اجراى حدود نقش دارد؛ و كلام ابن جنيد رحمه الله بر عدم جواز عمل به علم در حقوق اللَّه بى اساس مى شود.

بنابراين، بيشتر ادلّه اى كه گذشت، به خصوص روايتى كه از امام صادق عليه السلام مطرح شد مبنى بر آن كه اگر امام عليه السلام ناظر جريان زنا يا شراب خمر بود، نبايد منتظر شهود و بيّنه باشد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 46

همه ى اين ها بر مطلوب دلالت تامّ دارد.

بنابراين، بيان صاحب جواهر رحمه الله كه ادلّه اى محكم را زير سؤال برده و به اجماعى تمسّك مى كند كه قابل نقد و بررسى است، جاى تأمّل دارد؛ زيرا، با وجود اين وجوه متكثّر، اگر اجماعى هم ثابت شود، نمى تواند دليلى اصيل و مستقلّ بوده و كاشفيّتى از رأى معصوم عليه السلام داشته باشد.

ادلّه ى منكرين جواز عمل به علم قاضى

وجه اوّل: اگر حاكم به علمش بخواهد عمل كند، در معرض تهمت و سوءِ ظنّ قرار مى گيرد؛ و كسى كه در چنين پست مقدّسى مشغول انجام وظيفه است، صحيح نيست خود را در معرض اتّهام و سوءِظنّ قرار دهد. بر خلاف موردى كه قاضى با بيّنه و اقرار حكم مى كند.

نقد وجه اوّل: در موارد قيام بيّنه يا اقرارِ مجرم نيز گاه مسأله ى سوء ظنّ پيش مى آيد؛ مثلًا حاكم شرع از كجا به صلاحيّت بيّنه پى ببرد؟ جرح و تعديل بيّنه به دست حاكم و با نظر و خواست او محقّق مى شود؛ بنابراين، اگر مدّعى، بيّنه بياورد و حاكم آن ها را نپذيرد، براى مدّعى سوءظنّ پيش مى آيد كه به چه مناسبت بيّنه اش را ردّ كرده است؛ معلوم مى شود خرده حسابى در كار است. اين همه اشكالاتى كه از قضات و حكّام مى گيرند، بيانگر همين سوءِ ظنّ ها است.

البته حكّام و قضاتى كه اكنون بر سر كارند، حاكم هاى اضطرارى هستند. بحث ما در مجتهد عادل و جامع الشرايط است كه از نظر علمى، حائز رتبه ى اجتهاد و از نظر تقوايى، در رتبه ى عدالت است؛ چنين فردى نبايد مورد اتّهام واقع شود.

وجه دوم: بناى حدود الهى بر مسامحه، تخفيف و مستوريت است.

نقد وجه دوم: اگر مقصود اين است كه در موارد شكّ و شبهه، بايد «إدرؤوا الحدود بالشبهات»[60] را پياده و حدّ را ساقط كرد. ما اين مطلب را قبول داريم؛ ليكن بحث در جايى است كه حاكم يقين به زنا يا شرب خمر و ... دارد. در اين صورت، مسامحه و تخفيف يعنى چه؟ معناى تخفيف و مسامحه اين است كه تا زمانى كه جرم ثابت نشده، كارى

نداشته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 47

باشيد؛ حتّى تجسّس هم لازم نيست؛ امّا پس از پيدا شدن علم براى قاضى در مقابل آيه ى شريفه: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[61]، چه عذرى دارد؟

لذا، نبايد بين اين دو مطلب خلط كرد. بناى حدود بر مسامحه است، يعنى تا ثابت نشده، دنبال نكرده و سعى نكنيد تا به مرحله ى اثبات برسد. در مباحث گذشته ديديم كه پيامبر خدا و اميرمؤمنان عليهما السلام سعى مى كردند اقرار به حدّ نصاب نرسد و بلكه از كسى كه مقدّمه ى به حدّ نصاب رسيدن آن را فراهم كرد، ناراحت شد؛ ولى هنگامى كه اقرار تكميل شد، فرمود: «اللّهمّ إنّه قَد ثبت عليها أربع شهادات» و در اجراى حدّ تأخير نكرد.[62]

وجه سوم: استدلال به روايات است؛ كه به آن ها اشاره مى كنيم.

1- محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: البيّنة على المدّعي واليمين على المدّعى عليه، والصّلح جائز بين المسلمين إلّاصلحاً أحلَّ حراماً أو حرَّم حلالًا.[63] 2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن جميل و هشام، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله البيّنة على من ادّعى واليمين على من ادّعى عليه.[64]

فقه الحديث: روايات زيادى در اين باب وجود دارد كه بيانگر لزوم بيّنه بر مدّعى و سوگند بر منكر يا مدّعى عليه است؛ روايت دوّمى كه ذكر شد، صحيحه است. اين روايات، قضاوت را در بيّنه و يمين منحصر مى كند.

نقد استدلال به اين دو روايت: اگر ما باشيم و همين روايات،

تعبير «البيّنة على المدّعي واليمين على من ادّعى عليه» وظيفه اى را بر دوش مدّعى و منكر مى گذارد؛ يعنى: اى مدّعى، خيال نكنى به صرف ادّعا مطلبت ثابت مى گردد؛ بلكه ادّعايت سبب مى شود كه دو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 48

شاهد عادل براى اثبات آن عرضه كنى؛ و اى منكر، با انكارت دعوا خاتمه نيافته است؛ بلكه وظيفه اى بر دوش تو مى گذارد كه بايد قسم بخورى.

از اين رو، نمى توان گفت: مفهوم اين روايات عدم نقش و اثر براى غير يمين و بيّنه است. از كدام قسمت اين روايات استفاده مى شود كه با علم نمى توان قضاوت كرد؟

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه وعن محمّد بن إسماعيل، عن الفضل بن شاذان جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن سعد، يعنى ابن أبي خلف، عن هشام بن الحكم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: إنّما أقضي بينكم بالبيّنات والأيمان وبعضكم ألحن بحجّته من بعض، فأيّما رجل قطعت له من مال أخيه شيئاً فإنّما قطعت له به قطعة من النّار.[65]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرموده است: من بين شما فقط با بيّنه و يمين حكم مى كنم- «إنّما أقضي» از كلمه ى «إنّما» كه براى حصر مى باشد، مستدلّ استفاده كرده است- بعضى از شما انسان ها پر حرف و لفّاظ هستيد و مى خواهيد با صغرى و كبرى چيدن مطلب خود را ثابت كنيد، ولى اين فايده ندارد؛ چيزى كه مى تواند مطلب را اثبات يا نفى كند، بيّنه در طرف مدّعى و يمين در جانب منكر است.

براى هر كه با وجود بيّنه ى صالح، حكمى كرديم

و مالى در اختيارش قرار داديم، امّا او بين خود و خدايش مى دانست كه اين مال از براى او نيست، در اين جا فكر نكند كه با حكومت ما به نفع او، مال برايش حلال مى شود؛ نه، اين قطعه اى از آتش است كه در اختيار او قرار داده ايم؛ هر چند از طريق بيّنه و فصل خصومت باشد؛ يعنى فصل خصومت، واقعيّتى كه بين او و خدا هست را تغيير نمى دهد.

استدلال بر لفظ «إنّما» استوار است. روايت، قضا و فصل حكومت را منحصر به بيّنه و يمين مى كند؛ به اين معنا كه قضاوت بدون اين دو امكان ندارد.

نقد استدلال به اين روايت: سؤالى كه به ذهن مى آيد، اين است كه آيا حصر در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 49

اين روايت، حصر حقيقى است يا حصر اضافى؟ يعنى آيا ناظر به بُعد خاصّى است يا به تمامى ابعاد؟

احتمال مى دهيم كه روايت در مقام بيان حصر اضافى باشد؛ يعنى در مقام نفى كردن اثر از صرف ادّعا يا انكار است؛ به اين معنا كه اگر مدّعى بيّنه ندارد و منكر نمى خواهد قسم بخورد، امكان طرح دعوا نيست؛ بنابراين، در مقام اين نيست كه آيا راه سوّمى وجود دارد يا نه؟ از كدام قسمت روايت استفاده مى كنيد كه عمل به علم جايز نيست؟ بنابراين، حصر اضافى نسبت به موردى است كه بيّنه، يمين و علم هيچ كدام وجود نداشته باشد. شاهدِ اين مطلب، كلام پيامبر صلى الله عليه و آله است- «بعضكم ألحن بحجّته من بعض»[66]- كه مدّعى يا منكر مى خواهند بدون بيّنه و يمين به همان سخنان زيبا و نافذ خودشان اكتفا كنند؛ در حالى كه ما

به اين گونه سخنان ترتيب اثر نمى دهيم. امّا نسبت به علم، نمى گويد: ما به آن حكم نمى كنيم، و چه بسا عمل به علم، اولويّت هم داشته باشد همان گونه كه اين را از ادلّه استفاده كرديم.

به عبارت ديگر، ما در جواب استدلال منكر، اگر احتمالى را تثبيت كنيم، كافى است پايه ى استظهارش خراب گردد؛ و لازم نيست ثابت كنيم روايت بر خلاف ادّعاى او ظهور دارد. همين مقدار كه در مطلوب او ظهور پيدا نكند، براى ما كفايت مى كند.

آيا مى توان حصر در روايت را حصر حقيقى گرفت به گونه اى كه قضاى به علم را خارج كند؟ واقع مطلب اين است كه روايت چنين ظهورى ندارد؛ هر چند ما ادّعا نمى كنيم كه روايت در حصر اضافى ظهور دارد.

4- وعن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن أحمد بن محمّد بن عبداللَّه، عن أبي جميل، عن إسماعيل بن أبي اويس، عن ضمرة بن أبي ضمرة، عن أبيه، عن جدّه، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: أحكام المسلمين على ثلاثة، شهادة عادلة أو يمين قاطعة أو سنّة ماضية من أئمّة الهدى.[67]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 50

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: احكام مسلمانان بر سه مطلب استوار شده است؛ شهادت و بيّنه ى عادل؛ يمين و سوگند قاطع؛ روشى از گذشتگان كه امامان حقّ بر آن عمل كرده اند. اين روايت نيز قضا را منحصر به اين سه طريق مى كند و سخنى از علم نيست.

نقد استدلال به اين روايت: اين روايت به نفع ما دلالت دارد تا بر ضرر ما؛ زيرا، روش اميرالمؤمنين عليه السلام قضاوت به علم خودش در بسيارى

از موارد بوده است. داستان هايى كه از آن حضرت حكايت شده، متضمّن اين معنا است.

5- ما رواه في سنن البيهقي في قصّة الملاعنة، عن النبيّ صلى الله عليه و آله: لو كنت راجماً من غير بيّنة لرجمتها.[68]

بيهقى روايتى را در مورد زن ملاعنه اى نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر از غير طريق بيّنه مى خواستم رجم كنم، اين زن را رجم مى كردم. مفاد اين روايت، آن است كه رجم فقط از طريق بيّنه ممكن است.

نقد دليل: اين روايت در جوامع اهل سنّت آمده و سند آن ضعيف است؛ در مسأله اى كه تنها مخالفش ابن جنيد رحمه الله است و دليل هاى فراوان بر جواز حكم قاضى به علمش داريم، چگونه مى توان به چنين روايت ضعيفى استدلال كرد؟ به خصوص با ملاحظه ى فتواى محكم اصحاب!

از مباحث گذشته، نتيجه مى گيريم: حاكم مى تواند در حقوق اللَّه و حقوق النّاس به علم خود عمل كند.

فرع دوم: فرق بين حقّ اللَّه و حقّ النّاس

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله در اين زمينه مى فرمايد: در حقوق اللَّه، اگر حاكم شرع به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 51

موجِب حدّ علم پيدا كرد، بايد حدّ را اجرا كند؛ بنابراين، همان طور كه به شخص زانى كه زناى او از راه اقرار و بيّنه ثابت شده باشد، حدّ مى زند، در صورتى كه زناى او از راه علم نيز ثابت شود، بايد حدّ زده شود، و مطالبه ى مردم نقشى در اجراى حدّ ندارد؛ مُطالب واقعى خدا است. جريان حدّ پس از ثبوتِ موجِب حدّ به وسيله ى علم، متوقّف بر چيزى نيست.

امّا در حقوق الناس، حاكم بدون مطالبه ى صاحب حقّ، نمى تواند حكم را اجرا كند؛ خواه

آن حقّ جزء حدود باشد، مانند حدّ قذف، يا جزء تعزيرات باشد مثل اين كه فردى به مسلمانى دشنام بدهد. بنابراين، فرق حقّ اللَّه وحقّ النّاس فقط در عدم توقف اجراى حقّ اللَّه بر مطالبه و توقّف اجراى حقّ النّاس بر مطالبه است.

نكته: در فرع سابق گفته شد: حاكم مى تواند به علم خود در حقوق اللَّه و حقوق الناس عمل كند، خواه آن حقّ حدّ و تعزير باشد يا غير آن. بنابراين، وجه اختصاص به حدّ و تعزير در كلام امام رحمه الله از جهت اين است كه مطلب را در كتاب حدود مطرح كرده اند؛ وگرنه در باب قضا، مطلق حقوق مطرح است؛ اموال باشد يا حدّ و تعزير و غير آن.

دليل افتراق حقّ الناس و حقّ اللَّه

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: من أقرّ على نفسه عند الإمام بحقّ من حدود اللَّه مرّة واحدة حرّاً كان أو عبداً، أو حرّة كانت أو أمة، فعلى الإمام أن يقيم الحدّ عليه للّذي أقرّ به على نفسه كائناً من كان إلّاالزاني المحصن فإنّه لايرجمه حتّى يشهد عليه أربعة شهداء فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة ثمّ يرجمه.

قال: وقال أبو عبداللَّه عليه السلام: ومن أقرّ على نفسه عند الإمام بحقّ حدّ من حدود اللَّه في حقوق المسلمين فليس على الإمام أن يقيم عليه الحدّ الّذي أقرّ به عنده حتّى يحضر صاحب الحقّ أو وليّه فيطالبه بحقّه.

قال: فقال له بعض أصحابنا: يا أبا عبداللَّه فما هذه الحدود الّتي إذا أقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة على نفسه اقيم عليه الحدّ فيها؟ فقال: إذا أقرّ على نفسه

عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق اللَّه، وإذا أقرَّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 52

على نفسه أنّه شرب خمراً حدّه، فهذا من حقوق اللَّه، وإذا أقرَّ على نفسه بالزّنا وهو غير محصن فهذا من حقوق اللَّه، قال: وأمّا حقوق المسلمين فإذا أقرّ على نفسه عند الإمام بفرية لم يحدّه حتّى يحضر صاحب الفرية أو وليّه، وإذا أقرّ بقتل رجل لم يقتله حتّى يحضر أولياء المقتول فيطالبوا بدم صاحبهم.

فقه الحديث: روايت صحيحه از فضيل بن يسار است. مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كسى كه به حقّى از حقوق الهى يك مرتبه اقرار كند، حرّ يا عبد، مرد يا زن باشد، امام عليه السلام بايد بر او حدّ جارى سازد؛ مگر زانى محصن كه با اقرار، وى را رجم نمى كند تا آن كه چهار شاهد بر زناى او شهادت دهند؛ در اين حال، به او صد تازيانه زده، آن گاه او را سنگسار مى كند.- (ما به اين روايت در گذشته اشاره كرديم و گفتيم: فرقى در اقرارِ موجِب حدّ بين تازيانه و رجم نيست؛ در هر دو، چهار اقرار لازم است و هر دو به اقرار يا چهار شاهد ثابت مى گردد. ليكن روايت بر خلاف مطلوب دلالت مى كند كه بحث آن گذشت.)-

در ادامه ى روايت فرمود: هر كسى به حقّى از حقوق مردم نزد امام عليه السلام اقرار كند، امام عليه السلام حدّ را اقامه نمى كند تا آن كه صاحب حقّ حاضر شده و حقّش را مطالبه كند- اين مقدار نيز مربوط به اقرار است و ربطى به بحث ما ندارد-.

قسمت مورد استدلال ما: بعضى از اصحاب از امام صادق عليه السلام پرسيدند:

كدام حدّ است كه اگر يك مرتبه به آن نزد امام عليه السلام اقرار كند، بر او جارى مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: اگر اقرار به سرقت كرد، دست او را قطع مى كند؛ زيرا، از حقوق الهى است؛ و اگر اقرار به شرب خمر كند، حدّ به او مى زند؛ زيرا، از حقوق الهى است؛ و اگر به زناى غير احصانى اقرار كند، او را تازيانه مى زند.

از بيان امام عليه السلام استفاده مى شود در حقوق الهى تأخيرى نيست و توقّفى بر مطالبه ندارد. اين تعليل شامل مقام ما نيز مى شود؛ يعنى هرچند روايت در مورد اقرار رسيده، ولى تعليل آن عامّ است و مى خواهد بگويد: اثر حدوداللَّه اين است كه بر چيزى متوقّف نيست. در باب زناى احصانى، كلام امام عليه السلام اشعار دارد به اين كه از حقوق الهى به شمار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 53

نمى آيد؛ ولى به نظر ما كه فرقى بين زناى احصانى و غير آن نيست، در اين مورد توجيهى محتمل است.

يعنى امام عليه السلام موردى را فرموده كه مرد معيلى با زن شوهردارى زنا كرده باشد؛ در اين صورت، احتمال مى دهيم حقّ شوهر آن زن در ميان باشد. از جهت اين كه عِرض و آبروى او هتك مى گردد؛ ليكن اين احتمال نيز وجهى ندارد و بين دو زنا فرقى نيست. هر دو از حقوق الهى هستند.

امام عليه السلام فرمود: اگر در حقّ الناس كسى نزد امام به قذفى اقرار كرد و گفت: من به فلان زن يا مرد مسلمان نسبت زنا دادم، امام حدّ را بر او جارى نمى كند؛ مگر آن كه صاحب حق يا ولىّ او بيايد و

مطالبه ى اجراى حدّ كند. در باب قصاص نيز همين طور است؛ اگر به قتلى اقرار كند، او را نمى كشند؛ مگر آن كه اولياى مقتول بيايند و خون صاحب خود را مطالبه كنند.

هر چند اين روايت مربوط به اقرار بوده و بحث ما در علم قاضى است؛ ليكن فارق بين حقّ اللَّه و حقّ الناس، علم و اقرار نيست: بلكه مطالبه و عدم مطالبه است. نكته ى ديگر اين كه اگر به صدر روايت عمل نكرديم و گفتيم با يك اقرار حدّ زنا جارى نمى شود و فرقى بين زناى احصانى و غير احصانى در ثبوت به اقرار نيست، امّا سبب نمى شود كه به ذيل آن عمل نشود؛ به عبارت ديگر، عمل نكردن به صدر روايت منافاتى با عمل به ذيل آن ندارد؛ زيرا، بايد به روايت صحيح السند عمل كرد و در بسيارى از موارد فقه، ما به چنين تفكيكى ناچار هستيم.

صاحب وسائل رحمه الله همين روايت را به طريق كلينى رحمه الله از فضيل بن يسار به صورت مستقلّ مى آورد؛ ليكن ما نمى توانيم آن را روايت ديگرى بدانيم؛ بلكه روايت دوم از همان روايت اوّل گرفته شده، ولى تلخيص گشته است.

وعن عليّ بن محمّد، عن محمّد بن أحمد المحمودي، عن أبيه، عن يونس، عن الحسين بن خالد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: الواجب على الإمام إذا نظر إلى رجل يزني أو يشرب الخمر أن يقيم عليه الحدّ ولا يحتاج إلى بيّنة مع نظره، لأنّه أمين اللَّه في خلقه. وإذا نظر إلى رجل يسرق أن يزبره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 54

وينهاه ويمضي ويدعه، قلت: وكيف ذلك؟ قال: لأنّ الحقّ إذا كان

للَّه فالواجب على الإمام إقامته وإذا كان للنّاس فهو للنّاس.[69]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر امام عليه السلام مردى را مشغول زنا يا شرب خمر ديد، بر او واجب است كه حدّ را بر مجرم اقامه كند و نياز به بيّنه نيست؛ زيرا، او امين خدا در ميان مردم است.

و اگر مردى را مشغول دزدى ديد، بايد او را منع و نهى كند، و بگذرد و رهايش كند.

راوى پرسيد: فرق بين سرقت و زنا چيست؟ امام عليه السلام فرمود: اگر حقّ از آن خدا باشد، بر امام عليه السلام واجب است بدون توقّف و تأخير و مطالبه ى كسى آن را پياده كند؛ امّا اگر حقّ از آن مردم باشد، مال مردم است.

معناى روايت اين نيست كه حقّ الناس ربطى به حاكم شرع ندارد؛ زيرا، آن را هم بايد حاكم شرع بگيرد. پس معناى «فهو للناس» يعنى رضايت مردم در اجراى حكم دخالت دارد و آنان بايد مطالبه كنند تا حاكم حكم را اجرا كند؛ نه اين كه مردم به طور مستقيم در مسأله ى قضا دخالت كنند.

دلالت اين روايت از روايت فضيل بهتر است؛ زيرا، در خصوص علم وارد شده است، در حالى كه مورد روايت فضيل اقرار بود و مطلب را از تعليل آن استفاده كرديم. ليكن اشكال روايت حسين بن خالد اين است كه بر خلاف روايت فضيل، سرقت را حقّ الناس شمرده است. جمع بين اين دو روايت چگونه است؟

در توجيه آن، محتمل است گفته شود: روايت فضيل مربوط به موردى است كه سرقت محقّق شده، ولى روايت حسين بن خالد در خصوص موردى است كه شخص اراده ى سرقت دارد، ولى هنوز محقّق

نشده است. شاهدش اين كه: اگر سرقت در خارج واقع شده باشد، «يزبره و ينهاه» معنا ندارد؛ زيرا، عمل واقع شده را چگونه مى توان منع و زجر كرد؟

امّا اين احتمال بعيد است كه «يسرق» را حمل بر اراده ى سرقت كنيم.

وجه ديگر در توجيه روايت آن است كه بگوييم: در سرقت دو جنبه وجود دارد؛ از يك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 55

جنبه، جزء حقوق الهى مى شود؛ و از جنبه ى ديگرش، جزء حقوق مردم محسوب مى شود.

سرقت مانند زنا- كه فقط از حقوق الهى خالص است- نيست؛ در سرقت، دست دزد را به جهت حقّ اللَّه مى بُرند؛ امّا از سوى ديگر، سارق مال مسروقه را عيناً، يا مثلًا و يا قيمةً ضامن است و بايد به صاحبش برگرداند.

با توجّه به اين نكته، مى گوييم: روايت فضيل كه مى گفت: اگر به سرقت شخص اقرار كرد، امام عليه السلام دستش را قطع مى كند، فقط جنبه ى حقّ اللّهى را متعرّض شده است، ولى روايت حسين بن خالد جنبه ى حقّ النّاسى را مطرح كرده كه به اختيار صاحب مال است.

نتيجه: حاكم شرع بايد به علم خود در مطلق حقوق- چه حقوق الهى و چه حقوق مردم- عمل كند، و فرق بين اين دو، در توقّف حقوق مردم بر مطالبه ى صاحب حقّ و عدم توقّف حقوق الهى بر مطالبه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 56

[حكم من افتضّ بكراً]

[مسألة 5- من افتضّ بكراً حرّةً بإصبعه لزمه مهر نسائها، ويعزّره الحاكم بما رأى.]

حكم افتضاض باكره

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- كسى كه بكارت زن حرّى را بدون آن كه مجامعتى صورت گيرد، با انگشت يا غير آن از

بين ببرد، بايد مهر المثل او را بپردازد.

2- فرد مجرم را به هر اندازه اى كه حاكم شرع صلاح مى بيند، تعزير مى كند.

فرع اوّل: ثبوت مهر المثل به ازاله ى بكارت

«افتضّ» با «فاء» يا «قاف» به معناى پاره و سوارخ كردن و ايجاد سوراخ است. به واسطه ى تناسبى كه اين بحث با زنا دارد، آن را در لواحق بحث زنا مطرح كرده اند.

بحث ما در مورد زن حرّى است كه غير شوهرش بدون جماع سبب ازاله ى بكارت او گردد. نسبت به كنيز روايات مختلفى وجود دارد كه در برخى از آن ها آمده است بايد يك دهم قيمت كنيز را بپردازد؛ و بعضى ديگر از روايات مى گويد: ارش مابين باكره و ثيّبه را بايد بدهند.

از نظر نصّ و فتوا، كسى كه در اين مسأله مخالفت نكرده و گفته اند: بايد زن را با خصوصيّاتى كه دارد، از نظر سنّ، قيافه، خانواده و ... در نظر گرفته و مهرالمثل زنان هم شأن او با همان جهات خاصّه را به وى بپردازد. رواياتى كه در فرع بعد مطرح مى كنيم، بر اين مطلب دلالت دارد.

فرع دوم: مجازات افتضاض

مجازات كسى كه به غير جماع، بكارت زنى را از بين ببرد، تعزير به آن چيزى است كه حاكم مصلحت مى بيند؛ ليكن در مقدار آن از نظر كمى و زيادى اختلاف بسيارى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 57

مرحوم شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه[70] و سلّار رحمه الله در مراسم[71] گفته اند: حدّاقل سى تازيانه، حدّ اكثر هشتاد تازيانه است؛ يعنى مقدار تعزير نبايد از سى تازيانه كمتر و از هشتاد تازيانه تجاوز كند. انتخاب عددى بين دو عدد با حاكم است.

شيخ طوسى رحمه الله در نهايه[72] و ابن ادريس رحمه الله در سرائر[73] گفته اند: حدّاقل تعزير سى تازيانه و حدّاكثر آن نود و نه تازيانه است.

صاحب جواهر رحمه الله از شيخ طوسى

رحمه الله نقل مى كند: «من ثلاثين إلى سبعة وتسعين» از سى تا نود و هفت تازيانه به او مى زنند؛ كه با قول قبل، دو تازيانه تفاوت دارد؛ و احتمال دارد «تسعة» بوده كه اشتباهاً «سبعة» خوانده و نوشته شده است.[74]

مرحوم شيخ صدوق در كتاب مقنع[75] فرموده: «يحدّ»؛ يعنى بايد حدّ بخورد، ولى مقدار و عددى را معيّن نكرده است.

اساس اين اقوال، رواياتى است كه در اين باب به صورت متعدّد مطرح شده، ولى واقع مطلب اين است كه يك روايت از يك راوى بوده؛ منتها با تعابير مختلف ذكر شده است.

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن ابن سنان يعنى عبداللَّه و غيره، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في امرأة افتضّت جارية بيدها، قال: عليها المهر، وتضرب الحدّ.[76]

فقه الحديث: در اين صحيحه، عبداللَّه بن سنان ثقه و غير او، از امام صادق عليه السلام نقل مى كنند كه آن حضرت فرمود: زنى، جاريه اى را با دستش افتضاض كرد؛ حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: بايد مهر را بپردازد و به او حدّ زده شود.

شايد به ذهن آيد كه مراد از جاريه، كنيز است؛ در حالى كه جاريه به معناى مطلق زن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 58

است؛ هم در حرّه و هم در كنيز استعمال مى شود. و ما به قرينه ى رواياتى كه در خصوص كنيز وارد شده و حكم ديگرى را مترتّب كرده مى گوييم، مقصود از جاريه در اين جا خصوص زن آزاد است؛ زيرا، در آن باب، در اكثر روايات، عُشر قيمت؛ و در برخى ديگر ارش بين باكره و غيره باكره مطرح است.

فتواى صدوق رحمه الله

عين متن روايت است؛ و ما در اوّل كتاب حدود گفتيم: گاه در روايات، «حدّ» به معناى تعزير يا اعمّ از تعزير استعمال مى شود؛ بنابراين، هرجا كلمه ى «حدّ» اطلاق شد، نمى توان بلافاصله آن را بر معناى اصطلاحى اش كه در مقابل تعزير است، حمل نمود، اگر در روايت آمده: «ليس في الحدود نظر ساعة»[77]- در باب حدود حتّى تأخير يك ساعت جايز نيست- منظور «حدّ» در مقابل تعزير نيست كه گفته شود در تعزيرات تأخير جايز است؛ بلكه ملاك هر دو يكى بوده، و در هيچ كدام تأخير جايز نيست.

در بعضى از روايات داشتيم كه اجراى حدّى از حدود الهى بركات و منافع بسيارى به دنبال دارد.[78] اين نيز بدان معنا نيست كه در اجراى تعزير، بركت و نفعى نيست؛ بلكه در اين مورد بين تعزير و حدّ فرقى نيست؛ هر دو قانون براى جلوگيرى از فساد وضع شده و همان آثارى كه بر حدود مترتّب است، بر تعزيرات نيز هست.

از اين رو، اگر در موردى واژه ى «حدّ» به كار رفت، مقصود از آن، معنايى در مقابل تعزير نيست؛ به خصوص اگر حدّ را بگويند و ميزانى براى آن تعيين نكنند، حدّ زنا با آن همه اهميّت مشخّص است؛ حدّ سرقت، شرب خمر، قذف نيز معلوم است؛ چرا در اين مسأله مقدار را معيّن نكرده و فقط فرموده است: «تضرب الحدّ؟» اين مطالب احتمال اعميّت حدّ از تعزير را تقويت مى كند.

قال الصدوق رحمه الله: وفي آخر تضرب ثمانين[79]؛ شيخ صدوق رحمه الله فرمود: در خبر ديگرى آمده است كه حضرت فرمود: هشتاد تازيانه بزنيد. و اين به جاى «تضرب الحدّ» بيان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 59

شده است.

وعنه، عن ابن محبوب، عن ابن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّ أمير المؤمنين عليه السلام قضى بذلك، وقال: تجلد ثمانين.[80]

فقه الحديث: در اين روايت، عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

اميرمؤمنان عليه السلام به همين مطلب حكم فرمود. و فرمود: هشتاد تازيانه زده مى شود.

بإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن ابن أبي نجران، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في امرأة افتضت جارية بيدها، قال: قال عليها مهرها وتجلد ثمانين.[81]

فقه الحديث: اين روايت نيز مانند حديث اوّل است؛ و فقط مقدار تازيانه را معيّن كرده است.

كيفيّت جمع بين روايات ابن سنان

ابن سنان در سه روايت، مقدار حدّ را هشتاد تازيانه معيّن كرده است؛ ولى در روايت اوّل فرمود: «تضرب الحدّ» و آن را مطلق گذاشت. اگر راويان حديث متعدّد بودند؛ مثلًا يكى را ابن سنان، ديگرى را محمّد بن مسلم و سوّمى را زراره روايت كرده بود، جمع بين آن ها كار آسانى بود؛ زيرا، در يكى فرموده: «تضرب الحدّ»، و در روايات ديگر مقدار آن بيان شده است؛ از باب حمل مطلق بر مقيّد يا مجمل بر مبيّن عمل مى كرديم و مى گفتيم: مقصود از حدّ، همان هشتاد تازيانه است.

ولى در بحث ما، راوى هر چهار روايت، ابن سنان است؛ بنابراين، روايات متعدّدى نيستند؛ ابن سنان يك مرتبه از امام صادق عليه السلام مطلب را شنيده و براى شاگردان روايتى خود نقل كرده است. در اين حال، نمى دانيم آيا «تضرب الحدّ» را نقل كرده است يا «تجلد ثمانين» و كدام يك را شنيده است؟ نمى توانيم بگوييم دوبار مطلب را شنيده يا دو بار

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 60

سؤال كرده است. قاعده اقتضا مى كند يك مطلب را يك بار مى پرسند، يا گوش مى دهند و نقل مى كنند. آن چه سبب اختلاف مى شود، نقل هاى بعد است و اين را نمى توان به حساب تعدّد روايت گذاشت. با توجّه به اين مطلب و اتّحاد روايات، جاى حمل مطلق بر مقيّد نيست.

اشكال ديگر بر اين روايات آن است كه هيچ يك از فقها به عدد هشتاد تازيانه به عنوان حدّ افتضاض به طور تعيّن قائل نشده است. اكثر فقها همانند امام راحل رحمه الله فرموده اند: «ويعزّره الحاكم بما رأى»؛ در مقنعه و مراسم نيز حدّاقل سى و حدّاكثر هشتاد تازيانه آمده است.

راه جمع اين است كه بگوييم: «تجلد ثمانين» ظهور در تعيّن دارد؛ امّا از آن جا كه بر خلاف آن اجماع قائم شده است، دست از تعيّنش بر مى داريم. با كنار رفتن تعيّن، آيا هشتاد را به عنوان حدّاكثر بپذيريم، همان گونه كه مفيد و سلّار رحمه الله گفته اند؟ و يا به عنوان أحد الأفراد؟ احتمال اوّل بعيد است؛ بنابراين، بهتر آن است كه احتمال دوم را گرفته و بگوييم: «ثمانين» به عنوان يكى از افراد مطرح شده است. اين احتمال، خلاف ظاهر روايت است؛ ليكن به دليل قيام اجماع بر خلاف اين ظهور، مجبوريم دست از آن برداريم.

نكته: در مسأله ى تقبيل و مضاجعه ى دو مرد يا دو زن و يا يك زن و مرد زير يك لحاف بدون وقوع زنا يا لواط، اقوال مختلف با روايات گوناگونى وجود داشت، و با توجّه به خصوصيّات، روايات از سى تا نود و نه تازيانه را دلالت داشتند؛ امّا در اين بحث، نمى دانيم فقهايى

كه فتوا مى دهند مقدار حدّ كمتر از سى تازيانه نباشد اين عدد را از كجا آوردند؟ و يا كسانى كه مى گويند بيشتر از نود و هفت يا نود و نه نباشد، از كجا و به چه دليل، اين عدد را حداكثر گرفته اند؟ وجه روشنى در مسأله نيست.

نظر برگزيده: در اين فرع يا بايد به اجماع اعتنا نكرد و همان حدّ هشتاد تازيانه را كه در روايت آمده و ظهور در تعيين دارد، اخذ كنيم؛ و يا بگوييم چون كسى به تعيّن هشتاد قائل نيست و «تضرب الحدّ» نيز ظهور در حدّ اصطلاحى ندارد، بنابراين، مسأله تعزير مطرح مى شود، و حاكم به آن چه مصلحت مى بيند، حكم مى كند.

اگر فقيهى مى خواهد احتياط كند، عدد هشتاد را انتخاب مى كند؛ زيرا، با آن چه حاكم مصلحت مى بيند، منافات ندارد و با اين سه روايت نيز مطابق است.

تذكّر: در ابتداى مسأله گفتيم: اين فرع شامل موردى نمى شود كه شوهر با انگشت يا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 61

چيز ديگرى بكارت همسرش را ازاله كند؛ زيرا، در روايت آمده: «لزمه مهر نسائها» يعنى هنوز مهرى معيّن نشده؛ در حالى كه در زوجه، مهر معيّن است. علاوه بر اين كه مسأله را در لواحق زنا مطرح كرده اند؛ پس، بايد تناسبى با زنا داشته باشد و مسأله ى زوج و زوجه مناسبتى با حدّ زنا ندارد.

سؤال: اگر مردى با انگشت يا غير آن بكارت همسرش را از بين برد، بدون اشكال مهر المسمّى به عهده ى او مى آيد. امّا آيا عمل حرامى انجام داده است؛ به گونه اى كه اگر نزد حاكم ثابت شود، مى تواند او را تعزير و تأديب كند؟

صاحب جواهر رحمه الله فرمود: فعل

حرامى انجام داده است؛ بنابراين، حاكم بايد او را در مقابل اين كار حرام تأديب كند.[82]

اوّلًا: به چه دليل، عمل حرامى انجام داده است؛ به خصوص در جايى كه بين زن و شوهر تراضى بوده و زن به اين كار راضى باشد، به ويژه در صورتى كه زوج از طريق مجامعت، قدرت بر ازاله ى بكارت نداشته باشد؟!

بر فرض اين كه عمل حرامى باشد، به چه دليل بايد تعزير گردد؟ اين مسأله مورد اختلاف است كه آيا تعزير در هر معصيتى جارى است يا آن كه مخصوص گناهان كبيره است؟ پس، معصيت بودن اين عمل، محلّ تأمّل است.

ثانياً: بر فرض، معصيت باشد، امّا اين كه در شمار گناهان كبيره باشد، محل اشكال است؛ بنابراين، نه حرمتى دارد و نه تعزيرى؛ به ويژه اگر سبب التذاذ زوجين باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 62

[حكم من زنى في زمان أو مكان شريف]

[مسألة 6- من زنى في زمان شريف كشهر رمضان والجمع والأعياد، أو مكان شريف كالمسجد والحرم والمشاهد المشرّفة عوقب زيادة على الحدّ، وهو بنظر الحاكم، وتلاحظ الخصوصيّات في الأزمنة والأمكنة، أو اجتماع زمان شريف مع مكان شريف، كمن ارتكب وألعياذ باللَّه في ليلة القدر المصادفة للجمعة في المسجد، أو عند الضرائح المعظّمة من المشاهد المشرّفة.]

حكم زنا در مكان يا زمان شريف

اشاره

حدّ زنايى كه تا كنون مورد بحث قرار گرفت، مربوط به زناى واقع شده در زمان و مكان عادى است؛ ولى در اين مسأله، سخن در اين است كه اگر براى زمان يا مكان اهميّت خاصّى بود، علاوه بر حدّ زناى معمولى، يك عقوبت اضافه اى هم با نظر حاكم شرع براى مجرم تعيين مى شود؛ مانند كسى كه در ماه رمضان،

يا روز جمعه يا ايّامى كه به اسلام يا ائمّه عليهم السلام انتسابى دارد، يا در مكان شريفى مانند مسجد، يا حرم، يا ضرايح ائمه عليهم السلام مرتكب فحشا شود. اين فرد، هم مرتكب زنا شده و هم آن زمان شريف يا مكان شريف را هتك نموده است.

بين زمان ها و مكان هاى شريف نيز تفاوت است؛ مثلًا زنايى كه در مسجد يا شب هاى عادى ماه رمضان واقع شود، با زنايى كه در مسجد الحرام يا شب هاى قدر رمضان باشد فرق دارد. و نيز ممكن است چند شرافت با يكديگر جمع شود؛ مانند زنايى كه در ماه رمضان، در شب قدر مصادف با شب جمعه، در مسجد يا مسجد الحرام انجام شود. اين فرد با ارتكاب زنا، شرافت چندين زمان يا مكان يا هر دو را هتك كرده است. از اين رو، نوع تعزيرى كه حاكم انتخاب مى كند، به موقعيّت زمان يا مكان و يا هر دو بستگى دارد.

اثبات شرافت و اهميّت براى زمان و مكان

فقها نسبت به اهميّت زمان و مكان دليلى نياورده اند، ولى مى توان بر آن دليل اقامه كرد. از جمله، اين روايت:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 63

1- وعن جميل بن درّاج، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: درهم رباء أعظم عنداللَّه من سبعين زنية كلّها بذات محرم في بيت اللَّه الحرام.[83]

فقه الحديث: حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمايد: گناه يك درهم ربا نزد خداوند، از هفتاد زناى با محارم- كه حدّ آن قتل است- در بيت اللَّه الحرام بيشتر است.

وقوع اين عمل در بيت اللَّه الحرام، تا چه اندازه اهميّت و بزرگى گناه را رسانده و قبح آن را تشديد مى كند.

دليل تشديد مجازات در روزها يا مكان هاى شريف

محمّد بن يعقوب، عن أبي عليّ الأشعري، عن أحمد بن النّضر، عن عمرو بن شمر، عن جابر، رفعه، عن أبي مريم، قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بالنجاشيِّ [الحارثي] الشّاعر قد شرب الخمر في شهر رمضان فضربه ثمانين ثمَّ حبسه ليلة ثمّ دعا به من الغد فضربه عشرين، فقال له: يا أمير المؤمنين هذا ضربتني ثمانين في شرب الخمر وهذه العشرون ما هي؟ قال: هذا لتجرّئك على شرب الخمر في شهر رمضان.[84]

فقه الحديث: نجاشى شاعر معروف زمان اميرالمؤمنين عليه السلام را كه در ماه رمضان شراب نوشيده بود، نزد آن حضرت آوردند. حضرت على عليه السلام هشتاد تازيانه به او زدند و يك شب او را نگاه داشته، فردا او را خواستند و بيست ضربه تازيانه ى ديگر بر او زدند.

نجاشى گفت: هشتاد تازيانه براى شراب خوارى به من زديد، اين بيست تازيانه براى چيست؟ امام عليه السلام فرمود: براى اين است كه احترام ماه رمضان را هتك كردى. اين هتك احترام سبب شد

عقوبت اضافى در حقّ تو پياده گردد.

اين بيان امام عليه السلام به منزله ى تعليل است؛ يعنى در هر موردى يك محترم شرعى هتك شود، خواه زمان شريفى باشد مانند ماه رمضان، يا مكان شريفى باشد مانند مسجد، و يا هر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 64

دو وجود داشته باشد، بايد در عقوبت تشديد شود.

اين روايت، هر چند مرسل است، ليكن فقها بر طبق آن فتوا داده اند علاوه بر اين كه مى توان گفت نيازى هم به آن نداريم؛ و بلكه به عنوان مؤيّد است. زيرا، هتك احترام مسجد يا ماه رمضان حرام است؛ و اين حرمت، سبب تعزير است.

كيفيّت و خصوصيّات آن در مباحث آينده خواهد آمد؛ انشاء اللَّه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 65

[لا كفالة ولاتأخير في الحدّ ولاشفاعة في إسقاطه]

[مسألة 7- لاكفالة في حدّ ولا تأخير فيه مع عدم عذر كحبل أو مرض، ولاشفاعة في اسقاطه.]

عدم جريان كفالت، تأخير و شفاعت در حدّ

اشاره

اين مسأله را امام راحل رحمه الله در اين قسمت مطرح كرده اند؛ لكن فقها به طور معمول آن را در پايان حدود مى آورند؛ زيرا، يك مسأله ى كلّى است و به حدّ زنا به تنهايى مربوط نيست.

در اين مسأله سه فرع مطرح است:

1- در حدّ كفالتى نيست. 2- تأخير در حدّ بدون عذر، همانند: حمل يا مرض، جايز نيست. 3- شفاعت كسى در اسقاط حدّ پذيرفته نمى شود.[85]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص65

فرع اوّل: عدم كفالت در حدّ

در فقه كتابى به نام كتاب الكفالة داريم. كفالت به معناى ضامن و كفيل شدن شخصى براى مجرم است تا او را رها كنند؛ كه اگر در زمان مطالبه نيامد، كفيل به جاى او حاضر شود. در اين مقام منظور آن است كه كسى كفيل زانى گردد و بگويد: اكنون حدّ را بر او اقامه نكنيد و او را آزاد بگذاريد تا به كارهايش برسد؛ اگر در موعد مقرّر نيامد، مرا به جاى او حدّ بزنيد.

روايات اين فتوا عبارتند از:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لاكفالة في حدّ.[86]

فقه الحديث: مستفاد از روايت اين است كه كفالت در حدّ راه ندارد؛ نه از باب اين كه كفالت موجب تأخير مى شود؛ بلكه چه بسا تأخير مانعى نداشته باشد؛ مانند اين كه مجرم داراى عذرى از مرض يا حمل باشد. بلكه خودِ عنوان كفالت موضوعيّت دارد؛ و در شريعت كفالت در رابطه ى با حدود نفى شده است؛ يعنى: حدّ، كفالت بردار نيست؛ خواه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص:

66

كفالت در موردى باشد كه مستلزم تأخير است يا در غير آن.

كلمه ى «حدّ» در روايت اطلاق دارد و شامل جميع حدود مى شود؛ و بعيد نيست كه «حدّ» در اين روايت، اعمّ از حدّ اصطلاحى باشد. بنابراين، دامنه اش تعزير را فرا مى گيرد.

يعنى مقصود از «حدّ» عقوبتى باشد كه در خارج بايد بر فرد محكوم پياده گردد، خواه متّصف به عنوان حدّ باشد يا تعزير.

2- محمّد بن عليِّ بن الحسين، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ادرؤوا الحدود بالشّبهات، ولاشفاعة ولا كفالة ولايمين في حدّ.[87]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق است؛ امّا چون آن را به نحو جزم ارسال كرده، معتبر است. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حدود را با شبهات ساقط كنيد؛ امّا شفاعت و كفالت و يمين در حدّ راه ندارد.

3- دعائم الإسلام: عن أمير المؤمنين عليه السلام، أنّه قال: لا كفالة في حدّ، ولا شهادة على شهادة في حدّ، ولا يجوز كتاب قاض إلى قاض في حدّ.[88]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: در حدّ كفالت، و شهادتِ بر شهادت نيست؛ و كتاب قاضى به قاضى ديگر در حدّ جايز نيست.

نفى يمين در حدّ به لحاظ اين است كه يمين فقط در باب رفع تخاصم و تنازع نقش دارد؛ امّا كسى كه محكوم به حدّ شده، صد بار هم قسم بخورد كه زنا نكرده است، قسمش پذيرفته نيست؛ خواه حدّ به اقرار ثابت شده باشد يا به بيّنه.

فرع دوم: عدم جواز تأخير در حدّ

رواياتى كه بر اين فتوا دلالت دارد، عبارت است از:

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بنان بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص:

67

محمّد، عن أبيه، عن ابن المغيرة، عن السّكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام في حديث: قال: ليس في الحدود نظر ساعة.[89]

فقه الحديث: طبق اين روايت اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: در حدود يك ساعت تأخير و مهلت جايز نيست.

2- محمّد بن عليِّ بن الحسين بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين عليه السلام، قال: إذا كان في الحدّ لعلّ أو عسى فالحدّ معطّل.[90]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: اگر در باب حدود، «لعلّ» و «عسى» آوردند- يعنى از كلمات ترديد استفاده شد- سبب تعطيل حدود الهى مى گردد.

3- وعن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عليِّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن عمران بن ميثم أو صالح بن ميثم، عن أبيه، في حديث طويل: إنّ امرأة أتت أميرالمؤمنين عليه السلام، فأقرَّت عنده بالزّنا أربع مرّات، قال:

فرفع رأسه إلى السّماء وقال: اللّهمَّ إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات وإنّك قد قلت لنبيّك في ما أخبرته من دينك: «يا محمّد من عطّل حدّاً من حدودي فقد عاندني وطلب بذلك مضادّتي».[91]

فقه الحديث: روايت مربوط به زن حامله اى است كه چهار مرتبه نزد اميرمؤمنان عليه السلام به زنا اقرار كرد. امام عليه السلام پس از آن گفت: بارپروردگارا، چهار شهادت بر او ثابت شد و تو به پيامبرت فرمودى: هر كسى حدّى از حدود مرا تعطيل كند، با من به معاندت و دشمنى برخاسته و در تضادّ با من است.

از اين دو روايت استفاده مى شود تأخير از آن جا كه تأخير است نقشى ندارد؛ بلكه تأخيرى جايز نيست كه منتهى به تعطيلى حدّ الهى گردد؛ بنابراين، مقصود از «ليس في

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2،

ص: 68

الحدود نظر ساعة»[92] اين نيست كه اگر صبح حكم كرده، حقّ ندارد اقامه ى آن را به بعد از ظهر موكول كند. زيرا، در پاره اى روايات ديديم اميرمؤمنان عليه السلام خطاب به مردم فرمود:

فردا بياييد مى خواهيم فلان زن را سنگسار كنيم. از اين رو، مراد از ساعت در روايت، ساعت اصطلاحى برابر با شصت دقيقه نيست؛ بلكه مقصود از آن، «لحظه» است. به همين جهت، معناى اين روايت آن است كه تأخير يك لحظه جايز نيست؛ و اين معنا با روايات و تعبيرات ديگر تنافى پيدا مى كند. از مجموع اين روايات استفاده مى شود كه حكم بر عنوان «تعطيل» بار شده و تأخير تا جايى كه اين عنوان صدق نكند، اشكال ندارد. مثل اين كه فردى را امروز محكوم كنند و اجراى حدّ را به فردا بيندازند تا اعلان گردد و مردم بيشترى جمع شوند. امّا اگر كسى را محكوم كردند و گفتند: دست نگهداريم ببينيم چه مى شود و يا يك ماه ديگر حدّ را اجرا مى كنيم، عنوان تعطيلى حدّ بر اين صورت صادق است.

فرع سوم: قابل شفاعت نبودن حدّ

براى اين فتوا دليل هاى زير بيان شده است:

1- در روايت مرسله ى صدوق رحمه الله آمده بود كه: «لاشفاعة حدّ»[93]؛ يعنى حدّ قابل شفاعت نيست.

2- آيه ى شريفه ى: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ وَ لَاتَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللَّهِ[94] نيز اشعار به اين معنا دارد؛ زيرا، شفاعت متولّد از رأفت خواهد بود. كسى شفاعت را مى پذيرد كه حالت نرمى در او نسبت به مجرم پيدا شده باشد؛ در حالى كه خداوند از منشأ شفاعت نهى مى كند؛ و مى فرمايد: شما در دين خدا و اجراى حدود الهى، نبايد نرمى

به خرج دهيد؛ زيرا، اين حالت سبب جلوگيرى از اجراى حدّ مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 69

3- رواياتى نيز در اين مورد به خصوص رسيده است كه عبارتند از:

1- محمّد بن يعقوب، عن عدَّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، جميعاً عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: كان لُامّ سلمة زوج النبيّ صلى الله عليه و آله أمة فسرقت من قوم، فأتي بها النبيّ صلى الله عليه و آله فكلّمته امّ سلمة فيها، فقال النبيّ صلى الله عليه و آله يا امّ سلمة هذا حدّ من حدود اللَّه لا يضيّع فقطعها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله.[95]

فقه الحديث: در اين حديث صحيح، امام باقر عليه السلام فرموده است: امّ سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله كنيزى داشت كه مالى را از جمعيّتى دزديد. او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و سرقت او ثابت شد. امّ سلمه به شفاعت او برخاست و در اين باره با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله صحبت كرد تا از اجراى حدّ درباره ى او صرف نظر كنند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى امّ سلمه، اين حدّى از حدود خدا است، و حدّ خدا نبايد ضايع گردد؛ يعنى شفاعت در اسقاط حدّ نقشى ندارد.

آن گاه دست آن كنيز را قطع كرد.

2- وعنهم عن سهل، عن ابن أبي نجران، عن مثنىّ الحنّاط، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله

عليه و آله لُاسامة بن زيد: لايشفع في حدّ.[96]

فقه الحديث: در اين روايت، امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به اسامة بن زيد فرمود: درباره ى هيچ حدّى نبايد شفاعت كرد.

اين يك بيان كلّى بوده، و مقصود از آن حرمت شفاعت نيست؛ بلكه معنايش اثر نداشتن شفاعت است.

3- وعن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لايشفعنّ أحد في حدّ إذا بلغ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 70

الإمام، فإنّه لايملكه واشفع في ما لم يبلغ الإمام إذا رأيت النّدم، واشفع عند الإمام في غير الحدّ مع الرجوع من المشفوع له، ولا يشفع في حقّ امرى ء مسلم ولا غيره إلّابإذنه.[97]

فقه الحديث: مطابق اين روايت، امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: هيچ كسى در مورد هيچ حدّى حقّ شفاعت ندارد. وقتى مطلب به امام عليه السلام رسيد و حدّ ثابت شد، و درباره ى محكوم حكم كرد، كسى حقّ شفاعت ندارد. امام عليه السلام به دليل اين مسأله اشاره كرده و مى فرمايد: امام مالك حدّ نيست. حدّ، حكم الهى است و امام مأمور اجراى آن است؛ يعنى اين گونه نيست كه مطلب به طور كلّ در اختيار امام باشد. حاكم و مقنّنِ حدّ، خداوند متعال است و نه امام؛ وظيفه ى امام، پياده كردن حدّ است.

امّا اگر مطلب به امام نرسيده و حكمها صادر نشده باشد، مانعى از شفاعت نيست؛ زيرا، قبل از ثبوت حدّ است.

تذكّر: بعضى از عبارت «فإنّه لا يملكه» اين مطلب را استفاده كرده اند كه در برخى موارد خداوند در باب حدّ، اختيار

را به دست امام عليه السلام داده است؛ مانند جايى كه زنا به اقرار ثابت شود، كه امام عليه السلام حقّ عفو داشت. امّا در مورد جايى كه زنا به شهادت شهود ثابت شده باشد، امام بايد حكم را اجرا كند و حقّ عفو ندارد. با توجّه به اين نكته، گفته اند:

در مواردى كه اختيار به دست امام است و امام مالك حدّ است، در شفاعت كردن اشكالى نيست؛ اگر كسى به عنوان شفاعت، وساطت كند و از امام بخواهد مجرم را مشمول عفو قرار دهد، امام عليه السلام مى تواند مجرم را عفو كند.

اين بيان با فتواى اصحاب كه به طور مطلق فتوا داده اند، و فرقى بين اثبات جرم به بيّنه و اقرار نگذاشته اند، منافات دارد.

البته ممكن است از راه صناعت و برهان وارد شده و بگوييم: «لاشفاعة في حدّ» و «لا يشفع في حدّ» ظهور در اطلاق دارد؛ واين ظهور، از مفهومى كه از تعليل «فإنّه لا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 71

يملكه أحد» استفاده مى شود، قوى تر است؛ بنابراين، به اطلاق آن فتوا مى دهيم؛ و فرقى بين ثبوت حدّ به اقرار يا بيّنه نمى گذاريم. در هيچ كدام حقّ شفاعت نيست.

نكته ى آخر آن كه: آن چه در باب كفالت گفتيم، مبنى بر آن كه به احتمال قوى «حدّ» اعمّ از تعزير است، در باب شفاعت نيز جريان دارد؛ يعنى شفاعت در تعزير نيز پذيرفته نمى شود و امكان ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 73

بخش دوّم: حدّ لواط، مساحقه و قوّادى

فصل اوّل: حدّ لواط و ملحقات آن

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 75

[تعريف اللواط وطرق إثباته]

[مسألة 1- اللواط وطء الذكران من الآدمي بإيقاب وغيره.

وهو لا يثبت إلّاباقرار الفاعل أو المفعول أربع

مرّات، أو شهادة أربعة رجال بالمعاينة مع جامعيّتهم لشرائط القبول.]

تعريف لواط و راه هاى اثبات آن

اشاره

در اين مسأله دو فرع مطرح است:

1- لواط به وطى ذُكران از آدمى به داخل كردن يا غير آن گويند.

2- راه ثبوت لواط به چهار مرتبه اقرار فاعل يا مفعول بوده، و يا چهار مردى كه شرايط شهادت را داشته باشند، به رؤيت و معاينه ى لواط شهادت دهند.

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: لواط وطى «ذُكران» است. «ذُكران» مانند «ذُكور» جمع «ذَكَر» است؛ وگرنه اگر مراد دو مذكّر بود، بايد آن را به سبب مضاف اليه بودن «ذكرين» مى گفت. علّت اين اطلاق، استعمال فقهاى بزرگ مانند صاحب شرايع[98] وغير او است؛ امامِ راحل رحمه الله نيز در تعبير، از آنان متابعت كرده اند. وطى خواه به ايقاب و دخول باشد يا غير آن، لواط است؛ بنابراين، دايره ى لواط را توسعه مى دهند. پس، شامل «بين الفخذين» نيز مى شود. قبل از ورود به تعريف لواط، بايد به دو مطلب توجّه شود:

مطلب اوّل: ريشه ى لغوى لواط

«لواط» آيا لفظى عربى بوده، و ريشه و اصل لغوى دارد، يا از واژه هاى مستحدثه است و براى آن در لغت عرب اصل و ريشه اى نيست؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «واشتقاقه من فعل قوم لوط»؛ اين كلمه از فعل قوم لوط مشتق شده، و منشأش عمل آن قوم است.[99]

مقصود صاحب جواهر رحمه الله از اين عبارت چيست؟ دو احتمال در آن وجود دارد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 76

الف: كلمه ى لواط در لغت عرب وجود نداشته است. زيرا، عرب قبل از لوط پيامبر نيز وجود خارجى داشته، ولى اين عمل در ميان آنان رايج نبوده است؛ لذا، اين كلمه از نام حضرت لوط گرفته شده است، به لحاظ اين كه قوم او مرتكب اين عمل شنيع

شدند.

ايشان اگر اين مطلب را قصد كرده باشد، با مراجعه به كتاب لغت مانند المنجد مى بينيم درباره لواط به اندازه ى يك ستون يا كم تر از يك صفحه، در مشتقّات و معانى آن بحث كرده و مى گويد: «لاط، يَلُوط لَوْطاً يا لُوطاً» و «لاط الشي ء بالشي ء أي ألصقه به» معناى متعدّى دارد و «لاط الشي ء بقلبى أي لصق به» معناى لازم دارد. «لاط يلوط لوطاً» به معناى ضرب و طبل مى آيد؛ و گاه به معناى زياده و ربا نيز استعمال مى گردد.

از اين رو، اگر مقصود صاحب جواهر رحمه الله اين احتمال باشد، كلامش تمام نيست؛ علاوه بر اين كه «لوط» نام پيامبرى بوده و معناى اسمى دارد و نه مصدرى، تا از آن فعل اشتقاق يابد.

ب: اگر مقصود ايشان آن است كه لواط به معناى اصطلاحى كه فقها مطرح مى كنند، ربطى به لغت ندارد و به قوم لوط مربوط بوده و از آن جا گرفته اند و از آن زمان شيوع پيدا كرده است؛ بعيد نيست حرف قابل قبولى باشد. زيرا، از كلام قرآن مجيد استفاده مى شود كه اين عمل بى سابقه بوده است:

وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ ى أَتَأْتُونَ الْفحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مّنَ الْعلَمِينَ* إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرّجَالَ شَهْوَةً مّن دُونِ النّسَآءِ بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ مُّسْرِفُونَ.[100]

يعنى حضرت لوط فرمود: مخترع اين عمل شما هستيد، هيچ كس چنين عملى را قبل از قوم لوط انجام نداده و سابقه ى تاريخى نداشته است. در اين صورت، ممكن است به ذهن بيايد عملى كه هرچند به صورت نادر در خارج محقّق نشده و مبتلابه نيز نبوده و قبل از قوم لوط نيز به فكر كسى اين عمل خطور نكرده بود، نيازى به وضع لفظ براى

آن نبوده است.

از اين رو، مى گوييم: لواط به معناى اصطلاحى مشتقّ از عمل قوم لوط است و ربطى به لغت ندارد؛ سابقه ى لغوى و وضعى نيز براى آن نيست و كلام صاحب جواهر رحمه الله متين است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 77

مطلب دوّم: حرمت لواط در قرآن

حرمت لواط از مسلّمات فقه و ضروريّات آن است؛ بلكه مى توانيم ادّعا كنيم مانند وجوب نماز و روزه از ضروريّات اسلام به شمار مى آيد؛ به گونه اى كه اگر كسى حرمتش را انكار كند و توجّه به لازمه ى انكارش داشته باشد، مرتدّ محسوب مى شود.

بنابراين، بعيد نيست بگوييم حرمت لواط به حدّى مسلّم است كه مانند حرمت خمر، و بلكه بالاتر از آن، به لحاظ بزرگى گناه و عقوبتش، از ضروريّات اسلام به شمار مى آيد.

آيات و روايات متعدّدى نيز بر آن دلالت مى كند كه به بعضى از آن ها اشاره مى كنيم:

الف: كلام حضرت لوط پيامبر عليه السلام در دو جاى قرآن؛ و تعبير لواط به فاحشه:

وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ ى أَتَأْتُونَ الْفحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مّنَ الْعلَمِينَ* إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرّجَالَ شَهْوَةً مّن دُونِ النّسَآءِ بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ مُّسْرِفُونَ؛[101] وَ لُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ ى أَتَأْتُونَ الْفحِشَةَ وَ أَنتُمْ تُبْصِرُونَ.[102]

در اين دو آيه ى شريفه، مقصود حضرت لوط از عنوان «فاحشه» همان عمل لواط است؛ و احتمال ديگرى در آن راه ندارد. عنوان «فاحشه» از نظر قرآن به حدّى قبيح است كه خداوند متعال نهى از زنا را به آن تعليل مى كند.

در سوره ى اسرا آمده است: وَ لَاتَقْرَبُواْ الزّنَى إِنَّهُ و كَانَ فحِشَةً وَسَآءَ سَبِيلًا.[103]

از اين آيه استفاده مى شود: از نظر منطق قرآن، «فاحشه»، عملى زشت و قبيحِ مسلّم است؛ بنابراين، حرمت زنا به آن معلّل گشته

است. آيات ديگرى نيز بر حرمت اين عمل دلالت دارد؛ مانند آياتى كه در باب نكاح و وطى زنان و كنيزان وارد شده است؛ كه به دنبال آن مى فرمايد: فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ فَأُوْللِكَ هُمُ الْعَادُونَ.[104]

يعنى وطى حلال منحصر به وطى زنان يا كنيزان است؛ از اين دو نبايد تجاوز كرد. هر كسى غير از اين دو راه را بطلبد، تجاوزگر است. «وراء ذلك» عنوان عامى است كه شامل زنا و لواط مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 78

مطلب سوّم: حرمت لواط در روايات

1- وعنه، عن أبيه عن إسماعيل بن مرار، عن يونس، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: حرمة الدّبر أعظم من حرمة الفرج، وإنّ اللَّه أهلك امّة لحرمة الدبر ولم يهلك أحداً لحرمة الفرج.[105]

فقه الحديث: هرچند روايت مرسله است، امّا مرسِل آن يونس بن عبدالرحمان است كه بنا بر مشهور، مرسلاتش حجّت است. امام عليه السلام مى فرمايد: حرمت لواط بزرگ تر از حرمت زنا است؛ و خداوند امّتى (قوم لوط) را به خاطر آن هلاك كرد؛ امّا كسى را براى زنا نابود نكرد.

مقصود اين است كه در باب زنا، خداوند عقوبت دنيوى را به حدّى نشان نداده است كه جمعيّت و امّتى را به جهت آن هلاك كند؛ هرچند ممكن است عكس العمل هايى غير از هلاكت داشته باشد.

دلالت روايت بر حرمت تمام است. زيرا، اگر حرام نبود، سبب هلاكت قومى نمى شد.

2- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لو كان ينبغي لأحد أن يرجم مرّتين لرجم اللوطي.[106]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اگر سزاوار بود و امكان داشت

شخصى را دو مرتبه رجم كنند، هر آينه لوطى را رجم مى كردند.

3- وعنه، عن عليّ بن إبراهيم، عن النوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: اللواط ما دون الدبر، والدبر هو الكفر.[107]

فقه الحديث: حضرت فرمود: لواط دخول در كمتر از دُبر- يعنى فخذين و ران ها- است و دخول در دُبر كفر است.

امام عليه السلام در مقام بيان مراتب لواط است؛ با ذكر مراتب، به ذهن نمى آيد كه بعضى از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 79

آن ها حلال باشد. مى فرمايد: لواطى كه شما شنيده ايد، و به اين اندازه اهميّت دارد، در پايين تر دُبر است؛ امّا اگر ايقاب و دخولى به دُبر واقع شود، حكم اين بالاتر از حرمت، يعنى كفر است. هرچند كفر واقعى مقصود نيست تا احكام كفر بر آن مترتب گردد؛ بلكه مثل تعبيرى كه در باب ترك حجّ رسيده: وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعلَمِينَ[108] اشاره به شدّت وجوب حجّ دارد.

4- محمّد بن يعقوب، عن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن أبي بكر الحضرمي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: من جامع غلاماً جاء يوم القيامة جنباً لا ينقيه ماء الدّنيا وغضب اللَّه عليه ولعنه وأعدّ له جهنّم وساءت مصيراً، ثمّ قال: إنَّ الذّكر يركب الذّكر فيهتزّ العرش لذلك.[109]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه با مذكّرى لواط كند، در قيامت جُنب وارد محشر مى شود؛ و آب دنيا نمى تواند او را پاك كرده و از جنابت بيرون آورد.- اين معنا نيز

كنايه از شدّت گناه است؛ نه اين كه واقعاً جنب مى ماند و آثار جنابت بر او مترتّب است؛ پس نمى تواند نماز بخواند و كارهايى كه در آن ها طهارت شرط است را انجام دهد.- خداوند بر او غضب و لعن كرده، جهنّم را برايش آماده ساخته و بد بازگشتى دارد. آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: وقتى لواطى تحقّق يابد، عرش خدا به لرزه و اهتزاز درآيد.

دنباله ى حديث به شرح زير است:

وقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: وإنّ الرّجل ليؤتى في حقبه فيحبسه اللَّه على جسر جهنّم حتّى يفرغ اللَّه من حساب الخلائق ثمّ يؤمر به إلى جهنّم فيعذّب بطبقاتها طبقة طبقةً حتّى يرد إلى أسفلها ولا يخرج منها.[110]

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردى كه مفعول واقع شده باشد، با همان محفظه و زندانش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 80

بياورند؛ و خداوند او را بر جهنّم حبس كرده و معطّلش مى كند تا از حساب خلايق فارغ شود. آن گاه فرمان مى دهد او را به جهنّم ببرند، و در هر طبقه اى عذاب مى گردد تا به آخرين طبقه و شديدترين آن ها برسد؛ در آن جا باقى مى ماند و راه خروجى ندارد.

مجموعه ى آيات و روايات فوق بر حرمت لواط در شرع اسلام دلالت دارد.

فرع اوّل: تعريف لواط
اشاره

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله به تبعيّت از فقها گفته اند: «اللواط وطى ء الذكران من الآدمى بإيقاب وغيره». لازم است پيرامون اين تعريف مقدارى بررسى نماييم. «وطى» مصدر و به «ذُكران» كه مفعول است اضافه شده، نه به فاعل؛ زيرا، اگر «ذُكران» را فاعل بگيريم، تعريف اعمّ از لواط مى شود. چه آن كه هرجا وطى

محقّق باشد، واطى و فاعلش مذكّر است. علاوه بر اين كه جدايى مسأله لواط از زنا، در جهت مفعول و موطوء است؛ لذا، معناى عبارت، مذكّرانى است كه موطوء واقع شوند.

اشكالى كه در اين تعريف وجود دارد، آن است كه مانند تعريف زنا شامل دو طرف نمى شود؛ در حالى كه لواط كه فعل لاطى است، اضافه ى به ملوط و مفعول نيز دارد؛ و در احكام، فرقى بين لاطى و ملوط نيست. بر هر دو حرام و موجب حدّ است. بنابراين، بايد به گونه اى تعريف كرد كه هر دو را شامل شود. اين تعريف براى لاطى است. در باب زنا نيز تعريف فقط فاعل را شامل مى شد؛ در حالى كه بحث ما در كتاب حدود و بيان حدِّ هر دو طرف است.

مرحوم امام با قيد «من الآدمى» وطى به حيوانات مذكّر را خارج كرد؛ هرچند آن نيز عمل حرامى است و احكام مخصوصى دارد؛ امّا ربطى به لواط ندارد.

قيد «بإيقاب وغيره» دو بحث دارد:

بحث اوّل: در عموميت دايره ى لواط، كه شامل «ايقاب» يعنى دخول و «غير إيقاب»- يعنى جايى كه دخول در دُبر نبوده، بلكه بين ران ها و باسن داخل كرده است- مى شود.

ظاهر تعريف فقها و امام راحل قدس سره اين است كه لواط معناى عامّى دارد و اختصاص به موردى كه دخول كرده باشد، ندارد. ولى صاحب جواهر رحمه الله بدون استشهاد به دليل و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 81

مطلبى فرموده است: استعمال لواط در جايى كه دخول نباشد، مجاز است. «الظاهر أنّ إطلاق اللواط على غيره من التفخيذ أو الفعل بين الإليتين من المجاز».[111]

از ايشان بر مجازيّت دليل مى طلبيم. تنها

دليلى كه مى توان ذكر كرد، استيناس است؛ همان گونه كه در باب زنا مى گفتيم: تا ايلاج محقّق نشود، زنا نيست؛ در باب لواط نيز بگوييم تا زمانى كه دخول نكرده، حقيقت لواط محقّق نمى گردد.

اگر دليل همين مقدار باشد، در نقدش مى گوييم: چه دليلى بر مشابهت زنا با لواط داريد؟ همان فقهايى كه در باب زنا ايلاج را مطرح كرده اند، در باب لواط نيز به عدم فرق بين ايقاب و غير آن تصريح دارند.

علاوه بر اين كه روايات وارد شده، بر اعمّيت دلالت دارد؛ مانند روايت سكونى:

«اللواط ما دون الدبر والدبر هو الكفر».[112] اگر بخواهيم بر عبارت امام عليه السلام جمود كنيم، بايد بگوييم: لواط انحصار به مادون دُبر دارد؛ ليكن از نظر فقهى نمى توانيم فرض دخول را از تحت عنوان لواط خارج كنيم؛ بلكه بايد گفت: لواط معمولى كه از جمله محرّمات بوده و حدّ هم دارد، بلكه از محرّماتِ متوسّط يا بالاتر است، به «مادون دُبر» محقّق مى گردد؛ و اگر مسأله ى ايقاب در كار بود، هم مرز كفر مى شود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن سهل بن زياد، عن بكر بن صالح، عن محمّد بن سنان، عن حذيفة بن منصور، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن اللّواط فقال:

ما بين الفخذين، وسألته عن الّذي يوقب، فقال: ذاك الكفر بما «لما» أنزل اللَّه على نبيّه صلى الله عليه و آله.[113]

فقه الحديث: حذيفه از امام صادق عليه السلام درباره ى لواط پرسيد، حضرت فرمود: بين دو ران است. سؤال كرد: اگر دخولى در كار باشد، امام عليه السلام فرمود: اين كفر است به آن چه كه بر پيامبر نازل شده است.

در اين روايت، ماهيّت لواط به مادون دُبر تعريف شده است، و

بر ايقاب عنوان لواط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 82

گفته نشده، و بلكه آن را كفر دانسته است. با ملاحظه ى اين قبيل روايات، مى گوييم: لواط دو مرتبه دارد: يكى لواط اصطلاحى كه مادون دُبر است؛ و ديگرى لواطى كه تا مرز كفر رفته و توأم با ايقاب است. دليل اين مطلب، اتّفاق فقها بر صدق لواط در صورت ايقاب است؛ حتّى صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: معناى حقيقى لواط همان صورت ايقاب است.[114]

اگر از فتواى فقها صرف نظر كرده و تعريف آنان را ناديده بگيريم، و تنها به روايات توجّه كنيم، بايد صورت ايقاب را لواط ندانيم؛ و آن را منحصر به مادون دُبر و بين ران ها بنماييم.

بحث دوّم: مراد از ايقاب

سه احتمال در اين جا وجود دارد: الف: تمام آلت، ب: مقدار حشفه، ج: مسمّاى ادخال. قبل از ورود به اين بحث، بايد به دو نكته توجّه شود: 1- در باب لواط چند حكم مترتّب مى شود: وجوب غسل، حرام ابدى شدن خواهر و مادر و دختر ملوط بر لاطى و حدّ لواط.

2- هرچند تعريف لواط اعمّ از مادون دُبر و ايقاب است، امّا در مقدار حدّ با هم فرق دارند؛ مانند: زناى محصن و غير محصن، كه بر هر دو زنا صادق بود، ولى در حدّ تفاوت داشتند؛ در باب لواط نيز، حدّ لواط ايقابى قتل، و غير ايقابى، صد تازيانه است.

با توجّه به اين دو مقدّمه، اشكالى كه ممكن است براى بعضى مطرح شود، اين است كه با تعميم لواط نسبت به ايقاب و غير آن، بحث از محقِّق ايقاب بى فايده و غلط است؛ اين بحث در باب زنا جا داشت، ولى اين جا ثمره اى

ندارد؛ زيرا، لواط مادون دُبر را نيز شامل مى شود. اين اشكال خودبه خود رفع مى شود. زيرا، بين دو لواط در حدّ تفاوت است؛ و لواطى كه سبب جنابت مى شود، لواط ايقابى است نه غير ايقابى در صورت عدم انزال.

علاوه بر اين كه براى مقدار ايقاب نيز دو خصوصيّت هست؛ زيرا، دخولى سبب وجوب غسل جنابت مى شود كه به اندازه ى حشفه باشد و ايقابى كه موجب حرمت خواهر، مادر و دختر ملوط مى گردد، مسمّاى ايقاب است؛ هرچند غسل جنابت نيز واجب نشود. سخن در اين است كه حدّ قتل بر چه ايقابى مترتّب است: مسمّاى ايقاب يا ايقاب حشفه؟ احتمال جميع آلت را فقها متعرّض نشده اند، و شايد به طور عادى نيز ممكن هم نباشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 83

اقوال فقها در مقدار ايقاب

شهيد ثانى رحمه الله در شرح لمعه مى فرمايد: ظاهراً فقها اتّفاق دارند بر اين كه حدّاقل ايقابى كه موجب حدّ قتل مى شود، بايد به اندازه ى حشفه باشد.[115] از اين بيان استفاده مى شود بين ايقابى كه حرام كننده خواهر و دختر و مادر ملوط است با ايقابى كه حدّ آن قتل است، فرق وجود دارد.

صاحب رياض رحمه الله[116] نيز همين معنا را فرموده است؛ ليكن شهيد ثانى قدس سره در مسالك[117] فرموده است: معناى ايقاب ادخال است كه به مسمّى نيز محقّق مى شود؛ و آن چه مرحوم علّامه در قواعد[118] فرموده- مبنى بر آن كه ايقاب را به معناى «غيبوبة حشفة» گرفته است و ظهور در تمام حشفه دارد- صحيح نيست؛ زيرا، ايقاب با اوّل جزء از آلت محقق مى شود و لازم نيست تمام حشفه يا مقدارى از آن باشد.

بعضى از فقها در توجيه كلام مرحوم

علّامه گفته اند: مقصود ايشان از غيبوبت حشفه هم شامل كلّ و هم شامل بعضى از آن مى شود.

از مجموعه ى اين نقد و ايرادها استفاده مى شود در مقدار دخول، اتّفاق و اجماعى وجود ندارد؛ زيرا، آن چه را كه شهيد رحمه الله در شرح لمعه به فقها نسبت مى دهد، خود در مسالك با آن مخالفت كرده و ايقاب را به ادخال مطلق تفسير مى كند. بنابراين، بايستى ببينيم آيا حدّ لواط در ايقاب به اندازه ى حشفه همان گونه كه در زنا گفتيم، قتل است؛ يا كمتر از آن؟

كدام يك از ادلّه استفاده مى شود؟

نظر برگزيده

سه احتمال در ايقاب- تمام آلت، تمام حشفه، مسمّاى ذَكَر- وجود داشت.

احتمال اوّل را كسى مطرح نكرده و شايد امكان هم نداشته باشد. بنابراين، بحث در انتخاب دو احتمال ديگر است. در مسأله، اجماع و اتّفاقى وجود ندارد؛ لذا، بايد به ادلّه مراجعه كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 84

در رواياتى كه حدّ لواط را قتل معيّن كرده، كلمه ى ايقاب و مشتقّاتش استعمال شده، و بر آن تكيه كرده است؛ و هيچ مسأله يا امر زايد ديگرى مطرح نيست. اگر ما باشيم و همين ادلّه، مى گوييم: مسمّاى ادخال و ايقاب كافى است.

دليلى بر ملازمه بين حدّ قتل و وجوب غُسل نيز نداريم؛ همان گونه كه به عدم ملازمه بين وجوب حدّ در مادون دُبر و وجوب غسل جنابت، در صورتى كه منى انزال نشود، يقين داريم. در صورت انزال منى، وجوب غُسل به خاطر انزال است، و نه به دخول در بين ران ها.

جايى كه موجب غسل جنابت هست، دخول به اندازه ى حشفه است؛ امّا دليلى نداريم كه دلالت كند هرجا غسل جنابت در لواط واجب

شد، حدّ قتل نيز مترتّب مى گردد؛ بنابراين، با نبودن ملازمه ى بين دو باب، بايد به ظاهر روايات، يعنى مطلق ايقاب اخذ نمود.

قياس باب لواط به باب زنا نيز از وجوه متعدّد، قياس مع الفارق است؛ كه به بعضى از آن ها اشاره مى كنيم:

وجه اوّل: در باب زنا به حسب روايات، بين وجوب غُسل جنابت و حدّ زنا ملازمه بود.

روايات بر «التقاء ختانين» تصريح داشت كه ملازمه با ادخال تمام حشفه دارد؛ زيرا، اگر بعضى از حشفه داخل شود، اين عنوان صدق نمى كند. التقاء در جايى است كه لااقلّ به مقدار تمام حشفه ادخال شود. اين روايات به زنا مربوط است؛ از كجا و به چه دليل، آن را به لواط نيز سرايت دهيم؟ اين مسائل با هم مساوى نيستند.

وجه دوّم: در باب زنا، شهادت دو زن به جاى يك مرد پذيرفته بود؛ يعنى اگر سه مرد و دو زن شهادت مى دادند، حدّ جارى مى شد؛ امّا حدّ لواط فقط به شهادت چهار مرد عادل ثابت مى شود.

نتيجه اين كه، لواط احكامى مغاير با زنا دارد؛ و از نظر حرمت نيز با آن قابل مقايسه نيست. ما احتمال قوى مى دهيم كه حرمت لواط شديدتر از حرمت زنا باشد؛ به گونه اى كه ادخالِ كمتر از مقدار حشفه نيز سبب ترتّب حدّ مى گردد؛ امّا باب زنا اين گونه نيست. در اين جا به روايات باب زنا اشاره اى گذرا داريم تا معلوم شود ربطى به باب لواط ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 85

1- صحيحه ى محمّد بن مسلم: قال: سألته متى يجب الغسل على الرّجل والمرأة؟ فقال: إذا أدخله فقد وجب الغسل والمهر والرجم.[119]

فقه الحديث: از امام عليه السلام سؤال مى كند: چه زمانى

بر مرد و زن غسل واجب مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: آن گاه كه ذَكَر را داخل كند (ضمير در «أدخله»، به ذَكَر برمى گردد)، غسل و مهر و رجم واجب مى شود.

در اين جا نمى توان به اطلاق «أدخله» تمسّك كرد؛ زيرا، در ادامه ى آن مى فرمايد: مهر و رجم واجب مى شود. پس، معلوم مى شود مربوط به باب زنا و مرد و زن است؛ و به باب لواط مربوط نيست. روايت ديگرى نيز ادخال را معنا مى كند.

2- صحيحه ى محمّد بن إسماعيل بن بزيع: قال: سألت الرضا عليه السلام عن الرّجل يجامع المرأة قريباً من الفرج فلا ينزلان متى يجب الغسل؟ فقال: إذا التقى الختانان فقد وجب الغسل. فقلت: التقاء الختانين هو غيبوبة الحشفة؟

قال: نعم.[120]

فقه الحديث: از امام رضا عليه السلام سؤال مى كند: چه زمانى غسل واجب مى شود؟ حضرت در پاسخ فرمود: زمانى كه التقاى ختانين شد. پرسيد: التقاى ختانين همان غايب شدن ختنه گاه است؟ حضرت فرمود: آرى.

از اين جا معلوم مى شود ادخال در باب زنا با التقاى ختانين و غيبوبة الحشفة يك معنا دارد.

3- محمّد بن عليِّ بن الحسين بإسناده عن عبيداللَّه بن عليّ الحلبيّ، قال:

سئل أبو عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يصيب المرأة فلا ينزل، أعليه غسل؟ قال:

كان عليّ عليه السلام يقول: إذا مسّ الختان الختان فقد وجب الغسل، قال: وكان عليّ عليه السلام يقول: كيف لا يوجب الغسل؟ والحدّ يجب فيه، وقال: يجب عليه المهر والغسل.[121]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 86

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پرسيدند: مردى با زنى نزديكى كرده امّا منى از او خارج نشده، آيا غسل بر او واجب است؟ امام عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: وقتى

ختنه گاه با ختنه گاه تماس پيدا كرد، غسل واجب مى شود. و مى فرمود: چگونه غسل واجب نشود در حالى كه حدّ واجب مى شود؟! و فرمود: مهر و غسل بر او واجب مى شود.

از اين روايات استفاده شد بين مهر، غسل و حدّ در باب زنا ملازمه است؛ يعنى جايى كه غسل واجب مى شود، حدّ هم واجب مى گردد؛ و جايى كه غسل واجب مى شود، مهر هم به گردن مرد ثابت مى شود. امّا دليلى بر سرايت اين ملازمه به باب لواط نداريم؛ زيرا، در لواط غير ايقابى حدّ جارى است، ولى غسل واجب نمى باشد.

از آن چه گفتيم، معلوم شد ايقاب در باب لواط به مسمّاى دخول محقّق مى شود و با ايلاج در باب زنا كه به غايب شدن حشفه محقّق مى گردد، فرق دارد.

فرع دوّم: طريق اثبات لواط
اشاره

امام راحل رحمه الله مى فرمايند: به چهار مرتبه اقرار فاعل در حقّ خودش، يا اقرار مفعول براى خودش- اقرار هر كدام فقط در حقّ خودش نافذ است و لواط را نسبت به ديگرى ثابت نمى كند.- و يا شهادت چهار مرد به معاينه و رؤيت- به همان كيفيّتى كه در باب زنا گفتيم؛ و با برخوردار بودن آنان از شرايط قبولى شهادت- لواط اثبات مى گردد.

اين فرع يك جنبه ى ثبوتى و يك جنبه ى نفى اى دارد. جنبه ى ثبوتى آن عبارت است از: راه هايى كه با آن ها لواط ثابت مى شود. و امام در مسأله (3) به جنبه ى نفى اى آن اشاره مى كنند، كه عبارت است از اين كه: به كمتر از چهار مرتبه اقرار يا به غير از چهار مرد عادل لواط ثابت نمى شود. امّا ما هر دو را اين جا بحث مى كنيم.

ثبوت لواط به چهار اقرار

نسبت به اين فرع، فتواى فقها مسلّم بوده،

و كسى هم در آن مناقشه ندارد. به همين دليل، به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 87

يك روايت بسنده مى كنيم:

محمّد بن يعقوب، عن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن مالك بن عطيّة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: بينما أمير المؤمنين عليه السلام في ملأ من أصحابه إذ أتاه رجل فقال: يا أمير المؤمنين عليه السلام إنّي أوقبت على غلام فطهّرني.

فقال له: يا هذا إمض إلى منزلك لعلّ مراراً هاج بك، فلمّا كان من غد عاد إليه، فقال له: يا أمير المؤمنين عليه السلام إنّي أوقبت على غلام فطهّرني. فقال له:

إذهب إلى منزلك لعلّ مراراً هاج بك، حتّى فعل ذلك ثلاثاً بعد مرّته الاولى، فلمّا كان في الرابعة قال له: يا هذا إنَّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حكم في مثلك بثلاثة أحكام فاختر أيّهنَّ شئت. قال: وما هنَّ يا أمير المؤمنين؟ قال: ضربة بالسيف في عنقك بالغة ما بلغت، أو إهداب [إهداء] من جبل مشدود اليدين والرجلين، أو إحراق بالنّار.

قال: يا أمير المؤمنين أيّهنّ أشدّ عليَّ؟ قال: الإحراق بالنّار. قال: فإنّي قد اخترتها يا أمير المؤمنين، فقال: خذ لذلك أهبتك، فقال: نعم.

قال: فصلّى ركعتين ثمّ جلس في تشهّده فقال: اللّهمّ إنّي قد أتيت من الذّنب ما قد علمته وإنّي تخوّفت من ذلك، فأتيت إلى وصيَّ رسولك وابن عمّ نبيّك فسألته أن يطهّرني فخيّرني ثلاثة أصناف من العذاب، اللّهمَّ فإنّي اخترت أشدّهنّ، اللّهمّ فإنّي أسألك أن تجعل ذلك كفّارة لذنوبي وأن لا تحرقني بنارك في آخرتي.

ثمَّ قام وهو باك حتّى دخل الحفيرة الّتي حفرها له أمير المؤمنين عليه السلام وهو يرى النّار تتأجّج حوله.

فبكى أمير المؤمنين وبكى أصحابه جميعاً، فقال له أمير المؤمنين عليه السلام: قم يا هذا فقد أبكيت ملائكة السماء وملائكة الأرض، فإنّ اللَّه قد تاب عليك، فقم ولا تعاودنّ شيئاً ممّا فعلت.[122]

فقه الحديث: اين روايت، بين صحيحه و حسنه مردّد است؛ زيرا، ابراهيم بن هاشم، يا امامى موثّق است و يا امامى ممدوح.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 88

امام صادق عليه السلام جريانى را كه زمان امير مؤمنان عليه السلام اتّفاق افتاده بود، نقل مى كنند- بعضى از روايات كه ائمّه عليهم السلام حوادث گذشته را نقل مى كنند، براى قصّه گويى نيست؛ بلكه نوعى بيان حكم و شيوه اى از راه هاى افاده ى حكم است-. امام عليه السلام فرمود: هنگامى كه امير مؤمنان عليه السلام با جماعتى از اصحاب و ياران نشسته بودند، مردى وارد شد و گفت: «بر غلامى ايقاب كردم- به «أوقبت» تعبير مى كند؛ و امام عليه السلام از او نمى پرسد به چه صورتى بوده، آيا تمام حشفه يا مقدارى از آن. اين روايت دليل است بر اين كه مسمّاى ايقاب كافى است؛ وگرنه امام عليه السلام نحوه ى ايقاب را مى پرسيد.- مرا تطهير كن.

امير مؤمنان عليه السلام به او فرمودند: شايد خيالاتى شده اى، و اين اقرار از تو سر مى زند؛- مثل اين كه امام عليه السلام درصدد منحرف كردن او از موضوع است- برو دنبال كارت و به خانه ات برگرد. فردا دوباره نزد امام عليه السلام آمده، همان مطالب ردّ و بدل شد، تا مرتبه ى چهارم كه اقرار كرد، امام عليه السلام به او فرمود: اى فلانى! رسول خدا درباره ى چنين عملى سه حكم فرمود، هر كدام را خواستى اختيار كن. پرسيد كدام اند؟

امام عليه

السلام فرمود: شمشيرى به گردنت بزنم به هر كجا منتهى شد، يا تو را «اهداب»- در برخى از نسخ «اهداء» و در نسخه اى از كتاب وافى و جواهر «دهداه» به معناى دحراج و غلطانيدن آمده است-؛ مقصود اين است كه تو را به بالاى كوهى ببرند و دست و پايت را ببندند و به طرف پايين بغلطانند، و يا زنده زنده در آتش تو را بسوزانيم.

گفت: كدام يك از اين سه حكم سخت تر و مشكل تر است، تا من آن را انتخاب كنم؟

امام عليه السلام فرمود: احراق به آتش. امام عليه السلام فرمود: اسباب آن را مهيّا كن. آن گاه دو ركعت نماز خواند و پس از نماز گفت: خدايا تو مى دانى چه گناهى مرتكب شده ام؛ من از عقوبتش مى ترسم، به نزد وصىّ رسول اللَّه و پسرعموى او آمدم و از او خواستم مرا تطهير كند. او مرا، بين سه عقوبت مخيّر كرد و من سخت ترين آن ها را انتخاب كردم. خدايا از تو مى خواهم آن را كفّاره ى گناهم قرار دهى و مرا به آتش آخرت نسوزانى.

آن مرد با ديده ى گريان برخاست، و در گودالى كه امير مؤمنان حفر كرده بود، وارد شد؛ در حالى كه با چشم خود زبانه كشيدن آتش را مى ديد. امير مؤمنان عليه السلام و اصحاب گريان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 89

شدند. به او فرمود: بيا لازم نيست تو را بسوزانيم. ملائكه ى آسمان و زمين را به گريه انداختى. خداوند توبه ات را پذيرفت. بار ديگر به اين كارها دست مزن.

تذكّر: نكته ى اوّلى كه از روايت استفاده مى شود، ترك استفصال امام عليه السلام از نوع ايقاب، بيانگر ترتّب حدّ بر مطلق ايقاب

است.

نكته ى دوّم: روايت بر جنبه ى اثباتِ مسأله، يعنى لزوم تحقّق چهار مرتبه اقرار براى ترتّب حدّى كه رسول خدا عليه السلام معيّن كرده، دلالت دارد.

نكته ى سوّم: از روايت استفاده مى شود: بر سه مرتبه اقرار اثرى نيست؛ زيرا، اگر بر كمتر از چهار مرتبه حكمى بود، امام عليه السلام بايد آن را در مرتبه ى دوّم يا سوّم پياده كند. از عدم اعتناى امام عليه السلام به اقرارش در مرتبه ى دوّم و سوّم، معلوم مى شود نقشى در ثبوت حدّ يا حكم ندارد.

اگر گفته شود: دلالت روايت فقط بر لواط ايقابى تمام است، امّا بر غير ايقابى نه؛ در حالى كه مدّعاى شما اعمّ بوده و ممكن است لواط غير ايقابى به كمتر از چهار مرتبه اقرار نيز ثابت شود.

مى گوييم: فرقى بين لواط ايقابى و غير ايقابى در جهت اثبات به چهار مرتبه اقرار نيست؛ زيرا، هيچ كس از فقها بين اين دو در اين جهت فرق نگذاشته اند؛ حتّى كسى هم احتمال فرق نداده است. بنابراين، با توجّه به فتواى اصحاب، مى گوييم: هرچند مورد روايت، لواط ايقابى است؛ امّا اثبات مطلق لواط به چهار مرتبه اقرار امكان دارد و به كمتر از آن ثابت نمى شود.

ثبوت لواط به شهادت چهار مرد

امام راحل رحمه الله فرمود: لازم است چهار مردى كه همه ى شرايط شهادت را دارا باشند، به ديدن فعل لواط شهادت دهند، تا لواط ثابت شود. دو بحث در اين جا مطرح هست. 1- آيا به كمتر از چهار شاهد نيز ثابت مى شود؟ 2- آيا شهادت زنان منضمّ به شهادت مردان پذيرفته مى شود؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 90

بحث اوّل: لزوم شهادت چهار مرد

بين لواط و مواردى

كه با دو شاهد عادل ثابت مى شود، فرق است. در آن موارد، دليلِ حجيّت بيّنه مى گويد: دو شاهد عادل كافى است؛ امّا در باب لواط، خصوصيّتى وجود دارد كه اقتضا مى كند حتماً بايد چهار شاهد عادل شهادت دهند.

ادلّه اى بر اين مطلب و خصوصيّت اقامه شده كه ممكن است بر پاره اى از آن ها اشكال وارد باشد. تنها دليلِ محكم و غير قابل اشكال، اجماع فقهاى اماميّه است. به اين صورت كه هيچ يك از فقها در لزوم چهار شاهد براى اثبات لواط مخالفت نكرده، بلكه احتمال خلاف هم نداده است؛ يعنى اين يك مسأله ى مسلّم و اتّفاقى بين علماى شيعه است.

در مقابل، فقهاى اهل سنّت بر دو گروه هستند. ابوحنيفه و پيروان او گفته اند: لواط در شريعت اسلام حرام است، امّا حدّ معينى ندارد؛ بلكه حاكم شرع، مرتكب آن را تعزير مى كند، مانند: كارهاى حرامى كه حدّ ندارد. از اين رو، مى گويند: لواط با شهادت دو نفر نيز ثابت مى شود؛ زيرا، اثر مهمّى بر آن مترتّب نيست.

ليكن سه گروه ديگر اهل سنّت، معتقدند كه لواط حدّ دارد؛ و بين آن ها نيز اين مطلب مسلّم است كه به كمتر از چهار شاهد اثبات نمى شود. لذا، مى توانيم ادّعا كنيم تمام مسلمانانى كه براى لواط حدّى معيّن قائل اند، طريق ثبوت آن را به شهادت چهار نفر مى دانند.[123]

دليل دوّم: بعضى گفته اند: وقتى لواط به همه به كمتر تبديل شوند از چهار اقرار ثابت نشود، به طريق اولى به كمتر از چهار شاهد نيز ثابت نمى گردد؛ زيرا، مقام اقرار بالاتر از مقام شهادت است. شهادت، خبر دادن ديگرى از فعل انسان است؛ در صورتى كه اقرار خبر دادن از فعل خودش

هست؛ علاوه بر آن كه در امور مالى، به يك بار اقرار، مقرّبه ثابت مى شود، در حالى كه شهادت يك نفر كافى نيست. با توجّه به اين مطالب، مى توان ادّعاى اولويّت كرد و گفت: بايد چهار شاهد، بر لواط شهادت بدهند؛ و به دو يا سه شاهد اكتفا نمى شود.

دليل سوّم: حجّت بودن اقرار از اين جهت است كه شعبه اى از شهادت مى باشد. شهادت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 91

دو نوع است: يكى شهادتِ غير، عليه انسان؛ و ديگرى شهادت انسان عليه خودش.

بر اين مطلب كه اقرار نوعى شهادت است دو دليل اقامه شده:

1- در روايتى كه ميثم تمّار درباره ى اقرار زن آبستن به زنا نزد امير مؤمنان عليه السلام و سنگسار كردنش نقل كرد، در هر مرتبه اى كه آن زن نزد امام اقرار مى كرد، حضرت مى فرمود: «اللّهمّ إنّها شهادة ... اللّهمّ إنّهما شهادتان ... اللّهمّ هذه ثلاث شهادات ... اللّهمّ إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات ...».[124]

يعنى: امير مؤمنان عليه السلام پس از هر اقرارى به تحقّق شهادتى تصريح كردند. آيا نمى توان از اين تعبير استفاده كرد كه اگر بر اقرار عنوان شهادت منطبق است، پس همان گونه كه چهار اقرار لازم است، چهار شاهد نيز لازم مى باشد؟

2- در روايتى از اصبغ بن نباته در باب زنا، آمده است: «الاقرار بمنزلة الشهادة»؛[125] اقرار جانشين شهادت است.

دليل چهارم: در گذشته گفتيم: در مقايسه ى بين زنا و لواط مى بينيم حرمت لواط شديدتر از حرمت زنا است؛ وقتى در زنا چهار شاهد لازم است، معنى ندارد در چيزى كه حرمتش اقوى و اشدّ از او است، كمتر از چهار شاهد نقش داشته باشد؛ هرچند در باب

زنا، گاه دو زن به جاى يك مرد، يا چهار زن به جاى دو مرد مى توانند شهادت بدهند؛ امّا به هر حال، چهار شاهد بايد باشد و به كمتر از آن اثبات نمى شود.

نقد دليل چهارم: ممكن است كسى بگويد: حرمت قتل شديدتر است يا حرمت لواط؟

بدون هيچ اشكالى حرمت قتل شديدتر است؛ ولى قتل با دو شاهد عادل ثابت مى شود.

بنابراين، نمى توان گفت: هر چيزى كه حرمتش شديدتر بود، عدد چهار در آن خصوصيّت دارد. همان طور كه زنا حرمتش از قتل كمتر است، امّا به چهار شاهد نياز دارد، در صورتى كه قتل با دو شاهد ثابت مى گردد.

دفع نقد: مسأله ى قتل با مسأله ى زنا و لواط قابل قياس نيست؛ زيرا، در اين دو، فقط حرمت عمل مطرح نيست؛ بلكه هتك حيثيّت و آبروى مسلمان نيز وجود دارد؛ در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 92

مسأله ى قتل دو نفر با هم دعوا و نزاعى دارند و يكى، ديگرى را مى كشد؛ امّا آبروريزى نيست. بنابراين، در باب قتل، اگر دو شاهد عادل نبود و فقط يك نفر عادل شهادت داد، قتل ثابت نمى شود؛ امّا حدّ قذفى هم نيست؛ بر خلاف باب زنا و لواط كه اگر سه نفر هم شهادت بدهند، حدّ زنا يا لواط ثابت نمى شود و بايد به آن سه نفر حدّ قذف زد.

در نتيجه، زنا و لواط از يك باب بوده، و اگرچه لواط از زنا شديدتر است؛ ولى ربطى به باب قتل ندارد و آن را نمى توان با قتل مقايسه كرد.

دليل پنجم: روايت صحيحه ى حلبى: عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: حدّ الرجم أن يشهد أربع أنّهم رأوه يدخل ويخرج.[126]

به نظر ما،

اين روايت به بحث ما مربوط نيست؛ بلكه به حدّ رجم مربوط بوده كه عقوبت زناى احصانى است و نه لواط. اگر بخواهيم با اولويّت، مسأله ى لواط را استفاده كنيم، احتياجى به روايت نداريم؛ و اگر حديث به عنوان دليل مستقلّ مطرح است، ديگر براى «يدخل» و «يخرج» به قرينه ى صدر روايت اطلاقى نمى ماند تا به آن تمسّك شود.

دليل ششم: محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن بكر بن صالح، عن محمّد بن سنان، عن أبي بكر الحضرمي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بامرأة وزوجها، قد لاط زوجها بابنها من غيره وثقبه وشهد عليه بذلك الشهود، فأمر به عليه السلام فضرب بالسّيف حتّى قتل، وضرب الغلام دون الحدّ وقال: أما لو كنت مدركاً لقتلتك لإمكانك إيّاه من نفسك بثقبك.[127]

فقه الحديث: در سند روايت، محمّد بن سنان وجود دارد كه در توثيق او اختلاف است.

امام صادق عليه السلام فرمود: زن و شوهرى را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه شوهر با پسر آن زن- از شوهر قبلى اش- لواط كرده و ايقاب محقّق شده بود. شهود نيز به آن شهادت دادند- محلّ استشهاد جمله ى «شهد عليه بذلك الشهود» است؛ زيرا، اگر دو نفر بودند، مى فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 93

«شهد عليه بذلك الشاهدان»؛ امّا امام عليه السلام فرمود: «الشهود» كه جمع و اقلّ آن سه نفر است.

و از آن جا كه سه شاهد قائلى ندارد، بنابراين، آن را بايد بر چهار شاهد حمل كرد-.

امير مؤمنان عليه السلام دستور داد با شمشير به آن مرد زده تا او را كشتند؛ امّا بر

غلام كمتر از حدّ زدند؛ زيرا، مكلّف نبود. و فرمود: اگر بالغ بودى تو را مى كشتم، چرا كه بر وطى و دخول او تمكين كردى.

نقد استدلال: امام صادق عليه السلام در مقام نقل حادثه و واقعه بوده، و مى فرمايند: چهار شاهد شهادت دادند؛ و اين بر لزوم چهار شاهد دلالت ندارد. درست است كه در آن واقعه چهار شاهد حضور داشتند، امّا امكان دارد كه براى ثبوت حدّ، دو نفر هم كافى باشد؛ از اين رو، نمى توان به اين روايت استدلال كرد.

در اشكال بر اين مطلب، همان گونه كه در گذشته گفتيم، اگر راوى حادثه اى را حكايت كند، اين اشكال جا دارد؛ امّا در اين روايت، امام صادق عليه السلام آن واقعه را توضيح مى دهد و در مقام بيان حكم واقعى است؛ زيرا، يكى از راه هاى بيان حكم، نقل وقايع زمان پيامبر صلى الله عليه و آله يا امير مؤمنان عليه السلام است. هنگامى كه امام عليه السلام مى فرمايد: «شهد عليه بذلك الشهود»، آن را نمى توان مانند بيان راوى و تعليل او دانست.

دليل هفتم: وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن سيف بن الحارث، عن محمّد بن عبدالرّحمن العزرمي، عن أبيه عبدالرّحمن، عن أبي عبداللَّه، عن أبيه عليهما السلام، قال: اتي عمر برجل قد نكح في دبره فهمَّ أن يجلده، فقال للشّهود: رأيتموه يدخله كما يدخل الميل في المكحلة؟

قالوا: نعم.

فقال لعليّ عليه السلام: ما ترى في هذا؟ فطلب الفحل الّذي نكح فلم يجده، فقال عليّ عليه السلام: أرى فيه أن تضرب عنقه. قال: فأمر فضربت عنقه، ثمّ قال: خذوه، فقد بقيت له عقوبة اخرى. قال: ما هي؟ قال: ادع بطنّ من حطب، فدعا

بطنّ من حطب فلفّ فيه ثمّ أحرقه بالنّار.[128]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 94

فقه الحديث: اين روايت معتبر نيست. امام باقر عليه السلام فرمود: مردى را پيش عمر آوردند در حالى كه مفعول واقع شده بود. عمر تصميم گرفت او را تازيانه بزند. از شهود پرسيد: آيا به چشم خودتان دخول و خروج را همانند ميل در سرمه دان ديديد؟ گفتند: آرى. رو به امير مؤمنان عليه السلام كرد، گفت: حكمش چيست؟

امام عليه السلام دستور داد: فاعل را پيدا كنيد. گشتند، ولى او را پيدا نكردند. حضرت امير عليه السلام فرمود: گردن او را بزنيد ...

استشهاد در اين روايت به كلمه ى «الشهود» است. اشكال و جوابى كه در روايت قبل بيان شد، در اين جا نيز مى آيد. علاوه آن كه، به اين دو روايت نياز نداريم؛ بلكه، اجماع مسلّم موجود در مسأله كافى بوده و مورد اعتماد است.

بحث دوّم: نقش شهادت زنان در ثبوت لواط

آيا شهادت زنان در باب اثبات لواط معتبر است؟ به عبارت ديگر، اگر شهادت زنان با شهادت مردان ضميمه شود كه حدّاقلّش شهادت سه مرد و دو زن است و يا بدون انضمام، هشت زن به جاى چهار مرد شهادت بدهند، پذيرفته مى شود؟

بررسى اقوال فقها و روايات

در اين مسأله، بين فقها اختلاف است. امام راحل رحمه الله در مسأله ى اوّل مى فرمايند: لازم است چهار مرد عادل شهادت بدهند و در مسأله ى سوّم تصريح مى كنند: شهادت زنان نه مستقلّاً و نه ضميمه شده به شهادت مردان اعتبار ندارد و حساب باب لواط را بايد از باب زنا جدا كنيم.

شيخ مفيد رحمه الله،[129] شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[130] و مرحوم سلّار در مراسم[131] فقط شهادت چهار مرد

را معتبر مى دانند؛ امّا صدوق رحمه الله در مقنع[132] و ابن زهره در غنيه[133] گفته اند: لواط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 95

با شهادت سه مرد و دو زن نيز اثبات مى شود. علاوه بر اين كه مرحوم ابن زهره ادّعاى اجماع مى كند.

ابن حمزه رحمه الله در وسيله بيان كرده است: زنايى كه حدّ آن تازيانه است و نه رجم، با دو مرد و چهار زن ثابت مى شود؛ پس از آن، در باب لواط مى گويد: «واللواط يثبت بمثل ما يثبت به الزّنا من البيّنة والإقرار على الوجوه المذكورة على سواء»؛ يعنى: راه هاى ثبوت زنا و لواط از نظر بيّنه و اقرار فرقى ندارد.[134] لازمه ى اين بيان، ثبوت لواط جلدى و نه قتلى، به شهادت دو مرد و چهار زن است.

با ملاحظه ى اقوال در باب زنا و لواط، فقيه متوجّه مى شود در اين مسأله اجماعى وجود ندارد، بلكه نظرات مختلف است. بنابراين، بايستى به بررسى روايات و ادلّه پرداخت.

بررسى ادلّه ى اقوال فقها

آن چه مرحوم صاحب وسيله ادّعا كرد، تمام نبوده، و دليلى بر اثبات آن نداريم. به چه دليل، راه هاى ثبوت لواط همان راه هاى ثبوت زنا است؟

نهايت مطلبى كه در اين جا مى توان گفت تمسّك به اولويت است كه بيان شد؛ وقتى در باب زنا شهادت چهار مرد لازم است، به طريق اولى در باب لواط هم بايد چهار مرد شهادت بدهد؛ امّا اگر زنا با شهادت سه مرد و دو زن ثابت شد، يا به طور كلّى شهادت زنان منضمّ به رجال پذيرفته شد، نمى توان گفت: در باب لواط نيز چنين شهادتى پذيرفته است.

زيرا، نظر به اهميّتى كه لواط دارد و در آن هتك عرض و آبرو بيشتر است،

چنين چيزى ممكن است با شهادت زنان ثابت نشود. اولويّتى وجود ندارد كه بگوييد: وقتى در باب زنا پذيرفته شد، در باب لواط به طريق اولى معتبر است. بنابراين، هيچ دليل و مدركى از آيات و روايات بر اثبات مدّعاى ايشان دلالت ندارد. رواياتى كه وارد شده، دو دسته است:- صاحب جواهر رحمه الله در كتاب شهادات[135] متعرّض اين بحث شده است- يك طايفه از روايات بر عدم اعتبار شهادت زنان در حدود به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 96

صورت قاعده ى كلّى دلالت دارد.[136]

اشكال: اگر گفته شود: رواياتى در باب زنا بود كه بر اعتبار شهادت زنان فى الجمله دلالت داشت و با اين عمومات مخالفت دارد.

جواب: اگر عمومى مانند «أكرم العلماء» يا مطلقى، به يك مخصّص يا مقيّدى تقييد خورد، لازمه اش اين است كه نسبت به ساير تقييدهاى احتمالى نتوانيم به آن عموم يا اطلاق تمسّك كنيم؟

در اصول ثابت شده است اگر عامّى تخصيص خورد و يا مطلقى مقيّد شد، نسبت به ماوراى تخصيص و تقييد بر حجّيتشان باقى هستند؛ مثلًا «أعتق رقبةً» را به واسطه ى «لا تعتق رقبةً كافرةً» تقييد كرديم، از نظر رنگِ رقبه، أسود، أبيض و مانند آن مى توان به اطلاق تمسّك كرد.

در اين مقام، رواياتى كه در باب زنا رسيده، مخصّص عموماتى است كه شهادت زنان را به طور كلّى معتبر نمى داند. پس از تخصيص، آن عمومات در غير باب زنا به عموميّت باقى است؛ پس، در باب لواط نيز به آن عمومات تمسّك مى شود.

به دلالت روايات زير توجّه شود:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج ومحمّد

بن حمران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلنا: أتجوز شهادة النساء في الحدود؟ فقال: في القتل وحده، إنّ عليّاً عليه السلام كان يقول:

لا يبطل دم امرء مسلم.[137]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، جميل و محمّد بن حمران به امام صادق عليه السلام گفتند:- ظاهراً «قالا» صحيح باشد و نه «قال»- آيا شهادت زنان در حدود مورد پذيرش است؟- جواز در اين جا به معناى اعتبار و امضا است.-

امام صادق عليه السلام فرمود: فقط در قتل پذيرفته است. پس از آن، به كلام امير مؤمنان عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 97

استشهاد كرده و فرمود: امير مؤمنان عليه السلام اين مطلب را مكرّر مى فرمود: خون مرد مسلمان نبايد پايمال شود و از بين برود؛ براى حفظ ارزش خون مسلمان، شهادت زنان در باب قتل پذيرفته است.

ظاهر روايت اين است كه شهادت در غير قتل پذيرفته نيست. كلمه ى «الحدود» جمع محلّى به «ال» و مفيد عموم است. اگر كسى منكر عموميّت جمع محلّى به الف و لام باشد، لااقلّ اين كلام اطلاق دارد و لازمه ى عموم يا اطلاق، عدم اعتبار شهادت زنان در باب لواط است.

2- وبإسناده عن أبي القاسم بن قولويه، عن أبيه، عن سعد بن عبداللَّه، عن أحمد بن أبي عبداللَّه البرقي، عن أبيه، عن غياث بن إبراهيم، عن جعفر بن محمّد، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، قال: لا تجوز شهادة النّساء في الحدود ولا في القود.[138]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: شهادت زنان در حدود و قصاص معتبر نيست.

در اين روايت نيز حدود جمع است؛ پس يا دلالت بر عموم دارد و يا لااقلّ مطلق است.

- «قود» به

معناى قصاص است-؛ مى فرمايد: در قصاص، شهادت زنان معتبر نيست.

مقصود قتلى است كه موجب قصاص شود؛ زيرا، «قود» از محرّمات نيست كه به شهادت نياز باشد؛ در حقيقت، روايت مى گويد: قتل دو نوع است: يك نوع آن سبب ثبوت ديه مى شود؛ در اين نوع، شهادت زنان پذيرفته است. و بر نوع ديگرش، قصاص مترتّب است كه در آن شهادتشان پذيرفته نيست. يعنى اين روايت، مقيِّد روايت قبل است.

3- وعنه، عن عبيداللَّه بن المفضّل، عن محمّد بن هلال، عن محمّد بن محمّد بن الأشعث، عن موسى بن إسماعيل بن جعفر، عن أبيه، عن آبائه، عن عليّ عليه السلام، قال: لا تجوز شهادة النّساء في الحدود ولا قود.[139]

فقه الحديث: دلالت اين روايت مانند حديث قبل است؛ ليكن تعبير «ولا قود» لطيف و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 98

صحيح نيست. در روايت قبل، «ولا فى القود» بود؛ ممكن است بگوييم: «لا قودَ» جمله ى تعقيبى است، يعنى به دنبال شهادت زنان بر قتل، قود و قصاص مترتّب نمى شود.

4- بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن بنان بن محمّد، عن أبيه، عن ابن المغيرة، عن السّكوني، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، إنّه كان يقول:

شهادة النّساء لا تجوز في طلاق ولا نكاح ولا في حدود إلّافي الدّيون وما لا يستطيع الرّجال النظر إليه.[140]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: شهادت زنان در باب طلاق، نكاح و حدود معتبر نيست، مگر در بدهكارى و چيزى كه مردان نتوانند به آن نگاه كنند. مانند: بكارت، ولادت و امثال آن، كه شهادتشان پذيرفته مى شود.

نتيجه: دلالت اين روايات به عموم يا اطلاق بر بى اعتبار بودن شهادت زنان در

باب لواط است، و اطلاق ديگرى هم دارد؛ يعنى: شهادتشان بى اعتبار است؛ خواه زنان در مقام شهادت، منفرد و مستقلّ باشند، يا شهادتشان به شهادت مردان منضمّ گردد. معناى «لا تجوز شهادة النساء في الحدود» اين است كه شهادت زنان در حدود بى ارزش است؛ خواه مستقلّ در شهادت باشند، يا منضمّ به شهادت مردان. در مقابل اين روايات، روايت زير را داريم:

وعنه، عن القاسم، عن أبان، عن عبدالرّحمن، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام من المرأة يحضرها الموت وليس عندها إلّاامرأة تجوز شهادتها؟ قال: تجوز شهادة النّساء في العذرة والمنفوس، وقال: تجوز شهادة النّساء في الحدود مع الرّجال.[141]

فقه الحديث: عبدالرّحمان از امام صادق عليه السلام پرسيد: زنى در حال احتضار است و نزد او فقط يك زن است، اگر اين زن شهادت دهد كه او وصيّت كرده يا مطلبى گفته است، آيا شهادتش معتبر است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 99

امام صادق عليه السلام فرمود: شهادت زنان در بكارت و نفاس- يعنى ولادت- معتبر است.

از اين كلام امام عليه السلام استفاده مى شود شهادت زنان براى حالات قبل از مرگ و وصيّت معتبر نيست و فقط در عذره، بكارت، نفاس و ولادت كه از خصايص زنان است، پذيرفته مى شود.

حضرت در ادامه فرمود: شهادت زنان در حدود همراه با شهادت مردان پذيرفته است.

پس، اين روايت، مقيّد روايات گذشته است؛ زيرا، بين دو دسته روايات نسبت اطلاق و تقييد برقرار است و مخالفت به نفى و اثبات دارند. آن دسته مى گفت: «لا تجوز شهادة النساء في الحدود»، اين روايت مى گويد: «تجوز شهادة النساء في الحدود مع الرجال»، همانند «أعتق رقبة» و «لا تعتق رقبة كافرة».

كيفيّت

جمع بين دو دسته روايات

اوّلًا: در سند روايت دوّم اشكال كرده اند به اين كه عبدالرّحمان مشترك است و ما نمى دانيم اين فرد كدام يك از آنان است.

در ردّ اين اشكال، گفته مى شود: بر فرض كه عبدالرّحمان را نتوانيم تشخيص بدهيم، ضررى به اعتبار روايت نمى زند؛ زيرا، راوى از او «أبان» است كه يكى از اصحاب اجماع مى باشد؛ و خصوصيّت اصحاب اجماع اين است كه اگر سند روايت تا آنان صحيح بود، بعد از آنان را لازم نيست ملاحظه كنيم. بنابراين، بر طبق اين مبنا، روايت معتبر است.

ثانياً: صاحب جواهر رحمه الله بيان كرده است: روايت را حمل بر حدّ زنا مى كنيم.[142]

در نقد سخن او گفته به چه دليلى «الحدود» را حمل بر حدّ زنا مى كند؟ اگر مفرد و به صورت «الحدّ» بود، امكان داشت كه به واسطه ى روايات، حمل بر حدّ زنا شود؛ امّا روايت «الحدود» دارد؛ لذا، اين وجه صحيح نيست.

بنابراين، به حسب قواعد و صناعت، بايد مطلقات روايات گذشته را به اين روايت تقييد كرد؛ ليكن به واسطه ى اين حمل، اشكال مهمّى توليد مى شود؛ يعنى لازمه اش پذيرفتن شهادت زنان همراه با مردان است، خواه دو زن و سه مرد يا شش زن و يك مرد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 100

باشند. زيرا، عنوان ضميمه و معيّت در هر دو صورت صادق است.

اما بايد گفت: روايت در مقام بيان معيّت از همه ى جهات نيست تا به اطلاق آن تمسّك شود، بلكه مى خواهد بگويد: شما شنيده ايد شهادت زنان در حدود معتبر نيست. اين جمله مربوط به جايى است كه زنان مستقلّ باشند؛ امّا اگر شهادتشان منضمّ به شهادت مردان شد، معتبر است.

لذا، در مقام بيان نيست كه انضمام مطلقاً كافى است.

بنابراين، روايت عبدالرّحمان به عنوان يك مقيّد براى طايفه ى قبل آمده و قدر متيقّن از آن، شهادت سه مرد به انضمام شهادت دو زن است. بيش از اين مقدار را نمى توانيم قائل شويم؛ يعنى همان فتوايى كه صدوق رحمه الله در مقنع و ابن زهره رحمه الله در غنيه ملتزم شده بودند، بنا بر قواعد و صناعات پذيرفته است.

امام راحل رحمه الله از جماعتى از قدما پيروى كرده و شهادت زنان را به طور مستقلّ و منضمّ به شهادت مردان نپذيرفتند؛ شايد علّت آن، ضعيف دانستن روايت عبدالرّحمان باشد كه ما آن را معتبر دانستيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 101

[شرائط المقرّ]

[مسألة 2- يشترط في المقرّ فاعلًا كان أو مفعولًا، البلوغ وكمال العقل والحرّية والاختيار والقصد، فلا عبرة بإقرار الصبيّ والمجنون والعبد والمكره والهازل.]

شرايط مقرّ

بلوغ، عقل كامل، حرّيت، اختيار و قصد در اقراركننده شرط است؛ خواه فاعل باشد يا مفعول. بنابراين، اقرار كودك، ديوانه، عبد، فرد اكراه شده و هازل ارزشى ندارد.

اين بحث با بحث زنا مشترك است و ما در آن جا ضمن مسائل متعدّدى به طور مشروح مسأله را مطرح كرديم؛ رواياتى مانند: «رفع القلم عن الصبي حتّى يحتلم»[143] و امثال آن بر بلوغ دلالت داشت. در روايتى كه امير مؤمنان عليه السلام مرد واطى به غلام را كشت و غلام را تأديب كرد، حضرت فرمود: «... لو كنت مدركاً لقتلتك ...»؛[144] اين ها بيانگر عدم ثبوت حدّ در حقّ غير بالغ است.

بقيه ى شرايطى كه در اين فرع مطرح شده، بحث جداگانه اى غير از آن چه در باب زنا گفتيم، ندارد. بنابراين، همين مطالب در حدود

ديگر نيز كه مطرح مى شود، به همان بحث در اوّل باب زنا اكتفا مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 102

[حكم الإقرار والشهادة دون الأربع وشهادة النساء وعلم الإمام]

[مسألة 3- لو أقرّ دون الأربع لم يحدّ، وللحاكم تعزيره بما يرى. ولو شهد بذلك دون الأربعة لم يثبت، بل كان عليهم الحدّ للفرية. ولا يثبت بشهادة النساء منفردات أو منضمّات. والحاكم يحكم بعلمه إماماً كان أو غيره.]

حكم اقرار و شهادت كمتر از حدّ نصاب، شهادت زنان و علم امام

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- حدّ به اقرار كمتر از چهار مرتبه ثابت نمى شود، ولى حاكم مى تواند به مقدارى كه صلاح ببيند او را تعزير كند.

2- اگر كمتر از چهار نفر شهادت دهند، لواط ثابت نمى شود، و بر آن افراد حدّ قذف جارى مى شود.

3- حدّ به شهادت زنان به طور مستقلّ يا همراه با مردان اثبات نمى گردد.

4- حاكم شرع (امام عليه السلام يا غير امام) به علمش حكم مى كند.

فرع اوّل: اقرار به كمتر از چهار مرتبه

دليل اين فرع در مسأله گذشته به طور مفصّل گذشت. دليل بر تعزير را در باب زنا مطرح كرده، و گفتيم: هرچند با سه اقرار زنا ثابت نمى شود، ليكن از دو حال خارج نيست؛ يا اين فرد صادق است يا كاذب. پس، به هر حال مرتكب كار حرام- قولى يا فعلى- شده است.

بنابراين، بايستى بر دروغ يا لواطش تعزير شود.

فرع دوّم: شهادت كمتر از چهار شاهد

همان گونه كه در باب زنا گفتيم، اگر كمتر از چهار نفر شهادت بدهند، حدّ قذف بر آنان جارى مى گردد. در باب قذف نيز خواهيم گفت: قذف، مخصوصِ نسبت زنا نيست؛ بلكه اگر فعل لواط را هم به شخص نسبت دهد، حدّ قذف ثابت مى شود. بنابراين، اگر به كسى نسبت لواط بدهد و نتواند شهود را تكميل كند، به خاطر افترا و عدم اثبات آن، بايد حدّ قذف بخورد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 103

فرع سوّم: شهادت زنان

در مسأله گذشته اين بحث را به طور كامل ذكر كرديم و نظر مرحوم امام قدس سره را نپذيرفتيم.

زيرا، روايت عبدالرّحمان بر قبول شهادت زنان به انضمام مردان دلالت داشت. البتّه به خاطر عدم اطلاق روايت، به قدر متيقّن آن، يعنى شهادت سه مرد و دو زن اكتفا مى كنيم.

فرع چهارم: ثبوت حدّ به علم حاكم

اين فرع را در ملحقات مسائل زنا به طور مفصّل بحث كرديم؛ گفتيم: حاكم مى تواند به غير از اقرار و بيّنه، به علمى كه از روى قرائن و شواهد پيدا مى كند، حكم كند؛ هرچند اقرار و بيّنه اى نيز وجود نداشته باشد.

عملِ به علم، اختصاص به امام معصوم عليه السلام ندارد؛ بلكه در زمان غيبت، حكّام شرع كه مراجع و مجتهدان باشند، مى توانند به علم خود در باب حدود و حقوق النّاس عمل كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 104

[اقسام حدّ اللواط]

[مسألة 4- لو وطأ فأوقب ثبت عليه القتل وعلى المفعول إذا كان كلّ منهما بالغاً عاقلًا مختاراً، ويستوي فيه المسلم والكافر والمحصن وغيره.

ولو لاط البالغ العاقل بالصبيّ موقباً قتل البالغ وادّب الصبيّ، وكذا لو لاط البالغ العاقل موقباً بالمجنون، ومع شعور المجنون أدّبه الحاكم بما يراه.

ولو لاط الصبيّ بالصبيّ ادّبا معاً.

ولو لاط مجنون بعاقل حدّ العاقل دون المجنون، ولو لاط صبيّ ببالغ حدّ البالغ وادّب الصبيّ.

ولو لاط الذمّي بمسلم قتل وإن لم يوقب.

ولو لاط ذمّي بذمّي، قيل: كان الإمام عليه السلام مخيّراً بين إقامة الحدّ عليه وبين دفعه إلى أهل ملّته ليقيموا عليه حدّهم، والأحوط لو لم يكن الأقوى إجراء الحدّ عليه.]

مجازات انواع لواط

اشاره

در اين مسأله هفت فرع مطرح است:

1- اگر لواط ايقابى محقّق شد، فاعل و مفعول بايد كشته شوند؛ به شرط آن كه هر دو، بالغ، عاقل و مختار باشند. فرقى در اين حكم بين مسلمان و كافر، محصن و غير محصن نيست.

2- اگر بالغى به كودكى يا مجنونى ايقاب كند، بالغ عاقل كشته مى شود؛ و كودك و مجنون در صورتى كه شعورى داشته باشند، به آن چه حاكم مصلحت مى بيند، تأديب مى شوند.

3- اگر

كودكى با كودك ديگرى لواط كند، هر دو را تعزير مى كنند.

4 و 5- هرگاه ديوانه و يا كودكى با بالغ عاقلى لواط كردند، بر بالغ حدّ اقامه شده و كودك يا ديوانه را تأديب مى كنند.

6- اگر ذمّى با مسلمان لواط كند، او را مى كشند؛ هرچند ايقابى هم نكرده باشد.

7- اگر ذمّى با ذمّى لواط كند، گفته اند: امام مخيّر است حدّ را بر آنان جارى كند يا اين كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 105

آنان را به هم كيشان و اهل ملّتش تحويل دهند تا هرگونه مى خواهند مجازات كنند، ولى احتياط- اگر قوى تر نباشد- اجراى حدّ اسلام بر آنان است.

فرع اوّل: حدّ لواط ايقابى بالغ عاقل مختار
اشاره

اگر فاعل و مفعول هر دو بالغ، عاقل و مختار باشند، و مرتكب لواط ايقابى شده باشند، بايد هر دو كشته شوند؛ هر دو مسلمان، يا كافر، يا يكى مسلمان و ديگرى كافر باشد، يا محصن، يا غيرمحصن باشند.

توجّه به اين نكته لازم است كه مسأله ى احصان و عدمش روى جهت طبيعى در زنا، در مورد مرد و زن مطرح است؛ بين مرد يا زنى كه همسر داشته باشد با كسى كه فاقد همسر است، فرق وجود دارد؛ امّا در باب لواط، در ناحيه ى فاعل، احصان اثر دارد، ليكن در ناحيه ى مفعول نقش آن معلوم نيست.

لذا، كسانى كه بين محصن و غير او فرق گذاشته اند، در ناحيه ى فاعل شايد وجهى داشته باشد امّا در مورد مفعول چه اثرى دارد؟ مذكّرى كه موطوء واقع شده، چه فرقى دارد زن داشته باشد يا نه. از اين رو، امام راحل رحمه الله مى فرمايند: فرقى بين اين دو نيست.

در اين فرع، از دو جهت بحث داريم: 1- حدّ

لواط ايقابى 2- تفاوت بين محصن و غير محصن.

جهت اوّل: حدّ لواط ايقابى

تمام فقها به اتّفاق قائل اند حدّ لواط ايقابى فى الجمله قتل است؛ امّا اين كه به چه كيفيّتى است؟ در محلّش بحث مى شود. رواياتى كه در جهت دوّم مطرح مى شود، بر اين مطلب دلالت تامّ دارد. لذا، در اين جهت، به بيش از اين مقدار بحث نياز نداريم.

جهت دوّم: تفاوت بين محصن و غير محصن

در باب زنا، قيد احصان سبب تغيير حدّ مى شد. گفتيم حدّ زناى محصنه قتل به صورت رجم و سنگسار كردن است؛ و در غير محصن، آيه ى شريفه ى الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 106

كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[145] دلالت بر صد ضربه شلّاق داشت. آيا در باب لواط نيز بين محصن و غير محصن فرق است؟

صاحب جواهر رحمه الله ادّعاى اجماع محصّل و منقول بر عدم فرق كرده است.[146] امّا صاحب رياض رحمه الله به برخى از متأخّران نسبت مى دهد كه آن ها بين اين دو باب فرق گذاشته، و گفته اند: حدّ لاطى محصن، قتل، و حدّ غير محصن، صد تازيانه است؛[147] برخى از فقها نيز آن را اختيار كرده است.

آن چه را صاحب رياض رحمه الله به بعضى از متأخّران نسبت مى دهد، ثابت نيست؛ زيرا، كسى قائل به تفصيل نيست. فقط از يكى از كتاب هاى صدوق رحمه الله[148] چنين تفصيلى فهميده مى شود؛ وگرنه همگى فقها به عدم فرق فتوا داده اند. روايات باب نيز اختلاف عجيبى دارد كه بايد بررسى شود.

بررسى روايات إحصان

بايد توجّه داشت بحث ما در مورد لواط ايقابى است كه فاعل آن محصن باشد و نسبت به مفعول، نه تنها در روايات

تفصيلى داده نشده، بلكه نفى تفصيل كرده است.

در فاعل، تقريباً پنج طايفه روايت وجود دارد كه بازگشت آن ها به دو طايفه است:

طايفه ى اوّل: ظاهر اين روايات عدم فرق بين محصن و غير محصن در لواط ايقابى است؛ و به صراحت، حدّش را قتل مى گويد، يا قدر متيقّن از آن قتل است.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن مالك بن عطيّة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في حديث: إنّ أمير المؤمنين عليه السلام قال في رجل أقرّ عنده باللّواط أربعاً: يا هذا إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حكم في مثلك بثلاثة أحكام فاختر أيّهنّ شئت.

قال: وما هنَّ يا أمير المؤمنين؟ قال: ضربة بالسّيف في عنقك بالغة منك ما

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 107

بلغت، أو إهداب [إهداء] من جبل مشدود اليدين والرّجلين، أو إحراق بالنّار.[149]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام با يارانش نشسته بودند، مردى نزد او چهار مرتبه به لواط اقرار كرد؛ امام عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ى تو سه دستور داده است، يكى را اختيار كن؛ قتل با شمشير، اسقاط از بالاى كوه با دست و پاى بسته، سوزاندن به آتش.

در اين روايت، امام عليه السلام از او نپرسيد: آيا زن دارى يا نه؟ محصن هستى يا نه؟ امام صادق عليه السلام نيز كه داستان را نقل مى كند، تفصيلى ندارند كه آيا زن داشته است يا نه.

بنابراين، از روايت استفاده مى شود حدّ لواط ايقابى يكى از سه امر فوق است، خواه لاطى محصن باشد

يا نه.

2- وعنه، عن أحمد، عن الحسين بن سعيد، عن القاسم بن محمّد الجوهري، عن عبدالصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرّجل يفعل بالرّجل، قال: فقال: إن كان دون الثقب فالجلد، وإن كان ثقب اقيم قائماً ثمّ ضرب بالسّيف ضربة أخذ السّيف منه ما أخذ، فقلت له: هو القتل؟ قال: هو ذاك.[150]

فقه الحديث: سليمان بن هلال از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه با مرد ديگرى لواط كند، پرسيد. امام عليه السلام فرمود: اگر غير ايقابى باشد، حدّش تازيانه است؛ و اگر ايقابى باشد، در حالت ايستاده با شمشير به او ضربتى مى زنند، تا هرچه شمشير مى خواهد از او بگيرد.

در اين جا به ذهن مى آيد: ضربتى مى زنيم، بميرد يا نميرد؛ ولى اين معناى عبارت نيست؛ بلكه مقصود اين است كه در زدن شمشير رعايت چيزى نشود. از اين رو، سائل پرسيد:

يعنى كشته شود؟ فرمود: آرى.

اطلاق اين روايت، بر عدم فرق بين فاعل محصن و غير آن دلالت دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 108

3- بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن بنان بن محمّد، عن العبّاس غلام لأبي الحسن الرضا عليه السلام يعرف بغلام ابن شراعة، عن الحسن بن الرّبيع، عن سيف التمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اتي عليُّ بن أبي طالب برجل معه غلام يأتيه فقامت عليهما بذلك البيّنة، فقال يا قنبر النطع والسيف.

ثمَّ أمر بالرّجل فوضع على وجهه ووضع الغلام على وجهه ثمَّ أمر بهما فضربهما بالسّيف حتّى قدَّهما بالسّيف جميعاً.[151]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را با غلامى نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه با آن

غلام لواط مى كرد؛ بيّنه بر اين مطلب اقامه شد و شهود شرعى شهادت دادند كه بين مرد و غلام، عمل نامشروع برقرار شده است.

امير مؤمنان عليه السلام به قنبر دستور داد: آن سفره ى چرمى (نطع) و شمشير را آماده ساز؛ و سرانجام هر دو را گردن زدند.

مفاد اين روايت، عدم فرق بين محصن و غير آن است؛ زيرا، پس از شهادت بيّنه، امام عليه السلام سؤال نكرد كه آن شخص محصن است يا غير آن؟ دستور دادند نطع و شمشير آماده شود.

4- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن هارون، عن أبي يحيى الواسطي، رفعه، قال: سألته عن رجلين يتفاخذان، قال: حدّهما حدّ الزاني، فإن أدعم أحدهما على صاحبه، ضرب الداعم ضربة بالسّيف أخذت منه ما أخذت وتركت ما تركت يريد بها مقتله، والداعم عليه يحرق بالنّار.[152]

فقه الحديث: در اين مرفوعه، راجع به دو مردى مى پرسد كه عمل تفخيذ انجام داده اند.

امام عليه السلام فرمود: حدّشان حدّ زانى است. اگر يكى به ديگرى دخول كرده، داعم را مى كشند و مفعول را به آتش مى سوزانند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 109

اين روايت نيز تفصيلى نداده است كه فاعلِ موقب محصن است يا غير آن؟

تذكّر يك نكته: در اين جا روايتى است كه فرقى بين محصن و غير محصن نمى گذارد، ليكن نحوه ى قتل را غير از روش هاى سه گانه ى گذشته مى گويد:

وعنه عن أبيه، عن النوفلي، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لو كان ينبغي لأحد أن يرجم مرَّتين لرجم اللّوطي.[153]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اگر سزاوار بود يك نفر دوبار رجم شود، هر آينه

آن فرد، لوطى بود.

معناى روايت اين است كه اگر دوبار رجم امكان ندارد، يك بار آن كه قدر مسلّم است.

امّا نفرمود كدام لوطى، محصن يا غير محصن؟ تفصيلى نداده است و در حقيقت، با روايات طايفه ى اوّل در كيفيّت قتل مخالفت دارد.

مى توان اين دو دسته روايت را يك طايفه شمرد؛ زيرا، در يكى مطلق قتل است و در ديگرى مطلق رجم، هرچند دسته ى اخير ظهور در تعيّن رجم دارد؛ ليكن به واسطه ى ظهور روايات قتل مطلق يا قتل به انواع سه گانه كه در صحيحه مالك بن عطيّه بود، از ظهور اين روايت در تعيّنِ رجم دست برمى داريم؛ همان گونه كه از ظهور روايت مالك بن عطيه در انحصار قتل به يكى از سه طريق رفع يد مى كنيم. نتيجه آن مى شود كه حدّ لواط ايقابى قتل است، به هر كدام از كيفيّات چهارگانه كه اتفاق بيفتد.

طايفه ى دوّم: رواياتى هستند كه بين محصن و غير او تفصيل مى دهد؛ و سه نوع تعبير در آن ها ديده مى شود: 1- محصن كشته مى شود و غير محصن تازيانه مى خورد؛ 2- محصن رجم مى شود وگرنه او را تازيانه مى زنند؛ 3- حدّ زنا و لواط يكى است.

دسته ى اوّل: عن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن الحسن بن عليّ، عن حمّاد بن عثمان قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام رجل أتى رجلًا. قال:

عليه إن كان محصناً القتل، وإن لم يكن محصناً فعليه الجلد، قال: قلت: فما

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 110

على المؤتى به؟ قال: عليه القتل على كلّ حال، محصناً كان أو غير محصن.[154]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، حمّاد بن عثمان از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه

با ديگرى لواط كرده پرسيد. امام عليه السلام فرمود: اگر محصن است، او را مى كشند؛ و اگر غير محصن است، او را تازيانه مى زنند.

حمّاد پرسيد: تكليف مفعول چيست؟ امام عليه السلام فرمود: به هر حال باشد محصن يا غير محصن، كشته مى شود.

دسته ى دوّم: محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن أبان، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الملوط حدّه حدُّ الزاني.[155]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، زراره از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: حدّ ملوط، حدّ زانى است.

در كتاب وسائل الشيعه و كتاب هاى روايتى، نقل حديث «الملوط» است؛ ليكن صاحب جواهر رحمه الله از نسخه اى اين گونه نقل مى كند: «اللواط حدّه حدّ الزاني»؛[156] به نظر، اين تعبير جالب نيست؛ زيرا، بايد مى گفت: «اللواط حدّه حدّ الزنا»؛ چه آن كه معنا ندارد در يك طرف عمل و در طرف ديگر فاعل را قرار دهد و بين آن دو ارتباط برقرار كند.

بنا بر اين كه نسخه ى صاحب جواهر رحمه الله صحيح باشد، اين روايت بر تفصيل بين محصن و غير محصن دلالت دارد؛ زيرا، در باب زنا بين اين دو تفصيل داده شده است؛ يعنى محصن را سنگسار كرده، و غير محصن را تازيانه مى زنند.

اگر نسخه ى وسائل صحيح باشد- كه با اعتبار هم مساعدت دارد-، مى توان به اولويّت يا حدّاقل به اعتبار مناط بين لاطى و ملوط، بگوييم: عمل ملوط از عمل لاطى قبيح تر است؛ زيرا، لاطى تحت فشار شهوت و تأثير آن، ممكن است دست به عمل فحشا بزند و برايش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 111

التذاذى حاصل

شود؛ امّا در ملوط اين التذاذ نيست. بنابراين، به ظاهر حكمش سخت تر از لاطى است. از اين رو، اگر حدّ ملوط مانند حدّ زانى باشد، در زانى بين محصن و غير محصن تفصيل است؛ بنابراين، وقتى در ملوط تفصيل بود، در لاطى هم بايد بين محصن و غير محصن تفصيل داد؛ مگر آن كه بگوييد: در ملوط از جهت ملوط و مفعول واقع شدن، بين محصن و غير محصن فرقى نيست. اين تفاوت فقط در لاطى چشمگير است كه با وجود همسر به لواط روى آورده، ولى در ملوط، زن داشتن چه ربطى دارد؟ در اين صورت، بايد روايت را كنار گذاشت؛ و به درد تفصيل نمى خورد.

روايات دسته ى سوّم: 1- وعن عليِّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن محمّد بن سنان، عن العلاء بن الفضيل، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: حدّ اللّوطي مثل حدّ الزاني وقال: إن كان قد احصن رجم وإلّا جلد.[157]

فقه الحديث: سند روايت مشتمل بر محمّد بن سنان است كه در وثاقت او اشكال است.

امام صادق عليه السلام فرمود: حدّ لوطى مانند حدّ زانى است، اگر محصن است، او را سنگسار كرده، وگرنه تازيانه اش مى زنند.

2- عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد) عن الحسن بن ظريف، عن الحسين بن علوان، عن جعفر بن محمّد، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، أنّه كان يقول: في اللّوطي إن كان محصناً رجم وإن لم يكن محصناً جلد الحدّ.[158]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام درباره ى لوطى مى فرمود: اگر محصن است، سنگسار شده؛ وگرنه به او حدّ تازيانه مى زنند.

3- وعن السّندي بن محمّد، عن أبي البخترى، عن جعفر بن محمّد، عن أبيه، أنّ علىّ

بن أبي طالب كان يقول: حدّ اللّوطي مثل حدّ الزّاني إن كان محصناً

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 112

رجم وإن كان عزباً جلد مائة، ويجلد الحدّ من يرمي به بريئاً.[159]

فقه الحديث: حدّ لوطى مانند حدّ زانى است؛ اگر محصن است، رجمش مى كنند؛ و اگر عزب باشد، صد تازيانه مى خورد؛ و كسى حدّ را مى زند كه حدّى بر عهده اش نباشد؛ امّا اگر فردى حدّ به عهده دارد، حقّ اجراى حدّ را ندارد.[160]

4- سعد بن عبداللَّه (في بصائر الدَّرجات)، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع، عن صالح بن عقبة، عن يزيد بن عبدالملك، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: إنَّ الرَّجم على الناكح والمنكوح ذكراً كان أو انثى إذا كانا محصنين وهو على الذّكر إذا كان منكوحاً احصن أو لم يحصن.[161]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: بر فاعل و مفعول در باب زنا و لواط رجم ثابت است؛ در صورتى كه محصن باشند، و در باب لواط، مفعول رجم مى شود؛ خواه محصن باشد يا نه.

5- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن عدَّة من أصحابنا، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في الّذي يوقب أنَّ عليه الرجم إن كان محصناً وعليه الجلد إن لم يكن محصناً.[162]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه بوده، و در خصوص لواط ايقابى است. امام صادق عليه السلام فرمود: اگر موقب محصن است، سنگسار شده؛ وگرنه تازيانه مى خورد.

6- وعنه، عن أحمد، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: إنَّ في كتاب عليّ عليه السلام إذا اخذ

الرّجل مع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 113

غلام في لحاف مجرّدين ضرب الرّجل وادِّب الغلام وإن كان ثقب وكان محصناً رجم.[163]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در كتاب على عليه السلام نوشته شده است: اگر مردى را با غلامى زير يك لحاف برهنه بگيرند، مرد را زده و غلام را ادب مى كنند؛ و اگر دخول كرده و محصن باشد، سنگسار مى شود.

مفهوم روايت دلالت دارد كه اگر شخص محصن نبود، رجمى هم نيست.

كيفيّت جمع بين روايات

رواياتى كه تاكنون بيان شد، در حقيقت به دو طايفه برمى گردد: 1- رواياتى كه بر قتل و سنگسار به طور مطلق دلالت دارد. 2- رواياتى كه قتل و رجم را به صورت تفصيل پياده مى كند؛ يعنى در محصن، قتل يا رجم، و در غير او، تازيانه هست.

با توجّه به اين كه در گذشته گفتيم بين رواياتى كه متعرّض قتل است با روايات رجم معارضه اى نيست، در اين جا نيز كه يك طايفه به اطلاق دلالت بر قتل و رجم لاطى مى كند، و طايفه ى دوّم بين محصن و غير محصن تفصيل داده است، بنا بر قواعد جمعِ بين روايات، بايد گروه مفصِّل، گروه مطلق را تقييد كند. در نتيجه، بين دو گروه تعارض نيست.

زيرا، جاى جمع به اطلاق و تقييد است.

اختلاف بين اين روايات، مانند تنافى بين «أعتق رقبة» و «لا تعتق رقبة كافرة» است كه بين دو دليل، جمع دلالى وجود دارد. با وجود جمع عقلايى و عرفى كه از واضح ترين مصاديقش جمع بين عامّ و خاصّ، و جمع بين مطلق و مقيد است، اين دسته روايات متخالف از موضوع ادلّه ى باب تعارض خارج شده، و نمى توان از

راه ترجيح سند، يا دلالت و يا جهت، يكى را بر ديگرى مقدّم داشت؛ و مفاد مقبوله ى عمر بن حنظله[164] و مانند آن را پياده كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 114

طرح اشكال (تقديم روايات طايفه دوّم)

بنا بر قواعد و مطالبى كه در اصول تحقيق شده است، بايد روايات طايفه ى دوّم را كه بين محصن و غير محصن تفصيل داده، بر مطلقاتى كه بين آن ها فرق نگذاشته است، مقدّم كرده، و به قتل محصن و تازيانه خوردن غير محصن فتوا بدهيم؛ ليكن تمام فقها مگر صدوق رحمه الله در كتاب مقنع، در لواط ايقابى بين محصن و غير او فرقى نگذاشته اند؛ و از طرفى، صاحب رياض رحمه الله هم به بعضى از متأخّران تفصيل را نسبت مى دهد.[165]

شيخ صدوق رحمه الله در دو جاى مقنع مسأله را مطرح كرده، در يك مورد مى گويد: «لا فرق بين محصن وغير محصن»؛ يعنى فتواى مشهور را اختيار مى كند؛ و در جاى ديگر از همان كتاب، عين روايت را به عنوان فتواى خود آورده است.[166] مرحوم محقّق رحمه الله نيز در شرايع به مفاد دو دسته روايت اشاره مى كند: «وكيفيّة إقامة هذا الحدّ القتل إن كان إيقاباً، وفي رواية إن كان محصناً رجم و إن كان غير محصن جلد والأوّل أشهر».[167] از اين بيان محقّق رحمه الله تضعيفى نسبت به روايت مفصّل استفاده نمى شود؛ زيرا، روايات مطلق را مشهورتر مى گويد.

راه حل اشكال

بايد توجّه داشت تا زمان شيخ طوسى رحمه الله، برنامه ى فقهاى شيعه چنين بود كه متن روايات را در كتاب هاى فتوايى خود به عنوان فتوا مى آوردند و تغييرى در آن نمى دادند. در تمام اين كتاب ها، به

غير از كتاب مقنع مرحوم صدوق رحمه الله فرقى بين لاطى موقب محصن و غير محصن نگذاشته اند.

فتواى قدماى از فقها بر طبق روايات مطلق، حكايت از اين نكته دارد كه هرچند روايات مفصّل از نظر سند و دلالت تامّ هستند، امّا به واسطه ى نزديك بودن قدما به زمان ائمّه عليهم السلام و آشنايى شان با مذاق و روش آن بزرگواران، در اين روايات نقصانى ديده اند كه ما از آن خبر نداريم؛ و از فتواى آنان به روايت مطلق و طرح روايات مفصّل، وجود نقصى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 115

را در دسته ى اخير كشف مى كنيم؛ هرچند نوع نقص را نمى شناسيم.

از اين رو، در اين مسأله كه از نظر صناعت و بحث روايى بايد مطلقات را بر مقيّدات حمل كرد و بين لاطى محصن و غير محصن فرق گذاشت، امّا به واسطه ى شهرت مسلّم، بلكه به قول صاحب جواهر رحمه الله[168] اجماع محصّل و منقول بر عدم تقييد، مى فهميم روايات مقيّد مورد اعراض اصحاب واقع شده و در آن ها خللى ديده اند كه بر طبق آن ها فتوا نداده اند.

بيان صاحب جواهر رحمه الله در حلّ اشكال

صاحب جواهر رحمه الله پس از طرح مسأله، قسمتى از روايات را مطرح مى كند. به نظر مى رسد يك اضطراب و تشويشى در ذهن ايشان بوده كه در مقام نقل روايات چند اشتباه از ايشان سر زده است:

عبارت «الملوط حدّه حدّ الزاني»[169] را به صورت «اللواط حدّه حدّ الزاني» آورده ومتن مرسله ى إبن ابى عمير[170] را روايت ابوبصير[171] قرار داده است و اصلًا روايت إبن ابى عمير را نقل نمى كند.

ايشان فرموده است: «فوجب حمل النصوص المزبورة القاصرة بعضها سنداً وآخر دلالةً- إذ إثبات

الرجم على المحصن لا ينافي الحكم بقتل غيره، مضافاً إلى إشتمال بعضها على التفصيل بين الواطي والموطوء المعلوم عدم عامل به إلّاما يحكى عن ظاهر اقتصار الفقيه عليه وصريح المقنع- على التقيّة أو طرحها».[172]

توضيح كلام صاحب جواهر رحمه الله و نقد آن

بيان صاحب جواهر رحمه الله بر چند مطلب مشتمل است كه بايد بررسى شود:

1- سند برخى از روايات مقيّد ضعيف است. اين مطلب در برخى از آن روايات صادق است؛ ليكن اكثر آن ها از نظر سند معتبر و قابل اعتماد هستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 116

2- برخى از آن ها قصور دلالى دارد، و در توجيه اين مطلب مى گويد: اثبات رجم بر محصن منافات با حكم به قتل غير او ندارد. در اين عبارت دو احتمال هست:

الف: اگر مقصود ايشان آن است كه اثبات رجم بر محصن، مفهوم ندارد كه غير محصن نبايد رجم شود؛- اثبات شى ء نفى ماعدا نمى كند.- يعنى مقصود از كلمه ى «قتل» در عبارت «إذ إثبات الرجم على المحصن لا ينافي الحكم بقتل غيره» همان رجم باشد، به ايشان گفته مى شود:

بيشتر روايات، در مورد غير محصن رجم را به صراحت نفى مى كرد؛ اگر بگويد: سند آن روايات ضعيف است، مى گوييم: شما پس از قصور سندى به قصور دلالى پرداختيد.

لذا، با توجّه به اين كه غير از روايت ابوبصير، روايات ديگر هر دو طرف قصّه را مطرح كرده بود- «إن كان محصناً رجم وإلّا جلد»؛ تصريح در رجم محصن و نفى آن از غير محصن دارد.- روايت ابوبصير كه فقط يك طرف قضيّه را متكفّل بود،- «وإن كان ثقب وكان محصناً رجم»- بر فرض كه قضيه ى شرطيه مفهوم هم نداشته

باشد، در اين جا خصوصيّتى وجود دارد كه بايد به مفهوم داشتن آن ملتزم شويم. زيرا، دو قيد آورده يكى ايقاب و ديگرى احصان. اگر براى قيد احصان مفهوم نيست، بايد براى ايقاب هم نباشد؛ در حالى كه صاحب جواهر رحمه الله تصريح دارد به اين كه در لواط غير ايقابى سنگسارى نيست و تازيانه زده مى شود.

ب: اگر مقصود ايشان از عبارت اين است كه اثبات رجم بر محصن با اثبات قتل در حقّ غير او منافات ندارد، دو اشكال دارد:

اشكال اوّل: رواياتى كه رجم را در حقّ محصن اثبات مى كند، در حقّ غير او حكم به تازيانه دارد؛ معناى «وإلّا جلد»، نفى قتل و سنگسار و اثبات تازيانه است.

اشكال دوّم: حضرت در روايت حمّاد فرمود: «عليه إن كان محصناً القتل وإن لم يكن محصناً فعليه الجلد»[173] يعنى بين رجم و غير آن تفصيل نيست؛ بلكه بين قتل و غير قتل تفصيل مى دهد.

3- پاره اى از اين روايات بين واطى و موطوء تفصيل داده و گفته: فاعل، دو نوع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 117

محصن و غير محصن دارد؛ امّا در مفعول اين معنا راه ندارد. و معلوم است كسى به اين تفصيل عمل نكرده، مگر آن چه از ظاهر من لا يحضره الفقيه و صريح مقنع به دست مى آيد كه بين فاعل و مفعول فرق گذاشته است. اين مطلبِ صاحب جواهر رحمه الله را بايد در بحث حكم مفعول مطرح كنيم.

4- ايشان سرانجام در پايان گفتارش مى گويد: واجب است آن روايات را حمل بر تقيّه كرده يا طرح كنيم.

اشكال اوّل: حمل بر تقيّه و امثال آن، فرع تحقّق تعارض بين دو دسته روايت است،

و مقام ما از باب اطلاق و تقييد مى باشد نه خبرين متعارضين. لذا، در اين جا قواعد باب تعارض پياده نمى شود تا يكى را از جهت سند، يا دلالت، ويا مخالفت با عامّه مقدّم بداريم.

اشكال دوّم: بر فرض تحقّق تعارض، حمل بر تقيّه در جايى است كه يك مسأله بين فقهاى اهل سنّت مشهور باشد؛ و روايت ما به واسطه ى اين شهرت نتواند واقعيّت را بيان كند. مطلب را مطابق با فتاواى اهل سنّت مطرح نمايد.

مرحوم شيخ طوسى رحمه الله[174] در كتاب خلاف كه مسائل اختلافى شيعه و سنّى را جمع آورى كرده، در اين مسأله مى گويد: بيشتر فتواى بزرگان اهل سنّت با شيعه موافق است؛ فقط شافعى در يك جا مطابق با فتواى شيعه و در جاى ديگر بين محصن و غير آن تفصيل داده است.[175] آيا با اين مقدار مى توان روايت را به عنوان حمل بر تقيّه كنار گذاشت؟ به چه دليل اين روايات بايد طرح شود؟ رواياتى را كه بزرگان اهل حديث در كتاب هاى حديثى نقل كرده و تعدادى از آن ها نيز معتبر و قابل اعتماد است، چگونه مى توان طرح كرد؟

راه حلّ نهايى

اگر اجماع مسلّمى در اين مسأله درست شود، يا بتوان از شهرت فتوايى مسلّم بين فقها، اعراض اصحاب از روايات مفصّل را به دست آورد، به گونه اى كه بگوييم: اين اعراض حتماً وجهى داشته و آنان به مذاق أئمّه عليهم السلام آشنا بوده اند، با وجود اين كه روايات در دسترس آنان بوده، امّا بر طبق آن ها فتوا نداده اند؛ و از طرف ديگر بگوييم: اعراض مشهور[176]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص118

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 2، ص: 118

از يك روايت، موجب سقوط آن از حجيّت مى گردد. با اين همه تفصيل، فتواى مشهور تمام مى شود.

مخالفت صدوق رحمه الله در كتاب مقنع، و بيان صاحب شرايع رحمه الله كه مى گويد روايات دو دسته است، و اشهر آن ها مطلق است- يعنى در برابرش روايات مشهور داريم كه به حدّ شاذّ و نادر نيست- و گفته ى صاحب رياض رحمه الله كه برخى از متأخّر المتأخّرين نيز فتوا به تفصيل داده، اين مطالب دست به دست هم مى دهد و فقيه را دچار ترديد مى كند. پس، تحقّق اجماع مورد سؤال است.

با توجّه به عدم ثبوت اجماع، هرچند كه صاحب جواهر رحمه الله ادّعاى تحقّق اجماع محصّل و منقول مى كند، قواعد اقتضاى ترجيح تفصيل را دارد. به خصوص با توجّه به اين كه شارع در باب حدود خيلى سختگير بوده و بناى حدود بر تخفيف است؛ لذا، اين جهت تقويت مى گردد كه اگر فاعل غير محصن بود، نبايد او را كشت؛ بلكه به او تازيانه زده مى شود.

بررسى حدّ مفعول

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله بين فاعل و مفعول فرقى نگذاشته است، و حكم هر دو را در لواط ايقابى، قتل دانستند، مسلمان يا كافر، محصن يا غير محصن باشند. امّا در رابطه با مفعول، هيچ فقيهى بين محصن و غير محصن فرقى قائل نشده است؛ حتّى مرحوم صدوق هم در كتاب مقنع تفصيل نداده است.

ليكن مراجعه ى به روايات باب، مفيد مطلب ديگرى است؛ از اين رو، بايد به بررسى آن ها پرداخت. برخى از روايات در گذشته مطرح شد، لذا، فقط به آن ها اشاره مى كنيم:

1- زرارة عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الملوط حدّه حدّ الزاني.[177]

در بحث هاى گذشته گفتيم،

صاحب جواهر رحمه الله اين روايت را به صورت «اللواط حدّه حدّ الزاني»[178] نقل كرده است كه با نقل كافى، و وسائل و ديگر كتب حديث موافقت ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 119

علاوه آن كه تعبير هم مساعد با اين نقل نيست.

به هر حال، روايت بنا بر نقل صحيح، دلالت بر تفصيل دارد؛ زيرا، اگر حدّ مفعول و ملوط حدّ زانى باشد، در زانى بين محصن و غير محصن فرق است، پس، بايد در ملوط نيز همين فرق جريان داشته باشد. در مقابل اين روايت، دو روايت زير را داريم.

2- حمّاد بن عثمان ... قال: قلت: فما على المؤتى به؟ قال: عليه القتل على كلّ حالّ محصناً كان أو غير محصن.[179]

اين روايت به عدم فرق بين محصن و غير محصن در مفعول تصريح دارد.

3- يزيد بن عبدالملك، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: إنّ الرجم على الناكح والمنكوح ذكراً كان أو انثى إذا كانا محصنين، وهو على الذّكر إذا كان منكوحاً احصن أو لم يحصن.[180]

امام باقر عليه السلام در اين روايت يك ضابطه ى كلّى بيان مى فرمايد؛ امّا در باب لواط، نسبت به مفعول، يك فرد را از اين ضابطه بيرون مى آورد؛ فرمود: مذكّر اگر منكوح و مفعول شد، رجم مى شود؛ محصن باشد يا نه.

به بيان ديگر، زنا و لواط چهار صورت دارد: فاعل و مفعول در باب زنا محصن باشند يا غير محصن؛ فاعل در باب لواط محصن باشد؛ مفعول در باب لواط محصن باشد يا غير محصن. كه در صورت چهارم، حكم به رجم مفعول مى كند. بنابراين، اين دو روايت با ظاهر روايت زراره تنافى دارد.

اين جا، جاى حمل مطلق

بر مقيّد نيست؛ زيرا، روايت زراره در خصوص ملوط آمده و تفصيل مى دهد؛ و اين دو روايت، در همين مورد، نفى تفصيل مى كند؛ پس از باب ظاهر و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 120

اظهر، مطلق و مقيّد و نصّ و ظاهر، نمى توان مشكل را حلّ كرد و گفت: روايت دوّم و سوّم در عدم تفصيل و عدم فرق صراحت دارد، و روايت زراره ظهور در تفصيل دارد و به نصّ آن ها دست از ظهور روايت زراره برمى داريم؛ و يا بگوييم: روايت زراره ظهور در مشابهت مطلق بين حدّ زانى و حدّ ملوط دارد- يعنى آن چه بر زانى ثابت است، بر ملوط نيز همان حدّ هست- و اين دو روايت صريح در عدم فرق است. اين استظهارها با صراحت يك دسته در عدم تفصيل و صراحت ديگرى در تفصيل منافات دارد.

از بيان صاحب جواهر رحمه الله[181] استفاده مى شود بين فاعل و مفعول هيچ فرقى نيست؛ يعنى مسأله اجماعى است. درنتيجه، اگر در مفعول، بين محصن و غير محصن فرقى نبود، در فاعل هم فرق نخواهد بود. اين بيان دچار اشكال است؛ زيرا، معلوم نيست اگر مسأله در طرف مفعول اجماعى بود، در طرف فاعل هم اجماعى باشد؛ و اين دو، از نظر حكم مساوى باشند؛ به خصوص با توجّه به اين كه احصان و عدم آن، در ناحيه ى مفعول نقشى ندارد؛ به خلاف فاعل كه امكان فرق در آن راه دارد.

فرع دوّم: حكم لواط ايقابى بالغ با صبىّ و مجنون

درباره ى لواط شخص بالغ عاقل با كودك و مجنون، علاوه بر روايتى كه در باب صبىّ داريم، ضوابط كلّى درباره ى بالغ پياده مى شود؛ امّا حكم مجنون و كودك غير از حكم بالغ

عاقل است.

مقتضاى ادلّه ى رفع قلم[182]- به نحو عموم از كودك و ديوانه- عدم اجراى حدّ در حقّ آن هاست؛ امّا در مورد بالغِ عاقل، كه عنوان فاعليّت دارد، طبق قاعده بايد حدّ جارى شود؛ زيرا، دليلى بر اختصاص حدّ به موردى كه فاعل بالغ با موطوء بالغ عاقل لواط كند، نداريم.

ادلّه مى گويد: اگر بالغ عاقلى لواط كرد، حدّ در حقّ او ثابت است؛ و اين، اطلاق دارد؛ خواه طرف او، بالغِ عاقل باشد يا غير آن. علاوه آن كه در اين مقام، روايت ابى بكر الحضرمى نيز وجود دارد:

عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بامرأة وزوجها، قد لاط زوجها بابنها من غيره وثقبه وشهد عليه بذلك الشّهود، فأمر به عليه السلام فضرب بالسّيف حتّى قتل، وضرب الغلام دون الحدّ وقال: أما لو كنت مدركاً لقتلتك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 121

لإمكانك إيّاه من نفسك بثقبك.[183]

فقه الحديث: سند اين روايت به خاطر وجود محمّد بن سنان مورد اشكال است. امام صادق عليه السلام فرمود: زن و شوهرى را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند. آن مرد با پسر اين زن- از شوهر سابق- لواط ايقابى كرده بود، و بيّنه بر اين عمل شهادت داد. امام عليه السلام دستور داد با شمشير بر آن مرد زده، او را كشتند؛ به آن پسر نيز كمتر از حدّ، تازيانه زده و فرمود: اگر بالغ بودى تو را مى كشتم؛ زيرا، خودت را براى اين عمل قبيح در اختيار آن مرد گذاشتى.

هرچند اين روايت در مورد صغير وارد شده، ولى مى توان حكم مجنون را نيز از آن استفاده كرد؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: اگر

تو را نكشتم به خاطر اين است كه مُدرك نبودى. مقصود از «مُدركيّت» همان بلوغ و مُكلّف بودن است نه تمييز داشتن؛ از اين رو، به اين روايت براى كسى كه قوّه ى تمييز ندارد، نمى توان استدلال كرد. بنابراين، مفاد: «لو كنت مدركاً لقتلك»، «لو كنت مكلّفاً لقتلتك» است؛ پس، حكم مجنون نيز از آن استفاده مى شود.

فرق بين ديوانه و كودك

مرحوم امام در عبارت تحريرالوسيله فرمود: اگر بالغى با كودكى لواط ايقابى كرد، بالغ كشته و كودك تأديب مى شود؛ نسبت به مجنون نيز فرمود: بالغِ عاقل كشته و مجنون اگر شعور و تمييزى داشته باشد، حاكم به آن چه مصلحت مى داند، وى را تعزير مى كند. مطرح كردن شعور و تمييز در مورد مجنون، و عدم آن در مورد كودك، به خاطر اين است كه اگر شخص ديوانه فاقد هر شعور و تمييزى باشد، تعزير و تأديب براى او بى اثر است؛ كودك نيز اگر به اندازه اى كوچك باشد كه فاقد تمييز باشد، چه بسا لواط در حقّ او محقّق نگردد.

فرع سوّم: لواط كودك با كودك

روايت ابى بكر حضرمى[184] بر اين فرع نيز دلالت دارد. بنابراين، در اين فرض، فاعل و مفعول را بايد تأديب كرد و بر هيچ كدام حدّ جارى نمى شود. كلام امام عليه السلام «لو كنت مدركاً

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 122

لقتلتك» در حقّ هر دو صادق بوده، و فرقى بين فاعل و مفعول نيست؛ بنابراين، از روايت، نفى حدّ و اثبات تعزير استفاده مى شود.

فرع چهارم: لواط ديوانه با بالغ عاقل

اگر ديوانه اى با عاقلى وطى كند، بر عاقل حدّ جارى مى شود؛ امّا نسبت به مجنون محلّ اختلاف است. شيخ مفيد[185] و شيخ طوسى رحمهما الله[186] مى فرمايند: اگر ديوانه فاعل است، بايد حدّ بخورد؛ امّا اگر مفعول واقع شده، حدّ ندارد.- اين بحث در باب زنا نيز مطرح بود و همين نظر را آن جا داشتند.-

دليل بر اين مطلب، روايتى است كه در باب زنا به آن تمسّك كرده و به عنوان مستند در باب لواط نيز استفاده مى شود. و با اين روايت، مفاد ادلّه ى «رفع القلم عن المجنون»[187] و امثال آن تقييد مى شود. روايت اين است:

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن إبراهيم بن الفضل، عن أبان بن تغلب، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: إذا زنى المجنون أو المعتوه جلد الحدّ وإن كان محصناً رجم. قلت: وما الفرق بين المجنون والمجنونة والمعتوه والمعتوهة؟ فقال: المرأة أنّما تؤتى والرَّجل يأتي، وإنّما يزني إذا عقل كيف يأتي اللذّة وأنّ المرأة إنّما تستكره ويفعل بها وهي لا تعقل ما يفعل بها.[188]

فقه الحديث: اين روايت معتبر است. امام صادق عليه السلام فرمود: اگر زانى ديوانه بود، تازيانه مى خورد؛ و اگر زن دارد و محصن است، بايد سنگسار شود.- «معتوه»

نوعى از جنون است-.

ابان بن تغلب سؤال كرد: فرق بين مرد ديوانه با زن ديوانه در باب زنا چيست؟ چرا اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 123

مجنون، فاعل باشد، بايد حدّ بخورد؛ ولى اگر مجنونه زنا داد، حدّ ندارد؟

امام عليه السلام فرمود: زن جنبه ى معلوليّت و انفعال دارد و مرد جنبه ى فاعليّت و علّيّت؛ فاعل در صورتى زنا مى كند كه شعور لذّت بردن را داشته باشد و نحوه ى التذاذ را درك نمايد، امّا زن نمى فهمد با او چه مى شود و التذاذى تصوّر نمى كند.

شيخ مفيد و طوسى رحمهما الله در باب زنا به اين روايت فتوا داده اند؛ در باب لواط نيز نه از باب قياس، بلكه از جهت تعميم داشتن تعليل، آن را پياده كرده اند؛ زيرا، «إنّما يزني إذا عقل كيف يأتي اللّذة» در فاعل لاطى نيز مطرح است. شخص بايد درك كرده باشد از چه راهى مى تواند لذّت ببرد تا دست به اين كار بزند، امّا مفعول چه بسا نفهمد با او چه مى كنند.

اگر از تعليل نيز صرف نظر كنيم، مى توانيم از راه قياس اولويّت، حدّ را در باب لواط جارى كنيم؛ زيرا، در باب زنا- كه يك عمل طبيعى، ليكن نامشروع است،- بايد به مجنون حدّ زد؛ پس، در باب لواط- كه يك عمل غير طبيعى و نامشروع است- به طريق اولى بايد حدّ اجرا شود.

علاوه آن كه: اگر روايت زراره را به تعبير صاحب جواهر رحمه الله بپذيريم كه مى گفت:

«اللواط حدّه حدّ الزاني»،[189] وقتى باب زنا با باب لواط مشابهت و اتّحاد در حدّ داشت، پس همان حدّى كه در باب زنا در حقّ ديوانه اجرا مى گردد، در باب لواط نيز

درباره ى او پياده مى شود.

نظر برگزيده: ما در باب زنا، اين مطلب را نپذيرفتيم و به اين استدلال نيز اشكال كرديم.

- براى فهميدن چگونگى استدلال به همان جا مراجعه شود.- و از آن جا كه دليل خاصّى در باب لواط نداريم، بنابراين، در هر دو باب مى گوييم به بالغِ عاقل حدّ زده مى شود، ولى بر ديوانه حدّى نيست؛ خواه فاعل باشد يا مفعول.

فرع پنجم: لواط كودك با بالغِ عاقل

اگر كودكى با بالغى لواط كند، بر بالغ حدّ زده و كودك را تأديب مى كنند. طرح اين مسأله از اين جهت است كه در باب زنا مى گفتيم: اگر كودكى غير بالغ با زن شوهردارى زنا كند، آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 124

زن را سنگسار نكرده، و بلكه به او تازيانه مى زنند؛ حال، سؤال اين است كه در باب لواط، مسأله چگونه است؟ آيا در حدّ بالغ به جهت آن كه فاعل، غيربالغ است، تخفيف داده مى شود؟

روايتى كه در آن باب بود، نمى تواند در باب لواط پياده شود؛ زيرا، قياس جايز نيست؛ و اولويّتى نيز وجود ندارد. يعنى اولويّت در ناحيه ى شدّت است. اگر حكم شديدى در باب زنا بود، از آن رو كه قبح لواط بيشتر است، به طريق اولى در لواط نيز جارى مى شود؛ امّا اگر در باب زنا تخفيفى بود، به چه دليل در باب لواط نيز تخفيف داده شود؟

ممكن است به روايت زراره به نقل وسائل و كافى و تهذيب- «الملوط حدّه حدّ الزاني»- استدلال شود؛ زيرا، از عبارت استفاده مى شود كه ملوط در باب لواط مطلقاً حكم مزنىّ بها در باب زنا را دارد. در باب زنا، اگر كودكى با بزرگسالى زنا كند، حدّ رجم پياده

نمى شود؛ پس، در اين جا هم حدّ قتل پياده نشود.

امّا اين استدلال صحيح نيست؛ زيرا، نفرموده است: «الملوط حدّه حدّ الزاني بها»، بلكه فرموده: «حدّه حدّ الزاني»؛ و ملوط را به زانى تشبيه كرده نه به مزنى بها. از اين نحوه ى تشبيه مى فهميم در مقام يك تشبيه اجمالى بين زنا و لواط است؛ وگرنه اگر بخواهيم تمام احكام زنا را بر لواط پياده كنيم، در پاره اى از موارد به اشكال برمى خوريم؛ مثلًا اگر زانى صغير بود، حدّى ندارد؛ پس، ملوط نيز حدّ ندارد.

بنابراين، از روايت، تشبيه در جهات و خصوصيّات استفاده نمى شود تا بتوان تمام احكام زانى را «طابق النعل بالنعل» پياده كرده و گفت: اگر كودكى با زن محصنه اى زنا كند، رجم و قتل بر آن زن نيست؛ پس، اگر كودكى با بالغى وطى كرد، حدّ قتل جارى نمى شود.

به همين دليل، امام راحل رحمه الله به صراحت فرمود: اگر كودكى با بالغى لواط كرد، آن كودك را ادب كرده و بالغ را مى كشند.

فرع ششم: لواط ذمّى با مسلمان

اگر ذمّى با مسلمانى لواط كرد، او را مى كشند؛ هرچند لواط ايقابى هم نباشد.

در باب زنا اين فرع مطرح بود كه اگر كافر ذمّى با زن مسلمانى زنا كند، آن زن مختار يا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 125

مكره، محصن يا غير محصن و ذمّى نيز محصن يا غير محصن باشد، حدّ زانى قتل است.

اين مطلب در باب لواط نيز مى آيد؛ زيرا، با تحقّق لواط هرچند ايقابى هم نباشد، احترام اسلام و مسلمانان را هتك كرده است- هتكى كه قابل قياس با زنا نيست- و با اين عملش، از شرايط ذمّه خارج شده، پيمان و تعهّد ذمّه را نقض كرده

است؛ پس، بايد كشته شود.

اگر فاعل كافر حربى بود، قتلش قبل از تحقّق لواط جايز بود، پس از اين عمل، به طريق اولى مهدورالدم است.

فرع هفتم: لواط ذمّى با ذمّى

از آن جا كه ما معتقديم احكام اسلام اختصاص به مسلمانان ندارد، بلكه درباره ى تمام بشر و انسان ها آمده است؛ و كفّار همان گونه كه به اصول معاقب هستند، به فروع نيز معاقب اند؛ از اين رو، آيه ى شريفه ى: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ[190] مقيّد به اسلام نيست، و حاكم شرع بايد حدّ خدا را در حقّ زانى و زانيه پياده كند؛ هرچند كه مسلمان نيز نباشند. در باب لواط نيز به همين بيان بايد حكم اجرا گردد؛ و در صورت لواط ايقابى ذمّى با ذمّى، حكم به قتل آن ها داده شود.

ليكن در باب زنا رواياتى داشتيم كه مى گفت: اگر ذمّى با ذمّى زنا كند و مسأله را نزد حاكم شرع آوردند يا حاكم بر اين قصّه اطّلاع پيدا كرد، مخيّر است كه بين آنان بر طبق قواعد اسلام حكم كند يا آنان را در اختيار قضات مذهبشان قرار داده تا در محاكم خودشان، هر حكمى دارند، در حقّ آنان اجر شود.

امّا در اين جا سؤالى مطرح مى شود كه اين روايات در باب زنا رسيده بود، و در خصوص لواط روايتى نداريم. آيا امكان سرايت تخيير از باب زنا به باب لواط هست يا نه؟

امام راحل رحمه الله در مسأله ى زنا به تخيير فتوا دادند، امّا در اين مسأله، تخيير را به «قيل» نسبت داده و مى فرمايد: «الأحوط لو لم يكن الأقوى إجراء الحدّ عليه»؛ احتياط اگر اقوا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 126

نباشد،

اجراى حدّ اسلام بر ذمّى است.

علّت احتياط اين است كه اگر حكمى بر خلاف قاعده- قاعده ى اوّلى، اجراى احكام اسلام در حقّ تمام انسان ها است- در باب زنا ثابت شد، به چه دليل آن را به ابواب ديگر سرايت بدهيم؟ بنابراين، بايد به همان قواعد اوّليه كه اشتراك احكام است عمل نموده، حدّ را در حقّ ذمّى نيز جارى كنيم. به همين دليل، اگر احتياط، اقوا هم نباشد، در اقامه ى حدّ است، نه به اختيار حاكم و قضات ذمّى گذاشتن.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 127

[كيفيّة إجراء حدّ اللواط]

[مسألة 5- الحاكم مخيّر في القتل بين ضرب عنقه بالسيف أو إلقائه من شاهق كجبل ونحوه مشدود اليدين والرجلين، أو إحراقه بالنار، أو رجمه، وعلى قول: أو إلقاء جدار عليه فاعلًا كان أو مفعولًا. يجوز الجمع بين ساير العقوبات والإحراق بأن يقتل ثمّ يحرق.]

كيفيّت اجراى حدّ لواط

اشاره

اين مسأله داراى دو فرع است:

1- تخيير حاكم در اجراى حدّ قتل به يكى از امور زير نسبت به فاعل و مفعول در لواط ايقابى: الف: گردن زدن با شمشير؛ ب: انداختن از بالاى بلندى با دست و پاى بسته؛ ج: سوزاندن با آتش؛ د: سنگسار كردن؛ ه: بنا بر قولى خراب كردن ديوار بر او.

2- جواز جمع بين يكى از طرق و سوزاندن پس از مرگ.

فرع اوّل: كيفيّت قتل

در اين فرع بايستى چند مطلب بررسى شود.

مطلب اوّل: آيا در لواط ايقابى مطلق قتل به هر كيفيّتى حاصل شود، كافى است يا بايد به صورت خاصّى محقّق گردد؟ اگر مطلق قتل كافى باشد، به وسيله ى اسلحه ى گرم يا خفه كردن با طناب و مانند آن نيز مى توان حدّ را اجرا كرد. بنابراين، بايد مستفاد از ادلّه را ديد.

در روايت صحيحه ى حمّاد بن عثمان قتل به طور مطلق آمده است:

قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام رجل أتى رجلًا، قال: عليه إن كان محصناً القتل وإن لم يكن محصناً فعليه الجلد، قال: قلت: فما على المؤتى به؟ قال: عليه القتل على كلّ حالٍ محصناً كان أو غير محصن.[191]

در اين روايت، نسبت به فاعل و مفعول حكم قتل به صورت مطلق مطرح شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 128

در مقابل، روايت صحيحه ى مالك بن عطيّه است كه امام عليه السلام فاعل را به يكى از سه كار مخيّر مى كند:

يا هذا إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حكم في مثلك بثلاثة أحكام فاختر أيّهنّ شئت، قال: وما هنَّ يا أمير المؤمنين؟ قال: ضربة بالسّيف في عنقك بالغة منك ما بلغت، أو إهداب [إهداء] من جبل مشدود اليدين

والرّجلين، أو إحراق بالنّار.[192]

ضربتى با شمشير به گردن زدن به هر جا كه منتهى گردد؛ يا دست و پا بسته از بالاى كوه به زير انداختن؛ و يا سوزاندن به آتش.

مقتضاى جمع بين دو روايت، حمل مطلق بر مقيّد است.

ممكن است بگوييم: روايت حمّاد بن عثمان به هيچ عنوان اطلاق ندارد؛ زيرا، «قتل» را در برابر «شلّاق» مطرح كرده و فرموده است: «عليه إن كان محصناً القتل وإن لم يكن محصناً فعليه الجلد»؛ يعنى نسبت به فرد محصن شلّاقى نيست، بلكه بايد كشته شود.

روايت در مقام اين است كه فرد محصن، موجود فاسدى است و بايد از بين برود؛ امّا به چه كيفيّتى؟ اين را ديگر بيان نمى كند؛ لذا، اطلاقى ندارد تا آن را تقييد كنيم.

نتيجه ى اين گفتار، اثبات اين معنا است كه ما درباره ى لواط ايقابى، مطلق قتل نداريم؛ بلكه بايد قتل به كيفيّت مخصوصى واقع شود.

مطلب دوّم: فاعل را به چند كيفيّت مى توان كشت؟ سه، يا چهار، و يا پنج؟

در روايت صحيحه ى مالك بن عطيّه به سه كيفيّت قتل درباره ى فاعل اشاره شده است: ضرب با شمشير، انداختن از بالاى كوه با دست و پاى بسته، و سوزاندن با آتش.

نكته اى كه بايد به آن توجّه داشت، آن است كه ما در مقام اثبات تخيير براى حاكم هستيم؛ و حال آن كه روايت مالك، تخيير را براى مجرم ثابت كرده و به عهده ى او مى گذارد. اين مطلب روشن است كه تخيير به اختيار مجرم نيست؛ و در روايات ديگر نيز به اين معنا اشاره نشده است. شايد در اين روايت، امير مؤمنان عليه السلام جنبه ى ارفاق را در نظر گرفته، با آن كه خودشان

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 129

مخيّر بودند. ليكن اراده كرده اند راه كشته شدن با نظر لواطكننده انتخاب گردد.

نكته ى دوّم: در روايت «اهداء من جبل» آمده است، در حالى كه امام راحل رحمه الله به جاى كلمه ى «جبل»، مطلق بلندى و مكان مرتفع را آورده اند، خواه كوه باشد يا غير آن؛ و براى «كوه» از روايت، خصوصيّتى استفاده نكرده اند. حقّ نيز همين است؛ زيرا، كوه به عنوان مكان مرتفع مطرح است، نه به عنوان كوه بودن.

تا اين جا روشن شد روايت مالك بن عطيّه كيفيّت قتل درباره ى فاعل را به يكى از سه صورت زدن با شمشير به گردن، از بلندى به زير انداختن، سوزاندن به آتش مى گويد. امّا ثبوت قتل به صورت سنگسار دو راه دارد:

راه اوّل: رواياتى كه بين محصن و غير محصن تفصيل مى داد، مسأله رجم را مطرح مى كرد؛ از اين رو، با استفاده از اين روايات، رجم را درباره ى فاعل ثابت مى كنيم.

اگر گفته شود: شما بين محصن و غير محصن فرقى نگذاشتيد و در هر دو، به قتل حكم كرديد؛ و اين فتوا يا به خاطر حمل روايات بر تقيّه و يا اعراض از آن ها بوده، پس با چه دليلى رجم را ثابت مى كنيد؟ در روايت مالك بن عطيّه نيز رجم مطرح نيست و روايت حمّاد بن عثمان هم مطلق است.

در جواب مى گوييم: رواياتى كه بين محصن و غير محصن تفصيل مى داد، حاوى دو قضيه ى شرطيه ى «إن كان محصناً رجم» و «وإن لم يكن محصناً جلد» است؛ اگر قرار شد روايتى را به سبب اعراض يا تقيّه كنار بگذارند، معنايش اين نيست كه در تمام احكام، آن روايت را طرح

كنند، بلكه در همان مقدارى كه تقيّه اى بوده، و يا مورد اعراض واقع شده است، طرح مى شود و نه بيشتر از آن.

در اين بحث، قضيّه شرطيه ى اوّل نه مورد اعراض است و نه تقيّه اى؛ قضيّه دوّم نيز چنين خصوصيّتى دارد؛ بنابراين، دليلى بر كنار گذاشتن روايات در قضيّه اوّل نداريم.

راه دوّم: چند روايت براى اثبات سنگسار كردن لائط داريم:

1- روايت سكونى: لو كان ينبغي لأحد أن يرجم مرّتين لرجم اللوطي.[193]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 130

اگر «لوطى» به معناى ملوط باشد، روايت براى اثبات رجم در حقّ فاعل مفيد نيست؛ ولى اگر به معنايى اعمّ از لائط و ملوط باشد، مى توان به آن استدلال كرد. مشكل اين است كه لواط به معناى رايج در فقه، سابقه ى لغوى ندارد. بنابراين، نمى دانيم مقصود از لوطى كيست؟ آيا مراد هر كسى است كه با لواط رابطه داشته باشد اعمّ از فاعل و مفعول، و يا خصوص مفعول؟

2- روايت دعائم الاسلام: عن أمير المؤمنين عليه السلام أنّه قال في اللواط: هي ذنب لم يعص اللَّه به إلّاقوم لوط وهي امّة من الامم، فصنع اللَّه بها ما ذكر في كتابه من رجمهم بالحجارة، فارجموهم كما فعل اللَّه عزّ وجلّ بهم.[194]

اين روايت دلالت دارد حكم خداوند نسبت به لواط شدّت خاصى دارد. قرآن نيز مسأله را مطرح كرده است. پس، همان گونه كه قوم لوط را با فرستادن سنگ از آسمان عذاب كرده و از بين برد، شما نيز كسانى را كه مرتكب اين عمل مى شوند، به همين ترتيب از بين ببريد.

اگر كسى اين روايت را نپذيرد، و روايات تفصيل بين محصن و غير محصن را نيز به سبب

اعراض مشهور يا تقيّه كنار بگذارد، راهى براى اثبات رجم ندارد.

كيفيّت پنجم: خراب كردن ديوار بر سر و بدن مجرم. امام رحمه الله در اين نوع ترديد دارد و آن را به «قيل» نسبت مى دهد. روايتى نيز كه بر آن دلالت كند، نداريم؛ مگر آن چه در كتاب فقه الرضا آمده است.[195] انتساب اين كتاب به امام رضا عليه السلام ثابت نيست و به احتمال قوى مربوط به يكى از علما به نام «رضا» باشد؛ هرچند در پاره اى از رواياتش مى گويد: اين روايت را از پدرانم روايت مى كنم. به هر حال، در اين كتاب يكى از راه هاى قتل، انداختن ديوار بر روى مجرم است تا جان بسپارد. مرحوم مفيد در مقنعه،[196] و شيخ رحمه الله در نهايه[197] نيز مسأله ى انداختن ديوار را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 131

گفته اند. اگر كسى به اين مقدار اكتفا كند،- زيرا، وجود اين مطلب در كتاب هاى اين بزرگواران به منزله ى وجود روايت است؛ و بعيد نيست اين حرف را بپذيريم- مى تواند به انداختن ديوار فتوا بدهد؛ وگرنه با ترديد در فقه الرضا، و حجيّت نداشتن فتاوى قدما راهى براى اين فتوا نيست. از اين رو، بايد مانند امام راحل رحمه الله در مسأله ترديد كرد، بدون اين كه آن را تضعيف يا تقويت نمود.

مطلب سوّم: كيفيّت قتل مفعول

در روايت حمّاد بن عثمان داشتيم: «عليه القتل على كلّ حال محصناً أو غير محصن»؛[198] اين روايت، قتل را به طور كلّى مطرح مى كند؛ امّا روايت مالك بن عطيّه در مورد لائط رسيده است. براى تعميم آن نسبت به مفعول مى گوييم: به ناچار مفعول بايد كشته شود.

كيفيّت قتل او به هر صورتى

كه تصوّر كنيم، به شدّت چهار شيوه اى كه در روايت مالك بن عطيّه و روايات رجم داشتيم، نيست؛ اين طرق اشدّ انواع قتل است. با توجّه به اين كه قبح عمل ملوط بيش از عمل لائط است و شارع شدّت عمل بيشترى درباره ى او به خرج داده است- زيرا، در ملوط فرقى بين محصن و غير محصن نگذاشته، ولى در لائط احتمال فرق هست.- بنابراين، وقتى در حقّ لائط اشدّ انواع قتل ثابت بود، به طريق اولى در حقّ ملوط نيز پياده مى شود. با در نظر گرفتن اين اولويّت، مى توانيم اين سه كيفيّت را از صحيحه مالك بن عطيّه در حقّ مفعول اجرا كنيم. اگر از اين روايت صرف نظر كنيم، نوبت به مرحله ى بعد مى رسد.

مقتضاى جمع بين روايات

در رابطه با حدّ ملوط روايات متعدّدى داريم كه بايد به بررسى آن ها بپردازيم:

1- روايت حمّاد بن عثمان، دلالت بر مطلق قتل داشت.[199] 2- روايت يزيد بن عبدالملك، مى گويد: وهو (الرجم) على الذكر إذا كان منكوحاً احصن أو لم يحصن»؛[200] در مورد موطوء و مفعول رجم ثابت است، محصن باشد يا نه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 132

3- روايت سكونى بيان مى كند: لو كان ينبغي لأحد أن يرجم مرّتين لرجم اللوطي.[201] بدون اشكال «لوطى» ملوط را شامل مى شود و احتمال اختصاص داشتن آن به فاعل و لائط بعيد است؛ بلكه يا بر هر دو دلالت دارد و يا بر خصوص ملوط. به هر تقدير، روايت بر رجم ملوط دلالت مى كند.

4- أحمد بن أبي عبداللَّه البرقي في (المحاسن) عن جعفر بن محمّد، عن عبداللَّه بن ميمون، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كتب خالد إلى أبي

بكر: سلام عليك، أمّا بعد، فإنّي اتيت برجل قامت عليه البيّنة أنّه يؤتى في دبره كما تؤتى المرأة.

فاستشار فيه أبو بكر فقالوا: اقتلوه، فاستشار فيه أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام فقال: أحرقه بالنّار، فإنّ العرب لا ترى القتل شيئاً.

قال لعثمان: ما تقول؟ قال: أقول ما قال عليّ، تحرقه بالنّار، فكتب إلى خالد:

أن أحرقه بالنّار.[202]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام مى فرمايد: زمانى كه خالد بن وليد از جانب ابوبكر والى بود، در نامه اى به ابوبكر نوشت: مردى را نزد من آورده اند كه بيّنه بر مفعوليّتش قائم شده است؛ با او چه كنم؟

ابوبكر با اصحاب مشورت كرد. گفتند: او را بكشيد. از امير مؤمنان علىّ بن ابى طالب عليه السلام پرسيد. آن حضرت فرمود: او را به كشتن بسوزان؛ زيرا، عرب قتل را مهمّ نشمرده و يك امر عادى قلمداد مى كند.- از آن جا كه يك جهت مهمّ حدود، عبرت گرفتن ديگران است، علاوه بر اين كه مجرم به مكافات عملش مى رسد و تخفيف عذابى براى او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 133

است، اگر بخواهند ديگران از اجراى اين حدّ عبرت بگيرند، بايد او را بسوزانيد-.

مجموع اين روايات بر ثبوت رجم يا احراق در حقّ مفعول دلالت دارد؛ و با آن ها بايد اطلاق روايت حمّاد را كه به مطلق قتل دلالت مى كرد، تقييد كنيم؛ ليكن كسى درباره ى ملوط فقط به تخيير بين اين دو امر فتوا نداده است؛ بنابراين، به اولويّت روايت مالك بن عطيّه تمسّك كرده، به همان سه كيفيّت، علاوه بر رجم، كه ثبوت آن درباره ى ملوط بدون اشكال است، فتوا مى دهيم.

فرع دوّم: جمع بين سوزاندن و يكى از راه هاى ديگر قتل

امام راحل رحمه الله مى فرمايند: در عين اين كه حاكم

مخيّر بين آن چهار يا پنج كيفيّت است، امّا اگر غير از احراق را انتخاب كرد، جايز است بين آن ها و احراق جمع كند. ليكن اگر سوزاندن را اختيار كند، جايى براى اين جمع باقى نمى ماند.

در اين فرع بايد به چند مطلب رسيدگى شود:

1- ظاهر عبارت تحرير الوسيله جواز جمع است؛ برخى احتمال و گروهى فتوا به لزوم جمع داده اند. بايد ديد از ادلّه چه چيزى فهميده مى شود.

2- بيان امام راحل قدس سره در تحريرالوسيله مطلق است؛ و از آن، تعميم حكم نسبت به فاعل و مفعول استفاده مى شود؛ به خصوص با توجّه به تصريحى كه در فرع اوّل داشت «فاعلًا كان أو مفعولًا».

آيا از ادلّه جواز جمع در هر دو استفاده مى شود يا مختصّ به مفعول است؟ اگر در مورد مفعول رسيده باشد، حقّ تعدّى نسبت به فاعل را نداريم؛ زيرا، قبح مفعوليّت بيش از فاعليّت است. بنابراين، اگر حكم غليظ و شديدى بر فاعل ثابت شود، مى توان به طريق اولويّت به مفعول سرايت داد؛ امّا برعكس نه.

3- مرحوم امام در تحرير الوسيله فرقى بين كيفيّات چهار يا پنج گانه غير از احراق نگذاشته اند؛ يعنى اگر او را با شمشير يا با پرتاب از كوه يا خراب كردن ديوار يا رجم كشتند؛ در هر صورت، مى توان پس از كشته شدن او را سوزانيد. تعبير مرحوم محقّق در شرايع نيز همين گونه است؛ مى فرمايد: «ويجوز أن يجمع بين أحد هذه وبين تحريقه».[203]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 134

مطلب اوّل: جواز جمع بين احراق و غير آن

دليل بر اين مطلب، روايت صحيحه اى است كه صاحب وسائل قدس سره آن را به صورت دو روايت نقل

مى كند. صورت اوّل:

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن سيف بن الحارث، عن محمّد بن عبدالرّحمن العزرمي، عن أبيه عبدالرّحمن، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، عن أبيه عليه السلام، قال: اتي عمر برجل قد نكح في دبره فهمَّ أن يجلده، فقال:

للشّهود. رأيتموه يدخله كما يدخل الميل في المكحلة؟ قالوا: نعم، فقال لعليّ عليه السلام: ما ترى في هذا؟ فطلب الفحل الّذي نكح فلم يجده، فقال عليّ عليه السلام:

أرى فيه أن تضرب عنقه: قال: فأمر فضربت عنقه، ثمَّ قال: خذوه، فقد بقيت له عقوبة اخرى، قال: وما هي؟ قال: ادع بطنّ من حطب، فدعى بطنّ من حطب فلفَّ فيه ثمَّ أحرقه بالنّار.[204]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام از پدرش نقل مى كند: مردى را نزد عمر آوردند كه مفعول واقع شده بود. تصميم گرفت او را تازيانه بزند؛ از شهود پرسيد: آيا به چشم خود دخول را مشاهده كرديد؟ گفتند: آرى. از امير مؤمنان عليه السلام پرسيد: در اين رابطه نظر شما چيست؟ حضرت فرمود: فاعل را نيز طلب كنيد. گشتند ولى او را پيدا نكردند. امام عليه السلام فرمود: به نظر من او را گردن بزنيد. عمر دستور داد گردنش را زدند.

پس از آن امام عليه السلام فرمود: او را نگاه داريد، يك مجازات ديگر باقى مانده است. عمر گفت:

چه مجازاتى؟

امام عليه السلام فرمود: دستور بده دسته اى هيزم بياورند، آن گاه او را در وسط هيزم پيچيدند و هيزم را آتش زدند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 135

صورت دوّم روايت:

وعن أبي علي الأشعري، عن الحسن بن عليّ الكوفي، عن العبّاس بن عامر، عن سيف بن عميرة، عن عبدالرّحمن العزرمي،

قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: وجد رجل مع رجل في إمارة عمر، فهرب أحدهما واخذ الآخر فجي ء به إلى عمر. فقال للنّاس: ما ترون في هذا؟ فقال هذا: إصنع كذا، وقال هذا: إصنع كذا، قال: فما تقول يا أبا الحسن؟ قال:

إضرب عنقه فضرب عنقه. قال: ثمّ أراد أن يحمله، فقال: مه، إنّه قد بقي من حدوده شي ء، قال: أيّ شي ء بقي؟ قال: ادع بحطب، فدعى عمر بحطب فأمر به أمير المؤمنين عليه السلام فاحرق به.[205]

فقه الحديث: راوى اين روايت همان راوى روايت قبل، عزرمى از امام صادق عليه السلام است. فرمود: در زمان حكومت عمر مردى را با مرد ديگرى كه مشغول عمل شنيع بودند، يافتند. يكى فرار كرد؛ و ديگرى را گرفته نزد عمر آوردند. عمر حكمش را از مردم پرسيد، هر كسى نظرى داد. از امير مؤمنان عليه السلام پرسيد. آن حضرت فرمود: گردنش را بزن. فرمان اجرا شد. خواستند جنازه ى او را ببرند، فرمود: دست نگه داريد، چيزى از مجازاتش باقى مانده است. عمر گفت: چه چيز؟ امام عليه السلام فرمود: هيزم بياوريد. عمر دستور داد: هيزم حاضر كردند؛ آن گاه جسد او را سوزانيد.

هرچند صاحب وسائل رحمه الله اين ها را به عنوان دو روايت پشت سر هم نقل كرده، ولى معلوم است كه يك روايت از يك راوى و يك امام است؛ منتهى در بعضى از عبارات با هم فرق دارند؛ و اين سبب نمى شود عنوان دو روايت به خود بگيرد.

آيا از اين روايت، لزوم جمع بين سوزاندن با آتش و زدن گردن استفاده مى شود يا جواز آن؟

ظاهر تعبير امام عليه السلام در روايت اوّل «خذوه، فقد بقيت له عقوبة

اخرى» و در روايت دوّم: «مه إنّه قد بقي من حدوده شي ء»، لزوم جمع است؛ زيرا، حدّ و عقوبت بايد پياده شود. لذا، ظاهر روايت بر وجوب اين حكم دلالت مى كند.

امّا وجود روايات زيادى در باب لواط و خالى بودنشان از جمع بين دو حدّ، دليل بر عدم لزوم است؛ مثلًا در صحيحه ى مالك بن عطيّه با تمام طول و تفصيلى كه داشت،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 136

هيچ اشاره اى به احراق بعد از زدن به شمشير نشده است. فقط در همين روايت است كه چنين مطلبى بيان مى شود. حال، آيا سكوت و عدم تعرّض آن روايات بيانگر عدم لزوم جمع نيست؟

بر فرض اين كه روايت ظهور در وجوب جمع داشته باشد، به قرينه ى روايات ديگر، نمى توان به لزوم و وجوب جمع قائل شد. بله، اگر فقط همين روايت را داشتيم، حكم به وجوب مى كرديم. بنابراين، با توجّه به بقيّه ى روايات باب لواط، استفاده رجحان به صورت لزوم مشكل است. مقدارى كه در اين روايت دلالت دارد، فقط مشروعيّت احراق بعد از قتل است.

مطلب دوّم: تعميم حكم نسبت به فاعل و مفعول

در اين دو روايت، بنا بر نقل اوّل، فاعل فرار كرده و مفعول دستگير شده است و بنا بر نقل دوّم، يكى فرار و ديگرى را گرفتند؛ هرچند در دوّمى مشخص نيست فراركننده چه كسى بوده است فاعل يا مفعول؛ و به عبارت ديگر، نمى دانيم حكم احراق بعد از قتل، درباره ى فاعل اجرا شده است يا درباره ى مفعول؛ ليكن از كنار هم گذاشتن دو روايت و اتّحاد قضيّه، معلوم مى شود فاعل فرار كرده و مفعول دستگير و حكم در مورد او

اجرا شده است.

بنابراين، اگر حكمى در حقّ مفعول صادر شود، آيا مى توانيم آن را به فاعل سرايت دهيم؟ در گذشته گفتيم: اگر در مورد فاعل، حدّ و عقوبتى مطرح باشد، به طريق اولى درباره ى مفعول پياده مى شود؛ زيرا، قبح عمل مفعول بيش از فاعل است. امّا برعكس آن را نمى توان ملتزم شد؛ از كجا و به چه دليل تساوى فاعل و مفعول استفاده مى شود تا بتوانيم از مفعول الغاى خصوصيّت كرده، حكمش را به فاعل سرايت دهيم؟

به نظر ما، در اين روايت، جمع بين احراق و قتل فقط درباره ى مفعول است و نمى توان آن را به فاعل سرايت داد؛ زيرا، قطع به تساوى اين دو نفر نداريم.

مطلب سوّم: تعميم حكم جمع بين احراق و غير آن به هر كيفيّتى

مفاد روايت، جمع بين احراق و ضرب عنق است. آيا مى توان الغاى خصوصيّت كرده، گفت: اگر قتل به پرتاب از كوه، يا رجم و يا خراب كردن ديوار اتّفاق افتاد، باز هم جمعِ آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 137

قتل با احراق جايز است؟

ممكن است گفته شود: گردن زدن داراى خصوصيّتى است؛ از اين رو، جايز است پس از آن بدنش سوزانده شود؛ امّا اگر او را از بالاى كوه پرتاب كنند و اعضاى بدنش قطعه قطعه شود، نيازى به احراق نيست.

به نظر مى رسد از نظر عرف فرقى بين كيفيّت قتل نيست؛ يعنى عرف خصوصيّتى در گردن زدن شخص نمى بيند؛ بلكه اگر قتل به انداختن از بالاى بلندى نيز باشد، احراق همان حكمى را دارد كه با گردن زدن داشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 138

[حكم اللواط من غير إيقاب]

[مسألة 6- إذا

لم يكن الإتيان إيقاباً كالتفخيذ أو بين الإليتين فحدّه مائة جلدة، من غير فرق بين المحصن وغيره والكافر والمسلم إذا لم يكن الفاعل كافراً والمفعول مسلماً وإلّا قتل كما مرّ. ولو تكرّر منه الفعل وتخلّله الحدّ قتل في الرابعة وقيل: في الثالثة، والأوّل أشبه.]

حكم لواط غير ايقابى و تكرار آن

اشاره

اين مسأله داراى دو فرع است:

1- اگر لواط ايقابى نباشد، مانند اين كه تفخيذ يا بين دو ران كند، حدّش صد تازيانه است؛ و در اين حكم فرقى بين محصن و غير او، كافر و مسلمان نيست؛ مگر در صورتى كه فاعل، كافر، و مفعول مسلمان باشد كه در اين حالت، كافر كشته مى شود.

2- اگر لواط غير ايقابى به صورت مكرّر از فاعل يا مفعول سر زند و به دنبال هر بار ارتكاب، حدّ جارى گردد، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند و گفته شده: در دفعه ى سوّم.

قول اوّل به واقع نزديك تر است.

فرع اوّل: حكم لواط غير ايقابى

در اين فرع سه قول وجود دارد:

1- قول مشهور بين فقها كه امام رحمه الله همان را اختيار كرده اند؛ و برخى از فقها مانند مرحوم ابن زهره[206] بر آن ادّعاى اجماع دارد، صد تازيانه است؛ بدون فرق و تفاوتى بين محصن و غير آن، مسلمان و كافر.

2- شيخ صدوق و پدرش[207] و اسكافى رحمهم الله[208] حدّ لواط غير ايقابى را قتل مى دانند؛ خواه محصن باشد يا غير آن.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 139

3- شيخ طوسى رحمه الله در تمام كتاب هايش- نهايه، تهذيب و استبصار-[209] گفته است: حدّ محصن، رجم، و حدّ غير محصن، صد تازيانه است؛ و بنا بر ظاهر فرقى بين فاعل و مفعول نگذاشته است؛ زيرا، حدّ لواط غير ايقابى را به زنا تشبيه كرده و فرموده است: همان طور كه در باب زنا در صورت احصان رجم مى شوند، در باب لواط نيز بر فرض احصان- هر چند ما بين فخذين و مادون دبر باشد- رجم اجرا مى شود.

دليل قول مشهور

وعنه، عن أحمد، عن ابن محبوب، عن هشام بن

سالم، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: إنّ في كتاب عليّ عليه السلام إذا اخذ الرّجل مع غلام في لحاف مجرّدين ضرب الرجل وادِّب الغلام، وإن كان ثقب وكان محصناً رجم.[210]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرموده است: در كتاب امير مؤمنان عليه السلام چنين است: اگر مردى را با پسر بچّه اى زير يك لحاف گرفتند، در حالى كه هر دو عريان بودند، مرد بايد كتك بخورد و غلام ادب شود.- «ضرب الرجل» و «أدّب الغلام»- و اگر دخولى محقّق شده و آن مرد محصن است، بايد سنگسار گردد.

نكته ى اوّل: در روايت، «ضرب» را برابر «تأديب» قرار داده، آيا مقصود اين است كه تأديب بايد به غير تازيانه باشد؟ اين معنا وجهى ندارد؛ بلكه با آوردن تأديب، مراد از ضرب روشن مى شود كه مقصود امام عليه السلام حدّ است؛ «ضُرِب الرجل» يعنى «حدّ الرجل، جلد الرجل مائة جلدة» بايد صد ضربه تازيانه بخورد؛ امّا پسر بچّه چون مكلّف نيست، بايد تأديب شود. كلمه ى «رجم» نيز قرينه اى ديگر بر اين مطلب است؛ و فهم عرفى چنين اقتضايى دارد.

نكته ى دوّم: روايت مربوط به دو مذكّر برهنه زير يك لحاف است؛ در حالى كه مدّعاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 140

مشهور در صورت تفخيذ و لواط غير ايقابى است. به چه طريقى ممكن است فتواى مشهور را از اين روايت به دست آورد؟ برهنه زير يك لحاف بودن دو فرض دارد؛ در يك صورتش ممكن است هيچ تماسى با هم نداشته باشند.

با يكى از دو راه زير مى توان حكم مزبور را از روايت استفاده كرد:

1- از

نظر عرف، وقتى دو مذكّر زير يك لحاف برهنه قرار مى گيرند و يكى از آنان مرد بالغِ گرفتار غريزه ى جنسى باشد، همين برهنگى علامت و مقدّمه ى تحقّق بعضى از مسائل بوده، و دليلِ بر وقوع ارتباط و تماس است. بنابراين، فرض روايت جايى است كه تماس و ارتباطى برقرار شده باشد؛ شاهدش ذيل روايت است كه لواط ايقابى را فرض كرده و مى فرمايد: «وإن كان ثقب وكان محصناً رجم». به عبارت ديگر، آخرين مرحله ى تماس را مطرح مى كند كه براى تحقّق آن، بايد اوّل لواط غير ايقابى محقّق شده باشد تا به لواط ايقابى منتهى گردد.

2- بر فرض اين كه مطالب گذشته مورد استنكار واقع گردد، روايت به اطلاقش شامل بحث ما مى شود. ما ادّعا نداريم فقط بر مورد اين بحث، يعنى لواط غيرايقابى دلالت دارد؛ بلكه روايت اطلاق دارد. بنابراين، به صد ضربه شلّاق در مورد تماس و تفخيذ نيز حكم مى شود.

اگر گفته شود: روايت در موردى كه تماسى نبوده، به صد ضربه تازيانه حكم مى كند، و با روايات ديگر در اين جهت تنافى دارد؛ مى گوييم: در مورد بحث ما كه معارضى ندارد، مى توان بر طبق آن فتوا داد؛ و در آن جهت كه معارضه دارد، مسأله را در آينده مطرح كرده و پاسخ مى دهيم.

وعنه، عن القاسم بن محمّد، عن عبدالصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، قال: سأل بعض أصحابنا أبا عبداللَّه عليه السلام فقال: جعلت فداك! الرجل ينام مع الرَّجل في لحاف واحد، فقال: ذوا محرم؟ فقال: لا، قال: من ضرورة؟

قال: لا.

قال: يضربان ثلاثين سوطاً ثلاثين سوطاً، قال: فإنّه فعل، قال: إن كان دون

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص:

141

الثقب فالحدّ، وإن هو ثقب اقيم قائماً ثمّ ضرب ضربة بالسيف، أخذ السيف منه ما أخذه. قال: فقلت له: فهو القتل؟ قال: هو ذاك ...[211]

فقه الحديث: سند اين روايت ضعيف است، و بنا بر مبناى ما كه شهرت فتوايى مى تواند ضعف سند را جبران كند، اگر ما بوديم و همين روايت، به علّت استناد مشهور و دعواى اجماع ابن زهره رحمه الله[212] ضعف آن جبران مى شد و به آن فتوا مى داديم.

بعضى از اصحاب از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى با مرد ديگرى زير يك لحاف مى خوابند، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: با هم محرم اند؛ برادرند، پدر و پسرند؟ گفت:

نه، بين آن ها ارتباطى نيست. امام عليه السلام فرمود: ضرورت اقتضا كرده زير يك لحاف بخوابند؟ گفت: نه. امام عليه السلام فرمود: به هر كدام سى تازيانه مى زنند.

راوى پرسيد: كارى هم انجام داده اند. امام عليه السلام فرمود: اگر به حدّ ايقاب و دخول نرسيده، بايد حدّ بخورند؛ و اگر لواط ايقابى بوده، آنان را ايستاده نگه داشته ضربت شمشيرى بر آنان فرود آورده تا شمشير هرچه بخواهد از آن ها بگيرد. راوى براى رفع توهّم خود پرسيد: يعنى كشته شوند؟ فرمود: آرى.

از تفصيل امام عليه السلام بين ايقاب و غير آن، و طرح قتل در ايقاب و حدّ در كمتر از آن استفاده مى شود كه مراد از «حدّ»، همان صد تازيانه است؛ زيرا، صد تازيانه مسأله ى معروفى بوده است. بنا بر بعضى از نسخه ها، به جاى «فالحدّ»، «فالجلد» دارد؛ در اين صورت، ظهورش قوى تر است. به هر حال، كلمه ى «فالحدّ» ظهور در صد تازيانه دارد؛ و در روايت، فرقى بين محصن و غير آن گذاشته نشده است.

از اطلاق و ترك استفصال توسط امام عليه السلام مى فهميم در هر دو صورت حكم واحد بوده، و تفاوتى بين فاعل و مفعول نيست.

دليل قول شيخ طوسى رحمه الله

شيخ طوسى رحمه الله[213] بين فاعل و مفعول تفصيل نمى دهد؛ بلكه بين محصن و غير محصن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 142

تفصيل داده است. يعنى اگر محصن بود، سنگسار شده، وگرنه تازيانه مى خورد. دو دليل براى ايشان گفته اند:

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن هارون، عن أبي يحيى الواسطي، رفعه، قال: سألته عن رجلين يتفاخذان. قال:

حدّهما حدّ الزاني. فإن أدعم أحدهما على صاحبه ضرب الداعم ضربة بالسيف أخذت منه ما أخذت وتركت ما تركت، يريد بها مقتله والداعم عليه يحرق بالنّار.[214]

سند روايت: اين حديث مرفوعه است و جابرى براى ضعف آن وجود ندارد؛ زيرا، فقط مرحوم شيخ و بعضى مانند قاضى ابن برّاج رحمه الله بر طبق آن فتوا داده اند. بنابراين، سند آن داراى اشكال است.

فقه الحديث: در اين روايت، راوى در مورد دو مردى كه تفاخذ كرده اند، سؤال مى كند.

حضرت مى فرمايد: حدّشان حدّ زانى است؛ همان حدّى كه در باب زنا جارى مى شود اين جا نيز پياده مى شود.

چون در آن جا بين محصن و غير محصن فرق بود، در اين جا نيز تفاوت است؛ امّا بين فاعل و مفعول فرقى نبود، هر كدام به احصان متّصف بودند، سنسگار شده و ديگرى تازيانه مى خورد.

حضرت در ادامه ى روايت مى گويد: اگر دخول محقّق شد، ضربت شمشيرى بر فاعل مى زنند تا كشته شود، و مفعول را به آتش مى سوزانند.

اگر سند روايت ضعيف نبود، دلالتش بر كلام شيخ رحمه الله تمام بود.

2- در لواط ايقابى دو دسته روايت

داشتيم، يك دسته بين محصن و غير محصن فرق قائل بود و حكم محصن را رجم و حكم غير محصن را تازيانه مى گفت. دسته ى دوّم، حدّ لواط را مطلق قتل گفته است. شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: در مقام جمع بين دو دسته، روايات مفصّل را بر لواط غير ايقابى و روايات مطلق قتل را بر لواط ايقابى حمل مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 143

در نتيجه، حكم لواط ايقابى مطلقاً قتل است؛ و در لواط غير ايقابى بين محصن و غير محصن تفصيل مى دهيم.[215]

علّامه رحمه الله در كتاب مختلف اين وجه جمع را پسنديده و تحسين كرده است.[216] امّا صاحب جواهر رحمه الله در نقد نظر مرحوم شيخ مى فرمايد: «ولكنّ فيه أنّه فرع التكافؤ المفقود من وجوه».[217] توضيح كلام آن كه اين دو دسته روايت در عرض هم نيستند تا بتوان بين آن ها جمع كرد؛ زيرا، جمع جايى است كه در يك دسته از روايات، مسأله ى تقيّه، ضعف سند، دلالت و مانند آن مطرح نباشد و در گذشته گفتيم: روايات مفصّله بايد حمل بر تقيّه شود.

پس، موضوع جمع خود به خود منتفى است.

جواب ديگرى هم داده شده است: به اين كه حمل، شاهد مى خواهد؛ و در اين جا شاهدِ حملى نداريم تا روايات را بر مطلوب شيخ طوسى رحمه الله حمل كنيم.

نقد نظر شيخ طوسى رحمه الله

به نظر ما، اوّلًا: روايتى نداريم كه به اطلاقش دلالت كند حدّ لواط قتل است و تفصيلى بين حالت ايقاب و عدمش نداده باشد. مورد صحيحه ى مالك بن عطيّه[218] لواط ايقابى بود؛ لذا، آن چه صاحب جواهر رحمه الله فرمود، كه: «جمعاً بين الروايات السابقة المشتملة على

أنّ حدّه حدّ الزانى وبين ما دلّ على قتله بحمل الأوّل على غير الموقب والثاني عليه»[219] ممنوع است؛ زيرا چنين روايتى نداريم تا بتوانيم چنين جمع و حملى داشته باشيم.

ثانياً: در برخى از روايات مفصّله به ايقاب و دخول تصريح شده، در حالى كه شما مى خواهيد آن ها را بر لواط غير ايقابى حمل كنيد. در روايت ابى بصير خوانديم: «وإن كان ثقب وكان محصناً رجم».[220] حال چگونه مى توان اين روايت را بر عدم ايقاب حمل كرد؟

ثالثاً: در روايت يزيد بن عبدالملك- «إنَّ الرَّجم على الناكح والمنكوح ذكراً كان أو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 144

انثى إذا كانا محصنين وهو على الذّكر إذا كان منكوحاً احصن أو لم يحصن».[221]- بين فاعل و مفعول فرق گذاشته شده و مى گويد: فاعل اگر محصن است، رجم مى شود؛ ولى مفعول، محصن باشد يا نباشد، حكمش رجم است. در حالى كه شيخ رحمه الله چنين تفصيلى نمى دهد؛ بلكه مى گويد: فاعل و مفعول اگر محصن باشند، رجم مى شوند و حدّ غير محصن از آن ها جلد است.

بنابراين، روايات مفصّله يا بر صورت عدم ايقاب قابل حمل نيست و يا مشتمل بر مطلبى است كه شيخ طوسى رحمه الله نمى تواند به آن ملتزم گردد؛ از اين رو، روايت اوّل به واسطه ى ضعف سند كنار مى رود؛ و اين دليل هم به سبب اشكالات گذشته ساقط مى گردد؛ و در نتيجه، تفصيل شيخ طوسى رحمه الله باطل مى شود.

دليل قول صدوقين و اسكافى رحمهم الله

شيخ صدوق و پدرش و ابن جنيد اسكافى صلى الله عليه و سلم، حدّ لواط غير ايقابى را قتل مى دانند. ادلّه ى ايشان عبارت است از:

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن سهل بن زياد،

عن بكر بن صالح، عن محمّد بن سنان، عن حذيفة بن منصور، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن اللّواط، فقال: ما بين الفخذين. وسألته عن الّذي يوقب، فقال: ذاك الكفر بما (لما) أنزل اللَّه على نبيّه صلى الله عليه و آله.[222]

فقه الحديث: ظاهر روايت دلالت دارد كه لواط همان مابين فخذين و مادون دبر است؛ و امام عليه السلام ايقاب و ادخال را كفر به آن چه خدا فرستاده مى داند.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: اللواط ما دون الدّبر والدّبر هو الكفر.[223]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 145

فقه الحديث: دلالت روايت سكونى مانند روايت سابق است كه لواط را همان تفخيذ و مادون دُبُر مى داند، امّا اگر به مرحله ى ايقاب رسيد، كفر است.

روشن است مراد از كفر، كفر اصطلاحى نيست؛ به گونه اى كه اگر مسلمانى لواط كرد، او را مرتدّ بدانيم؛ همانند كسى كه منكر يكى از ضروريّات اسلام شده است. و احكام ارتداد بر او پياده شود؛ يعنى اموالش را تقسيم كنند، و زوجه اش مى تواند پس از عدّه ى وفات، ازدواج كند.

راه حمل و توجيه روايت به اين است كه بگوييم: كسى كه ايقاب و ادخال را در لواط حلال دانسته و مرتكب آن مى گردد، حكم ضرورى اسلام را منكر شده و مرتد و كافر است؛ امّا اگر كسى آن را حلال نمى داند، كافر نيست؛ لذا، روايت را بايد بر مبالغه حمل كرد؛ البته نه مبالغه ى به معناى اصطلاحى، چون در كلمات ائمّه عليهم السلام مبالغه معنا ندارد؛ بلكه از آن شدّت استفاده مى شود؛ همان گونه كه در

آيه ى شريفه نسبت به تارك حجّ فرمود:

وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعلَمِينَ؛[224] يعنى: «كَفَر بترك الحج». در حمل و توجيه آيه مى گوييم: حجّ به اندازه اى عظمت داشته و مهم است كه ترك آن انسان را تا مرز كفر پيش مى برد؛ در روايت لواط نيز همين مطلب را مى گوييم؛ وگرنه به ظاهرش نمى توانيم ملتزم شويم.

نقد نظر صدوقين و اسكافى رحمهم الله

اوّلًا: اشكالاتى كه بر شيخ طوسى رحمه الله وارد بود، بر اين گروه نيز وارد است.

ثانياً: آن چه از اين دو روايت فهميده مى شود- كه گفتند: «اللواط ما بين الفخذين» و «اللواط ما دون الدبر»- حدّ و تعريف لواط است؛ حال از كجا اثبات مى كنيد حدّش قتل است؟ رواياتى كه در آن ها حدّ لواط را قتل، احراق، ضرب به سيف و مانند آن گفته بود،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 146

همه مربوط به لواط ايقابى است؛ از جمله روايتى كه مربوط به ايّام خلافت عمر بن خطاب بود كه سؤال كرد: «رأيتموه يدخله كما يدخل الميل في المكحلة»[225] يا در روايت مالك بن عطيّة اين جمله بود كه: «إنّي أوقبت على غلام فطهّرني».[226]

در نتيجه، با نداشتن روايتى كه حدّ لواط را به طور مطلق قتل معيّن كند، فتواى اين گروه بى دليل خواهد بود. ممكن است صدوق و پدرش رحمهما الله به روايت صحيحه ى زير استناد كنند:

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، قال: قرأت بخطّ رجل أعرفه إلى أبي الحسن عليه السلام وقرأت جواب أبي الحسن عليه السلام بخطّه: هل على رجل لعب بغلام بين فخذيه حدّ؟ فإنّ بعض العصابة روى أنّه لا بأس بلعب الرّجل بالغلام بين فخذيه.

فكتب: لعنة اللَّه على من

فعل ذلك. وكتب هذا الرّجل ولم أر الجواب: ما حدُّ رجلين نكح أحدهما الآخر طوعاً بين فخذيه، ما توبته؟ فكتب: القتل، وما حدّ الرجلين وجدا نائمين في ثوب واحد؟ فكتب مائة سوط.[227]

فقه الحديث: در اين صحيحه، چند سؤال و جواب مطرح شده است. سؤال اوّل ربطى به اين بحث ندارد. عمده سؤال و جواب دوّم است كه آن مرد به امام عليه السلام نامه مى نويسد، ليكن حسين بن سعيد جواب امام عليه السلام را نديده، و بلكه از نويسنده شنيده است. سؤال مى كند: حدّ دو مردى كه با ميل و رغبت به ديگرى تفخيذ كرده چيست؟ توبه ى او چگونه است؟- مقصود توبه اى است كه سبب تخفيف عذاب مى شود، نه توبه ى بين خود و خدا- امام عليه السلام پاسخ داد: حدّش قتل است. سؤال سوّم نيز در مسأله ى بعد مى آيد.

نقد حديث: سند حديث تا حسين بن سعيد معتبر است، ليكن دو اشكال دارد.

اوّلًا: حسين بن سعيد جواب امام عليه السلام را نديده است؛ كه اگر ديده بود و نقل مى كرد، حجّت بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 147

ثانياً: آن رجل را نمى شناسيم؛ لذا، نمى توان به چنين روايتى در مقابل روايات قوى معارض با آن تكيه كرد. در نتيجه، مختار ما، همان فتواى مشهور و امام راحل رحمه الله است؛ يعنى اگر فاعل، مسلمان بالغ عاقل باشد و لواط هم غير ايقابى بود، صد تازيانه مى خورد؛ امّا اگر لواط ايقابى بود، حدّش قتل است به كيفيّتى كه گذشت.

فرع دوّم: حكم تكرار فعل با تخلّل حدّ

در لواط ايقابى اين فرع را نداريم؛ زيرا، در همان مرتبه ى اوّل، فاعل يا مفعول كشته مى شوند. امّا در لواط غير ايقابى، از آن جا كه

حدّش صد تازيانه است، اين مسأله جا دارد كه اگر به طور مكرّر لواط غير ايقابى واقع شد و به دنبال هر عملى نيز حدّ را اقامه كردند، آيا در مرتبه ى سوّم- يعنى پس از دوبار تازيانه (حدّ) خوردن- قتل و كشتن مى آيد؛ يا پس از سه بار تازيانه خوردن، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند؟

در باب زنا همين مسأله مطرح بود، و همين اختلاف نيز در آن جا وجود داشت؛ و نتيجه اين شد كه اگر سه بار حدّ زنا بر شخص اقامه شد، ولى باز مرتكب زنا گشت، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند. دليل دالّ بر اين مطلب، روايت صحيحه اى بود كه مفادش يك ضابطه ى كلّى بر كشته شدن مرتكب هر گناه كبيره اى پس از اجراى دو مرتبه حدّ و در مرتبه ى سوّم است. در باب زنا، روايتى نيز داشتيم كه مى گفت: قتل در مرتبه ى چهارم است. جمع بين اين روايات به تخصيص عام بود؛ يعنى روايتى كه ضابطه ى كلّى را افهام مى كند، عامّ و قابل تخصيص است؛ مانند «أكرم العلماء» و «أكرم كلّ عالم» است؛ و لسانش آبى از تخصيص نيست. بنابراين، دليل خاصّ مانند: «لا تكرم زيداً العالم» مى تواند آن را تخصيص بزند. آن دو روايت عبارتند از:

1- وبإسناده عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام، قال: أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرَّتين قتلوا في الثالثة.[228] 2- محمّد بن يعقوب عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام:

الزّاني إذا زنى يجلد ثلاثاً ويقتل في الرابعة، يعني جلد ثلاث مرّات.[229]

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 148

طرح يك اشكال و حلّ آن

در باب زنا به سبب وجود روايت مخصِّص، دست از عموم روايت يونس برداشتيم. شاهد اين مطلب، عبارت صاحب وسائل رحمه الله است كه در عنوان باب مى گويد: «باب إنّ صاحب الكبيرة إذا اقيم عليه الحدّ مرّتين قتل في الثالثة إلّاالزاني ففي الرابعة».[230] يعنى: بر صاحب كبيره اگر دوبار حدّ اقامه شد، در مرتبه ى سوّم كشته مى شود؛ مگر زانى كه در مرتبه ى چهارم به قتل مى رسد. آن گاه روايت يونس را كه مشتمل بر قاعده ى كلّى است، آورده و به دنبال آن روايت ابى بصير را كه به زنا مربوط است، نقل مى كند.

امّا در باب لواط همان ضابطه ى كلّى را داريم و مخصّصى در كار نيست تا بتوانيم به سبب آن، دست از عموم روايت يونس برداريم؛ مسأله ى لواط نيز اولويّتى نسبت به زنا ندارد تا به سبب آن، حكم زنا را در لواط پياده كنيم؛ بلكه اولويّت از آن طرف است. زيرا، زنا هرچند حرام است، ولى يك عمل طبيعى و به مقتضاى غريزه ى جنسى است؛ بنابراين، شايد شارع در آن تخفيفى قائل شده و قتل را در مرتبه ى چهارم قرار داده است؛ ليكن لواط انحراف جنسى است و قبحى شديدتر از زنا دارد؛ از اين رو، ممكن است شارع در آن شدّت عمل به خرج داده و فرموده باشد: بايد در مرتبه ى سوّم قتل صورت گيرد. بنابراين، به چه دليلى امام رحمه الله و غير ايشان، قتل را در مرتبه ى چهارم گفته اند؟

نكات زير سبب دست برداشتن از آن عموم و قاعده ى كلّى است.

1- مرحوم ابن زهره[231] بر ثبوت قتل در باب لواط در مرتبه ى چهارم، ادّعاى

اجماع كرده است.

2- اجماع هاى متعدّدى بر عدم فرق بين باب زنا و لواط در اين جهت نقل شده است؛[232]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 149

يعنى مجمع عليه و معقد اجماع، اتّحاد حكم لواط با زنا در اين جهت است.

هر كدام از اين دو اجماع، اگر تمام شود، مسأله را ثابت مى كند؛ به خصوص با توجّه به اين مطلب كه معقد اجماع بر خلاف روايت و عموم است؛ و روايتى نيز بر طبق اين اجماع وجود ندارد. امّا مشكل ما، منقول بودن اجماع است كه در اصول عدم اعتبار و حجيّتش ثابت شده است.

3- از روايتى كه متضمّن «اللواط حدّه حدّ الزاني» بنا به نقل صاحب جواهر رحمه الله[233] يا «الملوط حدّه حدّ الزاني» بنا بر نقل صاحب وسائل رحمه الله[234] و يا روايت علاء بن فضيل: «حدّ اللوطي مثل حدّ الزاني»[235] مى توان استفاده كرد وقتى حدّ ملوط مانند حدّ زانى بود؛ و در ملوط، قتل در مرتبه ى چهارم ثابت شد، به طريق اولى در لائط نيز ثابت مى گردد؛ و اگر در ملوط، در مرتبه ى سوّم وجوب قتل نبود، در لائط نيز به طريق اولى قتل نيست. همان گونه كه گفتيم، وقتى در زنا، رجم و تازيانه بود، در لواط نيز هست. با توجّه به اين كه قتل در مرتبه ى چهارم يا سوّم به عنوان حدّ مطرح است و عنوان حدّ دارد، لذا اگر ملوط را در مرتبه ى چهارم بكشيم، حدّش حدّ زانى نخواهد بود.

اگر گفته شود: تفصيل در باب زنا بين محصن و غير محصن را در ملوط نپذيرفتيم و گفتيم: فرقى نمى كند ملوط ايقابى محصن باشد يا غير محصن، كشته مى شود و ملوط

غير ايقابى حدّش تازيانه است محصن باشد يا غير محصن.

در جوابش مى گوييم: در اين جهت به واسطه ى دليل، دست از تشابه برداشتيم؛ ولى در جهت قتل، دليلى بر خلاف نداريم. بنابراين، بعيد نيست اين جهت را از روايات استفاده كنيم؛ دو اجماع منقول را نيز مؤيّد قرار داده و به اين وسيله، دست از عموم روايت يونس برمى داريم.

اگر گفته شود: تخصيص اكثر لازم مى آيد، مى گوييم: حدود مختصّ به لواط و زنا نيست؛ بلكه حدود متعدّدى داريم كه خروج اين دو حدّ از تحت عامّ سبب تخصيص اكثر نمى شود.

از اين رو، به نظر مى رسد آن چه مورد فتواى امام راحل رحمه الله قرار گرفته، بر قول ديگرى كه قتل را در مرتبه ى سوّم مى داند ترجيح دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 150

[حكم اجتماع مكلّفين مجرّدين تحت إزار واحد وتقبيل غلامٍ أو ... بشهوة]

[مسألة 7- المجتمعان تحت إزار واحد يعزّران إذا كانا مجرّدين ولم يكن بينهما رحم ولا تقتضي ذلك ضرورة، والتعزير بنظر الحاكم، والأحوط في المقام الحدّ إلّاسوطاً.

وكذا يعزّر من قبّل غلاماً بشهوة بل أو رجلًا أو امرأة صغيرة أو كبيرة.]

حكم همخوابگى دو مرد زير يك لحاف و بوسيدن كودك و ... به شهوت

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- هرگاه دو مكلّفى زير يك پوشش در حالى كه عريان و برهنه باشد، اجتماع كنند- مقصود پوشيده شدن تمام بدن نيست، بلكه پوشيده بودن قسمت پايين بدن است؛ به همين دليل به «ازار» تعبير كرده اند. هم چنين عنوان «مجتمعان» سه فرد (دو مذكّر، دو مؤنّث، مذكّر و مونّث) را شامل مى شود.- بايد تعزير گردند. اين حكم در صورتى است كه با يكديگر خويشاوند نباشند؛ مثل پدر و پسر يا دو برادر و امثال آن. و ضرورتى نيز وجود نداشته

باشد؛ مثلًا لحاف منحصر به فرد باشد و شلوارى هم كه ساتر عورت باشد، نداشته باشند.

مقدار تعزير به تشخيص و نظر حاكم است؛ هر مقدارى كه او اختيار كند؛ ليكن احتياطِ- به نظر مى رسد احتياط وجوبى باشد، زيرا ابتدا به صورت كلّى فرموده و پس از آن احتياط مى كند؛ و اين بيان گر تخصيص آن ضابطه است- در مقام، اختيار نود و نه تازيانه است.

2- كسى كه كودك يا مرد يا زنى را به شهوت ببوسد، صغير باشند يا كبير، بايد تعزير گردد.

فرع اوّل: تعزير هم خوابگان

از آن جا كه عنوان «المجتمعان»، كلّى و داراى سه مصداق است، بايد هر يك از مصاديق را جداگانه مطرح كرد؛ لذا، امام راحل رحمه الله بحث اجتماع مرد و زن را در باب زنا آوردند؛ زيرا، با آن باب تناسب داشت. و بحث از اجتماع دو زن را به سبب تناسب در باب مساحقه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 151

مطرح كرده اند؛ و در اين مسأله، بحث، اختصاص به اجتماع دو مذكّر زير يك لحاف دارد؛ به خصوص با توجّه به طرح آن به دنبال مسأله ى لواط. ما نيز از ايشان تبعيّت مى كنيم.

اقوال مسأله

1- قول مشهور بين متأخّرين و شيخ طوسى رحمه الله در نهايه[236] و ابن ادريس حلّى رحمه الله در سرائر[237] آن است كه تعداد تازيانه در اين تعزير از سى كمتر نباشد و از نود و نه تجاوز نكند. حاكم شرع مابين اين دو عدد را اختيار مى كند.

2- قول مرحوم صدوق در مقنع[238] و ابى علىّ بن جنيد رحمهما الله[239] اين است كه به شخص، صد تازيانه زده شود.

3- قول امام راحل رحمه الله نيز به تعيين نود و نه

تازيانه است؛ البته بنا بر احتياط واجب.

دليل قول مشهور متأخّرين

بنا بر نظر مشهور، حاكم شرع مخيّر است بين عدد سى تا نود و نه، هر عددى را كه مصلحت مى بيند، انتخاب كند. ريشه ى اين نظر، جمع بين دو روايت زير است:

1- وعنه، عن القاسم بن محمّد، عن عبدالصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، قال: سأل بعض أصحابنا أبا عبداللَّه عليه السلام، فقال: جعلت فداك الرَّجل ينام مع الرَّجل في لحاف واحد، فقال ذوا محرم؟ فقال: لا، قال: من ضرورة؟

قال: لا، قال: يضربان ثلاثين سوطاً ثلاثين سوطاً ....[240]

فقه الحديث: بعضى از اصحاب از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى با مرد ديگرى در يك لحاف مى خوابند، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: محرم يكديگرند؟ گفت: نه، فرمود:

ضرورتى اقتضا كرده و رواندازشان منحصر در يك لحاف و هوا سرد بوده است؟ گفت: نه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 152

امام عليه السلام فرمود: به هر كدام سى تازيانه مى زنند.

2- وعنه، عن ابن سنان يعنى عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجلين يوجدان في لحاف واحد، قال: يجلدان غير سوط واحد.[241]

فقه الحديث: روايت صحيحه بوده، و از عبداللَّه بن سنان موثّق است، نه محمّد بن سنان كه محل تأمّل و اشكال است. از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: درباره ى دو مردى كه زير يك لحاف جمع مى شوند، پرسيده شد. حضرت فرمود: بايد تازيانه بخورند- همان تازيانه ى معروف يعنى صد تازيانه، منتهى به استثناى يك تازيانه- به علّت اين كه عنوانش حدّ نيست؛ بلكه عنوان تعزير بر آن صادق است-.

مشهور بين اين روايت و روايت سليمان بن هلال به اين گونه جمع كرده اند كه روايت

سليمان در مقام بيان حدّاقل (30 تازيانه)، و روايت ابن سنان در مقامِ بيان حدّاكثر (99 تازيانه) است؛ بنابراين، حاكم مخيّر بين اين دو حدّ است.

نقد استدلال: اشكال ما بر كيفيّت جمع نيست؛ بلكه مى گوييم چگونه بين روايت صحيحه ابن سنان با روايت ضعيف سليمان جمع مى كنيد؟ اگر هر دو روايت معتبر بودند، جمع خوبى بود؛ امّا روايت سليمان ضعيف بوده و فى نفسه حجّيّتى ندارد، تا نتيجه ى جمع تخيير باشد.

دليل شيخ صدوق و اسكافى رحمهما الله

اين دو بزرگوار حدّ هم خوابگى دو مرد را مانند لواط غير ايقابى صد تازيانه گفته اند.

روايات مستفيضه و صحيحه، اين معنا و فتوا را تأييد مى كند. بايد به بررسى آن ها و مقتضاى جمع بين روايات پرداخت.

1- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: كان عليّ عليه السلام إذا وجد رجلين في لحاف واحد مجرّدين جلدهما حدّ الزاني مائة جلدة كلّ واحد منهما، وكذلك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 153

المرأتان إذا وجدتا في لحاف واحد مجرّدتين جلدهما كلّ واحد منهما مائة جلدة.[242]

فقه الحديث: در اين حديث صحيحه دلالتى واضح و روشن بر مدّعاى مرحوم شيخ صدوق وجود دارد.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليِّ بن إبراهيم، عن أبيه وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: حدّ الجلد أن يوجدا في لحاف واحد، والرّجلان يجلدان إذا وجد في لحاف واحد الحدّ، والمرأتان، تجلدان إذا اخذتا في لحاف واحد الحدّ.[243]

فقه الحديث: اين روايت به لحاظ ابراهيم بن هاشم، بين صحيح و حسن

مردّد است[244].

امام صادق عليه السلام فرمود: «حدّ الجلد». اضافه ى «حدّ» به «جلد» اضافه ى بيانيه نيست؛ زيرا، بر معناى بيانيّت، معناى «حدّ الجلد»، «حدّ الّذى هو الجلد» مى شود؛ و در اين صورت، با خبرش «أن يوجدا في لحاف واحد» توافق و ربطى ندارد. بنابراين، اين جا حدّ به معناى لغوى اش يعنى مرز و حدّ و حدودى كه آيه ى شريفه[245] براى زنا گفته است، مى باشد؛ يعنى در مقام تفسير آيه ى شريفه است. مى گويد: مى دانيد مرز تازيانه اى كه خدا در قرآن براى زنا مقرّر كرده كجاست؟ از چه حدّى شروع مى شود؟ مرزش يافتن زن و مردى زير يك لحاف است. آن جا مسأله جلد است. به قرينه اى ادامه ى روايت كه حكم دو مرد و دو زن را معيّن كرد ولى متعرّض حكم مرد و زن نشد، مى فهميم فاعل «يوجدا» مرد و زن است.

بنا بر آن چه گفتيم، نتيجه اين مى شود: تازيانه اى كه خداوند در قرآن در مورد زن و مرد زانى فرموده است، مخصوص تحقّق دخول نيست؛ بلكه اگر مرد و زن زير يك لحاف ديده شوند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 154

اقامه مى گردد. اگر دو مرد يا دو زن نيز زير يك لحاف مجتمع شوند، همان حدّ را مى خورند.

3- وعنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: حدّ الجلد في الزنا أن يوجدا في لحاف واحد، والرّجلان يوجدان في لحاف واحد والمرأتان توجدان في لحاف واحد.[246]

فقه الحديث: عبداللَّه بن سنان در اين روايتِ صحيح از امام صادق عليه السلام شنيده است: حدّ تازيانه در باب زنا- به همان معنايى كه در روايت قبل گفتيم- اين است كه

زن و مرد در يك لحاف يافت شوند. آن گاه حكم را توسعه داده و مى فرمايد: همين طور اگر دو مرد يا دو زن زير يك لحاف مجتمع گردند.

4- وعن محمّد بن إسماعيل، عن الفضل بن شاذان، وعن علىِّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: كان عليٌّ عليه السلام إذا وجد الرَّجلين في لحاف واحد ضربهما الحدّ، فإذا أخذ المرأتين في لحاف ضربهما الحدّ.[247]

فقه الحديث: صحيحه ى عبدالرحمان بن حجّاج است كه از امام صادق عليه السلام شنيده است:

هرگاه امير مؤمنان عليه السلام دو مرد را زير يك لحاف مى يافت، همان حدّ معروف (صد تازيانه) را به آنان مى زد؛ و اگر دو زن را نيز زير يك لحاف مى گرفتند، بر آنان صد تازيانه مى زد.

5- بإسناده عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن مسكان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: حدّ الجلد في الزّنا أن يوجدا في لحاف واحد. والرجلان يوجدان في لحاف واحد والمرأتان توجدان في لحاف واحد.[248]

فقه الحديث: روايت صحيحه است، صاحب وسائل رحمه الله روايت 22 و 23 كه از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 155

ابن مسكان است را دو روايت قرار داده؛ در حالى كه قرينه داريم اين ها يك روايت بيشتر نبوده است. در روايت 22، ابن مسكان صورت اجتماع مرد و زن را گفته و در روايت 23 هر سه صورت، (اجتماع مرد و زن، دو مرد، دو زن) را متعرّض شده است. بنابراين، نمى توان آن را به عنوان دو روايت مطرح كرد.

6- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، قال قرأت بخطِّ رجل أعرفه إلى

أبي الحسن عليه السلام ولم أر الجواب فكتب: ما حدّ رجلين وجدا نائمين في ثوب واحد؟ فكتب مائه سوط.[249]

فقه الحديث: در اين روايت- كه در گذشته نيز به آن اشاره كرديم- درباره ى حكم دو مردى كه زير يك لباس و ازار خوابيده اند، سؤال مى شود؛ وحضرت جواب را صد تازيانه بيان مى فرمايند.

روايات منافى با اين روايات

در مقابل اين روايات، دو دسته روايات ديگر وجود دارد كه با يكديگر تنافى ندارند؛ زيرا، مضمون پاره اى از آن ها اثبات كمتر از صد تازيانه، و مفاد قسمتى ديگر نود و نه تازيانه است؛ ولى هر دو دسته با اين چند روايت معارضه دارد؛ زيرا، اين روايات در مقام اثبات صد تازيانه است.

1- وعنه، عن ابن سنان يعني عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجلين يوجدان في لحاف واحد، قال: يجلدان غير سوط واحد.[250]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه دلالت دارد بر اين كه صد تازيانه به استثناى يك تازيانه بر فرد مجرم زده مى شود.

تذكّر: صاحب جواهر رحمه الله[251] فكر كرده اين روايت از «محمّد بن سنان» است؛ به همين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 156

جهت گفته: ضعف آن به عمل اصحاب جبران مى شود؛ در حالى كه در متن روايت تصريح شده است مقصود از «ابن سنان»، «عبداللَّه بن سنان» است و نيازى به جابر ضعف سند ندارد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن معاوية بن عمّار، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: المرأتان تنامان في ثوب واحد، فقال:

تضربان، فقلت: حدّاً؟ قال: لا، قلت: الرجلان ينامان في ثوب واحد؟ قال:

يضربان، قال: قلت: الحدّ؟ قال: لا.[252]

فقه الحديث: در اين صحيحه، معاوية بن عمّار از امام صادق عليه

السلام درباره ى حكم دو زنى كه در يك لباس و ازار خوابيده اند، مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: آنان را مى زنند. سؤال كرد ضرب بايد به اندازه ى حدّ برسد؟ فرمود: نه.

احتمال ديگرى نيز به ذهن مى آيد و آن اين كه سؤال راوى از كمّيت نيست؛ بلكه از كيفيّت مى پرسد؛ يعنى مقصود شما از «تضربان» چيست؟ آيا جنبه ى حدّى دارد يا جنبه ى تعزيرى؟ بنا بر اين احتمال، مقدار ضرب را مى داند كه صد تازيانه است، امّا نمى داند آيا به عنوان حدّ اقامه مى شود يا به عنوان تعزير. در اين صورت، روايت با روايات گذشته تعارض ندارد؛ بلكه از همان قسم به حساب مى آيد. اين احتمال را در كلمات فقها نديديم.

آن گاه پيرامون هم خوابگى دو مرد مى پرسد. و امام عليه السلام مى فرمايد: آنان را مى زنند.

مى گويد: حدّ مى زنند؟ پاسخ مى شنود: نه.

تذكّر: روايت نوزدهم و بيستم باب دهم از ابواب حد زنا دلالت بر نود و نه تازيانه دارد؛ ليكن مربوط به اجتماع مرد و زن است و ربطى به بحث ما ندارد.

كيفيّت جمع بين دو طايفه از روايات

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 157

وجه اوّل: حاكم شرع مخيّر است، عدد صد را انتخاب كند يا عدد نود و نه را؛ زيرا، فاصله ى بين اين دو عدد، يك تازيانه است و آن هم مسأله اى نيست.

اشكال اين وجه جمع: حمل بر تخيير بين نود نه و صد تمام نيست؛ زيرا، تخيير از دو حال خارج نيست، يا تخيير اصولى است يا تخيير فقهى.

تخيير اصولى: آن است كه مجتهد صاحب رساله با دو روايت متعارضى مواجه مى شود كه هر دو از نظر شهرت، موافقت و مخالفت با عامّه بر يكديگر ترجيحى

ندارند، مى تواند يكى از دو روايت را انتخاب كرده و در رساله اش بر طبق آن فتوا دهد؛ بنابراين، در رساله فقط يك حكم مى نويسد و براى مقلّد تخييرى نيست؛ بلكه تخيير نسبت به مجتهد است.

تخيير فقهى: يعنى حكم شرعى تخيير است؛ مانند تخيير در خصال كفّارات كه مكلّف مخيّر است به هر كدام از اطراف واجب تخييرى عمل كند.

هيچ يك از اين دو تخيير در اين مقام امكان ندارد؛ زيرا، تخيير اصولى فرع عدم وجود مرجّحات و يا تعادل آن ها است، در حالى كه در اين دو دسته روايت، يا يكى مطابق با مشهور، و يا موافق با عامّه است.

تخيير فقهى نيز ممكن نيست؛ زيرا، حمل روايات نود و نه و روايات صد بر تخيير امكان ندارد. با توجّه به روايت عباد بصرى كه بر يك تازيانه اصرار و پافشارى دارد، امام آن را صد تازيانه مى گويد و عباد بر نود و نه ضربه اصرار دارد.- البته كارى به اين كه كدام حكم، تقيّه اى است نداريم.- به هر حال، در اين روايت دو طرف قضيّه (99) و (100) تازيانه مطرح است و از آن استفاده مى شود حكم واقعى يكى از اين دو عدد است آن هم به نحو تعيين نه تخيير. بنابراين، راهى براى جمع به تخيير بين دو عدد نداريم.

وجه دوّم: رواياتى كه بر صد تازيانه دلالت دارد را بر تقيّه حمل كنيم. صاحب جواهر رحمه الله[253] اين احتمال را در باب زنا مطرح كرده و شاهدى نيز بر آن آورده است. ما در اين جا آن شاهد را ذكر مى كنيم:

وعنه، عن أبيه، عن ابن أبى عمير، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج، قال: كنت عند أبي

عبداللَّه عليه السلام فدخل عليه عباد البصري ومعه اناس من أصحابه، فقال له: حدّثني عن الرّجلين إذا اخذا في لحاف واحد، فقال له: كان عليّ عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 158

اذا أخذ الرجلين في لحاف واحد ضربهما الحدّ.

فقال له عباد: إنّك قلت لي: غير سوط، فأعاد عليه ذكر الحديث [الحدّ] حتى أعاد ذلك مراراً، فقال: فكتب القوم الحضور عند ذلك الحديث.[254]

فقه الحديث: اين روايت از نظر سند، صحيحه، و به تعبير صاحب جواهر رحمه الله حسنه است. عبدالرّحمان بن حجّاج مى گويد: نزد امام صادق عليه السلام بودم، عباد بصرى- از فقهاى اهل تسنّن در آن زمان- با جمعيتى از يارانش بر آن حضرت وارد شدند.

عباد گفت: اگر دو مرد را زير يك لحاف بگيرند، حكمش چيست؟

امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه امير مؤمنان عليه السلام دو مرد را زير يك لحاف مى گرفت، حدّ (صد تازيانه) را بر آنان مى زد.

عباد بصرى در مقام اعتراض گفت: در سابق اين مسأله را پرسيدم، گفتى: صد تازيانه به استثناى يك تازيانه. امّا امروز مى گويى: صد تازيانه ى كامل.

امام صادق عليه السلام همان مطلب سابق را تكرار و عباد دوباره اعتراض كرد؛ و اين جريان چند بار مطرح شد. امام عليه السلام ديد عباد دست از اعتراض برنمى دارد، فرمود: به استثناى يك تازيانه. در اين هنگام ياران عباد بصرى حديث را نوشتند.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اين روايت شاهد بر اين است كه امام عليه السلام ابتدا حكم تقيّه اى را بيان فرمود، پس از مواجهه با اعتراض عباد و پافشارى او، ديد چاره اى نيست بايد حكم واقعى را بگويد؛ لذا، فرمود: به استثناى يك تازيانه.

روايت بيانگر

اين است كه امام عليه السلام از خود عباد بصرى تقيّه نكرده است؛ زيرا، حكم واقعى را به او گفته بود؛ امّا از همراهانش تقيّه كرده است؛ ليكن با اصرار و پافشارى عباد، به ناچار حكم واقعى را گفت.

با وجود اين شاهد، روايات دالِّ بر صد تازيانه، هرچند تعدادشان زياد است، امّا حمل بر تقيّه مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 159

نقد استدلال صاحب جواهر رحمه الله

ما احتمال مى دهيم قضيّه برعكس باشد و معنايى كه صاحب جواهر رحمه الله براى روايت گفت، صحيح نباشد؛ زيرا، اوّلًا: در صورتى مى توان روايت را بر تقيّه حمل كرد كه پس از مراجعه به فتاواى اهل سنّت، يك شهرت فتوايى بر عدد صد تازيانه در ميان آنان پيدا كنيم؛ در صورتى كه فقهاى عامّه بر تعزير اتّفاق دارند و حتّى يك فتوا بر صد تازيانه نداريم. پس، چگونه مى توان روايات را با حمل بر تقيّه ساقط كرد؟

ثانياً: تقيّه در صورت اضطرار و ناچارى است. در آن حالت امام عليه السلام مجبور مى شود حكمى را بر خلاف واقع مطرح كند. آيا در مقام تقيّه صحيح است كه امام صادق عليه السلام حكمى را به صورت استمرار و ظهور- «كان عليّ إذا أخذ»- به امير مؤمنان عليه السلام نسبت دهد؟

اگر امام عليه السلام مى خواهد تقيّه كند، مى فرمود: حكم اين مسأله صد تازيانه است، مطلب تمام بود و نيازى نبود به عمل مداوم امير مؤمنان عليه السلام نسبت دهد. به نظر ما مجوّزى براى اين گونه استعمال به عنوان تقيّه نيست.

استنباط ما از جهت روايت اين است كه مطلبى را كه امام عليه السلام در مرتبه ى اوّل به عباد گفته

به صورت تقيّه اى بوده است؛ زيرا، به كسى مستند نكرده، و عباد يك نفر بوده است؛ مصلحت اقتضاى تقيّه داشته است، امّا در زمان دوّم كه عباد با يارانش آمده است، موقعيّت به صورتى بوده كه امام عليه السلام مجوّزى براى تقيّه نمى ديده، از اين رو، حكم واقعى را به امير مؤمنان عليه السلام به صورت دوام و استمرار نسبت مى دهد تا روشن شود اين حكم واقعى سابقه دار است، نه اين كه امام صادق عليه السلام از پيش خودش مى گويد.

عباد وقتى ديد مسأله قبلًا به صورت ديگرى مطرح شده و اكنون به شكل ديگر، يا شايد براى يارانش مطلب را نقل كرده و امام عليه السلام امروز به صورت ديگرى مطرح مى كند؛ و بنابراين، در نظر يارانش كاذب جلوه گر مى شود؛ از اين رو، پافشارى و اصرار كرد تا امام عليه السلام مجبور شود همان حكم تقيّه اى را بگويد و دست از نقلى كه از امير مؤمنان عليه السلام كرده بردارد؛ و با كلمه ى «غير سوط» عدد صد را به نود و نه تقليل دهد.

عكس آن چه را صاحب جواهر رحمه الله از روايت استفاده كرده است براى تقيّه بگوييم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 160

ثالثاً: حمل بر تقيّه فرع عدم تحقّق شهرت در يك طرف است؛ زيرا، مقبوله ى عمر بن حنظله[255] اوّلين مرجّح را شهرت فتوايى گفته است؛ يعنى هر كدام از دو روايت متعارض با شهرت فتوايى موافقت داشته باشد، به عنوان اوّلين مرجّح بر روايت ديگر مقدّم مى شود.

وجه سوّم: نظر برگزيده در كيفيّت جمع

براى تبيين مختار ما در كيفيّت جمع، بايد به مطالب زير توجّه داشت:

اوّلًا: روايات صد تازيانه را فقط صدوق[256] و اسكافى رحمهما الله[257] پذيرفته،

و به آن فتوا داده اند؛ بنابراين، مى توان گفت: شهرت فتوايى بر خلاف آن هاست؛ و در ميان شيعه و سنّى كسى غير از اين دو بزرگوار به آن فتوا نداده است.

ثانياً: روايات نود و نه تازيانه در تعيّن اين عدد ظهور دارد؛ يعنى حدّاقل و حدّاكثر ندارد و انتخاب عدد با اختيار حاكم نيست؛ «نود و نه تازيانه ليس إلّا». ليكن مشهور فقها به چنين ظهورى فتوا نداده اند، بلكه مرحوم شيخ در نهايه[258] و ديگران تخيير بين سى و نود و نه را گفته، و مرحوم مفيد در مقنعه[259] تخيير بين ده و نود و نه را گفته اند. لذا، يك شهرت فتوايى مسلّم بر عدد نود و نه نداريم.

ثالثاً: شهرت فتوايى بر تعيين عدد نود و نه نداريم وليكن تمام فقها به غير از صدوق و اسكافى رحمهما الله به تخيير بين نود و نه و عدد سى، يا ده تازيانه فتوا داده اند. به هر حال، عدد نود و نه تازيانه هرچند به صورت تخيير مورد فتواى مشهور است، امّا همين اندازه كافى است تا روايات نود و نه را حجّيت داده و روايات صد را از حجّيت ساقط كند.

رابعاً: دليل بر تخيير حاكم بين عدد سى تازيانه به عنوان حداقلّ و نود و نه تازيانه به عنوان حداكثر، جمع بين روايت سليمان بن هلال و روايات نود و نه بود؛ از آن جا كه اين روايت در نزد ما معتبر نيست، بنابراين، مسأله ى تخيير را كنار گذاشته و به ظهور روايات

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 161

نود و نه در تعيين عمل مى كنيم.

امّا فتواى مفيد رحمه الله به تخيير بين ده و نود و

نه صحيح نيست؛ زيرا، بنا به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[260] هيچ دليلى بر ده تازيانه نداريم.

نتيجه ى چهار مقدّمه بالا، سقوط روايات صد تازيانه از حجّيت، و اثبات حجّيت براى روايات نود و نه تازيانه است؛ و لااقلّ اگر فتوا هم ندهيم، بايد احتياط كنيم؛ و نود و نه تازيانه را قبول كنيم؛ زيرا، قاعده ى كلّى در باب حدود بر تخفيف است؛ و به همين جهت گفته اند: «الحدود تدرأ بالشّبهات».[261]

اين راه جمع بهترين راهى است كه براى حل مشكل تصور مى شود؛ امّا راهى كه شيخ طوسى رحمه الله پيموده و گفته: روايات صد تازيانه را حمل مى كنيم بر جايى كه اجتماع اين دو نفر به نحو مكرّر باشد- يعنى دو مرتبه به كمتر از صد تازيانه تعزير شده اند.- از اين رو، در مرتبه ى سوّم يا چهارم به آنان صد تازيانه مى زنيم.[262] اين حمل شيخ طوسى رحمه الله وجهى ندارد و هيچ شاهدى نيز در روايات ندارد.

قيود مأخوذ در فرع

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله سه قيد براى اين حكم آورده اند:

1- هر دو برهنه باشند در مقابل ملبّس بودن. در ابتداى فرع گفتيم: لازم نيست سر تا پا لخت باشند، بلكه به قرينه ى كلام امام راحل: «المجتمعان تحت إزار واحد» استفاده مى شود كه مقصود برهنه بودن قسمت پايين بدن است.

2- بين دو نفر محرميّتى نباشد.

3- ضرورتى وجود نداشته باشد؛ بنابراين، اگر مسأله ى حفظ نفس از خطر هلاكت اقتضا كرد در زمستان سرد زير يك لحاف بخوابند، چنين ضرورتى رافع حرمت است؛ و اگر عمل حرامى واقع نشده، تعزير و حدّ معنا ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 162

اين قيد سوّم به دليل

نياز ندارد؛ هرچند در روايت سليمان بن هلال[263] آمده است؛ ليكن ما در سند آن اشكال كرديم و نيازى به آن هم نيست. زيرا، اين مطلب مسلّم است كه بايد حرامى مرتكب شده باشند تا تعزير يا حدّ جارى گردد.

دليل قيد برهنه بودن

در عبارت تحرير الوسيله و شرائع الإسلام[264] ثبوت تعزير در مورد دو برهنه گفته شده است؛ آيا در صورتى كه هر دو نفر پوشيده بودند يا يكى برهنه و ديگرى پوشيده باشد، اين حكم جارى است؟

صاحب رياض رحمه الله مى فرمايد: اين قيد وجهى ندارد؛ زيرا، خوابيدن دو مرد زير يك لحاف هرچند برهنه هم نباشند، حرام و موجب تعزير است. در بسيارى از روايات نيز اشاره اى به برهنه بودن آن ها نشده است.[265]

دو اشكال به صاحب رياض رحمه الله داريم:

اوّلًا: ما دليلى نداريم- در صورت پوشيده بودن- بر اين كه نفس اجتماع زير يك لحاف حرام باشد؛ از كدام دليل استفاده مى شود مطلق اجتماع دو مرد زير يك پوشش حرام است؟

ثانياً: نكته اى كه بيشتر محقّقان از آن غفلت كرده اند، اين است كه ما يك بار بحث مطلق تعزير داريم، كه موضوعش هر عمل حرامى است؛ در اين صورت، مى گوييم: اجتماع دو مرد اگرچه با لباس زير يك لحاف حرام است- بر فرض چشم پوشى از اشكال اوّل- امّا جايى براى تقييد روايات نيست؛ ولى يك بار بحث در ثبوت تعزيرى خاصّ براى عمل است؛ در اين مقام، روى فتواى تمام فقها، سخن از تعزير خاصّ (صد تازيانه يا نود و نه تازيانه يا عددى بين سى و نود و نه و يا بين ده و نود و نه) است. بنابراين، ما دنبال تعيين موضوع اين تعزير خاصّ

هستيم، نه مطلق تعزير؛ پس، هر چند ممكن است اجتماع دو مرد ملبّس هم زير يك لحاف حرام باشد، ولى به ما ارتباطى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 163

از اين رو، اگر روايات دلالت بر ثبوت تعزير خاصّ در دو مورد برهنه داشته باشد، نمى توان قيد آن را الغا كرد و گفت: فرقى بين برهنه و غير برهنه نيست؛ امّا كسانى كه مسأله را مطرح كرده اند، همان طور كه به حرمت حكم كرده اند، تعزير را نيز آورده و توجّه نداشته اند بحث در كدام قسمت است. در صورتى كه روش بحث و روايات به ترتيبى است كه گفتيم.

براى دخالت قيد برهنه بودن در اين تعزير خاصّ، مؤيّدات و ادلّه اى داريم:

مؤيّد اوّل: تناسب حكم و موضوع است. آن را با قياس اشتباه نكنيد؛ وقتى در لواط غير ايقابى گفتيم حدّش صد تازيانه است با وجود اين كه هر دو مجرّد بوده و لواط غير ايقابى هم سر زده، در اين مقام، حكمش نود و نه تازيانه مى باشد؛- بنا بر احتياطِ مختار امام راحل رحمه الله يا فتوايى كه مختار ما است-؛ يعنى فاصله دو عدد، يك تازيانه است. اگر اين تعزير بر نفس خوابيدن هرچند با لباس ثابت باشد، چه تناسبى بين لواط غير ايقابى با خوابيدن ملبّس زير يك لحاف است؟ در صورتى كه اگر هر دو برهنه باشند، برهنه بودن آخرين مرحله ى نزديك به لواط است، و اين مناسبت دارد كه نود و نه تازيانه پياده شود.

مؤيّد دوّم: تعبيرات روايات با هم اختلاف داشت. در بعضى «وجد رجلين في لحاف واحد»[266] و در بعضى ديگر «إذا أخذ الرجلين في لحاف واحد»[267] آمده، و

پاره اى از آن ها «الرجلان ينامان في لحاف واحد»[268] دارد؛ با توجّه به اين نكته كه عرب ها، به خصوص در زمان صدور روايات- در هنگام خواب- فاقد لباس زير نسبت به پايين تنه بودند، لذا اگر مى خوابيدند عنوان برهنه بودن بر قسمت پايين بدنشان صادق بود، پس قيد «تجرّد» دخيل است.

عمده دليل ما روايت صحيحه ى ابوعبيده است كه بر قيد برهنه بودن دلالت دارد: «كان عليّ عليه السلام إذا وجد رجلين في لحاف واحد مجرّدين جلدهما حدّ الزاني مائة جلدة كلّ واحد منهما».[269]

در نقد استدلال به اين روايت گفته اند: اوّلًا: اين روايت قيد برهنه بودن را با صد تازيانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 164

مى گويد و شما رواياتى را كه دلالت بر صد تازيانه داشت، كنار گذاشتيد. چگونه به روايتى كه در مقام استدلال طرح كرديد، استناد مى كنيد؟ شما به اصل حكم (صد تازيانه) اعتنا نكرديد، چگونه قيد آن حكم را مى پذيريد؟

جواب: وقتى احراز مى كرديم موضوع تمام روايات واحد است- شاهد بر اتّحاد موضوع، روايت عباد بصرى است كه به امام عليه السلام اعتراض كرد شما در سابق به من گفتيد:

حكم اين موضوع، نود و نه تازيانه است و حالا مى گوييد: صد تازيانه است. اگر موضوع يكى نبود، عباد حقّ اعتراض نداشت. از اين كه به خود اجازه ى سؤال و اعتراض داد، معلوم مى شود موضوع در هر دو فرض يكى است.- يعنى در سابق براى اين موضوع نود و نه تازيانه را گفته و الآن براى همان موضوع صد تازيانه را گفته است.- لذا، نمى توان گفت:

قيد برهنه بودن در صد تازيانه دخيل است ولى در نود و نه تازيانه نقش ندارد. اگر در

صد تازيانه مؤثّر است در نود و نه نيز همان تأثير را دارد.

ثانياً: هرچند اين قيد در روايت صحيحه آمده است، امّا حقّ نداريم مطلقات را بر اين مقيّد حمل كنيم؛ زيرا، مطلق و مقيّد مثبتين هستند و در مثبتين جاى حمل نيست. اگر دليلى بگويد: «أعتق رقبة» و دليل ديگر بگويد: «أعتق رقبة مؤمنة» نمى توان يكى را بر ديگرى حمل كرد؛ مگر اين كه احراز شود حكم هر دو متّحد است. مانند اين كه بگويد: «إن ظاهرت فاعتق رقبة» و «إن ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة».

در اين مسأله، هرچند روايت ابوعبيده بر قيد برهنه بودن دلالت دارد، امّا روايات بسيار ديگر از اين قيد تهى هستند؛ حتى در روايات سليمان بن هلال[270] كه دو قيد ديگر آمده، اين قيد نيامده است. لذا، چه مانعى دارد كه دو حكم با دو موضوع باشد؛ يعنى در صورت برهنه بودن، حكمى داشته باشد و در صورت تلبّس حكم ديگرى؛ در حال برهنه بودن شدّت داشته باشد به خلاف صورت تلبّس؟ بنابراين، با عدم احراز وحدت موضوع و وحدت حمل، نمى توان حمل مطلق بر مقيّد كرد.

جواب: ما در حرمت، نزاع نداريم كه چه چيزى حرام است و چه چيزى حرمت شديدترى دارد؛ بلكه صحبت ما در رواياتى است كه تعزير خاصّى را مطرح كرده اند؛ و با

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 165

توجّه به روايت عباد بصرى[271] مى فهميم در اين موضوع واحد، حكم اختلافى است. عباد مى گويد: در سابق به من گفتيد: حكم اين موضوع نود و نه تازيانه است؛ امّا اكنون كه با اصحابم آمده ام، مى گوييد: حكمش صد تازيانه است؟! ما در اين موضوع واحد با

توجّه به اخبار علاجيّه، عدد نود و نه را به صورت فتوا يا احتياط پذيرفتيم. بنابراين، معنا ندارد بگوييم: ممكن است برهنه بودن شخص در صد تازيانه نقش داشته باشد.

به عبارت روشن تر، در تمام روايات اين باب، حتى روايت سليمان بن هلال[272]- كه مشتمل بر سى تازيانه است و قيد «برهنه بودن» را نداشت- موضوع يكى است. بنابراين، اگر از روايتى دخالت داشتن قيد تجرّد را فهميديم، براى آن، در موضوعِ حكم نقش قائل مى شويم؛ هرچند در روايات ديگر آن قيد نباشد. امّا اختلاف روايات و فتاوا در مقدار حكم آن، سبب اختلاف در موضوع نمى گردد.

بنابراين، با توجّه به آن چه گفتيم، وحدت موضوع استفاده مى شود؛ و دو مؤيّد مذكور نيز پشتوانه اى است براى دخيل بودن قيد «برهنگى».

برهان قيد عدم محرميّت

مرحوم امام و مرحوم محقّق[273] مى فرمايند: حكم تعزير در صورتى است كه بين دو مرد خويشاوندى و قرابت نباشد؛ همان قرابتى كه در صله ى رحم بين پدر و پسر، پسر برادر و عمو، دو پسر عمو و ... برقرار است.

تنها دليلى كه بر اين مطلب دلالت دارد، روايت سليمان بن هلال[274] است. ما اين روايت را تضعيف و از دور استدلال خارج كرديم؛ امّا تعجّب اين است كه امام رحمه الله در تحريرالوسيله ابتداء به مطلق تعزير- كه به نظر حاكم است- حكم مى كند و سپس نود و نه تازيانه را به عنوان احتياط مى پذيرد؛ و اصلًا سى تازيانه را مطرح نمى كند. سؤال اين است كه اگر از جهت ضعف سند، روايت را ساقط مى كنيد، پس چرا دو قيد «ضرورت» و «رحم» را از آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 166

مى گيريد؟ و اگر به

آن استدلال مى كنيد، چرا به «ثلاثين سوطاً» اعتنا نكرديد؟ آيا از اين عدد الغاى خصوصيّت مى كنيد؟ كه كسى اين كار را نكرده است؛ بلكه آن را به عنوان حدّاقل گفته اند.

نكته ى ديگرى كه بايد به آن توجّه كرد، در متن روايت سليمان بن هلال،[275] امام عليه السلام فرمود: «ذوا محرم» و نفرمود: «ذوا رحم» كه در تحرير گفته اند. بنا بر روايت، آيا به اين معناست كه دو شخص با هم محرم اند؟

اگر گفته شود: محرميّت بين زن و مرد معنا دارد، امّا بين دو مرد معنا نمى دهد. مى گوييم:

مقصود اين است كه اگر يكى از آن ها زن بود، آيا با ديگرى محرميّت داشت؟ لذا، دو پسر عمو «ذوا رحم» هستند امّا «ذوا محرم» نيستند؛ زيرا، اگر يكى دختر بود، مى توانست با ديگرى ازدواج كند.

كدام يك از اين دو معنا، در روايت قصد شده است؛ محرميّت يا قرابت؟ بنا بر فرض اوّل، دو پسر عمو با هم محرميّت ندارند؛ ولى بر فرض دوّم، قرابت برقرار است؟

به نظر مى رسد منظور از «ذوا محرم» به قرينه ى اين كه دو مرد هستند، معنايى است كه ما احتمال داديم.

اشكال اساسى بر روايت، ضعف سند آن است؛ بنابراين، نمى توان اين قيد را استفاده كرد؛ امّا آن چه برخى از فقها مطرح كرده اند كه اجتماع دو برادر زير يك لحاف حرام است يا نه؟ ربطى به بحث ما ندارد. زيرا، ممكن است خوابيدن دو برادر برهنه زير يك لحاف حرام باشد، اگر ما شرط را عدم قرابت بدانيم، در عين حال تعزير مطلق مترتّب مى شود و به بحث ما كه در تعزير خاصّ است، مربوط نمى گردد.

فرع دوّم: حكم بوسيدن از روى شهوت

در اين فرع صحبت در اصل تعزير است كه به

مناسبت مطرح كرده اند. اگر كسى بچّه اى را به شهوت ببوسد، عمل حرام انجام داده است و بايد بر آن تعزير شود؛ همين طور اگر مردى، مردى، يا زنى و يا دختربچّه اى را به شهوت ببوسد، حكمش تعزير است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 167

مرحوم محقّق اين جا را نيز مقيّد به عدم رحم[276] و خويشاوندى كرده است. مستفاد از اين قيد، عدم تعزير بر بوسه ى شهوت آلود دو برادر يا دو پسر عمو است. لذا، ديگران به اين قيد اعتراض كرده اند.

در اين مسأله، دو جهت بحث داريم: يكى به مقتضاى عمومات و ديگرى به مقتضاى روايت وارد در خصوص آن.

بحث اوّل: مقتضاى عمومات

با قطع نظر از روايتى كه در خصوص اين باب رسيده است، از روايات متعدّدى استفاده مى شود اگر مردى، مرد، يا بچّه، يا زن اجنبى، يا دختر و دختربچّه اى را به شهوت ببوسد، كار حرامى را مرتكب گشته است. حتّى در بعضى از آن ها دارد: «عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: من قبّل غلاماً بشهوة ألجمه اللَّه بلجام من النّار».[277]

بنابراين، در تحريم اين عمل بحثى نيست و با قاعده ى كلّى كه در آينده بحث مى شود، بر هر معصيتى تعزير ثابت بوده، و حكم تمام است. از اين رو، صاحب جواهر رحمه الله فرموده است در اين مسأله مخالفى پيدا نكردم و حكم تمام است.[278]

بحث دوّم: مقتضاى روايت اسحاق بن عمّار

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن يحيى بن المبارك، عن عبداللَّه بن جبلة، عن إسحاق بن عمّار، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: مجذم [محرم] قبّل غلاماً بشهوة قال: يضرب مائة سوط.[279]

فقه الحديث: سند روايت مشتمل است بر يحيى

بن مبارك كه وثاقتش ثابت نيست؛ هرچند بعضى از متأخّرين وثاقتش را استظهار كرده است.

اسحاق بن عمّار از امام صادق عليه السلام مى پرسد: مرد مجذمى پسربچّه اى را به شهوت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 168

بوسيد، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: صد تازيانه.

مقصود از كلمه ى «مجذم» چيست؟ اگر مراد فرد جذامى و مبتلا به جذام است، بايد مى گفت: مجذوم، و مجذم على القاعده صحيح نيست؛ زيرا، نسخه ى بدل كلمه ى «محرم» دارد كه به دو صورت خوانده مى شود: «مَحرم»، «مُحرم» كدام يك از اين سه احتمال در اين جا صحيح است؟

عناوينى كه در لسان سائل آورده مى شود، بايد در ثبوت حكم دخالت داشته باشد؛ وگرنه اگر دخالتى نداشته باشد، اخذ آن در موضوع سؤال بدون وجه است؛ مثلًا سؤال كند براى سيّد يا بلندقامتى در نماز شكّ بين سه و چهار پيش آمد؛ در اين جا سيادت و بلندقامتى دخالتى در حكم ندارد.

در اين مقام، اگر كلمه ى «مجذم» باشد، مبتلابه اين اشكال است؛ زيرا، مجذم بودن نقشى در حكم ندارد؛ آن چه در ثبوت حكم اثر دارد، بوسيدن ناشى از هيجان و شهوت است؛ بنابراين، به نظر ما خيلى بعيد است كه «مجذم» استعمال شده باشد.

احتمال اين كه «مَحْرم» نيز باشد، خيلى بعيد است؛ محرميّت نسبتى بين دو نفر است، و اگر مى خواست محرم بگويد نبايد ابتدا به ساكن بگويد: «محرم قبّل غلاماً بشهوة»، بلكه بايد مى گفت: «رجلٌ قَبّل غلاماً محرماً له بشهوة»؛ اگر بدون مقدّمه بگويد: مَحْرم، انسان هاج و واج مى شود كه منظور چيست. اين عبارت به نظر ما غلط است كه گفته: «محرم قبّل غلاماً»؛ و غلام را هم نكره و بدون توصيف آورده

است.

بنابراين، بحث كسانى كه درصدد اثبات «مَحْرم» برآمده و بعد گفته اند: اگر در «محرم» حكم صد تازيانه باشد، در غير مَحرم نيز همين طور است؛ زيرا، فرقى بين محرم و غير محرم نيست.[280]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص168

ا، احتمال سوّم خود به خود تثبيت مى شود؛ زيرا، مى توان گفت: «مُحْرِم قبّل غلاماً بشهوة» در اين حال دو احتمال دارد: يكى اين كه سؤال از حكم اصل عمل است، مانند اين كه بخواهد سؤال از صحّت احرام بكند؛ يك بار هم مى داند اصل عمل تعزير دارد، حال سؤال مى كند آيا در اين حالت نيز همان حكم را دارد، مثل كسى كه مى داند نگاه در حال عادى به زن اجنبى حرام است. پرسش او از حال احرام براى اين است كه بداند آيا گناه و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 169

مجازاتش بيشتر است يا نه؟

بنا بر اين فرض، اگر امام عليه السلام فرمود: بر بوسه ى شهوت آلود در حال احرام صد تازيانه مى زنند، معنايش ثبوت اين حكم در حال عادى نيست؛ و منافاتى هم ندارد كه اگر در حال عادى بوسيد، حكمش كمتر باشد و در حال احرام حدّش صد تازيانه باشد.

بنابراين: اوّلًا: روايت از نظر سند ضعيف و غير قابل استدلال است؛ و ثانياً، بر فرض صحّت سند، امكان تعدّى از حال احرام به حال عادى نيست. لذا، حكم مسأله با همان عمومات ثابت مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 170

[حكم اللائط مع التوبة]

[مسألة 8- لوتاب اللائط إيقاباً أو غيره قبل قيام البيّنة سقط الحدّ، ولو تاب بعده لم يسقط.

ولو كان الثبوت بإقراره فتاب فللإمام عليه السلام العفو

والإجراء، وكذا لنائبه على الظاهر.]

حكم توبه ى لائط و تخيير امام در صورت اقرار

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر لواطكننده (ايقابى و غير آن) قبل از قيام بيّنه توبه كرد، حدّ ساقط مى شود؛ و اگر بعد از قيام بيّنه و ثبوت لواط توبه كند، حدّ ساقط نمى شود.

2- اگر ثبوت حدّ به اقرار او باشد، و پس از آن توبه كند، امام معصوم عليه السلام مخيّر بين عفو و اجراى حدّ است؛ و همين طور بنا بر ظاهر، نائب امام عليه السلام نيز مخيّر است.

عين اين مسأله در باب زنا نيز مطرح شد. فرق مهمّ بين باب اقرار و بيّنه در همين است كه حدّ با توبه ى قبل از هر دو ساقط مى شود، امّا با توبه ى بعد از بيّنه به هيچ وجه ساقط نمى شود ولى بعد از اقرار، امام معصوم عليه السلام مخيّر بين اجراى حدّ و اسقاط آن است؛ و اين تخيير براى نائب عامّ و ولى فقيه نيز ثابت است. لذا، امام راحل قدس سره در مواردى به صورت كلّى اجازه داده بودند كه اگر زنا يا لواط به اقرار ثابت شده، آن ها را مورد عفو قرار دهند.

ادلّه اى كه در باب زنا آورديم، مخصوص آن باب نبود؛ بلكه تعميم دارد و در باب لواط نيز جارى است؛ ليكن در خصوص لواط صحيحه ى مالك بن عطيّه را نيز به خصوص داريم.

مضمون آن روايت، درباره ى مردى بود كه نزد امير مؤمنان عليه السلام آمد و سرانجام چهاربار به لواط ايقابى اقرار كرد. امام عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ى مانند تو چهار حكم كرده است، يكى را اختيار كن. و او سوختن به آتش را كه سخت تر بود، انتخاب كرد.

پس از آن آتشى تهيّه، و در كنار آتش نماز خوانده، دعا و استغفار كرد و به طرف آتش رفت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 171

امام عليه السلام و اصحاب گريه كردند و فرمود: برگرد خداوند توبه ات را پذيرفت. لازم نيست حدّ بر تو جارى گردد.[281]

اين روايت دلالت بر توبه ى آن جوان پس از اقرار دارد؛ و امير مؤمنان عليه السلام نيز جانب عفو را اختيار فرمود، با آن كه لواطش ايقابى و حدّش قتل بود. اگر اين روايت را هم نداشتيم، حكم مسأله با توجّه به ادلّه ى گذشته در حقّ امام معصوم عليه السلام و نايبش تمام بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 173

فصل دوّم: در حدّ مساحقه و ملحقات آن

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 175

[حدّ السحق وطرق اثباته]

[مسألة 9- يثبت السَحق وهو وطء المرأة مثلها بما يثبت به اللواط.

وحدّه مائة جلدة بشرط البلوغ والعقل والاختيار محصنة كانت أم لا، وقيل: في المحصنة الرجم، والأشبه الأوّل، ولا فرق بين الفاعلة والمفعولة ولا الكافرة والمسلمة.]

تعريف، راه ثبوت و حدّ مساحقه

اشاره

مرحوم امام در اين مسأله مى فرمايد: «سحق» يعنى تماس و اجتماع دو زن با يكديگر؛ و به آن چه كه لواط با آن ثابت مى شد، ثابت مى شود. حدّ آن صد تازيانه است به شرط آن كه مساحقه گران بالغ، عاقل و مختار باشند؛ و در اين حدّ، بين محصنه و غير آن، و فاعل و مفعول، مسلمان و كافر فرقى نيست؛ هرچند قولى حدّ محصنه را رجم گفته است؛ ولى اشبه همان صد تازيانه است.

تعريف و تاريخچه ى مساحقه

مساحقه به اجتماع و تماس دو زن گويند كه مانند لواطِ بين دو مذكّر، دو مؤنّث با هم وطى داشته باشند.

از روايات استفاده مى شود اين عمل مانند لواط در زمان حضرت لوط شيوع پيدا كرد.[282] اين يك مسأله ى طبيعى است؛ كار مردان در آن زمان كه به انحراف جنسى كشيده شده، و زنانشان را كنار گذاشته و به لواط روى آوردند، اين عكس العمل و واكنش را به همراه داشت؛ وجود غريزه ى جنسى در زنان مانند مردان، سبب شد آن ها نيز براى اطفاى شهوت از هم جنس خودشان استفاده كنند.

در روايات آمده است «لاقيس» دختر شيطان اين كار را به آنان آموزش داده و از طريق او رواج پيدا كرد؛ و به مرور زمان ادامه پيدا كرد.[283]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 176

در بعضى از روايات به جاى استفاده از كلمه ى «مساحقه» و «سحق» واژه «اللواتي باللواتي»[284] يعنى زن هاى مختلط، يا «المتشبّهات بالرجال من النساء»[285] يعنى مردان متشبّه كه لواطكارند و مخنّثون به آنان گفته مى شود، زنانى كه شبيه به چنين مردانى هستند و به وسيله ى مساحقه اطفاى شهوت مى كنند؛ مثل اين كه در اين حالت، شباهت به مردان پيدا كرده

و به عنوان واطى و موطوء معنون مى شوند.

ادلّه ى حرمت مساحقه

روايات زيادى بر لعن مساحقه گران و عذاب آنان در قيامت به صورت هاى گوناگون دلالت دارد. براى آنان لباس و مقنعه اى از آتش مقرّر كرده و آتش در باطن تا داخل مغزشان نفوذ مى كند.[286] روايت زير را براى نمونه ذكر مى كنيم:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن محمّد بن أبي حمزة وهشام وحفص، كلّهم عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّه دخل عليه نسوة فسألته امرأة منهنّ عن السّحق، فقال: حدّها حدّ الزاني، فقالت المرأة: ما ذكر اللَّه ذلك في القرآن فقال: بلى، قالت: وأين هنَّ، قال: هنَّ أصحاب الرّسّ.[287]

فقه الحديث: عدّه اى از زنان نزد امام صادق عليه السلام آمدند؛ يكى از آنان سؤال كرد: حدّ مساحقه چيست؟ امام عليه السلام فرمود: حدّش حدّ زنا است- البتّه در آينده مطرح مى شود كه بين محصن و غير محصن فرق است يا نه؟-.

آن زن به عنوان اعتراض گفت: در قرآن درباره ى مساحقه چيزى نداريم؛ از كجاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 177

قرآن چنين مطلبى استفاده مى كنيد؟ امام عليه السلام فرمود: اصحاب رسّ همين گروه هستند.

دليل ديگر، آيه ى فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ فَأُوْللِكَ هُمُ الْعَادُونَ است.[288]

قرآن كريم پس از آن كه راه هاى حلّيت وطى از ازدواج و ملك يمين را بيان كرده، فرموده است: هر كسى از اين حدّ تجاوز كند، خواه به لواط يا مساحقه يا غير آن ها، تجاوزكار است؛ و عملشان غير مشروع است.

بنابراين، از نظر فقهى بين شيعه و سنّى در حرمت مساحقه اختلافى نيست؛ و اختلاف دو گروه در اين است كه اماميّه براى مساحقه حدّ قائل اند؛

ليكن آنان به تعزير فتوا داده اند.

بنابراين، مى توان گفت: مسأله ى حرمت، اجماعى شيعه و سنّى است.

ازجمله دلائلى كه مى توان براى حرمت آن آورد، رواياتى است كه براى مساحقه حدّ معيّن كرده است؛ كه مساحقه اگر امر حلالى بود، معنا نداشت براى ارتكاب آن حدّ تعيين شود.

مقدار حدّ مساحقه

فقها در مقدار حدّ مساحقه بر دو قول اند: مشهور[289] با يك شهرت قوى بدون هيچ تفاوتى بين محصنه و غير آن حدّمساحقه را صد تازيانه مى دانند و غير مشهور مانند شيخ رحمه الله در نهايه[290]، قاضى ابن برّاج رحمه الله[291] و شهيد ثانى رحمه الله در مسالك[292] براى محصنه، رجم و براى غير محصنه تازيانه را گفته اند. هر دو قول نيز مستند به روايات است كه بايد به بررسى آن ها پرداخت.

ادلّه ى قول مشهور

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن علي بن الحكم، عن أبان بن عثمان، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 178

السحّاقة تجلد.[293]

دلالت روايت بر مطلوبِ مشهور متوقّف بر ملاحظه ى جهاتى است.

جهت اوّل: «تجلد» در روايت اشاره به «جلد» مذكور در آيه ى شريفه است؛ يعنى هر جا كلمه ى «جلد» و «ضرب» را مطلق آوردند، اشاره ى به آيه ى زنا دارد. بنابراين، نبايد توهّم شود معناى «السحّاقة تجلد» يعنى مساحقه گران بايد تازيانه بخورند و با ضرب يك تازيانه «تجلد» صادق است. «تجلد» اطلاق ندارد؛ بلكه به همان جلدى كه از آيه ى شريفه در اذهان معهود است، اشاره دارد.

جهت دوّم: شهيد ثانى رحمه الله در مسالك فرموده است: «سحّاقه» مفرد است و عموميّتى ندارد؛ زيرا، مفرد معرّف به «ال» افاده ى عموم نمى كند. پس معناى «السحّاقه» هر مساحقه اى

نيست تا شامل محصن و غير محصن شود؛ و ممكن است مقصود روايت، مساحقه ى غير محصن باشد. پس، نمى توان حكم را تعميم داد و قول مشهور را با اين روايت ثابت كرد.[294]

در نقد نظر شهيد ثانى رحمه الله مى گوييم: اگر مى خواستيم به عموم «السحّاقه» تمسّك كنيم، اشكال وارد بود كه مفرد معرفه دلالت بر عموم نمى كند؛ امّا ما به اطلاق روايت استدلال مى كنيم. فرق بين عموم و اطلاق نيز روشن بوده، و در اصول مفصّل گفته ايم. در اين جا فقط به آن اشاره مى كنيم.

عموم بر لفظ متّكى است و به دلالت التزامى افراد را مى گيرد؛ وقتى مى گويد: «كلّ رجل» شامل زيد، عمرو، بكر و ... مى شود؛ ولى اگر «الرجل» را بگويد، الف و لام براى جنس است، و منظور «طبيعت رجل» است كه دلالتى بر افراد ندارد. اگر اين طبيعت، موضوع حكمى واقع شد. با جريان مقدّمات حكمت- اين كه مولا در مقام بيان باشد و بخواهد حكم و موضوع، و هر آن چه در آن ها دخالت دارد را كاملًا مشخص كند- اگر بگويد: «أعتق رقبة»، بيانگر عدم دخالت قيد ايمان در رقبه است.

لذا، بايد بين دو باب اطلاق و تقييد و عموم و خصوص فرق گذاشت. در اصول نيز دو باب مطرح است و براى هر كدام بحثى جداگانه دارند.

در اين روايت نيز فرموده است: «السحّاقة تجلد»؛ مساحقه گر بايد تازيانه بخورد.

«سحّاقه» مانند «رقبه» مطلق است، و موضوع حكم به لزوم صد تازيانه واقع شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 179

ظاهرش نيز آن است كه تمام موضوع براى حكم است و محصن و غير محصن بودن قيدى است كه اگر دليل نداشته باشد،

دخلى در ثبوت حكم ندارد.

يكى از مطالبى كه در فقه نقش اساسى دارد، اين است كه هر روايتى را به تنهايى در نظر بگيريم، و فرض كنيم غير از آن، روايتى وجود ندارد. پس، نبايد يك مطلب از روايات ديگر كه در ذهن داريم، سبب شود فهم آلوده و نادرستى از روايت پيدا كنيم.

نزاع با شهيد ثانى رحمه الله در اين است كه مى فرمايد: از روايت عموم استفاده نمى شود؛ زيرا، مفرد معرفه دلالتى بر عموم ندارد. به او مى گوييم: ما ادّعاى اثبات عموم نداريم،؛ بلكه از اطلاق استفاده مى كنيم كه «سحّاقه» تمام موضوع براى صد تازيانه است و قيد احصان در آن دخالتى ندارد. اگر بعداً به دليلى برخورديم كه بين محصن و غير محصن فرق مى گذارد، به مقتضاى آن، اطلاق را تقييد مى زنيم؛ همانند «لا تعتق رقبة كافرة».

تقييد اطلاق، فرع وجود اطلاق است؛ فرع مقدّمات حكمت است؛ فرع دلالت دليل مطلق بر اطلاق است. پس، از اين روايت استفاده مى شود كه «سحّاقه» تمام موضوع است.

جهت سوّم: شهيد ثانى رحمه الله در سند روايت به جهت «ابان بن عثمان» اشكال مى كند؛ زيرا، وى را از ناووسيه (فرقه هاى غير امامى) شمرده اند.

اوّلًا: بر فرض ناووسى بودن، روايت صحيحه نيست؛ امّا موثّقه هست. زيرا، «ابان» يكى از اصحاب اجماع به شمار مى آيد؛ يعنى از كسانى است كه اگر روايت تا آنان صحيح بود، راويان پس از او تا امام عليه السلام را ملاحظه نمى كنند كه ثقه هستند يا نه. با وجود چنين عظمت و مقام شامخى، چگونه روايتش را كنار بگذاريم؟

ثانياً: بر فرض اين كه نتوان سند روايت را درست كرد و ضعف داشته باشد، عمل مشهور بر

آن است؛ لذا، مى توانيم از راه استناد مشهور سند روايت را تصحيح و توثيق كنيم. در نتيجه، دلالت روايت بر ثبوت صد تازيانه در محصن و غير محصن تمام است.

2- دعائم الإسلام: عن أمير المؤمنين عليه السلام إنّه قال: السحق في النساء كاللواط في الرجال، ولكن فيه جلد مائة، لأنّه ليس فيه إيلاج.[295]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 180

فقه الحديث: مساحقه ى در زنان مانند لواط در مردان است؛ ليكن حدّش صد تازيانه است؛ زيرا، در آن ايلاج و ادخالى نيست.

از تشبيه اوّل استفاده مى شود كه حرمت مساحقه مانند حرمت لواط، يك حرمت شديد است و نه معمولى؛ و از عبارت «لكن فيه جلد مائة» استفاده مى شود اين تشبيه در تمام خصوصيّات و احكام نيست تا در همه ى فروضش مانند لواط عمل شود. حدّ لواط ايقابى، قتل بوده است؛ با «لكن فيه جلد مائة» مى گويد: مجازات مساحقه فقط صد تازيانه است؛ و علّتش را بيان مى كند كه در آن ادخال و ايلاجى نيست.

از روايت استفاده مى شود مساحقه مانند لواط غير ايقابى است كه در آن صد تازيانه مطرح و فرقى بين محصن و غير محصن نبود. به عبارت روشن تر، از روايت مى فهميم آن چه سبب فرق مى شود، ايلاج و غير ايلاج است؛ نه محصنه بودن و غير محصنه بودن.

3- وبهذا الإسناد عن جعفر بن محمّد، عن أبيه، إنَّ عليّ بن أبي طالب عليهم السلام اتي بمساحقتين فجلدهما مائة إلّااثنين ولم يبلغ بهما الحدّ.[296]

فقه الحديث: در كتاب جعفريّات آمده است: دو زن مساحقه گر را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند؛ آن حضرت به هر كدام نود و هشت تازيانه زدند.

اين روايت بر ضرر هر دو

دسته است؛ زيرا، مشهور حدّ مساحقه را صد تازيانه و غير مشهور، در غير محصن صد تازيانه و در محصن به رجم فتوا داده اند. از اين رو، مى گوييم:

اين روايت قضيّه اى در واقعه اى بوده است و علّتش را نمى فهميم؛ كه چرا حضرت كمتر از صد تازيانه زد؟

ادلّه ى قول غير مشهور

دليل اين گروه دو نوع روايت است: يك نوع رواياتى است كه دلالت دارد حدّ مساحقه حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 181

زنا است؛ و از خارج نيز مى دانيم در باب زنا بين محصن و غير محصن تفصيل است؛ پس، در باب مساحقه نيز بايد بين دو گروه فرق گذاشت.

نوع دوّم: رواياتى است كه به صراحت بين محصن و غيرمحصن تفصيل مى دهد.

روايات نوع اوّل

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن محمّد بن أبي حمزة وهشام وحفص كلّهم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّه دخل عليه نسوة فسألته امرأة منهنّ عن السحق، فقال: حدّها حدّ الزاني، فقالت المرأة ما ذكر اللَّه في القرآن. فقال: بلى، قالت: وأين هنّ؟ قال: هنّ أصحاب الرّسّ.[297]

فقه الحديث: در گذشته به اين روايت اشاره كرديم كه يكى از زنان بر امام صادق عليه السلام وارد شده بود، از حدّ مساحقه سؤال كرد. امام عليه السلام فرمود: حدّ مساحقه كننده حدّ فرد زناكار است. سؤال كرد در كجاى قرآن آمده است؟ آن حضرت فرمود: اصحاب رسّ از همين گروه بوده اند.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن إسحاق بن جرير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في حديث: إنّ امرأة قالت له: أخبرني عن اللّواتي باللّواتي ما حدّهنّ فيه؟ قال:

حدّ الزنا، إنّه إذا كان يوم القيامة يؤتى بهنّ قد ألبسن مقطّعات من نار وقنّعن بمقانع من نار وسرولن من نار وأدخل في أجوافهنّ إلى رؤوسهنّ أعمدة من نار وقذف بهنّ في النّار.

أيّتها المرأة إنّ أوّل من عمل هذا العمل قوم لوط، فاستغنى الرّجال بالرّجال فبقي النساء بغير رجال ففعلن كما فعل رجالهنّ.[298]

فقه الحديث: زنى به امام صادق عليه السلام گفت: حدّ مساحقه- «اللواتى باللواتى» كنايه از مساحقه است- چيست؟ امام عليه السلام فرمود: حدّ مساحقه همان حدّ زنا است. آن گاه فرمود:

روز قيامت زنان مساحقه گر را مى آورند در حالى كه لباس هاى آتشين بر آنان پوشيده و مقنعه هاى آتشين بر صورت دارند، و شلوارهاى آتشين به پا كرده اند و در درونشان تا به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 182

مغز، ستون هايى از آتش فرو كرده اند و آنان را به آتش مى اندازند.

اى زن! اوّلين گروهى كه به اين عمل دست زدند، قوم لوط بودند. مردان به مردان اكتفا كردند، زنان بدون مرد ماندند، پس آنان نيز به كار مشابهى رو آوردند.

اين روايت نيز مانند روايت قبل، حدّ مساحقه را همان حدّ زنا دانسته كه در زنا بين محصن و غير محصن فرق است.

3- أخبرنا عبداللَّه، أخبرنا محمّد، قال كتب إليّ أبي محمّد بن الأشعث: حدثّنا محمّد بن سوار، حدّثنا سعيد بن زكريّا المدائني، أخبرني عنبسة، عن عبدالرّحمن، عن العلاء، عن مكحول، عن واثلة بن الأسقع، عن النّبي صلى الله عليه و آله:

سحّاق النساء بينهنّ زنا».[299]

فقه الحديث: در جعفريات از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده كه مساحقه ى بين زنان، زنا است.

اگر مساحقه در حقيقت زنا نباشد، معنايش اين است كه آثار زنا

بر آن مترتّب مى شود؛ و يكى از احكام مهم زنا تفصيل بين احصان و غير احصان است.

روايات نوع دوّم

1- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عمرو بن عثمان وعن أبيه جميعاً، عن هارون بن الجهم، عن محمّد بن مسلم، قال: سمعت أبا جعفر وأبا عبداللَّه عليهما السلام يقولان: بينما الحسن بن عليّ في مجلس أمير المؤمنين عليه السلام إذا أقبل قوم فقالوا: يا أبا محمّد أردنا أمير المؤمنين، قال: وما حاجتكم، قالوا: أردنا أن نسأله عن مسألة قال: وما هي تخبرونا بها؟ قالوا: امرأة جامعها زوجها، فلمّا قام عنها قامت بحموتها فوقعت على جارية بكر فساحقتها فوقعت النّطفة فيها فحملت، فما تقول في هذا؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 183

فقال الحسن عليه السلام: معضلة وأبو الحسن لها، وأقول فإن أصبت فمن اللَّه ومن أمير المؤمنين، وإن أخطأت فمن نفسي، فأرجو أن لا اخطي إن شاء اللَّه: يعمد إلى المرأة فيؤخذ منها مهر الجارية البكر في أوّل وهلة لأنّ الولد لا يخرج منها حتّى تشقّ فتذهب عذرتها، ثمَّ ترجم المرأة لأنّها محصنة، وينتظر بالجارية حتّى تضع ما في بطنها ويردّ الولد إلى أبيه صاحب النّطفة، ثمَّ تجلد الجارية الحدّ.

قال: فانصرف القوم من عند الحسن عليه السلام فلقوا أمير المؤمنين عليه السلام، فقال: ما قلتم لأبي محمّد؟ وما قال لكم؟ فأخبروه، فقال: لو أنّني المسؤول ما كان عندي فيها أكثر ممّا قال ابني.[300]

فقه الحديث: در اين روايت صحيح، محمّد بن مسلم از امام باقر و صادق عليهما السلام حكايت اين واقعه را شنيده است. زمانى كه امام حسن عليه السلام در مجلس و مركزى بود كه

مردم به امير مؤمنان عليه السلام مراجعه مى كردند و مشكلات خود را مى پرسيدند، جمعيّتى وارد شده، سراغ امير مؤمنان عليه السلام را از امام مجتبى عليه السلام گرفتند. امام مجتبى عليه السلام فرمود: با آن حضرت چه كارى داريد؟ گفتند: مى خواهيم از او سؤالى بپرسيم. امام مجتبى عليه السلام فرمود:

سؤالتان چيست؟

آن قوم گفتند: مردى با همسرش مجامعت كرده، كنار رفت؛ اين زن بلند شد- حموه ظاهراً همان عَضُله ى ساق پا باشد- و بر روى پا ايستاد، با جاريه ى بكرى كه در آن جا بود مساحقه كرد. نطفه ى شوهرش جذب رحم جاريه گشته و آبستن شد. حكم آن چيست؟

امام مجتبى عليه السلام فرمود: مسأله مشكلى است، بايد پاسخ آن را پدرم بدهد- البته امام مجتبى عليه السلام تواضع كرده اند- ليكن من جوابى مى دهم؛ اگر درست باشد، ريشه اش خداوند و پدرم امير مؤمنان عليه السلام است و اگر اشتباه گفته ام، به من مربوط مى گردد. اميدوارم اشتباه نكنم.

اوّل به سراغ آن زن رفته و از او مهر جاريه ى باكره را بگيريد؛ زيرا، اين جاريه ى آبستن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 184

وقتى بخواهد وضع حمل كند، بكارتش از دست مى رود. اين مساحقه علّت حمل، و حمل علّت زوال بكارت است؛ پس، بايد مهر را بپردازد.

- (اگر كسى سؤال كند، مساحقه عمل حرام است «ولا مهر لبغىّ»)؛ براى او چگونه مهر ثابت مى شود؟ در جواب مى گوييم:

اوّلًا: «لا مهر لبغيّ»، مربوط به خصوص زنا است؛ و دليلى نداريم هر جا عمل حرامى سر زد، مهر ساقط گردد.

ثانياً: جاريه به مساحقه رضايت داده بود؛ و چه بسا به انتقال نطفه اطّلاع نداشته است؛ زيرا، طبعاً مجامعت زن با شوهرش امرى

مخفى است نه علنى، تا جاريه به آن علم داشته باشد. او فقط به مساحقه راضى بود، نه به انتقال نطفه)-.

آن گاه زن شوهردار مساحقه گر را رجم مى كنند؛ زيرا، او محصنه بوده است.- با تعليل امام عليه السلام، توهّم اين كه شايد رجم به خاطر اين بوده كه زن با شوهرش جماع كرده و پس از آن مرتكب مساحقه اى گشته كه سبب انتقال نطفه شده است، از بين مى رود-.

جاريه را نگاه داشته تا وضع حمل كند. بچّه را به پدرش، يعنى صاحب نطفه مى دهند- از اين روايت استفاده مى شود كه اگر نطفه اى به غير دخول به رحمى منتقل گشت، سبب نمى شود ابوّت صاحب نطفه از بين برود- آن گاه بر جاريه حدّ جارى مى شود؛ زيرا، باكره و بدون شوهر بوده است.

- از روايت مى فهميم كه خصوصيّت مواقعه ى شوهر و انتقال نطفه دخلى در حكم ندارد؛ زيرا، امام عليه السلام به آن خصوصيّات تعليل نكرد؛ بلكه در مقام تعليل، احصان را فرمود؛ همان طورى كه از روايت استفاده مى شود به هر چيزى بكارت از بين برود ولو با انگشت، بايد مهر را بپردازد. يعنى آن چه تمام موضوع براى پرداخت مهر است، ازاله ى بكارت است؛ نه ازاله ى بكارت به صورت خاصّ، و آن چه تمام موضوع براى رجم است، محصنه بودن، و براى تازيانه، غير محصنه بودن مساحقه گر است-.

آن گروه پس از شنيدن جواب سؤالشان از امام مجتبى عليه السلام از مجلس خارج شدند؛ در راه با امير مؤمنان عليه السلام برخورد كردند. امام عليه السلام از آنان پرسيد به امام مجتبى عليه السلام چه گفتيد و او به شما چه گفت؟ جريان را تعريف كردند. امير مؤمنان عليه السلام فرمود:

اگر از من نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 185

مى پرسيديد، بيش از آن چه پسرم در اين مسأله فرمود، نمى گفتم.

انصافاً سند و دلالت روايت تمام و بر مطلوب شيخ طوسى رحمه الله و تابعين او دلالت كامل دارد.

2- وعنه، عن أحمد بن محمّد، عن العبّاس بن موسى، عن يونس بن عبدالرّحمن، عن إسحاق بن عمّار، عن المعلّى بن خنيس، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل وطأ امرأته فنقلت مائه إلى جارية بكر فحملت فقال: الولد للرّجل وعلى المرأة الرّجم وعلى الجارية الحدّ.[301]

فقه الحديث: معلّى بن خنيس از امام صادق عليه السلام مى پرسد: مردى كه با زنش مجامعت كرد، و آن زن منى شوهر را به جاريه ى بكرى منتقل كرد- فقط نقل نطفه از راه مساحقه در آن زمان ها امكان داشته است- حكمش چيست؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: فرزند متعلّق به صاحب نطفه است؛ زن را رجم كرده و باكره را تازيانه مى زنند.

3- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن عليّ بن أبي حمزة، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا أتى رجل امرأة فاحتملت ماء [ه] فساحقت به جارية [يته] فحملت، رجمت المرأة وجلدت الجارية والحق الولد بأبيه.[302]

فقه الحديث: به نظر مى رسد اين روايت و روايت قبل از يك نفر باشد؛ هرچند در روايت گذشته راوى از امام عليه السلام اسحاق نيست؛ بلكه معلّى بن خنيس است؛ ولى به هر حال، هر دو به اسحاق بن عمّار منتهى مى گردد.

مضمون روايت: مردى با زنى مجامعت كرده- ظاهراً مجامعت حلال با همسر خودش است- و نطفه ى او را به خود برداشته، آن گاه با جاريه اى- [جاريه اش]- مساحقه مى كند

و او آبستن مى شود. در اين صورت، بچّه را به صاحب نطفه ملحق كرده، زن را سنگسار و جاريه را تازيانه مى زنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 186

نظر برگزيده در كيفيّت جمع بين روايات

مهم ترين دليل مشهور «السحّاقة تجلد» بود كه اطلاق داشت و شامل محصنه و غير محصنه مى شد؛ ليكن اين روايات- يعنى صحيحه ى محمّد بن مسلم و دو روايت ديگر- مؤيد مقيّد است. پس مانند «أعتق رقبة» و «لا تعتق رقبة كافرة» مى باشند؛ يكى مى گويد: «السحّاقة تجلد» ديگرى دارد: «تجلد إذا كانت غير محصنه؛ وأمّا إذا كانت محصنة ترجم». لذا، بايد بين دو طائفه جمع به اطلاق و تقييد كنيم و فتواى شيخ رحمه الله در نهايه تمام مى شود.

اگر گفته شود: روايت محمّد بن مسلم با كمال اتقانى كه در سند دارد، به سبب اعراض مشهور ساقط شده، و در مقابل روايت زراره كه مطلق است، مقيّدى نداريم.

در جواب مى گوييم: در اين جا بر قول اوّل شهرت مسلّمى وجود ندارد؛ بلكه دو طرف، مشهور است؛ ليكن يك طرف جمعيّتش بيشتر و طرف ديگر كمتر است. آن چه از مقبوله ى عمر بن حنظله استفاده مى شود كه امام عليه السلام مى فرمايد: «ينظر إلى ما كان روايتهما عنّا في ذلك الّذي حكما به المجمع عليه عند أصحابك فيؤخذ من حكمنا ويترك الشاذّ الّذي ليس بمشهور عند أصحابك فإنّ المجمع عليه لا ريب فيه»[303] دو نكته است: يكى بايد مطلب مشتهر و مشهور بين اصحاب باشد، در مقام تعليل فرمود: «فإنّ المجمع عليه لا ريب فيه» اين حاكى از وجود شهرت قوى و به تمام معنا است؛ و نكته ى دوّم مقابل شهرت، بايد شاذّ نادر باشد.

در اين فرع نمى توانيم چنين شهرتى پيدا

كنيم كه طرف مقابل آن شاذّ و نادر باشد. اگر چنين شهرتى داشتيم، به سبب آن، اعراض از روايت محمّد بن مسلم ثابت مى شد؛ ولى با عدم اثبات آن، بايد به اطلاق و تقييد پرداخته و بر خلاف مشهور و تحرير الوسيله به تفصيل حكم كرد.

تذكّر: پاره اى از روايات سحق را به منزله ى لواط دانسته است و مى گويد: «السحق في النساء كاللواط في الرجال»،[304] احتمال مى دهيم فقط در مقام بيان تشبيه اين دو عمل به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 187

يكديگر از جهت اصل حرمت باشند و نه تشبيه در جميع جهات. در ادامه ى روايت دارد:

«لكن فيه حدّ الجلد» اين نيز تشبيه در اثر معروف آن است؛ و وجه شباهت نيز روشن است. زيرا، ممكن است به ذهن متشرّعه نيايد كه مساحقه حرام است؛ همان گونه كه زن ها در حمام هاى عمومى چه بسا بدون ساتر عورت وارد گردند و ستر عورت را از مماثل لازم ندانند. بنابراين، روايت براى اين كه مسأله را تفهيم كند، مى فرمايد: مساحقه مانند لواط است؛ فكر نكنيد امر جايز يا مكروهى است.

درنتيجه، اين روايت نمى تواند مانع فتواى به تفصيل باشد؛ از نظر سند هم ضعيف است.

پس، لازم نيست نسبت آن را با روايات ديگر بررسى كنيم؛ بلكه با توجّه به روايات معتبره به تفصيل شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[305] بين محصن و غير محصن فتوا مى دهيم.

راه هاى اثبات مساحقه

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: به همان طريقى كه لواط ثابت مى گردد، مساحقه نيز اثبات مى شود. در لواط فرمود: ثبوتش به چهار مرتبه اقرار يا شهادت چهار مرد عادل است و شهادت زنان به تنهايى يا همراه با مردان پذيرفته نيست؛

و بين باب زنا و لواط فرق گذاشتند.

البته نظر ما در باب لواط، در اثر اشكالى كه داشتيم، كفايت شهادت سه مرد و دو زن بود.

دليل امام راحل رحمه الله بر اين مطلب كه يا مساحقه كننده بايد چهاربار اقرار كند و يا چهار مرد عادل شهادت بدهند، چيست؟

صاحب كشف اللثام رحمه الله بر اين مطلب ادّعاى اجماع كرده است؛[306] علاوه بر اجماع، به اين دو آيه ى شريفه نيز استناد شده است:

آيه ى اوّل: وَالتِى يَأْتِينَ الْفحِشَةَ مِن نّسَآلِكُمْ فَاسْتَشْهِدُواْ عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مّنكُمْ فَإِن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 188

شَهِدُواْ فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّلهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا.[307]

«زنانى از شما كه مرتكب فاحشه شده اند، چهار شاهد بر آنان بگيريد- «اربعة منكم» عدد را مؤنّث آورده «ذكّر أنِّث بعكس ما اشتهرا؛ براى تمييز مذكّر عدد را مؤنّث بياور»؛ پس تمييز اين عدد مذكّر خواهد بود؛ ضمير «منكم» نيز مذكر استعمال شده است. لذا، معناى اين قسمت از آيه چهار شاهد مرد مى شود.-

آيا مراد از فاحشه فقط عنوان زناست يا معناى مطلقى دارد؛ يعنى طبيعت فاحشه؟ در صورت دوّم، همان گونه كه شامل زنا مى شود، مساحقه را نيز دربرمى گيرد؛ به خصوص با آن تعبيرات غليظ و شديدى كه در روايات مساحقه درباره ى عذابش ديده مى شود؛ لذا، مساحقه نيز يكى از مصاديق فحشا مى شود؛ و دليلى بر اخراجش از تحت اين عنوان نداريم.

بنابراين، معناى آيه چنين است: زنانى كه مرتكب فحشا مى شوند، هر فحشايى، زنا يا مساحقه- مساحقه فاحشه ى كوچكى نسبت به زنا نيست؛ بلكه به يك معنا، عذابش بيشتر از عذاب زنا است؛ زيرا، يك نوع انحراف جنسى از زنان محسوب مى گردد همان طور كه لواط

انحراف جنسى مردان است.- به چهار شاهد در اثبات آن نياز داريم، در مورد زنا دليل پيدا كرديم كه با شهادت زنان همراه با شهادت مردان زنا اثبات مى شود؛ ولى در باب مساحقه دليلى بر انضمام نداريم. پس، آيه اثبات مى كند بايد چهار مرد شهادت به مساحقه بدهند تا ثابت گردد.

آيه ى دوّم: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً وَ لَاتَقْبَلُواْ لَهُمْ شَهدَةً أَبَدًا وَ أُوْللِكَ هُمُ الْفسِقُونَ.[308]

«كسانى كه زنان عفيف را رمى مى كند و چهار شاهد ندارند- «اربعة شهدا» بيانگر لزوم شهادت چهار مرد است- بر آنان هشتاد تازيانه بزنيد و شهادتشان را نپذيريد؛ آنان فاسق هستند».

اطلاق كلام خدا وَالَّذِينَ يَرْمُونَ ... بر مطلب ما دلالت دارد؛ زيرا، در آيه مقيّد نشده كه رمى به زنا نباشد؛ رمى به مساحقه نيز قذف است، همان گونه كه رمى به لواط قذف محسوب مى گردد. به دلالت اين آيه، رمى به مساحقه نيز قذف است و اقتضا دارد اگر چهار شاهد مرد بياورد، مساحقه ثابت مى شود و با ثبوتش حدّ قذف منتفى مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 189

اگر بگوييد: با اين آيات، لزوم چهار مرد ثابت مى شود، پس، چرا به اثبات مساحقه با چهار اقرار نيز فتوا مى دهيد؟ آيا ظاهر «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[309] كفايت يك بار اقرار نيست؟

در پاسخ مى گوييم: به طور مكرّر گفته ايم: اقرار به جاى شاهد مى نشيند و با آن معامله شهادت مى شود؛ به همين جهت، در روايت زن حامله- كه در باب زنا گذشت- هربار كه اقرار مى كرد، امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: اللّهمّ إنّها شهادة، اللّهمّ إنّهما شهادتان، اللّهمّ هذه ثلاث شهادات، اللّهمّ إنّه قد

ثبت عليها أربع شهادات ...[310] از اين روايت و امثال آن استفاده مى شود اقرار عنوانى جداگانه ندارد، بلكه به عنوان شهادت بر نفس مطرح است؛ شهود بر غير شهادت مى دهند و اقرار، شهادت بر نفس است. از اين رو، اگر چهار شاهد براى ثبوت گناه نقش دارد، چهار مرتبه اقرار نيز لازم است.

محقّق اردبيلى رحمه الله در كتاب مجمع الفائدة والبرهان كه در شرح ارشاد الاذهان علّامه ى حلّى رحمه الله است، مى گويد: دو مرتبه اقرار و شهادت دو عادل براى اثبات مساحقه كافى است.[311] و بنا به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[312] خواسته اين مطلب را به گردن علّامه ى حلى رحمه الله در ارشاد[313] بگذارد؛ در حالى كه مرحوم علّامه در كتاب قواعد[314] به لزوم چهار شاهد يا چهار اقرار تصريح كرده است.

به هر حال، خواه عبارت علّامه رحمه الله موافق با نظر مرحوم اردبيلى باشد يا نه، مختار ايشان در ثبوت مساحقه، دو مرتبه اقرار يا دو شاهد عادل است. ليكن در مقابل ايشان، علاوه بر استدلال به آيه و وجود اجماع بر لزوم چهار شاهد يا چهار عادل، مرحوم صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مسأله مفروغ عنها و مسلّم است؛ كه اين تعبير، از اجماع هم بالاتر است. پس، جاى ترديد و اشكالى نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 190

آن چه جاى بحث دارد، اين است كه آيا بايد حتماً چهار مرد شهادت بدهند؟ يا ممكن است شهادت دو زن به جاى شهادت شاهد چهارم پذيرفته شود؟ در بحث لواط نيز اين مطلب مطرح بود. خلاصه ى بحث اين است كه رواياتى داريم كه مى گويد: «لا تجوز شهادة النساء في الحدود»؛[315] و در

مقابل، رواياتى مى گويد: «يجوز شهادة النساء في الحدود».[316] هر دو روايت قابل اعتماد بودند؛ راه جمع بين دو طايفه را چنين گفتيم: دسته ى اوّل مربوط به موردى است كه زنان بخواهند به طور مستقلّ شهادت بدهند. و دسته ى دوّم جايى را مى گويد كه به انضمام مردان شهادت مى دهند. و چون صورت انضمام متعدّد است (شش زن و يك مرد، چهار زن و دو مرد، دو زن و سه مرد) و از طرفى روايت اطلاق ندارد تا از آن تمام صورت ها استفاده شود، به قدر متيقّن از آن تمسّك مى كنيم كه سه مرد و دو زن باشد.

در نتيجه، در باب لواط و مساحقه نيز فتواى به كفايت شهادت سه مرد و دو زن مى دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 191

[حكم تكرار المساحقة مع تخلّل الحدّ وحكمها مع التوبة]

[مسألة 10- إذا تكرّرت المساحقة مع تخلّلها الحدّ قتلت في الرابعة.

ويسقط الحدّ بالتوبة قبل قيام البيّنة، ولا يسقط بعده، ولو ثبتت بالإقرار فتابت، يكون الإمام عليه السلام مخيّراً كما في اللواط، والظاهر أنّ نائبه مخيّر أيضاً.]

حكم تكرار مساحقه و توبه ى از آن

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر مساحقه از يك زن به طور مكرّر سر زند، و به دنبال هر مساحقه اى حدّ بر او اجرا شد، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.

2- حدّ مساحقه با توبه ى قبل از قيام بيّنه ساقط مى شود؛ امّا با توبه ى پس از آن، حدّ بايد جارى گردد. اگر مساحقه با اقرار ثابت شود، همانند لواط و زنا، امام عليه السلام و نايبش مخيّر در عفو و اجراى حدّ هستند.

فرع دوّم در باب لواط و زنا مفصّل مطرح گشت. بنابراين، تكرار نمى شود. امّا فرع اوّل به خاطر خصوصيّتى بحث

مى گردد.

قتل مساحقه گر در مرتبه ى سوّم يا چهارم؟

در بحث هاى گذشته گفتيم صحيحه يونس از امام هفتم عليه السلام متضمّن اين معنا است كه «أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثّالثة».[317] «اصحاب الكبائر» جمع است و با كلّ نيز تأكيد شده است؛ يعنى اگر بر هر صاحب كبيره اى دو بار حدّ اقامه شد، در دفعه ى سوّم او را مى كشند. در باب زنا دليل خاص داشتيم كه اگر سه مرتبه حدّ جارى شد، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.[318] از اين رو، به واسطه ى اين روايت صحيحه، دست از عموم روايت يونس در باب زنا برداشتيم؛ امّا در باب لواط و مساحقه اين بحث جارى است كه آيا آن ها نيز از تحت اين عموم خارج شده يا باقى هستند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 192

در بحث مساحقه، روايتى مى گفت: «سحّاق النساء بينهنّ زنا».[319] آيا از اين روايت استفاده مى شود كه مساحقه در جميع احكام همانند زنا است؛ پس، مساحقه گر در مرتبه ى چهارم مانند زناكار كشته مى شود؟ و يا روايت از اين جهت در مقام بيان نيست؛ بلكه اين تشبيه در حرمت و شدّت آن است؛ يعنى زن ها فكر نكنند حالا كه خودشان هستند و پاى مردى در كار نيست، آزاد هستند و مى توانند با همديگر مساحقه داشته باشند.

مساحقه همانند زنا عمل حرامى است؟ با اين احتمال، روايت نمى تواند مخصّص عموم صحيحه ى يونس باشد، بايد مخصّصى محكم و قرص داشته باشيم تا بتواند آن عموم را تخصيص بزند.

علاوه بر اين اشكال، سند روايت نيز اعتبارى ندارد؛ زيرا، از كتاب جعفريّات نقل شده است.

اگر بگوييد: لذّت زنا بيش از مساحقه است. بنابراين، اگر در باب زنا قتل در مرتبه ى

چهارم باشد، در باب مساحقه نيز بايد در مرتبه ى چهارم حكم به قتل داد؛ زيرا، مساحقه اشدّ از زنا نيست.

جواب: احتمال مى دهيم مطلب برعكس باشد؛ زيرا، زنا يك جريان طبيعى بر طبق غريزه ى جنسى است، امّا مسأله مساحقه و لواط يك نوع انحرافى است؛ از اين رو، ممكن است شارع در حكمش تشديد كرده باشد؛ در باب زنا، در مرتبه ى چهارم، و در اين باب، در مرتبه ى سوّم حكم به قتل داده باشد.

در نتيجه، اگر كسى بخواهد به قتل در مرتبه ى چهارم حكم كند، يا بايد از زنا الغاى خصوصيّت كند و يا مخصّصى محكم و معتبر براى عموم حديث يونس ارائه دهد.

نكته اى كه باقى مى ماند، شبهه وجود اجماع بر قتل در مرتبه ى چهارم در باب مساحقه است و با اين اجماع، عموم صحيحه ى يونس تقييد مى گردد.

منشأ توهّم اجماع، كلام محقّق رحمه الله[320] در شرايع است كه در زنا و لواط، قتل را در مرتبه ى سوّم، و در مساحقه در مرتبه ى چهارم گفته است. اين بيان موهم وجود اجماعى در مسأله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 193

است. ليكن به اين توهّمات نمى شود اعتماد كرد. بر فرض وجود، اجماع منقول است كه حجّت نيست. يك اجماع محصّل و روشنى در مسأله نداريم تا بتوانيم با آن، دليل لفظى عامّ را تخصيص بزنيم.

تا اين جا قاعده اقتضا مى كند مساحقه گر در مرتبه ى سوّم كشته شود؛ اگرچه احتياط، ثبوت قتل در مرتبه ى چهارم است؛ ليكن واقع در اين مسأله مطلب ديگرى است. از مرحوم صاحب جواهر رحمه الله در اين مسأله يك بى توجّهى عجيب سر زده و ديگران نيز از ايشان تبعيّت كرده اند. لذا، بايد مسأله را

به نحو آتى مطرح كرد.

در باب مساحقه روايات متعدّدى داريم كه پاره اى از آن ها صحيحه بوده، و به صراحت دلالت دارد: «السحق حدّه حدّ الزاني»[321] حدّ سحق همان حدّ زنا است. قتلى كه مى خواهد بر زن مساحقه گر پياده شود، يكى از مصاديق حدّ است؛ زيرا، حدّ به تازيانه انصراف ندارد.

وقتى حدّ مساحقه همان حدّ زنا بود، پس بايد مانند باب زنا، مساحقه گر در مرتبه ى چهارم كشته گردد. بنابراين، نيازى به روايت جعفريّات نيست؛ با همين صحيحه و غير آن، عموم «أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثالثة»[322] را تخصيص مى زنيم.

نتيجه ى اين مباحث، ثبوت قتل در مرتبه ى چهارم در باب مساحقه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 194

[حكم الأجنبيّتان إذا وجدتا تحت إزار واحد مجرّدتين]

[مسألة 11- الأجنبيّتان إذا وجدتا تحت إزار واحد مجرّدتين عزّرت كلّ واحدة دون الحدّ والأحوط مائة إلّاسوطاً.]

حكم هم خوابگى دو زن مجرّد

امام راحل رحمه الله عنوان را به صورت «المجتمعتان» نفرموده، بلكه «الأجنبيّتان» قرار داده است. اگر قرينه اى از قبل داشتيم، مى گفتيم در «الأجنبيّتان» دو احتمال است:

1- دو زنى كه بيگانه هستند و با يكديگر خويشاوندى ندارند.

2- دو زنى كه با هم محرم نيستند؛ يعنى اگر يكى مذكّر بود با ديگرى محرميّتى نداشت؛ مانند دو دختر عمو، دو دختر خاله در مقابل دو خواهر يا دو خواهرزاده؛ امّا با توجّه به مسأله ى گذشته (مسأله ى 7) كه عنوان مقيّد به «ولم يكن بينهما رحم» بود، مقصود از «الأجنبيّتان»- هرچند قيد محرم آن جا نبود- دو زن بيگانه مى شود. بنابراين، دو دختر عمو يا دو دختر خاله خارج از بحث مى شود؛ هرچند اگر يكى مذكّر بود، به ديگرى محرم نبود.

مراد از «مجرّدتين»،

برهنگى تمام بدن نيست؛ بلكه، منظور برهنگى مقدارى از بدن است كه با عورتين ارتباط دارد. با وجود چنين خصوصيّاتى، آن ها به كمتر از حدّ تعزير مى گردند؛ و احتياط واجب، نود و نه تازيانه است.

تذكّر: سه مسأله مضاجعت زن و مرد بيگانه در باب زنا، هم خوابگى دو مذكّر در باب لواط، و اجتماع دو زن در باب مساحقه مطرح شد؛ آيا اين سه مسأله در حكم، اشتراك دارند؛ و به قول برخى از فقها از يك وادى و طريق هستند، يا بين آن ها فرق است؟

طرح بحث در سه جا، بيانگر عدم اشتراك است؛ مؤيّد اين مطلب، كلام صاحب جواهر رحمه الله در ردّ صاحب مسالك رحمه الله است كه ايشان فرموده است: اين مسأله نيز مانند مسأله ى قبل، اجتماع دو مرد است.[323] صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اگر مانند آن بود، بايد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 195

شهرت بر عدد «سى و نود و نه» باشد، در حالى كه چنين شهرتى بر مقدار تعزير بين «سى و نود و نه» وجود ندارد؛ فقط صاحب كشف اللثام رحمه الله از كتاب نهايه ى شيخ طوسى رحمه الله تعزير را بين «سى و نود و نه» گفته است؛ امّا دليل هر دو مسأله يكى است.[324]

قسمت اخير كلام صاحب جواهر رحمه الله مورد قبول ما نيست؛ و به نظر ما، دليل در دو مسأله يكى نيست؛ بلكه بايد ادلّه ى هر مسأله را مستقلًا بررسى كرد. شايد اين مسأله به نتيجه اى منتهى شود كه از بحث اجتماع رجلين آن نتيجه به دست نيايد. در بحث اجتماع دو مذكّر به صورت احتياط يا فتوا، مقدار تعزير را نود

و نه تازيانه گفتيم، در اين جا حكم چيست؟

رواياتى كه در اين باب وارد شده، بر چهار دسته است:

دسته اوّل: رواياتى كه در مورد «المجتمعتان تحت إزار واحد» دلالت بر صد تازيانه دارد:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: حدّ الجلد أن يوجدا في لحاف واحد، والرّجلان يجلدان إذا وجدا في لحاف واحد الحدّ، والمرأتان تجلدان إذا أخذتا في لحاف واحد الحدّ.[325]

فقه الحديث: سند اين حديث بين صحيحه و حسنه مردّد است؛ ليكن با مراجعه ى به ترجمه ى ابراهيم بن هاشم و دقّت در توثيقات و احوالش، نظر ما بر وثاقت اوست.

بنابراين، از اين روايت، به صحيحه تعبير مى كنيم. اين روايت كاملًا دلالت دارد كه بر اين دو زن بايد حدّ يعنى صد تازيانه اقامه شود.

2- وعنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 196

قال: سمعته يقول: حدّ الجلد في الزنا أن يوجدا في لحاف واحد، والرّجلان يوجدان في لحاف واحد والمرأتان توجدان في لحاف واحد.[326] 3- محمّد بن إسماعيل، عن الفضل بن شاذان، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: كان عليّ عليه السلام إذا وجد الرَّجلين في لحاف واحد ضربهما الحدّ، فإذا أخذ المرأتين في لحاف ضربهما الحدّ.[327] 4- بإسناده عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن مسكان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال سمعته يقول: حدّ الجلد

في الزّنا أن يوجدا في لحاف واحد والرَّجلان يوجدان في لحاف واحد والمرأتان توجدان في لحاف واحد.[328] 5- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي عبيدة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: كان عليّ عليه السلام إذا وجد رجلين في لحاف واحد مجرّدين جلدهما حدّ الزاني مائة جلدة كلّ واحد منهما وكذلك المرأتان اذا وجدتا في لحاف واحد مجرّدتين جلدهما كلّ واحد منهما مائة جلدة.[329] 6- سماعة بن مهران قال: سألته عن المرأتين توجدان في لحاف واحد، قال:

تجلد كلّ واحدة منهما مأة جلدة.[330]

دسته دوّم: روايت صحيحه اى كه دلالت دارد، آن دو را حدّ نمى زنند؛ و بلكه تعزير مى شوند؛ امّا مقدارش را معيّن نمى كند.

محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن معاوية بن عمّار،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 197

قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: المرأة تنامان في ثوب واحد فقال: تضربان، فقلت: حدّاً. قال: لا ....[331]

هرچند در كلمه ى «حدّاً» دو احتمال وجود دارد، كه يكى سؤال از كيفيّت باشد؛ يعنى اين ضرب به عنوان حدّ زده مى شود؟ امام عليه السلام فرموده باشد: نه. و احتمال دوّم: سؤال از كمّيت و مقدار تازيانه است؛ يعنى آيا صد تازيانه بزنيم؟ امام عليه السلام فرمود: نه. كلام امام عليه السلام اطلاق دارد و با عدد (99، 80، 50 و ...) مى سازد؛ يعنى بايد كمتر از حدّ، و صد تازيانه باشد.

دسته سوّم: روايتى است كه بر ضرب سى تازيانه دلالت مى كند:

وعنه، عن القاسم بن محمّد، عن عبدالصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، قال: سأل بعض أصحابنا أبا عبداللَّه عليه السلام ... فامرأة نامت مع امرأة في لحاف؟

فقال:

ذواتا محرم؟ قلت: لا، قال: من ضرورة؟ قلت: لا، قال: تضربان ثلاثين سوطاً، ثلاثين سوطاً ....[332]

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پرسيد: زنى با زن ديگر در يك لحاف خوابيدند، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: با هم محرميّت دارند؟ گفت: نه. فرمود: ضرورتى مانند سرما آنان را وادار كرده است كه زير يك لحاف بخوابند؟ گفت: نه. امام عليه السلام فرمود: به هر كدام سى تازيانه مى زنند.

دسته چهارم: روايتى است كه بر اقامه ى حدّ در مرتبه ى دوّم دلالت مى كند:

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن عبدالرّحمن بن أبي هاشم، عن أبي خديجة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ليس لامرأتين أن تبيتا في لحاف واحد، إلّاأن يكون بينهما حاجز، فإن فعلتا نهيتا عن ذلك، وإن وجدتا مع النّهي جلدت كلّ واحدة منهما حدّاً حدّاً، فان وجدتا أيضاً في لحاف جلدتا، فإن وجدتا الثّالثة قتلتا.[333]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: دو زن حقّ ندارند زير يك لحاف بخوابند، مگر اين كه بين آن ها حاجزى باشد- مقصود از حاجز، ديوار و مانع نيست؛ بلكه همين كه لباس به تن داشته باشند، حاجز صدق مى كند. بنابراين، اگر مجرّد و برهنه باشند، حاجز و مانعى ندارند- اگر بدون حاجز و برهنه زير يك لحاف خوابيدند، آنان را از اين كار نهى مى كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 198

اگر پس از نهى و ارشاد، باز اين جريان محقّق گشت، به هر كدام حدّ مى زنند.

اين روايت، تنها روايتى است كه مفادش با سه دسته روايات قبل مخالفت دارد. زيرا، آن ها دلالت داشت در وهله ى اوّل و مرتبه ى اوّل تازيانه زده مى شود؛

امّا بنا بر اين روايت، در مرحله ى اوّل فقط ارشاد است و تازيانه اى نيست. در اين جا بايد به دو نكته توجّه كرد.

نكته ى اوّل: روايت عباد بصرى[334] مربوط به دو مرد است و ربطى به اين بحث ندارد.

نكته 2: رواياتى كه تعزير را نود و نه تازيانه مى گفت، به بحث ما ربطى ندارد؛ بلكه مربوط به دو مرد يا مرد و زن است.[335] در نتيجه، روايتى كه در اين مقام- (اجتماع دو زن زير يك ازار)- تعزير را نود و نه تازيانه معيّن كرده باشد، نداريم.

كيفيّت جمع بين روايات

بر روايت سليمان بن هلال به سبب ضعف سند و نبودن شهرتى كه ضعف سند را جبران كند، در بحث گذشته ترتيب اثر نداده و آن را كنار گذاشتيم.

روايت ابوخديجه را كه در مرتبه ى اوّل حكمى قائل نيست، حمل مى كنيم بر موردى كه جاهل به حكم و مسأله بوده و نمى دانسته اند خوابيدن زير يك لحاف حرام است؛ و روشن است كه اگر با جهل تقصيرى زنا هم انجام داده باشد، حدّ ندارد؛ تا چه رسد به اجتماع زير يك لحاف. بنا بر اين توجيه، روايت ابوخديجه با روايات صد تازيانه موافق شد.

در نتيجه ى كنار گذاشتن روايت سليمان بن هلال و توجيه روايت ابى خديجه، دو دسته روايت داريم: يك گروه بر صد تازيانه، و گروه دوّم بر كمتر از آن دلالت دارد. روايات صد تازيانه به همان دليلى كه در باب اجتماع دو مرد از كار افتاد، در اين جا نيز ساقط مى شود؛ يعنى با اين كه مسأله اختلافى است، ولى شهرت مسلّم بر خلاف آن وجود دارد. فقط يكى دو نفر به صد تازيانه آن هم در باب دو

مرد و نه دو زن قائل شده اند؛ ليكن در اين فرع از آنان چيزى مطرح نشده، شايد به صد تازيانه قائل نباشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 199

خلاصه ى كلام، روايات صد تازيانه به واسطه ى اعراض مشهور كنار رفته و روايات كمتر از صد ضربه تثبيت مى شود؛ امّا بر عدد نود و نه دليلى نداريم؛ هرچند در «رجلان» و «رجل و امرأة» اين عدد بود، امّا در اين جا، روايت عمّار مى گويد: كمتر از حدّ كه بر هر عددى صدق مى كند، فقط مقدارى كه تعزير صادق باشد. بنابراين، اين مسأله از مسأله رجلان جدا شده، و با آن اختلاف دارد.

مرحوم امام در اجتماع دو مرد نود و نه تازيانه را به عنوان احتياط، و ما به عنوان فتوا اختيار كرديم؛ در اين جا نه تنها فتوا نبوده، بلكه مطابق با احتياط هم نيست؛ و احتياط امام راحل قدس سره وجهى ندارد. اين مسأله با مسأله گذشته تفاوت دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 200

[حكم المرأتان لو وجدتا مراراً مجرّدتين تحت إزار واحد مع تخلّل الحدّ]

[مسألة 12- إن تكرّر الفعل منهما والتعزير مرّتين اقيم عليهما الحدّ، ولو عادتا بعد الحدّ فالأحوط التعزير مرّتين والحدّ في الثالثة، وقيل: تُقتلان، وقيل: تقتلان في التاسعة، أو الثانية عشر، والأشبه ما تقدّم.]

حكم تكرار هم خوابگى دو زن با تخلل حدّ

اشاره

اگر از دو زن برهنه خوابيدن زير يك لحاف مكرّراً سر زد و به دنبال هر مرتبه نيز تعزير گشتند- فرقى در مقدار تعزير نيست نود و نه تازيانه باشد يا كمتر- در مرتبه ى سوّم بر آنان حدّ- صد تازيانه، حدّ مساحقه- زده مى شود. اگر بعد از اقامه ى حدّ باز مرتكب اين عمل شدند، دوباره بنا

بر احتياط تعزير گشته و پس از دو تعزير، حدّ اقامه مى شود؛ و به همين ترتيب تا آخر عمل مى شود، و نوبت به قتل نمى رسد؛ بلكه مرتبه ى اوّل و دوّم تعزير، مرتبه ى سوّم حدّ خواهد بود. بعضى گفته اند: در مرتبه ى ششم كشته مى شوند و برخى در مرتبه ى نهم و جمعى قتل را در مرتبه ى دوازدهم گفته اند.

اقوال در مسأله

1- مختار امام راحل در اين مسأله مطابق با مختار بيشتر متأخّرين و مرحوم محقّق در شرايع،[336] علّامه،[337] شهيد اوّل،[338] شهيد ثانى[339] و صاحب رياض رحمهم الله[340] است.

2- ابن ادريس رحمه الله فرموده: مرتبه ى اوّل و دوّم تعزير، مرتبه ى سوّم به قتل مى رسد.[341]

3- شيخ طوسى رحمه الله در نهايه فرمود: مرتبه ى اوّل و دوّم تعزير، مرتبه ى سوّم صد تازيانه، مرتبه ى چهارم كشته مى شود.[342]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 201

تذكّر: ما كلام امام راحل را بر مرتبه ى ششم حمل كرديم؛ ليكن قائلى پيدا نكرده ايم.

ممكن است نظر ايشان به مجموع دو حكم قبل باشد؛ يعنى ما در مرتبه ى سوّم حدّ و در مرتبه ى چهارم تعزير را مى گوييم؛ ولى برخى در همين دو مرتبه قتل را گفته اند.

ابن ادريس رحمه الله[343] قتل را در مرتبه ى سوّم، و مرحوم شيخ[344] در مرتبه ى چهارم را گفته اند.

اين احتمال تقويت مى شود به اين كه مرحوم محقّق قول شيخ رحمه الله در نهايه را مطرح مى كند؛ و بعيد است امام راحل رحمه الله، قول به قتل در مرتبه ى ششم را مطرح كند كه قائلى ندارد، ولى از قول شيخ رحمه الله بگذرد.

4- صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: بر طبق مقتضاى ادلّه بايد به قتل در مرتبه ى نهم يا دوازدهم حكم داد.[345]

اين مسأله در فقه خيلى كم رنگ جلوه گر

شده و به صورت يك مسأله ى عادى مطرح گشته است؛ امّا انسان در مواجهه ى با دليلش مى بيند كه با اين فتاوا منطبق نيست؛ زيرا، دو دليل داريم كه بايد از آن ها حكم را استفاده كنيم.

دليل اوّل: صحيحه ى يونس[346] است كه دلالت داشت: أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثالثة. اگر بر مرتكب كبيره دوبار حدّ جارى شد، در مرتبه ى سوّم كشته مى شود. توجّه به دو نكته در خصوص اين روايت ضرورى است:

دليل قول ابن ادريس رحمه الله

نكته ى اوّل: آيا حدّى كه در روايت آمده، در مقابل تعزير است يا شامل آن هم مى شود؟ به عبارت ديگر، آيا صحيحه ى يونس مى خواهد براى «حدّ» امتياز قائل شود يا اين كه «حدّ»

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 202

اعمّ از تعزير است؟ در روايات، بر تعزير اطلاق «حدّ» شده است؛ به ويژه حدّى كه مقدار معيّن داشته باشد، مثل مسأله ى (11) كه امام رحمه الله مقدار آن را نود و نه تازيانه گفتند.

اگر اين مطلب تمام شود، و ابن ادريس رحمه الله بتواند تعميم را از روايت اثبات كند و بگويد:

حدّ اعم از حدّ اصطلاحى و تعزير است، مى تواند به عموم روايت تمسّك كرده، بگويد: از اثبات تعزير بر اين عمل، معلوم مى شود گناه كبيره بوده و حدّ اعمّ از تعزير است؛ پس، به حكم اين روايت در مرتبه ى سوّم كشته مى شود.

نقد استدلال: آيا واقعاً مى توانيم اطمينان پيدا كنيم كه «حدّ» در روايت يونس اعمّ از تعزير است و شامل آن مى شود؟ درست است در پاره اى موارد «حدّ» را اطلاق كرده و از آن اراده ى اعمّ از تعزير كرده اند. مانند: رواياتى كه مى گويد: «نفع

اجتماعى اقامه ى حدّى از حدود الهى از چهل شبانه روز باران بيشتر است».[347] روشن است تعزير نيز به لحاظ اين كه اجراى حكم خداوند و براى جلوگيرى از فحشا و منكر است، همين خصوصيّت را دارد؛ امّا در روايت يونس، نمى توان حدّ را شامل تعزير كرده و حكم به قتل در مرتبه ى سوّم داد. بنابراين، ابن ادريس رحمه الله غير از اين روايت، مستند ديگرى ندارد و اين هم نمى تواند شاهد حرفش باشد. در نتيجه، قتل در مرتبه ى سوّم منتفى شد.

با نفى فتواى ابن ادريس رحمه الله، حدّ اثبات نشد؛ و بلكه اثباتش محتاج به دليل است. زيرا، ادلّه مى گويد: در مورد اجتماع دو زن بايد تعزير صورت پذيرد. اين ادلّه اطلاق دارد هرچند صدبار هم واقع شود. به همين دليل، بايد بر اثبات حدّ اقامه ى دليل كرد.

دليل قتل در مرتبه ى نهم

نكته ى دوّم: صاحب جواهر رحمه الله[348] بر صحيحه ى يونس[349] اعتماد كرده و گفته است: مفادش اين است كه هر جا دو بار حدّ پياده شد، در مرتبه سوّم كشته مى شود. اين كلام اطلاق دارد و اطلاق آن جايى كه دو حدّ بدون واسطه چيزى اجرا شده و يا بين دو حدّ تعزير واسطه باشد را شامل مى شود. پس، در مرتبه ى سوّم و ششم حدّ جارى شده و در مرتبه ى نهم كشته مى شود.

توهّم نشود پس از مرتبه ى ششم كه دو بار حدّ جارى شده، شخص بايد در مرتبه ى هفتم كشته شود؛ زيرا، مقصود آن است كه در آن مرتبه هم جاى حدّ باشد و در مرتبه ى هفتم و هشتم حدّ جارى نيست، بلكه بايد تعزير گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 203

نقد دليل صاحب جواهر

رحمه الله: آن چه ايشان استفاده كرده، بر خلاف روايت يونس است؛ زيرا، اين حديث جايى را كه حكم اوّليه اش تعزير باشد، شامل نمى شود؛ بلكه روايت مربوط به حدّ سرقت، قذف، مسكرات و به حسب عمومش زنا و لواط و مانند آن است كه حكم اوّليه ى آن ها حدّ است.

اما اين مقام كه شخص در مرتبه ى اوّل و دوّم تعزير، و در مرتبه ى سوّم بر او حدّ (بر فرض ثبوت دليلى بر اقامه ى حدّ در مرتبه ى سوّم) جارى مى شود، چگونه مى توان به عموم صحيحه ى يونس تمسّك و مسأله ى قتل را در مرتبه ى نهم پياده كرد؟ آيا مى توان گفت: روايت، اين مطلب را بيان مى كند؟ با وجود اين اشكال كه اگر در مرتبه ى سوّم حدّ جارى است، بايد در مرتبه ى چهارم حكم شديدتر باشد؛ پس، چرا به تعزير حكم شده است؟ اين مطلب بيانگر آن است كه حكم روى مقياس و معيارى كه از پيش خود داريم، قابل اندازه گيرى نيست؛ بلكه بايد لسان دليل را ملاحظه كرد. آيا روايت چنين اطلاقى دارد؟

بر فرض وجود اطلاق براى روايت يونس، بايد ديد آيا مخالفى دارد يا نه؟ لذا، با احتمالى كه ما عرض كرديم، و گفتيم: روايت يونس مربوط به جايى است كه حكم اوّلى آن حدّ باشد، اين روايت نمى تواند قتل در مرتبه ى نهم را اثبات كند.

دليل قتل در مرتبه ى دوازدهم

در مسائل قبل گفته شد: اجتماع دو انسان زير يك لحاف سه صورت دارد؛ و هر صورت به يكى از محرّمات ارتباط دارد. اجتماع زن و مرد از فروعات باب زنا، اجتماع دو مرد از مسانخات باب لواط، و اجتماع دو زن با باب مساحقه تشابه دارد؛ زيرا، دو

زن كه زير يك لحاف برهنه واقع شوند، در حالِ طىّ كردن آخرين مراحل منتهى به مساحقه هستند.

صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: وقتى باب مساحقه مانند باب زنا باشد كه قتل در آن، مرتبه ى چهارم قرار دارد- يعنى در برابر صحيحه ى يونس مخصّص داشتيم.- در مورد دو زنى كه زير يك لحاف مجتمع مى شوند، بايد قتل پس از اجراى سه حدّ، واقع شود؛ نه بعد از اقامه ى دو حدّ. بنابراين، حدّى در مرتبه ى سوّم، حدّى در مرتبه ى ششم و حدّى در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 204

مرتبه ى نهم كه تحقّق پيدا كرد، در مرتبه ى دهم و يازدهم تعزير مى شود و سرانجام در مرتبه ى دوازدهم به قتل مى رسد.[350]

اين بيان صاحب جواهر رحمه الله كه در مرتبه ى سوّم، ششم و نهم حدّ كامل جارى شده و در مرتبه ى دوازدهم او را مى كشند و همين طور نظر مشهور- كه بعد از دو تعزير، حدّ را گفته اند- و شيخ طوسى رحمه الله كه در مرتبه ى سوّم حدّ و در مرتبه ى چهارم قتل را گفته است، محتاج به اقامه ى دليل است.

دليل مشهور متأخّرين

وبإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن عبدالرّحمن بن أبي هاشم البجلّي، عن أبي خديجة، قال: لا ينبغي لامرأتين تنامان في لحاف واحد إلّاوبينهما حاجز، فإن فعلتا نهيتا عن ذلك، فإن وجدهما بعد النّهي في لحاف واحد جلدتا كلّ واحد منهما حدّاً حدّاً، فإن وجدتا الثّالثة في لحاف حدّتا، فإن وجدتا الرّابعة قتلتا.[351]

سند روايت: به نظر مى رسد سند روايت ضعيف نباشد؛ زيرا، شيخ طوسى رحمه الله از محمّد بن احمد بن يحيى نقل كرده كه فردى ثقه است و سند مرحوم

شيخ به او نيز ضعفى ندارد.

محمّد بن الحسين نيز محمّد بن الحسين بن ابى خطّاب است كه به وثاقتش تصريح شده و در طبقه ى هفتم رجال است؛ عبدالرّحمان بن ابى هاشم بجلّى در طبقه ى ششم است و نجاشى رحمه الله او را توثيق كرده است؛ و او هم از ابى خديجه نقل مى كند كه از روات ثقه ى طبقه ى پنجم است و مستقيماً از امام عليه السلام اخذ مى كند. بنا بر آن چه گفتيم و سابقه ى ذهنى به آن داريم، سند روايت معتبر است و ضعفى در آن ديده نمى شود؛ وجه و دليل حكم صاحب جواهر رحمه الله به ضعف آن را نيز نمى دانيم. منشأ تضعيف مرحوم صاحب جواهر رحمه الله تصريح شيخ طوسى رحمه الله در كتاب فهرست[352] به ضعف ابوخديجه، سالم بن مكرم است؛ ليكن در مقابل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 205

شيخ طوسى رحمه الله، مرحوم نجاشى[353] و كشّى[354] كه از متخصّصان علم رجال اند- بر خلاف شيخ طوسى رحمه الله كه ذوفنون بوده است- وثاقت او را به صراحت گفته اند. علّامه رحمه الله[355] در خلاصه مى گويد: شيخ طوسى رحمه الله در فهرست او را تضعيف، و در جاى ديگر توثيق كرده است؛ بنابراين، تضعيفش با توثيقش معارض است. نتيجه اين كه ترديدى در وثاقت ابوخديجه باقى نمى ماند.

مرحوم تسترى (شوشترى)[356] در قاموس الرجال مى گويد: منشأ تضعيف شيخ رحمه الله يك اشتباه اسمى است. وى او را به جاى فرد ديگرى كه ضعيف است، تصوّر كرده، لذا به ضعف او حكم داده است؛ مگر آن كه گفته شود: ابوخديجه نام امام و معصومى كه از او روايت مى كند را حتى به صورت عامّ هم ذكر نكرده

است؛ و ظاهر روايت: «عن أبي خديجة قال» كه فاعل اين قول ابوخديجه مى باشد.

مرحوم كلينى در كافى، همين روايت را از ابى خديجه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند.[357] به هر حال، يا در چاپ وسائل اشتباه شده، يا در نسخه ى تهذيب و استبصار.

فقه الحديث: روايت را در گذشته مطرح و توجيهى كرديم؛ امّا دوباره در آن دقّت مى كنيم. فرمود: «لا ينبغي لامرأتين ..» از «لا ينبغي» ولو به قرينه ى ذيل روايت، استفاده ى حرمت مى شود؛ زيرا، اگر معنايش كراهت يا استحباب ترك باشد، براى حدّ و تعزير و قتل معنايى نمى ماند- «لا ينبغي» اصطلاحى فقهى در كراهت است، امّا در اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 206

روايت به آن معنا نيست.- مفاد روايت حرمت اجتماع خوابيدن دو زن بدون حاجز و مانع زير يك لحاف است.

اگر مرتكب اين عمل شدند، آنان را از اين كار نهى مى كنند. در نهى سه احتمال وجود دارد:

1- نهى لفظى نبوده؛ و بلكه عملى باشد؛ يعنى تعزير مقصود باشد. مرحوم شيخ در نهايه مى گويد: «نهيتا وادّبتا».[358]

2- نهى لفظى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر جارى است، مقصود باشد؛ يعنى تعزير و حدّى در كار نيست، فقط بايد جنبه ى لفظى داشته باشد. مانند بقيه ى منكرات و كارهاى حرام.

3- در گذشته گفتيم: ارتكاب در دفعه ى اوّل بر موردى كه جاهل به حرمت بوده، و نمى دانسته اند دو زن نبايد زير يك لحاف برهنه باشند، حمل مى شود. كما اين كه زن ها نوعاً حكم اين مسأله را حتى در عصر و زمان ما هم نمى دانند. بنابراين، معناى «نهيتا» «أرشدتا إلى ذلك» مى شود.- يعنى آن دو را ارشاد كنيد

و بگوييد: اين عمل حرام است و نبايد انجام شود.-

اگر پس از نهى، باز مرتكب اين عمل شدند و آن ها را در لحاف واحد يافتيد، به هر كدام صد تازيانه بزنيد. اگر در مرتبه ى سوّم نيز پس از صد تازيانه دست به اين كار زدند، باز صد تازيانه تكرار مى شود؛ و سرانجام در مرتبه ى چهارم بايد كشته گردند.

عدم مطابقت فتواى شيخ رحمه الله و مشهور با روايت

با توجّه به مفاد روايت، فتواى شيخ طوسى رحمه الله و مشهور متأخرين بر آن تطابقى ندارد؛ زيرا، مرحوم شيخ اگرچه در مرتبه ى چهارم به قتل و در مرتبه ى سوّم به حدّ قائل است، ولى در مرتبه ى اوّل و دوّم به تعزير فتوا مى دهد؛ امّا روايت در مرتبه ى دوّم صد تازيانه را مى گويد. هرچند مرتبه ى اوّل را نهى عملى و تعزير معنا كنيم، روايت با فتواى شيخ رحمه الله كاملًا انطباق ندارد.

عدم تطابق آن با فتواى مشهور متأخّران بيشتر است؛ زيرا، در مرتبه ى دوّم قائل به تعزير و منكر قتل هستند.

آيا ممكن است در عمل به مفاد روايت تبعيض قائل شد؟ مثلًا شيخ رحمه الله بگويد: من مرتبه ى دوّمش را كنار مى گذارم و به بقيه ى روايت عمل مى كنم؟ اگر چنين استدلالى داشته باشد، مى گوييم: عموم صحيحه ى يونس دلالت دارد بر اين كه قتل بعد از اجراى دو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 207

حدّ است. اگر به مفاد روايت عمل كرديد، در مرتبه ى دوّم و سوّم، حدّ و در مرتبه ى چهارم قتل است كه مطابق با صحيحه ى يونس[359] است؛ وگرنه لازم مى آيد قتل پس از تعزير و حدّ باشد؛ و اگر به اين روايت عمل نمى كنيد، قتل

را از چه راهى اثبات مى كنيد؟

نقد قول مشهور متأخّرين

سؤال اين است كه دليل ثبوت حدّ در هر مرتبه ى سوّمى چيست؟ ادلّه اى كه در مورد دو زن مجتمع زير يك لحاف رسيده، به اطلاقش اقتضا مى كند در هر مرتبه اى تعزير گردند. با توجّه به اين نكته كه بعيد است مرتبه ى سوّم حدّ و مرتبه ى چهارم و پنجم تعزير باشد، نمى گوييم: چنين حكمى صحيح نيست؛ ليكن اثباتش به دليل نياز دارد.

اگر دليل شما بر اثبات حدّ در مرتبه ى سوّم، روايت ابى خديجه است، آن روايت در مرتبه ى دوّم نيز حدّ را مى گويد و در مرتبه ى چهارم به صراحت بر قتل دلالت دارد؛ در حالى كه شما بر اين دو مرتبه حكم به تعزير مى دهيد. اگر قتل را در اثر احتياط كنار گذاشته ايد،- بر فرض قصور روايت از اثبات مطلبى در برابر احتياط- چرا در نوبت سوّم حدّ را مى گوييد؟ بايد در اين نوبت و تمام مراتب بعدى نيز تعزير را بگوييد. بنابراين، استدلالى كردن قول مشهور در نهايت اشكال است. ليكن اشكال قول شيخ رحمه الله كمتر است.

توجيه روايت

«نهيتا» را بر صورت جهل و نهى ارشادى و اعلام به جاهل حمل مى كنيم. بنابراين، مرتبه ى دوّم و سوّم، همان مرتبه ى اوّل و دوّم بحث ما مى شود؛ زيرا، مرتبه ى اوّل كه از روى جهل به حرمت بوده، به طور كلّى خارج مى گردد. اگر زنا هم از روى جهل باشد، حدّى ندارد.

در مرتبه ى دوّم و سوّم كه روايت بر «حدّ» دلالت مى كند، به قرينه ى روايات گذشته، حدّ را بر تعزير حمل مى كنيم؛ زيرا، در روايت، كلمه «مائة» و صد تازيانه نيست؛ بلكه «جلدتا» و «جلدت كلّ واحد منهما حدّاً حدّاً» دارد.

بنابراين، مانعى ندارد آن را به قرينه ى روايات گذشته بر تعزير حمل كرد. پس، بايد در مرتبه ى اوّل و دوّم به تعزير، و در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 208

مرتبه ى سوّم، به قتل فتوا داد. با اين توجيه، فتواى ابن ادريس رحمه الله[360] مستدلّ مى گردد؛ امّا فتواى مشهور دليلى پيدا نمى كند و همين طور است فتواى مرحوم شيخ طوسى.

مشكل عجيب آن است كه در اين مسأله، روايت اندك است؛ و هرچه انسان تلاش كند تا آن را بر فتوا تطبيق دهد، ممكن نمى شود.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله[361] اين روايت را كنار گذاشته و مسأله را به باب زنا ملحق كرده است؛ از اين رو، حكمِ به قتل در مرتبه ى دوازدهم مى دهد؛ يا به عموم صحيحه ى يونس[362] استدلال كرده، و به قتل در مرتبه ى نهم فتوا مى دهد.

اشكال اساسى كه بر ايشان وارد است، اين است كه- بر فرض دلالت روايت يونس بر قتل در مرتبه ى سوّم و پس از دو حدّ با تخلّل تعزير- شما از كجا در مرتبه ى سوّم حدّ را اثبات مى كنيد؟ روايات بر تعزير دلالت دارد و نه حدّ.

نظر برگزيده

اگر بخواهيم به روايت ابوخديجه عمل كنيم، بايد تبعيض در مفادش را قائل شويم؛ و اگر نخواهيم به آن عمل كنيم، بايد در تمام مراتب به تعزير فتوا دهيم و راهى براى ثبوت حدّ در مراتب سه و شش و ... نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 209

[حكم ما لو ساحقت بكراً بعد وطى ء زوجها]

[مسألة 13- لو وطأ زوجته فساحقت بكراً فحملت البكر فالولد للواطى ء صاحب الماء، وعلى الصبيّة الجلد مائة بعد وضعها إن كانت مطاوعة، والولد يلحق بها أيضاً،

ولها بعد رفع العذرة مهر مثل نسائها.

وأمّا المرأة فقد ورد أنّ عليها الرجم، وفيه تأمّل، والأحوط الأشبه فيها الجلد مائة.]

مساحقه ى با باكره بعد از مجامعت شوهر

اشاره

اگر مردى با همسرش نزديكى كند و او با باكره اى مساحقه كرده، آبستن شود، فرزند متعلّق به مرد واطى و صاحب منى است؛ و بر آن باكره در صورت مطاوعت به اين كار، صد تازيانه پس از زايمان مى زنند و بچّه نيز به او ملحق مى گردد؛ و پس از رفع بكارتش به زايمان، مهرالمثل را مى گيرد.

روايتى در رجم زن مساحقه گر رسيده است؛ ليكن در آن تأمّل است و احتياط در صد تازيانه است.

مرحوم محقّق[363] در شرايع اين مسأله را با آن كه بنايش بر اختصار و عدم استدلال است، به صورت مفصّل و استدلالى مطرح مى كند.

در اين مسأله از جهاتى بحث است كه به پاره اى از آن ها در گذشته اشاره كرديم.

ما برخلاف نظر تحريرالوسيله و مشهور گفتيم: اگر دو زن مساحقه كنند، بر طبق روايات رسيده، اگر زن شوهردارى با دختر باكره اى به اين عمل دست زد، حدّ زن محصنه رجم و حدّ باكره ى غير محصنه صد تازيانه است؛ البتّه اجراى صد تازيانه بر باكره پس از وضع حمل است؛ زيرا، ممكن است براى حملش ضرر داشته باشد.

به هر حال، مسأله اختلافى است و مرحوم ابن ادريس[364] و محقّق رحمهما الله[365] مى گفتند: بر زن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 210

محصنه بيش از صد تازيانه نيست؛ و رجم مربوط به زناى محصنه است. حكم مسأله در سابق به طور مفصّل بحث شد؛ از تكرار آن صرف نظر مى كنيم.

بررسى الحاق فرزند

اين از مسائل مبتلا به روز است. بچّه اى كه با خصوصيّات مذكور متولّد مى شود، به چه كسى ملحق مى گردد؟ آيا به شوهر آن زن و صاحب منى با آن كه مادرش با آن مرد هيچ تماسى نداشته،

وطى صحيح و وطى به شبهه اى هم واقع نشده، حتى زنايى هم در كار نبوده است؟ با اين حال، آيا احكام پدر و فرزندى در اين جا مترتّب است؟

رواياتى كه در گذشته خوانديم، به صراحت دلالت دارد بچّه به صاحب نطفه ملحق مى گردد و فرزند واقعى او محسوب شده و احكام پدر و فرزند بر آنان مترتّب است. با حجّت دانستن آن روايات، مطلب تمام است.

امّا اگر مبناى ابن ادريس رحمه الله را پذيرفتيم كه به خبر واحد عمل نمى كند، مگر آن كه محفوف به قرينه باشد، در اين صورت مقتضاى قواعد چيست؟

ابن ادريس رحمه الله[366] در يك طرف و صاحب جواهر عليه السلام[367] به عنوان مؤيّد او و بقيّه ى فقها و اكثر آنان در مقابل اين دو جبهه گيرى كرده اند. مرحوم محقّق در شرايع[368] به روايت استدلال نمى كند؛ بلكه مى گويد: اقتضاى قاعده همين حكم است؛ يعنى روى ضوابط، بچّه به صاحب نطفه ملحق است.

استدلال مرحوم محقّق در شرايع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 211

نطفه اى كه در رحم دختر باكره قرار گرفته، نطفه ى يك انسان زانى نيست؛ زيرا، مرد مرتكب زنا نشده، بلكه با همسر خود نزديكى كرده و فرزند نيز از اين «ماء» و نطفه متكوّن گشته است. نطفه، نطفه ى محترمى است كه بچّه از آن به وجود آمده، چه نقصى دارد كه مى خواهيد آن را به صاحبش ملحق نكنيد؟

مفاد كلام مرحوم محقّق اين است كه اگر روايتى هم نداشتيم، قاعده اقتضاى الحاق بچّه به صاحب نطفه را دارد.

استدلال ابن ادريس و صاحب جواهر رحمهما الله

صاحب جواهر عليه السلام مى فرمايد: نَسَب تابع وطى صحيح است. اساس اين كه در انسان ها مسأله ى نكاح مشروعيّت پيدا كرده، ولى

در حيوانات چنين مسأله اى مطرح نيست، فقط اعمال غريزه ى جنسى نيست؛ بلكه اين محدوديّت به خاطر نَسَب و براى حفظ آن است.

اگر محدوديّتى نباشد و مسأله عمومى تلقّى گردد، نَسَبى محقّق نمى شد. بنابراين، نكاح براى همين معنا مشروعيّت پيدا كرده است تا به دنبال وطى صحيح، ارتباط نسبى حاصل گردد؛ وگرنه اطفا و اعمال غريزه ى جنسى اين اندازه داد و قال و قانون نكاح و طلاق لازم ندارد![369]

از اين رو، بچّه اى كه متولّد شده، به اين پدر و مادر ملحق نمى شود؛ زيرا، وطى صحيحى در كار نبوده تا موجب تحقّق نسب باشد. بنابراين، بچّه به هيچ يك از اين سه نفر اضافه ى نَسَبى ندارد؛ و همان گونه كه صاحب مسالك[370] فرموده، بچّه بدون پدر و مادر است. رواياتى هم كه در اين مورد وارد شده، از الحاق ساكت است.

نظر برگزيده

ظاهراً مسأله ى نَسَب يك حقيقت و واقعيت است. معناى نسب اين است كه بچّه از چه چيز و نطفه ى كدام مرد متكوّن شده است. ولد رجل يعنى آن كه از نطفه ى او متكوّن و متخلّق گشته است. اگر در باب زنا مى گويد: ولد ملحق به پدرش نيست؛ عدم لحوق فى الجمله است؛ و نه عدم لحوق مطلق. اگر عدم مطلق بود و بچّه با پدر زانى خود بيگانه بود، بايد به او محرم نباشد؛ و اگر دختر است، بتواند با او ازدواج كند. در حالى كه هيچ كس به اين مطلب در باب نكاح قائل نمى شود.

مراد از عدم لحوق اين است كه ارث نمى برد؛ نه اين كه اضافه و انتسابى در كار نباشد؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 212

علاوه بر اين كه عدم لحوق فى

الجمله به خاطر دليل خاصّى است كه در باب زنا وارد شده و ربطى به اين مقام ندارد. مردى كه با همسرش مقاربت داشته، زنايى هم نبوده، نطفه ى او محترم است؛ چگونه مى توان فرزند را به او ملحق نكرد؟

به عبارت ديگر، نَسَب يك امر اعتبارى نيست تا ببينيم در كجا اعتبار شده و در كجا اعتبار نشده است؛ بلكه واقعيّتى است كه بر دور اين محور مى چرخد كه مبدأ تكوّن فرزند، نطفه ى كيست؟ لازم نيست وطى صحيحى واقع شده باشد.

بر همين فرع، مترتّب مى شود كه اگر در زمان حاضر بتوانند در آزمايشگاه ها نطفه ى مردى را در خارج از رحم پرورش دهند و مبدأ پيدايش فرزند گردد، آن بچّه به صاحب نطفه ملحق است. هرچند تا كنون علم چنين قدرتى را پيدا نكرده است، ولى بر فرض تحقّق، چه مانعى دارد فرزند صاحب نطفه ملحق گردد؛ هرچند وطى صحيحى هم واقع نشده باشد؟

يا در موردى كه مرد به واسطه ى ضعف نطفه اش نمى تواند همسرش را باردار كند، اگر نطفه ى او را گرفتند و به همسرش تزريق كردند، و در رحم شروع به پرورش كرد و بچّه اى متولّد شد، با آن كه وطيى نبوده، آيا بچّه به پدر و مادرش ملحق نمى شود؟

اين ها مسائلى است كه اگر روايتى هم نداشتيم، بر طبق ضوابط مى توانستيم به آن حكم كنيم. هر نطفه اى كه در غير باب زنا منشأ پيدايش فرزند شود، به پدر و مادرش ملحق مى شود.

نكاح راه عادى و شروع انتقال نطفه است؛ نود و نه درصد يا بيشتر، تحقّق نسب از اين راه است؛ امّا بدين معنا نيست كه اين طريق منحصر به فرد است، و راه ديگرى براى

تحقّق نسب نداريم. لذا، قبول داريم مشروعيّت نكاح به خاطر حفظ انساب است؛ امّا انحصار آن را نمى پذيريم؛ زيرا، با وجود راه هاى ديگر منافات ندارد. در اين مقام، روايت نيز داريم و مطلب مسلّم است.

ديه ى زوال بكارت

اگر به وسيله مساحقه دختر باكره آبستن شود و هنگام زايمان بكارتش زايل گردد، ديه اش به عهده ى كيست؟ ابن ادريس رحمه الله[371] مى گويد: مساحقه مانند زنا است و براى زناكار مهرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 213

نيست؛ زيرا، دختر باكره با مطاوعه و ميل به مساحقه تن داده است.

مرحوم محقّق[372] در جواب او مى گويد: با صرف نظر از روايت كه ديه ى زوال بكارت را به عهده ى زن شوهردار گذاشته، چون مساحقه ى او سبب آبستنى، و آن سبب زوال بكارت شده است، قاعده اقتضا مى كند كه ديه به عهده ى آن زن باشد. زيرا، هرچند دختر به مساحقه راضى بوده، ولى معناى رضايت به مساحقه، اجازه در زوال بكارت نيست؛ و با اين خصوصيّت، باب زنا و مساحقه از هم جدا مى شود. معناى رضايت باكره به زنا، يعنى اجازه ى به زوال بكارت، كسى كه به از بين بردن بكارتش اجازه دهد، ديگران مسئول نخواهند بود و نبايد ديه بدهند؛ امّا در اين مقام، فقط به مساحقه اجازه داده شده كه ملازمه اى با زوال بكارت ندارد؛ مگر در صورتى كه دختر بداند زن با شوهرش مجامعت كرده و منى در رحمش قرار گرفته و يقين داشته باشد كه با مساحقه، آن نطفه به رحمش منتقل مى گردد. در اين صورت، بعيد نيست ملازمه بين رضايت به مساحقه و زوال بكارت برقرار باشد؛ وگرنه در غير اين صورت، ملازمه اى نيست؛ و هيچ مساحقه اى

مانند زنا نمى باشد.

علاوه بر اين، روايت دلالت دارد كه بايد مهريه را زن شوهردار بپردازد؛ زيرا، او سبب زوال بكارت دختر شده است.

زمان پرداخت مهرالمثل

اگر دخترى كه آبستن شده قبل از وضع حمل مُرد، و يا با صاحب نطفه ازدواج كرد و به وسيله ى او بكارتش زائل شد، ديگر ديه اى به عهده ى زن نيست؛ لذا، امام راحل رحمه الله فرمود:

مهر المثل بايد بعد از رفع بكارت داده شود. يعنى صبر كنيم و ببينيم ازاله ى بكارت به آن زن مستند مى شود يا نه؛ اگر دختر مُرد يا به وسيله ى شوهر آن زن ازاله ى بكارت صورت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 214

گرفت، موضوع ديه خود به خود منتفى مى گردد.

به روايت اين مسأله در گذشته اشاره كرديم. امام باقر و امام صادق عليهما السلام فرمودند:

گروهى نزد امير مؤمنان عليه السلام آمدند تا مسأله ى مساحقه ى زنى كه شوهرش با او نزديكى كرده بود را با باكره اى مطرح كنند و حكم آن زن و باكره اى كه در اثر مساحقه آبستن شده بود، بپرسند. آنان به امام مجتبى عليه السلام برخورد كرده، مطلب را با او در ميان گذاشتند. آن حضرت فرمود: مهر جاريه ى باكره به عهده ى زن شوهردار است؛ زيرا، فرزند از او خارج نمى شود مگر آن كه بكارتش را از دست مى دهد؛ زن محصنه را رجم مى كنند، و انتظار مى كشند تا جاريه وضع حمل كند؛ فرزند را به صاحب نطفه مى دهند و جاريه را حدّ مى زنند.[373]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 215

فصل سوّم: حدّ قيادت و ملحقات آن

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 217

[تعريف القيادة وطرق اثباتها]

[مسألة 14- تثبت القيادة- وهي الجمع بين الرجل والمرأة أوالصبيّة للزنا أو الرجل بالرجل أو الصبيّ للواط- بالإقرار مرّتين، وقيل: مرّة، والأوّل أشبه.- ويعتبر في الإقرار بلوغ المقرّ وعقله واختياره وقصده،

فلاعبرة بإقرار الصبيّ المجنون والمكره والهازل ونحوه.

وتثبت أيضاً بشهادة شاهدين عدلين.]

تعريف قيادت و راه هاى اثبات آن

اشاره

از محرّماتى كه بر اساس آن حدّ شرعى مقرّر شده، قيادت است. قيادت يعنى فردى بين مرد و زنى براى زنا دلّالى كند؛ خواه آن زن بالغ باشد يا كودك؛ يا بين دو مرد براى لواط جمع كند و واسطه باشد. در روايات از اين فرد به «قوّاد» تعبير شده است.

قيادت به دوبار اقرارِ قوّاد ثابت مى شود؛ و قولى به ثبوت آن با يك مرتبه اقرار داريم. در اقرار به قيادت، شرايط عمومى مقِّر از بلوغ، عقل، اختيار و قصد معتبر است.

بنابراين، اقرار كودك، ديوانه و فردى كه اكراه شده باشد يا شوخى مى كند و مانند آن ارزشى ندارد.

يكى ديگر از راه هاى ثبوت قيادت، شهادت دو مرد عادل است.

اختصاص قيادت به باب زنا و لواط

اگر فردى واسطه ى سحق و مساحقه شد، آيا بر عمل او قيادت صدق نمى كند؟ آيا قيادت فقط به واسطه گرى زناى مرد و زن يا لواط دو مذكّر است؟

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله و مرحوم محقّق در شرايع[374] همين دو مورد را گفته، و متعرّض مساحقه نشده اند؛ ولى از كتاب غنيه مرحوم ابن زهره[375] و جامع ابن سعيد قدس سره[376] و بعضى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 218

از كتاب هاى قدما[377] تعميم عنوان استفاده مى شود، آنان فرقى نگذاشته اند بين اين كه قوّاد بين دو مرد يا دو زن يا بين مرد و زن جمع كند تا مرتكب لواط يا مساحقه و يا زنا گردند.

قيادت در لغت به معناى راهنمايى كردن، رهبرى كردن و هدايت كردن آمده است.

علّت نامگذارى آن بر واسطه ى اين اعمال، هدايت گرى شخص ثالث زن و مردى را براى تحقّق زنا، و راهنمايى دو مرد يا دو زن براى تحقّق لواط يا

مساحقه است.

با توجّه به معناى لغوى، قيادت يك عنوان عامّى است كه در مساحقه نيز صادق است؛ همان گونه كه در لواط و زنا مطرح مى باشد. ليكن فقها قيادت را به جمع بين مرد و زن براى زنا معنا كرده اند نه راهنمايى مرد و زن براى زنا؛ به عبارت ديگر، اگر مردى به دوستش مراجعه كرد و گفت: دنبال موردى مى گردم تا زنا كنم؛ و او گفت: در فلان محلّه زنى است كه براى زنا آمادگى دارد. اگر قيادت به معناى هدايت و راهنمايى باشد، در اين صورت قيادت صادق است؛ زيرا، اين فرد زنى را معرّفى و دوستش را به سوى او هدايت كرده است.

امّا اگر معناى قيادت بالاتر از هدايت باشد، شخص بايد در عمل بين زن و مرد جمع كرده، و وسائل و مقدّمات اين جمع را فراهم كند؛ به گونه اى كه آمادگى كامل براى زنا پيدا شود تا قيادت صدق كند. البته پس از فراهم شدن مقدّمات زنا و وسائلش با اجتماع مرد و زن، قيادت صادق است؛ و ظاهراً تحقّق زنا در مفهوم قيادت دخالت ندارد. بنابراين، اگر مقدّمات را فراهم كرد، زن و مرد آماده ى زنا شدند، امّا مانعى پيش آمد كه زنا واقع نشد، مثل اين كه بين زن و مرد برسر بعضى از مسائل نزاع شد، در اين جا قيادت صادق است؛ زيرا، قيادت جمع بين زن و مرد به منظور تحقّق زنا است؛ خواه زنايى در خارج واقع گردد يا نه.

از اين رو، مى توان گفت: قيادت از جهتى معناى وسيع دارد؛ زيرا، لازم نيست در تحقّق آن زنايى هم واقع شود؛ بنابراين، اگر به قصد تحقّق زنا بين مرد و

زن جمع كرد، عنوان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 219

قيادت صادق است. و از جهتى معنايش ضيق است؛ زيرا، به صرف ارشاد و راهنمايى قيادت گفته نمى شود. در حقيقت، قيادت در فقه يك معناى خاصّى دارد.

دليل بر اين مطلب، رواياتى است كه در باب قيادت بر تحريم يا حدّش دلالت دارد.

البته اين روايات مربوط به جمع بين مرد و زن به منظور ارتكاب زنا است؛ ولى تحقّق قيادت در باب لواط و غير آن را بايد به دليل ديگر اثبات كرد.

دليل تعميم قيادت به باب لواط و مساحقه

در باب لواط، بعيد نيست از راه اولويّت وارد شده، و بگوييم: اگر جمع كردن بين مرد و زن، حرام، و بر آن حدّ مترتّب باشد، جمع كردن بين دو مذكّر به طريق اولى حرام بوده و حدّ دارد.

در باب مساحقه نيز به يك اعتبار اولويّت هست؛ زيرا، مساحقه انحراف جنسى است كه از بانوان سر مى زند؛ بر خلاف مسأله نكاح و زنا كه از دو جنس هستند؛ ليكن زنا به نحو نامشروع است. ولى به اعتبار اين كه بنا بر مبناى مشهور- نه مبناى مختار ما- حدّ مساحقه سبك تر از حدّ زنا است، زيرا در زنا رجم هست، امّا زنى كه محصنه باشد و مساحقه كرده، بنا بر مشهور رجم ندارد- ليكن ما به رجم فتوا داديم- لذا، نمى توان مساحقه را نيز مانند زنا در مسأله قيادت به حساب آورد.

البته به رواياتى كه مى گفت «سحاق النساء بينهنّ زنا»[378] نمى توان تمسّك كرد؛ و گفت:

در روايت مساحقه را مثل زنا قرار داده است؛ و از آن جا كه در زنا قيادت هست، در مساحقه نيز كه مانند آن است، قيادت وجود دارد. بحث

ما در حرمت جمع بين دو زن براى مساحقه نيست؛ چرا كه اين مطلبى مسلّم است، ليكن بحث در حدّى است كه بر اين عمل مترتّب است. با وجود ورود روايات در باب جمع بين مرد و زن، چگونه مى توان به تعميم قيادت نسبت به مساحقه فتوا داد؟ زيرا، ممكن است بر اين مسأله تعزير مترتّب باشد و نه حدّ.

دليل تحريم قيادت

از محرّماتى كه در شرع اسلام بيان شده، قيادت است؛ و بر اين مطلب اجماع قائم شده است؛ بلكه صاحب جواهر رحمه الله[379]، در مورد آن ادّعاى ضرورت مى كند. مقصود از ضرورتى كه صاحب جواهر رحمه الله بيان مى كند، ضرورت فقهى است نه ضرورت دينى؛ لذا، بر انكار آن حكم ارتداد مترتّب نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 220

از مهم ترين ادلّه ى قيادت كه فقها معمولًا به اين دليل توجّه نكرده اند، رواياتى است كه بر ثبوت حدّ در قيادت دلالت مى كند. چرا قيادت حرام است؟ زيرا، به مرتكب آن حدّ زده مى شود. علاوه بر اين دليل، به دو دليل ديگر نيز اشاره مى كنيم.

1- و في (عقاب الاعمال) بإسناد تقدّم في عيادة المريض عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في حديث: قال: ومن قاد بين امرأة ورجل حراماً حرّم اللَّه عليه الجنّة ومأواه جهنّم وساءت مصيراً ولم يزل في سخط اللَّه حتّى يموت.[380]

فقه الحديث: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه بين مرد و زنى براى حرام جمع كند، خداوند بهشت را بر او حرام كرده، جايگاهش در جهنّم بوده و بد جايگاهى است؛ و هميشه در غضب خدا است تا بميرد.

2- قال: وفي خبر آخر: لعن رسول اللَّه صلى

الله عليه و آله: الواصلة والمؤتصلة- يعني الزانية والقوّادة في هذا الخبر-.[381]

صدوق رحمه الله در روايت ديگر نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله واصله و مؤتصله را لعنت كرد.

«واصله» يعنى زانيه و «مؤتصله» يعنى «من يطلب الرجل»، كسى كه «يطلب الوصل»؛ به «قوّاده» معنا شده است؛ يعنى زنى كه جمع بين مرد و زن براى تحقّق زنا را اراده مى كند.

لذا، حرمت قيادت مفروغٌ عنه است.

ثبوت قيادت به اقرار

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرموده اند: قيادت به دو راه ثابت مى شود: اقرار و شهادت.

سؤال اين است كه آيا در قيادت يك مرتبه اقرار كافى است يا دو مرتبه اقرار لازم است؟ مشهور گفته اند: بايد دو مرتبه اقرار كند و با كمتر از آن قيادتى كه موضوع براى حدّ شرعى است، اثبات نمى شود؛ و غير مشهور به كفايت يك مرتبه فتوا داده اند.

غير مشهور گفته اند: ما دليلى بر لزوم دو مرتبه اقرار براى ثبوت حدّ نداريم. در باب زنا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 221

و لواط دليل بر لزوم چهار مرتبه اقرار دلالت داشت و به آن ملتزم شديم؛ امّا در اين باب دليلى نيست كه به آن اخذ كنيم؛ لذا، به عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[382] تمسّك مى كنيم. اين روايت بر مسمّاى اقرار تكيه كرده، و اطلاق دارد؛ پس، اقرار در باب حقوق و اموال، حدود را شامل مى شود. بنابراين، به مقتضاى اطلاق روايت، با يك مرتبه اقرار قيادت ثابت و حدّش مترتّب مى گردد.

علّت آن كه مشهور دو مرتبه اقرار را لازم دانسته، ادلّه زير است:

اوّلًا: ادّعاى اجماع مكرّر بر اين مطلب داريم.

ثانياً: مرحوم سلّار در مراسم[383] و علّامه رحمه الله در مختلف[384]

گفته اند: از خصوصيّات ابواب حدود اين است كه هر موردى كه براى اثبات به دو شاهد نياز داشته باشد، اقرارى كه جانشين آن مى شود نيز بايد دو مرتبه باشد.

ثالثاً: در روايت زن حامله كه نزد امير مؤمنان عليه السلام براى اقرار به زنا آمد، داشتيم در هربارى كه به زنا اعتراف مى كرد، امير مؤمنان عليه السلام از اقرارش به «شهادت» تعبير مى كردند؛ حضرت در مرتبه ى اوّل اقرار زن، فرمود: «اللّهمّ إنّها شهادة» و در مرتبه ى چهارم فرمود:

«اللّهمّ إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات».[385]

از اين روايت استفاده مى شود كه حجيّت اقرار و اعتبارش، به علّت اين است كه عنوان شهادت دارد؛ ليكن چون شهادت بر نفس و ضرر خود انسان است، به خصوصيّات و شرايط شاهد نياز ندارد. لذا، لازم نيست مقرّ عادل باشد؛ امّا جهت تعدّد را نمى توان الغا كرد. اگر در اثبات آن عمل نياز به شهادت دو عادل است، طبعاً اقرار نيز بايد دو مرتبه باشد.

نقد ادلّه ى مشهور

اگر «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[386] قاعده اى است كه روايت بر آن دلالت دارد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 222

- همان گونه كه مشهور مى گويند- در مقابل اين قاعده، اين مطالب نمى تواند دليل باشد؛ زيرا:

اوّلًا: اجماع منقول است و اعتبار ندارد.

ثانياً: آن چه سلّار و علّامه رحمهما الله گفته اند بدون دليل است.

ثالثاً: به تعبيرات امير مؤمنان عليه السلام نيز نمى توان مطلب عامّى كه از روايت و قاعده «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز» استفاده مى شود را تخصيص زد؛ و به عنوان يك مخصّص محكم و معتبر در مقابل عامّ قوى و معتبر مطرح كرد.

از اين رو، بر فرض اين كه «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز» به صورت يك قاعده ى

كلّى باشد كه روايت معتبر بر آن دلالت دارد، واقع مطلب كفايت يك بار اقرار است. بايد تحقيق در اين بحث را در باب اقرار پيگيرى كرد.

امّا اگر «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز» يك قاعده ى اصطيادى باشد كه فقها از موارد مختلف آن را اصطياد كرده و به دست آورده اند، در اين صورت مى توان قول مشهور را پذيرفت؛ به خصوص كه اصل نيز به كمك ما مى آيد؛ زيرا، اصل اين است كه تا دو مرتبه اقرار محقّق نشود، حدّ الهى جريان پيدا نمى كند. به عبارت ديگر، شكّ داريم با يك مرتبه اقرار حدّ الهى ثابت مى شود يا نه؟ اصل، اقتضاى عدم ثبوت آن را دارد.

بنابراين، مسأله بر محور ثبوت اين قاعده و عدم آن دور مى زند و نسبت به خصوصيّات مقِرّ در سابق بحث كرديم.

ثبوت قيادت به شهادت

در جنبه ى اثبات اين مطلب كه قيادت با شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود، بحث و اختلافى نيست. بدون ترديد به بيش از دو شاهد نياز نداريم. همان بيّنه اى كه در مواضع ديگر لازم است در اين جا نيز كفايت مى كند.

امّا سخن در جنبه ى نفى آن است كه آيا قيادت، به شهادت چهار زن به جاى دو مرد يا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 223

شهادت دو زن و يك مرد اثبات مى شود؟ اين مطلب را يكى دوبار مطرح كرده ايم.

دو دسته روايت داشتيم؛ يك دسته بيان مى كرد شهادت زنان در باب حدود به طور كلّى پذيرفته نيست،[387] و يك روايت نيز دلالت داشت: «تجوز شهادة النساء في الحدود مع الرجال[388] شهادت زنان به انضمام شهادت مردان پذيرفته است»؛ اين روايت از نظر سند قابل تصحيح بود؛ لذا، مى توان آن را مقيّد

عمومات قرار داد و گفت «لا تجوز شهادة النساء في الحدود» مربوط به جايى است كه زن ها منفرد و به تنهايى شهادت دهند؛ و اين روايت مى گويد: شهادت زن ها در صورت انضمام اشكالى ندارد؛ ليكن روايت اطلاق ندارد تا در موردى كه چهار شاهد نياز داشتيم به شش زن و يك مرد و يا چهار زن و دو مرد اكتفا كنيم.

قدر متيقّن از آن، جانشينى دو زن به جاى يك مرد است.

بحثِ قدر متيقّن در اين مقام ثمره ندارد. زيرا، در ثبوت قيادت دو شاهد عادل كافى بوده و يك صورت براى انضمام متصوّر است؛ و آن، دو زن و يك مرد است. در نتيجه، به حكم اين روايت، شهادت دو زن و يك مرد براى اثبات قيادت جايز است. امّا در شهادت چهار زن، انضمامى به رجال نيست و روايت صورت عدم انضمام را نمى گيرد؛ بلكه روايات ديگر از شهادت زنان در اين صورت منع دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 224

[حدّ القوّاد]

[مسألة 15- يحدّ القوّاد خمس وسبعون[389] جلداً. ثلاثة أرباع حدّ الزاني، و ينفى من] [البلد إلى غيره، والأحوط أن يكون النفي في المرّة الثانية، وعلى قول مشهور يحلق رأسه ويشهر. ويستوي فيه المسلم والكافر والرجل والمرأة، إلّاأنّه ليس في المرأة إلّا الجلد، فلا حلق ولا نفي ولا شهرة عليها ولايبعد أن يكون حدّ النفي بنظر الحاكم.]

حدّ قوّاد

اشاره

حدّ قوّاد سه چهارم حدّ زانى يعنى هفتاد و پنج تازيانه است؛ به اضافه ى تبعيد از شهر؛ البته احتياط در تبعيد كردن در مرتبه ى دوّم قوّادى است. مشهور گفته اند: بايد سرش را بتراشند و در شهر بگردانند تا مشهور شود و مردم او را

ببينند. در تمام اين احكام، مسلمان و كافر، مرد و زن مساوى اند؛ مگر اين كه در زن فقط بايد تازيانه بخورد و تراشيدن سر، تبعيد و در شهر گرداندن ندارد. بعيد نيست حدّ نفى و تبعيد به طور كلّى به نظر حاكم باشد.

دليل بر مسأله

اساس اين مسأله بر يك روايت است و غير آن حديثى نداريم؛ هرچند نسبت به بعضى از خصوصيّات آن تعبير به «روي» شده و يا در كتاب فقه الرّضا آمده است.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن سليمان، عن عبداللَّه بن سنان قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: أخبرني عن القوّاد ما حدّه؟ قال:

لا حدّ على القوّاد، أليس إنّما يعطى الأجر على أن يقود؟! قلت: جعلت فداك، إنّما يجمع بين الذّكر والانثى حراماً. قال: ذاك المؤلّف بين الذّكر والأنثى حراماً؟ فقلت: هو ذاك، قال: يضرب ثلاثة أرباع حدّ الزّاني خمسة وسبعين سوطاً وينفى من المصر الّذي هو فيه.[390]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 225

فقه الحديث: در سند روايت، محمّد بن سليمان است كه توثيق نداشته و مورد مناقشه است؛ ليكن ضعف سند ضررى ندارد؛ زيرا، همه بر طبق آن فتوا داده اند. مسأله حدّ كه هفتاد و پنچ تازيانه است؛ فقط در اين روايت آمده و مورد فتواى همه واقع شده، و در مقدار آن اختلافى نيست؛ بلكه در پاره اى از كتب قدما[391] بر آن ادّعاى اجماع كرده اند. اختلاف در جهات ديگر است.

ابن سنان از امام صادق عليه السلام مى پرسد: حدّ قوّاد چيست؟- معلوم نيست امام عليه السلام به چه علّتى و نكته اى- فرمودند: قوّاد حدّ ندارد؛ او مُزد مى گيرد تا دهنه و افسار حيوان و مركب

را گرفته، راه ببرد و راهنمايى كند.

ابن سنان گفت: مقصود من از قوّاد كسى است كه بين مرد و زنى براى حرام جمع كند.

امام عليه السلام فرمود: حدّش سه چهارم حدّ زانى، يعنى هفتاد و پنچ تازيانه است؛ و از آن شهر تبعيد مى شود. دلالت روايت بر هفتاد و پنج تازيانه تمام و مورد اتّفاق فقها بوده، مخالفتى هم نقل نشده است.

كيفيّت حدّ نفى و ثبوت آن

اين روايت بر اصل نفى و تبعيد دلالت دارد؛ امّا نسبت به خصوصيّات بايد بحث شود كه آيا تبعيد در مرتبه ى اوّل قوّادى است يا مرتبه ى دوّم؟ آيا مختص به مردان قوّاد است يا اعمّ از زن و مرد مى باشد؟ علاوه آن كه مقدار تبعيد چه اندازه است؟ اين سه جهت بايد بحث شود.

جهت اوّل: تبعيد در كدام نوبت قوّادى است؟

شيخ طوسى رحمه الله در نهايه،[392] مرحوم ابن ادريس در سرائر[393] و ابن سعيد قدس سره در جامع[394] معتقدند:

شخص قوّاد در همان نوبت اوّل، پس از اقامه ى حدّ تازيانه بر او بايد تبعيد گردد.[395]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص226

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 226

فتواى مرحوم شيخ مفيد[396]، ابن زهره[397]، ابن حمزه[398] و سلّار در مراسم[399] بر تبعيد در مرتبه ى دوّم است؛ و امام راحل رحمه الله نيز در اين جا احتياط كرده اند.

اگر دليل ما روايت ابن سنان[400] باشد، «نفى» در روايت بر «جلد» عطف شده است؛ پس همان گونه كه در مرتبه ى اوّل تازيانه مى خورد، در همان نوبت نيز تبعيد مى گردد. جمود بر متن روايت، اقتضاى تبعيد در نوبت اوّل را دارد.

صاحب رياض رحمه الله[401] به اجماع تمسّك كرده و مى گويد: اجماع، بر روايت مقدّم است و دلالت بر نفى در

نوبت دوّم دارد؛ لذا، با اجماع در ظاهر روايت تصرّف مى كند. زيرا، روايت «ينفى من المصر الّذي هو فيه»[402] اطلاق دارد؛ و به سبب اجماع، آن را به غير مرتبه اوّل مقيّد مى كنيم.

با وجود فتواى شيخ رحمه الله در كتاب نهايه- كتابى كه بر مبناى روايت تأليف شده و همان عبارت روايات به عنوان متن آن آمده است.- و نظر ابن ادريس رحمه الله كه روايت واحد را معتبر نمى داند و در عين حال به نفى بلد در مرتبه ى اوّل قائل شده؛ هم چنين فتواى مرحوم ابن سعيد، چطور مى توان مسأله را اجماعى دانست، به اين اجماع بها داد و آن را مقدّم بر اطلاق روايت كرد؟

البتّه اگر دليل ما احتياط در حدود و «تدرء الحدود بالشبهات»[403] و امثال آن باشد، از باب اين كه مقتضاى احتياط در تمام حدود و جريان «تدرء الحدود بالشبهات»[404] اين است كه در مرتبه ى دوّم حدّ نفى جارى گردد. امّا اگر دليل، روايت باشد و بخواهيم بر طبق ضوابط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 227

عمل كنيم، بايد تبعيد را در مرتبه ى اوّل بدانيم؛ و در مقابل اين روايت، دليل قرص و محكمى نداريم كه دست از ظاهر آن برداريم. بنابراين، به تبعيد در مرتبه ى اوّل فتوا مى دهيم.

جهت دوّم: تعميم حدّ نفى نسبت به زن قوّاد

نسبت به تبعيد در حقّ زنى كه قوّادى كند، جاى مناقشه است؛ زيرا، سؤال در روايت از مرد قوّاد است؛ مى پرسد: «أخبرني عن القوّاد». حال اگر گفته شود: ثبوت تازيانه نيز براى مرد است و حقّ الغاى خصوصيّت در اين جهت وجود ندارد؛ در جواب مى گوييم: از اين جهت الغاى خصوصيّت شده است، امّا از

جهت تبعيد دليلى بر الغاى خصوصيّت نداريم.

به عنوان تأييد، مى گوييم: با توجّه به اين كه مذاق شارع درباره ى زنان معلوم است، اگر بخواهند زنى را به سبب قيادتى به شهر غريبى تبعيد كنند، منشاء فسادهاى متعدّد و گوناگون مى شود- در گذشته نيز به مورد ديگرى اشاره كرديم؛ و اين استحسان نيست، بلكه آگاهى از مذاق شارع است- لذا، مى بينيم هيچ كس فتواى به تعميم نفى و تبعيد ندارد؛ در حالى كه نسبت به تازيانه قائل به تعميم هستند.

جهت سوّم: مدّت زمان تبعيد

مدّت زمان تبعيد چه اندازه است؟ يك سال، بيشتر يا كمتر؟

صاحب كشف اللثام رحمه الله[405] به روايتى نسبت مى دهد كه معناى «النفى» «الحبس سنةً» است؛ در حقيقت، معناى نفى، يك سال زندان است. بنابراين، نفى به معناى تبعيد نيست، بلكه يك سال زندانى شدن است.

اوّلًا: ما به چنين روايتى برخورد نكرديم تا دلالتش را ببينيم.

ثانياً: آن چه كاشف اللثام رحمه الله مى گويد بر فرض اين كه روايت باشد، روايت مرسله اى است كه اعتبار ندارد.

ثالثاً: اگر در پاره اى موارد نفى يك سال داريم، دليل نمى شود هرجا «تبعيد» ذكر شد، مقصود از آن يك سال باشد؛ لذا، صاحب جواهر رحمه الله[406] فرموده است: او را نفى مى كنيم تا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 228

توبه كند؛ هرگاه توبه كرد، برمى گردد؛ و اگر سال ها بگذرد و توبه نكند، نفى و تبعيد ادامه دارد. امام راحل قدس سره نيز مى فرمايند: بعيد نيست مقدار تبعيد به نظر حاكم باشد. هر مقدارى صلاح مى داند؛ دو ماه، يا بيشتر و يا كمتر.

بيان امام راحل قدس سره بهتر از نظر صاحب جواهر رحمه الله است؛ زيرا، ايشان تا توبه ى قوّاد حكم به

تبعيد مى كند. اين قيد را از كجا استفاده كرده است؟ روايت اصل نفى را متعرّض شده و مقدارش را معيّن نكرده است. اين مطلب بيانگر واگذارى تعيين مقدار نفى به عهده ى حاكم است. همان طور كه اگر روايتى گفت: «يجلد» و اشاره اى به صد تازيانه ى قرآن نداشته، بلكه به صورت مطلق مطرح كند، مى گوييم: تعيين مقدارش به عهده ى حاكم است، هرچه او مصلحت مى بيند، اقامه مى كند. در اين جا نيز اصل نفى را فرموده، ولى مقدارش را بيان نكرده است؛ لذا، مى گوييم مدّت آن را حاكم معيّن مى كند.

دليل اثبات حلق رأس و غيره

فقها گفته اند: علاوه بر هفتاد و پنج تازيانه، بايد سر مرد را تراشيده، و او را دور شهر بگردانند و به مردم نشانش دهند تا او را بشناسند و عبرت بگيرند كه عاقبت قوّادى اين است. بر اين مطلب حتى ابن ادريس رحمه الله[407] كه به حجيّت خبر واحد معتقد نيست، فتوا داده است.

دليل اين عقوبت ها چيست؟ در روايت ابن سنان[408] به اين مطلب هيچ اشاره اى نشده است، بلكه ادّعاى اجماع[409] كرده اند؛ به گونه اى كه ابن ادريس رحمه الله هم فتوا مى دهد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 229

در اين حالت، مى توان گفت: اجماع فقها بر اين فتوا بدون منشأ و مستند نمى تواند باشد، معقول نيست از پيش خود چنين فتوايى داده باشند؛ بنابراين، با استناد به چنين شهرتى، بعيد نيست فتوا بدهيم؛ هرچند مرحوم محقّق[410] در شرايع اين را به «قيل» نسبت مى دهد، امّا بالاتر از اين حرف ها است. از اين رو، ارجح تراشيدن موى سر قوّاد و اشهار بين مردم و نشان دادن او است.

اين خصوصيّات و عقوبات در حق زن معنا ندارد؛ زيرا، تراشيدن سر و مشهور

كردن او و گردانيدنش معنا ندارد. بنابراين، بر فرضى كه اين عقوبات ثابت شود، به مرد اختصاص دارد؛ و كسى به ثبوت آن ها در حقّ زن فتوا نداده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 231

فصل چهارم: حدّ قذف

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 233

[الرمي بالزنا أو اللواط]

[مسألة 1- موجب الحدّ الرمي بالزنا أو اللواط، وأمّا الرّمي بالسحق وسائر الفواحش فلا يوجب حدّ القذف، نعم للإمام عليه السلام تعزير الرامي.]

نسبت دادن زنا و لواط

اشاره

حدّ قذف با نسبت دادن زنا يا لواط به كسى ثابت مى شود؛ امّا نسبت دادن مساحقه و فواحش ديگر سبب اثبات حدّ قذف نيست؛ هرچند امام عليه السلام بايد نسبت دهنده را تعزير كند.

ادلّه ى حرمت قذف

دليل اوّل: در بحث هاى گذشته گفتيم مهم ترين دليل حرمت اعمالى كه بر آن ها عقوبت و حدّ مقرّر شده، همان ادلّه اى است كه اثبات حدّ مى نمايد. اين ادلّه بيانگر آن است كه نه تنها قذف حرام است، بلكه مرتبه ى قوى از حرمت را داراست؛ و به همين دليل بر آن حدّ مترتّب شده است؛ وگرنه محرّماتى نيز داريم كه ارتكاب آن ها تعزير دارد.

دليل دوّم: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً وَ لَاتَقْبَلُواْ لَهُمْ شَهدَةً أَبَدًا وَ أُوْللِكَ هُمُ الْفسِقُونَ؛[411]

«افرادى كه به زنان عفيف و پاكدامن- «محصنات» در آيه به معنى زنان شوهردار نيست، بلكه همان طور كه در باب احصان گفتيم، و شهيد ثانى رحمه الله فرمود: احصان در قرآن معانى مختلف دارد، يكى از آن ها عفيف و پاكدامن است.[412]- نسبت زنا مى دهند و نمى توانند چهار شاهد بر اثبات مدّعاى خودشان بياورند، بر آنان هشتاد تازيانه بزنيد؛ آنان از عدالت خارج مى شوند، و شهادتشان در موارد ديگر نيز پذيرفته نمى شود، مگر اين كه توبه كنند و اصلاح گردند ...»

اين آيه ى شريفه از دو نظر بر مطلب دلالت دارد: يكى از نظر ثبوت حدّ قذف؛ زيرا، اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 234

عملى حرام نباشد، حدّ معنا ندارد؛ و دوّم، از نظر تصريح به فسق اين افراد و عدم مقبوليّت شهادتشان؛ چرا كه اگر عمل حرامى مرتكب نشده بودند، فاسق نبودند. پس، به سبب اين

عمل حرام (قذف) عدالتشان مبدّل به فسق گشته است.

دليل سوّم:

عن أبي هريرة أنَّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال: اجتنبوا السبع الموبقات، قيل: وما هنّ؟ قال: الشرك باللَّه والسحر وقتل النفس الّتي حرّم اللَّه إلّابالحقّ وأكل الربا وأكل مال اليتيم والتولّي يوم الزحف وقذف المحصنات الغافلات المؤمنات.[413]

فقه الحديث: صاحب جواهر رحمه الله[414] اين روايت را در اوّل بحث قذف آورده است. مفادش اين است كه در بين محرّمات الهى هفت كار حرام است كه از موبقات و مهلكات به شمار مى آيد؛- يعنى در سطح بسيار بالايى قرار گرفته است-: شرك به خدا، سِحر، قتل نفس محترم، خوردن ربا، خوردن مال يتيم، فرار از جنگ و پشت به جبهه كردن، قذف زنان عفيف و آلوده كردن پاكدامنى آن ها.

بنابراين، بحثى در حرمت قذف نيست؛ و ادلّه بر اين مطلب دلالت كامل دارد. لذا، اگر زنى را رمى به زنا كنند، بدون اشكال قذف محقّق گشته است. «رمى» و «قذف» يك معنا دارد؛ همان طور كه رامى مَرمى را نشانه مى گيرد و تير را به سوى آن پرتاب مى كند، در باب قذف نيز قاذف زن عفيف و پاكدامنى را نشانه گيرى مى كند؛ و گويا لفظ «زنا» تيرى است كه به جانب او روانه مى كند.

طرح يك اشكال و جواب آن

آيه ى شريفه متضمّن تحقّق قذف در صورت نسبت دادن زنا به زن عفيف و پاكدامن است، ولى نسبت به رمى مردى به زنا يا لواط دلالتى ندارد؛ با آن كه رمى به لواط چه در جنبه ى فاعلى و چه جنبه ى مفعولى آن قذف است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 235

پاسخ آن است كه هرچند آيه متعرّض رمى به

لواط نشده است، ليكن رواياتى كه در آينده مطرح مى كنيم، به اين مطلب تصريح دارد.

تعميم قذف نسبت به مساحقه

آيا اگر به زنى نسبت مساحقه دادند، موجب تحقّق قذف مى شود؟ نظرات در اين مسأله مختلف است. ابوعلى اسكافى[415] و محقّق رحمهما الله[416] معتقدند قذف است؛ امّا صاحب جواهر رحمه الله[417] و گروهى ديگر آن را قذف ندانسته اند.

دليل قول اوّل: آيه ى شريفه الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ[418] دلالت بر عموم دارد؛ زيرا، در مورد رمى به زنا وارد نشده و رمى به مساحقه نيز مانند رمى به زنا است؛ به ويژه با توجّه به ثبوت مساحقه به چهار شاهد مانند زنا؛ لذا، بايد به تعميم حكم كرد.

دليل قول دوّم: از روايت وارد در اين باب استفاده ى حصر مى شود:

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، قال:

قال أبو عبداللَّه عليه السلام: قضى أمير المؤمنين عليه السلام أنَّ الفرية ثلاث يعني ثلاث وجوه: إذا رمى الرجل الرّجل بالزنا، وإذا قال: إنَّ امّه زانية وإذا دعا لغير أبيه فذلك فيه حدّ ثمانون.[419]

فقه الحديث: سند اين روايت صحيح است؛ هرچند صاحب جواهر رحمه الله[420] از آن به حسنه تعبير كرده است. امام صادق عليه السلام فرمود: «فريه»- در بعضى از روايات به جاى «قذف»، «فريه» آمده است؛ همين طور در لسان فقها، فرقى بين اين دو واژه در معنا نيست.- در سه جا ثابت است: 1- مردى به مرد ديگر نسبت زنا بدهد؛ 2- به مادرش نسبت زنا بدهد و نه خود شخص؛ 3- مردى ديگر را به غير پدرش بخواند؛ به عنوان مثال، اگر پسر زيد است،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 236

بگويد اى پسر بكر. بنابراين، اگر فردى

را به غير پدرش منسوب كند، معنايش اين است كه زيد پدر تو نيست. در اين سه صورت، حدّ هشتاد تازيانه جارى مى شود.

صاحب جواهر رحمه الله[421] مى فرمايد: از روايت استفاده مى شود كه رمى به مساحقه قذف نيست؛ زيرا، هر سه صورت روايت، درباره ى مسأله ى زنا است.

اگر بگويى: روايت دلالتى بر لواط هم ندارد، پس بايد قذف به لواط را نيز خارج كنيد؟

در پاسخ مى گوييم: در باب لواط رواياتى وجود دارد كه ملحق به زنا مى شود و لازمه ى آن، الحاق مساحقه به زنا نيست.

طرح يك اشكال و جواب آن

تعبيراتى در باب مساحقه داشتيم كه دلالت بر معناى وسيعى مى كرد و از آن ها استفاده مى شود كه مساحقه بايد به باب زنا ملحق گردد؛ مانند روايتى كه مى گفت: «سحّاق النساء بينهن زنا»[422] اين روايت مى گويد: مساحقه نيز زنا است. ظاهر روايت ترتّب احكام زنا بر مساحقه است؛ و يكى از احكام مترتّب بر زنا اين است كه اگر كسى زنى را به زنا رمى كرد، بايد هشتاد تازيانه بخورد. در حقيقت، رمى به زنا سبب ثبوت حدّ قذف است؛ و مساحقه بر طبق اين روايت همان زنا است. پس، حكمش نيز با آن يكى است.

و با استدلال به آيه ى شريفه نيز مى توانيم بگوييم: الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ[423] معناى وسيعى را در بر دارد؛ و تبادر از آن، خصوص زنا نيست؛ بلكه هر چيز كه با عفّت زنان منافات دارد را شامل مى شود.

اگر بگويى: لازمه ى اين بيان و معناى وسيع، تحقّق قذف است نسبت به ملاعبه يا خلوت كردن با زن نامحرمى و يا تقبيل او، زيرا رمى زن محصن به نسبت دادن هر عمل نامشروع محقّق مى شود.

در پاسخ مى گوييم:

قيد ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ[424] تمام محرّماتى كه اثباتش به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 237

چهار شاهد نياز ندارد را خارج مى كند، و فقط محرّماتى كه چهار شاهد نياز دارد- يعنى زنا و مساحقه- باقى مى ماند.

ليكن اطلاق آيه به گونه اى نيست كه بتوان از آن عموم را استفاده كرده و بر شمولش نسبت به مساحقه تكيه كنيم؛ از طرفى در صحيحه ى ابن سنان نيز صحبتى از مساحقه به ميان نيامده است و در روايات ديگر نيز به مساحقه اشاره نشده و روايت «سحّاق النساء بينهنّ زنا»[425] نيز اشكال سندى دارد.

در نتيجه، نمى توان دايره ى قذف را تعميم داد؛ به گونه اى كه مساحقه را نيز شامل گردد.

البته اين به آن معنا نيست كه اگر كسى به ديگرى نسبت مساحقه داد، كار حرامى نكرده باشد. حرمت عمل مسلّم است امّا حدّ قذف ندارد؛ بلكه عنوان تعزير محقّق است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 238

[الألفاظ الدالّة على القذف]

[مسألة 2- يعتبر في القذف أن يكون بلفظ صريح أو ظاهر معتمد عليه كقوله:

«أنت زنيت» أو «... لطت» أو «أنت زان» أو «لائط» أو «ليط بك» أو «أنت منكوح في دبرك» أو «يا زاني» «يا لاطي» ونحو ذلك ممّا يؤدّي المعنى صريحاً أو ظاهراً معتمداً عليه.

وأن يكون القائل عارفاً بما وضع له اللفظ ومفاده في اللغة الّتي يتكلّم بها، فلو قال عجمي أحد الألفاظ المذكورة مع عدم علمه بمعناها لم يكن قاذفاً، ولا حدّ عليه، ولو علم المخاطب، وعلى العكس لو قاله العارف باللغة لمن لم يكن عارفاً فهو قاذف وعليه الحدّ.]

الفاظ قذف

اشاره

اين مسأله دو مطلب را در بر دارد:

1- لفظى كه دلالت بر قذف مى كند، يا بايد

صريح در اين معنا باشد و يا ظهورى داشته باشد كه عقلا بر آن اعتماد مى كنند؛ يعنى ظهورى كه احتمال خلاف در آن جريان دارد، ليكن عقلا اين احتمال را ناديده مى گيرند؛ مانند بيشتر محاورات و گفتگوهاى ما كه بر مبناى ظهورات و با اعتماد بر آن ها است. از اين رو، فرموده است: اگر ظاهر معتمد عليه باشد، كفايت مى كند؛ مانند: «أنت زنيت» (به فتحه يا كسره ى «تا» در هردو) اگر مخاطب مرد يا زن باشد يا به مردى بگويد «لُطْتَ» تو لواط كردى، «أنت زان أو لائط».

آيا بين «أنت زنيت» و «أنت زان» فرقى هست؟ جمله ى اوّل حكايت از وقوع زنا در زمان گذشته است؛ ولى جمله ى دوّم گاه در شأنيّت و وقوع فعل در آينده نيز استعمال مى شود؛ يعنى تو آدمى هستى كه شأنيت اين مسأله در تو وجود دارد؛ بنا بر اين معنا، ديگر عنوان قذف صادق نيست. در اين جا بايد در بحث زير تأمّل و تدبّر نماييم:

اگر كسى گفت: تو در آينده حتماً زنا خواهى كرد، آيا قذف به شمار مى آيد؟ بنا بر اين كه در «أنت تزني في ما بعد» شبهه ى تحقّق قذف باشد، در «أنت زاني» نيز اين شبهه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 239

هست؛ ممكن است مقصود گوينده معناى استقبالى اسم فاعل باشد. لذا، اين اشكال در «أنت لائط» نيز راه دارد.

اگر به مردى بگويد «أنت ليط بك» يا «أنت منكوح في دبرك» يعنى تو مفعول باب لواط واقع شده اى و يا صريحاً بگويد: «يا زاني» و «يا لائط» و امثال آن كه معناى صريح يا ظهور معتنابهى كه به آن اعتماد شود در نسبت لواط

يا زنا داشته باشد، با گفتن اين گونه كلمات قذف محقّق مى گردد.

2- گوينده بايد عارف به معناى لغوى و مفاد آن كلمات در لغتى كه به آن تكلّم مى كند، باشد. لذا، اگر فرد عجمى كه اصلًا با لغت عرب آشنايى ندارد يكى از الفاظى كه در لغت عرب بر قذف و فريه دلالت مى كند، به كار برد هر چند در مقابل او شخص عربى باشد كه معنا را مى فهمد، قذف نكرده است و حدّ ندارد؛ ولى اگر عارفِ به لغت، شخص غير عارفى را با آن لغت قذف كند، قاذف است و حدّ قذف ثابت مى گردد.

مطلب اوّل: الفاظ دالّ بر قذف

مقدّمه: دو بحث را بايد بررسى كنيم:

بحث اوّل: آيا اشاره ى سر و مانند آن اگر مفهم قذف بود، در تحقّق قذف كفايت مى كند؟

به عبارت ديگر، آيا تحقّق قذف به لفظ است يا به اشاره ى مفهمه نيز ثابت مى شود؟

اين مسأله در كلمات فقها مطرح نشده است. مثلًا در مجلسى زيد به عمرو نسبت زنا بدهد و عمرو در مقام انكار باشد، ولى شما با تكانِ سر زيد را تأييد كنيد، و بيننده متوجّه شود كه شما با اين تكان كار زيد را قبول داريد و تأييد مى كنيد.

در عبارت تحريرالوسيله- «يعتبر في القذف أن يكون بلفظ صريح ...»- دو احتمال وجود دارد:

الف: مقصود از اين عبارت جايى است كه پاى لفظ در كار مى باشد، ولى كارى به اشاره نداشته باشد.

ب: فقط در باب قذف، لفظ صريح يا ظاهر معتمدٌ عليه معتبر است و به غير آن واقع نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 240

به نظر ما، هرچند در كتب فقهى مانند جواهر و غير آن متعرّض اين فرع نشده اند،

ليكن به نظر مى رسد اگر اشاره كاملًا ظهور و دلالت داشته باشد، به جاى لفظ صريح يا ظاهر مى نشيند.

بحث دوّم: در صورتى كه قذف به لفظ باشد، آيا لفظ صريح لازم است يا ظهور عرفى- هرچند احتمال خلاف نيز داده شود- كفايت مى كند؟

آيه ى شريفه الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ[426] مى فرمايد: كسانى كه زنان عفيف را رمى مى كنند؛ بايد گفت براى «رمى» يك حقيقت و معناى شرعى نيست، بلكه در فهم معناى آن بايد به عرف مراجعه كرد تا فهميد «رمى محصنات» در كجا و چگونه محقّق مى گردد؟ آيا فقط صورتى است كه لفظ صراحت داشته باشد، يا آن كه اگر ظهور مورد اعتناى عرف نيز داشته باشد، كافى است؛ به گونه اى كه عرف از ظهور همان معنايى را بفهمد كه از لفظ صريح مى فهمد؟ در اين مورد دو روايت وجود دارد كه مفاد آن ها بايد بررسى شود.

1- وبإسناده عن وهب بن وهب، عن جعفر بن محمّد عليه السلام، عن أبيه عليه السلام أنَّ عليّاً عليه السلام لم يكن يحدّ في التعريض حتّى يأتي بالفرية المصرّحة يا زان أو يابن الزانية، أو لست لأبيك.[427]

فقه الحديث: «وهب بن وهب» توثيق ندارد. امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام بر كنايه و تعريض، حدّ قذف جارى نمى كرد؛ يعنى در مواردى كه كلمات گوينده ظهورى در افترا و نسبت نداشت، بلكه به عنوان تعريض و گوشه و كنايه، بر مطلب دلالت داشت، امير مؤمنان عليه السلام حدّ قذف را اقامه نمى كرد؛ تا آن كه يك قذف و فريه ى صريحى از او سر زند؛ مثل اين كه بگويد: اى زانى، يا اى پسر زن زنا كار، يا تو پسر پدرت

نيستى.

آيا روايت كه «فرية مصرّحة» دارد، ظهور را خارج كرده و راه را منحصر در تصريح مى داند؟ يعنى فقط موردى را مى گويد كه هيچ احتمال خلافى جريان نداشته، و شائبه ى خلافى راه نداشته باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 241

ظاهراً مقصود روايت از تصريح، صراحت اصطلاحى نيست كه مقابل ظهور قرار گيرد؛ به دو قرينه:

الف: تصريح در مقابل تعريض به كار رفته و ظهور نيز با تعريض تقابل دارد. اگر كسى كلمه اى را بگويد كه ظهور در مطلبى دارد، نمى گويند: او مطلب را به كنايه و تعريض گفت.

ب: سه موردى كه در روايت مطرح است، تصريح ندارد؛ «لست لأبيك» ظهور در قذف دارد؛ زيرا، محتمل است مقصود گوينده اين باشد كه تو به پدرت شباهت ندارى و فضائل او در تو موجود نيست. اين احتمال هرچند خلاف ظاهر است، ولى به هر حال احتمال است؛ بنابراين، مقصود از «فرية مصرحة» نمى تواند تصريح اصطلاحى باشد؛ بلكه شامل ظواهرى مى شود كه در آن ها احتمال خلاف جا دارد، ولى عرف به آن اعتنا نمى كنند.

2- وبإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن الحسن بن موسى الخشّاب، عن غياث بن كلوب، عن إسحاق بن عمّار، عن جعفر عليه السلام، أنَّ عليّاً عليه السلام كان يعزّر في الهجاء ولايجلد الحدّ إلّافي الفرية المصرّحة أن يقول: يا زان أو يابن الزانية أو لست لأبيك.[428]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام در مورد هجو حدّ نمى زد؛ بلكه تعزير مى كرد. مگر در جايى كه فريه اى صريح باشد، مانند اين كه بگويد: اى زانى، يا اى پسر زن زنا كار، يا تو پسر پدرت نيستى.

دلالت اين روايت نيز مانند

روايت گذشته است؛ بنابراين، مطلب اوّل تحريرالوسيله يعنى كفايت لفظ صريح يا ظاهر معتمدٌ عليه در حصول قذف تمام است.

مطلب دوّم: علم گوينده به معناى كلمات

اگر فردى غير عرب كلماتى كه در لغت عرب دلالت بر قذف و فريه دارد را استعمال كرد، ولى علم و آگاهى به معناى آن نداشت؛ هرچند مقابلش عرب باشد كه معناى آن الفاظ را مى فهمد. مثل اين كه بگويد: «أنت زان» يا «ليط بك» هر چند اجمالًا بداند حرف زشتى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 242

است و جمله ى خوبى نيست. در اين صورت قذف صدق نمى كند.

قذف و رمى نياز به قصد دارد و قصد بر توجّه به معنا و استعمال لفظ در معنا توقّف دارد؛ كسى كه معناى لفظ را نمى داند، لفظ را در معنا استعمال نكرده است؛ بلكه يك كلمه ى عربى گفته است. لذا، بايد قاذف عالم به معناى لغت باشد. البتّه لازم نيست به ادبيات عرب عالم باشد؛ همين مقدار كه بداند «أنت زنيت» يعنى زنا دادى، خواه بداند اين صيغه ى ماضى است يا نداند. دانستن خصوصيّات لفظ لازم نيست؛ همين مقدار كه اجمالًا بداند با اين كلمه به طرف مقابلش نسبت زنا مى دهد، براى تحقّق قذف كافى است.

اگر مطلب بر عكس شد، يعنى شخص عربى با عجمى درگير و با لغت عربى عجم را قذف كرد؛ هرچند فرد عجم نفهمد، به او چه نسبتى مى دهد، امّا همين مقدار كه گوينده مى فهمد چه كلماتى را به كار مى برد و چه معنايى دارد، قذف محقّق مى گردد؛ و الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ[429] شامل حالش مى شود. زيرا، قذف عملى است كه از قاذف سر مى زند و از سنخ لفظ است؛ و در لفظ

بايد متكلّم قاصد و متوجّه به معنا باشد؛ خواه سامع معنا را بفهمد يا نفهمد؛ و چه بسا اصلًا آن كلام به گوش مقذوف نرسد؛ مانند كسى كه مى گويد «يا بن الزانية»؛ در اين جا نسبت زنا به مادرش داده است و نه به خودش؛ در عين حال، قذف محقّق است. در نتيجه، در تحقّق قذف لازم نيست مقذوف بر قذف اطّلاع پيدا كند تا چه رسد كه معناى قذف را بفهمد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 243

[نفي الولد]

[مسألة 3- لو قال لولده الّذي ثبت كونه ولده بإقرار منه أو بوجه شرعي:

«لست بولدي» فعليه الحدّ، وكذا لوقال لغيره الّذي ثبت بوجه شرعي أنّه ولد زيد:

«لست بولد زيد» أو «أنت ولد عمرو».

نعم، لو كان في أمثال ذلك قرينة على عدم إرادة القذف ولو للتعارف فليس عليه الحدّ، فلو قال: «أنت لست بولدي» مريداً به ليس فيك ما يتوقّع منك أو «أنت لست بابن عمرو» مريداً به ليس فيك شجاعته مثلًا فلا حدّ عليه ولا يكون قذفاً.]

نفى ولد

اگر بچّه اى را كه واقعاً فرزند خودش هست- (يعنى يا به اقرارش ثابت شده اين فرزند، فرزند او است و يا به جهت شرعى ديگرى مثل اين كه همسرى دارد و صاحب فراش است، با آن زن وطى كرده و اين بچّه از آن زن متولد شده است؛ به حكم «الولد للفراش وللعاهر الحجر»[430] حكم به فرزندى او شده است.)- انكار كند و بگويد تو فرزند من نيستى؛ بر او حدّ مى زنند. همين طور اگر به شخصى كه از راه شرعى ثابت شده فرزند زيد است، بگويد:

«تو فرزند زيد نيستى» يا «فرزند عمرو هستى» بر گوينده حدّ جارى مى شود.

آرى، اگر

كسى به بچّه اش بگويد: تو فرزند من نيستى و قرينه اى در كار باشد كه آن چه ما از تو انتظار داشتيم نيستى، ما مى خواستيم يك بچه ى سر تا پا كمال و فضيلت باشى، به تو اميدها داشتيم، ولى تو بر خلاف اميد و توقّع ما هستى؛ در اين صورت كه پدر در مقام تأديب فرزندش و موعظه و نصيحت او است، حدّ جارى نمى گردد و اصلًا قذف نيست؛ بلكه بحث در جايى است كه هيچ قرينه اى بر اين مطالب نداشته باشيم و لفظ ظهور داشته باشد در اين معنا كه مادرت در رابطه ى نامشروعى به تو آبستن شده و تو از او متولّد گشته اى، و آن عمل نامشروع هم زنا بوده است. زيرا، احتمال مى دهد كه عمل نامشروع از روى اكراه سر زده باشد و او را اكراه بر زنا كرده باشند و يا به سبب وطى به شبهه به تو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 244

آبستن شده باشد. به هر حال، بايد به گونه اى كلام ظهور داشته باشد كه اين احتمالات در نظر عرف مورد اعتنا نباشد.

در نتيجه، اگر به فرزندش گفت: تو فرزند من نيستى، و اين كلام ظهور در تحقّق زنا از مادرش داشت، قذف و حدّ قذف جارى مى شود. در كتاب لعان، يكى از موجبات لعان را نفى ولد گفته اند؛ يعنى اگر نفى ولد كرد، يا بايد لعان كند يا حدّ قذف بر او جارى مى شود، بحث ما در مسقطات حدّ قذف نيست، بلكه در مثبتات آن است.

دليل اين فرع

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: من

أقرّ بولد ثمّ نفاه جلد الحدّ والزم الولد.[431]

فقه الحديث: سكونى يعنى اسماعيل بن ابى زياد از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: هر شخصى كه به فرزندى اقرار كرد و بعد او را نفى نمود، حدّ قذف به او زده مى شود و ولد هم به او ملحق مى گردد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، عن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن سنان، عن العلاء بن الفضيل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قلت له:

الرّجل ينتفى من ولده وقد أقرّ به قال: فقال، إن كان الولد من حرّة جلد الحدّ خمسين سوطاً حدّ المملوك وإن كان من أمة فلا شي ء عليه.[432]

فقه الحديث: سند روايت مشتمل بر محمّد بن سنان است كه او را تضعيف كرده اند. از امام صادق عليه السلام مى پرسد: مردى فرزندش را نفى مى كند- «ينتفي من ولده» را با «مِنْ» جاره و «مَنْ» موصول مى توان خواند، ليكن «ينتفي» جالب نيست و معناى لازم دارد؛ بايد «ينفى» باشد- در حالى كه به او اقرار كرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 245

امام عليه السلام فرمود: اگر مادر اين فرزند حرّ باشد، بر اين شخص پنجاه تازيانه- حدّ مملوك در باب زنا- مى زنند و اگر مادرش كنيز است، حدّى در كار نيست.

سند اين روايت ضعيف بوده و كسى نيز بر طبق آن فتوا نداده است؛ به تعبير مرحوم كاشف اللثام[433] روايت متروكه اى است. بنابراين، دليل عمده ما روايت اوّل است كه به عنوان تأييد از آن استفاده كرديم؛ وگرنه مطلب بر طبق قواعد تمام بود.

اگر كسى به شخصى كه به وجه شرعى ثابت شده فرزند زيد است، بگويد:

تو فرزند زيد نيستى؛ يا تو فرزند عمرو هستى. همان بحث گذشته در اين دو صورت نيز جريان دارد. اگر قرينه ى متعارفى وجود دارد كه بيانگر مقصود متكلّم باشد، و ظهور كلام در اين مطلب باشد كه تو به فضايل زيد، شجاعتش، علمش ارتباط ندارى، قذف نخواهد بود.

امّا اگر هيچ قرينه اى نيست؛ مقام و موقعيّت نيز اقتضاى چنين مطلبى را ندارد، و ظاهر كلامش اين است كه با «لست بولد زيد» مى خواهد بگويد: مادرت خطا رفته و تو ارتباط به زيد ندارى، بلكه فرزند شخص ديگرى هستى. در اين صورت، روايات گذشته (روايت عبداللَّه بن سنان، وهب بن وهب، و اسحاق بن عمّار)[434] اين مورد را شامل مى شود.

در روايت ابن سنان داشت: «إذا دعى لغير أبيه» و آن را به عنوان «فريه ى مصرّحه» مطرح كرده است؛ صاحب جواهر رحمه الله[435] متن روايت را «إذا ادّعي لغير أبيه» نقل كرده ولى در وسائل «دعى» آمده است. به هر حال، مقصود اين است كه اگر به كسى بگويد: تو پسر پدرت نيستى؛ يعنى «لست بولد زيد الّذي هو معروف بأنّه أبوه».

نتيجه آن كه اگر در اين موارد، روايت هم نبود، اين كلام ظهور عرفى- در صورت نبودن قرينه بر خلاف- در نسبت دادن زنا به مادر اين فرد دارد؛ بنابراين، قذف به زنا است. امّا با وجود قرينه ى بر خلاف و اراده نكردن قذف، حدّى مترتّب نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 246

[موارد ثبوت التعزير]

[مسألة 4- لو قال: «يا زوج الزانية» أو «يا اخت الزانية» أو «يابن الزانية» أو «زنت امّك» وأمثال ذلك فالقذف ليس للمخاطب، بل لمن نسب إليه الزنا. وكذا لوقال: «يابن اللاطي ء»

أو «يابن الملوط» أو «يا أخ اللاطي ء» أو «يا أخ الملوط» مثلًا فالقذف لمن نسب إليه الفاحشة لا للمخاطب. نعم، عليه التعزير بالنسبة إلى إيذاء المخاطب وهتكه فيما لا يجوز له ذلك.]

موارد ثبوت تعزير

اگر مخاطب يا «منسوب إليه الزنا» متعدّد باشند مثلًا به شوهر زنى بگويند: «اى شوهر زن زانى» يا به پسر زنى يا خواهرش گفته شود: «پسر مرد زنا كار»، «خواهر زن زنا كار» و همين طور در باب لواط بگويد: «پسر لاطى» يا «پسر ملوط» يا «برادر لاطى» يا «برادر ملوط»، بدون اشكال قذف محقّق است؛ و نمى توان در آن ترديد كرد. ليكن بحث در اين است كه قذف به چه كسى ارتباط دارد، به مخاطب يا غير او؟

علّت طرح بحث اين است كه يكى از شرايط پياده شدن حدّ قذف، مطالبه ى مقذوف است؛ لذا، بايد معلوم گردد مقذوف كيست، والّا اصل ثبوت قذف را در بحث گذشته مفصل گفتيم.

در اين گونه الفاظ كه از متكلّمى صادر مى شود، عرفاً روشن است كه منسوب به مخاطب، قذف شده است. وقتى مى گويد: «يابن الزانية»، نسبت زنا به مادر شنونده مى دهد نه به خود او. بله، چنين كلامى نسبت به مخاطب هتك و ايذا است كه فعل حرام است و مجوّزى ندارد. لذا، در رابطه با اين هتك، بايد تعزير گردد و نسبت به قذف، اگر مقذوف اجراى حدّ را مطالبه كرد، شرع اقامه مى كند.

نتيجه: در اين مسأله اصل قذف مسلّم بوده و اضافه اش به مقذوف يك امر عرفى و عقلايى است؛ و تعزير گوينده در رابطه با ايذاى مخاطب است. پس، اين فرع بر طبق قاعده تمام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 247

[موارد

عدم ثبوت حدّ قذف]

[مسألة 5- لوقال: «ولدتك امّك من الزنا» فالظاهر عدم ثبوت الحدّ، فإنّ المواجه لم يكن مقذوفاً، ويحتمل انفراد الأب بالزنا أو الامّ بذلك، فلا يكون القذف لمعيّن، ففي مثله تحصل الشبهة الدارئة. ويحتمل ثبوت الحدّ مع مطالبة الأبوين، وكذا لو قال:

أحدكما زان فإنّه يحتمل الدرء ويحتمل الحدّ بمطالبتهما.]

موارد عدم ثبوت حدّ قذف

اشاره

اگر به مخاطبش بگويد: «مادرت تو را از زنا زاييد»، ظاهراً حدّ قذفى در كار نيست؛ زيرا، نسبت به مخاطب قذفى واقع نشده، و نسبت زنا به او نداده است. فقط ايذا و هتك است؛ ولى قذف نسبت به پدر و مادر، امكان دارد. ليكن با توجّه به اين نكته كه در تحقّق زنا لازم نيست هر دو طرف (زن و مرد) زانى باشند، ممكن است يك طرف به زنا مرتكب شده و يا در حقّ او وطى به شبهه باشد. بنابراين، قول گوينده محتمل است قذف به زنا نسبت به پدر باشد و محتمل است نسبت به مادر قذف باشد. با وجود اين دو احتمال، فرد معيّنى را قذف نكرده است. در اين صورت، قاعده ى «الحدود تدرء بالشبهات»[436] پياده مى شود و مى گوييم: حدّ قذف ثابت نيست.

ممكن است بگوييم: در صورتى كه پدر و مادر آن شخص هر دو اجراى حدّ را مطالبه كنند، حدّ جارى مى گردد؛ و مانند اين مسأله است اگر فردى نسبت به دو نفر مخاطب خود بگويد: «يكى از شما دو نفر زانى هستيد»، احتمال مى دهيم كه حدّ ساقط باشد؛ و احتمال مى دهيم با مطالبه ى هردو، حدّ ثابت گردد.

نظر مرحوم محقّق

مرحوم محقّق در كتاب شرايع الاسلام مى فرمايد: «ولو قال: ولدت من الزنا، ففي وجوب الحدّ لُامّه تردّد، لاحتمال انفراد الأب بالزنا ولا يثبت الحدّ مع الاحتمال. أمّا لوقال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 248

ولدتك امّك من الزنا فهو قذف للُامّ، وهذا الاحتمال أضعف، ولعلّ الأشبه عندي التوقف لتطرّق الاحتمال وإن ضعف».[437]

مسأله ى اوّل تحريرالوسيله را دوگونه مى شود مطرح كرد؛ يك بار مادر را در نظر گرفته و مى گويند: «ولدتك امّك من

الزنا» و يك بار به مخاطب مى گويد: «ولدت من الزنا» و هيچ سخنى از پدر و مادر نيست؛ و به تعبير زبان فارسى مى گويد: حرام زاده، زنازاده و مانند آن؛ ولى از عبارت محقّق رحمه الله استفاده مى شود دو فرض و دو عنوان است و هركدام حكمى دارد.

ايشان فرموده:

اگر بگويد: «ولدت من الزنا» و اسمى از پدر و مادر نياورد، در واجب شدن حدّ نسبت به مادر مخاطب تردّد داريم؛ زيرا، ممكن است مادر زنا نداده و پدر زنا كرده باشد؛ و با احتمال، حدّ ثابت نمى گردد.

و اگر بگويد: «ولدتك امّك من الزنا» قذف مادر است؛ و احتمال زنا كردن پدر ضعيف تر است؛ و نمى توان به اين احتمال اعتنا كرد. آن گاه مى فرمايد: اشبه نزد من توقّف در اجراى حدّ است. زيرا، راه احتمال باز است. و با وجود احتمال و شبهه، هرچند ضعيف باشد، قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[438] پياده مى گردد.

اشكال كيفيّت طرح مسأله در تحريرالوسيله

اشكال اوّل: در مسأله ى اوّل، دو فرض مطرح است؛ يكى «ولدت من الزنا» و ديگرى «ولدتك امّك من الزنا»، چرا مرحوم امام فقط فرض دوّم را مطرح كردند؛ با آن كه فرض اوّل خيلى شايع است و در زبان فارسى به صورت «حرام زاده»، «زنازاده» و ... رواج دارد؟

بر فرض اين كه هر دو يك حكم هم داشته باشند، باز بايد مطرح مى شد؛ همان گونه كه در مسأله ى گذشته در گفتن «أخت الزانية»، «زوج الزانية»، «يابن الزانية» و ... مطرح شد. لذا، براى عدم تعرّض ايشان، وجه صحيحى به نظر نمى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 249

اشكال دوّم: بيشتر فقها از متقدّم و متأخّر، فرض اوّل- «ولدت من الزنا»- را مطرح و روى آن بحث كرده اند؛

چرا ايشان متعرّض آن نشده اند؟ اگر يك حكم دارند، بايد به صورت عطف هر دو را مى آورد.

دليل فرض اوّل: «ولدت من الزنا»

در تعبير «ولدت من الزنا»- يا به زبان فارسى «تو زنازاده اى»- كه اسم پدر و مادر مطرح نيست، تولد از زنا سه صورت تصوّر دارد: 1- زانى بودن پدر و مادر، 2- پدر زانى باشد و مادر مكره يا وطى به شبهه باشد 3- بر عكس، مادر، زانى بوده و پدر مكره يا وطى به شبهه باشد.

آن چه در اين جا قدر متيقّن است، تحقّق نسبت زنا است؛ و طرف نسبت نيز يكى از زن و مرد (پدر و مادر شنونده) و يا هر دو هستند. دو بحث مطرح است: 1- حكم اين مسأله و فرع چيست؟ 2- آيا لازم است راهى پيدا كنيم تا طرف نسبت زنا معيّن شود؟

بحث اوّل: برخى از فقها گفته اند: اضافه زنا به مادر بيش از پدر است؛ زيرا، معناى «ولدت من الزنا» اين است كه مادرت تو را از زنا زاييده و فرقى با «يابن الزانية» و «المتولّد من الزنا» ندارد.

گروهى از فقها همانند شيخ طوسى رحمه الله،[439] شيخ مفيد رحمه الله،[440] قاضى رحمه الله[441] و محقّق صاحب شرايع رحمه الله در كتاب نكت النهاية،[442] گفته اند: «ولدت من الزنا» نسبتى است كه به طور مستقيم به مادر توجّه پيدا مى كند؛ زيرا، كسى كه با ولادت سر و كار دارد، مادر است؛ هرچند، پدر «والد» و به مادر «والده» مى گويند، ولى كلمه ى ولادت اضافه خاصى به مادر دارد؛ لذا، اين اضافه ى بيشتر اقتضا مى كند كه اين نسبت، توجّه مستقيم به مادر پيدا كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 250

نقد اين نظر: اين استدلال

را نمى توان پذيرفت؛ زيرا، پدر و مادر، هر دو در ولادت فرزند نقش دارند؛ و قرآن از هر دو تعبير به «والد» و «والدة» كرده است: وَالْوَ لِدَ تُ يُرْضِعْنَ أَوْلدَهُنَ[443]، وَ وَالِدٍ وَمَا وَلَدَ[444].

از اين رو، وقتى كلمه ى ولادت به پدر و مادر اضافه مى شود، نمى توان گفت: اضافه ى ولادت نسبت به مادر بيشتر و سهم او زيادتر است. پس، اين استدلال تمام نيست.

نظر علّامه و شهيد رحمهما الله و نقد آن

جمله ى «ولدت من الزنا» به سبب ارتباط ولادت به پدر و مادر، در نسبت زنا به هر دو ظهور دارد؛ يعنى پدرت و مادرت هر دو زانى هستند؛ لذا، بايد دو حدّ به او زد؛ يكى براى قذف پدر و ديگرى براى قذف مادر.[445]

اشكال اين دليل نيز روشن است؛ در اين جمله، سه احتمال هست: زناى هر دو، زناى پدر و زناى مادر. حال، به چه مناسبت در زناى هر دو ظهور پيدا كند؟ قدر متيقّن از اين جمله، تحقّق نسبت زنا به يكى از اين دو است.

نظر صاحب جواهر رحمه الله

اين بزرگوار اصرار دارد كه حدّ در اين جا به طور كلّى منتفى است؛ زيرا، وجود مقذوف در قذف براى مطالبه ى اجراى حدّ لازم است. مقذوف در اين صورت كيست؟ هيچ يك از پدر و مادر را به طور معيّن و مشخّص نمى توان مقذوف دانست.

اين مورد شبيه جايى است كه فردى مشغول قذف كردن است، امّا نمى دانيم چه كسى را قذف مى كند؛ در اين جا هرچند قذف صريح و مؤكّد باشد، امّا چون مقذوف معيّن نيست، نمى توان شهادت داد. بنابراين، با گفتن «زنازاده»، «حرام زاده» و «ولدت من الزنا» حدّ قذف ساقط است.[446]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 251

نظر علّامه رحمه الله[447] و

مرحوم شهيد در مسالك[448]

حدّ قذف بين پدر و مادر مردّد بوده و از اين دو خارج نيست؛ و اين بحث مانند گفتن:

«أحدكما زان» است. لذا، مى گوييم: حدّ ساقط است؛ ليكن در صورتى حدّ جارى مى شود كه هر دو آن را مطالبه كنند.

احتمالى در كلام مرحوم علامه داده اند كه اگر كسى گفت: «ولدت من الزنا» يا «أحدكما زان» حاكم شرع بايد قاذف را مجبور به تعيين مقذوف كند؛ و آن گاه حدّ قذف را بزند.

علّامه رحمه الله اين مطلب را به صورت احتمال گفته است، و آن چه خودش اختيار مى كند، اين است كه اجراى حدّ متوقّف بر مطالبه ى هر دو است.

نظر برگزيده

واقع مطلب اين است كه بايد با توجّه به ادلّه ى قذف بحث را پيگيرى كرد؛ و آن اين كه آيا ادلّه، اين گونه موارد را شامل مى شود؟

آيه ى شريفه ى: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً[449] موردى كه يكى از دو خواهر را قذف كند، شامل نمى شود؛ بايد يك ظهور قوى و مطمئنّى داشته باشيم تا شامل گردد؛ والّا قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[450] در آن پياده مى شود؛ خصوصاً با توجّه به اين كه مبناى حدود بر مسامحه و تخفيف است؛ و با توجّه به ذيل آيه كه فرموده: اگر چهار شاهد نياورند؛ اقامه ى شاهد بر زناى يكى از دو نفر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 252

فايده ندارد، بايد شهادت به زناى فرد معيّن بدهند نه فرد مردّد. اگر شهادت به صورت ترديد اقامه شود، هرگز حدّ اقامه نمى گردد.

بين مسأله ى «رمى» و «شهادت» رابطه است. رمى در جايى است كه «شاهد» نباشد و شاهد در جايى مؤثّر است كه «مشهود عليه»

مشخّص باشد. بنابراين، آيه اى كه اساس ثبوت حدّ قذف است، چگونه اين مورد را شامل مى شود؟ جايى كه به نحو ابهام «أحدهما زان» يا «ولدت من الزنا» باشد، نمى دانيم چه كسى را رمى كرده است، تا به او حدّ بزنيم.

تقرير ما از مطلب بهتر از صاحب جواهر رحمه الله است، و با تكيه بر آن مى گوييم: حدّى وجود ندارد.

طرح بحث به روش تحرير الوسيله

امام راحل رحمه الله فرمود: اگر بگويد: «ولدتك امّك من الزنا» حكم چيست؟ آيا در اين جا كه ولادت به مادر اضافه شده، قذف مادر به زنا است؟ يا چنين جمله اى اعمّ از اين است كه مادر زنا داده باشد يا اين كه او را به زنا اكراه كرده باشند و او باردار شده باشد؛ پس از زايمان ولادت طفل را به مادر نسبت مى دهند در حالى كه از سوى او زنايى نبوده است و اين صورت با صورت قبل فرقى ندارد.

مرحوم محقّق رحمه الله اين صورت را قذف مادر دانسته است؛[451] ليكن صحيح نيست. زيرا، «امّ» به عنوان فاعل ولادت مطرح شده نه در رابطه ى با زنا؛ «ولدتك امّك» هر كسى را مادرش زائيده است و كلمه ى «من الزنا» كه در دنباله ى آن آمده مشخص نمى كند چه كسى زنا كار است؛ لذا، ذكر «امّ» مسأله را عوض نمى كند و قذف را متوجّه مادر نمى كند.

بنابراين، كلام صاحب شرايع رحمه الله تمام نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 253

[قذف الفاعل مع ذكر المفعول]

[مسألة 6- لو قال: «زنيت أنت بفلانة» أو «لطت بفلان» فالقذف للمواجه دون المنسوب إليه على الأشبه، وقيل: عليه حدّان.]

قذف فاعل با ذكر نام مفعول

اگر فردى به مخاطبش بگويد: تو با فلان زن

زنا كردى يا با فلان شخص لواط كردى، در ثبوت قذف نسبت به مخاطب و مواجه اختلافى نيست؛ بلكه مورد اتّفاق است. زيرا، يك لفظ صريح و يا ظاهرى معتمد عليه نزد عقلا از متكلّم صادر شده است كه دلالت بر نسبت زنا به مخاطب دارد، همان گونه كه اگر متعلّق و مفعول را نام نمى برد، قذف به لواط و زنا محقّق بود.

اشكال و اختلاف در اين است كه آيا نسبت به زن يا مردى كه به طور صريح نامشان را برده نيز قذف صدق مى كند؟

شيخ طوسى رحمه الله در نهايه،[452] مبسوط[453] و خلاف[454] و شيخ مفيد[455] و ابن زهره رحمهم الله[456] معتقدند دو قذف واقع شده و بايد دو حدّ به او زد؛ و در خلاف و غنيه ادّعاى اجماع كرده اند. دليل اين گروه در شرايع الإسلام چنين ذكر شده است: «لأنّه فعل واحد متى كذب في أحدهما كذب في الآخر».[457] مقصودشان اين است كه زنا يك فعل متقوّم به دو نفر است؛ زنا مانند ظرف و مَظروف است؛ يعنى اضافه اى به فاعل و اضافه اى به مفعول دارد. لذا شخصى كه مى گويد:

«تو با هند زنا كردى»، اگر در جنبه ى فاعلى او را تكذيب كرده و گفته اش را قذف بدانيم، در جنبه ى مفعولى نيز بايد كلامش را فريه دانست. در نتيجه، دو حدّ بايد اقامه گردد؛ زيرا، دو فريه و قذف محقّق شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 254

در مقابل اين گروه، محقّق رحمه الله در شرايع- هرچند در ابتدا مى فرمايد: «فيه تردّد»[458] ليكن پس از آن، استدلال گروه را جواب مى دهد- و مرحوم علّامه در تحرير[459] و صاحب جواهر[460] و ابن ادريس رحمهم الله[461]

قول ديگرى اختيار كرده اند.

استدلال مرحوم محقّق جالب توجّه است؛[462] مى فرمايد: هرچند زنا متقوّم به دو نفر است و در آن جنبه ى فاعليّت و مفعوليت مطرح است، ولى اين طور نيست كه هرجا زنا شد، هر دو نفر حدّ بخورند؛ زيرا، ممكن است از طرف مرد زنا باشد، ولى از طرف زن اكراه يا اشتباهى باشد. بنابراين، بايد در موارد وقوع زنا، فعل فاعل و مفعول را جداگانه سنجيد و شرايط آنان را در نظر گرفت؛ چه بسا در اقامه ى حدّ بايد تفكيك كرد. در مقام ما، وقتى متكلّم مى گويد: با فلان زن زنا كردى، از كجا اثبات مى كنيد به زن نيز نسبت زنا داده است؟

ممكن است آن زن مكره بوده، يا در حقّ او وطى به شبهه باشد.

آرى، اگر مى گفت: «أنت زنيت بفلانة الزانية»، در اين صورت، به هر دو نسبت زنا داده است؛ امّا بحث ما در جمله ى «أنت زنيت بفلانة» است؛ اثبات حدّ در يك طرف، ملازمه با اثباتش در طرف ديگر ندارد.

بنابراين، قاعده اقتضا مى كند در دو جمله «أنت زنيت بفلانة» و «أنت لطت بفلان» يك قذف نسبت به مخاطب محقّق شده باشد؛ در اين مقام، روايتى را به عنوان مؤيّد آورده اند:

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 255

ابن محبوب، عن العلاء بن رزين وأبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، في رجل قال: لامرأته: يا زانية أنا زنيت بك، قال: عليه حدّ واحد لقذفه إيّاها، وأمّا قوله: أنا زنيت بك فلا حدّ فيه إلّاأن يشهد على نفسه أربع شهادات بالزّنا عند الإمام.[463]

فقه الحديث: در

اين صحيحه، از امام باقر عليه السلام مى پرسد: مردى به زنش گفت: اى زناكار با تو زنا كردم- (اگر در متن روايت «لامرأته» باشد، مقصود زناى قبل از ازدواج است؟ در اين صورت، مى تواند با لعان، حدّ قذف را ساقط كند؛ و ممكن است «لامرأة» باشد. به هر حال، در هر دو صورت، قذف صادق است؛ اگرچه به احتمال قوى عبارت «لامرأة» است)-.

امام عليه السلام فرمود: يك حدّ به سبب قذف زن به او مى زنند؛ امّا بر آن چه گفت: با تو زنا كردم، حدّى نيست؛ مگر آن كه چهار شاهد بر ضرر خودش نزد امام بياورد تا شهادت به زناى او دهند. اين روايت را مؤيّد استدلال مرحوم محقّق قرار داده اند؛ زيرا، اين مقام نيز چنين بوده و يك حدّ قذف دارد.

نقد تأييد: مطلب و مضمون روايت به دو دليل با بحث ما فرق مى كند؛ لذا، ربطى به اين بحث ندارد: 1- در روايت دو نسبت زنا وجود دارد: يكى «زانيه» و يكى «زنيتُ»؛ اگر بخواهد به بحث ما شباهت پيدا كند، بايد بگويد: «أنت زنيت بفلانة وهي زانية» و اگر چنين تعبيرى از او سر زند، به طور قطع و يقين دو حدّ ثابت مى گردد.

2- در بحث ما، اسناد به دو طرف است؛ يكى مخاطب و فاعل، و ديگرى غايب و مفعول؛ ولى در روايت اسناد به يك طرف است؛ زيرا، معنا ندارد انسان خود را قذف كند؛ بلكه اقرار محسوب مى شود. لذا، روايت هيچ ارتباطى به بحث ما و تأييد آن پيدا نمى كند.

روايت مخالف

وبالإسناد عن ابن محبوب، عن عباد بن صهيب، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 2، ص: 256

سمعته يقول: كان علي عليه السلام يقول: إذا قال الرّجل للرّجل: يا معفوج (مفتوح) يا منكوح في دبره فإنّ عليه حدّ القاذف.[464]

فقه الحديث: عباد بن صهيب از راويان عامّه و بدون توثيق است.[465]

امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: اگر زيد به عمرو بگويد: «تو كسى هستى كه در دُبُرت نكاح شده است». بر گوينده حدّ قاذف زده مى شود.

روايت دلالت دارد كه بر چنين عبارتى حدّ قذف مترتّب است؛ در حالى كه ممكن است مفعول به اين كار اكراه شده باشد. اگر از كلمه ى «لواط» و مانند آن استفاده كرده بود، چون در كلمه ى «لواط» اكراه معنا ندارد، بر عملى كه خالى از اكراه و اشتباه است، حدّ مترتّب است؛ امّا عبارت «منكوح فى دبره» اعمّ از لواط است؛ زيرا، احتمال اكراه جا دارد. با اين حال، در روايت، حدّ قذف مترتّب شده است.

با توجّه به اين روايت، در بحث ما، وقتى مى گويد: «أنت زنيت بهندٍ»، چرا دو حدّ قذف جارى نشود؟ چه فرقى بين «أنت منكوح في دبره» و اين جمله است؟ در نتيجه، اين روايت مؤيّد فتواى شيخ مفيد[466] و شيخ طوسى رحمهما الله[467] مى گردد.

از نظر ظهور عرفى و دلالت عرفى، بين «أنت منكوح في دبره» و «أنت زنيت بفلانة» فرق روشنى وجود دارد؛ هرچند در عبارت اوّل، احتمال اكراه و اشتباه راه دارد، ولى اين احتمال، خلاف ظاهر لفظ است؛ و عرفاً فرقى بين «أيّها الملوط» و «أيّها المنكوح في دبره» نيست. به خلاف «أنت زنيت بفلانة» كه ظهور عرفى در اسناد زنا به «فلانة» ندارد.

صاحب جواهر رحمه الله فرمود: ترتّب حدّ در «منكوح في دبره» يا

به خاطر اجماع، يا نصّ و يا دلالت عرفى است؛ و اين، سبب ثبوت حدّ در اين مقام نمى گردد.[468]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 257

اين كلام تمام نيست. زيرا، روايت در مقام بيان مطلبى برخلاف قاعده نيست تا بگوييم اثبات حدّ در «منكوح فى دبره» به اجماع يا نصّ است؛ بلكه ما تابع دلالت عرفى هستيم.

بنابراين، روايت قبل مؤيّد اين فتوا نيست و اين روايت نيز با آن مخالفتى ندارد.

به نظر مى رسد فتواى امام راحل قدس سره دراين جا بهتر و بر طبق قاعده باشد؛ يعنى حدّ در رابطه ى با مواجه- نه منسوب اليه- ثابت مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 258

[قذف الملاعنة وابنها]

[مسألة 7- لو قال لابن الملاعنة: «يابن الزانية» أو لها «يا زانية»، فعليه الحدّ لها.

ولو قال: لامرأة «زنيت أنا بفلانة» أو «زنيت بك» فالأشبه عدم الحدّ لها ولو أقّر بذلك أربع مرّات يحدّ حدّ الزاني.]

قذف ملاعنه و فرزندش

اشاره

اين مسأله مشتمل بر دو فرع است:

1- اگر به پسر زنى كه لعان شده، بگويد: «پسر زن زنا كار»؛ يا به آن زن بگويد: «اى زناكار» حدّ قذف بر گوينده به نفع آن زن ثابت مى گردد.- (لعان دو سبب دارد: يكى نفى ولد، كه فعلًا كارى به آن نداريم و ديگر، اسناد زنا به همسر)-.

2- اگر بگويد: «با فلان زن زنا كردم» يا به زنى خطاب كند و بگويد: «با تو زنا كردم»، اشبه عدم حدّ قذف است؛ امّا اگر چهاربار اقرار كند، حدّ زنا به او زده مى شود.

فرع اوّل: حكم قذف ملاعنه و فرزندش

خداوند متعال درباره ى لعان مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْوَ جَهُمْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُمْ شُهَدَآءُ إِلَّآ أَنفُسُهُمْ فَشَهدَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهدَ تِ م بِاللَّهِ إِنَّهُ و لَمِنَ الصدِقِينَ* وَ الْخمِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كَانَ مِنَ الْكذِبِينَ* وَ يَدْرَؤُاْ عَنْهَا الْعَذَابَ أَن تَشْهَدَ أَرْبَعَ شَهدَ تِ م بِاللَّهِ إِنَّهُ و لَمِنَ الْكذِبِينَ* وَ الْخمِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْهَآ إِن كَانَ مِنَ الصدِقِينَ.[469]

در مجموعه ى اين آيات مى فرمايد: مردى كه به زنش نسبت زنا داد و شاهد و بيّنه اى نداشت، بر او حدّ قذف ثابت مى شود؛ منتهى اگر اين مرد نزد حاكم شرع صيغه هاى لعان را بخواند، حدّ قذف از او ساقط و حدّ زنا بر زن ثابت مى گردد؛ و اگر زن هم صيغه هاى لعان را گفت، حدّ زنا از او نيز ساقط، و زن و شوهر بر يكديگر حرام ابدى مى شوند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 259

با تحقّق لعان، اگر شخصى به فرزند اين زن بگويد: «يابن الزانية» و يا به خود اين زن بگويد: «اى زناكار»، زناى صريحى به اين زن نسبت داده است، و بايد حدّ

قذف بر او زد.

اسناد زنا از طرف شوهرش، زناكار بودن زن را اثبات نمى كند؛ لذا، قاعده اقتضا مى كند به قاذف، حدّ قذف بزنند.

نكته ى مهم: علّت طرح اين مسأله چيست؟ زن ملاعنه، زنى است كه شوهرش او را لعان كرده؛ و در حقيقت، با لعان شوهر زناى او شرعاً ثابت شده است. آيا اگر به كسى كه زنايش شرعاً ثابت شده بگويند: «اى زناكار»، باز حدّ قذف ثابت است؟ اين يك مسأله ى عمومى و مورد ابتلا است؛ لذا، بايد دو مسأله را جداگانه بررسى كرد:

1- در صورتى كه زناى زنى نزد حاكم شرع ثابت شد و حاكم نيز بر او حدّ جارى كرد، اگر كسى به او بگويد: «أيّتها الزانية»، آيا حدّ قذف دارد؟ اين هم فريه است؟

2- زنى كه با لعانِ شوهرش زناى او ثابت شده، اگر به او بگويند: «يا زانية» يا به فرزندش «يابن الزانية» گفته شود، حكمش چيست؟

بين دو مسأله فرق زيادى است؛ علاوه بر اين كه در مسأله ى اخير رواياتى نيز داريم.

نكته ى فرق، اين است كه هرچند با لعان شوهر، زناى زن ثابت مى شود؛ ليكن مرحله اى از ثبوت كه با لعان زن از بين مى رود، به خلاف موردى كه با بيّنه يا اقرار، زناى زن اثبات شده باشد؛ در اين جا غير از اجراى حدّ راهى نيست. و اگر زن صيغه هاى لعان را بخواند، اثرى نداشته و بر آن فايده اى مترتّب نمى شود.

ادلّه قذف ملاعنه

در صورت لعان، اگر نسبت زنا به زن بدهد يا به پسرش «يابن الزانية» بگويد، حدّ قذف ثابت مى گردد؛ روايات وارد در اين موضوع نيز دلالت تامّ دارد:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة

من أصحابنا، عن سهل بن زياد، جميعاً، عن ابن محبوب، عن مالك بن عطيّه، عن سليمان يعني ابن خالد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: يجلد قاذف الملاعنة.[470]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 260

فقه الحديث: هرچند صاحب جواهر رحمه الله «سلمان» آورده[471] ليكن «سليمان بن خالد» صحيح است. سند روايت چندان تعريفى ندارد[472]. از امام صادق عليه السلام روايت مى كند: قاذف ملاعنه را تازيانه مى زنند.

آيا «يجلد» ظهور در حدّ جلد دارد يا مقصود تعزير است؟

اوّلًا: كلمه ى قاذف ظهور در حدّ قذفى دارد كه آيه ى شريفه ى نور مطرح كرده است.

ثانياً: روايت حلبى كه در ادامه مى آيد، مراد از «جلد» را توضيح مى دهد.

2- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في رجل قذف ملاعنة قال: عليه الحدّ.[473]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام عليه السلام درباره ى مردى كه زن ملاعنه اى را قذف كرد، حكم به حدّ نموده است. اين روايت، روايت گذشته را تفسير مى كند؛ يعنى حدّ قذف، بايد هشتاد تازيانه زده شود.

3- وبإسناده، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن صفوان، عن شعيب، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، عن رجل قذف امرأته فتلاعنا ثمّ قذفها بعد ما تفرّقا أيضاً بالزنا، أعليه حدّ؟ قال: نعم، عليه حدّ.[474]

فقه الحديث: سند اين روايت خوب است. ابو بصير از امام صادق عليه السلام از مردى مى پرسد كه به زنش نسبت زنا داد؛ و پس از آن، بين زن و شوهر لعان برقرار شد؛ بعد از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 261

جدا شدن از زنش، باز نسبت زنا به او داد، آيا

حدّى بر اين مرد جارى مى شود؟- (ظاهر عبارت اين است كه به همان زناى سابق او را نسبت مى دهد؛ و زناى جديدى به او نسبت نداده است. والّا اگر به زناى جديد نسبت بدهد، بدون اشكال حدّ قذف جارى است. بحث ما نيز در چنين موردى است)-.

امام عليه السلام در جواب فرمود: آرى، بر او حدّ هست.

فرد قاذف هرچند شوهر سابق زن است، ليكن پس از ملاعنه، پيوند زناشويى آنان منقطع گرديده، و الآن شوهر محسوب نمى شود تا دوباره لعان كند و حدّ قذف را ساقط گرداند؛ لذا، چاره اى جز اجراى حدّ قذف نيست.

نتيجه ى مباحث گذشته ثبوت حدّ قذف براى قاذف ملاعنه است، نسبت به حيثيّتى كه به سبب آن لعان كرده اند.

قذف فرد حدّ خورده

اگر زن يا مردى زنا كرد و زناى او نزد حاكم شرع ثابت شد و بر آنان حدّ جارى گشت، آيا مى توان پس از اقامه ى حدّ به آنان زانى يا زانيه گفت؟

امام راحل رحمه الله با اين كه مسأله اى مهم و مورد ابتلا است، آن را در تحرير الوسيله مطرح نكرده اند؛ ولى محقّق رحمه الله در شرايع مى فرمايد: «لو قال لابن المحدودة: «يابن الزانية» أو لها «يا زانية» قبل التوبة لم يجب به الحدّ وبعد التوبة يثبت الحدّ».[475] اگر زن در شرايطى است كه هنوز توبه نكرده هرچند حدّ هم خورده باشد، اگر نسبت زنا به او دادند، حدّ قذف ثابت نمى شود؛ ولى اگر علاوه بر حدّ خوردن، توبه هم كرده باشد، حدّ قذف واجب مى شود.

مقتضاى قاعده: علّت ثبوت حدّ قذف چيست؟ اگر ثبوت آن به خاطر عدم اثبات نسبت زنا باشد، و به تعبير ديگر، اگر ملاك در باب حدّ قذف، نسبت

دادن عملى به شخصى باشد كه نمى تواند آن نسبت را ثابت كند، در بحث ما كه به زن حدّ خورده مى گويد: «اى زناكار!»، زناى زن نزد حاكم شرع ثابت شده و به خاطر آن حدّ نيز خورده؛ اين فرد يك واقعيّت و حقيقت را بيان كرده است؛ بنابراين، ملاك ثبوت حدّ قذف در اين جا وجود ندارد؛ و فرقى بين قبل از توبه و بعد از آن نيست. زيرا، زنا نزد حاكم شرع ثابت شده است؛ پس، فريه و افترايى در كار نيست؛ بلكه واقعيّتى را به زبان آورده است.

اگر ملاك حدّ قذف، اظهار نسبت ناروايى باشد كه جنبه ى فحش دارد و سبب تأثر و ناراحتى مقذوف مى گردد، در اين صورت، بايد حدّ قذف پياده گردد؛ خواه زن توبه كرده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 262

باشد يا نه. زيرا، معناى عدم توبه، خوشنود بودن از نسبت نيست. اگر دزد و سارق را نيز به اين عنوان خطاب كنى، ناراحت مى شوند.

آن چه تا كنون گفتيم، مقتضاى قاعده در اين باب بود؛ ليكن روايتى در اين مقام داريم كه مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع[476] بر طبق آن فتوا داده و صاحب جواهر رحمه الله[477] نيز در آن اشكال نكرده است. بايد به بررسى آن بپردازيم.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان الخزّاز، عن الفضل بن إسماعيل الهاشمى، عن أبيه، قال: سألت أبا عبداللَّه وأبا الحسن عليهما السلام عن امرأة زنت فأتت بولد وأقرّت عند إمام المسلمين بأنّها زنت وأنَّ ولدها ذلك من الزّنا، فاقيم عليها الحدّ، وأنَّ ذلك الولد نشأ حتّى صار رجلًا فافترى عليه رجل، هل يجلد من

افترى عليه؟ قال: يجلد ولا يجلد، فقلت، كيف يجلد ولا يجلد؟ فقال: من قال له: يا ولد الزّنا لم يجلد ويعزّر وهو دون الحدّ، ومن قال له:

يابن الزانية جلد الحدّ كاملًا.

قلت له: كيف [صار] جلد هكذا؟ فقال: إنّه إذا قال له: يا ولد الزنا كان قد صدق فيه وعزّر على تعييره امّه ثانية وقد اقيم عليها الحدّ، فإن قال له: يابن الزّانية جلد الحدّ تامّاً لفريته عليها بعد إظهارها التوبة وإقامة الإمام عليها الحدّ.[478]

فقه الحديث: روايت از نظر سند ظاهراً خوب است. اسماعيل هاشمى از دو امام صادق و كاظم عليهما السلام مطلب را پرسيده است. زنى مرتكب زنا گشته، و از آن زنا فرزندى به دنيا آورد. آن گاه نزد حاكم شرع آمده، به زنا و تولّد بچّه اش از زنا اقرار كرد. حاكم نيز حدّ زنا را بر او جارى ساخت. فرزند بزرگ شده و براى خود مردى گشت. شخصى به اين مرد نسبت ناروا داده، گفت: تو ولد زنا هستى، آيا به مفترى حدّ قذف مى زنند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 263

هردو امام بزرگوار در جواب فرمودند: هم بايد تازيانه بخورد، و هم تازيانه نمى خورد.

اسماعيل هاشمى پرسيد: كيفيّت اين مطلب چگونه است؟

امام عليه السلام فرمود: اگر به او «ولد الزنا» گفته است، در اين صورت حدّ قذف جارى نمى شود؛ بلكه بايد او را تعزير كرد. و مقدار تعزير كمتر از حدّ است. و اگر به او «يا بن الزانية» گفته، بايد هشتاد تازيانه به او بزنند.

اسماعيل هاشمى از فرق بين دو گفتار سؤال كرد. امام عليه السلام فرمود: وقتى مى گويد: «ولد الزنا» در اين سخنش راستگو است و دروغى نگفته، منشأ

و نطفه ى اين فرد از زنا منعقد گشته است؛ تعزير براى اين است كه مادر حدّ خورده ى او را بار ديگر مورد سرزنش قرار داده است؛ لذا، بر اين سرزنش تعزير مى گردد.

اگر به او «يابن الزانية» گفته است؛ در اين صورت، بر مادر او افترا و دروغ بسته است.

زيرا، اين زن نزد امام توبه كرده و امام حدّ بر او جارى ساخته است. بنابراين، اگر پس از توبه، به فرزند او «يابن الزانية» بگويد، قذف صادق است؛ و بايد هشتاد تازيانه، حدّ كامل به او بزنند.

نقدى بر استدلال به روايت

هر روايتى كه مشتمل بر استدلال باشد، معنايش اين است كه مسأله تعبّدى نيست؛ و هر كسى توجّه به دليل مسأله پيدا كند، او نيز چنين حكمى را مى دهد. بنا بر آن چه گفتيم، اين استدلال به نظر ما ضعيف است؛ زيرا، اثر اقامه ى حدّ و اظهار توبه، ثبوت حدّ قذف به فريه و اسناد زناى جديد است. در حالى كه بحث ما در فريه و اسناد به زناى گذشته است؛ در اين حالت چگونه عنوان افترا و قذف محقّق مى گردد؟

شايد علّت عدم تعرّض اين مسأله توسط امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله همين نكته باشد. ايشان ملاحظه كرده از يك طرف نمى توان از روايت صرف نظر كرد و از طرف ديگر نمى توان بر طبق آن فتوا داد؛ زيرا، روايت مشتمل بر استدلالى است كه به نظر ناتمام است.

اين سبكْ استدلال سبب مى شود انسان به صدور روايت اطمينان پيدا نكند. اگر ما قطع داشتيم به اين كه امام عليه السلام چنين حكمى فرموده است، نياز به استدلال نبود. بيان امام عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 264

بهترين حجّت و دليل بر حكم بود. به هر حال، مسأله مشكل است كه براى نسبت زنا به زن حدّ خورده بعد از توبه و اقامه ى حدّ، به حدّ قذف فتوا دهيم، هرچند در تعزير مفترى ترديدى نيست؛ زيرا، زن منحرفى پشيمان گشته، حدّ خورده و زن با تقوايى شده است. بر تعيير و سرزنش او تعزير ثابت بوده، ليكن اثبات حدّ قذف مشكل است.

فرع دوّم: حكم «با فلان زن زنا كردم ...»

اگر مردى گفت: «با فلان زن زنا كردم» و يا خطاب به زنى گفت: «با تو زنا كردم»، در اين دو صورت، قذفى ثابت نمى شود؛ زيرا، معناى اين سخن اسناد زنا به آن زن نيست. ممكن است، آن زن را فريب داده و يا بر زنا اكراه و اجبار كرده باشد. لذا، اين فرد به خودش نسبت زنا مى دهد؛ يعنى به زنا اقرار مى كند؛ اگر چهار مرتبه اقرار كرد، حدّ زنا ثابت مى گردد؛ ولى حدّ قذفى نيست. معناى قذف، اسناد زنا يا لواط به غير است نه به خود.

البتّه در مباحث گذشته بحثى در اين مورد داشتيم كه آيا با چنين سخنى مى توان او را تعزير كرد يا نه؟ به همان جا مراجعه شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 265

[موارد ثبوت التعزير]

[مسألة 8- كلّ فحش نحو «يا ديّوث» أو تعريض بما يكرهه المواجه ولم يفد القذف في عرفه ولغته يثبت به التعزير لا الحدّ، كقوله: «أنت ولد حرام» أو «يا ولد الحرام» أو «يا ولد الحيض» أو يقول لزوجته: «ما وجدتك عذراء» أو يقول: «يا فاسق»، «يا فاجر»، «يا شارب الخمر» وأمثال ذلك ممّا يوجب الاستخفاف بالغير ولم يكن الطرف مستحقّاً ففيه التعزير لا

الحدّ، ولو كان مستحقّاً فلا يوجب شيئاً.]

موارد ثبوت تعزير

مقدّمه

در مباحث گذشته گفتيم تحقّق عنوان قذف متوقّف بر دو نكته است:

الف: قاذف، نسبت زنا يا لواط به مقذوف بدهد؛ بنابراين، اگر مطلب ديگرى حتّى مساحقه را اسناد بدهد، قذف ثابت نمى شود؛ هرچند در روايات با عنوان زنا از آن ياد شده است.

ب: لفظ و گفتارى كه حاوى اين اسناد و نسبت است، در اين معنا صراحت، يا ظهور عرفى و عقلايى داشته باشد؛ به گونه اى كه آن معنا از شنيدن لفظ به ذهن حاضر گردد.

بنابراين، هرگاه سخن گوينده اين دو خصوصيّت را نداشته باشد، از دايره ى قذف و حدّش خارج است. ليكن اگر عنوان استحفاف و اهانت به غير دارد، حُكمش دوگونه است:

1- طرف مقابل از اين اسناد ناراحت گشته، ولى استحقاق چنين استخفاف و ايذايى را دارد؛ مانند شارب خمرى كه علاوه بر شرب خمر، به اين عمل تظاهر مى كند. اطلاق شارب خمر به او در حضور يا غيابش عقوبتى ندارد، و روايت بر آن دلالت مى كند؛ و به همين مضمون، روايتى درباره ى افراد بدعت گذار داريم. شخصى كه در دين بدعت مى گذارد و به تبليغ و فعاليّت در اين راستا مى پردازد، براى از بين بردن آثار بدعتش جايز، بلكه واجب است با انواع و اقسام تهمت ها و ناسزاها كلام او را بى اثر ساخته تا مردم از او پيروى نكنند. بر اين اسناد و نسبت نيز تعزير و عقوبتى نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 266

2- اگر طرف مقابل مستحقّ چنين ايذا و اهانتى نباشد، اطلاق شارب الخمر يا عناوين ديگرى كه موجب هتكش گشته ولى قذف نيست، سبب ثبوت تعزير مى گردد. اين حكم،

از نظر فتوا و روايت مسلّم است.

پس از روشن شدن اين مقدّمه، بايد عبارت تحرير الوسيله را مورد دقّت و بررسى قرار بدهيم:

امام رحمه الله فرمود: «كلّ فُحش» نحو «يا ديّوث»- (مرحوم محقّق در شرايع[479] «كل فُحش» را نگفته است و فقط به ذكر مثال پرداخته است).- يكى از مصاديق فحش را واژه «ديّوث» گفته اند. در لغت و عرف اين كلمه به كار مى رود. بعضى در تفسير آن گفته اند: «يا ديّوث» يعنى اى كسى كه همسرت زنا مى دهد؛ برخى معناى آن را «اى كسى كه واسطه ى ارتباط جنسى با همسرت مى گردى» گفته اند.[480]

بنابراين، معناى لغوى «يا ديّوث» بنا بر يك معنايش با «يا زوج الزانية» برابر است و اگر به كسى بگويند: «اى شوهر زن زناكار»، قذف نسبت به زوجه اش محقّق مى گردد.

هرچند بنا بر معناى دوّم صراحت و ظهورى در قذف ندارد. لذا، بايد اين كلمه را به گونه اى معنا كنيم كه صراحت و ظهورى عقلايى در اسناد زنا نداشته باشد.

مقصود از «أو تعريض بما يكرهه المواجه ولم يفد القذف في عرفه و لغته» چيست؟

دو احتمال در اين جا وجود دارد:

الف: لفظى كه به نحو كنايه و تعريض دلالت بر اسناد لواط و زنا كند؛ يعنى تعريض در مقابل صراحت و ظهور لفظى. محقّق رحمه الله در شرح نافع[481] و صاحب رياض قدس سره[482] اين معنا را پذيرفته اند.

ب: مقصود از تعريض، در معرض ايذا و هتك قرار دادن باشد؛ و به طور كلّى هيچ ربطى به باب اسناد زنا و لواط نداشته باشد. شاهد اين احتمال، مثال هايى است كه در آن ها هيچ احتمال تعريض به معناى اوّل جا ندارد؛ مثلًا در «يا ولد الحيض» چه تعريضى نسبت به

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 267

زنا و لواط هست؟ اين نسبت، صريح در اين معنا است كه نطفه ى تو در حال حيض تشكيل شده است؛ و يا اسناد «شارب الخمر» چه ربطى به زنا و لواط دارد؟ صاحب جواهر رحمه الله به اين نكته اشاره نكرده است.

صاحب جواهر رحمه الله[483] به نكته ى ديگرى در اين عبارت اشاره دارد؛ مى فرمايد: قيد «بما يكرهه المواجه» مفيد چيست؟ «مواجه» به معناى مخاطب است؛ در باب قذف چه بسا مقذوف در مجلس قذف حاضر نباشد، وقتى قاذف مى گويد: «يابن الزانية» قذف در رابطه با مادر مخاطب تحقّق پيدا مى كند؛ هرچند در آن جا حاضر نباشد. آوردن قيد «بما يكرهه المواجه» براى فرق گذاشتن بين دو باب است؛ و اين بيانگر راه نداشتن احتمال اوّل درباره ى تعريض است؛ زيرا، اگر مقصود از آن، كنايه در برابر صراحت و ظهور لفظى بود، بايد فرقى بين حاضر و غايب نباشد؛ همان گونه كه در باب قذف فرقى نيست.

لذا، خصوصيّتى كه اخذ اين قيد افاده مى كند، ناراحت شدن و اهانت كردن به مخاطب است؛ و اين معنا با احتمال دوّم مناسبت دارد.

* مقصود از «ولم يفد القذف في عرفه ولغته» اين است كه آن كلام در عرف و لغت متكلّم مفيد قذف نباشد. در ابتداى بحث قذف، اين مطلب مطرح شد؛ كلامى كه از متكلّم صادر مى شود، اگر در عرف متكلّم و يا عرف مخاطب آن را قذف بدانند، عنوان قذف محقّق مى گردد؛ ولى اگر اين عنوان صادق نبود، و فقط سبب استخفاف و ايذاى مخاطب شد، در اين صورت، تعزير ثابت مى شود.

* مثال هاى «أنت ولد حرام» يا «ولد الحيض» هيچ صراحت و

ظهورى در اسناد به زنا ندارد؛ زيرا، «ولد حرام» مصاديق زيادى دارد؛ چرا كه همان گونه كه وطى زنايى حرام است، وطى در حال حيض يا روزه يا احرام نيز حرام است؛ و اگر اين گفته جنبه ى تعريضى به زنا داشته باشد، باز مفيد قذف نيست.

* اگر به همسرش بگويد: «ما وجدتك عذراء»- تو را باكره نيافتم- معنايش اسناد به زنا نيست؛ زيرا، زوال بكارت هميشه معلول تحقّق زنا نيست؛ ممكن است به لغزيدن و يا ...

حاصل شده باشد. در اين باره، يكى دو روايت وجود دارد كه بايد در آن ها تأمّل كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 268

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس، عن زرارة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في رجل قال لامرأته: لم تأتني عذراء، قال: ليس بشي ء «ليس عليه شي ء- خ» لأنّ العذرة تذهب بغير جماع.[484]

فقه الحديث: زراره از امام صادق عليه السلام درباره ى حكم مردى پرسيد كه به همسرش مى گويد: باكره به خانه ى من نيامدى. امام عليه السلام فرمود: مسأله ى مهمى نيست؛ زيرا، بكارت به غير جماع هم از بين مى رود.

عبارت «ليس بشي ء» به حسب ظاهر با مدّعاى ما منافات دارد؛ زيرا، ما مى گوييم بر اين گفتار تعزير ثابت بوده، و حدّ قذف منتفى است؛ ولى روايت را با ملاحظه ى تعليل در ذيل آن مى توان دو نوع توجيه كرد.

الف: امام عليه السلام در مقام نفى اسناد به زنا و قذف است؛ يعنى امام عليه السلام آن چه كه در ذهن راوى بوده را نفى مى كند؛ زيرا، از اين گفتار، قذف به ذهن مى آيد و امام عليه السلام آن را «ليس بشى ء» مى داند؛ يعنى مسأله اى نيست. و اين معنى با

تعزيرى كه به سبب ايذا و استخفاف ثابت مى گردد، منافات ندارد.

ب: گاهى اين گفتار از شوهر زن به عنوان اهانت و استخفاف صادر مى گردد، و يك مرتبه هيچ جنبه ى هتك و آزارى در كار نيست؛ بلكه به طور طبيعى و دوستانه با هم صحبت مى كنند. بنابراين، تعزيرى لازم نيست.

2- وعنه، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال في رجل قال لامرأته: لم أجدك عذراء، قال: يضرب، قلت: فإن عاد، قال:

يضرب فإنّه يوشك أن ينتهي.[485]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه به زنش گفت: تو را باكره نيافتم، فرمود: او را مى زنند- (معناى «يضرب» حدّ قذف نيست، بلكه مقصود، ماهيّت ضرب است كه به تعزير محقّق مى گردد)-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 269

راوى سؤال كرد: اگر بار ديگر تكرار كرد، چه؟ امام عليه السلام فرمود: او را مى زنند تا دست بردارد.

مقصود اين است كه اگر جلوى او را نگيرند، كم كم نسبت زنا هم پيش مى آيد؛ ولى اگر با تازيانه جلوى او را گرفتند، طبعاً اين مسائل مطرح نمى شود.

3- وبإسناده، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن عبداللَّه بن سنان، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: إذا قال الرجل لامرأته: لم أجدك عذراء، وليست له بيّنة يجلد الحدّ ويخلّى بينه وبينها.[486]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى به زنش گفت: تو را باكره نيافتم و بيّنه نداشته باشد، او را حدّ قذف مى زنند، و بين او و زنش جدايى مى اندازند.

در اين روايت، اگر «يجلد» بود، آن را بر تعزير حمل مى كرديم؛ ولى «يجلد

الحدّ» را بايد بر حدّ قذف حمل كرد. ليكن در اين روايت صحيحه، قرينه اى هست- هرچند قرينه ى مقامى باشد- كه آن را در اسناد زنا ظاهر مى سازد. بنابراين، از بحث ما خارج است.

شاهدش عبارت «وليست له بيّنه» است؛ زيرا، بيّنه بر زنا امكان دارد؛ ولى بر باكره بودن كه نمى توان اقامه كرد؛ لذا، اين جمله مسير روايت را تغيير مى دهد. پس، آن مرد را به سبب قذف بايد تازيانه زد. و آن مطلب كه در ذيل روايت آمده نيز مربوط به لعان است؛ زيرا، در باب لعان مى گويند: اگر مردى نسبت زنا به همسرش داد، يا بايد حدّ قذف بخورد و يا لعان كند. نتيجه ى لعان جدايى هميشگى است؛ به گونه اى كه با عقد جديد نيز نمى توان با آن زن ارتباط مجدّد برقرار سازد.

امّا ذيل روايت مضطرب است؛ زيرا، از طرفى مى گويد: به او حدّ مى زنند؛ و از طرف ديگر مى گويد: بين آنان جدايى مى اندازند. در صورتى كه اگر لعان وجود داشته باشد، حدّ قذف در كار نيست؛ ولى به هر حال، روايت با بحث و مدّعاى ما معارض نيست و اگر كسى به زن خود نسبت باكره نبودن داد، چون صراحتى در زنا ندارد، تعزير ثابت است.

* اگر به كسى بگويد: «يا فاسق» در اين مورد نيز روايت زير رسيده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 270

4- وعنه، عن أبيه، عن القاسم بن محمّد، عن المنقري، عن النّعمان بن عبدالسلام، عن أبي حنيفة، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل قال لآخر: يا فاسق، قال: لا حدّ عليه ويعزَّر.[487]

فقه الحديث: ابوحنيفه- (فردى غير از امام اهل سنّت است)- از امام

صادق عليه السلام درباره ى حكم مردى كه به ديگرى مى گويد: «اى فاسق» پرسيد. امام عليه السلام فرمود: حدّ قذف ندارد و بايد تعزير گردد.

* در صورتى كه فردى به ديگرى بگويد: «يا فاجر»، يا «يا شارب الخمر» و امثال آن كه سبب استخفاف به غير گردد؛ و طرف، استحقاق آن القاب را نداشته باشد، حدّ ثابت نيست؛ بلكه بايد تعزير شود. و اگر مستحقّ آن تعبيرها باشد، هيچ حكمى ندارد. دليل اين مطلب روايت زير است:

5- محمّد بن الحسن بإسناده، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن الحسين بن أبي العلاء، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إنَّ رجلًا لقى رجلًا على عهد أمير المؤمنين عليه السلام فقال: إنَّ هذا افترى عليّ قال: وما قال لك؟ قال: إنّه احتلم بامّ الآخر. قال: إنّ في العدل إن شئت جلدت ظلّه، فإنَّ الحلم إنّما هو مثل الظلّ، ولكنّا سنوجّعه ضرباً وجيعاً حتّى لا يؤذي المسلمين فضربه ضرباً وجيعاً.[488]

فقه الحديث: حسين بن أبى العلا از امام صادق عليه السلام روايت مى كند: در عهد امير مؤمنان عليه السلام مردى به آن حضرت گفت: اين مرد بر من افترا مى بندد. امام عليه السلام فرمود: چه مى گويد؟ گفت: مى گويد «به مادرت محتلم شدم». امام عليه السلام فرمود: عدالت اين است كه سايه ى او را تازيانه بزنى، اگر مى خواهى.- (احتلام واقعيتى نيست كه در خارج تحقّق پيدا كرده باشد؛ بلكه احتلام همانند سايه است و جنبه ى سايه اى دارد و مماثل با سايه است).- ليكن او را تازيانه و ضرب وجيعى خواهيم زد تا مسلمانان را آزار ندهد. امام صادق عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 271

فرمود:

امير مؤمنان عليه السلام او را به شدّت تنبيه كرد.

از اين روايت يك مطلب كلّى استفاده مى شود كه بر ايذا و آزار مسلمانان حكم تعزير مترتّب است؛ خواه به نحو احتلام به مادر باشد يا به تعبير ديگرى.

6- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن النّضر بن سويد، عن القاسم بن سليمان، عن جرّاح المدائني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا قال الرّجل: «أنت خبيث» (خنث) أو «أنت خنزير» فليس فيه حدّ ولكن فيه موعظة وبعض العقوبة.[489]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى بگويد: «أنت خبيث» تو خبيث هستى- (نسخه ى بدل «خنث» دارد؛ ليكن «خنث» ظهور در قذف دارد؛ و ظاهراً «خبيث» صحيح باشد؛ به خصوص با ملاحظه ى تعبير «أنت خنزير» در دنباله ى روايت)- در اين صورت، حدّى نيست؛ ولى موعظه و مقدارى عقوبت هست؛ يعنى بايد تعزير شود.

علاوه بر اين روايت كه در مورد خاصّ وارد شده بود، رواياتى داريم كه حكم را روى عنوان كلّى «ايذا»، «سبّ مؤمن»، «هجاء مؤمن»، «اذلال مؤمن» و مانند آن برده است.

شيخ انصارى رحمه الله اين مطالب را در مكاسب محرّمه كه به ترتيب حروف «الف باء» مى باشد، آورده است.

7- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل سبّ رجلًا بغير قذف يعرّض به هل يجلد؟ قال: عليه تعزير.[490]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، راوى از امام صادق عليه السلام در مورد مردى مى پرسد كه مرد ديگرى را بدون اين كه قذف كرده باشد، دشنام داده و

بلكه به او تعريض و كنايه مى زند؛- (تعريضى كه در عبارت فقها آمده از همين روايت گرفته اند، «يعرّض به» يعنى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 272

«يُظهر ما يوجب كراهته»؛ سخنى را كه سبب نا رضايتى و اذيت طرف مقابل مى گردد، اظهار مى كند).- آيا به او تازيانه مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: فقط تعزير مى شود.

طرح يك اشكال: در عبارت تحرير الوسيله آمده است: «كلّ فحش نحو «يا ديّوث» أو تعريض بما يكرهه المواجه ...». ظاهر عطف به «أو» دلالت بر خروج «فحش» از عنوان «تعريض بما يكرهه المواجه» دارد و براى هر كدام حساب جداگانه بايد باز كرد؛ در صورتى كه در اين روايت مى گويد: «رجل سبّ رجلًا بغير قذف يعرّض به» سبّ همان فحش و شتم است و هر دو عنوان را با هم آورده است؛ معلوم مى شود يك چيز بيشتر نيست؛ سبّ همان تعريض و يا بالعكس است.

8- وعنه، عن أبيه، عن ابن فضّال، عن يونس بن يعقوب، عن أبي مريم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في الهجاء التعزير.[491]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام در هجا حكم به تعزير داد.

اگر هجا و هجو اختصاص به شعر داشته باشد، همان گونه كه شيخ انصارى رحمه الله در مكاسب محرّمه احتمال داده است،[492] در اين صورت، از اين روايت نمى توان يك حكم كلّى را استفاده كرد؛ زيرا، در عمل مى بينيم شعر خصوصيّتى دارد كه بر سر زبان ها مى افتد و باقى مى ماند؛ بر خلاف اهانتى كه به صورت نثر باشد، كه چنين خاصيتى ندارد.

9- وبإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن الحسن بن موسى

الخشّاب، عن غياث بن كلوب، عن إسحاق بن عمّار، عن جعفر عليه السلام، أنَّ عليّا عليه السلام كان يعزّر في الهجاء ولا يجلد الحدّ إلّافي الفرية المصرّحة أن يقول: يا زان أو يابن الزانية أو لست لأبيك.[493]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام در مورد هجا تعزير مى كرد و حدّ نمى زد؛ مگر در فريه ى صريح، مانند اين كه بگويد: اى زانى، اى زناكار، تو فرزند پدرت نيستى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 273

از بيان امام صادق عليه السلام كه هجا را در برابر قذف صريح قرار داده، استفاده مى شود در حقيقت هجا، وقوع در شعر دخالت ندارد؛ بلكه معناى هجا همان دشنام و هجوى است كه در آن، اسناد به زنا يا لواط به صراحت مطرح نباشد.

10- وعنهم، عن أحمد، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة بن أيّوب، عن عبداللَّه بن بكير، عن أبي بصير، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله:

سبّاب المؤمن فسوق وقتّاله كفر وأكل لحمه معصية، وحرمة ماله كحرمة دمه.[494]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند: فحش دادن به مؤمن فسوق، و قتال با او در حدّ كفر، خوردن گوشت او- يعنى غيبت كردنش- معصيت، و احترام مالش همانند احترام خونش است.

11- وعن عليّ بن إبراهيم عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله سبّاب المؤمن كالمشرف على الهلكة.[495]

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: سبّاب مؤمن همانند كسى است كه مشرف بر هلاكت است.

احتمال دارد «سَبّاب»

باشد؛ يعنى كسى كه مؤمنان را مورد ايذا و شتم قرار دهد.

12- أحمد بن أبي عبداللَّه البرقي (في المحاسن)، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن هشام بن سالم، عن معلّى بن خنيس، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

سمعته يقول: قال اللَّه عزّ و جلّ: ليأذن بحرب منّي من اذلّ عبدي المؤمن، وليأمن غضبي من أكرم عبدي المؤمن.[496]

فقه الحديث: معلّى بن خنيس مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود: خداوند عزّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 274

وجلّ مى فرمايد: كسى كه بنده ى مرا تحقير كند، با من اعلام جنگ نموده است؛ و هركه بنده ى مؤمن مرا اكرام كند، از غضبم در امان مى باشد.

13- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: قال اللَّه عزّ وجلّ: ليأذن بحرب منّي من آذى عبدي المؤمن، وليأمن غضبي من أكرم عبدي المؤمن الحديث.[497]

فقه الحديث: مضمون اين حديث مانند روايت قبل است.

14- وعنه، عن أحمد، عن ابن سنان، عن منذر بن يزيد، عن المفضّل بن عمر، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: إذا كان يوم القيامة نادى مناد أين الصدود لأوليائي؟ فيقوم قوم ليس على وجوههم لحم، فيقال: هؤلاء الّذين آذوا المؤمنين ونصبوا لهم وعاندوهم وعنفوهم في دينهم ثمّ يؤمر بهم إلى جهنّم.[498]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در روز قيامت منادى ندا مى دهد كسانى كه راه دوستانم را مى بستند، كجا هستند- در جواهر الكلام «أين العدوّ لأوليائي» ذكر شده است-.[499]

به دنبال آن ندا، جمعيّتى برمى خيزند كه در صورتشان گوشت وجود ندارد. آن گاه اعلام مى شود اينان گروهى هستند كه

مؤمنان را آزار مى دادند و با آنان به عداوت و دشمنى پرداخته، و به عناد و خصومتشان قيام مى كردند، و در مسائل دينى اسباب آزار و ناراحتى آنان را فراهم مى آوردند. در آن زمان، فرمان مى دهند به جهنّم وارد گردند.

از مجموعه ى اين روايات، يك قاعده ى كلّى استفاده مى شود كه در ذيل مسأله به آن اشاره كرده اند. هرگاه سخنى بگويد كه سبب اهانت به غير باشد و طرف مقابل، استحقاق اين اهانت را نداشته باشد، گوينده را تعزير مى كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 275

اگر طرف مقابل مستحقّ آن اهانت باشد، مثلًا به كافرى نسبت زنا داد؛ يا شخصى كه متجاهر به فسق بود، مانند شارب خمرى كه به آن تجاهر دارد، اگر به او شارب الخمر بگويند، بر حسب فتاوا و روايات هيچ مسأله اى ندارد؛ و چه بسا اين اسناد و تعبيرات عنوان نهى از منكر پيدا كند و سبب كنار گذاشتن شرب خمر و گناه گردد.

15- محمّد بن عليّ بن الحسين في (المجالس)، عن أحمد بن هارون، عن محمّد بن عبداللَّه، عن أبيه، عن عبداللَّه بن جعفر الحميري، عن أحمد بن محمّد البرقي، عن هارون بن الجهم، عن الصّادق جعفر بن محمّد عليهما السلام، قال:

إذا جاهر الفاسق بفسقه فلا حرمة له ولا غيبة.[500]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى فاسق تجاهر به فسق كند، هيچ گونه احترامى براى او نيست و غيبتش هم مانع ندارد.

نسبت به گناهى كه متجاهر به آن است و ابا و امتناعى از ظهور و افشايش بين مردم ندارد، مى توان در حضور و غيبتش آن را به او نسبت داد.

مهم تر از متجاهر به فسق، مسأله ى كسانى است كه

در اعتقاد مردم ايجاد شك و شبهه مى كنند و در دين خدا بدعت مى گذارند، اين نوع القاب نه تنها درباره ى آنان مانعى ندارد، بلكه از روايتى كه شيخ انصارى رحمه الله در مكاسب[501] آورده، استفاده مى شود: مورد ايذا، بهتان و تحقير قرار دادن اين افراد ثواب دارد؛ بلكه شايد از باب نهى از منكر اين معنا لازم باشد؛ زيرا، سبب مى شود جلوى فساد در جامعه گرفته شود. بنابراين، در پاره اى موارد، چنين كارى نه تنها رجحان دارد، بلكه به حدّ وجوب مى رسد.

16- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن محمّد بن الحسين،[502] عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر، عن داود بن سرحان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: إذا رأيتم أهل الرّيب والبدع من بعدي فأظهروا البرائة منهم،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 276

وأكثروا من سبّهم والقول فيهم والوقيعة وباهتوهم كيلا يطمعوا في الفساد في الاسلام ويحذرهم النّاس ولا يتعلّمون من بدعهم، يكتب اللَّه لكم بذلك الحسنات ويرفع لكم به الدّرجات في الآخرة.[503]

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: زمانى كه با افراد بدعت گزار در دين و عقايد مردم برخورد كرديد، اظهار برائت و بى زارى از آنان بنماييد. در مورد آن ها از دشنام و ناسزا بسيار استفاده كنيد؛ حرف هاى مختلف درباره ى آنان بگوييد؛ به آنان تهمت و بهتان بزنيد- نسخه ى بدل، «أهينوهم»، آنان راخوار سازيد، آمده است.- تا طمع بر ايجاد فساد در جوّ اسلام پيدا نكرده و مردم را منحرف نكنند. مسلمانان را از آنان بر حذر داريد تا اطرافشان جمع نشوند و بدعت هايشان را فرا نگيرند. خداوند در پاداش اين

اعمال براى شما ثواب نوشته و درجات بلند مى دهد.

لذا، اگر كسى به قصد جلوگيرى از فساد و انحراف مردم، نه به قصد تسويه حساب و مانند آن، با اهل بدعت مبارزه كرده، حرف هاى مختلف درباره ى آنان بزند تا در بين مردم رشد نكرده و جا باز نكنند، به او چنين پاداشى داده مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 277

[شرائط القاذف]

[مسألة 1- يعتبر في القاذف البلوغ والعقل، فلو قذف الصبيّ لم يحدّ، وإن قذف المسلم البالغ العاقل، نعم لو كان مميّزاً يؤثّر فيه التأديب، ادّب على حسب رأي الحاكم وكذا المجنون، وكذا يعتبر فيه الاختيار، فلو قذف مكرهاً لا شي ء عليه، والقصد، فلو قذف ساهياً أو غافلًا أو هزلًا لم يحدّ.]

شرايط قاذف

اشاره

قذف در صورتى مى تواند در وجوب حدّ مؤثّر باشد كه به حرمت فعليّه متّصف گردد؛ يعنى بر قذف محرم حدّ مترتّب است. لذا، در گذشته يكى از راه هاى اثبات حرمت فعل را ثبوت حدّ بر آن دانستيم؛ چرا قذف حرام است؟ زيرا، بر اين عمل حدّ ثابت مى شود. امر غير حرام معنا ندارد حدّ داشته باشد؛ ليكن در باب تعزير مسأله اين گونه نيست؛ تعزير جنبه ى تأديبى دارد و در آن مصلحت اجتماع رعايت شده است. از اين رو، ثبوت تعزير كاشف از حرمت فعل نيست؛ به خلاف حدّ كه بايد موضوعش اتصاف به حرمت فعليّه داشته باشد تا حدّ بر آن ثابت شود.

با توجّه به مطالب بالا، روشن مى شود يكسرى شرايط در باب قاذف معتبر است تا عملش به حرمت فعليّه متّصف گردد. همانند: بلوغ، عقل، اختيار و قصد. اگر اين خصوصيّات نباشد، قذف مُعَنْوَن به حرمت نمى شود؛ و حدّ بر آن نيز

مترتّب نمى گردد.

بنابراين، اگر از كودك غير بالغى قذف سر زند، هرچند مقذوفش فرد بالغ مسلمان عفيف به تمام معنا باشد، قذف كودك چون حرمت فعليه ندارد، بر آن حدّى نيست. و به همين ترتيب، اگر مجنونى قاذف بود، هرچند مقذوفش مسلمان عاقل كامل باشد، حدّى نمى خورد؛ بلكه در پاره اى از موارد تعزير مى گردد.

علّت ثبوت تعزير، لطمه وارد شدن به حيثيّت اجتماعى يك فرد مسلمان است. كودك نابالغ حقّ ندارد افراد عفيف و پاكدامن را به باد تهمت و نسبت ناروا بگيرد. نبايد چنين عملى در خارج محقّق گردد؛ لذا، كودك را تعزير و تأديب مى كنند. امّا مجنون دو حالت دارد: يكى مجنونى كه غير مميّز به تمام معنا باشد؛ وقتى به او تازيانه مى زنند، نمى داند در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 278

رابطه ى با چه عملى كتك مى خورد؛ جنون بر او غالب است؛ اين فرد كه تعزير در حقّ او كالعدم است، تعزيرى ندارد؛ ولى ديوانه اى كه مقدارى شعور و تمييز داشته و متوجّه مطلب مى گردد، مانند كودك بايد تعزير كرد.

اگر قذف اكراهى بود، به عنوان مثال، به شخصى گفتند: اگر به فلانى نسبت ناروا ندهى تو را مى كُشيم؛ روايت «ما استكرهوا عليه»[504] بر عدم حرمت فعليّه ى اين عمل دلالت دارد؛ لذا، حدّى بر آن مترتّب نمى شود.

حديث رفع[505] به احكام تكليفى اختصاص ندارد، بلكه شامل احكام وضعى نيز مى شود.

بنابراين، مى توان براى برداشتن حدّ به حديث رفع تمسّك كرد و حكم وضعى آن- «يعنى سبب قذف براى ترتّب حدّ»- را برداشت؛ همان گونه كه در طلاق اكراهى مى گويند: حديث رفع صحّت اين طلاق را برمى دارد.

يكى از شرايط قاذف را «قصد» گفته اند؛ لذا، اگر قاذفى قاصد

نباشد، و به طور جدّى نمى خواسته به طرف نسبت زنا بدهد، بلكه در مقام شوخى سخنى گفته و يا غفلت كرده است، مى خواسته بگويد: «زيد آمد» ولى گفت: «عمرو آمد» در حالى كه در ذهنش «زيد» را تصوّر كرده؛ در باب «زيد زنا كرد» نيز زنا را اراده نكرده است، ليكن از روى غفلت اين لفظ به زبانش جارى شد. اين گونه مسائل در محاورات زياد اتّفاق مى افتد.

به نظر مى رسد قصد در ماهيّت قذف معتبر است؛ يعنى شرط تحقّق قذف مى باشد؛ زيرا، معناى قصد، اسنادى است كه از روى التفات و توجّه كامل به معنا باشد.

روايات مربوط به اين مسأله

در اين مورد، سه نوع روايت داريم. نوع اوّل: درباره ى مجنون است. نوع دوّم: درباره ى غير محتلم، و نوع سوّم: درباره سُكران، سُكران بالغ و عاقل است. با طرح عقل به عنوان يكى از شرايط، كسى كه در حال مستى به كسى نسبت زنا داد، آيا بر او حدّ قذف جارى مى شود؟ بايد روايات آن را بررسى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 279

روايات مجنون

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن فضيل بن يسار، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: لا حدَّ لمن لا حدّ عليه، يعني لو أنّ مجنوناً قذف رجلًا لم أر عليه شيئاً، ولو قذفه رجل فقال: يا زان لم يكن عليه حدّ.[506]

فقه الحديث: در اين روايت صحيح، فضيل بن يسار از امام صادق عليه السلام شنيد كه مى فرمود: اگر عليه كسى حدّى نباشد، به نفع او نيز حدّى نيست. (لام و على بيانگر نفع و ضررند). آن گاه امام عليه السلام مثال مى زند،

و مى فرمايد: اگر مجنونى قاذف شد، بر او حدّى نمى بينيم؛ و اگر مردى نيز او را قذف كرد و به او گفت: اى زانى، حدّى بر آن مرد نيست.

مستفاد از روايت شريفه، تلازم بين نفع و ضرر است؛ يعنى هركه عليه او حدّ ثابت شود، به نفع او نيز حدّ ثابت مى گردد.

2- وعنه، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام نحوه.[507]

روايت دوّم نيز از اسحاق بن عمّار از امام صادق عليه السلام به همان الفاظ روايت فضيل است؛ در حقيقت راوى دو نفر هستند، ولى مروى يك چيز است.

روايات صبىّ

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين بن سعيد، عن النّضر بن سويد، عن القاسم بن سليمان، عن أبي مريم الأنصاري، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن الغلام لم يحتلم يقذف الرّجل هل يجلد؟ قال: لا وذلك لو أنّ رجلًا قذف الغلام لم يجلد.[508]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 280

فقه الحديث: سند حديث مشتمل بر قاسم بن سليمان است كه در وثاقت او آراى مختلفى هست؛ ليكن بعيد نيست كه شخصى موثّق باشد.

ابو مريم انصارى از امام باقر عليه السلام مى پرسد: غلامى كه به حدّ احتلام نرسيده است، مردى را قذف كرد، آيا به او حدّ قذف مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: نه، همان طور كه اگر اين غلام، مقذوف واقع گردد، كسى را به خاطر او حدّ نمى زنند؛ حال كه قاذف واقع شده، نيز نبايد تازيانه بخورد.

مستفاد از اين روايت نيز همان ملازمه بين «له» و «عليه» است؛ يعنى هر كجا شخصى مقذوف شد و به خاطر او حدّ

نزدند، وقتى قاذف باشد نيز بر او حدّ نمى زنند. اگر اين روايت را هم نداشتيم، از آن قاعده ى كلّى حكم را مى فهميديم.

روايت سكران

وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

إنَّ عليّاً عليه السلام كان يقول: إنّ الرّجل إذا شرب الخمر سكر، وإذا سكر هذى وإذا هذى افترى، فاجلدوه حدّ المفتري.[509]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود:

مردى كه شراب بياشامد مست مى شود، آن گاه هذيان مى گويد و حرف هاى بى خود مى زند. وقتى به هذيان گويى پرداخت، به ديگران تهمت مى زند، آنان را قذف كرده، و نسبت زنا مى دهد؛ در اين حال، به او حدّ مفترى بزنيد.

در آينده در بحث حدّ شرب خمر مى گوييم كه حدّش هشتاد تازيانه است. حال، آيا مستفاد از روايت، ملازمه ى بين شرب خمر و قذف است؟ يعنى علّت اين كه شارب خمر هشتاد تازيانه مى خورد، وجود اين ملازمه است؟ در نتيجه، اگر شرب خمرى بدون قذف

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 281

شد، چون علّت را فاقد است، حدّ ندارد؛ و يا شرب خمر هشتاد تازيانه دارد، خواه قذفى باشد يا نه؟

روايت ظهور در اين معنا دارد كه بين شرب خمر و قذف ملازمه است، و به خاطر آن، هشتاد تازيانه ثابت مى شود؛ در حقيقت، شرب خمر هيچ موضوعيّتى براى تازيانه ندارد.

به هر حال، از روايت استفاده مى شود بين قذف در حال جنون و مستى فرق است؛ قذف سكران همانند قذف هازل و ساهى نيست؛ بلكه اين قذف موضوعيّت دارد و منشأ اثر براى ترتّب هشتاد تازيانه است؛ ليكن نمى توان گفت: هشتاد تازيانه براى شرب خمر

و هشتاد تازيانه براى قذف ثابت مى شود. زيرا، اين روايت آن را نفى مى كند.

در نتيجه، اين روايت دلالت بر ثبوت حدّ قذف در حال سكران دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 282

[قذف المجنون الأدواري]

[مسألة 2- لو قذف العاقل أو المجنون أدواراً في دور عقله ثمّ جنّ العاقل وعاد دور جنون الأدواري ثبت عليه الحدّ ولم يسقط ويحدّ حال جنونه.][510]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص282

قذف مجنون ادوارى

اگر قاذفى در حال قذف شرايط را دارا بود، مانند عاقل يا مجنون ادوارى در هنگام عاقل بودنش، ليكن در زمان اقامه ى حدّ، عقل را از دست داد و ديوانه شد، اين جنون سبب سقوط حدّ نمى گردد و در همان حال، بر او حدّ اقامه مى شود.

در مسأله قبل گفتيم قذف در صورتى موجب حدّ است كه حرمت فعليّه داشته باشد؛ قذفى كه در اين مقام از عاقل صادر شده در دور عقل و با وجود عقل بوده است؛ لذا، متّصف به حرمت فعليّه بوده و حدّ بر آن ثابت است.

اجراى اين حدّ در حال جنون- جنونى كه فاقد كلّ تمييز نباشد؛ يعنى به گونه اى باشد كه اگر در آن حال قذف مى كرد، او را تعزير مى كرديم.- مشكلى ندارد؛ زيرا، دليلى بر تأخير حدّ تا بازگشت به دور عقل در مجنون ادوارى نداريم، و در عاقلى كه ديوانه شده و اميدى به بهبودى او نيست، به چه دليل حدّ را ساقط يا در آن تأخير بيندازيم؟

عمل قذف به شكل حرام از فرد صادر شده، و در زمان اجراى حدّ نيز واجد تمييز است، به صورتى كه اين عقوبت در او اثر مى گذارد؛ لذا، وجهى

براى كلام صاحب جواهر رحمه الله[511] نمى ماند كه فرمود: محتمل است بگوييم: حدّ مجنون ادوارى به تأخير افتاده تا دور عقلش فرا رسد؛ و يا اگر عاقلى ديوانه شد، به انتظار مى نشينيم؛ اگر عاقل شد، حدّ جارى وگرنه ساقط مى گردد؛ زيرا، اين احتمال با قواعد تطبيق نمى كند؛ و بيان امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله با قواعد موافق تر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 283

[شرائط المقذوف]

[مسألة 3- يشترط في المقذوف الإحصان، وهو في المقام عبارة عن البلوغ والعقل والحرّية والإسلام والعفّة، فمن استكملها وجب الحدّ بقذفه ومن فقدها أو فقد بعضها فلا حدّ على قاذفه وعليه التعزير.

فلو قذف صبيّاً أو صبيّة أو مملوكاً أو كافراً يعزّر.

وأمّا غير العفيف فإن كان متظاهراً بالزنا أو اللواط فلا حرمة له، فلا حدّ على القاذف ولا تعزير، ولو لم يكن متظاهراً بهما فقذفه يوجب الحدّ. ولو كان متظاهراً بأحدهما ففيما يتظاهر لا حدّ ولا تعزير، وفي غيره الحدّ على الأقوى، ولو كان متظاهراً بغيرهما من المعاصي فقذفه يوجب الحدّ.]

شرايط مقذوف

اشاره

در مقذوف براى ثبوت حدّ قذف به نفع او، احصان شرط است. احصان در اين باب، عبارت از بلوغ، عقل، حريّت، اسلام و عفّت است؛ هركسى اين پنج خصوصيت را دارا باشد، عنوان احصان درباره ى او صادق بوده، و به قذف او، حدّ ثابت مى گردد؛ و هر كه فاقد تمام يا بعضى از اين صفات باشد، به قذف او، قاذف تعزير مى گردد. اگر شخصى پسر بچّه يا دختر بچّه يا مملوك و يا كافرى را قذف كند، به او حدّ نمى زنند؛ بلكه تعزير مى شود.

اگر شخص غير عفيف به زنا يا لواط تظاهر كند، براى او احترامى نيست؛

لذا، حدّ و تعزيرى بر قاذف او نيست؛ ولى اگر متظاهر به زنا و لواط نيست، قذفش موجب حدّ است؛ و اگر به يكى از اين دو عمل متظاهر باشد، فقط قذفِ در آن مورد، حدّ و تعزير ندارد؛ ولى در قذف ديگرى بنا بر اقوى حدّ ثابت است. و اگر به غير زنا و لواط از معاصى ديگر تظاهر دارد، قذفش سبب ثبوت حدّ است.

بررسى عنوان احصان

خداوند در آيه ى قذف فرموده است: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً وَ لَاتَقْبَلُواْ لَهُمْ شَهدَةً أَبَدًا وَ أُوْللِكَ هُمُ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 284

الْفسِقُونَ.[512]

كسانى كه زنان محصنه را قذف مى كنند ... آيا احصانى كه در آيه ى شريفه به كار رفته، مشتمل بر اين پنج خصوصيّت- بلوغ، عقل، حرّيت، اسلام و عفّت- است يا واژه ى «احصان»، اصطلاحى از فقها در باب قذف است، نه اين كه ناظر به تفسير آيه ى شريفه باشد؛ فقها ديده اند در باب ثبوت حدّ قذف، اين پنج خصوصيّت در مقذوف معتبر است؛ لذا، اسم اين مجموعه را «احصان» گذاشته اند؟

ما در شرطيّت امور پنجگانه ترديد نداريم؛ بلكه براى اثبات آن ها دليل اقامه خواهيم كرد؛ ليكن بحث در اين است كه احصان همان طور كه در بحث هاى گذشته گفتيم و مفسّران نيز گفته اند؛ زنان محصنه، يعنى عفيف و پاكدامن؛ و بيش از اين مقدار دلالت ندارد.

بنابراين، بايد براى حرّيت و اسلام دليل اقامه كرد.

به عبارت روشن تر، اگر ادلّه اى كه در آينده مطرح مى شود نداشتيم، آيا مى توانستيم از آيه ى شريفه شرايط خمسه را اثبات كنيم؟ حقّ اين است كه محصنات يعنى زن هاى عفيف در مقابل زنان متظاهر و

متجاهر به زنا، زن هاى لا ابالى؛ و دليلى نداريم كه اين واژه بر حرّيت و اسلام دلالت دارد؛ بلكه بايد از ادلّه ى ديگر اين خصوصيّات اثبات شود.

بنا بر آن چه گذشت، اگر مقصود از احصان در كلمات فقها، اصطلاحى است كه اين پنج شرط را شامل مى شود ولى براى اثبات هر كدام از شرايط، دليل اقامه مى شود؛ اين مطلب قابل اشكال نيست. ليكن اگر از آيه ى شريفه و واژه ى «محصنات» مى خواهند اين شرايط را اثبات كنند، قابل پذيرش نيست.

دليل اعتبار بلوغ و عقل

اگر مقذوف بالغ يا عاقل نباشد، يعنى صبىّ و صبيّه و مجنون و مجنونه باشد، در قذف به آنان، رواياتى در گذشته مطرح شد كه مضمون بعضى از آن ها «لا حدّ لمن ليس عليه حدّ»[513] بود؛ و در مقام تفسير اين جمله، فرمود: اگر مجنونى قذف كند حدّ نمى خورد؛ زيرا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 285

اگر قذف شود، به خاطر او به كسى حدّ نمى زنند. روايت فضيل بن يسار، اسحاق بن عمّار[514] و ابو مريم انصارى[515] در مسأله ى سابق گذشت؛ لذا، آن ها را تكرار نمى كنيم و روايات ديگرى را مورد بحث قرار مى دهيم.

وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن ابن أبي نصر، عن عاصم بن حميد، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في الرّجل يقذف الصبيّة يجلد؟

قال: لا، حتّى تبلغ.[516]

فقه الحديث: ابوبصير از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى پرسيد كه دختر بچّه اى را قذف كرده است، آيا تازيانه مى خورد؟ امام عليه السلام فرمود: نه، تا آن دختر بالغ گردد.

توجّه به اين نكته لازم است كه بين قاذف و مقذوف فرق است. اگر قاذف بالغ نباشد، مكلف نيست؛ پس، حدّ

بر او جارى نيست. و همين طور نسبت به مجنونى كه قاذف باشد، «رفع القلم عن المجنون حتّى يفيق»[517] كفايت مى كند تا اثبات كنيم حدّى ندارد؛ ليكن بحث ما، در قاذفِ بالغى است كه نا بالغ يا مجنونى را قذف مى كند، لذا بايد بر عدم ثبوت حدّ اقامه ى دليل كنيم.

قال: وسألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرّجل يقذف الجارية الصغيرة، قال: لا يجلد إلّا أن تكون أدركت أو قاربت [قارنت].[518]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 286

فقه الحديث: اين روايت با روايت قبل يكى است، امّا صاحب وسائل رحمه الله آن را دو روايت قرار داده است؛ زيرا، در يكى عاصم بن حميد از ابى بصير و در ديگرى به طور مستقيم از امام صادق عليه السلام نقل مى كند.

از امام صادق عليه السلام مى پرسد: مردى كه جاريه ى صغيرى را قذف كرده است، چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: تازيانه اى كه در مورد قذف است، اين جا تحقّق ندارد؛ مگر اين كه «أدركت أو قاربت» باشد.

مقصود از اين دو كلمه چيست؟

احتمال داده اند «أدركت» يعنى رؤيت حيض كرده باشد؛ و «قاربت» يعنى نُه سال را تكميل كرده باشد كه نزديك رؤيت حيض خواهد بود. اين احتمال شاهدى ندارد. ظاهراً معناى «أدركت» همان «بلغت» است؛ «مُدرك» يعنى «بالغ»، «بلغ» و «بلوغ» نيز يعنى رسيدن؛ «بالغه» يعنى زنى كه رسيده است. «أدركت» نيز به همين معنا است؛ يعنى به حدّى كه بايد برسد، رسيده است. شاهدش هم روايت اوّل ابو بصير است كه فرمود: «لا حتّى تبلغ».

اشكال در «قارنت» و «قاربت» است؛ زيرا، اگر به ظاهرش بخواهيم عمل كنيم، بايد جاريه ى صغيرى كه نزديك بلوغ و در آستانه ى

بلوغ است، بر قذفش حدّ جارى باشد؛ ولى كسى به آن فتوا نداده است؛ واين سبب نمى شود كه مقصود از «قاربت» را «أكملت تسع سنين» بگيريم. بين اين عبارت تناسبى نيست.

نتيجه ى ابحاث گذشته، اثبات شرطيّت بلوغ و عقل در مقذوف براى ثبوت حدّ قذف است.

دليل اعتبار حريّت

1- وعنه، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: من افترى على مملوك عزّر لحرمة الإسلام.[519]

فقه الحديث: در اين صحيحه يا موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه بر مملوكى افترا ببندد، بايد تعزير شود؛ زيرا، مسلمان بودن احترام دارد.

فقها به اين روايت استدلال كرده اند؛ ليكن به نظر ما، مناقشه اى در اين استدلال وجود دارد. زيرا، تعزير درست است كه در برابر حدّ استعمال مى شود، ولى گاه در مقام توّهم اين معنا كه بر افتراى به مملوك و عبد، مكافات و عقوبتى نيست، به كار مى رود. شايد اين روايت، در مقام بيان اين مطلب باشد، به خصوص با توجّه به تعليل ذيل روايت كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 287

مى فرمايد: «لحرمة الإسلام» اسلام احترام دارد. در اسلام بين مملوك و غير مملوك از نظر مسلمان بودن فرقى نيست؛ لذا، اگر ما باشيم و اين روايت، نمى توانيم از آن استفاده كنيم كه در قذف مملوك حدّ وجود ندارد. تعزير در روايت، تعزير در برابر حدّ نيست؛ بلكه براى رفع توهّم كسانى است كه خيال مى كنند افتراى بر مملوك، كالعدم است و چيزى بر آن مترتّب نمى شود.

2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن صفوان، عن منصور بن حازم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، في الحرّ يفتري على المملوك قال: يسأل

فإن كانت امّه حرّة جلد الحدّ.[520]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام در مورد حرّى كه بر مملوكى افترا مى بندد، فرمود: از مادر مملوك سؤال مى شود، اگر حرّ است، به قاذف حدّ قذف مى زنند.

اگر بگوييد: چرا پاى مادر او را به ميان آورد، مى گوييم از نحوه ى جواب امام عليه السلام معلوم مى شود كه به او گفته: «يابن الزانية»؛ لذا، نسبت زنا به مادر او داده است و بايد ديد حرّ است يا مملوك؛ اگر مملوك باشد، حدّ قذف نمى زنند. روايت دلالت روشنى دارد كه اگر مادرش غير حرّ باشد، حدّ قذف جا ندارد. حدّ قذف در جايى است كه مقذوف حرّ باشد.

3- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، وعن عليّ، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبدالعزيز العبدي، عن عبيد بن زرارة، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: لو أتيت برجل قذف عبداً مسلماً بالزنا لا نعلم منه إلّاخيراً لضربته الحدّ حدّ الحرّ إلّا سوطاً.[521]

فقه الحديث: در اين صحيحه، عبيد بن زرارة مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: اگر مردى را نزد من بياورند كه عبد مسلمانى را قذف كرده باشد، و از آن عبد جز خير و خوبى سراغ نداشته باشيم- (يعنى در ظاهر آدم خوبى است و متجاهر به فسق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 288

نيست؛ اگر گناهكار نيز باشد، در خفا به گناه دست مى زند)- در اين صورت، به قاذف هفتاد و نه تازيانه مى زنم.

حدّ حرّ مگر يك تازيانه، بيانگر اين است كه اين حكم جنبه ى تعزيرى دارد. نكته اى كه از روايت

استفاده مى شود آن است كه بايد تعزير را در هر گناهى با حدّ همان گناه ملاحظه كرد؛ لذا، در باب اجتماع زن و مرد يا دو زن يا دو مرد زير يك لحاف، در پاره اى از روايات، مقدار عقوبت را نود و نه تازيانه مطرح مى كرد؛ زيرا، حدّ گناهش (مساحقه يا زنا) صد تازيانه بود؛ و در اين مقام، حدّ قذف هشتاد تازيانه و تعزير آن هفتاد و نه تازيانه است.

پس، معلوم مى شود تعزير در هر گناهى بايد از حدّ آن گناه كمتر باشد، نه از مطلق حدّ.

نتيجه: از مجموع اين روايات، شرطيّت حرّيّت براى اثبات حدّ قذف استفاده مى شود.

دليل اعتبار اسلام

روايات زير دلالت مى كند در ثبوت حدّ قذف، اسلام مقذوف شرط است؛ لذا، اگر كسى كافر يا كافره اى را هرچند اهل كتاب و در پناه اسلام باشد، قذف كند، بر آن قذف، حدّ مترتّب نمى شود.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّه نهى عن قذف من ليس على الإسلام إلّاأن يطّلع على ذلك منهم وقال: أيسر ما يكون أن يكون قد كذب.[522]

فقه الحديث: در اين صحيحه، ابن سنان گفت: امام صادق عليه السلام از قذف افراد غير مسلمان نهى كرد؛ مگر آن كه بر زناى آنان يا لواطشان اطّلاع داشته باشيد- (البتّه بايد توجّه داشت كه زنا به حسب قواعد مذهب غير مسلمان محقّق شده باشد؛ زيرا، «لكلّ قوم نكاح»؛[523] براى هر قومى نكاحى است؛ اگر از مقرّرات آن تجاوز كنند، عنوان زنا به خود مى گيرد).-

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 289

در اين صورت، اسناد زنا يا

لواط مانعى ندارد. پس، بر آن قذف نيز حدّى مترتّب نمى شود.

امّا اگر بر حال آنان اطّلاع نداريد، قذف نكنيد؛ زيرا، كمتر چيزى كه در اين حال تحقّق دارد، وقوع دروغ و كذبى از گوينده است، كه با عدم اطّلاع، به طور قاطع نسبت زنا مى دهد. دروغ يكى از محرّمات است؛ هرچند بر آن حدّى نيست، ليكن مى توان دروغگو را تعزير كرد.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، إنّه نهى عن قذف من كان على غير الإسلام إلّاأن تكون قد اطّلعت على ذلك منه.[524]

فقه الحديث: مضمون اين روايت با روايت قبل يكى است. صاحب جواهر رحمه الله[525] هر دو روايت را به حلبى نسبت داده است؛ در حالى كه راوى يكى عبداللَّه بن سنان و راوى ديگرى حلبى است. شايد در نسخه ى وسائل موجود نزد صاحب جواهر رحمه الله حلبى بوده است.

3- وعن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن جعفر بن سماعة وأحمد بن الحسن الميثمي، جميعاً، عن أبان بن عثمان، عن إسماعيل بن الفضل، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الافتراء على أهل الذمّة وأهل الكتاب، هل يجلد المسلم الحدّ في الافتراء عليهم؟ قال: لا، ولكن يعزَّر.[526]

فقه الحديث: اسماعيل بن فضل هاشمى از امام صادق عليه السلام درباره ى افتراى بر اهل ذمّه و اهل كتاب پرسيد: آيا بر مسلمان در اين مورد حدّ قذف مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: نه، بلكه او را تعزير مى كنند.

اين روايات، حدّ قذف را در صورتى كه مقذوف كافر باشد، نفى مى كند و حكم به تعزير مى دهد؛ لذا، اين شرط نيز دليل اثبات

دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 290

دليل اعتبار عفّت

معناى عفّت، عدم تظاهر به زنا و عدم تجاهر به لواط است؛ نه اين كه به حسب واقع و در خفا نيز از او كار زشتى صادر نشود. تعبير امام عليه السلام در يكى از روايات «لانعلم منه إلّا خيراً»[527] بود؛ يعنى ما به جز خير و خوبى از او نديديم و نشنيديم.

دليل اعتبار اين قيد، علاوه بر روايات، آيه ى شريفه وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ[528] است؛ كه موضوع حدّ قذف را عنوان «رمى محصنات» قرار داده است. فرقى نمى كند احصان در آيه را به عقل، بلوغ، اسلام، حريّت و عفّت تفسير كنيم يا فقط به عفاف؛ به هر تقدير، يكى از شرايط تحقّق قذف، عفيف بودن مقذوف است. بنابراين، اگر مقذوف غير محصن و غير عفيف باشد، مشمول آيه ى شريفه نمى شود.

از يكى دو روايت نيز شرطيّت عفّت در تحقّق حدّ قذف استفاده مى شود؛ و يك روايت بر عدم عقوبت در قذف غير عفيف دلالت مى كند.

1- عبيد بن زرارة قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: لو اتيت برجل قذف عبداً مسلماً بالزّنا لانعلم منه إلّاخيراً لضربته الحدّ حدّ الحرّ إلّاسوطاً.[529]

فقه الحديث: در توضيح شرط حرّيت به اين روايت اشاره شد. امام صادق عليه السلام فرمود:

اگر به مردى برخورد كنم كه عبد مسلمانى را قذف كند كه جز خوبى از او نشنيده ايم- (يعنى به زناكارى شهرت ندارد و به زنا تظاهر نمى كند، يا در واقع از او زنا سر نزده، و يا اگر مرتكب زنا شده، به آن تجاهرى ندارد).- در اين حال، قاذف را تعزير مى كنم.

اين روايت همان گونه كه بر شرطيّت اسلام دلالت داشت، بر

شرطيّت عفاف نيز دلالت دارد.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن زرعة، عن سماعة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: في الرجل إذا قذف

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 291

المحصنة يجلد ثمانين حرّاً كان أو مملوكاً.[530]

فقه الحديث: در مؤثّقه سماعه، امام صادق عليه السلام فرمود: مردى كه زن محصنه اى را قذف كند، هشتاد تازيانه مى خورد؛ حرّ باشد يا مملوك.

اين روايت فرقى بين حرّ قاذف و عبد قاذف نمى گذارد. در بحث گذشته، سخن از مقذوف بود كه بين حرّ و عبد تفاوت دارد؛ در حرّ مقذوف، حدّ قذف، و در عبد مقذوف، تعزير ثابت است.

آيا «المحصنة» كه در روايت آمده، اقتباس از آيه ى شريفه است؟ در اين صورت، اين كلمه به معناى عفيفه خواهد بود. احتمال دارد مراد از اين كلمه زن شوهردار باشد كه طبعاً زن شوهردار كمتر مرتكب زنا مى گردد. در اين حال، روايت، دليل بر شرطيّت عفّت نخواهد بود؛ ليكن على الظاهر اين تعبير اقتباسى از آيه ى شريفه باشد.

3- محمّد بن عليّ الحسين في (المجالس) عن أحمد بن هارون، عن محمّد بن عبداللَّه، عن أبيه، عن عبداللَّه بن جعفر الحميري، عن أحمد بن محمّد البرقي، عن هارون بن الجهم، عن الصّادق جعفر بن محمّد عليهما السلام قال:

إذا جاهر الفاسق بفسقه فلا حرمة له ولا غيبة.[531]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام مى فرمايد: اگر فاسق در فسق خودش، علاوه بر فسق، متجاهر و متظاهر به آن هم باشد، هيچ احترام و ارزشى براى فاسق در اين رابطه نيست؛ يعنى اگر در حضورش آن فسق را به او نسبت دهند، هيچ مسأله اى به وجود نمى آورد؛

و اگر در غيبتش نيز فسقش را مطرح كنند، عنوان غيبت بار نمى گردد.

تذكّر: از روايات گذشته شرطيّت عقل، بلوغ، اسلام، حرّيت و عدم تظاهر به فسق براى ترتّب حدّ قذف استفاده شد؛ ليكن بين چهار شرط اوّل و شرط پنجم اختلاف است. در جايى كه يكى از شرايط چهارگانه نباشد، حدّ قذف ساقط، امّا تعزير قاذف ثابت است؛ زيرا، در يك روايت درباره ى قذف مملوك فرمود: «عزّر لحرمة الإسلام»[532] اسلام احترام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 292

دارد؛ هرچند مقذوف مملوك است، ليكن اين سبب نمى شود كه بتوان بردگان را قذف كرد؛ بلكه بر قذفش تعزير مى شود.

در خصوص قذف كفّار، امام عليه السلام امر را دائر مدار اطّلاع و آگاهى از وقوع زنا و لواط كافر كرد؛ كه در اين صورت، قذف حرام نيست و نهى ندارد.[533] طبعاً حدّ تعزيرى هم بر آن نيست؛ امّا اگر بدون اطّلاع نسبت دهد، چه بسا عنوان كذب محقّق گردد و به سبب آن بايد تعزير گردد.

نسبت به قذف مجنون و طفل نيز تعزير ثابت است؛ زيرا، قذفشان مجوّز شرعى ندارد؛ هرچند مجنون و طفل مكلّف نيستند، ولى دليلى بر جواز قذفشان نداريم.

امّا نسبت به متجاهر به فسق، روايت مى گفت: «لا حرمة له ولا غيبة له»[534] احترام و غيبت درباره ى او منتفى است. بنابراين، اگر شخصى متجاهر به زنا را قذف كند، نه تنها حدّ قذف اثبات نمى شود، بلكه تعزيرى هم نيست.

طرح دو اشكال: 1- امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله پس از بيان شرطيّت امور پنجگانه فرمود: «فمن استكملها وجب الحدّ بقذفه ومن فقدها أو فقد بعضها فلا حدّ على قاذفه وعليه التعزير»؛ اين عبارت اطلاق داشته، و

شامل قذف فاقد عفّت هم مى گردد؛ در حالى كه در قذف غير عفيف، حدّ و تعزير هيچ كدام ثابت نيست. و خود ايشان در ذيل نيز به اين مطلب تصريح دارد. ليكن متن نويسى مانند عامّ و خاص قانونى نيست كه گفته شود: عامّ بالا به وسيله ى خاص ذيل تخصيص مى خورد؛ يا مطلق تقييد مى گردد.

2- در عبارت تحريرالوسيله فرمود: «فلو قذف صبيّاً أو صبيّة أو مملوكاً أو كافراً يعزّر» مجوّز ترك ذكر «مجنون و مجنونة» چيست؟

قذف فاسق در غير فسق متظاهر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 293

معناى روايت كه مى گويد: «إذا جاهر الفاسق بفسقه فلا حرمة له»،[535] آيا عدم احترام و سلب آن، در محدوده ى فسقى است كه به آن متجاهر مى باشد؛ و يا روايت در مقام بيان اين است كه چنين فردى هيچ احترام ندارد؟ لذا، مى توان به متجاهر به زنا، لواط را هم نسبت داد. او يك موجود بى ارزش است، در حضور يا غيبتش مى توان هر گناهى را به او نسبت داد.

عرف از اين عبارت، معناى اوّل را مى فهمد؛ يعنى در رابطه ى با عملى كه باكى از ظهورش ندارد، بدون احترام است. به فردى كه متظاهر به زنا است، چگونه جايز است نسبت لواط بدهند؟ شيخ انصارى رحمه الله نيز در مكاسب محرّمه در باب غيبت مى فرمايد: غيبت فاسق در محدوده ى گناه آشكارش جايز است، ولى در گناهان مخفى و غير متجاهر، مجوّزى براى غيبت نداريم.[536]

بنابراين، آن چه در ذيل شرط عفّت در تحرير الوسيله آمده است، كه قذف در فسق ظاهر حدّ و تعزير ندارد ولى در فسق غير متجاهر موجب حدّ است، مطلبى تام و تمام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2،

ص: 294

[القذف مع كفر أمّ المقذوف]

[مسألة 4- لو قال للمسلم: «يابن الزانية» أو «امّك زانية» وكانت أمّه كافرة ففي رواية يضرب القاذف حدّاً، لأنّ المسلم حصّنها، والأحوط التعزير دون الحدّ.]

نسبت قذف با كفر مادر

اگر به مسلمانى كه مادرش كافر است، بگويند: «اى پسر زن زنا كار»، يا گفته شود: «مادرت زنا كار است»، روايتى بر حدّ قاذف دلالت دارد؛ و تعليل وجوب حدّ را احصان مسلمان بيان مى كند؛ ليكن احتياط در تعزير است، نه حدّ.

در بحث گذشته گفتيم: اگر كافرى را قذف كنند، تعزير ثابت مى شود. در اين مقام، كسى كه مورد قذف قرار گرفته، مادر فرد مسلمانى است كه مادرش بر كفر باقى است؛ بر طبق قواعد گذشته، در قذف اين مادر بايد قاذف را تعزير كرد؛ ليكن به سبب ورود روايتى، شيخ طوسى رحمه الله در نهايه[537] و جماعتى به تبعيّت از او گفته اند: بايد قاذف را حدّ قذف زد؛ زيرا، پسر اين مادر، مسلمان است و اسلام به مادرش عفّت و مصونيّتى عنايت كرده است. ديگران از قبيل ابن ادريس،[538] صاحب مسالك،[539] كاشف اللثام،[540] و صاحب رياض رحمهم الله[541] معتقدند روايت قابل استدلال نيست و بايد بر طبق قاعده عمل كرد. مرحوم محقّق در شرايع[542] مى فرمايد:

اشبه ثبوت تعزير است؛ امام راحل رحمه الله نيز پس از اشاره به روايت، تعزير را به عنوان احتياط مى پذيرند. پس، بايد به بررسى روايت بپردازيم:

وعنه، عن بنان بن محمّد، عن موسى بن القاسم وعليّ بن الحكم جميعاً، عن أبان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: النّصرانية واليهوديّة تكون تحت المسلم فيقذف ابنها يضرب القاذف، لأنّ المسلم قد حصّنها.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2،

ص: 295

و رواه الكليني عن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن الوشّاء، عن أبان، و رواه الشيخ بإسناده عن محمّد بن يعقوب مثله.[543]

فقه الحديث: سند اين روايت به طريق شيخ طوسى رحمه الله مشتمل بر بنان بن محمّد و موسى بن القاسم است كه هيچ كدام توثيق ندارند.[544] امام عليه السلام فرمود: زن يهودى و نصرانى كه زوجه ى مرد مسلمانى باشند، اگر پسر اين زن- طبيعى است كه پسر در اين صورت مسلمان است؛ چرا كه فرزند تابع اشرف الأبوين است.- مقذوف شد، قاذف بايد تازيانه بخورد؛ زيرا، مسلمان او را تحصين كرده است. يعنى شوهر مسلمانش نمى گذارد منحرف و مرتكب زنا شود؛ در حقيقت، اسلام به او مصونيّتى داده، و او در زير پرچم اسلام قرار گرفته است.

مرحوم صاحب وسائل اين روايت را از كلينى رحمه الله نيز نقل مى كند؛ و ظاهر نقل وسائل، عدم فرق بين نقل شيخ طوسى و كلينى رحمهما الله مى باشد. طريق مرحوم كلينى نيز طريقى غير صحيح و ضعيف است.

صاحب جواهر رحمه الله پس از نقل روايت به طريق شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: در كتاب كافى دارد: «ويضرب القاذف حدّاً».[545] امام راحل رحمه الله نيز در متن مسأله مى فرمايد: «ففي رواية يضرب القاذف حدّاً» شايد نظر ايشان به كلام صاحب جواهر رحمه الله و يا متن كافى بوده است. در كافى چنين آمده:

عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: النصرانية واليهودية تكون تحت المسلم فتجلد، فيقذف ابنها، قال: تضرب حدّاً لأنّ المسلم حصّنها.[546]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 296

بنا بر ثبوت متن كتاب كافى، اشكال صاحب جواهر رحمه الله به اين كه «يمكن إرادة التعزير

منه»[547] وجهى ندارد؛ زيرا، در روايت به «قذف»، «ضرب» و «حدّ» تصريح شده است. لذا، انصاف اين است كه نمى توان در آن مناقشه ى دلالى كرد؛ و ظاهرش وجوب حدّ قذف بر قاذفى است كه به مسلمانى كه مادرش كافر است، بگويد: «يابن الزانية».

ليكن سند روايت ضعيف بوده و جابرى ندارد؛ زيرا، شهرت فتوايى مطابق با روايت كه جبران ضعفش بنمايد، نداريم؛ و ظاهر كلام صاحب وسائل رحمه الله هم عدم اشتمال روايت مذكور در كتاب كافى بر كلمه ى «حدّ» است؛ زيرا، اشاره اى به اختلاف بين متن شيخ طوسى رحمه الله و متن مرحوم كلينى نكرده است.

اگر روايت مشتمل بر كلمه ى «حدّ» نباشد، علاوه بر اشكال سندى، دلالت روايت بر ضرب حدّ قذف واضح نيست؛ بلكه قدر متيقّن از روايت، وجوب ضرب تازيانه اى است؛ امّا ظهور در هشتاد تازيانه ندارد.

علاوه بر اين كه اين روايت با روايات گذشته منافات دارد- هرچند تنافى به عامّ و خاص است-، بر خلاف قاعده نيز هست؛ و نمى توان به روايت ضعيف السند و بر خلاف قاعده فتوا داد.

مختار ما در مسأله، همان مطلبى است كه در شرايع آمده است؛ مبنى بر آن كه أشبه به اصول، قواعد و روايات ديگر، پياده شدن مسأله ى تعزير است و نه حدّ.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 297

[حكم قذف الأقارب]

[مسألة 5- لو قذف الأب ولده بما يوجب الحدّ لم يحدّ، بل عليه التعزير للحرمة لا للولد، وكذا لا يحدّ لو قذف زوجته الميّتة ولاوارث لها الّا ولده.

ولو كان لها ولد من غيره كان له الحدّ، وكذا لو كان لها وارث آخر غيره.

والظاهر أنّ الجدّ والد، فلا يحدّ بقذف ابن ابنه.

ويحدّ الولد

لو قذف أباه وإن علا وتحدّ الأمّ لو قذفت ابنها والأقارب لو قذفوا بعضهم بعضاً.]

حكم قذف نزديكان

اين مسأله مشتمل بر چند فرع است كه در يك روايت صحيحه ى مفصّل مطرح شده است:

1- اگر پدرى فرزند خودش را قذف كند، يعنى به او بگويد: «اى زانى»، فرقى بين دختر و پسر نيست؛ به هر كدام نسبت زنا يا لواط بدهد، عمل حرامى است و صرف پدر بودن، مجوّز دادن چنين نسبتى نيست. ليكن پدر را به خاطر قذف فرزند محكوم به حدّ قذف نمى كنند؛ بلكه به جهت حرمت عمل، تعزير دارد.

(فرق تعزير با حدّ قذف در اين است كه حدّ قذف، حقّ مقذوف است و در صورت مطالبه ى او جارى مى شود؛ بنابراين، اگر عفو كرد، ساقط مى گردد؛ امّا تعزير حقّ فرزند نيست، بلكه بر عمل حرام پدر مترتّب است، و ربطى به فرزند ندارد تا عفو كند يا اجراى آن را مطالبه نمايد).

2- اگر مردى امّ ولدش (زوجه اش) را كه از دنيا رفته است قذف كند، در صورتى كه وارث آن زن فقط فرزند او باشد، حدّ قذف بر مرد نمى زنند و فقط به علّت ارتكاب حرام، تعزير مى گردد.

(در باب قذف لازم نيست منسوبٌ اليه زنده باشد؛ لذا، اگر مُرده اى را قذف كردند، حدّ قذف ثابت مى شود؛ ليكن ورثه، آن را به ارث مى برند و اجراى حدّ متوقّف بر مطالبه ى ورثه است؛ ولى زوج و زوجه را از حدّ قذف سهمى نيست. لذا، نبايد اشكال كرد زوج در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 298

اين فرع وارث است و فرزند تنها وارث نيست؛ زيرا، وارث را به لحاظ حدّ قذف ملاحظه مى كنند نه به لحاظ ارث

بردن از اموال و تركه ى ميّت).

3- اگر زن از غير اين مرد نيز فرزندى داشته باشد، يا وارثى غير از فرزند براى آن زن باشد مانند پدر و مادر، در اين صورت با مطالبه ى كسانى كه با قاذف رابطه ى پدرى و فرزندى ندارند، حدّ قذف جارى مى گردد.

4- جدّ در حكم پدر است، پس، با قذف نوه ى خود حدّ نمى خورد.

5- اگر فرزند، پدر و يا اجداد خود را، و مادر، فرزندش را و خويشان يكديگر را قذف كنند، بر قاذف حدّ اقامه مى گردد.

دليل تمام اين فروع روايت صحيحه ى زير است:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل قذف ابنه بالزّنا.

قال: لو قتله ما قتل به، وإن قذفه لم يجلد له.

قلت: فإن قذف أبوه امّه، قال: إن قذفها وانتفى من ولدها تلاعنا ولم يلزم ذلك الولد الّذي انتفى منه وفرّق بينهما ولم تحلّ له أبداً.

قال: وإن كان قال لابنه وامّه حيّة: يابن الزّانية ولم ينتف من ولدها جلد الحدّ لها ولم يفّرق بينهما.

قال: وإن كان قال لابنه: يابن الزّانية وامّه ميّتة ولم يكن لها من يأخذ بحقّها منه إلّاولدها منه فإنّه لايقام عليه الحدّ، لأنّ حقّ الحدّ قد صار لولده منها.

فإن كان لها ولد من غيره فهو وليّها يجلد له، وإن لم يكن لها ولد من غيره وكان لها قرابة يقومون بأخذ الحدّ جلد لهم.[548]

فقه الحديث: هرچند در سند روايت ابراهيم بن هاشم هست، ليكن روايت صحيح السند است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 299

محمّد بن مسلم مى گويد: از امام باقر عليه السلام درباره ى

حكم مردى كه پسرش را به زنا قذف كرد، پرسيدم. امام عليه السلام فرمود: اگر پدرى پسرش را بكشد، به قتل پسر قصاص نمى شود؛ و اگر او را قذف كند، بر قذفش نيز حدّ نمى خورد.- (يعنى عنوان حدّ نفى مى شود نه اين كه تعزير هم نگردد؛ بلكه تعزيرش به خاطر عمل حرام، مانعى ندارد)-.

محمّد بن مسلم پرسيد: اگر پدر، مادر اين بچّه را به زنا نسبت داد، چه؟- (سؤال مطلق است و اختصاص به مادر ميّت ندارد)- امام عليه السلام فرمود: اگر در نسبت زنا به مادر بچّه، پدر قصد نفى فرزند دارد، بين زن و مرد ملاعنه مى شود؛ و پدر ملزم نيست بچّه را بپذيرد. بين زن و شوهر جدايى مى افتد، به گونه اى كه به هيچ وجه بر يكديگر حلال نخواهند شد.

اگر پدرى به فرزندش گفت: «يابن الزانية» و مادر زنده باشد- ظاهراً لعان هم واقع نشده است- در اين صورت به او حدّ قذف مى زنند و از يكديگر جدا نمى شوند؛ ولى اگر مادر مرده باشد و وارث نيز منحصر در فرزندى باشد كه آن زن از همين شوهر دارد، پدر حدّ قذف نمى خورد- (مثل موردى كه پدر، فرزندش را قذف كند).- زيرا، حقّ حدّ در اختيار فرزند است و او نمى تواند حدّ را از پدرش مطالبه كند.

امّا اگر اين زن از شوهر سابقش فرزندى داشته باشد، آن فرزند ولىّ قذف است و با مطالبه اش، حدّ قذف بر قاذف اقامه مى شود. همين طور اگر فرزندى نداشت و خويشان ديگرى مانند خواهر و برادر دارد، با مطالبه ى آنان نيز حدّ جارى مى گردد.

از اين روايت صحيحه، حكم سه فرع از فروع پنج گانه روشن شد. فرقى بين

«ابن» و «بنت» در اين مسأله نيست؛ لذا، اگر پدرى دخترش را به زنا نسبت داد، همين حكم است؛ زيرا، در روايت مطلب را بر «ولد» متفرّع مى كند.

حكم فرع چهارم نيز واضح است؛ زيرا، جدّ به منزله ى پدر است و عنوان «والد» و «اب» بر او منطبق است؛ و اين عناوين مختصّ به پدر بى واسطه نيست. بنابراين، در زبان فارسى به «جدّ» پدر بزرگ گفته اند. پس، حكم قذف فرزند توسط پدر در مورد قذف نوه به وسيله ى جدّ نيز جارى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 300

حكم فرع پنجم نيز بر طبق قاعده است؛ زيرا، سقوط حدّ قذف فقط اختصاصى قذف پدر نسبت به فرزندش است؛ بنابراين، اگر مادرى فرزندش را قذف كرد، يا خويشان يكديگر را قذف كنند، ولايتى كه پدر بر فرزندش دارد، در مورد آنان منتفى است؛ زيرا، در اسلام نسبت به پدر و مادر احكام متفاوتى هست. پدر ولايت دارد، امّا مادر ولايت ندارد؛ يا در روايت آمده است «أنت ومالك لأبيك»[549] ولى «لُامّك» ندارد. بنابراين، بايد حدّ قذف در حقّشان جارى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 301

[حكم قذف الجماعة]

[مسألة 6- اذا قذف جماعة واحداً بعد واحد، لكل واحد حدّ، سواء جاؤوا لطلبه مجتمعين أو متفرّقين.

ولو قذفهم بلفظ واحد بأن يقول: «هولاء زناة» فإن افترقوا في المطالبة فلكلّ واحد حدّ، وان اجتمعوا بها فلكلّ حدٌّ واحدٌ.

ولو قال: «زيد وعمرو وبكر- مثلًا- زناة» فالظاهر أنّه قذف بلفظ واحد، كذا لوقال: «زيدٌ زان وعمرو وبكر»، وأمّا لو قال: «زيد زان وعمرو زان، وبكر زان» فلكلّ واحد حدّ اجتمعوا في المطالبة أم لا.

ولو قال: «يابن الزّانيين» فالحدّ

لهما، والقذف بلفظ واحد، فيحدّ حدّاً واحداً مع الاجتماع على المطالبة وحدّين مع التعاقب.]

حكم قذف جماعت

اگر فردى جمعيّتى را تك تك به اشاره و يا خطاب، به زنا يا لواط نسبت داد، هر كدام به طور مستقلّ حدّ قذف طلبكارند؛ خواه با همديگر يا به صورت متفرّق حدّ را مطالبه كنند.

اگر عدّه اى را به يك لفظ قذف كرد، مانند اين كه بگويد: «شما زناكار هستيد»، اگر در مقام مطالبه متفرّق و پراكنده آمدند، به جهت هركدام جداگانه حدّ مى خورد؛ و اگر به صورت اجتماع مطالبه كردند، او را يك حدّ مى زنند.

اگر بگويد «زيد و بكر و عمرو زناكارند» يك لفظ محسوب مى شود؛ هم چنين اگر بگويد: «زيد زناكار است و بكر و عمرو هم» و كلمه ى زناكار را بر بكر و عمرو تكرار نكند، ولى اگر براى هر كدام تكرار كند، به نفع هر كدام حدّى ثابت است؛ خواه مطالبه ى آنان به صورت دسته جمعى باشد يا متفرّق.

اگر بگويد: «اى پسر مرد و زن زناكار» اين جا نيز قذف به لفظ واحد است؛ پس، اگر با هم مطالبه كنند، يك حدّ، وگرنه دو حدّ جارى مى شود.

اساس اين مسأله دو فرض است؛ و بقيّه ى موارد به عنوان مثال ذكر شده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 302

1- اگر جماعتى را به صورت متعدّد يا به بيش از يك كلمه قذف كند، به نفع هر كدام حدّى ثابت مى گردد؛ فرقى بين مطالبه ى به نحو اجتماع يا متفرّق نيست.

2- اگر جماعتى را به يك لفظ قذف كرد، بين مطالبه ى دسته جمعى كه يك حدّ ثابت است و مطالبه ى متفرّقانه كه بر هر مطالبه اى حدّى مى باشد، تفصيل داده اند.

فتوايى كه

در تحريرالوسيله مطرح شده، فتواى مشهور است؛ و بر آن ادّعاى اجماع كرده اند؛ و منشأ آن هم روايات است. خلاصه نظر مشهور اين است كه «إذا كان القذف متعدّداً فالحدّ متعدّد وإن كان واحداً ففيه تفصيل بين المطالبة مجتمعاً فالحدّ واحد ومتعدّداً فالحدّ متعدّد».

مرحوم اسكافى[550] در مقابل مشهور مى گويد: اگر قذف به كلمه ى واحد باشد، يك حدّ ثابت است؛ خواه مطالبه به نحو اجتماع باشد يا تفرّق؛ ولى اگر به الفاظ متعدّد باشد، بين مطالبه گروهى و فردى تفصيل مى دهد.

در اين مسأله چهار روايت داريم كه به بررسى آن ها مى پردازيم.

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن أبان بن عثمان، عن الحسن العطّار، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام رجل قذف قوماً قال: بكلمة واحدة؟ قلت: نعم، قال: يضرب حدّاً واحداً: فإن فرّق بينهم في القذف ضرب لكلّ واحد منهم حدّاً.[551]

فقه الحديث: روايت از نظر دلالت از بقيه روشن تر و سند آن نيز صحيح است؛ زيرا، همه ى روات آن توثيق شده اند.

حسن عطّار به امام صادق عليه السلام گفت: مردى جماعتى را قذف مى كند. امام عليه السلام فرمود: به كلمه ى واحد؟

گفت: آرى. امام عليه السلام فرمود: يك حدّ مى خورد؛ ولى اگر بين آنان در قذف جدايى بيندازد، بايد براى هر كدام حدّى بخورد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 303

اوّلًا: اين روايت در تفصيل بين موردى كه قذف به كلمه ى واحد باشد يا به غير كلمه ى واحد، صراحت دارد.

ثانياً: روايت كلمه ى «واحده» را معنا مى كند؛ به اين صورت كه مقصود، قذف واحد در برابر قذف متعدّد است.

با توجّه به وضوح دلالت و معناى روايت، جايى براى فرمايش مرحوم

كاشف اللثام باقى نمى ماند كه در تأييد مرحوم اسكافى مى گويد: مقصود از كلمه ى «واحده» وحدت عددى است؛ يعنى بگويد: «أنتم زناة»؛ اين كلام از نظر ادبيّات يك كلمه است، ولى اگر گفت: «زيد و بكر و عمرو زناة» يك كلمه نيست؛ بلكه «زيد» يك كلمه، «عمرو» يك كلمه و «بكر» نيز يك كلمه است.[552]

در اين روايت كلمه ى «واحده» به قذف واحد معنا شده؛ و در مقابل «فإن فرّق بينهم القذف» آمده است؛ لذا، «أنتم زناة» با «زيد وبكر وعمرو زناة» فرقى ندارد؛ هر دو قذف واحد هستند. بعد از كلمه ى «زيد» خبر را نياورده و لذا با «زيد» تنها اسناد محقّق نمى شود و هم چنين با «عمرو» تنها، بلكه اسناد واحدى براى همه است.

هر چند دلالت روايت روشن است، ولى بر مدّعاى مشهور به طور كامل دلالت نمى كند؛ زيرا، مشهور در قذف واحد بين مطالبه فردى و گروهى، تفصيل مى دهند.

بنابراين، بايد براى اين قسمت از كلامشان از ادلّه ى ديگر استفاده كرد.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن رجل افترى على قوم جماعة، قال: إن أتوا به مجتمعين ضرب حدّاً واحداً، وإن أتوا به متفرّقين ضرب لكلّ منهم حدّاً.[553]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه، و اصحّ روايات باب است. جميل از امام صادق عليه السلام راجع به مردى كه بر قومى به نحو جماعت افترا زد، مى پرسد.- (دقّت شود كه «قوم»، همان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 304

جماعت است. پس، معناى حديث، افتراى به جماعت است. روايت چگونگى افترا را دو نوع مى داند: «افترى على قوم جماعةً»، در مقابل

موردى كه افتراى به قوم به صورت جماعت نباشد. معناى اين جمله افتراى واحد بر جماعت است كه طبعاً مفترى به متعدّد است. وِزان اين عبارت با افتراى به كلمه ى واحد يكى است؛ لذا، بيان علّامه رحمه الله در مختلف[554] در تأييد مرحوم اسكافى صحيح نيست كه فرمود: «افترى على قوم جماعة» يعنى «افترى على قوم متعدّداً»، زيرا، از نظر عرفى مى گوييم يك خطاب دسته جمعى كرد.)-

امام عليه السلام در پاسخ سؤال فرمود: اگر براى مطالبه دسته جمعى آمدند، يك حدّ، وگرنه براى هركدام حدّى زده مى شود.

نسبت اين روايت با روايت گذشته، نسبت اطلاق و تقييد است؛ زيرا، در روايت سابق مى گفت: «إذا كان القذف بكلمة واحدة ضرب حدّاً واحداً»[555] ولى اين روايت مى گويد:

«ضرب حدّاً واحداً إذا أتوا به مجتمعين وأمّا إذا أتوا به متفرّقين ضرب لكلّ واحد منهم حدّاً»؛ و فتواى مشهور ثابت مى گردد.

3- وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن محمّد بن حمران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن رجل افترى على قوم جماعة، قال: فقال: إن أتوا به مجتمعين به ضرب حدّاً واحداً وإن أتوا به متفرّقين ضرب لكلّ رجل حدّاً.[556]

فقه الحديث: دلالت اين روايت مانند روايت جميل است، و مطلب تازه اى ندارد.

برخى در محمّد بن حمران اشكال كرده اند كه بين ثقه و غير ثقه مشترك است؛ ولى محقّقان رجالى جواب داده اند فرد واقع در سند روايت ثقه است؛ و بر فرض ضعف سند، ضررى به ما نمى رساند؛ زيرا، دو روايت ديگر براى اثبات قول مشهور كافى است.

4- وعنه، عن ابن محبوب، عن أبي الحسن الشّامي، عن بريد، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 305

أبي

جعفر عليه السلام، في الرّجل يقذف القوم جميعاً بكلمة واحدة، قال له: إذا لم يسمّهم فإنّما عليه حدّ واحد وإن سمّى فعليه لكلّ رجل حدّ.[557]

فقه الحديث: اين روايت در كتاب وسائل الشيعه به نام «ابوالحسن الشامى»، ولى در كتاب تهذيب «ابوالحسن السائى»[558] مى باشد؛ به هر تقدير، اين فرد توثيق ندارد؛ بلكه مدحى نيز درباره اش نرسيده است. لذا، سند روايت ضعيف، و از نظر ما مردود است.

از امام عليه السلام سؤال مى كند: مردى قومى را به كلمه ى واحد قذف مى كند، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود: اگر نام آنان را نبرد، يك حدّ به او مى زنند؛ و اگر نامشان را ذكر كند، به نفع هر مردى حدّى زده مى شود.

صاحب جواهر رحمه الله اين روايت را دليل بر كلام مرحوم اسكافى رحمه الله گرفته،[559] در حالى كه اگر سندش هم تمام بود، بر فتواى اسكافى رحمه الله دلالتى نداشت؛ زيرا، اسكافى رحمه الله مسأله تسميه و عدم آن را ذكر نكرده است؛ بلكه مى گويد: قذف واحد، حدّ واحد دارد؛ و در قذف متعدّد بين مطالبه ى گروهى و فردى تفصيل مى دهد.

از طرف ديگر، با اين روايت، بطلان كلام مرحوم كاشف اللثام[560] نيز روشن مى شود؛ زيرا، ايشان صورتى را كه اسم مى برد، مصداق كلمه ى واحد نگرفته؛ در حالى كه روايت آن را از مصاديقش شمرده است. زيرا، سؤال مى كند از مردى كه قومى را به «كلمه ى واحده» قذف مى كند؛ امّا در كلمه ى واحد بين جايى كه نام يكى يكى را بُرده و موردى كه نامى نبرده باشد، تفصيل مى دهد. و صاحب كشف اللثام رحمه الله مى گويد: اگر نام آن ها را برده است، مصداق كلمه ى واحد نيست.

نتيجه ى بحث: اين روايت

در «كلمه ى واحده» تفصيلى داده كه هيچ كس از مشهور و اسكافى رحمه الله به آن ملتزم نشده اند؛ سندش نيز تمام نيست. بنابراين، با توجّه به سه روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 306

گذشته به كلام امام راحل قدس سره هدايت مى شويم كه به تبعيّت از مشهور در تحريرالوسيله فتوا داده اند.

آخرين فرع اين مسأله: اگر به پسرى بگويند: «يابن الزانيين»، اين گفته مثل «أنتم زناة» است؛ يعنى قذف واحد است و تفصيل مشهور در آن پياده مى شود؛ يعنى در صورت مطالبه ى هر دو با هم يك حدّ؛ و در صورت مطالبه ى جداگانه دو حدّ جارى مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 307

[طرق اثبات القذف]

[مسألة 1- يثبت القذف بالإقرار، ويعتبر على الأحوط أن يكون مرّتين، بل لا يخلو من وجه. ويشترط في المقرّ البلوغ والعقل والاختيار والقصد.

ويثبت أيضاً بشهادة شاهدين عدلين، ولا يثبت بشهادة النساء منفردات ولا منضمّات.]

راه هاى ثبوت قذف

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

الف: قذف با اقرار ثابت مى شود؛ و احتياط، در دو بار اقرا كردن است؛ بلكه خالى از وجه نيست. و مقرّ بايد بالغ، مختار و قاصد باشد.

ب: قذف به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود؛ و شهادت زنان به انضمام مردان، يا به نحو مستقلّ پذيرفته نيست.

فرع اوّل: ثبوت قذف به اقرار

در ثبوت قذف به اقرار بحثى نيست؛ و كسى شكّ و تأمّلى در آن ندارد. ليكن بحث در كفايت يك مرتبه اقرار است، آيا قذف نيز مانند مواردى است كه دليل خاصّى بر آن نرسيده، از اين رو مى گويند: يك بار اقرار و مسمّاى آن براى اثبات مطلب كافى است، يا همان گونه كه دو شاهد لازم دارد، دو مرتبه اقرار نيز لازم است؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: دو اقرار لازم است؛ بسيارى از علما نيز به آن تصريح كرده اند و بر آن مخالفى نيافتيم؛ هر چند بر دليل خاص نيز اطلاع پيدا نكرديم.[561]

امام راحل رحمه الله نيز در ابتدا، احتياط فرموده، آن گاه مى فرمايد: لزوم دو اقرار خالى از وجه نيست.

اين بحث در باب قيادت نيز مطرح بود. نكته ى مهمى كه بايد در كتاب اقرار مورد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 308

بررسى قرار گيرد، اين است كه آيا قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم جائز»[562] يك قاعده ى معروف و مشهور است و به اين صورت كلّى روايت معتبره اى بر آن دلالت دارد، يا قاعده اى معروف و مشهور در لسان مردم است، بدون اين كه دليل محكمى داشته باشد؟

نكته ى ديگرى كه بايد به آن توجّه شود، اين است كه در رواياتى كه در باب زنا و لواط آمده بود، از اقرار به شهادت تعبير شده

بود؛ مانند: روايت اقرار زن آبستن به زنا[563] و غير آن؛ ليكن چون شهادت بر نفس است و نه بر غير، لذا عدالت شاهد در آن معتبر نيست؛ ولى چون شهادت بر ضرر است، بايد دوبار باشد. با توجّه به اين سه خصوصيت، و گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[564] كه مى گويد: در اين مطلب مخالفى وجود ندارد و هم چنين معلوم نبودن دليل محكم بر قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم»، به نظر مى رسد مطلب همان است كه امام راحل رحمه الله فرموده است؛ يعنى مقتضاى احتياط، بلكه بالاتر، خالى از وجه نيست؛ يعنى نزديك به فتوا است؛ بلكه خود فتوا بر عدم كفايت يك اقرار در باب قذف است.

اگر كسى شهامت بيشترى داشته باشد، ممكن است به مقتضاى عموم «إقرار العقلا على أنفسهم جائز» بگويد: يك اقرار نيز كفايت مى كند. و اين بحث جديدى نيست.

در باب زنا شرايط مقرّبه را به تفصيل بحث كرديم؛ در اين جا نيز همان خصوصيّات، از بلوغ و عقل و اختيار و قصد معتبر است؛ لذا، نيازى به تكرار نيست.

فرع دوّم: ثبوت قذف به بيّنه

در باب قيادت نيز اين بحث گذشت كه قيادت به چه چيزى ثابت مى شود؛ يك طريق مسلّم اثبات قذف، قيام بيّنه ى شرعى معمولى، يعنى شهادت عدلين است كه عموم دليلِ حجّيت بيّنه در تمامى موضوعات الّا ما خرج، حجّيت و اعتبار چنين شهادتى است. و اين مقام يكى از مصاديق آن موضوعات است؛ يعنى قذف موضوعى همراه با حكم شرعى و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 309

حدّ شرعى مى باشد؛ لذا، به اين عموم تمسّك كرده، حكم به كفايت شهادت دو عادل مى كنيم؛ و از طرفى، دليل خاصّ بر لزوم

بيش از دو شاهد نداريم: برخلاف باب زنا و لواط كه دليل خاص مى گفت بايد چهار شاهد شهادت دهند.

سخن در اين است كه آيا بيّنه بايد دو مرد عادل باشند، يا يك مرد و دو زن نيز كافى است؟ امام راحل رحمه الله در باب سحق و قيادت و قذف مى گويند: فقط شهادت دو مرد عادل سبب ثبوت قذف مى گردد؛ ولى ما در گذشته گفتيم: اقتضاى جمع بين روايات و اخذ به قدر متيقّن از آن ها، كفايت شهادت دو زن و يك مرد است. لذا، در اين مسأله نيز با امام رحمه الله مخالفيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 310

[كيفيّة الضرب في حدّ القذف ومقداره]

[مسألة 2- الحدّ في القذف ثمانون جلدة ذكراً كان المفتري أو انثى، يضرب ضرباً متوسّطاً في الشّدة لا يبلغ به الضرب في الزنا. ويضرب فوق ثيابه المعتادة ولا يجرّد، ويضرب جسده كلّه إلّاالرأس والوجه والمذاكير. وعلى رأي يشهر القاذف حتّى تجتنب شهادته.]

مقدار و كيفيّت ضرب حدّ قذف

اشاره

اين مسأله داراى چهار فرع است:

1- مقدار قذف هشتاد تازيانه بر مرد و زن است.

2- ضربى كه در باب قذف ثابت است، ضرب متوسّطى مى باشد كه به شدّت ضرب در حدّ زنا نمى رسد.

3- از روى لباس به قاذف تازيانه زده، و او را عريان نمى كنند؛ و تازيانه ها را بر تمام جسدش مگر سر، صورت و عورت او تقسيم مى كنند.

4- بنا بر نظرى، قاذف را بايد معرّفى كرد تا شناخته شود و از پذيرفتن شهادتش دورى كنند.

فرع اوّل: مقدار حدّ قذف

اين فرع بحث چندانى ندارد؛ زيرا، كتاب، سنت و اجماع بر ثبوت هشتاد تازيانه دلالت دارند. در آيه ى شريفه مى فرمايد: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً[565] «كسانى كه زنان پاكدامن و عفيف را قذف مى كنند و چهار شاهد بر اثبات گفتار خود نمى آورند، به آنان هشتاد تازيانه بزنيد».

هرچند «الّذين» جمع «الّذي» و براى مذكّر به كار مى رود، امّا اين مقام همانند «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» است كه اختصاص به مردان ندارد. به ذهن هيچ كس هم خطور

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 311

نمى كند كه تازيانه خوردن قاذف، متوقّف بر مذكّر بودنش است؛ و اگر زنى قاذف بود، از دلالت آيه خارج است؛ لذا، در اين جهت، بين مرد و زن فرقى نيست؛ در پاره اى از روايات نيز به هشتاد تازيانه اشاره شده است.

فرع دوّم و سوّم: كيفيّت ضرب حدّ قذف

در باب زنا گفتيم: لباس هاى زانى را از بدنش بيرون آورده و او را به شدّت مورد ضرب قرار مى دهند؛ ولى در باب قذف، قاذف را برهنه نكرده و ضرب را نيز با شدّت نمى زنند؛ زيرا، در روايات آمده است ضرب قاذف به شدّت ضرب زانى نباشد؛ بلكه ضربى متوسّط بر لباس هاى معمولى او مى زنند. البتّه بعضى از روايات، بر در آوردن عبا دلالت دارد؛ زيرا، تازيانه بر روى عبا اثر ندارد.

رواياتى كه در اين مورد رسيده، حاوى سه جهت است: الف: كيفيّت ضرب قاذف؛ ب: برهنه نكردن او؛ ج: تقسيم تازيانه ها بر تمام بدنش به استثناى سر، صورت و عورت.

در جهت سوّم بحثى نيست؛ زيرا، در گذشته گفتيم ورود تازيانه به سر، سبب ضربه ى مغزى يا نابينايى او مى گردد؛ و زدن

تازيانه بر آلت تناسلى نيز گاه موجب فلج شدن مضروب مى شود. از اين رو، فرقى بين باب قذف و باب زنا و لواط نيست؛ بنابراين، روايات را براى اثبات دو جهت ديگر مى آوريم:

1- وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي الحسن عليه السلام، قال: يضرب المفتري ضرباً بين الضربين، يضرب جسده كلّه.[566] 2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي الحسن عليه السلام، قال: المفتري يضرب بين الضربين، يضرب جسده كلّه فوق ثيابه.[567]

فقه الحديث: اين دو روايت موثّقه، بيش از يك روايت نيستند؛ هرچند در نقل، روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 312

دوّم مطلبى اضافه دارد. امام هفتم عليه السلام مى فرمايد: به مفترى و قاذف ضربى بين دو ضرب شديد و ضعيف- يعنى ضربى متوسط- مى زنند؛ و اين تازيانه ها به تمامى بدنش زده مى شود. و در نقل دوّم، اضافه مى كند اين زدن از روى لباس هايش هست.

3- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرَّجل يفتري، كيف ينبغي للإمام أن يضربه؟ قال: جلد بين الجلدين.[568]

فقه الحديث: سماعه از امام صادق عليه السلام درباره ى كيفيّت ضرب مفترى مى پرسد.

امام عليه السلام جواب داد: تازيانه اى بين دو تازيانه (شديد و ضعيف) به او مى زنند.

4- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمون، عن عبداللَّه بن عبدالرحمن، عن مسمع بن عبدالملك، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه

و آله: الزاني أشدّ ضرباً من شارب الخمر، وشارب الخمر أشدّ ضرباً من القاذف، والقاذف أشدّ ضرباً من التعزير.[569]

فقه الحديث: روايت دلالت دارد تعزير در مقدار و در كيفيّت ضعيف تر از حدود است.

و ضرب قاذف دو درجه از ضرب زانى پايين تر است. ضرب در زنا از شرب خمر و شرب خمر از قذف، و قذف از تعزير شديدتر است.

از تعبير فقها استفاده مى شود كه كفايت مى كند ضرب قاذف از ضرب زانى يك مرتبه ضعيف تر باشد؛ ولى در روايت دو درجه فرموده است. به هر حال، بر ضعف ضرب دلالت دارد.

5- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

قال أمير المؤمنين عليه السلام أمر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أن لا ينزع شي ء من ثياب القاذف إلّا الرّداء.[570]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد: چيزى از لباس هاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 313

قاذف به جز ردا را بيرون نياورند.

روايات گذشته بر مطلب دلالت تامّ داشت، ولى در مقابل روايتى است كه بايد آن را بررسى كرد:

و عنه، عن النّضر، عن عاصم، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

قضى أمير المؤمنين عليه السلام في المملوك يدعو الرجل لغير أبيه قال: أرى أن يعرى جلده.[571]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام در مورد مملوكى كه ديگرى را به غير پدرش خواند، فرمود: به نظر من بايد قاذف برهنه گردد.

از مجموعه ى كلمات صاحب جواهر رحمه الله[572] و ديگران استفاده مى شود: جمله «أن يعرى جلده» سه گونه نقل شده است:

الف: «أن يفرى جلده»: يعنى

به جاى «عين» فا باشد كه از «فرى أوداج» يعنى بريدن و قطع كردن رگ ها، مشتق شده است؛ يعنى پوستش را بكنيد. آيا مقصود كندن پوست عبد است؟ در باب زنا حكمى با اين شدّت نداشتيم تا چه رسد به باب قذف! ممكن است مقصود كندن لباس هاى عبد باشد؛ كه اين خلاف ظاهر است؛ زيرا، در مورد لباس نمى گويند: «يعرى ثوبه»؛ بلكه «ينزع ثوبه» به كار مى رود.

مرحوم شيخ طوسى در كتاب استبصار[573] «يعرى جلده» آورده است؛ و صاحب جواهر رحمه الله در آن دو احتمال مى دهد:[574]

ب: از «عرى يعري» به معناى عارى بودن باشد؛ كه به صورت فعل مجهول مضارع استعمال گشته است. يعنى بايد پوست او عارى از لباس باشد؛ همان گونه كه در مقابل لباس پوشيده، عريان است. اين معنا برخلاف مطلوب ما دلالت دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 314

ج: از «عرى يَعْرو» مانند «دعا يدعو» گرفته شده باشد؛ كه فعل مجهول آن «يُعْرى» به معناى حضور باشد؛ و در اين صورت «جلده» را با فتحه ى جيم مى خوانيم «يُعْرى جَلْدُه» يعنى مردم براى مشاهده ى تازيانه خوردن اين عبد حاضر شوند؛ همانند باب زنا كه قرآن مى فرمود: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ[575] در اين صورت نيز بر مطلوب ما دلالت ندارد.

د: از تغريه با «غين» گرفته شده باشد؛ «يُغَرّى جَلْدَه» يعنى مملوك خود را براى تازيانه آماده كند؛ خيال نكند حالا كه عبد است، براى او حدّ قذف نيست.

روايتى كه در آن چهار احتمال وجود دارد، به عنوان روايتى مخالف در برابر روايات گذشته نمى تواند مقاومت كند، خصوصاً با توجّه به دنباله ى روايت كه صاحب جواهر رحمه الله نقل مى كند:

بعد از چند سال امير مؤمنان عليه السلام فرموده باشد: «تو همان فحش را به او بده».

اين مطلب در شأن امام عليه السلام نيست.[576]

فرع چهارم: معرّفى قاذف به مردم

مرحوم محقّق در شرايع فرموده است: قاذف را بايد مشهور كرد؛[577] البتّه نه به صورت سر تراشيده، سوار بر الاغ كنند و در شهر بگردانند؛ بلكه به اين صورت كه به مردم اطّلاع دهند فلانى قذف كرده و تازيانه خورده، فاسق است، و از وجود او براى شهادت استفاده نشود كه شهادتش مقبول نيست.

مرحوم امام قدس سره فرمود: «على رأى». طبق نظرى بايد او را مشهور كرد. صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: همان گونه كه شاهد زور را معرّفى مى كنند تا از او اجتناب شود، قاذف نيز در علّت با او شريك است؛ و او از شاهد زور بدتر مى باشد.[578]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 315

اشكال نظر صاحب جواهر رحمه الله اين است كه اين مقدار استدلال كفايت نمى كند تا اثبات كند يكى از وظايف قاضى در جريان گذاشتن مردم باشد. مقايسه قاذف با شاهد زور نيز تمام نيست؛ زيرا، شاهد زور به مقام شهادت كه در اسلام مقام مهّمى است، خيانت كرده است؛ ليكن قاذف عمل حرامى انجام داده و عقوبتش را چشيده است. بنابراين، نمى توان او را با شاهد زور سنجيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 316

[حكم تكرّر القذف]

[مسألة 3- لو تكرّر الحدّ بتكرّر القذف، فالأحوط أن يقتل في الرابعة.

ولو قذف فحدّ، فقال: «إنّ الّذي قلت حقّ» وجب في الثاني التعزير.

ولو قذف شخصاً بسبب واحد عشر مرّات بأن قال: «أنت زانٍ» وكررّه ليس عليه إلّا حدّ واحد، ولو تعدّد المقذوف يتعدّد الحدّ. ولو

تعدّد المقذوف به بأن قال: «أنت زان وأنت لائط» ففي تكرّر الحدّ إشكال والأقرب التكرّر.]

حكم تكرار قذف و حدّ

اشاره

اين مسأله مشتمل بر سه فرع است.

1- اگر قذف متعدّد شد و پس از هر قذفى، حدّ جارى گشت، قتل در مرتبه ى سوّم است يا در مرتبه چهارم؟ مى فرمايند: احتياط آن است كه در مرتبه ى چهارم كشته شود.

2- اگر قذفى از شخص سر زد و او را حدّ زدند. پس از اقامه ى حدّ گفت: آن چه را گفتم راست بود، در مرتبه ى دوّم او را تعزير مى كنند.

3- اگر فردى را به يك سبب ده بار قذف كند، مثل اين كه به طور مكرّر به او بگويد: «تو زانى هستى»، يك حدّ به او مى زنند؛ ولى اگر مقذوف متعدّد بود، حدّ متعدّد مى گردد. اگر «مقذوف به» و نسبت قذف متعدّد شد، در تعدّد حدّ اشكال است؛ ليكن اقرب تعدّد مى باشد.

فرع اوّل: قتل در مرتبه ى سوّم يا چهارم

در بحث هاى گذشته به تفصيل در اين مورد سخن گفتيم؛ اصل بحث ورود يك صحيحه به نام صحيحه ى يونس است كه مفادش «أصحاب الكبائر إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثالثة»[579] و به نحو عموم است؛ منتهى در باب زنا، دليل خاص بر قتل در مرتبه ى چهارم داريم؛[580] لذا، دست از عموم صحيحه ى يونس برداشتيم. آيا در باب قذف نيز چنين مخصّصى داريم؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 317

آيا از دليل زنا مى توان استفاده كرد و آن را به باب قذف تعميم داد؟ در باب قذف اسناد به زنا يا لواط است، جُرم و عقوبت اسناد به اين دو عمل، از اصل دو عمل كه بالاتر نيست؛ وقتى در باب زنا و لواط مرتكب و فاعل را در مرتبه ى چهارم به قتل برسانند، اگر قتل در باب قذف در مرتبه ى سوّم باشد، لازمه اش

بالاتر بودن جُرم قذف از زنا است. بنابراين، به نحو اولويّت استفاده مى كنيم اگر در زنا و لواط، قتل در مرتبه ى چهارم باشد، در قذف و مساحقه در مرتبه ى چهارم خواهد بود. اين قياس نيست؛ بلكه اولويّتى است كه عرف متشرّعه آن را مى فهمد.

اگر گفته شود: بين باب زنا و قذف فرق است؛ زيرا، زنا يك عمل طبيعى و در رابطه ى با غريزه ى جنسى است و تنها اشكالش عدم مشروعيّت و نكاح و عقد است؛ امّا حيثيت و آبروى مؤمنى در كار نيست. بر خلاف باب قذف كه با نسبت زنا به فرد محصن و پاكدامن آبروى او ريخته مى شود؛ لذا، به خاطر رعايت آبروى مؤمن قتل در مورد قذف به زنا در مرتبه سوّم، و در مورد زنا در مرتبه ى چهارم تشريع شده است؛ به خصوص با توجّه به اين كه بحث، در زناى مطاوعى است، وگرنه در زناى اكراهى زانى را در همان مرتبه ى اوّل مى كشند و به مرتبه ى دوّم و سوّم نمى رسد.

حقّ اين است كه اين شكل استدلال نمى تواند جلوى اولويّتى را كه عرف متشرّعه مى فهمد، بگيرد. بعيد است عرف، قذف به زنا را جرمى سنگين تر از اصل زنا بداند؛ لذا، اگر اين اولويّت را به طور جازم ادّعا كنيم، در مقابل عموم صحيحه ى يونس دليل داريم؛ والّا بايد به عموم آن تمسّك، و فتوا به قتل در مرتبه ى سوّم داد.

فرع دوّم: حكم تأكيد قذف

اگر كسى فردى را قذف كرد و به سبب آن حدّ خورد، و پس از اجراى حدّ، گفت: «آن چه را گفتم حقّ بود»، آيا اين كلام اثبات قذفى ديگر است يا بايد تعزير گردد؟

محقّق رحمه الله در شرايع فرموده است: در

مرتبه ى دوّم تعزير ثابت مى شود.[581] ايشان خواسته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 318

مسأله را طبق قاعده تمام كند؛ زيرا، اين كلام صراحتى در نسبت به زنا ندارد، در حالى كه الفاظ قذف بايد صريح باشد.

آيا مقصود مرحوم محقّق، از صريح، اعمّ از ظاهر است يا در مقابل ظاهر؟ اگر صورت اخير مراد باشد، صحيح است كه گفتار قاذف در مرتبه ى دوّم صراحتى در نسبت زنا ندارد؛ ليكن در باب قذف لازم است لفظ، صريح يا ظهور مورد اعتمادى نزد عقلا داشته باشد.

بنابراين، اگر بخواهيم طبق قواعد عمل كنيم، در اين جا بايد حدّ قذف پياده شود؛ ليكن روايت صحيحه ى محمّد بن مسلم حدّ را نفى مى كند.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب وابن بكير، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، في الرّجل يقذف الرّجل فيجلد فيعود عليه بالقذف، فقال: إن قال له: إنّ الّذي قلت لك حقّ لم يجلد، وإن قذفه بالزّنا بعد ما جلد فعليه الحدّ. وإن قذفه قبل ما يجلد بعشر قذفات لم يكن عليه إلّا حدّ واحد.[582]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام در اين روايت صحيحه درباره ى مردى كه قذف كرده و حدّ خورده و دوباره قذف مى كند، فرموده است: اگر در بار دوّم مى گويد: «آن چه را گفتم حقّ بود»، حدّ نمى خورد.

اگر عبارت اوّل را تكرار كند، بار ديگر حدّ مى خورد؛ امّا اگر بگويد: «در آن چه گفتم راستگو بودم»، حدّى ندارد؛ هرچند روايت بر خلاف قاعده دلالت دارد، ليكن صحيحه است و نمى توان در برابر نصّ سخنى گفت.

اگر كسى را

به يك سبب مانند زنا يا لواط ده مرتبه قذف كند، دو صورت دارد:

الف: يك اسناد- مثل «تو با هند زنا كردى»- را به طور مكرّر بگويد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 319

ب: يك بار بگويد: «تو با هند زنا كردى»، بار دوّم بگويد: با فلان زن، و در مرتبه ى سوّم بگويد: با زن سوّمى و ... در هر صورت، متعلّق قذف يكى است؛ لذا، يك حدّ اجرا مى شود؛ به خلاف جايى كه يك بار به زنا قذف كند و بار ديگر به لواط. در لواط نيز يك بار اسناد به فاعليّت بدهد و بار ديگر به مفعوليّت؛ در اين صورت ها قذف متعدّد و حدّ نيز مكرّر مى گردد.

شاهد مطالب فوق ذيل روايت محمّد بن مسلم است؛ «وإن قذفه قبل ما يجلد بعشر قذفات لم يكن عليه إلّاحدّ واحد»، ظهور روايت در شمول هر دو صورت بالا است؛ يعنى خواه قذف به زناى زن معيّنى را مكرّر بگويد و يا قذف به زنان متعدّد را مطرح كند.

سخن در جايى است كه شخصى را به زنا اسناد دهد، و قبل از اجراى حدّ، وى را به لواط اسناد دهد؛ آيا در اين صورت حدّ مكرّر مى گردد؟ مرحوم امام در تحرير الوسيله مى فرمايد: در تكرّر حدّ اشكال است؛ امّا اقرب تكرار آن است.

اشكال اين است كه آيا روايت اطلاق ندارد تا هر سه صورت را بگيرد؟ ممكن است بگوييد: كلام امام عليه السلام «و إن قذفه بالزنا بعد ما جلد فعليه الحدّ» اطلاق را موهون مى كند.

آيا كلام امام عليه السلام در آخر حديث، به اين جمله مقيّد مى شود به گونه اى كه فقط در موردى اين حكم جارى

است كه ده بار قذف به زنا كرده باشد؟ يا بيان زنا از باب ذكر مثال است؛ و اين سبب دست برداشتن از اطلاق نمى گردد؟ امام عليه السلام در ذيل روايت يك ضابطه كلّى را فرمود: «إن قذفه قبل ما يجلد بعشر قذفات»، و اين ضابطه اطلاق داشته و بيانگر عدم فرق بين جايى است كه قذف به سبب واحد باشد يا به سبب متعدّد.

بنابراين، آن چه را امام راحل رحمه الله فرموده- در حالى كه از صاحب كشف اللثام[583] تبعيّت نموده است- تمام نيست؛ البتّه اگر كسى بخواهد بر طبق قواعد مشى كند، بايد ببيند آيا قاعده اقتضاى تداخل دارد يا عدم تداخل؟ در آن جا نيز برخى تفصيل داده اند بين صورتى كه مصاديق طبيعت واحدى باشند مانند تكرّر بول در نواقض وضو كه در اين حال تداخل است؛ امّا اگر متعدّد باشد، مانند بول و نوم، قاعده اقتضاى عدم تداخل را دارد. ليكن با وجود صحيحه ى محمّد بن مسلم نوبت به قاعده نمى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 320

نتيجه اى كه از اطلاق صحيحه گرفته مى شود، عدم فرق بين «أنت زان، أنت زان» و «أنت زان، أنت لائط» است، و مقيّد به قذف مكرّر به سبب واحد نيست؛ اگر تكرار قذف قبل از اجراى حدّ باشد، يك حدّ، والّا به تعداد قذف حدّ ثابت مى شود.

آن چه در بيان امام راحل رحمه الله آمده- «لو تعدّد المقذوف يتعدّد الحدّ»- را بايد به مسأله ى سابق در قذف جماعت تقييد زد؛ زيرا، تكرار حدّ در صورتى است كه به يك كلمه نباشد و يا دسته جمعى حدّ را مطالبه نكنند؛ به تفصيلى كه گذشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 321

[مسقطات حدّ القذف]

[مسألة 4- إذا ثبت الحدّ على القاذف لا يسقط عنه إلّابتصديق المقذوف ولو مرّةً، وبالبيّنة الّتي يثبت بها الزنا، وبالعفو، ولو عفى ثمّ رجع عنه لا أثر لرجوعه، وفي قذف الزوجة يسقط باللعان أيضاً.]

مسقطات حدّ قذف

اشاره

مسقطات حدّ قذف، چهار امر است:

1- تصديق مقذوف، هرچند يك بار باشد، سبب سقوط حدّ قذف مى گردد.

2- اقامه ى بيّنه بر ثبوت زنا.

3- عفو قاذف؛ اگر مقذوف را عفو كرد، آن گاه پشيمان شده و رجوع كرد، اثرى بر رجوع مترتّب نيست.

4- اگر مردى همسرش را قذف كند، با لعان حدّ ساقط مى گردد؛ يعنى اگر صيغه هاى لعان را با شدّت و حِدّت مخصوص خودش كه در كتاب لعان مطرح است، بخواند، حدّ قذف از گردن مرد ساقط و زناى زن اثبات مى گردد؛ زن نيز مى تواند با لعان، حدّ زنا را از خود نفى كند.

تصديق مقذوف

معناى تصديق مقذوف، اقرار به مورد قذف است؛ هرچند با يك بار اقرار زنا ثابت نمى شود، ولى فقها فرموده اند: سبب سقوط حدّ قذف مى گردد؛ زيرا، با تصديق قاذف، مقذوف از عنوان احصان خارج مى شود. در ثبوت حدّ قذف، صفت احصان دخالت داشت. آن چه آيه ى قذف به روشنى بر آن دلالت مى كرد، عنوان عفّت بود، و بقيّه ى شرايط را از ادلّه ى ديگر استفاده كرديم.

توضيح مطلب: عفيف در مقابل متجاهر و متظاهر قرار دارد. معناى تجاهر، زناى آشكار و در حضور مردم نيست؛ بلكه متجاهر كسى است كه عمل زشت خود را براى اين و آن تعريف مى كند؛ لذا، اگر كسى پنهانى زنا كند و پس از آن بگويد: من زنا كردم، عنوان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 322

متجاهر بر او صادق است. در تحقّق تجاهر لازم نيست روزى چندبار زنا انجام دهد يا در جلوى چشم مردم مرتكب فحشا شود و يا بدى اين عمل را قبول نكند.

بنابراين، وقتى مقذوف به زنا اعتراف كرد، از عنوان عفيف و محصن خارج شده و آيه ى

شريفه شامل حالش نمى گردد. اين دليل، مورد مناقشه ى كسى واقع نشده است؛ امّا اگر آن را نپذيريم، دليلى بر سقوط حدّ در صورت تصديق مقذوف نداريم؛ زيرا، تصديق، نه بيّنه ى بر ثبوت فحشا است و نه عفو قاذف توسط مقذوف قاذف است.

اقامه ى بيّنه عليه مقذوف

آيه ى شريفه اى كه در مورد قذف وارد شده است، به طور آشكار دلالت بر سقوط حدّ قذف در صورت اقامه ى بيّنه دارد: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً[584] «به كسانى كه زنان محصنه را قذف مى كنند و چهار شاهد نمى آورند هشتاد تازيانه بزنيد».

از آيه استفاده مى شود عدم اقامه ى بيّنه در ثبوت حدّ قذف مدخليّت دارد؛ و به بيان ديگر، اگر قاذف بيّنه بياورد، فقها گفته اند: حدّ قذف ساقط مى گردد. ليكن نكته بالاتر اين است كه اصلًا با وجود بيّنه، حدّ قذف ثابت نمى شود تا با اقامه ى آن ساقط گردد؛ زيرا، ثبوت حدّ قذف بر دو ركن اساسى: «رمى و قذف به زنا يا لواط و عدم اقامه ى بيّنه» متوقّف است. لذا، با انتفاى هريك از دو ركن، حدّ خود به خود منتفى مى گردد.

عفو مقذوف

عفو غير از تصديق است؛ وقتى به علّت قذف، مقذوف حقّى پيدا كرد، مى تواند آن را مطالبه يا اسقاط كند؛ زيرا، حقّ قابل اسقاط است.

در مورد عفو چند مطلب لازم است كه بيان شود امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله متعرّض آن نشده اند؛ و شايسته بود مطرح شود. ايشان فقط به يك نكته اشاره كرده اند كه اگر قاذف را عفو كرد و پس از آن نادم و پشيمان گشت و گفت: اشتباه كردم، اكنون اجراى حدّ را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 323

مطالبه مى كنم؛ بعد از عفو، حقّ رجوع ندارد. امّا نكات ديگرى نيز در روايات بيان شده است كه عبارتند از:

نكته ى دوّم: آيا عفو قبل از مراجعه ى به حاكم با عفو بعد از آن فرقى دارد؟ اگر كسى به حاكم مراجعه و

حدّ قذف را اثبات كرد، اگر پس از آن عفو كند، آيا عفو او مؤثر است؟

نكته ى سوّم: آيا بين قذف زوجه و غير او در تأثير عفو فرق است؟ صدوق رحمه الله[585] گفته است: عفو زوجه مطلقاً اثر ندارد. شيخ طوسى رحمه الله در تهذيب و استبصار[586] و يحيى بن سعيد رحمه الله[587] در جامع فرموده اند: اگر عفو پس از مراجعه باشد، اثر ندارد؛ ولى اگر قبل از آن باشد، مؤثر است. لذا، بايد اين مباحث را نيز مورد بحث و بررسى قرار دهيم.

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن ضريس الكناسي، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: لا يعفى عن الحدود الّتي للَّه دون الإمام، فأمّا ما كان من حقّ الناس في حدّ فلا بأس بأن يعفى عنه دون الإمام.[588]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: حدودى كه مربوط به خداوند است و حقّ الناس نيست، و به مردم ارتباط ندارد، مانند حدّ زنا و لواط، كسى غير از امام عليه السلام حقّ عفو ندارد؛ امّا حدودى كه حقّ الناس است، مانعى ندارد كه غير امام عليه السلام از آن ها عفو كند؛ زيرا، پاى مردم در ميان است و مسأله ى عفو مطرح مى باشد.

يكى از حدودى كه حقّ الناس مى باشد، حدّ قذف است؛ ليكن آيا حقّ عفو مطلقاً مطرح است؛ خواه قبل از مراجعه ى به حاكم باشد و يا بعد از مراجعه ى به او- يعنى روايت اطلاق دارد- يا روايت فقط در مقام بيان وجود عفو در حقّ الناس است، و از آن اطلاقى فهميده نمى شود؟

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 324

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن أخيه الحسن، عن زرعة بن محمّد، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سألته عن الرّجل يفتري على الرّجل فيعفو عنه ثمّ يريد أن يجلده بعد العفو، قال: ليس له أن يجلده بعد العفو.[589]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه يا موثّقه، سماعه از امام صادق عليه السلام مى پرسد:

مردى كه ديگرى را قذف كرد و مقذوف او را بخشيد، آن گاه تصميم گرفت حدّ بر او جارى گردد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: بعد از عفو نمى تواند بر او حدّ اقامه كند.

از اين روايت، دو مطلب استفاده مى شود: 1- عفو مسقط حدّ است؛ 2- رجوع بعد از عفو نقشى ندارد. امّا آيا روايت اطلاق دارد تا عفو قبل از مراجعه ى به حاكم و بعد از آن را شامل شود يا چنين اطلاقى ندارد؟

ممكن است بگوييم: اگر بين دو حالت فرقى بود، بايد امام عليه السلام از راوى مى پرسيد. از ترك استفصال امام عليه السلام معلوم مى شود مطلق عفو سبب سقوط حدّ است.

امكان دارد گفته شود: سائل عفوى را مطرح كرده است كه اگر به دنبالش رجوعى نيايد، به طور حتم مسقط حدّ است؛ حال مى پرسد: آيا اگر پس از چنين عفوى، رجوعى بيايد، سبب عدم تأثير عفو مى شود يا نه؟

به عبارت ديگر، جوابى كه امام عليه السلام داده، در مورد عفوِ مسقطِ حدّ است؛ نه عفو مطلق؛ زيرا، اگر عفو مسقط حدّ نباشد، جا ندارد كه از تأثير و عدم تأثير رجوع بحث شود.

ظاهر روايت بيانگر مسقط بودن عفو به

نحو اجمال، و بى تأثير بودن رجوع در مورد عفو مسقط است؛ امّا نسبت به هر عفوى اطلاق ندارد.

وعنه، عن أحمد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن سماعة، قال:

سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل يقذف الرجل بالزّنا فيعفو عنه ويجعله من ذلك في حلّ، ثمَّ إنّه بعد ذلك يبدو له في أن يقدّمه حتّى يجلده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 325

فقال: ليس له حدّ بعد العفو.

قلت: أرأيت إن هو قال: يابن الزانية فعفى عنه وترك ذلك للَّه؟ فقال: إن كانت امّه حيّة فليس له أن يعفو، العفو إلى امّه متى شاءت أخذت بحقّها، قال: فإن كانت امّه قد ماتت فإنّه وليُّ أمرها يجوز عفوه.[590]

فقه الحديث: اين موثّقه با موثقه ى قبل يكى است؛ هرچند اضافاتى هم دارد.

سماعه از امام صادق عليه السلام راجع به مردى مى پرسد كه ديگرى را به زنا قذف كرده و مقذوف او را حلال مى كند، آن گاه نظر مقذوف برمى گردد و تصميم مى گيرد حدّ را بر او جارى سازد. امام عليه السلام فرمود: بعد از عفو، حدّ راه ندارد.

سماعه گفت: اگر به او گفته باشد: «اى پسر زن زناكار»، پس او را به خاطر خدا عفو كرد، چه؟ امام عليه السلام فرمود: اگر مادرش زنده است، حقّ عفو ندارد؛ بلكه هر زمان مادر بخواهد مى تواند حقّ خود را مطالبه كند؛ امّا اگر مادرش در قيد حيات نيست، اين فرزند ولىّ امر اوست، و مى تواند عفو كند.

از اين روايت نيز همان دو مطلب گذشته استفاده مى شود، و عموم و اطلاقى ندارد تا عفو قبل از مراجعه و بعد از آن را شامل شود. و بر فرض ثبوت اطلاق، بايد روايات

معارض را ملاحظه كرد.

روايات دالّ بر تفصيل

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: من أخذ سارقاً فعفى عنه فذلك له، فإذا رفع إلى إلامام قطعه، فإن قال: الّذي سرق له، أنا أهبّه له؛ لم يدعه إلى الإمام حتّى يقطعه إذا رفعه إليه وإنّما الهبة قبل أن يرفع إلى الإمام، وذلك قول اللَّه عزّ وجلّ وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ[591] فإذا إنتهى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 326

الحدّ إلى الإمام فليس لِأحد أن يتركه.[592]

فقه الحديث: در سند روايت، عثمان بن عيسى[593] هست كه توثيقى ندارد. امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى دزدى را دستگير، ولى او را عفو كرد، اين عفو حقّ اوست، امّا اگر نزد حاكم آورد، حاكم بايد دست او را ببرد. اگر مسروق منه بگويد: من او را بخشيدم، امام دزد را رها نمى كند تا دستش را قطع كند.- (عبارت وسائل «لم يدعه إلى الامام» اشتباه است و صحيح آن «لم يدعه الإمام» است).- بخشش و عفو قبل از مراجعه ى به امام است؛ زيرا، خداوند مى فرمايد: «كسانى كه حدود خداوند را محافظت مى كنند»، وقتى حدّ به امام رسيد، هيچ كس حقّ ندارد آن را عفو كند.

هر چند صدر روايت در مورد سرقت است، امّا ذيل آن وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ و «إذا انتهى الحدّ إلى الإمام» مسأله را گسترش داده و اين تعليل در مورد هر حدّى جارى مى گردد؛ حفظ حدّ به خصوص حدّ سرقت اختصاص ندارد. رسيدن حدّ به امام نيز به صورت يك قضيه ى حقيقى است؛ يعنى طبيعت حدّ مراد است. دلالت روايت

محكم و بدون اشكال است؛ و بين عفو قبل از مراجعه و بعد از مراجعه به صراحت فرق گذاشته است. فقط اشكال در سند روايت است كه به علّت عثمان بن عيسى قابل اعتنا نيست.

2- وعنه، عن أحمد، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن حمزة بن حمران، عن أحدهما عليهم السلام قال: سألته عن رجل أعتق نصف جاريته ثمّ قذفها بالزّنا، قال: أرى عليه خمسين جلدة ويستغفر اللَّه عزّ وجلّ. قلت: أرأيت إن جعلته في حلّ وعفت عنه؟ قال: لا ضرب عليه إذا عفت عنه من قبل أن ترفعه.[594] فقه الحديث: حمزة بن حمران راوى حديث بوده و مدح و توثيقى ندارد. از امام عليه السلام مى پرسد: مردى كه نصف كنيزش را آزاد كرد، پس از آن، او را به زنا رمى كند، حكمش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 327

چيست؟ امام عليه السلام فرمود: بايد پنجاه تازيانه به اين مرد بزنند و استغفار نيز بنمايد. راوى گفت: اگر اين كنيز مولايش را عفو كند، چه؟ امام عليه السلام فرمود: اگر عفو قبل از مرافعه ى به حاكم باشد، تازيانه نمى خورد.

مستفاد از روايت، بى اثر بودن عفو بعد از مراجعه به حاكم است. دلالت روايتِ قبل صريح منطوقى بود؛ ليكن اين روايت دلالت مفهومى دارد. امّا به علّت ضعف سند، نمى توان به هيچ كدام فتوا داد و قائل به تفصيل شد.

مستند شيخ طوسى و شيخ صدوق رحمهما الله

وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، قال سألته عن الرّجل يقذف امرأته، قال: يجلد، قلت: أرأيت إن عفت عنه قال:

لا ولا كرامة.[595]

فقه الحديث: در اين صحيحه، محمّد بن مسلم از امام

عليه السلام مى پرسد: مردى زنش را قذف كرد، چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: او را حدّ مى زنند. گفت: اگر زنش او را عفو كند؟ فرمود: نه، و كرامتى نيست.

هر چند روايت مضمره است، امّا مضمر آن محمّد بن مسلم است كه با جلالت و شأنى كه دارد، از غير امام عليه السلام سوال نمى كند؛ لذا، اضمار در مثل زرارة و محمّد بن مسلم ضربه اى به اعتبار روايت وارد نمى كند.

بيان امام عليه السلام كه فرمود: در قذف همسر توسّط شوهر، او را حدّ مى زنند، با توجّه به حكم قرآن در مورد سقوط حدّ قذف به لعان مرد، اجراى اين حدّ در صورتى است كه مرد لعان نكند.

از گفته ى امام عليه السلام كه فرمود: «لا ولا كرامة» شيخ طوسى[596] و صدوق رحمهما الله[597] استفاده كرده اند: در مورد زوجه، اصلًا عفوى وجود ندارد. «لا» اوّل مقدّمه است براى «لا» دوّم؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 328

ليكن شيخ صدوق رحمه الله مى فرمايد: روايت اطلاق دارد، و شامل قبل از مراجعه ى به حاكم و پس از آن هم مى شود. ولى شيخ طوسى رحمه الله مى گويد: با توجّه به روايات عفو مى گوييم:

روايت به صورت عفو پس از مرافعه، مقيّد مى شود؛ يعنى حقّ عفو نداشتن زوجه پس از مراجعه ى به حاكم است.

نقد استدلال: اگر دلالت روايت، بر نداشتن حقّ عفو زوجه تمام باشد، حقّ با مرحوم صدوق است، نه شيخ طوسى رحمه الله؛ زيرا، روايت در خصوص زوجه رسيده است؛ لذا، اطلاقات ادلّه ى عفو با آن تقييد مى گردد؛ زيرا، آن روايات مى گويد: فرقى بين زوجه و غير زوجه نيست؛ و اين روايت مى گويد: فرق است؛ ليكن سخنى

از قبل و بعد مرافعه در كار نيست. بنابراين، معناى روايت عدم حقّ عفو براى زوجه به طور مطلق است.

امّا آيا روايت دلالتى بر اين مطلب دارد؟ اگر نتوانستيم ظهور آن را در مطلوب شيخ و صدوق رحمهما الله تمام كنيم و در روايت احتمال ديگرى آمد، براى سقوطش كافى است؛ لذا، لازم نيست اثبات كنيم كه روايت در معناى ديگرى ظهور دارد؛ بلكه اگر احتمال ديگرى در روايت وجود داشته باشد و بين آن احتمال و اين احتمال مُرجّحى نباشد، روايت حالت ابهام و اجمال پيدا كرده و ديگر قابل استدلال نيست.

وقتى راوى از امام عليه السلام سؤال كرد مردى زنش را قذف كرد، و امام عليه السلام فرمود: «يجلد»- او را حدّ مى زنند- آن گاه كه پرسيد: اگر زنش او را عفو كند؟ امام عليه السلام فرمود: «لا ولا كرامة» يعنى او را حدّ نمى زنند. امام عليه السلام در مقام بيان يك نكته ى اجتماعى است، يعنى اگر زن شوهر را عفو كند، شوهر تازيانه نمى خورد؛ امّا در عفو زن كرامتى نيست؛ زيرا، اگر عفو نكند، سبب مى شود زوج تنبيه شده و ديگر بار از او قذفى سر نزند. به احتمال ضعيفى مقصود از «لا كرامة في الجلد» اين است كه سزاوار است زن شوهرش را عفو كند.

اين احتمال اگر بر احتمال شيخ و صدوق رحمهما الله ترجيح نداشته باشد، ضعيف تر از آن نيست؛ لذا، روايت دلالتى بر مطلوب اين دو بزرگوار ندارد؛ بلكه مجمل است، و نمى توان با آن از اطلاقات عفو نسبت به زوج و غير زوج دست برداشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 329

نظر برگزيده

روايات معارض، يا به علّت

ضعف سند، و يا به سبب قصور دلالى قابل تمسّك نبود؛ و از طرفى، از روايات عفو نيز اطلاقى استفاده نشد؛ لذا، دليلِ بر اطلاق و دليلِ بر تقييد مفقود است. وظيفه ى ما در صورت عدم اطلاق، اخذ به قدر متيقّن است؛ يعنى: عفو، در صورتى كه قبل از مراجعه ى به حاكم باشد، در سقوط حدّ قذف مؤثّر است؛ و نه پس از آن.

بنابراين، بر اساس صناعت نيازى به روايات معارض هم نيست؛ بلكه صرف نداشتن دليل مطلق براى حكم به تفصيل كافى است.

اگر بگوييم: ملاك جريان عفو در باب حدّ قذف، حقّ الناس بودن قذف است، و اين ملاك، قبل از مراجعه و بعد از آن موجود است، و رواياتى كه مى گفت: هبه و بخشيدن حدّ قبل از مرافعه است، از نظر سند اعتبار نداشت؛ لذا، با توجّه به اين كه مشهور بين دو حالت فرقى نگذاشته اند و دليل لفظى مطلقى هم در اين خصوص نداريم، مى توان گفت: عفو مسقط حدّ قذف است؛ و قبل و بعد از مرافعه بودن اثرى ندارد؛ زيرا، ملاكِ در هر دو حالت، حقّ الناس بودن است كه موجود مى باشد. اين نحوه استدلال به باب سرقت نقض مى شود؛ زيرا، قبل از مراجعه مسروق منه، حاكم مى تواند عفو كند؛ ولى بعد از مراجعه او، عفو اثرى ندارد.

ملازمه ى سقوط حدّ قذف با سقوط تعزير

در مواردى كه به سبب عفو، يا اقامه ى بيّنه، يا اقرار مقذوف، حدّ قذف ساقط شد، آيا تعزير نيز از قاذف برداشته مى شود؛ يا اين ادلّه فقط بر سقوط حدّ دلالت دارد؟ مثلًا دليل مى گويد:

اگر قاذف چهار شاهد آورد، حدّ قذف نمى خورد؛ امّا دلالتى بر سقوط تعزير ندارد. در حكم اين فرع دو احتمال است:

احتمال

اوّل: عدم سقوط تعزير است؛ زيرا، تعزير خاصيّت يك عملى است كه با وصف تحريم در خارج محقّق شده است. در آينده مى گوييم: هر معصيت كبيره يا صغيره مستلزم تعزير است. كسى كه فردى را قذف كرده و بر اثبات گفتار خود بيّنه اقامه مى كند، آيا آوردن بيّنه سبب حليّت قذف مى گردد و يا حرمت قذف محفوظ است؟ با حرام بودن قذف، تعزير مترتّب مى شود و دليلى بر سقوط آن نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 330

اگر مقذوف قاذف را عفو كرد، اثر اين عفو، سقوط حدّ قذف است؛ ولى به واسطه ى عفو، قذف حلال نمى شود. پس، اگر به عفو مقذوف يقين داشته باشد، حقّ قذف كردن او را نداشته، و قذفش حرام است؛ و با حرمت قذف، تعزير ثابت مى شود. لذا، در غير مورد تصديق مقذوف، وجهى براى سقوط تعزير نيست.

احتمال دوّم: شارع در مورد قذف حدّ را مترتّب كرد؛ به شهادت اين كه اگر مسقطى (اقامه ى بيّنه- تصديق مقذوف- عفو مقذوف) وجود نداشته باشد، فقط حدّ جارى مى گردد، در حقيقت، شارع همه چيز را در حدّ جمع كرده است؛ وقتى حدّ به سبب مسقطى ساقط شود، به چه مناسبت تعزير ثابت گردد؟

به عبارت ديگر، آن مقدارى كه دليل در باب قذف ثابت كرد، حدّ و تعزير نبود؛ بلكه فقط حدّ بود، و با آمدن مسقط، حدّ از بين رفت. تعزيرى نبود كه پس از سقوط حدّ، زنده گردد.

در نتيجه، گفتار صاحب جواهر رحمه الله[598] در ذيل مسقطات حدّ قذف تمام است؛ يعنى با سقوط حدّ قذف، تعزيرى اثبات نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 331

[حكم التقاذف]

[مسألة 5-

إذا تقاذف اثنان سقط الحدّ وعزّرا، سواء كان قذف كلّ بما يقذف به الآخر، كما لو قذف كلّ صاحبه باللواط فاعلًا أو مفعولًا أو اختلف، كأن قذف أحدهما صاحبه بالزنا وقذف الآخر إيّاه باللواط.]

حكم تقاذف

اگر دو نفر يكديگر را قذف كنند، حدّ از هر دو ساقط مى گردد؛ و هر دو را تعزير مى كنند.

- محل بحث جايى است كه پس از قذفِ يكى، بر قاذف حدّ جارى نشده باشد؛ وگرنه از محل نزاع خارج است.- لازم نيست قذف ها پى درپى باشد؛ بلكه اگر زيد امروز عمرو را قذف كند و فردا عمرو زيد را قذف كند، همين حكم جارى است و تساوى اسنادها نيز لازم نيست؛ بلكه اگر يكى ديگرى را به زنا و ديگرى اولى را به لواط قذف كند، عنوان تقاذف صادق است.

مستند اين مسأله، اطلاق دو روايت زير است:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجلين افترى كلّ واحد منهما على صاحبه، فقال: يدرأ عنهما الحدّ ويعزّران.[599]

فقه الحديث: در اين صحيحه، ابن سنان از امام صادق عليه السلام مى پرسد: دو مردى كه به يكديگر افترا زده اند، چه حكمى دارند؟- (اين روايت اطلاق دارد و همه ى موارد فوق را شامل مى شود؛ نوع افترا واحد باشد يا متعدّد؛ با فاصله باشد يا بدون فاصله. امّا در صورتى كه پس از قذف، حدّ تخلّل پيدا كرده باشد، از موضوع روايت خارج است).- امام عليه السلام فرمود: حدّ ساقط و تعزير ثابت مى گردد.

اين روايت دلالت بر يك حكم تعبّدى دارد؛ زيرا، سقوط حدّ خلاف قاعده است. چرا كه

دو قذف در خارج واقع شده است و بايد هر كدام بر قذفش حدّ بخورد. روايت اشعارى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 332

نيز به مسأله ى سابق دارد كه مى گفتيم: آيا با سقوط حدّ قذف تعزير نيز ساقط مى گردد؟ اين اشعار، به حدّ دلالت نمى رسد، ليكن مى تواند مؤيّد باشد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده، عن الحسن بن محبوب، عن أبي ولّاد، قال:

سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجلين قذف كلّ منهما صاحبه بالزنا في بدنه، قال: فدرأ عنهما الحدّ وعزّرهما.[600]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: دو مرد را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه هر كدام رفيق خود را به زنا قذف كرده بود- ( «في بدنه» متعلّق به زناست، يعنى با اعضاى بدنش زنا كرده و ممكن است مقصود، قذف هر كدام ديگرى را به زنا در حضور او باشد).- امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام حدّ را از آنان كنار زد و ايشان را تعزير كرد.

دلالت اين دو روايت بر مطلوب تمام است؛ هرچند خلاف قاعده است، ليكن كسى در اين مورد مخالفت نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 333

[حكم التوارث في حدّ القذف]

[مسألة 6- حدّ القذف موروث إن لم يستوفه المقذوف ولم يعف عنه. ويرثه من يرث المال ذكوراً وإناثاً إلّاالزوج والزوجة. لكن لايورث- كما يورث المال- من التوزيع، بل لكلّ واحد من الورثة المطالبة به تامّاً وإن عفى الآخر.]

حكم توارث حدّ قذف

اشاره

اين مسأله مشتمل بر سه فرع است:

1- اگر مقذوف از حدّ قذف استفاده نكند و گذشتى هم نباشد، حدّ به بازماندگان او به ارث

مى رسد.

2- وارث حدّ قذف كسانى هستند كه از مقذوف ارث مى برند؛ و فرقى بين مذكّر و مؤنّث نيست؛ فقط زن و شوهر از آن محروم هستند.

3- كيفيّت ارث حدّ قذف بستگى به سهم الارث مالى ندارد؛ بلكه هر كدام از ورثه مى تواند به تنهايى آن را مطالبه كند؛ هرچند ديگران قاذف را عفو كرده باشند. بنابراين، اگر نُه نفر از ورثه عفو، و يكى اجراى آن را مطالبه نمايد، حدّ اقامه مى شود.

تذكّر: سه فرع اين مسأله، همين جا مطرح مى شود، ولى مستثنا بودن زن و شوهر مربوط به كتاب ارث است و كسى در آن بحث و اشكال نكرده است.

درباره ى وارث بودن امام كه به ولاء امامت ارث مى برد، گفته اند: امام حدّ قذف را به ارث مى برد و مى تواند اجراى آن را مطالبه كند، ولى حقّ عفو ندارد؛ اين مطلب هم در كتاب ارث بحث مى شود.

بررسى روايات باب

1- محمّد بن بعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رَزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل قذف ابنه بالزّنا قال: لو قتله ما قتل به، وإن قذفه لم يجلد له.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 334

قلت: فإن قذف أبوه امّه قال: إن قذفها وانتفى من ولدها تلاعنا ولم يلزم ذلك الولد الّذي انتفى منه وفرّق بينهما ولم تحلّ له أبداً. قال: وإن كان قال لابنه وامّه حيّة: يابن الزانية، ولم ينتف من ولدها جلد الحدّ لها ولم يفرّق بينهما.

قال: وإن كان قال لابنه: يابن الزّانية، وامّه ميّتة، ولم يكن لها من يأخذ بحقّها منه إلّاولدها منه فإنّه لا يقام عليه الحدّ، لأنّ حقّ الحدّ

قد صار لولده منها، فإن كان لها ولد من غيره فهو وليّها يجلد له، وإن لم يكن لها ولد من غيره وكان لها قرابة يقومون بأخذ الحدّ جلد لهم.[601]

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام صادق عليه السلام از مردى پرسيد كه پسرش را به زنا قذف كرده است. امام عليه السلام فرمود: اگر پدر پسرش را بكشد، به قصاص او كشته نمى شود؛ و اگر فرزندش را قذف كند، به سبب قذف، تازيانه نمى خورد.

راوى پرسيد: اگر پدر، مادر اين فرزند را قذف كند، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اگر قذف كرده و مى خواهد پسرش را نفى كند، بايد مراسم ملاعنه انجام دهند كه به دنبال آن فرزند از پدر نفى شده و بين زن و شوهر جدايى افتاده، هيچ گاه بر يكديگر حلال نمى شوند.

اگر مادر فرزند زنده است، و نفى ولدى نبود، بر پدر حدّ قذف مى زنند و بين آنان جدايى نمى اندازند؛ ولى اگر مادرش مرده است، در صورتى كه تنها وارثش پسر مرد قاذف باشد، پدر حدّ نمى خورد؛ زيرا، تنها صاحب حقّ، اين پسر است؛ و پدر به خاطر حقّ پسرش حدّ نمى خورد؛ امّا اگر وارثى غير از فرزند اين پدر دارد، مثلًا از شوهر قبل، در اين صورت او صاحب حقّ است و با مطالبه اش حدّ قذف جارى مى گردد.

اين روايت دلالت دارد بر اين كه عدم اجراى حقّ و حدّ به واسطه ى يكى از صاحبان حقّ، خواه به سبب رابطه ى پدرى و پسرى يا اسقاط حقّش، سبب سقوط حدّ از ديگر صاحبان حدّ نمى شود.

در حقيقت، روايت بر موروث بودن حدّ قذف و تفاوت آن با ارث مال دلالت تامّ دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 335

نكته اى كه در روايت وجود دارد، اين است كه مقذوف در حال قذف مرده بود، در حالى كه موضوع بحث موردى است كه مقذوف زنده باشد و او را قذف كنند، و او از حقّ خودش استفاده نكند و عفوى هم نباشد.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن عمّار الساباطي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سمعته يقول: إنَّ الحدَّ لايورث كما تورث الدّية والمال والعقار، ولكن من قام به من الورثة فطلبه فهو وليّه، ومن لم يطلبه فلا حقّ له، وذلك مثل رجل قذف رجلًا وللمقذوف أخ، فإن عفى عنه أحدهما كان للآخر أن يطلبه بحقّه لأنّها امّهما جميعاً والعفو إليهما جميعاً.[602]

فقه الحديث: عمّار ساباطى در اين موثّقه از امام صادق عليه السلام شنيد كه مى گويد: ارث حدّ مانند ارث مال و ديه و عقار نيست؛ هركدام از ورثه به مطالبه اش قيام كند، به تنهايى يك ولىّ كامل نسبت به حدّ است؛ و هركه طلب نكند، حقّش از بين رفته است؛ ولى مانع مطالبه ى ديگران نمى گردد.

امام عليه السلام مثال مى زند به مردى كه ديگرى را قذف كند و او برادرى داشته باشد- در پاره اى از نسخه ها «للمقذوف اخوان» دارد- اگر يكى از آن دو نفر عفو كند، ديگرى مى تواند حقش را بگيرد؛ زيرا، مادرشان يكى است؛ و عفو از آنِ هر دو است.

در اين روايت، مقذوف مرد فرض شده- «رجل قذف رجلًا»- و به دنبالش مى گويد:

«للمقذوف أخ». در آخر روايت آمده است: «لأنّها امّهما جميعاً» مقصود اين است كه به آن مرد گفته باشد: «يابن الزانية»

نه اين كه به خود آن مرد نسبت قذف بدهد- البتّه در روايت تسامحى هست- پس، مقذوف در حقيقت مادر هر دو است. و اين مسأله را بايد در جايى فرض كرد كه مادرشان مُرده باشد؛ و يا قذف در حال حيات او بوده و قبل از اسقاط حدّ مرده باشد؛ وگرنه با وجود مادر و مطالبه اش، نوبت به فرزندان نمى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 336

نكته اى كه بايد به آن توجّه كرد، اين است كه: چون مقذوف مادر است، پس «للمقذوف أخ» صحيح، و نسخه ى بدل «للمقذوف أخوان» اشتباه است؛ زيرا، قذف نسبت به برادر نيست تا بگوييد: معنا ندارد يك برادر ببخشد و برادر ديگر عفو كند. پس، بايد «وللمقذوف أخوان» باشد تا جمله معناى صحيحى را افاده كند؛ خير، چنين نيست. توجّه به اين مطلب نشده كه اوّلًا مقذوف مادر است و نه برادران؛ ثانياً اگر «أخوان» بيايد، بايد در آخر روايت مى فرمود: «لأنّها امّهم جميعاً والعفو إليهم جميعاً».

روايت معارض

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: الحدّ لا يورث.[603]

فقه الحديث: در اين روايت، امام عليه السلام ارث بردن حدّ را به طور كلّى نفى مى كند؛ لذا، نوبت به مطالبه ى بعضى و عفو گروه ديگر نمى رسد.

در مقام جمع بين دو دسته روايت، گفته اند: روايت گذشته قرينه براى تقييد اطلاق اين حديث است. «الحدّ لا يورث» «والحدّ لا يورث كما تورث الدية والمال والعقار» يعنى چگونگى موروثيّت حدّ با عقار و ديه و مال فرق دارد.

اين مسأله از نظر فتواى فقها جاى ترديد نيست. هيچ كس در اين مسأله مخالفت نكرده است؛

بلكه صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اجماع محصّل و منقول بر آن دلالت دارد.[604] بنابراين، اصل موروثيّت حدّ قذف و چگونگى موروثيّت ثابت شد؛ ولى استثناى زوج و زوجه مربوط به باب ارث است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 337

[حكم سبّ النبيّ والأئمّة وفاطمة الزهراء عليهم السلام]

[الأوّل: من سبّ النبي صلى الله عليه و آله- والعياذ باللَّه- وجب على سامعه قتله ما لم يخف على نفسه أو عرضه أو نفس مؤمن أو عرضه، ومعه لا يجوز، ولو خاف على ماله المعتدّبه أو مال أخيه كذلك جاز ترك قتله، ولا يتوقّف ذلك على إذن من الإمام عليه السلام أو نائبه، وكذا الحال لو سبّ بعض الأئمّة عليهم السلام، وفي إلحاق الصدّيقة الطاهرة عليها السلام بهم وجه، بل لو رجع إلى سبّ النبي صلى الله عليه و آله يقتل بلا إشكال.]

حكم سبّ نبىّ، ائمّه و فاطمه زهرا عليهم السلام

اشاره

در اين مسأله به مناسبت بحث قذف، فروعى را مطرح كرده اند. چرا كه قذف از مصاديق سبّ و شتم است.

فرع اوّل: اگر كسى نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله را سبّ كند، بر شنونده واجب است دشنام دهنده را به قتل برساند؛ و نياز به مراجعه ى به امام عليه السلام و حاكم شرع ندارد. اين يك حكم تكليفى است و شنونده بايد آن را اجرا كند؛ به شرط اين كه خوفى در كار نباشد.

موارد خوف دو نوع است و هركدام حكم خاصّى دارد:

1- بر جان خود يا جان ديگرى، و يا بر آبروى خود يا آبروى مسلمان ديگر ترس دارد. در اين صورت، نه تنها كشتن دشنام دهنده واجب نيست، بلكه جايز نبوده و ترك آن واجب است.

2- بر مال خطير و داراى اهميّتى بيم

دارد؛ يعنى مى ترسد با قتل دشنام دهنده، ضرر عظيمى به مالش يا مال برادر مسلمانش وارد آيد. در اين صورت، كشتن دشنام دهنده واجب نيست؛ بلكه جايز است؛ يعنى مى تواند متحمّل ضرر شده و او را به قتل برساند؛ يا آن كه متعرّض او نگردد و مالش را حفظ كند.

تمام اين مباحث درباره ى سبّ يكى از ائمّه عليهم السلام نيز مى آيد. امّا آيا سبّ صدّيقه ى طاهره عليها السلام نيز به پيامبر و امامان عليهم السلام ملحق است؟ وجهى براى الحاق هست. اگر سبّ آن حضرت به سبّ نبى صلى الله عليه و آله بازگشت كند، بدون اشكال دشنام دهنده كشته مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 338

حكم سابّ نبىّ صلى الله عليه و آله[605]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص338

وب تكليفى قتل سابّ النبى صلى الله عليه و آله اتّفاقى است و مخالفى ندارد؛ و به تعبير صاحب جواهر رحمه الله اجماع محصّل و منقول بر آن دلالت دارد.[606] هرچند در اين گونه موارد، اجماع اصالتى ندارد؛ و بلكه منشأ آن ادلّه ى ديگر مى باشد.

از روايات وارد در اين باب استفاده مى شود وجوب قتل يك حكم تكليفى است و مكلّف نمى تواند بگويد: به من ارتباطى ندارد. لذا بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن سالم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّه سئل عمّن شتم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فقال عليه السلام: يقتله الأدنى فالأدنى قبل أن يرفع إلى الإمام.[607]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى مى پرسند كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله

دشنام داده است. حضرت صادق عليه السلام فرمود: در اين مورد حكومت و اجتهاد نقش ندارد؛ «الأدنى فالأدنى» هر چه پست تر و دورتر از حكومت هم باشد، مى تواند او را بكشد. نيازى به مراجعه ى به امام عليه السلام ندارد.

اين جمله ى خبرى در مقام بعث و طلب است كه به فرمايش آخوند رحمه الله[608] در كفايه، جمله ى خبرى در مقام طلب آكد از صيغه ى امر است. لذا، روايت مى گويد: واجب است او را به قتل برساند؛ هر چند قاتل سمت حكومتى نداشته باشد و نتواند مسأله ى حكومت شرعى را متصدّى گردد.

روايت بر عدم لزوم رجوع به امام عليه السلام يا نايبش نيز دلالت دارد.

صاحب وسائل رحمه الله روايت دوّم را در باب قذف آورده است. يكى از اشكالات مرحوم آيت اللَّه بروجردى رحمه الله بر صاحب وسائل قدس سره تكرّر ابواب فقهى در جاهاى مختلف بود.

در اين باب، دو روايت آورده كه يكى مطلب را ناقص دارد و ديگرى كامل؛ لذا، روايت دوّم را كه متضمّن حكم قتل است، مطرح مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 339

2- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن عليّ بن أسباط، عن عليّ بن جعفر، قال: أخبرني أخي موسى عليه السلام قال: كنت واقفاً على رأس أبي حين أتاه رسول زياد بن عبيداللَّه الحارثي عامل المدينة فقال: يقول لك الأمير:

انهض إليّ، فاعتلّ بعلّة، فعاد إليه الرّسول فقال: قد أمرت أن يفتح لك باب المقصورة فهو أقرب لخطوك.

قال: فنهض أبي واعتمد عليّ ودخل على الوالي وقد جمع فقهاء أهل المدينة كلّهم وبين يديه كتاب فيه شهادة على رجل من أهل وادي القرى قد ذكر النبيّ صلى الله

عليه و آله فنال منه، فقال له الوالي: يا أبا عبداللَّه انظر في الكتاب.

قال: حتّى أنظر ما قالوا، فالتفت إليهم فقال: ما قلتم؟ قالوا: قلنا يؤدّب ويضرب ويعزّر (يعذّب) ويحبس. قال: فقال لهم: أرأيتم لو ذكر رجلًا من أصحاب النبيّ صلى الله عليه و آله ما كان الحكم فيه؟ قالوا: مثل هذا، قال: فليس بين النبي صلى الله عليه و آله و بين رجل من أصحابه فرق؟ فقال الوالي: دع هؤلاء يا أبا عبداللَّه، لوأردنا هؤلاء لم نرسل إليك فقال أبو عبداللَّه عليه السلام أخبرني أبي أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال: النّاس في اسوة سواء من سمع أحداً يذكرني فالواجب عليه أن يقتل من شتمني ولا يرفع إلى السّلطان، والواجب على السلطان إذا رفع إليه أن يقتل من نال منّي.

فقال زياد بن عبيداللَّه: أخرجوا الرّجل فاقتلوه بحكم أبي عبداللَّه عليه السلام.[609]

فقه الحديث: على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليه السلام روايت مى كند كه آن امام عليه السلام فرمود: پدرم بيمار بود و من بالاى سر او ايستاده بودم؛ والى مدينه رسولى را نزد پدرم فرستاد و آن حضرت را احضار كرد. امام عليه السلام از جهت مريضى عذر خواست. رسول رفت و بازگشت و گفت: والى مى گويد: دستور دادم باب مقصوره را باز كنند تا راه كمتر باشد و به شما صدمه و ناراحتى نرسد.

امام كاظم عليه السلام فرمود: پدرم در حالى كه به من تكيه داده بود، حركت كرد و بر والى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 340

داخل شد؛ در حالى كه تمام فقهاى مدينه نزدش حاضر بودند و كاغذى مبنى بر شهادت عدّه اى به

دشنام دادن مردى از وادى قرى در برابر حاكم بود. آن را به امام عليه السلام داده، گفت:

شهادت نامه ها را ملاحظه كن. امام عليه السلام فرمود: اوّل نظر فقها را بفهمم. والى از آنان پرسيد شما چه مى گوييد؟

فقها گفتند: به نظر ما بايد تأديب شده، او را بزنند و زندانى كنند. امام عليه السلام فرمود: اگر كسى يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را دشنام داد، حكمش چيست؟ گفتند: همين حكم را دارد. امام عليه السلام فرمود: پس فرقى بين پيامبر و اصحابش نيست؟ والى گفت: قول اين گروه را رها كن. اگر مى خواستم به حرفشان توجّه كنم، دنبال شما نمى فرستادم؛ نظر خودت را بفرما. پدرم امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردم درباره ى من يكسان اند- «اسوة» به معناى تساوى است؛ «اسوه ى حسنه» يعنى شما بايد مساوى با رسول خدا صلى الله عليه و آله باشيد- هر كسى شنيد مرا دشنام مى دهند و سبّ و شتم مى كنند، بر او واجب است دشنام دهنده را بكشد؛ و لازم نيست مسأله را به حاكم ارجاع دهد؛ و اگر به حاكم نيز مراجعه شد، بر او واجب است دشنام دهنده را بكشد.

زياد بن عبيداللَّه گفت: مرد دشنام دهنده را ببريد و به حكم امام صادق عليه السلام بكشيد.

و عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن حمّاد بن عيسى، عن ربعي بن عبداللَّه، عن محمّد بن مسلم عن أبي جعفر عليه السلام قال: إنّ رجلًا من هذيل كان يسبّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فبلغ ذلك النّبيّ صلى الله عليه و آله، فقال: من لهذا؟ فقام رجلان من الأنصار فقالا:

نحن يا رسول اللَّه، فانطلقا حتّى أتيا عربة فسألا عنه فإذا هو يتلقّى غنمه، فقال: من أنتما وما اسمكما؟ فقالا له: أنت فلان بن فلان؟ قال: نعم، فنزلا فضربا عنقه.

قال محمّد بن مسلم: فقلت لأبي جعفر عليه السلام: أرأيت لو أنّ رجلًا الآن سبّ النبي صلى الله عليه و آله أيقتل؟ قال: إن لم تخف على نفسك فاقتله.[610]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: مردى از قبيله ى هذيل پى در پى پيامبر صلى الله عليه و آله را دشنام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 341

مى داد. اين مطلب را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند؛ آن حضرت فرمود: چه كسى حسابش را مى رسد و او را مى كشد؟ دو نفر از انصار اعلام آمادگى كردند، آنان به عربه- محل مرد دشنام دهنده- آمدند، و از او سراغ گرفتند؛ يك دفعه او با گوسفندانش حاضر شد و گفت:

شما دو نفر خود را معرّفى كنيد. دو مرد انصارى از او پرسيدند: تو فلانى نيستى؟ گفت:

آرى؛ پس از اسب پياده شده، و او را به قتل رسانيدند.

محمّد بن مسلم راوى روايت از امام باقر عليه السلام پرسيد: آيا اگر در اين زمان نيز كسى پيامبر صلى الله عليه و آله را دشنام دهد، كشته مى شود؟- (شايد اين نكته در ذهن محمّد بن مسلم بوده كه قتل آن مرد هذيلى جنبه ى حكومتى داشته است؛ چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن زمان حاكم و زمامدار بودند و امروز كه در قيد حيات نيستند، آيا باز هم كشتن جا دارد؟)-.

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر ترس بر جانت نداشته باشى، كشتن دشنام دهنده واجب است.

استثناى ترس بر جان

اين

روايت علاوه بر حكم قتل، استثناى صورت ترس را نيز بيان كرده است؛ يعنى حكم وجوب قتل سابّ را معلّق بر عدم خوف كرده است. آيا از كلام امام عليه السلام- «إن لم تخف على نفسك فاقتله»- مى توان مفهوم گرفت كه در صورت خوف، وجوب قتل از بين مى رود؛ ولى قتل جايز است؟ اگر چنين دلالتى داشته باشد، بر خلاف فتواست؛ زيرا، در صورت خوف مى گويند: قتل جايز نيست و بايد جان خود را حفظ كند. از روايت چنين مطالبى استفاده نمى شود و بايد از ادلّه ى ديگر آن را استفاده كرد.

ممكن است بگوييم: از اين كه شارع وجوب قتل را بر عدم خوف معلّق كرده است، معلوم مى شود براى حفظ نفس به حدّى اهميّت قائل است كه حتّى در موارد سبّ النبى صلى الله عليه و آله حكم اوّلى را برداشته؛ پس، مى فهميم حفظ نفس واجب است. پس، كسى حقّ ندارد خود را بكشد و يا در معرض قتل در آورد و يا سبب كشته شدن، يا در معرض قتل واقع شدن ديگرى گردد. بنابراين، از خارج از روايت استفاده مى شود در صورت ترس بر جان، نه تنها وجوب قتل سابّ النبى صلى الله عليه و آله برداشته مى شود؛ بلكه به خاطر حفظ نفس خود يا انسان ديگرى، قتل دشنام دهنده جايز نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 342

اگر كسى بر روايت جمود كند، «إن لم تخف على نفسك فاقتله» بايد وجوب قتل را بر عدم ترس بر نفس خودش معلّق بداند؛ در حالى كه فرقى بين خود قاتل و نفس محترم ديگر نيست. اگر با قتل سابّ النبىّ صلى الله عليه

و آله جان مسلمانى نيز در خطر بيفتد، جايز نيست.

استثناى ترس بر آبرو

آيا ترس از آبرو نيز مانند ترس از جان است؟

از مباحث ديگر استفاده مى شود شارع مقدّس مسأله ى آبرو را در رديف نفس قرار داده است؛ لذا، در صورت ترس از آبرو نيز نه تنها وجوب از بين مى رود، بلكه جواز قتل نيز مطرح نيست؛ مانند اين كه شخصى ترس اين را داشته باشد كه اگر دشنام دهنده را كشت، فرزندانش كه از اراذل و اوباش هستند، در آينده متعرّض ناموس و فرزندان او مى شوند.

ترس از آبرو اختصاص به قاتل ندارد؛ بلكه اگر خوف بر تجاوز به عرض و آبروى مسلمانان نيز مطرح باشد، همين حكم جارى است. بنابراين، مى بينيم با اين كه روايت ترس از آبرو را مطرح نكرده، ولى فقها آن را بر ترس از جان عطف كرده اند؛ زيرا، همان طور كه نفس مسلمان محترم است، آبرويش نيز احترام دارد؛ و چه بسا عقلا حاضرند جان خود را براى حفظ آبرو و ناموس فدا كنند.

استثناى خوف بر مال خطير

آيا خوف بر مال را نيز مى توان بر ترس از جان عطف كرد؟ مال اندك مورد بحث نيست؛ بلكه موردى مدّ نظر است كه خانه و زندگى شخص را مى گيرند؛ و وسايل كسب و تجارت او را از بين مى برند. امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله مى فرمايد: در هر دو طرف نفس و عرض، وجوب حاكم است؛ اگر ترس بر آن ها نباشد، واجب؛ وگرنه جايز نيست؛ ولى در باب مال، حكم خاصّى دارد. اگر مالِ زياد و مورد اعتنايى باشد و خوف بر آن دارد، در اين صورت جايز است كه سابّ النبى صلى الله عليه و آله را به قتل برساند؛ ولى واجب نيست. در مشابه اين مسأله نيز جواز مطرح

است؛ مانند اين كه اگر دزد مى خواهد مال او را ببرد، جايز است در مقام دفاع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 343

از مالش، دزد را بكشد؛ ولى واجب نيست. بنابراين، در اين مورد نيز ترك قتل جايز است و مى تواند او را بكشد؛ يعنى در فعل و ترك مختار است. اگر سامع فرد متدينى است كه مال براى او چندان اهميّتى ندارد و جانب قتل را انتخاب كرد، اشكالى ندارد.

حكم دشنام به ائمّه عليهم السلام

آيا مى توان از روايات گذشته كه مربوط به سابّ النبىّ صلى الله عليه و آله بود، به ضميمه ى اين مطلب خارجى كه مى دانيم و به آن معتقد هستيم كه تمام امامان عليهم السلام در حكم نبىّ مكرّم صلى الله عليه و آله هستند، بلكه در آيه ى مباهله امير مؤمنان عليه السلام را به عنوان نفس آن حضرت معرّفى كرده است:

... فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكذِبِينَ[611] استفاده كنيم دشنام دهنده به امامان عليهم السلام نيز كشته مى شوند؟

برخى از اهل سنّت همانند فخر رازى در ذيل آيه ى مباهله مى گويد: اگر روافض به اين آيه براى اثبات مقام امير مؤمنان عليه السلام تمسّك كنند، جا دارد.[612]

از اين آيه و تعبيرات ديگر در روايات استفاده مى شود كه فرقى بين امير مؤمنان و ديگر امامان برحقّ عليهم السلام نيست. اگر حكمى در حقّ على عليه السلام ثابت شد، در حقّ فرزندان طاهرش نيز ثابت است. نه تنها ائمّه عليهم السلام در حكم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله هستند، بلكه صدّيقه ى كبرى عليها السلام نيز همين خصوصيّت را دارد.

بنابراين، با توجّه به اين مطالب احساس مى شود

ما نيازى به اقامه ى دليل نداريم. بر فرض رواياتى هم در خصوص ائمّه عليهم السلام نداشته باشيم، روايات گذشته براى اثبات مطلب كافى هستند. بنابراين، اگر در رواياتى كه مطرح مى كنيم اشكال سندى يا دلالتى باشد، ضربه اى به اصل مدّعا وارد نمى كند؛ به خصوص با توجّه به اين نكته كه در مورد دشنام ائمّه عليهم السلام از نظر فتوا، ادّعاى لا خلاف و اجماع محصّل و منقول شده است،[613] و مخالفى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 344

وجود ندارد. لذا، طرح روايات فقط از باب تأييد مطلب است.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن هشام بن سالم، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام ما تقول في رجل سبّابة لعليّ عليه السلام؟ قال: فقال لي: حلال الدّم واللَّه لولا أن تعمّ به بريئاً، قال: قلت: فما تقول في رجل موذ لنا؟ قال: فيماذا؟ قلت: فيك، يذكرك قال: فقال لي: له في عليّ عليه السلام نصيب؟ قلت: إنّه ليقول ذاك ويظهره، قال: لا تعرّض له.

رواه الصدوق في (العلل) عن أبيه، عن أحمد بن إدريس، عن أحمد بن محمّد مثله إلى قوله تعمّ بريئاً؟ قال: قلت لأيّ شي ء يعمّ به بريئاً؟ قال: يقتل مؤمن بكافر، ولم يزد على ذلك.[614]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه به دو صورت از هشام بن سالم نقل شده است. هشام گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى پرسيدم كه به امير مؤمنان عليه السلام زياد فحش مى دهد. آن حضرت فرمود: واللَّه چنين آدمى خونش حلال است (لولا أن تعمّ به بريئاً)- روايت كافى دنباله ندارد؛ ولى در روايت صدوق رحمه الله اين

جمله را معنا مى كند.- هشام مى پرسد: براى چه اين عنوان محقّق مى گردد؟ امام عليه السلام فرمود: مؤمنى را در مقابل كافرى به قتل برسانند. امام عليه السلام بيش از اين نفرمود.- (بنا بر نقل صدوق رحمه الله اين جمله كنايه از «لم تخف على نفسك» است؛ يعنى اگر مرد دشنام دهنده را كشتى، بترسى كه قتلش گريبانت را مى گيرد؛ و از جانت مى ترسى، اين كار را انجام نده؛ ولى اگر با كشتن او مسأله پايان مى پذيرد، ريختن خونش حلال است).-

مرحوم كلينى رحمه الله روايت را ادامه مى دهد. هشام پرسيد: نظر شما درباره ى كسى كه ما را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 345

اذيّت مى كند، چيست؟ امام عليه السلام فرمود: چگونه؟ گفت: با دشنام دادن به شما.

امام عليه السلام فرمود: آيا درباره ى امير مؤمنان عليه السلام حرفى مى زند؟ گفتم: بله، به طور آشكار مى گويد. آن حضرت فرمود: به او كارى نداشته باش و متعرّضش نشو.

صدر روايت دلالت دارد كسى كه به امير مؤمنان عليه السلام دشنام مى دهد، خونش حلال است؛ يعنى بايد كشته گردد. حال، چگونه ذيل آن بر عدم تعرّض دلالت دارد؟ بايد روايت را بر صورت ترس حمل كرد، والّا صدر و ذيل آن تنافى پيدا مى كند.[615]

2- وعنه، عن أحمد، عن عليّ بن الحكم، عن ربيع بن محمّد، عن عبداللَّه بن سليمان العامري، قال: قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام: أيّ شي ء تقول في رجل سمعته يشتم عليّاً ويبرء منه؟ قال: فقال لي: واللَّه هو حلال الدّم، وما ألف منهم برجل منكم، دعه.[616]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. عبداللَّه بن سليمان عامرى از امام صادق عليه السلام پرسيد: درباره ى مردى كه شنيدم به

امير مؤمنان عليه السلام دشنام مى دهد و از او برائت مى جويد، چه مى گوييد؟ امام عليه السلام فرمود: واللَّه خونش مباح است؛ آنان با شما الفت پيدا نمى كنند. ايشان را رها كنيد و با آنان طرح دوستى و آشنايى نريزيد.[617]

3- محمّد بن عمر الكشّي في (كتاب الرجال) عن محمّد بن قولويه، عن سعد بن عبداللَّه، عن محمّد بن عبداللَّه المسمعي، عن عليّ بن حديد، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 346

سمعت من سأل أبا الحسن الأوّل عليه السلام فقال: إنّي سمعت محمّد بن بشير يقول:

إنّك لست موسى بن جعفر الّذي أنت إمامنا وحجّتنا فيما بيننا وبين اللَّه، قال فقال: لعنه اللَّه- ثلاثاً- أذاقه اللَّه حرّ الحديد، قتله اللَّه أخبث ما يكون من قتله.

فقلت له: إذا سمعت ذلك منه أو ليس حلال لي دمه مباح كما ابيح دم السبّاب لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله والإمام؟ قال: نعم، حلّ واللَّه، حلّ واللَّه دمه وأباحه لك ولمن سمع ذلك منه، قلت: أو ليس ذلك بسابّ لك؟ قال هذا سبّاب للَّه وسبّاب لرسول اللَّه صلى الله عليه و آله وسبّاب لآبائي وسبّابي. وأيّ سبّ ليس يقصر عن هذا ولا يفوقه هذا القول.

فقلت: أرأيت إذا أنا لم أخف أن أغمر بذلك بريئاً ثمّ لم أفعل ولم أقتله ما عليّ من الوزر؟ فقال: يكون عليك وزره أضعافاً مضاعفة من غير أن ينقص من وزره شي ء، أما علمت أنَّ أفضل الشهداء درجة يوم القيامة من نصراللَّه ورسوله بظهر الغيب وردّ عن اللَّه ورسوله صلى الله عليه و آله.[618]

فقه الحديث: سند روايت معتبر نيست؛ ولى روايت عجيبى است. علىّ بن حديد مى گويد: مردى به امام هفتم عليه السلام گفت: از

محمّد بن بشير شنيدم مى گفت: شما آن موسى بن جعفر عليهما السلام كه امام و حجّت بر ما هست، نمى باشيد. امام عليه السلام سه مرتبه فرمود: خدايش لعنت كند و گرمى آهن را به او بچشاند؛ خداوند او را به بدترين وجه ممكن به قتل رساند.

علىّ بن حديد مى گويد: وقتى اين مطالب را از او شنيدم، گفتم: آيا خونش بر ما حلال نيست، همان طور كه خون دشنام دهنده ى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و امام مباح است؟

امام عليه السلام فرمود: واللَّه، خداوند خونش را بر تو حلال و مباح كرده و بر هر كسى كه اين دشنام ها را از او شنيده است.

گفتم: آيا اين دشنام به شما نيست؟ فرمود: اين دشنام دهنده ى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 347

پدرانم و من است؛ هيچ سبّ و دشنامى به پاى اين دشنام نمى رسد كه بگويد: من موسى بن جعفر نيستم.

گفتم: اگر بر جان خودم خوف نداشته باشم- در نسخه ى جواهر به جاى «أن أغمر بذلك» «أن أعمّن بذلك»[619] دارد كه «أعمّن» از ماده «عمّ» به معناى مشمول است؛ «غمر» نيز همين معنا را دارد.- و خطرى مرا تهديد نكند و او را نكشم، چه گناهى بر عهده ى من خواهد بود؟

امام عليه السلام فرمود: چندين برابر گناهان آن دشنام دهنده بر گردنت خواهد بود- اين تعبير خيلى عجيب است كه شنونده اگر قدرت دارد بدون خوف اين سابّ را از بين ببرد، ولى بى تفاوت از اين مسأله بگذرد و عكس العملى نشان ندهد، چندين برابر گناه سابّ را بر دوش مى كشد؛ بدون اين

كه از گناهان دشنام دهنده نيز كاسته گردد.-

آن گاه امام عليه السلام فرمود: آيا نمى دانى بالاترين شهدا از نظر درجه در روز قيامت كسانى هستند كه خدا و رسولش را در پشت سرشان يارى كنند و به دفاع از آنان بپردازند.

روايت معارض با روايات گذشته

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن رجل، عن أبي الصباح، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: إنّ لنا جاراً فنذكر عليّاً وفضله فيقع فيه، أفتأذن لي فيه؟ فقال: أو كنت فاعلًا؟ فقلت: أي واللَّه لو أذنت لي فيه لأرصدنّه فإذا صار فيها اقتحمت عليه بسيفي فخبطته حتّى أقتله.

فقال: يا أبا الصباح هذا القتل[620] وقد نهى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عن القتل، يا أبا الصباح إنّ الإسلام قيّد القتل، ولكن دعه فستكفي بغيرك الحديث.[621]

فقه الحديث: ابوالصباح به امام صادق عليه السلام گفت: همسايه اى دارم كه امير مؤمنان عليه السلام را دشنام مى دهد، آيا اجازه مى دهيد او را غافلگير كرده، به قتل برسانم؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 348

امام عليه السلام فرمود: پيامبر از قتل نهى فرموده است؛ زيرا، اسلام فتك و غافلگير كردن را در زنجير كرده و با آن مخالف است. او را رها كن، ديگرى به حسابش مى رسد.

اين روايت را بايد بر صورتى حمل كرد كه خوف قتل وجود داشته باشد. امام عليه السلام مى دانسته كه اگر ابوالصباح مرتكب قتل همسايه اش گردد، او را رها نمى كنند و جانش به مخاطره مى افتد. از اين رو، او را نهى كرده است.

استدلال امام عليه السلام به كلام پيامبر صلى الله عليه و آله شايد علّتش تعصّب سائل بوده كه با بيان امام عليه السلام

از تصميمش منصرف نمى شد. از اين رو، به «الإسلام قيّد الفتك» تمسّك كرد، تا او را از اين كار باز دارد. با اين توجيه، روايت مخالفتى با روايات گذشته ندارد؛ زيرا، بحث ما در جايى است كه ترسى وجود نداشته باشد.

رواياتى نيز درباره ى ناصبى داريم.- (فردى كه عداوت با اهل بيت را جزء مذهب و دين خود قرار داده است. با توجّه به اين كه ناصبى به اقتضاى طبيعتِ نصب، به سبّ اهل بيت عليهم السلام مى پردازد، و بين نصب و سبّ ملازمه است؛ زيرا، مبرِز عداوت و نصب، اهانت و دشنام دادن به اهل بيت عليهم السلام است).- از امام عليه السلام درباره ى ناصبى سؤال مى كند، امام عليه السلام مى فرمايد: او را بكش، ولى به گونه اى كه كسى متوجّه نشود؛ مثلًا ديوارى را بر سرش خراب يا او را در دريا غرق كن، تا كسى نتواند بر ضدّ تو شهادت دهد.[622]

حكم سابّ فاطمه ى زهرا عليها السلام

از خارج معلوم است صديقه ى كبرى عليها السلام يكى از معصومان عليهم السلام است؛ و حكم پدر، شوهر و فرزندان در حقّ ايشان نيز جارى است. فرق چندانى بين امامانى كه متصدّى مقام امامت بوده اند با حضرت زهرا عليها السلام قائل نيستيم؛ به ويژه كه آيه ى تطهير[623] در حقّ رسول خدا، امير مؤمنان، فاطمه ى زهرا، امام حسن و امام حسين عليهم السلام نازل شده است، و امامان ديگر به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 349

اين بزرگواران ملحق شده و آيه ى تطهير آنان را فرا مى گيرد. لذا، اين معنا تمام است كه اگر سبّ فاطمه ى زهرا عليها السلام بازگشت به سبّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كند، حكم قتل بدون

اشكال جارى است؛ و اگر بازگشت نيز نداشته باشد، در الحاق آن حضرت به امامان عليهم السلام شبهه اى نيست.

حكم سابّ مادر و ديگر دختران پيامبر

برخى از فقها مانند علّامه ى حلى رحمه الله[624] در كتاب تحرير مادر و ديگر دختران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به آن حضرت ملحق كرده اند؛ ليكن ما به حسب ظاهر، همان مسأله ى قبل را اين جا مطرح كرده و مى گوييم: اگر سبّ آنان بازگشت به سبّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دارد،- يعنى از اين جهت كه دختران آن حضرت هستند، مورد سبّ واقع شده اند.- حكم قتل نافذ و جارى است؛ ولى اگر آنان را فى نفسه سبّ كرده و بازگشتى به سبّ پيامبر صلى الله عليه و آله نداشته باشد، دليلى بر قتل سابّ نداريم؛ نبايد خصوصيّت حضرت زهرا عليها السلام را به ديگران نيز سرايت داد. آن حضرت فقط از جهت دختر پيامبر بودن مطرح نبود، بلكه آيه ى تطهير دلالت بر عصمت او داشت.

لزوم مراجعه ى به حاكم در كشتن سابّ

از روايات گذشته استفاده شد سبّ امام عليه السلام نيز حكم سبّ النبى را دارد؛ ليكن برخى از فقها مانند شيخ مفيد رحمه الله[625] و مرحوم علّامه در مختلف[626] بين اين دو فرق گذاشته و گفته اند: در سبّ النبى صلى الله عليه و آله قتل دشنام دهنده بر شنونده واجب بوده، و نيازى به مراجعه ى به حاكم شرع نيست؛ بلكه «يقتله الأدنى فالأدنى».[627] و در روايت ديگر امام صادق عليه السلام فرمود: «لا يرفع إلى السلطان؛[628] كسى حقّ ندارد سابّ را نزد حاكم ببرد». ظاهر اين روايات عدم توقّف اجراى حكم بر مراجعه ى به امام عليه السلام و استيذان از او است؛ ولى در سابّ امام معصوم عليه السلام قبل از مراجعه ى به امام و حاكم، كسى نمى تواند دشنام دهنده را بكشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 350

در مقابل اين قول، مشهور بين سبّ امام و پيامبر عليهما السلام فرق نگذاشته اند؛ بلكه در غنيه[629] ادّعاى اجماع بر عدم لزوم مراجعه به حاكم شده است؛ لذا، بايد دليل قول مخالف را ملاحظه كنيم.

محمّد بن عمر بن عبدالعزيز الكشّي في (كتاب الرّجال) عن محمّد بن الحسن، عن الحسن بن خرزاد، عن موسى بن القاسم، عن إبراهيم بن أبي البلاد، عن عمّار السّجستاني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام إنّ عبداللَّه بن النجاشي قال له وعمّار حاضر: إنّي قتلت ثلاثة عشر رجلًا من الخوارج كلّهم سمعته يبرء من عليّ بن أبي طالب عليه السلام فسألت عبداللَّه بن الحسن فلم يكن عنده جواب وعظم عليه وقال: أنت مأخوذ في الدنيا والآخرة.

فقال أبو عبداللَّه عليه السلام وكيف قتلتهم يا أبا بجير؟ فقال: منهم من كنت أصعد سطحه بسلّم حتّى أقتله، ومنهم من دعوته باللّيل على بابه فإذا خرج قتلته، ومنهم من كنت أصحبه في الطّريق فإذا خلا لي قتلته وقد استتر ذلك عليّ.

فقال أبو عبداللَّه عليه السلام: لو كنت قتلتهم بأمر الإمام لم يكن عليك شي ء في قتلهم ولكنّك سبقت الإمام فعليك ثلاثة عشر شاة تذبحها بمنى وتتصدّق بلحمها لسبقك الإمام وليس عليك غير ذلك.[630]

فقه الحديث: عمّار سيستانى مى گويد: خدمت امام صادق عليه السلام بودم، عبداللَّه بن نجاشى به آن حضرت گفت: من تا به حال موفّق شده ام سيزده نفر از خوارجى كه از امير مؤمنان عليه السلام تبرّى مى جستند را به قتل برسانم؛ به عبداللَّه بن حسن مراجعه كردم و با او مسأله را در ميان گذاشتم، او گفت: چرا مرتكب اين عمل شدى؟ در دنيا و آخرت گرفتارى.

امام صادق عليه السلام از او

پرسيدند: چگونه آنان را كشتى؟ گفت: برخى را نردبان گذاشتم و از راه پشت بام به داخل منزلشان رفتم و او را كشتم، عده اى را شبانه صدا زدم، وقتى درب خانه را باز كرد، به قتل رساندم؛ با بعضى در راه همراه مى شدم و در موقعيّت مناسب، كار او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 351

را مى ساختم.

امام عليه السلام فرمود: اگر به امام مراجعه مى كردى و از او اجازه مى گرفتى، هيچ مسأله اى نبود و كفّاره اى بر عهده ى تو نمى آمد؛ امّا به سبب عدم مراجعه، بايد سيزده گوسفند در منا ذبح كرده و بين فقرا تقسيم كنى.

نكاتى در مورد اين روايت بايد مطرح شود؛ آن ها عبارتند از:

اوّلًا: اين روايت از نظر سند اعتبار ندارد.

ثانياً: احتمال مى دهيم وجوب كفّاره به خاطر اين نكته بوده است كه اين فرد در هنگام ارتكاب قتل خوارج، حكم آن را نمى دانسته، و در اين مسأله مردّد بوده است؛ لذا، از عبداللَّه بن حسن مطلب را مى پرسد و او هم گفت: كار بدى كردى؛ در دنيا و آخرت گرفتارى دارى.

با وجود اين احتمال كه نمى دانسته اين قتل ها مشروعيّت دارد يا نه، نمى توان گفت:

مراجعه ى به امام عليه السلام در مشروعيّت قتل دخالت داشته و شرط آن است؛ بلكه اگر اين فرد مراجعه كرده، و حكم را از امام عليه السلام مى پرسيد، با علم به حكم الهى، وظيفه اش را انجام داده بود. لذا، كفّاره اى نداشت؛ امّا او با احتمال عدم مشروعيّت، مرتكب قتل شده و كسى كه اين اندازه در باب قتل متجرّى باشد كه با احتمال عدم جوازش سيزده نفر به ظاهر مسلمان را بكشد، بعيد نيست كفّاره بر عهده اش باشد.

با

توجّه به آن چه گفتيم، معلوم مى شود روايت در مورد فردى است كه اصل حكم و مسأله را نمى داند. او بايد سؤال كند؛ و بحث ما در اين است كه آيا شخص عالم به مسأله، براى انجام وظيفه بايد به حاكم مراجعه كند؟ اين روايت چنين مطلبى را ثابت نمى كند.

تعميم حكم سابّ النبىّ نسبت به كافر و مسلمان

آيا شخص دشنام دهنده ى پيامبر يا امام حتماً بايد مسلمان باشد تا بتوان او را كُشت؟ يا اگر كافرى هم پيامبر يا امام را دشنام داد، همين حكم درباره ى او اجرا مى شود؟

از نظر فتوا، بين مسلمان- منظور شخصى است كه خودش را يكى از فرقه هاى مسلمان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 352

بداند، هرچند به حسب واقع مسلمان هم نباشد.- و كافرى كه معتقد به نبوّت و امامت نمى باشد، فرق نيست. روايتى در كتاب هاى اهل سنّت از ابن عباس در اين مورد رسيده است:

عن عليّ عليه السلام: «إنّ يهودية كانت تشتم النبيّ صلى الله عليه و آله وتقع فيه فخنقها رجل حتّى ماتت، فأبطل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دمها».[631]

فقه الحديث: زنى يهودى مرتّب به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ناسزا مى گفت و حرف هاى ناشايست راجع به پيامبر صلى الله عليه و آله مى زد. مرد مسلمانى گلويش را فشار داد، تا مُرد. جريان را به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفتند، آن حضرت خون آن زن را باطل اعلام كرد و فرمود: اثرى بر اين قتل نيست؛ خونش مباح و هدر است.

رواياتى كه در باب سابّ النبى بود، عموميّت داشت و مقيّد به دشنام دهنده مسلمان نبود. نكته اش اين است كه فردى كه بنيان گذار دينى است كه از سوى خداوند به

عنوان بزرگترين اديان معرّفى شده، نبايد كسى درباره ى او حرف زشت بزند. اگر در برابر ناسزاى يهودى و غير او سكوت كنيم، از ارزش و منزلتش كاسته مى شود. لذا، وظيفه اين است كه نسبت به بنيان گذار دينى كه تا قيامت جاويدان است، به گونه اى عمل شود كه كسى جرئت پيدا نكند در حضور مسلمان ها به آن حضرت جسارت كند. از اين رو، علاوه بر اطلاق و عموم روايات، حكمت حكم نيز همين اقتضا را دارد.

حكم سبّ پيامبران

صاحب مسالك رحمه الله فرموده است: يكى از ضروريات دين اسلام، تعظيم انبياى گذشته است؛ و هر كسى با كتاب و سنّت و اسلام آشنا باشد، اين مطلب را مى فهمد. لذا، اگر كسى به آنان دشنام داد، مرتدّ مى شود؛ زيرا، منكر ضرورى اسلام گشته، و قتل مرتدّ واجب است.[632]

صاحب جواهر رحمه الله[633] و ديگران به عنوان اعتراض گفته اند: اگر از راه ارتداد وارد شويم، مرتدّ در همه حال كشته نمى شود؛ بلكه بين مرتدّ ملّى و فطرى فرق است؛ در حالى كه ما

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 353

مى گوييم: دشنام دهنده انبيا بايد كشته شود؛ خواه نطفه اش در حال اسلام پدر و مادرش منعقد شده باشد يا نه. روايت زير مدّعاى ما را ثابت مى كند:

الفضل بن الحسن الطبرسي بإسناده في (صحيفة الرّضا)، عن آبائه، عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، قال: من سبّ نبيّاً قتل، ومن سبّ صاحب نبيّ جلد.[634]

فقه الحديث: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس پيامبرى را دشنام دهد، بايد كشته شود؛ و اگر اصحاب پيامبرى را دشنام دهد، بايد تازيانه بخورد.

اگر آن حرف را به صورت قذف بگويد، احكام قذف در حقّ

او پياده مى گردد؛ زيرا، سبّ اعمّ از قذف است. قذف فقط در باب اسناد به زنا و لواط است، ولى دايره ى سبّ وسيع است.

در سند اين روايت نيز بحث است. كتاب هايى را كه به امام رضا عليه السلام اسناد مى دهند، مانند مسند امام الرضا، فقه الرضا، صحيفة الرضا، آيا واقعاً از آن حضرت است؟ درباره كتاب فقه الرضا به طور اطمينان مى توانيم بگوييم: رساله ى شرايع پدر مرحوم صدوق رحمه الله است و اصلًا ارتباطى به امام رضا عليه السلام ندارد. ولى در مقام ما، روايت مورد عمل تمام فقها واقع شده است و كسى هم در اين مسأله مخالف نيست؛ فقط مرحوم شهيد رحمه الله در مسالك راه را تغيير داده و توجّه نكرده است. از راه ارتداد نمى توان مطلب را به نحو عموم تمام كرد، ولى در اصل مدّعا با ما موافق است. در اين فرع، روايتى مرسل در كتاب مبسوط شيخ طوسى رحمه الله آمده، كه مخالف با اين حكم است:

روي عن علي عليه السلام أنّه قال: «لا اوتي برجل يذكر أنّ داود صادف المرأة إلّا جلدته مأة وستّين، فإنّ جلد الناس ثمانون وجلد الأنبياء مأة وستّون.[635]

فقه الحديث: امام عليه السلام فرمود: اگر شخصى را نزد من بياورند در حالى كه گفته است:

داود پيامبر با فلان زن زنا كرد؛ او را صد و شصت تازيانه مى زنم؛ زيرا، تعداد تازيانه در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 354

قذف يك مسلمان معمولى هشتاد، ولى در قذف پيامبران دو برابر است.

اين روايت علاوه بر ارسال، مورد عمل فقها نيز واقع نشده، و كسى بر طبق آن فتوا نداده است؛ لذا، نمى تواند معارض با روايات

گذشته باشد. درنتيجه، حكم سبّ پيامبران گذشته نيز مانند سبّ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، قتل است.

تذكّر: در باب اسلام و شهادتين مسأله اى مطرح است كه اگر كسى به عنوان شوخى و مزاح مسأله وحدانيّت را مورد انكار قرار دهد و قرينه ى بر مزاح نيز وجود داشته باشد و مستمع نيز آن را به عنوان مزاح تلقّى كند، گفته اند: مسأله مورد اشكال است و مجوّزى براى اين شوخى نيست؛ و برخى بر شوخى آن نيز حكم جدّى مترتّب كرده اند. در مقام ما اين مسأله را فقها مطرح نكرده اند؛ ليكن لازمه ى آن مسأله در اين جا نيز پياده مى گردد. از اين رو، مكلّف به عنوان مزاح و شوخى، حقّ ندارد كوچك ترين اهانت و جسارتى نسبت به مقام شامخ انبيا و معصومين عليهم السلام از او سر زند؛ زيرا، آنان مقام مقدّسى دارند؛ همانند اين كه نمى توان قرآن را به صورت شوخى و مزاح مورد اهانت قرار داد.

حكم دشنام دادن به منتسب به پيامبران

خويشان و بستگان پيامبران گذشته نيز مانند خويشان پيامبر هستند. و دشنام آنان مستلزم قتل نمى گردد؛ بلكه اگر قذف باشد، حكم قذف را دارد؛ مگر اين كه بازگشت به سبّ پيامبران كند. در اين صورت، حكم سبّ پيامبران را داراست. البتّه فاطمه ى زهرا عليها السلام به واسطه ى خصوصيّت عصمت و تطهير مستثنا هستند، ولى در ديگر منسوبان پيامبر اسلام و پيامبران، دليلى بر الحاق نداريم؛ و فتواى علّامه رحمه الله[636] بر الحاق، وجه و مستندى ندارد. لذا، درباره ى آنان قاعده ى عمومى «سبّاب المؤمن فسوق»[637] جارى است؛ امّا حكم قتل پياده نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 355

[حكم مدّعي النبوّة والشاكّ في صدق النّبيّ صلى الله عليه

و آله]

[الثاني: من ادّعى النبوّة يجب قتله، ودمه مباح لمن سمعها منه، إلّامع الخوف كما تقدّم.

ومن كان على ظاهر الإسلام وقال: لا أدري أنّ محمّد بن عبداللَّه صادق أو لا، يقتل.]

حكم مدّعى نبوّت و تشكيك در صداقت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه نبوّت و خاتميّت آن حضرت مسلّم است، اگر كسى ادّعاى نبوّت كند، بر شنونده واجب است او را بكشد؛ و مراجعه ى به امام عليه السلام و حاكم شرع لازم نيست.

2- كسى كه ظاهراً مسلمان است و مى گويد: نمى دانم محمّد بن عبداللَّه راستگو است يا نه، كشته مى شود.

فرع اوّل: حكم مدّعى نبوت

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: در وجوب قتل مدّعى نبوّت مخالفى نيافتم؛[638] ليكن بحث در اين است كه اگر به روايات تمسّك نكنيم، مى توانيم مسأله را بر طبق قاعده تمام كنيم؟

از كلام صاحب مسالك[639] و محقّق اردبيلى رحمهما الله استفاده مى شود مى توان اين حكم را طبق قواعدى كه در جاهاى ديگر اثبات شده، احراز كرد؛ زيرا، اگر مدّعى نبوّت مسلمان است، با اين ادّعا، مرتدّ مى گردد؛ چون كه منكر ضرورى دين مرتدّ است. لذا، احكام ارتداد بر او پياده مى شود.

و اگر مدّعى نبوّت يهودى يا نصرانى باشد، با اين ادّعا از اهل كتاب بودن خارج مى شود؛ زيرا، در اسلام، يهودى و نصرانى كه تابع موسى و عيسى باشد، بر مذهبش تقرير

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 356

شده است؛ امّا فردى كه از تبعيّت موسى يا عيسى خود را خارج كند، از نظر اسلام، احترام و ارزشى ندارد.

صاحب جواهر رحمه الله[640] بر ايشان اشكال دارد: به اين كه دليل با مدّعا مطابقت ندارد؛ زيرا، مدّعا وجوب قتل مدّعى نبوّت است؛ مسلمان باشد يا كافر؛ در حالى كه اگر مسلمانى مرتدّ شود، دو نوع ارتداد داريم؛ در ارتداد ملّى مرتدّ را توبه مى دهند؛ اگر توبه نكرد، او را مى كشند؛ علاوه بر اين كه

بين مرد و زن نيز فرق است. ولى در مقام ما، اين بحث ها مطرح نيست؛ بلكه حكم، وجوب قتل مدّعى نبوّت است؛ خواه كافر باشد يا مسلمان، زن يا مرد، و مسلمان هم نطفه اش مُسلِماً منعقد شده باشد يا غير مُسلِم. لذا، با توجّه به اين كه حكم از نظر فتوا مطلق است و تفصيلى نداده اند، به ناچار بايد به روايات استدلال كرد.

1- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن فضّال، عن حمّاد بن عثمان، عن ابن أبي يعفور، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام إنَّ بزيعاً يزعم أنّه نبيّ فقال: إن سمعته يقول ذلك فاقتله، قال: فجلست إلى جنبه غير مرّة فلم يمكنني ذلك.[641]

فقه الحديث: در اين موثّقه، ابن ابى يعفور به امام صادق عليه السلام گفت: بزيع مى گويد: من پيامبرم. امام عليه السلام فرمود: اگر اين حرف را از او شنيدى، او را به قتل برسان. ابن ابى يعفور مى گويد: چندبار نزديكش نشستم و كمين كردم تا شايد بتوانم او را بكشم، امّا امكانش پيدا نشد.

تذكّر: در متن روايت و فتواى تحريرالوسيله آمده است «إن سمعته يقول ذلك»، «ودمه مباح لمن سمعها» خصوصيّتى در شنيدن بدون واسطه نيست؛ بلكه اگر يقين پيدا كنيم چنين ادّعايى دارد، هرچند با گوش خود نشنيده باشيم، لازم است او را بكشيم. اين قيد در فتوا و روايت قيد غالبى است كه يقين نوعاً از راه سماع و شنيدن حاصل مى شود.

نكته اى كه از روايت استفاده مى شود اين است كه ذيل روايت: «فجلست إلى جنبه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 357

غير مرّة فلم يمكنني ذلك»، اشعار و بلكه بالاتر از اشعار، دلالت بر

تعليق وجوب قتل به عدم ترس دارد. همانند بحث سبّ النبى صلى الله عليه و آله، والّا اگر حكم مطلق بود، بايد در هرجا و تحت هر شرايطى بشود آن را انجام داد.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن عليّ بن الحكم، عن أبان الأحمر، عن أبي بصير يحيى بن أبي القاسم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال في حديث: قال النبيّ صلى الله عليه و آله: أيّها الناس إنّه لا نبيّ بعدي ولا سنّة بعد سنّتي، فمن ادّعى ذلك فدعواه وبدعته في النّار فاقتلوه، ومن تبعه فإنّه في النّار، أيّها النّاس أحيوا القصاص وأحيوا الحقّ لصاحب الحقّ، ولا تفرّقوا وأسلموا وسلّموا تسلّموا كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِى إِنَّ اللَّهَ قَوِىٌّ عَزِيزٌ[642].[643]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام باقر عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى مردم، پس از من پيامبرى نيست و سنّتى غير از سنّت من نيست؛ هركس ادّعاى نبوّت كند، دعوا و بدعتش در آتش جهنّم است؛ پس او را بكشيد و هر كسى از او متابعت كند، او نيز در جهنّم است ....

دلالت اين روايت از روايت گذشته بهتر است؛ زيرا، آن يكى ظهور در مسلمان بودن بزيع داشت، ولى اين روايت عموميّت دارد؛ نسبت به كافر و مسلمان، اطلاقش بر وجوب قتل و عدم مشروطيّت آن به اذن و مراجعه ى حاكم تمام است.

3- وفي (عيون الأخبار) عن محمّد بن إبراهيم الطّالقاني، عن أحمد بن محمّد بن سعيد، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن أبيه، عن الرضا عليه السلام في حديث: قال وشريعة محمّد صلى الله عليه و آله لا تنسخ إلى

يوم القيامة، ولا نبيّ بعده إلى يوم القيامة، فمن ادّعى نبيّاً أو أتى بعده بكتاب فدمه مباح لكلّ من سمع منه.[644]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 358

فقه الحديث: امام رضا عليه السلام فرمود: شريعت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تا روز قيامت نسخ نمى گردد و بعد از او نيز پيامبرى نخواهد آمد؛ هر كسى ادّعاى نبوّت كند يا پس از او كتابى بياورد، خونش براى هر كسى كه اين ادّعا را شنيده، مباح است.

با توجّه به اين روايات كه از نظر سند و دلالت خوب بوده، و مورد استناد فقها واقع شده و بر طبق آن فتوا داده اند، لازم به پيمودن راه شهيد ثانى رحمه الله نيست.

فرع دوّم: تشكيك در صداقت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

كسى كه ظاهراً مسلمان است و در رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شكّ دارد و مى گويد: ترديد دارم آيا رسول اكرم صلى الله عليه و آله رسالت دارد يا نه؟ آيا او رسول خدا هست يا نه؟ چنين فردى بايد كشته شود.

صاحب مسالك رحمه الله[645] در اين فرع نيز از راه ارتداد وارد شده، و همان بحث و اشكال گذشته بر ايشان وارد است؛ يعنى فتوا و ادّعا اعمّ از زن و مرد، و فطرى و ملّى است. در صورتى كه در ارتداد بايد تفصيل داد، ولى فقها در اين فرع تفصيلى نداده اند؛ لذا، بايد به روايات مراجعه كنيم.

1- أحمد بن أبي عبداللَّه البرقيّ في (المحاسن) عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: من شكّ في اللَّه ورسوله فهو كافر.[646]

فقه الحديث: اين روايت به تمام معنا صحيح است. امام صادق

عليه السلام فرمود: كسى كه در خدا و رسولش شكّ كند، كافر است.

ظاهر روايت اين است كه اگر كسى در خدا شكّ كند، يا در رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 359

شكّ داشته باشد، كافر است. كفر روى مجموع دو شكّ نرفته است؛ بلكه يك شكّ نيز براى حكم به كفر كافى است. اگر شكّ در خدا داشته باشد، نوبت به شكّ در رسالت نمى رسد؛ از اين كه هر دو را در رديف هم آورده است، معلوم مى شود كه هر كدام از دو شكّ، به طور مستقل، موضوع براى حكم به كفر است.

آيا ظاهر روايت اطلاق دارد تا شامل هر كسى گردد؛ خواه قبل از شكّ معتقد بوده يا نه؟ به نظر مى رسد موضوع روايت، مسلمانى است كه معتقد به خدا و رسول خدا بوده و پس از آن شكّ كرده است. بر طبق اين روايت، چنين شخصى محكوم به كفر است.

نكته اى كه بايد به آن توجّه داشت، اين است كه: روايت نفس حالت قلبى را نمى گويد؛ بلكه وقتى مى توان به كفرش حكم كرد كه آن شكّ را اظهار كند؛ و مقصود از فتواى فقها نيز همين است. يعنى كسى كه ظاهراً مسلمان است و مى گويد: نمى دانم رسول خدا بر حقّ است يا نه.

دلالت روايت بر حكم به كفر در صورت اظهار شكّ و ترديد تمام است؛ ليكن مدّعاى ما، اثبات وجوب قتل بر چنين فردى است و روايت متضمّن اين حكم نيست.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن عبدالرحمن الأبزاري الكُناسي، عن الحارث بن المغيرة، قال: قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام:

لو أنّ رجلًا أتى النبيّ صلى الله عليه و آله فقال: واللَّه ما أدري أنبيّ أنت أم لا، كان يقبل منه؟ قال: لا، ولكن كان يقتله، إنّه لو قبل ذلك ما أسلم منافق أبداً.[647]

فقه الحديث: سند اين روايت تمام نيست. حارث بن مغيره به امام صادق عليه السلام گفت: اگر مردى نزد پيامبر مى آمد و مى گفت: به خدا سوگند نمى دانم تو پيامبر هستى يا نه، آيا پيامبر صلى الله عليه و آله از او مى پذيرفت؟

امام عليه السلام فرمود: نه تنها نمى پذيرفت؛ بلكه او را مى كشت. زيرا، اگر مى خواست اين «لا أدرى» ها را بپذيرد، هيچ يك از منافقين صدر اسلام به اسلام تظاهر نمى كردند و به عنوان «لا أدري» باقى مى ماندند.

تعليل روايت، چگونه قابل تطبيق است؟ زيرا، فتواى فقها بر اين است كه اگر كسى كه ظاهراً مسلمان است، در ثبوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ترديد كند و علنى بگويد: نمى دانم پيامبر در ادّعايش صادق است يا نه، بايد كشته شود. مستفاد از اين فتوا عدم وجوب قتل كافر بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 360

اظهار ترديد است؛ هرچند علنى و آشكارا باشد.

با توجّه به اين فتوا، منافق قبل از اسلامش كافر بوده است و در زمان كفر، اگر اظهار ترديد كند، كشته نمى شود؛ لذا، اگر مقصود از «رجل» در كلام سائل اعمّ از كافر باشد، منافق داعى ندارد مسلمان شود؛ اظهار ترديد مى كرد و مى رفت. به ناچار بايد دست از اطلاق برداريم و بگوييم: مقصود، «لو أنّ رجلًا مسلماً» است؛ يعنى اگر مسلمانى پس از مسلمان شدن ترديد مى كرد و پيامبر آن را مى پذيرفت، هيچ منافقى بر اسلام باقى

نمى ماند؛ وگرنه اگر به ظاهر روايت اخذ كنيم، «ما أسلم منافق أبداً» با صدر روايت تطبيق نمى كند؛ زيرا، منافق مى توانست ترديد كند و اسلام را نپذيرد؛ و در عين حال كشته هم نمى شد.

نظر برگزيده: به نظر ما، هرچند دلالت روايت اوّل قاصر و سند حديث دوّم ضعيف است، ليكن چون فقها بر طبق آن فتوا داده و اين معنا را استفاده كرده اند، مى توانيم قصور دلالت اوّلى را به دلالت روايت دوّم برطرف كنيم؛ و در مجموع، دو روايت مى تواند اين فرع را اثبات كند و نيازى به بحث ارتداد نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 361

[حكم الساحر مسلماً كان أو كافراً وحكم تعلّم السحر]

[الثالث: من عمل بالسحر يقتل إن كان مسلماً، ويؤدّب إن كان كافراً. ويثبت ذلك بالإقرار، والأحوط الإقرار مرّتين وبالبيّنة، ولو تعلّم السحر لابطال مدّعي النبوّة فلا بأس به، بل ربما يجب.]

حكم ساحر مسلمان و كافر، و يادگيرى سحر

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- عامل به سحر اگر مسلمان باشد، كشته مى شود.

2- عامل به سحر اگر كافر است، تأديب مى گردد.

3- عمل به سحر با اقرار ساحر يك مرتبه و بنا بر احتياط با دو مرتبه اقرار و با قيام بيّنه ثابت مى شود.

4- يادگيرى سحر براى ابطال ادّعاى مدّعى نبوّت اشكال ندارد؛ بلكه گاه واجب نيز مى شود.

فرع اوّل و دوّم: وجوب قتل يا تأديب ساحر

ظاهر عبارت فقها اين است كه اگر كسى به سحر عمل كند و مسلمان باشد، كشته مى شود؛ و اگر كافر باشد، تأديب مى گردد. در اين مقام، سه روايت داريم:

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ساحر المسلمين يقتل وساحر الكفّار لا يقتل.

فقيل: يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ولم لا يقتل ساحر الكفّار؟ قال: لأنَّ الكفر [الشّرك] أعظم من السّحر ولأنَّ السحر والشّرك مقرونان.[648]

فقه الحديث: شيخ الطايفه رحمه الله مى فرمايد: روايات سكونى اگر مخالفى نداشته باشد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 362

طايفه ى اماميّه به آن عمل مى كنند.[649]

سكونى از امام صادق عليه السلام، و از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:

ساحر مسلمان- در ابتدا خيال مى شود مقصود كسى است كه براى مسلمانان سحر مى كند، ولى مراد اين است كه: «الساحر إذا كان من المسلمين»- كشته مى شود؛ ولى جادوگر كافر را نمى كشند.

پرسيدند: چه تفاوتى بين اين دو وجود دارد كه مسلمان جادوگر را مى كشند، ولى كافر ساحر را نمى كشند؟ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: زيرا، كفر اعظم و بزرگ تر از سحر است. اگر بنا

بود ساحر كافر را بكشند، بايد او را به خاطر كفرش بكشند؛ علاوه بر اين كه شرك و كفر مقرون و ملازم بوده، و در حكم اشتراك دارند. اگر كسى به سبب كفرش كشته نشود، به سبب سحرش نيز كشته نمى گردد.

اين روايت بين كافر و مسلمان تفصيل داده و دلالتش تمام است؛ ولى دو روايت مطلق در اين مقام داريم كه اطلاقشان بايد به اين روايت تقييد گردد.

2- وعن حبيب بن الحسن، عن محمّد بن عبدالحميد العطّار، عن بَشّار [سيار]، عن زيد الشحّام، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: السّاحر يضرب بالسّيف ضربة واحدة على رأسه.[650]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: يك ضربت شمشير بر سر ساحر مى زنند.

در اين روايت، حكم ضربت شمشير بر سر كه تقريباً ملازم با قتل است، بر روى طبيعى ساحر رفته، و بين مسلمان و كافر فرقى قائل نشده است.

3- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن أبي الجوزاء، عن الحسين بن علوان، عن عمرو بن خالد، عن زيد بن عليّ، عن أبيه، عن آبائه، قال: سئل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عن السّاحر، فقال: إذا جاء رجلان عدلان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 363

فشهدا بذلك فقد حلّ دمه.[651]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ى ساحر سؤال كردند.

آن حضرت فرمود: اگر بيّنه (دو شاهد عادل) بر ساحر بودنش اقامه شد، خونش حلال مى گردد.

مقصود از ساحر

در اين روايات عنوان «ساحر المسلمين» يا «ساحر» داشتيم؛ در حالى كه در فتواى فقها عنوان «من عمل بالسحر» داريم، آيا معناى «الساحر» با «من عمل بالسحر» يكى است؛ يا

مقصود از ساحر كسى است كه سحر را به عنوان صنعت و حرفه ى خود انتخاب كرده است؟ درنتيجه، كسى كه سحرى را ياد گرفته و يك بار هم به آن عمل كرده، ولى شغل و حرفه اش نيست، از تحت عنوان «ساحر المسلمين» خارج است. در اين صورت، بين فتوا و روايت جمع نمى شود؛ زيرا، عنوان فتوا «من عمل بالسحر» است. «من عمل بالسحر» مانند «من عمل بالزنا» است كه از آن دوام و استمرار فهميده نمى شود؛ لذا، اگر يك يا دوبار هم به سحر عمل كرده باشد، عنوان بر او صادق است.

ظاهراً عنوان «ساحر» مانند عنوان «ضارب» است كه با يك دفعه ضرب صادق است؛ و مانند نجّار و كاتب نيست كه بايد حرفه و صنعت او باشد. شاهدش اين است كه وقتى حضرت موسى عصا را به زمين انداخت با آن كه بار اوّل بود به او «ساحر» گفتند. پس، مى توان گفت: ظاهر اين است كه «ساحر» همان «عامل به سحر» است؛ خواه سحر براى يك بار از او سر زده باشد يا به طور مكرّر؛ و لذا، اختلافى بين روايت و فتوا نيست.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: برخى از فقها حكم قتل را در صورتى مى گويند كه ساحر سحر را حلال بداند؛[652] ولى اين كلام با اطلاق روايات منافات دارد. زيرا، اطلاق روايت شامل مستحلّ و غير او مى گردد؛ شايد نظر اين قائل به اثبات قتل از باب ارتداد باشد؛ زيرا، ارتداد در صورتى است كه ساحر، سحر را حلال بداند؛ و ما دليلى نداريم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 364

هرجا مسأله ى قتل مطرح است، آن را به باب ارتداد برگردانيم؛

از اين چند روايت، اين دو فرع به خوبى استفاده مى شود كه ساحر مسلمان كشته، و ساحر كافر تأديب مى گردد.

فرع سوّم: راه اثبات عمل به سحر

بعضى گفته اند: بيّنه نمى تواند براى اثبات عمل به سحر مفيد باشد؛ زيرا، آنان نمى فهمند ساحر اين كار را براى چه هدفى انجام مى دهد؛ و اثر سحر نيز چيزى نيست كه الآن ملاحظه كنيم. از بيان قرآن در قصه ى هاروت و ماروت[653] استفاده مى شود سحر يك اثر واقعى دارد و خودش يك واقعيّت است، نه اين كه بدون اثر باشد؛ والّا اگر يك امر خيالى بيش نبود، دليل نداشت كه حكم عامل آن را قتل بگويند. پس شدّت حكم آن نيز همين مطلب را مى فهماند.

شهيد ثانى رحمه الله در كتاب لمعه، در بحث مكاسب مى فرمايد: حقّ اين است كه سحر اثرى حقيقى دارد.[654]

با توجّه به اين مطالب، گفته اند: بيّنه در اثبات سحر راه ندارد؛ زيرا، اگر ساحر كارى كند كه بين زن و شوهر جدايى حاصل شود، شاهد، بر چه چيزى شهادت بدهد؟ بر نوشته شهادت بدهد؟ از كجا مى داند كه سحر است؟ و اگر از اثرگذارى آن بر روى زن و شوهر خبر مى دهد، از كجا فهميده اين جدايى از آن نوشته و سحر حاصل شده است؟

حقّ در مسأله، خلاف اين مطلب است؛ زيرا، در روايت زيد آمده بود «إذا جاء رجلان عدلان فشهدا بذلك فقد حلّ دمه»،[655] و اين عبارت، بيانگر اثباتِ عملِ به سحر با بيّنه است.

اقرار، طريق ديگر اثبات سحر است؛ ولى امام راحل احتياط كرده و مى فرمايد: دو مرتبه اقرار كند؛ زيرا، اوّلًا مسأله ى قتل در ميان است؛ و ثانياً، به مقتضاى روايات اقرار در باب زنا، اقرا به منزله ى شهادت

است؛ لذا، اگر دو شاهد عادل لازم باشد، پس دو اقرار نيز لازم است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 365

فرع چهارم: حكم ياديگرى سحر

در باب سحر اين معنا مسلّم است كه يادگيرى و عمل به سحر، هر دو، حرام است. فقط يك مورد استثنا شده است كه نه تنها حرام نيست، بلكه واجب كفايى است؛ يعنى در بين مسلمانان بايد افرادى باشند كه اگر فردى ادّعاى نبوّت كرد و با سحر به گمراهى مردم پرداخت، بتوانند به مقابله ى با او برخاسته و مردم را در جريان قرار دهند؛ لذا، در اين صورت، يادگيرى سحر جايز يا واجب است و معنا ندارد بر آن حدّى مترتّب گردد.

سخن در عقوبت يادگيرى حرام است؛ يعنى سحر را براى ايجاد تفرقه بين زن و شوهر، يا اختلال در عقل كسى و ... ياد مى گيرد. از ظاهر كلمات فقها استفاده مى شود: براى نفسِ تعلّم، اگر به دنبالش عملى نباشد، حدّ و عقوبتى معيّن نشده است؛ ولى يك روايت بر خلاف اين مطلب دلالت دارد:

وعنه، عن الحسن بن موسى الخشّاب، عن غياث بن كلوب بن قيس البجلّي، عن إسحاق بن عمّار، عن جعفر، عن أبيه، أنّ علّياً عليه السلام كان يقول: من تعلّم شيئاً من السّحر كان آخر عهده بربّه وحدّه القتل إلّاأن يتوب، الحديث.[656]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: هر كسى مطلبى را از سحر ياد گرفت، آن زمان آخرين عهدش با پروردگار خواهد بود؛ يعنى ديگر با خدا رابطه ندارد و حدّش قتل است، مگر آن كه توبه كند.

از اين روايت، فرق بين عامل به سحر و متعلّم سحر روشن مى شود. در اوّلى توبه مطرح نيست، به خلاف دوّمى.

صاحب

جواهر رحمه الله مى فرمايد: سند اين روايت ضعيف و جابرى ندارد؛ يعنى مشهور به آن عمل نكرده اند.

نقطه ى ضعف روايت، غياث بن كلوب بن قيس بجلّى است كه توثيقى ندارد؛ ليكن شيخ طوسى رحمه الله در عدّة الاصول مى فرمايد: طايفه ى شيعه به روايات غياث بن كلوب عمل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 366

مى كنند؛ به شرط آن كه مطالب منكر يا بر ضدّ و مخالف روايات اصحاب نقل نكرده باشد.

«إنّ العصابة عملت برواياته فيما لم ينكر ولم يكن عندهم خلافه».[657]

اين روايت مورد انكار اصحاب واقع نشده، و بر خلاف روايات ديگر هم نيست؛ فقط عدّه ى زيادى از فقها متعرّض حكم، و حدّ تعلّم نشده اند؛ نه اين كه آن را مطرح و حدّش را نفى كرده باشند. لذا، نمى توان روايت را مخالف با روايات و مورد انكار اصحاب دانست.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: شايد مراد از «من تعلّم شيئاً من السحر»، «من تعلّم وعمل» باشد؛ زيرا، غالب كسانى كه سحر را ياد مى گيرند، براى استفاده ى عملى از آن است. لذا، مانعى ندارد اين تعلّم را حمل بر غالب كنيم. ولى جايى كه فقط يادگيرى است و به دنبال آن عمل نيست، نمى توان از اين روايت، حدّ آن را استفاده كرد.[658]

اين بيان تمام نيست؛ زيرا، در روايات، قتل بر عنوان «من عمل بالسحر» نرفته است.

اگر ادلّه اى داشتيم كه مى گفت: قتل به «من عمل بالسحر» اختصاص دارد، ناچار بوديم اين روايات را توجيه كنيم تا با آن ها منافات نداشته باشد؛ امّا روايات فقط متضمّن حكم قتل در مورد عمل كننده به سحر است و دلالتى بر اختصاص قتل به عامل به سحر ندارد؛ لذا، منافاتى ندارد كه در

تعلّم سحر نيز حكم قتل اجرا شود.

به عبارت ديگر، سند روايت مورد اعتماد است؛ زيرا، بيان شيخ طوسى رحمه الله درباره ى اخبار غياث بن كلوب مانند بيانش درباره ى اخبار سكونى است، و در دلالت روايت نيز وجهى براى تصرّف نيست. تنها اشكال در اين است كه چرا اصحاب متعرّض عقوبت يادگيرى سحر نشده اند با آن كه روايت در ديد و منظرشان بوده است؟

اگر همين مقدار براى ثبوت اعراض از روايت كافى باشد، در اين صورت به سبب اعراض، روايت از حجيّت ساقط مى گردد؛ والّا اگر كافى نباشد، چاره اى جز فتوا دادن بر طبق آن نيست؛ و امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فتوا نداده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 367

[اثبات التعزير في حقوق اللَّه بالإقرار والبيّنة]

[الرابع: كلّ ما فيه التعزير من حقوق اللَّه سبحانه وتعالى يثبت بالإقرار والأحوط الأولى أن يكون مرّتين، وبشاهدين عدلين.]

اثبات گناهان تعزيرى به اقرار و بيّنه

اشاره

هر گناهى كه عقوبتش تعزير و از حقوق خداوند باشد، به يك مرتبه اقرار و بنا بر احتياط مستحب به دو اقرار، يا دو شاهد عادل ثابت مى گردد.

در بحث حدود، موارد را به طور مستقل بحث كرديم، زنا به چهار اقرار يا به شهادت چهار مرد و يا شهادت سه مرد و دو زن ثابت مى شود؛ و همين طور در باب لواط و سحق و قيادت و قذف، اين بحث به طور مفصّل مطرح شد؛ در باب سحر نيز به خاطر شبهه اى، گفتيم به شهادت عدلين ثابت مى شود. اكنون نوبت به تعزيرات رسيده است. امام راحل رحمه الله مى فرمايد: تعزير با اقرار و بيّنه ثابت مى شود. در حقيقت، فرق تعزير با حدّ در كميّت است؛ وگرنه در اصل

اين كه هر دو با اقرار و بيّنه ثابت مى شوند، خلافى نيست؛ بلكه به اولويّت مى توان گفت: وقتى زنا به اقرار و بيّنه ثابت شود، به طريق اولى عملى كه تعزير دارد نيز به اين دو ثابت مى شود. از اين رو، بايد سخن را به تعداد اقرار و شاهد منصرف كنيم.

ثبوت تعزير به بيّنه

ادلّه ى بيّنه راجع به حقوق اللَّه و حقوق الناس اطلاق و عموم دارد؛[659] و تا زمانى كه دليلى بر خلاف اين عموم و اطلاق نباشد، بايد به آن اخذ كرد. لذا، حكم مى كنيم به شهادت مسمّاى بيّنه- اقلّ آن شهادت عدلين است- بر مشهودبه؛ يعنى مقتضاى اطلاق دليل بيّنه مؤثّر بودن شهادت عدلين است. از اين اطلاق به واسطه ى دليل در باب زنا و لواط و حدود ديگر دست برداشتيم؛ ولى در موردى كه دليل بر خلاف نداشته باشيم، عموم و اطلاق محكّم است. بنابراين، اگر بيّنه شهادت به حقوق الناس يا حقوق اللَّه بدهند، شهادتشان نافذ است.

در باب حدود گفتيم: شهادت رجال منضمّ به شهادت زنان اشكال ندارد و چون روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 368

«لا بأس بشهادة النساء في الحدود منضمّات إلى الرّجال»[660] اطلاق نداشت، نتوانستيم دامنه ى آن را توسعه بدهيم؛ بلكه حدّاقل انضمام را گرفتيم و اين حدّاقل در موردى راه دارد كه چهار شاهد مطرح باشد؛ امّا در جايى كه دو شاهد است، حدّاقل و حداكثر معنا ندارد؛ چرا كه تحقّق انضمام، به يك مرد و دو شاهد زن است.

اين مطلب در تعزيرات نيز راه دارد. البتّه نمى گوييم لفظ «الحدود» در روايت اعمّ از «حدود» و «تعزير» است؛ ولى به طريق اوّلى روايت بر تعزيرات نيز دلالت

دارد. زيرا، حساب تعزيرات خفيف تر از حدود است؛ لذا، اگر در حدود شهادت زنان فى الجمله با انضمام كافى بود، در باب تعزيرات هم بايد كافى باشد.

امام راحل رحمه الله انضمام زنان را در شهادت عدلين كافى نمى دانستند؛ از اين رو، بر مبناى خودشان در اين فرع فرمودند: به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود، ولى ما كه انضمام را فى الجمله جايز دانستيم، در اين جا نيز به اولويّت عرفى آن را جايز مى دانيم.

ثبوت تعزير به اقرار

در اصل ثبوت تعزير به اقرار بحثى نيست. بحث در كميّت آن است؛ آيا همان گونه كه در حقوق الناس به يك مرتبه اقرار، مقرّبه ثابت مى شود، در حقوق اللَّه نيز به يك اقرار تعزير مترتّب مى گردد؟ جماعتى همانند ابن ادريس حلى رحمه الله گفته اند: بايد دو مرتبه اقرار كند، و يك اقرار كافى نيست.[661]

منشأ قول ابن ادريس رحمه الله رواياتى است كه در باب حدود، از اقرار، به شهادت تعبير كرده است؛ از اين روايات استنباط مى شود كه اقرار در حقوق اللَّه به منزله ى شهادت بر نفس است و چون در اثبات حقّ، دو شاهد لازم داريم، پس بايد دو اقرار باشد تا دو شهادت محقّق گردد. تنها تفاوت اقرار با شهادت اين است كه اقرار، شهادت بر نفس است و در آن نيازى به عدالت گوينده نيست؛ پس، هرچند فاسق هم باشد، شهادتش بر ضرر خودش پذيرفته است؛ ليكن از نظر مقدار و كميّت فرقى بين اقرار و شهادت نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 369

اگر اين بيان به عنوان دليل مورد پذيرش واقع نشود، دست كم زمينه ى احتياط را فراهم مى آورد كه در موجب تعزير به يك اقرار

اكتفا نشود؛ لذا، امام راحل رحمه الله فرمود: «الأحوط الأولى أن يكون مرّتين» يعنى احتياط مستحب در دوبار اقرار است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 370

[حكم التعزير لارتكاب الحرام وترك الواجب]

[الخامس: كلّ من ترك واجباً أو ارتكب محرّماً، فللإمام عليه السلام ونائبه تعزيره بشرط أن يكون من الكبائر.

والتعزير دون الحدّ، وحدّه بنظر الحاكم، والأحوط له فيما لم يدلّ دليل على التقدير عدم التجاوز عن أقلّ الحدود.]

اثبات تعزير بر ارتكاب حرام و ترك واجب

اشاره

اين مسأله مشتمل بر سه فرع است:

1- بر ترك واجب يا ارتكاب حرام تعزير ثابت است.

2- شرط ثبوت تعزير ارتكاب گناه كبيره است.

3- مقدار تعزير كمتر از حدّ و به تشخيص حاكم است؛ و احتياط اين است كه در مواردى كه دليل، اندازه ى تعزير را معيّن نكرده، از اقلّ حدود تجاوز نشود.

فرع اوّل: ثبوت تعزير

آيا به مجرّد ترك واجب و يا ارتكاب حرام تعزير ثابت مى شود، به گونه اى كه امام عليه السلام يا نائبش بتواند خاطى را تنبيه كند؟

كاشف اللثام رحمه الله فرموده است: در درجه ى اوّل نوبت به تعزير نمى رسد؛ بلكه ابتدا بايد مجرم را موعظه و نصيحت، توبيخ و تحقير كرد؛ يعنى از راه زبان و گفتار وارد شد. اگر مؤثّر بود، مطلب تمام است و نياز به تنبيه نيست؛ وگرنه نوبت به تعزير و تازيانه مى رسد.[662]

ظاهر عبارت تحرير الوسيله و تعبير اكثر فقها ثبوت تعزير بر ترك واجب و ارتكاب حرام است؛ نه اين كه رتبه ى تعزير بعد از موعظه و مانند آن باشد.

توجّه به اين نكته لازم است، كه مسأله امر به معروف و نهى از منكر را نبايد با اين مسأله خلط كرد. مراتبى كه در امر به معروف مطرح است، به توده ى مردم مربوط است؛ يعنى آنان موظّف به مراعات آن مراتب اند. اگر فردى تارك نماز است، بايد با آن مراتب او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 371

را امر به معروف و نهى از منكر كنند. ولى بحث ما درباره ى امام عليه السلام و نايبش مى باشد؛ ممكن است مراعات مراتب درباره ى او جا نداشته باشد؛ به مجرد اين كه زيد ترك نماز كرد، ممكن است وظيفه ى حاكم شرع

تعزير او باشد.

صاحب جواهر رحمه الله در ردّ كلام كاشف اللثام رحمه الله دو دليل اقامه كرده است:

1- در روايات متفرّقه در موارد مختلف مى بينيم هرجايى كه مسأله ى حدّ راه نداشته باشد، بلافاصله مسأله ى تعزير پياده مى شده است؛ يعنى تعزير را در رديف حدّ قرار مى داد. ظاهر اين روايات، اتّحاد نحوه ى اجراى حدّ و تعزير است؛ همان گونه كه اقامه ى حدّ، قيد و شرطى نداشت، بعد از موعظه و توبيخ نبود، تعزير نيز به همان وزان است؛ مثلًا در روايت گذشته كه جريان سبّ النبى و فقهاى مدينه بود، امام صادق عليه السلام از آنان پرسيدند شما كه در سبّ النبىّ و سبّ صحابه اش به تعزير قائل هستيد، پس، تفاوت كجاست؟ آن گاه فرمود: در سبّ النبى قتل، و در سبّ اصحاب واقعى پيامبر تعزير است؛ لذا، همان طور كه پياده كردن حدّ در سبّ النبى مقيّد به موعظه و نصيحت نشده، در تعزير نيز قيد و شرطى ندارد.

صاحب جواهر رحمه الله در يك كلام كوتاه «مضافاً إلى إمكان استفادته أيضاً من استقراء النصوص، كما لايخفى على من تدبرّها»،[663] و بدون هيچ تقريبى از مطلب ردّ شده است.

2- از روايت زير مى توان به نحو عموم مطلب را استفاده كرد.

وعنهم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عمرو بن عثمان، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن رباط، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: إنَّ اللَّه عزّ وجلّ جعل لكلّ شي ء حدّاً وجعل على من تعدّى حدّاً من حدود اللَّه عزّ وجلّ حدّاً وجعل ما دون الأربعة الشهداء مستوراً على المسلمين.[664]

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

خداوند براى هر چيزى يك مرزى قرار داده، و حلال و حرامش را مشخص، و جواز و عدم جوازش را بيان كرده است.- اين حدّ در مقابل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 372

تعزير نيست؛ بلكه به معناى مرز داشتن است؛ يعنى چه چيز جايز و چه چيز حرام است.- و بر كسانى كه- جَعَلَ عَلَى مَنْ- مرز الهى را محترم نمى شمارند و از آن تعدّى مى كنند، يعنى مرتكب محرّمات مى شوند، حدّ مقرر فرموده است- مراد از «حدّ» در اين جمله، اعمّ از «حدّ» و «تعزير» است. در اوائل بحث حدود به اين مطلب اشاره كرديم كه گاه «حدّ» به قرينه، در اعمّ از «حدّ» و «تعزير» به كار مى رود-.

اين روايت دلالت دارد بر اين كه فرقى بين محرّماتى كه اقتضاى حدّ دارد با محرّماتى كه اقتضاى تعزير دارد، نيست؛ همان طور در آن ها به مجرّد ارتكاب، حدّ اقامه مى شود، تعزير نيز به مجرّد ارتكاب ثابت مى شود.

فرع دوّم: شرط ثبوت تعزير

مرحوم محقّق رحمه الله فرموده است: «كلّ من فعل محرّماً أو ترك واجباً فللإمام تعزيره»؛[665] صاحب جواهر رحمه الله نيز اضافه كرد: «وكان من الكبائر».[666] و امام راحل رحمه الله اين شرط را پذيرفتند. از اين رو، ثبوت تعزير بر ارتكاب حرام يا ترك واجب به شرط كبيره بودن گناه است؛ ولى اگر شخص گناه صغيره اى مرتكب شد، تعزيرى به دنبال ندارد.

فرق بين گناه كبيره و صغيره در چيست؟ كدام گناه كبيره و كدام گناه صغيره است؟ اين مطلب، بحث مفصّلى دارد؛ شيخ انصارى رحمه الله در رساله اى در ملحقات مكاسب[667] به بررسى آن پرداخته، و معمولًا در باب نماز جماعت نيز به طور مفصّل مطرح

مى شود؛ و ربطى به بحث ما ندارد؛ به همان جا مراجعه شود.

روايت ابن رباط فرقى بين گناه صغيره و كبيره نگذاشته است؛ امّا از مقابله ى بين كبائر و سيّئات در آيه ى شريفه ى إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآلِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفّرْ عَنكُمْ سَيَاتِكُمْ[668] «اگر قول بدهيد از گناهان كبيره اجتناب كنيد ما سيّئات شما را مى پوشانيم»، استفاه مى شود مقصود از سيّئات، گناهان صغيره است؛ يعنى اجتناب از گناه كبيره سبب مى شود گناه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 373

صغيره مورد تكفير قرار گرفته و پوشانده شود. گويا كه اصلًا واقع نشده است. در اين صورت، تعزير معنا ندارد؛ زيرا، به عنوان كفّاره ى گناه مطرح است؛ و آيه اجتناب از كبيره را كفّاره ى گناه صغيره قرار داده است.

اگر بگويى: لازمه ى اين بيان عدم ثبوت تعزير بر كسى است كه از گناهان كبيره اجتناب مى كند، امّا كسى كه مرتكب گناه كبيره و صغيره مى شود، مكفّرى براى گناه صغيره ندارد. لذا، همان طور كه گناه كبيره تعزير دارد، بر گناه صغيره اش نيز تعزير ثابت است.

مخفى نباشد كه اجتناب از تمام گناهان كبيره مكفّر گناه صغيره است، نه اجتناب از بعضى گناهان كبيره.

در جواب مى گوييم: كسى قائل به فرق نشده است. اگر در يك مورد گناه صغيره تعزير نداشته باشد، در تمام موارد تعزير نخواهد داشت. به عبارت ديگر، اگر ثابت شد در يك مورد گناه صغيره تعزير ندارد، مى توان آن را به همه ى موارد توسعه داد.

امام راحل رحمه الله در اين مسأله فرمود: «بشرط أن يكون من الكبائر»، و در جاى ديگر مى فرمايد: «ولو ارتكب شيئاً من المحرّمات غير ما قرّر الشارع فيه حدّاً عالماً بتحريمها لا مستحّلًا عزّر سواء

كانت المحرّمات من الكبائر أو الصغائر»؛[669] به نظر، بين اين دو فتوا تناقض است.

ممكن است در توجيه و رفع تناقض بگوييم: يكى از گناهان كبيره اصرار بر صغيره است و معناى اصرار، تكرار گناه نيست؛ بلكه همين مقدار كه گناه صغيره را انجام دهد و از ارتكابش پشيمان نگردد و توبه نكند، اصرار بر صغيره محسوب مى شود. بر اساس اين معنا، گناه صغيره به معناى واقعى كم پيدا مى شود؛ زيرا، به ندرت افرادى پيدا مى شوند كه پس از انجام گناه، مبادرت به توبه كنند؛ لذا، بر طبق آن چه فقها در معناى اصرار گفته اند، بر اين بحث فايده ى زيادى مترتب نيست؛ چرا كه بيشتر گناهان صغيره از راه اصرار داخل كبيره مى شود. پس، لزومى ندارد بحث را به گناهان كبيره اختصاص دهيم. ممكن است در آينده بحث ديگرى در اين زمينه داشته باشيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 374

فرع سوّم: مقدار تعزير

امام راحل رحمه الله مقدار تعزير را كمتر از حدّ مى گويند؛ امّا آن حدّ را معيّن نمى كنند؛ حدّ بالا يا حدّ پايين؟ اگر مقصود كمتر از طبيعت حدّ باشد، با مطلبى كه در ادامه آورده اند: «الأحوط فيما لم يدلّ دليل على التقدير عدم التجاوز عن أقلّ الحدود» يكى مى شود؛ ولى ظاهراً ايشان در مقام بيان دو مطلب است؛ در «الأحوط» مى فرمايد: در موردى كه براى تعزير در شرع، مقدّرى آمده، احتياط آن است كه حاكم همان اندازه را مراعات كند؛ و در موردى كه مقدّرى ندارد، احتياط آن است كه اقلّ جميع حدود را در نظر بگيرد و از آن تجاوز نكند. و در كلام ما قبل آن مى فرمايد: «التعزير دون الحدّ» يعنى كمتر

از حدّ است. آيا در مقام بيان دو مطلب است يا ذيل نيز توضيح صدر است؟ در عبارت تشويش وجود دارد.

صاحب جواهر رحمه الله در سه جا مسأله تعزير را مطرح مى كند:

مورد اوّل: در همين بحث، و در آن به ذكر چهار قولى كه در مسأله وجود دارد، اكتفا مى كند؛ بدون اين كه قولى را ترجيح داده، و يا مستند اقوال را بررسى كند.[670]

مورد دوّم: در بحث «المجتمعان تحت إزار واحد» كلامى را از شيخ طوسى و ابن ادريس رحمهما الله نقل مى كند؛ و بعد از ذكر يكى دو روايت، بدون اين كه نتيجه ى كلّى بگيرد وارد بحث «المجتمعان تحت إزار واحد» مى شود.[671]

مورد سوّم: در اوّل كتاب حدود در ضابطه ى شناخت حدّ از تعزير.[672]

مرحوم محقّق رحمه الله فرموده است: هر عقوبتى كه مقدّر شرعى دارد، حدّ است؛ والّا تعزير مى باشد.[673] صاحب مسالك رحمه الله بر ايشان اشكال كرده كه اين ضابطه در اغلب تعزيرات صحيح است؛ امّا به صورت يك قاعده ى كلّى تمام نيست؛ زيرا، تعزيراتى داريم كه مقدّر شرعى دارد. از جمله در بحث «المجتمعان تحت إزار واحد» مقدار تعزير نودونه تازيانه معيّن شده است؛ و در برخى از موارد، اقلّ و اكثر (مانند سى و نودونه) را بيان كرده و به حاكم شرع اختيار انتخاب عدد تازيانه را داده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 375

ما در آن مسأله بحث مفصّلى با صاحب مسالك رحمه الله داشتيم و گفتيم: بر پنج موردى كه به عنوان نقض مطرح كرده اند، عنوان تعزير در روايات اطلاق نشده است.

به هر حال، يا معتقديم دو نوع تعزير داريم: تعزيرى كه مقدّر شرعى دارد و تعزيرى كه

مقدّر ندارد؛ و يا بر اين باوريم كه هرچه مقدّر دارد، تعزير نيست. بحث ما فعلًا در تعزيرى است كه مقدّر ندارد؛ امّا عقوبتى كه مقدارش معيّن است، از بحث ما خارج مى باشد.

آيا در مواردى كه شارع هيچ مقدارى معيّن نكرده، حاكم شرع مختار است هر مقدار تازيانه اى كه خواست بزند يا ضابطه دارد؟

صاحب جواهر رحمه الله در اين بحث چهار قول مطرح مى كند:

1- در حرّ، به حدّ حرّ يعنى صد تازيانه و در عبد به حدّ عبد يعنى چهل تازيانه نرسد.

2- در حرّ و عبد تعزير نبايد به عدد چهل برسد.

3- در حرّ نبايد به هفتاد و پنج تازيانه كه حدّ قيادت است، برسد؛ و در عبد به چهل نرسد.

4- رعايت مناسبت هر گناهى با آن جهتى كه حدّ دارد؛ اگر از سنخ زنا است، هرچند زنا نباشد، حدّش صد تازيانه است؛ و اگر از سنخ قذف باشد، حدّش هشتاد تازيانه است؛ و اگر از سنخ قيادت است، بايد حدّش را كه هفتاد و پنج است، در نظر بگيريم و كمتر از آن مقدار را مى توان به عنوان تعزير اختيار كند.

بررسى اقوال مسأله

محقّق رحمه الله مى فرمايد: «لا يبلغ به حدّ الحرّ في الحرّ وحدّ العبد في العبد» يعنى مقدار تعزير در حرّ نبايد به اندازه ى حدّ حرّ برسد و در عبد به مقدار حدّ عبد برسد.[674]

مرحوم مجلسى رحمه الله در كتاب نفيس مرآت العقول، اين قول را به اصحاب نسبت داده است؛[675] كه از اين نسبت، شهرت استفاده مى شود.

صاحب جواهر رحمه الله وقتى به توضيح كلام محقّق رحمه الله مى پردازد حدّ حرّ را صد و حدّ عبد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص:

376

را چهل تازيانه مى گويد؛ يعنى در حرّ بيشترين اندازه و در عبد كمترين مقدار را مطرح مى كند.[676] در حالى كه حدّ قذف عبد هشتاد تازيانه بود و فرقى بين عبد و حرّ نبود.

آيا اين تفسيرِ مشهور است يا تفسير صاحب جواهر رحمه الله؟ اگر از صاحب جواهر رحمه الله باشد، مورد اشكال است. به چه دليل در حرّ اكثر و در عبد اقلّ را ملاك قرار داديد؟ مهم ترين اشكال اين تفسير بى دليلى آن است. در عبارت مرحوم محقّق و مرحوم مجلسى كلمه اى نيست كه دلالت بر اين مطلب داشته باشد؛ علاوه بر اين كه اگر در حدّ حرّ اكثر ملاك باشد، بايد در حدّ عبد نيز اكثر را ملاك قرار داد؛ و اگر در اوّلى اقلّ مناط تقدير است، در دوّمى نيز بايد اقلّ ضابطه باشد.

ما از صاحب جواهر رحمه الله تعجّب مى كنيم؛ زيرا، ايشان فروع نادر را مطرح كرده و سخن را در آنان بسط مى دهد؛ ولى چنين مسأله ى مهمّ و مورد ابتلايى را ضمن چهار پنج سطر مطرح و به ذكر اقوال در آن بسنده مى كند. شايد نكته اش كمبود مدارك و اختلاف شديد بين آن ها باشد كه جمع بين آن ها خيلى مشكل است.

قبل از ورود به بحث، كلام شيخ رحمه الله در خلاف، و بيان ابن ادريس رحمه الله را ملاحظه كنيم، آن گاه به مدارك مسأله بپردازيم:

لا يبلغ بالتعزير حدّاً كاملًا، بل يكون دونه، وأدنى الحدود في جنبة الأحرار ثمانون فالتعزير فيهم تسعة وسبعون جلدة وأدنى الحدود في المماليك أربعون والتعزير فيهم تسعة وثلاثون.[677]

تعزير نبايد به حدّ كامل برسد، بلكه بايد كمتر از آن باشد و كمترين حدود در مورد حرّ هشتاد تازيانه است؛

پس، حدّاكثر تعزير حرّ هفتاد و نه تازيانه است. پايين ترين حدّ در مملوك چهل تازيانه است، پس، بالاترين مقدار تعزيرش، سى و نه تازيانه مى باشد.

اشكال كلام شيخ رحمه الله اين است كه حدّ قيادت هفتادوپنج تازيانه است؛ لذا، اگر بايد تعزير كمتر از حدّ باشد، بايد آخرين حدّ تعزير هفتادوچهار تازيانه باشد، نه هفتاد و نه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 377

نكته اى كه از كلام شيخ رحمه الله مى فهميم، اين است كه ملاك را بايد اقلّ قرار داد و نه اكثر؛ و فرقى بين حرّ و مملوك در اين مورد نيست. ليكن شيخ رحمه الله در تطبيق اشتباه كرد و ادنى الحدود را درباره ى حرّ هشتاد تازيانه دانست. لذا، قول ايشان با قول سوّم يكى است.

اگر بخواهيم بر عبارت شيخ طوسى رحمه الله جمود كنيم، با هر چهار قول گذشته مخالفت دارد؛ ولى با توجيهى كه كرديم و ذكر هشتاد را اشتباه در مثال دانستيم، بر قول سوّم منطبق است.

ابن ادريس رحمه الله كلام شيخ طوسى رحمه الله را بر قول چهارم حمل كرده است؛ يعنى اگر تعزير در رابطه ى با چيزى است كه با زنا مناسبت دارد، بايد حدّ را صد تازيانه گرفت؛ و كمتر از آن را به عنوان تعزير اجرا كرد؛ و اگر در رابطه با چيزى است كه با قذف تناسب دارد، كمتر از هشتاد تازيانه؛ و اگر با قيادت مناسبت دارد، كمتر از هفتاد و پنج تازيانه. آن گاه به ردّ نظر شيخ طوسى رحمه الله مى پردازد و مى گويد: بيان شيخ طوسى رحمه الله متأثّر از فتاواى مخالفين است كه منشأ آن قياس هاى باطل و استدلال هاى نابجاست؛ ولى آن

چه اصول مذهب و اخبار اقتضا دارد، اين است كه تعزير نبايد به حدّ كامل يعنى صد تازيانه برسد؛ خواه با زنا مناسب باشد يا با قذف.[678]

معلوم نيست مراد ابن ادريس رحمه الله به تعزير احرار اختصاص دارد، يا اعمّ از آنان و مماليك است؟ به هر حال، قول ايشان با چهار قول گذشته مخالفت دارد؛ و اگر نظرش فقط به احرار باشد- (هرچند مبعّد دارد؛ زيرا، شيخ رحمه الله در خلاف تعزير حرّ و عبد را متعرّض بود، و به دنبالش، ابن ادريس رحمه الله گفت: تعزير كمتر از حدّ كامل يعنى صد تازيانه است)- لازمه اش عدم تعرّض به تعزير احرار است.

از بيانات گذشته معلوم مى شود اقوال منحصر در چهار قول نيست؛ بلكه بيشتر است؛ علاوه بر اضطراب و تشويشى هم كه در مسأله وجود دارد.

بررسى ادلّه ى اقوال

قول اوّل كه قول مشهور است، دليلى نيست كه ملاك تعزير را عدم بلوغ آن در مورد حرّ به حدّ حرّ و در مورد عبد به حدّ عبد قرار داده باشد؛ هيچ يك از فقها نيز دليلى نياورده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 378

قول دوّم مى گويد: مقدار تعزير به اقلّ حدّ عبد نرسد؛ و در اين معنا احرار و عبيد فرقى ندارند. به عبارت ديگر، تعزيرى نداريم كه چهل يا بيشتر از چهل تازيانه باشد. همين قول را امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله مقتضاى احتياط دانسته اند؛ زيرا، فرموده است: «الأحوط فيما لم يدلّ دليل على التقدير عدم التجاوز عن أقلّ الحدود» يعنى در تمام تعزيرهايى كه مقدّر شرعى ندارد، نسبت به حرّ و عبد نبايد از اقلّ حدود تجاوز كند.

در تعبير تحرير الوسيله تسامحى

هست. زيرا، مى فرمايد: نبايد از اقلّ حدود (چهل تازيانه) تجاوز كند؛ يعنى مى توان چهل را اختيار كرد؛ در حالى كه مقصودشان اين است كه كمتر از اقلّ حدود باشد؛ يعنى حاكم شرع حقّ انتخاب چهل تازيانه را ندارد.

دليل اين قول روايت زير است كه بر كلمه ى چهل تكيه كرده و گفته بايد كمتر از چهل باشد، نه كمتر از مطلق حدّ:

و (في العلل) عن محمّد بن الحسن، عن الصفّار، عن العبّاس بن معروف، عن عليّ بن مهزيار، عن محمّد بن يحيى، عن حمّاد بن عثمان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلت له: كم التعزير؟ فقال: دون الحدّ، قال: قلت: دون ثمانين؟ قال: لا ولكن دون أربعين فإنّها حدّ المملوك، قلت: وكم ذلك؟ قال: على قدر ما يراه الوالي من ذنب الرّجل وقوّة بدنه.[679]

فقه الحديث: در اين موثّقه، حمّاد بن عثمان از امام صادق عليه السلام پرسيد: مقدار تعزير چيست؟ امام عليه السلام فرمود: كمتر از حدّ؟ پرسيد: كمتر از هشتاد تازيانه؟ فرمود: نه؛ كمتر از چهل تازيانه كه حدّ مملوك است- (امام عليه السلام تعليل مى كند چهل تازيانه حدّ مملوك است و تازيانه بايد كمتر از آن باشد؛ و اين حكم مخصوص مملوك نيست؛ بلكه به طور كلّى هركجا تعزير هست، اين حكم نيز هست).- پرسيد: چه اندازه كمتر از چهل باشد؟ فرمود:

به مقدارى كه حاكم شرع مصلحت مى بيند؛ بايد دو مطلب را در نظر بگيرد: يكى كيفيّت گناه مجرم و ديگرى قوّت و ضعف بدن مجرم را.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 379

ممكن است مجرمى را ده تازيانه بزنند، و او تازه متوجّه تازيانه گردد؛ و مجرمى با پنج تازيانه جانش

به خطر بيفتد. دلالت روايت بر اين كه بايد جُرم و مُجرم را در نظر گرفت، تمام است.

دلالت روايت مبتلا به يك نقطه ضعف است؛ زيرا، وقتى امام عليه السلام فرمود: «دون الحدّ»، حمّاد پرسيد: «دون ثمانين؟» چه خصوصيّتى براى هشتاد هست؟ شايد حمّاد خيال مى كرده اقلّ حدود هشتاد تازيانه است، همان طور كه شيخ طوسى رحمه الله نيز چنين خيالى كرده بود. اگر در ذهن او اقلّ حدود احرار بود، مى گفت: هفتادوپنج تازيانه.

اگر گفته شود: حمّاد اشتباه كرده است. مى گوييم: بين شيخ طوسى رحمه الله و حمّاد فرق است. حمّاد در محضر امام عليه السلام مى گويد: هشتاد تازيانه. اگر اشتباه بود، امام عليه السلام او را متوجّه مى كردند كه مرادت حدّ احرار است و اقّل آن هفتادوپنج تازيانه است. اگر شيخ طوسى رحمه الله اشتباه كند، به جايى برخورد ندارد و ضربه اى نمى زند؛ امّا از اين كه امام عليه السلام پس از بيان حمّاد صحبتى درباره ى اقّل حدود نكرده است، استفاده مى شود اقّل حدود در احرار هشتاد تازيانه است.

با قطع نظر از اين اشكال، دلالت روايت بر قول دوّم تمام است.

قول چهارم: در باب تعزيرى كه مقدّر ندارد، بايد عمل موجب تعزير را با عمل مناسب با آن كه داراى حدّ است، بسنجيم؛ لذا، اگر با باب زنا مناسبت دارد، تعزيرش كمتر از صد تازيانه؛ و اگر مناسب باب قذف است كمتر از هشتاد تازيانه مى خورد؛ و اگر مناسبى ندارد، به كمتر از چهل تازيانه اكتفا مى شود. دليل بر اين مطلب روايتى است كه در گذشته به آن اشاره كرديم و با اين قول تناسب داشت.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد وعن

عليّ، عن أبيه وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبدالعزير العبدي، عن عبيد بن زرارة، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: لو أتيت برجل قذف عبداً مسلماً بالزنا لا نعلم منه إلّاخيراً لضربته الحدّ حدّ الحرّ إلّاسوطاً.[680]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 380

فقه الحديث: عبيد بن زراره مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى عبد مسلمانى را به زنا اسناد بدهد، عبدى كه جز از اسلام و خوبى از او سراغ نداريم- (مقصود اين نيست كه به عدم وقوع زنا از عبد علم داشته باشيم؛ زيرا، در باب قذف فرقى نيست كه به حسب واقع مقذوف مرتكب آن كار شده باشد يا نه؛ هرچند انجام هم داده باشد، نمى توان به او اسناد داد؛ بلكه «لا نعلم منه إلّاخيراً»؛ همانند باب صلاة بر ميّت است كه يعنى ما او را به عنوان يك مسلمان مى شناختيم؛ هرچند ممكن است بين خود و خدايش مسلمان نبوده باشد. «خير» به معناى اسلام است).- من بر اين قاذف حدّ اقامه مى كنم؛ و به او حدّ حرّ، مگر يك تازيانه مى زنم؛ يعنى حدّ مقذوف حرّ را به جز يك تازيانه به قاذفِ عبد مى زنم- در اين روايت، مقذوف عبد، و قاذف حرّ است- خلاصه، يعنى هفتادونه تازيانه به او مى زنم.

اين روايت تعزير را به جهت تناسبش با حدّ قذف، هفتادونه تازيانه فرض كرده است.

ممكن است بگوييد: اين روايت عدد هفتادونه را مطرح كرده است، از كجا اين عدد عنوان تعزير دارد؟ روايت ظهور آن چنانى در اين مطلب ندارد.

مى گوييم: با توجّه به روايت زير معلوم مى شود كه عدد هفتادونه

تعزير است.

وعنه، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: من افترى على مملوك عزّر لحرمة الإسلام.[681]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى عبد مسلمانى را قذف كند، بايد تعزير گردد؛ زيرا، عبد به جهت اسلامش احترام دارد.

از مجموع اين دو روايت استفاده مى شود در قذف مملوكى كه واجد شرايط قذف حقيقى نيست و عنوان تعزير محقّق است، هفتادونه تازيانه به عنوان تعزير مى زنند.

بيان روايات ديگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 381

در اين باب، رواياتى داريم كه بر غير از چهار قول گذشته دلالت مى كند، از جمله:

محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن التّعزير كم هو؟ قال: بضعة عشر سوطاً، ما بين العشرة إلى العشرين.[682]

فقه الحديث: اسحاق بن عمّار از امام هفتم عليه السلام از مقدار تعزير مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد: از ده تا بيشتر، مابين ده و بيست تازيانه؛ يعنى ده و بيست نباشد و بين اين دو عدد زده شود.

ابن حمزه رحمه الله[683] به اين موثّقه در كتاب وسيله عمل كرده است.

محمّد بن عليّ بن الحسين قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا يحلّ لوال يؤمن باللَّه واليوم الآخر يجلد أكثر من عشرة أسواط إلّافي حدّ، واذن في أدب المملوك من ثلاثة إلى خمسة.[684]

سند حديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله مى باشد كه به نظر ما معتبر است؛ زيرا، صدوق رحمه الله دو نوع روايت مرسل دارد. يك بار مى گويد: «روي عن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله» كه از مرسلات غير معتبر است؛ زيرا،

نمى دانيم به نحو صحيح روايت شده يا به نحو ضعيف؛ ولى يك بار مى گويد: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله» يعنى مطلب را به طور مستقيم به رسول خدا يا ائمه عليهم السلام اسناد مى دهد؛ معلوم مى شود سند روايت در نظر صدوق رحمه الله صحيح بوده است كه به معصوم عليه السلام اسناد مى دهد. در اين صورت چه فرقى بين توثيق صدوق و نجاشى و شيخ طوسى رحمهم الله است؟ بلكه بعضى بالاتراز اين را هم گفته اند: اگر كسى در اوّل كتابش بنويسد من تمام رواياتى كه در اين كتاب نقل مى كنم، مورد اعتماد من است، توثيق تمام روات كتاب محسوب مى شود.

فقه الحديث: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: براى يك والى كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشد، حلال نيست بيش از ده تازيانه بزند؛ مگر در موقع اجراى حدّ، و براى تأديب مملوك از سه تا پنج تازيانه اجازه دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 382

نقطه ى ضعف روايت اين است كه فقها بر طبق آن فتوا نداده اند.

فقه الرضا عليه السلام: التعزير ما بين بضعة عشر سوطاً إلى تسعة وثلاثين، والتأديب ما بين ثلاثة إلى عشرة.[685]

فقه الحديث: اين روايت معتبر نيست. انتساب كتاب فقه الرضا به امام رضا عليه السلام نه تنها مشكوك است؛ بلكه به ظنّ قوى به آن حضرت ارتباط ندارد و همان «رسالة الشرايع» پدر صدوق رحمه الله است كه به فقه الرضا مشهور شده است؛ مانند كتابى كه صدوق رحمه الله به عنوان «عيون اخبار الرضا» نوشته است؛ لذا، اگر كتابى به اسم حضرت رضا عليه السلام باشد، دليل نمى شود كه از خود

آن حضرت باشد.

اين روايت تعزير را بين يازده تا سى ونه، و تأديب را بين سه و ده گفته است.

كيفيّت جمع بين روايات

از مرسله ى صدوق رحمه الله اعراض شده و به اين سبب آن را طرح مى كنيم. بين روايت اسحاق بن عمّار كه تعزير را بين ده و بيست مى گفت، به گونه اى كه عدد ده و بيست از عنوان تعزير خارج است، با روايت حمّاد بن عثمان كه حداكثر تعزير را سى ونه مى گفت، معارضه است؛ و از طرفى، مطلقاتى داريم كه تعزير را به طور مطلق مطرح مى كند؛ مانند: «من افترى على مملوك عزّر لحرمة الإسلام».[686] در اين روايت مقدار تعزير را بيان نكرده است. در كيفيّت جمع آن ها وجوهى گفته اند.

وجه اوّل: بين روايت اسحاق بن عمّار و حمّاد بن عثمان به اين ترتيب جمع مى كنيم كه روايت اسحاق در مقام بيان حدّاقّل و حدّاكثر نيست؛ بلكه عدد ده و بيست را به عنوان مثال مطرح كرده است. هرچند اگر روايت معارض نداشت، مى گفتيم: اين دو عدد تعيّن دارد.

با اين وجه جمع، تعارضى باقى نمى ماند و مقتضاى آن عمل به روايت حمّاد بن عثمان است؛ و بر فرض، جمع ما درست نباشد، روايت تعارض مى كند؛ ولى چون در برابر مطلقات تعزير واقع شده اند، بايد ديد كدام يك اطلاق را كمتر تقييد مى كند، به آن اخذ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 383

كنيم؛ روايت اسحاق بن عمّار كه ده و بيست را مى گويد، خيلى در برابر اطلاقات مقاومت مى كند؛ و به عبارت ديگر، امر اين تقييد بين اقلّ و اكثر داير است كه اكثر آن سى ونه مى باشد؛ نسبت به كمتر از آن شكّ داريم، لذا، بر عدد سى ونه به

عنوان حداكثر تعزير تكيه مى كنيم.

اين وجه جمع، دو اشكال دارد:

الف: چرا روايت عبيد بن زرارة كه بر هفتاد و نه دلالت داشت را رها كرديد و فقط روايت اسحاق را گرفتيد؟

ب: مقيّدهاى ما، امرش داير بين اقلّ و اكثر نيست؛ دو عنوان داريم يكى «ما دون الأربعين» و يكى «بضعة عشر سوطاً إلى عشرين»، در اين جا نبايد روى عدد حساب كرد؛ بلكه اين مقام مانند «أعتق رقبةً» است كه مى دانيم به آن قيدى خورده، ولى نمى دانيم اين قيد «ايمان» است يا «علم»؛ يعنى مقصود متكلّم «أعتق رقبةً مؤمنة» بوده يا «أعتق رقبة عالمة»؟ اگر مقيّد به ايمان باشد، دايره اش بيشتر، و اگر مقيّد به علم باشد، دايره اش كمتر است؛ زيرا، مؤمن بيشتر از عالم است. در اين صورت، كارى به افراد نداريم؛ ملاك در تقييد، كثرت تقييد و قلّت آن است، نه كثرت و قلّت افراد مقيّد.

از اين رو، وجهى كه در اين جمع گفته شد، به نظر ما صحيح نيست؛ و نمى توان گفت با تقييد به سى ونه، اطلاق، كمتر تقييد شده و با تقييد ده تا بيست بيشتر.

وجه دوّم: روايت اسحاق را به اعراض مشهور، غير از ابن حمزه رحمه الله در وسيله،[687] مى توان كنار گذاشت؛ زيرا، با هيچ يك از اقوال مطابقت ندارد. لذا، دو روايت باقى مى ماند: يكى روايت حمّاد با عدد سى و نه، و ديگرى روايت عبيد بن زرارة كه با تعزير مناسب دلالت داشت؛ اين روايت نقطه ى ضعفى ندارد و با يك جهت اعتبارى هم مساعد است؛ زيرا، تعزير در هر گناهى بايد با آن گناه مناسبت داشته باشد؛ و اگر ملاك تعزير را كمتر از اقّل حدود عبد قرار دهيم،

چه تناسبتى با تعزير مناسب با باب زنا دارد؟

بنابراين، چيزى كه رجحان دارد، هرچند نمى توان ادّعاى قطع كنيم، ترجيح قول چهارم است؛ ليكن مقتضاى احتياط آن است كه به عدد چهل نيز نرسد. و اين به عنوان احتياط مطرح است؛ وگرنه به صورت فتوا به همان روايت عبيد بن زراره فتوا مى هيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 384

[مقدار تعزير الصبيّ]

[السادس: قيل: إنّه يكره أن يزاد في تأديب الصبيّ على عشرة أسواط، والظاهر أنّ تأديبه بحسب نظر المؤدّب والولي، فربّما تقتضي المصلحة أقلّ وربّما تقتضي الأكثر، ولايجوز التجاوز بل ولا التجاوز عن تعزير البالغ بل الأحوط دون تعزيره والأحوط منه الإكتفاء بستّة أو خمسة.]

تعزير كودكان

اشاره

اين مسأله را مرحوم محقّق رحمه الله[688] در شرايع مطرح، و در آن متعرّض حكم مملوك نيز شده است؛ ولى امام راحل رحمه الله آن را مطرح نكرده اند.

مرحوم محقّق فرموده است: در تأديب و تعزير كودك، مكروه است كه او را بيش از ده تازيانه بزنند. امام راحل قدس سره مى فرمايند: در مسأله ى تأديب، مقدار تازيانه را بايد ولىّ تشخيص دهد و او مى تواند مراعات مصلحت را بنمايد؛ چه بسا مصلحت اقتضا مى كند كمتر از ده تازيانه يا بيشتر از آن بزند. به اندازه ى مصلحت مى توان كودك را زد؛ و بيش از آن جايز نيست؛ نه اين كه كراهت داشته باشد.

در تعزير كودكان بايد توجّه داشت كه از تعزير بالغ بيشتر نباشد؛ بلكه احتياط اين است كه به آن حدّ هم نرسد و احتياط برتر اين است كه از پنج و شش تازيانه بيشتر نباشد.

مقصود از تأديب

دو نوع تأديب در رابطه با كودك متصوّر است:

1- تأديب براى كارهاى زشتى كه از او سر زده است، به گونه اى كه اگر كودك نبود، بايد حدّ مى خورد؛ مانند اين كه لواط كند.

2- تأديب براى انجام دادن دستورهاى پدر، وظايف مدرسه و مانند آن.

بايد هر دو نوع تأديب را از نظر حكم تكليفى بررسى كرد. على القاعده تأديب به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 385

صورت اوّل وجود دارد؛ زيرا، همان طور كه اجراى حدّ در جاى خودش لازم است، تعزير هم در مورد خودش لزوم دارد. تعزيراتى كه تا به اين جا اثبات كرديم، واجب است اجرا شود؛ نه اين كه مستحب باشد. ولى در صورت دوّم، آيا بر پدر واجب است فرزندى كه شلوغ مى كند را تأديب كند؛

به گونه اى كه اگر تأديب نكند، حكم خلاف شرعى را مرتكب شده باشد؟

حكم به وجوب در اين جا مشكل است؛ زيرا، دليلى بر آن نداريم هرچند رجحانش را نمى شود انكار كرد؛ زيرا، كودك مى خواهد در جامعه زندگى خوبى را داشته باشد، لذا مصلحتش اقتضا مى كند چنين تأديبى درباره اش روا باشد.

سؤال ديگر اين است كه آن چه را مرحوم محقّق رحمه الله مطرح كرده، درباره ى كدام قسم از تأديب است؟ اگر مقصودش قسم اوّل باشد، به او مى گوييم: در بحث هاى گذشته مقدار تعزير را به كمتر از چهل معيّن كرديم، تعزير اختصاص به غير كودك ندارد؛ هرجا كه عنوان تعزير باشد، بايد اين مقدار اقامه گردد؛ لذا، به چه دليل مى گوييد: بيشتر از ده تازيانه كراهت دارد؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: دليل واضح و روشنى بر اين كراهت پيدا نكرديم.[689] ما مى گوييم برخلافش نيز دليل داريم؛ و آن، روايت حمّاد بن عثمان است كه تعزير را كمتر از چهل مى گفت؛[690] يا روايت عبيد بن زراره كه تعزير را مناسب با گناه بيان مى كرد.[691]

اگر مقصود از تعزير در عبارت محقّق رحمه الله قسم دوّم از تأديب است، از كجا ده تازيانه را آورديد كه زيادتر از آن را مكروه مى دانيد؟ روايت ده ضربه در مرسله ى صدوق رحمه الله بود كه مى فرمود: «لا يحلّ لوال يؤمن باللَّه واليوم الآخر أن يجلد أكثر من عشرة أسواط إلّافي حدّ».[692] اين روايت در خصوص كودك وارد نشده، بلكه در مطلق تعزير است؛ مى گويد: در غير حدّ نبايد بيش از ده تازيانه زد. علاوه بر اين، «لايحلّ» دلالت و ظهور در حرمت دارد، چگونه از آن كراهت استفاده مى كنيد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 386

نظر برگزيده: به نظر ما، بايد براى مسأله دو صورت باز كرد:

صورت اوّل: ادلّه اى كه در بحث هاى گذشته تعزير را بر ارتكاب گناه ثابت مى كرد، بر اين جا نيز دلالت دارد. كودك از نظر تعزير خصوصيّتى ندارد، همان بحث هايى كه در باب مطلق تعزير «مادون أربعين» يا «بين عشرة و عشرين» و يا تعزير مناسب با گناه داشتيم، در اين جا نيز مى آيد.

صورت دوّم: اگر تأديب در رابطه ى با مسائل اخلاقى، تربيتى و به مصلحت طفل باشد- (ظاهراً اين مسأله نظر به همين مطلب دارد، و در صورت اوّل نبايد مناقشه و اشكالى باشد. مانند اين كه بچّه به حرف پدر و مادرش گوش نمى دهد و آنان را آزار مى دهد و اگر پدر يا ولىّ بخواهد تأديبش كند، يا مربى بخواهد يتيمى را تربيت كند، يا معلمى بخواهد بچّه اى را تنبيه كند)- آيا در اين صورت ها مى توان از تازيانه استفاده كرد؟ روايات زير در اين مورد رسيده است: دو حديث درباره ى كودك و يكى درباره ى يتيم و چهارمى مربوط به تأديب معلّم است. بايد توجّه داشت دليلى نداريم كه مقدار تعزير در هر سه مورد يكسان باشد؛ يعنى اگر معلّم حقّ نداشته باشد بيش از سه تازيانه بزند، پدر نيز بيش از اين مقدار حقّ ندارد.

محمّد بن يعقوب، عن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن الحسن بن عليّ، عن حمّاد بن عثمان، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام في أدب الصّبي والمملوك، فقال: خمسة أو ستّة، وأرفق.[693]

فقه الحديث: در اين موثّقه، حمّاد بن عثمان از امام صادق عليه السلام درباره ى تأديب صبىّ و مملوك مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: پنج يا

شش تازيانه، و ارفاق كن.

آيا از ادب معناى وسيعى به ذهن مى آيد، به طورى كه آن سنخ از انحرافات را نيز شامل مى گردد يا مقصود كارهاى بچّه گانه اى است كه نياز به ادب و تربيت دارد؟ در كلمه ى «ارفاق كن» دو احتمال هست: 1- از بيش از پنج يا شش تازيانه استفاده نكن؛ 2- اين تازيانه ها را با ملايمت بزن؛ و خيلى خشن و تند نباشد؛ كه هر تازيانه به جاى ده تازيانه اثر داشته باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 387

آن چه را امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله به عنوان بالاترين حدّ احتياط قرار داده اند، مستند به اين روايت است.

و عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن عثمان بن عيسى، عن إسحاق بن عمّار، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: ربّما ضربت الغلام في بعض ما يجرم، قال: وكم تضربه؟ قلت: ربما ضربته مائة فقال: مائة؟! مائة؟! فأعاد ذلك مرّتين ثمّ قال: حدّ الزّنا، إتّق اللَّه.

فقلت: جعلت فداك فكم ينبغي لي أن أضربه؟ فقال: واحداً، فقلت: واللَّه لو علم أنّي لا أضربه إلّاواحداً ما ترك لي شيئاً إلّاأفسد. قال: فاثنين، فقلت:

هذا هو هلاكي، قال: فلم أزل اما كسه حتّى بلغ خمسة ثمّ غضب فقال: يا إسحاق إن كنت تدري حدّ ما أجرم فأقم الحدّ فيه ولا تعدّ حدود اللَّه.[694]

فقه الحديث: در اين موثّقه، اسحاق به امام صادق عليه السلام گفت: گاه بچّه را در رابطه ى با بعضى از گناهانش كتك مى زنم- مقصود جرم هايى است كه حالت بچّگى اقتضا مى كند، نه گناهان مشترك بين صغير و كبير؛ لذا، ظاهرش همان نوع تأديب است-.

امام عليه السلام فرمود: چند تازيانه به او

مى زنى؟ گفتم: گاه تا صد تازيانه. فرمود: صدتا؟! صدتا؟! به اندازه ى حدّ زنا؟ به چه مناسبت حدّ زنا را بر جرم يك بچّه پياده مى كنى؟ از خدا بترس.

اسحاق گفت: فدايت گردم چند تازيانه مى توانم به او بزنم؟ امام عليه السلام فرمود: يكى، گفت:

اگر بفهمد در مقابل هر جرمى بيش از يك تازيانه نمى زنم، هيچ چيز براى من باقى نمى گذارد- اين تأييد مى كند سؤال از تعزير مصلحتى و تأديبى است؛ يعنى كاسه و كوزه را مى شكند و زندگى را به باد مى دهد.-

امام عليه السلام فرمود: حالا كه اين طور است، پس دو تازيانه بزن. گفت: دو تازيانه نيز فايده ندارد. همين طور اصرار كرد تا امام عليه السلام تعداد تازيانه را به پنج عدد رسانيد و پس از آن ناراحت شد؛ و فرمود: اگر مى دانى جرمى كه انجام مى دهد با چند تازيانه تناسب دارد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 388

مانعى ندارد آن مقدار تازيانه اى كه تشخيص مى دهى پياده كن.

هرچند صدر اين روايت عدد را مشخّص مى كند، امّا ذيل آن بر قاعده كلّى كه امام رحمه الله فرمود، دلالت دارد؛ يعنى ملاك، تشخيص مصلحت طفل است؛ نه مصلحت پدر و مادر.

گاه مصلحت ده تازيانه را اقتضا مى كند و گاه بيست تازيانه را. به همان اندازه كه مصلحت اقتضا دارد، بايد زد، و بيش از آن جايز نيست. اين روايت نيز دليلى بر خلاف «قيل» و «قول محقّق رحمه الله»[695] است كه مى فرمود: كراهت دارد از ده تازيانه تجاوز كند.

مجموع اين دو روايت، درباره ى كودك ظهور دارد كه اسحاق و حمّاد حكم تأديب بچّه ى خود را مى پرسند؛ در يكى بر عدد پنج و شش تكيه

شده، و در ديگرى به مصلحت طفل واگذار شده است.

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن يحيى، عن غياث بن إبراهيم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: أدّب اليتيم ممّا تؤدّب منه ولدك واضربه ممّا تضرب منه ولدك.[696]

فقه الحديث: امام امير مؤمنان عليه السلام فرمود: بين فرزند خودت و يتيم در تأديب فرق نگذار؛ او را ادب كن به آن چه فرزندت را تأديب مى كنى، و بزن همان گونه كه فرزندت را مى زنى.

از اين روايت استفاده مى شود هر حكمى درباره ى فرزند انسان از نظر كمّيت ضرب مطرح است، درباره ى يتيم نيز مطرح مى باشد. لذا، دلالت روايت مربوط به يتيم نيز تمام است.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، إنّ أمير المؤمنين عليه السلام ألقى صبيان الكتّاب ألواحهم بين يديه ليخيّر بينهم، فقال: أما إنّها حكومة والجور فيها كالجور في الحكم، أبلغوا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 389

معلّمكم إن ضربكم فوق ثلاث ضربات في الأدب اقتصّ منه.[697]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: بچّه مكتبى ها لوح مشق خود را خدمت امير مؤمنان عليه السلام گذاشتند تا بهترين نوشته را انتخاب كند. امام عليه السلام فرمود: اين يك قضاوت است و ظلم در آن، مانند ظلم در باب حكومت و قضاوت است؛ آن گاه فرمود: به معلّمتان بگوييد: اگر بيش از سه تازيانه در مقام تأديب به شما بزند، بايد قصاص شود.

از اين روايت كه درباب معلّم رسيده، استفاده مى شود: تأديب پدر و معلّم با هم تفاوت دارد. اگر معلّم نمى تواند بيش از سه تازيانه بزند، دليل

نمى شود كه پدر نيز چنين حقّى را ندارد؛ بلكه مى تواند به اقتضاى مصلحت او را تنبيه كند.

امام راحل رحمه الله احتياط مى كنند تعزير كودك از تعزير بالغ تجاوز نكند؛ بلكه به آن حدّ هم نرسد؛ زيرا، بايد حالت صباوت او مراعات شود؛ و اين احتياط را نيز از جمله ى «ارفق» مى توان استفاده كرد.

در تحرير الوسيله اشاره اى به حكم معلّم نشده است؛ و اگر بخواهيم فتوا را به تأديب معلّم نيز سرايت دهيم، احتياج به تكلّف زيادى است.

انواع تعزير

به تناسب بحث تعزير، اين سؤال مطرح است كه آيا تعزير فقط در ضرب و تازيانه خلاصه مى شود و به مجازات بدنى اختصاص دارد يا مى تواند معناى اعمّى داشته باشد كه موارد زندانى كردن مجرم، جريمه ى مالى، محروم كردن از بعضى از مناصب يا مباحات، يا قطع شهريه و ... را نيز شامل مى گردد؟

دو مطلب مسلّم است و جاى ترديد و اشكالى در آن ها نيست.

مطلب اوّل: در باب حدود اگر بَنا شد به زانى صد تازيانه بزنند، نمى توان به جاى تازيانه او را زندان يا جريمه ى مالى كرد. به بيان ديگر، حاكم شرع و ولى فقيه نمى تواند اعمال نظر كند و بگويد: من مصلحت مى دانم به فلان زانى صدوپنجاه تازيانه بزنيد؛ چنين حقّى براى ولىّ فقيه نيست. او از كجا مى فهمد به جاى اين تازيانه ها، زندان يا جريمه ى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 390

مالى مى تواند جايگزين شود؟

حدّ در شريعت يعنى چيزى معيّن كه كمتر يا بيشتر از آن جايز نيست؛ لذا، توهّم اين مطلب كه حدود به اختيار و بر طبق تشخيص او است، توهّمى بى جا مى باشد.

مطلب دوّم: در باب تعزير مثلًا در مورد تأديب

كودكان، اگر انسان به جاى تازيانه به او سيلى بزند و از دست استفاده كند، آيا با رواياتى كه در اين باره رسيده بود، منافات دارد؟

از روايت اسحاق بن عمّار كه مى گفت: «ربما ضربت الغلام في بعض مايجرم»[698] آيا مى فهميم تأديب غلام و فرزند منحصر به تازيانه است؟ به گونه اى كه اگر با دست او را زد، با مضمون روايت منافات داشته باشد؟ نمى توانيم ادّعاى منافات به اين مقدار داشته باشيم.

دليل تعميم تعزير

آيا مى توان تعزير را از خصوص مجازات بدنى به جريمه ى مالى، زندانى كردن و ... تعميم داد؟

ممكن است بگوييد: روايات مختلفى كه در باب تعزير بررسى كرديم، در مورد تازيانه بود؛ از امام عليه السلام پرسيده شد: «كم التعزير؟ فقال: مادون الحدّ»[699] يا «ما بين العشرة إلى العشرين»؛[700] اين روايات ظهور در اين دارد كه تعزير منحصراً بايد از راه زدن تازيانه اجرا گردد، چگونه مى توان بر خلاف اين ظهور عمل كرد و حكم به تعميم داد؟

در جواب مى گوييم: روايات مطلقى داريم كه حكم را به مطلق تعزير مترتّب كرده است؛ مانند «من افترى على مملوك عزّر لحرمة الإسلام»[701] «عُزّر» يعنى بايد تعزير و تأديب شود؛ فرقى بين تعزير و تأديب نيست هرچند روايت فقه الرضا تأديب را براى كودك و تعزير را براى بالغ به كار برده است؛[702] زيرا، در روايات و كلمات فقها به يك معنا به كار رفته است و گاه با حرف عطف، كنار هم به عنوان عطف تفسيرى مى آورند.

با توجّه به اين گونه روايات كه تعزير را مطلق آورده است، مى توان گفت: رواياتى كه براى تعزير مقدار مشخّص كرده، معنايش اين است كه اگر تعزير بخواهد از راه تازيانه

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 391

اقامه گردد، بايد كمتر از چهل يا بيست و ... باشد؛ امّا روايت حمّاد بن عثمان دلالت ندارد كه تعزير حتماً بايد به تازيانه باشد؛ و همين طور روايت عبيد بن زراره، كه تعزير را متناسب با گناه حدّدار آن معرّفى مى كرد نيز مربوط به جايى است كه بخواهيم تازيانه بزنيم.

دو راه براى تعميم تعزير و عدم اختصاصش به تازيانه گفته اند:

1- تمسّك به اطلاقات

در باب تعزير اطلاقاتى داريم؛ مقيّداتى كه وارد شده مى تواند اين اطلاقات را به اين مقدار تقييد كند كه اگر تعزير به تازيانه محقّق شد، بايد كمتر از چهل يا بيست يا كمتر از حدّ مناسب با گناه باشد؛ امّا دلالتى ندارد كه تعزير بايد به تازيانه باشد و به چيز ديگر امكان ندارد؛ چه بسا جريمه ى نقدى براى يك بازارى آثار تأديبى بيشترى از تازيانه داشته باشد.

به عبارت ديگر، روايت حمّاد بن عثمان و غير آن دو، جهت تقييدى ندارد؛ يعنى روايات مطلقه را مقيّد به سوط و تازيانه كند و سوط و تازيانه را نيز به كمتر از چهل و مانند آن تقييد بزند. نمى توان اين دو جهت را از روايات تقييد استفاده كرد؛ بلكه استنباط ما اين است كه اگر بخواهد تعزير با تازيانه اقامه شود، بايد كمتر از فلان مقدار باشد. دو روايت در تأييد اين ادّعا داريم:

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده، عن ابن أبي عمير، عن حفص بن البختري، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل وجد تحت فراش رجل فأمر به أمير المؤمنين عليه السلام فلوّث في مخرأة.[703]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد

امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه او را در رختخواب مردى ديگرى يافته بودند. امام عليه السلام دستور داد: او را به محل فاضلاب ببريد و به نجاست آلوده كنيد.

اين روايت شاهد اين است كه تعزير به تازيانه اختصاص ندارد؛ بلكه ممكن است از راهى ديگر مجرم را تأديب كرد.[704]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص391

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 392

وبهذا الإسناد قال: قضى النّبي صلى الله عليه و آله فيمن سرق الثمار في كُمّه، فما أكلوا منه فلا شي ء عليه وما حمل فيعزّر ويغرم قيمته مرّتين.[705]

فقه الحديث: سكونى گفت: امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ى مردى كه ميوه ها را مى دزديد- ( «كُم با ضمّه ى كاف به معناى آستين و با كسره «كِم» به ميوه اى گويند كه هنوز پوست و غلاف خود را از دست نداده است؛ مانند «بادام» وقتى «چغاله» باشد).- فرمود: هرچه از آن ميوه ها را خورده است، چيزى بر عهده ى سارق نيست؛ و آن چه را با خود برداشته تأديب شده و دو برابر قيمتش را مى پردازد.

علّت جمع بودن «أكلوا» با وجود وحدت سارق چيست؟ ممكن است بگوييم: يعنى در آن چه صاحبان ميوه از دست سارق گرفته و خورده اند، غرامتى به عهده ى سارق نيست؛ و ممكن است بگوييم: روايت ناظر به حقّ المارّه است؛ يعنى آن چه پاى درخت به عنوان حقّ مارّه خوردند، حساب و غرامتى ندارد؛ ولى آن چه را سارق با خود برداشته، بايد دو برابر جبران كند.

اگر در اين روايت «فما أكل منه» باشد كه مرحوم فيض در وافى[706] اين گونه آورده، ايشان در نقل روايات

دقّت مى كرده است؛ از اين رو، ضبط او در درجه ى اوّل است، و على القاعده همين نقل صحيح است؛ زيرا، در روايت جماعتى فرض نشده تا ضمير جمع به آنان برگردد. معناى روايت بر اساس اين نقل چنين مى شود: آن چه را سارق از ميوه هاى چيده شده خورده است، ضامن نيست؛ زيرا، حقّ المارّه است، ولى آن چه را برده، بايد دو برابر غرامت بپردازد.

استدلال به روايت بر مطلوب ما در صورتى صحيح است كه تعزير سارق به پرداخت قيمت دو برابر باشد؛ والّا اگر «عزّر» باشد؛ يعنى با تازيانه تنبيه شود و دو برابر قيمت را بپردازد، روايت مؤيّد ما نخواهد بود. و «يغرم قيمته مرّتين» بر اين فرض، چنين معنا مى شود: اگر ميوه هاى نارس چيده نمى شد، بزرگ شده حجم بيشترى پيدا مى كرد و قيمت آن دو برابرمى گشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 393

اين توجيه در معناى روايت صحيح است، ولى عبارت فصيح نيست؛ بگويد: «يغرم قيمته مرّتين» بايد مى گفت: «يغرم قيمته ضعفين» «قيمت دو برابر» نه «قيمت دوبار». به نظر مى رسد «مرّتين» متعلّق به «يغرم» باشد نه به قيمت، يعنى دوبار به غرامت دادنش حكم مى شود؛ يك بار به قيمت فعلى و يك حكم به غرامت اضافه يعنى يك برابر قيمت فعلى. البته در هر دو صورت نتيجه يكى مى شود.

حقّ در اين روايت، عدم دلالت بر مطلوب ما است؛ زيرا، اگر مى توانستيم ثابت كنيم تعزير به غرامت دادن محقّق مى گردد، مؤيّد ما بود؛ ولى ظاهر روايت بر مطلبى دلالت دارد كه در سرقت هاى معمولى نيز وجود دارد؛ يعنى اگر كسى با شرايط، دزدى كند؛ بايد حدّ سرقت در موردش اجرا و به پرداخت مال

مسروقه نيز محكوم گردد. در مورد دزد ميوه ها چون شرايط اجراى حدّ را ندارد، لذا به جاى حدّ، تعزير مى شود؛ و به پرداخت دو برابر قيمت فعلى نيز به عنوان ضمان محكوم مى گردد.

مرحوم مجلسى رحمه الله در مرآت العقول مى فرمايد: هيچ يك از اصحاب به اين روايت عمل نكرده است.[707] شايد نظر ايشان به غرامت مرّتين باشد. به هر حال، اعراض اصحاب سبب وهن آن مى گردد.

نظر برگزيدها: به نظر ما، روايت حفص بخترى مؤيّد اطلاقات است؛ لذا، مى توان تعزير را از تازيانه به حبس، جريمه ى مالى و ... نيز تعميم داد.

بعضى گفته اند: در تعزير يك جهت شدّتى نيز ملاحظه شده است، مى گوييم: اين جهت عامّ در تازيانه و زندان و جرايم و محروم كردن از مزاياى اجتماعى نيز وجود دارد و صادق است.

2- استفاده از ولايت مطلقه ى فقيه

برخى گفته اند: فقيه مى تواند با استفاده از ولايت مطلقه ى فقيه هر نوع تأديبى را كه صلاح مى داند در حقّ مجرم پياده كند.

اين راه به نظر ما صحيح نيست؛ هرچند ولايت فقيه يكى از امور مسلّم در شريعت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 394

اسلام است؛ زيرا، لازمه ى حكومت اسلامى وجود چنين اقتدارى براى ولى فقيه در عصر غيبت است. امّا تحديد ولايت فقيه به امور جزئى غير مهم ناشى از عدم وقوف به عمق مسائل اسلام و جنبه هاى سياسى آن است.

كوتاه بودن دست روحانيت از حكومت و در زير سلطه ى طاغوت واقع شدن بعد از خلافت امير مؤمنان عليه السلام تاكنون، سبب شده اين مسأله به صورت كافى مورد توجّه و بررسى واقع نشود.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تشكيل حكومت داد، در آيه ى أَطِيعُواْ

اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ[708]، قسمت أَطِيعُواْ الرَّسُولَ در رابطه ى با حكومت است؛ وگرنه در مسائل شرعى كه اطاعت از رسول نمى كنيم؛ كسى كه نماز مى خواند، نمازش اطاعت از پيامبر نيست. پيامبر به عنوان يك مبلّغ مى گويد: أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ[709]، او مى گويد: خدا فرمود: أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ، خدا گفته امر مولوى است نه ارشادى؛ لذا، كسى كه نماز، روزه، حجّ، جهاد و جنبه هاى شرعى را رعايت مى كند، از خدا اطاعت كرده است.

از اين رو، معناى أَطِيعُواْ الرَّسُولَ يعنى از او اطاعت كنيد از آن جهت كه امام و ولىّ مسلمانان و حاكم بر آنان است. حكومت رسول غير از حكومت طاغوت است؛ پشتوانه ى آن دستورات خداوند مى باشد. بنابراين، بايد نظراتش اجرا شده و جامعه ى اسلامى تحت زعامت و رهبرى او قرار گيرد.

اگر بخواهيم اسلام پيشرفت كرده و رشد داشته باشد، بايد تشكيل حكومت داد؛ و حكومت نيز پشتوانه ى قدرت داشته باشد. هر علّتى كه سبب شده بود در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به تشكيل حكومت نياز پيدا كنند، امروز نيز همان علّت سبب تشكيل حكومت است؛ امّا لازمه ى تشكيل حكومت در عصر غيبت اين نيست كه تعزيرات به اختيار فقيه باشد. اگر چنين است، بايد امر حدود را نيز به اختيار و صلاحديد او واگذار كنيم. اگر مصلحت ديد، مى تواند زانى را به جاى صد تازيانه، زندانى كنند و يا از او جريمه ى مالى بگيرند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 395

ولايت فقيه با اختيارات وسيع و گسترده در جاى خود مسلّم است، ولى لازمه اش اين نيست كه هرچه را او مصلحت مى بيند، در باب تعزير و حدود پياده شود. ملازمه اى بين اين

دو مطلب نيست.

اگر در ذيل روايت حمّاد مى خوانديم: «على ما يراه الحاكم من ذنب الرجل وقوّة بدنه»،[710] به اين معنا نيست كه هرچه را حاكم مصلحت مى بيند- هر چند در رابطه با تازيانه نباشد، مانند اين كه به جاى تازيانه پول و زندان و امثال آن مطرح باشد- صحيح است.

به نظر مى رسد مسأله ولايت فقيه و تعميم تعزير از تازيانه به غير آن دو مسأله جداى از هم هستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 397

بخش سوم: حدّ مسكر

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 399

[شرائط ثبوت الحدّ على شرب المسكر والفقّاع]

[مسألة 1- وجب الحدّ على من تناول المسكر أو الفقّاع وإن لم يكن مسكراً بشرط أن يكون المتناول بالغاً عاقلًا بالحكم والموضوع، فلا حدّ على الصبيّ والمجنون والمكره، والجاهل بالحكم والموضوع أو أحدهما إذا أمكن الجهل بالحكم في حقّه.]

شرايط ثبوت حدّ بر شرب مسكر و فقّاع

اشاره

اقامه ى حدّ شرب خمر بر كسى كه شراب يا آب جو تناول كند، واجب است؛ هرچند آب جو مسكر هم نباشد؛ به شرط اين كه نوشنده بالغ، مختار و عالم به حكم و موضوع باشد. بنابراين، بر كودك، ديوانه، مكرَه و جاهل به حكم و موضوع يا يكى از اين دو حدّى نيست؛ اگر جهل به حكم در حقّش ممكن باشد.

حرمت مسكر

تناول مسكر و نوشيدن آن در اسلام و بلكه در تمام اديان الهى به حسب رواياتى كه داريم، حرام است. در اسلام اين حكم ضرورى بوده، و در روايات متعدّدى ذكر شده است:

خداوند در هيچ دينى و در هيچ ملّتى شرب خمر را حلال نكرده است.[711]

اگر اين حكم از ضروريات اسلام هم نباشد، لااقلّ از ضروريّات فقه اسلام هست؛ حتى علماى اهل سنّت كه در نجاست آن ترديد دارند، حرمتش در نظرشان مسلّم است و مى گويند: حرمت شرب ربطى به مسأله ى نجاست ندارد.

ما براى اثبات حرمت شرب مسكر نيازمند اقامه ى دليل نيستيم؛ بلكه ثبوت حدّ بر شرب مسكر بهترين دليل بر ثبوت حرمتش است؛ وگرنه معنا ندارد خداوند بر يك عمل غير حرام و مباح حدّ معيّن كند.

مرحوم امام در عبارت تحرير الوسيله دو عنوان را موجب حدّ دانسته، يكى تناول مسكر، و ديگرى تناول فقّاع؛ با آن كه فقّاع يا هميشه و يا به طور غالب عنوان مسكريّت ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 400

مقصود از مسكر

براى شناخت معناى مسكر و اسكار بايد به عرف مراجعه كرد؛ زيرا، موضوعاتى كه در لسان دليل اخذ مى شود، بر دو نوع است: يك بار موضوع از ماهيات مخترعه ى شرعى است مانند صلاة، حجّ، زكات؛ كه در اين موضوع ها بايد به شارع مراجعه شود؛ خواه به حقيقت شرعى معتقد باشيم يا به حقيقت متشرعه.

يك دسته هم از موضوعات عرفى هستند و به شارع ربطى ندارد؛ مثلًا اگر بگويد: دم نجس است يا «الخمر حرام» يا «المسكر حرام»، خون و خمر و مسكر حقايقى نيستند كه به شارع ارتباط داشته باشند، بلكه عرف بايد معناى آن ها را روشن كند؛

حاكم در اين باب عرف است.

بعضى از فقها خواسته اند براى مسكر تعريفى ارائه كنند؛ كه به نظر ما لازم نيست اين تعريف ها را دنبال كنيم و بر آن ها دليل بياوريم. اگر عرف با آن ها موافق نيست، وجهى ندارد آن ها را به عنوان پايه و ملاك تعريف مسكر قرار دهيم.

عدّه اى در تعريف مسكر گفته اند: چيزى است كه تناولش سبب مى شود صحبت هاى كسى كه آن را مى نوشد، بدون ربط و نظام گردد؛ به تعبير ديگر، پرت و پلا بگويد و حرف هاى نامربوط بزند؛ اسرار و مكتوماتش رابروز بدهد؛ گويا ملكاتش ظهور پيدا مى كند.

جمعى گفته اند: مسكر چيزى است كه عقل را تغيير مى دهد همراه با يك حالت سرور فوق العاده كه براى شارب خمر حاصل مى شود؛ و تفاوتش با مواد مخدّر و مُرقد اين است كه آن ها در عقل تغيير ايجاد مى كند، ولى حالت سرور را به دنبال ندارد.

به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[712] اين تعريف ها را نبايد ملاك قرار داد. اين مسأله امرى عرفى است؛ و عرف، بين مسكر و خواب آور و مخدّر فرق مى گذارد. يكسرى از اشيا را به عنوان مخدّر مى شناسد از آن جهت كه حالت تخدير ايجاد مى كند؛ مانند ترياك و ...؛ عرف اين ها را مسكر نمى داند؛ و همين طور بعضى از چيزهايى كه خواب آورند مانند كپسول ها و قرص هاى مرقد و خواب آور، كه اين ها نيز از دايره ى مسكرات خارج اند؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 401

مسكر در مقابل مخدّر و مرقد معناى ديگرى دارد كه از آن به مستى تعبير مى كنند؛ و در هر لغتى براى آن لفظى وضع كرده اند.

مقصود از تناول

تناول معنايى اعمّ از اكل و شرب دارد؛ لذا، نبايد تصوّر كرد معناى

تناول و شرب يكى است؛ و آن گاه بحث كنيم در چه مواردى شرب صادق است و در كجا صادق نيست؟ مثلًا در زمان ما بعضى از آمپول ها جنبه ى تخديرى، و تعدادى جنبه ى مُرقدى و (خواب آورى) دارند؛ اگر آمپولى باشد كه با تزريق آن حالتى پيدا شود درست مانند همان حالتى كه از شرب خمر حاصل مى شود، تناول مسكر صادق است؛ امّا «شرب» صدق نمى كند؛ زيرا، تناول از ماده ى «نيل» است؛ يعنى به چيزى برسد و ارتباط پيدا كند. اين ارتباط با مسكر گاه از طريق شرب حاصل مى شود و گاه از طريق تزريق، يا از طريق قليان كشيدن و مانند آن.

بايد توجّه داشت عنوان «تناول» در عرف امروز در مورد آشاميدنى ها به كار نمى رود.

در اين جا عرف ملاك نيست؛ زيرا، به معناى اصلى آن واقف نيست؛ وگرنه با توجّه به معناى حقيقى آن، فرقى بين «شرب المسكر» و «تناول المسكر» نمى گذارد.

در بعضى از روايات، حكم بر روى «شرب مسكر» رفته، ولى بعضى از آن ها خالى از عنوان شرب است؛ اگر بر عنوان شرب خمر تكيه كنيد، در مورد اصطباغ و تريد كردن نان در خمر، شرب صادق نيست؛ در حالى كه تناول خمر صادق است.

در عنوان تناول از نظر فروع و فروضش بحث هايى شده، قدر متيقّن و مصداق روشنش نوشيدن مسكر است؛ ولى در كلمات فقها در دايره اى وسيع تر از اين مقدار مطرح است؛ مثلًا در كلام مرحوم محقّق رحمه الله مى بينيم: «شرطنا التناول ليعمّ الشرب والاصطباغ وأخذه ممزوجاً بالأغذية والأدوية»[713] اصطباغ يعنى تريد كردن مانند خورد كردن نان در آب گوشت، كه انسان فقط نان را همراه با رطوبت آبگوشت مى خورد؛ اگر چنين عملى را با

شراب انجام دهد، نان را آلوده ى به مسكر مى خورد. به عبارت ديگر، اصطباغ يعنى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 402

چيزى را خورشت و قاتق نان قرار دادن؛ مثال ديگرش نان را در خمر زدن كه رنگ خمر به خود مى گيرد.

از اين رو، اگر كسى خمر را به صورت اصطباغ مصرف كرد، بدون اشكال از مصاديق تناول مسكر است. شاهدش اين است كه اگر به كسى كه آب گوشت را به صورت تريد خورده، بگويند چه خوردى؟ و او جواب دهد: آبگوشت خوردم؛ در اين كلام صادق است.

به او نمى گويند: دروغ مى گويى؛ تو نان را با رنگ آبگوشت خوردى.

از نظر عرفى مى گويد: آبگوشت خوردم؛ هرچند آبگوشت مايع است و آن را نياشاميده و به صورت تريد خورده است؛ ولى تناول صدق مى كند. در باب مسكر نيز اگر به اين صورت مصرف شود، تناول صادق است.

صورت امتزاج را در مسائل بعدى كه در تحرير الوسيله به طور مشروح بحث كرده، خواهيم گفت.

در بعضى از افعال، تناول صدق نمى كند؛ مثلًا كسى مسكر را به بدنش بمالد يا معجونى از مسكر و غير آن را به سرش ببندد. امّا سؤال اين است كه اگر مسكر را از راه مخرج به داخل بدن وارد كند، آيا در احتقان به مسكر، تناول صادق است؟ به نظر، اين جا از نظر عرف تناول صدق نمى كند.

استنشاق مسكر اگر به صورتى باشد كه از راه بينى به حلق وارد شود، تناول صدق مى كند. شاهدش باب روزه است كه اين نوع استنشاق مفسد صوم است؛ زيرا، شُرب آب صادق است، هرچند از طريق بينى محقّق شده است. ولى اگر انسان يقين دارد كه استنشاق

خمر سبب نمى شود مسكر وارد حلق گردد يا اين معنا مشكوك باشد، در صدق تناول اختلاف است. بعضى از فقها آن را از مصاديقش شمرده اند، و برخى آن را مصداق تناول نمى دانند.

با مراجعه ى به عرف مى بينيم در صورتى كه يقين به عدم وصول مسكر به داخل بدن دارد، تناول را صادق نمى دانند؛ و در صورت شكّ در رسيدن به جوف، شك در تحقّق تناول است، كه سبب مى شود دليل وجوب حدّ آن را شامل نگردد- در باب روزه گفته اند:

در مورد استنشاق آب اگر «شرب الماء» صادق بود، روزه باطل؛ وگرنه صحيح است-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 403

اگر آردى را با مسكر خمير كرد و آن را پخت، در اين كه خوردن چنين نانى از جهت نجاست حرام است، بحثى نيست؛ امّا آيا پختن، سبب طهارت آن مى گردد يا نه؟ مربوط به بحث مطهّرات است. آن چه در اين جا مهم است، صدق تناول مسكر و عدم آن است. اين مورد با تريد كردن نان در مسكر فرق مى كند؛ در اين جا عرفاً نمى گويند: خمر را تناول كرد. شاهدش خمير كردن آرد با آب است. پس از پختن نان، كسى نمى گويد: آب تناول كرد، و فرقى ميان آب و مسكر در اين جهت نيست.

شاهدى ديگر: اگر كسى نذر كرد آب تناول كند، با خوردن نان وفاى به نذر نكرده است؛ در مورد خمير كردن آرد با مسكر و پختن آن نيز همين مطلب جارى است. توجّه داشته باشيد بحث روى تناول نان نيست. تناول نان حدّ ندارد؛ بلكه صحبت روى تناول مسكر است. اگر خوردن نانى كه در خميرش مسكر به كار رفته

تناول مسكر باشد، حدّ دارد والّا نه.

مقصود از فقّاع

در ماهيّت و حقيقت فقّاع بحث هاى زيادى در كتاب طهارت و نجاست مطرح است. فقّاع مايعى است كه از جو ساخته مى شود و عنوان خمر و مانند آن بر اين مايع تطابق ندارد؛ در بيشتر مواقع حالت اسكار هم در آن نيست.

فقّاع در زمان ائمّه عليهم السلام در بين اهل تسنّن رواج داشته است و روايات زيادى از ائمّه عليهم السلام رسيده كه در آن ها اصرار بر منع از نوشيدن آن است؛ و در پاره اى از آن ها گفته اند:

«الفقّاع خمر استصغرها الناس»[714] فقّاع حرام است؛ مردم آن را كوچك شمرده و به حساب نياورند؛ و در رديف خمر قرار ندادند.

به عقيده ى اماميّه، فقّاع نجس و تناولش حرام و موجب ترتّب حدّ يعنى هشتاد تازيانه است؛ خواه سبب سكر و مستى باشد يا نه. به طور كلّى نبايد فقّاع را يكى از مصاديق مسكر قرار داد؛ بلكه تناول فقّاع عنوانى است در برابر عنوان تناول مسكر، و بر هر كدام نيز هشتاد تازيانه ثابت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 404

نظرى بر روايات باب مسكر

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن [و] عليّ بن النّعمان، عن أبي الصّباح الكناني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كلّ مسكر من الأشربة يجب فيه كما يجب في الخمر من الحدّ.[715]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: بر هر مسكر مايعى حدّى كه بر خمر مترتّب است، واجب مى شود.

در اين روايت حكم و حدّ را بر روى شرب خمر نبرده، هرچند در كتاب اللَّه حكم روى خمر رفته است: إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ

وَالْأَزْلمُ رِجْسٌ مّنْ عَمَلِ الشَّيْطنِ فَاجْتَنِبُوهُ.[716]

روايت ناظر به اين است كه خمر موضوعيّت ندارد؛ بلكه هر مايع مسكرى چنين حدّى را دارد؛ و امام راحل رحمه الله نيز در مسأله ى دوّم به انواع و اقسام خمرها و شراب ها اشاره مى كنند.

2- وعنه، عن ابن مسكان، عن سليمان بن خالد، قال: كان أمير المؤمنين عليه السلام يجلد في النبيذ المسكر ثمانين كما يضرب في الخمر، ويقتل في الثّالثة كما يقتل صاحب الخمر.[717]

فقه الحديث: در اين صحيحه، سليمان بن خالد مى گويد: امير مؤمنان عليه السلام هشتاد تازيانه اى كه در باب خمر پياده مى كرد، در مورد نبيذ مسكر نيز مى زد.- ظاهراً نبيذ از كشمش گرفته مى شود-.

در روايت سابق «كلّ مسكر من الأشربة» داشت كه در آن روايت، شربى نيز مطرح بود؛ ولى در اين روايت چنين مطلبى نيست. ليكن از خارج مى دانيم كه بايد تناول نبيذ مسكر محقّق شده باشد كه بر آن تازيانه و حدّ مترتّب گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 405

در اين روايت آمده است: «عن سليمان بن خالد، قال: كان أمير المؤمنين عليه السلام ...»، سليمان بن خالد از شاگردان امام باقر و صادق عليهما السلام است و نمى تواند بدون واسطه از امير مؤمنان عليه السلام حكايت كند؛ لذا، بايد اين حكايت مستند به امام معصوم عليه السلام باشد.

در مباحث گذشته به طور مكرّر به اين نكته اشاره كرديم، اگر امام معصومى فعل امامى ديگر را حكايت كند و مقصودش از اين حكايت قصّه گويى نباشد، بلكه درصدد بيان حكم باشد و آن را به صورت حكايت افاده كند، مى توانيم به اطلاق كلام امام عليه السلام كه در مقام بيان حكم است، تمسّك

كنيم.

از اين روايت استفاده مى شود نبيذ بر دو قسم است: الف: نبيذ مسكر، ب: غير نبيذ مسكر؛ و درباره ى نبيذ مسكر حدّ اجرا مى گردد. از اين نكته در آينده براى حلّ تعارض در باب نبيذ استفاده مى كنيم.

3- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسن بن عليّ، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أحدهما عليهما السلام قال: كان عليّ عليه السلام يضرب في الخمر والنبيذ ثمانين الحديث.[718]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام در خمر و نبيذ هشتاد تازيانه مى زند.

4- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد بن عثمان، عن بريد بن معاوية، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: إنّ في كتاب عليّ عليه السلام: يُضرب شارب الخمر ثمانين وشارب النّبيذ ثمانين.[719]

فقه الحديث: در اين صحيحه، بريد بن معاويه مى گويد از امام صادق عليه السلام شنيدم فرمود:

در كتاب امير مؤمنان عليه السلام چنين نوشته است: به شارب خمر و شارب نبيذ هشتاد تازيانه زده شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 406

روايات منافى

در مقابل اين روايات، دو روايت زير وجود دارد:

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي الصباح الكناني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في حديث: قلت: أرأيت إن اخذ شارب النّبيذ ولم يسكر أيُجلد؟ قال: لا.[720]

سند حديث: صاحب جواهر رحمه الله[721] اين روايت را صحيحه معرّفى مى كند؛ ليكن محمّد بن فضيل بين ثقه و غير ثقه مشترك است و قرينه اى نداريم كه مقصود از اين عنوان همان فرد ثقه باشد.

فقه الحديث: ابوالصباح كنانى از امام

صادق عليه السلام پرسيد: اگر مردى را دستگير كنند كه نبيذ آشاميده، ولى مست نشده است؛ آيا او را تازيانه مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: نه.

نكته: مقصود از تناول مسكر، چيزى است كه شأنيّت اسكار داشته باشد؛ لذا، اگر كسى به سبب اعتياد به شرب خمر، يا خصوصيّت مزاجى اش مست هم نشود ولى طبيعت آن مايع مست كننده باشد، موجب حدّ است.

شيخ طوسى رحمه الله اين روايت را به علّت موافقت با عامّه حمل بر تقيّه كرده است.[722]

ممكن است بگوييم در جمله ى «إن اخذ شارب النبيذ ولم يسكر» فاعل «يسكر» ضميرى است كه به نبيذ برمى گردد؛ يعنى نبيذ غير مسكر خورده است. شاهدش روايت سليمان بن خالد است كه فرمود: «يجلد في النبيذ المسكر».[723] همان طور كه قبلًا اشاره كرديم، نبيذ بر دو نوع است؛ مسكر و غير مسكر. در اين صورت، اين روايت با روايات قبلى منافات ندارد؛ و روايت حلبى نيز مؤيّد آن خواهد بود.

1- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام قلت: أرأيت إن اخذ شارب النّبيذ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 407

ولم يسكر أيجلد ثمانين؟ قال: لا وكلّ مسكر حرام.[724]

فقه الحديث: در اين صحيحه، حلبى از امام صادق عليه السلام مى پرسد: اگر مردى كه نبيذ خورده و مست نشده است دستگير گردد، هشتاد تازيانه به او مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: نه، و هر مسكرى حرام است.

«كلّ مسكر» مربوط به آن مشروب و متناول است و امام عليه السلام آن را به عنوان تعليل آورده، يعنى هر مسكرى حرام است؛ ليكن نبيذى كه اسكار ندارد

به چه جهت هشتاد تازيانه در موردش اقامه مى شود؟ ذيل اين روايت شاهد ارجاع ضمير به نبيذ است نه به شارب آن.

2- وعنه عن فضالة، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، قال: سألته عن الشّارب فقال: أمّا رجل كانت منه زلّة فإنّي معزّره، وأمّا آخر يُدمن فإنّي كنت مهلكه عقوبة لأنّه يستحلّ المحرّمات كلّها، ولو ترك النّاس وذلك لفسدوا.[725]

فقه الحديث: در اين مضمره ى صحيحه، محمّد بن مسلم از امام عليه السلام مى پرسد- شأن و جلالت محمّد بن مسلم بيشتر از آن است كه از غير امام عليه السلام سؤال كند- حكم شارب چيست؟ امام عليه السلام فرمود: اگر مردى است كه يك لغزشى از او سر زده و بار اوّل شرب خمر او است؛ من او را تعزير مى كنم؛- ظاهر حديث عدم ترتّب حدّ خمر بر مرتبه ى اوّل است- ولى كسى كه دائم الخمر است نه به صورت يك لغزش اتّفاقى، او بايد هلاك گردد.

هرچند ظاهر روايت بر تعزير دلالت دارد، ولى در گذشته گفتيم: گاه كلمه ى حدّ به معناى اعمّ از تعزير به كار مى رود و گاه كلمه «تعزير» نيز در معناى اعمّ از حدّ اطلاق مى شود. تعزير يعنى تأديب با شدّت؛ و حدّ يكى از مصاديق آن است. بنابراين، روايات ديگر بيانگر مقصود از «معزّره» مى باشد؛ يعنى حدّش همان هشتاد تازيانه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 408

امّا فردى كه بر شرب خمر اصرار داشته باشد و چندبار حدّ درباره اش اجرا شده باشد، حكمش قتل است.

روايات فقّاع

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، عن محمّد بن عيسى، عن الوشّاء، قال: كتبت إليه يعني الرضا عليه السلام

أسأله عن الفقّاع فكتب: هي خمرة استصغرها الناس.[726]

فقه الحديث: از اين كه امام عليه السلام فقّاع را به خمر تشبيه كرده اند، معلوم مى شود در همه ى احكام مانند خمر است.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن محمّد بن الحسين، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع، عن أبي الحسن عليه السلام، قال: سألته عن الفقّاع فقال: [هو] خمر، وفيه حدّ شارب الخمر.[727]

فقه الحديث: در اين صحيحه، ابن بزيع از فقّاع پرسيد. امام عليه السلام فرمود: خمر است و حدّ شارب خمر در آن پياده مى شود.

3- بإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أبي عبداللَّه، عن منصور بن العبّاس، عن عمرو بن سعيد، عن ابن فضّال وابن الجهم، عن أبي الحسن عليه السلام، قال: سألناه عن الفقّاع فقال: الخمر وفيه حدّ شارب الخمر.[728]

فقه الحديث: از امام هفتم عليه السلام از فقّاع پرسيد. و حضرت در جواب فرمود: خمر است و حدّ شارب خمر را دارد.

4- وعنه، عن أحمد بن محمّد، عن ابن فضّال، قال: كتبت إلى أبي الحسن عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 409

أسأله عن الفقّاع، فقال: هوالخمر وفيه حدّ شارب الخمر.[729]

فقه الحديث: دلالت اين روايت نيز مانند روايات قبل است.

شرايط ثبوت حدّ

چهار شرط براى ثبوت حدّ در حقّ شارب مسكر ذكر كرده اند: بالغ، عاقل، و مختار در برابر صبىّ و مجنون و مكره، اين سه شرط را به طور مكرّر در ابواب مختلف حدود بحث كرديم؛ لذا، نياز به طرح جديد ندارد. شرط چهارم عالم به حكم و موضوع باشد؛ در مقابل جاهل به هر دو يا يكى از آن دو.

جهل به موضوع دو نوع است: الف: جهل مركّب مانند

اين كه قطع پيدا كند به سركه بودن خمرى و آن را بياشامد. ب: جهل بسيط يعنى در حال ارتكاب عمل احتمال مى دهد خمر باشد و احتمال مى دهد سركه باشد؛ در اين صورت، شبهه ى موضوعيّه مى شود كه برائت شرعيه در آن جارى و تناولش حلال است؛ و اگر خلاف آن كشف شد و معلوم گشت خمر بوده است، حدّ بر آن مترتّب نمى شود؛ زيرا، موضوع حدود ارتكاب عمل حرام است و چيزى كه بنا بر ظاهر حلال باشد، حدّ ندارد. بنابراين، مى گوييم: در جهل به موضوع، خواه جهل مركّب باشد يا جهل بسيط، ارتكابش جايز بوده و حدّ ندارد.

امّا در جهل به حكم، مقصود از حكم، حرمت است نه حدّ داشتن خمر. از اين رو، اگر كسى مى داند در اسلام خمر حرام است، امّا نمى داند شرب خمر حدّ دارد، حدّ مى خورد.

جهل به حكم نيز دو نوع است 1- جهل مركّب يعنى قطع به خلاف حرمت دارد، نسبت به اين فرد در عدم جريان حدّ جاى ترديد نيست؛ 2- جهل بسيط يعنى نمى داند خمر حرام است يا نه؟ اگر براى اين فرد راه سؤال باز است و سؤال نكرده، جاهل مقصّر است، ولى اگر كسى نبوده كه از او سؤال كند، جاهل قاصر است و حدّ بر او اقامه نمى شود.

مرحوم امام در عبارت تحرير الوسيله مى فرمايد: «والجاهل بالحكم والموضوع أو أحدهما إذا أمكن الجهل بالحكم في حقّه»؛ ايشان جهل به موضوع را مطلق آورده، ولى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 410

در مورد جهل به حكم تفصيل مى دهد كه اگر امكان جهل به حكم در حقّ شارب مسكر تصوّر داشته باشد؛ مثلًا مسلمانى كه

در شهرى مذهبى زندگى مى كند «لا يمكن الجهل بالحكم في حقّه»، به خلاف كسى كه در نقطه اى دوردست زندگى مى كند و هيچ مسأله اى به گوشش نخورده است.

نظر ما: يك بار سخن در مقام ثبوت است و يك بار در مقام اثبات. در مقام ثبوت، موجبات حدّ بررسى مى شود؛ و در اين مقام، تفصيل بين كسى كه جهل در حقش امكان دارد يا نه، صحيح نيست؛ واقع مطلب اين است كه جاهل حدّ ندارد خواه جهل در حقش امكان داشته باشد يا ممكن نباشد. بحث ما در اين مسأله در مقام ثبوت است نه اثبات.

پس از طى كردن مقام ثبوت به مرحله ى اثبات مى رسيم و مى گوييم موجب حدّ به چه چيزى ثابت مى شود؟ به اقرار؟ به بيّنه؟ اگر كسى را گرفتند در حالى كه شرب خمر كرده بود و او گفت: جاهل به حرمت بودم، آيا اين ادّعا را بپذيريم يا نه؟ اين جا، مقام تفصيل است كه جهل در حقّش امكان دارد يا نه؟

روايات شرط چهارم

1- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال:

لو أنّ رجلًا دخل في الإسلام وأقرّ به، ثمّ شرب الخمر وزنى وأكل الرّبا ولم يتبيّن له شي ء من الحلال والحرام لم أقم عليه إذا كان جاهلًا، إلّاأن تقوم عليه البيّنة أنّه قرأ السورة الّتي فيها الزّنا والخمر وأكل الرّبا، وإذا جهل ذلك أعلمته وأخبرته فإن ركبه بعد ذلك جلدته وأقمت عليه الحدّ.[730]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى مسلمان شد و به اسلام اقرار كرد، آن گاه مرتكب زنا و خمر و اكل ربا شد و علّت ارتكابش ندانستن حلال و حرام باشد، بر

چنين فردى اگر جاهل بوده است، حدّ اقامه نمى كنم- جهل به حكم- مگر آن كه بيّنه اقامه شود بر اين كه سوره اى را كه در آن حرمت زنا و خمر و اكل ربا آمده، خوانده است- البتّه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 411

با اين فرض كه خواننده عرب بوده و با قرائت سوره ها پى به احكام برده است-.

اگر اين فرد جاهل بوده، احكام را برايش واضح و روشن مى گويم، اگر بار ديگر مرتكب فعل حرام شد، تازيانه به او مى زنم و حدّ بر او اقامه مى كنم.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن محمّد بن مسلم، قال: قلت لأبي جعفر عليه السلام رجل دعوناه إلى جملة الإسلام فأقّر به، ثمَّ شرب الخمر وزنى وأكل الرّبا ولم يتبيّن له شي ء من الحلال والحرام، أقيم عليه الحدّ إذا جهله؟ قال: لا، إلّاأن تقوم عليه بيّنة أنّه قد كان أقرّ بتحريمها.[731]

فقه الحديث: محمّد بن مسلم به امام باقر عليه السلام گفت: مردى را به اسلام دعوت كرديم؛ او پذيرفت و به شهادتين اقرار كرد. آن گاه مرتكب شرب خمر و زنا و اكل ربا شد، در حالى كه چيزى از حلال و حرام اسلام را ياد نگرفته بود. آيا در فرض جهل به احكام حدّ بر او جارى مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: نه، مگر بينّه اى شهادت دهد كه او قبل از ارتكاب، به حرمت اين امر اعتراف كرده است.

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن فضّال، عن ابن بكير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: شرب رجل الخمر

على عهد أبي بكر، فرفع إلى أبي بكر، فقال له: أشربت خمراً، قال: نعم، قال: ولم؟ وهي محرّمة، قال: فقال الرجل: إنّي أسلمت وحسن إسلامي ومنزلي بين ظهراني قوم يشربون الخمر ويستحّلون ولو علمت أنّها حرام اجتنبتها، فالتفت أبو بكر إلى عمر فقال: ما تقول في أمر هذا الرجل؟ فقال عمر: معضلة وليس لها إلّا أبو الحسن. فقال أبو بكر ادع لنا علّياً، فقال عمر: يؤتى الحكم في بيته، فقام والرجل معهما ومن حضرهما من الناس حتّى أتوا أمير المؤمنين عليه السلام فأخبراه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 412

بقصّة الرّجل وقصّ الرّجل قصّته.

فقال: ابعثوا معه من يدور به على مجالس المهاجرين والأنصار، من كان تلا عليه آية التّحريم فليشهد عليه، ففعلوا ذلك به، فلم يشهد عليه أحد بأنّه قرأ عليه آية التّحريم، فخلّى سبيله فقال له: إن شربت بعدها أقمنا عليك الحدّ.[732]

فقه الحديث: اين روايت در باب 14 مقدّمات حدود از ابوبصير به طور مجمل و در اين باب به صورت مفصّل از ابن بكير نقل شده است.

امام صادق عليه السلام فرمود: در زمان خلافت ابوبكر شخصى شراب خورد؛ او را گرفتند نزد ابوبكر آوردند. از او پرسيد: چرا شراب خوردى در حالى كه حرام است؟ گفت: من تازه مسلمانم، اسلامم حقيقى و خوب است، ليكن در ميان اقوامى منزل دارم كه شراب خوارند و آن را حلال مى دانند. اگر مى دانستم حرام است، از شربش اجتناب مى كردم.

ابوبكر به عمر گفت: چه مى گويى؟ عمر گفت: مشكلى است كه حلّالش فقط ابوالحسن عليه السلام است. ابوبكر گفت: او را صدا كنيد بيايد. عمر گفت: نمى شود على را اين جا آورد، بلكه بايد به حضورش برويم و از او

بخواهى تا در اين موضوع قضاوت كند.

عمر و ابوبكر به همراه آن مرد و حاضران به خدمت امير مؤمنان عليه السلام رسيدند. آن دو نفر قصّه ى مرد را بر آن حضرت باز گفتند و آن مرد نيز شرح حال خود بگفت.

امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اين مرد را در ميان مهاجر و انصار بگردانيد كه آيا كسى آيه ى حرمت خمر را بر او خوانده است؟ اين كار را كردند و كسى شهادت نداد.

امير مؤمنان عليه السلام رهايش كرده و گفتند: اگر بعد از اين شراب بنوشى بر تو حدّ اقامه مى شود.

ممكن است فاعل «خلّى سبيله فقال له»، امير مؤمنان عليه السلام باشد و ممكن است ابوبكر باشد؛ به هر حال، تأثيرى در حكم ندارد.

اين سه روايت مربوط به مقام اثبات بود. امّا در مقام ثبوت، جاهل بين خود و خدايش مستحقّ حدّ نيست؛ خواه جهل در حقّش امكان داشته باشد يا نه، حدّ مخصوص عالم به حكم موضوع است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 413

[عدم الفرق في ثبوت الحدّ لتناول المسكر بين أنواعه]

[مسألة 2- لا فرق في المسكر بين أنواعه كالمتّخذ من العنب وهو الخمر أو التمر وهو النبيذ أو الزبيب وهو النقيع، أو العسل وهو البتع، أو الشعير هو المزر، أو الحنطة أو الذرّة أو غيرها ويلحق بالمسكر الفقّاع، وإن فرض أنّه غير مسكر، ولو عمل المسكر من شيئين فما زاد ففي شربه حدّ.]

ثبوت حدّ بر تناول انواع مسكر

اشاره

مسكرى كه بر تناولش حدّ ثابت مى شود، فرقى ندارد از چه چيزى ساخته شده باشد؛ خواه از انگور باشد كه نامش خمر است يا از تمر و خرما كه نامش نبيذ است، يا از كشمش كه نامش

نقيع، يا از عسل كه نامش بتع، يا ازجو كه نامش مزر يا از گندم و ذرّت يا ميوه هاى ديگر، يا از چند چيز ساخته شود.

فقّاع به مسكرات ملحق مى شود؛ اگر چه فرض شود اسكارى ندارد.- كلمه ى «فُرض» مشعر به اين است كه غير مسكر بودن فقّاع نادر است؛ در حالى كه مسأله برعكس است؛ يعنى گاه مسكر است و در بيشتر موارد اسكار ندارد-.

دليل ترتّب حدّ بر عنوان مسكر

در ميان روايات گذشته، دو روايت داشتيم كه دلالت بر تعميم حكم بر عنوان مسكر داشت؛ و آن ها عبارت بودند از:

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن [و] عليّ بن النّعمان، عن أبي الصّباح الكناني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: كلّ مسكر من الأشربة يجب فيه كما يجب في الخمر من الحدّ.[733]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرموده است: بر هر مسكر مايعى همان حدّ خمر واجب مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 414

2- بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام قلت: أرأيت إن اخذ شارب النبيذ ولم يسكر أيجلد ثمانين؟ قال: لا وكلّ مسكر حرام.[734]

فقه الحديث: در ذيل اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرموده است: هر مسكرى حرام است.

بنابراين، ترديدى نيست كه ثبوت حدّ به تناول خمر اختصاص ندارد؛ بلكه تمام شراب هاى مسكر را شامل مى گردد.

نقد عبارت تحرير الوسيله

مرحوم امام در پايان مسأله مى فرمايد: «ففي شربه حدّ». هرچند روايات گذشته براى اثبات حدّ بر شرب هر مسكرى كافى است؛ ليكن ايشان در مسأله (1) ثبوت حدّ را بر تناول مسكر متوقّف كرد. در آن جا گفتيم: تناول هر مسكرى به تناسب خودش هست؛ يعنى هر عملى كه سبب تحقّق اسكار گردد، موجب حدّ است؛ لذا، اگر از مشروبات است، شُرب و نظاير آن حرام است، و اگر جنبه ى تزريقى دارد، تزريقش موجب حدّ است؛ و اگر جنبه ى دخانى و كشيدنى دارد، كشيدنش حرام و حدّآور است. از روايت حلبى «كلّ مسكر حرام» اين معنا استفاده مى شود؛ و روايت ابى الصباح «كلّ

مسكر من الأشربة» كه مقيّد به «اشربه» است، مفهوم ندارد؛ بلكه فقط متضمّن اثبات حكم در مسكرات مشروب است. صحيحه ى حلبى كه مى گويد «كلّ مسكر حرام» نه تنها حرمت را اثبات مى كند، بلكه حرامى است كه به دنبالش حدّ مترتّب مى شود؛ زيرا، صدر روايت، از حدّ نبيذ سؤال شده، و با توجّه به عموم «كلّ مسكر حرام» وجهى براى اختصاص به شرب باقى نمى ماند.

از عبارت تحريرالوسيله استفاده مى شود همه مسكرات از سنخ مشروبات هستند.

بنابراين، در موارد تزريق، استشمام و ... شرب، صدق نمى كند؛ پس، حدّ ندارد؛ در حالى كه روايت بر اعمّ از شرب دلالت دارد؛ يعنى هر عملى كه سبب تحقّق اسكار گردد، خواه به تزريق يا شرب و ... باشد را شامل مى شود؛ امّا ماليدن شراب به بدن، سبب تحقّق اسكار نيست؛ لذا، حدّ ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 415

[حكم عصير العنبي المغلّى]

[مسألة 3- لا إشكال في حرمة العصير العنبي سواء غلى بنفسه أو بالنار أو بالشمس إلّاإذا ذهب ثلثاه أو ينقلب خلّاً. لكن لم يثبت إسكاره، وفي إلحاقه بالمسكر في ثبوت الحدّ ولو لم يكن مسكراً إشكال بل منع، سيّما إذا غلى بالنار أو بالشمس.

والعصير الزبيبي والتمري لا يلحق بالمسكر حرمةً ولا حدّاً.]

حرمت آب انگور جوشيده و عدم ثبوت حدّ بر نوشيدن آن

اشاره

در حرمت شراب انگور اشكالى نيست؛ خواه خودش غليان پيدا كند يا به كمك آتش و خورشيد بجوشد، مگر زمانى كه دو سوّم آن تبخير و يا به سركه منقلب گردد.

اسكار عصير عنبى ثابت نشده و در الحاقش به مسكر در ثبوت حدّ- هرچند مسكر هم نباشد- اشكال داريم؛ بلكه آن را منع مى كنيم؛ به خصوص اگر به آتش يا آفتاب غليان پيدا كرده باشد.

عصير زبيبى

و تمرى به مسكر در حرمت و حدّ ملحق نمى شود.

حكم صور عصير عنبى

آب انگور در دو صورت بدون هيچ اشكالى پاك است، و بر خوردنش حدّى نيست؛ يكى قبل از غليان و جوش آمدن و ديگرى پس از رفتن دو سوّمش يا تبديل شدن به سركه. تمام بحث ها بر صورت وسط است؛ يعنى در حال غليان و جوش، خواه به خودى خود به جوش آيد يا به كمك آتش يا آفتاب؛ در اين صورت، دو فرض دارد:

فرض اوّل: اثبات شود عصير عنبى جوش آمده مسكر است؛ در اين صورت، خوردنش حرام، و به مقتضاى «كلّ مسكر من الأشربة فيه الحدّ»[735]، بر آن حدّ مترتّب مى گردد، و بحثى ندارد.

فرض دوّم: با عدم ثبوت اسكار، آيا آب انگور جوش آمده قبل از رفتن دو سوّم و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 416

انقلاب به سركه، مانند فقّاع، به خمر ملحق مى شود؛ هرچند مسكر هم نباشد؟ يعنى در اين صورت، آيا بر نوشيدن آن حدّ مترتّب مى شود؟

بر حرمت شرب عصير عنبى در حالت مذكور شهرت مسلّم داريم؛ و بعضى از فقها ادّعاى اجماع و لا خلاف كرده اند؛ روايات زيادى هم بر حرمت دلالت دارد. از آن جا كه اين حكم مسلّم بوده و امام رحمه الله نيز به «لا إشكال في حرمة العصير العنبي إذا غلى» تعبير دارند، نيازى به طرح روايات نيست.

بحث در اين است كه آيا علاوه بر حرمت، حدّ شرب خمر بر آن مترتّب مى گردد؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مخالفى در الحاق عصير عنبى به خمر در احكام نيافتيم؛[736] شهيد ثانى رحمه الله مى فرمايد: معروف از اصحاب، حرمت عصير عنبى و اقامه ى حدّ خمر است.[737] صاحب رياض

رحمه الله مى فرمايد: ظاهراً مسأله اجماعى است و دليلى غير از اجماع بر آن پيدا نكرديم.[738] صاحب كشف اللثام نيز مى فرمايد: ما هرچه گشتيم دليلى پيدا نكرديم بر اين كه حدّ خمر در شرب عصير عنبى بايد پياده شود و قبل از علّامه ى حلّى رحمه الله قائلى به اين مطلب غير از دايى او محقّق حلّى رحمه الله[739] نيافتيم.[740]

از كلام فاضل هندى رحمه الله استفاده مى شود در مسأله، نه اجماعى وجود دارد و نه دليلى.

ولى صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: دليلش ظهور يا نصّ رواياتى است كه دلالت دارد عصير عنبى در حرمت و غير آن، به حكم خمر است.[741]

نظر برگزيده: به نظر ما، وقتى به روايات مراجعه مى كنيم، تنها يك روايت هست كه ممكن است بر مطلوب دلالت كند؛ بنابراين، بايد به بررسى آن پرداخت. تنها كسى كه در اين روايت دقّت كرده و به نكاتى تنبّه داده، امام راحل رحمه الله در بحث طهارت است كه با دقّت تمام به جوانب روايت احاطه پيدا كرده و نكاتى را فهميده، كه بيان ديگران فاقد آن است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 417

وعنه، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن إسماعيل، عن يونس بن يعقوب، عن معاوية بن عمّار، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرجل من أهل المعرفة بالحقّ يأتيني بالبختج ويقول: قد طبخ على الثلث وأنا أعرف أنّه يشربه على النصف أفأشربه بقوله وهو يشربه على النصف؟ فقال: لا تشربه.

قلت: فرجل من غير أهل المعرفة ممّن لا نعرفه يشربه على الثلث ولا يستحلّه على النصف يخبرنا أنّ عنده بختجاً على الثلث قد ذهب ثلثاه وبقى ثلثه، يشرب منه؟ قال:

نعم.[742]

فقه الحديث: ظاهراً روايت صحيحه است؛ ولى صاحب جواهر رحمه الله در كتاب طهارت از آن به موثّقه تعبير كرده است.[743]

معاوية بن عمّار به امام صادق عليه السلام گفت: مردى از شيعيان كه مقام ولايت شما را مى شناسد و از مخالفين نيست، براى من بختج- (معّرب پخته است؛ و به آب آنگور هنگامى كه بر روى آتش پخته شود، گويند).- مى آورد و مى گويد: به واسطه ى طبخ دو ثلث آن رفته و يك ثلث باقى مانده است، نگرانى نداشته باش؛ ولى من مى دانم اين فرد در مصرف خودش نمى گذارد ثلثان شود، بلكه نصف آن كه تبخير گردد، مى آشامد؛ آيا با اين كيفيّت من استفاده كنم؟

- با وجود اين سؤال و جواب، نيازى به ذكر روايات حرمت شرب عصير عنبى قبل از ذهاب ثلثين نيست؛ زيرا، اگر حرمتش مسلّم نبود، اين سؤال جا نداشت-.

جوابى كه از امام عليه السلام در كافى نقل شده «لا تشربه» است. اگر همين مقدار باشد، فقط مى توان حرمت را از روايت استفاده كرد و كمترين دلالتى بر حدّ ندارد.

اختلاف نسخه ها

صاحب وسائل رحمه الله نيز روايت را از كافى و تهذيب به همين مقدار نقل كرده است؛ ولى در بعضى از نسخه هاى تهذيب حتّى نسخه هاى فعلى آمده است: «خمر لا تشربه».[744] بنابراين،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 418

نقل روايت اضطراب پيدا مى كند. در اين جا وظيفه چيست؟

از طرفى مرحوم كلينى را مى بينيم كه به ضبط و اتقان معروف است؛ به خصوص با توجّه به اين كه فقط در فنّ حديث مهارت داشته و تمام عمر و هست و نيست خود را در تأليف كتاب كافى گذاشت. طبعاً در نقل روايات دقّت بيشترى

به خرج مى داده است؛ امّا شيخ طوسى رحمه الله انسانى ذوفنون بوده كه در تمام فنون اسلامى مانند فقه، اصول، روايت، تفسير، عقايد و رجال، صاحب تأليف بوده است؛ و اين كاشف از آن است كه مرحوم شيخ به علّت كثرت اشتغال، نمى توانسته دقّت زيادى در ضبط احاديث داشته باشد؛ لذا، به نظر ما هم نقل كافى اضبط از نقل شيخ طوسى رحمه الله است. ليكن در اين مقام، امر دائر بين زياده و نقيصه است؛ يعنى نمى دانيم در كافى كلمه ى «خمر» از قلم افتاده يا به نقل تهذيب اضافه شده است؟ در اين گونه موارد، اصلِ عدم زياده بر اصلِ عدم نقيصه اولويّت دارد.

زيرا، طبع قضيّه اقتضا مى كند در مقام نقل، كلماتى ساقط شود، ولى اضافه كردن الفاظ، كمتر اتّفاق مى افتد.

از اين رو، گفته اند: نقل تهذيب در اين حديث مقدّم بر نقل كافى است؛ ليكن صاحب وسائل رحمه الله اين روايت را همان گونه از تهذيب نقل مى كند كه از كافى نقل كرده است؛ زيرا، ذيل نقل كافى مى فرمايد: «ورواه الشيخ بإسناده عن أحمد بن محمّد».[745] بنابراين، نمى توان جزم پيدا كرد كه كلمه ى «خمر» در روايت تهذيب آمده است. نسخه هاى تهذيب مختلف بوده و بعضى مشتمل بر اين كلمه است.

كيفيّت استدلال به روايت

اگر روايت فاقد اين كلمه باشد، مقدارى كه دليل بر عصير عنبى پيدا كرده ايم، فقط حرمت شرب آن است؛ امّا دليلى بر ثبوت حدّ در باب عصير عنبى نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 419

اگر روايت مشتمل بر اين كلمه باشد- يعنى: «خمر لا تشربه»-، از آن سه حكم، حرمت، نجاست و حدّ عصير عنبى را استفاده كرده اند؛ امّا در جهت اوّل، مشهور، بلكه

بالاتر از آن نيز فتواى به حرمت دارند؛ لذا، بحثى نيست. امّا اثبات دو جهت ديگر به اين روايت وابسته است. تحقيق اقتضا دارد ببينيم سائل از چه چيزى پرسيده است؛ «خمر لا تشربه» يا سائل مى دانسته عصير عنبى قبل از ذهاب ثلثين حرام است، ليكن سؤال از عصير عنبى مشكوك است؟

بعضى از بزرگان چنين استدلال مى كند: «خمر لا تشربه» مشتمل بر قضيه ى حمليه «العصير العنبي خمر» است كه از دو حال خارج نيست:

الف: امام عليه السلام مى خواهد بفرمايد: عصير عنبى حقيقةً خمر و از مصاديق آن است. در اين صورت، مسأله ى نجاست و ترتّب حدّ را به دنبال دارد؛ زيرا، بر حرمت و نجاست خمر دليل داريم؛ و عصير عنبى از مصاديق خمر است. پس، دليل خمر، آن را شامل مى شود.

ب: عصير عنبى نازل منزله ى خمر بوده و از مصاديقش نيست. در اين صورت نيز به اطلاق تنزيل تمسّك مى كنيم؛ زيرا، نگفته است: «العصير العنبي ينّزل منزلة الخمر في الحرمة» تا تنزيل فقط در مورد حرمت باشد؛ لذا، اطلاق تنزيل دلالت بر تنزيل در جميع احكام و آثار- حرمت، نجاست و ترتّب حدّ- دارد.

بنابراين، اگر روايت، عصير عنبى را از مصاديق خمر واقعى معرّفى كرده، يا آن را به خمر تنزيل كرده باشد، بر مطلوب ما دلالت دارد.

برخى از بزرگان در ردّ اين استدلال فرموده اند: فرق است بين اين كه بگويد: «خمر لا تشربه» و «خمر فلا تشربه»؛ وجود و عدم حرف «فاء» در مطلب تأثير دارد. اگر «فاء» وجود داشت، استدلال تمام بود؛ زيرا، با كلمه ى «خمر» مطلب تمام مى شد. گويا امام عليه السلام فرموده است: «العصير العنبي خمر»؛ يعنى آن را به خمر

در تمام آثار تنزيل كرده است و به دنبال آن «فلا تشربه» را تفريع كرده است. معناى تفريع، تمام شدن مطلب و پس از آن ترتّب امرى جديد بر حكم سابق است؛ مثلًا مى گويد: «فلانى آدم بدى است؛ پس با او ارتباط پيدا نكن». كه جمله ى دوّم متفرّع بر اساس جمله ى اوّل است.

در روايت نيز همين مطلب جارى است. اگر گفته بود «خمرٌ»، عصير را در تمام آثار و احكام به «خمر» تنزيل كرده بود و پس از آن با «فاء» تفريع اثرى از آثار مناسب را آورده است؛ زيرا، تفريعِ يك اثر مناسب بيانگر اين معنا نيست كه تنزيل فقط در رابطه ى با همان اثر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 420

اگر «فاء» نباشد، از نظر ادبى، اگر «خمر لا تشربه» را صفت و موصوف بدانيم كه تنزيل در رابطه ى با مجموع صفت و موصوف باشد، يعنى: «عصير عنبى، خمرى است كه نبايد خورده شود». در اين صورت، نمى توان تنزيل در جميع آثار و احكام را استفاده كرد؛ وگرنه ذكر وصف بى فايده مى گردد.

و اگر جمله ى «لا تشربه» خبر بعد از خبر باشد نيز تنزيل جميع آثار را نمى رساند؛ زيرا، دو مطلب غير مربوط به هم وجود دارد. اصالت و فرعيّتى مطرح نيست. لذا، نمى توان به نجاست و حدّ در خصوص عصير عنبى حكم كرد.[746]

نقد نظر مستدلّ و مستشكل

اوّلًا: از نظر عرفى، فرقى بين «خمر فلاتشربه» و «خمر لاتشربه» نيست. مراجعه ى به وجدان و ذهن صاف كافى است تا به فرعيّت جمله ى دوّم براى جمله ى اوّل حكم شود.

عدم ذكر «فاء» دلالتى بر عدم تفريع ندارد.

اگر قبل از طرح اين مطالب، به ذهن مراجعه مى كرديد و مى پرسيديد:

«لاتشرب» چه نقشى دارد؟ مى گفت: به دنبال خمر آمده، پس متفرّع بر آن است.

ثانياً: هر دو بزرگوار راه را گم كرده اند. سؤال راوى از عصير عنبى نيست. اين روايت از ادلّه ى قوى بر حرمت عصير عنبى بعد از غليان و قبل از ذهاب ثلثين است؛ زيرا، مسأله ى حرمت در ذهن سائل مسلّم بوده و در آن ترديدى نداشته است؛ ليكن از امام عليه السلام مى پرسد:

فردى شيعى معترف به ولايت مقدارى عصير عنبى مى آورد و مى گويد ذهاب ثلثان شده، ولى در عمل، با تبخير نصف مى آشامد؛ قول و فعلش در تضاد است و فردى غير امامى از مخالفان عصير عنبى مى آورد و قول و فعلش با هم موافق است؛ و او قبل از ذهاب ثلثين را نمى خورد. معاوية بن عمّار از حكم چنين عصير مشكوكى كه نمى داند آيا ذهاب ثلثين شده يا نه، مى پرسد.

با توجّه به اين نكته بايد در بيان امام راحل رحمه الله دقّت كرد. ايشان مى فرمايد: وقتى سؤال از عصير عنبى مشكوك الحال است، چگونه مى توان آن را مصداق خمر واقعى دانست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 421

آيا عصير عنبى مشكوك از خمر مشكوك بالاتر است؟ اگر مايعى باشد كه نمى دانيم خمر است، آيا مى توان گفت: خمر واقعى است؟

اگر نمى توانيم بگوييم: «كلّ مشكوك الخمريّة خمر» واقعاً به طريق اولى نمى توان گفت: «العصير العنبى المشكوك خمر واقعاً».

علاوه بر اين كه بسيارى از فقها، بلكه مشهور از آنان خمريّت را از عصير عنبى قبل از ذهاب ثلثين سلب كرده اند، تا چه رسد به عصير عنبى مشكوكى كه احتمال ذهاب ثلثين نيز داده مى شود. و به ديگر سخن، عصير عنبى معلوم الحال خمر

نيست؛ پس، به طريق اولى عصير عنبى مشكوك الحال خمر نخواهد بود.

اگر مقصود خمر تنزيلى است، يعنى عصير عنبى مشكوك واقعاً نازل منزله ى خمر است، با آن كه احتمال ذهاب ثلثين و حليّت آن داده مى شود، ليكن شارع چشم هايش را بسته و گفته است: با تمام اين اوصاف، آن را نازل منزله ى خمر واقعى كردم. مى گوييم:

تنزيل به حسب واقع بايد در رابطه ى با يك عنوان واقعى باشد؛ و در مشكوك جاى تنزيل نيست؛ شارع نمى تواند بگويد: «كلّ ما اشتبه أنّه خمر واحتمل أن يكون خمراً أو غير خمر فهو منزّل منزلة الخمر واقعاً»؛ وقتى در مشكوك الخمرية چنين تنزيلى جا نداشت، در عصير عنبى مشكوك هرگز جا ندارد.

از گفتار گذشته معلوم شد تنزيل بر روى عنوان واقعى امكان دارد؛ ولى عنوان ظاهرى و مشكوك را نمى توان تنزيل كرد. در اين روايت، سؤال از عصير عنبى مشكوك الحال است، و امام عليه السلام همان را جواب مى دهد؛ يعنى موضوع قضيه ى حمليه «خمرٌ»، «العصير العنبي المشكوك» است، نه عصير عنبى.

بيان امام راحل رحمه الله در روايت

در قضيه ى حمليه «العصير العنبيّ المشكوك خمر» وقتى نتوانست عصير عنبى مشكوك را نازل منزله ى خمر واقعى يا خمر تنزيلى كند، به ناچار بايد به خمر ظاهرى تنزيل كند؛ زيرا، هر جا عنوان مشكوكى داشته باشيم، جاى پياده شدن حكم ظاهرى است.

خمر ظاهرى در مقابل خمر واقعى و تنزيلى است؛ يعنى عصير عنبى مشكوك الحال به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 422

حسب ظاهر محكوم به خمريّت است. منشأ و دليل اين حكم ظاهرى، استصحاب است؛ يعنى استصحاب اثبات خمريّت ظاهرى مى كند.

اگر بگوييد: در استصحاب به حالت سابقه نيازمنديم، در اين جا حالت سابقه چيست؟

مى گوييم: حالت

سابقه را از همين حكم به جريان استصحاب خمريّت استفاده مى كنيم. به عبارت ديگر، اگر امام معصوم عليه السلام بفرمايد: در عصير عنبى مشكوك الحال استصحاب خمريّت جارى است؛ از اين بيان مى فهميم حالت سابقه ى خمريّت وجود دارد؛ ليكن آن حالت سابقه حقيقى نيست؛ زيرا، عدّه ى كمى از فقها به خمريّت عصير عنبى قبل از ذهاب ثلثين معتقدند، ولى مشهور آن را از مصاديق خمر نمى دانند. بنابراين، با توجّه به روايت، يك خمريّت تنزيلى را از خمريّت ظاهرى استفاده مى كنيم. گويا فرموده باشد: عصير عنبى به حسب واقع خمر تنزيلى است و اين خمريّت نسبت به مشكوك الحال استصحاب مى شود.

به عبارت ديگر، استصحاب، دو جمله را افاده مى كند: «العصير العنبي خمر» و «العصير العنبي المشكوك يستصحب فيه الخمرية»؛ زيرا، اگر حالت سابقه ى متيقّنى در كار نباشد، چگونه استصحاب جارى مى شود؟

به بيان سوّم، اگر موضوع در جواب امام عليه السلام «العصير العنبي» بود، مى گفتيم: اطلاق تنزيل، بيانگر تنزيل در جميع آثار و احكام- نجاست، حرمت و ترتّب حدّ- است؛ زيرا، امام عليه السلام در مقام بيان بوده و مقيّدى نيز نياورده است.

اگر بگويى: «خمرٌ» به دنبالش «لاتشربه» است و سائل از حرمت و حلّيت سؤال كرده؛ لذا، جواب نيز در همين محدوده است.

مى گوييم: اگر پرسشى از حلّيت و حرمت شد، لازم نيست امام عليه السلام در همان محدوده جواب بدهد و تجاوز نكند. بنابراين، «لا تشربه» قرينه بر تنزيل در باب حرمت نيست، بلكه امام عليه السلام جوابى داده است كه مطلق بوده، و يكى از مصاديق آن، جواب سؤال سائل است.

امّا پس از آن كه موضوع «العصير العنبي المشكوك» شد و محمول را خمر ظاهرى

گرفتيم، يعنى «العصير العنبي خمرٌ ظاهراً»، معناى «خمرٌ ظاهراً» استصحاب خمريت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 423

است؛ و لازمه ى استصحاب خمريت، وجود قضيّه ى ديگرى مانند «العصير العنبي خمرٌ تنزيلًا» است؛ به گونه اى كه اگر اين قضيه نباشد، خمريّت ظاهرى نمى تواند مفهوم پيدا كند.

در نتيجه، لازمه ى استصحاب، خمريّت تنزيلى در عصير معلوم الحال است. امّا اين قضيّه اطلاق ندارد؛ زيرا، امام عليه السلام در مقام بيان اين قضيّه ى مكشوفه نيست؛ بلكه در مقام بيان قضيّه ى كاشفه است؛ يعنى مى خواهد استصحاب خمريّت را پياده كند. ما از اين استصحاب، حالت سابقه را كشف كرديم؛ امّا اين كه حالت سابقه ى متيقّنه يعنى خمريّت تنزيلى، تنزيل در جميع آثار است از كجا اثبات مى شود؟

از اين رو، بايد قدر متيقّن از اين تنزيل را گرفت كه تنزيل در خصوص حرمت است، امّا در نجاست و ثبوت حدّ استفاده نمى شود.

بيان دو توهّم و دفع آن

توهّم اوّل: چه مانعى دارد متكلّم با يك بار استعمال كلمه ى «خمر»، دو چيز را اراده كرده باشد؛ البتّه نه به صورت لازم و ملزوم و كاشف و مكشوف؛ بلكه «خمرٌ» دلالت مطابقى بر دو قضيه ى حمليه ى «العصير العنبي خمر تنزيلًا» و «العصير العنبي المشكوك خمرٌ ظاهراً» داشته باشد؟

دفع توهّم: اين مطلب امكان ندارد؛ يعنى استحاله اش در مقام ثبوت و تعقّل و تصوّر است. چگونه ممكن است يك بار لفظ «خمرٌ» را اطلاق كند و از آن اراده كند خمر واقعى تنزيلى را كه موضوعش عصير عنبى واقعى است، و هم چنين اراده كند خمر ظاهرى استصحابى راكه موضوعش عصير عنبى مشكوك مى باشد؛ و به عبارت ديگر، با يك استعمال در مقام بيان حكم واقعى و ظاهرى باشد؟

مشكل اين

مطلب، امتناع استعمال لفظ در اكثر از معنا نيست كه آخوند خراسانى رحمه الله[747] به آن معتقد است؛ حتّى اگر به جواز استعمال هم قائل باشيم، اين مطلب امكان ندارد؛ زيرا، در مورد استعمال لفظ در اكثر از معنا، بين معانى، تقدّم و تأخّرى نيست؛ بلكه همه در صف واحد و رتبه ى واحد هستند. مانند استعمال عين در عينِ باكيه و عين جاريه. ولى در بحث

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 424

ما موضوع دو قضيّه فرق مى كند؛ يكى عصير عنبى است و ديگرى عصير عنبى مشكوك الحال.

علاوه بر تقدّم رتبه ى حكم واقعى بر حكم ظاهرى، موضوع ها نيز متفاوت است.

به عبارت ديگر، چگونه امكان دارد با يك كلمه و عبارت هم حالت سابقه ى متيقّنه را به توسط خمر تنزيلى درست كرد و هم استصحاب آن حالت سابقه را بيان نمود.

توهّم دوّم: امام عليه السلام دو جمله ى «خمر» و «لاتشربه» را كه فرموده است، اوّلى ناظر به عصير عنبى واقعى است، و امام عليه السلام با اين كلمه آن را نازل منزله ى خمر واقعى مى كند، و دوّمى مربوط به عصير عنبى مشكوك الحال است.

دفع توهّم: اين ادّعا صلاحيت جواب ندارد؛ زيرا، چگونه امكان دارد بين دو تعبير از نظر موضوع تفكيك قائل شد؟ «خمرٌ» را جواب از عصير عنبى قرار دهيم در حالى كه به هيچ وجه مورد سؤال راوى نبود و هيچ نكته ى ابهامى نسبت به آن نداشت؛ بلكه نقطه ى ترديد و ابهامش عصير عنبى مشكوكى است كه نمى داند بر نصف يا ثلث طبخ شده است.

لذا، تفكيك بين موضوع دو قضيّه، خلاف ظاهرى است كه عقلا به مرتكبش پوزخند زده و او را مسخره

مى كنند.

نتيجه: از اين روايت شريفه خمريّت ظاهرى استفاده مى شود كه با خمريّت تنزيلى ملازمه دارد؛ ليكن اطلاقى براى تنزيل دوّم نيست؛ بلكه قدر متيقّن از آن فقط در خصوص حرمت است؛ و نسبت به ثبوت نجاست و ترتّب حدّ، دلالتى ندارد.

اگر روايت مشتمل بر كلمه ى «خمر» نباشد، عدم دلالتش روشن تر است.

تذكّر: امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله مى فرمايد: «وفي إلحاقه بالمسكر في ثبوت الحدّ ولم يكن مسكراً إشكال بل منع سيّما إذا غَلى بالنّار أو بالشمس»؛ در الحاق عصير عنبى به مسكرات در ثبوت حدّ اگر مسكر نباشد، اشكال داريم؛ بلكه آن را منع مى كنيم؛ به خصوص اگر غليان به آتش و آفتاب باشد».

نكته «سيّما إذا غلى بالنّار أو بالشمس» اين است كه عصير عنبى گاه بنفسه و خود به خود به جوش مى آيد و گاه غليانش به توسط نور خورشيد يا حرارت آتش است. مرحوم ابن حمزه در كتاب وسيله قائل به تفصيل بين غليان بنفسه است كه نجاست و ترتّب حدّ را علاوه بر حرمت دارد و غليان به نار و شمس كه فقط خوردنش حرام است، ولى دو حكم ديگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 425

را ندارد.[748] امام رحمه الله مى فرمايد: اگر غليان به آتش و آفتاب باشد، عدم الحاق واضح تر است؛ زيرا، مفصلّى وجود ندارد و اگر بنفسه نيز باشد ما دليلى بر نجاست و ثبوت حدّ پيدا نكرديم.

عدم الحاق عصير زبيبى و تمرى به مسكرات

در عصير عنبى، آبى كه از فشار انگور به دست مى آيد، مربوط به خود انگور است؛ امّا در عصير زبيبى و تمرى، خرما و كشمش آب ندارند و مقصود از عصير اين دو ريختن آب بر روى خرما و

كشمش است به گونه اى كه در اثر ملاصقت يا حرارت آتش، آب مزه ى كشمش و خرما به خود بگيرد.

بحث در عصير زبيبى و تمرى است كه به واسطه ى حرارت يا خود به خود به غليان آمده باشد؛ وگرنه اگر آب را با كشمش مخلوط كنند و چند ساعتى بعد، آن آب را بياشامند، هيچ اشكالى ندارد.

اگر خوردن عصير زبيبى و تمرى پس از غليان حلال باشد باز بحث حدّ جا ندارد؛ زيرا، حدّ بر امور حرام مترتّب مى شود نه بر ارتكاب عمل حلال. و بر فرض كه حرمت آن نيز ثابت شود، دليلى بر ثبوت حدّ در آن نيست؛ زيرا، حرام بودن اعمّ است از اين كه بر ارتكابش حدّ ثابت باشد يا تعزير.

حلّيت عصير زبيبى و تمرى

شيخ انصارى[749] و صاحب حدائق رحمهما الله[750] فرموده اند: مشهور بين فقها حلّيت عصير زبيبى پس از غليان است؛ ليكن جماعتى از متأخّرالمتأخّرين[751] به حرمت اين دو پس از غليان معتقدند؛ و بر آن دو دليل اقامه كرده اند:

اوّل: استصحاب تعليقى كه بحثى اصولى و مفصّل دارد؛ ولى ناتمام است. لذا، آن را به اصول موكول مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 426

دوّم: رواياتى است كه خيال كرده اند بر حرمت دلالت دارد. ما به عمده دليلشان اكتفا مى نماييم.

روايت زيد نرسى

زيد النرسي في أصله قال: سئل أبو عبداللَّه عليه السلام عن الزبيب يدقّ ويلقى في القدر ثمّ يصبّ عليه الماء ويوقد تحته. فقال: لا تأكله حتّى يذهب الثلثان ويبقى الثلث. فإنّ النّار قد أصابته.

قلت: فالزبيب كما هو [يلقى] في القدر ويصبّ عليه الماء ثمّ يطبخ ويصفّى عنه الماء، فقال كذلك هو سواء، إذا أدّت الحلاوة إلى الماء فصار حلواً بمنزلة العصير

ثمّ نشّ من غير أن تصيبه النار فقد حرم وكذلك إذا أصابته النار فأغلاه فقد فسد.[752]

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پرسيدند: كشمش را مى كوبند و با آب در ديگ مى ريزند و آتش زير آن روشن مى كنند، چه حكمى دارد؟- معمولًا بر روى آتش و حرارت به جوش مى آيد.- امام عليه السلام فرمود: تا ذهاب ثلثين نشود از آن نخور؛ زيرا، آتش به آن رسيده و در آن غليان ايجاد كرده است.

سائل پرسيد: اگر كشمش را نكوبيده با آب در ديگ بريزند و آن را بپزند، آن گاه آبش را صاف كنند، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اين نيز مانند صورت اوّل است و همان حكم را دارد.- پس از آن توضيح داده، مى فرمايد: دو صورت دارد و در هر دو صورت خوردنش حرام است.- وقتى حلاوت به آب رسيد و آن را شيرين كرد، همانند آب انگور شيرين شد، آن گاه اگر حالت نشّ و غليان پيدا كند بدون اين كه حرارتى به آن برسد، حرام است؛ و همين طور اگر توسط آتش نيز به غليان درآمد، آن هم فاسد مى شود.

در اين روايت از سه جهت: سند، متن و دلالت بحث داريم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 427

جهت اوّل: بحث سندى روايت

مرحوم مجلسى رحمه الله قبل از حاجى نورى رحمه الله، در كتاب بحارالانوار مى فرمايد: من اين روايت را از يك نسخه ى قديمى گرفتم كه به خط منصور بن حسن آبى و تاريخ كتابتش سيصد و هفتاد و چهار هجرى قمرى است.

مرحوم شيخ طوسى درباره ى زيد نرسى، راوى اين روايت مى فرمايد: «له أصل»[753] و نجاشى رحمه الله مى نويسد: «له كتاب»؛[754] ولى متعرّض وثاقت،

ضعف، مدح و ذمّش نشده اند. و غير اين دو رجالى نيز كسى به توثيق و تضعيفش نپرداخته است.

از مرحوم صدوق رحمه الله و استادش ابن وليد[755] نقل شده است: كتابى كه به زيد نرسى منسوب است، كتابى مجعول و ضعيف است كه فردى به نام محمّد بن موسى همدانى آن را جعل كرده است.

با توجّه به اين نكات بايد دور اين كتاب را خط كشيد و كنار گذاشت. در مقابل، سيّد بحرالعلوم رحمه الله صاحب كتاب فوائد الرجالية[756] در صدد اثبات و ثاقت زيد نرسى بر آمده، و ادلّه اى بر ادّعاى خود اقامه مى كند.

ادلّه ى وثاقت زيد نرسى

1- شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: «له أصل». در اصطلاح محدّثين، «اصل» به هر كتابى گفته نمى شود؛ بلكه يك معناى خاصى دارد. به كتابى كه ويژگى هاى زير را داشته باشد اصل گويند:

اوّلًا: رواياتش بدون واسطه از امام عليه السلام باشد.

ثانياً: كتابش مورد اعتماد باشد. «الأصل هوالكتاب المعتمد الّذي لم يتنزع من الكتاب آخر».

مرحوم بحرالعلوم به ذكر شواهد پرداخته مى گويد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 428

الف: شيخ مفيد رحمه الله فرموده است: اماميه از زمان امير مؤمنان عليه السلام تا زمان امام عسكرى عليه السلام چهارصد اصل تأليف كردند كه به اصول اربعمائه معروف شده و ما از خارج مى دانيم تأليفات اماميّه در اين فاصله ى زمانى بيش از چهارصد كتاب بوده است. از تعبير شيخ مفيد رحمه الله به اصول اربعمائه وجود آن دو نكته ى اساسى در اين چهارصد كتاب است.

ب: هر مؤلّفى كه درباره اش «له أصل» گفته اند، داراى شخصيّت و عظمت و مقام شامخى بوده است؛ حتّى يك دسته از روايات را به علّت عدم ذكر

در اصول اوّليه تضعيف كرده و گفته اند: اگر اين روايات معتبر است، چرا در اصول اوّليه نام و نشانى از آن ها وجود ندارد.

2- ابن غضائرى رحمه الله از علماى بزرگ رجالى امامى است كه بسيارى از راويان به مناقشه و اشكال در وثاقت از سوى او گرفتار شده اند؛ در حالى كه ديگران آنان را توثيق كرده اند. كار به جايى رسيده كه اگر كسى از مناقشه ى ابن غضائرى رحمه الله مصون مانده است، مى توان او را موثّق صددرصد دانست.

ابن غضائرى رحمه الله مى گويد: «زيد نرسى» با «زيد رزاد» دو نفر هستند كه از امام صادق عليه السلام روايت دارند؛ امّا آن چه را صدوق و استادش رحمهما الله درباره ى كتاب زيد نرسى گفته اند اشتباهى است كه از آنان سر زده است؛ زيرا، ابن ابى عمير اين كتاب را از زيد نرسى روايت مى كند. لذا، موردى براى موضوع و مجهول بودن كتاب باقى نمى ماند.[757]

مرحوم بحرالعلوم با اين دو راه خواسته وثاقت زيد نرسى را تمام كند، ما راه هاى ديگرى نيز اضافه مى كنيم:

الف: زيد نرسى استاد محمّد بن ابى عمير است و اين بزرگوار از اصحاب اجماع است.

گفته اند خصوصيّت اصحاب اجماع اين است كه اگر سندى به يكى از آنان منتهى شد، افراد پس از او لازم نيست بررسى شود؛ زيرا، اصحاب اجماع به حدّى ضابط و دقيق اند كه از غير ثقه نقل نمى كنند؛ لذا، در حقّ ابن ابى عمير گفته اند: مراسيلش مانند مسانيدش حجّت است.

با توجّه به مطالب گذشته، روايت ابن ابى عمير از زيد نرسى دليل بر وثاقت او است.

ب: مرحوم صدوق رحمه الله در موارد متعدّدى در كتاب من لايحضره الفقيه از زيد نرسى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 429

روايت

دارد.[758] نمى توان گفت: نقل روايت اعمّ از توثيق است؛ زيرا، ايشان در مقدّمه ى كتاب فرمود: من رواياتى كه بين خودم و پروردگارم حجّت است و به آن فتوا مى دهم را در اين كتاب آوردم.[759] بنابراين، نقل او مساوى با حجّت دانستن آن روايت است. ما از مرحوم صدوق تعجّب مى كنيم؛ اگر آن نسبت صحيح باشد، چگونه در من لايحضره الفقيه از كتابى مجعول و موضوع روايت نقل مى كند. از اين رو، برخى از محقّقان[760] معتقدند اسناد اين نسبت به صدوق رحمه الله معلوم نيست صحيح باشد.

ج: مرحوم ابن قولويه در كتاب كامل الزيارات از زيد نرسى روايت دارد.[761] ايشان در مقدّمه ى كتابش تعبيرى دارد كه از كلام صدوق رحمه الله نيز بالاتر است؛ مى فرمايد: همه ى رواياتى كه در اين كتاب آورده ام از ثقات اصحاب نقل مى كنم، و تمام افرادى كه در سند روايات واقع شده اند، آنان را ثقه مى دانم.[762]

از اين بيان به «توثيق عام» در مقابل «توثيق خاص» تعبير مى كنند. توثيق خاص دست گذاشتن بر روى يك راوى مشخّص و به وثاقت او حكم نمودن است؛ امّا توثيق عامّ به نحو عموم، گروهى از راويان را توثيق كنند.

نقد ادلّه ى وثاقت زيد نرسى

دليل اوّل سيّد بحرالعلوم رحمه الله تمام نيست؛ زيرا، اين معنا ثابت نشده كه در اصل دو خصوصيّت بدون واسطه از امام عليه السلام روايت كردن و مورد اعتماد بودن بايد وجود داشته باشد؛ دليلى بر اين مطلب نداريم. وقتى به تراجم راويان مراجعه مى كنيم، درباره ى آنان سه گونه تعبيرِ: «له اصل»، «له كتاب» و «له مصنّف» مى بينيم.

امام راحل در كتاب طهارت پس از طرح روايت زيد نرسى، مى فرمايد: احتمال دارد دو خصوصيّتى كه علامه ى

بحرالعلوم رحمه الله مطرح كرده اند، در اصل دخالت نداشته باشد؛ بلكه قوام اصل به كتاب روايى و حديثى بودن باشد؛ خواه از كتابى گرفته باشد يا نه؛ با

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 430

واسطه از امام عليه السلام نقل كند يا بدون واسطه و رواياتش مورد اعتماد باشد يا نه.

وقتى تعبير به «له مصنّف» مى كنند كه مطالب كتاب روايات نباشد؛ مثل آن كه در امامت يا تاريخ يا تفسير كتاب نوشته باشد. و هرجا تعبير به «له كتاب» مى كنند، اعمّ از اين است كه هر دو معنا اراده شده است.

شاهد عدم تماميت كلام سيّد بحرالعلوم رحمه الله، تعبير رجاليون از بعضى از راويان به «له أصل معتمد» است؛ زيرا، اگر معتمد بودن در معناى اصل دخالت دارد، چنين توصيفى بى جهت خواهد بود؛ زيرا، اصل در اوصاف و قيود، احترازى بودن است و نه توضيحى بودن.

اگر در مقام توضيح دادن است، چرا فقط به يك خصوصيّت اكتفا شده، و ديگرى را نياورده اند؟ لذا، اين دليل از اثبات مدّعا قاصر است.

در مورد دليل دوّم نيز، اين كه ابن ابى عمير از زيد نرسى روايت مى كند، سبب نمى شود كه وثاقت او ثابت شود. بلكه بايد از دو جهت بحث كرد: يكى از جهت اصحاب اجماع، و ديگرى در خصوص ابن ابى عمير.

جهت اوّل: اصحاب اجماع چه كسانى هستند؟

در كتاب هاى فقهى، مكرّر اين عنوان به گوش مى خورد و اوّلين كسى كه اين عنوان را مطرح كرد، مرحوم كشى رحمه الله است. وى درباره ى راويان از اصحاب امام باقر و صادق عليهما السلام مى نويسد:

في تسمية الفقهاء من أصحاب أبي جعفر وأبي عبداللَّه عليهما السلام: أجمعت العصابة على تصديق هؤلاء الأوّلين من

أصحاب أبي جعفر وأبي عبداللَّه عليهما السلام وانقادوا لهم بالفقه، فقالوا: أفقه الأوّلين ستّة: زرارة ومعروف بن خرّبوذ وبريد وأبو بصير الأسدي والفضيل بن يسار ومحمّد بن مسلم الطائي.

قالوا: وأفقه الستّة زرارة، وقال بعضهم: مكان أبوبصير الأسدي أبوبصير المرادي وهو ليث بن البختري.[763]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 431

اماميّه اتّفاق دارند بر اين كه شش نفر از ياران امام باقر و صادق عليهما السلام افراد صادق القول هستند. آنان انسان هاى بزرگى هستند و به مقام فقاهتشان معتقدند. علماى اماميّه گفته اند:

فقيه ترين افراد در ميان راويان طبقه ى اوّل، شش نفرند: «زرارة»، «معروف بن خرّبوذ»، «بريد بن معاوية»، «ابوبصير اسدى»، «فضيل بن يسار» و «محمّد بن مسلم طائى».

در ميان اين شش نفر، زراره را فقيه تر از ديگران دانسته اند؛ و برخى ابوبصير مُرادى را به جاى ابوبصير اسدى ذكر كرده اند.

از اين عبارت چه استفاده مى شود؟ آيا بيش از اتّفاق بر عدالت اين شش نفر چيز ديگرى استفاده مى شود؟ «أجمعت العصابة على تصديق هؤلاء» يعنى آنان دروغ نمى گويند؛ احتمال كذب در موردشان راه ندارد؛ متّهم به كذب نيستند؛ مقام و ثاقت و عدالتشان محرز است. اگر در عبارتى داشتيم «أجمعت العصابة على تصديق زيد» معنايش اين است كه علما بر عدالت زيد تصديق و اتّفاق دارند؛ و بيش از اين مقدار بر چيزى دلالت ندارد.

كشّى رحمه الله به گروه دوّم كه مى رسد، تغيير كوچكى در عبارت داده و مى نويسد:

في تسمية الفقهاء من أصحاب أبي عبداللَّه عليه السلام: أجمعت العصابة على تصحيح مايصحّ عن هؤلاء وتصديقهم لما يقولون وأقرّوا لهم بالفقه من دون اولئك الستّة الّذين عدّدناهم وسمّيناهم ستّة نفر: «جميل بن درّاج» و «عبداللَّه بن مسكان» و

«عبداللَّه بن بكير» و «حمّاد بن عثمان» و «حمّاد بن عيسى» و «أبان بن عثمان».

قالوا: وزعم أبو إسحاق الفقيه- وهو ثعلبة بن ميمون- أنّ أفقه هؤلاء جميل بن درّاج، وهم أحداث أصحاب أبي عبداللَّه عليه السلام.[764]

عصابه اتّفاق دارند بر حكم كردن به صحّت روايتى كه تا اين افراد سندش صحيح

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 432

باشد؛ يعنى در آنان اشكال و ترديدى نيست. آنان را در گفته هايشان تصديق، و به فقاهتشان اقرار دارند؛ البتّه مقام فقاهتشان كمتر از طايفه ى اوّل است. آنان عبارتند از:

«جميل بن درّاج»، «عبداللَّه بن مسكان»، «عبداللَّه بن بكير»، «حمّاد بن عثمان»، «حمّاد بن عيسى» و «ابان بن عثمان».

فقهاى امامى گفته اند: ابواسحاق فقيه- يعنى ثعلبة بن ميمون- معتقد بوده فقاهت «جميل بن درّاج» بيشتر از رفقاى او است.

درباره ى گروه سوّم كه از شاگردان و راويان امام هفتم و هشتم عليهما السلام هستند نيز چنين مى نويسد:

في تسمية الفقهاء من أصحاب أبي إبراهيم وأبي الحسن الرضا عليهما السلام: أجمع أصحابنا على تصحيح ما يصحّ عن هؤلاء وتصديقهم وأقرّوا لهم بالفقه والعلم، وهم ستّة نفر آخر دون ستّة نفر الّذين ذكرناهم في أصحاب أبي عبداللَّه عليه السلام.

منهم: «يونس بن عبدالرحمن»، و «صفوان بن يحيى بيّاع السابري»، و «محمّد بن أبي عمير» و «عبداللَّه بن المغيرة» و «الحسن بن محبوب» و «أحمد بن محمّد بن أبي نصر».

وقال بعضهم: مكان «الحسن بن محبوب» «الحسن بن عليّ بن فضّال»، و «فضالة بن أيّوب». وقال بعضهم: مكان «فضالة بن أيّوب»، «عثمان بن عيسى».

وأفقه هؤلاء يونس بن عبدالرحمن وصفوان بن يحيى.[765]

اصحاب، اجماع دارند بر صحيح شمردن روايتى كه سندش تا اين افراد صحيح باشد.

آنان را تصديق مى كنند و به

مقام علمى و فقهى آنان اقرار دارند. ايشان غير از شش نفرى هستند كه در اصحاب امام صادق عليه السلام نامشان ذكر شد. اسامى آنان عبارت است از:

«يونس بن عبدالرحمان»، «صفوان بن يحيى بيّاع سابرى»، «محمّد بن ابى عمير»، «عبداللَّه بن مغيره»، «حسن بن محبوب»، و «احمد بن محمّد بن ابى نصر».

بعضى از فقها «حسن بن على بن فضّال» و «فضالة بن ايّوب» را به جاى «حسن بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 433

محبوب» گفته اند؛ و برخى به جاى «فضالة بن ايّوب»، «عثمان بن عيسى» را نام برده اند.

فقيه ترين آنان، «يونس بن عبدالرحمان» و «صفوان بن يحيى» هستند.

از ملاحظه ى اين سه عبارت استفاده مى شود- در عبارت دوّم و سوّم چيزى تازه تر از گذشته، و مطلب جديدى اضافه تر ندارد.- امتياز اين هيجده نفر از بقيه ى راويان كه از اصحاب اجماع نيستند، اين است كه عدالتشان اتّفاقى است و كسى درباره ى آنان اشكال نكرده و خرده نگرفته است.

صاحب وسائل رحمه الله مى فرمايد: معناى اين سه عبارت آن است كه اگر سند روايتى تا يكى از اين افراد صحيح بود، بايد به صحّت آن روايت حكم كنيم؛ و كارى به وثاقت يا ضعف راويان پس از اين گروه نداشته باشيم؛ حتّى اگر راوى يهودى يا مجهول الحال يا متجاهر به فسق باشد و يا روايت را به نحو مرسل نقل كنند؛ در همه ى صورت ها روايت براى ما حجّت است؛ مثلًا اگر روايتى از زراره داشتيم بايد افرادى كه بين ما و زراره واقع شده اند، بررسى گردد؛ اگر موثّق بودند و سند زراره صحيح باشد، از زراره به بعد مشكلى نيست؛ زراره از هر كسى روايت كرده باشد، آن

روايت براى ما حجّت است.[766]

نقد نظر صاحب وسائل رحمه الله

اوّلًا: كشّى در گروه اوّل چنين بيانى ندارد؛ بلكه گفته: «أجمعت العصابة على تصديق هؤلاء» و در گروه دوّم و سوّم عبارتش چنين است: «أجمعت العصابة على تصحيح ما يصحّ عن هؤلاء وتصديقهم لما يقولون» و «أجمع أصحابنا على تصحيح ما يصحّ عن هؤلاء وتصديقهم».

آيا براى طبقه ى دوّم و سوّم امتياز خاصّى قائل شده است؟ در حالى كه مقام طبقه ى اوّل به مراتب از طبقه ى دوّم و سوّم بالاتر است.

ثانياً: صاحب وسائل و علّامه ى بحرالعلوم رحمهما الله و غير ايشان در عبارت كشّى رحمه الله دقّت نكرده اند؛ اگر مقصود كشّى رحمه الله از «أجمعت العصابة على تصحيح ما يصحّ عن هؤلاء» اين است كه اصحاب اجماع داراى خصوصيّتى هستند كه به رجال پس از آنان نبايد نگاه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 434

كرد، با عبارت «تصديقهم على ما يقولون» چگونه جمع مى شود؟

توضيح: در ابتداى جمله مى گويند: اين افراد داراى عظمت و شخصيّتى هستند كه از هر شخصى روايت داشته باشند بدون چون و چرا مى پذيريم؛ و به دنبالش بگويند آنان دروغ نمى گويند، خودشان صادق اند، عادل اند؛ آيا چنين تعريفى صحيح است؟

مرحوم فيض كاشانى و ديگران نيز با ما در اين مطلب هم عقيده هستند؛ ليكن به ترتيبى كه ما از اين عبارت استفاده كرديم، نتوانسته اند استدلال كنند.

ثالثاً: بر فرض اين كه عبارت چنين معنايى را افاده كند، در اصول تحقيق كرديم كه اجماع منقول حجيّت ندارد؛ اجماع هايى كه بعد از كشّى رحمه الله نيز ادّعا شده است، منشأ و سندش همين اجماع كشّى رحمه الله است؛ نه اين كه خودش اجماع مستقلّى باشد.

نتيجه اى كه از

مباحث گذشته گرفته شد، اين است كه كتاب زيد نرسى را اگر ابن ابى عمير هم روايت كرده باشد، به صرف اين كه ابن ابى عمير از اصحاب اجماع است، نمى توان گفت: براى ما حجّت است و كفايت مى كند.

جهت دوّم: مشايخ ابن ابى عمير

در خصوص ابن ابى عمير بيانى از شيخ طوسى رحمه الله در عدّة الأصول داريم؛ ايشان فرموده است:

«وإذا كان أحد الراويين مسنداً والآخر مرسلًا نظر في حال المرسِل، فإن كان ممّن يعلم إنّه لايرسل إلّاعن ثقة موثوق به فلا ترجيح لخبر غيره على خبره ولأجل ذلك سوّت الطائفة بين ما يرويه محمّد بن أبي عمير وصفوان بن يحيى وأحمد بن محمّد بن أبي نصر وغيرهم من الثقات الّذين عرّفوا بأنّهم لايروون ولايرسلون إلّاعمّن يوثق به وبين ما أسنده غيرهم».[767]

در بحث حجيّت خبر واحد مى گويد: اگر دو روايت و دو راوى با هم معارضه كردند، ليكن روايت يكى مرسل و ديگرى مسند است، بايد ديد «مرسِل» كيست و چه شخصيّتى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 435

دارد؟ اگر از افراد عادى و معمولى است، روايت مرسله طرح مى شود و نمى تواند با روايت مسند معارضه داشته باشد؛ امّا اگر مرسِل مانند «محمّد بن ابى عمير»، «صفوان بن يحيى» و «احمد بن محمّد بن ابى نصر بزنطى» و مانند ايشان است كه فقط از رواى ثقه روايت مى كنند؛- اگر روايت را هم مرسل بياورند راوى آن ثقه بوده است- در اين صورت فرقى بين اين روايت مرسِل با روايت مسند نيست؛ به همين جهت، علماى امامى گفته اند:

مرسلات اين افراد با مسنداتشان مساوى است. هردو يك حكم دارد و هر دو حجّت است.[768]

بيان شيخ طوسى

رحمه الله از دو حال خارج نيست كه به بررسى هر دو احتمال آن مى پردازيم:

الف: آن چه مفاد اجماع كَشّى در گروه سوّم است، با اين عبارت بيان كرده است.

ب: در مقام بيان مطلبى زايد بر اجماع كَشّى است؛ يعنى مى خواهد مزيّتى علاوه بر اصحاب اجماع بودن براى ابن ابى عمير و غير او اثبات كند.

اوّلًا: احتمال دارد شيخ طوسى همان عبارت كشّى رحمه الله را به اين صورت تقرير كرده باشد؛ اگر احتمال دوّم تثبيت شود، لازمه اش برترى «ابن ابى عمير» از «زراره» است؛ زيرا، زراره فقط از اصحاب اجماع است، ولى ابن ابى عمير علاوه بر آن، مزيّتِ عدم روايت و ارسال مگر از افراد ثقه را نيز دارد.

مگر اين كه گفته شود: اگر اين احتمال صحيح باشد، حقّ بود نام زراره و امثال او را نيز مطرح كند؛ از اين كه فقط به نام سه نفر از اصحاب اجماع سوّم اكتفا كرده، معلوم مى شود مى خواسته مزيّت فوق العاده ى اين افراد را بازگو كند.

ثانياً: اگر بگوييد: شيخ طوسى رحمه الله از اصحاب اجماع بودن، اين مطلب را استفاده كرده كه اين بزرگان به طور مرسل يا مسند فقط از ثقه روايت مى كنند، مى گوييم اين مطلب از كلام كشّى رحمه الله به توضيحى كه گذشت فهميده نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 436

و اگر بگوييد: شيخ طوسى رحمه الله در مقام افاده ى مطلبى جديد علاوه بر اصحاب اجماع بودن است، مى گوييم: از كجا احراز كرده ايد «ابن ابى عمير لايرسل و لايروى الّا عن ثقة»؟ آيا خودش به اين مطلب تصريح كرده، يا در كتابى از كتاب هايش متذكّر آن شده است؟ چنين تصريحى در

دست نداريم.

اگر بگوييد: در اثر تتبّع و تحقيق فهميديم تمام افرادى كه ابن ابى عمير از آنان روايت دارد، ثقه هستند؛ مى گوييم: بر فرض صحّت جستجوى شما، اين مطلب در مسندات ابن ابى عمير تمام مى شود؛ امّا در مرسلاتش كه مى گويد: «عن رجل» يا «عن بعض أصحابنا»، چگونه واسطه را مى شناسيد تا بفهميد ثقه است يا غير ثقه؟

از اين رو، تنها راهى كه مى توان فهميد ابن ابى عمير فقط از ثقه روايت مى كند، تصريح خودش به اين مطلب است؛ وگرنه با عدم تصريح، مسأله امرى اجتهادى مى شود و اجتهاد شيخ طوسى رحمه الله در حقّ ما از آن جهت كه اجتهاد است، حجّت نيست.

نقد ديگر ادلّه ى وثاقت زيد نرسى

دليلى كه سيّد بحرالعلوم رحمه الله به عنوان مناقشه ى ابن غضائرى رحمه الله بر مرحوم صدوق مطرح كرد، براى اثبات وثاقت زيد نرسى كافى نيست؛ زيرا ابن عضائرى رحمه الله به توثيق زيد نپرداخته است. بلكه درباره اش سكوت كرده است، و سكوت، بيانگر وثاقت نيست. شايد به علّت عدم اطّلاع از حالات زيد نتوانسته او را قدح يا توثيق كند، و اين با تأييد كتابش منافات ندارد. ابن غضائرى رحمه الله مى گويد: كتابش مجعول نيست، و شخص زيد آن را نوشته است؛ بنابراين، صدوق و استادش ابن وليد رحمهما الله اشتباه كرده اند كه آن را مجعول پنداشته اند.

تأييد كتاب، اثبات وثاقت زيد نرسى نيست؛ همان طور كه سكوت نيز اعمّ از وثاقت و ضعف است.

دليل ديگر، وقوع زيد نرسى در اسناد كامل الزيارات بود، هرچند ابن قولويه رحمه الله در ابتداى كتابش فرموده است: من در اين كتاب از ثقات اصحاب روايت مى كنم؛ امّا اين مطلب توليد اشكال مى كند؛ زيرا، فرقى بين توثيق ابن قولويه و نجاشى نيست؛ از

وقوع نام راوى در اسناد كامل الزيارات وثاقتش كشف مى شود. امّا در خصوص زيد، ابهاماتى وجود دارد. زيرا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 437

اگر فردى ثقه و مورد اعتماد اصحاب بوده، چرا در كتاب كافى، من لايحضره الفقيه، تهذيب و استبصار بيش از دو سه روايت از او نقل نكرده اند؛ با آن كه اين بزرگان اصرار بر جمع روايات داشتند؟ لذا، نمى توان به صرف وجود نام زيد در اسناد كامل الزيارات در روايتى مربوط به فضيلت زيارت امام رضا عليه السلام اكتفا كرده و به وثاقتش حكم كرد.

نتيجه ى تمام مباحث اين مى شود كه دليلى بر وثاقت زيد نرسى در دست نيست.

تعجّب ما از كتاب هاى رجالى است كه به بحث وثاقت زيد و عدم آن نپرداخته اند.

عدم اثبات كتاب زيد نرسى

زيد نرسى از اصحاب امام صادق عليه السلام بوده، و در قرن دوّم هجرى مى زيسته است. وفات مرحوم مجلسى در سال 1110 يا 1111 قمرى است؛ و فاصله ى بين مؤلّف و مرحوم مجلسى نزديك به ده قرن است. ايشان نيز به نسخه اى كه به خط شيخ منصور بن حسن آبى است، دست يافته كه در تاريخ 374 هجرى قمرى نوشته شده است. در اين جا جهاتى مورد بحث است:

جهت اوّل: از كجا اثبات مى شود نسخه اى كه به دست شيخ منصور رسيده همان كتاب زيد نرسى است. فاصله ى بين شيخ منصور و زيد نرسى حدود دو قرن است، واسطه ها چه كسانى هستند؟ ممكن است كتابى كه به دست مرحوم مجلسى رسيده، كتاب موضوع و مجعولى به نام زيد نرسى باشد؛ لذا، در كتاب هاى روايى بايد استناد كتاب به مؤلّفش ثابت باشد؛ مانند كتب اربعه كه از راه

تواتر ثابت است از آنِ مرحوم كلينى، صدوق و شيخ طوسى رحمهم الله هستند. بزرگانى كه اهل احتياط هستند به اين مقدار نيز اكتفا نمى كنند و به هريك از اين كتاب ها اجازاتى دارند كه به زمان مؤلّفش منتهى مى شود.

از اين رو، ما واسطه ى بين مرحوم مجلسى و شيخ منصور كاتب كتاب در سال 374 هجرى را نمى شناسيم؛ و همين طور واسطه ى بين شيخ منصور تا زيد نرسى نيز مجهول است.

مؤيّد اين اشكال، وجود نسخه ى معروف كتاب زيد نزد صاحب وسائل رحمه الله است؛ در حالى كه ايشان يك روايت از آن، در كتاب وسائل الشيعه نقل نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 438

مطلبى كه مى تواند تا حدّى از اشكال بكاهد، رواياتى است كه به عنوان زيد نرسى در كتب اربعه و تفسير على بن ابراهيم قمى و كتاب عدّة الداعى ابن فهد حلّى رحمه الله و غير آن آمده است، و با روايات اين كتاب كه به نام زيد نرسى است، متّحد مى باشد. اين مطلب سبب توليد اطمينان مى گردد؛ زيرا، بعيد است فرد يا افرادى به فكر جعل يك كتاب عليه زيد نرسى افتاده باشند، و براى اين كار، تمام رواياتى كه به نام او در كتاب هاى روايى است، پيدا كرده، دروغ هايى به آن ضميمه، و به عنوان اصل زيد نرسى منتشر كرده باشند. اين كار ثمره اى نداشته است؛ زيرا، زيد نرسى نه امام بوده و نه شخصيّت آن چنانى داشته كه فايده اى بر جعل كتاب به نام او مترتّب گردد. بنابراين، مى توان مطئمن شد نسخه اى كه به دست علّامه ى مجلسى رحمه الله رسيده، همان كتاب زيد نرسى است كه ابن ابى

عمير از او روايت كرده است.

جهت دوّم: متن روايت: مرحوم حاجى نورى رحمه الله پس از آن كه در مستدرك الوسائل از كتاب زيد نرسى روايت را نقل مى كند، در ذيلش مى نويسد:

قلت هكذا متن الخبر في نسختين من الأصل، وكذا نقله المجلسي فيما عندنا من نسخ البحار، ونقله في المستند عنه، ولكن في كتاب الطهارة للشيخ الأعظم تبعاً للجواهر ساقا متنه هكذا: «عن الصادق عليه السلام في الزبيب يدقّ ويلقى في القدر ويصبّ عليه الماء، فقال:

«حرام حتّى يذهب الثلثان» وفي الثاني: «حرام إلّاأن يذهب ثلثاه» قلت:

الزبيب كما هو يلقى في القدر، قال: «هو كذلك سواء»، إذا ادّت الحلاوة إلى الماء فقد فسد، كلّما غلى بنفسه أو بالنّار فقد حرم «حتّى يذهب ثلثاه» وفي الثاني: «إلّا أن يذهب ثلثاه».

بل فيه نسبة الخبر إلى زيد الزرّاد وزيد النرسي في مقام الاستدلال، وردّه، و لايخفى ما في المتن الّذي ساقاه من التحريف والتصحيف والزيادة، وكذا نسبته إلى الزرّاد فلاخط.[769]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 439

ايشان مى فرمايد: دو نسخه اى كه من از زيد نرسى ديدم، همين گونه كه نقل كرده ام هست؛ و همين طور است در نسخه ى «بحارى» كه نزد ما از مرحوم مجلسى هست؛ ليكن شيخ انصارى رحمه الله در كتاب طهارت به تبعيّت از صاحب جواهر رحمه الله متن روايت را با اضطراب و زياده و نقصان نقل كرده است. اين نقل تمام نيست؛ بلكه نقلى كه از اصل زيد نرسى آورديم و مطابق با نقل مجلسى رحمه الله در بحار است، تمام مى باشد.

جهت سوّم: دلالت روايت: بنا بر متنى كه مرحوم نورى صحيح مى داند، عصير زبيبى و تمرى دو قسم شده است؛ صورتى كه خود

به خود غليان پيدا كند، امام مى فرمايد: «فقد حرّم» خوردنش حرام و غير جايز است؛ و صورتى كه به وسيله ى آتش به جوش آيد، در اين جا فرموده است: «فقد فسد».

آيا معناى «فسد» با «حرّم» يكى است، يا آن كه دو معناى جداگانه دارند؟ يعنى «حرّم» به معناى تحريم و بيان حكمى شرعى است و «فسد» يعنى مسكر شده، و در بيان امرى تكوينى است، يا اين كه مقصود از «فسد»، فساد شرعى- حرمت- است؟

به نظر مى رسد امام عليه السلام در مقام بيان حكم شرعى است و نه امرى تكوينى. كار امام عليه السلام بيان مسائل تكوينى نيست؛ او حكم شرعى را بيان مى كند؛ ليكن در ابتدا فرمود: حرام است؛ و در فرع بعد، تعبير را تغيير داده و فرمود: فاسد است.

نتيجه ى بحث: اگر از ضعف سند بگذريم، دلالت روايت بر حرمت تمام است؛ ليكن بحث ما در اثبات حدّ براى شرب عصير زبيبى است و روايت نمى تواند آن را ثابت كند.

از آن جا كه فقط همين روايت مستند حرمت و حدّ است، لذا امام راحل رحمه الله مى فرمايد:

عصير زبيبى و عنبى در حرمت و حدّ به مسكر ملحق نمى گردد؛ زيرا، روايت در نظر ايشان فاقد حجّيت بوده است. و بر فرض اثبات حرمت، نمى توان حدّ را با آن ثابت كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 440

[ثبوت الحدّ على تناول المسكر قليلًا أو كثيراً وحكم صورالإمتزاج]

[مسألة 4- لا إشكال في أنّ المسكر قليله وكثيره سواء في ثبوت الحدّ بتناوله ولو كان قطرة منه ولم يكن مسكراً فعلًا، فما كان كثيره مسكراً يكون في قليله حدّ.

كما لا إشكال في الممتزج بغيره إذا صدق اسمه عليه وكان غيره

مستهلكاً فيه. كما لا إشكال في الممتزج بغيره إذا كان مسكراً ولم يخرج بامتزاجه عن الإسكار ففي كلّ ذلك حدّ.

وأمّا إذا امتزج بغيره كالأغذية والأدوية بنحو استهلك فيه ولم يصدق اسمه ولم يكن الممتزج مسكراً ففي ثبوت الحدّ به إشكال، وإن كان حراماً لأجل نجاسة الممتزج.

فلو استهلك قطرة منه في مايع فلا شبهة في نجاسة الممتزج، ولكن ثبوت حدّ المسكر عليه محلّ تأمّل وإشكال، لكن الحكم بالحدّ معروف بين أصحابنا.]

ثبوت حدّ بر تناول مسكر و حكم صورت هاى امتزاج

اشاره

سير بحث تاكنون

گفتيم موجب حدّ مسكر دو چيز است:

موجب اوّل: تناول مسكر؛ مسكر را از هر چيزى بسازند يا از هر مادّه اى بگيرند؛ به طورى كه هر چيزى كه عنوان مسكر به خود بگيرد، حرام است و بر تناولش حدّ مترتّب مى گردد.

موجب دوّم: فقّاع؛ كه اگر مسكر هم نباشد، حرام است. به دنبال آن بحث از عصير عنبى پيش آمد كه در صورت غليان خوردنش حرام است، ليكن موجب حدّ نمى شود. و پس از آن، بحثى از عصير زبيبى و تمرى داشتيم كه دليلى بر حرمت آن نداريم تا نوبت به اقامه ى حدّ بر تناولش برسد.

در مسأله ى چهارم، امام راحل رحمه الله نسبت به موجب اوّل بحث مى كنند؛ مبنى بر آن كه چه مقدار از مسكر را تناول كند حدّ ثابت مى گردد؟ و پس از آن، به حكم صورت هاى امتزاج مى پردازند. لذا، در اين مسأله دو فرع مطرح است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 441

فرع اوّل: عدم فرق بين مقدار مسكر

تناول يك قطره از هر چيزى كه شأنيّت اسكار داشته باشد، هر چند به علّت كم بودن فاقد مسكريّت بالفعل باشد، موجب ثبوت حدّ است. بنابراين، در اين حكم بين تناول مسكر كم با كثير فرقى نيست.

دليل بر اين مطلب روايات متعدّدى است كه صاحب جواهر رحمه الله از آن ها به نصوص مستفيض تعبير كرده است. پس از آن ترقّى كرده، مى فرمايد: بلكه متواترند.[770]

از نظر فتوا در اين مسأله مخالفى ديده نشده است؛ طورى كه صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اجماع محصّل و منقول بر آن دلالت دارد.[771] فقط صدوق رحمه الله در كتاب مقنع گفته است: «إذا شرب حسوة من خمر جلد ثمانين وإن اخذ شارب النبيذ

ولم يسكر لم يجلد حتّى يرى سكراناً»؛[772] اگر كسى مقدار كمى خمر بنوشد به او هشتاد تازيانه مى زنند؛ ولى اگر شارب نبيذ دستگير شود و مست نباشد، به او تازيانه نمى زنند؛ مگر آن كه او را مست بيابند.

ظاهر عبارت صدوق رحمه الله وجود تفاوت بين نبيذ و خمر است؛ ليكن در گذشته گفتيم: به حسب واقع دو گونه نبيذ داريم: مسكر و غير مسكر؛ امّا خمر فقط يك نوع دارد. در اين فرع، اگر خمر غير مسكر را فرض كرديم، عدم اسكارش به علّت قلّت و كمى آن است نه به علّت تنوّع خمر.

از اين رو، مى توان گفت: مقصود صدوق رحمه الله اين است كه اگر كسى را به جرم شرب نبيذ دستگير كردند، امّا معلوم نيست كه نبيذ مسكر تناول كرده است يا غير مسكر؟ در صورتى كه حالت مستى نداشته باشد، چون احتمال مى دهيم از نبيذ غير مسكر استفاده كرده باشد، بر او حدّ نمى زنيم؛ مگر آن كه در وى حالت مستى مشاهده كنيم.

بنا بر ظاهر كلام صدوق رحمه الله، ايشان در مقام فرق گذاشتن بين نبيذ كم و زياد نيست؛ بلكه مى خواهد تفاوتِ بين نبيذ مسكر و غير مسكر را بيان كند. يعنى اگر شارب نبيذى را گرفتيم در حالى كه نمى دانيم از كدام قسم نبيذ تناول كرده است، نمى توانيم بر او حدّ جارى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 442

كنيم؛ امّا اگر شارب خمرى دستگير شد، هرچند مست هم نباشد، به مجرّد اين كه احراز شود خمر نوشيده است، بايد هشتاد تازيانه به او بزنيم.

با توجّه به مطالب گذشته نمى توان نظر شيخ صدوق رحمه الله را به عنوان مخالف قلمداد كرد؛

لذا، مى توان ادّعا كرد همه ى فقها اين مطلب را معتقدند كه اگر مسكرى باشد كه شأنيت اسكار داشته باشد، در ثبوت حدّ بين تناولِ قليل و كثير فرقى نيست.

بيان روايات مسأله

1- وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: الحدّ في الخمر أن يشرب منها قليلًا أو كثيراً، الحديث.[773]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه امام صادق عليه السلام فرمود: مناط و ملاك حدّى كه اسلام درباره ى خمر ثابت كرده، شرب خمر است؛ همين كه اين عنوان محقّق شد، حدّ ثابت است؛ خواه كم باشد يا زياد.

اين روايت به صراحت دلالت دارد اگر خمر قليل هم باشد، هرچند در خمر كم حالت اسكار وجود ندارد: تمام ملاك براى ترتّب حدّ در آن وجود دارد.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين في (العلل) عن محمّد بن موسى بن المتوكّل، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل شرب حسوة خمر قال: يجلد ثمانين جلدة، قليلها وكثيرها حرام.[774]

فقه الحديث: در اين موثّقه[775] از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى مى پرسد كه مقدار اندكى خمر نوشيده است. امام عليه السلام فرمود: هشتاد تازيانه به او مى زنند؛ كم و زيادش حرام است.

نكته اى كه از روايت استفاده مى شود، اين است كه امام عليه السلام در ابتدا فرمود «يجلد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 443

ثمانين جلدة»، آن گاه در ادامه فرمود: «قليلها وكثيرها حرام». رواياتى هم داريم كه مى گويد: «ما أسكر كثيره فقليله حرام»؛[776] اين روايات در مقام بيان حرمت تكليفى محض نيست، بلكه مى خواهد حدّ آن را نيز بيان كند؛ وگرنه اگر فقط حرمت تكليفى

را مى خواست برساند، چرا آن را به عنوان تعليل براى حكم «يجلد ثمانين جلدة» آورده است؟

بنابراين، مى توانيم بگوييم از نظر روايات، اين معنا مسلّم است كه هرچه زيادش سبب اسكار و مستى مى شود، كم آن نيز حرام است؛ و از تعليلى كه در موثّقه اسحاق آمده، مى فهميم بين قليل و كثير فرقى نيست؛ هر دو حرام بوده، و بر هر دو حدّ مترتّب است.

بررسى مفاد روايات منافى

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي الصّباح الكناني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في حديث: قلت أرأيت إن اخذ شارب النّبيذ ولم يسكر أيُجلد؟ قال: لا.[777]

فقه الحديث: در اين صحيحه، ابوالصباح از امام صادق عليه السلام مى پرسد: اگر شارب، نبيذى را كه مست نبود دستگير كردند، آيا به او تازيانه مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: نه.

ممكن است گفته شود: ظاهر روايت اين است كه اگر اندكى از نبيذ را نوشيده است به طورى كه در او حالت مستى ايجاد نكرده است، حدّى ندارد.

مى گوييم: عبارت «لم يُسْكِر» را مى توان از باب افعال دانست؛ در اين صورت فاعلش نبيذ خواهد بود و يا ثلاثى مجرّد (لم يَسْكُر) گرفت كه فاعلش شارب نبيذ مى شود. اگر ضمير به نبيذ برگردد، يعنى شارب نبيذى را گرفته اند كه آن نبيذ حالت اسكارى ندارد- يعنى نوع آن نبيذ مسكر نيست- در اين صورت، به علّت عدم اسكار حدّى هم نيست. و اگر ضمير به شارب برگردد، يعنى شارب نبيذ مسكرى را گرفتيم كه به علّت قلّت شرب، حالت مستى پيدا نكرده است. هر دو احتمال در روايت وجود دارد؛ امّا قرينه اى از خارج داريم كه ضمير به نبيذ

بر مى گردد نه به شارب نبيذ؛ قرينه اش در روايت صحيحه ى حلبى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 444

است كه مى گويد:

وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام قلت: أرأيت إن اخذ شارب النّبيذ ولم يسكر أيجلد ثمانين؟ قال: لا، وكلّ مسكر حرام.[778]

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پرسيد اگر شارب نبيذى را بگيرند در حالى كه مست نباشد، آيا هشتاد تازيانه به او مى زنند؟ امام عليه السلام فرمود: نه؛ و هر مسكرى حرام است.

صدر روايت و جواب امام عليه السلام با روايت قبل يكى است، ولى آن چه امام عليه السلام در ذيل روايت فرمود: «وكلّ مسكر حرام»، بيانگر اين است كه «لم يُسكر» از باب افعال است؛ زيرا، اگر ثلاثى مجرّد «لم يَسْكُر» باشد، ذيل روايت با سؤال راوى ارتباط پيدا نمى كند. اگر مى گفت: «كلّ من سكر يجب عليه الحدّ» مى فهميديم «لم يَسْكُر» بوده تا تناسب بين سؤال و قاعده ى كلّى برقرار گردد؛ ولى از اين كه فرمود «كلّ مسكر حرام»، معلوم مى شود سؤال از نبيذى بوده است كه در آن حالت اسكار وجود ندارد؛ امام عليه السلام نيز فرمود: تازيانه ندارد؛ زيرا، هر مسكرى حرام است.

با توجّه به اين راه حل، مجبور نيستيم مانند شيخ طوسى رحمه الله[779] روايت را بر تقيّه حمل كنيم. اين دو روايت در مقام بيان فرق بين نبيذ مسكر و غير مسكر است؛ و كارى به كم و زيادى ندارد.

2- قال أبو جعفر عليه السلام: إذا سكر من النبيذ المسكر والخمر جُلد ثمانين.[780]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: اگر از نبيذ مسكر

و خمر مست شود، هشتاد تازيانه به او مى زنند.

در اين روايت، فاعل «سكر» نبيذ نيست؛ بلكه شارب نبيذ است؛ و معناى روايت اين است كه اگر خمر و نبيذ به مقدارى باشد كه سبب مستى نگردد، حدّى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 445

در نقد اين روايت، گفته اند: روايت مرسله است و اعتبار ندارد؛ ليكن اين وجه تمام نيست؛ زيرا، در گذشته گفتيم: صدوق رحمه الله دو نوع مرسله دارد: 1- مرسلاتى كه آن ها را به صورت «رُوي» آورده است؛ اين گونه روايات، قابل اعتماد نيست. 2- مرسلاتى كه به صورت «قال» مطرح كرده است. با وجود فاصله اى كه بين صدوق رحمه الله و امام معصوم عليه السلام هست، به خود جرئت داده بگويد: «قال أبوجعفر» چنين تعبيرى بيانگر توثيق تمام واسطه هاى بين مرحوم صدوق و امام معصوم عليه السلام است؛ لذا، از حيث سند نمى توان روايت را كنار گذاشت.

در اصول ثابت كرديم جمله ى شرطيه مفهوم ندارد؛ و بر فرض وجود مفهوم براى قضيه ى شرطيه، اين روايت مورد اعراض همه ى فقها حتّى شخص صدوق رحمه الله است؛ زيرا، صدوق رحمه الله در عبارت مقنع تصريح داشت: اگر اندكى خمر بياشامد، بايد حدّ بخورد؛ هرچند مست نشده باشد.[781]

بنابراين، با سقوط اين روايت از حجّيت به سبب اعراض مشهور، مى گوييم: تناول خمر، نبيذ مسكر و هر مسكر ديگرى كه شأنيت اسكار دارد، موجب حدّ است؛ خواه شاربش مست گردد يا به علّت قلّت يا اعتياد در او، حالت اسكار پديدار نشود.

فرع دوّم: امتزاج مسكر با غير مسكر

در اين فرع، امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله سه صورت براى امتزاج بيان مى فرمايد:

صورت اوّل: اگر مقدار زيادى خمر را با مايع حلالى

مانند آب يا سركه و ... مخلوط كنند، به گونه اى كه عنوان خمر از بين نرود، مثلًا به ده مَن خمر يك كيلو آب اضافه كنيم؛ قهراً مايع ديگر مستهلك مى گردد و عنوان «خمر» از ديد عرف و عقلا بر اين مايع صادق است. در اين صورت، نوشيدن چنين مايعى حرام، و موجب ثبوت حدّ مى گردد.

دليل آن: صدق شرب خمر به نظر عرف و عقلا بر شرب اين مايع است. همان عرفى كه بايد اصل عنوان «خمر» را تشخيص بدهد، چنين امتزاجى را مانع از بقاى عنوان خمر نمى داند؛ لذا، حدّ بر آن مترتّب مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 446

صورت دوّم: اگر امتزاج به صورتى باشد كه عنوان خمر از بين برود ولى مايع جديد هم مسكر باشد، در اين صورت نيز بدون شبهه حدّ مترتّب است؛ زيرا، وجوب حدّ بر عنوان شرب خمر مترتّب نشده؛ بلكه موضوعش «كلّ مسكر» است؛ لذا، بر هرچه عنوان مسكر صادق باشد، تناولش موجب حدّ است. شاهدش اين كه اگر مايع مسكر را از تركيب دو يا چند چيز بسازند به گونه اى كه خود مواد اوّليه حرمتى نداشته باشند ليكن از تركيب آن ها مايعى مسكر به دست آيد، شربش حرام و موجب حدّ است.

صورت سوّم: اگر خمر يا مسكر را با دوا يا غذايى به گونه اى مخلوط كنند كه در آن دوا يا غذا مستهلك گردد و عنوان خمر و مسكر صدق نكند، ليكن يقين داريم اجزا و ذرّاتى از خمر در اين دوا وجود دارد. معروف بين فقها، بلكه اجماع، بر حرمت تناول اين مركّب و ترتّب حدّ بر آن است؛[782] ليكن فقهاى متأخّر

و متوسّط در مقام اشكال بر آمده و گفته اند: اگر اين مسأله اجماعى باشد، با اجماع مخالفت نداريم؛ امّا اگر بخواهيم بر طبق موازين و قواعد حكم مسأله را به دست آوريم، نمى توان به اين فتوا ملتزم شد.[783]

دليل مخالف: دارويى كه به فرض از بيست مادّه تشكيل شده و يكى از مواد آن خمر است؛ تركيب هم به صورتى است كه نه عنوان خمر صادق است و نه توليد حالت اسكار و مستى مى كند، با چه ميزان و قاعده اى بگوييم: بر تناول آن حدّ جارى مى شود؟

بر كسى كه اين دارو را مى خورد، عنوان «شارب خمر» صادق نيست؛ بنابراين، اگر مسأله اجماعى نباشد، نمى توان به اين فرد حدّ زد.

مخالفت صاحب جواهر رحمه الله

ايشان مى فرمايد: چيزى كه حرمت ذاتى پيدا كرد و حرمتش وابسته ى به اسم نبود- «المحرّم ذاتاً لا من حيث الاسم»- حكم آن به سبب امتزاج تغيير نمى كند؛ هرچند قليل و اندك باشد. چنين موردى با موارد ديگر كه حكم بر عنوان مترتّب است، فرق دارد؛ علاوه بر اين رواياتى در اين باب رسيده و حكم را دائر مدار شرب نكرده است؛ مثلًا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 447

مى فرمود: امير مؤمنان عليه السلام در خمر و نبيذ هشتاد تازيانه مى زد.[784] لذا، اين مسأله خالى از هر اشكالى است و از راه قواعد و موازين، با قطع نظر از اجماع، مى توانيم به حرمت صورت سوّم و ترتّب حدّ بر آن حكم كنيم.[785]

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله

ما نتوانستيم مقصود صاحب جواهر رحمه الله از عبارت «المحرّم ذاتاً لا من حيث الاسم» را تعقّل كنيم. اگر در باب خمر، اسم خمر موضوعيّت ندارد، چرا

مى گوييد: «الخمر إذا انقلب خلّاً» حرمتش برداشته مى شود؟ براى چه با انقلاب و تبدّل، به تغيير حكم فتوا مى دهيد در حالى كه اين همان خمر خارجى است كه به سركه مبدّل شده است؟ در اين جا ذات و موضوع عوض نشده است؛ بلكه يك ذات دو حالت به خود گرفته، در يك حالت عنوان «خمر» دارد و در حالت ديگر عنوان «خلّ» و «سركه»؛ تا زمانى كه عنوان اوّل صادق است، متّصف به حرمت مى باشد. پس از زوال عنوان اوّل و صدق عنوان دوّم، مى گوييم:

حلال شد. لذا، وجهى براى فرق گذاشتن بين خمر و ديگر عناوين محرّم نيست.

تمام عناوينى كه براى حكم به حرمت، موضوع واقع مى شوند، در اين خصوصيّت يكسان هستند و حكم بر روى عنوان مى آيد؛ و با رفتن عنوان، حكم نيز از بين مى رود. در اين فرع، اگر خمر به اندازه اى كم باشد كه به سبب امتزاج، عنوان «خمر» صادق نباشد، ديگر خمرى نيست تا تناول خمر يا شرب خمر صادق آيد؛ و روايت مذكور نيز قابل تطبيق نيست؛ زيرا، مسأله، از باب سالبه ى به انتفاء موضوع است؛ «يضرب الخمر والنبيذ ثمانين جلدة»[786] «وهذا ليس بخمر». ما به كلمه ى «شرب» از جهت مضاف كار نداريم،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 448

بلكه مضاف اليه- يعنى «خمر»- صادق نيست. به نظر ما بيان صاحب جواهر رحمه الله در اين جا تمام نيست.

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: هرچند معروف بين اصحاب، ثبوت حدّ در صورت سوّم است، ليكن ما در اين حكم اشكال و تأمّل داريم. سپس به يك نكته اشاره مى كنند كه در كلام ديگران آن را نديده ايم، مى فرمايند: خوردن دارويى كه يكى

از اجزائش خمر است، موجب حدّ نيست؛ امّا به علّت نجاست، حرام است؛ زيرا، فرض اين است كه خمر مايع است و پس از امتزاج با ذرّات ديگر دارو، آن ها را نجس مى كند؛ لذا، ادلّه اى كه خوردن نجس را حرام مى داند، شامل اين مورد هم مى گردد.

نقد استدلال امام راحل رحمه الله[787]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص448

ايتى در اين باب داريم كه از آن، حرمت اين دارو از جهت وجود اجزاى خمر استفاده مى شود و نه به علّت نجاست؛ يعنى حرمت دائر مدار نجاست نيست؛ بلكه بر عنوان خمر دور مى زند؛ هرچند مستهلك شده و عنوان صادق نباشد.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج، قال: استأذنت لبعض أصحابنا على أبي عبداللَّه عليه السلام فسأله عن النبيذ فقال: حلال.

فقال: أصلحك اللَّه إنّما سألتك عن النّبيذ الّذي يجعل فيه العكر فيغلي حتّى يسكر. فقال أبو عبداللَّه عليه السلام قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: كلّ ما أسكر حرام.

فقال الرجل: إنَّ من عندنا بالعراق يقولون إنَّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عنى بذلك القدح الّذي يسكر؟ فقال أبو عبداللَّه عليه السلام: إنَّ ما أسكر كثيره فقليله حرام. فقال له الرّجل: فأكسره بالماء؟ فقال له أبو عبداللَّه عليه السلام: لا وما للماء يحلّ الحرام، إتّق اللَّه ولا تشربه.[788]

فقه الحديث: در اين روايت صحيح، عبدالرّحمن بن حجّاج براى شخصى اجازه ى ورود به خدمت امام صادق عليه السلام مى گيرد. وى از امام عليه السلام درباره ى نبيذ مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: حلال است، ... سائل گفت: نبيذى را مى گويم كه در آن «عَكَر»

(ته نشين و رسوبات نبيذ يا زيتون) مى ريزند تا به غليان آيد و حالت مسكر به خود گيرد؟ امام عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر مست كننده اى حرام است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 449

سائل گفت: بعضى از عراقى ها مى گويند: مقصود رسول خدا صلى الله عليه و آله قدحى است كه مست كننده باشد؟ امام عليه السلام فرمود: هرچه زياد آن مست كننده باشد، اندكش نيز حرام است.

سائل گفت: آيا مى توانم حالت مسكريّت و خمريّتش را با آب بشكنم؟- يعنى آن را با آب مخلوط كنم تا حالت اسكارش از بين برود؛ آيا جايز است؟- امام عليه السلام فرمود: آب چه كاره است كه حرام را حلال كند، چه اثرى مى تواند داشته باشد؟ از خدا بترس و آن را نياشام.

از اين روايت استفاده مى شود در جايى كه خمر با آب مخلوط گردد، حرمتى كه باقى مى ماند به واسطه ى نجاست نيست. اين عبارت به مسأله ى نجاست ربطى ندارد. عنوانش اين است كه آب نمى تواند حرام خدا را حلال كند.

به عبارت ديگر، اگر حرمت را معلول نجاست بدانيم، قبل از امتزاج و بعد از آن نجاست هست؛ ليكن حضرت در روايت، حرمت را به خمر مستند كرده و مى گويد: آب نمى تواند نقشى در حلّيت داشته باشد. شايد امام راحل رحمه الله به اين روايت توجّه نكرده اند.

نظر برگزيده و دليل قول مشهور

از روايت اسحاق بن عمّار- «قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل شرب حسوة خمر، قال: يجلد ثمانين جلدة، قليلها وكثيرها حرام»[789]- استفاده مى شود بر شرب مقدار بسيار كمى از خمر هشتاد تازيانه است. آن گاه فرمود: كم و زيادش حرام

است.- در اين موثّقه، شرب خمر كم موجب حرمت و ترتّب حدّ دانسته شده است- در صحيحه ى عبدالرحمان بن حجّاج نيز امام عليه السلام فرمود: «إنّ ما أسكر كثيره فقليله حرام»؛[790] آيا مقصود فقط بيان حرمت مقدار كم است و كارى به حدّ ندارد؟ به نظر مى رسد امام عليه السلام فقط در مقام بيان حرمت تكليفى نباشند، بلكه حدّش نيز از روايت دانسته مى شود؛ ذيل روايت كه مى گويد:

«إتّق اللَّه ولا تشربه»[791] به قرينه ى صدر روايت، فقط بيان حرمت نيست؛ بلكه حدّ را نيز بيان مى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 450

از اين رو، به كمك اين دو روايت، مى توانيم بگوييم: نيازى به كلام صاحب جواهر رحمه الله و اجماع نيست؛ بلكه همين روايات دليل بر قول مشهور هستند. زيرا، مى گويد: آب نمى تواند حرام خدا را حلال كند؛ بلكه اين مخلوط حرام است و بر شربش حدّ مترتّب مى شود.

بنابراين، در دو نقطه بر امام راحل رحمه الله اشكال داريم:

اوّل: در عدم استناد حرمت اين مخلوط به نجاست، بلكه به خمر.

دوّم: در ترتّب حدّ بر شرب چنين مايعى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 451

[حكم الإضطرار إلى شرب الخمر]

[مسألة 5- لو اضطرّ إلى شرب المسكر لحفظ نفسه عن الهلاك أو من المرض الشديد فشرب ليس عليه الحدّ.]

حكم اضطرار به شرب خمر

اگر كسى به سبب حفظ جانش از هلاكت- مثلًا در بيابانى به عطش شديد دچار شده و آبى در دسترس ندارد- يا از مرض سختى، ناچار به شرب خمر شد، حدّ ندارد.

اگر شخصى به بيمارى و مرضى مبتلا شده كه متخصّصان راه علاجش را منحصر به شرب خمر بدانند،- هرچند در پاره اى از روايات آمده است

كه خداوند علاج و مداوايى در خمر قرار نداده است[792]- در صورت نوشيدن، حدّى بر شارب مترتّب نمى شود؛ زيرا، موضوع ترتّب حدّ، شرب مسكر حرام است؛ يعنى شربى كه بر آن معصيت خداوند شود.

امّا بر شرب مسكر مباح يا بالاتر از مباح- در صورتى كه حفظ جان متوقّف بر آن باشد، واجب است- چگونه حدّ مترتّب مى گردد؟

به عبارت ديگر، حرمت شرب در رتبه اى مقدّم بر ترتّب حدّ است؛ يعنى حدّ در موردى است كه حرمت تناول باشد؛ با انتفاى حرمت، حدّ هم منتفى مى گردد.

اگر بگوييد: ترتيب بين حرمت و تناول مسكر و ترتّب حدّ را قبول نداريم، بلكه حرمت و حدّ هر دو بر شرب مسكر بار شده است. تقدّم و تأخّرى نيست، و هر دو در يك رتبه هستند.

مى گوييم: «رفع ما اضطروّا إليه»[793] همه ى احكامى كه در شريعت بر شرب مسكر مترّتب شده است را برمى دارد؛ يكى از آن احكام، حرمت، و حكم ديگر وجوب اقامه ى حدّ است. بنابراين، از دو راه مى توان وارد شد: يكى آن كه حديث رفع حرمت را بردارد و خود به خود حدّ منتفى گردد؛ و ديگر آن كه هر دو به حديث رفع مرفوع گردند. به نظر، راه اوّل اظهر است؛ زيرا، موضوع ترتّب حدّ مقيّد به حرمت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 452

[صور الجهل بالحكم والموضوع]

[مسألة 6- لوشرب المسكر مع علمه بالحرمة وجب الحدّ، ولو جهل أنّه موجب للحدّ.

ولو شرب مايعاً، بتخيّل أنّه محرم غير مسكر فاتّضح أنّه مسكراً، لم يثبت الحدّ عليه.

ولو علم أنّه مسكر وتخيّل أنّ الموجب للحدّ ما أسكر بالفعل فشرب قليله، فالظاهر وجوب الحدّ.]

جهل به موضوع يا حكم شرب

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1-

اگر شخص به حرمت شرب مسكر عالم بود، ولى نسبت به ثبوت حدّ بر آن جاهل بود، بر شربش حدّ واجب مى شود.

2- اگر مايعى را به خيال اين كه حرام غير مسكر است، نوشيد، و پس از آن معلوم شد مسكر بوده است، در حقّش حدّى ثابت نمى شود.

3- اگر علم به مسكر بودن مايع داشت ولى خيال مى كرد مسكر بالفعل حدّ دارد،، به همين جهت، مقدار اندكى از آن را نوشيد، ظاهراً حدّ واجب مى شود.

فرع اوّل: علم به حرمت شرب، و جهل به حدّ

در مسأله ى اوّل گفتيم: ترتّب حدّ متوقّف است بر عدم جهل به موضوع و حكم؛ لذا، اگر شخص به خمريّت مايع جاهل باشد، هرچند عالم به حرمت باشد، به او حدّ نمى زنند؛ هم چنين اگر نمى داند خمر حرام است و اين جهل در حقّش امكان داشته باشد، مانند فردى كه تازه مسلمان شده است، به او حدّ نمى زنند. روايتى نيز در اين مورد داشتيم:

امير مؤمنان عليه السلام فرمود: او را بر مهاجر و انصار عرضه كنيد، تا معلوم شود كسى بر او آيه ى حرمت خمر را تلاوت كرده است يا نه؛ پس از آن كه معلوم شد اين آيه به گوشش نخورده است، امام عليه السلام فرمود: اين دفعه چون جاهل به حرمت بودى، كارى با تو نداريم؛ ولى اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 453

بار ديگر شرب خمر كنى، حدّ را بر تو اقامه مى كنيم.[794]

در اين فرع مى گويند: اگر كسى مى داند فلان مايع خمر است و شرب خمر هم حرام است، آيا جريان حدّ مشروط است به عالم بودنِ ترتّب حدّ؟

مرحوم امام مى فرمايد: علم به ترتّب حدّ لازم نيست؛ زيرا، مفاد روايت «من شرب حسوة من خمر

جلد ثمانين»[795] اين است كه هر كه اندكى از خمر را بياشامد، هشتاد تازيانه مى خورد. ما اطلاق آن را به واسطه ى ادلّه ى ديگر مقيّد كرديم به صورتى كه علم به خمريّت مايع و حرمتش داشته باشد؛ امّا مقيّدى براى علم به ترتّب حدّ نداريم. حدّ حكم، تكليفى نيست كه بگوييد: در حقّ جاهل فعليّت پيدا نمى كند؛ بلكه عقوبت و كيفر است. بله، اگر حكم تكليفى بود، حديث رفع آن را شامل مى شد. لذا، اطلاق دليل اين فرد را مى گيرد.

اگر ترتّب حدّ را مشروط به علم به آن كنيم، لازمه اش عدم اقامه ى حدّ در حقّ كسانى است كه جاهل به حدّ يا به مقدار آن هستند. آيا مى توان گفت: در مورد اين افراد حدّ جارى نيست؟ حكم اين فرع بر طبق قاعده است، نه اين كه تعبّدى باشد.

فرع دوّم: علم به حرمت شرب، جهل به اسكار

اگر مايعى كه در واقع خمر است، و شخص به حرمت شرب آن از جهت ديگرى غير از خمريّت علم داشت، مثلًا قطره اى خون در آن چكيده و اين شخص فكر مى كند حرمت شرب به جهت نجاست است، لذا، آن مايع را آشاميد و بعد از آن معلوم شد كه خمر است؛ مرحوم امام در اين مورد مى فرمايند: چنين شربى موجب حدّ نيست.

ممكن است تصوّر شود، اين فرد مى دانسته شرب اين مايع حرام است و با علم به حرمت مرتكب آن شده است، لذا، دليل ترتّب حدّ شاملش مى گردد. اين تصوّر باطل است؛ زيرا، در ترتّب حدّ بايد موضوع نزد محدود محرز باشد، همان گونه كه در شبهه ى موضوعيّه برائت شرعى جارى است؛ كسى كه نمى داند اين مايع خمر است و مرتكب شود،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 2، ص: 454

برائت عقلى اگر جارى نباشد، جريان برائت شرعى بدون اشكال جارى است و حدّ ساقط مى گردد؛ با آن كه احتمال خمر مى داده است. در اين فرع، امر روشن تر است، زيرا يقين دارد كه خمر نيست، بلكه مايع نجسى است.

از اين رو، مى گوييم: در ترتّب حدّ احراز دو امر لازم است: «هذا مسكر» و «شرب المسكر حرام» و در اين مقام، احراز امر اوّل را ندارد.

اگر بگوييم: فردى كه حاضر است مايع نجس را بياشامد، براى او فرقى بين اين حرام با حرام ديگر نيست. مى گوييم: محرّمات با يكديگر فرق دارند؛ چه بسا فردى حرام ضعيفى را مرتكب شود ولى به هيچ وجه حاضر به شرب خمر نباشد. در مفروض بحث، فرد با يقين به عدم خمر و علم به نجس بودن مايع، آن را آشاميده است، هرچند عمل حرامى مرتكب شده، ليكن ربطى به ترتّب حدّ ندارد.

فرع سوّم: علم به مسكر با جهل به موجب حدّ

شخصى مى داند فلان مايع مسكر است، ليكن خيال مى كند حدّ درصورتى واجب مى شود كه مقدار زيادى از آن را تناول كند؛ و مقدار اندكى از آن را مى آشامد، براى اين فرد دو مطلب مسلّم است: الف: مسكريّت مايع، ب: ترتّب حدّ بر شرب مسكر؛ ليكن اعتقاد اشتباهى دارد.

اين فرع دو صورت دارد؛ زيرا، شخصى كه مى داند شرب مسكر زياد موجب حدّ است، نسبت به مقدار كم، ممكن است جاهل به حرمت و حدّ، هر دو باشد و خيال كند مسكرى حرام و موجب حدّ است كه سبب مستى گردد؛ و ممكن است علم به حرمت داشته باشد و بداند كه بين مقدار كم و زياد تفاوتى نيست، امّا گمان مى كند مسكر قليل موجب حدّ نيست.

بنابراين، آن چه امام

راحل رحمه الله فرمود: «الظاهر وجوب الحدّ» مربوط به صورتى است كه عالم به حرمت قليل و كثير باشد؛ زيرا، در فرع اوّل گفتيم: در ترتّب حدّ، علم به حرمت مسكر كافى است؛ و نيازى به دانستن ترتّب حدّ نيست. ولى اگر گمان مى كند مسكر قليل حرام نيست، با جهل به اصل حرمت، حدّى جارى نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 455

عبارت تحرير الوسيله اين است: «لو علم أنّه مسكر وتخيّل أنّ الموجب للحدّ ما أسكر بالفعل فشرب قليله فالظاهر وجوب الحدّ»؛ و اين عبارت همان فرض اوّل را مى گويد؛ ليكن بايد در معناى آن كمى تأمّل شود: اگر مى داند كه اين مايع مسكر است و خيال مى كند موجب حدّ، مسكر بالفعل است. مرحوم امام نفرمود: «تخيّل أنّ المحرّم ما أسكر بالفعل»، كه اگر اين گونه مى گفت، بر عبارت، اشكال وارد بود؛ ظاهر عبارت بيانگر عالم به حرمت بودن است، پس حدّ مترتب مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 456

[طرق إثبات شرب المسكر]

[مسألة 7- يثبت شرب المسكر بالإقرار مرّتين، ويشترط في المقرّ البلوغ والعقل والحرّية والإختيار والقصد، ويعتبر في الإقرار أن لا يقرن بشي ء يحتمل معه جواز شربه كقوله: شربت للتداوي أو مكرهاً.

ولو أقرّ بنحو الإطلاق وقامت قرينة على أنّه شربه معذوراً لم يثبت الحدّ.

ولو أقرّ بنحو الإطلاق ثمّ ادّعى عذراً قبل منه، ويدرأ عنه الحدّ لو احتمل في حقّه ذلك. ولا يكفي في ثبوته الرائحة والنكهة مع احتمال العذر.]

راه هاى ثبوت شرب مسكر

اشاره

شراب خوارى به دو راه ثابت مى شود:

1- اقرار

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- شرب مسكر با دو اقرار ثابت مى شود؛ و در اين اقرار، بلوغ، عقل، حريّت، اختيار، قصد، عدم اكراه و عدم اقتران به چيزى كه با وجود آن احتمال جواز شرب داده شود، شرط است.

2- اگر به صورت مطلق اقرار كند و بر معذور بودنش در شرب قرينه يا بيّنه اى قائم گردد، حدّ ندارد.

3- اگر به صورت مطلق اقرار كند و پس از آن، ادّعاى عذرى كند كه در حقّش پذيرفته است، حدّ ساقط مى شود.

4- در صورتى كه احتمال عذر داده شود، بوى شراب براى اثبات شرب مسكر كافى نيست.

فرع اوّل: ثبوت شرب مسكر به اقرار

يكى از راه هاى ثبوت شرب مسكر، دو مرتبه اقرار فاعل آن است. مرحوم محقّق رحمه الله به جنبه ى منفى نيز تصريح مى كند: «ولا تكفي المرّة».[796] ايشان در مسائل گذشته مانند قذف

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 457

نيز در كفايت يك اقرار ترديد مى كردند. علّتش عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[797] بود كه لازمه ى عمومش، كفايت يك اقرار در ترتّب حدّ است؛ زيرا، اين قاعده اختصاصى به مسائل مالى و حقوقى ندارد.

در بحث هاى گذشته به طور مكرّر گفتيم: از روايات[798] باب حدّ زنا و مانند آن استفاده كرديم اقرار به منزله ى شهادت است؛ و تفاوت اين دو، در نوع شهادت است كه اوّلى شهادت بر نفس، و دوّمى شهادت بر غير است؛ لذا، در اقرار عدالت معتبر نيست به خلاف شهادت؛ چرا كه انسان به نفس خودش آگاه و بر ضرر خود اقرار مى كند؛ امّا آيا تعدّد معتبر است؟

اگر اقرار، شهادت باشد، در شهادت، تعدّد هست؛ بيّنه دو شاهد

عادل است؛ هرجا كه به دو شاهد نياز بود، دو اقرار لازم است؛ و هرجا به چهار شاهد نياز داشتيم، چهار اقرار نيز لازم است. برخى از فقها به صورت يك قاعده ى كلّى گفته اند: هر حدّى كه در ثبوتش نياز به دو شاهد عادل باشد، با دو مرتبه اقرار نيز ثابت مى شود و يك اقرار كافى نيست.

مطلبى كه در اين جا داريم، آن است كه مرحوم شيخ طوسى[799] در خصوص مسأله ى شرب مسكر بر عدم كفايت يك اقرار ادّعاى اجماع كرده است. اگر روى قاعده و ضابطه مشى كنيم، نبايد به ضرس قاطع بگوييم يك مرتبه اقرار كافى نيست، همان طور كه در مسائل گذشته با ترديد مى گفتيم.

به هر حال، شرب مسكر با دو اقرار ثابت مى شود؛ شرايطى هم در مقرّ لازم است مانند:

بلوغ، عقل و حرّيت- اعتبار حرّيت به علّت اين است كه چه بسا اقامه ى حدّ بر عبد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 458

ضررى به او بزند كه آن ضرر متوجّه مالكش مى گردد؛ زيرا، عبد، مالكِ خودش نيست.- اختيار در مقابل اكراه و قصد در مقابل كسى است كه به شوخى و هزل و مزاح به شرب خمر و مسكر اقرار مى كند. اين شرايط را در بحث هاى گذشته به صورت مفصّل مطرح كرده ايم؛ لذا، در اين جا بحث نمى كنيم.

يكى از شرايط پذيرش اقرار، عدم اقتران به منافى است؛ لذا، اگر كسى اقرار به شرب مسكر كرد، ليكن بلافاصله گفت: به خاطر معالجه بود يا به شرب اكراه شدم، اين اقرار سبب ترتّب حدّ نمى گردد؛ زيرا، شرب مسكرى كه براى تداوى و معالجه يا از روى اكراه باشد، مباح است نه حرام، لذا، حدّ

بر آن مترتّب نمى گردد. علاوه بر اين كه اگر دليل ما «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[800] باشد كه موضوعش اقرارى است كه به ضرر مقرّ تمام شود ويا از باب شهادت كه موضوعش شهادت بر نفس است،- هر كدام از اين دو، دليل ما باشد- در اين جا موضوعش تحقّقى ندارد؛ لذا، اگر اقرارش مكرّر هم باشد، مفيد ثبوت حدّ نيست.

فرع دوّم: اقرار مطلق با وجود قرينه بر عذر

اگر شخصى به نحو اطلاق به شرب مسكر اقرار كرد و در كلام و حالاتش قرينه اى بر منافى نبود، ليكن از خارج قرينه ى معتبر كه از نظر عقلا قابل اعتماد و اعتبار است، بر معذور بودنش قائم شد. مانند اين كه شرب مسكر براى معالجه بوده است؛ در اين صورت، با اقرارش حدّ ثابت نمى شود؛ زيرا، آن قرينه و بيّنه ى خارجى به منزله ى مفسّر اقرار است و با آن منافاتى ندارد. اقرارش به اصل شرب مسكر است و بيّنه، مورد و غايت شرب را بيان مى كند.

فرع سوّم: اقرار مطلق با ادّعاى عذر با فاصله

اگر به صورت مطلق به شرب مسكر اقرار كرد و در كلام و حالاتش قرينه ى متّصلى بر خلاف نياورد، ليكن پس از گذشت ساعتى مى گويد: من در اين شرب مسكر معذور بودم، و آن را براى معالجه يا از روى اكراه مرتكبش شدم. مرحوم امام در اين صورت تفصيل داده و مى فرمايند: اگر اين عذر در حقّش امكان دارد، مانند اين كه كسالتى در وجودش بوده كه با شراب معالجه مى شده يا شخصى ضعيف النفس است و تحت تأثير تهديد و اكراه شرب خمر كرده است، ادّعايش را مى پذيريم. در گذشته روايتى در باب زنا

داشتيم، در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 459

مورد فردى كه زنايش ثابت شده بود، مرد گفت: من بر اين كار مجبور شدم. و آن اكراه در موردش امكان داشت.[801] اين ادّعا را مى پذيرفتيم؛ زيرا، ما علم به خلاف اين معنا نداريم، و نمى دانيم ادّعايش دروغ است يا راست، و چه بسا مسائلى است كه فقط از طريق مقّر مى توان فهميد؛ لذا، يكى از مصاديق روشن «الحدود تدرأ بالشبهات»[802] همين مورد است.

پس، حدّ از او ساقط مى گردد.

امّا اگر مدّعى منافى، كسى باشد كه عذر در حقّش امكان نداشته باشد، مانند اين كه سابقه ى هيچ كسالتى نداشته تا مجوّز شرب مسكر باشد و الآن مى گويد: براى معالجه نوشيدم؛ در حقيقت، مى فهميم ادّعايش دروغ است. ادّعاى دروغ كالعدم است؛ لذا، اقرار اوّلش به قوّت خود باقى است و بر آن، اثر مترتّب مى گردد. يا فردى كه از هيچ كس نمى ترسد، ادّعا كند مرا بر شرب مسكر تهديد كردند، در اين صورت نيز ادّعايش را نمى پذيريم و حدّ جارى است.

فرع چهارم: عدم ثبوت شرب به بوى شراب

اگر به فردى برخورد كرديم كه دهانش بوى شراب مى دهد، آيا اين را مى توان منشأ ثبوت حدّ دانست؟ ابوحنيفه[803] به ثبوت حدّ معتقد است. ضعف اين حرف روشن است؛ زيرا، بوى دهان (نكهة/ رائحة الفم) دليل بر شرب مسكر هست؛ امّا هر شرب مسكرى موجب ترتّب حدّ نيست؛ ممكن است اين فرد در شربش مجاز بوده و براى تداوى يا اكراه يا اضطرار و ...

آن را آشاميده باشد. لذا، نمى توان شرب را كاشف از تحقّق معصيت و مخالفت گرفت.

صاحب جواهر رحمه الله فتوايى از مقنعه ى مرحوم مفيد شبيه به فتواى ابوحنيفه

نقل مى كند كه فرمود: اگر كسى را در حال مستى گرفتيم، همان مست بودن دليل بر شرب خمر است و نيازى به اقرار پس از مستى، يا بيّنه بر شرب مسكر نداريم.[804]

پاسخ نظر مرحوم مفيد نيز همان است كه در جواب ابوحنيفه گفته شد؛ مبنى بر آن كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 460

مست بودن دليل بر شرب مسكر هست، امّا دليل بر شرب مسكر به صورت حرام نيست.

اگر كسى را بر شرب مسكر اكراه كنند، مست مى شود؛ ولى حدّى مترتّب نمى گردد. لذا، نمى توان مستى را راه سوّمى براى ثبوت حدّ شرب مسكر دانست.

عبارت شيخ مفيد رحمه الله كه مى گويد: «و سكره بيّنة عليه أنّه شرب المخمور ولا يترقّب لذلك إقرار منه في حال صحوه به ولا شهادة من غيره عليه»[805] تمام نيست؛ زيرا، كار فقيه بحث از مسائل تكوينى نيست؛ بلكه پيدا كردن راهى براى ثبوت حكم شرعى است، شرب خمرى كه دو احتمال دارد و بر يك احتمالش حدّ مترتّب مى شود و بر احتمال ديگرش- كه مسأله ى حلّيت و جواز و معذوريت است- حدّ ندارد، چه ارتباطى به فقيه دارد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 461

[إثبات شرب المسكر بشهادة عدلين]

[مسألة 8- ويثبت بشاهدين عادلين، ولا تقبل شهادة النساء منفردات ولا منضمّات.

ولوشهد العدلان بنحو الإطلاق كفى في الثبوت. ولو اختلفا في الخصوصيّات كأن يقول أحدهما: «إنّه شرب الفقّاع» والآخر: «إنّه شرب الخمر»، أو قال أحدهما: «إنّه شرب في السوق» والآخر: «إنّه شرب في البيت»، لم يثبت الشرب، فلاحدّ؛ وكذا لو شهد أحدهما: «بأنّه شرب عالماً بالحكم» والآخر: «بأنّه شرب جاهلًا» وغيره من الاختلافات. ولو أطلق أحدهما وقال: «شرب

المسكر» وقيّد الثاني وقال: «شرب الخمر»، فالظاهر ثبوت الحدّ.]

2- شهادت بيّنه

اين مسأله دو فرع دارد:

1- شرب مسكر به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود؛ و شهادت زنان به تنهايى و با انضمام پذيرفته نيست.

2- اگر دو شاهد عادل به نحو اطلاق شهادت دادند، كفايت مى كند؛ ولى اگر در خصوصيّات اختلاف كنند، شربى ثابت نمى گردد. پس، حدّى نيز مترتّب نمى شود. ليكن اگر يكى مطلق و ديگرى مقيّد بياورد، حدّ اقامه مى شود.

فرع اوّل: ثبوت شرب مسكر به شهادت دو عادل

مقتضاى دليل حجّيت بيّنه كفايت آن در تمام موضوعات است، و اين بحثى ندارد. سخن در اين است كه اگر پس از اقامه ى شهادت دو شاهد عادل، مشهودٌ عليه ادّعا كرد من براى تداوى، يا به نحو اكراه و اضطرار مرتكب شرب خمر شدم، آيا ادّعايش پذيرفته است؟ دو صورت دارد:

الف: اگر شهادت بيّنه به نحو مطلق باشد، يعنى بگويند: ما شرب مسكر را از زيد ديديم و زيد نيز بگويد: آرى مسكر را براى تداوى يا از روى اضطرار و اكراه نوشيدم؛ ظاهراً در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 462

اين صورت ادّعاى منافى را مى پذيريم. زيرا، فرقى بين شهادت و اقرار نيست؛ و در مسأله ى گذشته گفتيم: اگر اقرار مطلق بود و ادّعاى عذر كرد، آن را مى پذيريم. به تفصيلى كه گذشت.

ب: اگر شهادت بيّنه مقيّد به عدم عذر باشد، مثل اين كه بگويند: ديديم زيد مسكر را در حالى كه عذر نداشت؛ در اين صورت، ادّعاى شارب را نمى پذيريم. مرحوم امام در عبارت تحرير الوسيله اشاره اى به اين مطلب ندارند.

امام راحل رحمه الله با مشهور فقها هم عقيده هستند بر اين كه شهادت زنان

در باب حدود- (مگر موردى كه در باب زنا دليل داشتيم)- پذيرفته نمى شود؛ نه به صورت استقلال و نه به صورت انضمام.

در بحث هاى گذشته اين مطلب را ردّ كرده و گفتيم: صورت انضمام را مى پذيريم؛ ليكن در هر جايى بايد به قدر متيقّن از انضمام اخذ كرد؛ زيرا، دليل، اطلاق ندارد. بنابراين، در موردى كه چهار شاهد عادل لازم بود، قدر متيقّنش سه مرد و دو زن بود؛ و نمى توانستيم دو مرد و چهار زن را بگوييم. در اين مقام كه انضمام مراتب ندارد، فقط يك مرتبه است كه به جاى يك مرد، دو زن شهادت بدهد، شهادتشان پذيرفته مى شود.

فرع دوّم: كيفيّت شهادت

اگر دو شاهد عادل به طور مطلق شهادت دادند، امام راحل رحمه الله مى فرمايد: در ثبوت حدّ كافى است. ليكن بايد بحث گذشته، يعنى ادّعاى مشهودٌ عليه و عدم آن را مطرح مى كردند.

در ثبوت حدّ، شهادت مطلق كافى است؛ نياز به ذكر خصوصيّات مسكر، زمان و مكان و جهات ديگر نيست؛ امّا اگر متعرّض خصوصيّات شدند، اگر يكى مطلق بگويد و ديگرى خصوصيات را تفصيل بدهد، مثل اين كه بگويد زيد در فلان شب در فلان جا شرب مسكر كرد، اين دو شهادت با يكديگر منافات ندارد و مانند مطلق و مقيّد هستند، هر دو پذيرفته مى شود و حدّ جارى مى گردد.

اگر هر دو شاهد خصوصيّات را ذكر كردند و اختلافى نداشتند، باز بحثى ندارد؛ ولى اگر در ذكر خصوصيّات اختلاف كردند، يكى مى گويد: در بازار شرب مسكر كرد، ديگرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 463

مى گويد: در خانه؛ در اين صورت جمع بين دو شهادت ممكن نيست.

اگر گفته شود: ممكن است در

هر دو مكان شرب مسكر كرده است كه يكى را اين شاهد ديده و ديگرى را آن شاهد.

مى گوييم: عمل شرب خمر يا مسكر بايد به دو شاهد عادل ثابت گردد؛ يعنى بر يك عمل دو شاهد شهادت بدهند؛ اگر به طور مطلق مى گفتند، مى پذيرفتيم؛ امّا وقتى كه مقيّد به خصوصيّات كردند، هرچند در جزئى ترين مطالب اختلاف باشد، يكى بگويد: رو به قبله شراب خورد و ديگرى بگويد: پشت به قبله بود. اختلاف، به اصل شهادت ضربه مى زند.

اگر در خصوصيّات مسكر نيز اختلاف كردند، مثلًا يكى گفت: خمر بود، و ديگرى گفت: فقّاع بود؛ يا يكى گفت: عالم به حرمت شرب مسكر بود، و ديگرى گفت: جاهل بود، و امثال اين اختلاف ها، حدّ ثابت نمى شود؛ مگر اين كه يكى بگويد: شرب مسكر كرد، و ديگرى بگويد: خمر خورده است، اين جا مطلق و مقيّد هستند و تنافى ندارد؛ پس، حدّ مترتّب مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 464

[مقدار الحدّ في شرب المسكر وحكم الكافر فيه]

[مسألة 9- الحدّ في الشرب ثمانون جلدة كان الشارب رجلًا أو امرأة؛ والكافر إذا تظاهر بشربه يحدّ، وإذا استتر لم يحدّ، وإذا شرب في كنائسهم وبيعهم لم يحدّ.]

مقدار حدّ شرب مسكر و حكم كافر در نوشيدن آن

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- مقدار حدّ، در شرب مسكر، هشتاد تازيانه بر مرد و زن است.

2- كافر اگر به شرب مسكر تظاهر كند، حدّ مى خورد؛ و اگر به طور مخفيانه يا در عبادت گاهشان از كنيسه و كليسا به شرب آن بپردازند، حدّ ندارند.

فرع اوّل: مقدار حدّ شرب مسكر

مرحوم امام پس از بيان موجب حدّ و كيفيّت ثبوتش به اقرار يا قيام بيّنه، اكنون به بيان مقدار حدّ مى پردازند. در كتاب خدا نسبت به شرب خمر حدّى مطرح نيست؛ هرچند نسبت به حدّ قذف تصريح داشت: وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُواْ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمنِينَ جَلْدَةً.[806]

ولى به اصل ثبوت حدّ مسكر در كتاب خدا اشاره نشده است، تا چه رسد به مقدارش.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد اجماع محصّل و منقول به نحو مستفيض، بلكه به صورت متواتر داريم كه حدّ شرب مسكر هشتاد تازيانه است؛ روايات مستفيضه نيز بر اين معنا دلالت دارد.[807] ليكن در مقابل اين روايات، احاديثى داريم كه در كمّيت و خصوصيّت تازيانه مخالفت دارند؛ به نمونه هاى از آن اشاره مى كنيم:

وعن عليّ بن إبراهيم عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد بن عثمان، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قلت له: أرأيت النّبي صلى الله عليه و آله كيف كان يضرب في الخمر؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 465

قال: كان يضرب بالنّعال ويزداد إذا اتي بالشّارب ثمّ لم يزل النّاس يزيدون حتّى وقف ذلك على ثمانين أشار بذلك عليّ عليه السلام على عمر فرضي بها.[808]

فقه الحديث: در اين صحيحه، از امام صادق عليه السلام پرسيد: كيفيّت اقامه ى حدّ رسول خدا صلى الله عليه و آله در شرب خمر چگونه

بود؟

امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله با نعالى كه به پايش بود، مى زد؛ شارب را كه مى آوردند، بيشتر مى زد،- زيرا شارب دوّم در جريان كتك خوردن شارب اوّل واقع شده و بايد مرتكب شرب خمر نمى شد. يكى از فلسفه هاى اجراى حدّ اين است كه از ترس اقامه ى حدّ بر آنان مرتكب عمل خلاف نمى شوند.- مردم مقدار زدن را اضافه مى كردند تا بر هشتاد تازيانه متوقّف شد. امير مؤمنان عليه السلام به آن اشاره كردند و عمر پذيرفت.

روايت اوّل اين باب نيز از ابى بصير از امام صادق عليه السلام، عين عبارات روايت حلبى را داراست.[809]

وعن زرارة، قال: سألت [سمعت] أبا جعفر عليه السلام وسمعتهم يقولون: إنّه عليه السلام قال: إذا شرب الرّجل الخمر فسكر هذي، فإذا هذي افترى، فإذا فعل ذلك فاجلدوه جلد المفتري ثمانين.[810]

فقه الحديث: زراره مى گويد: از امام باقر عليه السلام و مردم شنيدم كه مى گويند:

امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: كسى كه شرب خمر مى كند، مست مى شود، و به دنبالش هذيان مى گويد؛ حرف هاى بى ربط مى زند و افترا مى بندد؛ نسبت زنا و لواط به ديگران مى دهد؛ هنگامى كه مرتكب چنين كارى شد، هشتاد تازيانه به او به عنوان حدّ افترا بزنيد.

از روايت استفاده مى شود كه عدد هشتاد ارتباط مستقيم به شرب خمر ندارد، تناول مسكر به خودى خود اقتضاى هشتاد تازيانه ندارد؛ بلكه شرب خمر زمينه اى را براى قذف فراهم مى آورد. لذا، اگر قذفى به دنبالش واقع شد، حدّ قذف ثابت مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 466

به بيان ديگر، آن چه موضوع هشتاد تازيانه است، قذف و افترا مى باشد و شرب خمر غالباً زمينه ى آن

را فراهم مى آورد؛ هرگاه قذفى محقّق شد، حدّش جارى مى شود. در حالى كه ما گفتيم: شرب مسكر و خمر بماهو شرب مسكر موضوع هشتاد تازيانه است؛ حتّى اگر مقدار اندكى از آن را تناول كند و به مستى نيز نرسد و قذف و افترايى هم نباشد، مرتكب كار حرام شده و بايد به او حدّ بزنند.

علاوه بر اين كه قذفى كه در حالت مستى و سكران از فرد سر مى زند، چگونه مى تواند موضوع ثبوت حدّ باشد؟ فرد مست، آدم عاقل نيست، او به ديوانه شبيه است، اگر ديوانه قذف كند، حدّى ندارد؛ لذا، بنا بر قواعد نبايد قذف در حال مستى حدّ داشته باشد.

تذكّر: از نظر فتوا مسلّم است كه حدّ شرب مسكر، هشتاد تازيانه است؛ ليكن به دليل عدم طرح در قرآن مجيد و اختلاف روايات در كيفيّت اجراى اين حدّ توسط رسول خدا صلى الله عليه و آله، اطّلاع بر مطالب زير سودمند است.

صاحب جواهر رحمه الله از مرحوم شهيد ثانى در مسالك نقل مى كند: شيعه و سنّى روايت كرده اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شارب مسكر را با دست (سيلى) و نعال مى زد و مقدارى هم در روايات بر اين ضرب معيّن نشده است، در زمان خلافت عمر، پس از مشورت با امير مؤمنان عليه السلام حضرت، عدد هشتاد را پيشنهاد دادند و علّت آن را مستى و هذيان و افترا پس از شرب مسكر بيان فرمود. عمر نيز اين پيشنهاد را پذيرفت. بيشتر عامّه به مضمون اين روايت عمل كرده اند و برخى از آنان نيز چهل را به طور مطلق پذيرفته اند؛ يعنى خواه با تازيانه يا نعال يا دست؛

زيرا، صحابه روايت مى كنند كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بر عدد چهل تكيه مى شده است.

هشتاد تازيانه كه امير مؤمنان عليه السلام معيّن كردند، روى پايه ى تفويض است؛ يعنى به اختيار آنان گذاشته شده است؛ در حقيقت امير مؤمنان عليه السلام چهل تازيانه بر عددى كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بود، افزودند. يعنى اين عدد ارتباط مستقيم با امير مؤمنان عليه السلام دارد.[811]

صاحب جواهر رحمه الله در ادامه ى مطلب مى فرمايد: در كتاب الاستغاثة في بدع الثلاثة[812] آمده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 467

است: زدن هشتاد تازيانه در حدّ شرب مسكر، از بدعت هاى خليفه ى دوّم است و پيامبر بنا به اجماع اهل روايت، عدد چهل را با نعال يا شاخه ى خرما و مانند آن اجرا مى كرد. عمر پس از آن كه حدّ را هشتاد تازيانه قرار داد، تعليل به مستى و هذيان و افترا كرد. (روايتى كه شهيد در مسالك، به امير مؤمنان عليه السلام نسبت داده است، صاحب استغاثه به عمر نسبت مى دهد).

فاضل هندى رحمه الله در كشف اللثام مى فرمايد: شايد صاحب كتاب استغاثه مى خواسته اهل سنّت را به چيزى كه مورد خودشان است، ملزم كند؛ همان گونه كه سيد بن طاوس رحمه الله در طرائف نظيرش را گفته است: از طرفه هاى عامه مطلبى است كه بر ضرر عمر شهادت مى دهند و مى گويند: شريعت پيامبر را تغيير داد و معرفتش به مقام انبيا و خلفايشان اندك بود. آن مطلب عبارت است از چيزى كه حميدى در جمع بين صحيحين (صحيح مسلم و صحيح بخارى) گفته است: در مسند انس بن مالك، حديث 91، از مطالب

اجماعى و مورد اتّفاق اين است كه: پيامبر در شرب خمر با شاخه ى خرما و نعل مى زد و ابوبكر چهل تازيانه مى زد- يعنى ابابكر دو مخالفت با پيامبر داشت: يكى خرما و نعال را به تازيانه مبدّل كرد و ديگر آن كه عدد آن را چهل تازيانه قرار داد- وقتى حكومت به عمر رسيد، با صحابه مشورت كرد، عبدالرحمان بن عوف گفت: سبك ترين حدّها هشتاد تازيانه است؛ و عمر حرف او را پذيرفت.- لذا، كار عمر بر خلاف عمل پيامبر و ابوبكر است-.

حميدى در مسند سائب بن يزيد در حديث چهارمى كه فقط بخارى نقل كرده و در صحيح مسلم نيامده است، مى نويسد: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و امارت ابوبكر و ابتداى خلافت عمر وقتى شارب خمر را مى آوردند، با دست و نعال و عبايمان به جان او مى افتاديم و به حسابش مى رسيديم، تا در اواخر حكومت، عمر، مقدارش را چهل تازيانه قرار داد؛ و هنگامى كه سركشى و عصيان شديدتر شد، مقدارش را هشتاد تازيانه قرار دادند.[813]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 468

با مراجعه ى به وسائل الشيعه مى بينيم كه روايات مستفيض، بلكه متواتر داريم كه مفاد آن ها بيانگر اين است كه هشتاد تازيانه به عنوان حدّ شرب مسكر مطرح بوده است؛ به گونه اى كه در بعضى از كتاب هاى استدلالى، متعرّض دليل آن نشده اند؛ و تقريباً اين مطلب را به عنوان يك مسأله ى روشن در فقه تلقّى كرده اند.

تذكّر: مسأله ى حرّ و عبد در كتاب شرايع و غير آن مطرح شده است، ولى امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله مسائل مربوط به عبد را متعرّض نشدند. رواياتى بر

اختلاف حدّ حرّ و حدّ عبد دلالت دارد كه از طرح آن ها صرف نظر مى كنيم.

فرع دوّم: حكم كافر در نوشيدن مسكر

امام راحل رحمه الله كافر را به طور مطلق عنوان و مقيّد به ذمّى كرده اند؛ اگر كافر در ملأ عام و در حضور مسلمانان به شرب خمر تظاهر كرد، بر او حدّ مى زنند؛ ولى اگر در خانه اش يا مخفيانه شراب خورد، حدّ ندارد. در اين جا سه بحث مطرح است:

بحث اوّل: تفاوت كافر ذمّى و حربى

مرحوم علّامه رحمه الله در قواعد و فاضل هندى رحمه الله در شرح آن (كشف اللثام) گفته اند: كافر حربى هرچند متظاهر به شرب خمر باشد، حدّ نمى خورد؛ چرا كه گرفتار گناهى بالاتر از شرب خمر- يعنى گناه كفر- است؛ در ذمّه ى اسلام هم نيست و تعهّدى نسبت به حكومت اسلامى ندارد تا حدّ شرب در حقّش جارى باشد. بله، اگر عنوان فساد و افسادى بر شربش مترتّب بود، مانند ترتّب يك اثر تبليغى بر آن، از باب تحقّق معصيت و خلاف، بايد تأديب گردد؛ نه به جهت شرب خمر.[814]

بيان امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله مطلق است؛ و ظاهرش عدم فرق بين ذمّى و حربى است.

به نظر، اين فتوا صحيح است؛ زيرا، كافر ذمّى متعهّد شده كه در برابر چشم مسلمانان مبادرت به شرب خمر نكند و كافر حربى هم با مسلمانان در احكام و حدود مشترك است؛ و اطلاق رواياتى كه مى گويد: «من شرب المسكر يجلد ثمانين»[815] شامل هردو گروه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 469

مسلمان و كافر مى گردد؛ همان گونه كه أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ[816] شامل طايفه مى شود. زيرا، كفّار همان طور كه به اصول مكلّف اند، به فروع نيز مكلّف هستند.

بنابراين، حدّ نيز كه يكى از احكام

الهى است، بايد در حقّ كافر جارى شود؛ و در باب حدود، حدّى نداريم كه به مسلمان و مؤمن اختصاص داشته باشد؛ بلكه موضوع حدود مطلق و عامّ است. فقط در باب زنا، حاكم شرع مخيّر است اگر كافرى زنا كند بر طبق موازين شرع او را محاكمه كند، يا او را به اصل نحله اش تحويل دهد كه حكم دينش را درباره اش پياده كنند؛ ولى در باب شرب خمر، چنين دليلى نداريم. بنابراين، اگر كافر به شرب خمر متظاهر بود، ادلّه ى حدود شامل حالش مى شود.

اگر كافر در حال استتار و در خانه اش شراب خورد، به حسب بعضى از روايات، بر او حدّ نمى زنند.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسن بن عليّ، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أحدهما عليه السلام، قال: كان عليّ عليه السلام يضرب في الخمر والنّبيذ ثمانين، الحرّ والعبد واليهودي والنصراني.

قلت: وما شأن اليهودي والنّصراني؟ قال: ليس لهم أن يظهروا شربه، يكون ذلك في بيوتهم.[817]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمودند: امير مؤمنان عليه السلام هشتاد تازيانه در حدّ خمر و نبيذ بر حرّ، عبد، يهودى و نصرانى مى زد.

ابوبصير گفت: چرا يهودى و نصرانى؟ آنان كه خمر را حلال مى دانند، به چه مناسبت بايد هشتاد تازيانه بخورند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 470

امام عليه السلام فرمود: آنان حقّ ندارند علنى و آشكارا شرب خمر كنند؛ در خانه هايشان چنين حقّى دارند؛ ولى اگر تظاهر كنند، بايد تازيانه بخورند.

2- وعليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن سماعة، عن أبي بصير، قال: كان أمير

المؤمنين عليه السلام يجلد الحرّ والعبد واليهودي والنّصراني في الخمر والنبيذ ثمانين. قلت: ما بال اليهودي والنّصراني؟ فقال: إذا أظهروا ذلك في مصر من الأمصار، لأنّهم ليس لهم أن يُظهروا شربها.[818]

فقه الحديث: اين روايت با روايت قبل در باطن يكى است؛ هرچند صاحب وسائل رحمه الله آن را مستقل آورده است.

ابوبصير گفت: امير مؤمنان عليه السلام هشتاد تازيانه به حرّ، عبد، يهودى و نصرانى در خمر و نبيذ مى زد. سؤال مى كند چرا به يهودى و نصرانى؟ امام عليه السلام فرمود: وقتى است كه در شهرى از شهرها به شرب مسكر تظاهر كنند؛ زيرا، حقّ چنين كارى را ندارند.

از روايت استفاده مى شود اين حكم مخصوص كافر ذمّى است؛ زيرا، كافرى كه تظاهر ندارد و متعهّد شده آشكارا مسكر نخورد، كافر ذمّى است؛ امّا كافر حربى تعهّدى ندارد؛ در ذمّه ى اسلام و در پناه حكومت اسلامى نيست. بنابراين، اگر ما باشيم و اين دو روايت كه در حقيقت يك روايت است، مى گوييم: موردش كافر ذمّى است و از طرفى با اقامه ى حدّ در كافر حربى نيز منافات ندارد. او مانند مسلمانان است؛ و فرقى بين حالت تظاهر و استتارشان نيست؛ زيرا، كفّار مكلّف به اصول و فروع هستند. پس، همان گونه كه مسلمان حقّ ندارد مخفيانه و آشكارا شراب بخورد، كافر نيز مانند او چنين حقّى ندارد.

استثناى كافر ذمّى به سبب تعهّد و قراردادى است كه با مسلمانان بسته است؛ او متعهّد شده به طور علنى شرب خمر نكند؛ لذا، اگر در خانه اش شراب خورد، بر خلاف قرارداد عمل نكرده است. در حقيقت، شارع مقدّس يك نوع ارفاقى براى كافر ذمّى قائل شده است؛ با آن كه مى داند

در خانه اش شراب مى نوشد، امّا او را از حدّ معاف كرده است. اين ارفاق فقط مخصوص كافر ذمّى است و شامل مسلمان و كافر نمى گردد.

از مطالب گذشته معلوم شد تفصيلى كه امام رحمه الله در تحرير الوسيله بيان مى كنند، در مورد كافر ذمّى جارى است نه كافر حربى؛ در حقّ كافر حربى مانند مسلمان حدّ اجرا مى شود؛ خواه متظاهر به شراب خوارى باشد يا نه. دليل ما همين دو روايت است كه دلالتش در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 471

خصوص كافر ذمّى است.

آن چه امام رحمه الله فرمود: «إذا شرب في بيعهم وكنائسهم لم يحدّ» به سبب اين است كه در روايت مى گفت: «يكون ذلك في بيوتهم»؛ براى خانه خصوصيّتى نيست؛ آن چه مهمّ است، شراب خوارى اش دور از چشم مسلمانان است. بنابراين، اگر به بيابانى رفت و شراب خورد، همين حكم را دارد. پس، اگر در عبادتگاه خودشان نيز شراب خوردند، از موارد استتار، و در حكم خانه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 472

[كيفيّة ضرب الحدّ]

[مسألة 10- يضرب الشارب على ظهره وكتفه وساير جسده، ويتّقي وجهه و رأسه وفرجه، والرجل يضرب عرياناً ما عدا العورة قائماً والمرأة تضرب قاعدة مربوطة بثيابها. ولا يقام عليهما الحدّ حتّى يفيقا.]

كيفيّت زدن حدّ

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد.

فرع اوّل: كيفيّت ضرب شارب

درباره ى كيفيّت ضرب حدّ به شارب خمر و مسكر مى گويند: به همان صورتى كه درباره ى زانى و زانيه ضرب و تازيانه پياده مى شد، درباره ى شارب مسكر نيز به همان صورت است؛ و فقط در مقدار با هم تفاوت دارند؛ در باب زنا صد تازيانه بود و در باب شرب خمر هشتاد تازيانه است.

در باب زنا گفتيم: بدن مرد زانى را به غير از عورتينش برهنه مى كنند و در حالت ايستاده، نه نشسته يا خوابيده بر تمام بدنش تازيانه مى زنند؛ به گونه اى كه هر عضو بهره اى از اين تازيانه ببرد؛ ليكن لازم نيست به طور مساوى تقسيم شود. هرچند بعضى از اعضاى بدن مانند: سر و صورت و آلت رجوليّت استثنا بودند.

به زن زانى در حالى كه نشسته است و لباس هايش را به او پيچيده اند، تازيانه مى زنند؛ زيرا، تمام بدنش عورت است. لذا، نبايد هيچ جايى از بدنش برهنه و بدون لباس باشد؛ امّا تازيانه را بر تمام بدنش تقسيم مى كنند.

در باب زنا اين نكته را بيان كرديم كه تازيانه را بايد با شدّت بزنند؛ ولى در اين مسأله، تصريحى به شدّت و ضعف نشده است؛ سؤال اين است كه حدّ شرب مسكر در اين جهت نيز مانند حدّ زنا است؟

در باب زنا روايات متعدّدى داشتيم كه بر خصوصيّات مذكور دلالت مى كرد. بعضى از آن ها قيام و قعود را، برخى عارى و مجرّد بودن را و عدّه اى بر تفريق تازيانه ها بر بدن و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 473

استثناى سر و صورت و عورت دلالت داشت؛ ولى در اين مقام يك روايت داريم كه دلالت آن را مورد بررسى قرار

مى دهيم.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن عبداللَّه بن مسكان، عن أبي بصير، في حديث قال: سألته عن السكران والزّاني.

قال: يجلدان بالسياط مجرّدين من بين الكتفين، فأمّا الحدّ في القذف فيجلد على ما به ضرباً بين الضّربين.[819]

فقه الحديث: سند اين روايت صحيح و قابل اعتماد است. روايت تتمّه ى حديث قبل است نه اين كه مضمره باشد.

ابوبصير از امام عليه السلام مى پرسد: كيفيّت ضرب زانى و مست چگونه است؟

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: آنان را برهنه كرده، بين دو كتفشان تازيانه مى زنند. امّا در باب حدّ قذف با همان لباسى كه پوشيده است، ضرب متوسّطى بين شديد و ضعيف به او مى زنند.

اگر بر ظاهر روايت جمود كنيم، محلّ زدن تازيانه بين دو كتف است؛ و بنابراين، حقّ تعدّى به كمر و پا را نداريم.

صاحب جواهر رحمه الله از مرحوم شيخ طوسى در مبسوط نقل مى كند كه فرمود: شارب را برهنه نمى كنند؛ زيرا، پيامبر صلى الله عليه و آله امر به ضرب كرد، ولى فرمانى به برهنه كردن نداد.[820] ليكن روايت صحيحه فوق براى ردّ اين نظر كافى است؛ زيرا، صراحت در تجريد و عريان كردن دارد.

اشكال استدلال به روايت

اگر روايت دلالت بر تساوى سكران و زانى دارد، پس بايد به ضرب شديد در حقّ شارب مسكر نيز قائل شد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 474

پاسخ آن است كه اگر زانى و سكران در تجرّد و ضرب بين كتفين مشترك بودند، از كدام قسمت روايت استفاده مى كنيد در ساير خصوصيّات نيز مساوى هستند؟

به ديگر سخن: در باب زانى روايات متعدّدى داشتيم كه بر خصوصيّات دلالت داشت،

ولى در باب شرب خمر همين يك روايت صحيحه را داريم؛ آيا از بيان امام عليه السلام كه فرمود:

«يجلدان بالسياط مجرّدين بين الكتفين» تمام خصوصيّات استفاده مى شود؟ و مى توان گفت: همان طور كه در زنا براى بين دو كتف خصوصيّتى نبود، در باب سكران نيز همين طور است؛ و همان گونه كه در باب زنا بين زن و مرد فرق بود، اين جا نيز فرق هست؟

و به عبارت سوّم: آيا روايت قدرت تحمّل اين معنا را دارد؟ يك ضابطه ى كلّى «كلّ ما تحقّق في باب الزنا متحقّق في باب السكران» از آن استفاده شود تا از اين كلّيت، اشدّيت ضرب را نيز بفهميم؟

از مقابله اى كه در روايت بين حدّ سكران و زانى با حدّ قذف صورت گرفته است، دو مطلب فهميده مى شود: 1- در حدّ زانى و سكران به خلاف حدّ قذف تجرّد و برهنگى هست؛ 2- در حدّ قذف، تازيانه با ضربى متوسط زده مى شود، ولى چنين مطلبى در مورد زانى نداريم؛ پس در مورد سكران نيز محقّق نيست.

به هرحال، اشكال ما بر عبارت تحرير الوسيله و ديگران باقى است. اگر حدّ زانى و شارب خمر در تمام خصوصيّات مگر در عدد تازيانه با هم يكسان هستند، چرا اشدّيت ضرب را نگفته اند؛ و اگر يكسان نيستند، خصوصيّات قائم بودن مرد و تفريق تازيانه بر جسد و ... را از كجا فهميديد؟ ما غير از اين روايت، حديث ديگرى نداريم.

صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: وينبغي أن يفرق على ساير بدنه ليذوق العقوبة ما سرى فيه المشروب كما روي عن عليّ عليه السلام من قوله للجلّاد: «أعط كلّ عضو حقّه».[821]

ايشان بر خلاف عبارت تحرير الوسيله كه فرمود: «يضرب الشارب على

ظهره وكتفيه وساير جسده» كه ظهور در وجوب دارد، از كلمه ى «ينبغى» استفاده مى كند؛ و مستندش روايت امير مؤمنان عليه السلام است كه به صورت تعليل فرمود: سهم هر عضوى را به آن عطا كن و حقّش را بده.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 475

اين تعليل به منزله ى يك علّت كلّى است كه در تمام حدود جارى است؛ و براى باب زنا نيست. بنابراين، «بين الكتفين» خصوصيّتى ندارد، و روايت دلالت بر انحصار ضرب بين دو كتف ندارد؛ بلكه مى گويد بين كتفين جايز است و روايت «أعط كلّ عضو حقّه» دلالت بر جواز تفريق دارد.

اگر بگوييد: «أعط كلّ عضو حقّه» ظهور در وجوب دارد نه جواز تفريق، باز مطلب مشكل مى شود و اشكال ما پابرجا مى ماند.

فرع دوّم: عدم جريان حدّ در حالت مستى

اين فرع دليل مستقلّى ندارد؛ ليكن از علّت اقامه ى حدّ، به برهانش پى مى بريم؛ زيرا، چنين فردى كار حرامى را مرتكب شده است، و شارع مى خواهد با اين تازيانه ها مانع از تكرار معصيت او گردد. اگر در حال مستى به او تازيانه بزنند، حالت تنبّه و انزجار برايش پيدا نمى شود؛ زيرا، شخص مست درد را نمى فهمد. براى فهميدن درد و تعقّل اين مطلب كه تازيانه به خاطر فساد و حرامى است كه مرتكب شده، بايد در حالت افاقه ى از مستى به او حدّ بزنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 476

[عدم سقوط الحدّ بالجنون والإرتداد]

[مسألة 11- لا يسقط الحدّ بعروض الجنون ولا بالارتداد، فيحدّ حال جنونه وارتداده.]

عدم سقوط حدّ به عروض جنون و ارتداد

اگر فردى در حال عقل يا اسلام شراب خورد و پس از آن ديوانه شد يا از اسلام برگشت، جنون و ارتدادش سبب سقوط حدّ نمى گردد؛ زيرا، اگر بر مرتدّ حدّ جارى نشود، هر فردى كه حرامى را مرتكب شد، از ترس كيفر مرتدّ مى گردد. بنابراين، بر مجنون و مرتدّ حدّ زده مى شود.

اگر بگوييد: چه فرقى بين مستى و ديوانگى است؟ براى فرد مست بايد صبر كنيم تا به هوش آيد، امّا نسبت به مجنون مى گوييد: حدّ را جارى مى كنند؟

مى گوييم: فرق واضح است. حالت مستى يك حالت موقّت و زود گذر است، به خلاف جنون كه احتمال بقايش تا آخر عمر هست؛ علاوه بر اين كه فرد مست درد را احساس نمى كند، امّا ديوانه حسّ مى كند. بنابراين، مى بينيم بسيارى از افراد ديوانه از ترس كتك خوردن مرتكب پاره اى از كارها نمى شوند.

اگر ديوانه اى پيدا كنيم كه ضرب و كتك در او اثرى نداشته باشد، شايد بتوانيم او

را استثنا كنيم؛ آن هم از باب اين كه ضرب اثرى ندارد و ضرب به لحاظ تأثيرش، واقع مى شود؛ ولى نوع ديوانه ها اين طور نيستند، و از ضرب، متألّم و متأثّر مى گردند.

در مورد فرد مست دليلى نداريم كه بايد بلافاصله به او حدّ زد. امير مؤمنان عليه السلام نجاشى شاعر معروف زمان خودش را كه در ماه رمضان شراب خورده بود، اوّل هشتاد تازيانه زد، يك شب او را نگاه داشتند و فرداى آن روز بيست تازيانه ى ديگر زد. وقتى اعتراض كرد چرا به من صد تازيانه زديد؟ امام عليه السلام فرمود: هشتاد تازيانه براى شرب خمر و بيست تازيانه براى مراعات نكردن احترام ماه رمضان بود.[822]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 477

بنابراين، فرق بين مستى و جنون روشن است؛ در فرد مست صبر مى كنند تا از حالت مستى خارج شود و حالت تألّم و تأثّر پيدا كند تا از ضرب تازيانه متنبّه و منزجر گردد؛ امّا ديوانه حالت تألّم و تأثّر دارد. بنابراين، حدّ در مورد او جارى مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 478

[حكم شرب المسكر كراراً]

[مسألة 12- لو شرب كراراً ولم يحدّ خلالها كفى عن الجميع حدّ واحد، ولو شرب فحدّ قتل في الثالثة وقيل في الرابعة.]

حدّ شرب مكرّر مسكر

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر چند مرتبه شراب خورد و بعد از آن گرفتار شد، بر او يك حدّ مى زنند.

2- اگر پس از هر شرب خمرى حدّ جارى شد، در مرتبه ى سوّم او را مى كشند. بعضى گفته اند: حدّ قتل در مرتبه ى چهارم است.

فرع اوّل: حكم شرب مكرّر بدون فاصله شدن حدّ

اگر كسى چند بار مرتكب شرب خمر شده باشد و بيّنه نيز بر آن قائم شود كه سه يا چند بار شراب خورده است، فقط هشتاد تازيانه به او مى زنند؛ زيرا، موضوع دليل وجوب حدّ «من شرب المسكر» است و اين عنوان صادق است بر كسى كه يك مرتبه شراب خورده باشد يا چند مرتبه؛ همان طور كه بين مسكر كم و زياد فرق نمى گذارند و مى گويند: بر هر دو عنوان شرب مسكر صادق است.

اگر به اين مطلب ملتزم نشويم، در اين صورت فردى كه دو ليتر شراب مى خورد، بر هر جرعه اى كه از گلويش پايين مى رود، يك شرب مسكر صادق است؛ پس، بايد بر او چندين حدّ جارى گردد. اين حرف صحيح نيست. بنابراين، مى گوييم: آن چه مهمّ است، تحقّق عنوان شرب مسكر است؛ خواه به قليل يا كثير، يك يا چند مرتبه محقّق گردد، بين شرب ها فاصله باشد يا نه، تا زمانى كه بر شربى حدّ نخورده باشد، همه در حكم يك شرب است و يك حدّ دارد.

اين مسأله شبيه نواقض وضو است كه در باب تداخل اسباب مى گوييم: هر ناقضى يك وضو نياز ندارد؛ بلكه اگر نواقض متعدّد بود، يك وضو كافى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 479

فرع دوّم: حكم شرب مكرّر با تخلّل حدّ

در صورتى كه پس از هر شربى بر شارب، حدّ اقامه شد، در مرتبه ى سوّم بايد كشته گردد؟

در اين مسأله اختلاف شديدى وجود دارد؛ شهرت عظيمى از فقهاى شيعه بر تحقّق قتل در مرتبه ى سوّم است؛ و در غنيه ادّعاى اجماع شده است.[823] شيخ طوسى رحمه الله در خلاف[824] و مبسوط[825] و شيخ صدوق رحمه الله در مقنع[826] قتل را در

مرتبه ى چهارم دانسته اند؛ علّامه[827]، فخرالدين[828] و شهيد رحمهم الله[829] نيز به اين فتوا متمايل هستند.

ادلّه ى مخالفين با قتل در مرتبه ى سوم

1- در باب زنا با آن همه اهميّتش، قتل در مرتبه ى چهارم است؛ شرب خمر كه گناهش بالاتر از زنا نيست، بلكه يا مساوى با آن و يا كمتر است. شاهدش اين كه در باب زنا، صد تازيانه داريم و در باب شرب خمر هشتاد تازيانه؛ و اين، كاشف اعظم بودن زنا از شرب خمر است. بنابراين، معقول نيست در شرب خمر در مرتبه ى سوّم قتل باشد و در باب زنا در مرتبه ى چهارم.

2- قال الصدوق (في الفقيه): وروي أنّه يقتل في الرابعة.[830]

فقه الحديث: اين مرسله از مرسلات معتبر مرحوم صدوق نيست؛ زيرا، به صورت «روي» آمده است.

3- قال النّبي صلى الله عليه و آله: من شرب الخمر فاجلدوه، ثمّ إن شرب فاجلدوه، ثمّ إن شرب فاجلدوه، ثمّ إن شرب فاقتلوه.[831]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 480

فقه الحديث: مرحوم شيخ طوسى به اين روايت در كتاب خلاف[832] تمسّك كرده است.

اين روايت در سنن بيهقى آمده است، ولى در كتاب هاى شيعه اثرى از آن ديده نمى شود.

مضمون روايت وقوع تازيانه در سه مرتبه و وقوع قتل در مرتبه ى چهارم است.

ادلّه ى موافقين با قتل در مرتبه ى سوم

اوّلًا: يك روايت عامّ و كلّى داريم كه در تمام ابواب حدود جارى است؛ مى گويد:

وعنه، عن أحمد، عن صفوان، عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام قال:

أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدود مرّتين قتلوا في الثّالثة.[833]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام كاظم عليه السلام فرمود: وقتى دو مرتبه بر مرتكب گناه كبيره حدّ اقامه شد، در مرتبه ى

سوّم كشته مى شود.

اين روايت عامّ است و اگر مخصّصى در ميان باشد، قابل تخصيص است؛ لذا، به واسطه ى دليل معتبر در باب زنا آن را تخصيص زديم؛ ولى در باب شرب مسكر مخصّصى نداريم. اگر بگوييد: روايت مرحوم صدوق و روايت نبوى مخصّص هستند، مى گوييم: آن دو روايت مرسله (صدوق، نبوى) حجّيتى ندارند تا بتوانند مخصّص اين دليل معتبر گردند.

ثانياً: ادلّه و رواياتى داريم كه حكم را بر عنوان خمر مترتّب كرده است:

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن سالم، عن سليمان بن خالد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من شرب الخمر فاجلدوه، فإن عاد فاجلدوه، فإن عاد الثّالثة فاقتلوه.[834]

فقه الحديث: سند اين روايت صحيح و دلالتش واضح و روشن است.

2- وعن أبي علىّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 481

منصور بن حازم، عن أبي عبيدة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: من شرب الخمر فاجلدوه، فإن عاد فاجلدوه، فإن عاد فاقتلوه.[835]

فقه الحديث: اين صحيحه نيز مانند دو روايت قبل است.

3- وعنه، عن أحمد، عن عليّ بن حديد وابن أبي عمير جميعاً، عن جميل بن درّاج، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّه قال: في شارب الخمر إذا شرب ضرب، فإن عاد ضرب، فان عاد قتل في الثالثه.[836]

فقه الحديث: سند و دلالت روايت تمام است.

4- قال الكليني: قال جميل: وروي عن بعض أصحابنا: أنّه يقتل في الرابعة، قال ابن أبي عمير: كأنّ المعنى أن يقتل في الثالثة، ومن كان إنّما يؤتى به يقتل في الرابعة.[837]

فقه

الحديث: جميل بن درّاج كه قتل را در مرتبه ى سوّم نقل كرد، مى گويد: بعضى از اصحاب به قتل در مرتبه ى چهارم قائل هستند. ابن ابى عمير كه راوى از جميل است به توجيه قتل در مرتبه ى چهارم پرداخته، مى گويد: شايد مقصود روايت از «يقتل في الرابعة» همان قتل در مرتبه ى سوّم باشد؛ ولى علّت اين كه فرمود: در مرتبه ى چهارم، اين است كه فردى را براى بار سوّم گرفتند، خواستند حدّ را در حقش جارى كنند، فرار كرد و بار ديگر شراب خورد؛ پس، در مرتبه ى سوّم حدّى بر او جارى نشده است؛ بنابراين، با عدم تخلّل حدّ در مرتبه ى سوّم، پس از گرفتارى در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.

مرحوم مجلسى رحمه الله در مرآت العقول عبارت را به صورتى كه گفتيم معنا مى كند؛ مى فرمايد: در كلمه ى «في الرابعة» دو عامل «يؤتى» و «يقتل» از جمله «ومن كان إنّما يؤتى به يقتل في الرابعة» تنازع مى كنند. در حقيقت، عبارت اين گونه است: «ومن كان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 482

إنّما يؤتى به في الرابعة يقتل في الرابعة».[838]

5- وعن محمّد بن الحسن، عن زرارة، عن أحدهما في حديث، قال: سمعته يقول: من شرب الخمر فاجلدوه، فإن عاد فاجلدوه فإن عاد فاقتلوه في الثالثة.[839]

فقه الحديث: دلالت و سند[840] روايت مانند روايات قبل است.

ثالثاً: ادلّه رواياتى هستند كه حكم را بر روى هر مسكرى برده است؛ لذا، نبايد توهّم شود قتل در مرتبه ى سوّم اختصاص به خمر دارد؛ بلكه در هر مسكرى جارى است.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن [و] عليّ بن النّعمان، عن أبي الصّباح الكناني، عن أبي عبداللَّه

عليه السلام، قال: كلّ مسكر من الأشربة يجب فيه كما يجب في الخمر من الحدّ.[841]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: حدّى كه در خمر واجب است، در هر شراب مسكرى واجب مى باشد.

كلمه ى «من الحدّ» در روايت اطلاق دارد؛ شامل تازيانه و قتل مى گردد. و روايت نسبت به هر مسكرى عموميّت دارد؛ زيرا، فرمود: «كلّ مسكر ...». در نتيجه، به اطلاق روايت تمسّك كرده و مى گوييم: در هر مسكرى، در مرتبه ى اوّل و دوّم حدّ تازيانه و مرتبه ى سوّم حدّ قتل اقامه مى شود.

2- وعنه، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي الصّباح الكناني، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: كان النّبي صلى الله عليه و آله إذا اتي بشارب الخمر ضربه، فإن اتي به ثانيةً ضربه، فإن اتي به ثالثةً ضرب عنقه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 483

قلت: النبيذ؟ قال: إذا اخذ شاربه قد انتشى ء ضرب ثمانين، قلت: أرأيت إن أخذته ثانيةً، قال: اضربه، قلت: فإن أخذته ثالثةً، قال: يقتل كما يقتل شارب الخمر.[842]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى شارب الخمر را نزد پيامبر مى آوردند، در دفعه اوّل و دوّم او را مى زد و در مرتبه ى سوّم او را مى كشت.

ابوالصباح كنانى پرسيد: حكم نبيذ چگونه است؟

امام عليه السلام فرمود: اگر شارب نبيذ را گرفتند در حالى كه مست بود و رخوت و سستى داشت- در گذشته گفتيم، نبيذ بر دو نوع مسكر و غير مسكر است- در مرتبه ى اوّل و دوّم او را تازيانه مى زنند، و در دفعه ى سوّم همانند شارب خمر مى كشند.

3- روايت دوازدهم و سيزدهم[843] اين باب نيز بر همين مطلب دلالت دارد.

با

توجّه به روايات گذشته، مجالى براى مناقشه در ثبوت حدّ قتل در مرتبه ى سوّم نمى ماند.

تذكّر: آيا با وجود اين همه روايات معتبر، حقّ داريم شرب خمر را با زنا مقايسه كرده و بگوييم: وقتى در زنا قتل در مرتبه ى چهارم بود، قتل شراب خوارى كه گناهش در اهمّيت به پاى زنا نمى رسد، بايد در مرتبه ى چهارم باشد. ما چه مى دانيم، فقيه دست به ملاكات ندارد و كارى هم به ملاكات ندارد؛ بلكه او تابع دليل است. دليل در باب زنا قتل را در مرتبه ى چهارم گفته و در اين باب در مرتبه ى سوّم، ما نيز بايد به آن عمل كنيم.

در مقام فلسفه بافى ممكن است بگوييم: وجود شهوت و غريزه ى جنسى در وجود انسان، او را به زنا وادار مى كند؛ انسان نيز امكان دارد تحت تأثير اين غريزه مرتكب زنا گردد؛ ولى كدام غريزه در وجود انسان اقتضا دارد كه انسانيّت و عقل خود را از دست بدهد؟ شراب خوارى ربطى به غريزه ى انسانى ندارد. از اين رو، شارع در باب زنا حدّ قتل را در مرتبه ى چهارم و در اين باب در مرتبه ى سوّم قرار داده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 485

[حكم الشهادة بشرب المسكر وقيئه]

[مسألة 1- لو شهد عدل بشربه وآخر بقيئه وجب الحدّ، سواء شهد من غير تاريخ أو بتاريخ يمكن الاتّحاد، ومع عدم إمكانه لا يحدّ.

وهل يحدّ إذا شهدا بقيئه؟ فيه إشكال.]

حكم شهادت به شرب مسكر و قى ء آن

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر يكى از دو شاهد عادل شهادت به شرب مسكر داد و ديگرى گفت: شربش را نديدم، ليكن ديدم خمر را قى ء كرد؛ در اين صورت، حدّ واجب است؛ خواه شهادتشان بدون

تاريخ باشد يا مقرون به تاريخى كه اتّحاد شرب و خمر امكان داشته باشد. و در صورتى كه اتّحاد ممكن نباشد، مانند اين كه يكى بگويد: اوّل ماه شراب خورد، و ديگرى بگويد: در دهم ماه او را در حال قى ء كردن خمر ديدم، حدّ جارى نمى شود.

2- اگر هر دو به قى ء كردنش شهادت بدهند، در اجراى حدّ اشكال داريم.

فرع اوّل: شهادت به شرب و قى ء مسكر

در عبارت تحرير الوسيله آمده است: «سواء شهد من غير تاريخ»؛ امّا صحيح آن است كه گفته شود: «سواء شهدا من ...».

منشأ اين حكم وقوع حادثه اى در زمان خلافت عمر بن خطاب است. بايد بررسى كنيم آيا حكمى بر خلاف قاعده است يا بر طبق موازين و قواعد؟ آيا امكان تعدّى هست يا نه؛ به گونه اى كه اگر شهادت به قى ء خمر دادند، حدّ ثابت مى شود؟

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، عن موسى بن جعفر البغدادي، عن جعفر بن يحيى، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن، عن الحسين بن زيد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، عن أبيه عليه السلام قال: اتي عمر بن الخطاب بقدامة بن مظعون وقد شرب الخمر فشهد عليه رجلان أحدهما خصّي وهو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 486

عمرو التميمي والآخر المعلّى بن الجارود. فشهد أحدهما أنّه رآه يشرب وشهد الآخر أنّه رآه يقي ء الخمر.

فأرسل عمر إلى ناس من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فيهم أمير المؤمنين عليه السلام، فقال لأمير المؤمنين عليه السلام ما تقول يا أبا الحسن عليه السلام؟ فإنّك الّذي قال له رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أنت أعلم هذه الامّة وأقضاها بالحقّ، فإنّ هذين قد اختلفا في

شهادتهما. قال: ما اختلفا في شهادتهما وما قاءها حتّى شربها. فقال: هل تجوز شهادة الخصيّ؟ قال: ما ذهاب لحية إلّاكذهاب بعض أعضائه.[844]

سند حديث: در سند اين روايت حسين بن زيد يا يزيد واقع شده است كه در كتاب هاى رجالى به وثاقتش حكم نشده است؛ ليكن دو جهت در او هست: 1- وى از جمله افرادى است كه صفوان از او روايت مى كند و در بحث هاى گذشته گفتيم: شيخ طوسى رحمه الله درباره ى صفوان و ابن ابى عمير و بزنطى مى فرمايد: «لايروون ولا يرسلون إلّاعن ثقة.» ما در اين جهت اشكال كرديم و گفتيم: روايت اين گروه از فردى، دليل وثاقت او نيست.

2- وى از رجال تفسير علىّ بن ابراهيم قمى است. در گذشته به اين مطلب اشاره كرديم كه مؤلّف كتاب كامل الزيارات، در مقدّمه اش به وثاقت تمام راويان واقع در اسناد روايات حكم كرده است؛ علىّ بن ابراهيم قمى رحمه الله نيز در مقدّمه ى كتابش مى گويد: ما در اين كتاب اخبار و رواياتى كه افراد موثّق نقل كرده اند، مى آوريم؛ و حسين بن زيد يكى از راويان واقع در اسناد تفسير قمى است. لذا، به اين جهت مى توان به اعتبار روايت حكم كرد.

از اين دو جهت كه بگذريم، جهت ديگرى در اين روايت هست كه سبب اعتبار آن مى گردد. بنابراين، لازم نيست بر دو جهت اوّل تكيه كنيم؛ و آن اين كه:

اوّلًا: اين روايت را مرحوم كلينى، صدوق، شيخ طوسى (مشايخ ثلاثه رحمهم الله) نقل كرده اند.

و ثانياً: همه ى فقها بر طبق آن فتوا داده اند و كسى در آن مناقشه نكرده است. لذا، شهرت عملى اصحاب ضعف سندش را جبران مى كند.

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام

فرمود: قدامة بن مظعون را نزد عمربن خطاب آوردند در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 487

حالى كه شراب خورده بود.[845] دو نفر عليه او شهادت دادند: يكى عمرو تميمى كه خصىّ بود و جهت رجوليت در او نبود، و ديگرى معلّى بن جارود.

يكى از اين دو نفر شهادت داد: شراب خوردنش را ديدم؛ و ديگرى گفت: قدامه را در حالى ديدم كه شراب را استفراغ مى كرد. عمر در حكم مسأله درمانده شد؛ زيرا، به حسب ظاهر اين دو شهادت با هم اختلاف دارند؛ يكى شهادت بر شرب، و ديگرى شهادت بر قى ء است. از اين رو، به دنبال گروهى از صحابه كه يكى از آنان امير مؤمنان عليه السلام بود، فرستاد.

پس از حضور و اجتماع صحابه، رو به آن حضرت كرده، گفت: نظر شما در اين موضوع چيست؟ تو آن كسى هستى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ات فرمود: داناترين اين امّت و آشناترين آنان به حقّ در مقام قضاوت و داورى هستى. اين دو نفر در شهادت دادن اختلاف كردند.- (در كتاب وسائل بيست جلدى، كلمات: «قال: ما اختلفا في شهادتهما» افتاده است)-.

امام عليه السلام فرمود: آنان در شهادتشان اختلاف نكردند- آن گاه در علّت عدم اختلاف فرمود:- استفراغ نكرد مگر آن كه شراب خورده است؛ يعنى امكان ندارد كسى كه شراب نخورده باشد، شراب قى ء كند. استفراغ شراب كاشف از شرب آن است. بنابراين، شهادت دوّمى نيز به شرب خمر بازگشت دارد.

همه ى فقها به اين روايت در مورد خودش فتوا داده اند، و كسى مخالفت نكرده است.

فرع دوّم: شهادت بيّنه بر استفراغ شراب

اگر دو شاهد عادل شهادت دادند: «ما استفراغ شراب را از زيد

ديديم». حكمش چيست؟

امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله در ترتّب حدّ بر آن اشكال دارند. اكنون بحث در اين است كه آيا روايت گذشته حكمى بر خلاف قاعده دارد؟ كه مجبور باشيم بر موردش توقّف كنيم و حقّ تعدّى از آن را نداشته باشيم؛ همان گونه كه اگر هر دو نفر بر استفراغ خمر شهادت بدهند، نمى توان فتوا به حدّ داد؛ يا روايت بر طبق ضوابط و قواعد است، پس تعدّى ممكن است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 488

دليل قائلين به عدم تعدّى

بنا بر قواعد و ضوابط، شهادت به استفراغ فايده ندارد؛ زيرا، آن چه موضوع ترتّب حدّ است، شهادت بر شرب تنها نيست؛ بلكه شهادت بر شرب اختيارى غير اكراهى سبب ترتّب حدّ مى گردد. در مقام ما، استفراغ خمر كشف از شرب آن مى كند، ولى كاشف از شرب اختيارى نيست.

اگر استفراغ شراب دلالت داشت كه شرب شارب از اكراه نبوده، و فرد با ميل، رغبت، رضا، اختيار، متصدّى شرب شده است، مى توانستيم بگوييم: حدّ جارى است. بنابراين، ناچاريم به اين روايت فقط در موردى كه يكى از شهود بر شرب خمر و ديگرى بر استفراغ خمر شهادت بدهد، عمل كنيم.

بايد توجّه داشت كه ما ادّعا نمى كنيم اين روايت بيانگر قضيّه اى در واقعه اى است. بين دو مطلب «عدم تعدّى» و «قضية في واقعة» تفاوت است؛ اگر به صورت «قضيّة في واقعة» به مسأله نگاه كنيم، يعنى در هر زمان و در هرجا اگر كسى به شرب خمر و ديگرى به قى ء خمر شهادت داد، حقّ اجراى حدّ نداريم و اين مختصّ به امام معصوم عليه السلام بوده است؛ امّا بنا بر عدم تعدّى،

ما به اين حكم به صورت كلّى در هر وقت و هر زمان در خصوص شهادت به شرب خمر از يكى و شهادت به قى ء ديگرى، فتوا مى دهيم.

از اين رو، هرچند تعليل در روايت «ما قاءها حتّى شربها» عامّ است، ولى در جايى كه هر دو به استفراغ شراب شهادت بدهند، چون حكمى بر خلاف قاعده است، به آن فتوا نمى دهيم؛ بلكه بر طبق قاعده رفتار كرده، به عدم ترتّب حدّ حكم مى كنيم.

مرحوم محقّق حلّى رحمه الله در كتاب شرايع مى فرمايد: «ويلزم على ذلك وجوب الحدّ لو شهدا بقيئها، نظراً إلى التعليل المروي، وفيه تردّد، لاحتمال الإكراه على بعد، ولعلّ هذا الإحتمال يندفع بأنّه لو كان واقعاً لدفع به عن نفسه».[846]

كتاب شرايع با آن كه كتابى استدلالى نيست و متن فقه است، لكن مرحوم محقّق در پاره اى از موارد به بيان برهان و استدلال پرداخته است؛ از جمله ى آن موارد اين مسأله است كه مى فرمايد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 489

اگر دو نفر شهادت به قى ء خمر دادند، بايد حدّ در موردش اجرا گردد؛ نظر به تعليلى كه در روايت آمده است. ليكن در اين فتوا مردّديم؛ زيرا، اين احتمال بعيد است كه فرد مكره بوده باشد. بنابراين، قى ء شراب كشف از شرب اختيارى نمى كند، و با وجود احتمال، حدّ ساقط مى گردد.

دليل قائلين به تعدّى

مرحوم محقّق رحمه الله در ردّ احتمال اكراه مى فرمايد: «اگر واقعاً اكراهى وجود داشت، فرد مى تواند از خود دفاع كند؛ پس، در جايى كه شهود بر ضرر مشهودٌ عليه شهادت مى دهند، مشهود عليه سكوت كرد و نگفت: اين شرب، اضطرارى، اكراهى و ... بود، عدمِ دفاع، دليل بر

اختيارى بودن شرب است».[847]

در بحث شهادت مشهود به استفراغ خمر نيز همين مطلب جريان دارد. نظير اين بحث را در گذشته داشتيم؛ اگر بيّنه بر شرب خمر زيد شهادت داد، گفتيم: اگر زيد سكوت كرد و حرفى نزد، شهادت اثرش را مى بخشد و حدّ مترتّب مى گردد؛ ولى اگر در مقابل اين شهادت ايستاد و گفت: براى معالجه خوردم يا شرب اكراهى و اضطرارى و مانند آن بود و ما علم به كذبش نداشتيم، ادّعايش را در صورتى كه در حقّش چنين احتمالاتى امكان داشته باشد، مى پذيريم؛ مانند اين كه كسالتى دارد و احتمال بدهيم شرب خمر براى معالجه ى آن بوده است.

در شهادت به قى ء نيز اين معنا جا دارد. پس از آن كه شهادت به استفراغ كاشف از شرب خمر بود و كيفيّت شرب را از سكوت مشهودٌ عليه استفاده كرديم، حدّ مترتّب مى شود.

به بيان ديگر، موضوع ترتّب حدّ دو چيز است: يكى احراز شرب مسكر، ديگرى احراز خصوصيّت شرب كه اختيارى بوده و نه براى علاج و اضطرار و اكراه؛ همان گونه كه شهادت بيّنه بر شرب اگر با سكوت مشهودٌ عليه همراه نباشد، فايده ندارد، در مورد شهادت به قى ء نيز همين مطلب را مى گوييم. به نظر ما، فرقى بين دو شهادت نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 490

اگر بگوييد: وقتى مشهود شهادت بر شرب خمر مى دهند، احتمال اكراه و دست و پاى شارب را بستن و به زور در گلويش خمر ريختن منتفى است؛ به خلاف شهادت به قى ء كه اين احتمالات راه دارد.

مى گوييم: اوّلًا: احتمالات ديگر مانند شرب براى معالجه يا اضطرار راه دارد. و ثانياً: احتمال اين كه

نامه اى به او نوشته اند كه اگر شراب نخورى، تمام حيثيّت تو را به باد مى دهيم، آيا دافعى دارد؟ از اين راه به شرب خمر تهديد و اكراه شده باشد.

بنابراين، تمام احتمالاتى كه در شهادت به قى ء شراب مى آيد، در شهادت به شرب شراب نيز هست؛ لذا، به نظر ما، نه تنها بايد از مورد روايت تعدّى كرد، بلكه اگر روايتى هم در كار نبود، جايى كه شهود، بر قى ء خمر شهادت بدهند، بر طبق قاعده حكم مى كنيم كه شهادت به قى ء، شهادت به شرب شراب و كاشف از آن و دليل بر آن است. امّا خصوصيّت شرب را از راه سكوت و عدم سكوت مشهودٌ عليه احراز مى كنيم؛ همان طورى كه در باب بيّنه در تحرير الوسيله و غير آن گفته اند: اگر در مقابل بيّنه قيام كرد و ادّعا كرد شربش براى تداوى و ... بوده است، در صورتى كه در حقّش محتمل باشد، آن را مى پذيريم.

به عبارت ديگر، بيّنه راه ثبوت شرعى براى تحقّق شرب است و مقتضى براى ترتّب حدّ است، به شرط آن كه مانعى در كار نباشد.

اگر بگوييد: بنا بر آن چه مطرح شد، اگر حاكم شرع از رايحه ى شراب، علم به شرب مسكر پيدا كرد، يعنى علم به جاى بيّنه نشست، بايد به ثبوت حدّ ملتزم گرديد.

مى گوييم: در اين صورت نيز اگر شارب خمر ادّعا كند شرب من براى تداوى و مانند آن بود، علم از اثر مى افتد؛ ليكن صرف رائحه ى شراب نمى تواند اثبات شرب خمر كند.

زيرا، ممكن است اين شخص براى رفع درد دندان خمر را چند دقيقه در دهانش نگاه داشته و آن گاه بيرون ريخته باشد، به گونه اى كه شرب خمر

و تناول صادق نباشد. با وجود اين احتمال، حكايت گرى رائحه از شرب مسكر محل تأمّل و اشكال است.

خلاصه ى كلام: اگر به صرف احتمال مى خواهيد حدّ را ساقط كنيد و شهادت به قى ء را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 491

خلاف قاعده بدانيد، احتمالاتى كه در شهادت به قى ء داده مى شود در شهادت به شرب نيز راه دارد؛ به خصوص اين كه از كجا مى دانيم اين شرب، حرام است يا جايز و شهود از كجا به حرمت يا حلّيت آن پى مى برند؟ كسى نمى تواند شهادت بدهد به اين كه زيد به نحو حرام شراب خورد. چه بسا مرضى دارد يا مضطر به خوردن خمر است و هكذا.

بنابراين، مسأله ى شهادت به استفراغ شراب بر طبق قاعده است؛ و فرقى بين اين دو نوع شهادت نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 492

[حكم مستحلّ الخمر]

[مسألة 2- من شرب الخمر مستحلّاً لشربها أصلًا وهو مسلم، استتيب فإن تاب اقيم عليه الحدّ، وإن لم يتب ورجع إنكاره إلى تكذيب النّبي صلى الله عليه و آله قتل من غير فرق بين كونه ملّيّاً أو فطرياً. وقيل: حكمه حكم المرتدّ لايستتاب إذا ولد على الفطرة، بل يقتل من غير استتابة. والأوّل أشبه.

ولا يقتل مستحلّ شرب غير الخمر من المسكرات مطلقاً بل يحدّ بشربه خاصّة مستحلّاً كان له أو محرّماً.

وبايع الخمر يستتاب مطلقاً فإن تاب قبل منه، وإن لم يتب ورجع استحلاله إلى تكذيب النّبي صلى الله عليه و آله قتل، وبايع ما سواها لايقتل وإن باعه مستحلًاّ ولم يتب.]

حكم مستحلّ خمر

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- كسى كه شراب بخورد در حالى كه آن را حلال مى شمارد، او را توبه مى دهند؛

اگر توبه كرد، حدّ شرب خمر بر او اقامه مى گردد؛ و اگر نپذيرفت و انكارش به تكذيب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بازگشت داشت، كشته مى شود. فرقى در اين حكم بين مرتدّ ملّى و فطرى نيست. برخى از فقها گفته اند: بايد بين مرتدّ ملى و فطرى فرق گذاشت؛ اوّلى را توبه مى دهند و دوّمى بدون توبه كشته مى شود؛ ولى قول اوّل به قواعد و روايات شبيه تر است.

2- كسى كه شرب غير خمر از مسكرات را حلال بداند، كشته نمى شود؛ فرقى بين فقّاع و غير آن نيست؛ بلكه به فردى كه شرب مسكر كرده، فقط حدّ مى زنند.

3- فروشنده ى خمر را توبه مى دهند خواه مستحلّ باشد يا نه. اگر توبه كرد، مى پذيريم؛ و اگر زير بار نرفت و استحلالش به انكار و تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منتهى شد، او را مى كشند. بايع غير خمر را نمى كشند؛ هرچند در فروش آن مستحلّ باشد و توبه هم نكند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 493

فرع اوّل: حكم شارب خمر مستحلّ

اگر فردى شرب خمر كند در حالى كه آن را حلال مى داند، در حكمش دو قول است:

1- قولى كه مطابق با قاعده و موافق با ساير موارد فقه است؛ يعنى اگر كسى حرام ضرورى را منكر گردد، در حقيقت، ضرورى دين را انكار كند، مرتدّ است؛ و مرتدّ بر دو نوع است:

الف: مرتدّ فطرى: حكمش در صورتى كه مرد باشد، بدون مطالبه ى توبه، قتل است؛ يعنى توبه اش به حسب ظاهر قبول نمى شود و حاكم نيز از وى مطالبه ى توبه نمى كند. و اگر زن باشد، از او مطالبه ى توبه مى شود؛ اگر توبه كرد، مى پذيرند؛ وگرنه حبس ابد مى گردد- يكى

از موارد حبس ابد در اسلام همين مورد است- و در اوقات نماز او را مى زنند.

ب: مرتدّ ملّى: حكمش اين است كه ابتدا او را توبه مى دهند؛ اگر توبه نكرد، او را مى كشند؛ به شرط آن كه مرد باشد؛ و حكم زن مرتدّ ملّى با زن مرتدّ فطرى يكسان است.

2- مرحوم شيخ مفيد رحمه الله[848] در مقنعه و شيخ طوسى رحمه الله[849] در كتاب نهايه و مرحوم ابن سعيد در جامع[850] با استناد به پاره اى از روايات، گفته اند: از چنين فردى مطالبه ى توبه مى كنيم؛ خواه مرتدّ ملّى باشد يا فطرى. اگر توبه كرد، هشتاد تازيانه به عنوان حدّ شرب خمر به او مى زنيم؛ و اگر توبه نكرد، او را مى كشيم.

اين مطلب در عبارتشان نيست كه حدّ مستحلّى كه توبه نمى كند، فقط قتل است، يا بايد ابتدا هشتاد تازيانه به او بزنيم، آن گاه او را بكشيم؟ صاحب جواهر رحمه الله قتل را بعد از حدّ گفته است.[851]

قول دوّم، بر خلاف قاعده است؛ آيا با استناد به دو روايتى كه در اين مورد رسيده است، مى توان آن را ثابت كرد؟

1- محمّد بن محمّد المفيد في (الإرشاد) قال: روت العامّة والخاصّة أنّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 494

قدامة بن مظعون شرب الخمر فأراد عمر أن يحدّه، فقال: لا يجب عليّ الحدّ، إنّ اللَّه يقول: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصلِحتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُواْ إِذَا مَا اتَّقَواْ وَّ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصلِحتِ ثُمَّ اتَّقَواْ وَّ ءَامَنُواْ فدرأ عنه عمر الحدّ.

فبلغ ذلك أمير المؤمنين عليه السلام فمشى إلى عمر فقال: ليس قدامة من أهل هذه الآية ولا من سلك سبيله في ارتكاب ما حرّم اللَّه، إنَّ الّذين آمنوا

وعملوا الصّالحات لا يستحلّون حراماً فاردد قدامة فاستتبه ممّا قال، فإن تاب فأقم عليه الحدّ، وإن لم يتب فاقتله فقد خرج من الملّة.

فاستيقظ عمر لذلك، وعرف قدامة الخبر فأظهر التّوبة والإقلاع فدرأ عنه القتل ولم يدر كيف يحدّه، فقال لعليّ عليه السلام: أشر عليّ.

فقال: حدّه ثمانين جلدة، إنّ شارب الخمر إذا شربها سكر وإذا سكر هذى وإذا هذى افترى، فجلده عمر ثمانين جلدة.[852]

سند روايت: از تعبير «روت العامّة والخاصّه» چه چيزى استفاده مى شود؟ آيا روايت مرسله اى همانند مرسله ى صدوق رحمه الله- كه مى فرمود: «رُوي أنّه يقتل في الرابعة»[853]- است؟

يعنى هر دو حديث اسناد به روايت داده اند؛ منتهى يكى به صورت فعل مجهول (رُوي) و ديگرى به صورت فعل معلوم (رَوَتْ). به هر حال، دو روايت مرسلِ بى اعتبار است؛ يا تعبير «رَوت العامّة والخاصّة» بيانگر معنايى ديگر است؟ يعنى اين روايت را به طور مكرّر نقل كرده اند به گونه اى كه اختصاص به شيعه نداشته، بلكه شيعه و سنّى در نقلش اتّفاق نظر دارند.

ظاهراً نمى توان حكم به اعتبار روايت كرد. حدّاكثر چيزى كه مى توان گفت: قدر و مقام چنين روايتى بالاتر از روايت مرسلى است كه به صورت «روى» باشد.

فقه الحديث: عامّه و خاصّه گفته اند: قدامة بن مظعون شرب خمر كرد و اين مسأله با بيّنه ثابت شد. عمر تصميم گرفت بر اين صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حدّ اقامه كند. قدامه گفت:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 495

اجراى حدّ در حقّ من واجب نيست. من خصوصيّتى دارم كه مانع از اجراى آن مى شود.

عمر گفت: چه خصوصيّتى؟

قدامه گفت: من از اهل اين آيه هستم كه خداوند متعال فرمود: «آنانى كه ايمان آوردند

و عمل صالح انجام دادند، در آن چه كه مى خورند، باك و جناحى بر آنان نيست؛ اگر اهل تقوى و ايمان باشند». من مصداق الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ هستم به مقتضاى اين آيه، نبايد به من حدّ بزنى؛ وگرنه لازمه اش جناح است، نه «ليس عليهم جناح».

عمر پس از شنيدن استدلال قدامه از اجراى حدّ بر او خوددارى كرد؛ و حدّ را از وى ساقط نمود. اين مطلب به امير مؤمنان عليه السلام رسيد. نزد عمر آمد و فرمود:

قدامه از مصاديق اين آيه نيست. هركسى كه مانند وى مرتكب حرام خدا گردد نيز اهل اين آيه نيست. كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام مى دهند، حرام خدا را حلال نمى دانند. بنابراين، اگر كسى حرام خدا را حلال دانست، اهل اين آيه نيست.- اگر دنباله ى روايت نبود، مى گفتيم: قدامه در عمل آن را حلال دانسته است نه در اعتقاد؛ ولى جملات بعدى شاهد بر اين است كه نامبرده اعتقاد به حلّيت و عدم حرمت خمر پيدا كرده بود.- امير مؤمنان عليه السلام فرمود: قدامه را بياور و توبه بده؛ اگر توبه كرد، حدّش بزن؛ وگرنه او را به قتل برسان. زيرا، از ملّت اسلام خارج شده است.- «فقد خرج من الملّة»، قرينه ى بر اعتقاد به حلّيت است.-

عمر يك دفعه از خواب بيدار شد و به حكم خداوند توجّه پيدا كرد. خبر گفتگوى امير مؤمنان عليه السلام به گوش قدامه رسيد، اظهار توبه و پشيمانى كرد؛ و گفت: اشتباه كردم. با اين توبه، قتل از او ساقط شد. امّا عمر ندانست حدّ را چگونه اجرا كند؛ به امير مؤمنان عليه السلام گفت: مرا راهنمايى كن.

امير مؤمنان عليه السلام فرمود:

حدّش هشتاد تازيانه است. زيرا، شارب خمر پس از شرب خمر به ترتيب مست مى شود، هذيان مى گويد، افترا مى بندد.- حدّ افترا هشتاد تازيانه است-.

2- وبالإسناد عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام: الحدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 496

في الخمر أن يشرب منها قليلًا أو كثيراً، ثمّ قال: اتي عمر بقدامة بن مظعون وقد شرب الخمر وقامت عليه البيّنه، فسأل عليّاً عليه السلام فأمره أن يجلد ثمانين.

فقال قدامة: يا أمير المؤمنين ليس عليّ حدّ، أنا من أهل هذه الآية: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصلِحتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُواْ.

فقال عليّ عليه السلام: لست من أهلها، إنّ طعام أهلها لهم حلال ليس يأكلون و لايشربون إلّاما أحلّ اللَّه لهم، ثمّ قال: إنّ الشارب إذا شرب لم يدر ما يأكل ولا ما يشرب، فاجلدوه ثمانين جلدة.[854]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: حدّ شرب خمر هشتاد تازيانه است؛ به مجرّد صدق مسمّاى شرب (خمر قليل باشد يا كثير) حدّ واجب مى گردد. آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود: قدامة بن مظعون را نزد عمر آوردند، بيّنه بر شراب خوارى اش اقامه شد. از امير مؤمنان عليه السلام درباره ى حدّش پرسيد. امام عليه السلام فرمود: هشتاد تازيانه به او بزنيد.

قدامه گفت: حدّى بر من ثابت نيست؛ من از اهل اين آيه هستم لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصلِحتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُواْ.

امام عليه السلام فرمود: تو از مصاديق اين آيه نيستى. طعام آنانى كه اهل اين آيه هستند، حلال است. آنان جز آن چه را خداوند حلال كرده، نمى خورند و نمى آشامند. آن گاه فرمود:

شارب خمر وقتى شراب خورد، ديگر حلال و حرام را

نمى فهمد؛ هرچه به دست مى آورد، مى خورد و مى آشامد؛ زيرا، شعور و تميزش را از دست مى دهد. بنابراين، بايد هشتاد تازيانه به او زد.

تفاوت اين دو روايت

در حديث ابن سنان مسأله ى استحلال و توبه و قتل طرح نشده است. محور آن شرب خمر توسّط قدامه است. وى خيال مى كرد، از اهل آيه شريفه است؛ لذا، حدّ از او مرتفع است. و امام عليه السلام در ردّش فرمود: «فيما طعموا» طعام و شراب حلال است و تو مرتكب حرام شده اى، و اهل اين آيه نيستى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 497

ظاهر روايت دوّم، مسأله ى استحلال و اعتقاد به آن نيست؛ بلكه به عقيده ى قدامه آيه ى شريفه مخصّص ادلّه ى حدّ است؛ يعنى هرچند شراب حرام خورده، امّا آيه به كلمه «ليس عليهم جُناح» حدّ را از او برمى دارد. ولى امام عليه السلام او را مشمول دليل حدّ دانست و از مصاديق آيه ى شريفه ندانست.

به عبارت ديگر، در ذهن قدامه اين بوده كه آيه ى شريفه حدّ را از مؤمنان برداشته است؛ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ از نظر عقوبت دنيايى مستثنا هستند؛ ولى كارى به حرمت خمر نداشته است. اصلًا آيه ى شريفه نمى تواند حرمت را بردارد؛ زيرا، فرمود: «ليس عليهِم جُناح فِيمَا طَعِمُوا» يعنى جناح را بعد از طعام و خوردن نفى مى كند نه قبل از آن.

لذا، آيه دلالت روشنى دارد بر نفى جُناحى كه بر طعام و خوردن مترتّب است. ظهور آيه در توسعه ى بعد از طَعِمُوا مى باشد به اين معنا كه اين افراد در سعه هستند نه در مضيقه بعد از طعام. بنابراين، نمى توان از روايت دوّم استفاده كرد قدامه مستحلّ شرب خمر بوده است.

به سخن

ديگر، در روايت دوّم مسأله ى استحلال بيان نشده است؛ شاهدش اين كه صحبتى از استتابه و قتل نيست. بنابراين، از اين روايت مى فهميم شبهه اى براى قدامه بوده است؛ وى خيال مى كرده هركسى كه مصداق آيه الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصلِحتِ ...

باشد اگر مرتكب حرامى گردد كه در شريعت حدّ دارد، اين افراد از ثبوت حدّ مستثنا هستند.

در مسائل گذشته گفتيم: اگر كسى علم به حرمت خمر داشت، ليكن خيال مى كرد حدّى بر آن مترتّب نمى شود؛ بر وى حدّ را اقامه مى كنند. قدامة بن مظعون نيز عالم به حرمت خمر بوده، ليكن خيال مى كرده حدّ از او منتفى است. امير مؤمنان عليه السلام شبهه اش را از بين برده و فرمود: فِيما طَعِمُوا طعام حرام را شامل نيست؛ بلكه اختصاص به طعام حلال و شراب حلال دارد. از آن جايى كه قدامه عالم به حرمت خمر بود، امام عليه السلام دستور داد هشتاد تازيانه در موردش پياده شود.

در حديث مفيد رحمه الله: امير مؤمنان عليه السلام معناى طَعِمُوا را به استحلال بر مى گرداند و مى فرمايد: كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند، حرام خدا را حلال نمى شمارند؛ لذا، قدامه و هم فكرانش كه حرام خدا را حلال مى دانند، اهل اين آيه نيستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 498

بنابراين، فرمود: او را بخوان و توبه بده. اگر توبه كرد، هشتاد تازيانه بزن، و اگر توبه نكرد، او را به قتل برسان.

نظر برگزيده

به نظر ما، دو روايت با هم در مقام تعارض است؛ يكى مسأله را دائر مدار استحلال و عدم آن دانسته است، و ديگرى كارى به استحلال ندارد. اين دو يك واقعه را نقل مى كنند،

امّا با اين اختلاف و تناقض.

يك روايت مرسله است، امّا ارسالش به نحو «روت العامّة والخاصّة» است و روايت ديگر صحيحه است. آيا عمل مرحوم شيخ طوسى و مرحوم شيخ مفيد و تابعانشان سبب قوّت روايت مى گردد؛ به گونه اى كه آن را اشبه و اصلح قرار بدهيم، همان طورى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرمود؟ چند اشكال در اين جا مطرح است كه مانع تمسّك به روايت اوّل مى شود. در نتيجه، بايد به روايت دوّم كه صحيحه و بر طبق قاعده است، فتوا داد.

1- از كجاى روايت استفاده مى كنيد كه ارتداد قدامه، فطرى بوده است؟ تا بگوييد فرقى بين مرتدّ ملّى و فطرى در اين باب نيست؛ هر دو را بايد توبه داد؛ اگر توبه نكردند، كشته مى شوند.

2- اگر كسى شراب خوارى را حلال مى داند، امّا مرتكب شرب خمر نمى گردد، آيا مى توان مضمون حديث را درباره ى كسى كه شراب خورده و آن را حلال مى داند، پياده كنيم؟ او را توبه دهيم و بعد از توبه، هشتاد تازيانه بر او بزنيم؛ اگر توبه نكرد، او را بكشيم؛ ولى اگر شارب نبود و فقط حلال مى دانست، به مجرّد اين كه مرتدّ فطرى است، او را بكشيم؟

به عبارت ديگر، لازمه ى اين فتوا، اخفّ بودن حكم شارب خمر مستحلّ است از حدّ فردى كه شارب نيست ولى شرب خمر را حلال مى داند.

نتيجه: حكم مرتدّ ملّى مطابق با قاعده است، او را توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، حدّش مى زنند؛ وگرنه كشته مى شود. بحث در مرتدّ فطرى است كه بنا بر قواعد، جاى توبه نيست؛ بلكه اگر استحلالش به تكذيب نبىّ منتهى گردد، بدون توبه او را مى كشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 499

بنابراين، فتوايى كه شهيد رحمه الله در مسالك[855] به متأخّرين نسبت داده و مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع[856] آن را قوى دانسته است، در اين جا جريان دارد. و بين اين مورد با موارد ديگرى كه انكار ضرورى دين است، فرقى نيست.

اگر انكار ضرورى به جهت اين است كه اين منكر قريب العهد به اسلام است، تازه مسلمان شده و آشنا به احكامش نيست؛ يا در شهرى زندگى مى كند كه دسترسى به افراد آشناى به اسلام ندارد؛ اين انكار، ضررى نمى زند و اثرى بر آن مترتّب نمى گردد. روايت زير را در گذشته مطرح كرديم: فرد تازه مسلمانى را كه شراب خورده بود، نزد ابوبكر آوردند؛ در حكمش معطّل ماند؛ امير مؤمنان عليه السلام فرمود: او را به محافل انصار و مهاجر ببريد و ببينيد آيا كسى آيه ى خمر را برايش تلاوت كرده است؟ پس از آن كه معلوم شد كسى اين آيه را برايش نخوانده است، امام عليه السلام فرمود: به تو حدّ نمى زنيم، ولى اگر بار ديگر خمر خوردى، بر تو حدّ جارى مى شود.[857]

از اين رو، در تمام ضروريات دين مى گوييم: اگر انكار، مستند به قرب عهد به اسلام يا دورى از بلاد مسلمانان باشد، سبب ارتداد و ثبوت حدّ نمى گردد؛ امّا اگر چنين خصوصيّتى وجود نداشت، فرقى بين ضروريات نيست.

اگر بگوييد: «إنّ الحدود تدرأ بالشبهات».[858]

مى گوييم: در اين جا شبهه اى نيست؛ خصوصيّتى در اين مسأله وجود ندارد كه آن را از بقيه ى موارد جدا كنيم. همان حكم مرتدّ را در اين مسأله پياده مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 500

فرع دوّم: حكم شارب و مستحلّ غير خمر

اگر فردى مسكرات ديگر، غير از خمر را شرب

كند در حالى كه آن را حلال مى داند، مثلًا شرب نبيذ يا فقّاع مى كند و آن را حلال مى داند، آيا مسأله ى قتل بعد از توبه مطرح است؟

در اين جا به طور كلّى مسأله ى قتل منتفى است؛ زيرا، حدّ قتل در صورتى است كه منكر ضرورى دين شده باشد. اگر منكر ضرورى مذهب و ضرورى بين علماى اماميه باشد، به قتل نمى رسد.

به عبارت ديگر، هرگاه انكار ضرورى به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله بازگشت داشت، حدّش قتل است؛ و هرزمان كه به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منتهى نگردد، حدّش قتل نيست. همانند نبيذ كه هرچند مسكر هم باشد، ابوحنيفه[859] و اتباعش به حلّيت آن معتقدند. در حقيقت، مسأله ى «كل مسكر حرام» را به نحو كلّى قبول ندارند؛ مى گويند: خمر خصوصيّت دارد و براى حرمتش دليل خاصّ داريم؛ امّا غير آن، دليل ندارد. بنا بر اين فتوا، پيروان ابوحنيفه شرب نبيذ مى كنند و آن را حلال مى دانند. آيا مى توان آنان را به قتل رسانيد؟

طرح اشكال: در مباحث گذشته گفتيم: اگر فردى عالم به حرمت بود ولى جاهل به ترتب حدّ باشد، حدّ در حقّش اجرا مى گردد؛ ولى اگر جاهل به حرمت باشد، مانند تازه مسلمان- كه حديثش در همين مسأله نقل شد- حدّ از او ساقط است؛ با توجّه به اين مقدّمه، بيان امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله كه مى فرمايد: «بل يحدّ بشربه خاصّة مستحلّاً كان له أو محرّماً» چگونه قابل توجيه است؟

كسى كه به حلّيت شرب نبيذ معتقد است، هرچند اعتقادش بر خلاف واقع است، چگونه بر او حدّ مى زنيد؟ چنين فردى مانند كسى است كه مايعى را كه يقين دارد خمر نيست، بخورد؛

كه هرچند به حسب واقع خمر باشد، به او حدّ نمى زنند.

به عبارت ديگر، مقصود از مستحلّ اين نيست كه در ظاهر حلّيت را اظهار كند، ولى در باطن به اين حرف اعتقاد ندارد؛ بلكه مستحلّ به كسى مى گويند: كه در ظاهر و واقع عمل حرامى را حلال بداند؛ هرچند اعتقادش بر خلاف واقع باشد. مَثَل چنين فردى مَثَل شخصى است كه به جهت شبهه ى موضوعيّه، خمرى را مايع حلال پنداشته و آن را آشاميده است. بنابراين، موردى براى ترتّب حدّ نيست. در پاره اى از كلمات صاحب جواهر رحمه الله نيز اشعار به اين معنا وجود دارد؛ بلكه بالاتر از اشعار، دلالت بر آن دارد. زيرا، فرمود: «بل المتّجه عدم الحدّ عليه بذلك، لعدم العلم بالحرمة عند الشارب أو العلم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 501

بعدمها والفرض معذوريّته، لكون المسألة غير ضروريّة حتّى لو كانت قطعيّة لكنّها نظرية ...».[860]

مرحوم امام در عبارت تحرير الوسيله مى فرمايد: «ولا يقتل مستحلّ شرب غير الخمر من المسكرات مطلقاً ...» كلمه ى «مطلقاً» را براى ردّ نظر مرحوم حلبى مى آورد. ايشان در كتاب الكافى فى الفقه بر فقّاع همان حكم خمر را مترتّب كرده است. مى خواسته بفرمايد:

حرمت فقّاع مانند حرمت خمر از ضروريّات دين است. لذا، بر مستحلّ شارب آن، حكم مستحلّ شارب خمر پياده مى شود.[861]

كلام مرحوم حلبى قابل قبول نيست؛ زيرا، از بيانات ائمه عليهم السلام استفاده مى شود فقهاى سنّى به حرمت فقّاع معتقد نبوده اند؛ لذا، در برخى از روايات مى گويد: «الفقّاع خمر استصغره النّاس».[862] يعنى مردم و سنّى ها فقّاع را كوچك شمرده، و به حساب نياوردند؛ در حالى كه فقّاع يا خمر واقعى است يا خمر تنزيلى-

ظاهراً خمر تنزيلى است-.

بنابراين، وقتى در حكم فقّاع بين مسلمانان اختلاف است و گروهى آن را حلال مى دانند، چگونه مى توان آن را در رديف خمر قرار داد و گفت: منكر حرمتش همانند منكر حرمت خمر مرتدّ است؟ پس، همان حدّى كه بر مستحلّ مسكرات ديگر غير خمر مى زنند، بر مستحلّ فقّاع نيز زده مى شود.

فرع سوّم: حكم بايع مسكرات

امام راحل رحمه الله در مورد بايع خمر مى فرمايد: او راتوبه مى دهند؛ خواه مستحلّ خمر باشد يا نباشد. اگر توبه كرد، او را رها مى كنند؛ و اگر توبه نكرد و استحلالش به تكذيب برگردد، او را مى كشند.

در حقيقت، حكم بايع خمر و شارب آن را يكى مى فرمايد؛ ليكن فرق هايى دارد. مثلًا اگر شارب خمر مستحلّ توبه كرد، حدّ مى خورد؛ ولى بر بايع تائب حدّى نيست و ....

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 502

اشكال اين فتوا

دو مطلب عمده در اين جا مورد اشكال است و بر آن دليل مطالبه مى كنيم: يكى طلب توبه از بايع، و ديگرى كشتن بايع بر فرض عدم توبه. منشأ اين دو حكم چيست؟ برهانش چه مى باشد؟ در مسأله ى شارب خمر، هرچند در رواياتش مناقشه داشتيم، ليكن دو روايت آمده بود؛ امّا در بايع خمر روايتى نداريم. شهيد ثانى رحمه الله نيز مى فرمايد: نصّ و روايتى بر اين مطلب پيدا نكرديم.[863]

استدلال صاحبان فتوا

آيا مى توانيم حكم شارب خمر را به طريق اولى در اين جا پياده كنيم؟ زيرا، حرمت خمر يكى از ضروريّات دين اسلام است، و انكارش انكار ضرورى دين مى باشد. در مورد بيع خمر نيز حرمتش حتّى به نحو استحلال، اجماعى است، و نه ضرورى، به علّت اين كه در باب بيع شبهاتى وجود دارد. از كسى

بپرسيد چرا دكّان خمر فروشى باز كردى؟ ممكن است بگويد: گاه براى معالجه و مانند آن مضطرّ به خريدن خمر مى گردند؛ لذا، نمى توان گفت: حرمت بيع خمر همانند حرمت شرب خمر است.

از اين رو، وقتى شارب خمر مستحلّ را با آن كه حرمتش ضرورى است، توبه مى دهند، در بايع خمر كه حرمتش ضرورى نيست، به طريق اولى بايد استتابه وجود داشته باشد؛ و اگر در شارب خمر توبه پذيرفته مى شود، در بايعش به طريق اولى بايد پذيرفته شود؛ ولى اگر توبه نكرد و استحلالش به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله بازگشت داشت، ديگر اولويتى در كار نيست؛ زيرا، استحلال شرب و استحلال بيع اگر منتهى به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله گردد، سبب قتل است؛ هرچند استحلال شرب به سبب ضرورى بودنش زودتر به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منتهى مى گردد؛ ولى ما قضيّه را تعليقى آورديم و گفتيم: اگر استحلال به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله رجوع داشت، كُشته مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 503

نظر برگزيده

به نظر مى رسد مفاد روايت شارب الخمر را به اولويّت در بايع خمر پياده كرده اند. اگر آن روايت را بپذيريم، همين نتيجه اى كه گفتيم، گرفته مى شود؛ ولى اگر در دلالت روايت مناقشه كرديم و مسأله ى گذشته را بر طبق ضوابط و قواعد تمام كرديم، در اين فرع نيز بايد بر طبق قاعده مشى كنيم و بگوييم:

شخصى كه خمر مى فروشد، هرچند آن را حلال بداند، در درجه ى اوّل از او مطالبه ى توبه مى شود، بلكه مى توانيم او را تعزير كنيم؛ زيرا، بيع خمر يكى از محرّمات است و از

وى سر زده است. مگر اين كه بگوييم: در باب تعزير نيز علم به حرمت فعل لازم است؛ همان گونه كه در باب حدّ لازم بود. لذا، در صورتى كه آن را حلال مى داند، بايد ارشاد گردد نه تعزير.

اگر توبه نكرد، بايد ديد آيا استحلال بيع خمر به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منتهى مى گردد تا مسأله ى قتل پياده شود يا نه؟ اگر حرمتش از ضروريّات بود، به آسانى، انكارش به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله رجوع مى كرد، ولى اگر ضرورى فقه بود، حكم چيست؟ چه بسا احكامى در فقه ضرورى است، ليكن در اسلام ضرورى نيست؛ به گونه اى كه هركه اسلام را مى شناسد آن را بداند. در جهان، اسلام را به عنوان مخالف با شرب خمر مى شناسند، آيا به عنوان مخالف با بيع خمر هم مى شناسند؟

آيا ارتداد دائر مدار انكار ضرورى دين است يا ملاكش تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله است هرچند حكم مورد انكار، ضرورى دين هم نباشد؟ و به عبارت ديگر، دايره ى ارتداد وسيع تر از انكار ضرورى است؛ لذا، اگر كسى قطع پيدا كند پيامبر صلى الله عليه و آله مطلبى را فرموده است و آن را انكار كند، مرتدّ است.

از اين رو، كسانى كه در زمان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مسأله ى ولايت را شنيدند و پس از حصول علم به مراد پيامبر صلى الله عليه و آله آن را تكذيب كردند، مرتدّ هستند؛ هرچند مسأله ى امامت ضرورى دين نيست؛ ليكن بر اين تكذيب آثار ارتداد پياده مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 504

نتيجه: در اين مقام، مستحلّ بيع خمر توبه داده مى شود؛ اگر

توبه نكرد و به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله بازگشت، او را مى كشند؛ هرچند حرمت بيع خمر مانند حرمت شربش ضرورى دين نباشد.

بايع غير خمر از مسكرات

همان طور كه در شرب غير خمر از ساير مسكرها گفتيم: مسأله ى قتل مطرح نيست، بر بيعش نيز قتل مترتّب نمى شود. اگر مستحلّ است، او را توبه مى دهيم؛ و اگر توبه نكرد، او را نمى كشيم؛ زيرا، حكم مسكرهاى غير خمر بين مسلمانان اختلافى است و گروهى از فقهاى مسلمان به حلّيتش قائل هستند. بنابراين، ممكن است بيعش نيز در رابطه ى با همان حلّيت باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 505

[حكم توبة شارب المسكر]

[مسألة 3- لوتاب الشارب عنه قبل قيام البيّنة عليه بشربه سقط عنه الحدّ، ولوتاب بعد قيامها لم يسقط وعليه الحدّ.

ولو تاب بعد الإقرار فلا يبعد تخيير الإمام عليه السلام في الإقامة والعفو، والأحوط له الإقامة.]

حكم توبه ى شارب مسكر

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر شارب خمر قبل از قيام بيّنه توبه كند، حدّ از وى ساقط مى گردد؛ ولى بعد از قيام بيّنه، توبه اش اثرى در سقوط حدّ ندارد.

2- اگر پس از اقرار توبه كند، بعيد نيست امام عليه السلام مخيّر بين اقامه ى حدّ و عفو باشد؛ احتياط براى امام عليه السلام اقامه حدّ است.

فرع اوّل: حكم توبه بعد از ثبوت شرب توسط بيّنه

نظير اين مسأله را در باب زنا و لواط داشتيم؛ در آن جا گفتيم: اگر توبه اش قبل از قيام بيّنه باشد، حدّ ساقط مى گردد؛ و اگر بعد از قيام بيّنه باشد، حدّ باقى است. زيرا، اگر توبه ى پس از بيّنه را بپذيريم، لازمه اش عدم اجراى حدود الهى مگر در موارد نادرى است. چرا كه نوع جُرم ها با بيّنه ثابت مى شود و مجرمى كه خود را در آستانه ى اجراى حدّ مى بيند، توبه مى كند. بنابراين، پذيرش توبه منافات كامل با جعل حدود دارد. دليل اين بحث با دليل بحث زنا و لواط مشترك است و مطلب جديدى ندارد؛ به همان مطلب مراجعه شود.

فرع دوّم: حكم توبه بعد از ثبوت شرب با اقرار

در مسأله ى زنا حاكم شرع مخيّر بود زانى را عفو كند يا حدّ بزند؛ و اين، به خاطر رواياتى بود كه در آن باب رسيده بود. سخن در اين است كه آيا حاكم در باب شرب خمر نيز چنين اختيارى دارد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 506

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرموده است: «فلا يبعد تخيير الإمام في الإقامة والعفو، والأحوط له الإقامة». مقصود از «امام»، حاكم شرع است؛ زيرا، معنا ندارد ما براى امام معصوم عليه السلام تكليف معيّن كنيم. احتياط در حقّ امام معصوم عليه السلام جا ندارد؛ چرا كه او عارف به حكم است. در گذشته نيز فرمودند: هر حكمى در حقّ امام معصوم عليه السلام جارى باشد، در حقّ نايبش نيز نافذ است؛ و مخيّر بودن اختصاص به معصوم عليه السلام ندارد.

در باب زنا رواياتى بر تخيير داشتيم؛ امّا در شرب خمر، روايت و دليلى نداريم كه بگويد اگر شارب خمر پس از اقرار توبه كند، نايب

امام مى تواند او را عفو كند و حدّ را اقامه نكند. از اين رو، جماعتى مانند مرحوم ابن ادريس،[864] شيخ رحمه الله در مبسوط[865] و خلاف[866] و مرحوم محقّق در شرايع[867] گفته اند: حاكم شرع بايد حدّ را در موردش پياده كند و تخييرى نيست؛ و نمى توان باب شرب خمر را به باب زنا قياس كرد؛ زيرا، قياس باطل و مردود است. علاوه بر وجود فرق بين دو باب، مثلًا در باب زنا تخيير فقط در خصوص رجم است نه تازيانه.

گفته اند: حدّ رجم حدّ سنگين و مشكلى است، شايد اسلام خواسته در حقّ كسى كه اقرار به گناه كرده و پس از آن تائب شده، تسهيل و ارفاقى كرده باشد؛ امّا در زناى معمولى كه حدّش تازيانه است، چنين تخييرى وجود ندارد.

ليكن ما در باب زنا به اين نتيجه رسيديم كه امام عليه السلام و نايبش در حدّ رجم و تازيانه مخيّر هستند؛ لذا، وجهى براى كلام اخير قائلين به عدم تخيير نيست.

هرچند در اين مقام روايتى نداريم؛ ولى آيا مى توان مسأله را با اولويّت تمام كرد و گفت: باب زنا كه اهميّتش از شرب خمر بيشتر و حدّش سنگين تر است، حاكم با توبه ى بعد از اقرار، بين عفو و اقامه ى حدّ مخيّر است. بنابراين، در باب شرب خمر كه اهميّتش كمتر از زنا و حدّش سبك تر از آن است، به طريق اولى تخيير وجود دارد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 507

انصاف اين است كه به اين اولويّت نمى توان اعتماد كرد؛ زيرا، ممكن است سبك بودن حدّ علّت عدم تخيير باشد؛ و در باب زنا، رجم يك عقوبت سنگين بوده و تازيانه اش نيز بيشتر

از حدّ مسكر است. علاوه بر اين كه زنا مسأله اى است كه ممكن است انسان تحت تأثير غريزه ى شهوت مرتكب آن گردد، ولى شرب خمر يا مسكر با هيچ يك از غريزه هاى انسان تناسبى ندارد تا به سبب آن غريزه، به جانب اين گناه تمايل پيدا كند. لذا، اين اولويّت مورد اشكال است. از اين رو، امام راحل رحمه الله فرمود: احتياط در اقامه ى حدّ است؛ با آن كه اين احتياط را در باب زنا و لواط مطرح نكردند.

اگر گفته شود: شارب مسكر با ميل و رغبت شراب مى خورد، پس شرب خمر نيز مناسب با ميل و خواهش نفسانى شارب است.

مى گوييم: مراد ما از غريزه ى جنسى، وجود نيرويى در درون انسان است كه شبيه يك عامل جبرى و قهرى او را به اين كار وادار كند؛ وگرنه شخصى كه مشروب مى خورد، براى اين كارش فايده هايى تصوّر مى كند؛ مثل اين كه ساعتى از افكارش نجات پيدا كند و مانند آن.

بنابراين، بيان ما در تضعيف اولويّت است. اگر در باب زنا تخيير ثابت شد، نمى توان به اولويّت قطعى در اين جا نيز به تخيير حكم كرد. به همين جهت، امام رحمه الله در اين جا احتياط كرده و به قرينه ى «لا يبعد» كه قبل از آن فرموده، اين احتياط، احتياط مستحبّى است.[868]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 2 ؛ ص508

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 508

[حدّ مستحلّ المحرّمات]

[مسألة 4- من استحلّ شيئاً من المحرّمات المجمع على تحريمها بين المسلمين كالميتة والدم ولحم الخنزير والرباء فإن ولد على الفطرة يقتل إن رجع إنكاره إلى تكذيب النبيّ صلى الله عليه و آله أو إنكار الشرع وإلّا فيعزّر.

ولو

كان إنكاره لشبهة ممّن صحّت في حقّه فلا يعزّر، نعم لو رفعت شبهته فأصرّ على الإستحلال قتل لرجوعه إلى تكذيب النبيّ صلى الله عليه و آله.

ولو ارتكب شيئاً من المحرّمات غير ما قرّر الشارع فيه حدّاً، عالماً بتحريمها لا مستحلًاّ عزّر سواء كانت المحرّمات من الكبائر أو الصغائر.]

حدّ مستحلّ محرّمات

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- كسى كه چيزى از محرّماتى را كه بين تمام مسلمانان بر حرمتش اجماع است، مانند ميته، خون، گوشت خوك و ربا، حلال بشمارد، اگر مرتدّ فطرى باشد، در صورتى كه انكارش به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله يا شرع منجر شود، او را مى كشند؛ وگرنه تعزيرش مى كنند.

2- اگر انكارش به سبب شبهه اى بود، و آن شبهه نيز در حقّ چنين فردى صحيح باشد، او را تعزير مى كنند. اگر پس از دفع شبهه اش، بر استحلال اصرار ورزيد، به قتل مى رسد؛ زيرا، انكارش به تكذيب نبىّ برمى گردد.

3- اگر مرتكب كار حرامى شد كه در شريعت برايش حدّى معيّن نشده است، در صورتى كه علم به تحريمش داشته باشد و آن را حلال نشمارد، تعزير مى گردد؛ خواه آن كار حرام از كباير باشد يا از صغاير.

فرع اوّل: مستحلّ محرّمات اجماعى بين مسلمانان

اين مسأله به دنبال مسأله ى گذشته مطرح مى شود. در اين جا بايد فرق مُرتدّ ملّى با مُرتدّ فطرى را متذكّر شويم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 509

ارتداد فطرى در صورتى محقّق مى گردد كه در حال انعقاد نطفه، أحد الأبوين مسلمان باشند، و پس از گذراندن دوران كودكى، در ايّام بلوغ نيز مدّتى به حالت اسلام زندگى كرده باشد، آن گاه از دين برگردد.

قدر متيقّن از ارتداد جايى است كه يكى از ضروريّات دين اسلام را منكر شود؛ ضرورى به اين معنا است كه ارتباط مطلبى با اسلام به قدرى بديهى است كه هر شخصى كه با اسلام آشنا باشد، قطعاً ارتباط آن با اسلام را هم مى داند؛ مانند وجوب نماز در اسلام؛ اگر كسى منكر وجوبش شد، منكر ضرورى اسلام شده و قدر متيقّن از

ارتداد محقّق گشته است.

يك درجه پايين تر از اين مقدار، حكمى است كه مورد اتّفاق فقهاى شيعه و سنّى باشد؛ فرقى بين حكم واجب و حرام نيست، مانند حرمت ربا، اكل ميته، خون و گوشت خوك. امام راحل رحمه الله در اين مورد نيز به متابعت بسيارى از فقها مى فرمايد: اگر اين استحلال به تكذيب نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله يا به انكار اصل شرع رجوع داشته باشد، حكم انكار ضرورى را دارد.

در بحث گذشته گفتيم: انكار ضرورى بماهو ضرورى، موضوعيّتى در تحقّق ارتداد ندارد. تمام ملاك و تمام موضوع، براى تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله و انكار اسلام است. هر انكارى كه به اين ها برگشت كند، ارتداد است؛ هر چند عنوان ضرورى هم نداشته باشد.

تذكّر: مستحلّ امر اجماعى دو گونه است:

1- فردى كه مى داند حرمت ميته بين مسلمانان اجماعى است و از اين اجماع هم قطع پيدا كرده است به اين كه حكم اسلام درباره ى ميته حرمت است؛ و با اين حال، به حلّيتش حكم مى كند. چنين فردى مكذِّب نبىّ صلى الله عليه و آله و منكر شرع و اسلام است.

2- فردى معتقد است فقهاى اسلام اشتباه كرده اند و اجماعشان كاشف از نظر رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيست. مى گويد: هرچند آيه ى حُرّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنزِيرِ ...[869] ظهور در حرمت دارد، ليكن صريح در اين مطلب نيست؛ و ممكن است قرينه اى بر خلاف اين ظهور پيدا كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 510

چنين استحلالى به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله و انكار اسلام و شرع رجوع ندارد، و سبب ارتداد نمى گردد.

فرق بين

انكار ضرورى دين و انكار امر اجماعى بين مسلمانان در همين نكته است.

انكار ضرورى هميشه به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله و انكار دين رجوع دارد؛ به خلاف انكار امر اجماعى. فقط در مورد كسى كه تازه مسلمان باشد يا از بلاد مسلمانان دور است و دسترسى به احكام و معارف دين ندارد، امكان انكار ضرورى كه به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منتهى نشود، تصوّر دارد؛ ولى اين فرد نادر است. بنابراين، مى توان در فرق غالبى بين دو باب گفت: بين انكار ضرورى دين و تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله ملازمه ى دائمى است؛ به خلاف انكار امر اجماعى كه گاه مستلزم تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله است و گاه چنين التزامى ندارد.

نقدى بر عبارت تحرير الوسيله

در عبارت تحريرالوسيله مى فرمايد: «من استحلّ شيئاً من المحرّمات ... فإن ولد على الفطرة يقتل إن رجع إنكاره إلى تكذيب النبيّ أو إنكار الشرع وإلّا فيعزّر.» ظاهر عبارت اين است كه اگر انكار به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منجر شود، و اين فرد مرتدّ فطرى باشد، كشته مى شود؛ وگرنه او را تعزير مى كنند.

تعزير را بر استحلال مترتّب كرده اند نه بر ارتكاب فعل حرام. آيا در صورتى كه استحلال به تكذيب منتهى نگردد، تعزير بر نفس اين عقيده، صحيح است؟! شخصى معتقد است اكل ميته حلال است، امّا آن را نخورد، آيا مى توان او را تعزير كرد؟ بعيد است مقصود امام رحمه الله تعزير بر نفس استحلال باشد. استحلال يك مسأله ى قلبى و نفسى است؛ و تا كنون براى چنين امرى، تعزير نديده ايم. تعزير بر عمل خارجى مترتّب مى گردد.

خوردن گوشت حيوان مرده و گوشت خوك و مانند آن تعزير دارد، نه اعتقاد به حلّيتش. لذا، به نظر مى رسد در عبارت ايشان مسامحه اى وجود دارد.

حكم مستحلّ محرّمات اجماعى بين اماميه

اگر شيعه اى حكمى كه بين تمام فقهاى اماميه اجماعى بود را انكار كرد و چنين حرامى را حلال شمرد؛ استحلال او سبب ارتداد نيست؛ زيرا، انكار حكم ضرورى و اجماعى بين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 511

مسلمانان نيست. آيا مى توان در اين مورد نيز حكم ارتداد را پياده كرد؟

به نظر ما، در اين صورت نيز حكم ارتداد پياده مى شود؛ زيرا، اگر با اجماع علماى اماميه به نظر معصوم عليه السلام قطع پيدا كرد، و پس از آن بگويد: «ميته حلال است؛ و بى جهت گفته اند: حرام است». اين، تكذيب امام صادق عليه السلام است كه تكذيبش تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله و خداوند است. بنابراين، نبايد دايره ى ارتداد را به امر اجماعى بين مسلمانان محصور كنيم.

صاحب جواهر رحمه الله فرمود: اگر امرى اجماعى بين فقهاى شيعه مورد انكار يك شيعه قرار گيرد، از آن جا كه اماميّه به عصمت امامان عليهم السلام معتقدند و مى گويند: نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله آنان را مبيّن احكام خداوند قرار داده است، لذا اگر بر خلاف اجماع قائل شد، و آن چه را كه علما به اجماع حرام دانسته اند، حلال شمرد، او تكذيب امام عليه السلام كرده كه به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله راجع است و ارتداد، صدق مى كند؛ و با وجود شرايط ديگر، حكم قتل درباره اش پياده مى شود.[870]

ولى اگر يك سنّى، مطلبى كه نزد شيعه اجماعى است را انكار كند، هرچند

انكارش به تكذيب امام معصوم عليه السلام رجوع مى كند، امّا چون معتقد به امامت و عصمت امامان عليهم السلام نيست و آنان را مبيّن احكام خداوند نمى داند، لذا انكارش به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله رجوع ندارد. پس، مرتدّ نمى گردد و احكام ارتداد در حقّش پياده نمى شود.

بنابراين، بايد ديد آيا استحلالش به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله منتهى مى گردد يا نه؟ اگر قبول دارد اين حكم را اسلام داده، ولى معتقد به آن نيست و آن را تكذيب مى كند، اين تكذيب، سبب ارتداد مى شود؛ امّا اگر اصل مطلب را منكر است، يعنى خيال مى كند فقهاى شيعه و سنّى يا فقهاى شيعه اشتباه كرده اند و آن چه را به عنوان حكم اسلام مطرح كرده اند، صحيح نيست؛ مانند كسى كه مى گفت: من هرچه فكر مى كنم اصلًا احتمال نمى دهم اسلام با موسيقى مخالفت كرده باشد، من صددرصد يقين دارم به اين كه اسلام با موسيقى موافق است؛ چنين كسى را نمى توان مرتدّ دانست.

نظر شهيد ثانى رحمه الله

صاحب مسالك رحمه الله انكار اجماع مسلمانان و انكار اجماع اماميّه را سبب ارتداد نمى داند.[871]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 512

ايشان فرضى را مطرح كرده كه از اجماع، براى انسان به حكم اسلام قطع پيدا نشود.

بنابراين، مرتّب مى گويد: حجّيت اجماع ظنّى است نه قطعى. از راه اجماع صددرصد به حكم شرعى قطع پيدا نمى شود.

از بيان ايشان معلوم مى گردد مناقشه ى صغروى دارد؛ يعنى موردى را قصد كرده كه از اجماع ظنّ حاصل شود؛ ولى اجماع قطع آور در كلامش مطرح نيست. به عبارت ديگر، صاحب مسالك رحمه الله مى گويد: وجوهى كه براى حجّيت اجماع مطرح است، وجوهى اجتهادى

است كه از آن ها قطع حاصل نمى شود.

صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: اشكال هاى شهيد ثانى رحمه الله صغروى است و بحث ما در كبرى است.[872] لذا، با ما مخالفتى ندارد تا كلامش را مورد نقد و ايراد قرار بدهيم. ما گفتيم:

هرجا كه استحلال به تكذيب نبىّ صلى الله عليه و آله رجوع كند، ارتداد است. براى ما لازم نيست صغرا را مطرح كنيم و به اثباتش بپردازيم، بلكه كبرا را به صورت يك قضيه ى تعليقى مطرح مى كنيم.

فرع دوّم: انكار به سبب وجود شبهه

اگر استحلال ناشى از شبهه اى باشد، و به گونه اى كه با توجّه به خصوصيّات و زمان و مكان و ساير جهات، اين شبهه در حقّ مستحلّ امكان داشت، جاى تعزير نيست.

آرى، اگر شبهه اش را برطرف كنيم به صورتى كه راهى براى مخالفت برايش باقى نماند و به حكم اسلام قطع پيدا كرد، با اين حال، بر استحلال اصرار داشت؛ در اين صورت، استحلالش به تكذيب نبى صلى الله عليه و آله رجوع مى كند؛ زيرا، با برطرف شدن شبهه اش و تسليم وى به دفع شبهه، اصرار بر استحلال معنايى غير از تكذيب نبىّ ندارد.

فرع سوّم: ارتكاب حرامى كه حدّ معيّن ندارد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 513

با توجّه به اين فرع مى توانيم بگوييم: مقصود امام رحمه الله از «من استحلّ شيئاً من المحرّمات» صرف استحلال نيست؛ بلكه ارتكاب همراه با استحلال است. قرينه ى ديگر هم «وإلّا فيعزّر» بود كه در گذشته به آن اشاره كرديم.

اگر كسى مستحلّ نيست، در عين اعتقاد به حرمت فعلى، مرتكب آن شد و براى آن عمل حرام در شريعت مطهّره حدّى معيّن نشده باشد، او را تعزير مى كنند؛ حال عملش از گناهان كبيره باشد يا صغيره.

تذكّر: آن چه امام راحل رحمه الله در اين فرع مطرح مى كنند با آن چه را كه در مسأله ى پنج از احكام قذف مطرح كردند، تنافى دارد؛ در آن جا فرمود: «كلّ من ترك واجباً أو ارتكب محرّماً فللإمام ونائبه تعزيره بشرط أن يكون من الكبائر».

دليلى كه در مسأله ى پنجم به آن اشاره شده، آيه ى شريفه ى: إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآلِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفّرْ عَنكُمْ سَيَاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُم مُّدْخَلًا كَرِيمًا[873] بود.

از آيه مى فهميم دو نوع گناه داريم؛ از يكى به «كبائر» و از ديگرى

به «سيّئه» تعبير مى كند؛ يعنى «كبيره» را در مقابل «سيّئه» همان «صغيره» قرار داده است. آيه در مقام بيان عنايتى از خداوند متعال در حقّ بندگان است؛ مى فرمايد: اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان صغيره ى شما را مى پوشانيم؛ «تكفير» يعنى مستور كردن، كأن لم يكن فرض كردن.

به عبارت ديگر، هركسى كه از گناهان كبيره اجتناب كند، هيچ اثرى بر گناهان صغيره اش مترتّب نمى شود؛ و او را تعزير نمى كنند. زيرا، گناه صغيره اى كه تكفير شد، گويا واقع نشده است تا مرتكبش را تعزير كنند.

مفاد اين آيه وقتى محقّق مى گردد كه از تمام گناهان كبيره اجتناب كند نه اين كه از يك يا چند گناه كبيره مجتنب باشد؛ اگر از تمام گناهان كبيره اجتناب كرديد، گناهان صغيره ى شما را مى پوشانيم و كارى با شما نداريم. لذا، در صورتى كه فردِ مرتكب كبيره توبه كند، آيه شامل حالش نمى گردد؛ بلكه وقتى دور همه ى گناهان كبيره را قلم بگيرد، پاداش و عنايتى شامل حالش مى شود كه گناهانش را ناديده مى گيرند.

اين آيه، شبيه قول پدرى است كه به فرزندش مى گويد: اگر به من قول بدهى فلان كار را انجام ندهى، بد اخلاقى ها و كارهاى زشت جزئى ات را ناديده مى گيرم.

اگر گفته شود: از آيه استفاده مى شود جعل گناهان صغيره لغو است؛ اگر فردى از گناهان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 514

كبيره اجتناب كند، گناه صغيره اش راناديده مى گيرند؛ چرا آن را جعل كرديد كه ناديده بگيريد؟

مى گوييم: اوّلًا، گناهان صغيره گاه با عدم اجتناب از كبيره همراه است؛ در اين حال، در برابر هر دو نوع گناه مسئوليت دارد. بنابراين، در جعل آن لغويّتى نيست.

ثانياً، خداوند در باب توبه

فرمود: إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا[874] آيا فتح باب توبه با جعل گناهان منافات دارد؟ تا بگويى: خداوندا تو كه باب توبه را قرار دادى تا بر تمام گناهان قلم بكشى، چه لزومى داشت امر و نهى كنى تا زمينه اى براى تحقّق گناه پيدا شود و آن گاه ببخشى؟ اين دو باهم منافات ندارد. گناه در جاى خودش محفوظ و عنايت الهى، لطف، تفضّل و توبه نيز در جاى خودش محفوظ است؛ لذا، جعل توبه يا بخشش گناهان صغيره در صورت اجتناب از كبائر، سبب لغويّت نمى گردد.

معناى «نكفر» اين است كه كارى مى كنيم كه گويا اين گناه صغيره از شما سر نزده است؛ به دليل آيه وَنُدْخِلْكُم مُّدْخَلًا كَرِيمًا حتّى تنزّل مقام و رتبه اى هم نيست؛ بلكه شما را به يك مدخل و جاى كريمى وارد مى كنيم.

تكفير مطلق است و اختصاصى به آخرت ندارد؛ «نكفّر أي نحكم بأنّكم لم تعطوا بالسّيئات» اگر چنين حكمى بر گناه صغيره از جانب حقّ مترتّب مى شود، چگونه معنا دارد به حاكم شرع بگويد: فاعلش را تعزير كن؟ اين دو مطلب با يكديگر تنافى دارد. در جايى كه دليل خاص بر تعزير داريم، سخنى نيست؛ اگر دليل خاص نداشتيم، در آن جا نيز مى گفتيم: به مقتضاى آيات توبه و غفران و تكفير، تعزيرى نيست؛ ليكن از آيه تفصيل استفاده مى شود. به اين صورت كه اگر مرتكب صغيره از كبائر اجتناب كند، تعزير نمى گردد؛ به شرط اين كه اصرار بر صغيره نداشته باشد؛ زيرا، با اصرار، گناه صغيره به كبيره مبدّل مى شود و زمينه ى ترتّب تعزير آماده مى گردد.

خلاصه: اگر مرتكب صغيره مجتنب از كبيره باشد، تعزيرى نيست؛ و اگر مرتكب كبيره

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 515

هم باشد، بايد تعزير گردد. فرقى نمى كند اين تحقّق گناه به انجام دادن حرام باشد يا به ترك واجب. كسى كه دينش را ادا نمى كند، مخالفت با دستور الهى كرده است و او را تعزير مى كنند. اين يك قانون كلّى است؛ هرجا معصيتى از مكلّف سر زد كه در شرع مطهّر عقوبتش معيّن نشده باشد، او را به تفصيلى كه از آيه فهميديم، تعزير مى كنند؛ يعنى اگر فرد مرتكب كبيره يا مصرّ بر صغيره باشد، آيه دلالت كامل بر اين تفصيل دارد و دليلى بر خلافش پيدا نكرديم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 516

[حكم المقتول بسبب الحدّ أو التعزير]

[مسألة 5- من قتله الحدّ أو التعزير فلا دية له إذا لم يتجاوزه.]

كشته شدن به سبب حدّ يا تعزير

اشاره

اگر حاكم شرع يا كسانى كه مأمور اجراى احكام هستند، حدّ تازيانه يا تعزير را بر مُجرمى اقامه كردند، ليكن محدود در زير ضربات تازيانه از دنيا رفت- تازيانه و حدّ موجب قتلش شد- آيا براين قتل كه مسبّب از اجراى حدّ يا تعزير است، در شرع مطهّر ديه اى جعل شده است؟ و آيا بين تعزير و حدّ فرق است؛ به اين معنا كه در باب حدود كه مقدار تازيانه را شارع معيّن كرده، ديه ندارد؛ امّا در تعزير كه حاكم شرع مقدارش را معيّن مى كند، ديه دارد؟ در باب حدود نيز بين حقّ اللَّه مانند لواط وزنا با حقّ الناس مثل حدّ قذف، آيا تفاوت است؛ در اوّلى ديه ندارد، به خلاف دوّمى كه ديه دارد؟

نظرات موجود در مسأله

1- مشهور بين فقها همين فتوايى است كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرمودند؛ يعنى بين حدّ و تعزير تفاوتى نيست؛ در حدود نيز بين حقّ اللَّه و حقّ الناس فرقى نيست. در تمام اين موارد، اگر قتلى اتّفاق افتاد، هيچ گونه ضمانى و ديه اى بر عهده ى بيت المال نيست؛ البتّه به شرط اين كه از مقدار و كيفيّت حدّ تجاوز نشده باشد. اگر حدّ هشتاد تازيانه است، نود تازيانه نزند و اگر تعزيرى را سى تازيانه معيّن كرد، مأمور اجرا، تعدادى تازيانه به آن اضافه نكند. اگر ضرب متوسط بايد به او بزنند، ضرب شديد وارد نكنند. بنابراين، اگر از حدّ و حدودى كه شارع معيّن كرده است، تجاوز شود، موجب ضمان و ديه است.

2- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب استبصار بين حقوقى كه حقّ اللَّه است مانند لواط و زنا و حدودى كه حقّ اللَّه نيست، مانند حدّ قذف، فرق گذاشته

و فرموده: در اوّلى ديه نيست ولى در دوّمى، ديه اش بر بيت المال است؛ بايد يك ديه ى كامل در اختيار ورثه بگذارند.[875]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 517

3- شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط فرموده است: دليلى بر سقوط ديه در باب تعزير نداريم؛ زيرا، اوّلًا رواياتى كه در اين مورد رسيده، مختصّ باب حدود است؛ و ثانياً: ممكن است حاكم شرع در تشخيص مقدار تعزير اشتباه كرده باشد. بنابراين، اين قتل، شبيه قتل خطايى است و ديه دارد.[876]

4- شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه در حقّ الناس فرموده است: «الإمام ضامن».

بررسى ادلّه و روايات

الف: «قاعده ى احسان»- كه مفاد آيه ى شريفه ى مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِن سَبِيلٍ[877] است.- بيان مى كند: حاكمى كه بر مسند قضاوت نشسته و احكام اسلام را پياده مى كند، محسن است؛ و آيه مى فرمايد بر عهده ى محسن چيزى نيست.

ممكن است در مقام اشكال بگوييم: آيه مى گويد: بر شخص قاضى يا مُجرى حكم چيزى نيست و آنان نبايد ديه را از جيب و مالشان بپردازند، امّا نفى ديه از بيت المال نمى كند.

به عبارت ديگر، بحث ما در جايى است كه از مقدار، كمّيت و كيفيّت شرعى تعدّى نكرده باشد؛ اين كه از يك سو بگويند اجراى حدّ و تعزير واجب است؛ و از سوى ديگر بگويند: اگر سبب قتل گرديد، موجب ضمان است؛ اين دو مطلب با هم نمى خواند و لذا، ديه اى بر عهده ى حاكم شرع يا مجرى حكم نيست.

ب: وبإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: أيّما رجل قتله الحدّ أو القصاص فلا دية له، الحديث.[878]

فقه الحديث: در اين صحيحه،

امام صادق عليه السلام فرموده است: هر مردى كه اجراى حدّ يا قصاص سبب قتلش گردد، ديه ندارد.- معلوم است مراد از قصاص، قصاص در اعضا است نه قصاص نفس كه همان قتل است-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 518

«حدّ» در روايت اطلاق دارد و شامل حقّ اللَّه و حقّ الناس مى گردد؛ امّا آيا معناى اعمّى دارد كه تعزير را هم شامل گردد يا مختصّ به حدّ اصطلاحى است؟ علّت اين پرسش، ورود رواياتى است كه مى گويد: اجراى حدّ در زمين بهتر از بارش چهل شبانه روز باران است.[879] روشن است كه مقصود از اين حدّ، اعمّ از حدّ اصطلاحى و تعزير است.

در اين روايت، به دنبال كلمه ى «حدّ»، قصاص هم آمده است؛ همين مطلب قرينه اى است براى بيان حكم عام. و به بيان ديگر، نبايد بر ظاهر لفظ حدّ جمود كرد؛ بلكه به تناسب حكم و موضوع، مى گوييم: علّتى كه سبب مى شود در باب حدّ، ديه نباشد، در باب تعزير نيز وجود دارد. به عبارت ديگر، وقتى روايت را به دست عرف بدهند، عدم شمولش را نسبت به تعزير نمى فهمد؛ حتّى احتمال عدم شمول را نمى دهد.

لذا، از اين روايت دو مطلب استفاده مى شود؛ يكى: نفى ديه در حدّ و تعزير؛ و ديگرى:

نفى ديه به طور مطلق؛ يعنى نه بر بيت المال ديه اى واجب است و نه بر حاكم. اگر مى گفت:

«لا دية على الحاكم»، ممكن بود بگوييم: ديه را بايد از بيت المال بدهد؛ ليكن روايت، ماهيّت ديه را نفى مى كند؛ بنابراين، ديه هم از حاكم و هم از بيت المال نفى مى گردد.

ج: محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن إسماعيل

بن بزيع، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي الصّباح الكناني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في حديث قال: سألته عن رجل قتله القصاص، له دية؟ فقال:

لو كان، لم يقتصّ ذلك من أحد، وقال: من قتله الحدّ فلا دية له.

ورواه الشيخ بإسناده عن أحمد بن محمّد مثله، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن محمّد بن عيسى عن يونس، عن مفضّل بن صالح، عن زيد الشحّام، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام وذكر نحوه.[880]

فقه الحديث: اين روايت دو سند دارد؛ يكى: از طريق ابى الصباح كنانى، و ديگرى: از طريق زيد شحّام؛ و صاحب جواهر رحمه الله[881] به طريق دوّم اشاره كرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 519

راوى از امام صادق عليه السلام پرسيد: اگر كسى در اثر قصاص كشته شود، آيا ديه دارد؟

امام عليه السلام فرمود: اگر ديه در كار باشد، هيچ كس جرأت نمى كند غير نفس كسى را قصاص كند.- موضوع، قصاص غير نفس است؛ در قصاص غير نفس، هر فردى احتمال مى دهد قصاصش به قتل منجرّ گردد؛ اگر قتل هم ديه داشته باشد، به جاى آباد كردن خراب كرده است. در حقيقت امام عليه السلام يك نوع استدلالى براى عدم ثبوت ديه در قصاص فرموده است.-.

آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه به سبب اجراى حدّ كشته شود، در آن قتل ديه اى نيست.

اين دو روايت با سند صحيح، دلالت تامّ بر نفى ديه در حدّ و تعزير، حقّ اللَّه و حقّ الناس آن، بر حاكم و بيت المال دارند؛ ليكن در مقابل، روايت زير بر تفصيل دلالت مى كند:

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن الحسن بن

صالح الثّوري، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات فلا دية له علينا، ومن ضربناه حدّاً من حدود النّاس فمات فإنّ ديته علينا.[882]

فقه الحديث: سند روايت مشتمل بر حسن بن صالح ثورى است كه ضعيف است؛ امّا راويان قبل از او خوب اند.

حسن بن صالح مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: اگر بر كسى حدّى از حدود خدا را جارى كنيم و بميرد، ديه اى بر عهده ى ما نيست؛ امّا اگر حدّى از حقوق الناس را اقامه كرديم، و محدود مُرد، ديه اش به عهده ى ما است.

تعبير امام عليه السلام در روايت: «فإنّ ديته علينا» ممكن است دليل مدّعاى مرحوم شيخ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 520

باشد؛ اگر مقصود از آن بيت المال باشد، ولى اگر مراد، اموالى است كه از جهت منصب امامت يا اموال شخصى آن بزرگواران باشد، دلالتى ندارد. به هر حال، روايت از نظر دلالت مجمل است.

اگر اين روايت صحيح بود، مى توانست مقيّد آن دو روايت باشد؛ ولى با ضعف سند و عدم عمل مشهور به آن- فقط شيخ طوسى رحمه الله در كتاب استبصار به مضمونش فتوا داده است.[883]- جابرى براى ضعف سند نداريم. بنابراين، فتواى مشهور بر طبق قاعده و صناعت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 521

[حكم ظهور فسق الشاهد بعد قتل المشهود عليه]

[مسألة 6- لو أقام الحاكم الحدّ بالقتل فظهر بعد ذلك فسق الشاهدين أو الشهود كانت الدية في بيت المال، ولا يضمنها الحاكم ولا عاقلته.

ولو أنفذ الحاكم إلى حامل لإقامة الحدّ عليها أو ذكرت بما يوجب الحدّ فأحضرها للتحقيق، فخافت فسقط حملها، فالأقوى أنّ

دية الجنين على بيت المال.]

حكم ظهور فسق شاهد بعد از قتل

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر حاكم حدّ قتل را در مورد مُجرى پياده كرد، و پس از آن معلوم شد شهود فاسق بوده اند، ديه اش در بيت المال است و حاكم و عاقله ى وى ضامن آن نيست.

2- اگر حاكم به دنبال زن آبستنى فرستاد تا حدّ را بر او جارى كند، يا نام زنى نزد حاكم مذكور شد و سبب حدّى را به او نسبت دادند، آن زن را براى تحقيق احضار كرد، و در هر دو صورت، بر اثر ترس، بچّه اش را سقط كرد، ديه ى جنين در بيت المال است.

فرع اوّل: ظهور فسق شهود

اين فرع شبيه فرع قبلى است. اگر حاكمى حدّ قتل يا حدّى كه به قتل منتهى گردد را اقامه كند، مثلًا چهار شاهد بر زناى احصانى شهادت دادند و حاكم به رجم زانى فرمان داد يا خودش در رجم شركت كرد، پس از اجراى مراسم، معلوم شد تمام شهود يا بعضى از آنان فاقد شرايط شهادت بوده اند، كه حاكم به عدالتشان معتقد بوده است، ولى در حقيقت، آنان هنگام شهادت فاسق بوده اند، در اين صورت، ديه ى مقتول بر عهده ى حاكم و عاقله اش نيست؛ بلكه در بيت المال است. در اين فرع، از دو جهت بحث داريم:

الف: علّت عدم ضمان حاكم

آيه ى مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِن سَبِيلٍ[884] بر مطلوب ما دلالت دارد؛ زيرا، حاكم جز احسان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 522

نقش ديگرى نداشته است. فرض اين است كه در باب احراز عدالت شهود نيز كوتاهى نكرده، و آن چه وظيفه اش بوده را به طور كامل انجام داده است؛ ليكن بعد از آن، كشف خلاف شده است. اين طور نيست كه هر فردى آن چه را احراز و تحقيق كرده،

مطابق با واقع در آيد.

از اين رو، حاكم كمترين تقصيرى نداشته است؛ پس، هيچ گونه مسئوليتى نيز به عنوان جبران خسارت و پرداختن ديه در اين رابطه ندارد. از سوى ديگر، قتلى در اين جا واقع شده كه نبايد واقع مى شد؛ زيرا، در حقيقت، حدّ الهى در مورد اين فرد قتل نبوده است؛ لذا، بايد ديه ى آن را به ورثه ى مقتول بپردازند.

ديه ى قتل بر عهده ى شهود نيست؛ زيرا، اگر فاسقى در غير باب زنا و لواط شهادت داد، مرتكب گناه نشده است.- در اين دو باب چون قذف صادق است، بايد حدّ قذف بخورد.

اجراى حدّ قذف بر فاسق بيانگر وجود تقصيرى در شاهد نيست. به هر حال، شهود در اين ميان نقشى ندارند و از حاكم نيز جز انجام وظيفه، عملى سر نزده است. بنابراين، قتلى بدون سبب شرعى واقع شده است.

فرق اين فرع با فرع قبل در اين است كه در آن جا اجراى حدّ واجب بود و در اثر اجراى آن، قتل محقّق گرديد. امّا در اين جا اصلًا حدّ مجرم قتل نبوده است، و نبايد او را مى كشتند.

حاكم به علّت اين كه خيال مى كرده، شهود عادل اند، حكم به قتل داده است.

ب: دليل ثبوت ديه در بيت المال

به علّت وجود روايتى كه همه بر طبق آن فتوا داده و مخالفى هم ندارد، حكم به ثبوت ديه در بيت المال شده است.

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الأصبغ بن نباتة، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام أنّ ما أخطأت القضاة في دم أو قطع فهو على بيت مال المسلمين.[885]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 523

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله است كه به

صورت جزمى روايت كرده است؛ بنابراين، سندش معتبر است.

امير مؤمنان عليه السلام يك حكم كلّى صادر كرده اند كه هر كجا قاضيان به خطا رفتند، خواه در رابطه ى با خون باشد يا قطع يد، ديه اش بر بيت المال مسلمانان است.

از مطالب گذشته معلوم شد وجه مشترك دو مسأله، عدم ديه بر حاكم است؛ و وجه افتراقشان نفى ماهيّت ديه در اوّلى و ثبوت حقيقت ديه در بيت المال مسلمانان در دوّمى است.

فرع دوّم: ديه ى جنين ساقط شده بر اثر احضار زن آبستن

اگر حاكم شرع به دنبال زن آبستنى بفرستد كه اجراى حدّ بر او واجب است، يا او را براى تحقيق مسائلى كه درباره اش طرح شده، احضار كرد، و آن زن در اثر ترس، بچّه اش را سقط كرد و جنين از بين رفت، ديه اش بر عهده ى كيست؟

به عبارت ديگر، اين فرع دو صورت دارد كه در حكم مشترك هستند:

1- احضار زن توسط حاكم پس از ثبوت محكوميّت او و براى اجراى حدّ است.

2- احضار زن براى بررسى و تحقيق است.

به هر حال، در اين دو صورت، بايد ديه ى جنين را بپردازند؛ زيرا، اين مورد مثل فرع سابق نيست كه حدّ يا تعزير سبب تحقّق قتل شده بود. و روايت اصبغ بن نباته بر اين مطلب دلالت دارد؛ زيرا، يكى از مصاديق «ما أخطات القضاة في دم» همين مورد است. در اين جا يك قتل خطايى واقع شده، نه قصد قتل در كار بوده است و نه آلت قتّاله اى. ليكن در قتل خطا ديه بر عاقله ى قاتل است؛ ولى به سبب اين روايت، فتوا به ديه بر بيت المال مى دهيم.

مرحوم ابن ادريس[886] بر خلاف مشهور، بلكه بالاتر از مشهور گفته است: اين خطا مانند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 2، ص: 524

خطاى ساير مردم كه ديه بر عهده ى عاقله ى قاتل است، مى باشد؛ و در اين جا نيز ديه بر عاقله ى حاكم شرع است. مستند نظر ابن ادريس رحمه الله روايت زير است:

محمّد بن يعقوب، عن أحمد بن محمّد العاصمي، عن عليّ بن الحسن الميثمي، عن عليّ بن أسباط، عن عمّه يعقوب بن سالم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كانت امرأة تؤتى فبلغ ذلك عمر فبعث إليها فروَّعها وأمر أن يجاء بها إليه، ففزعت المرأة فأخذها الطلق فذهبت إلى بعض الدّور فولدت غلاماً فاستهلّ الغلام ثمّ مات، فدخل عليه من روعة المرأة ومن موت الغلام ما شاء اللَّه.

فقال له بعض جلسائه: يا أمير المؤمنين ما عليك من هذا شي ء، وقال بعضهم:

وما هذا؟ قال: سلوا أبا الحسن عليه السلام.

فقال لهم أبو الحسن عليه السلام: لئن كنتم اجتهدتم ما أصبتم، ولئن كنتم برأيكم قلتم لقد أخطأتم، ثمّ قال: عليك دية الصّبي.

ورواه المفيد في (الارشاد) مرسلًا نحوه إلّاأنّه قال: فقال عليّ عليه السلام: الدّية على عاقلتك، لأنّ قتل الصّبي خطأ تعلّق بك.

فقال: أنت نصحتني من بينهم لا تبرح حتّى تجري الدّية على بني عديّ، ففعل ذلك أمير المؤمنين عليه السلام.[887]

فقه الحديث: سند هر دو روايت ضعيف است. لذا، نمى توان به آن ها اعتماد كرد.

خلاصه ى مضمون دو حديث، اين است: زن بد كارى در زمان عمر وجود داشت، عمر او را احضار كرد، وحشت و ترس آن زن را فرا گرفت و خانه به خانه فرار كرد. در اثر اين اضطراب و وحشت، پسرى زاييد. نوزاد پس از گريه اى مُرد. جريان را به عمر گفتند. دلهره و اضطراب زيادى در عمر به سبب اين معنا پديدار شد، اطرافيان به او دلدارى

داده، گفتند:

شما در اين جريان جرمى نداشتيد؛ بچهّ اى مُرده، ربطى به شما ندارد؛ كارى كه شما انجام دادى احضار آن زن بود نه بيشتر.

عمر گفت: اين مشكل به دست ابوالحسن عليه السلام حلّ مى گردد. بنابر نقل صاحب جواهر رحمه الله[888] آن حضرت حاضر نشد در اين مسأله جوابى بدهد. پس از اصرار عمر، فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 2، ص: 525

آن چه يارانت گفتند، اگر اجتهاد كرده اند، اجتهادشان اشتباه است و اگر همين طور نظر دادند، راه خطا پيموده اند. در روايت اوّل فرمود: ديه بر عهده ى عمر است و در روايت دوّم، ديه را بر عاقله اش دانست و تعليل كرد به اين كه قتل جنين خطايى بوده است؛ لذا، ديه اش بر عاقله ى تو است. عمر آن حضرت را وادار كرد از طايفه ى بنى عدىّ ديه ى جنين را بگيرد و به وارثش بپردازد.

نقد اين دو روايت

اوّلًا: هر دو روايت ضعيف است. بنابراين، قابل اعتماد نيستند.

ثانياً: در يكى ديه را بر شخص عمر و در ديگرى بر عاقله اش گفته است.

ثالثاً: به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله بر فرض صدور چنين روايتى و وقوع چنين حادثه اى، هيچ ربطى به بحث ما ندارد؛ زيرا، سخن ما در حاكم شرع صالح براى قضاوت و حكومت اسلامى است و عمر فاقد اين صلاحيّت است، بلكه او همانند مردم عادى است كه اگر قتل خطايى از آنان سر زند، ديه اش بر عاقله ى قاتل است.[889] اين فرمايش صاحب جواهر رحمه الله، متين و جالب است.

با منافات نداشتن روايت، آن چه مشهور فرموده اند كه ديه از بيت المال داده مى شود، تمام است؛ و فتواى ابن ادريس رحمه الله مستندى صحيح ندارد.[890]

________________________________________

[1] ( 1). جواهر الكلام،

ج 41، ص 362.

[2] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 78.

[3] ( 3). التنقيح الرائع، ج 4، ص 345 و 346.

[4] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 394، باب 25 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[5] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 267، باب 24 از ابواب شهادات، ح 44.

[6] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 391.

[7] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[8] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 332 و 333.

[9] ( 2). مختلف الشيعه، ج 9، ص 137 و 138.

[10] ( 3). السرائر، ج 2، ص 137.

[11] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[12] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 10.

[13] ( 2). السرائر، ج 3، ص 429 و 430.

[14] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 363.

[15] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[16] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 345، باب 33 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 2؛ كافى، ج 7، ص 264، ح 23؛ تهذيب، ج 6، ص 318، ح 83.

[17] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[18] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 394.

[19] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 365.

[20] ( 1). سوره ى نور، 6.

[21] ( 2). سوره ى نور، 6.

[22] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 379، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[23] ( 2). سوره ى نور، 9.

[24] ( 3). همان، 13.

[25] ( 1). سوره ى نساء، 15.

[26]

( 2). وسائل الشيعة، ج 15، ص 606، كتاب اللعان، باب 12، ح 1.

[27] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15، ص 606، كتاب اللعان، باب 12، ح 2.

[28] ( 2). همان، ح 3.

[29] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 690.

[30] ( 2). السرائر، ج 3، ص 430.

[31] ( 3). الوسيلة، ص 410.

[32] ( 4). الجامع للشرايع، ص 548.

[33] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 939.

[34] ( 2). مختلف الشيعة، ج 9، ص 138، مسأله 2.

[35] ( 3). الفقيه، ج 4، ص 52؛ المقنع، ص 440.

[36] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15، ص 606. ذيل حديث 2، باب 12، كتاب اللعان.

[37] ( 1). الانتصار، ص 488.

[38] ( 2). همان.

[39] ( 3). مسالك الافهام، ج 13، ص 384.

[40] ( 1). جواهر الكلام، ج 40، ص 88.

[41] ( 2). الانتصار، ص 488.

[42] ( 3). غنية النزوع، ص 436.

[43] ( 4). كتاب الخلاف، ج 6، ص 242- 244، مسأله 41.

[44] ( 5). السرائر، ج 2، ص 179.

[45] ( 6). جواهر الكلام، ج 40، ص 88.

[46] ( 1). جواهر الكلام، ج 40، ص 88.

[47] ( 2). سوره ى نور، 2.

[48] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[49] ( 1). جواهر الكلام، ج 40، ص 88.

[50] ( 1). سوره ى ص، 26.

[51] ( 2). سوره ى نساء، 58.

[52] ( 3). سوره ى مائده، 42.

[53] ( 1). الانتصار، ص 492.

[54] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 169، باب 2 از ابواب كيفية الحكم، ح 1.

[55] ( 1). جواهر الكلام، ج 40، ص 88.

[56] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 200، باب 18 از ابواب كيفية الحكم، ح 1.

[57] ( 3). همان، ص 194،

باب 14 از ابواب كيفية الحكم، ح 6.

[58] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 344، باب 32 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 3.

[59] ( 1). جواهر الكلام، ج 40، ص 89.

[60] ( 1). وسائل الشيعه، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[61] ( 1). سوره ى نور، 2.

[62] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1 و 2 و 5.

[63] ( 3). همان، ص 171، باب 3 از ابواب كيفية الحكم، ح 5.

[64] ( 4). همان، ص 170، ح 1.

[65] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 169، باب 12 از ابواب كيفية الحكم، ح 1.

[66] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 169، باب 2 از ابواب كيفية الحكم، ح 1.

[67] ( 2). همان، ص 168، باب 1 از ابواب كيفية الحكم، ح 6.

[68] ( 1). سنن بيهقى، ج 7، ص 407.

[69] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 344، باب 32 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 3.

[70] ( 1). المقنعة، ص 785.

[71] ( 2). المراسم، ص 257.

[72] ( 3). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 699.

[73] ( 4). السرائر، ج 3، ص 449.

[74] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 371.

[75] ( 6). المقنع، ص 432.

[76] ( 7). وسائل الشيعة، ج 18، ص 409، باب 39 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[77] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 25 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[78] ( 2). همان، ص 308، باب 1 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 2، 3، 4، 5.

[79] ( 3). همان، ص 409، باب

39 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[80] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 409، ح 3.

[81] ( 2). همان، ص 409، ح 4.

[82] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 372.

[83] ( 1). وسائل الشيعة، ج 12، ص 427، باب 1 از ابواب الربا، ح 9.

[84] ( 2). همان، ج 18، ص 474، باب 19 از ابواب حدّ المسكر، ح 1.

[85] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[86] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 333، باب 21 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[87] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[88] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 25، باب 19 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[89] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 25 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[90] ( 2). همان، ح 2.

[91] ( 3). همان، ص 309 باب 1 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 6.

[92] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 25 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[93] ( 2). همان، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[94] ( 3). سوره ى نور، 2.

[95] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 332، باب 20 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[96] ( 2). همان. ح 2.

[97] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 332، باب 20 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[98] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 941.

[99] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 374.

[100] ( 1). سوره ى اعراف، 80

و 81.

[101] ( 1). سوره ى اعراف، 80- 81.

[102] ( 2). سوره ى نمل، 54- 55.

[103] ( 3). سوره ى اسراء، 32.

[104] ( 4). سوره ى مؤمنون، 7.

[105] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 249، باب 17 از ابواب نكاح المحرم، ح 2.

[106] ( 2). همان، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[107] ( 3). همان، ج 14، ص 257، باب 20 از ابواب نكاح محرّم، ح 2.

[108] ( 1). سوره ى آل عمران، 97.

[109] ( 2). وسائل الشيعة، ج 14، ص 248، باب 17 از ابواب نكاح محرّم، ح 1.

[110] ( 3). همان، ص 252، باب 18 از ابواب نكاح محرم، ح 1.

[111] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 376.

[112] ( 2). وسائل الشيعة، ج 14، ص 257، باب 20 از ابواب نكاح محرم، ح 2.

[113] ( 3). همان، ح 3.

[114] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 376.

[115] ( 1). شرح لمعه، ج 9، ص 143.

[116] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 89.

[117] ( 3). مسالك الافهام، ج 14، ص 401.

[118] ( 4). قواعد الاحكام، ج 2، ص 256.

[119] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 469، باب 6 از ابواب الجنابة، ح 1.

[120] ( 2). همان، ح 2.

[121] ( 3). همان، ح 4.

[122] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 422، باب 5 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[123] ( 1). المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 77؛ المغنى والشرح الكبير، ج 10، ص 161؛ بدايع الصنايع، ج 5، ص 487.

[124] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 378، باب 6 از ابواب زنا، ح 1.

[125] ( 2). همان، ص

342، باب 31 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[126] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 371، باب 12 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[127] ( 2). همان، ص 418، باب 2 از ابواب لواط، ح 1.

[128] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 3.

[129] ( 1) المقنعة ص 785

[130] ( 2) النهاية في مجرد الفقه دالفتوى ص 703

[131] ( 3) المراسم ص 255

[132] ( 4) المقنع ص 402

[133] ( 5). غنية النزوع، ص 438.

[134] ( 1). الوسيلة، ص 409- 414.

[135] ( 2). جواهر الكلام، ج 40، ص 157.

[136] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 258، باب 24 از ابواب شهادات.

[137] ( 2). همان، ح 1.

[138] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 264، باب 24 از ابواب شهادات، ح 29.

[139] ( 2). همان، ح 30.

[140] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 267، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 42.

[141] ( 2). همان، ص 262، ح 21.

[142] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 157.

[143] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 32، باب 14 از ابواب مقدّمات حدود، ح 11.

[144] ( 2). همان، ج 18، ص 418، باب 2 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[145] ( 1). سوره ى نور، 2.

[146] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 378.

[147] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 93.

[148] ( 4). المقنع، ص 437.

[149] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 419، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[150] ( 2). همان، ص 416، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[151] ( 1).

وسائل الشيعة، ج 18، ص 419، باب 2 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[152] ( 2). همان، ص 421، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 6.

[153] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[154] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 4.

[155] ( 2). همان، ص 416، ح 1.

[156] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 380.

[157] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 3.

[158] ( 2). همان، ص 418، ح 6.

[159] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 418، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 6.

[160] ( 2). ظاهراً معناى جمله اخير اين است كه كسى كه انسان پاكدامنى را به لواط قذف كند، حدّ مى خورد.

[161] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 418، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 8.

[162] ( 4). همان، ص 421، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 8.

[163] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 421، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 7.

[164] ( 2). همان، ص 75، باب 9 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[165] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 93.

[166] ( 2). المقنع، ص 430- 437.

[167] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 942.

[168] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 380.

[169] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 416، باب 1 از ابواب لواط، ح 1.

[170] ( 3). همان، ص 421، باب 3 از ابواب لواط، ح 8.

[171] ( 4). همان، ح 7.

[172] ( 5).

جواهر الكلام، ج 41، ص 380.

[173] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 4.

[174] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 381، مسأله 22؛ المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 77؛ المجموع، ج 21، ص 315- 316.

[175] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 381، مسأله 22؛ المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 77؛ المجموع، ج 21، ص 315- 316.

[176] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[177] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 416، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[178] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 380.

[179] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 4.

[180] ( 2). همان، ص 418، ح 8.

[181] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 377.

[182] ( 2). وسائل الشيعة، ج 19، ص 66، باب 36 از ابواب قصاص في النفس، ح 2؛ و باب 4 از ابواب مقدّمات العبادات، ح 11.

[183] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 418، باب 2 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[184] ( 2). همان.

[185] ( 1). المقنعة، ص 786.

[186] ( 2). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 705.

[187] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[188] ( 4). همان، ص 388، باب 21 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[189] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 416، باب 1 از ابواب لواط، ح 1؛ جواهر الكلام، ج 41، ص 380.

[190] ( 1). سوره ى نور، 2.

[191] ( 1).

وسائل الشيعة، ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب لواط، ح 4.

[192] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 419، باب 3 از ابواب لواط، ح 1.

[193] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[194] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 81، باب 2 از ابواب حدّ لواط، ح 5.

[195] ( 2). فقه الرضا، ص 277.

[196] ( 3). المقنعةص 786.

[197] ( 4). النهاية في مجرد الفقه والفتوى ص 704

[198] ( 1). وسائل الشيعة: ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 4.

[199] ( 2). همان.

[200] ( 3). همان، ص 418، ح 8.

[201] ( 1). وسائل الشيعة: ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 2.

[202] ( 2). همان، ص 421، ح 9.

[203] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 942.

[204] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 3.

[205] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 4.

[206] ( 1). غنية النزوع، ص 425؛ الإنتصار، ص 510.

[207] ( 2). المقنع، ص 430؛ مختلف الشيعة، ج 9، ص 190.

[208] ( 3). مختلف الشيعة، ج 9، ص 189.

[209] ( 1). النهاية، ص 704؛ الخلاف، ج 5، ص 381، مسأله 22؛ المبسوط، ج 8، ص 7؛ التهذيب، ج 10، ص 55- 56؛ الإستبصار، ج 4، ص 221.

[210] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 421، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 7.

[211] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح

21.

[212] ( 2). غنية النزوع، ص 425.

[213] ( 3). النهاية، ص 704؛ الخلاف، ج 5، ص 381، مسأله 22؛ المبسوط، ج 8، ص 7؛ التهذيب، ج 10، ص 55؛ الإستبصار، ج 4، ص 221.

[214] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 421، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 6.

[215] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 704.

[216] ( 2). المختلف، ج 8، ص 190.

[217] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 383.

[218] ( 4). وسائل الشيعة: ج 18، ص 422، باب 5 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[219] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 383.

[220] ( 6). وسائل الشيعة، ج 18، ص 421، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 7.

[221] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 418، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 8.

[222] ( 2). همان، ج 14، ص 257، باب 20 از ابواب نكاح محرّم، ح 3.

[223] ( 3). همان، ح 2.

[224] ( 1). سوره ى آل عمران، 97.

[225] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 420، باب 3 از ابواب حدّ لواط، ح 3.

[226] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 422، باب 5 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[227] ( 3). همان، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 5.

[228] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 388، باب 20 از ابواب زنا، ح 3.

[229] ( 2). همان، ص 387، ح 1.

[230] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات حدود.

[231] ( 2). غنية النزوع، ص 425.

[232] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 97.

[233] ( 1). جواهر الكلام،

ج 41، ص 380.

[234] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 416، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[235] ( 3). همان، ح 3.

[236] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 705.

[237] ( 2). السرائر، ج 3، ص 460.

[238] ( 3). المقنع، ص 433.

[239] ( 4). مختلف الشيعة، ج 9، ص 193، مسأله 50.

[240] ( 5). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 21.

[241] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 18.

[242] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 366، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 15.

[243] ( 2). همان، ص 363، ح 1.

[244] ( 3). روايت دو سند دارد؛ يكى حسن يا صحيح، ولى سند دوّم بر طبق تمام مبانى صحيح است.

[245] ( 4). سوره ى نور، 2.

[246] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 364، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 4.

[247] ( 2). همان، ص 365، ح 6.

[248] ( 3). همان، ص 368، ح 22 و 23.

[249] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 417، باب 1 از ابواب حدّ لواط، ح 5.

[250] ( 2). همان، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 18.

[251] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 384.

[252] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 16.

[253] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 385.

[254] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، باب 10 از ابواب حدّالزنا، ح 2.

[255] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 9 از ابواب

صفات القاضى، ح 1.

[256] ( 2). المقنع، ص 433.

[257] ( 3). المختلف، ج 9، ص 193.

[258] ( 4). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 705.

[259] ( 5). المقنعة، ص 785.

[260] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 385.

[261] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[262] ( 3). التهذيب، ج 10، ص 44؛ الإستبصار، ج 4، ص 216.

[263] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 21.

[264] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 942.

[265] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 97 و 98.

[266] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، احاديث 1 و 2 و 4 و 6 و ....

[267] ( 2). ر. ك: همان.

[268] ( 3). ر. ك: همان.

[269] ( 4). همان، ح 15.

[270] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 21.

[271] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[272] ( 2). همان، ص 367، ح 21.

[273] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 942.

[274] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 21.

[275] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 21.

[276] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 942.

[277] ( 2). وسائل الشيعة، ج 14، ص 257، باب 21 از ابواب نكاح المحرم، ح 1.

[278] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 386.

[279] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 422، باب 4 از

ابواب حدّ لواط، ح 1.

[280] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[281] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 422، باب 5 از ابواب لواط، ح 1.

[282] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 261، باب 24 از ابواب نكاح محرم، ح 3.

[283] ( 2). همان، ح 5.

[284] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 261، باب 24 از ابواب نكاح محرم، ح 4.

[285] ( 2). همان، ح 2.

[286] ( 3). همان، ح 3.

[287] ( 4). همان، ج 18، ص 424، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 1.

[288] ( 1). سوره ى المؤمنون، 7.

[289] ( 2). الإنتصار، ص 513؛ الكافي في الفقه، ص 409؛ السرائر، ج 3، ص 463؛ قواعد الاحكام، ج 2، ص 257.

[290] ( 3). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 706.

[291] ( 4). المهذب، ج 2، ص 531 و 532.

[292] ( 5). مسالك الافهام، ج 14، ص 414 و 415.

[293] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 425، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 2.

[294] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 414.

[295] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 86، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 4.

[296] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 85، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 1.

[297] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 424، باب 1 از ابواب حدّ السحق و القيادة، ح 1.

[298] ( 2). همان، ج 14، ص 261، باب 24 از ابواب نكاح محرّم، ح 3.

[299] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 85، باب

1 از ابواب حدّ سحق، ح 3.

[300] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 426، باب 3 از ابواب حدّ سحق، ح 1.

[301] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 428، باب 3 از ابواب حدّ سحق، ح 4.

[302] ( 2). همان، ح 5.

[303] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 9 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[304] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 86، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 4.

[305] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 706.

[306] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 409.

[307] ( 1). سوره ى نساء، 15.

[308] ( 2). سوره ى نور، 4.

[309] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب اقرار، باب 3، ح 2.

[310] ( 2). همان، ج 18، ص 378، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[311] ( 3). مجمع الفائدة والبرهان، ج 13، ص 127.

[312] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 391.

[313] ( 5). ارشاد الاذهان، ج 2، ص 176.

[314] ( 6). القواعد، ج 2، ص 257.

[315] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 258، باب 24 از ابواب شهادات.

[316] ( 2). ر. ك: همان.

[317] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدمات الحدود، ح 1.

[318] ( 2). همان، ص 314، ح 2.

[319] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 86، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 3.

[320] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[321] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 424، باب 1 از ابواب سحق، ح 1؛ و ج 14، ص 261 باب 24 از ابواب

نكاح محرم، ح 3.

[322] ( 2). همان، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[323] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 416.

[324] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 391.

[325] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[326] ( 1). همان، ص 364، ح 4.

[327] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 365، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 6.

[328] ( 3). همان، ص 368، ح 22 و 23.

[329] ( 4). همان، ص 366، ح 15.

[330] ( 5). همان، ص 426، باب 2 از ابواب حدّ سحق، ح 3.

[331] ( 1). همان، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 16.

[332] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 367، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 21.

[333] ( 3). همان، ص 425، باب 2 از ابواب سحق، ح 1.

[334] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 363، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[335] ( 2). ر. ك: همان، ح 3، 18، 19 و 20.

[336] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[337] ( 2). ارشاد الأذهان، ج 2، ص 176؛ قواعد الأحكام، ج 2، ص 257؛ تحرير الأحكام، ج 2، ص 225.

[338] ( 3). اللّمعة الدمشقية، ص 167.

[339] ( 4). مسالك الافهام، ج 14، ص 416 و 417.

[340] ( 5). رياض المسائل، ج 10، ص 103 و 104.

[341] ( 6). السرائر، ج 3، ص 467.

[342] ( 7). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 707.

[343] ( 1). السرائر، ج 3، ص 467.

[344] ( 2). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 707.

[345]

( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 394.

[346] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[347] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 1 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 2، 3 و 4.

[348] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 393.

[349] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[350] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 394.

[351] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 368، باب 10 از ابواب حدّ زنا، ح 25.

[352] ( 3). الفهرست، ص 141، رقم 337.

[353] ( 1). رجال النجاشى، ص 188، رقم 501.

[354] ( 2). المختار من رجال الكشى، ص 352، رقم 661.

[355] ( 3). خلاصة الرجال، ص 354.

[356] ( 4). قاموس الرجال، ج 4، ص 615.

[357] ( 5). الكافى، ج 7، ص 412، ح 4.

[358] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 707.

[359] ( 1). السرائر، ج 3، ص 465.

[360] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[361] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 399.

[362] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[363] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[364] ( 2). السرائر، ج 3، ص 367.

[365] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[366] ( 1). السرائر، ج 3، ص 465.

[367] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 398.

[368] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[369] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 398.

[370] ( 2). مسالك الافهام، ج 14،

ص 420.

[371] ( 1). السرائر، ج 3، ص 465.

[372] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[373] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 426، باب 3 از ابواب حدّ سحق، ح 1 و 3.

[374] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 943.

[375] ( 2). غنية النزوع، ص 427.

[376] ( 3). الجامع للشرايع، ص 557.

[377] ( 1). اصباح الشيعة بمصباح الشريعة، ص 519.

[378] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 86، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 3.

[379] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 399.

[380] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 266، باب 27 از ابواب النّكاح المحرّم، ح 2.

[381] ( 2). همان، ج 18، ص 430، باب 5 از ابواب حدّ سحق و قيادت، ح 2.

[382] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 133، كتاب الإقرار، باب 3، ح 2.

[383] ( 2). المراسم في الفقه الإمامي، ص 261.

[384] ( 3). المختلف، ج 9، ص 224، مسأله 80.

[385] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[386] ( 5). همان، ج 16، ص 133، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[387] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 262، باب 24، كتاب الشهادات، ح 21.

[388] ( 2). همان، ص 264، ح 20 و 29.

[389] ( 1). از نظر ادبيات عرب بايد« خمس و سبعين» باشد، ظاهراً سهوى رُخ داده است.

[390] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 429، ابواب حدّ سحق، ح 1.

[391] ( 1). الانتصار ص 515 غنية النزوع ص 427.

[392] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى ص 710

[393] ( 3). السرائر، ج 3،

ص 471.

[394] ( 4). الجامع للشرايع، ص 557.

[395] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[396] ( 1). المقنعة، ص 791.

[397] ( 2). غنية النزوع، ص 427.

[398] ( 3). الوسيلة، ص 414.

[399] ( 4). المراسم الإمامى، ص 259.

[400] ( 5) وسائل الشيعة، ج 18، ص 429، باب 5 از ابواب حدّ سحق و قيادت، ح 1.

[401] ( 6). رياض المسائل، ج 10، ص 108.

[402] ( 7). وسائل الشيعة، ج 18، ص 429، باب 5 از ابواب حدّ سحق و قيادت، ح 1.

[403] ( 8). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[404] ( 9). قاعده ى اصطيادى از حديث ادرؤا الحدود بالشبهات است. وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[405] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 410.

[406] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 401.

[407] ( 1). السرائر، ج 3، ص 471.

[408] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 429، باب 5 از ابواب حدّ سحق و قيادت، ح 1.

[409] ( 3). غنية النزوع، ص 427؛ الانتصار، ص 515.

[410] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 944.

[411] ( 1). سوره ى نور، 4.

[412] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 332.

[413] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 261، باب 46 از ابواب جهاد النفس، ح 34.

[414] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 402.

[415] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 281، مسأله 140.

[416] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 944.

[417] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 403.

[418] ( 4). سوره ى

نور، 4.

[419] ( 5). وسائل الشيعة، ج 18، ص 432، باب 2 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[420] ( 6). جواهر الكلام، ج 41، ص 403.

[421] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 403

[422] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 85، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 3.

[423] ( 3). سوره ى نور، 4.

[424] ( 4). سوره ى نور، 4.

[425] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 85، باب 1 از ابواب حدّ سحق، ح 3.

[426] ( 1). سوره ى نور، 4.

[427] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 454، باب 19 از ابواب حدّ قذف، ح 9.

[428] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 453، باب 19 از ابواب حدّ قذف، ح 6.

[429] ( 1). سوره ى نور، 4.

[430] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 569، باب 58 از ابواب نكاح العبيد و الإماء، ح 7.

[431] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 457، باب 23 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[432] ( 2). همان، ح 2.

[433] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 411.

[434] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 432، ح 2؛ و ج 18، ص 454، باب 19 از ابواب حدّ قذف، ح 6 و 9.

[435] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 403.

[436] ( 1). قاعده ى اصطيادى از حديث:« ادرؤا الحدود بالشبهات» است. وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از مقدّمات حدود، ح 4.

[437] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 944.

[438] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[439] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 723.

[440] ( 2). المقنعة،

ص 793 و 794.

[441] ( 3). المهذب، ج 2، ص 547.

[442] ( 4). النهاية و نكتها، ج 3، ص 339.

[443] ( 1). سوره ى بقره، 233.

[444] ( 2). سوره ى بلد، 3.

[445] ( 3). قواعد الاحكام، ج 2، ص 260؛ اللمعة الدمشقية، ص 167 و 168؛ الروضة البهية، ج 9، ص 167 و 168.

[446] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 405.

[447] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 260.

[448] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 428.

[449] ( 3). سوره ى نور، 4.

[450] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[451] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 944.

[452] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 725 و 726.

[453] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 16.

[454] ( 3). الخلاف، ج 5، ص 405، مسأله 49.

[455] ( 4). المقنعة، ص 793.

[456] ( 5). غنية النزوع، ص 428.

[457] ( 6). شرايع الاسلام، ج 4، ص 944 و 945.

[458] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 944 و 945.

[459] ( 2). تحرير الاحكام، ج 2، ص 237؛ المختلف، ج 9، ص 268، مسأله 120.

[460] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 407.

[461] ( 4). السرائر، ج 3، ص 520.

[462] ( 5). در فقه شيعه متنى به متانت و محكمى شرايع نوشته نشده، مرحوم والدم[ پدر حضرت آيت اللَّه فاضل لنكرانى] از مرحوم آية اللَّه بروجردى سؤال كردند، آيا مى توانيد كتابى مانند شرايع بنويسيد؟ مرحوم بروجردى رحمه الله فرمود: من قدرت نوشتن يك صفحه از شرايع را ندارم. با آن كه مرحوم بروجردى هشتاد سال فقه را ريشه يابى كرده بود و بين فقهاى متأخّر و

متقدّم كمتر كسى به پايه ى او مى رسد، چنين اعترافى مى كند. محقّق با آن همه عظمت در شرايع در كمتر موردى فتواى صريح مى دهد، بلكه به اقوى، احوط، تردّد و امثال آن اكتفا مى كند؛ در اين مسأله با آن كه فتواى شيخ و ديگران را رد مى كند، امّا مسأله را به صورت تردّد مطرح مى كند. لذا بايد از افرادى همانند او درس گرفت و تجرّى بر فتوا نداشت.

[463] ( 1). وسائل الشيعة، ج 8، ص 446، باب 13 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[464] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 433، باب 13 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[465] ( 2). استاد در كتاب الحدود كه به قلم خودشان تحرير شده، از روايت به« موثّقه ى عباد بن صهيب» تعبير كرده اند؛ ص 288.

[466] ( 3). المقنعة، ص 793.

[467] ( 4). النهاية، ص 725 و 726؛ المبسوط، ج 8، ص 16.

[468] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 407.

[469] ( 1). سوره ى نور، 6- 9.

[470] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 422، باب 8 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[471] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 407.

[472] ( 2). روايت دو سند دارد يكى مشتمل بر« سهل بن زياد» است كه در او اختلاف است؛ ولى سند ديگر آن حسنه ياصحيحه است.

[473] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 442، باب 8 از ابواب حدّ قذف، ح 3.

[474] ( 4). همان، ص 447، باب 13 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[475] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 945.

[476] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 945.

[477] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 408.

[478]

( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 441، باب 7 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[479] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 945.

[480] ( 2). القاموس المحيط، ج 1، ص 173.

[481] ( 3). المختصر النافع، ص 298.

[482] ( 4). رياض المسائل، ج 10، ص 114.

[483] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15، ص 609، باب 17 از ابواب لعان، ح 1.

[484] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15، ص 609، باب 17 از ابواب لعان، ح 1.

[485] ( 2). همان، ص 610، ح 2.

[486] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15، ص 610، باب 17 از ابواب اللعان، ح 5.

[487] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 453، باب 19 از ابواب حدّ القذف، ح 4.

[488] ( 2). همان، ص 458، باب 24 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[489] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 452، باب 19 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[490] ( 2). همان، ح 1.

[491] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 453، باب 19 از ابواب حدّ قذف، ح 5.

[492] ( 2). مكاسب المحرّمة، ج 2، ص 118.

[493] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 452، باب 19 از ابواب حدّ قذف، ح 6.

[494] ( 1). وسائل الشيعة، ج 8، ص 610، كتاب الحج، باب 158 از ابواب احكام العشرة، ح 3 و 4.

[495] ( 2). همان.

[496] ( 3). همان، ص 590، باب 147 از ابواب احكام العشرة، ح 1.

[497] ( 1). وسائل الشيعة، ج 8، ص 587، باب 145 از ابواب احكام العشرة، ح 1.

[498] ( 2). همان، ح 2.

[499] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 410.

[500] ( 1).

وسائل الشيعة، ج 8، ص 605، كتاب الحج، باب 154 از ابواب احكام العشرة، ح 4.

[501] ( 2). مكاسب المحرّمة، ج 1، ص 353.

[502] ( 3). در وسائل الشيعة، محمّد بن محمّد الحسين آمده است؛ ولى در كافى( ج 2، ص 278، ح 4) محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين مى باشد.

[503] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 508، باب 39 از ابواب الامر والنهى، ح 1.

[504] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 295، باب 54 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[505] ( 2). همان.

[506] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 332، باب 19 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[507] ( 2). همان.

[508] ( 3). همان، ص 439، باب 5 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[509] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 467، باب 3 از ابواب حدّ مسكر، ح 4.

[510] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[511] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 414.

[512] ( 1). سوره ى نور، 4.

[513] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 332، باب 19 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[514] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 322 19 از ابواب مقدمات الحدود ح 1

[515] ( 2). همان، ص 439، باب 5 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[516] ( 3). همان، ص 44، ح 4.

[517] ( 4). همان، ص 316، باب 8 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[518] ( 5). همان، ص 439، باب 5 از ابواب حدّ قذف، ح 3.

[519] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 436، باب 4

از ابواب حدّ قذف، ح 12.

[520] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 436، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 11.

[521] ( 2). همان، ص 434، ح 2.

[522] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 430، باب 1 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[523] ( 2). همان، ج 11، ص 59، باب 26 از ابواب جهادالعدو، ح 2.

[524] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 430، باب 1 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[525] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 418.

[526] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 450، باب 17 از ابواب حدّ قذف، ح 4.

[527] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 434، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[528] ( 2). سوره ى نور، 4.

[529] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 434، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[530] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 434، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[531] ( 2). همان، ج 8، ص 604، كتاب الحج، باب 154 از ابواب احكام العشرة، ح 4.

[532] ( 3). همان، ج 18، ص 436، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 12.

[533] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 430، باب 1 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[534] ( 2). همان، ج 8، ص 604، كتاب الحج، باب 154 از ابواب احكام العشرة، ح 4.

[535] ( 1). همان.

[536] ( 2). المكاسب المحرمة، ج 1، ص 354.

[537] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 725.

[538] ( 2). السرائر، ج 3، ص 520.

[539] ( 3). مسالك الافهام، ج 14، ص 440.

[540] ( 4). كشف

اللثام، ج 2، ص 413.

[541] ( 5). رياض المسائل، ج 10، ص 112.

[542] ( 6). شرايع الاسلام، ج 4، ص 946.

[543] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 450، باب 17 از ابواب حدّ قذف، ح 6.

[544] ( 2). در كتاب تفصيل الشريعة نوشته اند:« لا إشكال فى قصور السند على كلا الطريقين وعدم ثبوت الجابر له» و در اين جا نيزبه ضعف سند تصريح مى كنند؛ ولى بر مبناى ايشان در ثقه دانستن راويان كامل الزيارات هر دو طريق معتبر است؛ زيرا، موسى بن القاسم بجلّى را شيخ و نجاشى توثيق كرده اند و بنان بن محمّد همان عبد اللَّه بن محمّد بن عيسى است كه در كامل الزيارات از او روايت كرده و از معلّى بن محمّد نيز در كتاب مذكور روايت شده و مرحوم خوئى نيز به همين جهت او را توثيق كرده است.

[545] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 419.

[546] ( 4). الكافى، ج 7، ص 209، ح 21.

[547] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 419.

[548] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 447، باب 14 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[549] ( 1). وسائل الشيعة، ج 12، ص 195، باب 78 از ابواب ما يكتسب به، ح 2.

[550] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 269، مسأله 121.

[551] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 444، باب 11 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[552] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 413 و 414.

[553] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 444، باب 11 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[554] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 270، مسأله 121.

[555] (

2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 444، باب 11 از ابواب حدّ قذف، ح 3.

[556] ( 3). همان، ح 2.

[557] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 444، باب 11 از ابواب حدّ قذف، ح 5.

[558] ( 2). تهذيب الأخبار، ج 10، ص 69، ح 258.

[559] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 420.

[560] ( 4). كشف اللثام، ج 2، ص 413 و 414.

[561] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 430.

[562] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[563] ( 2). همان، ج 18، ص 377، باب 16، ابواب حدّ زنا، ح 1.

[564] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، 430.

[565] ( 1). سوره ى نور، 4.

[566] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 448، باب 15 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[567] ( 2). همان، ح 3.

[568] ( 1) و 2. وسائل الشيعة، ج 18، ص 448، باب 15 از ابواب حدّ قذف، ح 1 و 5.

[569] ( 2).

[570] ( 3). همان، ح 4.

[571] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 437، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 16.

[572] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 429.

[573] ( 3). الاستبصار، ج 4، ص 230، ح 867.

[574] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 416.

[575] ( 1). سوره ى نور، 2.

[576] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 437، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 17.

[577] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 946.

[578] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 430.

[579] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[580] (

2). همان، ح 2.

[581] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 947.

[582] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 443، باب 10 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[583] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 415.

[584] ( 1). سوره ى نور، 4.

[585] ( 1). المقنع، ص 442.

[586] ( 2). التهذيب، ج 10، ص 80؛ الاستبصار، ج 4، ص 232.

[587] ( 3). الجامع للشرايع، ص 565.

[588] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 18 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[589] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 455، باب 21 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[590] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 455، باب 20 از ابواب حدّ قذف، ح 3.

[591] ( 2). سوره ى توبة، 112.

[592] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 17 از ابواب مقدمات حدود ح 3.

[593] ( 2). كشى رحمه الله نام اورا در گروه سوم از اصحاب اجماع بنا بر بعضى از انظار نقل كرده و وثاقت اصحاب اجماع مسلم است شيخ طوسى رحمه الله نيز نام اورا در زمره كسانى كه متحرر از كذب و موثوق بهم هستند آورده ولى مذهبش واقفى است

[594] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 434، ابواب حدّ زنا، ح 3.

[595] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 455، باب 20 از ابواب حدّ قذف، ح 4.

[596] ( 2). التهذيب، ج 10، ص 80؛ الاستبصار، ج 4، ص 232.

[597] ( 3). المقنع، ص 442.

[598] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 428.

[599] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 451، باب 18 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[600] ( 1). وسائل

الشيعة، ج 18، ص 451، باب 18 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[601] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 447، باب 14 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[602] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 334، باب 23 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[603] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 335، باب 23 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[604] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 423.

[605] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[606] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 432.

[607] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 554، باب 7 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[608] ( 3). كفاية الاصول، ص 70.

[609] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 459، باب 25 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[610] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 460، باب 25 از ابواب حدّ قذف، ح 3.

[611] ( 1). سوره ى آل عمران، 61.

[612] ( 2). تفسير كبير، ذيل آيه ى شريفه، ج 8، ص 86.

[613] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 432.

[614] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 461، باب 27 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[615] ( 1). حضرت آيت اللَّه فاضل لنكرانى در كتاب تفصيل الشريعة در ذيل روايت، كلام مرحوم مجلسى از مرآت العقول را آورده مى نويسد:« له في علي نصيب» سه احتمال دارد:

الف: آيا او ولايت على را پذيرفته و به امامت او معتقد است؟ راوى امام را تصديق كرد. حضرت فرمود، متعرضش نشو، يعنى به خاطر اظهار ولايت امير مؤمنان عليه السلام. و اين عذر ظاهرى آوردن

است تا راوى مرتكب قتل نگردد و سبب پيدايش فتنه و خونريزى نشود؛ هرچند ريختن خونش حلال بوده است. مگر آن كه بگوييم اين فرد منكر امامت بوده، ولى سبّ و شتم نمى كرده است. در اين صورت خونش مباح نبوده است تا امام اجازه ى كشتن بدهد.

ب: استفهام انكارى باشد؛ يعنى كسى كه ما را دشنام مى دهد، چگونه در على عليه السلام بهره و نصيب دارد؟ و سائل نيز امام را تصديق كرده است.

ج: احتمال مى رود كه ضمير« له في عليّ نصيب» راجع به ذكر سوء باشد، يعنى آيا به امير مؤمنان عليه السلام نيز دشنام مى دهد؟

برخى گفته اند« نصيب» تصحيف« نصب» بدون« ياء» مى باشد.( تفصيل الشريعة، كتاب الحدود، ص 407.)

[616] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 462، باب 27 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[617] ( 3). ظاهراً معناى جمله« ما ألف منهم برجل منكم دعه» مطلبى باشد كه مرحوم مجلسى در مرآت العقول فرموده است؛ يعنى هزار نفر از مخالفان شما ارزش يك نفر از شما را ندارند؛ اگر او را بكشى تو را به قصاص او مى كشند. او را رها كن و خود را به مخاطره نينداز.

[618] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 463، باب 27 از ابواب حدّ قذف، ح 6.

[619] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 436.

[620] ( 2). در كافى به جاى« القتل» در هر سه مورد« الفتك» آمده است.( كافى، ج 7، ص 375، ح 16.)

[621] ( 3). وسائل الشيعة، ج 19، ص 169، باب 22 از ابواب ديات النفس، ح 1.

[622] ( 1). متن روايت، صحيحه داود بن فرقد است كه آن را در كتاب تفصيل الشريعه

آورده اند. محمّد بن علي بن الحسين في العلل عن أبيه، عن سعد، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن سيف بن عميرة، عن داود بن فرقد، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام ما تقول في قتل الناصب؟ فقال: حلال الدم ولكنيّ اتّقى عليك فإن قدرت أن تقلب عليه حائطاً أو تغرقه في ماء ليكلايشهد به عليك فافعل.( وسائل الشيعة، ج 18، ص 463، باب 27 از ابواب حدّ قذف، ح 5).

[623] ( 2). سوره ى احزاب، 33.

[624] ( 1). تحرير الاحكام، ج 2، ص 239.

[625] ( 2). المقنعة، ص 743.

[626] ( 3). مختلف الشيعة، ج 9، ص 460.

[627] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 554، باب 7 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[628] ( 5). همان، ص 459، باب 25 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[629] ( 1). غنية النزوع، ص 428.

[630] ( 2). وسائل الشيعة، ج 19، ص 170، باب 22 از ابواب ديات النفس، ح 2.

[631] ( 1). سنن نسايى، ج 7، ص 108.

[632] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 435.

[633] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 436.

[634] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 460، باب 25 از ابواب حدّ قذف، ح 4.

[635] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 15؛ جواهر الكلام، ج 41، ص 437.

[636] ( 1). تحرير الاحكام، ج 2، ص 239.

[637] ( 2). وسائل الشيعة، ج 8، ص 610، باب 158 از ابواب العشرة، ح 3.

[638] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 440.

[639] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 453.

[640] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 441.

[641] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18،

ص 555، باب 7 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[642] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 555، باب 7 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[643] ( 2). سوره ى مجادله، 21.

[644] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 555، باب 7 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[645] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 453.

[646] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 561، باب 10 از ابواب حدّ مرتد، ح 22.

[647] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 551، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[648] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 576، باب 1 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[649] ( 1). عدّة الاصول، ج 1، ص 380.

[650] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 576، باب 1 از ابواب بقية الحدود، ح 3.

[651] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 576، باب 3 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[652] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 443.

[653] ( 1).« فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ»؛ سوره ى بقره، 102.

[654] ( 2). الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية، ج 1، ص 273، طبع قديم.

[655] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 577، باب 3 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[656] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 577، باب 2 از ابواب بقية الحدود، ح 2.

[657] ( 1). عدّة الاصول، ج 1، ص 380.

[658] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 443.

[659] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 167، باب 1 از ابواب كيفيّة الحكم وأحكام الدعوى.

[660] ( 1). مضمون روايت در وسائل الشيعة، ج 18، ص

262، باب 24 از ابواب الشهادات، ح 21 آمده است.

[661] ( 2). السرائر، ج 3، ص 466.

[662] ( 1). كشف اللثام، ج 1، ص 415.

[663] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 448.

[664] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 310، باب 2 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[665] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 948.

[666] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 448.

[667] ( 3). المكاسب، ج 326،( ط. ق).

[668] ( 4). سوره ى نساء، 31.

[669] ( 1). مسألة 4 من القول في احكام حدّ شرب المسكر و بعض اللواحق.

[670] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 448.

[671] ( 2). همان، ص 384.

[672] ( 3). همان، ص 254.

[673] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 932.

[674] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 948.

[675] ( 2). مرآت العقول، ج 23، ص 374.

[676] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 448.

[677] ( 2). كتاب الخلاف، ج 5، ص 497؛ كتاب الاشربة، مسأله 14.

[678] ( 1). السرائر، ج 3، ص 466.

[679] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 3.

[680] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 434، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 2.

[681] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 436، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 12.

[682] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 583، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[683] ( 2). الوسيله، ص 423.

[684] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 584، باب 10 از ابواب بقيةاللَّه، ح 2.

[685] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 194، باب 6 از

ابواب بقية الحدود والتعزيرات، ح 1.

[686] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 436، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 12.

[687] ( 1). الوسيلة، ص 423.

[688] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 948.

[689] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 444.

[690] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 3.

[691] ( 3). همان، ص 434، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 3.

[692] ( 4). همان، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 2.

[693] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 581، باب 8 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[694] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 339، باب 30 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[695] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 932.

[696] ( 2). وسائل الشيعة، ج 15، ص 197، باب 85 از ابواب احكام الأولاد، ح 1.

[697] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 582، باب 8 از ابواب بقية الحدود، ح 2.

[698] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 339، باب 30 از ابواب مقدمات الحدود، ح 2.

[699] ( 2). همان، ص 583، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[700] ( 3). همان، ح 3.

[701] ( 4). همان، ص 436، باب 4 از ابواب حدّ قذف، ح 12.

[702] ( 5). مستدرك الوسائل، ج 18، ص 194، باب 6 از ابواب بقية الحدود، ح 1.

[703] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 424، باب 6 از ابواب حدّ لواط، ح 1.

[704] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول،

1390 ه.ش.

[705] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 516، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[706] ( 2). الوافى، ج 15، ص 432.

[707] ( 1). مرآت العقول، ج 23، ص 359.

[708] ( 1). سوره ى نساء، 59.

[709] ( 2). سوره ى بقره، 43.

[710] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 584، باب 10 از ابواب بقية الحدود، ح 3.

[711] ( 1). الكافى، ج 1، ص 148، ح 15؛ و ج 6، ص 395، ح 1 و 2 و 3.

[712] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 449.

[713] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 949.

[714] ( 1). وسائل الشيعة، ج 17، ص 292، باب 28 از ابواب اشربه ى محرمه، ح 1.

[715] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 473، باب 7 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[716] ( 2). سوره ى مائده، 90.

[717] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 478، باب 11 از ابواب حدّ مسكر، ح 13.

[718] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 2.

[719] ( 2). همان، ح 1.

[720] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 1 و 4.

[721] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 451.

[722] ( 3). تهذيب الاخبار، ج 10، ص 96، ح 27.

[723] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 478، باب 11 از ابواب حدّ المسكر، ح 3.

[724] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابوب حدّ مسكر، ح 5.

[725] ( 2). همان، ص 470، باب 4 از ابواب حدّ المسكر، ح 6.

[726] ( 1). وسائل الشيعة، ج

17، ص 292، باب 28 از ابواب اشربه محرّمه، ح 1.

[727] ( 2). همان، ج 18، ص 479، باب 13 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[728] ( 3). همان، ص 480، ح 3.

[729] ( 1). وسائل الشيعة، ج 17، ص 287، باب 27 از ابواب اشربه محرّمه، ح 2.

[730] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 323، باب 14 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[731] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 324، باب 14 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[732] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 475، باب 10 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[733] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 473، باب 7 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[734] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 5.

[735] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 437، باب 7 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[736] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 452.

[737] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 459.

[738] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 137.

[739] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 949.

[740] ( 5). كشف اللثام، ج 2، ص 417.

[741] ( 6). جواهر الكلام، ج 41، ص 452.

[742] ( 1). وسائل الشيعة، ج 17، ص 234، باب 7 از ابواب اشربه محرّمه، ح 4.

[743] ( 2). جواهر الكلام، ج 6، ص 15.

[744] ( 3). تهذيب الاخبار، ج 9، ص 122، ح 526.

[745] ( 1). وسائل الشيعة، ج 17، ص 234، باب 7 از ابواب اشربه ى محرّمه، ح 4.

[746] ( 1). التنقيح في شرح العروة الوثقى، ج 2، ص 108.

[747] (

1). كفاية الاصول، ص 53.

[748] ( 1). الوسيلة، ص 365.

[749] ( 2). كتاب الطهارة، ص 316.

[750] ( 3). الحدائق الناضرة، ج 5، ص 125.

[751] ( 4). ر. ك: جواهر الكلام، ج 6، ص 20 و 21.

[752] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 17، ص 38، باب 2 از ابواب الأشربة المحرّمة، ح 1.

[753] ( 1). الفهرست، ص 130، رقم 300.

[754] ( 2). رجال النجاشى، ص 174، رقم 460.

[755] ( 3). ر. ك: الفهرست، ص 130، رقم 300.

[756] ( 4). فوائد الرجالية، ج 2، ص 362- 370.

[757] ( 1). رجال بحر العلوم، ج 2، ص 362- 370.

[758] ( 1). مانند: ج 4، ص 207، ح 5480.

[759] ( 2). من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 3.

[760] ( 3). معجم رجال الحديث، ج 7، ص 371.

[761] ( 4). كامل الزيارات، ص 510، ح 795.

[762] ( 5). همان، ص 37.

[763] ( 1). المختار من رجال الكشى، ص 238، رقم 431.

[764] ( 1). المختار من رجال الكشى، ص 375، رقم 705.

[765] ( 1). المختار من رجال الكشى، ص 556، رقم 1050.

[766] ( 1). وسائل الشيعة، ج 20، ص 80 و 81.

[767] ( 1). عدّة الاصول، ج 1، ص 386 و 387.

[768] ( 1). ايشان در صفحه ى 356 تفصيل الشريعه كتاب الحدود به بيان نجاشى رحمه الله نيز اشاره كرده اند كه فرموده است:« قيل: إن اخته دفنت كتبه في حال استتارها وكونه في الحبس أربع سنين فهلكت الكتب، وقيل: بل تركتها في غرفة فسال عليها المطر فهلكت، فحدّث من حفظه وممّا كان سلف له في أيدي الناس، فلهذا أصحابنا يسكنون إلى مراسيله». رجال نجاشى، ص 326.

[769] ( 1). مستدرك الوسائل، ج

17، ص 38، باب 2 از ابواب اشربه ى محرّمه، ح 1.

[770] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 450.

[771] ( 2). همان.

[772] ( 3). المقنع، ص 455.

[773] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 3.

[774] ( 2). همان، ص 468، باب 3 از ابواب حدّ مسكر، ح 7.

[775] ( 3). روايت مرسل است؛ زيرا« محمّد بن موسى بن المتوكّل» استاد صدوق رحمه الله نمى تواند از فردى كه معاصر با امام صادق وكاظم عليهما السلام است، روايت داشته باشد.

[776] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 259، باب 15 از ابواب اشربه ى محرّمه، ح 1 و 4 و 17 و احاديث باب 17.

[777] ( 2). همان، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 4.

[778] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 5.

[779] ( 2). الاستبصار، ج 4، ص 236.

[780] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 470، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 8.

[781] ( 1). المقنع، ص 455.

[782] ( 1). الجامع للشرايع، ص 557؛ قواعد الأحكام، ج 2، ص 263؛ المهذّب البارع، ج 5، ص 80.

[783] ( 2). مجمع الفائدة والبرهان، ج 13، ص 185 و 186؛ كشف اللثام، ج 2، ص 417.

[784] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 2.

[785] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 450 و 452.

[786] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 2.

[787] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[788] ( 1). وسائل الشيعة، ج 17، ص 269، باب 17 از ابواب اشربه ى محرّمه، ح 7.

[789] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 468، باب 3 از ابواب حدّ مسكر، ح 7.

[790] ( 2). همان، ج 17، ص 269، باب 17 از ابواب اشربه ى محرّمه، ح 7.

[791] ( 3). همان.

[792] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 17، ص 274، باب 20 از ابواب اشربه ى محرّمه.

[793] ( 2). همان، ج 11، ص 295، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[794] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 475، باب 10 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[795] ( 2). همان، ج 7، ص 468، باب 3 از ابواب حدّ مسكر، ح 7.

[796] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 950.

[797] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب اقرار، باب 3، ح 2.

[798] ( 2). ر. ك: همان، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا.

[799] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 61.

[800] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب اقرار، باب 3، ح 2.

[801] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 382، باب 18 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[802] ( 2). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[803] ( 3). المغني لابن قدامة، ج 10، ص 331؛ المبسوط للسرخسى، ج 32، ص 24؛ شرح فتح الغدير، ج 5، ص 76.

[804] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 456.

[805] ( 1). المقنعة، ص 801.

[806] ( 1). سوره ى نور، 4.

[807] ( 2). جواهر الكلام،

ج 41، ص 456.

[808] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 467، باب 3 از ابواب حدّ مسكر، ح 3.

[809] ( 2). همان، ص 466، ح 1.

[810] ( 3). همان، ص 470، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 7.

[811] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 463؛ جواهر الكلام، ج 41، ص 457.

[812] ( 2). كتابى كوچك تر از معالم است.

[813] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 458.

[814] ( 1). القواعد، ج 2، ص 263؛ كشف اللثام، ج 2، ص 417.

[815] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 469، باب 4 از ابواب حدّ مسكر، ح 1 و 2 و ....

[816] ( 1). سوره ى بقره، 43.

[817] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 471، باب 6 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[818] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 471، باب 6 از ابواب حدّ مسكر، ح 2.

[819] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 474، باب 8 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[820] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 460؛ المبسوط: ج 8، ص 69.

[821] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 461.

[822] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 474، باب 9 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[823] ( 1). غنية النزوع، ص 429.

[824] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 473، مسأله 1.

[825] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 59.

[826] ( 4). المقنع، ص 455.

[827] ( 5). ارشاد الأذهان، ج 2، ص 180.

[828] ( 6). إيضاح الفوائد، ج 4، ص 515.

[829] ( 7). اللمعة الدمشقية، ص 169.

[830] ( 8). وسائل الشيعة، ج 18، ص 477، باب 11 از ابواب حدّ مسكر،

ح 9.

[831] ( 9). سنن بيهقى، ج 8، ص 314.

[832] ( 1). الخلاف ج 5 ص 473 مسأله 1.

[833] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 476، باب 11 از ابواب حدّ مسكر، ح 3.

[834] ( 3). همان، ح 1.

[835] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 476، باب 11 از ابواب حدّ مسكر، ح 3.

[836] ( 2). همان، ص 477، ح 6.

[837] ( 3). همان، ح 7.

[838] ( 1). مرآت العقول، ج 23، ص 338.

[839] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 477، باب 11 از ابواب حدّ مُسكر، ح 8.

[840] ( 3). سند روايت مرسل است؛ زيرا، مقصود از« محمّد بن الحسن» در سند،« ابن الوليد» است و او نمى تواند بدون واسطه از« زرارة» روايت داشته باشد.

[841] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 473، باب 7 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[842] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 478، باب 11 از ابواب حدّ مسكر، ح 11.

[843] ( 2). همان، ح 12 و 13.

[844] ( 1). كافى، ج 7، ص 401، ح 2؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 480، باب 14 از ابواب حدّ السّرقة، ح 1.

[845] ( 1). اهل سنّت به عدالت تمام صحابه معتقدند در حالى كه عمر بر بعضى از آنان اقامه ى حدّ كرده است.( استاد).

[846] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 950.

[847] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 950.

[848] ( 1). المقنعة، ص 799.

[849] ( 2). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 711.

[850] ( 3). الجامع للشرايع، ص 558.

[851] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 464.

[852] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 465، باب

2 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[853] ( 2). همان، ص 477، باب 11 از ابواب حدّ مسكر، ح 9.

[854] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 467، باب 3 از ابواب حدّ مسكر، ح 5.

[855] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 469.

[856] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 950.

[857] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 475، باب 10 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[858] ( 4). قاعده اى برگرفته از حديث:« إدرأوا الحدود بالشبهات». وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[859] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 476، مسأله 3.

[860] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 466.

[861] ( 2). الكافى فى الفقه، ص 413.

[862] ( 3). وسائل الشيعة، ج 17، ص 292، باب 28 از ابواب اشربه ى محرّمه، ح 1.

[863] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 469.

[864] ( 1). السرائر، ج 14، ص 470.

[865] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 4.

[866] ( 3). ر. ك: مختلف الشيعة، ج 9، ص 206.

[867] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 950.

[868] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[869] ( 1). سوره ى مائده، 3.

[870] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 469.

[871] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 472.

[872] ( 1) جواهر الكلام، ج 41، ص 470.

[873] ( 1). سوره ى نساء، 31.

[874] ( 1). سوره ى زمر، 53.

[875] ( 1). الاستبصار، ج 4، ص 279.

[876] ( 1). المبسوط ج 8 63

[877] ( 2). سوره ى توبه 91.

[878] ( 3). وسائل الشيعة، ج

19، ص 47، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 9.

[879] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 380، باب 1 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2 و 4 و 5.

[880] ( 2). همان، ج 19، ص 46، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 1.

[881] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 471.

[882] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 46، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 3.

[883] ( 1). الاستبصار، ج 4، ص 279.

[884] ( 1). سوره ى توبه، 91.

[885] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 165، باب 10 از ابواب آداب القاضى، ح 1.

[886] ( 1). السرائر، ج 3، ص 480.

[887] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 200، باب 30 از ابواب موجبات الضمان، ح 1 و 2.

[888] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 472.

[889] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 473.

[890] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

بخش چهارم: حدّ سرقت

فصل اوّل: خصوصيّات سارق

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 11

[الشرط الأوّل في حدّ السرقة البلوغ]

[مسألة 1- يشترط في وجوب الحدّ عليه امور:

الاوّل: البلوغ، فلو سرق الطفل لم يحدّ ويؤدّب بما يراه الحاكم، ولو تكرّرت السرقة منه إلى الخامسة فما فوق.

وقيل: يعفى عنه أوّلًا، فإن عاد ادّب، فإن عاد حكّت أنامله حتّى تدمى، فإن عاد قطعت أنامله، فإن عاد قطع كما يقطع الرجل.

وفي سرقته روايات، وفيها «لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا»- أى أمير المؤمنين عليه السلام- فالأشبه ما ذكرنا.]

شرايط سارق

اشاره

وجوب جريان حدّ بر سارق هشت شرط دارد:

شرط اوّل: بلوغ
اشاره

اگر كودكى دزدى كند، حدّ بر او اقامه نمى شود؛ بلكه به هر صورتى كه حاكم صلاح بداند، تأديب و تعزير مى گردد؛ حتّى اگر سرقتش از مرز پنج بار دزدى نيز بگذرد. به طور كلّ، در مورد طفل سارق، حدّى وجود ندارد؛ بلكه حاكم هرچه را كه مانع دزدى كودك باشد، اجرا مى كند.

علّت طرح اين مسأله، مخالفت شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[1] است. ايشان مى فرمايد: در اوّلين سرقت، بچّه را تعزير نمى كنند؛ بلكه عفو مى شود. در دزدى دوّم او را تعزير مى كنند؛ و در مرتبه ى سوّم سر انگشتانش را چنان بمالند كه خون جارى گردد. در مرتبه ى چهارم سر انگشتانش را مى بُرند؛ و اگر اثر نكرد، در دفعه ى پنجم دستش را مانند دست افراد بالغ قطع كنند.

توجّه داشته باشيد هريك از اين عقوبت هاى پنج گانه در صورتى اجرا مى گردد كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 12

عقوبت قبل از آن اجرا شده باشد. بنابراين، اگر بچّه اى پنج بار دزدى كرده و براى اوّلين بار گرفتار شده است، او را عفو مى كنند.

امام راحل پس از طرح فتواى شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: در سرقت كودك رواياتى رسيده است و در پاره اى از آن ها اين عبارت ديده مى شود: «لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا»[2] يعنى اجراى اين گونه كيفرها مختصّ به رسول خدا و على مرتضى عليهما السلام است و غير معصوم حقّ اقامه ى چنين كيفرى را ندارد؛ بلكه اشبه به قواعد، همان است كه بيان شد.

نقد مرحوم صاحب جواهر بر نظر شيخ طوسى رحمه الله

ايشان مى فرمايد: روايتى مشتمل بر ترتيبى كه شيخ طوسى رحمه الله در نهايه به آن فتوا داده است، نداريم؛ هرچند روايات زيادى از صحيحه و حسنه و موثّقه در

اين مورد رسيده است.[3]

بررسى روايات سرقت كودك

مشهور فقها در مورد سرقت كودك همان مطلبى را كه در بقيّه ى حدود به آن معتقدند، قائل اند؛ يعنى مى گويند: حاكم، كودك را به آن چه مصلحت مى بيند، تعزير مى كند. در مقابل مشهور، شيخ طوسى رحمه الله و عدّه اى مراتب پنج گانه را مطرح كرده اند.

با بررسى روايات زيادى كه در اين مورد رسيده است، مى توان راهى براى حلّ اين مشكل پيدا كرد؛ زيرا، اين روايات مستفيض، بلكه متواتر به تواتر اجمالى هستند؛ به گونه اى كه انسان به صدور برخى از آن ها يقين پيدا مى كند.

اين كه مشهور روايات صحيحه را كنار گذاشته و به تعزير در تمام مراتب دزدى كودك فتوا مى دهند، كشف از وجود خللى در روايات مى كند. براى كشف اين خلل بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الصبيّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 13

يسرق، قال: يعفى عنه مرّة ومرّتين ويعزّر في الثّالثة فإن عاد قطعت أطراف أصابعه، فإن عاد قطع أسفل من ذلك.[4]

فقه الحديث: در اين صحيحه، عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام در مورد كودكى كه دزدى كرده است، مى پرسد. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: مرتبه ى اوّل و دوّم عفو مى شود.

- (تعبير «يعفى عنه مرّة أو مرّتين»، تعبير خوبى نيست؛ زيرا، معلوم نيست آيا حاكم يك بار و دوبار را مى تواند عفو كند، يا عفو كردن بر او واجب است؟ اين عبارت موهم تخيير است؛ زيرا، اگر عفو واجب باشد، كلمه ى «مرّة» لغو خواهد بود. از دنباله ى روايت و نقل صاحب جواهر رحمه

الله استفاده ى تخيير مى گردد. به هر حال، تخيير در عفو يا تعيين عفو در مرتبه ى دوّم با روايات ديگر تنافى دارد)-.

در مرتبه ى سوّم تعزير مى شود؛ در مرتبه ى چهارم سر انگشتانش قطع، و در مرتبه ى پنجم از قسمت پايين ترش مى برند.- (اين تعبير با قطع از بند دوّم و يا از ريشه ى انگشتان ملايمت دارد. بنابراين، روايت ظهورى در قطع از ريشه ى انگشتان ندارد)-.

اين روايت بر فتواى مرحوم شيخ در نهايه دلالت ندارد؛ زيرا، وى عفو را در مرتبه ى اوّل، و تعزير را در مرتبه ى دوّم مى گويد؛ در حالى كه روايت، در مرتبه ى اوّل و دوّم بر عفو دلالت دارد و تعزير را به مرتبه ى سوّم اختصاص مى دهد. شيخ طوسى رحمه الله در اين مرتبه حكّ انامل را مى گويد؛ و روايت، در مرتبه ى پنجم بر قطع پايين تر از سر انگشتان دلالت دارد، در حالى كه مرحوم شيخ رحمه الله مى گويد: «قطع كما يقطع الرجل»؛ يعنى قطعى كه در شخص بالغ پياده مى شود، در مورد كودك نيز جارى مى گردد.

2- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد بن عثمان، عن الحلبي عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا سرق الصّبي عفي عنه، فإن عاد عزّر، فإن عاد قطع أطراف الأصابع، فإن عاد قطع أسفل من ذلك.[5]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كودكى دزدى كرد، بخشيده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 14

مى شود؛ در مرتبه ى دوّم تعزير مى گردد؛ براى بار سوّم سر انگشتانش قطع مى گردد؛ و در مرتبه ى چهارم از پايين تر از سر انگشتان مى بُرند.

اين روايت با روايت قبل منافات دارد؛ زيرا، در صحيحه ى ابن سنان به تعزير در مرتبه ى سوّم تصريح

شده بود، و صحيحه ى حلبى به تعزير در مرتبه ى دوّم دلالت دارد.

روايت ابن سنان «قطع أسفل من ذلك» را در مرتبه ى پنجم مى گفت، ولى اين روايت، در مرتبه ى چهارم مى گويد.

صحيحه ى حلبى بر فتواى شيخ رحمه الله نيز دلالت ندارد؛ زيرا، مرحوم شيخ در مرتبه ى سوّم حكّ انامل را مى گفت و اين روايت قطع انامل را مطرح مى كند. شيخ رحمه الله در مرتبه ى چهارم به قطع سر انگشتان فتوا داد و روايت، به قطع پايين تر از آن كه ظهور در بند دوّم دارد، دلالت مى كند.

3- وبالإسناد عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، قال: قلت لأبي إبراهيم عليه السلام:

الصبيان إذا اتي بهم عليّ [عليّاً] عليه السلام قطع أناملهم من أين قطع؟ فقال: من المفصل، مفصل الأنامل.[6]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر، اسحاق بن عمّار به امام كاظم عليه السلام گفت: كودكان دزد را كه نزد امير مؤمنان عليه السلام- (در متن روايت «عليّ» و نسخه ى بدل «علياً» آورده است كه از نظر ادبى، «عليّاً» صحيح است)- مى آوردند، آن حضرت انگشتانشان را قطع مى كرد- (راوى قطع انگشتان را مسلّم گرفته است، و اين سؤال را طرح مى كند)- از كدام قسمت آن ها قطع مى كرد؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: از مفصل انامل.

مقصود اين است كه امام عليه السلام به سر انگشت اكتفا نمى كرد؛ بلكه از بندش قطع مى كرد؛ ليكن روايت دلالت ندارد بريدن انگشتان در چه مرتبه اى بوده است.

4- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 15

أبي عبداللَّه عليه السلام في الصبّي يسرق،

قال: يعفى عنه مرّة، فإن عاد قطعت أنامله أو حكّت حتّى تدمى، فإن عاد قطعت أصابعه، فإن عاد قطع أسفل من ذلك.[7]

فقه الحديث: در سند روايت سهل بن زياد واقع شده كه مورد بحث و اختلاف است.[8]

امام صادق عليه السلام در مورد كودك دزد فرمود: در مرتبه ى اوّل او را مى بخشند؛ اگر بار ديگر دزدى كرد، سر انگشتانش را قطع كرده و يا به گونه اى مى مالند كه خون درآيد؛ در مرتبه ى سوّم انگشتانش را مى برند؛ و در بار چهارم، از پايين تر از آن قطع مى كنند.

در اين روايت سه عنوان «قطع أنامل» در مرتبه ى دوّم، «قطع أصابع» در مرتبه ى سوّم، «قطع أسفل من ذلك» در مرتبه ى چهارم ديده مى شود. «قطعت أنامله» به قرينه ى روايات ديگر يعنى از مفصل و بند اوّل قطع مى شود؛ لذا «قطعت أصابعه» بر قطع از مفصل دوّم و «قطع أسفل من ذلك» بر قطع از ريشه ى انگشتان دلالت دارد.

تخييرى كه در اين روايت بين قطع انامل و حكّ آن بود، در روايات ديگر نداريم؛ اين تخيير قابل هضم نيست؛ زيرا، يك طرفش سبك و يك طرفش خيلى سنگين است؛ قطع كردن و بريدن بند انگشت با ماليدن آن بر روى زمين تا خون درآيد قابل مقايسه نيست.

تخيير بين يك مطلب شديد و يك مطلب خيلى معمولى و عادى چگونه معقول است؟

5- وعن حميد بن زياد، عن ابن سماعة، عن غير واحد من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن زرارة، قال: سمعت أبا جعفر عليه السلام يقول: اتي عليّ عليه السلام بغلام قد سرق، فطرّف أصابعه، ثمّ قال: لئن عدت لُاقطّعنّها، ثمّ قال: أما إنّه ما عمله إلّارسول اللَّه وأنا.[9]

فقه الحديث: در اين روايت

مرسله، امام باقر عليه السلام فرمود: غلامى را نزد امير مؤمنان عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 16

آوردند در حالى كه سرقت كرده بود. امام عليه السلام انگشتانش را خونين كرد- (تطريف اصابع مانند حكّ انامل است.)- آن گاه فرمود: اگر براى بار دوّم دزدى كنى، انگشتانت را قطع مى كنم. سپس فرمود: آگاه باشيد اين كار را فقط رسول خدا صلى الله عليه و آله و من انجام داده ايم.

تذكّر 1: مخالفت مضمون اين روايت با روايات گذشته و فتواى شيخ طوسى رحمه الله روشن است؛ زيرا، رنگين كردن انگشتان به خون در دفعه ى اوّل بوده است. از اين روايت، عفو و تخييرى استفاده نمى شود؛ در مرتبه ى اوّل تطريف و در مرتبه ى دوّم بريدن انگشتان است كه هم بر قطع بند اوّل و هم بر قطع تمام انگشت دلالت دارد.

تذكّر 2: عبارتى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله آورده اند، از اين روايت و روايت بعد مأخوذ است. بيان ايشان هرچند ظهور ندارد، ولى دلالت و اشعارى در آن هست كه بريدن انگشتان دست كودك اگر واقعيّت هم داشته باشد، از شئون معصوم عليه السلام است؛ فقط او مى تواند چنين كارى را انجام دهد، ديگران حقّ چنين امرى ندارند.

براى اين كه بتوانيم نظر صحيح را ابراز كنيم، بايد روايت دوّم را ملاحظه نماييم.

6- وعن حميد، عن ابن سماعة، عن غير واحد، عن أبان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا سرق الصّبي ولم يحتلم قطعت أطراف أصابعه، قال: وقال: لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا.[10]

فقه الحديث: اين روايت نيز مانند روايت قبل مرسل است.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كودكى كه به سنّ احتلام نرسيده است دزدى كند، سر انگشتانش را مى برند. آن گاه امام عليه السلام فرمود: اين كار را كسى غير از رسول خدا صلى الله عليه و آله و من انجام نداده است.

امام صادق عليه السلام در اين روايت عمل امير مؤمنان عليه السلام را حكايت نمى كند؛ فاعل «قال:

ولم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا» شخص امام صادق عليه السلام است. از سوى ديگر، حضرت تحت سلطه ى خلفاى عبّاسى بودند و موردى را سراغ نداريم كه حدّى از حدود توسّط ايشان اقامه شده باشد. بيان حدود و احكامش توسّط آن حضرت فراوان است؛ ليكن اجراى حدود آن هم در مورد كودك و به صورت قطع دست در سرقت، مسأله اى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 17

جنجال آفرين است. اين مطالب فهم روايت را مشكل مى كند.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «وفي خبر البصري عن أبي عبداللَّه عليه السلام: إذا سرق الصبيّ ولم يحتلم قطعت أطراف أصابعه، وقال عليّ عليه السلام لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا»[11] به نظر مى رسد اين نقل صاحب جواهر صحيح باشد و در وسائل روايت به اشتباه نقل شده باشد. بنا بر نقل صاحب جواهر رحمه الله مشكل حل مى شود؛ ليكن روايت برخلاف آن چه كه تحريرالوسيله به آن اشعار دارد، دلالت مى كند. در روايت گذشته جريانى از امير مؤمنان عليه السلام نقل مى شود؛ ولى در اين روايت، امام صادق عليه السلام دو مطلب را مى فرمايد:

مطلب اوّل: «إذا سرق الصبيّ ولم يحتلم قطعت أطراف أصابعه». اين، يك حكم كلّى است؛ ظاهرش قطع اطراف اصابع كودكى است

كه سرقت مى كند.

مطلب دوّم: «قال عليّ عليه السلام: لم يصنعه إلّارسول اللَّه صلى الله عليه و آله وأنا». نقل اين مطلب به دنبال مطلب اوّل، دلالت و اشعار بر اختصاص داشتن حكم اوّل به معصوم عليه السلام ندارد.

به عبارت ديگر، روايت در مقام بيان حكم كلّى در مورد سرقت كودك است؛ و به دنبالش، از يك جريان خارجى خبر مى دهد كه از نظر اجرا فقط رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان عليه السلام موفّق به اجراى اين حدّ شدند؛ خلفاى ديگر چنين توفيقى نداشتند. از اين رو، نمى توان گفت: روايت در مقام بيان حكم اختصاصى معصوم عليه السلام است. ممكن است روايت قبل چنين اشعارى داشته باشد، ليكن با اين روايت، شبهه ى آن رفع مى شود؛ لذا، هيچ دلالتى بر اختصاص حكم به معصوم عليه السلام ندارد.

دلالت اين روايت نيز بر خلاف روايات گذشته و مطلوب شيخ طوسى رحمه الله است؛ زيرا، ظاهرش اين است كه حدّ قطع اطراف اصابع در سرقت كودك غير محتلم براى دفعه ى اوّل است؛ و عفو، تخيير، تأديب و تعزير ندارد.

7- وعن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن بعض أصحابه، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن الصّبي يسرق، قال: إن كان له تسع سنين قطعت يده، ولا يضيّع حدّ من

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 18

حدود اللَّه تعالى.[12]

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام حكم سرقت كودك را مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: اگر نُه ساله باشد، دستش را قطع مى كنند و حدّى از حدود خداوند را ضايع نمى كنند.

در روايت فرمود:

«قطعت يده» كه اشاره به آيه ى شريفه ى «فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[13] دارد؛ احتمال اين كه قطع سر انگشتان اراده شده باشد، جا ندارد.

8- وعنه، عن القاسم بن محمّد، عن عبدالصّمد بن بشير، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي الحسن عليه السلام، قال: قلت: الصبيّ يسرق؟ قال: يعفى عنه مرّتين، فإن عاد الثّالثة قطعت أنامله فإن عاد قطع المفصل الثّاني، فإن عاد قطع المفصل الثّالث وتركت راحته وإبهامه.[14]

فقه الحديث: در اين حديث، اسحاق بن عمّار از امام هفتم عليه السلام درباره ى حكم سرقت مى پرسد. امام عليه السلام فرمود: براى دو مرتبه او را عفو مى كنند؛ در مرتبه ى سوّم انگشتانش را از بند اوّل قطع مى كنند؛ در مرتبه ى چهارم بند دوّم بريده مى شود؛ و در مرتبه ى پنجم، بند سوّم را مى برند و انگشت شصت و كف دستش را به حال خود رها مى كنند.- (يعنى در مرتبه ى پنجم، مانند سارق بالغ از ريشه ى انگشتان مى برند و كف دست و انگشت ابهام باقى مى ماند)-.

9- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة، قال:

إذا سرق الصبيّ ولم يبلغ الحلم قطعت أنامله. وقال أبو عبداللَّه عليه السلام: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بغلام قد سرق ولم يبلغ الحلم فقطع من لحم أطراف أصابعه، ثمّ قال: إن عدت قطعت يدك.[15]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 19

فقه الحديث: در اين موثّقه سماعه فرمود: اگر كودكى دزدى كند، انگشتانش قطع مى گردد.- ظاهر روايت، بريدن انگشتان در مرتبه ى اوّل است.- و امام صادق عليه السلام فرمود:

كودك دزدى را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند، آن حضرت مقدارى از گوشت سر انگشتش رابريد و فرمود: اگر بار ديگر دزدى كنى، دستت را

مى برم.

اين روايت بر بريدن مقدارى از گوشت سر انگشتان دلالت دارد نه بر قطع گوشت و استخوان؛ و در مرتبه ى دوّم فرمود: «قطعت يدك»، كه به ظهور يا اطلاق بر همان قطع دستى كه در مورد سارق مطرح است، دلالت دارد.

كيفيّت جمع بين روايات

برخى از فقها خواسته اند اختلاف بين اين روايت ها را با مسأله ى اطلاق وتقييد يا تعارض به عموم و خصوص من وجه، و رجوع در مادّه ى اجتماع به عامّ فوق حلّ كنند؛ ليكن ما مبناى آن را قبول نداريم؛ لذا، از اين وجه جمع، اعراض مى كنيم؛ زيرا، چگونه امكان دارد بين روايتى كه صريح در عفو در مرتبه ى اوّل است با روايتى كه صريح در عفو در مرتبه ى اوّل و دوّم است، جمع به اطلاق و تقييد كرد؟

در روايت صحيحه ى حلبى آمد: «إذا سرق الصبيّ عفي عنه فإن عاد عزّر»؛[16] در روايت هفتم: «يعفى عنه مرّة»،[17] و در روايت اوّل: «يعفى عنه مرّة ومرّتين»[18] ذكر شد.

بعضى گفته اند: در «يعفى عنه مرّة فإن عاد»، كلمه ى «فإن عاد» اطلاق دارد؛ آن را به قرينه ى روايت «يعفى عنه مرّتين» تقييد كرده و مى گوييم: اگر بعد از مرتبه ى دوّم عود كند.

مسأله اطلاق و تقييد يك امر رايج است و مانعى ندارد.

روشن است اين وجه جمع صحيح نيست؛ زيرا، عود بعد از مرتبه ى اوّل، مرتبه ى دوّم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 20

است و اطلاق ندارد؛ اگر «عاد» بعد «يعفى عنه مرّة» نبود، مى گفتيم: اطلاق دارد. معناى روايت بنا بر اين جمع، چنين است: «يعفى عنه مرّة فإن عاد بعد المرّة الثالثة»؛ آيا روايت نسبت به مرتبه ى دوّم سكوت كرده و دلالتى ندارد؟ اين، چگونه جمع به اطلاق

و تقييد است؟ اصولًا از نظر عقلا بين مطلق و مقيّد تعارضى نيست؛ و مطلق و مقيّد از موضوع دو خبر متعارض خارج است.

ما منكر اصل اطلاق در «إن عاد» هستيم. معناى «إن عاد» اين است كه «إن عاد بعد المرّة الاولى»؛ لذا، بين روايات در اين كه عفو فقط در مرتبه ى اوّل است، يا در مرتبه ى اوّل يا دوّم، اختلافِ غير قابل حلّ است؛ و با اطلاق و تقييد نمى توان مشكل را از بين برد.

نظر برگزيده

هرچند اين روايات متعدّد و متكثّر هستند؛ امّا به يك صورت نيستند كه بتوانيم به آن ها عمل كنيم. مرحوم محقّق در نكت النهاية فرموده است: اختلاف اخبار به گونه اى نيست كه بتوان به آن ها عمل كرد.[19] با وجود اختلاف شديد بين روايات و عدم امكان جمع بين آن ها، مى بينيم مشهور از آن ها اعراض كرده اند با آن كه دلالتش روشن و سند پاره اى از آن ها معتبر است؛ اين اعراض، كاشف از وجود خللى در آن ها است. بى اعتنايى مشهور كشف مى كند كه آنان واقعيّت را در طرف ديگر ديده اند. آنان معتقد بوده اند اين روايات براى بيان حكم اللَّه واقعى صادر نشده است؛ لذا، به آن ها ترتيب اثر نداده اند.

با توجّه به اين مبنا، مى توانيم روايات را طرح كرده و در مورد كودك به همان نظر مشهور اكتفا كنيم؛ ليكن، اگر بخواهيم جانب احتياط را ملاحظه كرده باشيم، مى گوييم:

هرچند حاكم شرع اختيار دارد هرچه را صلاح مى داند در مورد كودك پياده كند، حتّى به زندان يا جريمه ى مالى و مانند آن؛ زيرا، در مباحث گذشته اين مطلب را ثابت كرديم كه تعزير به تازيانه اختصاص ندارد؛ و شواهدى نيز بر اين مطلب از مسالك[20]

و رياض[21] داريم. فرموده اند: آن چه در اين روايات وارد شده است را مصداق تعزير قرار مى دهيم؛ ليكن در دفعه ى پنجم به مشكل برخورده اند؛ زيرا، تعزير نبايد به مرحله ى حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 21

برسد. و با نظر مرحوم شيخ و روايات، در دفعه ى پنجم بايد انگشتان كودك را از ريشه (بند سوّم) قطع كرد.

به هر حال، مى گوييم: مانعى ندارد كه تعزير كودك با حكّ انامل به شدّت بر زمين محقّق گردد؛ به گونه اى كه خون جارى شود. يا مقدارى از گوشت سر انگشتش را ببرد. به اين مقدار بايد اكتفا كرد، امّا قطع انگشت از مفصل اوّل و دوّم و يا ريشه (بند سوّم) مشكل است؛ و فقيه جرأت نمى كند به آن فتوا بدهد.

بنا بر مبناى ما، مشكل حل مى شود؛ فتواى مشهور را با مراعات احتياط در انتخاب حكّ انامل يا بريدن مقدارى از گوشت سر انگشت به عنوان تعزير، اختيار مى كنيم.

امّا كسى كه اعراض مشهور را قبول ندارد، چگونه مى تواند مشكل را نسبت به كودكى كه دوبار عفو شده و براى بار سوّم دست به دزدى زده، حل كند؟ يك روايت بر حكّ انامل دلالت دارد؛ و روايت ديگر بر قطع از بند اوّل؛ آيا مى شود بين حكم سبك و سنگين به تخيير فتوا داد؟ آيا بين اين دو حكم تناسبى وجود دارد كه در مرتبه ى اوّل و دوّم، عفو؛ و در مرتبه ى سوّم، تخيير بين حكّ انامل و قطع سر انگشت باشد؟ حدّى كه براى مصلحت اجتماع جعل شده، و به عنوان ردع از ارتكاب محارم و محرّمات مطرح است، در يك مرحله تخييرش به اين سبك باشد. انسان نمى تواند

چنين تخييرى را بپذيرد. بنابراين، اين مبنا مخدوش بوده و مختار مشهور به قواعد نزديك تر است. به خصوص با توجّه به اين كه در تمام حدودى كه در گذشته مطرح شد و يا در آينده از آن ها بحث مى كنيم، هيچ حدّى در مورد غير بالغ مطرح نيست. در زنا با آن عظمت، در لواط، سحق، قيادت، شرب مسكر و ...

مى گوييم: حديث «رفع القلم عن الصبيّ حتّى يحتلم»[22] حدّ را از غير بالغ برمى دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 22

[الشرط الثاني: العقل]

[الثاني: العقل، فلا يقطع المجنون ولو أدواراً إذا سرق حال إدواره، وإن تكرّرت منه، ويؤدّب إذا استشعر بالتأديب وأمكن التأثير فيه.]

شرط دوّم: عقل

شرط دوّم از شرايطى كه در حدّ سارق معتبر است، عقل است. بنابراين، اگر سارق مجنون باشد؛ خواه جنون اطباقى يا ادوارى، به فرض تحقّق سرقت در حال جنون، حدّى بر او جارى نمى گردد؛ همان گونه كه حدود ديگر نيز بر وى اقامه نمى شود. حتّى اگر در مورد كودك به فتواى شيخ طوسى رحمه الله در نهايه ملتزم شويم، وجهى براى تعدّى از آن و سرايتش به مجنون نيست؛ زيرا، آن روايات بر حكمى خلاف قاعده دلالت داشتند؛ بنابراين، بايد بر همان مورد توقّف كنيم؛ و حقّ سرايت به موارد مشابه آن نيست.

به عبارت ديگر، قاعده ى اوّلى در مورد كودك «رفع القلم عن الصبيّ حتّى يحتلم»[23] است، كه از اين قاعده به سبب برخى روايات، دست برداشتيم؛ و در مرتبه ى اوّل و دوّم به عفو، و در مرحله ى سوّم به تعزير يا اشباه آن، در مرحله ى چهارم به قطع انگشتان، و در مرحله ى پنجم به قطع دست همانند شخص بالغ فتوا داديم.

اين يك مطلب تعبّدى صرف و بر خلاف قاعده است كه بايد بر موردش وقوف كرد.

اگر مجنونى داراى ادراك و شعور است، به گونه اى كه تعزير در وى اثر گذاشته و مانع تكرار عمل مى گردد، بايد قاعده ى اوّلى- يعنى تعزير به آن چه حاكم شرع مصلحت مى بيند- در حقّ وى اجرا گردد؛ امّا مراحل پنجگانه اى كه در مورد كودك مطرح بود، نسبت به مجنون وجهى ندارد؛ علاوه بر اين كه كسى در بين فقها به آن قائل نشده است.

ليكن اگر شخص به صورتى ديوانه باشد كه يا از تازيانه و تعزير متأثّر نمى شود، و يا بر فرض تأثير، به آن اندازه شعور ندارد كه بفهمد براى چه تازيانه مى خورد، از آن جا كه تعزير در رادعيّت و مانعيّت از تكرار عمل نقشى ندارد، اجرا نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 23

[الشرط الثالث والرابع: الاختيار وعدم الاضطرار]

[الثالث: الاختيار، فلا يقطع المكره.

الرابع: عدم الاضطرار، فلا يقطع المضطرّ إذا سرق لدفع اضطراره.]

شرط سوّم و چهارم: اختيار و عدم اضطرار

اگر كسى از روى اكراه دزدى كند، به گونه اى كه هيچ اختيارى در ارتكاب سرقت نداشته باشد، حديث «رفع ما استكره عليه»[24] حدّ را از اين فرد برمى دارد.

هم چنين، اگر به سرقت اضطرار پيدا كند، مانند اين كه جانش در مخاطره است به گونه اى كه اگر دزدى نكند، هلاك مى شود؛ فرض كنيد غذايى در اندرون خانه اى است و درب آن خانه قفل باشد، اين شخص براى رفع گرسنگى شديدى كه اگر رفع نشود به مرگ منتهى مى شود، دست به سرقت غذا از آن خانه مى زند؛ اين اضطرار، موجب مى شود حدّ قطع مترتّب نگردد؛ زيرا، «ما اضطروّا إليه»[25] نيز در رديف «ما استكرهوا عليه»[26] است.

بايد توجّه داشت، دزدى به

حدّى كه اضطرار رفع گردد، حدّ ندارد؛ امّا بر مازاد آن، اگر به حدّ نصاب برسد، حدّ سرقت مترتّب مى شود. بنابراين، در تحريرالوسيله مى فرمايد: اگر دزدى براى رفع اضطرار باشد، دست مضطرّ قطع نمى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 24

[الشرط الخامس: هتك الحرز]

[الخامس: أن يكون السارق هاتكاً للحرز منفرداً أو مشاركاً، فلو هتك غير السارق وسرق هو من غير حرز لا يقطع واحد منهما وإن جاءا معاً للسرقة والتعاون فيها. ويضمن الهاتك ما أتلفه والسارق ما سرقه.]

شرط پنجم: هتك حرز

پنجمين شرطى كه در ترتّب حدّ سرقت مطرح است، دزدى از حرز مى باشد. به اين معنا كه مال در حفاظت باشد- (به صورت عادى امكان دسترسى به آن نباشد؛ مثل اين كه مال را در دكّانى گذاشته، و درب آن را قفل كرده اند)-. اگر سارق هاتك حرز بود و آن را از بين برد، حدّ سرقت بر وى اقامه مى گردد؛ امّا اگر دو نفر با هم قرار گذاشتند يكى حرز را بردارد و ديگرى مال را بيرون آورد و به تعبير ديگر، هاتك حرز يك فرد و بيرون آورنده ى مال فرد ديگر باشد، حدّ سرقت بر هيچ كدام اجرا نمى گردد؛ زيرا، كسى كه درب را گشوده و حرز را از بين برده، مالى نبرده است، و آن كه مال را برده، حرزى را نشكسته است.

با اين شرط، در موارد زير حدّ سرقت پياده نمى شود:

الف: اگر درب دكّان يا خانه اى باز باشد و شخصى بدون اين كه صاحب مال متوجّه گردد مال او را ببرد.

ب: سرقت از مراكز عمومى مانند: مسجد، كاروانسرا، مدرسه و مانند آن كه اموال در حرز قرار نگرفته باشد.

ج: اگر كسى درب

خانه اى را باز كرد و رفت، ديگرى نيز از فرصت استفاده كند و از اين خانه مالى را ببرد.

د: اگر دو نفر با هم قرار دزدى بگذارند و يكى متعهّد باز كردن حرز گردد و ديگرى متعهّد بردن مال؛ در اين صورت، هاتك حرز ضامن قفل و آن چه تلف كرده، هست؛ و سارق مال، ضامن اموال مسروقه است؛ ولى قطع دست در حقّ هيچ كدام جارى نيست.

زيرا، يكى هاتك بوده و سارق نبوده و ديگرى برعكس وى، سارق است و هاتك نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 25

امّا اگر دو نفر به كمك يكديگر حرز را بردارند و يكى از آنان مال را ببرد، دست او را مى بُرند؛ زيرا، هاتك و سارق است. ولى دست فرد ديگر را كه فقط هاتك است، قطع نمى كنند.

اين شرط از شروط مسلّم در باب حدّ سرقت است كه رواياتش در آينده بررسى خواهد شد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 26

[الشرط السادس: إخراج السارق المتاع من الحرز]

[السادس: أن يخرج المتاع من الحرز بنفسه أو بمشاركة غيره. ويتحقّق الإخراج بالمباشرة كما لو جعله على عاتقه وأخرجه، وبالتسبيب كما لو شدّه بحبل ثمّ يجد به من خارج الحرز أو يضعه على دابّة من الحرز يخرجها، أو على جناح طائر من شأنه العود إليه، أو أمر مجنوناً أو صبيّاً غير مميّز بالإخراج. وأمّا إن كان مميّزاً ففي القطع إشكال بل منع.]

شرط ششم: خارج ساختن كالا از حرز

دو چيز در تحقّق سرقت موجب حدّ معتبر است: يكى بيرون بردن مال از خانه يا دكّان، ديگرى مستند بودن اخراج به سارق؛ لذا، اگر مال را از نقطه اى از حرز بردارد و در نقطه ى ديگر

بگذارد، دستش را نمى بُرند؛ مانند اين كه دزدى اموال را از اتاق جمع كرد ولى هنگامى كه آن ها را در حياط گذاشت، صاحب خانه بيدار شده، او را دستگير كرد. در اين صورت، حدّ سرقت پياده نمى شود؛ زيرا، اخراج از حرز محقّق نشده است.

علاوه آن كه اخراج بايد به سارق مستند گردد؛ مانند اين كه ريسمانى به آن مال ببندد و خودش در خارج حرز بايستد ريسمان را بالا بكشد و مال را بيرون آورد؛ يا اموال مسروقه را بر حيوانى بار كند و افسار و دهنه ى حيوان را بگيرد و يا از پشت سر آن حيون را به خروج تحريك كند و يا حيوان خودبه خود بيرون بيايد، يا مالى را كه از نظر كيفيّت با ارزش است بر بال كبوترى كه به سوى سارق باز مى گردد، ببندد و آن كبوتر را از داخل حرز به هوا رها كند؛ در تمام اين صورت ها، اخراج مستند به سارق است و حدّ اجرا مى گردد و قابل اشكال نيست.

اشكال در موردى است كه به بچّه اى يا مجنونى دستور بدهد آن اموال را بيرون بياورد.

در اين حالت، دو صورت مطرح است:

1- بچّه و مجنون هيچ حالت تميز و شعورى نداشته باشند و معناى سرقت و دزدى را نفهمند. در اين صورت، اخراج مستند به سارق است و آن مجنون يا كودك آلت دست او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 27

هستند. در حقيقت، حكم حيوانى را دارند كه مال مسروقه را بر پشتش بار مى كند.

2- اگر كودك و مجنون مميّز باشند و معناى سرقت را بفهمند، در صورتى كه سارق دست به مال مسروقه نزده و كودك يا ديوانه

به فرمان او آن را بيرون آورده باشند، امام راحل رحمه الله مى فرمايند: در اين صورت، ترتّب قطع دست محل اشكال، بلكه محل منع است؛ زيرا، با وجود شعور و تميز در كودك و مجنون، سرقت مستند به آنان است و نه سارق.

نظر برگزيده: به نظر ما، گاه كودك هرچند مميّز است و تشخيص مى دهد، ليكن مسخّر و تحت قدرت پدر و اوامرش است؛ به گونه اى كه حكم آلت دست را دارد. در اين صورت، بعيد نيست به قطع دست حكم كنيم؛ امّا اگر استيلا به اين صورت نباشد، قطع دست محل اشكال و منع است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 28

[الشرط السابع: عدم كون السارق والداً للمسروق منه]

[السابع: أن لا يكون السارق والد المسروق منه، فلا يقطع الوالد لمال ولده.

ويقطع الولد إن سرق من والده، والامّ إن سرقت من ولدها، والأقرباء إن سرق بعضهم من بعض.]

شرط هفتم: سارق پدر مسروق منه نباشد
اشاره

شرط هفتم اجراى حدّ سرقت اين است كه سارق پدر مسروق منه نباشد؛ بنابراين، اگر پدرى از مال فرزندش بدون رضايت او و با تحقّق تمام شرايطى كه در اقامه ى حدّ سرقت معتبر است، سرقت كند، دست پدر را نمى برند؛ امّا ديگر خويشان با بقيه ى مردم يكسانند.

از اين رو، اگر پسرى از پدر، يا مادرى از فرزند، يا خويشاوندى از خويشاوندش دزدى كند و شرايط حدّ سرقت موجود باشد، دستش قطع مى گردد.

اين شرط دو جنبه دارد؛ يكى جنبه ى منفى، و ديگر جنبه ى اثبات.

بحثى در جنبه ى نفى

آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[27] به اطلاقش شامل پدر نيز مى گردد؛ لذا، بايد دليلى بر تقييد آيه پيدا كرد.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اجماع محصّل و منقول بر استثناى پدر قائم است.[28] از هيچ يك از فقها مخالفتى ديده نشده است؛ علاوه بر آن، روايات زير نيز دلالت بر اين مطلب دارد.

1- وعنه، عن أبي حمزة الثمالي، عن أبي جعفر عليه السلام إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال لرجل: أنت ومالك لأبيك. ثمّ قال أبو جعفر عليه السلام: ما احبّ [لا تحبّ] أن يأخذ من مال ابنه إلّاما احتاج إليه ممّا لابدّ منه، إنّ اللَّه لا يحبّ الفساد.[29]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 29

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى فرمود: تو و مالت از آن پدرت هستيد. آن گاه امام باقر عليه السلام فرمود: دوست نمى دارم پدرى از مال فرزندش زيادتر از مقدار نيازش بردارد، خداوند فساد را دوست ندارد.

تقريب استدلال: «لام» در «لأبيك» براى ملكيّت نيست؛ زيرا، طرف خطاب پيامبر اكرم صلى الله عليه

و آله حرّ بوده است. قواعد و ضوابط اقتضا دارد اموال حرّ در ملك خودش باشد و نه در مِلك پدرش. اين ملكيّت منحصر به فرزند است؛ نه اين كه دو ملكيّت طولى داشته باشيم: يكى براى پدر و ديگرى براى پسر.

از اين رو، مستفاد از روايت اين است كه تو و مالت در اختيار پدرت هستيد؛ و او مى تواند در مال تو تصرّفاتى انجام دهد. اگر نتوانستيم اين معنا را از روايت استفاده كنيم، قدر متيقّنش اين است كه اگر پدرى مال فرزندش را به سرقت برد، مانند سرقت از ديگران نيست. اين مال مسروقه يك نحوه اضافه اى به سارق دارد، لذا، حدّ سرقت در اين مورد اجرا نمى شود.

اگر گفته شود كه بايد دست پدرى كه از مال فرزندش سرقت كرده است، بريده شود.

مى گوييم: لازمه ى بريدن دست پدر، بى نقش و اثر شدن «لام» است.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل قذف ابنه بالزّنا. قال: لو قتله ماقتل به وإن قذفه لم يجلد له ... الحديث.[30]

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام پرسيد: اگر مردى پسرش را به زنا قذف كند، حكمش چيست؟

امام عليه السلام در مقام استدلال فرمود: اگر پدرى فرزندش را به عمد بكشد، قصاص نمى شود؛ آن وقت شما انتظار داريد كه به سبب قذف فرزند، حدّ بر پدر جارى گردد!

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 30

تقريب استدلال: اگر پدر در مورد قتل فرزندش قصاص نمى شود و يكى از شرايط قصاص، عدم ابوّت قاتل نسبت

به مقتول است، به طريق اولى در مورد سرقت نيز حدّ قطع درباره ى پدر اجرا نمى گردد؛ به خصوص با توجّه به اين كه حدّ قذف مجازاتى سبك تر از قطع دست است و در اين روايت نفى شده است. پس، به طريق اولى مسأله ى قطع مطرح نيست.

اگر بگوييد: نفى حدّ قطع به سبب اين كه روايت حدّ قذف را نفى كرده، قياس است.

مى گوييم: استدلال امام عليه السلام در مورد سرقت نيز جريان دارد. امام عليه السلام از راه نفى قصاص، حدّ قذف را نفى مى كند؛ ما نيز از راه نفى قصاص، نفى قطع در مورد پدر مى كنيم؛ به خصوص با توجّه به سنگين تر بودن حدّ قطع نسبت به حدّ قذف. زيرا، حدّ قذف تازيانه اى بيش نيست؛ ولى قطع دست مجازاتى است كه براى هميشه گريبان گير سارق خواهد بود. بنابراين، در اين فتوا هيچ اشكالى نيست.

تعميم عدم قطع نسبت به جدّ

صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: حكم عدم قطع اختصاص به پدر ندارد، بلكه در جدّ پدرى نيز جريان دارد؛ همان گونه كه در باب قصاص نيز اختصاص به پدر بدون واسطه نداشت.[31]

بيان ايشان تمام است و ادلّه همين مطلب را اقتضا دارد.

بحثى در جنبه ى اثبات

اگر مادر از فرزند، يا اقربا از يكديگر سرقت كنند، اطلاق آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[32] محكم است و آنان را شامل مى گردد؛ و دليلى نيز بر خروجشان نداريم.

برخى از فقها همانند ابوالصلاح حلبى رحمه الله[33] مادر را به پدر ملحق كرده، و مرحوم علّامه ى حلّى[34] نيز به اين الحاق تمايل نشان داده است؛ ليكن ادلّه ى آنان وافى به اثبات مطلب نيست. براى نمونه به آن ها اشاره مى كنيم.

الف: مادر، أحد الابوين است. معناى اين دليل، اطلاق «اب» بر مادر است؛ زيرا، در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 31

مقام تثنيه ى مادر و پدر، «ابوين» گفته مى شود؛ لذا، آثار «اب» بر او نيز مترتّب مى گردد.

اشكال اين دليل روشن است. زيرا، اطلاق «ابوين» از باب تغليب است؛ همان طور كه به شمس و قمر مى گويند: «شمسين». علاوه آن كه معناى تثنيه، مترتّب كردن تمام آثار فرد قوى بر فرد ضعيف نيست.

ب: از پاره اى روايات استفاده مى شود لزوم احترام مادر از پدر شديدتر و مؤكّدتر است.[35]

اين دليل نيز ناقص است. زيرا، مسأله ى لزوم احترام به جاى خود محفوظ است؛ ولى در مسأله ى حدّ، جنبه ى عمومى و اجتماعى و حفظ نظام در نظر گرفته شده است. لذا، فردى از مادرش به رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت كرد. و آن حضرت دستور داد: او را حبس كن تا با ديگران تماس نگيرد.

مسأله ى احترام،

مسأله اى است و جنبه هاى اجتماعى و عمومى مسأله ى ديگرى است. از اين رو، احترام به مادر ملازمه اى با عدم اجراى حدّ سرقت بر فرض سرقت مادر ندارد.

بنابراين، اگر حدّ سرقت در مورد مادر تخصيص نخورده باشد و اطلاق آيه آن را شامل شود، نسبت به اقوام و خويشان ديگر، همانند: دزدى برادر از خواهر و برادر، يا عموزاده از عموزاده و غير آنان، به طريق اولى حدّ جارى مى گردد.

اهل سنّت عدم اجراى حدّ در مورد اقوام را از طريق استحسان حلّ مى كنند. مى گويند:

اقربا به يكديگر نياز دارند و مى خواهند از همديگر كمك بگيرند، به همين دليل حدّ سرقت نبايد در مورد آنان اجرا گردد.[36] ليكن اصل مبنا و استحسانشان باطل است.

استدلال به كتاب براى تخصيص آيه ى سرقت

لَّيْسَ عَلَى الْأَعْمَى حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لَاعَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لَاعَلَى أَنفُسِكُمْ أَن تَأْكُلُواْ مِن م بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ ءَابَآلِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوَ نِكُم أَوْ بُيُوتِ أَخَوَ تِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْممِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوَ لِكُمْ أَوْ بُيُوتِ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 32

خلتِكُمْ أَوْ مَا مَلَكْتُم مَّفَاتِحَهُ و أَوْ صَدِيقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَن تَأْكُلُواْ جَمِيعًا أَوْ أَشْتَاتًا.[37]

خلاصه ى معناى آيه: بر شما اشكالى نيست از خانه ى پدر، برادر، عمه، خاله، دايى و دوستانتان بخوريد، يعنى انسان مى تواند وارد خانه ى افراد مذكور شده، از ميوه، شيرينى و غذاهاى ديگر موجود در آن جا استفاده كند، حتّى اگر صاحب خانه حاضر نباشد، و بر ورود او هم اطّلاع و آگاهى نداشته باشد- از نظر فتوا در صورتى جايز است كه به عدم رضايت علم نداشته باشيم، والّا با علم به عدم رضايت جايز نيست در اموال مذكور

تصرّف كرد-.

به بيان ديگر: آيه در مقام بيان فرق بين افراد مذكور با افراد اجنبى است، نسبت به افراد اجنبى تا احراز رضايت نشود حقّ تصرّف نيست، «لا يجوز لأحد أن يتصرّف في مال غيره إلّابإذنه»[38] امّا در افراد مذكور احراز رضايت لازم نيست؛ همين مقدار كه به عدم رضايت علم نداشته باشد، آيه اجازه ى تصرّف مى دهد؛ لذا، اگر به خانه ى عمو وارد شد و شك داشت آيا راضى است از غذاهاى او بخورد مى تواند تناول كند؛ امّا اگر وارد خانه ى همسايه شد، بايد رضايت او را احراز نمايد؛ هرچند اين احراز به شهادت حال باشد؛ و اذن صريح لازم نيست.

از اين آيه نمى توانيم استفاده كنيم در صورتى كه يكى از خويشاوندان هتك حرز كند و مال يكى از افراد مذكور را به سرقت ببرد، حدّ سرقت اقامه نمى گردد؛ زيرا، بين اين دو مطلب تلازمى نيست. مورد آيه سوره ى نور با موضوع سرقت كاملًا فرق دارد؛ چرا كه در مورد مذكور (مأكولات و خوردنى ها) حرزى وجود ندارد؛ بر خلاف اين كه صندوقى را باز كند و از درونش چيزى بردارد.

در اين زمينه روايت به خصوص داريم كه بيانگر اين است كه بر دزدى از حرز، دست قطع مى گردد:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 33

أبي أيّوب، عن أبي بصير قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن قوم اصطحبوا في سفر رفقاء فسرق بعضهم متاع بعض. فقال: هذا خائن لايقطع ولكن يتبع بسرقته وخيانته.

قيل له: فإن سرق من أبيه؟ فقال: لا يُقطع لأنّ ابن الرجل لا يحجب عن الدخول إلى منزل أبيه،

هذا خائن. وكذلك إن أخذ من منزل أخيه أو اخته إن كان يدخل عليهم لا يحجبانه عن الدّخول.[39]

فقه الحديث: در اين معتبره، ابوبصير از امام باقر عليه السلام پرسيد: گروهى از رفقا با يكديگر به سفر رفتند، بعضى از آنان كالاى ديگرى را دزديد، حكمش چيست؟

امام باقر عليه السلام فرمود: عنوان سارق بر اين فرد منطبق نيست. او خائن است و دست خائن قطع نمى گردد؛ ليكن او را تعزير مى كنند، و مال مسروقه را ضامن است.- علّت عدم قطع، عدم حرز است؛ زيرا، رفقايى كه با يكديگر به مسافرت مى روند، اموالشان با هم مخلوط است و عنوان حرز صادق نيست، تا سرقت تحقّق يابد؛ بلكه در اين جا، رضايت صادق است.-

پرسيدند: اگر فرزندى از پدرش دزدى كند، حكمش چيست؟

امام باقر عليه السلام فرمود: دستش را نمى برند؛ زيرا فرزند در خانه ى پدر رفت و آمد دارد؛ و خانه ى پدر برايش حرز نيست؛ مانع آمد و شد او نمى شوند. بنابراين، اگر متاعى را از خانه ى پدرش محرمانه بيرون برد، دستش را قطع نمى كنند.- (تعليل روايت بر آن طرف قصّه نيز دلالت دارد؛ يعنى اگر مال مسروقه به گونه اى بود كه در مورد فرزند هم حجاب وجود داشت، مانند پولى كه در صندوق گذاشته و آن را قفل مى كند؛ در اين حالت، با تحقّق حرز و هتك آن، حدّ سرقت جارى مى شود.

بنابراين، روايت شريفه با تعليلش، ملاك را به ما مى آموزد. از باب مفهوم نيست كه حجّيتش مورد نزاع باشد. علّت عدم قطع، عدم تحقّق حرز است)-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 34

امام عليه السلام در دنباله ى جواب فرمود: اگر كسى از منزل برادر يا خواهرش مالى

را سرقت كند، در مورد او نيز قطع نخواهد بود؛ به شرط اين كه ورودش به منزل آنان آزاد باشد و مانع رفت و آمد او نشوند؛ و او را از دخول به منزل منع نكنند.- اگر دو برادر با هم رابطه اى ندارند و منزل هركدام نسبت به ديگرى عنوان حرز دارد، در صورت سرقت، حدّ اقامه مى گردد و دست سارق را مى بُرند-.

نتيجه اى كه از روايت مى گيريم، اين است كه هرجا عنوان حرز صادق بود، اطلاق آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[40] محكم است و آن را مى گيرد؛ خواه سارق با مسروق منه نسبت خويشاوندى داشته باشد يا نه. فقط بر يك مورد، يعنى سرقت پدر از فرزند، دليل بر تقييد آيه داريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 35

[الشرط الثامن: أخذ المتاع من الحرز سرّاً]

[الثامن: أن يأخذ سرّاً، فلو هتك الحرز قهراً ظاهراً وأخذ لا يقطع، بل لو هتك سرّاً وأخذ ظاهراً قهراً فكذلك.]

شرط هشتم: اخذ پنهانى

شرط هشتم اقامه ى حدّ قطع در مورد سارق، اخذ مال مسروقه در خفا و پنهانى است.

بنابراين، اگر در روز روشن در مقابل چشم مردم حرزى را شكست و مال آن را برداشت، يا مخفيانه حرز را از بين برد، ولى آشكارا مال را بُرد، حدّ قطع در موردش اجرا نمى گردد.

سارق عنوان خاصّ و مصداق ويژه اى از مصاديق غاصب است. سرقت استيلاى خاصّ و با كيفيّت مخصوص بر مال غير است؛ از اين رو، در برخى احكام با مطلق غصب شراكت دارد؛ مثلًا از نظر حرمت تصرّف و ضامن بودن مال مسروقه. ولى اقامه ى حدّ قطع در مورد اين غاصب- سارق- مشروط به شرايطى است كه پاره اى از آن ها گذشت

و شرط هشتم آن، دزدىِ از حرز به صورت مخفيانه است. لذا، اگر اين شرط وجود نداشت، از نظر عرفى و شرعى سرقت صادق نيست و حدّش نيز اجرا نمى گردد.

از ديدگاه عرف، فرق است بين كسى كه با قهر و غلبه در حضور مردم مال شخصى را بگيرد و ببَرد و بين فردى كه مخفيانه هتك حرز كند و مال مردم را ببرد. نسبت به اوّلى سرقت صادق نيست، به خلاف دوّمى.

فرضى كه در عبارت تحريرالوسيله نيامده، اين است: اگر هتك حرز علنى بود ليكن بُردن مال مخفيانه باشد، مثلًا در روز روشن حرز را برداشت، قفل را شكست و شب اموال را برد، در اين حالت عنوان سرقت صادق است؛ زيرا، در تحقّق سرقت دو مطلب لازم است: 1- هتك حرز، 2- اخذ مال به طور سرّى؛ و سرّى بودن فقط در اخذ دخيل است، نه در هتك حرز.

از مطالب گذشته معلوم است كه به اقامه ى دليل بر اين شرط نياز نداريم؛ زيرا، سارق يك معناى عرفى دارد و در صدق آن سرّى بودن اخذ از نظر عرف دخالت دارد. عرف به كسى كه با قهر و غلبه به طور آشكار مال مردم را ببَرد، سارق نمى گويد؛ بلكه او را غاصب مى شمارد. مى گويد: ظالمانه، غاصبانه مال مردم را به يغما برد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 36

[حكم الاشتراك في الهتك والإنفراد في السرقة والعكس]

[مسألة 2- لواشتركا في الهتك وانفرد أحدهما بالسرقة يقطع السارق دون الهاتك.

ولو انفرد أحدهما بالهتك واشتركا في السرقة قطع الهاتك السارق. ولو اشتركا فيهما قطعا مع تحقّق سائر الشرائط.]

حكم اشتراك در هتك حرز و انفراد در سرقت

مرحوم امام اين مسأله را در مباحث گذشته متعرّض شدند؛ فقط

مطلبى اضافه دارد كه اگر در شرط ششم آن را گفته بودند، تكرار لازم نبود.

در شرط ششم بيان شد: سارق بايد هتك حرز كند؛ خواه به طور مستقلّ يا با كمك ديگرى. لذا، اگر يكى هتك كرد و ديگرى مال را بُرد، بر هيچ كدام حدّ سرقت پياده نمى گردد؛ زيرا، كسى كه هاتك بوده مالى نبرده، و كسى كه مال را گرفته، هتكى نكرده است؛ هرچند با يكديگر شريك باشند، و تقسيم كار سبب شده باشد يكى دست به هتك حرز بزند و ديگرى مال را بيرون بياورد.

با توجّه به مطالبى كه آن جا گفتيم، آن چه كه مرحوم امام در اين فرع فرمود، تكرارى است؛ زيرا، مى فرمايد: اگر دو نفر در هتك حرز شريك بودند ولى يكى مال را بُرد، دست سارق هاتك را مى برند نه دست هاتك تنها را و اگر يكى هتك كرد و هردو مال را بُردند، باز دست هاتك سارق را مى بُرند نه سارق غير هاتك را؛ و اگر هردو در هتك و سرقت شراكت داشتند، در صورت تحقّق ساير شرايط، دستشان را قطع مى كنند.

نسبت به ساير شرايط در آينده بحث مى كنيم. مثلًا يكى از شرايط مال مسروقه اين است كه به حدّ نصاب برسد؛ حال بايد در محلّ خودش اين مطلب را تحقيق كنيم كه آيا سهم هريك از دو سارق شريك بايد به حدّ نصاب برسد تا حدّ جارى گردد، يا اگر مجموع سرقت به حدّ نصاب باشد، براى قطع دست كافى است؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 37

[اشتراط عدم الشبهة الموضوعيّة والحكميّة في ثبوت حدّ السرقة]

[مسألة 3- يعتبر في السرقة وغيرهما ممّا فيه حدّ، إرتفاع الشبهة-

حكماً وموضوعاً- فلوأخذ الشريك المال المشترك بظنّ جواز ذلك بدون إذن الشريك لا قطع فيه، ولو زاد ما أخذ على نصيبه بما يبلغ نصاب القطع، وكذا لوأخذ مع علمه بالحرمة لكن لا للسرقة بل للتقسيم والإذن بعده لم يقطع.

نعم لو أخذ بقصد السرقة مع علمه بالحكم يقطع.

وكذا لايقطع لو أخذ مال الغير بتوهّم ماله، فإنّه لايكون سرقة، ولو سرق من المال المشترك بمقدار نصيبه لم يقطع وإن زاد عليه بمقدار النصاب يقطع.]

ارتفاع شبهه ى موضوعى و حكمى

اشاره

در اين فرع به يك حكم كلّى كه در جريان تمام حدود دخالت دارد، اشاره مى كنند؛ و به ذكر مصاديقى در رابطه ى با آن مى پردازند:

اقامه ى تمام حدود مشروط است به اين كه شبهه ى موضوعى و حكمى وجود نداشته باشد؛ با وجود شبهه، قاعده ى كلّى «الحدود تدرأ بالشبهات»[41] پياده مى گردد. براى تطبيق شبهه مثال هايى در تحرير الوسيله آورده اند:

مثال شبهه ى حكمى

اگر شريكى مال مشترك را برداشت به ظنّ و اعتقاد اين كه مى تواند بدون گرفتن اجازه از شريكش در آن مال تصرّف كند- مراد از ظنّ در اين جا اعتقاد است؛ يعنى معتقد بود شريك مى تواند در مال مشترك تصرّف كند- آن را از انبار بيرون آورده به خانه اش ببرد، در اين صورت، عنوان سرقت صادق نيست؛ هرچند بيشتر از سهم خودش نيز باشد و از حدّ نصاب نيز بگذرد. در اين جا شبهه حكميه است؛ لذا، قطعى نخواهد بود.

اين فرد در اصل حكم اشتباه كرده، و اعتقادى بر خلاف حكم شارع پيدا كرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 38

شارع مى گويد: يا بايد مال مشترك تقسيم شود يا با اجازه ى شريك در آن تصرّف كنند.

بدون تقسيم و اذن شريك، تصرّف در مال مشترك حرام است. اين فرد خيال كرده با تحقّق شراكت نيازى به اذن و اجازه نيست، و شريك مى تواند در مال مشترك تصرّف كند.

با وجود چنين اعتقادى، هرچند ساير شرايط اقامه ى حدّ سرقت هم موجود باشد، حدّ اجرا نمى گردد؛ مثلًا اگر مالى در درون انبار است، قفل را شكست و آن را بيرون آورد، در اين جا عنوان سرقت محرّم، محقّق نيست تا حدّ جارى شود.

بلكه بالاتر از اين مى گوييم: اگر شريك بداند تصرّف در

مال مشترك بدون اجازه ى شريك حرام است، ليكن اين حرمت را در رابطه ى با سرقت نمى داند؛ شايد در ذهن بسيارى از متشرّعه اين مطلب باشد كه بيرون آوردن مال مشترك از انبار بدون اجازه ى شريك حرام است، امّا اين كار را سرقت نمى دانند، در اين صورت نيز حدّى ندارد.

تذكّر 1: در عبارت تحرير الوسيله آمده است: «وكذا لو أخذ مع علمه بالحرمة لكن لا للسرقة بل للتقسيم والإذن بعده لم يقطع».

به نظر مى رسد عبارت صحيح «بل للتقسيم بدون إذنه» باشد؛ يعنى حرمت كار را مى داند، امّا آن را مستند به سرقت نمى داند؛ بلكه، به خاطر اين كه تقسيم نكرده اند و اذن نگرفته است؛ زيرا مى خواهد مستند حرمت را بيان كند. در دو صورت تصرّف در مال مشترك جايز است: تقسيم مال مشترك، اذن شريك با عدم تقسيم، و در غير اين دو صورت، حرام است.

تذكّر 2: مقصود عبارت «لو أخذ بقصد السرقه، مع علمه بالحكم يقطع» چيست؟ اگر به قصد سرقت با علم به حكم، مال مشترك را ببرد دستش قطع مى شود؟ به چه مقدار؟ آيا بايد مال مسروقه به حدّ نصاب برسد تا دستش را ببُرند، خواه مازاد بر نصيبش باشد يا نه؟

يا مازاد بر نصيب بايد به حدّ نصاب باشد؟

مثال شبهه ى موضوعى

اگر كسى در موضوع اشتباه كرد، يعنى مال ديگرى را به اعتقاد اين كه مال خودش هست، بُرد، مثلًا در خانه ى زيد فرشى را ديد به خيال اين كه فرش خودش است، قفل را شكست و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 39

آن را برد، بعد معلوم شد اشتباه كرده و باورش درست نبوده است؛ در اين صورت، حدّ قطع جا

ندارد؛ زيرا، اين كار سرقت نيست.

امام راحل رحمه الله بعد از بيان مثال شبهه ى موضوعى، دوباره به بحث قبل يعنى مال مشترك برمى گردند و عبارت قبلى را تفسير مى كنند، مى فرمايند:

اگر از مال مشترك به اندازه ى سهم خودش بردارد، هرچند عالم به حكم باشد و تمام خصوصيّات نيز موجود باشد، دستش را نمى بُرند؛ هرچند نصيبش بيش از حدّ نصاب باشد؛ ولى اگر بيش از نصيب خود بردارد و به مقدار نصاب برسد، دستش قطع مى گردد.

تفسير بودن اين عبارت براى عبارت قبلى، مخالف نوشتن متن فقهى است. شايد در اين جا خلطى رُخ داده باشد؛ كه در مسأله ى چهارم به آن اشاره مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 40

[حكم السارق من المغنم]

[مسألة 4- في السرقة من المغنم روايتان: إحداهما لايقطع والاخرى يقطع إن زاد ما سرقه على نصيبه بقدر نصاب القطع.]

حكم سارق غنيمت

اشاره

به دنبال مسأله ى (3) كه درباره ى دزدى از مال مشترك بود، اين مسأله را عنوان مى كنند كه با آن ارتباط دارد. مى فرمايد: در مورد سرقت از مال غنيمت كه مربوط به مجاهدان است و اين فرد نيز در آن شريك و سهيم است، دو روايت رسيده است. بنا بر مضمون يكى دست سارق قطع نمى شود؛ ولى بنا بر روايت دوّم، اگر مال مسروقه زيادتر از سهمش باشد و اين مازاد به اندازه ى نصاب باشد، حدّ قطع جارى مى گردد.

از عبارت تحريرالوسيله معلوم مى شود امام راحل رحمه الله در اين مسأله مردّد بوده و نتوانسته اند هيچ كدام را بر ديگرى ترجيح بدهند.

يك اشكال در اين جا مطرح است؛ و آن اين كه: روايتى كه مى گويد در سرقت از مغنم قطعى نيست، اطلاق دارد؛ و روايت دوّم كه

در مورد خاصى، قطع را واجب مى داند، مقيّد است؛ بنا بر قاعده ى حمل مطلق بر مقيّد بايد دست از اطلاق «لا يقطع» برداريم. چرا ايشان در اين دو روايت، مسأله اطلاق و تقييد را پياده نمى كنند؟ آيا اين كار را به عهده ى مقلّد گذاشته اند؟ يا در مسأله مردّد باقى مانده اند؟ ظاهر مطلب اين است كه ايشان مسأله را به حال ترديد رها كرده اند.

دو نكته در اين جا قابل تذكّر است:

نكته 1: در رابطه با مسأله ى (3) روايت مستقلّى نداريم؛ بلكه از رواياتى كه درباره ى سرقت از غنيمت رسيده، مطالبى استفاده مى شود.

نكته 2: فقها مسأله ى گذشته را به صورت دو شرط مطرح كرده اند: يكى ارتفاع شبهه، و اين كه شبهه اى در كار نباشد؛ ديگرى ارتفاع شركت؛ و اين كه سارق شريك در مال نباشد.

مرحوم محقق رحمه الله در شرايع فرموده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 41

الثالث: ارتفاع الشبهة، فلو توهّم الملك فبان غير مالك لم يقطع وكذا لو كان الملك مشتركاً فأخذ ما يظن أنّه قدر نصيبه».

الرابع: ارتفاع الشركة، فلو سرق من مال الغنيمة ففيه روايتان: إحداهما لايقطع والاخرى إن زاد ما سرقه عن نصيبه بقدر النصاب يقطع والتفصيل حسن، ولو سرق من المال المشترك قدر نصبيه لم يقطع، ولو زاد بقدر النصاب قطع.[42]

از عبارت ايشان به خوبى استفاده مى شود ارتفاع شبهه، شرط مستقلّى در برابر ارتفاع شركت است؛ ليكن در مسأله ى چهارم ارتفاع شركت را از روايات غنيمت استفاده مى كند؛ به دليل اين كه شركت ضعيفى در غنيمت وجود دارد. زيرا، كسى كه چيزى را از غنيمت مى برد خودش نيز سهمى و اعتبارى در آن مال دارد. لذا، مرحوم محقّق مسأله ى ارتفاع شبهه

را بر طبق قواعد و مسأله ى ارتفاع شركت را بر طبق روايات سرقت از غنيمت تمام كرده است.

امام راحل رحمه الله مسأله ى ارتفاع شركت و شبهه را تحت عنوان ارتفاع شبهه حكماً و موضوعاً قرار داده و مثال هايى در اين رابطه آورده اند؛ از اين رو، به ايشان اشكال مى شود:

با عبارت «لو اخذ بقصد السرقة مع علمه بالحكم يقطع» چه مى كنيد؟ در اين صورت شبهه اى نيست تا از مسائل ارتفاع شبهه باشد و حكم را بنا بر قاعده تمام كرده باشيد. زيرا، اگر كسى از مال مشترك بردارد، با علم به حرمت تصرّف بدون اذن شريك و تقسيم مال، بايد دستش قطع گردد. امّا دست او براى چه مقدار مال قطع مى شود؟ اگر بخواهيد بر طبق قاعده قيد بزنيد، بايد به كلام دقيق صاحب جواهر رحمه الله مراجعه كرد. ايشان مى فرمايد:

معناى شركت اشاعه است؛ لذا، هر چيزى از اين مال بين سارق و شريكش به نحو اشاعه است. از طرفى سارق بايد مال غير را به اندازه ى نصاب ببرد تا حدّ سرقت پياده گردد، يعنى بايد دو شرط مالِ غير بودن و به حدّ نصاب رسيدن را داشته باشد تا دستش را ببُرند.

بنابراين، اگر مالى را كه شريك به سرقت برده به اندازه ى نصف دينار باشد، بايد دستش قطع گردد. زيرا، اين نصف دينار به نحو مشاع بين او و شريكش هست؛ لذا، مال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 42

غير را كه دزديده، به حدّ نصاب رسيده است؛ هرچند سهم سارق از اين مال به مراتب بيش از نصف دينار باشد. مثل اين كه يك دهم سهمش را برداشته باشد؛ ليكن در اين

حصّه ى مشاع، اگر سهم شريكش به اندازه يا بيشتر از ربع دينار باشد، بنا بر قاعده بايد حكم قطع اجرا گردد.[43]

اگر امام رحمه الله در عبارت «لو أخذ بقصد السرقه مع علمه بالحكم يقطع» شرايط ديگر را نيز در نظر داشته اند، چرا در آخر مسأله فرمود: «لو سرق من المال المشترك بمقدار نصيبه لم يقطع وإن زاد عليه بمقدار النصاب يقطع»؛ يعنى قطع را در صورتى مى داند كه مازاد بر نصيب به اندازه ى نصاب باشد. اين قيد را از كجا آورده اند؟

اگر بگوييد: قاعده آن را اقتضا مى كند. مى گوييم: اقتضاى قاعده همان بيان صاحب جواهر رحمه الله است. اگر در يك دهم نصيب اين فرد نيز نصاب قطع محقّق باشد، با بيانى كه گذشت، بايد دستش را قطع كنند؛ زيرا، شبهه اى نيست و تمام مسائل براى سارق روشن بوده است.

و اگر بگوييد: روايات مغنم اين مطلب را افاده مى كند. مى گوييم: شما در روايات مغنم بر ترديد باقى مانديد؛ و يك طرف را ترجيح نداديد. ظاهر عبارتتان، تمام كردن مطلب بر طبق قاعده است نه روايت. با وجود ترديد در روايات غنيمت، و فتواى جزمى به عدم قطع دست شريك دزد در صورتى كه مال مسروقه به اندازه ى سهم خودش باشد، و قطع دست در صورتى كه مازاد بر نصيب، به حدّ نصاب باشد، تهافتى غير قابل تصحيح و جواب است؛ و نمى توان كلامشان را انسجام بخشيد.

نظر برگزيده در تحقيق مطلب

اگر روايت مغنم به لحاظ تعليل و پاره اى از خصوصيّات، به باب غنيمت اختصاص نداشته نباشد، و بلكه حكم را بر مغنم از آن جهت كه مال مشترك است مترتّب كرده باشد، در اين صورت، تمام موارد شركت را مى توانيم

زير پرچم روايات مغنم ببريم؛ خواه حكمش بر طبق قاعده باشد يا خلاف قاعده.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 43

و اگر از روايات مغنم، خصوصيّتى براى غنيمت استفاده شد، در اين صورت بايد مسأله شركت را بر طبق قاعده تمام كنيم؛ و قاعده در صورت علم سارق به حرمت اخذ و صدق سرقت بر بردن مال شراكت، اين است كه نصيب شريك در مال مسروقه به اندازه ى نصاب هست يا نه، هرچند مال مسروقه به اندازه ى سهم سارق هم نباشد. در صورتى كه سهم شريك در مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، دست سارق را بايد قطع كرد.

از اين رو، بايد در دو مقام بحث كنيم:

مقام اوّل: كيفيّت دلالت روايات باب غنيمت. دوگونه روايت در اين باب رسيده است؛ يك دسته مطلقاً بر عدم قطع دلالت دارد و يك دسته بر قطع در صورتى كه مازاد بر نصيبش به حدّ نصاب برسد. برخى از فقها اين دو روايت را از مصاديق باب اطلاق و تقييد دانسته و حمل مطلق بر مقيّد كرده اند، امّا امام راحل رحمه الله در اين مسأله مردّد مانده اند.

مقام دوّم: آيا روايات به باب غنيمت اختصاص دارد؟

مقام اوّل: دلالت روايات

1- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام: أنّ علّياً عليه السلام قال في رجل أخذ بيضة من المقسم [المغنم]، فقالوا: قد سرق أقطعه، فقال: إنّي لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك.[44]

فقه الحديث: اين روايت به دو طريق نقل شده كه يكى

از آن ها به طور يقين صحيح است؛ كه عبارت باشد از: «كلينى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد از محمّد بن قيس»، امّا طريق ديگر مشتمل بر سهل بن زياد است كه در وثاقت او اختلاف و بحث است.

امام باقر عليه السلام فرمود: در زمان خلافت امير مؤمنان عليه السلام مردى را كه كلاه خودى از مغنم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 44

دزديده بود، نزد آن حضرت آوردند و گفتند: دزدى كرده، دستش را قطع كن.

امام عليه السلام فرمود: من قطع نمى كنم دست كسى را كه مالى سرقت كرده باشد كه در آن شريك است.

2- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: أربعة لا قطع عليهم: المختلس، والغلول، ومن سرق من الغنيمة، وسرقة الأجير فإنّها خيانة.[45]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: چهار طايفه از موضوع قطع دست خارج اند:

1- مختلس؛ اختلاس، در عرف، در موردى صادق است كه اموال مشتركى در اختيار فردى باشد و او مقدارى از آن ها را به نفع خودش ضبط كند. امام عليه السلام مى فرمايد: اين شخص خائن است نه سارق؛ لذا، احكام خيانت در حقّش مترتّب مى گردد و نه احكام سرقت.

2- غَلول (بافتحه ى غين يا ضمّه ى آن)؛ كسى كه با نقشه و حقّه يا غلّ و غشّ، و در حقيقت، با كلاهبردارى مال ديگرى را ببرد؛ مانند اين كه فلزى را به عنوان طلا جا بزند و پول طلا را بگيرد.

3- كسى كه از غنيمت دزدى كند.

4- اگر اجير و كارگر نيز چيزى را به سرقت ببرد- چون حرزى در كار

نبوده-؛ سرقت صادق نيست؛ بلكه خيانت محسوب مى شود.

در هر چهار صورت، قطع دست به عنوان حدّ نداريم.

اين دو روايت به اطلاقشان بر عدم حدّ قطع در مورد سرقت از غنيمت دلالت دارد.

بنابراين، بايد روايت مفصِّل و مقيّد را نيز بررسى كرد.

وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قلت: رجل سرق من المغنم أيش الّذي يجب عليه؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 45

أيقطع [الشي ء الّذي يجب على القطع].

قال: ينظر كم نصيبه، فإن كان الّذي أخذ أقلّ من نصيبه عزّر ودفع إليه تمام ماله، وإن كان أخذ مثل الّذي له فلا شي ء عليه، وإن كان أخذ فضلًا بقدر ثمن مجنّ وهو ربع دينار قطع.[46]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابن سنان به امام صادق عليه السلام گفت: مردى از غنيمت سرقت كرد،- «أيش» مخفّف «أيّ شى ء» است- چه چيزى عليه او واجب است؟

آيا دستش قطع مى گردد؟- در نسخه ى بدل، به جاى «أيش» عبارت «الشي ء الّذي يجب عليه القطع» آمده است-.

امام صادق عليه السلام فرمود: سهم سارق را از غنيمت محاسبه مى كنند؛ اگر مال مسروقه كمتر از آن است، او را تعزير كرده- زيرا بدون اجازه برداشته است- و بقيه ى نصيبش را به وى مى دهند؛ و اگر مال مسروقه به اندازه ى سهمش باشد، چيزى بر او نيست.- ظاهر روايت عدم تعزير در اين صورت است؛ لذا، اين معنا براى ما مبهم است كه چرا اگر كمتر از نصيب برداشته، تعزير مى گردد؛ و اگر به اندازه ى نصيب بردارد، تعزيرى وجود ندارد؟ اين مطلب سبب وهن روايت مى شود.

اگر مقدار مأخوذ بيشتر از نصيبش و به اندازه ى قيمت يك سپر (مِجْنَه)

يعنى ربع دينار باشد، در اين صورت دستش را مى بُرند.

كيفيّت جمع بين دو طايفه از روايات

الف: جمع به اطلاق و تقييد. روايت محمّد بن قيس و سكونى مطلق است و اطلاقشان شامل موردى مى شود كه مازاد بر نصيب به اندازه ى ربع دينار برسد يا نه، و روايت ابن سنان قطع را در صورت رسيدن مال به حدّ نصاب مى داند.

اين طريق جمع به دو جهت امكان ندارد. جهت اوّل كه چندان اهميّتى ندارد، اين است كه بگوييم: روايات مطلق دو عدد و روايات مفصِّل يكى است، چگونه مى تواند در برابر آن ها مقاومت كند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 46

جهت دوّم، روايت محمّد بن قيس، علاوه بر دلالتش بر عدم قطع، مشتمل بر تعليل است. جمله ى «إنّي لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك» در اين روايت فقط بيان حكم نيست، بلكه حكم و علّت آن را بيان مى كند؛ يعنى شركت نمى گذارد عنوان سرقتِ موجب حدّ صادق باشد.

نكته: در صورتى كه دليل مطلق مشتمل بر تعليل حكم باشد- علّتى كه در تمام مصاديق موضوع حكم جارى است- اگر دليل مقيّد و مفصِلى برسد، نمى توان بلافاصله حمل مطلق بر مقيّد كرد؛ بلكه بايد ملاحظه كنيم آيا ظهور دليل مقيّد اقوا است يا ظهور تعليل در شمول حكم نسبت به تمامى افراد؟

به نظر مى رسد تعارض اين دو ظهور- ظهور تعليل با ظهور دليل مقيّد- منشأ ترديد امام راحل رحمه الله شده است و ايشان نتوانسته يكى از دو ظهور را بر ديگرى ترجيح دهد.

نظر برگزيده

به نظر ما اين وجه به دلايلى صحيح نيست:

اوّلًا: بايد دو روايت را به عرف عرضه كنيم و بيينيم در مقام جمع،

آيا ظهور روايت مقيّد را بر ظهور تعليل مقدّم مى كند؟ به نظر مى رسد عرف ظهور دليل مقيّد را در مدخليّت قيد، قوى تر از ظهور تعليل بداند.

ثانياً: جمله ى «إنّي لم أقطع أحداً فيما له شرك» صريح در تعليل نيست؛ بلكه ظهور در اين معنا دارد. در جمله ى «لا تأكل الرّمان لأنّه حامض» به سبب لام تعليل، مى فهميم تنها علّت بر عدم جواز اكل انار، ترشى آن است؛ ولى در عبارت حديث، چنين صراحتى در تعليل ديده نمى شود.

ثالثاً: احتمال مى دهيم اين جمله براى بيان تعليل نباشد؛ بلكه بيان ديگرى از «لا يجوز القطع في المال المشترك» باشد كه به صورت يك حكم كلّى و قابل تقييد آمده است.

از مطالب گذشته نتيجه مى گيريم ظهور روايت عبداللَّه بن سنان در تقييد قوى تر از ظهور روايت محمّد بن قيس و سكونى است، و به عنوان اظهريّت بايد مقدّم گردد.

تذكّر: دو روايت ديگر در اين باب وجود دارد كه در مقام جمع، يا بايد طرح گردد و يا بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 47

روايت ابن سنان حمل شود:

1- محمّد بن الحسن بإسناده، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة، عن أبان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن البيضة الّتي قطع فيها أمير المؤمنين عليه السلام فقال: كانت بيضة حديد سرقها رجل من المغنم فقطعه.[47]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، عبدالرّحمان بن ابى عبداللَّه از امام صادق عليه السلام راجع به كلاهخودى پرسيد كه امير مؤمنان عليه السلام دست سارق را در رابطه ى با سرقتش قطع كرد. امام عليه السلام فرمود: كلاهخود آهنينى بود كه مردى از غنايم دزديد، پس دستش را بريد.

روايت بر موردى

حمل مى شود كه كلاهخود از سهم سارق به اندازه ى حدّ نصاب بيشتر بوده است.

2- وبإسناده، عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن محمّد بن الحسن، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع، عن صالح بن عقبة، عن يزيد بن عبدالملك، عن أبي جعفر و أبي عبداللَّه و أبي الحسن عليهم السلام. وعن المفضّل بن صالح، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا سرق السّارق من البيدر من إمام جائر فلا قطع عليه، إنّما أخذ حقّه، فإذا كان من إمام عادل عليه القتل.[48]

فقه الحديث: اگر كسى از بيت المال دزدى كند، در صورتى كه حكومت به دست امام ظالم باشد، دستش را قطع نمى كنند؛ زيرا، حقّش را گرفته است. ولى اگر از امام عادل باشد، او را مى كشند.

اين روايت قيد عجيبى دارد. لذا، بايد كنار گذاشته شود؛ زيرا، هيچ يك از فقها در مورد سرقت، به قتل سارق فتوا نداده است.

با كنار گذاشتن اين دو روايت و يا حمل روايت اوّل بر موردى كه روايت ابن سنان بر آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 48

دلالت دارد، نتيجه ى مختار، همان تفصيل روايت ابن سنان مى گردد كه صاحب مسالك رحمه الله[49] آن را به اكثر فقها نسبت داده و مرحوم صاحب شرايع[50] نيز آن را حسن دانسته است.

مقام دوّم: دلالت روايت بر تعميم

آيا از رواياتى كه در خصوص سرقت غنيمت رسيده است، مى توان حكم مال مشترك را به دست آورد و گفت: در تمام اموال مشترك، اگر كسى مازاد بر سهمش را سرقت كرد، به گونه اى كه بالغ بر حدّ نصاب باشد، دستش قطع مى گردد؟

صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: به طريق اولى، روايات غنيمت بر سرقت مال مشترك دلالت دارد؛

زيرا، در مسأله غنيمت كسى كه مالى را به سرقت مى برد، نسبت به مال مسروقه ملكيّت به نحو اشاعه ندارد، بلكه فقط حقّى در اين غنيمت دارد؛ و اين حقّ به صورت اضافه ى ملكيّت نيست. با اين حال، در سرقت چنين مالى قطع دست وجود دارد.

پس، به طريق اولى در مواردى كه مال مشترك كه ملكيّت مشاع به معناى واقعى دارد، به سرقت رود، دست سارقش را بايد بريد.

به بيان ديگر، اگر قطع دست در مواردى كه عنوان مالكيّت ندارد جارى گردد، به طريق اولى در جايى كه اين عنوان صادق است بايد اجرا گردد.[51]

صاحب جواهر رحمه الله اين اولويّت را منع كرده، ولى دليل روشنى براى آن نياورده است.[52]

ممكن است بگوييم: دليلى كه صاحب مسالك رحمه الله آورده، اقتضاى عدم اولويّت دارد؛ زيرا، در باب غنيمت به گفته ى ايشان ملكيّتى نيست، و فقط نسبت به غنايم حقّى وجود دارد. بنابراين، به سبب عدم ملكيّت، دست سارق را مى بُرند؛ ولى در باب مال مشترك، ملكيّت به صورت اشاعه اى موجود است؛ لذا، اگر در مورد عدم ملكيّت، حكم سارق، قطع دست بود، معنايش اين نيست كه بايد اين حكم در مورد ملكيّت به طريق اولى پياده شود.

بنابراين، از اين راه نمى توان مطلب را تمام كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 49

نظر برگزيده: با بيان نورانى اميرالمؤمنين عليه السلام در روايت محمّد بن قيس مى توان مطلب را ثابت كرد. «إنّي لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك» يك بيان كلّى است، هرچند در سؤال از سرقت غنيمت گفته شده، ليكن امام عليه السلام مسأله ى غنيمت را عنوان نمى كند؛ بلكه مسأله ى شركت را مطرح كرده

و موضوعيّت را براى آن بيان مى كند. از اين بيان مى فهميم مسأله ى غنيمت موضوعيّتى ندارد و شركت، تمامْ موضوع براى حكم است.

دايره ى شركت وسيع است؛ و حتّى مواردى كه ملكيّت هم تحقّق ندارد- مانند غنايم- را شامل مى گردد.

اگر گفته شود: در روايت ابن سنان، بحثى از شركت نيست و حكم را بر سرقت از غنيمت مترتّب كرده است.

مى گوييم: روايت ابن سنان مقيّد روايت محمّد بن قيس است و از مجموع اين دو روايت استفاده مى شود: «لايجوز قطع يد الآخذ من المال المشترك إلّاإذا أخذ زايداً على نصيبه بمقدار النصاب».

از جمع بين دو روايت چنين مستثنى منه و مستثنايى فهميده مى شود؛ در نتيجه، مى توانيم حكم تمام اموال مشترك را از اين روايت استنباط كنيم.

از اين رو، اگر كسى از بيت المال سرقت كند يا فقيرى از زكات، سيّدى از خمس و سهم سادات، يا اهل علمى از سهم امام مالى را بدزدند، بر طبق همين روايت حكمش را معيّن مى كنيم.

علّامه رحمه الله در كتاب قواعد فرموده است: در مثال هاى مذكور سهم اين افراد معيّن نيست تا زايد بر نصيبش مشخّص گردد و بر فرض وصول به حدّ نصاب دستش قطع شود، از كجا بدانيم سهم يك فقير از زكات چه مقدار است؟ همين طور سهم يك سيّد فقير از سهم سادات؟[53]

اين اشكال قابل جواب است. مى گوييم: نصيب مشخّص اين افراد مقدارى است كه حاكم برايشان معيّن مى كند. در مورد فقير سيّد و غير آن مى توان سهم و نصيبش را مؤونه و مخارج يك سال او فرض كرد. اگر مازاد بر آن به حدّ نصاب برسد، مى توان دستش را بريد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 50

حكم سرقت از بيت المال

روايت ابن سنان

و محمّد بن قيس بر حكم سرقت اموال مشترك دلالت دارد؛ ليكن در خصوص سرقت از بيت المال رواياتى داريم كه با يكديگر اختلاف دارند. بنابراين، لازم است مفاد آن ها را مورد بررسى قرار دهيم:

وعنهم، عن سهل، عن محمّد بن الحسن، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن الأصم، عن مسمع بن عبدالملك، عن أبي عبداللَّه عليه السلام: أنّ عليّاً عليه السلام اتي برجل سرق من بيت المال، فقال: لا يقطع، فإنّ له فيه نصيباً.[54]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را كه از بيت المال دزدى كرده بود نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند. آن حضرت فرمود: دستش قطع نمى شود؛ زيرا، در بيت المال نصيب دارد.

اين روايت همانند روايت محمّد بن قيس است كه فرمود: «لم أقطع أحداً له فيما أخذ شرك».[55]

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ، عن أبيه، عن الوشّاء، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجلين قد سرقا من مال اللَّه: أحدهما عبد مال اللَّه والآخر من عرض النّاس.

فقال: أمّا هذا فمن مال اللَّه ليس عليه شي ء، مال اللَّه أكل بعضه بعضاً، وأمّا الآخر فقدّمه وقطع يده، ثمّ أمر أن يطعم اللّحم والسّمن حتّى برئت يده.[56]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه از محمّد بن قيس است، هرچند صاحب جواهر رحمه الله[57] به اشتباه آن را به سكونى نسبت داده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 51

امام باقر عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام درباره ى دو عبدى كه از بيت المال دزدى كرده بودند كه يكى متعلّق به بيت المال بود و ديگرى مملوك مردم، چنين قضاوت كرد:

امّا عبدى

كه خودش مال اللَّه محسوب مى شود و از مال خدا سرقت كرده است، حدّى ندارد؛ زيرا، مال اللَّه را بُرده و صرف مال اللَّه كرده است- مانند اين كه از بيت المال خرج نگاهدارى بيت المال كنند- امّا دست عبد مردم را قطع نمود و فرمان داد به او گوشت و روغن بخورانند تا بهبودى حاصل آيد.

كيفيّت جمع بين روايات

روايت مسمع بر عدم قطع و روايت محمّد بن قيس بر قطع دست دلالت دارد؛ بين اين دو روايت با توجّه به روايات غنيمت جمع كرده و مى گوييم: «لايقطع» در جايى است كه كمتر از نصيب يا نصاب سرقت كرده باشد؛ و «يقطع» در موردى است كه به اندازه ى نصاب برسد.

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن الحجّال، عن صالح بن السندي، عن الحسن بن محبوب، عن عبداللَّه بن غالب، عن أبيه، عن سعيد بن المسيّب، عن عليّ بن أبي رافع، قال: كنت على بيت مال عليّ بن أبي طالب عليه السلام وكاتبه، وكان في بيت ماله عقد لؤلؤ كان أصابه يوم البصرة، قال: فأرسلت إليّ بنت أمير المؤمنين عليه السلام فقالت لي: بلغني أنّ في بيت مال أمير المؤمنين عليه السلام عقد لؤلؤ وهو في يدك وأنا احبّ أن تعيرنيه أتجمّل به في أيّام عيد الأضحى، فأرسلت إليها: عارية مضمونة مردودة؟ يا بنت أمير المؤمنين؟ قالت: نعم، عارية مضمونة مردودة بعد ثلاثة أيّام، فدفعته إليها وأنّ أمير المؤمنين عليه السلام رآه عليها فعرفه، فقال لها: من أين صار إليك هذا العقد؟ فقالت: استعرته من عليّ بن أبي رافع خازن بيت مال أمير المؤمنين عليه السلام لأتزيّن به في العيد ثمّ أردّه.

قال: فبعث إليّ أمير المؤمنين

عليه السلام فجئته، فقال لي: أتخون المسلمين يا ابن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 52

أبي رافع؟ فقلت له: معاذاللَّه أن أخون المسلمين.

فقال: كيف أعرت بنت أمير المؤمنين العقد الّذي في بيت مال المسلمين بغير إذني و رضاهم؟! فقلت: يا أمير المؤمنين إنّها ابنتك وسألتني أن اعيرها إيّاه تتزيّن به فأعرتها إيّاه عارية مضمونة مردودة، فضمنته في مالي وعليّ أن أردّه سليماً إلى موضعه.

قال: فردّه من يومك وإيّاك أن تعود لمثل هذا فتنالك عقوبتي، ثمّ اولي لإبنتي لو كانت أخذ العقد على غير عارية مضمونة مردودة، لكانت إذا أوّل هاشميّة قطعت يدها في سرقة. إلى أن قال فقبضته منها و رددته إلى موضعه.[58]

فقه الحديث: اين روايت را بالاى منبرها مى خوانند در حالى كه سندش ضعيف است.

على بن ابى رافع گفت: مأمور بيت المال على عليه السلام و منشى او بودم. يك گردنبندى در جنگ جمل به دست امير المؤمنين عليه السلام رسيد و در بيت المال بود. دختر آن حضرت كسى را نزدم فرستاد و پيام داد اين گردنبند را به من عاريه بده تا در ايّام عيد قربان، خود را به آن زينت كنم. برايش پيام دادم: آيا به صورت عاريه ى مضمونه ى مردوده؟ يعنى اگر بدون تعدّى و تفريط نيز تلف شد ضامن باشيد؟ پاسخ داد، آرى تا سه روز. گردنبند را برايش فرستادم. وقتى امير مؤمنان عليه السلام گردنبند را نزد دخترش ديد و شناخت، فرمود: از كجا آوردى؟ دخترش گفت: از على بن رافع خازن بيت المال براى ايّام عيد قربان عاريه گرفتم تا خودم را به آن زينت كنم و آن گاه برگردانم.

على بن رافع گفت: امام عليه السلام به دنبالم فرستاد و

فرمود: آيا به مسلمانان خيانت مى كنى؟

گفتم: به خدا پناه مى برم. فرمود: چرا به دخترم گردنبند را بدون اجازه ى من و رضايت مسلمانان عاريه دادى؟

گفتم: او دختر توست؛ و آن را به عنوان عاريه ى مضمونه ى مردوده گرفت. خودم ضامن آن هستم تا سالم به بيت المال برگردانم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 53

فرمود: همين الآن بايد برگردانى نه سه روز ديگر. اگر بار ديگر تكرار كردى، گرفتار عقوبتم خواهى شد. اگر دخترم اين گردنبند را به صورتى غير از عاريه ى مضمونه از تو گرفته بود، اوّل زن هاشمى بود كه در اسلام به جرم سرقت دستش بريده مى شد.

نظر ما پيرامون اين روايت: اوّلًا: از نظر سند، مشتمل بر حجّال و صالح بن سندى و غير اين دو مى باشد؛ هرچند اوّلى ثقه و دوّمى از رجال كامل الزيارات است. ليكن به واسطه ى راويان ديگر سندش ضعيف است.

ثانياً: بر فرض كه گردنبند رابه صورت غير عاريه ى مضمونه گرفته بود، ملاك اقامه ى حدّ سرقت در آن نبود؛ مگر از حرز برداشته بود؟، در اين جا امينى در بيت المال خيانت كرد و مالى را در اختيار ديگرى گذاشت، عنوان سارق بر او صادق نيست. حتّى در سرقت معمولى، اگر كسى مخفيانه از حرزى مالى را به سرقت برد و آن را به شخص ديگرى به عنوان بيع يا هبه يا امانت واگذار كند و اين فرد بداند مال دزدى را به او مى دهد، در حقّ او ملاكى براى قطع دست نيست.

مورد اين روايت جايى است كه دختر امير مؤمنان عليه السلام كسى را نزد خازن بيت المال فرستاد. فرض كنيم على بن رافع خيانت كرده و حقّى براى اين كار

نداشت، چگونه عنوان سارق بر دختر امير مؤمنان عليه السلام صدق مى كرد تا دستش را قطع كنند؟

ثالثاً: عاريه ى مضمونه و غير آن چه دخلى در تحقّق عنوان سرقت و عدمش دارد؟ آيا عاريه ى مضمونه عنوان سرقت را از بين مى برد، ولى با عاريه ى غير مضمونه اين عنوان باقى است؟

اگر على بن رافع در تحويل گردنبند به دختر امير مؤمنان عليه السلام مجاز بوده است، فرقى بين عاريه ى مضمونه و غير آن نيست؛ و اگر مجاز نبود، باز هم فرقى نيست.

از اين رو، با وجود مطالبى در اين روايت كه بر خلاف موازين و قواعد است، امكان تطبيق متن آن بر قواعد باب سرقت وجود ندارد؛ و لذا، اين روايت ارزش فقهى ندارد.

نتيجه: روايات سرقت از غنيمت، مسأله را به طور كلّى ثابت مى كند و در تمام موارد شركت و بيت المال و امثال آن، تفصيل روايت ابن سنان جريان دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 54

[عدم الفرق بين الذكر والأنثى والمسلم وغيره في حدّ السرقة]

[مسألة 5- لا فرق بين الذكر والانثى، فتقطع الانثى فيما يقطع الذكر، وكذا المسلم والذمّي فيقطع المسلم وإن سرق من الذمّي، والذمّي كذلك، سرق من المسلم أو الذمّي.]

تساوى مرد و زن، مسلمان و غير مسلمان در حدّ سرقت

اشاره

مرحوم امام در اين مسأله مى فرمايد: فرقى بين مرد و زن، مسلمان و غير مسلمان در اقامه ى حدّ سرقت نيست. بنابراين، دست زن را مى برند در همان موردى كه دست مرد بريده مى شود؛ دست مسلمان را مى برند هرچند از ذمّى سرقت كرده باشد؛ و دست ذمّى را قطع مى كنند خواه از مسلمان سرقت كرده باشد يا از ذمّى.

دليل مسأله

در آيه ى شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[59] به صراحت حكم زن و مرد آمده است. با وجود آيه به دليل ديگرى نياز نداريم؛ همان گونه كه در باب زنا نيز به حكم هردو تصريح[60] شده بود.

اگر مسلمانى از مسلمان سرقت كند و شرايط اجراى حدّ موجود باشد، دست سارق را مى برند. در صورتى كه مسلمانى از ذمّى مالى را به سرقت برد، باز حدّ قطع دست جارى است؛ زيرا، كافر ذمّى كه به شرايط ذمّه عمل مى كند، جان و مالش محترم است. لازمه ى حرمت مال، مترتّب شدن احكام مال مسلمان بر آن است. بنابراين، در صورت سرقت مال ذمّى، حكم مال مسلمان بر آن مترتّب مى گردد.

باب سرقت با باب قصاص تفاوت دارد. يكى از شرايط قصاص تساوى در دين است.

لذا، اگر مسلمانى كافر ذمّى را بكشد، قصاص وجود ندارد؛ مگر در صورتى كه به كشتن كفّار معتاد باشد. ولى عدم تساوى در باب قصاص، لازمه اى با عدم تساوى در باب سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 55

ندارد؛ يعنى اگر مسلمانى كافرى را كشت او را قصاص نمى كنند؛ و اين سبب نمى شود كه اگر مال كافر ذمّى را سرقت كرد، دستش را نبرند. بين اين دو باب ملازمه نيست.

صاحب جواهر رحمه الله[61] به نكته اى اشاره

كرده و مى فرمايد: قطع دست از حقوق خداوند است و ربطى به مسروقٌ منه ندارد. بنابراين، اگر سرقت با شرايطش نزد حاكم ثابت شود، هرچند مسروقٌ منه سارق را عفو كند، تأثيرى در اقامه ى حدّ ندارد؛ اما مسأله قصاص حقّ الناس است. ورثه ى مقتول مى توانند قصاص كنند يا به جاى قصاص ديه بگيرند. لذا، با وجود تفاوت روشن بين اين دو باب، اگر در باب قصاص تساوى در دين شرط بود، نمى توان گفت: در باب سرقت نيز شرط است؛ بلكه ارتباطى بين اين دو مطلب نيست.

در باب سرقت ذمّى نمى توان او را به حكّام خودشان ارجاع داد؛ زيرا، زمانى كه ذمّى پذيرفت در ذمّه ى اسلام زندگى كند، اگر بر خلاف مسائل مربوط به اجتماع و نظام عمل كند، احكام اسلام در حقّ او پياده مى گردد.

به عبارت ديگر، آيه ى سرقت مقيّد به اسلام نيست؛ نمى گويد: «السارق المسلم والسارقة المسلمة فاقطعوا أيديهما» بلكه حكم را روى مطلق سارق و سارقه برده است.

لذا، اگر ذمّى از مسلمانى يا ذمّى ديگر سرقت كند، دستش را قطع مى كنيم؛ زيرا، اين مسأله به حفظ نظام و جنبه ى اجتماعى و مصلحت آن ارتباط دارد. پس، براى حفظ نظام بايد به اين معنا ملتزم باشند.

و به بيان سوّم، ادلّه ى حدود اطلاق دارد. موضوع باب زنا، لواط، سرقت و مانند آن مسلمان نيست؛ بلكه هر فردى كه اين عنوان ها بر او صادق باشد، موضوع ادلّه است.

بنابراين، حاكم شرع بايد حكم اسلام را در مورد مُجرم پياده كند؛ خواه مسلمان باشد يا غير مسلمان. فقط در مورد زنا در پاره اى از موارد حاكم حقّ داشت زانى كافر را به قاضيان هم كيش او ارجاع بدهد؛ لذا،

به همان اندازه اى كه دليل داريم، عمل مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 56

[حكم ما لو خان الأمين]

[مسألة 6- لو خان الأمين لم يقطع ولم يكن سارقاً، ولو سرق الراهن لم يقطع، وكذا لو سرق الموجر عين المستأجرة.]

حكم خيانت امين، سرقت راهن و موجر

اگر امين خيانت كرد، عنوان سارق بر او منطبق نيست؛ به همين دليل دستش را نمى برند؛ و اگر راهن از عين مرهونه يا موجر از عين مستأجره دزدى كنند، حدّ قطع ندارند.

تذكّر: عبارت ذكر شده در نسخه ى تحريرالوسيله «عين المستأجرة» اشتباه است؛ بلكه «العين المستأجرة» صحيح است.

اگر مالى به عنوان امانت به كسى سپرده شود و او در آن مال خيانت كرد، عنوان خائن بر او منطبق مى گردد؛ ولى عنوان سارق بر او صدق نمى كند. زيرا، شرط اقامه ى حدّ سرقت، يعنى سرقت از حرز پس از هتك آن، وجود ندارد. مالى كه به عنوان امانت در دست اوست، حرز ندارد تا هتك حرز و سرقت صدق كند.

هرچند سرقت يكى از مصاديق غصب و ضمان است و فرد خائن نيز ضامن مى باشد، ولى مجرّد اشتراك در ضمان سبب اشتراك در تمام احكام نيست، تا عنوان سرقت صادق نباشد، قطع دست در اينجا وجود ندارد.

اگر مالك، عبايى را به فردى اجاره داد و مستأجر آن را به خانه برد و در حرز گذاشت، مالك نيز نيمه ى شب حرز را هتك كرده، و عبا را به سرقت برد، در اين صورت نيز حدّ سرقت در مورد سارق پياده نمى گردد؛ زيرا:

اوّلًا: از نظر عرف در اين جا سرقت صادق نيست. مى گويند: فلانى مال خودش را برداشته است؛ هرچند كار بى جايى كرده است. ليكن اين عمل نابجا ملازم با انطباق

عنوان سرقت نيست.

ثانياً: ظاهر رواياتى كه حدّ نصاب را معيّن مى كند، اين است كه مال مسروقه بايد به ربع دينار برسد؛ و اين قيمت در رابطه با مال مسروقه و همان چيزى است كه به سرقت رفته

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 57

است. لازمه ى اين روايات عدم تحقّق سرقت در موردى است كه مال مسروقه مِلك سارق باشد؛ بلكه بايد مال مسروقه مِلك مسروقٌ منه باشد. در فرض مسأله، عين مسروقه در ملك سارق است و مسروقٌ منه فقط منفعتى را مالك است كه وجود مشخّص خارجى ندارد، بلكه يك امر اعتبارى تدريجى است و در آن واحد تحقّقى ندارد؛ بلكه به تدريج وجود گرفته، منعدم مى شود. لذا، آن ادلّه شامل سرقت منفعت نمى گردد؛ زيرا، ظهورش در اين است كه قيمت مال مسروقه بايد به اندازه ى ربع دينار برسد. در نتيجه، اگر مالك، عين مستأجره را سرقت كرد، سرقت شرعى موجب حدّ، بر آن منطبق نيست.

در باب رهن، مالك عين مرهونه را در مقابل دينى نزد مرتهن گرو مى گذارد؛ و به سبب رهن، مرتهن حقّى نسبت به عين پيدا مى كند، به گونه اى كه راهن بدون اجازه ى او نمى تواند آن را بفروشد. حال، اگر عين مرهونه در قبض مرتهن بود و مالك هتك حرز كرده، آن را به سرقت برد، حدّ قطع جا ندارد. زيرا، راهن مالك عين مرهونه است و مرتهن فقط حقّى بر آن دارد به اين معنا كه اگر راهن دين خود را پرداخت، مرتهن عين مرهونه را به او باز مى گرداند؛ وگرنه مى تواند با فروش عين مرهونه طلبش را وصول كند. وجود چنين حقّى سبب تحقّق عنوان سارق نسبت به

مالك عين مرهونه نمى گردد.

علاوه بر اين مطلب، دليلى كه در باب اجاره گفتيم در اين جا نيز دلالت دارد؛ زيرا، ظاهر روايات اين است كه ربع دينار در رابطه با قيمت عين مسروقه است؛ يعنى اگر به اندازه ى ربع دينارى از مال مسروق منه در اختيار سارق قرار گيرد و شرايط ديگر را نيز دارا باشد، دستش را مى برند. امّا در مسأله ى مورد بحث، اگر راهن آن چه را كه دزديده به صد دينار هم برسد، هيچ ارتباطى به مرتهن ندارد.

در عرف مى گويند: اين فرد مال خودش را به ناحق برده است، امّا او را سارق نمى دانند. به نظر عرفى، سرقت در جايى است كه مال مسروق منه را ببرد؛ نه مال خودش را.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 58

[سرقة الأجير والزوج أو الزوجة من الآخر]

[مسألة 7- إذا سرق الأجير من مال المستأجر فإن استأمنه عليه فلا قطع، وإن أحرز المال من دونه فهتك الحرز وسرق يقطع.

وكذا يقطع كلّ من الزوج والزوجة بسرقة مال الآخر إذا أحرز عنه، ومع عدم الإحراز فلا، نعم إذا أخذ الزوجة من مال الرجل سرقة عوضاً من النفقة الواجبة الّتي منعها عنها فلا قطع عليها، إذا لم يزد على النفقة بمقدار النصاب.

وكذا الضيف يقطع إن أحرز المال عنه والّا لايقطع.]

سرقت اجير، زوج و زوجه از يكديگر

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر كارگرى از مال صاحب كار سرقت كند، در صورتى كه به او اعتماد كرده و وى را امين دانسته است، فقط خيانت در امانت به شمار مى آيد؛ بنابراين، دستش را قطع نمى كنند. ولى اگر به وى اطمينان نكرده، مال را در حرز گذاشته است، امّا كارگر حرز را هتك و مال را به

سرقت برده است، دستش را قطع مى كنند.

2- دست هريك از زن و شوهر را اگر از مال ديگرى سرقت كند، مى بُرند؛ در صورتى كه مال را در حرز نگهدارى مى كرده است؛ و اگر حرزى وجود نداشته باشد، حدّ قطع هم نيست.

3- اگر زنى كه نفقه ى او بر شوهرش واجب است و از پرداخت نفقه امتناع مى كند از مال شوهرش در عوض نفقه سرقت كند، در صورتى كه مال مسروقه مازاد بر حقّش به قدر نصاب نرسد، دست قطع نمى گردد.

4- اگر مهمان از مال احراز شده سرقت كند، دستش قطع مى گردد؛ ولى در غير حرز دستش قطع نمى گردد.

فرع اوّل: سرقت اجير
اشاره

اگر كارگرى را اجير كرديم و او به سرقت اموال خانه دست زد، از دو حال خارج نيست:

الف: از اموالى كه در مرأى و منظرش قرار داشته، سرقت كرده است؛ يعنى صاحب خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 59

بر او اعتماد كرد، درب اتاق را باز گذاشت و كارگر فرش آن را جمع كرد و بُرد، در اين جا سرقت شرعى محقّق نشده است؛ بلكه همان عنوان خيانت مترتّب است در اين صورت او را تعزير مى كنند و ضامن مالى مى باشد كه برداشته است.

ب: اگر مالى در حرز بود، مانند اين كه پولى را در گنجه يا صندوق گذاشته اند و درب آن را قفل زده اند، كارگر قفل را شكست و آن را بُرد. در اين صورت احكام سرقت مترتّب مى گردد.

به عبارت ديگر، قاعده در اين گونه مسائل اقتضاى تفصيل مى كند؛ هرجا مسأله ى استيمان وجود داشته باشد، يعنى حرز و مانعى براى آن فرد نباشد، اگر مالى را به سرقت بَرد، قطع دست نيست؛ ولى اگر مال در حرز

بود و به اين شخص اطمينان نكرده اند و او نيز حرز را هتك كرده مال را بُرد، دستش قطع مى گردد.

روايات مخالف با قاعده

دو سه روايت در اين باب داريم كه ممكن است خيال شود بر حكمى خلاف قاعده دلالت دارد و مقتضاى آن ها عدم قطع به طور كلّى در مورد سرقت اجير است. لذا، بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّه قال في رجل استأجر أجيراً وأقعده على متاعه فسرقه، قال: هو مؤتمن.[62]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، حلبى از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى كه فردى را اجير كرد تا از متاعش محافظت كند، و اجير به جاى حفظ متاع، آن را برداشت و رفت، مى پرسد.

امام عليه السلام فرمود: اين شخص را امين بر مالش قرار داده و او خيانت كرده است.

اين روايت را كه بر طبق قاعده قطع دست صورت گيرد، شامل نمى شود؛ زيرا، موردش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 60

جايى است كه اجير را براى حفظ متاع اجاره كرده اند. لذا، سرقت صادق نيست تا قطع دست مترتّب گردد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب الخزّاز، عن سليمان بن خالد، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرّجل يستأجر أجيراً فيسرق من بيته، هل تقطع يده؟ فقال: هذا مؤتمن ليس بسارق، هذا خائن.[63]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، سليمان بن خالد از امام صادق عليه السلام راجع به حكم مردى كه او را اجير مى كنند و او از خانه ى مستأجر متاعى را مى دزدد،

مى پرسد كه آيا دستش را مى بُرند؟

امام عليه السلام فرمود: اين فرد را امين دانسته اند؛ او سارق نيست، بلكه خائن است.

توهّم اين كه روايت به اطلاقش دلالت دارد بر اين كه دست اجير دزد را نمى بُرند، توهّمى نادرست است؛ زيرا، در بيان امام عليه السلام كه مى فرمايد: «هذا مؤتمن»، دو احتمال هست:

1- امام عليه السلام از اين كلام، معناى «أنت جعلته أميناً» را قصد كرده است؛ يعنى تو او را امين قرار دادى؛ در را بر رويش نبستى؛ حرز و منعى ايجاد نكردى؛ در اين صورت، او سارق نيست و خيانتكار است.

با اين احتمال، بايد مال مسروقه را ملاحظه كنيم كه از چه قسمى است؛ آيا مستأجر اجير را نسبت به آن امين دانسته است و در مرأى و منظرش قرار داده است؛ يا آن را در حرز گذاشته، فقل بر آن زده، و اجير حرز را هتك و مال را برده است؟

به عبارت ديگر، بنا بر اين احتمال، معناى روايت اين است: «هذا مؤتمن بالنسبة إلى الأموال الّتي جعلته أميناً وليس بسارق بالنسبة إلى تلك الأموال» اين احتمال متعيّن است.

2- شارع در مقام بيان يك حكم تعبّدى است. اجير مؤتمن است؛ خواه مستأجر اموالش را در حرز قرار بدهد يا در مرأى و منظر او. لذا، از هر قسمى از اموال كه سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 61

كند، سرقت بر عملش صادق نيست؛ بلكه او خيانت كرده است. پس، دستش قطع نمى گردد. اين احتمال در روايت خيلى بعيد است. روايت در مقام بيان يك حكم خلاف قاعده نيست تا بگوييم بر عدم قطع دست اجير به طور مطلق دلالت دارد.

3- وعن

عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة، قال: سألته عن رجل استأجر أجيراً فأخذ الأجير متاعه فسرقه.

فقال: هو مؤتمن، ثمّ قال: الأجير والضيف امناء ليس يقع عليهم حدّ السرقة.[64]

فقه الحديث: در اين موثّقه، سَماعه از امام عليه السلام پرسيد: مردى ديگرى را اجير كرد، اجير كالاى او را گرفت و به سرقت برد؛ چه حكمى دارد؟

امام عليه السلام فرمود: اجير مؤتمن است. سپس فرمود: اجير و ميهمان امين هستند؛ بر آنان حدّ سرقت واقع نمى شود.

در اين روايت نيز دو احتمال وجود دارد:

1- اجير براى حفظ متاع استيجار شده باشد؛ در اين صورت، مفادش با روايت حلبى يكى خواهد بود.

2- فرد براى كارى اجير شده، و كالايى از مستأجر به سرقت برده است؛ در اين صورت، مفادش با روايت سليمان بن خالد يكى خواهد بود. در نتيجه، اين روايات بر حكمى خلاف قاعده دلالت ندارد.

فرع دوّم: سرقت زوج و زوجه از يكديگر

سرقت زوج و زوجه از يكديگر حكم خاصى ندارد؛ بلكه همان حكم اوّلى در موردش جارى است. اگر شرايط اجراى حدّ موجود باشد، دست سارق را مى برند. تنها تفاوتى كه متصوّر است در جهت حرز و احراز مال مى باشد. براى زوجه اى كه در منزل شوهرش زندگى مى كند، نسبت به اثاثيه ى منزل، فرش و لباس و مانند آن حرز و منعى نيست. لذا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 62

اگر از اين وسائل چيزى را بردارد، سرقت صادق نيست. ولى اگر شوهرش اتاق يا صندوقى دارد كه اموالش را درون آن قرار مى دهد و دربش را قفل مى كند، در اين حالت نسبت به اين اموال در حرز، سرقت صادق است؛ اگر زوجه هتك حرز

كند، قفل را بشكند، درب را باز و مال شوهرش را ببرد.

همين مطلب را براى حكم سرقت زوج نيز مى توان گفت؛ لذا، اگر زوجه اموال شخصى خود را در صندوقى مخصوص نگهدارى مى كند و درب آن را قفل مى زند، نسبت به شوهرش حرز درست كرده است؛ و بر سرقت از اين حرز، حدّ قطع جارى مى گردد.

فرع سوّم: سرقت زوجه از شوهر ممتنع

يك مورد از سرقت زوجه از مال زوج استثنا شده است. اگر شوهر نفقه ى واجب اين زن را در اختيارش نمى گذارد و او نيز محتاج به آن است، اگر از مال شوهرش به اندازه ى نفقه سرقت كند، هرچند سرقت صادق است، ليكن حدّ قطع جارى نيست؛ ولى اگر بيش از مقدار نفقه و به اندازه ى حدّ نصاب دزدى كند، دستش را مى برند.

روايتى در خصوص اين مورد از اهل سنّت داريم:

قالت هند زوجة أبي سفيان للنبيّ صلى الله عليه و آله: إنّ أبا سفيان رجل شحيح وإنّه لا يعطيني وولدي إلّاما آخذ عنه سرّاً وهو لا يعلم فهل عليّ فيه شي ء؟ فقال: خذي ما يكفيك وولدك بالمعروف.[65]

فقه الحديث: هند زن ابوسفيان به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: ابوسفيان مرد بخيل و خسيسى است، مخارج من و بچّه هايم را نمى دهد؛ مگر اين كه محرمانه از مالش بردارم به گونه اى كه او نفهمد، آيا اين كارم سرقت محسوب مى شود؟

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: از مال او به اندازه اى بردار كه تو و بچّه هايت را كفايت كند- معروف يعنى مقدار متوسّط و به نحو اقتصاد و ميانه روى-.

آيا فتواى به اين استثنا، فتوايى مطابق قاعده است؛ به گونه اى كه اگر روايت نبوى و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)،

ج 3، ص: 63

پاره اى از مؤيّدات كه مرحوم صاحب جواهر[66] مطرح مى كند در دست نبود، باز هم اين فتوا صحيح بود؟

اگر بگوييم نفقه دينى است بر عهده ى زوج كه بايد به زوجه بپردازد نه اين كه يك حكم تكليفى باشد، بلكه زوج مديون است و اگر از عهده ى اداى اين دين بر نيامد، طلبكار يعنى زوجه مى تواند به اندازه ى طلبش از مال او به عنوان تقاص بردارد. در اين صورت، از عنوان و موضوع سرقت خارج خواهد بود و فتوا بر طبق قاعده مى باشد. ليكن از كلمات چنين مطالبى استفاده نمى شود، هرچند در عبارت مرحوم صاحب جواهر[67] به تقاص اشاره اى شده است.

ظاهراً مستند اين فتوا همين روايت نبوى است كه قصور سندى آن به عمل و فتوا بر طبقش جبران مى گردد، هرچند محتمل است مستند فتوا قانون تقاص باشد.

مؤيّداتى كه صاحب جواهر رحمه الله نقل كرده، صحيح نيست؛ زيرا، فرموده: در روايت آمده است بر سرقت در سال قحطى و مجاعه به سبب اضطرار، قطع دست نيست.[68] اين تأييد مطابقتى با فتواى فقها ندارد؛ زيرا، فتوا را مقيّد به صورت اضطرار و نياز زن نكرده اند، به گونه اى كه زن بدون مال مسروقه نتواند به زندگى خود ادامه بدهد.

ممكن است از روايت نبوى بتوان چنين قيدى را فهميد، ليكن معناى سخن هند- «لايعطيني وولدي إلّاما آخذ منه سرّاً»- اين نيست كه مال شخصى ندارم؛ راه ديگرى براى ارتزاقم جز سرقت از مال ابوسفيان نيست؛ بلكه در مقام بيان اين است كه استيفاى حقّم فقط از راه دزدى امكان دارد.

بنابراين، رواياتى كه در باب عامّ مجاعه وارد شده و حكم به عدم قطع در سال قحطى مى كند، ارتباط آن چنانى

به بحث ما ندارد؛ خواه مستند فقها روايت نبوى باشد يا عنوان تقاص، هيچ كدام مقيّد به ضرورت و نياز نيست. فقط بايد زن ناشزه نباشد تا نفقه اش بر شوهرش واجب باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 64

فرع چهارم: سرقت ميهمان

اگر ميهمانى از منزل صاحب خانه سرقت كند، در صورتى كه بعد از هتك حرز مالى را برده باشد كه به حدّ نصاب بوده، دستش را مى برند؛ ولى اگر از اموالى كه در اختيار او است مانند فرش و ظرف و ... چيزى را بردارد، سرقت با شرايطش محقّق نشده است و به همين دليل، قطع دست جا ندارد.

در حقيقت، فرقى بين ميهمان و غير او در مسأله ى سرقت نيست. فقط در تحقّق عنوان حرز، ميهمان با غير او تفاوت دارد. فرش، ظروف و وسائلى كه در اختيار ميهمان است چه بسا براى افراد اجنبى عنوان حرز داشته باشد، امّا براى او حرز نيست.

برخى از فقها با استناد به روايت صحيحه اى درصدد استثناى ميهمان به طور كلّى از آيه ى سرقت بر آمده اند و خواسته اند حكم مطلقى رابراى او اثبات كنند؛ يعنى بر ميهمان خواه از حرز سرقت كند يا از غير آن، قطع دست نيست.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[69] به اين مطلب فتوا داده است. اين فتوا را به مرحوم صدوق[70]، ابن جنيد رحمه الله[71] و مرحوم ابن ادريس[72] نسبت داده اند.

هرچند ظاهر عبارت شيخ صدوق و اسكافى رحمهما الله بيانگر اطلاق حكم به عدم قطع دست ميهمان است، ليكن تعليلى كه در ذيل كلامشان آورده اند، بر همان تفصيل قوم دلالت دارد. عبارت ابن ادريس رحمه الله در صدر و ذيل مبتلا به تناقض است و اضطراب

شديدى در آن ديده مى شود. مى فرمايد: اگر بگوييم دست دزد در حالتى بريده مى شود و در حالتى قطع نمى شود، يعنى او همانند سارقان ديگر است. اگر شرايط اقامه ى حدّ را دارا بود، دستش قطع مى شود؛ وگرنه دست او را نمى برند. پس، چه خصوصيّت و امتيازى براى ميهمان قائل شده ايم؟

ايشان در ادامه ى مطلب مى نويسد: اگر بخواهيم براى ميهمان امتياز قائل شويم، بر[73]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص64

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 65

خلاف كتاب و سنّت رفتار كرده ايم. ميهمان فقط يك خصوصيت دارد، و آن اين كه حرزى كه نسبت به اجنبى محقّق است، نسبت به ميهمان در اشيا و وسائلى كه در اختيارش هست، تحقّق ندارد.

با وجود اين تناقض صريح و آشكار در عبارت مرحوم ابن ادريس، تنها فردى كه به عنوان مخالف در مسأله مى توان معرّفى كرد، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه است؛ و اين كتاب متن روايات فقهى است. لذا، بايد به بررسى روايت وارد در اين موضوع بپردازيم:

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الضّيف إذا سرق لم يقطع، وإذا أضاف الضّيف ضيفاً فسرق قطع ضيف الضّيف.[74]

فقه الحديث: كلينى رحمه الله روايت را با دو سند نقل كرده، كه يكى از آن ها صحيح است.

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر ميهمان دزدى كند، دستش را نمى برند؛ و اگر ميهمان ميهمان دزدى كرد، دستش را مى بُرند.

اطلاق روايت دلالت بر عدم قطع دست در صورت شرايط

اقامه ى حدّ دارد؛ يعنى اگر تمام شرايط موجود بود، هتك حرز كرده و به اندازه ى نصاب بُرده باشد، باز دستش قطع نمى گردد؛ امّا اگر ميهمانِ ميهمان چيزى را سرقت كرد، دستش را مى برند؛ زيرا، ارتباطى با صاحب خانه ندارد.

اين روايت را بايد با روايت موثّقه ى سماعه سنجيد، در آن روايت، امام عليه السلام فرمود:

«الأجير والضيف امناء ليس يقع عليهم حدّ السرقة»[75] از آن جا كه اجير و ميهمان امين هستند، حدّ سرقت بر آنان واقع نمى شود. روايت محمّد بن قيس، حكم را بيان مى كند و اين روايت، وجه و نكته ى آن را؛ يعنى حاصل جمع دو روايت اين است: «إذا سرق الضيف لم يقطع، لأنّه أمين، لأنّه مؤتمن». در بحث هاى گذشته گفتيم: عدم قطع دست مربوط به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 66

امورى است كه در رابطه ى با آن ها براى ميهمان حرزى قرار نداده اند؛ مانند: وسايل ظاهرى؛ ليكن نسبت به چيزهايى كه داخل گنجه يا صندوق است و قفل دارد، و ميهمان آن قفل را مى شكند و مى برد، امين و مؤتمن نبوده است.

نتيجه: اگر فقط صحيحه ى محمّد بن قيس را داشتيم، مى گفتيم: اطلاق آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[76] همان طور كه نسبت به سرقت پدر تخصيص خورد، نسبت به سرقت ميهمان نيز تخصيص مى خورد؛ امّا با وجود روايات ديگرى كه حكم را بيان مى كند، به مختار مشهور فتوا مى دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 67

[اختلاف المالك والآخذ في السرقة]

[مسألة 8- لوأخرج متاعاً من حرز، وادّعى صاحب الحرز أنّه سرقة، وقال المخرج:

«وهبني» أو «أذن لي في إخراجه» سقط الحدّ إلّاأن تقوم البيّنة بالسرقة.

وكذا لوقال: «المال لي» وأنكر صاحب المنزل فالقول

وإن كان قول صاحب المنزل بيمينه وأخذ المال من المخرج بعد اليمين لكن لا يقطع.]

اختلاف مالك و آخذ در سرقت

اگر شخصى مالى را از حرز بيرون آورد، امّا بين او و صاحب حرز و منزل اختلاف شد، صاحب منزل ادّعا مى كند كه اين فرد به عنوان سرقت و دزدى مال را برده است و من به او اجازه اى ندادم. خارج كننده نيز مى گويد: آن را به من بخشيد يا به من اجازه ى اخراجش را داد، يا مال خودم بود كه از آن جا برداشتم. به هر حال، عنوان سرقت محقّق نيست و نبايد دست مُخرِج را بريد.

به عبارت ديگر، اگر بين صاحب حرز و آخذ در تحقّق عنوان سرقت و عدم آن اختلاف بود، وظيفه ى حاكم شرع در چنين اختلافى چيست؟

اگر صاحب حرز بيّنه اى بر وقوع سرقت اقامه كرد، حاكم شرع بر طبق بيّنه حكم مى كند؛ و يكى از آثار اقامه ى بيّنه بر سرقت، قطع دست است.

بايد توجّه داشت اقامه ى بيّنه بر سرقت به جهت اين نيست كه صاحب منزل مدّعى سرقت است و هر مدّعى نياز به بيّنه دارد، بلكه از جهت اين است كه حاكم شرع احتمال سرقت مى دهد و تا زمانى كه سرقت ثابت نشود، نمى تواند بر آن احتمال، اثرى بار كند؛ ولى پس از اقامه ى بيّنه، سرقت اثبات شده و حكمش مترتّب مى گردد.

در صورت فقدان بيّنه بر تحقّق سرقت در هر سه صورت، آخذ مال و خارج كننده آن، مدّعى و صاحب حرز، منكر محسوب مى شود؛ زيرا، او مدّعى هبه، يا اذن و يا ملكيّت است و در كتاب قضا اين مطلب مبرهن است كه اگر مالى در دست كسى باشد و ديگرى ادّعا كند متعلّق به من

است، بايد بر ادّعايش بيّنه اقامه كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 68

اگر مدّعى در هر يك از اين سه فرض، بر دعوايش بيّنه آورد، بحثى نيست؛ زيرا، با اقامه ى بيّنه بر هبه يا اخراج و يا ملكيّت، سرقت معنا ندارد تا حدّش اقامه گردد.

اگر مدّعى بيّنه نداشت، منكر بر عدم اذن يا هبه يا ملكيّت قسم مى خورد. در اين حال، آن مال را به منكر مى دهند. سخن در اين است كه آيا با قسم منكر سرقت ثابت مى شود؟

امام راحل رحمه الله مى فرمايند: با اين قسم، سرقت ثابت نمى گردد تا حدّش مترتّب شود. زيرا:

اوّلًا: يكى از راه هاى اثبات سرقت، قسم نيست. اثرى كه بر قسم منكر مترتّب است، اخذ مال از مدّعى و تحويل آن به منكر است. شارع مقدّس قسم را به عنوان يك راه تعبّدى براى فصل خصومت قرار داده است.

ثانياً: صاحب حرز قسم مى خورد بر نفى آن چه مدّعى ادّعا مى كند. خارج كننده مال مدّعى هبه است، و مالك قسم مى خورد كه هبه نكردم. و اگر او ادّعا مى كند صاحب منزل به من در اخراج اين مال اجازه داد، مالك بر عدم اذن قسم ياد مى كند. بنابراين، متعلّق قسم، سرقت نيست تا سرقتى با آن ثابت شود.

ثالثاً: بر فرض ثبوت سرقت با قسم، صاحب منزل مدّعى سرقت است و مُخرج مال منكر آن، يعنى جاى مدّعى و منكر عوض مى شود. در حالى كه بنا بر فتوا، قسم متوجّه صاحب حرز است.

رابعاً: كار و اثر قسم نفى ادّعاى مدّعى است؛ يعنى نفى هبه، عدم اذن به اخراج، و مالِ آخذ نبودن. پس از نفى اين امور، ذواليد بودن اقتضا دارد كه آن

مال از آخذ گرفته شود و به صاحب حرز رد گردد.

بنابراين، پس از قسم صاحب حرز، حاكم شرع احتمال سرقت مى دهد و اين احتمال تا زمانى كه به مرحله ى اثبات نرسد، احتمال است؛ و بر آن اثرى مترتّب نمى گردد. بلكه يكى از مصاديق «الحدود تدرأ بالشبهات»[77] مى باشد.

روايت صحيحه ى حلبى نيز بر آن چه قاعده اقتضا مى كند دلالت دارد:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبى عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل نقب بيتاً فاخذ قبل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 69

أن يصل إلى شي ء؟ قال: يعاقب، فإن اخذ وقد أخرج متاعاً فعليه القطع.

قال: وسألته عن رجل أخذوه [اخذ] وقد حمل كارة من ثياب، وقال:

صاحب البيت أعطانيها.

قال: يدرأ عنه القطع إلّاأن تقوم عليه بيّنة، فإن قامت البيّنة عليه قطع.[78]

فقه الحديث: حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى نقبى به منزلى زد تا اموالش را به سرقت بَرَد، امّا قبل از آن كه موفّق به سرقت گردد، دستگير شد. حكمش چيست؟

امام صادق عليه السلام فرمود: او را تعزير مى كنند. امّا اگر در حالى دستگير شد كه كالايى را از آن جا بيرون آورده بود، دستش قطع مى شود.

حلبى گفت: مردى را دستگير كردند در حالى كه عدل پارچه اى بر دوشش بود، او ادّعا مى كند صاحب خانه اين پارچه ها را به من بخشيده است. حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: قطع دست از او برداشته مى شود؛ مگر آن كه بيّنه قائم گردد؛ كه در آن صورت دستش را مى بُرند.

اين روايت اطلاق دارد. پس از آن كه آخذ گفت: صاحب خانه پارچه ها را به من بخشيده است، امام عليه

السلام فرمود: دستش را قطع نمى كنند، خواه صاحب خانه او را تأييد كند يا نه. لذا، صورت انكار صاحب خانه را نيز شامل است. و قطع دست به صورت اقامه ى بيّنه منحصر مى شود؛ و براى قَسَم صاحب خانه و عدمش اثرى نيست.

سكوت مُخرِج همراه با احتمال عدم سرقت

اگر بيرون آورنده ى مال هيچ ادّعايى نكند، ولى حاكم شرع احتمال مى دهد اخراجش به سبب هبه ى صاحب حرز يا اذن او باشد، يا به علّت اين است كه مالِ خود آخذ است، آيا در اين صورت نيز حدّ قطع ساقط مى گردد؟ آيا قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[79] جريان دارد؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 70

به ديگر سخن، مورد صحيحه ى حلبى جايى است كه آخذ ادّعا مى كند صاحب منزل اين كالا را به من بخشيده است، آيا اين ادّعا در سقوط حدّ دخالت دارد: يا صرف احتمال، سبب سقوط حدّ مى شود؛ همين مقدار كه احتمال عدم سرقت داده شود، حدّ ساقط مى گردد؟

به عبارت سوّم، اگر بيّنه بر تحقّق سرقت قائم شد، بحثى در اجراى حدّ نيست؛ ليكن اگر كسى شبانه وارد حرزى شد و فرشى را از آن جا بيرون آورد، بيّنه اى هم بر سرقت اقامه نشد و در فعل اين فرد احتمال سرقت و عدم آن راه داشت، او نيز هيچ ادّعايى نمى كند ولى حاكم شرع احتمال مى دهد اخراج مال به جهت سرقت نباشد، در اين صورت نيز حدّ برداشته مى شود؛ زيرا، سرقت به راه هاى خاصى ثابت مى گردد. با عدم آن طرق و عدمش، قسم صاحب خانه و عدمش، هيچ اثرى در ثبوت سرقت نيست؛ از اين رو، اگر پنجاه نفر غير عادل بر سرقتى شهادت دادند ولى براى حاكم شرع علم پيدا نشد، حقّ اجراى حدّ

را ندارد.

صحيحه ى حلبى[80] ثبوت حدّ را در اقامه ى بيّنه منحصر مى كند. موردى كه بيّنه وجود ندارد ادّعاى صاحب خانه يا مُخرِج نقشى در ثبوت و عدم ثبوت سرقت ندارد. اين احتمال در روايت، عرفى تر از احتمال دخالت ادّعاى مخرج در سقوط حدّ است.

آن چيزى كه در مسأله نقش دارد، قيام بيّنه بر سرقت و عدم آن است. پس، اگر اخراج با ادّعاى مخرج نيز توأم نباشد، به مقتضاى قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[81] و با تأمّل در صحيحه ى حلبى مى توان گفت: مسأله ى قطع راه ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 71

فصل دوّم: خصوصيّات مال مسروقه

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 73

[نصاب قطع اليد]

[مسألة 1- نصاب القطع ما بلغ ربع دينار ذهباً خالصاً مضروباً عليه السكّة، أو ما بلغ قيمته ربع دينار كذائي من الألبسة والمعادن والفواكه والأطمعة رطبة كانت أو لا، كان أصله إلاباحة لجميع النّاس أو لا، كان ممّا يسرع إليه الفساد كالخضروات والفواكه الرطبة ونحوها أو لا، وبالجملة كلّ مال يملكه المسلم إذا بلغ الحدّ ففيه القطع حتّى الطير وحجارة الرخام.]

نصاب قطع دست

اشاره

يكى از شرايط ثبوت حدّ قطع بر سارق، وصول مال مسروقه به حدّ نصاب است. يعنى اگر مال مسروقه طلا باشد، نصاب قطع دست، ربع دينار طلاى خالص سكّه دار خواهد بود؛ و اگر غير آن باشد، بايد قيمتش به اندازه ى قيمت ربع دينار طلاى خالص سكّه دار برسد. در اين جهت، فرقى بين انواع و اقسام مال مسروقه نيست؛ لذا، مال مسروقه مى تواند از قبيل لباس يا اشياء معدنى يا ميوه و طعام (تر و تازه آن يا خشكبارش)، يا چيزى كه در اصل براى همه ى مردم مباح است يا غير آن، چيزى كه تباهى و فساد بر آن سريع باشد مانند سبزى ها و ميوه هاى تازه يا غير آن باشد؛ و به طور خلاصه، هر چيزى كه در ملكيّت مسلمان باشد، مانند پرنده و سنگ مرمر اگر قيمتش به حدّ نصاب برسد، بر سرقت آن درصورت تحقّق شرايط ديگر، قطع دست مترتّب مى گردد.

اقوال فقها در مسأله

از خصوصيّات مهمّى كه در مال مسروقه براى تحقّق حدّ سرقت لازم است، رسيدن مال مسروقه به حدّ نصاب است. لزوم حدّ نصاب براى ترتّب حدّ بين تمام فقهاى شيعه و سنّى اتّفاقى است؛ و هيچ يك از فقهاى اسلام حدّ را بر مطلق سرقت نگفته اند؛ احتمالش را هم نداده است. هرچند در اندازه ى نصاب بين شيعه و سنّى و حتّى بين فقهاى اماميّه اختلاف است؛ ليكن اصل نصاب اتّفاقى است.[82]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 74

مشهور از فقهاى شيعه و سنّى حدّ نصاب را يك ربع دينار از طلاى خالص مسكوك گفته اند؛ در صورتى كه مال مسروقه طلاى خالص سكّه دار باشد. يا قيمت يك ربع دينار طلاى خالص مسكوك، اگر

مال مسروقه غيرآن باشد. لذا، بر سرقت كمتر از اين مقدار، حدّ قطع مترتّب نمى شود. ليكن شيخ صدوق رحمه الله[83] و برخى از متأخّران[84] نصاب را خُمس دينار گفته اند. و عمّانى[85] آن را يك دينار كامل مى داند.

مجموع رواياتى كه در اين مورد رسيده را مى توان به پنج طايفه ى زير تقسيم كرد: 1- رواياتى كه بر قول مشهور يعنى رُبع دينار دلالت دارد.

2- رواياتى كه مستند قول صدوق رحمه الله است.

3- روايتى كه مدرك فتواى عمّانى است.

4- رواياتى كه نصاب را ثلث دينار گفته است.

5- رواياتى كه نصاب را دو درهم مطرح كرده است. البته ممكن است اين روايات را به قول صدوق رحمه الله يعنى خُمس دينار برگردانيم؛ زيرا، در زمان صدور روايات هر دينار با ده درهم برابرى مى كرد؛ لذا، دو درهم، خُمس دينار بوده است.

اگر كسى اين مطلب را قبول نكند و بگويد، در زمان هاى مختلف قيمت درهم و دينار بالا و پايين مى رفته است، و بايد بر عنوان دو درهم توقّف كرد، در اين صورت، روايات ما پنج طايفه خواهد بود كه بايد يك يك آن ها را بررسى كنيم. آن گاه به جمع بين آن ها بپردازيم و به نتيجه اى كه به دست مى آيد ملتزم گرديم.

بررسى روايات دالّ بر ربع دينار

1- قال النبيّ صلى الله عليه و آله: لا قطع إلّافي ربع دينار.[86]

فقه الحديث: راويان اهل سنت مدّعى صدور اين روايت به نحو جزم از رسول خدا صلى الله عليه و آله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 75

هستند. مفاد روايت عدم قطع در سرقت كمتر از ربع دينار است.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب،

عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، قال: قلت: لأبي عبداللَّه عليه السلام في كم يقطع السّارق؟ قال: في ربع دينار. قال: قلت له: في درهمين؟ قال:

في ربع دينار بلغ الدّينار ما بلغ.

قال: قلت له: أرأيت من سرق أقلّ من ربع دينار هل يقع عليه حين سرق إسم السارق؟ وهل هو عنداللَّه سارق؟ فقال: كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه إسم السارق وهو عند اللَّه سارق، ولكن لا يقطع إلّا في ربع دينار أو أكثر، ولو قطعت أيدي السّراق فيما أقلّ هو من ربع دينار لألقيت عامّة النّاس مقطّعين.[87]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، محمّد بن مسلم به امام صادق عليه السلام گفت: در چه اندازه از سرقت مال، دست دزد را مى بُرند؟

امام عليه السلام فرمود: در رُبع دينار.

محمّد بن مسلم گفت: در دو درهم چگونه؟

امام عليه السلام فرمود: ما به دو درهم كارى نداريم؛ قطع در ربع دينار است. دينار هر قيمتى داشته باشد تفاوت ندارد؛ خواه با ده درهم برابرى كند يا كمتر يا بيشتر. اگر دو درهم به اندازه ى ربع دينار بود، قطع هست والّا نه.

محمّد بن مسلم گفت: اگر كسى كمتر از ربع دينار سرقت كرد، آيا عنوان سارق بر او نزد مردم و خدا منطبق است؟

امام عليه السلام فرمود: بر هر كسى كه از مسلمانى چيزى را بدزدد كه در حرز قرار داده است، سارق نزد خدا و مردم صادق است، ليكن دست سارقى هر را قطع نمى كنند؛ بلكه قطع در سرقتى است كه ربع دينار يا بيشتر باشد.- آن گاه امام عليه السلام به بيان حكمت اين مطلب مى پردازد- اگر قرار بود دست سارق

را در كمتر از ربع دينار ببرند، هر آينه توده ى مردم را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 76

بى دست مى ديدى.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن يونس، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: لا يقطع يد السّارق إلّافي شي ء تبلغ قيمته مجناً، وهو ربع دينار.[88]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: دست دزد را نمى برند؛ مگر در سرقت چيزى كه قيمتش به اندازه ى سپر باشد، يعنى به ربع دينار برسد.

3- وبالإسناد، عن يونس، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال:

قطع أمير المؤمنين عليه السلام في بيضة، قلت: وما بيضة؟ قال: بيضة قيمتها ربع دينار، قلت: هو أدنى حدّ السارق؟ فسكت.[89]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام براى سرقت كلاهخودى دست دزد را قطع كرد. سماعه پرسيد: چه كلاهخودى؟ امام عليه السلام فرمود: كلاهخودى كه قيمتش ربع دينار بود. سماعه پرسيد: آيا اين مقدار كمترين حدّ نصاب است؟ امام عليه السلام سكوت كرد.- سكوت امام عليه السلام بيانگر موافقت اوست نه ترديد يا مخالفت-.

4- وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلت: رجل سرق من المغنم أيش الّذي يجب عليه؟

أيقطع؟ [الشي ء الّذي يجب عليه القطع].

قال: ينظر كم نصيبه، فإن كان الّذي أخذ أقلّ من نصيبه عزّر ودفع إليه تمام ماله وإن كان أخذ مثل الّذي له فلا شي ء عليه، وإن كان أخذ فضلًا بقدر ثمن مجن وهو ربع دينار قطع.[90]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه را در باب سرقت از غنيمت مطرح كرديم. امام عليه السلام

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 77

فرمود: اگر مقدارى كه سرقت كرده كمتر يا مساوى سهمش در اين غنيمت است، دستش را نمى برند؛ امّا اگر مازاد بر نصيبش به اندازه ى قيمت سپرى يعنى ربع دينار باشد، دستش قطع مى شود.

بررسى روايات دالّ بر خُمس دينار

1- وبالإسناد عن يونس، عن محمّد بن حمران، عن أبيه وعن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج جميعاً عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

أدنى ما يقطع فيه يد السّارق خمس دينار.[91]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: كمتر چيزى كه به خاطرش دست سارق را مى برند، خُمس دينار است.

2- وبإسناده عن يونس، عن محمّد بن حمران، عن محمّد بن مسلم، قال:

قال أبو جعفر عليه السلام: أدنى ما تقطع فيه يد السّارق خمس دينار، والخمس آخر الحدّ الّذي لا يكون القطع في دونه ويقطع فيه وفيما فوقه.[92]

فقه الحديث: اين روايت مانند روايت قبل از محمّد بن مسلم است؛ ليكن اضافه اى دارد. امام باقر عليه السلام فرمود: كمترين چيزى كه در سرقتش دست سارق قطع مى شود، خمس دينار است. خمس آخرين حدّى است كه قطع در كمتر از آن راه ندارد؛ بلكه قطع بر خودش و مازاد بر آن هست.

3- وعنه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال:

يقطع السّارق في كلّ شي ء بلغ قيمته خمس دينار إن سرق من سوق أو زرع أو ضرع أو غير ذلك.[93]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 78

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام عليه السلام فرمود: دست سارق در سرقت هر چيزى كه قيمتش به خمس دينار برسد، از بازار يا زراعت يا حرز يا غير آن باشد،

قطع مى شود.

4- قال: ورُوي أنّه يقطع أيضاً في خمس دينار أو في قيمة ذلك.[94]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله است كه اين نحوه مرسلاتش معتبر نيست؛ زيرا، فرمود، روايت شده: در خمس دينار يا قيمت آن دست قطع مى گردد.

بررسى روايات دالّ بر دو درهم

وبإسناده عن الصفّار، عن يعقوب بن يزيد، عن يحيى بن المبارك، عن عبداللَّه بن جبلة، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل سرق من بستان عذقاً قيمته درهمان، قال: يقطع به.[95]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام صادق عليه السلام فرمود: مردى كه از بستانى درخت خرمايى را به قيمت دو درهم دزديده بود، دستش به سبب اين كار بريده مى شود.

اين روايت را بنا بر اين كه هر دينارى ده درهم بوده است مى توان از احاديث طايفه ى دوّم شمرد يا براى دو درهم عنوان مستقلّى باز كرد.

بررسى روايات دالّ بر يك دينار

وعنه عن ابن محبوب، عن أبي حمزة، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام في كم يقطع السّارق؟ فجمع كفيّه؛ ثمّ قال: في عددها من الدّراهم.[96]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابوحمزه ى ثمالى از امام باقر عليه السلام پرسيد: براى سرقت چه مقدار مال دست سارق را مى بُرند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 79

امام عليه السلام دو دست مبارك را جمع كرده و فرمود: به اندازه ى مجموع انگشتان از درهم؛ يعنى به قيمت يك دينار؛ زيرا، در آن زمان هر دينار مساوى با ده درهم بوده است.

بررسى روايات دالّ بر ثلث دينار

1- وعنه، عن عثمان بن عيسى، عن أبي بصير، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: قطع أمير المؤمنين عليه السلام رجلًا في بيضة، قلت: وأيّ بيضة؟ قال بيضة حديد قيمتها ثلث دينار، فقلت: هذا أدنى حدّ السّارق؟ فسكت.[97]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام دست سارق بيضه اى را قطع كرد،- شايد راوى خيال كرد كه قطع دست به جهت سرقت يك تخم مرغ بوده است. به همين جهت،- از امام عليه السلام پرسيد: چه بيضه اى؟ امام عليه السلام فرمود: كلاهخودى به قيمت ثلث دينار.

راوى پرسيد: اين پايين ترين مقدار حدّ نصاب سرقت است؟ امام عليه السلام ساكت شد.- اين سكوت معناى موافقت دارد-.

2- وعنه، عن عثمان، عن سماعة، قال: سألته على كم يقطع السارق؟ قال:

أدناه على ثلث دينار.[98]

فقه الحديث: در اين موثّقه از امام عليه السلام سؤال شده است: بر چه مقدارى دست سارق را مى بُرند؟ امام عليه السلام فرمود: كمترين اندازه اش ثلث دينار است.

مجموع رواياتى كه بر اين چهار يا پنج طايفه دلالت دارند، از نظر سند و

دلالت تمام هستند. حالى كه در جهت سندى نمى توان مناقشه و اشكالى كرد، بايد در جهت صدور يا دلالت تصرّف كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 80

وجوه جمع بين روايات

وجه اوّل: شيخ طوسى رحمه الله روايات دالّ بر خُمس دينار را بر تقيّه حمل كرده، و آن ها را موافق با عامّه دانسته است.

با مراجعه ى به كتاب خلاف[99] مى بينيم بين اهل سنّت در حدّ نصاب سرقت اختلاف است. قول مشهور بين آنان ربع دينار است كه به اعتماد روايت نبوى «لا قطع إلّافي ربع دينار»[100] فتوا داده اند؛ حتّى بعضى از آنان گفته اند: اين روايت متّفق عليه است. اقوال غير مشهور آنان نيز عبارت است از: 1- نصابى مطرح نيست؛ و بر سرقت قليل و كثير دست بريده مى شود؛ 2- ابوحنيفه و اصحابش نصاب را ده درهم يا يك دينار گفته اند؛ 3- مالك بين طلا و نقره فرق قائل است. نصاب طلا را رُبع دينار و نصاب نقره را سه درهم مى داند كه تقريباً ثلث دينار است؛ 4- عدّه اى از علماى اهل سنّت نيز نصاب را نصف دينار دانسته اند.

فقط شخصى به نام زياد بن أبى زياد كه فقيه ناشناخته اى است، نصاب را دو درهم گفته كه حمل بر خمس دينار مى شود؛ و ممكن است براى دو درهم موضوعيّت قائل بوده است؛ زيرا، گروهى از عامّه، نصاب را پنج درهم گفته اند و برخى از آنان نصف دينار، از طرح دو قول معلوم مى شود كه بر عنوان درهم خصوصيّتى قائل بوده است.[101]

باتوجّه به اقوال علماى اهل سنّت، حمل روايات خُمس دينار بر تقيّه جا ندارد؛ آن هم به خاطر فتواى فقيهى مجهول كه در زمان امامان عليهم السلام موقعيّت

و ارزش اجتماعى آن چنانى نداشته كه امام عليه السلام مجبور به تقيّه گويى شود.

وجه دوّم: با تحقّق تعارض بين روايات ربع دينار، خُمس دينار، ثلث دينار و يك دينار بايد قواعد باب تعارض پياده شود.

اوّلين مرجّحى كه در باب تعارض داريم، شهرت فتوايى است؛ يعنى اگر دو يا چند روايت با هم متعارض بودند به گونه اى كه عرف و عقلا به خاطر اين كه عام و خاص، ظاهر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 81

و اظهر، نصّ و ظاهر، مطلق و مقيّد نيستند، نتوانند بين آن ها جمع كنند، در اين صورت، بايد مرجّح دار را بر فاقدش مقدّم كنيم. از طرفى، شهرت فتوايى موافق با روايات ربع دينار است؛ و تنها صدوق رحمه الله[102] به خمس دينار و مرحوم عمّانى[103] به يك دينار فتوا داده اند. لذا، روايات ربع را اخذ و بقيه ى طوايف را طرح مى كنيم. بر طبق اين مبناى ما ديگر تحيّر و ترديدى باقى نمى ماند.

وجه سوّم: ترجيح روايات خُمس دينار؛ فقهايى كه اعراض مشهور را موهن و عمل مشهور را جابر ضعف سند نمى دانند؛ و هم چنين اوّلين مرجّح بين روايات متعارض را نيز شهرت فتوايى نمى دانند، روايات خُمس را بر روايات رُبع ترجيح داده اند.

تقريب استدلالشان به اين صورت است: روايات ده درهم را بايد بر تقيّه حمل كنيم؛ زيرا اين روايت از طرفى بر خلاف فتواى قطعى فقها مگر عمّانى است و از طرف ديگر، مخالف با كتاب مى باشد. روايت ثلث نيز به همين دو اشكال مبتلا است و حمل بر تقيّه اش بعيد نيست؛ زيرا، ثلث دينار تقريباً برابر سه درهم است و جماعتى از علماى عامّه حدّ نصاب را سه درهم دانسته اند.

بنابراين، امر دائر بين روايات ربع و خمس مى شود. حمل روايات خمس بر تقيّه وجهى ندارد؛ بلكه بايد روايات رُبع را بر تقيّه حمل كرد و با چشم پوشى از حمل بر تقيّه و تحقّق تعارض، روايات خمس از جهت موافقت با كتاب مقدّم مى گردد؛ زيرا، يقين داريم آيه ى سرقت وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[104] به مقدار خمس تخصيص خورده است؛ و بر كمتر از اين مقدار، قطع دست نيست؛ ليكن نمى دانيم بر مازاد خمس تا رُبع، قطع دست هست يا نه؟ ظاهر آيه اطلاق دارد. از اين رو، روايتى كه با اين اطلاق موافق باشد، اخذ؛ و روايت مخالف با اين اطلاق را طرح مى كنيم.

در نتيجه، روايات خمس مقدّم بر روايات رُبع مى گردد.

به عبارت ديگر، مقتضاى اطلاق كتاب، وجوب قطع در هر سرقتى است؛ ليكن از خارج به طور يقينى مى دانيم در كمتر از خمس قطع نيست؛ به همين جهت، از اطلاق آيه به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 82

اين مقدار دست برمى داريم. امّا تخصيص آيه به زيادتر از اين مقدار به سبب معارضه ثابت نيست. لذا، با توجّه به اين كه اوّلين مرجّح را موافقت كتاب مى دانيم، روايات رُبع را به عنوان مخالفت با كتاب طرح مى كنيم.[105]

نقد وجه سوّم: در مناقشه ى بر اين وجه مى توان گفت:

اوّلًا: با هردو مبناى ايشان مخالفيم؛ زيرا، ما عمل مشهور را جابر ضعف سند و اعراض آنان را سبب وهن روايت صحيح السند مى دانيم؛ و اوّلين مرجّح در باب دو خبر متعارض را با استفاده از مقبوله ى عمر بن حنظله شهرت فتوايى مى دانيم.

ثانياً: بر فرض صحّت مبنا، اين استدلال تمام نيست؛ زيرا، با مخالفت عمّانى چگونه مى گوييد:

روايت «عشرة دراهم» بر خلاف فتواى قطعى بين اصحاب است؟

با وجود مخالفت يك فقيه، عنوان مشهور و غير مشهور محقّق مى گردد. عمّانى از اصحاب و فقهاى امامى مذهب است، و قولش ارزش فقهى دارد. از اين رو، كسى كه اعراض مشهور را موجب ضعف روايت نمى داند، چگونه روايت ده درهم را از دايره ى تعارض خارج مى كند؟

ثالثاً: آيا آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[106] اطلاقى دارد كه قابل تقييد باشد؟ هرچند در مواردى به اطلاقش تمسّك كرديم، ليكن وجود اطلاق در آيه، محلّ بحث و اشكال بوده و از امور مسلّم و حتمى نيست. احتمال مى دهيم اين آيه همانند آيه ى وَ أَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ[107] كه به طور مكرّر در قرآن آمده است، در مقام تشريع اصل حكم باشد؛ اين گونه آيات در مقام بيان حكم به نحو اجمال هستند؛ لذا، نمى توان اطلاق گيرى كرد.

رابعاً: بر فرض تحقّق اطلاق در آيه، يقين داريم به اين اطلاق تقييدى خورده است؛ ليكن نمى دانيم مقيّد خُمس است يا ربع؛ در اين گونه موارد، بايد بر عنوان تكيه كنيم، نه بر مقدار و مصاديقى كه به واسطه ى مقيّد خارج مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 83

به عبارت ديگر، ملاك تقييد زايد يا غير زايد را بايد در رابطه با خود عنوان ديد و نه در رابطه ى با مصاديقش؛ ما كارى به مصاديق نداريم تا بگوييم با اين عنوان صد نفر خارج مى شود و با عنوان ديگر، صدوپنجاه نفر؛ بلكه بايد ببينيم اين مطلق، دو قيد مى خورد يا يك قيد؟ اگر روايات خمس و ربع به اين گونه بود كه اگر ربع را بگيريم بر آيه دو قيد وارد مى شود و اگر

خمس را اخذ كنيم يك قيد خورده است؛ در اين صورت، مى گفتيم: وقتى امر بين يك تقييد و دو تقييد داير شد، بايد يك تقييد را اخذ كنيم و تقييد زايد را كنار بگذاريم؛ ليكن در مقام ما اين گونه نيست. هركدام از روايات را كه اخذ كنيم يك تقييد وارد شده است نه بيشتر؛ لذا، هر دو دسته از روايات، مخالف ظاهر آيه هستند و هيچ كدام با ظاهر قرآن موافق نيستند. بنابراين، اگر به مبناى شما هم قائل باشيم و اوّلين مرجّح را موافقت با كتاب بدانيم، وجهى براى ترجيح روايات خمس نيست.

نتيجه: تنها راه فرار از تعارض، كنار گذاشتن رواياتى است كه مخالف با مشهور هستند؛ فتواى امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله نيز روى همين ملاكى است كه عرض شد.

تعميم نصاب ربع دينار به هر مال مسروقه اى

ملاك اقامه ى حدّ از نظر اماميّه اين است كه مال مسروقه در ملك مسروقٌ منه باشد؛ و كارى نداريم آن را از كجا آورده و به چه سببى مالك شده است؛ خواه آن را خريده باشد، يا مباحى بوده و بر اثر حيازت مالك شده باشد؛ مانند اين كه به جنگل رفته و مقدارى چوب حيازت كرده، به منزل آورده و در حرز قرار داده باشد- بر خلاف ابوحنيفه[108] كه مى گويد: اگر اصل مال از اشياى مباحه باشد، سرقت محقّق نمى گردد-، يا مال مسروقه از امورى باشد كه زود فاسد مى شود؛ مانند سبزى ها و ميوه هاى تازه- برخلاف ابوحنيفه[109] كه سرقت اين امور را سبب اقامه ى حدّ نمى داند-، و يا مال مسروقه پرنده، يا سنگ مرمر و مانند آن باشد.

علّت تصريح به اين موارد اعلام مخالفت با ابوحنيفه در پاره اى از آن ها

و ورود

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 84

رواياتى در مورد فواكه و سبزى ها، طير و سنگ مرمر است كه بايد به آن ها رسيدگى كنيم.

1- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن عبدوس، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن أبي جميلة، عن الأصبغ، عن أمير المؤمنين عليه السلام قال: لا يقطع من سرق شيئاً من الفاكهة، وإذا مرّ بها فليأكل ولا يفسد.[110]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اگر كسى از ميوه ها سرقت كند، دستش قطع نمى گردد؛ كسى كه به ميوه ها مرور كند، مى تواند بخورد؛ ولى حقّ از بين بردن آن ها را ندارد.

توجيه روايت: ذيل حديث قرينه اى است بر اين كه مقصود ميوه اى است كه در حرز نباشد؛ ميوه باغى كه در و ديوار ندارد؛ وگرنه اگر باغ داراى حصار باشد، معنا ندارد بگويد:

به عنوان اكل مارّه اشكالى نيست.

به عبارت ديگر، يك بار ميوه را از داخل حرز سرقت مى كند؛ به اين صورت كه درب باغ را مى شكند و يا قفل آن را باز مى كند؛ اين معنا با ذيل روايت تناسب ندارد. ذيل روايت بيانگر اين معنا است كه از ميوه اى كه در مسيرش هست و بر آن مرور مى كند، مى تواند بخورد؛ امّا حقّ بردن آن را ندارد؛ از اين رو، اگر چنين كارى را انجام داد، قطع دست درباره ى او نيست.

بنابراين، اين روايت، بر فتواى ابوحنيفه دلالتى ندارد. او مى گويد: بر دزدى ميوه اگر تمام شرايط موجود باشد، حدّ قطع نيست؛ در حالى كه روايت فقط صورت عدم حرز را بيان مى كند.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السكوني، عن أبي عبداللَّه

عليه السلام قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا قطع في ثمر ولا كثر- والكثر شحم النخل-.[111]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 85

ورواه الصدوق بإسناده عن السكوني مثله إلّاأنّه قال: والكثر الجمار.[112]

فقه الحديث: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در مورد ميوه و شكوفه ى خرما قطع دست نيست.

اين روايت را مرحوم صدوق از سكونى نقل مى كند؛ ليكن معناى «كثر» را «جمار» يعنى سنگ ها گفته است.

روايت سكونى اطلاق دارد؛ خواه ميوه در حرز باشد يا غير حرز، هر دو را مى گيرد.

قرينه اى هم نيست بر اين كه مقصود، ميوه اى است كه در خارج حرز باشد؛ ليكن روايت را بايد به يكى از دو راه توجيه كرد:

الف: هرچند روايات سكونى معتبر است، امّا در شرح حالش گفته اند: رواياتش در جايى اعتبار دارد كه متفرّد نباشد؛ اگر تفرّد در نقل داشت، روايتش از اعتبار ساقط است.

در مقام ما نيز چنين است؛ زيرا، روايت گذشته مربوط به سرقت با عدم حرز است.

ب: مشهور بر طبق اين روايت فتوا نداده اند؛ به اين جهت، روايت را كنار مى گذاريم.

امام راحل رحمه الله در پايان مسأله، در ضابطه اى كلّى مى فرمايد: «كلّ ما يملكه المسلم حتّى الطير وحجر الرخام»؛ بر سرقت هر چيزى كه مسلمان مالكش باشد، حتّى پرنده و سنگ مرمر، اگر به حدّ نصاب برسد، قطع دست هست. اين تعميم نيز به خاطر وجود رواياتى، بر خلاف مى باشد.

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: لا قطع على من سرق الحجارة يعنى الرخام وأشباه ذلك.[113]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى

سنگ مرمر را سرقت كرد، دستش را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 86

قطع نمى كنند؛ هر چيزى مانند سنگ مرمر نيز همين حكم را دارد.

در روايت قبل نيز بنا بر نقل مرحوم صدوق «كثر» به «جمار» معنا شده بود. به هر حال، با توجّه به دو توجيه و جوابى كه در روايت گذشته داديم، اين روايت نيز كنار مى رود.

4- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن يحيى الخزّاز، عن غياث بن إبراهيم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّ عليّاً اتي بالكوفة برجل سرق حماماً فلم يقطعه، وقال: لا أقطع في الطير.[114]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را در كوفه نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه پرنده اى را دزديده بود، امام دستش را نبريد و فرمود: در مورد پرنده دست قطع نمى كنم.

اگر در اين روايت، علّت را بيان نمى كرد، مى گفتيم: شايد كبوتر در حرز نبوده، و يا قيمتش به ربع دينار نمى رسيده است؛ از اين رو، قطع نكرده است؛ ليكن امام عليه السلام علّت را بيان فرموده كه: «لا أقطع في الطير» من در سرقت طير دست نمى برم؛ يعنى قطع دست در مورد سرقت طير نيست؛ هرچند در حرز باشد و قيمتش به ربع دينار هم برسد.

5- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: لا قطع في ريش يعني الطير كلّه.[115]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: در ريش يعنى در سرقت پرندگان، قطع دست نيست.

هرچند روايت از سكونى است، ليكن در اين مقام، متفرّد به نقل نيست و

روايت غياث بن ابراهيم نيز بر همين مطلب دلالت دارد.

مرحوم محقّق در شرايع[116] نكته ى عدم فتوا به اين دو روايت را ضعف سندشان دانسته است؛ در حالى كه روايت غياث، معتبر و راويانش ثقه هستند. از طرفى، مشهور بر طبق اين دو روايت فتوا نداده اند و ملازمه اى بين باب سنگ مرمر با طير نيست؛ زيرا، در آن باب، سكونى متفرّد بود؛ ولى در اين باب متفرّد نيست. بنابراين، نمى توان در مورد پرنده فتوا به عدم قطع داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 87

به عبارت ديگر، اگر فتوا ندادن مشهور از جهت اعراض از اين دو روايت بود، ما چون اعراض مشهور را موهن مى دانيم، هردو روايت را كنار مى گذاشتيم؛ اما در اين مقام، مى بينيم مرحوم محقّق رحمه الله در كتاب شرايع علّت طرح دو روايت را ضعف سند مى داند؛ در صورتى كه روايت غياث بن ابراهيم ضعيف نيست؛ زيرا، مرحوم كلينى از محمّد بن يحيى عطّار از احمد بن محمّد بن عيسى از محمّد بن يحيى خزّار از غياث بن ابراهيم روايت مى كند و تمامى اين افراد ثقه هستند. بنابراين، كار ما با اشكال مواجه مى شود.

از طرفى بين فتوا به جريان احكام سرقت بر سرقت سنگ مرمر و جريانش در مورد پرنده ملازمه اى نيست؛ زيرا، تنها دليل در آن باب روايت سكونى بود كه نقلش متفرّد است؛ آن روايت را كنار گذاشتيم؛ ولى در مورد پرنده فقط روايت سكونى نيست، روايت صحيحه ديگرى نيز علاوه بر آن داريم؛ لذا، به نظر مى رسد مسأله در باب پرنده مقدارى مشكل دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 88

[الملاك في ثبوت حدّ السرقة،

بلوغ قيمة المسروق ربع الدينار]

[مسألة 2- لا فرق في الذهب بين المسكوك وغيره، فلو بلغ الذهب غير المسكوك قيمة ربع دينار مسكوك قطع، ولو بلغ وزنه وزن ربع دينار مسكوك لكن لم تبلغ قيمته قيمة الربع لم يقطع، ولو انعكس وبلغ قيمته قيمته وكان وزنه أقل يقطع.]

ملاك ثبوت حدّ سرقت در طلا

در طلا فرقى بين طلاى مسكوك و غير آن نيست؛ اگر قيمت طلاى غير مسكوكى با قيمت ربع دينار طلاى مسكوك برابرى كند، در سرقتش دست بريده مى شود؛ و اگر وزن طلاى غير مسكوك به اندازه ى وزن ربع دينار طلاى مسكوك باشد، اما قيمتش كمتر از آن بود، دست قطع نمى گردد. اگر مطلب بر عكس شد، يعنى طلاى غير مسكوك در قيمت با طلاى مسكوك برابرى كرد، ولى وزنش كمتر بود، باز دست دزد را مى برند.

مقدّمه: از رواياتى كه در گذشته مطرح كرديم، معلوم شد نصاب سرقت دو قيد دارد:

يكى رُبع، و ديگر، دينار بودن آن؛ يعنى ربعى كه مضاف به دينار است.

مرحوم صاحب جواهر[117] كه از نژاد عرب است و حرفش در اين مورد براى ما حجّيت دارد، مى گويد: دينار عبارت است از طلاى مسكوك، طلاى سكّه دار، خواه بر روى آن عكس سلطان يا خليفه اى نقش شده باشد، و يا عنوان و نوشته اى بر آن حكّ نشده باشد؛ به هر حال، دينار به سكّه ى طلا مى گويند.

از طرفى وزن هر دينار يك مثقال شرعى است؛ هر مثقال شرعى نيز سه چهارم مثقال صيرفى است؛ يعنى مثقال صيرفى 24 نخود و مثقال شرعى 18 نخود است. از اين رو، هر دينار 18 نخود طلاى خالص مسكوك و نقش دار است.

از طرف ديگر، در پاره اى از روايات، به اين مطلب تصريح

شده بود كه لازم نيست عين مسروقه از جنس دينار باشد؛ بلكه اگر قيمتش نيز به ربع دينار برسد، كفايت مى كند. در روايت كلاهخود، حضرت صادق عليه السلام فرمود: قيمتش به ربع دينار مى رسد. درنتيجه، مال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 89

مسروقه يا بايد خودش ربع دينار باشد و يا قيمتش به اين مقدار برسد.

با توجّه به نكات بالا، دليل مسأله ى دوّم روشن مى شود؛ زيرا فرمود: اگر طلاى غير مسكوكى همانند انگشتر طلا قيمتش به ربع دينار برسد، قطع دست جا دارد؛ ولى اگر طلايى در وزن به ربع دينار يعنى 5/ 4 نخود طلا برسد، ولى در قيمت به اندازه ى 5/ 4 نخود طلاى مسكوك نباشد، قطع دست جا ندارد. و بر عكس، اگر در وزن، كمتر از 5/ 4 نخود بود ولى در قيمت بيش از ربع دينار ارزش داشت، دست دزد را مى بُرند؛ زيرا، قيمتش به اندازه ى ربع دينار يا بيشتر است. لذا، كارى به وزن نداريم؛ و در طلاى غير مسكوك بايد قيمت را ملاحظه كرد؛ اگر قيمت آن به اندازه ى قيمت ربع طلاى مسكوك مى رسد، قطع دست هست وگرنه دست دزد بريده نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 90

[حكم الإختلاف في السكك الرائجة]

[مسألة 3- لو فرض رواج دينارين مسكوكين بسكّتين وكانت قيمتهما مختلفة لا لأجل النقص أو الغشّ في أحدهما بل لأجل السكّة، فالأحوط عدم القطع إلّاببلوغه ربع قيمة الأكثر، وإن كان الأشبه كفاية بلوغ الأقلّ.]

اختلاف در سكّه هاى رايج

اگر دو نوع دينار رايج وجود داشته باشد، به گونه اى كه در رواج مساوى هستند، و يكى رايج تر از ديگرى نيست، از نظر وزن نيز با هم مساوى اند؛ يعنى

هر دو يك مثقال شرعى طلاى خالص و بدون غشّ هستند، ليكن از جهت سكّه با يكديگر اختلاف قيمت دارند، مانند سكّه ى بهار آزادى با سكه ى پهلوى مثلًا، اگر سكّه ى اوّل از جهت تناسب با انقلاب ارزش بيشترى داشته باشد، اگر كسى در چنين زمانى دست به سرقت زد، مى فرمايند:

احتياط آن است كه ربع دينار را به قيمت اكثر حساب كنيم؛ هرچند اگر به قيمت اقلّ نيز حساب شود، به قواعد شباهت دارد.

دليل اين مطلب: اگر مال مسروقه به قيمت اقلّ برسد، باز صادق است كه به اندازه ى ربع دينار سرقت كرده است؛ زيرا، اين سكّه از نظر وزن و رواج و مسكوك بودن با آن سكّه هيچ تفاوتى ندارد و مفاد روايات، قطع دست بر سرقت ربع دينار است؛ لذا، آن عنوان در اين مقام مصداق پيدا كرده است.

در روايات فقط به جنبه ى اثباتى يعنى بلوغ مال مسروقه به اندازه ى ربع دينار تصريح شده است و هيچ بَيانى نسبت به جنبه ى نفى- يعنى نبودن دينارى با ارزش تر از اين دينار- ندارد؛ بنابراين، آن چه ملاك قطع دست است، در اين صورت واقع شده؛ البتّه مقتضاى احتياط در نظر گرفتن اكثر است. زيرا، اكثر قدر متيقّن و اقلّ فى نفسه مشكوك است.

هرچند با ملاحظه ى روايات در انطباق اقلّ نيز نبايد ترديد داشت؛ امّا مراعات جانب احتياط نيكوست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 91

[المراد بالمسكوك هو المسكوك الرائج]

[مسألة 4- المراد بالمسكوك هو المسكوك الرائج فلو فرض وجود مسكوك غير رائج فلا اعتبار في ربع قيمته، فلو بلغ ربع قيمته ولم يكن قيمة ربعه بمقدار قيمة ربع الدارج لم يقطع.]

اعتبار رايج بودن سكّه

مقصود از سكّه، سكّه ى رايج

است. از اين رو، اگر سكّه، سكّه ى غير رايجى بود، در حدّ نصاب، اعتبارى به قيمت آن نيست؛ لذا، اگر مال مسروقه به اندازه ى قيمت رُبع دينار غير رايج و كمتر از قميت ربع دينار رايج ارزش داشت، دست سارق را نمى برند.

مقدّمه: از روايات وارد در اين باب استفاده شد كه حدّ نصاب ربع دينار است و به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[118] دينار در طلاى مسكوك حقيقت است؛ در اين مسأله امام راحل رحمه الله قيد رايج بودن را نيز اضافه مى كنند؛ يعنى بايد آن سكّه در بازار متداول باشد.

در زمان گذشته درهم و دينار، سكّه هاى طلا و نقره، به جاى اسكناس در بازار رواج داشته است، درهم و دينار را به عنوان ثمنِ كالا مى پرداختند. پس، معناى رواج سكّه اين است كه داد و ستد با آن متناول باشد، مثلًا اگر خليفه اى بر روى كار مى آمد و به نامش سكّه مى زدند، سكّه هاى خلفاى قبل از او، از رواج مى افتاد. در اين زمان نيز درهم و دينار به عنوان ثمن رايج نيستند، بلكه با آن ها معامله ى كالا مى شود و عنوان مبيع دارند.

پس سؤال اين است كه معناى رواج و رايج بودن سكّه در اين زمان چيست؟ در زمان گذشته كه پول ها طلا و نقره بود، معناى رواج روشن است؛ ولى در اين زمان كه جنبه ى مبيعى و مثمنى دارد، آيا مقصود از رواج، يعنى در بازار بيشتر خريد و فروش مى شود؟ در صورتى كه سكّه عنوان مبيع داشته باشد، اين مطلب واضح و روشن نيست.

نظر برگزيده: به نظر مى رسد دو عنوان در اين جا مطرح است؛ مسكوك بودن و رايج بودن. مسكوكيّت در معنا و

حقيقت دينار مأخوذ است؛ امّا بر رايج بودن، دليلى جز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 92

انصراف نداريم. زيرا، در ماهيّت دينار دخل ندارد. دينار دو نوع است: رايج و غير رايج.

اگر گفته مى شود: رواياتى كه حدّ نصاب را ربع دينار مى گفت، انصراف به دينار رايج در بازار دارد.

مى گوييم: در صورتى كه دينار در بازار به عنوان ثمن و بهاى كالا به كار رود، چنين انصرافى صحيح است؛ مثلًا در عراق، دينار به اسكناس عراقى و در كويت به اسكناس كويتى انصراف دارد. اما بحث ما بر روى دينارى است كه فقط جنبه ى مبيعى دارد، رواج و تداول به چه معنا در اين صورت صادق است.

فرق بين دينار در دو حالت روشن است. اگر دينار ثمن باشد، متداول و رايج است؛ افراد تمايل بيشترى به آن دارد؛ به خلاف موردى كه مثمن باشد؛ در اين صورت، راغب و مشترى كمترى دارد، به ويژه در زمان ما كه كمتر كسى در مقام خريد آن برمى آيد؛ به جهت اين كه عنوانى ندارد؛ پول نيست كه مورد نياز همگان باشد، افراد خاصّى براى مقاصد مخصوصى آن را مى خرند. در اين صورت، رواج به چه صورتى صدق مى كند؟

با توجّه به اين كه رايج بودن در حقيقت دينار دخالتى ندارد و انصراف نيز مربوط به زمانى است كه دينار به عنوان پول و ثمن رايج بوده است، و به زمان ما ربطى ندارد، لذا، آن چه بر اين مطلب متفرّع كرده اند، ناتمام خواهد بود.

تفريع ايشان در صورتى صحيح است كه دينار ثمن رايج باشد و رايج بودن نيز در نصاب معتبر باشد. اگر كسى مالى را سرقت كرد كه

به قيمت ربع دينار غير رايج هست ولى به قميت ربع دينار رايج نيست، شرط قطع دست محقّق نشده است.

تذكّر 1: يك سكّه تمام بهار آزادى- بنا بر تحقيقى كه برخى از برادران كرده اند- چهل و دو نخود است؛ يعنى از دو مثقال صيرفى شش نخود كمتر است. البتّه قيمت آن در زمان هاى مختلف در تغيير و نوسان است، آن چه ملاك است، قيمت زمان سرقت است كه بايستى به ربع دينار- يعنى 5/ 4 نخود- برسد؛ و كارى به زمان دستگيرى يا حكم حاكم نداريم. يعنى نصاب در مال مسروقه مطرح است. آن زمانى كه سرقت كرده، عنوان مسروقه محقّق شده و در همان زمان بايد نصاب را ديد. خواه در زمان حكم، قيمت بالا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 93

رفته باشد يا تنزّل كرده باشد.

تذكّر 2: در تعريف دينار گفتيم: طلاى خالص مسكوك است. بايد توجّه داشت يك مقدار كمى ناخالصى براى تحقّق سكّه و ضرب آن لازم است، اين مقدار مضّر نيست؛ زيرا، اگر اين خليط نباشد، اصلًا عنوان مسكوكيّت به خود نمى گيرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 94

[عدم تأثير اعتقاد وصول السرقة إلى حدّ النصاب في الحدّ]

[مسألة 5- لو سرق شيئاً وتخيّل عدم وصوله إلى حدّ النصاب، كأن سرق ديناراً بتخيّل أنّه درهم، فالظاهر القطع، ولو انعكس وسرق ما دون النصاب بتخيّل النصاب لم يقطع.]

عدم دخالت اعتقاد رسيدن سرقت به حدّ نصاب در ثبوت حدّ قطع

اگر چيزى را به خيال اين كه به حدّ نصاب نمى رسد سرقت كرد، مانند اين كه دينارى را به تصوّر اين كه درهم است، دزديد، بنا بر ظاهر دستش را مى برند و اگر مطلب برعكس بود، و كمتر از نصاب را

به تصوّر اين كه به حدّ نصاب است، دزديد، دستش قطع نمى گردد.

در روايات، نصاب قطع دست ربع دينار معيّن شده است؛ اين نصاب يك واقعيّت است؛ خواه براى سارق روشن باشد يا نه. در مقام سرقت، اراده ى دزدى به حدّ نصاب را داشته باشد يا نه. نصاب از عناوين قصدى نيست، از امور عبادى نمى باشد كه در آن ها قصد معتبر است؛ مانند تعظيم نيست كه در مفهوم و حقيقتش قصد معتبر است.

از اين رو، اگر كسى به خيال اين كه مال مسروقه كمتر از حدّ نصاب است، آن را دزديد، يا شخصى سكّه اى را به خيال اين كه درهم است، بُرد، ولى در حقيقت دينار بود، دستش را مى بُرند. و به طور كلّى، مثلًا اگر كسى معناى سرقت را نمى داند، در خانه ى مردم را شكست و مخفيانه به اندازه ى نصاب يا بيشتر، از اموال آن به سرقت بُرد، حدّ درباره اش جارى مى شود. در تمام عناوينى كه سبب ثبوت حدّ مى گردد، همين مطلب جارى است. اين ها يك عناوين واقعى هستند؛ لذا، اگر كسى كلمه ى قذف به گوشش نخورده و مسلمانى را قذف كرد، حدّ بر او جارى مى گردد.

در عناوين واقعى، قصد داشته باشد يا نه، قصد خلاف كند يا نه، جاهل به عنوان باشد يا نه، هيچ يك از دو طرف در تحقّق عنوان دخالتى ندارد. بنابراين، اگر قصد بُردن حدّ نصاب را داشته ولى در واقع كمتر از آن بُرده باشد، حدّ جارى نيست. لذا، قاعده ى كلّى اين است كه اگر مال مسروقه به حدّ نصاب باشد، دست دزد را مى بُرند والّا نمى برند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 95

زنا واقعيّتى است، و

هرچند اين كلمه به گوش زانى نخورده باشد، ليكن بداند مقاربت با زن جايز نيست، همين مقدار براى اقامه ى حدّ كافى است. غصب يعنى استيلاى بر مال مردم، خواه قصد داشته باشد يا نه. در روايات، ربع دينار مطلق است، و مقيّد به علم و قصد نيست؛ هرجا اين واقعيّت محقّق گردد، قطع دست نيز هست و الّا قطعى نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 96

[حكم السرقة فيما زاد على النصاب]

[مسألة 6- ربع الدينار أو ما بلغ قيمة الربع هو أقلّ ما يقطع به، فلو سرق أكثر منه يقطع كقطعه بالربع بلغ ما بلغ، وليس في الزيادة شي ء غير القطع.]

حكم دزدى اضافه بر حدّ نصاب

ربع دينار يا قيمت آن كمترين حدّى است كه بر آن دست سارق قطع مى گردد. اگر بيش از اين مقدار به هر اندازه نيز سرقت كند، بر زياده از ربع چيزى غير از قطع دست نيست.

رواياتى كه ربع دينار را به عنوان نصاب مطرح مى كند، فقط در مقام تحديد حدّاقل است. در گفتار ما نيز اين مطلب استعمال دارد؛ مى گوييم: قيمتش كمتر از فلان مقدار نباشد. مفهومش اين است كه بر زيادتر از آن حدّ و حصرى نيست. لذا، اگر ربع دينار سرقت كرد، دستش قطع مى شود. اين مقدار حدّ اقل است؛ و اگر ميليون ها تومان نيز سرقت كند، باز حدّش قطع دست است؛ و فرقى بين دو سارق در مقدار حدّ نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 97

[الشرط الثاني في المسروق: أن يكون في الحرز]

[مسألة 7- يشترط في المسروق أن يكون في حرز ككونه في مكان مقفّل أو مغلق أو كان مدفوناً أو أخفاه المالك عن الأنظار تحت

فرش أو جوف كتاب أو نحو ذلك ممّا يعدّ عرفاً محرزاً.

وما لا يكون كذلك لا يقطع به وإن لا يجوز الدخول إلّابإذن مالكه فلو سرق شيئاً عن الأشياء الظاهرة في دكّان مفتوح لم يقطع وإن لا يجوز دخوله فيه إلّابإذنه.]

شرط دوّم مال مسروقه: در حرز بودن

اشاره

اين مسأله درباره ى دو مطلب سخن مى گويد: يكى اعتبار در حرز بودن مال مسروقه، دوّم در معناى حرز و مصاديقش. مرحوم امام بيان كرده است:

شرط تحقّق سرقتى كه بر آن حدِّ قطع مترتّب مى گردد، اين است كه مال مسروقه در حرزى باشد؛ مانند اين كه در مكان قفل دار، يا دربسته اى، يا در زمينى مدفون باشد و يا مالك دور از چشم ديگران آن را در زير فرش يا وسط كتابى مخفى كرده باشد و به طور كلّى، هرچه را عرف محرَز مى داند.

هر مالى كه در حرز نباشد، در سرقتش قطع دست نيست؛ هرچند جايز نيست بدون اجازه ى مالكش به آن جا داخل گردند. بنابراين، اگر چيزى كه ظاهر است و آن را مخفى نكرده اند، مثلًا از دكّان مفتوحى ببرند، قطع دست در آن نيست؛ اگرچه بدون اجازه ى مالكش نمى توان به آن جا داخل شد.

مطلب اوّل: اعتبار حرز در حدّ قطع
اشاره

از نظر فتوا و نصوص اين مطلب مسلّم است كه مال مسروقه بايد در حرز باشد و از حرز به سرقت رفته باشد تا حدّ قطع مترتّب گردد. امّا در كتاب هاى لغت، در حرز بودن را در ماهيّت سرقت معتبر ندانسته اند؛ «الأخذ خفاءً» و «الأخذ خفية» بردن پنهانى سرقت است، حتّى از حرز بردن را از باب نمونه و به عنوان موردِ استعمال هم ذكر نكرده اند. پس، معلوم مى شود در معناى لغوى سرقت، بردن از حرز نقشى ندار؛ بلكه در اصطلاح فقهى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 98

شرعى معتبر است. بنابراين، بايد دليل آن را در روايات جستجو كرد.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، قال:

قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام في كم يقطع السّارق؟ قال: في ربع دينار، قلت له: في درهمين؟ قال: في ربع دينار بلغ الدينار ما بلغ.

قلت له: أرأيت من سرق أقلّ من ربع دينار هل يقع عليه حين سرق إسم السارق؟ وهل هو عند اللَّه سارق؟ فقال: كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه اسم السارق وهو عند اللَّه سارق، ولكن لا يقطع إلّافي ربع دينار أو أكثر.

ولو قطعت أيدي السّراق فيما أقلّ هو من ربع دينار لألقيت عامّة الناس مقطّعين.[119]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه را در مسأله ى حدّ نصاب به طور مفصّل مطرح كرديم. آن چه در اين بحث مورد نظر است، گفتار امام عليه السلام: «كلّ من سرق ...» است؛ يعنى هركسى كه از مسلمانى چيزى را به سرقت بَرد در حالى كه آن مال را در حرز گذاشته و مخفى كرده باشد، او نزد خدا سارق است و اسم سارق بر او صدق مى كند.

در اين روايت، فاعل «قد حواه وأحرزه» نمى تواند سارق باشد؛ ظهور روايت در رجوع ضمير فاعلى در هر دو فعل به «مسلم» است. بنابراين، سائل از نصاب پرسيد؛ ولى امام عليه السلام علاوه بر نصاب، شرط ديگرى را نيز در جوابش فرمود. در كتاب جواهر و كتاب هاى ديگر به اين روايت تمسّك نكرده اند، ولى به بيانى كه گذشت، مى توان در اعتبار حرز به آن استناد كرد.

2- وبهذا الإسناد عنه: قال: لا يقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا.[120]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 99

فقه الحديث: سكونى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت به عنوان ضابطه فرمود: تا زمانى كه كسى

فقلى را نشكند يا نقب و سوارخى به منزل مردم نزند كه از آن راه وارد شود و مال را از نقب بيرون آورد، قطع دست نيست.

3- العيّاشي في تفسيره عن جميل، عن بعض أصحابه عن أحدهما، قال:

لايقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا.[121]

فقه الحديث: اين روايت، همان روايت سكونى است كه جميل به صورت ارسال نقل كرده است.

بنابراين، با توجّه به اين روايات و احاديث ديگر، بدون ترديد اعتبار حرز در قطع دست استفاده مى شود.

بررسى روايات منافى

ابن ابى عقيل از علماى شيعه معتقد است كه در حدّ سرقت حرز اعتبار ندارد. سه روايت بر مطلوب ايشان دلالت دارد.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، قال: إشتريت أنا والمعلّى بن خنيس طعاماً بالمدينة وأدركنا المساء قبل أن ننقله فتركناه في السّوق في جواليقه وانصرفنا، فلمّا كان من الغد غدونا إلى السّوق فإذا أهل السوق مجتمعون على أسود قد أخذوه وقد سرق جوالقاً من طعامنا وقالوا: إنّ هذا قد سرق جوالقاً من طعامكم فارفعوه إلى الوالي فكرهنا أن نتقدّم على ذلك حتّى نعرف رأي أبي عبد اللَّه عليه السلام، فدخل المعلّى على أبي عبد اللَّه عليه السلام وذكر ذلك له، فأمرنا أن نرفعه، فرفعناه فقطع.[122]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، جميل بن درّاج مى گويد: همراه با معلّى بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 100

خنيس طعامى را در مدينه خريديم. قبل از آن كه گندم را منتقل كنيم، شب فرا رسيد. ما آن جنس را در كيسه ها و جوال ها در بازار گذاشتيم و به خانه رفتيم. فردا براى نقل و انتقال گندم ها به بازار آمديم؛

ديديم بازاريان بر گرد سياهى جمع شده اند و او را دستگير كرده اند؛ در حالى كه كيسه اى از گندم هاى ما را دزديده بود. به ما گفتند: از اموال شما دزدى كرده است، او را نزد حاكم و والى ببريد.

جميل مى گويد: ما كراهت داشتيم قبل از آن كه از رأى امام صادق عليه السلام آگاه شويم، اقدامى كنيم؛ زيرا، والى از طرف خليفه ى جور در مدينه منصوب بود. معلّى نزد امام صادق عليه السلام رفت؛ جريان را بازگفت و كسب تكليف كرد. امام عليه السلام فرمان داد: دزد را نزد قاضى و والى ببريم. والى حكم به قطع دست كرد و دست او را بريدند.

كيفيّت دلالت: ظاهر روايت اين است كه گندم ها در حرز نبوده است؛ در همان بازار و محل رفت و آمد عمومى رها شده بود، حتّى حرزى كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه بيان كرده و در آينده مطرح مى كنيم، وجود نداشته است؛ با اين حال، دست سارق را قطع كرده اند.

اگر گفته شود: امام صادق عليه السلام به قطع حكم ندادند، والى دست او را به ناحق قطع كرده است.

مى گوييم: امام عليه السلام مى دانست اگر نزد والى بروند، دستش قطع مى گردد. با اين حال، فرمان داد او را پيش والى ببرند؛ ليكن از اين فرمان امام عليه السلام نمى توان استفاده كرد كه قطع حكم واقعى بوده است. زيرا، احتمال دارد مصلحت عامى اقتضاى اين مطلب را داشته است. لذا، با آن كه امام عليه السلام مى دانست قطع دست مخالف با واقع و بر خلاف حكم اسلام است و با رجوع به حاكم دست سارق قطع مى گردد، اين فرمان را صادر كرد؛ زيرا،

مسأله علنى و آشكارا شده بود و اگر امام عليه السلام از رجوع به حاكم منع مى كرد، حكومت متوجّه مى شد و به عنوان مخالفت با دستگاه خطراتى در پى داشت. از اين رو، مصلحت تقيّه اين معنا را اقتضا مى كرده است.

ممكن است مسأله را به تقيّه برنگردانيم و بگوييم: اگر امام عليه السلام دستور مراجعه ى به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 101

والى را نمى داد، سبب تحقّق هرج و مرج در جامعه مى شد؛ زيرا، اگر در اين مورد مى فرمود: نزد والى نرويد، فردا اگر دزد واقعى هم پيدا مى شد، او را نزد والى نمى بردند؛ و امنيت و آسايش مردم به خطر مى افتاد. لذا، امام عليه السلام ترجيح دادند دست يك فرد بى جهت قطع گردد؛ هرچند بر خلاف واقع حكم اسلام باشد؛ ليكن مردم خود را موظف به مراجعه ى به مسئولين بدانند تا جلوى هرج و مرج گرفته شود.

در مورد امير مؤمنان عليه السلام، همه ى مظلوميت هاى آن حضرت به تقيّه بر نمى گردد؛ گاه مصالح عمومى اسلام اقتضا مى كرده است حضرت مطلبى را بفرمايد يا عملى را انجام بدهد. از اين رو، مى بينيم صاحب وسائل رحمه الله نيز عنوان باب را «باب حكم رفع السارق إلى الوالي» قرار داده است. با اين دو توجيه روايت دلالتى بر عدم اعتبار حرز ندارد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عثمان، وعن خلف بن حمّاد، عن ربعي بن عبداللَّه، عن الفضيل بن يسار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إذا أخذ الرجل من النخل والزرع قبل أن يصرم فليس عليه قطع، فإذا صرم النخل وحصد الزرع وأخذ

قطع.[123]

فقه الحديث: اين روايت دو طريق دارد؛ طريقى كه مشتمل بر محمّد بن سنان نيست، صحيح است.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر كسى از درخت خرما قبل از چيدن ميوه اش و از زراعت قبل از درو كردنش سرقت كند، قطع دست بر او نيست؛ امّا بعد از چيدن و درو كردن دست سارق را مى برند.

دلالت روايت: خرماى بر درخت و دانه نچيده، معلوم است كه در حرز نيست؛ از اين رو، امام عليه السلام فرمود «فليس عليه قطع». اين مطلب يك امر متعارف و مسأله ى عادى است. زراعت هاى آن زمان مانند اين زمان در بيابان و صحرا بدون حرز است، بيشتر درخت هاى خرما نيز حرزى ندارد؛ در باغ نيست كه دور آن ديوار كشيده باشند، لذا بر سرقت آن ها قطع دست مترتّب نمى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 102

اما اگر بعد از چيدن خرما يا دروى زرع دزدى كند، دستش را قطع مى كنند. ما باشيم و روايت، ملاك قطع دست و عدمش را چيدن و نچيدن محصول قرار داده است، و عنوان حرز مطرح نيست؛ لذا، اگر خرماى خرمن شده در پاى درخت را بدزدد، بايد دستش را ببُرند.

در توجيه اين روايت مى گوييم: خرما و زراعت قبل از چيده شدن با عدم حرز ملازم است؛ امّا بعد از چيدن، عادت بر جمع آورى محصول و انبار كردن است. البتّه هرچيزى حرزى متناسب با خودش دارد. لذا رواياتى كه بر اعتبار حرز دلالت دارد، قرينه ى اين روايات مى شود. حكم به قطع در اين روايات مربوط است به جايى كه سرقت ميوه و زرع از حرز باشد. شاهدش اين كه گندم و خرما را تا

نچيده اند، مراقب و نگهبانى ندارد؛ ولى پس از حصاد و چيدن، كمال مراقبت براى نگهداريش را مبذول مى دارند.

3- وعن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن الرّجل يأخذ اللّص يرفعه أو يتركه؟ فقال: إنّ صفوان بن اميّة كان مضطجعاً في المسجد الحرام، فوضع ردائه وخرج يهريق الماء، فوجد رداءه قد سرق حين رجع إليه، فقال: من ذهب بردائي؟ فذهب يطلبه، فأخذ صاحبه فرفعه إلى النّبي صلى الله عليه و آله، فقال النبيّ صلى الله عليه و آله: اقطعوا يده، فقال الرّجل: تقطع يده من أجل ردائي يا رسول اللَّه؟ قال: نعم، قال: فأنا أهبه له، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: فهلّا كان هذا قبل أن ترفعه إليّ.

قلت: فالإمام بمنزلته إذا رفع إليه؟ قال: نعم، قال: وسألته عن العفو قبل أن ينتهي إلى الإمام؟ فقال: حسن.[124]

فقه الحديث: اين روايت را شيعه و سنّى نقل كرده اند و صاحب وسائل رحمه الله آن را با سند صحيح آورده است.

حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: دزدى را كه دستگير مى كنند نزد حاكم ببرند يا رهايش كنند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 103

امام صادق عليه السلام فرمود: صفوان بن اميه- در نقل مرحوم صدوق دارد پس از مسلمان شدنش- در مسجد الحرام خوابيده بود، ردايش را گذاشت و براى تطهير از مسجد خارج شد. پس از بازگشت آن را نيافت. در طلب سارق به جستجو پرداخت تا او را دستگير كرد نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد. پيامبر فرمان داد دست سارق را ببرند.

صفوان بن اميّه گفت:

به جهت عباى من، دستش را مى بُرند؟ پيامبر فرمود: آرى، گفت:

او را بخشيدم، آن حضرت فرمود: اگر قبل از آن كه مسأله را نزد من بياورى او را عفو كرده بودى، مانع قطع دست بود ولى الآن فايده اى ندارد.

حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا اين خصوصيّت در امام معصوم نيز هست زمانى كه سارق را نزد او بياورند؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

پرسيد: آيا مى توان قبل از آن كه مطلب به امام برسد، سارق را عفو كرد؟ امام عليه السلام فرمود: عفو كار خوبى است.

دلالت روايت: مسجد الحرام يك مكان عمومى و محل رفت آمد همگان است، با آن كه عبا در حرز نبوده و سارق آن را برده، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمان قطع دست سارق را داد. در مسائل آينده مى گوييم: اگر كسى از اماكن عمومى مانند مدرسه، مسجد و ... چيزى را به سرقت برد، به خاطر نبودن حرز قطع دست مترتّب نمى شود؛ در حالى كه روايت صحيحه بر خلاف اين فتوا دلالت دارد.

توجيه روايت: شيخ صدوق رحمه الله مى فرمايد: كسى كه از مساجد و اماكنى كه بدون اجازه در آن ها رفت و آمد مى شود همانند حمّام، آسياب و كاروانسرا چيزى را سرقت كند، دستش قطع نمى گردد. علّت اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور به قطع دستش داد، اين بود كه صفوان بن اميّه عبايش را مخفى كرده بود و دزد آن را از حرز برداشته بود. اگر عبا در حرز نبود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستش را نمى بريد، بلكه او را تعزير مى كرد.[125]

اين توجيه صحيح نيست. زيرا، از عبارت

«كان مضطجعاً في المسجد الحرام فوضع ردائه» چنين به ذهن تبادر مى كند كه صفوان عبا را پهن و روى آن خوابيده بود؛ پس از آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 104

بلند شد و براى تطهير به خارج از مسجد رفت. از كدام قسمت روايت استفاده مى كنيد كه آن را در حرز گذاشته و دزد آن را از مخفى گاه برده است؟

بهتر آن است كه بگوييم: يكى از خصوصيّات مسجد الحرام كه به عنوان مأمن و محل امن است، قطع دست سارق است؛ هرچند از حرز نيز سرقت نكرده باشد. لذا، اگر كفشى، عبايى، ردائى را از آن جا ببرند، به سبب ويژگى مسجد الحرام دست سارق را بايد بريد.

اجماعى بر خلاف اين مطلب قائم نيست و از نظر فقهى فرق بين مسجد الحرام با مساجد و اماكن ديگر مسلّم است.

براى اين توجيه مؤيّدى نيز داريم؛ مرحوم صاحب وسائل رحمه الله روايتى در كتاب حجّ به اين مضمون مى آورد:

وفي (العلل) وفي (عيون الأخبار) عن أحمد بن زياد بن جعفر الهمداني، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن عبدالسّلام بن صالح الهروي، عن الرضا عليه السلام (في حديث) قال: قلت له بأيّ شي ء يبدأ القائم منكم إذا قام؟ قال: يبدء ببني شيبة فيقطع أيديهم لأنّه «لأنّهم» سرّاق بيت اللَّه تعالى.[126]

فقه الحديث: عبدالسّلام بن صالح به امام رضا عليه السلام گفت: زمانى كه امام عصر عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف قيام كند، در مقام اجراى حدود، به كدام حدّ آغاز مى كند؟

امام رضا عليه السلام فرمود: به بنى شيبه (كليدداران خانه ى خدا) شروع مى كند دستشان را مى برد. زيرا، آنان دزدان خانه ى خدا هستند و در خانه ى خدا دزدى مى كردند.

دلالت روايت: در

بيت اللَّه حرزى نيست، و بنى شيبه دزدانى هستند كه از غير حرز سرقت كرده اند. در عين حال امام زمان عليه السلام دستشان را مى برد. اين معنا بيانگر ويژگى مسجد الحرام است.

مؤيّدى براى روايت نيز هست. كسى كه وارد مسجدالحرام مى شود، بايد از يك امنيّت و آرامش فكرى برخوردار باشد تا بتواند از جنبه هاى معنوى آن مكان مقدّس بهره ببرد؛ لذا، لازم نيست در آن جا حرزى باشد، بلكه بر سرقت از خارج حرز نيز قطع دست

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 105

مترتّب مى گردد.

نتيجه: يكى از شرايط ثبوت حدّ سرقت، سرقت از حرز است و رواياتى كه به عنوان مخالف مطرح بود، يا مخالفتى نداشت و يا حكم اختصاصى مسجد الحرام را بيان مى كرد.

فقهاى امامى مذهب غير از مرحوم ابن ابى عقيل عمّانى بر اعتبار اين مطلب متّفق اند.

مطلب دوّم: حقيقت و معناى حرز
اشاره

از مجموع اقوال فقها سه معنا براى حرز فهميده مى شود:

1- اگر چيزى را در مكانى گذاشته باشند كه ورود به آن مكان بدون اذن و اجازه ى صاحبش جايز نباشد، آن مال در حرز است. بنابراين، اگر خانه اى فاقد درب باشد، يا اين كه دربش باز است، اموالى كه درون آن خانه هست، اموال داخل حرز محسوب مى شود. لذا، اگر كسى وارد آن خانه شود و يا از مغازه اى كه باز است چيزى را محرمانه بردارد، سرقت از حرز صادق بوده و دست آخذ را مى برند. اين معنا را شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[127] و برخى از فقها[128] قائل اند.

2- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[129] و خلاف[130] معتقد است، لازم نيست مال در مكانى باشد كه بدون اجازه ورود به آن ممنوع باشد، بلكه

اگر در محل و اماكن عمومى مانند مسجد، مدرسه و ... نيز باشد، همين مقدار كه صاحب مال مراقب مالش هست، حرز درست مى شود؛ بنابراين، اگر صاحب مال يك لحظه غفلت كرد و سارق از اين فرصت استفاده كرده و عبا را برد، دست سارق را قطع مى كنند.

3- حرز به جايى مى گويند كه مقفّل باشد، دربى داشته باشد، و ورود به آن جا بدون شكستن درب يا بريدن قفل يا نقب زدن ممكن نباشد. مشهور فقها و ازجمله امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله به همين معنا فتوا داده اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 106

دليل قول مشهور

رواياتى كه در اثبات مطلب اوّل مطرح كرديم، براى اثبات مطلب دوّم مجدّداً بررسى مى شود.

1- بهذا الإسناد عنه قال: لا يقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا.[131]

دلالت حديث: امام صادق عليه السلام به صورت نفى و اثبات- يعنى حصر- مى فرمايد: قطع دست نيست مگر آن كه نقبى به خانه اى بزند يا قفلى را بشكند. اين روايت به صورت ارسال از جميل نيز نقل شده است.[132]

از خارج مى دانيم خصوصيّتى براى شكستن قفل نيست. اگر كليد بيندازد وقفل را باز كند، باز هم سرقت به حساب مى آيد؛ يا اگر نقب و بُريدن قفل هم نباشد، بلكه از ديوار مرتفع و بلندى بالا آمد و به درون خانه رسيد و اشيايى را بُرد، باز سرقت صادق است. به عبارت ديگر، از دو عنوان نقب و شكستن قفل نسبت به موارد مشابه با آن، الغاى خصوصيّت مى كنيم؛ امّا نمى توان به هر مكانى كه دخول به آن بدون اجازه ى صاحبش جايز نيست، تعميم داد.

از اين رو، اگر كسى فراموش كند درب خانه اش را

ببندد و فردى بدون هيچ مانع و رادعى وارد منزل شود و كالايى را ببرد، نمى توان اين عمل را مشمول روايت قرار داد و از نقب و كسر قفل تا به اين حدّ الغاى خصوصيّت كرد.

2- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام، قال: ليس على السّارق قطع حتّى يخرج بالسّرقة من البيت.[133]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره- هرچند صحيحه نيست- حضرت امير مؤمنان عليه السلام مى فرمايد: تا هنگامى كه سارق مال را از خانه بيرون نياورد، دستش را قطع نمى كنند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 107

دلالت حديث: در اين روايت نيز مسأله نفى و اثبات مطرح است؛ يعنى قطع دست را بر خارج ساختن مال از خانه منحصر مى كند. خصوصيّت خانه اين است كه نوعاً داراى درب است و آن درب نيز قفل يا چيزى شبيه به قفل دارد- (خانه در مقابل دكّان نيست، به اين جهت كارى ندارد؛ لذا، اگر كاسبى دكّانش را بسته، به منزل رفت و دزدى قفل را بريد و كالاى مغازه اش را برد، سرقت صادق و حدّ قطع جارى مى گردد)-.

اگر گفته شود: بر عكس عنايتى به اخراج نيست، بلكه به «بيت» عنايت دارد والّا مى فرمود، «حتّى يخرج بالسرقة من المحلّ الّذي كان المال فيه موجوداً».

مى گوييم: امام عليه السلام در مقام بيان ضابطه است؛ لذا، اين حكم بر چنين موردى مترتّب است. و از طرفى مى دانيم خصوصيّت «بيت بما هو بيت» مطرح نيست؛ بلكه هر محلّى كه ويژگى هاى خانه را داشته باشد، حرز است و اخراج از آن ها اخراج از حرز

و مصداق سرقت است.

نقد دليل شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط و خلاف

روايت صحيحه ى حلبى كه مشتمل بر جريان صفوان بن اميه بود مستند فتواى شيخ طوسى رحمه الله در اين دو كتاب است. بنا بر فتواى او، تحقّق حرز به مراقبت صاحب مال از مالش مى باشد. مفاد روايت اين بود كه صفوان بن اميّه عباى خود را گذاشت و براى تطهير از مسجد الحرام خارج شد، با توجّه به اين كه امام صادق عليه السلام در مقام قصّه گويى نيست، بلكه آن چه در حكم دخالت دارد را بيان مى كند، معلوم مى شود واقع بودن كالاى مسروقه در محل و محرزى براى ترتّب قطع دست لازم نيست.

در ردّ نظر و دليل شيخ طوسى رحمه الله مى گوييم از كدام قسمت روايت استفاده مى كنيد صفوان بن اميّه مراقب عبايش بود، لحظه اى غفلت كرد و عبا به سرقت رفت؟ لذا، اين احتمال منتفى است كه بر صرف سرقت و مراعات ولو در يك مكان عمومى، عنوان حرز صادق باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 108

نقد دليل شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه

مدرك شيخ طوسى رحمه الله و فقهاى ديگرى كه حرز را مكانى دانسته اند كه ورود به آن جا بدون اجازه ممنوع است، ممكن است روايات زير باشد:

1- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام كلّ مدخل يدخل فيه بغير إذن فسرق منه السّارق فلا قطع فيه؛ يعنى الحمّامات والخانات والأرحية.[134]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اگر از محلى كه ورود به آن نياز به اذن خاصّ ندارد، چيزى را بدزدند، مكافات سرقتش قطع دست نيست. آن گاه مثال مى زند- (احتمال دارد مثال ها از امام صادق عليه السلام باشد و احتمال دارد از

سكونى راوى حديث باشد)- به حمّام ها، كاروانسراها و آسياب ها كه محل رفت و آمد عمومى است.

نقد استدلال: اين روايت سكونى با روايتى كه بر اعتبار نقب يا شكستن قفل دلالت داشت، هيچ منافاتى ندارد؛ براى عبارت «كلّ مدخل يدخل فيه بغير إذن فلا قطع فيه» مفهومى نيست، بلكه در مقام اثبات عدم قطع در اين مورد است؛ دلالتى بر اثبات قطع در غير اين مورد ندارد. اگر بگوييم: هركسى در مدرسه ى فيضيه سرقت كرد يا از اماكن عمومى چيزى را برد، دستش قطع نمى شود، و علّت عدم قطع را معيّن نكنيم، آيا به جهت اين است كه نياز به اذن نيست يا به خاطر مقفّل نبودن و عدم نياز به نقب زدن است؟ از آن گفتار نمى توان مفهوم گرفت.

علاوه بر اين كه عبارت «كلّ مدخل ...» به صورت جمله ى شرطيه نيست تا مفهوم داشته باشد و اگر جمله ى شرطيه هم باشد، به نظر ما مفهوم ندارد.

بنابراين، روايت سكونى با روايت قبل هيچ منافاتى ندارد. در اين روايت مى گويد: بر دزدى از اماكن عمومى قطع دست نيست، ولى علّت را مشخّص نمى كند؛ روايت سكونى اول قطع را منحصر و به شكستن قفل و ايجاد نقب مى كند، در حقيقت، علّت عدم قطع را در اين روايت توضيح مى دهد، پس منافاتى بين آن روايات با اين روايت نيست تا در مقام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 109

جمع متحيّر بمانيم.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن أبي بصير، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن قوم اصطحبوا في سفر رفقاء فسرق بعضهم متاع بعض.

فقال: هذا خائن

لا يقطع ولكن يتبع بسرقته وخيانته.

قيل له: فإن سرق من أبيه، فقال: لا يقطع لأنّ ابن الرجل لا يحجب عن الدّخول إلى منزل أبيه، هذا خائن، وكذلك إن أخذ من منزل أخيه أو اخته إن كان يدخل عليهم لا يحجبانه عن الدّخول.[135]

فقه الحديث: ابوبصير در اين روايت صحيحه از امام باقر عليه السلام پرسيد: گروهى به عنوان رفاقت با همديگر همسفر شدند، بعضى از آنان متاع ديگرى را دزديد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: خيانتكار است، دستش راقطع نمى كنند؛ ليكن سرقت و خيانتش بايد دنبال شود.

به امام عليه السلام عرض شد: اگر از منزل پدرش چيزى را ببرد؟ فرمود: اين فرد خائن است و همين طور اگر از منزل برادر يا خواهرش چيزى را بردارد، به شرط اين كه مانع رفت و آمدش نباشند.

نقد استدلال: در دو جاى اين روايت، تعليل شده است:

1- «لأنّ ابن الرجل لا يحجب عن الدخول إلى منزل أبيه» درب خانه ى پدر بر روى پسر بسته نيست. اين تعبيرى عرفى است؛ يعنى پدر براى فرزندش حرز ايجاد نمى كند.

برادر براى برادر، خواهر براى برادر نوعاً مانع از رفت و آمد درست نمى كنند.

2- «إن كان يدخل عليهم لا يحجبانه عن الدخول» اين فقره نيز همان معنا را افاده مى كند؛ منتهى به صورت قضيه ى تعليقى. هر دو علّت امر را دائر مدار حرز و عدم حرز كرده اند، نه اذن و عدم اذن. در مباحث گذشته و در مسأله ى ميهمان گفتيم: ميهمان با آن كه اذن ورود پيدا كرده، امّا حق ندارد درب گنجه ى مقفّل را باز كند و چيزى بردارد. اگر چنين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 110

عملى را انجام داد، سرقت

به شمار مى آيد.

فرق فرزند با غير او، اين است كه نسبت به بيگانه تمام موارد و كالاها و نسبت به ميهمان بعضى از متاع ها در حرز است؛ ليكن نسبت به فرزند حرزى نيست؛ لذا، اين روايت هيچ دلالت و اشعارى بر فتواى مرحوم شيخ در نهايه ندارد؛ و اگر اشعارى هم داشته باشد، در مقابل آن ضابطه ى كلّى كه در روايت سكونى و طلحة بن زيد و مرسل جميل آمده بود، نمى تواند مقاومت كند. بنابراين، آن چه را امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله فرموده است، مقتضاى روايات بوده و شهرت فتوائيه نيز بر آن قائم است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 111

[حرز كلّ شي ء بحسبه]

[مسألة 8- لمّا كان الأشياء مختلفة في الحرز في تعارف الناس، فلو كان موضع حرزاً لشي ء من الأشياء فهل يكون حرزاً لكلّ شي ء؟ فلو سقط من جيب المالك ديناراً في الإصطبل والسارق كسر القفل ودخل لسرقة الفرس مثلًا فعثر على الدينار فسرقه، كفى في لزوم القطع أو لا؟ لعدم إخراجه من حرزه.

الأشبه والأحوط هو الثاني، نعم لو أخفى المالك ديناره في الإصطبل فأخرجه السارق يقطع.]

تناسب حرز با مال مسروقه

از آن جا كه در عرف مردم، حرز اشيا و كالاها با يكديگر متفاوت است، اگر مكانى براى چيزى حرز بود آيا براى هر متاعى كه در آن جا هست، حرز خواهد بود؟ مثلًا اگر از جيب مالك، دينارى در اصطبل بيفتد و سارقى قفل را شكسته و براى بردن اسب وارد اصطبل گردد، آن دينار را پيدا كند و ببرد، آيا مى توان دستش را قطع كرد يا آن كه چون دينار را از حرز بيرون نياورده، دست او قطع نمى شود؟

اشبه به قواعد و احتياط،

قول دوّم است. آرى، اگر مالك آن را در اصطبل مخفى كرد و سارق بيرون كشيد و برد، دستش قطع مى گردد.

حرز در اسلام معناى مخصوصى غير از معناى لغوى و عرفى ندارد. شارع هيچ دخل و تصرّف، توسعه و تضييقى در معناى آن نداده است. اگر در روايت سكونى مى گفت:

«لا يقطع إلّامن نقب بيتاً أو كسر قفلًا»[136] بيان همان معناى عرفى است، لذا گفتيم: اين دو، عنوانِ اختصاصى نيستند، و موارد مشابه مانند بالا رفتن از ديوار را نيز شامل مى گردد.

علاوه بر اين كه در روايت صحيحه ى محمّد بن مسلم، امام صادق عليه السلام فرمود: «كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه إسم السارق وهو عنداللَّه سارق»[137]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 112

با توجّه به اين كه فاعل «قد حواه وأحرزه» همان «مسلم» است و نه سارق، يعنى كسى كه از فرد مسلمانى چيزى را به سرقت برد در حالى كه آن فرد مسلمان آن چيز را در حرز قرار داده است، نزد خدا و عرف سارق است؛ البتّه تقييد به ربع دينار در ذيل همين روايت آمده است.

بنابراين، «حرز» عنوانى است كه عرف بايد آن را معنا كند. لذا، اگر دربى باز بماند و دزد وارد شود، و اشياى داخل خانه يا مغازه را ببرد، عرف آن اموال را در حرز نمى داند؛ به خلاف موردى كه درب را بسته و دزد نياز به شكستن قفل، يا نقب زدن و يا از ديوار بالا رفتن دارد. عرف اموال داخل اين خانه را در حرز مى داند.

از نظر عرف، حرز اشيا با يكديگر تفاوت دارد؛ مثلًا حرز طلا و

جواهر غير از حرز فرش و گوسفند است. از اين رو، اگر كسى اصطبلى در بيرون شهر دارد، اصطبل حرز براى حيوان است نه فرش و جواهر؛ هرچند درب و پيكر داشته و دربش نيز بسته باشد. عرف آن را حرز براى قاليچه ى ابريشمى نمى بيند، بلكه براى گاو و گوسفند و شتر حرز مى داند.

مثال ديگر: فرشى كه داخل اتاق است، هرچند درب اتاق باز باشد، امّا با بسته بودن درب منزل، حرز دارد؛ ولى حرز پول و اسناد و مانند آن، اتاق نيست، بلكه بايد در درون صندوق يا لاى كتاب و مانند آن مخفى كرده باشد.

مثال سوّم، از امام راحل رحمه الله در تحرير الوسيله است: كسى درب اصطبل را به قصد سرقت اسب شكست، امّا از روى تصادف كيف پول صاحب اصطبل روى زمين افتاده بود آن را برداشت و برد، در اين جا او از حرز سرقت نكرده است؛ لذا، مقتضاى قاعده عدم قطع دست اوست؛ زيرا، شرط قطع، سرقت از حرز است و اصطبل حرز پول نيست؛ و عبارت «قد حواه و أحرزه» مصداق پيدا نكرده، مقتضاى احتياط نيز عدم قطع است.

آرى، اگر صاحب پول در اصطبل گودالى كنده و پول را در آن جا مخفى كرده باشد، يا در خانه پول را لابلاى كتاب ها پنهان سازد، در اين صورت عنوان سرقت از حرز صادق است.

نكته ى مهمّ: هرچند از نظر عرف حرز اشياى مختلف با يكديگر تفاوت دارند، ولى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 113

دليلى نداريم كه براى تمام اشيا حرز قائل باشند، بلكه پاره اى از امتعه بدون حرز هستند؛ مثلًا گلّه ى گوسفندى كه در بيابان همراه با چوپان مشغول چريدن

است، مراقبت چوپان از آن ها جنبه ى حرزى به گوسفندان نمى دهد، اگر آنان را به آغل ببرد و درب طويله را ببندد، در اين صورت گوسفندان در حرز هستند.

در نتيجه، صرف مراقبت و محافظت و مراعات، سبب در حرز بودن مال نمى گردد؛ بلكه حرز يك معناى عرفى دارد؛ هركجا محقّق شد، سرقت از آن جا موجب قطع دست خواهد بود. اين مسأله بنا بر قاعده تمام است و آن چه برخى از فقها در اين مورد فرموده اند، از باب بيان مصاديق است. وظيفه ى فقيه بيان ضابطه ى كلّى است؛ يعنى آن چه را عرف حرز بداند، و تعيين مصداق به عهده ى او نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 114

[السرقة من الأماكن العامّة]

[مسألة 9- ما ليس بمحرز لا يقطع سارقه كالسرقة من الخانات والحمّامات والبيوت الّتي كانت أبوابها مفتوحة على العموم أو على طائفة، ونحو المساجد والمدارس والمشاهد المشرّفة والمؤسّسات العامّة، وبالجملة كلّ موضع اذن للعموم أو لطائفة.

وهل مراعاة المالك ونحوه ومراقبته للمال حرز فلو كانت دابّته في الصحراء وكان لها مراعياً يقطع بسرقته أو لا؟ الأقوى الثاني.

وهل يقطع سارق ستارة الكعبة؟ قيل: نعم، والأقوى عدمه، وكذا سارق ما في المشاهد المشرّفة من الحرم المطهّر أو الرواق والصحن.]

سرقت از اماكن عمومى

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- جايى كه مَحرز به شمار نمى آيد، بر سرقت از آن قطع دست نيست؛ مانند سرقت از كاروانسراها، حمّام ها، خانه هايى كه بر روى مردم يا طايفه ى خاصى باز است، مساجد، مدارس، مشاهد مشرّفه و مؤسّسات عمومى. خلاصه هرجايى كه ورودش براى عموم يا گروهى آزاد است.

2- آيا مراعات و مراقبت مالك از مالش حرز به شمار مى آيد؟ پس، اگر حيوانش را به چرا فرستاد، آيا دست

سارق اين حيوان را مى بُرند؟ قول قوى تر عدم قطع است.

3- آيا كسى كه پرده ى خانه ى كعبه را به سرقت برد، دستش قطع مى شود؟ گروهى فتواى به قطع داده اند و اقوا عدم قطع است؛ و همين طور حكم سارق اشياى مشاهد مشرّفه از حرم و رواق و صحن با حكم سارق پرده ى كعبه يكى است.

فرع اوّل: سرقت از اماكن عمومى

مثال هايى كه در عبارت تحرير الوسيله آمده است به حسب زمان ها و مكان تفاوت دارد. در حمّام هاى امروز كه براى هر فردى كمد و جايگاه مخصوصى وجود دارد كه لباس هاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 115

خود را در آن قرار مى دهد و دربش را قفل مى كند، اگر كسى چيزى را بردارد، سرقت از حرز به شمار مى آيد. در زمان هاى گذشته كه لباس ها را بر سر حمّام مى گذاشتند، جنبه ى حرزى نداشت.

خانه اى كه دربش به روى عموم باز است، مانند خانه ى مراجع تقليد و يا گروه خاصّى اجازه ى ورود به آن جا را دارند، مانند مؤسّسه ى اختصاصى، دزدى از آن جا نيز سرقت از حرز محسوب نمى گردد. در گذشته گفتيم: ملاك تحقّق سرقت، دزدى از حرز است و اجازه ى ورود و عدم آن دخلى در تحقّق حرز و عدم آن ندارد؛ لذا، اگر ورود به خانه يا مؤسّسه اى براى طلاب مثلًا جايز بود و فردى غير طلبه به آن جا وارد شد و چيزى را برداشت، باز سرقت محقّق نمى گردد و قطع دست مترتّب نمى شود. تفاوت بين اين دو فقط در مأذون بودن و عدم آن است. از جهت حرز و عدم آن فرقى بين اين دو نفر نيست.

فرع دوّم: حرز نبودن مراعات و مراقبت مالك از مال

در بحث گذشته اين مطلب را به طور مفصّل مطرح كرديم. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[138] و مبسوط[139] مسأله ى مراعات را مطرح كرده و آن را حرز شمرده است. دليل وى را مرحوم صاحب رياض[140] روايت صحيحه ى حلبى[141] قرار داده است. در آن بحث گفتيم: هرچند اين جريان به طرق مختلف نقل شده، ليكن ما بايد به طريق صحيح آن اعتماد كنيم و خصوصيّاتى را كه در

روايت صحيحه هست، ملاحظه نماييم.

از صحيحه ى حلبى استفاده مى شود صفوان بن اميّه مراقبت و محافظتى از عبايش داشته است؛ اگر از راه قاعده وارد شويد و بگوييد: همين نگاه كردن، چشم را بر چيزى متمركز كردن، حرز محسوب مى شود.

مى گوييم: اوّلًا: از نظر عرفى، به نگاه كردن و مانند آن حرز محقّق نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 116

ثانياً: به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله حرز يك عنوان و خصوصيّتى در رابطه ى با خود مال است «إذ هو (أي الحرز) الشي ء المعدّ لحفظ الشي ء في نفسه، والمراقبة ونحوها إنّما هي حراسة للشي ء لا حرز له عرفاً».[142]

مال درون منزل قرار مى گيرد يا در اندرون صندوق مى گذارند و خلاصه مال در يك مكان محفوظى واقع مى شود، امّا عبا را در مدرسه ى فيضيّه گذاشتن و از دور مراقبت نمودن، جنبه ى حرزى به مال نمى دهد.

اگر وقتى شما مشغول نگاه كردن هستيد عبا را ببرد، مى توان گفت: از حرز برد؟ آيا اين سرقت است يا غصب؟ در معناى سرقت به نظر عرف عنوان خفا و سرّ معتبر است.

اگر يك لحظه غفلت كرديد و عبا را بُرد، شما كه مراقب عبا نبوديد تا عنوان حرز محقّق گردد و سرقت صادق آيد، مراقبت قبلى مفيد فايده نيست؛ زيرا، بايد سرقت مال از حرز صادق باشد تا قطع دست مترتّب گردد. اين نكات بيانگر اين است كه مراقبت و مواظبت سبب تحقّق حرز نمى گردد.

فرع سوّم: سرقت پرده ى كعبه و ...

اگر بر طبق قواعد و ضوابط بحث كنيم، خانه ى خدا و مشاهد مشرّفه از اماكن عمومى هستند كه رفت و آمد در آن ها آزاد است و نياز به اذن و اجازه ندارد. اگر كسى از كتاب ها، قرآن هاى

نفيس، فرش و مانند آن ها كه در آن مكان مقدّس وجود دارد، سرقت كند، از جهت عدم حرز و عدم منع و رادع بين اموال و مردم، سرقت از حرز صادق نيست. در مساجد و مشاهد مشرّفه نيز حكم بنا بر قاعده همين است.

اگر بر طبق نصوص و رواياتى كه از معصومين عليهم السلام رسيده است بخواهيم مطلب را تمام كنيم، روايت صحيحه ى عبدالسلام هروى از امام رضا عليه السلام بيانگر اين مطلب است كه امام زمان عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف، دست بنى شيبه (كليدداران خانه ى كعبه) را مى برد و در روايت ديگر دست آن ها را به بيت اللَّه آويزان مى كند و منادى ندا مى دهد: اينان گروهى هستند كه از خدا و بيت اللَّه دزدى كرده اند.[143]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 117

مرحوم شهيد ثانى مى فرمايد: بنى شيبه متولّى مسجد الحرام هستند و اموال آن جا و بيت اللَّه به دست آنان مى باشد، حتّى در زمان ما نيز چنين است.[144] از روايات استفاده مى شود بنى شيبه در اين اموال خيانت مى كنند و گاه در امور شخصى خودشان مصرف مى كنند.

در روايت عبدالسّلام هروى علّت قطع دست را سارق بودن بنى شيبه قلمداد كرده است و پاره اى از روايات كه مشتمل بر لام تعليل نيست باز عرف از آن ها استفاده ى علّيت مى كند؛ زيرا، فرمود: «أما إنّ قائمنا لو قد قام لقد أخذهم فقطع أيديهم وطاف بهم وقال:

هولاء سرّاق اللَّه».[145]

زمانى كه قائم ما عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف قيام كند، آنان را گرفته دست هايشان را قطع مى كند و منادى ندا مى كند اينان دزدان خداى اند.

روايت در مقام بيان توجيه كردن مردم است، اين حكم خشن و سخت از آن رو

درباره ى بنى شيبه پياده شد كه دزد هستند.

صاحب جواهر رحمه الله با وجود اين كه روايات صراحت در علّيت دارند مى فرمايد: احتمال مى دهيم قطع دستشان ارتباطى به سرقت نداشته باشد، بلكه از جهت مفسد بودن آنان باشد؛ يعنى حدّ محارب بر آنان پياده شود. همان آيه ى: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ.[146]

اين بيان صحيح نيست، زيرا:

اوّلًا: در روايات، سرقت را علّت قطع دست گفته است.

ثانياً: در آيه ى محاربه فقط قطع دست نيست، بلكه دست همراه با پا قطع مى گردد. در بحث حدّ محارب به تفصيل پيرامون آيه سخن خواهيم گفت؛ لذا، آيه به هيچ وجه بر اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 118

مورد كه در قطع دست صراحت دارد، قابل انطباق نيست و اين احتمال ساقط مى گردد.

احتمال ديگر اين است كه روايات قطع دست بنى شيبه در موردِ سرقت آنان از حرز وارد شده باشد و متضمّن امرى بر خلاف قاعده نباشد، يعنى براى خانه ى خدا دو نوع اموال وجود دارد يك قسمت اموال در مرآى و منظر مردم و قابل دسترسى همگان است و يك قسمت ديگر در انبارهاى مقفّل و در بسته است، بنى شيبه آن قفل ها را مى شكسته و از اموال محرزه سرقت مى كرده اند.

از اين رو، در اموال كعبه و مشاهد مشرّفه نيز قاعده را پياده مى كنيم و مى گوييم: هرجا از درون حرزى مالى را به سرقت بردند، مانند شكستن ويترين هاى مقفّل و مانند آن، در اين صورت حدّ قطع مترتّب است؛ امّا اگر از اموالى كه در معرض ديد همگان است مانند فرش

و كتاب و غير آن بردارد، حدّ قطع جارى نيست.

براى تقريب مطلب، اگر در اداره اى صندوقى هست كه زير نظر رئيس اداره است، او بر طبق ضوابط و قانون حقّ دارد بگويد فلان مبلغ را به فلان شخص بده يا در فلان كار مصرف كنيد، اگر شبانه آمد قفل صندوق را به صورتى باز كرد و از غيبت صندوقدار استفاده كرد، اموالى از آن را بالا كشيد، سرقت صادق است و حدّ قطع در موردش پياده مى شود.

از اين رو، نبايد گمان كنيم هركسى كه عنوان توليت نسبت به مالى پيدا كرد، براى او هيچ حرزى نيست. خلاصه ى مطلب اين كه روايات سرقت از كعبه در مقابل رواياتى كه دلالت بر حرز مى كرد، مطلب زايدى ندارد.

تذكّر: آن چه در كلمات فقها مطرح است دزدى ستاره و پرده ى خانه ى خدا است.

پرده ى خانه در حرز نيست و در دسترس همه ى مردم است. مجرّد مراقبت از آن هم عنوان حرز ندارد. اگر اين روايات در مورد پرده ى كعبه رسيده بود، مى گفتيم: با روايات حرز منافات دارد و جمع بين دو دسته روايت مشكل مى شد؛ ولى اين دسته روايات سرقت از بيت اللَّه را مطرح مى كند كه با توجّه به روايات حرز، آن ها را حمل مى كنيم به جايى كه سرقت از حرز بوده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 119

[حكم الطّرار]

[مسألة 10- لو سرق من جيب إنسان، فإن كان المسروق محرزاً كأن كان في الجيب الّذي تحت الثوب أو كان على درب جيبه آلة كالآلات الحديثة تحرزه فالظاهر ثبوت القطع، وإن كان في جيبه المفتوح فوق ثيابه لا يقطع. ولو كان الجيب في بطن ثوبه الأعلى فالظاهر القطع، فالميزان

صدق الحرز.]

حكم جيب برى (طرّارى)

اشاره

اگر جيب كسى را بريدند و مالى را از آن به سرقت بردند، از دو حال خارج نيست:

1- مال مسروقه در حرز باشد، خواه در جيب لباس هاى زير باشد يا در جيب لباس روپوش؛ ليكن يا درب آن به وسيله ى تكمه و زيب و غير آن مسدود باشد، و يا در طرف داخل لباس- جيب بغلى- واقع باشد؛ به هر حال، ملاك، صادق بودن حرز است. در اين صورت دست سارق قطع مى گردد.

2- اگر مال در جيب لباس روپوش بوده و درب آن نيز باز باشد، سرقتش حدّ قطع ندارد.

مقتضاى قاعده در حكم جيب برى

قواعد اقتضا مى كند حكم نسبت به انواع جيب اختلاف داشته باشد؛ زيرا، جيب ها يا ظاهر و آشكارند؛ مانند جيب كت و شلوار، قباى طلبگى، و گاهى مخفى و داخلى هستند؛ فرقى نمى كند در طرف آستر لباس روپوش باشد مانند جيب بغلى يا در لباس هاى زير مانند جليقه و پيراهن باشد. از طرفى، جيب هاى آشكار يا دربش باز و يا به وسيله ى تكمه و زيپ و مانند آن مسدود است.

از طرفى در مسائل گذشته گفتيم: حرز هر چيزى به حسب خودش مى باشد؛ و عرف، براى هرچيزى، حرزى را متناسب مى بيند، البتّه عرف نمى گويد: هرچيزى بايد حرز داشته باشد. بنابراين، پولى كه در جيب بغل يا جيب هاى زير يا جيب مسدود لباس روپوش باشد آن را در حرز مى بيند. فقط در صورتى كه جيب روى لباس و دربش باز باشد، آن را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 120

بى حرز و حفاظ مى شمارد؛ لذا، اگر قلمى گران بها در جيب كوچك كت يا پيراهن رو باشد اگر به سرقت رود، موجب قطع نيست؛ زيرا، حرز صدق ندارد.

در كلمات

فقها علاوه بر جيب، مسأله ى آستين را نيز مطرح كرده اند و با همين تفصيل، فتوا و تعبيرهاى فقها از آستين و جيب ظاهرى و باطنى بر آن چه گفتيم قابل انطباق است و بر همين عنوان ظاهر و باطن ادّعاى شهرت، لا خلاف و بلكه بالاتر، ادّعاى اجماع[147] شده است.

مقتضاى روايات در حكم جيب برى (طرّارى)

1- محمّد بن يعقوب، عن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن عدّة من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ليس على الّذي يستلب قطع، وليس على الّذي يطرّ الدراهم من ثوب الرجل قطع.[148]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: بر رباينده (به كسى كه پول را از چنگ شخصى با سرعت در آورده و فرار مى كند، مُسْتَلِب گويند) و بر طرّار (كسى كه جيب را مى شكافد، پارچه را مى بُرَد، هميان را پاره مى كند و پول را از آن بيرون مى آورد و مى بَرَد)، قطع دست نيست. روايت به اطلاق بر عدم قطع دست طرّار دلالت دارد، مانند روايت ديگر اين باب:

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس، قال: لا يقطع.[149]

فقه الحديث: در اين صحيحه از امام صادق عليه السلام از حكم طرّار و نبّاش (شكافنده ى قبر براى سرقت كفن، كفن دزد) مختلس (كسى كه از اموال عمومى به نفع خودش استفاده كند) پرسيده مى شود؛ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: دستشان قطع نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 121

3- وعن محمّد بن جعفر الكوفي، عن محمّد بن عبدالحميد، عن سيف بن عميرة، عن منصور

بن حازم، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: يقطع النبّاش والطرّار، ولا يقطع المختلس.[150]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: دست كفن دزد و طرّار، بريده مى شود، امّا دست مختلس قطع نمى گردد.

اطلاق اين روايت بر خلاف اطلاق دو روايت گذشته است؛ ليكن با روايت زير كه مفصِّل است، تنافى بين دو اطلاق رفع مى شود. اين حديث به دو طريق نقل شده، پس در حقيقت دو روايت است، ليكن مضمون آن ها متحّد مى باشد. از اين رو، صاحب وسائل رحمه الله پس از نقل به طريق اول، طريق دوّم را بر آن عطف كرده است.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام بطرّار قد طرَّ دراهم من كمّ رجل.

قال: إن كان طرّ من قميصه الأعلى لم أقطعه وإن كان طرّ من قميصه السافل [الداخل] قطعته وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمون، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن الأصمّ، عن مسمع بن أبي سيّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام مثله.[151]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد امير مؤمنان عليه السلام آوردند در حالى كه از آستين مردى دراهمى را زده بود، امام عليه السلام فرمود: اگر از لباس روپوش برده باشد، دستش را نمى بُرم؛ و اگر از لباس زير باشد، دستش را قطع مى كنم.

بنا بر نقل صاحب جواهر رحمه الله متن روايت دوّم به اين گونه است:

إنَّ أمير المؤمنين عليه السلام قد اتي بطرّار قد طرّ مِن رجل، فقال: إن كان طرّ من قميصه الأعلى لم أقطعه، وإن كان طرّ من قميصه الأسفل قطعناه.

آيين

كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 122

اين دو روايت به هر تقدير با فتواى قوم مخالفت دارد؛ زيرا، قوم حكم را بر جيب ظاهر و باطن مترتّب كردند، در حالى كه به مقتضاى اين دو روايت، حكم بر لباس رو و زير مترتّب است. در نتيجه، اگر از جيب داخلى لباس روپوش سرقت كرده باشد، بنا بر روايت، دستش قطع نمى گردد؛ ولى بنا بر فتواى قوم، دست او را بايد بُريد.

به بيان ديگر، مشهور كلمه ظاهر و باطن را وصف جيب قرار داده اند، در حالى كه در روايت، اعلى و اسفل را صفتِ قميص آورده است، و اين معنا با عرف و فتواى قوم و امام راحل رحمه الله مطابقت ندارد.

صاحب جواهر رحمه الله در توجيه مفاد روايت، احتمالى را فرموده و با مؤيّدى آن را تأكيد كرده است. ايشان مى فرمايد: اعلى و اسفل را صفت براى «قميص» نمى گيريم، بلكه مفعول براى «طرّ» قرار مى دهيم. معناى روايت بنا بر اين احتمال چنين است: اگر اعلا و ظاهر از پيراهن را بريده است، دستش را نمى بُرم و اگر سافل و داخل آن را شكافته است، دستش را مى بُرَم.

به عبارت ديگر، هر پيراهنى، ظاهر و باطنى دارد، بر طرّارى از رو قطع نيست؛ امّا بر طرّارى از داخل و زير قطع دست هست. بنا بر اين احتمال، روايت با قاعده و مبناى قوم مخالفت و تنافى ندارد.

نظر برگزيده: اگر توجيه صاحب جواهر رحمه الله را نپذيريم، راه ديگرى براى طرح اين دو روايت داريم؛ راوى روايت اوّل سكونى است كه متفرّد در نقل است، و طبق مبناى مرحوم شيخ طوسى، اگر سكونى متفرّد در نقل

باشد روايتش مقبول نيست. سند دوّم مشتمل بر افراد ضعيف است و شهرت عملى و فتوايى هم بر طبق آن نيست تا جابر ضعف سند باشد؛ زيرا، در فتواى مشهور قطع و عدم قطع دست بر جيب ظاهر و باطن مترتّب شده است، نه بر لباس زير و رو. لذا، اگر بر معناى دوّم حمل شود، با فتواى مشهور مطابق خواهد بود.

مؤيّد معناى دوّم: لازمه ى معناى اوّل اين است كه دو لباس براى عرب تصوّر كنيم، در حالى كه عرب ها در آن زمان دو لباس نمى پوشيدند، الآن نيز غالب آنان نيز بيش از يك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 123

پيراهن به تن نمى كنند، در يك پيراهن، اعلا و اسفل جز به ظاهر و باطن صدق ندارد.

اگر احتمال دوّم در معناى روايت تثبيت شود، شاهد جمع دو روايت مطلق خواهد بود؛ زيرا، يكى به اطلاقش بر عدم قطع دست طرّار دارد؛ خواه از جيب ظاهر باشد يا مخفى، و ديگرى به اطلاقش بر قطع دست طرّار دلالت مى كند؛ خواه از جيب ظاهر باشد يا باطن؛ و اين روايت بين جيب آشكار و مخفى تفصيل مى دهد، و با مقتضاى قاعده نيز مطابق است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 124

[حكم سرقة الثمار]

[مسألة 11- لا إشكال في ثبوت القطع في أثمار الأشجار بعد قطفها، إذا حرزها، ولا في عدم القطع إذا كانت على الأشجار، إن لم تكن الأشجار محرزة، وأمّا إذا كانت محرزة كأن كانت في بستان مقفّل فهل يقطع بسرقة ثمرتها أو لا؟ الأحوط بل الأقوى عدم القطع.]

حكم سرقت ميوه

بيان صورت هاى مسأله

سرقت ميوه سه صورت دارد:

1- اگر ميوه را چيده و انبار كرده اند- يعنى در

حرز واقع شده باشد- بر سرقتش، قطع دست هست.

2- اگر ميوه بر درختى باشد كه حرز و ديوارى آن درختان را احاطه نكرده باشد، بر سرقتش دست سارق را نمى برند.

3- اگر ميوه بر درخت است و آن درختان در باغ و بوستانى مقفّل است، احتياط، بلكه اقوا آن است كه بر سرقتش قطع دست نيست.

حكم صورت اوّل و دوّم

در صورتى كه ميوه ها را چيده باشند و در انبارى كه در و پيكرى دارد، قرار دادند و درب آن را بستند، بر سرقت اين ميوه ها، سرقت از حرز صادق، و بدون اشكال، حدّش قطع دست است.

اگر ميوه ها بر درخت است و آن درختان در محلّى واقع شده كه ديوارى آن ها را احاطه نكرده، حرزى ندارد؛ مانند درختان خرما در بعضى از مناطق؛ در اين صورت، بر سرقت خود درخت قطع دست نيست، چون حرز ندارد؛ تا چه رسد به سرقت ميوه هاى آن.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 125

حكم صورت سوّم

در صورتى كه درختان در باغى باشد كه داراى حصار و ديوار و درب مقفّل است، اگر كسى ميوه هاى چنين باغى را به سرقت بَرد، با توجّه به روايات، حكمش چيست؟

وبهذا الإسناد قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: لا قطع في ثمر ولا كثر- والكثر شُحم النخل، ورواه الصدوق بإسناده عن السّكوني مثله إلّاأنّه قال: والكثر الجمار.[152][153]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص125

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بر سرقت ميوه و «كَثَر» قطع دست نيست- دو معنا براى اين لغت در همين روايت شده است: شكوفه ى خرما و حالت ابتدايى خرما، سنگ و حجاره»-.

روايت به اطلاقش سرقت هر نوع ميوه اى را شامل مى شود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عيسى وعن خلف بن حمّاد، عن ربعي بن عبداللَّه، عن الفضيل بن يسار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: إذا أخذ الرّجل من النخل والزرع قبل أن يصرم فليس عليه قطع،

فإذا صرم النخل وحصد الزّرع فأخذ قطع.[154]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى از خرما و زراعت قبل از چيدن و درو كردن سرقت كند، دستش را نمى برند؛ امّا اگر پس از چيدن خرما و درو كردن زراعت دزدى كند، دستش را قطع مى كنند.

روايت بر عدم قطع دست در مورد سرقت ميوه ى چيده نشده دلالت دارد؛ و از اين لحاظ، اطلاق دارد.

وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن عبدوس، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن أبي جميلة، عن الأصبغ، عن أمير المؤمنين عليه السلام، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 126

لا يقطع من سرق شيئاً من الفاكهة، وإذا مرّ بها فليأكل ولا يفسد.[155]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام فرمود: دست كسى كه ميوه دزدى كند، قطع نمى گردد، اگر كسى به ميوه ها عبور كند، از آن ها بخورد ولى افساد نكند.

در مباحث گذشته گفتيم: روايت در مورد ميوه اى است كه در حرز واقع نشده است.

روايت فضيل نيز بر همين مطلب دلالت دارد. شاهدش اين كه «زرع» را به «نخل» عطف كرد و معمولًا در صحرا براى كشتزارها حرزى نيست. لذا، اين دو روايت را بر سرقتى حمل مى كنيم كه از حرز نبوده است.

وبإسناده عن إسحاق بن عمّار، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل سرق من بستان عذقاً قيمته درهمان قال: يقطع به.[156]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام صادق عليه السلام در مورد مردى كه درخت خرمايى را دزديد كه دو درهم قيمت داشت، فرمود: به سبب اين كار دستش را مى بُرند.

اوّلًا: روايت، قطع دست را بر دو درهم مترتّب كرده است كه معمولًا برابر

با ربع دينار نيست.

ثانياً: بحث ما در سرقت ميوه است نه سرقت درخت. چه بسا درخت مانند بقيّه ى اشيا و اموال باشد. اگر از حرز به سرقت رود، قطع دست به دنبال داشته باشد؛ شاهدش اين كه شارع در مورد ميوه تسهيلاتى مانند «حقّ المارّه» قائل شده است، لذا ممكن است ميوه اى كه از حرز و مكان مقفّل چيده شود و به سرقت رود، قطع دست نداشته باشد، دليلى بر بطلان اين احتمال نداريم؛ وجهى براى الغاى خصوصيّت هم نيست تا گفته شود: وقتى بر سرقت درخت از حرز، قطع دست هست، از خصوصيّت درخت بودن الغاى خصوصيّت كرده، آن را به ميوه نيز تعميم مى دهيم.

با كنار گذاشتن موثّقه ى اسحاق بن عمّار، روايات ديگر بر قطع دست در مورد سرقت ميوه از باغ اتّفاق دارند. روايت اصبغ «لا يقطع من سرق شيئاً من الفاكهة» هرچند اطلاق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 127

دارد، ليكن به قرينه ى ذيلش «وإذا مرّ بها فليأكل ولا يفسد» ظهور در عدم حرز دارد.

روايات مطلق ديگر به جز روايت فضيل بن يسار از نظر سند ضعيف هستند.

مضمون روايت قبل اين است كه اگر ميوه را نچيده اند و زراعت را درو نكرده اند، بر سرقت از آن ها قطع دست نيست؛ و اگر چيده اند، قطع دست هست. معمولًا ميوه را پس از چيدن به انبار مى برند و در حرز قرار مى دهند، لذا اطلاق اين روايت شامل سرقت ميوه ى چيده نشده از حرز و غير حرز مى شود.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اطلاق اين نصوص و فتاوا منصرف است به ميوه اى كه در حرز نباشد؛ زيرا، غالب در ميوه ها اين است كه تا مادامى كه

بر درخت هست حرزى ندارد.[157] در حقيقت، به نظر ايشان فرقى بين ميوه و غير آن نيست؛ اگر از باغ مقفّل ميوه اى را دزديد، قطع دست مترتّب مى شود والّا نه.

اين وجه صحيح نيست؛ به خصوص با توجّه به روايتى كه در سابق به طور مفصّل گذشت، در آن روايت فرمود:

وبهذا الإسناد قال: قضى النبيّ صلى الله عليه و آله فيمن سرق الثمار في كمّهِ فما أكلوا منه فلا شي ء عليه وما حمل فيعزّر ويغرم قيمته مرّتين.[158]

كسى كه ميوه ها را در اوائل رشدش- چغاله ى ميوه- آن هنگامى كه در غلاف است مانند بادام و غير آن سرقت كند، مقدارى كه خورده مانعى ندارد، ولى بر آن چه برده است، تعزير مى گردد؛ و دو برابر قيمت بايد غرامت بپردازد.

اين روايت بر تعزير دلالت داشت، خواه تعزير مالى (دو برابر قيمت آن را پرداخته باشد) يا آن كه تعزير مالى غير از تعزير بدنى است. به هر تقدير، از روايت استفاده مى شود قطع دست در مورد سرقت ميوه نيست.

روايت فضيل بن يسار نيز از اطلاقى قوىّ برخوردار است. روايات مطلق ديگر كه قرينه اى بر عدم حرز داشت، از نظر سند ضعيف بود؛ و وجهى براى انصراف اطلاق اين صحيحه به موردى كه صاحب جواهر رحمه الله مى گويد نمى بينيم. از طرفى در فتاوا يك شهرت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 128

محقّق و محصّلى نداريم، بلكه مخالف در اين مسأله بيش از دو سه نفر نيستند كه با صاحب جواهر رحمه الله هم عقيده هستند، مرحوم علّامه[159] و پسرش[160] و شهيد ثانى رحمه الله در مسالك[161] و شرح لمعه[162] با اين اطلاق مخالف هستند.

مخالفت اين چند نفر كاشف

از وقوع شهرت در طرف اطلاق است و با اين شهرت مى توان ضعف سند روايات مطلق را جبران كرد. بنابراين، بر طبق اين روايات مى توان فتوا داد و همان طور كه امام راحل رحمه الله فرموده است: مقتضاى احتياط، بلكه بالاتر، اقوا اين است كه در سرقت ميوه به طور مطلق خواه از حرز چيده باشد يا از غير حرز، دست را نمى بُرند.

و به عبارت ديگر، تا هنگامى كه ميوه بر درخت است، اگر سارق آن ها را بچيند و ببَرد، دستش قطع نمى گردد؛ امّا پس از چيدن و انبار كردن و بستن درب انبار، ميوه نيز مانند اشياى مسروقه ى ديگر خواهد بود؛ در صورتى كه شرايط قطع دست موجود باشد، دست سارق قطع مى شود.

نكته ى اين استثنا در روايات چيست؟ فقيه بما هو فقيه به آن كار ندارد؛ ما دنبال حكمت احكام نيستيم، بلكه تابع دليليم؛ و دليل اقتضاى اين فتوا را دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 129

[حكم السرقة في عام المجاعة]

[مسألة 12- لا قطع على السارق في عامّ مجاعة إذا كان المسروق مأكولًا ولو بالقوّة كالحبوب، وكان السارق مضطرّاً إليه.

وفي غير المأكول وفي المأكول في غير مورد الإضطرار محلّ إشكال، الأحوط عدم القطع، بل في المحتاج إذا سرق غير المأكول لا يخلو من قوّة.]

حكم سرقت در سال قحطى

اشاره

اگر در سال قحطى و خشك سالى كسى دست به سرقت بزند، با دو شرط دستش قطع نمى گردد:

1- مال مسروقه از خوردنى ها- ولو بالقوه مانند حبوبات- باشد.

2- سارق نيز اضطرار به آن داشته باشد.

در اقامه ى حدّ در صورتى كه يكى از دو شرط مفقود، يعنى يا مال مسروقه ى غير مأكول باشد يا اضطرارى به مأكول نداشته باشد، اشكال داريم؛ احتياط

در پياده نكردن حدّ است؛ بلكه اگر محتاج و نيازمند هم غير مأكول را به سرقت برد، عدم قطع دست خالى از قوّت نيست.

سرقت مضطرّ در سال قحطى

يكى از عناوينى كه در روايات و كتب فقهى مطرح است، سرقت در سال قحطى و گرسنگى مى باشد.

در صورتى كه سارق به ارتكاب سرقت مضطّر گردد، به گونه اى كه اگر مال مأكول را سرقت نكند و نخورد، جانش در مخاطره و خطر مرگ قرار مى گيرد، فرض را در جايى مطرح مى كنيم كه اگر در ابتدا نزد مالك نيز مى رفت و به او التماس مى كرد، حاضر بود با قيمت مضاعف آن مأكول را بخرد، امّا مالك راضى به فروش نمى شد؛ از اين رو، ناچار شد شب و نيمه شبى قفل را بشكند و آن مأكول را برده جان خود را از خطر هلاكت نجات دهد، بر اين سرقتِ اضطرارى قطع دست نيست، بلكه حديث رفع به لحاظ «رفع ما اضطرّو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 130

إليه»[163] حدّ را بر مى دارد. علاوه بر اين كه در ابتداى بحث حدّ سرقت، يكى از شرايط جريان حدّ را عدم اضطرار گفتيم.

حديث رفع، حكم تكليفى حرمت تصرّف در مال غير و ثبوت حدّ سرقت را بر مى دارد، اما مسأله ى ضمان به اداى مثل يا قيمت با حديث رفع مرتفع نمى گردد، و در جاى خود محفوظ است.

اين حكم يعنى عدم اجراى حدّ قطع در صورت اضطرار هر دو حالت مال مسروقه را شامل مى شود؛ يعنى خواه مال مسروقه مأكول بالفعل باشد به گونه اى كه نياز به پختن و مانند آن نداشته باشد و يا پس از طى مقدّماتى قابل خوردن مى شود مانند گندم و لوبيا

و ....

براى اثبات حكم در فرض اضطرار نياز به دليل خاصّى نداريم، و همان ادلّه ى عمومى رفع اضطرار كافى است.

رواياتى كه در اين باب رسيده، مسأله را در يك شعاع گسترده تر از حالت اضطرار مطرح كرده است، لذا بايد به بررسى دلالت و سند آن ها بپردازيم.

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن أحمد، عن محمّد بن عيسى بن عبيد، عن زياد القندي عمّن ذكره، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال:

لايقطع السّارق في سنة المحل (المحق) في شي ء ممّا يؤكل مثل الخبز واللّحم وأشباه ذلك.[164]

فقه الحديث: در اين مرسله، امام صادق عليه السلام فرمود: دست سارق در سال قحطى- (مَحَل و محق به معناى گرسنگى و قحطى است)- در مورد سرقت خوردنى ها مانند نان و گوشت و غير آن قطع نمى گردد.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 131

أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال: لا يقطع السارق في عام سنة يعني عام مجاعة.[165]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در سال قحطى دست سارق را نمى برند.

3- وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، جميعاً عن عليّ بن الحكم، عن عاصم بن حميد، عمّن أخبره، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: كان أمير المؤمنين عليه السلام لايقطع السارق في أيّام المجاعة.[166]

فقه الحديث: در اين مرسله، امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام در سال قحطى دست سارق را نمى بريد.

4- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده، عن السّكوني، عن جعفر بن محمد عليهما السلام، عن أبيه عليه السلام، قال: لايقطع السّارق

في عام سنة مجدبة- يعني في المأكول دون غيره.[167]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام از پدرش نقل مى كند كه فرمود: دست سارق را در سال قحطى و تنگى نمى بُرند. عدم قطع در مأكول و خوردنى است و نه غير آن.

عبارت «يعنى في المأكول دون غيره» مردّد است بين اين كه تفسيرى از امام صادق عليه السلام باشد كه در توضيح بيان امام باقر عليه السلام فرموده اند، و ممكن است شرحى از شيخ صدوق رحمه الله با توجّه به روايت زياد قندى باشد.

در مورد دلالت اين روايات، جهاتى بايد تحقيق گردد.

جهت اول: آيا عدم قطع مختصّ به سرقت مأكول است يا تعميم دارد؟

روايت دوّم و سوّم مطلق است و مقيّد به چيزى نيست. در روايت اوّل از عبارت «في شي ء ممّا يؤكل مثل الخبز واللحم وأشباه ذلك» مفهومى استفاده نمى شود كه مطلقات را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 132

تقييد كند؛ زيرا، اثبات شيئ نفى ما عدا نمى كند. در روايت چهارم نيز عبارت «في المأكول دون غيره» مردّد است بين اين كه كلام معصوم عليه السلام باشد يا برداشتى از شيخ صدوق رحمه الله كه با توجّه به روايت زياد قندى فرموده است؛ از اين جهت، روايت اجمال پيدا مى كند. لذا، اختصاصى به مأكول ندارد و دليلى بر اين اختصاص هم نداريم.

اگر گفته شود: تناسب حكم و موضوع اقتضا مى كند حكم عدم قطع را به مأكولات اختصاص دهيم؛ زيرا در سال قحطى فقط مسأله ى خوردن و آشاميدن مطرح است نه غير آن.

مى گوييم: نبايد راه را منحصر به سرقت مأكول كرد؛ چه بسا نتواند به مأكول دسترسى پيدا كند امّا مى تواند با سرقت غير مأكولى و

فروختنش و خريد مأكول جان خود را حفظ كند.

جهت دوّم: بر فرض اختصاص حكم به مأكولات، شكّى نيست كه شامل مأكول بالفعل و بالقوه مى شود؛ زيرا، در روايت زياد قندى به نان و گوشت و مانند آن مثال زده بود هرچند نان يك حالت دارد ولى گوشت دو حالتى است اگر مطبوخ باشد قابل خوردن هست و الّا غالب مردم گوشت نپخته را نمى خورند؛ و بنا بر متعارف، گوشت غير مطبوخ جزء مأكولات بالفعل به شمار نمى آيد.

جهت سوّم: آيا حكم عدم قطع در سال قحطى به سرقت اضطرارى اختصاص دارد، يا به طور كلّى در سال قحطى، بر سرقت، قطع دست مترتّب نمى گردد خواه مضطّر به سرقت باشد يا نباشد؟

مرحوم شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط فرمود: اگر در سال مجاعه و قحطى، قوت و غذا موجود است ليكن قيمت آن سنگين و گران بوده و فرد هم قدرت خريد دارد، گرانى قيمت مجوّز سرقت نيست و دستش را قطع مى كنند، ولى اگر تنها راه رسيدن به قوت و غذا دزدى آن است، در اين صورت مضطّر به سرقت است و دستش را نمى برند.[168]

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف، آن چه را در مسبوط اختيار كرده است به شافعى نسبت مى دهد و مى فرمايد: روايات اماميّه و اصحاب مسأله را به صورت مطلق مطرح كرده، و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 133

تفصيلى بين اضطرار و غير آن نداده اند.[169]

تحقيق در مطلب: اگر كسى بگويد: روايات وارد در باب قحطى به صورت اضطرار انصراف دارد. از اين رو، اطلاقى ندارد تا در غير صورت اضطرار نيز به عدم قطع حكم كنيم.

مى گوييم: اوّلًا: دليلى بر

حمل مطلقات بر صورت اضطرار نداريم؛ زيرا، ممكن است شارع مقدّس به خاطر تسهيل و ارفاق حكم قطع دست در سال مجاعه و قحطى را برداشته باشد؛ چرا كه در سال قحطى مظنّه ى اضطرار و زمينه آن وجود دارد.

ثانياً: اگر مطلقات مختصّ به حالت اضطرار باشد، لازمه اش اين است كه روايات بيانگر مطلب جديدى نباشد. زيرا، يكى از شرايط ثبوت حدّ قطع عدم اضطرار بود و با تحقّق اضطرار حدّ ساقط است؛ خواه سال قحطى باشد يا نه. ادّله ى رفع اضطرار، حدّ را بر مى دارد و نياز به دليل ديگرى نداريم.

در حالى كه اين روايات در مقام بيان خصوصيّتى براى سال قحطى است؛ در اين سال زمينه ى اضطرار بيشتر است، و شارع براى تسهيل، عدم قطع را در سرقت مجاعه به صورت كلّى جعل كرده است.

اگر گفته شود: لازمه ى عدم اجراى حدّ سرقت در سال قحطى وقوع هرج و مرج در جامعه است.

مى گوييم: فقط حدّ قطع برداشته شده است، اما تمام احكام سرقت به جاى خود باقى است.

در صورتى كه فرد مضطّر نبوده، كار حرامى را مرتكب شده و او را بر اين عمل حرام تعزير مى كنند، و ضامن برگرداندن مال مسروقه يا بدل آن خواهد بود؛ همان گونه كه فرد مضطّر نيز ضامن بدل از مثل يا قيمت است. مقتضاى احتياط نيز عدم اجراى حدّ قطع در سال قحطى است.

بررسى عبارت تحرير الوسيله

امام راحل رحمه الله مى گويد: «وفي غير المأكول وفي المأكول في غير الإضطرار محلّ الإشكال والأحوط عدم القطع» يعنى: در دو مورد، احتياط در عدم قطع است؛ يكى سرقت غير مأكول با اضطرار، و ديگرى سرقت مأكول بدون اضطرار. ايشان در شمول

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 134

روايات عدم قطع نسبت به اين دو مورد ترديد كرده، سپس احتياط را به عدم قطع مى داند. پس از آن ترقّى كرده و مى فرمايد: «بل في المحتاج إذا سرق غير المأكول لا يخلو عن قوّة».

مقصود از محتاج كيست؟ آيا مضطّر اراده شده، ليكن از باب تفنّن در عبارت به اين صورت آمده است؟ در اين صورت، نياز به «لا يخلو عن قوّة» نيست؛ زيرا، حكم صورت اضطرار روشن است كه دست نبايد قطع گردد.

تعبير «لا يخلو عن قوّة» هرچند فتوايى ناشى از ترديد بين دو طرف است، اما يك جانب را تقويت مى كند و يك مرتبه اى از رجحان در آن هست؛ يعنى فتوا مى باشد.

بنابراين، اگر شخصى براى نجات خود ناچار به سرقت غير مأكول شد، نان در بازار گران است و او هم پول ندارد، جنس يا پولى معادل قيمت نان سرقت مى كند و فروخته و با ثمن آن نان تهيه مى كند، هرچند اين فرد به سرقت غير مأكول مضطر شده است، ليكن اضطرارش سبب رفع حدّ است و نياز به «لا يخلو عن قوّة» نيست.

اگر مقصود از محتاج، فرد غير مضطر است، كسى كه نيازش به حدّ اضطرار نمى رسد، چگونه بر سرقت غير مأكولش عدم قطع را «لا يخلو عن قوّة» مى دانيد؟ يعنى در سرقت مال غير مأكول توسط محتاج غير مضطر در سال قحطى قطع دستى نيست، زيرا فاعل «لايخلو من قوّة» عدم قطع است و نه قطع دست. بحث سابق در عدم قطع بود، بنابراين ضمير در «لا يخلو» نيز به عدم قطع برمى گردد.

خلاصه اشكال اين كه اگر مقصود از محتاج، فرد مضطر است، در اين

حال به طور جزم و يقين قطع دست مرفوع است و ترديد و اشكال جا ندارد تا بگوييم: «لا يخلو عن قوّة»؛ و اگر مقصود فرد نيازمند غير مضطر است و با توجّه به روايت زياد قندى اين مطلب را فرموده، قيد «غير مأكول» صحيح نيست؛ زيرا، روايت فقط مورد مأكول را مى گويد.

ما نتوانستيم توجيه صحيحى براى اين عبارت داشته باشيم. شايد در چاپ و مانند آن اشتباهى رخ داده است و صحيح آن «بل في المحتاج إذا سرق المأكول» باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 135

[حكم سرقة الحرّ]

[مسألة 13- لو سرق حرّاً كبيراً أو صغيراً ذكراً أو انثى لم يقطع حدّاً، فهل يقطع دفعاً للفساد؟ قيل: نعم، وبه رواية، والأحوط ترك القطع وتعزيره بما يراه الحاكم.]

حكم آدم ربايى

اشاره

اگر مرد يا زن آزاد، بزرگ يا كوچكى را بدزدد، به عنوان حدّ سرقت دستش را نمى برند؛ امّا آيا براى دفع فساد دستش را قطع مى كنند؟ برخى از فقها گفته اند: آرى، روايتى نيز در مورد قطع داريم؛ ليكن ترك قطع و تعزير به آن چه حاكم صلاح مى داند، مطابق با احتياط است.

اين مسأله در كلمات فقها به طور گسترده و مبسوط و به صورت كلّى «سرقت انسان» مطرح است؛ آن گاه تفصيل مى دهند، انسان عبد باشد يا غير عبد. ليكن در زمان ما مسأله عبد منتفى است، از اين رو، امام راحل رحمه الله در هيچ جاى تحرير الوسيله متعرّض مسائل آن نشده و فقط به سرقت حرّ پرداخته اند.

عدم جريان حدّ سرقت در آدم ربايى

فقها سرقت حرّ را نيز به دو صورت گفته اند: يك بار فقط آدم ربايى است و يك بار پس از ربودن، او را به فروش مى رساند؛ اين صورت نيز در زمان ما مطرح نيست. به هر تقدير، آيا سرقت حرّ نيز مانند سرقت اموال است كه حدّ قطع بر آن مترتّب گردد؟ شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط به آيه ى سرقت: وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[170] تمسّك كرده است.[171] برخى گفته اند: هرچند آيه ى سرقت در مورد سرقت اموال است و اصولًا عنوان سرقت در لغت و عرف، در سرقت اموال حقيقت است؛ ليكن همان ملاكى كه در سرقت اموال وجود دارد، به طريق اولويّت در سرقت نفس نيز موجود است. اگر مال كسى را دزديدند شارع دست سارق را مى بُرد، امّا اگر خودش را ربوده اند آيا نبايد به طريق اولى دست رباينده را قطع كنند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 136

اين استدلال ها با مبانى فقه،

فتواى علما و روايات سازگار نيست؛ زيرا، سرقتى كه آيه، حدّ قطع را در موردش مى گويد مربوط به سرقت اموال است، آن هم مالى كه به حدّ نصاب يعنى ربع دينار برسد، لذا نفس سرقت در قطع دست كفايت نمى كند؛ بلكه بايد به حدّ نصاب برسد و انفُس ماليت ندارد، تا ببينيم آيا به حدّ نصاب مى رسد يا نه، ليكن بايد به بررسى روايات پرداخت تا مستفاد از آن ها معلوم گردد.

اگر فرض كنيم انسان صغير يا فرد حرّ كبيرى را كه در حال خواب داخل حرز است از حرز بيرون ببرند، تمام جهات سرقت در او موجود است؛ هرچند كبير است؛ ليكن در حال خواب قدرت بر مدافعه و تحفّظ ندارد، لذا نبايد از اين جهات اشكال كرد. بلكه تمام اشكال در عدم ماليّت انسان حرّ است، وعنوان سرقت در عرف و شرع بر سرقت اموال حقيقت است، نه بر سرقت حرّ.

بررسى روايات سرقت حرّ

1- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكونى، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّ أمير المؤمنين عليه السلام اتي برجل قد باع حرّاً فقطع يده.[172]

سند روايت: راوى اين روايت سكونى است و در گذشته اشاره كرديم هرجا سكونى در روايت متفرّد باشد و روايتى برخلاف روايتش نزد اماميه نداشته باشيم، به روايتش عمل مى كنيم؛ بلكه بالاتر، محقّق حلّى رحمه الله در بعضى از كتاب هايش تصريح به وثاقت سكونى كرده است.

فقه الحديث: مردى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند كه انسان حرّى را فروخته بود، امام عليه السلام دستش را قطع كرد.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن حنّان، عن معاوية بن طريف بن سنان

الثوري، قال: سألت جعفر بن محمّد عليهما السلام، عن رجل سرق حرّة فباعها، قال: فقال: فيها أربعة حدود: أمّا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 137

أوّلها فسارق تقطع يده، والثّانية إن كان وطأها جلد الحدّ، وعلى الّذي اشترى إن كان وطأها وقد علم إن كان محصناً رجم، وإن كان غير محصن جلد الحدّ، وإن كان لم يعلم فلا شي ء عليه، وعليها هي إن كان استكرهها فلا شي ء عليه وإن كانت أطاعته جلدت الحدّ.

ورواه الصّدوق بإسناده عن طريف بن سنان مثله.[173]

سند روايت: كلينى رحمه الله روايت را از معاوية بن طريف بن سنان نقل مى كند؛ ولى صدوق رحمه الله از طريف بن سنان آن را نقل مى كند. بنا بر روايت كلينى رحمه الله سائل معاويه است و بنا بر روايت مرحوم صدوق، سائل پدر معاويه است؛ به هرحال هيچ كدام توثيق ندارند.

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى مى پرسد كه زن حرّى را سرقت كرد و فروخت. امام عليه السلام فرمود: در اين مسأله چهار حدّ اجرا مى گردد:

1- دست سارق را مى برند.

2- اگر با زن مجامعت كرده باشد، او را حدّ مى زنند.

3- خريدار اگر مقاربتى با زن داشته، يا جاهل به حرّيت و سرقت زن است و فكر مى كند كنيزى را به او فروخته اند، هيچ عقوبتى ندارد؛ و الّا اگر مى داند زن حرّ را دزديده اند و به او فروخته اند، با اين حال عمل مقاربت را انجام داده است، اگر شرايط زناى احصانى در او وجود دارد، عقوبتش رجم است؛ وگرنه حدّش تازيانه خواهد بود.

4- اگر زن بر زنا اكراه شده باشد، حدّى ندارد و اگر با ميل و رغبت به اين كار

تن داده است، به او حدّ مى زنند.

3- وعنه، عن أبيه، عن محمّد بن حفص، عن عبداللَّه بن طلحة، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الرّجل يبيع الرّجل وهما حرّان، يبيع هذا هذا، وهذا هذا ويفّران من بلد إلى بلد فيبيعان أنفسهما ويفرّان بأموال النّاس، قال: تقطع أيديهما لأنّهما سارقا أنفسهما وأموال النّاس [المسلمين].[174]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 138

فقه الحديث: در سند روايت عبداللَّه بن طلحه وجود دارد كه ضعيف است. از امام صادق عليه السلام درباره ى دو مردى پرسيد كه هر دو حرّند، هركدام ديگرى را مى فروشد و پس از گرفتن ثمن از آن شهر فرار مى كنند و در ديار ديگر عمل خود را تكرار مى كنند و اموال مردم را برمى دارند و فرار مى كنند؟

امام صادق عليه السلام فرمود: دستشان را بايد بريد؛ زيرا، سارق خود و مال مردم هستند، در نسخه بدل به جاى «الناس»، «المسلمين» دارد.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن محمّد بن عيسى العبيدي، عن عبداللَّه بن محمّد، عن أبي هاشم البزّاز، عن حنّان، عن معاوية، عن طريف بن سنان قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: أخبرني عن رجل باع امرأته؟ قال: على الرّجل أن تقطع يده وترجم المرأة، وعلى الّذي اشتراها إن وطأها إن كان محصناً أن يرجم إن علم، وإن لم يكن محصناً أن يجلد مائة جلدة، وترجم المرأة إن كان الّذي اشتراها وطأها.[175]

فقه الحديث: طريف بن سنان از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى پرسيد كه زنش را مى فروشد. حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: دست مرد را مى برند و زن را سنگسار مى كنند- به قرينه حكم امام عليه السلام

به رجم، ظاهراً زن به اين معامله راضى بوده است- و خريدار در صورتى كه عالم به مطلب است، اگر محصن باشد، رجم؛ و اگر محصن نباشد، صد تازيانه مى خورد؛ و زن موطوئه نيز سنگسار مى گردد.

5- وبإسناده عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن العبّاس بن موسى البغدادي، عن يونس بن عبدالرّحمن، عن سنان بن طريف، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام وذكر مثل معناه بألفاظه مقدّمة ومؤخّرة.[176]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 139

تذكّر: اين دو روايت از روايتى كه در باب (2) سرقت نقل شده، مستقلّ نيست؛ بلكه همان روايتى است كه مرحوم كلينى از معاوية بن طريف بن سنان و صدوق رحمه الله از طريف بن سنان حكايت كرد؛ ليكن شيخ طوسى رحمه الله در يك سندش راوى را به عنوان طريف بن سنان و در سند ديگرش به عنوان سنان بن طريف مطرح مى كند. به هر تقدير، يك روايت به چند كيفيّت نقل شده است.

بررسى مفاد روايات

جهت اوّل: امام راحل رحمه الله فرموده است: «لو سرق حرّاً كبيراً أو صغيراً ذكراً أو انثى لم يقطع حدّاً، فهل يقطع دفعاً للفساد؟ قيل: نعم؛ وبه رواية، والأحوط ترك القطع وتعزيره بما يراه الحاكم». امام راحل رحمه الله كه به تمام شقوق مسأله اشاره كرده اند، بايد به مسأله بيع و عدم آن نيز اشاره اى مى كردند؛ زيرا، ممكن است كسى بين صورت بيع حرّ و عدمش فرق بگذارد.

جهت دوّم: گفته اند: اين روايات از نظر سند ضعيف هستند؛ لذا، در صورتى بر آن ها مى توانيم اعتماد كنيم كه شهرت فتوايى جبران ضعف سند آن ها را بنمايد، و چنين شهرتى در اين مسأله نيست. زيرا

منشأ حكم به قطع دست سارق حرّ فتواى شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه است؛[177] در حالى كه از اين فتوا در كتاب خلاف برگشته است؛ زيرا، بزرگان و اهل تراجم مى گويند: اوّلين كتابى كه شيخ طوسى رحمه الله تأليف كرده النهاية مى باشد، لذا اگر در كتاب خلاف مسأله اى برخلاف نهايه ديديم، بيانگر عدول مرحوم شيخ از فتواى سابقش است.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف فرموده است: «لا قطع عليه، للإجماع على أنّه لا قطع إلّا في ما قيمته ربع دينار فصاعداً والحرّ لا قيمة له، وقال مالك: عليه القطع وقد روى ذلك أصحابنا».[178] كسى كه حرّى را سرقت كرده، به فروش برساند، دستش را قطع نمى كنند؛ زيرا، بر عدم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 140

قطع در چيزى كه قيمتش به ربع دينار و مازاد بر آن نرسد، اجماع داريم، و براى حرّ قيمت و ارزشى نيست. «مالك» گفته است: دست سارق را مى برند؛ اصحاب نيز قطع را روايت كرده اند. شيخ طوسى رحمه الله به اين روايات در كتاب خلاف با جمله ى «وقد روى ذلك أصحابنا» اشاره كرده و ظاهرش اين است كه به آن فتوا نداده است؛ زيرا، در ابتداى جمله مى فرمايد: «لا قطع عليه». بنابراين، معلوم مى شود شهرت جابر ضعف سند نداريم؛ از اين رو، امام راحل قدس سره نيز به عدم قطع فتوا داده اند.

نظر برگزيده: به اين مقدار از بيان نمى توان اكتفا كرد و روايات را كنار گذاشت؛ زيرا:

اولًا: برخى از اين روايات، مانند حديث سكونى (حديث دوّم) به جابر نياز ندارد؛ زيرا، اين روايت معتبره است. مرحوم محقّق حلّى رحمه الله در بعضى از كتاب هايش از

روايت سكونى به معتبره و موثّقه تعبير كرده است. سكونى در اين مطلب متفرّد هم نيست؛ زيرا، غير او مانند عبدالله بن طلحه و طريف بن سنان هم اين مطلب را روايت كرده اند.

ثانياً: عدول مرحوم شيخ در كتاب خلاف ضررى به شهرت نمى زند؛ و اگر در ثبوت شهرت نسبت به عمل به اين روايات شبهه داشته باشيم، جمع زيادى از فقها بر طبق آن ها فتوا داده اند.

ثالثاً: آن چه شيخ طوسى رحمه الله در خلاف فرمود كه «لا قطع عليه للإجماع على أنّه لا قطع إلّا فيما قيمته ربع دينار فصاعداً» نفى قطع از جهت سرقت مى كند، يعنى به خاطر سرقت حرّ دستش را نمى برند؛ و اين معنا منافات ندارد با اين كه قطع به سبب ديگرى ثابت گردد.

ممكن است همان گونه كه مشهور قائل شده اند، بگوييم: قطع دست به خاطر فساد و مفسد بودن فرد باشد نه به سبب سرقت.

اگر گفته شود: مرحوم شيخ در كتاب خلاف پس از نقل كلام مالك گفت: «وقد روى ذلك أصحابنا» معلوم مى شود ورود اين روايات را در خصوص باب سرقت مى ديده است. مى گوييم: اگر اثبات شد كه روايات، حدّ قطع را در مورد سرقت مى گويد، ما به آن قائل نمى شويم؛ ولى اگر از باب ديگر نه باب سرقت باشد، در فهم، تابع شيخ طوسى رحمه الله نيستيم.

ظاهر روايات در حقّ ما حجّت است. عدم تعرّض شيخ طوسى رحمه الله، قطع دست را به خاطر فساد و افساد، شايد به جهت طرح مسأله در باب سرقت بوده است؛ لذا، فتواى خود را از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 141

اين جهت مطرح كرده است.

به هر تقدير، نمى توانيم به عبارت

مرحوم شيخ در كتاب خلاف استناد كرده و روايات را كنار بگذاريم و بگوييم: مطلق قطع در مورد سرقت حرّ نداريم، بلكه حاكم شرع آن گونه كه صلاح مى بيند، سارق را تعزير كند.

جهت سوّم: اگر روايات را كنار بگذاريم و به عدم قطع دست فتوا دهيم، نوبت به بحث در جهت سوّم نمى رسد؛ ولى اگر قائل به قطع دست سارق حرّ گشتيم، جاى اين بحث باقى است كه اين قطع از جهت سرقت است يا افساد؟

اگر به ظاهر روايات جمود كنيم، در بيشتر آن ها در سؤال و جواب، عنوان سرقت و مشتقاتش ديده مى شود؛ در روايت اول سائل مى گويد: «سألت عن رجل سرق حرّة» و امام عليه السلام نيز فرمود: «أمّا أوّلها فسارق تقطع يده»[179] يا در روايت سوّم امام عليه السلام جنبه ى تعليلى به آن داد، فرمود: «تقطع أيديهما لأنّهما سارقا أنفسهما وأموال المسلمين».[180]

توجّه به اين روايات، اين مطلب را قوّت مى بخشد كه قطع دست در رابطه ى با سرقت است؛ يعنى همان طور كه در سرقت اموال، دست را مى برند، در سرقت انسان حرّ نيز دست قطع مى گردد.

در اين جا توجّه به سه نكته لازم است:

1- روايات در مقام اين نيست كه بگويد: سارق بر دو نوع است: سارق عرفى و سارق شرعى تعبّدى. سارق عرفى كسى است كه مالى را مى برد؛ و سارق شرعى فردى است كه آدم ربايى مى كند؛ زيرا، اگر در مقام بيان اين مطلب بود، تعليل جا نداشت، تعليل بايد به چيزى باشد كه از نظر مردم پذيرفته و مقبول باشد. اگر يك حكم تعبّدى را به يك امر تعبّدى تعليل كنند، كار صحيحى نيست؛ چرا دست رباينده بايد قطع گردد با آن

كه سارق عرفى نيست و مردم آن را سارق نمى دانند؟ در جواب بگوييد: چون سارق است، عرف در سارق بودنش حرف دارد و نمى پذيرد. از اين رو، معلوم مى شود روايات بر روى سارق بودنش تكيه ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 142

2- اگر بگوييم: حدّ قطع به خاطر سرقت است؛ در سرقت، بيع مال مسروقه نقشى ندارد. اگر كسى مالى را دزديد، آيا بايد بفروشد تا حدّ قطع درباره اش اجرا گردد؟ باتوجّه به اين مطلب، مى بينيم در اين روايات بر بيع حرّ تكيه شده است، حتّى در روايت سكونى، سخنى از سرقت به ميان نيامده است و در عين حال قطع دست هست. بنابراين، عنوانى كه در اين روايات مطرح است و قطع دست به سبب تحقّق آن است، عنوان بيع حرّ است كه منشأ فساد و مفسديّت است.

3- در روايتى كه مشتمل بر تعليل است «لأنّهما سارقا أنفسهما» به طور كلّى سرقت منتفى است؛ زيرا، آن دو نفر با هم تبانى كرده بودند تا يكديگر را بفروشند؛ و اصلًا مسأله ى آدم ربايى در كار نبوده است. بين آن دو نفر توافقى براى كلاهبردارى و بردن و چاپيدن اموال مردم بوده است، لذا چطور مى توانيم قطع دست را مستند به سرقت كنيم؟

نتيجه اى كه از نكات گذشته به دست مى آيد، عدم نقش سرقت در قطع دست است.

آن چه در اين معنا دخالت دارد، فروش حرّ خواه با رضايت او يا با عدم رضايتش است.

همين كه حرّى را مورد معامله قرار دهند و به عنوان عبد بفروشند، يكى از مصاديق فساد خواهد بود.

از اين رو، در صورتى كه بچّه ى صغيرى كه قدرت بر تحفّظ نفس

نداشته باشد را از داخل حرز بربايند ولى او را نفروشند و در معرض بيع قرار ندهند، عقوبتش قطع دست نيست؛ زيرا، روايات دلالتى بر اين مورد ندارد و موضوع سرقت از نظر عرف مال است نه حرّ كه ماليّتى ندارد. مكافات بچّه دزدى از آن جهت كه عمل حرامى است تعزير است، به مقدارى كه حاكم شرع مصلحت مى بيند؛ و كيفر انسان فروشى قطع دست مى باشد.

جهت چهارم: اگر روايات، حدّ قطع را به عنوان افساد مطرح كرده است، خصوصيّتى براى قطع در باب افساد نيست؛ بايد يكى از چهار مطلبى كه در آيه ى افساد هست، يعنى قتل، به دار آويختن، قطع دست و پا برخلاف يكديگر و تبعيد را مى گفت.

و بر فرض اين كه فقط مى خواسته به قطع اشاره كند، چرا بر قطع دست حكم كرده است و قطع پا را نگفته است در حالى كه در آيه ى شريفه قطع دست و پا روى هم رفته يك عقوبت است؟ جواب اين شبهه واضح است. در اين روايات بر انسان فروشى قطع دست را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 143

به عنوان مجازات گفته است؛ امّا اين كه علّت اين حكم چيست يا عنوانش چه مى باشد، به ما ربطى ندارد. بيع حرّ خودش يك عنوانى با حكم مستقلّ قطع دست است، و لازم نيست در عنوان سرقت يا افساد داخل باشد تا قطع دست بر آن مترتّب گردد، حتّى بر بيع حرّ با رضايت طرفين نيز حدّ قطع دست هست.

اين حكم با هيچ قاعده اى از قواعد، تنافى و تهافتى ندارد؛ يك عنوان و موضوع مستقلّى با حكمى مستقلّ است؛ شارع مقدّس براى انسان حرّ اين

مقدار ارزش قائل شده است كه اگر كسى بخواهد به حرّيتش ضربه بزند، دستش را قطع مى كند.

جهت پنجم: شيخ طوسى رحمه الله حكم را به سرقت صغير اختصاص داده است؛ زيرا، حرّ كبير بر تحفّظ و نگهدارى خودش قدرت دارد، لذا كسى نمى تواند او را بدزدد.[181]

اين فتوا صحيح نيست؛ زيرا، روايات اطلاق داشت، و بلكه برخى از آن ها مانند آن دو نفرى كه بر فروش يكديگر تبانى داشتند، صراحت در كبير دارد؛ علاوه بر اين كه گاهى از اوقات، كبير نيز قدرت بر تحفّظ خودش ندارد؛ مانند اين كه در خواب باشد. بنابراين، فرقى بين صغير و كبير نيست و خوب بود در تحرير الوسيله بين بيع حرّ و سرقت حرّ فرق مى گذاشتند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 144

[حكم سرقة المعير أو المجير من المستعير أو المستأجر]

[مسألة 14- لو أعار بيتاً مثلًا فهتك المعير حرزه فسرق منه مالًا للمستعير قطع، ولو آجر بيتاً مثلًا وسرق منه مالًا للمستأجر قطع.

ولو كان الحرز مغصوباً لم يقطع بسرقة مالكه، ولو كان ماله في حرز فهتكه وأخرج ماله لم يقطع، وإن كان ماله مخلوطاً بمال الغاصب فأخذ بمقدار ماله أو أزيد بما دون النصاب.]

حكم سرقت معير و مجير

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر خانه اش را به فردى عاريه داد، پس از آن با هتك حرز آن خانه مال عاريه گيرنده را به سرقت برد، دستش قطع مى گردد.

2- اگر خانه اش را به فردى اجاره داد و پس از آن، مالى را از مستأجر با هتك حرز از آن خانه به سرقت برد، دستش قطع مى گردد.

3- اگر خانه اش را غصب كردند و صاحب خانه هتك حرز كرده، از آن خانه مال غاصب

را سرقت كرد، دستش قطع نمى گردد.

4- اگر شخصى مال ديگرى را غصب كرد و در درون حرزى جا داد، صاحب مال اگر هتك حرز كند و مال خود را ببرد، دستش قطع نمى شود؛ و همين طور در صورتى كه مالش با مال غاصب مخلوط گردد و صاحب مال مقدارى از مال غاصب را علاوه بر مال خودش بردارد ليكن آن مقدار به اندازه نصاب نرسد.

فرع اوّل: سرقت مال مستعير توسّط معير

مقدّمه: يكى از عقودى كه در فقه مطرح است، عاريه مى باشد كه اختصاص به منقولات ندارد؛ بلكه اموال غير منقول را نيز مى توان عاريه داد. در عاريه ملكيّت منفعت نيست، بلكه ملكيّت انتفاع هست. عاريه از عقود جايز است يعنى عاريه دهنده هر زمان بخواهد مى تواند در آن رجوع كند. لذا، اگر خانه اى را شش ماهه عاريه داد ولى روز دوّم از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 145

عاريه اش برگشت، عاريه بهم مى خورد. اگر انسانى خانه اش را عاريه داد و مستعير (عاريه گيرنده)، در آن منزل ساكن شد و اثاثيه و لوازم زندگى خود را به آن جا آورد، صاحب خانه (معير) به آن خانه دستبرد زد و با هتك حرز قسمتى از اموال مستعير را به سرقت برد، فقها گفته اند: دست سارق را مى بُرند. بعضى از محقّقان در دليل عدم قطع دست فرموده است: عاريه از عقود جايز است. بنابراين، معير هر زمان اراده كند مى تواند از عاريه اش برگردد. بنابراين، حرز و احرازى نيست تا سرقت صادق باشد و دست سارق را قطع كنند.[182]

اين دليل ناتمام است؛ زيرا، قبول داريم معير حقّ رجوع دارد، ليكن فرق روشنى بين رجوع و هتك حرز است. معناى رجوع در عاريه اين است كه

مستعير از زمان رجوع به بعد حقّ انتفاع بردن از مال و خانه را ندارد؛ و در فرض ما معير قصد عدم انتفاع مستعير را ندارد. پس، رجوعى واقع نشده است؛ بلكه سوء استفاده و دستبردى از طرف معير اتّفاق افتاده است.

علاوه بر اين، به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله، اگر كسى خانه اش را عاريه داد و مستعير اثاثيه و لوازمش را به داخل آن منزل آورد، وقتى معير از عاريه اش برمى گردد، بايد به مستعير زمانى را مهلت دهد كه بتواند اسباب كشى كرده و وسائلش را از آن جا منتقل سازد، و نمى تواند او را غافل گير كند.[183]

خلاصه ى مطلب اين كه اوّلًا رجوع، غير از هتك حرز است؛ و ثانياً براى رجوع شرايطى هست كه در اين جا وجود ندارد؛ لذا تمام شرايط اجراى حدّ سرقت موجود است و بايد دست سارق را قطع كرد.

فرع دوّم: سرقت مال مستأجر توسّط موجر

اگر فردى خانه اش را اجاره داد و مستأجر بعد از تحويل خانه، اسباب و وسايلش را به آن جا انتقال داد، صاحب خانه و مالك با زدن نقب، يا شكافتن ديوار و مانند آن وارد آن خانه شده و اسباب و وسايلى را از مستأجر به سرقت برد، علماى امامى مذهب به قطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 146

دست سارق فتوا داده اند؛ در حالى كه ابوحنيفه[184] گفته است: اين فرد، مالك خانه و حرز است، لذا به او نمى گويند: هتك حرز كرده است، تا شرايط سرقت محقّق، و در نتيجه، دستش قطع گردد.

دليل ابوحنيفه ناقص است؛ زيرا، اين فرد صاحب خانه است ولى مستأجر مالك منفعت مى باشد. در حقيقت، با اجاره كردن و مالك منفعت شدن براى اموالش حرز ايجاد كرده است؛

و كسى حقّ نفوذ و تعرّض به اين حرز را ندارد. فرقى نيست هاتك حرز اجنبى باشد يا مالك. هر كسى كه اين حرز را بشكند و مالى را ببرد، سارق محسوب مى شود.

اگر مالك بگويد: درب خانه ى خودم را شكستم يا قفلش را بريدم و مانند آن، به گفتار او اعتراض مى شود كه تو نسبت به اين خانه حقّى ندارى، خانه در اختيار مستأجر است؛ بنابراين، اگر شرايط ديگر قطع دست وجود داشته باشد، دست مالك را به عنوان سرقت از مال مستأجر مى بُرند.

فرع سوّم: سرقت مالك از مال غاصب واقع در حرز مغصوب

اگر شخصى خانه اى را غصب و اسباب و وسائلش را به آن جا منتقل كرد و در آن منزل ساكن شد، مالك خانه، هتك حرز كرده و وارد خانه اش شد، قسمتى از اموال غاصب را به سرقت برد، در اين صورت دستش را نمى برند؛ زيرا، اين حرز در ملك سارق است و مالك در ملك خويش به هر نحوى كه بخواهد مى تواند وارد شود؛ درب منزل را بشكند، قفل را ببرد يا از پشت بام داخل گردد. هيچ مانع شرعى براى او نيست.

به بيان ديگر، منزل مغصوب، براى غاصب حرز نيست، و يكى از شرايط قطع دست اين بود كه سارق مال مسروقه را از جايى بيرون بياورد كه دربش به روى او بسته باشد؛ و فرد حقّ باز كردن آن درب و ورود به آن جا را نداشته باشد. در اين فرع، غاصب استيلاى عدوانى بر اين خانه دارد و از نظر شرع دست مالك از اين خانه كوتاه نيست، لذا اگر به اندازه ى نصاب و بيشتر هم از مال غاصب ببرد، قطع دست در حقّ او جارى نمى گردد؛ چون حرزى را هتك

نكرده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 147

از اين بيان، فرق بين دو فرع گذشته با اين فرع روشن شد. در اجاره و عاريه، دست مالك از خانه اش كوتاه مى شود و آن خانه براى اموال مستعير و مستأجر حرز به شمار مى آيد، به خلاف باب غصب.

در همين فرع، اگر مالك پس از ورود به خانه غاصب، چيزى از اموال او را به ضميمه ى مال خودش برداشت و خارج شد، به عبارت ديگر او هتك حرز را به خاطر اخذ مال خودش انجام داد ليكن از فرصت استفاده كرد فرشى از صاحب خانه را نيز برداشت كه به حدّ نصاب قطع مى رسد؛ آيا حدّ سرقت جارى است؟

در ابتدا به نظر مى رسد شرايط قطع دست موجود است؛ زيرا، او هتك حرز كرده و مال مردم را به سرقت برده است؛ ليكن حقّ اين است كه تفصيل بدهيم آيا هتك حرزش مشروع بوده است كه در اين صورت سرقت موجب قطع نخواهد بود. زيرا، شارع به او اجازه ى هتك حرز داده است، او نيز وارد منزل شد در آن جا تصميمش تغيير كرد و مال مردم را به ضميمه ى مال خودش برداشت. اين فرع شبيه موردى است كه زيد و عمرو با هم توافق كنند، يكى حرز را بشكند و ديگرى مال را بيرون آورد، بر هيچ كدام قطع دست نيست؛ زيرا، هاتك حرز، سارق نبوده و برعكس، سارق، هاتك حرز نبوده است؛ در اين فرع نيز هتك حرز مشروع بوده، لذا سرقت همراه با هتك حرز نيست.

امّا اگر هتك حرز نامشروع بود، اگر مال خودش را بردارد، حدّى نيست؛ چون سرقت محقّق نشده است، ولى

اگر مال مردم را بردارد، خواه به صورت مستقلّ يا به ضميمه ى مال خودش، اگر مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، قطع دست ثابت مى گردد.

نتيجه اين كه در اخذ مال نمى توان به طور كلّى حكم به قطع دست كرد؛ بلكه بايد ملاحظه مشروعيّت هتك حرز و عدم آن را نمود به تفصيلى كه گذشت.

تذكّر: مرحوم امام در عبارت تحرير الوسيله فرمود: «ولو كان الحرز مغصوباً لم يقطع بسرقة مالكه» آيا از اين جمله مى توان فهميد دست غيرمالك را بر فرض سرقت از خانه قطع مى كنند؟ آيا به اين مطلب اشعارى دارد؟ يعنى اگر فردى غير از مالك هتك حرز كِة و از مالِ غاصب سرقت نمود، حكمش چيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 148

در كتاب قواعد،[185] مسالك[186] و مبسوط[187] فرموده اند: خانه ى غصبى حرز نيست؛ زيرا، استيلاى فرد غاصب بر آن خانه نامشروع است؛ لذا حرزى كه تهيه كرده مانند عدم حرز است. به خانه اى شبيه است كه دربش باز مى باشد؛ زيرا، غاصب حقّ بستن درب را ندارد، و هر تصرّفى از او در اين خانه ممنوع و نامشروع است. بنابراين، اگر غاصب درب خانه را باز مى گذاشت حرزى محقّق نبود، در صورتى كه دربش را قفل كند، چون تصرّف غاصبانه و نامشروع است، گويا قفلى نزده است، لذا اگر غير مالك نيز هتك حرز كند و مالى را ببرد، سرقت به شمار نمى آيد تا دستش قطع گردد.

عبارت تحرير الوسيله به خلاف آن چه در كتب مذكور آمده، اشعار دارد؛ زيرا، عدم قطع را به سرقت مالك مقيّد كرده است. نكته اش اين است كه حرز يك معناى عرفى دارد، و مشروعيّت در آن دخالت

ندارد، عرف خانه ى غصبى را نسبت به مالكش حرز نمى بيند، امّا براى غير مالك حرز مى داند.

به بيان ديگر، يك حساب و رابطه اى بين غاصب و مغصوب منه است و ديگران از اين رابطه بهره اى ندارند. بنابراين، اگر غاصب درب منزل را قفل كند، به نظر عرف در حقّ ديگران حرز به شمار مى آيد. اين فتوا از بعضى از بزرگان وجهى ندارد؛ زيرا، تقسيم حرز به شرعى و غيرشرعى ناتمام است، و سرقت غير غاصب، سرقت از حرز محسوب مى گردد. بنابراين، اگر شرايط ديگر وجود داشته باشد، دستش را مى برند.

فرع چهارم: عدم قطع بر هتك حرز و بردن مال خود

اگر صاحب خانه اى فرشى را از شخصى غصب، و در خانه اش پهن كرد، مالك فرش تنها راه رسيدن به مالش را سرقت شبانه با هتك حرز تشخيص داد و دست به اين كار زد، حكم اين عمل چيست؟

حكم يك فرضش روشن است؛ جايى كه تنها راه رسيدن به مال، هتك حرز باشد، صاحب مال درست است كه هتك حرز كرده، و چون راه منحصر به فرد براى رسيدن به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 149

مالش هتك حرز بوده، عملش مشروع است. از طرفى از مال مردم نيز چيزى را به سرقت نبرده و مال خود را برداشته است. بر اخذ مال خود سرقت صادق نيست، چرا كه مفهوم سرقت به اخذ مال غير مقيّد مى باشد.

از اين رو، هتك حرز و اخذ مالش هر دو بر طبق موازين شرع خواهد بود و بر آن حدّى مترتّب نيست.

اگر راه رسيدن به مال منحصر در هتك حرز نبود و راه هاى ديگرى نيز امكان داشت، ولى او دست به هتك حرز زد، درست است اين عمل نامشروع

است، ليكن سرقت بر اخذ مالش صادق نيست، تا قطع دست مترتّب گردد.

اگر مالى را با صاحب خانه شريك است، مثلًا صد كيلو گندم در انبار شريكش به نحو شركت و اشاعه داشت، پس از مطالبه، شريك از تحويل دادنش امتناع كرد او نيز هتك حرز كرده، سهم خود يا اضافه تر از آن را برداشت، اگر مقدار زايد به اندازه ى نصاب يا بيشتر باشد، امام رحمه الله فرمود: در آن دو روايت است: يكى بر عدم قطع دلالت دارد و ديگرى مى گويد: دستش قطع مى گردد.

امّا اگر كمتر از آن است، حكم مسأله مبتنى بر مطالبى است كه در مورد سرقت از غنيمت گذشت. در آن جا گفتيم اگر از اين روايات صرف نظر كنيم، مقتضاى قاعده مطلب ديگرى است، يعنى قاعده نمى گويد: ملاحظه شود آيا به اندازه ى سهمش برداشته است يا نه؛ بلكه مى گويد: مقدار گندمى كه برداشته با شريكش به نحو اشاعه شراكت دارد، نيمى از آن متعلّق به او و نصف ديگرش در ملك شريكش مى باشد، اگر در اين مال مشاع، سهم شريكش به اندازه ى نصاب باشد، قاعده اقتضاى ثبوت حدّ سرقت را دارد.

روايات برخلاف قاعده دلالت داشت و مى گفت: اگر مال مسروقه به اندازه ى سهم يا اضافه تر از آن، ليكن اگر زايد بر سهم به حدّ نصاب نرسد، قطع دست در كار نيست. امام راحل رحمه الله با توجّه به آن روايات در اين جا فرمود: اگر به اندازه ى سهم يا مازاد بر آن ولى كمتر از حدّ نصاب ببَرد، دستش قطع نمى گردد.

اشكال بر ايشان آن است كه شما در اين جا به ضرس قاطع فتوا به عدم قطع مى دهيد، در حالى كه در

آن جا ترديد داشتيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 150

[حكم السرقة من الموقوفات والزكوات وسهم الإمام عليه السلام]

[مسألة 15- لو كان المسروق وقفاً يقطع لو قلنا بأنّه ملك للواقف كما في بعض الصور أو للموقوف عليه، ولو قلنا إنّه فكّ ملك لدرّ المنفعة على الموقوف عليه لم يقطع.

ولو سرق ما يكون مصرفه أشخاصاً كالزكاة بناءً على عدم الملك لأحدٍ لم يقطع.

ولو سرق مالًا يكون للإمام عليه السلام كنصف الخمس بناء على كونه ملكاً له عليه السلام فهل يقطع بمطالبة الفقيه الجامع للشرايط أو لا؟ فيه تردّد، وبناءً على عدم الملك وكونه عليه السلام وليّ الأمر لا يقطع على الأحوط.]

سرقت از مال وقف، زكات و سهم امام عليه السلام

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- اگر مال مسروقه وقف باشد، در صورتى كه به ملكيّت واقف معتقد باشيم همان طور كه در بعضى از صورت ها مالك است، مانند جايى كه مالك مالش را چند سال حبس كرده باشد و يا به ملكيّت موقوف عليه باور داشته باشيم، بر سرقت چنين مالى قطع دست هست؛ ولى اگر وقف را آزاد ساختن ملك براى منفعت بردن موقوف عليه بدانيم، قطعى در سرقتش نيست.

2- اگر مال مسروقه مالى است كه بايد به مصرف اشخاص معيّنى برسد مانند زكات، بنا بر اين كه آيه بيانگر مورد مصرف زكات باشد، قطع دست وجود ندارد.

3- اگر از مالى كه متعلّق به امام است مانند سهم امام عليه السلام چيزى به سرقت برد، در صورتى كه قائل به ملكيّت امام باشيم، در اين كه با مطالبه ى فقيه جامع شرايط دست سارق را مى برند، تردّد داريم. بنا بر اين كه امام عليه السلام را مالك ندانيم، بلكه او متولّى امور مسلمانان

باشد، دستش را بنا بر احتياط نمى برند.

فرع اوّل: سرقت از وقف
اشاره

اگر كسى مال وقفى را دزديد، امام راحل رحمه الله در حكم سارق تفصيل داده و مى گويند: اگر در مسأله وقف بعد از تمام شدن صيغه ى وقف و تحقّق آن، عين موقوفه را در ملك مالكى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 151

بدانيم، دست سارق با احراز شرايط ديگر قطع مى گردد؛ وگرنه قطع دست به عنوان حكم سارق نخواهيم داشت.

مالك عين موقوفه در برخى از صورت ها، همان مالك واقف است، مانند اين كه مالى را براى چند سال حبس كند، ملكيّت مالك از بين نمى رود، بلكه جواز بيع و ساير تصرّفات او منتفى مى گردد.

در برخى از صورت ها، مالك عين موقوفه موقوف عليه است، ظاهر عبارت تحرير الوسيله عدم فرق بين وقف عامّ و خاصّ است؛ لذا در وقف بر اولاد كه مال بر بطن اول وقف مى گردد پس از انقراضش نوبت به بطن دوّم مى رسد، ظاهر وقف خاصّ اين است كه موقوف عليه مالك است، ليكن حقّ بيع و انتقال را ندارد و فقط مى تواند از آن استفاده كند، يا اجاره دهد و يا منفعتش را به كسى صلح كند.

در حقيقت وقف عامّ مانند وقف كتاب يا مدرسه اى براى طلاب و محصّل ها و ...

اختلاف است؛ يك احتمال، مالكيّت شاغلين مثلًا طلبه ها و ... مى باشد، احتمال دوّم كه در وقف خاصّ خيلى بعيد، ولى در وقف عامّ شايد قوى باشد، عدم مالكيّت عنوان طلبه و مشتغل و غير آن است، بلكه واقف با وقف، اضافه ى ملكيّت را از خودش فكّ كرده و آن مال موقوفه را از ملكيّت آزاد نموده است، به منظور اين كه منافعش بر

افراد آن عنوان ريزش كند و از آن بهره مند گردند.

بنابراين، مال موقوفه پس از وقف مالكى ندارد. وقف رها كردن و فكّ ملك است؛ در پاره اى از موارد ناگزيريم اين مطلب را بپذيريم؛ مانند زمين و ساختمانى كه به عنوان مسجد وقف مى گردد مالكى ندارد، نمى توانيم بگوييم: در ملك خداوند است؛ زيرا خداوند مالك حقيقى اشياء است، بحث ما در ملكيّت اعتبارى در فقه است كه به استناد آن معاملات و تصرّفات محقّق مى گردد، مسجدى كه وقف مى گردد، مالك و اعتبار ملكيّتى برايش باقى نمى ماند. در باب وقف عام، احتمال عدم مالكيّت عنوان اقواى از ملكيّت آن است.

بنابراين، اگر در وقف عامّ يا خاص، فردى غير از موقوف عليهم از مال وقفى سرقت كند، مرحوم امام مى فرمايند: با فرض ملكيّت موقوف عليهم قطع دست هست؛ مانند وقف بر اولاد يا در حبس؛ و با فرض عدم ملكيّت قطع دست نيست مانند وقف عامّ كه فكّ ملك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 152

است نه نقل مِلك به موقوف عليه.

دليل عدم قطع اين است كه براى ثبوت حدّ قطع شرايطى لازم است؛ از جمله ى آن ها اين است كه بايد مال مسروقه مال غير باشد؛ يعنى هم ماليّت داشته باشد- لذا بر سرقت حرّ حدّى نيست- و هم ماليّت مضافِ به غير باشد؛ يعنى اضافه ى ملكيّت به غير داشته باشد.

از اين رو، بر سرقت مال بدون مالك حدّى مترتّب نمى گردد. اگر در وقف عامّ، وقف را فكّ ملكيّت گرفتيم، پس، از دايره ملكيّت خارج و مالكى ندارد تا به او اضافه گردد؛ لذا، سرقت مال غير محقّق نشده تا حدّش ثابت گردد.

البتّه بايد توجّه داشت تحقيق

اين مطلب كه آيا در وقف خاصّ و عامّ فكّ ملكيّت است يا انتقال ملكيّت به موقوف عليه، بايد در كتاب وقف بحث شود. در اين جا به نحو قضيّه ى شرطيه مطرح مى كنيم، اگر ملكيّتى پس از وقف هست، دست سارق را قطع مى كنند؛ و اگر ملكيّتى وجود ندارد، قطع دست نيست.

حكم سرقت واقف يا موقوف عليه

اگر قائل به ملكيّت موقوف عليه شديم و واقف را مالك ندانستيم، فرقى بين مالك و اجنبى نيست؛ امّا اگر واقف، مالك باشد، سرقت مال غير محقّق نشده تا حدّ قطع ثابت گردد.

اگر يكى از موقوف عليه، با فرض ملكيّت موقوف عليه، از مال وقفى سرقت كند، بحثى كه در مورد سرقت شريك از شريك داشتيم، در اين جا نيز مطرح است؛ لذا، قطع دست در موردش ثابت نيست.

تذكّر: بحث ما در فرع اول و در فرع ديگر به مواردى اختصاص دارد كه سارق در مال مسروقه سهيم نباشد.

فرع دوّم: حكم سرقت از زكات

مقدّمه: در مورد زكات دو قول وجود دارد:

1- آيه ى شريفه ى إِنَّمَا الصَّدَقتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسكِينِ وَالْعمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِى الرّقَابِ وَالْغرِمِينَ وَفِى سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مّنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 153

حَكِيمٌ[188] دلالت دارد بر اين كه اصناف هشت گانه به نحو اشاعه مالك زكات هستند، ظهور «لام» در ملكيت بيانگر اين معنا است. در حقيقت، زكات مالك دارد و مالكش اصناف مذكور در آيه به نحو اشاعه مى باشند؛ بنابراين، اگر فردى از غير اين گروه از مال زكات كه در انبارى محافظت و نگهدارى مى شود، سرقت كرد، بنا بر قاعده بايد دست سارق را بريد.

2- اگر معتقد باشيم آيه ى شريفه در مقام بيان موارد مصرف زكات است و براى زكات مالكى وجود ندارد، دست سارق زكات را اگرچه از حرز هم برده باشد، قطع نمى كنند؛ زيرا، هر چند زكات ماليّت دارد امّا اين مال اضافه ى ملكيّت به غير ندارد.

تحقيق اين مطلب كه مفاد آيه و روايات باب زكات، ملكيّت است يا بيان مورد مصرف، در محل خودش در باب

زكات مى باشد.

فرع سوّم: حكم سرقت از مال امام عليه السلام

در مورد سهم امام عليه السلام نيز دو مبنا وجود دارد:

1- امام معصوم عليه السلام نيمى از خمس را مالك است، و تصرّف فقيه در آن، از باب اين است كه با عدم دسترسى به امام معصوم عليه السلام، سهم امام را در مواردى كه يقين و قطع به رضايت امام معصوم عليه السلام دارد، مصرف كند؛ مانند شئون دين، ترويج مسائل شرعى، اقامه ى حوزه هاى علميّه و مانند آن.

بنا بر مبناى مالك بودن امام عليه السلام، اگر كسى مقدارى از سهم امام را از حرز سرقت كرد و تمام شرايط ثبوت حدّ وجود داشت، مالى را كه مالك دارد به سرقت برده است و بايد دستش قطع گردد؛ امّا در آينده خواهيم گفت: اجراى حدّ سرقت منوط و وابسته ى به تقاضاى مالك مال مسروقه مى باشد. اگر مسروق منه اجراى حدّ را مطالبه نكند يا سارق را عفو كند، حاكم نمى تواند دست سارق را قطع كند.

آيا فقيه جامع شرايط كه از طرف امام عليه السلام نمايندگى دارد، مى تواند به جاى او مطالبه ى قطع دست كند؟ امام راحل رحمه الله مى فرمايد: در اين مطلب ترديد و اشكال داريم. زيرا نمى دانيم آيا دايره ى نمايندگى فقيه از امام عليه السلام تا اين حدّ توسعه دارد به طورى كه شامل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 154

مطالبه ى قطع دست هم مى شود؟

به ديگر سخن، اگر فردى از لوازم شخصى امام معصوم عليه السلام سرقت كرد، آيا نيابت عامّه ى فقيه جامع شرايط تا حدّ مطالبه ى قطع دست سارق مال شخصى امام عليه السلام هم شمول دارد؟ و آيا روايت «... و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة

حديثنا»[189] اين مورد را مى گيرد؟ آيا اين مورد نيز يكى از مسائل و حوادثى است كه امام عليه السلام به فقها ارجاع داده است؟

در شمول و توسعه ى نيابت فقيه تا به اين حدّ كه حتّى مسائل شخصى و خصوصى زندگى امام معصوم عليه السلام را شامل شود، تردّد و اشكال هست. بنابراين، اگر قائل به ملكيّت امام عليه السلام در سهم امام باشيم و از طرفى در اجراى حدّ، مطالبه ى مسروق منه واقعى را لازم بدانيم، فقيه نمى تواند به نمايندگى از امام معصوم عليه السلام، مطالبه ى اجراى حدّ كند؛ زيرا، با شكّ در مطالبه و عدم مطالبه، مشروعيّت اجراى حدّ ثابت نمى گردد.

2- اگر به ملكيّت امام عليه السلام معتقد نباشيم، بلكه بگوييم: اين مال به عنوان ولايت در اختيار امام عليه السلام يا نايبش قرار مى گيرد تا در مصالح اسلام و مسلمانان و ترويج دين و تبليغ اسلام مصرف كنند و پيامبر خدا و ائمّه عليهم السلام هيچ كدام مالك آن نيستند، در اين صورت، قطع دست خود به خود منتفى مى گردد.

علّت اين كه مرحوم امام برخلاف دو فرع گذشته (وقف و زكات) به ضرس قاطع فتوا به عدم قطع در مورد سرقت از سهم امام عليه السلام نداده اند، اين است كه روايت صحيحه در اين باب داريم كه با وجود آن، فتوا به عدم قطع مشكل مى شود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن عليّ، عن أبيه، عن الوشّاء، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجلين قد سرقا من مال اللَّه أحدهما عبدٌ مال اللَّه والآخر من عرض النّاس.

فقال: أمّا هذا فمن مال

اللَّه، ليس عليه شي ء، مال اللَّه أكل بعضُه بعضاً، وأمّا الآخر فقدّمه وقطع يده، ثمّ أمر أن يطعم اللّحم والسّمن حتّى برئت يده.[190]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 155

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام درباره ى دو عبدى كه از مال اللَّه سرقت كردند حكم فرمودند: امّا آن كه از مال اللَّه و بيت المال است، چيزى بر عهده او نيست؛ قسمتى از بيت المال قسمتى ديگر از آن را خورده است. امّا دست عبد دوّم را قطع كرد و دستور داد گوشت و روغن بخورد تا بهبودى حاصل گردد.

كيفيّت دلالت: مال اللَّه، خواه معناى وسيعى داشته باشد يا نه، شامل سهم امام مى گردد، زيرا در آيه خمس: وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى وَالْيَتمَى وَالْمَسكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللَّهِ[191] نصف خمس، ريشه اش ارتباط به خداوند تبارك و تعالى دارد. هيچ موردى به روشنى سهم امام عليه السلام، مصداق مال اللَّه نيست؛ زيرا، در زكات هشت صنف را مطرح مى كند و مالك يا مورد مصرفش همين هشت گروه اند و اگر بخواهيم به خدا نسبت دهيم، فقط از باب اين كه زكات را خداوند واجب كرده است، مى باشد.

با توجّه به اين كه سهم امام عليه السلام «مال اللَّه» هست، امام درباره ى دو فرد سارق از مال اللَّه، نسبت به يكى كه عبد بيت المال بود، حكمى و حدّى را جارى نساخت؛ ولى سارق ديگر را كه احتمال دارد فرد آزادى بوده- گرچه به قرينه ى حكم «عرض الناس» احتمال عبد مردم بودنش قوى تر است- دستش را بريد؛ آنگاه فرمود: مقدارى گوشت و روغن به او بخورانيد تا دستش بهبودى حاصل كند و

به دنبال كار و زندگى اش برود.

با وجود اين روايت صحيح السند كه دلالتش نيز تام است، امام راحل قدس سره به شكّ و ترديد افتاده اند. در باب سرقت از وقف و زكات به طور صريح امر قطع دست را دائر مدار ملكيّت و عدم آن كردند، ولى در اين جا بنا بر ملكيّت در فتواى به عدم قطع، احتياط مى كند.

صاحب جواهر رحمه الله روايت را به عنوان مؤيّد مطرح كرده است؛[192] گويا در سندش اشكال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 156

دارد؛ و حال آن كه سند روايت صحيحه است.

نظر برگزيده: بحث ما در صورتى است كه در مورد سهم امام به ملكيّت امام عليه السلام قائل نباشيم؛ در اين فرض، بر طبق قاعده بايد به عدم قطع فتوا داد؛ ليكن با وجود اين روايت صحيح السند والدلالة چگونه مى توان چنين فتوايى داد؟!

منشأ احتياط امام راحل رحمه الله وجود همين روايت است؛ با وجود آن، شكّ در ثبوت حدّ داريم؛ و مقتضاى قاعده «إنّ الحدود تدرأ بالشبهات»[193] سقوط حدّ است و با چنين روايتى نمى توان به حكمى بر خلاف قاعده فتوا داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 157

[حكم السرقة من باب الحرز أو جداره]

[مسأله ى 16- باب الحرز وكذا ما بني على الباب والجدار من الخارج ليس محرزاً فلا قطع بها، نعم الظاهر كون الباب الداخل وراء باب الحرز محرزاً بباب الحرز فيقطع به، وكذا ما على الجدار داخلًا، فإذا كسر الباب ودخل الحرز وأخرج شيئاً من أجزاء الجدار الداخل يقطع.]

سرقت از باب حرز يا جدارش

باب حرز و آن چه بر درب حرز واقع شده و ديوار خارج حرز، محرز نيستند؛ لذا، اگر كسى آن ها را به

سرقت برد، دستش قطع نمى گردد. اگر خانه اى دو درب دارد يكى در طول ديگرى، درب دوّم به درب اوّل محرز شده، لذا اگر آن را سرقت كرد، دستش را مى برند؛ و همين طور اگر درب را بشكند، داخل خانه و حرز گردد و چيزى از ديوار داخلى بِبَرد، دستش قطع مى گردد.

علّت طرح اين فرع مطلبى است كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط فرموده است.

ايشان بيان كرده: همان طور كه اثاثيه ى منزل به واسطه ى وجود درب، در حرز واقع شده است، اين درب هم در عمارت داخل است و به واسطه ى بازوها و گوشه هاى آن كه در ديوار قرار گرفته، محرز شده است؛ يعنى نصب در عمارت و ثابت بودنش سبب محرز بودنش گشته است. لذا، اگر كسى درب را بكند و ببرَد با آن كه وارد حرز نشده، ليكن صادق است كه مالى را از حرز بيرون آورده و برده است.[194]

مرحوم امام در تحريرالوسيله با اين مطلب مخالف كرده، مى فرمايد: درب منزل در حرز قرار نمى گيرد؛ مگر جايى كه منزل دو درب طولى داشته باشد؛ يعنى اگر درب اول را باز كند وارد محوطه اى شده و سپس از آن به درب دوّم برسد. آن درب دوّم به وسيله ى درب اول در حرز واقع شده است؛ و بر بُردن آن سرقت صادق است؛ ولى بر ربودن درب اول سرقت موجب حدّ منطبق نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 158

برخى از اعلام در طىّ اين مطلب، فرموده است: اگر شك داشته باشيم آيا درب اول محرز هست يا نه؟ قاعده اقتضا دارد دست دزد قطع گردد؛ زيرا، در اصول در باب عامّ و

خاصّ گفتيم: اگر عامى داشتيم و مخصّص منفصلى بيايد كه مجمل بوده و امرش داير بين اقلّ و اكثر است، در مقدار متيقّن خاصّ به همان خاصّ اخذ مى كنيم و در مقدار مشكوكش به عامّ مراجعه مى شود.

توضيح: اگر دليل عام «أكرم العلماء» را با مخصّص منفصل «لا تكرم الفسّاق من العلماء» داشته باشيم و مفهوم فسق مردّد بين مرتكب كبيره و اعمّ از مرتكب كبيره و صغيره باشد، در اين جا مرتكب كبيره قطعاً فاسق است و مرتكب صغيره مشكوك الفسق مى باشد؛ عالم مرتكب صغيره را نمى دانيم بايد اكرام كنيم يا نه، در اين صورت، نسبت به مرتكب كبيره يقين به تخصيص عام داريم ولى نسبت به مرتكب صغيره شك در خروج آن داريم، به عموم عام تمسّك مى كنيم؛ اين بحث در مطلق و مقيّد نيز مطرح است.

در مقام ما آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا جَزَآءَم بِمَا كَسَبَا نَكلًا مّنَ اللَّهِ[195] مطلقى است كه روايات دالّ بر لزوم حرز به صورت منفصل آن را تقييد مى كنند. از طرفى در مفهوم حرز ترديد داريم و نمى دانيم آيا معناى وسيعى دارد كه درب بيرونى خانه را شامل گردد يا نه،- يعنى در معناى حرز، بين اقلّ و اكثر ترديد داريم،- قدر متيقّن از آن جايى است كه در خانه باشد نه متّصل به ديوار خانه، امّا آن چه متّصل به ديوار است، مشكوك است كه محرز مى باشد يا نه؟ در نتيجه، شكّ مى كنيم آيا در اين صورت، حدّ پياده مى شود يا نه، بايد مانند مواردى كه قطع داريم حدّ را اجرا كنيم.[196]

نظر برگزيده: با توجّه به اين كه بحث در شبهه ى مفهوميه است، يعنى نمى دانيم مفهوم حرز چه

اندازه وسعت دارد، فقط اندرون خانه را شامل مى گردد يا درب بيرونى را نيز فرا مى گيرد؟ شبهه ى مصداقيه نيز نيست؛ زيرا، شبهه ى مصداقيه در جايى است كه معنا را مى دانيم ولى در انطباق معنا بر خارج ترديد داريم. اگر درب خانه بسته باشد هتك حرز كرده است، امّا اگر باز باشد، هتك حرز نكرده است؛ ولى اگر شكّ باشد كه درب خانه باز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 159

بوده يا نه، در اين صورت شبهه ى مصداقيه مى باشد.

اين بيان بعضى از اعلام تمام نيست؛ زيرا، اگر اعتبار حرز در مفاد مفهوم سرقت از باب ورود يك دليل تعبّدى بود، يعنى مطلقى داشتيم و مقيّدى منفصل بر اعتبار حرز دلالت داشت، اين مطلب تمام بود؛ ليكن حقّ اين است كه مسأله ى حرز در ماهيّت سرقت دخالت دارد. لذا، اگر مقيّدى هم نداشتيم، در مواردى كه مال مسروقه در بيرون از حرز باشد، حكم به اجراى حدّ و شمول آيه شريفه نمى كرديم. زيرا، در معناى عرفى سرقت، حرز دخالت دارد.

در روايت محمّد بن مسلم امام صادق عليه السلام فرمود: «كلّ من سرق من مسلم شيئاً قد حواه وأحرزه فهو يقع عليه اسم السارق وهو عنداللَّه سارق، ولكن لا يقطع إلّافي ربع دينار أو أكثر».[197] از اين روايت، استفاده مى شود حكم قطع دست به نصاب ربع دينار مقيّد مى گردد و اگر دليل نصاب نبود، آيه بر قطع دست در سرقت يك ريال نيز دلالت داشت؛ ولى مسأله ى حرز، مانند مسأله ى نصاب نيست؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: كسى كه از حرز دزدى كند اسم سارق بر او منطبق است؛ يعنى در عرف و شرع به او

سارق مى گويند.

لذا در معناى سارق و ذات و حقيقتش سرقت از حرز افتاده است، گويا فرموده باشد:

«السارق عن حرز». در اين صورت، اگر شكّ كنيم آيا درب بيرون خانه محرز هست يا نه؟ نمى توان به اطلاق آيه تمسّك كرد؛ زيرا، آيه اطلاقى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 160

[حكم سارق الكفن مع نبش القبر]

[مسأله ى 17- يقطع سارق الكفن إذا نبش القبر وسرقه ولو بعض أجزائه المندوبة بشرط بلوغه حدّ النصاب، ولو نبش ولم يسرق الكفن لم يقطع ويعزّر.

وليس القبر حرزاً لغير الكفن، فلو جعل مع الميّت شي ء في القبر فنبش وأخرجه لم يقطع به على الأحوط، ولو تكرّر منه النبش من غير أخذ الكفن وهرب من السلطان، قيل: يقتل، وفيه تردّد.]

حكم سرقت كفن و نبش قبر

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر فردى قبر ميّتى را بشكافد و اجزاى كفن او را به سرقت برد، خواه اجزاى واجب كفن باشد يا اجزاى مستحب آن، در صورتى كه به حدّ نصاب برسد، دست سارق را قطع مى كنند؛ امّا اگر قبر را نبش كرد ولى كفنى به سرقت نبرد، دستش را نمى برند و فقط تعزير مى گردد.

2- قبر فقط براى كفن حرز است و براى غير آن حرز نيست؛ لذا، اگر همراه ميّت چيزى را گذاشتند و شخصى قبر را شكافت و به سرقت برد، بنا بر احتياط دستش قطع نمى گردد.

اگر چند بار نبش قبر كند و از ترس حكومت فرار كند، قولى بر كشتن او داريم.

فرع اوّل: سرقت كفن
اشاره

در صورتى كه نبش قبر كند و كفن ميّت را به سرقت بَرَد، حكم سرقت از زنده ها در مورد سارق پياده مى گردد؛ زيرا، قبر به منزله ى حرز براى كفن است؛ همان طور كه درب خانه براى متاع هاى درونش حرز مى باشد. اگر كسى هتك حرز كند و چيزى را ببرد، سرقت صادق و حكمش مترتّب مى گردد؛ حال اگر دزدى قبر را نبش كند و كفن ميّت را ببرَد، همين حكم پياده مى شود.

مشهور بين فقها همين فتوا است و برخى نيز بر آن ادّعاى اجماع[198] كرده اند؛ در مقابل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 161

مشهور، فتواى شيخ صدوق رحمه الله در مقنع[199] و من لايحضره الفقيه[200] است كه فرموده است: اگر نبش قبر مكرّر باشد، قطع دست هست ولى بر يك بار نبش قبر دست را نمى برند.

در عبارت مرحوم صدوق به اين مطلب تصريح نشده است كه چند مرتبه بايد قبر را بشكافد؟ و آيا همراه با نبش

بايد چيزى را نيز به سرقت برده باشد تا دستش قطع گردد يا نه؟ زيرا، دو عنوان محرّم داريم: يكى: نبش قبر مؤمن مگر در مواردى كه استثنا شده است.

دوّم سرقت كفن. ظاهراً صدوق رحمه الله همين معنا را در نظر دارد؛ يعنى نبش قبر به انضمام سرقت كفن، با وجود شرايط ثبوت حدّ به دو دليل:

1- فتواى مرحوم صدوق را در مقابل فتواى مشهور آورده اند و سخن مشهور در مورد سرقت كفن همراه با نبش قبر است.

2- معمولًا هدف نبّاش از نبش قبر بردن كفن است؛ وگرنه صرف شكافتن قبر يك كار عقلايى نيست تا بر آن اثرى عاقلانه مترتّب گردد. نبش قبر مانند باز كردن قفل خانه ى مردم است كه براى بردن اموالش اين كار را مى كند و الّا صرف باز گذاشتن درب خانه ى مردم، يك امر عقلايى به شمار نمى آيد.

از اين رو، هر چند به دنبال كلام صدوق رحمه الله سخنى از سرقت نيامده است، ولى مراد ايشان نبش قبر با سرقت كفن است.

رواياتى كه در اين مورد داريم دو دسته است: يك دسته بر قول مشهور دلالت دارد و يك طايفه مى تواند مستند قول مرحوم صدوق باشد.

مستند قول مشهور

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن اسماعيل، عن الفضل بن شاذان جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن حفص بن البختري، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: حدّ النبّاش حدّ السّارق.[201]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 162

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: حدّ نبّاش همان حدّ سارق است.

هرچند ظاهر روايت دلالت دارد حدّ نبش قبر خواه سرقتى به دنبال

داشته باشد يا نه، همان حدّ سارق است؛ و امكان اين مطلب كه در شريعت اسلام براى نبش قبر حدّى معين شده باشد، هست؛ ليكن به قرينه ى روايات ديگر و به قرينه ى غرض نوعى از نبش قبر، مطلب مقيّد به سرقت است؛ زيرا، در نبش قبر به خودى خود غرضى عقلايى وجود ندارد.

از شكافتن قبر هدفى دارد و آن دزديدن كفن است.

بر فرض اين كه مردّد باشيم، آيا بر مطلق نبش قبر، حدّ سرقت جارى است يا وقتى كه با سرقت كفن توأم باشد، از باب قدر متيقّن، مورد و بحث ما را شامل مى شود.

2- وبإسناده عن الصفّار، عن الحسن بن موسى الخشّاب، عن غياث بن كلوب، عن إسحاق بن عمّار، إنَّ عليّاً عليه السلام قطع نبّاش القبر، فقيل له: أتقطع في الموتى؟ فقال: إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا.[202]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره آمده است: اميرمؤمنان عليه السلام دست نبّاش قبر را بريدند، گفته شد: در سرقت از اموات نيز دست مى بُريد؟ امام عليه السلام فرمود: همان گونه كه بر سرقت از زندگان دست مى بريم، بر سرقت از مردگان نيز دست قطع مى كنيم.

هرچند به نظر مى رسد روايت مرسله باشد، ليكن اسحاق بن عمّار در بيشتر رواياتش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند. شايد اشتباهى رُخ داده و نام امام معصوم عليه السلام افتاده باشد.

دلالت روايت: اگر كسى درب خانه اى را بشكند و از آن به اندازه ى نصاب سرقت كند، دستش را قطع مى كنند. امام عليه السلام فرمود: در خصوص اموات نيز همين حكم جارى است، فرقى بين مرده و زنده نيست. لذا، همان گونه كه با تحقّق سرقت با تمام شرايط در مورد

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 163

سرقت از زندگان دست قطع مى گردد، در خصوص اموات نيز بايد سرقت با تمام شرايطش محقّق گردد تا بتوان دست سارق را بريد. بنابراين، هرچند در روايت به سرقت نبّاش تصريح نشده است ولى ذيل روايت بيانگر اين است كه امام عليه السلام حكم را در مورد نبّاش دزد اجرا كرده است؛ وگرنه نبّاش را عنوان مسأله قرار دادن، و بعد از آن، به مسأله ى سرقت تعليل آوردن، با هم تناسب ندارد. اين روايت مؤيّد روايت گذشته است كه مى فرمود: «حدّ النبّاش حدّ السارق» يعنى نبّاشِ سارقِ كفن.

به عبارت ديگر، ترديدى نداريم عبارت «نقطع لأحيائنا» قطع به خاطر سرقت است.

وقتى امام عليه السلام، اموات را به احيا تشبيه مى كند، معلوم مى شود در مشبّه نيز مسألت سرقت مطرح است؛ ليكن سرقتى كه در رابطه ى با اموات مى باشد.

3- وعن حبيب بن الحسن، عن محمّد بن الوليد، عن عمرو بن ثابت، عن أبي الجارود، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام يقطع سارق الموتى كما يقطع سارق الأحياء.[203]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. امام عليه السلام فرمود: دست سارق از اموات همانند دست سارق از احيا قطع مى گردد.

دلالت روايت: خيلى قوىّ است و جلوى هر گونه توهّمى را مى گيرد. در اضافه شدن، كمترين ملابستى كافى است؛ وقتى سارق را به مردگان نسبت مى دهد، يعنى سارق از اموات نه سارق خود مُرده ها.

4- وعنه، عن أبيه، عن آدم بن إسحاق، عن عبداللَّه بن محمّد الجعفي، قال:

كنت عند أبي جعفر عليه السلام وجاءه كتاب هشام بن عبدالملك في رجل نبش امرأة فسلبها ثيابها ثمَّ نكحها فإنَّ النّاس قد اختلفوا علينا،

طائفة قالوا:

اقتلوه، وطائفة قالوا: أحرقوه.

فكتب إليه أبو جعفر عليه السلام: إنَّ حرمة الميّت كحرمة الحىّ، تقطع يده لنبشه وسلبه الثياب ويقام عليه الحدّ في الزنا، إن احصن رجم وإن لم يكن احصن جلد مائة.[204]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 164

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. راوى مى گويد: نزد امام باقر عليه السلام نشسته بودم، نامه ى هشام بن عبدالملك به دست آن حضرت رسيد. در آن نوشته بود: مردى قبر زنى را شكافت و لباسش را دزديد و با او مقاربت كرد. حكم اين فرد چيست؟ علمايى كه در اين جا هستند اختلاف كرده اند، گروهى مى گويند: او را بكشيد، و جمعى به سوزاندنش فتوا مى دهند.

امام باقر عليه السلام به او نوشت: احترام ميّت همانند احترام حىّ است. دست او را به خاطر نبش قبر و كفن دزدى مى برند و حدّ زنا بر او اقامه مى شود؛ اگر محصن است رجم، وگرنه صد ضربه تازيانه به او مى زنند.

دلالت روايت بر قطع دست همراه با بيان علّت تمام است؛ و از آن معلوم مى شود مجرّد نبش كافى نيست، بلكه قبر به منزله ى حرز، و كفن مانند متاع داخل حرز است.

5- وعنه، عن محمّد عبدالحميد العطّار، عن سيّار، عن زيد الشحّام، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اخذ نبّاش في زمن معاوية، فقال لأصحابه: ما ترون؟

فقالوا: نعاقبه ونخلّي سبيله، فقال رجل من القوم: ما هكذا فعل علي بن أبي طالب، قال: و ما فعل؟ قال: فقال: يقطع النبّاش وقال: هو سارق وهتّاك للموتى.[205]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در زمان معاويه نبّاشى را گرفتند، از اصحابش پرسيد: حكمش چيست؟ گفتند: او را عقوبتى مى كنيم و رهايش

مى سازيم. مردى بلند شد و گفت: در مورد نبّاش على بن ابيطالب اين طور حكم نكرد. معاويه گفت: چگونه عمل مى كرد؟ گفت: دست او را مى بريد و مى فرمود: نبّاش، نسبت به مردگان سارق و هتّاك است.

دلالت روايت: روايت دلالت دارد كه نبش به تنهايى كافى نيست، بلكه سارق و هتّاك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 165

بودن در قطع دست نقش دارد. مقصود از هتّاك، هتك حرز است نه هتك حيثيّت؛ هرچند هتك حرز، هتك احترام و حيثيّت ميّت را نيز به دنبال دارد؛ ليكن كلمه ى سارق كه قبل از آن آمده، بر هتك حرز، از هتّاك قرينه است.

جمع بندى: دلالت اين روايات بر فتواى مشهور تامّ و تمام است؛ اگر در مقابل آن ها روايت ديگرى نداشتيم، مى توانستيم به آن ها فتوا دهيم؛ زيرا، در بين آن ها روايت صحيح و معتبر وجود دارد؛ ولى بايد روايات منافى با آن را نيز ببينيم.

مستند قول شيخ صدوق رحمه الله

1- وبالإسناد عن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: النبّاش إذا كان معروفاً بذلك قطع.[206]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام عليه السلام فرمود: نبّاش اگر به اين عمل مشهور باشد، دستش قطع مى گردد.

دلالت روايت: اگر اين حديث بخواهد دليل نظر صدوق رحمه الله باشد، بايد به دو چيز در اين روايت ملتزم شويم:

1- بگوييم: روايت مفهوم دارد؛ يعنى اگر نبّاشى معروف به نبّاشى نبود، دستش را نبايد قطع كرد.

2- معروف را به معناى متعدّد و مكرّر بگيريم؛ يعنى نبّاش اگر به طور مكرّر به اين عمل دست زد، بايد دستش را ببرند.

ما هر دو مطلب را منكريم، زيرا:

اوّلًا: براى قضيّه ى شرطيّه مفهوم قائل نيستيم تا چه برسد به قضيّه ى وصفيّه

و قضاياى ديگر. محل اين بحث باب مفاهيم در اصول است.

ثانياً: معناى معروف، تكرّر فعل نيست؛ زيرا، ممكن است كسى صدها بار به نبش قبر پرداخته باشد ولى معروف و مشهور نباشد از جهت اين كه محرمانه و مخفيانه به اين كار دست مى زده است؛ و يك نفر يك بار مرتكب نبش شده باشد و او را شناسايى كنند و در جامعه به اين عمل معروف گردد. به هر حال، بين دو عنوان نسبت عموم و خصوص مطلق برقرار است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 166

احتمال مى دهيم روايت در مقام بيان مطلب ديگرى باشد. مقصود از «إذا كان معروفاً بذلك»، «إذا ثبت كونه نبّاشاً» باشد؛ زيرا، قطع دست بر روى سرقت واقعى نرفته است؛ بلكه سرقتى كه اثبات گردد؛ يعنى نبّاشى به اقرار يا بيّنه ثابت گردد. در اين صورت روايت از ادلّه ى مشهور خواهد بود نه صدوق رحمه الله.

2- وعنه، عن فضالة، عن موسى، عن عليّ بن سعيد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن رجل اخذ وهو ينبش، قال: لا أرى عليه قطعاً إلّاأن يؤخذ وقد نبش مراراً فأقطعه.[207]

فقه الحديث: على بن سعيد مجهول و مدح و ذمّى ندارد. از امام صادق عليه السلام پرسيد:

مردى را در حالى كه نبش قبر مى كرد، دستگير كردند؛ حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود:

بر او قطع دست نمى بينم مگر آن كه چندين مرتبه نبش قبر كرده باشد؛ در اين صورت، دستش را قطع مى كنند.

3- وبإسناده، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن محمّد بن أبي حمزة، عن علي بن سعيد، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه

السلام عن النبّاش. قال: إذا لم يكن النّبش له بعادة لم يقطع ويعزّر.[208]

وحدت يا تعدّد: هرچند صاحب وسائل رحمه الله اين روايت و روايت قبل را به عنوان دو روايت مطرح كرده است، ولى در حقيقت يك روايت و از يك راوى هستند؛ راوى يك بار اين مطلب را از امام پرسيده و آن حضرت جواب داده است؛ ليكن علىّ بن سعيد مطلب را يك بار بر محمّد بن ابى حمزه بازگو كرده و يك بار بر موسى. معناى دو روايت، يعنى دو بار سؤال كردن و جواب گرفتن.

فقه الحديث: على بن سعيد از امام صادق عليه السلام از حكم نبّاش پرسيد. امام عليه السلام فرمود:

اگر نبّاشى، كار و عادت او نباشد، يعنى چندين مرتبه تكرار نشده باشد، دستش را نمى بُرند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 167

و فقط او را تعزير مى كنند.

نظر برگزيده: اين روايت را از جهت ضعف سند كنار مى گذاريم؛ لذا، نوبت به تعارض و جمع دلالى نمى رسد. زيرا، جمع دلالى و اعمال قواعد باب تعارض و مانند آن در صورتى است كه دو طايفه از روايات معتبر باشند. اگر روايتى با قطع نظر از معارضه حجّيت نداشت، ديگر جايى براى اين بحث كه تعارض دارد يا نه، باقى نمى ماند؛ زيرا، اگر معارضى هم نبود، نمى توانستيم به آن استناد كنيم.

3- وبإسناده، عن أحمد بن محمّد، عن ابن فضّال، عن الحسن بن الجهم، عن إبن بكير، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في النبّاش إذا اخذ أوَّل مرّة عزّر فإن عاد قطع.[209]

فقه الحديث: در اين روايت مرسل، امام صادق عليه السلام فرمود: نبّاش را در دفعه ى اوّل تعزير مى كنند؛ اگر بار

ديگر انجام داد، دستش را مى بُرند.

اين روايت با فتواى مرحوم صدوق موافق نيست؛ زيرا، ظاهر روايت، قطع دست در مرتبه ى دوّم است؛ ولى ظاهر عبارت صدوق رحمه الله در كتاب مقنع و من لايحضره الفقيه، قطع دست در مرتبه ى سوّم به بعد است.

اگر گفته شود: در لفظ «نبّاش» تكرّر نهفته است، زيرا «نبّاش» بر وزن «فعّال» صيغه ى مبالغه است؛ همان طور كه صاحب جواهر رحمه الله اين مطلب را فرموده است.[210]

مى گوييم: نبّاش همان معناى فاعلى را دارد؛ به دليل اين كه اسم فاعلى براى «نبش ينبش» به صورت «نابش» نديديم؛ و جايى استعمال نشده است. لذا، نبّاش به همان معناى اسم فاعلى به كار رفته است. دليل ديگر، استعمال نبّاش در همين روايت مرسله در مورد كسى كه دفعه ى اوّل به نبش قبر پرداخته است.

اين روايت را نيز به جهت ضعف سند كنار مى گذاريم.

4- وبإسناده، عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن محمّد، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 168

الحسن بن محبوب، عن أبي ايّوب، عن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس، قال: لا يقطع.[211]

فقه الحديث: از امام عليه السلام از حكم طرّار و نبّاش و مختلس پرسيده مى شود؛ و آن حضرت مى فرمايد: دست هيچ كدام را قطع نمى كنند.

تذكّر: در حاشيه ى وسائل الشيعة گفته اند: اين روايت هيچ ربطى به روايت فضيل ندارد؛ بلكه روايت عيسى بن صبيح است كه به عنوان روايت دهم اين باب و روايت چهارم باب سيزدهم آورده است. از اين جا معلوم مى شود روايت عيسى بن صبيح دوگونه نقل شده است. روايت چهاردهم اين باب با روايت چهارم باب سيزدهم از نظر

متن روايت يكى است؛ ولى روايت دهم باب سيزدهم اين گونه است:

وبإسناده، عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال:

سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس قال: يقطع الطرّار والنبّاش ولا يقطع المختلس.

اختلاف دو روايت در اين است كه در يكى بين طرّار و نبّاش با مختلس فرق گذاشته شده است. در دو عنوان اوّل به قطع دست حكم مى كند، ولى در عنوان اخير به عدم آن فرمان مى دهد؛ امّا در روايت چهاردهم اين باب و چهارم باب سيزدهم در هر سه عنوان، حكم را عدم قطع مى گويد.

از اين جهت، معلوم مى شود اشتباهى رخ داده و در دو روايت اخير (14 ب 19- 4 ب 13) جمله اى افتاده است.

توجّه نكردن به اين مطلب، سبب بروز اشكال مهمّى شده است؛ زيرا، روايت صحيحه اگر از فضيل بن يسار باشد و بر عدم قطع دست دلالت كند، با روايات صحيحه اى كه بر قطع دست دلالت داشت، تعارض پيدا مى كند. مرحوم صاحب جواهر راه حلّ تعارض را به اين دانسته كه اين روايت را بر موردى كه فقط قبر را شكافته ولى چيزى نبرده است، حمل مى كنيم.[212]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 169

با توجّه به آن چه گفتيم، نيازى به اين وجه جمع نيست؛ زيرا:

اوّلًا: اين روايت ربطى به فضيل بن يسار ندارد؛ زيرا، در تهذيب از عيسى بن صبيح نقل شده است.

ثانياً: در روايت جمله اى افتاده است و يك طرف قصّه نقل نشده است. مؤيّد اين مطلب روايت صحيحه ى زير است:

وعن محمّد بن جعفر الكوفي، عن محمّد بن عبدالحميد، عن سيف بن عميرة، عن منصور بن حازم، قال: سمعت أبا

عبداللَّه عليه السلام يقول: يقطع النبّاش والطرّار ولا يقطع المختلس.[213]

فقه الحديث: ظاهر روايت اين است كه در همان جلسه اى كه عيسى بن صبيح مطلب را مى پرسيده، منصور بن حازم حكم را از امام عليه السلام شنيده است. امام عليه السلام در دو عنوان اوّل به قطع دست و در عنوان سوّم به عدمش حكم كرد.

در نتيجه، روايت عيسى بن صبيح و روايت منصور بن حازم، از ادلّه ى قول مشهور هستند؛ و نه قول صدوق رحمه الله. در حقيقت، ما روايت صحيحه اى نداريم كه بر عدم قطع در دفعه ى اول دلالت كند تا به جمع دلالى يا اعمال قواعد باب تعارض نياز داشته باشيم؛ زيرا، اعمال قواعد باب تعارض يا جمع دلالى فرع حجّيت روايت از حيث سند است.

بنابراين، تا اين جا مقتضى براى فتواى مشهور تمام شد، ليكن رواياتى در اين مقام داريم كه حكم نبّاش را پايمال كردن او زير پاى مردم گفته است:

1- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن غير واحد من أصحابنا قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل نبّاش فأخذ أمير المؤمنين عليه السلام بشعره فضرب به الأرض ثمّ أمر النّاس أن يطؤوه بأرجلهم فوطؤوه حتّى مات.[214]

فقه الحديث: نبّاشى را دستگير و نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. آن حضرت موى سر او را گرفت و به زمين انداخت. آن گاه دستور دادند مردم بر روى او راه بروند و لگدكوبش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 170

كنند؛ و او در زير قدم هاى مردم جان سپرد.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين عليه السلام إنّه قطع نبّاش القبر، فقيل له: أتقطع في الموتى؟ فقال: إنّا لنقطع

لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا، قال: واتي بنبّاش فأخذ بشعره وجلد به الأرض وقال: طؤوا عباد اللَّه، فوطى ء حتّى مات.[215]

فقه الحديث: سند صدوق رحمه الله به قضاياى اميرمؤمنان عليه السلام صحيح است. امام عليه السلام دست نبّاش قبرى را بريد. اعتراض شد، فرمود: ما براى اموات همانند احيا دست قطع مى كنيم.

و فرمود: نبّاشى را نزد امام اميرمؤمنان عليه السلام آوردند، آن حضرت موى او را گرفت و به زمينش زد؛ آن گاه فرمود: بندگان خدا لگدكوبش كنيد؛ پس، در اثر پايمال شدن زير پاى مردم از دنيا رفت.

در عبارت «قال: اتى ...» فاعل «قال» صدوق رحمه الله است و اين قسمت از روايت مرسل است؛ ليكن مرحوم صدوق يك بار به نحو «رُوى» روايت را نقل مى كند. در اين حال، اعتبارى براى آن روايت نيست و يك بار گويا ناظر و حاضر در آن مسأله و جريان بوده است. در اين مقام به اين صورت فرموده؛ يعنى واقعيتى را حكايت مى كند و مسأله را به طور مستقيم به امام اميرمؤمنان عليه السلام نسبت مى دهد. اين نحوه از مرسلات صدوق رحمه الله، توثيق تمام واسطه هاى محذوف در سند است. لذا، اين روايت از نظر ما معتبر است و نمى توانيم در سندش اشكال كنيم.

وعنه، عن أبي يحيى الواسطي، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال:

اتي أمير المؤمنين عليه السلام بنبّاش فأخّر عذابه إلى يوم الجمعة، فلمّا كان يوم الجمعة ألقاه تحت أقدام النّاس فما زالوا يتوطؤنه بأرجلهم حتّى مات.[216]

فقه الحديث: اين روايت مرسله همان قضيّه را به اين صورت مطرح كرده است. پس، قصّه و داستان متعدّد نبوده است؛ هرچند اين روايت مرسل از ابى يحيى واسطى،

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 171

اعتبارى ندارد.

امام صادق عليه السلام فرمود: نبّاشى را گرفتند نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند، عقوبتش را تا روز جمعه به تأخير انداخت. در روز جمعه او را زير قدم هاى مردم قرار داد؛ مرتّب روى او راه رفتند تا مرد.

اين قضيّه از طريق ابن ابى عمير نيز نقل شده بود كه به صورت «غير واحد من أصحابنا»[217] بود؛ چنين مرسلى را نيز نمى توان كنار گذاشت. از طريق صدوق رحمه الله هم كه مرسل معتبر بود؛ لذا اين قضيه سند قابل اعتماد دارد، ليكن:

اوّلًا: مطلب در اين دو روايت معتبر به امام معصوم عليه السلام اسنادى ندارد.

ثانياً: شهرت فتوايى برخلاف آن است. لذا بايد فتواى مشهور را پذيرفت.

اعتبار نصاب در كفن دزدى
اشاره

نتيجه ى بحث هاى گذشته اين شد كه اگر كسى نبش قبر كرد و كفن ميّت را دزديد، عنوان سارق بر او منطبق است؛ و همان حدّى كه در سرقت از احيا مترتّب بود، در اين حالت نيز اجرا مى گردد؛ ليكن بحثى بين فقها در اعتبار بلوغ قيمت كفن به حدّ نصاب مى باشد، سه قول در اين مطلب هست:

1- اعتبار نصاب، همان طورى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله اختيار كرده اند، و مختار شيخ مفيد،[218] سلّار[219] و ابن حمزه رحمهم الله[220] مى باشد؛ بلكه به اكثر نسبت داده اند.[221] يعنى شرايط كفن دزدى را با سرقت اموال ديگر يكسان مى بينند، فقط اختلاف در مرده و زنده بودن است؛ وگرنه كفن، مال غير و قبر هم حرز براى آن است، شكافتن قبر نيز هتك حرز به شمار مى آيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 172

2- مرحوم شيخ طوسى[222] و قاضى ابن برّاج رحمهما الله[223] و علّامه

رحمه الله در ارشاد[224] و مرحوم ابن ادريس[225] در آخر كلامش معتقدند نصابى براى كفن دزدى مطرح نيست.

3- مرحوم ابن ادريس[226] در اوّل كلامش تفصيل مى دهد به اين كه اگر مرتبه ى اوّلِ كفن دزدى او است، بايد به حدّ نصاب برسد؛ و اگر در مرتبه هاى ديگر است؛ نصاب لازم نيست.

دليل قول مشهور: اعتبار نصاب

عمده دليل مشهور تعبيرى است كه در بعضى از روايات به اين مضمون «إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا»[227] رسيده بود. از اين تشبيه فقط شباهت قطع دست در سرقت اموال اموات با قطع دست در سرقت اموال احيا استفاده نمى شود؛ يعنى روايت در مقام بيان اين مطلب باشد كه ما در سرقت از اموات دست را قطع مى كنيم؛ خواه مال مسروقه به حدّ نصاب برسد يا نه، همان طور كه در سرقت از احيا دست دزد را قطع مى كنيم در صورتى كه مال مسروقه به حدّ نصاب برسد.

روايت در مقام القاى شباهت بين دو مطلب از تمام جهات و خصوصيّات است؛ يعنى به همان كيفيّتى كه در باب سرقت از احيا، قطع دست هست، در سرقت از اموات نيز قطع دست مى باشد. به خصوص با توجّه به اين كه در بعضى از روايات، عنوان سارق بر نبّاش منطبق شده بود و اطلاق سارق بر نبّاش يك اطلاق مسامحى و مجازى نيست؛ لذا، در تعبيرات زبان فارسى نيز به او كفن دزد مى گويند. عنوان غصب، اختلاس و مانند آن را در مورد نبّاش بكار نمى برند، بلكه در روايتى آمده بود: «هو سارق وهتّاك للموتى».[228]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 173

اگر نبّاش سارق است، ادلّه اى كه مفادش اعتبار نصاب در ثبوت حدّ سرقت است

شاملش مى گردد؛ زيرا، اين ادلّه به سرقت از زنده ها انصراف ندارد؛ بلكه اطلاق آن هر سرقت موجب قطعى را مقيّد به حدّ نصاب مى كند. از اين رو، اگر قيمت مال مسروقه و كفنى را كه دزديده است به حدّ نصاب نرسد، دست نبّاش را قطع نمى كنند.

دليل قوم دوّم: عدم اعتبار نصاب

دليل اين قول رواياتى است كه به طور مطلق گفته است: «يقطع النبّاش والطرّار ولا يقطع المختلس»[229]. اين بزرگان يك نظر ابتدايى به روايات كرده اند و از عدم تقييد اين دسته روايات به نصاب حدّ سرقت، عدم دخل نصاب را فهميده اند؛ «يقطع النبّاش» خواه كفن به اندازه ى نصاب برسد يا نه.

نقد اين فتوا واضح است؛ زيرا، بايد مجموعه ى روايات را با هم ملاحظه كرد، از رواياتى كه مشتمل بر تشبيه است مانند «إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا»[230] و رواياتى كه مفادش تعليل است مانند «هو سارق وهتّاك للموتى»[231] مى فهميم: عنوان منطبق بر نبّاشى كه واجب است دستش را قطع كنيم، عنوان سارق است. اطلاق اين عنوان هم به نحو مجاز و مسامحه نيست، بلكه از نظر عرف و عقلا به نحو حقيقت به كفن دزد نبّاش، سارق مى گويند.

بنابراين، قطع دست به خاطر تطبيق عنوان سارق است. به همين جهت، تمام خصوصيّات و شرايطى كه در ثبوت حدّ نسبت به سارق لازم است، در اين جا نيز بايد وجود داشته باشد. از جمله ى آن شرايط، اعتبار نصاب است.

قول سوّم: تفصيل بين مرتبه ى اوّل و غير آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 174

ابن ادريس رحمه الله فرموده است: در مرتبه ى اوّل عنوان سرقت صادق است؛ لذا، بايد نصاب سرقت وجود داشته باشد تا حدّ سرقت پياده گردد، امّا در مراتب بعدى عنوان «مفسد» صادق است و قطع دستى كه در باب مفسد فى الارض مطرح است، مشروط به نصاب نيست.[232]

نقد اين دليل نيز روشن است؛ زيرا، دليلى كه مى گويد: نصاب لازم است مقيّد به مرتبه ى اول و غير آن نيست و بلكه مطلق است، شامل مرتبه ى دوّم و سوّم و... نيز مى گردد. اگر

اين دليل مقيّد به مرتبه ى اول بود، حقّ با اينان بود؛ ليكن با عدم تقييد، هر حدّى كه در سرقت از زنده ها در مرتبه ى دوّم جارى مى كنند در حقّ سارق از اموات نيز همان را اجرا مى كنند.

اين مطلب را از كدام دليل استفاده مى كنيد و سرقت در مرتبه ى دوّم و سوّم را در باب افساد و مفسد داخل مى كنيد؛ آن گاه مى گوييد در باب مفسد، نصاب مطرح نيست؟ لذا، در سرقت مرتبه ى اوّل چون عنوان سارق صادق است، بايد به حدّ نصاب برسد تا دستش را قطع كنيم؛ ولى در سرقت مرتبه ى دوّم و سوّم و ... عنوان مفسد منطبق است. لذا، نياز به نصاب نيست. همه ى اين مطالب بدون دليل است، در مراتب بعد نيز همان دليل مرتبه ى اوّل منطبق مى گردد.

حكم نبش قبر بدون سرقت كفن

اشاره

اگر نبّاشى قبر را شكافت ولى كفن ميّت را به سرقت نبرد، بلكه براى اهانت به ميّت، يا زناى با آن، يا دفن مرده ى ديگر و مانند آن دست به اين كار زد، امام راحل رحمه الله مى فرمايند:

حكمش قطع دست نيست، بلكه او را تعزير مى كنند.

كلمات اصحاب و فقها در اين مسأله واضح و روشن نيست. از باب نمونه، در جمع بين رواياتى كه بر قطع دست دلالت مى كرد و روايت فضيل[233] كه بر عدم قطع دلالت دارد، صاحب رياض رحمه الله فرموده است: جمعى كه عدّه اى از اصحاب گفته اند، اين است كه روايات دالّ بر قطع دست را بر مورد سرقت كفن و روايات عدم قطع را بر مورد نبش تنها و مجرّد از سرقت كفن حمل مى نماييم؛ لذا در خصوص اين فرع، نظر اصحاب بر عدم قطع و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 175

تعزير است.[234]

نظر برگزيده: در مباحث گذشته گفتيم روايت فضيل همان روايت عيسى بن صبيح است و در نقل روايت اشتباهى رخ داده است؛ علاوه بر اين كه در رواياتى كه «نبّاش» به طور مطلق به كار رفته است، ظاهراً مقصود از اين عنوان، نبّاش سارق است و نه فقط صرف نبّاشى؛ زيرا، غرضِ نوعى عقلايى از نبش قبر، بردن كفن ميّت است؛ اگرچه گاه به طور نادر اغراض ديگرى نيز در اين عمل وجود دارد.

علاوه بر اين كه تعبير «إنّا نقطع لأحيائنا كما نقطع لأمواتنا»[235] اگر سرقتى در كار نباشد، صادق نيست؛ و اين قطع در مورد نبّاش غيرسارق پياده نمى شود؛ و هم چنين است روايتى كه عنوان «هو سارق وهتّاك للموتى»[236] را داشت.

درنتيجه، رواياتى كه بر قطع دست دلالت دارد، موردى را مى گويد كه نبش قبر همراه با سرقت كفن باشد؛ ليكن در اين مقام روايتى نيز وجود دارد كه برخلاف مدّعاى ما دلالت دارد؛ و آن روايت عبارت است از:

محمّد بن محمّد بن النّعمان المفيد في كتاب (الاختصاص)، عن عليّ بن ابراهيم بن هاشم، عن أبيه، قال: لمّا مات الرضا عليه السلام حججنا فدخلنا على أبي جعفر عليه السلام وقد حضر خلق من الشيعة- إلى أن قال- فقال أبو جعفر سئل أبي عن رجل نبش قبر امرأة فنكحها، فقال أبي: يقطع يمينه للنّبش ويضرب حدّ الزّنا، فإنّ حرمة الميّتة كحرمة الحيّة، فقالوا: يا سيّدنا تأذن لنا أن نسألك؟ قال: نعم، فسألوه في مجلس عن ثلاثين ألف مسألة فأجابهم فيها وله تسع سنين.[237]

فقه الحديث: ابراهيم بن هاشم مى گويد: پس از رحلت امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام به حجّ مشرف شديم

و بر امام جواد عليه السلام وارد گشتيم. گروهى از شيعيان در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 176

محضر آن بزرگوار بودند. امام جواد عليه السلام فرمود: از پدرم امام رضا عليه السلام درباره ى مردى پرسيدند كه قبر زنى را نبش و با ميّت زنا كرده بود. پدرم فرمود: دستش را براى نبش قبر مى برند و حدّ زنا بر او مى زنند؛ زيرا، مردگان از نظر احترام با زندگان برابرى مى كنند.

جمعيّت حاضر اجازه خواست تا پرسش هايش را مطرح كند. پس از اذن امام در آن جلسه، سى هزار سؤال پرسيدند و جواب گرفتند؛ در حالى كه امام جواد عليه السلام بيش از نه سال نداشت.

در اين روايت سخنى از سرقت كفن نيست. امام عليه السلام قطع دست را به نبش قبر تعليل كرد؛ و ظهور روايت قابل انكار نيست. امّا در مقابل ظهور روايات گذشته نمى تواند مقاومت كند؛ زيرا، در آن ها عناوين و تعليل هايى بود كه بر نبّاش منطبق مى شود مثلًا مى فرمود: «إنّا نقطع لأمواتنا كما نقطع لأحيائنا»،[238] «وهو سارق وهتّاك للموتى».[239]

اگر سرقت كفن در قطع دست دخالت نداشت، تشبيه و تعليل نادرست بود؛ زيرا، اگر كسى حرز مال زنده ها را هتك كند و وارد خانه گردد امّا چيزى نبرد، قطع دست نيست. اگر در مورد نبش قبر، بر صرف اين عمل قطع دست را مترتّب كنيم و سرقت كفن و عدمش را دخيل ندانيم، چگونه تشبيه و تعليل صحيح خواهد بود؟

اگر گفته شود: در مورد نبش قبر بدون سرقت، عنوان مفسد و افساد منطبق است، و از اين رو، دست نبّاش را قطع مى كنند.

مى گوييم: روايات گذشته با ظهور قوى دلالت داشت بر اين

كه عنوان سرقت در قطع دست نقش دارد؛ لذا آن روايات قرينه ى بر مراد از اين حديث مى گردد؛ يعنى نبّاش پس از شكافتن قبر و زنا با ميّت، كفن او را نيز برده است. روايت ديگرى نيز داريم كه بر كفن دزدى و زنا دلالت مى كرد.[240]

علاوه بر اين كه در روايت، مطلبى هست كه باور كردن آن مشكل است؛ در يك مجلس چگونه امكان دارد سى هزار سؤال مطرح و پاسخ داده شود؛ هرچند جواب ها به صورت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 177

آرى و نه باشد.

نتيجه اى كه از حاصل روايات گرفته مى شود، اين است كه در جايى كه نبش قبر همراه با سرقت به حدّ نصاب باشد، قطع دست هست؛ و الّا اگر سرقتى در كار نبود يا به حدّ نصاب نرسيد، نبّاش را تعزير مى كنند.

فرع دوّم: حكم سرقت غير كفن

اگر قبر ميّت را نبش كرد و چيز ديگرى كه همراه با ميّت است به سرقت برد، امام راحل رحمه الله مى فرمايد: قبر فقط براى كفن حرز است، امّا اشياى ديگر محرز به قبر نمى گردد. اين مسأله مانند مسأله ى هشتم تحريرالوسيله است. در آن جا فرمود: اگر دزدى به اصطبلى كه حرز براى حيوان است داخل شود و كيف پول صاحب اصطبل كه روى زمين افتاده است را بردارد، بر سرقت پول، قطع دست نيست؛ زيرا، اصطبل و طويله حرز براى حيوان است و نه پول. قبر نيز حرز براى كفن است و براى اشياى ديگر، حرز محسوب نمى شود.

نظر برگزيده: به نظر مى رسد اطلاق فتواى تحريرالوسيله را بايد مقيّد كنيم و بگوييم: اگر در عرف و جامعه ى آن محل، متعارف است كه همراه با ميّت، علاوه بر

كفن، اشياى ديگرى نيز مى گذارند، بعيد نيست همان طور كه قبر براى كفن حرز است براى آن اشيا نيز حرز باشد؛ ولى اگر متعارف نباشد و چيزى را برخلاف رسم و عادت، همراه با ميّت در قبر گذاشتند، بر سرقت آن قطع دست مترتّب نمى گردد؛ زيرا، صرف دفن كردن، حرز به شمار نمى آيد و در سرقت لازم است سارق هتك حرز كرده و از حرز مالى را به بيرون آورده باشد تا قطع دست به عنوان مجازات در حقّش اجرا گردد.

بنابراين، عبارت تحريرالوسيله كه فرمود: اگر همراه با ميّت چيزى را بگذارند و نبّاشى قبر را بشكافد و بيرون آورد، اگر بنا بر اقوى نگوييم، لااقل بنا بر احتياط قطع دست نيست.

فرع سوّم: حكم نبش قبر مكرّر با فرار از سلطان
اشاره

اين مسأله در كلام مرحوم شيخ مفيد[241] و شيخ طوسى رحمهما الله[242] و ديگران مطرح است.[243] اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 178

فردى به طور مكرّر به نبش قبر پرداخت ولى كفنى را به سرقت نبرد، به گفته ى شيخ مفيد رحمه الله بدون اين كه گرفتار حكومت و سلطان گردد، به اين عمل ادامه داد سلطان مى تواند او را بكشد. ظاهر عبارت شيخ مفيد رحمه الله مختار بودن سلطان در قتل و عدم آن است.[244]

شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد: اگر به طور مكرّر نبش قبر كرد و بر او حدّ اقامه كردند، واجب است او را بكشند.[245] در عبارت تحريرالوسيله مسامحه اى هست؛ زيرا، فرمود: «يقتل» كه ظهور در تعيّن قتل دارد؛ و اين با عبارت شيخ مفيد رحمه الله سازگار نيست. زيرا، او فرمود:

«فله أن يقتل» با عبارت مرحوم شيخ نيز منافات دارد. زيرا، فرار از حكومت و سلطان را ندارد.

دليل فرع سوّم

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: ما ادلّه را زير و رو كرديم، ولى مطلب و دليلى بر اين فرع نيافتيم. فقط همان سه روايتى كه در گذشته به آن اشاره كرديم، هست كه امام على عليه السلام نبّاش را زير قدم مردم انداخت تا در اثر لگدكوبى جان سپرد[246]؛ تكرار فعل را نيز از صيغه ى نبّاش كه صيغه ى مبالغه است، مى فهميم.[247]

در نقد اين دليل مى گوييم: در زبان عرب، اسم فاعلى بر وزن «فاعلٌ» براى «نبش ينبش» نداريم و اين بيانگر استعمال نبّاش به جاى نابش است. لذا، از اين كلمه نمى توان نبش قبر مكرّر را استفاده كرد. نبّاش يعنى كسى كه قبر را نبش كند؛ خواه مرتبه ى اوّلش باشد يا مرتبه هاى مكرّر.

در كفايةالاصول[248]

آمده است: گاه در اسم فاعل جنبه ى حرفه و صناعت ملاحظه[249]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص178

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 179

مى شود؛ بدون اين كه مسأله ى تكرار مطرح باشد. تاجر يعنى كسى كه شغلش تجارت است، نبّاش يعنى كسى كه دست به اين كار بزند.

از اين رو، مفاد اين روايات سه گانه با روايات گذشته تعارض دارد. به سبب اين تعارض، آن دسته از روايات كه با فتواى مشهور مطابقت داشت را اخذ مى كنيم و علم اين دسته از روايات را نيز به اهلش ردّ مى كنيم.

مرحوم محقّق[250] پس از نقل كلام شيخ مفيد رحمه الله دليلى مى آورد و مى فرمايد: «للردع» جايز است سلطان نبّاش را در مرتبه سوّم و چهارم نبّاشى به قتل برساند تا به اين وسيله مانع ديگران از ارتكاب اين عمل بشود، و با كشتن اين نبّاش از فساد و افساد جلوگيرى كند. در حقيقت، مرحوم محقّق مطلب را بر عنوان افساد و مفسد مبتنى كرد؛ يعنى اگر كسى يك بار يا دوبار نبش قبر كند، به او مفسد فى الارض نمى گويند؛ ولى اگر سه مرتبه يا بيشتر دست به اين كار زد، مفسد است و احكام مفسد در حقّش جارى مى گردد.

اوّلًا: در تحقّق عنوان مفسد فى الارض و محارب نسبت به چنين فردى تأمّل داريم؛ و در بحث محارب به اين مسأله رسيدگى مى شود.

ثانياً: بر فرض تحقّق و انطباق اين عنوان، در كدام صورت تحقّقش اقرب است؟ كسى كه به طور مكرّر نبش قبر كرده و گرفتار سلطان نشده است يا كسى كه پس از هر نبش قبرى عقوبت و تعزير شده است و باز

دست از اين كار برنداشته است؟

لذا، اگر بر عنوان «مفسد و افساد» تكيه مى كنيد، بايد آن را به «هرب من السلطان» يا «فات السلطان» مقيّد نكنيد؛ بلكه به اقامه ى تعزير در مرتبه ى اول و دوّم و عدم ردع او گردد. پس، اين وجه از مرحوم محقّق تمام نيست.

تنها راه حلّى كه ممكن است قتل را در مورد نبّاش پياده كند، اين است كه بگوييم بر مطلق نبش قبر، قطع دست مترتّب مى گردد. لذا، در مرتبه ى اوّل دست راست، در مرتبه ى دوّم، دست چپ، و در مرتبه ى سوّم بنا بر صحيحه ى يونس كه اصحاب كبائر را در مرتبه ى سوّم مى كشند، قتلش متعيّن مى گردد؛ ولى اين مطلب با فتواى شيخ مفيد رحمه الله ملايمتى ندارد.

زيرا، مى فرمود: «فله قتله»، بلكه با فتواى مرحوم شيخ طوسى با در نظر گرفتن دو مقدّمه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 180

موافقت دارد. يكى در نبش قبر به حدّ قطع قائل باشيم و ديگر آن كه هرجا حدّى اقامه شد آن را گناه كبيره بدانيم؛ زيرا، عنوان روايت يونس «اصحاب الكبائر» است تا بتوانيم حدّ را پس از دوبار اقامه ى حدّ، قتل بدانيم.

اگر در هريك از اين دو مقدّمه اشكال كنيم، خصوصاً در مقدّمه ى اول، حدّ قتلى نخواهيم داشت. از اين رو، امام رحمه الله در مسأله ترديد كردند و ما بالاتر از ترديد مى گوييم، يعنى جانب نفى را ترجيح مى دهيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 181

فصل سوّم: راه هاى اثبات حدّ و انواع آن

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 183

[ثبوت حدّ السرقة بالإقرار والبيّنة]

[مسألة 1- يثبت الحدّ بالاقرار بموجبه مرّتين وبشهادة عدلين. ولو أقّر مرّة واحدة لايقطع، ولكن يؤخذ

المال منه. ولا يقطع بشهادة النساء منضمّات ولا منفردات ولا بشاهد ويمين.]

ثبوت حدّ سرقت به اقرار و بيّنه

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- حدّ قطع دست با اقرار به سرقتى كه شرايط و خصوصيّات را براى حدّ قطع داشته باشد و يا با شهادت دو عادل ثابت مى گردد.

2- اگر يك مرتبه اقرار كند، دستش را قطع نمى كنند؛ امّا مال مسروقه را از او مى گيرند و به صاحبش مى دهند؛ زيرا، در اقرار به مال مردم يك مرتبه اقرار كافى است؛ ولى براى ثبوت حدّ، به دو اقرار نياز داريم.

3- شهادت زنان به تنهايى يا با انضمام به شهادت مردان كافى نيست و به يك شاهد و يمين نيز دست قطع نمى گردد.

فرع اوّل: ثبوت حدّ به اقرار و بيّنه
اشاره

از نظر فتوا، اين مطلب مسلّم است كه براى ثبوت حدّ سرقت بيش از دو اقرار لازم نيست؛[251] يعنى باب سرقت مانند باب زنا نيست كه چهاربار اقرار لازم دارد. ليكن بحث در اين طرف مسأله است كه آيا يك بار اقرار كافى است يا بايد دوبار اقرار كند تا حدّ سرقت ثابت گردد؟

معروف بين اصحاب، بلكه ادّعاى لاخلاف و اجماع[252] و مانند آن هم داريم بر اين كه به كمتر از دو اقرار حدّ سرقت ثابت نمى شود؛ ولى از كتاب مقنع مرحوم صدوق استفاده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 184

مى شود كه يك بار اقرار نزد امام كافى است[253]. آيا مقصود از امام، معصومين عليهم السلام است يا اعمّ از امام معصوم و حاكم شرع است كه بايد در اين موضوع بحث كرد. ايشان در متابعت از روايت چنين فتوايى داده است.

دليل مشهور از اجماع و روايات
اشاره

1- به صورت ضابطه و قاعده ى كلّى گفته اند: در تمام حدود يك بار اقرار كافى نيست؛ و آن چه كه شنيده ايد يك مرتبه اقرار كفايت مى كند، مربوط به حقوق مالى است.

اولًا: اين اجماع مخالفى همانند صدوق رحمه الله دارد.

ثانياً: اگر مخالفى هم نداشته باشد، به طور كلّى در باب حدود اجماع نمى تواند كاشف از رأى معصوم عليه السلام باشد؛ زيرا، هر بابى كه وارد شويم چند روايت دارد كه فتواى اصحاب مستند به آن است، لذا اجماعى كه مستند به دليل ديگر است، اصالت ندارد؛ بلكه تابع آن دليل است. اگر كسى آن دليل را پذيرفت، مى تواند بر طبقش فتوا بدهد و هركه آن دليل را رد كرد، اجماع نمى تواند برايش مشكل ساز باشد.

بنابراين، نمى توانيم به اجماع به عنوان يك دليل مستقلّ در رديف ادلّه ى ديگر

نگاه كنيم و با آن، حكمى شرعى را ثابت كنيم. پس، بايد به بررسى روايات پرداخت.

روايات مستند مشهور

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد، عن جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما عليهما السلام في حديث، قال: لا يقطع السّارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، فإن رجع ضمن السرقة ولم يقطع إذا لم يكن شهود.[254]

فقه الحديث: امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمود: دست سارق قطع نمى شود؛ مگر اين كه دوبار به سرقت اقرار كند. اگر از اقرارش برگشت، مال مسروقه را ضامن است؛ ولى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 185

دستش را نمى بُرند- (انكار بعد از اقرار نسبت به اموال ديگران پذيرفته نيست؛ همان طور كه اگر اقرار كند اين كتاب مال زيد است، كتاب را از او مى گيرند و تحويل زيد مى دهند، اگر از اقرارش برگردد و بگويد: دروغ گفتم، اشتباه كردم. كسى به انكارش توجّه نمى كند و بر آن اثرى مترتّب نيست).- بنابراين، با انكارش قطع دست نيست ولى ضامن مال مسروقه هست. اگر سرقت به بيّنه ثابت شده باشد، انكارش سبب سقوط حدّ نيز نمى گردد.

دلالت روايت بر مدّعاى مشهور تمام است؛ امّا اين روايت مرسله اى از جميل مى باشد.

2- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن عليّ بن السّندي، عن ابن أبي عمير، عن جميل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: لا يقطع السّارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين، ولا يرجم الزّاني حتّى يقرّ أربع مرّات.[255]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: دست سارق را نمى بُرند تا دوبار به سرقت اقرار كند و زانى را سنگسار نمى كنند تا چهار مرتبه به زنا

اقرار كند.

سند روايت مشتمل بر على بن السندى است كه توثيقى ندارد؛ لذا، هر دو روايت جميل از درجه ى اعتبار ساقط است.

3- وعنه، عن فضالة، عن أبان بن عثمان، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام أنّه قال: كنت عند عيسى بن موسى فاتي بسارق وعنده رجل من آل عمر، فأقبل يسألني.

فقلت: ما تقول في السّارق إذا أقرّ على نفسه أنّه سرق؟ قال: يقطع، قلت: فما تقول في الزّنا إذا أقّر على نفسه مرّات؟ قال: نرجمه.

قلت: وما يمنعكم من السّارق إذا أقرّ على نفسه مرّتين أن تقطعوه فيكون بمنزلة الزّاني.[256]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: نزد عيسى بن موسى بودم (ظاهراً اين فرد والى مدينه از طرف خلفاى جور بوده است) دزدى را نزد او آوردند؛ يكى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 186

از نواده هاى عمر بن خطاب نيز آن جا بود؛ مى خواست از من مطلبى را بپرسد. از او سؤال كردم چه مى گويى در مورد سارقى كه يك بار به سرقت اقرار كند؟ گفت: دستش را مى بريم.

گفتم: اگر زانى چند مرتبه (ظهور در چهار مرتبه دارد) اقرار كند، حكمش چيست؟ گفت: او را سنگسار مى كنيم.

گفتم: چرا شما درباره ى سارق مانند زانى رفتار نمى كنيد؛ اگر دوبار اقرار كرد، دستش را ببريد؟ چه چيزى مانع شما مى شود كه در باب سرقت با يك اقرار دست مى بُريد و دو اقرار را لازم نمى دانيد؛ با دو اقرار دستش را قطع كنيد تا به زانى شباهت پيدا كند؟

امام عليه السلام با اين بيان مى خواهند استدلال كنند و به ارتباط بين باب زنا و سرقت اشاره نمايند. به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله گويا امام عليه

السلام مى فرمايد: در باب زنا چهار اقرار را معتبر مى دانيد و از طرفى به چهار شاهد نيز زنا ثابت مى گردد. در حقيقت، هر اقرارى جانشين شهادت شاهدى است- با توجّه به اين نكته كه از روايات باب زنا استفاده كرديم، هر اقرارى به منزله ى شهادتى است. اميرمؤمنان عليه السلام به دنبال هر اقرارى كه از آن زن سر مى زد، مى فرمود: خدايا اين يك شهادت، دو شهادت و در مرتبه ى آخر فرمود: اللّهمَّ إنَّه قد ثبت عليها أربع شهادات.-[257]

لذا، امام عليه السلام در مقام استدلال مى فرمايد: شما كه در مسأله ى زنا چهار شاهد يا چهار اقرارى كه به منزله ى چهار شاهد است را لازم مى دانيد، چرا در باب سرقت اين حساب را پياده نمى كنيد؟ همان گونه كه به دو شاهد در اثبات سرقت لازم است و شهادت يك شاهد كافى نيست، در خصوص اقرار نيز بگوييد: دو اقرار لازم است و با يك اقرار حدّ ثابت نمى گردد.[258]

بنابراين، در دلالت روايت بر مدّعاى مشهور هيچ نقص و قصورى نيست. نمى توان گفت: بر تعدّد اقرار اشعار دارد، بلكه دلالتش قوى است؛ علاوه بر اين كه مشتمل بر استدلال نيز مى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 187

اين توجيه صاحب جواهر رحمه الله تمام است. بر فرض اين كه كيفيّت استدلال امام عليه السلام را نفهميديم، باز در دلالت روايت بر اصل مطلب قصورى نيست؛ زيرا، امام عليه السلام در مقام بيان اين است كه يكى از آل عمر نظرش بر كفايت يك اقرار براى قطع دست بود و من او را رد كردم و گفتم: دوبار اقرار لازم است.

دلالت روايت بر اين معنا تمام است؛ نمى توان اسمِ

دلالت را اشعار گذاشت، نفهميدن تعليل امام عليه السلام سبب قصور و ضعف در دلالت روايت نمى شود.

با اين روايت كه از نظر سند و دلالت، روايت تامّى است، قول مشهور ثابت مى شود.

مستند قول شيخ صدوق رحمه الله

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: إن أقرّ الرّجل الحرّ على نفسه مرّة واحدة عند الإمام قطع.[259]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر انسان حرّى يك بار به سرقت نزد امام اعتراف كند، دستش قطع مى گردد.

صاحب جواهر رحمه الله هنگام نقل روايت، كلمه ى «عند الإمام» را نياورده است و اوّلين اشكالى كه به مرحوم صدوق مى كند، اين است كه شما مى گوييد: يك بار اقرار نزد امام كافى است؛ قيد «عند الإمام» را از كجا آورديد در حالى كه روايت فاقد آن است.[260]

فتواى شيخ صدوق رحمه الله و نسخه هاى صحيحى كه اين روايت از آن جا نقل شده، مشتمل بر اين قيد است؛ شايد نسخه اى كه صاحب جواهر رحمه الله داشته، فاقد اين كلمه بوده است.

مقصود از «عند الإمام» كدام امام است، آيا مطلب مختصّ به امام معصوم عليه السلام است يا نايب خاصّ و عامّ و به طور كلّى حاكم شرع را شامل مى شود؟

اگر مقصود از امام، اعمّ باشد كه امام معصوم و نايبش را نيز شامل گردد، در اين صورت،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 188

ممكن است اشكال كنيم: اجراى تمام حدود به اقرار مجرم يا شهادت شهود نزد حاكم شرع بستگى دارد، و براى سرقت خصوصيّتى نيست. لذا، اين اشكال مؤيّد اين مطلب است كه مقصود، امام معصوم عليه السلام مى باشد.

احتمال

ديگرى در روايت مى آيد؛ و آن اين كه: مجرم يك بار نزد حاكم شرع به سرقت اقرار مى كند، و يك بار هم نزد ديگران؛ در امور مالى فرقى بين اين دو اقرار نيست. اگر پيش حاكم شرع به مالى براى زيد اقرار كند با جايى كه نزد دو عادل چنين اقرارى از او سر زند، از نظر حكم مساوى هستند. اقرار مؤثّر است و با آن مالكيّت زيد نسبت به مال ثابت مى گردد.

شايد روايت در مقام فرق بين اين دو اقرار از نظر اجراى حدّ است؛ يعنى يك اقرار به سرقت نزد حاكم شرع براى ثبوت حدّ كافى است، ولى نزد ديگران يك اقرار فايده ندارد و بايد اقرار متعدّد باشد.

صاحب جواهر رحمه الله دو احتمال ديگر در معناى روايت مى دهد كه هر دو خلاف ظاهر است؛ آن ها عبارتند از:

الف: «مرّة واحدة» قيد براى سرقت باشد نه براى اقرار. به اين تقريب كه بگوييم: اگر مرد حرّى به يك بار دزدى اقرار كرد، اقرار مقيّد به «مرّة واحده» نيست؛ روايت در مقام تعدّد و وحدت اقرار نباشد. از اين حيث، روايت مطلق است.

در مجلس كسانى بوده اند كه توهّم كرده اند براى يك بار سرقت نبايد دست را بريد، بلكه بايد چندين مرتبه مرتكب سرقت شده باشد تا بتوان دستش را قطع كرد. امام عليه السلام براى دفع اين توهّم، فرموده باشد: اگر اقرار به يك سرقت كرد، دستش را مى برند. با روايات ديگر، لزوم دوبار اقرار ثابت مى گردد.[261]

اين احتمال بعيد است و وجهى ندارد؛ زيرا، صاحب جواهر رحمه الله در نقل روايت اشتباه كرده است. مى فرمايد: «إذا أقرّ على نفسه بالسرقة مرّة واحده قطع» در حالى كه در وسائل الشيعه

كلمه ى «بالسرقة» را ندارد و مقرّ به را از كلمه ى «قُطِعَ» مى فهميم. قبل از اين كلمه،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 189

متن روايت چنين است: «إذا أقرّ الرجل الحرّ على نفسه مرّة واحدة عند الإمام» سخنى از سرقت نيست تا مرّة واحده را قيد براى آن بدانيم.

بر فرض اين كه كلمه ى سرقت نيز در روايت آمده باشد، باز «مرّة واحدة» قيد براى اقرار است نه براى مقرّبه.

ب: معناى «قُطعَ» قطع دست نباشد؛ بلكه قطع كلام و سخن مقرّ باشد؛ يعنى اگر كسى يك بار به سرقت اقرار كرد، جلوى اقرارش را مى گيريم تا بار ديگر اعتراف نكند؛ زيرا، با تعدّد اقرار، مصيبت به بار مى آيد؛ دستش را بايد ببريم.[262]

اين احتمال نيز خلاف ظاهر است. زيرا، در روايات زيادى كلمه ى «يقطع»، «تقطع»، «قطع» آمده است و حتّى كلمه «يد» به دنبالش ذكر نشده است. همه ى اين روايات اشاره اى به آيه سرقت وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[263] دارد.

بنابراين، ظهور روايت در اين معنا است كه اگر كسى نزد امام يك مرتبه به سرقت اقرار كند، دستش قطع مى گردد. روايت ديگرى نيز از فضيل داريم كه بر همين مطلب دلالت دارد.

2- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: من أقرّ على نفسه عند الإمام بحقّ من حدود اللَّه مرّة واحدة حرّاً كان أو عبداً أو حرّة، كانت أو أمة فعلى الإمام أن يقيم الحدّ عليه للّذي أقرّ به على نفسه كائناً من كان إلّاالزاني المحصن، فإنّه لا يرجمه حتّى يشهد عليه أربعة شهداء فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة ثمَّ يرجمه.

قال: وقال: أبو

عبداللَّه عليه السلام من أقرّ على نفسه عند الإمام بحقّ حدّ من حدود اللَّه حقوق المسلمين فليس على الإمام أن يقيم عليه الحدّ الّذي أقرّ به عنده حتّى يحضر صاحب الحقّ أو وليّه فيطالبه بحقّه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 190

قال: فقال له بعض أصحابنا: يا أبا عبداللَّه فما هذه الحدود الّتي إذا أقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة على نفسه اقيم عليه الحدّ فيها؟ فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق اللَّه، وإذا أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً حدّه، فهذا من حقوق اللَّه، وإذا أقرّ على نفسه بالزنا وهو غير محصن فهذا من حقوق اللَّه.

قال: وأمّا حقوق المسلمين فإذا أقرّ على نفسه عند الإمام بفرية لم يحدّه حتّى يحضر صاحب الفرية أو وليّه، وإذا أقرّ بقتل رجل لم يقتله حتّى يحضر أولياء المقتول فيطالبوا بدم صاحبهم.[264]

فقه الحديث: دراين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه يك مرتبه به حقّى از حقوق خدا نزد امام اقرار كند، بر امام واجب است آن حدّ را اقامه كند. مقرّ حرّ باشد يا عبد، حرّه باشد يا كنيز، هركه مى خواهد باشد، مگر زانى محصن كه امام، حقّ رجم او را ندارد تا چهار شاهد بر زنايش شهادت بدهند. در اين صورت، به او صد تازيانه مى زند؛ آن گاه سنگسارش مى نمايد.

اگر كسى به حدّى مربوط به حقّ و حقوق مسلمانان نزد امام اعتراف كرد، امام، حقّ ندارد حدّ را بر او جارى سازد تا آن كه صاحب حقّ يا ولى او از امام اجراى آن را بخواهد.

برخى از ياران گفتند: حدودى كه با يك مرتبه اقرار بايد اجرا شود،

براى ما مشخّص كنيد، به همان ضابطه ى كلّى، اكتفا نفرماييد.

امام عليه السلام فرمود: كسى كه به سرقت نزد امام اقرار كند، دستش را قطع مى كند؛ اين حدّ از مصاديق حقوق اللَّه است، اگر به شرب خمر اعتراف كند، حدّش مى زند. اين هم از حدود خداوند مى باشد و به مطالبه نياز ندارد. اگر مقرّ به زناى غيراحصانى باشد، حدّ زناى غير احصانى از حقّ اللَّه به شمار مى آيد.

اما حقوق مسلمانان مانند كسى كه نزد امام به قذفى اقرار كند، و نسبت زنا به فردى بدهد، امام حقّ ندارد بر او حدّ قذف جارى كند تا آن كه صاحب حقّ يا ولىّ او از امام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 191

اجراى حدّ را طلب كند؛ و همين طور اگر به قتلى اقرار كرد، حاكم حقّ كشتن قاتل را ندارد؛ مگر آن كه اولياى مقتول حاضر شوند و از او مطالبه ى خون مقتول را بنمايند.

از صدر و ذيل روايت استفاده مى شود كه با يك مرتبه اقرار در باب سرقت حدّ اقامه مى گردد. صدر روايت به صورت يك ضابطه ى كلّى فرموده و ذيل روايت در كلام بعض اصحاب قيد «مرّة واحدة» آمده است و امام عليه السلام نيز حدّ سرقت را به عنوان نمونه ذكر كرده اند؛ ليكن دايره ى اجراى حدّ، محدود به امام است، يعنى يك مرتبه اقرار نزد امام.

نقد استدلال به روايت دوّم فضيل

اين روايت را نمى توان به عنوان مستند و دليل اخذ كرد؛ زيرا، مشتمل بر مواردى است كه برخلاف روايات ديگر و فتواى اصحاب است. براى نمونه به بعضى از آن ها اشاره مى شود:

1- در روايت، تصريح به عدم فرق بين اقرار عبد و حرّ دارد؛ در حالى كه در

باب سرقت، فضيل بن يسار روايتى صحيحه دارد كه با اقرار عبد، دستش قطع نمى گردد و آن اين است:

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن أبي أيّوب، عن الفضيل بن يسار، قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: إذا أقرّ المملوك على نفسه بالسرقة لم يقطع، وإن شهد عليه شاهدان قطع.[265]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر برده اى به سرقت اقرار كند، دستش را نمى بُرند؛ و اگر دو شاهد بر سرقتش شهادت دادند، دستش قطع مى گردد.

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله
اشاره

از صاحب جواهر رحمه الله تعجّب مى كنيم كه چگونه مى فرمايد: با اين صحيحه ى فضيل، صحيحه ى قبلى را تقييد مى كنيم؛ در حالى كه روايت اوّل اطلاقى نداشت، بلكه به عدم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 192

فرق بين حرّ و عبد تصريح دارد. مى فرمايد: «حرّاً كان أو عبداً أو حرّةً كانت أو أمة».

امام عليه السلام به صورت يك ضابطه ى كلّى در حقوق اللَّه فرمود: «يك اقرار كافى است و فرقى بين حرّ و عبد نيست». اگر ما بوديم و اين ضابطه و ذيل روايت نبود كه امام عليه السلام ضابطه را بر سرقت تطبيق داده اند، مى گفتيم: اين ضابطه نسبت به باب سرقت تقييد مى گردد.

به عبارت ديگر، وقتى اصحاب از امام عليه السلام سؤال كردند اين ضابطه ى كلّى كه شما فرموديد در چه مواردى پياده مى گردد؟ امام عليه السلام سرقت را به عنوان اوّلين مصداق و مجراى آن ضابطه معرّفى مى كند. اين تذييل روايت به منزله ى تصريح به كفايت اقرار عبد در اجراى حدّ قطع است؛ لذا، قابل تخصيص و تقييد نيست. در اصول گفته ايم: اگر عامّى در موردى وارد شد نسبت به آن

مورد امكان ندارد تخصيص بخورد، بلكه نسبت به مورد ورودش صراحت دارد.

اگر كسى از مولا پرسيد زيد عالم را اكرام كنم؟ مولا بگويد: همه ى علما را اكرام كن، نمى توان عموم «أكرام العلماء» را نسبت به زيد عالم تخصيص زد؛ زيرا، در وجوب اكرام زيد عالم صراحت دارد؛ اگر بخواهد تخصيص بزند و مورد سؤال خارج از حكم عام باشد، عقلًا نمى پذيرند و زيربار چنين تخصيصى نمى روند.

بنابراين، اگر مسأله ى سرقت به عنوان مثال براى آن قاعده ى كلّى ذكر نشده بود، مى توانستيم عبد را از عموم قاعده بيرون كنيم؛ امّا با وجود تصريح امام عليه السلام به سرقت در پاسخ بعض اصحاب، امكان تقييد نيست.

بازگشت به نقد روايت فضيل

2- در اين ضابطه ى كلّى، امام عليه السلام مى فرمايد: پس از اقرار به حقّى از حقوق اللَّه بر امام واجب و متعيّن است كه حدّ را اقامه كند. در حالى كه در موارد مكرّر گفتيم: اگر حدّى به واسطه ى اقرار ثابت شد، امام در اجراى حدّ يا عفو مجرم مخيّر است؛ لذا، ظاهر روايت با روايات باب تخيير حاكم بين عفو و اجراى حدّ منافات دارد.

3- در استثناى زانى محصن دو جهت مخالفت با روايات و فتوا وجود دارد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 193

اوّلًا: مستفاد از اين صحيحه انحصار راه ثبوت زناى احصانى به بيّنه است، به خلاف زناى غيرمحصنه؛ در حالى كه بر طبق روايات و فتاوا، فرقى بين دو نوع زنا در اثباتشان به اقرار و بيّنه نيست.

ثانياً: روايت در زناى احصانى به ثبوت صد تازيانه و رجم حكم مى كند، در حالى كه تازيانه در مقابل رجم است؛ در زناى غيراحصانى فقط تازيانه و در زناى

احصانى فقط رجم به عنوان حدّ نزد مشهور مطرح است.

4- در آينده به اين مطلب مى پردازيم كه در سرقت نيز مطالبه ى مسروق منه براى اجراى حدّ لازم است؛ در حالى كه در اين روايت به طور صريح مى گويد: مطالبه ى مسروق منه يا ولى او در اجراى حدّ دخلى ندارد.

احتمال مى دهيم روايت فضيل بن يسار كه در باب سرقت آورده اند، قسمتى از همين روايت مفصّل باشد نه اين كه روايت مستقلّى باشد؛ ليكن اين احتمال مُبعّدى دارد و آن تقييد روايت باب سرقت به «رجل حرّ» است. در روايت فرمود: «إن أقرّ الرجل الحرّ على نفسه مرّة واحدة عند الإمام قطع»[266] در حالى كه در اين روايت مفصّل به عدم فرق بين حرّ و عبد تصريح شده است. البتّه بنا به نقل صاحب جواهر رحمه الله كه كلمه ى «حرّ» وجود ندارد- «إذا أقرّ على نفسه بالسرقة مرّة واحدة قطع»-[267] احتمال يكى بودن قوىّ است؛ به خصوص با توجّه به اين كه راوى در هر دو فضيل بن يسار از امام صادق عليه السلام باشد.

اگر احتمال اتّحاد دو روايت تقويت شد، روايت باب سرقت نيز از اعتبار ساقط مى گردد؛ زيرا، جزئى از روايت مفصّل است و آنهم مشتمل بر موهناتى برخلاف روايات و فتواى فقها است؛ لذا، نمى توان به چنين روايتى عمل كرد.

اگر اين احتمال تقويت نشد، روايت مفصّل فضيل با روايت ديگرش در باب سرقت عبد[268] معارضه مى كند؛ زيرا، به عدم فرق بين حرّ و عبد تصريح دارد و اين روايت به بى اعتبارى اقرار عبد در باب سرقت تصريح كرده است. لذا، در اثر تعارض روايت مفصّل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 194

ساقط مى گردد

و روايت باب سرقت يعنى «إن أقرّ الرجل الحرّ على نفسه عند الإمام قُطع» باقى مى ماند.

نقد و توجيه روايت فضيل در باب سرقت

اگر مقصود از «عند الإمام» در روايت «إن أقرّ الرجل الحرّ على نفسه عند الإمام قطع» امام معصوم عليه السلام باشد، براى ما لازم نيست اين معنا را دنبال كنيم كه آيا يك مرتبه اقرار نزد معصوم عليه السلام كافى است يا نه؟ امام معصوم عليه السلام وظيفه ى خود را مى داند.

اگر مقصود از «عند الإمام» اعمّ از هر حاكم شرعى باشد خواه به نيابت خاصّه يا نيابت عامّه، در اين صورت، روايت با روايات مشهور معارضه مى كند و امكان جمع دلالى هم نيست؛ همان طور كه اگر مقصود، امام معصوم عليه السلام باشد، جاى اطلاق و تقييد است؛ زيرا، روايات مشهور مى گويد: مطلقاً دو اقرار لازم است و اين روايت مى گويد: نزد امام معصوم عليه السلام يك اقرار كفايت مى كند. امّا اگر مقصود از امام، حاكم شرع باشد، بين دو دسته روايت تعارض برقرار، و روايات مشهور از جهت موافقت با شهرت فتواييه يعنى اوّلين مرجّح، بر روايت فضيل مقدّم مى گردد؛ در نتيجه، در باب سرقت دو مرتبه اقرار لازم است.

صاحب جواهر رحمه الله روايت ديگرى از كتاب تحصين سيّد بن طاووس رحمه الله نقل مى كند، خلاصه ى روايت اين است كه اگر عبدى به سه بار سرقت اقرار كند، دستش قطع مى گردد:

عن الأصبغ: أنّه أتى أمير المؤمنين عليه السلام جماعة بعبد أسود موثّق أكتافاً، فقالوا: جئناك بسارق، فقال له: يا أسود أنت سارق؟ فقال: نعم يا مولاي، ثمّ قال: ثانيةً يا أسود أنت سارق؟ فقال: نعم يا مولاي، قال:

إن قلتها ثالثةً قطعت يمينك، يا أسود أنت سارق، قال: نعم،

فقطع يمين الأسود.[269]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 195

به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله اين روايت به دو دليل بايد كنار گذاشته شود:

1- كسانى كه به تعدّد اقرار فتوا داده اند، بيش از دو اقرار را لازم نمى دانند. لذا، كسى به اين روايت عمل نكرده است.

2- در مورد عبد، اگر ده بار هم اقرار كند اثرى بر اقرارش مترتّب نمى گردد؛ زيرا، به طور كلّى اقرار عبد در باب سرقت پذيرفته نمى شود.

بنابراين، قول مشهور به لزوم و كفايت دو اقرار در باب سرقت بر طبق قاعده است.

فرع دوّم: عدم قطع دست با يك بار اقرار و اخذ مال مسروقه

تعدّد اقرار در ثبوت حدّ مؤثّر است؛ يعنى اگر بخواهد قطع دست مترتّب گردد، بايد دوبار به سرقت اقرار كند. لذا اگر يك بار اقرار كرد، دستش را نمى برند. از اين حيث، اقرار بى اثر است؛ امّا از جهت ضمان و برگرداندن مال مسروقه- اگر موجود است عين آن را بايد برگرداند و اگر تلف شده، و مثلى است مثل آن را، و اگر قيمى است، قيمت آن را بايد بدهد-.

اقرار در باب سرقت همانند اقرار در حقوق مالى ديگر است. اگر گفت: كتابى كه در دستم هست متعلّق به زيد است، يا گفت: من مال زيد را تلف كردم، در صورت اوّل كتاب را و در صورت دوّم مثل يا قيمت آن مال را از او گرفته به زيد مى دهند. در اين خصوص فرقى بين باب سرقت و ديگر اقرارهاى مالى نيست.

فرع سوّم: شهادت زنان- يك شاهد و قسم

اين فرع را به طور مكرّر بحث كرده ايم؛ امام راحل رحمه الله در باب زنا به واسطه ى دليل خاص براى شهادت زنان به انضمام شهادت مردان اعتبار قائل شدند و در ساير موارد مى فرمايد:

شهادت زنان به طور مستقلّ يا منضمّ به شهادت مردان معتبر نيست.

ما با استفاده از روايات، برخلافِ اين مطلب فتوا داديم و گفتيم: هميشه دو زن از باب قدر متيقّن مى تواند به مردان منضم گردد؛ لذا، با شهادت دو زن عادل و يك مرد عادل، سرقت ثابت و حدّش مترتّب مى گردد.

اين بحث مبنايى است و جاى بحث مفصّلش در كتاب شهادات است؛ همان گونه كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 196

بحث از اعتبار يمين در باب حدود نيز در همان كتاب بايد مطرح گردد. امام راحل رحمه الله فرمود: به شهادت

يك شاهد و سوگند مسروق منه، سرقت ثابت نمى شود؛ زيرا، به حسب آن چه در باب شهادات تحقيق شده و روايات هم دلالت دارد،[270] صاحب حدّ نبايد قسم بخورد؛ يعنى سوگندش بى اعتبار است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 197

[شرائط المقرّ]

[مسألة 2- يعتبر في المقرّ البلوغ والعقل والاختيار والقصد، فلايقطع بإقرار الصبيّ حتّى مع القول بقطعه بالسرقة، ولا بإقرار المجنون ولو أدواراً دور جنونه ولا بالمكره ولا بالهازل والغافل والنائم والساهي والمغمى عليه، فلو أقرّ مكرهاً أو بلا قصد لم يقطع ولم يثبت المال.]

شرايط مقرّ

اشاره

در مقرّ چهار شرط بلوغ، عقل، اختيار و قصد معتبر است. حريّت نيز از شرايط مقرّ است كه به لحاظ عدم ابتلا مطرح نكرده اند. روايت صحيحه ى فضيل بن يسار بر اين مطلب تصريح دارد:

قال: سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: إذا أقرّ المملوك على نفسه بالسّرقة لم يقطع وإن شهد عليه شاهدان قطع.[271]

بنابراين، با اقرار كودك بر سرقت، دستش قطع نمى گردد؛ حتّى اگر قائل باشيم دست كودك را در سرقت مى برند. و همين طور به اقرار مجنون هرچند جنون ادوارى داشته باشد و در زمان جنون اقرار كند، و به اقرار فردى كه به اقرار اكراه شده باشد و به اقرار هازل، غافل، نائم، ساهى و بيهوش بر سرقت، دستشان قطع نمى شود. بنابراين، اگر از روى اكراه يا بدون قصد اقرار كند، قطع دست و مال مسروقه ثابت نمى گردد.

1- اعتبار بلوغ

يكى از مسائل مسلّم فقهى بى اثر بودن اقرار غيربالغ است؛ زيرا، غيربالغ از نظر شرعى مسلوب العبارة است؛ يعنى كلام و گفتارش كالعدم است. بر طبق همين مبنا، جمع زيادى از فقها يكى از شرايط متعاقدين را بلوغ مى دانند. مقصود از متعاقدين، همان كسى است كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 198

صيغه ى عقد را اجرا مى كند؛ خواه مجرى عقد، بايع واقعى باشد يا از طرف او وكالت داشته باشد. لذا گفته اند: اگر صبىّ صيغه ى عقدى را هرچند به وكالت نيز اجرا كند، آن عقد مانند عدم عقد است يعنى گويا سخنى از او سر نزده است «كأنّه لم يصدر منه كلام وكأنّه لم يتحقّق هناك لفظ».

از اين رو، وقتى عقد كودك بى اثر بود و نفوذى نداشت، اقرارش نيز مانند عقدش نافذ نخواهد بود.

ممكن است

بگوييم: دليل معروف «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[272] به عقلاى بالغ انصراف دارد؛ لذا، كودك هرچند ديوانه هم نباشد و مرتبه اى از عقل را نيز دارا باشد، از اين دليل خارج است.

بنا بر اين عبارت و گفتار، كودك را كالعدم ندانسته ايم؛ لذا، در مواردى كه به وكالت از طرف مالك، صيغه ى عقد را بخواند، عقدش صحيح است؛ ليكن از جهت انصراف دليل اقرار، از اقرار كودك، در تمام حقوق مالى و غير آن، اقرارش منشأ اثر نخواهد بود.

تذكّر: در مسأله اوّل بحث سرقت، در اولين شرط ثبوت حدّ گفتيم: مشهور معتقدند در سرقت كودك اگر به طور مكرّر هم باشد، دستش بريده نمى شود؛ در مقابل مشهور، روايات و اقوالى داريم كه مى گفت: در مرتبه ى اول عفو، در مرتبه ى دوّم تأديب، در مرتبه ى سوّم، انگشتانش را با فشار بر روى زمين مالش مى دهند تا خون درآيد، در مرتبه ى چهارم سرانگشتانش را قطع، و در مرتبه ى پنجم همانند افراد بالغ دستش را مى برند.

با توجّه به اين مسأله، ممكن است كسى توهّم كند اگر در مرتبه ى پنجم دست كودك را مى بُرند، يا در مراتب قبل او را تأديب مى كنند، لازمه اش اين است كه سرقت او به هر راهى ثابت شود اين عقوبت ها در حقّش اجرا گردد؛ يعنى فرقى بين اقرار كودك يا قيام بيّنه بر سرقتش و يا علم حاكم به اين عمل نيست.

به عبارت ديگر، اگر حدّ و تعزير در حقّ كودك اقامه مى گردد؛ پس، معلوم مى شود بين ترتّب اين احكام و نفوذ اقرارش رابطه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 199

امام راحل رحمه الله در دفع اين توهّم فرموده است: دست كودك با اقرارش

به سرقت قطع نمى گردد؛ حتّى اگر بگوييم در سرقت كودك حدّ قطع داريم. زيرا بين ثبوت حدّ و پذيرش اقرار رابطه اى نيست. اگر سرقتش با بيّنه يا علم قاضى ثابت گردد، حدّ و تعزيرمى شود؛ وگرنه اقرارش نافذ نيست.

به عبارت ديگر، در سرقت كودك به تعزير قائل شويم يا مراتب پنج گانه را طى كنيم، جريان تعزير يا مراتب پنج گانه ربطى به اين مسأله كه سرقت صبىّ چگونه ثابت مى شود، ندارد. بر فرض كه ما در آن مسأله، به قطع دست كودك فتوا بدهيم، امّا معناى آن فتوا اين نيست كه اقرار كودك مقبول و نافذ است.

2- اقرار مجنون

شخص در زمان جنون، از تحت قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[273] خارج است.

3- اقرار مكره

به مقتضاى حديث «رفع ما اكره عليه»، «رفع ما استكرهوا عليه»[274] اقرار شخصى كه اكراه شده نافذ نيست؛ بلكه به سبب انصراف قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[275] نيز مى توان اقرار مكره را بى اثر دانست؛ زيرا، به تناسب حكم و موضوع، اين قاعده مى گويد:

اگر عاقل بر ضرر خودش اقرار كند، بايد آن را بپذيريم. علّت پذيرش اقرار عاقل اين است كه او عاقل است و به واقعيّتى اعتراف مى كند، به اين مال براى زيد اقرار مى كند، در معناى اين قاعده، اختيار افتاده است؛ يعنى مسأله ى پذيرش و نفوذ اقرار را به جايى منحصر مى كند كه عاقل در اقرارش مختار باشد. از اين رو، اگر كسى را با تهديد و ضرب و شتم به اقرار وادار كنند، عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز» او را شامل نمى گردد. لذا، اگر ادلّه ى رفع اكراه هم نبود، همين قاعده بيانگر عدم نفوذ اقرار در صورت اكراه و استكراه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 200

4- اعتبار قصد

با اين عنوان اقرار افرادى كه بدون قصد و توجّه اقرار مى كنند، خارج مى شود؛ لذا، شخصى كه به شوخى، يا بدون توجّه، يا در حال خواب، يا به اشتباه و يا در حالت بيهوشى اقرار كند، اقرارش نافذ نيست. در اين موارد، شخص يا التفات و توجّهى ندارد و يا متوجّه معنا هست امّا آن را به جدّ اراده نكرده، يعنى مقصود جدّى متكلّم نيست. بنابراين، اگر به صورت مكرّر هم چنين اقرارى از او سرزند، هيچ كدام از حدّ سرقت و مال مسروقه، ثابت نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 201

[حكم الإكراه على الإقرار ثمّ الإتيان بالمال

المسروقة]

[مسألة 3- لو أكرهه على الإقرار بضرب ونحوه فأقرّ ثمّ أتى بالمال بعينه لم يثبت القطع إلّا مع قيام قرائن قطعيّة على سرقته بما يوجب القطع.]

اكراه بر اقرار و آوردن مال مسروقه

اشاره

اگر فردى را با كتك يا وسايل ديگر بر اقرار به سرقت مجبور كردند و او به سبب اين اكراه، اقرار كرد؛ و پس از اقرار، همان مال مسروقه را آورد و تحويل داد، دستش قطع نمى گردد؛ مگر آن كه قرائن قطعى بر سرقتش وجود داشته باشد، آن هم سرقتى كه عقوبتش قطع دست باشد؛ يعنى قرائن خارجى سبب ايجاد يقين به تحقّق سرقتى گردد كه تمام شرايطى كه براى قطع دست لازم است را دارا باشد.

اقوال در مسأله

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه[276] و مرحوم ابن برّاج در مهذّب[277] و يحيى بن سعيد رحمه الله در جامع[278] و علّامه رحمه الله در مختلف[279] به قطع دست در اين مورد قائل شده اند؛ ولى مرحوم ابن ادريس[280] و جميع متأخّرين از او گفته اند: قطع دست در كار نيست. لذا بايد ادلّه ى دو طرف را رسيدگى كنيم.

دليل قول اوّل (قطع دست)

شخصى را كه بر اقرار به سرقت اكراه مى كنند و او پس از اقرارش مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد، بر تحويل مال مسروقه اكراه نشده است، آوردن مال مسروقه به اختيار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 202

خودش دليل بر آن است كه او سرقت كرده است. اين مسأله شبيه موردى است كه يكى از دو شاهد، بر شراب خوردن زيد و ديگرى بر قى كردن شراب شهادت دهند؛ در چنين موردى، فتوا به اقامه ى حدّ شرب خمر داده اند؛ هرچند يك شاهد بر شراب خوارى شهادت داده و شاهد ديگر شراب خوارى را نديده و بلكه بر قى كردن شراب شهادت داده است؛ ليكن گفته اند: قى كردن شراب، دليل بر شرب آن است. در اين مقام، اگر فرد سرقت نكرده بود، پس چرا مال مسروقه را به اختيار خودش آورد و تحويل داد؟ بنابراين، قاعده اقتضاى قطع دست سارق را دارد.

بايد به اين نكته توجّه داشت كه بحث ما در جايى است كه فردى را فقط بر اقرار كردن اكراه مى كنند؛ امّا نسبت به ردّ مال هيچ اكراهى نيست. اين مطلب نيز امكان دارد كه يك فرد يا شخصيّتى را بخواهند لكه دار كنند، و به همين جهت او را به اقرار بر دزدى اكراه مى كنند.

هدف از اين اكراه، مال مسروقه نيست، و الّا اگر اكراه به گونه اى باشد كه اكراه بر ردّ مال باشد بر چنين اقرار و ردّ مالى، حدّ سرقت مترتّب نيست. لذا بحث ما مربوط به فردى است كه او را بر اقرار به دزدى اكراه مى كنند و او پس از اقرار با اختيار خود، مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد. چنين جايى را به مسأله شهادت بر قى شراب تشبيه كرده و گفته اند: همان طور كه در باب شراب، روايت مى گفت: «ما اختلفا في شهادتهما وما قاءها حتّى شربها»؛[281] آن دو نفر در شهادت دادن اختلافى ندارند، زيرا اين فرد شراب قى نكرد مگر بعد از آن كه شرب خمر كرده است؛ لذا اگر روايتى هم در بين نباشد، قاعده اقتضاى اجراى حدّ سرقت را دارد.

نقد دليل اوّل

اوّلًا حكم به ترتّب حدّ در باب شراب حكمى برخلاف قاعده بود و اگر به آن فتوا داديم، به خاطر ورود روايت معتبره در آن باب بود؛ و بايد بر مورد خودش نيز متوقّف گرديم، و حقّ تعدّى به موارد مشابه نداريم. لذا در آن جا اين بحث مطرح بود كه اگر هر دو شاهد بر قى ء شراب شهادت دهند آيا مى توان حدّ را اقامه كرد؟ اگر حكم در روايت روى قاعده بود، به

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 203

اين مورد نيز بدون شبهه مى توانستيم تعدّى كنيم؛ امّا از ترديد و تحيّر اصحاب معلوم مى شود حكم در روايت خلاف قاعده است.

هرچند قى ء شراب دليل بر شراب خوارى است، امّا هر شرب خمرى حدّ ندارد. ممكن است فردى را بر شرب خمر اكراه كرده باشند، يا به عنوان معالجه شراب نوشيده

باشد، و يا به عطش شديدى دچار و ناچار به شرب خمر شده باشد، به هر تقدير، قى ء شراب، دليل بر شرب آن است؛ امّا دليل بر شربى كه به دنبالش حدّ ثابت مى شود، نيست.

بنابراين، همان طور كه حكم به ترتّب حدّ در آن مسأله برخلاف قاعده بود، در اين مسأله نيز برخلاف قاعده و ضوابط است؛ زيرا، اگر كسى را بر اقرار اكراه كردند و به سبب تهديد و ترس جان و ... اقرار كرد، پس از آن مال مسروقه را از ترس به اختيار خودش آورد، دليل بر سرقت مال نيست؛ زيرا، ممكن است اين مال توسط صاحبش نزد او به امانت گذاشته شده باشد و اكنون به ردّش اقدام كرده است، هم چنين امكان دارد با يك عقد خيارى اين مال را خريده باشد و اكنون به فسخ معامله اقدام كرده، آن را ردّ مى كند.

به هر حال، آن چه مهم است اثبات اين مطلب است كه ردّ مال كشف از سرقتى كند كه بر آن سرقت حدّ مترتّب است و با وجود اين احتمال ها نمى توان ردّ مال را كاشف از سرقت دانست؛ يعنى ردّ مال هيچ ربطى به اقرار به سرقت ندارد. چه بسا فرشى را از زيد به عاريه گرفته باشد، در اين اثنا او را بر اقرار به سرقت همان فرش اكراه كنند و او از ترس جان و ...

اقرار كرد، آيا پس از اين اقرار حقّ دارد مال مردم را بالا بكشد؟ يا به حكم شرع بايد آن را به صاحبش برگرداند، اين ردّ مال چه كاشفيّتى از سرقت دارد؟ چه ارتباطى بين اين دو مطلب- اقرار به سرقت از روى اكراه

و ردّ مال- وجود دارد؟

بنا بر اين كه باب تمام احتمال ها بسته شود و فقط احتمال سرقت تثبيت گردد، ردّ مال مسروقه چگونه مى تواند دليل بر سرقت موجب حدّ باشد، چه بسا او را بر سرقت اين مال اكراه كرده باشند يا ...؟ لذا، نمى توان مسأله را بر طبق قاعده تمام كرد؛ و بايد روايت وارد در اين باب را ملاحظه كرد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 204

هشام بن سالم، عن سليمان بن خالد، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل سرق سرقة فكابر عنها فضرب فجاء بها بعينها، هل يجب عليه القطع؟ قال: نعم، ولكن لو اعترف ولم يجي ء بالسرقة لم تقطع يده لأنّه اعترف على العذاب.[282]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، سليمان بن خالد از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى كه مرتكب سرقت شد و انكار كرد، او را زدند و مال مسروقه را آورد، آيا دستش را بايد قطع كنند؟

امام صادق عليه السلام فرمود: آرى؛ ولى اگر اقرار كرد و مالى نياورد، دستش قطع نمى گردد.

كيفيّت دلالت: روايت اين مورد را شامل مى شود؛ زيرا بحث در موردى بود كه فردى را بر اقرار به سرقت وادار مى كنند، در حقيقت سرقتى ثابت نشده است و با همين اقرار بايد ثابت گردد؛ و در اين صحيحه نيز شخص سؤال مى كند از سرقتى كه سارق آن را انكار مى كند و پس از كتك خوردن، به اختيار خودش مال مسروقه را مى آورد. امام عليه السلام در فرض سؤال حكم به قطع دست مى كند.

نقد دلالت روايت: در عبارت سائل «رجل سرق

سرقةً» كلمه ى «سرقة» مفعول به است نه مفعول مطلق؛ مانند «ضرب ضرباً» نيست، بلكه در روايات بر مال مسروقه كلمه ى «سرقة» اطلاق شده است؛ لذا، معناى روايت سؤال از مردى است كه مالى را به سرقت برده است. در حقيقت، وجود سرقت مسلّم است. وقتى از مال مى پرسند «فكابر عنها» ضمير به مال مسروقه و «سرقة» برمى گردد؛ و پس از كتك خوردن مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد ضرب و كتك براى ثبوت سرقت نيست، بلكه امر سرقت، مسلّم و واضح است ولى تا متوسّل به زور نگردند، حاضر نيست مال مسروقه را بياورد و به صاحبش بدهد.

ضمائر مؤنّث به سرقت برمى گردد و سرقت نيز به معناى مال مسروقه است؛ شاهدش ذيل روايت در كلام امام عليه السلام است كه فرمود: «لكن لو اعترف ولم يجي ء بالسرقة لم تقطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 205

يده ...» بنابراين، موضوع روايت صحيحه، جايى است كه سرقتى ثابت شده، و مسلّم است؛ ولى سارق از بازگرداندن مال مسروقه امتناع مى ورزد، او را مى زنند، بر اثر كتك خوردن مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد؛ ليكن موضوع بحث ما، سرقتى است كه ثابت نشده و پس از اقرار اكراهى، مال را آورده تحويل مى دهد؛ لذا، روايت نمى تواند دليلى بر موضوع بحث ما باشد.

اگر بگوييد: به گونه اى كه شما روايت را معنا كرديد، يعنى در پى سرقت مسلّمى، دزد را برآوردن مال مسروقه اكراه كردند، اگر سرقت مسلّم و ثابت شده است، ترتّب قطع دست بر آن واضح مى باشد و نيازى به سؤال نبود، چرا سائل از امام عليه السلام پرسيده است؟ با توجّه به اين اشكال،

معلوم مى شود روايت بر همان مطلوب مستدلّ دلالت دارد؛ يعنى كسى را بر سرقت اكراه كرده اند و او به دنبال اقرارش مال مسروقه را آورد و تحويل داد، لذا راوى سؤال مى كند آيا قطع دست واجب هست يا نه؟

مى گوييم: علّت پرسش راوى اين است كه پس از كتك خوردن سارق كه به دنبال آن مال مسروقه را مى آورد و تحويل مى دهد آيا قطع دست هست يا نه؟ و به عبارت ديگر، آيا كتك زدن سارق جاى حدّ سرقت مى نشيند يا نه؟ امام عليه السلام در جواب مى فرمايد: اين دو با هم ارتباطى ندارند، اگر سارق را بزنند تا مال مسروقه را از چنگش بيرون آورند، اين ضرب رافع حدّ سرقت نيست؛ بلكه حدّ سرقت در جاى خودش محفوظ است.

تذكر: ارتباط ذيل روايت «لكن لو اعترف ولم يجي ء بالسرقة لم تقطع يده لأنّه اعترف على العذاب» كه در برخى از نسخه ها «لأنّه اعترافٌ على العذاب»[283] است، با صدر روايت ابهام دارد؛ هرچند ذيل روايت تصريح به اين دارد كه مراد از سرقت در صدر روايت مال مسروقه است، اما ارتباط بين صدر و ذيل را نمى فهميم.

ظاهر عبارت اين است كه اگر به اصل تحقّق سرقت اعتراف كرد- يعنى دوبار اقرارى كه لازم است- ليكن مال مسروقه را نياورد و تحويل نداد، دستش را نمى برند؛ زيرا، اعترافى بر عذاب خودش كرده است. اگر بخواهيم به اين ظاهر اخذ كنيم، به ملاحظه ى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 206

مسائلى كه در آينده خواهد آمد، بايد حمل بر اين مطلب كنيم كه اگر سرقت با اقرار ثابت شد بر حاكم شرع قطع دست تحتّم و تعيّن ندارد؛

بلكه بين عفو و اجراى حدّ مخيّر است و مقصود از «لم تقطع يده» يعنى «لم يتعيّن قطع يده». زيرا اين فرد با پاى خودش سراغ عذاب آمده و خود را در معرض اجراى حدّ قطع قرار داده است؛ اسلام براى چنين فردى ارفاق و تسهيلى قائل شده، يعنى حاكم را بين عفو و اجراى حدّ مخيّر كرده است.

اگر معناى روايت همين باشد كه گفتيم، تقييد آن به عدم آوردن مال مسروقه روى چه حسابى است؟ و بين اين قسمت روايت با قسمت قبلِ آن كه امام عليه السلام به كلمه ى «لكن» استدراك مى كند چه ارتباطى وجود دارد؟ اين دو مطلب بايد روشن گردد. كسى را نديدم متعرّض آن شده باشد.[284]

به هر تقدير، دو احتمال در «لو اعترف» هست:

الف: سرقت به اقرار ثابت شده باشد. در اين صورت، تقييد به «لم يجي ء بالسرقة» وجهى ندارد؛ زيرا، «لم تقطع يده» يعنى قطع دست تحتم و تعيّن ندارد؛ حاكم مخير به عفو و حدّ است. آوردن يا نياوردن مال مسروقه دخالتى در عدم قطع ندارد؛ چه بسا اگر مال مسروقه را بياورد، ارفاق بيشترى در حقّش روا دارند تا كسى كه آن را نمى آورد. لذا، تقييد مبهم مى ماند.

ب: «اعترف» در مقابل «كابر عنها» باشد؛ يعنى مكابره و امتناعى از ردّ عين مسروقه ندارد. در اين صورت، چرا دستش قطع نگردد. علّت عدم قطع چيست؟ اگر سرقت كسى با بيّنه ثابت شد و او از ردّ مال مسروقه امتناع نكرد، آيا نبايد دستش قطع گردد؟ علاوه بر اين كه تعليل «لأنّه اعتراف بالعذاب» با اين احتمال سازگار نيست، زيرا ظاهر تعليل با اعتراف به سرقت مى سازد يعنى اصل سرقت

با اعتراف و اقرار ثابت شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 207

به هر تقديرى كه ذيل را معنا كنيم، مبهم خواهد ماند و نقطه ى ابهامش حلّ نمى گردد؛ ولى به ظهور صدر روايت ضرر نمى زند. در صدر روايت مى گويد: از فردى سرقت مسلّم سرزده و او از ردّ مال مسروقه امتناع مى كند، امّا بر اثر شكنجه و ضرب مال مسروقه را مى آورد. اين معنا ربطى به بحث ما ندارد.

نظر برگزيده و دليل مشهور

پس از عدم دلالت روايت بر قطع دست، دنبال اقرار اكراهى، با آوردن مال مسروقه، به ناچار بايد حكم مسأله را بر طبق قاعده به پايان ببريم. در گذشته گفتيم كه اقرار اكراهى با ردّ مال هيچ ارتباطى ندارند؛ زيرا، امكان دارد ردّ از باب ردّ امانت، يا ردّ عاريه، يا ردّ مال غصبى، يا ردّ در باب فسخ عقد و مانند آن باشد و بر ردّ عناوين مذكور، دست قطع نمى گردد. بنابراين، ردّ مال كاشف از تحقّق سرقتى كه بر آن حدّ مترتّب است، نمى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 208

[حكم الإنكار بعد الإقرار وحكم التوبة]

[مسألة 4- لو أقرّ مرّتين ثمّ أنكر فهل يقطع أو لا؟ الأحوط الثاني والأرجح الأوّل، ولو أنكر بعد الإقرار مرّة يؤخذ منه المال ولايقطع.

ولوتاب أو أنكر بعد قيام البيّنة يقطع، ولو تاب قبل قيام البيّنة وقبل الإقرار سقط عنه الحدّ، ولو تاب بعد الإقرار يتحتمّ القطع، وقيل: يتخيّر الإمام عليه السلام بين العفو والقطع.]

حكم انكار بعد از اقرار و توبه

اشاره

اين مسأله پنج فرع دارد.

1- اگر دوبار اقرار كند آن گاه منكر سرقت گردد، احتياط در عدم قطع دست، و ارجح قطع دست اوست.

2- اگر يك مرتبه اقرار كند، آن گاه منكر سرقت شود، مال مسروقه را از او مى گيرند، ولى دستش را نمى برند.

3- اگر پس از قيام بيّنه توبه يا انكار كند، دستش را قطع مى كنند.

4- اگر قبل از قيام بيّنه يا قبل از اقرار توبه كرده باشد، حدّ از او ساقط مى شود.

5- اگر توبه اش پس از اقرار باشد اقامه ى حدّ حتمى است؛ و برخى گفته اند: امام عليه السلام مخيّر بين عفو و قطع است.

فرع اوّل: حكم انكار پس از دوبار اقرار
اشاره

كسى كه پس از دو اقرار اختيارى، از اقرارش برگردد و بگويد: سرقتى در كار نبود و من دروغ گفتم، اين جا توبه نكرده و بلكه از اقرارش رجوع نموده است، آيا با تكذيب اقرار اوّل، قطع دست منتفى مى شود؟

در اين مسأله سه قول است:

1- قطع دست به حال خودش باقى است و با اين تكذيب و رجوع از بين نمى رود. اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 209

قول مختار مرحوم شيخ طوسى[285] در بعضى از كتاب هايش و ابن ادريس حلّى[286] و علّامه حلّى رحمهما الله[287] در پاره اى از كتاب هايش، و مختار شهيد اول[288] و ثانى رحمهما الله[289] مى باشد.

2- قطع دست در اثر اين انكار ساقط مى گردد. اين قول مختار شيخ رحمه الله در كتاب نهايه،[290] تهذيب،[291] استبصار،[292] و قول قاضى ابن برّاج،[293] حلبى،[294] ابن زهره[295] و علّامه رحمهم الله[296] در كتاب مختلف است. اين قول بين قدما اشهر بوده و مرحوم ابن زهره بر آن ادّعاى اجماع دارد.

3- امام مخيّر است بين اين كه مجرم را عفو كند يا دستش را

ببُرد. اين قول نيز مختار مرحوم شيخ در جايى از نهايه[297] و در كتاب خلاف[298] است؛ و عجيب اين است كه مرحوم شيخ بر آن در كتاب خلاف ادّعاى اجماع مى كند.

ادلّه ى قول اوّل (قطع دست)

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن أبان، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل أقرّ على نفسه بحدّ ثمّ جحد بعدُ.

فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام أنّه سرق ثمّ جحد، قطعت يده وإن رغم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 210

أنفه. وإن أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً أو بفرية فاجلدوه ثمانين جلدة.

قلت: فإن أقرّ على نفسه بحدّ يجب فيه الرّجم، أكنت راجمه؟ فقال: لا، ولكن كنت ضاربه الحدّ.

ورواه الشيخ بإسناده عن أحمد بن محمّد، وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي وعن محمّد بن الفضيل، عن الكناني، وعن فضالة، عن العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام مثله.[299]

سند روايت: مرحوم كلينى با سند صحيح و شيخ طوسى رحمه الله نيز با يك طريق صحيح از حلبى و با دو طريق صحيح ديگر از محمّد بن مسلم روايت مى كند. صاحب وسائل رحمه الله با اين كه دو روايت از دو راوى است، آن ها را به صورت يك روايت آورده است، برخلاف موارد ديگر كه يك روايت را به صورت روايات متعدّد مى آورد. در اين جا، يك مطلبى را حلبى از امام صادق عليه السلام نقل و همان مطلب را محمّد بن مسلم روايت مى كند؛ معناى اين كار، تعدّد روايات است. لذا، دو روايت صحيحه داريم.

فقه الحديث: مردى عليه خودش به موجِب حدّى

اقرار و پس از آن انكار كرد، حكمش چيست؟- سؤال راوى اطلاق دارد، از عنوان كلّى حدّ مى پرسد و نه خصوص سرقت-.

امام صادق عليه السلام در جوابش فرمود: اگر به سرقت نزد امام عليه السلام اقرار كرده آن گاه منكرش شد، دستش را مى برند و دماغش را به خاك مى مالند تا خيال نكند با انكار بعد از اقرار مى تواند از حدّ الهى فرار كند؛ و اگر به شراب خوارى يا قذف اعتراف داشته، به او هشتاد تازيانه مى زنند.

راوى پرسيد: اگر به حدّى اقرار كند كه موجب رجم است، آيا او را سنگسار مى كنيد؟

امام عليه السلام فرمود: نه، بلكه او را حدّ مى زنم.

دلالت اين دو صحيحه روشن و تمام است. برخى روايت موثّقه ى سماعة بن مهران را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 211

مؤيّد اين دو صحيحه قرار داده اند؛ و حتّى اگر نتواند به عنوان مؤيّد كمكى كند، ضررى به دلالت آن دو روايت نمى زند؛ بايد ببينيم آيا مى تواند مؤيّد باشد يا نه؟

وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: من أخذ سارقاً فعفى عنه، فذلك له، فإذا رفع إلى الإمام قطعه، فإن قال الّذي سرق له: أنا أهبه له لم يدعه إلى الإمام حتّى يقطعه إذا رفعه إليه، وإنّما الهبة قبل أن يرفع إلى الإمام، وذلك قول اللَّه عزّ وجلّ: وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ فاذا إنتهى الحدّ إلى الإمام فليس لأحد أن يتركه.[300]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مسروق منه دزدش را گرفت و او را بخشيد، اين بخشيدن حقّ او است. اگر دزد را گرفت و

نزد امام آورد و آن جا دزدى او ثابت شد، امام دستش را مى بُرد. اگر مسروق منه گفت: من اين مال را به سارق مى بخشم، امام دزد را رها نمى كند؛ مگر پس از قطع كردن دستش. يعنى هبه ى صاحب مال پس از ارجاع امر به امام اثرى ندارد. اگر پيش از آن كه مسأله به نزد امام كشيده شود، او را ببخشد، هبه اش مؤثر خواهد بود. دليل اين مطلب قول خداوند متعال است كه فرمود: وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ.[301] اگر حدّى به امام منتهى شد، هيچ كس حقّ ندارد مانع اجراى آن گردد.

كيفيّت دلالت: با آن كه مورد روايت مسأله عفو مسروق منه است، ولى در ذيل روايت امام عليه السلام به صورت يك ضابطه ى كلّى فرمود: وقتى حدّ به امام منتهى شود، كسى نمى تواند مانع اجراى آن گردد. مى توان گفت: مقرّ نيز پس از ارجاع امر به امام و اقرار كردن نزد او حقّ ندارد با انكارش جلوى اجراى حدّ را بگيرد.

به عبارت ديگر، روايت در مقام بيان يك ضابطه ى كلّى است و مى گويد: وقتى مسأله نزد امام عليه السلام مطرح شد، كار تمام است؛ مطرح شدنش به بيّنه باشد يا اقرار يا به هر راه ديگرى.

اگر بگوييد: در مورد روايت مسأله ى مسروق منه و عفو او است و ربطى به اقرار ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 212

مى گوييم: روايت را به عنوان دليل مطرح نكرده اند، بلكه به عنوان مؤيّد گفته اند؛ اگر آن را به اين عنوان هم نپذيريم، ضربه اى به دلالت دو روايت صحيحه ى قبلى نمى زند.

ادّله ى قول دوّم (سقوط قطع دست)

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حديد، عن

جميل بن درّاج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما عليهما السلام في حديث، قال: لايقطع السّارق حتّى يقرّ بالسّرقة مرّتين، فإن رجع ضمن السّرقة ولم يقطع إذا لم يكن شهود.[302]

فقه الحديث: امام باقر يا صادق عليهما السلام فرمود: دست سارق را تا وقتى دو بار به سرقت اعتراف نكند، قطع نمى كنند؛ اگر از اقرارش رجوع كرد، ضامن مال مسروقه است؛ ولى دستش قطع نمى گردد، در صورتى كه ثبوت سرقت به بيّنه نباشد.

كيفيّت دلالت: در مباحث قبل گفتيم: اگر يك بار اقرار كند، مال مسروقه را ضامن است امّا دستش را نمى برند؛ در اين مرسله نيز مى گويد: اگر از اقرارش برگردد، ضامن مال مسروقه هست ولى دستش قطع نمى گردد.

در نقد استدلال به روايت مى گوييم: از كدام قسمت روايت مى فهميد رجوع، بعد از دو اقرار است تا بر بحث ما منطبق باشد؟ احتمال مى دهيم روايت در مقام بيان و افاده ى مطلب ديگرى باشد. حصر در عبارت «لايقطع السارق حتّى يقرّ بالسرقة مرّتين» حصر حقيقى نيست؛ زيرا، لازمه اش بى اعتبار بودن بيّنه است؛ در حالى كه در ذيل روايت مى فرمايد: «إذا لم يكن شهود» يعنى براى شهود حساب باز كرده است، لذا حصر در روايت، حصر اضافى خواهد بود، و مقصود اين است كه اگر بخواهد سرقت از راه اقرار ثابت گردد، بايد دوبار اقرار كند. پس، روايت بر تعدّد اقرار تكيه دارد. به دنبال اين مطلب، با «فاء» تفريع مى فرمايد: «فإن رجع» يعنى اگر تعدّدى نباشد، بلكه به جاى اقرار مرتبه ى دوّم، انكار كرد، ضامن مال مسروقه هست ولى دستش قطع نمى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 213

عدم دقّت در معناى روايت، اقتضا مى كند بگوييم: بر انكار

بعد از دو اقرار دلالت دارد، امّا تأمّل و دقّت در مفاد آن، و در نظر گرفتن «فاء» تفريع بيانگر معنايى است كه ما استظهار كرديم. اگر تنزّل كنيم، احتمالى در مقابل احتمال بوده، و هر دو در عرض يكديگر هستند؛ لذا دلالت روايت ناتمام خواهد بود.

از نظر سند، روايت مرسله مى باشد؛ و ممكن است ضعف سندش را به عمل اكثر قدما به آن جبران كرد. لذا، اشكال عمده ى ما بر سر سند روايت نيست، بلكه به ضعف دلالت آن را ساقط مى كنيم.

مستند قول سوّم (تخيير امام بين عفو و قطع دست)

مستند قولى كه مختار شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف است[303] و بر آن ادّعاى اجماع كرده، دو روايت زير است كه بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

وعنه، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر عليه السلام، قال: حدّثني بعض أهلي أنّ شابّاً أتي أمير المؤمنين عليه السلام فأقّر عنده بالسّرقة، قال: فقال له عليّ عليه السلام إنّي أراك شابّاً لا بأس بهبتك، فهل تقرأ شيئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة، فقال: قد وهبت يدك لسورة البقرة.

قال: وإنّما منعه أن يقطعه لأنّه لم يقم عليه بيّنة.[304]

سند روايت: مشتمل بر طلحة بن زيد است؛ و اين فرد هرچند عامى است، ليكن ثقه و رواياتش معتبر مى باشد. لذا، تضعيف اين روايت توسط صاحب جواهر رحمه الله صحيح نيست.[305]

فقه الحديث: طلحة بن زيد مى گويد: جعفر- اين گونه تعبير كردن از امام صادق عليه السلام بيانگر عامى بودن راوى است- فرمود: بعضى از بستگانم برايم گفت: جوانى خدمت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 214

اميرمؤمنان عليه السلام آمد و به سرقت اقرار كرد. امام عليه السلام فرمود: من تو را جوان

مى بينم- (شايد مقصود امام عليه السلام فقط جوانى از نظر سن و سال نبوده است، بلكه او را جوانمرد مى ديده است؛ زيرا، به سرقت اقرار كرده بود)- اشكالى ندارد در حقّ تو بخششى داشته باشيم.- در نسخه ى جواهر الكلام به جاى «لابأس بهبتك»، «لابأس بهيئتك»[306] دارد كه صحيح نيست.

امام عليه السلام فرمود: آيا با قرآن سروكار دارى؟ جوان گفت: آرى؛ سوره ى بقره را حفظ هستم. امام عليه السلام فرمود: دستت را به سوره ى بقره بخشيدم.

امام عليه السلام فرمود: عدم قيام بيّنه بر سرقت اين جوان مانع از تعيّن حدّ قطع در مورد او شد؛ يعنى اگر بيّنه قائم مى شد، نمى توانستيم از قطع دست صرف نظر كنيم؛ امّا اكنون كه بيّنه اى در كار نيست، دست حاكم و امام باز است. مى تواند او را مورد عفو قرار بدهد يا دستش را ببرد.

كيفيّت دلالت: احتمالى كه در مرسله ى جميل راه داشت، در اين جا راه ندارد؛ زيرا، اگر يك بار اقرار كرده بود، معصوم عليه السلام در مقام تعليل نبايد بفرمايد: چون بيّنه بر اين سرقت قائم نشده است؛ بلكه بايد به دو مطلب تعليل كند: يكى، عدم قيام بيّنه و ديگرى، عدم اقرار كامل. لذا، اين احتمال كه صاحب جواهر رحمه الله[307] مطرح كرده، صحيح نيست؛ و سند و دلالت روايت تمام است.

اشكالى كه بر استدلال به اين روايت مى توان وارد كرد، عدم تطابق روايت با مدّعاى مرحوم شيخ است. زيرا، بحث ما در مورد انكار بعد از اقرار است؛ در حالى كه در روايت سخنى از انكار نيست. از كجا بفهميم: صورتى كه اقرار مى كند و حاكم مخيّر بين عفو و اجراى حدّ است با صورتى كه از اقرارش

برمى گردد، يكسان است؟

اگر گفته شود: در صورت اقرار، حاكم مخيّر است، پس در صورت انكار به طريق اولى تخيير دارد.

مى گوييم: در صورتى كه انكار نكند و فقط اقرار باشد، اولويّت هست. به عبارت ديگر،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 215

اولويّت برعكس است. در يكى از روايات گذشته خوانديم «لأنّه اعتراف بالعذاب»[308] يعنى اگر كسى به عذاب اقرار و اعتراف كند[309] اين لايق براى تخفيف است؛ لذا، كسى كه از اقرارش برمى گردد، چگونه با آن كسى كه بر اقرارش پاى بند است مساوى مى باشد؟

اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: چون اقرار كرده، دست ما باز است. اگر بيّنه قائم شده بود، نمى توانستيم او را ببخشيم. به هر حال، روايت با بحث ما ربطى ندارد. اين روايت در مقام مقابله بين اقرار و بيّنه است و كارى به رجوع از اقرار ندارد، و نمى توان از آن الغاى خصوصيّت كرد.

محمّد بن الحسن بإسناده، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن أبي عبداللَّه البرقي، عن بعض أصحابه، عن بعض الصّادقين عليهما السلام قال: جاء رجل إلى أمير المؤمنين عليه السلام فأقرّ بالسّرقة فقال له: أتقرأ شيئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة. قال: قد وهبت يدك لسورة البقرة.

قال: فقال الأشعث: أتعطّل حدّاً من حدود اللَّه؟ فقال: وما يدريك ما هذا؟ إذا قامت البيّنة فليس للإمام أن يعفو، وإذا أقرّ الرّجل على نفسه فذاك إلى الإمام إن شاء عفى، وإن شاء قطع.[310]

فقه الحديث: اين روايت مرسله اى است كه برقى نقل مى كند. ظاهر روايت بيان همان قصّه است. مردى نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و به سرقت اعتراف كرد؛ امام عليه السلام به او فرمود:

چيزى از قرآن را مى خوانى؟ گفت: آرى،

سوره ى بقره را. امام عليه السلام فرمود: دستت را به سوره ى بقره بخشيدم.

اشعث بن قيس در مقام اعتراض گفت: آيا حدّى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى؟

امام عليه السلام فرمود: تو چه مى فهمى علّت عفو من چيست؟ اگر بيّنه بر وقوع جرم قائم شد، امام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 216

حقّ عفو ندارد؛ ولى اگر مجرم خودش به گناه اقرار كرد، اختيار عفو يا اجراى حدّ به دست امام است.

تذكّر: صاحب وسائل رحمه الله پس از نقل روايت به طريق شيخ طوسى رحمه الله، طريق مرحوم شيخ صدوق رحمه الله را نيز در ذيل آن آورده و مى گويد: «ورواه الصدوق بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين» اسناد صدوق رحمه الله به قضاياى اميرمؤمنان صحيح و قابل اعتماد است. آن گاه طريق ديگر مرحوم شيخ به روايت را مى آورد: «وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن محمّد بن يحيى، عن طلحة بن زيد، عن جعفر بن محمّد عليهما السلام نحوه».

بنابراين، معلوم مى شود يك جريان بيشتر نبوده است؛ ليكن بعضى از طرق و اسنادش ارسال دارد و برخى از آن ها معتبر است. لذا، همان اشكالى كه بر روايت اوّل داشتيم، در اين روايت نيز جارى و سارى است. يعنى موضوع روايت، جايى است كه سارق اقرار كرده است. از اين رو، به جايى كه به دنبال اقرارش انكار مى كند، ربطى ندارد.

اگر دو روايت صحيحه اى كه بر قول اوّل اقامه كرديم در كار نبود، مى توانستيم مسأله ى تخيير را استصحاب كنيم و بگوييم: هنگامى كه سارق اقرار كرد، حاكم شرع مخيّر بين عفو و اجراى حدّ بود؛ پس از انكار سارق، آيا تخيير باقى است؟ امّا با وجود آن

دو روايت صحيح السند در مورد انكار بعد از اقرار، قطع دست متعيّن و حتمى است.

فرع دوّم: حكم انكار پس از يك اقرار

مرسله ى جميل و قواعد اقتضا مى كند فردى كه پس از يك بار اقرار انكار كند، ضامن مال مسروقه باشد، ولى دستش قطع نگردد؛ زيرا، با يك اقرار، حدّ ثابت نمى شود. ثبوت حدّ متوقّف بر اقرار متعدّد است. از طرفى، انكار بعد از اقرار نيز اشتغال ذمّه را به مال مسروقه از بين نمى برد و به مقتضاى «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[311] بايد عين مال مسروقه را اگر موجود است برگرداند؛ وگرنه مثل يا قيمتش را به صاحب مال بدهد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 217

فرع سوّم: حكم توبه قبل از قيام بيّنه و اقرار

توبه غير از انكار بوده، و بلكه يكى از مؤيّدات اقرار است. توبه دليل بر تحقّق و وقوع جرم است؛ اگر كسى قبل از اقرار يا قيام بيّنه نزد حاكم شرع توبه كند، توبه اش مانع ثبوت حدّ مى گردد.

گفتار كسى كه مى گويد: «من به سرقت مبتلا شدم و توبه مى كنم»، كاشف از اين است كه سرقت را قبول دارد ولى اقرار كامل نيست تا موجب ترتّب حدّ گردد.

علاوه بر رواياتى كه در خصوص اين مطلب داريم، تمام فقها در اين فتوا اتّفاق نظر دارند و در مسأله مخالفى وجود ندارد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: السّارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً إلى اللَّه عزّ وجلّ تردّ سرقته إلى صاحبها ولاقطع عليه.[312]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: اگر سارق خودش آمد- عنوان «السارق إذا جاء من قبل نفسه» است، يعنى سارق با پاى خودش آمد و او را نگرفته اند- در حالى كه به درگاه خداوند توبه و بازگشت

كرده است، مال مسروقه را از او مى گيرند و به صاحبش ردّ مى كنند- زيرا توبه اش متضمّن يك اقرار ضمنى به مال مردم است؛ لذا، به نفس توبه، مال مسروقه بر گردنش ثابت مى شود و بايد آن را برگرداند- ولى قطع دست مترتّب نمى گردد.

در سند و دلالت اين روايت هيچ اشكالى نيست. قدر متيقّن از روايت، موردى است كه توبه قبل از اقرار و قيام بيّنه باشد. در بحث بعد و فرع چهارم به اين جهت اشاره مى كنيم كه آيا روايت صورت توبه ى بعد از اقرار و قيام بيّنه را نيز شامل مى شود يا نه؟

اگر گفته شود: مفاد روايت عدم قطع است در صورتى كه توبه قبل از اقرار باشد، ولى اگر پس از آن بر سرقتش بيّنه قائم شد، روايت دلالتى ندارد.

مى گوييم: اگر بار ديگر دو مرتبه اقرار كند، چگونه اين اقرار بى اثر است؟ توبه اثر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 218

بيّنه ى بعدى را هم از بين مى برد. به عبارت ديگر، اگر «لا قطع عليه» به جهت عدم ثبوت سرقت بود، با ثبوت سرقت به اقرار متعدّد، يا قيام بيّنه منافاتى ندارد؛ امّا روايت به اين مطلب ناظر نيست؛ بلكه به طور كلّى مى خواهد قطع دست را از چنين مجرمى بردارد به گونه اى كه مانع تأثير اقرار يا بيّنه اى مى گردد كه پس از آن اقامه شود.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن علي بن حديد وابن أبي عمير جميعاً، عن جميل بن درّاج، عن رجل عن أحدهما عليهما السلام في رجل سرق أو شرب الخمر أو زنى، فلم يعلم ذلك منه ولم يؤخذ حتّى تاب وصلح.

فقال: إذا صلح وعرف منه أمر جميل

لم يقم عليه الحدّ. الحديث.[313]

فقه الحديث: در اين روايت مرسل، درباره ى مردى كه مرتكب سرقت يا شرب خمر يا زنا شده است و كسى متوجّه گناهش نشد و او را دستگير نكردند مگر پس از آن كه توبه كرد و انسان صالحى شد، امام عليه السلام فرمود: اگر توبه ى حقيقى كرده و انسان صالحى شده و از او كارهاى نيكويى معروف شده باشد، حدّ بر او جارى نمى گردد.

دلالت روايت بر مطلوب تمام است، زيرا امام عليه السلام مى فرمايد پس از توبه نبايد بر او حدّ جارى گردد؛ يعنى حدّى كه بعد از توبه به اقرار يا بيّنه ثابت مى شود، در حقّش نافذ نيست.

سند روايت مرسل است و با وجود روايت قبل و فتاواى اصحاب، نيازى به آن نداريم.

فرع چهارم: حكم توبه بعد از قيام بيّنه

اگر سارق بيّنه را تكذيب يا سرقتش را انكار كرد، بدون شبهه، حدّ درباره اش جارى مى شود؛ زيرا، از عدم اجراى حدّ لغويت بيّنه لازم مى آيد. كسى در اين مطلب مخالف نيست. سخن در جايى است كه شخص پس از قيام بيّنه، توبه كند؛ آيا توبه سبب سقوط حدّ مى شود؟

براى سقوط حدّ بايد دليل بياوريم و الّا ثبوت حدّ محتاج به دليل نيست؛ اطلاق دليل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 219

حجّيت بيّنه، اقتضاى ترتّب اثر و ثبوت حدّ مى كند.

به بيان ديگر، در دليل حجّيت بيّنه اهمال و اجمالى نيست تا بگوييم: با فرض اجمال به قدر متيقّن آن اخذ مى شود و قدر متيقّنش جايى است كه بيّنه اقامه شده و به دنبالش توبه اى سر نزده است؛ بلكه اطلاق دليل اعتبار بيّنه روشن است. اگر در مقابل اين اطلاق، مانع و مقيّدى نداشتيم بايد به آن

عمل كنيم؛ و اطلاقش صورت عدم توبه و توبه بعد از اقامه ى بيّنه را شامل مى شود.

اگر نوبت به شكّ برسد، باز مقتضاى استصحاب عدم سقوط حدّ است؛ زيرا، يقين به ثبوت حدّ قبل از توبه داريم؛ شكّ مى كنيم با توبه ساقط شد يا نه؟ با استصحاب، حكم به بقاى حدّ مى كنيم.

از اين رو، با توجّه به تماميّت دليل ثبوت حدّ پس از توبه، بايد براى سقوط حدّ دليل اقامه كنند. بعضى به روايت صحيحه ى ابن سنان تمسّك كرده و گفته اند:

مقصود از عبارت «السارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً إلى اللَّه عزّ وجلّ تردّ سرقته ولا قطع عليه»[314] سارقى است كه سرقتش به بيّنه يا اقرار ثابت شده باشد. چنين فردى اگر پس از قيام بيّنه توبه كند، حكم قطع دست از بين مى رود.

برخى در ردّ اين استدلال گفته اند: مقصود سارقى است كه سرقتش به اقرار ثابت شده باشد و پس از اقرار، توبه كند؛ زيرا، اطلاقش به مورد ثبوت سرقت به اقرار انصراف دارد.

لذا، روايت نمى تواند دليل فرع چهارم باشد؛ بلكه دليل فرع پنجم است؛ يعنى ثبوت سرقت به وسيله ى بيّنه از موضوع روايت خارج است.

نقد ما: دليل و ردّش هر دو نادرست است؛ زيرا، مقصود از كلمه ى سارق «من ثبت سرقته» نيست. بلكه مقصود كسى است كه نزد حاكم آمده و توبه ى از سرقت را مطرح كرده است و هيچ راهى براى اثبات سرقتش نداريم. توبه، اقرار ضمنى به سرقت است كه به سبب اين اقرار حدّى ثابت نمى شود؛ ولى مال مسروقه را بايد برگرداند. شاهدش نيز روايت مرسله ى جميل است كه مى گويد: «في رجل سرق أو شرب الخمر أو زنى فلم

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 220

يعلم ذلك منه ولم يؤخذ حتّى تاب وصلح»[315] در عين اين كه كلمه ى «سرق» را دارد، مى گويد: «فلم يعلم ذلك منه» يعنى سرقتش ثابت نشده و در اين باره هيچ محكوميتى ندارد. لذا معناى «سارق»، «من ثبت سرقته» نيست تا بگوييم: اطلاق دارد و جايى كه سرقت با بيّنه ثابت شده نيز شامل مى گردد.

توهّم دوّم نيز جا ندارد كه بگوييم: «سارق يعنى من ثبت سرقته» ولى اطلاقش انصراف دارد به جايى كه سرقت با اقرار ثابت شده باشد.

دليل دوّم: شكّى نيست كه عذاب آخرت نسبت به عذاب دنيا از اهميّت بيشترى برخوردار است و با توبه ى صحيح و واقعى عذاب آخرت با آن اهميّت از بين مى رود، چگونه شما مى گوييد: با توبه، عذاب دنيايى از بين نمى رود؟ در حالى كه مسأله برعكس است.

اين دليل نيز نادرست است؛ زيرا، در عذاب آخرت فقط بر گناه و گناهكار تكيه مى شود و جهات فردى در آن مؤثر است؛ برخلاف عذاب و كيفر در دنيا، اگر دين اسلام مى گويد: دست سارق بايد قطع گردد، نظر به جنبه ى فردى و اجتماعى آن دارد. قطع دست سارق در امنيّت اجتماعى دخالت دارد. وقتى ببينند دست دزد بريده مى شود، كسى به فكر دزدى نمى افتد و آرامش و امنيّت بر جامعه حكم فرما مى گردد.

در آيه ى شريفه مى فرمايد: وَ لْيَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَآلِفَةٌ مّنَ الْمُؤْمِنِينَ؛[316] حضور گروهى از مؤمنان براى چيست؟ آيا براى تأثيرپذيرى آنان و بازگو كردن مطلب براى ديگران نيست تا به اين وسيله از فحشا و فساد جلوگيرى شود؟

از اين رو، نمى توان عذاب هاى دنيا را با عذاب هاى آخرت مقايسه كرد و حدود الهى را همانند آن ها گرفت و گفت:

همان گونه كه عذاب اخروى با توبه از بين مى رود، حدود الهى نيز با توبه ساقط گردد. لذا، اطلاق دليل اعتبار بيّنه اقتضاى قطع دست دارد و اگر نوبت به شكّ رسيد، استصحاب نيز همين مطلب را ثابت مى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 221

فرع پنجم: توبه ى بعد از اقرار
اشاره

در اين فرع نيز دو قول وجود دارد:

1- ابن ادريس رحمه الله[317] مى گويد: توبه ى بعد از اقرار همانند توبه ى بعد از بيّنه هيچ اثرى ندارد و حكم قطع را از بين نمى برد، وجودش كالعدم است.

2- مرحوم شيخ طوسى در كتاب نهايه،[318] ابن سعيد رحمه الله در كتاب جامع[319] و از اطلاق برخى از كتاب ها مانند: كافى مرحوم حلبى[320] و غنيه ى ابن زهره رحمه الله[321] استفاده مى شود، اثر توبه ى بعد از اقرار، تخيير حاكم بين عفو و اجراى حدّ است.

مستند قول اوّل (باقى ماندن حكم قطع دست)

دليل حجّيت اقرار همانند دليل حجّيت بيّنه اطلاق دارد. اطلاق دليل «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[322] در باب سرقت به دو مرتبه اقرار تقييد شد؛ دليل مقيّد از اين حيث ضربه اى به اطلاق از حيث ديگر نمى زند. پس از تحقّق دو اقرار، نمى دانيم آيا توبه از نفوذ اقرار مى كاهد و آن را از بين مى برد يا نه؟ به اطلاق دليل نفوذ اقرار تمسّك مى كنيم و مى گوييم:

براى توبه اثرى نيست.

بر فرض تنزّل، اگر نوبت به شكّ رسيد، باز مقتضاى استصحاب، ترتّب قطع و تحتّم آن است.

صاحب جواهر رحمه الله دليل دوّمى اضافه كرده و مى گويد: صحيحه ى حلبى[323] مى گفت: اگر كسى دوبار اقرار كند و سپس از اقرارش برگردد، حدّ در حقّش حتمى و متعيّن است. از اين روايت حكم توبه نيز استفاده مى شود.[324]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 222

نقد دليل قول اوّل: اين دليل نادرست است؛ زيرا، نمى توان روايتى را كه در خصوص انكار بعد از اقرار رسيده به مورد ما كه توبه ى بعد از اقرار است، سرايت داد؛ زيرا، با انكار مى خواهد اقرارش را متزلزل سازد. از اين رو، بايد مانع تزلزل اقرار شد؛ ولى

توبه، مفاد اقرار را تقويت مى كند. لذا در مورد انكار، شارع مى گويد به رغم انف او بايد حدّ بخورد؛ امّا در توبه ممكن است ارفاق و تخفيفى قائل شده باشد، همانند باب زنا كه اگر زانى بعد از اقرارش توبه مى كرد، اسلام به او تخفيفى مى داد، پس انكار يك داستان دارد و توبه داستانى ديگر.

عجيب اين است كه: كسى كه در مسأله ى بيّنه، اطلاق روايت «السارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً»[325] را منصرف از صورت قيام بيّنه مى دانست و مى گفت: مورد اين روايت جايى است كه سرقت با اقرار ثابت گردد، در چند سطر بعد در مسأله توبه ى بعد از اقرار مى گويد:

«ما دليلى بر عدم قطع نداريم».[326]

اگر روايت مذكور به اثبات سرقت به اقرار منصرف است، چگونه مى گوييد: دليلى بر عدم قطع نداريم؟ اين روايت به صراحت دلالت بر عدم قطع دست دارد.

مستند قول دوّم (تخييير حاكم)

مستند اين قول روايت طلحة بن زيد است كه مربوط به اقرار جوانى نزد اميرمؤمنان عليه السلام به سرقت است؛ و آن حضرت فرمود: آيا از قرآن چيزى مى دانى؟ جوان گفت: سوره ى بقره را حفظ هستم. امام عليه السلام فرمود: دستت را به سوره ى بقره بخشيدم. در سند اين روايت نمى توان اشكال كرد؛ زيرا، اوّلًا: اين روايت معتبره است؛ ثانياً: طريق شيخ صدوق رحمه الله به قضاياى اميرمؤمنان عليه السلام صحيح است. لذا، تضعيف مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع[327] وجهى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 223

ندارد.

اين روايت معتبره با مرسله ى برقى كه در آن اشعث بر امام اعتراض كرد و گفت: چرا حدّ الهى را تعطيل مى كنى؟ بر تخيير امام عليه السلام بين عفو و اجراى حدّ

دلالت دارد.[328]

نقد دليل اين قول: بحث ما در حكم توبه ى بعد از اقرار است؛ امّا در اين دو روايت، مسأله ى توبه مطرح نشده و هيچ ذكرى از توبه نيست.

اگر بگوييد: در جايى كه توبه نباشد امام مخيّر بين عفو و اجراى حدّ است، با توبه ى مجرم، به طريق اولى دست حاكم شرع براى عفو باز مى باشد.

مى گوييم: اين مطلب تمام است؛ ليكن اين دو روايت در مورد خودش كه اقرار بدون توبه باشد، مورد عمل اصحاب واقع نشده است. هيچ يك از فقها به تخيير امام در باب سرقت، در جايى كه به اقرار ثابت شده ولى همراه با توبه نباشد، فتوا نداده است. بنابراين، روايتى كه در مورد خودش قبول نشده، چگونه مى توان حكمش را به موارد ديگر سرايت داد؟

به ديگر سخن، اگر به روايت در مورد خودش عمل كرده بودند، مى توانستيم آن را به موردى كه مجرم پس از اقرار توبه كند، تعميم دهيم؛ ليكن هيچ فقيهى به تخيير امام و حكم بدون توبه قائل نيست.

نكته ى مهم تر اين كه اگر در مورد اقرار به سرقت، حاكم مخيّر و اين معنا ثابت بود، نيازى به مطرح كردن توبه ى بعد از اقرار نداشتيم؛ زيرا، اگر توبه، حكم مسأله را آسان تر نكند، مشكل تر نمى كند. طرح مسأله توبه ى بعد از اقرار، كاشف از اين است كه در اقرار بدون توبه، امام مخيّر نيست.

نظر برگزيده: با عدم دلالت اين دو روايت بر تخيير امام و حاكم شرع در توبه ى بعد از اقرار بايد از قاعده كمك گرفت؛ مقتضاى قاعده عدم تخيير حاكم و ثبوت حكم قطع دست است. فرقى بين توبه بعد از بيّنه با توبه ى بعد از اقرار نيست.

و بر فرض تنزّل، اگر نوبت به شكّ برسد، مقتضاى استصحاب نيز بقاى حدّ و تعيّن آن است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 224

[مراتب حدّ السارق]

[مسألة 1- حدّ السارق في المرّة الاولى قطع الأصابع الأربع من اصولها من اليد اليمنى ويترك له الراحة والإبهام.

ولو سرق ثانياً قطعت رجله اليسرى من تحت قبّة القدم حتّى يبقى له النصف من القدم ومقدار قليل من محلّ المسح.

وإن سرق ثالثاً حبس دائماً حتّى يموت ويجرى عليه من بيت المال إن كان فقيراً.

وإن عاد وسرق رابعاً ولو في السجن قتل.]

مراتب حدّ سارق

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- در سرقت، براى بار اوّل چهار انگشت دست راست دزد از ريشه و اصول بريده مى شود، و انگشت ابهام و كف دست رها مى گردد.

2- اگر پس از اجراى حدّ سرقت، باز مرتكب دزدى شد، در اين مرتبه از زير برآمدگى پاى چپ مى برند؛ به گونه اى كه نصف قدم و مقدار اندكى از محل مسح باقى بماند.

3- پس از دوبار اجراى حدّ سرقت، اگر بار ديگر مرتكب سرقت شد، او را زندانى مى كنند و تا پايان عمرش در زندان مى ماند. اگر فقير باشد، نفقه اش را از بيت المال مى دهند.

4- اگر براى بار چهارم در زندان يا غير آن دست به سرقت زد، حدّش قتل است.

فرع اوّل: حدّ سرقت در مرتبه ى اوّل
اشاره

همان طور كه در توضيح مسأله گفتيم، براى سرقت چهار حدّ مختلف وجود دارد. فقط حدّ مرتبه ى اوّل قطع انگشتان دست راست است؛ حدّ مرتبه ى دوّم قطع پاى چپ با توضيحى كه گذشت و خواهد آمد؛ حدّ مرتبه ى سوّم حبس ابد؛ و حدّ مرتبه ى چهارم قتل است. لذا، نبايد بگوييم: حدّ سرقت قطع دست است، بلكه اطلاق آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 225

وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[329] توسط روايات به حدّ در مرتبه ى اوّل تقييد شده است.

پس از بيان اين نكته، اجماع فقهاى شيعه[330] بر قطع چهار انگشت دست راست سارق و باقى گذاشتن كف دست و انگشت ابهام است.

توجّه به اين نكته لازم است كه كف يك معناى عامّ و گسترده اى دارد كه بر مجموعه باطن انگشتان و راحه اطلاق مى گردد؛ و «راحه» عبارت است از نصف كف، و آن قسمتى كه به مچ متّصل است.

مستند فتواى فقها روايات متعدّدى است كه

به بعضى از آن ها اشاره مى كنيم:

1- وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي إبراهيم عليه السلام، قال: تقطع يد السّارق ويترك إبهامه وصدر راحته، وتقطع رجله ويترك له عقبه يمشي عليها.[331]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام كاظم عليه السلام مى فرمايد: دست سارق را قطع مى كنند- شايد از اين كه تعبير به «تقطع يد السارق» آورده اند، در مقام اشاره به آيه ى حدّ سرقت بوده اند؛ لذا، به دنبالش مقصود از «يد» را بيان فرمود:- و انگشت شصت و كف دست او را رها مى كنند. اگر قرار بود كلّ دست را تا مچ قطع كنند، ديگر معقول نبود انگشت ابهام باقى بماند. بنابراين اگر ابهام و كف دست بايد باقى بماند پس مقدارى كه به عنوان حدّ سرقت قطع مى گردد، همان انگشتان سارق، البتّه نه از سر انگشت؛ بلكه از بيخ و ريشه بريده مى شود تا صدر راحه و انگشت ابهام فقط باقى بماند.

تذكّر: در روايات ديگر آمده است: راحه و ابهام را باقى مى گذارند؛ امّا در اين روايت، فرمود: صدر راحه و ابهام را رها مى كنند. مقصود از صدر راحه بعضى از كف نيست؛ بلكه صدر در مقابل ذيل است؛ زيرا، دست بالا و پايين دارد، صدرش بالاى انگشتان و ذيلش كف انگشتان است. لذا، معناى اين روايت با روايات ديگر متّحد است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 226

2- وعن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن محمّد بن عبداللَّه بن هلال، عن أبيه، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قلت له: أخبرني عن السّارق لِمَ يقطع يده اليُمنى ورجله اليسرى ولاتقطع

يده اليمنى ورجله اليمنى؟ فقال: ما أحسن ما سألت! إذا قطعت يده اليمنى ورجله اليمنى سقط على جانبه الأيسر ولم يقدر على القيام، فإذا قطعت يده اليمنى ورجله اليسرى، اعتدل واستوى قائماً.

قلت له: جعلت فداك، وكيف يقوم وقد قطعت رجله؟ فقال: إنّ القطع ليس من حيث رأيت يقطع، إنّما يقطع الرجل من الكعب ويترك من قدمه ما يقوم عليه ويصلّي ويعبد اللَّه. قلت له: من أين تقطع اليد؟

قال: تقطع الأربع أصابع ويترك الإبهام يعتمد عليها في الصّلاة ويغسل بها وجهه للصّلاة. قلت: فهذا القطع من أوّل من قطع؟ قال: قد كان عثمان بن عفّان حسّن ذلك لمعاوية.[332]

فقه الحديث: در اين موثّقه، عبداللَّه بن هلال از امام صادق عليه السلام پرسش هايى پيرامون حدّ سرقت دارد. مى پرسد: چرا دست راست و پاى چپ سارق را مى برند؛ و دست راست و پاى راستش را نمى برند؟

امام عليه السلام فرمود: سؤال نيكويى است. اگر هر دو را از طرف راست قطع كنند، سارق بر جانب چپ مى افتد و قدرت بر قيام و ايستادن پيدا نمى كند؛ ولى اگر از دو طرف بريده شود، اعتدال برقرار مى گردد.

پرسيد: چگونه مى تواند قيام كند در حالى كه پايش را قطع كرده اند؟

امام عليه السلام فرمود: قطع پا به اين صورت كه رايج است، صحيح نيست؛ بلكه بايد از كعب قدم قطع كنند تا از قدمش مقدارى باقى بماند كه با آن قيام كند و نماز به جا آورد و عبادت خدا را انجام دهد.

پرسيد: دست سارق را از كجا مى بُرند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 227

امام عليه السلام فرمود: تنها چهار انگشت را مى برند و انگشت ابهام را رها مى كنند.

- بديهى است كه در

چنين صورتى كف دست نيز باقى مى ماند- امام عليه السلام در تعليل اين حكم فرمود: راحه و انگشت ابهام را باقى مى گذارند تا در نماز به آن تكيه كند و صورتش را با آن براى نماز بشويد.- اين بيان امام در مقابل اهل سنّت است كه دست را از مچ قطع مى كنند. اگر كف دست باقى باشد، براى بلند شدن و سجده كردن و وضو گرفتن وسيله اى ندارد.-

3- وعنهم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: قال: إذا اخذ السّارق قطعت يده من وسط الكف، فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم، فإن عاد استودع السّجن فإن سرق في السّجن قتل.[333]

فقه الحديث: در اين روايت مضمره- راوى، امام را معيّن نكرده است- فرمود: اگر سارق را دستگير كنند، دستش را از وسط كف مى برند. اگر باز به دزدى ادامه داد، پايش را از وسط قدم قطع مى كنند؛ اگر بار سوّم مرتكب سرقت شد، زندانى مى شود؛ و اگر در زندان دزدى كرد او را مى كشند.

مقصود از وسطى كه در روايت فرمود: «قطعت يده من وسط الكف» اين است كه كف دست دو قسمت بيشتر ندارد: صدر و ذيل كف، به انگشتان ذيل، و به بقيه تا مچ، صدر كف مى گويند. لذا، مقصود از وسط، وسط حقيقى و هندسى نيست.

4- محمّد بن يعقوب، عن الحسين بن محمّد، عن معلّى بن محمّد، عن عليّ بن مرداس، عن سعدان بن مسلم، عن بعض أصحابنا عن الحارث بن حضيرة قال: مررت بحبشيّ وهو يستقي بالمدينة فإذا هو أقطع، فقلت له:

من قطعك؟ قال: قطعني خير النّاس، إنّا أخذنا في سرقة ونحن ثمانية نفر،

فذهب بنا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 228

إلى عليّ بن أبي طالب عليه السلام فأقررنا بالسرقة، فقال لنا: تعرفون أنّها حرام؟

فقلنا: نعم.

فأمر بنا فقطعت أصابعنا من الراحة وخلّيت الإبهام، ثمّ أمر بنا فحبسنا في بيت يطعمنا فيه السمن والعسل حتّى برئت أيدينا، ثمّ أمر بنا فأخرَجنا وكسانا فأحسن كسوتنا، ثمّ قال لنا: إن تتوبوا وتصلحوا فهو خير لكم يلحقكم اللَّه بأيديكم في الجنّة، وإلّا تفعلوا يلحقكم اللَّه بأيديكم في النّار.[334]

فقه الحديث: در اين روايت مرسل، حارث بن حضيره مى گويد: در مدينه به يك فرد حبشى برخوردم كه دستش قطع شده بود، از او پرسيدم: چه كسى دستت را بريد؟

گفت: بهترين مردم دستم را بريد. ما هشت نفر بوديم كه در رابطه ى سرقتى دستگير شديم. ما را نزد على بن ابيطالب عليه السلام بردند. در حضور آن بزرگوار به سرقت اقرار كرديم.

فرمود: آيا مى دانستيد سرقت حرام است و مرتكب آن شديد؟ گفتيم: آرى.

فرمان داد: انگشتانمان را از آن قسمت كه متّصل به راحه است، بريدند؛ و راحه را با انگشت ابهام باقى گذاشتند. آن گاه ما را در خانه اى حبس كرده، به ما روغن و عسل خورانيدند تا اين بريدگى و جراحت بهبودى يافت. پس از آن، فرمان داد ما را بياورند؛ به ما لباس هاى نيكو پوشانيد و فرمود: اگر توبه كنيد و تصميم بگيريد ديگر مرتكب سرقت نشويد براى شما بهتر است؛ خداوند بين شما و انگشتانتان در بهشت جمع مى كند؛ و اگر توبه نكرديد، شما را به انگشتانتان در جهنّم ملحق خواهد كرد.

روايات ديگرى نيز در اين باب و ابواب ديگر وجود دارد؛ امّا همين مقدار براى اثبات مطلب كافى است. تعبيرى كه

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله دارند- «قطع الأصابع من مفصل أصولها»- در متون، ديده نمى شود و تعبير جالبى است؛ يعنى چهار انگشت از بيخ بريده شود.

روايت منافى با روايات گذشته
اشاره

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن محمّد بن يحيى، عن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 229

أحمد بن محمّد جميعاً، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: قلت له من أين يجب القطع؟ فبسط أصابعه وقال من هيهنا، يعني من مفصل الكف.[335]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: از كجاى دست در باب سرقت مى برند؟ امام عليه السلام انگشتانش را باز كرده و فرمود: از اين جا. راوى مى گويد:

امام عليه السلام به مفصل كف اشاره كردند.

مفصل كف از مچ مى شود و اين روايت موافق با اهل تسنّن[336] و برخلاف فتواى مسلّم شيعه ى امامى است. لذا، آن را بايد بر تقيّه حمل كرد. علاوه بر اين كه در دلالت آن نيز تأمّل داريم؛ زيرا، اگر امام عليه السلام مى خواست مفصل كف را بگويد چه نيازى به باز كردن انگشتان داشت؟ باز و بسته بودن انگشتان دخلى در مطلب ندارد. به نظر مى آيد در نقل هاى بعد، تفسير حلبى را اشتباه نقل كرده اند؛ زيرا، بسط اصابع با قطع اصابع مناسبت دارد، وقتى اراده داشته باشد بگويد: انگشتان بايد قطع گردد، آن ها را باز مى كند و مى گويد: از اين جا.

اگر بگوييد: شما گفتيد كف صدر و ذيلى دارد، شايد مقصود مفصل ذيل كف يعنى همان محل اتصال انگشتان باشد.

مى گوييم: مفصل كف جايى است كه كف را به بقيه ى دست متصل مى كند؛ و به آن چه انگشتان را متصل

مى كند مفصل اصابع مى گويند نه مفصل كف.

به هر تقدير، گشودن انگشتان با بريدن از مفصل كف هيچ تناسب و رابطه اى ندارد. با سقوط اين روايت، فتواى قوم بر قطع دست از اصول اصابع دست راست با باقى ماندن راحه و انگشت ابهام، تامّ و تمام است.

نكته: شيخ طوسى رحمه الله در خلاف مى فرمايد: اگر كسى بگويد: در آيه ى شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[337] امر به قطع دست چگونه با قطع انگشتان امتثال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 230

مى شود، و قطع دست بر قطع اصابع تطبيق مى كند؟

در پاسخش مى گوييم: خداوند فرمود: لّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتبَ بِأَيْدِيهِمْ ...[338] براى كتابت از كلمه ى أيدى استفاده شده، در حالى كه مقصود از آن انگشتان است؛ زيرا كتابت به غير انگشتان امكان ندارد.

اين نكته از شيخ طوسى رحمه الله در مقابل اهل سنّت كه به قطع دست از مفصل كف، و خوارج كه به قطع دست از منكب قائل اند، نيكوست؛ وگرنه ما پيرو روايات اهل بيت عليهم السلام هستيم و ائمّه عليهم السلام آيه ى سرقت را به صورتى كه بيان شد، تفسير كرده اند.

در اين جا طرح برخى از مسائل در فرع اوّل لازم است.

مسأله ى اوّل: حكم نقص در انگشتان

اگر كسى غير از انگشت ابهامش، چهار انگشت ندارد، بلكه كمتر از اين مقدار مثلًا سه انگشت يا دو انگشت يا يك انگشت دارد، حكمش چيست؟

از روايات استفاده مى شود براى اجراى حدّ سرقت بايد انگشتان غير از ابهام قطع گردد و انگشت ابهام و راحه باقى بماند؛ لذا، با وجود انگشتى در دست راستش غير از انگشت ابهام، آن را مى بريم؛ البتّه اگر هيچ انگشتى در دست راست نداشت، حكمش در مسائل آينده در

تحريرالوسيله مطرح مى شود كه در همان جا مورد بررسى قرار مى دهيم.

بنابراين، نبايد بر عدد چهار تكيه كرد؛ مستفاد از روايت، قطع چهار انگشت اصلى است در صورتى كه وجود داشته باشد؛ امّا اگر چهار انگشت نبود، هر تعدادى كه وجود دارد را قطع مى كنيم؛ به گونه اى كه انگشت ابهام و كف دست بماند.

مسأله ى دوّم: حكم انگشت زائد

اگر كسى در دست راستش انگشت اضافى دارد كه آن بر دو نوع است: گاه به انگشتى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 231

متّصل است و از توابع آن محسوب مى گردد، و گاه براى خودش انگشت مستقلّى است.

مقصود از تبعيّت اين است كه اگر بخواهيم انگشت اصلى را قطع كنيم، به ناچار اين هم قطع مى گردد؛ چون از اضافات و توابع آن است؛ و مراد از استقلال اين است كه آن انگشت مانند ديگر انگشتان باشد، به گونه اى كه نتوانيم بين انگشتان، انگشت زايد را تشخيص دهيم. فقط علم اجمالى به زيادى يكى از انگشتان داريم؛ بنابراين، سه صورت دارد:

1- در مورد تبعيّت، صاحب جواهر رحمه الله از مرحوم علّامه حلّى در قواعد[339] مطلبى را نقل مى كند، مى فرمايد: انگشتان ديگر را مى بريم و به مقدارى از انگشت اصلى قطع مى كنيم كه سبب از بين رفتن انگشت اضافى نگردد. حقّ نداريم آن را از ريشه قطع كنيم؛ زيرا، قطع آن از ريشه سبب از بين رفتن انگشت اضافى مى شود و قطع انگشت اضافى حرام است. لذا براى حفظ آن از باب مقدّمه، مقدارى از انگشت اصلى را باقى مى گذاريم.

احتمال اين كه تمام انگشتان اصلى بريده شود، هرچند سبب از بين رفتن انگشت زايد باشد، احتمال ضعيفى است.[340]

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله

احتمالى كه

ايشان تضعيف كرد، به نظر مى رسد قوى باشد؛ زيرا، با ملاحظه ى روايات فهميديم كه أربع بما هو أربع خصوصيّتى ندارد. مقصود روايات اين است كه چهار انگشت اصلى بريده شود. اگر يكى از انگشتان تابعى داشت، وجود تابع مانع از اجراى حكم در متبوع نيست. در كدام روايت داريم كه تابع نبايد بريده شود؟ روايات مى گويد: «يترك إبهامه وراحته»[341] علّت ابقاى ابهام و راحه امكان وضو گرفتن، تكيه كردن بر دست براى قيام و عبادت و مانند آن است.

دليل بر حرمت قطع انگشت زائد چيست؟ روايات حكم به قطع چهار انگشت اصلى كرده و قطع آن ها مستلزم از بين رفتن انگشت زايد است. دليلى بر نفى اين قطع و حرمتش نداريم. بنابراين، با ملاحظه ى روايات و فهم عرفى، احتمالى كه صاحب جواهر رحمه الله تضعيف مى كند، به قواعد نزديك تر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 232

2- اگر عنوان تبعيّت در كار نباشد و انگشت زائد معلوم و مشخّص باشد، چهار انگشت اصلى را بايد بريد؛ دليلى بر اين كه بيش از چهار انگشت بريده شود، نداريم.

به عبارت ديگر، درست است كه در روايت مى گويد: «يترك الراحة والإبهام»[342] و ما بر اين عبارت تكيه كرديم، ليكن معناى عبارت قطع غير از اين دو نيست. يعنى روايت مى گويد: چهار انگشت را قطع و راحه و ابهام را باقى بگذاريد.[343] نسبت به غير اين ها ساكت است و تعرّضى ندارد؛ لذا، دليلى بر جواز قطع نسبت به اين انگشت اضافى نداريم.

وجوب ابقاى انگشت زائد احتياج به دليل ندارد؛ جواز قطع يا وجوبش نيازمند اقامه ى برهان است.

3- اگر انگشت زائد مشخص نباشد، آيا با قرعه زائد را

تعيين كنيم؟ زيرا «القرعة لكلّ أمر مشكل» يا «لكلّ أمر مشتبه»[344] با قرعه اصلى را از غير اصلى تشخيص دهيم و آن را قطع كنيم و ديگرى را باقى بگذاريم. توهم نشود هر پنج انگشت مشتبه هستند، بلكه مورد فردى است دو انگشت كوچك داشته باشد، ندانيم كدام يك اصلى و كدام يك زائد است.

احتمال ديگر اين است كه بگوييم: در اين جا امر بين محذورين است؛ زيرا، يكى از دو انگشت واجب است قطع گردد و ديگرى حرام است بريده شود؛ يعنى ما علم اجمالى به وجوب قطع يكى و حرمت قطع ديگرى داريم و راهى براى تشخيص واجب از حرام نداريم؛ در اين موارد، تخيير عقلى مطرح است و نيازى به قرعه نيست.

احتمال سوّم: غير از ابهام و راحه بايد بقيه ى انگشتان قطع گردد؛ زيرا، مستفاد از روايات ابقاى راحه و ابهام و قطع انگشتان است. ذكر «أصابع أربع» در روايت به لحاظ غالب افراد است كه انگشت اضافى ندارند؛ لذا چهار انگشت هيچ خصوصيّتى ندارد. بايد راحه و انگشت ابهام براى وضو و نماز و قيام باقى بماند، بقيّه قطع گردد.

نظر برگزيده: از سه احتمالى كه مطرح شد، احتمال اوّل يعنى قرعه به قواعد نزديك تر است؛ زيرا، مسأله ى دوران امر بين محذورين در جايى است كه يك عمل مانند نماز جمعه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 233

را ندانيم در زمان غيبت واجب است يا حرام. اين جا، تخيير عقلى پياده مى شود؛ امّا در مقام ما به لحاظ دو انگشت، دو فعل وجود دارد؛ يكى واجب و ديگرى حرام است؛ پس، جاى اصالة التخيير نيست.

احتمال سوّم نيز بعيد است؛ زيرا، لازمه اش وجوب

قطع در انگشت اضافى شخص است. در صورتى كه روايت مى گويد: «تقطع الأربع أصابع ويترك الإبهام»[345] يعنى چهار انگشت اصلى اين مجرم قطع گردد. پس، نمى توان گفت: غير از ابهام بقيه ى انگشتان را بايد بريد؛ زائد باشد يا غير زائد، مشخص باشد يا غيرمشخص.

از اين رو، بهترين راه مراجعه ى به قرعه است؛ هرچند ما قرعه را در حقوق مردم جارى مى كنيم؛ و اين مورد نيز در حقيقت از حقوق الناس است؛ زيرا، انگشتان انسانى را مى خواهند قطع كنند.

مسأله سوّم: كيفيّت قطع اصابع

آيا براى بريدن انگشتان بايد از آهن و مانند آن استفاده كرد؟ اين جا مسأله ى تزكيه ى حيوانات نيست كه روايات بر ذبح آن ها با آهن تأكيد كرده است؛ بلكه بايد دست سارق قطع گردد، به هر وسيله و كيفيّتى كه باشد؛ حتّى با آلات برقى نيز اشكالى ندارد. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط بعد از بيان اين مطلب مى گويد: دليلى بر قطع با آهن پيدا نكرديم.[346]

نظر برگزيده: قاعده اقتضا دارد دست سارق به عنوان عقوبت قطع گردد؛ يعنى انگشتانش را از او بگيريد تا در بسيارى از كارها لنگ شود و در جامعه به عنوان سارق شناخته شود. به همين اندازه دليل داريم؛ امّا نسبت به شكنجه دادن به سارق و عذابى اضافه تر از قطع دست در حقّش دليلى نداريم؛ لذا اگر دو چاقو باشد، يكى تُند و ديگرى كُند، و بخواهيم با چاقوى كُند دستش را ببريم تا عذاب بيشترى بكشد، اين كار به گفته ى شيخ طوسى رحمه الله مشروعيّت ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 234

بنابراين، در هر عصرى براى قطع دست سارق از قوى ترين آلات و سريع ترين وسايل بايد استفاده

كرد تا زجرش كمتر باشد و مقيّد به چاقو و ساطور و مانند آن نيست. آيه ى شريفه ى «فَاقْطَعُوا» از نظر كيفيّت قطع اطلاق دارد و روايات وارد در اين موضوع نيز مطلق است، و نبايد اين مسأله را با ذبح و تزكيه مقايسه كرد. هيچ ارتباطى بين اين مسائل نيست.

از اين رو، در زمان ما كه امكان بى حسّ كردن و بيهوشى موضعى هست، بايد از امكانات موجود استفاده شود. نفس قطع انگشتان كه به دنبالش افتضاح و رسوايى وجود دارد، در عقوبت سارق كافى است.

فرع دوّم: حد دوّم سرقت
اشاره

اگر شخصى به طور مكرّر دزدى كند و حدّ درباره اش اجرا نشده باشد، پس از دستگيرى همان حدّ اوّل سرقت در حقّش جارى مى گردد. اگر پس از جريان حدّ اوّل باز مرتكب سرقت شد، همه ى فقها مى گويند: نوبت به پاى چپش مى رسد. اهل تسنّن نيز در اين مطلب با ما موافق اند.

اهل تسنّن مى گويند: بايد پاى چپ از مفصل ساق بريده شود؛ يعنى فقط پاشنه ى پا بماند؛ و در روايات و لسان عرب از آن به «عقب» تعبير مى كنند.

علماى اماميه در مقدار قطع پا بر دو قول هستند كه علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب مختلف آورده است:

1- مرحوم محقّق در شرايع،[347] و نافع رحمه الله[348]، علّامه رحمه الله در اكثر كتاب هايش،[349] مرحوم شيخ مفيد در كتاب مقنعه،[350] شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[351] سلّار رحمه الله در مراسم،[352] و شهيد ثانى رحمه الله[353]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص234

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 235

در شرح لمعه[354] فرموده اند: «يقطع من مفصل القدم، ويترك له العقب يعتمد عليها».

تعبير اين بزرگان مفصل قدم است نه

مفصل ساق؛ يعنى محل جدايى پا و قدم از ساق كه آخر قدم است به گونه اى كه تنها پاشنه ى پا برايش باقى بماند كه بتواند به آن اعتماد كرده بايستد.

اين قول با فتواى اهل سنّت موافق است؛ شواهدى از روايات نيز دارد.

شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع مى فرمايد: «إنّما يقطع من وسط القدم»[355] يعنى طول قدم را نصف كنيد، نيمه اش قبه ى قدم يا برآمدگى روى پا است كه با ساق پا مقدارى فاصله دارد و به تعبير امام رحمه الله در تحريرالوسيله، جايى كه مقدارى از محل مسح باقى مى ماند.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[356] و مبسوط[357] مى فرمايد: «يقطع من عند معقد الشراك» از جايى كه بند نعلين عربى را مى بندند، قطع مى گردد؛ بند نعل عربى روى همان برآمدگى قدم واقع مى شود كه از آن به «قبّة القدم» و «كعب» تعبير مى كنند. در كتاب وضو كلمه ى «كعب» به واسطه ى استعمالش در آيه ى وضو وَامْسَحُواْ بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ[358] قيل و قال زيادى دارد.

صاحب جواهر رحمه الله در آن بحث و در اين بحث مى گويد: بيشتر علما مگر افراد نادر و اهل لغت معتقدند «كعب» همان «قبّة القدم» و برآمدگى روى پا است.[359] شيخ طوسى رحمه الله در توضيحى اضافه مى فرمايد: «من عند الناتي على ظهر القدم» از پهلوى آن چيزى كه روى پا برآمدگى دارد.

مرحوم حلبى در كتاب كافى[360] و ابن زهره در غنيه[361] گفته اند: «إنّه من عند مقعد الشراك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 236

ويترك له مؤخّر القدم والعقب» آخر قدم و پاشنه ى پا را برايش باقى مى گذارند. مؤخّر قدم غير از عقب و پاشنه ى پا است؛ بلكه همان فاصله ى بين

قبّه و مفصل است كه بر روى پا واقع است؛ در حالى كه عقب در باطن پا و زير آن قرار دارد.

ابن سعيد رحمه الله در جامع مى گويد: «إنّه من الكعب وإنّه يبقى له عقبه»[362] قطع پا از كعب است و پاشنه ى پا را باقى مى گذارند. اگر ايشان كعب را در كتاب طهارت[363] به «قبّة القدم» معنا نكرده بود، مى گفتيم: منظورش آخر قدم است؛ امّا با توجّه به آن معنا، مقصودش قطع از «قبّة القدم» است.

امّا آن چه فرمود: «وإنّه يبقى له عقبه» مراد اين نيست كه چنان قطع كنند تا فقط پاشنه ى پا باقى بماند و با قول اوّل يكى باشد؛ زيرا، در اين صورت بين قطع از «قبّة القدم» و باقى ماندن پاشنه ى پا تعارض است؛ ولى با تفسير «كعب» توسط مرحوم ابن سعيد، به قبة القدم ظهورى قوى پيدا مى شود كه مقصودش فقط باقى ماندن «عقب» نيست، بلكه همان مطلبى را مى گويد كه از كتاب كافى حلبى رحمه الله و غنيه نقل كرديم يعنى: «يترك له مؤخّر القدم والعقب».

سيّد مرتضى رحمه الله در كتاب انتصار مى فرمايد: «يقطع من صدر القدم ويبقى له العقب»[364] معناى عبارتش اين است كه از روى پا قطع كنند؛ پس از ذيل آن بايد مقدارى باقى بماند؛ وگرنه قطع صدر و ذيل مى شود و دنباله ى كلامش «يبقى له العقب» نيز همان توجيهى را دارد كه كلام ابن سعيد رحمه الله را به آن موجّه ساختيم.

بنابراين، هرچند كلمات اين گروه با يكديگر تفاوت داشت، ولى همه بيانگر يك معنا هستند؛ يعنى بايد از وسط قدم و برآمدگى آن بريد. مرحوم امام در مقابل قول اوّل كه قطع را از مفصل قدم قائل

است، در تحريرالوسيله قول دوّم را اختيار كرده اند؛ زيرا، فرموده است:

«ولو سرق ثانياً قطعت رجله اليسرى من تحت قبّة القدم حتّى يبقى له النصف من القدم ومقدار قليل من محلّ المسح». مقدار قليلى از محلّ مسح داخل در نصف قدمى است كه باقى مانده است، نه اين كه غير از آن باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 237

از آن جا كه اين مسأله بين علماى شيعه اختلافى است، بايد ادلّه ى هر دو قول را بررسى كنيم.

دليل قول اوّل (قطع از مفصل قدم)

1- وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي ابراهيم عليه السلام، قال: تقطع يد السّارق ويترك إبهامه وصدر راحته وتقطع رجله ويترك له عقبه يمشي عليها.[365]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام كاظم عليه السلام فرمود: دست سارق را مى برند و انگشت ابهام و صدر راحه ى او را رها مى كنند؛ پايش را جدا مى كنند و عقب را برايش مى گذارند تا با آن راه برود.

نقد دلالت روايت: امام عليه السلام در روايت معيّن نكرده قطع پا از كجا باشد؛ آيا مى توان گفت: مقصود اين است كه از مفصل ساق بريده شود و فقط پاشنه ى پا باقى بماند، به خصوص با توجّه به ذيل روايت كه مى گويد: «يترك له عقبه يمشي عليها»؟ با پاشنه ى پا كه نمى توان راه رفت؛ اگر پا را از مفصل ساق جدا كنند، شايد بتواند بر روى آن بايستد؛ ولى راه رفتن امكان ندارد.

اگر روايت مانند كلام محقّق رحمه الله «يترك له العقب يعتمد عليها»[366] بود، ممكن بود بگوييم: «يعتمد عليها» يعنى بتواند روى پا بايستد؛ ليكن روايت مى گويد: «يمشي عليها» با نصف پا به زحمت

مى توان راه رفت تا چه رسد فقط با پاشنه ى پا بخواهد حركتى داشته باشد.

در روايت شريفه، عبارت «يترك له عقبه يمشي عليها» به منزله ى تعليل است، لذا بايد مقدارى باقى بماند كه راه رفتن با آن مقدار امكان داشته باشد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن الحكم، عن عليّ بن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام: القطع من وسط الكفّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 238

ولايقطع الإبهام، وإذا قطعت الرِّجل ترك العقب لم يقطع.[367]

فقه الحديث: دست را از وسط مى برند و ابهام را جدا نمى كنند؛ و در صورت بريدن پا، عقب و پاشنه ى پا قطع نمى گردد.

دلالت اين روايت از دلالت روايت گذشته ظاهرتر است. اگر در مقابلش، روايات قول دوّم را نداشتيم، مى توانستيم به آن اخذ كنيم.

مستند قول دوّم (قطع از وسط قدم)

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: قال: إذا أخذ السّارق قطعت يده من وسط الكفّ، فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم، فإن عاد استودع السّجن، فإن سرق في السّجن قتل.[368]

فقه الحديث: در اين موثّقه بيان شده است: وقتى سارق را دستگير كردند، دستش را از وسط مى برند؛ اگر بار دوّم مرتكب سرقت شد، پا را از وسط قدم قطع مى كنند؛ اگر بار سوّم دزدى كرد، زندانى مى شود و اگر در زندان سرقتى داشت، او را مى كشند.

تعبيرى كه در روايت دارد: «وسط القدم»، همان تعبيرى است كه شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع[369] دارد. پاى او را از وسط قدم مى برند يعنى نصفش را جدا مى سازند، نصف را به لحاظ

كف پا حساب مى كنند. وقتى مى گوييد: هفت قدم و نيم، به لحاظ كف پا و باطنش آن را به كار برده ايد نه به لحاظ ظاهر پا. از اين رو، وقتى نصف قدم را به لحاظ باطن پا قطع كنند، مقدارى از محلّ مسح باقى خواهد ماند.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن علىّ بن رئاب، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام في حديث السّرقة قال: وكان إذا قطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 239

اليد قطعها دون المفصل، فإذا قطع الرّجل قطعها من الكعب، قال: وكان لايرى أن يعفى عن شي ء من الحدود.[370]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام در كيفيّت قطع دست و پاى سارق توسط امير مؤمنان عليه السلام فرمود: وقتى دست دزد را مى بريد، از پايين تر از مفصل- به قرينه ى روايات ديگرساق مراد است-، و زمانى كه پايش را مى بريد، از كعب جدا مى ساخت.

دلالت روايت بر قطع از كعب- همان تعبيرى كه ابن سعيد[371] داشت يعنى از قبّه و برآمدگى قدم- تامّ و تمام است؛ زيرا، كعب آخر قدم نيست، بلكه همان برآمدگى روى پا است.

3- عن محمّد بن يحيى، عن محمّد بن الحسين، عن محمّد بن عبداللَّه بن هلال، عن أبيه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ... قلت له: جعلت فداك، وكيف يقوم وقد قطعت رجله؟ فقال: إنّ القطع ليس من حيث رأيت يقطع، إنّما يقطع الرّجل من الكعب ويترك من قدمه مايقوم عليه ويصلّي ويعبد اللَّه.[372]

فقه الحديث: محمّد بن عبداللَّه بن هلال از امام صادق عليه السلام پرسيد: وقتى پاى سارق را مى برند، چه طور مى ايستد و راه مى رود؟

امام عليه السلام فرمود: پاى

سارق را از جايى كه تو ديده اى در جامعه قطع مى كنند، نبايد بريد؛ بلكه آن را از كعب قطع مى كنند و به مقدارى كه بتواند بر آن بايستد و نماز بخواهد و عبادت پروردگار را انجام دهد، برايش باقى مى گذارند.

دلالت روايت: با توجّه به كلام صاحب جواهر رحمه الله كه فرمود: تمام علما مگر افراد نادرى كعب را به قبّة القدم معنا كرده اند،[373] دلالت روايت بر قول دوّم تمام است؛ و ذيل روايت نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 240

آن را تأييد مى كند. بايد به مقدارى باقى بماند كه بتواند درست قيام كند، با بقاى پاشنه ى پا فقط قدرت بر قيام ندارد تا چه برسد به اين كه بتواند راه برود.

كيفيّت جمع بين دو طايفه از روايات

اين دسته از روايات كه بر قول دوّم دلالت ظاهر و روشن داشت، در آن ها تعبير «كعب» يا «وسط قدم» استعمال شده بود و در برخى از آن ها علّت نيز آمده بود، قرينه اى بر مراد از روايت ابوبصير است كه مقصود از «إذا قطعت الرجل ترك عقبه لم يقطع» چيست.

به عبارت ديگر، روايتى كه مى گويد: «يقطع من وسط القدم»، نقطه ى ابهامى در دلالتش نداريم؛ روايت ديگر كه مى گويد: «يقطع من الكعب» مقصود از كعب را نيز مى دانيم كه قبّة القدم است؛ روايت ابوبصير كه مى گويد: «ترك عقبه لم يقطع»، بيان نمى كند از كجا قطع گردد، فقط متعرّض ترك پاشنه ى پا و عدم قطع آن شده است؛ امّا نمى گويد: فقط پاشنه ى پا را باقى بگذاريد. لذا در مقام جمع بين دو دسته روايات، طايفه ى دوّم قرينه ى بر مراد از طايفه ى اوّل است و ظهور طايفه ى اوّل به حدّى نيست كه اگر معارض

نداشت مى توانستيم بر آن اعتماد كنيم. لذا، با وجود چنين معارضى نوبت به ظهور روايات طايفه ى اوّل نمى رسد و قول دوّم مطابق با قواعد است و در تحرير اختيار شده است.

فرع سوّم و چهارم: حدّ سوّم و چهارم سرقت

اگر سارقى مرتكب سرقت شد و حدّ قطع دست درباره اش اجرا شد، بار دوّم دزدى كرد و پاى او را بريدند، امّا در مرتبه ى سوّم سرقت كرد، علما بر اين حدّ در اين مرتبه توافق و اتّفاق نظر دارند؛ و چندين روايت صحيحه نيز بر اين مطلب دلالت دارد.

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين بن سعيد، عن النّضر بن سويد، عن القاسم، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: سألته عن رجل سرق،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 241

فقال: سمعت أبي يقول: اتي عليّ عليه السلام في زمانه برجل قد سرق فقطع يده ثمّ اتي به ثانية فقطع رجله من خلاف ثمّ اتي به ثالثة فخلّده في السّجن وأنفق عليه من بيت مال المسلمين وقال: هكذا صنع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لا اخالفه.[374]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، از امام صادق عليه السلام درباره ى حكم دزد پرسيد.

امام عليه السلام فرمود: از پدرم شنيدم كه فرمود: مردى را در زمان اميرمؤمنان عليه السلام نزد آن حضرت آوردند كه دزدى كرده بود. اميرمؤمنان عليه السلام دستش را قطع كرد؛ بار دوّم سرقت كرد و او را آوردند پايش را بر خلاف (يعنى دست راستش را كه بريده بود، در مرتبه ى دوّم پاى چپش را)- قطع كرد- (البته در بحث حدّ محارب، در توضيح «من خلاف» اختلافات را مطرح مى كنيم)- در مرتبه ى سوّم كه مرتكب دزدى شد او

را زندانى كرد و از بيت المال مسلمانان به او نفقه داد و فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله اين گونه عمل كرد و من برخلاف آن حضرت كارى نمى كنم.

دلالت اين روايت خوب است. اطلاق نفقه دادن از بيت المال به روايات ديگر كه به صورت فقر مقيّد است، تقييد مى گردد؛ زيرا اگر كسى از مال شخصى مشروع خودش مى تواند مخارجش را تأمين كند، معنا ندارد از بيت المال به او انفاق كنند.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في السّارق إذا سرق قطعت يمينه، وإذا سرق مرّة اخرى قطعت رجله اليسرى، ثمّ إذا سرق مرّة اخرى سجنه، وتركت رجله اليمنى يمشي عليها إلى الغائط ويده اليسرى يأكل بها ويستنجي بها، فقال: إنّي لأستحيي من اللَّه أن أتركه لاينتفع بشي ء ولكنّي أسجنه حتّى يموت في السّجن، وقال: ما قطع رسول اللَّه صلى الله عليه و آله من سارق بعد يده ورجله.[375]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام باقر عليه السلام فرمود: اگر شخصى دزدى كند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 242

امير مؤمنان عليه السلام به قطع دست راستش قضاوت كرد. اگر بار دوّم مرتكب سرقت گردد، بايد پاى چپش را بريد. و اگر بار سوّم دست به دزدى زد، او را زندانى مى كنند و پاى راستش را قطع نمى كنند تا براى تطهير بتواند از آن استفاده برد، و دست چپش را نيز نمى برند تا با آن غذا بخورد و استنجا

و تطهير كند.

آن گاه امام عليه السلام فرمود: من از خداوند حيا مى كنم كه دست چپ و پاى راستش را نيز قطع كنم؛ و او را موجودى رها كنم كه نتواند از هيچ چيزى استفاده كند. او را زندانى مى كنم تا در زندان بميرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز چنين عمل مى كرد و از بدن سارق، بعد از قطع دست و پايش چيز ديگرى را نبريد.

3- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في حديث السّرقة قال: تقطع اليد والرّجل، ثمّ لايقطع بعد، ولكن إن عاد حبس وانفق من بيت مال المسلمين.[376]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه امام صادق عليه السلام فرمود: دست و پاى دزد را مى برند- (به قرينه ى روايات ديگر بريدن دست را به دست راست در مرتبه ى اوّل و بريدن پا را به پاى چپ در مرتبه ى دوّم مقيّد مى كنيم)- پس از آن، اگر مرتكب دزدى شد، چيزى از بدنش را نمى بُرند؛ بلكه او را زندانى كرده و از بيت المال به او نفقه مى دهند.

در اين روايت، زمانى براى زندان معيّن نشده است. ممكن است بگوييم عدم تقييد حبس و زندان به مدّتى، ظهور در حبس ابد دارد، و اگر اين ظهور را نپذيرفتيم و روايت را مطلق دانستيم، آن را به رواياتى كه بر حبس ابد دلالت دارد، تقييد مى كنيم.

4- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده إلى قضايا أمير المؤمنين عليه السلام، أنّه كان إذا سرق الرّجل أوّلًا قطع يمينه، فإن عاد قطع رجله اليسرى، فان عاد ثالثة خلّده السّجن وأنفق عليه من بيت المال.[377]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 243

فقه الحديث: اسناد صدوق رحمه الله به قضاوت هاى امير مؤمنان عليه السلام صحيح است.

امير مؤمنان عليه السلام در مرتبه ى اوّل حدّ، دست راست سارق را مى بريد. اگر دوباره سرقت مى كرد، پاى چپش را قطع مى كرد؛ و در مرتبه ى سوّم، او را به زندان ابد محكوم و از بيت المال نفقه اش را مى داد.

5- وعنهم، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، قال: قال: إذا اخذ السّارق قطعت يده من وسط الكفّ، فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم، فإن عاد استودع السّجن، فإن سرق في السّجن قتل.[378]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر سارق دستگير شد، دستش را از وسط كفّ مى برند؛ در بار دوّم پايش را از وسط قدم قطع مى كنند؛ در بار سوّم زندانى مى شود؛ و اگر در زندان سرقت كرد، او را مى كشند.

هرچند در روايت، سرقت در بار چهارم را مقيّد به «في السجن» كرد، ليكن اين تقييد از باب مثال است؛ لذا، اگر از زندان فرار كند و در بيرون زندان مرتكب دزدى شود، باز همين حدّ در موردش اجرا مى شود؛ فقها بين دو حالت فرقى نگذاشته اند.

6- قال: وروي أنّه من سرق في السّجن قُتل.[379]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات صدوق رحمه الله است كه به نحو «روي» گفته شده است؛ لذا، فى نفسه اعتبارى ندارد؛ مگر اين كه با عمل مشهور ضعفش را جبران كنيم؛ ليكن با وجود روايات معتبر نيازى به آن نيست.

نتيجه: با روايات گذشته، حدّ سوّم يعنى زندان ابد، و حدّ چهارم يعنى قتل ثابت شد؛ لذا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 244

اطلاق آيه ى

وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[380] را با اين روايات معتبر به اوّلين حدّ سرقت مقيّد مى كنيم؛ آيه نسبت به مرتبه ى دوّم و سوّم و چهارم تعرّضى ندارد.

تذكّر: رواياتى كه بر حدّ سوّم سرقت دلالت داشت، حاوى چنين عباراتى بود: «فخلّده في السّجن»[381]، «خلّده في السّجن»[382] و «فإن عاد استودع السّجن».[383]

از مجموع اين روايات حبس ابد استفاده مى شود، ليكن صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد:

«فإن سرق ثالثة حبس دائماً حتّى يموت أو يتوب»[384] اگر در مرتبه ى سوّم دزدى كرد، او را حبس ابد مى كنند تا بميرد يا توبه كند. ما نفهميديم از كدام دليل توبه را استفاده كرده است؟

زندان به عنوان حدّ از حدود الهى نسبت به سارق است؛ چه دليلى قائم است بر اين كه اگر توبه كرد، از زندان آزاد مى گردد؟ ايشان دليلى ذكر نكرده و ما نيز دليلى پيدا نكرديم.

يكى از مواردى كه حبس ابد داريم، در مورد زن مرتدّ است كه او را زندانى مى كنند. اگر توبه كرد، آزاد مى شود؛ اگر توبه در اين مورد خاصّ سبب آزادى است، دليل نمى شود در باب سرقت نيز همين طور باشد. البتّه توبه با عفو تفاوت دارد و دو عنوان هستند كه نبايد با هم اشتباه شود. توبه سبب سقوط حدّ نمى شود مگر در موارد خاصّى كه دليل داشتيم و گذشت؛ و الّا اگر توبه را سبب سقوط حدّ بدانيم، لازمه اش عدم اجراى اكثر حدود است.

زيرا، مجرمى كه مى بيند الآن او را مى كشند يا تازيانه مى زنند، چه بسا توبه ى واقعى هم انجام دهد؛ زيرا، وقتى مشاهده مى كند به دنبال عمل و جنايتش چنين عقوبتى هست، داعى بر تكرار پيدا نمى كند.

از اين رو، ما نمى توانيم به اين تخيير فتوا دهيم؛

زيرا، دليلى بر آن پيدا نكرديم؛ امّا امكانش را نيز نفى نمى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 245

[حكم تكرار السرقة]

[مسألة 2- لوتكرّرت منه السرقة ولم يتخلّل الحدّ كفى حدّ واحد. فلو تكرّرت منه السرقة بعد الحدّ قطعت رجله ثمّ لو تكرّرت منه حبس ثمّ لو تكرّرت قتل.]

حكم تكرار سرقت

اگر كسى چند بار مرتكب سرقت شد و پس از آن دستگير شد، يك حدّ كافى است؛ امّا اگر پس از اجراى حدّ دزدى كرد، پايش را مى برند؛ اگر باز به دزدى پرداخت، او را زندانى مى كنند؛ و اگر در مرتبه ى چهارم دزدى كرد او را مى كشند.

با عدم تخلّل حدّ بين سرقت ها يك حدّ بيشتر اجرا نمى شود، لذا اگر كسى ده بار- مثلًا- دزدى كرد و شهود بر ده بار سرقتش شهادت دادند، فقط حدّ مرتبه ى اوّل درباره اش اجرا مى شود. اگر پس از قطع انگشتان دست راست، چندين بار دزدى كرد و دوباره دستگير شد، حدّ دوّم يعنى پاى چپش به تفصيلى كه گذشت بريده مى شود. اگر پس از آن نيز چندين بار دزدى كرد، او را به زندان مى اندازند. اگر در زندان هم به طور مكرّر سرقت كند، او را مى كشند. بنابراين، اگر بين سرقت ها حدى متخلّل نشد، سرقت هاى مكرّر حكم يك سرقت را دارد. شاهد اين مطلب روايت زير است:

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج و [عن] بكير بن أعين، عن أبي جعفر عليه السلام في رجل سرق فلم يقدر عليه، ثمّ سرق مرّة اخرى ولم يقدر عليه وسرق مرّة اخرى فاخذ فجائت البيّنة فشهدوا عليه بالسّرقة الاولى والسّرقة

الأخيرة.

فقال: تقطع يده بالسرقة الاولى ولا تقطع رجله بالسّرقة الأخيرة. فقيل له: وكيف ذاك؟ قال: لأنَّ الشّهود شهدوا جميعاً في مقام واحد بالسّرقة الاولى والأخيرة قبل أن يقطع بالسرقة الاولى، ولو أنّ الشّهود شهدوا عليه بالسّرقة الاولى ثمّ أمسكوا يقطع ثمّ شهدوا عليه بالسّرقة الأخيرة

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 246

قطعت رجله اليسرى.[385]

سند حديث: اگر عبدالرحمان بن حجّاج اين روايت را از بكير بن اعين روايت كرده باشد، همان طور كه بعضى از نسخه ها «عبدالرحمن بن الحجّاج عن بكير بن أعين» دارد، يك روايت محسوب مى شود؛ ولى اگر عبدالرحمان به طور مستقيم از امام باقر عليه السلام نقل كرده دو روايت هست. به هر حال، روايت، به تمام معنا صحيحه است.

فقه الحديث: از امام باقر عليه السلام درباره ى مردى كه دزدى كرد و نتوانستند او را دستگير كنند، فرار كرد و بار دوّم نيز مرتكب دزدى شد و فرار كرد، پس از سرقت در مرتبه ى سوّم او را گرفتند، بيّنه نزد حاكم شرع بر سرقت مرتبه ى اول و مرتبه ى سوّم شهادت داد- (هرچند سه بار دزدى كرده بود ليكن نزد حاكم مرتبه ى اول و آخر ثابت شد)- سؤال شد.

امام باقر عليه السلام فرمود: دستش را براى سرقت اوّل مى برند، ولى پايش را براى سرقت دوّم قطع نمى كنند. اعتراض شد، دليلش چيست؟ بيّنه بر دو سرقت شهادت داده است؟

امام عليه السلام فرمود: شهود در يك مجلس بر هر دو سرقتش شهادت دادند، تخلّل حدّى بين دو شهادت نبود. اگر شهود پس از شهادت اوّلشان صبر مى كردند تا حدّ درباره اش اجرا گردد سپس بر سرقت اخير شهادت مى دادند، پاى چپش نيز قطع مى شد.

فرع غير مذكور: اگر

به شهود پس از شهادت بر سرقت اوّل گفتند: دست نگاه داريد شهادت ندهيد با آن كه در آن مجلس حاضر بودند، پس از قطع دست سارق به آن ها بگويند: الآن بر سرقت ديگرش شهادت دهيد، به همين مقدار در تخلّل حدّ كافى است، و حدّ مرتبه ى دوّم اجرا مى شود. اين فرع در متون فقهى و تحريرالوسيله مطرح نشده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 247

[حكم قطع اليسار مع الخوف في قطع اليمين]

[مسألة 3- لا تقطع اليسار مع وجود اليمين، سواء كانت اليمين شلّاء واليسار صحيحة أو العكس أو هما شلّاء، نعم لوخيف الموت بقطع الشلّاء لاحتمال عقلائي له منشأ عقلايى كإخبار الطبيب بذلك لم تقطع احتياطاً على حياة السارق، فهل تقطع اليسار الصحيحة في هذا الفرض أو اليسار الشلّاء مع الخوف في اليمين دون اليسار، الأشبه عدم القطع.]

حكم قطع دست چپ و احتمال خطر جانى در قطع دست راست

اشاره

بريدن دست راست به عنوان مرتبه ى اوّل حدّ سرقت آيا اطلاق دارد يا در بعضى از فروض اجرا نمى گردد؟

ابتدا فرض هاى متصوّر آن را مطرح مى كنيم.

1- اگر سارقى از دست چپ و راست صحيح و سالم برخوردار است، قدر متيقّن از اجراى مرتبه ى اول حدّ سرقت، بريدن دست راست اوست؛ در اين فرض، هيچ ترديد و اشكالى نيست.

2- اگر دست راست سالم و طبيعى است، ولى دست چپ شلّ و ناسالم، يعنى نمى تواند از آن استفاده اى ببرد، فرض كنيد فردى كه سكته كرده و دست چپش از كار افتاده است، با بريدن دست راست اين فرد به عنوان حدّ اول سرقت، از كارآيى هر دو دست محروم مى شود، آيا با چنين فرضى مى توان دست راستش را بريد؟

3- اگر دست چپش صحيح و سالم ولى

دست راست شلّ و ناسالم باشد، در صورتى كه مرتكب سرقت شد، بايد همان دست ناسالم را قطع كرد؟

طرح اين فرض به جهت اين شبهه است كه در قطع دست راست اثرى مترتّب نيست؛ زيرا، سارق قبل از بريدن آن هم نمى توانسته از اين دست معيوب استفاده اى ببرد؛ گويا اين قطع كالعدم است و براى او عقوبتى نيست.

4- اگر هر دو دست معيوب باشد، باز جاى اين اشكال هست كه چه اثر و فايده اى بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 248

قطع دست راست مترتّب است.

در اين سه فرض، بايد به اطلاق آيه و روايات تمسّك كرده و به قطع دست راست حكم كنيم؛ بر فرض اين كه در اطلاق آيه شبهه شود، روايات مطلق تعدادشان زياد است.

حقّ اين است كه آيه و روايات اطلاق دارند و قطع دست را به سالم بودن هردو دست يا شلّ نبودشان يا شلّ نبودن دست راست و مانند آن مقيّد نكرده است. بر فرض اشكال در اطلاقات، رواياتى در خصوص اين مورد داريم كه هر شكّ و شبهه اى را زائل مى كند:

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن ابن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في رجل أشلّ اليد اليمنى أو أشلّ الشّمال، سرق. قال: تقطع يده اليمنى على كلّ حال.[386]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، ابن سنان از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى كه دست راستش يا دست چپش شلّ و معيوب است، سرقت مى كند؛ حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: دست راستش به هر حال قطع مى گردد.

از اين روايت مى فهميم هر دو دست شلّ باشد

يا دست راست يا دست چپ، فرقى نمى كند؛ به هر تقدير، در حدّ سرقت بايد دست راستش را بريد. لذا، روايت بيانگر همان مطلبى است كه از اطلاقات استفاده مى شود.

2- محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن علاء، عن محمّد بن مسلم، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام. وعن ابن محبوب، عن عبداللَّه بن سنان، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، أنّ الأشلّ إذا سرق قطعت يمينه على كلّ حال، شلّاءً كانت أو صحيحة، فإن عاد فسرق قطعت رجله اليسرى فإن عاد خلّد في السجن واجري عليه من بيت المال وكفّ عن النّاس.[387]

فقه الحديث: روايت به يك سندش از طريق زراره به امام باقر عليه السلام منتهى مى شود؛ و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 249

سند ديگرش از طريق عبداللَّه بن سنان به امام صادق عليه السلام مى رسد؛ و هر دو سند صحيح است.

امام عليه السلام فرمود: دست راست اشلّ به هر حال قطع مى گردد؛ خواه اين دست سالم باشد يا معيوب. اگر بار دوّم مرتكب سرقت شد، پاى چپش را مى برند؛ و بر دزدى مرتبه ى سوّم او را زندان كرده، از بيت المال مخارجش را مى پردازند و شرّش را از سر مردم كم مى كنند.

اين دو روايت، بلكه به تعبيرى سه روايت، صحيح و معتبر بوده و با دلالت واضح و روشن بر فتواى مشهور دلالت دارد.

ابوعلى اسكافى رحمه الله فرموده است: اگر كسى دستش شلّ باشد، نبايد آن را بريد.[388] دليل ايشان روايت زير است:

وبإسناده، عن يونس بن عبدالرّحمن، عن المفضّل بن صالح، عن بعض أصحابه، قال: قال أبو عبداللَّه عليه السلام إذا سرق الرّجل ويده اليسرى شلّاء لم

تقطع يمينه ولا رجله وإن كان أشلّ ثمّ قطع يد رجل قصّ منه، يعني لا تقطع في السّرقة ولكن يقطع في القصاص.[389]

فقه الحديث: روايت مرسل است و در وثاقت مفضّل بن صالح نيز اشكال شده است.

اگر اين مناقشه را نپذيريم، ارسال روايت را نمى توان ناديده گرفت.

امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى كه دست چپش شلّ و معيوب است، دزدى كند، دست راستش بريده نمى شود؛ براى اين كه كسى خيال نكند حالا كه دست راست را نمى برند، پس در همين مرتبه، حدّ دوّم سرقت را جارى، و پاى او را قطع مى كنند. در دفع اين توهّم فرمود:- پايش نيز قطع نمى گردد- گويا در اين مرحله بر سرقت هيچ اثرى بار نمى شود.

اگر اين فرد اشلّ، دست راست كسى را قطع كند، در مقام قصاص دست راستش را مى برند. بنابراين، در باب سرقت، دست راست كسى كه دست چپش معيوب است بريده نمى شود، به خلاف باب قصاص.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 250

نقد دلالت روايت:

اوّلًا: سندش ارسال دارد و اگر از اين جهت صرف نظر كنيم، اين روايت فقط يك فرض از فروض سه گانه را مى گويد؛ يعنى صورتى كه دست چپ سارق شلّ و دست راستش سالم است؛ با قطع دست راستش مانند افراد بى دست مى گردد؛ و براى غذا خوردن، تطهير و استنجا به مشكل برخورد مى كند. در آخر روايت صحيحه ى عبدالرحمان بن حجّاج چنين آمده: «وكان عليّ عليه السلام يقول: إنّي لأستحيي من ربّي أن لا أدع له يداً يستنجي بها أو رجلًا يمشي عليها».[390] اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: من از خداوند حيا مى كنم براى او دستى نگذارم تا با آن استنجا و تطهير

كند يا پايى نگذارم كه با آن راه برود. اين قسمت روايت تأييد كلام مرحوم اسكافى است. او مى گويد: چنين فردى كه دست چپش معيوب است اگر دست راستش بريده شود، با چه وسيله اى نيازهاى خود را برطرف كند؟

ليكن بيان ايشان بر فرض اغماض از ارسال روايت، در جايى كه دست راست شلّ و دست چپ سالم و يا هر دو دست شلّ باشد، جا ندارد.

روايت صحيحه ى عبدالرّحمان بر فرض اين كه بيان امام اميرالمؤمنين عليه السلام به منزله ى تعليل باشد، نمى تواند در مقابل روايات صحيحه اى كه مى گويد: «تقطع يمينه على كلّ حال» و مشهور نيز بر طبقش فتوا داده اند، مقاومتى داشته باشد. بنابراين، ما نمى توانيم از چند روايت صحيحه كه صريح در مطلب است و مورد عمل و فتواى غير اسكافى است در مقابل روايت مرسل يا شبه تعليلى دست برداريم.

عدم قطع دست راست با احتمال خطر جانى

امام راحل رحمه الله در ادامه ى اين مسأله فرمود: اگر احتمال خطر جانى در قطع دست راست ناسالم سارق دهيم، و اين احتمال عقلايى با منشأ و اساس عقلايى باشد، مانند اين كه طبيب به ما بگويد: اگر دستش را قطع كنيد، مى ميرد و يا احتمال مردنش قوى است؛ در اين صورت، به خاطر اين كه بر حيات و جان سارق محافظت كرده باشيم، دستش را نمى بريم؛ ليكن آيا دست چپ سالم يا دست چپ ناسالم كه در قطعش احتمال خطرى نيست، قطع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 251

مى گردد؟ اشبه به قواعد عدم قطع است.

در حقيقت، اين كلام، استثنايى از حكم فرع سابق است كه شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[391] به آن اشاره كرده است. در افراد سالم

پس از قطع دست، اگر از غذاهاى مقوّى مانند عسل و روغن و گوشت استفاده كنند، پس از گذشت زمانى محل بريدگى بهبود يافته، به گونه اى كه گويا در اين جا انگشتى نبوده است. در پاره اى از روايات گذشته نيز ديديم اميرمؤمنان عليه السلام پس از قطع دست سارق دستور مى دادند به آنان گوشت و عسل و روغن بدهند تا جراحت مندمل گشته، التيام يابد.

در برخى افراد كه شَل هستند، اگر دست معيوب را قطع كنند به علّت نقص و عيبى كه وجود دارد، دهانه ى رگ هاى بريده شده مسدود نمى شود و به هم نمى آيد؛ و با قطع اين رگ ها تمام خون بدن سارق خارج شده و مى ميرد. در چنين صورتى كه پس از قطع دست امكان التيام و بهبودى نيست و خوف مرگ و هلاكت سارق وجود دارد، نمى توان گفت اطلاقات قطع دست راست شامل اين فرد نيز مى شود؛ بلكه به طور حتم و يقين ادله ى مطلق از اين مورد منصرف است.

البتّه اين ترس بايد منشأ عقلايى داشته باشد؛ يعنى طبيب و متخصّصى خبر دهد؛ كه در اين صورت، دست راست سارق را قطع نمى كنيم. امّا آيا او را رها سازيم يا دست چپش را اگر سالم است يا برفرض ناسالم بودن اگر مبتلا به چنين عارضه و خوفى نيست، قطع كنيم؟

اگر در بريدن دست چپ نيز همين خوف و احتمال عقلايى باشد، مسأله روشن است كه حقّ بريدنش را نداريم؛ بحث در جايى است كه يا دست چپ صحيح است يا دكتر و طبيب خبر مى دهد كه قطع دست راست خطر جانى دارد؛ ولى در قطع دست چپ چنين عارضه اى نيست. وظيفه ى حاكم شرع چيست؟

حقّ اين است

كه ما نمى توانيم دست چپش را ببريم؛ زيرا، دليلى بر آن نداريم. اگر يك دليل كلّى داشتيم كه دست دزد بايد در مرتبه ى اوّل بريده شود، در درجه ى اوّل دست راست و در درجه ى دوّم دست چپ، مى گفتيم: پس از عدم امكان اجراى قطع در دست

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 252

راست، نوبت به دست چپ مى رسد؛ ولى چنين دليلى در مقام ما وجود ندارد.

در روايت مرسله اى كه در آينده مطرح مى كنيم، امام عليه السلام فرموده است: «لم تقطع يمينه ولا رجله»؛[392] بنابراين، با عدم امكان قطع دست راست، نوبت به قطع دست چپ يا پا نمى رسد، و سارق در اين سرقتش بلا حدّ است، و دليلى نداريم كه سارق در مرتبه ى اول نمى تواند بدون حدّ باشد، يا بايد به چيز ديگرى منتقل گردد. لذا، در مباحث گذشته گفتيم:

اگر فردى يك انگشت اصلى و انگشت ابهام داشته باشد، فقط همان انگشت اصلى را مى برند و نبايد انگشت شصت را جدا كنند.

نتيجه ى اين مسأله: در حدّ اوّل، دست راست هرگونه باشد از صحيح و معيوب بريده مى شود؛ مگر در صورتى كه در قطع دست راست خطر جانى باشد. در اين حال، حدّى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 253

[حكم مقطوع اليسار ومقطوع اليمين]

[مسألة 4- لو لم يكن للسارق يسار قطعت يمناه على المشهور، وفي رواية صحيحة لا تقطع، والعمل على المشهور، ولو كان له يمين حين ثبوت السرقة، فذهبت بعده لم تقطع اليسار.]

حكم مقطوع اليسار ومقطوع اليمين

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر دزدى دست چپ نداشت، دست راستش به جهت سرقت قطع مى گردد؛ هرچند در روايت صحيحه اى، عدم قطع آمده است، ليكن عمل

بر قول مشهور است.

2- اگر دزدى در هنگام سرقت، دست راست داشت ولى پس از سرقت، به سبب غير حدّ سرقت قطع شده باشد، دست چپش به عنوان حدّ سرقت بريده نمى شود.

فرع اوّل: حكم مقطوع اليسار

مسأله سوّم تحريرالوسيله در موردى بود كه سارق از نعمت دو دست بهره مند است، ليكن هر دو دست صحيح يا ناسالم بود و يا يكى معيوب و ديگرى سالم بود. گفتيم: در هر چهار صورت، بايد دست راست را بريد. بحث در اين فرع مربوط به كسى است كه دست چپ ندارد و دزدى كرده است، آيا دست راستش را مى برند؟ فقدان دست چپ از جهت نقصان در خلقت باشد يا به خاطر قصاص بريده باشند، يا به سبب عارض ديگرى جدا شده است، فرقى در حكم مسأله ندارد.

شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط[393] و بيشتر فقها، بلكه به تعبير صاحب جواهر عليه السلام[394] و مرحوم امام، مشهور به قطع دست راست قائل اند. فقدان دست چپ مانع شمول اطلاق آيه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[395] نمى گردد، درست است آيه را به «يمنى» مقيّد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 254

كرديم، ولى پس از اين تقييد، اطلاقش نسبت به دست راست محفوظ است؛ يعنى خواه دست چپ داشته باشد يا نه.

در مقابل مشهور، روايت صحيح و معتبرى است كه بر عدم قطع دست راست در اين صورت دلالت دارد و اسكافى رحمه الله بر آن فتوا داده است.

وبإسناده عن يونس بن عبدالرّحمن، عن عبدالرحمن بن الحجّاج، قال:

سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن السّارق سرق فتقطع يده، ثمّ يسرق فقطع رجله، ثمّ يسرق، هل عليه قطع؟ فقال في كتاب عليّ عليه السلام إنّ

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مضى قبل أن يقطع أكثر من يد ورجل، وكان عليّ عليه السلام يقول: إنّي لأستحيي من ربّي أن لا أدع له يداً يستنجي بها أو رجلًا يمشي عليها.

قال: فقلت له: لو أنّ رجلًا قطعت يده اليسرى في قصاص فسرق ما يصنع به؟ قال: فقال: لا يقطع، ولا يترك بغير ساق. قال: قلت: فلو أنّ رجلًا قطعت يده اليمنى في قصاص ثمّ قطع يد رجل أيقتصّ منه، أم لا؟ فقال: إنّما يترك في حقّ اللَّه عزّ وجلّ، فأمّا في حقوق النّاس فيقتصّ منه في الأربع جميعاً.

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه ى به تمام معنا، راوى از امام صادق عليه السلام در مورد سارقى كه دست راست و پاى چپش را بريدند، و بار ديگر مرتكب سرقت شد، مى پرسد كه حكمش چيست؟ آيا باز قطع دست و پا درباره ى او هست؟

امام عليه السلام فرمود: در كتاب على عليه السلام اين جمله وجود دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت در حالى كه در مورد سارق بيش از يك دست و يك پا قطع نكرد. كنايه از اين كه وحى فقط در محدوده ى قطع دست و پا بوده است نه بيشتر، در مرتبه ى سوّم قطعى در كار نيست.

اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمود: از خداوند حيا مى كنم سارق را بدون دستى كه با آن تطهير و پايى كه بر آن راه برود رها سازم.

راوى گفت: اگر دست چپ سارقى را به جهت قصاص بريدند، سپس دزدى كرد، با او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 255

چه مى كنند؟ امام عليه السلام فرمود: دست راستش را نمى برند و

او را بدون ساق رها نمى كنند.

معناى جمله ى «لايترك بغير ساق»

اوّلًا: سؤال در مورد سرقت و مرتبه ى اوّل حدّ است؛ در صورتى كه مسأله پا و ساق مربوط به مرتبه ى دوّم حدّ سرقت است. بنابراين، معناى اين جمله چيست؟

ثانياً: در مرتبه ى دوّم پا را از كعب و برآمدگى روى پا مى برند، و كارى به ساق ندارند؛ حتّى اگر از مفصل ساق نيز قطع كنند، باز ساق در جاى خودش محفوظ است.

ثالثاً: بر فرض اين كه در مرتبه ى اوّل از ساق بريده شود، معناى «لا يترك بغير ساق» چيست؟ بر فرض كه ساق دست چپ را بريديم، ساق در دست راست محفوظ است؛ بنابراين، روايت اجمال دارد.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: بعضى گفته اند ساق به معناى پا نيست، بلكه به معناى امر مشكل، سخت و غيرآسان است؛ لذا، معناى روايت اين است كه اگر كسى دست چپ ندارد و سرقت كرده است، دست راستش را نمى برند؛ ولى او را بدون عقوبت رها نمى كنند؛ بلكه به يك امر مشكل و سخت مانند تعزير او را تأديب مى كنند.[396]

به هر حال، روايت نسبت به اين جمله مجمل باقى مى ماند؛ ولى اين اجمال ضررى به ظهور «لا يقطع» نمى زند؛ به خصوص به قرينه ى ذيل روايت كه راوى پرسيد:

اگر مردى دست راستش به سبب قصاص قطع شده بود و او جنايتى انجام داد، دست ديگرى را بريد، آيا بار ديگر قصاص مى شود؟ يعنى دست چپش را مى برند و او را بدون دست مى گذارند؟

امام عليه السلام فرمود: آن چه در مورد رعايت اين فرد گفتيم مربوط به حقّ خدا است كه بايد دستى باقى بماند تا تطهير كند، پايى بماند تا بر آن راه برود؛

ولى قصاص حق الناس است، و كارى ندارند دست و پايى باقى مى ماند يا نه. در قصاص هر چهار دست و پا نيز قطع مى گردد.

ذيل روايت به صورت يك ضابطه و قاعده ى كلّى در تأييد «لايقطع» واقع در صدر روايت است؛ و از آن استفاده مى شود كسى كه دست چپ ندارد، نبايد دست راستش را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 256

ببرند. بنا بر آن چه گفتيم، اجمال «لايترك بغير ساق» ضربه اى به اين دلالت نمى زند.

دلالتش ظاهر و مورد اعتماد نزد عقلا است.

نقد استدلال به روايت: تنها كسى كه به اين روايت عمل كرده، ابوعلى اسكافى رحمه الله است و مشهور از آن اعراض كرده اند؛ اگر كسى اعراض مشهور را موهن و قادح در حجّيت بداند، بايد روايت را همان گونه كه امام راحل رحمه الله كنار گذاشتند، طرح كند.

اگر كسى اعراض مشهور را سبب سقوط روايت از حجّيت نداند، بايد بر طبق آن، به عدم قطع دست راست سارق در موردى كه دست چپ ندارد، فتوا دهد؛ در اين صورت، به جاى اجراى حدّ، سارق را تعزير مى كنند.

فرع دوّم: حكم مقطوع اليمين

اگر سارقى در زمان سرقت دست راست داشت ولى پيش از اجراى حدّ، دست راستش قطع شد، آيا دست چپش قطع مى گردد؟

دليلى بر ثبوت قطع نسبت به دست چپ نداريم؛ زيرا، دست راست موضوع اجراى حدّ بود كه حالا از بين رفته و مجرّد حكم حاكم علّت جارى شدن حكم در دست چپ نمى شود. مثلًا اگر حاكم شرعى حكم كرد زيد را به علّت زناى با محارم به قتل برسانند، قبل از اجراى حدّ، در راه سكته كرد و مرد، آيا مى توان گفت: ديگرى را به

جاى او بكشند تا حكم حاكم اجرا شده باشد؟ از اين رو، در اين بحث، به علّت نبودن موضوع اجراى حدّ، حدّ قطع منتفى است.

سؤال ديگر آن است كه آيا پس از سقوط حدّ، تعزير ثابت مى گردد؟

ممكن است بگوييم: تعزير مخصوص به موردى است كه قبل از آن حكمى از حاكم نداشته باشيم؛ اما اگر حاكم حكم داد و به علّتى آن حكم اجرا نشد، براى حكم جديد و تعزير وجهى وجود ندارد. بنابراين، به احتمال قوى در اين مورد، نه انتقال به دست چپ هست و نه تعزير.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 257

[حكم مقطوع اليمين في حال السرقة]

[مسألة 5- من سرق وليس له اليمنى، قيل: فإن كانت مقطوعة في القصاص أو غير ذلك وكانت له اليسرى قطعت يسراه، فإن لم تكن له أيضاً اليسرى قطعت رجله اليسرى، فإن لم يكن له رجل لم يكن عليه أكثر من الحبس، والأشبه في جميع ذلك سقوط الحدّ والانتقال إلى التعزير.]

حكم مقطوع اليمين در حال سرقت

اشاره

مورد اين فرع، سارقى است كه در حين سرقت، فاقد دست راست باشد، خواه در اصل خلقت فاقد بوده يا به خاطر حادثه يا قصاصى دست راست او قطع شده باشد و بخواهند حدّ اول سرقت را درباره اش اجرا كنند، قائل گفته است: اگر شخص فاقد دست راست، دست چپ داشته باشد، آن را قطع مى كنند؛ و اگر فاقد هر دو دست است، پاى چپش را مى برند؛ و اگر پا ندارد، حكمش فقط حبس و زندان است.

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: سقوط حدّ و انتقال به تعزير به قواعد شبيه تر است.

ظاهر كلام امام راحل رحمه الله اين است كه قائل واحدى گفته است

با عدم وجود دست راست به قطع دست چپ و با عدم هر دو به قطع پاى چپ منتقل مى گرديم، در حالى كه با مراجعه ى به منابع مى بينيم براى ايشان در نقل اقوال اشتباهى رخ داده است؛ در حالى كه اقوال مختلفى در قسمت اوّل يعنى فاقد دست راست وجود دارد.

1- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[397] ابن حمزه رحمه الله در كتاب وسيله،[398] قاضى ابن برّاج رحمه الله در كتاب كامل[399] معتقدند حدّ در اين صورت بر دست چپ پياده مى شود.

2- شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط مى فرمايد: اظهر نزد ما- ظاهرش اين است كه اصحاب به اين معنا معتقدند- انتقال به پاى چپ است؛ يعنى حدّ مرتبه ى دوّم جانشين حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 258

اول سرقت گردد. اگرچه قول اول يعنى انتقال به دست چپ نيز روايت شده است.[400] قاضى ابن برّاج رحمه الله نيز در مهذّب از شيخ طوسى رحمه الله تبعيّت كرده است.[401]

3- سقوط حدّ به طور كلّى و انتقال به تعزير؛ زيرا، با عدم دست راست، دليلى بر انتقال به دست يا پاى چپ نداريم. مثل اين كه شارع در حقّ اين سارق ارفاق كرده است. مرحوم محقّق در شرايع اين نظر را اختيار مى كند[402] و ابن ادريس رحمه الله نيز در پاره از فروض به تعزير تصريح دارد.[403]

دليل قول اوّل (انتقال قطع به دست چپ)
اشاره

دليل قول اوّل در ابتدا، قوى به نظر مى رسد؛ زيرا، مى گويد: اطلاق آيه ى شريفه ى وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[404] شامل دست راست و چپ مى گردد. اين اطلاق را به رواياتى كه مقصود از دست را در آيه معيّن مى كرد، مقيّد كرديم؛ ليكن سؤال اين است كه آيا آيه ى شريفه

به طور مطلق به دست راست تقييد مى شود يا فقط در خصوص موردى كه دست راستى وجود داشته باشد؟

در صورتى كه دست راست وجود دارد، مى گوييم: اطلاق آيه به دست راست مقيّد شده است، امّا در فرضى كه فاقد دست راست باشد، به چه دليل از اطلاق آيه دست برداريم؟ به اطلاق آيه تمسّك كرده، مى گوييم: بايد دست سارق قطع گردد، لذا دست چپش را مى بريم.

نقد دليل قول اوّل

حقّ اين است كه همان طور كه دليل مطلق اطلاق دارد، دليل مقيّد نيز اطلاق دارد. اگر مولايى گفت: «أعتق رقبةً» و بعد مقيّدى آورد «لا تعتق رقبة كافرة» تقييد اطلاق «رقبة»

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 259

به «رقبة مؤمنة» آيا مختصّ به موردى است كه رقبه ى مؤمنه وجود داشته باشد؟ و با عدم آن مى توان رقبه ى كافره را آزاد كرد؟ يا بايد بگوييم: همان گونه كه دليل مطلق، اطلاق دارد، دليل مقيّد هم اطلاق دارد؟ يعنى دليل مقيّد مى گويد: رقبه ى كافره به هيچ دردى نمى خورد و اصلًا فايده ندارد، خواه رقبه ى مؤمنه اى باشد يا نباشد، و اطلاق دليل مقيّد همانند خود دليل مقيّد حاكم بر اطلاق دليل مطلق است.

به عبارت ديگر، مفاد «لا تعتق رقبة كافرة» خروج رقبه ى كافره از دايره ى حكم دليل مطلق است، خواه رقبه ى مؤمنى در كار باشد يا نه؛ وقتى اين دليل با دليل مطلق روبرو شد، نتيجه مى دهد حكم واقعى عتق رقبه ى مؤمنه است و نوبت به رقبه ى كافر نمى رسد.

در آيه ى شريفه، اطلاق «فاقطعوا أيديهما» دست راست و چپ را شامل مى گردد؛ و روايات بسيارى مى گويد: بايد دست راست را بريد. اين روايات مطلق است يعنى مى گويد: فرقى ندارد سارق دست چپى

داشته باشد يا نه. به طور كلّى مقصود خداوند قطع دست راست است و دست چپ به هيچ وجه مطرح نيست. بنابراين، با وجود چنين اطلاقى براى دليل مقيّد نمى توان گفت: اطلاق آيه به فرضى كه دست راست وجود دارد، تقييد مى شود و با عدم دست راست نوبت به دست چپ مى رسد.

دليل قول دوّم (انتقال قطع به پاى چپ)
اشاره

دليلش يك امر اعتبارى است. وقتى در باب حدّ سرقت، حدّ اوّل، قطع دست راست بود و در مرتبه ى دوّم قطع پاى چپ و در مرتبه ى سوّم حبس، لذا اگر به واسطه عدم دست راست نمى توانيم حدّ اول را پياده كنيم، حدّ مرتبه ى دوّم جايگزين آن مى گردد.

نقد دليل قول دوّم

اگر حدّى را در مرتبه ى دوّم وضع كردند، معنايش اين نيست كه مى تواند جانشين حدّ مرتبه ى اوّل گردد. مطلبى باقى مى ماند كه شيخ رحمه الله در مبسوط فرموده است: اگرچه قول اوّل روايت شده است.[405] ظاهر اين عبارت، وجود روايت براى هر دو قول مى باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 260

مؤيّد قول اوّل فتواى مرحوم شيخ در كتاب نهايه است.[406] شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه مفاد روايات و نصوصى كه از ائمّه عليهم السلام رسيده بود را آورده است. لذا، با اين كتاب فقهى، معامله ى كتاب روايى مى شود؛ زيرا، بناى شيخ رحمه الله اين بوده كه احكام موجود در روايات را به عين الفاظى كه در روايات هست بياورد. لذا با وجود فتواى شيخ رحمه الله در نهايه به قول اوّل و گفتارش در مبسوط كه قول اوّل روايت شده است، انسان دچار اشكال مى گردد.

اگر در كتاب نهايه فتوا نداده بود و در كتاب مبسوط مى فرمود: «هو مرويّ»، مى گفتيم روايتى مرسله بر اين مطلب رسيده كه حجّت نيست؛ ولى با وجود فتواى او در نهايه نمى توان به آسانى گذشت. معناى اين كلام، معامله ى روايات صحيح با فتاواى كتاب نهايه نيست؛ ليكن نمى توان آن ها را نيز به عنوان ارسال كنار گذاشت.

تذكّر: ظاهر عبارت تحريرالوسيله كه فرمود: «من سرق وليس له اليمنى، قيل: فإن كانت

مقطوعة في القصاص أو غير ذلك وكانت له اليسرى قطعت يسراه، فإن لم تكن له أيضاً اليسرى قطعت رجله اليسرى ...» اين است كه تا اين جا دنباله ى كلام قائل است؛ و در اين صورت، با فتواى شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط[407] موافق است.

مرحوم كاشف اللثام[408] مى فرمايد: شيخ طوسى رحمه الله در نهايه فرموده است: اگر فاقد دست راست و چپ باشد، نوبت به پاى راست مى رسد؛ و اگر پا هم نداشته باشد، نوبت به حبس مى رسد.

هر دو فتوا دليلى ندارد. اگر مقطوع اليدين است، به چه دليل نوبت به پاى راست يا چپ مى رسد؟ البتّه امكان دارد دليل اعتبارى برايش درست كنيم، و بگوييم قائل به قطع دست و پاى راست، اقرب بودن آن را به دست راست در نظر گرفته است؛ و قائل به قطع پاى چپ، به سبب اين كه بعد از دست نوبت به پاى چپ مى رسد. ولى با اين امور اعتبارى نمى توان فتوا داد. در هيچ كدام از رواياتى كه داريم اين مطلب نيست كه در حدّ اوّل سرقت مى توان

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 261

پا را به جاى دست، و در فرض نبودن دو دست قطع كرد. بنابراين، همان طور كه در صورت عدم دست و پا، ابن ادريس رحمه الله[409] به تعزير و مرحوم شيخ[410] به حبس قائل شده، در اين جا نيز بايد به تعزير قائل شد.

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب حلبيات كه جواب مسائل مردم حلب است در چنين موردى، اوّل مسأله ى تعزير را مطرح مى كند و به دنبالش مى گويد: بعيد نيست انسان مسأله ى حبس را پياده كند.[411]

صاحب جواهر رحمه الله در ردّ نظر شيخ

رحمه الله فرموده است: قوّت اين معنا از كجا ثابت شده كه بتوانيم در حدّ اوّل سرقت براى فاقد دست و پا حبس ابد را پياده كنيم؟[412]

ادله ى حدّ سرقت، حدّ اوّل سرقت را حبس نمى گويد؛ و از طرفى دليل اقامه نشده كه در تمام مراتب سرقت بايد حدّ وجود داشته باشد. لذا، مانعى از ثبوت تعزير نسبت به اين فرد نداريم. بنابراين، اشبه به قواعد، بلكه اقرب ثبوت، تعزير است؛ همان گونه كه امام راحل، مرحوم محقّق رحمه الله و صاحب جواهر رحمه الله اختيار كرده اند. يعنى كسى كه دست راست ندارد، خواه واجد دست چپ باشد يا نه، پاى راست و چپ داشته باشد يا نه، حدّ اول سرقت در مورد او ساقط و فقط تعزير در حقّش ثابت است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 262

[حكم ما لو قطع الحدّاد اليسار مع العلم]

[مسألة 6- لو قطع الحدّاد يساره مع العلم حكماً وموضوعاً فعليه القصاص ولا يسقط قطع اليمنى بالسرقة. ولو قطع اليسرى لاشتباه في الحكم أو الموضوع فعليه الدية، فهل يسقط قطع اليمين بها؟ الأقوى ذلك.]

حكم قطع دست چپ توسط مجرى حدّ

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر پس از ثبوت سرقت و حكم حاكم، مجرى حدّ، عالم به حكم- يعنى جدا كردن چهار انگشت دست راست- و عالم به موضوع- يعنى تشخيص دادن دست راست- بود، و با اين حال، دست چپ سارق را جدا كرد، سارق حقّ دارد به عنوان قصاص، انگشتان دست چپ مجرى حدّ را قطع كند و قطع دست راست به واسطه ى سرقت ساقط نمى گردد.

2- اگر قطع دست چپ توسط مجرى حدّ به خاطر اشتباه در حكم يا موضوع بود، بايد ديه ى آن

را بپردازد. امّا سؤال اين است كه آيا قطع دست راست به واسطه ى اين عمل ساقط مى گردد؟ اقوا سقوط حدّ از دست راست است.

فرع اوّل: قطع دست چپ توسّط مجرى حدّ با علم به موضوع و حكم

در اين فرع از دو جهت بحث است:

1- مجازات مجرى حدّ چيست؟

2- آيا حدّ سرقت از سارق ساقط مى شود؟

جهت اوّل: حدّ قصاص در حقّ مجرى حدّ ثابت است و سارق مى تواند انگشتان دست چپ او را به عنوان قصاص قطع كند؛ زيرا، قطع دست چپ سارق عمدى بوده و هيچ خطا و اشتباهى نيز در كار نبوده است.

جهت دوّم: آيا مى توان قطع دست چپ را به جاى قطع دست راست پذيرفت؟ زيرا، از سارق بايد در مرحله ى اوّل دستى جدا شود و آن هم جدا شد.

حقّ اين است كه بگوييم: دست قطع شده به عنوان حدّ سرقت جدا نشده است. مجرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 263

حدّ حكم افراد اجنبى را دارد؛ اگر شخصى قبل از اجراى حدّ سرقت، دست چپ سارق را قطع كند، مانعى در راه اجراى حدّ سرقت پديد مى آيد؟ دليل سقوط حدّ سرقت چيست؟

در اين بحث دست چپ سارق به عمد و علم قطع شده، موضوع ادلّه ى قصاص است؛ زيرا جنايتى از حدّاد سرزده است؛ اما دست راستش بايد براى اجراى حدّ سرقت قطع گردد.

در بعضى از روايات و اقوال آمده است كه نبايد دزد را بدون دست گذاشت؛ بلكه بايد براى او دستى بماند تا با آن غذا بخورد، تطهير كند و وظايفى كه به عهده ى دست است را با آن انجام دهد. در صحيحه ى عبدالرّحمان بن حجّاج اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «إنّي لأستحيي من ربّي أن لا أدع له يداً يستنجي بها

أو رجلًا يمشي عليها».[413]

نقد اين دليل: به دو وجه است:

الف- قوّت اين كلام به قدرى نيست كه با آن بتوان اطلاق ادلّه و آيه ى شريفه را كنار گذاشت. به سبب جنايت حدّاد، دست چپ سارق قطع شده است؛ چه ربطى دارد بگوييم:

چنين دزدى حدّ ندارد و نبايد مفاد آيه ى شريفه در حقّش اجرا گردد؟

ب- گفتار اميرمؤمنان عليه السلام به دنبال اين مطلب است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت در حالى كه بيش از يك دست و پا قطع نكرد؛ لذا، مفاد كلامش اين است كه از سارق در رابطه با سرقتش بيش از يك دست و پا قطع نمى شود. دو دست يا دو پا در رابطه با سرقت از سارق نمى بُرَم. اين كلام با مقام ما هيچ تناسبى ندارد و ارتباطى بين مسأله قطع دست راست به جهت حدّ سرقت با قطع شدن دست چپ به سبب جنايت جانى وجود ندارد.

اگر امام عليه السلام مى فرمود: به هر كيفيّتى بايد براى سارق يك دست و پا باقى بماند، استدلال به روايت صحيح بود؛ امّا سخن در باب سرقت است، چرا دو دست يا دو پا را قطع نمى كنيد؟ امام عليه السلام مى فرمايد: من از خدا حيا مى كنم كه دو دست سارق را ببرم و او را بدون دست بگذارم.

بنابراين، اگر دست چپ سارق به سبب ديگرى قطع شده باشد، كلام اميرمؤمنان عليه السلام در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 264

اين صحيحه نمى خواهد مانع اجراى حدّ در آن مورد هم باشد؛ وگرنه لازمه ى پذيرش و تعميم اين كلام به همه ى موارد، تعطيل حدّ الهى است.

فرع دوّم: قطع دست چپ توسط مجرى حدّ با اشتباه در موضوع يا حكم
اشاره

اگر حاكم شرع

پس از ثبوت سرقت، فرمان به قطع دست راست سارق داد ولى حدّاد در گرفتن حكم يا پياده كردنش بر دست راست اشتباه كرد و دست چپ دزد را بريد، دو سؤال مطرح مى شود:

1- عقوبت مجرى حدّ چيست؟

2- آيا حدّ سرقت از سارق ساقط مى شود؟

جهت اوّل: عقوبت مجرى حدّ

از آن جا كه موضوع قصاص، جنايت عمدى است؛ لذا، در رابطه با حدّاد، قصاصى ثابت نيست؛ زيرا در اين مورد شبه عمد است كه حكم خطا را دارد. بنابراين، سارق مى تواند به مجرى حدّ مراجعه و ديه بگيرد.

جهت دوّم: سقوط حدّ سرقت از سارق

اگر بخواهيم بر طبق ضوابط عمل كنيم، بايد بگوييم: در اين فرض نيز حدّ سرقت اجرا نشده است؛ هرچند حدّاد به خيال اجراى حدّ دست چپ را بريده است؛ ليكن حدّ الهى، قطع دست راست است كه در خارج واقع نشده است. امّا در اين مقام، روايتى داريم كه معتبر و صحيحه است؛ هرچند صاحب جواهر رحمه الله آن را تضعيف كرده و فرموده جابرى ندارد.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن أبي نجران، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في رجل أمر به أن تقطع يمينه، فقدّمت شماله فقطعوها وحسبوها يمينه، وقالوا: إنّما قطعنا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 265

شماله، أتقطع يمينه؟ قال: فقال: لا، لا تقطع يمينه، قد قطعت شماله ....[414]

سند روايت: مرحوم كلينى رحمه الله در كافى اين حديث را به دو سند نقل مى كند: يكى محمّد بن يعقوب از على بن ابراهيم از پدرش ابراهيم بن هاشم از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد عن محمّد بن قيس است كه اين سند صحيح است؛ زيرا، در گذشته گفتيم: به نظر ما ابراهيم بن هاشم ثقه است.

سند دوّم، مرحوم كلينى از عدّه اى از سهل بن زياد از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد از

محمّد بن قيس نقل مى كند؛ اين سند مشتمل بر سهل بن زياد است كه در وثاقش بحث و اشكال است. بنابراين، حديث معتبر و صحيح است و نمى توان در سندش اشكال و مناقشه اى كرد.

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام به قطع دست راست مردى حكم نمود و فرمان اجرا داد. در هنگام قطع دست، مجرم، دست چپ را به جاى دست راست گذاشت و مجرى خيال كرد دست راست است و آن را قطع كرد. پس از روشن شدن مسأله، نزد امام عليه السلام آمدند و واقعه را گفتند و پرسيدند: آيا دست راستش را ببريم؟

امام عليه السلام فرمود: نه، اكنون كه دست چپش را بريديد، ديگر دست راستش قطع نمى شود.

بررسى دلالت روايت

از اين روايت نمى توان يك ضابطه ى كلّى را براى همه جا استفاده كرد و گفت: هرجا دست چپ به هر صورتى قطع شد، نبايد دست راست را به عنوان حدّ سرقت بُريد. زيرا، در روايت تصريح دارد كه قطع دست براى اجراى حدّ سرقت بوده و در موضوع اشتباه شده است؛ ما حكم را به اشتباه حكم نيز تعميم مى دهيم، اين مقدار قدر متيقّن از روايت است.

از اين رو، با وجود اين روايت معتبر و صحيح، دست از قواعد و ضوابط برمى داريم؛ به گونه اى كه اگر اين روايت نبود، به قطع دست راست حكم مى داديم. زيرا، حدّ الهى هنوز اجرا نشده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 266

شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[415] و علّامه رحمه الله در كتاب تحرير[416] مى گويد: در اين جا نيز بايد دستش قطع گردد. صاحب جواهر رحمه الله روايت را ضعيف مى داند و شهرت

جابرى را در كار نمى بيند و از اين بزرگان تبعيّت كرده است.[417] مرحوم محقّق نيز مسأله را به صورت ترديد واگذاشته است.[418]

از طرفى علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب مختلف[419] و ديگران به اين روايت عمل كرده اند. لذا، شهرتى بر خلاف روايت و مطابق آن ثابت نمى شود.

نظر برگزيده: اقوا همان است كه امام راحل قدس سره اختيار كرده اند؛ يعنى در صورتى كه مجرى حدّ به اشتباه دست سارق را قطع كند، دست راست را نمى بُرند. دليل آن نيز روايت صحيحه ى محمّد بن قيس است كه سند و دلالتش تامّ و قابل اعتماد است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 267

[سراية الحدّ ليست مضمونة]

[مسألة 7- سراية الحدّ ليست مضمونة، لا على الحاكم ولا على الحدّاد، وإن اقيم في حرّ أو برد، نعم، يستحبّ إقامته في الصيف في أطراف النهار، وفي الشتاء في وسطه لتوقّي شدّة الحرّ والبرد.]

سرايت حدّ به اعضاى ديگر

اشاره

اگر انگشتان سارق را بريدند و جراحت بدنش با مداوا و علاج بهبودى يافت، بحثى نيست؛ امّا اگر اين جراحت عفونت كرد و به اعضاى ديگر سرايت كرد، گاه به حدّ مرگ نيز مى رسد. در صورتى كه حكم حاكم صحيح و مجرى حدّ نيز همان حكم را بدون كم و كاست پياده كرده باشد، هيچ كس ضامن نيست.

البتّه مسأله مربوط به جايى است كه در اجراى حدّ، ترس خطر جانى بر مجرم نباشد؛ همان طور كه در باب قطع دست شلّ گفتيم. با وجود احتمال عقلايى با منشأ عقلايى حقّ قطع دست نداريم.

دليل اين مطلب، روايات معتبرى است كه به عدم ضمان تصريح دارد؛ ليكن در مقابل آن ها روايات ضعيفى هست كه بين حقّ اللَّه و حقّ الناس تفصيل

مى دهد؛ لذا، به يك روايت از دسته ى اوّل اكتفا مى شود و روايات دسته ى دوّم را براى بررسى و حلّ تعارض مطرح مى كنيم.

وبإسناده عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: أيّما رجل قتله الحدّ أو القصاص فلا دية له.[420]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: هر مردى كه اجراى حدّ يا قصاص سبب مرگش شود، ديه اى در قتلش وجود ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 268

ظهور عرفى عبارت «أيّما رجل قتله الحدّ أو القصاص فلا دية له» در اين است كه حدّ يا قصاصش قتل نبوده است؛ بلكه يا تازيانه بوده، همان طور كه در باب زنا و لواط داشتيم و يا قطع دست راست و پاى چپ، كه در باب سرقت گذشت.

از طرفى ظهور و اطلاق روايت از صورتى كه ترس خطر جانى باشد، انصراف دارد؛ بلكه مربوط به موردى است كه برخلاف عادت و طبيعت اجراى حدّ به سرايت جراحت يا مرض موت منتهى شود. در چنين موردى، روايت، طبيعت ديه را از بيت المال و حاكم و مجرى نفى مى نمايد.

روايات ديگرى نيز مانند: روايت أبى صباح كنانى وجود دارد كه در آن مى فرمايد:

«من قتله الحدّ فلا دية له».[421]

نكته: هرچند روايات در باب موت رسيده و عنوان كلّى مسأله ما سرايت است كه يكى از مصاديقش «موت» مى باشد، ليكن وقتى حدّ به مرگ منتهى مى شود و ديه اى ندارد، به طريق اولى اگر حدّى سبب سرايت مرض و جراحت به اعضاى ديگر شد، ديه اى نخواهد داشت؛ لذا، اگر مجرى حدّ انگشتان دست راست را قطع كرد

ليكن جراحت عفونت كرد و دست از شانه از بين رفت، ديه اى بر هيچ كس ثابت نيست.

بررسى روايات معارض

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن الحسن بن صالح الثّوري، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات فلا دية له علينا، ومن ضربناه حدّاً من حدود النّاس فمات فإنّ ديته علينا.[422]

فقه الحديث: حسن بن صالح ثورى ضعيف است و هيچ توثيقى ندارد. او مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: اگر به كسى حدّى از حدود خدا را بزنيم و در اثر آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 269

بميرد، ديه اى بر عهده ى ما نيست؛ و اگر حدّى از حدود مردم را نسبت به كسى پياده كرديم و او مُرد، ديه اش به عهده ى ما خواهد بود.

مفاد اين روايت، عدم ثبوت ديه در حدود اللَّه مانند زنا و لواط و ثبوت آن در حقوق النّاس مانند قذف و سرقت است.

در آينده در يكى از مباحث، مسأله سرقت را مطرح خواهيم كرد و پيرامون حقّ الناس بودنش بحث خواهد شد. آن چه اين جا به طور اجمال مى گوييم اين است كه تا صاحب مال مسروقه از حاكم شرع تقاضاى قطع دست سارق را ننمايد، دستش قطع نمى گردد. حدّ سرقت مانند حدّ زنا و لواط نيست كه به مجرّد اثبات نزد حاكم شرع حدّ بايد اجرا گردد؛ بلكه پس از ثبوت با مطالبه ى مسروق منه دست سارق را مى برند. از اين رو، مى توان گفت: قطع در باب سرقت جنبه ى حقّ الناس دارد؛ و بنابراين، مفاد روايت درباره ى آن صادق است.

اگر بگوييد: روايت در خصوص موردى

رسيده كه حدّ ضرب تازيانه باشد؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: «من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات» در حالى كه بحث ما در حدّ سرقت است كه حدّش ضرب نيست، بلكه قطع است.

مى گوييم: مقصود از اين جمله يعنى: «من أجرينا عليه حدّاً من حدود اللَّه» خواه آن حدّ ضرب تازيانه باشد يا قطع دست و پا، معناى عرفى عبارت همين است كه گفتيم، و مى توان مورد روايت را مانند «رجل شكّ بين الثلاث والأربع» دانست كه در آن الغاى خصوصيّت كرده و حكم را نسبت به زنان نيز جارى مى دانند.

بنابراين، دلالت روايت تمام است؛ ولى در سند آن مشكل هست.

محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال الصادق عليه السلام: من ضربناه حدّاً من حدود اللَّه فمات فلا دية له علينا، ومن ضربناه حدّاً من حدود النّاس فمات فإنّ ديته علينا.[423]

سند حديث: اين روايت از مرسلات مرحوم صدوق است كه به نحو «قال» فرموده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 270

است؛ يعنى مطلب را به طور جزم به معصوم نسبت مى دهد. مكرّر گفته ايم: ما به چنين مرسلاتى اعتماد مى كنيم؛ لذا، سند روايت تمام و دلالتش نيز مانند روايت گذشته است.

قواعد اقتضا دارد اين روايت مقيّد روايت حلبى و غير آن باشد؛ زيرا آن روايت به اطلاقش مى گويد: ديه اى در اجراى حدّ الهى و حقّ الناس نيست؛ و اين روايت تفصيل مى دهد كه اگر حقّ اللَّه است ديه ندارد و اگر حقّ الناس است ديه ثابت مى باشد.

اشكال در اين است كه هيچ يك از فقها به اين روايت عمل نكرده اند؛ لذا، شهرت فتوايى، بلكه بالاتر از آن برخلاف روايت منعقد شده است. بنابراين، نمى توان روايت را

مقيّد اطلاقات عدم ثبوت ديه دانست.

اگر گفته شود: متن روايت صدوق رحمه الله با روايت حسن بن صالح ثورى يكى است، لذا سندش ضعيف است.

مى گوييم: اتّحاد در متن سبب متّحد بودن روايت نمى شود؛ چه بسا يك مطلبى را چند راوى از امام عليه السلام شنيده و نقل كرده باشند، مانند روايت محمّد بن قيس كه دو سند داشت به يك سند معتبر بود و با سند ديگر غيرمعتبر؛ لذا، نمى توان روايت صدوق رحمه الله را به علّت ضعف سند كنار گذاشت.

تذكّر: امام رحمه الله در ذيل مسأله مى فرمايند: مستحب است حدّ را در فصل تابستان در ابتدا يا انتهاى روز (صبح و غروب) و در زمستان در وسط روز اقامه كنند تا از شدّت گرما يا سرما كاسته شده باشد. اين بحث به طور مفصّل در بحث زنا گذشت، لذا: در اين جا نياز به تكرار آن نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 271

فصل چهارم: ملحقات باب سرقت

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 273

[حكم الإشتراك في سرقة النصاب]

[مسألة 1- لو سرق إثنان نصاباً أو أكثر بما لا يبلغ نصيب كلّ منهما نصاباً، فهل يقطع كلّ واحد منهما أو لايقطع واحدٌ منهما؟ الأشبه الثاني.]

اشتراك در سرقت نصاب

اشاره

اگر دو يا چند نفر دزدى كردند ولى سهم هر كدام به اندازه ى نصاب نرسيد، آيا دست همه ى آنان قطع مى گردد يا دست هيچ كدام قطع نمى شود؟ آن چه به قواعد شبيه تر است، عدم قطع دست مى باشد.

در اين فرع سه صورت متصوّر است:

1- اگر چند نفر با كمك يكديگر درب خانه اى را باز كرده و فرش قيمتى را با هم برداشتند و بردند به گونه اى كه سهم هركدام از اين مال مسروقه به اندازه ى ربع دينار رسيد، بدون هيچ شكّ و شبهه اى بايد دست هريك از دزدها بريده شود؛ زيرا، نسبت به هر كدام شرايط اجراى حدّ وجود دارد.

2- اگر پس از ورود به خانه هر كدام براى خود چيزى را برداشت كه قيمتش كمتر از حدّ نصاب است، ليكن اگر مجموع مال مسروقه را حساب كنيم به اندازه ى نصاب يا بيشتر است؛ در اين فرض، دست هيچ كدام را نمى برند؛ زيرا، نسبت به هر كدام از آنان شرايط اجراى حدّ وجود ندارد. مجموع مال مسروقه به اندازه ى نصاب است؛ و اين معنا دخالتى در تحقّق شرط ندارد. اگر قرار باشد نصاب را به لحاظ مجموع حساب كنيم، بايد بگوييم:

اگر در يك شب در شهر يا در غيرشهرى در ده جا دزدى شد اگر مجموع اموال مسروقه به حدّ نصاب مى رسد، بايد دست دزدان را قطع كنيم، آيا مى توان به چنين مطلبى ملتزم شد؟

بنابراين، اگر هر كدام به

نحو استقلال چيزى را برداشتند كه كمتر از حدّ نصاب سرقت است، بدون اشكال دستش قطع نمى گردد.

3- اگر دو يا چند نفر به حرزى وارد شوند و با كمك يكديگر مالى را از آن جا خارج كنند كه مجموع مال به اندازه ى نصاب باشد ولى سهم هر كدام به اين حدّ نرسد، در اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 274

فرض، مسأله محلّ اشكال است.

تفاوت جوهرى صورت سوّم با صورت دوّم در اين است كه در اين صورت مال مسروقه را با هم به نحو اشتراك خارج مى كنند و در فرض دوّم هر كدام به تنهايى چيزى را برداشته است. وجه اشتراك دو صورت اين است كه مجموع مال مسروقه به حدّ نصاب مى رسد ولى سهم هر كدام كمتر از حدّ نصاب است.

در صورت سوّم، دو احتمال، بلكه دو قول وجود دارد: قطع دست هر كدام از دزدان و عدم قطع؛ البته احتمال سوّمى نيز وجود دارد كه عبارت است از قطع دست يكى از دزدان؛ كه اين احتمال نابجايى است؛ زيرا، به سبب نبودن هيچ امتيازى ترجيح يكى بر ديگرى، ترجيح بدون مرجّح خواهد بود.

از طرفى جاى اجراى قرعه نيز نيست؛ زيرا، قرعه در جايى راه دارد كه واقعيّتى در خارج باشد، آن را نشناسيم و به آن جهل داشته باشيم كه به كمك قرعه، آن مجهول را معيّن مى كنيم. در اين فرض، واقع مسأله اين است كه دو نفر به شراكت مالى را از حرز خارج كرده اند، و مجموع مال به اندازه ى نصاب است ولى سهم هر كدام كمتر از نصاب مى باشد و تمام شرايط و خصوصيّات در هر دو يكسان است

و بر همديگر ترجيح ندارند.

امرشان مردّد است بين اين كه دست هر دو قطع گردد يا دست هيچ كدام؛ لذا، قرعه در اين موارد كاربردى ندارد.

فقها در حكم اين فرض بر دو دسته اند:

الف: مشهور بين قدما، مانند: شيخ طوسى رحمه الله در نهايه،[424] سيّد مرتضى رحمه الله در انتصار،[425] ابن زهره رحمه الله در غنيه[426] قطع دست سارقان است.

ب: مشهور بين متأخّرين از ابن ادريس رحمه الله[427] به بعد كه بر عدم قطع دست فتوا داده اند.

اين مسأله را بايد از دو جهت مورد بررسى قرار داد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 275

1- مقتضاى قاعده چيست؟ و فتواى كدام گروه با آن موافق است؟

2- مقتضاى رواياتى كه در اين خصوص رسيده، چيست؟

مقتضاى قاعده در سرقت اشتراكى

مقصود شارع از مال مسروقه اى كه بايد به حدّ نصاب برسد تا دست دزد در رابطه ى با سرقتش قطع گردد، مال مسروقه اى است كه در يك سرقت به يك سارق ارتباط داشته باشد؛ وگرنه اگر بگوييم: مقصود از آن مجموع مالى است كه به سرقت رفته، لازمه اش اين است كه حكم به قطع دست كنيد؛ هرچند سارق يا سرقت متعدّد باشد، مانند اين كه در يك شب، در يك شهر، ده سارق هر كدام كمتر از حدّ نصاب سرقت كنند يا سارقى از ده جا و از هرجا كمتر از حدّ نصاب سرقت كند، يا از يك جا در شب هاى متوالى كمتر از حدّ نصاب ببرد، آيا اگر مجموع اموال مسروقه به حدّ نصاب برسد، مى توان دست دزد يا دزدان را بريد؟ هرگز كسى به اين مطلب ملتزم نمى شود.

از اين رو، مى فهميم بايد مسأله ى اعتبار نصاب را در رابطه ى با يك سرقت و يك سارق حساب

كنيم؛ يعنى اگر سارقى در يك سرقت به اندازه ى نصاب مال مردم را از حرز بيرون آورد و شرايط ديگر وجود داشت، دستش را بايد بريد؛ امّا اگر چند نفر به شراكت، به اندازه ى نصاب يا بيشتر در يك سرقت مالى را برداشتند به گونه اى كه سهم هر كدام به اندازه ى نصاب نرسد يا در سرقت هاى متعدّد به اندازه ى نصاب را برده اند، قطع دستى وجود ندارد.

ضابطه ى مسأله اين است كه اگر توانستيم سرقت مال مسروقه را به يكى از آنان به نحو استقلال نسبت دهيم و به حدّ نصاب باشد، جاى اجراى حدّ هست؛ ولى اگر در مقام اسناد مى گوييد: زيد وعمرو فرش را به سرقت بردند اگر سهم هر كدام به اندازه ى نصاب نرسد، نمى توان گفت: زيد به اندازه ى نصاب سرقت كرده است، تا اين جمله صدق نكند، نبايد دست زيد را بريد.

بنابراين، اگر ما بوديم و قواعدى كه در باب سرقت به دستمان رسيده است، بايد مى گفتيم: مقتضاى قواعد عدم قطع دست است و با فتواى مشهور متأخّرين موافق است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 276

مقتضاى روايات در سرقت اشتراكى

محمّد بن الحسن بإسناده، عن محمّد بن أحمد بن يحيى، عن محمّد بن عيسى، عن يوسف بن عقيل، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

قضى أمير المؤمنين عليه السلام في نفر نحروا بعيراً فأكلوه فامتحنوا أيّهم نحروا فشهدوا على أنفسهم أنّهم نحروه جميعاً لم يخصّوا أحداً دون أحد، فقضى عليه السلام أن تقطع أيمانهم.

ورواه الصدوق بإسناده عن محمّد بن قيس.[428]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه را علاوه بر شيخ طوسى رحمه الله مرحوم شيخ صدوق رحمه الله نيز نقل كرده است. امام باقر عليه

السلام فرمود: گروهى شترى را دزديده، نحر كردند و خوردند.

اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: تحقيق كنيد كدام يك از آنان شتر را كشته است؟

دزدان گفتند: همگى با هم و به كمك هم شتر را كشتيم. در اين حال اميرمؤمنان عليه السلام به قطع دستشان فرمان داد.

نقد استدلال به روايت

اوّلًا: در اين روايت هيچ اشعارى به سرقت شتر نيست؛ نحر بعير با غصب آن نيز امكان دارد؛ يعنى در مقابل ديدگان صاحب شتر، آن را كشته، و خورده باشند.

ثانياً: بر فرض اين كه بگوييد: ذيل روايت «فقضى عليه السلام أن تقطع أيمانهم» قرينه ى صدر آن است، زيرا قطع دست فقط در مورد سرقت است؛ از اين رو، مى فهميم روايت مربوط به شترى است كه آن را دزديده اند.

مى گوييم: از اين روايت استفاده مى شود كه امام عليه السلام قطع دست را بر خوردن شتر مترتّب كرده است، بلكه بالاتر بر نحر شتر؛ زيرا، امام عليه السلام فرمود: تحقيق كنيد كدام يك از آنان مرتكب نحر حيوان شده است؛ در حالى كه قطع دست بر سرقت مترتّب است و ربطى به وجود يا عدم مال مسروقه بعد از سرقت ندارد؛ لذا اگر شترى را به سرقت بردند از آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 277

هيچ استفاده اى هم نبردند و اكنون زنده است، در صورتى كه شرايط قطع دست موجود باشد، دست سارق را مى بُرند.

بنابراين، نمى توان ذيل روايت را قرينه گرفت و گفت: روايت در خصوص سرقت شتر وارد شده است. در روايت هيچ اشاره اى به سرقت نيست و تمام تكيه ى آن بر نحر شتر است؛ قطع دست به خاطر اين فعل بوده است. لذا بايد اين قضاوت

را «قضية فى واقعة» دانست؛ زيرا، ما به خصوصيّات آن واقعه آگاهى نداريم تا بفهميم چگونه امام عليه السلام فرمان به قطع دست داده است.

از اين رو، در مورد فرش يا چيز ديگرى كه به شراكت دزديده اند و سهم آنان به حدّ نصاب نمى رسد ولى مجموع مال مسروقه اندازه ى نصاب يا بيشتر است، و الآن نيز موجود است، حكم به قطع دست را به گردن اين روايت گذاشت و گفت: روايت در مقام افاده ى يك حكم كلّى است؛ يعنى: هرگاه چند نفر به شراكت به اندازه ى نصاب يا بيشتر سرقت كردند، بايد دستشان را بريد؛ هرچند سهم هر كدام به حدّ نصاب نرسد.

بعضى ها گفته اند: اين روايت صحيحه را حمل مى كنيم بر سرقت شترى كه سهم هر يك از دزدان از آن به اندازه ى نصاب رسيده است.

اين توجيه صحيح نيست؛ زيرا، سه نفر نمى توانند يك شتر را بخورند. ظاهر امر اين است كه جماعتى در حدود بيست يا سى نفر دست به اين كار زده اند؛ و نه نفر ده نفر كه نمى توانند يك شتر را بخورند، بر فرض كه اين تعداد باشند مگر قيمت يك شتر در آن زمان چه مقدار بوده است؟ بايد لااقل پنج مثقال طلاى مسكوك ارزش داشته باشد، تا سهم هر كدام به حدّ نصاب برسد.

روايت دوّم:

قال الطوسي في الخلاف: روى أصحابنا أنّه إذا بلغت السرقة نصاباً وأخرجوا بأجمعهم وجب عليهم القطع.[429]

فقه الحديث: اگر مال مسروقه به اندازه ى نصاب باشد و همگى در بيرون بردنش از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 278

حرز دخالت داشته باشند دستشان قطع مى گردد.

نقد استدلال به روايت: گفته اند: روايت مرسله اى است كه شيخ طوسى رحمه الله

در خلاف نقل كرده و به اصحاب نسبت داده است و از قبيل مرسلات صدوق رحمه الله كه به نحو جزم به معصوم عليه السلام اسناد مى دهد، نيست؛ لذا، اعتبارى ندارد.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: شهرت مسلّم بين قدما بر همين مطلب است؛ بلكه برخى از آنان بر اين فتوا ادّعاى اجماع كرده اند.[430] اين شهرت محقّق و مسلّم بين قدما ضعف و ارسال روايت را جبران مى كند. شهرت بين متأخّران بر عدم قطع قابل معارضه با شهرت بين قدما نيست؛ زيرا، آن چه در بحث شهرت به عنوان جابر مطرح است و به عقيده ى بعضى از بزرگان حجّيت روايت نيز به آن اختصاص دارد، شهرت بين قدما است و نه شهرت بين متأخّران.

شهرت بين متأخّران هيچ ارزشى ندارد؛ زيرا، مداركى كه در دسترس آنان بوده، همين مداركى است كه امروز ما داريم. به خلاف قدما كه آنان از مدارك و كتاب هايى بهره مند بوده اند كه به دست متأخران نرسيده است.

از اين رو، وجود شهرت مسلّم بين قدما مى تواند جابر ضعف سند اين روايت باشد؛ شايد منشأ توقّف مرحوم محقّق در شرايع همين مطلب بوده است.[431] با وجود چنين شهرتى، مسأله مشكل مى گردد؛ زيرا، از طرفى قاعده اقتضاى عدم قطع دارد، و از سوى ديگر اين روايت برخلاف قاعده از چنين پشتوانه اى برخوردار است؛ لذا نمى توانيم به ضرس قاطع يك طرف را اختيار كنيم و بر طرف ديگر ترجيح دهيم.

آن چه بر اين اشكال مى افزايد، مخالفت شيخ مفيد رحمه الله در مقنعه[432] و شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[433] و مبسوط[434] است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 279

[حكم من سرق مكرّراً]

[مسألة 2- لو سرق

ولم يقدر عليه، ثمّ سرق ثانية فاخذ واقيمت عليه البيّنة بهما جميعاً معاً دفعةً واحدةً، أو أقّر بهما جميعاً كذلك قطع بالاولى يده، ولم تقطع بالثانية رجله، بل لايبعد أن يكون الحكم كذلك لو تفرّق الشهود فشهد إثنان بالسرقة الاولى ثمّ شهد إثنان بالسرقة الثانية قبل قيام الحدّ، أو أقرّ مرّتين دفعةً بالسرقة الاولى ومرّتين دفعة اخرى بالسرقة الثانية قبل قيام الحدّ، ولو قامت الحجّة بالسّرقة ثمّ أمسكت حتّى اقيم الحدّ وقطع يمينه ثمّ قامت الاخرى قطعت رجله.]

حكم ثبوت سرقت مكرّر

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد.

1- اگر شخص سرقت كرد و دستگير نشد، بار ديگر دزدى كرد و او را گرفتند و بيّنه بر هر دو سرقتش يك دفعه قائم شد يا خودش به هر دو سرقت اعتراف كرد، براى سرقت بار اوّل دستش را مى بُرند؛ ولى پايش را به خاطر سرقت دوّم قطع نمى كنند؛ بلكه بعيد نيست حكم همين طور باشد اگر بيّنه بر سرقت اوّل شهادت داد و قبل از اقامه حدّ در مجلس ديگر بر سرقت دوّم شهادت دهد يا دو مرتبه به سرقت اوّل اقرار كرد و قبل از اقامه ى حدّ دو مرتبه به سرقت دوّم اعتراف كرد.

2- اگر بر ثبوت سرقت حجّت اقامه شد و حدّ در مورد سارق اجرا شد آن گاه بر سرقت دوّم حجّت اقامه شد در اين فرض، به حجّت دوّم پاى او را مى برند.

فرع اوّل: قيام حجّت بر سرقت دوّم قبل از اجراى حدّ

در مسائل گذشته گفتيم: اگر شخصى به طور مكرّر دست به دزدى زد و گرفتار نشد، پس از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 280

دستگيرى اگر بيّنه به تمام سرقت هايش شهادت دهد يا خودش به تمام آن ها اقرار كند، يك حدّ بر او پياده مى شود؛ هرچند شهادت يا اقرار به دو سرقت است.

در اين فرع، بحث درباره ى اين است كه آيا اين حدّ، بريدن دست است يا قطع كردن پا؟

يقين داريم دو حدّ جارى نيست؛ ليكن بايد معيّن شود حدّ اول سرقت جارى گردد يا حدّ دوّم.

بسيارى از فقها معتقدند حدّ اول سرقت يعنى بريدن دست بايد اجرا گردد؛ ليكن مرحوم محقّق و عدّه اى از علما مى گويند: اگر شهادت به دو سرقت است، حدّ دوّم و اگر شهادت به سه سرقت است، حدّ

سوّم يعنى حبس اجرا مى شود.[435] لازمه ى اين قول، اجراى حدّ چهارم يعنى قتل است؛ در صورتى كه شهود به چهار سرقت در مجلس واحد شهادت دهند.

اين فرع در كلمات فقها از جمله صاحب جواهر رحمه الله[436] درست بررسى نشده است. معلوم نيست آيا مسأله را بر طبق قواعد تمام مى كنند يا بر اساس روايتى كه در اين باب رسيده است. ما روايت را در بحث هاى گذشته مطرح كرديم و گفتيم: دو سند دارد، كه در يك سند آن، سهل بن زياد وجود دارد كه مورد اختلاف و مناقشه است؛ در سند ديگر نيز ابراهيم بن هاشم است كه ما او را ثقه و رواياتش را صحيح مى دانيم. تعبير مرحوم صاحب جواهر[437] از روايت، «حسن كالصحيح أو الصحيح» است؛ لذا، اين روايت يا صحيحه است يا حسنه؛ مگر اين كه مبنا در پذيرش روايات، عمل به خبر صحيح باشد و اين روايت را حسنه بدانيد؛ يا مبنا عمل به خبر صحيح اعلايى باشد يعنى بر وثاقت هريك از راويان دو نفر شهادت داده باشند.

طرف سخن ما در اين جا، صاحب جواهر رحمه الله است. ايشان اگر روايت را قبول دارد، چرا بحث ضوابط و قواعد را مطرح مى كند؛ و اگر روايت را نمى پذيرد و مى خواهد بر طبق قاعده عمل كند، چرا مسأله ى روايت را به ميان مى آورد؟ كلمات ايشان اضطراب دارد.

مبناى بحث را مشخّص نمى كند؛ گاه بحث را مرتبط به روايت مى كند و گاه چنان بحث مى كند كه گويا روايتى در اين مورد نداريم، و گاه ثمره ى نزاع را مطرح ساخته و مى گويد:

اگر به سرقت اوّل ترتيب اثر دهيم يا به سرقت دوّم چه ثمره اى دارد؟

آيين كيفرى

اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 281

به ايشان مى گوييم: ثمره اش روشن است؛ اگر حدّ اوّل درباره اش جارى گردد دستش را مى بُرند؛ و اگر حدّ دوّم اجرا شود، پاى چپش را قطع مى كنند. آيا فايده اى بالاتر از اين مقدار مى خواهيد؟ روايت نيز به صراحت مى گويد: «تقطع يده بالسرقة الاولى ولاتقطع رجله بالسرقة الأخيرة».[438]

به هر تقدير، اگر بر اساس روايت بحث مى كنيد و آن را صحيحه مى دانيد و در پايان فرع مى گوييد: هرچه مفاد روايت است متّجه و پذيرفته است، چرا دنبال اين معنا مى رويد كه ثمره ى اختلاف چيست و دست و پا مى زنيد ثمره ى آن را پيدا كنيد؟

صاحب جواهر رحمه الله مى گويد: بعضى در ثمره ى نزاع گفته اند: اگر سارقى از دو نفر سرقت كرده باشد با توجّه به مسأله ى آينده كه اجراى حدّ سرقت مشروط به مطالبه ى مسروق منه است، اگر سرقت ثابت شود ولى مسروق منه مطالبه ى اجراى حدّ نكند، حدّ جارى نمى شود؛ در صورتى كه بيّنه بر هر دو سرقت اقامه شود و يكى از دو مسروق منه اجراى حدّ را مطالبه و ديگرى سارق را عفو كند، اگر قطع دست را در رابطه ى با سرقت اوّل بدانيم با عفو مسروق منه اوّل، نبايد دست دزد را بريد؛ هرچند مسروق منه دوّم اجراى حدّ را مطالبه كند.

صاحب مسالك رحمه الله در ردّ اين قول گفته است: هر كدام از اين دو نفر حدّ را مطالبه كند، اجرا مى شود؛ زيرا، هر يك از سرقت ها براى وجوب قطع سبب مستقلّى هستند.[439]

صاحب جواهر رحمه الله در مقام ردّ نظر مرحوم صاحب مسالك مثل اين كه حرفى ندارد بزند، پاى روايت را به ميان مى آورد و مى گويد:

بنا بر روايت، سرقت اوّل سببيّت دارد نه سرقت دوّم. پس از طرح كلام كاشف اللثام رحمه الله[440] نيز دست به دامن روايت مى زند.[441]

بيان مقتضاى روايت

اگر روايت وارد در اين موضوع را قبول داريم، بايد در مفادش دقّت كنيم و آن چه مى گويد، بپذيريم؛ اگر آن را ردّ مى كنيم، بايد ببينيم مقتضاى قاعده چيست. لذا، روايت را بار ديگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 282

مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم.

محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن عبدالرّحمن بن الحجّاج و [عن] بكير بن أعين، عن أبي جعفر عليه السلام في رجل سرق فلم يقدر عليه، ثمّ سرق مرّة اخرى ولم يقدر عليه، وسرق مرّة اخرى فاخذ فجائت البيّنة فشهدوا عليه بالسرقة الاولى والسرقة الأخيرة.

فقال: تقطع يده بالسرقة الاولى ولا تقطع رجله بالسرقة الأخيرة.

فقيل له: وكيف ذاك؟ قال: لأنّ الشّهود شهدوا جميعاً في مقام واحد بالسّرقة الأولى والأخيرة قبل أن يقطع بالسّرقة الاولى، ولو أنّ الشهود شهدوا عليه بالسرقة الاولى ثمّ أمسكوا حتّى يقطع ثمّ شهدوا عليه بالسّرقة الأخيرة قطعت رجله اليسرى.[442]

سند حديث: در ابتداى فرع گفتيم: روايت دو طريق دارد؛ يك طريقش مشتمل بر سهل بن زياد است ولى طريق دوّم، مرحوم كلينى از على بن ابراهيم از ابراهيم بن هاشم است كه وثاقش را ترجيح داديم و در بقيه ى سند هم افراد ثقه هستند؛ لذا روايت از طريق على بن ابراهيم صحيحه است.

فقه الحديث: از امام باقر عليه السلام پرسيدند: مردى سرقت كرد و نتوانستند او را بگيرند، بار دوّم مرتكب سرقت شد و گير نيفتاد، پس

از سرقت سوّم او را دستگير كردند. بيّنه بر سرقت اوّل و آخرش شهادت داد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: دستش را به سبب سرقت اوّل مى برند، اما پايش را به جهت سرقت اخير قطع نمى كنند.- (از اين بيان مى فهميم مقصود از «السرقة الأخيرة» سرقت سوّم نيست؛ زيرا، در سرقت سوّم حدّ قطع پا نداريم؛ بلكه سارق را زندانى مى كنند. پس سرقت متأخّر از سرقت اوّل يعنى سرقت دوّم مقصود است)-.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 283

سپس امام عليه السلام فرمود: اگر شهود پس از شهادت به سرقت اوّل صبر مى كردند تا حدّ در مورد سارق اجرا گردد آن گاه شهادت دوّم اقامه مى شد، پاى چپش نيز قطع مى گشت.

دلالت روايت

اوّلًا بر سرقت اوّل تكيه شده است و ثانياً به قطع دست و نه قطع پا تصريح كرده است. با اين دلالت واضح و روشن، جاى بحث از ثمره ى نزاع نيست؛ چه فايده اى مهم تر از اين كه پاى دزد را ببريم يا دستش را؟

به هر حال، در مسأله اى كه دو قول وجود دارد، گروهى به قطع دست و گروهى به قطع پا فتوا داده اند، معنا ندارد فايده ى ديگرى را مطرح كنيم. و به ديگر سخن، اگر هر دو گروه بر قطع دست اتّفاق داشتند و اختلافشان در اين بود كه قطع دست مستند به سرقت اوّل است يا دوّم، جا داشت بنشينيم و ثمره اى براى اختلاف پيدا كنيم؛ مثل اين كه روايت مى گفت: «تقطع يده بالسرقة الاولى ولاتقطع بالسرقة الأخيرة» ولى با تصريح روايت به «تقطع يده بالسرقة الاولى ولاتقطع رجله بالسرقة الأخيرة» جايى براى ردّ و ايراد در ثمره ى نزاع باقى نيست.

بيان چند

نكته

نكته اوّل: از آن چه در ذيل روايت در مقام تعليل بيان شده، مى فهميم تا زمانى كه به سبب سرقت اوّل حدّ جارى نگردد، نوبت به مراتب ديگر نمى رسد؛ بايد مراتب حفظ گردد.

نمى توان با جارى نشدن حدّ مرتبه اوّل حدّ مرتبه ى دوّم را اجرا كرد.

نكته دوّم: هرچند روايت در خصوص موردى رسيده كه شهود در يك مجلس به سرقت هاى مكرّر سارقى شهادت داده اند، ولى از تعليل در ذيل روايت مى فهميم اگر دو شاهد بر سرقت اوّل شهادت دادند و رفتند، قبل از اجراى حدّ، دو شاهد ديگر نيز بر سرقت دوّم شهادت دهند، فقط يك حدّ، يعنى قطع دست اجرا مى گردد؛ زيرا، كلام امام عليه السلام: «قبل أن يقطع بالسرقة الاولى» بيانگر اين ملاك و ضابطه است كه اگر شهادت شهود بعدى پس از قطع دست به سبب سرقت اوّل باشد، جاى قطع پا هست؛ ولى اگر شهادتشان قبل از اجراى حدّ باشد، با آن كه شهود دوّم غير از شاهدان اوّل هستند، پاى سارق قطع نمى شود؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 284

زيرا، هنوز دستى قطع نشده تا نوبت به قطع پا برسد.

نكته سوّم: روايت در خصوص بيّنه است؛ امّا از آن جا كه حدّ سرقت به بيّنه يا اقرار سارق ثابت مى شود، پس احكام بيّنه در مورد اقرار نيز جارى است؛ لذا اگر دوبار بگويد:

«من ديشب از خانه ى زيد و عمرو چيزى را به سرقت بردم» يا دوبار بگويد: «ديشب به خانه زيد دستبرد زدم»، و قبل از اجراى حدّ، بگويد: «در فلان شب از خانه ى عمرو سرقت كردم»، به مقتضاى تعليل روايت، فقط دستش را مى برند.

نكته اى در مقتضاى قاعده

بنا بر اين كه

روايت را معتبر ندانيم- خواه آن را تضعيف كنيم يا روايات حسنه را براى فتوا كافى ندانيم- مى گوييم: سارقى كه در يك مجلس، بيّنه به دو سرقتش شهادت داده است، چرا نزاع مى كنيد كه آيا به سرقت اوّل قطع مى كنند يا به سرقت دوّم؟ بنا بر قاعده مى گوييم:

به سرقت اول دستش را و به سرقت دوّم پايش را مى برند. اين كه شما مى گوييد: در چنين موردى يك قطع بيشتر نيست، اين مطلب مورد تسلّم است؛ ليكن اختلاف در اين است كه آيا قطع دست است يا قطع پا؟ از كجا و به چه دليلى اين تسلّم پيدا شده است؟

نكته اى كه از روايات حدّ سرقت استفاده مى شود، اين است كه زمانى نوبت به قطع پا مى رسد كه دست قطع شده باشد. قطع پا مقدّم بر حبس ابد، و زندان مقدّم بر قتل است؛ يعنى مراتب بر يكديگر تقدّم دارد. معناى تقدّم اين است كه شما حقّ نداريد اول پا را قطع كنيد و سپس دست را ببريد. پاى كسى را مى توان بريد كه دستش را قبلًا بريده باشيد.

بنابراين، در مقام ما كه شهود بر دو سرقت شهادت داده اند، اوّل دست سارق را قطع كنيد و سپس پايش را.

با كنار گذاشتن روايت، دليلى بر وحدت حدّ نداريم؛ دو مرتبه دزدى ثابت شده و دو سبب براى حدّ آمده است، هر دو را بايد اجرا كرد. لذا، تسلّم اين معنا كه يك حدّ بيشتر نيست و نزاع در اين كه قطع در رابطه با سرقت اوّل است يا دوّم با قواعد نمى سازد.

اگر بگوييد: دو سبب با هم تداخل مى كنند، لذا يك حدّ جارى مى شود.

مى گوييم: تداخل در جايى است

كه امكان تكرار نباشد و در اين مقام، يك قطع بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 285

دست و ديگرى بر پا اجرا مى شود؛ پس قطع قابل تكرار است. علاوه بر اين كه دليل به تعدّد سبب، و در نتيجه، به تعدّد مسبّب حكم مى كند. يك سبب براى قطع دست و سبب دوّم براى قطع پا؛ و تداخل جايى است كه اسباب مختلف، ولى مسبّب واحد باشد؛ مانند نواقض وضو.

اگر بگوييد: در اين جا سبب واحد است، زيرا يك بيّنه بر دو سرقت شهادت داده است نه دو بيّنه.

مى گوييم: بيّنه سبب قطع نيست؛ بلكه بيّنه موجب ثبوت سرقت است و جنبه ى اثباتى دارد؛ لذا مى گوييد: به علّت سرقت دستش را بريدند و نمى گوييد: به سبب بيّنه دستش را قطع كردند. بيّنه همانند اقرار سارق يا علم حاكم راهى براى ثبوت سرقت است.

درنتيجه، كسى كه روايت را قبول ندارد، چاره اى جز پذيرش تعدّد حدّ ندارد؛ ليكن اوّل دست را مى برند و سپس پا را. بنا بر اين مبنا نوبت به طرح فرع دوّم نمى رسد؛ زيرا، وقتى با عدم تخلّل حدّ به تعدّدش قائل هستيم، با تخلل حدّ به طريق اولى بايد قائل شد.

فرع دوّم: قيام حجّت پس از اجراى حدّ

در روايت صحيحه به اين فرع تصريح شده بود. امام عليه السلام فرمود: اگر بيّنه پس از شهادت به سرقت اوّل سكوت كرد تا حدّ اجرا شد، سپس به سرقت دوّم شهادت داد، پايش را مى بُرند؛ زيرا، شهادت دوّم بايد اثر داشته باشد؛ و اثرش، قطع پاى چپ سارق است.

بنابراين، آن چه امام راحل در متن تحريرالوسيله در اين مسأله بيان كردند، از صريح روايت يا با الغاى خصوصيّت فهميده مى شود و جاى

ترديد نيست. روايت در اين مطالب ظهور دارد، و بلكه نصّ است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 286

[توقّف إجراء الحدّ على مطالبة المسروق منه]

[مسألة 3- لو اقيمت البيّنة عند الحاكم أو أقرّ بالسرقة عنده أو علم ذلك لم يقطع حتّى يطالبه المسروق منه.

فلو لم يرفعه إلى الحاكم لم يقطعه، ولو عفى عنه قبل الرفع سقط الحدّ، وكذا لو وهبه المال قبل الرفع، ولو رفعه إليه لم يسقط الحدّ، وكذا لو وهبه بعد الرفع.

ولو سرق مالًا فملكه بشراء ونحوه قبل الرفع إلى الحاكم وثبوته سقط الحدّ، ولو كان ذلك بعده لم يسقط.]

توقّف اجراى حدّ بر مطالبه ى مال باخته

اشاره

اين مسأله چهار فرع دارد:

1- اگر سرقت سارقى از راه قيام بيّنه يا اقرار سارق نزد حاكم يا علم حاكم ثابت شود، در صورتى كه مال باخته بيّنه را نياورده باشد، دست سارق را بدون مطالبه ى مسروق منه نمى توان بريد.

2- اگر مسروق منه جريان سرقت را نزد حاكم مطرح نكند، حاكم نمى تواند دست سارق را ببرد؛ ولى اگر مطرح كند، حدّ ساقط نمى شود.

3- اگر كسى كه مال از او دزديده شده، قبل از طرح سرقت نزد حاكم، مال مسروقه را به سارق ببخشد، قطع دست ساقط مى شود؛ ولى اگر بخشش بعد از طرح باشد، ساقط نمى گردد.

4- اگر سارق قبل از طرح سرقت توسط مال باخته نزد حاكم، به خريدن يا غير آن، مالكِ مال مسروقه شود، حدّ ساقط مى گردد؛ و اگر بعد از طرح باشد، حدّ جارى مى شود.

فرع اوّل: توقّف اجراى حدّ بر مطالبه ى مال باخته
اشاره

مورد اين فرع جايى است كه سرقت نزد حاكم به يكى از سه طريقِ: قيام بيّنه يا اقرار سارق و يا علم حاكم ثابت شده است؛ مسروق منه اصلًا مراجعه اى به حاكم نداشت، ولى بيّنه از باب امور حسبيّه به خاطر مصالحى نزد حاكم رفت و به سرقت شهادت داد- در حجيت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 287

بيّنه حسبيّه اختلاف است؛ امّا بيشتر فقها آن را حجّت مى دانند- لذا بيّنه از طرف مال باخته اقامه نشده است، يا سارقى براى تخفيف در گناهانش نزد حاكم به سرقت اقرار كرد، همانند باب زنا و لواط كه زانى و لائط اقرار مى كرد و حدّ درباره اش جارى مى شد و يا حاكم شرع از روى قراين و شواهد، به سرقت علم پيدا كرد، بحث در اين است كه آيا به مجرّد

ثبوت سرقت مى توان حدّ را در مورد سارق اجرا كرد؟

مشهور بين فقها توقّف اجراى حدّ بر مطالبه ى مال باخته است. باب سرقت برخلاف باب زنا، لواط و ... است كه به مجرّد ثبوتش حدّ جارى مى شد و حالت انتظارى نداشت. تا مال باخته مطالبه ى حدّ نكند، حدّ سرقت پياده نمى شود. دليل اين مسأله رواياتى است كه در اين خصوص رسيده است؛ ليكن مبتلا به معارض است. بنابراين، بايد هر دو طايفه را مطرح كنيم:

دليل قول مشهور

وعن عليّ بن محمّد، عن محمّد بن أحمد المحمودي، عن أبيه، عن يونس، عن الحسين بن خالد، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: سمعته يقول: الواجب على الإمام إذا نظر إلى رجل يزني أو يشرب الخمر أن يقيم عليه الحدّ، ولا يحتاج إلى بيّنة مع نظره، لأنّه أمين اللَّه في خلقه، وإذا نظر إلى رجل يسرق أن يزبره وينهاه ويمضي ويدعه.

قلت: وكيف ذلك؟ قال: لأنّ الحقّ إذا كان للّه فالواجب على الإمام إقامته وإذا كان للنّاس فهو للنّاس.[443]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر امام مردى را ديد كه مرتكب زنا يا شرب خمر شده است، بر او واجب است حدّ را در حقّ مجرم پياده كند و نيازى به اقامه ى بيّنه نيست؛ در حالى كه خودش ديده است؛ زيرا او امين خدا و نماينده ى خدا در بين مردم است- لذا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 288

بايد مانع امورى گردد كه مخالفت با خداوند محسوب مى شود و حق اللَّه را استيفا كند-، ولى اگر شخصى را ديد كه مشغول سرقت است بر امام واجب است او را نهى از منكر كند و رهايش كند و برود؛ بيش از اين

مقدار لازم نيست.

راوى گفت: چرا بين اين دو مطلب فرق است؟

امام عليه السلام فرمود: زيرا اگر حقّ مربوط به خدا باشد، بر امام اقامه اش واجب است و اگر در رابطه ى با مردم است، مردم نيز بايد دخالت داشته باشند و نظر موافق بدهند.

روايات ديگرى نيز در اين باب هست كه مضمون آن ها توقّف قطع بر مطالبه ى مال باخته است؛ ليكن در مقابل اين روايات، روايت صحيحه اى داريم كه بين حقّ اللَّه و حقّ الناس تفصيل مى دهد. به قسمتى از آن كه به بحث ما مربوط است، اشاره مى كنيم.

... فقال له بعض أصحابنا يا أبا عبد اللَّه فما هذه الحدود الّتي إذا اقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة على نفسه اقيم عليه الحدّ فيها؟ فقال: إذا أقرّ على نفسه عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق اللَّه وإذا أقرّ على نفسه أنّه شرب خمراً حدّه فهذا من حقوق اللَّه.[444]

فقه الحديث: شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد: كدام است آن حدودى كه اگر يك بار به آن نزد امام اقرار كنند، حدّ را جارى مى سازد؟

امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى نزد امام به سرقت اقرار كند، امام دستش را مى برد.

- (حالت انتظارى ندارد؛ اذن و مطالبه ى مسروق منه لازم نيست)- اگر به شراب خوارى اقرار كند، او را حدّ مى زند- (سرقت و شرب خمر را به همديگر عطف مى كند در حالى كه در روايت حسين بن خالد بين اين دو فرق گذاشته بود)-.

حلّ تعارض

1- روايت حسين بن خالد مربوط به موردى است كه سرقت با علم و نظر حاكم ثابت شود؛ و روايت فضيل بن يسار در مورد اقرار است؛ لذا، تعارضى نيست؛ زيرا، موضوع در دو

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 289

روايت با هم تفاوت دارد.

نقد اين راه حلّ: تعليل «لأنّه أمين اللَّه في خلقه» بيانگر اين است كه حق اللَّه به مجرّدى كه ثابت شد- ثبوتش از هر راهى كه باشد (اقرار، بيّنه، علم حاكم)- بايد حدّ بدون معطّلى و حالت انتظار پياده گردد. ورود روايت در مورد علم و نظر حاكم سبب انحصار حكم به نظر حاكم نمى شود؛ يعنى مورد، مخصّص و مقيّد نيست.

2- صحيحه ى فضيل با قرآن و سنّت موافق است؛ از اين رو، در مقام تعارض بر روايت حسين بن خالد مقدّم مى شود. نتيجه ى اين تقديم، عدم توقّف اجراى حدّ سرقت بر اذن و مطالبه ى مسروق منه است.[445]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص289

نقد اين راه جمع: اشكالاتى در روايت فضيل ديده مى شود كه با توجّه به آن ها شايد از درجه ى اعتبار ساقط گردد و نوبت به معارضه نرسد. به پاره اى از آن ها اشاره مى كنيم:

1- اين روايت، يك اقرار را در باب سرقت كافى مى داند؛ در حالى كه مشهور گفته اند:

به كمتر از دو اقرار سرقت ثابت نمى شود. در اين روايت، سؤال اين است كه كدام حدّ با يك اقرار جارى مى شود و امام عليه السلام فرمود: سرقت.

2- در صدر روايت، حدّ زناى احصانى را كه با بيّنه ثابت شود، صد تازيانه و رجم گفته است؛ در صورتى كه مشهور فقط به رجم قائل اند و صد تازيانه را حدّ زناى غيراحصانى مى دانند.

با توجّه به اين اشكال ها و جهات ديگرى كه در بحث هاى گذشته به آن اشاره شد، اين روايت به عنوان مخالفت با مشهور كنار گذاشته مى شود.

بر فرض تحقّق تعارض، اوّلين مرجّحى كه مقبوله ى عمر

بن حنظله[446] مطرح مى كند، شهرت فتوايى است نه موافقت كتاب، لذا با تحقّق شهرت فتوايى بر وفاق صحيحه حسين بن خالد، اين صحيحه مقدّم مى گردد؛ در نتيجه، اگر سرقت به اقرار سارق يا بيّنه حسبيّه يا علم حاكم ثابت شود، بدون مطالبه ى مال باخته حقّ اجراى حدّ را ندارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 290

حكم فرع هاى سه گانه

در اين سه فرع، امام راحل، بينِ قبل از مراجعه ى به حاكم و بعد از آن در امر سرقت تفصيل داده و مى فرمايند: اگر قبل از مراجعه ى به حاكم عفو يا هبه يا ملكيّت مال مسروقه حادث شود، سبب سقوط حدّ مى گردد؛ و اگر بعد از آن باشد، حكم قطع بايد جارى شود.

توضيح مطلب

اگر سارقى به عنوان مثال مال مسروقه را به صاحبش عودت داد و مال باخته نيز قبل از مراجعه ى به حاكم او را عفو كرد، حدّ سرقت ساقط مى شود. ثمره ى اين مسأله در جايى ظاهر مى گردد كه صاحب مال غايب بود، سارقى به خانه اش زد و به مقدار نصاب برداشت و همسايگان او را گرفتند و تحويل حاكم دادند؛ با وجود اين كه سرقت ثابت شده است تا زمانى كه مسروق منه مطالبه نكند، حدّ جارى نمى شود. اگر صاحب مال، دزد را بخشيد، حدّ قطع منتفى مى شود؛ ولى اگر عفو پس از مراجعه ى به حاكم بود، اثرى ندارد.

همين جريان در مورد هبه ى مال مسروقه به سارق مطرح است؛ اگر هبه كردن قبل از مراجعه حاكم باشد، مؤثر است؛ وگرنه تأثيرى در سقوط حدّ ندارد. امّا بر سارق لازم نيست مال مسروقه را برگرداند.

اين بحث در جايى كه مال مسروقه به بيع يا هبه و مانند آن

به سارق منتقل گردد، مطرح مى شود. اگر انتقال قبل از مراجعه ى به حاكم باشد حدّ را ساقط مى كند؛ امّا اگر پس از آن باشد، اثرى ندارد.

مستند حكم اين سه فرع، روايات است؛ بايد ديد آيا اين روايات بر اين احكام دلالت دارد يا نه؟

1- وعن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عيسى، عن سماعة بن مهران، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: من أخذ سارقاً فعفى عنه فذلك له، فإذا رفع إلى الإمام قطعه، فإن قال الّذي سرق له: أنا أهبه له لم يدعه إلى الإمام يقطعه إذا رفعه إليه، وإنّما الهبة قبل أن يرفع إلى الإمام وذلك قول اللَّه عزّ وجلّ: وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ فإذا انتهى الحدّ إلى الإمام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 291

فليس لأحد أن يتركه.[447]

فقه الحديث: حضرت در اين موثّقه مى فرمايد: اگر كسى سارقش را گرفت- پس از التماس و درخواست دزد- او را بخشيد، حقّ دارد كه دزد خانه اش را عفو كند؛ امّا اگر مسأله به امام و حاكم شرع منتهى شود، بايد حدّ قطع اجرا گردد.

اگر مال باخته بگويد: مال دزديده شده را به او مى بخشم، اين هبه اثرى ندارد؛ امام بايد حدّ الهى را جارى سازد. هبه اگر قبل از مراجعه ى به امام باشد، مؤثّر است. دليل اين مطلب قول پروردگار است كه فرمود: كسانى كه حافظ حدود الهى هستند؛ امام حافظ حدود الهى مى باشد، وقتى مسأله به او منتهى شد، راهى براى عدم اجراى حدّ الهى نيست. او بايد حدّ را حفظ كند، هيچ كس نمى تواند حدّ الهى را ترك كند و كنار گذارد.

دلالت روايت

اين موثّقه، صورت عفو

و هبه را به صراحت بيان كرده است. از آن جا كه هبه با بيع و صلح و مانند آن فرقى ندارد، سقوط حدّ و عدمش دائر مدار مراجعه ى به حاكم و عدم آن است.

اگر قبل از مراجعه يكى از اين امور (عفو، هبه، انتقال) سر زند، منافاتى با وَ الْحفِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ[448] ندارد؛ امّا اگر پس از مراجعه باشد، تنافى هست. لذا، از اين روايت حكم بيع و صلح و ... نيز استفاده مى شود.

به عبارت ديگر، عرف براى هبه خصوصيّتى نمى بيند؛ بلكه مى گويد: مقصود از هبه يعنى مال به سارق منتقل شده باشد، خواه به انتقال معاوضى يا غيرمعاوضى، هبه باشد يا بيع يا صلح و يا هر عقد ديگر. لذا به كمك عرف، فرع چهارم نيز از روايت فهميده مى شود.

2- وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: سألته عن الرّجل يأخذ اللصّ يرفعه أو يتركه؟ فقال: إنّ صفوان بن اميّة كان مضطجعاً في المسجد الحرام، فوضع رداءه وخرج يهريق الماء، فوجد رداءه قد سرق حين رجع إليه، فقال: من ذهب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 292

بردائي، فذهب يطلبه، فأخذ صاحبه فرفعه إلى النّبي صلى الله عليه و آله فقال النّبي صلى الله عليه و آله:

اقطعوا يده. فقال الرّجل: تقطع يده من أجل ردائي يا رسول اللَّه؟ قال: نعم، قال: فأنا أهبه له. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: فهلّا كان هذا قبل أن ترفعه إليّ؟ قلت: فالإمام بمنزلته إذا رفع إليه؟ قال: نعم. قال: وسألته عن العفو قبل أن ينتهي إلى الإمام؟ فقال: حسن.

وعن

محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن عليّ بن الحكم، عن الحسين بن أبي العلاء قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام وذكر نحوه.[449]

فقه الحديث: حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: فردى دزدش را مى گيرد؛ او را رها كند يا نزد حاكم ببرد؟ تكليفش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: صفوان بن اميه در مسجدالحرام خوابيده بود، ردايش را گذاشت و براى تطهير از مسجد خارج شد. وقتى به مسجد برگشت ديد عبايش را دزديده اند. گفت:

چه كسى عبايم را برده است؟ به جستجوى آن پرداخت تا سارق را پيدا كرد. او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد دست دزد را قطع كنند.

صفوان گفت: آيا براى رداى من دست اين بيچاره را مى بريد؟

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرى. صفوان گفت: عبايم را به او بخشيدم- (احتمال دارد مقصود صفوان بخشيدن جرم و سرقت باشد؛ هر دو احتمال جا دارد اگرچه احتمال اوّل ظاهرتر و احتمال دوّم عرفى تر است؛ زيرا، عرف مى گويد: گذشت كردم، او را بخشيدم)-.

آن حضرت فرمود: چرا قبل از مراجعه ى به من او را نبخشيدى؟ الآن هبه اثرى ندارد؛ بايد اين دست بريده شود.

حلبى به امام صادق عليه السلام گفت: آيا امام نيز همان منزلت پيامبر را داراست؟ يعنى آيا اين حكم اختصاصى نيست؟

امام عليه السلام فرمود: فرقى بين امام و پيغمبر از اين جهت نيست.

راوى پرسيد: آيا مى توان قبل از مراجعه ى به امام سارق را بخشيد؟ فرمود: كار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 293

نيكويى است.

اين روايت را كلينى رحمه الله به سند

ديگرى از حسين بن ابى العلاء نقل مى كند. هر دو طريقش صحيح است؛ ليكن اشكالى در سابق بر اين روايت در مسأله اعتبار حرز مطرح شد؛ زيرا، مفاد روايت عدم اعتبار حرز و جريان حدّ در سرقت از اماكن عمومى است.

3- محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه جميعاً، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب، عن ضريس الكناسي، عن أبي جعفر عليه السلام قال: لا يعفى عن الحدود الّتي للّه دون الإمام، فأمّا ما كان من حقّ الناس في حدّ فلا بأس بأن يعفى عنه دون الإمام.[450]

فقه الحديث: اين روايت دو طريق دارد. در يك طريقش سهل بن زياد واقع شده است؛ لذا، نمى توان حكم به صحّت آن طريق كرد؛ امّا طريق دوّمش صحيح است.

امام باقر عليه السلام فرمود: حدودى كه حقّ اللَّه است احدى غير از امام در آن ها حقّ عفو ندارد- (اين استثنا اطلاق ندارد، بلكه مخصوص مواردى است كه حدّ با اقرار ثابت شده باشد؛ لذا در موارد قيام بيّنه با توبه ى مجرم نيز حقّ عفو نيست)- امّا حدودى كه حقّ الناس است، غير از امام عليه السلام نيز مى تواند عفو كند. البتّه كسى كه در آن حدّ دخلى داشته باشد؛ و مقصود هركسى نيست.

دلالت روايت: روايت بر جواز عفو در حدود الناس دلالت دارد؛ ليكن اطلاقى ندارد كه هر دو حالت قبل از رفع و بعد از آن را شامل گردد؛ بلكه به طور اجمال مى خواهد به پاره اى از مواردى كه غير امام حقّ عفو دارد، اشاره كند.

بر فرض قبول اطلاق روايت، اين اطلاق با روايات گذشته تقييد مى گردد.

نتيجه: در هر سه فرعى

كه در تحريرالوسيله مطرح شد، اگر عفو يا هبه يا انتقال قبل از بردن مرافعه نزد حاكم باشد، حدّ قطع ساقط مى شود؛ ولى اگر بعد از رفع امر باشد، حدّ به جاى خود محفوظ است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 294

[حكم ما لو أعاد السارق المسروق إلى الحرز]

[مسألة 4- لو أخرج السارق المال من حرزه ثمّ أعاده إليه، فإن وقع تحت يد المالك ولو في جملة أمواله لم يقطع، ولو أرجعه إلى حرزه ولم يقع تحت يده كما لو تلف قبل وقوعه تحت يده فهل يقطع بذلك؟ الأشبه ذلك، وإن لا يخلو من إشكال.]

حكم ارجاع مال مسروقه به حرز پس از اخراج

اشاره

اگر سارقى پس از هتك حرزى، مالى را از آن خارج ساخت، امّا پشيمان شد و آن را به حرز برگردانيد و در جاى خودش قرار داد، دو صورت متصوّر است:

الف: مال مسروقه در رديف ساير اموال و تحت يد مالك قرار بگيرد، مانند اين كه وقتى صاحب خانه بيدار مى شود ببيند مالش بدون هيچ نقصان و تغييرى در جاى خودش باقى است، گويا سرقتى واقع نشده است. در اين صورت، قطع دستى واجب نمى شود.

ب: اگر مال مسروقه پس از ارجاع تحت يد مالك قرار نگرفت، مانند اين كه فرش مسروقه را از اتاق بيرون آورد و از خانه خارج كند، پس از پشيمانى آن را در حياط خانه گذاشت و رفت، در اثر حريق و مانند آن تلف شد؛ در اين صورت، اشبه به قواعد جريان حدّ است؛ هرچند خالى از اشكال نيست.

حكم صورت اوّل (قرار گرفتن مال تحت يد مالك)

اين حكم را به شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[451] و مبسوط[452] نسبت داده اند؛ در صورتى كه سارق مال را از حرز خارج كند، هرچند پشيمان شود و آن را برگرداند، سرقت به معناى واقعى تحقّق پيدا كرده است. پشيمان شدن سارق و برگرداندن مال مسروقه سبب نمى شود سرقت محقّق شده از بين برود، لذا بايد دست سارق را قطع كرد.

صاحب جواهر رحمه الله[453] و ديگران در نقد كلام شيخ طوسى رحمه الله گفته اند: بحث ما در وقوع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 295

سرقت و عدمش نيست؛ بلكه بحث در تحقّق سرقتى است كه سبب ثبوت حدّ مى شود؛ وگرنه اگر كسى نذر كند مرتكب سرقت نشود، همين كه مالى را مخفيانه از حرز خارج كرد، هرچند بعد از

اخراج آن را به جاى خودش برگرداند، عنوان سرقت و نقض نذر صادق است.

بنابراين، در فرض مسأله سرقت واقع شده، امّا ثبوت حدّ بر سرقت مشروط به مطالبه ى مال باخته است؛ يعنى بايد به حاكم مراجعه كند و بگويد: مالم را دزديده اند من آن را مى خواهم. در اين فرض مطالبه معنا ندارد؛ زيرا، مالش دست نخورده و در جاى خودش باقى است، لذا در مسأله ى گذشته از روايات استفاده مى شد كه اگر مال مسروقه را قبل از مراجعه ى به حاكم بخشيد يا فروخت، حدّ ساقط مى شود. زيرا مطالبه امكان ندارد.

به عبارت ديگر، پس از ارجاع مال مسروقه به جاى خودش توسط دزد، فرقى بين اين مال و بقيه ى اموال مسروق منه نيست؛ فقط يك جنايت اجتماعى واقع شده است كه به همه ى افراد اجتماع مربوط است نه فقط به فردى كه مالش را دزديده اند. اگر مال را ارجاع ندهد، مال باخته بر ساير افراد جامعه امتياز دارد؛ يعنى مى تواند از حاكم شرع مالش را مطالبه كند و به دنبال مطالبه اش اگر شرايط ديگر وجود دارد، حدّ سرقت مترتّب گردد؛ امّا در صورتى كه مال رابرگرداند ياصاحبش به دزد هبه كند و يا آن را بفروشد، امكان مطالبه نيست. پس، حدّ نيز ثابت نمى شود.

شيخ طوسى رحمه الله در مسأله قبل فرمود: اگر مال باخته مال مسروقه را قبل از رجوع به حاكم، به سارق بفروشد، حدّ قطع منتفى مى گردد. از ايشان مى پرسيم: علّت انتفاى قطع چيست؟ آيا علّتى غير از عدم شرط دارد؟ به سبب اين كه مطالبه امكان ندارد، حكم به سقوط قطع كرديد؛ پس معلوم مى شود شما به شرطيّت مطالبه قائل هستيد. بنابراين، چگونه در اين مسأله حكم

به قطع مى دهيد با آن كه شرط، يعنى مطالبه ى مسروق منه، معدوم است.

از اين رو، در صورتى كه سارق مال مسروقه را به حرز برگرداند و تحت يد صاحبش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 296

قرار گيرد، به علّت عدم امكان مطالبه از سوى مال باخته، حدّ قطع ثابت نمى شود.

حكم صورت دوّم (قرار نگرفتن مال تحت يد مالك)
اشاره

اگر سارق مال مسروقه را پس از اخراج از حرز به حرز برگردانيد ليكن در اختيار مالك واقع نشد و تلف گشت، امام راحل رحمه الله مى فرمايد: اشبه ثبوت قطع است؛ ليكن خالى از اشكال نيست. شبهه ى ايشان ناشى از بيان صاحب جواهر رحمه الله است كه فرمود: در اين مورد شكّ داريم كه آيا اين نوع سرقت و با اين خصوصيّت، سبب ثبوت قطع دست هست يا نه؟

زيرا، از ادلّه نمى توان استفاده كرد، اگر سارقى مال مسروقه را پس از اخراج از حرز به آن ارجاع داد، ليكن قبل از آن كه تحت يد مالك قرار گيرد تلف شد، سرقت حدّى بر آن ثابت است يا نه؟ با فرض اين كه سارق هيچ نقشى در تلف مال نداشته است. با وجود شكّ در تحقّق سرقت موجب حدّ و عدم دليل بر ثبوت قطع، اصل عدم جارى مى گردد.[454]

نقد كلام صاحب جواهر رحمه الله

اگر ارجاع مال مسروقه توسّط سارق به حرز مسقط حدّ باشد، يعنى به مجرّد وقوع سرقت حدّ ثابت مى گردد و ارجاع سبب اسقاط آن مى شود؛ اين مسأله همانند خيار است كه به مجرّد وقوع عقد ثابت شده و پس از آمدن مسقط، ساقط مى گردد. بنا بر اين مبنا، يقين به وقوع سرقت و ثبوت حدّ داريم، اگر سارق مال مسروقه را برگرداند به طورى كه تحت يد مالك قرار بگيرد، به سقوط حدّ يقين پيدا مى كنيم؛ امّا اگر در اختيار مالك قرار نگرفت و تلف شد، نمى دانيم آيا مسقطى براى آن حدّ آمده است يا نه، جاى استصحاب بقاى حدّ است كه برخلاف فرمايش صاحب جواهر مى باشد.

اگر بحث را بر شرطيّت مطالبه ى مال باخته در ثبوت حدّ متمركز

كنيم نه بر مسقطيّت ارجاع مال مسروقه حدّ سرقت را، بايد ديد آيا در فرض مسأله ى ما مالك حقّ مطالبه دارد؟

از آن جا كه سرقت يكى از مصاديق غصب است، لذا در هر دو باب، قاعده ى «على اليد ما أخذت حتّى تؤدّي»[455] جارى است و نقطه ى افتراق در ثبوت حدّ براى سرقت است. لذا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 297

با توجّه به اين مطلب تا زمانى كه «حتّى تؤدّي» محقّق نشود، حقّ مطالبه ى مالك محفوظ است. از طرفى، برگرداندن مال مسروقه به حرز و تلف شدنش قبل از آن كه تحت يد مالك قرار گيرد، سبب صادق بودن «حتّى تؤدي» نيست. هرچند سارق در اين تلف نقشى ندارد، امّا اين تلف زمانى واقع شده كه مال به دست صاحبش نرسيده است. بنابراين، همان طور كه در تلف مال غصبى به آفت سماوى مى گوييم ضامن است و بايد قيمت را بپردازد با وجود اين كه اتلافى در كار نيست. زيرا در شمول قاعده ى على اليد فرقى بين تلف و اتلاف نيست. در اين جا نيز مى گوييم: سارق ضامن است و مالك حقّ مطالبه دارد؛ پس، شرط ثبوت حدّ سرقت وجود دارد.

بر اساس اين دو مبنا، بيان صاحب جواهر رحمه الله تمام نيست؛ زيرا، اگر نفس سرقت در ثبوت حدّ كافى باشد و ردّ مال مسروقه مسقط حدّ است، شكّ داريم چنين ردّى مسقط هست يا نه؟ لذا، استصحاب بقاى قطع جارى است. و اگر سخن در تحقّق شرط قطع يعنى مطالبه است، پس با وجود ضمان و باقى بودن حقّ مطالبه براى مالك، حدّ ثابت است.

در نتيجه، در صورت اوّل اين مسأله، حدّ قطع وجود ندارد؛ و

در صورت دوّم، على القاعده بايد دست سارق را قطع كرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 298

[حكم ما لو هتك الحرز جماعة وأخرج المال أحدهم]

[مسألة 5- لو هتك الحرز جماعة فأخرج المال منه أحدهم فالقطع عليه خاصّة، ولو قرّبه أحدهم من الباب وأخرجه الآخر من الحرز فالقطع على المخرج له.

ولو وضعه الداخل في وسط النقب وأخرجه الآخر الخارج، فالظاهر أنّ القطع على الداخل، ولكن لو وضعه بين الباب الّذي هو حرز للبيت بحيث لم يكن الموضوع داخلًا ولا خارجاً عرفاً فالظاهر عدم القطع على واحد منهما، نعم، لو وضعه بنحو كان نصفه الخارج ونصفه في الداخل فإن بلغ كلّ من النصفين النصاب يقطع كلّ منهما، وإن بلغ الخارج النصاب يقطع الداخل وإن بلغ الداخل ذلك يقطع الخارج.]

صورت هاى هتك حرز اجتماعى و اخراج مال انفرادى

اشاره

اگر جماعتى به اشتراك حرزى را هتك كردند، خواه سهمشان در اين عمل به نحو تساوى باشد يا به اختلاف، ليكن هتك حرز به همه ى آنان مستند باشد، در اين مسأله به حكم چهار صورت از اخراج مال از حرز اشاره شده است.

1- يكى از آن جماعت وارد حرز شود و مال مسروقه را بيرون بياورد؛ در اين صورت، حدّ قطع در مورد همين فرد اجرا مى گردد و نه ديگران.

2- دو نفر داخل حرز گردند يكى مال را تا نزديك درب حرز بياورد و ديگرى از آن جا خارج كند؛ در اين صورت نيز حدّ در مورد خارج كننده ى مال هست نه آن ديگرى.

3- اگر يكى داخل شود و مال را تا وسط نقب بياورد و ديگرى از آن جا بيرون ببرد، دست فرد داخل شده را مى بُرند نه آن فردى كه خارج است.

4- اگر يكى داخل شد

و مال را بين درب حرز گذاشت، به گونه اى كه از نظر عرف نه داخل به شمار مى آيد نه خارج، و ديگرى از آن جا برداشت، چهار صورت دارد:

الف: اگر نصف مال داخل خانه و نصف مال خارج از خانه باشد، دست هر دو را مى بُرند به شرط آن كه هر كدام از دو نصف به حدّ نصاب برسد.

ب: اگر مقدارى كه خارج از خانه است به حدّ نصاب باشد ولى مقدارى كه داخل خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 299

است كمتر از حدّ نصاب باشد، دست دزد داخل خانه را مى برند.

ج اگر مقدار خارج از خانه كمتر از نصاب و مقدار داخل به اندازه ى نصاب باشد، دست دزدى كه در خارج خانه است قطع مى گردد.

د: اگر هيچ كدام (نصف داخل و خارج) به حدّ نصاب نرسد، قطعى در كار نيست.

صورت اوّل: اخراج مال توسّط يك نفر

در اين صورت كه تمام دزدان در هتك حرز شركت داشته اند ليكن يكى از آنان مال مسروقه را خارج كرد، فقط دست كسى را مى برند كه شرايط قطع در موردش وجود دارد.

در مسائل گذشته گفتيم: در ثبوت حدّ سرقت، هتك حرز و اخراج مال از حرز توسّط هتّاك شرط است؛ لذا اگر يكى حرز را مى شكست، و ديگرى مال را بيرون مى آورد، حدّ بر هيچ كدام جارى نمى شد؛ زيرا، آن فردى كه هتك حرز كرده، مالى نبرده است و آن كسى كه مال را بُرده، هتك حرزى نكرده است. در مقام ما نسبت به يكى از دزدان هر دو شرط محقّق است، پس حدّ در حقّش جارى مى گردد؛ زيرا، ما دليلى نداريم كه هتك حرز بايد به نحو استقلال باشد؛ به نحو اشتراك

نيز كافى است.

اگر كسى بگويد: بايد به نحو استقلال هتك حرز كند تا حدّ ثابت گردد، مى گوييم:

لازمه ى اين قول، عدم ثبوت حدّ است بر جماعتى كه به كمك يكديگر حرزى را هتك كنند و به آن جا داخل شوند و هر كدام به اندازه ى نصاب بردارند، آيا كسى احتمال مى دهد در اين صورت حدّ قطع نباشد؟ تالى فاسدش اين است كه افراد دزد براى جلوگيرى از اجراى حدّ قطع به اشتراكْ دست به هتك حرز بزنند.

از اين بيان معلوم مى شود، يكى از شرايط ثبوت حدّ، هتك حرز است؛ خواه به نحو استقلال باشد يا به نحو اشتراك. در اين فرع، مُخرج مال مسروقه هر دو شرط را دارا است، ولى رفقايش فقط در هتك حرز شريك اند و فاقد شرط ديگر هستند، لذا عنوان مُخرج مال از داخل حرز بر آنان صادق نيست تا قطع در موردشان ثابت گردد.

ابوحنيفه[456] در اين فرض مى گويد: از آن جا كه مال مسروقه بين دزدان تقسيم مى شود،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 300

اگر سهم هر كدام به اندازه ى نصاب رسيد، دستش را مى برند؛ وگرنه دست هيچ كدام از آنان قطع نمى گردد.

اين بيان با قواعد و ضوابطى كه در باب سرقت داريم سازگار نيست؛ در ثبوت حدّ سرقت، هتك حرز و اخراج مال از حرز معتبر است و اين دو عنوان فقط در مورد يكى از دزدان صادق است، پس دست او بريده مى شود نه دست ديگران.

صورت دوّم: نزديك كردن مال به درب حرز و اخراج توسّط ديگرى

در اين فرض، دزدان به اشتراك حرز را مى گشايند، داخل آن شده يكى مال مسروقه را تا نزديك درب حرز مى آورد و ديگرى از آن جا اخراج مى كند؛ شكّى نيست در اين كه

بايد دست خارج كننده ى مال را قطع كرد. زيرا، عنوان هاتك حرز و مخرج مال از حرز بر او صادق است، امّا نسبت به ديگرى عنوان اوّل صادق است به خلاف عنوان دوّم؛ چرا كه مالى را از حرز بيرون نياورده است. بين اين دزد و كسى كه داخل حرز مى شود و مالى را از نقطه اى به نقطه ى ديگر حرز منتقل مى كند، فرقى نيست؛ همان طور كه نسبت به اين فرد قطعى در كار نيست، در فرض ما نيز قطعى نخواهد بود.

ابوحنيفه[457] مى گويد: دست هيچ كدام را نبايد بريد، و دليلى بر اين مطلب اقامه نكرده است.

صورت سوّم: آوردن مال تا وسط نقب و اخراج توسط ديگرى

اگر براى دسترسى پيدا كردن به مال مسروقه نقبى زدند و يكى از دزدها از راه نقب وارد شد و مال مسروقه را برداشت و تا وسط نقب آورد، ديگرى از آن جا به خارج منتقل كرد، اين مسأله محل اختلاف آرا است. شيخ طوسى رحمه الله در كتاب مبسوط[458] دو قول در آن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 301

مطرح مى كند:

1- دست هر دو سارق بريده مى شود؛ زيرا، هر دو در هتك حرز و اخراج مال نقش داشته اند؛ فقط يكى تا وسط نقب آورده، ديگرى از آن جا منتقل كرده است.

2- مختار شيخ طوسى رحمه الله عدم قطع دست است؛ زيرا هر دو در اخراج نقش داشته اند ولى اخراج كامل يا به تعبير شيخ رحمه الله: «إخراج من كمال الحرز» نسبت به هيچ يك نشده است، يعنى فردى كه از داخل تا وسط نقب آورده، اخراج كامل نكرده است. اين مورد شبيه جايى است كه فردى نقب بزند و ديگرى از آن عبور كند و مالى را

به سرقت ببرد؛ براى هيچ كدام قطع دست نيست.

ابن ادريس رحمه الله[459] حمله ى تندى بر مرحوم شيخ دارد، و مى گويد: به كدام مبنا فتوا به عدم قطع دست هر دو سارق مى دهيد؟ مگر فردى كه مال را از وسط نقب برداشته و بيرون برده است، از نظر انطباق عنوان سرقت چه كمبودى دارد؟ بر اين فرد عنوان سارق منطبق و به حكم آيه ى شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[460] بايد دستش را بريد. ما مجوّزى براى تعطيل كردن حدود الهى نداريم. فريب اين تعبيرها را نبايد خورد. شما مى گوييد: «إخراج من كمال الحرز» محقّق نشده است. اين عبارت و قيد را از كجا آورديد؟ در باب سرقت چنين شرطى نداريم. با اين تعبيرها نمى توان حكم الهى را درست كرد؛ فقط اخراج از حرز شرط است، نه چيز ديگر.

مال مسروقه اى كه در وسط نقب است از دو حال خارج نيست: يا داخل حرز است يا خارج از آن، صورت سومى ندارد. اگر مى گوييد: فرش داخل حرز است، سارق خارج از خانه آن را مى برد؛ پس اخراج از حرز صادق است و بايد دستش را بريد؛ و اگر بگوييد:

فرش خارج از حرز است، آيا سارقِ داخل خانه آن را از حرزش خارج نكرده است؟

بنابراين، بر هر تقدير بايد دست يكى از اين دو سارق را بريد. اگر وسط نقب حرز است، دست سارق خارج از خانه را و اگر حرز نيست دست سارق داخل خانه را بايد قطع كرد؛ لذا، وجهى براى فتواى شيخ طوسى رحمه الله نيست كه فرمود: اصحّ اين است كه دست هيچ كدام قطع نمى گردد، بلكه بايد دستى بريده شود. از آن جا كه قطع

دست سارق داخلى قائلى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 302

ندارد، پس قول سوّمى احداث مى كنيم و مى گوييم: آن دزدى كه خارج از خانه است و از وسط نقب مال مسروقه را مى برد، دستش بريده مى شود.

مرحوم محقّق رحمه الله با ابن ادريس رحمه الله موافقت مى كند.[461] صاحب جواهر رحمه الله قطع دست سارق داخل خانه را به «قيل» نسبت مى دهد،[462] در حالى كه ابن ادريس رحمه الله مى گفت: قائلى ندارد؛ و امام راحل رحمه الله نيز آن را اختيار كرده اند.

نظر برگزيده: آيا نقب داخل حرز است يا خارج از آن؟ از كلام امام راحل رحمه الله استفاده مى شود كه ايشان نقب را خارج از حرز گرفته اند؛ و به همين جهت، فرمودند: دست سارقى بريده مى شود كه مال مسروقه را تا وسط نقب آورده است؛ زيرا، اگر بگوييم: «هذا أخرج المال من داخل الحرز إلى خارجه» كلام صادقى است، ولى نسبت به ديگرى اين كلام صادق نيست؛ بلكه او شبيه به دزدى است كه مال مسروقه اى را كه سارقى تا بيرون خانه آورده، از آن جا به جايى ديگر منتقل كند.

توجّه به اين نكته لازم است كه حرز به مكانى گفته مى شود كه حافظ مال است، لذا اگر نقبى بزنند كه چند مترى در خانه يا دكان پيش رفته باشد، از آن جا كه عنوان حافظ مال بر آن صادق نيست، عرف آن را حرز نمى داند. مسأله ملكيّت و عدمش در تحقّق حرز دخالت ندارد؛ لذا ما قبول داريم كسى كه مالك زمينى شود از تخوم ارض تا عنان سماء را مالك است، ليكن اگر در خانه اش سردابى بسازد، آن سرداب حرز به شمار مى آيد؛ امّا اگر

به خانه اش نقب بزنند از جهت اين كه جنبه ى حفاظتى ندارد، حرز نيست. در گذشته گفتيم: هر چيزى حرز خاصّى دارد و حرز تمام اشيا يكسان نيست؛ مثلًا اگر پول را در وسط منزل بگذارد، آن جا براى پول حرز نيست؛ بلكه بايد آن را داخل اتاقى يا گنجه اى يا لابلاى كتابى يا در صندوقى و مانند آن قرار دهد تا حرز صدق كند؛ و از طرفى ملكيّت نيز دخالتى در حرز ندارد. لذا، نقب اگر در اعماق ملك مالك نيز زده شود از نظر عرف، حرز به شمار نمى آيد.

بنابراين، كسى كه مال را از وسط نقب برمى دارد، انتقال مال از حرز توسّط او صادق

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 303

نيست؛ ولى سارقى كه مال را تا وسط نقب مى آرود عنوان مخرج مال از حرز بر او منطبق است، پس دستش را بايد بريد.

روايتِ به خصوصى در اين مسأله نداريم؛ بايد حكم آن را بر طبق ضوابط و قواعد تمام كرد. اگر در جايى بر برداشتن مال از وسط نقب اخراج از حرز صادق بود، در آن جا دست سارق خارجى نيز قطع مى گردد.

ابن ادريس رحمه الله فرمود: اگر نقب خارج از حرز باشد، دست سارق داخلى بريده مى شود؛ ليكن كسى به آن قائل نشده است. از اين رو، به ناچار بايد بگوييم: دست دزد خارجى را مى برند.

در نقد ايشان مى گوييم: در اين مسأله اجماع بسيط و مركبى نيست؛ روايتى هم نداريم.

پس بايد بر طبق ضوابط عمل كرد؛ علاوه بر اين كه مستفاد از كشف اللثام[463] اين است كه قائل هم دارد، هرچند صاحبش را معيّن نكرده است.

ظاهر حال اين است كه نمى توانيم نقب را مانند

اتاق حرز بدانيم. عرف با اين معنا مساعد نيست. بنابراين، مختار امام راحل رحمه الله در بين چهار قول ظاهرترين اقوال است. كم بودن قائل در مسأله نيز لطمه اى نمى زند؛ زيرا، نقب معمولًا حرز نيست. اگر بر مكانى عنوان حرز صادق بود، دست دزد خارجى را نيز مى بريم.

صورت چهارم: بردن مال از بين درب خانه

دو نفر به كمك يكديگر درب منزلى را باز كردند، يكى از آن دو نفر داخل شد و مالى را از داخل خانه برداشت و بين درب گذاشت، و ديگرى از آن جا برداشت و برد؛ مى فرمايند: دو حالت دارد:

1- عرف كه با اين منظره مواجه مى شود، مى گويد: نمى توان گفت: مال داخل خانه است يا خارج از خانه، بين اجزاى آن نيز تفكيك نمى كند كه بگويد: نصف يا ثلثى از آن داخل و بقيه خارج است يا برعكس. در اين حالت بر هيچ كدام از دو سارق، عنوان اخراج مال از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 304

حرز صادق نيست؛ پس، دستشان قطع نمى گردد؛ هرچند هر دو هاتك حرزند، امّا مخرج مال از حرز بر هيچ كدام صدق ندارد.

اگر گفته شود: اشكالى كه در صورت سوّم بر شيخ طوسى رحمه الله كرديد بر شما وارد مى شود، زيرا راه خوبى براى دزدان باز مى شود، با كمك هم حرز را بردارند و يكى داخل شود و مال مسروقه را بين درب بگذارد ديگرى از آن جا منتقل كند، دست هيچ كدام هم قطع نگردد.

مى گوييم: درست است كه قطع دست منتفى مى گردد؛ امّا تعزير، ضمان مال، و حكم تكليفى حرمت تصرّف در مال غير در جاى خود محفوظ است. بنابراين، در مواردى كه شبهه ى صدق عنوان سرقت هست به استناد

اين كه راه دزدى باز مى شود، نبايد حكم به قطع دست داد.

2- اگر عرف حكم را بر روى ابعاض مال برد؛ مى گويد: نصف مال داخل و نصفى از آن خارج است يا ثلثش داخل و مابقى خارج و مانند آن. در اين حالت سه فرض متصوّر است:

الف: اگر هر يك از جزء داخلى و خارجى به طور مستقل به حدّ نصاب باشد، دست هر دو سارق قطع مى گردد. دست دزد داخل را مى بريم چون به اندازه ى نصاب از حرز خارج كرده است؛ دست دزد خارج را قطع مى كنيم، زيرا نصف داخل منزل را به خارجش انتقال داده است.

ب: اگر هيچ كدام از دو جزء به تنهايى به حدّ نصاب نبود، دست هيچ يك از دزدان بريده نمى شود.

ج: اگر جزء داخل به اندازه ى نصاب باشد ولى جزء خارج شده كمتر از نصاب بود، دست دزد خارج را مى بريم؛ زيرا، او مخرج نصاب از حرز مى باشد؛ ولى بر ديگرى اين عنوان صادق نيست، و اگر عكس اين مطلب بود، فقط دست دزد داخلى را مى بريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 305

[حكم اخراج النصاب في دفعات]

[مسألة 6- لو أخرج النصاب دفعات متعدّدة، فإن عدّت سرقة واحدة كما لو كان شيئاً ثقيلًا ذا أجزاء فأخرجه جزءاً فجزءاً بلا فصل طويل يخرجه عن اسم الدفعة عرفاً يقطع. وأمّا لو سرق جزءاً منه في ليلةٍ وجزءاً منه في ليلة اخرى فصار المجموع نصاباً فلا يقطع. ولو سرق نصف النصاب من حرز ونصفه من حرز آخر فالأحوط لو لم يكن الأقوى عدم القطع.]

حكم اخراج نصاب در چند سرقت

اگر دزدى نصاب را طى چند سرقت از حرز خارج كرد، عملش خالى از يكى از سه صورت

زير نيست:

1- اگر به نظر عرف، اخراج نصاب در چند مرتبه يك سرقت به شمار آيد، مانند اين كه مال سنگينى را مجبور شود قطعه قطعه خارج كند بدون آن كه فاصله ى طولانى بين هر اخراجى فاصله شود كه آن را از عنوان يك سرقت خارج كند، دست سارق قطع مى گردد.

2- اگر كمتر از نصاب را در يك شب و كمتر از نصاب را در شب ديگر سرقت كرد، به گونه اى كه مجموعش به حدّ نصاب برسد، دستش را نمى برند.

3- اگر مقدارى از نصاب را از حرزى و بقيّه را از حرز ديگرى دزديد، بنا بر احتياط دست قطع نمى شود، اگر اين احتياط اقوا نباشد.

نظر برگزيده: براى اين كه بتوانيم دليل اين سه صورت را اقامه كنيم، بايد بحث را ريشه يابى كرده و به نقطه اى برسيم كه حكم هر سه صورت با دليلش واضح گردد.

اساس اين مسأله بر اين مطلب متمركز است كه نصاب معتبر در حدّ سرقت، در رابطه ى با چه سرقتى ملاحظه مى شود؟ آيا بايد هر دفعه را جداگانه حساب كرد به گونه اى كه هرگاه سرقتى به حدّ نصاب رسيد، در آن حدّ هست؛ ولى اگر مجموع چند سرقت به اين حدّ برسد، بر هيچ كدام حدّى نيست. بنابراين اگر سارقى در طى چند شب تمام اسباب خانه اى را ببرد، ولى در هر شب كمتر از نصاب را خارج كرده باشد، دستش را نبايد بريد؛ يا اين كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 306

حدّ نصاب در رابطه ى با مال مسروقه ملاحظه مى گردد؛ از اين رو، اگر در سرقت هاى متعدّد حتّى با فاصله ى طولانى به اندازه ى نصاب برده باشد، دستش قطع مى شود؟ در اين

مسأله اقوال مختلفى وجود دارد.

مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع مى فرمايد: قول اخير اصحّ است؛[464] يعنى اگر در چند دفعه به اندازه ى نصاب را هرچند با فاصله ى طولانى اخراج كند، حدّ واجب مى شود؛ زيرا دليلى بر اعتبار مرّه و دفعه نداريم. دليل مى گويد: كسى كه به اندازه ى نصاب سرقت كند، قطع دستش واجب است. قيد «دفعة واحدة» يا «مرّة واحدة» در روايات نيامده است. لذا، به اطلاق دليل تمسّك مى كنيم؛ زيرا، صادق است بگوييم: «هذا أخرج النصاب من الحرز».

مرحوم شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط،[465] ابن ادريس رحمه الله در سرائر،[466] قاضى رحمه الله در جواهر الفقه[467] نيز همين قول را اختيار كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله در ردّ قول مرحوم محقّق مى فرمايد: سارقى كه از يك محل دو بار سرقت مى كند، بر سرقت دوّم هتك حرز صادق نيست؛ زيرا، در دفعه ى اول، حرز را هتك كرده است؛ و در دفعه ى دوّم از حرز هتك شده دزدى مى كند؛ لذا، اثرى بر سرقت دوّم نيست.[468]

در نقد نظر ايشان مى گوييم: مسأله را به اين صورت مطرح مى كنيم كه سارقى در شب اول درب خانه را باز كرده و كمتر از نصاب را مى برد، صاحب خانه متوجّه شده درب خانه را بست؛ شب دوّم نيز سارق آن درب را باز كرد و مقدارى مال برد كه مجموع دو سرقت به اندازه ى نصاب شد، دليل شما، اين صورت را شامل نيست؛ به طور كلّى فرضى كه شما تصوّر كرديد، خارج از بحث ما است. بحث در جايى است كه سرقت كاملى با تمام شرايط واقع شده، ولى مال مسروقه كمتر از نصاب است و مجموعش به حدّ نصاب مى رسد.

آيين كيفرى اسلام :شرح

فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 307

نقد استدلال مرحوم محقّق رحمه الله

ايشان فرمود: عنوان اخراج نصاب توسط سارق از حرز بر مجموع سرقت ها صادق است، و شكّ داريم آيا مطلقاتى كه بر اعتبار نصاب دلالت دارد، مقيّد به قيد و شرط «دفعة واحدة» شده است يا نه؟ چنين مواردى جاى تمسّك به اصالة الاطلاق است.

اگر در ردّ نظر ايشان گفته شود: عرف از ادلّه ى اعتبار نصاب مى فهمد هر دفعه اى بايد به مقدار نصاب برسد؛ در حقيقت متفاهم عرفى از اين ادلّه اشتراط مرّة است. يا بگوييم:

ادلّه ى اعتبار نصاب به جايى كه سرقت واحد باشد، انصراف دارد؛ اين دو راه ممكن است صحيح باشد، ولى در مقام اثبات با مشكل مواجه مى شويم؛ زيرا، ممكن است كسى زير بار متفاهم عرفى يا انصراف نرود.

راه صحيح آن است كه بگوييم: اگر ادلّه ى اعتبار نصاب نبود، آيه شريفه وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[469] اطلاق داشت؛ زيرا در آن هيچ صحبتى از نصاب نيست؛ امّا روايات مستفيضه مى گويد: وجوب حدّ سرقت مشروط به رسيدن مال مسروقه به حدّ نصاب است. بنابراين، روايات، نصاب را در ترتّب حدّ سرقت شرط مى داند.

از طرفى، سرقت يك طبيعت و ماهيّتى دارد. اگر بگويند: فلان چيز در فلان ماهيّت معتبر است، معنايش اين است كه هر فردى كه آن قيد و شرط را دارد، مصداق آن طبيعت است؛ ولى اگر دو فرد هيچ كدام واجد شرط نبودند، امّا در مجموعشان شرط وجود داشت، نمى توان مجموع را مصداق طبيعت دانست؛ زيرا، طبيعت، فردى به نام «مجموع الفردين» ندارد. اگر زيد و بكر دو فرد براى طبيعت انسان است، آيا مجموع زيد و بكر نيز فردى براى اين

طبيعت است؟

بنابراين، ادلّه ى اعتبار نصاب در سرقت مى گويد: در هر مصداقى از مصاديق طبيعت سرقت، نصاب معتبر است. در اين مقام اگر بگوييد: چند سرقت، يك سرقت است، اين خلاف فرض است؛ زيرا، بحث ما در جايى است كه در دو شب دزدى كرده است؛ به گونه اى كه عرف مى گويد: در اين چند روز دوبار خانه زيد را زده اند. و الّا اگر در يك شب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 308

در ظرف چند دقيقه ده بار وارد و خارج شده و در هربار چيزى را بيرون بياورد، عرف نمى گويد: ده بار از منزل زيد دزدى شده است؛ بلكه مى گويد: ديشب خانه ى زيد را زده اند.

اين از بحث ما خارج است؛ زيرا، يك سرقت محسوب مى شود. اگر مجموع مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، دست دزد قطع مى گردد.

بنابراين، با تحقّق چند سرقت، ادلّه ى اعتبار نصاب مى گويد: در سرقت، نصاب معتبر است؛ يعنى مصاديق سرقت بايد به حدّ نصاب برسد. سرقت اوّل واجد اين شرط نيست و سرقت دوّم فاقد اين قيد است؛ امّا مجموع دو سرقت اين شرط را دارد، ولى مصداق طبيعت نيست، در حالى كه دليل اعتبار نصاب به نظر عقلى و دقّى مى گويد: در ماهيّت سرقت، براى قطع دست، نصاب معتبر است.

از اين رو، به مرحوم محقّق مى گوييم: ما در روايات «أخرج نصاباً» نداريم، بلكه آيه مى گويد: وَالسَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَيْدِيَهُمَا[470] و ادلّه ى اعتبار نصاب ناظر به اين عنوان و طبيعت سرقت است؛ لذا، اگر جنبه ى عرفى را هم كنار بگذاريم و از انصراف نيز بگذريم، نظر دقّى و عقلى هم تقييد هر سرقتى را به حدّ نصاب اقتضا دارد.

از اين مطالب چنين

نتيجه گرفتيم كه اگر بر مجموع ورود و خروج ها سرقت واحد صادق باشد و مال مسروقه به حدّ نصاب برسد، دست دزد قطع مى گردد؛ ولى اگر سرقت متعدّد به شمار آيد و با هر اخراجى كمتر از نصاب بيرون آورده باشد، حدّى واجب نيست.

به گفته ى مرحوم صاحب جواهر[471] برخى گفته اند: بايد در هر ورود و خروجش به اندازه ى نصاب برده باشد تا حدّ قطع مترتّب گردد؛ لذا، اگر در ظرف نيم ساعت چندبار وارد شد و در هر مرتبه كمتر از نصاب را خارج كرد، حدّى ثابت نمى شود.

اين مطلب تمام نيست. زيرا، سرقت يك معناى عرفى دارد و شارع به آن قيودى را اضافه كرده است و حقيقت شرعيّه اى ندارد؛ لذا، وحدت و تعدّد در رابطه با اين مفهوم عرفى، به نظر عرف است؛ در هر موردى كه عرف ورود و خروج هاى متعدّد را يك سرقت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 309

شمرد، حكم سرقت واحد مترتّب مى گردد؛ و هر زمان كه عرف سرقت متعدّد دانست، براى هر سرقتى حكم خودش بار مى شود. از اين جا حكم صورت سوّم مسأله نيز روشن مى شود. اگر دزدى در يك شب و يك ساعت از خانه ى دو همسايه ديوار به ديوار دزدى كرد به گونه اى كه مال مسروقه ى از هر منزل به حدّ نصاب نمى رسد ولى مجموعش به اندازه ى نصاب است، عرف آن را دو سرقت مى بيند. زيرا، يكى سرقت از خانه ى زيد و ديگرى از خانه ى بكر است؛ حرزها مختلف است. بنابراين، دستش را نمى برند.

امّا اگر دزدى به يك خانه وارد شد، درب صندوق را شكست و پول برداشت، از داخل اتاق نيز فرشى به دوش كشيد و

خارج شد، هرچند سارق دو حرز را هتك كرده است، چرا كه حرز پول غير از حرز فرش است؛ ولى به نظر عرف يك سرقت واقع شده است.

خلاصه ى دليل: از آن جا كه سرقت مقيّد به نصاب است، و سرقت يك مفهوم عرفى است، لذا به نظر دقّى عقلى، طبيعت سرقت مقيّد به مقدار نصاب است. هرجا از نظر عرف سرقت واحد حساب شد، نصاب را در مجموع مال مسروقه ملاحظه مى كنيم؛ و هرجا سرقت متعدّد به شمار آيد، براى هر سرقتى حسابى باز مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 310

[حكم ما لو أخذ السارق في الحرز قبل إخراج النصاب]

[مسألة 7- لو دخل الحرز فأخذ النصاب وقبل الإخراج منه أخذ لم يقطع.

ولو أحدث في الشي ء الّذي قدر النصاب داخل الحرز ما أخرجه عن النصاب ثمّ أخرجه لم يقطع كما لو ذبح الشاة أو خرق الثوب داخل الحرز.]

حكم دستگيرى سارق در حرز

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر سارقى حرزى را هتك و داخل آن شد و به اندازه ى نصاب مال برداشت، ولى قبل از خروج از حرز دستگير شد، حدّ قطع ندارد.

2- اگر در داخل حرز، سارق عملى بر روى مال مسروقه انجام داد كه باعث نقصان قيمت و خروج از حدّ نصاب شد، مانند ذبح حيوان يا پاره كردن پارچه، سپس آن را بيرون برد، سرقتش موجب قطع نيست.

فرع اوّل: دستگيرى در حرز

با فرض اين كه دزد نتوانسته نصاب را از حرز خارج كند، هرچند هتك حرز كرده است، ليكن شرط ديگر ثبوت حدّ، اخراج نصاب از حرز بود كه محقّق نشده است. لذا حدّ واجب نمى شود.

عدم اخراج به اختيار باشد يا به اكراه، در اين حكم اثرى ندارد؛ و اثر بر اخراج مال مترتّب است. از اين رو، در ناحيه ى اخراج بايد اختيارى باشد تا حدّ ثابت شود و اگر اضطرارى بود، حدّ ندارد.

توهّم اين كه عدم اخراج مال به سبب گير افتادن سارق است و اگر دستگير نمى شد، مال مسروقه را خارج مى كرد، توهّمى نابجا است؛ زيرا، شرط ثبوت حدّ، اخراج حقيقى است و نه فرضى و تعليقى. بنابراين، به حكم قواعد و ضوابط، در اين مورد قطعى نيست و نيازى براى اثبات حكم فرع به روايات نداريم؛ ليكن به عنوان مؤيّد آن ها را نقل مى كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 311

1- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام في السّارق إذا أخذ وقد أخذ المتاع وهو في البيت لم يخرج بعد، قال: ليس عليه القطع حتّى يخرج به من الدّار.[472]

فقه الحديث:

از امير مؤمنان عليه السلام پرسيدند: اگر سارقى پس از برداشتن مال مسروقه، و قبل از خروج، در خانه دستگير شود، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: قطع واجب نيست؛ مگر اين كه مال را از خانه بيرون برد.

دو تذكّر در اين جا لازم است:

1- سائل دستگيرى دزد را در «بيت» تصوير كرده است و بيت معمولًا به اتاق اطلاق مى شود؛ در حالى كه امام عليه السلام مى فرمايد: وجوب قطعى نيست مگر اين كه متاع را از خانه بيرون ببرد، يعنى حرز اصلى براى متاع همان خانه است نه اتاق.

2- حرز پول صندوقى است كه در داخل خانه باشد و الّا اگر پول را داخل صندوق گذاشته و صندوق را در كوچه بگذارد، نمى توان چنين صندوقى را حرز پول دانست؛ يا اگر پول را در وسط حياط ريخته باشد و دزدى آن را ببرد، باز اخراج از حرز صادق نيست؛ زيرا، در مباحث قبل گفتيم: حرز هر چيزى متناسب با آن است.

2- وبإسناده عن محمّد بن الحسن الصّفار، عن الحسن بن موسى الخشّاب، عن غياث بن كلوب، عن إسحاق بن عمّار، عن جعفر، عن أبيه، أنّ عليّاً عليه السلام كان يقول: لا قطع على السّارق حتّى يخرج بالسّرقة من البيت ويكون فيها ما يجب فيه القطع.[473]

فقه الحديث: امير مؤمنان عليه السلام مى فرمود: تا زمانى كه سارق مال مسروقه ى به اندازه ى نصاب را از خانه بيرون نبرد، قطعى در حقّش نيست.

دو نكته در اين جا قابل ذكر است:

نكته ى اول: هر دو روايت از نظر سند ضعيف است؛ روايت اوّلى به علّت نوفلى و روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 312

دوّم به سبب غياث بن كلوب؛[474] ليكن

ضعف سند ضربه اى به بحث ما نمى زند؛ زيرا، به عنوان مؤيّد آن ها را نقل مى كنيم.

نكته ى دوّم: روايت سكونى در خصوص بحث ما وارد شده است، ولى موضوع روايت اسحاق بن عمّار كلّى مى باشد؛ و يكى از مصاديقش عدم خروج است. مصداق ديگرش پشيمان شدن سارق و رها كردن مال مسروقه در حرز است.

فرع دوّم: احداث نقص در مال مسروقه

سارق مالى را كه به حدّ نصاب است از داخل حرز برمى دارد، امّا در آن تصرّفى مى كند كه نقصانِ قيمت ايجاد شده و از حدّ نصاب مى افتد؛ مانند اين كه پارچه را مى بُرَد يا گوسفند را سر بُريد و آن را خارج كرد. اگر قبل از اين تصرّف، مال مسروقه را خارج مى كرد، حدّش قطع دست بود؛ زيرا مالى كه به حدّ نصاب بوده را پس از هتك حرز، از حرز خارج كرده است.

امّا در فرض مسأله، حدّ قطع واجب نمى شود؛ زيرا، مالى را كه خارج كرده، ارزشى كمتر از نصاب دارد؛ فقط نسبت به نقصانى كه ايجاد كرده، ضامن است؛ ولى ربطى به سرقت ندارد. شرط ثبوت حدّ، اخراج مال به مقدار نصاب است و اين شرط در بحث ما وجود ندارد.

فرع سوّم: سقوط از حدّ نصاب پس از اخراج

مرحوم محقّق رحمه الله اين فرع را در شرايع آورده است؛[475] ولى مرحوم امام آن را در تحريرالوسيله مطرح نكرده اند، اگر كسى داخل حرز شد و مالى را به سرقت برد كه در زمان سرقت به اندازه ى ربع دينار ارزش داشت، ليكن پس از سرقت، قيمت بازار تنزّل كرد و مال مسروقه از نصاب افتاد. در اين صورت، حدّ قطع ثابت است؛ زيرا، قيمت در حال سرقت ملاك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 313

است؛ امّا بعد از سرقت، خواه قبل از مرافعه باشد يا پس از آن، اثرى ندارد.

اشكال ادبى: در عبارت تحريرالوسيله آمده است: «لو أحدث في الشي ء الّذي قدر النصاب داخل الحرز ما أخرجه عن النصاب ثمّ أخرجه لم يقطع»؛ در اين عبارت، «الّذي» صفت براى «الشي ء» و موصول است كه نياز به صله دارد؛ امّا «قدر

النّصاب» نمى تواند صله باشد. بنابراين، به احتمال قوى چيزى در چاپ حذف شده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 314

[حكم ابتلاع النصاب داخل الحرز]

[مسألة 8- لو ابتلع النصاب داخل الحرز، فإن استهلك في الجوف كالطعام لم يقطع، وإن لم يستهلك لكن تعذّر إخراجه فلاقطع ولا سرقة، ولو لم يعتذّر إخراجه من الجوف ولو بالنظر إلى عادته فخرج وهو في جوفه ففي القطع وعدمه وجهان، أشبهها القطع إذا كان البلع للسرقة بهذا النحو وإلّا فلا قطع.]

حكم صورت هاى بلعيدن مال مسروقه

اشاره

اگر سارق داخل حرز شد و مال مسروقه را كه به اندازه ى نصاب بود بلعيد، سه صورت متصوّر است:

1- مال مسروقه غذايى بود كه در اثر بلعيدن و ورود به شكم مستهلك مى شود؛ در اين صورت قطعى نيست.

2- مال مسروقه مستهلك نشده، امّا بيرون آوردنش متعذّر و غيرممكن است؛ مانند بلعيدن مرواريد يا غير آن كه فقط از راه جرّاحى امكان خارج شدن آن است. در اين صورت، سرقت به شمار نمى آيد، لذا حدّ قطع ندارد.

3- اگر اخراج مال مسروقه متعذّر نيست و شخص به قى ء كردن و بيرون آوردنش عادت دارد، اگر در اين حال از حرز خارج شود، اشبه به قواعد در صورتى كه بلعيدن به خاطر سرقت بوده، ثبوت قطع است؛ وگرنه قطع واجب نيست.

صورت اوّل: استهلاك مال مسروقه به بلعيدن

سارقى گرسنه وارد منزلى شد، غذاهاى چرب و لذيذى در آن جا بود، به اندازه ى نصاب از آن ها تناول كرد، از نظر عرف اين غذا تلف شده است، و گويا چيزى نبوده است. لذا اگر دزد با اين حالت از خانه خارج گردد، مالى را از حرز بيرون نبرده است تا حدّ ثابت شود؛ چرا كه غذاى خورده شده ماليّتى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 315

صورت دوّم: تعذّر اخراج مال بلعيده شده

اگر سارقى در داخل حرز ليره يا مرواريد يا غير آن را بلعيد و اخراجش به طور طبيعى متعذّر باشد، هرچند عين مال مسروقه در شكم موجود است، امّا حكم مال تلف شده را دارد، زيرا، ليره يا مرواريدى كه داخل شكم است و به هيچ وجه امكان دسترسى به آن نيست، عنوان ماليّت ندارد؛ و حكم طعام و غذا را دارد. بنابراين، اگر دزد با اين حالت خارج گردد، قطع دست واجب نمى شود.

صورت سوّم: امكان اخراج مال بلعيده شده

اگر امكان اخراج مال مسروقه از شكم سارق باشد، خواه به واسطه ى استفراغ يا تخلّى، در تحريرالوسيله مى فرمايند: تحقيق مى كنيم انگيزه اش از بلعيدن چه بوده است؟ اگر بلعيدن را به عنوان راهى براى سرقت انتخاب كرده باشد، شرايط ثبوت حدّ سرقت وجود دارد، زيرا به اندازه ى نصاب از حرز به قصد سرقت برداشته و بلعيده است و با امكان اخراج، مال مسروقه در حكم تلف نيست.

امّا اگر براى تميز كردن لؤلؤ آن را به دهان گذاشت و بى اختيار پايين رفت، يعنى آن را به قصد سرقت نبلعيده است، بلكه قصدش پاكيزه كردن مال مسروقه و اخراجش به طريق ديگر مانند در دست گرفتن يا در جيب گذاشتن بوده است، مى فرمايند حدّ قطع مترتّب نيست.

به نظر، اين تفصيل تمام نيست؛ زيرا، با فرض اين كه سارق قصد سرقت مال مسروقه را داشته و امكان اخراج آن از شكم او هم هست، سرقت محقّق است و شرايط ثبوت حدّ وجود دارد.

ولى اگر قصد سرقت نداشت و آن را برداشت به دهان گذاشت تا تميز شود و پس از آن تماشا كند، به طور اتّفاقى پايين رفت، بعيد نيست در اين فرض حكم به عدم قطع

كنيم؛ زيرا، قاصد اخراج مال مسروقه از حرز نبوده است و به تعبير ديگر اين اخراج از روى اختيار و اراده اش سرنزده است؛ چرا كه بى اختيار پايين رفته است؛ و از طرفى، دزد نمى تواند در منزل مردم باقى بماند تا مال مسروقه خارج گردد، لذا صادق نيست بگوييم لؤلؤ را به اختيار و اراده از حرز خارج كرد تا حدّ قطع ثابت شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 316

بنابراين، بايد بين اين دو صورت فرق گذاشت. اگر قصد سرقت داشته ليكن نه به نحو بلعيدن و به طور اتّفاقى بلعيد، بايد حدّ اجرا گردد؛ زيرا اين فرد مانند كسى است كه تصميم مى گيرد دوچرخه اى را بدون اين كه چرخ هايش بر زمين قرار گيرد سرقت كند؛ آن را بغل كرد ولى در وسط راه از دستش رها شد و چرخ هايش با زمين تماس گرفته چند مترى به جلو حركت كرد، آيا چون اين فرد قصد نداشته دوچرخه بر زمين حركت كند، پس سرقت صادق نيست؟

بدون شكّ سرقت صادق است. در فرض مسأله در اين صورت نيز سرقت صدق دارد به خلاف جايى كه اراده ى سرقت نداشت و بى اختيار بلعيد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 317

بخش پنجم: در حدّ محارب

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 319

[تعريف المحارب]

[مسألة 1- المحارب هو كلّ من جرّد سلاحه أو جهّزه لإخافة الناس وإرادة الإفساد في الأرض في برّ كان أو في بحر في مصر أو غيره، ليلًا أو نهاراً.

ولا يشترط كونه من أهل الريبة مع تحقّق ما ذكر ويستوي فيه الذكر والأنثى.

وفي ثبوته للمجرّد سلاحه بالقصد المزبور مع كونه ضعيفاً لايتحقّق من إخافته خوف

لأحد إشكال بل منع. نعم لو كان ضعيفاً لكن لا بحدّ لا يتحقّق الخوف من إخافته بل يتحقّق بعض الأحيان والأشخاص فالظاهر كونه داخلًا فيه.]

تعريف محارب

اشاره

محارب كسى است كه براى ترساندن مردم و به قصد ايجاد فساد در زمين، خشكى، دريا، شهر يا غير آن، در شب يا روز اسلحه بردارد، يا سلاح برهنه كند.

علاوه بر آن چه ذكر شد، شرط ديگرى مانند اهل ريبه بودن معتبر نيست. در تحقّق معناى محارب فرقى بين مرد و زن نيست.

صدق عنوان محارب بر فردى كه به قصد افساد و اخافه اسلحه مى كشد ولى به سبب ضعيف و ناتوان بودن كسى از او نترسد و حساب نبرد، مشكل و بلكه ممنوع است؛ امّا اگر ناتوانى اش به حدّى نيست كه همه ى مردم نترسند، بلكه برخى از مردم يا در پاره اى از اوقات مردم از اخافه اش ترس برمى دارند، عنوان محارب بر او صادق است.

مقدّمه

يكى از عناوينى كه همانند زنا و لواط و شرب خمر، موضوع حدّ در كلمات فقها واقع شده، عنوان محارب است. اين عنوان از آيه ى زير اقتباس شده است:

إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ ذَ لِكَ لَهُمْ خِزْىٌ فِى الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِى الْأَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ.[476]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 320

«كيفر كسانى كه با خدا و رسول محاربه مى كنند و در ايجاد فساد در زمين مى كوشند، اين است كه يا آنان را بكشند و يا به صليب بكشند يا دست و پايشان را برخلاف يكديگر ببرند يا از آن سرزمين تبعيد گردند. اين عقوبت براى خوارى و ذلّتشان در دنيا است و در آخرت عذاب بزرگى دارند؛ مگر كسانى كه قبل از دستگيرى توبه كنند. پس آگاه باشيد خداوند آمرزنده ى مهربان

است».

چند نكته پيرامون آيه ى شريفه

1- در آيه، محارب با خدا و رسول، موضوع حدّ است؛ در حالى كه در كلمات فقها «محارب» مطلق است و مقيّد به چيزى نيست. از آن جا كه نظر به همين آيه دارند، معلوم مى شود مقصودشان همان مقيّد است.

2- آيا حدود چهارگانه (قتل، صلب، قطع دست و پا، نفى بلد) به نحو تخيير است يا ترتيب؟ بنا بر تخيير، حاكم شرع در اجراى هريك از چهار حدّ مخيّر است و بنا بر ترتيب بايد تناسب جرم را با حدّ در نظر بگيرد؛ يعنى اگر محاربى مرتكب قتل شده باشد، او را مى كشند يا به دار مى آويزند، اگر مالى را با تهديد و ارعاب گرفته باشد دست و پا قطع مى گردد، و اگر شمشير كشيده و فقط مردم را ترسانيده است، او را تبعيد مى كنند. اين بحث در مسأله پنجم به طور مفصّل خواهد آمد.

3- آيا مستفاد از عبارت الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا دو عنوان مستقلّ «محارب» و «مفسد في الأرض» است؟ در اين صورت، گاه محارب، مفسد فى الارض هست و گاه نيست؟

اگر موصول «الّذين» در آيه تكرار شده بود، مى گفتيم: اين دو عنوان هرچند در حدّ با هم مشترك اند، ليكن در حقيقت و ماهيّتشان با هم تغاير دارند؛ مانند زناى احصانى و لواط كه حدّشان قتل است، با آن كه در حقيقت مختلف بوده و به يكديگر ارتباط ندارند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 321

از آن جا كه در آيه شريفه موصول تكرار نشده است، دو احتمال متصوّر است:

الف: اين چهار حدّ در حقّ محارب خاص يعنى محارب مفسد فى الأرض مقرّر شده است؛ پس

هرجا دو عنوان با هم جمع گردد، اين حدود جارى است.

ب: عبارت يَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا بيانگر علّت و نكته ى ترتّب حكم بر محارب است؛ يعنى كسانى كه محارب با خدا و رسول اند، به سبب اين عمل، مفسد فى الأرض هستند و بايد اين حدود در حقّشان اجرا شود. پس، نسبت بين محارب و مفسد فى الأرض عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر محاربى مفسد است، ليكن هر مفسدى محارب نيست.

4- در كتاب حدود، موضوعى به عنوان «مفسد فى الأرض» نداريم، ليكن در تعريف محارب مى گويند: «المحارب هو كلّ من جرّد سلاحه أو جهّزه لإخافة النّاس وإرادة الإفساد في الأرض». از اين تعريف مى فهميم عنوان محارب متقوّم به اراده ى إفساد فى الأرض است و جريان اين چهار حدّ بر محارب از جهت اين است كه نامبرده يكى از مصاديق مفسد فى الأرض محسوب مى شود. از آيه ى شريفه نيز همين معنا استفاده مى شود؛ آيه مى فرمايد: جزاى محارب به سبب اين كه در ايجاد فساد در زمين كوشش مى كند قتل، صلب، قطع يا نفى بلد است.

از آن چه گفته شد، معلوم مى شود بين عنوان «محارب» و «مفسد فى الأرض» تساوى نيست؛ زيرا، ممكن است مفسدى باشد كه خصوصيّات محارب بر او منطبق نگردد.

هم چنين نسبت تباين نيز نمى باشد؛ زيرا، در آيه، موصول تكرار نشده است. نسبت عموم و خصوص من وجه هم نيست كه محارب به مفسد و غيرمفسد تقسيم گردد. از آيه اين مطلب استنباط مى شود كه محارب بما أنّه محارب، موضوع حدود چهارگانه است، و نكته ى ترتّب اين حدود بر محارب، مفسد فى الأرض بودن است. چند شاهد نيز بر اين مطلب داريم:

شاهد اوّل: امام راحل

رحمه الله و صاحب جواهر رحمه الله[477] و بسيارى از فقها اراده ى افساد فى الارض را جزء ماهيّت محارب قرار داده اند. لذا، نمى توان بين محارب و مفسد فى الأرض تفكيكى قائل شد تا نسبت عموم من وجه گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 322

شاهد دوّم: بيان عموم مفسّران است كه موضوع حدود أربعه را مطلق محارب گرفته اند، نه محارب به شرط اين كه مفسد فى الأرض باشد. اگر محاربِ مشروط، موضوع باشد، معنايش اين است كه دو نوع محارب داريم: محارب مفسد و محارب غيرمفسد. محارب مفسد موضوع حدود أربعه است. پس، بين اين دو عنوان تفكيكى قائل نشده اند.

شاهد سوّم: آيه ى ديگرى در سوره ى مائده است كه مى فرمايد:

مِنْ أَجْلِ ذَ لِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِى إِسْرَ ءِيلَ أَنَّهُ و مَن قَتَلَ نَفْسَام بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَآ أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا؛[478] «به همين جهت در حقّ بنى اسرائيل نوشتيم هركسى انسانى را بكشد كه در مقابل نفس ديگرى نباشد، عنوان قصاص نداشته باشد، يا قتلش به خاطر ايجاد فساد در زمين نباشد، مانند اين است كه همه ى انسان ها را به قتل رسانده است؛ و هر كسى كه نفسى را زنده كند، مثل اين است كه همه ى مردم را زنده كرده است».

از اين آيه استفاده مى شود كه اگر در مورد فساد فى الارض قتلى واقع شود، قتل به ناحق نيست؛ بلكه مانند قصاص است كه فرمود: وَ لَكُمْ فِى الْقِصَاصِ حَيَوةٌ يأُوْلِى الْأَلْببِ.[479] يعنى دو مورد استثنا شده است: قتل به عنوان قصاص، و قتل مفسد فى الأرض.

اشكال: اوّلًا: ما در غير اين دو مورد نيز حدّ قتل داريم؛

مانند زناى با محارم يا لواط ايقابى، زناى احصانى و ... آيا اين موارد داخل در مستثنى است يا در مستثنى منه؟ چرا در آيه ى شريفه اين موارد نيامده است و به قتل قصاصى و افسادى بسنده شده است؟

ثانياً: با آن كه آيه ى شريفه حدّ مفسد فى الأرض را در اين آيه متعرّض شده، چرا فقها در كتاب حدود آن را مطرح نكرده اند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 323

جواب: تمام مواردى كه حدّ قتل ثابت است از مصاديق مفسد فى الأرض است؛ يعنى همان طور كه آيه ى شريفه محارب را از مصاديق مفسد فى الأرض مى داند، زناى احصانى، لواط و ... نيز از مصاديق مفسد فى الأرض است؛ زيرا، قدر مسلّم از محارب كسى است كه به قصد ترساندن مردم و ايجاد فساد چاقو در آورد و مردم را دنبال كند. آيا اين فرد مصداق مفسد فى الأرض هست ولى شخصى كه مرتكب لواط، يا زناى با محارم يا زناى احصانى مى شود مفسد نيست؟ بلكه به طريق اولى از مصاديق مفسد فى الأرض است.

شاهد اين مطلب: در مفسد فى الأرض به عنوان كلّى يكى از حدود چهارگانه ى قتل، صلب، قطع، نفى بلد، يا به نحو تخيير يا به نحو ترتيب اجرا مى گردد؛ امّا در لواط يا زنا كه فساد خاصّ مهمّى است، فقط حدّ قتل اقامه مى شود. همين طور در مواردى كه دو حدّ يا سه حدّ (بنا بر اختلاف موارد يا مبانى) اجرا مى شد، در مرتبه ى سوّم يا چهارم حدش قتل بود، اين هم از باب فساد فى الأرض است. كسى كه يكبار شراب مى خورد و به او حدّ مى زنند، نمى توان او

را مفسد فى الأرض ناميد؛ اگر بار ديگر مرتكب شرب خمر شد و حدّ خورد و باز هم دست برنداشت، مرتبه ى ديگر و مرتبه ى ديگر تازيانه در او مؤثر واقع نمى شود، با تكرار عمل، عنوان مفسد فى الأرض بر او صادق است.

بنابراين، در تمام مواردى كه حدّش قتل است، مى توان ادّعا كرد فساد خاص فى الأرض محقّق شد. از اين رو، قتل به عنوان حدّ تعيّن دارد؛ و هر دو اشكال برطرف مى گردد. يعنى بر تمام مواردى كه حدّش قتل است، عنوان فساد فى الأرض صادق است؛ لذا لازم نيست يكى يكى استثنا گردد.

و از طرفى فقها در كتاب حدود يا زنا و لواط و ... و سرانجام محارب، لازم نديده اند آن را به صورت مستقلّ مطرح كنند؛ زيرا، اگر مفسد فى الأرض از باب زنا يا لواط و مانند آن باشد، حدّش به طور مفصّل بحث شد و اگر غير از اين موارد باشد، عنوان محارب بر او صادق و حدّ آن درباره اش اجرا مى گردد.

محارب كيست؟

محارب كسى است كه سلاح خود را براى ترساندن مردم و به قصد ايجاد فساد در زمين برهنه كند و مردم از او بترسند. بنابراين، فقط داشتن قصد كافى نيست، بلكه بايد با چاقوى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 324

برهنه به قصد ترساندن مردم يا گرفتن اموالشان خارج شود و آنان نيز از او بترسند.

مراد از سلاح در تعريف محارب

آيا مسلّح بودن در عنوان محارب دخالت دارد؟ به گونه اى كه اگر سلاح نداشت، محارب نيست؛ مانند ورزشكارى قوى كه با مشت و لگد به جان مردم مى افتد؟

مقصود از سلاح چيست؟ بدون ترديد سلاح اعمّ از سلاح هاى خطرناك امروزى، مثل تفنگ، كلت و ... است و شامل شمشير و حتّى چاقوى برهنه نيز مى شود؛ امّا اگر كسى وسيله ى آهنى نداشت امّا با چوب يا سنگ و آجر و مانند آن به مردم حمله ور شد، باز هم محارب است؟

در كلمات فقها و روايات، لفظ «سلاح» به كار رفته است؛ ليكن بايد ديد آيا از سلاح معناى عرفى آن اراده شده است يا معناى عامّ؟ اگر معناى عامّ مقصود باشد، يعنى هر چيزى كه وسيله اى براى ترسانيدن مردم و فساد در زمين باشد، خواه سنگ باشد يا چوب يا نيروى بازو. و اگر معناى خاصّش مراد است، يعنى چيزى كه در عرف به آن اسلحه مى گويند مانند چاقو و شمشير امّا بر سنگ و چوب به نحو مجاز سلاح استعمال مى شود؛ مانند اطلاق سلاح در دعاى كميل بر گريه: «وسلاحه البكاء»؛ لذا، بايد با مراجعه ى به روايات مشكل را حلّ كرد.

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أحمد بن محمّد، عن البرقي، عن النّوفلي، عن السّكوني،

عن جعفر، عن أبيه، عن عليّ عليه السلام في رجل أقبل بنار فأشعلها في دار قوم فاحترقت واحترق متاعهم:

أنّه يغرم قيمة الدار وما فيها ثمّ يقتل.[480]

فقه الحديث: در سند اين روايت نوفلى است كه در وثاقتش اختلاف مى باشد. مردى در خانه ى قومى آتش انداخت، آن خانه با اثاثيه اش سوخت. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: بايد غرامت خانه و اثاثيه اش را بپردازد، آن گاه او را به قتل برسانند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 325

آيا به وجه ديگرى غير از عنوان محارب مى توان قتل اين مرد را توجيه كرد؟ احتمال دارد از جهت مفسد فى الأرض بودن حكم به قتل داده است. از كدام قسمت روايت محارب بودنش استفاده مى شود؟

پاسخ قطعى براى اين سؤال نداريم؛ ليكن از جهت تناسب حكم و موضوع و نقل صاحب وسائل رحمه الله روايت را در باب محارب و استناد فقها به آن در همين باب، مى توان گفت اجراى حدّ قتل از جهت صدق عنوان محارب بوده است.

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن سلمة بن الخطّاب، عن علي بن سيف بن عميرة، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: من أشار بحديدة في مصر قطعت يده ومن ضرب بها قتل.[481]

فقه الحديث: سند روايت به جهت عمرو بن شمر اعتبار ندارد. امام باقر عليه السلام فرمود:

كسى كه در شهرى به آهنى اشاره كند (شمشير يا چاقويش را نشان بدهد) بدون اين كه ضرب و جرحى با آن انجام بدهد، بايد دستش بريده گردد؛ و اگر با آن ضرب و جرحى وارد كرد، بايد كشته شود.

دلالت روايت: نسبت به حكم قطع و

قتل كه به نحو تخيير است يا ترتيب؟ در مسأله پنجم بحث خواهيم كرد. الآن سخن در اين است كه از جمله ى «من أشار بحديدة» حصر و اختصاص فهميده نمى شود؛ زيرا، امكان دارد روايت در مقام بيان يك مصداق روشن و واضح است. بنابراين، اگر كسى با چوب و سنگ هم ايجاد رعب و ترس كند، همين حكم را داشته باشد.

اگر از روايت انحصار فهميده مى شد، با روايت سكونى تنافى داشت؛ امّا با ضعف سند از يك طرف و عدم دلالت بر انحصار از طرف ديگر، نمى توان آن را منافى با روايت سكونى دانست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 326

مشكل ما در اين مسأله، كلمه ى سلاح است كه فقها در تعريف محارب آورده اند. اگر كسى بر اين تعريف جمود داشته باشد، به كسى كه با سنگ و چوب رعب ايجاد مى كند، نمى تواند محارب بگويد؛ زيرا به سنگ و چوب سلاح نمى گويند.

نظر برگزيده: هرچند فقها تعريف محارب را به سلاح مقيّد كرده اند، ليكن قوام و حقيقت محاربه به اين است كه قصدش ترساندن مردم و ايجاد فساد باشد و كارى از او سرزند كه اين نتيجه را به دنبال داشته باشد. در تحقّق اين معنا، فرقى بين چاقو و سنگ و چوب نيست. نمى توان گفت: اگر اخافه و افساد با آهن و چاقو باشد، محارب است وگرنه محارب نيست.

از سوى ديگر، ترتّب حدود بر محاربه از جهت اين است كه مصداقى از مصاديق افساد در زمين است، پس معلوم مى شود «سلاح» مأخوذ در تعريف محارب، در كلمات فقها يك معناى وسيعى دارد؛ يعنى كسى كه با وسيله اى به ترساندن مردم و افساد در

زمين بپردازد.

اين وسيله هر چيز و از هر جنس باشد.

مقصود از ترساندن مردم

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در تعريف محارب فرمود: «محارب كسى است كه براى ترساندن مردم سلاح برهنه كند يا بردارد». آيا مقصود از مردم، جمعيّت و گروه است به گونه اى كه اگر قصدش ترساندن يك نفر باشد محارب صدق نكند يا بر اخافه ى يك نفر هم عنوان محارب صادق است؟

در تعبير اكثر فقها قيد «الناس» مضاف اليه «اخافة» است، ولى در بعضى از كلمات «اخافه» را بدون مضاف اليه آورده اند؛ كه در اين صورت، با ترساندن يك نفر نيز محاربه محقّق مى گردد. ولى بنا بر تقييد إخافه به «الناس» نيز مى توان گفت: ترساندن يك نفر در صدق عنوان كافى است؛ زيرا اگر فردى انسانى را بى جهت آزار دهد، در تعبير فارسى مى گويند: فلانى مردم آزار است. مردم آزارى مقيّد به آزار دادن گروه و جمعيّت نيست؛ به آزار يك نفر نيز صدق دارد. إخافةالناس نيز به ترساندن يك نفر صادق است.

مقصود از «الناس» آيا خصوص مسلمانان است تا ترساندن اهل ذمّه اى كه به شرايط

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 327

ذمّه عمل مى كنند، محاربه به شمار نيايد يا از تناسب حكم و موضوع مى فهميم مقصود كسانى هستند كه ترساندن ايشان حرام باشد؟ وگرنه اگر كسى شمشير برهنه كند و لشكر دشمن را بترساند، نه تنها اين عمل جايز است، بلكه واجب هم مى باشد.

بنابراين، شخص ذمّى كه در پناه اسلام است، ترساندنش همانند ترساندن مسلمان حرام است و حدّى كه در مورد محارب جعل شده، اختصاص به ترساندن مسلمان و مملكت اسلام ندارد. لذا، اگر كسى در دارالكفر مسلمانان را بترساند، حكم محارب بر او مترتّب

مى شود.

كيفيّت اخافه ى مأخوذ در تعريف

ترساندن بر دو نوع است:

1- اخافه اى كه قصد و غرض فاعلش ترساندن مردم و ايجاد فساد در روى زمين باشد؛ يعنى قصد دارد با اين كارها گردن كلفتى كرده، بر مردم ناحيه اى سيطره پيدا كند. اين نوع ترساندن سبب تحقّق عنوان محارب و ترتّب حدّ آن مى گردد.

2- فردى كه به عرض و آبرويش توسط فرد يا گروهى تجاوز شده و يا متعرّض ناموسش شده اند يا اموالش را غصب كرده اند، براى انتقام، يا ترساندن طرف چاقو مى كشد؛ با چنين ترساندنى مصداق براى مفسد فى الأرض نمى شود و عنوان محارب بر او صادق نيست.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اصحاب اين مسأله را درست تنقيح نكرده اند و خودشان اظهار تمايل به دخول تمام موارد بالا در حكم محارب دارند؛[482] ليكن واقع مسأله اين است كه اخافه ى افسادى، ترساندن خاصّى است كه در همه جا صادق نيست؛ مثلًا اگر مرتعى بر طبق شرع و قانون به يك روستايى تعلّق داشت و اهالى روستاى ديگرى آن را غصب كردند، صاحبان مرتع با چوب و شمشير به راه افتادند تا آنان را بترسانند و مال خود را باز پس گيرند، بدون اشكال، اين ترساندن افسادى نيست و عنوان محارب بر آن صادق نيست. لذا امام راحل رحمه الله فرمود: «لإخافة الناس وإرادة الفساد» يعنى فاعل هر اخافه اى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 328

كه به قصد توليد فساد باشد، محارب است.

امام راحل در پايان اين مسأله مى فرمايند: آيا همراه با قصد اخافه ى فرد، در بين مردم نيز بايد ترسى پيدا شود تا عنوان محارب صدق كند؟، لذا اگر فرد ضعيفى به قصد ترساندن مردم شمشير كشيد ولى هيچ كس

خوف و وحشت نكرد آن را به شوخى و مزاح گرفتند، محارب نيست و حدّ آن را نيز ندارد.

ظاهر مطلب اين است كه بايد از ترساندنش، ترس نيز حاصل شود؛ وگرنه بر او صادق نيست.

تأثير اخافه در خوف و ترسيدن مردم تا چه مقدار لازم است؟ آيا بايد تمام مردم بازار يا محلّه بترسند يا يك نفر، دو نفر كه ترس بردارند، كافى است؟ يا اگر مردان نترسيدند امّا زنان به علّت ضعفى كه در وجودشان هست تحت تأثير واقع شدند، باز عنوان محارب صادق است؟

ظاهر اين است كه اخافه ى همه ى مردم لازم نيست؛ بلكه اگر شرايط ديگر را دارا باشد و به قصد اخافه و ايجاد رعب اسلحه كشيد و يك يا چند نفر ترسيدند، محارب صادق است و بايد حدّ اجرا گردد.

تعميم محاربه به دريا و خشكى، شهر و بيابان، شب و روز

در شأن نزول آيه اى كه در حدّ محارب نازل شده، بين مفسّران اختلاف است؛ گروهى از آنان معتقدند آيه مربوط به قطّاع الطريق است، يعنى كسانى كه در جادّه ها راه مسافران را گرفته و با سلاح آنان را تهديد و تمام يا مقدارى از اموالشان را مى گيرند.[483] برخى از فقها نيز خيال كرده اند آيه، اختصاص به همين مورد دارد؛ لذا اگر چنين اخافه اى در شهر رخ داد، عنوان قطّاع الطريق و محارب صادق نيست؛ پس، حدّ محارب نيز جارى نمى گردد.

در نقد اين گروه مى گوييم:

اوّلًا: بر فرض اين كه آيه مربوطه به قطاع الطريق باشد، شأن نزول سبب اختصاص

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 329

نمى گردد. آيات زيادى داريم كه شأن نزول خاصى دارد و در عين حال، معناى آيه عامّ و گسترده است.

ثانياً: رواياتى داريم كه در آن ها به كلمه ى «مصر» تصريح شده

است و عاملش را نيز محارب ناميده است.

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

من شهر السّلاح في مصر من الأمصار فعقر اقتصّ منه ونفي من تلك البلد، ومن شهر السّلاح في مصر من الأمصار وضرب و عقر وأخذ المال ولم يقتل فهو محارب فجزاؤه جزاء المحارب ....[484]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام باقر عليه السلام فرمود: كسى در شهرى از بلاد سلاح بكشد و مردم را دنبال كرده پايشان را قطع كند، پس از قصاص جنايت از آن شهر تبعيد مى شود؛ و اگر كسى سلاح كشيد، مردم را پى كرد و زد و مالشان را گرفت ولى كسى را نكشت، محارب است و حدّ محارب عقوبت است.

در اين روايت صحيحه، امام عليه السلام عنوان محارب را بر كسى كه در شهر مرتكب اين امور گردد تطبيق مى كند. براى حدّ در اين روايت ترتيب قائل شده كه بايد مقتضاى جمع بين اين روايت و روايات ديگر را ملاحظه كنيم.

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار جميعاً، عن صفوان بن يحيى، عن طلحة النّهدي، عن سورة بن كليب، قال: قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام: رجل يخرج من منزله يريد المسجد أو يريد الحاجة فيلقاه رجل ويستعقبه فيضربه ويأخذ ثوبه.

قال: أيّ شي ء يقول فيه من قبلكم؟ قلت: يقولون هذه دغارة معلنة، وإنّما المحارب في قرى مشركة. فقال: أيّهما أعظم؟ حرمة دار الإسلام أو دار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 330

الشرك؟ فقلت: دار الإسلام.

فقال: هؤلاء من أهل هذه

الآية: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَ ....[485]

فقه الحديث: سند روايت بد نيست. راوى به امام عليه السلام گفت: مردى براى رفتن به مسجد يا انجام كارى از خانه اش خارج مى شود، در راه به مردى برخورد مى كند، آن مرد او را تعقيب كرده، مى زند و لباسش را مى گيرد، حكم ضارب چيست؟

امام عليه السلام فرمود: علماى اهل سنّت كه نزد شما هستند، در اين مورد چه مى گويند؟

راوى گفت: آن را غارتگرى علنى مى دانند، و محاربه را مخصوص بلاد كفر و شرك مى دانند.

امام عليه السلام فرمود: احترام مملكت اسلام بيشتر است يا كفر؟

راوى گفت: مملكت اسلام.

امام عليه السلام فرمود: اين فرد از مصاديق آيه ى محاربه است.

دلالت روايت بر مطلوب ما تمام است. امام عليه السلام عنوان محارب را بر كسى كه اخافه اش در شهر واقع شده، منطبق كرده اند؛ ليكن در روايت ذكرى از سلاح و چوب نيست. ممكن است روايت را دليل قرار دهيم و بگوييم: اگر فردى به نيروى بازويش تكيه كرد و در مقام ترساندن مردم برآمد، همين مقدار در تحقّق عنوان محارب كافى است.

عدم اشتراط بودن از اهل ريبه

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: علاوه بر آن چه تا اين جا گفتيم، شرط ديگرى در عنوان محارب دخالت ندارد، لازم نيست محارب اهل ريبه باشد.

مقصود از اهل ريبه، كافر و مشرك بودن نيست؛ بلكه مراد انسان لاابالى است كه هر آينه احتمال مى دهيم از سلاح استفاده كند و كسى را به قتل برساند و چيزى را باقى نگذارد. روايات و آيه مقيّد به اهل ريبه نيست؛ فقط يك روايت مشتمل بر اين قيد است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 331

محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن

يحيى، عن العبّاس بن معروف، عن الحسن بن محبوب، عن عليّ بن رئاب، عن ضريس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: من حمل السّلاح باللّيل فهو محارب إلّا أن يكون رجلًا ليس من أهل الرَّيبة.[486]

فقه الحديث: سند روايت خوب است. امام باقر عليه السلام فرمود: كسى كه در شب با خودش سلاح بردارد، محارب است مگر آن كه اهل ريبه نباشد.

گفته اند: از روايت استفاده مى شود در تحقّق عنوان محارب، اهل ريبه بودن شرط است؛ زيرا، امام باقر عليه السلام كسى را كه اهل ريبه نباشد از محاربين استثنا كرد.

نقد استدلال: در محارب دو نوع بحث وجود دارد: بحث ثبوتى و اثباتى؛ يعنى يكبار بحث ما در حقيقت و معناى محارب است، چه خصوصيات و شرايطى در آن دخالت دارد، و يكبار سخن در كيفيّت اثبات محارب است كه با چه چيزى ثابت مى شود فلان شخص محارب است.

اين روايت بيانگر مقام اثبات است نه ثبوت؛ زيرا، اگر درصدد بيان معناى محارب بود، بايد قيد اخافه و اراده ى افساد فى الأرض و غير آن را نيز مطرح كند. علاوه بر اين كه قيد «ليل» دخلى در تحقّق محاربه ندارد، لذا روايت مى گويد: اگر كسى را ديديد شب سلاح برداشته و از اهل ريبه است، او محارب است؛ يعنى محاربه به حمل سلاح در شب به شرط اهل ريبه بودن ثابت مى گردد؛ در حالى كه بحث ما در مقام ثبوت است.

تعميم عنوان محارب نسبت به زن و مرد

در حدود گذشته مانند حدّ زنا، سرقت، شرب مسكر، بين زن و مرد تفاوتى نبود. در آيه ى شريفه مى فرمايد: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا[487] «الّذين» جمع موصول مذكّر است، آيا با

توجّه به اين مطلب مى توان گفت: حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 332

محاربه مختص مردان است يا اين آيه را نيز بايد تعميم داد همانند آيات و رواياتى كه موصول مذكّر به كار رفته و حكم شامل مرد و زن مى شود مانند يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ[488]، يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ارْكَعُواْ وَ اسْجُدُواْ وَ اعْبُدُواْ رَبَّكُمْ وَ افْعَلُواْ الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ[489] و ...؟

صاحب جواهر رحمه الله فرموده است: مرحوم ابن ادريس در كتاب سرائر پس از نقل عبارت خلاف[490] و مبسوط[491] مبنى بر تساوى ذكور و اناث در حدّ محاربه مى فرمايد: «بيشتر احكامى كه در اين دو كتاب هست، احكام اهل سنّت و مخالفان است، و شيخ طوسى رحمه الله نيز در اين مسأله قول آنان را پذيرفته است، در حالى كه در آيه ى محاربه موصول مذكّر استعمال شده است؛ اگر در مواردى مى گفتيم زنان با مردان مساوى هستند، دليل بود؛ ولى در اين مقام هيچ دليلى بر تعميم وجود ندارد؛ لذا، بايد به اختصاص حدّ محارب به مردان فتوا داد».[492]

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مرحوم ابن ادريس در صفحه ى بعد مى گويد: «ثابت كرديم در حدّ محاربه براى زنان و مردان فرقى نيست؛ زيرا، آيه ى شريفه به اطلاق و عمومش بر تساوى مرد و زن دلالت دارد». اين كيفر بى ادبى است كه ابن ادريس رحمه الله نسبت به شيخ طوسى رحمه الله و ديگران روا داشته است.[493]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 333

[موارد عدم ثبوت حدّ المحارب]

[مسألة 2- لا يثبت الحكم للطليع، وهو المراقب للقوافل ونحوها ليخبر رفقاءه من قطّاع الطريق، ولا للردء، وهو المعين لضبط الأموال، ولا لمن شهر سيفه

أو جهّز سلاحه لإخافة المحارب ولدفع من يقصده بسوء ونحو ذلك ممّا هو قطع الفساد لا الفساد، ولا للصغير والمجنون ولا للملاعب.]

موارد عدم ثبوت حدّ محارب

اشاره

در موارد زير حدّ محارب ثابت نمى گردد.

1- طليع: كسانى كه مراقب كاروان ها هستند و رسيدن كاروان را به محدوده ى قطّاع الطريق خبر مى دهند. در حقيقت، كانال اطّلاعاتى دزدان است.

2- ردء: كسى است كه در جمع آورى اموال به محارب كمك مى كند.

3- مدافع: كسى كه براى ترساندن محارب، يا دفع فسادش، يا دفع كسى كه قصد سوئى نسبت به او دارد و مانند آن، سلاح بردارد يا برهنه كند.

4- حدّ محارب در حقّ صغير و مجنون و ملاعب ثابت نمى شود.

بيان دو اشكال در عبارت شرايع و تحريرالوسيله

مرحوم محقّق رحمه الله بعد از تعريف محارب مى فرمايد: «ولا يثبت هذا الحكم للطليع ولا للردء»؛[494] امام راحل رحمه الله نيز در تحريرالوسيله به تبع شرايع مى فرمايند: «لا يثبت الحكم للطليع ولا للردء و ...» ظاهر دو عبارت اين است كه افراد مذكور از مصاديق محارب اند، امّا حكمش را ندارند. به عبارت ديگر، خروج اين افراد، خروج تخصيصى و حكمى است نه خروج موضوعى و تخصّصى. اگر چنين معنايى مقصود مرحوم محقّق و امام راحل باشد، دو اشكال وارد مى شود:

1- در عبارت شرايع و تحريرالوسيله تا به اين جا حكم محارب ذكر نشده است، چگونه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 334

مرحوم محقّق مى فرمايد: «لا يثبت هذا الحكم ...؟» ضمير اشاره به كدام حكم اشاره دارد؟

امام رحمه الله نيز مى فرمايد: «لا يثبت الحكم». كدام حكم منظور است؟ در حالى كه حكم محارب در مسأله پنجم تحريرالوسيله مطرح شده است.

2- موارد مذكور در دو عبارت خروج موضوعى دارد و نه خروج حكمى؛ يعنى عنوان محارب بر اين موارد صادق نيست. لذا، نبايد گفت: «لا يثبت الحكم ...» بلكه بايد گفت:

«لا يثبت عنوان المحارب ...».

توجيهى براى رفع اشكال: اگر

بگوييم: مقصود از «حكم» در اين دو عبارت حكم محارب نيست، بلكه مراد از «لا يثبت الحكم»، «لا يثبت الحكم بكونه محارباً» است؛ يعنى در مورد «طليع» و «درء» و «مدافع» نمى توان حكم به ثبوت موضوع محارب كرد؛ با اين توجيه هر دو اشكال رفع مى گردد.

خروج «طليع» از عنوان محارب

«طليع» برگرفته از «اطّلاع» و «مطّلع» است؛ يعنى كسى كه دزدان و راهزنان را از زمان عبور قافله آگاه مى كند. در حقيقت افرادى كه كانال اطّلاعاتى قطّاع الطريق هستند، معمولًا در كنار جاده مى ايستادند. زمانى كه قافله يا ماشينى برسد كه شامل كالاى مردم است، به راهزنان علامت مى دهند تا آنان قافله را غارت كنند؛ ولى خودشان در چپاول و غارتگرى دخالت نمى كنند. طليع فقط جاسوسى مى كند، نقش ديگرى و يا حتّى اسلحه هم ندارد.

اشكال: خروج طليع از عنوان محارب بديهى است و نيازى به طرح كردن نداشت؛ لازم نبود بگويند: حدّ محارب در حقّش ثابت نمى شود.

جواب: در گذشته به اين نكته اشاره شد كه بسيارى از مفسّران و فقها معتقدند آيه ى محارب در شأن قطّاع الطريق نازل شده است. البتّه به اختصاص حكم آيه به قطّاع الطريق معتقد نيستند؛ بلكه آنان را مصداق روشن محارب مى دانند. از اين رو، فقها درصدد برآمده اند حكم افرادى را كه به صورتى راهزنان را يارى مى دهند ولى خودشان در بستن راه بر قافله و اسلحه كشى و تهديد و غارت اموال دخالتى ندارند، روشن كنند. «طليع»

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 335

اسلحه اى نكشيده و تهديدى نكرده و مردم را نترسانيده است؛ لذا، تعريف محارب بر او صادق نيست. او فقط وسيله ى خبررسانى قطّاع الطريق است.

خروج «ردء» از عنوان محارب

«ردء» در لغت به معناى ناصر و مُعين است؛ و در باب محارب به افرادى مى گويند كه در جمع آورى اموال، راهزنان را يارى مى كنند، بدون اين كه اسلحه اى بكشند يا كسى را بترسانند. فقط كارشان حمّالى و حفاظت از اموال است. لذا، بر اين گروه نيز تعريف محارب صادق نيست.

سؤال: هرچند تعريف محارب بر «طليع»

و «ردء» صادق نيست، امّا آيا اين دو گروه مفسد فى الارض نيستند؟ در صدق اين عنوان نيازى به تجريد اسلحه و اخافه ى مردم نيست، كسى كه براى قافله خبرچينى مى كند يا به جمع آورى اموال مردم پس از راهزنى مى پردازد، مصداق «مفسد فى الأرض» است.

جواب: در تطبيق عنوان «مفسد فى الأرض» بر «طليع» و «ردء» بحثى نيست؛ زيرا، در گذشته گفتيم: نسبت «مفسد فى الأرض» و «محارب» عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر محاربى مفسد فى الأرض است، ولى هر مفسد فى الأرضى محارب نيست. امّا بحث ما الآن در محارب است و نه مفسد فى الأرض؛ مى خواهيم ببينيم آيا عنوان محارب بر اين دو نفر صادق هست يا نه؟

شاهد اين مطلب، طرح خصوصيّات محارب از تجريد يا تجهيز سلاح، اخافه ى مردم، تساوى بين مرد و زن و مانند آن است. اگر موضوع بحث مفسد فى الأرض بود، نيازى به طرح اين خصوصيّات نبود.

به بيان ديگر، «مفسد فى الأرض» دايره ى وسيعى دارد؛ سرقت، زنا، لواط، شرب خمر و ... را شامل مى گردد. يعنى تمام عناوينى كه موضوع حدّ را مى سازند، از مصاديق «مفسد فى الأرض» هستند. «تطبيق عنوان مفسد فى الأرض» بر آن ها سبب نمى شود كه ما آن عناوين را يكى يكى و به طور مستقلّ مطرح نكنيم. بنابراين، از محارب نيز كه يكى از مصاديق آن است، به طور مستقلّ بحث مى شود. طليع و ردء هرچند هر دو عمل حرام و از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 336

مصاديق مفسد فى الأرض هستند، ولى عنوان محارب بر آن ها صدق نمى كند؛ زيرا، محارب از حرب مشتق شده است و در حرب نياز به

سلاح و تجريد آن است؛ و بدون سلاح محاربه محقّق نمى گردد.

خروج «مدافع» از عنوان محارب

كسى كه شمشير مى كشد يا سلاح برمى دارد ليكن براى ترساندن محارب، مدافع نام دارد و نه محارب؛ زيرا، براى دفاع از مردم يا خودش سلاح مى كشد و محارب را مى ترساند؛ هرچند بيشتر قيود تعريف محارب در مدافع نيز وجود دارد، امّا مدافع، با تجريد يا تجهيز سلاحش محاربى كه مسلمان است را مى ترساند؛ لذا، در آن تعريف، يك قيد توضيحى «وإرادة الإفساد فى الأرض» بود؛ يعنى محارب اين اعمال را براى ايجاد فساد در زمين انجام مى دهد. اين قيد در مدافع كه به جنگ محارب مى رود، و قصدش دفع فساد است نه ايجاد فساد، وجود ندارد. لذا، از تعريف محارب خارج است.

اگر محاربى بالفعل وجود ندارد، يعنى شخصى كه به قصد ترساندن مردم و ايجاد فساد، تجريد يا تجهيز سلاح كرده باشد، وجود ندارد؛ امّا نسبت به اين فرد قصد سوء دارند و درصدد اذيّت و آزارش هستند، اگر براى دفاع از خود و جلوگيرى از ضربات آنان سلاح بردارد، محارب نيست؛ زيرا، قصد فساد ندارد، بلكه مى خواهد از تحقّق فسادى جلوگيرى كند.

خروج كودك، مجنون و شوخ از عنوان محارب

صاحب جواهر رحمه الله مسأله ى صغير را در اين باب مطرح نكرده اند؛ شايد به روشن بودن اعتبار بلوغ در اقامه ى حدّ اكتفا كرده اند.[495]

در باب زنا، لواط، سرقت، شرب خمر، حكم صبىّ را متعرّض شده اند، و عدم تعرّض فقها در باب محارب به خاطر عدم فرق بين بالغ و غيربالغ نيست؛ بلكه به علّت وضوح مسأله آن را مطرح نكرده اند. پس، همان گونه كه در عناوين سابقه، شرط ثبوت حدّ، عقل و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 337

بلوغ بود، در اين مسأله نيز شرط است. البتّه به قول صاحب جواهر رحمه

الله كلمات فقها در باب محارب منسجم و منضبط نيست، بلكه مشوّش و مضطرب است.

فردى كه تجهيز يا تجريد سلاح مى كند ولى قصدش شوخى و هزل است نيز از تعريف محارب خارج است؛ زيرا، اراده ى جدّى بر تحقّق فساد در زمين ندارد؛ بلكه مى خواسته به عنوان شوخى و مزاح دوستان يا مردم را بترساند. روايت مؤيّدى نيز در اين باب هست:

عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد) عن عبداللَّه بن الحسن، عن جدّه عليّ بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر عليهما السلام، قال: سألته عن رجل شهر إلى صاحبه بالرّمح والسّكين. فقال: إن كان يلعب فلا بأس.[496]

فقه الحديث: اين روايت مورد اعتماد است. على بن جعفر از برادرش امام هفتم عليه السلام مى پرسد: اگر مردى چاقو يا نيزه بر روى رفيقش بكشد، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اگر جنبه ى شوخى و ملاعبه داشته، حدّى ندارد.

از سؤال راوى: «شهر إلى صاحبه بالرمح والسكين» استفاده مى شود جنبه ى جدّى نداشته است؛ زيرا، مقصود از صاحب، دوست و رفيق است؛ به همين جهت، امام عليه السلام نيز حكم صورت ملاعبه را فرمود. در روايات ديگر چون مسأله به صورت جدّى مطرح بوده، امام عليه السلام نيز پاسخ، محاربه ى جدّى را گفته اند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 338

[حكم الإخافة من غير سلاح]

[مسألة 3- لو حمل على غيره من غير سلاح ليأخذ ماله أو يقتله جاز بل وجب الدفاع في الثاني ولو انجرّ إلى قتله، لكن لايثبت له حكم المحارب.

ولو أخاف النّاس بالسوط والعصاء والحجر، ففي ثبوت الحكم إشكال، بل عدمه أقرب في الأوّلين.]

حكم دفاع و ترساندن با تازيانه و عصا و سنگ

اشاره

اين مسأله دو فرع دارد:

1- اگر فردى بدون سلاح به ديگرى براى گرفتن مال

يا كشتن او حمله كرد، بر دوّمى جايز، بلكه واجب است از خود دفاع كند؛ هرچند به قتل اوّلى منجر شود. حكم محارب بر دوّمى ثابت نمى شود.

2- اگر مردم را با تازيانه، يا عصا و يا سنگ بترساند، در ثبوت حكم محارب اشكال داريم؛ بلكه اقرب عدم ثبوت در مورد تازيانه يا عصا است.

فرع اوّل: حكم دفاع از مال و جان

اشاره

در اين فرع دو مطلب بايد بررسى شود:

1- اگر فردى بدون سلاح براى گرفتن مال ديگرى يا كشتنش به او حمله كند، فرد دوّم چه عكس العملى مى تواند انجام دهد و تا چه اندازه از خود دفاع كند؟

2- آيا عنوان محارب بر فرد اوّل صادق است؟

مطلب اوّل: اگر اوّلى قصد جان دوّمى را كرده باشد، در اين صورت، نه تنها جايز است كه دوّمى از خود دفاع كند، بلكه واجب است؛ زيرا، در شرع مقدّس اسلام حفظ نفس واجب است. لذا بر او واجب است از خود دفاع كند و نگذارد مهاجم قصدش را عملى كند.

براى اين دفاع حدّ و مرزى نيست؛ بلكه اگر به قتل مهاجم نيز منتهى گردد، اشكالى ندارد. زيرا، وجهى ندارد كه فرد دوّم براى زنده ماندن مهاجم خود را به كشتن بيندازد. او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 339

بى جهت و به ناحقّ حمله كرده است و بر فرد دوّم واجب است براى حفظ جانش از خود دفاع كند.

اگر اوّلى قصد مال دوّمى را دارد و نه جانش را، دفاع مشروعيّت دارد و جايز است؛ امّا وجوبى ندارد. عبارت تحريرالوسيله در اين جا در تفصيل بين دفاع از جان و مال ظهور دارد، ليكن در كتاب امر به معروف و نهى از منكر در باب دفاع

از نفس و مال، در تفصيل اين مطلب مى فرمايد:

مسألة 5: لو هجم على ماله أو مال عياله جاز له دفعه بأيّ وسيلة ممكنة ولو انجرّ إلى قتل المهاجم.

مسأله 6: يجب على الأحوط في جميع ما ذكر أن يتصدّى للّدفاع من الأسهل فالأسهل، فلو اندفع بالتنبيه والإخطار بوجه كالتنحنح مثلًا فعل، فلو لم يندفع إلّا بالصياح والتهديد المدهش فعل واقتصر عليه، وإن لم يندفع إلّاباليد اقتصر عليها، أو بالعصاء اقتصر عليها، أو بالسيف اقتصر عليه جرحاً إن أمكن به الدفع، وإن لم يمكن إلّا بالقتل جاز بكلّ آلة قتّالة ....

«اگر فردى به مال فرد ديگر يا مال و عيال او هجوم آورد، دفع او به هر وسيله ى ممكنى جايز است، هرچندبه قتل مهاجم منتهى شود.

بنا بر احتياط واجب، در دفاع از مرتبه ى پايين تر شروع كند؛ اگر مؤثّر نبود، به مرتبه ى شديدتر برسد. پس اگر با اخطار و سروصدا مى تواند او را دفع كند، همان را انجام دهد؛ و اگر نياز به داد و فرياد و تهديد است، به همان اكتفا كند؛ و به همين ترتيب، نوبت به دست و عصا و شمشير براى ايجاد جراحت؛ و اگر هيچ كدام مؤثر نبود و دفع مهاجم جز با كشتن او امكان ندارد، با هر آلت قتّاله اى مى تواند او را به قتل برساند ...».

ادلّه ى دفاع از مال

روايات متعدّدى در اين مورد داريم. در كتاب شرايع و جواهرالكلام اين بحث را در آخر كتاب حدود مطرح كرده اند و امام رحمه الله در كتاب امر به معروف و نهى از منكر تحريرالوسيله آورده اند. به قسمتى از رواياتش اشاره مى كنيم:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 340

محمّد بن عليّ بن الحسين بإسناده عن

العلاء، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام، قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: من قتل دون ماله فهو شهيد، وقال: لو كنت أنا لتركت المال ولم اقاتل.[497]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اگر كسى به عنوان دفاع از مالش كشته شود، شهيد خواهد بود. امام عليه السلام فرمود: اگر من باشم، مال را براى او مى گذارم و مقاتله نمى كنم.

از روايت استفاده مى شود: مقاتله براى دفاع از مال اشكال ندارد؛ حتّى اگر به قتل مدافع منتهى گردد. ليكن ذيل روايت بيانگر اين است كه شهادت در اين مورد مانند شهادت در جهاد نيست؛ زيرا، فرمود: مال آن قدر ارزش ندارد كه به خاطرش مقاتله كنيم؛ و چه بسا اين مقاتله به كشتن ما تمام شود. نبايد براى يك امر مادّى جان نبىّ يا معصومى از دست برود؛ ما از اين نوع شهادت، استقبال نمى كنيم.

به هر حال، اين روايت بر جواز دفاع از مال تا حدّ مقاتله و شهيد شدن دلالت دارد. در مقاتله، گاه انسان مى كشد و گاهى او را مى كشند. پس كشتن مهاجم نيز اشكالى ندارد. در روايت ديگر به جواز قتل مهاجم تصريح شده است.

محمّد بن يعقوب، عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن أحمد القلانسي، عن أحمد بن الفضل، عن عبداللَّه بن جبلة، عن فزارة، عن أنس أو هيثم بن براء، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قلت له: اللصّ يدخل عليّ في بيتي يريد نفسي ومالي. فقال: اقتله فاشهد اللَّه ومن سمع أنّ دمه في عنقي.[498]

فقه الحديث: در اين روايت از امام باقر

عليه السلام مى پرسد: دزدى به خانه ام داخل مى شود و قصد مال و جانم را دارد.

امام باقر عليه السلام فرمود: او را به قتل برسان. خونش به گردن من، خدا و شنوندگان شاهد اين مطلب.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 341

اشكال ادبى: امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرمود: «لو حمل على غيره من غيرسلاح ليأخذ ماله أو يقتله جاز بل وجب الدفاع في الثاني ولو انجرّ إلى قتله». اگر كسى بدون سلاح به ديگرى حمله كند تا مالش را بگيرد يا او را بكشد، جايز است. فاعل «جاز» چيست؟ زيرا «بل وجب الدفاع في الثاني» بيانگر اين است كه «الدفاع» فاعل وجب است. اگر مى فرمود: «جاز الدفاع بل وجب في الثاني» عبارت بهتر بود. علاوه بر اين كه «ولو انجر إلى قتله» فقط به «الثاني» مى خورد؛ در حالى كه با توجّه به مسأله ى پنج و شش مسائل دفاع از كتاب امر به معروف و نهى از منكر، و روايات و فتواى اصحاب به هر دو مى خورد.

مطلب دوّم: صدق عنوان محارب

در مفروض مسأله، فرد مهاجم اسلحه اى حتّى چوب و سنگ و تازيانه نيز به همراه خود ندارد. امام رحمه الله مى فرمايند: عنوان محارب بر او صادق نيست؛ زيرا، محارب در روايات بر كسى اطلاق شده كه از اسلحه استفاده كند، و اسلحه يك شى ء مغاير با انسان و خارج از ذاتش مى باشد. لذا به كسى كه با مشت و لگد ديگرى را مى ترساند و مالش را مى گيرد، نمى توان گفت: «جهّز سلاحه» يا «جرّد سلاحه»، تجريد و تجهيز سلاح در حقّش صادق نيست.

به بيان ديگر، «مُحارب» مشتقّ از «حرب» به معناى سلاح است. استعمال حرب در موردى

كه بدون سلاح زد و خوردى باشد، استعمال مجازى است نه حقيقى؛ هرچند دايره ى سلاح را اعمّ از سنگ و چوب و تازيانه هم بدانيم، ولى مهاجم مفروض از هيچ چيزى به عنوان سلاح استفاده نكرده است لذا، تعريف محارب بر او صادق نيست.

توسعه و تضييق معناى محارب

در مسأله اوّل بحث محارب پس از طرح آيه ى شريفه گفتيم: مستفاد از آيه اين است كه محارب بما هو محارب هيچ نقشى در ترتّب حدود اربعه ندارد؛ بلكه اين احكام به مطلق مفسد فى الارض تعلّق دارد؛ زيرا، علّت و ملاك ترتّب اين حدود بر محارب وَيَسْعَوْنَ فِى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 342

الْأَرْضِ[499] مى باشد؛ و آيه ى مَن قَتَلَ نَفْسَام بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ[500] نيز مؤيّد اين معنا بود. با توجّه به اين مطلب، بايد بر «طليع» و «ردء» و «مهاجم» مفروض اين مسأله نيز حدود اربعه اقامه گردد. زيرا، اين عناوين از عنوان «محارب» خارج اند، ليكن در عنوان «مفسد فى الأرض» داخل اند.

اگر فردى به قصد ترساندن غير يا كشتن او چاقو بكشد، مفسد فى الأرض است امّا اگر آدم نيرومندى به انسان ضعيفى به قصد ترساندن يا كشتن حمله ور شود، مفسد نيست؟

بنابراين، اگر به ظاهر آيه ى شريفه اعتماد كنيم، بايد بر غير از شوخ و مجنون، حدود اربعه اجرا گردد؛ ليكن فقها چنين توسعه اى در موضوع حدود اربعه قائل نيستند؛ يعنى حدود اربعه را فقط نسبت به محارب جارى مى دانند. محارب نيز كسى است كه تجريد يا تجهيز سلاح به قصد ترساندن و فساد در زمين بنمايد.

از طرفى، در هدف و مقصودِ محارب از اسلحه كشى و اخافه توسعه داده و گفته اند:

فرقى نمى كند كه قصد محارب

از اين اعمال، گرفتن مال مردم باشد، يا كشتن آنان، يا زيرسلطه درآوردن، يا به بندگى گرفتن و يا قبضه كردن قدرت و حكومت، مانند منافقين خلق كه تمام قصدشان اسقاط حكومت جمهورى اسلامى است.

خلاصه ى كلام، فقها اين چهار حدّ را به مفسد فى الأرضى اختصاص مى دهند كه سلاح برگيرد و مردم را بترساند، و قصدش از اين كار يكى از امور مذكور باشد. شاهد اين مطلب كلمات قوم است كه به يكى از آن ها از باب نمونه اشاره مى كنيم:

وإنّما يتحقّق (المحاربة) لو قصدوا أخذ البلاد أو الحصون أو أسر الناس واستعبادهم أو سبي النساء والذراري أو القتل أو أخذ المال قهراً مجاهرةً ....[501]

مرحوم كاشف اللثام مى فرمايد: محارب محقّق مى گردد در جايى كه مهاجمين قصد گرفتن شهرها، يا حصارها، يا اسير كردن مردم، يا به بندگى گرفتن آنان، يا به اسارت بردن زنان و فرزندان، يا كشتن و يا بردن مال مردم به زور و علنى را داشته باشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 343

علّامه رحمه الله مى فرمايد: إنّما يتحقّق لو قصدوا أخذ المال قهراً مجاهرة، فإن أخذوه خفيةً فهم سارقون، وإن أخذوه اختطافاً وهربوا فهم منتهبون لا قطع عليهم.[502]

تحقّق محاربه به گرفتن مال مردم به زور و علنى است. اگر پنهانى آن را بردارند سارق اند؛ و اگر از غفلت صاحب مال استفاده مى كند و مالش را مى ربايد، مختطف و منتهب مى باشند و حدّ قطع محارب بر آنان پياده نمى شود.

فرع دوّم: ترساندن با سنگ و تازيانه و چوب

در مسأله ى اوّل در معناى سلاح، اين بحث را مطرح كرديم. امام راحل اين اشيا را داخل در سلاح نمى دانند؛ لذا حكم محارب بر كسى كه آن ها را به قصد اخافه ى مردم

به كار برد، مترتّب نمى كنند؛ به خصوص در مورد تازيانه و عصا. زيرا سلاح آلت قتل است ولى تازيانه و عصا آلت قتل نيستند؛ و جنبه ى سلاحى ندارند؛ بلكه تازيانه آلت ضرب است.

نهايت كارى كه از عصا حاصل مى شود، سر شكستن و مانند آن است.

نسبت به سنگ احتياط مى كنند؛ زيرا، از قديم الايّام سنگ جنبه ى سلاحى داشته است. وقتى كه سلاح ديگرى در دسترس نباشد، از اين سلاح طبيعى استفاده مى شود.

وسايلى نيز براى پرتاب سنگ وجود دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 344

[اثبات المحاربة بالإقرار وشهادة عدلين]

[مسألة 4- يثبت المحاربة بالإقرار مرّةً، والأحوط مرّتين وبشهادة عدلين.

ولا تقبل شهادة النساء منفردات ولا منضّمات. ولا تقبل شهادة اللصوص والمحاربين بعضهم على بعض. ولا شهادة المأخوذ منهم بعضهم لبعض بأن قالوا جميعاً: تعرّضوا لنا وأخذوا منّا وأمّا لو شهد بعضهم لبعض وقال: عرّضوا لنا وأخذوا من هؤلاء لا منّا، قبل على الأشبه.]

ثبوت محاربه به اقرار و شهادت

اشاره

محاربه به يك بار اقرار از محارب ثابت مى شود؛ و احتياط در دو اقرار است؛ و همين طور به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود.

شهادت زنان همراه با شهادت مردان يا به تنهايى پذيرفته نيست. شهادت دزدها و محاربين بر يكديگر قبول نمى شود. شهادت كسانى كه مالشان را برده اند در حقّ يكديگر مانند اين كه بگويند: فلان گروه متعرّض ما شدند و اموالمان را بردند، مقبول نيست. امّا اگر بعضى از افراد به نفع بعض ديگر شهادت دهند، مانند اين كه بگويند: متعرّض ما شدند و اموال آنان را گرفتند، كارى به اموال ما نداشتند؛ پذيرش اين شهادت به قواعد شبيه تر است.

ثبوت محاربه به اقرار

اگر محارب براى تخفيف گناهانش در آخرت نزد حاكم آمد و اقرار كرد، بدون اشكال با اقرار محاربه ثابت مى گردد؛ ليكن سخن در اين است كه آيا يك اقرار كافى است يا بايد دو مرتبه اقرار كند؟

مقتضاى عموم «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»[503] كفايت يك اقرار است؛ ليكن فقهاى بزرگ مانند سلّار رحمه الله در مراسم[504] و علّامه رحمه الله در كتاب مختلف[505] فرموده اند: هر عنوانى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 345

كه موضوع حدّ واقع مى شود اگر با دو شاهد عادل ثابت شود، ثبوتش نيز به دو اقرار است.

در حقيقت، اقرار را مصداقى از مصاديق شهادت مى دانند. به دليل روايت آن زن آبستن كه پس از هر اقرارش اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خدايا اين شهادت اول ... تا در مرتبه ى چهارم فرمود: «اللّهم إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات»[506] امام عليه السلام هر اقرارى را شهادتى شمرده است. بنا بر اين مبنا، محاربه با شهادت دو عادل ثابت مى شود. پس بايد اقرار

نيز دوبار باشد.

امام راحل رحمه الله با توجّه به اين مطلب فرمود: يك اقرار كافى است، ليكن احتياط در دو اقرار است. اين احتياط واجب نيست. نكته ى جالب توجّه اين است كه صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: در خصوص مسأله ى محارب، فقيهى را نيز سراغ نداريم كه به تعدّد اقرار فتوا داده باشد.[507] آن ضابطه ى كلّى را سلّار و علّامه رحمهما الله در جاهاى ديگر گفته اند، در اين مسأله كسى اقرار متعدّد را لازم ندانسته است.

انطباق شهادت بر اقرار در روايت گذشته سبب نمى شود كه براى اقرار بما هو اقرار موضوعيّتى قائل نشويم؛ بلكه آن را از باب اعتبار شهادت بپذيريم. شاهدش اين كه فقها در تمام ابواب حدود براى اقرار حسابى مستقلّ و جداى از شهادت باز كرده اند، نه اين كه آن را از مصاديق شهادت بدانند. بنابراين، عموم قاعده ى «إقرار العقلا على أنفسهم جايز» بر كفايت يك مرتبه اقرار دلالت دارد.

ثبوت محاربه به شهادت دو عادل

مسأله ى ثبوت محاربه به شهادت دو عادل از فتاوايى است كه «قياساتها معها»؛ زيرا، هر جا دليل بر اعتبار شهادت بيش از دو عادل نداشته باشيم، مقتضاى عموم دليل بيّنه، لزوم شهادت دو عادل است. در مورد زنا و لواط دليل خاص بر اعتبار شهادت چهار عادل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 346

داشتيم؛ به همين جهت، دست از اين عموم برداشتيم.

از اين رو، لازمه ى عموميّت دليل حجّيت بيّنه اين است كه هر موضوع از موضوعات خارجى با دو شاهد عادل ثابت شود. اگر بيّنه بر خمر بودن مايعى شهادت داد، اين شهادت معتبر است. محاربه نيز يكى از عناوين واقعى است؛ لذا، شهادت بيّنه بر محارب بودن فردى براى حاكم

حجّيت دارد و بايد به آن ترتيب اثر دهد.

شهادت زنان در باب محاربه

در موارد متعدّد به اين بحث اشاره كرده ايم. امام راحل شهادت زنان را به طور مستقلّ يا منضمّ به شهادت مردان قبول ندارند؛ ولى ما از روايات وارده استفاده كرديم كه شهادت زنان به طور مستقلّ در حدود كفايت نمى كند امّا منضمّ به شهادت مردان فايده دارد؛ و گفتيم: اگر چهار شاهد مرد لازم باشد، قدر متيقّن از دليل كفايت شهادت سه مرد و دو زن است. شهادت دو مرد و چهار زن از روايت استفاده نمى شود؛ اگر در موردى دو مرد عادل بايد شهادت دهند تا بر آن شهادت اثرى مترتّب گردد، صورت انضمام شهادت زنان به شهادت مردان فقط به شهادت يك مرد و دو زن حاصل مى شود و فرض ديگر ندارد.

شهادت دزدان و محاربين عليه يكديگر

از آن جا كه مفسّران شأن نزول آيه ى محاربه را در مورد راهزنان و قطّاع طريق گفته اند، لذا مسائلى كه در باب محارب مطرح مى شود، بيشتر در رابطه با قافله و قاطع طريق و امثال آن است. از اين رو، طليع و ردء را نيز استثنا كردند.

به هر تقدير، اگر بعضى از محاربين عليه رفقاى خودشان شهادت دادند، شهادتشان پذيرفته نيست؛ زيرا، پذيرش شهادت، مشروط به عدالت است كه محارب فاقد آن است.

فرض مسأله در جايى است كه چند نفر از راهزنان را دستگير كردند، آنان مى گويند:

ما چند نفر نبوديم، بلكه زيد و عمرو نيز با ما هم دست هستند. حاكم از زيد و عمرو اطّلاع نداشت كه قاطع طريق اند؛ در اين صورت، شهادت راهزنان عليه زيد و عمرو مردود است. حتى اگر علم اجمالى داشته باشيم كه همراه اين راهزنان دو نفر ديگر بوده اند ولى آنان را نشناسيم، به استناد شهادت دستگيرشدگان نمى توان بر

زيد و عمرو حكم محارب داد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 347

شهادت افراد قافله بر محاربه

اگر دو شاهد عادلى كه خارج از قافله هستند شهادت دهند اين قافله مورد هجوم زيد و عمرو و ... قرار گرفت، بدون اشكال محارب بودن مهاجمين ثابت مى شود. امّا اگر افراد قافله گفتند: زيد و عمرو ... به قافله ى ما حمله كردند، افراد را ترسانيدند و اموالشان را به غارت بردند، در صورتى كه افراد فاسقى باشند، شهادتشان مفيد فايده نيست؛ امّا اگر افراد عادلى هستند، شهادتشان چهار فرض دارد.

فرض اول: افراد قافله مى گويند: فلان گروه متعرّض ما شدند و اموالمان را گرفتند. از نظر فتوا و روايت عدم پذيرش اين شهادت مسلّم است.

از نظر عدالت، كمبود و نقصى ديده نمى شود؛ مانع پذيرفتن اين شهادت، مسأله تهمت است. زيرا با هجوم مهاجمين به اين قافله، در شهود عداوت و دشمنى نسبت به آنان ايجاد مى شود؛ لذا، ممكن است شهادتشان مطابق با واقع نباشد. اين اتّهام مانع پذيرفتن شهادتشان مى شود. در كتاب شهادات گفته اند: وجود عدالت در شاهد كافى نيست، بلكه بايد مورد اتهام هم نباشد.

فرض دوّم: هيچ يك از افراد قافله از دستبرد راهزنان مصون نمانده است، ليكن در مقام شهادت، زيد و عمرو مى گويند: «فلان گروه مزاحم ما شدند و مال بكر و خالد را بردند»؛ بكر و خالد نيز مى گويند: «فلان گروه مزاحم ما شدند و مال زيد و عمرو را گرفتند». آيا در اين فرض نيز مانند فرض اوّل شهادت شهود ردّ مى شود؟

كاشف اللثام رحمه الله مى فرمايد: دو احتمال در اين جا مى آيد:

الف: پذيرش شهادت شهود؛ زيرا، هر بيّنه اى به نفع غير خودش شهادت داده و پاى

خود را به ميان نياورده است؛ مانند اين كه چهار مديون داشته باشيم، و دو نفر بر معسر بودن دو نفر ديگر شهادت دهند، و اين دو نفر نيز شهادت بدهند آن دو نفر قدرت اداى دين را ندارند. همان طور كه در مورد دين اين شهادت ها مقبول است، در اين مورد نيز پذيرفته شود.

ب: در اين جا دو شهادت است و دو دعوا؛ چون شهادت بدون دعوا معنا ندارد و شهادت براى تثبيت دعواست، لذا با شهادت هر گروه به نفع ديگرى، گروه ذى نفع مدّعى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 348

مى شود؛ در نتيجه همه ى آنان مدّعى هستند و مانند فرض اوّل است كه شهادت مدّعى پذيرفته نيست.[508]

فرض سوّم: راهزنان مال همه ى افراد قافله را گرفتند ولى زيد و بكر شهادت دادند اموال عمرو و خالد را گرفتند و بردند، نسبت به خودشان سكوت كردند و عمرو و خالد نيز شهادتى ندادند.

از نظر قاعده، بدون در نظر گرفتن روايت، اين شهادت بايد پذيرفته شود؛ زيرا، اتّهامى در كار نيست و نمى توان گفت: به همديگر نان قرض مى دهند. دو عادل شهادت مى دهند و هيچ سوءظن و تهمتى هم وجود ندارد؛ شهادتشان نقصى ندارد.

فرض چهارم: زيد و بكر مى گويند راهزنان متعرّض ما شدند ولى از ما چيزى نبردند، اموال عمرو و خالد را بردند. صاحب رياض رحمه الله[509] مى فرمايد: احتمال پذيرش شهادت در اين فرض هست. صاحب جواهر رحمه الله[510] بر او حمله كرده و مى گويد: احتمال يعنى چه؟، بايد به طور جزم و قطع بپذيريد؛ زيرا، فرقى بين شهادت اين دو نفر با شهادت دو نفر اجنبى خارج از صحنه نيست. چرا كه اتّهامى در كار

نيست. زيد و عمرو تصريح مى كنند از ما چيزى نبردند ولى از بكر و خالد بردند. امام راحل رحمه الله مى فرمايند: «قبل على الأشبه»، ظاهر اين عبارت عدم پذيرش شهادت در سه فرض گذشته است.

در فرض اوّل، اتّفاق بر قبول نكردن شهادت است؛ و در سه فرض ديگر، اختلاف دارند؛ پس بايد به تحقيق مقتضاى روايت و قاعده بپردازيم.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن الحسين، عن عليّ بن أسباط، عن محمّد بن الصّلت، قال: سألت أبا الحسن الرّضا عليه السلام عن رفقة كانوا في طريق فقطع عليهم الطريق وأخذوا اللّصوص، فشهد بعضهم لبعض.

قال: لا تقبل شهادتهم إلّا بإقرار من اللّصوص أو شهادة من غيرهم عليهم.[511][512]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص348

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 349

فقه الحديث: محمّد بن صلت توثيق ندارد. از امام رضا عليه السلام پرسيد: قافله اى در راهى مى رفتند، راهزنان راه را بستند، پس از آن كه قطّاع الطريق دستگير شدند،- احتمال دارد دستگيرى آنان توسط افراد قافله يا نيروى دولتى يا پس از شناسايى دزدان، آنان را گرفته باشند- آيا شهادت بعضى از افراد قافله براى بعض ديگر مفيد فايده است؟

امام رضا عليه السلام فرمود: شهادتشان مردود است؛ مگر آن كه دزدان اقرار كنند يا افرادى غير از افراد اين كاروان عليه دزدان شهادت دهند.

دلالت روايت: روايت فرض اول و دوّم را شامل مى گردد؛ زيرا، از تعبير امام عليه السلام در جواب راوى كه گفت: «شهد بعضهم لبعض» مى فهميم روايت متعرّض صورتى است كه همگى، هرچند با فاصله شهادت داده باشند.

فرض سوّم كه فقط يك گروه به نفع گروه

ديگر شهادت مى دهند، مشمول تعبير وارد در روايت نيست. اگر فرض سوّم خارج بود، فرض چهارم يا به حكم انصراف يا ظهور خارج است و صاحب رياض رحمه الله كه سه فرض اول را مشمول روايت مى داند، به خروج فرض چهارم از نص و فتوا تصريح دارد.

با وجود ضعف سند روايت، صاحب رياض رحمه الله مى فرمايد: اكثر، بلكه اشهر به آن عمل كرده اند؛ لذا روايت معتبر مى گردد و در تمام مفادش هرچند برخلاف قاعده باشد، بايد به آن عمل كرد.[513]

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مسأله به اين صورت كه صاحب رياض رحمه الله مى گويد، نيست. زيرا، مرحوم محقّق[514] و علّامه ى حلّى رحمهما الله[515] و جماعتى معتقدند در غير فرض اول، شهادت شهود را مى پذيريم. هرچند شمول عباراتشان نسبت به فرض دوّم روشن نيست، ولى خروج فرض سوّم و چهارم از تحت روايت قطعى است.[516]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 350

آيا روايت شامل هر چهار فرض مى شود، امّا اصحاب فقط در فرض اوّل به آن عمل كرده اند يا اين كه روايت فقط صورت اوّل را شامل مى شود و بقيه ى فروض را نمى گيرد؟ به هر حال، در فرض اوّل، شهادت شهود به طور قطع پذيرفته نمى شود؛ در فرض چهارم، بر طبق قاعده، بايد پذيرفته شود؛ ليكن در فرض دوّم و سوّم اشكال است.

اگر جابرى براى روايت داشتيم و شامل صورت دوّم وسوّم مى شد، قاعده را كنار مى گذاشتيم؛ ليكن در صورت سوّم، بايد قاعده را پذيرفت و شهادت شهود را قبول كرد، در صورت دوّم همان طور كه كاشف اللثام رحمه الله اشاره كرد، محتمل الوجهين است؛ در يك وجهش به صورت اول بازگشت دارد؛

زيرا، تمام افراد مدّعى مى شوند؛ و در يك وجهش به شهادت مديونين بازگشت دارد. اين وجه نزديك تر است؛ زيرا، فرقى بين اين مسأله و مسأله ى مديونين نيست.

امام راحل رحمه الله در فرض چهارم فرمود: «قبل على الأشبه» يعنى قبول در اين فرض بر طبق قاعده است؛ و ظاهرش اين است كه روايت آن را نمى گيرد. ظاهر كلام امام رحمه الله عدم قبول در سه فرض ديگر است؛ زيرا، فقط فرض چهارم را استثنا كرده اند.

نظر برگزيده: در فرض اوّل شهادت شهود پذيرفته نيست. در فرض دوّم، دو وجه احتمال دارد كه اقرب پذيرش شهادت است. در فرض سوّم و چهارم نيز قبول شهادت على القاعده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 351

[حدّ المحارب]

[مسألة 5- الأقوى في الحدّ تخيير الحاكم بين القتل والصلب والقطع مخالفاً والنفي.

ولا يبعد أن يكون الأولى له أن يلاحظ الجناية ويختار ما يناسبها، فلو قتل اختار القتل أو الصلب، ولو أخذ المال اختار القطع، ولو شهر السيف وأخاف فقط اختار النفي. وقد اضطربت كلمات الفقهاء والروايات، والاولى ما ذكرنا.]

حدّ محارب

اشاره

تخيير حاكم بين قتل، صلب، قطع دست و پا برخلاف يكديگر و تبعيد، اقواست؛ و بعيد نيست اولى اين باشد كه حاكم به تناسب جنايت و جرم يكى از چهار حدّ را انتخاب كند.

اگر محارب كسى را كشته است، حدّ قتل يا صلب را بر او اقامه كند؛ اگر مالى را گرفته، قطع را؛ اگر شمشيرى كشيده و فقط ترس ايجاد كرده، نفى بلد را برايش انتخاب كند.

تخييرى يا تعيينى بودن حدّ محارب

ظاهر آيه ى شريفه: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ ....[517] به سبب كلمه ى «أو» تخيير بين حدود اربعه است؛ يعنى حاكم شرع مخيّر است محارب را بكشد، يا به دار آويزد، يا دست و پايش را به طور مخالف قطع كند؛ يعنى از دست راست، تا اصول اصابع و از پاى چپ تا كعب و برآمدگى آن؛ همان حدّ اوّل و دوّم سارق را يك جا در مورد محارب اجرا كند، و يا او را از آن مكان تبعيد گرداند.

كسى كه بخواهد برخلاف ظهور آيه سخن بگويد و دست از تخيير بردارد و آن را بعيد بداند، بايد يكى از دو راه زير را انتخاب كند:

1- اين حدود در رتبه ى واحد نيستند، بلكه آن ها متفاوت است؛ قتل با تبعيد و قطع دست و پا چگونه هم سطح اند؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 352

2- محارب مراتبى دارد. محاربى كه مرتكب قتل مى شود، محاربى كه مال مى برد، و محاربى كه به قصد ترساندن مردم و فساد در زمين سلاح مى كشد. آيا اين سه مرتبه نيست؟ در يك درجه فقط ترساندن

است، در درجه ى دوّم اخافه و مال بردن مى باشد و در درجه ى سوّم اخافه و اخذ مال و خونريزى است؛ با اختلاف درجات چگونه مى توان به يك نوع حدّ قائل شد؟

هر دو استبعاد در مقابل ظهور دليل هيچ نقشى ندارد؛ يعنى اگر ما باشيم و اين آيه ى قرآن و رواياتى نبود، نمى توانستيم به مجرّد اين استبعادها دست از ظهور آيه در تخيير برداريم؛ زيرا، اين گونه استبعادها به استحسان بازگشت دارد كه مبناى فقه اماميّه بر آن متوقّف نيست.

بنابراين، آيه ى شريفه بر تخيير دلالت مى كند و اختيار را به دست حاكم مى دهد؛ امّا اين مسأله به طور كامل مورد اختلاف بسيار مهمّى واقع شده است. جماعتى از قدما مانند شيخ مفيد،[518] شيخ صدوق،[519] ابن ادريس 4،[520] و اكثر متأخّرين و هم چنين امام راحل رحمه الله به تخيير قائل اند.

در مقابل، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب نهايه،[521] و ابوعلى اسكافى رحمه الله[522]، مرحوم ابن زهره در كتاب غنية[523] و كثيرى از اتباع شيخ طوسى رحمه الله به ترتيب قائل اند؛ و در كيفيّت ترتيب نيز اختلاف است. در حقيقت، دو اختلاف وجود دارد كه بايد در دو جهت بحث كرد:

1- آيا دليلى بر ترتيب داريم يا بايد به تخيير قائل شد؟

2- بر فرض ثبوت ترتيب، كيفيّت آن چگونه است؟

مقام اوّل: ترتيب يا تخيير؟

اشاره

روايت سه دسته اند: يك طايفه رواياتى كه بر ترتيب دلالت دارد؛ و طايفه دوّم، رواياتى كه بر كيفيّت ترتيب دلالت دارد؛ يعنى اصل ترتيب را مفروغ عنه گرفته است. در مقابل اين دو دسته، رواياتى داريم كه بر تخيير دلالت دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 353

ادلّه ى تخيير

1- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن قول اللَّه عزّوجلّ إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ إلى آخر الآية، أيّ شي ء عليه من هذه الحدود الّتي سمّى اللَّه عزّ وجلّ؟ قال: ذلك إلى الإمام إن شاء قطع وإن شاء نفى، وإن شاء صلب، وإن شاء قتل.

قلت: النفي إلى أين؟ قال: من مصر إلى مصر آخر وقال: إنّ عليّاً نفى رجلين من الكوفة إلى البصرة.[524]

فقه الحديث: جميل بن درّاج از امام صادق عليه السلام پيرامون آيه ى شريفه اى كه درباره ى حدّ محارب نازل شده است، مى پرسد: كدام يك از چهار حدّى كه خداوند در آيه فرموده است، در حقّ محارب اجرا مى شود؟

امام عليه السلام فرمود: امر موكول به مشيّت و اراده ى حاكم است؛ هر كدام را انتخاب كند، مانعى ندارد.

جميل پرسيد: به كجا او را تبعيد كند؟ امام عليه السلام فرمود: از شهرى به شهر ديگر.

اميرمؤمنان عليه السلام دو نفر را از بصره به كوفه تبعيد كرد- شايد سائل تصوّر مى كرده است تبعيد بايد به بيابان يا شهرى با آب و هواى بد باشد، از اين رو پرسيد.-

دلالت روايت: در حقيقت، اين روايت كه با توجّه به آيه ى شريفه صادر شده و همان

مضمون آيه را تثبيت مى كند. در سند روايت، ابراهيم بن هاشم است كه به نظر ما، ثقه است.

2- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

من شهر السّلاح في مصر من الأمصار فعقر اقتصّ منه ونفي من تلك البلد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 354

ومن شهر السلاح في مصر من الأمصار وضرب وعقر وأخذ المال ولم يقتل فهو محارب، فجزاؤه جزاء المحارب وأمره إلى الإمام إن شاء قتله وصلبه وإن شاء قطع يده ورجله، قال: وإن ضرب وقتل وأخذ المال فَعَلَى الإمام أن يقطع يده اليمنى بالسّرقة ثمّ يدفعه إلى أولياء المقتول فيتبعونه بالمال ثمّ يقتلونه ....[525]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام باقر عليه السلام فرمود: كسى كه در شهرى از شهرها سلاح بكشد و پايى را قطع كند، از او قصاص مى شود و از آن شهر تبعيد مى گردد؛ و اگر كسى در شهرى از شهرها سلاح كشيد، كتك كارى كرد، پى زد، مال گرفت ولى كسى را نكشت، او محارب است و عقوبتش به دست امام است؛ اگر خواست او را مى كشد و به صليب مى آويزد- مجموع هر دو مقصود نيست، بلكه به نحو تخيير است- و اگر خواست، دست و پايش را قطع مى كند ....

دلالت روايت: در اين حديث، امام عليه السلام فردى را كه داراى خصوصيّاتى است، به عنوان محارب معرّفى مى كند. سپس مى فرمايد: امام بين حدود اربعه مخيّر است.

دليل ترتيب

وعن عليّ بن إبراهيم، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن يحيى الحلبي، عن بريد بن معاوية، قال: سألت أبا عبد اللَّه

عليه السلام عن قول اللَّه عزّ وجلّ إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و قال: ذلك إلى الإمام يفعل ما يشاء.

قلت: فمفوَّض ذلك إليه؟ قال: لا، ولكن نحو الجناية.[526]

فقه الحديث: بريد بن معاويه از امام صادق عليه السلام درباره ى آيه ى محارب پرسيد؛ امام متوجّه شدند كه نظر بريد درباره ى حدودى است كه در آيه مطرح است. لذا، فرمود:

اجراى اين حدود به دست امام است، هر كار مى خواهد انجام مى دهد- اگر به همين جا ختم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 355

شده بود، از ادلّه ى تخيير بود-.

راوى پرسيد: آيا به امام واگذار شده است؟ امام عليه السلام فرمود: نه، ليكن به نحوه ى جنايت است.

مقصود از «نحو الجناية» يعنى حدّ به مقدار و اندازه ى جنايت است؛ زيرا يكى از معانى «نحو»، اندازه و مقدار است. لذا، بايد مرتبه و مقدار جنايت را ملاحظه و حدّى متناسب با آن انتخاب كرد.

صاحب جواهر رحمه الله[527] به جاى «لكن نحو الجناية» «لكن بحقّ الجناية» آورده است و مى گويد: با توجّه به روايات ديگر، مقصود از «بحقّ الجناية»، حدّى است كه به سبب آن جنايت، مستحقّ جانى است، و براى محارب سزاوار مى باشد.

نقد دلالت روايت

دو اشكال اساسى در دلالت اين روايت وجود دارد:

1- پس از سؤال اوّل راوى، امام عليه السلام پاسخى مى دهند كه از دو حال خارج نيست؛ يا امام عليه السلام بر علم غيب اعتماد كرده و فهميده است بريد سؤال دوّمى دارد. از اين رو، پاسخ اصلى را براى آن سؤال گذاشته است؟ يا در اين مسائل علم غيب مطرح نيست، بلكه بايد بر ظاهر حال، حكم كرد؟

حقّ همان شقّ دوّم است؛ لذا اشكال اين است كه پاسخ

امام عليه السلام پاسخى كامل و بدون ابهام و حالت منتظره بود. و با سكوت امام عليه السلام مى فهميم جواب سؤال داده شده است. اگر بريد سؤال نمى كرد روايت تا به اين جا، دلالت بر تخيير داشت. از كجا براى امام عليه السلام مطلب روشن بود كه بار ديگر سؤال مى كند.

2- پاسخ امام عليه السلام به سؤال اوّل «ذلك إلى الإمام يفعل ما يشاء» با سؤال دوّم راوى «فمفوّض ذلك إليه» يك معنا و يك مضمون دارد. هر دو عبارت بيانگر تخيير امام و حاكم شرع است. جمع بين اين دو مطلب چگونه است؟ در پاسخ سؤال اوّل جواب امام عليه السلام تخيير حاكم است؛ در سؤال دوّم وقتى راوى مى پرسد: حاكم مخيّر است؟ امام عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 356

مى فرمايد: نه، بلكه بايد حدّى متناسب با جرم اختيار كند. در حقيقت، مى گويد: حاكم تخييرى ندارد.

مرحوم محقّق كه قائل به تخيير است،[528] با وجود روايات زيادى در كيفيّت ترتيب مى فرمايد: روايات ترتيب، يا سندش ضعيف، يا متنش مضطرب و يا دلالتش قاصر است، شايد مقصودش از روايت مضطرب، همين روايت باشد.

نظر برگزيده: آيه ى شريفه و دو روايت اوّل ظهور در تخيير داشت؛ و اين روايت مضطرب نمى تواند در مقابل تخيير قد علم كند؛ لذا، با قصور در دلالت، دست از ظهور آيه و روايات در تخيير برنمى داريم.

اگر براى روايت بريد ظهورى در تعيين بود، جا داشت بگوييم: روايت جميل در تخيير ظهور دارد؛ امّا روايت بريد بر عدم تخيير نصّ است و بايد در مقام تعارض نصّ و ظاهر، نصّ را مقدّم بر ظاهر، و قرينه ى بر تصرّف در آن گرفت.

تذكّر:

بنا بر اين كه در حدّ محارب، حاكم مخيّر بين يكى از حدود اربعه باشد، ممكن است بعضى توهّم كنند اگر محاربى، دست به قتل و اخذ مال زد، بنا بر تخيير، حدّش سبك تر از غيرمحارب است؛ زيرا، غير محارب را قصاص مى كنند؛ ولى مى توان محارب را نفى بلد كرد يا دست راست و پاى چپش را بريد.

اين توهّم نابجا است؛ زيرا، مقصود از تخيير حاكم بين حدود چهارگانه، ثبوت حدّى غير از قصاص است؛ يعنى اگر در جايى ولىّ دم عفو كند، قتل به عنوان قصاص در مورد اين فرد اجرا نمى شود. آيا در اين صورت، امام در اجراى حدّ محارب مخيّر است يا كشتن اين فرد متعيّن است؟

بنابراين، در صورتى كه محارب به عنوان قصاص كشته شد، موضوعى براى اجراى حدود چهارگانه به عنوان محارب باقى نمى ماند؛ اگر قصاص منتفى شد، نوبت به اجراى حدّ محارب توسط امام مى رسد.

بنا بر مختار ما، نوبت به بحث در مقام دوّم نمى رسد؛ ليكن اگر كسى قائل به ترتيب شد، بايد از كيفيّت آن بحث كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 357

مقام دوّم: كيفيّت ترتيب

اشاره

رواياتى كه دلالت بر ترتيب دارد، در كيفيّت آن با هم اختلاف دارد؛ اقوالى كه در مسأله كيفيّت ترتيب هست نيز متفاوت است. ابتدا اقوال را مطرح مى كنيم؛ سپس به بيان مقدار دلالت اخبار مى پردازيم.

قول اوّل: در نهايه[529] و مهذّب[530] و فقه راوندى[531] و تلخيص[532] گفته اند: اگر از محارب قتلى سر زده است، او را مى كشند.

صاحب جواهر رحمه الله[533] در توضيح قتل مى گويد: اين قتل به نحو قصاص است. اگر مقتول هم طراز قاتل باشد و ولىّ دم عفو نكند، ولى در

صورتى كه ولى دم عفو كند يا هم رديف نباشند، امام به عنوان حدّ محارب او را مى كشد.

اگر محارب انسان كشته و مال برده است، اوّل مال يا بدلش را از او مى گيرند سپس دست راست و پاى چپش را قطع كرده، آن گاه او را مى كشند، و سه روز بالاى دار آويزانش مى كنند، تا مردم بيايند و او را تماشا كنند.

اگر مالى گرفته ولى كسى را نكشته است، دست و پايش برخلاف قطع مى گردد؛ سپس او را تبعيد مى كنند.

اگر افرادى را مجروح كرده وليكن مالى نبرده و كسى را نكشته است، در مقابل آن جراحت، قصاص مى شود، يا در صورت رضايت مجروح ديه مى گيرد؛ اگر آن جنايت ديه ى معيّنى دارد و اگر ديه اى در شرع معيّن نشده است به حكومت و حكم حاكم مقدارش معلوم مى شود و او را تبعيد مى كنند.

اگر محاربى با سلاح كشيدن فقط به ترساندن مردم پرداخت، قتل و اخذ مال و جراحتى در كار نبود، فقط او را به تبعيد مى فرستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 358

قول دوّم: شيخ طوسى رحمه الله در تفسير تبيان،[534] و كتاب خلاف[535] و مبسوط[536] مى فرمايد:

اگر فقط مرتكب قتل شده است، او را مى كشند؛ و اگر به قتل و اخذ مال دست زده، او را پس از كشتن به صليب مى كشند؛ و اگر به اخذ مال اكتفا كرده است، دست و پايش را بر خلاف يكديگر مى برند؛ و اگر فقط اخافه اى بوده نه بيشتر، تبعيدش مى كنند.

قول سوّم: ابن حمزه رحمه الله در وسيله[537] مى گويد: محارب از دو حال خارج نيست يا جنايتى از او سر زده يا نه؛ سپس به تقسيم بندى جانى مى پردازد و

مى گويد: اگر جنايت جانى در صورت محاربه است، حقّ ندارد از او بگذرد و جنايتش را به مال صلح كند؛ ولى اگر در غير صورت محاربه باشد، مى تواند عفو كند يا ديه بگيرد.

اگر محارب جنايتى نكرد، فقط دست به ترساندن مردم زد، او را به تبعيد مى فرستند؛ در تبعيد مى ماند تا يا توبه كند يا بميرد. اگر جنايتش مجروح كردن مردم بود، پس از قصاص، او را تبعيد مى كنند. اگر فقط اخذ مال كرده است، دست و پايش را مى برند و تبعيد مى شود.

اگر غرض از اظهار سلاح، فقط كشتن بوده است و كسى را كشت، ولىّ دم بين قصاص، عفو و گرفتن ديه مخيّر است. سر و كارش با حاكم شرع نيست؛ بلكه يك قتل عمدى واقع شده است و در اين صورت، تمام اختيارات با ولىّ دم است.

اگر غرضش بردن مال بوده و قتل، مقدّمه ى تحقّق اين غرض باشد، حاكم شرع پس از كشتن، او را به دار مى آويزد؛ و اگر در اين صورت، دست صاحب مال را قطع كرد و مالى نبرد، حدّش قطع دست راست و پاى چپ و نفى بلد است.

اگر جراحتى ايجاد كند و فردى را به قتل برساند، پس از قصاص و قتل، به دار آويخته مى شود. اگر دستى را قطع و مالى را برده يا جراحتى انجام داده، اگر دست چپ را قطع كرده؛ به عنوان قصاص دست چپش را قطع و دست راست را براى مال مى برند؛ و موالات بين دو قطع لازم نيست؛ مى توانند با فاصله انجام دهند و اگر دست راست را بريده، دست

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 359

راستش را به

عنوان قصاص و پاى چپ را براى حدّ مى برند.

قول چهارم: بعضى از متأخّران[538] از عصر صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اگر سلاح براى ترساندن مردم كشيده است، حدّش تبعيد مى باشد. اگر علاوه بر ترساندن، جراحتى بر پا وارد كرد، «عَقَر» پى كردن، پس از قصاص تبعيد مى گردد. اگر سلاح كشيد و مالى را گرفت، دست و پايش قطع مى گردد؛ و اگر سلاح كشيده، مال برد و كتك كارى كرد و جراحتى بر پا وارد نمود، ولى مرتكب قتل نشد، حدّش موكول به امام است، مخيّر بين قتل و صلب و قطع دست و پا است؛ و اگر محارب، انسانى را كشت ولى مالى را نبرد، امام بايد او را بكشد. و در صورتى كه علاوه بر قتل، اخذ مال هم داشت، دست راستش را به عنوان سرقت مى برد و او را در اختيار اولياى مقتول مى گذارد تا مال يا بدلش را از او بگيرند و به عنوان قصاص او را به قتل برسانند. اگر او را عفو كردند، در اختيار امام گذاشته مى شود و امام او را مى كشد. اولياى مقتول حقّ ديه گرفتن و آزاد كردن قاتل را ندارند،- دو احتمال در اين عبارت هست: 1- ولىّ دم حقّ گرفتن پول ندارد؛ فقط مى تواند عفو كند. 2- مى تواند پول بگيرد ولى حقّ رها كردن او را ندارد، بايد او را در اختيار حاكم قرار دهد؛ زيرا، پولى كه گرفته اند به عنوان بدل قصاص است و امام حدّ محارب را در موردش پياده مى كند.

صاحب رياض رحمه الله نسبت به سه قول اوّل مى فرمايد: رواياتى كه بر ترتيب دلالت مى كند با هيچ يك از اين سه تفصيل به طور كامل

مطابقت ندارد. ممكن است برخى از روايات به بعضى از اين تفاصيل نزديك تر باشد[539].

صاحب قول چهارم مى گويد: دو صحيحه داريم كه مقتضاى جمع بين آن ها تفصيلى است كه مطرح شد، در آغاز به تحقيق پيرامون اين تفصيل مى پردازيم.

دليل قول چهارم و نقد آن

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبي أيّوب، عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام، قال:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 360

من شهر السّلاح في مصر من الأمصار فعقر اقتصّ منه ونفي من تلك البلد.

ومن شهر السّلاح في مصر من الأمصار وضرب وعقر وأخذ المال ولم يقتل فهو محارب، فجزاؤه جزاء المحارب وأمره إلى الإمام إن شاء قتله وصلبه، وإن شاء قطع يده ورجله. قال: وإن ضرب وقتل وأخذ المال فعلى الإمام أن يقطع يده اليمنى بالسرقة ثمّ يدفعه إلى أولياء المقتول فيتبعونه بالمال ثمَّ يقتلونه.

قال: فقال له أبو عبيدة: أرأيت إن عفى عنه أولياء المقتول؟ قال: فقال أبو جعفر عليه السلام: إن عفوا عنه كان على الإمام أن يقتله لأنّه قد حارب وقتل وسرق. قال: فقال أبو عبيدة: أرأيت إن أراد أولياء المقتول أن يأخذوا منه الدية ويدعونه، ألهم ذلك؟ قال: لا، عليه القتل.[540]

فقه الحديث و نقدى بر دلالت روايت

امام باقر عليه السلام فرمود: «كسى كه در شهرى از شهرها سلاح بكشد و جراحتى وارد كند، پس از قصاص تبعيد مى شود».

اين قسمت از روايت هيچ اشاره اى به محارب بودن ندارد؛ و حكم چنين فردى را قصاص و نفى بلد گفته است. آيا اين نفى بلد همان است كه در آيه ى محاربه آمده است؟ كه مى گويد:

«و هر كسى كه در شهرى از

شهرها سلاح بيرون آورد و مرتكب ضرب و عقر و اخذ مال شود، ولى كسى را نكشد، محارب است؛ و عقوبتش، عقوبت محارب است. اگر امام بخواهد او را مى كشد و به دار مى آويزد و اگر بخواهد دست و پايش را قطع مى كند».

اين قسمت از روايت همان فرض قبل است با اضافه ى اخذ مال، امام عليه السلام بر چنين فردى عنوان «محارب» را به كار برده است. مفهوم عرفى اين جمله، اين است كه اين فرد مصداق محارب است؛ ولى فرد قبل مصداقش نيست.

نكته ى ديگر در اين فقره، آن است كه امام عليه السلام جزاى چنين فردى را جزاى محارب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 361

معيّن مى كند كه اشاره به آيه ى شريفه دارد؛ ليكن امام عليه السلام يك طرف تخيير را، قتل و صلب و طرف ديگر را قطع دست و پا فرموده است. اگر مقصود از «إن شاء قتله وصلبه» همان تخيير بين قتل و صلب است و عطف به «واو» از جهت اين است كه هر دو به مرگ منتهى مى شود، اشكال اين است كه چرا روايت، نفى بلد را كه در آيه آمده، مطرح نمى كند؟ و اگر به ظاهر روايت نظر كنيم كه «واو» براى جمع است، يعنى حاكم بايد بين قتل و صلب جمع كند، در اين صورت دو اشكال بر دلالت روايت داريم.

اوّل اين كه چرا نفى بلد را به عنوان حدّ محارب نگفته است؟

و دوّم: در آيه، قتل و صلب با «أو» به يكديگر عطف شده است؛ چه قائل به ترتيب بين حدود اربعه باشيم و چه به تخيير بين آن ها فتوا دهيم، جمع بين قتل

و صلب نداريم؛ زيرا، در صورت تخيير، هر كدام را بخواهد مى تواند انتخاب كند و در صورت ترتيب، قتل در موردى، و صلب در مورد ديگر پياده مى شود. بله، در مورد قطع دست و پا، آيه «واو» به كار برده است كه مفادش توأم بودن قطع دست با قطع پا است.

در قسمت ديگرى از روايت آمده است: «اگر از اين فرد ضرب و قتل و اخذ مال سر زده است، امام عليه السلام دست راستش را براى سرقت مى برد، سپس او را به اولياى مقتول تحويل مى دهد تا مالشان را از او بگيرند و پس از آن، او را به قتل برسانند».

در اين قسمت از روايت نيز چند اشكال داريم:

1- در اين جا سرقتى محقّق نشده است تا قطع دست راست به خاطر سرقت باشد؛ زيرا، حقيقت سرقت به بردن مال مخفيانه و محرمانه متقوّم است. كسى كه در روز روشن مال فردى را از چنگش بيرون مى آورد و مى برد، مختلس است نه سارق.

2- آيا اين مورد از مصاديق محارب است؟ اگر جواب مثبت است، در آيه ى شريفه قطع دست راست توأم با قطع دست چپ به عنوان حدّ محارب آمده است و قطع دست راست به طور مستقلّ مطرح نيست.

اگر پاسخ منفى است، يعنى مصداق محارب نيست، مى گوييم: چگونه در فرض قبل، محارب بود با آن كه قتلى در كار نبود؟ اين فرض نيز بايد به طريق اولى مصداق محارب باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 362

«ابوعبيده پرسيد: اگر اولياى مقتول، قاتل را بخشيدند، حكم چيست؟

امام عليه السلام فرمود: امام بايد او را به قتل برساند؛ زيرا، مرتكب محاربه و قتل و سرقت

شده است».

در اين قسمت از روايت نيز امام عليه السلام علّت قتل را صدق محاربه مى داند؛ زيرا، اولياى مقتول از حقّ قصاص گذشتند، امّا حدّ محارب كه ساقط نشده است. در اين صورت، اگر محارب است، جزايش يكى از حدود اربعه خواهد بود.

ابوعبيده پرسيد: آيا اولياى مقتول حقّ دارند با گرفتن ديه، قاتل را رها كنند؟

امام عليه السلام فرمود: نه، بايد به قتل برسد- يعنى قتل قصاصى به سبب گرفتن ديه يا عفو اولياى دم ساقط شد، ولى حدّ محاربه باقى است-.

بيان دو اشكال ديگر

1- در فرض دوّم روايت، يعنى موردى كه مرتكب ضرب و عقر و اخذ مال شده است ولى كسى را نكشته است، حدّش قتل و صلب يا قطع دست و پا معيّن شده است؛ در همين فرض، اگر كسى را كشته باشد، فقط دست راستش قطع و او را مى كشند، يعنى بر غيرقاتل، قتل و صلب هر دو بايد پياده شود ولى در صورتى كه قاتل باشد، فقط دست راستش را مى برند و او را مى كشند، صلبى در كار نيست.

2- در فرض سوّم امام عليه السلام مى فرمايد: دست راستش را ببريد. اگر قطع دست در رابطه ى با سرقت و اخذ مال است، چرا در صورت دوّم آن را بيان نكردند؟ با آن كه اخذ مال در هر دو صورت هست. اگر عنوان سرقت دارد، در هر دو صورت هست. آيا بين اخذ مالى كه از قاتل سر مى زند با اخذ مالى كه از غير قاتل محقّق مى گردد، تفاوتى هست؟

با توجّه به اين اشكالات، روايت اضطراب دارد و قابل استدلال نيست.

عليّ بن إبراهيم في تفسيره، عن أبيه، عن عليّ بن حسان، عن

أبي جعفر عليه السلام قال: من حارب [اللَّه] وأخذ المال وقتل كان عليه أن يقتل أو يصلب، ومن حارب فقتل ولم يأخذ المال كان عليه أن يقتل ولا يصلب. ومن حارب وأخذ المال ولم يقتل كان عليه أن يقطع يده ورجله من خلاف، ومن حارب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 363

ولم يأخذ المال ولم يقتل كان عليه أن ينفى، ثمّ استثنى عزّ وجلّ: إِلَّا الَّذِينَ تَابُواْ مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُواْ عَلَيْهِمْ يعني يتوبوا قبل أن يأخذهم الإمام.[541]

سند روايت: على بن ابراهيم در تفسيرش از پدرش ابراهيم بن هاشم از علىّ بن حسّان اين روايت نقل مى كند. علىّ بن حسّان بين علىّ بن حسّان واسطى ثقه و علىّ بن حسان هاشمى غيرثقه مشترك است، ليكن از آن جا كه على بن ابراهيم در مقدّمه ى تفسيرش مى گويد: رواياتى كه در اين كتاب جمع كرده ام از ثقات نقل مى كنم، لذا مشايخش در اين كتاب توثيق مى شوند؛ و از جمله ى آنان پدرش و علىّ بن حسّان است. لذا، سند روايت معتبر است.

فقه الحديث: امام جواد عليه السلام فرمود: محاربى را كه مرتكب قتل و اخذ مال شود، مى كشند يا به دار مى آويزند. محاربى كه كسى را كشته ولى مالى نبرده است، حدّش قتل است نه صلب. محاربى كه مال ببرد و كسى را نكشد، جزايش قطع دست و پا برخلاف يكديگر است. و محاربى كه مرتكب قتل و اخذ مال نشده است، حدّش نفى بلد است؛ خداوند يك گروه را استثنا كرده و مى فرمايد: مگر كسانى كه قبل از دستگيرى توبه كنند.

دلالت روايت روشن و واضح است؛ و قائل به تفصيل چهارم مى خواهد از جمع بين دو

روايت، اين تفصيل را بيرون بياورد؛ در حالى كه دو روايت با هم تعارض دارند و قابل جمع نيستند؛ زيرا:

اوّلًا: در موردى كه اخذ مال بدون ارتكاب قتل بود، روايت محمّد بن مسلم مى گفت:

«أمره إلى الإمام إن شاء قتله وصلبه وإن شاء قطع يده ورجله من خلاف» و روايت على بن حسّان مى گويد: «كان عليه أن يقطع يده ورجله من خلاف» يعنى در آن روايت امام مخيّر بين قتل و قطع است؛ امّا در اين روايت، قطع بر امام، متعيّن است.

ثانياً: در صورتى كه شخص مرتكب قتل و اخذ مال شده است، روايت علىّ بن حسّان مى گويد: «كان عليه أن يقتل أو يصلب» تخيير بين قتل و صلب را مى گويد؛ امّا روايت محمّد بن مسلم مى گويد: «تقطع يده اليمنى» و بعد به عنوان قصاص يا حدّ كشته مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 364

ظهور روايت علىّ بن حسّان در تعيّن قتل يا صلب و عدم قطع دست است؛ در حالى كه روايت محمّد بن مسلم در تعيّن قطع دست راست ظهور دارد، و نمى توان گفت: روايت علىّ بن حسّان ساكت است و روايت محمّد بن مسلم متعرّض شده است، پس بين آن ها جمع مى كنيم؛ خير، مسأله ى سكوت نيست؛ بلكه روايت ظهور در خلاف دارد و در نتيجه، اين تفصيل باطل است.

نظرى به دلالت چند روايت

1- وعن عليّ بن محمّد، عن عليّ بن الحسن التيمي [الميثمي]، عن عليّ بن أسباط، عن داود بن أبي زيد، عن عبيد بن بشر الخثعمي، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن قاطع الطّريق وقلت: النّاس يقولون: إنّ الإمام فيه مخيّر أيّ شي ءٍ شاء صنع.

قال: ليس أيّ شي ءٍ شاء

صنع ولكنّه يصنع بهم على قدر جنايتهم، من قطع الطريق فقتل وأخذ المال قطعت يده ورجله وصلب. ومن قطع الطّريق فقتل ولم يأخذ المال قتل، ومن قطع الطّريق فأخذ المال ولم يقتل قطعت يده ورجله، ومن قطع الطريق فلم يأخذ مالًا ولم يقتل نفي من الأرض.[542]

سند حديث: صاحب جواهر رحمه الله[543] اين را به عنوان روايت أبى عبيده نقل كرده است؛ به هر تقدير، «عبيد بن بشر خثعمى» توثيق ندارد.

فقه الحديث: راوى حكم قطّاع طريق را از امام صادق عليه السلام پرسيد و گفت: علماى سنّى مى گويند: امام مخيّر است هر كدام از حدود اربعه را درباره ى آنان اجرا كند.

امام صادق عليه السلام فرمود: براى امام اختيارى نيست؛ بايد مقدار جنايت را در نظر بگيرد و حدّ مناسبى را برايش انتخاب كند. راهزنى كه مرتكب قتل و اخذ مال شده، حدّش قطع دست و پا و صلب است؛ راهزنى كه دست به قتل زده ولى مالى نبرده است، كشته مى شود؛ راهزنى كه مال برده و مرتكب قتل نشده، حدّش قطع دست و پا است؛ راهزنى كه مرتكب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 365

اخذ مال و قتل نشده است، تبعيد مى گردد.

توهّم نشود اگر راهزن مال را نبرده پس چرا به راهزنى دست زده است؟ زيرا، راهزن به قصد بردن اموال مردم مرتكب قطع طريق مى شود؛ ولى گاهى به هدفش نمى رسد و قبل از آن كه مال را بردارد، دستگير مى شود.

اين روايت به تفصيل شيخ طوسى رحمه الله در نهايه نزديك است؛[544] ولى كاملًا بر آن منطبق نيست. زيرا، در فرض ارتكاب قتل و اخذ مال، روايت صلب و قطع را مطرح مى كند و شيخ

رحمه الله قطع و صلب و قتل، هر سه را گفته است.

اين روايت، مانند روايت محمّد بن مسلم اضطراب دارد؛ زيرا، «أو» را در آيه براى ترتيب بگيريم يا تخيير، به هر حال موردى هست كه يا به نحو تخيير يا ترتيب صلب به طور مستقلّ پياده مى شود و سه حدّ ديگر همراهش نيست. در اين روايت، در فرض اوّل:

ارتكاب قتل و اخذ مال، صلب را همراه با قطع مطرح كرده است.

2- وعنه، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن عبيداللَّه المدايني، عن أبي الحسن الرضا عليه السلام، قال: سئل عن قوله اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا، الآية، فما الّذي إذا فعله استوجب واحدة من هذه الأربع؟ فقال: إذا حارب اللَّه ورسوله وسعى في الأرض فساداً فقتل قتل به، وان قتل وأخذ المال قتل وصلب، وإن أخذ المال ولم يقتل قطعت يده ورجله من خلاف، وإن شهر السّيف وحارب اللَّه ورسوله وسعى في الأرض فساداً ولم يقتل ولم يأخذ المال نفي من الأرض.[545]

فقه الحديث: عبيداللَّه المدائنى ضعيف است. مى گويد: از امام رضا عليه السلام پرسيدند در آيه ى محاربه «همانا پاداش كسانى كه با خدا و رسول او مى جنگند و در ايجاد فساد در زمين تلاش مى كنند» كدام فعل است كه اگر از محارب سر زند يك حدّ از اين چهار حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 366

اجرا مى شود؟- ظاهراً ترتيب بين موارد در ذهن سائل مسلّم بوده است، مى خواسته ببيند در مورد چه فعلى كدام حدّ پياده مى شود-.

امام عليه السلام فرمود: اگر محاربى مرتكب قتل شد، كشته مى شود؛ و اگر مال مردم را برد

و كسى را نكشت، دست و پايش برخلاف يكديگر قطع مى گردد؛ و اگر شمشير كشيد و قصدش ايجاد فساد روى زمين بود ولى كسى را نكشت و مالى را نبرد، تبعيدش مى كنند.

اشكال روايت علاوه بر ضعف سندش، استقلال ندادن به حدّ صلب است؛ بلكه آن را همراه با قتل آورده است؛ در حالى كه در آيه صلب يك عنوان مستقلّ بوده و با «أو» عطف بر «أن يقتلوا» شده است.

يك روايت ديگرى نيز در اين باب هست كه بر تخيير دلالت دارد و شأن نزول آيه را بيان مى كند.

وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن عليّ بن حكم وعن حميد بن زياد، عن ابن سماعة، عن غير واحد جميعاً، عن أبان بن عثمان، عن أبي صالح، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: قدم على رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قوم من بني ضبّة مرضي، فقال لهم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أقيموا عندي فإذا برئتم بعثتكم في سريّة، فقالوا: أخرجنا من المدينة، فبعث بهم إلى إبل الصدقة يشربون من أبوالها ويأكلون من ألبانها، فلمّا برأوا أو اشتدّوا قتلوا ثلاثة ممّن كان في الإبل، فبلغ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الخبر، فبعث إليهم عليّاً عليه السلام وهم في واد قد تحيّروا ليس يقدرون أن يخرجوا منه، قريباً من أرض اليمن، فأسرّهم وجاء بهم إلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فنزلت هذه الآية: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا. فاختار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله القطع، فقطع أيديهم وأرجلهم من خلاف.[546]

فقه الحديث: اين روايت از نظر سند، صحيح نيست.

امام صادق عليه السلام فرمود: گروهى از طايفه ى بنى ضبّه در حالى كه مريض بودند بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 367

به آنان فرمود: نزد من بمانيد تا وقتى كسالتتان برطرف شد شما را براى جنگ اعزام كنم.

گفتند: ما را به خارج از مدينه بفرست؛ در مدينه نمى توانيم زندگى كنيم.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنان را به چراگاه شتران صدقه فرستاد تا از شير و بول شتران استفاده كنند- شايد شرب بول ابل به جهت استشفا بوده است- وقتى سلامتى خود را به دست آوردند و چاق و چلّه شدند، سه نفر از محافظان را كشتند- و شترانى را با خود بردند-.

زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جريان خبردار شدند، اميرمؤمنان عليه السلام را به دنبالشان فرستاد. بنى ضبّه در بيابانى نزديك يمن سرگردان شده، نمى توانستند از آن خارج گردند.

اميرمؤمنان عليه السلام ايشان را دستگير كرد و نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد. در اين هنگام آيه ى محاربه نازل شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله حدّ قطع را انتخاب و در حقّشان اجرا كرد.

روايات ديگرى كه در اين باب وجود دارد، هر چند بر ترتيب دلالت دارند، ليكن سندشان ضعيف و دلالتشان اضطراب دارد.

كيفيّت جمع بين روايات

از مجموعه ى رواياتى كه بر ترتيب دلالت داشت، دو حديث صحيح السند داشتيم كه علاوه بر اضطراب در متن با يكديگر تعارض داشتند. روايات ديگر نيز علاوه بر ضعيف بودن سندشان به همين دو مشكل مبتلا هستند.

مرحوم محقّق رحمه الله با آن

كه در فتوا دادن خيلى احتياط مى كند، امّا در اين بحث مى فرمايد:

«أمّا حدّ المحارب القتل أو الصلب أو القطع مخالفاً أو النفي ... واستند في التفصيل إلى الأحاديث الدالّة عليه، وتلك الأحاديث لا تنفكّ من ضعف في إسناد أو اضطراب في متن أو قصور في الدلالة، فالاولى العمل بالأوّل تمسّكاً بظاهر الآية ...».[547]

حدّ محارب قتل يا صلب يا قطع دست و پا برخلاف يكديگر يا نفى بلد است. مستند كسانى كه به ترتيب قائل اند، يا در سند و دلالت قصور دارد و يا اضطراب در متن دارد؛ پس اولى اين است كه به آيه ى شريفه تمسّك كنيم و قائل به تخيير گرديم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 368

آيا ما نيز مانند محقّق عمل كنيم و روايات ترتيب را به يكى از سه جهت مذكور كنار بگذاريم؟ يا به واسطه ى عمل مشهور، ضعف سند رواياتى كه بر ترتيب دلالت دارد، جبران كنيم؟ زيرا مشهورى كه قائل به ترتيب شده اند، دليل ديگرى غير از اين روايات ندارند؛ لذا، اصل ترتيب به اين صورت درست مى شود؛ همان گونه كه صاحب رياض رحمه الله فرموده است. ايشان مى گويد: صحيحه ى محمّد بن مسلم و علىّ بن حسّان به هر حال دلالت بر ترتيب دارند، هر چند در كيفيّت ترتيب با هم اختلاف دارند.[548] روايات ضعاف ديگر نيز مؤيّد اين دو صحيحه خواهند بود. بنابراين، اصل ترتيب را قبول مى كنيم؛ امّا در كيفيّت ترتيب متوقّف مى شويم. زيرا، فقهاى قدما در آن اختلاف دارند. لذا بر هيچ يك از سه تفصيل در مسأله، شهرت جابرى نداريم تا بتوانيم به آن معتقد شويم؛ ولى اصل ترتيب مسلّم است.

راه سوّم اين است

كه آيه ى شريفه و صحيحه ى جميل بن درّاج كه هر دو بر تخيير دلالت دارند، قرينه ى مُراد از روايات ديگر باشد؛ يعنى ترتيب، امر لازم و واجبى نيست، بلكه به عنوان افضل افراد مطرح است. به عبارت ديگر، بين حدود اربعه، قاضى مخيّر است؛ ليكن مستحبّ است ترتيب را رعايت كند. همان راهى كه امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله طى كردند.

به نظر مى رسد راه سوّم بهتر از دو راه ديگر است؛ زيرا، شدّت اختلاف بين روايات اصل ترتيب را متزلزل مى كند. اگر ترتيب معتبر بود، معنا نداشت اين همه اختلاف در روايات باشد. اين اختلاف بيانگر لزومى نبودن ترتيب است.

به بيان ديگر، در مقابل آيه ى شريفه- به خصوص با توجّه به روايتى كه مى گويد هرچه «أو» در قرآن بكار رفته، براى تخيير است- و صحيحه ى جميل بن درّاج كه ظاهر در تخيير هستند و اين ظهور حجّت است، بايد حجّتى قوى تر پيدا كنيم تا بتوانيم دست از تخيير برداريم. اگر دليل ديگر نيز ظهور داشت، از آن جا كه دو ظهور در عرض يكديگرند و رابطه ى بين آن ها عموم و خصوص مطلق نيست، لذا حقّ نداريم دست از ظهور كتاب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 369

برداريم. بنابراين، اختيار تخيير سزاوارتر است.

اشكالى بر تحريرالوسيله: بنا بر اين كه قائل به اولويّت ترتيب شويم، بايد براى هر حدّى از حدود اربعه مورد خاصّى داشته باشيم؛ ولى اين مطلب را در بيان امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در مورد صلب نمى بينيم. زيرا، فرموده است: «لو قتل اختار القتل أو الصلب ولو أخذ المال اختار القطع ولو شهر السيف وأخاف فقط اختار النفي».

آيين كيفرى اسلام

:شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 370

[تخيير الحاكم مطلقاً في حدود الأربعة]

[مسألة 6- ما ذكرنا في المسألة السابقة حدّ المحارب سواء قتل شخصاً أو لا، وسواء رفع وليّ الدّم أمره إلى الحاكم أو لا.

نعم، مع الرفع يقتل قصاصاً مع كون المقتول كفواً، ومع عفوه فالحاكم مختار بين الامور الأربعة، سواء كان قتله طلباً للمال أو لا. وكذا لو جرح ولم يقتل كان القصاص إلى الوليّ. فلو اقتصّ كان الحاكم مختار بين الامور المتقدّمة حدّاً وكذا لو عفى عنه.]

تخيير حاكم به صورت مطلق در حدود اربعه

اشاره

آن چه به عنوان حدّ محارب گفتيم، حدّ انواع محارب است؛ خواه شخصى را كشته باشد يا نه، يا ولىّ دم به حاكم مراجعه كرده باشد يا نه.

اگر ولىّ دم به حاكم مراجعه كند، در صورتى كه قاتل و مقتول هم شأن باشند، ورثه ى مقتول مى توانند قاتل را به عنوان قصاص بكشند؛ ولى اگر او را بخشيدند، حاكم شرع بين يكى از چهار حدّ مخير است؛ خواه اين قتل به خاطر رسيدن محارب به مالى بوده يا به جهت ديگر باشد. و همين طور اگر محارب كسى را مجروح كند و به قتل نرساند، حقّ قصاص براى ولىّ دم محفوظ است؛ پس از قصاص يا عفو، حاكم در اجراى يكى از چهار حدّ مخيّر است.

تعيين محل نزاع

امام راحل رحمه الله مى فرمايد: حاكم شرع در اجراى حدود اربعه مخيّر است؛ و بين انواع محارب فرقى نيست. عنوان محارب به هر كيفيّتى محقّق گردد، تخيير براى حاكم ثابت است. البتّه گاهى محارب علاوه بر محارب بودنش موضوع عنوان ديگرى نيز واقع مى شود، مانند اين كه مالى را برده باشد، كه به مقتضاى قاعده ى «على اليد ما أخذت حتّى تؤدّي»[549] ضامن است؛ بايد عين يا بدلش را به صاحبش برگرداند. ضامن بودنش در اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 371

صورت ربطى به تخيير حاكم در حدود اربعه ندارد؛ همانند سارق كه ضامن مال مسروقه است و در عين حال حدّ سرقت نيز در موردش اجرا مى شود.

اگر محاربى مرتكب قتل شد، قتل عمدى با شرايطى كه در محل خودش گفته شده، موضوع قصاص است؛ يكى از آن شرايط هم كفو بودن قاتل و مقتول از نظر اسلام، حريّت و ...

است. در چنين موردى، فرد متّصف به دو عنوان محارب و قاتل است؛ او را در اختيار ورثه ى مقتول مى گذارند، ولىّ دم مى تواند قصاص كند يا ببخشد و يا ديه بگيرد. در صورت قصاص، موضوعى براى اجراى حدّ محارب باقى نمى ماند؛ ولى در دو صورت ديگر بين فقها بحث است آيا حاكم باز هم بين حدود اربعه مخيّر است كه يا قتل در حقّ محارب تعيّن دارد؟ سه قول در مسأله هست:

اقوال فقها در مسأله

اشاره

1- امام راحل رحمه الله و صاحب جواهر رحمه الله[550] مى فرمايند: تخيير حاكم اطلاق دارد و به موردى تخصيص نخورده است؛ حاكم مى تواند هر كدام از چهار حدّ را كه صلاح مى داند، اجرا كند.

2- مرحوم محقّق در شرايع فرموده است: حاكم شرع بايد انگيزه ى محارب را از قتل بفهمد؛ اگر قصد محارب از قتل، رسيدن به مال مقتول و بردن آن باشد، و به عبارت ديگر، اگر قتل مقدّمه ى اخذ مال بوده و نفس قتل موضوعيّتى نداشته است، بر حاكم شرع واجب است او را به قتل برساند؛ امّا اگر كشتن مقتول براى محارب موضوعيّت داشته، حاكم شرع در اجراى حدود اربعه مخيّر است.[551]

اين تفصيل فقط در صورت قتل جا دارد؛ و الّا اگر محاربى جراحتى وارد كرد، با قصاص مجروح يا عفو ديه اش، حاكم شرع مخيّر است؛ خواه اين جُرح مقدّمه ى اخذ مال

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 372

بوده يا خودش موضوعيّت داشته است.

3- محاربِ قاتل را بايد كشت، خواه به قصد اخذ مال مرتكب قتل شده باشد يا كشتن مقتول برايش موضوعيّت داشته است. اين قول را شهيد ثانى رحمه الله در شرح لمعه به جماعتى از فقها نسبت

مى دهد.[552]

نقد قول دوّم

اوّلًا: شما روايات ترتيب را به سبب ضعف سند يا دلالت و يا اضطراب در متن كنار گذاشتيد و با تمسّك به ظاهر آيه ى شريفه تخيير را اختيار كرديد، دليل شما بر استثنا چيست؟

اگر مستند شما ذيل صحيحه ى محمّد بن مسلم است كه فرمود: «إن عفوا عنه كان على الإمام أن يقتله لأنّه قد حارب وقتل وسرق»[553] (اگر ولىّ دم او را عفو كنند بر امام واجب است او را به قتل برساند، زيرا مرتكب محاربه و قتل و سرقت شده است)، اشكال اين است كه صحيحه ى محمّد بن مسلم از ادلّه ى ترتيب است؛ شما كه ترتيب را نپذيرفتيد، چگونه به قسمتى از روايت كه در خصوص ترتيب رسيده است تمسّك مى كنيد؟

ثانياً: بر فرض اين كه استناد شما به اين روايت تمام باشد، تفصيلى كه داده ايد را از كدام قسمت روايت استفاده كرده ايد؟ صحيحه ى محمّد بن مسلم فرقى بين انواع محارب قاتل نگذاشته است.

نقد قول سوّم

دليل اين قول همان صحيحه ى محمّد بن مسلم است. اگر اين روايت را مى پذيرند بايد ترتيب بين حدود را نيز بپذيرند؛ با ردّ ترتيب و عدم پذيرش روايت در خصوص ترتيب، نمى توانند دليلى بر استثناى محاربِ قاتل از تخيير حاكم بين حدود اربعه داشته باشند.

نظر برگزيده

مختار ما همان قول اوّل است. دليلش اين است كه چنين فردى متّصف به دو عنوان است كه هر كدام كيفر خاصّى دارد و نبايد با هم مخلوط گردد. از آن جهت كه قاتل است موضوع

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 373

ادلّه ى قصاص مى باشد؛ و از جهتى كه محارب است، بايد يكى از حدود اربعه درباره اش اجرا گردد؛ و هيچ يك از دو كيفر در ديگرى مؤثّر نيست. مسأله ى قصاص مربوط به ولىّ دم و حقّ الناس است، مسأله ى محارب حقّ اللَّه و مربوط به خداست؛ به يكديگر ربطى ندارند.

از اين رو، ولىّ دم مى تواند قصاص، يا عفو و يا ديه را اختيار كند. با اختيار قصاص، موضوع حدّ محارب منتفى مى گردد؛ ولى در صورت عفو يا اخذ ديه، موضوع حدّ محارب موجود است. خداوند حاكم شرع را مخيّر بين حدود چهارگانه كرده است و دليلى نيز بر تخصيص نداريم، مگر صحيحه ى محمّد بن مسلم. اگر كسى آن را پذيرفت، بايد دست از تخيير بردارد و به ترتيب فتوا دهد.

در صورتى كه محارب جراحتى بر كسى وارد كند، مانند اين كه دست يا پاى فردى را قطع كند، مجنى عليه حقّ قصاص، يا عفو و يا ديه دارد؛ و هر كدام را خواست انتخاب مى كند. پس از اختيار او، محارب در اختيار حاكم قرار مى گيرد و او هر كدام از

چهار حدّ را كه بخواهد، در موردش اجرا مى كند.

بنابراين، اگر محارب دست راست و پاى چپ فردى را قطع كرد ولى مجنى عليه قصاص نكرد، بر حاكم قطع دست و پا متعيّن نيست؛ بلكه بين قطع و قتل و صلب و نفى بلد مخيّر است. اگر به لزوم ترتيب يا اولويتش قائل شويم، قطع متعيّن يا راجح است.

بنابراين، به نظر ما حاكم شرع در تمام موارد محاربه بين حدود اربعه مخيّر است و استثنا و مخصّصى نيز نداريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 374

[حكم توبة المحارب]

[مسألة 7- لو تاب المحارب قبل القدرة عليه سقط الحدّ دون حقوق النّاس من القتل والجرح والمال، ولو تاب بعد الظفر عليه لم يسقط الحدّ أيضاً.]

حكم توبه ى محارب

اشاره

اگر محارب قبل از دستگيرى توبه كند، حدّ محاربه ساقط مى گردد؛ امّا حقوق مردم مانند:

قصاص به سبب قتل يا جنايت و ضمان مال باقى است؛ و اگر بعد از دستگيرى توبه كند، هيچ يك از دو حقّ ساقط نمى گردد.

سقوط حدّ محاربه به وسيله ى توبه قبل از دستگيرى

دليل سقوط حدّ محارب در اين فرض آيه ى محاربه است كه در ادامه ى آن به صورت استثنا مى فرمايد:

إِلَّا الَّذِينَ تَابُواْ مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُواْ عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ؛[554] مگر افراد محاربى كه قبل از آن كه بر آنان قدرت پيدا كنيد، توبه كنند. در روايت علىّ بن حسّان اين جمله را به اين گونه تفسير كرده است: «يعني يتوبوا قبل أن يأخذهم الإمام»[555] يعنى قبل از آن كه امام آنان را بگيرد، توبه كرده باشند. خداوند آمرزنده ى مهربان است.

علاوه بر آيه ى شريفه در قسمتى از روايات نيز مسأله ى توبه مطرح شده است، هرچند با وجود آيه ى شريفه نيازى به آن روايات نيست.

حارثة بن زيد در زمان امير مؤمنان عليه السلام عنوان محارب پيدا كرد و پس از توبه نزد امام آمد و آن حضرت توبه اش را پذيرفت.[556]

با توبه ى محارب قبل از دستگيرى، حدّ محاربه ساقط مى شود؛ اما اگر مرتكب قتل يا جرح يا اخذ مال شده باشد، قصاص نفس يا عضو و ضمان مال از بين نمى رود، بلكه بايد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 375

مال را ردّ كند؛ و به فرمايش صاحب جواهر رحمه الله تا مال مردم را ردّ نكند، توبه محقّق نشده است؛[557] همان طور كه توبه ى در باب غصب به ردّ مال مغصوب به مالكش است.

بنابراين، توبه در سقوط قصاص و ضمان مال نقش ندارد، بلكه با عفو يا

بخشش مجنىّ عليه و صاحب مال ساقط مى گردد.

حكم توبه ى محارب پس از دستگيرى

آيه ى شريفه ظهور عرفى در تأثير نداشتن توبه پس از دستگيرى دارد، علاوه بر اين كه لازمه ى قبول توبه، لغويّت جعل حدود است؛ زيرا، هر مجرمى وقتى مى بيند مى خواهند حدّ را درباره اش اجرا كنند، توبه مى كند؛ و اين بحث در تمام موارد حدود جارى است؛ مگر در باب زنا كه به اقرار شخص ثابت شده باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 376

[أحكام اللصّ]

[مسألة 8- اللصّ إذا صدق عليه عنوان المحارب كان حكمه ما تقدّم وإلّا فله أحكام تقدّمت في ذيل كتاب الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر.]

احكام لصّ

اشاره

اگر بر لُصّ عنوان محارب صدق كند، حكمش همان است كه گذشت؛ و الّا اگر از مصاديق محارب نباشد، احكامش در كتاب امر به معروف و نهى از منكر گذشت.

بيان محل نزاع در كلمات فقها

لُصّ از نظر اعراب به فتح و ضمّ و كسر لام صحيح است، همان طورى كه در المنجد آمده است. امّا سؤال اين است كه آيا لُصّ يكى از مصاديق محارب است؟ سه نظر، بلكه سه قول در اين مسأله هست:

1- مرحوم محقّق در شرايع، لُصّ را به طور مطلق از مصاديق محارب مى داند و مى فرمايد: «اللّص محارب» يعنى يكى از مصاديق واقعى محارب است.[558]

2- برخى از فقها گفته اند: «حكمه حكم المحارب»[559] يا «اللّص بحكم المحارب» يعنى لُصّ از مصاديق محارب نيست، ليكن از روايات استفاده مى شود حكمش همان حكم محارب است.

3- از تعبير امام راحل استفاده مى شود كه لُصّ بر دو قسم است، يك قسم از مصاديق محارب است و قسمى از مصاديق آن نيست.

بررسى اقوال فقها

اگر لُصّ به معناى مطلق سارق باشد و هر دو نوع دزدى را شامل شود، يعنى سارقى كه دست به سرقت مسلّحانه مى زند و با اتّكاى بر سلاحش به صورت زور و غلبه وارد خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 377

مى شود، بيدار بودن صاحب خانه يا خواب بودنش براى او فرقى نمى كند و به تعبير مرحوم محقّق رحمه الله متغلّبانه وارد خانه مى شود،[560] و سارقى كه مخفيانه با استفاده ى از تاريكى شب مرتكب دزدى مى شود و كوشش مى كند صاحب خانه بيدار نشود، معمولًا سلاحى همراه ندارد.

بنا بر اين تعريف، تفصيلى كه امام راحل رحمه الله داده اند، تمام است؛ زيرا سارقى كه مسلّح وارد خانه مى شود تا اموال صاحب خانه را ببرد از مصاديق محارب است، ولى سارقى كه بدون اسلحه وارد مى شود، از مصاديق محارب نيست؛ زيرا، وجود سلاح به معناى خاصّ يا عامش كه شامل سنگ و

چوب و عصا هم شود، در حقيقت معناى محارب دخالت دارد.

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: «اللصّ محارب، فإذا دخل الدار متغلّباً كان لصاحبها محاربته».[561] ظاهر عبارت اين است كه تغلّب در معناى لصّ دخالت دارد؛ يعنى سارقى كه متغلّب و متّكى بر سلاح است؛ نه آن كه لُصّ دو نوع باشد: لصّ متغلّب و لصّ غير متغلّب.

اگر بگوييم: لصّ معناى عامى دارد به گونه اى كه هم مصداق محارب و هم غير آن، هر دو را شامل مى شود، آيا با استفاده ى از روايات مى توان گفت: لصّ حكم محارب را دارد؛ هرچند مصداق محارب هم نباشد.

وعنه، عن محمّد بن يحيى، عن غياث بن إبراهيم، عن جعفر، عن أبيه عليهما السلام، قال: إذا دخل عليك اللُصّ يريد أهلك ومالك فإن استطعت أن تبدره وتضربه فابدره واضربه، وقال: اللصّ محارب للَّه ولرسوله فاقتله، فما منك منه فهو عليّ.[562]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام باقر عليه السلام فرمود: اگر دزدى به خانه ى شما داخل شد كه نظر به مال و اهل تو داشته باشد- لازم نيست نظر به هر دو داشته باشد؛ نظر به يكى نيز كافى است- اگر قدرت داشتى بر او سبقت بگيرى و او را بزنى، اين كار را انجام بده. سپس

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 378

فرمود: لصّ محارب با خدا و رسول است؛ او را بكش. اگر قتلى و چيزى از جانب تو بر او واقع شد، اشكالى ندارد و به گردن من باشد.

دلالت روايت: در اين روايت بايد به دو نكته توجّه داشت:

1- آيا كلام امام عليه السلام كه مى فرمايد: «اللصّ محارب» ناظر به اين است كه لصّ مصداق حقيقى يا تعبّدى محارب

است؟

2- اگر فردى مصداق محارب معرّفى شد، بايد به لحاظ ترتّب اثر مهم آن باشد؛ وقتى مى گويد: «اللُصّ محارب للّه ورسوله» يعنى در دايره ى آيه ى شريفه داخل است كه يكى از حدود اربعه، حدّ آن است و با اثبات جرم محارب، حاكم مى تواند حدّش را انتخاب كند، به خصوص بنا بر مبناى تخيير كه ممكن است حاكم قتل را انتخاب نكند. در حالى كه در روايت مى گويد: «اللُصّ محارب للَّه ولرسوله» و بعد با «فاء» تفريع مى فرمايد: «فاقتله» كه دستورى براى صاحب خانه است و كارى به حاكم شرع ندارد؛ چه تناسبى هست كه بگويد: «اللصّ محارب» بعد با فاء تفريع بفرمايد: «فاقتله»؟

به عبارت ديگر، امام عليه السلام در مقام بيان يك امر كلّى است؛ مى فرمايد: لصّ محارب با خدا و رسول است؛ اگر قتلى هم محقّق شود، ناراحت نباش به عهده ى من؛ و هيچ مشكل شرعى ندارد. به هر تقدير، اگر لُصّ مصداق حقيقى محارب است، در تفريع «فاقتله» چه نكته اى وجود دارد؟ زيرا، در مباحث گذشته بيان شد: اگر دزدى محارب هم نباشد و اسلحه در دست نداشته باشد، صاحب خانه مى تواند در مقام دفاع برآيد؛ هرچند منجرّ به قتل سارق گردد. لذا، اثرى بر محارب بودن نيست؛ چرا كه هر دو را در مقام دفاع مى توان كشت.

بنابراين، دقّت در مفاد روايت ما را با دو اشكال مواجه مى كند؛ از طرفى لصّ را مصداق محارب قرار داده است و از سوى ديگر «فاقتله» را بر آن تفريع كرده است. در دو روايت ديگر اين باب نيز همين تعبير ديده مى شود.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن البرقي، عن الحسن بن السرّي،

عن منصور، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: اللصّ محارب للَّه ولرسوله

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 379

فاقتلوه فما دخل عليك فعليّ.[563] 2- في المجالس والأخبار عن الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمّد بن وهبان، عن عليّ بن حبشي، عن العبّاس بن محمّد بن الحسين، عن أبيه، عن صفوان بن يحيى، عن الحسين بن أبي عقدر [غندر]، عن أبي أيّوب، قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: من دخل على مؤمن داره محارباً له فدمه مباح في تلك الحال للمؤمن وهو في عنقي.[564]

مفاد هر دو روايت اين است كه اگر خون لُصّ ريخته شود، ناراحت مباش؛ به عهده و به گردن من باشد. لذا، تفريع «فاقتلوه» بر محارب بودن لصّ كار را لنگ مى كند.

نكته اى كه بايد به آن توجّه داشت، اين است كه در حدّ محارب، بحثى از كيفيّت مقابله با محارب نشده است، اگرچه در كتاب دفاع از نفس و مانند آن به طور كلّى مباحثى هست.

لذا، نمى توان گفت مقاتله با محارب جايز بوده و تا سرحدّ مرگ مى توان با او جنگيد. چنين حكمى- به عنوان أنّه من أحكام المحارب- حتّى در محارب واقعى هم بحث نشده است.

بنابراين، با وجود اين كه محارب حكم خاصّى به اين صورت ندارد، چگونه مى فرمايد:

«اللُصّ محارب» و بعد بر آن «فاقتلوه» را تفريع مى كند؟ توضيحى در آينده در دفع اين اشكال خواهيم داشت.

بررسى معناى لُصّ

با مراجعه ى به كتاب لغت مى بينيم لُصّ همان سارق است. «لَصَّ الشي ء أي سرقه، واللُصّ السارق». لكن سارق بر دو نوع است:

نوع اوّل: فردى كه مخفيانه دست به سرقت مى زند و كوشش مى كند صاحب خانه متوجّه او نگردد. اين فرد لُصّ و سارق است؛

ليكن محارب نمى باشد.

نوع دوّم: گروه يا فردى مسلح و متغلّبانه وارد خانه يا مغازه اى مى شوند، صاحب خانه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 380

هم بيدار و متوجّه است. چنين لصّ و سارقى محارب است. عنوان محارب به قاطع طريق اختصاص ندارد؛ هرچند شأن نزول آيه ى شريفه راهزن و قاطع طريق است؛ ولى اختصاص به آن ندارد، بلكه يكى از مصاديق محارب است. لذا، بيان امام راحل رحمه الله تا اين جا تمام است كه لصّ بر دو نوع است: محارب و غيرمحارب.

از تعبير مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع استفاده مى شود لُصّ همان فردى است كه شرايط و خصوصيّات محارب را واجد است؛ زيرا، فرمود: «اللصّ محارب فإذا دخل دار قوم متغلّباً...»[565] لص محارب است، هنگامى كه با قهر و غلبه، حكومت و سلطه وارد خانه اى شد. پس، معلوم مى شود تغلّب و قهر و غلبه در معناى لُصّ مدخليّت دارد؛ لذا سارق معمولى لُصّ نيست.

از تعبير ديگران استفاده مى شود لُصّ از مصاديق محارب نيست، ليكن حكم محارب را دارد.

طرح اشكال بر عبارت تحريرالوسيله

اشاره

مقدّمه

در مسائل گذشته مطلبى را از بحث دفاع نفس كتاب تحريرالوسيله مطرح كرديم. امام راحل رحمه الله در آن بحث فرمود: اگر مهاجمى خواست مال ديگرى را بِرُبايد، خواه در خيابان يا در خانه، اگر مهاجم هيچ اسلحه اى ندارد و با اتّكاى به زور و قدرتش مى خواهد مال مردم را ببرد، صاحب مال مى تواند از مالش دفاع كند؛ هر چند به كشتن مهاجم منتهى گردد. ليكن امام راحل مى فرمود: احتياط واجب آن است كه از أسهل فالأسهل شروع كند.

اگر با داد و فرياد مى تواند او را دور كند، حقّ ندارد كتك كارى كند؛ اگر با زدن،

امكان دفع مهاجم هست، نبايد او را مجروح سازد؛ اگر با چاقو زدن، مى توان او را متوارى كرد، حقّ كشتنش را ندارد؛ و اگر تنها راه حفظ مال، قتل مهاجم باشد، در اين صورت مصداق «من قتل دون ماله فهو شهيد»[566] خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 381

در صورتى كه مهاجم غيرمسلّح باشد، بايد مراتب دفاع را رعايت كرد؛ امّا اگر مسلّح بود، با او چگونه مى توان برخورد كرد؟ صاحب جواهر رحمه الله[567] مى فرمايد: قول صريحى از اصحاب در اين رابطه پيدا نكردم؛ ليكن از روايات و كلمات اصحاب اين مطلب به دست مى آيد كه اگر محاربى حمله ور شد، براى دفاع از نفس و مال در همان مرحله ى اول مى توان او را كشت و مانعى ندارد. اگر قوم و قافله اى گرفتار راهزنان و قاطع طريق شدند، لازم نيست از داد و فرياد شروع كنند؛ مى توان دفاع را با به قتل رساندن محارب آغاز كرد.

بنابراين، مى توان گفت: يكى از احكام مختصّ به محارب غير از حدود اربعه و استرداد مال و قصاص، جواز قتل او در هنگام دفاع در مرحله ى اوّل است.

با توجّه به اين مقدّمه، اشكال بر عبارت تحريرالوسيله روشن مى شود؛ ايشان فرمود:

«اللصّ إذا صدق عليه عنوان المحارب حكمه ما تقدّم و إلّافله أحكام تقدّمت في ذيل كتاب الأمر بالمعروف» احكامى كه در گذشته نسبت به محارب گفتيم، همان حدود اربعه و قصاص و استرداد مال است؛ بنابراين، حكم جواز قتل محارب به عنوان دفاع تا به اين جا در عبارت تحريرالوسيله نيامده است.

اين اشكال بر مرحوم محقّق وارد نيست؛ زيرا ايشان فرموده است: «اللصّ محارب، فإذا دخل داراً متغلّباً كان لصاحبها

محاربته فإن ادّى الدفع إلى قتله كان دمه ضائعاً لايضمنه الدافع».[568]

توضيح مفاد روايات

اشكالى كه بر دو روايت گذشته داشتيم و مى گفتيم: از طرفى مى گويد: «اللصّ محارب» و از طرف ديگر حدّ محارب را بر آن مترتّب نمى كند، بلكه مى گويد: «فاقتله» چگونه بين اين دو مطلب جمع كنيم؟، با آن چه در اشكال بر عبارت تحريرالوسيله گفتيم، مندفع مى گردد؛ زيرا، مقصود امام از «فاقتله» حدّ محارب نيست، بلكه مى خواهد بگويد: «يجوز قتله فى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 382

أول وهلة» يعنى فرق محارب با غيرمحارب در اين است كه اگر مهاجم محارب بود، در همان آغاز كار مى توان او را از پا درآورد؛ ولى اگر غيرمحارب بود، بايد از أسهل فأسهل شروع كرد.

بررسى معناى عبارت «اللصّ محارب»

اشاره

در روايات كه مى فرمايد: «اللصّ محارب»،[569] آيا مى خواهد به صورت تعبّدى لصّ را در محدوده ى محارب وارد كند؟، يعنى لصّ اگر شرايط محارب را هم واجد نباشد و سلاحى نداشته باشد، تعبّداً محارب است؟ اثر اين تنزيل و تعبّد فقط جواز قتل لصّ در اوّلين مرحله دفاع است؛ ولى احكام ديگر محارب بر او اقامه نمى شود.

يا روايت در مقام بيان اين است كه تمام افراد لصّ حقيقتاً محارب بوده و خصوصيّات محارب را دارا هستند؟ اگر چنين معنايى مقصود باشد، بايد به كلام صاحب شرايع رحمه الله ملتزم شد كه در معناى لصّ، عنوان تغلّب و قاهريّت، و قهر و غلبه مأخوذ است و به مطلق سارق لصّ نمى گويند.

آيا با مراجعه ى به روايات ديگر امكان حلّ اين معمّا هست؟ در روايت زير دقّت كنيد:

وعن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن أبان بن عثمان، عن رجل، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام:

إذا دخل عليك اللصّ المحارب فاقتله، فما أصابك فدمه في عنقي.[570]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره[571] امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى لصّ محارب بر تو داخل شد، قتلش مشروعيّت دارد، و مى توانى او را بكشى؛ آن چه در اين رابطه گريبانت را گرفت، خونش به گردن من- يعنى مسأله اى نسبت به قتلش نيست.-

آيا لفظ «المحارب» قيد توضيحى براى لصّ است يا قيد احترازى؟ آيا اين روايت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 383

بيانگر آن است كه لصّ محارب و غيرمحارب دارد؛ و حكم را بر لصّ محارب مترتب مى كند؟ يا مى خواهد بگويد: لصّ يك قسم بيشتر نيست و آنهم لصّ محارب است؟ از اين روايت به خوبى معلوم نمى شود كدام اراده شده است؛ ولى روايت ديگرى هست كه تا حدّى مطلب را روشن مى كند:

وفي (المجالس والأخبار) عن الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمّد بن وهبان، عن علي بن حبشي، عن العبّاس بن محمّد بن الحسين، عن أبيه، عن صفوان بن يحيى، عن الحسين بن أبي عقدر (غندر)، عن أبي أيّوب، قال:

سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول: من دخل على مؤمن داره محارباً له فدمه مباح في تلك الحال للمؤمن وهو في عنقي.[572]

فقه الحديث: اين روايت سند خوبى ندارد. ابو ايّوب مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم فرمود: كسى كه به خانه ى مؤمنى با حالت محاربه وارد شود، ريختن خونش در آن حال براى مؤمن حلال است و من به گردن مى گيرم.

از جمله ى «دخل داره محارباً» استفاده مى شود، سارق براى بردن مال مردم به دو صورت مى تواند وارد خانه شود؛ به صورت محارب و غيرمحارب؛ يعنى روايت با معناى لغوى لصّ مطابقت دارد.

با

اين روايت، از روايت حلبى رفع ابهام مى شود و معلوم مى گردد در عبارت: «إذا دخل عليك اللصّ المحارب»، «المحارب» قيد توضيحى نيست؛ بلكه احترازى است. از كلمه ى «عليك» كه مفيد ضرر است مى فهميم ورود اين فرد به خانه ى مؤمن غيرمشروع است و به كمك روايت ابى ايّوب مى فهميم داخل غيرمجاز به دو نوع محارب و غيرمحارب تقسيم مى شود.

تذكّر: سخن ما در حدّ لصّ نيست؛ زيرا، اگر لصّ محارب باشد موضوع حدود اربعه است، حال به نحو تخيير يا به نحو ترتيب؛ و اگر محارب نيست اين حدود در موردش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 384

جارى نمى گردد، بلكه بحث در جواز قتل لصّ به مجرّد وارد شدن است. از اين رو، براى اثبات اين مطلب بحث را دنبال مى كنيم و رواياتى را مورد دقّت و بررسى قرار مى دهيم.

عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام إنّ اللَّه عزّ وجلّ ليمقت الرجل يدخل عليه اللصّ في بيته فلا يحارب.[573]

فقه الحديث: در اين روايت، امام صادق عليه السلام فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خداوند مبغوض مى دارد كسى را كه لصّى وارد خانه اش شود و او بى تفاوت بنشيند و عكس العملى از خود نشان ندهد، آنهم عكس العمل محاربه اى- يعنى به هركجا رسيد ولو به سرحدّ قتل-.

در اين روايت، موضوع «لُصّ» است و به دنبالش كلمه ى «محارب» به عنوان قيد توضيحى يا احترازى نيامده است.

سؤال: بين مهاجمى كه به خانه ى انسان براى بردن مالش حمله ور شود با مهاجمى كه در خيابان به همين قصد حمله مى كند، چه فرقى است كه در اوّلى مى گوييد: جايز است

در مرحله ى اوّلِ دفاع او را كشت و در دوّمى چنين فتوايى نمى دهيد؟

جواب: خانه مانع و محل امنيت زن و بچّه ى انسان و حريم و پناگاه اوست. از اين رو، ممكن است شارع مقدّس براى اين كه امنيّت كامل به آن عطا كند، چنين حكمى را جعل كرده باشد. اگر كسى بدون اجازه و براى بردن مال صاحب خانه به آن وارد گردد چون حريم خانه را شكسته و امنيّتش را متزلزل ساخته است، شارع براى صاحب خانه، جواز قتل مهاجم را در مقام دفاع، تشريع كرده باشد.

صاحب جواهر رحمه الله[574] در اين باب روايات زيادى ذكر كرده كه از آن ها مى توان اين مطلب را- هرچند به صورت احتمال- گفت: معناى «اللصّ محارب فاقتلوه» يعنى لصّ به منزله ى محارب است؛ و اثر اين تنزيل، جواز قتلش در ابتداى ورود و دفاع است. امّا اگر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 385

عنوان لصوصيّت را از دست بدهد و عنوان مهاجم به خود بگيرد، قتلش ابتداءً جايز نيست؛ بلكه اگر راه دفاع منحصر به كشتن او شد، در آخرين مرحله مى توان او را به قتل رسانيد.

تا اين جا با توجّه به دو روايت «منصور[575] و غياث بن ابراهيم»[576] كه مفادش «اللصّ محارب للّه ورسوله فاقتله» بود، نتيجه ى بحث اين شد كه لصّ هرچند شرايط محارب را دارا نباشد، يعنى با اسلحه وارد منزل نشده، بلكه به طور عادى داخل شده باشد، به همين مقدار كه حريم و حرمت منزل را از بين برده و امنيّت خانه را بهم زده و در مخاطره انداخته است، بعيد نيست نازل منزله ى محارب باشد و بتوان در همان وهله ى اوّل او را كشت.

از

دو روايت ابى ايّوب و حلبى: «من دخل على مؤمن داره محارباً له فدمه مباح في تلك الحال»[577] و «إذا دخل عليك اللصّ المحارب فاقتله»[578] استفاده مى شود: هر لصّى جواز قتل ندارد، بلكه اين حكم بر لصّ محارب مترتّب است.

در مقابل، يك دسته از روايات نيز داريم كه مى گويند اگر كسى به قصد سرقت وارد منزلى شد- هرچند عنوان محارب هم نداشته باشد- قتلش جايز است؛ و از اين پله بالاتر رواياتى نيز هستند كه بر جواز قتل كسى كه بدون اجازه وارد خانه ى مردم شود دلالت دارد؛ و از اين هم بالاتر، اگر كسى از بلندى بر خانه ى مردم اشراف پيدا كند و به آن جا نظر كند، يا اگر از بلندى هم نباشد از سوراخ ديوارى به درون خانه ى مردم نگاه كند، كشتن چنين فردى اشكال ندارد. به بعضى از اين روايات اشاره مى كنيم.

1- عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: إنّ اللَّه عزّ وجلّ ليمقت الرجل يدخل عليه اللصّ في بيته فلا يحارب.[579]

فقه الحديث: در اين روايت، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: خداوند مبغوض مى دارد مردى را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 386

كه دزد وارد خانه اش شود، امّا با او محاربه و مقاتله ننمايد، بى تفاوت بنشيند و سكوت كند. گاه مقاتله به كشتن دزد نيز منتهى مى گردد.

2- وبإسناده عن جعفر، عن أبيه عليهما السلام، قال: إنّ اللَّه ليمقت العبد يدخل عليه في بيته فلا يقاتل.[580]

فقه الحديث: اين حديث همان روايت قبل است كه به جاى «الرجل»، «العبد» و به جاى «فلا يحارب»، «فلا يقاتل» دارد.

3- وعنه، عن المختار

بن محمّد بن المختار وعن محمّد بن الحسن، عن عبداللَّه بن الحسن العلوي، جميعاً عن الفتح بن يزيد الجرجاني، عن أبي الحسن عليه السلام في رجل دخل دار آخر للتلصّص أو الفجور، فقتله صاحب الدّار، أيقتل به أم لا؟ فقال: إعلم أنّ من دخل دار غيره فقد أهدر دمه ولا يجب عليه شي ء.[581]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه نيست. فتح بن يزيد از امام هفتم عليه السلام پرسيد: مردى به خانه ى ديگرى براى دزدى يا فجور و فحشا وارد شد و صاحب خانه او را كشت، آيا به عنوان قصاص صاحب خانه را مى كشند، يا نه؟

امام عليه السلام فرمود: كسى كه به خانه ى ديگرى وارد شود، خونش هدر است و بر قاتل چيزى نيست.

سؤال راوى از مردى است كه براى دزدى يا فجور به خانه ى ديگرى وارد گردد، امّا امام عليه السلام اين عناوين را كنار زده، حكم را بر داخل شونده خانه ى ديگرى بدون اجازه مترتّب كرد. اين فرد به هر قصدى، خواه به قصد سرقت يا فجور يا تماشا و ... وارد خانه ى غير گردد، چنين حكمى دارد.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن محمّد بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 387

الحسين، عن ابن محبوب، عن أبي حمزة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قلت له:

لو دخل رجل على امرأة وهي حبلى فوقع عليها فقتل ما في بطنها فوثبت عليه فقتلته.

قال: ذهب دم اللصّ هدراً وكان دية ولدها على المعقلة.[582]

فقه الحديث: ابوحمزه ى ثمالى از امام باقر عليه السلام پرسيد: اگر مردى بر زنى آبستن داخل شود و با او گلاويز گردد و بچّه اش را سقط كند و

زن نيز با جهشى او را كشت، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: خون لصّ هدر است؛ و ديه ى آن بچّه بر عاقله ى لصّ است.- زيرا، لصّ قصد كشتن بچّه را نداشته، لذا قتل او خطايى است و ديه اش بر عهده ى عاقله ى دزد است.-

5- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن محمّد بن سنان، عن العلاء بن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: إذا طلع رجل على قوم يشرف عليهم أو ينظر من خلل شي ء لهم فرموه فأصابوه فقتلوه أو فقؤوا عينيه فليس عليهم غُرم، وقال: إنّ رجلًا أطلع من خلل حجرة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فجاء رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بمشقص ليفقأ عينه فوجده قد انطلق، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: أى خبيث أما واللَّه لو ثبت لي لفقأت عينك.[583]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردى بر قومى اشراف پيدا كند يا از سوراخى به آنان نگاه كند و از احوالشان خبردار گردد، پس آنان به سويش تيرى پرتاب كنند و به هدف بخورد و او را بكشد، و يا چشمش را از حدقه درآورد، بر آن قوم هيچ غرامتى نيست.

سپس امام عليه السلام فرمود: مردى از سوراخ ديوار در حجره ى رسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه مى كرد،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 388

آن حضرت، مِشْقَص- پيكان تير- برداشتند تا چشمش را درآورد. پس او فرار كرد و رفت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى خبيث! به خدا سوگند، اگر ايستاده بودى چشمت را بيرون مى آوردم.

ديدگاه مرحوم صاحب جواهر رحمه الله

صاحب جواهر رحمه الله[584] پس

از نقل اين روايات مى فرمايد: اگر همه ى اين روايات سندشان صحيح نباشد، امّا در بين آن ها روايات معتبر ديده مى شود؛ ليكن اجماع و كلمات فقها به ما اجازه ى چنين مطلبى را نمى دهد. نه تنها در مورد كسى كه اشراف دارد، يا فردى كه بدون اجازه وارد منزلى مى شود يا در مورد سارق؛ بلكه در مورد لصّ محارب نيز اجازه ى به قتل رساندن آن فرد مزاحم را نمى دهند.

بالاتر، حتّى درباره ى قاطع طريقى كه قدر متيقّن از عنوان محارب است و به قافله ها حمله مى كند و اموال و جانشان را به خطر مى اندازد، در صورتى كه با داد و فرياد يا كتك كارى يا جراحت امكان فرارى دادن آنان باشد، فقها اجازه نمى دهند كه در همان ابتداى دفاع به قتل محارب پرداخت؛ بلكه بايد تدرّج و أسهل فالأسهل مراعات گردد. و جايز نيست فوراً متشبّث به قتل محارب شويم. حتّى برخى از فقها فتوا داده اند اگر محاربان به قافله هجوم بردند و بدون نياز به كشتن آن ها در دفاع، فردى يا افرادى از آنان را كشتند، قصاص مطرح است؛ و قاتل را مى توان به عنوان قصاص كشت.

نتيجه: از بيان صاحب جواهر رحمه الله استفاده مى شود فتوايى كه مرحوم محقّق و شهيد اوّل رحمه الله و ديگر فقها داده اند مبنى بر آن كه «جايز است لصّ محارب را به قتل برسانند»[585] و يا فتواى شهيد ثانى رحمه الله كه مى گفت: «لصّ در حكم محارب است»، يك فتواى لغوى است؟ از اين رو، اثبات عنوان محارب براى لصّ بى فايده است؛ زيرا، بين لصّ محارب و فرد مهاجم هيچ فرقى نيست. در مقام دفاع بايد آهسته آهسته و به تدريج پيش رفت. حقّ

نداريم دفاع را با قتل محارب شروع كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 389

بنابراين، آن چه را صاحب شرايع رحمه الله فرموده است كه: «اللصّ محارب فاذا دخل دار قوم متغلّباً يجوز لصاحبها قتله» با اشكال مواجه است:

اوّلًا: آيا مقصود ايشان جواز قتل به عنوان آخرين راه حلّ مطرح است، يا مى توان دفاع را با آن آغاز كرد؟

ثانياً: اگر جواز قتل در آخر كار مطرح است، در اين جهت چه فرقى بين لصّ محارب و سارق معمولى است؟

اگرچه در مسأله ى حدّ، حدّ سارق معمولى قطع دست است در حالى كه حدّ محارب يكى از حدود چهارگانه تخييراً يا ترتيباً مى باشد، ولى بحث ما در حدّ نيست؛ بلكه در دفاع از مال و جان است كه هر دو از اين نظر مساوى هستند.

ثالثاً: از روايات «اللصّ محارب فاقتله» مى توان اين مطلب را استفاده كرد كه جواز قتل لصّ محارب از همان ابتداست، وگرنه فايده اى در اين تنزيل نيست.

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله گمان كرده اند بحث در لصّ از جهت اجراى حدود اربعه است، لذا فرموده اند: لصّ اگر محارب است، احكام محارب را دارد؛ وگرنه چنين حكمى را ندارد. در حالى كه بحث فقها در حدّ لصّ نيست، بلكه در مرحله ى دفاع و جواز قتل است كه قدر متيقّن از روايات، لصّ محارب است و نه فرد مهاجم.

نظر برگزيده: از بحث هاى گذشته نتيجه مى گيريم: اگر لُصّى محارب بود، مى توان در مقام دفاع در همان دقايق اوّل او را كشت، ولى نمى توان اين حكم را گسترش داد و در مورد مهاجم يا كسى كه بدون اذن وارد خانه اى مى شود، پياده كرد.

دقّت در عبارات صاحب جواهر رحمه

الله بيانگر اين است كه گفتار ايشان غير از چيزى است كه محقّق و شهيد اوّل و شهيد ثانى رحمه الله در روضه و شرح لمعه مطرح كرده اند.[586]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 390

[كيفيّة صلب المحارب]

[مسألة 9- يصلب المحارب حيّاً، ولايجوز الإبقاء مصلوباً أكثر من ثلاثة أيّام ثمّ ينزل، فإن كان ميّتاً يغسّل ويكفّن ويصلّى عليه ويدفن، وإن كان حيّاً قيل: يجهّز عليه، وهو مشكل. نعم يمكن القول بجواز الصلب على نحو يموت به، وهو أيضاً لا يخلو من إشكال.]

كيفيّت صلب محارب

اشاره

محارب را در حالى كه زنده است به صليب مى كشند؛ امّا بيش از سه روز جايز نيست بر بالاى دار باقى باشد. پس از سه روز او را پايين مى آورند، اگر مرده است، مراسم غسل ميّت و تكفين و نماز و تدفين را نسبت به او انجام مى دهند؛ و اگر زنده باشد، برخى گفته اند:

او را مى كشند؛ كه اين نظريه مشكل است. بله، ممكن است بگوييم: او را به گونه اى به صليب بكشند كه به سبب آن بميرد؛ كه اين قول هم خالى از اشكال نيست.

طرح محلّ نزاع

اگر در مسأله محارب، به ترتيب قائل باشيم، روايات ترتيب، قتل و صلب را با هم مطرح كرده است. در صحيحه ى محمّد بن مسلم مى فرمود: «إن شاء قتله وصلبه وإن شاء قطع يده ورجله».[587] در حقيقت، بنا بر قول به ترتيب، موردى كه صلب جداى از قتل باشد، نداريم؛ لذا، ممكن است گفته شود: صلب بعد از قتل چه اثرى دارد؟

پاسخ اين شبهه روشن است، هرچند نسبت به مقتول اثرى ندارد؛ ليكن براى عبرت گرفتن ديگران مفيد فايده است.

بنابراين، كسى كه به ترتيب معتقد است، بايد بگويد: «يصلب المحارب ميّتاً» امّا بنا بر تخيير، قتل در مقابل صلب و قطع دست وپا و نفى بلد است. لذا، بايد گفت: «يصلب المحارب حيّاً» يعنى به دار آويختن عقوبت محارب است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 391

عدم جواز ابقاى مصلوب بر دار بيش از سه روز

كيفيّت دار زدن مجرم در عصر ما با زمان گذشته تفاوت دارد؛ امروز، با انداختن طناب به گردن مجرم و آويزان كردن او، راه تنفّس بسته مى شود و قتل محقّق مى گردد؛ ولى در زمان گذشته، چوب دار وسيله اى براى آويزان كردن مجرم بوده است؛ او بالاى دار مى ماند تا از گرسنگى و تشنگى بميرد. به همين جهت، در داستان ميثم تمّار خوانده ايد كه بر بالاى دار فضائل امير مؤمنان عليه السلام را روايت مى كرد. پس، ممكن است مصلوب بيش از سه روز نيز بر بالاى دار زنده بماند.

اگر محاربى را به صليب كشيدند، خواه در اين حدّ به ترتيب قائل باشيم يا تخيير، بيش از سه روز جايز نيست او را بر بالاى دار نگاه دارند؛ بلكه بايد او را پايين بياورند. اگر مرده است، او را

تجهيز كرده و به خاك بسپارند؛ امّا اگر زنده باشد، فقها در حكمش اختلاف دارند.

صاحب رياض رحمه الله[588] مى فرمايد: مسأله سه روز مطرح نيست، بلكه بايد تا زمان حصول مرگ بر بالاى دار باقى بماند؛ هرچند ده يا پانزده روز طول بكشد.

شهيد ثانى رحمه الله[589] و فاضل هندى رحمه الله[590] مى گويند: پس از سه روز، مجرم از دار پايين آورده مى شود؛ ليكن او را با وسيله ى ديگرى كشته و به حياتش خاتمه مى دهيم.

امام راحل رحمه الله فتواى به هر دو قول را مشكل مى داند؛ پس، بايد به بررسى روايات بپردازيم تا ببينيم چه نتيجه اى از آن ها به دست مى آيد.

1- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام أنّ أمير المؤمنين عليه السلام صلب رجلًا بالحيرة ثلاثة أيّام ثمّ أنزله في اليوم الرّابع فصلّى عليه ودفنه.[591]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 392

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در اين روايت معتبر فرموده است: اميرمؤمنان عليه السلام مردى را در حيره (نجف كنونى) سه روز به دار آويخت. سپس در روز چهارم او را پايين آورد؛ بر او نماز گذاشت و به خاكش سپرد.

2- وبهذا الإسناد أنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله قال: لا تدعوا المصلوب بعد ثلاثة أيّام حتّى ينزل فيدفن.[592]

فقه الحديث: در اين روايت معتبر نيز امام صادق عليه السلام مى فرمايد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مصلوب را بعد از سه روز بر بالاى دار رها نكنيد؛ بلكه او را پايين آورده و دفن كنيد.

3- قال: وقال الصادق عليه السلام: المصلوب ينزل عن الخشبة بعد ثلاثة

أيّام ويغسّل ويدفن ولا يجوز صلبه أكثر من ثلاثة أيّام.[593]

فقه الحديث: اين روايت از مرسلات معتبر صدوق رحمه الله است. امام صادق عليه السلام فرمود:

مصلوب را بعد از سه روز از دار پايين مى آورند، غسل مى دهند و دفن مى كنند؛ و باقى ماندنش بر دار بيش از سه روز جايز نيست.

كيفيّت دلالت: هر سه روايت، در مورد مصلوبى رسيده است كه پس از سه روز كه او را پايين مى آورند، مرده باشد؛ زيرا، در تمامى آن ها مسأله ى دفن مطرح است.

آيا ممكن است بگوييم: «ثلاثة أيّام» مربوط به مصلوبى است كه يا مرده اش را به دار كشيده اند- بنا بر قول به ترتيب- يا زنده او را دار زده اند و در اين سه روز جان داده است- بنا بر قول به تخيير بين حدود-؛ امّا موردى كه مصلوب پس از سه روز زنده بماند، از روايات خارج است؟ ما دليلى نداريم كه بگوييم: حدّ ثلاثة ايّام در مورد فرد زنده ى بالاى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 393

دار پس از سه روز پياده مى شود؛ از طرفى آيه ى شريفه نيز مطلق است و مقيّد به سه روز نيست؛ روايات نيز در خصوص مصلوب ميّت رسيده است. با اين بيان، فتواى صاحب رياض رحمه الله مستدلّ مى گردد.

اگر بگوييد: غير از صاحب رياض رحمه الله كسى به اين مطلب فتوا نداده است، بلكه همه ى فقها مى گويند: پس از سه روز بايد او را پايين آورد. لذا، امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله فرموده است: «نعم، يمكن القول بجواز الصلب على نحو يموت به وهو أيضاً لايخلو من إشكال».

مى گوييم: نتيجه ى اين اشكال، لزوم پايين آوردن مصلوب زنده از بالاى دار

است. امّا دليل فتواى شهيد رحمه الله كه مى فرمايد: «با چيزى به حياتش خاتمه دهيم»، چيست؟ آيا در حدود چهارگانه اى كه به محارب مربوط است، مردن مطرح است؟ قطع دست و پا، نفى و تبعيد دو تا از اين حدود است كه در آن ها مردنى نيست؛ علاوه بر اين كه صلب نيز در مقابل قتل واقع شده و اين هم شاهدى است بر عدم لزوم وقوع قتل. اين فرد را بايد سه روز بالاى دار نگاه داشت؛ اگر مُرد، او را پايين بياورند و به خاك بسپارند؛ و اگر زنده ماند، او را رها كنند. عقوبت ديگرى مطرح نيست.

شاهد ديگر ما در اين مطلب كه به ضرر صاحب رياض رحمه الله تمام مى شود، اين است كه فقها در حدودى كه به قتل منتهى مى شود- مانند رجم- مى گويند: مجرم قبل از قتل غسل كند و پس از مرگش نيازى به غسل نيست. مرحوم محقّق در شرايع مى گويد: «ومن لايصلب إلّا بعد القتل لايفتقر إلى تغسيله لأنّه يقدّمه أمام القتل»[594] بنا بر قول به ترتيب كه اوّل محارب را مى كشند و سپس او را به دار مى زنند، نيازى به غسل ميّت نيست؛ زيرا، آن را قبل از كشته شدنش انجام داده است.

با توجّه به اين نكته كه در تمام حدود منتهى به قتل جريان دارد، با مراجعه ى به اين سه روايت، مى بينيم در روايت اوّل و دوّم متعرّض غسل نشده است؛ ولى در روايت سوّم فرمود: «المصلوب ينزل عن الخشبة بعد ثلاثة أيّام ويغسّل ويدفن». بنابراين، اگر فتواى صاحب رياض رحمه الله صحيح بود، يعنى به مقدارى بالاى دار بماند تا بميرد و حقّ نداريم او را

زنده پايين بياوريم، مجرم بايد غسل ميّت را قبل از صلب انجام بدهد؛ زيرا، صليب و دار

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 394

مقدّمه ى قتل است. در حالى كه در روايت غسل را بعد از پايين آوردن مطرح كرده است. از اين بيان مى فهميم صلب گاه به قتل منجر مى شود و گاه مصلوب زنده مى ماند؛ لذا، معنا ندارد غسل را مقدّم بر صلب كنيم. بلكه او را به دار مى زنند، اگر پس از سه روز مرده بود، غسلش مى دهند؛ وگرنه نيازى به غسل ندارد.

از آن چه گفته شد، معلوم شد بيان صاحب رياض رحمه الله مبتلا به اشكال است. و اشكال، در گفتار شهيد ثانى و كاشف اللثام رحمهما الله جدّى تر است. لذا، امام راحل رحمه الله فرمود: «وقيل يجهّز عليه وهو مشكل». نه تنها دليلى بر فتواى اين دو بزرگوار نداريم، بلكه آيه بر خلافش دلالت دارد. زيرا، صلب را به عنوان يكى از چهار حدّ در برابر قتل آورده است، و ظاهرش اين است كه صلب عقوبتى مستقلّ است و لازم نيست به قتل منتهى گردد؛ پس از نزول نيز دليلى بر كشتن محارب نداريم.

بنابراين، روايت دوّم و سوّم به اطلاقش شامل محارب مى گردد. مى فرمايد: مصلوب را بيش از سه روز بالاى دار نگاه نداريد؛ خواه محارب باشد يا غيرمحارب.

بيان مقصود از «ثلاثة أيّام»

آيا مصلوب بايد سه شبانه روز بالاى دار بماند يا سه روز و دو شب؟ محلّ نزاع در جايى است كه در اوّل روز، مصلوب را به دار بزنند؛ مثلًا اگر صبح شنبه او را به صليب كشيدند، آيا تا صبح روز سه شنبه بايد بالاى دار باقى باشد يا تا غروب روز دوشنبه؟

امّا در صورت تلفيق، بدون شبهه، سه شب داخل در «ثلاثة أيّام» هست. لذا اگر ظهر شنبه آغاز صلب باشد، پايانش ظهر سه شنبه خواهد بود. اين صورت مورد بحث نيست، زيرا شبهه اى نيست كه مراد از «ثلاثه أيّام» سه روز متوالى است نه اين كه روز به دار بياويزند و شب پايين بياورند.

علّت طرح اين مطلب، استعمال «يوم» در روايات و قرآن در هر دو معناى شبانه روز و روز است؛ ليكن در مقام ما مقصود شبانه روز است؛ زيرا، در روايت معتبره ى سكونى آمده است: «أنّ أمير المؤمنين عليه السلام صلب رجلًا بالحيرة ثلاثة أيّام ثمّ أنزله في اليوم الرابع فصلّى عليه ودفنه»[595] پايين آوردن روز چهارم دليل دخول شب سوّم در ثلاثة ايّام است؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 395

همان طور كه دو شب متوسّط داخل است.

با اين بيان، اشكال بر شهيد ثانى رحمه الله در مسالك[596] روشن مى شود كه فرمود: سه روز معتبر است نه سه شبانه روز، و دو شب وسط به تبع داخل اند.[597]

دفع توهّم: شكّى نيست كه ابتداى سه روز از همان زمان صلب بايد حساب شود نه از زمان موت؛ زيرا، بنا بر قول به تخيير، محارب را زنده به دار مى كشند و چه بسا ممكن است با اين صلب مرگش اتّفاق نيفتد. لذا، احتمال اين كه مبدأ آويختن به دار از زمان مرگ محارب باشد، احتمال باطلى است.

تذكّر: در عبارت تحريرالوسيله آمده است: «نعم، يمكن القول بجواز الصلب على نحو يموت به، وهو أيضاً لايخلو من إشكال». بيان شد اين عبارت ناظر به كلام صاحب رياض رحمه الله[598] است كه مى فرمود: «يصلب حتّى يموت». ممكن است نظر امام راحل رحمه الله

به كيفيّت دار زدن در اين زمان باشد كه طناب را به گردن مجرم انداخته او را به دار مى زنند كه منتهى به مرگش مى شود. مؤيّد اين مطلب جمله ى: «ويمكن القول بجواز الصلب» است؛ يعنى ايشان بحث را در جواز و عدم جواز مطرح مى كند؛ در حالى كه صاحب رياض رحمه الله به صورت وجوب آن را مى فرمايد.

بنا بر اين احتمال، عبارت «لا يخلو من إشكال» ناظر به اين معنا است كه در زمان نزول آيه و صدور روايات، اين طور نبوده كه صلب هميشه مستلزم موت باشد؛ لذا، چگونه مى توانيم كيفيّت صلب را تغيير دهيم و مجرم را به كيفيّتى كه در اين زمان متداول است دار بزنيم؟ دليلى بر مشروعيّت آن وجود ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 396

[كيفيّة نفي المحارب عن البلد]

[مسألة 10- إذا نفي المحارب عن بلده إلى بلد آخر يكتب الوالي إلى كلّ بلد يأوى إليه بالمنع عن مؤاكلته ومعاشرته ومبايعته ومناكحته ومشاورته. والأحوط أن لا يكون أقلّ من سنة وإن تاب. ولو لم يتب استمرّ النفي إلى أن يتوب. ولو أراد بلاد الشرك يمنع منها، قالوا: وإن مكّنوه من دخولها قوتلوا حتّى يخرجوه.]

كيفيّت تبعيد محارب

اشاره

زمانى كه حاكم شرع حدّ محارب را تبعيد به شهرى ديگر معيّن كرد، به والى آن شهر نامه مى نويسد و از او مى خواهد كه از هم غذا شدن مردم با محارب جلوگيرى كند؛ و مانع معاشرت، خريد و فروش و طرف مشورت واقع شدن محارب با مردم گردد و كسى به او زن ندهد.

احتياط واجب اين است كه زمان تبعيد كمتر از يك سال نباشد؛ هرچند در اين مدّت توبه كند. ولى اگر توبه نكرد،

تبعيدش تا وقوع توبه ادامه خواهد داشت. اگر محارب بخواهد به سرزمين شرك برود، نمى گذارند به آن جا برود. فقها گفته اند: اگر مشركان امكانات ورودش را فراهم كردند و او را راه دادند، بايد با آنان جنگيد تا محارب را بيرون كنند و به سرزمين هاى اسلام برگردد.

بيان مقصود از «ينفوا من الأرض»

احتمالات، بلكه اقوالى در معناى اين جمله از آيه ى شريفه وجود دارد.

1- شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط فرموده است: «أمّا قوله تعالى: يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ معناه إذا وقع منهم في المحاربة ما يوجب شيئاً من هذه العقوبات يتبعهم الإمام أبداً حتّى يحدّهم ولا يدعهم في مكان، هذا هو النفي من الأرض عندنا وعند قوم المنفي من قدر عليه بعد أن شهر السّلاح وقبل أن يعمل شيئاً».[599]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 397

در تفسير آيه ى شريفه مى فرمايد: اگر به سبب محاربه يكى از حدود بر محاربين واجب شد- (شيخ طوسى رحمه الله به ترتيب قائل است ليكن ترتيبى كه در نهايه[600] گفته غير از ترتيبى است كه در تبيان[601] و مبسوط[602] و خلاف[603] مى گويد)- امام بايد محاربين را تعقيب كند تا به آنان دسترسى پيدا كرده و حدّ را بر آنان اجرا كند. اگر در اين شهر آنان را نيافت، در شهر ديگر دنبالشان بگردد. اين معناى يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ است.

اين بيان مرحوم شيخ در صورتى تمام است كه به جاى «أو» در آيه ى شريفه «واو» باشد. در نتيجه، حدّ محارب يكى از سه امر قتل، صلب و قطع خواهد بود، و حاكم شرع نبايد بنشيند كه اگر به طور اتّفاقى محارب را دستگير كردند و آوردند حدّ را درباره اش پياده كند، بلكه بايد به راه افتاده

به تعقيب او بپردازد تا او را پيدا كند و حدّش بزند.

بنابراين، «نفى» يكى از حدود محارب در رديف قتل و صلب و قطع نيست و عنوان حدّى ندارد؛ بلكه در رابطه ى با اجراى حدّ است.

2- سپس مى فرمايد: قومى گفته اند: منفى- كسى كه نفى درباره اش اجرا مى شود- فردى است كه او را پس از اسلحه كشى دستگير كنند، در حالى كه مرتكب اخذ مال و قتلى نشده باشد. نفى نزد اين جماعت، زندانى كردن است؛ يعنى چنين فردى را از جامعه بيرون مى بريم و دستش را از اجتماع كوتاه مى كنيم. اين امر به حبس محارب محقّق مى گردد.

3- شيخ صدوق رحمه الله[604] مى فرمايد: «ينبغي أن يكون نفياً شبيهاً بالصلب والقتل، تثقل رجلاه ويرمى في البحر» نفى بايد عملى باشد كه به صلب و قتل بخورد و در رديف آن ها قرار گيرد. مقصود از نفى، بستن چيز سنگينى به پاى محارب و به دريا انداختن اوست تا به اعماق دريا برود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 398

در حقيقت، مرحوم صدوق رحمه الله «ارض» را به معناى خشكى گرفته است؛ و به همين جهت، مى گويد: او را بايد از خشكى دور كرد. روايتى هم اين بيان را تأييد مى كند كه در آينده نقل مى كنيم.

4- ابن سعيد رحمه الله در جامع مى فرمايد: «نفي من الأرض بأن يغرق على قول أو يحبس على آخر أو ينفى من بلاد الإسلام سنة حتّى يتوب وكتبوا أنّه منفي محارب، فلا تؤووه ولاتعاملوه فإن أبوا قوتلوا».[605] نفى محارب از زمين به غرق كردن او بنا بر قولى، يا به حبس كردنش بنا بر قول ديگر و يا به يك سال تبعيد از بلاد

اسلام تا توبه كند، صورت مى پذيرد؛ و به مشركان نامه نوشته مى شود كه او محارب است، به او جا و مكان ندهيد و با او داد و ستد نكنيد. اگر زيربار نرفتند و به او مأوى و مسكن دادند و با او معامله كردند، با آنان مقاتله مى شود.

نظر برگزيده

در تفسير و معناى آيه ى شريفه اگر به ظاهر آيه اكتفا شود و كارى به روايات نداشته باشيم، «أو ينفوا من الأرض» حدّى در مقابل حدود سه گانه ديگر است؛ و ناظر به اجراى آن سه حدّ نيست.

بررسى معناى «نفى أرض»

آيا مقصود، نفى از زمين اسلام است يا نفى از زمينى كه در آن جنايت واقع شده، يا نفى از مطلق ارض است؛ يعنى بايد او را از خشكى راند و به دريا انداخت و يا نفى از مطلق ارض؛ به اين معنا كه نگذاريم در يك جا آرام بگيرد و ساكن گردد. از محل محاربه او را بيرون كنيم و به هر شهرى كه وارد مى شود، نامه بنويسيم تا با او معامله و داد و ستد نشود، مأوى و مسكن به او ندهند؛ و با اين حال، نگذاريم حالت استقرار و آرامش پيدا كند؟

در دليل احتمال اخير گفته اند: «ارض» در آيه شريفه اطلاق دارد و مقيّد به اسلام نيست؛ زيرا، در زمان نزول آيه ى شريفه ارض اسلام يك منطقه ى كوچكى بود؛ چرا كه هنوز اسلام گسترش پيدا نكرده بود. لازمه ى تقييد «ارض» به ارض اسلام، تخصيص اكثر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 399

است. بنابراين، براى اين كه تخصيص اكثر لازم نيايد، آن را مطلق مى گذاريم. از اين رو، معناى يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ آوارگى و تبعيد از شهر

به شهر است تا به وسيله تبعيد استقرار و آرامشى پيدا نكند.[606]

نقد اين احتمال

اوّلًا: اين احتمال با نفى تناسبى ندارد؛ زيرا، نفى به معناى تبعيد كردن است.

ثانياً: چاره اى از تقييد كردن مطلق ارض نيست. با توجّه به روايات و نظر مشهور، ارض مطلق بايد مقيّد گردد؛ خواه به ارض الجناية يا ارض الإسلام؛ و با اين تقييد، مشكلى پديد نمى آيد؛ زيرا، بايد بين دو باب تخصيص و تقييد فرق گذاشت. آن چه مستهجن است، تخصيص اكثر است. در باب تخصيص، چون عام ناظر به افراد است و حكم به طور مستقيم بر روى افراد رفته است، اگر بگويد: «أكرم العلماء» و پس از آن هشتاد درصد علما را خارج كند، تخصيص مستهجن است؛ امّا در باب اطلاق و تقييد كارى به افراد ندارد؛ بلكه حكم يا روى طبيعت مطلق رفته است يا طبيعت مقيّد، لذا اگر «أعتق رقبةً» به «لا تعتق رقبة كافرة» مقيّد شود، كارى به تعداد افراد مطلق و مقيّد نداريم؛ به همين جهت، اگر تعداد رقبه ى كافره بيش از رقبه ى مؤمنه باشد، اين تقييد باطل نيست.

در اين آيه ى شريفه وقتى «ارض» مطلق را به اسلام يا محل وقوع جنايت مقيّد كنيم، اطلاقى تقييد شده است؛ نه اين كه عامّى تخصيص خورده باشد. به همين جهت، استهجان و قبحى لازم نمى آيد. از اين رو، اين احتمال بسيار بعيد است.

احتمال تقييد ارض به «ارض محاربه و جنايت» كه موافق با متفاهم عرفى است، بيشتر به ذهن مى آيد؛ «أو ينفوا من الأرض» يعنى او را از بلد و مكان جنايت و محاربه تبعيد كنند.

نكته: نفى به معناى تبعيد كردن است. تضييقاتى كه در فتاواى فقها وجود دارد مبنى

بر آن كه حاكم شرع با والى هر شهرى كه محارب به آن جا مى رود، مكاتبه كند و از او بخواهد در خوردن و نشست و برخاست و معامله و ازدواج بر او سخت بگيرند، در اصل نفى و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 400

تبعيد دخالتى ندارد. اين كه با منفى چه برخوردى بايد صورت پذيرد، چه ربطى به اصل تبعيد و نفى دارد؟

چيزى كه در نفى نقش دارد، اين است كه او را از محل جنايت و محاربه بيرون كنند؛ از اين رو، فقها فرموده اند: «ينفى من بلده»، ولى تعيين بلد ديگر هيچ ربطى به نفى ندارد.

بنابراين، آن چه در تحريرالوسيله فرموده اند كه: «إذا نفى المحارب عن بلده إلى بلد آخر» تمام نيست و حقّ بود «إلى بلد آخر» را نمى فرمود. لذا، محارب مى تواند به هر كجا كه مى خواهد برود، و به اختيار خودش هست. بله، هرجا خواست استقرار پيدا كند، حاكم شرع دستور مى دهد او را از آن جا اخراج كنند؛ امّا انتخاب محلّ سوّم با خودش هست، نه با حاكم.

نظر برگزيده در نفى أرض

اگر تمام نظر ما به آيه ى شريفه باشد، عبارت «أو ينفوا من الأرض» هيچ دلالتى بر قول شيخ طوسى، شيخ صدوق، ابن سعيد حلّى رحمهم الله و بعضى از متأخّران ندارد؛ بلكه مقصود، نفى از سرزمين جنايت و محاربه است.

دلالت روايات بر نفى ارض

اشاره

1- وعنه، عن أبيه، عن ابن أبى عمير، عن جميل بن درّاج، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن قول اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ إلى آخر الآية أيّ شي ء عليه من هذه الحدود

الّتي سمّى اللَّه عزّ وجلّ؟ قال: ذلك إلى الإمام إن شاء قطع وإن شاء نفى، وإن شاء صلب، وإن شاء قتل.

قلت: النفي إلى أين؟ قال: من مصر إلى مصر آخر، وقال إنّ عليّاً عليه السلام نفى رجلين من الكوفة إلى البصرة.[607]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 401

فقه الحديث: در اين صحيحه كه يكى از ادلّه ى تخيير بود و در گذشته مطرح شد، جميل در سؤال دوّمش پرسيد: محارب به كجا تبعيد مى شود؟ امام عليه السلام فرمود: از شهرى به شهر ديگر. سپس در تأييد اين مطلب فرمود: اميرمؤمنان عليه السلام دو نفر را از كوفه به بصره تبعيد كرد.

ظاهر روايت بيانگر اين است كه كوفه محلّ جنايت و محاربه بوده، امام عليه السلام آنان را به بصره فرستاده و محاربان در آن جا مستقرّ شده اند. سخنى از نوشتن نامه ى امام عليه السلام به والى بصره در انتقال دادنشان به شهر ديگر نيست.

اين صحيحه با احتمال اخير مناسبت دارد. فقط ضميمه اى در آن وجود دارد، يعنى امام عليه السلام بلد ديگر را معيّن كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: به سؤال دوّم جميل يعنى قسمت اخير روايت كسى غير از مرحوم صدوق رحمه الله در مقنع[608] عمل نكرده است، و او هم در من لايحضره الفقيه[609] مى گويد: بايد چيز سنگينى به پاى محارب بسته و او را به دريا بيندازند؛ يعنى او را از خشكى به دريا تبعيد كنند.[610]

صاحب جواهر رحمه الله در ادامه ى كلامش مى فرمايد: استظهار من از آيه، زمين و ارض محاربه است كه بايد از آن جا نفى گردد؛ و كلام اميرمؤمنان عليه السلام با آن كمال ملايمت را دارد.

لذا اگر جنايتى در قم

واقع شد، او را بايد از قم تبعيد كرد به يزد؛ نه از اصفهان به يزد. چرا كه در اصفهان و يزد جنايتى انجام نداده، و براى او هر دو شهر مساوى است.

توهّم اين كه دائماً از شهرى به شهر ديگر بايد تبعيد گردد، آن طور كه برخى از بزرگان گفته اند، با استشهاد امام صادق عليه السلام به فعل اميرمؤمنان عليه السلام نمى سازد. امام عليه السلام در رابطه با

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 402

محاربه، دو نفر را از كوفه به بصره تبعيد كردند. مسأله ى تبعيد به همين جا ختم شد و دنباله اى نداشت.

2- وعنه، عن أبيه، عن محمّد بن حفص، عن عبداللَّه بن طلحة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قول اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِى الْأَرْضِ فَسَادًا الآيه، هذا نفي المحارب غير هذا النفي، قال: يحكم عليه الحاكم بقدر ما عمل وينفى ويحمل في البحر ثمّ يقذف به، لو كان النفي من بلد إلى بلد كأن يكون إخراجه من بلد إلى بلد عدل القتل والصّلب والقطع، ولكن يكون حدّاً يوافق القطع والصلب.[611]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در رابطه ى با آيه ى شريفه إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و ...[612] فرمود: نفى محارب غير از نفى و تبعيد در ابواب ديگر است. حاكم قبل از آن كه محارب را نفى كند، از حدود سه گانه ى ديگر متناسب با جنايتش حدّى بر او اجرا مى كند؛ سپس او را برمى دارند و دور مى كنند و به دريا مى اندازند.

آن گاه امام عليه السلام فرمود: اگر تبعيد از شهرى به شهر ديگر بود، بايد اين اخراج از بلدى به بلد ديگر، عِدل

و برابر قتل و صلب و قطع باشد- يعنى نفى از شهرى به شهر ديگر، نمى تواند با سه حدّ ديگر سنخيّت داشته باشد- بايد نفى متناسب با حدود ديگر باشد.

اين روايت از نظر سند صحيح نيست؛ لذا، اعتبارى ندارد و بر فرض اين كه سندش هم معتبر باشد، نمى توانستيم به آن فتوا دهيم؛ زيرا، غير از شيخ صدوق رحمه الله در كتاب مقنع[613] كسى به آن عمل نكرده است.

3- محمّد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد، عن خلف بن حمّاد، عن موسى بن بكر، عن بكير بن أعين، عن أبي جعفر عليه السلام قال: كان أمير المؤمنين عليه السلام إذا نفى أحداً من أهل الإسلام نفاه إلى أقرب بلد من أهل الشرك إلى الإسلام فنظر في ذلك فكانت الديلم أقرب أهل الشرك إلى الإسلام.[614]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 403

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه امام باقر عليه السلام فرمود: هرگاه اميرمؤمنان عليه السلام مى خواست مسلمانى را به تبعيد بفرستد، او را به نزديك ترين بلاد شرك به اسلام تبعيد مى كرد- يعنى بلدى كه از نظر فكرى و اعتقادى به اسلام نزديك باشد- در زمان آن حضرت، بلاد ديلم از اين نظر، نزديك ترين بلاد به اسلام بود.

اين حديث با قول ابن سعيد حلّى رحمه الله در جامع[615] موافق است؛ يعنى محارب را از سرزمين اسلام به بلاد غير اسلام تبعيد كنند.

4- وعنه، عن الحسين بن سعيد، عن الحسن، عن زرعة، عن سماعة، عن أبي بصير، قال: سألته عن الإنفاء من الأرض كيف هو؟ قال: ينفى من بلاد الإسلام كلّها، فإن قدر عليه في شي ء من أرض الإسلام قتل، ولا أمان له حتّى يلحق

بأرض الشّرك.[616]

فقه الحديث: اين روايت صحيحه نيز بر قول ابن سعيد حلّى رحمه الله دلالت دارد. روايت مضمره است؛ يعنى راوى، امامى را كه مسئولٌ عنه بوده، ذكر نكرده است.[617]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص403

وبصير پرسيد: تبعيد از ارض چگونه است؟

امام عليه السلام فرمود: بايد از تمامى بلاد اسلام بيرون رود. اگر بر او در سرزمين اسلام دست يافتند، او را مى كشند. برايش در دارالاسلام امانى نيست تا به سرزمين شرك بپيوندد.

نقد اين دو روايت

برخى از فقها فرموده اند: اين دو روايت صحيحه برخلاف ظاهر قرآن است؛ لذا آن ها را كنار مى گذاريم.

اين بيان تمام نيست؛ زيرا، تمام مقيّدات برخلاف اطلاقات قرآن است. لازمه ى اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 404

كلام اين است كه نتوانيد مطلقات و عمومات كتاب را تقييد يا تخصيص بزنيم. مخالفت به اطلاق و تقييد و عامّ و خاصّ، مخالفت شمرده نمى شود. از اين رو، به اين جهت نمى توان دو روايت را كنار گذاشت. بلكه از جهت اعراض مشهور غير از ابن سعيد حلّى رحمه الله طرح مى شوند؛ زيرا، مشهور مى گويند: اگر از بلاد اسلام فرار كرد و به بلاد شرك رفت، از والى آن جا مى خواهند او را برگرداند و اگر حاضر نشدند، با آنان مقاتله و جنگ مى كنند.

5- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن حنّان، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في قول اللَّه عزّ وجلّ: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَ ... الآية قال: لا يبايع ولا يؤوي [ولا يطعم] ولا يتصدّق عليه.[618]

فقه الحديث: در اين صحيحه امام صادق عليه السلام در رابطه ى با آيه ى إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ

يُحَارِبُونَ اللَّهَ ... فرمود: با محارب مبايعه و معامله نشود؛ به او پناه و مكان ندهند؛ او را اطعام نكنند؛ و به او صدقه ندهند.

هرچند در روايت ذكرى از نفى و تبعيد نيست؛ ليكن طبق قاعده اين امور در رابطه ى با نفى از ارض مطرح است. آيا معناى نفى از ارض، عدم مبايعه و اطعام و پناه دادن و تصدّق است، يا اين امور را بايد پس از تبعيد مراعات كرد؟

بنا بر ظاهر، بايد احتمال دوّم را گرفت؛ زيرا، در حقيقت نفى، اين امور نقش ندارد؛ بلكه بايد او را از مكان جنايت و محاربه بيرون كرد. امّا فقط به تبعيد اكتفا نمى شود، بلكه بايد امور مذكور در روايت نيز در حقّش اجرا گردد.

6- العيّاشي في تفسيره، عن زرارة، عن أحدهما عليهما السلام في قوله: إِنَّمَا جَزَ ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و- إلى قوله- أو يصلبوا» قال: لا يبايع ولا يؤتى بطعام ولا يتصدّق عليه.[619]

فقه الحديث: اين روايت شبيه روايت گذشته است با اين تفاوت كه نمى توان سندش را تصحيح كرد و در اين روايت مشتمل بر كلمه ى «لا يؤوي» نيست، بلكه «لايؤتى بطعام» دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 405

اين قرينه است كه در روايت گذشته: «لا يؤوي ولايطعم» همان «لا يؤتى بطعام» بوده كه به اين گونه تحريف شده است؛ يعنى در حقيقت، سه امر «لا يبايع ولا يؤتى بطعام ولا يتصدّق عليه» را امام عليه السلام فرموده است نه اين كه وجود «لا يؤوي» مسلم است و «لا يطعم» در آن روايت مردّد بين وجود و عدم باشد.

امام باقر يا صادق عليهما السلام در رابطه با آيه ى شريفه ى إِنَّمَا جَزَ

ؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و فرمود: نبايد با او معامله كرد؛ نبايد او را بر سر سفره اى حاضر كنند؛ و نبايستى به او صدقه داد.

7- وعنه، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن عبيداللَّه المدائني، عن أبي الحسن الرضا عليه السلام في حديث المحارب، قال: قلت: كيف ينفى؟ وما حدّ نفيه؟ قال: ينفى من المصر الّذي فعل فيه ما فعل إلى مصر غيره، ويكتب إلى أهل ذلك المصر أنّه منفي فلا تجالسوه ولا تبايعوه ولا تناكحوه ولا تؤاكلوه ولا تشاربوه، فيفعل ذلك به سنة. فإن خرج من ذلك المصر إلى غيره كتب إليهم بمثل ذلك حتّى تتمّ السنة.

قلت: فإن توجّه إلى أرض الشّرك ليدخلها؟ قال: إن توجّه إلى أرض الشّرك ليدخلها قوتل أهلها.[620]

فقه الحديث: عبيداللَّه المدائنى توثيق ندارد. از امام هشتم عليه السلام پرسيد: محارب را چگونه تبعيد مى كنند، و مقدار تبعيدش چه اندازه است؟

امام رضا عليه السلام فرمود: از شهرى كه در آن مرتكب جنايت شده است، به شهر ديگرى تبعيد مى شود. نامه اى به اهالى آن شهر مى نويسند: اين فرد تبعيدى است با او مجالست، معامله، مناكحه نكنيد و هم غذا و هم مشرب او نشويد- (در جواهر الكلام «تشاوره» دارد[621] يعنى طرف مشورت قرار نگيرد)-. اين امور تا يك سال ادامه دارد. اگر از آن شهر به شهر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 406

ديگر رفت- (يعنى مانع سفرش نمى شوند، كسى حقّ ندارد او را از خروج منع كند)- براى اهالى آن شهر نيز همين امور را مى نويسند تا يك سال به پايان رسد.

مدائنى پرسيد: اگر به فكر پناهنده شدن به مشركان افتاد و به سرزمين شرك رفت؟ امام رضا عليه السلام فرمود:

اگر به آن جا رفته با اهل شرك مقاتله مى كنند تا او را اخراج كنند.

8- ورواه أيضاً عن إسحاق المدائني، عن أبي الحسن عليه السلام نحوه إلّا أنّه قال:

فقال له الرّجل فإن أتى أرض الشّرك فدخلها؟ قال: يضرب عنقه إن أراد الدّخول في أرض الشّرك.[622]

روايت گذشته را اسحاق مدائنى از امام رضا عليه السلام با اضافه اى نقل مى كند. مردى پرسيد:

اگر محارب به سرزمين شرك آمد و به آن داخل شد؟ امام عليه السلام فرمود: اگر مى خواهد به سرزمين شرك برود، گردنش را مى زنند.

9- وعنه، عن محمّد بن عيسى، عن يونس، عن محمّد بن سليمان، عن عبيداللَّه بن إسحاق، عن أبي الحسن عليه السلام مثله إلّا أنّه قال في آخره: يفعل ذلك به سنة فإنّه سيتوب وهو صاغر. قلت: فإن أمّ أرض الشّرك يدخلها؟ قال: يقتل.[623]

فقه الحديث: اين حديث همان روايت مدائنى است. فقط در آخرش امام عليه السلام فرمود: تا يك سال با محارب به طريق مذكور عمل مى شود. زود است توبه كند در حالى كه خوار و ذليل شده باشد.

راوى پرسيد: اگر قصد دارد به سرزمين شرك برود، حكمش چيست؟ امام عليه السلام فرمود:

او را مى كشند.

جمع بندى روايات

نكته ى اوّل: در مباحث قبل گفتيم: آيه ى شريفه أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ بر تبعيد محارب از محل وقوع جنايت دلالت دارد، امّا آيه نسبت به محل تبعيد بيانى ندارد. پس، لازم

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 407

نيست جاى ديگرى را برايش مشخّص كنند به طورى كه حقّ خروج از آن جا را نداشته باشد. روايت مدائنى هم بر اين مطلب دلالت داشت؛ زيرا، فرمود: «... فإن خرج من ذلك المصر إلى غيره كتب إليهم بمثل ذلك حتّى

تتمّ السنة ...»[624] اگر از آن شهر خارج شد، لازم نيست او را برگردانند؛ بلكه به شهر دوّمى كه به آن وارد مى شود نامه مى نويسند كه با او ازدواج و رفت و آمد نكنند و از او نخواهند در ميهمانى شركت كند.

بنابراين، نمى توان منكر اين معنا شد كه محارب را از محل وقوع جنايت بايد تبعيد كرد. حتّى رواياتى كه مى گفت: او را به ارض شرك تبعيد مى كنند، بر اين مطلب دلالت دارد.

نكته دوّم: از روايات استفاده مى شود حاكم شرع بايد به والى شهرى كه محارب به آن جا مى رود نامه بنويسد. دليل اين مطلب صحيحه ى حنّان است كه فرمود: «لايبايع ولا يطعم ولا يتصدّق»،[625] روايت مدائنى نيز اين مطلب را داشت: «... ويكتب إلى أهل ذلك المصر أنّه منفي فلا تجالسوه ولا تبايعوه ولا تناكحوه ولا تؤاكلوه ولا تشاربوه ...».[626] مشهور نيز به اين مطلب فتوا داده اند. لذا، ما نيز به صحيحه ى حنّان عمل مى كنيم و به اين امور، بعد از تبعيد، فتوا مى دهيم.

نكته سوّم: عبارت صحيحه ى حنّان: «لا يبايع، ولا يؤوي [ولا يطعم] ولا يتصدّق عليه»[627] بود؛ نسبت به جمله ى «لا يؤوى» (به او مأوى و مسكن ندهيد) كه فقط در اين روايت آمده است، اوّلًا: احتمال مى دهيم: «لايطعم» به جاى «لايؤوي» باشد.

ثانياً: مشهور نيز به آن فتوا نداده اند؛ بلكه فتواى مشهور برخلاف است؛ زيرا، عباراتشان همانند عبارت تحريرالوسيله است كه فرمود: «يكتب الوالي إلى كلّ بلدٍ يأوي إليه بالمنع عن مؤاكلته ومعاشرته ومبايعته ومناكحته ومشاورته»، يعنى هر مكانى را كه مأوى و مسكن خود قرار داد، به والى آن جا مى نويسد كه امور فوق در رابطه با او انجام نگيرد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 408

بنابراين، با عدم ثبوت «لا يؤوي» و عدم فتواى مشهور به آن بر فرض ثبوت، كلام بعضى از محقّقان كه مى فرمود: «معناى نفى ارض سلب آرامش از محارب است و در اين مطلب خلافى نيست.» مخدوش است؛ زيرا، از نفى ارض چنين مطلبى استفاده نمى شود و هيچ فقيهى نيز به اين مطلب فتوا نداده است.

نكته چهارم: در مقدار تبعيد سه قول وجود دارد:

1- به يحيى بن سعيد رحمه الله مؤلّف كتاب جامع الشرايع نسبت مى دهند مقدارش را يك سال گفته است. پس از آن، او را رها مى كنند كه به دنبال كارش برود؛ خواه توبه كرده باشد يا نه.[628]

2- مشهور قائل اند: حدّ و حدودى براى نفى نيست و تا زمان مرگش ادامه دارد.

3- برخى همانند محقّق رحمه الله در كتاب نافع[629] و شهيد ثانى رحمه الله در شرح لمعه[630] گفته اند: نفى تا زمان مرگش ادامه دارد مگر آن كه در وسط توبه كند كه با توبه، نفى از بين مى رود.

دليل قول ابن سعيد رحمه الله روايت مدائنى است: «فيفعل ذلك به سنة».[631] بايد گفت: اين روايت ضعيف است و مشهور به آن در اين جهت عمل نكرده اند؛ لذا، جابرى براى ضعف سند آن نداريم.

براى قول مشهور به اطلاق صحيحه ى حنّان تمسّك شده است: «لا يبايع ولا يؤوي ولا يطعم ولا يتصدّق عليه» اين احكام مقيّد به چيزى نشده است، لذا مى فهميم لايبايع مطلقاً و ...؛ يعنى تا اين موضوع باقى است، لا يبايع، تا اين تبعيدى وجود دارد، لايؤوي و ....

به نظر ما، روايت حنّان از اين جهت در مقام بيان نيست تا بتوان به اطلاقش تمسّك كرد؛ بلكه مى خواهد بگويد: تبعيدى پس

از تبعيد آزاد و راحت نيست؛ و بايد تحت فشار و مضيقه قرار گيرد؛ كارى ندارد زمان حدّش يك سال است يا بيشتر. بنابراين، روايت از اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 409

جهت اطلاقى ندارد تا بتوان به آن تمسّك كرد.

دليل قول مشهور اطلاق آيه ى شريفه است كه فرمود: «أو ينفوا من الأرض» اگر تبعيد براى يك سال بود، بايد آن را تقييد مى كرد. از عدم تقييد استفاده مى شود كه براى تبعيد، حدّ و اندازه اى نيست.

امام راحل رحمه الله در اين مورد در تحريرالوسيله فرموده است: احتياط اين است كه تبعيد كمتر از يك سال نباشد؛ هرچند در بين سال توبه هم كرده باشد؛ ولى اگر توبه نكرد، نفى تا زمان توبه استمرار دارد. به عبارت ديگر، استمرار نفى و ادامه اش را تا زمان توبه قرار داده اند نه تا زمان مرگ. معلوم مى شود ايشان همان قول محقّق و شهيد ثانى رحمهما الله را پذيرفته اند.

دليل قول سوّم: روايت مدائنى است كه فرمود: «يفعل ذلك به سنة فإنّه سيتوب وهو صاغر ...»[632] تا يك سال با او معاشرت و مبايعه و ... نمى شود؛ پس زود است كه توبه كند در حالى كه خوار باشد. از اين روايت استفاده مى شود ملاك پايان حدّ نفى توبه است؛ زيرا، به طور معمول كسى كه تا يك سال در تبعيد بماند، توبه مى كند.

اين روايت ضعيف و مورد عمل مشهور نيز واقع نشده است تا ضعف سندش جبران شود؛ لذا، مشكل است بگوييم: «إستمرار النفي إلى أن يتوب»، بلكه بايد گفت: «إلى أن يتوب». آيه ى شريفه بر قبولى توبه قبل از دستگيرى دلالت دارد و ما دليلى بر قبول

توبه در حين اجراى حدّ نداريم.

نكته پنجم: اگر محارب بخواهد از تبعيدگاه به بلاد شرك برود، در روايت مدائنى مى گفت «يقتل»[633] و اگر خود را به آن بلاد رسانيد، مى گفت: «قوتل أهلها».[634]

در اين قسمت، از دو جهت بحث هست:

جهت اوّل: اگر محاربى تصميم داشته باشد به بلاد كفر برود، نبايد بگذارند به دولت شرك پناه ببرد. اين مطلب را مى توانيم از طبع قضيه استفاده كنيم؛ زيرا، ممكن است اين فرد سبب انحراف ديگران شده و به عنوان مبلّغى بر ضدّ اسلام در آن جا فعاليّت كند؛ و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 410

چه بسا انحراف هاى ديگرى نيز پيدا كند.

جهت دوّم: اگر فرار كرد و خود را به بلاد شرك رسانيد، اوّلًا: دليل جنگ با كفّار براى استرداد محارب همان روايت مداينى است كه ضعيف مى باشد، علاوه بر اين كه به راه انداختن جنگ با كفّار براى برگرداندن يك محارب تناسبى ندارد.

ثانياً: به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله كفّارى كه محارب به آنان پناهنده شده است، از دو حال خارج نيستند؛ يا خود محارب هستند كه براى جنگيدن با آنان نيازى به فرار محارب نيست؛ دولت اسلام بايد هميشه با كفّار حربى در حال جنگ باشد؛ و يا با آنان قرارداد صلح و هدنه منعقد شده است، كه اگر شرط استرداد مجرم يكى از نكات قرارداد نباشد، معنا ندارد به مجرّد فرار يك محارب، پيمان صلح را زيرپا گذاشته به جنگ با آنان قيام نمايند. در احكام اهل ذمّه چنين مطلبى مطرح نيست.

امام راحل نسبت به جهت اوّل مى فرمايد: مانع رفتن محارب به بلاد شرك مى شوند، و نسبت به جهت دوّم مى گويد: «قالوا: وإن مكّنوه

من دخولها قوتلوا حتّى يخرجوه» يعنى معلوم نيست اين نظر صحيح باشد.

در مقدار نفى نيز مى فرمايد: احوط آن است كه كمتر از يك سال نباشد؛ زيرا، كسى به كمتر از آن قائل نشده است؛ ولى بحث ما با ايشان در استمرار نفى تا توبه بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 411

[عدم اعتبار السرقة في حدّ المحارب]

[مسألة 11- لايعتبر في قطع المحارب السرقة فضلًا عن اعتبار النصاب أو الحرز، بل الإمام عليه السلام مخيّر بمجرّد صدق المحارب.

ولو قطع فالأحوط البدأة بقطع اليد اليمنى ثمّ يقطع الرجل اليسرى، والأولى الصبر بعد قطع اليمنى حتّى تحسم. ولو فقدت اليمنى أو فقد العضوان يختار الإمام عليه السلام غير القطع.]

عدم اعتبار سرقت در حدّ محارب

اشاره

در اين مسأله سه فرع مطرح است:

1- در قطع دست و پاى محارب، سرقت و نصاب و حرز مطرح نيست؛ بلكه امام عليه السلام به مجرد صدق محارب در اجراى حدود چهارگانه مخيّر است.

2- اگر امام قطع را اختيار كرد، احتياط واجب آن است كه به قطع دست راست آغاز كند، و سپس پاى چپ را ببرد؛ و اولى اين است كه بريدن پا پس از قطع خونريزى دست راست باشد.

3- اگر شخصى فاقد دست راست يا دست راست و پاى چپ بود، امام حدّ ديگرى را انتخاب مى كند.

فرع اوّل: عدم اعتبار سرقت، نصاب و حرز در حدّ قطع

اشاره

بر مبناى ما كه به اختيار حاكم شرع بين حدود چهارگانه قائل شديم، در قطع دست و پاى محارب شرط و قيدى غير از صدق عنوان محارب وجود ندارد؛ يعنى وقتى محارب «جهزّ سلاحه أو شهره لإخافة النّاس وإرادة الفساد في الأرض» موضوع حدود چهارگانه محقّق شده است، ديگر لازم نيست مالى را گرفته باشد، يا كسى را مجروح كرده و يا مرتكب قتل شده باشد.

و به بيان ديگر، حاكم شرع مى تواند براى موردى كه محارب مالى را نگرفته است، حدّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 412

قطع را از ميان چهار حدّ گفته شده اختيار كند. بنابراين، معلوم مى شود اخذ مال هيچ دخلى در اين حدّ ندارد؛ لذا، بحث از اعتبار سرقت و نصاب و حرز وجهى ندارد. كافى است عنوان محارب صدق، و حاكم شرع نيز اين حدّ را انتخاب كند.

بنا بر قول به ترتيب، حدّ قطع در جايى است كه محارب مالى را برده باشد. بنابراين، مسأله قطع با اخذ مال ارتباط پيدا مى كند؛ لذا، جاى اين بحث هست كه آيا نصاب

و سرقت و حرز معتبر است يا نه؟

شيخ طوسى رحمه الله در خلاف فرمود: اگر محاربى مالى را برده باشد، در صورتى حدّ قطع در موردش اجرا مى شود كه به اندازه ى نصاب باشد.[635] دليل ايشان اطلاق روايت نبوى است كه اهل سنّت نقل كرده اند: «القطع في ربع دينار»[636] يعنى قطع در هر كجا كه باشد، در ربع دينار است و در كمتر از آن قطع نيست؛ خواه در باب سرقت يا باب محاربه.

به بيان ديگر، روايات دالّ بر ترتيب حدّ محارب به قرينه ى كلمه ى قطع مى گويد: در صورتى كه محارب به اندازه ربع دينار يا بيشتر برداشته باشد، حدّش قطع است؛ امّا اگر مالى را نبرده يا كمتر از ربع دينار است، حدّش قطع نيست.

نقد قول شيخ طوسى رحمه الله: أوّلًا، روايت نبوى سند مورد اعتمادى ندارد. ثانياً، اين روايت منصرف به باب سرقت است؛ يعنى به جايى انصراف دارد كه حدّش به طور متعيّن قطع است؛ نه جايى كه قطع به عنوان يكى از حدود و در رديف سه حدّ ديگر آمده باشد. لذا، با وجود اين كه متفاهم عرفى از روايت، باب سرقت است، نمى توان اطلاقى برايش ثابت كرد؛ زيرا، با وجود انصراف، مقدّمات حكمت تمام نمى شود. معناى انصراف اين است كه وقتى مطلق را شنيد، معناى مقيّد به ذهنش مى آيد. پس اطلاقى در كار نيست.

نسبت به اعتبار حرز نيز دليلى نداريم؛ به خصوص با توجّه به شأن نزول آيه ى شريفه كه در مورد راهزن و قاطع طريق است. آنان به قافله اى حمله كرده اموالشان را به غارت مى برند، ممكن است بعضى از اموال در حرز باشد ولى مقدارى از آن ها مانند گندم، جو

و ...

داخل در حرز نيست؛ زيرا، داخل در كيسه يا صندوق، بر پشت مركب يا داخل ماشين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 413

است، در وسط بيابان اين گونه از اموال حرز ندارد؛ پس معلوم مى شود در اصل حكم، حرز معتبر نيست. مورد قاطع طريق و محارب غير از مورد سرقت است.

طرح يك مسأله

بنا بر قول به ترتيب و اعتبار نصاب و حرز، اگر محاربى بيش از نصاب را از حرز برداشت، در اين حال دو عنوان محارب و سارق بر او صدق مى كند؛ حال كدام حدّ بر او اجرا شود؟

آيا حاكم شرع مخيّر است هر كدام از دو عنوان را كه بخواهد بر او منطبق كرده، و حدّش را اقامه كند؟

ظاهراً بايد حدّ محارب اجرا گردد؛ زيرا، حدّ محارب و سارق در اين صورت يكسان است؛ ولى از ناحيه ى قلّت و كثرت با هم تفاوت دارد. حدّ سرقت فقط قطع دست است، در حالى كه حدّ محارب قطع دست و پا مى باشد. بنابراين، با اجراى حدّ محارب، در حقيقت هر دو حدّ پياده شده است، مگر آن كه محارب سارقى باشد كه مرتبه ى سوّم و چهارم حدّ سرقت بايد در موردش اقامه شود.

به هر حال، حدّ اوّل و دوّم سرقت، با حدّ محارب مشترك است و اتّحاد دارند؛ و هر دو قطع است. تفاوت اساسى در مطالبه ى مسروق منه براى اجراى حدّ سرقت است كه در محاربه نيازى به آن نيست. لذا، از آن جا كه حدّ سرقت و محارب هر دو در قرآن آمده، لازم نيست پس از صدق عنوان محارب، خود را گرفتار شرايط اجراى حدّ سرقت بنماييم.

به بيان ديگر، ادلّه اى كه مطالبه

و مرافعه ى مسروق منه را براى اجراى حدّ سرقت شرط مى دانست، مربوط به موردى است كه سارق بما هو سارق باشد و متّصف به عنوان ديگرى نباشد. ليكن در اين مقام، ادلّه ى محارب، اطلاق دارد و مقيّد به مرافعه ى مسروق منه نيست.

فرع دوّم: كيفيّت قطع دست و پا

مرحوم امام در تحريرالوسيله مى فرمايند: احتياط واجب آن است كه اوّل دست راست را ببرند و سپس پاى چپ را قطع كنند. ممكن است كسى بگويد: در آيه ى شريفه فرمود: أَوْ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 414

تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مّنْ خِلفٍ[637] قطع دست و پا را با «واو» به هم عطف داد، عطف با «واو» دلالت بر ترتيب ندارد؛ «جاء زيد وعمرو» فقط بيانگر اين است كه هر دو آمده اند ولى كدام مقدّم بوده است يا با هم آمده اند، از عبارت چيزى معلوم نمى شود؛ لذا، وجه احتياط وجوبى امام راحل رحمه الله بايد مشخص شود؟

مبناى احتياط اين است كه قطع پا شديدتر از قطع دست است؛ لذا مى بينيم حدّ اوّل سرقت قطع دست راست و حدّ دوّمش قطع پاى چپ است، متناسب با حدود همين است كه عقوبتِ مراتب بعدى سنگين تر از مراتب قبل باشد. از اين رو، شايد امام رحمه الله به خاطر انتقال از ادنى به اعلى احتياط كرده اند؛ به خصوص با توجّه به اين كه در آيه و تمام رواياتى كه بر قطع دلالت دارد، به قطع دست آغاز شده است.

تذكّر: امام رحمه الله در پايان اين فرع مى فرمايند: اولى اين است كه اوّل دست راست را ببرند، و بعد مقدارى صبر كنند تا التيام پيدا كند؛ آن گاه پاى چپ قطع شود. ما دليلى بر اين مطلب نداريم؛ بلكه

بر خلافش دليل داريم؛ يعنى ادلّه اى كه مى گويد: در اجراى حدود تأخير جايز نيست، مورد ما را نيز شامل مى شود؛ بنابراين، بايد بررسى كرد كه چه مجوزى براى تأخير داريم؟ آيا در باب سرقت مى توان گفت يك انگشت را امروز قطع مى كنيم، پس از بهبود يافتن، انگشت دوّم را و ... چنين احتمالى در باب سرقت راه ندارد. در اين باب نيز، قطع دست و پا به عنوان يك حدّ مطرح است، لذا اگر دليلى بر تأخير پيدا نكنيم، نمى توان به آن قائل شد.

اگر مقصود از «تحسم»، التيام و بهبودى باشد، اين اشكال وارد است؛ ليكن اگر مقصود جلوگيرى از خون آمدن باشد، اشكالى در عبارت نيست؛ در روايات باب سرقت به اين مطلب اشاره شده بود كه اميرمؤمنان عليه السلام پس از قطع دست دزد به قنبر فرمان داد به آنان عسل و روغن بخوراند تا دستشان خوب شود.[638] در آن روايات به «بُرء» تعبير شده بود.

بنابراين، پس از بريدن دست راست، اگر با وسيله اى خونريزى را قطع كنيم و پس از آن به بريدن پاى چپ اقدام شد، بنا بر نظر امام راحل رحمه الله سزاوارتر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 415

محقّق رحمه الله مى فرمايد: «وكيفيّة قطعه أن تقطع يمناه ثمّ تحسم ثمّ تقطع رجله اليسرى وتحسم، ولو لم تحسم في الموضعين جاز»[639] ايشان در كيفيّت قطع مى فرمايد: دست راستش را مى بُرند و خونريزى آن را قطع مى كنند؛ سپس پاى چپ را مى بُرند و مانع خونريزى آن مى شوند؛ اگر جلوى خون آمدن را نگرفتند، اشكالى ندارد؛ زيرا، وظيفه ى حاكم اجراى حدّ است؛ و كارى به مداوا و بند آمدن

خون ندارد.

در بحث سرقت سخنى از مرحوم شيخ طوسى آورديم كه مى فرمود: عقوبتى كه در حدّ سرقت در مورد سارق مطرح است، درد كشيدن و ناراحتى به هنگام قطع نيست؛ بلكه كيفرش يك عمر محروميّت از دست و پا مى باشد تا علاوه بر اين كه ديگران عبرت مى گيرند، او نتواند بسيارى از كارها را انجام دهد يا درست راه برود؛ لذا، قطع خونريزى و مانند آن در حقّ محارب اشكالى ندارد.

فرع سوّم: حكم فاقد دست راست و پاى چپ

اگر فردى فاقد دست راست بود، مانند اين كه دست راستش را به عنوان قصاص يا حدّ سرقت بريده اند يا فاقد دست راست و پاى چپ بود، مانند فردى كه دوبار سرقت كرده و دو حدّ قطع دست راست و پاى چپ در حقّش اجرا شده است يا محارب بوده و حدّ قطع را ترتيباً يا تخييراً در موردش پياده كرده اند، يا دست راست و پاى چپش را به عنوان قصاص قطع كرده اند، اگر چنين فردى متّصف به عنوان محارب گردد، حكمش چيست؟

اگر مبناى ما در حدّ محارب تخيير باشد، در اين صورت، يك طرف از اطراف واجب تخييرى امكان ندارد؛ وظيفه اختيار اطراف ديگر است، همان گونه كه در خصال افطار عمدى روزه ى ماه رمضان مى گوييم: بين شصت روز روزه يا اطعام شصت مسكين يا آزاد كردن يك بنده در راه خدا مخيّر است؛ امروز كه عتق رقبه امكان ندارد، بين دو طرف ديگر مخيّر است.

بنا بر قول به ترتيب، در محاربى كه مال برده ولى قتل و جرحى انجام نداده است، قطع دست راست و پاى چپ متعيّن است؛ ولى اين فرد فاقد آن است. بنابراين، امر دائر است

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 416

بين سقوط حدّ، يا تنزّل به مرتبه ى بعد و يا قطع دست چپ و پاى راست. احتمال سقوط حدّ بعيد است؛ زيرا محاربى كه در درجه ى بعد قرار گرفته، يعنى فقط اسلحه كشيده و مردم را ترسانيده، حكمش نفى از ارض است؛ امّا محاربى كه علاوه بر آن، اخذ مال هم كرده است، به علّت بى دست و پا بودن حدّ نداشته باشد!

مقتضاى قاعده اين است كه حدّ بعد، يعنى أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ جريان پيدا كند؛ هرچند در بحث سرقت گفتيم: اگر دست راستش مقطوع بود، حدّ ساقط مى شود و تعزير ثابت است؛ امّا در اين جا اين مطلب را نمى گوييم. زيرا، در آن بحث براى حدّ مراتبى نبود؛ ليكن در اين جا، حدّى ضعيف تر در مرتبه ى بعد واقع شده است.

احتمال مى دهيم به جاى دست راست و پاى چپ، دست چپ و پاى راست را قطع كنند؛ همان طور كه در باب سرقت در موردى كه دست راست را نداشت، احتمال انتقال به دست چپ داده مى شد.

حكم فاقد دست راست

در صورتى كه دست راست نداشته ولى پاى چپ داشته باشد، بنا بر قول به تخيير، حاكم شرع بايد يكى از سه حدّ ديگر را انتخاب كند؛ زيرا، اين صورت در واجب تخييرى ممكن التحقّق و مقدور نيست؛ زيرا دستى وجود ندارد تا آن را قطع كند. بنابراين، حاكم بايد افراد ديگر واجب تخييرى را اختيار كند.

مرحوم محقّق رحمه الله با آن كه قائل به تخيير است، مى فرمايد: «لو فقد أحد العضوين اقتصرنا على قطع الموجود ولم ينتقل إلى غيره»[640] مرحوم صاحب جواهر نيز بر ايشان اشكال نمى كند.[641] در حالى كه اشكال بر نظر هر دو

بزرگوار روشن است؛ زيرا، قطع دست وپا، يكى از اطراف واجب تخييرى است؛ اگر تحقّقش در خارج با تمام خصوصيّات امكان دارد، مى توان به عنوان فردى از افراد واجب تخييرى آن را آورد و امتثال واقع شده است؛ امّا در صورتى كه امكان تحقّق اين فرد با تمام خصوصيّاتش در خارج نيست، چاره اى جز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 417

اختيار افراد ديگر واجب نداريم.

اگر قائل به ترتيب هستيم، مى توانيم بگوييم: وظيفه ى حاكم قطع دست راست و پاى چپ بوده است، اكنون كه دست راست وجود ندارد، بايد به همان موجود اكتفا كند؛ زيرا، قطع دست امكان ندارد ولى قطع پا مقدور است.

بنابراين، فتواى امام راحل رحمه الله بنا بر تخيير، تمام است.

تذكّر: در عبارت تحريرالوسيله مى خوانيم: «ولو فقدت اليمنى أو فقد العضوان يختار الإمام عليه السلام غير القطع»؛ بنابراين، مقصود از امام، مطلق حاكم است و اين حكم اختصاصى معصوم عليه السلام نيست؛ لذا، احتمال دارد كلمه ى «عليه السلام» در اين عبارت به صورت سهوى نوشته شده باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 418

[حكم أخذ المال بغير المحاربة]

[مسألة 12- لو أخذ المال بغير محاربة لا يجري عليه حكمها، كما لو أخذ المال وهرب، أو أخذ قهراً من غير إشهار سلاح، أو احتال في أخذ الأموال بوسائل كتزوير الأسناد أو الرسائل ونحو ذلك، ففيها لا يجري حدّ المحارب ولا حدّ السارق، ولكن عليه التعزير حسب ما يراه الحاكم.]

حكم گرفتن مال به غير از محاربه

اشاره

اگر كسى مال مردم را بدون محاربه بگيرد، احكام محارب بر او جارى نمى شود؛ مانند اين كه مال مردم را چاپيده و فرار كند، يا با زور و قهر بدون اسلحه كشى، آن

را بگيرد، و يا با حيله و كلك و جعل اسناد و نامه و مانند آن مال مردم را بالا مى كشد. چنين فردى موضوع حدّ محارب و حدّ سارق نيست؛ بلكه به هر چيزى كه حاكم مصلحت مى بيند، او را تعزير مى كند.

وجوه اخذ عدوانى مال مردم

در بحث هاى گذشته حكم فردى را كه مال مردم را از راه سرقت يا محاربه ببرد، به طور مفصل بررسى نموديم. در اين فرع بحث در مورد حكم آخذ مال مردم به غير طريق محاربه و سرقت است.

1- عنوان «مستلب» از سلب مشتقّ شده است. و به فردى گفته مى شود كه در روز روشن مالى را از دست كسى مى ربايد و فرار مى كند. مانند افرادى كه در اطراف بانك كمين كرده، وقتى فردى با دسته اى اسكناس خارج مى شود، چنگ مى زنند و كيف پول را برداشته و مى گريزند.

2- عنوان «مختلس» بر فردى اطلاق مى شود كه از غفلت صاحب مغازه استفاده مى كند و چيزى را برمى دارد. مثلًا وقتى پشت كاسب به سمت اوست، دست در صندوق برده و مقدارى پول برمى دارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 419

بعضى از اهل لغت، مختلس را با مستلب يكى دانسته اند؛ ولى برخى ديگر مى گويند:

اين دو واژه، دو معناى مقابل هم دارد. در روايات نيز مستلب و مختلس در مقابل يكديگر به كار رفته است. به هر حال، مختلس كسى است كه بدون قهر و غلبه و فرار كردن، از غفلت صاحب مال استفاده مى كند، مالى را برداشته و به طور طبيعى بيرون مى رود.

3- بر كسى كه با نيروى بدنى و قهر و غلبه و بدون نشان دادن سلاح و استفاده از آن، مال مردم را بگيرد، مانند

فرد تنومند و قوى كه در راه خلوتى به صاحب مال ناتوانى برخورد مى كند و با اتّكاى به نيروى بدنى مال ضعيف را مى گيرد، عنوان و اصطلاحى در كلمات فقها وضع نشده است.

4- «محتال» كسى است كه با حقّه بازى، حيله و نقشه كشى مال مردم را مى خورد؛ مانند كسى كه جعل امضا كرده، با چك جعلى و يا اسناد جعلى اموال ديگرى را تصاحب كند.

5- «مُبْنِج و مُرقِد» كسى است كه با خورانيدن غذا يا دوايى، صاحب مال را بيهوش سازد و يا خواب كند و در زمان وقوع اين حالت، مال او را چپاول كند. «مُبْنِج» از «بنگ» گرفته شده يعنى بيهوش كننده و «مُرَقِد» يا «مُرْقِد» به خوراننده ى غذاى خواب آور مى گويند.

حكم گيرنده ى مال به غيرسرقت و محاربه

عقوبت فردى كه مال مردم را به غير از طريق سرقت و محاربه مى برد، تعزير است؛ زيرا، در كتاب و سنّت براى اين اعمال خلاف، حدّى معيّن نشده است. عنوان سارق و محارب نيز بر آنان صادق نيست، بلكه عناوين مستلب، مختلس، مهاجم، محتال، مبنج، مرقد و مانند آن صدق دارد. عدم دليل بر ثبوت حدّ كافى است تا بگوييم حدّ ندارد.

در يك روايت، عقوبت مزوّر قطع گفته شده است؛ ولى رواياتى نيز داريم كه قطع را نفى مى كند. به آن روايات به عنوان مؤيّد بحث اشاره مى كنيم؛ وگرنه صرف اين كه دليلى بر ثبوت حدّ در اين موارد نداشتيم، براى ما كافى است؛ و لازم نيست دليل اقامه كنيم مبنى بر آن كه اين عناوين، موضوع حدود نيستند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 420

1- محمّد بن يعقوب، عن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن عبدالجبّار، عن صفوان بن يحيى، عن

إسحاق بن عمّار، عن أبي بصير، عن أحدهما عليهما السلام، قال: سمعته يقول: قال أمير المؤمنين عليه السلام لا أقطع في الدّغارة المعلنة وهي الخلسة ولكن اعزّره.[642]

فقه الحديث: در اين موثّقه امام عليه السلام فرمود: من در دغاره ى آشكار، يعنى اختلاس دست كسى را نمى برم.- (خَلَسه در مقابل سرقت است. سرقت در خفا و پنهانى است، ولى اختلاس يك امر آشكار و ظاهر است؛ ليكن از غفلت صاحب مال سوء استفاده مى كند)- ليكن فرد مختلس را تعزير مى كنم.

روايت دوّم نيز تقريباً همين معنا را افاده مى كند.

2- وعنه، عن أبيه، عن النّوفلي، عن السّكوني، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام أربعة لا قطع عليهم: المختلس والغلول ومن سرق من الغنيمة، وسرقة الأجير فإنّها خيانة.

فقه الحديث: سند اين روايت مورد اعتماد است. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: عقوبت چهار گروه قطع دست نيست- (ذكر اين چهار گروه مفيد حصر نيست تا گفته شود در غير اين چهار دسته حدّ قطع وجود دارد؛ بلكه از جهت نزديك بودن عملشان به سرقت، كه سبب توهّم انطباق عنوان سرقت بر آنان و اجراى حدّ سرقت مى گردد. از اين رو، امام عليه السلام آنان را نام مى برد)-.

1- مختلس كسى است كه از غفلت ديگرى استفاده مى كند و مالش را مى ربايد.

2- غلول فردى است كه از راه خيانت و حقّه بازى مال مردم را بالا مى كشد. البتّه دايره ى غلول وسيع است؛ شايد غشّ در معامله نيز از مصاديق غلول باشد. كسى كه گندم فروخته، جو تحويل دهد نيز خيانتكار است.

3- مجاهدى كه از غنيمت سرقت كند.- زيرا، غنيمت مال اشتراكى است. لذا، قبل از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير

الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 421

تقسيم، سهمش مشخّص نيست؛ پس دست سارقش را نمى برند-.

4- اجير اگر از خانه ى موجر سرقت كند، بر عملش خيانت صادق است؛- (نه سرقت؛ زيرا، در مورد او حرزى وجود ندارد. چيزى كه آشكار بوده را برداشته است)-.

3- وبهذا الإسناد أنّ أمير المؤمنين عليه السلام أتي برجل اختلس درّة من اذن جارية، فقال: هذه الدّغارة المعلنة، فضربه وحبسه.[643]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند كه گوشواره اى را از گوش دخترى اختلاس كرد- از غفلت او استفاده كرده و گوشواره را از گوشش درآورد- امام عليه السلام فرمود: اين اختلاسى روشن است؛ او را زد و به زندان انداخت.

4- محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال: سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس؛ قال: لا يقطع.[644]

فقه الحديث: در اين صحيحه امام صادق عليه السلام در جواب سؤال راوى از حكم طرّار و نبّاش و مختلس فرمود: قطعى در كار نيست.

نبّاش كسى است كه قبر را براى بردن كفن مى شكافد. در كتاب سرقت نسبت به نبّاش، قطع دست را ثابت كرديم؛ و نسبت به طرّار نيز تفصيل داديم كه از جيب ظاهر و آشكار چيزى را بربايد يا از جيب هاى مخفى و درونى؛ و روايت ديگرى با همين سند حكم به قطع دست نبّاش و طرّار و نفى قطع از مختلس مى كند. در حقيقت، هر دو روايت در نفى قطع از مختلس موافق اند.

5- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن محبوب، عن عيسى بن صبيح، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن الطرّار والنبّاش والمختلس. قال: يقطع الطرّار والنبّاش،

ولا يقطع المختلس.[645]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 422

6- محمّد بن يعقوب، عن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن عدّة من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن عبدالرّحمن بن أبي عبداللَّه، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: ليس على الّذي يستلب قطع، وليس على الّذي يطرّ الدراهم من ثوب قطع.[646]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: بر رباينده قطعى نيست. در طرّارى كه دراهم را به طرّارى مى ربايد، قطعى نيست.- در طرّار به واسطه ى روايات تفصيل داديم-.

روايت منافى

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن الحلبي، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، أنّه قال: في رجل استأجر أجيراً وأقعده على متاعه فسرقه، قال: هو مؤتمن.

وقال في رجل أتى رجلًا وقال: أرسلني فلان إليك لترسل إليه بكذا وكذا فأعطاه وصدّقه فقال له: إنّ رسولك أتاني فبعثت إليك معه بكذا وكذا، فقال:

ما أرسلته إليك وما أتاني بشي ء، فزعم الرَّسول أنّه قد أرسله وقد دفعه إليه.

فقال: إن وجد عليه بيّنة أنّه لم يرسله قطع يده، ومعنى ذلك أن يكون الرَّسول قد أقرّ مرّة أنّه لم يرسله، وإن لم يجد بيّنة فيمينه باللَّه ما أرسلته ويستوفي الآخر من الرَّسول المال.

قلت: أرأيت إن زعم أنّه إنّما حمله على ذلك الحاجة، فقال: يقطع لأنّه سرق من مال الرَّجل.[647]

فقه الحديث: سند روايت بسيار خوب است. حلبى از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى شخصى را اجير، و اموالش را به او سپرد تا حفاظت كند و او سرقت كرد؟ امام عليه السلام فرمود:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 423

اجير امين است،

عنوان خائن بر او صادق است نه عنوان سارق،- كسى را كه بر مالى امين قرار دهند اگر آن مال را ببرد از مصاديق غلول و خيانت است-.

راوى پرسيد: زيدى نزد عمرو آمد و به او گفت: بكر مرا نزد تو فرستاده تا فلان مال را از تو بگيرم و به او برسانم؛ عمرو پس از تصديق زيد، مال را به او تحويل داد. پس از مدّتى كه بكر را ملاقات كرد، گفت: واسطه ات پيش من آمد و فلان مال را براى تو گرفت. بكر مى گويد: من چنين كسى را نفرستادم و مالى به دستم نرسيده است. نزد واسطه آمدند مى گويد: بكر مرا واسطه قرار داد و من اموال عمرو را در اختيارش قرار دادم، بكر بى جهت رسالتم و گرفتن اموال را انكار مى كند. حكم چنين موردى چيست؟

امام عليه السلام فرمود: اگر بيّنه اى به نفع بكر اقامه شود كه زيد را به عنوان رسول و واسطه نفرستاده است، در اين صورت دست واسطه را قطع مى كنند.

در اين جا توهّم پيش مى آيد كه بيّنه براى ثبوت چيزى اقامه مى كنند و نه بر عدم؟ اگر فردى بگويد: فلانى به من تهمت زد، بيّنه اقامه مى كند بر اثبات تهمت؛ زيرا، فعل در يك لحظه واقع مى شود و در آن لحظه ممكن است بيّنه حاضر باشد و آن را مشاهده كند؛ ولى عدم مستمرّ است. چگونه مى توان بيّنه اقامه كرد كه اين فرد تهمت نزده است؟

بنابراين، در اين مقام نمى توان بيّنه اى به نفع بكر، بر عدم ارسال زيد شهادت بدهد.

امام عليه السلام براى رفع اين اشكال در كيفيّت شهادت بيّنه مى گويد:- معناى شهادت بيّنه اين است كه بگويند: زيد نزد

ما اقرار كرد كه واسطه نبوده و بكر او را ارسال نكرده بود- اگر بيّنه اى در كار نبود، بكر قسم مى خورد: «به خدا سوگند او را نفرستادم.»؛ با قسمش، عمرو اموالش را از زيد مى گيرد.- در صورت قبل نيز با قيام بيّنه عمرو اموالش را از زيد باز پس مى گيرد.-

حلبى از امام عليه السلام پرسيد: اگر فقر و حاجت زيد را وادار به اين كار كرده است، او چاره اى نديده مگر اين كه از اين راه مالى به دست آورد.

امام عليه السلام فرمود: دستش قطع مى گردد؛ زيرا، مال مردم را به سرقت برده است.

كيفيّت دلالت: تعليلى كه در آخر روايت آمده است- «يقطع لأنّه سرق من مال الرجل»- چگونه با كار اين فرد جور درمى آيد؟ در سرقت اصطلاحى خفا و پنهان كارى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 424

نقش دارد؛ در اين جا يك نوع فريب و احتيال و حيله گرى است، چگونه امام عليه السلام به كار او عنوان سرقت مى دهد و با آن تعليل مى كند؟

اگر بخواهيم حكم قطع را اثبات كنيم و بگوييم: در غير باب سرقت و محاربه نيز قطع دست داريم، با تعليل منافات دارد؛ و اگر تعليل را بگيريم، با خصوصيّت خفا كه در حقيقت و ماهيّت سرقت معتبر است، نمى سازد. بنابراين، بايد علم اين روايت را به اهلش واگذاشت.

نكته ى ابهام ديگر در روايت، متوجّه كردن يمين و بيّنه به يك نفر است؛ «إن وجد عليه بيّنه أنّه لم يرسله قطع يده ... وان لم يجد بيّنة فيمينه باللَّه ما أرسلته» در حالى كه بنا بر قواعد، بيّنه آوردن با مدّعى و قسم خوردن با منكر است؛ اگر منكر قسم نخورد

و نكول كرد، نوبت به قسم خوردن مدّعى مى رسد. در اين فرض، زيد مدّعى رسالت و بكر منكر آن است؛ بنا بر قاعده زيد بايد بر رسالتش بيّنه بياورد.

نتيجه: در غير باب سرقت و محارب در رابطه با اخذ مال، عنوانى كه حدّش قطع دست باشد نداريم؛ بلكه درتمام فروضش به هرچه حاكم مصلحت بداند، تعزير مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 425

فصل يكم: حكم ارتداد، وطى ميته و حيوان

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 427

[أحكام المرتدّ]

[مسألة 1- ذكرنا في الميراث، المرتدّ بقسميه وبعض أحكامه، فالفطري لا يقبل إسلامه ظاهراً، ويقتل إن كان رجلًا، ولا تقتل المرأة المرتدّة ولو عن فطرة، بل تحبس دائماً، وتضرب في أوقات الصلوة ويضيق عليها في المعيشة، وتقبل توبتها، فإن تابت أخرجت عن الحبس.

والمرتدّ الملّي يستتاب، فإن امتنع قتل، والأحوط استتابته ثلاثة أيّام وقتل اليوم الرابع.]

احكام مرتدّ ملّى و فطرى

اشاره

در باب ميراث، به دو قسم مرتد و پاره اى از احكامش اشاره شد. مرتد فطرى، پس از ارتدادش، بنا بر ظاهر، اسلام و توبه اش پذيرفته نمى شود و در صورتى كه مرد باشد، او را مى كشند.

اگر زنى مرتد شد، خواه ارتداد ملّى يا ارتداد فطرى داشته باشد، او را نمى كشند؛ بلكه وى را به حبس ابد مى اندازند؛ در اوقات نماز او را مى زنند و در نفقه و معيشت بر او سخت مى گيرند؛ اگر توبه كند، توبه اش مقبول است و از حبس آزاد مى شود.

اگر مردى مرتد ملّى شد، او را توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، مى پذيرند؛ ولى اگر امتناع نمود، او را مى كشند. احتياط واجب آن است كه سه روز او را توبه داده، در روز چهارم به قتل برسانند.

ضابطه ى اسلام و كفر

يكى از عناوينى كه در فقه، موضوع احكام متعدّدى واقع شده، عنوان ارتداد است. در باب ارث به لحاظ تقسيم اموال مرتدّ و محروميّتش از ارث، در باب نكاح به سبب انفساخ علقه ى زوجيّت، در باب عِدد به سبب وجوب عدّه ى وفات بر زوجه ى مرتد، و سرانجام در كتاب حدود براى اثبات حدّش مورد بحث واقع شده است.

مرتد يعنى رجوع كننده، ارتداد به معناى رجوع است؛ به شخصى كه از اسلام به كفر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 428

رجوع كند، مرتد گويند. در اين جا بايد به طور خلاصه ملاك اسلام و كفر مطرح شود تا بفهميم كفر و اسلام به چه چيزى محقّق مى شود. جاى بحث كامل و تحقيقى آن در كتاب طهارت در ابواب نجاسات و در مسأله نجاست كافر است.

ملاك تحقّق كفر، انكار ضرورى دين و مسلّمات آن است؛ انكار قولى باشد، يا فعلى

و يا اعتقادى، فرقى نمى كند. اگر كسى بر خلاف ضرورى مذهب، اعتقادى پيدا كند، مرتد است؛ خواه علم به ارتدادش پيدا كنيم يا نه. مقام اثبات، مقام ديگرى است؛ و متوقّف بر عمل يا قول نيست.

تقسيم مرتد به ملّى و فطرى

امام راحل رحمه الله اين مطلب را در اين بحث مطرح نكرده اند، بلكه بخشى از آن را در كتاب ميراث آورده اند. ليكن ما براى تشخيص موضوع حدّ ناچاريم در اين جا از سه خصوصيّتى كه در حقيقت مرتدّ فطرى دخالت دارد، بحث كنيم.

سه خصوصيّت در مرتدّ فطرى
اشاره

در تعريف مرتدّ فطرى اختلاف است. بعضى گفته اند: مرتدّ فطرى كسى است كه در هنگام ولادت، پدر يا مادرش يا يكى از آن دو مسلمان باشد.[648] و برخى گفته اند: «انعقدت نطفته وكانت أبواه أو أحدهما مسلماً»؛[649] يعنى: در زمان انعقاد نطفه والدينش يا يكى از آنان مسلمان باشد.

با توجّه به فاصله ى زيادى كه بين انعقاد نطفه و وضع حمل هست و ممكن است در اين زمان طولانى از نظر اسلام و كفر حالات مختلفى براى پدر و مادر پيش بيايد، لذا بايد به بررسى اين خصوصيّت پرداخت. چه بسا، در زمان انعقاد نطفه ابوين مسلمان باشند و در زمان تولد كافر شده باشند؛ و برعكس نيز امكان دارد. يعنى در زمان انعقاد نطفه كافر باشند و در زمان ولادت اسلام بياورند. مختار ما زمان انعقاد نطفه است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 429

1- مقتضاى عنوان مرتدّ فطرى

مقتضاى عنوان مرتدّ فطرى چيست؟ مى گوييم: مرتدّ فطرى آن است كه فطرتش- يعنى خلقتش- بر اسلام باشد و از آن برگشته باشد. خلقت از چه زمانى محقّق مى شود؛ از حين انعقاد نطفه يا هنگام ولادت؟

با توجّه به عنوان مرتدّ فطرى بايد ملاك را زمان انعقاد نطفه بدانيم؛ زيرا، اولين مرحله ى خلقت انسان همان زمان است. مسأله ولادت مانند مرگ، انتقال از عالمى به عالم ديگر است.

2- روايات

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرّضا عليه السلام: رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج عن الإسلام، هل يستتاب أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب عليه السلام: يقتل.[650]

فقه الحديث: حسين بن سعيد مى گويد: نامه ى مردى را خواندم كه به امام هشتم عليه السلام نوشته بود: مردى بر اسلام متولّد شد؛ سپس كفر ورزيد، شرك آورد و از اسلام خارج شد، آيا او را توبه مى دهند يا مى كشند؟ امام عليه السلام نوشت: او را مى كشند.

آيا از عبارت «ولد على الإسلام» ولادت در برابر انعقاد نطفه فهميده مى شود يا روايت مى خواهد بگويد: ريشه اش ريشه ى اسلام، و مبدأش مبدأ اسلام است؟ و به بيان ديگر، ولادت دو نوع استعمال دارد؛ گاه به معناى خاصّ و در برابر انعقاد نطفه؛ و گاه به معناى ريشه و اساس است. ريشه و اساس آدمى از حين انعقاد نطفه مى باشد.

از نظر عرف، بدون نياز به دقّت عقلى، در تعبيرهاى وسيع و مسامحى ولادت در معناى ريشه و اساس به كار مى رود، لذا اگر ذهنى خالى از مطلب باشد، با شنيدن «رجل ولد على الإسلام» معناى خاصّ ولادت به ذهنش خطور نمى كند؛ به خصوص اگر تناسب حكم

و موضوع را در نظر بگيريم، ولادت بماهى ولادت هيچ نقشى ندارد، بلكه تمام اثر و نقش

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 430

مال نطفه ى مرد است كه در رحم زن واقع شده است. چيزى كه با حالات مرد و زن مى تواند ارتباط داشته باشد، حال انعقاد نطفه است؛ و الّا ولادت انتقال از مكانى به مكان ديگر، يعنى انتقال از شكم مادر به دنياى خارج است. بنابراين، احتمال مى دهيم نظر مرحوم محقّق نيز از «ولد على الإسلام»، ولادت در برابر انعقاد نطفه نباشد؛ بلكه اين تعبير را از روايات اقتباس كرده و مقصود از آن انعقاد نطفه است.

وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن عثمان بن عيسى، رفعه، قال: كتب عامل [غلام] أمير المؤمنين عليه السلام إليه: إنّى أصبت قوماً من المسلمين زنادقة، وقوماً من النصارى زنادقة، فكتب إليه: أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة ثمّ تزندق فاضرب عنقه ولاتستتبه ومن لم يولد منهم على الفطرة فاستتبه فإن تاب وإلّا فاضرب عنقه وأمّا النصارى فما هم عليه أعظم من الزندقة.[651]

فقه الحديث: در اين مرفوعه، عثمان بن عيسى گفت: عامل يا غلام اميرمؤمنان عليه السلام به آن حضرت در نامه اى نوشت: در محل مأموريتم با گروهى از مسلمانان و مسيحيان برخورد كرده ام كه زنديق شده اند. تكليفم با آنان چيست؟

امام عليه السلام در جوابش نوشت: مسلمانانى كه بر فطرت (بر اسلام) ولادت يافته اند، گردنشان را بزن؛ و آنانى كه ولادتشان بر اسلام نيست، توبه بده؛ اگر پذيرفتند، حدّى ندارند؛ وگرنه گردنشان را بزن. و نصارى دينشان بزرگتر از هر زندقه اى است.

در اين روايت، امام عليه السلام به «ولد على الفطرة» تعبير كرده است.

فطرت به معناى اسلام است؛ و به اسلام، فطرت مى گويند؛ زيرا، خلقت، خلقت اسلامى است. فطرت و خلقت نيز از زمان انعقاد نطفه است؛ يعنى قبل از زمان تولّد، او خلقت يافته است. تعبير «ولد على الفطرة» جالب تر از «ولد على الإسلام» است.

مؤيّد يا دليلى كه مى توان بر اين مطلب آورد، فتوايى است كه فقها در كتاب ارث در باب ارث حمل دارند. مى گويند: اگر مرد مسلمانى از دنيا رفت و همسر يا كنيزش از او

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 431

حمل داشت، بايد به اندازه ى سهم دو مذكّر كنار بگذارند تا اگر بچّه زنده به دنيا آمد، سهمش از ارث محفوظ بماند. از آن جا كه امكان آبستن بودن زن به بيش از دو فرزند، فرض نادرى است، لذا، سهم دو مذكّر، جدا مى شود؛ و بقيه ى مال بين ورثه تقسيم مى گردد.

در صورتى كه دو طفل مذكّر به دنيا بيايد سهم الارث خود را مى گيرند و اگر دختر بود يا پسر نصيبش را مى برد و مابقى بين ورثه تقسيم مى گردد.

از فتواى فقها در آن جا، معلوم مى شود اسلام ملاك را انعقاد مى داند؛ وگرنه در صورتى كه پدر مسلمان از دنيا رفته و زوجه يا كنيزش غيرمسلمان باشد، در زمان ولادت أحد الابوين مسلمان نيست؛ زيرا، پدر كه مرده است و ديگر به عنوان مسلم مطرح نيست؛ مادر هم بنا بر فرض غيرمسلمان است. از آن جا كه فقها به طور مسلّم حكم به اسلام ولد مى كنند، راهى ندارند جز اين كه ملاك را زمان انعقاد نطفه بدانند.

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله به انعقاد نطفه تصريح كرده اند و فقهاى ديگر نيز به تبع روايات، تعبيراتى

مانند: «ولد على الإسلام» و ... استعمال كرده اند؛ در روايات نيز مقصود، همان انعقاد نطفه است.

خصوصيّت دوّم: اسلام حكمى يا حقيقى؟

طفلى كه نطفه اش بر اسلام احد الأبوين يا هر دو منعقد شده است و تا قبل از بلوغ به حكم والدينش هست، آيا اين اسلام تبعى براى حكم به ارتداد فطرى بعد از بلوغ كافى است يا آن كه به اسلام حقيقى نياز است؟

به عبارت ديگر، اگر نطفه ى بچّه اى در حال اسلامِ پدر و مادرش منعقد شد و در حال ولادتش نيز ابوين بر اسلام باقى بودند. حال اين بچّه به مجرّدى كه بالغ شد، در اثر شبهات كفر را اظهار كرد. تا قبل از بلوغ، اسلامش حكمى و تبعى بود، يعنى به تبع پدر و مادرش، پس از بلوغ بلافاصله اظهار كفر كرد، آيا اين اسلام حكمى و تبعى براى حكم به ارتدادش كافى است يا لازم است اسلام حقيقى بياورد؛ و آن گاه اگر كفر و ارتدادى عارض شد، ارتدادش فطرى خواهد بود؛ وگرنه حكم بقيه ى كفّار را دارد و احكام مخصوص ارتداد در موردش جارى نيست؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 432

كلمات فقها در اين مورد نيز مختلف است. مرحوم كاشف اللثام اسلام اصلى و اختيارى او را پس از بلوغ لازم مى داند؛[652] ولى شهيد ثانى رحمه الله همان اسلام حكمى را كافى مى داند.[653] امام راحل رحمه الله در بحث ارث به كلام كاشف اللثام رحمه الله تصريح كرده و مى گويند: بايد پس از بلوغ برهه اى از زمان بر او بگذرد تا مسلمان اصلى شده باشد؛ پس، اگر ارتدادى از او سر زد، احكام مرتدّ فطرى بر او مترتّب مى شود. در اين جا نيز بايد

به روايات متوسّل شد.

وبالإسناد عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن عمّار السّاباطي، قال:

سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: كلّ مسلم بين مسلمين ارتّد عن الإسلام وجحد محمّداً صلى الله عليه و آله نبوَّته وكذّبه فإنّ دمه مباح لمن سمع ذلك منه، وامرأته بائنة منه يوم ارتّد، ويقسّم ماله على ورثته وتعتدّ امرأته عدّة المتوفّى عنها زوجها وعلى الإمام أن يقتله ولا يستتيبه.[654]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام صادق عليه السلام فرمود: هر مسلمانى كه پدر و مادرش مسلمان بودند، اگر از اسلام برگشت و نبوّت محمد صلى الله عليه و آله را انكار، و آن حضرت را تكذيب كرد، خونش براى هر كسى كه ارتدادش را شنيده باشد حلال است. از روز ارتداد، زنش از او جدا، و مالش بين ورثه اش تقسيم مى شود و زنش عدّه ى وفات مى گيرد؛ و بر امام واجب است او را بكشد و توبه ندهد.

كيفيّت دلالت: آيا ظاهر عرفى كلمه ى «مسلم» در عبارت «كلّ مسلم ...» به گونه اى است كه هم مسلمان بالاصل را بگيرد و هم محكوم به اسلام را به خاطر عدم بلوغ؟ تا نتيجه اين باشد كه اگر يك بچّه ى مسلمانى مقارن با بلوغ يا يك لحظه بعد از بلوغ ارتداد پيدا كرد او را نيز شامل شود؟

ظاهر «كلّ مسلم» مسلم واقعى و بالأصاله است؛ يعنى كسى كه بعد از بلوغ اسلام را اختيار كرده باشد، بر چنين فردى اگر نبوّت نبىّ را انكار و رسالت آن حضرت را تكذيب

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 433

كند، احكام مرتدّ فطرى از قتل و عدم پذيرش توبه مترتّب مى گردد.

معناى «كلّ مسلم»، يعنى كسى كه با

اختيار خودش اسلام را انتخاب كند. ظهور عرفى «كلّ مسلم» را در مسلم بالأصاله نمى توان انكار كرد؛ و در مسلمان تبعى و حكمى ظهور ندارد. اگر اين فرد بعد از بلوغ با تشخيص و انتخاب خودش اسلام را به عنوان دين برگزيد، ارتدادش فطرى خواهد بود.

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرّضا عليه السلام رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج من الإسلام هل يستتاب أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب عليه السلام: يقتل.[655]

كيفيّت دلالت: در اين صحيحه، راوى از امام عليه السلام مى پرسد: «رجل ولد على الإسلام»- به حسب اصطلاح، به غيربالغ «رجل» نمى گويند؛ بلكه «صبىّ»، «مراهق» و مانند آن اطلاق مى شود. لذا راوى مى پرسد:- بالغى كه بر اسلام ولادت يافته سپس كفر و شرك ورزيد و از اسلام خارج شد، آيا توبه داده مى شود يا او را به قتل مى رسانند؟ امام عليه السلام نوشت: كشته مى شود.

عبارت روايت، «رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر ...» با به كارگيرى «ثمّ» فاصله ى بين اسلام و كفر را بيان مى كند؛ اگر اين حرف نبود، ممكن بود بگوييم: كفر و بلوغش مقارن بوده است ولى با آمدن «ثمّ» مى فهميم شركش متأخّر از رجوليّت است. بنابراين، در فاصله ى بين رجوليّت و كفر، اين فرد اسلام اصلى داشته است. دلالت اين روايت اقواى از روايت سابق است.

در مرفوعه ى عثمان بن عيسى، عامل اميرالمؤمنين عليه السلام به آن حضرت نوشت: «إنّى أصبت قوماً من المسلمين زنادقة ...»، و امام عليه السلام در جوابش نوشت: «أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة ثمّ تزندق فاضرب عنقه ولا تستتبه ومن لم يولد منهم على

الفطرة فاستتبه، فإن تاب وإلّا فاضرب عنقه».[656] بيان اميرمؤمنان عليه السلام جواب يك واقعه ى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 434

خارجى است؛ ولى تعبيرى روشن دارد؛ مى گويد: «أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة» اين تعبير مفيد آن است كه بايد به عنوان يك اصل و حقيقت، اسلامشان قبل از حالت زندقه روشن گردد.

به بيان ديگر، آيا تعبير امام عليه السلام «من كان من المسلمين ولد على الفطرة» شامل بچّه مسلمانى كه بالغ شده و اسلامش به تبع والدينش بوده است، مى شود؟ و آيا عامل آن حضرت نسبت به قتل چنين كودكانى بدون توبه مى تواند اقدام كند يا بايد مسلمان بودن طرف را احراز كند؟

ظاهر «من كان من المسلمين» مسلم بالأصاله است و شامل مسلمان حكمى و تبعى نمى شود. بنابراين، از مجموعه ى اين چند روايت، همان نتيجه اى را مى گيريم كه امام راحل در كتاب ميراث بيان نمودند.

خصوصيّت سوّم: اسلام أحد الوالدين

شكّى نيست كه اگر در حين انعقاد نطفه والدين هر دو مسلمان باشند، فرزند محكوم به اسلام است. اين مطلب از مسلّمات فقه است. دليل اين فتوا موثّقه ى عمّار ساباطى است كه امام عليه السلام فرمود: «كلّ مسلم بين المسلمَين»[657] يعنى هر مسلمانى كه از دو مسلمان به وجود آمده باشد.

بحث در اين است كه آيا براى حكم كردن به اسلام بچّه، اسلام احد الأبوين كافى است؟

از عبارت «كلّ مسلم بين المسلمين» حصر فهميده نمى شود به گونه اى كه فقط در مورد متولّد از پدر و مادر مسلمان اين حكم مترتّب باشد، بلكه روايت در مقام بيان اين است كه اگر والدين هر دو مسلمان بودند، بچّه اسلام تبعى پيدا مى كند؛ امّا اثبات شيى ء نفى ماعدا نمى كند.

براى

مسلمان بودن طفل به تبع احدالوالدين دو دليل اقامه شده است:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 435

1- رواياتى كه در باب ارث در مورد فوت مرد مسلمانى رسيده است كه زوجه يا كنيزش حامله باشد، بايد به اندازه ى سهم دو پسر از ارث به عنوان اين حمل كنار بگذاريم و مترصّد آينده باشيم. اگر بچّه اى زنده متولّد شد سهم الارثش را به او بدهيم و مابقى را به ورثه برگردانيم؛ و اگر بچه سقط شد، آن چه كنار گذاشته اند، بين ورثه تقسيم مى گردد.

در آن بحث گفته اند: بچّه ى مسلمان در صورتى از ميّت ارث مى برد كه مسلمان واقعى يا محكوم به اسلام باشد. در حقيقت، كافر واقعى يا حكمى، ارث نمى برد. اين روايات اطلاق دارد؛ گفته است اگر مَرد مسلمانى مُرد و همسرش حامله بود، اطلاق زوجه و كنيز شامل مسلمان و غيرمسلمان مى شود؛ لذا، نتيجه مى گيريم اگر بچّه اى زنده متولّد شد، چون پدرش مسلمان بوده، محكوم به اسلام است و ارث مى برد؛ خواه مادرش مسلمان، نصرانى يا يهودى باشد. بنابراين، معلوم مى شود اسلام احدالأبوين كفايت مى كند.

نظر برگزيده: قوام دليل به وجود اطلاق در روايات است؛ و شرط اوّل اطلاق، در مقام بيان بودن متكلّم است از آن جهتى كه مى خواهيم اطلاق گيرى كنيم. روايات باب ارث فقط در مقام بيان عدم مانعيّت حمل براى ارث بردن است؛ بچّه اى كه در شكم مادرى باشد از پدرش ارث مى برد به شرط اين كه زنده به دنيا بيايد. از كدام قسمت روايت مى فهميد بين بچّه اى كه از مادر مسلمان به دنيا بيايد با بچّه اى كه مادرش كافر است، فرقى نيست. اين روايات به كفر و اسلام نظر ندارد؛

بلكه مى گويد: حمل بودن جُرمى نيست كه به سببش بچّه ارث نبرد.

بنابراين، روايات باب ارث كارى به شرايط ارث ندارد؛ ممكن است بچّه اى از جهت حمل بودنش ممنوع از ارث نباشد؛ ليكن از جهت كفر مادرش از ارث محروم شود.

2- رواياتى در باب ارتداد مطرح است كه بايد آن ها را ملاحظه كرد.

الف: محمّد بن يعقوب، عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن النّضر بن سويد، عن القاسم بن سليمان، عن عبيد بن زرارة، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في الصّبي يختار الشّرك وهو بين أبويه، قال: لايترك وذاك إذا كان أحد أبويه نصرانيّاً.[658]

فقه الحديث: در اين روايت معتبره، از امام صادق عليه السلام درباره ى كودكى پرسيد كه همراه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 436

پدر و مادرش مشرك مى شود. امام عليه السلام فرمود: او را رها نمى كنند به شرط اين كه يكى از والدينش نصرانى باشد.

كيفيّت دلالت: در اين روايت، جواب امام عليه السلام مسأله را روشن مى كند. بچّه اى كه مشرك شده در كنار پدر و مادر بوده است. اگر يكى از آنان نصرانى است، معلوم است كه شرك را از همان گرفته است، اگر پدر و مادر هر دو نصرانى هستند، كارى به اين بچّه ندارند؛ امّا اگر يكى از آنان نصرانى است، طبعاً ديگرى مسلمان است و اين بچّه محكوم به اسلام مى باشد و تحت تأثير احدالأبوين مشرك قرار گرفته است؛ بنابراين، او را رها نمى كنند.

مستفاد از روايت، محكوم به اسلام بودن فرزندى است كه احدالوالدينش مُسلِم باشند؛ و الّا اگر بين اين بچّه با بچّه اى كه پدر و مادرش نصرانى هستند، فرقى

نباشد، چه خصوصيّتى براى ذكر «إذا كان أحد أبويه نصرانيّاً» است

به بيان ديگر، عبارت «في الصبيّ يختار الشرك وهو بين أبويه» مى سازد با اين كه والدين هر دو مشرك باشند، يا يكى مشرك و ديگرى مسلمان باشد. جواب امام عليه السلام كه فرمود: «لايترك وذاك إذا كان أحد أبويه نصرانيّاً» به عدم ترك در صورتى كه يكى از آنان نصرانى باشد، حكم مى كند. معلوم مى شود در اين صورت، بچّه محكوم به اسلام است، لذا نبايد او را رها كرد و بايد به حسابش رسيد.

ب: وعن حميد بن زياد، عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن غير واحد من أصحابه، عن أبان بن عثمان، عن بعض أصحابه، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في الصّبي إذا شَبَّ فاختار النصرانيّة وأحد أبويه نصراني أو مسلمَين، قال:

لا يترك، ولكن يضرب على الإسلام.[659]

سند روايت: اين روايت به طريق كلينى رحمه الله مرسل است؛ امّا صدوق رحمه الله همين روايت را با اسناد خودش از فضاله نقل مى كند كه اسنادش به فضاله صحيح است و فضاله از أبان از امام صادق عليه السلام آن را روايت مى كند. از اين رو، سند به روايت مرحوم صدوق صحيح و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 437

معتبر است.

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام پيرامون كودكى كه پس از بلوغ نصرانى شد در حالى كه يكى از والدينش نصرانى يا هر دو مسلمان بودند، سؤال شد. امام عليه السلام فرمود: او را رها نمى كنند، بلكه كتكش مى زنند تا به اسلام برگردد.

دلالت اين روايت روشن تر از روايت قبل است؛ ليكن اشكال ادبى در عطف «أو مسلمَين» مى باشد، ظاهراً لفظ «كانا» از عبارت روايت

سقط شده باشد.

نتيجه ى بحث هاى گذشته: از سه خصوصيّتى كه لازم بود در مرتدّ فطرى بحث شود، چنين نتيجه گرفتيم كه ملاك در حكم كردن به اسلام طفل، زمان انعقاد نطفه است، و اسلام احدالوالدين كفايت مى كند؛ شرط اجراى احكام مرتدّ فطرى بر چنين فردى نيز گذشتن برهه اى از زمان پس از بلوغ است كه در آن، اسلام اصيل و واقعى را اختيار كند. بنابراين، اگر پس از بلوغ، اسلام واقعى را اختيار كرد و سپس مرتدّ شد، عنوان ارتداد بر وى صادق است؛ زيرا، معناى ارتداد، رجوع از اسلام حقيقى به كفر حقيقى است.

خصوصيّت مرتدّ ملى

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در باب ارث فرموده است: مرتدّ ملّى كسى است كه در زمان انعقاد نطفه اش والدين او هر دو كافر باشند. اين مطلب از بحث مرتدّ فطرى روشن شد.

سخن در اين است كه آيا بايد پس از بلوغ يك كفر اصيل و واقعى را انتخاب كند، و سپس اسلام واقعى را بپذيرد تا ارتدادش ملّى باشد يا اگر بدون فاصله پس از بلوغ اسلام را اختيار كرد و سپس كافر شد، باز مرتدّ ملّى بر او صادق است؟

امام رحمه الله در آن بحث مى فرمايد: بايد بعد از بلوغ، كفر واقعى را اختيار كند و پس از آن مسلمان گردد، سپس كافر شود تا ارتدادش ملّى باشد. بايد ديد آيا اين مطلب از روايات استفاده مى شود؟

وعنه، عن العمركي بن عليّ، عن عليّ بن جعفر، عن أخيه أبي الحسن عليه السلام، قال: سألته عن مسلم تنصّر قال: يقتل ولا يستتاب، قلت: فنصراني أسلم ثمّ

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 438

ارتدّ، قال: يستتاب فإن رجع وإلّا

قتل.[660]

فقه الحديث: در اين صحيحه، على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر عليهما السلام پرسيد:

مسلمانى نصرانى شد؛ چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: او را مى كشند و توبه نمى دهند.

گفت: نصرانى اسلام آورد، سپس مرتدّ شد؟ امام عليه السلام فرمود: توبه مى دهند؛ اگر دست از كفر برداشت كه هيچ؛ وگرنه او را مى كشند.

كيفيّت دلالت: اين روايت همان طور كه در روايت عمّار ساباطى گفتيم: معناى «كلّ مسلم» يعنى هر مسلمان حقيقى و اصيل. در اين روايت نيز در معناى نصرانى مى گوييم:

نصرانى حقيقى و بالأصالة، يعنى كسى كه بعد از بلوغ با نيروى عقلش نصرانيّت را اختيار كرد. حال، چنين فردى اسلام آورد يعنى واقعاً مسلمان شد؛ و سپس مرتدّ گشت؛ يعنى سه حالت كفر، اسلام، كفر، پس از بلوغ برايش رخ داد.

بنابراين، جمله ى اوّل روايت «مسلم تنصّر» بيانگر مرتدّ فطرى و جمله دوّم «نصراني أسلم ثمّ ارتدّ» بر ارتداد ملّى دلالت دارد؛ به صورتى كه گذشت.

اشكال: قبول داريم روايت در مرتدّ فطرى و مرتدّ ملّى، بر اسلام و كفر حقيقى تكيه دارد، ليكن به چه دليل مرتدّ ملّى، مختصّ به همين فرد باشد؟ در اين روايت يك مصداق روشن از مرتدّ ملّى را ذكر كرده اند، ممكن است دو فرد و دو مصداق داشته باشد كه علىّ بن جعفر از يك موردش پرسيده و امام عليه السلام نيز پاسخ همان مورد را داده است.

جواب: دليلى بر ثبوت حكم مرتدّ ملّى در غير اين صورت نداريم. اگر بگوييد: در مكاتبه ى والى اميرمؤمنان عليه السلام به آن حضرت اين جمله بود كه «... أمّا من كان من المسلمين ولد على الفطرة ثمّ تزندق فاضرب عنقه ولا تستتبه،

ومن لم يولد منهم على الفطرة فاستتبه فإن تاب وإلّا فاضرب عنقه ...».[661] امام عليه السلام به او نوشت: هر كدام از مسلمان ها كه زنديق شده و بر فطرت متولّد نشده اند، آنان را توبه بده. در كدام قسمت روايت گفته است: مسلمانى كه زنديق شده بايد قبل از اسلامش يك حالت كفرى بعد از

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 439

بلوغ داشته باشد؟ و در حقيقت، روايت توسعه مى دهد.

مى گوييم: اوّلًا: اين روايت مرفوعه است و اعتبارى ندارد؛ در حالى كه روايت على بن جعفر صحيحه است. و ما به عنوان مؤيّدى علاوه بر صحيحه ى حسين بن سعيد آن را آورديم.

بنابراين، دليل معتبرى بر ترتّب احكام مرتدّ ملّى بر فردى كه نطفه اش بر كفر منعقد شد، ليكن بلافاصله قبل از بلوغ اسلام آورد و سپس مرتدّ شده است نداريم.

ثانياً: از روايت استفاده مى شود محل حكومت عامل اميرمؤمنان عليه السلام جايى بوده است كه مسلمان و نصرانى در كنار هم زندگى مى كرده اند؛ زيرا، به امام عليه السلام نوشت: «إنّي أصبت قوماً من المسلمين زنادقة وقوماً من النصارى زنادقة»، لذا روايت اطلاقى ندارد كه موردى را كه حالت نصرانيّت مقارن يا بعد از بلوغ نباشد، شامل گردد. اين مناقشه را مى توان دفع كرد؛ ليكن عمده همان اشكال سندى است.

نتيجه: در باب مرتدّ فطرى، بايد پس از بلوغ، اسلام را با عقلش پذيرفته باشد علاوه بر اين كه در زمان انعقاد نطفه اش والدين يا يكى از آنان مسلمان باشد و در مرتدّ ملّى نيز بايد پس از بلوغ يك كفر بالاصاله اى پيدا كند، سپس اسلام بالاصاله اى بياورد و پس از آن مرتدّ گردد. اين معنا با كلمه ى

ارتداد نيز مساعدت دارد.

احكام مرتدّ فطرى

امام راحل در تحريرالوسيله در باب ارث مى فرمايد: توبه ى مردى كه ارتدادش فطرى باشد، مقبول نيست و بايد كشته شود. زوجه اش از او جدا مى شود و بايد عدّه ى وفات (چهار ماه و ده روز) نگاه دارد. اموالش نيز بين ورثه اش تقسيم مى گردد؛ يعنى شارع به سبب ارتداد از او سلب مالكيّت كرده و حكم موت را بر او جارى مى كند؛ و همان طور كه به سبب مرگ اموالش به ورثه منتقل مى شود، ارتداد نيز همان خصوصيّت را دارد.

توبه ى مرتدّ فطرى

در مورد توبه ى مرتدّ فطرى سه احتمال داده مى شود: الف: ظاهراً و باطناً قبول نمى شود.

ب: در باطن قبول است، ولى در ظاهر نمى پذيرند. ج: توبه ى مرتدّ فطرى مانند مرتدّ ملّى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 440

است. به اسكافى رحمه الله احتمال سوّم را نسبت داده اند؛[662] يعنى اگر توبه كرد، تمام احكام مذكور لغو مى شود. بنا بر اين نظر، توبه اش ظاهراً و باطناً قبول مى شود.

مقصود از ظاهر و باطن

احتمال اوّل: مقصود از باطن، عالم آخرت است؛ يعنى اگر از مرتدّ فطرى توبه ى جدّى سر زند و واقعاً توبه كند، توبه اش باطناً پذيرفته مى شود و با آن توبه، او را در آخرت عقاب نمى كنند و به جهنّم نمى رود؛ جهنّمى كه براى كافران مهيّا شده است.

مقصود از ظاهر، احكام عالم دنيا است. همان گونه كه كافر نجس است، مرتدّ فطرى نجاستى شديدتر از او دارد؛ زيرا، با توبه نجاست او از بين نمى رود و عباداتش باطل است.

به جهت اين كه صحّت عمل عبادى مشروط به اسلام است و اين فرد غيرمسلمان است؛ پس از ارتداد، حقّ ازدواج با زن مسلمان را ندارد، حتّى پس از توبه به همسر سابقش نمى تواند رجوع كرده يا با او ازدواج كند. بنابراين، توبه اش نسبت به اين عالم و احكام شرعى آن هيچ اثرى ندارد؛ گويا از او توبه اى سر نزده است.

دو اشكال بر احتمال اوّل

مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع تعبير جالبى دارد.[663] مى فرمايد: «لا يقبل إسلامه لو رجع، يتحتّم قتله وتبين منه زوجته وتعتدّ منه عدّة الوفاة وتقسم أمواله بين ورثته وإن التحق بدار الحرب أو اعتصم بما يحول بين الإمام وقتله».[664] مى فرمايد: اين احكام بايد بر مرتدّ فطرى بار شود؛ هر چند

مرتدّ فطرى به يك كشور بيگانه پناهنده و كافر حربى گردد يا

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 441

نقشه اى بكشد كه حاكم شرع نتواند او را به قتل برساند؛ مانند اين كه خود را مخفى كند.

اشكال اول: آيا اين فرد پس از توبه، مكلّف به عبادت است؟ اگر بگوييد: تكليفى نسبت به عبادات ندارد، لازمه اش وجود فردى با عقل و كمال و تميز است كه از دايره ى تكليف به نماز، روزه، حجّ و ساير عبادات خارج است؛ در حالى كه كفّار مكلّف به فروع اند، همان گونه كه مكلّف به اصول هستند. و در توجيه اين مطلب مى گوييد: راه براى كفّار باز است، مى توانند مسلمان شوند و نماز صحيح بخوانند؛ زيرا، نماز با كفر صحيح نيست؛ و شرط صحّت عبادات، اسلام فاعل است.

و اگر مى گوييد: مرتدّ پس از توبه، مكلّف به عبادات است، با قبول نشدن توبه اش قدرت بر انجام عبادت ندارد؛ زيرا كافر است. لذا، تكليف در حقّش، تكليف به غيرمقدور است و راهى براى تصحيح عباداتش نيست. از طرفى فقها در باب قضاى نماز مى گويند:

اگر مرتدّ فطرى از ارتدادش توبه كرد، بايد نمازهاى زمان ارتدادش را قضا كند؛ زيرا، در حال ارتداد اگر نماز نخوانده است، به سبب فوت شدن نماز بايد قضا كند؛ و اگر نماز خوانده است به واسطه ى كفر، آن نمازها باطل است.

فتواى فقها در مسأله قضاى نماز دليل قبول توبه ى مرتدّ فطرى در ظاهر است؛ و بر وجوب قضا اجماع شده است؛ بلكه سيّد مرتضى رحمه الله مى فرمايد: مسلمانان بر وجوب قضاى نماز و عبادات فوت شده ى در حال ارتداد اجماع دارند. از طرفى فقيه كارى به قبول و

عدم قبول عبادت ندارد، بلكه دنبال صحّت و فساد آن است. اگر به وجوب قضا فتوا مى دهد، معنايش اين است كه اگر انجام داد، صحيح خواهد بود.

بحث قبول عبادت، ربطى به فقيه ندارد و بحث ديگرى است كه إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ.[665] از اين رو، رواياتى[666] داريم كه مفادش قبول شدن نمازى است كه در تمام اجزايش متوجّه پروردگارش باشد؛ اگر در مقدارى از آن توجّه داشته باشد، همان مقدار مقبول خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 442

اشكال دوّم: از آيه ى شريفه اى كه حكم ارتداد را بيان كرده است استفاده مى شود توبه ى مرتدّ فطرى قبول است. آيه مى فرمايد: وَمَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ ى فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُوْللِكَ حَبِطَتْ أَعْملُهُمْ فِى الدُّنْيَا وَالْأَخِرَةِ وَأُوْللِكَ أَصْحبُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خلِدُونَ.[667] «افرادى از شما كه از دينشان برگردند و كافر بميرند، اعمالشان در دنيا و آخرت باطل مى گردد و آنان اصحاب آتش اند و در آن مخلّد خواهند بود».

اگر قرار است توبه ى مرتدّ فطرى قبول نشود، پس چرا قيد «فيمت وهو كافر» را آورده است؟ در اين صورت، فرقى نمى كند ارتداد تا هنگام مرگ ادامه پيدا كند يا نه. اين قيد بيانگر فرق بين ارتدادى است كه تا مرگ ادامه پيدا كند و ارتدادى كه استمرارش با توبه از بين برود؛ كه در آن صورت، حكم عوض شده و جزايى كه در آن مطرح است بر شخص مترتّب نمى شود.

اگر بگوييد: آيه در مورد مرتدّ ملّى است، مى گوييم: آيه اطلاق دارد و مرتدّ فطرى و ملّى، هر دو را شامل مى شود. ظاهر اطلاقش نيز مؤثّر بودن توبه براى مرتدّ فطرى و ملّى است.

نقد صاحب جواهر

رحمه الله بر دو اشكال

ايشان در نقد اشكال اوّل مى گويد: اوّلًا: اختيار مى كنيم مرتدّ مكلّف به عبادت است؛ امّا در عين حال عبادتش صحيح نيست. اگر قدرت بر انجام دادن عبادت ندارد، مسبّب اين امتناع خودش است؛ زيرا، با اختيار مرتدّ شده است و قاعده ى «الإمتناع بالإختيار لا ينافي الإختيار» در اين مورد جريان دارد. اين فرد با اراده ى خود مرتدّ شده و قدرتش را نسبت به انجام عبادت از بين برده است. به اين كار سلب قدرت مى گويند، نه غير مقدور؛ زيرا، اين امتناع منافاتى با اختيار ندارد.

ثانياً: اگر هم اختيار كنيم مكلّف به عبادت نيست، باز هم محذورى پيش نمى آيد؛ زيرا، شارع او را ميّت فرض كرده است. به همين خاطر به همسرش دستور مى دهد عدّه ى وفات بگيرد؛ اموالش را بين ورثه تقسيم كنند؛ لذا مى گوييم: هيچ تكليفى ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 443

امّا فقها مسأله ى نماز قضا را در رابطه ى با مطلب ديگرى مطرح مى كنند، مى خواهند بين كافر و مرتدّ فرق گذارند. در مورد كافر مى گويند: «الإسلام يجبّ ما قبله».[668] لذا، عبادت هاى زمان كفرش قضا ندارد؛ به خلاف مرتدّ كه عبادات زمان ارتدادش را بايد قضا كند. ولى بحث نكرده اند از كدام مرتدّ فطرى قضا صحيح است. ممكن است نظرشان به زن مرتدّ فطرى باشد كه توبه اش قبول مى شود.

بنابراين، طرح وجوب قضاى عبادات فوت شده در زمان ارتداد فقط به خاطر فرق گذاشتن بين باب كفر و ارتداد است. و ممكن است مرد مرتدّ فطرى به علّت عدم امكان قضا، از مسأله خارج باشد و اين خروج، سبب نمى شود مسأله بدون مورد باقى بماند؛ زيرا، زنى كه مرتدّ

فطرى است موضوع آن خواهد بود.

در حقيقت، صاحب جواهر رحمه الله مايل به همين احتمال اوّل است؛ زيرا، در ادامه ى كلامش مى فرمايد: در رابطه ى با توبه دو دسته دليل داريم:

الف: ادلّه اى كه به طور كلّى و مطلق در باب توبه وارد شده مبنى بر اين كه خداوند توبه ى هر گناهكارى را مى پذيرد.

ب: رواياتى كه نصّ در عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى است.

اين دو دسته دليل با هم معارض اند. عمومات و مطلقات اقتضاى قبول توبه ى مرتدّ را دارد، امّا نصوص خاص بر عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى دلالت دارد. در اين جا شهرت، مرجّح روايات عدم قبول است. و اگر در ترجيح، شبهه و اشكال شود و نوبت به مقام شكّ برسد، استصحاب بر عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى دلالت دارد؛ زيرا، يقين داريم قبل از تحقّق توبه اين احكام- نجاست بدن، بطلان نكاح و عبادات و ...- مترتّب بود، شكّ مى كنيم آيا با توبه آن احكام زائل شد يا نه، مقتضاى استصحاب بقاى احكام است.[669]

نقد بيان صاحب جواهر رحمه الله

مطلبى مورد اتّفاق كه جاى ترديد نيست، اين است كه اگر مرتدّ فطرى توبه كند و توبه اش مقبول هم واقع شود، ربطى به قتلش ندارد؛ يعنى كسانى كه توبه اش را قبول مى دانند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 444

مى گويند: با توبه، حدّ قتلش ساقط نمى شود.

نكته ى ديگرى كه مسلّم و اتّفاقى است، اين است كه توبه ى مرتدّ فطرى سبب نمى شود علقه ى زوجيّتى كه بين او و زوجه اش بود برگردد و نيازى به عقد جديد نباشد. به عبارت ديگر، توبه اش مانند رجوع در طلاق رجعى نيست كه سبب بازگشت علقه ى سابق مى گردد.

با توجّه به اين دو نكته، محل

نزاع و بحث در غير اين دو حكم است؛ آيا با توبه، كفر و نجاستش مبدّل به طهارت مى شود؟ آيا حقّ دارد با زن مسلمانى ازدواج كند؟ بيانات صاحب جواهر رحمه الله وافى نيست. ايشان بايد دليل اقامه كند كه توبه ى مرتدّ فطرى كفرش را از بين نمى برد. مسأله «الامتناع بالاختيار لا ينافي الاختيار» را مى توان در اين جا پياده كرد. جوان شانزده ساله اى از روى جهالت و نادانى، سخنى گفت و مرتدّ شد، پس از توجّه، توبه كرد، آيا هيچ عبادت صحيحى نمى تواند انجام دهد؟ اگر نودسال عمر كند به او بگوييم: اى بالغ عاقل صاحب تميز و شعور، نماز شما فايده اى ندارد؛ شارع تو را ميّت فرض كرده است.

آيا اگر شارع فرمان داد زنش عدّه ى وفات نگاه دارد و اموالش تقسيم شود، معنايش آن است كه اين فرد ميّتى به تمام معناست؛ حتّى معامله و خريد و فروش با او صحيح نيست؟ به او نمى توان چيزى را هبه يا صلح كرد، ارث نمى برد.

اگر شارع در دو مورد احكام ميّت را تعبّداً بر اوبار كرد و گفت: زوجه اش عدّه ى وفات نگه دارد و اموالش بين ورثه تقسيم شود، مى توانيم بگوييم: در تمام آثار، او را به منزله ى ميّت دانسته است؟ اگر توبه ى واقعى از او سرزد، انسان آشنا به احكام و شريعت مى تواند حكم به مكلّف نبودن اين فرد بنمايد؟ يا بگوييم: مكلّف هست امّا چون به اختيار خود مرتدّ شده، پس عباداتش صحيح نيست؟

به سخن ديگر، ما در باب مرتدّ فطرى دليلى خاص بر عدم قبول توبه اش نداريم. آن چه در روايات آمده، «لا يستتاب»[670] است؛ يعنى از او طلب توبه نمى كنند، و او را

مى كشند. اين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 445

در مقابل مرتدّ ملّى است كه او را توبه مى دهند؛ اگر توبه نكرد، او را مى كشند.

بنابراين، روايات نقش توبه را در باب مرتدّ ملّى و فطرى بيان مى كند. در مرتدّ ملّى توبه اش سبب سقوط حدّ قتل است ولى در مرتدّ فطرى اين اثر را ندارد. اين تعبيرات نيز در رابطه ى با حاكم است كه از مرتدّ ملّى طلب توبه مى كند ولى از مرتدّ فطرى چنين تقاضايى را نمى كند؛ حتّى اگر خودش نيز توبه كند، مؤثر نيست.

و به عبارت روشن تر، اگر بخواهيم بر ظاهر روايات جمود كنيم، آن ها مسأله استتابه را مطرح كرده اند نه مسأله توبه را؛ در مرتدّ ملّى حاكم بايد طلب توبه كند؛ امّا در مرتدّ فطرى حق ندارد چنين چيزى را طلب كند. ما در مطلب توسعه مى دهيم و مى گوييم: اگر خودش نيز توبه كند، فايده ندارد؛ حدّ قتل برداشته نمى شود.

با توجّه به آن چه گفتيم، صاحب جواهر رحمه الله بايد دليل اقامه كند مبنى بر اين كه توبه ى مرتدّ فطرى براى از بين بردن كفر، نجاست و صحّت عباداتش مؤثّر نيست. دليلى بر اين مطلب نداريم.

به هر حال، در نصّ و فتوا، اطلاق و عمومى نداريم كه بر عدم قبول توبه ى مرتدّ فطرى در همه ى احكام دلالت كند.

اين كه مرحوم صاحب جواهر مى گويد: مرتدّ فطرى يا مكلّف نيست و يا عباداتش صحيح نمى باشد، به هيچ وجه قابل قبول نيست. انسان بالغِ عاقل، صاحب تميز و شعور از تمام افراد عالم مستثنى باشد!

اختصاص دادن مسأله ى قضاى عبادات زمان ارتداد به زن مرتدّ فطرى وجهى ندارد در حالى كه در كلمات فقها اشعارى به اين

اختصاص وجود ندارد.

ايشان از آيه ى شريفه كه به نفع ما و بر ضرر صاحب جواهر رحمه الله است نيز هيچ جوابى نداد. مفاد آيه مربوط به كسانى است كه ارتدادشان به مرگشان متّصل شود. چنين افرادى در دنيا و آخرت مشمول حبط اعمال اند؛ قول پروردگار وَمَن يَرْتَدِدْ مِنكُمْ عَن دِينِهِ ى فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ[671] يعنى مرگش در حالى باشد كه از ارتداد و كفر توبه نكرده

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 446

است، مفهومش اين است كه اگر مرتدّ شد ولى توبه كرده، يعنى كافر نمُرد، حبط اعمالى نخواهد داشت.

تعارضى كه بين عمومات و مطلقات ادلّه ى توبه با «لا تقبل توبة المرتدّ الفطري» بيان كردند و شهرت را مرجّح عدم قبول قرار داد و بر فرض شكّ با استصحاب كار را تمام كرد نيز صحيح نيست.

اوّلًا: در باب مرتدّ فطرى چنين دليلى نداريم كه بگويد: «لا تقبل توبة المرتدّ الفطري» بلكه ادلّه به صورت «لا يستتاب» است؛ آن هم فقط نسبت به حدّ قتل. ما با توسعه اى كه داديم، گفتيم: اگر خودش نيز توبه كند، اثرى ندارد. لذا، عموم و اطلاقى در باب مرتدّ فطرى وجود ندارد تا با عمومات و اطلاقات ادلّه ى توبه معارضه كند.

ثانياً: در بحث اصول، اين مطلب تحقيق شده است كه اگر عامّى داشتيم و در برابر آن، خاصّ منفصلى كه مردّد بين اقلّ و اكثر است وجود داشت، نسبت به اقلّ به دليل مخصّص مراجعه مى شود؛ ولى نسبت به مازاد بر آن عموم عامّ مرجع است. مثلًا اگر عامّ «أكرم العلماء» به وسيله ى خاص «لا تكرم الفسّاق من العلماء» تخصيص خورد و معناى فاسق مشكوك بود كه آيا به

خصوص مرتكب كبيره مى گويند يا اعمّ از مرتكب كبيره و صغيره است؟ نسبت به مرتكب كبيره، به خاص مراجعه مى شود و در غير آن، عموم عامّ و اصالة العموم حاكم است.

در بحث ما، بر فرض ورود دليل: «لا تقبل توبة المرتدّ الفطري»، يقين داريم اين دليل در مورد قتل و جدايى زوجه اش وارد شده است؛ شكّ داريم آيا حكم به طهارت و صحّت عباداتش را نيز شامل مى شود يا نه؟ بايد به ادلّه ى عامّه ى توبه رجوع كنيم و حكم به قبولى توبه در اين امور نماييم؛ از اين رو، آثار قبولى توبه را مترتّب مى سازيم.

به بيان ديگر، ترجيح به شهرت، مخصوص جايى است كه دو دليل با هم معارض باشند؛ ولى جايى كه بين دو دليل امكان جمع دلالى باشد، قواعد تعارض جا ندارد؛ بلكه وظيفه ى ما از نظر قواعد اين است كه به عامّ يا خاصّ عمل كنيم. با حلّ مشكل به كمك

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 447

أصالة العموم و أصالة الإطلاق تعارضى باقى نمى ماند كه موضوع ترجيح به شهرت باشد.

نتيجه: مرتدّ فطرى پس از آن كه توبه كرد، پاك مى شود؛ بنابراين، عباداتش صحيح خواهد بود، با زن مسلمان مى تواند ازدواج كند، ازدواج با زوجه ى سابقش پس از گذشتن ايّام عدّه ى وفات- از باب قدر متيقّن و إلّابرخى از فقها گفته اند: بعد از توبه- با عقد جديد اشكالى ندارد؛ اگر پدر يا مادرش مُرد، از آنان ارث مى برد؛ و اگر كسب و تجارت و معامله اى كرد، مالك مى شود.

تحقيقى در مفاد روايات

استتابه اى كه در روايات استعمال شده، در درجه ى اوّل مربوط به قتل است و با مقدارى توسعه، شامل جدايى و اعتداد زوجه

و تقسيم اموال نيز مى شود؛ يعنى با توبه، حدّش ساقط نمى شود، بينونت از بين نمى رود، و اموالى كه تقسيم شده به ملكش برنمى گردد. در نوع روايات، عبارت «لا يستتاب» استعمال شده است؛ امّا در يك روايت «لا توبة له» دارد؛ و آن روايت اين است:

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن المرتدّ، فقال: من رغب عن الإسلام وكفر بما انزل على محمّد صلى الله عليه و آله بعد إسلامه فلا توبة له وقد وجب قتله وبانت منه امرأته ويقسّم ما ترك على ولده.[672]

سند روايت: اين روايت دو سند دارد: يكى از آن ها: «محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن ابراهيم، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم» است كه سندى صحيح است؛ امّا سند ديگر مشتمل بر سهل بن زياد است كه هرچند درباره اش گفته اند: «الأمر في سهل سهل»، ليكن خالى از مناقشه نيست.

فقه الحديث: محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام از حكم مرتدّ پرسيد- (سؤال مطلق است، شامل مرتدّ ملّى و فطرى مى شود، ليكن جواب امام عليه السلام در خصوص مرتدّ فطرى است و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 448

شايد، جواب، قرينه اى بر مورد سؤال راوى باشد)-.

امام باقر عليه السلام فرمود: كسى كه از اسلام رو برگرداند و به آن چه بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده كافر شود، پس از آن كه اسلام آورده است، توبه اى برايش نيست؛ قتلش واجب

مى شود، زنش از او جدا گشته و اموالش بين ورثه تقسيم مى گردد.

كيفيّت دلالت: جمله ى «فلا توبة له» اگر ذيلى نداشت و روايات ديگر هم نبود، بر مطلوب صاحب جواهر رحمه الله دلالت داشت. امّا امام عليه السلام پس از اين جمله فرمود: «فقد وجب قتله وبانت منه امرأته ويقسّم ماترك على ولده». اين جمله، قرينه ى جمله ى صدر مى شود؛ يعنى «لا توبة له» در رابطه ى با وجوب قتل، جدايى زوجه و تقسيم تركه اش است؛ حتّى اگر جمله ى ذيل هم نبود، روايات ديگر قرينه ى بر مراد از اين روايت بود؛ مانند روايت صحيحه ى حسين بن سعيد:

قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرضا عليه السلام رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج عن الإسلام، هل يستتاب أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب:

يقتل.[673]

از امام عليه السلام سؤال مى كند آيا مرتدّ فطرى را توبه مى دهند يا مى كشند؟ استتابه و عدم آن را در رابطه ى با قتل قرار داده است. هرچند ما براى استتابه موضوعيّت قائل نيستيم و در صورتى كه خودش نيز توبه كند، نمى پذيريم؛ ليكن جواب امام عليه السلام بر عدم قبولى توبه در رابطه ى با قتل است. درست است كه در اين روايت، محطّ سؤال در رابطه ى با قتل بوده، ليكن روايات عمّار ساباطى نسبت به امور ديگر نيز تعميم داده است.

قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: كلّ مسلم بين مسلمين ارتدّ عن الإسلام وجحد محمّداً صلى الله عليه و آله نبوّته وكذّبه فإنّ دمه مباح لمن سمع ذلك منه، وامرأته بائنة منه يوم ارتدّ ويقسّم ماله على ورثته وتعتدّ امرأته عدّة المتوفّى عنها زوجها وعلى الإمام أن يقتله ولا يستتيبه.[674]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى

تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 449

در اين روايت، امام عليه السلام همه ى احكام را ذكر كرده اند و مسأله ى استتابه را در آخر روايت در رابطه ى با قتل مطرح مى كند. ما از آن الغاى خصوصيّت كرده و مى گوييم نسبت به تمام امورى كه در روايت آمده، توبه قبول نيست؛ امّا نسبت به مسائل و احكام ديگر به چه دليل بگوييم: توبه اش مثل توبه نكردن است؟ كدام دليل بر بقاى نجاست مرتدّ فطرى پس از توبه دلالت دارد؟ و كدام روايت مى گويد: عباداتش باطل و حقّ ازدواج با زن مسلمان پس از توبه ندارد؟

بلكه بالاتر مى گوييم: اگر مرتدّ فطرى بعد از توبه اموالى را به عقد و تجارت و حيازت و مانند آن كسب كرد، مالك مى شود و دليلى بر وجوب تقسيم آن ها نداريم؛ بلكه ترقّى كرده، مى گوييم: اگر پس از ارتدادش، مالى را تحصيل كرد، مالك است و بر ملكيّتش باقى مى ماند؛ هرچند توبه هم نكرده باشد. دليلى نداريم بر اين كه هرچه مرتدّ فطرى به دست مى آورد به ورثه اش منتقل مى شود.

دلالت دليل به همين اندازه است كه اگر مسلمانى مرتدّ شد، اموالش بين ورثه تقسيم مى گردد. مستفاد از اين دليل، اموال حين ارتداد است، نه اموالى كه پس از ارتداد مالك شده است؛ مگر كفّار مالك نمى شوند؟! اسلام شرط مالك شدن نيست. ادلّه اى كه بر صحّت معاملات دلالت دارد، در اين جا نيز جارى است.

تقسيم اموال بين ورثه حكم اختصاصى مرتدّ است؛ و در كفّار اين مسأله وجود ندارد.

ادلّه همين مقدار را دلالت دارد و اين حكم نيز برخلاف قاعده است كه بگوييم اموال انسان زنده اى بين ورثه اش تقسيم گردد؛ ليكن به واسطه ى ورود روايات اين حكم

را تعبّداً مى پذيريم. دايره ى اين تعبّد فقط نسبت به اموال موجود در حين ارتداد وسعت دارد، امّا مازاد بر آن را نه.

از مرحوم آيت اللَّه بروجردى در رابطه با اموال فرد بهايى پرسيدند، ايشان جواب داد:

اموالى را كه قبل از بهائيّت مالك بوده است، به مجرّد بهايى شدن به ورثه منتقل مى گردد؛ زيرا، پذيرش اين مسلك كفر و ارتداد است؛ امّا اموالى را كه بعد از بهائيت كسب مى كند،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 450

مالك هست و به ورثه منتقل نمى شود.

دقّت در روايات مفيد همين فتوا است. بهائيت به عنوان مصداقى از مصاديق ارتداد مطرح شد؛ ما بيش از اين مقدار نمى توانيم از روايات استفاده كنيم.

تنافى در عبارت تحريرالوسيله

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله در باب حدّ مرتدّ فرمود: «فالفطري لا يقبل إسلامه ظاهراً».

ايشان قيدى به آن نزده است؛ پس معناى آن، قبول توبه در باطن و عدم قبول در ظاهر است؛ ليكن در كتاب ارث مى فرمايد: «نعم تقبل توبته باطناً وظاهراً أيضاً بالنسبة إلى بعض الأحكام فيطهر بدنه وتصحّ عباداته ويملك الأموال الجديدة بأسبابه الإختيارية كالتجارة والحيازة، والقهرية كالإرث، ويجوز له التزويج بالمسلمة بل له تجديد العقد على زوجته السابقة»[675] توبه ى مرتدّ فطرى در باطن و ظاهر نسبت به بعضى از احكام پذيرفته مى شود. با توبه اش، بدنش طاهر، عباداتش صحيح مى گردد، و مالك اموال جديدى مى شود كه با اسباب اختيارى مانند تجارت و حيازت يا اسباب قهرى همانند ارث كسب مى كند، ازدواج با زن مسلمان برايش جايز مى گردد، بلكه مى تواند عقد ازدواج زن سابقش را تجديد كند. از اين رو، بين دو فتوا تنافى وجود دارد.

توجيه تنافى

ممكن است در توجيه اين مطلب بگوييم: مقصود از «لا يقبل توبته ظاهراً» در كتاب حدود نسبت به احكام خاصّى مانند قتل و بينونت و اعتداد زوجه و تقسيم اموال است كه در روايات به آن تصريح شده است، نه نسبت به تمام احكام.

با اين توجيه، احتمال دوّم در معناى باطن و ظاهر روشن مى شود. صاحب جواهر رحمه الله مى فرمود: «لا يقبل توبته ظاهراً» يعنى نسبت به هيچ حكمى از احكام توبه اش پذيرفته نيست؛ ولى باطناً توبه اش مقبول بوده و اثر آن رفع عذاب اخروى است.

احتمال دوّم اين است كه «لا يقبل اسلامه ظاهراً» مربوط به همين چند حكم است؛ اگر ده سال از ارتدادش گذشته و صدبار هم توبه كرده باشد، هرگاه حاكم شرع او را

يافت،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 451

مى كشد؛ اموالش بين ورثه اش تقسيم و زنش از او جدا مى شود. «ويقبل توبته باطناً» يعنى نسبت به رفع عذاب اخروى و احكام ديگر توبه اش مقبول است. و با اين توجيه، تنافى از دو عبارت تحريرالوسيله برطرف مى گردد و اين احتمال مختار ما مى باشد.

احكام زن مرتدّ

بحث در مطلق زن مرتدّ است خواه فطرى باشد يا ملّى. در عبارت تحريرالوسيله آمده است:

زن مرتدّ را نمى كشند خواه ملّى باشد يا فطرى؛ بلكه او را به زندان ابد مى اندازند و در اوقات نماز او را مى زنند و در خورد و خوراك بر او سخت مى گيرند؛ توبه اش پذيرفته مى شود؛ پس، اگر توبه كرد، از زندان آزاد مى شود.

در باب زن مرتدّ دو مطلب مسلّم است و فتوا و نصّ بر آن اتّفاق دارد: اوّل اين كه حدّش قتل نيست؛ اگر بر ارتدادش باقى ماند و حاضر نشد توبه كند، تا آخر عمر در زندان مى ماند. بحث و اختلاف در توبه ى زن مرتدّ است، آيا توبه ى زن مرتدّ اعمّ از ملّى و فطرى پذيرفته است و سبب آزادى اش از زندان مى شود؟ يا بايد بين مرتدّ ملّى و فطرى فرق گذاشت؟ در مرتدّ فطرى توبه اش در ارتباط با اخراج از زندان پذيرفته نمى شود، اما در رابطه ى با طهارت و عباداتش اثر دارد.

شهيد ثانى رحمه الله در مسالك به تفصيل قائل است.[676] لذا، بايد روايات را براى بررسى تمام احكام زن مرتدّ ملاحظه كنيم، تا معلوم شود حقّ با شهيد ثانى رحمه الله است يا با امام راحل رحمه الله و بسيارى از فقها كه توبه ى مطلق زن مرتدّ را مقبول مى دانند؛ و در نتيجه، حكم

به آزادى او مى دهند.

1- محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن يعقوب بن يزيد، عن ابن أبي عمير، عن حمّاد، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في المرتدّة عن الإسلام، قال: لا تقتل وتستخدم خدمة شديدة وتمنع الطعام والشّراب إلّا ما يمسك نفسها وتلبس خشن الثياب وتضرب على الصّلوات.[677]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 452

فقه الحديث: در اين صحيحه حمّاد از امام صادق عليه السلام احكام زن مرتدّ را مى پرسد.

امام عليه السلام فرمود: او را نمى كشند؛ بلكه او را به كار سختى وادار مى كنند؛ طعام و شراب به او نمى دهند، مگر مقدارى كه حيات او را حفظ كند و مانع مرگش شود؛ بر او لباس هاى خشن مى پوشانند؛ و بر ترك نماز او را مى زنند.

كيفيت دلالت: اين روايت سؤال راوى از مطلق زن مرتدّ بود؛ زيرا، ظهورى در مرتدّ فطرى يا مرتدّ ملّى ندارد. در روايت فرمود: «تضرب على الصلوات» علّت ضرب اين است كه مرتدّ كافر است، يا نماز نمى خواند و يا نمازش باطل است. زيرا، كفر مانع صحّت نمازش مى باشد؛ ليكن آن چه در اين روايت آمده است با فتواى فقها فرق دارد. در عبارت فقها «تضرب في أوقات الصلوات» آمده، در حالى كه در روايت «تضرب على الصلوات» آمده است؛ اين دو با هم فرق دارد. زيرا، اگر براى ترك يك هفته نماز يك بار او را بزنند «تضرب على الصلوات» امتثال شده است؛ ولى بنا بر فتواى فقها بايد در هر شبانه روز دست كم سه مرتبه او را بزنند؛ يعنى در بين الطلوعين به عنوان نماز صبح، بين زوال و غروب به عنوان نماز ظهر و عصر و بين

غروب و نصف شب براى نماز مغرب و عشا.

مطلبى كه در روايت ديده نمى شود، حبس و زندان زن مرتدّ است؛ بلكه امام عليه السلام فرمود: «تستخدم خدمة شديدة وتمنع الطعام والشراب»، اگر بخواهند او را به خدمت سختى وادار كنند و از طعام و شراب بازدارند، بايد دائماً در اختيار حاكم شرع باشد و راهى براى انجام اين امور غير از مسأله ى زندان نيست. از سوى ديگر، جملات «تستخدم خدمة شديدة وتمنع الطعام والشراب» اطلاق دارد و مقيّد به زمانى نيست. از اين مطلب نيز استفاده مى كنيم كه اين امور دائمى است. بنابراين، از اطلاق روايت، زندان و حبس دائم فهميده مى شود. البتّه روايات ديگر نيز بر اين مطلب دلالت دارد.

2- وبإسناده عن الحسين بن سعيد بن حمّاد، عن حريز، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: لا يخلد في السّجن إلّا ثلاثة: الّذي يمسك على الموت والمرأة ترتدّ عن الإسلام، والسارق بعد قطع اليد والرِّجل.[678]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 453

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: در اسلام در سه مورد حبس ابد وجود دارد:

1- انسانى كه او را در زندان نگاه مى دارند تا مرگش فرا رسد- (در روايت امساك بيان نشده است؛ ممكن است مقصود انسان خطرناكى است كه آزادى او برخلاف مصلحت حكومت اسلامى باشد. و اگر آزاد باشد، سبب فساد و فتنه مى شود. بنابراين، بايد دائماً تحت نظر و مراقبت باشد)-.

2- زنى كه از اسلام برگردد. اطلاق اين عبارت شامل مرتدّ فطرى و ملّى مى شود.

3- دزدى كه دست و پايش به عنوان حدّ اوّل و دوّم سرقت قطع شده باشد.

در اين دو روايت، سخنى از توبه نيست. ممكن است

به وجود اطلاق در روايت حريز اشكال كرده و بگويند: روايت فقط در مقام بيان موارد حبس ابد در اسلام است؛ و از جهت خصوصيّات زن مرتدّ در مقام بيان نيست تا به اطلاقش تمسّك كنيم.

به بيان ديگر، در اين روايت مستثنى و مستثنى منه وجود دارد؛ اگر در مقام بيان هر دو يا در مقام بيان مستثنى بود، مى توانستيم از آن اطلاق گيرى كنيم؛ امّا اگر هدف اصلى روايت، بيان مستثنى منه باشد، يعنى مى خواهد بگويد: خيال نكنيد در اسلام در همه جا حبس ابد وجود دارد، غير از اين سه مورد حبس ابد نداريم و ديگر كارى به خصوصيّات اين سه مورد ندارد؛ و نسبت به اين كه آيا در تمام افراد و حالاتش حبس ابد هست يا در بعضى از موارد؟ ساكت است. لذا، اين اشكال در روايت حريز وجود دارد؛ ولى در روايت حمّاد از اين جهت اشكالى نيست.

3- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن غير واحد من أصحابنا، عن أبي جعفر وأبي عبد اللَّه عليهما السلام في المرتدّ يستتاب، فإن تاب وإلّا قتل، والمرأة إذا ارتدّت عن الإسلام استتيبت، فإن تاب وإلّا خلّدت في السجن وضيّق عليها في حبسها.[679] سند روايت: اين روايت را ابن محبوب از «غير واحد من أصحابنا» روايت كرده است.

توجّه به اين نكته لازم است كه بايد بين «عن بعض اصحابنا»، «عدّة من أصحابنا» و «غير

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 454

واحد من أصحابنا» فرق گذاشت. تعبير اوّل سبب ارسال در روايت مى شود؛ به خلاف تعبير دوّم و سوّم. زيرا، اين دو تعبير بيانگر روات متعدّد و فراوان است به گونه اى

كه اگر بخواهد همه را نام ببرد، سند مفصل مى شود. لذا، از يكى از اين دو تعبير استفاده مى كند. در كلمات صاحب جواهر و شيخ انصارى رحمهما الله نيز اين گونه تعبيرات ديده مى شود؛ مثلًا مى گويند «صرّح غير واحد من الفقهاء» يعنى جمعيّت زيادى به اين معنا تصريح كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله روايت را مرسله دانسته است؛[680] ليكن روايت را بايد صحيحه دانست. اگر گفته بود: «عن بعض أصحابنا» يك راوى غيرمشخّص كه نمى دانيم توثيق دارد يا نه، سبب ارسال مى شد؛ ولى وقتى مى گويد: «جماعة من أصحابنا»، «عدّة من أصحابنا»، «غير واحد من أصحابنا» ديگر روايت مرسل نيست و نيازى به جابر ضعف مسند ندارد. بنابراين، روايت به نظر ما صحيحه است؛ همان طور كه بعضى از بزرگان نيز آن را صحيحه شمرده است.[681]

فقه الحديث: امام باقر و صادق عليه السلام درباره ى مرتدّ فرمودند: او را توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، مطلبى نيست؛ وگرنه او را مى كشند- (روايات مرتدّ فطرى قرينه مى شود بر اين كه حكم در اين فقره ى روايت مربوط به مرتدّ ملّى است؛ زيرا در مرتدّ فطرى مسأله ى استتابه مطرح نيست)-.

زنى را كه از اسلام برگشته است، توبه مى دهند؛ اگر توبه كرد، رهايش مى كنند؛ وگرنه حكمش زندان ابد است. در حبس او را در مضايقه و تنگنا و فشار قرار مى دهند.

كيفيت دلالت: جمله ى اوّل روايت را به سبب روايات مرتدّ فطرى مجبور شديم بر مرتدّ ملى حمل كنيم؛ امّا آيا اين حمل ضررى به اطلاق جمله ى دوّم مى زند؟ صاحب مسالك رحمه الله مى فرمايد: به خاطر وحدت سياق اين جمله را نيز بايد بر مرتدّ ملّى حمل كنيد؛ مقيّد اطلاق روايت حمّاد مى شود و نتيجه

مى دهد توبه ى مرتدّ فطرى اثرى در زندانش ندارد. لذا، بين زن مرتدّ ملّى و فطرى تفاوت است؛ در مرتدّ ملّى پس از توبه از حبس آزاد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 455

مى شود، ولى در مرتدّ فطرى توبه اش سبب آزادى نمى گردد.[682]

نقد استدلال شهيد ثانى رحمه الله: در اين روايت دو حكم بيان شده است؛ زيرا، دو موضوع دارد. يكى درباره ى مرد مرتدّ، و ديگرى درباره ى زن مرتدّ. اگر در موضوع اوّل به قرينه ى روايات مرتدّ فطرى تصرّف كرده و آن را بر مرد مرتدّ ملّى حمل نموديم، چه ربطى به موضوع دوّم دارد؟ به چه دليل دست از اطلاق اين قسمت از روايت برداريم؟ دليلى بر عدم قبول توبه ى زن مرتدّ فطرى قائم نشده است. از اين رو، اطلاقش پا برجاست و ما به آن تمسّك كرده و مى گوييم: در مطلق زن مرتدّ، ارتدادش فطرى باشد يا ملّى، توبه قبول مى شود؛ همان گونه كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده است.[683]

مؤيّد اين مطلب، نحوه بيان امام عليه السلام است كه موضوع اوّل را به صورت: «فى المرتدّ يستتاب فإن تاب و إلّاقتل» فرمود؛ اگر مسأله عطف موضوع دوّم بر آن بود، بايد مى فرمود: «وفي المرأة» تا بتوانيم به سبب وحدت سياق، دوّمى را نيز بر ارتداد ملّى حمل كنيم؛ امّا امام عليه السلام به صورت جمله ى مستأنفه ى «والمرأة إذا ارتدّت عن الإسلام استتيب» فرمود؛ يعنى بر جمله ى قبلى عطف نكرد؛ يك جمله ى مستقلّ و مستأنفه اى است كه به ماقبل مربوط نيست.

4- وعنه، عن الحسن بن محبوب، عن عباد بن صهيب، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: المرتدّ يستتاب فإن تاب وإلّا قتل، والمرأة تستتاب فإن

تابت وإلّا حبست في السجن واضرّبها.[684]

سند روايت: صاحب جواهر رحمه الله از آن به خبر، تعبير كرده،[685] و ظاهرش اين است كه آن را ضعيف مى داند؛ زيرا، مى فرمايد: براى اين دو خبر- مرسل ابن محبوب و خبر عباد بن صهيب- جابر وجود دارد؛ در حالى كه عباد بن صهيب را نجاشى رحمه الله توثيق كرده است؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 456

هرچند عامى مذهب مى باشد. پس، روايت موثّقه است و نيازى به جابر ندارد.

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: مرد مرتدّ را توبه مى دهند؛ اگر نپذيرفت، او را مى كشند؛ و زن مرتدّ را توبه مى دهند؛ اگر زيربار نرفت، زندانى شده او را اذيّت و آزار مى دهند.- به همان شكلى كه در قسمتى از روايات آمده بود؛ به او قوت لايموت مى دهند و در اوقات نماز او را مى زنند.-

كيفيّت دلالت: شهيد ثانى رحمه الله مى فرمايد: جمله ى اول را بايد بر مرتدّ ملّى حمل كرد؛ جمله ى دوّم نيز به حكم اتّحاد سياق مربوط به مرتدّ ملّى مى شود. در نتيجه، بحث استتابه مربوط به مرتدّ ملّى است و براى زنى كه ارتدادش فطرى باشد، دليلى بر استتابه نداريم.[686]

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اين روايت، دو موضوع و دو حكم دارد. اگر صدر روايت به قرينه ى روايات ديگر بر مرتدّ ملّى حمل شد، چرا دست از اطلاق ذيل روايت برداريم؟

ذيل كه قرينه ى برخلاف و دليل بر تقييد ندارد؟ بنابراين، به اطلاق موضوع دوّم تمسّك كرده و مى گوييم: «المرأة المرتدّة تستتاب مطلقاً أي سواء كانت فطرية أم ملّيّة».[687]

ظاهراً حقّ با صاحب جواهر رحمه الله است. شهيد ثانى رحمه الله نيز فتواى صريحى به تفاوت بين زن مرتدّ ملّى

با فطرى نداده است. مى گويد: از نصوص چنين چيزى برداشت مى شود.

نتيجه: از زنى كه به ارتداد ملّى يا فطرى مرتدّ شد، توبه طلب مى كنند؛ اگر توبه كرد، از زندان آزاد مى شود و هيچ مسأله اى ندارد؛ و اگر زيربار نرفت، به زندان ابد مى افتد.

كيفيّت توبه ى زن مرتدّ

اشاره

استتابه و طلب توبه فقط يك مرتبه از طرف حاكم است، اگر به دنبال استتابه ى حاكم توبه نكرد، ليكن يك ماه بعد خودش اظهار توبه كرد، ظاهراً از او نمى پذيرند. اين طور نيست كه مسأله در اختيار زن باشد كه هر وقت تصميم گرفت، توبه كند. اين توبه غير از توبه ى به درگاه پروردگار است كه هر وقت اراده كرد، مى تواند توبه كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 457

طرح روايت منافى

در باب زن مرتدّ سه مطلب مورد اتفاق فقها بود: عدم قتل، خلود در سجن و قبول توبه.

روايتى را صاحب وسائل رحمه الله نقل كرده است كه با آن چه گفتيم، منافات دارد:

وعنه، عن النّضر بن سويد، عن عاصم بن حميد، عن محمّد بن قيس، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: قضى أمير المؤمنين عليه السلام في وليدة كانت نصرانيّة فأسلمت وولدت لسيّدها، ثمّ إنّ سيّدها مات وأوصى بها عتاقة السريّة على عهد عمر فنكحت نصرانيّاً ديرانيّاً وتنصّرت فولدت منه ولدين وحبلت بالثالث، فقضى فيها أن يعرض عليها الإسلام فعرض عليها الإسلام فأبت، فقال: ما ولدت من ولد نصرانيّاً فهم عبيد لأخيهم الّذي ولدت لسيّدها الأوّل، وأنا أحبسها حتّى تضع ولدها، فإذا ولدت قتلتها.[688]

فقه الحديث: سند روايت صحيح است. امام باقر عليه السلام فرمود: أمّ ولدى نصرانى اسلام آورد و براى مولايش فرزندى زاييد. اربابش مُرد و وصيّت كرد پس از مرگش اين كنيز آزاد گردد- ظاهراً مقصود از «عتاقة السرية» اين است اگر سهم ولد به اندازه اى نباشد كه مادرش آزاد شود، كارى كنند كه آزاد شود- به هر تقدير، امّ ولد پس از مرگ صاحبش آزاد شد و با يك نصرانى ديرنشين ازدواج

كرد و به دين نصارى درآمد. از آن مرد نصرانى دو فرزند به دنيا آورد و به فرزند سوّم آبستن شد. اين جريان ها در زمان خلافت عمر بن خطّاب اتفاق افتاد. مطلب را نزد اميرالمؤمنين عليه السلام مطرح كردند. آن حضرت فرمود: اسلام را بر آن زن عرضه كنيد. ولى او از پذيرفتن اسلام امتناع كرد. امام عليه السلام فرمود: دو بچّه اى كه در حال نصرانيّت زاييد عبد برادر مسلمانشان هستند. سپس فرمود: او را حبس مى كنم تا وضع حمل كند، آن گاه او را خواهم كشت.

طرح اشكال: امام عليه السلام در مورد اين زنى كه مرتدّ ملّى است، پس از امتناع از توبه، حكم به قتل داده است؛ در حالى كه بر طبق روايات گذشته، بايد او را به زندان ابد بيندازند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 458

شيخ طوسى رحمه الله در توجيه اين روايت مى گويد: «قضيّة في واقعة» يعنى حكمى از اميرمؤمنان عليه السلام مى باشد كه ما به خصوصيّات آن واقعه، و علّت حكم آگاهى نداريم.

بنابراين، حقّ نداريم از مورد روايت تعدّى كنيم.

پس از آن فرمود: شايد اين زن با مرد مسلمانى ازدواج كرده، سپس مرتدّ شده و به عقد ازدواج مرد نصرانى درآمده است. لذا، استحقاق قتل پيدا كرده است.[689]

در توجيه كلام مرحوم شيخ مى توان گفت: اين زن پس از ارتداد بايد عدّه ى طلاق نگه دارد؛ ولى او عدّه را مراعات نكرده و با مرد نصرانى ازدواج كرده است. در اين صورت، زناى محصنه از او سرزده است؛ لذا، مستحقّ قتل خواهد بود.

نقد توجيه شيخ طوسى رحمه الله

اوّلًا: در كدام قسمت روايت ازدواج اين زن را با مرد مسلمان مطرح كرده است؟ ناقل اين

قضاوت امام باقر عليه السلام است، نه يك فرد معمولى تا بگوييم: فراموش كرده است.

ثانياً: بر فرض تسليم اين مطلب كه استحقاق قتل به خاطر وقوع زناى محصنه است، سؤال اين است كه آيا اگر اين زن پس از عرضه ى اسلام بر او توبه مى كرد و اسلام را مى پذيرفت، باز هم كشته مى شد يا مسأله ى قتل منتفى مى گشت؟ بنابراين، قتل به سبب ارتداد بوده نه به علّت ازدواج با مرد نصرانى.

نظر برگزيده: به دو جهت نمى توانيم اين روايت صحيحه را بپذيريم.

1- با چه ضابطه و ملاكى دو فرزندى كه در حال نصرانيّت به دنيا آورده است، بايد عبد برادرشان باشند؟ هيچ يك از ضابطه هاى رقيّت و عبوديّت در اين جا تطبيق نمى كند.

راه هاى عبد و رقّ شدن يا عبد بودن پدر و مادر است يا اسير شدن در جنگ؛ ارتداد و عدم قبول توبه سبب عبد شدن بچّه هايش نمى شود.

2- رواياتى كه در بحث هاى گذشته نقل شد، هيچ كدام بر قتل زن مرتدّ دلالت نداشت؛ بلكه همه يك صدا مى گفتند: در مورد زن مرتدّ قتل مطرح نيست. البتّه در مسائل بعد مى گوييم: مرد مرتدّ ملّى اگر از پذيرفتن توبه امتناع كرد، كشته مى شود؛ ولى هيچ فقيهى در

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 459

مورد زن مرتدّ فتوا به قتل نداده است؛ به خصوص اگر ارتدادش ملّى باشد. از اين رو، بايد علم روايت را به اهلش ارجاع داد.

احكام مرد مرتدّ ملّى

اشاره

امام راحل رحمه الله فرمود: مرتدّ ملّى را توبه مى دهند؛ اگر از پذيرش آن امتناع كرد، او را مى كشند. احتياط اين است كه او را سه روز توبه دهند و در روز چهارم او را مى كشند.

اگر مرتدّ ملّى

توبه كند، او را آزاد مى كنند و هيچ حكمى ندارد؛ ولى اگر حاضر به توبه نشد، قتلى كه بلافاصله بر مرتدّ فطرى اجرا مى شد، در حقّش اقامه مى گردد.

مى فرمايند: سه روز او را توبه مى دهند، دو احتمال دارد:

الف: در هر سه روز او را توبه مى دهند؛ اگر استتابه ى در سه روز مفيد واقع نشد، او را مى كشند.

ب: روز اوّل از او طلب توبه مى كنند و تا سه روز مهلت دارد كه برگردد و مسلمان شود؛ اگر در ظرف اين سه روز برگشت، آزاد مى گردد؛ وگرنه در روز چهارم او را مى كشند.

ظاهراً احتمال دوّم مقصود است كه يك بار استتابه مى شود و سه روز مهلت دارد تا رجوع كند.

مفاد روايات

رواياتى كه بيانگر اين احكام هستند، سه دسته مى باشد كه بايد در دلالت آن ها دقّت كرد؛ طايفه ى اوّل، قتل را براى مطلق مرتدّ مى گويد. طايفه ى دوّم، استتابه براى هر مرتدّى هست. و طايفه ى سوّم، بين مرتدّ ملّى و فطرى تفصيل مى دهد، در مرتدّ فطرى استتابه نيست به خلاف مرتدّ ملّى. از اين رو، طايفه ى سوّم شاهد جمع بين دو طايفه ى اوّل و دوّم است.

طايفه ى اوّل

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد جميعاً، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن محمّد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن المرتدّ، فقال: من رغب عن الإسلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 460

وكفر بما انزل على محمّد صلى الله عليه و آله بعد إسلامه فلا توبة له وقد وجب قتله وبانت منه امرأته ويقسّم ماترك على ولده.[690]

فقه الحديث: در بحث هاى قبل گفتيم: اين روايت دو سند دارد. يكى از آن ها مشتمل بر سهل بن زياد است كه مورد اختلاف و مناقشه است؛ ولى سند ديگرش صحيح است.

محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام حكم جنس و طبيعت مرتدّ را پرسيد، فرقى بين ملّى و فطرى نگذاشت. امام عليه السلام در جوابش به طور كلّى فرمود: هر كسى از اسلام روبرگرداند و به آن چه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده كافر گردد، برايش توبه اى نيست؛ قتلش واجب است و زنش از او جدا مى گردد و ماتركش بين فرزاندانش تقسيم مى شود.

جواب امام عليه السلام به سؤال محمّد بن مسلم انصرافى به مرتدّ فطرى ندارد؛ زيرا، در زمان امام باقر عليه السلام مسيحى و

يهودى فراوان بود. اگر روايتى در مقابل اين حديث نبود، در مطلق مرتدّ حكم به قتل مى كرديم.

طايفه ى دوّم

وعنه، عن الحسين بن محبوب، عن عباد بن صهيب، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: المرتدّ يستتاب فإن تاب وإلّا قتل، والمرأة تستتاب فإن تابت وإلّا حبست في السّجن واضرّبها.[691]

فقه الحديث: در اين موثّقه، امام عليه السلام فرمود: مرد مرتدّ توبه داده مى شود؛ اگر توبه كرد، آزاد مى گردد؛ وگرنه او را مى كشند- اين روايت مطلق است و هيچ انصرافى به مرتدّ ملّى ندارد؛ حتّى قيدى هم ندارد تا اختصاص به مرتدّ ملّى پيدا كند.-

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن غير واحد من أصحابنا، عن أبي جعفر وأبي عبد اللَّه عليه السلام في المرتدّ يستتاب، فإن تاب وإلّا قتل ....[692]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 461

فقه الحديث: صاحب جواهر رحمه الله اين روايت را مرسل مى دانست و ما برخلاف ايشان آن را صحيحه دانستيم. اين روايت نيز در مطلق مرتدّ، حكم به استتابه مى كند؛ اگر نپذيرفت، او را مى كشند.

طايفه ى سوّم

وعنه، عن العمركي بن علي، عن علي بن جعفر، عن أخيه أبي الحسن عليه السلام قال: سألته عن مسلم تنصّر، قال: يقتل ولا يستتاب، قلت: فنصرانيّ أسلم ثمّ ارتدّ، قال: يستتاب فإن رجع، وإلّا قتل.[693]

فقه الحديث: على بن جعفر از امام هفتم عليه السلام پرسيد: مسلمانى كه سابقه ى كفر نداشته نصرانى شد، چه حكمى دارد؟ امام عليه السلام فرمود: او را بدون توبه دادن مى كشند. پرسيد:

نصرانى مسلمان شد سپس مرتدّ گشت؟ امام عليه السلام فرمود: او را توبه مى دهند؛ اگر بازگشت، كارى با او ندارند؛ وگرنه اگر حاضر به توبه نشد، او را مى كشند.

اين روايت، شاهد جمع بين دو طايفه ى اوّل است؛ يعنى طايفه ى اوّل

به قرينه ى اين روايت بر مرتدّ فطرى و طايفه ى دوّم بر مرتدّ ملّى حمل مى شود.

روايت حسين بن سعيد نيز تا حدّى شاهد اين جمع است:

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد قال: قرأت بخطّ رجل إلى أبي الحسن الرضا عليه السلام: رجل ولد على الإسلام ثمّ كفر وأشرك وخرج عن الإسلام هل يستتاب؟ أو يقتل ولا يستتاب؟ فكتب: يقتل.[694]

فقه الحديث: به امام رضا عليه السلام نامه نوشت: مردى بر اسلام متولّد شد سپس كفر ورزيد و[695]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص462

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 462

شرك آورد و از اسلام بيرون رفت. آيا او را توبه مى دهند يا او را مى كشند و توبه نمى دهند؟ امام عليه السلام نوشت: او را مى كشند.

اين روايت در خصوص مرتدّ فطرى است. از مجموع روايات تفصيل بين مرتدّ ملّى و فطرى استفاده مى شود. فتاواى فقها نيز با آن موافق است.

استتابه ى مرتدّ

1- از رواياتى كه مشتمل بر استتابه ى مرتدّ است، استفاده مى شود اين عمل بر حاكم شرع واجب است؛ زيرا، «يستتاب» جمله ى خبريّه در مقام انشا است كه دلالت بر وجوب دارد.

2- در عبارت تحريرالوسيله درباره ى زن مرتدّ، استتابه مطرح نشده است؛ ولى در مرتدّ ملّى فرمود: «ويستتاب، فإن امتنع قتل، والأحوط استتابته ثلاثة أيّام» چه فرقى بين زن مرتدّ با مرتدّ ملّى است كه در يكى مسأله استتابه مطرح شده و در ديگرى نيامده است با آن كه رواياتى كه در خصوص زن مرتدّ رسيده، مشتمل بر اين لفظ هست؟ مثلًا در موثقه ى عباد بن صهيب فرمود: «والمرأة تستتاب ...»[696] و در صحيحه ى ابن محبوب فرمود: «والمرأة إذا ارتدّت عن

الإسلام استتيب ...».[697]

3- اگر زن مرتدّ يا مرتدّ ملّى پيش از مطالبه ى حاكم توبه كند، توبه اش قبول و موضوع استتابه منتفى مى شود. پذيرش توبه متوقّف بر طلب حاكم نيست؛ امّا پس از طلب حاكم، اگر در مدّت مقرّر توبه كرد، آزاد مى شود؛ وگرنه مرد مرتدّ كشته و زن مرتدّ به زندان ابد مى افتد. اين طور نيست كه هر وقت مرتدّ توبه كند، توبه اش را بپذيرند.

با اين بيان، اشكال بر عبارت تحريرالوسيله روشن مى شود؛ زيرا، ايشان فرمود: «وتقبل توبتها فإن تابت أخرجت عن الحبس». در چه زمانى توبه اش پذيرفته مى شود؟ اگر يك سال پس از استتابه ى حاكم شرع توبه كند، چه دليلى بر قبولى توبه اش داريم تا او را از زندان آزاد سازيم؟ تعبير تحريرالوسيله با روايات باب سازش ندارد.

در موثّقه عباد بن صهيب مى گويد: «المرأة تستتاب فإن تابت وإلّا حبست في السّجن»[698] و در صحيحه حسين بن محبوب مى فرمايد: «والمرأة إذا ارتدت عن الإسلام استتيبت فإن تابت وإلّا اخلدت في السّجن ...»[699] در اين دو روايت نفرمود: هر وقت توبه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 463

كرد، آزاد مى شود؛ بلكه فرمود: حاكم از او طلب توبه مى كند، اگر بلافاصله جواب داد، آزاد مى شود؛ وگرنه مخلّد در حبس مى گردد.

4- امام راحل رحمه الله فرمود: احتياط واجب اين است كه مرتدّ ملّى را سه روز توبه دهند؛ اگر توبه نكرد، در روز چهارم كشته مى شود. دليل اين مطلب روايتى است كه صاحب جواهر رحمه الله آن را تضعيف كرده است؛[700] ليكن روايت از طريق شيخ و كلينى رحمهما الله مشتمل بر سهل بن زياد است و سندش مورد اعتماد نيست؛ امّا از طريق صدوق رحمه الله

معتبر است.

وعن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن الحسن بن شمّون، عن عبداللَّه بن عبدالرّحمن، عن مسمع بن عبدالملك، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال أمير المؤمنين عليه السلام: المرتدّ عن الإسلام تعزل عنه امرأته ولا تؤكل ذبيحته، ويستتاب ثلاثة أيّام فإن تاب وإلّا قتل يوم الرابع ورواه الشيخ بإسناده عن سهل بن زياد ... ورواه الصدوق بإسناده عن السّكوني عن جعفر عن أبيه عن آبائه عليهم السلام مثله وزاد: إذا كان صحيح العقل.[701]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: فردى كه از اسلام به ارتداد ملّى برگردد، زوجه اش از او جدا مى شود؛- زيرا، زن مسلمان نمى تواند شوهر كافر داشته باشد، ليكن نحوه ى جدايى آن با جدايى مرتدّ فطرى تفاوت دارد. در مرتدّ ملّى عدّه ى طلاق مى گيرد و در مرتدّ فطرى عدّه ى وفات. در مرتدّ ملّى اگر در زمان عدّه توبه كند، نكاح به حال خود باقى است و نياز به عقد جديد ندارد، ولى در مرتدّ فطرى نياز به عقد جديد است. در باب نكاح اين مسائل مطرح است- (ذبيحه ى چنين مرتدّى را نمى توان خورد؛ و سه روز استتابه مى شود؛ اگر توبه كرد، آزاد مى شود؛ وگرنه در روز چهارم او را مى كشند)- روايت سكونى اضافه اى دارد: اگر اين فرد عقلش سالم باشد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 464

در استتابه ى سه روز دو احتمال هست: 1- در هر روز از سه روز حاكم طلب توبه مى كند. 2- روز اوّل طلب توبه كرده و تا سه روز به او مهلت مى دهد تا در اين سه روز فكر كند و تصميم بگيرد.

صاحب جواهر رحمه الله روايت را به علّت ضعف

كنار گذاشته، مى گويد: بايد به اطلاقات اخذ كنيم.[702] روز اوّل حاكم شرع از او مى خواهد توبه كند؛ اگر بلافاصله- با حفظ عرفيّت مسأله- توبه كرد، مى پذيرد و رهايش مى سازد؛ وگرنه در همان روز او را مى كشد.

به نظر ما، روايت به طريق مرحوم صدوق معتبر است؛ هرچند راوى آن سكونى از عامه است. بنابراين، به آن عمل مى كنيم. علاوه بر اين روايت، احتياط در باب دماء و فروج نيز اين مطلب را اقتضا مى كند. از اين رو، بنا بر اقوا يا احتياط وجوبى، بايد سه روز به مرتدّ ملّى مهلت داد؛ اگر توبه نكرد، او را مى كشند.

تقاضاى حلّ شبهه توسط مرتدّ

اگر حاكم شرع از مرتدّ ملّى طلب توبه كرد، او گفت: براى من شبهه اى عارض شده است، آن را حل كنيد تا به اسلام برگردم و الّا بر كفر باقى خواهم ماند. علّامه ى حلّى رحمه الله در كتاب قواعد فرمود: دو احتمال در مسأله وجود دارد:

1- به او مهلت دهيم و از او بخواهيم با مراجعه ى به خبرگان و دانشمندان و تحقيق، شبهه اش را حلّ كند؛ و در اين مدّت او را آزاد بگذاريم. اگر نتوانست شبهه اش را حلّ كند، او را مى كشيم؛ و اگر شبهه اش برطرف شد، به منزله ى توبه كردن است. حتّى اگر پس از گذشت يك سال يا دو سال باشد.

2- به او مى گوييم: الآن اظهار توبه و بازگشت به اسلام كن ولو در قلب مردّد و متزلزل باشى تا با اين حال اظهار توبه ات محقّق گردد. پس از توبه، او را به حلّ شبهه موظّف مى سازيم.

دليل احتمال اوّل: انسانى كه مبتلا به شبهه اى در اعتقاد شده، توبه و بازگشت به اسلام خواستن يك نوع تكليف

به مالايطاق كردن است. چگونه كسى كه گرفتار شبهه است، مى تواند اعتقاد قلبى به اسلام داشته باشد و در برابرش خضوع كند؛ لذا، بايد به او مهلت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 465

داد تا قدرت بر حلّ شبهه پيدا كند.

دليل احتمال دوّم: حاكم شرع كارى به اعتقاد قلبى فرد ندارد؛ بلكه موظّف است ظواهر احكام را مترتّب كند. از او مى خواهد اسلام را اظهار كند؛ هرچند مخالف با اعتقادش باشد و قلباً در برابر اسلام خاضع نباشد. همانند منافقين در صدر اسلام كه در نظر رسول اكرم صلى الله عليه و آله محرز بود اظهاراتشان با اعتقادشان مباينت دارد. با اين حال، آثار اسلام و احكامش را بر آنان مترتّب مى كرد. اين بحث در كتاب طهارت و نجاسات در باب كفر بايد پيگيرى شود؛ و در اين جا بايد ديد مستفاد از روايات چيست؟ آيا رواياتى كه استتابه ى مرتدّ را مطرح مى كند، مربوط به مرتدّى است كه گرفتار شبهه نباشد يا اطلاق دارد؟ همان طور كه در اصل ارتدادش بايد بررسى كرد آيا شخص عذرى دارد يا نه؟

نظر برگزيده: به نظر ما، اين فرد معذور نيست؛ زيرا، وقتى اسلام بر پايه ى استدلال متكّى بود، با وجود منطق اسلام، جايى براى اين شبهات نيست. به عبارت ديگر، اگر كسى اسلامش از روى تحقيق و دقّت باشد، امكان ندارد شبهه در اعتقاداتش پيدا شود. عروض شبهه از نقص در تحقيق و عدم بررسى و مطالعه ى كامل در باب اسلام كشف مى كند.

هر كسى دين اسلام را خالى از تعصّب و عناد مورد مطالعه و بررسى قرار دهد، امكان ندارد آن را نپذيرد. دينى كه از يك

طرف جهانى، و از طرف ديگر ابدى است، بايد به يك اصول و قواعدى ارتباط و بستگى داشته باشد كه هر عاقل و هر اهل منطق و محقّقى اگر با تحقيقى صحيح در اطرافش به كاوش پرداخت، در برابر اصولش خاضع خواهد شد. ما درباره ى اسلام چنين اعتقادى داريم. اگر تحقيق كامل و جامعى در اسلام كرد و آن را نپذيرفت، معلوم مى شود گرفتار عناد و لجاجت يا خوف و وحشت و يا حبّ جاه و مقام بوده است. در قرآن نيز همين معنا علّت عدم ايمان علماى يهود و نصارا معرّفى شده است.

بنابراين، فردى كه مرتدّ ملّى است؛ در سابق مسلمان نبوده و سپس به اسلام گرويده است؛ اگر اسلامش از روى تحقيق و بررسى مسائل اسلام باشد، گرفتار شبهه نمى شود؛ اگر امروز شبهه در اعتقادش پيدا شده، ناشى از عدم تحقيق كامل است. بنابراين، خودش مقصّر است و معذور نيست. و از طرفى دليلى نداريم كه بايد به مرتدّ ملّى مهلت دهند تا شبهه اش را حل كند؛ هرچند زمان حلّ شبهه طولانى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 466

به عبارت ديگر، مرتدّ ملّى در اصل شبهه معذور نيست؛ لذا، حكم تغيير نمى كند و «المرتدّ يستتاب» به جاى خود محفوظ است. بله، اگر معذور بود، مى گفتيم: نمى توان او را تحت فشار قرار داد. امّا مسلمانى كه وظيفه اش اين است كه از روى تحقيق به اصول و مبانى اوّليه ى اسلام معتقد گردد، اگر در تحقيق قصور كرده است، معذور نخواهد بود.

بنابراين، حصول شبهه سبب تغيير حكم ارتداد نمى شود.

صاحب جواهر رحمه الله نيز همين مطلب را فرموده است.[703] فاضل هندى رحمه الله به

برخى از عامّه، مهلتِ تا زمان حلّ شبهه را نسبت مى دهد؛[704] ليكن مقتضاى اطلاقات، عدم امهال بيش از سه روز است. صاحب جواهر رحمه الله روايتى را نيز به عنوان تأييد آورده است. اين روايت، سند خوبى ندارد؛ ليكن براى تأييد مطرح مى كنيم.

محمّد بن الحسن بإسناده عن الحسين بن سعيد، عن حمّاد وصفوان، عن معاوية بن عمّار، عن أبيه، عن أبي الطفيل، أنّ بني ناجية قوماً كانوا يسكنون الأسياف وكانوا قوماً يدّعون في قريش نسباً، وكانوا نصارى، فأسلموا، ثمّ رجعوا عن الإسلام، فبعث أمير المؤمنين عليه السلام معقل بن قيس التميمي، فخرجنا معه، فلمّا انتهينا إلى القوم جعل بيننا وبينه أمارة، فقال: إذا وضعت يدي على رأسي فضعوا فيهم السّلاح، فأتاهم فقال: ما أنتم عليه؟ فخرجت طائفة، فقالوا: نحن نصارى فأسلمنا لا نعلم ديناً خيراً من ديننا، فنحن عليه وقالت: طائفة: نحن كنّا نصارى ثمّ أسلمنا ثمّ عرفنا أنّه لا خير من الدين الّذى كنّا عليه فرجعنا إليه، فدعاهم إلى الإسلام ثلاث مرّات فأبوا، فوضع يده على رأسه قال فقتل مقاتليهم وسبى ذراريهم.

قال: فأتى بهم عليّاً عليه السلام فاشتراهم مصقلة بن هبيرة، بمأة ألف درهم فأعتقهم وحمل إلى عليّ عليه الصلوة والسلام خمسين ألفاً فأبى أن يقبلها، قال فخرج بها فدفنه بداره ولحق بمعاوية. قال: فخرب أمير المؤمنين عليه السلام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 467

داره وأجاز عتقهم.[705]

فقه الحديث: راوى مى گويد: بنى ناجيه قومى بودند كه در اطراف اسياف سكونت داشتند و ادّعا مى كردند با قريش ارتباط فاميلى دارند و همگى مسيحى بودند. اسلام آوردند و سپس مرتدّ شدند. اميرمؤمنان عليه السلام معقل بن قيس تميمى را به سوى آنان فرستاد.

راوى مى گويد:

من از همراهان معقل بودم. وقتى به محلّ آنان رسيديم، معقل گفت: هرگاه دست بر سرم گذاشتم معطّل نكنيد و با اسلحه به آنان حمله ور شويد.

معقل نزد آن طايفه آمد و از ايشان پرسيد: حرفتان چيست؟ چه مى گوييد؟ جمعيّت دو گروه شد. گروه اول گفت: ما نصرانى بوديم، مسلمان شديم؛ و اكنون دينى را بهتر از اسلام نمى دانيم، به آن معتقديم. گروه دوّم گفت: ما نصرانى بوديم، اسلام آورديم؛ سپس فهميديم دين سابق ما بهترين اديان است، به آن برگشتيم.

معقل سه بار از آنان تقاضاى توبه كرد و آنان سرباز زدند. در اين هنگام دست بر سرش گذاشت. سربازانش هجوم بردند، مردان جنگجو را كشتند و بچّه هايشان را به اسارت گرفتند و نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند.

مصقلة بن هبيره اسيران را به صد هزار درهم خريد و آزاد كرد. معقل پنجاه هزار درهم نزد امير مؤمنان عليه السلام آورد، حضرت از پذيرفتن آن امتناع كردند؛ او هم آن ها را برداشت و به خانه اش رفت و در آن جا دفن كرد و به معاويه ملحق شد. امير مؤمنان عليه السلام خانه اش را خراب، و آزادى اسرا را اجازه داد.

ارتداد بنى ناجيه به سبب شبهه اى بود كه عارض شده بود و مأمور اميرمؤمنان عليه السلام مهلتى براى رفع شبهه نداد؛ بلكه پس از سه بار طلب توبه، آنان را كشت. روايت به عنوان مؤيّد خوب است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 468

[شرائط تحقّق الارتداد]

[مسألة 2- يعتبر في الحكم بالارتداد البلوغ والعقل والاختيار والقصد، فلاعبرة بردّة الصبيّ وإن كان مراهقاً، ولا المجنون وإن كان أدوارياً دور جنونه ولا المكره ولا بما يقع بلا قصد كالهازل والساهي والغافل والمغمى عليه،

ولو صدر منه حال غضب غالب لايملك معه نفسه لم يحكم بالإرتداد.]

شرايط تحقّق ارتداد

اشاره

شرايط تحقّق ارتداد، بلوغ، عقل، اختيار و قصد است. پس، اعتبارى به ارتداد صبىّ نيست؛ هرچند در آستانه ى بلوغ باشد و همين طور مجنون اگرچه ادوارى باشد و در حالت جنون، از او عمل يا كلامى صادر شود كه اگر فرد كاملى مى گفت مرتدّ مى شد از او بى اثر است. ارتداد فرد مكره نيز بى اثر است. اگر از كسى بدون قصد جدّى عمل ارتدادى سرزند، مانند هازل، ساهى، غافل و بيهوش، حكم به ارتدادش نمى شود.

اگر از انسان در حال غضب كه مالك نفسش نيست، ارتدادى تحقّق يابد، مرتدّ نمى شود. اين مسأله در تمام مواردى كه موجب حدّ است، مشترك بود؛ و در حدود ديگر تا اندازه اى در مورد آن بحث كرديم و گفتيم: اگر غيركاملى مرتكب سرقت يا زنا شود، حدّ در موردش اجرا نمى شود. در باب ارتداد نيز مطلب همان است.

بلوغ
اشاره

اگر از غيربالغى- اگرچه در آستانه ى بلوغ باشد- ارتدادى سرزند، حدّ ندارد. باب حدود مانند باب ضمان نيست كه اگر در حال صباوت مال مردم را تلف كرد، بگوييم: پس از بلوغ واجب است از عهده ى ضمان و خسارت برآيد. ارتداد صبىّ منشأ اثر نيست؛ پس از بلوغ نمى توان او را به جرم ارتداد قبل از بلوغ مجرم دانست. حتّى حكم اسلام تبعى بر نابالغ مرتدّ مترتّب بوده و بدنش طاهر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 469

بيان روايت معارض

شيخ طوسى رحمه الله روايتى در كتاب خلاف نقل كرده است كه با مطالب بالا منافات دارد.

قال: الصبيّ إذا بلغ عشر سنين اقيمت عليه الحدود التامّة واقتصّ منه وتنفذ وصيّته وعتقه.[706]

فقه الحديث: زمانى كه كودك ده ساله شد، تمام حدود در موردش اجرا مى گردد؛ و اگر مرتكب جنايت و نقص و قتلى شد، از او قصاص مى شود؛ وصيّت و عتقش نيز نافذ است.

اين روايت قابل استدلال نيست. زيرا، مشهور فقها، بلكه بالاتر از مشهور، برخلافش فتوا داده اند. علاوه آن كه روايات زيادى در باب حدود وارد شده و به طور اطلاق مى گويند: «لا حدّ على الصبيّ والمجنون».[707] اين روايات مورد عمل مشهور است. فتواى قوم اطلاق دارد و فرقى در عدم اجراى حدود بر كودك، بين كمتر از ده سال و بيشتر از آن نگذاشته اند. فقط به جهت مصالح عمومى و اجتماعى در مورد كودك، قائل به تعزير هستند؛ امّا موضوع حدود الهى، شخص بالغ است.

در باب وصيّت غير از مرحوم شيخ، برخى از فقها[708] به نفوذ وصيّت كودك ده ساله به بعد فتوا داده اند؛ ولى اين دليل نمى شود كه در باب حدود نيز

همين مطلب را بگويند.

عقل

در مورد مجنون نيز همه به اتّفاق بر عدم اجراى حدّ فتوا داده اند؛ فرقى نمى كند مجنون اطباقى باشد يا مجنون ادوارى در زمان جنونش. فقط در باب زنا قولى به تفصيل بين زناى مجنونه بود كه حدّى بر آن مترتّب نمى شد و زناى مجنون كه حدّ داشت و روايتى[709] نيز مؤيّد اين قول بود، ولى مشهور آن را ردّ كردند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 470

اختيار

در مورد مكره نيز روايت شريفه «رفع ما استكرهوا عليه»[710] دلالت بر عدم حرمت عمل اكراهى دارد. عملى كه حرام نبود، حدّ هم ندارد. بنابراين، در حدود ديگر نيز مى گفتيم:

شرب خمر از روى اكراه، حرمت و حدّى ندارد.

علاوه آن كه آيه ى شريفه اى در خصوص اكراه عمّار بن ياسر بر كفر نازل شده است:

إِنَّمَا يَفْتَرِى الْكَذِبَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بَايتِ اللَّهِ وَأُوْللِكَ هُمُ الْكذِبُونَ* مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن م بَعْدِ إِيمنِهِ ى إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ و مُطْمَلِنُ م بِالْإِيمنِ ....[711] كفّار مكّه، عمّار ياسر و پدر و مادرش را بر كفر اكراه مى كنند. پدر و مادرش حاضر نشدند رسول خدا صلى الله عليه و آله را تكذيب كنند. از اين رو، آنان را شهيد كردند؛ ولى عمّار خواسته ى كفّار را انجام داد. پس از آن كه خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد و جريان را گفت، آن حضرت فرمود: «إن عادوا عليك فعد» اگر بار ديگر نيز گرفتار شدى و از تو خواستند اظهار كفر كنى انجام بده. آيه ى شريفه نيز در همين مورد نازل شد. مضمون آيه ى قرآن إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ و مُطْمَلِنُ م بِالْإِيمنِ مى گويد: كسى كه او را بر كفر و ارتداد مجبور كنند در

حالى كه قلبش از ايمان مطمئن است، ترديد نيست.

در باب تقيّه اين مطلب مطرح است كه آيا تبرّى از تمام مراحل به اكراه جايز مى شود؛ حتّى تبرّى از رسول خدا و ائمه عليهم السلام يا اين كه اگر اكراه به آخرين درجه هم برسد، تبرّى از اين بزرگان جايز نيست؟ رواياتى بر عدم جواز دلالت دارد؛ ولى در باب تقيّه گفته اند: اگر اكراه و تقيّه مطرح است، فرقى نمى كند مسأله به صورت تبرّى باشد يا كمتر از آن، هر دو جايز است.

نكته: اگر شخصى را بر ارتداد اكراه كردند، آيا لازم است پس از رفع اكراه، اسلام را اظهار كند؟ گويا ارتدادى هرچند به صورت اكراه محقّق شد، پس بايد اسلام را اظهار كند.

فقها در خصوص عرضه ى اسلام بر او گفته اند: واجب است بپذيرد و اظهار كند. زيرا، اگر امتناع ورزيد، كشف مى كند ارتدادش اكراهى نبوده و اختيارى بوده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 471

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: اظهار اسلام واجب نيست؛ زيرا، ارتداد اكراهى كالعدم است. گويا كفر و ارتدادى براى او پيش نيامده، و اين فرد مسلمان است. مگر مسخره ى مردم است كه هر كسى بر او اسلام عرضه كند، اظهار براى او واجب باشد.[712]

اگر بر مسلمانى اسلام را عرضه كنند و او اظهار نكند، كاشف از اين است كه ارتدادى از او سرزده است؟ لذا، در جايى كه مى دانيم ارتدادش اكراهى بوده، او مسلمان حقيقى است و نيازى به اظهار اسلام ندارد.

قصد

ارتدادى كه از مرتدّ صادر مى شود بايد از روى اراده و حدّى باشد؛ لذا، اگر در مقام شوخى، يا در حال خواب، يا از روى

غفلت و يا سهو ارتدادى از او سرزند، كافر نمى گردد و احكام مرتدّ بر او مترتّب نمى شود. زيرا، ظاهر عناوينى كه موضوع احكام واقع شده است، عناوين صادر از قصد است. اگر در روايت مى گويد: «المرتدّ ...»[713] يا «من رغب الإسلام وكفر بما انزل على نبيّنا بعد إسلامه»[714] يعنى «من رغب عن جِدّ وقصد» و اين عناوين در مورد هازل، نائم، غافل و مانند آن صدق ندارد.

صدور ارتداد از روى غضب

براى غضب مراتبى وجود دارد؛ بنابراين، نمى توان براى همه ى مراتبش يك حكم اجرا كرد. در خيلى از مراتبش اختيار از انسان سلب نشده و مالك نفس خود است. مى تواند خود را كنترل كند، ولى گاه غضب به مرحله اى مى رسد كه عنان اختيار از كف انسان خارج مى شود و نمى تواند خود را كنترل كند.

اگر غضب، از قسم اوّل باشد، آثار و احكام ارتداد بر ارتداد شخص مترتّب مى شود؛ يعنى فرد مرتدّ شده، طهارتش به نجاست مبدّل شده، همسرش از او جدا شده و ...

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 472

امّا اگر غضب از قسم دوّم باشد، يعنى ارتداد از روى قصد و اختيار نباشد و نتواند خود را كنترل كند، ارتدادش منشأ اثر نيست؛ و نيازى به دليل خاص در اين رابطه نداريم. در عين حال، روايتى در اين باب داريم كه مؤيّد همين فتوا است.

محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن عليّ بن عطيّة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام، قال: كنت عنده وسأله رجل عن رجل يجي ء منه الشي ء على جهة غضب، يؤاخذه اللَّه به؟ فقال: اللَّه أكرم من أن يستغلق عبده، وفي نسخة: يستقلق عبده.[715]

فقه الحديث: در

اين روايت معتبر، على بن عطيه مى گويد: در محضر امام صادق عليه السلام بودم، مردى پرسيد: اگر انسانى در حال غضب مطلبى را بگويد، آيا خداوند او را به آن سخن مى گيرد و مؤاخذه مى كند؟- (سؤال سائل يا از كلام ارتدادى در حين غضب يا اعمّ از آن است كه يك مصداقش قذف، مصداق ديگرش ارتداد و ... است. مقصود از مؤاخذه نيز اعمّ از عقوبت دنيايى مانند حدّ و تعزير و عقوبت اخروى است)-.

امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند گرامى تر از آن است كه بنده اش را تحت فشار قرار دهد. اگر عبارت روايت «استقلاق» باشد، به معناى در مضيقه و فشار قرار دادن به گونه اى كه اختيار از او سلب شود، هست. بنابراين، تناسب ندارد از يك طرف آدمى گرفتار غضبى گردد كه هيچ كنترل و اراده اى نداشته باشد، در همين حال نيز به او بگويند: حقّ ندارى مرتدّ شوى، فحش بدهى، قذف كنى، فلان عمل حرام را انجام دهى. اين دو با هم تناسبى ندارد.

امّا اگر «استغلاق» باشد، به معناى قُلُق و اضطراب و تزلزل مى آيد؛ يعنى خداوند بزرگ تر از آن است كه بنده اش را در اضطراب قرار دهد. بايد اين معنا را نيز به معناى اول ارجاع داده و بگوييم: مقصود اين است كه انسان مضطرب باشد؛ مبادا غضبى پيش آيد كه مالك نفس خودش نباشد و عمل حرامى از او سرزند و مستحقّ حدّ شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 473

به عبارت ديگر، اگر در مسائل غيراختيارى احكامى مترتّب گردد، انسان هميشه در حال اضطراب خواهد بود و مى ترسد چنين امرى حادث گردد؛ و به دنبالش، اثرى مترتّب شود.

امام عليه السلام مى فرمايد: خداوند برتر از آن است كه موجبات اضطراب بنده اش را فراهم آورد. يعنى اگر غضبش غيراختيارى شد، او را در تنگناى تكليف قرار نمى دهد و بر آن احكام و حدود مترتّب نمى كند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 474

[حكم ما لو ادّعى أمراً يعارض الارتداد]

[مسألة 3- لو ظهر منه ما يوجب الارتداد فادّعى الإكراه مع احتماله، أو عدم القصد وسبق اللسان مع احتماله قبل منه. ولو قامت البيّنة على صدور كلام منه موجب للارتداد فادّعى ما ذكر قبل منه.]

ادعاى امرى معارض با ارتداد

اشاره

اگر شخصى مرتدّ شد و حاكم شرع نمى داند كه اكراهى بوده است يا از روى اختيار، امّا فاعل ادّعا مى كند ناچار به ارتداد شده است، در صورتى كه احتمال اكراه بدهيم، ادّعايش پذيرفته مى شود؛ و همين طور اگر ادّعا كند قصد ارتداد نداشته، سبق لسان شد.

اگر بيّنه بر صدور كلام موجب ارتداد قائم شد و او ادّعاى اكراه يا سبق لسان كرد، مى پذيريم.

در تحقّق ارتداد و ترتّب احكام آن اختيار معتبر است؛ لذا، اگر كسى را بر ارتداد اكراه كنند، نه تنها احكام ارتداد مترتّب نمى شود كه اصل ارتداد نيز محقّق نمى گردد. چرا كه وجود ارتداد اكراهى كالعدم است. اين معنا در جايى است كه اكراه را احراز كنيم؛ ولى اگر در جايى ارتدادى واقع شده و حاكم شرع نمى داند اكراهى است يا اختيارى، در صورتى كه مرتدّ بگويد من را بر ارتداد اكراه كردند، آيا ادّعايش پذيرفته مى شود؟ دو صورت دارد:

1- اماره يا قرينه اى بر اكراه وجود داشته باشد، اين صورت، داخل در احراز اكراه است و ارتدادش اثرى ندارد.

2- اماره يا قرينه اى بر اكراه جز ادّعاى مرتدّ وجود ندارد؛

امام رحمه الله در حالى كه از بسيارى فقها متابعت كرده اند، مى فرمايد: ادّعاى او را مى پذيريم.

دليل اين مطلب روايت زير است:

«محمّد بن عليّ بن الحسين قال: قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ادرأوا الحدود بالشّبهات ...».[716]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 475

فقه الحديث: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حدّ را با شبهه ساقط كنيد.

سند روايت: اين حديث از مرسلاتى است كه صدوق رحمه الله به نحو جزم و يقين آن را به معصوم عليه السلام اسناد داده است؛ با آن كه فاصله ى بين مرحوم صدوق و رسول خدا صلى الله عليه و آله زياد است، در عين حال مى فرمايد: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ...» لذا، اين گونه مرسلات همان طور كه در بحث هاى گذشته نيز اشاره كرديم، از صدوق رحمه الله معتبر است؛ امّا مرسلاتى كه به صورت «رُوي أنّ النبيّ صلى الله عليه و آله قال كذا» يا «هذا مرويّ عن النبيّ صلى الله عليه و آله» باشد، اعتبار ندارد.

با توجّه به اين روايت كه فقها در همه ى ابواب حدود به آن استناد كرده و حدود را با عروض شبهه ساقط مى دانند، اگر روايت فى نفسه هم اعتبار نداشته باشد، با عمل مشهور معتبر مى گردد. لذا، حقّ نداريم روايت را به علّت ضعف سند كنار بگذاريم.

اشكال در دلالت حديث: اگر مقصود از «ادرأوا الحدود بالشبهات» شبهه ى واقعى است، يعنى در واقع امر مردّد باشيم كه عمل واقع شده يا نه، در بيشتر موارد اين شبهه هست؛ حتّى در جايى كه چهار شاهد عادل بر وقوع زنا شهادت دهند، انسان علم به وقوع زنا پيدا

نكرده و نمى داند آيا زنا واقع شده است يا نه؟ در نتيجه، بايد اكثر حدود جارى نگردند.

و اگر مقصود از شبهه، شبهه چه از نظر واقع و چه از نظر ظاهر باشد، موارد قيام بيّنه خارج مى شود؛ زيرا، در اين موارد به علّت معتبر كردن شارع بيّنه را، از نظر ظاهر شبهه نداريم. لذا، در اين فرع مى گوييم: بيّنه بر ارتداد فرد قائم شده است، شكّ داريم آيا ارتداد اكراهى بوده يا اختيارى؟ استصحاب عدم اكراه و «أصالة عدم الإكراه» شبهه ى ظاهرى را رفع مى كند؛ و در حقيقت، اثبات مى شود كه ارتداد با اكراه توأم نبوده است؛ و جايى براى جريان «ادرأوا الحدود بالشبهات» باقى نمى ماند.

نقد اشكال: در باب قيام بيّنه بر وقوع زنا، با شهادت چهار شاهد، شبهه اى باقى نمى ماند تا «ادرأوا الحدود بالشبهات» پياده شود؛ ولى در باب استصحاب، آن چه حالت سابقه دارد و استصحاب نسبت به آن جارى است، عدم اكراه است؛ ليكن در بحث ما مفيد فايده نيست. چيزى كه مثمر ثمر است، استصحاب وقوع ارتداد بدون اكراه است كه حالت سابقه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 476

ندارد. نمى توان گفت: يك زمانى ارتداد غير اكراهى بود، الآن شكّ مى كنيم كه آيا زائل شد يا نه؟ بقاى آن را استصحاب مى كنيم.

به عبارت ديگر، در روايت مى فرمايد: «المرتدّ يقتل» به واسطه ى ادلّه ى رفع اكراه آن را مقيّد به «المرتدّ لا عن إكراه» مى كنيم. براى ترتّب حكم قتل، بايد اين موضوع احراز شود. با استصحاب عدم اكراه «إرتداد لا عن إكراه» را چگونه ثابت مى كنيد؟ مگر بنا بر اصل مثبت.

و به ديگر سخن، قيد «لا عن إكراه» به صورت وصف و

شرط در موضوع حكم دخالت دارد نه اين كه موضوع مركّب از دو شى ء «مرتد» و «لا عن إكراه» باشد؛ يكى را با وجدان احراز كنيم و ديگر را با اصل. وقتى موضوع وحدت داشت و يك چيز بود، با جريان اصالة عدم اكراه اگر بخواهيم اثبات كنيم ارتداد غيراكراهى بوده است، اصل مثبت مى شود؛ زيرا، لازمه ى عقلى عدم اكراه، تحقّق ارتداد غيراكراهى است و ترتّب آثار شرعى بر ارتداد به كمك اين لازم عقلى، اصل مثبت غيرحجّت مى گردد.

پس از جارى نشدن استصحاب، در شكّ و تحيّر باقى مى مانيم. موضوع «ادرأوا الحدود بالشبهات» محقّق است؛ پس حكم آن يعنى سقوط حدّ، مترتّب مى گردد.

در نتيجه، اگر كسى ادّعاى اكراه بر ارتداد كند و هيچ شاهد و اشاره اى بر صدق ادّعايش نداشته باشد، ادّعايش را مى پذيريم و حدّ را از او برمى داريم. ممكن است در مطلب توسعه داده، و موارد ادّعاى هزل، شوخى، سبق لسان و يا حكايت قول ديگرى را نيز شامل اين بحث بدانيم.

از اين رو، اگر جوانى، پيامبر صلى الله عليه و آله را تكذيب كرده او را نزد حاكم آوردند؛ به اين مطلب اقرار كرد ليكن گفت: شوخى مى كردم، يا سبق لسانى شده متوجّه نبودم و يا به عنوان حكايت از زيد مطرح كردم نه اين كه اعتقاد خودم باشد، در تمام اين موارد ادّعايش پذيرفته مى شود؛ هرچند شاهد و قرينه اى بر اثبات دعوايش نداشته باشد.

قيام بيّنه بر موجب ارتداد

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله مى فرمايد: اگر بيّنه اى بر صدور كلام موجب ارتداد از زيد اقامه شد، دو صورت دارد:

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 477

1- موجب ارتدادى از زيد سرزده؛ مثلًا تكذيب نبىّ

صلى الله عليه و آله كرده است. وقتى از زيد مطلب را مى پرسند، بيّنه را تصديق مى كند، ليكن مى گويد: من در مقام شوخى بودم و يا سبق لسان شد. در اين صورت، بحث گذشته جارى و سارى است؛ يعنى ادّعاى او را مى پذيرم و حدّ را ساقط مى كنيم. زيرا، بيّنه را تكذيب نكرده، بلكه كار خودش را توجيه مى كند. عبارت مرحوم امام در تحريرالوسيله ناظر به همين فرع است.

2- اگر بيّنه بر ارتداد زيد شهادت داد، نه بر صدور كلامى كه دالّ بر ارتداد است، وقتى به زيد مراجعه شود، مى گويد: شوخى كردم. آيا ادّعايش پذيرفته و حدّ از او ساقط مى گردد، يا اين ادّعا، تكذيب بيّنه است؟ زيرا، بيّنه بر ارتدادش شهادت داد نه بر صدور كلامى كه دالّ بر ارتداد است تا بگويد: شوخى مى كردم.

به عبارت ديگر، اگر در باب زنا، چهار شاهد عادل بر زناى زيد شهادت مى دادند لازم نبود كه از شهود بپرسيم آيا زيد بالغ بود يا نه، وطى به شبهه بود يا نه، و ...؛ بلكه به مجرّد شهادتشان بر زنا، عنوان زنا ثابت مى شد و حدّ مترتّب مى گشت. در اين بحث نيز بيّنه بر ارتداد زيد شهادت مى دهد؛ اگر بخواهيم ادّعاى زيد را مبنى بر شوخى بودن بپذيريم، لازمه اش تكذيب بيّنه در شهادتشان به ارتداد است؛ و ادّعاى مجرم را در تكذيب مشهود نمى پذيريم. همان طور كه در باب زنا، به تكذيب زانى گوش نمى داديم، در اين جا نيز به ادّعاى شخص ترتيب اثر نمى دهيم.

نقدى بر عبارت تحريرالوسيله

امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله بيان كردند: «ولو قامت البيّنه على صدور كلام منه موجب للارتداد فادّعى ما ذكر قبل منه»؛ به نظر،

بايد مى فرمود: ادّعاى مرتدّ بر هزل و شوخى بر دو نوع است؛ اگر به صورتى باشد كه به تكذيب بيّنه منتهى نشود، مقبول است؛ وگرنه ردّ مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 478

[حكم ولد المرتدّ]

[مسألة 4- ولد المرتدّ الملّي قبل ارتداده بحكم المسلم، فلو بلغ واختار الكفر استتيب، فإن تاب وإلّا قتل، وكذا ولد المرتدّ الفطري قبل ارتداده بحكم المسلم، فإذا بلغ واختار الكفر، وكذا ولد المسلم إذا بلغ واختار الكفر قبل إظهار الإسلام فالظاهر عدم إجراء حكم المرتدّ فطريّاً عليهما بل يستتابان، وإلّا فيقتلان.]

حكم فرزندان مرتدّ

اشاره

فرزند مرتدّ ملّى قبل از ارتدادش به حكم مسلمان است. پس اگر بالغ شد و كفر را برگزيد، او را توبه مى دهند. اگر توبه كرد، كارى با او ندارند؛ وگرنه او را مى كشند.

فرزند مرتدّ فطرى نيز قبل از ارتداد پدر يا مادرش به حكم مسلمان است. اگر پس از بلوغ كافر شد و همين طور فرزند والدين مسلمان نيز اگر پس از بلوغ مرتدّ شد، ظاهراً احكام مرتدّ فطرى بر آنان جارى نيست؛ بلكه ايشان را توبه مى دهند؛ اگر نپذيرفتند، آنان را مى كشند.

حكم اختيار كفر به مجرّد بلوغ

در تعريف مرتدّ فطرى گفتيم: اين عنوان بر فردى اطلاق مى شود كه در حال انعقاد نطفه اش پدر و مادر يا يكى از آن ها مسلمان باشد، و پس از بلوغ با اختيار خودش اسلام را به عنوان دين انتخاب كند، سپس كفر ورزد و مرتدّ گردد.

و مرتدّ ملّى نيز به فردى گفته مى شود كه نطفه اش در حال كفر والدينش منعقد شده باشد و پس از بلوغ، كفر را به عنوان دين اختيار كند، سپس اسلام آورد، و پس از آن، از اسلام روى برگرداند و به كفر برگردد.

اگر بچّه ى مسلمانى كه تا زمان بلوغ محكوم به اسلام است، به مجرّد بلوغ، كفر اختيار كرد، يعنى اسلام حقيقى برايش محقّق نشد، بر چنين فردى نه تعريف مرتدّ ملّى صادق است و نه تعريف مرتدّ فطرى؛ زيرا، شرط ارتداد فطرى تحقّق اسلام حقيقى بود كه از اين فرد واقع نشده است. او تا قبل از بلوغ، اسلام حكمى داشته و به مجرّد بلوغ، كفر آورده است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 479

اگر نطفه ى بچّه اى در حال اسلام والدين منعقد شد، سپس پدر و

مادرش مرتدّ ملّى يا فطرى شدند، اين بچّه تا هنگام بلوغ، محكوم به اسلام است؛ بنابراين، اگر مادرش پس از انعقاد نطفه مرتدّ شد و در حالى كه به اين بچّه آبستن است از دنيا رفت، به اعتبار اين بچّه مادرش را در مقابر مسلمانان دفن مى كنند نه در قبرستان كفّار. بر چنين بچّه اى اگر بلافاصله پس از بلوغ كافر شد، تعريف مرتدّ فطرى و ملّى صادق نيست. در اين دو فرض، ارتداد افراد چه حكمى دارد؟

از ملاحظه ى فتاوا استفاده مى شود امر دائر بين دو احتمال است، و احتمال سوّمى نيست. يا بايد احكام مرتدّ فطرى جارى شود و بلافاصله او را كشت، يا احكام مرتدّ ملّى را مترتّب كنيم و او را توبه دهيم؛ و اگر توبه نكرد، او را به قتل برسانيم.

بنا بر مختار شهيد ثانى رحمه الله در مسالك،[717] چنين مرتدّى حكم مرتدّ فطرى را دارد؛ زيرا، ايشان شرط ارتداد فطرى را گذشتن زمانى پس از بلوغ و اختيار اسلام حقيقى و سپس مرتدّ شدن نمى داند. همين مقدار كه در كودكى محكوم به اسلام باشد، كافى است تا ارتداد پس از بلوغش ارتداد فطرى باشد. از اين رو، بر محقّق رحمه الله در شرايع[718] اشكال كرده و مى گويد: در مورد مرتدّ فطرى، محقّق رحمه الله فرمود: او را بدون توبه دادن مى كشند، امّا وقتى به اين بحث مى رسد، مى نويسد: «إذا بلغ واختار الكفر استتيب وإلّا قتل»؛ بين اين دو مطلب چگونه جمع مى شود؟ اين فرد نيز مرتدّ فطرى است، بايد بدون توبه او را كشت.

در نقد سخن شهيد ثانى رحمه الله مى گوييم: همين فتوا قرينه است بر اين كه مرحوم محقّق در تحقّق

ارتداد فطرى سبقت اسلام حقيقى را پس از بلوغ لازم مى داند؛ و به گفته ى صاحب جواهر رحمه الله[719] كلمه ى «ارتداد» ظهور در اين معنا دارد. ارتداد يعنى رجوع از اسلام حقيقى، نه رجوع از اسلام حكمى. بچّه اى كه بلافاصله پس از بلوغ، كافر شده نمى توان گفت: از اسلام رجوع كرده است؛ او اسلام را اختيار نكرده بود تا از آن برگردد. ما نيز در بحث مرتدّ فطرى شواهدى از روايات براى اثبات اين مطلب ذكر كرديم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 480

با توجّه به آن چه گفتيم، احكام مرتدّ فطرى بر چنين شخصى بار نمى شود؛ و به ناچار، بايد احكام مرتدّ ملّى را در موردش اجرا كرد. يعنى او را توبه بدهند؛ اگر نپذيرفت، به قتل برسانند. ولى بنا بر مختار شهيد ثانى رحمه الله و علّامه ى حلّى رحمه الله در تذكره[720] احكام مرتدّ فطرى مترتّب مى شود.

به بيان جامع، مى گوييم: در سه فرضى كه بچّه تا زمان بلوغ محكوم به اسلام است، اگر بالغ شد و كفر اختيار كرد، مصداق مرتدّ ملّى و فطرى نيست. روايت و دليلى نيز در مورد حكمش نرسيده است؛ ليكن از نظر فتوا اين مطلب مسلّم است كه يا بايد يكى از دو حكم مرتدّ فطرى يا حكم مرتدّ ملّى در حقّش اجرا شود. امكان اجراى احكام مرتدّ فطرى نيست. لذا، به ناچار احكام مرتدّ ملّى مترتّب مى گردد.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله[721] دو روايت در اين جا مطرح مى كند كه هيچ ارتباطى با اين بحث ندارد. خود ايشان نيز بر آن اشكال كرده است؛ ليكن روايت مرسلى از مرسلات معتبر صدوق مطرح است كه بايد ديد آيا بر اين

بحث دلالتى دارد يا نه؟

محمّد بن عليّ بن الحسين، قال: قال عليّ عليه السلام: إذا أسلم الأب جرّ الولد إلى الإسلام. فمن أدرك من ولده دعي إلى الإسلام، فإن أبى قتل، وإن أسلم الولد لم يجرّ أبويه ولم يكن بينهما ميراث.[722]

فقه الحديث: اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: اگر پدرى مسلمان شد، فرزندش را به جانب اسلام مى كشد. اسلام پدر روى فرزند اثر مى گذارد. پس، هر كدام از بچّه هايش كه بالغ شدند، به اسلام دعوت مى شوند؛ اگر امتناع كرد، او را مى كشند. ولى اسلام فرزند، سبب اسلام پدر و مادر نمى گردد. لذا، اگر فرزند اسلام آورد ولى پدر و مادر بر كفر بودند، بين آنان توارث برقرار نمى شود.

كيفيّت دلالت: از جمله ى «إذا أسلم الأب جرّ الولد إلى الإسلام» استفاده مى شود

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 481

حكمى كه در روايت آمده، مربوط به ولدى است كه نطفه اش در حال كفر پدر منعقد شده؛ ولى ولادت بچّه پس از اسلام پدر بوده است.

آيا مى توان براى روايت اطلاقى درست كرد كه حكمش مختصّ به مورد بالا نباشد، بلكه اين مورد يكى از مصاديق آن باشد و مصداق ديگرش، فرزندى باشد كه پدرش كافر بوده، مسلمان شده و در حال اسلام پدر، نطفه اش بسته شده است؟

ظاهراً روايت چنين اطلاقى دارد و به فرزندى كه نطفه اش در حال كفر والدين منعقد شده است، اختصاص ندارد.

از جمله ى «فمن أدرك من ولده دعي إلى الإسلام فإن أبى قتل» معلوم مى شود فرزند پس از بلوغش كفر را اختيار كرده است، دعوت به اسلام همان استتابه است؛ يعنى او را توبه بدهيد، اگر از پذيرش اسلام امتناع كرد، او را به قتل برسانيد.

اگر

براى روايت اطلاقى درست شود كه حال انعقاد نطفه را نيز شامل گردد، مسأله ى ما يكى از مصاديق آن، و روايت دليلى بر ضرر صاحب مسالك رحمه الله خواهد بود؛ زيرا، اگر اين فرد مرتدّ فطرى است «دعي إلى الإسلام» در موردش معنا ندارد؛ بايد به مجرّد ارتداد كشته شود؛ نه اين كه اسلام را بر او عرضه بدارند، اگر نپذيرفت به قتل برسد.

نكته اى كه در پايان روايت به عنوان «لم يكن بينهما ميراث» آمده، مقصود ارث نبردن پدر و مادر كافر از فرزند مسلمانشان است؛ زيرا، كفر و ارث مانع ارث بردن او مى شود؛ ولى كفر مورّث مانع ارث وارث مسلم نيست.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 482

[حكم تكرار الارتداد]

[مسألة 5- إذا تكرّر الارتداد من الملّي، قيل: يقتل في الثالثة، وقيل: يقتل في الرابعة وهو أحوط.]

حكم تكرار ارتداد

اشاره

اگر ارتداد مرتدّ ملّى مكرّر گردد، يعنى او را توبه دهند، پس از توبه مرتدّ گردد باز استتابه كنند و او قبول كند، و براى بار سوّم مرتدّ گردد، بعضى گفته اند: در ارتداد سوّم كشته مى شود و بعضى قائل اند: پس از ارتداد چهارم او را مى كشند.

اين فرع در مورد مرتدّ فطرى امكان ندارد؛ زيرا، او را با ارتداد اوّلش مى كشند.

استتابه اى ندارد تا پس از آن مرتدّ گردد.

مرحوم محقّق در شرايع مى فرمايد: «إذا تكرر الإرتداد قال الشيخ رحمه الله يقتل في الرابعة وقال: روى أصحابنا يقتل في الثالثة أيضاً»[723] در صورت تكرار ارتداد، شيخ طوسى رحمه الله فرمود: در مرتبه ى چهارم كشته مى شود و بر اين مطلب در كتاب مبسوط ادّعاى اجماع كرده است؛ و آن را به روايتى كه اصحاب كبائر در مرتبه ى چهارم بايد

كشته شوند اسناد داده است.

و مى فرمايد: اصحاب ما روايت كرده اند در مرتبه ى سوّم كشته مى شود. ظاهر بيانش اين است كه در خصوص مرتدّ روايتى رسيده است كه بر قتلش در مرتبه ى سوّم دلالت دارد؛ ولى صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: روايت خاصّى كه بر اين معنا دلالت كند، نداريم.[724]

دليل قتل مرتدّ در مرتبه ى سوّم

1- دليل قتل روايت صحيحه ى يونس بن عبدالرّحمان است كه امام عليه السلام فرمود: كسانى كه مرتكب گناه كبيره مى شوند، پس از اجراى دو حدّ بر آنان، در مرتبه ى سوّم كشته مى شوند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 483

محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن صفوان، عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام قال: أصحاب الكبائر كلّها إذا أقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثالثة.[725]

نقد استدلال: اوّلًا: ظاهر «أصحاب الكبائر» افراد مسلمانى را شامل مى شود كه بر اسلام باقى هستند؛ ليكن مرتكب گناه كبيره شده اند. با ارتداد، فرد مرتدّ از صف مسلمانان خارج مى گردد و از دايره ى اسلام بيرون مى رود. ارتداد در رديف گناهان كبيره نيست.

بنابراين، مرتدّ در موضوع روايت داخل نيست تا حكم آن را داشته باشد.

ثانياً: مفاد روايت حكم به قتل پس از اجراى دو حدّ است. مرتدّ فطرى را در مرتبه ى اوّل و دوّم استتابه مى دهند، و به او حدّى نمى زنند، آيا از قول امام عليه السلام: «المرتدّ يستتاب وإلّا قتل»[726] استفاده مى شود دو نوع حدّ: «قتل» و «استتابه» در حقّ مرتدّ جعل شده است؟ «استتابه» حدّ نيست؛ بلكه حدّ مرتد، قتل است. در مرتدّ ملّى اجراى اين حدّ مشروط به استتابه ى مرتدّ و عدم پذيرش اوست؛ و در مرتدّ فطرى شرطى ندارد.

بنابراين، شرطى كه

در روايت يونس هست، يعنى دوبار اقامه ى حدّ، در مرتدّ ملّى وجود ندارد. پس، مفاد روايت در حقّش قابل اجرا نيست.

نقدى بر اولويّت: اگر گفته شود وقتى در اصحاب كبائر در مرتبه ى سوّم قتل اجرا مى شود، به طريق اولى در مرتدّ ملّى نيز در مرتبه ى سوّم قتل جارى است. مى گوييم به دو دليل، اولويت در اين جا راه ندارد:

اوّلًا: عموم روايت يونس تخصيص خورده است؛ لذا، عمومش باقى و پابرجا نيست كه بتوان به آن تمسّك كرد.

ثانياً: در اصحاب كبائر پس از آن كه دوبار حدّ را اجرا كردند و او تحت تأثير قرار نگرفت، او را مى كشند. زيرا، معلوم مى شود دو حدّ گذشته براى تنبيهش مؤثّر نبوده است.

امّا در مورد مرتدّ، تازيانه و زندانى مطرح نبوده، او را توبه داده اند؛ توبه، حدّ و عقوبت

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 484

نيست تا بگوييم پس از دوبار اجراى اين حدّ معلوم مى شود تأثيرى در تنبيه مرتدّ نداشته است پس بايد او را كشت. بنابراين، نمى توان به صحيحه ى يونس استدلال كرد.

2- وعن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن عليّ بن حديد، عن جميل بن درّاج وغيره، عن أحدهما عليهما السلام في رجل رجع عن الإسلام فقال: يستتاب، فإن تاب وإلّا قتل.

قيل لجميل: فما تقول إن تاب ثمّ رجع عن الإسلام؟ قال: يستتاب، قيل: فما تقول إن تاب ثمّ رجع؟ قال: لم أسمع في هذا شيئاً، لكنّه عندي بمنزلة الزاني الّذي يقام عليه الحدّ مرّتين ثمّ يقتل بعد ذلك، وقال: روى أصحابنا أنّ الزاني يقتل في المرّة الثالثة.[727]

فقه الحديث: علىّ بن حديد از راويانى است كه توثيق نشده است. مى گويد: جميل گفت:

امام باقر يا امام صادق عليهما السلام فرمود: در مورد مردى كه مرتدّ شد، او را توبه مى دهند؛ اگر نپذيرفت، او را مى كشند.

به جميل گفتند: اگر توبه كرد و باز مرتدّ شد، حكمش چيست؟ گفت: بار ديگر به او توبه مى دهند. گفتند: اگر پس از توبه مرتدّ شد، حكمش چيست؟ گفت: در اين مورد روايتى نشنيده ايم؛ ليكن به نظرم اين فرد حكم زناكارى را دارد كه دو بار به او حدّ زده اند كه در مرتبه ى سوّم او را مى كشند. اصحاب ما قتل زانى در مرتبه ى سوّم را نيز روايت كرده اند.

اين روايت، حديثى نيست كه مستند به امام عليه السلام باشد؛ بلكه اجتهاد يكى از راويان را نقل مى كند؛ به خصوص با توجّه به اين كه در باب زنا، قتل در مرتبه ى سوّم را نپذيرفتيم.

روايت شاهدى است بر جريان داشتن اجتهاد در زمان امامان عليهم السلام، ائمّه اصول را القا مى كرده اند و اصحاب و شاگردان، فروع را از آن ها استخراج و استنباط مى كردند. به همين جهت، فرمودند: «إنّما علينا إلقاء الاصول وعليكم التفريع».[728]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 485

دليل قتل مرتدّ در مرتبه ى چهارم

پس از سقوط ادلّه اى كه بر قتل در مرتبه ى سوّم آورده بودند، به ناچار بايد به حكم اجماعى كه شيخ طوسى رحمه الله ادّعا كرده، و به مقتضاى استصحاب و احتياط و روايتى كه مرحوم شيخ به اصحاب اسناد داده است، به قتل مرتدّ در مرتبه چهارم فتوا دهيم.

روايت معارض با هر دو قول

وعن أبي عليّ الأشعري، عن محمّد بن سالم، عن أحمد بن النّضر، عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: اتي أمير المؤمنين عليه السلام برجل من بني ثعلبة، قد تنصّر بعد إسلامه فشهدوا عليه.

فقال له أمير المؤمنين عليه السلام: ما يقول: هؤلاء الشهود؟ فقال: صدقوا وأنا أرجع إلى الإسلام، فقال: أما إنّك لو كذّبت الشهود لضربت عنقك. وقد قبلت منك فلا تعد، فإنّك إن رجعت لم أقبل منك رجوعاً بعده.[729]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. متن آن نيز با آن چه صاحب جواهر رحمه الله نقل مى كند، تفاوت دارد؛ ولى مطلب يكى است.

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى از بنى ثعلبه را نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. نامبرده پس از اسلام آوردن، به دين مسيحيّت گرويده بود و شهود بر ضدّش شهادت دادند. امام عليه السلام از او پرسيد: شهود چه مى گويند؟ گفت: راست مى گويند، و من توبه مى كنم و به اسلام بر مى گردم.

امام عليه السلام فرمود: اگر شهود را تكذيب كرده بودى، گردنت را مى زدم. توبه ات را پذيرفتم.

ارتداد را تكرار مكن. اگر از اسلام برگشتى، توبه ات را نخواهم پذيرفت. اوّلًا: استدلال به اين روايت متوقّف است بر اين كه در آن تصرّف كنيم و آن را بر مرتدّ ملّى حمل كنيم؛ امّا اين تصرّف شاهدى ندارد. از كجا كه اين مرد،

مرتدّ فطرى نبوده است؛ زيرا، در عصر خلافت اميرمؤمنان عليه السلام ده ها سال بر اسلام گذشته بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 486

ثانياً: بر فرض اين كه به قرينه ى روايات ديگر بر مرتدّ ملّى حمل شود، مفادش اين است كه در ارتداد دوّم بايد او را كشت. به اين مطلب هيچ فقيهى فتوا نداده است.

ثالثاً: تكذيب شهود سبب زدن گردن نمى گردد؛ زيرا، تكذيب شهود خللى در شهادت ايجاد نمى كند. شهادت مؤثّر است و بايد حكمش هرچه هست اجرا شود؛ نه اين كه مكذّب را به قتل برسانند. مگر اين كه بگوييم: شهود، امام حسن و امام حسين عليهما السلام بوده اند كه تكذيبشان به مسائل ديگر منتهى مى شود؛ ليكن در روايت، اشعارى به اين مطلب نيست.

بنابراين، با توجّه به ضعف روايت و عدم عمل اصحاب به مضمون آن و نقايص ديگرى كه در آن بود، نمى توان به آن تمسّك كرد؛ و قتل مرتدّ ملّى به مرتبه ى چهارم ارتداد موكول مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 487

[حكم عروض الجنون بعد الارتداد]

[مسألة 6- لو جنّ المرتدّ الملّي بعد ردّته وقبل استتابته لم يقتل، ولو طرء الجنون بعد استتابته وامتناعه المبيح لقتله يقتل، كما يقتل الفطري إذا عرضه الجنون بعد ردّته.]

عروض جنون پس از ارتداد

اگر مرتدّ ملّى پس از ارتداد و قبل از استتابه مجنون گردد، او را نمى كشند؛ و اگر عروض جنون پس از استتابه و امتناعش باشد، او را مى كشند. همان طور كه اگر مرتدّ فطرى پس از ارتداد ديوانه گردد.

اگر ارتداد مرتدّ فطرى در حال عقل و عدم جنون بوده، و پس از آن مرتدّ شده است، جنون پس از ارتداد سبب سقوط

حدّ از او نمى گردد؛ زيرا، رواياتى كه مى گويد: «لا حدّ على المجنون»[730] مخصوص به گناهى است كه در حال ديوانگى مرتكب شده است. كسى كه در سلامت عقل، مرتدّ شده، اگر حدّش قتل است، معناى حدّش زائل شدن فرد از صفحه ى وجود است؛ بنابراين، در همان حال جنون او را مى كشند.

در مرتدّ ملّى اگر در حال عقل مرتدّ شده است، امّا پس از استتابه، زير بار توبه نرفت و جنون عارض شد، مانند مرتدّ فطرى، بايد از صفحه ى وجود پاك گردد. قتلش مشروط به استتابه بود و شرط هم حاصل شده است؛ لذا، جنونش مانع اجراى حدّ نمى گردد.

اگر پس از ارتداد و قبل از استتابه ديوانه شد، شرط اجراى حدّ قتل وجود ندارد؛ زيرا، همان طور كه در اصل ارتداد، عقل شرط است، استتابه نيز مشروط به عقل مى باشد؛ بنابراين، بايد دست نگاه دارند. اگر جنون زائل شد، او را توبه بدهند؛ و اگر نپذيرفت، او را بكشند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 488

[حكم ما لو قتل المرتدّ الملّي بعد التوبة]

[مسألة 7- لو تاب المرتدّ عن ملّة فقتله من يعتقد بقاءه على الردّة، قيل: عليه القود، والأقوى عدمه، نعم عليه الدية في ماله.]

حكم قتل مرتدّ ملّى پس از توبه

اشاره

اگر مرتدّ ملّى توبه كرد، كسى به خيال اين كه توبه نكرده و بر ارتداد باقى است او را كشت.

برخى گفته اند: چنين فردى بايد قصاص شود؛ ولى قول قوى تر عدم جريان قصاص، و وجوب ديه بر قاتل در مال او است.

دليل قائل به قصاص

اگر مرتدّ ملّى را توبه دادند و او توبه كرد، معناى توبه اش رجوع به اسلام است؛ پس، اين فرد، مسلمان واقعى شده است و كسى حقّ كشتنش را ندارد. اگر در اين حال، كسى به اعتقاد اين كه توبه نكرده و مستحقّ قتل است او را كشت، شيخ طوسى رحمه الله در كتاب خلاف[731] و مبسوط[732] فرمود: قاتل بايد قصاص شود؛ زيرا، موضوع قصاص، وقوع قتل عمدى است؛ در اين جا نيز قاتل با عمد و قصد مقتول را كشته است و هيچ شبهه اى در نظر قاتل وجود نداشته است؛ چرا كه وى معتقد بوده اين فرد واجب القتل است. اين اعتقاد اشتباه و برخلاف واقع است، ليكن سبب نمى شود موضوع قتل عمد از بين برود. بنابراين، آيه ى شريفه ى ... النَّفْسَ بِالنَّفْسِ ...[733] شامل اين مورد مى گردد.

دليل قائل به عدم قصاص

تحقّق قتل عمد، موضوع قصاص نيست؛ زيرا، بايد عنوان براى قاتل روشن باشد. يعنى بداند فردى را كه مى كشد، مسلمان است. در مقام ما قاتل به اعتقاد اين كه مقتول مرتدّ و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 489

كافر است، او را كشته و آيه ى شريفه مى گويد: وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمّدًا فَجَزَآؤُهُ و جَهَنَّمُ خلِدًا فِيهَا[734]؛ «هر كسى مؤمنى را از روى عمد به قتل برساند، جزايش جهنم جاودانى است».

آيا مى توان آيه را شامل كسى دانست كه شخصى را به خيال اين كه كافر است، مى كشد؟ در كلمه ى «متعمّداً» اين مطلب نهفته است كه بايد عنوان مؤمن بودن براى قاتل روشن باشد، تا وقتى مى خواهد اراده كند، قتل مؤمن را اراده كرده باشد.

بنابراين، هرچند در اين بحث، قاتل از آلت قتّاله استفاده كرده و قصد كشتن مقتول را

نيز داشته است، پس قتلش خطا و شبه عمد نيست؛ ولى از آن جا كه عنوان اين شخص برايش روشن نبوده و او را به عنوان فردى كافر به قتل رسانيده و قتلش را وظيفه ى شرعى خود مى دانسته است، پس قصاص جا ندارد؛ همان طور كه صاحب جواهر رحمه الله فرموده و امام راحل رحمه الله نيز در تحريرالوسيله اختيار كرده اند.

صاحب جواهر رحمه الله براى اين ادّعا مؤيّدى آورده است. مى گويد: بعيد نيست بگوييم:

روايت صدوق رحمه الله: «ادرأوا الحدود بالشّبهات»[735] به باب حدود اختصاص ندارد؛ و در باب قصاص نيز همين مطلب جريان دارد. يعنى هرجا شكّ كنيم آيا موضوع قصاص محقّق هست يا نه؟ مانند همين بحث، به روايت، تمسّك كرده و قصاص را ساقط كنيم.[736]

ما نمى توانيم اين مطلب را از مرحوم صاحب جواهر بپذيريم و روايت مذكور را شامل باب قصاص هم بدانيم؛ نيازى به آن هم نيست.

با سقوط قصاص، نوبت به ديه مى رسد. در قتل خطايى محض ديه بر عهده ى عاقله ى قاتل است؛ و در غير آن، به عهده ى قاتل مى باشد، از اموال شخصى اش بايد بپردازد.

نكته: از عبارت تحريرالوسيله- «فقتله من يعتقد بقاؤه على الردّة»- استفاده مى شود هر كسى مى تواند مرتدّ را به قتل برساند؛ روايتى در مرتدّ فطرى داشتيم كه امام عليه السلام فرمود:

«كلّ مسلم بين مسلمين ارتدّ عن الإسلام وجحد محمداً صلى الله عليه و آله نبوّته وكذّبه فإنّ دمه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 490

مباح لمن سمع ذلك منه»[737] هر مسلمانى كه از اسلام برگردد و نبوّت پيامبر صلى الله عليه و آله را انكار و آن حضرت را تكذيب كند، ريختن خونش براى هر شخصى كه اين

مطلب را از او شنيده، مباح است.

مستفاد از روايت اين است كه لازم نيست مسأله را نزد حاكم ببرند و او حكم قتل را صادر كند. همين كه انسان بچّه مسلمانى را ديد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را تكذيب مى كند و مى تواند او را به قتل برساند. معلوم مى شود حدّ مرتدّ فطرى با بقيّه ى حدود فرق دارد.

روايت مجوّز شرعى درست مى كند، ليكن در مقام اجرا بايد به مصالح ديگر نيز توجّه داشت؛ اگر فردى مرتدّ فطرى را كشت، هرچند اين قتل جايز است، ليكن بايد نزد حاكم شرع ارتداد مرتدّ را اثبات كند؛ و اگر نتوانست، براى اين قتل مؤاخذه مى شود.

در بحث سرقت و دفاع از مال و جان نيز همين مطلب را گفتيم. اگر دزدى وارد خانه اى شد و قصد جان و مال و صاحب خانه را داشت، براى او جايز است تا سرحدّ كشتن سارق دفاع كند؛ ولى بايد قدرت بر اثبات اين مطلب را نزد حاكم شرع داشته باشد. زيرا، حاكم علم غيب ندارد؛ از كجا بفهمد قاتل راست مى گويد. احتمال دارد قاتل مقتول را فريب داده، به خانه اش برده و عمداً او را كشته باشد. دافع اين احتمال چيست؟

همين طور در موردى كه فردى وارد خانه اش شد، ديد مردى اجنبى با زوجه اش همبستر است، مى تواند او را بكشد؛ ليكن بايد قدرت اثبات اين مطلب را نزد حاكم شرع داشته باشد و صرف ادّعا كفايت نمى كند. حاكم شرع در تمام مواردى كه شرع مقدّس مجوّز به قاتل داده است، دو احتمال مى دهد: 1- گفتار قاتل مطابق با واقع است؛ قتل بر حقّ بوده، پس قصاص در كار نيست. 2-

قاتل براى فرار از قصاص و ديه، اين مطالب را مى بافد؛ در حالى كه مقتول به ظلم و عدوان كشته شده است. لذا، قاتل بايد قصاص شود.

بنابراين، صرف مجوّز شرعى داشتن براى قتل، باعث نمى شود انسان را رها كرده، به بازجويى و مؤاخذه اش نپردازند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 491

[حكم المرتدّ لو قتل مسلماً]

[مسألة 8- لو قتل المرتدّ مسلماً عمداً فللوليّ قتله قوداً وهو مقدّم على قتله بالردّة، ولو عفى الوليّ أو صالحه على مال قتل بالردّة.]

حكم مرتدّ قاتل

اشاره

اگر مرتدّ، مسلمانى را عمداً به قتل رسانيد، ولىّ مقتول حقّ دارد او را به عنوان قصاص بكُشد و اين حقّ مقدّم بر قتل به ارتداد است. اگر ولىّ او را عفو كرد، يا قتلش را با مالى مصالحه كردند، به سبب ارتداد كشته مى شود.

حكم قتل عمدى

موضوع بحث فردى است كه از وى دو موجب قتل سر زده است: يكى حقّ الناس است و ديگرى حقّ اللَّه. كدام يك از اين دو حقّ در مقام اجرا مقدّم است؟

فقها بر تقديم حقّ الناس اتفاق دارند؛ بنابراين، بايد مرتدّ قاتل را در اختيار ورثه گذاشت. اگر قصاص را انتخاب كردند، مرتدّ به عنوان قصاص كشته مى شود و موضوعى براى قتل ارتدادى باقى نمى ماند؛ امّا اگر ورثه ى مقتول، قاتل را بخشيدند، يا حاضر شدند قتلش را با گرفتن مالى مصالحه كنند، و در نتيجه مرتدّ قصاص نشد، نوبت به حقّ اللَّه مى رسد و به سبب ارتداد او را مى كشند.

حكم قتل خطايى

مطالب فوق در صورتى است كه مرتدّ مرتكب قتل عمد باشد؛ ولى اگر قتل خطايى از شخص سر زده است، مثل اين كه تيرى به طرف حيوانى پرتاب كرد، از قضا آن تير به انسانى خورد و او را كشت، آيا در اين مورد، ديه بر عهده ى عاقله ى قاتل است؟

تفصيل اين بحث در كتاب ديات است؛ در اين جا به احتمالات مسأله اشاره مى كنيم.

در مرتدّ ملّى دو احتمال داده اند:

1- مانند قتل هاى خطايى ديگر كه ديه اش بر عهده ى عاقله ى قاتل است، اين جا نيز بر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 492

عهده ى عاقله باشد؛ فرقى بين عاقله ى فرد مسلمان و عاقله ى فرد مرتدّ نيست «من له الغنم فعليه الغرم» كسى كه غنيمت را مى برد، غرامت را بايد تحمّل كند؛ همان طور كه عاقله از قاتل ارث مى برد، بايد ديه ى جنايتش را نيز بپردازد.

2- ثبوت ديه بر عاقله مربوط به جايى است كه قاتل، مسلمان باشد؛ امّا مرتدّ عاقله اى ندارد. بنابراين، بايد از اموال شخصى اش ديه را بپردازد. البتّه

به صورت مغلّظ نه مخفّف- ديه ى مخفّف ديه ى اقساطى است كه ظرف سه سال مى پردازند؛ و ديه ى مغلّظ ديه اى است كه بايد يكجا بپردازد-.

اشكال در مرتدّ فطرى است كه به مجرّد ارتدادش، اموالش ملك ورثه مى گردد؛ او مالك چيزى نيست تا ديه را از آن بپردازد. بله، بنا بر آن چه ما اختيار كرديم، اموالى كه مرتدّ فطرى پس از ارتداد به حيازت، يا عقد، هبه و مانند آن تحصيل مى كند، متعلّق به خودش هست و ربطى به ورثه ندارد. در اين صورت، ديه در مال مرتدّ فطرى خواهد بود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 493

[طرق إثبات الارتداد]

[مسألة 9- يثبت الارتداد بشهادة عدلين وبالإقرار، والأحواط إقراره مرّتين ولا يثبت بشهادة النساء منفردات ولا منضمّات.]

راه اثبات ارتداد

ارتداد به شهادت دو عادل و به اقرار ثابت مى شود. احتياط در دو مرتبه اقرار است؛ و با شهادت زنان به تنهايى يا به انضمام مردان ثابت نمى گردد.

ارتداد با شهادت دو مرد عادل بدون ترديد ثابت مى شود؛ و دليلش، عموم دليل حجّيت بيّنه است. هرجا كه دليلى برخلاف اين عموم نداشتيم به آن اخذ مى كنيم. در باب زنا و لواط، دليل خاصّ بر چهار شاهد دلالت داشت. دست از اين عموم برداشتيم؛ ولى در باب ارتداد چنين دليل خاصّى نداريم. ارتداد يكى از موضوع هاى خارجى است و با بيّنه ثابت مى شود.

ارتداد با اقرار نيز ثابت مى شود. اگر ما باشيم و عموم دليل «إقرار العقلاء على أنفسهم جايز»،[738] يك اقرار كافى است؛ همان طور كه در حقوق مالى به اقرار واحد ترتيب اثر مى دهند. ليكن ورود قسمتى از روايات در باب حدود كه مكرّراً به آن ها اشاره كرده ايم مبنى بر

اين كه اقرار به منزله ى شهادت است- همان طور كه در روايت اقرار زن آبستن نزد اميرمؤمنان عليه السلام امام پس از هر اقرارى فرمود: «... أللّهم إنّها شهادة ... أللّهم إنّهما شهادتان ... أللّهم هذه ثلاث شهادات ... أللّهم إنّه قد ثبت عليها أربع شهادات ...»-[739] سبب حدوث شبهه ى زير شده است:

اگر اقرار به منزله ى شهادت است، هرجا كه دو شاهد نياز بود، پس دو اقرار نيز لازم است. امام راحل رحمه الله به سبب اين شبهه احتياط واجب كرده اند؛ زيرا، حدّ در اين جا يا قتل است و يا منتهى به قتل مى شود. بنابراين، خيلى جرئت مى خواهد با يك اقرار كار را تمام

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 494

كنيم؛ احتياط اقتضا مى كند اقرار دو مرتبه باشد.

شهادت زنان به طور استقلال در باب حدود پذيرفته نمى شود؛ و اين مطلب بارها بحث شده است. اشكال در صورت انضمام است؛ يعنى اگر يك مرد عادل و دو زن عادل بر ارتداد شهادت دادند، نظر امام راحل بر عدم پذيرش چنين شهادتى بود؛ ولى با بحث مفصّلى كه در سابق داشتيم، گفتيم: روايات بيانگر كفايت شهادت انضمامى است؛ يعنى با حدّاقل انضمام كه جانشين شدنِ دو زن به جاى يك مرد است، البتّه در بحث ما، حدّاقل معنا ندارد؛ زيرا فقط يك صورت جايگزينى دارد (شهادت يك مرد همراه با شهادت دو زن)، ليكن در بحث زنا انضمام سه صورت دارد: سه مرد و دو زن، دو مرد و چهار زن، يك مرد و شش زن كه حداقلّ آن: سه مرد و دو زن است.

بنابراين، ارتداد با شهادت دو مرد عادل، يا شهادت يك مرد عادل و

دو زن عادل و بنا بر احتياط واجب، به دو اقرار ثابت مى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 495

فصل دوم: نزديكى با چهارپايان و نزديكى با مُرده

اشاره

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 497

[حكم من وطء البهيمة]

[مسألة 1- في وطء البهيمة تعزير، وهو منوط بنظر الحاكم، ويشترط فيه البلوغ والعقل والاختيار وعدم الشبهة مع إمكانها، فلا تعزير على الصبيّ، وإن كان مميّزاً يؤثّر فيه التأديب أدّبه الحاكم بما يراه، ولا على المجنون ولو أدواراً إذا فعل في دور جنونه، ولا على المكره ولا على المشتبه مع إمكان الشبهة في حقّه حكماً أو موضوعاً.]

عقوبت وطى بهيمه

اشاره

عقوبت وطى بهيمه تعزيرى است كه حاكم شرع معيّن مى كند. ثبوت اين كيفر مشروط به بلوغ، عقل، اختيار و عدم شبهه براى فاعل است. بنابراين، صبىّ را تعزير نمى كنند. اگر كودك مميّزى است كه تأديب در او مؤثّر است، حاكم شرع او را ادب مى كند. تعزيرى بر مجنون نيست؛ حتّى مجنون ادوارى. اگر در زمان جنون مرتكب وطى شده باشد، و همين طور بر فرد مكره و بر شخصى كه شبهه در حقّش موضوعاً يا حكماً امكان داشته باشد.

ثبوت تعزير و نفى حدّ
اشاره

اگر انسانى با شرايط بلوغ، عقل، اختيار و عدم اشتباه با حيوانى وطى كند، مشهور، بلكه بالاتر از شهرت، صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «لا نعرف فيه خلافاً»[740]؛ معتقدند عقوبت فاعل تعزيرى است كه حاكم شرع تشخيص بدهد. البتّه با مراعات اين نكته كه تعزير بايد كمتر از حدّ باشد. فتواى قوم دو جنبه ى اثبات و نفى دارد: اثبات تعزير، نفى حدّ. علّت آن هم رواياتى است كه در اين باب رسيده و داراى مضامين و احكام مختلفى است كه بايد به بررسى آن ها بپردازيم.

طايفه ى اوّل: روايات تعزير

1- وعنه، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عثمان، وخلف بن حمّاد جميعاً،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 498

عن الفضيل بن يسار وربعي بن عبد اللَّه، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل يقع على البهيمة، قال: ليس عليه حدّ ولكن يضرب تعزيراً.[741]

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام از حكم مردى پرسيد كه با بهيمه اى وطى كند. امام عليه السلام فرمود: حدّى ندارد؛ او را تعزير مى كنند.

نكته 1: وطى بهيمه موضوع احكامى است مثلًا گوشت حيوان حرام مى شود؛ حرمت به نسلش سرايت مى كند؛ اگر مال مردم است واطى ضامن است؛ و مانند اين احكام. بحث ما در اين جا به مناسبت كتاب حدود، در عقوبت و كيفر واطى است؛ و به احكام ديگرش كارى نداريم.

نكته 2: امام عليه السلام فرمود: «يضرب تعزيراً» مفادش اين است كه تعزير بايد در ضمن ضرب محقّق گردد؛ ولى در بحث هاى سابق گفتيم: تعزير اختصاص به ضرب ندارد؛ بلكه به هر چيزى كه حاكم شرع مصلحت بداند، محقّق مى شود.

روايتى هم در آينده مطرح مى كنيم كه عقوبت واطى را نفى بلد

گفته است؛ لذا، با توجّه به مجموع روايات، مى گوييم: مقصود از «يضرب تعزيراً» يعنى بايد واطى را تعزير كنند؛ و نحوه ى تعزير به دست حاكم است، از ضرب، حبس، جريمه ى مالى و مانند آن؛ حتّى به صورت مركّب مثل ضرب و حبس، به هرچه صلاح ديد، حكم مى كند.

به بيان ديگر، روايت نوع غالب تعزير را كه به صورت ضرب تازيانه است مطرح كرده، ولى دلالتى بر تعيّن آن ندارد؛ به خصوص با توجّه به كاربرد «جَلد» در باب حدود نه «ضرب». به هر تقدير، اگر روايت ظهور در تعيّن ضرب هم داشته باشد، به قرينه ى روايات ديگر دست از اين ظهور برمى داريم.

2- وعنه، عن محمّد بن سنان، عن العلاء بن الفضيل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل يقع على بهيمة، قال: قال: ليس عليه حدّ ولكن تعزير.[742]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام در مورد واطى يا بهيمه فرمود: حدّى بر او نيست؛ ليكن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 499

تعزيرش مى كنند.

3- عبداللَّه بن جعفر في (قرب الإسناد) عن الحسن بن ظريف، عن الحسين بن علوان، عن جعفر، عن أبيه، عن علي عليهم السلام، أنّه سئل عن راكب البهيمة، فقال: لا رجم عليه ولا حدّ، ولكن يعاقب عقوبة موجعة.[743]

فقه الحديث: از اميرمؤمنان عليه السلام راجع به عقوبت كسى كه با بهيمه اى جمع شود، پرسيد.

امام عليه السلام فرمود: حدّ و رجمى در كار نيست؛ ليكن او را كيفرى دردناك مى دهند.

طايفه ى دوّم: دون الحدّ

1- وعنه، عن سماعة، قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن الرجل يأتى بهيمة: شاة أو ناقة، أو بقرة، قال: فقال: عليه أن يجلد حدّاً غير الحدّ، ثمّ ينفي من بلاده إلى

غيرها، وذكروا أنّ لحم تلك البهيمة محرّم ولبنها.[744]

فقه الحديث: سماعه در اين موثّقه از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى با گوسفند، يا ناقه و يا گاوى جمع مى شود، حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: به او تازيانه مى زنند؛ البتّه به مقدار حدّ نرسد. «يجلد حدّاً غير الحدّ» يعنى تازيانه مى زنند به اندازه اى كه به حدّ نرسد؛ سپس از وطنش او را تبعيد مى كنند.- اين بيان امام عليه السلام قرينه اى بر عدم تعيّن ضرب است. امكان جمع هر دو نيز وجود دارد.- و گفته اند: گوشت و شير اين بهيمه حرام است.

2- وبإسناده عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن ابن محبوب، عن إسحاق، عن حريز، عن سدير، عن أبي جعفر عليه السلام في الرجل يأتي البهيمة.

قال: يجلد دون الحدّ ويغرم قيمة البهيمة لصاحبها لأنّه أفسدها عليه وتذبح وتحرق إن كانت ممّا يؤكل لحمه، وإن كانت ممّا يركب ظهره غرم قيمتها

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 500

وجلد دون الحدّ وأخرجها من المدينة الّتي فعل بها فيها إلى بلاد اخرى حيث لا تعرف فيبيعها فيها كيلًا يعير بها صاحبها.[745]

فقه الحديث: در اين روايت موثّقه، سدير از امام باقر عليه السلام پرسيد: حكم مردى كه با حيوانى جمع شود، چيست؟ امام عليه السلام فرمود: او را كمتر از حدّ تازيانه مى زنند؛ سپس از وطنش او را تبعيد مى كنند. بايد قيمت حيوان را به عنوان غرامت به صاحبش بپردازد؛ زيرا، آن را بر صاحبش فاسد كرده است. اگر حيوان مأكول اللحم است آن را كشته و مى سوزانند؛ و اگر حيوانى است كه در سوارى و حمل و نقل از آن استفاده مى شود، پس از پرداخت قيمت و

تازيانه خوردن، حيوان را از آن شهر به جايى كه او را نشناسند مى برد و مى فروشد تا صاحبش مورد ملامت و سرزنش واقع نشود.

طايفه ى سوّم: ربع حدّ زانى

محمّد بن الحسن بإسناده عن يونس بن عبد الرحمن، عن عبد اللَّه بن سنان، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام وعن الحسين بن خالد، عن أبي الحسن الرّضا عليه السلام وعن صباح الحذّاء، عن إسحاق بن عمّار، عن أبي إبراهيم موسى عليه السلام في الرّجل يأتي البهيمة، فقالوا جميعاً: إن كانت البهيمة للفاعل ذبحت فإذا ماتت احرقت بالنّار ولم ينتفع بها وضرب هو خمسة وعشرين [ون] سوطاً ربع حدّ الزاني.

وإن لم تكن البهيمة له قوّمت واخذ ثمنها ودفع إلى صاحبها وذبحت واحرقت بالنّار ولم ينتفع بها وضرب خمسة وعشرين [ون] سوطاً.

فقلت: وما ذنب البهيمة؟ فقال: لا ذنب لها ولكن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فعل هذا وأمر به لكيلا يجتري النّاس بالبهائم وينقطع النّسل.[746]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 501

فقه الحديث: اين روايت مشتمل بر سه سند است: عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام، حسين بن خالد از امام رضا عليه السلام و اسحاق بن عمّار از امام هفتم عليه السلام روايت مى كند. به هر تقدير، روايت صحيحه است.

هر سه امام بزرگوار در مورد مردى كه با حيوانى وطى كند، فرمودند: اگر متعلّق به فاعل است، آن را مى كشد و مى سوزاند؛ و هيچ انتفاعى از آن نمى برد؛ و بيست و پنج ضربه ى شلّاق، ربع حدّ زانى به او مى زنند.

اگر حيوان متعلّق به ديگران است، بايد قيمتش را به صاحبش بپردازد؛ سپس آن را ذبح كرده، بسوزاند و از آن استفاده نكند؛ و بيست و

پنج ضربه ى تازيانه به او مى زنند.

راوى پرسيد: گناه حيوان چيست؟

امام عليه السلام فرمود: گناهى ندارد؛ ليكن رسول خدا صلى الله عليه و آله اين كار را كرد و به آن فرمان داد تا مردم با حيوانات جمع نشوند و نسل بنى آدم منقطع گردد.

طايفه ى چهارم: حدّ

1- وعنه، عن يونس، عن ابن مسكان، عن أبي بصير، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل أتى بهيمة فأولج، قال: عليه الحدّ.[747]

فقه الحديث: در اين صحيحه، امام صادق عليه السلام در موردى كه فردى با بهيمه اى جمع شود و ايلاج كند، فرمود: بر او حدّ واجب مى شود.

در روايات گذشته همراه با اتيان بهيمه، ايلاج مطرح نشده بود؛ آيا دو نوع اتيان داريم با ايلاج و بدون آن يا اتيان بدون ايلاج محقّق نمى شود؟

شيخ طوسى رحمه الله در مقام جمع بين روايات، احاديث گذشته را بر اتيان بدون ايلاج حمل كرده است؛ و اين روايت را بر اتيان با ايلاج، اين جمع عرفى نيست؛[748] از نظر عرف و عقلا،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 502

اتيان بهيمه هميشه همراه با ايلاج است؛ اگر ايلاجى نباشد، اتيان صدق ندارد. اتيان بهيمه تعبيرى كنايه اى از تحقّق وطى و ايلاج است.

در دلالت روايت ابهامى نيست. وقتى امام عليه السلام فرمود: «عليه الحدّ»، از آن جا كه اتيان بهيمه مشابه با زنا است، پس حدّش نيز حدّ زناست؛ و به عبارت ديگر، حدّ به حدّ زنا انصراف دارد.

2- رواه الكليني رحمه الله عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمّد بن عيسى، عن يونس مثله إلّاأنّه قال: حدّ الزاني.[749]

سند حديث: همان روايت گذشته است؛ ليكن كلينى رحمه الله از عدّه اى از

اصحاب از سهل بن زياد نقل مى كند. در اين گونه موارد كه به صورت «غير واحد من أصحابنا» يا «عدّة من أصحابنا» آمده است، نمى توان حكم به ارسال روايت داد؛ به خلاف موردى كه بگويند:

«عن بعض أصحابنا» يا «عن رجل». از اين رو، اشكالى در روايت نيست؛ بلكه به خاطر وجود سهل بن زياد در سند، نمى توانيم به صحّت روايت حكم كنيم.

فقه الحديث: در جواب امام عليه السلام به نوع حدّ تصريح شده است.

3- وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن الحسن بن عليّ الكوفي، عن الحسين بن سيف، عن أخيه، عن أبيه، عن زيد بن أبي اسامة، عن أبي فروة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: الّذي يأتي بالفاحشة والّذي يأتي البهيمة حدّه حدّ الزّاني.[750]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. امام باقر عليه السلام فرمود: حدّ كسى كه مرتكب فحشا و اتيان بهيمه گردد، حدّ زانى است.

جمله ى «والّذي يأتي البهيمة» تفسير «الّذي يأتي بالفاحشة» است؛ زيرا، اگر عطف بر جمله ى اوّل بود، مى فرمود: «حدّهما حدّ الزاني». بنابراين، امام عليه السلام با جمله ى دوّم، فاحشه را معنا مى كند. اگر بخواهيم معناى ظاهرى جمله ى اوّل را بگيريم، «الّذي يأتي

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 503

بالفاحشة» ظهور در زنا دارد. در اين صورت، معناى جالبى نخواهد داشت؛ زيرا، مى گويد:

حدّ كسى كه زنا مى كند، حدّ زانى است.

طايفه ى پنجم: قتل

1- وبإسناده عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن درّاج، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في رجل أتى بهيمة، قال: يقتل.[751]

فقه الحديث: در اين روايت صحيحه، امام صادق عليه السلام فرمود: مردى كه با بهيمه اى جمع شود، حدّش قتل است.

اين روايت مؤيّدى

است بر اين كه مراد از اتيان، همان ايلاج است؛ وگرنه اگر اتيان همراه با ايلاج نباشد، جاى توهّم قتل نيست تا چه رسد به اجراى قتل.

صاحب وسائل رحمه الله روايت را بر ضرب شديد حمل مى كند؛ ليكن اين حمل برخلاف ظاهر است.

2- وعنه، عن القاسم، عن عبد الصّمد بن بشير، عن سليمان بن هلال، قال:

سأل بعض أصحابنا أبا عبد اللَّه عليه السلام عن الرّجل يأتي البهيمة، فقال: يقام قائماً ثمّ يضرب ضربة بالسيف أخذ السيف منه ما أخذ. قال: فقلت: هو القتل؟

قال: هو ذاك.[752]

فقه الحديث: سند اين روايت معتبر نيست. فردى از امام صادق عليه السلام پرسيد: مردى با حيوانى جمع شد؛ حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: او را ايستاده نگه مى دارند، سپس ضربتى با شمشير بر او مى زنند تا هرچه مى خواهد از او بگيرد.- سائل متوجّه تعبير كنايى امام عليه السلام نشد؛ از اين رو،- پرسيد:

يعنى او را مى كشند؟ امام عليه السلام فرمود: آرى.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 504

كيفيّت جمع بين اين روايات

1- وجهى كه از شيخ طوسى رحمه الله گذشت، روايات حدّ را بر صورت ايلاج و روايات ديگر را بر صورت غير ايلاج حمل كرده و متعرّض روايات قتل نشده است.

2- روايات قتل را بر صورت تكرار و پس از دو يا سه بار تعزير يا حدّ خوردن حمل كنيم.

3- روايات قتل را بر تقيّه حمل كنيم.

4- نيازى به وجوه گذشته نداريم؛ چند طايفه از اين روايات با هم متعارض اند؛ پس بايد به مرجّحات باب تعارض مراجعه كنيم. اوّلين مرجّح، شهرت فتوايى است كه با روايات تعزير موافق است. لذا، بدون اين كه مرتكب جمع دلالى بشويم، روايات تعزير را بر روايات

ديگر مقدّم مى كنيم؛ اصلًا جاى جمع دلالى شيخ رحمه الله نيست، به بيانى كه گذشت؛ زيرا، در روايت قتل مى فرمايد: «في رجل أتى بهيمة، قال يقتل» امكان ندارد حديث را بر اتيان بدون ايلاج حمل كنيم. و از طرفى، حمل روايات قتل بر مرتبه ى سوّم و چهارم شاهد مى خواهد، دليلش چيست؟

امّا روايات تعزير با روايات مادون حدّ تعارضى ندارد؛ صاحب جواهر رحمه الله روايات بيست و پنج تازيانه را بر مصداقى از مصاديق تعزير حمل كرده است. بنابراين، سه دسته از روايات با هم تعارض دارند: روايات تعزير، روايات حدّ زانى، روايات قتل. دو دسته ى اخير را به سبب اعراض مشهور كنار مى گذاريم و مسأله تمام مى شود.

گفتار بعضى از بزرگان

بعضى از بزرگان براى شهرت فتوايى هيچ ارزشى قائل نيست و عمل مشهور به خبر ضعيف را جابر ضعف سند نمى داند؛ و در مقام معارضه، شهرت فتوايى را به عنوان مرجّح قبول ندارد. و با چنين مبنايى، روايات تعزير را مقدّم داشته است؛ در حالى كه راوى دو روايت از سه حديث تعزير، محمّد بن سنان است[753] كه ايشان او را تضعيف كرده و فرموده است: رواياتش فاقد حجّيت و اعتبار است؛ و از سوى ديگر، جمع دلالى بين روايات را نيز

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 505

نمى پذيرند.[754] با وجود چنين مبانى، شگفت آور است كه ايشان فتوا به تعزير داده است.

مگر اين كه بگوييم: ايشان روايت قرب الإسناد را معتبر مى داند؛ و از اين جهت، قائل به تعزير شده است. ليكن در مقابل اين روايت، روايت صحيحه ى جميل بر قتل و صحيحه ى ابى بصير بر حدّ زنا دلالت دارد. چگونه مى توان روايت قرب

الاسناد را كه در سند و ارزش كتاب بحث است، بر روايات صحاح مقدّم كرد؟ در حالى كه روايات ديگر در كتب اربعه آمده است. آن وقت بين اين روايات تعارض برقرار كنيم و حكم به سقوط آن ها كرده، و در نتيجه، به عموم فوق مراجعه كنيم؛ يعنى به رواياتى كه بر تعزير در هر گناه كبيره و صغيره دلالت دارد.

به نظر ما، با توجّه به مبانى ايشان، اين وجه تقديم صحيح نيست. به هر حال، بر مبناى ما، مطلب تمام است؛ و نتيجه، همان فتواى مشهور مى شود. فرقى نمى كند بهيمه از حيواناتى باشد كه گوشتش مطلوب است يا براى سوارى و باركشى از آن ها استفاده مى شود. البتّه نقطه ى فرق، در احكام ديگر متعلّق به بهيمه است. حيوانى كه گوشتش مطلوب است، بايد كشته شود و آن را سوزاند؛ ولى اسب و الاغ را به شهر دوردست برده، مى فروشند.

براى اجراى تعزير نسبت به فاعل بايد شرايطى مانند: بلوغ و عقل وجود داشته باشد.

لذا، اگر كودكى نابالغ مرتكب اين عمل شد، او را تأديب مى كنند. در تأديب، تعداد تازيانه ها بايد كمتر از ده ضربه باشد؛ بعضى پنج تا شش تازيانه گفته اند.

فرق بين بالغ و نابالغ در حرمت و عدم حرمت عمل است. نابالغ تكليف ندارد؛ ليكن از جهت حرمت خوردن گوشت و شير فرقى بين فاعل بالغ و نابالغ نيست؛ ولىّ كودك از مال او قيمت حيوان را به صاحبش مى پردازد؛ زيرا، با عمل كودك، حيوان حرام گوشت شده و از قابليّت استفاده مى افتد. بنابراين، بايد كودك را بر چنين عمل ناشايستى تنبيه كنند؛ همان گونه كه در باب زنا و لواط نيز كودك نابالغ را تأديب

مى كرديم.

مقصود از صبىّ، كودكى است كه به حدّى از تميز رسيده به گونه اى كه تأديب در او اثر

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 506

بگذارد؛ وگرنه اگر به اين حدّ از شعور نرسيده باشد، تأديب لغو خواهد بود. در شير چنين حيوانى فقط حرمت شرب مطرح است، نه اين كه نجس شود.

در مورد مجنون نيز همين تفصيل جريان دارد. اگر كسى بر وطى بهيمه اكراه شده باشد، او نيز تعزير ندارد.

در وطى به شبهه دو نوع تصوّر مى شود:

1- اشتباه حكمى: مسلمانى از حكم وطى بهيمه اطّلاع ندارد؛ خيال مى كند حرمتى براى آن جعل نشده است؛ احتمال حرمت هم نمى دهد تا برود سؤال كند. بر چنين فاعلى تعزير نيست.

2- اگر شبهه ى موضوعى نيز داشته باشد، مانند اين كه خيال مى كند آن حيوان انسانى است كه وطى او براى اين فرد جايز است. در اين صورت نيز تعزيرى در كار نيست؛ زيرا، حدّ و تعزير مخصوص فعلى است كه فاعلش با قصد و توجّه مرتكب آن گردد. بنابراين، در باب زنا، موارد وطى به شبهه را ملحق به وطى حلال مى دانند و آثار وطى حلال بر آن مى كند؛ و فرزندى كه از آن وطى به وجود آيد، حلال زاده مى دانند.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 507

[طرق اثبات وطء البهيمة]

[مسألة 2- يثبت ذلك بشهادة عدلين، ولا يثبت بشهادة النساء لا منفردات ولا منضمّات، وبالإقرار إن كانت البهيمة له، وإلّا يثبت التعزير بإقرار، ولا يجري على البهيمة سائر الأحكام إلّا أن يصدّقه المالك.]

راه اثبات وطى بهيمه

اشاره

راه ثبوت وطى حيوان نزد حاكم، شهادت دو عادل است؛ ولى اين عمل با شهادت زنان به تنهايى يا با انضمام به شهادت

مردان ثابت نمى شود.

راه ديگر، اقرار فاعل است؛ در صورتى كه حيوان در ملكش باشد؛ وگرنه با اقرارش تعزير ثابت مى شود؛ ولى احكام ديگر بر حيوان جارى نمى گردد؛ مگر آن كه مالكش فاعل را تصديق كند.

بيّنه

به مقتضاى عموم دليل حجّيت بيّنه، اگر دو شاهد عادل بر وطى با بهيمه شهادت دادند، آن عمل ثابت مى شود. اين عموم در همه جا حجّت است، مگر در موردى كه دليل بر خلافش داشته باشيم.

مرحوم فاضل هندى مى فرمايد: از بيان شيخ رحمه الله در مبسوط[755] استفاده مى شود در اين مقام به چهار شاهد عادل، يا سه مرد و دو زن نياز داريم؛ و با شهادت عدلين ثابت نمى گردد.[756] دو احتمال در دليل اين مطلب ارائه داده اند:

الف: بر اساس مبناى قياس اين فتوا را داده است؛ زيرا، در باب زنا به چهار شاهد نياز داريم؛ وطى با بهيمه نيز با زنا مشابهت دارد. بنابراين، به چهار شاهد نياز دارد. اين مبنا، قياس است و اماميّه به حجّيت آن اعتقاد ندارد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 508

ب: صاحب رياض رحمه الله احتمال داده است كه اين فتوا مبتنى بر استقرا است نه قياس؛ يعنى شيخ طوسى رحمه الله موارد مشابه آن را استقرا كرده و ديده است كه در آن موارد به چهار شاهد نياز است؛ در اين مورد نيز گفته: على القاعده بايد چهار شاهد شهادت بدهند. گويا يك حكم كلّى به دست آورده كه هرجا وطى محرّمى محقّق گردد، همين حكم را دارد.

مرحوم صاحب رياض مى فرمايد: اگر اين استقرا مفيد ظنّ قابل توجهى باشد، بايد آن را پذيرفت؛ بلكه اگر مفيد ظنّ هم نباشد، باز حرف

شيخ مقبول است. زيرا، با شهادت دو مرد عادل نمى دانيم آيا تعزير ثابت مى شود يا نه، قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[757] تعزير را برمى دارد. حدّ در اين قاعده اصطلاح خاص در مقابل تعزير نيست؛ بلكه اعمّ از حدّ اصطلاحى و تعزير است.[758]

اين مطلب تمام نيست؛ زيرا، با وجود عموم دليل حجّيت بيّنه، شبهه اى مطرح نيست؛ اگر زنا و لواط ... از عموم اين دليل خارج شد، چه ملازمه اى با خروج وطى بهيمه دارد؟

اگر اين استقرا مفيد ظنّ هم باشد، به درد نمى خورد؛ زيرا، ظنّ غيرمعتبر در مقابل ظنّ معتبر و عموم دليل حجّيت اماره ارزشى ندارد.

قاعده ى «الحدود تدرأ بالشبهات»[759] نيز نمى تواند عموم دليل حجّيت بينه را از بين ببرد؛ وگرنه لازمه اش اين است كه ما در يك مورد به شهادت عدلين اكتفا نكنيم؛ زيرا، احتمال مى دهيم در باب حدود خصوصيّتى باشد كه شهادت عدلين كفايت نكند. شهادت عدلين در مورد ملكيّت زيد، نجاست لباس و مانند آن اعتبار داشته باشد؛ آيا چنين كلامى صحيح است؟

بنابراين، عموم دليل حجّيت بيّنه بر اعتبار شهادت دو عادل در تمام موارد دلالت دارد؛ مگر در باب زنا، لواط و ... كه دليل بر خروجشان از اين عموم داريم.

شهادت زنان به تنهايى مقبول نيست؛ ولى شهادت دو زن عادل همراه با شهادت يك مرد بر مبناى مختار ما پذيرفته است. شرح و دليلش در مسائل گذشته به طور مفصّل گذشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 509

اقرار

وطى با بهيمه به يك اقرار ثابت مى شود. در باب ارتداد، امام عليه السلام فرمود: احوط دوبار اقرار است؛ زيرا، اقرار را به منزله ى شهادت دانستن در باب حدود روايت داشت؛ ولى اين جا

تعزير است نه حدّ. لذا، مقتضاى عموم دليل نفوذ اقرار،[760] كفايت يك اقرار است و به دو بار اقرار نيازى نيست.

بنابراين، با يك بار اقرار، وطى بهيمه ثابت و به دنبال آن تعزير مترتّب مى گردد؛ خواه مالك، فاعل حيوان باشد يا ديگرى، فرقى نمى كند. نقطه ى فرق در جريان احكام ديگر است. اگر خودش مالك است، به مقتضاى اقرار بايد بهيمه را كشته، گوشتش را بسوزاند؛ خوردن گوشت و شير آن حرام است و نسلى كه از آن محقّق گردد نيز حرام گوشت خواهد بود؛ و اگر بهيمه اى است كه در عرف و عادت گوشتش مطلوب نيست، مانند: اسب و الاغ، بايد به شهر ديگرى برده شود و آن را بفروشند.

امّا اگر حيوان متعلّق به ديگران است، با اقرار فاعل، موطوء بودن حيوان ثابت نمى گردد؛ زيرا، اقرار در حقّ ديگران مردود است. بنابراين، احكام ديگر غير از تعزير مترتّب نمى شود.

نكته: در برخى روايات آمده است حيوان را به شهرهاى دوردست ببرند و بفروشند؛ با اين كه هر دو شهر از سرزمين هاى اسلام است، چرا چنين حكمى در روايات مطرح است؟

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: اين حكم تعبّدى است و ما علّت آن را نمى دانيم؛[761] ليكن در ذيل روايت به علّتش اشاره شده بود: «وأخرجها من المدينة الّتي فعل بها فيها إلى بلاد اخرى حيث لا تعرف، فيبيعها فيها كيلا يعير بها صاحبها»؛[762] يعنى اين حيوان را از شهرى كه با او وطى شده خارج كنند و به سرزمين ديگرى كه از اين عمل اطّلاع ندارند، ببرند و بفروشند تا صاحبش مورد سرزنش مردم واقع نشود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 510

[حكم تكرّر وطء البهيمة]

[مسألة

3- لو تكرّر منه الفعل فإن لم يتخلّله التعزير فليس عليه إلّاالتعزير، ولو تخلّله فالأحوط قتله في الرابعة.]

حكم تكرار وطى بهيمه

اشاره

اگر وطى بهيمه مكرّر شد، در صورتى كه به دنبال هر وطى، تعزيرى نباشد، فقط او را تعزير مى كنند؛ امّا اگر پس از هر فعلى تعزير شده است، بنا بر احتياط در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.

اين فرع را در موارد مشابه مطرح كرديم. اگر چندين بار مرتكب وطى بهيمه شد ولى بين آن ها تعزير نشد، در اين صورت هيچ كس قائل به قتل فاعل نشده است و دليلى هم بر قتل نداريم؛ فقط بايد او را تعزير كنند. هرچند بيّنه بر چهاربار وطى شهادت مى دهد، امّا يك تعزير واجب مى شود نه بيشتر. همان طور كه در باب زنا، اگر بيّنه بر چند مرتبه زنا شهادت مى داد، حدّ واحد به او مى زدند؛ امّا اگر دو مرتبه او را تعزير كردند، و بار سوّم مرتكب وطى با بهيمه شد، بر مبناى كسانى كه قتل را در مرتبه ى سوّم مى دانند، او را مى كشند؛ امّا پس از سه بار تعزير، براى ارتكاب بعدى، او را به قتل مى رسانند.

از اين بيان معلوم شد، توهّم اجراى قتل پس از يك بار تعزير در چهارمين وطى، توهّمى نادرست است؛ زيرا، قتل بايد مسبوق به دو يا سه تعزير باشد. بنابراين، اگر بيّنه اى بر ثبوت وطى قائم شد و او را تعزير كردند، بار ديگر بيّنه بر سه بار وطى اقامه شد، بايد او را تعزير كنند، حدّش قتل نيست.

دليل وجوب قتل در مرتبه ى سوّم يا چهارم

1- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن صفوان، عن يونس، عن أبي الحسن الماضي عليه السلام، قال: أصحاب الكبائر كلّها إذا اقيم عليهم الحدّ مرّتين قتلوا في الثّالثة.[763]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 511

فقه الحديث: در اين

صحيحه، امام هفتم عليه السلام فرمود: كسانى كه مرتكب گناه كبيره مى شوند، اگر دوبار حدّ درباره ى آنان اجرا شد، در بار سوّم كشته مى شوند.

دفع توهّم: شبهه ى اختصاص حكمى كه امام عليه السلام در اين روايت فرموده به باب حدود و نه تعزيرات، قابل دفع است؛ زيرا، حدّ در روايت به معناى اصطلاحى استعمال نشده، بلكه اعمّ از حدّ و تعزير است. دليل بر اين مطلب نكته اى در روايت است؛ زيرا، از يك طرف اصحاب الكبائر جمع همراه با «الف و لام» است و از طرف ديگر به «كلّها» تأكيد شده است؛ و از سوى ديگر، براى تمام گناهان كبيره حدّ جعل نشده است؛ گناهانى كه حدّ دارند در مقابل كبائرى كه حدّ ندارند، بسيار كم هستند. اين سه جهت، بهترين قرينه و شاهد بر استعمال كلمه ى حدّ در اعمّ از حدّ و تعزير است.

روايت صحيحه بر قتل مرتكب كبيره در مرتبه ى سوّم دلالت دارد؛ ليكن در مقابل اين روايت، شيخ طوسى رحمه الله در مبسوط ادّعا مى كند اصحاب ما به طور كلّى اجماع دارند بر اين كه در گناهان كبيره قتل در مرتبه ى چهارم صورت مى پذيرد. وى علاوه بر ادّعاى اجماع اصحاب، ادّعا مى كند اصحاب ما قتل را در مرتبه ى چهارم روايت كرده اند.[764] اين دو ادّعا، زمينه ى احتياط را فراهم مى كند؛ لذا، مى گوييم: واطى بهيمه را در مرتبه ى سوّم نكشند؛ احتياط اقتضا مى كند كه براى حفظ خون مسلمان، او را در مرتبه ى چهارم به قتل برسانند.

البته براى قتل در مرتبه ى سوّم مؤيّدى نيز وجود دارد؛ و آن، رواياتى است كه بر قتل واطى در مرتبه ى اوّل دلالت داشت. ليكن ما آن روايات را در مقام تعارض

به سبب اعراض مشهور كنار گذاشتيم. از اين رو، نمى توانيم به اين مؤيّد نيز اعتماد كنيم. پس، بايد احتياط كرده و قتل را در مرتبه ى چهارم اجرا كنيم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 512

[حدّ الوطء مع الميتة]

[مسألة 4- الحدّ في وطء المرأة الميتة كالحدّ في الحيّة رجماً مع الإحصان وحدّاً مع عدمه بتفصيل مرّ في حدّ الزنا، والإثم والجناية هنا أفحش وأعظم، وعليه تعزير زائداً على الحدّ بحسب نظر الحاكم على تأمّل فيه.

ولو وطأ امرأته الميتة فعليه التعزير دون الحدّ، وفي اللواط بالميت حدّ اللواط بالحيّ ويعزّر تغليظاً على تأمّل.]

حدّ زناى با ميّت

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- حدّ زناى با زن مرده همانند حدّ زناى با زن زنده است. اگر زناى او احصانى باشد، حدّش رجم؛ وگرنه تازيانه است؛ به همان تفصيلى كه در باب زنا گذشت. گناه و جنايت در اين جا بزرگ تر و فاحش تر است؛ علاوه بر حدّ مذكور، او را به آن چه حاكم مصلحت مى بيند نيز تعزير مى كنند؛ البتّه در اين مطلب تأمّل داريم.

2- اگر مردى با همسر ميّت خود جمع شد، او را تعزير مى كنند؛ و حدّى ندارد.

3- اگر با ميّتى لواط كرد، همان حدّ لواط به اضافه تعزير در حدّش اجرا مى شود؛ البته در ثبوت تعزير تأمّل داريم.

تذكّر: امام راحل رحمه الله در اين مسأله مى فرمايد: «كالحدّ في الحيّة رجماً مع الإحصان وحدّاً مع عدمه» اگر نسخه غلط نباشد، سزاوار بود به جاى «حدّاً»، «جلداً» مى فرمود؛ زيرا، رجم نيز نوعى حدّ است و حدّ به تازيانه اختصاص ندارد؛ بلكه قتل، رجم و ... نيز انواعى از حدّ است.

فرع اوّل: وطى با زن مرده
اشاره

اگر مردى با زن مرده ى اجنبى زنا كرد، مانند كفن دزدهاى سابق كه پس از نبش قبر و كفن دزدى با ميّت زنا مى كردند،- حكم نبش قبر و سرقت كفن در مسائل گذشته به طور مفصّل گذشت، اكنون سخن در حكم عمل شنيع است.- مى فرمايند: اگر فاعل همسر دارد و واجد

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 513

شرايط احصان است، بايد رجم گردد؛ امّا اگر زناى او زناى معمولى بود، فقط صد تازيانه به او مى زنند؛ يعنى فرقى بين حدّ زناى با مردگان و زناى با زندگان نيست.

روايات و فتاوا در اين حكم متّفق اند؛ بلكه زناى با ميّت شنيع تر از زناى با زنده است.

اين

جنايت غليظتر و فجيع تر است. از اين رو، گفته اند: علاوه بر حدّ، بايد او را تعزير كنند؛ زيرا، گناهش سنگين تر و عقوبت اخرويش شديدتر است.

بنابراين، بايد پيرامون دو مطلب سخن بگوييم:

1- حدّ زنا بر وطى با ميّت مترتّب است.

2- دليل بر تعزير اضافى چيست؟

مطلب اوّل: ثبوت حدّ زنا بر وطى با ميّت
اشاره

1- وعنه، عن أبيه، عن آدم بن اسحاق، عن عبداللَّه بن محمّد الجعفي، قال:

كنت عند أبي جعفر عليه السلام وجاءه كتاب هشام بن عبدالملك في رجل نبش امرأة فسلبها ثيابها ثمّ نكحها، فإنّ الناس قد اختلفوا علينا؛ طائفة قالوا:

اقتلوه، وطائفة قالوا: أحرقوه.

فكتب إليه أبو جعفر عليه السلام إنّ حرمة الميّت كحرمة الحيّ، تقطع يده لنبشه وسلبه الثياب ويقام عليه الحدّ في الزنا إن احصن رجم وإن لم يكن احصن جلد مائة.[765]

فقه الحديث: در سند روايت، عبداللَّه بن محمّد جعفى وجود دارد كه نجاشى رحمه الله او را تضعيف كرده است. عبداللَّه بن محمّد جعفى مى گويد: خدمت امام باقر عليه السلام بودم. نامه ى هشام بن عبدالملك رسيد. در آن نوشته بود: مردى قبر زنى را شكافت، كفنش را برداشت و با او وطى كرد. در عقوبتش بين علما اختلاف افتاده، گروهى مى گويند: او را بكشيد، و گروهى به سوزاندنش فتوا مى دهند.

امام باقر عليه السلام در پاسخ نوشت: احترام مرده همانند احترام زنده است. دست اين فرد را

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 514

به خاطر نبش قبر و دزديدن كفن ببريد و بر او حدّ زنا بزنيد؛ اگر محصن است، او را سنگسار كنيد؛ و اگر زناى معمولى است، به او صد تازيانه بزنيد.

1- محمّد بن محمّد النعمان المفيد في كتاب (الإختصاص)، عن عليّ بن إبراهيم بن هاشم، عن أبيه، قال:

لمّا مات الرّضا عليه السلام حججنا فدخلنا على أبي جعفر عليه السلام وقد حضر خلق من الشّيعة- إلى أن قال: فقال أبو جعفر عليه السلام:

سئل أبي عن رجل نبش قبر امرأة فنحكها، فقال أبي: يقطع يمينه للنبش ويضرب حدّ الزنا، فإنّ حرمة الميتة كحرمة الحيّة.

فقالوا: يا سيّدنا تأذن لنا أن نسألك؟ قال: نعم، فسألوه في مجلس عن ثلاثين ألف مسألة، فأجابهم فيها وله تسع سنين.[766]

فقه الحديث: ابراهيم بن هاشم مى گويد: پس از شهادت امام رضا عليه السلام به حجّ مشرّف شديم و به حضور امام جواد عليه السلام رسيديم. گروهى از شيعه آن جا حاضر بودند- روايت مفصّل است- امام جواد عليه السلام فرمود: شخصى از پدرم امام رضا عليه السلام پرسيد: مردى قبر زنى را شكافت و با او مجامعت كرد؟ پدرم فرمود: دست راستش را براى نبش قبر مى برند و به او حدّ زنا مى زنند؛ زيرا، احترام ميّت همانند احترام زنده است.

شيعه ى حاضر در مجلس براى پرسيدن مشكلات از آن حضرت اجازه گرفتند و در يك مجلس سى هزار مسأله پرسيدند. امام جواد عليه السلام به آن ها پاسخ داد در حالى كه از سن مباركش بيش از نه سال نگذشته بود.

درباره ى قسمت اخير روايت و پاسخ به سى هزار سؤال در يك مجلس، بزرگان توضيحاتى داده اند كه به بحث ما مربوط نمى شود.

كيفيّت دلالت: اين دو روايت بر مطلوب ما به خوبى دلالت دارد؛ ليكن در مقام ما روايتى است كه صاحب جواهر رحمه الله آن را ذكر نكرده و با آن چه گفتيم منافات دارد:

وعنه، عن عليّ بن محمّد القاساني، عن القاسم بن محمّد، عن سليمان بن

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص:

515

داود، عن النعمان بن عبد السلام، عن أبي حنيفة قال: سألت أبا عبد اللَّه عليه السلام عن رجل زنى بميتة، قال: لا حدّ عليه.[767]

سند روايت: شيخ طوسى رحمه الله از محمّد بن علىّ بن محبوب نقل مى كند؛ و اسناد ايشان به كتاب او صحيح است. ابوحنيفه كنيه ى «سعيد بن بيان» است كه ثقه مى باشد؛ نعمان بن عبدالسّلام توثيق ندارد؛ و نجاشى رحمه الله سليمان بن داود منقرى را توثيق كرده است. بنابراين، سند روايت صحيح نيست.

فقه الحديث: ابوحنيفه مى گويد: از امام صادق عليه السلام درباره ى مردى پرسيدم كه با ميّت زنا كرده است، امام عليه السلام فرمود: حدّى ندارد.

حلّ تنافى دو دسته از روايات

1- سند روايت ابوحنيفه ضعيف است. لذا، در مقابل آن دو روايت كه يكى صحيحه بود، نمى تواند مقاومت كند.

2- بر فرض اين كه سند روايتِ ابوحنيفه معتبر باشد، بعضى گفته اند: دو روايت گذشته را بر زناى با ميّت اجنبى و اين روايت را بر وطى با همسرش حمل مى كنيم. در فرع بعد خواهيم گفت كه مَرد بر وطى با زوجه ى مُرده اش تعزير مى شود.

ممكن است بگوييد: «لا حدّ عليه» هرگونه عقوبتى را نفى مى نمايد؛ زيرا، حدّ در معناى اعمّ از حدّ اصطلاحى و تعزير استعمال مى شود.

مى گوييم: اين سخن در اين جا راه ندارد؛ زيرا، در روايت، قرينه ى برخلاف داريم.

سائل از زناى با ميّت مى پرسد، جواب امام عليه السلام نيز مربوط به همين سؤال مى شود. «لا حدّ عليه» يعنى حدّ زنا ندارد؛ لذا حدّ به معناى اصطلاحى به كار رفته است.

اين حمل به طور كلّى صحيح نيست؛ زيرا، وطى با زوجه حتّى پس از مرگش معنون به عنوان زنا نمى شود. بر هر وطى حرامى زنا صادق نيست؛ اگر كسى در

حال حيض با همسرش مجامعت كند، عملش حرام است ولى زنا نيست. عنوان زنا متقوّم است به اين كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 516

با طرف مقابل علقه ى زوجيّت نداشته باشد. بنابراين، روايت ربطى به وطى با زوجه ى ميّت ندارد؛ و نمى توان آن را بر اين معنا حلّ كرد.

3- روايت ابوحنيفه را بر مقدّمات وطى يعنى تفخيذ و مانند آن و روايات ديگر را بر ايلاج و دخول حمل كنيم.

4- اگر جواب امام عليه السلام به «لا حدّ عليه» را به صورت استفهام انكارى بخوانيم؛ در اين صورت، روايت بر ثبوت حدّ زنا دلالت دارد.

نظر برگزيده: اگر با يكى از وجوه گذشته توانستيم بين روايات جمع كنيم، چه بهتر؛ امّا اگر بين آن ها تعارض برقرار شد و نتوانستيم جمع دلالى برقرار كنيم، روايات اوّل موافق با شهرت فتوايى است و حتّى يك مخالف هم ندارد؛ بنابراين، مقدّم مى گردد.

مطلب دوّم: دليل تعزير اضافى

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: «ووطءُ الميتة من بنات آدم كوطء الحيّة في تعلّق الإثم والحدّ، واعتبار الإحصان وعدمه، وهنا الجناية أفحش فتغلّظ العقوبة زيادة عن الحدّ بما يراه الإمام».[768]

نزديكى با زن ميّت مانند زناى با زن زنده در گناه و حدّ و احصان و عدم احصان است.

در اين صورت، جنايت فاحش تر است؛ بنابراين، بايد عقوبتى زيادتر از حدّ به آن چه امام مصلحت مى بيند در حقّش اجرا گردد؛ حتّى در جايى كه بايد زانى را سنگسار كنند، قبل از رجم او را تعزير كرده، سپس رجم مى شود.

دليل افحش بودن جنايت، مرسله ى ابن ابى عمير است كه مى گويد:

وبإسناده عن محمّد بن عليّ بن محبوب، عن أيّوب بن نوح، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن

ابن أبي عمير، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام في الّذي يأتي المرأة وهي ميّتة، فقال: وزره أعظم من ذلك الّذي يأتيها وهي حيّة.[769]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 517

سند روايت: اين حديث از مرسلات ابن ابى عمير است. در باب عصير عنبى بحث مفصّلى در اين رابطه داشتيم. گفته اند: «ابن أبي عمير لا يرسل إلَّا عن ثقة»؛ امّا در آن جا بيان شد: براى ابن ابى عمير و اصحاب اجماع امتيازى نيست؛ بلكه مانند رجال موثّق ديگرند و مرسلاتشان اعتبار ندارد.

فقه الحديث: از امام صادق عليه السلام درباره ى زناى با ميّت پرسيدند. امام عليه السلام فرمود:

گناهش بزرگ تر از زناى با زن زنده است.

كيفيّت دلالت اين روايت: سنگين تر بودن وزر چه دلالتى بر عقوبت اضافى دارد؟ يك عمل با يك عنوان داريم، گناهش بيشتر از زناى با زنده است، ولى اين سبب عقوبت اضافى نمى شود.

بعضى از علما معتقدند: ما گناه كبيره و صغيره نداريم؛ بلكه تمام گناهان كبيره است؛ ليكن وقتى گناهى را با گناه ديگر مى سنجيم، نسبت به آن صغيره و نسبت به مادونش كبيره است. اين بحث در جاى خودش بايد مطرح گردد. به هر حال، گناهان در يك سطح نيستند؛ برخى سنگين تر و برخى سبك ترند؛ امّا اين مطلب دليل عقوبت بيشتر نمى شود. به همين دليل، امام راحل رحمه الله در اين مطلب تأمّل مى كند.

صاحب جواهر رحمه الله در اين جا حرف مرحوم محقّق را مى پذيرد؛ و هيچ ردّ يا اشكالى بر او نمى كند. در بحث لواط با ميّت نيز آن را پذيرفته است؛ ليكن در آخر بحث مى گويد:

«ويحتمل عدم التعزير لعدم الدليل عليه».[770]

نقد كلام محقّق رحمه الله: تعزير اضافى در

جايى مطرح است كه عمل معنون به دو عنوان و دو حيثيّت گردد؛ مانند زناى در ماه رمضان يا در مشاهد مشرّفه، كه زانى با يك عمل مرتكب دو گناه: زنا و هتك زمان يا مكان محترم شده است؛ امّا در اين بحث، يك عمل با يك عنوان است؛ پس، يك عقوبت هم دارد. براى تعزير اضافى نياز به دليل است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 518

اگر گفته شود: وطى با ميّت به زناى اكراهى شباهت دارد، همان طور كه اگر در زناى غيراحصانى، مردى زنى را به زنا اكراه كند، عقوبتش سنگين مى شود و بايد او را كشت، در اين بحث نيز عقوبت وطى با ميّت سنگين تر از وطى با زنده است.

مى گوييم: صرف شباهت، سبب اتّحاد در حكم نمى گردد؛ بايد بر تعزير اضافى دليل اقامه گردد.

فرع دوّم: حكم وطى با زوجه ى فوت شده

اگر مردى پس از فوت همسرش با او همبستر شد، بنا بر قاعده نبايد او را حدّ زد؛ زيرا، تعبيراتى كه در روايات گذشته مطرح بود، موضوعش غير از زوجه است؛ مثلًا فرمود:

«سئل أبي عن رجل نبش قبر امرأة فنكحها ...»[771] معلوم است شوهر قبر همسرش را نمى شكافد. در روايت ديگر مى گفت: «في رجل نبش امرأة فسلبها ثيابها ثمّ نكحها»[772] زوج براى سرقت كفن زوجه اش دست به نبش قبر نمى زند.

علاوه بر اين، عنوان زنا در روايات بر اتيان زوجه صادق نيست؛ زيرا، زنا يك عنوان شرعى و عرفى است؛ و معناى آن به عدم علقه ى زوجيّت بين دو طرف متقوّم است. در صورت مرگ زوجه، علقه ى زوجيّت به طور كلّ از بين نمى رود. بنابراين، شوهر مى تواند بدن همسرش را عريان كرده، غسل دهد.

بنابراين، با عدم صدق عنوان

زنا، اطلاقات ادلّه ى زنا و روايات وطى با ميّت شامل اين بحث نمى گردد؛ هرچند اين وطى حرام است و دليلى بر جوازش نداريم؛ بلكه بر حرمتش اجماع قائم است. به طورى كه اگر اجماع نبود، ممكن بود آن را حرام ندانيم؛ امّا بر هر وطى حرامى حدّ جارى نمى شود.

بر فرض تحقّق شكّ، استصحاب به بقاى زوجيّت حكم مى كند. به هر مقدار كه دليل داشتيم، دست از آثار و احكام زوجيّت برمى داريم و نسبت به مابقى، آثار زوجيّت مترتّب است. بنابراين، بر اين وطى، عنوان زنا صادق نيست؛ پس حدّ آن هم اقامه نمى گردد. امّا از آن جا كه زوج مرتكب كار حرامى شده است، بايد تعزير شود. به همين دليل، امام رحمه الله و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 519

ديگران به تعزير فتوا داده اند؛ و بر مسأله ادّعاى لاخلاف شده است.[773]

اگر روايت ابوحنيفه را كه فرمود: «لا حدّ عليه»[774] بتوانيم بر زوجه حمل كنيم و از اشكال گذشته صرف نظر كنيم، اين روايت دليل خواهد بود. به هر تقدير، اين حمل صحيح باشد يا نه، براى ثبوت حدّ نيازمند دليل هستيم. عدم دليل، كافى است تا به تعزير حكم كنيم.

فرع سوّم: لواط با ميّت

اگر كسى با مرده اى لواط كند، حدّ لواط بر او اقامه مى گردد. در بحث لواط گفتيم: اگر لواط به ايقاب و دخول باشد، حدش قتل به كيفيّت مخصوصى است كه گذشت؛ و اگر به دخول منجر نشود، حدّش صد تازيانه است. دليل بر اين مطلب، عبارت است از:

1- اطلاقات ادلّه ى لواط در اين مورد نيز پياده مى شود؛ زيرا، در تحقّق لواط فرقى بين مفعول زنده با مرده نيست؛ همان طور كه تحقّق زنا به

زنده بودن و مرده بودن زانيه متقوم نيست.

2- در روايت جعفى، امام عليه السلام فرمود: «إنّ حرمة الميّت كحرمة الحيّ»[775]، يعنى آن حضرت، يك قاعده ى كلّى فرمود؛ و سپس آن را بر مورد نبش قبر و سرقت كفن و زناى با ميّت تطبيق داد. در روايت ابراهيم بن هاشم در تعليل حدّ زنا فرمود: «إنّ حرمة الميتة كحرمة الحيّة».[776]

از اين دو روايت استفاده مى شود احترام زنده و مرده يكسان است؛ و از طرفى اين مطلب مربوط به زنان نيست؛ بلكه مرد و زن در اين حكم متّحدند؛ و روايت در مقام بيان عدم تفاوت بين زنده و مرده است. لذا، مى توان به آن استناد كرد. هرچند در مورد زنا رسيده است؛ زيرا، يكى ضابطه را بيان و ديگرى حكم را معلّل مى كند. در حقيقت، هر دو

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 520

ضابطه به دست مى دهند؛ يعنى احكامى كه در مورد زندگان وجود دارد، نسبت به مردگان نيز جريان دارد؛ لذا، حدّ لواط بر كسى كه با ميّت لواط كرده، اقامه مى شود.

مرحوم محقّق، تعزير اضافى را مطرح كرده و به سبب عدم دليل بر آن، امام راحل رحمه الله تأمّل كرده اند. درست است كه گناهش سنگين تر است، ولى اين مطلب دليل تعزير اضافى نمى شود.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 521

[شرائط ثبوت حدّ الوطء بالميّت][777]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود) ؛ ج 3 ؛ ص521

مسألة 5- يعتبر في ثبوت الحدّ في الوطء بالميّت ما يعتبر في الحيّ من البلوغ والعقل والاختيار وعدم الشبهة.]

شرايط ثبوت حدّ وطى با اموات

در ثبوت حدّ در وطى با مرده، تمام شرايط وطى با زنده، از بلوغ و عقل و

اختيار و عدم شبهه معتبر است.

دليل اين فرع به طور مكرّر در ابواب مختلف به طور مفصّل مطرح شد. از اين رو، به بحث مجدّد نياز نيست.

تذكّر: در مسأله چهارم سه فرع مطرح بود. وطى با زن ميّت، وطى با زوجه ى ميّت، و لواط با ميّت؛ در اين جا امام راحل رحمه الله فرمود: در وطى با مرده امور چهارگانه معتبر است.

آيا مفهومش اين است كه اين امور در تعزير لازم نيست؟

حقّ اين است كه فرقى بين حدّ و تعزير نيست. در هر دو، امور مذكور معتبر است. اگر گفته شود: حدّ به معنايى اعمّ از تعزير و حدّ اصطلاحى به كار رفته است؟ مى گوييم: اين نوع استعمال در روايات، زياد است؛ ولى در متن نويسى و رساله متعارف نيست. بنابراين، بهتر بود مى فرمود: «يعتبر فى ثبوت الحدّ والتعزير ...».

نسبت به وطى كودك با مرده نيز، او را تأديب مى كنند؛ به شرحى كه در باب وطى با حيوان گذشت.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 522

[طرق اثبات الوطء بالميّت]

[مسألة 6- يثبت الزنا بالميّتة واللواط بالميّت بشهادة أربعة رجال، وقيل: يثبت بشهادة عدلين، والأوّل أشبه.

ولايثبت بشهادة النساء منفردات ولا منضمّات حتّى ثلاثة رجال مع امرأتين على الأحوط في وطء الميّتة، وعلى الأقوى في الميّت. وبالإقرار أربع مرّات.]

طرق اثبات وطى با اموات

اشاره

اين مسأله سه فرع دارد:

1- زناى با زن مرده و لواط با مذكّر مُرده با شهادت چهار مرد اثبات مى گردد و گفته اند:

به شهادت دو مرد عادل ثابت مى شود؛ ولى قول اوّل به قواعد شبيه تر است.

2- اين مطلب با شهادت زنان به طور استقلال و به صورت انضمامى ثابت نمى گردد؛ و حتّى شهادت سه مرد و دو زن بنا بر احتياط در زناى

با مرده، و بنا بر اقوا در لواط با ميّت، نيز مفيد فايده نيست.

3- زناى با مرده يا لواط با او با چهاربار اقرار فاعل نيز ثابت مى شود.

فرع اوّل: ثبوت وطى به ميّت با شهادت چهار مرد عادل
اشاره

عدّه ى زيادى از قدما مانند: شيخ مفيد رحمه الله،[778] شيخ طوسى رحمه الله،[779] ابن حمزه رحمه الله،[780] علّامه در كتاب مختلف[781] و ابن سعيد رحمه الله در كتاب جامع[782] معتقدند براى ثبوت زناى با ميّت دو شاهد عادل كافى است؛ در حالى كه عدم كفايت دو شاهد عادل از امور مسلّم نزد متأخّرين است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 523

دليل قول اوّل (كفايت دو شاهد عادل)

1- دليل حجّيت بيّنه عموميّت دارد؛ و شهادت دو مرد عادل را در تمام موارد حجّت مى داند. در هر جا كه دليل خاصّى برخلاف داشتيم، دست از اين عموم برمى داريم. در مورد زناى با مرده، نمى دانيم آيا عموم تخصيص خورده است يا نه؟ به مقتضاى حجيّت أصالة العموم به كفايت شهادت عدلين حكم مى كنيم.

2- محمّد بن يعقوب، عن عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر، عن إسماعيل بن أبي حنيفة، عن أبي حنيفة، قال: قلت لأبي عبد اللَّه عليه السلام كيف صار القتل يجوز فيه شاهدان، والزّنا لايجوز فيه إلّا أربعة شهود، والقتل أشدّ من الزّنا؟ فقال: لأنّ القتل فعل واحد، والزنا فعلان، فمن ثمّ لا يجوز إلّاأربعة شهود:

على الرّجل شاهدان، وعلى المرأة شاهدان.[783]

فقه الحديث: ابى حنيفه سعيد بن بيان است كه ثقه مى باشد. وى از امام صادق عليه السلام پرسيد: چرا در باب قتل دو شاهد عادل كفايت مى كند و در باب زنا به چهار شاهد نياز داريم، با آن كه اهميّت قتل به مراتب بيشتر از

زنا است؟

امام صادق عليه السلام فرمود: زيرا، قتل فعل واحد است؛ فقط به قاتل ارتباط دارد، و از مفعول كارى سر نمى زند، محل صدور و جنبه ى فاعلى اش مربوط به قاتل است، ولى زنا دو فعل است.- (در آيه ى شريفه نيز آمده است: الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى[784] يعنى هر دو طرف فاعل اند؛ فعل مربوط به مرد، به او عنوان زانى مى دهد و فعل مربوط به زن، او را به زانيه معنون مى كند؛ ولى در باب قتل، يك طرف جنبه ى فاعلى، و طرف ديگر جنبه ى مفعولى دارد)- از اين رو، چهار شاهد لازم است؛ دو شاهد بر مرد و دو شاهد بر زن.

كيفيّت دلالت: گفته اند: در زناى با زنده، در دو طرف جنبه ى فاعلى تصوّر دارد؛ يعنى دو فعل از دو فاعل صادر مى شود؛ ولى در زناى با مرده يك فعل بيشتر نيست و به قتل

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 524

شباهت دارد؛ لذا، دو شاهد نيز براى اثباتش كافى است.

نقد استدلال به روايت

اوّلًا: در روايت اسماعيل بن ابى حنيفه واقع شده است؛ كه اين فرد توثيق ندارد.

ثانياً: اين تعليل را نمى توانيم بپذيريم؛ زيرا، لازمه اش اين است كه در غيرزناى با مرده، اگر در زنايى فقط جنبه ى فاعلى از يك طرف بود و يك فعل صدق داشت، مانند زنا با زنى كه خواب است و هيچ التفاتى ندارد، شهادت دو عادل كفايت كند؛ در حالى كه چنين نيست. و همين طور در مواردى كه زنا از يك طرف صادق است مانند اين كه مردى با زنى به خيال اين كه زوجه اش هست وطى كرد، ولى زن مى داند كه اين مرد شوهر او نيست، زنا فقط از طرف

زن است.

مرحوم صاحب جواهر رحمه الله زناى مكره را نيز به عنوان اشكال ذكر كرده و مى فرمايد: در زنا لازم نيست دست و پاى طرف را ببندند و از او سلب اختيار كنند تا اكراهى باشد؛ بلكه اگر او را تهديد كنند به چيزى كه سبب هتك حيثيّت او گردد، اكراه محقّق است.[785] بنابراين، در صورت اكراه نيز دو فعل صادر مى شود ولى بر يك فاعل، حدّى نيست.

به بيان ديگر، اگر كسى را بر سيلى زدن به ديگرى اكراه كنند، نمى توان گفت: از او فعلى صادر نشده است. فعلى كه از مكره سر زده، منشأ اثر نيست؛ يعنى حرمت ندارد و بر آن عقوبتى مترتّب نمى شود. بنابراين، در زناى اكراهى دو فعل واقع شده است و فقط بر فرد مختار حدّ مى زنند.

مورد نقض ديگر، اگر فردى با زن ديوانه اى زنا كرد، از زن ديوانه نيز فعلى صادر شده است، ليكن فعلش منشأ اثر و موجب حدّ نيست.

ثالثاً: اگر دو نفر بر سرقت زيد و عمرو و بكر و خالد شهادت دادند، با اين شهادت سرقت همه ى آنان ثابت مى شود؛ در حالى كه شهادت بر چهار فعل داده اند. از اين مطلب، نتيجه مى گيريم كاربرد بيّنه در مورد فعل واحد نيست، بلكه اگر شهادت به افعال متعدّد از افراد متعدّد باشد، مانند مثال گذشته، يا شهادت به چند فعل از يك نفر مانند سرقت زيد و

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 525

شرب خمرش نيز باشد كفايت مى كند.

لازمه ى صحيح بودن تعليل روايت، كفايت شهادت دو نفر عادل است؛ در صورتى كه هر دو بر زناى زانى و زانيه شهادت دهند؛ در حالى كه چنين چيزى

مقبول نيست.

رابعاً: در قسمتى از روايات براى بطلان قياس، امام عليه السلام فرمود: در قتل به دو شاهد نياز است؛ در حالى كه شديدتر از زنا است؛ و در زنا كه سبك تر از قتل است، چهار شاهد لازم است.

وعن أحمد بن الحسن القطّان، عن عبدالرّحمن بن أبي حاتم، عن أبي زرعة، عن هشام بن عمّار، عن محمّد بن عبداللَّه القرشي، عن ابن شبرمة، قال:

دخلت أنا وأبو حنيفه على جعفر بن محمّد عليهما السلام، فقال لأبي حنيفة: اتّق اللَّه ولا تقس في الدّين برأيك، فإنّ أوّل من قاس إبليس- إلى أن قال: ويحك أيّهما أعظم؟ قتل النفس أو الزنا؟ قال: قتل النّفس.

قال: فإنّ اللَّه عزّ وجلّ قد قبل في قتل النّفس شاهدين ولم يقبل في الزّنا إلّا أربعة ....[786]

بنابراين، معلوم مى شود لزوم چهار شاهد در زنا و دو شاهد در قتل، يك امر تعبّدى است نه امرى مطابق قاعده. اگر مطابق با قاعده بود، نمى توانست به عنوان دليل بطلان قياس مطرح گردد.

از آن چه گفته شد، معلوم مى شود استدلال به اين تعليل ناتمام است؛ زيرا، اگر تعليلى يك موردِ نقض داشت، نمى تواند به عنوان تعليل مطرح باشد؛ بلكه بيان حكمت خواهد بود و اين خلاف ظاهر است؛ مثلًا اگر فرمود: «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر»، معنايش اين است يك كبراى كلّى افاده مى كند. اگر يك مورد نقض داشته باشد، تعليل «لأنّه مسكر» باطل خواهد بود. بنابراين، بايد روايت را توجيه كنيم و بگوييم در مقام بيان حكمت است نه تعليل؛ و اين توجيه نيز خلاف ظاهر است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 526

اگر روايتى در مقام بيان حكمت باشد، امكان موارد تخلّف نفياً و

اثباتاً هست. در اين صورت، چگونه مى توان به آن تمسّك كرد. لذا، از كجا بفهميم دو شاهد عادل براى اثبات وطى به ميّت كافى است؟

نقد دليل دوّم: با سه بيان دليل دوّم را نقد مى كنيم.

بيان اوّل: استدلال به عموم دليل حجّيت بيّنه نيز صحيح نيست؛ زيرا، رواياتى كه مى گفت: حدّ زناى با مرده مانند حدّ زناى با زنده است، در مقام رفع ابهام يك حقيقت است. مى خواهد بگويد: آن چه در آيه شريفه الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِى فَاجْلِدُواْ كُلَّ وَ حِدٍ مّنْهُمَا مِاْئَةَ جَلْدَةٍ،[787] اختصاصى به زناى با زنده ندارد، بلكه معناى آن وسيع تر است، شامل زنده و مرده مى شود.

بيان دوّم: تعليلى كه در دو روايت وارد شده بود، مى گفت: «حرمة الميّت كحرمة الحىّ» اين تعليل بيانگر عدم فرق بين مرده و زنده است؛ بنابراين، همان طور كه فرقى بين زناى در حال خواب با زناى در حال بيدارى نيست، بين زناى با مرده و زناى با زنده نيز تفاوتى نيست.

بيان سوّم: روايات توضيحى در رابطه با معناى زنا مى دهد و اتّفاقاً عرف نيز با اين مطلب مساعدت دارد؛ زيرا، اگر مردى با زن مرده اى جمع شود، در عرف مى گويند: با مرده زنا كرد.

با توجّه به مطالب بالا، وقتى بر اين عمل شنيع زنا صادق بود، براى اثبات زنا به چهار شاهد نياز داريم؛ ادلّه اى كه مى گفت: زنا با چهار شاهد ثابت مى شود، در شمولش نسبت به اين مورد قصور و كمبودى ندارد. بنابراين، اگر روايات خاصّه اى هم در اين مقام نداشتيم، از همان ادلّه ى اوّليه مطلب استفاده مى شد.

بنابراين، حقّ در مطلب همان است كه مشهور بين فقها، بلكه به عنوان فتواى مسلّم بين متأخّرين مطرح است؛ يعنى

براى اثبات وطى به ميّت به چهار شاهد نياز داريم.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 527

راه ثبوت وطى به زوجه ى ميّت

مباحث گذشته در موردى بود كه با ميّتى زنا كند؛ امّا اگر با همسر مرده خودش وطى كرد، آيا چهار شاهد لازم است؟

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: مقتضاى اطلاق عناوين، لزوم چهار شاهد عادل است؛ هرچند كيفرش تعزير است.[788]

نقد نظر صاحب جواهر رحمه الله: اين مطلب در كلمات فقها مطرح نشده است؛ دليل ما در ثبوت زناى با مرده، اطلاقات ادلّه ى زنا است. اين ادلّه در مورد وطى با همسر مرده جريان ندارد؛ زيرا، به حسب عرف و شرع به وطى با زوجه زنا اطلاق نمى شود، و حدّى بر آن مترتّب نشده است. بنابراين، با عدم صدق زنا، دليلى بر لزوم چهار شاهد عادل نداريم. از اين رو، مقتضاى قاعده كفايت دو شاهد عادل است.

فرع دوّم: حكم شهادت زنان
اشاره

در باب زنا اين مطلب تقريباً مسلّم بود كه با شهادت سه مرد و دو زن، زنا ثابت مى شود. آيا در اين جا نيز شهادتشان مفيد فايده است؟ در اين جا دو مبنا وجود دارد:

1- مبناى امام راحل رحمه الله كه به طور مكرّر در ابحاث گذشته فرمود: شهادت زنان به صورت مستقل و منضمّ در باب حدود پذيرفته نمى شود؛ و نسبت به زنا فقط تخصيص خورده است.

2- مبناى مختار ما، كفايت حداقل انضمام در تمام ابواب حدود است. اين مطلب را از روايات استفاده كرديم. بر اساس اين مبنا مطلب روشن است؛ همان طور كه در باب زنا شهادت سه مرد و دو زن كفايت مى كرد، در اين جا نيز با چنين شهادتى، وطى با ميّت ثابت مى گردد؛ و ما دليلى بر مقبول نبودن شهادت زنان به طور كلّى نداريم. جمع بين روايات چنين مطلبى را اقتضا مى كرد و در مقام ما نيز مانعى از

شمول ادلّه وجود ندارد.

امّا بر مبناى اوّل، امام رحمه الله مى فرمايد: بنا بر احتياط، شهادت انضمامى كفايت نمى كند؛

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 528

در حالى كه در زناى با شخص زنده چنين شهادتى را كافى مى دانستند. در علّت اين احتياط، مى توان گفت: ايشان اصل اوّلى را عدم كفايت شهادت زنان به صورت مستقل و منضمّ مى دانند. در باب زنا، دليل خاص بر كفايت شهادت سه مرد و دو زن قائم شده است؛ قدر متيقّن از اين دليل موردى است كه با زنده زنا كرده باشد، ولى چنين دليلى درصورت زناى با مرده نداريم. بنابراين، احتياط اقتضا مى كند شهادت انضمامى را نپذيريم.

اشكالى بر عبارت تحريرالوسيله

امام راحل رحمه الله در مسأله چهارم حدّ لواط و زناى با ميّت و تعزير وطى به همسر مرده را فرمودند، ولى در اين مسأله فقط به بيان راه اثبات لواط و زناى با ميّت اكتفا نمودند. به هر تقدير، يكى از دو اشكال برايشان وارد مى شود:

1- اگر بگويند: با مسامحه ى در كلمه زنا، عبارت «يثبت الزنا بالميّتة» شامل وطى به اجنبى و زوجه مى شود؛ در نتيجه، چهار شاهد براى اثبات وطى به زوجه لازم است. اين توجيه صحيح نيست؛ زيرا، وطى به زوجه از مصاديق زنا در شرع و عرف نيست؛ و عموم دليل حجيّت بيّنه آن را شامل مى شود.

2- اگر بگويند: متعرّض اين مطلب نشده ايم؛ وجهى براى عدم تعرّض نيست به خصوص با توجّه به اختلاف حكم وطى به اجنبى و وطى به زوجه، بايد راه اثباتش را مطرح مى كردند.

راه اثبات لواط با ميّت

در مباحث گذشته گفتيم: لواط با ميّت از مصاديق لواط واقعى است؛ يعنى ادلّه اى كه در حرمت تكليفى و ساير احكام و آثار لواط وارد شده، اختصاص به لواط با زنده ندارد، بلكه شامل لواط با مرده نيز مى شود. بنابراين، اثبات چنين لواطى همانند لواط با زنده به چهار شاهد نياز دارد.

امام راحل رحمه الله فرمود: لواط به شهادت سه مرد و دو زن بنا بر اقوا ثابت نمى شود؛ علّت اقوائيّت اين است كه بر مبناى ايشان، لواط با زنده فقط به شهادت چهار مرد ثابت مى گردد.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 529

بنابراين، لواط با مرده بنا بر اقوا با شهادت انضمامى مردان و زنان ثابت نخواهد شد.

در همان بحث، اشكال كرديم و گفتيم: از روايات استفاده مى شود شهادت سه

مرد و دو زن براى اثبات لواط با زنده كفايت مى كند؛ و فرقى بين لواط با زنده و لواط با مرده وجود ندارد. بنابراين، در اين مورد نيز به كفايت شهادت سه مرد و دو زن فتوا مى دهيم.

فرع سوّم: ثبوت وطى ميّت به وسيله ى اقرار

مسأله اقرار تابع شهادت است. كسانى كه شهادت دو عادل را براى ثبوت وطى با ميّت كافى مى دانستند، بايد به دو مرتبه اقرار اكتفا كرده، حكم زنا را در اين جا مترتّب نكنند؛ ولى بر مبناى ما كه شهادت چهار عادل معتبر است، براى ثبوت لواط به وسيله اقرار نيز چهار مرتبه اقرار لازم است.

مرحوم محقّق رحمه الله مى فرمايد: «أمّا الإقرار فتابع للشهادة، فمن اعتبر في الشهود أربعة اعتبر في الإقرار مثله، ومن اقتصر على شاهدين قال في الإقرار: كذلك».[789]

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 530

[تعزير الاستمناء]

[فرع: من استمنى بيده أو بغيرها من أعضائه عزّر، ويقدّر بنظر الحاكم. ويثبت ذلك بشهادة عدلين والإقرار، ولا يثبت بشهادة النساء منضمّات ولا منفردات.]

عقوبت استمنا

اشاره

هر كسى با دست يا اعضاى ديگرش استمنا كند، بايد تعزير گردد؛ مقدار تعزير به رأى و نظر حاكم بستگى دارد.

استمنا به شهادت دو عادل و اقرار ثابت مى شود؛ ولى شهادت زنان به صورت مستقل و يا منضمّ با مردان معتبر نيست.

دليل حرمت استمنا

در قسمتى از روايات بر حرمت استمنا به آيه ى شريفه سوره ى مؤمنون استدلال شده است: وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حفِظُونَ* إِلَّا عَلَى أَزْوَ جِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمنُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ* فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ فَأُوْللِكَ هُمُ الْعَادُونَ؛[790] «مؤمنان كسانى هستند كه عورت هاى خود را حافظاند، مگر براى همسران و كنيزانشان؛ كسانى كه از اين موارد تعدّى كنند و به دنبال مورد ديگرى بروند، افراد متجاوزى هستند.

فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ عنوان عامّى است كه شامل لواط، زنا، استمنا و ... مى شود. در آيه «فروج» اعمّ از آلت ذكوريّت و انوثيّت است؛ كه اگر در غير رابطه ى ازدواج و كنيزان به كار رود، بر فاعل عنوان تجاوزگر، معصيت كار و متخلّف از قانون صادق است.

بنابراين، آيه ى شريفه، بر حرمت اين عمل دلالت دارد. در روايتى نيز براى اثبات حرمت به همين آيه تمسّك شده است:

أحمد بن محمّد بن عيسى في نوادره، عن أبيه، قال: سئل الصادق عليه السلام عن الخضخضة، فقال: إثم عظيم قد نهى اللَّه عنه في كتابه وفاعله كناكح نفسه،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 531

ولو علمت بما يفعله ما أكلت معه. فقال السائل: فبيّن لي يابن رسول اللَّه من كتاب اللَّه فيه.

فقال: قول اللَّه: فَمَنِ ابْتَغَى وَرَآءَ ذَ لِكَ فَأُوْللِكَ هُمُ الْعَادُونَ وهو ممّا وراء ذلك.

فقال الرّجل: أيّما أكبر؟ الزّنا أو هي؟ فقال: هو ذنب عظيم، قد

قال القائل:

بعض الذنب أهون من بعض، والذّنوب كلّها عظيم عند اللَّه لأنّها معاصي، وأنّ اللَّه لا يحبّ من العباد العصيان، وقد نهانا اللَّه عن ذلك لأنّها من عمل الشّيطان، وقد قال: لَّا تَعْبُدُواْ الشَّيْطنَ، إِنَّ الشَّيْطنَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّمَا يَدْعُواْ حِزْبَهُ و لِيَكُونُواْ مِنْ أَصْحبِ السَّعِيرِ.[791]

فقه الحديث: اين روايت را صاحب وسائل رحمه الله به طور مستقيم از نوادر احمد بن محمّد بن عيسى كه از اصول اربعمأة است، نقل مى كند.

محمّد بن عيسى مى گويد: مردى از امام صادق عليه السلام از حكم استمنا پرسيد. امام عليه السلام فرمود: گناه بزرگى است- بر گناه كبيره منطبق است- خداوند در كتابش از آن نهى كرده است. فاعلش مانند كسى است كه با خودش وطى كند.

- (در جواهر: «لو علمت بمن يفعله ما أكلت معه»[792] دو فعل «علمتُ» و «أكلتُ» را به صيغه ى متكلّم وحده و مخاطب مى توان خواند)- اگر خبردار شوم (شوى) كسى استمنا مى كند، هيچ وقت حاضر نمى شوم (نمى شوى) با او هم غذا گردم (گردى)،- (زيرا، غالباً با دست استمنا مى كنند؛ و از طرفى دست، وسيله ى غذا خوردن است)- سائل پرسيد: در كجاى قرآن، از اين عمل نهى شده است؟

امام عليه السلام فرمود: گفتار خداوند كه فرمود: هر كسى غير از آن موارد را بجويد متجاوز است؛ و استمنا از مصاديق وَراءَ ذلِكَ مى باشد.

سائل پرسيد: گناه زنا بزرگ تر است يا گناه استمنا؟- (اين سؤال بيانگر آن است كه

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 532

سائل فهميد استمنا از گناهان كبيره است؛ و الّا اگر از گناهان صغيره بود، اين سؤال معنا نداشت.)-

امام عليه السلام فرمود: استمنا گناهى بزرگ است- (در حقيقت، امام عليه السلام

به يك معنا از پاسخ دادن فرار كردند؛ زيرا، اگر بگويد: گناهش سنگين تر از زنا است مردم به سوى زنا مى روند و مى گويند: گناهش كمتر از استمنا است. و اگر زنا را از استمنا مهم تر بداند، مسأله ى استمنا يك عمل بى اهميّت براى مردم تلقى مى شود. مثل اين كه مى خواهد بفرمايد: لازم نيست بين زنا و استمنا مقايسه كنى، استمنا يكى از گناهان كبيره است.)-

بنابراين، روايت محمّد بن عيسى بر حرمت و كبيره بودن گناه استمنا دلالت دارد؛ بر ارتكاب گناه كبيره نيز تعزير ثابت است.

2- وعن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن العلاء بن رزين، عن رجل، عن أبي عبد اللَّه عليه السلام، قال: سألته عن الخضخضة، فقال: هي من الفواحش، ونكاح الأمة خير منه.[793]

فقه الحديث: در اين روايت مرسله، مردى از امام صادق عليه السلام از حكم استمنا پرسيد.

امام عليه السلام فرمود: اين عمل از فواحش است؛ و نكاح كنيز بهتر از آن است.

كيفيّت دلالت: به مطلق معاصى فاحشه گفته نمى شود تا در گناه كبيره بودنش ترديد شود. در قرآن بر گناهانى همانند لواط، زنا و ... فاحشه اطلاق شده است: أَتَأْتُونَ الْفحِشَةَ مَا سَبَقَكُم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مّنَ الْعلَمِينَ[794]، وَ لَاتَقْرَبُواْ الزّنَى إِنَّهُ و كَانَ فحِشَةً وَسَآءَ سَبِيلًا[795] بنابراين، شبهه اى در كبيره بودن گناه استمنا نيست.

3- محمّد بن يعقوب، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن أحمد بن الحسن، عن عمرو بن سعيد، عن مصدّق بن صدقة، عن عمّار بن موسى، عن أبي عبداللَّه عليه السلام في الرجل ينكح بهيمة أو يدلّك؟

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 533

فقال: كلّ ما أنزل به ماءه الرّجل من

هذا وشبهه فهو زنا.[796]

فقه الحديث: عمّار بن موسى از امام صادق عليه السلام پرسيد: حكم مردى كه با بهيمه جمع مى شود يا استمنا مى كند، چيست؟

امام عليه السلام فرمود: هر عملى كه سبب انزال منى مرد گردد، خواه به وطى بهيمه باشد يا به استمنا و مانند آن حكم زنا را دارد.

كيفيت دلالت: عبارت «فهو زنا» در كلام امام عليه السلام، در حقيقت، عبارت استعاره اى است؛ مانند: «زيد أسدٌ». يعنى حرمتى كه در باب زنا ثابت است، در نكاح بهيمه و استمنا نيز جريان دارد.

اگر ما بوديم و همين روايت، اين روايت حدّ زنا را نيز بر استمنا ثابت مى كرد؛ ليكن به واسطه ى قرائن ديگر، به اين مطلب ملتزم نمى شويم. قدر متيقّن از آن، تشبيه در حرمت و شدّت آن است.

4- محمّد بن عليّ بن الحسين (في الخصال)، عن أبيه، عن سعد بن عبداللَّه، عن محمّد بن خالد الطيالسي، عن عبدالرّحمن بن عون، عن أبي نجران التميمي، عن عاصم بن حميد، عن أبي بصير، قال: سمعت أبا عبد اللَّه عليه السلام يقول: ثلاثة لا يكلّمهم اللَّه يوم القيامة ولا ينظر إليهم ولا يزكّيهم ولهم عذاب أليم: الناتف شيبه، والناكح نفسه والمنكوح في دبره.[797]

فقه الحديث: امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند در روز قيامت با سه گروه سخن نمى گويد؛ به آنان نظر لطف ندارد و آنان را تزكيه نمى كند؛ و برايشان عذاب دردناك ثابت است:

1- كسى كه در پيرى ريشش را بتراشد- (شيب، به موى سفيد گفته مى شود. احتمال ضعيف مى دهيم مقصود كسى است كه موهاى سفيدى كه در صورتش پيدا مى شود را بكند

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 534

و از بين ببرد. اگر

اين معنا مقصود باشد، دليلى بر حرمتش نداريم)-.

2- كسى كه با دست يا ساير اعضايش استمنا كند.

3- كسى كه ملوط و مفعول واقع گردد.

با توجّه به اين روايات كه در آن ها صحيحه و موثّقه نيز وجود دارد، بدون شكّ و ترديد، مى توان گفت: استمنا از گناهان كبيره است؛ بنابراين، فاعل آن را بايد تعزير كرد.

روايت منافى با روايات گذشته

وعنه، عن البرقي، عن ثعلبة بن ميمون وحسين بن زرارة، قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن رجل يعبث بيده حتّى ينزل. قال: لابأس به ولم يبلغ به ذاك شيئاً.[798]

فقه الحديث: روايت معتبر است؛ هرچند حسين بن زرارة توثيق نشده است؛ امّا راوى ديگر يعنى ثعلبة بن ميمون توثيق دارد.

راوى از امام باقر عليه السلام مى پرسد: مردى با دستش بازى مى كند تا منى انزال مى شود؛ حكمش چيست؟

امام عليه السلام فرمود: مانعى ندارد.- (شايد مراد از «ولم يبلغ به ذاك شيئاً» اين است كه به حدّى كه عنوان زنا يا لواط پيدا كند، نمى رسد. از عناوين محرّمه اى كه در آن ها بأس است، نمى باشد. يا بگوييم: امورى كه در زنا و لواط هست، گريبان اين فرد را نمى گيرد)-.

راه حلّ تنافى روايت

1- سائل مى گويد: «يعبث بيده»؛ احتمال دارد مقصودش «يعبث بيده مع زوجته» باشد.

زيرا، نگفته است با دستش با چه چيزى بازى مى كند. در اين صورت عملش اشكال ندارد.

يكى از استمتاع هاى مرد از زوجه يا كنيزش، عبث با دست است كه اگر به دنبالش انزال شود، اشكالى ندارد.

2- شيخ طوسى رحمه الله فرموده است: مقصود از «لا بأس به» يعنى حدّ معيّن و مقرّرى

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 535

ندارد. يكى از معانى حدّ، مقدار و اندازه

است؛ امّا روايت، تعزير را به حسب آن چه حاكم مصلحت مى بيند، نفى نمى كند.

اگر اين دو حمل پذيرفته شود، نوبت به اعمال قواعد باب تعارض نمى رسد؛ ولى اگر آن ها را ردّ كرديم و گفتيم: «يعبث بيده» ظهور در استمنا دارد، تعارض مستقر مى گردد. در اين صورت، شهرت فتوايى با روايات دسته ى اوّل است. بنابراين، حرمت استمنا، بلكه شدّت حرمتش اثبات مى گردد؛ و يكى از گناهان كبيره به شمار مى آيد و تعزيرش به حسب نظر حاكم خواهد بود. زيرا، در تمام موارد تعزير رأى و تشخيص حاكم ملاك است.

البته روايتى در مورد كيفر استمنا رسيده كه ممكن است ايجاد شبهه كند؛ مبنى بر اين كه شايد تعزير در باب استمنا همين عقوبتى باشد كه اميرمؤمنان عليه السلام در حقّ آن مرد اجرا كردند و ما حقّ تعدّى از آن را نداشته باشيم.

وبإسناده عن أحمد بن محمّد، عن البرقي، عن ابن فضّال، عن أبي جميلة، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، قال: إنّ عليّاً عليه السلام اتي برجل عبث بذكره حتّى أنزل، فضرب يده حتّى احمرّت. قال: ولا اعلمه إلّاقال: وزوّجه من بيت مال المسلمين.[799]

فقه الحديث: امام باقر عليه السلام فرمود: مردى را كه استمنا كرده بود، نزد اميرمؤمنان عليه السلام آوردند. امام عليه السلام آن قدر با تازيانه به دستش زدند كه دستش سرخ شد. امام باقر عليه السلام فرمود: و برايش از بيت المال مسلمانان زن گرفت.

در اين قسمت، به دو نكته بايد توجّه كرد:

نكته ى اوّل: آيا زدن دست تا اين كه سرخ شود، به عنوان تعزير استمنا متعيّن است؟

يعنى اگر حاكم شرعى مصلحت را در نوع ديگرى از تعزير دانست، حقّ ندارد آن را اجرا

كند؛ و بايد به همين صورت مجرم را كيفر دهد؟

اين مطلب از روايت استفاده نمى شود؛ بلكه چنين كيفرى يكى از انواع تعزير است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 536

نكته ى دوّم: آيا اگر كسى استمنا كرد و او را كيفر دادند، بايد از بيت المال برايش زن بگيرند؟ به گفته ى مرحوم محقّق رحمه الله در شرايع، امام عليه السلام مصلحت ديده اند او را زن بدهند؛ اين ربطى به استمنا ندارد؛ اگر آن حضرت امكانات داشت، براى هر جوان عزب فقير از بيت المال زن مى گرفت؛ خواه مرتكب استمنا شده بود يا نه.

در نتيجه: روايت دلالتى بر تعيّن تعزير مخصوص در باب استمنا و وجوب تزويج مستمنى از بيت المال ندارد. بنابراين، به هر كيفيّتى حاكم مصلحت ديد، عمل مى كند.

در باب استمنا مانند موارد ديگر، اگر سه بار مجرم را تعزير كردند و باز مرتكب اين گناه شد، در مرتبه ى چهارم او را مى كشند.

راه ثبوت استمنا

امام راحل رحمه الله پس از بيان تعزير و مقدار آن، راه هاى اثبات استمنا را معرّفى مى كنند.

مى فرمايند: «ويثبت ذلك بشهادة عدلين والإقرار».

مقتضاى عموم ادلّه ى حجّيت بيّنه، ثبوت استمنا به دو شاهد عادل است؛ زيرا، دليل خاصّى بر اعتبار بيش از دو شاهد نداريم.

صاحب جواهر رحمه الله مى فرمايد: «ويثبت ذلك بشهادة عدلين كاللواط»[800] ظاهراً در اين عبارت اشتباه شده و سهو قلمى پيش آمده است؛ زيرا، لواط از زنا غليظتر است. امام راحل در زنا، شهادت سه مرد عادل و دو زن را كافى مى دانستند؛ ولى در باب لواط مى گويند: بايد چهار مرد عادل شهادت دهند، و شهادت انضمامى كفايت نمى كند.

راه ديگر اثبات استمنا، اقرار واحد از فاعل است. عموم قاعده ى «إقرار العقلاء على أنفسهم

جايز»[801] اقتضا مى كند با يك مرتبه اقرار نيز استمنا ثابت شود؛ و ما دليلى بر تخصيص اين عموم نداريم. در باب زنا، بر اعتبار چهار اقرار دليل داشتيم؛ در باب سرقت، براى ثبوت حدّ به سبب ورود دليل خاص دو اقرار لازم بود؛ ولى در اين مورد، دليل خاصّى نداريم. بنابراين، مسمّاى اقرار كافى است.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 537

امام راحل رحمه الله فرمود: استمنا به شهادت زنان به صورت انضمام و استقلال ثابت نمى شود؛ و ما در بحث هاى گذشته گفتيم: به صورت استقلال شهادت زنان مفيد فايده نيست؛ ولى به صورت انضمام، يعنى با شهادت يك مرد عادل و دو زن عادل، استمنا ثابت مى شود.

بحث حدود در كلام امام راحل رحمه الله در تحريرالوسيله به پايان رسيد. فقها مسائلى را تحت عنوان دفاع از نفس و مال و مانند آن مطرح كردند كه امام راحل اين مسائل را در خاتمه ى كتاب امر به معروف و نهى از منكر آورده اند.

وآخر دعوانا أن الحمد للَّه ربّ العالمين

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 539

فهرست منابع

*- قرآن كريم

1- الإحكام فى أصول الأحكام، على بن محمّد الآمدى، بيروت، دار الكتاب العربى، الطبعة الثالثة، 1418 ه.

2- أحكام القرآن، ابوبكر احمد بن على الرازى الجصّاص، بيروت، دار إحياء التراث العربى، 1412 ه.

3- اختيار معرفة الرجال، معروف به رجال الكشّى، محمّد بن الحسن الطوسى، دانشگاه مشهد، الطبعة الاولى، 1348 ش.

4- الإرشاد، محمّد بن محمّد بن النعمان، معروف به شيخ مفيد، بيروت، دار المفيد، الطبعة الثانية، 1414 ه.

5- إرشاد الأذهان إلى أحكام الإيمان، حسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم، مؤسسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى،

1410 ه.

6- الإستبصار فيما اختلف من الأخبار، محمّد بن الحسن الطوسى، تهران، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الثالثة، 1390 ه.

7- أسهل المدارك، ابوبكر بن حسن الكشناوى، بيروت، دار الكتب العلمية، الطبعة الاولى، 1416 ه.

8- إصباح الشيعة، محمّد بن الحسين البيهقى الكيدرى، قم، مؤسّسة الإمام الصادق عليه السلام، الطبعة الاولى، 1416 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 540

9- إفاضة القدير فى أحكام العصير (چاپ شده به همراه قاعده لا ضرر)، ميرزا فتح اللَّه بن محمّد جواد النمازى الشيرازى، مشهور به شيخ الشريعة الإصفهانى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، 1406 ه.

10- أقرب الموارد، سعيد الشرتونى، بيروت، مكتبة لبنان، الطبعة الثانية، 1992 م.

11- الامّ، محمّد بن ادريس الشافعى، بيروت، دار المعرفة.

12- الإنتصار، سيد على بن الحسين الموسوى، معروف به شريف مرتضى علم الهدى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1415 ه.

13- إيضاح الفوائد فى شرح إشكالات القواعد، فخر المحقّقين محمّد بن الحسن بن يوسف بن المطهّر، قم، المطبعة العلمية، الطبعة الاولى، 1387 ه.

14- بحار الأنوار، علّامه محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1385 ه.

15- بدائع الصنائع فى ترتيب الشرائع، ابوبكر بن سعود الكاسانى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، الطبعة الاولى، 1417 ه.

16- بداية المجتهد ونهاية المقتصد، محمّد بن احمد بن رشد القرطبى، قم، منشورات الشريف الرضى، 1406 ه.

17- البرهان فى تفسير القرآن، سيد هاشم البحرانى، قم، دار الكتب العلمية.

18- تبصرة المتعلِّمين، علّامه جمال الدين الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1411 ه.

19- التبيان فى تفسير القرآن، محمّد بن الحسن الطوسى، بيروت، مؤسّسة الأعلمى للمطبوعات، [افست از روى چاپ نجف اشرف].

20- تحرير الأحكام، علّامه جمال الدين

الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، چاپ سنگى.

21- تحرير الوسيلة، امام خمينى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة السادسة، 1417 ه.

22- التحصين لأسرار ما زاد من أخبار كتاب اليقين، على بن موسى بن طاووس الحلّى، قم، مؤسّسة دار الكتاب، 1413 ه.

23- تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله، حسن بن على بن الحسين بن شعبة الحرّانى، قم، مؤسّسة

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 541

النشر الإسلامى، 1417 ه.

24- تعليقات على منهج المقال، علّامه محمّد باقر بن محمّد أكمل، ملقّب به وحيد بهبهانى، چاپ شده در حاشيه منهج المقال، تهران، 1307 ه (چاپ سنگى).

25- تفسير العيّاشى، محمّد بن مسعود بن محمّد بن عياش السمرقندى، تهران، المكتبة العلمية الإسلامية.

26- تفسير القمّى، على بن ابراهيم القمّى، مكتبة الهدى، مطبعة النجف، 1387 ه.

27- تفسير نور الثقلين، عبد على بن جمعة الحويزى، قم، مطبعة الحكمة.

28- تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيلة، كتاب الطهارة، النجاسات وأحكامها، محمّد فاضل لنكرانى، قم، المطبعة العلمية، الطبعة الاولى، 1409 ه.

29- تفصيل الشريعة فى شرح تحرير الوسيلة، كتاب القضاء والشهادات، محمّد فاضل لنكرانى، قم، مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام، الطبعة الاولى، 1420 ه.

30- تلخيص الخلاف، مفلح بن حسن الصيمرى البحرانى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1408 ه.

31- التنقيح الرائع لمختصر الشرائع، جمال الدين مقداد بن عبداللَّه السيورى الحلّى، معروف به فاضل مقداد، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1404 ه.

32- التنقيح فى شرح العروة الوثقى، ميرزا على التبريزى الغروى، نجف اشرف، مطبعة الآداب.

33- تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة، محمّد بن الحسن الطوسى، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1401 ه.

34- ثواب

الأعمال، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، تهران، مكتبة الصدوق.

35- جامع الرواة، محمّد بن على الأردبيلى الغروى الحائرى، قم، مكتبة المصطفوى.

36- الجامع لأحكام القرآن، محمّد بن احمد الأنصارى القرطبى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، 1405 ه.

37- الجامع للشرائع، سعيد الحلّى، قم، مؤسّسة سيّد الشهداء العلمية، 1405 ه.

38- جامع المسانيد والسنن، اسماعيل بن عمر القرشى الدمشقى، بيروت، دار الفكر، 1415 ه.

39- الجوامع الفقهية، گروهى از دانشمندان، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1404 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 542

40- جواهر الفقه، قاضى عبد العزيز بن البرّاج الطرابلسى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1411 ه.

41- جواهر الكلام فى شرح شرائع الإسلام، محمّد حسن بن باقر النجفى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، الطبعة السابعة.

42- حاشية ردّ المحتار على الدرّ المختار، محمّد أمين مشهور به ابن عابدين، بيروت، دار الفكر، 1412 ه.

43- الحاوى الكبير، على بن محمّد بن حبيب الماوردى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1414 ه.

الحدائق الناضرة فى أحكام العترة الطاهرة، يوسف بن احمد البحرانى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى.

44- خلاصة الأقوال فى معرفة الرجال، علّامه جمال الدين الحسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، مؤسّسة نشر الفقاهة، الطبعة الاولى، 1417 ه.

45- الخلاف، محمّد بن الحسن الطوسى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1418 ه.

46- الدرّ المنثور فى التفسير بالمأثور، جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر بن محمّد جلال الدين السيوطى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1404 ه.

47- الدرّة النجفية، سيد محمّدمهدى بحرالعلوم، بيروت، دار الزهراء، الطبعة الثانية، 1406 ه.

48- الدروس الشرعية فى فقه الإمامية، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، قم، مؤسّسة النشر

الإسلامى، الطبعة الثانية، 1417 ه.

49- دعائم الإسلام، نعمان بن محمّد بن منصور بن احمد بن حيون التميمى المغربى، بيروت، دار المعارف، 1383 ه.

50- ذكرى الشيعة، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الاولى، 1419 ه.

51- الرجال، احمد بن على بن احمد بن العبّاس النجاشى الاسدى الكوفى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة السادسة، 1418 ه.

52- الرجال، محمّد بن الحسن بن على الطوسى، نجف اشرف، مطبعة الحيدرية، 1380 ه.

53- الرجال، سيد محمّدمهدى بحرالعلوم، تهران، مكتبة الصادق، الطبعة الاولى، 1363 ش.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 543

54- روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى، سيد محمود بن عبداللَّه الحسينى الآلوسى البغدادى، بيروت، دار إحياء التراث العربى.

55- الروضة البهيّة فى شرح اللمعة الدمشقيّة، زين الدين بن على العاملى، معروف به شهيد ثانى، بيروت، دار إحياء التراث العربى، الطبعة الثانية، 1403 ه.

56- روضة المتّقين، مولى محمّد تقى مجلسى، قم، بنياد فرهنگ اسلامى، مطبعة العلمية.

57- رياض المسائل فى بيان الأحكام بالدلائل، سيد على بن محمّدعلى الطباطبائى، بيروت، دار الهادى، الطبعة الاولى، 1412 ه.

58- السرائر الحاوى لتحرير الفتاوى، محمّد بن منصور بن احمد بن ادريس الحلّى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1410 ه.

59- سنن ابن ماجة، محمّد بن يزيد القزوينى، دار إحياء التراث العربى، 1395 ه.

60- سنن أبى داود، سليمان بن الأشعث السجستانى الأزدى، بيروت، دار ابن حزم، الطبعة الاولى، 1419 ه.

61- سنن الدارمى، عبداللَّه بن بهرام الدارمى، بيروت، دار الفكر، 1414 ه.

62- السنن الكبرى (سنن البيهقى)، احمد بن حسين بن على البيهقى، حيدر آباد، مجلس دائرة المعارف العثمانية، 1344 ه.

63- سنن النسائى، احمد بن شعيب بن على

بن بحر النسائى، بيروت، دار الجيل.

64- السيرة الحلبية فى سيرة الأمين المأمون، على بن برهان الدين الحلبى، بيروت، دار المعرفة.

65- شرائع الإسلام فى مسائل الحلال والحرام، محقّق حلّى، نجم الدين جعفر بن حسن بن سعيد الهذلى، تهران، انتشارات استقلال.

66- شرح فتح القدير، محمّد بن عبد الواحد، معروف به ابن الهمام الحنفى، بيروت، دار الكتب العلمية.

67- الشرح الكبير (المطبوع فى ذيل المغنى)، عبدالرحمن بن محمّد بن احمد بن قدامة المقدسى، بيروت، دار الكتب العلمية.

68- الصحاح (تاج اللغة وصحاح العربية)، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1418 ه.

69- صحيح البخارى، محمّد بن اسماعيل بن ابراهيم بن المغيرة بن بردزبة البخارى الجعفى،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 544

بيروت، دار الفكر، 1419 ه.

70- صحيح مسلم، مسلم بن الحجّاج القشيرى النيشابورى، بيروت، دار ابن حزم، الطبعة الاولى، 1416 ه.

71- الطهارة، شيخ مرتضى انصارى، چاپ سنگى.

72- الطهارة، امام خمينى، نجف اشرف، مطبعة الآداب، 1389 ه.

73- عدّة الداعى ونجاح الساعى، احمد بن محمّد بن فهد الحلّى، تهران، دار الكتاب الإسلامى، الطبعة الاولى، 1407 ه.

74- العُدّة فى اصول الفقه، محمّد بن الحسن الطوسى، قم، مطبعة ستارة، الطبعة الاولى، 1417 ه.

75- علل الشرائع، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، نجف اشرف، مكتبة الحيدرية، 1385 ه.

76- عوالى اللئالى، محمّد بن على بن ابراهيم الإحسائى، معروف به ابن أبى جمهور، قم، مطبعة سيد الشهداء عليه السلام، الطبعة الاولى، 1403 ه.

77- غاية المراد فى شرح نكت الإرشاد، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، مخطوط.

78- غاية المرام فى شرح شرائع الإسلام، مفلح بن حسن بن رشيد بن صلاح الصيمرى البحرانى، بيروت، دار الهادى، الطبعة الاولى، 1420 ه.

79-

غنية النزوع إلى علمي الاصول والفروع، سيد حمزة بن على بن زهرة الحلبى، قم، مؤسّسة الإمام الصادق عليه السلام، الطبعة الاولى، 1417 ه.

80- الفقه على المذاهب الأربعة، عبد الرحمن الجزيرى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1411 ه.

81- فقه القرآن، قطب الدين سعيد بن هبة اللَّه الراوندى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1405 ه.

82- الفقه المنسوب للإمام الرضا عليه السلام، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام، الطبعة الاولى، 1406 ه.

83- فقيه (من لا يحضره الفقيه)، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1404 ه.

84- الفهرست، محمّد بن الحسن بن على الطوسى، قم، مؤسّسة نشر الفقاهة، الطبعة الاولى،

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 545

1417 ه.

85- قاموس الرجال، محمّد تقى التسترى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1410 ه.

86- القاموس المحيط، محمّد بن يعقوب الفيروزآبادى، بيروت، دار الجيل.

87- قواعد الأحكام فى معرفة الحلال والحرام، علّامه حسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم، منشورات الرضى، 1404 ه.

88- الكافى، ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب الكلينى، تهران، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الثالثة، 1388 ه.

89- الكافى فى الفقه، ابوالصلاح تقى الدين بن نجم الحلبى، اصفهان، مكتبة الإمام أميرالمؤمنين عليه السلام، الطبعة الاولى، 1403 ه.

90- كامل الزيارات، جعفر بن محمّد بن قولويه القمّى، قم، نشر الفقاهة، 1417 ه.

91- الكشّاف عن حقائق غوامض التنزيل، محمود بن عمر الزمخشرى، قم، نشر أدب الحوزة.

92- كشف اللثام، محمّد بن الحسن بن محمّد الإصفهانى، معروف به فاضل هندى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1405 ه.

93- كنز العرفان فى فقه القرآن، جمال الدين مقداد بن عبداللَّه السيورى الحلّى، معروف به فاضل

مقداد، تهران، مكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية، 1384 ه.

94- كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال، على المتّقى بن حسام الدين الهندى، بيروت، مؤسّسة الرسالة، 1409 ه.

95- اللمعة الدمشقية فى فقه الإمامية، محمّد بن جمال الدين مكّى العاملى، معروف به شهيد اوّل، تهران، مركز بحوث الحجّ والعمرة، الطبعة الاولى، 1406 ه.

96- لؤلؤة البحرين، يوسف بن احمد البحرانى، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام.

97- مبانى تكملة المنهاج، سيد أبوالقاسم الموسوى الخوئى، نجف اشرف، مطبعة الآداب.

98- المبسوط، محمّد بن أبى سهل السرخسى، بيروت، دار الكتب العلمية، الطبعة الاولى، 1414 ه.

99- المبسوط فى فقه الإمامية، محمّد بن الحسن الطوسى، تهران، مكتبة المرتضوية لإحياء الآثار الجعفرية، 1351 ش.

100- متشابه القرآن ومختلفه، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، قم، انتشارات بيدار.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 546

101- مجمع البحرين ومطلع النيّرين، فخر الدين بن محمّد الطريحى، قم، مؤسّسة البعثة، الطبعة الاولى، 1414 ه.

102- مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن الحسن الطبرسى، بيروت، دار الفكر، 1414 ه.

103- مجمع الرجال، عناية اللَّه بن شرف الدين على القهپائى، قم، مؤسّسة إسماعيليان.

104- المجموع شرح المهذّب، محيى الدين يحيى بن شرف النووى، بيروت، دار الفكر، الطبعة الاولى، 1417 ه.

105- المحاسن، احمد بن محمّد بن خالد البرقى، قم، المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السلام، الطبعة الثانية، 1416 ه.

106- المحلّى بالآثار، محمّد على بن احمد بن سعيد بن حزم الأندلسى، بيروت، دار الكتب العلمية، 1408 ه.

107- مختصر المزنى (چاپ شده به همراه الامّ)، اسماعيل بن يحيى المزنى، بيروت، دار المعرفة.

108- المختصر النافع فى فقه الإماميّة، جعفربن الحسن الحلّى، بغداد، مكتبةالأهلية، 1383 ه.

109- مختلف الشيعة فى أحكام الشريعة، علّامه حسن بن يوسف بن المطهّر الحلّى، قم،

مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية، الطبعة الاولى، 1412 ه.

110- المدوّنة الكبرى، مالك بن أنس، مصر، مطبعة السعادة.

111- مرآة العقول، مولى محمّد باقر بن محمّدتقى المجلسى، دار الكتب الإسلامية، الطبعة الاولى، 1404- 1411 ه.

112- المراسم العلويّة فى الأحكام النبويّة، حمزة بن عبد العزيز الديلمى، معروف به سلّار، بيروت، دار الحقّ، 1414 ه.

113- مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، زين الدين بن على العاملى، معروف به شهيد ثانى، قم، مؤسّسة المعارف الإسلامية، الطبعة الاولى، 1413- 1419 ه.

114- مستدرك الوسائل ومستنبط المسائل، ميرزا حسين النورى الطبرسى، قم، مؤسّسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، الطبعة الاولى، 1408 ه.

115- مستند الشيعة، مولى احمد بن محمّد مهدى النراقى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، 1405 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 547

116- المسند، احمد بن حنبل، بيروت، دار الفكر، الطبعة الثانية، 1414 ه.

117- المصنّف، عبد الرزّاق بن همام الصنعانى، بيروت، المكتب الإسلامى، الطبعة الثانية، 1403 ه.

118- معالم العلماء، محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، نجف اشرف، مكتبة الحيدرية، 1380 ه.

119- المعتبر فى شرح المختصر، جعفر بن الحسن بن سعيد، المحقّق الحلّى الهذلى، قم، منشورات مؤسّسة سيد الشهداء عليه السلام، 1364 ش.

120- معجم رجال الحديث، سيد ابوالقاسم الموسوى الخوئى، قم، مركز آثار الشيعة، الطبعة الرابعة، 1410 ه.

121- معجم مقاييس اللغة، احمد بن فارس بن زكريا، قم، مكتب الإعلام الإسلامى، 1404 ه.

122- المغنى، عبداللَّه بن احمد بن محمّد بن قدامة المقدسى الحنبلى، بيروت، دار الكتب العلمية.

123- مغنى المحتاج إلى معرفة معانى ألفاظ المنهاج، محمّد بن احمد الشربينى الخطيب، بيروت، دار الفكر.

124- المفردات فى غريب القرآن، حسين بن محمّد بن المفضل، معروف به راغب اصفهانى، تهران، مكتبة المرتضوية.

125- المقتصر فى شرح المختصر،

احمد بن محمّد بن فهد الحلّى، مشهد، مجمع البحوث الإسلامية، الطبعة الاولى، 1410 ه.

126- المقنع، محمّد بن على بن الحسين بن بابويه القمّى، قم، مؤسّسة الإمام الهادى عليه السلام، 1415 ه.

127- المقنعة، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى، معروف به شيخ مفيد، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثانية، 1410 ه.

128- ملاذ الأخيار فى فهم تهذيب الأخبار، مولى محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، قم، 1407 ه.

129- المنتخب من تفسير القرآن والنكت المستخرجة من كتاب التبيان، محمّد بن احمد بن ادريس الحلّى، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1409 ه.

آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، ج 3، ص: 548

130- المهذّب، عبد العزيز بن البرّاج الطرابلسى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1406 ه.

131- المهذّب البارع فى شرح المختصر النافع، احمد بن محمّد بن فهد الحلّى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الثالثة، 1414 ه.

132- الموطّأ، مالك بن انس، بيروت، دار الفكر، 1419 ه.

133- الناصريات (مسائل الناصريات)، سيد على بن الحسين بن موسى الشريف المرتضى، تهران، مركز البحوث والدراسات العلمية، 1417 ه.

134- نكت النهاية، جعفر بن الحسن بن سعيد الهذلى الحلّى، قم، مؤسّسة النشر الإسلامى، الطبعة الاولى، 1412 ه.

135- النهاية فى غريب الحديث والأثر، مبارك بن محمّد الجزرى، معروف به ابن اثير، بيروت، دار الفكر، الطبعة الثانية، 1399 ه.

136- النهاية فى مجرّد الفقه والفتاوى، محمّد بن الحسن الطوسى، بيروت، دار الكتاب العربى، الطبعة الاولى، 1390 ه.

137- نهج الحقّ وكشف الصدق، علّامه حسن بن يوسف المطهّر الحلّى، قم، دار الهجرة، 1407 ه.

138- نيل الأوطار من أحاديث سيد الأخيار، محمّد بن على بن محمّد الشوكانى، بيروت، دارالكتب العلمية.

139- الهداية، محمّد بن

على بن الحسين بن بابويه القمّى، معروف به شيخ صدوق، مؤسّسة الإمام الهادى عليه السلام، الطبعة الاولى، 1418 ه.

140- الهداية شرح بداية المبتدى، على بن ابى بكر بن عبد الجليل الرشدانى المرغينانى، بيروت، دارالكتب العلمية.

141- الوافى، محمّد محسن، مشهور به فيض كاشانى، اصفهان، مكتبة الإمام أمير المؤمنين عليه السلام، الطبعة الاولى، 1412- 1416 ه.

142- وسائل الشيعة (تفصيل وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة)، محمّد بن الحسن الحرّ العاملى، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1376 ه.

143- الوسيلة إلى نيل الفضيلة، محمّد بن على الطوسى، معروف به ابن حمزه، قم، كتاب خانه آيت اللَّه مرعشى نجفى، الطبعة الاولى، 1408 ه.[802]

________________________________________

[1] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 716.

[2] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[3] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 476.

[4] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 522، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[5] ( 2). همان، ص 523، ح 2.

[6] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 523، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[7] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 7.

[8] ( 2). حضرت استاد در كتاب تفصيل الشريعة از روايت به صحيحه ى ابن سنان تعبير مى كند( ص 386) و اين تعبير به لحاظ دو سندى بودن روايت تمام است؛ زيرا سند كلينى از عده اى از اصحاب از محمّد بن يحيى از احمد بن محمّد از ابن محبوب از ابن سنان صحيح است.

[9] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[10] ( 1). وسائل

الشيعة، ج 18، ص 524، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[11] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 478.

[12] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 525، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 10.

[13] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[14] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 526، ابواب حدّ سرقت، ح 15.

[15] ( 4). همان، ح 14.

[16] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 523، باب 28 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[17] ( 2). همان، ص 524، ح 7.

[18] ( 3). همان، ص 522، ح 1.

[19] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 480؛ نكت النهاية، ج 3، ص 324.

[20] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 478.

[21] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 154.

[22] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 32، باب 4 از ابواب مقدّمات العبادات، ح 11.

[23] ( 1). وسائل الشيعة، ج 1، ص 32، باب 4 از ابواب مقدّمات العبادات، ح 11.

[24] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 295، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[25] ( 2). همان.

[26] ( 3). همان.

[27] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[28] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 487.

[29] ( 3). وسائل الشيعة، ج 12، ص 195، باب 87 از ابواب مايكتسب به، ح 2.

[30] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 447، باب 14 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[31] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 487.

[32] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[33] ( 3). الكافى فى الفقه، ص 411.

[34] ( 4). مختلف الشيعة، ج 9، ص 245، مسأله 96.

[35] ( 1). وسائل الشيعة، ج 15،

ص 207، باب 29 از ابواب احكام اولاد، ح 1، 2 و 3.

[36] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 448، مسأله 45، 46، 47.

[37] ( 1). سوره ى نور، 61.

[38] ( 2). وسائل الشيعة، ج 10، ص 448، باب 90 از ابواب المزار و ما يناسبه، ح 2.

[39] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 508، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[40] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[41] ( 1). قاعده اى اصطيادى از حديث« ادرأوا الحدود بالشبهات»؛ وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[42] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 952.

[43] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 482.

[44] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 518، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[45] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 503، باب 12 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[46] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 519، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[47] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 518، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[48] ( 2). همان، ح 5.

[49] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 484.

[50] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 952.

[51] ( 3). مسالك الافهام، ج 14، ص 484.

[52] ( 4). جواهرالكلام، ج 41، ص 483.

[53] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 266.

[54] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 518، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[55] ( 2). همان، ح 1.

[56] ( 3). همان، ص 527، باب 29 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[57] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص

485.

[58] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 521، باب 26 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[59] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[60] ( 2). سوره ى نور، 2.

[61] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 748.

[62] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 505، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[63] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 505، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[64] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 505، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[65] ( 1). سنن بيهقى، ج 7، ص 466.

[66] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 492.

[67] ( 2). همان.

[68] ( 3). همان.

[69] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[70] ( 2). المقنع، ص 477؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 65.

[71] ( 3). مختلف الشيعة، ج 9، ص 219، مسأله 77.

[72] ( 4). السرائر، ج 3، ص 488.

[73] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[74] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 508، باب 17 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[75] ( 2). همان، ص 506، باب 14 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[76] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[77] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[78] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 498، باب 8 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[79] ( 2). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[80] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 498، باب 8 از

ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[81] ( 2). همان، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[82] ( 1). الجامع لاحكام القرآن، ج 6، ص 160؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 242؛ نيل الاوطار، ج 7، ص 124.

[83] ( 1). المقنع ص 444 من لا يحضرة الفقيه ج 4 ص 64.

[84] ( 2). مختلف الشيعة.

[85] ( 3). همان.

[86] ( 4). سنن بيهقى، ج 8، ص 254.

[87] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[88] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 483، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[89] ( 2). همان، ح 4.

[90] ( 3). همان، ص 519، باب 24 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[91] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 483، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[92] ( 2). همان، ص 485، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 13.

[93] ( 3). همان.

[94] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 486 باب 2 از ابواب حد سرقت ح 20.

[95] ( 2). همان، ح 14،

[96] ( 3). همان، ص 485، ح 9.

[97] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 485، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 10.

[98] ( 2). همان، ح 11.

[99] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 411، مسأله 1.

[100] ( 2). سنن البيهقى، ج 8، ص 254.

[101] ( 3).( ر. ك) الجامع لاحكام القرآن، ج 6، ص 160؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 242؛ نيل الاوطار، ج 7، ص 124؛ المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 137؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 442.

[102] ( 1). المقنع،

ص 444؛ الفقيه، ج 4، ص 64.

[103] ( 2). مختلف الشيعة، ج 9، ص 227، مسأله 83.

[104] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[105] ( 1). مبانى تكلمة المنهاج، ج 1، ص 295- 296.

[106] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[107] ( 3). سوره ى بقره، 43.

[108] ( 1). بدائع الصنايع، ج 6، ص 10- 12؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 243.

[109] ( 2). بدائع الصنايع، ج 6، ص 10- 12؛ المغنى لابن قدامة، ج 10، ص 243.

[110] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[111] ( 2). همان: ح 3.

[112] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[113] ( 2). همان، ص 516، ح 1.

[114] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 516، باب 22 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[115] ( 2). همان، ح 2.

[116] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 954.

[117] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 498.

[118] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 496.

[119] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[120] ( 2). همان، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[121] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 510 باب 18 از ابواب حد سرقت ح 5.

[122] ( 2). همان، ص 531، باب 33 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[123] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[124] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 329، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[125] ( 1).

من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 193، ح 4.

[126] ( 1). وسائل الشيعة، ج 9، ص 356، باب 22 از ابواب مقدّمات الطواف، ح 13.

[127] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 714.

[128] ( 2). من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 192.

[129] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 22.

[130] ( 4). الخلاف، ج 5، ص 419، مسأله 6.

[131] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[132] ( 2). همان، ص 510، ح 5.

[133] ( 3). همان، ص 499، باب 8 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[134] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[135] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 508، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[136] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 509، باب 18 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[137] ( 2). همان، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[138] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 419، مسأله 6.

[139] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 33.

[140] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 169.

[141] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 329، باب 17 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[142] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 503.

[143] ( 2). وسائل الشيعة، ج 9، ص 356، باب 22 از ابواب مقدّمات طواف، ح 13.

[144] ( 1). وسائل الشيعة، ج 9، ص 353، باب 22 از ابواب مقدّمات طواف، ح 6.

[145] ( 2). همان، ح 9.

[146] ( 3). سوره ى مائده، 33.

[147] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص

504؛ الخلاف، ج 5، ص 451، مسأله 51؛ غنية النزوع، ص 434.

[148] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 504، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[149] ( 3). همان، ح 4.

[150] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 504، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[151] ( 2). همان، ح 2.

[152] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[153] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[154] ( 2). همان، ح 4.

[155] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 517، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[156] ( 2). همان، ح 7.

[157] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 507.

[158] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 516، باب 23 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[159] ( 1). قواعد الأحكام، ج 2، ص 268.

[160] ( 2). ايضاح الفوائد، ج 4، ص 531.

[161] ( 3). مسالك الافهام، ج 14، ص 500.

[162] ( 4). الروضة البهية، ج 9، ص 250.

[163] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 259، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[164] ( 2). همان، ج 18، ص 520، باب 25 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[165] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 520، باب 25 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[166] ( 2). همان، ح 3.

[167] ( 3). همان، ص 521، ح 4.

[168] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 33 و 34.

[169] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 432، مسأله 27.

[170] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[171]

( 2). المسبوط، ج 8، ص 31.

[172] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[173] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[174] ( 2). همان، ص 515، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[175] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 399، باب 28 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[176] ( 2). همان ح 2.

[177] ( 1). النهاية في مجرد الفته و الفتوى ص 714.

[178] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 428، مسأله ى 19.

[179] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 20 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[180] ( 2). همان، ح 3.

[181] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 31.

[182] ( 1). مسالك الافهام، ج 14، ص 514.

[183] ( 2). جواهر الكلام، ج 4، ص 512.

[184] ( 1). بدايع الصنايع، ج 6، ص 21؛ المغني لابن قدامة، ج 10، ص 256.

[185] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 270.

[186] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 504.

[187] ( 3). المسبوط، ج 14، ص 504.

[188] ( 1). سوره ى توبه، 60.

[189] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 101، باب 11 از ابواب صفات القاضى، ح 9.

[190] ( 2). همان، ص 527، باب 29 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[191] ( 1). سوره ى انفال، 41.

[192] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 513.

[193] ( 1). قاعده اى اصطيادى از حديث« قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله،« إدرأوا الحدود بالشبهات» است. وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[194] ( 1). المسبوط،

ج 8، ص 25.

[195] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[196] ( 2). تكملة المنهاج، ج 1، ص 288.

[197] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 482، باب 2 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[198] ( 1). غنية النزوع، ص 434؛ السرائر، ج 3، ص 514.

[199] ( 1). المقنع ص 447.

[200] ( 2). من لايحضره الفقه ج 4 ص 67.

[201] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[202] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 12.

[203] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[204] ( 2). همان، ص 510، ح 2.

[205] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[206] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 15.

[207] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 11.

[208] ( 2). همان، ح 13.

[209] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 514، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 16.

[210] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 520.

[211] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 14.

[212] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 518.

[213] ( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 505 باب از ابواب حد سرقت ح 3.

[214] ( 2). همان، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[215] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 512، باب 19 از ابواب حدّ

سرقت، ح 8.

[216] ( 2). همان، ص 514، ح 17.

[217] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[218] ( 2). المقنعة، ص 804.

[219] ( 3). المراسم، ص 260.

[220] ( 4). غنية النزوع، ص 434.

[221] ( 5). رياض المسائل، ج 10، ص 179؛ المختلف، ج 9، ص 241.

[222] ( 1). النهاية في مجرد الفقه و الفتوى، ص 722.

[223] ( 2). المهذب، ج 2، ص 542.

[224] ( 3). ارشاد الأذهان، ج 2، ص 183.

[225] ( 4). السرائر، ج 3، ص 514.

[226] ( 5). السرائر، ج 3، ص 512.

[227] ( 6). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4 و 5.

[228] ( 7). همان.

[229] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 512، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 7 و 10.

[230] ( 2). همان، ص 511، ح 4.

[231] ( 3). همان، ح 5.

[232] ( 1). السرائر، ج 3، ص 512.

[233] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 513، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 14.

[234] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 180.

[235] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[236] ( 3). همان، ح 5.

[237] ( 4). همان، ح 4 و 6.

[238] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[239] ( 2). همان، ح 5.

[240] ( 3). همان، ص 510، ح 2.

[241] ( 1). المقنعة، ص 804.

[242] ( 2). النهاية في مجرد الفقه و الفتوى، ص 722.

[243] ( 3). المراسم، ص 260.

[244] ( 1). المقنعة،

ص 804.

[245] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 722؛ الاستبصار، ج 4، ص 248.

[246] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 3 و 8 و 18.

[247] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 520.

[248] ( 5). كفاية الاصول، ص 77.

[249] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[250] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 955.

[251] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 427.

[252] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 443، مسأله 40.

[253] ( 1). المقنع، ص 448.

[254] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 487، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[255] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 6.

[256] ( 2). همان، ح 4.

[257] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[258] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 521.

[259] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[260] ( 2). جواهر الكلام، ج 4، ص 522.

[261] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 523.

[262] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 523.

[263] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[264] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 343، باب 32 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[265] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 35 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[266] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[267]

( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 522.

[268] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 35 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[269] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 523.

[270] ( 1). ر. ك: وسائل الشيعة، ج 18، ص 192، باب 14 از ابواب كيفية الحكم واحكام الدعوى.

[271] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 35 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[272] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[273] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[274] ( 2). همان، ج 11، ص 259، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[275] ( 3). همان، ج 16، ص 111، كتاب الاقرار، باب 3، ح 2.

[276] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[277] ( 2). المهذّب، ج 2، ص 544.

[278] ( 3). الجامع للشرايع، ص 561.

[279] ( 4). المختلف، ج 9، ص 224- 225، مسأله 81.

[280] ( 5). السرائر، ج 3، ص 490.

[281] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 480، باب 14 از ابواب حدّ مسكر، ح 1.

[282] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 497، باب 17 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[283] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 525.

[284] ( 1). در اين روايت، امام با« لكن لو اعترف ...» از موردى كه متهم در اثر كتك خوردن اعتراف كرده ولى عين مسروقه اى را نياورده، استدراك مى كند؛ زيرا اقرارش در اثر كتك خوردن بوده است و به عبارت ديگر قول امام« لانه اعتراف على العذاب»،« على» به معناى سببيت است مانند آيه« وَلِتُكَبِّرُوا

اللَّهَ عَلى ما هَداكُمْ»( سوره ى حج، 37) و شاهد اين معنا ذكر روايت در وسائل الشيعه در باب« من أقرّ بالسرقة بعد الضرب أو العذاب أو الخوف» است.

[285] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 40.

[286] ( 2). كتاب السرائر، ج 3، ص 490.

[287] ( 3). قواعد الاحكام، ج 2، ص 270؛ ارشاد الاذهان، ج 2، ص 184.

[288] ( 4). اللمعة الدمشقية، ص 171.

[289] ( 5). الروضة البهية، ج 9، ص 278؛ مسالك الافهام، ج 14، ص 517.

[290] ( 6). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[291] ( 7). تهذيب الاخبار، ج 10، ص 126.

[292] ( 8). الاستبصار، ج 4، ص 250.

[293] ( 9). المهذب، ج 2، ص 544.

[294] ( 10). الكافى فى الفقه، ص 412.

[295] ( 11). غنية النزوع، ص 434.

[296] ( 12). المختلف، ج 9، ص 225.

[297] ( 13). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[298] ( 14). كتاب الخلاف، ج 5، ص 444، مسأله 41.

[299] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 318، باب 12 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[300] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[301] ( 2). سوره ى توبه، 112.

[302] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 487 باب 3 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[303] ( 1). كتاب الخلاف، ج 5، ص 444، مسأله 41.

[304] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 488، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 5.

[305] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 528.

[306] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 527.

[307] ( 2). همان، ص 528.

[308] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 497،

باب 7 از ابواب حدّ سرقت، ح 1، در متن حديث« لأنّه اعترف على العذاب» است؛ ليكن نقل صاحب جواهر رحمه الله« لأنّه اعتراف بالعذاب» مى باشد. ج 41، ص 525.

[309] ( 2). در گذشته گفتيم معناى اين جمله كسى است كه به جهت كتك خوردن به سرقت اقرار كند.

[310] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 331، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[311] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب الاقرار، ح 2.

[312] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[313] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[314] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[315] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[316] ( 2). سوره ى نور، 2.

[317] ( 1). السرائر، ج 3، ص 491.

[318] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[319] ( 3). الجامع للشرايع، ص 561.

[320] ( 4). الكافى في الفقه، ص 412.

[321] ( 5). غنية النزوع، ص 434.

[322] ( 6). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب الاقرار، ح 2.

[323] ( 7). همان، ج 18، ص 318، باب 12 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[324] ( 8). جواهر الكلام، ج 41، ص 540.

[325] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 327، باب 16 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[326] ( 2). تكملة المنهاج، ج 1، ص 309.

[327] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[328] ( 1). تكملة

المنهاج، ج 1، ص 309.

[329] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[330] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 528.

[331] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490، باب 40 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[332] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494 باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[333] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 493، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[334] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 528، باب 30 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[335] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 489، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[336] ( 2). الامّ، ج 6، ص 150؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 447؛ المغني لابن قدامة، ج 10، ص 264.

[337] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[338] ( 1). سوره ى بقره، 79.

[339] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 271.

[340] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 530.

[341] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[342] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[343] ( 2). همان، ص 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[344] ( 3). همان، ج 17، ص 577، باب 2 از ابواب ميراث الخنثى، ح 7.

[345] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494 باب 5، ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[346] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 35.

[347] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[348] ( 2). مختصر النافع، ص 303.

[349] ( 3). ارشاد الاذهان، ج 2، ص 184؛ قواعد الاحكام، ج 2، ص 270؛ تحرير

الاحكام، ج 2، ص 231.

[350] ( 4). المقنعة، ص 802.

[351] ( 5). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[352] ( 6). المراسم، ص 261.

[353] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[354] ( 1). الروضة البهية، ج 9، ص 284.

[355] ( 2). المقنع، ص 445.

[356] ( 3). الخلاف، ج 5، ص 437، مسأله 31.

[357] ( 4). المبسوط، ج 8، ص 35.

[358] ( 5). سوره ى مائده، 6.

[359] ( 6). جواهر الكلام، ج 2، ص 215- 224 و ج 41، ص 531.

[360] ( 7). الكافى في الفقه، ص 411.

[361] ( 8). غنية النزوع، ص 432.

[362] ( 1). الجامع للشرايع، ص 561.

[363] ( 2). همان، ص 36.

[364] ( 3). الانتصار، ص 528.

[365] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 490 باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[366] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[367] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 489، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[368] ( 2). همان، ح 3.

[369] ( 3). المقنع، ص 445.

[370] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 491، باب 4 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[371] ( 2). الجامع للشرايع، ص 561.

[372] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 8.

[373] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 533.

[374] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 493، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 3.

[375] ( 2). همان، ص 492، ح 1.

[376] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت،

ح 7.

[377] ( 2). همان، ص 495، ح 10.

[378] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 493، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[379] ( 2). همان، ص 495، ح 11.

[380] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[381] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 492- 494، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 3، 1، 7، 10 و 5.

[382] ( 3). همان، ص 493، ح 3، 1، 7، 10 و 5.

[383] ( 4). همان، ص 494، ح 3، 1، 7، 10 و 5.

[384] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 533.

[385] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 499، باب 9 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[386] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 501، باب 11 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[387] ( 2). همان، ص 502، ح 4.

[388] ( 1). مختلف الشيعة، ج 9، ص 242، مسأله 93.

[389] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 502، باب 11 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[390] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 495، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[391] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 35.

[392] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 502، باب 11 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[393] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[394] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 537.

[395] ( 3). سوره ى مائده، 38.

[396] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 537.

[397] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[398] ( 2). الوسيلة، ص 420.

[399] ( 3). المختلف، ج 9، ص 222، مسأله 78.

[400] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[401] ( 2).

المهذب البارع، ج 2، ص 544.

[402] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 956.

[403] ( 4). السرائر، ج 3، ص 490.

[404] ( 5). سوره ى مائده، 38.

[405] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[406] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[407] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 39.

[408] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 429.

[409] ( 1). السرائر، ج 3، ص 490.

[410] ( 2). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 717.

[411] ( 3). المختلف، ج 9، ص 223، مسأله 78.

[412] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 541.

[413] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 495، باب 5 از ابواب حدّ سرقت، ح 9.

[414] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 496، باب 6 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[415] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 39.

[416] ( 2). تحرير الاحكام، ج 2، ص 231.

[417] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 542.

[418] ( 4). شرايع الاسلام، ج 4، ص 957.

[419] ( 5). المختلف، ج 9، ص 255، مسأله 109.

[420] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 47، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 9.

[421] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 46، باب 24 از ابواب قصاص نفس، ح 1.

[422] ( 2). همان، ح 3.

[423] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 312، باب 3 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[424] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 718.

[425] ( 2). الانتصار، ص 531.

[426] ( 3). غنية النزوع، ص 433.

[427] ( 4). السرائر، ج 3، ص 492.

[428] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 531، باب 34 از ابواب حدّ

سرقت، ح 1.

[429] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 421، كتاب سرقت، مسأله 8.

[430] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 546.

[431] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 957.

[432] ( 3). المقنعة، ص 804.

[433] ( 4). كتاب الخلاف، ج 5، ص 421، كتاب سرقت، مسأله 8.

[434] ( 5). كتاب المبسوط، ج 8، ص 28.

[435] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 957.

[436] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 548.

[437] ( 3). همان.

[438] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 499، باب 9 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[439] ( 2). مسالك الافهام، ج 14، ص 529.

[440] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 430.

[441] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 548.

[442] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 499، باب 9 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[443] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 344، باب 32 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 3.

[444] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 344، باب 32 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[445] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[446] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 75، باب 9 از ابواب صفات قاضى، ح 1.

[447] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 3.

[448] ( 2). سوره ى توبه، 112.

[449] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 329، باب 17 از ابواب مقدّمات حدود، ح 2.

[450] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 330، باب 18 از ابواب مقدّمات حدود، حيث 1.

[451] ( 1). الخلاف،

ج 5، ص 422، مسأله 11.

[452] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 30.

[453] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 553.

[454] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 555.

[455] ( 2). مستدرك الوسائل، ج 14، ص 8، كتاب وديعه، باب 1، ح 12.

[456] ( 1). المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 147؛ شرح فتح القدير، ج 5، ص 148.

[457] ( 1). المبسوط للسرخسى، ج 9، ص 147؛ شرح فتح القدير، ج 5، ص 148.

[458] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 26 و 27.

[459] ( 1). السرائر، ج 3، ص 489.

[460] ( 2). سوره ى مائده، 38.

[461] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 958.

[462] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 558.

[463] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 423.

[464] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 958.

[465] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 29.

[466] ( 3). السرائر، ج 3، ص 498.

[467] ( 4). جواهر الفقه، ص 228، مسأله 790.

[468] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 559.

[469] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[470] ( 1). سوره ى مائده، 38.

[471] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 560.

[472] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 498، باب 8 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[473] ( 2). همان، ح 3.

[474] ( 1). شيخ طوسى در عدّة الاصول مى فرمايد:« انه من العامّة ولكنّه عملت الطائفة بأخباره اذا لم يكن لها معارض من طريق الحق».

[475] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 958.

[476] ( 1). سوره ى مائده، 33 و 34.

[477] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 564.

[478] ( 1). سوره ى مائده، 32.

[479] ( 2). سوره ى بقره، 179.

[480] ( 1). وسائل الشيعة،

ج 18، ص 538، باب 3 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[481] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 538، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[482] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 569، س 7.

[483] ( 1). مجمع البيان، ج 3، ص 312؛ الكشاف، ج 1، ص 628؛ تفسير القمى، ج 1، ص 167؛ المنتخب من تفسير القرآن، ج 1، ص 223.

[484] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[485] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 537، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[486] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 537، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[487] ( 2). سوره ى مائده، 33.

[488] ( 1). سوره ى مائده، 35.

[489] ( 2). سوره ى حج، 77.

[490] ( 3). الخلاف، ج 5، ص 470، مسأله 15.

[491] ( 4). المسبوط، ج 8، ص 56.

[492] ( 5). السرائر، ج 3، ص 508.

[493] ( 6). جواهر الكلام، ج 41، ص 568.

[494] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959.

[495] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 570، سطر 19.

[496] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 538، باب 2 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[497] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 589، باب 4 از ابواب دفاع، ح 1.

[498] ( 2). همان، ص 588، باب 3 از ابواب دفاع، ح 1.

[499] ( 1). سوره ى مائده، 33.

[500] ( 2). سوره ى مائده، 32.

[501] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 431.

[502] ( 1). قواعد الاحكام، ج 2، ص 271.

[503] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب

3، كتاب الاقرار، ح 2.

[504] ( 2). مراسم الامامى، ص 261.

[505] ( 3). المختلف، ج 9، ص 224، مسأله 80.

[506] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[507] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 571.

[508] ( 1). كشف اللثام، ج 2، ص 431.

[509] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 207.

[510] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 573.

[511] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 272، باب 27 از ابواب الشهادات، ح 2.

[512] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[513] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 207 و 208.

[514] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959.

[515] ( 3). قواعد الاحكام، ج 2، ص 272.

[516] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 573.

[517] ( 1). سوره ى مائده، 33.

[518] ( 1). المقنعة، ص 804.

[519] ( 2). الهداية، ص 296؛ المقنع، ص 450.

[520] ( 3). السرائر، ج 3، ص 505.

[521] ( 4). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 720.

[522] ( 5). المختلف، ج 9، ص 258، مسأله 110.

[523] ( 6). غنية النزوع، ص 201.

[524] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 533، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[525] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[526] ( 2). همان، ص 533، ح 2.

[527] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 574.

[528] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959.

[529] ( 1). النهاية في مجرّد الفقه والفتوى، ص 720.

[530] ( 2). المهذّب لابن

برّاج، ج 2، ص 553.

[531] ( 3). فقه راوندى( فقه القرآن)، ج 2، ص 387.

[532] ( 4). تلخيص( نكت الارشاد)، ص 354.

[533] ( 5). جواهر الكلام، ج 41، ص 574.

[534] ( 1). التبيان، ج 3، ص 502.

[535] ( 2). الخلاف، ج 5، ص 458، مسأله 2.

[536] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 48.

[537] ( 4). الوسيلة، ص 206.

[538] ( 1). تكملة المنهاج، ج 1، ص 318.

[539] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 210.

[540] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[541] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 536، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 11.

[542] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 534، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 5.

[543] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 576.

[544] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 720.

[545] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 534، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[546] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 535، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 7.

[547] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 959 و 960.

[548] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 210.

[549] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 14، ص 8، باب 1 از ابواب كتاب الوديعة، ح 12.

[550] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 580.

[551] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[552] ( 1). شرح اللمعة( الروضة البهيّة)، ج 9، ص 296.

[553] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[554] ( 1). سوره ى مائده، 34.

[555] ( 2). وسائل

الشيعة، ج 18، ص 536، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 11.

[556] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 581.

[557] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 581.

[558] ( 1). شرايع الاسلام، ص 960.

[559] ( 2). اللمعة الدمشقية، ص 172.

[560] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[561] ( 2). همان.

[562] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[563] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[564] ( 2). همان، ح 3.

[565] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[566] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 589، باب 4 از ابواب الدفاع، ح 1 و 2.

[567] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 582.

[568] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[569] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، ابواب حدّ محارب، ح 1.

[570] ( 2). وسائل الشيعة، ج 11، ص 93، باب 46 از ابواب جهاد عدو، ح 7 و ج 18، ص 590، باب 6 از ابواب الدفاع، ح 1.

[571] ( 3). در تفصيل الشريعه كتاب حدود مى فرمايند:« روايت مرسل است ولى صاحب جواهر آن را مثل موثق يا صحيح دانسته، ظاهراً به جهت اين است كه روايت از مرسلات ابن ابى عمير مى باشد و ما در بحث مسكر بر اين مبنا اشكال كرديم.».

[572] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[573] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 91، باب 46 از ابواب جهاد عدو، ذيل ح 2؛ كافى، ج 5، ص 51، ح 2.

[574]

( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 583.

[575] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 543، باب 7 از ابواب حدّ محارب، ح 1، 2 و 3.

[576] ( 2). همان.

[577] ( 3). همان.

[578] ( 4). همان، ج 11، ص 93، باب 46 از ابواب جهاد عدو، ح 7.

[579] ( 5). همان، ص 91، باب جهاد العدو، ذيل ح 2؛ كافى، ج 5، ص 51، ح 2.

[580] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 91، باب جهاد العدو، ذيل ح 2؛ كافى، ج 5، ص 51، ح 2.

[581] ( 2). همان، ج 19، ص 51، باب 27، قصاص نفس، ح 2.

[582] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 309، باب 13 از ابواب العاقلة، ح 3.

[583] ( 2). همان، ص 49، باب 25 از ابواب قصاص، ح 6.

[584] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 587.

[585] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960؛ شرح لمعه، ج 9، ص 296.

[586] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960؛ شرح لمعه، ج 9، ص 296.

[587] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 532، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[588] ( 1). رياض المسائل، ج 10، ص 212.

[589] ( 2). مسالك الافهام، ج 15، ص 17.

[590] ( 3). كشف اللثام، ج 2، ص 432.

[591] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 541، باب 5 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[592] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 541، باب 5 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[593] ( 2). همان، ح 3.

[594] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 960.

[595] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص

541، باب 5 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[596] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 17.

[597] ( 2). اين مطلب را در كتاب تفصيل الشريعه فرموده اند.

[598] ( 3). رياض المسائل، ج 10، ص 212.

[599] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 48.

[600] ( 1). النهاية في مجرد الفقه والفتوى، ص 720.

[601] ( 2). التبيان، ج 3، ص 502.

[602] ( 3). المبسوط، ج 8، ص 48.

[603] ( 4). الخلاف، ج 5، ص 458، مسأله 2.

[604] ( 5). من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 68.

[605] ( 1). الجامع للشرايع، ص 241 و 242.

[606] ( 1). تكملة المنهاج، ج 1، ص 322.

[607] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 533، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[608] ( 1). المقنع، ص 450.

[609] ( 2). من لا يحضره الفقيه: ج 4، ص 68.

[610] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 592.

[611] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 540، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 5.

[612] ( 2). سوره ى مائده، 33.

[613] ( 3). المقنع، ص 450.

[614] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 540، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 6.

[615] ( 1). الجامع للشرايع، ص 241- 242.

[616] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 540، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 7.

[617] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[618] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 1.

[619] ( 2). همان، ص 541، ح 8.

[620] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص

539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 6.

[621] ( 2). همان، ح 3.

[622] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[623] ( 2). همان، ح 2.

[624] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 1 و 4.

[625] ( 2). همان.

[626] ( 3). همان، ح 1 و 2.

[627] ( 4). همان.

[628] ( 1). الجامع للشرايع، ص 241 و 242.

[629] ( 2). مختصر النافع، ص 304.

[630] ( 3). الروضة البهية، ج 9، ص 302.

[631] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 2.

[632] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 539، باب 4 از ابواب حدّ محارب، ح 4.

[633] ( 2). همان، ح 2.

[634] ( 3). همان، ح 3.

[635] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 464، مسأله 7.

[636] ( 2). سنن بيهقى، ج 8، ص 254.

[637] ( 1). سوره ى مائده، 33.

[638] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 528، باب 30 از ابواب حدّ سرقت، ح 1، 2 و 3.

[639] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[640] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[641] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 596.

[642] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 502، باب 12 از ابواب حدّ سرقت، ح 1 و 3.

[643] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 503، باب 12 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[644] ( 2). همان، ص 505، باب 13 از ابواب حدّ سرقت، ح 4.

[645] ( 3). همان، ص 512، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 10.

[646]

( 1). وسائل الشيعة ج 18 ص 504 باب 13 از ابواب حد سرقت ح 1.

[647] ( 2). همان، ص 507، باب 15 از ابواب حدّ سرقت، ح 1.

[648] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[649] ( 2). قواعد الاحكام، ج 2، ص 276؛ مسالك الافهام، ج 15، ص 23.

[650] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[651] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 552، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[652] ( 1). كاشف اللثام، ج 2، ص 436.

[653] ( 2). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[654] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[655] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[656] ( 2). همان، ص 552، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[657] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ محارب، ح 3.

[658] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 546، باب 2 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[659] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 546، باب 2 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[660] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[661] ( 2). همان، ص 552، باب 5 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[662] ( 1). ر. ك: مسالك الافهام، ج 15، ص 24.

[663] ( 2). كلمات مرحوم محقّق را بايد با آب طلا نوشت؛ زيرا از نظر متن فقهى بين متقدّمان و متأخّران، شرايع نظير ندارد. والد

ما از مرحوم آيت اللَّه بروجردى رحمه الله مطلبى را نقل مى كردند- مرحوم بروجردى تبحّر زيادى در فقه داشت بر هر مسأله از مسائل فقهى يك پرونده تشكيل داده بود، سير تاريخى آن مسأله و اختلاف اقوال و انظار حتّى اقوال اهل سنّت را با روايات جمع آورى كرده بود و به صورت رمز نوشته بود با چنين تبحّر و تسلّطى روزى پدرم به ايشان فرموده بود آيا مى توانيد يك صفحه همانند شرايع با اين استحكام و متانت بنويسيد؟ ايشان فرموده بود: نمى توانم و قدرت اين كار را ندارم.

[664] ( 3). شرايع الاسلام، ج 4، ص 961.

[665] ( 1). سوره ى مائده، 27.

[666] ( 2). بحار الانوار، ج 84، ص 316، باب 18، ح 1.

[667] ( 1). سوره ى بقره، 217.

[668] ( 1). بحار الانوار، ج 70، ص 271، باب 56.

[669] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 606- 608.

[670] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[671] ( 1). سوره ى بقره، 217.

[672] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[673] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[674] ( 2). همان، ح 3.

[675] ( 1). تحرير الوسيلة، كتاب ميراث، موانع ارث، مسأله 10.

[676] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[677] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 549، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[678] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[679] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از

ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[680] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 612.

[681] ( 2). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[682] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[683] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 612.

[684] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[685] ( 4). جواهر الكلام، ج 41، ص 612.

[686] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 26.

[687] ( 2). جواهرالكلام، ج 41، ص 612.

[688] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[689] ( 1). تهذيب، ج 10، ص 143، ح 567؛ استبصار، ج 4، ص 255، ح 968.

[690] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[691] ( 2). همان، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[692] ( 3). همان، ح 6.

[693] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[694] ( 2). همان، ح 6.

[695] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[696] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 550، باب 4 از ابواب حدّ مرتد، ح 4 و 6.

[697] ( 2). همان.

[698] ( 3). همان.

[699] ( 4). همان.

[700] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 613.

[701] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 548، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[702] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 613.

[703] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 614.

[704] ( 2). كشف اللثام،

ج 2، ص 436.

[705] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 548، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 6.

[706] ( 1). الخلاف، ج 3، ص 591 و 592، مسأله 20.

[707] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[708] ( 3). النهاية، ص 611؛ المقنعة، ص 667؛ المهذّب، ج 2، ص 119؛ المراسم، ص 206؛ الجامع للشرايع، ص 493 و ....

[709] ( 4). وسائل الشيعة، ج 18، ص 388، باب 21 از ابواب حدّ زنا، ح 2.

[710] ( 1). وسائل الشيعة، ج 11، ص 259، باب 56 از ابواب جهاد نفس، ح 3.

[711] ( 2). سوره ى نحل، 105 و 106.

[712] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 611.

[713] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 547، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 2.

[714] ( 3). همان، ص 544، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 1.

[715] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 464، باب 28 از ابواب حدّ قذف، ح 1.

[716] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[717] ( 1). مسالك الافهام، ج 15، ص 23 و 28.

[718] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 962.

[719] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 617.

[720] ( 1). تذكرة الاحكام، ج 2، ص 465،( طبع قديم).

[721] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 617.

[722] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 549، باب 3 از ابواب حدّ مرتد، ح 7.

[723] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 963؛ الخلاف، ج 5، ص 504؛ المبسوط، ج 7، ص 284.

[724]

( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 622.

[725] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[726] ( 2). همان، ص 545، باب 10 از ابواب حدّ مرتد، ح 5.

[727] ( 1). الكافى، ج 7، ص 256، باب حدّ مرتد، ح 5؛ التهذيب، ج 10، ص 137، باب حدّ مرتد، ح 5.

[728] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 41، باب 6 از ابواب صفات القاضى، ح 52.

[729] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 547، باب 2 از ابواب حدّ مرتد، ح 4.

[730] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 316، باب 8 از ابواب مقدّمات حدود، ح 1.

[731] ( 1). الخلاف، ج 5، ص 503، مسأله 3.

[732] ( 2). المبسوط، ج 8، ص 72.

[733] ( 3). سوره ى مائده، 45.

[734] ( 1). سوره ى نساء، 93 و 94.

[735] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[736] ( 3). جواهر الكلام، ج 41، ص 636.

[737] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 545، باب 1 از ابواب حدّ مرتد، ح 3.

[738] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3 از ابواب كتاب الاقرار، ح 2.

[739] ( 2). همان، ج 18، ص 377، باب 16 از ابواب حدّ زنا، ح 1.

[740] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 638.

[741] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 571، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 5.

[742] ( 2). همان، ح 3.

[743] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 573، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 11.

[744] ( 2). همان، ص

571، ح 2.

[745] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 571، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 4.

[746] ( 2). همان، ح 1.

[747] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 8.

[748] ( 2). تهذيب، ج 10، ص 62؛ ح 10؛ استبصار، ج 4، ص 224.

[749] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ذيل ح 8.

[750] ( 2). همان، ح 9.

[751] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 6.

[752] ( 2). همان، ح 7.

[753] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 572، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 3 و 5.

[754] ( 1). تكملة المنهاج، ج 1، ص 342، مسأله 290.

[755] ( 1). المبسوط، ج 8، ص 7.

[756] ( 2). كشف اللثام، ج 2، ص 411.

[757] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 4.

[758] ( 2). رياض المسائل، ج 10، ص 226.

[759] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 336، باب 24 از ابواب مقدّمات حدود، ح 4.

[760] ( 1). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب اقرار، ح 2.

[761] ( 2). شرايع الاسلام، ج 4، ص 966.

[762] ( 3). وسائل الشيعة، ج 18، ص 571، باب 1 از ابواب نكاح البهائم، ح 4.

[763] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 313، باب 5 از ابواب مقدّمات الحدود، ح 1.

[764] ( 1). المبسوط، ج 7، ص 284.

[765] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت،

ح 2.

[766] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 511، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 6.

[767] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 574، باب 2 از ابواب نكاح البهائم، ح 3.

[768] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 966.

[769] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 574، باب 2 از ابواب نكاح البهائم، ح 2.

[770] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 645 و 647.

[771] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 6 و 2.

[772] ( 2). همان.

[773] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 645.

[774] ( 2). وسائل الشيعة، ج 18، ص 574، باب 2 از ابواب نكاح البهائم، ح 3.

[775] ( 3). همان، ص 510، باب 19 از ابواب حدّ سرقت، ح 2.

[776] ( 4). همان، ص 511، ح 6.

[777] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

[778] ( 1). المقنعة، ص 790.

[779] ( 2). النهاية، ص 708.

[780] ( 3). الوسيلة، ص 415.

[781] ( 4). مختلف الشيعة، ج 9، ص 200، مسأله 58.

[782] ( 5). الجامع للشرايع، ص 556.

[783] ( 1). وسائل الشيعة، ج 19، ص 103، باب 1 از ابواب دعوى القتل، ح 1.

[784] ( 2). سوره ى نور، 2.

[785] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 646.

[786] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 29، باب 6 از ابواب صفات قاضى، ح 25.

[787] ( 1). سوره ى نور، 2.

[788] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 645.

[789] ( 1). شرايع الاسلام، ج 4، ص 966.

[790] ( 1). سوره ى مؤمنون،

5- 7.

[791] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 575، باب 3 از ابواب نكاح البهائم، ح 4.

[792] ( 2). جواهر الكلام، ج 41، ص 648.

[793] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 267، باب 28 از ابواب نكاح محرم، ح 5.

[794] ( 2). سوره ى اعراف، 80.

[795] ( 3). سوره ى اسراء، 32.

[796] ( 1). وسائل الشيعة، ج 14، ص 264، باب 26 از ابواب نكاح محرم، ح 1.

[797] ( 2). همان، ص 268، باب 28 از ابواب نكاح محرم، ح 7.

[798] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 575، باب 3 از ابواب نكاح البهائم، ح 3.

[799] ( 1). وسائل الشيعة، ج 18، ص 575، باب 3 از ابواب نكاح البهائم، ح 2.

[800] ( 1). جواهر الكلام، ج 41، ص 649.

[801] ( 2). وسائل الشيعة، ج 16، ص 111، باب 3، كتاب اقرار، ح 2.

[802] فاضل موحدى لنكرانى،محمد، آيين كيفرى اسلام :شرح فارسى تحرير الوسيلة(حدود)، 3جلد، مركز فقهى ائمه اطهار(ع) - قم، چاپ: اول، 1390 ه.ش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109