سرشناسه : علامه حلی، حسن بن یوسف، ق 726 - 648
عنوان قراردادی : [کشف الیقین. فارسی]
عنوان و نام پدیدآور : ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین/ نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی؛ تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر
مشخصات نشر : تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1379.
مشخصات ظاهری : 496 ص.نمونه
فروست : (معارف اسلامی)
شابک : 964-422-101-x22000ریال ؛ 964-422-101-x22000ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
عنوان دیگر : کشف الیقین. فارسی
موضوع : علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - ق 40
شناسه افزوده : درگاهی، حسین، 1331 - ، محقق
شناسه افزوده : آژیر، حمیدرضا، 1337 - ، مترجم
شناسه افزوده : ایران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات
رده بندی کنگره : BP37/34/ع 8ک 5041 1379
رده بندی دیویی : 297/951
شماره کتابشناسی ملی : م 79-3742
ص: 1
ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین
نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی
تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر
ص: 2
سپاس از آن اللّه،پروندۀ جهانيان و درود خدا بر آقاى ما محمّد و خاندان پاكش، به ويژه بر ذخيرۀ خدا،و نفرين الهى بر تمامى دشمنان ايشان.
1-انديشۀ درست براى پايايى دين و دور كردن تحريف از آن و استوارى امّت و به كنار داشتن انحراف از آن،اقتضا دارد خليفه اى گمارده شود و جانشينى قرار داده گردد كه در علم و عمل،از گناه و لغزش،پاك باشد،و اگر اين عصمت و پاكى در ميان نباشد آن جانشين يا خليفه،ستم پيشه خواهد بود،چرا كه خداوند مى فرمايد: وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ ، (1)- لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ (2)-.
بر اين اساس از قرآن استفاده مى شود كه امامت،پيمانى خدايى است كه خداوند كسى را كه اين پيمان بر دوش او نهاده مى شود به پيامبر معرفى مى كند،چونان ديگر اوامر و احكام كه به آگاهى پيامبر مى رساند و اين چنان است كه مكتب اهل بيت بدان باور دارد.
خداوند تبارك و تعالى در حقّ پيامبرش مى فرمايد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى ، (3)-و در حق اهل بيت مى فرمايد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)-.
عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب در روايتى مى گويد:«چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرود آمدن آيه را نزديك ديد،فرمود:«بخوانيد به سوى من،بخوانيد به سوى من»،صفيّه عرض
ص: 3
كرد:چه كسى را يا رسول اللّه؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اهل بيتم:على،فاطمه،حسن و حسين را.»آن ها آورده شدند و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كساى خويش بر آن ها افكند و سپس دست به آسمان برد و فرمود:«بار خدايا!اينان خاندان من هستند،پس بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست»،و خداوند اين آيه را نازل فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (1).- در روايت ديگرى امّ سلمه مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!آيا من از اهل بيت نيستم؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«تو بر خير و خوبى هستى،تو از همسران پيامبرى» (2).-پس آشكار مى شود كه خداوند تبارك،پيامبر و اهل بيت او را از هر گونه پليدى بر كنار داشته و پاك،پاكشان گردانيده است.
2-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،جانشين و وصىّ پس از خود را تعيين كرد و اين در نخستين روزى بود كه پس از نزول آيۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (3)-نزديكان خود را به اسلام دعوت كرد.
طبرى و جز او همين خبر را از على بن ابى طالب(علیه السلام)چنين نقل مى كنند:على(علیه السلام) مى فرمايد:«چون اين آيه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،مرا بخواند و فرمود:اى على!خداوند به من دستور داده است به خويشان نزديك خود هشدار دهم و اين كار بر من گران است و مى دانم هر گاه اين مهمّ را بياغازم آن بينم كه ناخوش مى دارم،لذا در بيان آن خاموشى گزيدم تا آن كه جبرئيل نزد من آمد و گفت:اى محمّد! اگر آن چه را مأمور آنى به جاى نياورى خدايت تو را به عذاب خواهد كشيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:براى ما يك صاع طعام فراهم آور و در آن پاچه اى قرار ده و قدحى شير آر پيش آر ون.
ص: 4
سپس فرزندان عبد المطلب را گرد آور تا با ايشان سخن گويم و آن چه را مأمورم بديشان برسانم.من نيز آن چه را پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من دستور داد به جاى آوردم و آن ها را نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواندم.آنان در اين هنگام،چهل مرد بودند،يكى بيش يا كم،در ميان ايشان بودند عموهاى او:ابو طالب،همزه،عبّاس و ابو لهب.پس چون نزد او گرد آمدند به من فرمود:خوراكى را كه براى ايشان ساخته بودم بياورم كه من نيز آن را حاضر كردم.چون خوراك را بنهادم پيامبر(صلی الله علیه و آله)قطعه اى از گوشت را برگرفت و با دندان هايش آن را تكّه كرد و آن را در گوشۀ بشقاب[ديس]نهاد و سپس فرمود:با نام خدا بخوريد و حاضران آن قدر خوردند كه گرسنگى شان برطرف شد و من تنها نشان دست آن ها را بر ظرف خوراك مى ديدم.سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست همۀ آن ها خوراكى را خوردند كه براى يك مرد بود.سپس پيامبر فرمود:جماعت را سيراب كن و من قدح شير را آوردم تا همگى از آن نوشيدند و سيراب شدند و به خدا سوگند هر يك از آن ها به قدر ديگرى از آن شير بنوشيد.پس هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواست با آن ها سخن بگويد ابو لهب پيشدستى كرد و گفت:يارتان چه شگفت افسونتان كرد!پس جماعت پراكنده شدند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)با آن ها سخنى نگفت و فرمود:اى على!فردا را درياب كه اين مرد با آن چه از او شنيدى بر من پيشدستى كرد و جماعت پيش از آن كه با ايشان سخنى بگويم پراكنده شدند.براى فردا نيز همان طعامى را براى ما آماده كن كه امروز آماده كردى و سپس آن ها را نزد من گرد آور.على(علیه السلام)مى فرمايد:چنين كردم و آن ها را گرد آوردم،سپس پيامبر از من خواست طعام آورم و من هم طعام،نزد ايشان بردم، و حضرت(صلی الله علیه و آله)چنان كرد كه در روز قبل.پس آن قدر خوردند كه ديگر ميلى به طعام نداشتند.حضرت(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:سيرابشان كن.من نيز آن ظرف را آوردم و آن ها به قدرى از آن نوشيدند كه همگى سيراب شدند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخن گفت و فرمود:
اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند من در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قومش ارمغانى بهتر از آن چه من براى شما آوردم آورده باشد.من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند سبحان به من دستور داده است شما را به سوى آن فراخوانم.كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى رساند تا هم برادر من باشد و هم وصىّ و جانشين من؟على(علیه السلام)مى فرمايد:همۀ جماعت از دادن پاسخ خوددارى كردند و
ص: 5
من زبان به سخن گشودم در حالى كه جوان ترين آنان بودم كه چشمم بيش از ديگران ريمناك بود و شكمم سترگ تر و ساق پايم باريك تر.اى پيامبر خدا!من يار تو در اين مهم خواهم بود.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)گردن مرا گرفت و فرمود:اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس سخنش را بشنويد و از او فرمان بريد.على(علیه السلام)مى گويد:جماعت در حالى برخاستند كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند:به تو دستور مى دهد كه سخن پسرت را بشنوى و از او فرمان برى» (1).- مسألۀ امامت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از امور مهمّى بود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدان مى انديشيد و از آغاز تبليغ تا اندكى پيش از مرگش بدان مى پرداخت-آن گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم- ابن عبّاس در روايتى مى گويد:«چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بستر مرگ افتاد در خانه مردانى بودند از جمله عمر بن خطّاب.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«بياييد براى شما نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد.»عمر گفت:درد بر پيامبر چيره شده است،و الاّ قرآن كه در ميان شماست و كتاب خدا هم كه ما را بسنده است.حاضران در خانه به اختلاف كشيده شدند و برخى سخن عمر را مى گفتند،پس چون هياهو و اختلاف افزون كردند حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«از من دور شويد كه نزد من،كشمكش نه كارى است سزامند» (2).- در روايتى نيز آمده است:«ابن عبّاس آن قدر گريست كه اشكش ريگ ها را خيساند.
پس گفت:درد پيامبر(صلی الله علیه و آله)فزونى يافت و فرمود:«براى من صفحه اى آوريد تا بر آن نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد»،پس جماعت به كشمكش پرداختند و حال آنكه كشمكش،نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)كارى شايسته نيست.آن ها مى گفتند:پيامبر هذيان2.
ص: 6
مى گويد.» (1)- در روايتى ابن عباس مى گويد:«اوج مصيبت،اختلاف و هياهويى بود كه مانع از آن شد پيامبر(صلی الله علیه و آله)نگاشته اى براى آن ها بنگارد.» (2)- 3-به علاوۀ آن چه بيان داشتيم كه چگونه جماعت،از سخن گفتن پيامبر(صلی الله علیه و آله) جلوگيرى كردند و در خانۀ حضرت(صلی الله علیه و آله)از پذيرش دعوت او خوددارى ورزيدند و نگذاشتند حضرت(صلی الله علیه و آله)در واپسين لحظات زندگى نگاشته اى بنگارد:
1-3-آن ها كوشيدند پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،احاديث ايشان نيز نوشته نشود و چنان كه از برخى احاديث پيداست در زمان تندرستى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز چنين بوده است، سبحان اللّه.
عبد اللّه بن عمرو بن عاص مى گويد:«من هر چه را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنيدم مى نگاشتم،ولى قرشيان مرا از اين كار بازداشتند و گفتند:آيا تو هر چيزى را كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنوى مى نويسى و حال آن كه پيامبر نيز انسانى است كه هم به گاه شادى سخن مى گويد و هم به گاه خشم؟و من از نوشتن دست كشيدم و آن را به عرض پيامبر رسانيدم.پس با انگشت به دهانش اشاره كرد و فرمود:«بنويس كه سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست از اين دهان جز حق بيرون نيايد.» (3)-8.
ص: 7
ذهبى روايت مى كند كه ابو بكر پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)،مردم را گرد آورد و گفت:
«شما احاديثى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را نقل مى كنيد كه در آن اختلاف داريد و مردمان پس از شما اختلافى بيش تر خواهند داشت،پس حديثى از پيامبر نقل نكنيد و هر كه از شما پرسشى كرد بگوييد ميان ما و شما كتاب خداست،پس حلال آن را حلال و حرام آن را حرام شماريد.» (1)- از قرظة بن كعب روايت است كه گفت:«هنگامى كه عمر ما را به عراق برد تا صرار همراهى مان كرد و سپس گفت:آيا مى دانيد چرا شما را همراهى كردم؟گفتيم:خواست ما را مشايعت كنى و گرامى دارى.گفت:از اين كار هدفى داشتم.شما به سوى روستايى مى رويد كه در قرآن آوازه اى دارند بسيار،پس آن ها را با احاديث پيامبر از قرآن باز نداريد و من در اين كار شريك شمايم.قرظه مى گويد:ديگر پس از آن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)حديثى نگفتم.» در روايت ديگرى آمده است:چون قرظة بن كعب آمد گفتند:ما را حديث كن.پس او گفت عمر ما را از اين كار بازداشته است (2).-امّا عثمان اين كار را تقرير كرد،چه،بر منبر گفت:«بر هيچ كس روا نيست حديثى را روايت كند كه در زمان ابو بكر يا عمر شنيده نشده است.» (3)- 2-3-اين جلوگيرى همچنان ادامه يافت تا عمر بن عبد العزيز اموى به حكومت رسيد.
او به مردم مدينه نوشت:«به حديث پيامبر بنگريد و آن را بنويسيد كه من بيم آن را دارم8.
ص: 8
دانش پوسيدگى يابد و اهل آن از ميان بروند.» ابن شهاب زهرى نخستين كسى بود كه در سال صد هجرى به دستور عمر بن عبد العزيز حديث نگاشت و پس از آن كار تدوين و تصنيف فزونى گرفت (1).
3-3-در راه جلوگيرى از اين كار،نفس بسيارى از ناقلان حديث و صحابه و تابعان را گرفتند؛كسانى همچون ابو ذر كه روزى در جمرۀ وسطى نشسته بود و مردم گرد آمده بودند و از او نظر مى خواستند.پس مردى كنار او ايستاد و گفت:آيا از نظر دادن و فتوا صادر كردن بازداشته نشده اى؟ابو ذر سرش را بلند كرد و گفت:آيا تو مرا زير نظر دارى؟! اگر شمشير بر اين جا نهيد-و به پشتش اشاره كرد-و من بر آن باشم تا پيش از اجازۀ شما سخنى را بر زبان آورم كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده ام هر آينه آن سخن را بر زبان خواهم آورد (2).- ابو ذر به سبب مخالفت با دستورهاى حكومت از شهرى به شهر ديگر تبعيد مى شد تا آن كه در ربذه تنها و رانده،مرگ را در آغوش كشيد.حجر بن عدى و ياران او با شكنجه كشته شدند (3)-و رشيد هجرى (4)-و ميثم تمّار (5)-به قتل رسيدند و به صليب كشيده شدند.
4-3-در هنگامى باب خواندن احاديث رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)بر مسلمانان بسته شد باب جعل حديث گشوده گشت و احاديث بسيارى در بزرگداشت و تكريم آن ها انتشار يافت كه از جملۀ آن ها سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است پيرامون وصىّ و جانشين خود (6)-.آن ها اين احاديث را در مجموعه هاى روايى خود با عنوان فضايل،جاى دادند و در كنار احاديث صحيح پيامبر(صلی الله علیه و آله)در فضايل جانشين پيامبر،على بن ابى طالب(علیه السلام)و ويژگى هاى او گذاشتند و اگر چه مسائل وابسته بدان بسيار فراوان بود امّا آن ها مقدّمات،لوازم و نتايج/.
ص: 9
عقلى آن را بيان نكردند و تنها به ذكر«كرّم اللّه وجهه»بسنده كردند تا جايى كه برخى از آن ها مى گفتند:«سپاس خدايى را كه در كمال بى همتاست...و به اقتضاى تكليف مفضول را بر افضل مقدّم داشت.» (1)- 5-3-او جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بل خود پيامبر بود و اين چنان است كه آيۀ مباهله بدان دلالت دارد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (2)-مفسّرانى همچون زمخشرى،طبرى،ثعلبى،فخر الدين رازى،بيضاوى،نسفى،سيوطى و...همگى همداستانند كه مراد از«أبناءنا»حسن و حسين(علیه السلام)و مراد از«نساءنا»فاطمه(س)و مقصود از«انفسنا»على بن ابى طالب(علیه السلام)است كه خداوند تبارك او را نفس پيامبر(صلی الله علیه و آله)قرار داده است (3).- زمخشرى مى گويد:«روايت شده است هنگامى كه آن ها را به مباهله دعوت كردند گفتند:برگرديم و در كار خود بينديشيم،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمدند.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)به راه افتاد در حالى كه حسين را در آغوش داشت و دست حسن را گرفته بود و فاطمه پشت او حركت مى كرد و على پشت سر فاطمه و پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گفت:هنگامى كه من دعا كردم شما آمين بگوييد.اسقف نجران گفت:اى گروه مسيحيان!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد كوهى را براى اين چهره ها زير و زبر كند خواهد كرد،پس با آن ها مباهله نكنيد كه هلاك شويد،به گونه اى كه تا روز رستخيز ديگر يك مسيحى بر زمين باقى نخواهد ماند.» (4)-بگذريم از اين كه خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز تصريح دارد كه على(علیه السلام)،جان او (5)-0.
ص: 10
و همسنگ و همسان و برادر اوست (1).- 6-3-از همين جا روشن مى شود كه چرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)على را با پيامبران و رسولان(علیه السلام)قياس كرده است چنان كه مى فرمايد:«هر كه مى خواهد دانش آدم و فقه نوح را ببيند به على بن ابى طالب نظر كند»، (2)-و«اى على!تو در ميان اين امّت همچون عيسى بن مريمى.» (3)- نيز از همين جا آشكار مى شود كه چرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را به يكى از مردم،مانند نمى كند،چه،در حديث ازدواج زهرا(س)مى فرمايد:«شوهر تو با هيچ يك از مردم به سنجه درنمى آيد (4).-همچنين مى فرمايد:«هيچ يك از آحاد اين امّت با خاندان محمّد قياس نمى شود» (5).-.
4-فضايل على(علیه السلام)بسيار است و فراوان تا جايى كه ابن ابى الحديد مى گويد:«چه بگويم در بارۀ مردى كه دشمنان و ستيهندگان او هم به فضلش اعتراف دارند و نمى توانند بزرگوارى هاى او را انكار كنند و بر فضايلش پرده نهند.همه مى دانيم كه بنى اميه حكومت اسلام را در شرق و غرب زمين به دست گرفتند و با هر نيرنگى كوشيدند نور وجود او را به خاموشى كشانند و مردم را عليه او تحريك كنند و براى او عيب و نقص بتراشند و بر همۀ منبرها بر او لعن مى فرستادند و ستايشگران او را تهديد مى كردند و آن ها را به زندان مى انداختند و مى كشتند و مانع از نقل حديثى مى شدند كه فضيلتى را براى او بازگو مى كرد يا آوازه اش را فزونى مى بخشيد،حتّى مانع از آن مى شدند كه كسى نام او را ببرد،ولى تمامى اين ها جز والايى و منزلت بر على نيفزود،و او چونان مشكى بود كه هر چه پنهانش مى كردند باز بوى خوشش انتشار مى يافت و هر چه پرده بر او مى نهادند باز بوى مشام نواز او فضا را در بر مى گرفت.او به خورشيدى ماننده بود كه با2.
ص: 11
كف دست نمى توان آن را پوشاند و همچون پرتو روز بود كه اگر يك چشم آن را نبيند چشمهاى بسيارى آن را خواهند يافت» (1).-
1-4-اكنون در اين زمينه بخشى از ستايشها و اوصافى را پيش روى مى نهيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق آن حضرت(علیه السلام)در كتب عامّه بدان تصريح كرده است: (2)- 1-على،آقاى مسلمانان.
2-على،پيشواى پرهيزگاران 3-على،جلودار سپيد چهرگان حجله نشين 4-على،رئيس مؤمنان 5-على،دوست پرهيزگاران 6-على،رئيس دين 7-على،امير المؤمنين«امير همۀ مؤمنان» 8-على،آقاى فرزندان آدم«جز پيامبران» 9-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 10-على،نخستين كسى كه به روز رستخيز پيامبر را خواهد ديد 11-على،نخستين كسى كه در قيامت با پيامبر مصافحه خواهد كرد 12-على،صدّيق اكبر 13-على، جداكنندۀ حق و باطل در ميان امّت 14-على،آن كه ميان حق و باطل تفاوت مى نهد 15-على،نخستين كسى كه پيامبر را تصديق كرد«به پيامبر ايمان آورد» 16-على،نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد 17-على،جلودار مسلمانان 18-على،جانشين رسول اللّه«پس از پيامبر در ميان امّت» 19-على،رئيس قريش 20-على،بهترين كسى كه پيامبر خدا او را به يادگار نهاده است 21-على،آقاى عرب 22-على،سرور دنيا و آخرت 23-على،سرور مؤمنان 24-على،وزير پيامبر خدا 25-على،همراه پيامبر خدا 26-على،نخستين كسى كه با پيامبر،
ص: 12
خدا را يكتا دانست 27-على،برآورندۀ پيمان پيامبر خدا 28-على،جايگاه سرّ پيامبر خدا 29-على،بهترين كسى كه پيامبر،پس از خود به ارمغان نهاد 30-على،داور دين رسول اللّه 31-على،برادر پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 32-على،ظرف علم رسول اللّه.
33-على،درى كه پيامبر از آن مى آيد 34-على،وصىّ رسول اللّه 35-على،پردازنده به امر پيامبر 36-على،امام امّت رسول اللّه«امام الامّه» 37-على،جانشين خدا در زمين«پس از پيامبر» 38-على،امام مردمان خدا«برية» 39-على،سرور مردم 40-على،وارث علم پيامبر 41-على،پدر نسل پيامبر«فرزندان پيامبر» 42-على،بازوى پيامبر«يارى رساننده» 43-على،امين پيامبر در وحى اش 44-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 45-على،پرچمدار پيامبر به روز رستخيز 46-على،داور دشمنان پيامبر 47-على،حامى حريم پيامبر 48-على،پدر اين امّت 49-على،صاحب حريم پيامبر 50-على،كشندۀ پيمان شكنان، ستم پيشگان و بيرون رفتگان از دين 51-على،يار مؤمنان«هر مؤمنى»پس از پيامبر 52-على،برگزيدۀ پيامبر 53-على،دوست پيامبر 54-على،آقاى اوصيا 55-على،برترين اوصيا 56-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 57-على،بهترين اوصيا 58-على،پيشواى پرهيزگاران 59-على،وارث پيامبر 60-على،شمشير خدا 61-على،هدايتگر 62-على،پدر امامان پاك 63-على،با پيشينه ترين مردم در اسلام 64-على،وزير پيامبر«در آسمان و زمين» 65-على،محبوب ترين اوصيا نزد خدا 66-على،شريف ترين«بزرگترين»مردم
ص: 13
در پاك گوهرى 67-على،گرامى ترين مردم در مقام 68-على،مهربان ترين مردم نسبت به زيردست 69-على،دادگرترين مردم نسبت به زيردستان 70-على،بيناترين مردم در امور 71-على،يار خدا 72-على،همراه پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 73-على،يار مؤمنان پس از پيامبر 74-على،پردازندۀ از سوى پيامبر 75-على،پيشواى هر زن و مرد مؤمن 76-على،يار هر زن و مرد مؤمن 77-على،فراستان سنّت پيامبر 78-على،مدافع آيين رسول اللّه 79-على،شايسته ترين مردم پس از پيامبر 80-على،نخستين مردم«مؤمنان»در ايمان 81-على،برآورنده ترين مردم«مؤمنان» در پيمان الهى 82-على،ايستاترين مردم در پيمان خدايى 83-على،به عدالت قسمت كننده ترين مردم«مؤمنان» 84-على،مهرورزترين مردم«مؤمنان» نسبت به زيردستان 85-على،عادل ترين مردم نسبت به ديگران 86-على،سرّ نگهدارترين مردم 87-على،با مزيّت ترين مردم نزد خدا 88-على،سرور اوّلين و آخرين جز پيامبران 89-على،قبلۀ عارفان 90-على،نخستين مسلمانى«صحابى» كه اسلام آورده است.
91-على،قديمى ترين امّت در پذيرش اسلام«ايمان» 92-على،داناترين امّت 93-على،شكيباترين«بافضيلت ترين» فرد امّت و برخوردارترين آن ها در صبر 94-على،خوش اخلاق ترين مردم 95-على،آگاه ترين مردم به خدا 96-على،نخستين كسى كه به كوثر درآيد.
97-على،پاياترين مردم به پيامبر 98-على،نخستين ديداركنندۀ پيامبر 99-على،پردل ترين مردم 100-على، گشاده دست ترين مردم 101-على، قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ 102-على،سالم ترين مردم در دين
ص: 14
103-على،برترين مردم در يقين 104-على،كامل ترين مردم در شكيبايى 105-على،درفش هدايت 106-على،نشان ايمان 107-على،امام اولياى خدا 108-على،پرتو هر كه فرمان خداى برد 109-على،پرچمدار رسول اللّه به روز رستخيز 110-على،امين پيامبر«مورد اعتماد رسول اللّه»در كليد گنجينه هاى رحمت الهى 111-على،بزرگ مردم 112-على،نور اولياء اللّه 113-على،پيشواى هر كه اطاعت خدا كند 114-على،امين رسول اللّه در روز قيامت 115-على،حريم دار پيامبر 116-على،دوست قلب رسول اللّه 117-على،جايگاه ميراث پيامبران 118-على،امين خدا بر زمين او 119-على،حجّت خدا بر مردم 120-على،پايۀ ايمان 121-على،ركن اسلام 122-على،چراغ تاريكى زدا 123-على،نشان هدايت 124-على،پرچم برافراشتۀ مردم دنيا 125-على،راه روشن 126-على،صراط مستقيم 127-على،كلمه اى كه خداوند پرهيزگاران را بدان ملزم داشته است 128-على،داناترين مردم به ايّام اللّه 129-على،پرمصيبت ترين مؤمنان 130-على،غسل دهندۀ رسول اللّه 131-على،به خاك سپرندۀ پيامبر 132-على،پيشگام در همۀ شدايد و امور ناخوش 133-على،ايستاترين مردم در امور الهى 134-على،مردم نواز 135-على،آه در سينه 136-على،شكيبا 137-على،با منزلت ترين مردم 138-على،نزديك ترين مردم در خويشاوندى 139-على،بى نيازترين مردم 140-على،حجّت پيامبر خدا 141-على،در خدا 142-على،دوست خدا 143-على،دوست رسول اللّه 144-على،شمشير پيامبر خدا 145-على،راه به سوى خدا
ص: 15
146-على،نبأ عظيم[مهمترين خبر] 147-على،الگوى والا 148-على،امام مسلمانان 149-على،سرور صدّيقان 150-على،راهبر مسلمانان به بهشت 151-على،پرهيزگارترين مردم 152-على،برترين مردم«اين امّت» 153-على،داناترين مردم 154-على،شايستۀ مؤمنان 155-على،آگاه مردم 156-على،راهنما 157-على،عابد 158-على،هادى 159-على،مهدى 160-على،جوانمرد 161-على،برگزيدۀ امامت 162-على،ياور رسول اللّه در جايگاه پسنديده 163-على،سلطان آخرت 164-على،رازدار رسول اللّه 165-على،امين اهل زمين 166-على،امين آسمانيان 167-على، زنده كنندۀ سنّت پيامبر 168-على، ديداركنندۀ خدا از نزديك 169-على،به يقين رسيده ترين امّت 170-على،برپاكنندۀ حجّت 171-على،حجّت پيامبر بر امّت به روز داورى 172-على،بزرگ مهاجران و انصار 173-على،گوشت و خون و موى پيامبر 174-على،پدر دو سبط 175-على،پدر دو ريحانه 176-على،غمگشاى پيامبر 177-على،شير خدا در زمين 178-على،شمشير خدا«بر دشمنان» 179-على،دوست خدا 180-على،در دست دارندۀ پرچم رسول اللّه 181-على،پرچمدار حمد و سپاس 182-على،نخستين كسى كه به بهشت درآيد.
183-على،اوّلين كسى كه در فردوس بكوبد 184-على،ناخداى اين امّت 185-على،حسابرس عرب 186-على،حسابرس امّت 187-على،كاردار بهشت 188-على،برتر اصحاب رسول اللّه 189-على،امير نيكوكاران 190-على،كشنده تبهكاران 191-على،كشندۀ كافران 192-على ناسازگارترين،خشن ترين و
ص: 16
بيمناك ترين در امور خدايى 193-على،داماد پيامبر 194-على،بهترين بشر 195-على،بهترين مردم 196-على،بهترين مردان 197-على،بهترين اين امّت پس از پيامبر 198-على،بهترين خلايق 199-على،بهترين انسانى كه خورشيد بر او تابيده و از او غروب كرده است «پس از پيامبر» 200-على،همراه پيامبر در بهشت 201-على،پدر امّت 202-على،امير آيات قرآن 203-على،صاحب لواى رسول اللّه در اين سرا و آن سرا 204-على،پيشواى نيكوكاران 205-على،دوست پيامبر در بهشت 206-على،دوست ترين مردم نزد خدا و رسول 207-على،در دانش 208-على،محبوب ترين مردم نزد پيامبر 209-على،نزديك ترين مردم به رسول اللّه 210-على،بخشنده ترين مردم 211-على،تلاشگرترين مردم نزد خدا 212-على،نفوذ ناپذيرترين مردم نزد خدا 213-على،جلودار مردم به سوى بهشت 214-على،حجّت خدا بر مردم پس از پيامبر 215-على،امين رسول اللّه 216-على،نكوكار 217-على،گواه 218-على،نزديك ترين مردم به بهشت 219-على،جلودار مؤمنان به سوى بهشت 220-على،رهياب 221-على،پدر يتيمان و بينوايان 222-على،همسر بيوه زنان[ بسان همسر بيوه زنان در همدردى] 223-على،پناهگاه هر ضعيف 224-على،امنگاه هر هراسان 225-على،ريسمان استوار خدا 226-على،گرۀ سخت 227-على،كلمۀ تقوا 228-على،چشم خدا 229-على،زبان راستگوى خدا 230-على،رسندۀ به خدا 231-على،دست گشادۀ خدا در مغفرت
ص: 17
و رحمت نسبت به بندگانش 232-على،باب حطّه 223-على،نخستين كسى كه پيامبر خدا را تصديق كرد 234-على،اولين كسى كه خدا را يكتا دانست 235-على،در دانش رسول اللّه 236-على،در شهر علم 237-على،پدر خاندان پاك هدايتگر 238-على،وارث دانش پيامبران 239-على،داورترين مردم 240-على،حجّت خدا در زمين،پس از پيامبر 241-على،امين رسول اللّه در كوثر 242-على،سرور هر مرد و زن مؤمن «مسلمان» 243-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 244-على،جانشين خدا بر بندگانش 245-على،رسانندۀ پيام خدا و رسول 246-على،درهم شكنندۀ دشمنان پيامبر خدا 247-على،يار دمساز رسول اللّه
ص: 18
2-4-بر پژوهشگر پى گير است كه علّت فراوانى احاديث را در فضايل على(علیه السلام) باز شناسد و از آن ها حكم الهى را نتيجه گيرد.با كم ترين درنگ بر او آشكار خواهد شد كه دليل اين امر،عنايت فراوان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به ابلاغ دين و تكميل و اتمام آن و آگاهى آن حضرت(صلی الله علیه و آله)به اين نكته بوده است كه پس از رحلت او امّت،اختلاف خواهد يافت و اين چنين است كه ابن حجر هيثمى از پاره اى متأخران از ذريّۀ اهل بيت نبوى نقل مى كند كه نصّ آن چنين است:«دليلش-و خدا آگاه تر است-اين است كه خداوند تبارك، مشكلات على و اختلاف هاى برخاسته از امر خلافت را كه پس از رحلت حضرتش(صلی الله علیه و آله) ظهور مى كرد به آگاهى پيامبر رساند.اين،خود،اقتضاى آن را داشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)، على(علیه السلام)را به اين فضايل مشهور گرداند تا بدين ترتيب هر كه خبر اين فضايل بدو رسد و به حضرتش(علیه السلام)توسّل جويد نجات يابد.سپس هنگامى كه اين اختلاف ظهور كرد و بر حضرتش(علیه السلام)خروج كردند هر يك از صحابه كه اين فضايل را شنيده بود براى خيرخواهى امّت خبر آن را انتشار داد و پراكند.در پى آن هنگامى كه مشكل بالا گرفت و گروهى از بنى اميه بر منبرها به كاستن از مقام آن حضرت(علیه السلام)و دادن دشنام به او پرداختند و خوارج نيز با ايشان همراهى كردند و حتّى قائل به كفر حضرت(علیه السلام)شدند حافظان دانشور اهل سنّت به پراكندن فضايل حضرتش(علیه السلام)روى آوردند تا جايى كه اين فضايل در مسير خير خواهى امّت و يارى رساندن به حق،فزونى گرفت.» (1)5-امّا جماعت،احاديث مربوط به فضايل على(علیه السلام)را روايت مى كردند و در كتاب هايشان مى آوردند ولى مفهوم اين احاديث و لوازم عقلى و نتايج عرفى آن را عرضه نمى داشتند و در اين كه هر صفتى-فضيلت باشد يا رذيلت-يك ويژگى از ويژگى هاى صاحب آن و نشانى در شناخت دارندۀ آن مى باشد خود را به تجاهل و تغافل مى زدند و حتّى مى كوشيدند معانى صفاتى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ آن حضرت(علیه السلام)تصريح فرموده بود تحريف و احتمالا آن ها را پوشيده بدارند يا از شمار بيرون افكنند.يكى از اين نمونه ها مناقشۀ آن هاست در واژۀ«مولى»در حديث غدير، (2)-و پوشاندن مفهوم«وصىّ»و1.
ص: 19
«جانشين»در حق امام على(علیه السلام)و تبديل مفهوم آن به. (1).- شايان گفتن است كه آن ها به تحريف و سرپوش نهادن بسنده نكردند،بلكه شيعه را مورد يورش قرار دادند و در كتاب هايشان مى كوشيدند آن ها را خراب كنند،«در نيمۀ نخست سدۀ سوم كتاب«عثمانيه»جاحظ رخ نمود كه در آن شيعه را مورد تهاجم قرار داد و ضروريّات را انكار كرد و از بديهيّات روى برتافت،چنان كه كوشيد بر دلاورى امير المؤمنين(علیه السلام)سرپوش نهد (2).- اين يورش ها در گسترۀ همۀ سده ها تا زمان ما همچنان ادامه يافت تا جايى كه علاّمه سيّد عبد العزيز طباطبايى مى گويد:تمام فرو گرفتن اين نكته چندين جلد را به خود اختصاص مى دهد و چه بسا آن چه به سدۀ ما اختصاص دارد به تنهايى مجموعه اى را از آن خود سازد،چه،اخيرا تنها در پاكستان نزديك به دويست جلد كتاب انتشار يافته كه شيعه را مورد تهاجم قرار داده است،و ما شكايت نزد خدا بريم.» (3)- آن چه در اين زمينه براى ما اهميت دارد اين است كه بدانيم بيش تر اين حملات متوجّه نتيجه گيرى هاى عقلى و فطرى از احاديث مربوط به فضايلى است كه علماى مكتب اهل البيت(علیه السلام)در امامت على و فرزندان معصوم او و وصاياى ايشان بدان استدلال كرده اند.فتأمّل.
6-موضع اماميه در اين ميان،همان موضع دفاع و جلوگيرى از حمله ها و برپاداشتن امامت بلا فصل على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پراكندن فضيلت هاى او و محسّنات خيره كنندۀ اخلاقى حضرتش(علیه السلام)بوده است و در پى آن ظهور كتاب هاى ارزشمندى از دانشوران شيعه مى باشد كه در آن به ردّ مهاجمان مى پردازند و روايت هاى صحيحى را عرضه مى دارند و امامت خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را از آن ها نتيجه مى گيرند و از حقّ آن ها و موجوديت مكتبشان به دفاع برمى خيزند،خداوند به آن ها پاداش نيك دهاد.
اينك نمونه هايى از علما و تصانيف ايشان در اين زمينه:/.
ص: 20
سيد هاشم بن اسماعيل بن عبد الجواد توبلى كتكانى بحرانى،در گذشته به سال 1107،در دائرة المعارف شگفت خود«غاية المرام و حجة الخصام في تعيين الامام من طريق الخاصّ و العام».
علاّمه تهرانى مى گويد:در اين كتاب احاديث هر دو فرقه در فضايل امير المؤمنين و امامان معصوم(علیه السلام)و امامت ايشان وجود دارد كه در نزديك به هشتاد هزار بيت در دو مقصد ترتيب يافته است.مقصد اوّل در تعيين امام و تصريح بر اوست و در آن شصت و هفت باب است و مقصد دوم در توصيف امام است به نص كه در آن دويست و چهل و شش باب به چشم مى خورد و در پايان آن فصلى است در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)از دو طريق در يك صد و چهل و چهار باب» (1).- سيد مير حامد حسين بن سيّد محمّد قلى موسوى هندى كهنوى،در گذشته به سال 1306 ه،در كتاب بزرگش«عبقات الانوار في امامة الائمة الاطهار.» اين نويسنده-رضى اللّه عنه-كتابش را به دو شيوه نگاشته است:
«نخست:آياتى كه امامت بلا فصل امير المؤمنين على(علیه السلام)را پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به اثبات مى رساند.وى در اثبات اين مطلب به كتب جماعت و تفاسير ايشان تكيه كرده است.
دوم:احاديثى كه در اثبات امامت امير المؤمنين على(علیه السلام)دلالتى آشكار دارند و از سندى متواتر برخوردارند.شمار اين احاديث دوازده است» (2)- قاضى سيد سعيد نور اللّه حسينى مرعشى شوشترى،به شهادت رسيده در سال 1019 ه در كتاب ماندگارش«احقاق الحق و ازهاق الباطل.» «او در اين كتاب سخنان قاضى فضل بن روزبهان در كتابش با نام«ابطال نهج الباطل»را كه در ردّ كتاب علاّمۀ حلّى«نهج الحق»نوشته تخطئه مى كند و سخن درست را آشكار ساخته و به بزرگترين پاداش و اجر رسيده است.» (3)-1.
ص: 21
آية اللّه العظمى سيد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى-قدّس سرّه-بر اين كتاب حواشى ارزشمندى زده است كه در چند جلد قطور به همراه اين كتاب به چاپ رسيده است-سعى جميل او مشكور درگاه كبريايى باد-.
علاّمه شيخ عبد الحسين امينى،درگذشته به سال 1390 ه.ق در دائرة المعارف ارزشمندش:«الغدير في الكتاب و السنّة و الادب»به بحث پيرامون حديث غدير در قرآن و سنّت و ادبيّات مى پردازد.او در اين كتاب،شاعران و نويسندگانى را يادآور مى شود كه «غدير»را در گسترۀ سده هاى پياپى از صدر اسلام تا هم اينك در شعر و نثر خود آورده اند.علاّمۀ امينى به اين مهم هم بسنده نكرده است و در دائرة المعارف خود پژوهشهاى علمى،دينى و تاريخى را پيرامون فضايل على(علیه السلام)و امامت بلا فصل او مورد تحقيق قرار داده است،و هر پژوهشگرى كه در جستجوى يافتن حقيقت ناب است از آگاهى و بررسى اين دائرة المعارف بى نياز نيست.
از نويسندگان ديگر،يكى نيز مؤلّف همين كتاب،درگذشته به سال 726 ه.ق است كه در قرن خود و بلكه در همۀ قرون از اعلام علماى شيعه به شمار است.او در كتابى كه اينك پيش روى شماست:«كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين(علیه السلام)»فضايل على(علیه السلام)را از منابع عامّه به ارمغان نهاده است.
7-مؤلّف«كشف اليقين»،همان گونه كه بيان شد حسن بن يوسف بن مطهّر حلى (648 ق-726 ق)است.علاّم العلوم،سيد محمّد مهدى بحر العلوم-رحمه اللّه-در رجالش او را«علاّمه جهان و افتخار بنى بشر و بزرگ ترين علما در شأن و برترين ايشان در برهان و ابر باران خيز فضيلت و درياى علمى مى نامد كه كرانه اى ندارد و علومى را كه در ميان مردم پراكنده بوده گرد آورده است و به فنونى احاطه يافته كه به سنجه در نمى آيد.او در سدۀ هفتم،ترويج دهندۀ شريعت و رئيس علماى شيعه بوده است بى هيچ نزاعى.او در هر علمى كتاب ها نگاشته و خداوند در هر پديده اى سرچشمه اى بدو بخشيده است.
او سامان بخشندۀ فقه تلقّى مى شود كه در درياى آن ژرفكاوى كرده است...و براى دريافت مفاهيم اصولى و رجالى همگان به سوى او كوچ مى كنند و آرزوها نزد او برند و او را بايد صاحب فن و لگام دار اين علوم دانست،و در منطق و كلام هم كه شيخ الرئيس و
ص: 22
جلودار اين دو علم به شمار مى آيد.» (1)- 8-شرح حال نگاران در كتاب هاى خود احوال و آثارى براى او ذكر كرده اند چنين:
1-8-همين مؤلف،خلاصة الاقوال45/-49،تحقيق سيد محمّد صادق بحر العلوم، افست،انتشارات رضى،قم.
2-8-شيخ عبّاس قمى،هدية الاحباب201/،مكتبة الصدوق،تهران.
3-8-عبد الرحيم ربّانى شيرازى،مقدّمۀ بحار الانوار،مولى محمّد باقر مجلسى، دار الكتب الاسلاميه،تهران.
4-8-سيّد محمّد صادق بحر العلوم،مقدّمۀ خلاصة الاقوال 4-40،افست،انتشارات رضى،قم.
5-8-ابن داود،رجال78/،تحقيق سيّد محمّد صادق بحر العلوم،افست،انتشارات رضى،قم.
6-8-عبد اللّه مامقانى،تنقيح المقال 314/1،انتشارات جهان،تهران.
7-8-تفرشى،نقد الرجال99/،چاپ عبد الغفّار،تهران.
8-8-محمّد باقر خوانسارى،روضات الجنّات 269/2-286،افست،دار المعرفه، بيروت.
9-8-ابن حجر عسقلانى،لسان الميزان 319/6،مؤسسۀ اعلمى،بيروت.
10-8-ابن حجر عسقلانى،الدرر الكامنة 158/2،تحقيق محمّد سيّد جاد الحقّ، دار الكتب الحديثة،مصر،قاهره.
11-8-عبد اللّه افندى اصفهانى،رياض العلماء 358/1-390،تحقيق سيّد احمد حسينى،كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى.
12-8-شيخ يوسف بحرانى،لؤلؤة البحرين201/،مؤسسۀ آل البيت،قم.
13-8-قاضى نور اللّه شوشترى،مجالس المؤمنين 570/1-578، المكتبة الاسلامية،تهران.
14-8-ابو على محمّد بن اسماعيل حائرى،منتهى المقال105/.2.
ص: 23
15-8-مرجع دين،سيّد شهاب الدين مرعشى نجفى،مقدّمۀ احقاق الحق 35/1-70،انتشارات كتاب خانه آية اللّه العظمى مرعشى نجفى،قم.
16-8-همين مؤلّف،اجوبة المسائل المهنائية138/-139،خيّام،قم.
17-8-شيخ حرّ عاملى،أمل الآمل 81/2-85،تحقيق سيد احمد حسينى، مكتبة الاندلس،بغداد.
18-8-محمّد رضا حكيمى،تاريخ العلماء159/-164،مؤسسة الاعلمى للمطبوعات،بيروت.
19-8-سيّد محسن امين،اعيان الشيعه 396/5-408،تحقيق حسن الامين، دار التعارف،بيروت.
20-8-عمر رضا كحاله،معجم المؤلّفين 303/3،المكتبة العربية،دمشق.
21-8-زركلى،اعلام 244/2،چاپ دوم.
22-8-دكتر ابو الفتح حكيميان،فهرست مشاهير ايران246/،انتشارات دانشگاه ملّى ايران.
23-8-مولى محمّد باقر مجلسى،الوجيز150/،كه بعدا با«خلاصة الاقوال علاّمه حلّى»چاپ شد،ايران.
24-8-محمّد على مدرّسى،ريحانة الادب 167/4-179،خيّام،تبريز.
25-8-شيخ آقا بزرگ تهرانى،طبقات اعلام الشيعه 52/5،تحقيق على نقى منزوى، دار الكتاب العربى،بيروت.
26-8-سيد محمّد مهدى بحر العلوم،الفوائد الرجاليه 257/2-317،تحقيق محمّد صادق بحر العلوم و حسين بحر العلوم،افست،دار الزهرا،بيروت.
27-8-يوسف اتابكى،النجوم الزاهرة 267/9،افست،وزارة الثقافة و الارشاد القومى،مصر.
28-8-محمد بن على اردبيلى،جامع الرواة 230/1،افست،كتاب خانۀ آية اللّه مرعشى نجفى،قم.
29-8-شيخ عبّاس قمّى،سفينة البحار 228/2،مكتبة سنائى،تهران.
30-8-ميرزا حسين نورى،مستدرك الوسائل 459/3،افست اسماعيليان.
ص: 24
31-8-شيخ عبّاس قمّى،الكنى و الالقاب 477/2-480،منشورات مكتبة الصدر، طهران.
32-8-اليافعى،مرآة الجنان 476/4،افست،مؤسسة الاعلمى،بيروت.
33-8-سيد احمد حسينى و شيخ هادى يوسفى،مقدمة نهج المسترشدين في اصول الدين5/،مجمع الذخائر الاسلامية،قم.
34-8-اسماعيل پاشا بغدادى،هدية العارفين 284/5،افست،مكتبة الاسلامية و الجعفرية،طهران.
35-8-علاّمه سيد عبد العزيز طباطبايى،مكتبة العلاّمة الحلّى،خطى.
36-8-شيخ آغا بزرگ طهرانى،الذريعة الى تصانيف الشيعه،دار الاضواء،بيروت.
37-8-ميرزا محمّد استرآبادى،منهج المقال109/.
38-8-صلاح الدين خليل صفدى،الوافى بالوفيات 85/13،جمعية المستشرقين الألمانيّة.
39-8-ابو الفداء ابن كثير،البداية و النهاية 125/14،مكتبة المعارف،بيروت.
40-8-شيخ فخر الدّين طريحى،مجمع البحرين 124/6،المكتبة المرتضويه، طهران.
41-8-شيخ فارس حسّون،مقدّمة ارشاد الاذهان للعلاّمة الحلّى 23-210،جماعة المدرّسين،قم.
42-8-سيد احمد حسينى خوانسارى،كشف الاستار عن وجه الكتب و الاسفار، 342/1-343،مؤسسة آل البيت.
43-8-محمد على البقّال،عبد الحسين،مقدّمة الرسالة السعدية11/-19،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.
44-8-افندى الاصفهانى،الميرزا عبد اللّه،تعليقة أمل الآمل،تدوين و تحقيق السيّد احمد الحسينى 131/123،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.
9-آثار مؤلّف كتاب،علاّمه (1)-:ت.
ص: 25
سيد بحر العلوم پس از بيان تأليفات علاّمه مى گويد:«هر گاه در نگارش اين كتاب ها در همۀ علوم معقول و منقول و فروع و اصول آن به قلم علاّمه درنگ كنيم كه در ميان آن ها كتاب هاى بزرگى است كه دقّت نظرهايى را در بردارد درمى يابيم كه اين مرد از سوى خدا تأييد شده است و بايد او را آيتى از آيات خدا دانست.گفته شده است،آثار او به روزهاى عمرش-از ولادت تا وفات-تقسيم شده است و هر روز،جزوه اى را از آن خود كرده است.» (1)- از آثار شگفت علاّمه-چنان كه گفته آمد-يكى كشف اليقين است كه در آن احاديث به فصول بديعى ترتيب يافته اند كه شرح آن چنين است:
فصل اوّل:پيرامون فضايلى كه پيش از تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
فصل دوم:پيرامون فضايلى كه در حال خلقت و تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
فصل سوم:پيرامون فضايلى كه در حال كمال و بلوغ حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
فصل چهارم:پيرامون فضايلى كه پس از وفات حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
اين كتاب از منابع علاّمه مجلسى-رحمه اللّه-در بحار الانوار است،چه،خود او مى گويد:«كتاب كشف اليقين كه گاهى از آن به كتاب اليقين تعبير مى كنيم.» (2)- بايد بدانيم كه اين كتاب دو بار چاپ شده است:
اوّل:سال 1298 ق در تبريز با چاپ سنگى.
دوم:سال 1371 ق در نجف با چاپ غير سنگى.
برخى از علما آن را به فارسى ترجمه كرده اند و برخى از نسخه هاى خطى آن در1.
ص: 26
پاره اى از كتاب خانه ها يافت مى شود كه از آن جمله است:
1-محمّد اسماعيل بن محمّد باقر مجد الادباء خراسانى كه اين كتاب را در دوران قاجار(ق 13)ترجمه كرده آن را«رشف المعين»ناميده است.نسخه اى از آن در كتاب خانه ملّى،تهران،شمارۀ /971ف،مذكور در فهرست 520/2 يافت مى شود.
2-ترجمۀ ديگرى از آن در دست است كه از مترجمى ناشناخته كه در همين كتاب خانه با شمارۀ /732ف،مذكور در فهرست 255/2 يافت مى شود.آغاز و پايان اين نسخه كاستى دارد.به نظر مى رسد اين نسخه نيز در سدۀ سيزدهم ترجمه شده است.
10-در پايان،سخنى داريم پيرامون معرفى نسخه ها و شيوۀ تحقيق:
در تحقيق اين كتاب و تصحيح متن آن به پنج نسخه تكيه كرده ايم كه عبارتند از:
1-نسخۀ ارزشمند موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1796.اين نسخه با خطّ محمّد جبعىّ(جدّ اعلاى شيخ بهاء الدين محمّد عاملى)است.وى در سه شنبه 21 شعبان سال 852 از استنساخ اين نسخه فراغت حاصل كرده است.اين نسخه با نسخۀ نوشته شده به خطّ خود علاّمه-قدّس سرّه-مقابله شده است.ما اين نسخه را با نماد«ج»آورده ايم.
2-نسخۀ موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران.كتاب نخست اين مجموعه با شمارۀ 503 تاريخ و نويسنده اى ناشناخته دارد و در حاشيۀ پايان آن اين جمله به چشم مى خورد:«بلغ القبال بعون اللّه الملك المتعال و صلّى اللّه على محمّد و آله خير آل.»اين نسخه را با نماد«د»آورده ايم.
3-نسخه موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1627.
استنساخ آن در نيمۀ ربيع الآخر سال 1232 پايان پذيرفته است.ما اين نسخه را با نماد«أ» آورده ايم.
4-نسخۀ موجود در كتاب خانه عمومى آية اللّه مرعشى نجفى،كتاب دوم از مجموعۀ شمارۀ 980 كه نگارش آن روز دوشنبه 11 جمادى الثانيه سال 1086 پايان گرفته است.
ما اين نسخه را با نماد«ش»آورده ايم.
5-نسخۀ چاپ سنگى كه كاملا مقابله شده است.استنساخ اين نسخه در روز سه شنبه،ماه ربيع الاوّل سال 1298 پايان يافته است.ما اين نسخه را با نماد«م»آورده ايم.
ص: 27
ما همۀ متون حديثى را با همۀ تاب و توان خود از منابع اصيل آن استخراج كرده ايم و هر آن چه را كه علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار از او نقل كرده است برشمرده ايم و جايگاه آن را در حاشيه يادآورشده ايم و به اختلافات مهمّ لفظى اشاره كرده ايم و سخنان علما را و بهره برى هاى عقلى ايشان را از احاديث در حاشيه آورده ايم و لذا شايسته است كه آن را«كشف الدلائل عن احاديث الفضائل»بناميم.
در پايان،سپاس فراوان دارم از برادران گرامى و فاضلى كه مرا در سامان دادن به اين طرح يارى رساندند.اين گروه عبارتند از:جناب آقاى حسن قمى و آقايان:صباح صالح الهنداوى،عبد الحسين و عبد الحسن طالعى و على رضا حبيب اللّهى كه خداوند توفيقشان دهد اخبار ائمّۀ اطهار را بازگو كنند.از صميم دل به كوتاهى خود اعتراف دارم و كمال و كبريا از آن خداوند است و در آغاز و انجام،حمد از براى خداست.
حسين درگاهى
ص: 28
ص: 29
ص: 30
ص: 31
ص: 32
ص: 33
ص: 34
ص: 35
ص: 36
ص: 37
ص: 38
سپاس خدايى را كه قديم است و چيره،بزرگ و توانا،شكيبا و بخشاينده،كريم و پوشنده،آغاز و انجام،نهان و آشكار،داناى اسرار پوشيده،آگاه به نهاده هاى درون، آفرينندۀ جنس آفريده ها بى هيچ حاجتى به شريك و يار،هستى بخش گونه هاى ممكن بى هيچ نيازى به ياور و پشتيبان.
ستايش مى كنم او را بر نعمت بخشى فراوانش و سپاسش مى گزارم بر فضل افزون و موج خيزش،و درود بر سرور پيشينيان و پسينيان محمّد مصطفى و خاندان سرفراز و بزرگوار او كه از هر گونه صغيره و كبيره اى در امانند و از سرچشمه ها و ذخاير،نيرو همى گيرند.
امّا بعد،دستور سلطان بزرگ،اختيار دار امّت ها،سلطان سلاطين اقوام عرب و عجم، شاهنشاه والامقام،رحم گيرندۀ به بندگان و لطف الهى در سرزمين ها،رحمت خداى تعالى بر جهانيان و سايۀ خدا بر همۀ بندگان، زنده كنندۀ سنت هاى پيامبران،گستراننده و پراكنندۀ دادگرى و ميراننده و نابودكنندۀ ستم،يارى شده از سوى خداوند تبارك به عنايات ربّانى كه الطاف الهى به سوى او دامن كشيده است،صاحب نفس قدسى و رياستمدار بنى بشر كه در پرتو انديشۀ تابناكش به والاترين مراتب دست يافته و با خرد صائبش به بلنداى اختران درخشنده رسيده است،همو كه در پرتو قريحۀ نيكو و صدق گفتارش از همۀ مردمان جدا گشته«اولجايتو خدابنده»محمّد،سلطان زمين كه خداوند حكومتش را تا روز رستخيز مانا گرداند و پيوسته درفش پيروزى و فيروزى اش بر فراز باشد و دولتش تا روز حشر و نشر از دستبرد ديگران در امان،فرمانى صادر كرده است تا رساله اى فراهم آيد فراگير فضايل امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام)-كه برترين درودها و سلام ها بر او باد-من نيز دستور او را گردن نهادم و به اجراى امر او شتافتم و كتابى را با
ص: 39
نام«كشف اليقين»در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)فراپيش نهادم كه چكيده است و كوتاه بى هيچ درازگويى و زياده پردازى.گشودن اين در،خستگى در پى دارد،چرا كه فضايل حضرتش(علیه السلام)را شمارى نيست و اين چنان است كه اخطب خوارزم (1)-به نقل از ابن عبّاس -رضى اللّه عنه-روايت كرده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«اگر[درخت] باغ ها قلم گردند و درياها مركّب و جنّيان حسابگر و آدميان نويسنده،نخواهند توانست فضايل على بن ابى طالب(علیه السلام)را شماره كنند.» (2)آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين توصيفش كند چگونه مى توان به بيان فضايلش پرداخت؟! يكى از سخن سرايان كه در ترك ستايش على مورد نكوهش قرار گرفته بود گفت:8.
ص: 40
مرا در ترك ستايش على نكوهش مكن كه من بدين امر از تو آگاه تر و داننده ترم آسمانيان و زمينيان در ناتوانى از برشمردن اوصاف قنبر يكسانند از يكى از فضلا پيرامون على(علیه السلام)پرسش كردند و او در پاسخ گفت:چه گويم از شخصيّتى كه دشمنانش از روى حسد و دوستانش از روى هراس و احتياط پرده بر فضايل او نهادند و باز فضايلى كه در اين ميان رخ نمود خاور و باختر را پوشاند.
ما در اين فشردۀ سخن از براى فرمانبرى سلطان به اندكى از فضايل حضرت(علیه السلام)و روايت اخطب خوارزم اشاره اى داريم (1).- او مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«به برادرم على فضايلى داده شده است كه از فراوانى به شماره در نمى آيد.پس هر كه فضيلتى از فضايل او را ياد آورد در حالى كه بدان اعتراف دارد خداوند گناهان گذشته و آيندۀ او را ببخشايد،و هر كه فضيلتى از فضايل او را بنگارد مادامى كه نشانى از اين نگارش باقى است فرشتگان براى او طلب غفران كنند،و هر كس به فضيلتى از فضايل او گوش سپارد خداوند بر گناهان شنيدارى او پردۀ عفو كشد،و هر كه به نگاشته اى در فضايل او نظر بيفكند خداوند از گناهان چشم او درگذرد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:«نظر كردن به برادرم على بن ابى طالب،عبادت و ذكر او پرستش است و خداوند ايمان بنده اى را نپذيرد مگر به ولايت على و دورى از دشمنانش.» من اين رساله را در چهار فصل،ترتيب بندى كرده ام:/.
ص: 41
ص: 42
ص: 43
ص: 44
شمار اين فضايل پنج است:
خداوند تبارك و تعالى به ابراهيم فرمود:«امّا اسماعيل،پس دعاى تو را در بارۀ او شنيدم و بدو بركت بخشيدم و بزودى پرثمرش گردانم و بر فرزندانش همى بيفزايم و در پشت او دوازده فرزند شريف قرار دهم كه زاده شوند و او را حزبى بزرگ گردانم»، و ترديدى نيست كه على(علیه السلام)يكى از اين دوازده تن مى باشد و اين فضيلتى است كه هيچ كس بدان دست نيافته است (1).
اخطب خوارزم (2)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
اى عبد اللّه!فرشته اى بر من نازل شد و گفت:اى محمّد!از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم بپرس بر چه چيز برانگيخته شدند؟[فرمود:گفتم:بر چه چيز برانگيخته
ص: 45
شدند؟]گفت:براى ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (1)6.
ص: 46
اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون خداوند تبارك و تعالى آدم را بيافريد و از روح خود در او دميد آدم عطسه كرد و در پى آن گفت:ستايش از آن خداست.پس خدا بدو وحى كرد كه:بنده ام مرا ستودى،به عزّت و جلالم سوگند اگر نمى بود دو بنده اى كه مى خواهم در دنيا بيافرينمشان تو را نمى آفريدم.
عرض كرد:بار خدايا!آيا آن دو از من خواهند بود؟فرمود:آرى،اى آدم،سرت را بالا گير و ببين.آدم سر خويش بالا گرفت كه ناگه بر عرش چنين نگاشته يافت:نيست خدايى مگر اللّه،محمّد پيامبر رحمت و على برپاكنندۀ حجّت است و هر كه حقّ على را بشناسد پاك و پاكيزه گردد و آن كه حقّش را انكار كند ملعون خواهد بود و زيانكار.به عزّتم سوگند خوردم هر آن كس را كه از او فرمان برد به فردوسش درآورم گرچه مرا عصيان كند،و به عزّتم سوگند خوردم هر كه از فرمان او سر برتابد به دوزخش كشم گرچه از من فرمان برد (2).
ص: 47
در كتاب«مناقب» (1)-از جابر بن عبد اللّه انصارى آمده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:
بر در بهشت نگاشته شده است:[نيست خدايى جز اللّه]،محمّد پيامبر خداست و على بن ابى طالب برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه خداوند،/.
ص: 48
آسمان ها و زمين را بيافريند.
در مناقب آمده است كه راوى(جابر)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل بر من فرود آمد در حالى كه دو بالش را گسترده بود،بر يكى از دو بال چنين نوشته شده بود:
نيست خدايى جز اللّه،محمّد پيامبر است،و بر بال ديگر نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه،على است وصىّ.
در مسند احمد از جابر روايت شده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر در بهشت نوشته شده است:محمّد،پيامبر خداست و على برادر رسول خدا بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه آسمان ها آفريده شود (1).
صاحب مناقب از سلمان (2)-روايت كرده است كه:از حبيب خود مصطفى(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه فرمود:«چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-[نورى پراكنده كه خداوند را تسبيح و تقديس مى كرد].پس
ص: 49
چون خداوند تبارك آدم را بيافريد اين نور را در پشت او تعبيه كرد و ما پيوسته در يك جا بوديم تا آن كه در پشت عبد المطّلب از يك ديگر جدا شديم.بخشى من شدم و بخشى على.» در همين جا آمده است:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند،پس چون خداوند پدرم آدم را بيافريد اين نور را در پشت او جاى داد،همچنان خداوند اين نور را از پشتى به پشتى منتقل مى ساخت تا اين كه آن را در پشت عبد المطّلب جاى داد.[سپس آن را از پشت عبد المطّلب خارج ساخت]و به دو بخش تقسيم كرد:بخشى را در پشت عبد اللّه قرار داد و بخشى را در پشت ابو طالب.پس على از من و من از اويم.گوشت او گوشت من و خون او خون من است.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است كه من هم او را دوست مى دارم و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است كه من هم او را دشمن خواهم داشت (1).»».
ص: 50
ص: 51
خوارزمى (1)-با اسناد خود از ابن عبّاس روايت مى كند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيرامون كلماتى
ص: 52
پرسش كردند كه آدم از خداوند دريافت و خداوند توبۀ او را پذيرفت.حضرت فرمود:از خداوند خواست تا به حق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه توبه اش را بپذيرد و خداوند نيز توبۀ او را پذيرفت (1)./.
ص: 53
ص: 54
ص: 55
ص: 56
امير المؤمنين(علیه السلام)در روز جمعه،سيزدهم ماه رجب سال سى پس از عام الفيل در كعبه زاده شد در حالى كه هيچ كس نه پس و نه پيش از او در كعبه زاده نشده است (1).-صاحب كتاب«بشائر المصطفى» (2)-به نقل از يزيد بن قعنب (3)-روايت كرده است كه:با عباس بن عبد المطلب و گروهى از بنى عبد العزّى،روبروى بيت اللّه الحرام نشسته بودم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين(علیه السلام)در حالى كه نه ماهه حامله بود با درد زايمان بدان سوى آمد.پس گفت:بارخدايا!من به تو و كتاب هايى كه فرو فرستاده اى و پيامبرانى كهب.
ص: 57
برانگيخته اى ايمان دارم و سخن جدّم ابراهيم خليل(علیه السلام)را تصديق مى كنم،همو كه خانۀ كهن تو را بر پا داشت.پس به حقّ آن كه اين خانه را برپا داشت و به حقّ طفلى كه در شكمم دارم اين زايمان را بر من آسان گردان.
يزيد بن قعنب (1)-مى گويد:پس ديدم كه خانۀ خدا از ميان شكافته شد و فاطمه بدان داخل شد و از ديدگان ما پنهان گشت و دوباره خانه،به وضع نخست خود بازگشت.ما آهنگ آن كرديم تا قفل در را بگشاييم ولى گشوده نگشت.پس دانستيم كه اين،خواست خداست.فاطمه در روز چهارم در حالى كه امير المؤمنين على بن ابى طالب را در دست داشت از خانۀ خدا بيرون آمد.فاطمه گفت:من بر زنان پيش از خود فضيلت داده شده ام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مى كرد كه خداوند دوست نداشت مگر به هنگام ناچارى در آن جا پرستش شود و مريم،دختر عمران با دستش نخل خشكيده را تكان داد تا آن كه توانست از آن خرماى تازه بخورد،در حالى كه من به خانۀ خدا وارد شدم و از ميوه ها و روزى هاى بهشتى خوردم،و چون خواستم از آن بيرون آيم سروشى غيبى در گوشم نجوا كرد كه اى فاطمه!او را على نام كن كه او على است و مقامى والا دارد و خداوند علىّ اعلى مى گويد:من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تأديبش كردم و بر دانش پيچيدۀ خود آگاهش گردانيدم.اوست كه بت ها را در خانۀ من مى شكند و بر پشت بام خانۀ من اذان مى گويد و مرا تقديس مى كند و بزرگم مى دارد، پس خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و از او سرپيچد.
[فاطمه مى گويد:على را زاييدم در حالى كه از عمر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)سى سال مى گذشت و پيامبر او را به شدّت دوست مى داشت (2)و به من مى فرمود:گهوارۀ او را».
ص: 58
نزديك بستر من قرار ده. پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بيش تر تربيت على را عهده دار بود و به هنگام شستشو على را پاكيزه مى گرداند و هنگام آشاميدن شير،آن را جرعه جرعه در كام على مى ريخت و به گاه خواب گهواره اش را آرام تكان مى داد و در بيدارى با او كودكانه سخن مى گفت و بر سينه حملش مى كرد (1)و مى فرمود:اين برادر،ولىّ،يار،برگزيده،اندوخته،».
ص: 59
پناهگاه،خويش،وارث،همسر دختر من،امين من در وصيّتم و جانشين من است.پيامبر پيوسته او را در آغوش خود داشت و او را در كوه ها و درّه هاى كوچك و بزرگ مكّه مى گرداند.]
ص: 60
ص: 61
ص: 62
فضايل مى تواند يا به اعتبار افعال و آثار شخص براى او حاصل باشد يا نه تنها به اين اعتبار كه با عوامل بيرونى براى او فرا آمده باشد.
در اين جا دو باب در پيش روى ماست:
در اين جا دو مطلب هست:
هيچ فضيلتى همسان اين فضيلت نيست،زيرا به اعتبار آن است كه نعمت جاودان و رهايى از عذاب هميشگى به دست مى آيد،چنان كه خداوند مى فرمايد:
إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ (2) -.همۀ مسلمانان در اين نكته
ص: 63
همداستانند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پيش از هر كسى به اسلام گرويده است و چشم به هم زدنى به خدا شرك نورزيده در برابر بتى به سجده نيفتاده است،بل او همان كسى است كه با رفتن بر شانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،عهده دار شكستن بتها شد.
احمد بن حنبل در مسند خود (1)-به نقل از ابو مريم به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود:من و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به راه افتاديم تا به كعبه رسيديم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:
بنشين.من هم نشستم و پيامبر بر دوش من نشست،خواستم برخيزم كه نتوانستم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)ناتوانى مرا ديد و فرود آمد و نشست و به من فرمود:بر دوشم بنشين.من هم بر دوش او نشستم.على(علیه السلام)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)برخاست.على(علیه السلام)مى گويد:در اين هنگام چنان به نظرم مى رسيد كه اگر بخواهم به افق آسمان دست مى يازم تا آن كه بر بيت اللّه الحرام بالا رفتم و در آن جا تنديسى بود از برنج يا مس.پس آن را از چپ و راست و جلو و عقب در بر گرفتم تا جايى كه آن را كامل در اختيار داشتم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آن را به زمين بيفكن و من هم آن را به زمين افكندم و آن تنديس بشكست چونان كه جامى شيشه اى مى شكند.سپس فرود آمدم و به همراه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سرعت پشت خانه ها پنهان شديم تا مبادا كسى از مردم،ما را ببيند.
طبرى صاحب«خصائص» (2)-به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود:«فرشتگان بر من و على هفت سال درود مى فرستادند و اين از آن رو بود كه شهادت لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ جز از من و على به آسمان نمى رفت.
در كتاب«اليواقيت»ابو عمر زاهد به نقل از ليلى غفّاريه به نقل از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آمده است كه فرمود:على بن ابى طالب نخستين كسى است كه ايمان آورد و اوّلين مردمانت.
ص: 64
خواهد بود كه در روز رستخيز مرا ديدار كند و به هنگام مرگ،بيش از همۀ مردم پيمان مرا خواهد داشت.
در كتاب مسند احمد (1)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفت:نخستين كسى كه پس از خديجه با پيامبر نماز گزارد،على(علیه السلام)بود. ابو المؤيّد (2)-از سلمان روايت مى كند كه گفت:
از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:نخستين كسى كه در روز رستخيز بر سر حوض كوثر بر من وارد شود و نخستين كس از امّت من كه اسلام آورده است على بن ابى طالب است.
در كتاب مسند احمد بن حنبل (3)-به نقل از عمرو بن ميمون آمده است كه گفت:نزد ابن عبّاس نشسته بودم كه نه نفر نزد او آمدند و گفتند:اى ابن عبّاس!يا با ما مى آيى يا اين مكان را از حضور دوستانت خلوت مى كنى.
راوى مى گويد:ابن عبّاس گفت با شما مى آيم.راوى مى گويد:او در اين هنگام بينا بود و هنوز نابينا نگشته بود.راوى مى گويد:آن ها رفتند در حالى كه سخن مى گفتند و ما نمى دانستيم پيرامون چه سخن مى گويند.
راوى مى گويد:ابن عبّاس بازگشت در حالى كه جامه اش را مى تكاند و زير لب شكوه مى كرد[مى گفت]آن ها در بارۀ مردى به تكاپو افتاده اند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفته است:
مردى را برخواهم انگيخت كه خداوند هرگزش خوار نسازد،خدا و رسول او را دوست دارد[و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند] (4).پس هر كس انتظار داشت آن شخص اوت.
ص: 65
ص: 66
باشد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على كجاست؟گفتند:در آسياب مشغول آرد كردن است.
حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:هيچ يك از شما نبود كه جاى او آرد كند؟راوى مى گويد:على(علیه السلام) آمد در حالى كه چشمش آماس كرده بود و تقريبا چيزى نمى ديد پس حضرت(صلی الله علیه و آله) قدرى از آب دهانش را در چشمان او ريخت.سپس سه بار پرچم را تكان داد و آن را به على سپرد.در پى آن صفيّه دختر حيى را آورد.راوى مى گويد:او فلانى را فرستاد تا سورۀ توبه را تبليغ كند،و على را در پس او فرستاد و او سوره را از آن مرد بگرفت.
حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين سوره را نبرد مگر كسى كه از من است و من از او.
راوى مى گويد:پيامبر به پسر عموهايش فرمود:كدام يك از شما در دنيا و آخرت مددكار من خواهد بود؟راوى مى گويد:على نيز در ميان آن ها نشسته بود.همه از پاسخ خوددارى كردند.على گفت:من در دنيا و آخرت به تو مدد مى رسانم.حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:تو مددكار من در دنيا و آخرتى.راوى مى گويد:او نخستين كس از مردم بود كه پس از خديجه اسلام آورد.راوى مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جامۀ خود را برگرفت و آن را بر على،فاطمه،حسن و حسين قرار داد و فرمود: إِنَّما(1) يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2).ت.
ص: 67
ص: 68
راوى مى گويد:على،جان خويش را بفروخت و جامۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر تن كرد و در بستر او بخفت.
راوى مى گويد:مشركان آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كردند.پس ابو بكر آمد در حالى كه على خوابيده بود.راوى مى گويد:ابو بكر گمان برد كه او پيامبر است.[راوى مى گويد:ابو بكر گفت:يا رسول اللّه!]پس على گفت:پيامبر خدا به سوى چاه ميمون رفته است،او را
ص: 69
درياب.راوى مى گويد:ابو بكر به راه افتاد و به همراه پيامبر وارد غار شد.راوى مى گويد:
على مورد سنگسار قرار گرفت چنان كه پيامبر،در حالى كه از درد به خود مى پيچيد و سرش را با جامه اى پوشانده بود و تا هنگام صبح سر از جامه بيرون نياورد.صبحگاهان كه سر از جامه به در آورد،مشركان گفتند:هنگامى كه يارت را سنگسار مى كرديم از درد به خود نمى پيچيد و تو مى پيچيدى و اين بى تابى را ما از او انتظار نداشتيم.
راوى مى گويد:پيامبر در جنگ تبوك به عرصه درآمد.پس على به او عرض كرد:من هم با تو به صحنه آيم.پيامبر به او فرمود:خير.پس على گريست.پيامبر به او فرمود:آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى براى موسى با اين تفاوت كه پيامبرى پس از من نيست؟زيبنده نيست من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى.
راوى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو پس از من سرور هر مؤمنى هستى.پس درهاى مسجد را بستند مگر در على،و على(علیه السلام)در حال جنابت ناگزير از در متعلق به خودش وارد مسجد مى شد.پيامبر فرمود:هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست.خداوند عزّ و جلّ[در قرآن]به ما خبر داده است كه از اصحاب اَلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ (1)- خشنود است،آيا كسى به ما گفته است از اين پس خداوند بر ايشان خشم گرفته است؟ از مسند احمد (2)-به نقل از عفيف كندىّ آمده است كه گفت:بازرگان بودم،آهنگ حج كردم.پس نزد عبّاس بن عبد المطلب كه او نيز تاجر بود رفتم تا كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند من نزد او در منى بودم كه مردى از خيمه اى نزديك او خارج شد و چون خورشيد را اندكى خميده يافت به نماز ايستاد.وى مى گويد:سپس از همين چادرى كه اين مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر او به نماز ايستاد.سپس نوجوانى از آن خيمه برون شد و به همراه او به نماز ايستاد.كندىّ مى گويد:به عبّاس گفتم:عبّاس! اين كيست؟گفت:اين محمّد بن عبد اللّه پسر برادر من است.گفتم:اين زن كيست؟گفت:
اين زن،خديجه دختر خويلد است.گفتم:اين نوجوان كيست؟گفت:اين على بن ابى طالب،پسر عموى محمّد است.گفتم:او چه كار مى كند؟گفت:نماز مى گزارد و گمان1.
ص: 70
مى برد كه پيامبر است و هيچ كس از او پيروى نمى كند مگر همسر و پسر عمويش كه اين نوجوان است.او گمان مى برد كه گنجينه هاى كسرى و قيصر بر او گشوده خواهد شد.او مى گويد:عفيف،پسر عموى اشعث بعدا كه اسلام آورده بود مى گفت:اگر خداوند اسلام را در آن روز،بهرۀ من مى كرد سومين نفرى بودم كه به همراه على اسلام مى آوردم.
در كتاب مناقب (1)-به نقل از زيد بن ارقم آمده است كه گفت:نخستين كسى كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نماز گزارد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود.
در مسند احمد (2)-آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به فاطمه(س)فرمود:آيا خشنود نيستى از اين كه تو را به ازدواج مردى درآوردم كه پيش از همه اسلام آورده است و علمش از همه بيش تر و شكيبش از همه فزون تر است (3).
ثعلبى (4)-در تفسير اين آيۀ كريمه: وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ (5)-همۀ علما همداستانند كه نخستين مردى كه پس از خديجه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان آورد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود (6).».
ص: 71
در كتاب«خصائص»طبرى (1)-به نقل از ابو ذر و سلمان آمده است كه گفته اند:پيامبر دست على را گرفت و فرمود:اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورد،و اوست كه «فاروق» (2)اين امّت است.و اين است يعسوب (3)مؤمنان و نخستين كسى كه به روز».
ص: 72
ص: 73
رستخيز با من مصافحه كند و اين است صدّيق اكبر (1).م.
ص: 74
در اين كتاب (1)-آمده است:عبّاس بن عبد المطلب نقل مى كند كه:از عمر بن خطّاب6.
ص: 75
شنيدم كه مى گفت:از على بن ابى طالب دست بداريد كه خود از پيامبر شنيدم كه سه خصلت براى على قائل شد كه دوست داشتم يكى از آن ها را براى من قائل مى شد.يكى از آن سه خصلت،نزد من محبوب تر است از آن چه آفتاب بر آن مى تابد.من به همراه ابو بكر و ابو عبيده جرّاح و گروهى از اصحاب بودم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر شانۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)زد و فرمود:اى على!تو نخستين مسلمانى هستى كه اسلام آورده و اوّلين مؤمنى كه ايمان آورده است،و تو براى من همچون هارون هستى براى موسى.دروغ گفته است اى على!آن كه گمان مى برد مرا دوست دارد در حالى كه تو را دشمن مى انگارد (1).- هنگامى كه اين آيۀ كريمه: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2)-بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد، حضرت(صلی الله علیه و آله)،فرزندان عبد المطلب را در خانۀ ابو طالب گرد آورد در حالى كه ايشان چهل مرد بودند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على دستور داد براى آن ها ران گوسفندى را با يك مدّ گندم،خوراك سازد و يك صاع شير برايشان فراهم آورد.هر يك از اين مردها مى توانست در يك وعده غذا سر و دست گوسپندى را به همراه مشكى نوشيدنى بخورد.آن ها همگى از اين غذاى اندك بخوردند تا همه را كفايت كرد و اين خود،نشان دادن معجزۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به آن ها فرمود:اى فرزندان عبد المطلب،خداوند مرا براى همه خلايق برانگيخته به طور عام و براى شما به طور خاص،و سپس فرمود: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،و من شما را به دو كلمه مى خوانم كه بر زبان سبك و در ترازوى رستخيز بسى گران خواهد بود و شما با اين دو كلمه خواهيد توانست بر تازى و غير تازى چيره شويد و همۀ ملّت ها فرمانتان مى برند.با اين دو كلمه به بهشت درخواهيد آمد و از آتش رهايى خواهيد يافت:«شهادت به اين كه نيست خدايى مگر اللّه و اين كه من پيامبر خدايم».هر كه مرا در اين امر يارى رساند و در پرداختن بدان مددم كند برادر من خواهد بود و جانشين من و وزير و وارث من و خليفۀ پس از من.هيچ كس پاسخ پيامبر را نداد.ه.
ص: 76
ص: 77
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در برابر پيامبر برخاستم در حالى كه جوانترين آن جماعت بودم و به پيامبر عرض كردم:اى پيامبر!من تو را در اين امر يارى خواهم رساند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.
رسول اكرم بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و همگى سكوت كردند و من برخاستم و سخن نخست خود را باز گفتم،و باز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين،و سخن خويش را براى بار سوم از سر گرفت و هيچ كس واژه اى بر زبان نياورد،و من برخاستم و گفتم:يا رسول اللّه!من تو را در اين امر يارى مى رسانم.پيامبر فرمود:بنشين كه تو برادر،وصىّ، وزير و وارث منى و خليفۀ پس از من هستى.
جماعت برخاستند در حالى كه به ابو طالب مى گفتند:خجسته باد بر تو كه اگر امروز به دين برادرزاده ات درآيى او پسرت را فرمانده تو قرار دهد (1).-اخبار در اين پيرامون آن قدر زياد است كه به شماره در نمى آيد (2).
همۀ مردم اجماع دارند در اين كه على بن ابى طالب(علیه السلام)داناترين فرد زمان خويش بوده است و مردم در علوم عقلى و نقلى از او بهره مى برده اند (3)و اين امر
ص: 78
دلايلى نيز دارد:
اوّل:على بن ابى طالب در نهايت تيزهوشى و ذكاوت بود و در تعلّم و فراگيرى بسيار آزمند.از كوچكى تا هنگام جدايى،شب و روز ملازمت بسيارى با پيامبر كه در علم و فضل كامل ترين آدميان بود داشت.
بالضروره روشن است كه چنين شاگردى ملازم با چنين معلّمى كامل كه در آموزش دادن بسى آزمند است و از شاگرد در فراگرفتن؛شاگردى در نهايت كمال و اوج فضل و دانش،خود برهانى قطعى و لمّى است كه در آن اختلافى به چشم نمى خورد.
دوم:خداوند در حقّ او مى فرمايد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (1). -ثعلبى (2)-در تفسير اين آيه مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:از خداوند عزّ و جلّ خواستم آن را گوش تو قرار دهد اى على.
ابو نعيم حافظ شافعى (3)-به اسناد خود مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على! خداوند عزّ و جلّ به من دستور داده است تا تو را به خود نزديك كنم و دانشت آموزم، پس اين آيه نازل شد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ ، (4)پس تو گوشهاى شنواى علم من هستى.
سوم:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:داورترين شما على (5)-است و داورى و قضا6.
ص: 79
مستلزم علم و دين است،پس اگر داورتر از ديگران باشد بايد عالم تر از ديگران نيز باشد (1).
ص: 80
ص: 81
ص: 82
ص: 83
بيهقى به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود: (1)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد.عرض كردم:مرا مى فرستى در حالى كه جوانم و بايد ميان آن ها داورى كنم در حالى كه نمى دانم داورى چيست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سينه ام زد و فرمود:بار خدايا!دلش را هدايت كن و زبانش را ثابت گردان.حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:سوگند به آن كه دل دانه را مى شكافد پس از آن ديگر در حكم كردن ميان دو نفر ترديد نيافتم. نسائى در صحيحد.
ص: 84
خود (1)-و احمد بن حنبل در مسند خود (2)-روايت كرده مى گويند:على(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد در حالى كه جوان بودم.على(علیه السلام)مى فرمايد:عرض كردم:يا رسول اللّه!مرا به سوى مردمى مى فرستى كه ماجراها دارند و من از قضا آگاهى ندارم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خداوند قلبت را هدايت مى كند و زبانت را ثابت مى گرداند.على(علیه السلام) مى فرمايد:پس از اين سخن ديگر در حكم ميان دو نفر ترديد نكردم.
چهارم:سلمان فارسى (3)-روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:«آگاه ترين فرد امّت،پس از من على بن ابى طالب است.» (4)».
ص: 85
ص: 86
پنجم:اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرموده است:حكمت به ده بخش تقسيم شده كه نه بخش آن به على داده شده است و يك بخش باقيمانده به مردم.
ششم:ترمذى (2)-در صحيح خود نقل مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على دروازۀ آن است.
بغوى (3)-در صحاح مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:من سراى حكمتم و على،در آن است.
از ابن عبّاس (4)-آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على،در آن است،پس هر كه خواهان علم است بايد از در،درآيد.
خوارزمى (5)-از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر حكمت هستم و على،در آن است.پس هر كه خواهان حكمت است بايد از در،درآيد (6).م.
ص: 87
هفتم:بغوى در صحاح (1)-به نقل از ابو الحمراء نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:هر كه مى خواهد به علم آدم و فهم نوح و زهد يحيى بن زكريّا و هيبت موسى بن عمران بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند.
بيهقى (2)-به اسناد خود از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نقل مى كند كه فرموده است:هر كه مى خواهد به علم آدم و تقواى نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و عبادت پيشگىد.
ص: 88
عيسى بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند (1).
در كتاب مناقب (2)-به نقل از حارث[اعور،پرچمدار على بن ابى طالب]آمده است كه گفت:به ما خبر رسيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان گروهى از اصحاب خود فرموده است:علم آدم و فهم نوح و حكمت ابراهيم را نشانتان مى دهم،پس زمانى نگذشت كه على بن ابى طالب رخ نمود.ابو بكر گفت:اى پيامبر!آيا يك فرد را با سه پيامبر مى سنجى؟زهى و آفرين بر اين فرد،او كيست اى پيامبر؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو بكر!آيا او را نمى شناسى؟گفت:خدا و پيامبرش آگاه تر است.پيامبر فرمود:او ابو الحسن على بن ابى طالب است.ابو بكر گفت:زهى و آفرين بر تو اى ابو الحسن و كجاست همانند تو؟ همو به نقل از على بن ابى طالب(علیه السلام)نقل مى كند كه فرموده است:به خدا سوگند آيه اى/.
ص: 89
نازل نشده مگر آن كه مى دانم در بارۀ چه و كجا نازل شده است، و همانا خدايم قلبى به من بخشيده آكنده از درك و زبانى پرسان. همو (1)-به نقل از ابو عبد الرحمن سلمى آورده كه گفته است:به خدا سوگند مردى از قريش را نديده ام كه كتاب خدا را بيش از على بخواند.همو (2)- به نقل از بخترىّ نقل مى كند كه گفته است:على را ديدم كه در كوفه بر منبر بالا رفت در حالى كه زره رسول اللّه را بر تن داشت و شمشير او را بر ميان و عمامۀ حضرتش(صلی الله علیه و آله)را بر سر و انگشترى حضرت ايشان(صلی الله علیه و آله)را در انگشت.پس بر منبر بنشست و شكم خويش هويدا ساخت و فرمود:پيش از آن كه مرا از كف دهيد هر چه خواهيد بپرسيد كه در سينۀ من دانش فراوان جاى گرفته و اين است ظرف دانش.اين خيو پيامبر است و حقايقى است كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)چونان بر من القا كرده كه پرنده، خوراك به دهان جوجۀ خويش مى نهد و البتّه بى هيچ وحيى كه بر من نازل كرده باشد.به خدا سوگند اگر بالشى را تا كنند و من بر آن بنشينم تا براى توراتيان به توراتشان و براى انجيليان به انجيلشان[و براى زبوريان به زبورشان]فتوا دهم چنان فتوا دهم كه خداوند تورات و انجيل[و زبور]را به اين سخن در آورد كه:راست گفت على،او چنان فتواتان داد كه خداوند در من نازل كرده بود در حالى كه شما اين كتاب را مى خوانيد،آيا نمى انديشيد؟ (3)و روزى فرمود:پيش از آن كه مرا از دست دهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، (4)از7.
ص: 90
از راه هاى آسمانى از من بپرسيد كه آن ها را از راه هاى زمينى بهتر مى شناسم.
در مسند احمد بن حنبل (1)-آمده است كه:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به فاطمه فرمود:آيا خشنود نيستى كه تو را به ازدواج كسى در مى آورم كه در ميان امّت من پيش از همه اسلام آورد و بيش از همه دانش دارد و شكيبش فزونتر از ديگران است.
از ابن عبّاس (2)-روايت شده كه گفته است:نه دهم علم به على بن ابى طالب داده شده است و سوگند به خدا كه در يك دهم باقيمانده نيز با ديگران شريك است./.
ص: 91
از عايشه (1)-آمده است كه گفت:على(علیه السلام)آگاه ترين مردم به سنّت است.
در مناقب ابو المؤيّد (2)-به نقلى از ابن عبّاس آمده است كه گفت:عمر بر ما خطبه خواند و گفت:على،قاضى ترين ماست.
هشتم:اصول علوم به آن حضرت استناد دارد. ايشان بود كه قواعد دين را سامان داد و احكام شريعت را روشن كرد و مطالب علوم عقلى و نقلى را مقرّر داشت (3).-در فقه نيز همۀ فقها به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند.
انتساب اماميه هم كه به حضرت ايشان(علیه السلام)روشن است.اماميه،علوم خود را از ايشان مى گيرند و همۀ احكامشان به آن حضرت و فرزندان معصومش(علیه السلام)استناد دارد.
امّا در بارۀ حنفيّه بايد گفت كه اصحاب ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمّد و زفر همگى علوم خود را از ابو حنيفه گرفته اند كه او نيز شاگرد امام صادق(علیه السلام)بوده است و امام صادق شاگرد امام باقر و باقر شاگرد زين العابدين و زين العابدين هم كه نزد حسين(علیه السلام) درس خوانده بود كه حسين(علیه السلام)هم نزد پدرش امير المؤمنين(علیه السلام)شاگردى كرده بود.
شافعيّه هم كه علوم خود را از شافعى گرفته اند كه او هم شاگرد محمّد بن حسن يعنى شاگرد ابو حنيفه و نيز شاگرد مالك بوده است و فقه او به اين دو باز مى گردد.مالك هم شاگرد ربيعة الرّأى و ربيعه شاگرد عكرمه و عكرمه شاگرد عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن عبّاس هم شاگرد على(علیه السلام)بوده است.
خوارج هم كه بزرگان و جلودارانشان از شاگردان حضرت بوده اند.پايه گذار نحو هم كه كسى جز حضرتش(علیه السلام)نبوده است. حضرت به ابو الاسود دؤلى مى فرمايد:كلام جز سه چيز نيست:اسم و فعل و حرف.حضرت(علیه السلام)وجوه اعراب را نيز براى ابو الاسود تبيين مى فرمايد.
علم تفسير هم به حضرت استناد دارد،زيرا ابن عبّاس در تفسير شاگرد على(علیه السلام)بوده است. وى مى گويد:امير المؤمنين(علیه السلام)تنها در تفسير«باء»« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ »از آغاز0.
ص: 92
تا پايان شب براى من سخن گفت.
قواعد علم كلام را نيز حضرت(علیه السلام)مقرّر داشت و براهين آن را روشن كرد و همۀ مردم از خطبه هاى ايشان بهره برده اند و بازگشتگاه همۀ آن ها به حضرت ايشان(علیه السلام)است.
كارگردانان علم كلام چهار گروهند:معتزله،اشاعره،شيعه و خوارج.
انتساب شيعه كه به حضرت ايشان روشن است.
معتزله هم به واصل بن عطا منتسب اند كه بزرگ ايشان است.واصل،شاگرد ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن حنفيه بوده و ابو هاشم نيز شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود يعنى على بن ابى طالب بوده است.
اشاعره هم شاگرد ابو الحسن على بن ابى بشر اشعرى بوده اند كه او نيز شاگرد ابو على جبّائى است كه از مشايخ معتزله به شمار مى آيد.
در علم طريقت نيز همۀ صوفيه،خرقه را به حضرت ايشان(علیه السلام)نسبت مى دهند، (1)و اصحاب فتوّت و جوانمردى به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند، زيرا به روز احد،جبرئيل از آسمان فرود آمد در حالى كه ندا در مى داد:نيست شمشيرى مگر ذو الفقار و نيست».
ص: 93
جوانمردى مگر على (1).- روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،شاد و خوشحال از خانه برون شد در حالى كه مى فرمود:منم جوانمرد،پسر جوانمرد و برادر جوانمرد.
اين كه خود پيامبر جوانمرد است زيرا كه سرور عرب مى باشد و اين كه پسر جوانمرد است از آن رو كه پسر ابراهيم،خليل الرحمن است كه در حقّش اين آيه نازل شده است:
فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ ، (2)-و اين كه برادر جوانمرد است از آن روست كه حضرت(صلی الله علیه و آله)برادر على(علیه السلام)است كه جبرئيل در حقّ او گفته است:جوانمردى نيست مگر على.
در بارۀ علم فصاحت هم بايد گفت كه حضرت(علیه السلام)،خاستگاه و اصل اين علم است كه در آن به اوج رسيده است و از قلّۀ آن پا را فراتر نهاده است،تا جايى كه پيرامون سخنش گفته اند:زبر سخن آفريده و زير سخن آفريننده است،و همۀ خطباء از او آموخته اند (3).- نهم:اين كه همۀ صحابه در احكام به حضرت ايشان(علیه السلام)رجوع مى كردند، (4)و فتاوا را از4.
ص: 94
او مى آموختند و در حل مشكلات به حضرت(علیه السلام)پناه مى بردند.
على(علیه السلام)بسيارى از داورى هاى عمر را نمى پذيرفت.يك بار عمر دستور سنگسار كردن زنى حامله را كه زنا كرده بود صادر كرد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت و
ص: 95
فرمود:اگر تو بر اين زن تسلّطى دارد بر آن چه در شكم دارد اختيارى ندارى،بگذار تا بار خود را بنهد و طفلش را شير دهد.عمر پذيرفت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك شده بود (1).- زنى را نزد عمر آوردند كه شش ماه بود وضع حمل كرده بود و عمر دستور سنگسار او را داد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت.عمر،سبب را جويا شد.على فرمود:خداوند مى فرمايد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً .سپس مى فرمايد: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ ،پس باقى ماند شش ماه مدّت حاملگى.پس عمر دست از آن زن بداشت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (2). زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود و حامله گشته بود و عمر دستور سنگسار او را صادر كرد.على به او فرمود:آيا نشنيده اى آن چه را كه پيامبر فرموده؟عمر گفت:چه فرموده است؟على گفت:پيامبر فرموده است:قلم محاسبۀ الهى از سه كس برگرفته شده است:از ديوانه تا به هوش آيد،از نوجوان تا به درك رسد،از خواب تا بيدار شود.
راوى مى گويد:عمر دست از آن زن برداشت (3)-[و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد.] روزى عمر خطبه خواند و گفت:هر كه در كابين دخترش دست بالا بگيرد او را در بيت المال قرار داده است.زنى برخاست و به او گفت:چگونه ما را باز مى دارى از امرى كه خداوند تبارك و تعالى در كتابش آن را به ما ارمغان كرده است: وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً (4)-؟كسى گفت:همۀ مردم حتّى زنان پرده نشين از عمر فقيه ترند (5).- روزى زنى را نزد عمر آوردند كه به زنا نسبت داده شده بود.عمر دستور داد آن زن را سنگسار كنند.پس على به آن زن برخورد و پرسيد:داستان اين زن چيست؟گفتند:2.
ص: 96
دستور داده شده سنگسار شود على(علیه السلام)او را بازستاند و به عمر فرمود:دستور سنگسار او را داده اى؟عمر گفت:آرى،زيرا نزد من به تبهكارى اعتراف كرده است.
حضرت فرمود:شايد به سرش داد كشيده اى يا ترسانده ايش[يا تهديدش كرده اى؟].
عمر گفت:چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:آيا نشنيده اى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:
«اگر كسى پس از اعمال ناگوارى اعتراف كند حدّى بر او نيست»؟پس اقرارى نيست براى كسى كه به بندش كشيده اى يا به زندانش افكنده اى يا تهديدش كرده اى.پس عمر راه را بر آن زن بگشود و سپس گفت:ناتوانند زنان از اينكه همچون على بن ابى طالب را بزايند، اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (1).- در مناقب ابو المؤيد آمده است: (2)-عمر بر مردم خطبه خواند و گفت:اگر شما را از آن چه خوب مى دانيد به آن چه بد مى شماريد روى آور كنيم چه خواهيد كرد؟همه خاموش ماندند.او اين سخن را سه بار بگفت:پس على(علیه السلام)به او فرمود:در اين هنگام از تو مى خواهيم توبه كنى،اگر توبه كردى توبه ات را مى پذيريم.عمر گفت:و اگر توبه نكنم؟حضرت(علیه السلام)فرمود:در اين صورت سر از تنت جدا مى كنيم.عمر گفت:سپاس مر خداى را كه در ميان اين امّت كسى را قرار داد كه هر گاه به كژى رفتيم كژى مان را راست گرداند.
سعيد بن مسيّب مى گويد:از عمر شنيدم كه مى گفت:بار خدايا!در حالى كه على زنده نيست مرا با مشكلى تنها مگذار (3).- جابر گويد:عمر مى گفت:اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)هجده ويژگى داشتند كه سيزده تاى آن به على اختصاص داشت و ما در پنج تاى باقيمانده شريك بوديم (4).- [ابن عبّاس]مى گويد:علم،شش ششم(6/6)است كه پنج ششم(6/5)از آن على[بن ابى طالب]است و يك ششم(6/1)باقيمانده،از آن همۀ مردم و در يك ششم باقيمانده نيزت.
ص: 97
با ما شريك است كه در همين قسمت هم او از ما داناتر مى باشد (1)- و اخبار در اين مورد بيش از آن است كه شماره شود.
دهم:اينكه حضرت(علیه السلام)پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيش از هر كس ديگر به گردآورى قرآن پرداخت.
ابو المؤيد (2)-به اسناد خود كه به على(علیه السلام)مى رسد گفته است كه حضرت(علیه السلام)فرمود:
چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)رحلت كرد سوگند خوردم ردا از دوش بر ننهم تا زمانى كه قرآن را گرد آورم،پس ردا از دوش برننهادم تا آن هنگام كه قرآن را جمع آورى كردم.حضرت(علیه السلام) تفسير قرآن را به مردم آموخت و در اين ميان ابن عبّاس از ديگر مردم بيش تر بهره داشت.
يازدهم:مسائل شگفت آن حضرت(علیه السلام)كه گواه كمال دانش او و فضل سرشار حضرت ايشان(علیه السلام)است: از آن جمله مى باشد كه:روزى دو نفر نزد ايشان آمدند و اظهار داشتند كه در راهى مى رفته اند.با يكى از آن ها پنج گرده نان و با ديگرى سه گرده نان بوده است.همين كه به خوردن مشغول شدند شخص سومى به آن ها پيوسته و با آن ها به خوردن پرداخت،پس چون از خوردن فارغ شدند آن مرد سوم در عوض هم خوراك شدن با آن دو،هشت درهم به ايشان داده است،آن كه گرده نان بيش تر داشته پنج درهم طلب كرده،ولى آن كه گرده نان كمتر داشته اين تقسيم را نپذيرفته است.
دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)به آن كه صاحب گرده نان كمتر بود فرمود:
دوستت به انصاف سخن گفته است.آن مرد گفت:من جز حقّم را كه بيش از سه درهم است نمى ستانم و من خواهان تلخى حقّم.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر چنين است به تو يك درهم مى رسد،زيرا هر يك از شما دو گرده و يك سوم گرده نان خورده است،پس آن چه از نان تو باقى مى ماند يك سوم گرده است كه آن مرد سوم آن را خورده است،در حالى كه همان مرد از نان دوست تو دو نان و يك سوم نان خورده است،پس براى هر سه يك از گردۀ نان،يك درهم تعلّق مى گيرد (3).-2.
ص: 98
نيز از آن جمله است كه زنى بر زن ديگر سوار شد و زن سومى نيشترى بر زن زيرين زد كه در نتيجۀ آن،زن سوار بيفتاد و بمرد.حضرت(علیه السلام)حكم كرد دو سوم ديه را زن نيشتر زننده و زن زيرين بپردازند،زيرا اين دو موجب مرگ آن زن شده بودند و يك سوم باقيمانده را هم به سبب آن كه زن مرده بيهوده سوار زن ديگر شده بود حذف كرد.اين داورى حضرت(علیه السلام)را پيامبر(صلی الله علیه و آله)تصويب كرد (1).- نيز از آن جمله است كه كنيزى ميان دو نفر مشترك بود و اين دو در يك طهر با آن كنيز نزديكى كردند و او حامله گشت و وضع،مشكل شد و دعوا نزد حضرتش آوردند.
حضرت(علیه السلام)به قرعه حكم كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)نظر حضرتش(علیه السلام)را صائب دانست و فرمود:سپاس خدايى را كه در ميان ما اهل بيت كسى را قرار داد كه بر پايۀ سنّتهاى داود(علیه السلام)حكم مى كند.مقصود حضرت(صلی الله علیه و آله)از اين سخن قضاوت،در پرتو الهام بود (2).- نيز از آن جمله است كه:گاوى درازگوشى را بكشت و صاحبان آن دو دعوا نزد ابو بكر بردند.وى گفت:چهارپايى چهارپاى ديگرى را كشته است و بر صاحب آن چيزى تعلّق نمى گيرد.آن دو سپس نزد عمر رفتند و او نيز همچون ابو بكر حكم كرد،و بدين ترتيب دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر گاو به هنگام خواب درازگوش بر او وارد شده باشد بايد صاحب گاو بهاى درازگوش را به صاحب آن بپردازد و اگر درازگوش به هنگام خواب گاو بر او وارد شده باشد و گاو هم او را كشته باشد غرامتى بر صاحب گاو نيست.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به آن دو فرمود:على بن ابى طالب به حكم خداوند عزّ و جلّ ميانتان داورى كرده است (3)(4).د.
ص: 99
از آن جمله است كه:دو زن نزد حضرتش آمدند كه كودكى همراه خود داشتند و هر يك آن كودك را براى خود ادّعا مى كرد.حضرت(علیه السلام)آن دو را اندرز داد ولى هيچ يك از آن دو از ادّعاى خود باز نگشت.حضرت فرمود:اى قنبر!شمشير را بياور.آن دو گفتند:
تو را با شمشير چه كار؟حضرت فرمود:كودك را دو نيم مى كنم و هر نيم را به هر يك از شما دو نفر مى دهم.يكى از آن دو خشنود شد،ولى ديگرى فرياد زد و گفت:اى امير المؤمنين!اگر ناگزير بايد چنين كنى پس كودك را به اين زن ده.حضرت(علیه السلام)دانست كه اين كودك فرزند اوست و آن زن ديگر را كه خشنود شده بود حقّى در آن نيست و كودك را تسليم زن دوم كرد.پس آن زن ديگر بازگشت در حالى كه باطل خود را حق ادّعا مى كرد (1).- از آن جمله است كه:خانه اى بر سر جماعتى ويران شد و از اين خانه دو كودك جان سالم به در بردند كه هر يك ادّعا مى كرد مالك ديگرى است.حضرت دستور داد سر آن دو را از روزنه اى بيرون آورند.سپس گفت:اى قنبر!شمشير را برهنه كن،و به او اشاره كرد مادامى كه دستور نداده است حركتى نكند.سپس گفت:اى قنبر!گردن برده را بزن.
پس يكى از آن دو گريخت و ديگرى باقى ماند،و بدين ترتيب گريزنده به حق بازگشت و اعتراف كرد كه او برده است.
از آن جمله است كه:مردى را كه ميگسارى كرده بود نزد ابو بكر بردند و ابو بكر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.آن مرد گفت:من شراب نوشيده ام،ولى از حرمت آن آگاهى نداشته ام،زيرا در ميان قومى بزرگ شده ام كه آشاميدن شراب را روا مى شمارند.
پس مسأله بر ابو بكر دشوار شد و ندانست چگونه داورى كند،لذا حكم آن را از على(علیه السلام) جويا شد.حضرت(علیه السلام)فرمود:دو مسلمان مورد اعتماد را گسيل دار تا در مجالس مهاجران و انصار بگردند و در ميان آن ها ندا دهند كه آيا در ميان آن ها كسى هست كه دود.
ص: 100
مسلمان معتمد آيۀ تحريم را بر آن ها خوانده باشند يا آن را به اطّلاع رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) رسانده باشند؟اگر دو مرد از ميان آن ها گواهى دادند بر او حدّ جارى كن و اگر كسى بدان گواهى نداد به توبه اش وادار و راه بر او بگشاى.ابو بكر چنين كرد و هيچ يك از مهاجران و انصار گواهى نداد كه آيۀ تحريم[شراب]را بر او خوانده است يا اين مطلب را به آگاهى رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)رسانده است،پس ابو بكر او را به توبه واداشت و راه بر او گشود.
از آن جمله است كه:از ابو بكر در بارۀ آيۀ وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا پرسش كردند و از مفهوم كلمۀ «أبّ»از او پرسيدند.او گفت:كدام آسمان بر من سايه افكند و كدام زمين مرا بر خود حمل كند اگر چيزى را در كتاب خدا بگويم كه از آن آگاهى ندارم.مفهوم فاكهه را مى دانيم،امّا در مفهوم كلمۀ«أبّ»خدا آگاه تر است.اين سخن به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد.
حضرت فرمود:سبحان اللّه!آيا نمى داند كه«أبّ»همان علف و چراگاه است و خداوند آن را بيان كرده تا نعمت هايى را كه به بندگانش داده به ايشان بشناساند؛نعمتهايى كه خود را با آن احيا مى كنند و وجودشان وابسته بدان است (1).- از آن جمله است كه:از ابو بكر پيرامون مفهوم«كلاله»پرسش شد.ابو بكر گفت:من در اين باره رأى خودم را خواهم گفت،اگر به صواب رفتم كه از خداست و اگر خطا كردم از شيطان.خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد و فرمود:چه چيز او را در اين جا از نظر شخصى بى نياز كرده است.آيا نمى داند كه«كلاله»همان برادران و خواهران هستند از يك پدر و مادر يا تنها از پدر و يا تنها (2)-از مادر (3)؟0.
ص: 101
از آن جمله است كه:مردى از دانشمندان يهود نزد ابو بكر آمد و به او گفت:تو جانشين پيامبر اين امّتى؟گفت:آرى.گفت:ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان انبيا آگاه ترين فرد ملّتهاى ايشان هستند.پس به آگاهى من برسان كه خدا كجاست؟در آسمان يا در زمين؟ ابو بكر گفت:او در آسمان و بر عرش است.يهودى گفت:كدام سرزمين از وجود او تهى است،زيرا بر اساس اين سخن او بايد در مكانى باشد و در مكانى نباشد.ابو بكر به او گفت:اين سخن زنديقان است.از من دور شو كه در غير اين صورت تو را خواهم كشت.آن دانشمند يهودى در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد برفت.امير المؤمنين(علیه السلام) با او برخورد كرد و فرمود:بر آنچه از او پرسيدى و نيز پاسخى كه به تو داد آگاهى يافتم.
ما مى گوييم:خداوند سبحان،كجايى را در هر جا كه خواهد نهد،پس جايى براى او نيست و اجلّ از آن است كه مكانى او را در بر گيرد،در حالى كه او در هر مكانى حضور دارد آن هم بى هيچ تماس و مجاورتى.بر هر چه در زمين مى گذرد آگاهى دارد و هيچ چيز در آن از تدبير الهى بيرون نيست.اينك به تو مى گويم آن چه را كه در كتاب هاى شما آمده است و سخنان مرا تأييد مى كند.اگر دانستى بدان ايمان مى آورى؟يهودى گفت:آرى.
حضرت(علیه السلام)فرمود:در برخى از كتاب هاى شما آمده است كه روزى موسى بن عمران(علیه السلام) نشسته بود كه فرشته اى از مشرق بيامد و موسى(علیه السلام)بدو گفت:از كجا مى آيى؟گفت:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشته اى از مغرب نزد او بيامد.موسى از او پرسيد:از كجا مى آيى؟او پاسخ داد:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشتۀ ديگرى آمد[موسى گفت:از كجا مى آيى؟][گفت:از آسمان هفتم نزد تو مى آيم،از نزد خداوند تبارك و تعالى و سپس فرشتۀ ديگرى نزد او آمد]و گفت:من از زمين زيرين هفتم از بارگاه خداوند نزد تو
ص: 102
مى آيم.پس موسى گفت:پاك است خدايى كه هيچ مكانى از او خالى نيست و در هيچ جايى نزديكتر از جايى قرار ندارد.
يهودى گفت:گواهى مى دهم كه اين همان حق است و تو در مقام پيامبرت حقّانيت بيش ترى از آن كسى دارى كه بر آن چيرگى يافته است (1).- از آن جمله است كه:قدامة بن مظعون شراب نوشيد و عمر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.قدامه به او گفت:حدّ بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا[إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ] (2)-.
پس عمر از جارى كردن حدّ بر او چشم پوشيد.اين خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد،پس نزد عمر رفت و چشم پوشى از جارى كردن حدّ را بر او ناپسند دانست و عمر هم با آوردن اين آيه عذر آورد.
امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:قدامه از مصاديق اين آيه نيست.كسانى كه ايمان آورده اند و شايسته عمل كرده اند حرام را حلال نمى شمارند،پس او را باز گردان و از آن چه گفته به توبه اش وادار.اگر توبه كرد حدّ بر او جارى كن و اگر توبه نكرد او را بكش كه از اسلام خارج شده است.عمر از غفلت بيرون آمد ولى نمى دانست حدّ او چه قدر است.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:به من بگو حدّ او چه قدر است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آشامندۀ شراب هر گاه آن را بياشامد مست مى شود و هر گاه مست شد بيهوده سخن مى گويد و هر گاه بيهوده سخن بگويد دروغ مى بندد.عمر حدّ او را هشتاد تازيانه معلوم كرد (3).- از آن جمله است كه:عمر زنى را احضار كرد كه با مردان نزد خود سخن مى گفت پس چون پيك عمر بدو رسيد بترسيد و به هراس افتاد و بچّه اش را سقط كرد و جنينش در آغاز كار بر زمين افتاد.عمر،صحابه را گرد آورد و در بارۀ حكم اين مسأله از ايشان پرسش كرد.آن ها گفتند:به نظر ما تو قصد تأديب داشته اى و بر تو چيزى نيست.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:نظر تو چيست اى ابا الحسن؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر اين/.
ص: 103
جماعت از نزديكان تو بوده اند كه نيرنگ كرده اند و اگر در آن انديشيده اند كوتاهى كرده اند و ديه بر عاقلۀ توست،زيرا كشتن كودك خطايى بوده است كه به تو مربوط مى شود.عمر گفت:به خدا سوگند از ميان آن ها تو براى من خيرخواهى كردى.به خدا نمى روم مگر آن كه مقدار ديه را بر بنى عدى معلوم كنى.امير المؤمنين هم چنين كرد (1).- از آن جمله است كه:پيرمردى در زمان خلافت عثمان زنى را به عقد خود درآورد.
پيرمرد گمان برد كه با زن پيوندى برقرار نكرده است و لذا باردارى او را انكار كرد.مسأله بر عثمان مشتبه شد و از زن پرسيد آيا پيرمرد او را ازالۀ بكارت كرده است و آيا او باكره بوده است؟زن پاسخ داد خير.عثمان دستور داد بر آن زن حدّ جارى كنند.
امير المؤمنين(علیه السلام)اين كار را ناشايست شمرد و گفت:شايد پيرمرد از آن زن بهره اى برده و منى خويش را بدون آن كه ازالۀ بكارت كند در فرج زن ريخته است.پس از پيرمرد بپرسيد.پيرمرد پاسخ داد:مرداب خويش را بى آنكه ازالۀ بكارت كنم و با او بياميزم در فرجش مى ريختم.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:زن از او حامله شده و فرزند هم فرزند اوست و من كيفر او را نابجا مى دانم (2).- از آن جمله است كه:زنى كودكى را زاييد كه بر يك ران،دو سر داشت و دو بدن.مسأله بر آن ها مشتبه شد و به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:او را به هنگام خواب زير نظر گيريد و در اين زمان يكى از دو بدن و دو سر را از خواب بيدار كنيد.اگر هر دو سر و هر دو بدن با هم بيدار شدند،اين هر دو يك نفر است و اگر يكى از آن دو بيدار شد و ديگرى خواب باقى ماند،اين دو،دو نفر هستند و حقّ آن ها از ارث،حقّ دو نفر است (3).- از آن جمله است كه:حضرت حكم زاويۀ منفرجه را با شمارش اضلاع روشن كرد، (4)- و از آن جمله است احكام تبهكاران.شافعى مى گويد:ما احكام مشركان را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)/.
ص: 104
آموختيم و احكام تبهكاران را از على بن ابى طالب(علیه السلام).مسائل شگفت اين زمينه از شماره بيرون است (1).- دوازدهم:اين كه حضرت(علیه السلام)با علماى زمان خويش به رقابت پرداخته به آن ها دستور داده است هر چه مى خواهند از حضرتش پرسش كنند،و بارها فرموده است: بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد (2).- حضرت(علیه السلام)در حالى كه آه مى كشيد به كميل بن زياد فرمود:در اين جا علمى فراوان نهفته است-و با دست به سينه اش اشاره كرد-،اگر براى اين علم حاملانى بيابم.آرى، زمين از قائم خدا كه حجّت بر بندگان است خالى نمى ماند و اين قائم يا ظاهر و آشكار است يا هراسان و پوشيده،تا بدينسان حجّت ها و دلايل الهى بطلان نپذيرد (3).- حضرت(علیه السلام)در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:اى مردم!بر شما باد پيروى و شناخت كسى كه به ناشناختن او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران برتر تا محمّد خاتم الأنبياء،فرود آورده اند.پس كجا سرگردان و حيرانيد و به كجا مى رويد؟
از ديگر فضايل نفسانى على(علیه السلام)خبر دادن ايشان از امور غيبى بود و اين براى هيچ يك از امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)ميسّر نشده است.
از آن جمله است كه روزى على(علیه السلام)خطبه مى خواند و در خطبۀ خود فرمود:بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد،به خدا سوگند از امروز تا روز رستخيز از من نخواهيد پرسيد در بارۀ صد كس كه گمراه مى كنند و صد كس كه هدايت مى كنند مگر آن كه من به آگاهى شما مى رسانم كيست خواننده و رانندۀ آن.
پس مردى برخاست و گفت:
به من بگو در سر و ريش من چند رشته موى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند حبيب من رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)پيرامون پرسش تو با
ص: 105
من سخن گفته است.بر سر هر رشته اى از موى سر تو فرشته اى است كه بر تو لعن مى فرستد و بر سر هر رشته اى از موى ريش تو شيطانى است كه تو را برمى انگيزد و تحريك مى كند،و اين كه در خانۀ خود بزى دارى كه فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را خواهد كشت،و اگر-چه آن چه پرسيدى برهانى دشوار دارد ولى باز هم به تو خبر مى دادم و دليل آن هم،چيزى بود كه در بارۀ خود تو و بزت پيشگويى كردم.فرزند او در آن هنگام كودك خردى بود،و چون بر حسين آن گذشت كه گذشت فرزند او كشتن حسين را بر عهده گرفت (1).- و از آن جمله است سخن طلحه و زبير هنگامى كه از حضرت(علیه السلام)اجازه خواستند تا به عمره روند و حضرت(علیه السلام)فرمود:[به خدا سوگند آن دو آهنگ عمره ندارند]و مى خواهند راه بصره را در پيش گيرند و خداوند تبارك مكر آن دو را باز خواهد گرداند و مرا به وسيلۀ اين دو به پيروزى خواهد رساند، (2)-و مسأله همان گونه شد كه حضرت(علیه السلام) فرموده بود.
و از آن جمله است سخن حضرت(علیه السلام)در حالى كه براى گرفتن بيعت جلوس كرده بود:از سوى كوفه هزار مرد به سوى شما بيايند كه نه يكى كم باشند و نه يكى فزون كه تا دم مرگ با من بيعت خواهند داشت.
ابن عبّاس مى گويد:هراس مرا فرا گرفت كه مبادا شمار جماعت،كم يا بيش تر از اين عدد باشد و همچنان در خود فرو رفته بودم و آن ها را مى شمردم،پس شماره به نهصد و نود و نه نفر رسيد و ديگر آمدن جماعت قطع شد و من در انديشه بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه به سوى ما مى آيد.آرى،او اويس قرنى بود كه با آمدنش عدد،كامل شد (3).- و از آن جمله است پيشگويى كشته شدن ذو الثديه از خوارج.پس هنگامى كه خوارج كشته شدند حضرت(علیه السلام)جنازۀ او را در ميان كشتگان جستجو مى كرد و مى فرمود:به خدا سوگند نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند تا آن كه جنازۀ او را در ميان كشتگان بيافت/.
ص: 106
و پيراهنش را بدريد و در كتفش غدّه اى يافت همچون سينۀ زنان كه بر روى آن موى روييده بود،اگر اين غدّه را مى كشيدند كتف هم با او كشيده مى شد و اگر آن را رها مى كردند غدّه هم با آن رها مى شد.
و از آن جمله است آن چه جندب بن عبيد اللّه ازدىّ روايت كرده مى گويد:سوارى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:جماعت از نهر گذشته اند.حضرت(علیه السلام)فرمود:هرگز آن ها از نهر عبور نكرده اند.آن مرد گفت:چنين است،به خدا سوگند آن ها از نهر گذشته اند.حضرت فرمود:خير،آن ها از نهر نگذشته اند.مرد ديگرى آمد و خبر از عبور آن ها از نهر داد و گفت:پيش از آن كه بيايم در اين سوى نهر پرچم ها و تجهيزات آن ها را ديدم.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند آن ها چنين نكرده اند و آن جا كشتارگاه ايشان خواهد بود.جندب مى گويد:با خود گفتم اگر امر چنان باشد كه اين جماعت مى گويند نخستين كسى خواهم بود كه با على به ستيز برمى خيزد و اگر چنان باشد كه على گويد در جنگ در كنار او باقى خواهم ماند.سپس به همراه حضرت(علیه السلام)به سوى ستون هاى نظامى رفتيم و ديديم وضع چنان است كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (1).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به كشته شدن خويش.حضرت فرمود:به خدا سوگند اين از اين خونرنگ خواهد شد و با دست اشاره به سر و ريشش كرد (2).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به بر صليب كشاندن جويرية بن مسهّر پس از قطع دو دست و دو پايش.پس زياد در روزگار معاويه دو دست و دو پاى او را قطع كرد و او را بر صليب كشيد (3).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به مصلوب شدن ميثم تمّار و مجروح كردن او با سر نيزه در حالى كه دهمين نفر خواهد بود و بر سر در عمرو بن حريث2.
ص: 107
قرار دارد.پس حضرت(علیه السلام)درخت نخلى را كه ميثم بر تنۀ آن به صليب كشيده شد به ميثم نشان داد و ميثم نزد آن نخل مى آمد و در كنار آن نماز مى گزارد و به عمرو بن حريث مى گفت:من همسايۀ تو هستم پس نيكو همسايه دارى كن (1).-و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه دو دست و دو پاى رشيد هجرى قطع مى گردد و بر صليب كشيده مى شود كه چنين هم شد (2).-مدّتى بعد عبيد اللّه بن زياد او را در همين موضع بر صليب كشيد و با سر نيزه مجروحش ساخت.
و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه حجّاج كميل بن زياد را خواهد كشت و همان شد كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (3).- و از آن جمله است پيشگويى اين كه حجّاج قنبر را خواهد كشت.روزى حجّاج گفت:
دوست دارم به مردى از اصحاب ابو تراب دست يابم و با ريختن خون او به خدا تقرّب جويم.به او گفته شد:ما كسى را جز قنبر غلام على نمى شناسيم كه با او همراهى بيش ترى داشته باشد.حجّاج قنبر را حاضر كرد و گفت:از دينش تبرّى بجوى.قنبر گفت:
اگر من از دين او تبرّى جستم تو مرا به دين ديگرى بهتر از دين او راهبر مى شوى؟حجّاج گفت:من كشندۀ تو هستم.كدام گونه كشته شدن نزد تو محبوب تر است؟قنبر گفت:آن را به اختيار تو گذاردم.حجّاج گفت:چرا؟قنبر گفت:زيرا تو مرا نمى كشى مگر به شيوه اى كه خود تو بدان شيوه كشته خواهى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)به من پيش تر خبر داده است كه مرگ من به شيوۀ ذبح خواهد بود ستمگرانه و به دور از هر حقّى.حجّاج دستور داد او را ذبح كنند (4).- از آن جمله است كه مردى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:اى امير المؤمنين! من از وادى القرى گذر مى كردم كه ديدم خالد بن عرفطه در آن جا مرده است.براى او طلب آمرزش كن.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:او نمرده و نخواهد مرد تا آن كه لشكر گمراهى/.
ص: 108
را فرماندهى كند در حالى كه حبيب بن حمار پرچمدار اوست (1).-مردى از پاى منبر برخاست و گفت:اى امير المؤمنين!من شيعه و دوستدار تو هستم.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو كيستى؟گفت:من حبيب بن حمارم.حضرت(علیه السلام)فرمود:مباد كه بر او حمله كنى،ولى بر او حمله خواهى كرد و از اين در وارد خواهى شد و با دست به«باب الفيل»اشاره كرد.
چون امير المؤمنين(علیه السلام)و به دنبال او امام حسن(علیه السلام)دار فانى را وداع گفتند و كار حسين(علیه السلام)آن شد كه شد ابن زياد،عمر بن سعد-نفرينشان باد-را به سوى حسين(علیه السلام) فرستاد و خالد بن عرفطه را فرمانده و حبيب بن حمار را پرچمدار قرار داد،پس به سوى او شتافت تا آن كه از«باب الفيل»وارد مسجد شد (2).- و از آن جمله است سخن امير المؤمنين(علیه السلام)به براء بن عازب كه:فرزندم حسين كشته مى شود در حالى كه تو زنده اى و يارى اش نمى رسانى.چون حسين(علیه السلام)كشته شد براء گفت:به خدا سوگند على بن ابى طالب(علیه السلام)از مرگ حسين(علیه السلام)با من سخن گفت و فرمود كه من به او يارى نمى رسانم،و به دنبال آن حسرت و پشيمانى وجود او را فرا گرفت (3).- و از آن جمله است روايت جويرية بن مسهّر عبدىّ كه مى گويد،هنگامى كه با امير المؤمنين(علیه السلام)آهنگ صفّين كرديم به حومۀ كربلا رسيديم،پس حضرت(علیه السلام)در ناحيه اى از لشكر بايستاد و سپس به چپ و راست نظر كرد و گريست و فرمود:به خدا، اين اقامتگاه سواران ايشان و كشتارگاه آن هاست.به ايشان عرض شد:يا امير المؤمنين! اين چه محلّى است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اين كربلاست كه جماعتى در آن به قتل مى رسند كه بى حساب به بهشت درآيند،و سپس به راه خود ادامه داد و مردم تأويل اين سخن را نمى دانستند تا كار حسين بدان جا رسيد كه رسيد (4).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به آبادانى بغداد و سلطنت بنى عبّاس و بيان اوضاع ايشان و گرفته شدن سلطنت ايشان به دست مغول ها.پدرم1.
ص: 109
-رحمه اللّه تعالى-آن را روايت كرده است.همين امر موجب شد مردم حلّه و كوفه و مشهدين شريفين از كشتار در امان بمانند،زيرا هنگامى كه سلطان هلاكو به بغداد رسيد و پيش از آن كه اين شهر را فتح كند بيش تر مردم حلّه جز اندكى به بطائح گريختند.از جملۀ اين مردم اندك يكى نيز پدر من-رحمه اللّه-و ديگر سيد مجد الدّين بن طاوس و فقيه بن ابى العزّ بودند.آن ها همداستان شدند تا نامه اى به سلطان بنويسند به اين كه فرمانبر دارند و در كنف امنيّت،داخل.آن ها اين پيام را به شخصى اعجمى سپردند و سلطان به وسيلۀ دو شخص به آن ها دو پيغام فرستاد.يكى از آن ها«تكلم»و ديگرى«علاء الدّين»خوانده مى شد.سلطان به آن دو گفت:اگر دلهاشان چنان است كه در نامه شان آمده است نزد ما آيند.آن دو امير آمدند و جماعت مى ترسيدند زيرا شناختى از آن ها نداشتند و نمى دانستند كارشان به كجا مى انجامد.پدرم-رحمه اللّه-گفت:اگر من به تنهايى بيايم كافى است؟آن دو گفتند:آرى.پس با آن دو سوار بر اسب شد و در پيشگاه سلطان حاضر گشت و اين پيش از فتح بغداد و كشته شدن خليفۀ بغداد بود.سلطان گفت:چگونه به مكاتبه با من و حضور نزد من آن هم پيش از آن كه بدانيد سرانجام كار من چه مى شود و كار خليفه تان به كجا مى انجامد اقدام كرديد و چگونه در اين امر احساس امنيت مى كنيد كه شايد من با او مصالحه كردم و از او درگذشتم و راه خويش در پيش گرفتم.
پدرم گفت:ما به اين كار اقدام كرديم، زيرا روايتى را از اماممان على بن ابى طالب(علیه السلام) نقل مى كنيم كه در يكى از خطبه هاى خود فرموده است:زوراء،و تو چه دانى زوراء چيست؟سرزمينى است داراى درخت گز،كه ساختمان در آن استوار گردد و ساكنانش رو به فزونى نهند،در اين شهر پيشكارها خواهند بود و خزانه دارها.فرزندان عبّاس اين سرزمين را موطن خويش گيرند و براى گنجينه هاشان مسكن گزينند.اين سرزمين براى آن ها محل لهو و لعب خواهد بود.در اين سرزمين،ستم ستمكار و ترس ترساننده همى خواهد بود به همراه جلوداران تبهكاران و خوانندگان فاسق و وزراى خيانت پيشه كه مردم ايران و روم خدمتشان كنند.هر گاه كار نيكى را ديدند بدان امر نكنند و هر گاه كار زشتى را زشت شمردند از آن باز ندارند.مردان به مردان بسنده مى كنند و زنان به زنان.
در اين هنگام است غم ريشه دار و گريۀ دامنه دار و فرياد و نالۀ مردم زوراء از سلطۀ ترك ها و حال آن كه اين ها ترك نيستند،مردمى هستند با چشمانى ريز و با چهره هايى همچون
ص: 110
سپرهاى كوبيده شده.لباسشان از آهن است.بى مو هستند و كوسج.آن ها را سلطانى مى آورد كه از قلمرو سلطنت خويش روان شده است.صدايى بلند دارد و هيبتى نيرومند،همّتى بالا دارد.به شهرى نمى گذرد مگر آن كه آن را مى گشايد و درفشى براى او برافراشته نمى شود مگر آن كه او آن را سرنگون مى سازد.واى و واى بر حال كسى كه با او به مخالفت برخيزد.پيوسته چنين است تا به پيروزى رسد. پس چون امام ما چنين توصيفاتى كرده است و ما اين ويژگى ها را در شما يافتيم اميدمان به تو رفت و آهنگ تو كرديم.
بر اين اساس قلبشان آرام گرفت و هلاكو براى مردم حلّه و اطراف آن فرمانى نوشت به نام پدر من-رحمه اللّه-كه در آن خيال مردم حلّه و اطراف آن را راحت كرده بود،و اخبار رسيده در اين باره بسيار است (1).
امّت اختلافى در اين ندارند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شجاع ترين مردم و بلاكش ترين آن ها در جنگ ها بوده است و فرشتگان آسمان از يورشهاى آن حضرت(علیه السلام)در شگفت بوده اند تا جايى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را واداشت
ص: 111
در حق او بگويد:اين كه حضرت(علیه السلام)عمرو بن عبد ودّ عامرى را بكشت برتر از عبادت جن و انس است. جبرئيل در روز احد فرود آمد در حالى كه مى گفت و همۀ مسلمانان آن را مى شنيدند كه:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نيست مگر على.
احمد بن حنبل در مسندش نقل مى كند كه:حسن(علیه السلام)خطبه خواند و فرمود:ديروز مردى از شما جدا شد كه نه پيشينيان در علم به او پيشى گرفتند و نه پسينيان بدو رسند.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ حضرت(علیه السلام)قرار داشت و باز نمى گشت مگر با فتحى.
خوارزمى در روايتى مى گويد: (1)-عبيد اللّه بن عائشه به نقل از پدرش روايت كرده است كه گفته است:هنگامى كه مشركان در جنگ على را مى ديدند به يك ديگر وصيّت مى كردند.
جايگاه حضرت(علیه السلام)در جنگ ها شهره است و در پرتو شمشير او بود كه دين راست گشت و اعتدال پذيرفت و كفر از ميان رفت و ملغى شد و در باب جهاد،گزيده اى از جنگ هاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بيان خواهد شد (2).2.
ص: 112
همۀ مردم همداستانند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)زاهدترين مردم[در دنيا]و رويگردان ترين آن هاست از دنيا كه آن را سه طلاقه كرد.
خوارزمى (1)-در مناقب خود به نقل از عمّار بن ياسر روايت كرده كه گفته است:از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اى على!خداوند تو را به زينتى آراسته است كه هيچ يك از بندگان به زيورى محبوب تر از آن نزد خدا آراسته نيست؛خداوند تو را در دنيا زاهد گردانيده و آن را در چشم تو ناپسند قرار داده است و تهيدستان را براى تو دوست داشتنى كرده و تو آنان را بسان پيروان خود برگزيدى و آن ها به وجود تو همچون يك امام خشنودند.اى على!خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تصديقت كند و واى بر كسى كه بر تو كينه توزد و تكذيبت كند.امّا آنان كه تو را دوست مى دارند و تصديقت مى كنند.برادران دينى تو هستند و انبازان تو در بهشت و امّا آنان كه بر تو كينه توزند و تكذيبت كنند پس خدا را سزد كه آن ها را در روز رستخيز در جايگاه كذّابان مقيم سازد.
عبد اللّه بن ابى الهذيل مى گويد:على را ديدم كه پيراهنى بر تن داشت كه اگر آن را مى كشيد به ناخنها مى رسيد و هر گاه رهايش مى كرد به نيمۀ بازو.
عمر بن عبد العزيز مى گويد: (2)-ما در ميان اين امّت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كسى را زاهدتر از على بن ابى طالب نشناخته ايم.
قبيصة بن جابر مى گويد: (3)-من در دنيا زاهدتر از على بن ابى طالب نديده ام.
ص: 113
سويد بن غفلة مى گويد: (1)-بر على بن ابى طالب(علیه السلام)وارد شدم و او را نشسته يافتم در حالى كه در برابرش يك دورى شير قرار داشت كه از شدّت ترشيدگى بويش به مشام من هم مى رسيد و در دست،گرده نانى داشت كه پوسته هاى جو بر آن آشكار بود.على آن نان را مى شكست و هر گاه از شكستن آن ناتوان مى شد نان را با زانو مى شكست و در شير مى ريخت.پس فرمود:نزديك شو و از خوراك ما بخور.عرض كردم:من روزه دارم.
حضرت(علیه السلام)فرمود:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«هر كه روزه،او را از خوردن خوراكى باز دارد كه مايل به خوردن آن است بر خداوند حق است كه خوراك بهشت بدو خوراند و از نوشيدنى فردوس سيرابش سازد».
من به كنيز او كه[در نزديكى حضرت]ايستاده بود گفتم:واى بر تو اى فضه آيا در بارۀ اين پيرمرد از خدا نمى هراسى،آيا خوراك او را غربال نكرده اى؟من در خوراك او سبوس مى بينم.فضّه گفت:به ما دستور داده است خوراك او را غربال نكنيم.حضرت به من فرمود:به كنيز چه گفتى؟و من گفتگويم را با فضّه به عرضش رساندم.
حضرت(علیه السلام)فرمود:پدر و مادرم فداى كسى باد كه طعام او غربال نشد و سه روز از نان گندم سير نگشت تا آن كه خداوند،جان او بستاند (2)-(پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله).
روزى حضرت(علیه السلام)از بازار مى گذشت.پيراهنى خريد به سه درهم.اين پيراهن تا ميان زانو و مچ حضرت(علیه السلام)را مى پوشاند.حضرت(علیه السلام)هنگام پوشيدن آن فرمود:خداى را سپاس كه پر پرندگان را به من روزى كرد تا با آن خود را در ميان مردم زيبا كنم (3).- على(علیه السلام)مى فرمايد:اى زر!ديگرى را بفريب،اى سيم!ديگرى را بفريب (4).- حضرت(علیه السلام)روزى به بازار رفت در حالى كه شمشير خويش را به همراه داشت تا آن را به فروش رساند.پس فرمود:چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟سوگند به خدايى كه هسته را شكافت با اين شمشير چه بسيار اندوه از چهرۀ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)زدودم،و اگر7.
ص: 114
جامه اى داشتم آن را نمى فروختم (1).- على(علیه السلام)روزى بيرون آمد در حالى كه جامه اش وصله داشت،پس نكوهشش كردند.
حضرت(علیه السلام)فرمود:با پوشيدن اين جامه،قلب خضوع مى يابد و مؤمن،هر گاه آن را بر تن من بيند از من پيروى مى كند (2).- روزى حضرت(علیه السلام)دو جامۀ خشن خريد و قنبر را مخيّر كرد تا يكى از آن دو را برگزيند و قنبر يكى را برگرفت و حضرت(علیه السلام)ديگرى را پوشيد و چنين يافت كه آستين آن از انگشتانش بلندتر است و لذا آن را كوتاه كرد (3).- حضرت(علیه السلام)روزى به مردى از ثقيف كه وى را به امارت عكبر برگزيده بود فرمود:
فردا پس از نماز ظهر به ديدن من بيا.
آن مرد مى گويد:نزد حضرت رفتم و هيچ دربانى را نديدم كه مانع از ورود من شود.
على(علیه السلام)را ديدم در حالى كه نشسته بود و نزدش پياله اى بود و كوزۀ آبى.حضرت(علیه السلام) دستور داد ظرف سر به مهرى را آوردند.با خود گفتم.مرا امين شمرده تا جواهراتش را به من نشان دهد.مهر از ظرف برگرفت و آن را گشود.ناگاه ديدم كه در آن قدرى آرد نرم است،پس مشتى از آن بيرون آورد و در پياله ريخت و اندكى آب بر آن افزود.خود از آن آشاميد و مرا نيز آشاماند.ديگر صبر نكردم و گفتم:يا امير المؤمنين!آيا در عراق كه خود مى بينى طعام فراوان است چنين مى كنى؟! حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند از روى بخل بر آن مهر ننهادم،ولى آن قدر خريد مى كنم كه مرا بسنده باشد و چنين مى كنم زيرا كه مى ترسم كسى در آن را بگشايد و در آن طعامى نهد جز آن كه نهاده ام و من ناخوش مى دارم خوراكى در شكم خود ريزم كه ناپاك باشد و به همين سبب چنان كه مى بينى پرهيز مى كنم و بر حذر باش از اين كه مبادا خوراكى خورى كه از حلال بودن آن آگاهى ندارى (4).- اخبار در اين زمينه بيش از آن است1.
ص: 115
ص: 116
كه به شماره درآيد (1).
اختلافى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم،بخشنده ترين،با كرم ترين و شريف ترين مردم است كه جان خود را با آرميدن در بستر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايثار كرد. ابن اثير مى گويد: (2)-اين آيۀ كريمه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (3)(4)در حق على(علیه السلام)نازل شده است.زيرا هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)
ص: 117
هجرت كرد و على را در مكّه و در خانۀ خود بنهاد و به او دستور داد تا در بستر او بخوابد تا به هنگام صبح،سپرده هاى مردم را بديشان باز گرداند خداوند عزّ و جلّ به جبرئيل و ميكائيل فرمود:من ميان شما دو،برادرى برقرار كردم و عمر يكى از شما را بيش از ديگرى مقرّر كردم.پس كدام يك از شما برادرش را ترجيح مى دهد؟هر يك از آن دو زندگى را برگزيدند.پس خداوند به آن دو وحى كرد:آيا شما همچون على نيستيد كه ميان او و محمّد برادرى برقرار كردم و على در بستر محمّد بخفت تا جان خويش فداى او كند و زندگى اش را در راه او ايثار كند؟پس به سوى او فرود آييد و از دشمن پاسش داريد.آن دو نيز فرود آمدند و پاسش داشتند در حالى كه جبرئيل در نزديكى سر
ص: 118
حضرت(علیه السلام)قرار داشت و ميكائيل در نزديكى پاى او،و جبرئيل مى گفت:به به به تو اى فرزند ابو طالب.چه كسى همچون توست كه خدا به تو در ميان فرشتگانش ببالد.
تنها دارايى امير المؤمنين(علیه السلام)چهار درهم بود و بس.پس درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پنهان و درهمى را آشكارا صدقه داد و در پس آن اين آيه نازل شد:
اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1) (2) از تفسير ثعلبى و ديگر مفسّران است كه: (3)-حسن و حسين(علیه السلام)بيمار شدند و جدّشان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به عيادت آن دو رفت[در حالى كه ابو بكر و عمر با ايشان(صلی الله علیه و آله)بودند]و0.
ص: 119
عموم عرب ها به ديدار آن دو رفتند.
پس گفتند:يا ابا الحسن!خوب است براى بهبود دو فرزندت نذرى كنى و هر نذرى هم كه تحقّق نمى يابد تا بر آن چيزى تعلّق گيرد.
على(علیه السلام)فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.
فاطمه(س)نيز فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.
كنيز آن دو فضّه نيز گفت:اگر دو سرورم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.
اين دو كودك جامۀ عافيت بر تن كردند در حالى كه نزد خاندان محمّد(صلی الله علیه و آله)نه كمى در كار بود و نه زيادى.پس امير المؤمنين(علیه السلام)نزد شمعون[بن حابا]ى خيبرى[كه يهودى بود]رفت و از او سه صاع جو قرض گرفت (1).-پس فاطمه(س)يك صاع از آن را آرد كرد و از آن پنج گرده نان،براى هر كس گرده نانى،فرآورد.
امير المؤمنين(علیه السلام)نماز مغرب را[با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)]گزارد و سپس به خانه آمد و طعام در پيش رويش نهاده شد كه ناگاه مسكينى[از مساكين مسلمان]بيامد و بر در بايستاد و گفت:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!مسكينى هستم از مساكين مسلمان.مرا طعام دهيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى طعامتان دهد.على(علیه السلام)صداى او را شنيد[و فرمود:سهم مرا بدو دهيد.فاطمه(س)و ديگران نيز همين را گفتند.] (2)-پس طعام را بدوم.
ص: 120
دادند و روز و شبشان را صبر كردند بى آنكه جز آب زلال،خوراكى بچشند.
پس چون روز دوم رسيد[فاطمه(س)يك صاع جو را آرد كرد و از آن نان ساخت و امير المؤمنين(علیه السلام)به همراه پيامبر از نماز مغرب بازگشت]و طعام در پيش روى او نهاده شد كه يتيمى به آن ها وارد شد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!يتيمى هستم از فرزندان مهاجران.پدرم در روز عقبه به شهادت رسيد.مرا اطعام كنيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى اطعامتان كند.على حرف او را شنيد[و نيز فاطمه(س)و ديگران] (1)-.پس طعام را به او دادند و دو روز و دو شب جز آب زلال هيچ نچشيدند.ت.
ص: 121
چون روز سوم فرا رسيد فاطمه برخاست تا يك صاع جو باقيمانده را آرد كند و نان پزد.على(علیه السلام)به همراه پيامبر نماز مغرب گزارد و به منزل آمد و طعام در پيش روى حضرت نهاده شد كه ناگاه اسيرى بيامد و بر در بايستاد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!ما را به اسارت مى كشانيد و اطعام مان نمى كنيد.به من طعامى دهيد كه من براى محمّد اسير شدم.خداوند به شما از مائده هاى بهشتى طعام دهد.على سخن او را شنيد (1)-،و او را بر خود برگزيد و ديگران نيز چنين كردند و سه روز و سه شب صبرت.
ص: 122
ص: 123
كردند بى آن كه جز آب زلال خوراكى بچشند.
چون روز چهارم فرا رسيد و آن ها نذر خود را ادا كردند على(علیه السلام)،حسن را با دست راست و حسين را با دست چپ بگرفت و به سوى پيامبر به راه افتاد در حالى كه از شدّت گرسنگى همچون جوجه مى لرزيدند.چون پيامبر آن ها را بديد فرمود:اى ابو الحسن!چه سخت و ناگوار است آن چه را بر شما مى بينم.مى روم دخترم فاطمه را ببينم.پس به سوى او به راه افتادند و او را در محرابش يافتند كه از فرط گرسنگى شكمش به پشتش چسبيده و دو چشمش فرو رفته بود.چون پيامبر فاطمه(س)را بديد فرمود:وا ويلاه،يا اللّه،اهل بيت محمّد از گرسنگى مى ميرند.پس جبرئيل(علیه السلام)فرود آمد و گفت:اى محمّد!آن را بگير كه خداوند آن را در ميان اهل بيتت گوارا گرداند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بگيريم اى جبرئيل؟پس اين را براى حضرت(علیه السلام)قرائت كرد: هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ (1)(2)».
ص: 124
در تفسير ثعلبى به نقل از غباية بن ربعى (1)-آمده است كه گفت:در حالى كه عبد اللّه بن عبّاس در كنار چشمۀ زمزم نشسته بود و«قال رسول اللّه»مى گفت كه ناگاه مردى عمامه دار آمد.آمدن او موجب شد كه ديگر ابن عبّاس نگويد:«قال رسول اللّه»[تا اين كه آن مرد عمامه دار گفت:«قال رسول اللّه»].
ابن عبّاس گفت:تو را به خدا سوگند[نقاب از چهره برگير.]آن مرد عمامه از چهره اش برگرفت و گفت:اى جماعت!هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد من خويش را معرفى مى كنم.جندب بن جناده بدرى،ابو ذر غفارى هستم و از پيامبر خدا با همين دو گوش خود شنيدم كه اگر دروغ گويم كر شوند و با همين دو چشم خود ديدم كه اگر دروغ گويم كور شوند كه على رهبر نيكوكاران و كشندۀ كافران است.
يارى خواهد شد هر كه او را يارى كند و به كسى كه ترك يارى اش كند يارى نخواهد شد.ت.
ص: 125
روزى نماز ظهر را با پيامبر اكرم گزاردم.گدايى در مسجد چيزى خواست و كسى به او چيزى نداد.پس آن مسكين دست به آسمان برد و گفت:بار خدايا!گواه باش كه من در مسجد رسول اللّه سؤال كردم و كسى چيزى به من نداد.على(علیه السلام)در حال ركوع بود.
حضرت(علیه السلام)با انگشت كوچك دست راست كه انگشترى در آن بود اشاره كرد.پس آن سائل جلو آمد تا انگشتر را از انگشت حضرت بگيرد و اين در برابر ديدگان پيامبر(صلی الله علیه و آله) بود.حضرت(صلی الله علیه و آله)چون از نماز فارغ شد سر به آسمان بلند كرد و فرمود:بار خدايا! موسى از تو تقاضايى كرد و گفت: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (1)-.و تو قرآن ناطق را براى او فرو فرستادى كه: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا (2)-.و اينك اين منم محمّد،پيامبر و برگزيدۀ تو.خداوندا!سينۀ مرا فراخ گردان و امر مرا آسان كن و وزيرى از خاندان من برايم قرار ده كه همان على،برادر من است و با او پشت مرا استوار گردان (3).1.
ص: 126
ص: 127
ص: 128
ابو ذر گفت:همين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخنش را تمام كرد جبرئيل از نزد خدا سوى او آمد و گفت:اى محمّد!بخوان.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بخوانم؟جبرئيل گفت:بخوان: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)(2)9.
ص: 129
مجاهد مى گويد:خداوند نهى كرده است از اين كه جز با پرداختن صدقه كسى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا كند.كسى هم با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا نكرد مگر على بن ابى طالب(علیه السلام)كه دينارى پرداخت و پيامبر هم آن را صدقه داد و سپس اجازه داده شد.
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در كتاب خداوند عزّ و جلّ آيه اى هست كه هيچ كس پيش از من يا پس از من بدان عمل نكرده و نمى كند: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً (1)-.
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:خداوند متعال به واسطۀ من[سنگينى اين آيه را]در ميان امّت سبك گرداند.اين آيه پيش از من بر كسى نازل نشده بود و پس از من هم بر كسى نازل نمى شود. ابن عمر مى گويد:على بن ابى طالب سه ويژگى داشت كه اگر من يكى از آن سه را مى داشتم از يك گله شتر خوش تر مى داشتم:همسرى او با فاطمه(س)، پرچمدارى روز خيبر و آيۀ نجوى (2).1.
ص: 131
حضرت(صلی الله علیه و آله)با دست شريف خود باغى را آبادان گردانيد و آن را صدقه داد به
ص: 132
گونه اى كه حتّى درهم و دينارى از آن براى خويش كنار ننهاد.
،ترديدى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)به غايت پاكدامن و به شدّت ديندار بوده است و ايمان در قلبش نفوذ يافته بود و به سبب ديندارى و پاكدامنى،مستجاب الدعوة نيز بود.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در «مباهله»به حضرت(علیه السلام)توسّل جست،در صورتى كه اگر يكى از صحابه منزلتى نزديك به حضرت داشت پيامبر او را نيز با خود مى برد،زيرا وقت نياز به دعا و يارى گرفتن از كسى بود كه دعايش مستجاب مى شد.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى قرشيان!يا دست برمى داريد يا خداوند مردى را بر شما برمى انگيزد كه خداوند قلبش را با ايمان آزموده (1)و او گردن شما را در راه ديندارى خواهد زد.
عرض شد:يا رسول اللّه!آيا اين شخص ابو بكر است؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.
عرض شد:عمر است؟فرمود:خير.او كسى است كه كفش هايى را پينه كرده كه در اتاق است (2).- در كتاب مناقب آمده است: (3)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در روز فتح خيبر به على فرمود:
اگر چه گروهى از امّت من در بارۀ تو نگفته اند آن چه را كه مسيحيان در حق عيسى بن مريم گفته اند،امروز در حقّ تو سخنى خواهم گفت كه با وجود اين سخن بر گروهى از
ص: 133
مسلمانان نگذرى مگر آن كه خاك كفش تو را توتياى چشم كنند و به باقيماندۀ آب پاكشويى تو شفا بجويند (1)،و همين بس كه تو از منى و من از تو و تو از من ارث مى برى و من از تو،و تو براى من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.
تو به جاى من دين مرا مى پردازى و در راه سنّت من مى ستيزى و در روز رستاخيز نزديك ترين مردم به من هستى و تو در فردا روز بر سر حوض كوثر جانشين منى كه در برابر منافقان از آن دفاع مى كنى،و نخستين كسى خواهى بود كه بر سر حوض كوثر بر من وارد مى شود.تو اوّلين نفر از امّت من هستى كه به بهشت در مى آيد،و پيروان تو بر منابرى از نور خالص و خوش منظر هستند كه همگى سيرابند.چهره هاى آن ها در اطراف من سفيد و روشن است.من شفاعت آن ها را خواهم كرد و فردا در بهشت همسايگان من خواهند بود و دشمنان تو فردا تشنگانى خواهند بود در غايت تشنگى و چهره هايى سياه و مكدّر خواهند داشت.جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است[و نهان تو6.
ص: 134
نهان من است]و آشكار تو آشكار من و دل نهفته هاى تو دل نهفته هاى من است (1).تو در شهر علم منى،و فرزندان تو فرزندان من هستند.گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است و حق با تو و در زبان تو و در قلب تو و در ميان چشمان توست.ايمان با گوشت و خون تو درهم آميخته است چنان كه با گوشت و خون من.خداوند تبارك و تعالى به من دستور داده است تو و خانواده ات را به بهشت مژده دهم و دشمنت را به آتش.هرگز ستيهندۀ تو بر سر حوض كوثر بر من وارد نيايد،چنان كه هرگز دوستدار تو حوض كوثر را از كف ننهد.
على(علیه السلام)مى گويد:در پيشگاه خدا به كمال سجده كردم و او را بر نعمت هايى كه از اسلام و قرآن به من ارزانى داشته است و محبّت خاتم الأنبياء(صلی الله علیه و آله)را در دلم افكنده ستودم.
در كتاب مناقب (2)-به نقل از زمخشرى آمده است كه گفته:دو مرد نزد عمر آمدند و به او گفتند:نظر تو در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟او به سوى حلقه اى از مردان رفت كه در ميان آن ها مردى طاس بود.پس به او گفت:نظرت در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟گفت:/.
ص: 135
دو كنيز.عمر به آن دو روى كرد و گفت:دو كنيز.يكى از آن دو گفت:ما به نزد تو كه امير المؤمنين هستى آمده ايم تا پيرامون طلاق دادن كنيز بپرسيم و اينك تو به سوى مرد ديگرى مى روى تا از او بپرسى.به خدا سوگند ديگر با تو سخن نمى گويم.
عمر گفت:واى بر تو،آيا مى دانى او كيست؟او على بن ابى طالب است.از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اگر آسمان ها و زمين در كفّه اى نهاده شوند و با ايمان على سنجيده آيند،ايمان على فزونى خواهد داشت.
در كتاب مناقب (1)-به نقل از امّ سلمه آمده است كه گفته:پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد من بود كه جبرئيل بيامد و بدو ندايى داد.پس پيامبر تبسّمى كرد و خنده اى زد.پس چون از نزد او برفت عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه!چه چيز تو را به خنده واداشت؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل به من گفت:از نزديكى على گذر مى كرده در حالى كه او رمه اى از شتران را مى چرانده و خواب او را ربوده بوده و برخى از اعضاى او ديده مى شده است.جبرئيل گفت:جامۀ او را به رويش انداختم كه خنكاى ايمان او به قلب من هم راه يافت.
امير المؤمنين على(علیه السلام)گروهى از مسلمانان را در اين سخن پيامبر:«هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست»به گواهى طلبيد و همگى گواهى دادند جز انس بن مالك كه حاضر بود و گواهى نداد.
امير المؤمنين فرمود:چه چيزى مانع از گواهى توست؟تو نيز آن چه را ديگران شنيدند شنيدى.
عرض كرد:يا امير المؤمنين!من پير شده ام و فراموش كرده ام.
امير المؤمنين فرمود:خدايا!اگر دروغ مى گويد سپيديى در چشم او پديد آر كه عمامه آن را نپوشاند.طلحة بن عمر مى گويد:خدا را گواه مى گيرم سپيديى در چشمان او ديدم (2).-5.
ص: 136
على،عيزار (1)-را كه متهم بود اخبار حضرت را نزد معاويه مى برد نفرين كرد.او انكار كرد و سوگند خورد.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر دروغ مى گويى خداوند،نور از چشمانت بستاند و هنوز جمعه نرسيده بود كه كور شد و كسى راه به او مى نمود و ديدن از چشمانش برفت (2).- حضرت(علیه السلام)روزى بر منبر خطبه مى خواند و فرمود:من بندۀ خدا و برادر پيامبر اويم.من وارث پيامبر رحمت هستم و بانوى زنان بهشتى را به همسرى دارم.
من سرور مؤمنانم و واپسين وصىّ پيامبران.جز من كسى اين ادّعا را نكند مگر آن كه خداوند او را به بدى گرفتار آورد.
مردى از عبس كه در ميان جماعت نشسته بود گفت:چه كسى است كه نتواند ادّعا كند من بندۀ خدا و برادر پيامبر او هستم.وى همچنان در جاى خود ماند تا شيطان زده شد و پايش را گرفته تا به در مسجد كشاندند (3).
حضرت(علیه السلام)دو بار دعا كرد و خورشيد را باز گرداند.يكى از اين دو بار در زمان رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)بود كه آن را اسماء دختر عميس و امّ سلمه و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و گروهى از صحابه نقل كرده اند:يك روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)در منزلش بود و على(علیه السلام)نزد ايشان بود كه جبرئيل بر حضرت(صلی الله علیه و آله)نازل شد و از سوى خدا به نجواى با او پرداخت.همين كه وحى حضرت(صلی الله علیه و آله)را در برگرفت،حضرت ران على(علیه السلام)را بالش خويش برگزيد و سر خويش برنداشت تا آن كه خورشيد غروب كرد،لذا امير المؤمنين(علیه السلام)مجبور شد نماز عصر را نشسته برگزار كند و ركوع و سجودش را با اشاره به جاى آرد.چون پيامبر به هوش آمد به امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:آيا نماز عصر را از دست دادى؟حضرت(علیه السلام)عرض كرد به سبب آن كه شما سر خويش بر ران من نهاده بوديد و نيز به سبب وضع خاص شما در نيوشيدن وحى نتوانستم نماز را ايستاده بخوانم.ر.
ص: 137
حضرت(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:به پيشگاه خدا دعا كن تا خورشيد را براى تو برگرداند و تو آن را در وقتش-به همان شكل كه از دست داده اى-ايستاده برگزار كنى و خداوند به سبب فرمانبرى تو از خدا و رسول،دعايت را اجابت مى كند.
امير المؤمنين(علیه السلام)از خداوند عزّ و جلّ خواست كه خورشيد را باز گرداند،و خورشيد براى او بازگردانده شد و در محل خود در آسمان به هنگام نماز عصر قرار گرفت و امير المؤمنين(علیه السلام)نماز عصر را در هنگامش گزارد و سپس خورشيد غروب كرد.
بار دوم پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.هنگامى كه حضرت(علیه السلام)مى خواست در بابل از فرات بگذرد.بسيارى از صحابه به گذراندن چهارپايان و بارهاى خود اشتغال داشتند.
حضرت(علیه السلام)با گروهى از اطرافيان خود نماز عصر بگزارد،ولى مردم از امور مربوط به عبور و مرور فارغ نشدند تا آن كه خورشيد غروب كرد و نماز بسيارى از آن ها از دست رفت و مردم فضل نماز جماعت با حضرت(علیه السلام)را از دست دادند و لذا در اين باره با حضرت(علیه السلام)سخن گفتند.چون حضرت(علیه السلام)سخن ايشان را در اين باره شنيد از خداوند خواست خورشيد را براى او باز گرداند تا همۀ اصحابش بتوانند به جماعت نماز عصر را در هنگامش برگزار كنند و خداوند دعاى حضرت را اجابت كرد،[و در اين حال خورشيد در افقى قرار گرفت چنان كه به هنگام عصر قرار مى گيرد و همين كه جماعت سلام نماز را دادند خورشيد ناپديد شد و صداى فرو ريزش بلندى از آن شنيده شد].اين صدا خود،مردم را هراساند و آن ها تسبيح،تقديس و تهليل و استغفار خود را فزونى دادند (1)(2).1.
ص: 138
هنگامى كه آب در كوفه فزونى گرفت و مردم آن از غرق شدن هراسيدند به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)بر استر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و مردم به همراه ايشان خارج شدند تا آن كه به ساحل فرات رسيدند و حضرت(علیه السلام)در آنجا فرود آمد و وضويى شاداب بساخت و در حالى كه مردم او را مى ديدند به تنهايى نماز بگزارد و در پى آن دعاهايى به پيشگاه خدا كرد كه بيش تر آن ها شنيدند.سپس به سوى فرات پيش آمد و بر شاخه اى كه بر دست داشت تكيه داد و با آن به روى آب زد و گفت به اذن[و مشيت] الهى كم شود.در پى اين دعا آب چنان فرو رفت كه ماهى هاى ته فرات پديدار شدند.
بسيارى از اين ماهى ها به عنوان داشتن خلافت بر مؤمنان بر حضرتش درود فرستادند و گروه هايى از ماهى ها سخنى نگفتند كه از آن جمله بودند:و مار ماهى و ماهى اسبيلى (1).
مردم شگفت زده شدند و از حضرت پيرامون سخن گفتن برخى از ماهى ها و سكوت برخى ديگر پرسش كردند.حضرت فرمود:خداوند ماهى هايى را براى من به سخن گفتن درآورد كه پاك بودند و ماهى هاى حرام و نجس را به سكوت واداشت و آن ها را دور داشت (2)(3)./.
ص: 139
عقلا با هم اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)خوش اخلاق ترين مردم بوده است تا جايى كه حضرت(علیه السلام)به سبب خوش اخلاقى به مطايبه گويى و حسن رفتار با اطرافيانش نسبت داده شده است.
روايت شده است كه حضرت(علیه السلام)بر زن بيچاره اى گذر كرد كه كودكان خردى داشت كه از گرسنگى مى گريستند و مادرشان آن ها را مشغول مى داشت و با ايشان به بازى مى پرداخت تا بخوابند.اين مادر آتشى برافروخته بود و بر آن ديگى نهاده بود كه در آن ديگ تنها آب بود و بس و براى كودكانش چنين وانمود مى كرد كه در اين ديگ خوراكى است كه براى آن ها مى پزد.امير المؤمنين(علیه السلام)وضع را دريافت.حضرت(علیه السلام)به همراه قنبر به منزل رفت و ظرف خرمايى با كيسۀ آردى و مقدارى دنبه و برنج و نان با خود برداشت و بر شانۀ شريفش نهاد.قنبر تقاضا كرد كه او اين كالاها را حمل كند ولى حضرت(علیه السلام) اجازه نداد.چون به در خانۀ آن زن رسيد اذن ورود خواست.زن نيز اذن دخول داد.
حضرت قدرى برنج[در ديگ]ريخت و قدرى نيز چربى در ديگ جاى داد.پس چون از پختن آن فارغ شد خوراك را براى كودكان كشيد و از آن ها خواست به خوردن مشغول شوند.چون كودكان سير شدند حضرت(علیه السلام)در خانه مى گشت و كودكانه و مضحك سخن مى گفت و كودكان نيز مى خنديدند.
هنگامى كه حضرت(علیه السلام)از آن خانه خارج شد قنبر به او گفت:سرورم!امشب چيز
ص: 140
عجيبى ديدم كه دليل بعضى از آن ها را مى دانم و آن اين كه تو توشه اى را براى ثواب به اين خانه آوردى،ولى ندانستم چرا با دو دست و دو پا در خانه از اين سو به آن سو مى رفتى و همچون كودكان سخن مى گفتى؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:اى قنبر!من در حالى بر اين كودكان وارد شدم كه از فرط گرسنگى مى گريستند.من خواستم گريه را از آن ها دور كنم و كارى انجام دهم كه با حالت سيرى بخندند و راهى جز آن چه انجام دادم نيافتم (1).- ضرار بن ضمرة مى گويد: (2)-پس از سوء قصد به امير المؤمنين(علیه السلام)بر معاويه وارد شدم.
معاويه گفت:على را براى من توصيف كن.گفتم:مرا از اين كار معاف دار.معاويه گفت:
بايد او را توصيف كنى.گفتم:اگر گريزى از اين كار نيست به خدا سوگند او دور انديش بود و نيرومند.سخن انجامين را مى گفت و به داد داورى مى كرد.دانش از همه جاى او فيضان داشت و حكمت از كناره هاى او به زبان در مى آمد.از دنيا و فريبندگى هاى آن هراس داشت و با شب و دلتنگى آن،دمساز بود.فراوان اشك مى ريخت و بسيار مى انديشيد[ژرف انديشى مى كرد و خويش را مخاطب قرار مى داد و با خدايش به نجوا مى پرداخت،]جامه و خوراكى او را خوش مى آمد كه خشن باشد و بد مزه.او در ميان ما همچون يكى از ما بود و هر گاه از او مى پرسيديم پاسخ مى داد و هر گاه از او دعوت مى كرديم مى آمد،و به خدا سوگند با وجود نزديكى او به ما و نزديكى ما به او از هيبتش با او اندك سخن مى گفتيم.او دينداران را بزرگ مى داشت و مساكين را به خود نزديك مى ساخت.انسان قوى را در راه باطلش به طمع نمى افكند و ضعيف را در عدالتش مأيوس نمى كرد.يك بار او را در موضع و جايگاه خود يافتم در حالى كه شب پردۀ خويش افكنده بود و اخترانش به دل آسمان فرو رفته بودند[در حالى كه حضرت درت.
ص: 141
محرابش ايستاده بود]و ريش خود را در دست داشت و همچون مارگزيده اى به خود مى پيچيد و چونان غمگينى مى گريست و مى گفت:اى دنيا!ديگرى را بفريب،آيا خود را به من عرضه مى كنى يا به من شوق يافته اى.هيهات هيهات كه من تو را سه طلاقه كرده ام كه ديگر بازگشتى در آن نيست.عمر تو كوتاه است و خطر تو فراوان و زندگى تو ناچيز.آه از كم توشه گى و دورى سفر و هراس راه.
معاويه گريست و گفت:خداوند ابو الحسن را رحمت كند.به خدا سوگند كه چنين بود.غم تو بر او چگونه است از ضرار؟ضرار گفت:غم كسى كه فرزندش را در دامانش سر برند.اشكش پيوسته ريزد و حزنش آرام نگيرد.
اختلافى در اين نيست كه على(علیه السلام)شكيباترين مردم بوده است.اگر چه حقّ حضرت گرفته شد و با اجبار رو به رو گشت و از مقام و مرتبه اش كنار گذاشته شد،ولى حضرت(علیه السلام)شكيب ورزيد و خشم خويش فرو خورد و صبر پيشه كرد.
صاحب مناقب به نقل از ابو ايّوب انصارى روايت مى كند كه روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به شدّت بيمار شد (1)-.فاطمه(س)به ديدار پيامبر رفت و چون ضعف و سستى پيامبر را ديد آن قدر گريست كه اشك بر گونه هايش جارى شد.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!در عزّت و شرافتى كه خدا بر تو نهاده است همين بس كه شخصيّتى را به ازدواج تو درآورد كه پيش از ديگران اسلام آورد،دانشش بيش از همگان است و شكيباتر از ديگران مى باشد.خداوند تبارك و تعالى زمينيان را به دقّت نظاره كرد و از ميان آن ها مرا برگزيد و مرا به عنوان نبىّ رسول برانگيخت و بار ديگر زمينيان را نظاره كرد و از ميان آن ها شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد كه او را به ازدواج تو درآورم و وصىّ[و برادر] خود گيرمش.
اين مطلب را در مباحثى سامان بخشيده ايم:
نزد هر كس دانسته است كه على(علیه السلام)عبادت پيشه ترين فرد روزگار خود بود و مردم،نماز شب و دعاهاى به جا مانده در باره اين نماز و مناجات و
ص: 142
ادعيۀ اوقات و اماكن شريف و مقدّس را از او آموختند.
عبادت پيشگى او بدان جا رسيده بود كه هر گاه[در نماز]روى به سوى خداى مى كرد با تمامى وجود و با قطع نظر از دنيا روى به سوى حق تعالى مى آورد[تا جايى كه او] دردى را احساس نمى كرد،زيرا آن گاه كه خواستند تير از پيكرش برون آورند رهايش كردند تا هنگام نماز رسد،پس چون به نماز پرداخت و روى به سوى خداوند آورد آهنى را از پيكرش برون آوردند (1).
سرور ما زين العابدين-صلوات اللّه عليه و سلامه-در يك شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و با صحيفۀ امير المؤمنين(علیه السلام)دعا مى خواند و سپس چونان انسانى كه جام صبرش لبريز شده باشد آن را به كنارى مى نهاد و مى گفت:عبادت من كجا و عبادت على كجا (2)(3).».
ص: 143
حضرت(علیه السلام)ركوع و سجودى طولانى داشت و در آن خضوع و زارى فراوان مى كرد.
از سرور ما موسى بن جعفر الكاظم(علیه السلام)روايت شده است كه آيۀ مباركۀ (1)- تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ (2)-در بارۀ امير المؤمنين على(علیه السلام)نازل شده است (3).
[ابن عبّاس مى گويد كه اين آيۀ شريفه: وَ يَقُولُونَ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا (4)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است.]م.
ص: 144
از امام باقر(علیه السلام)رسيده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ (1)-در حق حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شده است و وَ صَدَّقَ بِهِ در حقّ على(علیه السلام).
مجاهد آورده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ (2)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (3).».
ص: 145
از ابن عبّاس (1)-رسيده است كه آيۀ مباركۀ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّاكِعِينَ به ويژه در حقّ پيامبر اكرم و على(علیه السلام)نازل شده است،و اين دو نخستين كسانى بوده اند كه به نماز ايستادند و به ركوع رفتند.حضرت(علیه السلام)حتّى در شب«هرير»نماز شب را ترك نكرد (2).-على(علیه السلام)روزى در جنگ صفّين به جنگ و كارزار اشتغال داشت و با اين حال در چنين روزى آفتاب را زير نظر داشت.ابن عبّاس به او عرض كرد:يا امير المؤمنين!اين چه كارى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:بنگر خورشيد كى غروب مى كند تا نماز بگزاريم.ابن عبّاس به ايشان عرض كرد:آيا اين وقت نماز است؟جنگ،ما را[از نماز]باز مى دارد.على(علیه السلام)فرمود:ما براى چه با آن ها مى جنگيم؟ما براى نماز است كه با آن ها به ستيز برخاسته ايم (3).
در ميان همۀ مسلمانان اختلافى در اين نيست كه در پرتو
ص: 146
شمشير سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه شالوده هاى دين سامان يافت و پايه هايش سر برافراشت و در اين امر،نه گذشته اى به او پيشى گرفته و نه آينده اى به او خواهد پيوست.حضرت(علیه السلام)،خوددار،با هيبت و شمشير خدا بود و غم را از چهرۀ رسول اللّه مى زدود و فرشتگان از يورش هاى او به مشركان دچار شگفتى مى شدند.حضرت(علیه السلام) گرفتار جهاد با كافران و از دين خارجان و ستمكاران و بيعت شكنان بود.
احمد بن حنبل در مسند خود آورده است كه: (1)-حسن بن على(علیه السلام)خطبه اى خواند و گفت:ديروز مردى از شما جدا شد كه پيشينيان در علم او پيشى نگرفتند و ديگران بدو نرسند.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ او قرار داشتند و حضرت(علیه السلام)باز نمى گشت مگر با فتح و پيروزى.
واحدى (2)-نقل كرده مى گويد:على و عبّاس و طلحه افتخارات خود را برمى شمردند.
طلحه گفت:من صاحب كعبه هستم و كليد آن در دست من است.عبّاس گفت:من ميراب هستم.على(علیه السلام)فرمود:شما هر قدر كه بگوييد.من شش ماه پيش از مردم نماز مى گزاردم و منم صاحب جهاد.پس خداوند اين آيات را فرو فرستاد: أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّهِ وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ* اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (3)-،تا جايى كه مى فرمايد: أَجْرٌ عَظِيمٌ (4).7.
ص: 147
خداوند،ادّعاى على را تصديق كرد و به ايمان و هجرت و جهاد او گواهى داد (1).
جنگ هاى حضرت(علیه السلام)مشهور است.ابو اليقظان در بارۀ جنگ بدر مى گويد:بدر3.
ص: 148
مردى بود از غفار،همان قبيلۀ ابو ذر غفارى.شعبى مى گويد:«بدر»نام چاهى بوده است به اسم فردى به نام همين جنگ، همان مصيبت بزرگ بود و نخستين جنگ بود براى امتحان،چه،خداوند مى فرمايد: كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ* يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (1)-.اين جنگ،درست هشت ماه پس از آمدن پيامبر به مدينه پيش آمد و اين در حالى بود كه عمر على(علیه السلام)هفده سال (2)-بود.در اين جنگ مشركان به سبب شمار فراوان خود و شمار اندك مسلمانان بر جنگ اصرار داشتند.بعضى از آن ها با ناخشنودى به ميدان مى آمدند و قرشيان آن ها را به مبارزه مى خواندند و آن ها خواهان همسنگان خود بودند و پيامبر(صلی الله علیه و آله) اجازه نمى داد بعضى از مسلمانان به ميدان آيند و مى فرمود:اين قوم مى خواهند با همسنگان خود مبارزه كنند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به على(علیه السلام)فرمان داد به مبارزۀ آن ها رود.وليد بن عتبه،كه مردى شجاع و جسور بود حضرت(علیه السلام)را به مبارزه دعوت كرد و على(علیه السلام)او را كشت،و سپس عاص بن سعيد بن عاص را از پاى درآورد و اين پس از زمانى بود كه همه از مبارزه با او خوددارى مى كردند،زيرا اندامى ترسناك و سترگ داشت.سپس حنظلة بن ابى سفيان به مبارزۀ حضرت(علیه السلام)آمد كه او هم به دست مباركش به قتل رسيد.حضرت(علیه السلام)در اين جنگ ابن عدىّ و سپس نوفل بن خويلد را كه از بدانديشان قريش بود زخمى كرد.
قرشيان پيشاپيش نوفل حركت مى كردند و او را بزرگ مى داشتند و فرمانش مى بردند.او پيش از هجرت به مكّه روزى ابو بكر و طلحه را با ريسمانى محكم به هم بسته شكنجه شان كرده بود تا جايى كه در بارۀ آن دو مورد پرسش قرار گرفت.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه از حضور نوفل در بدر آگاهى يافت فرمود:خدايا ما را از نوفل كفايت كن.ت.
ص: 149
هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)او را به قتل رساند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه كسى از نوفل خبر دارد؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من او را كشتم.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) تكبيرى زد و فرمود:سپاس خدايى را كه نفرين مرا در بارۀ او استجابت كرد.
حضرت(علیه السلام)همچنان يكى پس از ديگرى را به قتل مى رساند تا جايى كه شمار كشته شدگان به دست مباركش به نيمى از نابودشدگان در اين جنگ رسيد،و اين در حالى بود كه همۀ مسلمانان و سه هزار فرشته اى كه مأموريت شركت در اين جنگ را داشتند توانستند نيمۀ ديگر دشمنان را به قتل رسانند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس مشتى ريگ بيفكند و فرمود:روسياه باشيد!و بدين ترتيب همۀ دشمنان شكست خوردند (1).- در جنگ احد كه در ماه شوال رخ داد،عمر امير المؤمنين(علیه السلام)هنوز به نوزده سال نرسيده بود.دليل اين جنگ آن بود كه به هنگام شكست قرشيان در بدر و كشته شدن سرانشان،اموال فراوانى را به كار زدند تا مگر مؤمنان را ريشه كن كنند،عهده دار اين امر هم ابو سفيان بود.آن ها با اين كار،آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و مؤمنان را در مدينه داشتند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)با گروهى از مسلمانان خارج شدند و با نزديك به يك سوم به مدينه بازگشتند و على(علیه السلام)به همراه هفتصد مسلمان باقى ماند.خداوند مى فرمايد: وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ (2).- پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،مسلمانان را در صفى طولانى مرتّب كرده بود و بر شعب،پنجاه مرد از انصار را گمارده فردى را به فرماندهى آن ها منصوب كرده بود كه عبد اللّه بن عمر بن خرم ناميده مى شد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به ايشان فرمود:حتّى اگر همۀ ما تا آخرين نفر كشته شديم شما مكان خود را ترك نگوييد،كه ما از اين موضع شما مورد حمله قرار مى گيريم.
حضرت(صلی الله علیه و آله)پرچم اين جنگ را به امير المؤمنين(علیه السلام)سپرد و پرچم كافران در دست طلحة بن ابى طلحه بود.او را«دژكوب»مى ناميدند.على(علیه السلام)ضربه اى به او زد و او يكى از دو چشم خويش را از دست داد و فريادى بلند كشيد و پرچم از دستش به زمين افتاد.ى.
ص: 150
پرچم را برادر او مصعب برگرفت ولى عاصم بن ثابت او را با تير،نشانه رفت و جانش بگرفت.اين پرچم را برده اى از آن ها برداشت كه صواب خوانده مى شد.او از سرسخت ترين مشركان بود،امير المؤمنين(علیه السلام)دست راست او را قطع كرد،امّا او با دست چپ پرچم را بلند كرد كه حضرت(علیه السلام)دست چپ او را نيز از بدنش جدا كرد،ولى او اين بار پرچم را با سينۀ خود برگرفت و باقيماندۀ دو دست قطع شدۀ خود را روى سينه اش جمع كرد كه در اين هنگام امير المؤمنين(علیه السلام)بر فرق سر او نواخت كه نقش بر زمين شد و جماعتش به شكست كشانده شدند.
مسلمانان روى به سوى غنائم آوردند و نگاهبانان شعب،مردم را ديدند كه غنيمت برمى گيرند و از آن ترسيدند كه مباد غنيمتى به دست نياورند و لذا از فرمانده خود عبد اللّه بن عمر بن خرم اجازه خواستند به جمع كردن غنيمت بپردازند.عبد اللّه گفت:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمان داده است موضع خود را ترك نگويم.آن ها گفتند:پيامبر اين سخن را در حالى گفته است كه نمى دانسته چنين موفقيّتى به دست مى آيد،و بدين ترتيب به سوى جمع كردن غنايم رفتند و موضع را ترك گفتند.خالد بن وليد بر عبد اللّه بن عمر بن خرم يورش برد و او را بكشت و از پشت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه به كسان خود مى گفت:در پيش روى شماست كسى كه او را جستجو مى كرديد.پس همچون يك فرد[در كمال اتّحاد و هماهنگى]بر حضرتش(صلی الله علیه و آله)حمله آوردند و در اين ميان هم شمشير مى زدند،هم نيزه به كار مى بستند،هم تير مى انداختند و هم سنگ مى افكندند.
اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان به دفاع از حضرتش برخاستند كه هفتاد نفر از ايشان كشته شد و امير المؤمنين(علیه السلام)با پايدارى از حضرتش(صلی الله علیه و آله)دفاع مى كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه بيهوش بود ديده گشاد و به على نظر كرد و فرمود:اى على!جماعت چه كردند؟على(علیه السلام) عرض كرد:پيمان شكستند و پشت كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:مرا از كسانى كه آهنگ آمدن به سوى من دارند بسنده كن.
على(علیه السلام)به آن ها يورش برد و آن ها را بپراكند و به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)بازگشت كه از زاويۀ ديگرى آهنگ او كرده بودند.حضرت(علیه السلام)آن ها را نيز بپراكند و از شكست- خوردگان چهارده تن بازگشتند و ديگران از كوه بالا رفتند و كسى در مدينه فرياد زد:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)كشته شد،و با اين خبر،دل ها بريخت.
ص: 151
هند،دختر عتبه،وحشى را مأمور كرده بود يا پيامبر را بكشد يا على را و يا حمزه را.
وحشى گفت:براى كشتن محمّد كه راهى نيست،زيرا يارانش او را در برمى گيرند و احاطه مى كنند.على نيز به هنگام جنگ از گرگ محتاطتر است و امّا طمع من در بارۀ حمزه است،زيرا او به هنگام خشم،جلوى خويش را نمى بيند.وحشى،حمزه را بكشت و هند بر جنازۀ او حاضر شد و دستور داد شكم او را بدرند و جگرش را بيرون آورند و مثله اش كنند پس بينى و گوش او را بريدند.
جبرئيل گفت:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نه مگر على.همۀ مردم اين ندا را شنيدند.
جبرئيل گفت:يا رسول اللّه!ملائكه از جانفشانى على در حق تو دچار شگفتى شده اند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چرا نبايد چنين باشد زيرا كه او از من و من از اويم (1).5.
ص: 152
ص: 153
همۀ كشته شدگان جنگ احد با شمشير امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه جان خود را از دست دادند و پيروزى و بازگشت مردم به سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با پايدارى امير المؤمنين(علیه السلام)صورت
ص: 154
گرفت (1).- در جنگ خندق،هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از كندن خندق آسوده شد.قريش و پيروان آن از كنانه و اهل تهامه در شمار ده هزار تن روى آوردند و نيز غطفان و توابع آن از اهل نجد بيامدند و مسلمانان را از بالا و پست در برگرفتند و اين چنان است كه خداوند مى فرمايد: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ (2)-.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد مسلمانان كه شمار آن ها سه هزار بود بيامد و آن ها در خندق جاى گرفتند.مشركان با يهود،همداستان شدند و كار بر مسلمانان گران شد.سواران قريش از جمله عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن ابى جهل بر مركب نشستند.عمرو گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟على فرمود:من.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على ساكت شد.عمرو بار ديگر گفت:آيا مبارزى هست؟كجاست بهشتى كه گمان مى كنيد هر كه كشته شود بدان درآيد؟آيا مردى با من مبارزه نمى كند؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من براى او مناسبم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على خاموش شد.عمرو براى بار سوم ندا درداد،و على(علیه السلام)به پيامبر عرض كرد:من براى او مناسبم يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:او عمرو است.على(علیه السلام)عرض كرد:حتّى اگر عمرو باشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حضرت(علیه السلام)اجازه داد و فرمود:همۀ اسلام به مصاف همۀ شرك رفت (3)./.
ص: 155
حضرت(علیه السلام)به سوى او روانه شد و فرمود:اى عمرو!تو با خدا پيمان بسته اى كه فردى از قريش تو را به دو سرشت نخواند مگر آن كه يكى از آن دو را برستانى.عمرو گفت:آرى.على(علیه السلام)فرمود:من تو را به سوى خدا و پيامبر و اسلام مى خوانم.عمرو گفت:مرا نيازى بدان نيست.حضرت(علیه السلام)فرمود:بدين ترتيب تو را به مبارزه مى خوانم.
عمرو گفت:اى برادرزاده!به خدا سوگند من دوست نمى دارم تو را بكشم و حال آن كه انسان با كرامتى هستى و پدرت همنشين من بوده است.على(علیه السلام)به او گفت:ولى به خدا سوگند من دوست دارم تو را بكشم.عمرو موضع گرفت و از اسب خويش به زير آمد و ساعتى را به زد و خورد سپرى كردند و على(علیه السلام)او را بزد و بكشت و فرزند او را نيز از پاى درآورد و عكرمة بن ابى جهل و ديگر مشركان شكست خوردند و خداوند آن ها را عقب زد بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً[وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ .] (1)- عمر بن خطّاب به على(علیه السلام)گفت:آيا جوشن او را برنستاندى؟چه،هيچ كس جوشنى چون او ندارد.على(علیه السلام)فرمود:شرمم آمد از شرمگاه پسر عمويم پرده برگيرم.
ابن مسعود چنين مى خواند: «وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ [بعلىّ] وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً (2)-.
ربيعۀ سعدى مى گويد:نزد حذيفة بن يمان آمدم و گفتم:اى ابو عبد اللّه!ما از على و مناقب او سخن مى گوييم و مردم بصره به ما مى گويند:شما در حقّ على زياده روى مى كنيد.آيا تو در بارۀ او حديثى به ما مى گويى؟ حذيفه گفت:اى ربيعه!در بارۀ على(علیه السلام)چه از من مى پرسى!سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست اگر از هنگام برانگيختن محمّد تا روز رستاخيز همۀ اعمال يارانن.
ص: 156
محمّد(صلی الله علیه و آله)را در كفّه اى از ترازو نهند و عمل على(علیه السلام)را در كفّۀ ديگر،عمل على بر همۀ اعمال آن ها برترى دارد.ربيعه گفت:اين سخنى است كه كسى بهايى بر آن ننهد و بر على حملش نكند.حذيفه گفت:اى نادان چگونه بر على حمل نمى شود!كجا بودند ابو بكر و عمرو و حذيفه و همۀ اصحاب محمّد روزى كه عمرو بن عبد ودّ به مبارزه مى طلبيد و همۀ مردم جز على از مبارزه با او خوددارى كردند و تنها على به مبارزه با او برخاست و از پايش درآورد.سوگند به خدايى كه جان حذيفه در دست قدرت اوست اين كار او در آن روز پاداشى سترگ تر دارد از همۀ اعمال اصحاب محمّد تا روز رستاخيز (1).- چون گروه ها به شكست كشانده شدند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)آهنگ بنى قريظه كرد و على را به همراه سى تن از خزرجيان بدان جا فرستاد و فرمود:ببين آيا بنى قريظه به دژهاشان فرود آمده اند؟حضرت(علیه السلام)چون بديشان نزديك شد از آنان سخنان ناهنجار شنيد،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بازگشت و به او خبر داد.على رفت تا به محدودۀ منطقۀ آن ها رسيد،پس كسى از آن ها او را بديد و ندا درداد كه:قاتل عمرو سوى شما مى آيد و ديگرى نيز چنين گفت و بدين ترتيب به شكست كشانده شدند و امير المؤمنين(علیه السلام)پرچم را در دل دژ بر زمين نشاند و آن ها در حالى از على(علیه السلام)استقبال مى كردند كه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)دشنام مى دادند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن ها ندا داد كه:اى همانندان ميمون و خوك!اگر ما به عرصۀ جماعتى درآييم ناگوار بامدادى خواهند داشت هشداردهنده گان.گفتند:يا ابو القاسم!تو نه نادان بودى نه اهل دشنام.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)شرم كرد و بازگشت و آن ها را بيست و پنج شب محاصره كرد تا آن كه از او خواستند به حكم سعد بن معاذ تن دهد و سعد حكم به كشتن مردان و به اسارت گرفتن كودكان و زنان و تقسيم اموال صادر كرد.پيامبر دستور داد مردان را كه شمار آن ها نهصد تن بود به مدينه در بعضى از خانه هاى بنى النّجار فرود آورند و خود از راهى خارج شد و دستور داد آن ها را نيز خارج كنند و به امير المؤمنين فرمان داد آن ها را در خندق بكشد و على(علیه السلام)نيز فرمان را به اجرا درآورد (2).- در جنگ بنى المصطلق پيروزى از آن حضرت(علیه السلام)شد و امير المؤمنين مالك و پسرش1.
ص: 157
را به قتل رساند و جويريه دختر حارث بن ضرار را به اسارت درآورد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را براى خويش برگزيد.
پس از اين ماجرا پدر جويريه نزد پيامبر آمد و عرض كرد:اى پيامبر!دختر من زنى كريمه است به اسارت درنمى آيد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به پدر او فرمود برو و دخترش را مخيّر ساخت و به او فرمود:احسان در پيش گرفتى و نيكويى كردى.پس آن دختر خدا و رسول او را برگزيد و پيامبر او را آزاد كرد و در شمار همسرانش درآورد (1).- در جنگ حديبيّه،امير المؤمنين(علیه السلام)همان كسى بود كه ميان پيامبر و سهيل عمرو صلحنامه نگاشت،زيرا وى دريافته بود قضايا به نفع مسلمانان پيش مى رود.على(علیه السلام)در اين جنگ از دو فضيلت برخوردار بود:
اوّل:چون پيامبر به قصد جنگ حديبيه خارج شد به جحفه درآمد و در آن جا آبى نيافت،پس سعيد بن مالك را با مشك در پى آب فرستاد و او اندكى دورتر رفت و بازگشت و اظهار داشت از هراس جماعت نتوانسته دورتر رود.پيامبر كس ديگرى را فرستاد و او نيز چنين كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را با مشكهاى آب بفرستاد و او به آب درآمد و آب برگرفت و نزد پيامبر آورد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را دعاى خير فرمود.
دوم:سهيل بن عمرو نزد پيامبر آمد و گفت:اى محمّد!بردگان ما به شما پيوسته اند.
آن ها را به ما بازگردان.پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان خشمگين شد كه نشانه هاى خشم بر چهره اش پديدار گشت و سپس فرمود:اى گروه قريش!يا سخن به پايان مى بريد يا خداوند فردى را بر شما برمى گمارد كه دلش را در ايمان آزموده است و او در راه پاسدارى از دين سر از تنتان جدا خواهد كرد.يكى از حاضران گفت:يا رسول اللّه!او كيست؟حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:آن كه در اتاق كفش وصله مى كند.حاضران به سوى اتاق شتافتند تا ببينند او كيست كه ناگاه ديدند امير المؤمنين(علیه السلام)در آن جاست.بند كفش پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاره شده بود و حضرت(صلی الله علیه و آله)آن را به على(علیه السلام)سپرده بود تا تعميرش كند و پيامبر،خود به قدر يك تيررس با يك لنگه كفش ره پيموده بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به اصحاب خود روى كرد و فرمود:در ميان شما كسانى هستند كه بر سر تأويل قرآن خواهند جنگيد چنان كه من بر1.
ص: 158
سر تنزيل آن جنگيدم (1).».
ص: 159
ابو بكر گفت:من هستم يا رسول اللّه؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.عمر گفت:پس من هستم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست.آن ها از سخن گفتن دست كشيدند و به يك ديگر مى نگريستند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او كسى است كه مشغول پينه كردن كفش (1)است-و بهت.
ص: 160
على(علیه السلام)اشاره كرد-او به هنگامى كه سنّت من ترك گردد و به كنارى نهاده شود و كتاب خدا تحريف گردد و كسى پيرامون دين سخن گويد كه اهل اين كار نيست بر سر تأويل خواهد جنگيد و در راه احياء دين خدا با آن ها به نبرد خواهد پرداخت (1).- در جنگ خيبر كه به سال هفتم هجرى رخ داد پيروزى آن از امير المؤمنين(علیه السلام)بود.
آن ها پيامبر را بيست و چند شب محاصره كرده بودند تا آن كه روزى دروازه را گشودند در حالى كه گرد خويش خندقى كنده بودند و مرحب با يارانش بيرون آمدند تا به جنگ بپردازند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را فرا خواند و پرچم را در ميان گروهى از مهاجران بدو سپرد ولى ابو بكر شكست خورد.فرداى آن روز پيامبر پرچم را به عمر داد و عمر نيز هنوز مسير چندانى نپيموده بود كه شكست خورد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على را نزد من آوريد.به عرض رسيد كه چشم او درد مى كند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او را مى آورم و شما مردى را خواهيد ديد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند. حمله كننده اى است كه هرگز نگريزد (2)و حقّ اين جنگ را خواهد گرفت.».
ص: 161
على را در حالى كه دستش را گرفته بودند آوردند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على از چه مى نالى؟عرض كرد:چشم دردى كه قدرت ديدن را از من ستانده است به علاوۀ آن كه سرم نيز درد مى كند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين و سرت را بر ران من بگذار و سپس آب دهانش را در دست ريخت و با آن چشم و سر على را بسود و برايش دعا كرد.
پس دو چشم على باز شد و سر دردش آرام گرفت.پيامبر پرچمى را كه سفيد بود بدو سپرد و فرمود:آن را ببر كه جبرئيل با توست و پيروزى در انتظارت و ترس در سينۀ آن جماعت پراكنده گشته است،و بدان اى على!آن ها در كتاب خود خوانده اند كسى كه ويرانشان خواهد كرد مردى است با نام«اليا» (1)-،پس چون آن ها را ديدى بگو:من على بن ابى طالب هستم،و بدين ترتيب به خواست خدا به خذلان و بى ياورى گرفتار خواهند آمد.
على(علیه السلام)رفت تا به دژ رسيد و مرحب بيرون آمد در حالى كه زرهى پوشيده بود و كلاهخودى و سنگى بيضوى كه سوراخش كرده بر سر نهاده بود.هر يك دو ضربه اى زدند و على(علیه السلام)[با ضربتى هاشمى]پيشدستى كرد و سنگ را با كلاهخود و سر چنان شكافت كه شمشير تا دندانهاى او رخنه كرد و او بيهوش بر زمين افتاد.
دانشمندى از آن ها گفت:همين كه امير المؤمنين اظهار داشت:«من على بن ابى طالب هستم»هراسى سهمگين وجود آن ها را دربرگرفت و هر كه مرحب را پيروى مى كرد به شكست كشانده شد و دروازۀ دژ را بستند،ولى امير المؤمنين آن قدر با دروازه چاليد كه سرانجام بازش كرد و دروازه را برداشته همچون پلى روى خندق نهاد تا مسلمانان از آن».
ص: 162
بگذرند.مسلمانان دژ را گرفتند و غنايم بسيارى به چنگ آوردند و چون بازگشتند حضرت(علیه السلام)دروازه را با دست راست تا چند ذراع پرت كرد.اين در را بيست مرد مى بستند و هنگامى كه مسلمانان خواستند آن را حمل كنند هفتاد مرد به دوشش كشيدند.
على(علیه السلام)مى فرمايد:به خدا سوگند من دروازۀ خيبر را نه با نيروى جسمانى كه با قدرت ربّانى (1)-از جاى كندم (2).
در جنگ فتح كه خداوند به پيامبرش وعدۀ پيروزى داده فرموده بود: إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ (3)-پرچم با على(علیه السلام)بود (4).د.
ص: 163
پيمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن بود كه مسلمانان در مكّه با كسى نستيزند مگر كسى كه با آن ها ستيزيده بود به علاوۀ چند نفرى كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)را آزار مى رساندند.امير المؤمنين، حارث بن نفيل بن كعب را كشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در مكّه مى آزرد.هنگامى كه پيامبر به مكّه درآمد وارد مسجد الحرام شد و در آن سيصد و شصت بت يافت كه همگى با سرب به يك ديگر بسته شده بودند.پيامبر فرمود:اى على!مشتى ريگ به من بده و على مشتى ريگ به حضرت داد و حضرت آن ها را به روى بت ها پاشيد در حالى كه مى گفت: قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ،إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)-،و ديگر هيچ بتى باقى نماند مگر آن كه به چهره بر زمين افتاده بود.بت ها از مسجد خارج و شكسته شدند (2).- در جنگ حنين به فراوانى مسلمانان،پشتگرم بود.پس اين فراوانى ابو بكر را به شگفت واداشت تا جايى كه اظهار داشت:امروز از مشركان شكست نخواهيم خورد، چه،عملكردى اندك دارند.پس چون دو لشكر به هم رسيدند همۀ مسلمانان شكست خوردند و مسلمانى با پيامبر باقى نماند مگر نه تن از بنى هاشم كه دهمين آن ها ايمن بن امّ ايمن بود كه كشته شد و نه تن باقى ماندند و خداوند اين آيات را نازل كرد: ثُمَّ وَلَّيْتُمْ/.
ص: 164
مُدْبِرِينَ، ثُمَّ أَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (1) -،كه مقصود على(علیه السلام)و كسانى بود كه پايدارى ورزيدند،و اين در حالى بود كه على(علیه السلام)شمشير به دست در برابر حضرت(صلی الله علیه و آله)و عبّاس در سمت راست ايشان و فضل بن عبّاس در سمت چپ ايشان ايستاده بودند و ابو سفيان بن حارث زين اسبش را به دست داشت و نوفل و ربيعه دو پسر حارث و عبد اللّه بن زبير بن عبد المطّلب و عتبه و معتب دو پسر ابو لهب پيرامون حضرتش(صلی الله علیه و آله)قرار داشتند.پيامبر به عبّاس كه صدايى رسا داشت فرمود:در ميان مردم ندا درده و پيمانشان را به يادشان آر.او نيز چنين ندا داد:اى بيعتيان شجره!اى اصحاب سورۀ بقره!به كجا مى گريزيد؟پيمانى را به خاطر آوريد كه با پيامبر خدا بستيد.اين در حالى بود كه جماعت گريخته بودند و شب،تاريك بود و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در وادى قرار داشت و مشركان از دره هاى وادى با شمشيرهاشان به سوى حضرت(صلی الله علیه و آله)مى آمدند.
پيامبر با بخشى از چهرۀ خود كه پندارى ماهى بود درخشان بديشان نگريست و سپس ندا در داد:كجاست پيمانى كه با خدا بستيد.پس اوّلين و آخرين آن ها اين صدا را بشنيد و هيچ كس اين ندا را به گوش نگرفت مگر آن كه خويش را بر زمين انداخت.پس جماعت از دره ها فرو آمدند تا به دشمن پيوستند.مردى از هوازن با پرچمى سياه بيامد كه ابو جزول ناميده مى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)او را از پاى درآورد.شكست مشركان با كشتن ابو جزول به دست آمد و امير المؤمنين(علیه السلام)پس از آن چهل مرد را بكشت تا شكست آن ها كامل شد و اسارت آن ها تحقّق يافت (2).- در جنگ تبوك خداوند به پيامبرش(صلی الله علیه و آله)وحى كرد كه او نيازى به جنگيدن ندارد و او را مأمور كرد تا خودش به راه افتد و مردم را بسيج كند و با خود همراه سازد.پيامبر نيز آن ها را براى رفتن به سرزمين روم آماده كرد و اين زمانى بود كه ميوه هاى آن ها رسيده و گرما شدّت يافته بود.پس بيش تر آن ها به سبب حرص زنده ماندن و ترس از گرما و رويارويى با دشمن از فرمان حضرتش(صلی الله علیه و آله)سرپيچيدند و برخى از آن ها شورش كردند.1.
ص: 165
پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امير المؤمنين را به جانشينى خود بر مدينه و مردم آن و حريم خود گماشت و فرمود:مدينه جز به حضور من يا تو سامان نيابد،زيرا پيامبر با اخلاق باديه نشينانى كه در حومۀ مكّه مى زيستند و با آن ها جنگيده بود و خونشان را ريخته بود آشنايى داشت و لذا ترسيد اگر از اين شهر دور شود آن ها به مدينه يورش آورند و اگر همسنگ حضرتش(صلی الله علیه و آله)در آن اقامت نداشته باشد تباهى بدان راه يابد.چون منافقان آگاهى يافتند پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را جانشين خود قرار داده است بر او حسد ورزيدند و دانستند شهر با وجود على حفظ خواهد شد و ديگر دشمنان،دندان طمع را از آن كشيدند و بر آرامش اهل شهر غبطه خوردند و لذا شايعه پراكندند و گفتند:پيامبر على را از روى بزرگداشت و تجليل به جانشينى خود برنگزيده است،بل او را بدين سبب به جانشينى گمارده كه وجودش را ناچيز شمرده و او را بارى بر دوش خود دانسته است و اين در حالى بود كه مى دانستند على محبوب ترين خلايق نزد پيامبر است.
على خود را به پيامبر رساند و عرض كرد:منافقان گمان مى كنند تو مرا بدين سبب جانشين خود كردى كه بارى بوده ام بر دوش تو.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:برادرم!به جاى خود باز گرد كه مدينه جز به وجود من يا تو سامان نگيرد.تو جانشين منى در ميان خانواده ام و ديار هجرتم و مردمم.آيا خشنود نيستى كه براى من همچون هارون باشى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.چون پيامبر از تبوك به مدينه بازگشت، (1)عمرو بن .
ص: 166
ص: 167
ص: 168
ص: 169
معدى كرب زبيدى بر ايشان وارد شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را اندرز داد و او به همراه قومش اسلام آوردند.پس عمرو به ابن عثعث خثعمى نظر كرد و گريبان او را بگرفت و نزد پيامبرش آورد و گفت:اين پدر مرا كشته است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اسلام آن چه را كه در جاهليت بوده است بى اثر مى سازد.عمرو از اسلام بازگشت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)، امير المؤمنين(علیه السلام)را سوى بنى زبيد فرستاد.پس چون او را ديدند به عمرو گفتند:اى ابو ثور!چگونه خواهى بود اگر اين جوان قرشى تو را ديدار كند و از تو خراج ستاند.
عمرو گفت:اگر مرا ديدار كند خواهد دانست كه اين منم.عمرو بيرون آمد و گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟پس على به سويش رفت و او را خواند و عمرو شكست خورد و حضرت(علیه السلام)برادر و برادرزادۀ او را بكشت و زنش را بگرفت و از ايشان زنان بسيارى را به اسارت درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)بازگشت و خالد بن سعيد را به جانشينى بر بنى زبيد گماشت تا صدقاتشان را بستاند و هر كه را اسلام آورد امان دهد.عمرو بن معدى كرب
ص: 170
نزد خالد بازگشت و اسلام آورد و در بارۀ زن و فرزندانش با او سخن گفت و خالد نيز همۀ آن ها را بدو بخشيد.
امير المؤمنين(علیه السلام)از ميان زنان اسير،كنيزى را براى خويش برگزيده بود.خالد بن وليد،بريده اسلمى را پيش از ورود لشكريان،سوى پيامبر فرستاد و او را از اين گزينش آگاه كرد.
هنگامى كه بريده به در خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد عمر بن خطّاب او را ديد و او جريان را به آگاهى عمر رساند.عمر به او گفت:براى انجام كارت نزد پيامبر برو كه پيامبر به سبب آن كه دخترش همسر على است از اين كار خشمگين خواهد شد.
بريده،نامۀ خالد بن وليد را نزد پيامبر برد.هنگامى كه بريده،نامه را مى خواند چهرۀ پيامبر دگرگون مى شد.بريده به پيامبر عرض كرد:يا رسول اللّه!اگر چنين مواردى را براى مردم روا شمارى در ميان ديگران نيز راه يابد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:واى بر تو اى بريده،نفاق،پى افكندى،على بن ابى طالب[هر فيء كه براى من حلال و رواست براى او نيز حلال و رواست،همانا على بن ابى طالب] بهترين مردم است براى تو و قوم تو و بهترين كسى است كه پس از خود براى همۀ امّتم به جانشينى خواهم نهاد.اى بريده!بپرهيز از اين كه على را دشمن دارى كه در اين صورت، خدا تو را دشمن خواهد داشت.پس بريده طلب آمرزش كرد (1).- در جنگ سلسله،باديه نشينى نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و عرض كرد:گروهى از باديه نشينان وادى الرّمل همداستان شده اند تا در مدينه بر تو شبيخون زنند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اصحابش فرمود:چه كسى به ستيز اين گروه مى روند؟جماعتى از اهل صفّه بپا خاستند و گفتند:اگر خواستى كار آن ها را به ما واگذار.پيامبر ميان آن ها قرعه زد و قرعه به نام هشتاد تن از اهل صفه و ديگران درآمد.پيامبر به ابو بكر دستور داد پرچم را بگيرد و به سوى بنى سليم رود كه در دل اين وادى سكونت داشتند.پس آن ها اين عدّه را شكست دادند و شمار فراوانى از مسلمانان را بكشتند و ابو بكر شكست خورد.پس پيامبر گروهى را براى عمر سامان داد و فرستاد كه آن ها نيز شكست خوردند.پيامبر،اين رخداد را/.
ص: 171
ناخوش داشت.
عمرو بن عاص گفت:اى پيامبر!مرا بفرست.پيامبر او را فرستاد،پس او را نيز شكست دادند و گروهى از اصحابش را بكشتند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)چند روز به آن ها نفرين مى كرد.سپس امير المؤمنين(علیه السلام)را خواند و او را به سوى ايشان گسيل داشت و براى او دعا فرمود و تا مسجد الاحزاب او را همراهى كرد و گروهى را به همراه او فرستاد كه از آن جمله بودند ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص.پس شب را ره سپردند و در روز كمين كردند تا آن كه از دهانۀ دره وارد شدند.عمرو بن عاص ترديدى نداشت كه پيروزى از آن دشمنان خواهد بود و به ابو بكر چنين گفت:اين سرزمين،كفتارخيز و گرگ پرور است و خطر آن ها براى ما بيش از بنى سليم مى باشد و صلاح آن است كه به بالاى درّه رويم و مى خواست وضع را به خرابى كشاند و به او دستور داد اين نظر را به آگاهى امير المؤمنين(علیه السلام) برساند.ابو بكر هم به امير المؤمنين(علیه السلام)عرض كرد،ولى حضرت(علیه السلام)حتى كلمه اى پاسخ او را نداد.ابو بكر نزد عمرو بن عاص بازگشت و گفت:به خدا سوگند حتّى يك حرف پاسخ مرا نداد.عمرو بن عاص به عمر بن خطّاب گفت:تو برو و با او سخن گو.او چنين كرد و امير المؤمنين(علیه السلام)هيچ پاسخى بدو نداد.پس چون پگاه برآمد بر دشمن يورش برد.
جبرئيل در حلف با لشكريان خود بر پيامبر نازل شد و گفت: وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً (1)-،و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مژده داد و به استقبال على(علیه السلام)رفت،[هنگامى كه على رسيد]پيامبر به او فرمود:اگر نمى هراسيدم از اين كه گروه هاى امّت من در بارۀ تو،آن بگويند كه نصارى در بارۀ مسيح،امروز در حقّ تو سخنى بر زبان مى آوردم كه مردم بر تو نگذرند مگر آن كه خاك قدمت را توتياى چشم كنند،سوار شو كه خدا و رسول او از تو خشنودند (2).- پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امام،بيش تر عمر خود را به جنگ مشغول بود. در جنگ جمل،طلحه و زبير بيعت خود را با امير المؤمنين(علیه السلام)شكستند و عايشه مردم مدينه را به قتل عثمان تشويق مى كرد و مى گفت:بكشيد اين نره كفتار را،خداوند اين نره كفتار را بكشد.او سنّت پيامبر را به فرسودگى كشانده است در حالى كه هنوز جامۀ حضرت به/.
ص: 172
فرسودگى كشانده نشده است (1).-عايشه به سوى مكّه رفت و عثمان كشته شد.عايشه مقدارى از راه را كه سپرد خبر كشته شدن عثمان و بيعت با على را شنيد.پس بازگشت و گفت:انتقام خون او را خواهم طلبيد.
طلحه و زبير از مدينه خارج شدند و چنين وانمود مى كردند كه آهنگ عمره دارند و از امير المؤمنين(علیه السلام)اجازه خواستند.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند شما نه آهنگ عمره كه انديشۀ نيرنگ داريد (2).-پس چون آن دو به مكّه رسيدند عايشه آن ها را به بصره فرستاد.
امير المؤمنين(علیه السلام)در جستجوى آن ها راهى شد و نامه اى به آن دو و عايشه نگاشت و از آن ها خواست دست از آن چه خدا را ناخوش مى آيد بدارند و به پيمانشان با خدا بازگردند،ولى آن ها از اين كار خوددارى ورزيدند.
حضرت(علیه السلام)دو دستش را به آسمان برد و فرمود:بار خدايا!طلحة بن عبيد اللّه به دست راست خويش با من بيعتى از روى فرمان بست و سپس بيعت مرا شكست.خدايا در كار او شتاب كن و بدو فرصت مده،و زبير بن عوّام خويشى از من گسست و پيمانم بشكست و دشمنم را پشتيبانى كرد و علم جنگ در برابر من برافراشت،در حالى كه خود مى دانست ستم پيشه است.خدايا!خود،او را كفايت كن هر گونه و هر گاه كه مى خواهى.
سپس غرق اسلحه به صف ايستادند و به يك ديگر نزديك شدند،در حالى كه امير المؤمنين(علیه السلام)،جامه و ردايى بر تن داشت و بر سر،عمامه اى سياه نهاده بود.پس چون ديد گريزى از جنگ نيست با رساترين صدا فرياد زد:كجاست زبير بن عوّام تا به سوى من آيد؟زبير به سوى امام آمد و به ايشان نزديك شد.حضرت(علیه السلام)به او فرمود:اى ابو عبد اللّه!چه چيز تو را به اين كار واداشت.وى پاسخ داد:خونخواهى عثمان.امام(علیه السلام) فرمود:تو و يارانت او را كشتيد،و تو بايد جانت را در اين راه دهى،امّا اينك تو را به خدايى سوگند مى دهم كه جز او خدايى نيست آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر به تو فرمود:اى زبير!آيا على را دوست دارى؟و تو پاسخ دادى:چرا دوستش نداشته/.
ص: 173
باشم در حالى كه او پسر دايى من است،و حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:امّا آگاه باش كه تو روزى بر او خروج مى كنى در حالى كه ستمكارى.زبير پاسخ داد:آه خدايا آرى،چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو را به خدا سوگند مى دهم آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر خدا از نزد عبد الرحمن بن عوف بيامد و تو با او بودى و او دست تو را گرفته بود و من با او رو به رو شدم و بر او سلام كردم،پس به من خنديد و من هم به او خنديدم و تو گفتى پسر ابو طالب هرگز دست از تكبّرش نمى شويد و پيامبر به تو فرمود:اندكى آرام اى زبير،على تكبّرى ندارد و روزى تو بر او خروج مى كنى در حالى كه ظالمى.
زبير گفت:آه خدايا آرى،ولى من فراموش كرده بودم،و حال كه تو آن را به خاطر من آوردى از تو دست باز مى دارم و اگر آن را قبلا به ياد من مى آوردى ديگر خروج نمى كردم.او سپس نزد عايشه بازگشت.پسر زبير به او گفت:چه چيز تو را باز گرداند؟ زبير پاسخ داد:سخنى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در حقّ خودش به ياد من آورد كه فراموش كرده بودم.پسرش گفت:اين بدان معناست كه از شمشير على بن ابى طالب هراسيدى.زبير با خشم براى جنگ به صفّ على يورش برد.امير المؤمنين فرمود:راه را بر او بگشاييد كه او ناگزير به اين كار شده است.زبير به ستون لشكريان على وارد و سپس خارج شد و به پسرش گفت:ديدى چه كردم!اگر من مى ترسيدم هرگز به چنين كارى نمى پرداختم.
سپس صفها را شكافت و از ميان آن ها خارج شد و بر قومى از بنى تميم وارد گشت.
عمرو بن جرموز مجاشعى كه در ميهمانى زبير بود به سوى او رفت و در خواب وى را به قتل رساند.و بدين ترتيب دعوت امير المؤمنين(علیه السلام)تا جان زبير رسوخ كرد.
امّا طلحه كه در جنگ ايستاده بود در پى برخورد تيرى كشته شد.سپس جنگ درگرفت و مردى به نام عبد اللّه از جبهۀ جمل ميان صفوف جولان مى داد و مى گفت:
كجاست ابو الحسن؟پس على به سوى او رفت و وضع را بر او تنگ كرد و با ضربۀ شمشيرى گردنش را قطع كرد و او مرده بر زمين افتاد.سپس مرد ديگرى بيامد و در برابر على قرار گرفت.على(علیه السلام)به سوى او رفت و ضربه اى به چهرۀ او وارد كرد كه نصف كاسۀ سرش بر زمين افتاد.سپس ابن ابى خلف خزاعى سوى على(علیه السلام)آمد و گفت:آيا مى خواهى با من مبارزه كنى؟على(علیه السلام)فرمود:از اين كار،رويگردان نيستم،ولى واى بر تو اى ابن ابى خلف چه راحت به استقبال مرگ مى روى در حالى كه مى دانى من كيستم؟
ص: 174
ابن ابى خلف گفت:اى پسر ابى طالب!از غرورت دست بدار و به من نزديك شو تا بدانى كدام يك از ما ديگرى را به قتل مى رساند.
على(علیه السلام)عنان اسب خويش را به سوى او بگرداند و ابن ابى خلف به زدن ضربه اى به حضرت(علیه السلام)پيشدستى جست كه امير المؤمنين(علیه السلام)آن را-در جحفه-دفع كرد و سپس به سوى او گرديد و دست راستش را قطع كرد و با يك چرخش،كاسۀ سر او را به پرواز درآورد.آتش جنگ، شعله ور شد تا جايى كه جمل،پى زده ساقط شد.شمار لشكريان جمل كه در اين جنگ كشته شدند شانزده هزار و ششصد و نه نفر از كلّ سى هزار نفر بود و شهداى اصحاب امير المؤمنين،هزار و هفتاد نفر بودند از كلّ بيست هزار نفر (1).- در جنگ صفّين،معاوية المخراق بن عبد الرحمن از اردوى معاويه بيرون آمد و مبارز طلبيد و از اردوى على(علیه السلام)مؤمّل بن عبيد اللّه مرادى براى مبارزه با او بيرون آمد كه مرد شامى او را بكشت.جوان ديگرى از ازد به سوى او رفت كه مرد شامى او را نيز از پاى درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)با تغيير قيافه به مبارزۀ مرد شامى كه هنوز مبارز مى طلبيد رفت و او را نابود كرد.سپس سوارى بيرون آمد كه حضرت او را نيز كشت تا شمار آن ها به هفت رسيد،جماعت از مبارزۀ با او خوددارى مى كردند در حالى كه او را نمى شناختند.
معاويه به برده اى كه حرب ناميده مى شد و شجاعتى داشت گفت:به سوى اين سوار برو و كارش را بساز.برده گفت:مى دانم كه او مرا خواهد كشت.اگر خواهى به سوى او مى روم و اگر تمايل دارى مرا نگه دار و ديگرى را براى مبارزه با او بفرست.معاويه گفت:
همين جا بمان.
سپس امير المؤمنين(علیه السلام)به اردوى خود بازگشت؛اردويى كه هيچ كس جسارت رفتن به سوى آن را نيافته بود.مردى از قهرمانان شام با نام كريب بن صباح مبارز مى طلبيد.
مبرقع جولانى به سوى او رفت و مرد شامى او را بكشت و مرد ديگرى براى مبارزه با او رفت كه او نيز به دست مرد شامى كشته شد.پس على(علیه السلام)به سوى او رفت و فرمود:از خدا بپرهيز و جانت را پاس دار.مرد شامى گفت:تو كيستى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:من على بن ابى طالب هستم.مرد شامى گفت:نزديك شو.حضرت(علیه السلام)به سوى او رفت و دو/.
ص: 175
ضربه ردّ و بدل شد كه حضرت(علیه السلام)پيشدستى كرد و او را از پاى درآورد.مرد ديگرى به سوى حضرت(علیه السلام)آمد و حضرت(علیه السلام)او را نيز بكشت تا جايى كه چهار نفر از قهرمانان آن ها را به خاك و خون كشيد و سپس فرمود:اى معاويه!براى مبارزه با من بيرون آى و عربها را براى خود و من به كشتن نده.معاويه گفت:من نيازى بدين كار ندارم (1)-.پس عروة بن داود بيرون آمد و گفت:اى على!اگر معاويه،مبارزه با تو را ناخوش مى دارد پس اينك به مبارزۀ من بيا.حضرت(علیه السلام)با يك ضربه او را كشته بر زمين افكند (2).- شب شد و روز ديگر امير المؤمنين با لباس مبدّل به ميدان شد و مبارز طلبيد.عمرو بن عاص به سوى او آمد در حالى كه نمى دانست اين شخص،على(علیه السلام)است،ولى على(علیه السلام) او را شناخت.حضرت(علیه السلام)همچنان در برابر او گريز مى زد تا وى را از اردوگاه خويش دور سازد.عمرو نيز او را تعقيب مى كرد تا آن كه او را شناخت و پياده پا به فرار گذاشت،ولى على(علیه السلام)به او رسيد و او را زخمى كرد و نيزه در سوراخ هاى جوشن او فرو-شد و عمرو بر زمين افتاد و از ترس اين كه مبادا على او را بكشد دو پاى خود را بالا داد تا شرمگاهش پديدار گشت و لذا امير المؤمنين،روى از او باز گرداند (3)-و به اردوگاهش بازگشت.
عمرو نزد معاويه آمد و معاويه او را به تمسخر گرفت.عمرو گفت:براى چه مى خندى؟به خدا سوگند اگر آن چه از من بر على هويدا شد از تو بر او هويدا مى شد مخچه ات را به درد مى آورد و كودكانت را يتيم مى كرد و مالت را به غنيمت مى گرفت.
معاويه گفت:ولى رسوايى ابدى براى تو تحقّق يافت.
بسر بن ارطاة از ياران معاويه بود كه از شرورترين مردم و پيشينه دارترين آن ها در گنه پيشگى به شمار مى آمد.او چون شنيد كه على(علیه السلام)معاويه را به مبارزه مى خواند گفت:
من به مبارزه با او مى روم.چون به سوى حضرت(علیه السلام)رفت،على بر او يورش برد و بسر به پشت از اسبش بيفتاد و دو پايش را بالا برد به گونه اى كه شرمگاهش پديدار گشت (4)-و/.
ص: 176
امير المؤمنين(علیه السلام)از كشتن او منصرف شد و معاويه او را به تمسخر گرفت.جوانى از اهل كوفه فرياد زد:واى بر شما اى شاميان!آيا شرم نمى كنيد ابن عاص آشكار كردن شرمگاه را به شما آموخت.
در جنگ هرير،حضرت(علیه السلام)خود به جنگ مى پرداخت و هر گاه كشته اى را بر زمين مى افكند تكبير مى زد.تكبيرهاى او شماره شد و تعداد آن ها به پانصد و بيست و سه رسيد و در صبح آن شب از كشته شدگان دو گروه آمار گرفته شد و شمار همۀ آن ها به سى و شش هزار كشته رسيد.در اين هنگام ياران امير المؤمنين(علیه السلام)به پيروزى دست- يافتند و مالك اشتر به ايشان يورش برد تا جايى كه آن ها را مجبور كرد به اردوگاهشان پناه برند.
عمرو بن عاص چون وضعيت را ديد به معاويه گفت:قرآن ها را بالا مى بريم و آن ها را به كتاب خدا دعوت مى كنيم.معاويه گفت:نيكو گفتى،و قرآن ها را بالا بردند و قاريان قرآن،دست از جنگ شستند.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:اين نيرنگ عمرو بن عاص است.
آن ها از طرفداران قرآن نيستند.اصحاب على نپذيرفتند و گفتند:بايد مالك اشتر را بازگردانى و الاّ تو را مى كشيم يا به آن ها تسليمت مى كنيم.پس على كسى را در طلب اشتر فرستاد و گفت:نزديك بود به پيروزى دست يازى و اين هنگام آن نيست كه من از تو تقاضاى بازگشت كنم.حضرت(علیه السلام)اختلال در ميان اصحاب را به آگاهى او رساند و فرمود كه اگر باز نگردد يا او را خواهند كشت يا به معاويه تسليمش خواهند كرد.او بازگشت و قاريان قرآن را سخت نكوهش كرد و بر چهرۀ ستوران ايشان زد كه ديگر بازنگشتند و جنگ به سردى گراييد.على(علیه السلام)فرمود:چرا قرآن ها را بالا برديد؟گفتند:
براى فراخوان نسبت به عمل كردن به مضمون آن و اين كه ما حكمى برفرازيم و شما حكمى برفرازيد تا در اين امر بنگرند و حقّ را در جايگاهش بنشانند.امير المؤمنين، نيرنگى را كه اين تقاضاى آن ها در برداشت به آگاهى آن ها رساند،ولى آن ها به سخنان حضرت(علیه السلام)گوش نكردند و او را به پذيرش حكميّت واداشتند.معاويه،عمرو بن عاص و امير المؤمنين(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را تعيين كردند،ولى آن ها به موافقت نرسيدند.
حضرت(علیه السلام)،ابو الاسود را پيشنهاد كرد امّا آن ها نپذيرفتند و ابو موسى اشعرى را برگزيدند.حضرت(علیه السلام)فرمود:ابو موسى ضعيف و ناتوان است و به ديگران گرايش دارد.
ص: 177
گفتند:بايد او انتخاب شود و او را به حكميت برگزيدند.عمرو بن عاص،ابو موسى را فريفت و او را واداشت تا امير المؤمنين را بر كنار كند و در برابر،او نيز معاويه را خلع كند.
و از ابو موسى تقاضا كرد از آن جا كه سنّ بيش ترى دارد در اين كار پيشقدم شود.
ابو موسى نيز چنين كرد و سپس از عمرو خواست تا او نيز چنين كند.عمرو برخاست و خلافت را به معاويه داد و ابو موسى او را نكوهيد و يك ديگر را نفرين كردند.
در اين جنگ ابو اليقظان عمّار بن ياسر كشته شد. پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده بود:
عمّار در برابر ديدگان من،دلير و شكيباست و گروه ستمگر و سركش او را مى كشند.
ابو عاديه مزنى او را بكشت.او با نيزۀ خود عمّار ياسر را زخمى كرد و پس از آن كه وى بر زمين افتاد ابن جونى سكسكى،سر او را ببريد.عمّار در آن روز نود و چهار ساله بود.
ابو سعيد خدرى مى گويد:ما مشغول ساختن مسجد بوديم و هر يك،يك آجر حمل مى كرديم در حالى كه عمّار دو تا دو تا آجر مى آورد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را ديد و خاك از سر و صورت عمّار زدود و فرمود:اى عمّار!آيا همچون دوستانت نمى خواهى يك آجر حمل كنى؟عمّار گفت:من پاداش آن را از خداوند تعالى مى خواهم.حضرت(صلی الله علیه و آله)غبار از پيكر او زدود و فرمود:افسوس بر تو اى عمّار كه گروهى ستمگر تو را خواهند كشت، تو آن ها را به بهشت فرا مى خوانى و آن ها تو را به دوزخ (1).
علقمه و اسود مى گويند:نزد ابو ايّوب انصارى آمديم و گفتيم:اى ابو ايّوب!خداوند با پيامبرش تو را بزرگ داشت،چه،به شتر او وحى كرد تا بر در خانۀ تو بنشيند و پيامبر به/.
ص: 178
سبب فضيلتى كه خداوند تو را بدان ارج نهاد ميهمان تو گشت.با ما سخن بگو پيرامون آمدنت با على(علیه السلام).او گفت:من براى شما دو نفر سوگند مى خورم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در همين خانه اى بود كه شما دو نفر هستيد.در خانه،تنها پيامبر بود و على در سمت راست او نشسته بود و من در سمت چپ او قرار داشتم و انس در برابر او ايستاده بود كه ناگاه در تكان خورد.[پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ببين چه كسى پشت در است.]انس به سوى در رفت و گفت:اين عمّار بن ياسر است.حضرت(صلی الله علیه و آله)به انس فرمود:بگشاى در را براى عمّار پاك و پاكيزه.
انس در را براى عمّار گشود و عمّار وارد شد و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سلام كرد.پيامبر به او خوشامد گفت و فرمود:پس از من در ميان امّتم،مصيبتى پيش خواهد آمد تا جايى كه چكاچك شمشير آن ها به گوش خواهد رسيد و يك ديگر را خواهند كشت و هر يك از ديگرى كناره خواهد گرفت.پس هر گاه وضع را چنين ديدى بر تو باد به سوى اين طاس على بن ابى طالب بروى كه اينك در سمت راست من نشسته است.اگر همۀ مردم به يك وادى روند و على به يك وادى،به وادى على برو و از مردم كناره بگير.همانا على تو را از هدايت باز نگرداند و به نابودى رهنمونت نشود.اى عمّار!فرمانبرى از على فرمانبرى از من است و فرمانبرى از من،فرمانبرى از خداست (1).- امّا خوارج همچون تير از كمان از دين خارج شدند.هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)از صفّين (2)و گماشتن حكمين به كوفه بازگشت در حالى به سر مى برد كه منتظر بود مدّت/.
ص: 179
ميان او و معاويه به سر رسد تا باز گردد و به جنگ پردازد.چهار هزار تن از سواران او كه عابد هم بودند گوشه گيرى برگزيدند و از كوفه بيرون رفتند و با على(علیه السلام)به مخالفت پرداختند و گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا و نبايد از كسى كه خدا را نافرمانى كرده است فرمان برد.بيش از هشت هزار نفر به آن ها گرايش يافتند و همگى ره سپردند تا به بحر وراء رسيدند و عبد اللّه بن كوّاء را به امارت خويش برگزيدند.على(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد تا از گناهشان باز دارد ولى آن ها باز نگشتند.پس على(علیه السلام)بر مركب سوار شد و به سوى آن ها رفت و ابن كوّاء نيز با گروهى از آن ها بر مركب سوار شدند.على(علیه السلام)به او گفت:اى پسر كوّاء!از ميان كسانت خود را به من بنما تا با تو سخن گويم.
كوّاء گفت:آيا از شمشير تو در امانم؟حضرت فرمود:آرى.پس او در ميان ده تن از يارانش نزد حضرت(علیه السلام)رفت.
على(علیه السلام)به او گفت:آيا به شما نگفتم مردم شام با بالا بردن قرآن ها و فرمان حكمين شما را خواهند فريفت و اين كه جنگ آن ها را گزيده است،و گفتم بگذاريد با آن ها نبرد كنم ولى شما سرباز زديد،آيا من نخواستم پسر عمويم را حكم گردانم و گفتم او فريب نمى خورد و شما نپذيرفتيد مگر ابو موسى را و گفتيد:ما به حكميت او خشنوديم،و من هم از روى اجبار به خواست شما گردن نهادم در حالى كه اگر در آن هنگام يارانى جز شما مى يافتم به خواستتان گردن نمى نهادم،و آيا در حضور شما بر حكمين شرط نكردم كه به قرآن خدا از فاتحة الكتاب گرفته تا پايان آن و سنّت جامعه حكم كنند و در غير اين صورت از آن دو فرمان خواهم برد؟ ابن كوّاء پاسخ داد:راست گفتى،پس چرا به جنگ با اين قوم باز نگشتى؟حضرت(علیه السلام) فرمود:تا مدّت ميان ما و آن ها به سر رسد.
ابن كوّاء با ده نفر همراه خود گفتند:تو عزم اين كار دارى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آرى و
ص: 180
چاره اى جز آن براى من باقى نمانده است.
ابن كوّاء به همراه ده نفرى كه با او بودند به ياران على پيوستند و از دين خوارج بازگشتند.تفرقه به ميان ديگران راه يافت در حالى كه مى گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا[و از كسى كه خدا را سركشى كرده است فرمان نبايد برد].آن ها عبد اللّه بن وهب بن راسبى و حرقوص بن زهير بجلّى،معروف به ذو الثديه را به فرماندهى خود برگزيدند و در نهروان اردو زدند.امير المؤمنين(علیه السلام)به سوى آن ها رفت تا به دو فرسنگى آن ها رسيد.
پس با آن ها مكاتبه كرد ولى آن ها نپذيرفتند.حضرت(علیه السلام)ابن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد و گفت:از آن ها بپرس چرا كينه توزى مى كنند و هيچ مهراس كه من پشت سر تو حركت مى كنم.گفتند:كينۀ چند چيز را به دل داريم.على(علیه السلام)گفت:اى مردم!من على بن ابى طالب هستم،اين چند چيز كدامند؟گفتند:نخست اين كه ما به همراه تو در بصره جنگيديم و تو تنها غنيمت گرفتن اموال را روا شمردى نه غنيمت گرفتن زنان و كودكان را؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آن ها جنگ با ما را آغازيدند پس چون بر آن ها پيروزى يافتيد به تقسيم اموال كسانى پرداختيد كه با شما به جنگ پرداختند در حالى كه زنان با شما نجنگيدند و كودكان هم كه بر فطرت خويش زاده شده اند و نه پيمانى شكسته اند و نه گناهى از ايشان سر زده است.من پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه بر مشركان نيكى كرد.پس شگفت مكنيد اگر من بر مسلمانان نيكى كنم.
گفتند:ما از روز صفّين ناخشنوديم كه تو نام خود را از فرماندهى مؤمنان زدودى.
حضرت(علیه السلام)فرمود:من به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اقتدا كردم هنگامى كه با سهيل بن عمر مصالحه كرد و راضى نشد تا هنگامى كه رسول بودن خود را زدود.
گفتند:ما از اين سخن تو به حكمين ناخشنوديم كه:به كتاب خدا بنگريد،و اگر من برتر از معاويه بودم پس در خلافت باقى ام گذاريد،و اين سخن،همان شك و ترديد ما بود.حضرت(علیه السلام)فرمود:اين سخن،شك نيست بلكه انصاف است،چنان كه خداوند مى فرمايد: فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (1)-در حالى كه اگر در قرآن«عليكم»گفته مى شد آن ها بدان تن نمى دادند.م.
ص: 181
گفتند:ما از آن ناخرسنديم كه تو در امرى حكميّت را پذيرفتى كه حقّ تو بود.
حضرت(علیه السلام)فرمود:پيامبر را الگو قرار دادم،زيرا او در بنى قريظه،سعد بن معاذ را به حكميت پذيرفت و اگر مى خواست چنين نمى كرد.آيا مطلب ديگرى باقى مانده است؟ همگى خاموش شدند و از هر گوشه اى جماعتى فرياد مى زد:توبه،توبه.هشت هزار نفر از حضرت(علیه السلام)امان خواستند و چهار هزار تن بر ستيز با او باقى ماندند.
عبد اللّه بن وهب و ذو الثديه پيش آمدند و گفتند:ما با تو جنگ نمى كنيم مگر در راه خدا و براى آن سراى.حضرت(علیه السلام)فرمود: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً (1)-.سپس جنگ درگرفت و اخفش طائى كه در صفّين،همراه امير المؤمنين(علیه السلام)بود صفوف را شكافت و على را طلب كرد،ولى على(علیه السلام)پيشدستى ورزيده او را به قتل رساند،سپس ذو الثديه يورش آورد تا حضرت(علیه السلام)را بكشد ولى حضرت(علیه السلام)بر او پيشى جست و ضربه اى به او زد كه كلاهخود و سرش را بشكافت[و اسبش جنازۀ او را برد]و او را در پايان ميدان نبرد در گودالى افكند كه به رود نهروان كشيده مى شد.در اين هنگام مالك بن وضّاح،پسر عموى ذو الثديه به صحنه درآمد و بر على(علیه السلام)حمله آورد و على او را كشت.
عبد اللّه بن وهب راسبى پيش آمد و فرياد زد:اى پسر ابى طالب!به خدا صحنۀ اين جنگ را ترك نمى كنيم مگر آن كه يا تو ما را بكشى يا ما تو را بكشيم،پس مردم را به كنارى نه و به سوى من آى و من به سوى تو مى آيم.
چون على(علیه السلام)صداى او را شنيد[لبخندى زد و]گفت:خدا او را بكشد چه بى شرم است!آيا او نمى داند كه من همسوگند شمشير و يار دمساز نيزه ام،ليكن از زندگى نوميد شده است و آزى دروغين در دل دارد.او بر على(علیه السلام)حمله برد و على(علیه السلام)او را از پاى درآورد و ساعتى باقى نمانده بود كه همگى آن ها به قتل رسيدند مگر نه تن كه دو نفر به سيستان گريختند و نسل آن دو در آنجا هستند و دو نفر[به كرمان گريختند]و دو نفر به عمان كه نسل آن دو در آنجا هستند و[دو نفر به يمن كه نسل آن دو نيز در آنجا حضور دارند]و ايشان همان اباضيه هستند و دو نفر هم به بوازيج فرار كردند و يكى هم راهى تلّ موزن شد.؟.
ص: 182
از ياران على(علیه السلام)نه تن كشته شدند و اين به شمار كسانى از خوارج بود كه اسلام آورده بودند.حضرت(علیه السلام)فرموده بود:آن ها را مى كشيم در حالى كه ده تن از ما كشته نمى شود و ده تن از آن ها اسلام نمى آورند. با وجود فراوانى جنگ هاى حضرت(علیه السلام)و گرفتارى هاى شديد در جهاد و شكافتن صفوف مشركان هرگز زخمى بر حضرت وارد نشد كه زشتش كند و معيوبش سازد-صلّى اللّه عليه و آله-و هرگز پشت به دشمن نكرد و شكست نخورد و از جاى خويش تكان نخورد و از هيچ يك از همسنگانش نهراسيد (1).
ابن مغازلى شافعى فقيه در مناقب (2)- خود به نقل از ابن عبّاس در بارۀ اين آيۀ مباركه: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ (3)-مى گويد:اينان همان نخستينيانند.او مى گويد:يوشع بن نون بر موسى و صاحب(آل ياسين)بر عيسى و على(بن ابى طالب)بر محمّد بن عبد اللّه-صلّى اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين-پيشى جستند.
در كتاب مسند بن احمد (4)-به نقل از عبد اللّه بن عبّاس آمده است كه مى گويد:از على بن ابى طالب شنيدم كه گفت:منم بندۀ خدا و برادر رسول او و صدّيق اكبر.اين سخن را هيچ كس جز من نگويد مگر دروغگوى تهمت زن.من هفت سال پيش از ديگر مردمان نماز گزارده ام (5).
ص: 183
ص: 184
ص: 185
ص: 186
ص: 187
در مسند احمد (1)-به نقل از ابن ابى ليلى آمده است كه گفته:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:صدّيقان سه نفرند:حبيب نجّار،مؤمن آل ياسين كه گفت: يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (2)-و حزقيل،مؤمن آل فرعون كه گفت: أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللّهُ (3)-،و على بن ابى طالب كه افضل آن هاست.
از امام رضا(علیه السلام)نقل است كه فرمود: (4)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!در روز رستاخيز،سواره اى جز ما نيست كه چهار نفر خواهيم بود.
[مردى از انصار برخاست و عرض كرد:پدر و مادرم فدايت باد،تو و چه كسى؟ فرمود:]من بر براق و برادرم صالح بر ناقه اى كه پى زده شد و عمويم حمزه بر شتر من عضباء و برادرم على بن ابى طالب(علیه السلام)بر شترى از شتران بهشت در حالى كه پرچم حمد در دست دارد[و در عرش مى گويد]: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ .
حضرت مى فرمايد:انسان ها مى گويند:اين نيست مگر فرشته اى مقرّب يا پيامبرى مرسل يا حامل عرش[ربّ العالمين.حضرت مى فرمايد:]پس فرشته اى از خدم و حشم عرش بديشان پاسخ مى دهد:اى گروه انسان ها!اين نه فرشته اى مقرّب است و نه/.
ص: 188
پيامبرى مرسل و نه حامل عرش[بلكه همان صدّيق اكبر]على بن ابى طالب(علیه السلام)است (1).8.
ص: 189
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را با سورۀ برائت به مكّه فرستاد و پيغام داد كه:پس از اين سال هيچ مشركى حج نمى گزارد،و برهنه اى خانۀ خدا را طواف نمى كند و جز انسان مسلمان كسى به بهشت وارد نمى شود و كسى كه ميان او و پيامبر مدّتى است فرصت او همان مدّت خواهد بود و خدا و رسولش از مشركان بيزارند.ابو بكر سه روز اين پيام را مى برد تا اين كه جبرئيل(علیه السلام)نازل شد و گفت:
خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:اين پيغام را كسى از سوى تو نرساند مگر تو يا كسى از تو.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را احضار كرد و به او فرمود:مركب من عضباء را سوار شو و خود را به ابو بكر برسان و سورۀ برائت را از او بگير و آن را به مكّه ببر و پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكن و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو ره سپارد يا
ص: 190
باز گردد.
امير المؤمنين(علیه السلام)بر عضباء شتر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و رفت تا جايى كه خود را به ابو بكر رساند.چون ابو بكر او را ديد از آمدنش ناخشنود گشت و او را استقبال كرد و پرسيد:يا ابو الحسن چرا آمده اى؟براى اين كه با من بيايى يا براى كار ديگرى آمده اى؟ امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به من دستور داده است به تو بپيوندم و آيات سورۀ برائت را از تو بگيرم و با آن پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكنم،و به من دستور داده است كه تو را مخيّر كنم كه همراه من باشى يا بازگردى.ابو بكر گفت:به سوى پيامبر بازمى گردم.ابو بكر نزد پيامبر بازگشت و چون بر حضرت وارد شد عرض كرد:يا رسول اللّه!تو مرا در امرى شايسته شمردى كه در آن،همۀ چشمها به من دوخته شده بود و چون روانۀ آن كار شدم مرا از آن بازگردانيدى،آيا در بارۀ من آيه اى قرآنى نازل شده است؟ پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست،ولى جبرئيل امين از سوى خداوند نزد من فرود آمد و گفت كه اين پيام را از سوى تو كسى نرساند مگر خود تو يا كسى از تو و على از من است و پيام مرا نرساند مگر على (1).- زبير بن بكّار بن زبير بن عوّام كه از بنى اميه بود در حديثى از ابن عبّاس مى گويد:روزى با عمر بن خطّاب در كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم كه به من گفت:اى ابن عبّاس!تنها گمان من آن است كه دوست تو مورد ستم قرار گرفته است.گفتم:اين ستم را از او دور كن.پس او دست خود را از دست من كشيد و رفت و در حالى كه مدّتى زير لب لند لند مى كرد بايستاد و من خود را به او رساندم.پس گفت:اى ابن عبّاس گمان مى كنم اين ستم را از او باز نمى دارند مگر به سبب آن كه او را كوچك مى شمارند.گفتم:به خدا سوگند، خداوند او را كوچك نشمرد هنگامى كه دستور داد سورۀ برائت (2)را از دوست تو بستاند.».
ص: 191
ص: 192
ص: 193
ص: 194
ابن عبّاس مى گويد:در پى اين سخن او به من پشت كرد.
همگان اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پارساترين فرد زمان خويش به شمار مى آمد كه دنيا را سه طلاقه كرده بود و روز را روزه و شب را به عبادت مى گذراند و با جو كوبيده شدۀ بدون چربى افطار مى كرد و براى آن كه حسن و حسين آن را با پى يا روغن چرب نكنند بر آن مهر مى نهاد[در ظرف خوراك را مى بست].كسى كه چنين وضعى داشته باشد غالبا كم نيرو خواهد بود و امير المؤمنين(علیه السلام)نيرومندترين مردم بود.او در خيبر را كند كه هفتاد نفر مسلمان از انجام آن ناتوان بودند و آن را چندين ذرع پرتاب كرد و سپس به جايگاه خود بازگرداند و آن را پلى كرد بر روى گودال.على بيش تر وقتش را به كشت و كشتار در جنگ ها مى پرداخت و كسى كه چنين باشد سنگدل و دژم خواهد بود در حالى كه امير المؤمنين شخصى بود مهربان با دلى نازك و به همين سبب منافقان به سبب نيكويى اخلاق حضرت به شوخ مسلكى نسبتش مى دادند.
امام(علیه السلام)پيشواى فصيحان و جلودار بليغان بود،تا جايى كه گفته شده سخن او بالاتر از سخن مخلوق و پايين تر از سخن مخلوق است،و خطيبان،سخن از او آموختند (1).
ص: 195
على(علیه السلام)مى فرمايد:خداى رحمتتان كند از گذرگاهتان براى قرارگاهتان(توشه) برگيريد و نزد كسى كه رازهاى شما را مى داند پرده هاى خود را مدريد و دلهايتان را از دنيا خارج ننماييد پيش از آن كه بدنهاتان را از آن بيرون برند.پس شما براى آن سراى آفريده شده ايد و در اين سراى محبوس هستيد.هنگامى كه آدمى قالب تهى كرد فرشتگان گويند:چه پيش فرستاده است؟و مردم گويند:چه پس فرستاده است؟خدا شما را بيامرزد قسمتى را پيش بفرستيد كه سود شما در آن است و همه را باز مگذاريد كه بر زيان شماست.
دنيا چونان شرنگى است كه اگر كسى آن را نشناسد سركشد.
نيز مى فرمايد:اى مردم!موجهاى فتنه ها را به كشتى هاى نجات و رستگارى شكافته از آن ها عبور كنيد و تاجهاى مفاخرت و بزرگى را از سر به زمين گذاريد و از راه مخالفت، منحرف گرديده قدم بيرون نهيد.رستگار مى شود كسى كه با پر و بال قيام كند يا راحت و آسوده است آن كه تسليم شده در گوشه اى منزوى گردد،اين مانند آب متعفّن بدبويى است و لقمه اى است كه در گلوى خورندۀ آن گرفته مى شود،و آن كه ميوه را در غير وقت رسيدن بچيند مانند كسى است كه در زمين غير زراعت كند.پس اگر سخنى بگويم مى گويند براى حرص به امارت و پادشاهى است و اگر خاموش نشسته سخنى نگويم مى گويند از مرگ و كشته شدن مى هراسد.هيهات پس از اين همه پيشامدهاى سهمگين و پى در پى سزاوار نبود،چنين گمانى در بارۀ من برده شود و حال آن كه سوگند به خدا انس پسر ابو طالب به مرگ بيش تر است از انس نوزاد به پستان مادرش،بلكه سكوت من براى
ص: 196
آن است كه فرو رفته ام در علمى كه پنهان است و اگر ظاهر و هويدا نمايم آن چه را كه مى دانم هر آينه شما مضطرب و لرزان مى شويد مانند لرزيدن ريسمان در چاه ژرف.
نيز مى فرمايد:زندگى جز به دين نيست و مرگ جز به انكار يقين.پس از آب گوارا بنوشيد تا از خواب بيدار شويد و دور باشيد از شرنگ هاى مرگبار.
نيز حضرت(علیه السلام)به هنگام شنيدن سخنان مردى كه دنيا را نكوهش مى كرد فرمود:
محقّقا دنيا سراى راستى است براى كسى كه آن را باور دارد و سراى ايمنى است براى كسى كه فهميد و آن چه را كه خبر داد دريافت و سراى توانگرى است براى كسى كه از آن توشه بردارد،جاى عبادت پيامبران خداست و جاى فرود آمدن وحى خدا و جاى نماز گزاردن فرشتگان خدا و جاى بازرگانى دوستداران خداست كه در آن رحمت و فضل به دست آورده و سودشان بهشت بود.پس كيست دنيا را نكوهش مى كند در حالى كه (مردم را)به دورى خود(از آن ها)آگاه ساخت و به جدايى خويش ندا داد و خود و اهلش را به فناء و نيست شدن خبر داد و آنان را با شادى خويش به شادى(آخرت) آرزومند گردانيد و براى ايشان با گرفتارى خود گرفتارى(آخرت)را نشان داد براى ترس و بيم و بر حذر بودن و براى ترغيب و خواستارى.اى نكوهندۀ دنيا كه به نيرنگ او فريفته شده اى،چه هنگام دنيا تو را فريفت؟آيا به جاهاى بر خاك افتادن پدرانت و پوسيده شدن آن ها يا به خوابگاه هاى مادرانت زير خاك؟چه بسيار با دست هاى خود يارى نمودى و چه بسيار با دسته هايت پرستارى كردى؟براى آنان بهبودى طلبيدى و از اطبّا،فايدۀ دارو پرسيدى و بر ايشان دوا خواستى،ولى با خواست خود آن ها را سود نرساندى و با همراهى خود براى آن ها بهبودى به ارمغان نياوردى.دنيا فرو افتادن و خفتن ايشان را براى تو سرمشق قرار داد،زيرا گريه ات براى تو سودى نخواهد داشت و دوستانت تو را بى نياز نخواهند كرد.
نيز مى فرمايد:البتّه هيچ يك از شما نبايد اميد برد مگر خدايش را و البتّه نبايد بهراسد مگر از گناهش،و البتّه نبايد يك دانشمند به هنگام سؤال از آن چه نمى داند نبايد شرم كند از اين كه بگويد:خدا داناتر است.شكيبايى در ايمان همچون سر است براى پيكر،و كسى كه شكيبايى ندارد ايمان ندارد.
هر سخنى كه در آن ياد خدا نباشد بيهوده است و هر سكوتى كه در آن انديشه نباشد
ص: 197
سهو است و هر نگاهى كه در آن عبرت آموزى نباشد لهو است.
آن كس كه با فروش نفس خويش آن را آزاد كرد همچون كسى نيست كه آن را فروخت و هلاكش كرد.
نيكويى ادب،به جاى حسب و نسب است. زاهد در دنيا هر چه آراستگى اش فزونى يابد بيش تر به دنيا پشت مى كند. دوستى پيچ در پيچ ترين انساب و علم،شريف ترين حسب هاست. كسى كه دوستدار فضايل باشد از كارهاى حرام كناره مى گيرد. نهايت بخشش آن است كه تمام نيروى خود را عطا كنى. جهل انسان نسبت به معايبش از بزرگ ترين گناهان اوست. عفاف كامل،خشنودى است به كفاف.
به هنگام يورش دشمنت لغزش دوستت را ناديده بگير.
اعتراف نيكو،ارتكاب به گناه را از ميان مى برد.
بدترين توشه براى رستاخيز،جمع كردن ستم بندگان است.
روزگار دو گونه است:روزى با تو و روزى بر تو.اگر با تو بود سرمست مشو و اگر بر تو بود شكيب ورز.
اگر اجل دانسته آيد آرزو كوتاه گردد.چه بسا ارجمندى كه خويش او را به خوارى كشانده و چه بسا خوارى كه خويش او را ارجمند ساخته است.
ارزش هر كس به آن چيزى است كه نيكو مى گرداند.
مردم،فرزندان آن چه كه نيكو مى پندارند هستند.
آن كه با خردمندان رايزنى كند به راه درست راهنمايى شود.
هر كه به اندك قانع شود از بسيارى امور بى نياز گردد و هر كه از بسيارى امور بى نياز نگردد به امور پست نيازمند افتد.
كارها رام و پيرو احكام قضا و قدر است به طورى كه(گاهى)تباهى در تدبير و عاقبت انديشى مى باشد. مؤمن از خويش در رنج است و مردم از او در آسايش.
بهترين عبادت شكيبايى است و خاموشى و انتظار فرج.
حلم،وزير مؤمن،علم،دوست او،مهربانى،برادر او،نيكى پدرش و صبر فرماندۀ لشكريان اوست.
سه چيز از گنجينه هاى بهشت است:پنهان داشتن صدقه،و پنهان داشتن مصيبت،و
ص: 198
پنهان داشتن بيمارى.
به هر كه خواهى نيازمند شود تا اسيرش گردى و از هر كه خواهى بى نياز شود تا همسنگش گردى و به هر كه خواهى تفضّل كن تا اميرش باشى.
با تبهكارى بى نيازى نيست و حسود راحتى و ملول دوستى ندارد.
بخشندگى از كرم طبيعت است و منّت نهادن موجب تباه شدن نيكوكارى و ترك پيمان دوست موجب گسستن پيوند.
دعاى چهار كس رد نمى شود:دعاى امام عادل براى رعيّت،دعاى پدر نيكوكار براى فرزندش،دعاى فرزند نيكوكار براى پدرش و دعاى شخص ستمديده كه خداوند مى فرمايد:سوگند به عزّت و جلالم اگر چه پس از اندكى هر آينه به تو يارى خواهم رساند.
خندان معترف به گناهش بهتر است از گريانى كه بر خدايش جرأت يابد.
هر كه انسانى را اميدوار سازد اين انسان او را بزرگ خواهد داشت و هر كه به شناخت چيزى نايل نيايد آن را معيوب شمارد.
نيز مى فرمايد:شگفت ترين عضو انسان قلب اوست كه براى آن اوصاف پسنديده و صفات ناپسنديده اى است.اگر اميد و آرزو بدان روى كند طمع و آز خوارش مى گرداند و اگر طمع در آن به جوش آيد حرص تباهش سازد و اگر نوميدى به آن دست يابد حسرت و اندوه مى كشدش و اگر غضب و تندخويى براى آن پيش آيد خشم به آن سخت گيرد و اگر رضا و خشنودى آن را همراه شود خوددارى را فراموش نمايد و اگر ناگهان ترسى به آن رسد دورى جستن(از كار)مشغولش سازد و اگر نعمتى پى در پى بدو رسد سرفرازى او را در بر گيرد و اگر به آن مصيبت و اندوه رو كند بى تابى رسوايش نمايد و اگر مالى بيابد توانگرى ياغى اش گرداند و اگر بى چيزى آن را بيازارد؛بلا و سختى گرفتارش كند،و اگر گرسنگى بر آن سخت گيرد ناتوانى از پا درآوردش و اگر سيرى اش بسيار گشته از حد بگذرد شكمپرى به رنج اندازدش.پس هر كوتاهى از حد به آن زيان رساند و هر بيشى از حدّ آن را تباه گرداند.
نيز مى فرمايد:كار نيكو موجب پيشگيرى از خرابى و مهربانى موجب بركنار ماندن از لغزش است.
ص: 199
نيز حضرت(علیه السلام)به كميل بن زياد مى فرمايد:اى كميل!اين دل ها ظرف ها هستند و بهترين آن دل ها نگاهدارنده ترين آن هاست،پس از من نگاه دار و به ياد داشته باش آن چه به تو مى گويم:
مردم سه دسته اند:عالم ربّانى و طالب علم و آموزنده اى كه بر راه نجات و رهايى يافتن است و مگسان كوچك و ناتوانند كه هر آوازكننده اى را پيروند و با هر بادى مى روند.از نور دانش روشنى نطلبيده اند و به پايۀ استوارى پناه نبرده اند.
اى كميل!محبّت عالم دينى است كه بدان پاداش داده مى شود و عالم در پرتو آن اطاعت از خدايش را در زمان حيات به دست مى آورد و پس از مرگ پسنديده گويى ها به دست مى آورد.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.مال با خرج كردن كم مى شود در حالى كه علم با انفاق فزونى مى يابد.
علم،فرمانروا و مال،فرمانبر و مغلوب است.اى كميل!گردآوردندگان دارايى ها تباه شده اند در حالى كه زنده هستند(اگر چه زنده اند ولى غرور و طغيان هلاكشان خواهد كرد)و علما تا روزگار پايدار است پايدار خواهند بود.وجودشان گم شده است و صورت هايشان در دل ها برقرار است.آگاه باش اين جا علم فراوانى نهفته است-و به دست مبارك به سينۀ خود اشاره فرمود-كاش براى آن يادگيرندگانى مى يافتم،آرى البته مى يابم ولى تيزفهمى است كه از او مطمئن نيستم(زيرا)دست افزار دين را براى دنيا به كار مى برد و با حجّت هاى خدا بر اولياى او و با نعمت هايش بر بندگان او برترى مى جويد،يا مى يابم فرمانبرى را براى ارباب دانش كه او را در گوشه و كنار خود بينايى نيست،به نخستين شبهه اى كه روى دهد شك و گمان خلاف در دل او آتش مى افروزد.
بدان كه نه اين اهل مى باشد و نه آن.يا مى يابم كسى را كه در لذّت و خوشى زياده روى كرده به آسانى پيرو شهوت و خواهش نفس مى شود يا كسى را كه شيفتۀ گرد آوردن و انباشتن است.اين دو هم از نگهدارندگان دين نيستند.نزديك ترين مانند به اين دو چهار پايان چرنده مى باشند.در چنين روزگارى علم به مرگ حاملان و نگاهدارندگان مى ميرد.بار خدايا آرى زمين خالى و تهى نمى ماند از كسى كه به حجّت و دليل خدا دين خدا را براى مردم بر پا دارد(و آن كس)يا آشكار و مشهور است يا ترسان و پنهان تا حجّتها و دليل هاى روشن خدا از بين نرود،و ايشان كجايند.به خدا سوگند در شمار
ص: 200
بسيار اندك هستند و در منزلت و بزرگى نزد خدا بسيار بزرگوارند.خداوند در پرتو ايشان حجّت ها و دليل هاى روشن خود را حفظ مى كند تا آن ها را به مانندانشان سپرده در دل هاشان كشت نمايند.علم و دانش با حقيقت ايمان به ايشان يكباره روى آورده و با آسودگى و خوشى يقين و باور به كار بسته اند و سختى و دشوارى اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان يافته اند و به آن چه نادانان دورى گزينند انس و خو گرفته اند و با بدن هايى كه روحهاى آن ها به جاى بسيار بلند آويخته در دنيا زندگى مى كنند.آنانند در زمين امينان و حجّت هاى خدا بر بندگان او.حضرت سپس آهى دردآلود كشيد و فرمود:آه،چه اشتياقى به ديدن آن ها دارم و سپس دستش را از دست كميل كشيد و به او فرمود:اگر مى خواهى برگرد.
نيز مى فرمايد:ذمۀ من گرو سخنانى است كه مى گويم و تمام آن ها را ضمانت مى كنم.
[همۀ خير در كسى است كه قدر آن را شناسد]و در جهل انسان همين بس كه قدر خود را نشناسد.
نيز مى فرمايد:دشمنترين خلايق نزد خدا دو مردند:مردى كه خداوند او را به خود واگذاشته پس از راه راست منحرف گرديده و به سخن بدعت آور و دعوت مردم به ضلالت و گمراهى،دل داده است،پس اين مرد سبب فتنه و فساد است براى كسى كه به واسطۀ او در فتنه واقع شده و گمراه است از راه كسى كه پيش از او به راه راست رفته و گمراه كننده است كسانى را كه در زنده بودن و بعد از مردنش از او پيروى مى كنند.بار گناهان غير خود را حمل كرده و در گرو گناه خويش هم مى باشد.و مردى كه نادانى ها را در خود جمع كرده مردم نادان را گمراه مى كند.در تاريكى هاى فتنه و فساد فرو رفته است،از ديدن هدايت كور است.عوام او را دانا مى نامند و حال آنكه نادان است،صبح كرد هر روز و در پى زياد كردن چيزى بود كه كم آن بهتر از بسيار است تا اين كه به آن رسيد و سيراب گرديد از آب متعفّن گنديده و پر شد از مطالب بيهوده.ميان مردم براى حكم دادن نشسته و به آن چه كه بر غير او اشتباه است خود را دانا مى داند.اگر به او يكى از مسائل مشكله عرضه شود در پاسخ آن سخنان بى معنى بيهوده از رأى خود تهيه نموده و به درستى آن چه در جواب گفته يقين دارد.او در خلط نمودن شبهات مانند تنيدن تار عنكبوت است.نمى داند آيا درست حكم كرده يا به خطا رفته است.باور نمى كند كه
ص: 201
بر خلاف آن چه گفته ديگرى را دانشى است.اگر چيزى را با چيزى بسنجد رأى خود را تكذيب نمى كند و اگر مسأله اى براى او مبهم ماند آن را به سبب آگاهى خود از جهل خويش پوشيده مى دارد تا نگويند فلانى ناآگاه است و لذا بدون آگاهى اقدام مى كند.او به راهى درمى آيد كه پيش راه خود را نمى بيند و بر مركب شهوت سوار است.در نادانى ها بسيار اشتباه مى كند از آن چه نمى داند پوزش نمى خواهد تا سالم بماند و در علم،جواب دندان شكنى نمى دهد تا سود برد.روايات را به باد مى دهد مانند بادى كه گياه خشك و بى فايده را پراكنده مى كند.ميراث ها از او به آواز بلند مى گريند(كه به صاحبانش نرسيده)و خون ها(به زبان حال)از او در فغانند.او با داورى خود نواميس حرام را حلال و حلال را حرام كرده و از صادر كردن آن چه به او رسد سالم نمى ماند و از كوتاهى خود هم پشيمان نمى شود.
اى مردم!بر شما باد طاعت و شناخت كسى كه به جهالت نسبت به او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران افضل تا محمّد خاتم الأنبياء در خاندان پيامبرتان محمّد(صلی الله علیه و آله)فرود آورد.پس كجا سرگردانيد و به كجا روانيد؟اى كسانى كه از پشت اصحاب كشتى نوح نجات يافتيد اين چونان همان كشتى است در ميان شما، پس بدان درآييد.همان گونه كه در آن نجات يافت هر كه نجات يافت در اين نيز هر كه بدان درآيد نجات يابد.من سوگند حق مى خورم كه در گرو سخن خويشم و من از روى بى ميلى به كارى نپردازم.واى به حال كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند و واى بر كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند.آيا سخن پيامبرتان در بارۀ آن ها به شما نرسيده هنگامى كه در حجّة الوداع فرمود:من در ميان شما دو شىء گرانبها مى نهم كه تا هنگامى كه به آن دو چنگ در زنيد گمراه نگرديد:كتاب خدا و خاندان من(اهل بيتم)، اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند،پس بنگريد چگونه در آن دو از پى من مى آييد.اين است همان آب نوشيدنى و گوارا و اين آب نمكين و شور كه بايد از آن كناره گيريد.
نيز مى فرمايد:مسأله اى از احكام دين از يكى از علما پرسيده مى شود.او به رأى خود راجع به آن فتوا مى دهد.همان مسأله از قاضى ديگرى سؤال مى شود،فتواى او بر خلاف قاضى اوّلى است،آن گاه ايشان با حكمهاى خلاف يك ديگر نزد پيشوايى گرد مى آيند كه
ص: 202
آن ها را قاضى قرار داده است،قاضى القضاة رأى همۀ آن ها را درست مى داند در صورتى كه خداى ايشان يكى و پيغمبر آن ها يكى و كتابشان يكى است.آيا خداوند سبحان ايشان را امر فرموده است كه مخالف يك ديگر فتوا بدهند آنان هم فرمان او را پيروى كرده اند؟يا اين كه آنان را از اختلاف نهى نموده است و آن ها معصيت و نافرمانى كرده اند،يا اين كه خداى متعال دين ناقصى فرستاده و براى اتمام آن از ايشان كمك و يارى خواسته است؟ يا اين كه خود را شريك خداوند مى دانند و حكمى مى دهند كه او هم راضى است؟يا اين كه خداوند دين كاملى فرستاده است و حال آن كه خداوند مى فرمايد:«هيچ چيز را در قرآن فروگذار نكرده ايم» (1)و«در آن هر چيزى بيان شده است»،و ذكر فرموده است كه بعضى از قرآن،بعضى ديگر را تصديق مى كند و اختلافى در آن نيست و لذا فرموده است:«اگر اين قرآن از جانب غير خدا بود هر آينه در آن اختلاف بسيار مى يافتند»،و اين كه قرآن ظاهرش زيبا و باطن آن ژرف و بى پايان است و عجايب و غرايب و تاريكى ها از ميان نمى رود مگر در پرتو آن.
نيز حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:اى آدميزاده!چنين نباشد كه بيش تر همّ تو روزى از تو باشد كه اگر از دستت رود از اجل تو به شمار نيايد.هر روزى كه بيايد كه تو در آن حضور داشته باشى خداوند روزى تو را خواهد داد، و بدان كه هرگز نخواهى توانست چيزى بيش از نيرويت به دست آورى مگر آن كه براى ديگرى ذخيره كنى.به وسيلۀ آن بهرۀ تو در دنيا فزونى مى گيرد و وارث تو از آن برخوردار مى گردد و با آن در روز رستاخيز».
ص: 203
حساب تو طولانى مى گردد،پس از آن چه در زندگى دارى برخوردار شود و براى رستاخيزت توشه اى پيش فرست كه جلوى روى تو باشد،چرا كه راه دور است و قرارگاه،قيامت و جاى وارد شدن بهشت و دوزخ.
سخنان و پندها و حكمت هاى حضرت(علیه السلام)بيش از آن است كه به شماره درآيد و ما براى جلوگيرى از بى حوصلگى آن را طولانى نمى گردانيم،زيرا آن،موضوع كتاب ديگرى است.
كه مباحثى را در بر دارد:
بدون ترديد خويشى و نزديكى با پيامبر(صلی الله علیه و آله) مزيّت و فضيلتى است بر ديگرى و به همين سبب خداوند متعال آن ها را به بهرۀ خويشاوندى مشرّف گردانيده فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)-،و نيز فرموده است: وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ (2)-،و براى بزرگداشت و تجليل آن ها صدقه را بر ايشان حرام كرده است،و هر كه به پيامبر نزديك تر باشد مقامى والاتر دارد. امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:هيچ كس با ما اهل بيت سنجيده (3)-نمى شود (4).
ص: 204
جاحظ-كه دشمن امير المؤمنين(علیه السلام)است-مى گويد:راست گفت على(علیه السلام)،چگونه كسى با قومى سنجيده شود كه از ايشان است پيامبر اكرم و اطيبان؛على و فاطمه،و سبطان؛حسن و حسين،و شهيدان؛حمزۀ اسد اللّه و جعفر ذو الجناحين؛و سيد وادى؛ عبد المطلب،و ساقى حاجيان؛عبّاس،و حكيم بطحاء و نجده،ابو طالب،و خير در ميان آنان است و انصار،انصار ايشان است و مهاجر،كسى است كه به سوى آن ها و با آن ها هجرت كند،و صدّيق،كسى است كه آن ها را تصديق كند،و فاروق،كسى است كه در بارۀ آن ها ميان حق و باطل تفاوت نهد،و حواريون حقيقى حواريون آن هاست و ذو شهادتين از آن روست كه به آن ها شهادت داده است.خيرى نيست مگر در ميان آن ها و براى آن ها و از آن ها و با آن ها؟پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اهل بيت خود را با اين سخن مشخّص مى سازد: من در ميان شما دو جانشين مى نهم كه يكى بزرگ تر از ديگرى است؛كتاب خدا،ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين و عترت من كه همان اهل بيت منند.خداوند لطيف خبير مرا آگاهانده است كه اين دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد آيند (1).
اگر آن ها چون ديگران بودند. عمر به هنگام تقاضاى دامادى على(علیه السلام)نمى گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«در روز رستاخيز هر سبب و نسبى گسسته است جز سبب و نسب من» (2).
اگر در بارۀ آيات شريفۀ مربوط به على(علیه السلام)و مقامات والاى او[و فضايل درخشنده اش]كتابى مستقل بنگاريم بايد طومارهاى بسيارى را به نگارش،سياه كنيم.
ريشه اش درست،خاستگاهش والا،شأنش بزرگ،كارش سترگ،دانشش فراوان،بيانش شگفت،زبانش سخنور،سينه اش گشاده،خويش چونان ريشه اش و سخنش گواه قدمتش.اين سخن دشمن اوست.صلّى اللّه عليه و آله.
مادرش:فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در دامان او پرورش يافت و مادر پيامبر به شمار مى آمد.فاطمه در آوردن ايمان،سبقت داشت و با/.
ص: 205
پيامبر به مدينه هجرت كرد و چون درگذشت پيامبر كارهاى او را عهده دار شد و با پيراهن خود تكفينش كرد و چون گودى قبر به لحد رسيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)با دست خود آن را كند و خاك آن را با دستش خارج كرد و در گورش بخفت.سپس فرمود:خداست كه زنده مى كند و مى ميراند در حالى كه خود او زنده اى است نامى را.خدايا مادرم فاطمه دختر اسد را بيامرز و حجّتش را بدو تلقين كن و گور و جايگاه واردشدنش را بر او فراخ گردان به حق پيامبرت محمّد و پيامبران پيش از من كه تو رحم كننده ترين رحم كنندگان هستى.
پيامبر او را تلقين داد و از حضرتش شنيده مى شد كه مى فرمود:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل. به حضرت(صلی الله علیه و آله)گفته شد:يا رسول اللّه!ديديم با مادر على آن كردى كه با هيچ كس جز او چنين نكرده بودى.او را با پيراهن خود تكفين كردى و سرش را در گور نهادى و به او گفتى:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.دليل آن چه بود؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:روزى به او ياد آور شدم كه در رستاخيز همۀ مردم،عريان و پابرهنه برانگيخته شوند.او گفت:«واى چه زشت خواهد بود آن گاه».گفتم:تو را با پيراهن خود كفن مى كنم تا در آن روز تو را بپوشاند.چنين كردم و در گورش نهادم تا از فشار قبر در امان باشد.دو فرشته بر او فرود آمدند و گفتند:خدايت كيست؟گفت:اللّه خداى من است.به او گفتند:پيامبرت كيست؟گفت:محمّد پيامبر من است.گفتند:امام تو كيست؟ او به لرزه افتاد.بدو گفتم:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.او نخستين هاشمى است كه از سوى پدر و مادر به هاشم مى رسد.
پدرش ابو طالب،عبد مناف بن عبد المطّلب-شيبة الحمد كه نسب او و نسب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در او به يك ديگر مى رسد-بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان بن مبدع بن منيع بن ادد بن كعب بن يشجب بن يعرب بن هميسع بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل(علیه السلام)است.
او پسر عموى تنى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است و دو عمويش حمزه و عبّاس مى باشند و برادرانش جعفر و عقيل و دو پسرش حسن و حسين و همسرش سرور بانوان جهان است.او واسطة العقد كمال است كه نزد خدا به افضال و كمال مخصوص گرديده است.
ص: 206
ابن عبّاس مى گويد:نام فاطمه دختر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برده مى شد و كسى نام او را نزد پيامبر نمى برد مگر آن كه پيامبر از او روى بر مى تافت و مى فرمود:چشم انتظار آنم كه تكليف اين كار از آسمان روشن شود،زيرا تكليف او در اختيار پروردگار است.
سعد بن معاذ انصارى به على بن ابى طالب(علیه السلام)گفت:به خدا سوگند به نظر من پيامبر براى فاطمه جز تو را نمى خواهد.
على(علیه السلام)فرمود:من چيزى ندارم اگر از من طلبى كند و حضرتش(صلی الله علیه و آله)مى داند كه نه سيمى دارم نه زرى.سعد به او گفت:تو را سوگند مى دهم كه حتما چنين كن.على گفت:
چه بگويم؟سعد گفت:بگو نزد تو آمده ام تا فاطمه را از خدا و پيامبر خواستگارى كنم.
على نزد پيامبر رفت و به حضورش رسيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:گويى نيازى دارى؟گفت:
آرى.پيامبر فرمود:نيازت چيست؟عرض كرد:آمده ام تا فاطمه دختر محمّد را از خدا و پيامبرش خواستگارى كنم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خوش آمدى و درودت باد.على(علیه السلام)اين خبر را به آگاهى سعد رساند.سعد گفت:دختر پيامبر را منكوحۀ تو مى دانم،زيرا او نه خلف وعده مى كند و نه دروغ مى گويد.پيامبر در آن شب بلال را خواند و گفت:دخترم فاطمه را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و دوست دارم اخلاق امّت من آن باشد كه به هنگام ازدواج طعام دهند.اى بلال به ميان گله برو و يك گوسفند و پنج مدّ جو بياور تا سفره اى پهن كنم و مهاجران و انصار را بر آن گرد آورم.بلال چنين كرد و سپس مردم را دعوت كرد و همگى بخوردند.سپس فرمود:اى بلال!اين خوراك ها را نزد مادرانت (همسران پيامبر)ببر و به آن ها بگو بخوريد و از آن اطعام هم بكنيد.بلال هم چنين كرد.
سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر زنان وارد شد و فرمود:من دخترم را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و او را به على سپردم پس فاطمه را بپاييد.
آن ها به سوى فاطمه برخاستند و زيور آلات خود را به او آويختند و زيبايش كردند و در خانۀ او فرشى انداختند كه لايۀ آن ليف خرما بود و نيز يك پشتى و كسايى خيبرى و طشت و چند كوزه و ظرفى براى وضوگيرى و پوشش پشمى نازكى در خانه اش نهادند.
على(علیه السلام)نيز سلمان و بلال را فرستاد تا تمام ما يحتاج او را بخرند.پس چون وسايل در برابر على(علیه السلام)نهاده شد گريست و اشك هايش روان شد و سپس سر بر آسمان بلند كرد و گفت:خدايا!بركت بده به قومى كه بيش ترين ظروف آن ها سفالى است.
ص: 207
زنان،امّ ايمن را براى پذيرايى كنار در نهادند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فاطمه را خواند.
فاطمه چون پيامبر را به همراه همسرش ديد گريه كرد.پس پيامبر دست فاطمه و على را گرفت و چون خواست دست آن ها را به يك ديگر دهد گريست.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را از نزد خود به ازدواج درنياوردم بلكه خداوند در آسمان، عهده دار ازدواج تو بود و جبرئيل، خواستگارى كننده و خداوند عهده دار آن بوده است، و پروردگار به درخت طوبى دستور داده است تا پر از زيور و آذين و درّ و ياقوت گردد و سپس اين ها را پراكند و سپس به حور عين دستور داد آن ها را جمع كنند و بردارند تا روز قيامت به يك ديگر هديه دهند و بگويند.اين،افشاندۀ فاطمه است.من تو را به ازدواج بهترين خويش خود درآوردم،من تو را به ازدواج كسى درآوردم كه در دنيا سرور و در آخرت نيز سرورى است از نيكان.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)دست هاى على را در دست فاطمه نهاد و به آن دو فرمود:به خانۀ خود برويد.خداوند شما را با يك ديگر گرد آورد و خاطرتان را آسوده سازد.و با يك ديگر كارى نداشته باشيد تا من نزدتان آيم.
آن دو اطاعت كردند و در جاى خود نشستند و نزدشان امّهات مؤمنين(امّ المؤمنين ها)بودند و ميان آن ها و على پرده اى بود و فاطمه در ميان زنان قرار داشت.
سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سر رسيد و داخل شد و زنان جز اسماء بنت عميس به شتاب گريختند.
اسماء هنگام رحلت خديجه حضور داشت و در آن هنگام ديده بود كه خديجه مى گريست.اسماء به او گفت:آيا مى گريى در حالى كه خانم زنان جهان هستى و همسر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه با زبان خود تو را به بهشت مژده داده است؟خديجه به او گفت:از اين نمى گريم،ولى يك دختر در شب زفاف بايد زنى را در خدمت داشته باشد كه سرّش را نزد او نهد و در برآوردن نيازهايش از او يارى جويد و فاطمه نوجوان است و مى ترسم در آن هنگام كسى نباشد تا امور او را بر عهده گيرد.گفتم:خانم!نزد تو با خدا پيمان مى بندم كه اگر تا آن هنگام زنده ماندم جاى تو را در اداى اين مهم پر كنم.
چون آن شب رسيد پيامبر دستور داد همۀ زنان خارج شوند.همۀ زنان خارج شدند مگر اسماء.پس همين كه پيامبر خواست بيرون رود سايۀ مرا ديد و پرسيد.تو كه هستى؟ عرض كردم:اسماء بنت عميس.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به تو دستور ندادم بيرون شو؟گفتم:
ص: 208
آرى،يا رسول اللّه و نمى خواهم خلاف دستور شما عمل كنم ولى به خديجه-رضى اللّه عنها-قول داده ام.من با پيامبر صحبت كردم و او گريست.و در حق من گفت از خدا مى خواهم تو را از بالا و پايين و روبرو و پشت و راست و چپ از شر شيطان رجيم حفظ كند.طشت را به من بده و آن را پر از آب كن.اسماء آن را پر از آب كرد.حضرت(صلی الله علیه و آله) آب در دهان خود كرد و سپس آن را از دهان بيرون ريخت و فرمود:خدايا!اين دو از من هستند و من از اين دو.خدايا همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و مرا كاملا پاك كردى،از آن ها نيز پلشتى را دور ساز و كاملا پاكشان گردان.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فاطمه را خواند و كف دستش را ميان دو دست او زد و بار ديگر به ميان دو شانه اش و بار سوم به فرق سرش و سپس بر پوست و گونۀ فاطمه دميد و او را بغل كرد و فرمود:بارخدايا!اين دو از من اند و من از اين دو.خدايا!همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و كاملا پاكم گردانيدى آن دو را نيز پاك گردان.سپس پيامبر از فاطمه خواست از آب آن طشت بنوشد و آبى از آن را مضممضه و استنشاق كند و وضو سازد و دستور داد طشت ديگرى آوردند و همان كرد كه در طشت اوّل.سپس در را به روى آن دو بست و رفت و پيوسته براى آن دو دعا مى كرد تا به اتاقش رفت و ناپديد شد و در دعايش هيچ كس را شريك على و فاطمه نساخت (1).- ابن عباس مى گويد:چون شب ازدواج على و فاطمه رسيد پيامبر در جلوى فاطمه و جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل در سمت چپ او و هفتاد هزار فرشته پشت سر او بودند كه تا پگاه،خداى را تسبيح مى گفتند و به پاكى يادش مى كردند (2).- اخبار پيرامون آن و نظايرش،بسى منتشر است كه خود از بزرگ ترين فضايل مى باشد [سپاس خداى را بر ولايت اهل بيت(علیه السلام)] (3).».
ص: 209
در كتاب مسند احمد بن حنبل (1)-به نقل از زيد بن ابى آدميّ آمده است كه گفته:بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شدم-پس على(علیه السلام)داستان برادرى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در ميان صحابه باز گفت.راوى مى گويد:على(علیه السلام)گفت:روحم برفت و پشتم بشكست آن گاه كه ديدم تو با اصحاب خود چنان مى كنى كه كردى.اگر اين از خشم تو بر من بود كه خشنودى و كرامت از آن توست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برگزيد من تو را برنگزيدم مگر براى خود.پس تو براى من همچون هارون هستى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست و تو برادر و وارث من هستى (2).
ص: 210
ص: 211
ص: 212
ص: 213
راوى مى گويد:على گفت:يا رسول اللّه!ولى من از تو ارثى نمى برم.
پيامبر فرمود:پيامبران پيش از من ارثى نگذاشته اند.
على عرض كرد:پيامبران پيش از تو چه به ارث نهاده اند؟ پيامبر فرمود:كتاب خدا و سنّتشان (1)،و تو به همراه فاطمه در بهشت در كوشك من».
ص: 214
ص: 215
خواهى بود در حالى كه برادر و دوست من هستى.
پيامبر سپس آيۀ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ را تلاوت كرد كه يك ديگر را در راه خدا دوست دارند و به يك ديگر مى نگرند (1).4.
ص: 216
فقيه ابن مغازلى شافعى (1)-از انس روايت كرده است كه مى گويد:روز مباهله رسيد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد و على در جايى ايستاده بود كه پيامبر او را مى ديد و جايش را در نظر داشت ولى ميان او و هيچ كس برادرى برقرار نكرد و على با چشم گريان بازگشت.پيامبر(صلی الله علیه و آله)جوياى او شد و فرمود:ابو الحسن چه كرد؟ گفتند:يا رسول اللّه!با چشم گريان بازگشت.پيامبر فرمود:اى بلال!برو و او را نزد من بياور.بلال به سوى على(علیه السلام)رفت و اين در حالى بود كه او با چشم گريان به منزل وارد شده بود.فاطمه گفت:چه چيز تو را گريانده است؟خداوند چشمت را نگرياند.على گفت:اى فاطمه!پيامبر ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد در حالى كه مرا مى ديد و جايم را زير نظر داشت با هيچ كس برادرم نساخت.فاطمه گفت:خداوند غمگينت نسازد شايد كه تو را براى خويش ذخيره كرده است.پس بلال گفت:اى على! پيامبر(صلی الله علیه و آله)را پاسخ گو.على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه چيز تو را گريانده است اى ابو الحسن؟على گفت:يا رسول اللّه!ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كردى در حالى كه مرا مى ديدى و جايم را زير نظر داشتى و مرا با هيچ كس برادر نكردى.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را براى خويش ذخيره كرده ام.آيا اين تو را شاد نمى كند كه برادر پيامبر باشى؟عرض كرد:آرى يا رسول!من كجا و برادرى تو كجا؟پس پيامبر دست على را گرفت و بر منبر بالايش برد و فرمود:خدايا!اين از من و من از اويم.آگاه باشيد كه او براى من همچون هارون است به موسى[جز آن كه پس از من پيامبرى نيست]،بدانيد هر كه من سرور اويم اين على نيز سرور اوست.
على(علیه السلام)با خوشحالى بازگشت و عمر بن خطّاب به دنبال او مى رفت و مى گفت:به بهد.
ص: 217
اى ابو الحسن!سرور ما و هر مسلمانى گشتى.
حذيفة بن يمانى (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار،برادرى برقرار كرد و هر كس را با همسنگش برادر ساخت و سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و گفت:
اين برادر من است.
حذيفه مى گويد:رسول اكرم،سرور پيامبران و جلودار پرهيزگاران و فرستادۀ خداى جهانيان است كه همانند و همسنگى[در ميان مردم]ندارد[و على برادر اوست].
اخبار در اين باره بسيار است و اين منزلتى شريف و جايگاهى بزرگ است[كه مانند آن براى هيچ كس به دست نيامده است].
پيامبر(صلی الله علیه و آله)امير المؤمنين(علیه السلام)را به فضيلتى اختصاص داد كه هيچ كس جز او در آن شركت نداشت.
احمد بن حنبل در مسند خود (2)-به نقل از زيد بن ارقم روايت كرده است كه مى گويد:
گروهى از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)درهايى داشتند كه به مسجد باز مى شد.روزى حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين درها را ببنديد مگر در على را.گروهى در اين باره اعتراض كردند.راوى مى گويد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بپا خاست و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و فرمود:امّا بعد،به من دستور داده شده است اين درها را ببندم مگر در على را،و گروهى از شما اعتراض كرده اند.به خدا سوگند،چيزى را نبسته ام و نگشوده ام مگر آن كه مأمور به امرى شده ام و از آن پيروى كرده ام.
از كتاب مناقب ابن مغازلى (3)-به نقل از عدىّ بن ثابت روايت شده كه گفته است:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مسجد رفت و فرمود:خداوند به پيامبرش موسى وحى كرد كه براى من مسجدى پاك بنيان كن كه جز من و هارون و دو پسر هارون كسى در آن سكونت نورزد،و خداوند به من وحى كرده است كه مسجد پاكى بر پا كن كه جز من و على و دو پسر على كسى در آن سكونت نكند.
ص: 218
از حذيفة بن اسيد غفارى (1)-روايت است كه مى گويد:چون اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مدينه آمدند خانه اى نداشتند و در مسجد بيتوته مى كردند.پس پيامبر به آن ها فرمود:در مسجد بيتوته نكنيد كه گاهى محتلم مى شويد.سپس اين گروه،خانه هايى را در اطراف مسجد بنا كردند و درهاى آن را به روى مسجد قرار دادند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،معاذ بن جبل را به سوى ايشان فرستاد و او به ابو بكر ندا درداد و گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد از مسجد بيرون شوى[و درت را ببندى].او گفت:به ديده منّت.درش را ببست و از مسجد بيرون رفت.پيامبر سپس او را به سوى عمر فرستاد و معاذ به او گفت:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد درى را كه به مسجد باز مى شود ببند و از مسجد خارج شو.او نيز گفت سخن خدا و پيامبر را به ديده منّت مى دارم جز آن كه از خدا آرزو مى كنم دريچه اى را در مسجد به من واگذارد.معاذ سخن عمر را به پيامبر رساند.پيامبر سپس او را نزد عثمان فرستاد در حالى كه رقيّه نزد او بود.او گفت:به ديده منّت پس درش را ببست و از مسجد بيرون شد.پيامبر سپس او را به سوى حمزه فرستاد،او نيز گفت:
فرمان خدا و رسول را به ديده منّت مى دارم و على ترديد داشت و نمى دانست كه آيا او از كسانى است كه در مسجد اقامت خواهد داشت يا از آن بيرون خواهد شد.پيامبر اتاقى از اتاقهاى مسجد را براى او ساخته بود.پيامبر به او فرمود:پاك و مطهّر در مسجد سكونت كن.سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على به حمزه رسيد و به پيامبر عرض كرد:اى محمّد!ما را از مسجد بيرون مى كنى و جوانان فرزندان عبد المطلب را در مسجد نگاه مى دارى.
پيامبر خدا به او فرمود:اگر وحيى در كار نبود هيچ يك از شما را باقى نمى گذاشتم به خدا سوگند،اين را جز خدا بدو نداد و بشارتت باد كه تو از سوى خدا و رسولش بر خير و خوبى هستى.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او بشارت داد و او در روز احد شهيد شد.اين موجب شد برخى بر على حسد ورزند و در دل غصه خوردند ولى برترى على بر ايشان و ديگر صحابۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر آن ها آشكار شد.
اين خبر به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد و حضرت(صلی الله علیه و آله)به خطابه ايستاد و فرمود:گروهى از3.
ص: 219
مردان از اين كه من على را در مسجد سكنا دادم غمگين شده اند.به خدا سوگند من نه آن گروه را بيرون كردم و نه على را سكنا دادم.همانا خداوند عزّ و جلّ به موسى و برادرش وحى كرد كه مردم تان را در مصر در خانه هايى جاى دهيد و خانه هاتان را در قبله قرار دهيد و نماز بر پا داريد،و به موسى دستور داد در مسجدش سكونت نورزد و در آن نكاح نكند و جز هارون و فرزندان او را در آن وارد نسازد،و على براى من همچون هارون است براى موسى.او برادر من است در برابر خاندانم و مسجد من براى هيچ كس حلال نيست كه در آن زن به نكاح درآورد مگر براى على و فرزندانش،و هر كس با او بدى پيشه كند به اين سمت برود-و با دستش به طرف شام اشاره كرد (1).ت.
ص: 220
قضيۀ مباهله دليلى است بر فضل كامل و پاكدامنى تامّ مولاى ما امير المؤمنين -عليه السلام-و افضل الصّلوات و اكمل التّحيات-و دو فرزند و همسرش-صلّى اللّه عليهم-،چه،پيامبر در نيايش به درگاه خدا و فراهم كردن دعايش براى دست يافتن به اجابت اين دعا،از آن ها يارى جست،و هنگامى كه اسلام،پس از فتح،انتشار يافت و سيطره اش توان گرفت گروه هايى نزد پيامبر آمدند كه از آن جمله كسانى بودند كه اسلام آورده بودند و گروهى از ايشان نيز امان مى خواستند تا در پرتو نظر حضرت(علیه السلام)نسبت به مردمشان به سوى آن ها باز گردند.از كسانى كه بر حضرت وارد شدند يكى نيز ابو حارثه
ص: 221
اسقف نجران بود به همراه سى مرد مسيحى كه در ميان ايشان،عاقب و سيّد و عبد المسيح نيز ديده مى شدند.آن ها به هنگام نماز عصر به مدينه آمدند در حالى كه جامه اى ديبا بر تن و صليبهايى به همراه داشتند.گروهى يهود نزد آن ها آمدند و گفتگويى ميان آن ها صورت گرفت.مسيحيان به آنان گفتند:شما چيزى نيستيد،و يهود به آن ها گفتند:شما چيزى نيستيد-همان گونه كه خدا اين را گفته است.
پس چون پيامبر نماز عصر بگزارد آن ها رو به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)آوردند و در پيشاپيش آن ها اسقف قرار داشت.پس گفت:اى محمّد!در بارۀ مسيح چه مى گويى؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بندۀ خدا بود كه پروردگار او را برگزيد و انتخابش كرد.اسقف گفت:آيا براى او پدرى مى شناسى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او از نكاح به وجود نيامد تا پدرى داشته باشد.اسقف گفت:پس چگونه مى گويى او بنده اى است مخلوق در حالى كه تو بندۀ مخلوقى را نديده اى مگر آن كه از طريق نكاح باشد و پدرى داشته باشد؟ خداوند تبارك اين آيات را نازل كرد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ (1)-،تا آن جا كه مى فرمايد:
فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (2) -.
پيامبر اين آيات را بر مسيحيان خواند و آن ها را به مباهله دعوت كرد و فرمود:
خداوند به من خبر داده است اندكى پس از مباهله عذابى بر مبطل نازل خواهد شد و حقّ از باطل آشكار مى شود.اسقف و اصحابش جمع شدند و به رايزنى پرداختند.و همگى همداستان شدند تا صبح روز بعد مهلت بگيرند پس چون به اردوگاه خود بازگشتند اسقف به آن ها گفت:در كار محمّد بنگريد اگر فردا به همراه فرزندانش مباهله كرد از مباهلۀ با او بپرهيزيد و اگر به همراه اصحاب خود مباهله كرد با او مباهله كنيد كه ديگر او چيزى نخواهد بود.
عاقب گفت:اى گروه نصارا به خدا سوگند كه دانسته ايد محمّد پيامبرى است فرستاده شده كه از امر صاحب تان كلام فصل را به همراه آورده است.به خدا سوگند هرگز مردمى با پيامبرى مباهله نكرده اند كه بزرگان شان زندگى كنند و كوچك هاى شانم.
ص: 222
رشد كنند و اگر چنين كنيد هر آينه نابود خواهيد شد.اگر شما همراهى دينتان را مى خواهيد و مايليد بر آن چه كنون هستيد باقى بمانيد اين مرد را بدرود گوييد و به سرزمين تان باز گرديد.فرداى آن روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه دست على(علیه السلام)را گرفته بود و حسن و حسين در برابر او مى رفتند و فاطمه(س)پشت سر او قرار داشت.
اسقف از آن ها پرسيد:پس به او گفتند:اين پسر عمو و داماد و پدر فرزندان او و محبوب ترين مردم نزد او يعنى على بن ابى طالب است،و اين دو كودك دو پسر دختر او هستند از على كه اين دو نيز از محبوب ترين مردمند نزد او،و اين دختر جوان،فاطمه دختر اوست كه عزيزترين مردم،نزد او و نزديك ترين آن ها به قلب اوست.
اسقف به عاقب و سيد و عبد المسيح نگريست و به آن ها گفت:بنگريد،فرزندان و اهل بيت خاصّش را آورده است.تا در حالى كه به حقّ خود مطمئن است به همراه آن ها مباهله كند.به خدا سوگند او آن ها را نياورده است در حالى كه بهراسد حجّتى عليه او اقامه شود،پس از مباهلۀ با او بپرهيزيد،به خدا سوگند اگر منزلت امپراتور نمى بود در برابر او اسلام مى آوردم،ولى با او مصالحه كنيد به گونه اى كه ميان تان اتّفاق نظر باشد و به سرزمين تان باز گرديد و در كار خود بينديشيد.اى گروه نصارا!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد به سبب آن ها كوهى را از جايش بركند آن را بر مى كند،با آن ها مباهله نكنيد كه نابود مى شويد و ديگر تا روز رستاخيز يك مسيحى هم بر زمين باقى نخواهد ماند.پس گفتند:اى ابو القاسم!بهتر ديديم كه با تو مباهله نكنيم و تو را بر دينت برقرار و خود را بر دين خويش ثابت بداريم.پيامبر فرمود:حال كه از مباهله ابا داريد پس اسلام آوريد و در اين صورت هر چه براى مسلمانان خواهد بود براى شما خواهد بود و هر چه برايشان باشد بر شما خواهد بود.آن ها از پذيرش اسلام سرباز زدند.پيامبر فرمود:پس من با شما مى جنگم.آن ها گفتند:ما توانايى جنگ با عرب ها را نداريم،ولى با تو مصالحه مى كنيم كه با ما جنگ نكنى و ما را نهراسانى و از دين مان بازمان ندارى و در برابر،سالانه دو هزار جامۀ ابريشمى به تو مى دهيم كه بهاى هر جامه چهل درهم است و كاستى و افزايش آن را به حساب مى گذاريم.هزار جامۀ ابريشمى در صفر و هزار جامۀ ابريشمى در رجب و سى جوشن از آهن.پيامبر به همين شرط با آن ها مصالحه كرد و فرمود:
سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست نابودى بر مردم نجران رخ نمود و اگر
ص: 223
تسليم نمى شدند به ميمون و خوك بدل مى گشتند و دره بر آن ها پر از آتش مى گشت و خداوند،نجران و مردم آن را تا پرنده اى بر سر درختشان ريشه كن مى ساخت و سالى بر مسيحيان نمى گذشت تا آن كه همگى شان به هلاكت مى رسيدند (1).
خداوند در اين آيه،نفس محمّد را همان نفس على معرفى مى كند و مى فرمايد:
وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ (2) .
ص: 224
ص: 225
ص: 226
ص: 228
احمد در مسند (1)-خود روايت مى كند كه پيامبر،دست حسن و حسين را گرفت و فرمود:هر كه من و اين دو پدر و مادر اين دو را دوست دارد به روز رستاخيز در منزلگاه من خواهد بود.
از مسند (2)-به نقل از زيد بن حبيش آمده است كه گفته:على(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند [از آن چه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من قول داده است]به من بغض نمى ورزد مگر شخص منافق و مرا دوست نمى دارد مگر شخص مؤمن.
در همان جا (3)-به نقل از عبد الرحمن بن ابى ليلى آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
فردا درفش را به دست مردى خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبر هم او را دوست دارند.يورش آورنده است و گريزنده نيست و اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)با آن سرفراز مى شوند.پس آن را به على(علیه السلام)سپرد (4).8.
ص: 229
از حذيفه،روايت شده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه مى خواهد به عصاى ياقوتى چنگ زند كه خدا به قدرت خود آن را آفريده و بدان دستور داده تا هستى يابد
ص: 230
بايد پس از من ولايت على بن ابى طالب را بپذيرد (1)(2).
از كتاب ابن خالويه و كتاب مناقب خوارزمى (3)-به نقل از عبد اللّه بن مسعود آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)از خانۀ زينب دختر جحش خارج شد و به خانۀ امّ سلمه آمد.پس كسى بيامد و در بكوفت.پيامبر گفت:اى امّ سلمه برخيز و در را بگشاى.امّ سلمه گفت:
گفتم:اين كيست يا رسول اللّه كه آن قدر مهم است كه من بايد در را براى او بگشايم و در حالى كه مچهاى من پيداست او را ديدار كنم و حال آن كه ديروز در بارۀ من آياتى از قرآن مجيد نازل شده است؟پيامبر فرمود:اى ام سلمه!فرمانبرى از پيامبر،فرمانبرى از خداست و سركشى از پيامبر،سركشى از خداوند عزّ و جلّ.به كنار در،مردى است نه سبك سر و نه ساده لوح،و به منزلى در نمى آيد كه صدايش شنيده نشود و او خدا و پيامبرش را دوست دارد[و خدا و پيامبر هم او را دوست دارند].امّ سلمه مى گويد:در را گشودم.او دو طرف در را گرفت و من باز گشتم تا به پرده درآمدم و چون ديگر صداىد.
ص: 231
پايى نشنيد داخل شد و بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سلام كرد.پيامبر سپس فرمود:اى امّ سلمه آيا او را مى شناسى؟گفتم:آرى،او على بن ابى طالب است.پيامبر فرمود:او برادر من است، محبّت او محبّت من و گوشت او گوشت من و خون او خون من است.اى امّ سلمه!او پس از من از ميان برندۀ دشمنان من است،پس گوش كن و گواه باش.اى امّ سلمه او ظرف علم من است و پس از من ولىّ من،پس گوش كن و گواه باش،او كشندۀ پيمان شكنان و ستمكاران و از دين برون رفتگان است پس از من،پس گوش كن و گواه باش،به خدا سوگند او زنده كنندۀ سنّت من است،پس گوش كن و گواه باش،اگر كسى خدا را ميان ركن و مقام،هزار سال و در پس آن هزار سال پرستش كند و سپس در حالى به ديدار خدا رود كه بغض على در سينه دارد خداوند او را به رو در آتش دوزخ فكند.
در كتاب فردوس (1)-به نقل از معاذ آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:
محبّت به على بن ابى طالب،حسنه اى است كه هيچ سيّئه اى با آن زيان نمى رساند و بغض به على بن ابى طالب سيّئه اى است كه با آن حسنه اى سود نرساند.
در همين كتاب (2)-به نقل از ابن مسعود آمده است كه:يك روز محبّت به خاندان محمّد بهتر از يك سال عبادت است و كسى كه با داشتن اين محبّت در دل بميرد به بهشت درآيد.
در همين كتاب (3)-به نقل از ابو ذر آمده است كه پيامبر فرمود:على،در دانش و هدايت من است و آن چه را پس از خود مى فرستم براى امّتم تبيين مى كند.محبّت به او ايمان و بغض به او نفاق و نگريستن به او از روى مهر و دوستى،عبادت است.
در كتاب مناقب خوارزمى (4)-به نقل از جابر آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل از سوى خدا براى من برگ سبزى از درخت مورد آورد كه در آن به رنگ سپيد نوشته/.
ص: 232
شده بود:من محبّت على بن ابى طالب را به همۀ خلايقم واجب گردانيدم (1)،پس اين را از سوى من به آن ها برسان.
در همين كتاب (2)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اگر همۀ مردم در محبّت نسبت به على بن ابى طالب همداستان مى شدند ديگر خداوند آتش را نمى آفريد (3).
در همين كتاب آمده است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!اگر بنده اى خداى را چنان عبادت كند كه نوح در ميان قومش و چونان كوه احد زرى از آن او باشد كه در راه خدا انفاق كند و عمرش آن قدر بپايد كه پاى پياده هزار حج بگزارد و در پى آن،مظلوم، ميان صفا و مروه به قتل رسد ولى دوستى تو را در دل نداشته باشد شميم بهشت را استشمام نكند و بدان در نيايد (4).].
ص: 233
كسى به سلمان گفت:تو چه قدر على را دوست دارى! سلمان پاسخ داد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:هر كه على را دوست بدارد به تحقيق مرا دوست داشته است و هر كه على را دشمن دارد به تحقيق مرا دشمن داشته است (1).- در همين كتاب (2)-به نقل از ابن عمر آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه على را دوست بدارد خداوند نماز و روزه و عبادت او را بپذيرد و دعايش پذيرفته گرداند.آگاه باش هر كه على را دوست بدارد خداوند در برابر هر يك از شريان هاى پيكر او شهرى در فردوس بدو بخشد.آگاه باش هر كه خاندان محمّد را دوست بدارد از حساب و ميزان و صراط در امان خواهد بود.آگاه باش هر كه بر محبّت خاندان محمّد بميرد من به همراه پيامبران در بهشت ضامن او خواهيم بود.هوش دار كسى كه به طور نوشته خاندان محمّد را دشمن دارد روز رستاخيز به صورتى مى آيد كه ميان دو ديده اش نوشته باشد:نوميد از رحمت الهى.
از عبد اللّه بن مسعود (3)-است كه گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:هر كه گمان برد به من و آنچه آورده ام ايمان آورده است در حالى كه على را دشمن دارد دروغگوست نه مؤمن.
ابى بردة مى گويد:روزى نشسته بوديم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سوگند به خدايى كه جان من در دست اوست به روز رستاخيز بنده هنوز يك قدم برنداشته كه خداوند پيرامون چهار امر از او پرسش كند:عمرش را صرف چه كرده است،پيكرش را در چه راهى پوسانده است،مالش را از كجا به دست آورده و در چه راهى به مصرف رسانده5.
ص: 234
است و بالاخره پيرامون محبّت ما اهل بيت پرسش خواهد كرد.عمر بن خطّاب عرض كرد:نشانۀ محبّت تان پس از شما چيست؟ابن بردة مى گويد:پيامبر دستش را بر سر على(علیه السلام)كه در كنار او بود نهاد و فرمود:محبّت پس از من محبّت اوست (1).1.
ص: 235
از عبد اللّه بن عمر (1)-رسيده است كه گفت:شنيدم كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند:در شب معراج خدايت با چه زبانى با تو گفتگو كرد؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:با زبان على بن ابى طالب6.
ص: 236
با من گفتگو كرد.پس به من الهام كرد تا گفتم:بار خدايا!تو با من سخن گفتى يا على؟ خداوند فرمود:اى احمد!من چيزى هستم نه همچون چيزها و با مردم سنجيده نمى شوم و با نظاير توصيف نمى گردم.تو را از نور خود آفريدم و على را از نور تو خلق كردم،پس بر نهفته هاى قلبت آگاهى يافتم و ديدم در قلب تو هيچ محبوب تر از على بن ابى طالب نيست و از همين رو با زبان او با تو گفتگو كردم تا دلت آرام گيرد.
در كتاب كفاية الطالب (1)-از حافظ ابو عبد اللّه شافعى به اسناد او به نقل از ابو برده آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:همانا خداوند على را به من سخت سفارش كرده است پس عرض كردم خدايا!آن را براى من روشن كن.پس فرمود:گوش كن.پس عرض كردم:گوش مى كنم.پس فرمود:همانا على،پرچم هدايت و پيشواى اوليا (2).و نور كسى است كه مرا فرمان برد و همان كلمه اى است كه آن را براى پرهيزكاران الزامى داشتم.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است،پس او را به اين مژده بده،پس على آمد و من او را بدين مژده دادم.
على عرض كرد:يا رسول اللّه!من بندۀ خدا و تحت اختيار اويم و اگر مرا عذاب كند به سبب گناهانم خواهد بود و اگر آن شود كه تو مرا بدان مژده دادى خداوند اختيار دار من است.پيامبر مى گويد:پس گفتم:بار خدايا قلب او را صيقل ده ايمان را آبشخور او قرار ده.خداوند عزّ و جلّ فرمود:با او چنين كردم.سپس خداوند به آگاهى من رساند كه او را به چنان بلايى اختصاص دهد كه هيچ يك از اصحاب مرا بدان اختصاص نداده است.
پس عرض كردم:بار خدايا!او برادر و همراه من است.پس فرمود:اين چيزى است كه رقم زده شده است،او بدان بلا گرفتار خواهد شد.
از عمّار بن ياسر (3)-روايت است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه را به من ايمان/.
ص: 237
آورده و تصديقم كرده است به ولايت على بن ابى طالب سفارش مى كنم.هر كه با او دوستى كند با من دوستى كرده است و هر كه با من دوستى كند با خداوند عزّ و جلّ دوستى ورزيده است.
در كتاب مناقب (1)-به نقل از ابو علقمه آمده است كه گفته:نماز صبح را با پيامبر گزارديم،سپس پيامبر به ما روى كرد و فرمود:اى گروه اصحاب من!شب گذشته عمويم حمزة بن عبد المطّلب و برادرم جعفر بن ابى طالب را ديدم كه در برابرشان طبقى از انجير نهاده شده بود.آن دو ساعتى بخوردند و سپس انجير به انگور بدل شد و ساعتى از آن خوردند،سپس انگور به خرماى تازه بدل شد كه از آن نيز ساعتى بخوردند.پس به آن دو نزديك شدم و گفتم:پدرم فدايتان باد،كدام اعمال را برتر يافتيد؟گفتند:پدر و مادرمان فدايت باد،بهترين اعمال را درود بر تو،سيراب كردن تشنگان و دوستى با على بن ابى طالب يافتيم.
عمّار مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: (2)-همانا خداوند عزّ و جلّ به شما مى بالد و همۀ شما را به طور كلّى و على را به طور خاص مى بخشد و من فرستادۀ خدايم به سوى شما در حالى كه نه قوم خود را مى هراسانم و نه كسى را به سبب خويشاوندى ام دوست دارم.
اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد:سعادتمند كامل،كسى است كه على را در زمان حيات و پس از مرگ او دوست بدارد و نگونبخت كامل نيز كسى است كه على را به هنگام زندگى و پس از مرگ او دشمن بدارد.
در كتاب كفاية الطالب (3)-حافظ شافعى به نقل از عبد اللّه بن عبّاس در حالى كه سعيد بن جبير او را فرماندهى مى كرد آمده است كه وى بر صفّۀ زمزم گذر كرد و ناگاه به مردمى برخورد كه على(علیه السلام)را دشنام مى دادند،پس به سعيد بن جبير گفت:مرا به سوى ايشان باز گردان.پس در برابر آن ها ايستاد و گفت:كدام يك از شما به خداوند دشنام مى دهد؟ گفتند:سبحان اللّه،كسى در ميان ما نيست كه به خداوند عزّ و جلّ دشنام دهد.او گفت:2.
ص: 238
كدام يك از شما به پيامبر خدا دشنام مى دهد؟گفتند:[سبحان اللّه]كسى در ميان ما نيست كه به پيامبر خدا دشنام دهد.عبد اللّه بن عبّاس گفت:كدام يك از شما به على بن ابى طالب دشنام مى دهد؟گفتند:در اين مورد هستند كسانى.عبد اللّه بن عبّاس گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را گواه مى گيرم كه با دو گوش خود شنيدم و قلبم آن را حفظ كرد كه در بارۀ على(علیه السلام)فرمود:
[اى على]هر كه تو را دشنام دهد مرا دشنام داده است و هر كه مرا دشنام دهد خداى را دشنام داده است و هر كه خداى را دشنام دهد خداى او را به چهره در آتش درفكند.
عبد اللّه بن عبّاس اين را گفت و از ايشان دور شد.
در همين كتاب (1)-به نقل از انس آمده كه گفته است:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:در شب اسراء كه به آسمان برده شدم ناگاه به فرشته اى رسيدم كه بر منبرى از نور نشسته بود و فرشتگان پيرامون او را گرفته بودند.گفتم:اى جبرئيل!اين فرشته كيست؟جبرئيل گفت:
بدو نزديك شو و درودش فرست.پس بدو نزديك شدم و درودش فرستادم،پس ناگاه ديدم كه او برادر و پسر عموى من على بن ابى طالب(علیه السلام)است.گفتم:اى جبرئيل!او در رسيدن به آسمان چهارم بر من پيشى گرفت؟جبرئيل گفت:اى محمّد!چنين نيست،ولى فرشتگان اظهار محبّت فراوان به على كردند و خداوند اين فرشته را از نور به شكل على آفريد و فرشتگان در هر شب جمعه و روز جمعه هفتاد هزار بار او را زيارت مى كنند و خدا را تسبيح و تقديس مى كنند و ثواب آن را به دوستداران على(علیه السلام)هديه مى كنند.
اخبار در اين مورد آن قدر فراوان است كه به شمار نمى آيد.
در كتاب مناقب (2)-به نقل از ابو ليلى آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:پس از من فتنه اى خواهد آمد،پس هر گاه كه چنين شد ملتزم على بن ابى طالب باشيد كه او جداكنندۀ حق از باطل است.
ابن عمر (3)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:هر كه از على دورى جويد از من دورى
ص: 239
جسته است و هر كه از من دورى جويد از خداوند عزّ و جلّ دورى گزيده است.
ابو ايّوب انصارى (1)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه به عمّار بن ياسر مى فرمود:گروه سركش تو را مى كشند در حالى كه تو با حقّى و حق با توست.اى عمّار!هر گاه على را ديدى كه راهى را مى پيمايد و مردم به راه ديگرى مى روند راه على را برو و مردم را رها كن،چرا كه على تو را به هلاكت رهنمون نمى شود و از هدايت برونت نمى كشد.اى عمّار:هر كه شمشيرى به ميان بست تا با آن على را در برابر دشمن يارى رساند خداوند در روز رستاخيز،حمايلى از مرواريد به ميان او بندد،و هر كه حمايلى به ميان بندد تا با آن دشمن على(علیه السلام)را يارى رساند خداوند به روز رستاخيز حمايلى از آتش به ميان او بندد.
عايشه (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:حق با على است و على با حق،و به هر كجا كه رود با او خواهد بود.
امّ سلمه (3)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:حق با على است و على با حق [اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند].
از عايشه (4)-است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:حق با على است و على با حق است و اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.
امّ سلمه (5)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:او و شيعيانش در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شوند در حالى كه حق با ايشان است و آن ها از حق جدايى نگزينند.ه.
ص: 240
ابو رافع (1)-نقل مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو رافع!تو با جماعتى كه على را مى كشند چگونه اى در حالى كه على بر حق است و آن ها بر باطل.جهاد جبهۀ على بحق در راه خداست و هر كه نمى تواند با دست به همراه آن ها جهاد كند پس با زبانش در كنار آن ها به جهاد پردازد و اگر با زبانش هم نتوانست با قلبش و ديگر پس از آن چيزى نخواهد بود.ابو رافع مى گويد:به ايشان عرض كردم:از خدا بخواه كه اگر من آن ها را درك كردم در ستيز با اين دشمنان يارى ام رساند و نيرويم بخشد.هنگامى كه مردم با على بن ابى طالب بيعت كردند و معاويه با او به مخالفت برخاست[و طلحه و زبير به بصره رفتند] گفتم:اين ها همان جماعتى هستند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن ها آن سخن را فرمود.
او زمينش در خيبر[و خانه اش را در مدينه فروخت تا با آن على و فرزندانش را تقويت كند]و سپس با همۀ اهل و عيالش با على روانه شد و به همراه حضرت(علیه السلام)بود تا على به شهادت رسيد،و به همراه حسن به مدينه بازگشت[در حالى كه در مدينه نه زمينى داشت و نه خانه اى،پس حسن از صدقۀ على در ينبع زمينى به عنوان تيول بدو داد و خانه اى به او بخشيد].
هنگامى كه زيد بن صوحان در روز جمل زخمى شد على(علیه السلام)در حالى كه هنوز زيد رمقى در تن داشت نزد او آمد و با حالى كه داشت كنارش ايستاد و فرمود:اى زيد! خداوند بر تو رحم گيرد تو را نيافتم مگر انسانى كه زحمت اندك مى رساند و يارى بسيار.
راوى مى گويد:زير سرش را بلند كرد و گفت:و تو[سرورم]خداوند رحمتت كناد،به خدا سوگند نيافتم تو را مگر آن كه داناى به خدا و آگاه به آيات اويى.به خدا سوگند از روى جهل به همراه تو ستيز نكردم و شنيده ام از[حذيفة بن اليمان-رضى اللّه عنه-كه مى گفت شنيده ام]از پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه مى فرمود:على امير نيكوكاران و كشندۀ تبهكاران است،هر كه او را يارى رساند يارى خواهد شد و هر كه از او ترك يارى كند ترك يارى خواهد شد،آگاه باشيد كه حق با اوست كه به دنبالش مى رود،آگاه باشيد كه گرايش تان بات.
ص: 241
او باشد (1).- امّ سلمه مى گويد: (2)-از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:على با قرآن است و قرآن با على،و اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند (3).6.
ص: 242
اخبار در اين زمينه بيش تر از آن است كه به شماره درآيد.
حضرتش(صلی الله علیه و آله)سرور اوست:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)امير المؤمنين(علیه السلام)را به يمن فرستاد تا آن چه را با مسيحيان نجران در گرفتن پارچۀ ابريشمى و نقدينه و خمس و زكات يمن توافق كرده بودند بستاند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)رو به سوى حج نهاد و در دورترين شهرهاى مسلمانان ندا در داد كه براى خروج از مكانشان آماده شوند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بيست و پنجم ذى قعده خارج شد و به امير المؤمنين نامه نوشت كه از يمن به حج روى آورد ولى نوع حجّى را كه تصميم گزاردن آن را داشت مشخّص نكرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى گزاردن حجّ قران با آوردن قربانى هايى خارج شد و از ذى الحليفه،احرام بست و مردم نيز با او احرام بستند و امير المؤمنين(علیه السلام)از يمن خارج شد.هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از راه مدينه به نزديكى مكّه رسيد امير المؤمنين(علیه السلام)نيز از راه يمن به نزديكى مكّه رسيد.امير المؤمنين براى ديدار پيامبر(صلی الله علیه و آله)از لشكر پيش افتاد و پيامبر را دريافت در حالى كه مشرف به مكّه بود.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)با ديدن او شاد شد و فرمود:با چه احلال كردى؟امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:تو براى من از احلال خود ننوشتى و من نيّت خود را به نيّت تو بستم و گفتم:احلالى
ص: 243
همچون احلال پيامبر خدا و با خود سى و چهار شتر آوردم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اللّه اكبر، من شصت و شش شتر آوردم و تو در حج و مناسك و قربانى شريك من هستى.گروهى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمده بودند كه قربانى همراه نداشتند و خداوند اين آيه را نازل فرمود كه:
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلّهِ (1) -.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين چنين به حجّ عمره وارد شدم-و انگشتان دو دست خود را در ميان هم جاى داد-تا روز رستخيز.سپس فرمود:اگر مى دانستم گذشتۀ من چه آينده اى مى يافت قربانيى همراه نمى آوردم،و در پى آن به منادى امر كرد كه ندا دهد:هر كه از شما قربانى نياورده است از احرام بيرون آيد و حج خود را عمره گرداند،و كسى كه قرانى همراه آورده است با احرام،اقامت كند.برخى فرمان بردند و برخى مخالفت ورزيدند.پاره اى از مخالفان گفتند:پيامبر،ژوليده و غبار گرفته است در حالى كه ما جامه به تن مى كنيم و به زنانمان نزديك مى شويم و به خود روغن مى ماليم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين كار را از مخالفان نپذيرفت و فرمود:اگر من قربانى نمى آوردم از احرام بيرون مى آمدم و حجّ خود را عمره مى گرداندم،هر كه قربانى همراه نياورده است از احرام بيرون آيد.
گروهى بازگشتند و گروهى از جمله عمر بن خطّاب باز ماندند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را احضار كرد و به او فرمود:عمر تو را محرم مى بينم،آيا قربانى آورده اى؟گفت:قربانى نياورده ام.پيامبر فرمود:چرا از احرام بيرون نمى آيى و حال آن كه من دستور داده ام هر كه قربانى نياورده است بايد از احرام بيرون آيد؟عمر گفت:يا رسول اللّه!به خدا سوگند،از احرام بيرون مى آيم در حالى كه تو محرمى.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:تو بدان ايمان نمى آورى تا بميرى.به همين سبب عمر عزم انكار متعه كرد تا جايى كه در دوران خلافتش بر منبر آشكارا آن را بيان داشت و مرتكب آن را تهديد نمود.
هنگامى كه پيامبر حجّ را گزارد با مسلمانان همراه به مدينه رفت تا به غدير خم رسيد.
اين مكان به سبب نداشتن آب و چراگاه براى اتراق مناسب نبود ولى او با مسلمانان در همان جا اتراق كرد و در همين جا بود كه اين آيه نازل شد: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَد.
ص: 244
مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ (1) (2)».
ص: 245
زيرا خداوند مى دانست اگر پيامبر از غدير خم بگذرد بسيارى از مردم كه به سرزمين هاى خود خواهند رفت از او جدا مى شوند،و از همين رو پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آن روز بسيار گرم در همان جا فرود آمد و دستور داد زير درختان بزرگ نظافت شود و امر كرد جهاز شتران را در اين مكان نهند و آن ها را به شكل منبرى در آورد و سپس به نماز جماعت فرا خواند.
همه گرد آمدند در حالى كه بيش ترين آن ها از شدّت گرما بر پاهاى خود پارچه اى بسته بودند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر منبر رفت و امير المؤمنين را فرا خواند و خداى را ستود و پند داد و رسالت خويش ابلاغ كرد و خبر مرگ خويش را به امّت داد و فرمود:همانا من فراخوانده شده ام و نزديك است كه پاسخ دهم و هنگام آن رسيده است كه در ميان شما پرپر بزنم.
من در ميان شما آن به يادگار مى نهم كه هر گاه بدان چنگ در زنيد هرگز گمراه نگرديد:
كتاب خدا و خاندانم،اهل بيتم و اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا وقتى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند (1).».
ص: 246
سپس پيامبر با رساترين صدا ندا در داد كه:آيا من به شما از خود شما اولى نيستم؟ گفتند:آرى.پس پيامبر در حالى كه بازوى على را گرفت و به گونه اى آن ها را بلند كرد كه سفيدى زير بغل حضرت(علیه السلام)ديده شد فرمود:پس هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست (1).
ص: 247
ص: 248
ص: 249
ص: 250
ص: 251
ص: 252
ص: 253
بار خدايا!هر كه او را دوست مى دارد دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد دشمن بدار و به هر كه يارى اش رساند يارى رسان و يارى ات را از هر كه يارى اش را از او
ص: 254
دريغ كرد دريغ كن (1).».
ص: 255
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و در پى آن آفتاب غروب كرد و پيامبر با مردم نماز به جاى آورد و به خيمه درآمد[و دستور داد على(علیه السلام)در خيمه، رو به روى حضرت بنشيند.]سپس دستور داد مسلمانان،گروه گروه بر على وارد شوند تا براى اميرى يافتن بر مسلمانان بدو تبريك گويند و درودش فرستند.از جمله كسانى كه مفصّل تبريك گفت عمر بود كه چنين اظهار داشت:به به بر تو اى على!سرور من و سرور هر زن و مرد مؤمن گشتى (1)(2).».
ص: 256
در كتاب مسند احمد بن حنبل (1)-به نقل از ابن بريده آمده است كه گفت:پيامبر ما را در سپاهى به مأموريت فرستاد،پس چون آمديم گفت:دوست خود را چگونه يافتيد؟يعنى على(علیه السلام)-و من از او گله كردم و هيچ كس جز من از او گله نكرده بود.او مى گويد:در حالى كه پياده و چشمم را به زمين دوخته بودم سر بلند كردم كه ناگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه چهره اش برافروخته شده بود و فرمود:هر كه من ولىّ اويم على نيز ولىّ اوست.5.
ص: 257
در صحيح ترمذى (1)-به نقل از عمران بن حصين آمده است كه گفت:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپاهى را فرستاد و على را به فرماندهى آن ها گماشت و او پس از آن كه در سپاه مستقر شد كنيزى را براى خود برگزيد و اين را بر او زشت شمردند و چهار تن از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيمان بستند و ميان خود گفتند:هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ملاقات كنيم به او خبر خواهيم داد كه على چه كرده است.هنگامى كه مسلمانان از سفرى بازمى گشتند.
نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رفتند،به او سلام مى كردند و به سوى بار و بنۀ خود بازمى گشتند.پس چون سپاه بيامد بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)درود فرستادند و يكى از آن چهار تن برخاست و گفت:يا رسول اللّه!آيا نديدى كه على بن ابى طالب چنين و چنان مى كند؟پس پيامبر از او روى برگرداند.دومى برخاست و همان سخنان اوّلى را گفت.پيامبر از او هم روى برتافت.
سومى برخاست و همچون سخنان آن دو بگفت.پس پيامبر از او هم چهره گرداند.چهارمى برخاست و سخنانى نظير آن سه بگفت:پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه خشم در سيمايش نقش بسته بود به آن ها روى كرد و فرمود:از على چه مى خواهيد[از على چه مى خواهيد؟][از على چه مى خواهيد؟]على از من است و من از اويم و او پس از من ولىّ هر مؤمنى است.
در صحيح اوست (2)-:هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست.
در همان جاست: (3)-خداوند بر على رحمت گيرد،بار خدايا!حق را هر كجا كه او رفت با او همراه ساز.
خطيب فخر خوارزم (4)-حديث غدير خم را روايت مى كند و مى گويد كه پيامبر بازوى على را گرفت[و آن دو را بلند كرد]تا جايى كه مردم سفيدى زير بغل او را ديدند و از يك ديگر جدا نشدند تا اين كه آيۀ شريفۀ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي (5)-/.
ص: 258
نازل گشت (1).1.
ص: 259
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اللّه اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خدا از رسالت من و ولايت على بن ابى طالب.سپس فرمود:بار خدايا!دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن و كسى را كه بدو يارى رساند يارى رسان و يارى ات را از كسى كه يارى اش را از او دريغ ورزد دريغ ورز.
در صحيح نسائى و ترمذى (1)-به نقل از جابر آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در روز طائف على را فرا خواند و با او به نجوا سخن گفت.مردم گفتند:نجواى پيامبر با پسر عمويش طولانى شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نه من كه خدا با او نجوا مى كرد.يعنى:خداوند به من چنين دستورى داده بود و اخبار در اين زمينه آن قدر فراوان است كه به شماره در نمى آيد.
است:
اماميه بر اين امر تواتر دارد و جمهور در بارۀ آن اخبار فراوانى نقل كرده اند كه ما برگزيده هايى از آن را بر سبيل اختصار بيان مى كنيم:
خوارزمى (2)-به نقل از جابر نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خداوند
ص: 260
هنگامى كه آسمان ها و زمين را آفريد آن ها را فرا خواند پس آن ها پاسخش دادند و نبوّت مرا با ولايت على بن ابى طالب بر آن ها عرضه كرد و آن ها آن را پذيرفتند.سپس خداوند خلق را آفريد و امر دين را به ما واگذار كرد،پس سعادتمند به واسطۀ ما سعادتمند شد و نگون بخت به واسطه ما نگون بخت شد.ماييم كه حلال خدا را حلال مى كنيم و حرام خدا را حرام.
در همين جا (1)-به نقل از ابو سعيد خدرى آمده است كه از سلمان نقل كرده است كه مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!هر پيامبرى جانشينى دارد،جانشين تو كيست؟پيامبر سكوت كرد.پس چون بعدا مرا ديد گفت:اى سلمان!و من به سوى او شتاب كردم و لبّيك گفتم.گفت مى دانى جانشين موسى كيست؟عرض كردم:آرى،يوشع بن نون.
فرمود:چرا؟عرض كردم:چون او در آن هنگام داناترين ايشان بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
جانشين و سرّ نگه دار من و بهترين كسى كه پس از خود باقى مى گذارم (2)و وعدۀ مرا ادا مى كند و قاضى دين من مى باشد (3)على بن ابى طالب است.).
ص: 261
ص: 262
در كتاب اربعين (1)-به نقل از انس بن مالك آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من و على(علیه السلام)حجّت خداييم بر بندگانش (2).».
ص: 263
هنگامى كه آيۀ مباركۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)-نازل شد حضرت(صلی الله علیه و آله)خواص خاندان و عشيرۀ خود را كه فرزندان عبد المطّلب بودند در خانۀ ابو طالب گرد آورد.آن ها چهل تن بودند.حضرت(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)دستور داد ران گوسفندى را با يك مدّ طعام گندم بپزد و يك صاع شير برايشان فراهم آورد.معروف بود كه يكى از آن ها مى تواند[در يك وعده]تنۀ گوسفندى را بخورد و يك مشك نوشيدنى را بياشامد،پس تمامى اين گروه از اين خوراك اندك بخوردند تا سير شدند و غذا كم نيامد.آن ها از اين امر شگفت زده شدند و نشانۀ پيامبرى حضرت(صلی الله علیه و آله)براى ايشان آشكار شد.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فرزندان عبد المطلب!خداوند مرا به سوى مردم به طور كلّى و به سوى شما به طور خاص فرستاده و فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،و من شما را به دو سخن فرا مى خوانم كه بر زبان سبك و در ترازوى الهى بسى سنگين است و در پرتو اين دو سخن مى توانيد اختيار عرب و عجم را به دست گيريد و آن دو ملت تسليم فرمان شما خواهند شد و با آن دو به بهشت در خواهيد آمد و از آتش رهايى خواهيد يافت:
شهادت به اين كه خدايى جز اللّه نيست و من پيامبر خدايم،پس هر كه مرا در اين امر اجابت كند و در پرداختن بدان يارى ام رساند برادر،وزير و وصى[و وارث]و جانشين پس از من خواهد بود (2)،ولى هيچ كس پاسخى به او نداد./.
ص: 264
ص: 265
ص: 266
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در ميان آن ها من در برابر پيامبر ايستادم در حالى كه سنّم از همۀ آن ها كمتر بود.پس گفتم:اى پيامبر خدا!من تو را در اين امر يارى مى رسانم پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.
حضرت(صلی الله علیه و آله)براى بار دوم،سخن را براى قوم تكرار كرد و آن ها خاموشى ورزيدند، پس من برخاستم و سخن قبلى خود را دوباره گفتم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.
حضرت(صلی الله علیه و آله)براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد،ولى هيچ يك از آن ها[كلامى]بر زبان نياورد.پس من برخاستم و گفتم:يا رسول اللّه!من تو را در اين امر يارى مى رسانم.
حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين،تو برادر،وصى،وزير،وارث و جانشين پس از من هستى.
پس قوم برخاستند در حالى كه به ابو طالب مى گفتند امروز بر تو مبارك باشد كه اگر به دين برادرزاده ات درآيى پسرت بر تو امير مى شود (1).8.
ص: 267
در كتاب مناقب (1)-به نقل از ابن بريده (2)-آمده است كه گفت:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر پيامبرى وصى (3)و وارثى دارد و على(علیه السلام)وصىّ و وارث من است. .
ص: 268
در همين كتاب (1)-به نقل از انس آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى انس!/.
ص: 271
نخستين كسى كه از اين در بر تو وارد شود امير المؤمنين(علیه السلام)و سرور مسلمانان (1)و جلو دار پيشانى سپيدان حجله نشين و خاتم اوصياست.
انس مى گويد:با خود گفتم:خدايا او را مردى از انصار قرار ده و هنگامى كه على(علیه السلام) آمد آن را كتمان كردم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او كيست اى انس؟عرض كردم:على(علیه السلام).پس حضرت(صلی الله علیه و آله)با گشاده گشاده رويى برخاست و على(علیه السلام)را در آغوش كشيد و سپس عرق چهره اش را بر چهرۀ على(علیه السلام)ماليد و عرق چهرۀ على(علیه السلام)را بر چهرۀ خويش كشيد.
على(علیه السلام)گفت:يا رسول اللّه!با من آن كردى كه پيش تر نكرده بودى.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چرا چنين نكنم در حالى كه تو حقّ مرا ادا مى كنى و صداى مرا به گوش آن ها مى رسانى و پس از من اختلاف هايشان را براى آن ها تبيين مى كنى.
ابو نعيم حافظ روايت مى كند (2)-كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)روزى در بارۀ على(علیه السلام)فرمود:سرور مسلمانان و امام پرهيزكاران خوش آمد (3).».
ص: 272
در كتاب مناقب (1)-به نقل از سلمان فارسى-رضى اللّه عنه-آمده است كه شنيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:همانا برادر من،وزير (2)من و بهترين كسى كه پس از خود به جانشينى مى نهم على بن ابى طالب است.».
ص: 273
در همين كتاب (1)-به نقل از ابو ايّوب آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخت بيمار شد و فاطمه(س)براى عيادت از حضرت(صلی الله علیه و آله)آمد و چون خستگى و ضعف پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديد به حدّى اندوهگين شد كه اشكش بر گونه هايش ريخت.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!كرامت خدا بر تو همين كه به ازدواج كسى درآوردمت كه اسلامش پيش تر از همه و علمش بيش تر از همه و شكيبايى اش گسترده تر از همگان است.همانا خداوند تبارك و تعالى به زمينيان نگريست و از ميان ايشان مرا برگزيد و مرا به عنوان پيامبر و رسول برانگيخت و بار ديگر به زمين نگريست و از ميان همه،شوى تو را برگزيد و به من وحى كرد كه تو را به ازدواج او درآورم و او را وصىّ[و برادر]خود گيرم (2).
اين حديث را دارقطنى صاحب جرح و تعديل نيز روايت مى كند (3).-.
ص: 274
دارقطنى (1)-از رجالش به نقل از ابو هارون عبدى آورده كه گفته است:نزد ابو سعيد خدرى آمدم و به او گفتم:آيا تو در بدر حاضر بوده اى؟گفت:آرى.گفتم:آيا در بارۀ على(علیه السلام)و فضلش چيزى از آن چه شنيده اى به ما نمى گويى؟گفت:آرى،پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از يك بيمارى بهبود يافت و دوران نقاهت را مى گذراند كه فاطمه(س)بر او وارد شد تا از پيامبر عيادت كند.من در سمت راست پيامبر نشسته بودم،پس چون فاطمه(س)ضعف و سستى پيامبر را ديد بغض گلويش را فشرد تا جايى كه اشكش بر گونه هايش آشكار شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:چرا مى گريى اى فاطمه!فاطمه(س) گفت:از فوت مى ترسم يا رسول اللّه! پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه!آيا نمى دانى كه خداوند به زمين نگريست و پدر تو را برگزيد و او را به عنوان پيامبر برانگيخت،و بار ديگر به زمين نگريست و شويت را در آن برگزيد و به من وحى كرد و تو را به ازدواج او درآوردم و وصىّ اش گرفتم؟آيا نمى دانى كه كرامت خدا بر توست كه به ازدواج كسى درآوردت كه علمش بيش از ديگران و شكيبش».
ص: 275
گسترده تر از همه و اسلامش پيش تر از ديگران است؟ فاطمه(س)بخنديد و چهره اش باز شد.پس پيامبر آهنگ آن كرد كه از تمامى خيرى كه خداوند براى محمّد(صلی الله علیه و آله)و خاندانش مقرّر فرموده است براى فاطمه(س)بيفزايد،از اين رو به فاطمه(س)فرمود:اى فاطمه!على هشت منقبت دارد:ايمان به خدا و رسول، حكمت او،همسر او،دو پسرش حسن و حسين،امر به معروف و نهى از منكر.اى فاطمه!به ما اهل بيت شش خصلت داده شده كه جز ما به هيچ كس از پيشينيان داده نشده و هيچ يك از پسينيان بدان نرسد:پيامبر ما كه بهترين پيامبران است پدر توست،وصىّ ما كه بهترين اوصياست شوى توست،شهيد ما كه بهترين شهداست حمزه،عموى پدر توست،از ماست دو فرزند اين امت كه دو پسر توست و از ماست مهدى اين امّت كه عيسى پشت سر او نماز مى گزارد،و سپس بر شانۀ حسين زد و فرمود:مهدى امّت از اوست.
از انس بن مالك (1)-است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دوست من،وزير من،جانشين من و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى نهم كه دين مرا به جاى مى آورد و به وعدۀ من وفا مى كند على بن ابى طالب(علیه السلام)است.
در كتاب مناقب (2)-آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل نزد من آمد در حالى كه دو بالش را گشوده بود.بر يكى از دو بالش نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه،محمّد پيامبر است و بر بال ديگر نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه و على،وصى است.
و اخبار در اين زمينه بيش از آن است كه به شماره درآيد.
در كتاب مناقب اخطب خوارزم (3)-به نقل از ابن عبّاس آورده است كه گفت:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در صحن خانه بود در حالى كه سر بر دامان دحية بن خليفة الكلبى داشت [پس على(علیه السلام)وارد شد]و گفت:سلام بر تو،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)چگونه صبح كرد؟
ص: 276
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به خير و خوبى[اى برادر رسول اللّه،على(علیه السلام)عرض كرد:خدا از سوى ما اهل البيت به تو پاداش خير دهد].
دحيه به او گفت:من تو را دوست دارم،همانا تو از ستايشى برخوردارى كه آن را به تو بشارت مى دهم؛تو امير المؤمنين و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشينى،تو سرور فرزندان آدم جز پيامبران و رسولان هستى،درفش حمد به روز رستاخيز در دست توست كه به همراه شيعيانت و محمّد و طرفداران او با شادى تمام رو به بهشت مى آوريد.رستگار شد هر كه تولّى تو را در دل داشت و زيان برد هر كه از تو كناره گرفت، دوستداران محمّد دوستداران تواند و[دشمنان محمّد]دشمنان تو،شفاعت محمّد بديشان نرسد.نزديك من آى اى برگزيدۀ خدا.پس سر پيامبر(صلی الله علیه و آله)را گرفت و در دامان حضرت(علیه السلام)قرار داد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين هياهو چيست؟پس او را آگاه كرد [الحديث.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او دحيه كلبى نبود جبرئيل(علیه السلام)بود]كه تو را با نامى ناميد كه خدا تو را ناميده بود و اين همان اسمى است كه محبّت تو را در دل مؤمنان و هراس تو را در دل كافران افكند.
از ابن مردويه (1)-است كه حديثى را مرفوع به بريده مى رساند و در آن آمده است:
رسول خدا به ما دستور داد به على با لقب امير المؤمنين درود فرستيم (2).د.
ص: 277
در كتاب مناقب ابن مردويه (1)-به نقل از عبد اللّه بن عبّاس آمده است كه گفت:على(علیه السلام) در حالى بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شد كه نزد عايشه نشسته بود[پس حضرت ميان عايشه و پيامبر نشست].
پس پيامبر بر پشت عايشه زد و فرمود:بس كن و با آزار رساندن به او به من آزار نرسان كه او امير مؤمنان و سرور مسلمانان و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين است.به روز رستاخيز بر صراط مى نشيند و اولياى خود را به بهشت و دشمنانش را به دوزخ در مى آورد.
در كتاب مناقب (2)-به نقل از رافع غلام عايشه آمده است كه گفت:من غلام عايشه بودم».
ص: 278
و به او خدمت مى كردم و هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد او مى آمد در نزديكى عايشه مى ايستادم تا آن چه را مى خواهد بدو دهم.
رافع مى گويد:يك روز كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد او بود كسى بيامد و در را كوبيد.رافع مى گويد:به سوى در رفتم و كنيزى را ديدم كه با خود ظرفى (1)-سرپوش دار داشت.او مى گويد:نزد عايشه آمدم و به او خبر دادم.عايشه گفت:او را داخل كن.كنيز وارد شد و ظرف را در برابر عايشه نهاد و عايشه هم آن را در برابر پيامبر(صلی الله علیه و آله)گذاشت و پيامبر هم خوردن آغازيد و كنيز خارج شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى كاش امير المؤمنين و سرور مسلمانان و امام پرهيزكاران نزد من بود و با من طعام مى خورد.[عايشه پرسيد:
امير المؤمنين و سرور مسلمانان كيست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)سكوت كرد و بار ديگر جملۀ خود را باز گفت و عايشه همان سؤال را پرسيد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)سكوت كرد]،پس كسى آمد و در را كوبيد و من به سوى در رفتم و ناگاه على بن ابى طالب(علیه السلام)را ديدم.رافع مى گويد:
بازگشتم و گفتم:كوبندۀ در على(علیه السلام)است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او را داخل كن.پس چون داخل شد،پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خوش آمدى،دو بار تو را آرزو كردم تا جايى كه اگر در آمدن به سوى من كندى مى كردى از خدا مى خواستم كه تو را نزد من بياورد.بنشين و با من بخور.[پس نشست و با او خورد.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ستيز كند خدا با كسى كه با تو بستيزد و دشمنى ورزد با كسى كه با تو دشمنى ورزد.عايشه گفت:چه كسى با او به ستيز برمى خيزد و به دشمنى مى پردازد؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)دو بار فرمود:تو و كسانى كه با تو هستند].د.
ص: 279
از انس (1)-رسيده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بهشت،مشتاق چهار تن از امّت من است.ترسيدم از او بپرسم[آنان كيانند؟]پس نزد ابو بكر آمدم و گفتم پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى گويد:بهشت،مشتاق چهار تن از امت من است.از او بپرس اين چهار تن كيانند؟گفت:
مى ترسم از ايشان نباشم و بنى تميم بر من عيب گيرند.پس نزد عمر آمدم و همين سخن را به او گفتم.گفت:مى ترسم از ايشان نباشم.و بنى اميه بر من عيب گيرند.پس نزد على آمدم در حالى كه در مزرعه اش به كار مشغول بود.به او گفتم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:
بهشت،مشتاق چهار تن از امّت من است.از او بپرس اين چهار تن كيانند؟على(علیه السلام)گفت:
به خدا سوگند حتما از او مى پرسم.اگر از ايشان بودم هر آينه خداوند عزّ و جلّ را مى ستايم و اگر از ايشان نباشم از خدا مى خواهم مرا در شمار آن ها و دوستدارشان قرار دهد.على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و من همراه او بودم.پس به حضرت(صلی الله علیه و آله)وارد شديم در حالى كه سر او در دامان دحيۀ كلبى قرار داشت.همين كه دحيه او را ديد به سويش برخاست و سلام كرد و گفت:يا امير المؤمنين!سر پسر عمويت را بگير كه تو به او شايسته ترى.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيدار شد در حالى كه سرش در دامان على بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:اى ابو الحسن!نزد ما نيامده اى مگر براى نيازى.على(علیه السلام)گفت:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه.من وارد شدم در حالى كه سرت بر دامان دحيه كلبى بود.او به طرف من آمد[و سلام كرد]و گفت:يا امير المؤمنين سر پسر عمويت را بگير كه تو بدان از من شايسته ترى.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفت:آيا او را شناختى؟على(علیه السلام)گفت:او دحيه كلبى بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)گفت:او جبرئيل بود.على(علیه السلام)گفت:پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه!انس به من گفت كه تو گفته اى:بهشت مشتاق چهار تن از امت من است.اين چهار تن كيانند؟پيامبر با دستش اشاره كرد و فرمود:به خدا سوگند تو نخستين ايشان هستى،به خدا سوگند تو نخستين ايشان هستى،به خدا سوگند تو نخستين ايشان هستى.
على(علیه السلام)گفت:پدر و مادرم فداى تو باد،آن سۀ ديگر كيانند؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:مقداد، سلمان و ابو ذر (2).6.
ص: 280
در تاريخ خطيب (1)-به اسنادش از ابن عبّاس آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در قيامت جز ما كه چهار تنيم هيچ كس سواره نخواهد بود.عبّاس عموى پيامبر(صلی الله علیه و آله) برخاست و گفت:پدر و مادرم فداى تو باد،تو و چه كسانى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:امّا من بر مركب خداى يعنى براق سوارم و برادرم صالح كه بر شترى سوار است كه پى شد.
حمزه،شير خدا و رسول خدا بر ناقۀ من عضباء سوار خواهد بود و برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب بر شترى از شتران بهشت سوار است كه پشتى آراسته دارد و جهازش از زمرّد سبزى است كه طلاى سرخ نيز در بر دارد و سر آن از كافور سفيد است و دمش از عنبر سپيد مايل به خاكسترى و پاهايش از مشك خوشبو و گردنش از مرواريد كه بر آن گلدسته اى از نور قرار دارد.باطن آن،عفو و گذشت الهى است و ظاهرش رحمت خدا.
در دست اوست درفش ستايش.به گروهى از فرشتگان نمى گذرد مگر آن كه مى گويند:
اين فرشته اى است مقرّب يا پيامبرى مرسل يا بر دوش دارندۀ اريكۀ خداى جهانيان است پس منادى از عرش ندا مى دهد،يا كسى از درون عرش مى گويد:اين نه فرشته اى است مقرّب و نه پيامبرى مرسل و نه بر دوش دارندۀ اريكۀ خداى جهانيان.اين على بن ابى طالب امير مؤمنان و امام پرهيزكاران و جلودار پيشانى سپيدان است كه به سوى حضرت ربّ العالمين روان است.رستگار شد هر كه او را تصديق كرد و زيان برد هر كه تكذيبش نمود.و اگر عابدى ميان ركن و مقام،هزار سال و هزار سال خداى را عبادت كند كه همچون سبدى پوسيده گردد و سپس خداى را در حالى ديدار كند كه بغض آل محمّد را در دل دارد خداوند او را به رو در آتش جهنّم فكند.
در مناقب خوارزمى (2)-آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه در شب معراج به آسمان برده شدم[و سپس از آسمان]به سدرة المنتهى،در برابر خداوند عزّ و جلّ قرار/.
ص: 281
گرفتم.
خداوند[به من]فرمود:اى محمّد!عرض كردم:تو را اجابت مى كنم و گوش به فرمان تو هستم.فرمود:خلايق را آزمودم تا روشن شود كدام يك از تو بيش تر فرمان مى برد؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم:پروردگارا!على.فرمود:راست گفتى اى محمّد.آيا براى خود جانشينى گزيده اى كه وظيفۀ تو را ادا كند و بندگان من از كتاب آن آموزد كه نمى دانند؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم[پروردگارا]تو برگزين كه گزينش تو گزينش من است.فرمود:على را براى تو برگزيدم،پس او را جانشين و وصىّ خود بگير و علم و حلم خود را به او اختصاص مى دهم و بحق او امير مؤمنانى است كه نه پيش از او و نه پس از او كسى بدان نرسيد و نرسد.اى محمّد!على درفش هدايت و امام كسى است كه از من فرمان برد.او نور اولياى من است و كلمه اى است كه آن را براى پرهيزكاران الزامى گرداندم.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه با او بستيزد با من ستيزيده است.پس اى محمّد!او را بدين مژده ده.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم:پروردگارا!مژده اش دادم و او گفت:من بندۀ خدا و در اختيار اويم،اگر مرا به سبب گناهانم مؤاخذه كند بر من هيچ ستم روا ندارد و اگر وعده اش را نسبت به من تمام كند پس هموست مولاى من.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:[عرض كردم:خدايا]قلب او را صيقل بده و ايمان را در او شكوفا كن.خداوند فرمود:چنين كردم اى محمّد،جز آن كه او را به امتحانى مختص گردانيده ام كه احدى از اوليايم را بدان اختصاص نداده ام.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم:خدايا!او برادر و همراه من است.
پروردگار فرمود:در علم من چنين رفته است كه او مورد امتحان قرار گيرد.اگر على نباشد نه حزب من شناخته شود و نه اولياى من و نه اولياى پيامبران من.
اين احاديث از بيش از سيصد طريق وارد شده است.
از احاديث مشهور و متواتر،اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)است كه فرمود:تو براى من همچون هارون هستى براى موسى و اين كه او نفس پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و خون او از خونش و گوشت او از گوشت پيامبر است.
ص: 282
ابن عبّاس در كتاب مناقب (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:[اين على بن ابى طالب است كه گوشتش از گوشت من و خونش از خون من است و او براى من همچون هارون است براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.و فرمود:اى ام سلمه!گواه باش و بشنو، اين على است]،اين امير مؤمنان و سرور مسلمانان و ظرف دانش من است و درى است كه از آن درآمده ام.او برادر من در دنيا و يار دمساز من در آخرت است و در مراتب اعلى همراه من خواهد بود.
از جابر (2)-رسيده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من و على از يك درختيم و مردم از درختان گوناگون (3).
از ابن عبّاس (4)-نقل شده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على از من و همچون سر من است براى پيكرم.
هنگامى كه على(علیه السلام)خبر فتح خيبر را براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورد پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اگر1.
ص: 283
گروهى از امّت من نمى گفتند آن چه را كه مسيحيان در بارۀ مسيح گفتند هر آينه امروز در بارۀ تو سخنى را مى گفتم كه بر گروهى نمى گذشتى مگر آن كه خاك پاى تو را توتياى چشم مى كردند و از باقى ماندۀ آب شستشويت شفا مى طلبيدند،ولى تو را همين بس كه از منى و من از توأم،از من ارث مى برى و من از تو ارث مى برم،و تو براى من چونان هارون هستى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و تو پيمان مرا ادا مى كنى و در راه سنّت من مى ستيزى و فردا در آخرت،نزديك ترين مردم به من هستى.تو نخستين كسى هستى كه در كنار حوض كوثر به من وارد مى شوى و نخستين كسى هستى كه همراه من پوشانده مى شوى و در ميان امّت من اوّلين كسى خواهى بود كه به بهشت درمى آيى و شيعۀ تو بر منبرهايى از نور قرار مى گيرند و حق بر زبان تو و در قلب تو و در ميان دو چشم توست (1).- در مناقب خوارزمى (2)-آمده است:معاوية بن ابى سفيان به سعد بن ابى وقّاص دستور داد امير المؤمنين را دشنام دهد و او خوددارى كرد.معاويه گفت:چه چيز مانع توست؟ سعد گفت:پيامبر سه سخن پيرامون على(علیه السلام)گفته است لذا من هرگز او را دشنام نخواهم داد،زيرا حتّى يكى از آن سه سخن نزد من از يك رمه شتر اصيل محبوب تر است.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)در يكى از جنگ ها على را به جاى خود نهاد و على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!آيا مرا در ميان زنان و كودكان به جاى خود مى نهى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:
آيا دوست ندارى براى من همچون هارون باشى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست؟ و از پيامبر شنيدم كه به روز خيبر فرمود:فردا پرچم را به دست مردى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند.راوى مى گويد:هر يك از ما توقّع گرفتن پرچم را داشتيم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على را نزد من بخوانيد.على نزد پيامبر آمد در حالى كه چشم درد داشت و پيامبر،آب دهان خود را در چشم او ريخت و پرچم را بدو سپرد و خداوند او را فاتح گرداند./.
ص: 284
و هنگامى كه اين آيه نازل شد: نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ (1)-،پيامبر على،فاطمه،حسن و حسين را خواند و فرمود:خدايا اينها خاندان من هستند.
از جابر بن عبد اللّه (2)-است كه گفت:پيامبر نزد ما آمد در حالى كه ما در مسجد پهلو گرفته بوديم و در دست حضرت(صلی الله علیه و آله)شاخۀ تر و تازه اى از خرما بود.پس فرمود:آيا در مسجد مى خوابيد؟عرض كرديم:به شتاب به مسجد آمديم و على هم با ما آمد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!آن چه بر من در مسجد حلال است بر تو نيز حلال است.
آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى براى موسى جز پيامبرى؟به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست تو در روز رستاخيز از حوض من دفاع مى كنى و مردانى را از كنار آن مى رانى چنان كه شتر گمراه را با عصاى خيزران از كنار آب برانند.گويى جايگاه تو را در كنار حوض كوثر مى بينم.
على(علیه السلام)مى فرمايد: (3)-دردى سخت مرا فرا گرفت و نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)رفتم و او مرا در جاى خود خواباند و به نماز ايستاد و يك طرف جامۀ خود را بر من افكند و نمازى خواند آن گونه كه خدا مى خواهد.سپس فرمود:اى پسر ابى طالب!بهبود يافتى و ديگر دردى ندارى.تو چيزى از خدا نخواسته اى مگر آن كه من نظير آن را براى تو خواسته ام و من هم چيزى از خدا نخواسته ام مگر آن كه به من داده است،فقط پيامبرى پس از من نيست.
معاذ بن جبل مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من با پيامبرى بر تو چيره ام و پيامبرى پس از من نيست و تو با هفت چيز بر مردم چيره اى و در آن ها هيچ يك از قريشيان نمى توانند با تو به محاجّه برخيزند:تو در ميان آن ها نخستين كسى هستى كه به خدا ايمان آورده است،و وفادارترين ايشان در پيمان الهى،و مقاوم ترين شان در امور الهى،و عادل ترين شان در تقسيم برابر،و دادگرترين شان نسبت به رعيت،و بيناترين شان در/.
ص: 285
مسائل و با امتيازترين آن ها نزد خدا به روز رستاخيز.
ابن عمر (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه از على كناره گيرد از من كناره گرفته است و هر كه از من كناره گيرد از خداوند عزّ و جلّ كناره گرفته است.
از ابو ذر (2)-است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!هر كه از من دورى گزيند از خدا دورى گزيده است و هر كه از تو دورى گزيند از من دورى گزيده است (3).9.
ص: 286
ص: 287
ص: 288
ص: 289
ص: 290
از احاديثى كه نزد عامّه و خاصّه به تواتر نقل شده،خبر پرنده است.
انس بن مالك (1)-روايت مى كند:براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرنده اى هديه آوردند.پس گفت:
خدايا!محبوب ترين مردمت را نزد من فرست تا اين پرنده را با من بخورد.با خود گفتم:
خدايا!او مردى از انصارى باشد.پس على بيامد.به او گفتم:پيامبر كارى دارد،على هم برفت.بار ديگر بيامد و من همان گفتم و او برفت،و بار ديگر بيامد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
ص: 291
در را بگشاى،و من در را گشودم.او داخل شد و پيامبر پرسيد:چرا دير كردى اى على؟ على گفت:دو بار انس مرا باز گرداند و اين سومين بار است،و او گمان مى كرد تو كار دارى.پيامبر فرمود:اى انس!چرا چنين كردى؟عرض كردم دعاى تو را شنيدم و خواستم آن مرد از قوم من باشد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آدمى قوم خود را دوست دارد آدمى قوم خود را دوست دارد (1)./.
ص: 292
در مناقب ابن مردويه (1)-به نقل از حذيفه آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على(علیه السلام)
ص: 293
بهترين مردمان است و هر كه از پذيرش او سرباز زند كفر ورزيده است.
از سلمان (1)-رسيده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على بن ابى طالب،بهترين كسى است كه پس از خود مى نهم.
از ابو سعيد خدرى (2)-است كه گفت:[سلمان گفت]،پيامبر(صلی الله علیه و آله)مرا ديد و صدايم كرد.
عرض كردم:لبّيك يا رسول اللّه.فرمود:امروز تو را گواه مى گيرم كه على(علیه السلام)[بهترين و برترين مردم است].
ابو رافع (3)-به نقل از پدرش و او به نقل از جدّش مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام) فرمود:تو در دنيا و آخرت بهترين فرد امّت من هستى.
حبشى بن جناده (4)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:پس از من بهترين كسى كه بر زمين گام نهاده على بن ابى طالب(علیه السلام)است.
انس بن مالك (5)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على(علیه السلام)بهترين كسى است كه پس از خود مى نهم.
جابر بن عبد اللّه (6)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،وليد بن عقبه را به سوى بنى وليعه فرستاد[و ميان آن ها در زمان جاهليت دشمنى بود،پس چون به بنى وليعه رسيد]او را استقبال كردند تا ببينند چه سخنى براى گفتن دارد.
راوى مى گويد:وليد از آن ها ترسيد و نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بازگشت و گفت:بنى وليعه آهنگ كشتن مرا كردند و از پرداخت صدقه خوددارى ورزيدند.
چون سخن وليد در بارۀ بنى وليعه به گوش آن ها رسيد نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمدند و گفتند:ه.
ص: 294
يا رسول اللّه!به خدا سوگند وليد دروغ مى گويد و از آن جا كه ميان ما و او دشمنى بود ما هراس آن داشتيم كه او بدين سبب ما را مؤاخذه كند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن ها فرمود:اى بنى وليعه!يا بس كنيد يا مردى از نزد خود به سوى شما فرستم كه همچون خود من است،جنگجويان شما را مى كشد و كسانتان را به اسارت مى گيرد و بهترين كسى است كه ديده ايد و بر شانۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)زد.
آيۀ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ (1)-(الآيه)در بارۀ وليد بن عقبه نازل شده است و اخبار در اين مورد بيش از آن است كه به شماره درآيد.
در مناقب خوارزمى (2)-به نقل از ابو ذر غفارى آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه پس از من با خلافت على به دشمنى برخيزد كافر است و به جنگ با خدا و رسول برخاسته است و هر كه در على شك كند كافر است.
در همين كتاب (3)-به نقل از زين العابدين(علیه السلام)به نقل از پدرش به نقل از على(علیه السلام)آمده است كه فرمود:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:خشم من و خداى بر كسى فزونى مى يابد كه خون مرا بريزد و مرا با آزار رساندن به خاندانم بيازارد.
در همين كتاب به نقل از انس (4)-آمده است كه گفت:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودم،پس على(علیه السلام)را ديد كه مى آيد و در اين هنگام فرمود:من و او به روز رستاخيز حجّت خدا بر امّت هستيم.
در همين كتاب (5)-به نقل از معاوية بن حيدة القشيرى آمده است كه گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه به على(علیه السلام)مى فرمود:اى على!به كسى كه مى ميرد و بغض تو در سينه دارد اعتنايى نمى شود و يهودى يا مسيحى مرده است.
ص: 295
يزيد بن زريع مى گويد:به بهز بن حكيم گفتم:آيا پدرت به نقل از جدّت و سپس به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره با تو سخن گفته است؟بهز گفت:پدرم به نقل از جدم آن را برايم گفته است و در غير اين صورت خدا گوشم را به پوششى از آتش بپوشاند.
در همين كتاب (1)-به نقل از انس بن مالك آمده است كه گفت:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوديم در حالى كه گروهى از اصحابش نزد ايشان حضور داشتند.گفتند:يا رسول اللّه!به خدا سوگند تو نزد ما از خود ما و فرزندانمان عزيزترى.راوى مى گويد:در اين هنگام على(علیه السلام) وارد شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او نگريست و خطاب به حضرت(علیه السلام)فرمود:دروغ گفته است كسى كه گمان مى كند با تو دشمن است و مرا دوست دارد.
در همين كتاب (2)-به نقل از ابو ايّوب انصارى با نام خالد بن يزيد نقل شده است كه مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!خداوند تو را چنين قرار داده است كه مساكين را دوست بدارى و به پيروى آن ها از خودت،خشنود باشى و آن ها هم از همچون تو امامى خشنود باشند،پس خوشا به حال كسى كه از تو پيروى كند و تو را تصديق نمايد و واى بر كسى كه تو را دشمن دارد و تو را تكذيب نمايد.
در همين كتاب (3)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفت:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودم كه على(علیه السلام)با حالتى خشمگين بيامد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:چه چيز تو را خشمگين كرده است؟على(علیه السلام)عرض كرد:عموزادگان تو مرا با آزار تو مى آزارند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)با خشم برخاست و فرمود:اى مردم!هر كه على را بيازارد[او نخستين شماست در ايمان و باوفاترين شما به پيمان الهى.اى مردم!هر كه على را بيازارد]در روز رستخيز يهودى يا مسيحى برانگيخته خواهد شد.جابر بن عبد اللّه انصارى گفت:يا رسول اللّه!و اگر شهادت دهد كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد(صلی الله علیه و آله)فرستاده خداست؟ پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى جابر!اين كلمه اى است كه شما از ريختن خون آن ها خوددارى مى كنيد و نمى گذاريد اموالشان مباح شمرده شود و جزيه نمى دهند در حالى كه تحقير6.
ص: 296
مى شوند.
در همين كتاب (1)-به نقل از ابو هريره آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)على،حسن و حسين و فاطمه را ديد و فرمود:من با هر كس كه به ستيز با شما برخيزد به ستيز برخواهم خاست (2)و با هر كس كه به صلح شما روى آورد صلح خواهم كرد./.
ص: 297
در كتاب مناقب خوارزمى (1)-به نقل از نعمان بن بشير آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:على در اين امّت همچون قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ در قرآن است.
ابن عبّاس (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:اى على!تو در ميان مردم نيستى مگر همچون قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ در قرآن،هر كس آن را يك بار بخواند گويى يك سوم قرآن را خوانده است،و هر كس آن را دو بار بخواند گويى دو سوم قرآن را خوانده است و هر كس آن را سه بار بخواند گويى تمام قرآن را خوانده است (3).
ص: 298
اى على!تو نيز چنينى،هر كس به زبان،تو را دوست بدارد يك سوم اسلام را دوست داشته است،و هر كس با قلب و زبان تو را دوست بدارد دو سوم اسلام را دوست داشته است و هر كس با زبان و قلب و دست تو را دوست بدارد همۀ اسلام را دوست داشته است.سوگند به آن كه مرا به حقّ به پيامبرى برانيگخت اگر زمينيان تو را چونان آسمانيان دوست بدارند كسى از آن ها به آتش،عذاب نشود.
از ابو ذر (1)-است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على در ميان شما(يا گفت على در ميان اين امّت)همچون كعبه است كه خواه پوشيده باشد يا آشكار،نظر كردن بدان عبادت،و حجّ آن واجب است (2).».
ص: 299
ابن عبّاس (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على براى من همچون سر است براى پيكرم.
همو (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على براى من همچون سر است براى پيكرم.
على(علیه السلام) (3)-مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:حقّ على(علیه السلام)بر مسلمانان همچون حق پدر است بر فرزندش (4).ت.
ص: 300
خوارزمى با اسنادش به انس بن مالك مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به ابو بكر و عمر فرمود:
نزد على برويد تا از آن چه در شب براى او رخ داد با شما سخن گويد،من هم در پى شما مى آيم.
انس مى گويد:آن دو رفتند و من هم همراه آن ها رفتم.پس ابو بكر و عمر اذن دخول
ص: 301
خواستند و على نزد آن دو آمد و فرمود:اى ابو بكر!اتّفاقى افتاده است؟ابو بكر گفت:نه، اتّفاقى جز خير پيش نيامده است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من و عمر گفت:نزد على رويد تا پيرامون آن چه در شب برايش پيش آمده با شما سخن گويد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز در اين هنگام بيامد و فرمود:اى على!پيرامون آن چه در شب براى تو پيش آمده با آن دو سخن گو.
على(علیه السلام)عرض كرد:شرمم مى آيد يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:همانا خداوند از حق آزرمى ندارد.پس على(علیه السلام)گفت:در حالى كه به صبح نزديك مى شديم براى طهارت، آب مى خواستم و ترسيدم نماز صبح را از دست بدهم.براى يافتن آب،حسن را به راهى و حسين را به راهى فرستادم و آن ها دير كردند و اين مرا غمگين ساخت.ناگاه ديدم كه سقف گشوده شد و سطلى آويزان به ريسمانى پايين آمد،چون به زمين رسيد ريسمان آن را گشودم و ديدم كه در آن آب قرار دارد،پس براى نماز،خود را پاكيزه كردم و غسل نمودم و نماز گزاردم و سپس سطل و ريسمان بالا رفتند و سقف به هم برآمد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على فرمود:آن سطل از بهشت بوده است و آب آن از رود كوثر و ريسمان آن از ديباى بهشتى.اى على!در اين شب چه كسى همچون تو بوده است كه جبرئيل خدمتش كند.
خوارزمى (1)-از ابن عبّاس روايت مى كند كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على بن ابى طالب(علیه السلام) نظر كرد و فرمود:تو در دنيا و آخرت آقايى،هر كه تو را دوست بدارد مرا دوست داشته است و دوست من دوست خداوند سبحان است،و دشمن تو با من دشمن است و دشمن من دشمن خداوند سبحان است.واى بر كسى كه پس از من،دشمنى تو در سينه داشته باشد.
اخطب بن محمّد (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه در شب اسراء به آسمان برده شدم ناگاه قصرى ديدم سرخ از ياقوت كه مى درخشد،پس در بارۀ على به من وحى شد كه:او آقاى مسلمانان و امام پرهيزكاران و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين است.
ص: 302
اسعد بن زراره (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در شب اسراء به سدرة المنتهى رسيدم، پس خداوند در بارۀ على سه بار به من وحى كرد كه:او امام پرهيزكاران و آقاى مسلمانان و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين در فردوس برين است.
بهشت و اين كه در روز رستخيز و در صراط پرچمدار است و دو ملك او بر ملائك
مى بالند:
خوارزمى (2)-به نقل از ابن عبّاس مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على به روز رستخيز كنار حوض كوثر قرار دارد و هيچ كس به بهشت درنيايد مگر كسى كه جواز على(علیه السلام)را با خود داشته باشد (3).
جابر (4)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دو فرشتۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)بر ديگر فرشتگان مى بالند،زيرا پيوسته با على هستند و هرگز به سبب چيزى كه موجب خشم خداى شود نزد خدا بالا نرفته اند.
مجاهد (5)-به نقل از ابن عبّاس مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه روز قيامت فرا رسد خداوند به جبرئيل(علیه السلام)دستور مى دهد بر دروازۀ بهشت بنشيند و هيچ كس از اين دروازه وارد نشود مگر آن كه جواز على(علیه السلام)را با خود داشته باشد.
ص: 303
جابر (1)بن سمره مى گويد:به پيامبر(صلی الله علیه و آله)گفته شد:يا رسول اللّه!در روز رستاخيز چه كسى پرچمدار توست؟فرمود:به روز رستخيز پرچمدار من همان پرچمدار من در دنيا يعنى على بن ابى طالب است.
عبد اللّه بن انس به نقل از جدّش مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه روز رستخيز فرا رسد و پل بر لبۀ جهنّم كشيده شود،كسى از آن گذر نكند مگر آن كه نامۀ ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)را با خود داشته باشد.
از جمله فرزندان امير المؤمنين(علیه السلام)دو امام،حسن و حسين-عليهما السّلام-هستند كه فضايل شان از فراوانى شمرده نمى شود.
خوارزمى (2)-به استناد خود از عبد اللّه بن مسعود روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشت اند. ابو هريره (3)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:فرشته اى از خداوند عزّ و جلّ اجازه خواست تا به ديدار من آيد،پس به من بشارت داد و آگاهم گردانيد كه فاطمه،بانوى زنان امّت من و حسن و حسين دو آقاى جوانان بهشتيان اند.
يعلى عامرى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:حسين از من است و من از حسين.هر كه حسين را دوست بدارد خدا هم او را دوست دارد.حسين نوه اى است از نواده گان.
ابن عبّاس (4)-مى گويد:جبرئيل بر محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شد و گفت:همانا خداوند عزّ و جلّ
ص: 304
به سبب يحيى بن زكريّا هفتاد هزار تن را بكشت و به سبب پسر دختر تو حسين با هفتاد هزار و هفتاد هزار تن بستيزيد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: (1)-قاتل حسين در تابوتى از آتش قرار دارد كه نيمى از عذاب اهل دوزخ و اهل دنيا بر اوست و دو دست و دو پايش با زنجيرهايى از آتش بسته شده است و در آتش سقوط مى كند تا به ژرفاى دوزخ رسد،و چنان بوى بدى از او به مشام مى رسد كه اهل دوزخ از آن به خدايشان پناه مى برند،و او در دوزخ،جاودان است و چشندۀ عذابى دردناك كه لحظه اى سستى نمى پذيرد و از چركاب جهنّم سيراب مى شود،واى بر او از عذاب خداوند عزّ و جلّ.
مصعب (2)-مى گويد:حسين(علیه السلام)بيست و پنج بار پياده حج گزارد.
براء (3)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه حسن(علیه السلام)را در آغوش گرفته مى فرمايد:خدايا! همانا من او را دوست دارم،پس او را دوست بدار.
حذيفة بن يمان (4)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه دست حسين بن على(علیه السلام)را گرفته است و مى فرمايد:اى مردم!اين حسين بن على است،پس او را بشناسيد و مقدّمش بداريد.به خدا سوگند به سبب جدّش نزد خداوند تعالى از جدّ يوسف بن يعقوب(علیه السلام) گرامى تر است.اين حسين بن على است كه جدّش و جدّه اش و مادرش و پدرش و عمويش و عمّه اش و دايى اش و خاله اش و برادرش و خودش و دوستدارانش و دوستداران دوستدارانش همگى بهشتى هستند.ت.
ص: 305
ابو هريره (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه آب دهان حسن و حسين را چنان مى مكد كه شخص،شير را.
اسامة بن زيد (2)-مى گويد:شبى براى نيازى در خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)را كوبيدم.پيامبر(صلی الله علیه و آله) به سوى من آمد در حالى كه چيزى با خود داشت كه نمى دانستم چيست.چون از نيازم فارغ شدم گفتم:اين چيست كه با خود دارى؟ناگاه ديدم كه حسن و حسين هستند كه بر دو ران حضرت(صلی الله علیه و آله)چسبيده اند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين دو پسران من و دو پسر دختر من هستند.خدايا!تو مى دانى كه من آن دو را دوست دارم،پس دوستشان بدار-پيامبر، اين سخن را سه بار تكرار كرد.
جابر (3)-مى گويد:بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شدم در حالى كه حسن و حسين را بر پشت داشت و مى گفت:شتر شما چه نيكوست و شما چه بار نيكويى هستيد.
ابو سعيد خدرى (4)-مى گويد:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سخن گفتن مشغول بوديم كه نيم روز نزديك شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديديم كه گاهى به راست نظر مى كند و گاهى به چپ.
هنگامى كه او را چنين ديديم آهنگ رفتن كرديم،همين كه به در رسيديم فاطمه(س) دخت پيامبر را ديديم.على(علیه السلام)به او گفت:اى فاطمه!چه چيز تو را هراسان در اين ساعت از خانه بيرون كشانده است؟فاطمه(س)گفت:از صبح دو پسرت حسن و حسين را گم كرده ام و گمان مى كردم نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)هستند.على(علیه السلام)گفت:نزد پيامبر نيستند،باز گرد و او را آزار مده كه اينك ساعت ملاقات نيست.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخن على و فاطمه را شنيد و در حالى كه تنها لباس زير داشت به سوى آن ها آمد و گفت:چه چيز تو را پريشان در اين ساعت از خانه بيرون كشانده است؟ فاطمه(س)گفت:يا رسول اللّه!دو فرزندت حسن و حسين از نزد من خارج شده اند و تا اين ساعت آن ها را نديده ام و گمان مى كردم نزد تو هستند و هراسى سخت به دلم افتاده6.
ص: 306
است.
ابو سعيد خدرى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه:خداوند،سرپرست و حافظ آن دو است و به خواست خدا گم نخواهند شد.دخترم!بازگرد كه ما براى گشتن شايسته تريم.
فاطمه(س)به خانه اش بازگشت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)از يك سو و على(علیه السلام)از سوى ديگر در پى آن دو رفتند تا اين كه آن دو را در بيخ ديوارى يافتند در حالى كه آفتاب زده شده بودند و يكى از آن دو ديگرى را پوشانده بود.همين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن دو را در اين وضع ديد بغض گلويش را فشرد و خود را روى آن دو انداخت و بوسيدشان و سپس حسن را بر دوش راست و حسين را بر دوش چپ نهاد و در حالى كه آن ها را آورد كه قدمى بر نمى داشت و گامى نمى نهاد مگر آن كه از داغى شنهاى تفتيده رنج مى برد و نمى خواست حسن و حسين راه روند و رنجى را كه او مى كشد آن ها بكشند و لذا خود را مانعى قرار داد در برابر ناراحتى آن ها.
سليمان بن سالم (1)-مى گويد:اعمش به من حديث كرد و گفت:ابو جعفر منصور پيكى را در پى من فرستاد.به پيك گفتم:امير المؤمنين از من چه مى خواهد؟گفت:نمى دانم.به او گفتم:به او پيغام بده كه هم اكنون مى آيم،سپس با خود انديشيدم و گفتم:او در اين ساعت براى امر خيرى مرا فرا نخوانده است و ممكن است پيرامون فضايل امير المؤمنين على(علیه السلام)از من پرسش كند،و اگر به او بگويم مرا خواهد كشت.
او مى گويد:خود را تطهير نمودم و كفن پوشيدم و حنوط كردم و وصيّت خود را نوشتم و به سوى او رفتم و عمرو بن عبيد را نزد او يافتم و لذا خداى را سپاس گزاردم و گفتم:يارى صادق از اهل بصره را نزد او يافته ام.منصور به من گفت:نزديك شو اى سليمان.من هم نزديك شدم و چون نزد او رسيدم به عمرو بن عبيد روى كردم تا دليل احضار را از او بپرسم.منصور بوى حنوط را از من استشمام كرد،پس گفت:اى سليمان اين بوى چيست؟به خدا سوگند يا راست مى گويى يا تو را مى كشم.گفتم:يا امير المؤمنين!پيك تو در دل شب آمده است و من با خود گفتم:امير المؤمنين در اينم.
ص: 307
ساعت مرا احضار نكرده است مگر آن كه از فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)از من پرسش كند و اگر به او بگويم مرا خواهد كشت و از همين رو وصيّت خود را نوشتم و كفن پوشيدم و حنوط كردم.پس او نشست در حالى كه مى گفت:لا حول و لا قوّة الاّ باللّه[العلىّ العظيم]،و سپس گفت:سليمان!آيا مى دانى نام من چيست؟گفتم آرى،يا امير المؤمنين.
گفت:نامم چيست؟گفتم:عبد اللّه المنصور بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن العباس بن عبد المطّلب.گفت:درست گفتى.تو را به خدا و خويشاوندى ام به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوگند مى دهم به من بگو از همۀ فقها چه قدر از على فضيلت روايت كرده اى و اين فضايل چه قدر است؟گفتم:اندكى،يا امير المؤمنين!حدود ده هزار حديث يا بيش تر.گفت:اى سليمان!دو حديث در فضايل على(علیه السلام)به تو مى گويم كه همۀ احاديثى را كه از همۀ فقها روايت كرده اى مى خورند،اگر هم اكنون سوگند بخورى كه آن دو را به هيچ يك از شيعيان روايت نكنى برايت خواهم گفت.گفتم:سوگند نمى خورم،ولى به هيچ كس نخواهم گفت.پس گفت:من از بنى مروان فرارى بودم و در همۀ شهرها مى گشتم و به وسيلۀ حبّ و فضايل على بن ابى طالب(علیه السلام)به مردم نزديك مى شدم و آن ها به من آب و خوراك مى دادند و به ديدن من مى آمدند و بزرگم مى داشتند و خدمتم مى كردند تا آن كه به بلاد شام وارد شدم.آن ها در حالى صبح مى كردند كه به على(علیه السلام)در مساجدشان لعن مى فرستادند،زيرا همه آن ها از خوارج و اصحاب معاويه بودند.پس روزى وارد مسجدى شدم در حالى كه از آن ها در دل متنفّر بودم.نماز بر پا شد و من نماز ظهر را خواندم و جامه اى پوسيده بر تن داشتم،پس چون امام سلام كرد بر ديوار تكيه داد در حالى كه همۀ اهل مسجد حضور داشتند.من هم نشستم و هيچ كس را نديدم كه با احترام از امام جماعتشان سخن بگويد.ناگاه دو كودك وارد مسجد شدند.چون امام جماعت چشمش به آن دو افتاد گفت:وارد شويد،درود بر شما و آن كه شما دو را به نام آن دو ناميد،به خدا سوگند شما را به نام آن دو نناميد مگر به سبب حبّ محمّد و آل محمّد.
پس ناگاه ديدم يكى از آن دو حسن و ديگرى حسين ناميده مى شد.با خود گفتم:امروز به نيازم دست مى يابم و لا قوّة الاّ باللّه.جوانى كنار من نشسته بود،از او پرسيدم:اين شيخ كيست و اين دو كودك كيانند؟او در پاسخ گفت:اين شيخ پدر بزرگ آن دوست و در اين شهر هيچ كس جز او على را دوست ندارد و از همين رو آن دو را حسن و حسين ناميده
ص: 308
است. شادمان برخاستم و در آن هنگام مصمّم بودم كه از مردان نترسم.نزديك شيخ رفتم و گفتم:آيا مى خواهى حديثى به تو بگويم كه چشمت بدان آرام گيرد؟گفت:چه نيازى بدان دارم!اگر تو چشم مرا آرام گردانى من نيز چشم تو را آرام گردانم.گفتم:پدرم به نقل از جدّم و او به نقل از پدرش و او به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من حديث كرده است.
شيخ گفت:پدر و جدّ تو چه كسانى هستند؟گفتم:محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس.پدر جدّ من حديث كرده است كه:با پيامبر بوديم كه ناگاه فاطمه(س)گريان به سوى ما آمد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيد:فاطمه!چرا مى گريى؟فاطمه گفت:پدر جان!حسن و حسين امروز از صبح رفته اند و من در پى آن هايم و نمى دانم كجايند و على پنج روز است كه باغ و تاكستان را آبيارى مى كند و من آن دو را در منزل شما جستم امّا اثرى از آن ها نيافتم.ناگاه ابو بكر آمد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو بكر!برو در پى آرام چشم من،و سپس فرمود:اى عمر!تو نيز در پى آن دو برو.سلمان!ابو ذر!فلان و فلان همگى در پى حسن و حسين برويد.شمار افرادى كه پيامبر در پى حسن و حسين فرستاد به هفتاد رسيد،و همگى بدون آن كه حسن و حسين را بيابند بازگشتند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به شدّت غمگين شد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر در مسجد بايستاد در حالى كه مى گفت:به حق دوستت ابراهيم و به حق برگزيده ات آدم،اگر آن دو آرام چشم و ثمرۀ قلب من اند و در دريا يا خشكى گرفتارند حفظشان كن و سالمشان بدار.ناگاه جبرئيل بر حضرت(صلی الله علیه و آله)نازل شد و گفت:يا رسول اللّه!خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:محزون و غمگين مباش،اين دو كودك در دنيا و آخرت برترند و بهشتى هستند،فرشته اى را براى آن دو گمارده ام كه در خواب و بيدارى حفظشان مى كند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)بسيار شادمان شد و جبرئيل از سمت راست او برفت و مسلمانان پيرامون پيامبر بودند كه وارد طويلۀ بنى النجّار شد و به فرشتۀ موكّل آن دو سلام كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس بر دو زانوى خود نشست و حسن را ديد كه حسين را در آغوش گرفته است و هر دو به خواب رفته اند و همان فرشته يك بالش را زير آن دو و بال ديگرش را روى آن دو افكنده است و هر يك از آن دو رواندازى از مو يا پشم داشتند و آب دهانشان بر لبشان نقش بسته بود و پيامبر آن قدر آن ها را بوسيد تا بيدار شدند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)،حسن را در آغوش گرفت و جبرئيل حسين را و پيامبر از طويله خارج شد.
ص: 309
ابن عبّاس مى گويد:حسن را در سمت راست پيامبر و حسين را در سمت چپ او ديديم در حالى كه پيامبر آن دو را مى بوسيد و مى گفت:هر كه شما دو را دوست بدارد پيامبر را دوست داشته است و هر كه شما را دشمن بدارد پيامبر را دشمن داشته است.
ابو بكر گفت:يا رسول اللّه!بگذار يكى از آن دو را من در آغوش گيرم و بياورم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نيكو بارى هستند و نيكو مركبى دارند.چون به در طويله رسيدند عمر بن خطّاب پيامبر را ديد و همان سخن ابو بكر را گفت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)هم همان پاسخى را بدو داد كه به ابو بكر داده بود.حسن را ديدم كه به جامۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنگ زده بود و دست پيامبر بر سر او قرار داشت.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مسجد درآمد و گفت:امروز دو پسرم را مشرّف مى گردانم چنان كه خداوند آن دو را مشرّف گردانيده است،و سپس فرمود:اى بلال!مردم را نزد من بخوان،و او در ميان مردم ندا در داد و آن ها گرد آمدند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى گروه ياران من!از سوى پيامبرتان به همه برسانيد كه ما از رسول خدا شنيدم كه مى گفت:آيا شما را به سوى كسى هدايت نكنم كه بهترين مردمند در داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگ؟همه گفتند:آرى،يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه پدر بزرگ آن دو رسول اللّه و مادربزرگشان خديجه دختر خويلد بانوى زنان بهشتى است.اى مردمان!آيا شما را به سوى كسى هدايت كنم كه در داشتن پدر و مادر بهترين مردم است؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه پدرشان على بن ابى طالب(علیه السلام)است كه از آن دو بهتر است.جوانى است كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند و در اسلام از منفعت و منقبت برخوردار است و مادرشان فاطمه دختر پيامبر خدا و بانوى زنان بهشتى است.اى گروه مردم!آيا شما را به سوى كسى هدايت نكنم كه در داشتن عمو و عمّه بهترين مردم است.گفتند:آرى،يا رسول اللّه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه عمويشان جعفر ذو الجناحين است كه با آن دو به همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند و عمّه شان امّ هانى دختر ابو طالب است.اى گروه مردم!آيا شما را به سوى كسى راهنمايى نكنم كه در داشتن دايى و خاله بهترين مردم است؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه دايى آن ها قاسم بن محمّد پيامبر خدا و خالۀ آن ها زينب دختر پيامبر خداست.آگاه باشيد اى مردمان!به آگاهى شما
ص: 310
مى رسانم كه جدّ آن دو و جدّه شان و پدرشان و مادرشان و عمو و عمّه شان و دايى و خاله شان و خود آن دو همگى بهشتى هستند.هر كه دو پسر على را دوست بدارد با ما در بهشت خواهد بود و هر كه آن دو را دشمن بدارد در آتش جاى خواهد داشت و از كرامت آن دوست نزد خدا كه پروردگار در تورات،شبّر و شبير ناميدشان.
شيخ چون اين سخنان از من شنيد پيشم داشت و گفت:وضع تو چنين است و اين چنين از على روايت مى كنى.
او مرا با خلعتى پوشاند و بر استرى نشاندم كه صد دينار فروخته بودمش،و سپس به من گفت:تو را نزد كسى مى برم كه به تو نيكى مى كند.در اين شهر من دو برادر دارم، يكى از آن دو پيشواى قومى است و هر گاه صبح مى كرد هزار بار بر على لعن مى فرستاد، ولى خداوند بدو نعمتى ارمغان كرد و او را نشانۀ حق طلبان قرار داد و او مرا امروز على را دوست دارد،و برادر ديگرى دارم كه از شكم مادر على را دوست مى داشت،پس نزد او برو ولى پيش او توقّف نكن.
به خدا سوگند اى سليمان!در آن روز در حالى سوار بر استر شدم كه گرسنه بودم و شيخ و اهل مسجد همراه با من برخاستند تا به در خانه رسيديم و شيخ گفت:من منتظر تو مى مانم،پس من در را كوفتم و ديگرانى كه همراه من بودند رفتند و ناگاه جوانى گندمگون از در بيرون آمد و چون استر را ديد گفت:خوش آمدى،به خدا سوگند ابو فلان خلعت خود را به تو نپوشانده و تو را بر استر خويش ننشانده مگر آن كه تو را دوستدار خدا و رسول يافته است،اگر چشمم را آرام كنى چشمت را آرام مى كنم.
به خدا سوگند اى سليمان من با اين حديث كه شنيدى و مى شنوى مأنوس هستم.
پدرم به نقل از جدّم و او به نقل از پدرش به من گفت كه:با پيامبر بر در خانه اش نشسته بوديم كه ناگاه فاطمه(س)آمد در حالى كه حسين را در آغوش داشت و به شدّت مى گريست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سوى او رفت و حسين را از او گرفت و گفت:چه چيز تو را به گريه واداشته است اى فاطمه؟فاطمه(س)گفت:پدر!زنان قريش بر من خرده مى گيرند و مى گويند:پدرت تو را به ازدواج انسان فقيرى درآورده است كه مالى ندارد.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:لحظه اى درنگ كن،اين سخن را من نبايد از تو بشنوم.من تو را به ازدواج در نياوردم تا وقتى كه خداوند از فراز عرشش تو را به ازدواج درآورد و جبرئيل هم گواه
ص: 311
آن است. خداوند سبحان بر دنيا نظر كرد و از ميان مردمان،پدر تو را به عنوان پيامبر برانگيخت،و بار ديگر بدان نگريست و از ميان خلايق،على(علیه السلام)را برگزيد و به من وحى كرد و من تو را به ازدواج او درآوردم و او را وصىّ و وزير خود گرفتم.على دلاورترين مردم است و داناترين شان و شكيباترين آن ها و قديمى ترين شان در پذيرش اسلام و بخشنده ترين شان و خوش اخلاق ترين شان.اى فاطمه!من پرچم حمد و كليدهاى بهشت را به دست گرفتم و آن ها را به على سپردم و آدم و فرزندان او زير لواى او هستند.اى فاطمه!فردا به روز رستخيز من على را بر حوض كوثر مى گمارم و او هر كه را از امّت من بشناسد سيراب مى كند.اى فاطمه!دو پسر تو حسن و حسين آقاى جوانان بهشتى هستند.
و نام آن دو پيش از اين در تورات موسى آمده و شبّر و شبير ناميده شده اند و خداوند آن ها را به سبب كرامت محمّد و كرامت شان نزد خدا حسن و حسين ناميد.اى فاطمه! پدر تو با دو حلّه از حلّه هاى بهشتى پوشانده شده و على نيز با دو حلّه از حلّه هاى بهشتى پوشانده شده است و پرچم حمد در دست من است و امّتم زير لواى من هستند و من به سبب كرامت على نزد خدا،آن را به على سپردم و منادى ندا در مى دهد:اى محمّد! بهترين جدّ،جدّ تو ابراهيم است و بهترين برادر،برادر تو على است و هر گاه خداى جهانيان مرا فرا مى خواند على را نيز با من فرا مى خواند و هر گاه من به ركوع مى روم على هم با من به ركوع مى رود و هر گاه شفاعت كنم على نيز با من شفاعت مى كند و هر گاه اجابت شوم على نيز با من اجابت مى شود و او در مقامات بالا يار من است در داشتن كليدهاى بهشت.اى فاطمه!برخيز كه على و شيعيانش به روز رستخيز تنها رستگارانند.
راوى مى گويد:در حالى كه فاطمه نشسته بود پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و نزديك او نشست و گفت:اى فاطمه!چرا تو را گريان و غمگين مى بينم؟فاطمه(س)گفت:يا رسول اللّه! چگونه نگريم و حال آن كه مى خواهى از من جدا شوى.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!گريه مكن و غمگين مباش،ناگزير بايد از تو جدا شوم.گريۀ فاطمه(س)فزونى گرفت،و عرض كرد:اى پدر!كجا تو را ملاقات كنم؟تو را زير پرچم حمد ملاقات مى كنم و امّتم را شفاعت مى نماييم.فاطمه(س)عرض كرد:اى پدر!اگر تو را نديدم.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:بر صراط مرا ديدار خواهى كرد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ من قرار دارد و اسرافيل قسمت جلوى جامۀ مرا گرفته است و فرشتگان
ص: 312
پشت سر من قرار دارند و من ندا در مى دهم:اى خدا!امّت من،امّت من،حساب بر آن ها آسان گير.سپس به راست و چپ امّتم مى نگرم و در آن هنگام هر پيامبرى به خود مشغول است و مى گويد:خدايا!من،من،و من مى گويم:خدايا!امّتم،امّتم.نخستين كسانى كه در روز رستخيز به من مى پيوندند تو هستى و على و حسن و حسين،و خداوند مى فرمايد:
اى محمّد!اگر امّت تو با گناهانى نزد من بيايند به بزرگى كوه ها آن ها را مى بخشم البتّه مشروط بر آن كه چيزى را شريك من نگرفته باشند و دشمن مرا يارى نرسانده باشند.
چون آن جوان اين سخنان را از من شنيد دستور داد ده هزار درهم به من دهند و سى جامه به من بخشيد و سپس گفت:تو از كجايى؟گفتم:اهل كوفه ام.گفت:عرب هستى يا وابسته؟گفتم:عرب هستم.گفت:همان گونه كه چشمم را آرام كردى چشمت را آرام كنم،و سپس گفت:فردا در مسجد بنى فلان نزد من بيا و مراقب باش راه را گم نكنى.
من نزد شيخ رفتم و او در مسجد نشسته منتظر من بود.چون مرا ديد به استقبالم آمد و گفت:ابو فلان چه كرد؟گفتم:چنين و چنان.گفت:خدا به او پاداش خير دهاد و ما و او را در بهشت گرد هم آورد.
اى سليمان!هنگامى كه صبح كردم بر استر سوار شدم و راهى را كه برايم گفته شده بود در پيش گرفتم.هنوز راه زيادى نرفته بودم كه راه بر من مشتبه شد و اقامۀ نماز را از مسجد شنيدم.گفتم:به خدا سوگند،با اين قوم نماز خواهم گزارد،پس از استر پياده شدم و به مسجد درآمدم.مردى را ديدم كه قامتش همچون قامت دوست من بود.در سمت راست او قرار گرفتم.همين كه به ركوع يا سجود رفتيم عمامه اش از پشت بيفتاد و با دقّت به چهره اش نگريستم و ناگاه ديدم كه چهره،سر،حلق دو دست و دو پايش چونان خوك است،ديگر نفهميدم چگونه نماز مى گزارم و در نماز چه مى گويم و در امر او انديشمند بودم.امام سلام گفت و مسأله را در چهرۀ من خواند و گفت:ديروز نزد برادرم آمدى و به تو چنين و چنان امر كرد.گفتم:آرى.پس دست مرا گرفت و بلندم كرد،چون اهل مسجد ما را ديدند در پى ما آمدند.او به غلامش گفت:در را ببند و مگذار كسى وارد شود.
سپس با دستى بر جامۀ خود زد و آن را بيرون كشيد و ناگاه ديدم كه پيكر او هم پيكر خوك است.گفتم:برادر!اين چيست كه در تو مى بينم؟گفت:من مؤذّن قومى بودم و هر روز هنگامى كه صبح مى كردم ميان اذان و اقامه،على را هزار بار لعن مى كردم.او ادامه
ص: 313
داد: يك روز از مسجد بيرون شدم و وارد همين خانه گشتم و آن،روز جمعه بود و من على و فرزندانش را چهار هزار بار لعن كرده بودم.به اين سكّو تكيه دادم و خواب بر من چيره شد و در خواب ديدم كه گويى به بهشت رفته ام و على در آن تكيه داده است و حسن و حسين با او شادمان به يك ديگر تكيه داده اند و زير آن ها سجّاده هايى است از نور و ناگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه نشسته است و حسن و حسين در جلوى او قرار دارند و در دست حسن آبريزى و در دست حسين كاسه اى است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حسن فرمود:
بياشام و او آشاميد،و سپس به حسين گفت:پدرت را سيراب كن،على نيز نوشيد.سپس به حسن گفت:جماعت را سيراب كن،و همۀ آن ها آشاميدند،و سپس فرمود:آن مردى را كه بر سكّو تكيه داده نيز سيراب كن.حسين روى از من بگرداند و گفت:اى پدر! چگونه او را سيراب كنم در حالى كه هر روز هزار بار پدرم را لعن مى كند و همين امروز چهار هزار بار بر او لعن فرستاده است؟!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:لعنت خدا بر تو باد،چرا على را لعن مى كنى و به برادر من ناسزا مى گويى؟چرا چنين مى كنى؟لعنت خدا بر تو باد،چرا فرزندان من حسن و حسين را ناسزا مى گويى؟و سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)آب دهان بر چهرۀ من انداخت كه صورت و پيكرم را در برگرفت.پس چون از خواب بيدار شدم موضع آب دهان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه مسخ شده است و چنان كه مى بينى نشانه اى شدم براى حق طلبان.
سپس منصور گفت:اى سليمان آيا در فضايل على،شگفت تر از اين دو حديث شنيده اى؟اى سليمان حبّ على ايمان است و بغض او نفاق،على را كسى دوست نمى دارد مگر انسان مؤمن و او را دشمن نمى دارد مگر انسان كافر.
گفتم:يا امير المؤمنين!امان دارم؟ گفت:امان دارى.
گفتم:امير المؤمنين چه مى گويد در بارۀ كسانى كه اين ها را مى كشند؟ گفت:بدون ترديد در آتشند.
گفتم:چه مى گويى در بارۀ كسانى كه فرزندان و فرزندزادگان آن ها را مى كشند؟ گفت:خداوند سرنگون شان گرداند.
سپس گفت:اى سليمان!حكومت پدر و مادر ندارد،ولى آن چه مى خواهى در فضايل
ص: 314
على(علیه السلام)بگو.
صاحب كتاب نهاية الطلب و غاية السؤال حنبلى (1)-به اسناد خود از ابن عبّاس مى گويد:
نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودم و پسرش ابراهيم بر ران چپ حضرت(صلی الله علیه و آله)نشسته بود و بر ران راستش حسين بن على(علیه السلام)قرار داشت،[و پيامبر يك بار اين را و بار ديگر او را مى بوسيد]كه جبرئيل با وحيى از سوى خداوند جهانيان فرود آمد و چون از پيش او رفت پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل از سوى خداوند عزّ و جلّ آمد و گفت:اى محمّد! خداوند تبارك و تعالى به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:اين دو را با هم جمع نخواهم كرد،پس يكى را فداى ديگرى كن.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)به ابراهيم نگريست و گريست و به حسين نگريست و گريست و فرمود:مادر ابراهيم كنيز بوده است،اگر بميرد كسى جز من بر او محزون نگردد،در حالى كه مادر حسين فاطمه و پدر او على،پسر عمويم است كه گوشت و خون من مى باشد،و اگر حسين بميرد دخترم و پسر عمويم و خودم بر او محزون شويم.من حزن خود را بر حزن آن دو برمى گزينم.اى جبرئيل!جان ابراهيم را بگير كه من او را فداى حسين كردم.
راوى مى گويد:پس از سه روز ابراهيم وفات كرد و هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)حسين را مى ديد كه مى آيد او را مى بوسيد و به سينه اش مى چسباند و آب دهانش را مى مكيد و مى گفت:پسرم ابراهيم را فداى تو كردم.
فضايل فرزندان على آشكارتر از آفتاب است و فضايل فرزندان امام ايشان،آن قدر فراوان است كه به شماره درنمى آيد.
خوارزمى در مناقب (2)-مى گويد:ابن عبّاس نقل كرده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
اهل بيت من در ميان شما همچون كشتى نوح است،كسى كه بر آن سوار شود نجات يابد و كسى كه از آن كناره گيرد هلاك گردد.6.
ص: 315
ابو ذر (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اهل بيت من همچون كشتى نوح است،هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه از آن كناره گيرد غرق گردد (2)،و هر كه در آخر الزمان با .
ص: 316
ص: 320
آن ها بستيزد گويى در كنار دجّال جنگيده است.
ابن عبّاس (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حسين(علیه السلام)فرمود:مهدى از فرزندان توست.
در كتاب فردوس (2)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفته:با دو گوش خود ازت.
ص: 321
پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم و كر شوم اگر دروغ بگويم:من درخت هستم و فاطمه،بار آن،و على، لقاح آن،و حسن و حسين،ميوه هاى آن،و دوستداران ما اهل بيت،برگ آن در بهشت هستند حقّا حقّا.
جابر بن عبد اللّه (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بهشت،مشتاق چهار تن از خاندان من است كه خداوند آن ها را دوست دارد و به من دستور داده است آن ها را دوست بدارم:
على بن ابى طالب،حسن،حسين و مهدى-صلّى اللّه عليهم-كه عيسى بن مريم(علیه السلام) پشت سر او نماز خواهد گزارد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله) (2)-مى فرمايد:در روز رستخيز شفاعت چهار كس كنم:آن كه فرزندان مرا بزرگ دارد و نيازهاى ايشان را برآورد و به هنگام اضطرار در راه سامان به امورشان بكوشد و با قلب و زبان آن ها را دوست بدارد.
خوارزمى (3)-به اسنادش از ليث بن سعد روايت كرده است كه مى گويد:سال صد و ده حج گزاردم و خانۀ خدا را طواف كردم و سعى بين صفا و مروه نمودم و از ابو قبيس بالا رفتم.مردى را ديدم كه دعا مى كرد و مى گفت:خدايا!خدايا!تا ديگر نمى توانست دم برآورد[سپس مى گفت:يا اللّه!يا اللّه!تا ديگر نمى توانست دم برآورد،سپس مى گفت:يا حىّ!يا قيّوم!تا ديگر نمى توانست دم برآورد]،سپس مى گفت:[يا ذا الجلال و الاكرام!تا ديگر نمى توانست دم برآورد،]سپس مى گفت:يا ربّ!يا رب!تا ديگر نمى توانست دم برآورد.سپس گفت:بار الها!دو جامه ام پوسيده شده است،پس مرا بپوشان،من گرسنه ام،پس مرا اطعام كن.پس ناگاه سبدى ديده شد كه در آن مقدارى انگور بود بدون دانه و دو جامۀ ملقاوى،پس من به سوى او رفتم تا همراه او بخورم.به من گفت:دست نگاه دار.گفتم:من در اين خير،شريك تو هستم.گفت:براى چه؟گفتم:هر گاه تو دعا مى كردى،من هم آمين مى گفتم.به من گفت:بخور و چيزى باقى مگذار،و ما خورديم وت.
ص: 322
در آن هنگام در منطقۀ ما انگور يافت نمى شد.با شكم پر بازگشتيم در حالى كه از سبد چيزى كاسته نشده بود.او به من گفت:يكى از اين دو جامه را براى خود بردار.گفتم:
نيازى به جامه ندارم.گفت:از جلوى چشم من دور شو تا آن دو جامه را بپوشم.آن دو جامه را پوشيد و لباس كهنه را در دست گرفت و فرود آمد.من هم در پى او به راه افتادم.
گدايى او را ديد و گفت:مرا بپوشان[خداوند تو را بپوشاند]اى پسر دختر پيامبر خدا.او هم لباس كهنه را به گدا داد.در پى گدا رفتم و به او گفتم:اين كيست؟گفت:اين جعفر بن محمّد الصادق(علیه السلام)است.
سفيان[ثورى]سالى حج گزارد و گفت:جعفر بن محمّد(علیه السلام)را ديدم و هيچ حاجى را نظير او نديده بودم كه در مشعرها بايستد و چنين سخت گريه و زارى كند.چون به عرفه رسيد كنارى از مردم را برگزيد و در آن موقف،بسيار دعا كرد.سپس انگورى از آسمان بر او فرود آمد و فرمود:اى سفيان!آيا مى دانى چند تا حاجى است؟گفتم:خدا و پسر پيامبرش آگاه تر است.پس فرمود:اى سفيان!چهار صد هزار حاجى هستند و تنها چهار تن از آن ها حجى صحيح و پذيرفته دارند و خداوند حج همه را به سبب حجّ اين چهار نفر مى پذيرد.
اخبار در فضايل آن ها بيش از آن است كه به شماره درآيد.
در جمع بين صحيحين به نقل از جابر بن سمره (1)-آمده است كه گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله) شنيدم كه مى فرمود:پس از من دوازده امير خواهند بود كه همگى از قريش هستند.
در مسند احمد بن حنبل (2)-به نقل از مسروق آمده است كه گفته:به همراه عبد اللّه بن مسعود در مسجد نشسته بوديم.مردى نزد او آمد و گفت:اى ابن مسعود!آيا پيامبرتان به شما گفته است پس از او چند خليفه خواهد بود؟ابن مسعود گفت:آرى،به شمار پيشوايان بنى اسرائيل، و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حسين(علیه السلام)فرموده است:اين پسر من امام[برادر امام]،[پسر امام]پدر نه امام[و]نهمين شان قائم ايشان است (3). .
ص: 323
ص: 327
در كتاب مناقب (1)-به نقل از ابو سعيد خدرى آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نزديك است كه فرا خوانده شوم و پاسخ گويم.من در ميان شما دو امر گران سنگ نهاده ام:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و خاندانم كه همان اهل بيت منند، و خداوند لطيف خبير،مرا آگاهانيده است كه اين دو هرگز از هم جدا نگردند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.پس بنگريد بعد از من در خصوص اين دو چه پيش مى فرستيد (2).ن.
ص: 328
ص: 339
ص: 340
ص: 341
ص: 342
ابن عبّاس (1)-مى گويد:هنگامى كه آيۀ شريفۀ: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي2.
ص: 343
اَلْقُرْبى (1) -نازل شد،گفتند:يا رسول اللّه!اينانى كه خداوند به مودّت آن ها دستور مى دهد كيانند؟فرمود:على(علیه السلام)،فاطمه(س)و فرزندان آن دو. هنگامى كه حسن(علیه السلام)به حال احتضار افتاد گريست.حسين(علیه السلام)برادرش پرسيد:آيا از ترس مرگ گريه مى كنى و حال آن كه يكى از دو آقاى جوانان بهشتى هستى و بيست حج را پياده گزارده اى و سه بار دارايى خود را با خدا به دو نيم تقسيم كرده اى و يك لنگه كفش را صدقه داده و لنگه ديگر آن را براى خود نگاه داشتى؟ امام حسن(علیه السلام)فرمود:من از ترس مرگ نمى گريم و گريۀ من به سبب دورى دوستان است (2).-
پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فاطمه(س)،همسر على(علیه السلام)را بسيار گرامى مى داشت و اجازه نداد از مردم كسى جز على(علیه السلام)با او ازدواج كند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:فاطمه(س)،پارۀ تن من است،هر كه او را آزار دهد مرا آزار داده است (3).- خوارزمى (4)-در روايتى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه!خداوند به سبب خشم تو خشم مى گيرد و با خشنودى تو خشنود مى شود (5).
ص: 344
عبد اللّه بن مسعود (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:همانا فاطمه(س)عفّت خويش را پاس داشت و خداوند متعال،نسل او را بر آتش حرام گرداند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: (2)-دخترم را فاطمه ناميدم،زيرا خداوند عزّ و جلّ او و دوستدارانش را از آتش گرفته است چنان كه نوزاد را از شير مى گيرند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: (3)-چون روز رستخيز فرا رسد منادى از آن سوى پرده ندا در مى دهد كه:اى جماعت!چشمان خويش فرو هليد و سرهاتان به زير اندازيد كه فاطمه(س)دخت پيامبر آهنگ گذر از صراط را دارد.
ابن عبّاس (4)-مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فاطمه(س)را فراوان مى بوسيد.عايشه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)عرض كرد:يا رسول اللّه!تو فاطمه(س)را زياد مى بوسى (5).-پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:جبرئيل در شب معراج مرا به بهشت درآورد و مرا از همۀ ميوه هاى بهشتى خوراند،پس آبى در كمر من پديد آمد و با خديجه همبستر شدم و او فاطمه(س)را باردار شد و من هر گاه به آن ميوه ها اشتياق مى يابم فاطمه(س)را مى بوسم و بدين ترتيب بوى ميوه هايى را استشمام مى كنم كه آن ها را خورده ام.
عايشه (6)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيمار شد و فاطمه(س)نزد حضرت(صلی الله علیه و آله)آمد و خود را روى پدر افكند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)در گوش او نجوايى كرد و فاطمه(س)گريست.فاطمه(س)8.
ص: 345
بار ديگر خود را روى پدر انداخت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)ديگر بار در گوش او نجوايى كرد و اين بار فاطمه بخنديد.چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)رحلت كرد چگونگى امر را از فاطمه(س)پرسيدم و او گفت:هنگامى كه خود را روى پدر انداختم به من گفت كه از اين بيمارى مى ميرد و من گريستم و بار ديگر خود را بر روى او افكندم و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من خبر داد كه من زودتر از هر عضو ديگر اهل بيت به او خواهم پيوست و گفت كه من بانوى زنان بهشت هستم مگر مريم دختر عمران،پس سرم را بلند كردم و خنديدم (1).
انس (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو را چهار زن از جهانيان كافى است:مريم دختر عمران،آسيه دختر مزاحم و زن فرعون،خديجه دختر خويلد و فاطمه(س)دختر محمّد(صلی الله علیه و آله).9.
ص: 346
يزيد بن عبد الملك نوفلى (1)-به نقل از پدرش مى گويد كه جدّش گفته است:بر فاطمه(س)دختر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)وارد شدم و او در سلام بر من پيشدستى كرد و گفت:
پدرم در زمان حياتش فرمود:هر كه بر من و بر تو[فاطمه]سه روز سلام كند،بهشت از آن اوست.راوى مى گويد:به او گفتم:اين در زمان حيات او و توست يا پس از مرگ او و تو؟ گفت:در زمان حيات و پس از مرگمان.
هنگامى كه اين آيۀ شريفه نازل شد: (2)- لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً (3)-،فاطمه(س)فرمود:هيبت،مرا گرفت كه بگويم اى پدر و به او گفتم اى رسول اللّه.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)روى به من كرد و فرمود:دختركم اين آيه در بارۀ تو و خانواده ات نازل نشده است،تو از منى و من از تو،اين آيه براى اهل ستم و تن آسايى و تكبّر نازل شده است،پس بگو:اى پدر!كه اين گونه خطاب كردن تو قلب مرا خشنودتر و پروردگار را راضى تر مى گرداند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيشانى مرا بوسيد و آب دهانش را بر من بسود به گونه اى كه ديگر از آن پس به عطر،نيازم نيفتاد.
از جمهور:
خوارزمى (4)-به نقل از ابن عبّاس مى گويد كه:هيچ گاه آيۀ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نازل نشد مگر اين كه على(علیه السلام)در رأس آن قرار داشت و مصداق اتمّش به شمار مى آمد.
ابن مردويه حافظ (5)-به اسناد خود از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفته است:در قرآن آيه اى نيست مگر آن كه على(علیه السلام)در رأس و پيشاپيش آن قرار دارد (6).
ص: 347
او به اسناد خود (1)-از على(علیه السلام)نقل مى كند كه:قرآن در چهار بخش نازل شده است، يك چهارم آن در بارۀ ما،يك چهارم در بارۀ دشمنان ما،يك چهارم در بارۀ سيره و يك چهارم در بارۀ فرايض و احكام و بخش هاى گوهرين قرآن،از آن ماست.
ابن عبّاس مى گويد: (2)-آن چه در قرآن در بارۀ على(علیه السلام)نازل شده در بارۀ هيچ كس نازل نشده است.
مجاهد (3)-مى گويد:در بارۀ على(علیه السلام)،هفتاد آيه نازل شده است.
براء در بارۀ اين آيه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا (4)- مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به على بن ابى طالب(علیه السلام)فرمود:اى على!بگو:خدايا!براى من نزد خود پيمان و محبّتى قرار ده و دوستى مرا در دل مؤمنان قرار ده.پس اين آيه نازل شدد.
ص: 348
پيرامون آيۀ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (1)-ابن عبّاس مى گويد:هنگامى كه آيۀ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ (2)/.
ص: 350
فرود آمد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)با دستش به سينۀ على(علیه السلام)اشاره كرد و هنگام نزول آيۀ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ با اشاره به على(علیه السلام)فرمود:پس از من رهيافتگان از تو پيروى خواهند كرد.
در اين آيۀ شريفه: أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ (1)(2)منظور از مؤمن،6.
ص: 351
على(علیه السلام)و مراد از فاسق،وليد است.
در بارۀ آيۀ أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ ، (1)-عبّاد بن عبد اللّه اسدى مى گويد:از على(علیه السلام)شنيدم كه بر منبر مى گفت:مردى از قريش نيست كه يك يا دو آيه در حقّ او نازل نشده باشد.مردى كه پاى منبر نشسته بود گفت:در حقّ تو چه نازل شده است؟حضرت(علیه السلام)خشمگين شد و فرمود:اگر تو اين را در برابر سران قوم نمى پرسيدى به تو نمى گفتم:واى بر تو،آيا در سورۀ هود نخوانده اى كه: أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ ،پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر بيّنه است و من شاهد بر او (2)(3).1.
ص: 352
ص: 353
در بارۀ اين آيۀ كريمه: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ ، (1)-ابن عبّاس مى گويد:آن ها مسئولند در برابر ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (2)(3).».
ص: 354
در بارۀ آيۀ: اِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ (1)-از ابن عبّاس رسيده است كه در بارۀ على(علیه السلام) نازل شده است (2)(3).3.
ص: 355
ص: 356
ص: 357
در بارۀ اين آيۀ مباركه: اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً (1)-ابن عبّاس مى گويد:اين آيه در حق على(علیه السلام)نازل شده است.او چهار درهم داشت كه يك درهم را در شب و يك درهم را در روز و يك درهم را پنهانى و يك درهم را آشكار صدقه داد (2).- در بارۀ آيۀ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ، (3)- هيچ كس جز امير المؤمنين(علیه السلام)-نه پيش از او و نه پس از او-بدان عمل نكرده است (4).- اين آيه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ ، (5)(6)در حقّ على(علیه السلام)».
ص: 358
نازل شده است،زيرا در حالت ركوع،انگشترش را صدقه داد (1).- در بارۀ آيۀ شريفۀ: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ ، (2)-على(علیه السلام) مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه او را به سينۀ خود تكيه داده بودم فرمود:اى على!آيا اين سخن پروردگار را شنيده اى كه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ...الآية»؟مقصود از اين آيه تو و شيعيان توست و وعده گاه من با شما حوض كوثر است.آن گاه كه امّت ها براى محاسبه آورده شوند شما در حالى فرا خوانده مى شويد كه پيشانى سپيدان حجله نشين هستيد (3)(4).5.
ص: 359
اين آيۀ شريفه: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ ، (1)-در حق على و فاطمه و حسن و حسين-عليهم السّلام-نازل شده است (2).- در بارۀ آيۀ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ (3)-گفته شده كه:اسلام با شمشير على(علیه السلام)سامان يافت (4).-ن.
ص: 360
اسماء بنت عميس و ابن عبّاس در بارۀ آيۀ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ (1)-گفته اند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله) شنيديم كه مى فرمود:صالح المؤمنين،على بن ابى طالب(علیه السلام) (2)-است (3).».
ص: 361
در بارۀ اين آيۀ كريمه: وَ جَنّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ (1)-،از جابر بن عبد اللّه رسيده است كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده است كه فرمود:مردم از درختان گوناگونند و من و تو اى على از يك درختيم،و سپس اين آيه را تلاوت (2)-فرمود (3).».
ص: 362
در بارۀ اين آيۀ كريمه: يَوْمَ لا يُخْزِي اللّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ (1)-ابن عبّاس مى گويد:د.
ص: 363
نخستين كسى كه از ديباى بهشتى پوشيده مى شود ابراهيم است به سبب دوستى اش با خداوند عزّ و جلّ،و پس از او محمّد(صلی الله علیه و آله)،زيرا كه برگزيدۀ خداست و سپس على كه در ميان اين دو به شادى به بهشت برده مى شود.ابن عبّاس سپس اين آيه را خواند و گفت:
مقصود على(علیه السلام)و ياران (1)-اوست (2).
اين آيۀ شريفه: وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً » (3)-در حق على،فاطمه،حسن و حسين-عليهم السّلام-نازل شده است (4).- اين آيه: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ (5)-در حق على(علیه السلام)نازل شده است (6)(7).».
ص: 364
نيز اين آيات در حق على(علیه السلام)نازل شده است: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا (1).- أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي (2).- أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ (3)- على(علیه السلام)مى گويد:هنگامى كه اين آيه نازل شد: الم، أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ (4)-،عرض كردم يا رسول اللّه!اين فتنه كدام است؟فرمود:اى على!فتنه براى تو كه تو مورد خصومتى،پس براى خصومت آماده باش (5)(6).».
ص: 365
على(علیه السلام)مى فرمايد:مقصود از آيۀ: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا (1)-ما هستيم (2).
امام باقر(علیه السلام) (3)-در بارۀ آيۀ: وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدى (4)-مى فرمايد:اين آيه در«امر على(علیه السلام)نازل شده است (5).
هم ايشان(علیه السلام)مى فرمايد: (6)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آيۀ: وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ ، (7)- (8)فرموده است:مقصود من هستم و على بن ابى طالب[و خاندان من]كه پيروى ام».
ص: 366
اين آيۀ شريفه: أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ (3)(4)در حق على بن».
ص: 367
ابى طالب(علیه السلام)نازل شده است.
ابن عبّاس مى گويد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نازل نشد مگر آن كه على(علیه السلام)در رأس آن قرار داشت (1).- همو مى گويد: (2)-خداوند در قرآن يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نگفت مگر آن كه على(علیه السلام)در رأس آن قرار داشت.خداوند در آيه هايى از قرآن برخى از اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)را نكوهيده است،ولى على(علیه السلام)را جز به خير ياد نكرده و به ما دستور داده براى او استغفار كنيم.
از حذيفه نقل شده است كه:هميشه على(علیه السلام)،مغز و لبّ اين آيه بوده است (3).- امام كاظم(علیه السلام)به نقل از امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد:مقصود از آيۀ: فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اللّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ (4)-كسى است كه سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ على(علیه السلام)را رد؟.
ص: 368
كند (1).- ابو رافع در بارۀ آيۀ: وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را با گروهى در پى ابو سفيان فرستاد و در راه باديه نشينى از خزاعه به آن ها برخورد و گفت:جماعت،بر شما بسيج شده اند،و آن ها گفتند:« حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ »،پس اين آيه نازل شد (3)(4).
ابن مسعود اين آيۀ شريفه را: وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ (5)-چنين مى خواند:« وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ بعلىّ بن ابى طالب وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً » (6)(7).».
ص: 369
آيۀ: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (1)-،در شأن ولايت نازل شده است (2).- زيد بن على مى گويد:هنگامى كه جبرئيل(علیه السلام)،خبر ولايت را آورد پيامبر(صلی الله علیه و آله)غمگين شد و فرمود:مردم من تا همين اواخر در جاهليت مى زيستند.پس اين آيه نازل شد (3).
زرّ به نقل از عبد اللّه مى گويد:ما در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين آيه را چنين مى خوانديم:« يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ انّ عليّا مولى المؤمنين و إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ » (4).- انس به نقل از بريده در بارۀ آيۀ: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ (5)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين آيه را تلاوت كرد تا به كلمۀ«الأبصار»رسيد.پس مردى برخاست و گفت:يا رسول اللّه! اين خانه ها كدامند؟فرمود:خانۀ پيامبران.ابو بكر گفت:آيا اين خانه[يعنى خانۀ على و فاطمه]هم در شمار آن هاست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بله،از برجسته ترين اين خانه ها (6).-ن.
ص: 370
در بارۀ آيۀ كريمۀ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ (1)-گفته شده است:على(علیه السلام)به گروهى از صحابه،آهنگ آن كردند شهوت را به طور كلّى كنار نهند كه اين آيه نازل شد (2).- قتاده مى گويد:على(علیه السلام)همراه با گروهى از صحابه از جمله عثمان بن مظعون تصميم گرفتند از دنيا كناره گيرند و زن ها را ترك گويند و رهبانيت در پيش گيرند كه اين آيه فرود آمد (3).-ابن عبّاس مى گويد:آيه در حق على(علیه السلام)و اصحابش نازل شده است (4).- امام صادق(علیه السلام)روايت مى كند اين آيه: وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ (5)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است.ولايت حضرت(علیه السلام)بر ابراهيم(علیه السلام)عرضه شد و او عرض كرد:
بارخدايا!آن را در نسل من قرار ده و خداوند چنين كرد (6)(7).».
ص: 371
حبّه عرنى در بارۀ آيۀ: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى (1)- مى گويد:چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داد درهاى مسجد را ببندند بر جماعت،دشوار آمد.
حبّه گفت:در آن گاه به حمزة بن عبد المطلب مى نگريستم كه زير مخملى قرمز سر فرو برده بود و مى گريست و مى گفت:عمويت و ابو بكر و عمر و عبّاس را بيرون كردى و پسر عمويت را نگاه داشتى.در اين هنگام مردى گفت:در بالا بردن پسر عمويش از هيچ چيز كوتاهى نمى كند.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دانست كه اين سخن بر آن ها گران آمده است و نداى نماز جماعت سر داد و بر منبر شد و خطبه اى خواند كه هيچ كس تا آن روزگار از پيامبر(صلی الله علیه و آله)خطبه اى چنين بليغ در تحميد و توحيد نشنيده بود.پس چون از خطبه فارغ شد فرمود:اى مردم!نه من درها را بستم و نه من گشودم و نه من شما را بيرون كردم و نه من او را در كنار خود جاى دادم.و اين آيه را خواندم: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى تا إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (2).- ابن عبّاس در بارۀ آيۀ وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ (3)- مى گويد: إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ يعنى ابو جهل، إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا يعنى على(علیه السلام)و سلمان.
وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ (4) -على(علیه السلام)و سلمان هستند (5).».
ص: 372
وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ تا وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (1)-مى گويد در بارۀ كسانى است از جمله على(علیه السلام)و سلمان (2).- ابن عبّاس در بارۀ اين آيۀ قرآنى: وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ (3)-مى گويد:اين آيه در حق على(علیه السلام) نازل شده است (4)(5).».
ص: 373
نعمان بن بشير در بارۀ آيۀ: إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ (1)مى گويد:شبى على(علیه السلام)اين آيه را تلاوت كرد و فرمود:«من از ايشان هستم»،و هنگامى كه نماز بر پا شد برخاست و گفت:« لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها .» (2)- (3)ابو سعيد در بارۀ آيۀ: وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ (4)-مى گويد:تو آن ها را در كينۀ نهفته در گفتارشان نسبت به على(علیه السلام)مى شناسى (5)(6).».
ص: 374
على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها (1)-مى فرمايد:منظور از«حسنة» حبّ ما اهل بيت و منظور از«سيّئة»بغض ما اهل بيت است و هر كه آن را داشته باشد خداوند او را به چهره در آتش افكند (2)(3).».
ص: 375
امام باقر(علیه السلام)در بارۀ آيۀ كريمۀ: فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ (1)-مى فرمايد:مقصود از آن على(علیه السلام) (2)-است (3).
امام باقر(علیه السلام)در بارۀ اين آيه: إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ (4)-مى فرمايد:شما را به ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)فرا مى خواند (5)(6).2.
ص: 376
جابر بن عبد اللّه در بارۀ آيۀ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (1)-مى گويد:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله) نشسته بوديم و اصحاب پيرامون بهشت گفتگو مى كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نخستين كسى كه به بهشت درآيد على بن ابى طالب است.ابو دجانه انصارى گفت:يا رسول اللّه!به ما گفته اى كه بهشت بر پيامبران حرام است تا آن كه تو بدان درآيى و بر امّت هاى ديگر، حرام تا امّت تو بدان درآيد.فرمود:آرى،يا ابا دجانه.آيا نمى دانى كه خداوند درفشى از نور و ستونى از ياقوت دارد كه بر آن نور نوشته شده است: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،محمّد رسولى[آل] محمّد خير البريّة،صاحب اللّواء امام القيامة و با دست خود بر دوش على بن ابى طالب زد.
او مى گويد:با اين خبر،پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را شاد كرد و على(علیه السلام)فرمود:سپاس خداى را كه به ما در پرتو وجود تو بزرگى و شرافت بخشيد.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى على!مژده ات باد،بنده اى نيست كه به دوستى تو منتسب باشد مگر آن كه خداوند او را در روز رستخيز با ما برمى انگيزاند و سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين آيۀ شريفه را تلاوت فرمود:
فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (2) (3) .».
ص: 377
على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ كريمۀ: وَ لَمّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ (1)- مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو نمونه اى هستى از عيسى،چرا كه او را جماعتى چنان دوست داشتند كه به هلاكت افتادند و قومى نيز او را دشمن داشتند كه به نابودى درآمدند.منافقان گفتند:نمى شد نمونۀ ديگرى جز عيسى بياورد!پس اين آيه نازل شد (2).- (3)4.
ص: 378
ص: 379
زاذان به نقل از على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (1)- مى گويد:اين امّت به هفتاد و سه فرقه تقسيم مى شود كه هفتاد و دو فرقه در آتشند و يك فرقه در بهشت،و اينان همان كسانى هستند كه خداوند در حقّ آن ها فرموده است:
وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ ،و آن ها من و شيعيان من هستند (2)(3).».
ص: 380
بريده در بارۀ آيۀ: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:
خداوند به من دستور داده است تا تو را نزديك كنم نه دور و بياموزمت و تو بنيوشى و حقّ الهى است تا بنيوشى،پس اين آيه نازل شد.
مكحول مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،اين آيه را تلاوت فرمود و سپس به على(علیه السلام)روى آورد و گفت:«از خدا خواسته ام آن گوش را گوش تو قرار دهد (2)(3).1.
ص: 381
اين آيۀ شريفه: أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ تا أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (1)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (2).- امام كاظم(علیه السلام)نقل مى كند:اين آيه: تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً (3)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شدهى.
ص: 382
است (1).- مقاتل بن سليمان مى گويد:آيۀ: وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا (2)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است،و آن هنگامى بود كه گروهى از منافقان او را آزار مى رساندند و به دروغ نسبتش مى دادند (3)(4).
ابن عبّاس مى گويد:آيۀ وَ يَقُولُونَ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا (5)-در حقّ على(علیه السلام)و مردى از قريش نازل شده است كه زمينى از حضرت(علیه السلام)خريد (6).- مقصود از آيۀ: وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً (7)-على و فاطمه-عليهما السّلام-است (8)(9).».
ص: 383
در بارۀ آيۀ: وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ ، (1)- گفته شده كه در حقّ على(علیه السلام)نازل گشته است،زيرا او مؤمن و مهاجر و خويشاوند بود.» (2)(3)».
ص: 384
جابر به نقل از امام صادق(علیه السلام)مى گويد:آيۀ: وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ (1)-در حقّ ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)نازل شده است (2)(3).».
ص: 385
ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (1)-مى گويد:يوشع بن نون پيش از ديگران به موسى بن عمران و مؤمن آل يس زودتر از ديگران به عيسى بن مريم و على بن ابى طالب زودتر از ديگران به پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان آوردند (2)(3).
ابو سعيد مى گويد:اين سخن پروردگار: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ (4)-در جريان حديث غدير خم نازل شد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)دست على(علیه السلام)را بلند كرد.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:م.
ص: 386
اللّه اكبر بر كمال يافتن دين و تمام شدن نعمت و خشنودى خداوند از رسالت من و ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (1).- اين آيۀ مباركه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (2)-در شبى نازل شد كه على(علیه السلام)در بستر پيامبر(صلی الله علیه و آله)خفت (3).- عبد الغفّار بن قاسم مى گويد:در آيۀ: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (4)-، در بارۀ «أُولِي الْأَمْرِ» از جعفر بن محمّد(علیه السلام)پرسش كردم.فرمود:به خدا سوگند،از جملۀ آن هاست على(علیه السلام) (5)(6)./.
ص: 387
ص: 388
اين سخن پروردگار: وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ (1)-هنگامى نازل شد كه على(علیه السلام)برخى از آيات سورۀ برائت را اعلان داشت.
در مسند احمد بن حنبل آمده است:هنگامى كه اين سوره را با ابو بكر فرستاد و على را در پى او روان داشت فرمود:به من دستور داده شده است كه اين سوره را نرساند مگر من يا كسى از من.» (2)- محمّد بن سيرين در بارۀ آيۀ: طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (3)(4)مى گويد:مقصود از آن/.
ص: 389
درختى است در بهشت كه ريشه آن در خانۀ على(علیه السلام)است و در بهشت خانه اى نيست مگر آن كه شاخه اى از شاخه هاى اين درخت در آن قرار دارد (1)(2).
ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: فَإِمّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ (3)-آمده است كه گفته:منظور از مُنْتَقِمُونَ على(علیه السلام)است (4)(5).».
ص: 390
انس در بارۀ آيۀ شريفۀ: مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ (1)-مى گويد كه مقصود على(علیه السلام)و فاطمه(س)است،و آيۀ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ در حقّ حسن و حسين نازل شده است.
[ابن عبّاس مى گويد:على(علیه السلام)و فاطمه(س)است و مقصود از بَيْنَهُما بَرْزَخٌ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،و مراد از: يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ حسن و حسين-صلوات اللّه عليهم هستند] (2)(3).».
ص: 391
ابن عبّاس مى گويد:در بارۀ آيۀ: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى (1)-از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند:اينان كيانند كه دوستى آنان بر ما واجب است؟فرمود:على و فاطمه و دو پسر آن ها،و اين سخن را سه بار تكرار كرد (2).- مجاهد مى گويد:آيۀ: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ (3)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (4).- امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد:مقصود از اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ محمّد(صلی الله علیه و آله)و منظور از صَدَّقَ بِهِ على بن ابى طالب(علیه السلام)مى باشد (5).-ن.
ص: 392
على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: وَ إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ (1)-مى فرمايد:
مقصود،منحرفان از ولايت ما هستند (2).- على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ (3)-مى فرمايد:مقصود از«حسنه»دوستى ما و منظور از«سيئة»دشمنى با ماست (4)(5).
على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: وَ نادى أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالاً يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ (6)-مى فرمايد:ما اصحاب اعراف هستيم و هر كه را به چهره بشناسيم به بهشت در مى آوريم (7)(8).».
ص: 393
در بارۀ آيۀ: هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1)-،و سلام على آل يس (2)-،و وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ (3)-و فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ (4)-ابن عبّاس مى گويد:
«آل يس»،آل محمّد هستند.و ما همچون باب حطّۀ بنى اسرائيل هستيم،و وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ على(علیه السلام)است (5)./.
ص: 394
و منظور از: فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ (1)على بن ابى طالب (2)است.و گفته شده استت.
ص: 395
كه مراد از آيۀ: وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ على بن ابى طالب(علیه السلام)است (1)(2).
در بارۀ آيۀ: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3)-ابن مردويه حافظ،در بيش تر از صد طريق آورده است كه آيۀ پيشگفته در حق محمّد،على،فاطمه، حسن و حسين-صلوات اللّه عليهم اجمعين-نازل شده است (4).- ابو عبد اللّه،محمّد بن عمران مرزبانى به نقل از ابو الحمراء روايت كرده است كه مى گويد:حدود نه يا ده ماه خدمت پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى كردم.هر بامداد به هنگام نماز صبح، از خانه بيرون نمى رفت مگر آن كه دو لنگۀ در خانۀ على(علیه السلام)مى گرفت و مى فرمود:السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته،و فاطمه و على و حسن و حسين در پاسخ مى گفتند:و عليك السّلام يا نبىّ اللّه و رحمة اللّه و بركاته.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:هنگام نماز است4.
ص: 396
رحمت خدا بر شما باد إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً .
راوى مى گويد:به دنبال اين سخن،پيامبر(صلی الله علیه و آله)راهى مصلاى خود مى شد (1).- مجاهد مى گويد:آيۀ: أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ (2)-در حقّ على(علیه السلام)و حمزه نازل شده است (3)(4).
گفته شده است آيۀ: إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ (5)-در حقّ على(علیه السلام)و حمزه و عبيدة بن الحارث نازل شد به هنگامى كه به مبارزه با همسنگان خود عتبه،شيبه و وليد به ميدان رفتند،و در بارۀ كافران اين آيه نازل شد: هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ تا عَذابَ الْحَرِيقِ (6)-و در بارۀ على(علیه السلام)و ياران او نازل شده است آيۀ: إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ (7)».
ص: 397
ابو هريره در بارۀ آيۀ: وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ (1)- مى گويد:على بن ابى طالب به پيامبر خدا عرض كرد:يا رسول اللّه!كدام يك از ما دو نفر نزد تو محبوب ترين،من يا فاطمه؟فرمود:فاطمه نزد من محبوب تر از تو و تو نزد من عزيزتر از اويى.گويى تو را مى بينم كه در كنار حوض كوثرى و مردم[بر كنار از ولايت]را از آن دور مى كنى و بر اين حوض جام هايى است به شمار ستارگان آسمان و تو به همراه حسن و حسين،فاطمه،عقيل و جعفر[در بهشت]همچون برادران،رو به روى هم بر اريكه هايى نشسته ايد[تو با منى و شيعۀ تو در بهشت.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)آيۀ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ را خواند]به گونه اى كه هيچ يك،پشت ديگرى را نمى بيند (2)(3).».
ص: 398
امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد مقصود از آيۀ: يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ (1)-على بن ابى طالب(علیه السلام)است (2).- ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّاكِعِينَ (3)-مى گويد:اين آيه به ويژه در حق پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)نازل شده است كه نخستين كسانى بودند كه نماز گزاردند و به ركوع رفتند (4).- اين همه را ابن مردويه (5)از مسند جمهور (6)-نقل كرده است و خوارزمى در آيۀ: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى (7)-به اسنادش از انس،سخن افزونى دارد و مى گويد:
در زمان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،ستاره اى فرو افتاد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به اين ستاره بنگريد، به خانۀ هر كه درافتد او جانشين پس از من خواهد بود.همه ديدند كه اين ستاره،به خانۀ على(علیه السلام)درافتاد و خداوند،اين آيات را نازل فرمود: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى، ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى، وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (8)(9)/.
ص: 399
جابر به نقل از امام باقر(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ (1)- مى گويد:ما همان مردم[النّاس]هستيم (2)(3).».
ص: 400
اصبغ بن نباته آيۀ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ (1)-را براى على(علیه السلام) تلاوت كرد و ايشان گريست و فرمود:«به خاطر مى آورم هنگامى را كه خداوند (2)-از ما پيمان گرفت.» (3)(4)».
ص: 401
عبد اللّه بن مسعود در بارۀ آيۀ: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (1)-مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود:من همان دعاى اجابت شدۀ پدرم،ابراهيم هستم.عرض كرديم:يا رسول اللّه!تو چگونه دعاى اجابت شدۀ پدرت ابراهيم گشتى؟فرمود:خداوند به ابراهيم وحى كرد كه من تو را پيشواى مردم قرار مى دهم.ابراهيم از اين خبر،شادمان شد و فرمود:بار الها!آيا نسل من هم چونان خودم پيشوا خواهند بود؟خداوند بدو وحى كرد:اى ابراهيم!به توم.
ص: 402
ص: 403
ص: 404
قولى نمى دهم كه بدان وفا نكنم.[ابراهيم عرض كرد:اين كدام قولى است كه بدان وفا نمى كنى؟]فرمود:اين پيشوايى را به ستمگران از نسل تو ندهم.در اين هنگام ابراهيم عرض كرد:«خدايا!من و فرزندانم را دور بدار از اين كه بت ها را بپرستيم،بار الها!بت ها بسيارى از مردم را گمراه كرده اند.»پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:اين دعاى ابراهيم در بارۀ من و على اجابت شد و هيچ يك از ما هرگز در برابر بتى به سجده نيفتاده است و بدين ترتيب خداوند مرا پيامبر خود و على را وصىّ و جانشين قرار داد (1)(2).5.
ص: 405
محمّد بن سهل بغدادى به نقل از موسى بن قاسم به نقل از موسى بن جعفر در بارۀ آيۀ:
كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (1) -مى گويد:از ابو الحسن(علیه السلام)در بارۀ اين فرمودۀ پروردگار: كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ پرسش كردم.فرمود:«مشكاة»فاطمۀ زهراست و«مصباح»حسن و «زجاجه»حسين.در بارۀ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ گفت:ستاره اى درخشان است در ميان زنان جهان. يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ شجرۀ مباركه،ابراهيم است. لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ نه يهودى است و نه مسيحى،در بارۀ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ گفت:نزديك است كه دانش از آن سخن گويد،در بارۀ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ گفت:امامى در پى امامى،در بارۀ يَهْدِي اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ گفت:خداوند هر كه را بخواهد به سوى ولايت ما هدايت مى كند (2)(3).».
ص: 406
در بارۀ آيۀ: وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً (1)-ابن عبّاس مى گويد منظور چنين است كه:اهل بيت پيامبرتان را نكشيد (2)(3).».
ص: 407
ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً (1)- مى گويد:جماعتى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند:يا رسول اللّه!اين آيه در بارۀ چه كسى نازل شده است؟ فرمود:چون روز رستخيز فرا رسد درفشى از نور سفيد فراهم آيد،و ناگاه منادى ندا در دهد:سرور مؤمنان و كسانى كه پس از بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همراه او ايمان آوردند برخيزند.پس على بن ابى طالب(علیه السلام)برمى خيزد و آن پرچم نورانى سپيد به دست او داده مى شود كه همۀ مهاجران و انصار نخستين در زير آن گرد آيند و ديگران به جمع آن ها راه نيابند تا آن جا كه حضرت(علیه السلام)بر منبرى نشيند كه از نور ربّ العزّة است و همگان،فرد فرد به ايشان عرضه مى شوند و حضرت(علیه السلام)پاداش و نور خود را بديشان مى دهد.هر گاه كار به آخرى رسد به آن ها گفته مى شود:جايگاه خود را در بهشت دانستيد،پروردگارتان مى فرمايد:[انّ لكم]عندى مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً يعنى بهشت.پس على بن ابى طالب(علیه السلام) در حالى كه مهاجران و انصار به همراه او زير پرچم قرار دارند برمى خيزد تا آن كه ايشان را وارد بهشت مى كند و سپس به منبر خويش باز مى گردد و مؤمنان،يك يك به ايشان عرضه مى گردند و هر يك بهرۀ خود از بهشت را مى ستانند و گروهى نيز به آتش درمى افتند و اين همان سخن پروردگار است كه: اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌت.
ص: 408
وَ نُورُهُمْ (1) -يعنى نخستين مؤمنان و اهل ولايت حضرت(علیه السلام)، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا[وَ كَذَّبُوا]بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (2)-،يعنى ولايتى كه حقّ على(علیه السلام)است و اين كه رعايت حقّ على(علیه السلام)بر جهانيان واجب است (3)(4).
اين چكيدۀ احاديثى بود كه از طريق جمهور به دست ما رسيده است و در اين جا احاديثى را كه اماميه نقل كرده اند نياورديم (5).».
ص: 409
مبحث بيست و دوم:اين كه نسل پيامبر(صلی الله علیه و آله)از پشت على(علیه السلام)است و او تقسيم كنندۀ بهشت (1)و دوزخ است:
خوارزمى (2)-به اسناد خود از جابر روايت مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
«خداوند تبارك و تعالى نسل هر پيامبرى را در پشتش قرار داده و نسل محمّد(صلی الله علیه و آله)را در پشت على(علیه السلام)قرار داده است.
عبد اللّه بن عبّاس مى گويد:من و پدرم عبّاس بن عبد المطّلب نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشسته بوديم كه على(علیه السلام)وارد شد و سلام كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاسخ سلام او را داد و به او خوشامد گفت و به سوى او رفت و در آغوشش گرفت و ميان دو چشمش را بوسيد و در سمت راست خود نشاندش.عبّاس عرض كرد:يا رسول اللّه!او را دوست دارى؟فرمود:
اى عموى رسول خدا!به پروردگار سوگند،از خود بيش تر دوستش دارم.همانا خداوند نسل هر پيامبرى را در پشت او مى نهد و نسل مرا در پشت على(علیه السلام)نهاده است (3).-
ص: 410
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:تو قسمت كنندۀ دوزخى و تو در بهشت را مى كوبى و بدون حساب بدان درمى آيى (1).-
(2)-از اخبار مشهورى كه از طريق خاصّه و عامّه،به حد تواتر نقل شده،خبر مناشده است كه خوارزمى و ديگران از عامر بن واثله (3)-روايت كرده اند كه گفته است:در روز شورى در خانه،نزد على(علیه السلام)بودم و شنيدم كه به آن ها مى گفت:چنان با شما استدلال كنم كه نه عرب هاى شما بتواند آن را باطل كند و نه عجمى از شما.
سپس فرمود:اى جماعت!شما همه را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من خداى را به يگانگى پرستيده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.
فرمود:شما همه را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما كسى جز من هست كه
ص: 411
برادرى چون برادر من جعفر طيّار داشته باشد كه در بهشت همراه فرشتگان باشد؟ گفتند:به خدا سوگند نه. فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه عمويى همچون حمزه،شير خدا و شير رسول خدا داشته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا كسى در ميان شما جز من همسرى همچون فاطمه دختر محمّد سرور زنان بهشتى دارد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه دو پسر همچون حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت داشته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند آيا جز من كسى در ميان شما هست كه ده بار با رسول خدا نجوا كرده باشد و هر بار صدقه پرداخته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،جز من در ميان شما كسى هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده باشد:«هر كه من مولا و سرور اويم على مولا و سرور اوست،خدايا دوست بدار آن كس را كه دوستش دارد و دشمن بدار كسى را كه دشمنش مى دارد و حاضران اين خبر را به آگاهى غايبان برسانند»؟گفتند به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ او گفته باشد:«خدايا كسى را نزد من فرست كه پيش تو و من محبوب ترين است و تو و من را بيش تر از هر كسى دوست دارد تا اين پرنده را با من بخورد»و جز من كسى نزد او رفته باشد و آن پرنده را با او خورده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا جز من در ميان شما كسى هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده باشد:«فردا پرچم را به كسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند و باز نخواهد گشت مگر آن كه خداوند به دست او گشايش،پيش آورد»،و هر كسى جز من شكست خورده بازگشت؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا جز من در ميان شما كسى هست كه پيامبر به بنى وليعه در بارۀ او فرموده باشد:«يا از اين اعمال دست مى شوييد يا مردى را به سوى شما خواهم فرستاد همچون خود كه فرمانبرى از او چونان فرمانبرى از من و سركشى در برابر او بسان سركشى در برابر من است و شما را با شمشير به سختى درهم كوبد»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند، آيا جز من كسى در ميانتان هست كه پيامبر در حقّ او فرموده باشد:«دروغ گفته است
ص: 412
كسى كه گمان مى كند مرا دوست دارد و على(علیه السلام)را دشمن مى شمارد؟گفتند:به خدا سوگند نه. فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا جز من در ميان شما كسى هست كه در يك ساعت سه هزار فرشته به او سلام كرده باشند كه از جملۀ آن هاست:جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل،آن گاه كه از چاه براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)آب آوردم؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:
شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه آسمانيان در حقّ او اين ندا را سر داده باشند:«نيست شمشيرى چون ذو الفقار و نيست جوانمردى همچون على»؟ گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه جبرئيل به او گفته باشد:«او مظهر برابرى است»،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده باشد:
«او از من است و من از او»،و جبرئيل گفته باشد:«و من از شما دو نفر»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ او فرموده باشد:«من بر سر تنزيل قرآن جنگيدم و تو بر سر تأويل آن خواهى جنگيد»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند آيا در ميان شما كسى جز من هست كه با ناكثان و قاسطان و مارقان،به گفتۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ستيزيده باشد؟ گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه خورشيد براى او بازگشته باشد تا نماز عصر را بهنگام بخواند؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او دستور داده باشد سورۀ برائت را از ابو بكر بازستاند و ابو بكر به او گفته باشد:آيا در بارۀ من چيزى نازل شده و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او بفرمايد:از من پيامى نمى رساند مگر على(علیه السلام)؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميانتان كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ او فرموده باشد:«تو براى من همچون هارون هستى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا كسى جز من در ميان شما هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده باشد:«تو را جز مؤمن كسى دوست ندارد و جز كافر دشمنت نمى شمارد»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،مى دانيد كه پيامبر دستور داد[در مسجد] همۀ درهايتان را ببنديد و تنها در من باز ماند و شما اعتراض كرديد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
«نه من درهاى شما را بستم و نه در على(علیه السلام)را باز گذاردم و اين خدا بود كه درهاى آن ها
ص: 413
را بست و در على را باز گذاشت»؟گفتند:به خدا سوگند چنين بود. فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه در روز طائف پيامبر(صلی الله علیه و آله)تنها با من به تفصيل نجوا كرد،و شما اعتراض كرديد كه چرا تنها با من نجوا مى كند،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نه من كه خدا با او نجوا كرد.گفتند:به خدا سوگند چنين بود.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«حق با على است و على با حق و حق،پيوسته با على در گردش است»؟گفتند:آرى،به خدا سوگند چنين است.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من در ميان شما دو گران بها مى نهم،كتاب خدا و خاندانم،تا آن گاه كه به آن دو چنگ درزنيد گمراه نگرديد و اين دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد آيند»؟گفتند:به خدا سوگند چنين است.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه خود را سپر بلاى پيامبر در برابر مشركان كرده باشد و در بستر او خفته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه به مبارزه طلبى عمرو بن عبد ودّ عامرى پاسخ مثبت داده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند، آيا جز من در ميان شما كسى هست كه خداوند آيۀ تطهير را در حقّ او نازل كرده باشد:
إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً ؟گفتند:به خدا سوگند نه.
فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را سرور عرب ناميده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر در حقّ او فرموده باشد:«از خدا براى خود چيزى نخواستم مگر آن كه مانند آن را براى تو مسألت كردم»؟گفتند:به خدا سوگند نه.
خوارزمى (1)-به نقل از عبد اللّه بن سلمه روايت مى كند كه گفته است:شنيدم كه على(علیه السلام) فرمود:پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد من آمد در حالى كه از درد مى ناليدم و مى گفتم:خدايا!اگر اجل من فرا رسيده است راحتم كن و گر نه شفايم ده،و اگر بلايى در ميان است شكيبايم گردان.پس پيامبر با پايش به من زد و گفت:چه گفتى:و من سخنم را تكرار كردم.پس
ص: 414
فرمود:خدايا شفايش ده،يا فرمود:خدايا خدايا لباس عافيت بدو بپوشان.على(علیه السلام) مى فرمايد:ديگر از دردى شكايت نكردم.
امّ عطيه (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)لشكرى را گسيل داشت كه على بن ابى طالب هم در ميان آن ها بود.شنيدم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه دو دستش را بلند كرده بود چنين دعا مى فرمود:خدايا!مرا نميران تا وقتى كه چهرۀ على بن ابى طالب را نشانم دهى.
عبد اللّه بن حارث (2)-به نقل از على(علیه السلام)مى گويد:درد شديدى داشتم كه نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله) آمدم.پس او مرا در جاى خود قرار داد و گوشۀ جامه اش را بر من افكند و سپس برخاست و نمازى گزارد،و در پى آن فرمود:اى على!ديگر غم مخور كه بهبود يافتى.من براى خود چيزى نخواسته ام مگر آن كه نظير آن را براى تو طلب كرده ام،و دعايى نكرده ام مگر آن كه مستجاب شده است.يا فرمود:هر چه خواسته ام در اختيارم نهاده شده مگر آن كه پيامبرى پس از من نيست.
خوارزمى (3)-از معمّر و او از زهرى و او از عكرمه و او از ابن عبّاس روايت كرده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده:خداوند عزّ و جلّ به سبب بدگمانى بنى اسرائيل نسبت به پيامبران و اختلاف در دين،اجازه نداد آسمان بر آن ها ببارد و اين امّت را به سبب بغض نسبت به على بن ابى طالب به خشكسالى گرفتار كرد.
معمّر مى گويد: (4)-زهرى برايم حديثى گفت،امّا در آن بيمارى كه بدان گرفتار شد روايتى از عكرمه برايم بازگفت كه نه قبلا و نه پس از آن برايم نگفته بود.چون از بيمارى اش بهبود يافت پشيمان شد و به من گفت:اى يمانىّ(زهرى)!اين حديث را پوشيده دار و آن را در هم پيچ كه اينان(بنى اميه)در ياد و نام على،عذرى را نمى پذيرند (5).
ص: 415
گفتم:يا ابا بكر[كنيۀ زهرى]چگونه با شنيدن اين حديث از عكرمه كه در برگيرندۀ فضيلتى از فضايل على است و براى من بازگفتى با اين قوم همكارى مى كنى و آن را در دل نگه داشتى؟گفت:كافى است كه بدانى آن ها ما را در دنياى خود شريك ساختند و ما در برابر،به ورطۀ هوى و هوس آن ها فرو افتاديم.
انس (1)-روايت مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:خداوند،آفريده هايى دارد كه نه از فرزندان آدم هستند و نه از فرزندان ابليس و دشمنان على بن ابى طالب را نفرين مى كنند.
عرض شد:يا رسول اللّه!آنان كيانند؟فرمود:پرندگانى قنبره نام كه سحرگاهان بر سر درختان ندا درمى دهند كه لعنت الهى بر دشمنان على بن ابى طالب،« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى » جابر بن عبد اللّه انصارى (2)-مى گويد:شنيدم كه على(علیه السلام)مى فرمود:سه سال با پيامبر نماز گزاردم پيش از آن كه احدى از مردم با او نماز گزارد.و از على شنيدم كه مى فرمود:از جمله،قول هايى كه پيامبر به من داد اين است كه هيچ كافرى مرا دوست نخواهد داشت و هيچ مؤمنى مرا دشمن نخواهد شمرد.آگاه باشيد به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته اند و نه گمراه شده ام و نه كسى به سبب من گمراه شده است.
جابر بن عبد اللّه (3)-مى گويد:چون على بن ابى طالب(علیه السلام)براى فتح خيبر آمد پيامبر(صلی الله علیه و آله)5.
ص: 416
به او فرمود:اى على!اگر چنين نمى بود كه گروهى از امّت من در حقّ تو همان سخنى را مى گفتند كه مسيحيان در حقّ عيسى بن مريم(علیه السلام)گفتند در بارۀ تو آن مى گفتم كه كسى بر تو گذر نمى كرد مگر آن كه از خاك پاى تو و غساله ات شفا مى جستند،ولى تو را همين بس كه براى من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و تو ذمّۀ مرا پاك مى كنى و عورت مرا مى پوشانى و در راه بر پا داشتن سنّت من مى ستيزى،و تو در روز رستخيز،نزديك ترين مردمان به من خواهى بود و بر سر حوض كوثر،جانشين من هستى،و پيروان تو بر منبرهايى از نور خواهند بود با چهره هايى سپيد كه پيرامون من هستند و در بهشت،همسايگان من،[بى آنكه از شمار اصحاب من كاسته شود]،جنگ با تو جنگ با من،صلح با تو صلح با من و سرشت تو سرشت من است.فرزندان تو فرزندان من هستند و تو دين مرا ادا مى كنى و وعدۀ مرا بر مى آورى و حق،بر زبان تو و در قلب تو و با تو و در كنار تو و در برابر ديدگان توست.ايمان،با گوشت و خون تو درهم آميخته چنان كه با گوشت و خون من درهم آميخته است.بدخواه تو بر سر حوض كوثر بر من وارد نشود و دوستدار تو از آن كنار گذارده نشود.پس على(علیه السلام)به سجده افتاد و فرمود:
سپاس مر خدايى را كه با اسلام بر من منّت نهاد و به من قرآن آموخت و بهترين مردمان و ارجمندترين آفريدگان و گرامى ترين آسمانيان و زمينيان،خاتم انبيا و سرور رسولان و برگزيدۀ خدا در ميان همۀ جهانيان را به سبب نيكى به من و تفضّل بر من،محبوب دلم گرداند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى على!اگر تو نمى بودى پس از من،مؤمنان شناخته نمى شدند.خداوند،نسل هر پيامبرى را در پشت او نهاده است و نسل مرا در پشت تو گذارده است.اى على!تو براى من عزيزترين و گرامى ترين مردم هستى و دوستدار تو ارجمندترين فرد در ميان امّت من است كه بر سر حوض كوثر به من وارد مى شود.
ابو اسحاق احمد بن محمّد بن ابراهيم ثعلبى در كتاب عرائس (1)-آورده است كه:
هنگامى كه عمر بن خطّاب به خلافت رسيد گروهى از دانشمندان يهود نزد او آمدند و
ص: 417
گفتند:اى عمر!تو پس از محمّد،ولىّ امر مسلمانان هستى،ما آهنگ آن داريم كه پيرامون مسائلى از تو پرسش كنيم،اگر پاسخ ما را بدهى خواهيم دانست كه اسلام،حق است و محمّد،پيامبر و اگر نتوانى پاسخمان دهى خواهيم دريافت كه اسلام باطل است و محمّد، پيامبر،نيست.عمر گفت:آن چه به نظرتان مى رسد بپرسيد.گفتند:به ما بگو:قفل هاى آسمان ها كدام است و كليدهاى آن كدام؟و آن كدام قبر بود كه صاحب خود را حركت داد؟و آن كدام غير انسان و غير جنّى بود كه قوم خود را انذار كرد؟پنج چيز به ما بگو كه روى زمين راه رفتند بى آنكه در رحمى قرار گرفته باشند.به ما بگو درّاج در فريادش و خروس در آوازش و اسب در شيهه اش و قورباغه در صدايش و چكاوك در نغمه اش چه مى گويند؟عمر سر به زير انداخت و گفت:بر عمر عيبى نيست كه اگر از مسأله اى از او پرسند كه نداند بگويد نمى دانم.يهوديان برجهيدند و گفتند:گواهى مى دهيم كه محمّد، پيامبر نبوده،اسلام بر باطل است.
سلمان فارسى-رضى اللّه عنه-از جاى خود پرسيد و به يهوديان گفت:اندكى درنگ كنيد و سپس به سوى على بن ابى طالب(علیه السلام)رفت تا بر او وارد آمد و عرض كرد:يا ابا الحسن!به داد اسلام رس.حضرت(علیه السلام)فرمود:چه شده است؟و سلمان،جريان را به آگاهى او رساند.حضرت(علیه السلام)در حالى كه بردۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بر دوش مى كشيد بيامد.
همين كه چشم عمر به حضرت(علیه السلام)افتاد از جاى خود پريد و او را در آغوش گرفت و گفت:اى ابو الحسن!تو به هنگام هر دشوارى و شديده اى فرا خوانده مى شوى.على(علیه السلام) به يهوديان فرمود:آن چه به نظرتان مى رسد بپرسيد.همانا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،هزار در از دانش را به من آموخته كه از هر يك هزار در گشوده مى گردد.آن ها پرسش هاى خود را مطرح كردند.على(علیه السلام)فرمود:من با شما شرطى دارم.آيا اگر چنان پاسخ شما را دهم كه در توراتتان آمده است به دين ما در مى آييد و به پيامبر ما ايمان مى آوريد؟گفتند:چنين باشد.
فرمود:يك يك بپرسيد.گفتند:قفل هاى آسمان كدام است؟فرمود:قفل هاى آسمان، شرك به خداست،زيرا اگر زن و مرد بنده اى مشرك باشند عملشان به آسمان نمى رسد.
گفتند:كليد آسمان ها كدام است؟فرمود:كليد آن،شهادت به« لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ و محمّد عبده و رسوله»است.يهوديان به يك ديگر نگريستند و گفتند:اين جوان درست مى گويد:گفتند:
كدام قبر،صاحب خود را به حركت درآورد؟فرمود:آن نهنگى كه يونس بن متّى(علیه السلام)را
ص: 418
بلعيد و او را در درياهاى هفتگانه بگرداند.گفتند:به ما بگو كدام غير انسان و غير جنّى بود كه قوم خود را انذار كرد؟فرمود:مورچۀ سليمان آن گاه كه گفت: يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (1)-گفتند:نام پنج چيز را براى ما ببر كه بر زمين راه رفته اند بى آنكه در رحم،قرار گرفته باشند.فرمود:آدم،حوّاء،ناقۀ صالح، قوچ ابراهيم و عصاى موسى.گفتند:به ما بگو درّاج در فريادش چه مى گويد؟فرمود:
مى گويد:رحمان بر عرش قرار گرفت.گفتند:به ما بگو خروس در آوازش چه مى گويد؟ فرمود:مى گويد:به ياد آوريد اى غافلان.گفتند:به ما بگو اسب در شيهه اش چه مى گويد؟فرمود:مى گويد:هر گاه مؤمنان به سوى كافران رفتند بار خدايا!بندگان مؤمنت را بر كافران يارى رسان.گفتند:به ما بگو دراز گوش در عرعرش چه مى گويد:فرمود:
گمرك چى را نفرين مى كند و در چشم شياطين عر مى زند.گفتند:به ما بگو قورباغه در صدايش چه مى گويد؟فرمود:مى گويد:پاك است خداى معبود من و در اعماق درياها تسبيح مى شود.گفتند:به ما بگو چكاوك در نغمه اش چه مى گويد؟فرمود:مى گويد:بار خدايا!دشمنان محمّد و آل محمّد را لعنت كن.
دو نفر از اين سه نفر يهودى گفتند:نشهد أن لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ و انّ محمّدا عبده و رسوله.عالم سوم برخاست و گفت:اى على!در دل ياران من همان ايمان و تصديقى گذشت كه در دل من،و اينك يك پرسش مانده است كه از تو مى پرسم.حضرت(علیه السلام)فرمود:آن چه مى خواهى بپرس.گفت:مرا آگاه كن از قومى كه در اوّل الزّمان سيصد و نه سال بمردند و سپس خداوند آن ها را زنده كرد.داستان آن ها چه بود؟على(علیه السلام)فرمود:اى يهودى!اينان اصحاب كهف بودند و خداوند تبارك و تعالى در قرآن ويژگى هاى آنان را بر پيامبر ما نازل كرده است كه اگر بخواهى برايت مى خوانم.يهودى گفت:قرآن شما را بسيار شنيده ايم،اگر مى دانى ما را از نام آنان و نام پدرانشان و نام شهرشان و نام سلطانشان و نام سگشان و نام كوهشان و نام غارشان آگاه كن و داستان ايشان را از آغاز تا انجام بر ايمان بازگو.
على(علیه السلام)رداى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به خود پيچيد و فرمود:اى برادر يهودى!حبيب مند.
ص: 419
محمّد(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:در سرزمين روم،شهرى بود كه به آن افسوس يا طرسوس گفته مى شد،[نام آن در جاهليت افسوس بود و چون اسلام بدان جا راه يافت طرطوس ناميدندش.]آنان سلطانى شايسته داشتند و چون اين سلطان بمرد رشتۀ كارهايشان از هم گسست و بدين ترتيب خبر به سلطان ايران رسيد كه دقيانوس ناميده مى شد و حاكمى بود زورگو و حق پوش.او با لشكريانش به راه افتاد تا به افسوس رسيد و آن جا را پايتخت خود گرفت و كوشكى در آن بر پا ساخت.يهودى از جاى خود پريد و گفت:اگر مى دانى آن كوشك و جايگاه هاى آن را برايم توصيف كن.فرمود:اى برادر يهودى!او كوشكى از مرمر برافراشت كه طول آن يك فرسنگ بود در يك فرسنگ از مرمر صاف و صيقلى و در آن چهار هزار ستون از طلا و هزار آويز طلايى به كار زده شده بود كه زنجيرهايى از نقره از آن آويزان بود و هر شب اين زنجيرها با روغنهاى خوشبويى كه بدان ماليده مى شد چراغانى مى گشت.شرق آن دويست پنجره و غرب آن نيز دويست پنجره داشت و خورشيد از هنگام برآمدن تا هنگام فرو شدن همان گونه كه چرخش داشت در اين كوشك مى گرديد.او اريكه اى از طلا براى خود فراهم آورده بود كه طول آن هشتاد ذرع و عرضش چهل ذرع بود و جواهر بر آن نشانده بودند.در سمت راست اريكه،هشتاد تخت از طلا نهاده شده بود كه مقامات روحانى بر آن مى نشستند و در سمت چپش نيز هشتاد تخت كه پهلوانان[و قاضيان]بر آن مى نشستند.او سپس بر اريكه مى نشست و تاج بر سر مى نهاد.يهودى از جاى خود پريد و گفت:اى على!اگر راست مى گويى به من بگو تاج او از چه فراهم آمده بود؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اى يهودى!تاج او از طلاى خالص بود كه هفت پره داشت و بر هر پره،مرواريدى درخشان،آن گونه كه چراغى در شب پرتو افشاند.او پنجاه پسر بچه از فرزندان روحانيون را برگزيده بود كه كمربندهاى حرير سرخ به ميان بسته بودند و شلوارهاى ابريشم سبز بر پاى داشتند.هر يك از آن ها تاجى بر سر،دستبندى بر دست و خلخالى بر پاى داشتند.هر يك از آن ها با فانوسى طلايى بر دست،نزديك سر سلطان ايستاده بودند.او شش پسر نوباوه از فرزندان علما را برگزيده،وزير خود قرارشان داده بود و بدون نظر آن ها تصميمى نمى گرفت،سه تن از ايشان در سمت راست و سه تن در سمت چپ او قرار داشتند.
يهودى از جاى خود برخاست و گفت:اى على!اگر از حال آنان آگاهى به من بگو نام سه
ص: 420
تنى كه در سمت راست او و سه تنى كه در سمت چپ او قرار داشتند چه بود؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:حبيب من رسول خدا به من فرمود:نام سه تنى كه در سمت راست او قرار داشتند تمليخا و مكسلمينا و محسيمينا و نام سه تنى كه در سمت چپ او قرار داشتند مرطليوس و كشطوش و سادنيوس بود و او در همۀ امور با ايشان رايزنى مى كرد.
همه روزه هنگامى كه او در صحن حياط قصر مى نشست و مردم در حضورش گرد مى آمدند از در خانه سه پسر بچه وارد مى شدند كه در دست يكى شان جامى از طلا پر از مشك و در دست ديگرى جامى از نقره پر از گلاب و در دست سومى پرنده اى بود كه بر آن صيحه مى زدند و آن به پرواز در مى آمد تا بر جام گلاب مى نشست و در آن غوطه مى خورد و سپس بال و پر خود را مى تكاند و بار ديگر بر آن صيحه مى زدند و آن به پرواز درمى آمد تا بر جام مشك مى نشست و در آن غوطه مى خورد و سپس بال و پر خود را مى تكاند و براى بار سوم بر آن صيحه مى زدند و آن به پرواز در مى آمد تا بر تاج سلطان مى نشست و پر و بال خود را با مشك و گلابى كه داشت بر سر سلطان مى تكاند[و گلاب و مشك بر سر او مى فشاند].اين سلطان سى سال بر مسند حكومت بود بى آنكه نه سرش درد گيرد يا ناراحتى يابد يا به تبى گرفتار آيد يا آب دهان يا بينى او سرازير شود.او چون خويش را چنين نيرومند يافت سركشى و طغيان و زورگويى در پيش گرفت و در برابر خدا،ادّعاى خدايى كرد و سران قومش را به سوى خود خواند،پس هر كه از ايشان پاسخش مى داد بدو بخشش مى كرد و عطايايش مى داد و خلعتش مى بخشيد و هر كه بدو پاسخ نمى داد و پيروى اش نمى كرد به قتلش مى رساند.آن ها همه پاسخش دادند و مدّتى در سرزمين او،به جاى خدا عبادتش مى كردند.
يك بار كه در عيد بر اريكۀ خود جلوس داشت و تاج بر سر،يكى از روحانيان نزدش بيامد و به او خبر داد كه سپاهيان ايران بدو نيرنگ زده اند و آهنگ كشتن او در سر دارند.
او از اين خبر چنان محزون شد كه تاج از سرش بيفتاد و از اريكه بر زمين غلتيد.در اين هنگام يكى از سه نوجوانى كه خردمند هم بود و در سمت راست او قرار داشت و تمليخا ناميده مى شد بدو نگريست و نزد خود انديشه اى كرد و گفت:اگر اين دقيانوس آن گونه كه خود مى پندارد خداست نه غمگين مى شد نه مى خوابيد نه بول مى كرد و نه تغوّط، چه،اين ها از ويژگى هاى خدا نيست.اين شش نوجوان همه روزه در خانۀ يكى از آن ها با
ص: 421
هم گرد مى آمدند و آن روز نوبت تمليخا بود.آن ها نزد او گرد آمدند و خوردند و آشاميدند،ولى تمليخا نه خورد و نه آشاميد.دوستانش به او گفتند:اى تمليخا!چرا نمى خورى و نمى آشامى!او در پاسخ گفت:برادران!گمانى در دلم پيدا شده كه مرا از خواب و خوراك،محروم كرده است.آن ها گفتند:اين چه گمانى است؟گفت:پيرامون آسمان،بسيار انديشيده ام و پيوسته با خود مى گويم:چه كسى آن را همچون سقفى محفوظ بى هيچ پيوندى با بالا يا پايه اى از زير،برافراشته است،و چه كسى خورشيد و ماه آن را به جريان انداخته است و چه كسى با اختران،آن را آراسته است؟پيرامون زمين نيز بسيار انديشه كرده ام و پيوسته با خود مى گويم:چه كسى آن را بر پشت درياى توفنده، چنين هموار ساخته،و چه كسى آن را نگاه داشته و به كوه هاى سر به فلك كشيده پيوندش داده است تا لرزه بر آن نيفتد؟پيرامون خود نيز فراوان انديشيده ام و پيوسته با خود مى گويم:چه كسى مرا به گاه نوزادى از شكم مادرم بيرون آورد و تغذيه ام كرد و پرورد؟براى تمام اين امور،سازنده و گرداننده اى است جز دقيانوس سلطان.نوجوانان به پاى او افتادند و آن را غرق بوسه ساختند و گفتند:اى تمليخا!در دل ما همان گذشته كه در دل تو،پس ما را راه بنما.تمليخا گفت:براى خود و شما راهى نمى يابم مگر آن كه از شرّ اين ستمگر به سوى خداى آسمان ها و زمين بگريزيم.گفتند:نظر،نظر توست.
تمليخا با شتاب مقدارى خرما از باغى كه داشت كند و آن را به سه درهم فروخت و پول ها را در جامۀ خود پنهان كرد و همگى بر اسبان خود سوار شدند و رفتند و چون به سه ميلى شهر رسيدند تمليخا بديشان گفت:برادران!دست سلطان دنيا از ما كوتاه شده است و ديگر تحت امر او نيستيم،پس از اسبانتان فرود آييد و پياده راه بپيماييد شايد كه خداوند گشايش و گريزگاهى در كارتان پيش نهد.
آن ها از اسب هاى خود فرود آمدند و هفت فرسنگ،پياده،ره پيمودند تا پاهايشان به خونريزى افتاد،زيرا آن ها به راه رفتن عادت نداشتند،در راه به چوپانى برخوردند و گفتند:اى شبان!آيا نوشيدنى يى از آب يا شير نزد تو يافت مى شود؟چوپان پاسخ داد:هر چه بخواهيد نزد من يافت مى شود،ولى من چهرۀ شما را بسان چهرۀ سلاطين مى بينم، و گمان مى كنم گريخته باشيد،داستان خود را به من بازگوييد.آن ها گفتند:اى مرد!ما به دينى درآمده ايم كه گفتن دروغ بر ما روا نيست.آيا راستى و درستى ما را نجات مى دهد؟
ص: 422
چوپان گفت:آرى،و آن ها داستان خويش بدو بازگفتند.چوپان به پاى آن ها افتاد و بوسه بر پايشان مى زد و مى گفت:در دل من نيز همان مى گذرد كه در دل شما.همين جا منتظر من بمانيد تا گوسفندان را به صاحبشان بازگردانم و نزد شما بازگردم.آن ها منتظر چوپان ماندند و او گوسفندان را تحويل داد و در حالى كه سگى دنبال او مى آمد به شتاب به قرارگاه رسيد.
در اين هنگام مردى يهودى ايستاد و گفت:اى على!اگر راست مى گويى مرا از نام و رنگ آن سگ آگاه كن.على(علیه السلام)فرمود:اى برادر يهودى!حبيب من محمّد(صلی الله علیه و آله)به من گفته است رنگ آن سگ سفيد و سياه و نام آن قطمير بود.چون نوجوانان به سگ نگريستند يكى از آن ها به ديگران گفت:مى ترسيم اين سگ با پارس كردن ما را لو دهد، لذا با سنگ او را راندند و چون سگ ديد آن ها در راندن او پا مى فشارند روى دم خود نشست و دست هايش را تكان داد و با زبانى شيوا و رسا گفت:اى قوم!مرا از خود مرانيد كه من گواهى مى دهم خدايى جز اللّه نيست و تنهاست بى هيچ انبازى.بگذاريد شما را در برابر دشمنانتان پاسدارى كنم و با اين كار به خدا نزديكى جويم.آن ها او را رها كردند و به راه خود ادامه دادند.چوپان آن ها را از كوهى بالا برد و بر غارى فرودشان آورد.در اينجا مرد يهودى از جاى خود پريد و گفت:اى على!نام اين كوه و آن غار چه بود؟ على(علیه السلام)فرمود:اى برادر يهودى!نام آن كوه نيكلوس بود و نام آن غار وصيد،و در صحن آن غار درختان ميوه و چشمه اى جوشان قرار داشت.آن ها از آن ميوه خوردند و از آن آب نوشيدند تا آن كه شب شد و ايشان در همان غار پناه گرفتند و سگ در مدخل غار به پاسبانى مشغول شد و دو دست خود را بر مدخل نهاد.خداوند به ملك الموت دستور داد جان آن ها را بگيرد و براى هر يك از ايشان دو فرشته مأمور كرد كه آن ها را از اين پهلو به آن پهلو كند و به خورشيد فرمان داد تا در هر بامداد و عصر به آن غار بتابد و آن نيز بر اساس مأموريت خود هنگام طلوع و غروب بر آن غار مى تابيد.
هنگامى كه دقيانوس سلطان از مراسم عيد بازگشت از اين نوجوانان جويا شد و به او پاسخ دادند كه ايشان خدايى جز او را برگزيده اند و گريخته اند.او به همراه هشتاد هزار سواره به راه افتاد تا مگر رد پايى از آن ها بيابد و از همان كوه هم بالا رفت و به نزديكى غار رسيد و ديد كه همۀ آنان آرميده اند و گمان برد كه ايشان در خوابند و لذا به اطرافيانش
ص: 423
گفت:هر كيفرى كه بخواهم در بارۀ آن ها اجرا كنم آن ها خود،به بدتر از آن خويش را كيفر كرده اند.بنّاها را نزد من آوريد.بنّاها را نزد او آوردند و آن ها مدخل غار را با آهك و سنگ مسدود كردند.او سپس به اطرافيانش روى كرد و گفت:به آن ها بگوييد اگر راست مى گويند از خداى خود در آسمان بخواهند از اين وضع،نجاتشان بخشد.
آن ها سيصد و نه سال به همين حال بودند تا آن كه خداوند بار ديگر در آن ها روح دميد و از خواب بيدار شدند آن گونه كه خورشيد،درخشيدن مى گيرد.آن ها روى به يك ديگر كردند و گفتند:امشب از عبادت خدا غافل شديم.بياييد به كنار آب برويم،و همين كه برخاستند ناگاه چشمشان به چشمه افتاد كه خشك شده بود و درختان كه پژمرده شده بودند،پس گفتند:در وضع شگفت آورى قرار گرفته ايم،چنين چشمه اى و چنين درختانى يك شبه خشك شده اند.خداوند،آن ها را گرسنه گرداند،پس گفتند:
كدام يك با اين پول به شهر مى رود و براى ما خوراكى خريدارى مى كند،هر كه مى رود بايد مراقب باشد خوراكى خريدارى نكند كه با چربى خوك فراهم شده باشد.[اين همان سخن پروردگار است كه: فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعاماً (1)-،يعنى خوراك حلال تر و بهتر و پاك تر].
تمليخا گفت:برادران!كسى جز من نمى تواند چنين خوراكى بياورد،و تو اى چوپان جامۀ خود به من ده و جامۀ مرا بگير.او جامۀ چوپان بر تن كرد و رفت.او از جاهايى مى گذشت كه نمى شناخت و راهى كه با آن آشنايى نداشت،تا به دروازۀ شهر رسيد و ناگاه بر دروازه،پرچم سبزى را ديد كه بر آن نوشته شده بود:خدايى جز اللّه نيست و عيسى پيامبر خداست.جوان،همى مى نگريست و چشمش را مى ماليد و با خود مى گفت:آيا من در خواب هستم؟ پس از آن كه مدّتى به اين وضع باقى بود به شهر وارد شد و در راه به مردمى گذر مى كرد كه انجيل مى خوراندند و آدم هايى را در پيش روى خود مى ديد كه نمى شناختشان تا آن كه به بازار رسيد و بر در نانوايى ايستاد و گفت:اى نانوا!نام اين شهر چيست؟گفت:
افسوس.پرسيد:نام سلطانتان چيست؟پاسخ داد:عبد الرحمن.تمليخا گفت:اگر راستد.
ص: 424
بگويى وضعم بسى شگفت آور است. با اين پول قدرى نان به من بده.پول رايج دوران دقيانوس،سنگين وزن بود.نانوا از ديدن درهم هاى تمليخا تعجّب كرد.در اين لحظه، مرد يهودى از جاى خود پريد و گفت:اى على!اگر مى دانى به من بگو وزن يك درهم آن چه قدر بود؟على(علیه السلام)فرمود:اى برادر يهودى!حبيب من پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:هر درهم از آن ده درهم و يك سوم درهم وزن داشت.نانوا به او گفت:اى مرد!تو به گنجى دست يافته اى يا مقدارى از آن را به من بده يا تو را نزد سلطان خواهم برد.تمليخا به او گفت:من به گنجى دست نيافته ام،اين بهاى خرمايى است كه سه روز پيش به سه درهم فروختم و من در حالى از اين شهر خارج شدم كه مردم،دقيانوس سلطان را مى پرستيدند.نانوا خشمگين شد و گفت:آيا نه تنها نمى خواهى بخشى از گنجى كه يافته اى به من دهى بلكه مرا مسخره هم مى كنى و نام مرد زورگويى را نزد من مى برى كه ادّعاى خدايى مى كرده و سيصد و نه سال پيش مرده است،سپس او را گرفت و مردم گرد آمدند.آن ها تمليخا را نزد سلطانشان بردند كه مردى خردمند و دادگر بود.او به آن ها گفت:داستان اين جوان چيست؟گفتند:به گنجى دست يافته است.سلطان به او گفت نترس،پيامبر ما به عيسى دستور داده از گنج ها تنها خمس آن را بگيريم،خمس اين گنج را به من بده و سالم برگرد.تمليخا گفت:اى سلطان!در كار من درنگ كن،من گنجى نيافته ام و من خود،اهل اين شهرم.سلطان به او گفت:تو اهل اين شهرى؟تمليخا گفت:
آرى.سلطان گفت:كسى از اهالى اين شهر را مى شناسى؟گفت:آرى.سلطان پرسيد:او را نام ببر،و تمليخا حدود هزار نفر را براى او نام برد كه آن ها حتّى يكى از اين عدّه را نمى شناختند،پس به او گفتند:اى مرد!ما اين اسامى را نمى شناسيم،اين اسامى افراد هم روزگار ما نيست.آيا تو در اين شهر خانه اى دارى؟گفت:آرى،كسى را با من روانه كن تا آن را نشانت دهم.سلطان كسى را با او روانه كرد و مردم همراه ايشان همى مى رفتند تا آن كه تمليخا آن ها را به مرتفع ترين خانۀ شهر برد و گفت:اين خانۀ من است و در را كوبيد.پيرمردى در را گشود كه از پيرى و افتادگى ابروهايش به روى چشم هايش افتاده بود.پيرمرد گفت:اى مردم!شما را چه شده است؟فرستادۀ سلطان گفت:اين نوجوان گمان مى كند اين خانه،خانۀ اوست.پيرمرد خشمگين شد و رو به تمليخا كرد و[از روى تحقيق]پرسيد:نام تو چيست؟گفت:تمليخا فرزند فسطين.پيرمرد گفت:دوباره تكرار
ص: 425
كن و تمليخا دوباره تكرار كرد.پس ناگاه پيرمرد بر دست و پاى او بيفتاد و غرق بوسه اش كرد و گفت:به خداى كعبه سوگند او جدّ من است و يكى از جوانانى است كه از شرّ دقيانوس زورگو به سوى خداوند آسمان ها و زمين بگريخت و عيسى داستان آن ها را نقل كرده،پيشاپيش خبر داده كه آن ها زنده خواهند شد.خبر به سلطان رسيد و خود سواره نزد ايشان آمد و چون تمليخا را ديد از اسب پياده شد و تمليخا را بر دوش خود نهاد و مردم دست و پاى او را مى بوسيدند و مى پرسيدند:اى تمليخا!ياران تو چه كردند؟ تمليخا به آن ها گفت:كه يارانش در غار هستند.در اين زمان سرپرستى شهر افسوس در اختيار يك مسلمان و يك مسيحى بود.آن دو تن با ياران خود بر مركب هايشان سوار شدند و همراه تمليخا تا نزديكى غار رسيدند.تمليخا به آنان گفت:در اين جا توقّف كنيد، چه،از آن مى هراسم كه اگر صداى پا و زنگولۀ لگام اسبانتان را بشنوند گمان برند دقيانوس محاصره شان كرده است و همگى از ترس،خرقه تهى كنند.اندكى درنگ كنيد تا من داخل شوم و آن ها را از موضوع آگاه كنم.مردم ايستادند و تمليخا بر آن ها وارد شد و جوانان به سوى او شتافتند و در آغوشش گرفتند و گفتند:سپاس خدايى را كه تو را از شرّ دقيانوس رهايى بخشيد.تمليخا گفت:من و دقيانوس را رها كنيد.شما چه مدّت در اين جا بوده ايد؟گفتند:يك روز يا كمتر.تمليخا گفت:شما سيصد و نه سال در اين جا بوده ايد و دقيانوس مرده است و قرن ها سپرى شده است و مردم شهر به خداى بزرگ ايمان آورده اند و اينك نزد شما آمده اند.آن ها گفتند:اى تمليخا!مى خواهى ما را فتنۀ جهانيان كنى؟تمليخا گفت:مى خواهيد چه كنيد؟گفتند:تو و ما دستانمان را بالا مى بريم و پس از آن كه دستانشان را بالا بردند گفتند:خدايا!به حق شگفتى هايى كه بر ما نمودى جان ما را بگير تا هيچ كس بر ما آگاهى نيابد.خداوند نيز به فرشتۀ مرگ فرمان داد روح آن ها را بستاند و در غار را از ميان برد.و آن دو سرپرست،هفت روز پيرامون غار مى گشتند ولى براى آن نه درى يافتند و نه منفذى و نه راهى و در اين هنگام به لطف صنع خداى كريم يقين پيدا كردند و دريافتند كه وضع ايشان پندى بوده كه خداوند بديشان نموده است.مرد مسلمان گفت:بر اساس دين من آن ها مرده اند،من در كنار در اين غار مسجدى بنا مى كنم،و مرد مسيحى گفت:بر اساس دين من نيز آن ها مرده اند ولى من ديرى بر پا خواهم كرد.آن دو به جنگ با يك ديگر پرداختند و مسلمان،مسيحى را
ص: 426
شكست داد و بر در آن مسجدى بر پا كرد.[و اين همان سخن پروردگار است كه فرمود:
قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (1) -.اى مرد يهودى!اين بود داستان آن ها.سپس فرمود:تو را به خدا سوگند اى يهودى!آيا اين داستان با آن چه در تورات شما آمده است همخوانى دارد؟يهودى پاسخ داد:نه حرفى افزودى و نه حرفى كاستى اى ابا الحسن،و ديگر مرا يهودى مخوان.من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد رسول خداست و تو عالم اين امّتى.
خوارزمى (2)-به نقل از ابو هريره روايت مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)روز فتح مكّه به على بن ابى طالب فرمود:آيا اين بت را در كعبه مى بينى؟عرض كرد:آرى،يا رسول اللّه.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را بر دوش مى گيرم تا دستت بدان رسد.على(علیه السلام)عرض كرد:
من شما را به دوش مى گيرم يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اگر قبيلۀ ربيعه و مضر مى كوشيدند در زمان حيات من تنها عضوى از اعضاى مرا از زمين حركت دهند نمى توانستند.و اينك تو بايست اى على،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دو ساق پاى على را گرفت و او را چنان از زمين بلند كرد كه سفيدى زير بغلش هويدا شد و سپس گفت:چه مى بينى اى على؟على(علیه السلام)عرض كرد:خداوند عزّ و جلّ را مى بينم كه مرا به سبب تو شرافت بخشيده است تا جايى كه اگر بخواهم آسمان را لمس كنم مى توانم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى على!بت را بگير و على(علیه السلام)بت را گرفت و آن را به زمين انداخت.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)، خود را از زير پاى على(علیه السلام)كنار كشيد و على به زمين افتاد و خنديد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيد:
چرا مى خندى؟على(علیه السلام)عرض كرد:از بالاى كعبه سقوط كردم و هيچ آسيبى نديدم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چگونه مى خواهى آسيب ببينى و حال آن كه محمّد تو را بالا برد و جبرئيل پايينت آورد! (3)
ص: 427
ص: 428
خوارزمى (1)-به نقل از عايشه روايت كرده كه گفته:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:ياد على عبادت است.
او با اسناد خود به معاذ بن جبل روايت مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على(علیه السلام)عبادت است (2)(3).
ص: 429
همين حديث از عايشه (1) و عمران بن حصين (2) و جابر (3) و واثلة بن اسقع (4) با اسنادهاى گوناگونشان از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده است.
عبد اللّه بن مسعود مى گويد: (5) پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على(علیه السلام)عبادت است.
عايشه (6) مى گويد:ابو بكر را ديدم كه به چهرۀ على(علیه السلام)زياد مى نگريست.به او گفتم:
اى پدر!مى بينم به چهرۀ على(علیه السلام)زياد مى نگرى؟گفت:دخترم!از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على عبادت است.
عايشه مى گفت:مجالس خود را با ياد على(علیه السلام)زينت بخشيد (7).
خوارزمى به نقل از عبد الرحمن و او به نقل از سهل بن ابى حثمه و او به نقل از پدرش روايت كرده است كه مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون روز رستخيز فرا رسد خداوند سمت راست عرش را با قبّه اى از طلاى سرخ براى من بيارايد و براى ابراهيم(علیه السلام)قبّه اى از طلاى سرخ را بيارايد و ميان اين دو براى على(علیه السلام)قبّه اى از طلاى سرخ بيارايد،پس چه گمان مى كنى در بارۀ حبيبى ميان دو خليل؟ (8)
ص: 430
خوارزمى (1) به اسناد خود از زيد بن ارقم روايت مى كند كه گفته است:در حضور پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشسته بوديم،پس فرمود:آيا شما را به سوى كسى هدايت بكنم كه اگر از او ره جوييد هرگز گمراه نشويد و به هلاكت نرسيد؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه.فرمود:او همين است و به على بن ابى طالب اشاره كرد و فرمود:با او برادرى كنيد و يارى اش رسانيد و به او راست بگوييد و خيرش را بخواهيد.آن چه به شما گفتم جبرئيل به آگاهى من رسانده است. حارث (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در بهشت،درجه اى است كه وسيله ناميده مى شود و آن براى يك پيامبر است كه اميدوارم من او باشم و هر گاه آن را خواستيد براى من بخواهيد.گفتند:چه كسى با شما در آن سكونت دارد؟فرمود:فاطمه و شوهرش و حسن و حسين عليهم السّلام.
خوارزمى (3)-به نقل از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه گفته است:على(علیه السلام)بسيار نيازمند شد در حالى كه چيزى نداشت.پس از خانه بيرون رفت و در راه دينارى يافت و آن را به آگاهى همگان رساند ولى صاحبى براى آن يافت نشد.حضرت(علیه السلام)به
ص: 431
فاطمه(س)گفت:چگونه است كه اين دينار را براى خود بردارى و با آن قدرى آرد خريدارى كنى و اگر صاحبش آمد آن را بدو پس مى دهى.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام) براى خريد آرد از منزل خارج شد و با مردى آرد فروش رو به رو گشت و به او فرمود:يك دينار آرد چه قدر مى شود؟آرد فروش گفت:فلان قدر.حضرت(علیه السلام)فرمود:بكش،و آن مرد يك دينار آرد كشيد و حضرت(علیه السلام)خواست دينار را به دو دهد.آرد فروش گفت:به خدا سوگند دينار را نمى گيرم.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)نزد فاطمه(س)بازگشت و او را از ماجرا آگاه ساخت.فاطمه(س)گفت:سبحان اللّه،آرد مرد را گرفتى و دينار را پس آوردى!حضرت(علیه السلام)فرمود:او سوگند خورد كه دينار را نخواهد گرفت،من چه كنم؟ راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)همچنان وجود اين دينار را به آگاهى همگان مى رساند در حالى كه آرد را همچنان مى خوردند تا آن كه آرد تمام شد و هيچ كس براى گرفتن دينار نيامد.حضرت(علیه السلام)باز با همان دينار براى خريد آرد بيرون رفت و ناگاه همان مرد آرد فروش را ديد.باز پرسيد:يك دينار آرد چه قدر مى شود و او گفت:فلان قدر.
حضرت(علیه السلام)فرمود:بكش و آن مرد يك دينار آرد كشيد،و حضرت(علیه السلام)خواست دينار را بدو دهد كه باز آرد فروش سوگند خورد كه دينار را نخواهد گرفت و حضرت(علیه السلام)با دينار و آرد بازگشت و ماجرا را به آگاهى فاطمه(س)رساند.فاطمه گفت:سبحان اللّه،باز با آرد و دينار بازگشتى!فرمود:چه كنم؟سوگند خورد دينار را از من نخواهد ستاند.
فاطمه(س)گفت:تو مى بايست پيش دستى مى كردى و او را سوگند مى دادى.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)همچنان وجود اين دينار را به آگاهى همگان مى رساند در حالى كه آرد را مى خوردند تا آن كه باز آرد،تمام شد،و حضرت(علیه السلام)دوباره براى خريد آرد بيرون رفت و باز به همان آرد فروش برخورد و از او پرسيد:يك دينار آرد چه قدر مى شود و او در پاسخ گفت:فلان قدر،و حضرت(علیه السلام)فرمود:بكش،و او يك دينار آرد كشيد.على(علیه السلام) به او فرمود:تو را به خدا سوگند مى دهم بهاى آرد را بستانى و دينار را به سوى او انداخت و بازگشت.رسول اكرم به على(علیه السلام)فرمود:مسألۀ دينار چه شد؟و حضرت(علیه السلام) ماجرا را به آگاهى پيامبر(صلی الله علیه و آله)رساند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آيا مى دانى آن مرد كه بود؟او جبرئيل بود و آن رزقى بود كه خداوند،بهرۀ شما ساخته بود.سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست اگر او را سوگند نمى دادى مادام كه دينار را در دست داشتى او به تو آرد
ص: 432
مى داد.
ابو سعيد خدرى (1)-مى گويد:على(علیه السلام)و فاطمه(س)به بى توشه گى گرفتار آمدند و فاطمه(س)به على(علیه السلام)گفت:چيزى در خانه نداريم،خوب است كه براى طلب چيزى از خانه بيرون شوى.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)مى رفت كه در راه دينارى يافت.
حضرت(علیه السلام)آن قدر اين دينار را به آگاهى مردم رساند كه خسته شد و هيچ صاحبى براى آن يافت نگشت.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)نزد فاطمه(س)بازگشت.فاطمه(س)به حضرت گفت:آيا مى توانى در برابر آن دينارى قرض كنى و فعلا ما را از اين وضع نجات دهى؟راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)به بازار رفت و پيرمردى را ديد كه آرد مى فروشد.پس آرد از او خريد و دينار بدو داد ولى پيرمرد دينار را به حضرت(علیه السلام)بازگرداند.حضرت(علیه السلام) نيز آن را گرفت و فاطمه(س)را از ماجرا آگاه ساخت.فاطمه(س)گفت:خداوند بر اين پيرمرد رحمت گيرد،لا بد به خويشاوندى تو با پيامبر(صلی الله علیه و آله)آگاه شده و دينار را از تو نستانده است.آنها آرد را به مصرف رساندند،و باز فاطمه(س)گفت:آيا دينارى ديگر قرض نمى كنى؟حضرت(علیه السلام)به بازار آمد و باز همان پيرمرد را ديد كه آرد مى فروشد.
حضرت(علیه السلام)از او يك دينار آرد خريد ولى او باز هم دينار را به حضرت(علیه السلام)پس داد،و حضرت(علیه السلام)ماجرا را به آگاهى فاطمه(س)رساند و اين آرد را هم به مصرف رساندند و براى بار سوم بازگشت و از او آرد خريد ولى اين بار سوگندش داد كه دينار را از او بگيرد.
ابو هارون[عبدى]مى گويد:ابو سعيد خدرى اين حديث را به من گفت و من از نزد او بيرون آمدم كه به مردى از انصار برخوردم.او گفت:ابو سعيد به شما چه گفت؟و ما حديث را به او بازگفتيم.او گفت:اگر راز نگه دار باشيد به شما مى گويم آن پيرمرد چه كسى بود؟او جبرئيل(علیه السلام)بود.
اين كه چگونه حضرت(علیه السلام)،فاطمه(س)را ديدار كرد:
خوارزمى (2)-از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه فاطمه(س)فرمود:خدمت پيامبر
ص: 433
رسيدم و عرض كردم:سلام بر تو اى پدر.فرمود:و سلام بر تو دختر عزيزم.فاطمه عرض كرد:يا رسول اللّه!به خدا سوگند در خانۀ على خوراكى يافت نمى شود و پنج روز است كه لبان او به خوردن نجنبيده است،و ما نه گوسفندى داريم و نه شترى و هيچ حبوباتى در منزل نيست.پيامبر به او فرمود:نزديك من آى،و فاطمه نزديك پيامبر(صلی الله علیه و آله) رفت و پيامبر به او فرمود:دستت را بر پشت من نه،و فاطمه دست بر پشت پيامبر نهاد و ناگاه سنگى ديد ميان دو كتف پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه با عمامه اش به سينه اش بسته شده بود.
فاطمه فريادى بلند كشيد.پيامبر فرمود:دو ماه است كه در خانۀ محمّد اجاقى براى خوراك افروخته نشده است.سپس پيامبر به فاطمه فرمود:آيا مى دانى منزلت على نزد من چه قدر است؟او در حالى براى انجام امور من بسنده بود كه دوازده سال بيش تر نداشت و زمانى در پيش روى من شمشير زدن آغازيد كه شانزده ساله بود و هفده ساله بود كه در ميدان نبرد،قهرمانان را به خاك و خون مى كشيد و بيست و دو ساله بود كه غم از من مى زدود در حالى كه پنجاه مرد با او بودند.چهرۀ فاطمه(س)درخشيد و هنوز قدم از قدم برنداشته بود كه على(علیه السلام)بيامد و خانه را ديد كه از نور چهرۀ فاطمه(س)درخشش يافته است.على به فاطمه گفت:اى دختر محمّد!هنگامى كه از خانه بيرون مى رفتم حالتى چنين نداشتى.فاطمه گفت:پيامبر مرا از فضل تو آگاه كرد.
عمران بن حصين (1)-مى گويد:نزد پيامبر آمدم و به او درود فرستادم،و حضرت(صلی الله علیه و آله)، درود مرا پاسخ داد و فرمود:اى عمران!تو نزد ما منزلت و مقامى دارى.آيا مى آيى به ديدن فاطمه برويم؟عرض كردم:آرى،پدر و مادرم فدايت باد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همراه من برخاست و به در خانۀ فاطمه رفتيم.فرمود:سلام بر تو دختر عزيزم،آيا داخل شوم؟ فاطمه گفت:داخل شو يا رسول اللّه.پيامبر فرمود:من و همراهم؟فاطمه گفت:چه كسى همراه توست يا رسول اللّه؟پيامبر فرمود:عمران بن حصين خزاعى همراه من است.
فاطمه گفت:سوگند به خدايى كه تو را به حق برانگيخت جز چادركى بر خود ندارم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دختركم!آن را چنين به خود ببند،و با دست چگونگى آن را نشان داد.فاطمه گفت:يا رسول اللّه!پيكر خود را با آن پوشاندم.سرم را چه كنم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)3.
ص: 434
روپوش كهنۀ خود را به سوى او افكند و فرمود:دختركم!اين را به سرت بپيچ.سپس فاطمه اذن دخول داد و من با پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شديم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دختر عزيزم! چگونه صبح كردى؟عرض كرد:يا رسول اللّه!قدرى كسالت دارم و افزون بر آن،ناراحتى ناشى از گرسنگى است و طعامى براى خوردن نمى يابم و اين گرسنگى مرا بى تاب كرده است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)گريست و من هم با او گريستم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه!مژده ات باد و چشمت روشن و غمت مباد،سوگند به خدايى كه به حق مرا به پيامبرى برانگيخت سه روز است كه خوراكى نچشيده ام در حالى كه من نزد خدا گرامى تر از توام و اگر بخواهم مى توانم از خدا تقاضا كنم مرا خوراك و نوشيدنى رساند ولى من آخرت را بر دنيا برگزيدم.دختركم!بيتابى مكن،سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت تو سرور زنان جهانيانى.فاطمه،دست خويش بر سر نهاد و گفت:اى كاش فاطمه مى مرد،پس كجاست آسيه زن فرعون و مريم دختر عمران؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
آسيه،سرور زنان روزگار خود بود و مريم نيز چنين و خديجه نيز سرور زنان دوران خود و تو سرور زنان جهان خودت هستى.شما چهار زن در خانه هايى فراهم شده از مرواريد و زبرجد سكونت خواهيد داشت كه هيچ آزار و اذيّتى به شما نرسد.فاطمه عرض كرد:
يا رسول اللّه!خانه هاى از مرواريد و زبرجد كدام است؟فرمود:مرواريدى درون تهى از جنس زبرجد كه آزار و اذيّتى بدان نفوذ نكند.راوى مى گويد:پيامبر با دست خود به شانۀ فاطمه زد و فرمود:دختر عزيزم!سوگند به خدايى كه مرا به حق برانگيخت،تو را به ازدواج مردى درآوردم كه در دنيا و آخرت،سرور و سالار است.
ابو عمر زاهد به نقل از پيامبر مى گويد كه فرمود:در شب معراج به جماعتى گذر كردم كه فكّشان درهم ريخته بود.به جبرئيل گفتم:اينان كيانند؟گفت:اينان كسانى هستند كه غيبت مردم مى كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:به جماعتى گذر كرديم كه غوغا و جنجال مى كردند.به جبرئيل گفتم:اينان عدّه چه كسانى هستند؟گفت:اين عدّه كافرانند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:از همان راه بازگشتيم و چون به آسمان چهارم رسيديم على را ديدم كه نماز مى گزارد.به جبرئيل گفتم:اى جبرئيل!اين على است كه بر ما پيشى گرفته است؟ جبرئيل گفت:نه اين على نيست.گفتم:پس كيست؟جبرئيل پاسخ داد:فرشتگان مقرّب و
ص: 435
كرّوبيان چون فضايل و ويژگى هاى على را شنيدند و شنيدند كه تو در بارۀ او گفته اى:«تو براى من همچون هارونى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»مشتاق شدند كه على را ببينند و خداوند عزّ و جلّ براى آن ها فرشته اى آفريد به چهرۀ على كه هر گاه به ديدن على اشتياق يابند نزد اين فرشته مى آيند و در اين حال گويى على را ديده اند (1).
ابن عبّاس (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:شبى كه به آسمان عروج كردم بر در بهشت چنين نوشته ديدم: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ ،علىّ ولىّ اللّه،الحسن و الحسين صفوة اللّه، فاطمة امة اللّه،على باغضيهم لعنة اللّه.
باد و باغ هاى بهشتى بدو بشارت مى داد.
در كتاب مناقب (3)-به نقل از عايشه آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه على را بغل كرده،مى بوسد و به او مى گويد:پدرم فداى شهيدى باد كه تنها و بى ياور است. در همين جا (4)-از على(علیه السلام)روايت شده كه فرموده است:در يكى از كوچه هاى مدينه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رفتيم كه به بستانى رسيديم[باغى با درختان سرسبز].عرض كردم:يا رسول اللّه!چه بستان زيبايى است!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آرى،چه زيباست!ولى در بهشت، بستان تو زيباتر از آن است.سپس به بستان ديگرى رسيديم.عرض كردم:يا رسول اللّه! اين نيز بستان زيبايى است.فرمود:بستان تو در بهشت،زيباتر خواهد بود،تا به هفت باغ رسيديم و عرض كردم:يا رسول اللّه!چه قدر زيباست،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بستان تو در
ص: 436
بهشت،زيباتر از آن هاست.چون به خلوت رسيديم مرا بغل كرد و گريه اش گرفت.عرض كردم يا رسول اللّه!چرا مى گريى؟فرمود:كينه هايى در دل جماعتى نهفته است كه پس از مرگ من آن را آشكار خواهند ساخت.عرض كردم:در راه سلامت دينم؟فرمود:آرى در راه سلامت دينت.
ديگران ابلاغ كند:
جابر بن عبد اللّه انصارى (1)-روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل بر من نازل شد و گفت:خداوند به تو دستور مى دهد در برترى على براى اصحابت سخنرانى كنى تا آن ها نيز آن را از سوى تو به ديگران برسانند.خداوند به همۀ فرشتگان دستور داده است سخنان تو را بشنوند.خداوند به تو وحى مى كند كه اى محمّد!هر كه در بارۀ على با تو مخالفت كند آتش از آن اوست و هر كه در بارۀ على تو را فرمان برد بهشت،جايگاه او خواهد بود.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داد كه منادى ندا در دهد:نماز جماعت.
مردم گرد آمدند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر منبر قرار گرفت و چنين آغاز سخن كرد:اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ و سپس فرمود:اى مردم!من بشيرم و نذير و پيامبر امّى.من از سوى خداوند سبحان حقيقتى را پيرامون كسى به شما مى رسانم كه گوشت او گوشت من و خون او خون من است.او جايگاه دانش است و همان كسى است كه خداوند او را از ميان اين امت برگزيده،رهش نموده و ولايتش بخشيده است.خدا او و مرا آفريد،مرا به رسالت تفضيل داد و او را به تبليغ رسالت من برترى اش بخشيد.مرا شهر علم گرداند و او را در آن.خداوند،او را گنجينه دار علم و برگيرندۀ احكام از آن قرار داد و به وصايت،ويژه اش گرداند،و امرش را آشكار كرد و نسبت به دشمنى با او هشدار داد و يار او را نزديك گرداند و پيروانش را بخشود و همۀ مردم را دستور به فرمانبرى از او داد.خداوند مى فرمايد:هر كه با او دشمنى كند با من دشمنى كرده است و هر كه دوستش بدارد مرا دوست داشته است و هر كه به او دشنام دهد به من دشنام داده است و
ص: 437
هر كه با او به مخالفت برخيزد با من به مخالفت برخاسته است و هر كه در برابر او سركشى كند در برابر من سركشى كرده است و هر كه او را آزار دهد مرا آزار رسانده است (1)و هر كه به او كينه توزد به من كينه ورزيده است و هر كه به او محبّت كند به من محبّت كرده است و هر كه آهنگ او كند آهنگ من كرده است و هر كه با او بستيزد با من ستيهيده است و هر كه به او يارى رساند به من يارى رسانده است.اى مردم!سخن مرا در آن چه فرمانتان مى دهم بنيوشيد و فرمان بريد.من عذاب خدا را به شما هشدار مى دهم: يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ (2)- پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس دست على(علیه السلام)را گرفت و فرمود:اى مردمان!او مولاى مؤمنان و حجّت خدا بر همۀ خلايق و مجاهد در برابر كافران است.خدايا!من پيام تو را در برابر بندگانت رساندم و تو در اصلاح آن ها توانايى،پس اى ارحم الراحمين به رحمت خودت آن ها را اصلاح كن.از خدا براى خود و شما طلب آمرزش دارم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس از منبر به زير آمد و جبرئيل به خدمتش رسيد و گفت:همانا خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:خداوند براى اين تبليغ به تو پاداش خير دهاد.
رسالت خدايت را رساندى و امّتت را نصيحت كردى و مؤمنان را خشنود گرداندى و چشم كافران را كور كردى.اى محمّد!پسر عموى تو امتحان مى شود و از عهدۀ امتحان برمى آيد.اى محمّد!در همه وقت بگو:« اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّد.
ص: 438
مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ (1) - ابن عبّاس (2)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:خداوند به من پنج چيز داد و به على پنج چيز،به من جوامع الكلم(سخنان جامع و پر معنى)داد و به على جوامع العلم (مجموعۀ دانش)،به من نبوّت و به على وصايت داد،به من كوثر و به على سلسبيل ارمغان كرد،به من وحى فرستاد و به على الهام،مرا به سوى خود به معراج برد و براى او درهاى آسمان و حجاب ها را گشود تا جايى كه او مرا ديد و من او را ديدم و سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)گريست.عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد چرا مى گريى؟فرمود:اى ابن عبّاس!نخستين كلمه اى كه خداوند به وسيلۀ آن با من سخن گفت اين بود كه فرمود:
اى محمّد!به زير خود بنگر.و ديدم كه حجاب ها دريده شده اند و درهاى آسمان را ديدم كه گشوده شده است،و على را ديدم كه به سوى من سر مى افرازد،پس خدا با من سخن گفت و من نيز با او سخن گفتم.عرض كردم:يا رسول اللّه!خداوند به تو چه گفت؟گفت:
به من فرمود:اى محمّد!على را وصىّ تو قرار دادم[و وزير تو و خليفه پس از تو]،پس اين را به آگاهى او برسان كه صدايت را مى شنود،و من آن را در حالى به آگاهى على رساندم كه در حضور خداوند سبحان بودم،و على پاسخ داد:مى پذيرم و فرمان مى برم.خداوند به فرشتگان دستور داد بر او درود فرستند و آن ها نيز چنين كردند.[و حضرت(علیه السلام)پاسخ درود آن ها را داد]،و فرشتگان را ديدم كه به هم مژده مى دادند،و به گروهى از آن ها گذر نكردم مگر آن كه به من تبريك مى گفتند و اظهار مى داشتند:اى محمّد!سوگند به خدايى كه تو را به حق برانگيخت اين كه خداوند پسر عمويت را جانشين تو قرار داد در دل همۀ فرشتگان سرور افكنده است.من حاملان عرش را ديدم كه سر به زير انداخته بودند، علّت را از جبرئيل(علیه السلام)جويا شدم و او در پاسخ گفت:آن ها از خداوند اجازه مى خواهند بدو نظر كنند و خداوند هم به آن ها اجازه داد.پس چون فرود آمدم من او را از ماجرا آگاه مى ساختم و او مرا آگاه مى ساخت.آن گاه دانستم پاى بر جايى ننهاده ام مگر آن كه بر على معلوم بوده است.ابن عبّاس مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!مرا توصيه اى كن.فرمود:2.
ص: 439
على بن ابى طالب را دوست بدار. عرض كردم:يا رسول اللّه!ديگر چه سفارشى دارى؟ فرمود:به على بن ابى طالب مودّت ورز.سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به پيامبرى برانگيخته است خداوند هيچ حسنه اى را از بنده اى نمى پذيرد مگر آن كه از حبّ على بن ابى طالب از او پرسش كند و خداوند،آگاه تر است.اگر در حالى به روز رستخيز آمد كه ولايت على را با خود داشت كه خداوند هر چه هم كرده باشد عمل او را مپذيرد و اگر ولايت او را نداشت ديگر خداوند از اعمال او پرسشى نمى كند و فرمان مى دهد به آتش دراندازندش.اى ابن عبّاس!سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت،آتش بر كسى كه نسبت به على كينه توزد بيش تر شعله خواهد كشيد تا كسى كه براى خدا فرزند قائل باشد.اى ابن عبّاس!اگر همۀ فرشتگان مقرّب و پيامبران مرسل بر بغض به على همداستان شوند(كه هرگز نمى شوند)خداوند آن ها را با آتش،عذاب خواهد كرد.
عرض كردم:يا رسول اللّه!آيا كسى به او كينه مى توزد؟فرمود:اى ابن عبّاس[آرى، جماعتى به او كينه مى توزند كه گفته مى شود از امّت من هستند ولى خداوند بهره اى از اسلام براى آن ها قرار نداده است،اى ابن عبّاس]نشانۀ بغض آن ها به على برترى دادن كسى است كه از على پايين تر است.سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت،خداوند پيامبرى نيافريده كه نزد او ارجمندتر از من باشد و جانشينى خلق نكرده است كه نزد او عزيزتر از على(علیه السلام)باشد.
ابن عبّاس مى گويد:من همان گونه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من دستور داده بود و مرا به مودّت على توصيه مى كرد دوستدار او بودم و اين نزد من،بزرگ ترين كار به شمار مى آيد.
ابن عبّاس مى گويد:زمانى از اين ماجرا گذشت و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در آستانۀ رحلت قرار گرفت كه خدمتشان شرفياب شدم و عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه! زندگى شما رو به پايان است،مرا به چه دستور مى دهيد؟فرمود:اى ابن عبّاس!با هر كه مخالف على بود مخالفت كن و براى آن ها پشتيبان و ياور مباش.عرض كردم:يا رسول اللّه!چرا مردم را به ترك مخالفت او دستور نمى دهى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن قدر گريست كه از هوش رفت،و سپس فرمود:اى ابن عبّاس!قلم،بر اين رفته است و علم خداوند بدان تعلّق گرفته است.سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به پيامبرى برانگيخته است هيچ يك از مخالفان على كه حقّش را انكار كرده از دنيا نمى رود مگر آن كه خداوند نعمت
ص: 440
او را دگرگون سازد.اى ابن عبّاس!اگر مى خواهى در حالى خدا را ديدار كنى كه از تو راضى باشد راه على بن ابى طالب را در پيش گير و به هر جا كه او گراييد بگراى و به امامت او خشنود باش و دشمنش را دشمن بدار و دوستش را دوست.اى ابن عبّاس،مباد كه در بارۀ او شكّى به تو راه يابد كه شك در بارۀ على كفر است نسبت به خدا.
سلمان (1)-مى گويد:با پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيعت كرديم كه در خيرخواهى مسلمانان كوتاهى نكنيم و على بن ابى طالب را امام بدانيم و از او طرفدارى كنيم.
جعفر بن محمّد(علیه السلام) (2)-به نقل از پدرانش مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون شب معراج به آسمان رفتم و به سدرة المنتهى رسيدم ندا دادند:يا محمّد!براى على سفارش خير كن كه او سرور مسلمانان و امام پرهيزگاران و جلودار سپيدرويان حجله نشين به روز رستخيز است.
عبد الرحمن انصارى (3)-مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:در بارۀ على نه فضيلت به من ارزانى شده است كه سه در دنيا و سه در آخرت است و دو تاى آن را براى على اميد مى برم و از يكى بر او مى ترسم.امّا سه تاى در دنيا اين كه:پوشانندۀ عيب من و پردازنده به امور خانوادۀ من و جانشين من است در ميان آن ها،و سه تاى آخرت اين كه:به من در روز رستخيز پرچم حمد دهند و من او را به على مى سپارم تا براى من حمل كند و در مقام شفاعت به على تكيه مى كنم و در آوردن كليدهاى بهشت يارى ام مى رساند،و دوتايى كه براى على اميد مى برم اين كه:پس از من به راه گمراهى باز نگردد و كفر نورزد،و آن چه بر او مى ترسم اين كه قريش پس از من در حقّ او نيرنگ به كار برد.
عبد الرحمن بن ابو ليلى مى گويد: (4)-پدرم نقل مى كرد:در روز خيبر،پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پرچم را به على سپرد و او را روز غدير خم بر دست بالا برد و به مردم اعلان داشت كه او سرور هر زن و مرد مؤمنى است،و فرمود:تو از منى و من از تو،و فرمود:تو بر سر تأويل قرآن2.
ص: 441
خواهى جنگيد چنان كه من بر سر تنزيل قرآن جنگيدم،و به على فرمود:تو براى من همچون هارونى براى موسى[مگر آن كه پس از من پيامبرى نيست]،و به او فرمود:من با هر كه با تو صلح كند صلح مى كنم و با هر كه با تو بجنگد مى جنگم،و به او فرمود:تو ريسمان استوار الهى هستى،و نيز فرمود:تو پس از من هر آن چه را كه بر ايشان مشتبه گردد روشن مى كنى.نيز فرمود:تو پس از من امام و سرور زنان و مردان مؤمن هستى.نيز فرمود:تو همان كسى هستى كه خداوند در حقّ تو آيۀ: وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ (1)-را نازل كرد.نيز فرمود:تو در پيش گيرندۀ سنّت من و مدافع آيين منى.نيز به على فرمود:من نخستين كسى هستم كه در روز قيامت زمين برايم شكافته مى شود و سر از گور برمى دارم و تو همراه منى.نيز فرمود:من نزد حوض كوثرم و تو همراه من.نيز فرمود:من نخستين كسى هستم كه به بهشت درمى آيد و تو همراه من هستى با حسن و حسين و فاطمه.نيز فرمود:خداوند به من وحى كرد كه در ميان مردم پرده از فضيلت تو برگيرم و من در ميان مردم چنين كردم و آن به مردم رساندم كه خداوند،مرا مأمور رساندنش كرده بود.نيز فرمود:بپرهيز از كينه هايى كه در سينه ها براى تو نهفته است و آشكار نشود مگر پس از مرگ من،آنان كسانى هستند كه خدا و نفرين كنندگان نفرينشان مى كنند و سپس پيامبر گريست.عرض شد:چرا مى گرييد يا رسول اللّه!فرمود:جبرئيل به من خبر داد كه آن ها به على ستم مى كنند و از حقّش باز مى دارند و به جنگ با او مى پردازند و فرزندانش را مى كشند و پس از او به فرزندانش ستم مى كنند.جبرئيل از سوى خداوند عزّ و جلّ به من خبر داد كه اين ستم به هنگام ظهور قائم شان از ميان مى رود و سخن آن ها رواج مى يابد و امّت بر محبّت ايشان همداستان مى گردند و دشمنان شان كاستى مى گيرد و متنفّران از آن ها خوار مى شوند و ستايشگران شان رو به فزونى مى نهد و اين زمانى است كه سرزمين ها دگرگون شود و بندگان،ضعيف شوند و ديگر اميد گشايش نبرند،در اين هنگام قائم آن ها ظهور مى كند.
سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نام او همچون نام من و نام پدرش همچون نام پدر من است.
او از فرزندان دختر من فاطمه است كه خداوند به سبب آن ها حق را آشكار مى سازد ود.
ص: 442
باطل را با شمشير ايشان درهم مى كوبد و مردم هم يا از سر رغبت يا از بيم،از آن ها پيروى مى كنند.در اين هنگام گريۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)آرام گرفت و فرمود:اى گروه مؤمنان! بشارت گشايشتان باد كه وعدۀ الهى تخلّف ناپذير است،و قضا و قدر او حتمى،و اوست حكيم و خبير،و گشايش خدا نزديك است.خدايا!آن ها خاندان من هستند پس پلشتى را از آن ها دور بدار و پاك،پاكشان كن.خدايا!رزقشان رسان و تحت عنايت خود قرارشان ده و با آن ها باش و يارى شان رسان و مددشان كن و ارجمندشان بدار و خوارشان مگردان و در ميان آن ها به جاى من باش كه تو بر هر چيز توانايى.
به امّ سلمه خبر رسيد كه برده اش از قدر و قيمت على مى كاهد و دشنامش مى دهد.او را احضار كرد و گفت:پسرم!شنيده ام كه تو از ارزش على مى كاهى.برده پاسخ داد:آرى.
امّ سلمه گفت:بنشين-مادرت به سوگت نشيند-تا حديثى را براى تو بازگويم كه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيده ام و پس از آن هر چه خواستى بگو.در آن شب و روزى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) در حجره ام بود نزدش رفتم و اجازۀ دخول خواستم و گفتم:يا رسول اللّه!داخل شوم؟ فرمود:خير،و من از شدّت ناراحتى پايم سست شد و به زمين افتادم و ترسيدم كه مباد مرا از خشم باز مى گرداند يا در بارۀ من آيه اى از آسمان نازل شده است.براى بار دوم آمدم و اين بار نيز اذن دخول نداد.براى بار سوم آمدم ولى اين بار به من اجازۀ دخول داد و فرمود:داخل شو و من داخل شدم و على را ديدم كه در برابر او به زانو نشسته بود و عرض مى كرد:پدر و مادرم فدايت يا رسول اللّه اگر چنين و چنان باشد چه دستورم مى دهى؟فرمود:به شكيبايى.على،سخن را تكرار كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به شكيبايى.على براى بار سوم همان سخن را بر زبان آورد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على! اگر از آن ها چنين ديدى شمشيرت را بكش و آن را حمايل كن و گام به گام آن ها را گردن بزن تا آن هنگام كه مرا با شمشير آخته ات كه خون آن ها از آن مى چكد ديدار كنى.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)رو به من كرد و گفت:تو چرا غمگينى اى امّ سلمه؟عرض كردم:چرا مرا بازگرداندى يا رسول اللّه؟فرمود:به خدا سوگند تو را براى ناراحتى باز نگرداندم و تو از سوى خدا و رسولش بر خير و خوبى هستى ولى زمانى آمدى كه جبرئيل در سمت راست و على در سمت چپ من نشسته بودند و جبرئيل اخبار و رويدادهاى پس از من را به آگاهى مى رساند و به من دستور داد پيرامون اين رويدادها به على رهنمون دهم.اى
ص: 443
امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است،برادر من در دنيا و آخرت.اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است و وزير من در دنيا و آخرت.اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است در دست دارندۀ پرچم من در دنيا و پرچمدار حمد،فردا به روز قيامت.اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است وصىّ و جانشين پس از من و از ميان برندۀ دشمنانم و مدافع حوض كوثر.
اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است،سرور مسلمانان و امام پرهيزگاران و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين و كشندۀ ناكثان و قاسطان و مارقان.
عرض كردم:يا رسول اللّه!ناكثان كيانند؟ فرمود:كسانى كه در مدينه بيعت مى كنند و در بصره بيعت مى شكنند.
عرض كردم:قاسطان كيانند؟فرمود:معاويه و ياران شامى او.عرض كردم:مارقان كيانند؟فرمود:اصحاب نهروان.غلام امّ سلمه گفت:گره از قلبم گشودى،خداوند گره از قلبت گشايد،به خدا سوگند ديگر هرگز او را دشنام ندهم (1).-
(2)-نقل كرده است:
زبير بن بكّار بن عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن زبير بن عوّام از ستيزه گرترين افراد نسبت به امير المؤمنين(علیه السلام)بود. ابن عبّاس (3)-روايت كرده مى گويد:من در يكى از كوچه هاى مدينه به همراه عمر بن خطّاب مى رفتم كه ناگاه به من گفت:اى ابن عبّاس!من دوست تو را مظلوم مى بينم.با خود گفتم:به خدا سوگند،پيش از هر چيز پاسخ او را خواهم داد و لذا پاسخ دادم كه:يا امير المؤمنين!مظلوميت او را از ميان ببر.پس دست
ص: 444
خود را از دست من كشيد و رفت و ساعتى[با جبرئيل]همهمه كرد.سپس ايستاد و من به او رسيدم.پس گفت:اى ابن عبّاس!من گمان مى كنم دليل مظلوميت او اين است كه كوچكش مى شمارند.با خود گفتم:به خدا،اين بدتر از اوّلى است،و پاسخ دادم:به خدا سوگند،خداوند او را كوچك نشمرد آن گاه كه دستور داد سورۀ برائت را از رفيق تو (ابو بكر) بازستاند.اين بار روى از من برتافت.
احمد بن ابو طاهر به سند خود از ابن عبّاس در تاريخ بغداد (1)-روايت مى كند كه:در اوايل خلافت عمر بر او وارد شدم در حالى كه يك ظرف خرما در پيش روى او قرار داشت.او مرا به خوردن دعوت كرد و من يك خرما خوردم و او هم شروع به خوردن كرد تا جايى كه ديگر خرمايى نماند و از كوزه اى كه نزد او بود آب نوشيد و بر بالشش تكيه داد و گفت:اى عبد اللّه!از كجا مى آيى؟گفتم:از مسجد.گفت:پسر عمويت را چگونه رها كردى؟من گمان كردم مقصود او عبد اللّه بن جعفر است.گفتم:او را در حالى ترك كردم كه با همسن و سال هايش بازى مى كرد.گفت:مقصود من اين نبود.منظورم بزرگ شما اهل بيت است.گفتم:نخل هايش را با دلو آب مى داد.در حالى كه قرآن تلاوت مى كرد.
گفت:اى عبد اللّه!خون شترهاى قربانى بر گردن تو باد اگر پاسخ اين پرسشم را كتمان كنى.آيا هنوز در امر خلافت چيزى در خاطر او مى گذرد؟گفتم:آرى.گفت:آيا گمان مى كند پيامبر(صلی الله علیه و آله)خلافت را براى او قرار داده است؟گفتم:آرى،و اضافه مى كنم كه از پدرم در اين پيرامون پرسش كردم و او گفت راست مى گويد.عمر گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)گاهى سخنان والايى بر زبان مى آورد كه هيچ حجّت و برهانى آن را ثابت نمى كند و عذرى را از ميان بر نمى دارد.او گاهى اين موضوع را خاطرنشان مى ساخت و مى خواست در بستر مرگ صراحتا نام او را ببرد،ولى من از باب احتياط و هراس بر اسلام او را جلو گرفتم.
سوگند به خداى اين خانه[كعبه]هرگز قريش بر اين امر[خلافت على]اجتماع نمى كرد و اگر خلافت بدو مى رسيد عرب ها از جاى جاى سرزمين هاى عرب نشين بر او مى تاختند.
پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دانست آن چه را در دل دارد من نيز مى دانم و لذا از اين كار دست شستر.
ص: 445
و خداوند ابا دارد جز كارى كه محتوم كرده امرى را جارى سازد. اين اشارۀ عمر است به روزى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دوات و كاغذى به من دهيد و عمر در پاسخ گفت:پيامبر هذيان مى گويد.
اينك به روايت زبير بن بكّار بازمى گرديم كه گفت:عمويم مصعب به نقل از جدّم عبد اللّه بن مصعب گفته است كه:وكيل مؤنسه،طرف مقابلش را به دادگاه،نزد شريك بن عبد اللّه قاضى فرا خواند و در مسأله اى كه با هم نزاع داشتند از او شكايت كرد.در اين ميان وكيل مؤنسه كه موقعيت خود را برتر مى ديد به دشمن موكّلش يورش برد و بر او درشتى كرد.شريك به او گفت:دست بردار بى مادر.او گفت:به من چنين مى گويى؟من وكيل و كار فرماى امور مؤنسه هستم.قاضى به غلامش دستور داد براى تأديب او سيلى اش زند و غلام ده سيلى به صورت او نواخت و او خوار و نزار بازگشت و بر مؤنسه وارد شد و از عملكرد شريك نسبت به او به مؤنسه شكايت كرد.مؤنسه،نامه اى به مهدى نوشت و از شريك و عملكرد او نسبت به وكيلش شكايت كرد،مهدى هم قاضى را عزل كرد،و پيش از عزل او با خشونت و عتاب به او گفت:آيا بايد همچون تويى احكام مسلمانان را در دست داشته باشد؟قاضى گفت:چرا؟يا امير المؤمنين!مهدى گفت:به سبب مخالفت تو با نظر جماعت پيرامون خلافت.قاضى گفت:من دينى نمى شناسم مگر از جماعت،پس چگونه با آن ها به مخالفت برخيزم در حالى كه دين خود را از آن ها ستانده ام.امّا در بارۀ امامت و خلافت بايد بگويم كه من امامى نمى شناسم مگر كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين دو هستند امامان من كه با آن ها پيمان بسته ام.امّا اين كه امير المؤمنين مى گويد:همچو منى احكام مسلمانان را در كف دارد اين همان است كه بر شما وارد است كه اگر در اين كار خطايى مرتكب شده ايد بايد آمرزش بطلبيد و اگر به صواب رفته ايد بايد بدان ملتزم باشيد و قاضى را در مقام قضاوت ابقا كنيد.مهدى گفت:
در بارۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)چه مى گويى؟قاضى گفت:همان كه جدّ تو عبّاس و عبد اللّه گفتند.مهدى پرسيد:آن ها چه گفته اند؟قاضى گفت:عبّاس با اين اعتقاد مرد كه على از همۀ صحابه برتر است و تا پايان عمر،بر اين باور بود،چه،بزرگان صحابه و مهاجران در حلّ مسائل پيچيده و رويدادها به او نياز داشتند و او به كسى نيازى نداشت.عبد اللّه ابن عبّاس هم كه با دو شمشير حضرت را همراهى مى كرد و جنگ هاى او را درك كرده
ص: 446
بود و در اين جنگ ها حضرت،فرماندهى بود كه دستورهايش بى چون و چرا به اجرا در مى آمد و اگر امامت او بر پايۀ ستم بود نخستين كسى كه از همكارى با او سر برمى تافت پدر تو بود زيرا به دين خدا و فقه احكام الهى آگاهى داشت.مهدى ساكت شد و شريك بيرون رفت.ميان اين نشست و عزل او يك هفته بيش تر طول نكشيد.
زبير مى گويد:پسر زبير به ابن عبّاس گفت:با امّ المؤمنين و حواريون پيامبر(صلی الله علیه و آله) جنگيدى و فتوا به متعه دادى.ابن عبّاس گفت:تو به همراه پدر و دايى ات او[عايشه]را به جنگ كشانديد و او به سبب مؤمنانى همچون ما امّ المؤمنين ناميده شد و ما بهترين فرزندان او بوديم[خدا از سر تقصيرات او بگذرد]و تو به همراه پدرت با على جنگيديد.
اگر على مؤمن بود كه شما با جنگ با او در شمار گمراهان بوده ايد و اگر كافر بوده است كه با گريز خود از صحنۀ نبرد به خشم خدا[و رسول]گرفتاريد.متعه را ما روا مى شماريم.من از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه آن را حلال مى شمرد و اجازه مى كرد و من هم فتوا بدان دادم.
زبير (1)-به نقل از مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد:با ابو مغيره بر معاويه وارد شدم.
پدرم نزد او مى رفت و با او سخن مى گفت و سپس به سوى من بازمى گشت و از معاويه مى گفت و از آن چه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد.شبى آمد و از خوردن شام خوددارى كرد و او را غمگين يافتم.ساعتى منتظر شدم گمان بردم ميان من و او سوء تفاهمى پيش آمده است.گفتم:امشب تو را غمگين مى بينم.گفت:پسرم!امشب از نزد پليدترين مردم نزد تو مى آيم.گفتم:چه شده است؟گفت:در حالى كه خلوت كرده بوديم به او گفتم:يا امير المؤمنين!از تو سنّى گذشته است،اگر مى خواهى عدالت آشكار كنى و خير بگسترانى اينك كه سنّى از تو گذشته خوب است به برادرانت از بنى هاشم نظر كنى و صلۀ رحم به جاى آرى.به خدا سوگند ديگر آن ها امروز خطرى براى تو ندارند كه از آن ها بهراسى.او گفت:هيهات،هيهات.فردى از بنى تميم(ابو بكر)حكومت كرد و با عدالت رفتار نمود و كرد آن چه را كه بايد بكند،ولى به خدا سوگند از ميان رفت چنان كه نامش،و اگر گهگاهى از او ياد مى شود،تنها مى گويند«ابو بكر».سپس كسى از2.
ص: 447
تيرۀ بنى عدى(عمر)حكومت كرد و ده سال آستين همّت بالا زد و كوشيد.به خدا سوگند او هم هلاك شد چنان كه نامش،و اگر گهگاهى از او ياد مى شود تنها مى گويند «عمر».سپس عثمان بر سر كار آمد كه در نسب هيچ كس همچون او نبود و كرد آن چه كرد،امّا به خدا سوگند ديرى نگذشت كه از دنيا رفت و تنها نامى و نشانى از او و عملكردش باقى ماند.امّا اين برادر بنى هاشم كه حكومت به دستش افتاد روزانه پنج بار نامش با عظمت بر مأذنه هاى مساجد برده مى شود:«اشهد انّ محمّدا رسول اللّه».اى بى مادر!ديگر چه باقى مى ماند؟نه،هرگز،مگر آن كه اين نام دفن شود.
اين سخن در حقّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)دلالت دارد بر سستى اعتقاد او پيرامون پيامبر.
زبير از رجال (1)-حديث خود نقل كرده است كه:محقن بن ابى محقن ضبّى بر معاويه وارد شد و گفت:اى امير المؤمنين!از نزد لئيم ترين،بخيل ترين،ناتوان ترين سخنورترين و ترسوترين مرد عرب نزد تو آمده ام.گفت:او كيست اى برادر بنى تميم؟گفت:على بن ابى طالب.معاويه گفت:اى شاميان!گوش فرا دهيد برادر عراقى شما چه مى گويد.در مهمان كردن و بزرگداشت او بر يك ديگر پيشى گيريد.چون مردم پراكنده شدند معاويه به او گفت:تو چه گفتى؟و او سخن خود را تكرار كرد.معاويه به او گفت:واى بر تو اى نادان،چگونه است لئيم ترين فرد عرب در حالى كه پدر او ابو طالب و جدّ او عبد المطلب و زن او فاطمه دختر پيامبر اكرم است؟و چگونه است بخيل ترين فرد عرب كه به خدا سوگند اگر دو خانه داشته باشد يكى از كاه و ديگرى از زر،خانۀ زرّين را پيش از خانۀ كاهى بخشش كند؟و چگونه است ترسوترين فرد عرب كه به خدا سوگند اگر دو گروه متخاصم روياروى يك ديگر قرار گيرند تنها سوار دلاورى كه بى باكانه به دشمن يورش مى برد جز على كسى نيست؟و چگونه ناتوان ترين سخنور در ميان عرب است كه به خدا سوگند جز او كسى بلاغت را در ميان قريش بنيان ننهاد؟سپس گفت:آن كه مادر محقن او را بزاد از نظر نسب،پست تر،بخيل تر،ترسوتر،و در سخن گفتن ناتوان تر است.به خدا سوگند اگر آن چه را مى دانى در ميان نبود سر از تنت جدا مى كردم.نفرين خدا بر تو باد.
بنگر كه تا ديگر چنين سخنانى را تكرار نكنى.محقن گفت:به خدا سوگند،تو ستم2.
ص: 448
پيشه تر از منى،چه،مى دانى جايگاه او كجاست و با اين حال با او جنگيدى.معاويه گفت:
من به سبب اين انگشترى[رياست]با او جنگيدم تا با آن به مقاصدم دست يابم.محقن گفت:آيا اين در برابر خشم الهى و عذاب دردناك او براى تو كافى خواهد بود؟معاويه گفت:نه،اى ابن محقن!ولى من از خدا آن مى دانم كه تو نمى دانى،چه،خداوند مى فرمايد: وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ (1)- زبير بن بكّار (2)-به اسنادش از عمّار بن ياسر نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:«به هر كه به خدا ايمان آورده و مرا تصديق كند،ولايت على بن ابى طالب سفارش شده است،هر كه ولايت او را بپذيرد ولايت مرا پذيرفته و هر كه ولايت مرا بپذيرد ولايت خدا را پذيرفته است،و هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه مرا دوست بدارد خداى را دوست داشته است.
همگان در اين حقيقت،همداستانند كه جبرئيل(علیه السلام)در جنگ احد فرود آمد و چنين ندا سر داد:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ علىّ».
خوارزمى (3)-و ديگران (4)-به نقل از محمّد بن عبيد اللّه بن ابى رافع روايت مى كنند كه:
منادى به روز احد ندا در داد كه:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ على.» (5)
ص: 449
اين روايت از طرق متعدّد نقل شده است (1).- ابو عمر زاهد به اسناد خود از ابن عبّاس مى گويد:محمّد مصطفى(صلی الله علیه و آله)يك روز كه شادمان بود فرمود:«منم آن جوانمرد،فرزند جوانمرد و برادر جوانمرد.» اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:«من جوانمردم»زيرا كه جوانمرد عرب بود به اجماع يعنى سرور همۀ آن ها به شمار مى آمد،و اين سخن ايشان كه«پسر جوانمردم»اشاره دارد به ابراهيم خليل در اين آيۀ شريفه: قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ ، (2) و اين كه فرمود:«برادر جوانمردم»يعنى برادر على(علیه السلام)هستم،و اين همان مفهوم سخن جبرئيل است در روز بدر كه خبر پيروزى را به آسمان برد در حالى كه از شادى فرياد مى كرد:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ علىّ.» ابن عبّاس مى گويد:ابو ذر را ديدم كه خود را به پردۀ كعبه آويخته بود و مى گفت:هر كه مرا شناخت كه شناخت و هر كه مرا نشناخته من ابو ذر هستم.اگر آن قدر روزه بگيريد كه پيكرتان چونان نخ شود و اگر آن قدر نماز بگزاريد كه پشتتان خميده گردد بدون دوستى على سودى نرساندتان.
اينك كه چنين روايتى را زاهدترين مردم در ميان اهل سنّت يعنى ابو عمر زاهد نقل مى كند ديگر چگونه مى توان امام(علیه السلام)را ناديده گرفت،مگر آن كه محبّت دنيا و رياست طلبى در كار باشد.ت.
ص: 450
ص: 451
ص: 452
شيخ دانشمند ابن بابويه كه مردى فاضل بود از اعقاب مصنّف كبير شيخ معظم، الصّدوق ابو جعفر محمّد بن بابويه (1)-كتابى در بيان فضايل مولانا امير المؤمنين(علیه السلام)تصنيف كرده است و خود را ملتزم كرده در اين كتاب چهل حديث نقل كند كه هر حديث را چهل نفر نقل كرده باشند و در آن داستان شگفتى را نقل مى كند (2).-او مى گويد:شاعرى به نام ببغا (3)-بر يكى از سلاطين وارد شد.او هر ساله بر اين سلطان وارد مى شد و سلطان را در).
ص: 453
حال شكار مى يافت. پس وزير به سلطان نامه اى مى نوشت و خبر آمدن ببغا را به آگاهى او مى رساند و سلطان دستور مى داد او را در يكى از خانه ها اسكان دهند.بر در يكى از اين خانه ها اتاقى بود كه ببغا شب ها را در آن جا به صبح مى رساند.اين اتاق مشرف به جاده بود.هر شب نگاهبان،نيمه شب بيرون مى آمد و با صداى بلند فرياد مى زد:اى غافلان!خدا را به ياد آوريد[بر دشمنان معاويه لعنت خدا] (1)-.ببغا شاعر اين صدا را خوش نمى داشت.
شبى اين شاعر در خواب پيامبر اكرم-صلى اللّه عليه و آله و سلّم-را ديد كه به همراه على عليه السّلام به اين جاده آمدند و پيامبر اين نگاهبان را يافت و به على(علیه السلام)فرمود:
سيلى اى به چهرۀ او بنواز كه او امروز چهل سال است تو را دشنام مى دهد.
امير المؤمنين(علیه السلام)ضربه اى به ميان دو كتف او زد كه شاعر،پريشان از خواب پريد،و سپس منتظر صدايى ماند كه هميشه از نگاهبان مى شنيد،ولى صدايى به گوشش نرسيد.
او از اين وضع،شگفت زده شد.در اين هنگام مردان و فرياد زنانى را ديد كه،رو به سوى خانۀ نگاهبان دارند.خبر را جويا شد.گفتند:ضربه اى به قدر كف دست بر ميان دو كتف او پديد آمده كه رنجش مى دهد و قرار را از او گرفته است.هنوز صبح نشده بود كه اين نگاهبان مرد و چهل نفر گواه او در اين وضع بودند.
در موصل هم شخصى بود كه او را حمدان بن حمدون بن حرث عدوّى مى ناميدند.او نسبت به امير المؤمنين(علیه السلام)بغض و كينۀ بسيار داشت.يكى از اهالى موصل،آهنگ حج كرد و براى خداحافظى نزد او آمد و گفت:آهنگ رفتن به حج دارم،اگر در آن جا نيازى دارى بگو تا آن را برآورم.حمدان به او گفت:نياز مهمّى دارم كه برآوردن آن براى تو بسيار آسان است.آن مرد گفت:دستور بده تا آن را براى تو انجام دهم.حمدان گفت:
هر گاه حج گزاردى و وارد مدينه شدى و حرم پيامبر را زيارت كردى از سوى من به او بگو:يا رسول اللّه!چه چيز على تو را خوش آمد كه دخترت را به ازدواج او درآوردى، شكم گندۀ او يا ساق هاى باريكش يا طاسى سرش؟حمدان اين مرد را سوگند داد و از اوت.
ص: 454
قول گرفت كه اين پيام را برساند. آن مرد هنگامى كه وارد مدينه شد و كارهايش را انجام داد اين سفارش حمدان را فراموش كرد.پس امير المؤمنين(علیه السلام)را در خواب ديد و حضرت(علیه السلام)به او فرمود:آيا به سفارش فلانى عمل نمى كنى؟مرد از خواب بيدار شد و بلافاصله روانۀ حرم پيامبر(صلی الله علیه و آله)شد،و پيام حمدان را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رساند و هنگامى كه خوابش برد دوباره در خواب،امير المؤمنين(علیه السلام)را ديد كه دست او را گرفت و هر دو به خانۀ حمدان رفتند و در،خود به خود گشوده شد و حضرت(علیه السلام)كاردى را بر داشت و او را سر بريد و سپس با ملحفه اى كه آن جا بود چاقو را تميز كرد و آن را زير خرابه هاى سقف پنهان كرد و از منزل خارج شد.حاجى،پريشان بيدار شد و خواب را براى دوستانش تعريف كرد و تاريخ اين خواب را ثبت نمود.
[نيمه شب در خانۀ حمدان در موصل صداى شيون به حدّى بالا گرفت]كه حاكم موصل از خواب بيدار شد.به او گزارش دادند كه صاحب منزل را در رختخوابش سر بريده اند.حاكم دستور داد براى تحقيق و بررسى واقعه،همسايگان و كسانى را كه به آن ها مشكوك بود دستگير و بازداشت كنند.مردم موصل از كشته شدن او شگفت زده شدند،زيرا نه رخنه اى يافتند و نه ردّ پايى بر ديوار بود و نه درى باز و نه قفلى شكسته شده بود.حاكم همچنان شگفت زده در مسأله مى نگريست و نمى دانست چه كند.با اين شرايط محال بود كسى بتواند از بيرون به اين خانه درآيد به علاوۀ آن كه كالايى هم از خانه سرقت نشده بود.
همسايگان و ديگران همچنان در زندان بودند تا هنگامى كه اين حاجى از مكّه آمد و همسايگان را در زندان يافت و دليل را جويا شد.به او گفتند:در فلان شب فلانى را سر بريده در خانه اش يافته اند و هنوز قاتل او شناخته نشده است.حاجى تكبيرى زد و به دوستانش گفت:تاريخ خوابى را كه براى شما تعريف كردم ببينيد.آن ها تاريخ را بيرون آوردند و بدان نگريستند و ديدند تاريخ خواب،همان شبى بوده است كه حمدان را به قتل رسانده اند.او به همراه همۀ مردم روانۀ خانۀ مقتول شدند و دستور داد ملحفه را بيرون آوردند و او نشانى هاى خونى را كه بر آن بود داد و آن ها با شگفتى ديدند كه همان گونه است.سپس دستور داد خرابه هاى سقف را درهم بريزند و بدين ترتيب چاقوى قتل از زير سقف پيدا شد و بدين ترتيب دانستند كه خواب او راست است.
ص: 455
زندانيان آزاد شدند و مردم موصل به ايمان نسبت به اهل بيت بازگشتند.اين از الطاف خداوندى بود در حق ذرّيّۀ پاك پيامبر(صلی الله علیه و آله).
ابو دلف هم فرزندى داشت.روزى دوستان او در بارۀ حب و بغض به على با يك ديگر سخن مى گفتند.برخى از آن ها از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نقل مى كردند كه فرموده است:اى على!تو را دوست ندارد مگر مؤمن متّقى و تو را دشمن نمى داند مگر منافق شقى كه زادۀ زنا و حيض است.فرزند ابو دلف گفت:نظر شما در بارۀ حرم ابو دلف چيست؟آيا ممكن است كسى قصد بدى به او داشته باشد؟گفتند:خير.او گفت:به خدا سوگند،من كينه توزترين مردمانم نسبت به على بن ابى طالب.در اين حال پدرش با خشم رسيد و جوياى ماجرا شد.گفتند:چنين و چنان،و سخنان فرزندش را باز گفتند.او گفت:به خدا سوگند،اين خبر حق است،به خدا سوگند او زادۀ زنا و حيض[با هم]است.من در خانۀ برادرم،سه روز تب دار و بيمار بودم.كنيز او براى انجام وظيفه اى نزد من آمد و من از او آن تقاضاى ديگر كردم.او نپذيرفت و گفت:من حيض هستم.ولى من ستيزه گرى كردم و با او جمع شدم و او اين فرزند را باردار شد لذا او زاده زنا و حيض[با هم]است.
پدرم-رحمه اللّه-نيز حكايت مى كرد كه روزى به همراه دوستانم از يكى از راه هاى بغداد گذر مى كرديم كه تشنگى شديدى بر من غالب آمد.به يكى از دوستانم گفتم:از يكى از خانه ها آب بخواه.او در طلب آب رفت و من و ديگر دوستان منتظر آب مانديم.
در آن جا دو كودك بازى مى كردند.يكى از آن دو مى گفت:امام،همان على(علیه السلام)است و ديگرى ابو بكر را امام مى دانست.با خود گفتم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)راست گفت آن گاه كه فرمود:
اى على!جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز زادۀ حيض[يا زنا]تو را دشمن نمى شمارد.پس ناگاه زنى با آب پيش آمد و گفت:تو را به خدا آن چه را گفتى به من نيز بگو.گفتم:حديثى بود از پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه ديگر نيازى به بازگفت آن نيست.دوباره از من خواست و من حديث را براى او روايت كردم.گفت:سرورم!به خدا سوگند اين خبر، صحيح است.اين دو فرزندان من هستند،آن كه على را دوست دارد فرزند دورۀ پاكى من است و آن يكى كه على را دشمن مى دارد زادۀ دوران حيض من.پدرش نزد من آمد و به من اصرار همى كرد در حالى كه من حيض بودم و با من درآميخت و من اين كودك را باردار شدم كه على را دشمن مى دارد.
ص: 456
باز يكى از زاهدان مردم را پند مى داد.روزى هنگام پند آن قدر ثناى على(علیه السلام)گفت كه ديگر آفتاب مى رفت كه غروب كند و افق تاريك شد.او به شعر خورشيد را چنين مخاطب قرار داد:
اى خورشيد!غروب مكن تا تمام شود ثناى من از همسنگ مصطفى و فرزند او اگر طالب شنيدن ثناى اويى عنان خود را باز گردان آيا فراموش كرده اى روزى را كه براى او عنان خود را باز گرداندى اگر ايستادن تو براى مولا بوده است.
امروز هم به خاطر ياران و ملتزمان ركاب او بايست پس ناگاه خورشيد بازگشت و افق روشنايى يافت تا ستايش او پايان گرفت.اين رويداد،در پيش ديدگان گروهى فراوان صورت پذيرفت كه خبر را به حدّ تواتر مى رساند.اين واقعه در ميان خواصّ و عوام،شهرت دارد (1)(2).
و در حلّه،شخصى مى زيست اهل دين و صلاح كه پيوسته قرآن كريم تلاوت مى كرد و جنّيان از روزنه ها و پنجره هاى بسته به طرف او سنگ پرتاب مى كردند و او را سنگباران مى نمودند و آزارش مى رساندند.من خود جاهايى را كه سنگ از آن ها مى آمد ديده بودم.او در بهره بردن از دعاها و تعويذات كوتاهى نمى كرد و آن ها را در خانه اى قرار».
ص: 457
مى داد كه قرآن در آن جا تلاوت مى كرد ولى هيچ گاه سنگسار او قطع نمى شد.روزى به خاطرش رسيد خوب است كنار درى بايستد كه سنگ از آن سو مى آمد.او به اين جنّيان كه نمى ديدشان چنين گفت:به خدا سوگند اگر از اين كار دست نكشيد شكايت شما نزد على بن ابى طالب(علیه السلام)مى برم.در دم سنگباران قطع شد و ديگر تكرار نگشت.
همچنين در حلّه اميرى بود كه روزى به صحرا درآمد و بر قبّۀ«مشهد الشمس» پرنده اى ديد.پس بازى را براى شكار آن بفرستاد.پرندۀ شكست خورده گريخت و باز به دنبال او تا جايى كه پرنده به خانۀ ابن نماى (1)-فقيه درافتاد و باز خود را روى آن افكند.امّا باز شكارى ناگاه از حركت باز ماند و دو پا و بالش به لرزه افتاد و در جا خشك شد.يكى از اطرافيان امير بيامد و باز شكارى را در اين وضع يافت و خبر نزد اربابش برد.ارباب اين واقعه را بزرگ شمرد و علوّ منزلت اين مشهد را دريافت و باز سازى و تعمير آن را آغازيد.
باز ابن جوزى كه حنبلى مذهب بود در كتاب تذكرة الخواص (2)-نقل مى كند كه:
عبد اللّه بن مبارك،يك سال حج مى كرد و يك سال در جنگ شركت مى جست و پنج سال بدين منوال سپرى شد.يك سال روانۀ حج شد و با خود پانصد دينار برداشت تا از محلّه شتر فروش هاى كوفه شترى را براى رفتن به حج خريدارى كند.پس زنى علويه را در آن جا ديد كه بر كنار زباله ها نشسته و پرهاى يك مرغابى را مى كند.او مى گويد:به سوى اين زن علويه رفتم و به او گفتم:چرا چنين مى كنى؟زن گفت:اى عبد اللّه!از آن چه كه به تو ارتباطى ندارد پرسش نكن.عبد اللّه گفت:از سخن او طرحى به ذهنم ره يافت و بر پرسش خود اصرار كردم.آن زن گفت:اى عبد اللّه!تو مرا وامى دارى پرده از سرّم برگيرم.
من زنى علويه هستم و چهار دختر يتيم دارم كه پدرشان چندى پيش مرده است و اينت.
ص: 458
چهارمين روزى است كه چيزى نخورده ايم و لذا گوشت مرده بر ما حلال است و من اين مرغابى را تميز كردم تا براى خوردن،نزد دخترانم ببرم.با خود گفتم:واى بر تو اى ابن مبارك،تو كجا و اين زن كجا!به او گفتم:دامنت را بگشاى و دينارها را در يك طرف دامنش ريختم در حالى كه او به من توجّه نداشت و چشمانش را به زمين دوخته بود.
عبد اللّه مى گويد:من به سوى خانه رفتم و خداوند در آن سال محبّت حج از دلم بركند.سپس به شهر خود رفتم و در همان جا بودم تا مردم حجّ گزاردند و بازگشتند.من براى ديدار همسايگان و دوستان بيرون آمدم و به هر كه مى گفتم:حجّت مقبول و سعيت مشكور،به من پاسخ مى داد:تو نيز چنين،ما با تو در فلان جا و فلان مكان با هم بوديم.
بيش تر مردم همين سخن را به من مى گفتند.من به فكر فرو رفتم.شبى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديدم كه به من مى فرمود:اى عبد اللّه!شگفت مكن.تو خاطر يكى از فرزندان مرا از غم زدودى و من از خدا خواستم فرشته اى را به چهرۀ تو بيافريند كه تا روز رستخيز به جاى تو حج كند.اگر خواستى به حج مى روى و اگر نه،نه.
ابن جوزى در همين كتابش (1)-روايت مى كند كه:در كتاب«ملتقط»كه نوشتۀ جدّ من ابو الفرج بن جوزى است خوانده ام كه:در بلخ،مردى علوى سكونت داشت كه همسرى داشت و دخترانى.اين مرد درگذشت.زنش مى گويد:دختران را از ترس نكوهش دشمنان به سمرقند بردم و هنگامى آن جا رسيديم كه هوا بسيار سرد بود.دختران را به مسجدى بردم و در آن جا بودم تا براى آنها توشه اى فراهم كنم.مردم را ديدم كه پيرامون شيخى گرد آمده اند.در بارۀ او پرسش كردم.گفتند:اين شيخ شهر ماست[پيش رفتم]و شرح حالم را به او باز گفتم.شيخ گفت:براى من دليلى بياور كه تو علويه هستى،و توجّهى هم به من نكرد.از او نوميد شدم و به مسجد بازگشتم.در راه شيخى را ديدم كه بر سكّويى نشسته بود و اطرافش جماعتى بودند.پرسيدم:او كيست؟گفتند:كفيل شهر است و مجوسى.گفتم:شايد موجب گشايشى گردد،[پيش رفتم]و شرح حال و ماجراى خود را با شيخ بدو بازگفتم[و اين كه دخترانم در مسجدند و توشه اى ندارند.] او با صداى بلند خدمتگزارش را فرا خواند و گفت:به بانوى خود بگو لباسش رات.
ص: 459
بپوشد. خادم به اندرونى رفت و با زنى خارج شد كه كنيزكانى هم همراه او بودند.
مجوسى به آن زن گفت:با اين زن به فلان مسجد مى روى و دخترانش را به خانه مى آورى.آن زن به همراه من آمد و دختران را به خانه آورد،و اتاقى خاص در اختيار ما نهادند[او ما را به حمام فرستاد و لباس هاى فاخرى بر تنمان كرد،و انواع و اقسام خوراكى در پيش رويمان نهاد و نيكوترين شب را پشت سر نهاديم].چون نيمه شب شد شيخ مسلمان شهر در خواب ديد كه گويى رستخيز به پا گشته است و رسول اكرم زير پرچم حمد قرار دارد و در آن حال قصرى از زمرّد سبز را تماشا مى كرد.پس پرسيد اين قصر از آن كيست؟گفتند:براى مسلمانى موحّد.شيخ خواست خدمت رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) رسد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از او روى برتافت.شيخ عرض كرد:يا رسول اللّه!چرا از من كه مسلمانم روى برمى تابى؟رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)فرمود:دليلى بياور كه مسلمانى،و شيخ، حيران ماند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:فراموش كردى به آن زن علويه چه گفتى؟اين كوشك،از آن مردى است كه آن زن هم اينك در خانۀ او به سر مى برد.
شيخ از خواب بيدار شد در حالى كه سيلى بر چهرۀ خود مى نواخت و مى گريست.او در جست و جوى آن زن علويه غلامان خود را در شهر بگستراند و خود در پى يافتن او روان شد.به او گفتند كه اين زن در خانۀ مجوسى است.شيخ نزد او رفت و گفت:آن زن علويه كجاست؟مجوسى گفت:نزد من.شيخ گفت:آن زن را مى خواهم.مجوسى گفت:
تو به او دست نخواهى يافت.شيخ گفت:اين هزار دينار را بگير و او را به من تحويل ده.
مجوسى گفت:به خدا سوگند اگر صد هزار دينار هم بدهى او را به تو نخواهم داد.چون شيخ اصرار كرد مجوسى به او گفت:همان خوابى كه تو ديدى من نيز ديدم و قصرى كه تو ديدى براى من آفريده شده است و تو مرا به اسلام ره نمودى.به خدا سوگند هيچ كس در اين خانه نخفته مگر آن كه به دست اين زن علويه اسلام آورده است و او براى ما بركت به ارمغان آورده است و در خواب ديدم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:به سبب آن چه با اين زن علويه كردى اين قصر از آن تو و خانواده ات خواهد بود و شما بهشتيانى هستيد كه خداوند شما را از روز ازل مؤمن آفريده است.
ص: 460
در همين كتاب (1)-به نقل از ابن ابى الدّنيا روايت شده است كه:كسى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديد و رسول اكرم به او فرمود:پيش فلان مجوسى برو و به او بگو:دعايت اجابت شد.مرد از انجام اين دستور سر باز زد تا مباد مرد مجوسى گمان برد كه او مى خواهد خود را به مرد مجوسى كه مرد توانگرى بود بنماياند.مرد براى بار دوم و سوم پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديد و چون صبح شد نزد مجوسى آمد و در خلوت به او گفت:من پيك پيامبر خدا براى تويم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:دعاى تو مستجاب شد.
مجوسى گفت:آيا تو مرا مى شناسى؟مرد گفت:آرى.مجوسى گفت:من دين اسلام و پيامبرى محمّد را انكار مى كنم.مرد گفت:من اين را مى دانم ولى پيامبر چندين بار از من خواسته اين پيام را نزد تو آورم.مجوسى در دم،شهادتين را بر زبان جارى ساخت و به خانواده و يارانش روى كرد و گفت:من تاكنون بر كژراهه بودم و اينك به راه حق بازمى گردم.شما نيز اسلام آوريد.هر كه از شما اسلام آورد هر چه در اختيار دارد از آن او خواهد بود و هر كه از پذيرش اسلام سر باز زند حق تصرّف در مال مرا ندارد.ياران و خانوادۀ او اسلام آوردند.او دخترى داشت كه به ازدواج پسرش درآورده بود و با آوردن اسلام از آن دو را از يك ديگر جدا كرد.سپس مجوسى به اين مرد گفت:آيا مى دانى دعاى من چه بوده است؟گفتم:به خدا سوگند نه و هم اينك مى خواستم از تو بپرسم.مرد مجوسى گفت:هنگامى كه دخترم را به ازدواج درآوردم طعامى فراهم كردم و مردم را دعوت كردم و آن ها هم آمدند.در همسايگى ما مردمى آبرومند مى زيستند كه در فقر و ندارى به سر مى بردند.به خدمتكاران خود دستور دادم حصيرى در وسط حياط پهن كند،و در آن هنگام صداى دختر بچه اى را شنيدم كه به مادر خود مى گفت:اين مجوسى با بوى خوراكى كه به راه انداخته ما را مى آزارد.من طعام فراوانى به همراه جامه و دينار براى همۀ آن ها فرستادم.چون چشمشان به هدايا افتاد همان دختر بچه به ديگران گفت:
به خدا سوگند از اين طعام نمى خوريم مگر آن كه براى اين مرد دعا كنيم.پس همگى دستشان را بلند كردند و گفتند:خداوند تو را با جدّ ما رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)محشور كند و ديگران به اين دعا آمين گفتند و اين همان دعايى بود كه اجابت شد.ت.
ص: 461
همچنين ابن جوزى در همين كتاب (1)-به نقل از جدّش ابو الفرج به اسناد او از ابن خصيب روايت مى كند كه:من كاتب مادر متوكّل بودم.يك روز كه در ديوان مشغول كار بودم ناگاه پسر بچۀ خدمتگزارى از پيش او آمد در حالى كه كيسه اى محتوى هزار دينار در دست داشت.او به من گفت:بانو به تو مى گويد:اين پول را در ميان مستحقّان پخش كن كه اين مبلغ از پاك ترين اموال من است،و نام كسانى را كه اين پول را ميان آن ها پخش كردى بنويس تا در نوبت هاى بعد نيز اگر مالى به دستم رسيد ميان آن ها توزيع كنم.
كاتب مى گويد:به خانه رفتم و آشنايان خود را گرد آوردم و اسامى افراد مستحق را از آن ها گرفتم،آن ها هم اشخاصى را نام بردند و من سيصد دينار ميان آن ها توزيع كردم و باقيماندۀ پول تا نيمه شب همچنان در دست من بود كه ناگاه كسى در خانۀ مرا كوبيد.
گفتم:كيستى؟گفت فلان علوى.او همسايۀ من بود.[با خود گفتم:اين همسايۀ من است كه مدّتى است به ديدن من نيامده است].به او اجازۀ ورود دادم[و خوشامد گفتم]و از او پرسيدم كارش چيست؟گفت:من گرسنه ام،و من از آن پول ها دينارى به او دادم.هنگامى كه نزد همسرم باز گشتم از من پرسيد:در اين وقت شب كه بود و از تو چه مى خواست؟ گفتم:از فرزندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود و من چون خوراكى در اختيار نداشتم دينارى به او دادم و او سپاس گزارد و بازگشت.زنم با شنيدن اين سخن گريه كنان به سوى در رفت و مى گفت:آيا شرم نمى كنى كه چنين فردى نزد تو آيد و تو تنها دينارى بدو دهى.من مى دانم كه او مستحق است،همۀ پول ها را به او بده.سخن او در دل من نشست و كيسۀ پول را برداشته پشت سر او به راه افتادم و آن مرد پول را گرفت و بازگشت.چون به خانه رسيدم پشيمان شدم و پيش خود گفتم:هم اينك خبر به متوكّل كه با علويان دشمنى دارد مى رسد و دستور قتل مرا صادر مى كند.همسرم به من گفت:نترس،به خدا و جدّ آن ها توكّل كن.همچنان مشغول سخن گفتن با يك ديگر بوديم كه ناگاه خدمتكارانى مشعل به دست در زدند و پس از گشودن در به من گفتند كه بانو تو را احضار كرده است.هراسان برخاستم و اندكى كه ره مى پيمودم پيكى ديگر به آن ها اضافه مى شد.چون به سراپردۀ بانو رسيديم خدمتگزار به من گفت:بانو در آن سوى اين پرده است.ن.
ص: 462
كاتب مى گويد:صداى گريۀ او را مى شنيدم كه شيون مى كرد و مى گفت:اى احمد! خدا تو را پاداش خير دهد و به همسرت نيز.هم اينك خواب بودم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديدم.ايشان به من فرمودند:خداوند به تو و همسر ابن خصيب پاداش خير دهد.
مفهوم اين سخن چيست؟و من جريان را به آگاهى او رساندم در حالى كه او مى گريست.
او به من دينار و جامۀ فراوان داد و گفت:اين براى آن علوى،اين براى همسرت و اين هم براى خودت.كاتب مى گويد:مقدار پولى كه به من داد صد هزار درهم بود.پول را ستاندم و راه خانۀ آن علوى را در پيش گرفتم.در را كوفتم،او از داخل منزل فرياد زد:اى احمد آن چه با خود دارى بياور و به سوى من آمد در حالى كه مى گريست.دليل گريه اش را جويا شدم.گفت:هنگامى كه از خانۀ شما به خانۀ خود آمدم همسرم گفت:چه با خود دارى و من داستان را به او باز گفتم.همسرم گفت:برخيز تا نماز بگزاريم و براى بانو احمد و همسرش دعا كنيم،ما نيز نماز گزارديم و دعا كرديم.سپس به خواب رفتم و پيامبر را به خواب ديدم كه مى فرمود:آن ها را بر كارشان سپاس گزاردم،اينك براى تو چيزى مى آورند،آن را از ايشان بپذير.
در اين مختصر به همين قدر بسنده مى كنيم.هر كه بخواهد همۀ فضايل حضرتش(علیه السلام) را برشمارد آهنگ محالى كرده است،زيرا فضايل حضرت-عليه افضل الصّلاة و السّلام- از فراوانى به شماره درنمى آيد.سپاس مى نهيم خداى را كه آفرينندۀ جهانيان است و درود خدا بر سرور پيامبران محمّد نبى و خاندان پاكش.
[در محرّم سال هفتصد و ده در شهر سلطانيه-كه خداوند آبادش گرداند-از نگارش آن فراغت يافتم.حسن بن يوسف بن مطهر،مصنّف اين كتاب در حالى آن را نگاشته كه خداى را سپاس مى گزارده،و بر سرور ما محمّد و خاندانش درود مى فرستاده است.
اين تصوير خطّ مصنّف است:بندۀ نيازمند به خداى بى نيازى كه محتاج گذشت و خشنودى اوست.محمّد بن على بن حسن جبّاعى-كه خداوند به روز هراس بزرگ او را ايمن گرداند و امامان او را توشۀ او در محشر قرار دهد-اين را از نسخه اى كه به دست مصنّفش-رحمه اللّه-نگاشته شده به روز سه شنبه ماه شعبان سال هشتصد و پنجاه و دو نوشته است.سپاس خدايى را كه پروندۀ جهانيان است و درود او بر سرور ما محمّد نبى
ص: 463
و خاندان پاك و پاكيزه اش] (1).- [از نوشتن آن در محرّم سال هفتصد و ده در شهر سلطانيه-كه خداوند آبادش گرداند.فارغ شدم.حسن بن يوسف بن مطهّر،مصنّف اين كتاب در حالى آن را مى نوشته كه خداى را سپاس مى نهاده،و بر سرور ما محمّد و خاندانش درود مى فرستاده است و نيازمندترين خلايق خدا و كمترين بندگان او،ضعيف و آه بر سينه و مطرود،محمّد بن مرحوم محمّد شريف الشريف معروف به سعيد-كه خداوند به روز رستخيز بار از دوششان برگيرد و پوزششان را بپذيرد-به نوشتن آن تشرّف جسته است و در نيمه ربيع الآخر سال يك هزار و دويست و سى هجرى در مشهد الرضا-بر مشرفش هزاران گونه درود-از آن فراغت جستم.سپاس از آن خداى جهانيان است و درود خدا بر محمّد و خاندان پاك و پاكيزه اش] (2).- [نوشتن كتاب موسوم به«كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين-صلّى اللّه عليه الى يوم الدّين-براى طلب پاداش الهى و دست يافتن به خشنودى خدا در عصر روز دوشنبه يازدهم ماه جمادى الثّانى سال يك هزار و هشتاد و شش پايان يافت.خداوند،نويسندۀ آن و هر كه را بر او رحم گيرد و زنان و مردان مؤمن را به حرمت امير المؤمنين(علیه السلام)و پسر عمويش(صلی الله علیه و آله)بيامرزاد.(او در حاشيۀ نسخه مى نويسد:نويسندۀ فقير و حقير،مؤمن ابن عبد الجواد كاظمى)] (3).- [نوشتن كتاب موسوم به«كشف اليقين في فضايل امير المؤمنين-صلّى اللّه عليه الى يوم الدّين-براى طلب پاداش الهى و دست يافتن به خشنودى او در ظهر روز شنبه،دهم ماه رجب المرجب سال يك هزار و ده پايان گرفت.خداوند،نويسندۀ آن و هر كه را بر او رحم گيرد و زنان و مردان مؤمن را به حرمت امير المؤمنين و پسر عمويش(صلی الله علیه و آله)بيامرزاد.
(او در حاشيۀ اين نسخه مى نويسد:كار به يارى خداوند ملك متعال به پايان رسيد و درودش.
ص: 464
خدا بر محمّد و خاندان او كه بهترين خاندان هاست)] (1).- [در روز سه شنبه اوّل ماه ربيع الاوّل سال يك هزار و دويست و نود و هشت هجرى نبوى-بر مهاجر آن هزاران درود-از نگارش آن فراغت حاصل شد و در چاپخانه جناب فخر الحاج حاجى ابراهيم تبريزى به چاپ رسيد و علاّمۀ فهّام و فاضل اقيانوس وش جناب ميرزا محمّد على آقا-كه خداوند او و ما را موفّق و مؤيّد بدارد-آن را كاملا مقابله كرده است،و من بندۀ گنه پيشه محمّد هاشم هستم.درود بر هر كه ره هدايت در پيش گيرد] (2).-م.
ص: 465
ص: 466
آ آل عمران:20 190
آل عمران:30 438
آل عمران:31 293
آل عمران:53 342
آل عمران:59 222
آل عمران:60 181
آل عمران:61 292،285،222
آل عمران:101 342
آل عمران:121 150
آل عمران:169 301
آل عمران:173 369
ا احزاب:6 384
احزاب:10 155
احزاب:23 364
احزاب:25 369،156
احزاب:33 396،66
احزاب:36 274
احزاب:58 383
اسراء:12 203
اسراء:81 164
اعراف:44 376
اعراف:48 393
اعراف:142 287،286
اعراف:143 190
اعراف:150 290،170
اعراف:156 449
اعراف:157 162
اعراف:172 401
اعراف:181 380
انبياء:7 334
انبياء 60 450،94
انبياء:79 81
انبياء:101 374
انعام:38 203
انعام:59 203
ص: 467
انعام:160 375
انفال:5 149
انفال:6 149
انفال:24 407،376
انفال:75 193
ب بقره:2 273
بقره:43 399
بقره:124 402،152
بقره:177 357
بقره:189 87
بقره:196 244
بقره:207 387،116
بقره:274 358،119
بيّنه:7 359
ت تحريم:8 363
تغابن:8 343
توبه:3 442،389
توبه:19 382،147
توبه:25 165
توبه:26 165
توبه:40 116
توبه:65 342
توبه:100 372،71
توبه:119 355
ج جن:27 78
ح حاقه:12 381،79
حاقه:19 394
حج:19 397
حج:23 397
حج:34 373
حج:35 373
حجر:47 398،374
حجرات:6 295
حجرات:13 83
حديد:10 83،72
د دخان:58 343
ر الرحمن:190 391
رعد:4 362
رعد:7 350
رعد:19 367،365
ص: 468
رعد:29 389،376
رعد:43 394
ز زخرف:29 343
زخرف:41 390
زخرف:44 204
زخرف:57 378
زلزال:7 83
زمر:32 368
زمر:33 392،145
س سجده:18 351
ش شعراء:84 371
شعراء:214 264،204،76
شعراء:227 439
شورى:23 392،344
ص صافات:24 354
صافات:130 394
ط طه:32 286،126
طه:55 127
طه:93 290
طه:94 290
طه:112 234
ع عاديات:1 172
عنكبوت:2 365
غ غافر:28 188
ف فتح:18 70
فتح:29 382،360،144 408،399
فاطر:28 83
فاطر:32 366،365
فرقان:32 335
فرقان:54 383
فرقان:74 272
ق قصص:35 287،126
ص: 469
قصص:61 397
قصص:68 192،83
قمر:55 377
ك كهف:18 87
كهف:19 424
كهف:21 427
كهف:103 335،182
كهف:106 343
م مائده:3 386
مائده:7 258
مائده:12 326
مائده:15 343
مائده:50 67
مائده:54 65
مائده:55 358،81
مائده:67 370،245
مائده:78 371
مائده:85 342
مائده:86 409
مائده:93 103
مائده:98 84
مجادله:12 358
مجادله:13 131
محمّد:30 374
محمّد:32 366
مريم:12 184
مريم:28 211
مريم:30 184
مريم:56 73
مريم:96 348
مومنون:74 393
ن نجم:2 399
نجم:3 416
نجم:201 372
نحل:44 342
نحل:64 342
نحل:89 336،203
نحل:97 301
نحل:89 393
نحل:90 393،363
نساء:4 83
نساء:20 96
نساء:29 407
نساء:48 62
نساء:54 400
نساء:59 387،342
ص: 470
نساء:60 334
نساء:64 342
نساء:69 74
نساء:83 337
نساء:95 72
نساء:105 343
نساء:136 342
نساء:165 326
نساء:174 349
نصر:1 163
نمل:18 419
نمل:76 394
نور:36 406،370
نور:47 383،144
نور:63 347
و واقعه:10 386،183
و العصر:3 373
و العصر:201 372
ه هود:3 366
هود:17 352،153
ى يس:20 188
يوسف:26 184
يوسف:27 184
يوسف:46 73
يوسف:108 365
يونس:2 385
يونس:35 84،67
ص: 471
ص: 472
آ آدم 47،53،88،309
آسيه(دختر مزاحم)58
آسيه(زن فرعون)346،435
آشتيانى،احمد(ميرزا...)89،226، 340،388
آقا بزرگ تهرانى(شيخ...)57
آيه التطهير(كتاب)69
ا اباضيه 182
ابراهيم(پسر پيامبر)315
ابراهيم،پيامبر 45،58،89،94،190، 193،309،312،371،402-404، 431،450
ابطال الباطل(كتاب)287
ابليس 416
ابن ابى الحديد 106
ابن ابى خلف خزاعى 174،175
ابن ابى ليلى 188
ابن اثير 116،279
ابن البيع 184
ابن بابويه 453
ابن بردة 234
ابن بريده 257،268
ابن بطريق 52،53،66،69،73،77، 88،91،117،123،126،129،133، 145،152،160،161،178،190، 191،213،214،221،225،228، 235،245،248،259،265،268، 286،291،337،338،347،350، 352،354،356،359،362،363، 375،378،381،384،386،390، 393،395،399،401،403،430
ابن جوزى 106،458،459،462
ابن حجر 253،318،411
ابن خالويه 231
ابن روزبهان 287،374
ص: 473
ابن زياد 109
ابن شهرآشوب،شيخ محمد 45،59، 60،71،72،78،86،94،111،242
ابن صباغ 275
ابن طاووس 278،280
ابن عباس 40،52،65،86،91،92، 95،97،98،106،125،144،146، 181،191،195،207،233،276، 281،283،296،298،300،302، 303،310،315،321،344،345، 348،354،355،358،361،364، 368،372،373،383،386،390، 391-399،399،406،408،410، 411،415،436،438-441،444، 445،447،450
ابن عثعث خثعمى 17
ابن عدّى 149
ابن عربى 52
ابن عمر 234،239،286
ابن مردويه حافظ 242،267،277، 347،399
ابن مسعود 95،156،232،369
ابن مغازلى 52،64،86،112،133، 183
ابن منده 279
ابو ادريس مرهبى 279
ابو الاسود دؤلى 92،177
ابو البسطام شعبة بن حجاج 169
ابو الحسن 142
ابو الحمراء 88،396
ابو الفرج عبد الواحد بن نصر مخزومى (ببغا)453،454،462
ابو المؤيد 65،95،97،98
ابو اليقظان 148
ابو ايوب انصارى 142،178،274، 275،296،300،340
ابو برده 237
ابو تراب 108
ابو ثور 170
ابو جعفر منصور 307
ابو حارثه اسقف نجران 221،222
ابو حفص عمر بن شاهين 40
ابو حنيفه 92،183
ابو دجانه انصارى 377
ابو دلف 456
ابو ذر 72،125،127،149،204، 232،286،280،309،316،450
ابو رافع 241،294،369
ابو سعيد خدرى 178،275،294، 306،307،314،328،398
ابو سفيان 150،165
ابو صلاح حلبى 166،273،355،387
ص: 474
ابو طالب 50،76،77،206،266
ابو عاديه مزنى 178
ابو عبد الرحمن سلمى 90
ابو عبد اللّه محمد بن عمران مرزبانى 396
ابو عبيده جراح 76
ابو علقمه 238
ابو عمر زاهد 64،450
ابو لهب 165
ابو ليلى 239
ابو محمد بن قتيبه 189
ابو مريم 64
ابو مغيره 447
ابو موسى اشعرى 177،178،180
ابو نعيم حافظ 272،279
ابو هارون عبدى 275،433
ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنيفه 93
ابو هذيل 270
ابو هريره 260،297،304،306،398، 427
ابو يوسف 92
اثنتى عشرة رسالة من رسائل ميرداماد (كتاب)299
اجتهاد 336
احد 219،449
احد(كوه)169،233
احرام 244
احسائى،ابن ابى جمهور 82،262
احقاق الحق(كتاب)64،72،88،99، 107،108،136،137،141،143، 144،146،204،217،224،231، 240-242،260،261،275،278، 294،304،305،315،321،332، 343،397،411
احلال 243،244
احمد بن ابو طاهر 45
احمد بن حنبل 64،65،70،71،77، 85،90،115،147،183،210،218، 229،231،247،257،263،270
احمد بن طاهر 445
اختيار مصباح السالكين(كتاب)196
اخطب بن محمد 302
اخطب خوارزم 41،47،85
اخفش طائى 182
اخلاق خوش 140،141
ادريس شافعى 316
ارجح المطالب(كتاب)72،137،240، 241،294
ارشاد ديلمى 141،146
ارشاد مفيد(كتاب)57،99،101، 103،106،107،136،138،139، 155،157،161-165،171-173،
ص: 475
175،191،256
ازد(منطقه)175
ازّدى،جندب بن عبيد اللّه 107
اسامة بن زيد 306
اسباب النزول(كتاب)147
اسحاق 168
اسد الغابة(كتاب)86،107،115، 116،279
اسرافيل 312
اسعد بن زراره 303
اسقف 222،223
اسكافى 77،166،179،187،211، 255،266
اسماعيل 45
اسماء بنت عميس 137،208،361
اسود 178
اشاعره 93
اشعث 71
اشعرى،ابو الحسن على بن ابى شبر 93
اصبغ بن نباته 401
اصحاب كساء 226
اصحاب كهف 417
اعلام الورى(كتاب)40،57،118، 128،134،164،254،291،410
اعلام(كتاب)444
اقطاب الدوائر فى تفسير آيه التطهير (كتاب)69
الاربعين الطوال(كتاب)263
الاربعين عن الاربعين من الاربعين فى فضايل امير المؤمنين(كتاب)453
الاستيعاب فى هامش الاصابة(كتاب) 79،91،98
الاقبال(كتاب)57،193
التحصين الاسرار ما زاد على كتاب اليقين (كتاب)278
التحفه الاثنى عشرية(كتاب)319
التفسير الكبير(كتاب)96
التهذيب و الفقيه(كتاب)99
الجامع الصغير(كتاب)411
الجمع بين الصّحاح الستّه(كتاب)130
الجمل فى اللغة(كتاب)67،73
الدر المنثور(كتاب)96
الذريعة الى تصانيف الشيعه(كتاب)57
الرسائل العشر(كتاب)251،254، 264،266
الرسائل المختاره(كتاب)95،299
الصدوق ابو جعفر محمد بن بابويه 193، 453
الصواعق المحرقة(كتاب)86،318، 411
الطرائف(كتاب)40،58،78،118، 254،271،283،289،298،337،
ص: 476
338
العمدة(كتاب)46،52،69،73،80، 91،118،129،130،132،148، 152،160،161،178،190،191، 213-215،221،225،228،230، 235،248،259،265،268،286، 298،337،347،352،380
الغارات(كتاب)279
الغدير(كتاب)72،73،85،88،111، 113،129،136،139،169،185، 187،190،210،211،220،236، 243،250،252،253،266،268، 289،340،457
الغيبة(كتاب)334
الفخرى طقطقى 107
الفصول المختار(كتاب)186
الفصول المهمّة(كتاب)69،228،275
الفوائد الطوسيه(كتاب)69،290
الفين(كتاب)259،389
الكلمة الغرّاء(كتاب)68
اللوامع الالهيه(كتاب)82،128،168، 192،254،262،265،269،291، 382،384،406
المعيار و الموازانه(كتاب)77،116، 156،178،180،190،211،243، 253،254
المناقب(كتاب)59،60،62،64،65، 71،72،78،84-86،88،94،133، 135،138،142،268
النقض العثمانيه(كتاب)266
الوسيله(كتاب)85
اليقين(كتاب)278،280
اليواقيت(كتاب)64
ام المؤمنين 447
امالى صدوق(كتاب)141
امالى طوسى(كتاب)437،438،441، 444
امامت 47،68،190،245،254، 301،326،341،446
امّ سلمه 136،137،231،232،240، 242-244
ام عطيه 415
اموى،سلاطين 325
امّ هانى(دختر ابو طالب)310
ام يمن 208
امين،سيد محسن 340
امينى(علامه...)129
انجيل 90
انس 112،155،179،217،239، 271،272،280،346،370،391
انس بن مالك 136،262،263،290، 294-296،301،320،396
ص: 477
انصار 100،101،150،188،205، 207،217،218
انصارى،جابر بن عبد اللّه 48،137
انفال 149
اولجايتو خدابنده،محمد 39
اويس قرنى 106
اهل سنت 46،50،226،227،318، 450
ايران 110،420،421
ايمن بن ام ايمن 164
ب باب الفيل 109
بابل 138
بحار الانوار(كتاب)40،45،49،52، 57،65،69،72،73،75،78،84، 109،117،119،124،130،132، 134،137،141،145-147،184- 189،193،212،220،224،229، 236،242،245،249،250،253، 255،256،262،269،271،272، 277،280،287،288،290-292، 298،300،303،338،341،346، 348،350،351،353،354،356، 360،361،363،364،370،372، 373،375-377،379-381،385، 386،392،399،410،428،429، 449،453،454،457،459،460، 478
بحرانى،ابن ميثم 59،79،80
بحروراء(منطقه)180
بخارى 143
بخترى 90
بدر 150،275
بدر(چاه)149
برّاء بن عازب 109،305،348
برترى جسمى 142
بريدة 38،171،370
بسر بن ارطاة 176
بشاره المصطفى لشيعه المرتضى (كتاب)57
بصره 106،173،181،241،307
بغداد 109،110،456
بغوى 86،88
بلال 207،310
بلوغ 184
بنى اسرائيل 167،288،323،394
بنى النّجار 309
بنى اميه 191،280،415
بنى تميم 280
بنى زبيد 170
بنى سليم 172
ص: 478
بنى عباس 109
بنى عبد العزّى 57
بنى عدى 448
بنى قريظه 157،182
بنى وليعه 294،295،412
بنى هاشم 164،325،341
بوازيج(منطقه)182
بهز بن حكيم 296
بهشت 49،72،109،113،134، 178،188،190،198،208،216، 233،234،280،302-304،312، 314،323،336،345-347،377، 398،390،408،411،431،437، 442
بياض عاملى،نور الدين(علامه...)40
بياضى(علامه...)71،74،78،82، 85،90،94،99،129،131،134، 153،159،161،162،185،189، 192-194،213،220،233،235، 243،259،263،281،283،292، 299،300،359،361،394،404، 431
بيت اللّه الحرام 57،64
بيروت 52
بيعت 106
بيهقى 84،88
پ پاكدامنى 133
ت تاريخ اسلام(كتاب)304
تاريخ بغداد(كتاب)86،280،305، 315،445
تاريخ خطيب(كتاب)281
تاريخ طبرى(كتاب)77،150،155، 158،165،183،263،449
تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام(كتاب) 78
تبريزى،ابراهيم(حاجى...)465
تبوك 117،166
تجريد الاعتقاد(كتاب)78
تذكره الخواص(كتاب)106،116، 133،138،173،175،179،183، 191،256،457،458
ترك ها 110
ترمذى 85،260
تشيع 226
تفسير ثعلبى(كتاب)119،125،130
تفسير رازى(كتاب)193
تقريب المعارف(كتاب)129،166، 251،254،266،271،273،355، 387،391،406
ص: 479
تلخيص الشافى(كتاب)67،69،84، 88،90،101،102،129،130،168، 192،227،229،242،251،262، 265،272،277،278،293،297، 319،338،341،403
تل موزن(منطقه)182
تمليخا 421-424
تنبيهات الذكر الخامس(كتاب)317
تنوخى،ابو القاسم 289
توبه 53،97،101
تورات 90،102،311،427
تهامه(منطقه)155
تهذيب التهذيب(كتاب)86
ث ثعلبى،ابو اسحاق احمد بن محمد بن ابراهيم 79،417
ثقفى،ابراهيم 279
ثقلين 269،329
ثقيف(منطقه)115
ج جابر 49،97،232،260،283،303، 306،385،400،410
جابر بن سمره 304،323،325
جابر بن عبد الله 285،289،294،296، 322،362،377،416،437
جاحظ 95،205
جبّايى،ابو على 93
جبرئيل 49،94،112،118،127، 136،137،147،152،162،190، 191،193،208،209،211،232، 239،241،276،277،280،281، 309،311،315،345،361،370، 413،435،437،438،441،443، 445،449،450
جحش 231
جحفه(منطقه)158،175،192
جزرى 429
جعفر 206
جعفر بن ابى طالب 238
جعفر بن محمد(علیه السلام)92،230،323- 368،385،389،399،441
جعفر بن هبة الله بن نما الحلّى نجم الدين 458
جعفر ذو الجناحين 310
جعفر طيار 411
جمل 174
جنّ 112،155
جندب بن جناده بدرى 125
جنگ احد 150،154،169
جنگ بدر 148،248
ص: 480
جنگ بين المصطلق 157
جنگ تبوك 70،165،291
جنگ جمل 172،248
جنگ حديبيّه 158
جنگ خندق 155
جنگ خيبر 59،161،248،290
جنگ سلسله 171
جنگ صفين 146،175،178،248
جنگ هرير 177
جوهر العقدين 318
جوهرى،ابو نصر اسماعيل بن حماد 73
جويريه(دختر حارث)158
جويرية بن مهّر عبدى 107،109
جهاد 146-148
جهنم 304،305
چ چهل حديث(كتاب)453
ح حارث 89،252،431
حارث بن ضرار 158
حافظ شافعى،ابو نعيم 79،237،238
حبشى بن جناده 294
حبه عرنى 372
حبيب بن حمار 109
حبيب نجّار 188
حج 190،233،243،244،299، 305،323،454،458،459
حجّاج 108
حجة الوداع 192
حدّ 103،104
حديث ابو رافع 268
حديث اشباح 51
حديث اصحابى كالنجوم 319
حديث،اصول 184
حديث ام سلمه 85
حديث ثقلين 304،321،325،330، 331،334،341
حديث خيبر 58
حديث دينار 431
حديث سدّ ابواب 290
حديث سفينه 316،319-321
حديث شجره 267،363
حديث طائر 59
حديث فتوت 449
حديث كساء 325
حديث مدينه العلم 85،88،363
حديث منزلت 126،286
حديث مواخاة 290
حديث نور 51،58
حذيفه 368
ص: 481
حذيقه بن اسيد غفارى 219
حذيقه بن يمان 156،157،218،230، 241،305
حرام 103
حرب 175
حرّ عاملى(شيخ...)69،290
حرقوص بن زهير بجلىّ 181
حرّه(دختر حليمه سعيديه)89
حزقيل 188
حسن بن على(علیه السلام)92،109،112، 119،123-125،195،205،206، 223،229،261،275،297،304- 306،315،322،344،364،391، 396،398،406،412،431
حسن بن يوسف بن مطهر 463،464
حسين بن على(علیه السلام)106،109،119، 124،125،195،205،206،223، 224،229،323،343،344،363، 364،391،396،398،413،431
حسين،سيد حامد 46،49،50،135، 195،231،237،267،316،319، 401،436
حضرت على(علیه السلام)اكثر صفحات
حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)اكثر صفحات
حفصه 362
حق اليقين(كتاب)69،124،203، 227،228،254،260،350،351، 354،382،388،394
حكميت 177،179،180-182
حلال 103
حلبى،ابو الصلاح(شيخ...)129،251
حلّه(منطقه)109،111،457،458
حلّى(علاّمه...)89،168
حلية الاوليا(كتاب)79،85،86،115، 136،205،231،304
حمدان بن حمدون بن حرث عدوى 454،455
حمزه 152،188،205،206،219، 220،221،238،372،397
حموينى 51
حنبلى 315،458
حنظلة بن ابى سفيان 149
حنوط 307،308
حواريون 205،447
خ خالد بن سعيد 170،171
خالد بن عرفطه 108
خالد بن وليد 151،171،296
خالد بن يزيد 296
خاندان مرجانه 316
خاندان هند 316
ص: 482
خدرى،ابو سعيد 137
خديجه(دختر خويلد)70
خديجه(همسر پيامبر)65،66،71، 208،209،345،346،435
خزرجيان(قبيله)157
خصائص(كتاب)46،53،64،66، 69،72،73،77،85،117،119، 123،129،133،145،217،226، 359،362،369،375،378،381، 384،386،390،393،395،399، 401،403،430
خصائص نسائى(كتاب)77،304
خلاصة عبقات الانوار(كتاب)47،52، 88،102،135،193،231،267، 291،316،324،341
خلافت 53،135،245،257،265، 270،273،295،339،446
خليفه بغداد 110
خمس 243
خمينى،روح الله(رهبر انقلاب و بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران)193
خندق 162،169
خوارج 92،93،106،179،181، 183،308
خوارزمى 52،62،64،65،85،89، 112،302،304،322،347،414، 415،427،429،431
خوك 424
خويلد 346
خيبر 163،192،241،283،284، 441
خيبر،فتح 133
د دارقطنى 274،275
دانشگاه تهران،كتابخانه 124
دحية بن خليفه الكلبى 276،277،280
دعا،استجابت 133
دقيانوس 420،421،423،425،426
دلائل الصدق(كتاب)46،47،53،66، 68،69،71،75،88،89،93،95، 111،112،116،118،119،124، 127،130،132،139،140،143، 144،146،148،153،155،160، 192،209،214،215،221،227، 230،236،242،260،261،265، 267-270،289،293،325،339، 348،349،352،353،358،360، 362-365،367،369،371،373، 375-377،380-389،391،394- 398،400،402،405،407،409، 428،438،450
ص: 483
دمشقى،ابو القاسم 263
دوانى،على 95،226،229
دوزخ 47،72،178،232،305،325، 411
دهلوى،ولى الله 267،319،320
ديلمى 72،232
ديندارى 133
ديه 99،104
ذ ذخائر العقبى(كتاب)88،94
ذخيره المآل(كتاب)316
ذو الثديه 106،181،182
ذهبى 304
ر رازى،فخر الدين 291،357
راغب اصفهانى 68
رافع 278،279
ربيعه الرّاى 92
ربيعه سعدى 156،165
رجس 69
رساله الاعتقادات 264
رساله مفصح 251
رساله نور الهدايه 299
رستاخيز 140،188،206،229،234، 241،244،245،278،285،295، 303،304،312،328،331،340، 345،376،377،408،417،460، 461
رقيه 219
روضة الاحباب(كتاب)204
روم 110،420
رياض النضرة(كتاب)135،211
ز زاذان 380
زبور 90
زبير 106،172-174،241،447، 448
زبير بن بكّار بن زبير بن عوام 191، 444،446،449
زركلى 444
زفر 92
زكات 243
زمخشرى 131،135،386
زمزم،چشمه 125
زنان 181،207،208،311،346، 406،411
زهرى 415
زياد 107
زيد 95
ص: 484
زيد بن ابى امّى 210
زيد بن ارقم 71،431
زيد بن ثابت 247
زيد بن حبيش 229
زيد بن صوحان 241
زيد بن على 370
زينب،بنت على بن ابى طالب(س)310
زينب(دختر جحش)231
س سادنيوس 421
سامرى 179
سبط بن جوزى 138
سدره المنتهى 303،441
سرّ العالمين(كتاب)256
سعد بن ابى وقاص 284
سعد بن عباده 163
سعد بن مالك 158
سعد بن معاذ انصارى 182،207
سعيد بن جبير 238
سعيد بن مسيّب 97
سفيان ثورى 323
سفينه البحار(كتاب)73
سلطانيه(شهر)463،464
سلمان 49،65،72،85،207،233، 261،270،273،280،294،309، 418،441
سليمان 311،313،314
سليمان بن سالم 307
سليمان،پيامبر 419
سليم بن قياس هلالى 170
سماوى،محمد(شيخ...)57
سمرقند 459
سنن ترمذى(كتاب)86،258،260
سنّى 117،248
سوره اخلاص 298
سوره برائت 152،190،191،193، 194،313،413،445
سويد بن غفلة 114
سهل بن ابى حثمه 430
سهمورى 317
سهيل بن عمر 158،181
سيّد 222،223
سيد داماد 298
سيد رضى 196
سيد شبّر 203،228،351،388
سيد شرف الدين 68،69،125،130، 170،210،211،215،236،246، 252،253،257،261،268،272، 274،316،339،344
سيد على بن طاووس 57،58،78، 193،283،289،338
ص: 485
سيد فيروزآبادى 252
سيره 78
سيستان 182
سيوطى 411
ش شافعى 92،104،159
شافعى،ابن طلحه 79،130
شافعيه 92
شافى(كتاب)212،290
شام(شهر)180،220
شب اسراء 303
شبّر 69،124،290،311
شبير 290،311
شجاعت 141
شرح المواهب(كتاب)411
شرح النهج معتزلى(كتاب)157
شرح نهج البلاغه(كتاب)96،106- 109،143،173،175،179،445
شريف مرتضى 212،249،290، 291،338
شعب(منطقه)150،151
شعبى 149
شكيبايى 142
شمعون خيبرى 120
شوال 150
شوشترى 99
شيخ صدوق 204،288،289،291، 323
شيخ مفيد 338
شيخ نعمانى 334
شيروانى،محمد(ميرزا...)124
شيعه 73،78،93،109،248،360، 397،398
شيعيان 312،360،361،380
ص صالح 281
صبحى صالح 204
صحاح(كتاب)73،88
صحيح ابن ماجه 85
صحيح ترمذى(كتاب)86،205،258
صحيح نسائى(كتاب)260
صدر 78
صدقه 131،132
صراط المستقيم(كتاب)40،71،74، 78،82،84،87،90،94،129،131، 134،153،159،161،162،185، 189،190،192،194،212-214، 217،230،233،235،243،254، 259،263،281،283،291،292، 299،300،359،361،394،404،
ص: 486
431
صفه زمزم 238
صفّه(منطقه)171
صفين 91،109،179،181،182
صفيه(دختر حيى)66
صليب 107،108،222
صوفيه 93
ضرار بن ضمرة 141،142
ط طبرانى 260
طبرسى،ابو على فضل بن حسن (شيخ...)40،52،57،134،164، 225،410
طبرى آملى كحى،محمد بن على بن رستم بن مرزبان 57
طبرى،ابن جرير 64،72،190
طبرى شافعى،محب الدين 211
طرطوس 420
طريحى(شيخ...)73
طلاق 135،136
طلحه 106،136،147،241
طلحه بن عبيد الله 172-174
طلحة بن ابى طلحه 150
طوبى(درخت)208
طوسى(علامه...)67،78،90،101، 129،168،192،229،242،251، 262،264،265،272،277،278، 297،319،341،403
ع عاديات 192
عاصم بن ثابت 151
عاقب 222،223
عام الفيل 57
عامر بن واثله 411
عايشه 92،173،174،240،271، 278،279،345،362،429،430، 436،447
عباد بن عبد الله اسدى 352
عبادت 142،143
عباس 147،206،221،264،281
عباس بن عبد المطلب 70،75،410
عباسى،سلاطين 325
عبد الحسين بن مصطفى(شيخ...)69
عبد الرحمن 424
عبد الرحمن انصارى 441
عبد الرحمن بن ابى ليلى 229،441
عبد الرحمن بن عوف 174
عبد الغفار بن قاسم 387
عبد الله 50،370
عبد الله بن ابى الهذيل 113
ص: 487
عبد الله بن انس 304
عبد الله بن جعفر 445
عبد الله بن حارث 415
عبد الله بن زبير بن عبد المطلب 165
عبد الله بن سلمه 414
عبد الله بن عباس 92،177،180، 183،238،239،278
عبد الله بن عمرو بن خرم 150،152، 236
عبد الله بن كوّاء 180،181
عبد الله بن مبارك 458
عبد الله بن مسعود 47،86،231،304، 323،330،345،402
عبد الله بن مصعب 446
عبد الله بن وهب بن راسبى 181،182
عبد الله قاضى 446
عبد المسيح 222،223
عبد المطلب 50،76،205،268
عبدى،هارون 289
عبس(منطقه)137
عبقات الانوار(كتاب)46،49،50، 319،320،401،436
عبيد الله بن زياد 108
عبيد الله بن عاتشه 112
عبيدة بن الحارث 397
عتبه 152،165،397
عترت 193،247،325،331-335، 339،341
عثمان 104،173،219
عجم 39
عدى بن ثابت 218
عرائس التيجان(كتاب)417
عرب 39،94،120،176،223،272، 313،445،448،450
عسب 73
عسقلانى 210
عسكرى،سيد مرتضى 69،154،168، 194،271،323،337،389،406
عصمت 68،135
عفيف كندّى 70،71
عقد الفريد(كتاب)185
عقيل 206
عكبر(منطقه)115
عكرمه 92
عكرمه بن ابى جهل 155،156،415
علاء الدين 110
علقمه 178
علل الشرايع(كتاب)204
علم اليقين(كتاب)324،325
على بن حسين(علیه السلام)92،143،295، 304،306،309،310،312،315، 322
ص: 488
على بن موسى الرضا(علیه السلام)188،224، 449
عمار بن ياسر 179،237،238،240، 449
عمان 182
عمر 92،95-97،103،119،133، 136،143،160،161،171،172، 205،219،256،257،265،280، 292،411،445،446،448
عمران 58،346
عمران بن حصين 258،430،434
عمر بن خطاب 156،172،191،217، 235،244،249،310
عمر بن سعد 109
عمر بن عبد العزيز 113،325
عمرو بن جرموز مجاشى 174
عمرو بن حريت 108
عمرو بن عاص 172،176-178، 297،428
عمرو بن عبدود عامرى 112،155- 157،414
عمرو بن عبيد 307
عمرو بن معدى كرب 170،171
عمرو بن ميمون 65
عمره 106،173
عيسى مسيح(علیه السلام)،پيامبر 89،133، 172،183،184،222،276،284، 323،378،380،417،424،426
غ غاية السؤال(كتاب)315
غباية بن ربعى 125
غدير خم 244،246،247،251، 253،257،258،441
غزالى،محمد بن محمد 78،256
غضباء(شتر پيامبر)190،191
غطفان(منطقه)155
غفار(منطقه)149
غنيمت 151
ف فاروق 72،75
فاضح(كتاب)192
فاضل سيورى 198،269،384
فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف 205،206،227
فاطمه زهرا(س)91،120-122، 144،205-209،217،223-225، 227،229،274-276،297،306، 335،336،343-346،348،364، 370،383،391،396،406،407، 432-435،441
ص: 489
فتح البارى(كتاب)210
فتوحات مكيه(كتاب)52
فخر رازى 227،290
فرات 138،139
فردوس ديلمى 322
فرشتگان 50
فرعون 346،435
فرقه ناجيه 73
فضائل الصحابه(كتاب)88
فضائل خمسه(كتاب)191،252، 254،263،315
فضايل نفسانى 62
فضه 114
فقه 78
فقيه ابن مغازلى شافعى 217
فقيه بن ابى العزّ 110
فيض كاشانى 324
ق قاسطان 413،444
قاسم بن محمد 310
قاضى نور الله 385
قبطيان 193
قبله 219
قبيصة بن جابر 113
قدامة بن مظعون 103
قرآن 78،158،159،161،177، 180،194،224-226،231،242، 243،247،330-334،339-341، 347-349،391،445،457،458
قريش 155،156،311،326،352، 444
قطمير 423
قمى،ابو جعفر(شيخ...)404
قنبر 99،108،117،140،141
قندوزى حنفى(شيخ...)324،411
قواعد المرام(كتاب)59،79،80،95، 214
قيامت 281
قيصر 71
ك كامل ابن اثير 107
كتاب الامّ 105
كتاب الفتن 66
كتاب فردوس 232
كربلا 109،389
كرمان 182
كريب بن صباح 175
كسرى 71
كشّاف(كتاب)68،131
كشتى نوح 315-317،320
ص: 490
كشطوش 421
كشف الصدق 146
كشف الغمه(كتاب)79،112-114، 116،130،131،146،161،163، 164،166،195،209،214،215، 227،233،254،263،268،274، 275،277،293،325،347،397، 399،437،438،441
كشف المراد(كتاب)62،78،89، 111،113،116،119،127،140، 141،168،189،196،211،228، 254،262،274،291،293،361، 389
كشف اليقين(كتاب)40،53،453، 457-459،461،464
كعبه 57،64،147،299،300،426، 445،450
كفاية الاثر(كتاب)262
كفاية الطالب(كتاب)77،91،94، 145،211،237،238،263،275
كلام 78
كلام،علم 93
كمال الدين 323
كميل بن زياد 105،108،200
كنانه(منطقه)155
كنز العمال(كتاب)75،77،136،263، 267،304
كوثر 65،134،135،242،284، 285،303،312،328،359،398، 417
كوفه 90،106،109،132،177، 179،180،313
گ گوساله پرست 290
ل لسان الميزان(كتاب)64،449
لغوى،احمد بن فارس 67،73
لوامع الحقاق(كتاب)89،226،227، 293،340،351،388،406
لوط 362
ليث بن سعد 322
ليلى غفاريّه 64
م مارقان 413،444
مارماهى 139
مالك اشتر 92،177
مالك بن وضّاح 182
ماه رمضان 204
ماهى اسبيلى 139
ص: 491
مأمون 185،186،224،225
مباهله 117،133،217،221-225، 228
مبرقع جولانى 175
مثير الاحزان(كتاب)458
مجاهد 86،131،145،303،346، 348،392،396،398
مجد الدين بن طاووس 110
مجلسى،محمد باقر بن محمد تقى 45، 49،52،57،65،72،84،117،119، 124،130،132،140،145،147، 185،193،224،227،229،236، 245،250،253،255،269،272، 277،288،290-292،300،350، 351،353،354،357،361،362، 364،370،372،373،375-377، 379-381،386،392،399،401، 449،453،457،458
مجمع البحرين(كتاب)73،75
مجمع البيان(كتاب)71،256
مجمع الزوائد(كتاب)79،304،411
محسيمينا 421
محقن بن ابى محقن ضبّى 448،449
محمد بن حسن 92
محمد بن سهل بغدادى 406
محمد بن سيرين 389
محمد بن عبد اللّه 70
محمد بن عسگرى(علیه السلام)322،327
محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس 309
محمد بن على(علیه السلام)92،145،366، 376،392،399
محمد هاشم 465
مدينه 149،151،166،168،169، 171،191،206،222-226،241، 243،436،454،455
مرآة العقول(كتاب)323
مراجعات(كتاب)115،130،170، 210،211،215،236،246،252- 254،257،261،268،271،274، 291،316،339
مرطليوس 421
مرعشى نجفى(آيت ا...)278
مروج الذهب(كتاب)107
مريم-مريم مقدس
مريم مقدس 58،346،435
مزاحم 346
مستدرك الصحيحين(كتاب)205،256
مستدرك سفينه البحار(كتاب)346
مسجد 178،218،219،285،309، 310،313،323،372،413
مسجد الاحزاب 172
مسجد الحرام 147،164
ص: 492
مسروق 323
مسند ابو يعلى 146
مسند احمد بن حنبل 99،112،188، 210،218،229،231،247،257، 263،270،323،388
مسند(كتاب)64،65،70،71،85، 91،147
مسيحى 222،236،295،306،324، 438
مسيحيان 133،222،224،243، 284،417
مشكلات العلوم(كتاب)346
مصر 219
مصعب 151،305
مصنف 141،189،227،259،262، 290،360،361،365،378
مطالب السؤول(كتاب)137
مطرف بن مغيره بن شعبه 447
مظفر،محمد حسن(شيخ...)46،47، 53،68،71،75،88،89،93،95، 111،112،116،118،119،124، 127،133،139،140،143،144، 146،148،153،155،160،209، 210،214،215،221،227،230، 242،260،261،265،266،270، 271،289،293،325،339،348، 349،352،353،358،360،362- 367،369،371،373،375-377، 380-391،394-398،400،402، 405،407،409،428،438،450
معاذ بن جبل 219،232،285،429
معارف(كتاب)189
معالم المدرستين(كتاب)69،127، 132،148،152،168،194،236، 254،271،301،337،389،406
معانى الاخبار(كتاب)204،288،289
معاويه المخراق بن عبد الرحمن 175
معاويه بن حيدة القشيرى 295
معاوية بن ابى سفيان 48،107،137، 141،142،175-178،180،181، 241،284،297،308،388،447- 449،454
معتب 165
معتزله 93
معتزليان 117
معتمد بدخشى،محمد خان بن رستم خان 232
معراج 236،345،435،441
معمّر 415
معين المعين(كتاب)82،262
مفتاح النجا فى مناقب آل العبا(كتاب) 232،240
ص: 493
مفردات(كتاب)68،301
مفيد(شيخ...)184،186،204
مقاتل الطالبين(كتاب)107
مقاتل بن سليمان 383
مقتل الحسين(كتاب)436
مقداد 280
مقريزى 190
مكحول 381
مكسلمينا 421
مكه 163،164،173،190،243، 427،444،455
منافقان 166،245
مناقب آل ابى طالب(كتاب)45
مناقب ابن غزالى(كتاب)94
مناقب ابن مردويه 240،242،260، 278،280،294،347
مناقب ابن مغازلى(كتاب)112،133، 138،145،183،205،217،218، 256،286،291،295،298،299، 300،302،305،306،315،321، 322،328،344-346،399،410، 411،414،427،429،430،431، 449
مناقب خوارزمى(كتاب)40،41،45، 47-49،86،90،92،97،113- 136،138،142،188،231،232، 238،239،242،258،260،261، 271،273،274،276،281،283- 286،295،298،300،303،304، 307،315،321،322،347،410، 411،415،429،430،433،436
مناقب طبرى 190
مناقب عبد اللّه شافعى 305،321
مناقب غينى حيدرآبادى(كتاب)294
مناقب كنجفى شافعى 291
مناقب مرتضويه 108،143
منصور 314
منصور فقيه 40
موحد ابطحى،سيد على 69
موسى بن جعفر(علیه السلام)368،382
موسى بن قاسم 406
موسى(علیه السلام)،پيامبر 70،76،88،102، 103،117،126،127،134،159، 166-170،179،183،193،210، 215،217-219،221،254،261، 270،282-291،327،354،379، 396،413،417،435،441
موصل 454-456
موفقيات(كتاب)444
موّمل بن عبيد اللّه مرادى 175
مهاجران 100،101،121،205،207، 217،218
ص: 494
مهدى(علیه السلام)-امام زمان(عج)
ميثم تمّار 107،108
ميراب 147
ميرزا محمد على آقا 465
ميزان الاعتدال(كتاب)64،88،94، 449
ميكائيل 112،211،209،312
مؤنسه 446
ن ناكثان 413،444
نبوت 46،50،245،273،288،326، 343،379،401،438
نجد(منطقه)155
نجران(منطقه)223،224
نراقى،محمد مهدى 346
نسائى 260
نصارى 172،222،223
نعمان بن بشير 298،374
نماز 108،137،146،222،233، 234،285،302،313،396
نمازى،على(شيخ...)73،346
نوبختى 323
نوح 88،89،362
نور الهداية(كتاب)226،227
نورى(علامه...)57
نوفل بن خويلد 149،150،165
نهاية الطلب(كتاب)315،429
نهج البلاغه(كتاب)105،196،204، 271،267،287،300،404
نهج الحق(كتاب)47،109،116، 137،227،287،365
نهروان 181،182،444
نيكلوس 423
و واثله بن اسقع 430
واحدى 147
وادى الرّمل(منطقه)171
واصل بن عطا 93
وحشى 152
وحى 137،142
وصيت 270،271،308،335
وصيت نامه 268،269
وقعة الصفين(كتاب)176
ولايت 46
وليد بن عقبه 149،294،297،388، 397
ه هارون 70،76،117،126،127، 134،159،166-170،179،210،
ص: 495
211،215،217-219،221،254، 275،282-291،354،372،413، 417،435،441
هاشمى 206
هجرت 148
هلاكو 110،111
هند(دختر عتبه)152
هيثمى،ابن حجر 411
هيثمى،حافظ 411
ى يحيى 88
يحيى بن حسن بن بطريق 46
يحيى بن ذكريا 305
يزيد 388
يزيد بن زريع 296
يزيد بن عبد الملك نوفلى 347
يزيد بن قعنب 57،58
يعسوب 72
يعلى عامرى 304
يمن 85،182،243
ينابيع المودة(كتاب)64،143،298، 324،411
يوشع 270
يوشع بن نون 183،261
يوم الدار 290
يونس بن متى 418
يهود 155،168،222،417
يهودى 102،103،120،236،295، 324،419،420،423،427،438
يهوديان 418
ص: 496