ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین علیه السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : علامه حلی، حسن بن یوسف، ق 726 - 648

عنوان قراردادی : [کشف الیقین. فارسی]

عنوان و نام پدیدآور : ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین/ نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی؛ تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر

مشخصات نشر : تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1379.

مشخصات ظاهری : 496 ص.نمونه

فروست : (معارف اسلامی)

شابک : 964-422-101-x22000ریال ؛ 964-422-101-x22000ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

عنوان دیگر : کشف الیقین. فارسی

موضوع : علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - ق 40

شناسه افزوده : درگاهی، حسین، 1331 - ، محقق

شناسه افزوده : آژیر، حمیدرضا، 1337 - ، مترجم

شناسه افزوده : ایران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات

رده بندی کنگره : BP37/34/ع 8ک 5041 1379

رده بندی دیویی : 297/951

شماره کتابشناسی ملی : م 79-3742

ص: 1

اشاره

ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین

نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی

تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر

ص: 2

پيشگفتار

اشاره

سپاس از آن اللّه،پروندۀ جهانيان و درود خدا بر آقاى ما محمّد و خاندان پاكش، به ويژه بر ذخيرۀ خدا،و نفرين الهى بر تمامى دشمنان ايشان.

1-انديشۀ درست براى پايايى دين و دور كردن تحريف از آن و استوارى امّت و به كنار داشتن انحراف از آن،اقتضا دارد خليفه اى گمارده شود و جانشينى قرار داده گردد كه در علم و عمل،از گناه و لغزش،پاك باشد،و اگر اين عصمت و پاكى در ميان نباشد آن جانشين يا خليفه،ستم پيشه خواهد بود،چرا كه خداوند مى فرمايد: وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ ، (1)- لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ (2)-.

بر اين اساس از قرآن استفاده مى شود كه امامت،پيمانى خدايى است كه خداوند كسى را كه اين پيمان بر دوش او نهاده مى شود به پيامبر معرفى مى كند،چونان ديگر اوامر و احكام كه به آگاهى پيامبر مى رساند و اين چنان است كه مكتب اهل بيت بدان باور دارد.

خداوند تبارك و تعالى در حقّ پيامبرش مى فرمايد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى ، (3)-و در حق اهل بيت مى فرمايد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)-.

عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب در روايتى مى گويد:«چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرود آمدن آيه را نزديك ديد،فرمود:«بخوانيد به سوى من،بخوانيد به سوى من»،صفيّه عرض

ص: 3


1- بقره229/؛ستمكاران از حدود خدا تجاوز مى كنند.
2- همان124/؛پيمان من ستمكاران را در بر نگيرد.
3- نجم3/ و 4؛و سخن از روى هوى نمى گويد.نيست اين سخن جز آن چه بدو وحى مى شود.
4- احزاب33/؛همانا خداوند مى خواهد هر گونه پلشتى را از شما اهل بيت دور كند و پاك،پاكتان گرداند.

كرد:چه كسى را يا رسول اللّه؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اهل بيتم:على،فاطمه،حسن و حسين را.»آن ها آورده شدند و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كساى خويش بر آن ها افكند و سپس دست به آسمان برد و فرمود:«بار خدايا!اينان خاندان من هستند،پس بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست»،و خداوند اين آيه را نازل فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (1).- در روايت ديگرى امّ سلمه مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!آيا من از اهل بيت نيستم؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«تو بر خير و خوبى هستى،تو از همسران پيامبرى» (2).-پس آشكار مى شود كه خداوند تبارك،پيامبر و اهل بيت او را از هر گونه پليدى بر كنار داشته و پاك،پاكشان گردانيده است.

2-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،جانشين و وصىّ پس از خود را تعيين كرد و اين در نخستين روزى بود كه پس از نزول آيۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (3)-نزديكان خود را به اسلام دعوت كرد.

طبرى و جز او همين خبر را از على بن ابى طالب(علیه السلام)چنين نقل مى كنند:على(علیه السلام) مى فرمايد:«چون اين آيه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،مرا بخواند و فرمود:اى على!خداوند به من دستور داده است به خويشان نزديك خود هشدار دهم و اين كار بر من گران است و مى دانم هر گاه اين مهمّ را بياغازم آن بينم كه ناخوش مى دارم،لذا در بيان آن خاموشى گزيدم تا آن كه جبرئيل نزد من آمد و گفت:اى محمّد! اگر آن چه را مأمور آنى به جاى نياورى خدايت تو را به عذاب خواهد كشيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:براى ما يك صاع طعام فراهم آور و در آن پاچه اى قرار ده و قدحى شير آر پيش آر ون.

ص: 4


1- احزاب33/؛همانا خداوند مى خواهد هر گونه پلشتى را از شما اهل بيت دور كند و پاك،پاكتان گرداند. مستدرك الصحيحين 147/3،و روايت ديگرى در صحيح ترمذى 248/13،و مسند احمد 306/6،و اسد الغابه 29/4 و ج 297/2،و تهذيب التهذيب 297/2،و جز آن،چنان كه به تفصيل در معالم المدرستين 198/1-199 نيز آمده است.
2- تفسير سيوطى 198/5 و 199.
3- شعراء214/؛خويشاوندان نزديكت را بترسان.

سپس فرزندان عبد المطلب را گرد آور تا با ايشان سخن گويم و آن چه را مأمورم بديشان برسانم.من نيز آن چه را پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من دستور داد به جاى آوردم و آن ها را نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواندم.آنان در اين هنگام،چهل مرد بودند،يكى بيش يا كم،در ميان ايشان بودند عموهاى او:ابو طالب،همزه،عبّاس و ابو لهب.پس چون نزد او گرد آمدند به من فرمود:خوراكى را كه براى ايشان ساخته بودم بياورم كه من نيز آن را حاضر كردم.چون خوراك را بنهادم پيامبر(صلی الله علیه و آله)قطعه اى از گوشت را برگرفت و با دندان هايش آن را تكّه كرد و آن را در گوشۀ بشقاب[ديس]نهاد و سپس فرمود:با نام خدا بخوريد و حاضران آن قدر خوردند كه گرسنگى شان برطرف شد و من تنها نشان دست آن ها را بر ظرف خوراك مى ديدم.سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست همۀ آن ها خوراكى را خوردند كه براى يك مرد بود.سپس پيامبر فرمود:جماعت را سيراب كن و من قدح شير را آوردم تا همگى از آن نوشيدند و سيراب شدند و به خدا سوگند هر يك از آن ها به قدر ديگرى از آن شير بنوشيد.پس هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواست با آن ها سخن بگويد ابو لهب پيشدستى كرد و گفت:يارتان چه شگفت افسونتان كرد!پس جماعت پراكنده شدند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)با آن ها سخنى نگفت و فرمود:اى على!فردا را درياب كه اين مرد با آن چه از او شنيدى بر من پيشدستى كرد و جماعت پيش از آن كه با ايشان سخنى بگويم پراكنده شدند.براى فردا نيز همان طعامى را براى ما آماده كن كه امروز آماده كردى و سپس آن ها را نزد من گرد آور.على(علیه السلام)مى فرمايد:چنين كردم و آن ها را گرد آوردم،سپس پيامبر از من خواست طعام آورم و من هم طعام،نزد ايشان بردم، و حضرت(صلی الله علیه و آله)چنان كرد كه در روز قبل.پس آن قدر خوردند كه ديگر ميلى به طعام نداشتند.حضرت(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:سيرابشان كن.من نيز آن ظرف را آوردم و آن ها به قدرى از آن نوشيدند كه همگى سيراب شدند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخن گفت و فرمود:

اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند من در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قومش ارمغانى بهتر از آن چه من براى شما آوردم آورده باشد.من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند سبحان به من دستور داده است شما را به سوى آن فراخوانم.كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى رساند تا هم برادر من باشد و هم وصىّ و جانشين من؟على(علیه السلام)مى فرمايد:همۀ جماعت از دادن پاسخ خوددارى كردند و

ص: 5

من زبان به سخن گشودم در حالى كه جوان ترين آنان بودم كه چشمم بيش از ديگران ريمناك بود و شكمم سترگ تر و ساق پايم باريك تر.اى پيامبر خدا!من يار تو در اين مهم خواهم بود.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)گردن مرا گرفت و فرمود:اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس سخنش را بشنويد و از او فرمان بريد.على(علیه السلام)مى گويد:جماعت در حالى برخاستند كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند:به تو دستور مى دهد كه سخن پسرت را بشنوى و از او فرمان برى» (1).- مسألۀ امامت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از امور مهمّى بود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدان مى انديشيد و از آغاز تبليغ تا اندكى پيش از مرگش بدان مى پرداخت-آن گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم- ابن عبّاس در روايتى مى گويد:«چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بستر مرگ افتاد در خانه مردانى بودند از جمله عمر بن خطّاب.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«بياييد براى شما نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد.»عمر گفت:درد بر پيامبر چيره شده است،و الاّ قرآن كه در ميان شماست و كتاب خدا هم كه ما را بسنده است.حاضران در خانه به اختلاف كشيده شدند و برخى سخن عمر را مى گفتند،پس چون هياهو و اختلاف افزون كردند حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«از من دور شويد كه نزد من،كشمكش نه كارى است سزامند» (2).- در روايتى نيز آمده است:«ابن عبّاس آن قدر گريست كه اشكش ريگ ها را خيساند.

پس گفت:درد پيامبر(صلی الله علیه و آله)فزونى يافت و فرمود:«براى من صفحه اى آوريد تا بر آن نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد»،پس جماعت به كشمكش پرداختند و حال آنكه كشمكش،نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)كارى شايسته نيست.آن ها مى گفتند:پيامبر هذيان2.

ص: 6


1- تاريخ طبرى،چاپ اروپا 1171/1-1172،و تاريخ ابن اثير 222/2،و شرح ابن ابى الحديد 263/3،و سيرۀ حلبيه 285/1،و تفسير طبرى 72/19-75،و البداية و النهاية 39/3-40،و مسند احمد 352/2،ح 1371،و الدّر المنثور سيوطى 97/5،و النور المشتعل حافظ ابو نعيم اصبهانى155/-160،و خصائص وحى المبين ابن بطريق89/-90 و كنز العمّال 397/6.
2- بخارى1/،كتاب العلم22/،و طبقات ابن سعد 244/2،و مسند احمد،حديث 2992.

مى گويد.» (1)- در روايتى ابن عباس مى گويد:«اوج مصيبت،اختلاف و هياهويى بود كه مانع از آن شد پيامبر(صلی الله علیه و آله)نگاشته اى براى آن ها بنگارد.» (2)- 3-به علاوۀ آن چه بيان داشتيم كه چگونه جماعت،از سخن گفتن پيامبر(صلی الله علیه و آله) جلوگيرى كردند و در خانۀ حضرت(صلی الله علیه و آله)از پذيرش دعوت او خوددارى ورزيدند و نگذاشتند حضرت(صلی الله علیه و آله)در واپسين لحظات زندگى نگاشته اى بنگارد:

1-3-آن ها كوشيدند پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،احاديث ايشان نيز نوشته نشود و چنان كه از برخى احاديث پيداست در زمان تندرستى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز چنين بوده است، سبحان اللّه.

عبد اللّه بن عمرو بن عاص مى گويد:«من هر چه را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنيدم مى نگاشتم،ولى قرشيان مرا از اين كار بازداشتند و گفتند:آيا تو هر چيزى را كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنوى مى نويسى و حال آن كه پيامبر نيز انسانى است كه هم به گاه شادى سخن مى گويد و هم به گاه خشم؟و من از نوشتن دست كشيدم و آن را به عرض پيامبر رسانيدم.پس با انگشت به دهانش اشاره كرد و فرمود:«بنويس كه سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست از اين دهان جز حق بيرون نيايد.» (3)-8.

ص: 7


1- بخارى2/،كتاب جهاد،باب جوائز الوفد120/،و كتاب جزيه،باب اخراج اليهود من جزيرة العرب 136/،و صحيح مسلم 5،كتاب الوصيه،باب ترك الوصيه75/،و مسند احمد،حديث 1935،و طبقات ابن سعد 244/2،و تاريخ طبرى 193/3.
2- بخارى4/،كتاب الاعتصام بالكتاب و السنه،باب كراهية الخلاف180/ و كتاب المرضى،باب«قول المريض قوموا عنّى»5/،و جلد 3 كتاب المغازى،باب مرض النبى62/،و صحيح مسلم 5،كتاب الوصيه، آخر باب ترك الوصيه76/ و مسند احمد،حديث 3111،و تاريخ ابن كثير 227/5-228،و تيسير الوصول 194/4،و تاريخ الذهبى 311/1،و تاريخ الخميس 182/1،و البدء و التاريخ 95/5،و تاريخ ابى الفداء 151/1.
3- سنن الدّارمى1/،باب«من رخص في الكتابة من المقدّمة125/،و سنن ابى داود2/،باب كتابة العلم 146/،و مسند احمد 162/2 و 207 و 216،و مستدرك الحاكم 105/1-106،و جامع بيان العلم و فضله از ابن عبد البر 85/1،چاپ دوم،چاپ العاصمه در قاهره،سال 1388.

ذهبى روايت مى كند كه ابو بكر پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)،مردم را گرد آورد و گفت:

«شما احاديثى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را نقل مى كنيد كه در آن اختلاف داريد و مردمان پس از شما اختلافى بيش تر خواهند داشت،پس حديثى از پيامبر نقل نكنيد و هر كه از شما پرسشى كرد بگوييد ميان ما و شما كتاب خداست،پس حلال آن را حلال و حرام آن را حرام شماريد.» (1)- از قرظة بن كعب روايت است كه گفت:«هنگامى كه عمر ما را به عراق برد تا صرار همراهى مان كرد و سپس گفت:آيا مى دانيد چرا شما را همراهى كردم؟گفتيم:خواست ما را مشايعت كنى و گرامى دارى.گفت:از اين كار هدفى داشتم.شما به سوى روستايى مى رويد كه در قرآن آوازه اى دارند بسيار،پس آن ها را با احاديث پيامبر از قرآن باز نداريد و من در اين كار شريك شمايم.قرظه مى گويد:ديگر پس از آن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)حديثى نگفتم.» در روايت ديگرى آمده است:چون قرظة بن كعب آمد گفتند:ما را حديث كن.پس او گفت عمر ما را از اين كار بازداشته است (2).-امّا عثمان اين كار را تقرير كرد،چه،بر منبر گفت:«بر هيچ كس روا نيست حديثى را روايت كند كه در زمان ابو بكر يا عمر شنيده نشده است.» (3)- 2-3-اين جلوگيرى همچنان ادامه يافت تا عمر بن عبد العزيز اموى به حكومت رسيد.

او به مردم مدينه نوشت:«به حديث پيامبر بنگريد و آن را بنويسيد كه من بيم آن را دارم8.

ص: 8


1- تذكرة الحافظ بترجمۀ ابى بكر 2/1-3.
2- همان 4/1-5،و جامع بيان العلم و فضله 2،باب«ذكر من ذمّ الاكثار من الحديث دون التفهّم له»147/.
3- منتخب الكنز با حاشيۀ مسند احمد 64/4،بنگريد به«تفصيل منع كتابة الحديث على عهد الخلفاء الثلاثة: طبقات ابن سعد 140/5،تذكرة الحفّاظ 7/1،كنز العمّال،چاپ اوّل 239/5،و منتخب كنز العمّال با حاشيۀ مسند احمد 61/4،تاريخ ابن كثير 107/8.

دانش پوسيدگى يابد و اهل آن از ميان بروند.» ابن شهاب زهرى نخستين كسى بود كه در سال صد هجرى به دستور عمر بن عبد العزيز حديث نگاشت و پس از آن كار تدوين و تصنيف فزونى گرفت (1).

3-3-در راه جلوگيرى از اين كار،نفس بسيارى از ناقلان حديث و صحابه و تابعان را گرفتند؛كسانى همچون ابو ذر كه روزى در جمرۀ وسطى نشسته بود و مردم گرد آمده بودند و از او نظر مى خواستند.پس مردى كنار او ايستاد و گفت:آيا از نظر دادن و فتوا صادر كردن بازداشته نشده اى؟ابو ذر سرش را بلند كرد و گفت:آيا تو مرا زير نظر دارى؟! اگر شمشير بر اين جا نهيد-و به پشتش اشاره كرد-و من بر آن باشم تا پيش از اجازۀ شما سخنى را بر زبان آورم كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده ام هر آينه آن سخن را بر زبان خواهم آورد (2).- ابو ذر به سبب مخالفت با دستورهاى حكومت از شهرى به شهر ديگر تبعيد مى شد تا آن كه در ربذه تنها و رانده،مرگ را در آغوش كشيد.حجر بن عدى و ياران او با شكنجه كشته شدند (3)-و رشيد هجرى (4)-و ميثم تمّار (5)-به قتل رسيدند و به صليب كشيده شدند.

4-3-در هنگامى باب خواندن احاديث رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)بر مسلمانان بسته شد باب جعل حديث گشوده گشت و احاديث بسيارى در بزرگداشت و تكريم آن ها انتشار يافت كه از جملۀ آن ها سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است پيرامون وصىّ و جانشين خود (6)-.آن ها اين احاديث را در مجموعه هاى روايى خود با عنوان فضايل،جاى دادند و در كنار احاديث صحيح پيامبر(صلی الله علیه و آله)در فضايل جانشين پيامبر،على بن ابى طالب(علیه السلام)و ويژگى هاى او گذاشتند و اگر چه مسائل وابسته بدان بسيار فراوان بود امّا آن ها مقدّمات،لوازم و نتايج/.

ص: 9


1- فتح البارى1/،باب كتابة العلم218/.
2- سنن الدّارمى 132/1،و طبقات ابن سعد 354/2.
3- عبد اللّه بن سبأ /2فصل«حقيقة ابن سبأ و السبئية.».
4- رجال كشى131/.
5- همان134/.
6- الغدير 297/5-378،و اضواء على السنة المحمّدية118/.

عقلى آن را بيان نكردند و تنها به ذكر«كرّم اللّه وجهه»بسنده كردند تا جايى كه برخى از آن ها مى گفتند:«سپاس خدايى را كه در كمال بى همتاست...و به اقتضاى تكليف مفضول را بر افضل مقدّم داشت.» (1)- 5-3-او جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بل خود پيامبر بود و اين چنان است كه آيۀ مباهله بدان دلالت دارد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (2)-مفسّرانى همچون زمخشرى،طبرى،ثعلبى،فخر الدين رازى،بيضاوى،نسفى،سيوطى و...همگى همداستانند كه مراد از«أبناءنا»حسن و حسين(علیه السلام)و مراد از«نساءنا»فاطمه(س)و مقصود از«انفسنا»على بن ابى طالب(علیه السلام)است كه خداوند تبارك او را نفس پيامبر(صلی الله علیه و آله)قرار داده است (3).- زمخشرى مى گويد:«روايت شده است هنگامى كه آن ها را به مباهله دعوت كردند گفتند:برگرديم و در كار خود بينديشيم،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمدند.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)به راه افتاد در حالى كه حسين را در آغوش داشت و دست حسن را گرفته بود و فاطمه پشت او حركت مى كرد و على پشت سر فاطمه و پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گفت:هنگامى كه من دعا كردم شما آمين بگوييد.اسقف نجران گفت:اى گروه مسيحيان!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد كوهى را براى اين چهره ها زير و زبر كند خواهد كرد،پس با آن ها مباهله نكنيد كه هلاك شويد،به گونه اى كه تا روز رستخيز ديگر يك مسيحى بر زمين باقى نخواهد ماند.» (4)-بگذريم از اين كه خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز تصريح دارد كه على(علیه السلام)،جان او (5)-0.

ص: 10


1- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 3/1.
2- آل عمران61/؛از آن پس كه به آگاهى رسيده اى هر كس كه در بارۀ او با تو مجادله كند بگو بياييد تا حاضر آوريم ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود.آن گاه دعا و تضرّع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.
3- مراجعه كنيد به:احقاق الحق 46/3-61.
4- كشّاف 434/1.
5- بنگريد به:احقاق الحق 449/6-458،و ج 15/17-20.

و همسنگ و همسان و برادر اوست (1).- 6-3-از همين جا روشن مى شود كه چرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)على را با پيامبران و رسولان(علیه السلام)قياس كرده است چنان كه مى فرمايد:«هر كه مى خواهد دانش آدم و فقه نوح را ببيند به على بن ابى طالب نظر كند»، (2)-و«اى على!تو در ميان اين امّت همچون عيسى بن مريمى.» (3)- نيز از همين جا آشكار مى شود كه چرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را به يكى از مردم،مانند نمى كند،چه،در حديث ازدواج زهرا(س)مى فرمايد:«شوهر تو با هيچ يك از مردم به سنجه درنمى آيد (4).-همچنين مى فرمايد:«هيچ يك از آحاد اين امّت با خاندان محمّد قياس نمى شود» (5).-.

4-فضايل على(علیه السلام)بسيار است و فراوان تا جايى كه ابن ابى الحديد مى گويد:«چه بگويم در بارۀ مردى كه دشمنان و ستيهندگان او هم به فضلش اعتراف دارند و نمى توانند بزرگوارى هاى او را انكار كنند و بر فضايلش پرده نهند.همه مى دانيم كه بنى اميه حكومت اسلام را در شرق و غرب زمين به دست گرفتند و با هر نيرنگى كوشيدند نور وجود او را به خاموشى كشانند و مردم را عليه او تحريك كنند و براى او عيب و نقص بتراشند و بر همۀ منبرها بر او لعن مى فرستادند و ستايشگران او را تهديد مى كردند و آن ها را به زندان مى انداختند و مى كشتند و مانع از نقل حديثى مى شدند كه فضيلتى را براى او بازگو مى كرد يا آوازه اش را فزونى مى بخشيد،حتّى مانع از آن مى شدند كه كسى نام او را ببرد،ولى تمامى اين ها جز والايى و منزلت بر على نيفزود،و او چونان مشكى بود كه هر چه پنهانش مى كردند باز بوى خوشش انتشار مى يافت و هر چه پرده بر او مى نهادند باز بوى مشام نواز او فضا را در بر مى گرفت.او به خورشيدى ماننده بود كه با2.

ص: 11


1- بنگريد به همان 458/6-486.
2- مناقب على بن ابى طالب،ابن مغازلى212/،و احقاق الحق 392/4-405.
3- احقاق الحق 292/7.
4- همان 3/7.
5- نهج البلاغه47/،خطبۀ 2.

كف دست نمى توان آن را پوشاند و همچون پرتو روز بود كه اگر يك چشم آن را نبيند چشمهاى بسيارى آن را خواهند يافت» (1).-

اوصاف آن حضرت از لسان مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب عامه

1-4-اكنون در اين زمينه بخشى از ستايشها و اوصافى را پيش روى مى نهيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق آن حضرت(علیه السلام)در كتب عامّه بدان تصريح كرده است: (2)- 1-على،آقاى مسلمانان.

2-على،پيشواى پرهيزگاران 3-على،جلودار سپيد چهرگان حجله نشين 4-على،رئيس مؤمنان 5-على،دوست پرهيزگاران 6-على،رئيس دين 7-على،امير المؤمنين«امير همۀ مؤمنان» 8-على،آقاى فرزندان آدم«جز پيامبران» 9-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 10-على،نخستين كسى كه به روز رستخيز پيامبر را خواهد ديد 11-على،نخستين كسى كه در قيامت با پيامبر مصافحه خواهد كرد 12-على،صدّيق اكبر 13-على، جداكنندۀ حق و باطل در ميان امّت 14-على،آن كه ميان حق و باطل تفاوت مى نهد 15-على،نخستين كسى كه پيامبر را تصديق كرد«به پيامبر ايمان آورد» 16-على،نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد 17-على،جلودار مسلمانان 18-على،جانشين رسول اللّه«پس از پيامبر در ميان امّت» 19-على،رئيس قريش 20-على،بهترين كسى كه پيامبر خدا او را به يادگار نهاده است 21-على،آقاى عرب 22-على،سرور دنيا و آخرت 23-على،سرور مؤمنان 24-على،وزير پيامبر خدا 25-على،همراه پيامبر خدا 26-على،نخستين كسى كه با پيامبر،

ص: 12


1- همان 16/1-17.
2- اگر جايگاه هر يك از اين ها را طالبيد بنگريد به:احقاق الحق 3/4-389.

خدا را يكتا دانست 27-على،برآورندۀ پيمان پيامبر خدا 28-على،جايگاه سرّ پيامبر خدا 29-على،بهترين كسى كه پيامبر،پس از خود به ارمغان نهاد 30-على،داور دين رسول اللّه 31-على،برادر پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 32-على،ظرف علم رسول اللّه.

33-على،درى كه پيامبر از آن مى آيد 34-على،وصىّ رسول اللّه 35-على،پردازنده به امر پيامبر 36-على،امام امّت رسول اللّه«امام الامّه» 37-على،جانشين خدا در زمين«پس از پيامبر» 38-على،امام مردمان خدا«برية» 39-على،سرور مردم 40-على،وارث علم پيامبر 41-على،پدر نسل پيامبر«فرزندان پيامبر» 42-على،بازوى پيامبر«يارى رساننده» 43-على،امين پيامبر در وحى اش 44-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 45-على،پرچمدار پيامبر به روز رستخيز 46-على،داور دشمنان پيامبر 47-على،حامى حريم پيامبر 48-على،پدر اين امّت 49-على،صاحب حريم پيامبر 50-على،كشندۀ پيمان شكنان، ستم پيشگان و بيرون رفتگان از دين 51-على،يار مؤمنان«هر مؤمنى»پس از پيامبر 52-على،برگزيدۀ پيامبر 53-على،دوست پيامبر 54-على،آقاى اوصيا 55-على،برترين اوصيا 56-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 57-على،بهترين اوصيا 58-على،پيشواى پرهيزگاران 59-على،وارث پيامبر 60-على،شمشير خدا 61-على،هدايتگر 62-على،پدر امامان پاك 63-على،با پيشينه ترين مردم در اسلام 64-على،وزير پيامبر«در آسمان و زمين» 65-على،محبوب ترين اوصيا نزد خدا 66-على،شريف ترين«بزرگترين»مردم

ص: 13

در پاك گوهرى 67-على،گرامى ترين مردم در مقام 68-على،مهربان ترين مردم نسبت به زيردست 69-على،دادگرترين مردم نسبت به زيردستان 70-على،بيناترين مردم در امور 71-على،يار خدا 72-على،همراه پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 73-على،يار مؤمنان پس از پيامبر 74-على،پردازندۀ از سوى پيامبر 75-على،پيشواى هر زن و مرد مؤمن 76-على،يار هر زن و مرد مؤمن 77-على،فراستان سنّت پيامبر 78-على،مدافع آيين رسول اللّه 79-على،شايسته ترين مردم پس از پيامبر 80-على،نخستين مردم«مؤمنان»در ايمان 81-على،برآورنده ترين مردم«مؤمنان» در پيمان الهى 82-على،ايستاترين مردم در پيمان خدايى 83-على،به عدالت قسمت كننده ترين مردم«مؤمنان» 84-على،مهرورزترين مردم«مؤمنان» نسبت به زيردستان 85-على،عادل ترين مردم نسبت به ديگران 86-على،سرّ نگهدارترين مردم 87-على،با مزيّت ترين مردم نزد خدا 88-على،سرور اوّلين و آخرين جز پيامبران 89-على،قبلۀ عارفان 90-على،نخستين مسلمانى«صحابى» كه اسلام آورده است.

91-على،قديمى ترين امّت در پذيرش اسلام«ايمان» 92-على،داناترين امّت 93-على،شكيباترين«بافضيلت ترين» فرد امّت و برخوردارترين آن ها در صبر 94-على،خوش اخلاق ترين مردم 95-على،آگاه ترين مردم به خدا 96-على،نخستين كسى كه به كوثر درآيد.

97-على،پاياترين مردم به پيامبر 98-على،نخستين ديداركنندۀ پيامبر 99-على،پردل ترين مردم 100-على، گشاده دست ترين مردم 101-على، قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ 102-على،سالم ترين مردم در دين

ص: 14

103-على،برترين مردم در يقين 104-على،كامل ترين مردم در شكيبايى 105-على،درفش هدايت 106-على،نشان ايمان 107-على،امام اولياى خدا 108-على،پرتو هر كه فرمان خداى برد 109-على،پرچمدار رسول اللّه به روز رستخيز 110-على،امين پيامبر«مورد اعتماد رسول اللّه»در كليد گنجينه هاى رحمت الهى 111-على،بزرگ مردم 112-على،نور اولياء اللّه 113-على،پيشواى هر كه اطاعت خدا كند 114-على،امين رسول اللّه در روز قيامت 115-على،حريم دار پيامبر 116-على،دوست قلب رسول اللّه 117-على،جايگاه ميراث پيامبران 118-على،امين خدا بر زمين او 119-على،حجّت خدا بر مردم 120-على،پايۀ ايمان 121-على،ركن اسلام 122-على،چراغ تاريكى زدا 123-على،نشان هدايت 124-على،پرچم برافراشتۀ مردم دنيا 125-على،راه روشن 126-على،صراط مستقيم 127-على،كلمه اى كه خداوند پرهيزگاران را بدان ملزم داشته است 128-على،داناترين مردم به ايّام اللّه 129-على،پرمصيبت ترين مؤمنان 130-على،غسل دهندۀ رسول اللّه 131-على،به خاك سپرندۀ پيامبر 132-على،پيشگام در همۀ شدايد و امور ناخوش 133-على،ايستاترين مردم در امور الهى 134-على،مردم نواز 135-على،آه در سينه 136-على،شكيبا 137-على،با منزلت ترين مردم 138-على،نزديك ترين مردم در خويشاوندى 139-على،بى نيازترين مردم 140-على،حجّت پيامبر خدا 141-على،در خدا 142-على،دوست خدا 143-على،دوست رسول اللّه 144-على،شمشير پيامبر خدا 145-على،راه به سوى خدا

ص: 15

146-على،نبأ عظيم[مهمترين خبر] 147-على،الگوى والا 148-على،امام مسلمانان 149-على،سرور صدّيقان 150-على،راهبر مسلمانان به بهشت 151-على،پرهيزگارترين مردم 152-على،برترين مردم«اين امّت» 153-على،داناترين مردم 154-على،شايستۀ مؤمنان 155-على،آگاه مردم 156-على،راهنما 157-على،عابد 158-على،هادى 159-على،مهدى 160-على،جوانمرد 161-على،برگزيدۀ امامت 162-على،ياور رسول اللّه در جايگاه پسنديده 163-على،سلطان آخرت 164-على،رازدار رسول اللّه 165-على،امين اهل زمين 166-على،امين آسمانيان 167-على، زنده كنندۀ سنّت پيامبر 168-على، ديداركنندۀ خدا از نزديك 169-على،به يقين رسيده ترين امّت 170-على،برپاكنندۀ حجّت 171-على،حجّت پيامبر بر امّت به روز داورى 172-على،بزرگ مهاجران و انصار 173-على،گوشت و خون و موى پيامبر 174-على،پدر دو سبط 175-على،پدر دو ريحانه 176-على،غمگشاى پيامبر 177-على،شير خدا در زمين 178-على،شمشير خدا«بر دشمنان» 179-على،دوست خدا 180-على،در دست دارندۀ پرچم رسول اللّه 181-على،پرچمدار حمد و سپاس 182-على،نخستين كسى كه به بهشت درآيد.

183-على،اوّلين كسى كه در فردوس بكوبد 184-على،ناخداى اين امّت 185-على،حسابرس عرب 186-على،حسابرس امّت 187-على،كاردار بهشت 188-على،برتر اصحاب رسول اللّه 189-على،امير نيكوكاران 190-على،كشنده تبهكاران 191-على،كشندۀ كافران 192-على ناسازگارترين،خشن ترين و

ص: 16

بيمناك ترين در امور خدايى 193-على،داماد پيامبر 194-على،بهترين بشر 195-على،بهترين مردم 196-على،بهترين مردان 197-على،بهترين اين امّت پس از پيامبر 198-على،بهترين خلايق 199-على،بهترين انسانى كه خورشيد بر او تابيده و از او غروب كرده است «پس از پيامبر» 200-على،همراه پيامبر در بهشت 201-على،پدر امّت 202-على،امير آيات قرآن 203-على،صاحب لواى رسول اللّه در اين سرا و آن سرا 204-على،پيشواى نيكوكاران 205-على،دوست پيامبر در بهشت 206-على،دوست ترين مردم نزد خدا و رسول 207-على،در دانش 208-على،محبوب ترين مردم نزد پيامبر 209-على،نزديك ترين مردم به رسول اللّه 210-على،بخشنده ترين مردم 211-على،تلاشگرترين مردم نزد خدا 212-على،نفوذ ناپذيرترين مردم نزد خدا 213-على،جلودار مردم به سوى بهشت 214-على،حجّت خدا بر مردم پس از پيامبر 215-على،امين رسول اللّه 216-على،نكوكار 217-على،گواه 218-على،نزديك ترين مردم به بهشت 219-على،جلودار مؤمنان به سوى بهشت 220-على،رهياب 221-على،پدر يتيمان و بينوايان 222-على،همسر بيوه زنان[ بسان همسر بيوه زنان در همدردى] 223-على،پناهگاه هر ضعيف 224-على،امنگاه هر هراسان 225-على،ريسمان استوار خدا 226-على،گرۀ سخت 227-على،كلمۀ تقوا 228-على،چشم خدا 229-على،زبان راستگوى خدا 230-على،رسندۀ به خدا 231-على،دست گشادۀ خدا در مغفرت

ص: 17

و رحمت نسبت به بندگانش 232-على،باب حطّه 223-على،نخستين كسى كه پيامبر خدا را تصديق كرد 234-على،اولين كسى كه خدا را يكتا دانست 235-على،در دانش رسول اللّه 236-على،در شهر علم 237-على،پدر خاندان پاك هدايتگر 238-على،وارث دانش پيامبران 239-على،داورترين مردم 240-على،حجّت خدا در زمين،پس از پيامبر 241-على،امين رسول اللّه در كوثر 242-على،سرور هر مرد و زن مؤمن «مسلمان» 243-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 244-على،جانشين خدا بر بندگانش 245-على،رسانندۀ پيام خدا و رسول 246-على،درهم شكنندۀ دشمنان پيامبر خدا 247-على،يار دمساز رسول اللّه

ص: 18

2-4-بر پژوهشگر پى گير است كه علّت فراوانى احاديث را در فضايل على(علیه السلام) باز شناسد و از آن ها حكم الهى را نتيجه گيرد.با كم ترين درنگ بر او آشكار خواهد شد كه دليل اين امر،عنايت فراوان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به ابلاغ دين و تكميل و اتمام آن و آگاهى آن حضرت(صلی الله علیه و آله)به اين نكته بوده است كه پس از رحلت او امّت،اختلاف خواهد يافت و اين چنين است كه ابن حجر هيثمى از پاره اى متأخران از ذريّۀ اهل بيت نبوى نقل مى كند كه نصّ آن چنين است:«دليلش-و خدا آگاه تر است-اين است كه خداوند تبارك، مشكلات على و اختلاف هاى برخاسته از امر خلافت را كه پس از رحلت حضرتش(صلی الله علیه و آله) ظهور مى كرد به آگاهى پيامبر رساند.اين،خود،اقتضاى آن را داشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)، على(علیه السلام)را به اين فضايل مشهور گرداند تا بدين ترتيب هر كه خبر اين فضايل بدو رسد و به حضرتش(علیه السلام)توسّل جويد نجات يابد.سپس هنگامى كه اين اختلاف ظهور كرد و بر حضرتش(علیه السلام)خروج كردند هر يك از صحابه كه اين فضايل را شنيده بود براى خيرخواهى امّت خبر آن را انتشار داد و پراكند.در پى آن هنگامى كه مشكل بالا گرفت و گروهى از بنى اميه بر منبرها به كاستن از مقام آن حضرت(علیه السلام)و دادن دشنام به او پرداختند و خوارج نيز با ايشان همراهى كردند و حتّى قائل به كفر حضرت(علیه السلام)شدند حافظان دانشور اهل سنّت به پراكندن فضايل حضرتش(علیه السلام)روى آوردند تا جايى كه اين فضايل در مسير خير خواهى امّت و يارى رساندن به حق،فزونى گرفت.» (1)5-امّا جماعت،احاديث مربوط به فضايل على(علیه السلام)را روايت مى كردند و در كتاب هايشان مى آوردند ولى مفهوم اين احاديث و لوازم عقلى و نتايج عرفى آن را عرضه نمى داشتند و در اين كه هر صفتى-فضيلت باشد يا رذيلت-يك ويژگى از ويژگى هاى صاحب آن و نشانى در شناخت دارندۀ آن مى باشد خود را به تجاهل و تغافل مى زدند و حتّى مى كوشيدند معانى صفاتى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ آن حضرت(علیه السلام)تصريح فرموده بود تحريف و احتمالا آن ها را پوشيده بدارند يا از شمار بيرون افكنند.يكى از اين نمونه ها مناقشۀ آن هاست در واژۀ«مولى»در حديث غدير، (2)-و پوشاندن مفهوم«وصىّ»و1.

ص: 19


1- الصواعق المحرقه121/.
2- بنگريد به:الغدير 350/1.

«جانشين»در حق امام على(علیه السلام)و تبديل مفهوم آن به. (1).- شايان گفتن است كه آن ها به تحريف و سرپوش نهادن بسنده نكردند،بلكه شيعه را مورد يورش قرار دادند و در كتاب هايشان مى كوشيدند آن ها را خراب كنند،«در نيمۀ نخست سدۀ سوم كتاب«عثمانيه»جاحظ رخ نمود كه در آن شيعه را مورد تهاجم قرار داد و ضروريّات را انكار كرد و از بديهيّات روى برتافت،چنان كه كوشيد بر دلاورى امير المؤمنين(علیه السلام)سرپوش نهد (2).- اين يورش ها در گسترۀ همۀ سده ها تا زمان ما همچنان ادامه يافت تا جايى كه علاّمه سيّد عبد العزيز طباطبايى مى گويد:تمام فرو گرفتن اين نكته چندين جلد را به خود اختصاص مى دهد و چه بسا آن چه به سدۀ ما اختصاص دارد به تنهايى مجموعه اى را از آن خود سازد،چه،اخيرا تنها در پاكستان نزديك به دويست جلد كتاب انتشار يافته كه شيعه را مورد تهاجم قرار داده است،و ما شكايت نزد خدا بريم.» (3)- آن چه در اين زمينه براى ما اهميت دارد اين است كه بدانيم بيش تر اين حملات متوجّه نتيجه گيرى هاى عقلى و فطرى از احاديث مربوط به فضايلى است كه علماى مكتب اهل البيت(علیه السلام)در امامت على و فرزندان معصوم او و وصاياى ايشان بدان استدلال كرده اند.فتأمّل.

6-موضع اماميه در اين ميان،همان موضع دفاع و جلوگيرى از حمله ها و برپاداشتن امامت بلا فصل على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پراكندن فضيلت هاى او و محسّنات خيره كنندۀ اخلاقى حضرتش(علیه السلام)بوده است و در پى آن ظهور كتاب هاى ارزشمندى از دانشوران شيعه مى باشد كه در آن به ردّ مهاجمان مى پردازند و روايت هاى صحيحى را عرضه مى دارند و امامت خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را از آن ها نتيجه مى گيرند و از حقّ آن ها و موجوديت مكتبشان به دفاع برمى خيزند،خداوند به آن ها پاداش نيك دهاد.

اينك نمونه هايى از علما و تصانيف ايشان در اين زمينه:/.

ص: 20


1- بنگريد به:معالم المدرستين 243/1-290.
2- تراثنا،شمارۀ اوّل،سال دوم34/.
3- همان36/.

سيد هاشم بن اسماعيل بن عبد الجواد توبلى كتكانى بحرانى،در گذشته به سال 1107،در دائرة المعارف شگفت خود«غاية المرام و حجة الخصام في تعيين الامام من طريق الخاصّ و العام».

علاّمه تهرانى مى گويد:در اين كتاب احاديث هر دو فرقه در فضايل امير المؤمنين و امامان معصوم(علیه السلام)و امامت ايشان وجود دارد كه در نزديك به هشتاد هزار بيت در دو مقصد ترتيب يافته است.مقصد اوّل در تعيين امام و تصريح بر اوست و در آن شصت و هفت باب است و مقصد دوم در توصيف امام است به نص كه در آن دويست و چهل و شش باب به چشم مى خورد و در پايان آن فصلى است در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)از دو طريق در يك صد و چهل و چهار باب» (1).- سيد مير حامد حسين بن سيّد محمّد قلى موسوى هندى كهنوى،در گذشته به سال 1306 ه،در كتاب بزرگش«عبقات الانوار في امامة الائمة الاطهار.» اين نويسنده-رضى اللّه عنه-كتابش را به دو شيوه نگاشته است:

«نخست:آياتى كه امامت بلا فصل امير المؤمنين على(علیه السلام)را پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به اثبات مى رساند.وى در اثبات اين مطلب به كتب جماعت و تفاسير ايشان تكيه كرده است.

دوم:احاديثى كه در اثبات امامت امير المؤمنين على(علیه السلام)دلالتى آشكار دارند و از سندى متواتر برخوردارند.شمار اين احاديث دوازده است» (2)- قاضى سيد سعيد نور اللّه حسينى مرعشى شوشترى،به شهادت رسيده در سال 1019 ه در كتاب ماندگارش«احقاق الحق و ازهاق الباطل.» «او در اين كتاب سخنان قاضى فضل بن روزبهان در كتابش با نام«ابطال نهج الباطل»را كه در ردّ كتاب علاّمۀ حلّى«نهج الحق»نوشته تخطئه مى كند و سخن درست را آشكار ساخته و به بزرگترين پاداش و اجر رسيده است.» (3)-1.

ص: 21


1- الذريعه16/-21.
2- مقدّمۀ«العبقات»،سيد على حسينى ميلانى16/-17.
3- الذريعه 290/1.

آية اللّه العظمى سيد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى-قدّس سرّه-بر اين كتاب حواشى ارزشمندى زده است كه در چند جلد قطور به همراه اين كتاب به چاپ رسيده است-سعى جميل او مشكور درگاه كبريايى باد-.

علاّمه شيخ عبد الحسين امينى،درگذشته به سال 1390 ه.ق در دائرة المعارف ارزشمندش:«الغدير في الكتاب و السنّة و الادب»به بحث پيرامون حديث غدير در قرآن و سنّت و ادبيّات مى پردازد.او در اين كتاب،شاعران و نويسندگانى را يادآور مى شود كه «غدير»را در گسترۀ سده هاى پياپى از صدر اسلام تا هم اينك در شعر و نثر خود آورده اند.علاّمۀ امينى به اين مهم هم بسنده نكرده است و در دائرة المعارف خود پژوهشهاى علمى،دينى و تاريخى را پيرامون فضايل على(علیه السلام)و امامت بلا فصل او مورد تحقيق قرار داده است،و هر پژوهشگرى كه در جستجوى يافتن حقيقت ناب است از آگاهى و بررسى اين دائرة المعارف بى نياز نيست.

از نويسندگان ديگر،يكى نيز مؤلّف همين كتاب،درگذشته به سال 726 ه.ق است كه در قرن خود و بلكه در همۀ قرون از اعلام علماى شيعه به شمار است.او در كتابى كه اينك پيش روى شماست:«كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين(علیه السلام)»فضايل على(علیه السلام)را از منابع عامّه به ارمغان نهاده است.

7-مؤلّف«كشف اليقين»،همان گونه كه بيان شد حسن بن يوسف بن مطهّر حلى (648 ق-726 ق)است.علاّم العلوم،سيد محمّد مهدى بحر العلوم-رحمه اللّه-در رجالش او را«علاّمه جهان و افتخار بنى بشر و بزرگ ترين علما در شأن و برترين ايشان در برهان و ابر باران خيز فضيلت و درياى علمى مى نامد كه كرانه اى ندارد و علومى را كه در ميان مردم پراكنده بوده گرد آورده است و به فنونى احاطه يافته كه به سنجه در نمى آيد.او در سدۀ هفتم،ترويج دهندۀ شريعت و رئيس علماى شيعه بوده است بى هيچ نزاعى.او در هر علمى كتاب ها نگاشته و خداوند در هر پديده اى سرچشمه اى بدو بخشيده است.

او سامان بخشندۀ فقه تلقّى مى شود كه در درياى آن ژرفكاوى كرده است...و براى دريافت مفاهيم اصولى و رجالى همگان به سوى او كوچ مى كنند و آرزوها نزد او برند و او را بايد صاحب فن و لگام دار اين علوم دانست،و در منطق و كلام هم كه شيخ الرئيس و

ص: 22

جلودار اين دو علم به شمار مى آيد.» (1)- 8-شرح حال نگاران در كتاب هاى خود احوال و آثارى براى او ذكر كرده اند چنين:

1-8-همين مؤلف،خلاصة الاقوال45/-49،تحقيق سيد محمّد صادق بحر العلوم، افست،انتشارات رضى،قم.

2-8-شيخ عبّاس قمى،هدية الاحباب201/،مكتبة الصدوق،تهران.

3-8-عبد الرحيم ربّانى شيرازى،مقدّمۀ بحار الانوار،مولى محمّد باقر مجلسى، دار الكتب الاسلاميه،تهران.

4-8-سيّد محمّد صادق بحر العلوم،مقدّمۀ خلاصة الاقوال 4-40،افست،انتشارات رضى،قم.

5-8-ابن داود،رجال78/،تحقيق سيّد محمّد صادق بحر العلوم،افست،انتشارات رضى،قم.

6-8-عبد اللّه مامقانى،تنقيح المقال 314/1،انتشارات جهان،تهران.

7-8-تفرشى،نقد الرجال99/،چاپ عبد الغفّار،تهران.

8-8-محمّد باقر خوانسارى،روضات الجنّات 269/2-286،افست،دار المعرفه، بيروت.

9-8-ابن حجر عسقلانى،لسان الميزان 319/6،مؤسسۀ اعلمى،بيروت.

10-8-ابن حجر عسقلانى،الدرر الكامنة 158/2،تحقيق محمّد سيّد جاد الحقّ، دار الكتب الحديثة،مصر،قاهره.

11-8-عبد اللّه افندى اصفهانى،رياض العلماء 358/1-390،تحقيق سيّد احمد حسينى،كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى.

12-8-شيخ يوسف بحرانى،لؤلؤة البحرين201/،مؤسسۀ آل البيت،قم.

13-8-قاضى نور اللّه شوشترى،مجالس المؤمنين 570/1-578، المكتبة الاسلامية،تهران.

14-8-ابو على محمّد بن اسماعيل حائرى،منتهى المقال105/.2.

ص: 23


1- رجال سيد بحر العلوم 257/2.

15-8-مرجع دين،سيّد شهاب الدين مرعشى نجفى،مقدّمۀ احقاق الحق 35/1-70،انتشارات كتاب خانه آية اللّه العظمى مرعشى نجفى،قم.

16-8-همين مؤلّف،اجوبة المسائل المهنائية138/-139،خيّام،قم.

17-8-شيخ حرّ عاملى،أمل الآمل 81/2-85،تحقيق سيد احمد حسينى، مكتبة الاندلس،بغداد.

18-8-محمّد رضا حكيمى،تاريخ العلماء159/-164،مؤسسة الاعلمى للمطبوعات،بيروت.

19-8-سيّد محسن امين،اعيان الشيعه 396/5-408،تحقيق حسن الامين، دار التعارف،بيروت.

20-8-عمر رضا كحاله،معجم المؤلّفين 303/3،المكتبة العربية،دمشق.

21-8-زركلى،اعلام 244/2،چاپ دوم.

22-8-دكتر ابو الفتح حكيميان،فهرست مشاهير ايران246/،انتشارات دانشگاه ملّى ايران.

23-8-مولى محمّد باقر مجلسى،الوجيز150/،كه بعدا با«خلاصة الاقوال علاّمه حلّى»چاپ شد،ايران.

24-8-محمّد على مدرّسى،ريحانة الادب 167/4-179،خيّام،تبريز.

25-8-شيخ آقا بزرگ تهرانى،طبقات اعلام الشيعه 52/5،تحقيق على نقى منزوى، دار الكتاب العربى،بيروت.

26-8-سيد محمّد مهدى بحر العلوم،الفوائد الرجاليه 257/2-317،تحقيق محمّد صادق بحر العلوم و حسين بحر العلوم،افست،دار الزهرا،بيروت.

27-8-يوسف اتابكى،النجوم الزاهرة 267/9،افست،وزارة الثقافة و الارشاد القومى،مصر.

28-8-محمد بن على اردبيلى،جامع الرواة 230/1،افست،كتاب خانۀ آية اللّه مرعشى نجفى،قم.

29-8-شيخ عبّاس قمّى،سفينة البحار 228/2،مكتبة سنائى،تهران.

30-8-ميرزا حسين نورى،مستدرك الوسائل 459/3،افست اسماعيليان.

ص: 24

31-8-شيخ عبّاس قمّى،الكنى و الالقاب 477/2-480،منشورات مكتبة الصدر، طهران.

32-8-اليافعى،مرآة الجنان 476/4،افست،مؤسسة الاعلمى،بيروت.

33-8-سيد احمد حسينى و شيخ هادى يوسفى،مقدمة نهج المسترشدين في اصول الدين5/،مجمع الذخائر الاسلامية،قم.

34-8-اسماعيل پاشا بغدادى،هدية العارفين 284/5،افست،مكتبة الاسلامية و الجعفرية،طهران.

35-8-علاّمه سيد عبد العزيز طباطبايى،مكتبة العلاّمة الحلّى،خطى.

36-8-شيخ آغا بزرگ طهرانى،الذريعة الى تصانيف الشيعه،دار الاضواء،بيروت.

37-8-ميرزا محمّد استرآبادى،منهج المقال109/.

38-8-صلاح الدين خليل صفدى،الوافى بالوفيات 85/13،جمعية المستشرقين الألمانيّة.

39-8-ابو الفداء ابن كثير،البداية و النهاية 125/14،مكتبة المعارف،بيروت.

40-8-شيخ فخر الدّين طريحى،مجمع البحرين 124/6،المكتبة المرتضويه، طهران.

41-8-شيخ فارس حسّون،مقدّمة ارشاد الاذهان للعلاّمة الحلّى 23-210،جماعة المدرّسين،قم.

42-8-سيد احمد حسينى خوانسارى،كشف الاستار عن وجه الكتب و الاسفار، 342/1-343،مؤسسة آل البيت.

43-8-محمد على البقّال،عبد الحسين،مقدّمة الرسالة السعدية11/-19،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.

44-8-افندى الاصفهانى،الميرزا عبد اللّه،تعليقة أمل الآمل،تدوين و تحقيق السيّد احمد الحسينى 131/123،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.

9-آثار مؤلّف كتاب،علاّمه (1)-:ت.

ص: 25


1- اگر فهرست تفصيلى آثار او را طالبيد بنگريد به:مقدّمۀ شيخ فارس حسّون بر كتاب ارشاد الاذهان الى احكام الايمان 66/1-126،كه در آن جا نيكو سخن گفته و بر منابع بسيارى از جمله«مكتبة العلامة الحلّى» علاّمه سيد عبد العزيز طباطبايى،نسخۀ خطى اعتماد كرده است.

سيد بحر العلوم پس از بيان تأليفات علاّمه مى گويد:«هر گاه در نگارش اين كتاب ها در همۀ علوم معقول و منقول و فروع و اصول آن به قلم علاّمه درنگ كنيم كه در ميان آن ها كتاب هاى بزرگى است كه دقّت نظرهايى را در بردارد درمى يابيم كه اين مرد از سوى خدا تأييد شده است و بايد او را آيتى از آيات خدا دانست.گفته شده است،آثار او به روزهاى عمرش-از ولادت تا وفات-تقسيم شده است و هر روز،جزوه اى را از آن خود كرده است.» (1)- از آثار شگفت علاّمه-چنان كه گفته آمد-يكى كشف اليقين است كه در آن احاديث به فصول بديعى ترتيب يافته اند كه شرح آن چنين است:

فصل اوّل:پيرامون فضايلى كه پيش از تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

فصل دوم:پيرامون فضايلى كه در حال خلقت و تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

فصل سوم:پيرامون فضايلى كه در حال كمال و بلوغ حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

فصل چهارم:پيرامون فضايلى كه پس از وفات حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

اين كتاب از منابع علاّمه مجلسى-رحمه اللّه-در بحار الانوار است،چه،خود او مى گويد:«كتاب كشف اليقين كه گاهى از آن به كتاب اليقين تعبير مى كنيم.» (2)- بايد بدانيم كه اين كتاب دو بار چاپ شده است:

اوّل:سال 1298 ق در تبريز با چاپ سنگى.

دوم:سال 1371 ق در نجف با چاپ غير سنگى.

برخى از علما آن را به فارسى ترجمه كرده اند و برخى از نسخه هاى خطى آن در1.

ص: 26


1- رجال سيّد بحر العلوم 288/2.
2- بحار 17/1.

پاره اى از كتاب خانه ها يافت مى شود كه از آن جمله است:

1-محمّد اسماعيل بن محمّد باقر مجد الادباء خراسانى كه اين كتاب را در دوران قاجار(ق 13)ترجمه كرده آن را«رشف المعين»ناميده است.نسخه اى از آن در كتاب خانه ملّى،تهران،شمارۀ /971ف،مذكور در فهرست 520/2 يافت مى شود.

2-ترجمۀ ديگرى از آن در دست است كه از مترجمى ناشناخته كه در همين كتاب خانه با شمارۀ /732ف،مذكور در فهرست 255/2 يافت مى شود.آغاز و پايان اين نسخه كاستى دارد.به نظر مى رسد اين نسخه نيز در سدۀ سيزدهم ترجمه شده است.

10-در پايان،سخنى داريم پيرامون معرفى نسخه ها و شيوۀ تحقيق:

در تحقيق اين كتاب و تصحيح متن آن به پنج نسخه تكيه كرده ايم كه عبارتند از:

1-نسخۀ ارزشمند موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1796.اين نسخه با خطّ محمّد جبعىّ(جدّ اعلاى شيخ بهاء الدين محمّد عاملى)است.وى در سه شنبه 21 شعبان سال 852 از استنساخ اين نسخه فراغت حاصل كرده است.اين نسخه با نسخۀ نوشته شده به خطّ خود علاّمه-قدّس سرّه-مقابله شده است.ما اين نسخه را با نماد«ج»آورده ايم.

2-نسخۀ موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران.كتاب نخست اين مجموعه با شمارۀ 503 تاريخ و نويسنده اى ناشناخته دارد و در حاشيۀ پايان آن اين جمله به چشم مى خورد:«بلغ القبال بعون اللّه الملك المتعال و صلّى اللّه على محمّد و آله خير آل.»اين نسخه را با نماد«د»آورده ايم.

3-نسخه موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1627.

استنساخ آن در نيمۀ ربيع الآخر سال 1232 پايان پذيرفته است.ما اين نسخه را با نماد«أ» آورده ايم.

4-نسخۀ موجود در كتاب خانه عمومى آية اللّه مرعشى نجفى،كتاب دوم از مجموعۀ شمارۀ 980 كه نگارش آن روز دوشنبه 11 جمادى الثانيه سال 1086 پايان گرفته است.

ما اين نسخه را با نماد«ش»آورده ايم.

5-نسخۀ چاپ سنگى كه كاملا مقابله شده است.استنساخ اين نسخه در روز سه شنبه،ماه ربيع الاوّل سال 1298 پايان يافته است.ما اين نسخه را با نماد«م»آورده ايم.

ص: 27

ما همۀ متون حديثى را با همۀ تاب و توان خود از منابع اصيل آن استخراج كرده ايم و هر آن چه را كه علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار از او نقل كرده است برشمرده ايم و جايگاه آن را در حاشيه يادآورشده ايم و به اختلافات مهمّ لفظى اشاره كرده ايم و سخنان علما را و بهره برى هاى عقلى ايشان را از احاديث در حاشيه آورده ايم و لذا شايسته است كه آن را«كشف الدلائل عن احاديث الفضائل»بناميم.

در پايان،سپاس فراوان دارم از برادران گرامى و فاضلى كه مرا در سامان دادن به اين طرح يارى رساندند.اين گروه عبارتند از:جناب آقاى حسن قمى و آقايان:صباح صالح الهنداوى،عبد الحسين و عبد الحسن طالعى و على رضا حبيب اللّهى كه خداوند توفيقشان دهد اخبار ائمّۀ اطهار را بازگو كنند.از صميم دل به كوتاهى خود اعتراف دارم و كمال و كبريا از آن خداوند است و در آغاز و انجام،حمد از براى خداست.

حسين درگاهى

ص: 28

ص: 29

ص: 30

ص: 31

ص: 32

ص: 33

ص: 34

ص: 35

ص: 36

ص: 37

ص: 38

مقدمه

سپاس خدايى را كه قديم است و چيره،بزرگ و توانا،شكيبا و بخشاينده،كريم و پوشنده،آغاز و انجام،نهان و آشكار،داناى اسرار پوشيده،آگاه به نهاده هاى درون، آفرينندۀ جنس آفريده ها بى هيچ حاجتى به شريك و يار،هستى بخش گونه هاى ممكن بى هيچ نيازى به ياور و پشتيبان.

ستايش مى كنم او را بر نعمت بخشى فراوانش و سپاسش مى گزارم بر فضل افزون و موج خيزش،و درود بر سرور پيشينيان و پسينيان محمّد مصطفى و خاندان سرفراز و بزرگوار او كه از هر گونه صغيره و كبيره اى در امانند و از سرچشمه ها و ذخاير،نيرو همى گيرند.

امّا بعد،دستور سلطان بزرگ،اختيار دار امّت ها،سلطان سلاطين اقوام عرب و عجم، شاهنشاه والامقام،رحم گيرندۀ به بندگان و لطف الهى در سرزمين ها،رحمت خداى تعالى بر جهانيان و سايۀ خدا بر همۀ بندگان، زنده كنندۀ سنت هاى پيامبران،گستراننده و پراكنندۀ دادگرى و ميراننده و نابودكنندۀ ستم،يارى شده از سوى خداوند تبارك به عنايات ربّانى كه الطاف الهى به سوى او دامن كشيده است،صاحب نفس قدسى و رياستمدار بنى بشر كه در پرتو انديشۀ تابناكش به والاترين مراتب دست يافته و با خرد صائبش به بلنداى اختران درخشنده رسيده است،همو كه در پرتو قريحۀ نيكو و صدق گفتارش از همۀ مردمان جدا گشته«اولجايتو خدابنده»محمّد،سلطان زمين كه خداوند حكومتش را تا روز رستخيز مانا گرداند و پيوسته درفش پيروزى و فيروزى اش بر فراز باشد و دولتش تا روز حشر و نشر از دستبرد ديگران در امان،فرمانى صادر كرده است تا رساله اى فراهم آيد فراگير فضايل امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام)-كه برترين درودها و سلام ها بر او باد-من نيز دستور او را گردن نهادم و به اجراى امر او شتافتم و كتابى را با

ص: 39

نام«كشف اليقين»در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)فراپيش نهادم كه چكيده است و كوتاه بى هيچ درازگويى و زياده پردازى.گشودن اين در،خستگى در پى دارد،چرا كه فضايل حضرتش(علیه السلام)را شمارى نيست و اين چنان است كه اخطب خوارزم (1)-به نقل از ابن عبّاس -رضى اللّه عنه-روايت كرده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«اگر[درخت] باغ ها قلم گردند و درياها مركّب و جنّيان حسابگر و آدميان نويسنده،نخواهند توانست فضايل على بن ابى طالب(علیه السلام)را شماره كنند.» (2)آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين توصيفش كند چگونه مى توان به بيان فضايلش پرداخت؟! يكى از سخن سرايان كه در ترك ستايش على مورد نكوهش قرار گرفته بود گفت:8.

ص: 40


1- مناقب خوارزمى2/ كه نظير آن در صفحۀ 235 از ابن عبّاس نيز رسيده است.
2- شيخ ابو على فضل بن حسن طبرسى در اعلام الورى184/-185 مى گويد:«آگاه باشيد كه فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)و اخلاق والا و ويژگى هاى او آن چنان فراوان است كه هيچ كتابى گنجايش آن ندارد و به سخن در نيايد و در اين ميان اگر چه شيعيان،بسيارى از آن ها را باز گفته اند ولى نقل آن اختصاص بديشان ندارد.عامّه و مخالفان نيز آن قدر ذكر فضايل حضرتش را كرده اند كه به شماره در نمى آيد و پايان نمى پذيرد. دانشمند اجلّ مرتضى علم الهدى-قدّس اللّه روحه-مى گويد:از شيخ پيشگامى كه در شمار اصحاب حديث است و ابو حفص عمر بن شاهين ناميده مى شود شنيدم كه مى گفت:من تنها در فضايل على(علیه السلام)هزار بخش گرد آورده ام. امّا آن چه اصحاب ما در اين زمينه روايت كرده اند آن قدر است كه نمى توان دامنه هاى آن را فراچيد و دانسته نيست به چند هزار رسد و من از اين ميان تنها به جان مايه ها و نگين انگشترها و هستۀ مركزى آن ها بسنده كرده ام و در اين كار،راه منصور فقيه را در پيش روى گرفته ام كه مى گويد: قالوا:خذ العين من كلّ فقلت لهم: في العين فضل و لكن ناظر العين حرفين من ألف طومار مسوّدة و ربّما لم تجد في الألف ألفين.» علاّمه نور الدّين بياضى عاملى در«صراط مستقيم»56/2 مى گويد:«احاديث دو فرقه و كتاب هاى دو گروه به امامت على(علیه السلام)تصريحى دارند نه به تضمين يا التزام،و اين همه،قطره اى است از درياى متلاطم او و نور شمعى است در روشنايى روز كه فرهيختگان در آن شعرهاى گونه گون سروده اند.» نيز بنگريد به:الطرائف137/-139 و بحار الانوار 166/38.

مرا در ترك ستايش على نكوهش مكن كه من بدين امر از تو آگاه تر و داننده ترم آسمانيان و زمينيان در ناتوانى از برشمردن اوصاف قنبر يكسانند از يكى از فضلا پيرامون على(علیه السلام)پرسش كردند و او در پاسخ گفت:چه گويم از شخصيّتى كه دشمنانش از روى حسد و دوستانش از روى هراس و احتياط پرده بر فضايل او نهادند و باز فضايلى كه در اين ميان رخ نمود خاور و باختر را پوشاند.

ما در اين فشردۀ سخن از براى فرمانبرى سلطان به اندكى از فضايل حضرت(علیه السلام)و روايت اخطب خوارزم اشاره اى داريم (1).- او مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«به برادرم على فضايلى داده شده است كه از فراوانى به شماره در نمى آيد.پس هر كه فضيلتى از فضايل او را ياد آورد در حالى كه بدان اعتراف دارد خداوند گناهان گذشته و آيندۀ او را ببخشايد،و هر كه فضيلتى از فضايل او را بنگارد مادامى كه نشانى از اين نگارش باقى است فرشتگان براى او طلب غفران كنند،و هر كس به فضيلتى از فضايل او گوش سپارد خداوند بر گناهان شنيدارى او پردۀ عفو كشد،و هر كه به نگاشته اى در فضايل او نظر بيفكند خداوند از گناهان چشم او درگذرد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:«نظر كردن به برادرم على بن ابى طالب،عبادت و ذكر او پرستش است و خداوند ايمان بنده اى را نپذيرد مگر به ولايت على و دورى از دشمنانش.» من اين رساله را در چهار فصل،ترتيب بندى كرده ام:/.

ص: 41


1- مناقب خوارزمى2/.

ص: 42

فصل اوّل: پيرامون فضايلى كه پيش از تولّد حضرتش(علیه السلام) براى ايشان ثابت است

اشاره

ص: 43

ص: 44

شمار اين فضايل پنج است:

نخست:اين كه نام حضرت(علیه السلام)در تورات آمده است:

خداوند تبارك و تعالى به ابراهيم فرمود:«امّا اسماعيل،پس دعاى تو را در بارۀ او شنيدم و بدو بركت بخشيدم و بزودى پرثمرش گردانم و بر فرزندانش همى بيفزايم و در پشت او دوازده فرزند شريف قرار دهم كه زاده شوند و او را حزبى بزرگ گردانم»، و ترديدى نيست كه على(علیه السلام)يكى از اين دوازده تن مى باشد و اين فضيلتى است كه هيچ كس بدان دست نيافته است (1).

دوم: برانگيخته شدن پيامبران بر ولايت پيامبر و على(علیه السلام)

اخطب خوارزم (2)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

اى عبد اللّه!فرشته اى بر من نازل شد و گفت:اى محمّد!از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم بپرس بر چه چيز برانگيخته شدند؟[فرمود:گفتم:بر چه چيز برانگيخته

ص: 45


1- ابن شهرآشوب در«مناقب آل ابى طالب»257/2 مى گويد: «اين خبر در كتاب هاى گذشتگان آمده است؛خبرى كه تنها براى اولياى برگزيده است و نبايد امور دنيوى را مقصود آن دانست.بنا بر اين همۀ امور دينى براى على ثابت مى شود و اين چيزى است كه جز براى پيامبر يا امام ثابت نمى شود و از آن جا كه او پيامبر نيست پس ناگزير امام خواهد بود.» علاّمۀ مجلسى همين سخن را در«بحار الانوار»50/38 از ابن شهرآشوب نقل مى كند.
2- مناقب خوارزمى221/.

شدند؟]گفت:براى ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (1)6.

ص: 46


1- شيخ محمّد حسن مظفّر در«دلائل الصدق»مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت امير المؤمنين روشن است:زيرا برانگيختن پيامبران و گرفتن پيمان ولايت على از آن ها در روزگاران قديم و پرداختن فراوان به اين ولايت در رأس دو اصل دين يعنى ربوبيّت و نبوّت، معنايى ندارد جز آن كه مقصود از آن امامت كسى است كه همچون برترى محمّد(صلی الله علیه و آله)بر آن ها برترى دارد.» وى سپس مى گويد:«آيۀ شريفه،شهادت به نبوّت و ولايت را ذكر نكرده،چرا كه به بيان اصل بسنده كرده است كه همان برانگيختن براى گواهى دادن به وحدانيت است،همان گونه كه برخى از روايتهاى آمده به پيامبرى پيامبر و امامت ولىّ ما بسنده كرده اند،چه،اين دو با در نظر گرفتن برانگيخته شدنشان براى شهادت به وحدانيت مقتضى پرسش و تقدير هستند،زيرا كه اصل،همان شهادت به وحدانيت است كه آيه هم آن را ذكر كرده است.» نگاه كنيد به:«دلائل الصدق»167/2-170. يحيى بن حسن بن بطريق در«العمده»353/ مى گويد:«وقتى خداوند تبارك و تعالى پيامبران پيش از محمّد(صلی الله علیه و آله)را بر پايۀ ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)برانگيخته است،پس چگونه امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)را مكلّف به ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)نكند؟!و اين خود براى هر مقصودى كافى است و جانشينى است براى هر گمشده اى.» نيز نگاه كنيد به كتاب ديگر او«الخصائص»156/. علاّمه سيّد حامد حسين در«عبقات الانوار»پس از بيان سخنان سرشناسان اهل سنّت پيرامون اين آيۀ شريفه مى گويد: «از سخنان بزرگان اهل سنّت و جلو داران و حافظان نامور ايشان دانسته شد كه گرفتن پيمان پيامبرى سرور پيامبران(صلی الله علیه و آله)از همه پيامبران و رسولان(علیه السلام)از آشكارترين و كامل ترين دلايل است بر برترى و تقدّم حضرتش بر آن ها.از آنجا كه اين مفهوم،متفرّع است بر پيشى داشتن حضرت بر آن ها در آفرينش و اين پيشى داشتن در آفرينش براى على(علیه السلام)نيز ثابت است،پس او نيز بعد از خاتم پيامبران(صلی الله علیه و آله)برترين مردمان به شمار است.و هموست امام و جانشين پيامبر و پيشى گرفتن احدى بر او روا نيست. به علاوه احاديث بسيارى در كتاب هاى ايشان بدين مضمون آمده است كه از پيامبران و جز پيامبران همچنان كه پيمان پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)گرفته شده پيمان ولايت و امامت على نيز گرفته شده است. ...پس هر آن چه علماى بزرگ در فضيلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در پرتو احاديث مربوط به گرفتن پيمان و جز آن آورده اند براى على(علیه السلام)نيز ثابت است.» بنگريد به«خلاصة عبقات الانوار»269/5-276.

سوم:اين كه اسم او بر عرش نگاشته شده است:

اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون خداوند تبارك و تعالى آدم را بيافريد و از روح خود در او دميد آدم عطسه كرد و در پى آن گفت:ستايش از آن خداست.پس خدا بدو وحى كرد كه:بنده ام مرا ستودى،به عزّت و جلالم سوگند اگر نمى بود دو بنده اى كه مى خواهم در دنيا بيافرينمشان تو را نمى آفريدم.

عرض كرد:بار خدايا!آيا آن دو از من خواهند بود؟فرمود:آرى،اى آدم،سرت را بالا گير و ببين.آدم سر خويش بالا گرفت كه ناگه بر عرش چنين نگاشته يافت:نيست خدايى مگر اللّه،محمّد پيامبر رحمت و على برپاكنندۀ حجّت است و هر كه حقّ على را بشناسد پاك و پاكيزه گردد و آن كه حقّش را انكار كند ملعون خواهد بود و زيانكار.به عزّتم سوگند خوردم هر آن كس را كه از او فرمان برد به فردوسش درآورم گرچه مرا عصيان كند،و به عزّتم سوگند خوردم هر كه از فرمان او سر برتابد به دوزخش كشم گرچه از من فرمان برد (2).

ص: 47


1- مناقب خوارزمى227/.
2- مصنّف اين حديث را در«نهج الحق»232/ آورده و شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»503/2-504 چنين توضيحى را پيرامون اين خبر بر آن افزوده است: «ترديدى نيست كه اقرار به خدا و پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)شرط ايمان مى باشد و چنين است اقرار به امامت على(علیه السلام)بر اين اساس كه امامت او بنا به نصّ خدا و رسول است و همچون نبوّت اصلى به شمار مى آيد از اصول دين،ولى اقرار به امامت فرع اقرار به خدا و رسول است و هر كه بدان اقرار كند ايمانش كمال يابد و هر كه اقرار نكند ايمانش ناقص خواهد بود حتّى اگر به خدا و رسول اقرار كند.حال كه اين را دانستى دريافتى هر كه على را فرمان برد در حالى كه به حقّ او آگاه است-چنان كه مقصود از حديث همين مى باشد-مؤمنى خواهد بود كه با فرمانبرى از على(علیه السلام)فرمانبر خدا و رسول است،زيرا فرمانبرى از حضرت(علیه السلام)به اعتبار آن كه امامى است از سوى خداوند تبارك و تعالى مستلزم ايمان و فرمانبرى از خدا و رسول مى باشد،و از اين رو شايستۀ ورود به بهشت خواهد بود اگر چه در پاره اى احكام از فرمان الهى سربرتابد و در اين احكام از على نيز فرمان نبرد،زيرا سربرتافتن او در اين هنگام سربرتافتن مؤمنى است سزاوار بخشش،همان گونه كه اگر كسى با انكار امامت از على سربرتابد از خدا و رسولش سربرتافته است و به دوزخ درخواهد آمد حتّى اگر ظاهرا از خدا و رسول فرمان برده باشد،زيرا فرمانبرى چنين كسى از خدا و رسول،فرمانبرى انسانى مؤمن نيست تا پذيرفته افتد،چنان كه خدا را در ظاهر فرمان برد و همچون اهل كتاب با انكار رسالت پيامبر از فرمان او سر برتابد.مفهوم اين سخن الهى كه در حديث آمده است:«سوگند خورده ام هر آن كس را كه از على فرمان برد حتّى اگر مرا عصيان كند به بهشت درآورم و هر كه از فرمان او روى برتابد حتّى اگر از من فرمان برد به دوزخش كشم»آشكار است،يعنى در ظاهر چنين است،چنان كه صحيح خواهد بود اگر گفته شود:هر كه از على فرمان برد اهل رهايى و بهشت خواهد بود حتى اگر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمان نبرد،و هر كه از على فرمان نبرد اهل دوزخ خواهد بود حتّى اگر در ظاهر از پيامبر خدا فرمان برد.اين همه منافاتى ندارد كه محمّد(صلی الله علیه و آله)از على(علیه السلام)شريف تر باشد-چنان كه آشكار است. گواه آن كه در اين حديث،مراد امامت على است توصيف خداست از على در عرش نوشته كه او برپاكنندۀ حجّت الهى است،به ويژه آن كه چنين صفتى همرديف با وحدانيت خدا و نبوّت محمّد آورده شده است.اين خود از آشكارترين دلايل امامت على است،به علاوۀ آن كه خداوند تصريح كرده است محمّد و على علّت خلق آدمند و اين دليل برترى آن هاست بر آدم چه رسد به امّت.پس ناگزير على بايد آقا و امام امّت و حتّى علّت آفرينش آن ها-بر اساس اولويت-باشد،چنان كه خود حضرت(علیه السلام)در نامه اش به معاويه مى نويسد:«ما دست پرورده هاى الهى هستيم و مردم دست پرورده هاى ما.».

در كتاب«مناقب» (1)-از جابر بن عبد اللّه انصارى آمده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:

بر در بهشت نگاشته شده است:[نيست خدايى جز اللّه]،محمّد پيامبر خداست و على بن ابى طالب برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه خداوند،/.

ص: 48


1- مناقب خوارزمى88/.

آسمان ها و زمين را بيافريند.

در مناقب آمده است كه راوى(جابر)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل بر من فرود آمد در حالى كه دو بالش را گسترده بود،بر يكى از دو بال چنين نوشته شده بود:

نيست خدايى جز اللّه،محمّد پيامبر است،و بر بال ديگر نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه،على است وصىّ.

در مسند احمد از جابر روايت شده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر در بهشت نوشته شده است:محمّد،پيامبر خداست و على برادر رسول خدا بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه آسمان ها آفريده شود (1).

چهارم:اين كه روايت شده است پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:من و على بن ابى طالب از يك نور هستيم.

صاحب مناقب از سلمان (2)-روايت كرده است كه:از حبيب خود مصطفى(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه فرمود:«چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-[نورى پراكنده كه خداوند را تسبيح و تقديس مى كرد].پس

ص: 49


1- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 53/36 پس از بيان اخبارى با اين مضمون مى گويد: «اين اخبار گواه است بر فضيلت عظيم حضرتش چرا كه نام او در آغاز آفرينش بر عرش نوشته آمده و چنين توصيف شده است كه خداوند تعالى او را پشتيبان پيامبر(صلی الله علیه و آله)قرار داده است و دلالت بر آن دارد كه حضرت(علیه السلام)بيش از همۀ مسلمانان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را پشتيبانى كرده و يارى رسانده است،زيرا بدين امر اختصاص داده شده است،و اين همه منافات دارد با اين كه در امامت ديگرى بر او مقدّم داشته شود، چنان كه پوشيده نيست بر هر آن كس كه پوشش تعصّب و نابخردى را از چشمان خود فرو گيرد.» علاّمه سيد حامد حسين در«عبقات الانوار»مى گويد: «احاديث بسيارى در دست است كه همگى صراحت دارند در اين كه نام على(علیه السلام)همراه با نام پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر عرش نوشته آمده است و بدين ترتيب پس از پيامبر برترى او آشكار مى شود،و اين كه او بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در ميان همۀ مردم خواه پيامبران يا جز ايشان نزد خدا بزرگترين منزلت را دارند.» بنگريد به:«خلاصة عبقات الانوار»243/5-256.
2- مناقب خوارزمى88/.

چون خداوند تبارك آدم را بيافريد اين نور را در پشت او تعبيه كرد و ما پيوسته در يك جا بوديم تا آن كه در پشت عبد المطّلب از يك ديگر جدا شديم.بخشى من شدم و بخشى على.» در همين جا آمده است:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند،پس چون خداوند پدرم آدم را بيافريد اين نور را در پشت او جاى داد،همچنان خداوند اين نور را از پشتى به پشتى منتقل مى ساخت تا اين كه آن را در پشت عبد المطّلب جاى داد.[سپس آن را از پشت عبد المطّلب خارج ساخت]و به دو بخش تقسيم كرد:بخشى را در پشت عبد اللّه قرار داد و بخشى را در پشت ابو طالب.پس على از من و من از اويم.گوشت او گوشت من و خون او خون من است.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است كه من هم او را دوست مى دارم و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است كه من هم او را دشمن خواهم داشت (1).»».

ص: 50


1- علاّمه سيّد حامد حسين در«عبقات الانوار»،در دلالت اين حديث بر امامت امير المؤمنين وجوهى را ياد آورى كرده است كه چكيدۀ،آن ها را بيان مى داريم: «1-تصريح به خلافت على(علیه السلام)همان گونه كه در بخشى از احاديث روايت شده از سوى گروهى از اهل سنت رسيده با اين الفاظ است:«نبوّت در من است و خلافت در على»،يا نظاير آن. 2-تصريح به وصايت على(علیه السلام)،همان گونه كه در حديث با اين الفاظ آمده است:«مرا نبى و پيامبر قرار داده است و على را وصىّ.» 3-فرشتگان و ديگران تسبيح را از اين نور فرا گرفتند،زيرا هر تقديس و تسبيحى از آدم و انبيا و آدميان ديگر به پيروى از پيامبر و على و در پرتو عمل به سنّت آن دو صورت پذيرفته است و دليل آن اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه فرمود:«هر كه سنّت حسنه اى بنهد،پاداش اين سنّت را به همراه پاداش كسانى كه تا روز رستخيز بدان عمل كنند براى خود خواهد داشت.»و اين دو همان كسانى هستند كه اين سنّت حسنه را در جهان بنهادند،و از همين رو على(علیه السلام)پاداشى را به دست خواهد آورد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين خود،فضيلتى است سترگ كه خرد از دريافت عظمت آن ناتوان است. تصريح به اين كه فرشتگان،تسبيح خداوند عزّ و جلّ را از اين نور آموخته اند در پاره اى احاديث وارد شده است،و با چنين فضيلتى كه براى على(علیه السلام)حاصل است ديگر چگونه مى توان كسى را بر او پيشى داد كه نه تنها اين فضيلت بدو نسبت داده نمى شود كه پيش از پذيرش اسلام،پيشينۀ كفر دارد؟! 4-اگر پنج تن نبودند خداوند آدم را نمى آفريد. در حديث اشباح-به روايت حموينى-اين سخن خداوند به آدم آمده است كه:«اين پنج تن از فرزندان تو هستند كه اگر آن ها نمى بودند تو را خلق نمى كردم»،و حال كه اين جايگاه از آن على(علیه السلام)است چگونه كسى بر او پيشى داده مى شود؟! 5-حديث نور،حاكى از آن است كه نور پيامبر و على-عليهما السّلام-تفاوت زمانى بسيارى با آفرينش آدم دارد،و بر اين اساس،على جز خاتم الأنبياء(صلی الله علیه و آله)بر آدم و ساير پيامبران برترى دارد.او امام پس از پيامبر است و ديگر پس از اين،نه سخنى براى طالب مى ماند و نه نورى براى آن كه خواهان فرا گرفتن نور است و نه دليل ديگرى كه به كار آيد و نه دانشى كه فزونى گيرد،و خداوند نور او را پيش از ديگران نيافريده مگر به سبب برترى او بر همۀ آفريده ها.نيز اين حديث دلالت بر آن دارد كه همه كمالات موجود در پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در امير المؤمنين على(علیه السلام)نيز يافت مى شود. اين بابى است كه براى خردمندان هزار باب ديگر مى گشايد و البتّه كافى است براى اثبات قبح تقدّم ديگرى بر حضرت(علیه السلام). 6-تقدّم پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)دليل برترى اوست و روشن است كه اين خود،فرعى است بر تقدّم نور او كه گواه اولويت حضرت(صلی الله علیه و آله)است. از آن جا كه على(علیه السلام)از همان نورى آفريده شده كه پيامبر از آن وجود يافته است،بنا بر اين على(علیه السلام)جز رسول اكرم از همۀ آفريده ها برتر خواهد بود،و بر اين اساس ديگر وجهى ندارد كسى را بر او پيشى داد، خواه پيامبر باشد يا صحابى. 7-يگانگى نور على(علیه السلام)و نور پيامبر(صلی الله علیه و آله)و آفريده شدن اين نور پيش از آفرينش آدم،گواه آن است كه امام،فضيلتى عظيم دارد كه گرفتن پيمان،شاخۀ آن به شمار مى آيد.بنا بر اين ترديدى نيست كه او بر همۀ پيامبران و رسولان برتر است و تنها او و نه جز او براى جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)تعيّن يافته است. از پاره اى احاديث چنين پيداست كه اقرار به وصايت على(علیه السلام)همچون اقرار به پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)و يگانگى خداى سبحان،ركن است و هر كه از آن روى برتابد كفر در پيش گرفته است. سخن را چنين ادامه مى دهيم: ابن عربى در اين جا سخنى دارد كه در باب ششم فتوحات مكيّه بيان داشته است و در آنجا تصريح دارد كه در عالم هباء-جهان نور-هيچ كس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به خدا نزديكتر نبوده است و نزديكترين مردم هم به رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)على بن ابى طالب بوده است«كه امام تمامى جهانيان و جامع اسرار همۀ انبياست»،و اين سخن اوست: «...در اين جهان نور،نزديكترين حقيقت پذيرفته براى خدا،حقيقت محمّد بوده است كه همان عقل اوّل ناميده مى شود و او سرور همۀ جهانيان است و نخستين ظاهر،در عرصۀ وجود،كه ظهور او از همين نور الهى و از جهان نور و از حقيقت كليه برخاسته است.در اين جهان نور،عين حضرت و عين عالم كه از تجلّى اوست وجود داشته است و نزديكترين مردم به حضرت(صلی الله علیه و آله)على بن ابى طالب،امام همۀ جهانيان و جامع اسرار همه پيامبران مى باشد.» اين سخن را بسيارى از بزرگان صوفيه از ابن عربى نقل كرده اند و آن را دليلى گرفته اند بر افضليت على(علیه السلام)،(رجوع كنيد به:خلاصة العبقات،207/5-322).فتوحات مكيه چهار جلدى قطع رحلى(نشر دار صادر بيروت)ج 1،ص 119. ابن بطريق در عمده91/ مى گويد: «اين كه على(علیه السلام)به همراه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نورى بوده است در برابر خداوند سبحان چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند،آدم را بيافريند و اين كه هر دو تسبيح گوى خداى بوده اند به هيچ كس اجازه نمى دهد همسنگى براى او ادّعا كند يا به مسأله خدشه اى وارد سازد و چه دور است كه دست كسى ستارۀ ثريا را دريابد.».

ص: 51

پنجم:توسّل آدم به حضرت(علیه السلام)در توبه.

خوارزمى (1)-با اسناد خود از ابن عبّاس روايت مى كند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيرامون كلماتى

ص: 52


1- ابن مغازلى در مناقب خود63/،ح 89.علاّمه مجلسى در بحار الانوار 17/35 آن را از ارشاد مفيد و اعلام الورى طبرسى نقل مى كند و سپس مى گويد:«علامه در كشف اليقين نظير آن را مى گويد.».

پرسش كردند كه آدم از خداوند دريافت و خداوند توبۀ او را پذيرفت.حضرت فرمود:از خداوند خواست تا به حق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه توبه اش را بپذيرد و خداوند نيز توبۀ او را پذيرفت (1)./.

ص: 53


1- شيخ محمّد حسن مظفّر در دلائل الصدق 138/2-139 مى گويد: «دلالت اين آيه با تفسير آن در پرتو اين احاديث در امامت امير المؤمنين(علیه السلام)روشن تر از آن است كه به سخنى نياز داشته باشد،زيرا توسّل شيخ پيامبران به محمّد و خاندان او در تعليم خداوند سبحان،در حالى كه محمّد و خاندان او[به نسبت حضرت آدم]در آخر زمان مى زيسته اند و اين كه حضرت آدم از پيامبران بزرگى چشم فرو بسته كه نزديكى زمانى بيش ترى به او داشته اند،خود بزرگترين دليل است در برترى ايشان بر همۀ جهانيان و دورى آن ها از هر گونه لغزشى،اگر چه مكروهى بوده باشد،چه،آدم با ارتكاب امر مكروهى عصيان كرد.صحيح نيست در توبه از هر ارتكابى به اين خاندان توسّل جست مگر آن كه آن ها نه گناهى مرتكب شده باشند و نه تنها به مكروهى دامن آلوده باشند،پس ناگزير بايد خلافت در خاندان پيامبر باشد،چرا كه آن ها بر پيامبران فضيلت دارند و در ميان ديگر آحاد امّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از عصمت برخوردارند، و چگونه كسى مى تواند از هر لغزشى در امان باشد كه مأموم ديگر مردمان است،به ويژه كسى كه بيش تر عمرش را به شرك و بت پرستى سر كرده باقيماندۀ عمرش را با گريز از جنگ و طغيان سپرى كرده باشد. نيز بنگريد به:خصائص ابن بطريق113/.

ص: 54

فصل دوم: پيرامون فضايلى كه در زمان خلقت و ولادت حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است

ص: 55

ص: 56

امير المؤمنين(علیه السلام)در روز جمعه،سيزدهم ماه رجب سال سى پس از عام الفيل در كعبه زاده شد در حالى كه هيچ كس نه پس و نه پيش از او در كعبه زاده نشده است (1).-صاحب كتاب«بشائر المصطفى» (2)-به نقل از يزيد بن قعنب (3)-روايت كرده است كه:با عباس بن عبد المطلب و گروهى از بنى عبد العزّى،روبروى بيت اللّه الحرام نشسته بودم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين(علیه السلام)در حالى كه نه ماهه حامله بود با درد زايمان بدان سوى آمد.پس گفت:بارخدايا!من به تو و كتاب هايى كه فرو فرستاده اى و پيامبرانى كهب.

ص: 57


1- علاّمه مجلسى عبارت گذشته را در بحار الانوار 16/35-17 به نقل از ارشاد مفيد و اعلام الورى طبرسى با پاره اى تفاوت و افزايش نقل مى كند و مى گويد:«مى گويم:نظير اين سخن را علاّمه در كشف اليقين بيان كرده است».
2- صحيح آن«بشارة المصطفى لشيعة المرتضى»از شيخ عماد الدين ابى جعفر محمّد بن ابى القاسم على بن محمّد بن على بن رستم بن مرزبان طبرى آملى كحى از دانشمندان بزرگ سدۀ ششم است.علاّمۀ جستجو گر شيخ آقا بزرگ تهرانى در«الذريعة الى تصانيف الشيعه»118/3 پس از ذكر اين كتاب مى گويد:نزد شيخ ما علاّمۀ نورى نسخه اى بوده كه اينك نزد شيخ محمّد سماوى است،ولى در آن خطبه اى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در آخر شعبان ايراد كرده است يافت نمى شود،در حالى كه سيّد على بن طاوس در آغاز اعمال ماه رمضان در كتاب خود«الاقبال»اين خطبه را از كتاب«بشارة المصطفى»نقل كرده است،و به نظر مى رسد آن چه در دست مى باشد تمامى كتاب نيست.
3- م:قعنب.

برانگيخته اى ايمان دارم و سخن جدّم ابراهيم خليل(علیه السلام)را تصديق مى كنم،همو كه خانۀ كهن تو را بر پا داشت.پس به حقّ آن كه اين خانه را برپا داشت و به حقّ طفلى كه در شكمم دارم اين زايمان را بر من آسان گردان.

يزيد بن قعنب (1)-مى گويد:پس ديدم كه خانۀ خدا از ميان شكافته شد و فاطمه بدان داخل شد و از ديدگان ما پنهان گشت و دوباره خانه،به وضع نخست خود بازگشت.ما آهنگ آن كرديم تا قفل در را بگشاييم ولى گشوده نگشت.پس دانستيم كه اين،خواست خداست.فاطمه در روز چهارم در حالى كه امير المؤمنين على بن ابى طالب را در دست داشت از خانۀ خدا بيرون آمد.فاطمه گفت:من بر زنان پيش از خود فضيلت داده شده ام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مى كرد كه خداوند دوست نداشت مگر به هنگام ناچارى در آن جا پرستش شود و مريم،دختر عمران با دستش نخل خشكيده را تكان داد تا آن كه توانست از آن خرماى تازه بخورد،در حالى كه من به خانۀ خدا وارد شدم و از ميوه ها و روزى هاى بهشتى خوردم،و چون خواستم از آن بيرون آيم سروشى غيبى در گوشم نجوا كرد كه اى فاطمه!او را على نام كن كه او على است و مقامى والا دارد و خداوند علىّ اعلى مى گويد:من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تأديبش كردم و بر دانش پيچيدۀ خود آگاهش گردانيدم.اوست كه بت ها را در خانۀ من مى شكند و بر پشت بام خانۀ من اذان مى گويد و مرا تقديس مى كند و بزرگم مى دارد، پس خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و از او سرپيچد.

[فاطمه مى گويد:على را زاييدم در حالى كه از عمر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)سى سال مى گذشت و پيامبر او را به شدّت دوست مى داشت (2)و به من مى فرمود:گهوارۀ او را».

ص: 58


1- همان.
2- سيد بن طاوس در«الطرائف»154/-155 مى گويد:«پس چون نگريستم محبّت على به پيامبر را بسى عظيم ديدم و اسباب و علل آن را قديم يافتم و به دست آوردم كه اين امرى الهى است با رمز و رازى خدايى و يگانگى ميان پيامبر و على امرى است كهن كه پيوسته نونو مى شود و خاستگاه حديث نور و حديث خيبر همين است.على،خدا و رسولش را دوست مى داشت و خدا و رسول هم او را دوست مى داشتند،در حالى كه گريزندۀ از جنگ خيبر چنين نمى شود،چه،خبر اين واقعه در دسترس است و از همين دست است حديث طائر و اين كه على محبوب ترين بندگان نزد خدا و دوست ترين آن ها نزد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) است».

نزديك بستر من قرار ده. پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بيش تر تربيت على را عهده دار بود و به هنگام شستشو على را پاكيزه مى گرداند و هنگام آشاميدن شير،آن را جرعه جرعه در كام على مى ريخت و به گاه خواب گهواره اش را آرام تكان مى داد و در بيدارى با او كودكانه سخن مى گفت و بر سينه حملش مى كرد (1)و مى فرمود:اين برادر،ولىّ،يار،برگزيده،اندوخته،».

ص: 59


1- شيخ محمّد بن شهرآشوب در«المناقب»180/2 مى گويد: «او در جايگاه وحى رشد كرد و در خانۀ قرآن تربيت يافت و در زمان زندگى پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را تا دم مرگ همراه بود.او با ديگر مردمان در سنجه نمى آيد،چرا كه گرامى ترين آن ها بود و در تبار و پاكترينشان در رستنگاه،و رگ و ريشۀ اصيل مى بالد،و اختر پارۀ درخشان نور مى افشاند و آموزش پيامبر هم كه تا جان ريشه مى دواند.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)عهده دار تأديب على نمى شد و سرپرستى او را نمى پذيرفت و مسئوليت آموزش نيكوى او را به جان نمى خريد مگر از دو رو:يا بر پايۀ تيزهوشى خود و يا بر بنياد وحى الهى.اگر بر پايۀ تيزهوشى بوده باشد كه هرگز خطا نمى كند و گمانش بطلان نمى پذيرد،و اگر هم بر بنياد وحى الهى بوده باشد ديگر منزلتى والاتر از آن يافت نمى شود و از آن دليلى گوياتر بر فضيلت و امامت حضرت(علیه السلام)به چنگ در نمى آيد». ابن ميثم بحرانى در«قواعد المرام»183/ مى گويد: «كشمكشى در اين حقيقت نيست كه على در نهايت تيزهوشى و استعداد علمى بوده است،و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرزانه ترين فرهيختگان،و على(علیه السلام)از آغازينه هاى كودكى خود تا گاه درگذشت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در خدمت حضرتش(صلی الله علیه و آله)بوده است و شب و روز در ركاب آن حضرت(صلی الله علیه و آله)به سر مى برد.در هر زمان بر پيامبر وارد مى شد،و اين براى هيچ يك از صحابه رخ نداده است،و روشن است كه اگر شاگرد از چنين تيزهوشى و آزمندى بر كسب دانش برخوردار باشد و استاد هم در نهايت فرزانگى و آزمندى در راهنمايى و آموزش شاگرد و پيوند ميان آن دو در همۀ اوقات حاصل باشد،اين شاگرد مى تواند در كسب دانش به جايگاهى بس سترگ دست يابد». چه نيكو گفته است ابن شهرآشوب در«المناقب»35/2: «آيا او داناترين مردم نبوده است در حالى كه در خانه و مسجد در كنار پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سر مى برده وحى و مسائل پيامبر را مى نگاشته است و فتواهاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را مى نيوشيده و آن چه مى خواسته از حضرتش(صلی الله علیه و آله)پرسش مى كرده است؟».

پناهگاه،خويش،وارث،همسر دختر من،امين من در وصيّتم و جانشين من است.پيامبر پيوسته او را در آغوش خود داشت و او را در كوه ها و درّه هاى كوچك و بزرگ مكّه مى گرداند.]

ص: 60

فصل سوم: پيرامون فضايلى كه در حال كمال و بلوغ حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است

اشاره

ص: 61

ص: 62

فضايل مى تواند يا به اعتبار افعال و آثار شخص براى او حاصل باشد يا نه تنها به اين اعتبار كه با عوامل بيرونى براى او فرا آمده باشد.

در اين جا دو باب در پيش روى ماست:

باب اوّل:فضايل به دست آمده از فعل و اثر.اين فضايل يا نفسانى هستند يا جسمى.

اشاره

در اين جا دو مطلب هست:

مطلب اوّل:در فضايل نفسانى:

اشاره

مطلب اوّل:در فضايل نفسانى: (1)

ما اين فضايل را به مبحث هاى مختلف تقسيم كرده ايم:

مبحث اوّل:ايمان.

هيچ فضيلتى همسان اين فضيلت نيست،زيرا به اعتبار آن است كه نعمت جاودان و رهايى از عذاب هميشگى به دست مى آيد،چنان كه خداوند مى فرمايد:

إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ (2) -.همۀ مسلمانان در اين نكته

ص: 63


1- مصنّف در كشف المراد421/-422 سخنانى دارد كه چكيدۀ آن چنين است: «على(علیه السلام)در كمالات نفسانى به نهايت رسيده است تا جايى كه هيچ كس در هيچ يك از اين كمالات نمى تواند با او برابرى كند.از جمله فضايل او(علیه السلام)نسب شريف اوست كه هيچ كس در نزديكى به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و از نظر پدر و مادر و همسر و فرزندان،همسنگ او نيست،و هيچ يك از مسلمانان،در شرف و كمال،فرزندانى همچون او نداشته اند.ذريّۀ او،علم و فضيلت و زهد و ترك دنيا را آن قدر گستراندند كه براى هيچ يك از صحابه چنين توفيقى حاصل نشد.پس على(علیه السلام)افضل همۀ آن هاست».
2- نساء48/؛هر آينه خدا گناه كسانى را كه به او شرك آورند نمى آمرزد و گناهان ديگر را براى هر كه بخواهد مى آمرزد.

همداستانند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پيش از هر كسى به اسلام گرويده است و چشم به هم زدنى به خدا شرك نورزيده در برابر بتى به سجده نيفتاده است،بل او همان كسى است كه با رفتن بر شانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،عهده دار شكستن بتها شد.

احمد بن حنبل در مسند خود (1)-به نقل از ابو مريم به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود:من و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به راه افتاديم تا به كعبه رسيديم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:

بنشين.من هم نشستم و پيامبر بر دوش من نشست،خواستم برخيزم كه نتوانستم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)ناتوانى مرا ديد و فرود آمد و نشست و به من فرمود:بر دوشم بنشين.من هم بر دوش او نشستم.على(علیه السلام)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)برخاست.على(علیه السلام)مى گويد:در اين هنگام چنان به نظرم مى رسيد كه اگر بخواهم به افق آسمان دست مى يازم تا آن كه بر بيت اللّه الحرام بالا رفتم و در آن جا تنديسى بود از برنج يا مس.پس آن را از چپ و راست و جلو و عقب در بر گرفتم تا جايى كه آن را كامل در اختيار داشتم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آن را به زمين بيفكن و من هم آن را به زمين افكندم و آن تنديس بشكست چونان كه جامى شيشه اى مى شكند.سپس فرود آمدم و به همراه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سرعت پشت خانه ها پنهان شديم تا مبادا كسى از مردم،ما را ببيند.

طبرى صاحب«خصائص» (2)-به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود:«فرشتگان بر من و على هفت سال درود مى فرستادند و اين از آن رو بود كه شهادت لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ جز از من و على به آسمان نمى رفت.

در كتاب«اليواقيت»ابو عمر زاهد به نقل از ليلى غفّاريه به نقل از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آمده است كه فرمود:على بن ابى طالب نخستين كسى است كه ايمان آورد و اوّلين مردمانت.

ص: 64


1- مسند احمد بن حنبل 84/1.
2- ما بر اين سخن دست نيافتيم،ولى در«احقاق الحق»363/7-364 به نقل از«مناقب»خوارزمى19/ و به نقل از«مناقب»ابن مغازلى14/ و ميزان الاعتدال و لسان الميزان و ينابيع المودّة نقل شده است.نيز در «الاصابة»بخش اوّل 183/8 مى توان به اين سخن دست يافت.

خواهد بود كه در روز رستخيز مرا ديدار كند و به هنگام مرگ،بيش از همۀ مردم پيمان مرا خواهد داشت.

در كتاب مسند احمد (1)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفت:نخستين كسى كه پس از خديجه با پيامبر نماز گزارد،على(علیه السلام)بود. ابو المؤيّد (2)-از سلمان روايت مى كند كه گفت:

از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:نخستين كسى كه در روز رستخيز بر سر حوض كوثر بر من وارد شود و نخستين كس از امّت من كه اسلام آورده است على بن ابى طالب است.

در كتاب مسند احمد بن حنبل (3)-به نقل از عمرو بن ميمون آمده است كه گفت:نزد ابن عبّاس نشسته بودم كه نه نفر نزد او آمدند و گفتند:اى ابن عبّاس!يا با ما مى آيى يا اين مكان را از حضور دوستانت خلوت مى كنى.

راوى مى گويد:ابن عبّاس گفت با شما مى آيم.راوى مى گويد:او در اين هنگام بينا بود و هنوز نابينا نگشته بود.راوى مى گويد:آن ها رفتند در حالى كه سخن مى گفتند و ما نمى دانستيم پيرامون چه سخن مى گويند.

راوى مى گويد:ابن عبّاس بازگشت در حالى كه جامه اش را مى تكاند و زير لب شكوه مى كرد[مى گفت]آن ها در بارۀ مردى به تكاپو افتاده اند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفته است:

مردى را برخواهم انگيخت كه خداوند هرگزش خوار نسازد،خدا و رسول او را دوست دارد[و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند] (4).پس هر كس انتظار داشت آن شخص اوت.

ص: 65


1- مسند احمد بن حنبل373/.
2- مناقب خوارزمى17/.
3- مسند احمد بن حنبل 330/1-331.
4- علاّمه مجلسى در بحار الانوار 34/36 با اشاره به آيۀ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ (مائده54/) مى گويد:«دلالت اين آيه بر بالايى شأن و والايى منزلت على و توصيف او به عنوان دوستدار و محبوب خدا و مجاهد در راه او يقينا بر كسى پوشيده نيست،آن گونه كه حضرت(علیه السلام)هرگز از نكوهش نكوهش گران نهراسيد و رحمتش فراگير مؤمنان و هيبتش پيوسته بر كافران بود و پى گفت همۀ اين ها اين سخن خداوند است كه:« ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ »،تا بزرگداشتى باشد از اين ويژگى ها و احترامى بر همۀ آن ها.پس چنين كسى چگونه مى تواند سزامند خلافت و امامت نباشد.چه كسى اين صفات را در بر دارد؟آيا كسى شايستۀ امامت و خلافت است كه ضدّ اين ويژگى ها را با خود دارد؟و اين چنين است كه در«كتاب الفتن» آن را توضيح داده ايم.نيز بنگريد به«خصائص»ابن بطريق191/-192.تفصيل سخن در بارۀ اين آيه در كتاب «دلائل الصدق»186/2-189 آمده است.

ص: 66

باشد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على كجاست؟گفتند:در آسياب مشغول آرد كردن است.

حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:هيچ يك از شما نبود كه جاى او آرد كند؟راوى مى گويد:على(علیه السلام) آمد در حالى كه چشمش آماس كرده بود و تقريبا چيزى نمى ديد پس حضرت(صلی الله علیه و آله) قدرى از آب دهانش را در چشمان او ريخت.سپس سه بار پرچم را تكان داد و آن را به على سپرد.در پى آن صفيّه دختر حيى را آورد.راوى مى گويد:او فلانى را فرستاد تا سورۀ توبه را تبليغ كند،و على را در پس او فرستاد و او سوره را از آن مرد بگرفت.

حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين سوره را نبرد مگر كسى كه از من است و من از او.

راوى مى گويد:پيامبر به پسر عموهايش فرمود:كدام يك از شما در دنيا و آخرت مددكار من خواهد بود؟راوى مى گويد:على نيز در ميان آن ها نشسته بود.همه از پاسخ خوددارى كردند.على گفت:من در دنيا و آخرت به تو مدد مى رسانم.حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:تو مددكار من در دنيا و آخرتى.راوى مى گويد:او نخستين كس از مردم بود كه پس از خديجه اسلام آورد.راوى مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جامۀ خود را برگرفت و آن را بر على،فاطمه،حسن و حسين قرار داد و فرمود: إِنَّما(1) يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2).ت.

ص: 67


1- احزاب33/.
2- ابن بطريق در«خصائص الوحى المبين»79-80 مى گويد:«عصمت اهل بيت در پرتو وحى گرامى كه خاص و عام در نقل آن همداستانند ثابت شده است،و آن چه چنين باشد توسّل بدان صحيح خواهد بود و استدلال،اين نكته را روشن مى سازد». توضيح و بيان اين مطلب،سخن احمد بن فارس لغوى در كتاب«المجمل في اللغة»است كه مى گويد: «طهر،متضاد ناپاكى و پلشتى است و تطهير،پاكى از گناه و هر گونه زشتى مى باشد،و اين همان مفهوم عصمت است،زيرا معصوم كسى است كه با گناه و زشتى در نمى آميزد و اين شدنى نيست مگر با تطهير الهى براى شخص معصوم،و دور كردن پليدى و پلشتى از او آن هم تنها با ارادۀ خدايى نه با خواست ديگرى،و آن كه پاكى اش در پرتو وحى گرامى-كه به هيچ روى باطلى بدان راه ندارد و فرو فرستاده اى است از جانب خداى حكيم ستوده-و نيز اخبار صحيحى به ثبوت رسيده باشد كه مورد اجماع شيعه و سنّى است،عصمت او نيز ثابت خواهد بود و كسى كه در آيندۀ نزديك يا دور از ارتكاب خطا در امان باشد و هيچ گاه از او اشتباهى سر نزند بايد از او پيروى كرد نه از كسى كه از خطا در امن نباشد و پليدى بدو راه يابد و به مشيّت الهى تطهير به او تعلّق نگرفته باشد.كسى كه وضعش چنين[به دور از خطا]باشد ثابت است كه به سوى حق هدايت خواهد كرد،زيرا او از ارتكاب اعمال ناپسند ديگران در امان است،چه خداوند مى فرمايد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ .[يونس 35/؛]پس خداوند سبحان واجب گردانيده است پيروى از كسى را كه چنين وضعى دارد و اين را حكم خويش قرار داده است و كسى را كه بدان تن ندهد نكوهيده است.كسى كه بدان تن ندهد مشمول اين آيۀ كريمه است: وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ [مائدة50/؛]. خانه اى كه تخيّل را هم بدان راهى نيست خانه اى برتر از ستارۀ فرقدان و ستارۀ قدر اوّل خانه اى كه به هنگام بام و شام كانون وحى و شرافت هاى بس والاست شيخ طوسى در«تلخيص الشافى»253/2 مى گويد: «اگر گفته شود:اين سخن وضع اهل بيت را اثبات مى كند ولى گواه آن نيست كه ديگران چنين نيستند. مى گوييم:راه نفى اين مقام از ديگران روشن است،زيرا ترديدى نيست كه عصمت،براى ديگران رقم زده نشده است و اگر امامت آن ها به اثبات رسيد،ديگر نمى تواند در ديگران باشد،چرا كه محال است در يك زمان دو نفر به امامت اختصاص يابند،و كسى نمى تواند بگويد:آيه دلالت بر آن دارد كه جايز است به اهل بيت توسّل جست،ولى گواه آن نيست كه توسّل به ديگران،امرى نارواست،از آن رو كه اگر دلالت امامت بر عصمت اهل بيت ثابت شد،اجماع بر اين خواهد بود كه:مخالفت با ايشان امرى نارواست و مخالف آن ها بر باطل؛و با اين سخن ديگر نمى توان حق را هم در سمت و سوى آن ها دانست هم در سمت و سوى ديگران». شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»119/2 مى گويد: «هر گاه ثابت شد كه اين آيه در شأن پنج تن نازل شده است و گواه است بر عصمت آن ها از گناه،امامت امير المؤمنين(علیه السلام)بر خلفاى پيش از خود ثابت مى گردد،زيرا پيش تر گفتيم كه عصمت،شرط امامت است و بنا به اجماع و ضرورت جز على كسى معصوم نبوده است و از آن جا كه امير المؤمنين(علیه السلام)امامت را كه حق او بود براى خويش ادّعا كرد-اگر چه نتوانست به ستيز با پيشينيان خود بپردازد-پس انسانى صادق است. چرا كه دروغ به ويژه در ادّعاى امامت از بزرگ ترين آلايش هاست». سيّد شرف الدين در«الكلمة الغرّاء»217/ مى گويد: «دو ملاحظه:اوّل اين كه آيه گواه عصمت پنج تن است،زيرا رجس در اين آيه چنان كه در كشّاف و تفاسير ديگر آمده عبارت است از ارتكاب گناه.اين آيه با ادات حصر يعنى«انّما»آغاز شده است و حاكى از آن است كه ارادۀ الهى در بارۀ ايشان،منحصر است به دور كردن گناه از آن ها و پاك كردنشان از آلودگى كه البتّه اين خود،نهاد و حقيقت عصمت است. دوم اين كه آيه دلالت التزامى دارد به امامت امير المؤمنين(علیه السلام)،زيرا او خلافت را براى خويش ادّعا كرد و حسنين و فاطمه نيز آن را ادّعا كردند و آن ها دروغگو نبوده اند،چرا كه دروغ آلايشى است كه خداوند آن را از ايشان دور كرده است و پاك،پاكشان گردانيده است». بحث را با سخن راغب اصفهانى در«مفردات»ذيل مادّۀ«طهارت»در بيان طهارت نفسانى به پايان مى بريم: لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ -يعنى به حقايق معرفت آن دست نمى يابد مگر كسى كه نفسش پاك گردانيده شده از ناپاكى فساد و تباهى رهيده باشد».بر اين اساس مى گوييم مفهوم«مطهّر»در آيۀ تطهير،آشكار مى سازد كه جز اهل بيت رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)كسى به حقايق شناخت قرآنى دست نمى يابد و اين خود،دليل ديگرى است بر امامت آن ها. پيرامون آنچه از اين آيه به دست مى آيد مى توانيد به اين منابع نيز مراجعه كنيد: 1-تلخيص الشّافى 250/2-253. 2-الخصائص،ابن بطريق113/-116. 3-العمدة،ابن بطريق45/-46،53،59-60. 4-الفوائد الطوسية،شيخ حرّ عاملى238/-240. 5-بحار الانوار 225/35،233-236. 6-حقّ اليقين،علاّمۀ شبّر 267/1-268. 7-اقطاب الدوائر في تفسير آية التطهير،شيخ عبد الحسين بن مصطفى،از برجستگان سدۀ دوازدهم. 8-دلائل الصّدق 103/2،114،117-119. 9-الفصول المهمّة،سيّد شرف الدين203/. 10-معالم المدرستين،سيّد مرتضى عسكرى 132/1-133. 11-آية التطهير،سيد على موحّد ابطحى.اين كتاب به آيۀ مورد نظر اختصاص دارد.نويسنده در جلد نخست،متن روايت هايى را مى آورد كه بر اساس آن ها آيۀ مورد بحث در بارۀ پنج تن نازل شده است.ترتيب اين روايات،سخنان معصومان و سپس صحابه است.در جلد دوم اين كتاب بحث هايى مطرح شده است پيرامون اين آيه و واژه هاى آن(اراده،ذهاب،رجس،اهل بيت،تطهير)و نيز حديث نزول آيه در شأن پنج تن.اين كتاب دو جلد مى باشد كه تاكنون به چاپ نرسيده است.

ص: 68

راوى مى گويد:على،جان خويش را بفروخت و جامۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر تن كرد و در بستر او بخفت.

راوى مى گويد:مشركان آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كردند.پس ابو بكر آمد در حالى كه على خوابيده بود.راوى مى گويد:ابو بكر گمان برد كه او پيامبر است.[راوى مى گويد:ابو بكر گفت:يا رسول اللّه!]پس على گفت:پيامبر خدا به سوى چاه ميمون رفته است،او را

ص: 69

درياب.راوى مى گويد:ابو بكر به راه افتاد و به همراه پيامبر وارد غار شد.راوى مى گويد:

على مورد سنگسار قرار گرفت چنان كه پيامبر،در حالى كه از درد به خود مى پيچيد و سرش را با جامه اى پوشانده بود و تا هنگام صبح سر از جامه بيرون نياورد.صبحگاهان كه سر از جامه به در آورد،مشركان گفتند:هنگامى كه يارت را سنگسار مى كرديم از درد به خود نمى پيچيد و تو مى پيچيدى و اين بى تابى را ما از او انتظار نداشتيم.

راوى مى گويد:پيامبر در جنگ تبوك به عرصه درآمد.پس على به او عرض كرد:من هم با تو به صحنه آيم.پيامبر به او فرمود:خير.پس على گريست.پيامبر به او فرمود:آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى براى موسى با اين تفاوت كه پيامبرى پس از من نيست؟زيبنده نيست من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى.

راوى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو پس از من سرور هر مؤمنى هستى.پس درهاى مسجد را بستند مگر در على،و على(علیه السلام)در حال جنابت ناگزير از در متعلق به خودش وارد مسجد مى شد.پيامبر فرمود:هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست.خداوند عزّ و جلّ[در قرآن]به ما خبر داده است كه از اصحاب اَلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ (1)- خشنود است،آيا كسى به ما گفته است از اين پس خداوند بر ايشان خشم گرفته است؟ از مسند احمد (2)-به نقل از عفيف كندىّ آمده است كه گفت:بازرگان بودم،آهنگ حج كردم.پس نزد عبّاس بن عبد المطلب كه او نيز تاجر بود رفتم تا كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند من نزد او در منى بودم كه مردى از خيمه اى نزديك او خارج شد و چون خورشيد را اندكى خميده يافت به نماز ايستاد.وى مى گويد:سپس از همين چادرى كه اين مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر او به نماز ايستاد.سپس نوجوانى از آن خيمه برون شد و به همراه او به نماز ايستاد.كندىّ مى گويد:به عبّاس گفتم:عبّاس! اين كيست؟گفت:اين محمّد بن عبد اللّه پسر برادر من است.گفتم:اين زن كيست؟گفت:

اين زن،خديجه دختر خويلد است.گفتم:اين نوجوان كيست؟گفت:اين على بن ابى طالب،پسر عموى محمّد است.گفتم:او چه كار مى كند؟گفت:نماز مى گزارد و گمان1.

ص: 70


1- فتح18/؛پس مى داند در قلبهايشان چيست.
2- مسند احمد بن حنبل 290/1.

مى برد كه پيامبر است و هيچ كس از او پيروى نمى كند مگر همسر و پسر عمويش كه اين نوجوان است.او گمان مى برد كه گنجينه هاى كسرى و قيصر بر او گشوده خواهد شد.او مى گويد:عفيف،پسر عموى اشعث بعدا كه اسلام آورده بود مى گفت:اگر خداوند اسلام را در آن روز،بهرۀ من مى كرد سومين نفرى بودم كه به همراه على اسلام مى آوردم.

در كتاب مناقب (1)-به نقل از زيد بن ارقم آمده است كه گفت:نخستين كسى كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نماز گزارد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود.

در مسند احمد (2)-آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به فاطمه(س)فرمود:آيا خشنود نيستى از اين كه تو را به ازدواج مردى درآوردم كه پيش از همه اسلام آورده است و علمش از همه بيش تر و شكيبش از همه فزون تر است (3).

ثعلبى (4)-در تفسير اين آيۀ كريمه: وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ (5)-همۀ علما همداستانند كه نخستين مردى كه پس از خديجه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان آورد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود (6).».

ص: 71


1- مناقب احمد بن حنبل25/ و در همين جا18/.
2- مسند احمد بن حنبل 26/5.
3- علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»10/2 مى گويد:«در[الوسيله]نقل شده است كه على صبورترين و داناترين مسلمانان است،و اگر در ميان مسلمانان آگاه تر از على مى بود لازم مى آمد على از جرگۀ مسلمانان خارج شود».
4- مجمع البيان 65/5،به نقل از تفسير ثعلبى.
5- توبه100/؛و پيشينيان نخست از مهاجران و انصار.
6- شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»271/2 مى گويد: «از آن جا كه على(علیه السلام)،سابق و صدّيق اين امّت است پس به امامت،بهترين و شايسته ترين ايشان مى باشد». ابن شهرآشوب در«المناقب»65/2-66 مى گويد:«امّت،همه از يك سنخ هستند و كتاب و سنت نيز با آن ها موافق كه خدا در ميان مردمش برگزيدگانى دارد و برگزيدگان او از مردمش پرهيزگارانند،چرا كه خداوند مى فرمايد: إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ [نساء95/؛]و برگزيدگان او در ميان پرهيزگاران،مجاهدان هستند،بر اساس اين آيۀ كريمه كه: فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً [نساء95/؛]و برگزيدگان او در ميان مجاهدان،پيشينيان در جهادند: لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ [حديد10/؛]و برگزيدگان او در ميان مجاهدان،كسانى هستند كه در جهاد، بيش تر كوشيده اند. همۀ امّت همداستانند كه پيشينيان ايشان در جهاد،رزمندگان بدر هستند و برگزيدۀ رزمندگان بدر،على است،قرآن هم كه به اجماع ايشان هر بخشى بخش ديگر را تصديق مى كند تا آنكه دليل آوردند كه على، پس از پيامبر،برگزيدۀ اين امّت است».

در كتاب«خصائص»طبرى (1)-به نقل از ابو ذر و سلمان آمده است كه گفته اند:پيامبر دست على را گرفت و فرمود:اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورد،و اوست كه «فاروق» (2)اين امّت است.و اين است يعسوب (3)مؤمنان و نخستين كسى كه به روز».

ص: 72


1- احقاق الحق 34/4،به نقل از«ارجح المطالب»447/.وى سپس مى گويد:طبرى و ديلمى آن را نقل كرده اند.
2- علاّمه مجلسى در بحار الانوار 345/39 مى گويد: «على(علیه السلام)«فاروق»ناميده شد،زيرا حق و باطل را از هم جدا مى كرد،يا بدين معنى كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده و ايمان و كفر را از هم جدا كرد».مفهوم اوّل برگرفته است از حديث نبوى كه در بحار 213/38 و 215 روايت شده است.ابن شهرآشوب در«المناقب»همان سخنان بحار 217/38 را نقل مى كند:«على،«فاروق»ناميده شد چرا كه دوزخ و بهشت را از يك ديگر جدا مى كند،و گفته شده است:از اين رو كه بردن نام او و دوستداران و دشمنانش را از هم جدا مى سازد». بنگريد به:بحار الانوار 208/38،211-217،227،230،260. شيخ امينى در«الغدير»186/3 پس از نقل اخبار مؤيّد اين معنى مى گويد: «پس از اين همه و به حكم اين حديث منقول،ديگر ترديدى باقى نمى ماند كه امير المؤمنين(علیه السلام)سنجۀ ايمان و ترازوى هدايت است پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،و اين ويژگى،خاصّ على است،و اين،امامت مطلقه را از او دور نمى سازد،چرا كه قطعا هيچ يك از مؤمنان به چنين كرامتى دست نيافته است،و اطلاق اين سخن به همراه تخصيص آن به امير المؤمنين(علیه السلام)تنها و تنها ويژگى امامت است...». بنگريد به:الغدير 312/2-314 و 181/3-188. علاّمه طريحى در«مجمع البحرين»226/5 مى گويد:«فاروق،اسمى است كه على(علیه السلام)بدان ناميده شده و شايد ديگرى نيز اين نام را سرقت كرده باشد،و شايد مراد از آن،كسى است كه ميان حق و باطل و حلال و حرام تفاوت مى نهد». شيخ على نمازى از اين حديث كمك گرفته است تا ثابت كند فرقۀ ناجيه،همان شيعه است و بس. بنگريد به:مستدرك سفينة البحار 186/8-187.
3- شيخ طريحى در«مجمع البحرين»121/2 در ذيل مادۀ«عسب»مى گويد:«يعسوب به امير و بزرگ و سرور زنبوران عسل گويند و بدان مثل ها زده مى شود،زيرا هنگامى كه از كندو خارج مى شود همۀ زنبوران در پى او به راه مى افتند،و مفهوم آن اين است كه به من پناهنده مى شوند آن گونه كه زنبورهاى عسل به يعسوبشان كه همان بزرگ و سرور ايشان است پناه مى برند و به همين سبب به امير المؤمنين«امير النّحل» مى گويند». در بحار 56/35 به نقل از نهايۀ ابن اثير آمده است كه:«يعسوب،سرور و رئيس و جلودار است و اصل آن به زنبور نر گفته مى شود».

ص: 73

رستخيز با من مصافحه كند و اين است صدّيق اكبر (1).م.

ص: 74


1- ابن بطريق در«العمده222/-223 و در«الخصائص»194/ مى گويد: «بدان كه صدق،خلاف كذب است و صدّيق،ملازم پيوستۀ صدق،و صدّيق،كسى است كه كارش با سخنش همخوانى داشته باشد.اين نكته را احمد بن فارس لغوى در كتاب«المجمل في اللغة»آورده است و ابو نصر اسماعيل بن حماد جوهرى در كتاب«صحاح»آن را يادآور شده است». حال كه مفهوم صدّيق چنين شد،پس اين واژه به سه گونه خواهد بود:صدّيقى كه پيامبر است،صدّيقى كه امام است و صدّيقى كه بندۀ شايسته است و نه پيامبر است و نه امام.امّا آيه اى كه دلالت بر گونۀ نخست دارد چنين است: وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا (مريم56/؛)پس هر پيامبرى صدّيق است ولى نه هر صدّيقى پيامبر،و نيز اين آيۀ قرآن كريم: يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ (يوسف46/؛). امّا آيه اى كه دليل است بر امام بودن صدّيق: فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (نساء69/؛).آيه،پيامبران را ذكر كرده است و در پى آن صدّيقان را،زيرا پس از پيامبران نمى توان كسى را اخص از پيامبران بيان كرد. اخبار رسيده نيز دلالت بر آن دارند كه صدّيقان سه نفرند:حبيب و حزقيل و على كه على افضل آن هاست.پس چون على با اين دو همراه شده در لفظ صدّيق با آن ها مشترك گشته است در حالى كه آن دو نه پيامبرند نه امام،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواسته است كه على در يك امر جداى از آن دو آورده شود و آن امر چيزى نيست مگر امامت.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:على بر آن ها برترى دارد.ميان آن ها در واژۀ صدّيق هيچ تفاوتى نيست،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:صدّيقان سه نفرند،پس آن ها در واژه يكسانند،و حضرت(صلی الله علیه و آله) خواست تفاوت آن ها را در معنا روشن سازد و اين چيزى نيست مگر شايستگى امامت،و لذا فرمود:برترين ايشان.تا مخاطبان را بياگاهاند كه على صدّيق و امام است و اين است مفهوم وجه دوم.اگر صدّيق ملازم پيوستۀ صدق مى باشد و كسى است كه عملش سخنش را تصديق كند،پس شايسته است اين واژه به امير المؤمنين(علیه السلام)اختصاص داشته باشد،زيرا او از ابتداى عمرش خدا را عصيان نكرده شريكى براى خدا قائل نشده است و پيوسته ملازم صدق بوده است و عملش سخنش را تصديق مى كند.پس صحيح خواهد بود اين واژه تنها به او اختصاص يابد و بس. اگر زيور،سر سينه را مى آرايد سر سينۀ تو زيورى است براى آن آرايش علاّمه بياضى در«الصراط المستقيم»282/1-283 مى گويد: «جوهرى و فارسى تصريح دارند بر اين كه صدّيق،ملازم پيوستۀ صدق است،كسى كه عملش سخنش را تصديق مى كند و صدّيقان شامل پيامبران است و ديگران و صالحان هم صدّيق هستند هم جز ايشان،پس هر پيامبرى صدّيق است ولى عكس آن صادق نمى باشد و هر صدّيقى صالح است بى آنكه عكسش صادق باشد.مقصود ما از صادق نبودن عكس،عدم شمول است نه آن چه منطقى ها اصطلاح كرده اند.عكس در اين جا نزد منطقى ها صادق است،زيرا عكس موجبۀ كليّه،موجبۀ جزئيه است.پس عكس اين قضيه كه«هر پيامبرى صدّيق است»در منطق«برخى از صدّيقان پيامبر هستند»مى باشد كه سخن درستى است.پس دانسته آمد كه رتبۀ صدّيق ميانۀ رتبۀ پيامبر و مطلق صالح است.بر اين اساس صدّيق بر سه گونه تقسيم مى شود:پيامبر:« يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ »،امام:« كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ »،كه بيان اين مطلب اندكى پيش گذشت.و كسى كه هيچ يك از آن دو نيست همچون حبيب و حزقيل و نظاير ايشان.سخن پيامبر،حاكى از آن است كه لفظ صدّيق برتر از حبيب و حزقيل مى باشد و اختصاصا به امامت دلالت دارد». او در اين كتاب328/ مى گويد: «بدين ترتيب اين سخن آن ها ردّ مى شود كه:ابو بكر،صدّيق بود،چه،نخستين كسى بود كه پيامبر را تصديق كرد،چرا كه على و خديجه و ورقه و ديگران پيش از او پيامبر را تصديق كرده بودند». شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»127/2-129 مى گويد: «به نظر من ترديدى نيست كه هر مؤمنى صدّيق نيست،زيرا صدّيق به كسى گفته مى شود كه بسيار تصديق كند و كامل،نه آن كه شاهد است و ظاهر،پس ناگزير بايد خصوص،مورد نظر باشد.از اخبار دانسته ايم كه در ميان اين امت جز على(علیه السلام)،كسى صدّيق نبوده است،پس ناگزير بايد تنها على مورد نظر آيه باشد. هر گاه ثابت شود كه تصديق على،كاملترين است در ميان امت بايد حضرت(علیه السلام)،برترين آن ها باشد، به ويژه آن كه او برترين شخص است در ميان صدّيقان امّت انبيا و برترين،همان امام است،ولى جماعت، اين نام را به سرقت بردند و آن را به ابو بكر نسبت دادند و او را صدّيق ناميدند و چون خداى اين را از ايشان بدانست دليلى روشن بر دروغ آن ها پيش آورد و اين همان است كه وصفى از وصف شهدا را همراه اين ويژگى ساخت.اين سرقت از آن ها كارى شگفت نيست،زيرا آن ها وصف«فاروق»را هم از امير المؤمنين(علیه السلام) سرقت كردند و به عمر نسبت دادند.حديث پيش گفته و احاديث ديگر تصريح دارند به اين كه تنها على، فاروق است». بنگريد به:مجمع البحرين 199/5 و بحار الانوار 214/38،226،239،268 و منابعى كه تحت عنوان «فاروق»بيان داشته ايم.

در اين كتاب (1)-آمده است:عبّاس بن عبد المطلب نقل مى كند كه:از عمر بن خطّاب6.

ص: 75


1- كنز العمال 395/6.

شنيدم كه مى گفت:از على بن ابى طالب دست بداريد كه خود از پيامبر شنيدم كه سه خصلت براى على قائل شد كه دوست داشتم يكى از آن ها را براى من قائل مى شد.يكى از آن سه خصلت،نزد من محبوب تر است از آن چه آفتاب بر آن مى تابد.من به همراه ابو بكر و ابو عبيده جرّاح و گروهى از اصحاب بودم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر شانۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)زد و فرمود:اى على!تو نخستين مسلمانى هستى كه اسلام آورده و اوّلين مؤمنى كه ايمان آورده است،و تو براى من همچون هارون هستى براى موسى.دروغ گفته است اى على!آن كه گمان مى برد مرا دوست دارد در حالى كه تو را دشمن مى انگارد (1).- هنگامى كه اين آيۀ كريمه: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2)-بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد، حضرت(صلی الله علیه و آله)،فرزندان عبد المطلب را در خانۀ ابو طالب گرد آورد در حالى كه ايشان چهل مرد بودند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على دستور داد براى آن ها ران گوسفندى را با يك مدّ گندم،خوراك سازد و يك صاع شير برايشان فراهم آورد.هر يك از اين مردها مى توانست در يك وعده غذا سر و دست گوسپندى را به همراه مشكى نوشيدنى بخورد.آن ها همگى از اين غذاى اندك بخوردند تا همه را كفايت كرد و اين خود،نشان دادن معجزۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به آن ها فرمود:اى فرزندان عبد المطلب،خداوند مرا براى همه خلايق برانگيخته به طور عام و براى شما به طور خاص،و سپس فرمود: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،و من شما را به دو كلمه مى خوانم كه بر زبان سبك و در ترازوى رستخيز بسى گران خواهد بود و شما با اين دو كلمه خواهيد توانست بر تازى و غير تازى چيره شويد و همۀ ملّت ها فرمانتان مى برند.با اين دو كلمه به بهشت درخواهيد آمد و از آتش رهايى خواهيد يافت:«شهادت به اين كه نيست خدايى مگر اللّه و اين كه من پيامبر خدايم».هر كه مرا در اين امر يارى رساند و در پرداختن بدان مددم كند برادر من خواهد بود و جانشين من و وزير و وارث من و خليفۀ پس از من.هيچ كس پاسخ پيامبر را نداد.ه.

ص: 76


1- همان.
2- شعراء214/؛خويشان نزديك خود را هراس ده.

ص: 77

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در برابر پيامبر برخاستم در حالى كه جوانترين آن جماعت بودم و به پيامبر عرض كردم:اى پيامبر!من تو را در اين امر يارى خواهم رساند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.

رسول اكرم بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و همگى سكوت كردند و من برخاستم و سخن نخست خود را باز گفتم،و باز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين،و سخن خويش را براى بار سوم از سر گرفت و هيچ كس واژه اى بر زبان نياورد،و من برخاستم و گفتم:يا رسول اللّه!من تو را در اين امر يارى مى رسانم.پيامبر فرمود:بنشين كه تو برادر،وصىّ، وزير و وارث منى و خليفۀ پس از من هستى.

جماعت برخاستند در حالى كه به ابو طالب مى گفتند:خجسته باد بر تو كه اگر امروز به دين برادرزاده ات درآيى او پسرت را فرمانده تو قرار دهد (1).-اخبار در اين پيرامون آن قدر زياد است كه به شماره در نمى آيد (2).

مبحث دوم:علم:

همۀ مردم اجماع دارند در اين كه على بن ابى طالب(علیه السلام)داناترين فرد زمان خويش بوده است و مردم در علوم عقلى و نقلى از او بهره مى برده اند (3)و اين امر

ص: 78


1- بنگريد به:تاريخ طبرى 62/2،كنز العمال 392/6،خصائص نسائى86/،مسند احمد بن حنبل 195/1 و كفاية الطالب206/.
2- ابن بطريق در خصائص98/ در ذيل اين آيۀ مباركه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ مى گويد:«بدان كه اين فصل،دو اصل موجب را در ولاى امّت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)با هم گرد آورده است كه عبارتند از:وصيت و خلافت.وصى،عقلا و شرعا احقّ است به مقام موصى،و خليفه،عقلا و شرعا احقّ است به مقام مستخلف.
3- اسكافى در«المعيار و الموازنه»262 مى گويد: «علم توحيد كه منزلت آن والاتر از همۀ علوم و مرتبت آن برتر از همۀ آن هاست و علما قبلا پيرامون آن سخن گفته بودند و خطبا در بارۀ آن داد سخن داده بودند با على(علیه السلام)به منصّۀ ظهور رسيد و حضرت(علیه السلام)اين علم را نشانۀ متعلّمان و حجّت منكران قرار داد.اين است ويژگى مختصر و مفصّل حضرت(علیه السلام)در ايمان،و آيا كسى توانسته است اين ويژگى را چنين گرد آورد و به اوجش دست يازد؟!» شارح معتزلى چنان كه در بحار 88/40 از او نقل شده است مى گويد: «به طور كلّى جايگاه او در علم آن قدر بالاست كه هيچ كس نه به او مى رسد و نه به او نزديك مى شود و سزاوار است خود را معدن علم و سرچشمۀ حكمت بداند و هيچ كس پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شايسته تر از او به خلافت نيست». ابن شهرآشوب در«المناقب»39/2 مى گويد: «حال كه ثابت شد در علم،همسنگى ندارد،صحيح است كه به امامت شايسته تر است». سيّد على بن طاوس در«الطرائف»136/-137 پس از نقل سخن غزالى پيرامون علم حضرت(علیه السلام) مى گويد: «سخن من اين است كه آيا چنين جايگاهى براى هيچ يك از صحابه يا خويشان ميسّر بود يا هيچ يك از علماى اسلام توانست بدان حدّ رسد،پس اگر نمى بود جهل جاهلان و خطاى قائلان،چگونه در عقل و فهم مى گنجيد ابو بكر و عمر و عثمان بر على(علیه السلام)پيشى داده شوند؟». علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»11/2 مى گويد:«علم به آن چه هستى مى يابد نيست مگر براى پيامبر،چرا كه خداوند مى فرمايد: فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ [جن27/؛]،و پيامبر، امام را از اين علم آگاه مى گرداند تا در استحقاق خود به اين مقام بدان استشهاد كند». علاّمه طوسى در تجريد الاعتقاد در بيان دلايل امامت حضرت(علیه السلام)مى گويد: «زيرا على(علیه السلام)آگاه تر بود به سبب قوّت در حدس و فراوانى ملازمت ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)و بهره گرفتن بسيار از ايشان.صحابه در بيش تر رويدادها پس از خطا نزد حضرت(علیه السلام)مى آمدند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است: داورترين شما على است.فضلا در همۀ علوم به او استناد مى جويند و او خود از اين امر خبر داده بود». بنگريد به:كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد409/-411. آقاى صدر در كتاب ارزشمندش«تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام»تقدّم شيعه را در همۀ علوم همچون ادب و قرآن و حديث و سيره و كلام و فقه و اخلاق به اثبات رسانده است،و روشن است كه همۀ علوم شيعه به امامانشان و پدر امامانشان امير المؤمنين(علیه السلام)استناد دارد. چه نيكو گفته است سيبويه نحوى به هنگام پرسش از علم حضرت(علیه السلام): «نياز همگام به او و بى نيازى او از همگان،خود،گواه آن است كه اوست امام همگان».

دلايلى نيز دارد:

اوّل:على بن ابى طالب در نهايت تيزهوشى و ذكاوت بود و در تعلّم و فراگيرى بسيار آزمند.از كوچكى تا هنگام جدايى،شب و روز ملازمت بسيارى با پيامبر كه در علم و فضل كامل ترين آدميان بود داشت.

بالضروره روشن است كه چنين شاگردى ملازم با چنين معلّمى كامل كه در آموزش دادن بسى آزمند است و از شاگرد در فراگرفتن؛شاگردى در نهايت كمال و اوج فضل و دانش،خود برهانى قطعى و لمّى است كه در آن اختلافى به چشم نمى خورد.

دوم:خداوند در حقّ او مى فرمايد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (1). -ثعلبى (2)-در تفسير اين آيه مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:از خداوند عزّ و جلّ خواستم آن را گوش تو قرار دهد اى على.

ابو نعيم حافظ شافعى (3)-به اسناد خود مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على! خداوند عزّ و جلّ به من دستور داده است تا تو را به خود نزديك كنم و دانشت آموزم، پس اين آيه نازل شد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ ، (4)پس تو گوشهاى شنواى علم من هستى.

سوم:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:داورترين شما على (5)-است و داورى و قضا6.

ص: 79


1- حاقّه12/؛و گوشهايى شنوا آن را مى نيوشند.
2- تفسير ثعلبى،نسخۀ خطى،ص 202.
3- حلية الاولياء 67/1.
4- ابن ميثم بحرانى در قواعد المرام183/ مى گويد: «بيش تر مفسّران پذيرفته اند كه اين آيۀ كريمه: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است و اختصاص حضرت(علیه السلام)به فزونى درك مستلزم اختصاص ايشان است به فزونى علم. بنگريد به سخن ابن طلحۀ شافعى كه اربلى آن را در كشف الغمّه 119/1-120 نقل كرده است.
5- مجمع الزوائد 14/9+الاستيعاب في هامش الاصابة 38/3+حلية الأولياء 65/1-66.

مستلزم علم و دين است،پس اگر داورتر از ديگران باشد بايد عالم تر از ديگران نيز باشد (1).

ص: 80


1- ابن ميثم بحرانى در قواعد المرام183/ مى گويد: «تفصيل اين سخن،وجوهى دارد: يكى اين فرمايش پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه:«اقضاكم على»و قضا نيازمند همۀ انواع علوم است،پس چون پيامبر او را در قضا بر همگان برترى داده گويى در همۀ علوم بر همگان ترجيحش داده است.امّا ديگر صحابه،گاهى يكى از آن ها تنها در يك علم به ديگران ترجيح داده شده است،چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:«افرضكم زيد»يا«اقرأكم ابى». ابن بطريق در العمدة259/-260 مى گويد: بدان كه قضا و حكومت از منزلت هاى پيامبران(علیه السلام)و پس از ايشان از مراتب امامان است و جايز نيست كسى در زمان پيامبرى از پيامبران،در قضيه اى حكم كند مگر دو نفر:يا نايب پيامبر باشد كه در اين صورت پيامبر،برترى او را در اين امر بيان داشته است و با نام،در ميان امت از او ياد كرده است تا پس از رحلت پيامبر مرجع امّت گردد و اين خود،دليل آن است كه پس از درگذشت پيامبر در مقام و جايگاه او قرار مى گيرد،زيرا با حكومت بر مردم،حقوق پرداخته مى شود و اموال حفظ مى گردد و خون ها پاس داشته مى شود و هر چيز در جايگاه خويش قرار مى گيرد و در پرتو اين حكومت،حدود برپا مى شود و اين نهايت چيزى است كه از پيامبران(علیه السلام)انتظار مى رود،و ممكن نيست كسى در زمان پيامبرى از پيامبران اين امر را عهده دار شود مگر كسى كه پس از رحلت پيامبر به جايگاه او درآيد.و كسى كه آگاه ترين و قاضى ترين فرد امّت باشد به نيابت پيامبر شايسته تر است از ديگران،چرا كه در پرتو علم و اجتهاد و آگاهانيدن امّت به آن چه نمى داند و با قرار دادن امور در جايگاه خود و بر پا داشتن حدود الهى بر پايۀ واجبات و فرايض خدايى،حقوق ديگران را مى پردازد و اين نهايت چيزى است كه پيامبر،امّت را بدان رهنمون مى شود تا پس از رحلت او به چيزى ولاء يابند كه شايسته است. این همان چیزی است که در زمان حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله)برای امیر المؤمنین(علیه السلام)پیش آمد و پیامبر(صلی الله علیه و آله)،این مقام را برای او مقرّر فرمود و در آن چه حضرت(علیه السلام)بدان حکم کرد هرگز چیزی را به بازی نگرفت و همین سنّتی گشت که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)همچنان ادامه یافت و پس از آن که خلافت را پس از پیامبر عهده دار شد به حکومت نبوی بازگشت،و این گواه آن بود که علی(علیه السلام)داورترین امّت بود بنا بر آنچه در صحاح ثبت شده است و بنا به سخن عمر که پیش تر گفتیم:قاضی ترین ما علی(علیه السلام)است،و از آن جا که عمر در حکومت خود به علی مراجعه می کرد و عثمان نیز در دوران حکومتش به حضرت(علیه السلام)توسّل می جست، در حالی که عمر هرگز شهادت نداده است که کسی از او دلاورتر یا آگاه تر است و هرگز به حکم هیچ یک از آنان که یاد کردیم یا جماعت فراوانی که از آن ها یادی به میان نیاوردیم و در کتاب های دیگر بدان ها اشاره شده رجوع نکرده،و ما تنها به بیان اموری پرداختیم که ممکن نیست در آن کشمکشی صورت گیرد،چرا که از اخبار صحیح است.پس استحقاق علی(علیه السلام)در ولاء امت نسبت به ایشان خواه در زمان پیامبر یا پس از رحلت ایشان ثابت شد و دلیل آن هم امتیاز ضروری علی(علیه السلام)می باشد و نیز به دلیل این سخن پروردگار که: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ [مائده55/؛].این آیه،آیۀ استحقاق ولاء خاصّ امّت به حضرت(علیه السلام)می باشد که آن با استشهاد به صحاح،بیان شد و نمی توان از آن روی برتافت و آن چه پیامبر در حال حیات بدان هشدار داده است که حکومت به علی بازگردانده شود از این روی بوده است که خداوند در این آیه،علی را مستحق ولاء امّت دانسته است.در این سخن باید ژرف اندیشی شود که در آن برای ژرف اندیشان،بیانی است. دوم:یکی دیگر از دو نفری که این باب را برای آن دو سامان دادیم کسی است که:در زمان حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله)،حکمت بدو داده شده باشد و مقصود از آن،این نیست که حضرت علی(علیه السلام)پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله) نیابت داشته باشد،بلکه این هشدار و دلیلی است بر استحقاق حاکم نبوت در این مقام.از این دست است سخن خداوند که می فرماید: وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ کُنّا لِحُکْمِهِمْ شاهِدِینَ فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ [انبیاء79/؛]. پس تفهیم سلیمان برای این حکومت،دلیل نبوّت و استحقاق حکومت اوست در زمان حیات پدر وی و پس از رحلت او.پس حکومت دلیلی است بر استحقاق نبوّت و امامت. نام بردن امیر المؤمنین(علیه السلام)برای امامت بدون اشاره به نبوّت به دلیل این سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله)است که فرمود:«مگر آن که پس از من پیامبری نیست». ابن ابی جمهور احسائی در کتاب«معین المعین»چنان که به نقل از او در حاشیۀ صفحۀ 282 کتاب «اللوامع الالهیه»آمده است چنین می گوید: «این حدیث،به منطوق و تخصیص این مفهوم اعتراف دارد که انواع و اقسام علوم تنها برای علی گرد آمده است و بس.هر فضیلتی که به گروهی از صحابه اختصاص داده شده است به دست آوردن آن برای دیگران متوقّف نیست،در حالی که علم قضا چنین نیست و آن را با صیغۀ«افضل»برای علی قرار داده اند که مقتضی اصل وصف و فزونی آن بر دیگران است و شخص موصوف به آن باید خردی کامل و قدرت تشخیصی صحیح و با ذکاوت و به دور از سهو و غفلت باشد و به هنگام دشواری حکم با تیزهوشی خود به ژرفای آن دست یابد،از عدالتی برخوردار باشد،زبانی راستگو و امانتداری آشکاری داشته باشد. داشته باشد كه او را از دنيا دور دارد،زبانى راستگو و امانتدارى آشكارى داشته باشد. مضمون اين خبر براى صحابه و تابعان و به ويژه براى اولاد پاكش پنهان نبوده است و به يقين مى دانسته اند كه على(علیه السلام)پس از رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)حاكم دين است،و اين حقيقت را نپوشانده اند مگر صحابۀ منافقى به دليل نفاقشان و نيز به دليل اين كه بعضى شان طمع در رياست داشته اند». علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»80/1-82 مى گويد: «تعيين قاضى با گزينش به اتّفاق،صحيح نيست و به طريق اولى گزينش امامت عظمى از طريق گزينش التزاما صحيح نخواهد بود و اگر امامت با بيعت جايز است قضا به طريق اولى جايز خواهد بود،و از آن جا كه امام،خليفۀ خدا و خليفۀ رسول اوست پس چگونه به وسيلۀ بيعت مردم با او ثابت مى شود در حالى كه نصّ براى او ترك مى گردد،و نيز جايز نيست پيش از نظر به كتابى كه« تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ »است گزينش صورت پذيرد و آن را از كتاب بازستانند. پس چون امّت را يافتيم كه به دو عقيدۀ مختلف شهرت يافتند:گروهى معتقد شدند كه على،امام است بنا به نصّ پيامبر و گروه ديگر معتقد شدند كه امام،ابو بكر است بنا به گزينش امّت،و هر دو گروه در اين همداستانند كه خليفه نمى تواند در كار امّت سستى ورزد پس: اينك گوييم:آيا خدا برگزيده اى دارد كه او را بر خلقش مقدّم دارد؟اين دو گروه گويند:آرى،زيرا خداوند مى فرمايد: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ [قصص68/؛]. و ما مى گوييم:برگزيدگان خدا چه كسانى هستند؟اين دو گروه اجماع دارند در اين كه برگزيدگان خدا پرهيزگارانند،به دليل آيۀ: إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ [حجرات13/؛]. و ما مى گوييم:آيا در ميان پرهيزگاران برگزيدگانى هستند؟اين هر دو گروه اجماع دارند كه اين عدّه، همان مجاهدانند به دليل آيۀ: وَ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ [نساء4/؛]. و ما مى گوييم:آيا در ميان مجاهدان،برگزيدگانى هستند؟هر دو گروه اجماع دارند كه ايشان،همان پيش كسوتان هستند به دليل آيۀ« لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ »[حديث10/]. و ما مى گوييم:آيا در ميان پيش كسوتان،برگزيدگانى هستند؟اين هر دو گروه اجماع دارند در اين كه اين برگزيدگان،كسانى هستند كه در برابر دشمنان دين خدا دشمنى بيش ترى دارند به دليل آيۀ: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ [زلزال7/؛]. ما مى گوييم:چه كسى جهادگرتر بوده است:ابو بكر يا على؟همه اتّفاق دارند كه على. ما مى گوييم:از قرآن و اجماع دانسته ايم كه على،افضل است،پس حقّ بيش ترى خواهد داشت و بر اين اساس،مقدّم داشتن ابو بكر،محال خواهد بود،زيرا بايد آن را برخاسته از خيال دانست،چرا كه عقل و خيال پردازى در مقدّمات دليل با يك ديگر يكسانند،ولى همين كه نتيجه آشكار شد خيال،پس مى نشيند و عقل،چيرگى مى يابد. در اين جا هر دو گروه،در مقدّمات با هم يكسانند و همين كه به تقدّم على رسيدند منحرفان به خيال خود پناه مى برند كه موجب گمراهى آن هاست و محقّقان،انديشۀ خود را داور مى سازند كه بار گران از دوششان برمى دارد. نيز به دو گروه مى گوييم:پرهيزگاران چه كسانى هستند؟همه اجماع دارند كه پرهيزگاران،همان خاشعانند. اينك مى گوييم:خاشعان چه كسانى هستند؟همه آن ها مى گويند عالمان،همان خاشعان هستند به دليل آيۀ إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ [فاطر28/؛]. ما مى گوييم:عالمان چه كسانى هستند؟همۀ آن ها پاسخ مى دهند،حكم كننده ترين آن ها به عدالت،به دليل آيۀ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ [مائده98/؛]. ما مى گوييم:حكم كننده ترين به عدالت چه كسانى هستند؟همۀ آن ها پاسخ مى دهند ره يافته ترين آن ها به حق،به دليل آيۀ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ [يونس35/؛]. ما مى گوييم:پس على،شايسته تر است براى پيروى،زيرا كه بر اساس سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)ره يافته تر به حق است:«داورترين شما على است»،و نيز بر اساس اين كه خلفا به هنگام خطا و اشكال به احكام على رجوع مى كردند،پس او داناتر،ترساتر و پرهيزگارتر است.پس اينك كه كتاب خدا كه هر چيزى را روشن مى سازد بر فضيلت على گواهى مى دهد،ديگر عدول به غير،حرام است و سرنوشتى جز اين نيست كه به سوى او رويم». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 317/40 در پايان باب قضاياى على(علیه السلام)و رهنمودهاى آن حضرت در مشكلات مسلمانان در منافعشان مى گويد:«كتاب هاى اخبار ما به ويژه اصول اربعه مان،آكنده است از قضاياى حضرت(علیه السلام)و احكام شگفت ايشان كه در اين جا نمى خواهيم با بيان آن ها سخن،طولانى گردانيم و بسيارى از آن ها در ابواب فروع و احكام خواهد آمد.آن چه بيان كرده ايم براى آن كه پست ترين غريزه را دارد كافى است تا على را بر پيشينيان او كه ناآگاهانى بوده اند كه حلال را از حرام و شرك را از اسلام نمى شناخته اند برترى دهد». نيز بنگريد به:تلخيص الشافى 21/3،المناقب 33/2،الصراط المستقيم 9/2.

ص: 81

ص: 82

ص: 83

بيهقى به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود: (1)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد.عرض كردم:مرا مى فرستى در حالى كه جوانم و بايد ميان آن ها داورى كنم در حالى كه نمى دانم داورى چيست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سينه ام زد و فرمود:بار خدايا!دلش را هدايت كن و زبانش را ثابت گردان.حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:سوگند به آن كه دل دانه را مى شكافد پس از آن ديگر در حكم كردن ميان دو نفر ترديد نيافتم. نسائى در صحيحد.

ص: 84


1- در سنن بيهقى حديثى با اين نصّ نيافتيم،ولى در صفحۀ 86 سه حديث با اين معنا ديده مى شود كه مى توانيد به آن مراجعه كنيد.

خود (1)-و احمد بن حنبل در مسند خود (2)-روايت كرده مى گويند:على(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد در حالى كه جوان بودم.على(علیه السلام)مى فرمايد:عرض كردم:يا رسول اللّه!مرا به سوى مردمى مى فرستى كه ماجراها دارند و من از قضا آگاهى ندارم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خداوند قلبت را هدايت مى كند و زبانت را ثابت مى گرداند.على(علیه السلام) مى فرمايد:پس از اين سخن ديگر در حكم ميان دو نفر ترديد نكردم.

چهارم:سلمان فارسى (3)-روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:«آگاه ترين فرد امّت،پس از من على بن ابى طالب است.» (4)».

ص: 85


1- نيز در كتاب خصائص 1/129 و69/ و 11.
2- مسند احمد بن حنبل 83/1 و 84 و 11 و 136 و 149+صحيح ابن ماجه،باب ذكر القضا168/+ حلية الاولياء 381/4.
3- مناقب خوارزمى40/.
4- علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 10/2 مى گويد: «در«الوسيله»حديث امّ سلمه را نقل كرده كه در آن گفته است:«على،ظرف علم من است»،پس اگر او عالمتر از ديگران نباشد،برخى از صحابه عالمتر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى بودند». علاّمۀ امينى در الغدير 198/7-199 با اشاره به حديث«مدينة العلم»مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواست تنها راه براى بهره ورى از علوم نبوّت جانشين او و سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام) باشد،چنان كه مى بايست تنها ورودى شهر علم در آن باشد.اين مفهومى همراه با كنايه است كه براى رساندن سخن ما آورده شده است...آن كه آهنگ اين شهر دارد تا از دانش يا ثروت يا هر گونه سود مادّى و معنوى ديگر آن بهره برد جز با ورود از در آن به چيزى نخواهد رسيد...روشن است كه مقصود از تعبير به باب،تنها ورود و خروج نيست بلكه بهره دهى و ستادن نيز هست،و اين به دست نمى آيد مگر آن كه نزد على(علیه السلام)علم نبوّتى باشد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواسته امّت را به سوى آن سوق دهد و تنها آوردن اين راه براى آن كه از اين در،راه را در مى نوردد تأكيدى است براى حصر و سپس با اين سخن به تأكيد خود مى افزايد:و هر كه اين شهر را بخواهد بايد از در،درآيد. پس على امير المؤمنين همان درى است كه همۀ مردم با آن سر و كار دارند و او همان كسى است كه همۀ دانش نبوّت و هر آن چه آدمى بدان نيازمند است اعمّ از فقه و اندرز و اخلاق يا حكومت و حكمت يا سياست و دورانديشى و تصميم گيرى را در اختيار دارد و بدين ترتيب ناگزير حضرتش(علیه السلام)داناترين مردم است».

ص: 86

پنجم:اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرموده است:حكمت به ده بخش تقسيم شده كه نه بخش آن به على داده شده است و يك بخش باقيمانده به مردم.

ششم:ترمذى (2)-در صحيح خود نقل مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على دروازۀ آن است.

بغوى (3)-در صحاح مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:من سراى حكمتم و على،در آن است.

از ابن عبّاس (4)-آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على،در آن است،پس هر كه خواهان علم است بايد از در،درآيد.

خوارزمى (5)-از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر حكمت هستم و على،در آن است.پس هر كه خواهان حكمت است بايد از در،درآيد (6).م.

ص: 87


1- مناقب خوارزمى40/.
2- سنن ترمذى،ج 5،باب 87،ص 301.
3- ما نتوانستيم به صحاح بغوى دست يابيم،ولى اين سخن در صحيح ترمذى 299/2+حلية الاولياء 64/1+تاريخ بغداد 204/11 به نقل از مجاهد و ابن عبّاس آمده است.
4- بنگريد به:تاريخ بغداد 348/4 و 172/7+اسد الغابة 22/4+تهذيب التهذيب 320/6 و 427/7+ الصواعق المحرقة73/.
5- نيز ابن مغازلى در مناقب خود/86/ج 128،و آن چه در مناقب خوارزمى آمده چنين است:من شهر علم هستم و على،در آن است،پس هر كه خواهان علم باشد بايد از در،درآيد.
6- ابن شهرآشوب در«المناقب»34/2 مى گويد: «اين سخن اقتضاى وجوب رجوع به امير المؤمنين دارد،زيرا پيامبر خود را به شهر مكنّى كرده است و خبر داده كه رسيدن به علم او از جانب على،راه خاصى است،زيرا او على را همچون دروازۀ شهرى قرار داده است كه جز از اين دروازه نمى توان بدان شهر درآمد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس اين امر را واجب گردانيده فرموده است:«بايد از در،درآيند»،كه در اين سخن دليلى نهفته است در معصوم بودن على،زيرا كسى كه معصوم نباشد سر زدن عمل قبيح از او صحيح است و اگر چنين شد پيروى از او نيز قبيح خواهد بود و نتيجۀ آن چنين خواهد شد كه حضرت به امر قبيحى دستور داده است كه امرى نارواست. اين سخن،گواه آن نيز هست كه على(علیه السلام)،اعلم امّت است.اين سخن را تأييد مى كند آگاهى ما از اختلاف هاى مردم با يك ديگر و رجوع هر يك به ديگرى در حالى كه حضرت(علیه السلام)از همه بى نياز است،پس روشن شد كه على(علیه السلام)ولايت و امامت دارد و صحيح نيست علم و حكمت را در زمان حيات و پس از رحلت حضرت(علیه السلام)،از غير ايشان گرفت و روايت كردن على از پيامبر(صلی الله علیه و آله)چونان است كه خداوند مى فرمايد: وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها ،[بقره189/؛]. علاّمه بياضى در«الصراط المستقيم»19/2 مى گويد: «از جمله سخن پيامبر است كه فرمود:«من شهر علم هستم و على،دروازۀ آن است،پس هر كه اين شهر را خواهد بايد از در آن،درآيد،پس وجود شريف خود را اين شهر قرار داد و اجازه نداد كسى جز از در، بدين شهر وارد شود.پس هر كه از اين در،درآيد در برابر گناه،سپرى نگاهدارنده و به سوى هدايت،ثروتى كافى در اختيار خواهد داشت،چه،وجوب رجوع هميشگى به آن حضرت مستلزم عصمت او و لازمۀ عصمت وى استحقاق آن بزرگوار به امامت است. وى در همين كتاب20/ مى گويد: فائدة:در اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«هر كه طالب اين شهر است بايد از در آن درآيد»هيچ گونه تخييرى نيست و آن چه هست ايجاب است و تهديد،همچون اين سخن خداوند كه مى فرمايد: فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ [كهف18/؛]،و دليل ايجاب آن هم اين است كه پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،پيامبر ديگرى نيست كه فرد مكلّف،مخيّر باشد ميان آن پيامبر و على(علیه السلام)،و هر كه علمى را جز از درش گيرد دزدى است غاصب». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 439/2-441 مى گويد: «مفهوم اين كه حضرت(علیه السلام)دروازه شهر علم پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد اين است كه حضرتش(علیه السلام)واسطه اى است براى مردم در رسيدن ايشان به علم پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پس واسطۀ ديگرى جز على(علیه السلام)در كار نيست و كسى كه از غير على علمى را بگيرد به دزد مى ماند.پس گرفتن علم از حضرت ايشان،واجب و از ديگرى حرام است.تنها او امام است،زيرا امامت شخص و حرمت علم برگرفتن از او و پيروى از آنچه او بدان حكم مى كند در يك جا گرد نيايد،چنان كه وجوب ستاندن از حضرت(علیه السلام)براى رسيدن به علم پيامبر(صلی الله علیه و آله)جز به عصمت آن حضرت(علیه السلام)،صورت نپذيرد،پس امامت،تعيّن مى يابد و اين كه حضرتش(علیه السلام)دروازه اى مى گردد براى علم پيامبر،دليل آن است كه حضرت(علیه السلام)،به هر آن چه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)صادر شده احاطه دارد و اين است شأن امام...حتّى اگر اين حديث،دلالت نداشته باشد بر انحصار راه رسيدن به علم پيامبر از طريق على(علیه السلام)،بدون اشكال بر اعلميّت على دلالت دارد زيرا قبيح است مفضول عليه،مقدّم گردد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ . بنگريد به سخن مظفّر در دلائل الصّدق 27/2-31 در اين كه امام،افضل از رعيّت است. نيز بنگريد به حديث مدينة العلم،تلخيص الشافى 21/3،الغدير 65/6(كلام كنجى شافعى)،خلاصۀ عبقات الانوار،ج 10(جلد حديث مدينة العلم)و آن چه در آغاز از كتاب الغدير 198/7-199 نقل كرديم.

هفتم:بغوى در صحاح (1)-به نقل از ابو الحمراء نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:هر كه مى خواهد به علم آدم و فهم نوح و زهد يحيى بن زكريّا و هيبت موسى بن عمران بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند.

بيهقى (2)-به اسناد خود از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نقل مى كند كه فرموده است:هر كه مى خواهد به علم آدم و تقواى نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و عبادت پيشگىد.

ص: 88


1- به نسخه اى از اين كتاب دست نيافتيم،ولى اين سخن در ميزان الاعتدال 94/4 و مناقب ابن مغازلى 212/ و ذخائر العقبى93/ يافت مى شود.
2- در«فضائل الصحابه»بيهقى،چنان كه در احقاق الحق 394/4،ج 3 بدان اشاره مى كند.

عيسى بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند (1).

در كتاب مناقب (2)-به نقل از حارث[اعور،پرچمدار على بن ابى طالب]آمده است كه گفت:به ما خبر رسيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان گروهى از اصحاب خود فرموده است:علم آدم و فهم نوح و حكمت ابراهيم را نشانتان مى دهم،پس زمانى نگذشت كه على بن ابى طالب رخ نمود.ابو بكر گفت:اى پيامبر!آيا يك فرد را با سه پيامبر مى سنجى؟زهى و آفرين بر اين فرد،او كيست اى پيامبر؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو بكر!آيا او را نمى شناسى؟گفت:خدا و پيامبرش آگاه تر است.پيامبر فرمود:او ابو الحسن على بن ابى طالب است.ابو بكر گفت:زهى و آفرين بر تو اى ابو الحسن و كجاست همانند تو؟ همو به نقل از على بن ابى طالب(علیه السلام)نقل مى كند كه فرموده است:به خدا سوگند آيه اى/.

ص: 89


1- شيخ مظفّر در دلائل الصدق 520/2 مى گويد:«در دلالت اين حديث نسبت به برترى امير المؤمنين(علیه السلام)بر امت و امامت حضرت(علیه السلام)برايشان،ترديدى نيست،چه،اين حديث دلالت دارد بر برترى حضرت به پيامبران بزرگ،چه رسد به افراد عادى ملّت ها؟اين از آن روست كه تصريح شده است على(علیه السلام)، ويژگى هايى را گرد آورده است كه در ميان پيامبران بزرگ پراكنده شده است،پيامبرانى كه هر يك از آن ها بزرگترين فرد در نوع خود به شمار مى آمدند.در آيۀ مباهله و جز آن روشن كرديم كه على جز از پسر عمويش سرور پيامبران(صلی الله علیه و آله)از همۀ پيامبران برتر است». شيخ احمد آشتيانى در لوامع الحقائق11/ مى گويد: «و از آن جمله است سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق على(علیه السلام):هر كه مى خواهد به علم آدم و تقواى نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و عبادت پيشگى عيسى بنگرد به على بن ابى طالب(علیه السلام)نظر كند.مقتضاى اين سخن آن است كه على(علیه السلام)از همۀ پيامبران گذشته برتر است،زيرا حضرت(علیه السلام)هر يك از فضايل و كمالات را كه مخصوص هر يك از اين پيامبران بزرگ بوده است محقّق گردانيده و گرد آورده است و ضرورتا پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برترين مردم خواهد بود». بنگريد به سخن علاّمۀ حلّى در كشف المراد418/: نيز بنگريد به احتجاج حرّه دختر حليمۀ سعديه با حجّاج پيرامون برترى امير المؤمنين بر همۀ پيامبران جز پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)با استدلال به قرآن در عوالم العلوم 186/18-190 و بحار 134/46-136.
2- مناقب خوارزمى45/.

نازل نشده مگر آن كه مى دانم در بارۀ چه و كجا نازل شده است، و همانا خدايم قلبى به من بخشيده آكنده از درك و زبانى پرسان. همو (1)-به نقل از ابو عبد الرحمن سلمى آورده كه گفته است:به خدا سوگند مردى از قريش را نديده ام كه كتاب خدا را بيش از على بخواند.همو (2)- به نقل از بخترىّ نقل مى كند كه گفته است:على را ديدم كه در كوفه بر منبر بالا رفت در حالى كه زره رسول اللّه را بر تن داشت و شمشير او را بر ميان و عمامۀ حضرتش(صلی الله علیه و آله)را بر سر و انگشترى حضرت ايشان(صلی الله علیه و آله)را در انگشت.پس بر منبر بنشست و شكم خويش هويدا ساخت و فرمود:پيش از آن كه مرا از كف دهيد هر چه خواهيد بپرسيد كه در سينۀ من دانش فراوان جاى گرفته و اين است ظرف دانش.اين خيو پيامبر است و حقايقى است كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)چونان بر من القا كرده كه پرنده، خوراك به دهان جوجۀ خويش مى نهد و البتّه بى هيچ وحيى كه بر من نازل كرده باشد.به خدا سوگند اگر بالشى را تا كنند و من بر آن بنشينم تا براى توراتيان به توراتشان و براى انجيليان به انجيلشان[و براى زبوريان به زبورشان]فتوا دهم چنان فتوا دهم كه خداوند تورات و انجيل[و زبور]را به اين سخن در آورد كه:راست گفت على،او چنان فتواتان داد كه خداوند در من نازل كرده بود در حالى كه شما اين كتاب را مى خوانيد،آيا نمى انديشيد؟ (3)و روزى فرمود:پيش از آن كه مرا از دست دهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، (4)از7.

ص: 90


1- اين سخن را در مناقب خوارزمى نيافتيم،ولى مى توان آن را در استيعاب 334/2 يافت.
2- مناقب خوارزمى47/.
3- شيخ طوسى در تلخيص الشّافى 22/3-23 در بارۀ اين خبر مى گويد: «مراد حضرت(علیه السلام)از اين سخن آن است كه من با كتاب خود آن ها با ايشان دادخواهى خواهم كرد كه در آن بشارت به پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)و درستى شريعت او آمده است و لذا بر پايۀ آن چه كتابشان در اين شريعت و احكام قرآنى اقتضا دارد بر آن ها حكومت خواهم داشت،و اين خود از بهترين،بزرگترين و سترگ ترين اهداف است».
4- علاّمه بياضى در الصراط المستقيم 218/1 مى گويد: «اگر خداوند قديم،هر چيز را در قرآن عظيم نهاده است و فرموده: وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ [انعام59/]و روشن است كه مقصود از آن نه تنها ظاهر كه باطنش نيز هست،امير المؤمنين نيز مى فرمايد:«بپرسيد از من»،و نظاير آن و هيچ يك از صحابه و تابعان پاسخى به حضرت نداده اند.اين همان است كه مقصود خداوند از اين سخن مى باشد: وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ [يس12/؛].پس او در پرتو امامتش شايسته تر است كه از جانب خداوند باشد،زيرا در حكمت الهى،مقدّم داشتن مفضول قبح دارد و علما و حكما و پيشگويان به فضل او اعتراف دارند و از امواج كوه پيكر اقيانوس وجودش،اندوخته ها برگرفته اند». شيخ طوسى در تلخيص الشافى 22/3 مى گويد: «آن چه از حضرتش روايت شده كه فرموده است:«پيش از آن كه مرا از دست دهيد هر چه خواهيد بپرسيد كه در سينۀ من دانشى سترگ گرد آمده است»،سخنى است كه كسى به گفتن آن اقدام نمى كند مگر آن كه به خود اطمينان دارد كه به هر چه از او پرسيده شود آگاه است و الاّ خويش را در معرض جهل قرار داده است كه اين به حضرتش(علیه السلام)زيبنده نيست». ابن بطريق با اين حديث استدلال مى كند كه حضرتش(علیه السلام)از فتنه ها آگاهى داشته است و از كشتن اصحابى كه در صفّين از فرمان او سر باز زدند و نيز امور ديگر چشم پوشيده است. بنگريد به:العمدة336/-337.

از راه هاى آسمانى از من بپرسيد كه آن ها را از راه هاى زمينى بهتر مى شناسم.

در مسند احمد بن حنبل (1)-آمده است كه:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به فاطمه فرمود:آيا خشنود نيستى كه تو را به ازدواج كسى در مى آورم كه در ميان امّت من پيش از همه اسلام آورد و بيش از همه دانش دارد و شكيبش فزونتر از ديگران است.

از ابن عبّاس (2)-روايت شده كه گفته است:نه دهم علم به على بن ابى طالب داده شده است و سوگند به خدا كه در يك دهم باقيمانده نيز با ديگران شريك است./.

ص: 91


1- مسند احمد بن حنبل 26/5.
2- الاستيعاب 1104/3 با اختلاف اندكى+كفاية الطالب197/.

از عايشه (1)-آمده است كه گفت:على(علیه السلام)آگاه ترين مردم به سنّت است.

در مناقب ابو المؤيّد (2)-به نقلى از ابن عبّاس آمده است كه گفت:عمر بر ما خطبه خواند و گفت:على،قاضى ترين ماست.

هشتم:اصول علوم به آن حضرت استناد دارد. ايشان بود كه قواعد دين را سامان داد و احكام شريعت را روشن كرد و مطالب علوم عقلى و نقلى را مقرّر داشت (3).-در فقه نيز همۀ فقها به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند.

انتساب اماميه هم كه به حضرت ايشان(علیه السلام)روشن است.اماميه،علوم خود را از ايشان مى گيرند و همۀ احكامشان به آن حضرت و فرزندان معصومش(علیه السلام)استناد دارد.

امّا در بارۀ حنفيّه بايد گفت كه اصحاب ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمّد و زفر همگى علوم خود را از ابو حنيفه گرفته اند كه او نيز شاگرد امام صادق(علیه السلام)بوده است و امام صادق شاگرد امام باقر و باقر شاگرد زين العابدين و زين العابدين هم كه نزد حسين(علیه السلام) درس خوانده بود كه حسين(علیه السلام)هم نزد پدرش امير المؤمنين(علیه السلام)شاگردى كرده بود.

شافعيّه هم كه علوم خود را از شافعى گرفته اند كه او هم شاگرد محمّد بن حسن يعنى شاگرد ابو حنيفه و نيز شاگرد مالك بوده است و فقه او به اين دو باز مى گردد.مالك هم شاگرد ربيعة الرّأى و ربيعه شاگرد عكرمه و عكرمه شاگرد عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن عبّاس هم شاگرد على(علیه السلام)بوده است.

خوارج هم كه بزرگان و جلودارانشان از شاگردان حضرت بوده اند.پايه گذار نحو هم كه كسى جز حضرتش(علیه السلام)نبوده است. حضرت به ابو الاسود دؤلى مى فرمايد:كلام جز سه چيز نيست:اسم و فعل و حرف.حضرت(علیه السلام)وجوه اعراب را نيز براى ابو الاسود تبيين مى فرمايد.

علم تفسير هم به حضرت استناد دارد،زيرا ابن عبّاس در تفسير شاگرد على(علیه السلام)بوده است. وى مى گويد:امير المؤمنين(علیه السلام)تنها در تفسير«باء»« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ »از آغاز0.

ص: 92


1- همان،در ضمن همين حديث.
2- مناقب خوارزمى47/.
3- همان 17/1-20.

تا پايان شب براى من سخن گفت.

قواعد علم كلام را نيز حضرت(علیه السلام)مقرّر داشت و براهين آن را روشن كرد و همۀ مردم از خطبه هاى ايشان بهره برده اند و بازگشتگاه همۀ آن ها به حضرت ايشان(علیه السلام)است.

كارگردانان علم كلام چهار گروهند:معتزله،اشاعره،شيعه و خوارج.

انتساب شيعه كه به حضرت ايشان روشن است.

معتزله هم به واصل بن عطا منتسب اند كه بزرگ ايشان است.واصل،شاگرد ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن حنفيه بوده و ابو هاشم نيز شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود يعنى على بن ابى طالب بوده است.

اشاعره هم شاگرد ابو الحسن على بن ابى بشر اشعرى بوده اند كه او نيز شاگرد ابو على جبّائى است كه از مشايخ معتزله به شمار مى آيد.

در علم طريقت نيز همۀ صوفيه،خرقه را به حضرت ايشان(علیه السلام)نسبت مى دهند، (1)و اصحاب فتوّت و جوانمردى به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند، زيرا به روز احد،جبرئيل از آسمان فرود آمد در حالى كه ندا در مى داد:نيست شمشيرى مگر ذو الفقار و نيست».

ص: 93


1- مصنّف-اعلى اللّه مقامه الشريف-نزديك به همين معنى را در كتاب ديگر خود«كشف الحق و نهج الصدق»آورده است.شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 527/2-528 در تبيين كلام مصنّف سخنانى دارد كه چكيدۀ آن چنين است: «دانستيم كه مفهوم رجوع به حضرت(علیه السلام)،آن است كه ايشان اصل آن ها و پايۀ امورشان است،و اين به معناى همسويى در همۀ امور نيست.طرفداران نحله هاى گوناگون،همگى به پيامبرانشان انتساب دارند اگر چه گمراهى بر آن ها غلبه يافته و آيين آن پيامبران را دگرگون كرده اند.چنين است فرقه هاى مختلف مسلمانان كه به دين پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)منتسب هستند،ولى بيش ترشان فرقه هايى گمراهند كه از جملۀ ايشان است فرقۀ صوفيه...كه نادانانشان گمان مى برند صوفيه،همان خرقه اى است كه گذشتگانشان از اهل بيت و امير المؤمنين(علیه السلام)ستانده اند...روشن شد كه مقصود مصنّف-رحمه اللّه-از بيان خرقه،استشهاد به آن است در رجوع همگان به حضرت(علیه السلام)،نه اين كه نسبت دادن خرقه به حضرت(علیه السلام)ذاتا موجب ستاندن علم از حضرتش(علیه السلام)باشد».

جوانمردى مگر على (1).- روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،شاد و خوشحال از خانه برون شد در حالى كه مى فرمود:منم جوانمرد،پسر جوانمرد و برادر جوانمرد.

اين كه خود پيامبر جوانمرد است زيرا كه سرور عرب مى باشد و اين كه پسر جوانمرد است از آن رو كه پسر ابراهيم،خليل الرحمن است كه در حقّش اين آيه نازل شده است:

فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ ، (2)-و اين كه برادر جوانمرد است از آن روست كه حضرت(صلی الله علیه و آله)برادر على(علیه السلام)است كه جبرئيل در حقّ او گفته است:جوانمردى نيست مگر على.

در بارۀ علم فصاحت هم بايد گفت كه حضرت(علیه السلام)،خاستگاه و اصل اين علم است كه در آن به اوج رسيده است و از قلّۀ آن پا را فراتر نهاده است،تا جايى كه پيرامون سخنش گفته اند:زبر سخن آفريده و زير سخن آفريننده است،و همۀ خطباء از او آموخته اند (3).- نهم:اين كه همۀ صحابه در احكام به حضرت ايشان(علیه السلام)رجوع مى كردند، (4)و فتاوا را از4.

ص: 94


1- مناقب ابن غزالى197/+ميزان الاعتدال 317/2+كفاية الطالب277/+ذخائر العقبى74/.
2- انبياء60/.
3- بنگريد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 24/1.
4- علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 79/1 مى گويد: «اين كه حضرت(علیه السلام)فرموده است:«بهترين شما نيستم»،اگر در اين سخن صادق باشد فرد بهتر از او شايسته تر از او خواهد بود و اگر دروغ گفته باشد كه ديگر امامت،شايستۀ انسان دروغگو نيست،زيرا اعتمادى به او در ميان نمى باشد. اگر بگويند:حضرت(علیه السلام)اين سخن را از روى خشوع و كرامت مدح خويشتن بر زبان آورده است. گوييم:پيامبر در اين مورد از او شايسته تر بوده و نفرموده:«من به سوى شما فرستاده شدم در حالى كه بهترين شما نيستم»،بل فرموده است:«من سرور فرزندان آدمم». ابن شهرآشوب در المناقب 29/2-30 مى گويد: «علم حضرتش(علیه السلام)تا آنجا بر صحابه آشكار شد كه به دانشش اعتراف كرده اند و به بيعت با او اقدام ورزيدند. جاحظ مى گويد:همۀ امّت همداستانند كه صحابه،علم را از چهار تن مى ستاندند:على،ابن عبّاس،ابن مسعود و زيد بن ثابت.وى مى گويد:گروهى عمر بن خطاب را نيز به اين جمع افزودند،ولى بعد همگى اجماع كردند كه چهار تن،كتاب خدا را بيش تر از عمر مى خواندند.حضرت(علیه السلام)فرمود: قرآن خوان ترين مردم،جلودار ايشان است و لذا عمر از اين شمار،كنار گذاشته شد. جماعت سپس اجماع كردند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:امامان بايد از قريش باشند و لذا ابن مسعود و زيد از شمار افكنده شدند و على ماند و ابن عبّاس كه هر دو عالم و فقيه و قرشى بودند كه از ميان اين دو على هم سنّ بيش ترى داشت و هم در هجرت قديمى تر بود،پس ابن عبّاس هم از سياهۀ نام ها كنار گذاشته شد و به اجماع،على باقى ماند كه به امامت حقّانيت بيش ترى داشت». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 527/2-530 مى گويد: «ترديدى نيست كه همگان به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كرده اند و از او فتوا مى جسته اند،به ويژه در مسائل پيچيده اى كه بدان ره نمى يافته اند و كسى را نمى شناخته اند كه در اين مسائل،راه حلّى پيش نهد،و اين نبوده است مگر آن كه فضل حضرتش(علیه السلام)برايشان ظهور يافته بود و شخص افضل،حقّانيت بيش ترى به امامت دارد...و پيش تر روشن شد كه امام منزلتش بزرگ تر و شأنش والاتر از آن است كه به علم عوام نيازى داشته باشد». بنگريد به:الغدير 106/7-109 و قواعد المرام184/. از نكات ظريف در اين باب سخنى است كه در شرح حال علاّمه محمّد بن اسعد جلال الدين دوانى آمده است.او از نواده گان ابو بكر بود و از همين رو«صدّيقى»ناميده مى شد.او به هنگام نگارش حاشيه اش بر كتاب شرح تجريد با خود انديشيد كه اگر جدّش صدّيق زنده بود بسيارى از دقايق فلسفى اين متن و حاشيه را درك نمى كرد و همين موجب گشت كه وى به تشيّع گرود. بنگريد به:الرسائل المختارة از علاّمۀ دوانى،ص 24.

او مى آموختند و در حل مشكلات به حضرت(علیه السلام)پناه مى بردند.

على(علیه السلام)بسيارى از داورى هاى عمر را نمى پذيرفت.يك بار عمر دستور سنگسار كردن زنى حامله را كه زنا كرده بود صادر كرد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت و

ص: 95

فرمود:اگر تو بر اين زن تسلّطى دارد بر آن چه در شكم دارد اختيارى ندارى،بگذار تا بار خود را بنهد و طفلش را شير دهد.عمر پذيرفت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك شده بود (1).- زنى را نزد عمر آوردند كه شش ماه بود وضع حمل كرده بود و عمر دستور سنگسار او را داد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت.عمر،سبب را جويا شد.على فرمود:خداوند مى فرمايد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً .سپس مى فرمايد: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ ،پس باقى ماند شش ماه مدّت حاملگى.پس عمر دست از آن زن بداشت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (2). زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود و حامله گشته بود و عمر دستور سنگسار او را صادر كرد.على به او فرمود:آيا نشنيده اى آن چه را كه پيامبر فرموده؟عمر گفت:چه فرموده است؟على گفت:پيامبر فرموده است:قلم محاسبۀ الهى از سه كس برگرفته شده است:از ديوانه تا به هوش آيد،از نوجوان تا به درك رسد،از خواب تا بيدار شود.

راوى مى گويد:عمر دست از آن زن برداشت (3)-[و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد.] روزى عمر خطبه خواند و گفت:هر كه در كابين دخترش دست بالا بگيرد او را در بيت المال قرار داده است.زنى برخاست و به او گفت:چگونه ما را باز مى دارى از امرى كه خداوند تبارك و تعالى در كتابش آن را به ما ارمغان كرده است: وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً (4)-؟كسى گفت:همۀ مردم حتّى زنان پرده نشين از عمر فقيه ترند (5).- روزى زنى را نزد عمر آوردند كه به زنا نسبت داده شده بود.عمر دستور داد آن زن را سنگسار كنند.پس على به آن زن برخورد و پرسيد:داستان اين زن چيست؟گفتند:2.

ص: 96


1- ذخائر العقبى18/.
2- مناقب خوارزمى57/.
3- همان48/.
4- نساء20/؛و اگر او را قنطارى مال داده ايد نبايد چيزى از او بازستانيد.
5- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 61/1+التفسير الكبير 10+13+الدر المنثور 133/2.

دستور داده شده سنگسار شود على(علیه السلام)او را بازستاند و به عمر فرمود:دستور سنگسار او را داده اى؟عمر گفت:آرى،زيرا نزد من به تبهكارى اعتراف كرده است.

حضرت فرمود:شايد به سرش داد كشيده اى يا ترسانده ايش[يا تهديدش كرده اى؟].

عمر گفت:چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:آيا نشنيده اى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:

«اگر كسى پس از اعمال ناگوارى اعتراف كند حدّى بر او نيست»؟پس اقرارى نيست براى كسى كه به بندش كشيده اى يا به زندانش افكنده اى يا تهديدش كرده اى.پس عمر راه را بر آن زن بگشود و سپس گفت:ناتوانند زنان از اينكه همچون على بن ابى طالب را بزايند، اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (1).- در مناقب ابو المؤيد آمده است: (2)-عمر بر مردم خطبه خواند و گفت:اگر شما را از آن چه خوب مى دانيد به آن چه بد مى شماريد روى آور كنيم چه خواهيد كرد؟همه خاموش ماندند.او اين سخن را سه بار بگفت:پس على(علیه السلام)به او فرمود:در اين هنگام از تو مى خواهيم توبه كنى،اگر توبه كردى توبه ات را مى پذيريم.عمر گفت:و اگر توبه نكنم؟حضرت(علیه السلام)فرمود:در اين صورت سر از تنت جدا مى كنيم.عمر گفت:سپاس مر خداى را كه در ميان اين امّت كسى را قرار داد كه هر گاه به كژى رفتيم كژى مان را راست گرداند.

سعيد بن مسيّب مى گويد:از عمر شنيدم كه مى گفت:بار خدايا!در حالى كه على زنده نيست مرا با مشكلى تنها مگذار (3).- جابر گويد:عمر مى گفت:اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)هجده ويژگى داشتند كه سيزده تاى آن به على اختصاص داشت و ما در پنج تاى باقيمانده شريك بوديم (4).- [ابن عبّاس]مى گويد:علم،شش ششم(6/6)است كه پنج ششم(6/5)از آن على[بن ابى طالب]است و يك ششم(6/1)باقيمانده،از آن همۀ مردم و در يك ششم باقيمانده نيزت.

ص: 97


1- مناقب خوارزمى38/.
2- همان52/.
3- همان51/.
4- همان52/،و نظير همين سخن در صفحۀ 238 آمده است.

با ما شريك است كه در همين قسمت هم او از ما داناتر مى باشد (1)- و اخبار در اين مورد بيش از آن است كه شماره شود.

دهم:اينكه حضرت(علیه السلام)پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيش از هر كس ديگر به گردآورى قرآن پرداخت.

ابو المؤيد (2)-به اسناد خود كه به على(علیه السلام)مى رسد گفته است كه حضرت(علیه السلام)فرمود:

چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)رحلت كرد سوگند خوردم ردا از دوش بر ننهم تا زمانى كه قرآن را گرد آورم،پس ردا از دوش برننهادم تا آن هنگام كه قرآن را جمع آورى كردم.حضرت(علیه السلام) تفسير قرآن را به مردم آموخت و در اين ميان ابن عبّاس از ديگر مردم بيش تر بهره داشت.

يازدهم:مسائل شگفت آن حضرت(علیه السلام)كه گواه كمال دانش او و فضل سرشار حضرت ايشان(علیه السلام)است: از آن جمله مى باشد كه:روزى دو نفر نزد ايشان آمدند و اظهار داشتند كه در راهى مى رفته اند.با يكى از آن ها پنج گرده نان و با ديگرى سه گرده نان بوده است.همين كه به خوردن مشغول شدند شخص سومى به آن ها پيوسته و با آن ها به خوردن پرداخت،پس چون از خوردن فارغ شدند آن مرد سوم در عوض هم خوراك شدن با آن دو،هشت درهم به ايشان داده است،آن كه گرده نان بيش تر داشته پنج درهم طلب كرده،ولى آن كه گرده نان كمتر داشته اين تقسيم را نپذيرفته است.

دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)به آن كه صاحب گرده نان كمتر بود فرمود:

دوستت به انصاف سخن گفته است.آن مرد گفت:من جز حقّم را كه بيش از سه درهم است نمى ستانم و من خواهان تلخى حقّم.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر چنين است به تو يك درهم مى رسد،زيرا هر يك از شما دو گرده و يك سوم گرده نان خورده است،پس آن چه از نان تو باقى مى ماند يك سوم گرده است كه آن مرد سوم آن را خورده است،در حالى كه همان مرد از نان دوست تو دو نان و يك سوم نان خورده است،پس براى هر سه يك از گردۀ نان،يك درهم تعلّق مى گيرد (3).-2.

ص: 98


1- همان48/.در همين صفحه،حديث مشابه ديگرى نيز يافت مى شود.
2- همان49/.
3- الاستيعاب 462/2.

نيز از آن جمله است كه زنى بر زن ديگر سوار شد و زن سومى نيشترى بر زن زيرين زد كه در نتيجۀ آن،زن سوار بيفتاد و بمرد.حضرت(علیه السلام)حكم كرد دو سوم ديه را زن نيشتر زننده و زن زيرين بپردازند،زيرا اين دو موجب مرگ آن زن شده بودند و يك سوم باقيمانده را هم به سبب آن كه زن مرده بيهوده سوار زن ديگر شده بود حذف كرد.اين داورى حضرت(علیه السلام)را پيامبر(صلی الله علیه و آله)تصويب كرد (1).- نيز از آن جمله است كه كنيزى ميان دو نفر مشترك بود و اين دو در يك طهر با آن كنيز نزديكى كردند و او حامله گشت و وضع،مشكل شد و دعوا نزد حضرتش آوردند.

حضرت(علیه السلام)به قرعه حكم كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)نظر حضرتش(علیه السلام)را صائب دانست و فرمود:سپاس خدايى را كه در ميان ما اهل بيت كسى را قرار داد كه بر پايۀ سنّتهاى داود(علیه السلام)حكم مى كند.مقصود حضرت(صلی الله علیه و آله)از اين سخن قضاوت،در پرتو الهام بود (2).- نيز از آن جمله است كه:گاوى درازگوشى را بكشت و صاحبان آن دو دعوا نزد ابو بكر بردند.وى گفت:چهارپايى چهارپاى ديگرى را كشته است و بر صاحب آن چيزى تعلّق نمى گيرد.آن دو سپس نزد عمر رفتند و او نيز همچون ابو بكر حكم كرد،و بدين ترتيب دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر گاو به هنگام خواب درازگوش بر او وارد شده باشد بايد صاحب گاو بهاى درازگوش را به صاحب آن بپردازد و اگر درازگوش به هنگام خواب گاو بر او وارد شده باشد و گاو هم او را كشته باشد غرامتى بر صاحب گاو نيست.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به آن دو فرمود:على بن ابى طالب به حكم خداوند عزّ و جلّ ميانتان داورى كرده است (3)(4).د.

ص: 99


1- اين حديث را در«قضاء امير المؤمنين»از شوشترى33/ به نقل از ارشاد مفيد-رحمه اللّه-و التهذيب و الفقيه و در«احقاق الحق»86/8 به نقل از سنن الكبرى و جز آن روايت كرده است.
2- مسند احمد بن حنبل 373/4،احقاق الحق 49/8 و«قضاء امير المؤمنين»از شوشترى165/،كه در آن ها كنيز ميان سه نفر مشترك بوده نه دو نفر.
3- ينابيع المودّة76/.نويسنده،آغاز حديث را خلاصه كرده است.
4- علامه بياضى در ذيل اين خبر در صراط المستقيم 13/2 مى گويد: «ببينيد فراوانى علم حضرت(علیه السلام)و جهل آن دو را و اين كه چگونه پيامبر از اين دو خصم مى خواهد از على پرسش كنند چنان كه به جهل ابو بكر و عمر نيز هشدار مى دهد.

از آن جمله است كه:دو زن نزد حضرتش آمدند كه كودكى همراه خود داشتند و هر يك آن كودك را براى خود ادّعا مى كرد.حضرت(علیه السلام)آن دو را اندرز داد ولى هيچ يك از آن دو از ادّعاى خود باز نگشت.حضرت فرمود:اى قنبر!شمشير را بياور.آن دو گفتند:

تو را با شمشير چه كار؟حضرت فرمود:كودك را دو نيم مى كنم و هر نيم را به هر يك از شما دو نفر مى دهم.يكى از آن دو خشنود شد،ولى ديگرى فرياد زد و گفت:اى امير المؤمنين!اگر ناگزير بايد چنين كنى پس كودك را به اين زن ده.حضرت(علیه السلام)دانست كه اين كودك فرزند اوست و آن زن ديگر را كه خشنود شده بود حقّى در آن نيست و كودك را تسليم زن دوم كرد.پس آن زن ديگر بازگشت در حالى كه باطل خود را حق ادّعا مى كرد (1).- از آن جمله است كه:خانه اى بر سر جماعتى ويران شد و از اين خانه دو كودك جان سالم به در بردند كه هر يك ادّعا مى كرد مالك ديگرى است.حضرت دستور داد سر آن دو را از روزنه اى بيرون آورند.سپس گفت:اى قنبر!شمشير را برهنه كن،و به او اشاره كرد مادامى كه دستور نداده است حركتى نكند.سپس گفت:اى قنبر!گردن برده را بزن.

پس يكى از آن دو گريخت و ديگرى باقى ماند،و بدين ترتيب گريزنده به حق بازگشت و اعتراف كرد كه او برده است.

از آن جمله است كه:مردى را كه ميگسارى كرده بود نزد ابو بكر بردند و ابو بكر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.آن مرد گفت:من شراب نوشيده ام،ولى از حرمت آن آگاهى نداشته ام،زيرا در ميان قومى بزرگ شده ام كه آشاميدن شراب را روا مى شمارند.

پس مسأله بر ابو بكر دشوار شد و ندانست چگونه داورى كند،لذا حكم آن را از على(علیه السلام) جويا شد.حضرت(علیه السلام)فرمود:دو مسلمان مورد اعتماد را گسيل دار تا در مجالس مهاجران و انصار بگردند و در ميان آن ها ندا دهند كه آيا در ميان آن ها كسى هست كه دود.

ص: 100


1- اين حديث در«قضاء امير المؤمنين»13/ به نقل از ارشاد روايت مى شود.

مسلمان معتمد آيۀ تحريم را بر آن ها خوانده باشند يا آن را به اطّلاع رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) رسانده باشند؟اگر دو مرد از ميان آن ها گواهى دادند بر او حدّ جارى كن و اگر كسى بدان گواهى نداد به توبه اش وادار و راه بر او بگشاى.ابو بكر چنين كرد و هيچ يك از مهاجران و انصار گواهى نداد كه آيۀ تحريم[شراب]را بر او خوانده است يا اين مطلب را به آگاهى رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)رسانده است،پس ابو بكر او را به توبه واداشت و راه بر او گشود.

از آن جمله است كه:از ابو بكر در بارۀ آيۀ وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا پرسش كردند و از مفهوم كلمۀ «أبّ»از او پرسيدند.او گفت:كدام آسمان بر من سايه افكند و كدام زمين مرا بر خود حمل كند اگر چيزى را در كتاب خدا بگويم كه از آن آگاهى ندارم.مفهوم فاكهه را مى دانيم،امّا در مفهوم كلمۀ«أبّ»خدا آگاه تر است.اين سخن به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد.

حضرت فرمود:سبحان اللّه!آيا نمى داند كه«أبّ»همان علف و چراگاه است و خداوند آن را بيان كرده تا نعمت هايى را كه به بندگانش داده به ايشان بشناساند؛نعمتهايى كه خود را با آن احيا مى كنند و وجودشان وابسته بدان است (1).- از آن جمله است كه:از ابو بكر پيرامون مفهوم«كلاله»پرسش شد.ابو بكر گفت:من در اين باره رأى خودم را خواهم گفت،اگر به صواب رفتم كه از خداست و اگر خطا كردم از شيطان.خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد و فرمود:چه چيز او را در اين جا از نظر شخصى بى نياز كرده است.آيا نمى داند كه«كلاله»همان برادران و خواهران هستند از يك پدر و مادر يا تنها از پدر و يا تنها (2)-از مادر (3)؟0.

ص: 101


1- اين خبر در«قضاء امير المؤمنين»115/ به نقل از ارشاد مفيد107/ روايت شده است.
2- اين خبر را در«قضاء امير المؤمنين»115/ به نقل از ارشاد مفيد روايت كرده است.
3- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 187/3 مى گويد: «از خدشه هايى كه بدو وارد شده است اين است كه گفته اند:او[ابو بكر]از احكام شريعت آگاهى زيادى نداشت تا جايى كه نمى دانست شيوۀ زبان كدام است و در احكام،نظر شخصى مى داد و دليل گواه بطلان آن است،[تلخيص الشافى 114/1-118]. «همۀ اين ها گواه آن است كه او شايستگى امامتى را ندارد كه-چنان كه گفتيم-آگاهى از همۀ احكام شرع از شرايط آن است»،[تلخيص الشافى 243/1].آن چه از اشاره به اعتراف او نقل شد فراوان است، همچون اين سخن كه:از او در بارۀ«كلاله»پرسيدند-:«در بارۀ آن نظر شخصى خودم را مى گويم...»[تلخيص الشافى 9/2]. نيز بنگريد به:خلاصه عبقات الانوار 189/3-190.

از آن جمله است كه:مردى از دانشمندان يهود نزد ابو بكر آمد و به او گفت:تو جانشين پيامبر اين امّتى؟گفت:آرى.گفت:ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان انبيا آگاه ترين فرد ملّتهاى ايشان هستند.پس به آگاهى من برسان كه خدا كجاست؟در آسمان يا در زمين؟ ابو بكر گفت:او در آسمان و بر عرش است.يهودى گفت:كدام سرزمين از وجود او تهى است،زيرا بر اساس اين سخن او بايد در مكانى باشد و در مكانى نباشد.ابو بكر به او گفت:اين سخن زنديقان است.از من دور شو كه در غير اين صورت تو را خواهم كشت.آن دانشمند يهودى در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد برفت.امير المؤمنين(علیه السلام) با او برخورد كرد و فرمود:بر آنچه از او پرسيدى و نيز پاسخى كه به تو داد آگاهى يافتم.

ما مى گوييم:خداوند سبحان،كجايى را در هر جا كه خواهد نهد،پس جايى براى او نيست و اجلّ از آن است كه مكانى او را در بر گيرد،در حالى كه او در هر مكانى حضور دارد آن هم بى هيچ تماس و مجاورتى.بر هر چه در زمين مى گذرد آگاهى دارد و هيچ چيز در آن از تدبير الهى بيرون نيست.اينك به تو مى گويم آن چه را كه در كتاب هاى شما آمده است و سخنان مرا تأييد مى كند.اگر دانستى بدان ايمان مى آورى؟يهودى گفت:آرى.

حضرت(علیه السلام)فرمود:در برخى از كتاب هاى شما آمده است كه روزى موسى بن عمران(علیه السلام) نشسته بود كه فرشته اى از مشرق بيامد و موسى(علیه السلام)بدو گفت:از كجا مى آيى؟گفت:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشته اى از مغرب نزد او بيامد.موسى از او پرسيد:از كجا مى آيى؟او پاسخ داد:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشتۀ ديگرى آمد[موسى گفت:از كجا مى آيى؟][گفت:از آسمان هفتم نزد تو مى آيم،از نزد خداوند تبارك و تعالى و سپس فرشتۀ ديگرى نزد او آمد]و گفت:من از زمين زيرين هفتم از بارگاه خداوند نزد تو

ص: 102

مى آيم.پس موسى گفت:پاك است خدايى كه هيچ مكانى از او خالى نيست و در هيچ جايى نزديكتر از جايى قرار ندارد.

يهودى گفت:گواهى مى دهم كه اين همان حق است و تو در مقام پيامبرت حقّانيت بيش ترى از آن كسى دارى كه بر آن چيرگى يافته است (1).- از آن جمله است كه:قدامة بن مظعون شراب نوشيد و عمر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.قدامه به او گفت:حدّ بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا[إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ] (2)-.

پس عمر از جارى كردن حدّ بر او چشم پوشيد.اين خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد،پس نزد عمر رفت و چشم پوشى از جارى كردن حدّ را بر او ناپسند دانست و عمر هم با آوردن اين آيه عذر آورد.

امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:قدامه از مصاديق اين آيه نيست.كسانى كه ايمان آورده اند و شايسته عمل كرده اند حرام را حلال نمى شمارند،پس او را باز گردان و از آن چه گفته به توبه اش وادار.اگر توبه كرد حدّ بر او جارى كن و اگر توبه نكرد او را بكش كه از اسلام خارج شده است.عمر از غفلت بيرون آمد ولى نمى دانست حدّ او چه قدر است.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:به من بگو حدّ او چه قدر است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آشامندۀ شراب هر گاه آن را بياشامد مست مى شود و هر گاه مست شد بيهوده سخن مى گويد و هر گاه بيهوده سخن بگويد دروغ مى بندد.عمر حدّ او را هشتاد تازيانه معلوم كرد (3).- از آن جمله است كه:عمر زنى را احضار كرد كه با مردان نزد خود سخن مى گفت پس چون پيك عمر بدو رسيد بترسيد و به هراس افتاد و بچّه اش را سقط كرد و جنينش در آغاز كار بر زمين افتاد.عمر،صحابه را گرد آورد و در بارۀ حكم اين مسأله از ايشان پرسش كرد.آن ها گفتند:به نظر ما تو قصد تأديب داشته اى و بر تو چيزى نيست.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:نظر تو چيست اى ابا الحسن؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر اين/.

ص: 103


1- ارشاد مفيد108/.
2- مائده93/،بر آنان كه ايمان آورده اند و عمل صالح كرده اند در آنچه مى چشند گناهى نيست.
3- ارشاد مفيد109/.

جماعت از نزديكان تو بوده اند كه نيرنگ كرده اند و اگر در آن انديشيده اند كوتاهى كرده اند و ديه بر عاقلۀ توست،زيرا كشتن كودك خطايى بوده است كه به تو مربوط مى شود.عمر گفت:به خدا سوگند از ميان آن ها تو براى من خيرخواهى كردى.به خدا نمى روم مگر آن كه مقدار ديه را بر بنى عدى معلوم كنى.امير المؤمنين هم چنين كرد (1).- از آن جمله است كه:پيرمردى در زمان خلافت عثمان زنى را به عقد خود درآورد.

پيرمرد گمان برد كه با زن پيوندى برقرار نكرده است و لذا باردارى او را انكار كرد.مسأله بر عثمان مشتبه شد و از زن پرسيد آيا پيرمرد او را ازالۀ بكارت كرده است و آيا او باكره بوده است؟زن پاسخ داد خير.عثمان دستور داد بر آن زن حدّ جارى كنند.

امير المؤمنين(علیه السلام)اين كار را ناشايست شمرد و گفت:شايد پيرمرد از آن زن بهره اى برده و منى خويش را بدون آن كه ازالۀ بكارت كند در فرج زن ريخته است.پس از پيرمرد بپرسيد.پيرمرد پاسخ داد:مرداب خويش را بى آنكه ازالۀ بكارت كنم و با او بياميزم در فرجش مى ريختم.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:زن از او حامله شده و فرزند هم فرزند اوست و من كيفر او را نابجا مى دانم (2).- از آن جمله است كه:زنى كودكى را زاييد كه بر يك ران،دو سر داشت و دو بدن.مسأله بر آن ها مشتبه شد و به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:او را به هنگام خواب زير نظر گيريد و در اين زمان يكى از دو بدن و دو سر را از خواب بيدار كنيد.اگر هر دو سر و هر دو بدن با هم بيدار شدند،اين هر دو يك نفر است و اگر يكى از آن دو بيدار شد و ديگرى خواب باقى ماند،اين دو،دو نفر هستند و حقّ آن ها از ارث،حقّ دو نفر است (3).- از آن جمله است كه:حضرت حكم زاويۀ منفرجه را با شمارش اضلاع روشن كرد، (4)- و از آن جمله است احكام تبهكاران.شافعى مى گويد:ما احكام مشركان را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)/.

ص: 104


1- همان110/.
2- همان113/.
3- همان114/.
4- همان115/.

آموختيم و احكام تبهكاران را از على بن ابى طالب(علیه السلام).مسائل شگفت اين زمينه از شماره بيرون است (1).- دوازدهم:اين كه حضرت(علیه السلام)با علماى زمان خويش به رقابت پرداخته به آن ها دستور داده است هر چه مى خواهند از حضرتش پرسش كنند،و بارها فرموده است: بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد (2).- حضرت(علیه السلام)در حالى كه آه مى كشيد به كميل بن زياد فرمود:در اين جا علمى فراوان نهفته است-و با دست به سينه اش اشاره كرد-،اگر براى اين علم حاملانى بيابم.آرى، زمين از قائم خدا كه حجّت بر بندگان است خالى نمى ماند و اين قائم يا ظاهر و آشكار است يا هراسان و پوشيده،تا بدينسان حجّت ها و دلايل الهى بطلان نپذيرد (3).- حضرت(علیه السلام)در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:اى مردم!بر شما باد پيروى و شناخت كسى كه به ناشناختن او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران برتر تا محمّد خاتم الأنبياء،فرود آورده اند.پس كجا سرگردان و حيرانيد و به كجا مى رويد؟

مبحث سوم:خبر دادن از غيب.

از ديگر فضايل نفسانى على(علیه السلام)خبر دادن ايشان از امور غيبى بود و اين براى هيچ يك از امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)ميسّر نشده است.

از آن جمله است كه روزى على(علیه السلام)خطبه مى خواند و در خطبۀ خود فرمود:بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد،به خدا سوگند از امروز تا روز رستخيز از من نخواهيد پرسيد در بارۀ صد كس كه گمراه مى كنند و صد كس كه هدايت مى كنند مگر آن كه من به آگاهى شما مى رسانم كيست خواننده و رانندۀ آن.

پس مردى برخاست و گفت:

به من بگو در سر و ريش من چند رشته موى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند حبيب من رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)پيرامون پرسش تو با

ص: 105


1- كتاب الامّ 233/4،باب الخلاف في قتال اهل البغى.
2- نهج البلاغة280/،خطبۀ 189.
3- همان497/،و از سخنان حضرت به كميل بن زياد نخعى با شمارۀ 147.

من سخن گفته است.بر سر هر رشته اى از موى سر تو فرشته اى است كه بر تو لعن مى فرستد و بر سر هر رشته اى از موى ريش تو شيطانى است كه تو را برمى انگيزد و تحريك مى كند،و اين كه در خانۀ خود بزى دارى كه فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را خواهد كشت،و اگر-چه آن چه پرسيدى برهانى دشوار دارد ولى باز هم به تو خبر مى دادم و دليل آن هم،چيزى بود كه در بارۀ خود تو و بزت پيشگويى كردم.فرزند او در آن هنگام كودك خردى بود،و چون بر حسين آن گذشت كه گذشت فرزند او كشتن حسين را بر عهده گرفت (1).- و از آن جمله است سخن طلحه و زبير هنگامى كه از حضرت(علیه السلام)اجازه خواستند تا به عمره روند و حضرت(علیه السلام)فرمود:[به خدا سوگند آن دو آهنگ عمره ندارند]و مى خواهند راه بصره را در پيش گيرند و خداوند تبارك مكر آن دو را باز خواهد گرداند و مرا به وسيلۀ اين دو به پيروزى خواهد رساند، (2)-و مسأله همان گونه شد كه حضرت(علیه السلام) فرموده بود.

و از آن جمله است سخن حضرت(علیه السلام)در حالى كه براى گرفتن بيعت جلوس كرده بود:از سوى كوفه هزار مرد به سوى شما بيايند كه نه يكى كم باشند و نه يكى فزون كه تا دم مرگ با من بيعت خواهند داشت.

ابن عبّاس مى گويد:هراس مرا فرا گرفت كه مبادا شمار جماعت،كم يا بيش تر از اين عدد باشد و همچنان در خود فرو رفته بودم و آن ها را مى شمردم،پس شماره به نهصد و نود و نه نفر رسيد و ديگر آمدن جماعت قطع شد و من در انديشه بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه به سوى ما مى آيد.آرى،او اويس قرنى بود كه با آمدنش عدد،كامل شد (3).- و از آن جمله است پيشگويى كشته شدن ذو الثديه از خوارج.پس هنگامى كه خوارج كشته شدند حضرت(علیه السلام)جنازۀ او را در ميان كشتگان جستجو مى كرد و مى فرمود:به خدا سوگند نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند تا آن كه جنازۀ او را در ميان كشتگان بيافت/.

ص: 106


1- ارشاد مفيد174/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/10.
2- همان131/+تذكرة الخواص ابن جوزى62/.
3- همان166/.

و پيراهنش را بدريد و در كتفش غدّه اى يافت همچون سينۀ زنان كه بر روى آن موى روييده بود،اگر اين غدّه را مى كشيدند كتف هم با او كشيده مى شد و اگر آن را رها مى كردند غدّه هم با آن رها مى شد.

و از آن جمله است آن چه جندب بن عبيد اللّه ازدىّ روايت كرده مى گويد:سوارى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:جماعت از نهر گذشته اند.حضرت(علیه السلام)فرمود:هرگز آن ها از نهر عبور نكرده اند.آن مرد گفت:چنين است،به خدا سوگند آن ها از نهر گذشته اند.حضرت فرمود:خير،آن ها از نهر نگذشته اند.مرد ديگرى آمد و خبر از عبور آن ها از نهر داد و گفت:پيش از آن كه بيايم در اين سوى نهر پرچم ها و تجهيزات آن ها را ديدم.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند آن ها چنين نكرده اند و آن جا كشتارگاه ايشان خواهد بود.جندب مى گويد:با خود گفتم اگر امر چنان باشد كه اين جماعت مى گويند نخستين كسى خواهم بود كه با على به ستيز برمى خيزد و اگر چنان باشد كه على گويد در جنگ در كنار او باقى خواهم ماند.سپس به همراه حضرت(علیه السلام)به سوى ستون هاى نظامى رفتيم و ديديم وضع چنان است كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (1).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به كشته شدن خويش.حضرت فرمود:به خدا سوگند اين از اين خونرنگ خواهد شد و با دست اشاره به سر و ريشش كرد (2).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به بر صليب كشاندن جويرية بن مسهّر پس از قطع دو دست و دو پايش.پس زياد در روزگار معاويه دو دست و دو پاى او را قطع كرد و او را بر صليب كشيد (3).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به مصلوب شدن ميثم تمّار و مجروح كردن او با سر نيزه در حالى كه دهمين نفر خواهد بود و بر سر در عمرو بن حريث2.

ص: 107


1- اين حديث را در احقاق الحق 88/8 و 92 به نقل از كامل ابن اثير 174/3 و الفخري طقطقى79/ روايت كرده است.نيز همين حديث در مروج الذهب 405/2-406 يافت مى شود.
2- ارشاد مفيد168/+مقاتل الطالبيين31/+اسد الغابة 35/4.
3- همان170/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 291/2.

قرار دارد.پس حضرت(علیه السلام)درخت نخلى را كه ميثم بر تنۀ آن به صليب كشيده شد به ميثم نشان داد و ميثم نزد آن نخل مى آمد و در كنار آن نماز مى گزارد و به عمرو بن حريث مى گفت:من همسايۀ تو هستم پس نيكو همسايه دارى كن (1).-و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه دو دست و دو پاى رشيد هجرى قطع مى گردد و بر صليب كشيده مى شود كه چنين هم شد (2).-مدّتى بعد عبيد اللّه بن زياد او را در همين موضع بر صليب كشيد و با سر نيزه مجروحش ساخت.

و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه حجّاج كميل بن زياد را خواهد كشت و همان شد كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (3).- و از آن جمله است پيشگويى اين كه حجّاج قنبر را خواهد كشت.روزى حجّاج گفت:

دوست دارم به مردى از اصحاب ابو تراب دست يابم و با ريختن خون او به خدا تقرّب جويم.به او گفته شد:ما كسى را جز قنبر غلام على نمى شناسيم كه با او همراهى بيش ترى داشته باشد.حجّاج قنبر را حاضر كرد و گفت:از دينش تبرّى بجوى.قنبر گفت:

اگر من از دين او تبرّى جستم تو مرا به دين ديگرى بهتر از دين او راهبر مى شوى؟حجّاج گفت:من كشندۀ تو هستم.كدام گونه كشته شدن نزد تو محبوب تر است؟قنبر گفت:آن را به اختيار تو گذاردم.حجّاج گفت:چرا؟قنبر گفت:زيرا تو مرا نمى كشى مگر به شيوه اى كه خود تو بدان شيوه كشته خواهى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)به من پيش تر خبر داده است كه مرگ من به شيوۀ ذبح خواهد بود ستمگرانه و به دور از هر حقّى.حجّاج دستور داد او را ذبح كنند (4).- از آن جمله است كه مردى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:اى امير المؤمنين! من از وادى القرى گذر مى كردم كه ديدم خالد بن عرفطه در آن جا مرده است.براى او طلب آمرزش كن.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:او نمرده و نخواهد مرد تا آن كه لشكر گمراهى/.

ص: 108


1- همان170/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 292/2.
2- همان171/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 294/2.
3- همان172/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 149/17.
4- همان173/+احقاق الحق+162/8،به اختصار از مناقب مرتضوى251/.

را فرماندهى كند در حالى كه حبيب بن حمار پرچمدار اوست (1).-مردى از پاى منبر برخاست و گفت:اى امير المؤمنين!من شيعه و دوستدار تو هستم.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو كيستى؟گفت:من حبيب بن حمارم.حضرت(علیه السلام)فرمود:مباد كه بر او حمله كنى،ولى بر او حمله خواهى كرد و از اين در وارد خواهى شد و با دست به«باب الفيل»اشاره كرد.

چون امير المؤمنين(علیه السلام)و به دنبال او امام حسن(علیه السلام)دار فانى را وداع گفتند و كار حسين(علیه السلام)آن شد كه شد ابن زياد،عمر بن سعد-نفرينشان باد-را به سوى حسين(علیه السلام) فرستاد و خالد بن عرفطه را فرمانده و حبيب بن حمار را پرچمدار قرار داد،پس به سوى او شتافت تا آن كه از«باب الفيل»وارد مسجد شد (2).- و از آن جمله است سخن امير المؤمنين(علیه السلام)به براء بن عازب كه:فرزندم حسين كشته مى شود در حالى كه تو زنده اى و يارى اش نمى رسانى.چون حسين(علیه السلام)كشته شد براء گفت:به خدا سوگند على بن ابى طالب(علیه السلام)از مرگ حسين(علیه السلام)با من سخن گفت و فرمود كه من به او يارى نمى رسانم،و به دنبال آن حسرت و پشيمانى وجود او را فرا گرفت (3).- و از آن جمله است روايت جويرية بن مسهّر عبدىّ كه مى گويد،هنگامى كه با امير المؤمنين(علیه السلام)آهنگ صفّين كرديم به حومۀ كربلا رسيديم،پس حضرت(علیه السلام)در ناحيه اى از لشكر بايستاد و سپس به چپ و راست نظر كرد و گريست و فرمود:به خدا، اين اقامتگاه سواران ايشان و كشتارگاه آن هاست.به ايشان عرض شد:يا امير المؤمنين! اين چه محلّى است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اين كربلاست كه جماعتى در آن به قتل مى رسند كه بى حساب به بهشت درآيند،و سپس به راه خود ادامه داد و مردم تأويل اين سخن را نمى دانستند تا كار حسين بدان جا رسيد كه رسيد (4).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به آبادانى بغداد و سلطنت بنى عبّاس و بيان اوضاع ايشان و گرفته شدن سلطنت ايشان به دست مغول ها.پدرم1.

ص: 109


1- نهج الحق243/.
2- ارشاد مفيد173/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد287/.
3- همان174/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/10.
4- همان175/+بحار الانوار 286/41.

-رحمه اللّه تعالى-آن را روايت كرده است.همين امر موجب شد مردم حلّه و كوفه و مشهدين شريفين از كشتار در امان بمانند،زيرا هنگامى كه سلطان هلاكو به بغداد رسيد و پيش از آن كه اين شهر را فتح كند بيش تر مردم حلّه جز اندكى به بطائح گريختند.از جملۀ اين مردم اندك يكى نيز پدر من-رحمه اللّه-و ديگر سيد مجد الدّين بن طاوس و فقيه بن ابى العزّ بودند.آن ها همداستان شدند تا نامه اى به سلطان بنويسند به اين كه فرمانبر دارند و در كنف امنيّت،داخل.آن ها اين پيام را به شخصى اعجمى سپردند و سلطان به وسيلۀ دو شخص به آن ها دو پيغام فرستاد.يكى از آن ها«تكلم»و ديگرى«علاء الدّين»خوانده مى شد.سلطان به آن دو گفت:اگر دلهاشان چنان است كه در نامه شان آمده است نزد ما آيند.آن دو امير آمدند و جماعت مى ترسيدند زيرا شناختى از آن ها نداشتند و نمى دانستند كارشان به كجا مى انجامد.پدرم-رحمه اللّه-گفت:اگر من به تنهايى بيايم كافى است؟آن دو گفتند:آرى.پس با آن دو سوار بر اسب شد و در پيشگاه سلطان حاضر گشت و اين پيش از فتح بغداد و كشته شدن خليفۀ بغداد بود.سلطان گفت:چگونه به مكاتبه با من و حضور نزد من آن هم پيش از آن كه بدانيد سرانجام كار من چه مى شود و كار خليفه تان به كجا مى انجامد اقدام كرديد و چگونه در اين امر احساس امنيت مى كنيد كه شايد من با او مصالحه كردم و از او درگذشتم و راه خويش در پيش گرفتم.

پدرم گفت:ما به اين كار اقدام كرديم، زيرا روايتى را از اماممان على بن ابى طالب(علیه السلام) نقل مى كنيم كه در يكى از خطبه هاى خود فرموده است:زوراء،و تو چه دانى زوراء چيست؟سرزمينى است داراى درخت گز،كه ساختمان در آن استوار گردد و ساكنانش رو به فزونى نهند،در اين شهر پيشكارها خواهند بود و خزانه دارها.فرزندان عبّاس اين سرزمين را موطن خويش گيرند و براى گنجينه هاشان مسكن گزينند.اين سرزمين براى آن ها محل لهو و لعب خواهد بود.در اين سرزمين،ستم ستمكار و ترس ترساننده همى خواهد بود به همراه جلوداران تبهكاران و خوانندگان فاسق و وزراى خيانت پيشه كه مردم ايران و روم خدمتشان كنند.هر گاه كار نيكى را ديدند بدان امر نكنند و هر گاه كار زشتى را زشت شمردند از آن باز ندارند.مردان به مردان بسنده مى كنند و زنان به زنان.

در اين هنگام است غم ريشه دار و گريۀ دامنه دار و فرياد و نالۀ مردم زوراء از سلطۀ ترك ها و حال آن كه اين ها ترك نيستند،مردمى هستند با چشمانى ريز و با چهره هايى همچون

ص: 110

سپرهاى كوبيده شده.لباسشان از آهن است.بى مو هستند و كوسج.آن ها را سلطانى مى آورد كه از قلمرو سلطنت خويش روان شده است.صدايى بلند دارد و هيبتى نيرومند،همّتى بالا دارد.به شهرى نمى گذرد مگر آن كه آن را مى گشايد و درفشى براى او برافراشته نمى شود مگر آن كه او آن را سرنگون مى سازد.واى و واى بر حال كسى كه با او به مخالفت برخيزد.پيوسته چنين است تا به پيروزى رسد. پس چون امام ما چنين توصيفاتى كرده است و ما اين ويژگى ها را در شما يافتيم اميدمان به تو رفت و آهنگ تو كرديم.

بر اين اساس قلبشان آرام گرفت و هلاكو براى مردم حلّه و اطراف آن فرمانى نوشت به نام پدر من-رحمه اللّه-كه در آن خيال مردم حلّه و اطراف آن را راحت كرده بود،و اخبار رسيده در اين باره بسيار است (1).

مبحث چهارم:در شجاعت:

امّت اختلافى در اين ندارند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شجاع ترين مردم و بلاكش ترين آن ها در جنگ ها بوده است و فرشتگان آسمان از يورشهاى آن حضرت(علیه السلام)در شگفت بوده اند تا جايى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را واداشت

ص: 111


1- ابن شهرآشوب در مناقب 279/2 مى گويد: «تمام اين ها پيشگويى امور غيبى است كه پيامبر بر اساس آگاهى الهى آن را به سرّ نزد على نهاده است، چنان كه خداوند مى فرمايد: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً* إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً* لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصى كُلَّ شَيْءٍ عَدَداً *،و پيامبر در اين مورد بر وصىّ خود خسّت نورزيده است،چنان كه خداوند مى فرمايد: وَ ما هُوَ عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِينٍ و على نيز بر فرزندان امام خود(علیه السلام)خسّتى نورزيد.نيز جايز نيست كسى چنين اخبارى را پيشگويى كند مگر كسى كه پيامبر پس از خود او را به مقام خود منصوب كرده باشد». اين سخن در بحار 327/41 از او نقل شده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 533/2-534 پاسخى به ابن روزبهان داده است:«اى كاش مى دانستم كدام پاسخ را مى توان در فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)بر ديگران بر پايۀ پيشگويى ها داد كه خود،داور امتياز و برترى او بر ديگران و امامت اوست بر ساير افراد». نيز بنگريد به:كشف المراد416/ و الغدير 52/5-65.

در حق او بگويد:اين كه حضرت(علیه السلام)عمرو بن عبد ودّ عامرى را بكشت برتر از عبادت جن و انس است. جبرئيل در روز احد فرود آمد در حالى كه مى گفت و همۀ مسلمانان آن را مى شنيدند كه:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نيست مگر على.

احمد بن حنبل در مسندش نقل مى كند كه:حسن(علیه السلام)خطبه خواند و فرمود:ديروز مردى از شما جدا شد كه نه پيشينيان در علم به او پيشى گرفتند و نه پسينيان بدو رسند.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ حضرت(علیه السلام)قرار داشت و باز نمى گشت مگر با فتحى.

خوارزمى در روايتى مى گويد: (1)-عبيد اللّه بن عائشه به نقل از پدرش روايت كرده است كه گفته است:هنگامى كه مشركان در جنگ على را مى ديدند به يك ديگر وصيّت مى كردند.

جايگاه حضرت(علیه السلام)در جنگ ها شهره است و در پرتو شمشير او بود كه دين راست گشت و اعتدال پذيرفت و كفر از ميان رفت و ملغى شد و در باب جهاد،گزيده اى از جنگ هاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بيان خواهد شد (2).2.

ص: 112


1- بلكه ابن مغازلى در مناقب خود72/،106.
2- ابن شهر آشوب در مناقب 253/2 در ذيل خبر جنگ حضرت(علیه السلام)با شيطان و سپاهيان او مى گويد: «اين از شگفتى هاى آن حضرت(علیه السلام)است،زيرا مردمان از شيطان و سپاهيان او مى هراسند و از او پناه مى گيرند و هم ايشان از على بن ابى طالب مى هراسند و او را دوست مى دارند و به سبب علوّ شأن و جايگاه والاى او بدو توسّل مى جويند». اربلى در كشف الغمة 270/1 مى گويد: «اگر مسأله چنان باشد كه ما توصيف كرديم سخن ما ثابت مى شود كه حضرت(علیه السلام)تنها آيۀ درخشان و معجزۀ آشكار و خرق عادت بوده است كه البتّه اين در پرتو رهنمودهاى الهى صورت پذيرفته و در پرتو اداى واجبات خدايى از آن پرده برگرفته شده است و به همين سبب خداوند او را براى همۀ مردمان هويدا ساخته است». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 535/2-536 مى گويد: «پيش تر گفته شد كه شجاعت در امام شرط است.پس اگر شجاع تر بودن امير المؤمنين(علیه السلام)ثابت شد به امامت شايسته تر خواهد بود». نيز بنگريد به كشف المراد396/-397 و كشف الغمّه 226/1،268-269،245 و الغدير 208/7- 212.
مبحث پنجم:در پارسايى و زهد:

همۀ مردم همداستانند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)زاهدترين مردم[در دنيا]و رويگردان ترين آن هاست از دنيا كه آن را سه طلاقه كرد.

خوارزمى (1)-در مناقب خود به نقل از عمّار بن ياسر روايت كرده كه گفته است:از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اى على!خداوند تو را به زينتى آراسته است كه هيچ يك از بندگان به زيورى محبوب تر از آن نزد خدا آراسته نيست؛خداوند تو را در دنيا زاهد گردانيده و آن را در چشم تو ناپسند قرار داده است و تهيدستان را براى تو دوست داشتنى كرده و تو آنان را بسان پيروان خود برگزيدى و آن ها به وجود تو همچون يك امام خشنودند.اى على!خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تصديقت كند و واى بر كسى كه بر تو كينه توزد و تكذيبت كند.امّا آنان كه تو را دوست مى دارند و تصديقت مى كنند.برادران دينى تو هستند و انبازان تو در بهشت و امّا آنان كه بر تو كينه توزند و تكذيبت كنند پس خدا را سزد كه آن ها را در روز رستخيز در جايگاه كذّابان مقيم سازد.

عبد اللّه بن ابى الهذيل مى گويد:على را ديدم كه پيراهنى بر تن داشت كه اگر آن را مى كشيد به ناخنها مى رسيد و هر گاه رهايش مى كرد به نيمۀ بازو.

عمر بن عبد العزيز مى گويد: (2)-ما در ميان اين امّت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كسى را زاهدتر از على بن ابى طالب نشناخته ايم.

قبيصة بن جابر مى گويد: (3)-من در دنيا زاهدتر از على بن ابى طالب نديده ام.

ص: 113


1- مناقب خوارزمى66/.
2- همان67/.
3- همان.

سويد بن غفلة مى گويد: (1)-بر على بن ابى طالب(علیه السلام)وارد شدم و او را نشسته يافتم در حالى كه در برابرش يك دورى شير قرار داشت كه از شدّت ترشيدگى بويش به مشام من هم مى رسيد و در دست،گرده نانى داشت كه پوسته هاى جو بر آن آشكار بود.على آن نان را مى شكست و هر گاه از شكستن آن ناتوان مى شد نان را با زانو مى شكست و در شير مى ريخت.پس فرمود:نزديك شو و از خوراك ما بخور.عرض كردم:من روزه دارم.

حضرت(علیه السلام)فرمود:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«هر كه روزه،او را از خوردن خوراكى باز دارد كه مايل به خوردن آن است بر خداوند حق است كه خوراك بهشت بدو خوراند و از نوشيدنى فردوس سيرابش سازد».

من به كنيز او كه[در نزديكى حضرت]ايستاده بود گفتم:واى بر تو اى فضه آيا در بارۀ اين پيرمرد از خدا نمى هراسى،آيا خوراك او را غربال نكرده اى؟من در خوراك او سبوس مى بينم.فضّه گفت:به ما دستور داده است خوراك او را غربال نكنيم.حضرت به من فرمود:به كنيز چه گفتى؟و من گفتگويم را با فضّه به عرضش رساندم.

حضرت(علیه السلام)فرمود:پدر و مادرم فداى كسى باد كه طعام او غربال نشد و سه روز از نان گندم سير نگشت تا آن كه خداوند،جان او بستاند (2)-(پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله).

روزى حضرت(علیه السلام)از بازار مى گذشت.پيراهنى خريد به سه درهم.اين پيراهن تا ميان زانو و مچ حضرت(علیه السلام)را مى پوشاند.حضرت(علیه السلام)هنگام پوشيدن آن فرمود:خداى را سپاس كه پر پرندگان را به من روزى كرد تا با آن خود را در ميان مردم زيبا كنم (3).- على(علیه السلام)مى فرمايد:اى زر!ديگرى را بفريب،اى سيم!ديگرى را بفريب (4).- حضرت(علیه السلام)روزى به بازار رفت در حالى كه شمشير خويش را به همراه داشت تا آن را به فروش رساند.پس فرمود:چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟سوگند به خدايى كه هسته را شكافت با اين شمشير چه بسيار اندوه از چهرۀ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)زدودم،و اگر7.

ص: 114


1- همان71/.
2- كشف الغمّه 163/1.در ذيل اين خبر سخن آملى است.
3- همان70/.
4- مناقب احمد بن حنبل،ج 7.

جامه اى داشتم آن را نمى فروختم (1).- على(علیه السلام)روزى بيرون آمد در حالى كه جامه اش وصله داشت،پس نكوهشش كردند.

حضرت(علیه السلام)فرمود:با پوشيدن اين جامه،قلب خضوع مى يابد و مؤمن،هر گاه آن را بر تن من بيند از من پيروى مى كند (2).- روزى حضرت(علیه السلام)دو جامۀ خشن خريد و قنبر را مخيّر كرد تا يكى از آن دو را برگزيند و قنبر يكى را برگرفت و حضرت(علیه السلام)ديگرى را پوشيد و چنين يافت كه آستين آن از انگشتانش بلندتر است و لذا آن را كوتاه كرد (3).- حضرت(علیه السلام)روزى به مردى از ثقيف كه وى را به امارت عكبر برگزيده بود فرمود:

فردا پس از نماز ظهر به ديدن من بيا.

آن مرد مى گويد:نزد حضرت رفتم و هيچ دربانى را نديدم كه مانع از ورود من شود.

على(علیه السلام)را ديدم در حالى كه نشسته بود و نزدش پياله اى بود و كوزۀ آبى.حضرت(علیه السلام) دستور داد ظرف سر به مهرى را آوردند.با خود گفتم.مرا امين شمرده تا جواهراتش را به من نشان دهد.مهر از ظرف برگرفت و آن را گشود.ناگاه ديدم كه در آن قدرى آرد نرم است،پس مشتى از آن بيرون آورد و در پياله ريخت و اندكى آب بر آن افزود.خود از آن آشاميد و مرا نيز آشاماند.ديگر صبر نكردم و گفتم:يا امير المؤمنين!آيا در عراق كه خود مى بينى طعام فراوان است چنين مى كنى؟! حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند از روى بخل بر آن مهر ننهادم،ولى آن قدر خريد مى كنم كه مرا بسنده باشد و چنين مى كنم زيرا كه مى ترسم كسى در آن را بگشايد و در آن طعامى نهد جز آن كه نهاده ام و من ناخوش مى دارم خوراكى در شكم خود ريزم كه ناپاك باشد و به همين سبب چنان كه مى بينى پرهيز مى كنم و بر حذر باش از اين كه مبادا خوراكى خورى كه از حلال بودن آن آگاهى ندارى (4).- اخبار در اين زمينه بيش از آن است1.

ص: 115


1- همان،ج 20.
2- همان،ج 16.
3- اسد الغابة 24/4.
4- كتاب الورع،از احمد بن حنبل43/+حلية الأولياء 82/1.

ص: 116

كه به شماره درآيد (1).

مبحث ششم:در بخشش و كرم:

اختلافى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم،بخشنده ترين،با كرم ترين و شريف ترين مردم است كه جان خود را با آرميدن در بستر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايثار كرد. ابن اثير مى گويد: (2)-اين آيۀ كريمه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (3)(4)در حق على(علیه السلام)نازل شده است.زيرا هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)

ص: 117


1- مصنّف-رحمة اللّه عليه-پاره اى از اين اخبار را در كتاب ديگر خود«نهج الحق و كشف الصّدق»آورده است. شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»536/2-538 توضيحى دارد براى سخن مصنّف و پاسخى براى سخن روزبهان: «هدف،بيان زهد امير المؤمنين(علیه السلام)نيست،زيرا زهد ايشان آشكارتر از آن است كه بيان شود،بلكه غرض اين است كه حضرت ايشان پرهيزگارترين مردم است كه كاشف از برترى ذاتى ايشان نسبت به ديگران و نزديكى بسيار حضرتش به خداوند تبارك و تعالى مى باشد.اگر جماعت به اين نكته اعتراف كردند كه چه بهتر و الاّ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ .ستايش همروزگاران حضرت(علیه السلام)حقيقت ندارد،زيرا آن ها بزرگترين فضيلت و جامع ترين امتياز را كه همان خلافت است بنا به نصّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)انكار كردند و از پذيرفتن عصمت حضرت(علیه السلام)و برترى ايشان نسبت به ديگران كه از آشكارترين ضروريات است روى برتافتند». نيز بنگريد به:المعيار و الموازنة238/-239 و 241 و كشف المراد412/ و كشف الغمّه 176/1- 177.
2- اسد الغابة،از ابن اثير با تفاوت در كلمات+تذكرة الخواص41/.
3- بقره207/.
4- ابن شهرآشوب در مناقب 58/2 مى گويد:چه بسيار است تفاوت ميان: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ/ و لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنا [توبه40/؛].پيامبر با او قلبش را تقويت مى كرد در حالى كه با على نبود و هيچ دردى هم به او نرسيده بود در حالى كه على را با سنگ مى زدند ولى او(ابو بكر)در غار پنهان بود و على در برابر ديدگان كفّار،ظاهر.پيامبر على را براى بازگرداندن نهاده ها جانشين خويش قرار داد زيرا كه امين بود.پس چون حضرت(علیه السلام)،نهاده ها را به صاحبانش رد كرد پيامبر بر بام كعبه رفت و با صدايى بلند ندا درداد:اى مردمان!آيا صاحب امانتى هست؟آيا صاحب وصيّتى هست؟آيا كسى هست كه پيش از پيامبر(صلی الله علیه و آله)ساز و برگى داشته است؟اين كه هيچ كس ادّعاى حقّى را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نكرد خود دلالت بر خلافت،امانتدارى و شجاعت على(علیه السلام)دارد». اين خبر در بحار الانوار 289/38 از او نقل شده است. ابن بطريق در خصائص98/ در ذيل اين آيه و اين سخن پروردگار: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ مى گويد: «بدان كه اين فصل دو اصل را گرد آورده كه موجب ولاء امّت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اين دو اصل يعنى وصيّت و خلافت شده است.به شخص وصىّ،بر اساس عقل و شرع به مقام وصيّت كننده شايسته تر است و خليفه و جانشين عقلا و شرعا به مقام برگزينندۀ جانشين حقّانيت بيش ترى دارد». ابن شهرآشوب در مناقب چنان كه در بحار 85/39 از او نقل شده مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را در شبى كه در بستر پيمبر خفت و نيز به روز تبوك،براى حفظ اوليا و ترساندن دشمنان به جانشينى خود برگزيد و جملۀ«تو به من همچون هارونى به موسى»دلالت بر امامت حضرت(علیه السلام)دارد.پيامبر در روز او را به مقام خود برگماشت و در شب در خوابگاه خود بخواباند و در برادرى و مسألۀ مباهله و غدير و جز آن با جملاتى همچون«هر كه من مولا و سرور اويم،على مولا و سرور اوست»مقدّمش بداشت.شيخ مفيد در«الفصول المختاره»چنان كه در بحار 48/36-49 از او نقل شده است در بيان تشابه ميان سختى امير المؤمنين و سختى اسماعيل-عليهما السّلام-مى گويد: «از آن جا كه سختى امير المؤمنين(علیه السلام)در پرتو آن چه كشف كرده ايم بيش تر از سختى هايى بوده كه اسماعيل تحمّل كرده است لذا ثابت مى شود كه فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)بر همۀ فضايل صحابه و اهل بيت(علیه السلام)فزونى دارد و ديگر باطل است سخن سنّى ها يا معتزليانى كه مى خواهند ميان على(علیه السلام)و ابو بكر سنجه برقرار كنند،زيرا حضرت(علیه السلام)به فضيلتى دست يافته است كه بر فضل همۀ انبياء(علیه السلام)زيادت دارد». مجلسى-رحمه اللّه-در بحار 45/36 مى گويد: «سپس او در پرتو اين نكته به امامت على(علیه السلام)استدلال مى جويد،زيرا اين خوى پسنديده فضيلتى است بس سترگ كه هيچ فضيلتى همسنگ آن نيست،زيرا ايثار جان در راه رضاى خدا بالاترين درجات كمال است و خداوند ذبيح خود را كه با دست خليلش(علیه السلام)به دامن مرگ سپرده شد ستوده است و اين على است كه خود را در اختيار صد شمشير از شمشير دشمنان مى نهد و مرگ را در آغوش مى گيرد و چنين فضيلتى براى ديگر صحابه،حاصل نيست،پس او براى امامت شايسته تر است،زيرا مقدّم داشتن مفضول عقلا قبيح است.نيز دلالت بر آن دارد اين سخن جبرئيل:«كيست همانند تو؟»اين سخن گواه آن است كه يافت همچو اويى در جهان يا دست كم در ميان اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)،نشدنى است.پس اينك كه فضيلت حضرت(علیه السلام) بر ايشان ثابت شد امامت او نيز بنا بر آن چه بيان شده است ثابت مى شود». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 127/2(پس از بحث پيرامون نزول آيه)مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)از آن روست كه نزول آن كاشف افضليت و برترى حضرت(علیه السلام)است در معرفت و اخلاص،زيرا بسيارى از مسلمانان ديگر جان خود را در جهاد و حفظ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و نشر دعوت الهى ايثار كردند ولى به آن چه امير المؤمنين(علیه السلام)دست يافت دست نيافتند؛ امير المؤمنينى كه خداوند شهادت مى دهد جان خود را در راه رضاى الهى بفروخت تا جايى كه سروران فرشتگان خدا بدان مى بالند و حضرتش(علیه السلام)را برادر سرور انبيا(صلی الله علیه و آله)مى خوانند و جبرئيل جمله:«كيست همچون تو؟»را بر زبان مى آورد كه همۀ اين ها گواه آن است كه همسنگى براى او يافت نشود و شخص افضل،همان امام است». نيز بنگريد به:اعلام الورى191/ و الطرائف33/ و العمدة240/-242 و دلائل الصدق 538/2-539.

هجرت كرد و على را در مكّه و در خانۀ خود بنهاد و به او دستور داد تا در بستر او بخوابد تا به هنگام صبح،سپرده هاى مردم را بديشان باز گرداند خداوند عزّ و جلّ به جبرئيل و ميكائيل فرمود:من ميان شما دو،برادرى برقرار كردم و عمر يكى از شما را بيش از ديگرى مقرّر كردم.پس كدام يك از شما برادرش را ترجيح مى دهد؟هر يك از آن دو زندگى را برگزيدند.پس خداوند به آن دو وحى كرد:آيا شما همچون على نيستيد كه ميان او و محمّد برادرى برقرار كردم و على در بستر محمّد بخفت تا جان خويش فداى او كند و زندگى اش را در راه او ايثار كند؟پس به سوى او فرود آييد و از دشمن پاسش داريد.آن دو نيز فرود آمدند و پاسش داشتند در حالى كه جبرئيل در نزديكى سر

ص: 118

حضرت(علیه السلام)قرار داشت و ميكائيل در نزديكى پاى او،و جبرئيل مى گفت:به به به تو اى فرزند ابو طالب.چه كسى همچون توست كه خدا به تو در ميان فرشتگانش ببالد.

تنها دارايى امير المؤمنين(علیه السلام)چهار درهم بود و بس.پس درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پنهان و درهمى را آشكارا صدقه داد و در پس آن اين آيه نازل شد:

اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1) (2) از تفسير ثعلبى و ديگر مفسّران است كه: (3)-حسن و حسين(علیه السلام)بيمار شدند و جدّشان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به عيادت آن دو رفت[در حالى كه ابو بكر و عمر با ايشان(صلی الله علیه و آله)بودند]و0.

ص: 119


1- بقره274/؛آنان كه اموالشان را در شب و روز و در آشكار و نهان انفاق مى كنند اجرشان نزد خدايشان است و هراسى بر آنان نيست و غمگين نگردند.
2- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 63/36 مى گويد: «اين آيه دلالت دارد بر برترى على(علیه السلام)در كرمى كه از والاترين مكارم اخلاقى است و خداوند اين كرم را به بهترين شكل از او پذيرفته و اين آيه را در حقّ او نازل كرده است و او را چنين توصيف كرده كه از كسانى است كه در روز رستخيز در امان خواهند بود و در روز قيامت هيچ هراسى و غمى بدو نرسد و اين خود از ويژگى هاى اوليا و برگزيدگان است و به سبب همين و ديگر ويژگى هاست كه على(علیه السلام)استحقاق برترى بر ساير صحابه را مى يابد و قبيح است ديگران را به او پيشى داد،زيرا آن ها از چنين فضايلى به دور هستند و اگر فرض شود برخى از اين فضايل را در بر داشته باشند،ترديدى نيست كه تمامى اين فضايل در حضرتش(علیه السلام)گرد آمده است». شيخ مظفّر در دلائل الصدق 199/2-200 مى گويد: «وجه دلالت بر مطلوب آن است كه خداوند سبحان اين صدقۀ خاص را ذكر كرده و بشارت الهى براى اين صدقه با وجود اندكى مقدار آن و فراوانى صدقه دهندگان به همان اندازه يا چندين برابر آن قوى ترين دليل است بر برترى على بر ديگران در معرفت و اخلاص و لذا پرهيزگارترين مردم است و نيز برترين و شايسته ترين آن ها به امامت. نيز بنگريد به:كشف المراد411/ و خصائص196/-197.
3- تفسير ثعلبى،نسخۀ خطى،ص 220.

عموم عرب ها به ديدار آن دو رفتند.

پس گفتند:يا ابا الحسن!خوب است براى بهبود دو فرزندت نذرى كنى و هر نذرى هم كه تحقّق نمى يابد تا بر آن چيزى تعلّق گيرد.

على(علیه السلام)فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.

فاطمه(س)نيز فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.

كنيز آن دو فضّه نيز گفت:اگر دو سرورم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.

اين دو كودك جامۀ عافيت بر تن كردند در حالى كه نزد خاندان محمّد(صلی الله علیه و آله)نه كمى در كار بود و نه زيادى.پس امير المؤمنين(علیه السلام)نزد شمعون[بن حابا]ى خيبرى[كه يهودى بود]رفت و از او سه صاع جو قرض گرفت (1).-پس فاطمه(س)يك صاع از آن را آرد كرد و از آن پنج گرده نان،براى هر كس گرده نانى،فرآورد.

امير المؤمنين(علیه السلام)نماز مغرب را[با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)]گزارد و سپس به خانه آمد و طعام در پيش رويش نهاده شد كه ناگاه مسكينى[از مساكين مسلمان]بيامد و بر در بايستاد و گفت:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!مسكينى هستم از مساكين مسلمان.مرا طعام دهيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى طعامتان دهد.على(علیه السلام)صداى او را شنيد[و فرمود:سهم مرا بدو دهيد.فاطمه(س)و ديگران نيز همين را گفتند.] (2)-پس طعام را بدوم.

ص: 120


1- در اين مأخذ نكته اى نيز فزونى آمده است:در حديث مزنى به نقل از ابن مهران باهلى آمده است كه على نزد همسايۀ يهودى خود رفت كه پشم مى ريسيد.او شمعون بن حابى خوانده مى شد.پس فرمود:آيا به من قدرى پشم مى دهى كه دختر محمّد(صلی الله علیه و آله)آن را براى تو بريسد و در برابر،سه صاع جو به من دهى. گفت:آرى،و قدرى پشم به حضرت داد و حضرت(علیه السلام)با پشم و جو بازگشت و موضوع را به آگاهى فاطمه(س)رساند و فاطمه(س)نيز پذيرفت و فرمان برد.
2- در مأخذ،اين جمله نيست و در عوض،حضرت،اين شعر را مى سرايد: اى فاطمه!كه از شوكت و ايمان برخوردارى*اى دختر بهترين همۀ مردم آيا اين فرد بيچاره و درمانده را نمى بينى*كه بر كنار در ناله مى كند به سوى خدا گله مى برد و اظهار فروتنى مى كند*شكوه به سوى ما مى آورد در حالى كه گرسنه و غمگين است هر كس در گرو چيزى است كه به دست مى آورد*و انجام دهندۀ امور خير شناخته مى شود وعده گاه او بهشت عليّين است*بهشتى كه خداوند آن را براى انسان بخيل حرام كرده است و شخص بخيل،مقامى پست دارد*و خداوند او را به سجّيل در مى فكند و نوشيدنى او آتش دوزخ و عرق و چرك و خونابۀ دوزخيان است و فاطمه اين گونه سرود: دستور تو اى پسر عمو به ديده منّت*من از پستى و بى بهرگى دور هستم صبح كردم با نانى از يك صاع گندم*آن را اينك خوراك ديگرى مى كنم و با كم نيست اميد آن دارم كه هر گاه گرسنه اى را سير كردم*به نيكان و جماعت بپيوندم و در حالى به بهشت وارد شوم كه حق شفاعت دارم.

دادند و روز و شبشان را صبر كردند بى آنكه جز آب زلال،خوراكى بچشند.

پس چون روز دوم رسيد[فاطمه(س)يك صاع جو را آرد كرد و از آن نان ساخت و امير المؤمنين(علیه السلام)به همراه پيامبر از نماز مغرب بازگشت]و طعام در پيش روى او نهاده شد كه يتيمى به آن ها وارد شد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!يتيمى هستم از فرزندان مهاجران.پدرم در روز عقبه به شهادت رسيد.مرا اطعام كنيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى اطعامتان كند.على حرف او را شنيد[و نيز فاطمه(س)و ديگران] (1)-.پس طعام را به او دادند و دو روز و دو شب جز آب زلال هيچ نچشيدند.ت.

ص: 121


1- در مأخذ به جاى اين سخن،اين سروده آمده است: اى فاطمه!دختر سرور بزرگوار*دختر پيامبرى كه فرومايه نيست خداوند اين يتيم را به سوى ما فرستاده است*و هر كه امروز رحم كند خداوند هم رحيم است مى گويد وعدۀ او در بهشت راحت*در حالى كه فردوس جاودان را بر انسان فرو مايه حرام كرده است و انسان فرومايه در دوزخ در آتش است*و نوشيدنى او چرك زخم و آب كثافت است و فاطمه چنين سرود: من به او مى بخشم و ابايى ندارم*و خدا را بر خانوادۀ خويش ترجيح مى دهم آن ها شب را گرسنه سپرى كرده اند در حالى كه بچه شيران منند*كه كوچكترين آن ها در كارزار به قتل مى رسد در كربلا غفلتا كشته خواهد شد*و پريشانى و انجام وخيم از آن قاتل است آتش،او را به ژرفاى خود كشد*در حالى كه با زنجير دست هايش بسته شده است گويى زنجيرهايش بر هم فزون شده است.

چون روز سوم فرا رسيد فاطمه برخاست تا يك صاع جو باقيمانده را آرد كند و نان پزد.على(علیه السلام)به همراه پيامبر نماز مغرب گزارد و به منزل آمد و طعام در پيش روى حضرت نهاده شد كه ناگاه اسيرى بيامد و بر در بايستاد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!ما را به اسارت مى كشانيد و اطعام مان نمى كنيد.به من طعامى دهيد كه من براى محمّد اسير شدم.خداوند به شما از مائده هاى بهشتى طعام دهد.على سخن او را شنيد (1)-،و او را بر خود برگزيد و ديگران نيز چنين كردند و سه روز و سه شب صبرت.

ص: 122


1- در اين جا در مأخذ مورد نظر افزايشى هست و آن اين كه حضرت(علیه السلام)چنين سرود: اى فاطمه!اى دختر احمد پيامبر*دختر پيامبرى كه اربابى است رئيس و آقا گشته اين اسيرى است از پيامبر راهنما* كه دست و پا بسته در زنجيرى دست و پا گير بوده است به ما گله مى كند كه گرسنگى اش ادامه يافته است*و كسى كه امروز او را اطعام كند فردا روز آن را مى يابد از خداوند بزرگ يكى و يكتاست*كه زارع هر چه بكارد به زودى آن را مى درود پس او را بى آن كه تكدّى كند اطعام كن*تا به چيزى پاداش داده شوى كه پايان ندارد و فاطمه چنين سرود: از گندم بيش از يك صاعى كه آورده ام*دستم تا بازو خونالود شده است به خدا دو فرزندانم از گرسنگانند*و پدرشان انجام دهندۀ خير و نيكى او انجام كار خير را اختراع مى كند*در حالى كه در اين امر بسى كارآمد است بر سر پوشش ندارم*مگر پوششى كه باد شمال آن را بافته است.

ص: 123

كردند بى آن كه جز آب زلال خوراكى بچشند.

چون روز چهارم فرا رسيد و آن ها نذر خود را ادا كردند على(علیه السلام)،حسن را با دست راست و حسين را با دست چپ بگرفت و به سوى پيامبر به راه افتاد در حالى كه از شدّت گرسنگى همچون جوجه مى لرزيدند.چون پيامبر آن ها را بديد فرمود:اى ابو الحسن!چه سخت و ناگوار است آن چه را بر شما مى بينم.مى روم دخترم فاطمه را ببينم.پس به سوى او به راه افتادند و او را در محرابش يافتند كه از فرط گرسنگى شكمش به پشتش چسبيده و دو چشمش فرو رفته بود.چون پيامبر فاطمه(س)را بديد فرمود:وا ويلاه،يا اللّه،اهل بيت محمّد از گرسنگى مى ميرند.پس جبرئيل(علیه السلام)فرود آمد و گفت:اى محمّد!آن را بگير كه خداوند آن را در ميان اهل بيتت گوارا گرداند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بگيريم اى جبرئيل؟پس اين را براى حضرت(علیه السلام)قرائت كرد: هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ (1)(2)».

ص: 124


1- انسان1/.
2- ابن بطريق در خصائص166/ مى گويد: «بدان كه اين فصل،نكته هايى را گرد آورده در عدم امكان يافتن همانندى براى سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام). از آن جمله است اين كه خود حضرت و دو فرزند و همسرش(علیه السلام)از نيكان بوده اند و پاداش آن ها بهشت و حرير و همۀ انواع نعمت هاست و اين ها همه در حقّ آن ها با وحيى راست در پاسخ به اندكى صدقه آمده است،در حالى كه اگر ديگران مال فراوانى را هم انفاق مى كردند در حقّشان يك آيه هم نازل نمى شد.بر اين اساس ثابت مى شود كه مهم صدقه دهنده است نه صدقه و در اين باره هم همانندى براى آن ها نيست». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 255/35-256 مى گويد: «پس از آن كه دانستيم بنا به اجماع مفسّران و محدّثان،اين سوره در حقّ اصحاب كساء نازل شده است اينك بر ما هويداست كه هيچ خردمند فرزانه اى ترديد روا نمى دارد كه چنين ايثارى جز از امامان نيك براى كسى ميسّر نيست.و اين كه اين سوره به همراه مائده بر ايشان نازل شد دلالت دارد بر شكوه و والايى و ارجمندى ايشان نزد خداوند سبحان و اين كه اختصاص داشتن آن ها به اين ارجمندى به همراه ارجمندى هاى ديگرى كه تنها از آن ايشان بوده است موجب قبح مقدّم داشتن ديگران است به آن ها كه به هنگام مباهات حتّى يك فخر هم براى اظهار ندارند». فاضل محقّق ميرزا محمّد شيروانى در رسالۀ مختصرش در تفسير سورۀ هل اتى(كه نسخه اى خطى است در كتابخانۀ دانشگاه تهران به شماره 7008 مى گويد: «اين خود گواه آن است كه آن ها از گناه و معصيت و ناهمسويى با امر و نهى الهى مبرّا بوده اند،و اين بدان سبب است كه اين آيه دلالت بر آن دارد كه خداوند سبحان همۀ آن ها را به روز رستخيز از هر كيفرى حفظ خواهد كرد و هر كيفرى هم كه براى شرّ وضع شده است.خداوند اين آيه را نازل كرد تا بر ايشان تلاوت شود.خداوند به آگاهى آن ها رسانده است كه به روز رستخيز از كيفر محفوظ و در امان خواهند بود و اين جايز نيست مگر به سبب عصمت آن ها از گناهان و لغزش ها». سيّد شبّر در حق اليقين 273/1 در اين سوره مى گويد: «اين فضيلتى است كه هيچ كس را در آن با آن ها اشتراكى نيست،و خداوند در حقّ آن ها قرآنى فرو- فرستاده است كه شب و روز تلاوت مى شود پس چگونه مى شود ديگران به امامت از آن ها شايسته تر باشند؟». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 175/2-177 مى گويد: «اين داستان،گواه آن است كه فضيلت حسن و حسين و معرفت آن دو به نهايت درجه رسيده است، زيرا اين معرفت در حال كودكى از آن دو صادر شده است تا جايى كه سزاوار آنند كه خداوند در كتاب مجيد خود آن ها را بستايد و شهادت دهد كه آن دو در راه خدا اطعام كرده اند و از خداوند مى هراسيده اند و ترديدى نيست در اين كه اگر چنين امر سترگى از كودكى صادر شود بزرگ تر است از مرد سالمندى كه در بيش تر سالهاى عمرش خداى را نشناخته و در كارهاى بزرگ همچون گريز از جنگ از او سرپيچى كرده است،پس حسن و حسين برتر از پيران صحابه بوده اند و ترديدى هم نيست كه امير المؤمنين بنا به نص و اجماع برتر از حسن و حسين بوده است و لذا از همۀ صحابه برتر است پس او همان امام است». سيد شرف الدّين در سخن تابنده اى كه با«الفصول المهمّه239/»چاپ شده است مى گويد: «اين سورۀ مباركه همان گونه كه به اين نيكان بشارت مى دهد،دشمنان ستمكار و كافر را نيز از غل و زنجير و عذاب دردناك و آتش فروزنده كه برايشان آماده شده مى ترساند.پس اگر در آن دقّت نظر به كار بنديد اين نكته را آشكارا در هر دو سوى آن مى بينيد،چنان كه اين امر بر ژرف كاروان كتاب كريم الهى پوشيده نيست؛كسانى كه هر سرّى از اسرار بزرگ را مى كاوند و در موضع كلمات تدبّر مى كنند و در حكمت الهى استقصا مى كنند و مى جويند و انديشه به كار مى زنند،كسانى كه هر گاه قرآن مى خوانند گوش مى دهند و از صميم دل آن را مى نيوشند و همۀ اعضاشان از هيبت آن خشوع مى يابد و از معانى و مقاصد آن پند گيرند و در برابر بايدها و نبايدهاى آن خضوع مى يابند.خداوند ما را از كسانى قرار دهد كه اين چنين بر آن ها منّت نهاده كه او ارحم الراحمين است».

در تفسير ثعلبى به نقل از غباية بن ربعى (1)-آمده است كه گفت:در حالى كه عبد اللّه بن عبّاس در كنار چشمۀ زمزم نشسته بود و«قال رسول اللّه»مى گفت كه ناگاه مردى عمامه دار آمد.آمدن او موجب شد كه ديگر ابن عبّاس نگويد:«قال رسول اللّه»[تا اين كه آن مرد عمامه دار گفت:«قال رسول اللّه»].

ابن عبّاس گفت:تو را به خدا سوگند[نقاب از چهره برگير.]آن مرد عمامه از چهره اش برگرفت و گفت:اى جماعت!هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد من خويش را معرفى مى كنم.جندب بن جناده بدرى،ابو ذر غفارى هستم و از پيامبر خدا با همين دو گوش خود شنيدم كه اگر دروغ گويم كر شوند و با همين دو چشم خود ديدم كه اگر دروغ گويم كور شوند كه على رهبر نيكوكاران و كشندۀ كافران است.

يارى خواهد شد هر كه او را يارى كند و به كسى كه ترك يارى اش كند يارى نخواهد شد.ت.

ص: 125


1- در نسخه«د»و«م»عباية آمده است.

روزى نماز ظهر را با پيامبر اكرم گزاردم.گدايى در مسجد چيزى خواست و كسى به او چيزى نداد.پس آن مسكين دست به آسمان برد و گفت:بار خدايا!گواه باش كه من در مسجد رسول اللّه سؤال كردم و كسى چيزى به من نداد.على(علیه السلام)در حال ركوع بود.

حضرت(علیه السلام)با انگشت كوچك دست راست كه انگشترى در آن بود اشاره كرد.پس آن سائل جلو آمد تا انگشتر را از انگشت حضرت بگيرد و اين در برابر ديدگان پيامبر(صلی الله علیه و آله) بود.حضرت(صلی الله علیه و آله)چون از نماز فارغ شد سر به آسمان بلند كرد و فرمود:بار خدايا! موسى از تو تقاضايى كرد و گفت: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (1)-.و تو قرآن ناطق را براى او فرو فرستادى كه: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا (2)-.و اينك اين منم محمّد،پيامبر و برگزيدۀ تو.خداوندا!سينۀ مرا فراخ گردان و امر مرا آسان كن و وزيرى از خاندان من برايم قرار ده كه همان على،برادر من است و با او پشت مرا استوار گردان (3).1.

ص: 126


1- طه32/؛اى پروردگار من!سينۀ مرا براى من گشاده گردان و كار مرا آسان ساز و گره از زبان من بگشاى تا گفتار مرا بفهمند و ياورى از خاندان من براى من قرار ده،برادرم هارون را،پشت مرا بدو محكم كن و در كار من شريكش گردان.
2- قصص35/؛تو را به برادرت قويدست خواهيم كرد و برايتان حجّتى قرار مى دهيم.به سبب نشانه هايى كه شما را داده ايم به شما دست نخواهند يافت.
3- ابن بطريق در بيان آن چه با وحى ارجمند نازل شده است امورى را يادآور مى شود كه بر اساس همۀ آن ها امكان ندارد نظير و همسنگى براى امير المؤمنين(علیه السلام)يافت شود.در خصائص253/ چنين آمده است: «از آن جمله است اين سخن پروردگار كه: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ،و پيامبر همين را چنان كه موسى براى هارون خواسته بود براى على(علیه السلام)تقاضا كرد تا اين سخن گواه آن باشد كه حضرت(علیه السلام)سزاوار آن است كه به منزلت هايى دست يابد كه هارون از موسى دست يافته بود.هارون،برادر موسى بود از يك پدر و مادر،چنان كه پيامبر نيز بود و جانشين او بود به دليل آيۀ: وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي . امير المؤمنين،برادر پيامبر از يك مادر و پدر نبود بلكه برادر دينى يا برادر خواندۀ او بود و اين چنين روشن است كه نيازى به دليل ندارد.نبوّت نيز از منزلت هاى هارون بود و هارون،پيش از موسى مرد در حالى كه پيامبر مى دانست على پس از او زندگى خواهد كرد و لذا در چند جا،نبوّت را با اين سخن استثنا كرد:«تو به من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،زيرا اگر نبوّت را استثنا نمى كرد پيامبرى جزء منزلت هاى على توهّم مى شد.نسبت صريح ميان على(علیه السلام)و پيامبر،مستثناى به عرف است و نبوّت مستثناى به لفظ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و آن چه براى حضرت(صلی الله علیه و آله)باقى مى ماند اين است كه وحى ارجمند را بر زبان جارى سازد به نحوى كه داخل در استثناى عرف نسبى و نه استثناى عرف لفظى در نيايد و آن عبارت است از خلافتى كه بدون ترديد حق حضرت(علیه السلام)است،يعنى همان خلافتى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) سخنش را بر آن استوار كرد و بدان اشاره نمود». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 342/2-343 مى گويد: «امّا دلالت آن بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)به سبب آن است كه ثبوت ويژگى هاى هارون براى حضرت(علیه السلام)افاده مى گردد.پس حضرت(علیه السلام)نيز در داشتن علوم و ضرورت فرمانبرى امّت و پذيرش رياست همچون هارون است،چرا كه هارون در خلافت موسى شريك اوست،پس على(علیه السلام)همچون اوست به نسبت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جز آن كه على(علیه السلام)پيامبر نبود،چنان كه حديث منزلت نبوّت را استثنا كرد و قرآن مجيد گواه آن است كه محمّد(صلی الله علیه و آله)خاتم پيامبران است.بر اين اساس اخبار آمده حاكى از آن است كه على شريك پيامبر است جز در نبوّت.پس ثابت مى شود كه على(علیه السلام)حتّى در دوران حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر امّت، امامت و رياست عامّه داشته است،ولى چنان كه در آيۀ نخست(ج 2،ص 78-80)گفته آمد در زمان حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)جز در موارد محدودى حضرت(علیه السلام)سكوت در پيش گرفت. نيز بنگريد به معالم المدرستين 175/1.

ص: 127

ص: 128

ابو ذر گفت:همين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخنش را تمام كرد جبرئيل از نزد خدا سوى او آمد و گفت:اى محمّد!بخوان.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بخوانم؟جبرئيل گفت:بخوان: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)(2)9.

ص: 129


1- طه55/.
2- مصنّف در كتاب خود كشف المراد394/-395 مى گويد: «اين آيۀ كريمۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ دليل ديگرى است بر امامت على(علیه السلام)،و استدلال به اين آيه موكول به مقدّماتى است: اوّل،اين كه واژۀ إِنَّما براى حصر به كار مى رود و منقول و معقول بدان دلالت دارند.امّا دليل منقول، اجماع اهل زبان عربى است بر آن،و امّا دليل معقول آن اين است كه واژۀ«انّ»براى اثبات است و«ما»پيش از تركيب مفيد نفى است و نيز پس از تركيب،استصحاب جارى مى شود و اين دلالت،اجماعى تلقّى مى گردد و صحيح نخواهد بود هر دو واژه به يك معنى به كار روند،چنان كه صحيح نخواهد بود غير مذكور، اثبات گردد و مذكور بنا به اجماع نفى شود.پس آن چه باقى مى ماند عكس اين شكل است كه عبارت باشد از اين كه كلام منعطف شود به اثبات مذكور و نفى جز آن،كه همين،مفهوم حصر است. دوم،اين كه كلمۀ«ولى»دلالت بر كسى دارد كه براى دخالت،شايسته تر است و گواه آن نقل اهل زبان و كاربرد ايشان است همچون اين جمله كه«السلطان ولىّ من لا ولىّ له»يا همچون تركيباتى مثل:«ولىّ دم»يا «ولىّ ميّت»يا اين جملۀ امام(علیه السلام)كه:«ايّما امرأة نكحت بغير اذن وليّها فنكاحها باطل». سوم،اين كه مراد از آن بعضى از مؤمنان باشد،چرا كه خداوند تبارك و تعالى آن ها را به ويژگى هايى توصيف كرده كه مختص است،زيرا كه اگر چنين نبود لازم مى آمد اتّحاد ولىّ و مولّى عليه و اينك كه اين مقدّمات هموار شد مى گوييم كه مقصود از اين آيات على(علیه السلام)است بنا به اجماعى كه حاصل آمده از اين نكته است كه هر يك از مؤمنان از ويژگى هايى مختصّ برخوردارند.راوى مى گويد:مقصود از دارندۀ اين ويژگى ها على(علیه السلام)است و منصرف كردن آن به ديگران خرق اجماع است و از آن روى كه حضرت(علیه السلام)بنا به اجماع،يا همۀ مراد از اين ويژگى ها است يا بخشى از آن و ما عدم عموميت آن را بيان كرديم،بنا بر اين حضرت(علیه السلام)،همۀ مراد از آن است و به سبب اين كه مفسّران همداستانند در اين كه مقصود از اين آيه على(علیه السلام) است به سبب آن كه اين آيه زمانى نازل شد كه حضرت(علیه السلام)در حال ركوع انگشترى خود را صدقه داد و در اين اختلافى نيست». بنگريد به نكات نزديك به اين مضمون در: اعلام الورى168/-169 و اللوامع الالهيه276/-277. ابن بطريق در عمده124/[و به گونۀ ديگرى در خصائص66/]مى گويد: «بدان كه خداوند سبحان در اين آيه ضرورت فرمانبرى مردم از خدا،و سپس رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)را آورده و در مرحلۀ سوم بدون فاصله ضرورت ولايت امير المؤمنين(علیه السلام)را بيان كرده است.و اين نصّى است صريح در ضرورت فرمانبرى از حضرت(علیه السلام)». تفصيل اين سخن در خصائص50/-52 آمده است: علاّمه بياضى اين سخن را با بيانى ديگر در الصراط المستقيم 265/1 مى گويد:«حال كه اين امور به على(علیه السلام)انحصار يافت ولايت آن حضرت(علیه السلام)با عطف به ولايت رسول اكرم كه آن نيز معطوف به ولايت خداوند سبحان است اثبات مى گردد و اينك كه ولايت آن حضرت(علیه السلام)ثابت شد،با حصول عصمت آن حضرت(علیه السلام)حكم مى شود به ضرورت مطلق فرمانبرى از جانشينش،و اگر از او فعل قبيحى صادر شود گويى خداوند آن را بر خليفه اش لازم گردانده است». شيخ طوسى در تلخيص الشّافى 10/2 مى گويد: «امّا قوى ترين نصّ قرآنى كه دلالت بر امامت حضرت(علیه السلام)دارد اين آيۀ كريمه است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ . وجه دلالت آيه عبارت است از اين كه ثابت شده است مراد از واژۀ«وليّكم»كه در آيه آمده كسى است كه ادارۀ شما را تحقّق مى بخشد و به امورتان مى پردازد و بر شماست تا از او فرمان بريد،و نيز ثابت شده است كه مقصود از«الّذين آمنوا»امير المؤمنين(علیه السلام)است و در ثبوت اين دو وصف،دلالتى است در اين كه على(علیه السلام)امام ماست». شيخ ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف127/ مى گويد: «خداوند سبحان اخبار كرده است كه بر پا دارندۀ نماز و پردازندۀ زكات در حال ركوع،بر حسب آن چه در صدر آيه براى خدا و رسول،لازم گشته از خود مردم بديشان اولاست و اين حكم جز براى امير المؤمنين(علیه السلام) براى هيچ كس ديگر ثابت نگشته است،پس او بايد امام مردمان و از خود ايشان بديشان اولى باشد». علاّمۀ امينى در الغدير 163/3-167 بيست آيه از قرآن آورده است كه در آن ها لفظ جمع به كار رفته ولى مقصود از آن يك نفر است. سيد شرف الدين در مراجعات235/ در حكمت اين سخن نكتۀ ظريفى را يادآور شده است و مى گويد: «گاهى عبارت جمع مى آيد و نه مفرد،زيرا كه خداوند مى خواهد آن واژۀ،بسيارى از مردم را حفظ كند، چه،مخالفان و دشمنان بنى هاشم و ديگر منافقان و حسودان و رقيبان تاب تحمّل اين را ندارند كه اين واژگان را به صيغۀ مفرد بشنوند،زيرا با كاربرد جمع واژه ديگر آن ها طمعى در مشوّه كردن يا دليلى براى گمراه كردن-به سبب نوميدى شان-نمى يافتند كه انجامش براى اسلام هراسناك بود،و از همين رو آيه با صيغۀ جمع آمده است با آن كه مقصود از آن مفرد است تا با اين كار از عيوب آن ها امان حاصل آيد،ولى نصوص پس از آن به عبارت هاى مختلف و جايگاه هاى متعدّد،پى در پى مى آيد و مسألۀ ولايت،اندك اندك در آن ها پراكنده مى گردد تا جايى كه خداوند،دين را كامل گردانيد و نعمت را تمام كرد،و اين همسويى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است با عادت حكما در رساندن امور ناخوشايند به مردم،در حالى كه اگر آيه با عبارت مختصّ و مفرد آورده مى شد مشركان سر انگشت خويش در گوش مى نهادند و از خشم جامه شان را به سوى ديگر مى گرداندند و بر استكبار خويش پا مى فشردند.اين حكمت-چنان كه پوشيده نيست در همه جاى قرآن،در آيات مربوط به فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)و اهل بيت طاهرين(علیه السلام)به كار زده شده است». بنگريد به:بحار الانوار 203/35-206 و كشف الغمّه 62/1 و دلائل الصّدق 73/2-83 و 92-102 و مراجعات226/-238 و معالم المدرستين 156/1 و تلخيص الشافى 44/2-45 و العمدة228/-229.

در تفسير ثعلبى (1)(2)و نيز در«الجمع بين الصّحاح الستّة»نظير اين سخن نقل شده است.1.

ص: 130


1- تفسير ثعلبى،نسخه خطّى،ص 254.
2- ثعلبى،اندكى پس از اين داستان مى گويد:«از ابو منصور حمشادى شنيدم كه مى گفت:از محمّد بن عبد اللّه حافظ شنيدم كه مى گفت:از ابو الحسن على بن الحسين شنيدم كه مى گفت:از ابو حامد محمّد بن هارون حضرمى شنيدم كه مى گفت:از محمّد بن منصور طوسى شنيدم كه مى گفت:از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت:فضايلى كه به على رسيده است به هيچ يك از اصحاب پيامبر اكرم-صلى اللّه عليه و آله و رضى عنهم-نرسيده است». ابن طلحۀ شافعى پس از نقل اين خبر از ثعلبى مى گويد: «درآوردن سخن احمد اندكى پس از اين داستان،اشاره اى نهفته است در اين كه چنين اخلاق والايى يعنى جمع ميان اين دو عبادت بزرگ جسمى و مالى در يك زمان تا جايى كه قرآن كريم آن دو را بستايد و به سوى آن دو ره بپويد به على(علیه السلام)اختصاص دارد و شرافت آن به شخص على مى رسد بدون آن كه كسى از صحابۀ پيش يا پس از او در اين فضيلت،شريك حضرت شمرده شود». مراجعه كنيد به:كشف الغمّة 167/1.

مجاهد مى گويد:خداوند نهى كرده است از اين كه جز با پرداختن صدقه كسى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا كند.كسى هم با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا نكرد مگر على بن ابى طالب(علیه السلام)كه دينارى پرداخت و پيامبر هم آن را صدقه داد و سپس اجازه داده شد.

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در كتاب خداوند عزّ و جلّ آيه اى هست كه هيچ كس پيش از من يا پس از من بدان عمل نكرده و نمى كند: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً (1)-.

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:خداوند متعال به واسطۀ من[سنگينى اين آيه را]در ميان امّت سبك گرداند.اين آيه پيش از من بر كسى نازل نشده بود و پس از من هم بر كسى نازل نمى شود. ابن عمر مى گويد:على بن ابى طالب سه ويژگى داشت كه اگر من يكى از آن سه را مى داشتم از يك گله شتر خوش تر مى داشتم:همسرى او با فاطمه(س)، پرچمدارى روز خيبر و آيۀ نجوى (2).1.

ص: 131


1- مجادله13/،اى كسانى كه ايمان آورده ايد چون خواهيد كه با پيامبر نجوا كنيد پيش از نجوا كردنتان صدقه بدهيد.
2- علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 181/1 به نقل از كشّاف زمخشرى مى گويد: «در اين جا خداوند تبارك همۀ امّت را با اين سخن نكوهيده است: فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ [مجادله13/؛]،و اين بدان سبب است كه خداوند،صدقه را به كم يا زياد مقيّد نساخته است و تهيدستان را در ناتوانى شان عذرى نيست.اين بدان سبب بود تا على(علیه السلام)از ديگران ممتاز شود و فضيلتش در ميان آن ها آشكار گردد،چرا كه خداوند پيش از گزينش آن ها از عملكرد يا خوددارى آن ها آگاه بوده است و از همين رو خواسته است از اين راه شرف حضرت را به دليل فرمانبرى از خدا و شايستگى خليفگى او آشكار كند». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 383/35-384 مى گويد: «پوشيده نماند اختصاص حضرت(علیه السلام)به اين فضيلت كه نشان دهندۀ نهايت محبّت ايشان است نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)و گواه زهد ايشان است در دنيا و برگزيدن آخرت و شتاب داشتن در اعمال خير و طاعات، دلالت دارد به برترى ايشان نسبت به ديگر صحابه كه مستلزم حقّانيت بيش تر ايشان است به امامت و قبح مقدّم داشتن ديگران به ايشان و نيز دلالت دارد بر كاستى فراوان و جرم بزرگ كسى كه در خلافت از ايشان پيشى گيرد،زيرا در امر پيش پا افتاده اى كوتاهى كرده اند كه با پرداخت كمتر از يك درهم برايشان مقدور بود و با اين كار از پيامبر(صلی الله علیه و آله)جدايى گزيدند و از همراهى ارزشمند او چشم پوشيدند.كوتاهى كردن آن ها در اين مورد به طريق اولى دلالت دارد بر كوتاهى آن ها در طاعات مهم و امور سترگ.چقدر تفاوت است ميان كسى كه جان خويش را در راه خشنودى پيامبر مى بخشد و كسى كه حاضر نيست براى دست يافتن به سعادت نجواى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،درهمى بپردازد!حتّى مى توان گفت ترك انفاق آن ها دلالت دارد بر نفاق آن ها، چنان كه بيضاوى در آغاز امر بدان اعتراف دارد آن جا كه مى گويد:« جداكنندۀ ميان مؤمن مخلص و منافق»،و ديگر پوشيده نيست دورى و مخالفت او با كسانى كه ادّعا مى كنند اموال هنگفتى را در راه خدا بخشيده اند، زيرا چگونه مى شود كسى كه چنين اموال هنگفتى را بذل كرده است نتواند در طول ده روز،كمتر از يك درهم يا حتى نيمى خرما انفاق كند». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 162/2-164 مى گويد: «ترديدى نيست كه اين آيۀ شريفه به امامت امير المؤمنين(علیه السلام)دلالت دارد نه صحابۀ ديگرى همچون خلفاى سه گانه كه مى توانستند صدقه دهند،چه،اين آيه گواه است بر برترى حضرت(علیه السلام)بر ايشان و معصيت آن ها كه مقتضى عدم صلاحيت آن هاست براى امامت،و اين در صورتى است كه حتّى عصمت را در امام شرط ندانيم...روشن است كه معصيت با خوددارى از دادن صدقه اى اندك كه مصلحتى بزرگ در آن نهفته است كه از مناجات پيامبر(صلی الله علیه و آله)حاصل آمده،بزرگ ترين دليل بخل و خسّت است و لذا خداوند سبحان تعبير به اشفاق و ترحّم كرده است،و انسان بخيل به ويژه با چنين بخلى صلاحيت امامت را ندارد. بنگريد به:العمدة187/ و بحار الانوار 153/39 و دلائل الصّدق 385/2 و معالم المدرستين 170/1.

حضرت(صلی الله علیه و آله)با دست شريف خود باغى را آبادان گردانيد و آن را صدقه داد به

ص: 132

گونه اى كه حتّى درهم و دينارى از آن براى خويش كنار ننهاد.

مبحث هفتم:در پاكدامنى و ديندارى و استجابت دعا

،ترديدى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)به غايت پاكدامن و به شدّت ديندار بوده است و ايمان در قلبش نفوذ يافته بود و به سبب ديندارى و پاكدامنى،مستجاب الدعوة نيز بود.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در «مباهله»به حضرت(علیه السلام)توسّل جست،در صورتى كه اگر يكى از صحابه منزلتى نزديك به حضرت داشت پيامبر او را نيز با خود مى برد،زيرا وقت نياز به دعا و يارى گرفتن از كسى بود كه دعايش مستجاب مى شد.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى قرشيان!يا دست برمى داريد يا خداوند مردى را بر شما برمى انگيزد كه خداوند قلبش را با ايمان آزموده (1)و او گردن شما را در راه ديندارى خواهد زد.

عرض شد:يا رسول اللّه!آيا اين شخص ابو بكر است؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.

عرض شد:عمر است؟فرمود:خير.او كسى است كه كفش هايى را پينه كرده كه در اتاق است (2).- در كتاب مناقب آمده است: (3)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در روز فتح خيبر به على فرمود:

اگر چه گروهى از امّت من در بارۀ تو نگفته اند آن چه را كه مسيحيان در حق عيسى بن مريم گفته اند،امروز در حقّ تو سخنى خواهم گفت كه با وجود اين سخن بر گروهى از

ص: 133


1- ابن بطريق در خصائص252/-253 مى گويد: «على همان كسى است كه خدا و رسولش او را براى تمام گرفتن حق الهى از كافران برانگيختند.او همان كسى است كه در تأويل قرآن ستيز كرد چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بر تنزيل آن ستيزيد و اين دو ستيز همسانند،زيرا منكر تنزيل،از پذيرش آن هم سرباز خواهد زد و منكر تأويل عمل بدان را نخواهد پذيرفت. اين منزلتى است كه پس از پيامبر هيچ كس استحقاق آن را ندارد مگر كسى كه سزاوار خلافت پس از اوست، چرا كه تمام گرفتن حقوق الهى از معاندان و منكران و كافران تنها به دست رسول خدا يا كسى است كه در ضرورت پيروى و دنباله روى در جايگاه پيامبر قرار دارد».
2- تذكرة الخواص45/.
3- مناقب ابن مغازلى237/.

مسلمانان نگذرى مگر آن كه خاك كفش تو را توتياى چشم كنند و به باقيماندۀ آب پاكشويى تو شفا بجويند (1)،و همين بس كه تو از منى و من از تو و تو از من ارث مى برى و من از تو،و تو براى من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.

تو به جاى من دين مرا مى پردازى و در راه سنّت من مى ستيزى و در روز رستاخيز نزديك ترين مردم به من هستى و تو در فردا روز بر سر حوض كوثر جانشين منى كه در برابر منافقان از آن دفاع مى كنى،و نخستين كسى خواهى بود كه بر سر حوض كوثر بر من وارد مى شود.تو اوّلين نفر از امّت من هستى كه به بهشت در مى آيد،و پيروان تو بر منابرى از نور خالص و خوش منظر هستند كه همگى سيرابند.چهره هاى آن ها در اطراف من سفيد و روشن است.من شفاعت آن ها را خواهم كرد و فردا در بهشت همسايگان من خواهند بود و دشمنان تو فردا تشنگانى خواهند بود در غايت تشنگى و چهره هايى سياه و مكدّر خواهند داشت.جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است[و نهان تو6.

ص: 134


1- علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»61/2-62 مى گويد: «معقول است كه حضرت(علیه السلام)،خبر از امور غيبى دهد و در جسم و جانش كراماتى ظهور كند كه امر بر ديگران مشتبه شود و بسيارى به سبب كوتاهى انديشه،اختلاف يابند و نصيريه او را خدايى بپندارند كه مى دهد و مى ستاند و گروهى نيز با او به دشمنى و ستيز برخيزند و نصوصى را كه در حقّ حضرتش(علیه السلام) رسيده است پنهان دارند و حضرت را دشنام دهند و جاى شگفتى نيست اگر كه بيش تر مخالفان امت به گمراهى روند كه در ميان ملّت هاى گذشته نيز،سنّت چنين بوده است.ببينيم وضع بنى اسرائيل را هنگامى كه گفتند: اِجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ [اعراف138/]. ميانه روان،حضرت(علیه السلام)را از قعر كاهندگان ارزش او بالا آوردند و از جايگاه خداى جهانيان به زير كشاندند و او را امامى دانستند در ميانۀ خالق و مخلوق و به حق اليقين دست يافتند،زيرا از بلنداى غلوّ مشابهت حضرت(علیه السلام)به خدا به زير آمدند و از مغاك مقايسه،اوج گرفتند و در روز رستاخيز هم ندامتى به ايشان نرسد،بلكه در ميان سرگين و خون،شيرى خالص و گوارا براى خود پيش مى فرستند.همين اختلاف امّت در امامت على يا الوهيّت او و در خلافت ابو بكر يا رعيّت بودن او نشانگر ناسازگارى و ناهمسويى سترگى است كه هر گونه اشتباهى را از ميان مى زدايد و بر هر گونه مانندگى و سنجشى خط بطلان مى كشد». نيز بنگريد به:سخن طبرسى در اعلام الورى189/ و سخن مجلسى در بحار الانوار 179/36.

نهان من است]و آشكار تو آشكار من و دل نهفته هاى تو دل نهفته هاى من است (1).تو در شهر علم منى،و فرزندان تو فرزندان من هستند.گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است و حق با تو و در زبان تو و در قلب تو و در ميان چشمان توست.ايمان با گوشت و خون تو درهم آميخته است چنان كه با گوشت و خون من.خداوند تبارك و تعالى به من دستور داده است تو و خانواده ات را به بهشت مژده دهم و دشمنت را به آتش.هرگز ستيهندۀ تو بر سر حوض كوثر بر من وارد نيايد،چنان كه هرگز دوستدار تو حوض كوثر را از كف ننهد.

على(علیه السلام)مى گويد:در پيشگاه خدا به كمال سجده كردم و او را بر نعمت هايى كه از اسلام و قرآن به من ارزانى داشته است و محبّت خاتم الأنبياء(صلی الله علیه و آله)را در دلم افكنده ستودم.

در كتاب مناقب (2)-به نقل از زمخشرى آمده است كه گفته:دو مرد نزد عمر آمدند و به او گفتند:نظر تو در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟او به سوى حلقه اى از مردان رفت كه در ميان آن ها مردى طاس بود.پس به او گفت:نظرت در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟گفت:/.

ص: 135


1- سيد حامد حسين در خلاصه عبقات الانوار 283/5-284 در ذيل اين خبر مى گويد:«اين خود دليل روشنى است بر اين كه آفرينش امير المؤمنين همچون آفرينش رسول خدا بوده است و اين همان مفهوم حديث نور است و از اخبارى است كه اين حديث شريف را تأييد مى كند. با اين جمله از حديث عصمت امير المؤمنين(علیه السلام)و برترى او بر همۀ خلايق حتّى فرشتگان و پيامبران و ديگر اوليا و اوصيا نيز به اثبات مى رسد،چه،نهان و آشكار و دل نهفته هاى على همچون نهان و آشكار و دل نهفته هاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است،و آن چه نزد همگان ترديدى در آن نيست آن است كه نهان و آشكار و دل نهفته هاى پيامبر از هر گونه خطايى مصون است و از همۀ خلايق،برتر.پس نهان و آشكار و دل نهفته هاى حضرت(علیه السلام)نيز چنين است. اين اقتضاى آن را دارد كه امامت و خلافت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از بديهيّات اوليه باشد و دلالت دارد بر ناپسندى مقدّم داشتن ديگران بر او و بطلان خلافت و امامت آن ها. اين حديث-چنان كه پنهان نيست-از ابعاد ديگرى نيز دلالت بر برترى حضرت(علیه السلام)دارد».
2- رياض النضرة226/2/.

دو كنيز.عمر به آن دو روى كرد و گفت:دو كنيز.يكى از آن دو گفت:ما به نزد تو كه امير المؤمنين هستى آمده ايم تا پيرامون طلاق دادن كنيز بپرسيم و اينك تو به سوى مرد ديگرى مى روى تا از او بپرسى.به خدا سوگند ديگر با تو سخن نمى گويم.

عمر گفت:واى بر تو،آيا مى دانى او كيست؟او على بن ابى طالب است.از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اگر آسمان ها و زمين در كفّه اى نهاده شوند و با ايمان على سنجيده آيند،ايمان على فزونى خواهد داشت.

در كتاب مناقب (1)-به نقل از امّ سلمه آمده است كه گفته:پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد من بود كه جبرئيل بيامد و بدو ندايى داد.پس پيامبر تبسّمى كرد و خنده اى زد.پس چون از نزد او برفت عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه!چه چيز تو را به خنده واداشت؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل به من گفت:از نزديكى على گذر مى كرده در حالى كه او رمه اى از شتران را مى چرانده و خواب او را ربوده بوده و برخى از اعضاى او ديده مى شده است.جبرئيل گفت:جامۀ او را به رويش انداختم كه خنكاى ايمان او به قلب من هم راه يافت.

امير المؤمنين على(علیه السلام)گروهى از مسلمانان را در اين سخن پيامبر:«هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست»به گواهى طلبيد و همگى گواهى دادند جز انس بن مالك كه حاضر بود و گواهى نداد.

امير المؤمنين فرمود:چه چيزى مانع از گواهى توست؟تو نيز آن چه را ديگران شنيدند شنيدى.

عرض كرد:يا امير المؤمنين!من پير شده ام و فراموش كرده ام.

امير المؤمنين فرمود:خدايا!اگر دروغ مى گويد سپيديى در چشم او پديد آر كه عمامه آن را نپوشاند.طلحة بن عمر مى گويد:خدا را گواه مى گيرم سپيديى در چشمان او ديدم (2).-5.

ص: 136


1- مناقب خوارزمى76/-77.
2- حلية الاولياء 26/5+كنز العمال 403/6+ارشاد المفيد185/.نيز بنگريد به:احقاق الحق 741/8- 746 به نقل از منابع فراوان و نيز بنگريد به:الغدير 191/1-195.

على،عيزار (1)-را كه متهم بود اخبار حضرت را نزد معاويه مى برد نفرين كرد.او انكار كرد و سوگند خورد.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر دروغ مى گويى خداوند،نور از چشمانت بستاند و هنوز جمعه نرسيده بود كه كور شد و كسى راه به او مى نمود و ديدن از چشمانش برفت (2).- حضرت(علیه السلام)روزى بر منبر خطبه مى خواند و فرمود:من بندۀ خدا و برادر پيامبر اويم.من وارث پيامبر رحمت هستم و بانوى زنان بهشتى را به همسرى دارم.

من سرور مؤمنانم و واپسين وصىّ پيامبران.جز من كسى اين ادّعا را نكند مگر آن كه خداوند او را به بدى گرفتار آورد.

مردى از عبس كه در ميان جماعت نشسته بود گفت:چه كسى است كه نتواند ادّعا كند من بندۀ خدا و برادر پيامبر او هستم.وى همچنان در جاى خود ماند تا شيطان زده شد و پايش را گرفته تا به در مسجد كشاندند (3).

حضرت(علیه السلام)دو بار دعا كرد و خورشيد را باز گرداند.يكى از اين دو بار در زمان رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)بود كه آن را اسماء دختر عميس و امّ سلمه و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و گروهى از صحابه نقل كرده اند:يك روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)در منزلش بود و على(علیه السلام)نزد ايشان بود كه جبرئيل بر حضرت(صلی الله علیه و آله)نازل شد و از سوى خدا به نجواى با او پرداخت.همين كه وحى حضرت(صلی الله علیه و آله)را در برگرفت،حضرت ران على(علیه السلام)را بالش خويش برگزيد و سر خويش برنداشت تا آن كه خورشيد غروب كرد،لذا امير المؤمنين(علیه السلام)مجبور شد نماز عصر را نشسته برگزار كند و ركوع و سجودش را با اشاره به جاى آرد.چون پيامبر به هوش آمد به امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:آيا نماز عصر را از دست دادى؟حضرت(علیه السلام)عرض كرد به سبب آن كه شما سر خويش بر ران من نهاده بوديد و نيز به سبب وضع خاص شما در نيوشيدن وحى نتوانستم نماز را ايستاده بخوانم.ر.

ص: 137


1- نهج الحق246/.
2- اين خبر در احقاق الحق 739/8 به نقل از ارجح681/ و آن به نقل از مطالب السؤول و در بحار الانوار 198/41-199 به نقل از الخرائج و الارشاد آمده است.
3- اين حديث در بحار الانوار 205/41 به نقل از ارشاد نقل شده است و در پايان آن زيادتى چنين است:از قومش پرسيديم آيا پيش از اين عارضه اى از او سراغ داشتيد؟گفتند:خير.

حضرت(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:به پيشگاه خدا دعا كن تا خورشيد را براى تو برگرداند و تو آن را در وقتش-به همان شكل كه از دست داده اى-ايستاده برگزار كنى و خداوند به سبب فرمانبرى تو از خدا و رسول،دعايت را اجابت مى كند.

امير المؤمنين(علیه السلام)از خداوند عزّ و جلّ خواست كه خورشيد را باز گرداند،و خورشيد براى او بازگردانده شد و در محل خود در آسمان به هنگام نماز عصر قرار گرفت و امير المؤمنين(علیه السلام)نماز عصر را در هنگامش گزارد و سپس خورشيد غروب كرد.

بار دوم پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.هنگامى كه حضرت(علیه السلام)مى خواست در بابل از فرات بگذرد.بسيارى از صحابه به گذراندن چهارپايان و بارهاى خود اشتغال داشتند.

حضرت(علیه السلام)با گروهى از اطرافيان خود نماز عصر بگزارد،ولى مردم از امور مربوط به عبور و مرور فارغ نشدند تا آن كه خورشيد غروب كرد و نماز بسيارى از آن ها از دست رفت و مردم فضل نماز جماعت با حضرت(علیه السلام)را از دست دادند و لذا در اين باره با حضرت(علیه السلام)سخن گفتند.چون حضرت(علیه السلام)سخن ايشان را در اين باره شنيد از خداوند خواست خورشيد را براى او باز گرداند تا همۀ اصحابش بتوانند به جماعت نماز عصر را در هنگامش برگزار كنند و خداوند دعاى حضرت را اجابت كرد،[و در اين حال خورشيد در افقى قرار گرفت چنان كه به هنگام عصر قرار مى گيرد و همين كه جماعت سلام نماز را دادند خورشيد ناپديد شد و صداى فرو ريزش بلندى از آن شنيده شد].اين صدا خود،مردم را هراساند و آن ها تسبيح،تقديس و تهليل و استغفار خود را فزونى دادند (1)(2).1.

ص: 138


1- ارشاد مفيد182/+المناقب+خوارزمى217/+مناقب ابن مغازلى96/-99+تذكرة الخواص53/.
2- سبط بن جوزى در تذكرة الخواص54/-55 مى گويد: «اين معجزۀ پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و كرامت على(علیه السلام)است و اين امر اجماعا تنها از آن يوشع بوده است و جز اين نيست كه چنين امرى يا معجزه اى است براى موسى يا كرامتى براى يوشع.اگر براى موسى است كه پيامبر ما افضل از اوست و اگر براى يوشع است كه على هم افضل از او مى باشد.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:علماى امّت من همچون پيامبران بنى اسرائيل هستند،و اين سخن در حق علماى معمولى است چه رسد به على(علیه السلام)». در الغدير 130/3 همين سخن از او نقل شده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 464/2 مى گويد: «امّا دلالت اين سخن بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)آشكارتر از خورشيد است،زيرا از بزرگ ترين دلايل است در اهتمام به امور حضرت و فضل او بر همۀ اصحاب تا جايى كه هيچ يك از آن ها خواب رسيدن به چنين مقامى را هم نمى بيند». بنگريد به:الغدير 126/3-141.

هنگامى كه آب در كوفه فزونى گرفت و مردم آن از غرق شدن هراسيدند به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)بر استر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و مردم به همراه ايشان خارج شدند تا آن كه به ساحل فرات رسيدند و حضرت(علیه السلام)در آنجا فرود آمد و وضويى شاداب بساخت و در حالى كه مردم او را مى ديدند به تنهايى نماز بگزارد و در پى آن دعاهايى به پيشگاه خدا كرد كه بيش تر آن ها شنيدند.سپس به سوى فرات پيش آمد و بر شاخه اى كه بر دست داشت تكيه داد و با آن به روى آب زد و گفت به اذن[و مشيت] الهى كم شود.در پى اين دعا آب چنان فرو رفت كه ماهى هاى ته فرات پديدار شدند.

بسيارى از اين ماهى ها به عنوان داشتن خلافت بر مؤمنان بر حضرتش درود فرستادند و گروه هايى از ماهى ها سخنى نگفتند كه از آن جمله بودند:و مار ماهى و ماهى اسبيلى (1).

مردم شگفت زده شدند و از حضرت پيرامون سخن گفتن برخى از ماهى ها و سكوت برخى ديگر پرسش كردند.حضرت فرمود:خداوند ماهى هايى را براى من به سخن گفتن درآورد كه پاك بودند و ماهى هاى حرام و نجس را به سكوت واداشت و آن ها را دور داشت (2)(3)./.

ص: 139


1- ماهى رودخانه اى از تيرۀ سلوريهاى بى فلس كه در رودها و درياچه هاى مشرق زمين بسيار يافت مى شود-م.
2- ارشاد مفيد183/.
3- ابن شهر آشوب در مناقب 282/2 مى گويد: «اين صحيح است كه خداوند تبارك و تعالى او را دوست مى دارند و اين سخن براى ديگرى صحيح نيست به گونه اى كه پيروى از او لازم گردد و كسى كه خبر طائر به او نسبت داده شود امامت بدو منحصر گردد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 541/2 مى گويد: «استجابت دعا در چنين امور خارق العاده اى صورت نمى پذيرد جز براى پيامبر و وصىّ پيامبر،زيرا كه معجزه در بر دارد و نظير اين امر جز براى امير المؤمنين(علیه السلام)واقع نمى گردد،پس تنها او امام است.» همين سخن را ابن شهر آشوب در مناقب 287/2 دارد. نيز بنگريد به:كشف المراد417/.
مبحث هشتم:در اخلاق خوش حضرت(علیه السلام):

عقلا با هم اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)خوش اخلاق ترين مردم بوده است تا جايى كه حضرت(علیه السلام)به سبب خوش اخلاقى به مطايبه گويى و حسن رفتار با اطرافيانش نسبت داده شده است.

روايت شده است كه حضرت(علیه السلام)بر زن بيچاره اى گذر كرد كه كودكان خردى داشت كه از گرسنگى مى گريستند و مادرشان آن ها را مشغول مى داشت و با ايشان به بازى مى پرداخت تا بخوابند.اين مادر آتشى برافروخته بود و بر آن ديگى نهاده بود كه در آن ديگ تنها آب بود و بس و براى كودكانش چنين وانمود مى كرد كه در اين ديگ خوراكى است كه براى آن ها مى پزد.امير المؤمنين(علیه السلام)وضع را دريافت.حضرت(علیه السلام)به همراه قنبر به منزل رفت و ظرف خرمايى با كيسۀ آردى و مقدارى دنبه و برنج و نان با خود برداشت و بر شانۀ شريفش نهاد.قنبر تقاضا كرد كه او اين كالاها را حمل كند ولى حضرت(علیه السلام) اجازه نداد.چون به در خانۀ آن زن رسيد اذن ورود خواست.زن نيز اذن دخول داد.

حضرت قدرى برنج[در ديگ]ريخت و قدرى نيز چربى در ديگ جاى داد.پس چون از پختن آن فارغ شد خوراك را براى كودكان كشيد و از آن ها خواست به خوردن مشغول شوند.چون كودكان سير شدند حضرت(علیه السلام)در خانه مى گشت و كودكانه و مضحك سخن مى گفت و كودكان نيز مى خنديدند.

هنگامى كه حضرت(علیه السلام)از آن خانه خارج شد قنبر به او گفت:سرورم!امشب چيز

ص: 140

عجيبى ديدم كه دليل بعضى از آن ها را مى دانم و آن اين كه تو توشه اى را براى ثواب به اين خانه آوردى،ولى ندانستم چرا با دو دست و دو پا در خانه از اين سو به آن سو مى رفتى و همچون كودكان سخن مى گفتى؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:اى قنبر!من در حالى بر اين كودكان وارد شدم كه از فرط گرسنگى مى گريستند.من خواستم گريه را از آن ها دور كنم و كارى انجام دهم كه با حالت سيرى بخندند و راهى جز آن چه انجام دادم نيافتم (1).- ضرار بن ضمرة مى گويد: (2)-پس از سوء قصد به امير المؤمنين(علیه السلام)بر معاويه وارد شدم.

معاويه گفت:على را براى من توصيف كن.گفتم:مرا از اين كار معاف دار.معاويه گفت:

بايد او را توصيف كنى.گفتم:اگر گريزى از اين كار نيست به خدا سوگند او دور انديش بود و نيرومند.سخن انجامين را مى گفت و به داد داورى مى كرد.دانش از همه جاى او فيضان داشت و حكمت از كناره هاى او به زبان در مى آمد.از دنيا و فريبندگى هاى آن هراس داشت و با شب و دلتنگى آن،دمساز بود.فراوان اشك مى ريخت و بسيار مى انديشيد[ژرف انديشى مى كرد و خويش را مخاطب قرار مى داد و با خدايش به نجوا مى پرداخت،]جامه و خوراكى او را خوش مى آمد كه خشن باشد و بد مزه.او در ميان ما همچون يكى از ما بود و هر گاه از او مى پرسيديم پاسخ مى داد و هر گاه از او دعوت مى كرديم مى آمد،و به خدا سوگند با وجود نزديكى او به ما و نزديكى ما به او از هيبتش با او اندك سخن مى گفتيم.او دينداران را بزرگ مى داشت و مساكين را به خود نزديك مى ساخت.انسان قوى را در راه باطلش به طمع نمى افكند و ضعيف را در عدالتش مأيوس نمى كرد.يك بار او را در موضع و جايگاه خود يافتم در حالى كه شب پردۀ خويش افكنده بود و اخترانش به دل آسمان فرو رفته بودند[در حالى كه حضرت درت.

ص: 141


1- مصنّف در كشف المراد413/ مى گويد:در اين هنگام حضرت(علیه السلام)،افضل از ديگرى است،زيرا ميان اخلاق خوش و خوشرويى و شجاعت فراوان و هيبت بسيار و داشتن شخصيتى جنگى كه همگى با هم در تضاد هستند آميزه اى به هم درآورده است.
2- ارشاد ديلمى 218/2.اين خبر را احقاق الحق 598/8 از منابع فراوان آورده است و در بحار الانوار 14/41-15 به نقل از امالى صدوق371/ نقل شده است.

محرابش ايستاده بود]و ريش خود را در دست داشت و همچون مارگزيده اى به خود مى پيچيد و چونان غمگينى مى گريست و مى گفت:اى دنيا!ديگرى را بفريب،آيا خود را به من عرضه مى كنى يا به من شوق يافته اى.هيهات هيهات كه من تو را سه طلاقه كرده ام كه ديگر بازگشتى در آن نيست.عمر تو كوتاه است و خطر تو فراوان و زندگى تو ناچيز.آه از كم توشه گى و دورى سفر و هراس راه.

معاويه گريست و گفت:خداوند ابو الحسن را رحمت كند.به خدا سوگند كه چنين بود.غم تو بر او چگونه است از ضرار؟ضرار گفت:غم كسى كه فرزندش را در دامانش سر برند.اشكش پيوسته ريزد و حزنش آرام نگيرد.

مبحث نهم:در شكيبايى:

اختلافى در اين نيست كه على(علیه السلام)شكيباترين مردم بوده است.اگر چه حقّ حضرت گرفته شد و با اجبار رو به رو گشت و از مقام و مرتبه اش كنار گذاشته شد،ولى حضرت(علیه السلام)شكيب ورزيد و خشم خويش فرو خورد و صبر پيشه كرد.

صاحب مناقب به نقل از ابو ايّوب انصارى روايت مى كند كه روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به شدّت بيمار شد (1)-.فاطمه(س)به ديدار پيامبر رفت و چون ضعف و سستى پيامبر را ديد آن قدر گريست كه اشك بر گونه هايش جارى شد.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!در عزّت و شرافتى كه خدا بر تو نهاده است همين بس كه شخصيّتى را به ازدواج تو درآورد كه پيش از ديگران اسلام آورد،دانشش بيش از همگان است و شكيباتر از ديگران مى باشد.خداوند تبارك و تعالى زمينيان را به دقّت نظاره كرد و از ميان آن ها مرا برگزيد و مرا به عنوان نبىّ رسول برانگيخت و بار ديگر زمينيان را نظاره كرد و از ميان آن ها شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد كه او را به ازدواج تو درآورم و وصىّ[و برادر] خود گيرمش.

مطلب دوم:پيرامون برترى هاى جسمى حضرت:

اشاره

اين مطلب را در مباحثى سامان بخشيده ايم:

مبحث اوّل:در عبادت:

نزد هر كس دانسته است كه على(علیه السلام)عبادت پيشه ترين فرد روزگار خود بود و مردم،نماز شب و دعاهاى به جا مانده در باره اين نماز و مناجات و

ص: 142


1- مناقب خوارزمى63/.

ادعيۀ اوقات و اماكن شريف و مقدّس را از او آموختند.

عبادت پيشگى او بدان جا رسيده بود كه هر گاه[در نماز]روى به سوى خداى مى كرد با تمامى وجود و با قطع نظر از دنيا روى به سوى حق تعالى مى آورد[تا جايى كه او] دردى را احساس نمى كرد،زيرا آن گاه كه خواستند تير از پيكرش برون آورند رهايش كردند تا هنگام نماز رسد،پس چون به نماز پرداخت و روى به سوى خداوند آورد آهنى را از پيكرش برون آوردند (1).

سرور ما زين العابدين-صلوات اللّه عليه و سلامه-در يك شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و با صحيفۀ امير المؤمنين(علیه السلام)دعا مى خواند و سپس چونان انسانى كه جام صبرش لبريز شده باشد آن را به كنارى مى نهاد و مى گفت:عبادت من كجا و عبادت على كجا (2)(3).».

ص: 143


1- اين خبر در احقاق الحق 602/8 به نقل از مناقب مرتضويه364/ نقل شده است.
2- شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد 27/1+ينابيع المودّة150/.
3- ابن ابى الحديد در مقدّمه شرح نهج البلاغه،پيرامون عبادت على(علیه السلام)مى گويد: «هنگامى كه ما در دعاها و مناجاتهاى حضرت(علیه السلام)ژرف انديشى كنيم و بزرگداشت و تجليل مقام كبريايى از سوى حضرت(علیه السلام)را كه در بردارندۀ هيبت الهى و خشوع در برابر عزّت او و پيروى از خداوند سبحان است از نظر بگذرانيم اخلاص نهفته در وجود حضرت(علیه السلام)را در مى يابيم و فهم مى كنيم كه اين ادعيه از كدام قلب بيرون مى آيد و بر كدام زبان جارى مى شود». وى در جاى ديگرى از مقدّمۀ خود مى گويد: «ضرورتا چنين پديده اى ظهور نخواهد يافت مگر از روى كمال نفسانى و صفاى درونى و علم و شناخت كاملى كه نقطۀ امتياز اوست بر كسى كه در بيش تر مدّت عمر خود،پستى و بى ارزشى سنگ را در نيافته و در باقيماندۀ ايّام عمرش به پايين ترين مراتب اين عبادت موصوف نگشته است». بخارى در باب«انديشۀ فرد در نماز»پيش از ابواب«سهو»در بارۀ عمر مى گويد:«من لشكريانم را در حال گزاردن نماز تجهيز مى كنم». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 542/2-547 پس از آوردن اين دو سخن از ابن ابى الحديد مى گويد: «چگونه مى شود صاحب چنين عبادت و شناختى را با ديگران سنجه كرد؟و آيا بر اساس آيين عقل، پسنديده است كه چنين كسى رئيس دين و امام مذهب باشد و آن شخصيّت مأموم؟داورى عدالت و برهان قاطع چنين حكمى ندارد».

حضرت(علیه السلام)ركوع و سجودى طولانى داشت و در آن خضوع و زارى فراوان مى كرد.

از سرور ما موسى بن جعفر الكاظم(علیه السلام)روايت شده است كه آيۀ مباركۀ (1)- تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ (2)-در بارۀ امير المؤمنين على(علیه السلام)نازل شده است (3).

[ابن عبّاس مى گويد كه اين آيۀ شريفه: وَ يَقُولُونَ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا (4)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است.]م.

ص: 144


1- فتح29/؛آنان را بينى كه ركوع مى كنند،به سجده مى آيند و جوياى فضل و خشنودى خدا هستند. نشانشان اثر سجده اى است كه بر چهرۀ آن هاست.
2- اين خبر در احقاق الحق 416/3 و 345/14 به نقل از منابع عمومى آمده است.
3- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 188/36 مى گويد: «پوشيده نيست كه توصيف حضرت(علیه السلام)از سوى خدا با چنين اوصاف شريفى فضيلتى است بزرگ كه اگر فضايل ديگر حضرت(علیه السلام)نيز در نظر گرفته شود مانع از آن مى شود كه ديگرى را بر حضرت(علیه السلام)پيشى داد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 285/2 مى گويد: «اين آيه دلالت دارد بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)،چرا كه حضرت(علیه السلام)را به صيغۀ جمع:الّذين معه»آورده است كه اشاره دارد به اين كه على(علیه السلام)به منزلۀ همۀ كسانى است كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)هستند،زيرا كه اوست جانمايۀ همۀ آن ها.پس برترى حضرت(علیه السلام)بر ايشان در جهاد و تقوا و همۀ صفات كمال براى حضرت(علیه السلام) ثابت است به ويژه با پيوست اين خبر كه:«محمّد و الّذين معه»اعمّ از اوصاف بزرگى كه همۀ آن ها براى بيش تر صحابه و يا حتّى براى يكى از آن ها به گونه اى كامل به ثبوت نمى رسد و كامل اين اوصاف براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)ثابت است و براى على(علیه السلام)كه همسنگ و جان پيامبر(صلی الله علیه و آله)است».
4- نور47/؛و مى گويند به خدا و رسول ايمان آورديم و فرمان برديم.

از امام باقر(علیه السلام)رسيده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ (1)-در حق حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شده است و وَ صَدَّقَ بِهِ در حقّ على(علیه السلام).

مجاهد آورده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ (2)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (3).».

ص: 145


1- زمر33/؛و كسى كه سخن راست آورد و تصديقش كرد.
2- كفاية الطالب233/+مناقب ابن مغازلى269/.نيز بنگريد به:احقاق الحق 242/14-246،177/3- 178 به نقل از منابع عمومى.
3- ابن بطريق در خصائص180/ مى گويد: «اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)همان كسى است كه صدق به ارمغان آورد و على همان مصدّق است،پس آن دو،در درجۀ تصديق با هم برابرند،زيرا آن كه صدق به ارمغان آورده است بدون ترديد مصدّق نيز هست و آن كه پس از اقامۀ حجّت از سوى آورندۀ صدق او را تصديق كرده است در مقام تصديق با او شريك است.پس آن ها در تصديق يكسانند و تفاوت ميان آن دو از نظر رسالت است.اين يكى فضيلت ارسال دارد و آن ديگرى امتياز پيروى.پس بايد از هر دو-چنان كه گفتيم-به يك ميزان پيروى كرد،چه همان گونه كه بايد از تابع فرمان برد متبوع را نيز بايد اطاعت كرد،چه،آن هر دو در وحى شريف تخصيص داده شده اند». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 413/35-415،417 مى گويد: «در اخبار فراوان رسيده است كه اوست همان صدّيق به معناى كثير الصّدق در كردار و سخن و كثير التصديق است در آن چه پيامبران مى آورند،و اين همه در امير المؤمنين(علیه السلام)كامل بوده است.پس او به امامت شايسته تر است از كسى كه پايين از اوست به سبب ناپسندى مقدّم داشتن مفضول». «آشكار است كه ولايت على(علیه السلام)از بزرگ ترين امورى است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به صداقت،از نزد خداوند تبارك و تعالى آورده است و تكذيب آن از بزرگ ترين ستم هاست،زيرا آن ركن عمدۀ ايمان است و امرى سامان نمى پذيرد مگر بدان.پس احتمال دارد آيه در بارۀ او نازل شده باشد و سپس در بارۀ هر كسى جريان يافته است كه نكته اى از فرو فرستاده هاى خدا را تكذيب كند». و آن گاه بدان كه اختصاص حضرت(علیه السلام)به چنين كرامتى كه گواه فضل او در ايمان و تصديقى است كه هر دو ملاك شرف و برترى به ديگر صحابه مى باشد دلالت دارد بر اين كه او-چنان كه بارها بيان شد-به امامت شايسته تر است». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 179/2-180 مى گويد: «اگر مقصود از تعبير«صدّق به»امير المؤمنين است اين خود دلالت دارد بر امامت حضرت(علیه السلام)،زيرا با وجود فراوانى مصدّقان،موصوف شدن حضرت(علیه السلام)به تصديق،گواه آن است كه او در تصديق،كامل است و اوست صدّيق اكبر و ترديدى نيست كه كامل در تصديق-در برابر ديگران-همان افضل است و افضل،به امامت شايسته تر است،به ويژه آن كه كامل در تصديق در امر مصدّق رعايت كننده تر و در پاسدارى از دين و تصرّف امين تر است،با آن كه خداوند تبارك و تعالى به طور كلّى به تقواى مصدّق و مصدّق گواهى داده و در تتمّۀ آيه فرموده است: أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ و اين خود اقتضاى عصمت را دارد و به اجماع جز على(علیه السلام) هيچ معصومى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نبوده است.پس اوست امام با شرط بودن عصمت براى امام-چنان كه بيان شد-».

از ابن عبّاس (1)-رسيده است كه آيۀ مباركۀ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّاكِعِينَ به ويژه در حقّ پيامبر اكرم و على(علیه السلام)نازل شده است،و اين دو نخستين كسانى بوده اند كه به نماز ايستادند و به ركوع رفتند.حضرت(علیه السلام)حتّى در شب«هرير»نماز شب را ترك نكرد (2).-على(علیه السلام)روزى در جنگ صفّين به جنگ و كارزار اشتغال داشت و با اين حال در چنين روزى آفتاب را زير نظر داشت.ابن عبّاس به او عرض كرد:يا امير المؤمنين!اين چه كارى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:بنگر خورشيد كى غروب مى كند تا نماز بگزاريم.ابن عبّاس به ايشان عرض كرد:آيا اين وقت نماز است؟جنگ،ما را[از نماز]باز مى دارد.على(علیه السلام)فرمود:ما براى چه با آن ها مى جنگيم؟ما براى نماز است كه با آن ها به ستيز برخاسته ايم (3).

مبحث دوم:در جهاد:

در ميان همۀ مسلمانان اختلافى در اين نيست كه در پرتو

ص: 146


1- بحار الانوار 120/36 به نقل از كشف الغمّه.
2- اين خبر در بحار الانوار 17/41 به نقل از مناقب ابن شهر آشوب نقل شده كه او نيز آن را از مسند ابو يعلى و احقاق الحق 300/3-276/14-277 به نقل از گروهى از برجستگان اهل سنت نقل كرده است.
3- اين خبر در نهج الحق و كشف الصّدق 247-248 به نقل از ارشاد ديلمى بدون ذكر شمارۀ صفحه آمده است.

شمشير سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه شالوده هاى دين سامان يافت و پايه هايش سر برافراشت و در اين امر،نه گذشته اى به او پيشى گرفته و نه آينده اى به او خواهد پيوست.حضرت(علیه السلام)،خوددار،با هيبت و شمشير خدا بود و غم را از چهرۀ رسول اللّه مى زدود و فرشتگان از يورش هاى او به مشركان دچار شگفتى مى شدند.حضرت(علیه السلام) گرفتار جهاد با كافران و از دين خارجان و ستمكاران و بيعت شكنان بود.

احمد بن حنبل در مسند خود آورده است كه: (1)-حسن بن على(علیه السلام)خطبه اى خواند و گفت:ديروز مردى از شما جدا شد كه پيشينيان در علم او پيشى نگرفتند و ديگران بدو نرسند.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ او قرار داشتند و حضرت(علیه السلام)باز نمى گشت مگر با فتح و پيروزى.

واحدى (2)-نقل كرده مى گويد:على و عبّاس و طلحه افتخارات خود را برمى شمردند.

طلحه گفت:من صاحب كعبه هستم و كليد آن در دست من است.عبّاس گفت:من ميراب هستم.على(علیه السلام)فرمود:شما هر قدر كه بگوييد.من شش ماه پيش از مردم نماز مى گزاردم و منم صاحب جهاد.پس خداوند اين آيات را فرو فرستاد: أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّهِ وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ* اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (3)-،تا جايى كه مى فرمايد: أَجْرٌ عَظِيمٌ (4).7.

ص: 147


1- مسند احمد بن حنبل 199/1.
2- اسباب النزول139/.
3- توبه19/ و 20؛آيا آب دادن به حاجيان و عمارت مسجد الحرام را با ايمان به خدا و روز قيامت و جهاد در راه خدا برابر مى دانيد؟نه،نزد خدا برابر نيستند و خدا ستمكاران را هدايت نمى كند.آنان كه ايمان آوردند و مهاجرت كردند و در راه خدا به مال و جان خويش جهاد كردند،در نزد خدا از درجه اى عظيمتر برخوردارند و كام يافتگانند.
4- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 40/36 مى گويد: «گواه اين كه ملاك فضل و فخر،ايمان و جهاد است و بدون ترديد على(علیه السلام)در آن بر ديگر صحابه پيشى داشته است...و به امامت و خلافت شايسته تر مى باشد به جهت قبح پيشى داشتن مفضول همان است كه انديشۀ انديشوران بدان شهادت مى دهند». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 160/2 مى گويد: «دلالت اين آيه بر نكتۀ مورد نظر با پيوست اين روايت،كمال مى يابد،زيرا امير المؤمنين(علیه السلام)خود را با فضيلتى به آن دو برترى مى دهد كه اقتضا دارد با آن بر همۀ امّت برترى يابد،چه،مى فرمايد:من نخستين مردمم كه ايمان آورده ام و بيش از همه جهاد كرده ام و خداوند سبحان او را در ادّعاى چنين فضيلتى تأييد مى كند و كسى را كه براى حضرت اين فضيلت را قائل نيست انكار مى كند.پس حضرت(علیه السلام)برترين فرد امّت و شايسته ترين آن ها به امامت است،با در نظر گرفتن اين كه آيات نيز در بردارندۀ مژده است براى حضرت(علیه السلام) در برخوردارى از رحمت و خشنودى خدا و بهشت جاودان و به خواست خدا در آيۀ سى و دوم خواهيم داشت كه اقتضاى بشارت به شخص حضرت(علیه السلام)و مژدۀ بهشت به ايشان معصوميت ايشان و نزديك بودن حضرت(علیه السلام)است به پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه بر اين اساس از سه خليفۀ ديگر به امامت شايسته تر مى باشد». بنگريد به:الخصائص 134/133 و العمدة194/-197.

خداوند،ادّعاى على را تصديق كرد و به ايمان و هجرت و جهاد او گواهى داد (1).

جنگ هاى حضرت(علیه السلام)مشهور است.ابو اليقظان در بارۀ جنگ بدر مى گويد:بدر3.

ص: 148


1- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 200/2-201 در ذيل آيۀ: يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ [فتح29/]. نزول اين آيه در حقّ امير المؤمنين(علیه السلام)مى گويد: «بدون ترديد كسى كه به برآشفته كردن كافران ممتاز باشد ناگزير بايد مصمّم ترين و سرسخت ترين و برهانى ترين و مؤثرترين و داناترين و دانشمندترين مسلمانان باشد و چنين نيست مگر پيامبر و امام». وى در همين كتاب246/-247 در بيان بند« فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ »در اين آيه مى گويد: «اين دلالت دارد بر جهاد سترگ امير المؤمنين در برابر ديگران،و آن كه جهادش فراوان باشد و بر ديگران فزونى گيرد تا جايى كه اسلام را با شمشير خود اعتدال بخشد نزد خدا به سبب فضلش،شايسته تر و محقّ تر است براى امامت و از آن جا كه چون نخست،اسلام با شمشير او اعتدال يافت در پايان نيز براى دريافت يارى خدا شايسته تر است،و اصول و فروع را بيش تر رعايت خواهد كرد». نيز بنگريد به:الخصائص253/ و معالم المدرستين 137/1 و دلائل الصّدق 552/2-563.

مردى بود از غفار،همان قبيلۀ ابو ذر غفارى.شعبى مى گويد:«بدر»نام چاهى بوده است به اسم فردى به نام همين جنگ، همان مصيبت بزرگ بود و نخستين جنگ بود براى امتحان،چه،خداوند مى فرمايد: كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ* يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (1)-.اين جنگ،درست هشت ماه پس از آمدن پيامبر به مدينه پيش آمد و اين در حالى بود كه عمر على(علیه السلام)هفده سال (2)-بود.در اين جنگ مشركان به سبب شمار فراوان خود و شمار اندك مسلمانان بر جنگ اصرار داشتند.بعضى از آن ها با ناخشنودى به ميدان مى آمدند و قرشيان آن ها را به مبارزه مى خواندند و آن ها خواهان همسنگان خود بودند و پيامبر(صلی الله علیه و آله) اجازه نمى داد بعضى از مسلمانان به ميدان آيند و مى فرمود:اين قوم مى خواهند با همسنگان خود مبارزه كنند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به على(علیه السلام)فرمان داد به مبارزۀ آن ها رود.وليد بن عتبه،كه مردى شجاع و جسور بود حضرت(علیه السلام)را به مبارزه دعوت كرد و على(علیه السلام)او را كشت،و سپس عاص بن سعيد بن عاص را از پاى درآورد و اين پس از زمانى بود كه همه از مبارزه با او خوددارى مى كردند،زيرا اندامى ترسناك و سترگ داشت.سپس حنظلة بن ابى سفيان به مبارزۀ حضرت(علیه السلام)آمد كه او هم به دست مباركش به قتل رسيد.حضرت(علیه السلام)در اين جنگ ابن عدىّ و سپس نوفل بن خويلد را كه از بدانديشان قريش بود زخمى كرد.

قرشيان پيشاپيش نوفل حركت مى كردند و او را بزرگ مى داشتند و فرمانش مى بردند.او پيش از هجرت به مكّه روزى ابو بكر و طلحه را با ريسمانى محكم به هم بسته شكنجه شان كرده بود تا جايى كه در بارۀ آن دو مورد پرسش قرار گرفت.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه از حضور نوفل در بدر آگاهى يافت فرمود:خدايا ما را از نوفل كفايت كن.ت.

ص: 149


1- انفال 5 و 6؛آن چنان بود كه پروردگارت تو را از خانه ات به حق بيرون آورد حال آن كه گروهى از مؤمنان ناخشنود بودند.با آن كه حقيقت بر آن ها آشكار شده در بارۀ آن با تو مجادله مى كنند،چنان قدم برمى دارند كه گويى مى بينند آن ها را به سوى مرگ مى برند.
2- در نسخۀ«ج»و«أ»بيست و هفت سال آمده است.

هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)او را به قتل رساند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه كسى از نوفل خبر دارد؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من او را كشتم.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) تكبيرى زد و فرمود:سپاس خدايى را كه نفرين مرا در بارۀ او استجابت كرد.

حضرت(علیه السلام)همچنان يكى پس از ديگرى را به قتل مى رساند تا جايى كه شمار كشته شدگان به دست مباركش به نيمى از نابودشدگان در اين جنگ رسيد،و اين در حالى بود كه همۀ مسلمانان و سه هزار فرشته اى كه مأموريت شركت در اين جنگ را داشتند توانستند نيمۀ ديگر دشمنان را به قتل رسانند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس مشتى ريگ بيفكند و فرمود:روسياه باشيد!و بدين ترتيب همۀ دشمنان شكست خوردند (1).- در جنگ احد كه در ماه شوال رخ داد،عمر امير المؤمنين(علیه السلام)هنوز به نوزده سال نرسيده بود.دليل اين جنگ آن بود كه به هنگام شكست قرشيان در بدر و كشته شدن سرانشان،اموال فراوانى را به كار زدند تا مگر مؤمنان را ريشه كن كنند،عهده دار اين امر هم ابو سفيان بود.آن ها با اين كار،آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و مؤمنان را در مدينه داشتند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)با گروهى از مسلمانان خارج شدند و با نزديك به يك سوم به مدينه بازگشتند و على(علیه السلام)به همراه هفتصد مسلمان باقى ماند.خداوند مى فرمايد: وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ (2).- پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،مسلمانان را در صفى طولانى مرتّب كرده بود و بر شعب،پنجاه مرد از انصار را گمارده فردى را به فرماندهى آن ها منصوب كرده بود كه عبد اللّه بن عمر بن خرم ناميده مى شد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به ايشان فرمود:حتّى اگر همۀ ما تا آخرين نفر كشته شديم شما مكان خود را ترك نگوييد،كه ما از اين موضع شما مورد حمله قرار مى گيريم.

حضرت(صلی الله علیه و آله)پرچم اين جنگ را به امير المؤمنين(علیه السلام)سپرد و پرچم كافران در دست طلحة بن ابى طلحه بود.او را«دژكوب»مى ناميدند.على(علیه السلام)ضربه اى به او زد و او يكى از دو چشم خويش را از دست داد و فريادى بلند كشيد و پرچم از دستش به زمين افتاد.ى.

ص: 150


1- تاريخ طبرى 131/2+مناقب ابن شهرآشوب 187/1.
2- آل عمران121/؛و بامدادان از ميان كسان خويش بيرون آمدى تا مؤمنان را در آن جاى ها كه مى بايست بجنگند بگمارى.

پرچم را برادر او مصعب برگرفت ولى عاصم بن ثابت او را با تير،نشانه رفت و جانش بگرفت.اين پرچم را برده اى از آن ها برداشت كه صواب خوانده مى شد.او از سرسخت ترين مشركان بود،امير المؤمنين(علیه السلام)دست راست او را قطع كرد،امّا او با دست چپ پرچم را بلند كرد كه حضرت(علیه السلام)دست چپ او را نيز از بدنش جدا كرد،ولى او اين بار پرچم را با سينۀ خود برگرفت و باقيماندۀ دو دست قطع شدۀ خود را روى سينه اش جمع كرد كه در اين هنگام امير المؤمنين(علیه السلام)بر فرق سر او نواخت كه نقش بر زمين شد و جماعتش به شكست كشانده شدند.

مسلمانان روى به سوى غنائم آوردند و نگاهبانان شعب،مردم را ديدند كه غنيمت برمى گيرند و از آن ترسيدند كه مباد غنيمتى به دست نياورند و لذا از فرمانده خود عبد اللّه بن عمر بن خرم اجازه خواستند به جمع كردن غنيمت بپردازند.عبد اللّه گفت:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمان داده است موضع خود را ترك نگويم.آن ها گفتند:پيامبر اين سخن را در حالى گفته است كه نمى دانسته چنين موفقيّتى به دست مى آيد،و بدين ترتيب به سوى جمع كردن غنايم رفتند و موضع را ترك گفتند.خالد بن وليد بر عبد اللّه بن عمر بن خرم يورش برد و او را بكشت و از پشت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه به كسان خود مى گفت:در پيش روى شماست كسى كه او را جستجو مى كرديد.پس همچون يك فرد[در كمال اتّحاد و هماهنگى]بر حضرتش(صلی الله علیه و آله)حمله آوردند و در اين ميان هم شمشير مى زدند،هم نيزه به كار مى بستند،هم تير مى انداختند و هم سنگ مى افكندند.

اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان به دفاع از حضرتش برخاستند كه هفتاد نفر از ايشان كشته شد و امير المؤمنين(علیه السلام)با پايدارى از حضرتش(صلی الله علیه و آله)دفاع مى كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه بيهوش بود ديده گشاد و به على نظر كرد و فرمود:اى على!جماعت چه كردند؟على(علیه السلام) عرض كرد:پيمان شكستند و پشت كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:مرا از كسانى كه آهنگ آمدن به سوى من دارند بسنده كن.

على(علیه السلام)به آن ها يورش برد و آن ها را بپراكند و به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)بازگشت كه از زاويۀ ديگرى آهنگ او كرده بودند.حضرت(علیه السلام)آن ها را نيز بپراكند و از شكست- خوردگان چهارده تن بازگشتند و ديگران از كوه بالا رفتند و كسى در مدينه فرياد زد:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)كشته شد،و با اين خبر،دل ها بريخت.

ص: 151

هند،دختر عتبه،وحشى را مأمور كرده بود يا پيامبر را بكشد يا على را و يا حمزه را.

وحشى گفت:براى كشتن محمّد كه راهى نيست،زيرا يارانش او را در برمى گيرند و احاطه مى كنند.على نيز به هنگام جنگ از گرگ محتاطتر است و امّا طمع من در بارۀ حمزه است،زيرا او به هنگام خشم،جلوى خويش را نمى بيند.وحشى،حمزه را بكشت و هند بر جنازۀ او حاضر شد و دستور داد شكم او را بدرند و جگرش را بيرون آورند و مثله اش كنند پس بينى و گوش او را بريدند.

جبرئيل گفت:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نه مگر على.همۀ مردم اين ندا را شنيدند.

جبرئيل گفت:يا رسول اللّه!ملائكه از جانفشانى على در حق تو دچار شگفتى شده اند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چرا نبايد چنين باشد زيرا كه او از من و من از اويم (1).5.

ص: 152


1- ابن بطريق در العمدة206/ پس از بيان معانى از«من»مى گويد: «اين سخن پيامبر:«منّى»به مفهوم آن است كه على همچون من است در تبليغ و انجام وظيفه و وجوب فرمانبرى از او،زيرا چنان كه خداوند به ابراهيم فرموده است پيامبر،هم نبى است و هم امام: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ [بقره124/]،و اين در حالى است كه ايشان پيامبر اولو العزم است.پس استحقاق امامت براى على(علیه السلام)همچون استحقاق نبوّت است براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،زيرا راه استحقاق از يك جنس است و آن هم خواستن ابراهيم(علیه السلام)است،چه،او امامت را براى نسل خود درخواست كرد و خداوند به او فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ ،ابراهيم عرض كرد:ظالم و ستمگر چه كسى است؟و پاسخ آمد:كسى كه بت ها را بپرستد،زيرا خداوند مى فرمايد: إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ [لقمان13/]،پس ابراهيم در اين هنگام از پذيرش اين ستم براى خود و نسلش عذر خواست و گفت: وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ [ابراهيم 35/].در اين باره،سخن به كفايت گفته ايم و ديگر وجهى براى بازگفت آن نيست. پيامبر(صلی الله علیه و آله)هنگامى بزرگداشت موقعيّت على(علیه السلام)را فزونى مى دهد كه مى فرمايد:«و انا منه»،زيرا اگر تنها مى فرمود:«علىّ منّى»و به همين بسنده مى كرد وجوهى را در تأويل در برداشت و لذا اين سخن:«و انا منه»گواه بزرگداشت اين ماجراست.مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن نبوده كه جنس،شايستۀ امامت بوده است...و امّا ذكر اداء در خبر به سبب اين فرمايش خداوندى است در استرجاع سورۀ برائت كه:«كسى آن را ادا نمى كند مگر تو يا كسى كه از توست و لذا او را به اين امر اختصاص داد و اداء را از او استرجاع كرد و آن را بدو سپرد و حضرت هم آن را بهنگام ادا كرد.سخن در اين باره و اختصاص آن به حضرت قبلا به كفايت مورد بحث قرار گرفته است.پس اين دلالت بر آن دارد كه جنسيت در اين خبر،همان جنسيت اداء و ولايت است و اين دو گرد نمى آيد مگر براى كسى كه شايستۀ امامت است.اين سخن پيامبر كه:«علىّ منّى»از پيش خود پيامبر نبوده بلكه پيشينۀ وحى دارد،چنان كه خداوند مى فرمايد: أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ [هود17/]،و كسى كه بر دليل روشن خداى خويش است پيامبر است و گواهى كه نزد او قرآن را تلاوت مى كند يعنى على بن ابى طالب(علیه السلام)». علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 57/2-58 نزديك به همين مضمون را آورده مى گويد: «در توصيف صريح پيامبر(صلی الله علیه و آله)و سخن ايشان،دليل آشكارى است بر اين كه حضرت(علیه السلام)به اين مقام، حقّانيت بيش ترى دارد،چه،اختصاص ايشان به اين سخن در ميان ديگر آحاد امّت،دليل فضيلتى است كه موجب استحقاق اين منزلت براى حضرتش(علیه السلام)مى گردد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 422/2-423 پس از وارد كردن اين خبر با الفاظ گوناگون مى گويد: «دلالت همۀ اين ها بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)روشن است،زيرا شمردن پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)،چنان بخشى از هم دليل اين است كه آن دو در برخوردارى از مزايا و فضيلت و امامت،يكسانند،چنان كه گواه آن است پيشينۀ عملكرد على(علیه السلام)در برگزيدن كنيز از ميان اسرا،آن گونه كه در روايت عمران و بريده گذشت.به اين ترتيب دانسته مى شود كه مقصود حضرت از جملۀ:«او ولىّ هر مؤمن است»ارادۀ امامت مى باشد،زيرا ارادۀ جز امامت در اين مقام،شايسته نيست.به طور كلّى اين روايات دلالت دارد بر صحّت گزيده شدن كنيز از سوى امير المؤمنين(علیه السلام)و صحّت عملكرد گذشتۀ حضرت(علیه السلام)،زيرا او از پيامبر است و پيامبر از او.پس فهميده مى شود كه على(علیه السلام)عملا امام است و حتّى از اين سخن پيامبر:«او از من است و من از اويم» فهميده مى شود كه على(علیه السلام)عملا به منزلت پيامبر است و عملا امام مى باشد و قيد«بعديّت»در پاره اى اخبار ياد شده منافاتى با آن ندارد،زيرا مقصود از آن تأخّر در رتبه،و اشاره است به اين كه على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همۀ امور امامت خواهد پرداخت و تحقيق اين سخن در آيۀ نخست از آياتى كه مصنّف(ره) بر امامت،بدان استدلال كرد[ص 73-83]پيش تر بيان شد». سيّد مرتضى عسكرى در«معالم المدرستين»164/1-165 در بيان مفهوم لفظ«از من»در احاديث پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد: «لفظ«از من»در حديث«تو نسبت به من همچون هارونى به موسى»مفهوم اين لفظ را در ديگر احاديث پيامبر توضيح مى دهد،و آن چنين است كه چون هارون در نبوّت شريك موسى و وزير تبليغات او بوده و نسبت على(علیه السلام)به خاتم انبيا(صلی الله علیه و آله)همچون هارون بوده است به موسى به استثناى نبوّت پس آن چه براى على(علیه السلام)باقى مى ماند وزارت در تبليغات است و بر اين اساس پيامبر(صلی الله علیه و آله)لفظ«از من»را در اين احاديث با وضوح و روشنى كامل چنين تفسير مى كند كه مقصود از آن اين است كه على از اوست در مقام ابلاغ بدون واسطه از سوى خدا به اشخاص مكلّف.اين چنين مفهوم«از من»در احاديث ديگر پيامبر در حقّ امام على و نيز در اخبارى كه اين لفظ به صورت تفسير ناشده آمده است روشنى مى يابد. نظير اين خبر در روايت بريده در خبر شكوى آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«به على ناسزا مگو كه او از من است...»و روايت عمران بن حصين كه:«همانا على از من است...». مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)از همۀ اين روايات آن است كه على و فرزندان امام او در به دوش كشيدن سنگينى هاى امر تبليغ بدون واسطه به مكلّفان،از پيامبر هستند چنان كه گفته مى شود:«انگشترى از نقره»،و بر اين اساس امامان از پيامبرند و پيامبر از امامان.آن ها در امر تبليغ با پيامبر مشتركند و وجه اختلافشان آن است كه پيامبر،احكامى را كه ابلاغ مى كند از طريق وحى دريافت مى كند و امامان،اين احكام را از پيامبر مى گيرند.پس آن ها مبلّغانى هستند از سوى پيامبر به امّت و اين در حالى است كه پيامبر و خدا آن ها را براى تحمّل سنگينى امر تبليغ آماده كرده اند،بدين ترتيب كه خداوند آن ها را از هر گونه پلشتى حفظ كرده و كاملا پاكشان گردانيده است-چنان كه خداوند در آيۀ تطهير از اين امر خبر داده است-به ويژه آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)، افاضات خاصّى را به على(علیه السلام)ارزانى مى داشت كه خداوند به او وحى مى كرد و سپس امامان يكى پس از ديگرى آن را از پدر خود امام على(علیه السلام)به ارث مى بردند». بنگريد به:كشف الغمه 96/1 و مراجعات244/-245.

ص: 153

همۀ كشته شدگان جنگ احد با شمشير امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه جان خود را از دست دادند و پيروزى و بازگشت مردم به سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با پايدارى امير المؤمنين(علیه السلام)صورت

ص: 154

گرفت (1).- در جنگ خندق،هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از كندن خندق آسوده شد.قريش و پيروان آن از كنانه و اهل تهامه در شمار ده هزار تن روى آوردند و نيز غطفان و توابع آن از اهل نجد بيامدند و مسلمانان را از بالا و پست در برگرفتند و اين چنان است كه خداوند مى فرمايد: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ (2)-.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد مسلمانان كه شمار آن ها سه هزار بود بيامد و آن ها در خندق جاى گرفتند.مشركان با يهود،همداستان شدند و كار بر مسلمانان گران شد.سواران قريش از جمله عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن ابى جهل بر مركب نشستند.عمرو گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟على فرمود:من.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على ساكت شد.عمرو بار ديگر گفت:آيا مبارزى هست؟كجاست بهشتى كه گمان مى كنيد هر كه كشته شود بدان درآيد؟آيا مردى با من مبارزه نمى كند؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من براى او مناسبم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على خاموش شد.عمرو براى بار سوم ندا درداد،و على(علیه السلام)به پيامبر عرض كرد:من براى او مناسبم يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:او عمرو است.على(علیه السلام)عرض كرد:حتّى اگر عمرو باشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حضرت(علیه السلام)اجازه داد و فرمود:همۀ اسلام به مصاف همۀ شرك رفت (3)./.

ص: 155


1- تاريخ طبرى 187/2+ارشاد مفيد43/+مناقب ابن شهرآشوب 191/1.
2- احزاب10/.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 402/2 مى گويد: «به نظر من اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)على را تمام پيكرۀ ايمان قرار داد گواه آن است كه او را بايد جان مايۀ اسلام و ايمان دانست و اين كه ايمان و تأثير او از همۀ مؤمنان بيش تر است،چرا كه اگر او نمى بود ايمانى براى آن ها تحقق نمى يافت و افضل،به امامت حقانيت بيش ترى دارد.گواه مؤثّرتر بودن حضرت(علیه السلام)از ديگران اين سخن پيامبر است كه:«يك ضربت على بهتر است از عبادت جنّ و انس»يا«مبارزۀ على با عمرو برتر است از اعمال امّت من تا روز رستاخيز».حضرت(علیه السلام)موجب بقا و پايندگى ايمان است و اوست عامل تن دادن مؤمنان به عبادتشان تا روز قيامت،ولى اين همه در پرتو وجود پيامبر ستوده و دعوت و جهاد او در دين به دست آمد،و على(علیه السلام)حسنه اى بود از حسنات ايشان و هيچ كس برتر از سيّد وصيّين نيست مگر سيّد مرسلين.بيفزايد خداوند بر شرافت آن دو و درود فرستد بر ايشان و خاندان پاكشان». بنگريد به:المعيار و الموازنة91/.

حضرت(علیه السلام)به سوى او روانه شد و فرمود:اى عمرو!تو با خدا پيمان بسته اى كه فردى از قريش تو را به دو سرشت نخواند مگر آن كه يكى از آن دو را برستانى.عمرو گفت:آرى.على(علیه السلام)فرمود:من تو را به سوى خدا و پيامبر و اسلام مى خوانم.عمرو گفت:مرا نيازى بدان نيست.حضرت(علیه السلام)فرمود:بدين ترتيب تو را به مبارزه مى خوانم.

عمرو گفت:اى برادرزاده!به خدا سوگند من دوست نمى دارم تو را بكشم و حال آن كه انسان با كرامتى هستى و پدرت همنشين من بوده است.على(علیه السلام)به او گفت:ولى به خدا سوگند من دوست دارم تو را بكشم.عمرو موضع گرفت و از اسب خويش به زير آمد و ساعتى را به زد و خورد سپرى كردند و على(علیه السلام)او را بزد و بكشت و فرزند او را نيز از پاى درآورد و عكرمة بن ابى جهل و ديگر مشركان شكست خوردند و خداوند آن ها را عقب زد بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً[وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ .] (1)- عمر بن خطّاب به على(علیه السلام)گفت:آيا جوشن او را برنستاندى؟چه،هيچ كس جوشنى چون او ندارد.على(علیه السلام)فرمود:شرمم آمد از شرمگاه پسر عمويم پرده برگيرم.

ابن مسعود چنين مى خواند: «وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ [بعلىّ] وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً (2)-.

ربيعۀ سعدى مى گويد:نزد حذيفة بن يمان آمدم و گفتم:اى ابو عبد اللّه!ما از على و مناقب او سخن مى گوييم و مردم بصره به ما مى گويند:شما در حقّ على زياده روى مى كنيد.آيا تو در بارۀ او حديثى به ما مى گويى؟ حذيفه گفت:اى ربيعه!در بارۀ على(علیه السلام)چه از من مى پرسى!سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست اگر از هنگام برانگيختن محمّد تا روز رستاخيز همۀ اعمال يارانن.

ص: 156


1- احزاب25/؛خدا كافران كينه توز را باز پس زد.اينان به هيچ غنيمتى دست نيافتند و در كارزار مؤمنان خدا بسنده است.
2- همان.

محمّد(صلی الله علیه و آله)را در كفّه اى از ترازو نهند و عمل على(علیه السلام)را در كفّۀ ديگر،عمل على بر همۀ اعمال آن ها برترى دارد.ربيعه گفت:اين سخنى است كه كسى بهايى بر آن ننهد و بر على حملش نكند.حذيفه گفت:اى نادان چگونه بر على حمل نمى شود!كجا بودند ابو بكر و عمرو و حذيفه و همۀ اصحاب محمّد روزى كه عمرو بن عبد ودّ به مبارزه مى طلبيد و همۀ مردم جز على از مبارزه با او خوددارى كردند و تنها على به مبارزه با او برخاست و از پايش درآورد.سوگند به خدايى كه جان حذيفه در دست قدرت اوست اين كار او در آن روز پاداشى سترگ تر دارد از همۀ اعمال اصحاب محمّد تا روز رستاخيز (1).- چون گروه ها به شكست كشانده شدند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)آهنگ بنى قريظه كرد و على را به همراه سى تن از خزرجيان بدان جا فرستاد و فرمود:ببين آيا بنى قريظه به دژهاشان فرود آمده اند؟حضرت(علیه السلام)چون بديشان نزديك شد از آنان سخنان ناهنجار شنيد،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بازگشت و به او خبر داد.على رفت تا به محدودۀ منطقۀ آن ها رسيد،پس كسى از آن ها او را بديد و ندا درداد كه:قاتل عمرو سوى شما مى آيد و ديگرى نيز چنين گفت و بدين ترتيب به شكست كشانده شدند و امير المؤمنين(علیه السلام)پرچم را در دل دژ بر زمين نشاند و آن ها در حالى از على(علیه السلام)استقبال مى كردند كه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)دشنام مى دادند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن ها ندا داد كه:اى همانندان ميمون و خوك!اگر ما به عرصۀ جماعتى درآييم ناگوار بامدادى خواهند داشت هشداردهنده گان.گفتند:يا ابو القاسم!تو نه نادان بودى نه اهل دشنام.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)شرم كرد و بازگشت و آن ها را بيست و پنج شب محاصره كرد تا آن كه از او خواستند به حكم سعد بن معاذ تن دهد و سعد حكم به كشتن مردان و به اسارت گرفتن كودكان و زنان و تقسيم اموال صادر كرد.پيامبر دستور داد مردان را كه شمار آن ها نهصد تن بود به مدينه در بعضى از خانه هاى بنى النّجار فرود آورند و خود از راهى خارج شد و دستور داد آن ها را نيز خارج كنند و به امير المؤمنين فرمان داد آن ها را در خندق بكشد و على(علیه السلام)نيز فرمان را به اجرا درآورد (2).- در جنگ بنى المصطلق پيروزى از آن حضرت(علیه السلام)شد و امير المؤمنين مالك و پسرش1.

ص: 157


1- ارشاد مفيد53/+شرح النهج معتزلى 60/19-61.
2- همان 233/2-245+ارشاد مفيد57/+مناقب ابن شهر آشوب 197/1.

را به قتل رساند و جويريه دختر حارث بن ضرار را به اسارت درآورد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را براى خويش برگزيد.

پس از اين ماجرا پدر جويريه نزد پيامبر آمد و عرض كرد:اى پيامبر!دختر من زنى كريمه است به اسارت درنمى آيد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به پدر او فرمود برو و دخترش را مخيّر ساخت و به او فرمود:احسان در پيش گرفتى و نيكويى كردى.پس آن دختر خدا و رسول او را برگزيد و پيامبر او را آزاد كرد و در شمار همسرانش درآورد (1).- در جنگ حديبيّه،امير المؤمنين(علیه السلام)همان كسى بود كه ميان پيامبر و سهيل عمرو صلحنامه نگاشت،زيرا وى دريافته بود قضايا به نفع مسلمانان پيش مى رود.على(علیه السلام)در اين جنگ از دو فضيلت برخوردار بود:

اوّل:چون پيامبر به قصد جنگ حديبيه خارج شد به جحفه درآمد و در آن جا آبى نيافت،پس سعيد بن مالك را با مشك در پى آب فرستاد و او اندكى دورتر رفت و بازگشت و اظهار داشت از هراس جماعت نتوانسته دورتر رود.پيامبر كس ديگرى را فرستاد و او نيز چنين كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را با مشكهاى آب بفرستاد و او به آب درآمد و آب برگرفت و نزد پيامبر آورد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را دعاى خير فرمود.

دوم:سهيل بن عمرو نزد پيامبر آمد و گفت:اى محمّد!بردگان ما به شما پيوسته اند.

آن ها را به ما بازگردان.پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان خشمگين شد كه نشانه هاى خشم بر چهره اش پديدار گشت و سپس فرمود:اى گروه قريش!يا سخن به پايان مى بريد يا خداوند فردى را بر شما برمى گمارد كه دلش را در ايمان آزموده است و او در راه پاسدارى از دين سر از تنتان جدا خواهد كرد.يكى از حاضران گفت:يا رسول اللّه!او كيست؟حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:آن كه در اتاق كفش وصله مى كند.حاضران به سوى اتاق شتافتند تا ببينند او كيست كه ناگاه ديدند امير المؤمنين(علیه السلام)در آن جاست.بند كفش پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاره شده بود و حضرت(صلی الله علیه و آله)آن را به على(علیه السلام)سپرده بود تا تعميرش كند و پيامبر،خود به قدر يك تيررس با يك لنگه كفش ره پيموده بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به اصحاب خود روى كرد و فرمود:در ميان شما كسانى هستند كه بر سر تأويل قرآن خواهند جنگيد چنان كه من بر1.

ص: 158


1- تاريخ طبرى 260/2+مناقب شهرآشوب 201/1.

سر تنزيل آن جنگيدم (1).».

ص: 159


1- اربلى در كشف الغمّه 126/1 مى گويد: «اينك كه به حقيقت جنگ بر سر تنزيل و جنگ بر سر تأويل قرآن آگاهى يافتيد بر شما روشن مى شود كه ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)حلقۀ پيوند و برادرى و همبستگى وجود داشته؛حلقه اى كه براى ديگرى وجود نداشته است،و اين چنين است كه در نصوص پيشگفتۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمده است:على از من است و من از على.يا اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:تو از منى و من از تو.يا اين سخن ايشان كه:تو براى من همچون هارونى براى موسى.اين نصوص اشاره دارد به رابطه اى خصوصى ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)،و همين رابطۀ خصوصى اقتضا كرد تا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را بياگاهاند كه به جنگ با خوارج همچون جنگ با كافران مبتلا خواهد شد و در دوران امامت خويش همان گونه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در دوران نبوّتش با سختى ها روبرو بود با دشوارى هاى فراوانى روبرو خواهد شد. شافعى مى گويد:مسلمانان در جنگ با مشركان،سيره را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)ستاندند و در جنگ با ستمگران، سيره را از على(علیه السلام).پس پيرامون اين جايگاه بينديشيد و فضيلت حضرتش(علیه السلام)را دريابيد». و اين سخن را در همين كتاب130/ مى گويد: «اين احاديث دلالت دارند بر ريشه يابى ما پيرامون تأويل،همچون ريشه يابى ما پيرامون رزم هاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر سر تنزيل و پيروى على(علیه السلام)از ايشان و پرداختن به امر حضرتش(صلی الله علیه و آله)و نيابت از پيامبر(صلی الله علیه و آله) در امر مهمّى كه نظام دين با آن حفظ مى شود و بدان استوارى مى يابد و دشمنى خوارج از دين برگشته جلو گرفته مى شود و كسانى كه بايد،از آنان كشته مى گردند و آن عدّه كه از موضع خويش بازگشتند زنده باقى مى مانند،چنان كه نسبت به مشركان نيز دقيقا بر همين اصل تكيه داشت». علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 63/2 مى گويد: «در اين حديث دليلى است آشكار و نصّى خدشه ناپذير از سوى خداوند سبحان و پيامبر او مبنى بر آن كه على(علیه السلام)امام است،چه،پيامبرى كه از روى هواى و هوس سخن نمى گويد مى فرمايد:«يا خداوند، كسى را بر شما بگمارد...»،و در اين سخن پيامبر كه«گردن شما را مى زند»اشارۀ ديگرى نهفته است،زيرا زدن گردن،اختيارى است از آن رئيس در حقّ مرءوس،و در همانندى ميان جنگ بر سر تأويل با جنگ بر سر تنزيل اشارۀ ديگرى به چشم مى خورد،زيرا همانندى كارى كه جز از پيامبر(صلی الله علیه و آله)صادر نمى شود تنها بايد با امامى باشد كه همانند پيامبر است،چه،منكر عمل به تأويل همچون منكر عمل است به تنزيل و بازگشت ستيز ميان اين دو فرقه نيست مگر به پيامبر يا امام و مقصود پيامبر از اين سخن تنها امامت است و بس». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 430/2-433 مى گويد: «روشن است كه جنگ بر سر هر يك از دلايل سه گانه[كه در اين مأخذ آمده است]مسألۀ جانشين پيامبر و رهبر امّت است و بدين ترتيب امامت امير المؤمنين(علیه السلام)ثابت مى گردد و از آن جا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن [امامت]را با وجود پرداختن شيخين به جنگ از ايشان نفى كرده است دانسته مى شود كه آن دو امام نيستند،و اى كاش مى دانستيم اگر جنگ آن دو بر اساس قرآن و يا براى عمل بدان نبوده است پس چگونه فرماندهى جنگ و رياست امّت به عهدۀ ايشان نهاده شده و مردم آن ها را به عنوان امام برگزيدند! از اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را مردى توصيف مى كند كه خداوند قلبش را براى ايمان آزموده و بر سر دين گردن مخالفان را مى زند.پس از موافقت دو شيخ قريش-چنين به دست مى آيد كه مقصود پيامبر آن بوده است كه با تعريض بفهماند شيخين اين ويژگى را نداشته اند و ضرورتا كسى كه چنين نباشد و به رويارويى در زمان حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)در راه او و كتاب و حكمت خدا اهميتى ندهد احقّ و اولاست به نپرداختن به احكام الهى و دين او و امور مربوط به پيامبر پس از وفات ايشان،و لذا شايستگى امامت را نخواهد داشت و كسى شايستۀ امامت خواهد بود كه چنين توصيف زيبا و سترگى براى او ثابت شده باشد. با اين حال،پيامبر در كنار قلمداد كردن على از او يا قرار دادن على همچون خودش به عصمت او نيز اشاره مى كند چنان كه در روايت«الجمع بين الصحاح»و كتب ديگر كه در آيۀ مذكور بيانش گذشت آمده است و بدين ترتيب امامت براى حضرتش(علیه السلام)تعيّن مى يابد».

ابو بكر گفت:من هستم يا رسول اللّه؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.عمر گفت:پس من هستم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست.آن ها از سخن گفتن دست كشيدند و به يك ديگر مى نگريستند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او كسى است كه مشغول پينه كردن كفش (1)است-و بهت.

ص: 160


1- ابن بطريق در عمده226/ مى گويد: «بدان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين سخن را گفت تا يادى كند از امير المؤمنين(علیه السلام)و نصّى داشته باشد براى او در چند امر: يكى آن كه على پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)ولىّ و سرپرست امّت است،زيرا پس از اين سخن:«خداوند قلبش را براى ايمان آزموده است»فرمود:گردن شما را بر سر پاسدارى از دين مى زند،و اين برانگيختن را از خدا دانست نه از پيش خود،و اين نصّى است از سوى پيامبر و از سوى خداوند تبارك در اين كه امير المؤمنين استحقاق آن را دارد كه حقوق الهى را از كافران و مشركان بستاند،و اين چيزى است كه پس از پيامبر جز امام(علیه السلام)هيچ كس استحقاق آن را ندارد». بنگريد به سخن ابن بطريق در عمده226/-229 كه كشف الغمّة نيز در 336/1-337 از آن نقل كرده است.

على(علیه السلام)اشاره كرد-او به هنگامى كه سنّت من ترك گردد و به كنارى نهاده شود و كتاب خدا تحريف گردد و كسى پيرامون دين سخن گويد كه اهل اين كار نيست بر سر تأويل خواهد جنگيد و در راه احياء دين خدا با آن ها به نبرد خواهد پرداخت (1).- در جنگ خيبر كه به سال هفتم هجرى رخ داد پيروزى آن از امير المؤمنين(علیه السلام)بود.

آن ها پيامبر را بيست و چند شب محاصره كرده بودند تا آن كه روزى دروازه را گشودند در حالى كه گرد خويش خندقى كنده بودند و مرحب با يارانش بيرون آمدند تا به جنگ بپردازند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را فرا خواند و پرچم را در ميان گروهى از مهاجران بدو سپرد ولى ابو بكر شكست خورد.فرداى آن روز پيامبر پرچم را به عمر داد و عمر نيز هنوز مسير چندانى نپيموده بود كه شكست خورد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على را نزد من آوريد.به عرض رسيد كه چشم او درد مى كند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او را مى آورم و شما مردى را خواهيد ديد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند. حمله كننده اى است كه هرگز نگريزد (2)و حقّ اين جنگ را خواهد گرفت.».

ص: 161


1- ارشاد مفيد63/.
2- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 1/2 مى گويد: «پيامبر با اين سخن«هرگز نگريزد»تعريضى دارد به گريزندگان و ستايشش را با اين سخن تصريح مى كند:« حمله كننده»در محبّت خدا و رسول،همان نهفته مى باشد كه عبارت است از فراوانى ثواب كه مستلزم افضليتى است كه مقتضى امامت و ثبوت امامت و محبّت الهى مى باشد،اگر چه اين براى هر فرمانبرى حاصل است ولى درجات متفاوت دارد،و خداوند على را به سبب قطع تعلّقات و پاكسازى درون از پيوند با پلشتى هاى دنيا و كشف غطا از احوال ديگران،مقامى فزون تر داده است».

على را در حالى كه دستش را گرفته بودند آوردند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على از چه مى نالى؟عرض كرد:چشم دردى كه قدرت ديدن را از من ستانده است به علاوۀ آن كه سرم نيز درد مى كند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين و سرت را بر ران من بگذار و سپس آب دهانش را در دست ريخت و با آن چشم و سر على را بسود و برايش دعا كرد.

پس دو چشم على باز شد و سر دردش آرام گرفت.پيامبر پرچمى را كه سفيد بود بدو سپرد و فرمود:آن را ببر كه جبرئيل با توست و پيروزى در انتظارت و ترس در سينۀ آن جماعت پراكنده گشته است،و بدان اى على!آن ها در كتاب خود خوانده اند كسى كه ويرانشان خواهد كرد مردى است با نام«اليا» (1)-،پس چون آن ها را ديدى بگو:من على بن ابى طالب هستم،و بدين ترتيب به خواست خدا به خذلان و بى ياورى گرفتار خواهند آمد.

على(علیه السلام)رفت تا به دژ رسيد و مرحب بيرون آمد در حالى كه زرهى پوشيده بود و كلاهخودى و سنگى بيضوى كه سوراخش كرده بر سر نهاده بود.هر يك دو ضربه اى زدند و على(علیه السلام)[با ضربتى هاشمى]پيشدستى كرد و سنگ را با كلاهخود و سر چنان شكافت كه شمشير تا دندانهاى او رخنه كرد و او بيهوش بر زمين افتاد.

دانشمندى از آن ها گفت:همين كه امير المؤمنين اظهار داشت:«من على بن ابى طالب هستم»هراسى سهمگين وجود آن ها را دربرگرفت و هر كه مرحب را پيروى مى كرد به شكست كشانده شد و دروازۀ دژ را بستند،ولى امير المؤمنين آن قدر با دروازه چاليد كه سرانجام بازش كرد و دروازه را برداشته همچون پلى روى خندق نهاد تا مسلمانان از آن».

ص: 162


1- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 36/2 مى گويد:«نام على همچون نام پيامبر در كتب پيشين آمده است،چنان كه خداوند بزرگ مى فرمايد:« يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ »[اعراف157/]».

بگذرند.مسلمانان دژ را گرفتند و غنايم بسيارى به چنگ آوردند و چون بازگشتند حضرت(علیه السلام)دروازه را با دست راست تا چند ذراع پرت كرد.اين در را بيست مرد مى بستند و هنگامى كه مسلمانان خواستند آن را حمل كنند هفتاد مرد به دوشش كشيدند.

على(علیه السلام)مى فرمايد:به خدا سوگند من دروازۀ خيبر را نه با نيروى جسمانى كه با قدرت ربّانى (1)-از جاى كندم (2).

در جنگ فتح كه خداوند به پيامبرش وعدۀ پيروزى داده فرموده بود: إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ (3)-پرچم با على(علیه السلام)بود (4).د.

ص: 163


1- ارشاد مفيد66/.
2- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 6/2 مى گويد: «اين همه خرق عادت است كه جز براى پيامبر يا جانشين پيامبر رخ نمى دهد و از آن جا كه على بالاتّفاق پيامبر نبوده است پس التزاما جانشين پيامبر خواهد بود». اربلى در كشف الغمّه 230/1 مى گويد: «فضيلت امير المؤمنين در اين جنگ،و پيروزى به دست آمده در پرتو زحمات آن حضرت و اظهار منزلت او از سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين كه تنها براى او غنيمتى اختصاصى رواست؛و نيز آن چه از محبّت پيامبر براى او ظهور يافت و جلوگيرى پيامبر از بغض ورزيدن نسبت به او و شناساندن فضيلت او براى كسى كه آن را نمى شناخت و تشويق بريده در دوست داشتن او و اين سخن پيامبر كه:«او بهترين مردم است براى تو و مردمت و بهترين كسى است كه پس از خود براى امت به جاى مى گذارم»همگى تعريض كه نه،به خدا سوگند تصريحى است بر خلافت و امامت حضرت و آگاهانيدن جايگاه و منزلت او و اين كه على محقّ ترين آن هاست در به دست گرفتن اين مقام پس از پيامبر و ويژه ترين آن ها و برگزيده ترين آن هاست نزد پيامبر كه هيچ كس را نمى توان در آن،انباز او گرفت و هيچ كس به يافتن اين مقام نزديكى نتواند يافت و اگر كسى چنين قصدى داشته باشد از كجا مى تواند به قدر و قيمت او دست يابد و حال آن كه خصلتهاى شريفى آن چنان در او گرد آمده است.درود خدا بر او و فرزندان و خاندان و كسانش».
3- نصر1/؛.
4- مورّخان گفته اند در روز فتح مكّه پرچم به دست سعد بن عباده بوده و او نداى انتقام از اهل مكّه را سر داده است و پيامبر به على فرموده است كه:او را درياب و پرچم را از او بگير.(رجوع كنيد به بحار الانوار، 105/21 و 130). طبرسى در اعلام الورى198/ اشاره اى به اين موضوع دارد و مى گويد: «پيامبر فرمود:اى على!سعد را درياب و پرچم را از او بگير و تو كسى باش كه به مكّه درمى آيى.بدين ترتيب پيامبر،سوء تدبيرى را كه با اقدام سعد در حقّ اهل مكّه صورت مى پذيرفت جبران كرد و دانست كه انصار راضى نمى شوند كسى از مردم،پرچم را از سرورشان سعد بگيرد و او را از جايگاهش كنار زند مگر كسى كه مقامى والا و جايگاهى پرشكوه همچون پيامبر داشته باشد». اربلى نظير همين سخن را در كشف الغمّة 218/1 مى آورد.

پيمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن بود كه مسلمانان در مكّه با كسى نستيزند مگر كسى كه با آن ها ستيزيده بود به علاوۀ چند نفرى كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)را آزار مى رساندند.امير المؤمنين، حارث بن نفيل بن كعب را كشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در مكّه مى آزرد.هنگامى كه پيامبر به مكّه درآمد وارد مسجد الحرام شد و در آن سيصد و شصت بت يافت كه همگى با سرب به يك ديگر بسته شده بودند.پيامبر فرمود:اى على!مشتى ريگ به من بده و على مشتى ريگ به حضرت داد و حضرت آن ها را به روى بت ها پاشيد در حالى كه مى گفت: قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ،إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)-،و ديگر هيچ بتى باقى نماند مگر آن كه به چهره بر زمين افتاده بود.بت ها از مسجد خارج و شكسته شدند (2).- در جنگ حنين به فراوانى مسلمانان،پشتگرم بود.پس اين فراوانى ابو بكر را به شگفت واداشت تا جايى كه اظهار داشت:امروز از مشركان شكست نخواهيم خورد، چه،عملكردى اندك دارند.پس چون دو لشكر به هم رسيدند همۀ مسلمانان شكست خوردند و مسلمانى با پيامبر باقى نماند مگر نه تن از بنى هاشم كه دهمين آن ها ايمن بن امّ ايمن بود كه كشته شد و نه تن باقى ماندند و خداوند اين آيات را نازل كرد: ثُمَّ وَلَّيْتُمْ/.

ص: 164


1- اسراء81/؛بگو حق آمد و باطل از ميان رفت،همانا باطل از ميان رونده است.
2- ارشاد مفيد72/.

مُدْبِرِينَ، ثُمَّ أَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (1) -،كه مقصود على(علیه السلام)و كسانى بود كه پايدارى ورزيدند،و اين در حالى بود كه على(علیه السلام)شمشير به دست در برابر حضرت(صلی الله علیه و آله)و عبّاس در سمت راست ايشان و فضل بن عبّاس در سمت چپ ايشان ايستاده بودند و ابو سفيان بن حارث زين اسبش را به دست داشت و نوفل و ربيعه دو پسر حارث و عبد اللّه بن زبير بن عبد المطّلب و عتبه و معتب دو پسر ابو لهب پيرامون حضرتش(صلی الله علیه و آله)قرار داشتند.پيامبر به عبّاس كه صدايى رسا داشت فرمود:در ميان مردم ندا درده و پيمانشان را به يادشان آر.او نيز چنين ندا داد:اى بيعتيان شجره!اى اصحاب سورۀ بقره!به كجا مى گريزيد؟پيمانى را به خاطر آوريد كه با پيامبر خدا بستيد.اين در حالى بود كه جماعت گريخته بودند و شب،تاريك بود و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در وادى قرار داشت و مشركان از دره هاى وادى با شمشيرهاشان به سوى حضرت(صلی الله علیه و آله)مى آمدند.

پيامبر با بخشى از چهرۀ خود كه پندارى ماهى بود درخشان بديشان نگريست و سپس ندا در داد:كجاست پيمانى كه با خدا بستيد.پس اوّلين و آخرين آن ها اين صدا را بشنيد و هيچ كس اين ندا را به گوش نگرفت مگر آن كه خويش را بر زمين انداخت.پس جماعت از دره ها فرو آمدند تا به دشمن پيوستند.مردى از هوازن با پرچمى سياه بيامد كه ابو جزول ناميده مى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)او را از پاى درآورد.شكست مشركان با كشتن ابو جزول به دست آمد و امير المؤمنين(علیه السلام)پس از آن چهل مرد را بكشت تا شكست آن ها كامل شد و اسارت آن ها تحقّق يافت (2).- در جنگ تبوك خداوند به پيامبرش(صلی الله علیه و آله)وحى كرد كه او نيازى به جنگيدن ندارد و او را مأمور كرد تا خودش به راه افتد و مردم را بسيج كند و با خود همراه سازد.پيامبر نيز آن ها را براى رفتن به سرزمين روم آماده كرد و اين زمانى بود كه ميوه هاى آن ها رسيده و گرما شدّت يافته بود.پس بيش تر آن ها به سبب حرص زنده ماندن و ترس از گرما و رويارويى با دشمن از فرمان حضرتش(صلی الله علیه و آله)سرپيچيدند و برخى از آن ها شورش كردند.1.

ص: 165


1- توبه25/ و 26؛سپس پشت كرديد در حالى كه مى گريختيد و در پى آن خداوند آرامش خود را بر پيامبرش و مؤمنين فرو فرستاد.
2- تاريخ طبرى 344/2+ارشاد مفيد74/+مناقب ابن شهرآشوب 210/1.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امير المؤمنين را به جانشينى خود بر مدينه و مردم آن و حريم خود گماشت و فرمود:مدينه جز به حضور من يا تو سامان نيابد،زيرا پيامبر با اخلاق باديه نشينانى كه در حومۀ مكّه مى زيستند و با آن ها جنگيده بود و خونشان را ريخته بود آشنايى داشت و لذا ترسيد اگر از اين شهر دور شود آن ها به مدينه يورش آورند و اگر همسنگ حضرتش(صلی الله علیه و آله)در آن اقامت نداشته باشد تباهى بدان راه يابد.چون منافقان آگاهى يافتند پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را جانشين خود قرار داده است بر او حسد ورزيدند و دانستند شهر با وجود على حفظ خواهد شد و ديگر دشمنان،دندان طمع را از آن كشيدند و بر آرامش اهل شهر غبطه خوردند و لذا شايعه پراكندند و گفتند:پيامبر على را از روى بزرگداشت و تجليل به جانشينى خود برنگزيده است،بل او را بدين سبب به جانشينى گمارده كه وجودش را ناچيز شمرده و او را بارى بر دوش خود دانسته است و اين در حالى بود كه مى دانستند على محبوب ترين خلايق نزد پيامبر است.

على خود را به پيامبر رساند و عرض كرد:منافقان گمان مى كنند تو مرا بدين سبب جانشين خود كردى كه بارى بوده ام بر دوش تو.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:برادرم!به جاى خود باز گرد كه مدينه جز به وجود من يا تو سامان نگيرد.تو جانشين منى در ميان خانواده ام و ديار هجرتم و مردمم.آيا خشنود نيستى كه براى من همچون هارون باشى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.چون پيامبر از تبوك به مدينه بازگشت، (1)عمرو بن .

ص: 166


1- اسكافى در المعيار و الموازنه219/ مى گويد: «بينديشيد در اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در جنگ تبوك:«تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».منزلت هاى هارون نزد موسى شناخته است:اول اين كه شريك موسى بود در نبوّت.دوم،برادر نسبى او بود.سوم،او در ميان همۀ بنى بشر،نزد موسى از همه مقدّم تر بود و اين همان چيزى است كه براى على ضرور گشته بود يعنى همان منزلت على نزد پيامبر». بنگريد به نظير اين سخن در:كشف الغمّه 63/1 و 228. ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف147/-148 مى گويد: «پيامبر در خبر تبوك بيان مى دارد كه على(علیه السلام)براى او همچون هارون است براى موسى جز نبوّتى كه در اين حال از اين منزلت استثناء شده است،چه،ثبوت آن براى على وارد نشده است و اين اقتضا دارد منزلتى جز نبوّت از منزلت هاى هارون پس از وفات پيامبر براى على(علیه السلام)ثابت باشد و اين سخن به چند دليل گواه آن است كه على(علیه السلام)جانشين پيامبر مى باشد: يكى اين كه از جمله منزلت هاى هارون(علیه السلام)آن است كه او جانشين موسى بوده است در ميان بنى اسرائيل و خداوند آن را در قرآن بيان داشته است: وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ [اعراف142/؛]و مسلمانان بر آن اجماع دارند،پس بايد على نيز نسبت به پيامبر چنين باشد،زيرا تفاوتى نيست در اين كه بگويد:«تو جانشين پس از من هستى»و اين كه بفرمايد:«تو براى من همچون هارونى براى موسى»با آگاهى مخاطب در اين كه هارون جانشين موسى بوده است،چنان كه تفاوتى نيست اگر سلطان فرزانه اى به كسى كه مى خواهد به وزارت برگماردش بگويد:«تو وزير من هستى»يا بگويد:«تو براى من همچون فلانى هستى نسبت به فلانى»با علم به اين كه فرد مورد نظر،وزير بوده است. ديگر آن كه از جمله منزلت هاى هارون آن بود كه فرمانبرى از وى در ميان همۀ بنى اسرائيل امرى واجب بوده است،پس على نيز بايد چنين باشد و اين امامت او را ضرور مى گرداند،چه،تفاوتى نيست در اين كه پيامبر بگويد:«تو پس از من جانشين هستى»يا«امام امّت من هستى»يا«فرمانبرى از تو بر ايشان واجب است»يا اين كه بگويد:«تو براى من همچون هارون هستى براى موسى»با آگاهى شنونده و بيننده در اين كه فرمان هارون در ميان بنى اسرائيل واجب الطاعه بوده است. دیگر آن که از جمله منزلت های هارون این بود که او به اتّفاق شایستۀ مقام موسی بود،پس علی نیز باید چنین باشد،چه،تفاوتی نیست در این که پیامبر بفرماید:«تو شایستۀ مقام من هستی»یا این که بفرماید:«تو برای من همچون هارون هستی»که شایستگی او برای داشتن مقام موسی(علیه السلام)معلوم است». وی در همین کتاب151/ می گوید: «هیچ کس نمی تواند بگوید:اگر مقصود پیامبر خلافت بود باید علی را به یوشع تشبیه می کرد.زیرا دلالت این خبر را بر خلافت با تشبیه حضرت به هارون روشن کردیم و همین اقتضا دارد پرسش مذکور،از شمار،بیرون فکنده شود،زیرا در ادلّه،پیشنهاد باطل است.اگر چه سرباز زدن پیامبر از تشبیه علی به یوشع و روی آوردن به همانندی ایشان به هارون از دو رو بوده است: اوّل،این که خلافت هارون در قرآن بیان شده است و همه بر آن اجماع دارند،در حالی که خلافت یوشع تنها بر اساس ادّعای یهود می باشد که از حجّت تهی است.دوم،این که قصد پیامبر(صلی الله علیه و آله)از تصریح به امامت علی(علیه السلام)،صحّه گذاشتن بر دیگر منزلت های هارون نزد موسی بوده است،منزلت هایی همچون یاری رساندن و تقویت و محبّت و یک رنگی در نصیحت و برآوردن نیازها،در حالی که اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)علی را به یوشع تشبیه می کرد جز خلافت از آن فهمیده نمی شد و لذا ترجیح داد حضرت(علیه السلام)را به هارون(علیه السلام)تشبیه کند». شیخ طوسی در تلخیص الشافی 235/2 می گوید: «از آن چه دلالت بر امامت علی(علیه السلام)دارد یکی جانشینی او بود از سوی پیامبر هنگامی که حضرت(صلی الله علیه و آله) راهی جنگ تبوک شد و هیچ سخنی یا دلیلی از پیامبر برکناری علی(علیه السلام)را از این فرماندهی به ثبوت نمی رساند،و بر این اساس حضرت(علیه السلام)باید پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)،امام باشد،چه،وضعش از فرماندهی تغییری نیافته است». فاضل سيورى نظير همين سخن را در اللوامع الالهية280/ مى آورد. شيخ طوسى در تلخيص الشافى 236/2 مى گويد: «اينك كه ثابت شد امام(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بايد فرمانش برده مى شد و به جانشينى از پيامبر(صلی الله علیه و آله) عهده دار امر و نهى در ميان گروهى از امّت بوده است ناگزير بايد امام همه باشد،زيرا هيچ يك از آحاد امّت در داشتن وظيفه نسبت به على(علیه السلام)در چنين وضعى،اختصاص حضرت(علیه السلام)را نيافته است و هر كس اين منزلت را اثبات كند،امامت را به طور كلّى اثبات كرده است و همين اجماع مانع از طرح چنين پرسشى است». علاّمۀ حلّى در كشف المراد396/ نزديك به همين سخن را دارد. علاّمه سيّد مرتضى عسكرى در معالم المدرستين 143/1 مى گويد: «بدين ترتيب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در جنگ هايش حتّى براى چند روز هم از مدينه غافل نمى شده بى آنكه كسى را براى اهل آن به عنوان جانشين بگمارد تا در مدّت عدم حضورش در مدينه بدو رجوع كنند،تا جايى كه مى توان گفت چنين نبوده كه پيامبر مدّت يك روز يا كمتر از آن را بدون گماردن جانشين از مدينه غفلت ورزد،چنان كه در جنگ احد نيز همين گونه عمل كرد و اگر چه كوه احد تنها يك ميل از مدينه فاصله داشت، ولى با اين حال پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در مدّت عدم حضورش در شهر جانشينى براى آن گماشت و در جنگ خندق نيز كه در مدينه مى جنگيد و در برابر خندق،موضع گرفت به سبب نپرداختن آن ها به دليل وقوع جنگ،مرجعى را براى اهل مدينه برگماشت.اگر عادت پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين بوده است كه حتّى به سبب غيبتش براى كمتر از يك روز و حتّى نپرداختن به مردم مدينه به دليل وقوع جنگ،داخل مدينه،براى مردم آن مرجعى برمى گماشته است،پس ديگر عملكردش براى امّتش در دوران پس از مرگ خود چگونه خواهد بود؟و اين در حالى است كه براى هميشه آن ها را ترك خواهد كرد.آيا آن ها را به حال خود رها مى كرد و براى دوران پس از مرگ خود مرجعى برنمى گماشت؟». علاّمۀ امينى در الغدير 199/3 مى گويد: «اين سخن پيامبر كه:«آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى نسبت به موسى»همۀ امتيازات پيامبر(صلی الله علیه و آله)را اعم از رتبه،عمل،مقام،اقدام،حكومت،امارت و سيادت را جز نبوّت كه استثنا شده است براى امير المؤمنين(علیه السلام)اثبات مى كند،چنان كه هارون براى موسى چنين بود.اين سخن به مفهوم خلافت و جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و چنان است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را در جايگاه خود نشانده است آن هم نه فقط براى كارگزارى-چنان كه برخى پنداشته اند-چه،پيامبر پيش از اين نيز مردمى را به كارگزارى شهرها و ديگرانى را به كارگزارى مدينه برگماشته بود و مردانى را در جنگ ها فرماندهى داده بود كه براى هيچ يك چنين سخنى را بر زبان نياورده بود و اين فضيلتى است كه تنها از آن امير المؤمنين است و بس». در همين مأخذ201/ اين سخن امام ابو البسطام شعبة بن حجاج آمده است كه مى گويد:«هارون،برترين فرد در ميان امّت موسى(علیه السلام)بود و اين اقتضاى آن را دارد كه على(علیه السلام)برترين فرد امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)باشد تا بدين ترتيب از اين نصّ صحيح و صريح موسى به برادرش هارون:« اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ »پاسدارى شده باشد. سيّد شرف الدّين در مراجعات208/ مى گويد: «نبايد بر ما پوشيده بماند كه اين حديث،سخن مجملى است از سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه از چيزى جان نمى گيرد مگر از بلاغ قرآنى و توصيۀ خداوندى در بيان منزلت ولىّ عهد پيامبر(صلی الله علیه و آله)و قائم مقام او پس از رحلتش و نمى تواند تنها به جنگ تبوك اختصاص داشته باشد». سليم بن قيس هلالى در كتاب خود45/ در اخبار مربوط به جريان پس از رحلت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى گويد:«على(علیه السلام)پيش از آن كه بيعت شود در حالى كه ريسمانى در گردن داشت ندا در داد كه:اى مادر زاده! اين جماعت مرا به ضعف كشاندند و نزديك بود مرا بكشند».چنان كه در صفحۀ 20-21 اين كتاب روايت شده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على فرمود:اى على!تو از همداستانى قريش عليه خود و ستمشان نسبت به تو،دشوارى ها خواهى ديد،پس اگر يارانى در ميان آن ها يافتى با دشمنان بستيز و با همراهان خود مخالفانت را سركوب كن،و اگر يارى نيافتى شكيبايى ورز و دست نگه دار و با دست خود،خويش را به نابودى ميفكن.تو نسبت به من همچون هارونى براى موسى و هارون براى تو الگويى است نيكو،چه،او به برادرش موسى گفت:«جماعت مرا به ضعف كشاندند و نزديك بود مرا بكشند». نيز بنگريد به صفحۀ 92 همين مأخذ و سخن هارون در سورۀ اعراف،آيۀ 150.

ص: 167

ص: 168

ص: 169

معدى كرب زبيدى بر ايشان وارد شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را اندرز داد و او به همراه قومش اسلام آوردند.پس عمرو به ابن عثعث خثعمى نظر كرد و گريبان او را بگرفت و نزد پيامبرش آورد و گفت:اين پدر مرا كشته است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اسلام آن چه را كه در جاهليت بوده است بى اثر مى سازد.عمرو از اسلام بازگشت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)، امير المؤمنين(علیه السلام)را سوى بنى زبيد فرستاد.پس چون او را ديدند به عمرو گفتند:اى ابو ثور!چگونه خواهى بود اگر اين جوان قرشى تو را ديدار كند و از تو خراج ستاند.

عمرو گفت:اگر مرا ديدار كند خواهد دانست كه اين منم.عمرو بيرون آمد و گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟پس على به سويش رفت و او را خواند و عمرو شكست خورد و حضرت(علیه السلام)برادر و برادرزادۀ او را بكشت و زنش را بگرفت و از ايشان زنان بسيارى را به اسارت درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)بازگشت و خالد بن سعيد را به جانشينى بر بنى زبيد گماشت تا صدقاتشان را بستاند و هر كه را اسلام آورد امان دهد.عمرو بن معدى كرب

ص: 170

نزد خالد بازگشت و اسلام آورد و در بارۀ زن و فرزندانش با او سخن گفت و خالد نيز همۀ آن ها را بدو بخشيد.

امير المؤمنين(علیه السلام)از ميان زنان اسير،كنيزى را براى خويش برگزيده بود.خالد بن وليد،بريده اسلمى را پيش از ورود لشكريان،سوى پيامبر فرستاد و او را از اين گزينش آگاه كرد.

هنگامى كه بريده به در خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد عمر بن خطّاب او را ديد و او جريان را به آگاهى عمر رساند.عمر به او گفت:براى انجام كارت نزد پيامبر برو كه پيامبر به سبب آن كه دخترش همسر على است از اين كار خشمگين خواهد شد.

بريده،نامۀ خالد بن وليد را نزد پيامبر برد.هنگامى كه بريده،نامه را مى خواند چهرۀ پيامبر دگرگون مى شد.بريده به پيامبر عرض كرد:يا رسول اللّه!اگر چنين مواردى را براى مردم روا شمارى در ميان ديگران نيز راه يابد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:واى بر تو اى بريده،نفاق،پى افكندى،على بن ابى طالب[هر فيء كه براى من حلال و رواست براى او نيز حلال و رواست،همانا على بن ابى طالب] بهترين مردم است براى تو و قوم تو و بهترين كسى است كه پس از خود براى همۀ امّتم به جانشينى خواهم نهاد.اى بريده!بپرهيز از اين كه على را دشمن دارى كه در اين صورت، خدا تو را دشمن خواهد داشت.پس بريده طلب آمرزش كرد (1).- در جنگ سلسله،باديه نشينى نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و عرض كرد:گروهى از باديه نشينان وادى الرّمل همداستان شده اند تا در مدينه بر تو شبيخون زنند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اصحابش فرمود:چه كسى به ستيز اين گروه مى روند؟جماعتى از اهل صفّه بپا خاستند و گفتند:اگر خواستى كار آن ها را به ما واگذار.پيامبر ميان آن ها قرعه زد و قرعه به نام هشتاد تن از اهل صفه و ديگران درآمد.پيامبر به ابو بكر دستور داد پرچم را بگيرد و به سوى بنى سليم رود كه در دل اين وادى سكونت داشتند.پس آن ها اين عدّه را شكست دادند و شمار فراوانى از مسلمانان را بكشتند و ابو بكر شكست خورد.پس پيامبر گروهى را براى عمر سامان داد و فرستاد كه آن ها نيز شكست خوردند.پيامبر،اين رخداد را/.

ص: 171


1- ارشاد مفيد81/.

ناخوش داشت.

عمرو بن عاص گفت:اى پيامبر!مرا بفرست.پيامبر او را فرستاد،پس او را نيز شكست دادند و گروهى از اصحابش را بكشتند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)چند روز به آن ها نفرين مى كرد.سپس امير المؤمنين(علیه السلام)را خواند و او را به سوى ايشان گسيل داشت و براى او دعا فرمود و تا مسجد الاحزاب او را همراهى كرد و گروهى را به همراه او فرستاد كه از آن جمله بودند ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص.پس شب را ره سپردند و در روز كمين كردند تا آن كه از دهانۀ دره وارد شدند.عمرو بن عاص ترديدى نداشت كه پيروزى از آن دشمنان خواهد بود و به ابو بكر چنين گفت:اين سرزمين،كفتارخيز و گرگ پرور است و خطر آن ها براى ما بيش از بنى سليم مى باشد و صلاح آن است كه به بالاى درّه رويم و مى خواست وضع را به خرابى كشاند و به او دستور داد اين نظر را به آگاهى امير المؤمنين(علیه السلام) برساند.ابو بكر هم به امير المؤمنين(علیه السلام)عرض كرد،ولى حضرت(علیه السلام)حتى كلمه اى پاسخ او را نداد.ابو بكر نزد عمرو بن عاص بازگشت و گفت:به خدا سوگند حتّى يك حرف پاسخ مرا نداد.عمرو بن عاص به عمر بن خطّاب گفت:تو برو و با او سخن گو.او چنين كرد و امير المؤمنين(علیه السلام)هيچ پاسخى بدو نداد.پس چون پگاه برآمد بر دشمن يورش برد.

جبرئيل در حلف با لشكريان خود بر پيامبر نازل شد و گفت: وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً (1)-،و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مژده داد و به استقبال على(علیه السلام)رفت،[هنگامى كه على رسيد]پيامبر به او فرمود:اگر نمى هراسيدم از اين كه گروه هاى امّت من در بارۀ تو،آن بگويند كه نصارى در بارۀ مسيح،امروز در حقّ تو سخنى بر زبان مى آوردم كه مردم بر تو نگذرند مگر آن كه خاك قدمت را توتياى چشم كنند،سوار شو كه خدا و رسول او از تو خشنودند (2).- پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امام،بيش تر عمر خود را به جنگ مشغول بود. در جنگ جمل،طلحه و زبير بيعت خود را با امير المؤمنين(علیه السلام)شكستند و عايشه مردم مدينه را به قتل عثمان تشويق مى كرد و مى گفت:بكشيد اين نره كفتار را،خداوند اين نره كفتار را بكشد.او سنّت پيامبر را به فرسودگى كشانده است در حالى كه هنوز جامۀ حضرت به/.

ص: 172


1- عاديات1/؛سوگند به اسبان دونده اى كه نفس نفس مى زنند.
2- ارشاد مفيد86/.

فرسودگى كشانده نشده است (1).-عايشه به سوى مكّه رفت و عثمان كشته شد.عايشه مقدارى از راه را كه سپرد خبر كشته شدن عثمان و بيعت با على را شنيد.پس بازگشت و گفت:انتقام خون او را خواهم طلبيد.

طلحه و زبير از مدينه خارج شدند و چنين وانمود مى كردند كه آهنگ عمره دارند و از امير المؤمنين(علیه السلام)اجازه خواستند.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند شما نه آهنگ عمره كه انديشۀ نيرنگ داريد (2).-پس چون آن دو به مكّه رسيدند عايشه آن ها را به بصره فرستاد.

امير المؤمنين(علیه السلام)در جستجوى آن ها راهى شد و نامه اى به آن دو و عايشه نگاشت و از آن ها خواست دست از آن چه خدا را ناخوش مى آيد بدارند و به پيمانشان با خدا بازگردند،ولى آن ها از اين كار خوددارى ورزيدند.

حضرت(علیه السلام)دو دستش را به آسمان برد و فرمود:بار خدايا!طلحة بن عبيد اللّه به دست راست خويش با من بيعتى از روى فرمان بست و سپس بيعت مرا شكست.خدايا در كار او شتاب كن و بدو فرصت مده،و زبير بن عوّام خويشى از من گسست و پيمانم بشكست و دشمنم را پشتيبانى كرد و علم جنگ در برابر من برافراشت،در حالى كه خود مى دانست ستم پيشه است.خدايا!خود،او را كفايت كن هر گونه و هر گاه كه مى خواهى.

سپس غرق اسلحه به صف ايستادند و به يك ديگر نزديك شدند،در حالى كه امير المؤمنين(علیه السلام)،جامه و ردايى بر تن داشت و بر سر،عمامه اى سياه نهاده بود.پس چون ديد گريزى از جنگ نيست با رساترين صدا فرياد زد:كجاست زبير بن عوّام تا به سوى من آيد؟زبير به سوى امام آمد و به ايشان نزديك شد.حضرت(علیه السلام)به او فرمود:اى ابو عبد اللّه!چه چيز تو را به اين كار واداشت.وى پاسخ داد:خونخواهى عثمان.امام(علیه السلام) فرمود:تو و يارانت او را كشتيد،و تو بايد جانت را در اين راه دهى،امّا اينك تو را به خدايى سوگند مى دهم كه جز او خدايى نيست آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر به تو فرمود:اى زبير!آيا على را دوست دارى؟و تو پاسخ دادى:چرا دوستش نداشته/.

ص: 173


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 215/6+تذكرة الخواص64/ و 66.
2- ارشاد مفيد86/.

باشم در حالى كه او پسر دايى من است،و حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:امّا آگاه باش كه تو روزى بر او خروج مى كنى در حالى كه ستمكارى.زبير پاسخ داد:آه خدايا آرى،چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو را به خدا سوگند مى دهم آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر خدا از نزد عبد الرحمن بن عوف بيامد و تو با او بودى و او دست تو را گرفته بود و من با او رو به رو شدم و بر او سلام كردم،پس به من خنديد و من هم به او خنديدم و تو گفتى پسر ابو طالب هرگز دست از تكبّرش نمى شويد و پيامبر به تو فرمود:اندكى آرام اى زبير،على تكبّرى ندارد و روزى تو بر او خروج مى كنى در حالى كه ظالمى.

زبير گفت:آه خدايا آرى،ولى من فراموش كرده بودم،و حال كه تو آن را به خاطر من آوردى از تو دست باز مى دارم و اگر آن را قبلا به ياد من مى آوردى ديگر خروج نمى كردم.او سپس نزد عايشه بازگشت.پسر زبير به او گفت:چه چيز تو را باز گرداند؟ زبير پاسخ داد:سخنى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در حقّ خودش به ياد من آورد كه فراموش كرده بودم.پسرش گفت:اين بدان معناست كه از شمشير على بن ابى طالب هراسيدى.زبير با خشم براى جنگ به صفّ على يورش برد.امير المؤمنين فرمود:راه را بر او بگشاييد كه او ناگزير به اين كار شده است.زبير به ستون لشكريان على وارد و سپس خارج شد و به پسرش گفت:ديدى چه كردم!اگر من مى ترسيدم هرگز به چنين كارى نمى پرداختم.

سپس صفها را شكافت و از ميان آن ها خارج شد و بر قومى از بنى تميم وارد گشت.

عمرو بن جرموز مجاشعى كه در ميهمانى زبير بود به سوى او رفت و در خواب وى را به قتل رساند.و بدين ترتيب دعوت امير المؤمنين(علیه السلام)تا جان زبير رسوخ كرد.

امّا طلحه كه در جنگ ايستاده بود در پى برخورد تيرى كشته شد.سپس جنگ درگرفت و مردى به نام عبد اللّه از جبهۀ جمل ميان صفوف جولان مى داد و مى گفت:

كجاست ابو الحسن؟پس على به سوى او رفت و وضع را بر او تنگ كرد و با ضربۀ شمشيرى گردنش را قطع كرد و او مرده بر زمين افتاد.سپس مرد ديگرى بيامد و در برابر على قرار گرفت.على(علیه السلام)به سوى او رفت و ضربه اى به چهرۀ او وارد كرد كه نصف كاسۀ سرش بر زمين افتاد.سپس ابن ابى خلف خزاعى سوى على(علیه السلام)آمد و گفت:آيا مى خواهى با من مبارزه كنى؟على(علیه السلام)فرمود:از اين كار،رويگردان نيستم،ولى واى بر تو اى ابن ابى خلف چه راحت به استقبال مرگ مى روى در حالى كه مى دانى من كيستم؟

ص: 174

ابن ابى خلف گفت:اى پسر ابى طالب!از غرورت دست بدار و به من نزديك شو تا بدانى كدام يك از ما ديگرى را به قتل مى رساند.

على(علیه السلام)عنان اسب خويش را به سوى او بگرداند و ابن ابى خلف به زدن ضربه اى به حضرت(علیه السلام)پيشدستى جست كه امير المؤمنين(علیه السلام)آن را-در جحفه-دفع كرد و سپس به سوى او گرديد و دست راستش را قطع كرد و با يك چرخش،كاسۀ سر او را به پرواز درآورد.آتش جنگ، شعله ور شد تا جايى كه جمل،پى زده ساقط شد.شمار لشكريان جمل كه در اين جنگ كشته شدند شانزده هزار و ششصد و نه نفر از كلّ سى هزار نفر بود و شهداى اصحاب امير المؤمنين،هزار و هفتاد نفر بودند از كلّ بيست هزار نفر (1).- در جنگ صفّين،معاوية المخراق بن عبد الرحمن از اردوى معاويه بيرون آمد و مبارز طلبيد و از اردوى على(علیه السلام)مؤمّل بن عبيد اللّه مرادى براى مبارزه با او بيرون آمد كه مرد شامى او را بكشت.جوان ديگرى از ازد به سوى او رفت كه مرد شامى او را نيز از پاى درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)با تغيير قيافه به مبارزۀ مرد شامى كه هنوز مبارز مى طلبيد رفت و او را نابود كرد.سپس سوارى بيرون آمد كه حضرت او را نيز كشت تا شمار آن ها به هفت رسيد،جماعت از مبارزۀ با او خوددارى مى كردند در حالى كه او را نمى شناختند.

معاويه به برده اى كه حرب ناميده مى شد و شجاعتى داشت گفت:به سوى اين سوار برو و كارش را بساز.برده گفت:مى دانم كه او مرا خواهد كشت.اگر خواهى به سوى او مى روم و اگر تمايل دارى مرا نگه دار و ديگرى را براى مبارزه با او بفرست.معاويه گفت:

همين جا بمان.

سپس امير المؤمنين(علیه السلام)به اردوى خود بازگشت؛اردويى كه هيچ كس جسارت رفتن به سوى آن را نيافته بود.مردى از قهرمانان شام با نام كريب بن صباح مبارز مى طلبيد.

مبرقع جولانى به سوى او رفت و مرد شامى او را بكشت و مرد ديگرى براى مبارزه با او رفت كه او نيز به دست مرد شامى كشته شد.پس على(علیه السلام)به سوى او رفت و فرمود:از خدا بپرهيز و جانت را پاس دار.مرد شامى گفت:تو كيستى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:من على بن ابى طالب هستم.مرد شامى گفت:نزديك شو.حضرت(علیه السلام)به سوى او رفت و دو/.

ص: 175


1- شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد 215/6+ارشاد مفيد131/+تذكرة الخواص66/.

ضربه ردّ و بدل شد كه حضرت(علیه السلام)پيشدستى كرد و او را از پاى درآورد.مرد ديگرى به سوى حضرت(علیه السلام)آمد و حضرت(علیه السلام)او را نيز بكشت تا جايى كه چهار نفر از قهرمانان آن ها را به خاك و خون كشيد و سپس فرمود:اى معاويه!براى مبارزه با من بيرون آى و عربها را براى خود و من به كشتن نده.معاويه گفت:من نيازى بدين كار ندارم (1)-.پس عروة بن داود بيرون آمد و گفت:اى على!اگر معاويه،مبارزه با تو را ناخوش مى دارد پس اينك به مبارزۀ من بيا.حضرت(علیه السلام)با يك ضربه او را كشته بر زمين افكند (2).- شب شد و روز ديگر امير المؤمنين با لباس مبدّل به ميدان شد و مبارز طلبيد.عمرو بن عاص به سوى او آمد در حالى كه نمى دانست اين شخص،على(علیه السلام)است،ولى على(علیه السلام) او را شناخت.حضرت(علیه السلام)همچنان در برابر او گريز مى زد تا وى را از اردوگاه خويش دور سازد.عمرو نيز او را تعقيب مى كرد تا آن كه او را شناخت و پياده پا به فرار گذاشت،ولى على(علیه السلام)به او رسيد و او را زخمى كرد و نيزه در سوراخ هاى جوشن او فرو-شد و عمرو بر زمين افتاد و از ترس اين كه مبادا على او را بكشد دو پاى خود را بالا داد تا شرمگاهش پديدار گشت و لذا امير المؤمنين،روى از او باز گرداند (3)-و به اردوگاهش بازگشت.

عمرو نزد معاويه آمد و معاويه او را به تمسخر گرفت.عمرو گفت:براى چه مى خندى؟به خدا سوگند اگر آن چه از من بر على هويدا شد از تو بر او هويدا مى شد مخچه ات را به درد مى آورد و كودكانت را يتيم مى كرد و مالت را به غنيمت مى گرفت.

معاويه گفت:ولى رسوايى ابدى براى تو تحقّق يافت.

بسر بن ارطاة از ياران معاويه بود كه از شرورترين مردم و پيشينه دارترين آن ها در گنه پيشگى به شمار مى آمد.او چون شنيد كه على(علیه السلام)معاويه را به مبارزه مى خواند گفت:

من به مبارزه با او مى روم.چون به سوى حضرت(علیه السلام)رفت،على بر او يورش برد و بسر به پشت از اسبش بيفتاد و دو پايش را بالا برد به گونه اى كه شرمگاهش پديدار گشت (4)-و/.

ص: 176


1- وقعة الصفين316/.
2- همان458/.
3- همان407/.
4- همان461/.

امير المؤمنين(علیه السلام)از كشتن او منصرف شد و معاويه او را به تمسخر گرفت.جوانى از اهل كوفه فرياد زد:واى بر شما اى شاميان!آيا شرم نمى كنيد ابن عاص آشكار كردن شرمگاه را به شما آموخت.

در جنگ هرير،حضرت(علیه السلام)خود به جنگ مى پرداخت و هر گاه كشته اى را بر زمين مى افكند تكبير مى زد.تكبيرهاى او شماره شد و تعداد آن ها به پانصد و بيست و سه رسيد و در صبح آن شب از كشته شدگان دو گروه آمار گرفته شد و شمار همۀ آن ها به سى و شش هزار كشته رسيد.در اين هنگام ياران امير المؤمنين(علیه السلام)به پيروزى دست- يافتند و مالك اشتر به ايشان يورش برد تا جايى كه آن ها را مجبور كرد به اردوگاهشان پناه برند.

عمرو بن عاص چون وضعيت را ديد به معاويه گفت:قرآن ها را بالا مى بريم و آن ها را به كتاب خدا دعوت مى كنيم.معاويه گفت:نيكو گفتى،و قرآن ها را بالا بردند و قاريان قرآن،دست از جنگ شستند.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:اين نيرنگ عمرو بن عاص است.

آن ها از طرفداران قرآن نيستند.اصحاب على نپذيرفتند و گفتند:بايد مالك اشتر را بازگردانى و الاّ تو را مى كشيم يا به آن ها تسليمت مى كنيم.پس على كسى را در طلب اشتر فرستاد و گفت:نزديك بود به پيروزى دست يازى و اين هنگام آن نيست كه من از تو تقاضاى بازگشت كنم.حضرت(علیه السلام)اختلال در ميان اصحاب را به آگاهى او رساند و فرمود كه اگر باز نگردد يا او را خواهند كشت يا به معاويه تسليمش خواهند كرد.او بازگشت و قاريان قرآن را سخت نكوهش كرد و بر چهرۀ ستوران ايشان زد كه ديگر بازنگشتند و جنگ به سردى گراييد.على(علیه السلام)فرمود:چرا قرآن ها را بالا برديد؟گفتند:

براى فراخوان نسبت به عمل كردن به مضمون آن و اين كه ما حكمى برفرازيم و شما حكمى برفرازيد تا در اين امر بنگرند و حقّ را در جايگاهش بنشانند.امير المؤمنين، نيرنگى را كه اين تقاضاى آن ها در برداشت به آگاهى آن ها رساند،ولى آن ها به سخنان حضرت(علیه السلام)گوش نكردند و او را به پذيرش حكميّت واداشتند.معاويه،عمرو بن عاص و امير المؤمنين(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را تعيين كردند،ولى آن ها به موافقت نرسيدند.

حضرت(علیه السلام)،ابو الاسود را پيشنهاد كرد امّا آن ها نپذيرفتند و ابو موسى اشعرى را برگزيدند.حضرت(علیه السلام)فرمود:ابو موسى ضعيف و ناتوان است و به ديگران گرايش دارد.

ص: 177

گفتند:بايد او انتخاب شود و او را به حكميت برگزيدند.عمرو بن عاص،ابو موسى را فريفت و او را واداشت تا امير المؤمنين را بر كنار كند و در برابر،او نيز معاويه را خلع كند.

و از ابو موسى تقاضا كرد از آن جا كه سنّ بيش ترى دارد در اين كار پيشقدم شود.

ابو موسى نيز چنين كرد و سپس از عمرو خواست تا او نيز چنين كند.عمرو برخاست و خلافت را به معاويه داد و ابو موسى او را نكوهيد و يك ديگر را نفرين كردند.

در اين جنگ ابو اليقظان عمّار بن ياسر كشته شد. پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده بود:

عمّار در برابر ديدگان من،دلير و شكيباست و گروه ستمگر و سركش او را مى كشند.

ابو عاديه مزنى او را بكشت.او با نيزۀ خود عمّار ياسر را زخمى كرد و پس از آن كه وى بر زمين افتاد ابن جونى سكسكى،سر او را ببريد.عمّار در آن روز نود و چهار ساله بود.

ابو سعيد خدرى مى گويد:ما مشغول ساختن مسجد بوديم و هر يك،يك آجر حمل مى كرديم در حالى كه عمّار دو تا دو تا آجر مى آورد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را ديد و خاك از سر و صورت عمّار زدود و فرمود:اى عمّار!آيا همچون دوستانت نمى خواهى يك آجر حمل كنى؟عمّار گفت:من پاداش آن را از خداوند تعالى مى خواهم.حضرت(صلی الله علیه و آله)غبار از پيكر او زدود و فرمود:افسوس بر تو اى عمّار كه گروهى ستمگر تو را خواهند كشت، تو آن ها را به بهشت فرا مى خوانى و آن ها تو را به دوزخ (1).

علقمه و اسود مى گويند:نزد ابو ايّوب انصارى آمديم و گفتيم:اى ابو ايّوب!خداوند با پيامبرش تو را بزرگ داشت،چه،به شتر او وحى كرد تا بر در خانۀ تو بنشيند و پيامبر به/.

ص: 178


1- ابن بطريق در عمده325/ مى گويد: «اين اخبار صحيح-را كه نمى توان آن ها را مخدوش كرد چرا كه اگر چنين چيزى ممكن باشد اخبار صحيح ديگر را مى شود خدشه دار كرد و اين موجب مى شود ديگر اخبار باطل گردد و اين،امرى است كه هيچ خردمندى بدان باور ندارد و هيچ صاحب بصيرتى بدان حكم نكند-گواهى مى دهد گروهى كه عمّار بدان مى خواند اهل بهشت هستند و گروهى كه با عمّار مى جنگيدند يا او را كشتند همان گروه ستمگر مى باشند و گروه جهنّمى،و بدون هيچ اختلافى در ميان امّت،معاويه و دار و دستۀ او،قاتلان عمّار در جنگ صفّين هستند و عمّار از گروه امير المؤمنين(علیه السلام)بود». بنگريد به سخن اسكافى در المعيار و الموازنة136/.

سبب فضيلتى كه خداوند تو را بدان ارج نهاد ميهمان تو گشت.با ما سخن بگو پيرامون آمدنت با على(علیه السلام).او گفت:من براى شما دو نفر سوگند مى خورم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در همين خانه اى بود كه شما دو نفر هستيد.در خانه،تنها پيامبر بود و على در سمت راست او نشسته بود و من در سمت چپ او قرار داشتم و انس در برابر او ايستاده بود كه ناگاه در تكان خورد.[پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ببين چه كسى پشت در است.]انس به سوى در رفت و گفت:اين عمّار بن ياسر است.حضرت(صلی الله علیه و آله)به انس فرمود:بگشاى در را براى عمّار پاك و پاكيزه.

انس در را براى عمّار گشود و عمّار وارد شد و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سلام كرد.پيامبر به او خوشامد گفت و فرمود:پس از من در ميان امّتم،مصيبتى پيش خواهد آمد تا جايى كه چكاچك شمشير آن ها به گوش خواهد رسيد و يك ديگر را خواهند كشت و هر يك از ديگرى كناره خواهد گرفت.پس هر گاه وضع را چنين ديدى بر تو باد به سوى اين طاس على بن ابى طالب بروى كه اينك در سمت راست من نشسته است.اگر همۀ مردم به يك وادى روند و على به يك وادى،به وادى على برو و از مردم كناره بگير.همانا على تو را از هدايت باز نگرداند و به نابودى رهنمونت نشود.اى عمّار!فرمانبرى از على فرمانبرى از من است و فرمانبرى از من،فرمانبرى از خداست (1).- امّا خوارج همچون تير از كمان از دين خارج شدند.هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)از صفّين (2)و گماشتن حكمين به كوفه بازگشت در حالى به سر مى برد كه منتظر بود مدّت/.

ص: 179


1- شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد 206/2 و 13/4 و پس از آن+تذكرة الخواص80/.
2- اسكافى پس از بيان باقى ماندن هارون در ميان بنى اسرائيل پس از موسى(علیه السلام)و مبتلا شدن او به فتنۀ سامرى و همانندى گرفتارى او با على بن ابى طالب(علیه السلام)مى گويد:«گرفتارى حضرت(علیه السلام)در روز صفّين چونان گرفتارى هارون است با بنى اسرائيل». همين سخن كوتاه،شما را بس است تا بدانيد حضرت(علیه السلام)آن شايستگى را داشته است تا منزلتش نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اسم و معنى چونان منزلت هارون باشد نزد موساى مصطفى(علیه السلام). پس درنگ كنيد در مناقب امير المؤمنين(علیه السلام)كه ما مسلمانان آن را توصيف مى كنيم تا بر برترى او بر جهانيان آگاهى يابيد و بدانيد كه او از همۀ صدّيقان بالاتر بوده است و بر تمامى مجاهدان فضيلت دارد. بنگريد به:المعيار و الموازنه187/.

ميان او و معاويه به سر رسد تا باز گردد و به جنگ پردازد.چهار هزار تن از سواران او كه عابد هم بودند گوشه گيرى برگزيدند و از كوفه بيرون رفتند و با على(علیه السلام)به مخالفت پرداختند و گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا و نبايد از كسى كه خدا را نافرمانى كرده است فرمان برد.بيش از هشت هزار نفر به آن ها گرايش يافتند و همگى ره سپردند تا به بحر وراء رسيدند و عبد اللّه بن كوّاء را به امارت خويش برگزيدند.على(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد تا از گناهشان باز دارد ولى آن ها باز نگشتند.پس على(علیه السلام)بر مركب سوار شد و به سوى آن ها رفت و ابن كوّاء نيز با گروهى از آن ها بر مركب سوار شدند.على(علیه السلام)به او گفت:اى پسر كوّاء!از ميان كسانت خود را به من بنما تا با تو سخن گويم.

كوّاء گفت:آيا از شمشير تو در امانم؟حضرت فرمود:آرى.پس او در ميان ده تن از يارانش نزد حضرت(علیه السلام)رفت.

على(علیه السلام)به او گفت:آيا به شما نگفتم مردم شام با بالا بردن قرآن ها و فرمان حكمين شما را خواهند فريفت و اين كه جنگ آن ها را گزيده است،و گفتم بگذاريد با آن ها نبرد كنم ولى شما سرباز زديد،آيا من نخواستم پسر عمويم را حكم گردانم و گفتم او فريب نمى خورد و شما نپذيرفتيد مگر ابو موسى را و گفتيد:ما به حكميت او خشنوديم،و من هم از روى اجبار به خواست شما گردن نهادم در حالى كه اگر در آن هنگام يارانى جز شما مى يافتم به خواستتان گردن نمى نهادم،و آيا در حضور شما بر حكمين شرط نكردم كه به قرآن خدا از فاتحة الكتاب گرفته تا پايان آن و سنّت جامعه حكم كنند و در غير اين صورت از آن دو فرمان خواهم برد؟ ابن كوّاء پاسخ داد:راست گفتى،پس چرا به جنگ با اين قوم باز نگشتى؟حضرت(علیه السلام) فرمود:تا مدّت ميان ما و آن ها به سر رسد.

ابن كوّاء با ده نفر همراه خود گفتند:تو عزم اين كار دارى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آرى و

ص: 180

چاره اى جز آن براى من باقى نمانده است.

ابن كوّاء به همراه ده نفرى كه با او بودند به ياران على پيوستند و از دين خوارج بازگشتند.تفرقه به ميان ديگران راه يافت در حالى كه مى گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا[و از كسى كه خدا را سركشى كرده است فرمان نبايد برد].آن ها عبد اللّه بن وهب بن راسبى و حرقوص بن زهير بجلّى،معروف به ذو الثديه را به فرماندهى خود برگزيدند و در نهروان اردو زدند.امير المؤمنين(علیه السلام)به سوى آن ها رفت تا به دو فرسنگى آن ها رسيد.

پس با آن ها مكاتبه كرد ولى آن ها نپذيرفتند.حضرت(علیه السلام)ابن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد و گفت:از آن ها بپرس چرا كينه توزى مى كنند و هيچ مهراس كه من پشت سر تو حركت مى كنم.گفتند:كينۀ چند چيز را به دل داريم.على(علیه السلام)گفت:اى مردم!من على بن ابى طالب هستم،اين چند چيز كدامند؟گفتند:نخست اين كه ما به همراه تو در بصره جنگيديم و تو تنها غنيمت گرفتن اموال را روا شمردى نه غنيمت گرفتن زنان و كودكان را؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آن ها جنگ با ما را آغازيدند پس چون بر آن ها پيروزى يافتيد به تقسيم اموال كسانى پرداختيد كه با شما به جنگ پرداختند در حالى كه زنان با شما نجنگيدند و كودكان هم كه بر فطرت خويش زاده شده اند و نه پيمانى شكسته اند و نه گناهى از ايشان سر زده است.من پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه بر مشركان نيكى كرد.پس شگفت مكنيد اگر من بر مسلمانان نيكى كنم.

گفتند:ما از روز صفّين ناخشنوديم كه تو نام خود را از فرماندهى مؤمنان زدودى.

حضرت(علیه السلام)فرمود:من به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اقتدا كردم هنگامى كه با سهيل بن عمر مصالحه كرد و راضى نشد تا هنگامى كه رسول بودن خود را زدود.

گفتند:ما از اين سخن تو به حكمين ناخشنوديم كه:به كتاب خدا بنگريد،و اگر من برتر از معاويه بودم پس در خلافت باقى ام گذاريد،و اين سخن،همان شك و ترديد ما بود.حضرت(علیه السلام)فرمود:اين سخن،شك نيست بلكه انصاف است،چنان كه خداوند مى فرمايد: فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (1)-در حالى كه اگر در قرآن«عليكم»گفته مى شد آن ها بدان تن نمى دادند.م.

ص: 181


1- آل عمران60/،و لعنت خداى را بر دروغگويان قرار دهيم.

گفتند:ما از آن ناخرسنديم كه تو در امرى حكميّت را پذيرفتى كه حقّ تو بود.

حضرت(علیه السلام)فرمود:پيامبر را الگو قرار دادم،زيرا او در بنى قريظه،سعد بن معاذ را به حكميت پذيرفت و اگر مى خواست چنين نمى كرد.آيا مطلب ديگرى باقى مانده است؟ همگى خاموش شدند و از هر گوشه اى جماعتى فرياد مى زد:توبه،توبه.هشت هزار نفر از حضرت(علیه السلام)امان خواستند و چهار هزار تن بر ستيز با او باقى ماندند.

عبد اللّه بن وهب و ذو الثديه پيش آمدند و گفتند:ما با تو جنگ نمى كنيم مگر در راه خدا و براى آن سراى.حضرت(علیه السلام)فرمود: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً (1)-.سپس جنگ درگرفت و اخفش طائى كه در صفّين،همراه امير المؤمنين(علیه السلام)بود صفوف را شكافت و على را طلب كرد،ولى على(علیه السلام)پيشدستى ورزيده او را به قتل رساند،سپس ذو الثديه يورش آورد تا حضرت(علیه السلام)را بكشد ولى حضرت(علیه السلام)بر او پيشى جست و ضربه اى به او زد كه كلاهخود و سرش را بشكافت[و اسبش جنازۀ او را برد]و او را در پايان ميدان نبرد در گودالى افكند كه به رود نهروان كشيده مى شد.در اين هنگام مالك بن وضّاح،پسر عموى ذو الثديه به صحنه درآمد و بر على(علیه السلام)حمله آورد و على او را كشت.

عبد اللّه بن وهب راسبى پيش آمد و فرياد زد:اى پسر ابى طالب!به خدا صحنۀ اين جنگ را ترك نمى كنيم مگر آن كه يا تو ما را بكشى يا ما تو را بكشيم،پس مردم را به كنارى نه و به سوى من آى و من به سوى تو مى آيم.

چون على(علیه السلام)صداى او را شنيد[لبخندى زد و]گفت:خدا او را بكشد چه بى شرم است!آيا او نمى داند كه من همسوگند شمشير و يار دمساز نيزه ام،ليكن از زندگى نوميد شده است و آزى دروغين در دل دارد.او بر على(علیه السلام)حمله برد و على(علیه السلام)او را از پاى درآورد و ساعتى باقى نمانده بود كه همگى آن ها به قتل رسيدند مگر نه تن كه دو نفر به سيستان گريختند و نسل آن دو در آنجا هستند و دو نفر[به كرمان گريختند]و دو نفر به عمان كه نسل آن دو در آنجا هستند و[دو نفر به يمن كه نسل آن دو نيز در آنجا حضور دارند]و ايشان همان اباضيه هستند و دو نفر هم به بوازيج فرار كردند و يكى هم راهى تلّ موزن شد.؟.

ص: 182


1- كهف103/؛بگو آيا زيانكارترين افراد را به شما معرفى كنم؟.

از ياران على(علیه السلام)نه تن كشته شدند و اين به شمار كسانى از خوارج بود كه اسلام آورده بودند.حضرت(علیه السلام)فرموده بود:آن ها را مى كشيم در حالى كه ده تن از ما كشته نمى شود و ده تن از آن ها اسلام نمى آورند. با وجود فراوانى جنگ هاى حضرت(علیه السلام)و گرفتارى هاى شديد در جهاد و شكافتن صفوف مشركان هرگز زخمى بر حضرت وارد نشد كه زشتش كند و معيوبش سازد-صلّى اللّه عليه و آله-و هرگز پشت به دشمن نكرد و شكست نخورد و از جاى خويش تكان نخورد و از هيچ يك از همسنگانش نهراسيد (1).

مبحث سوم:پيرامون پيشگام بودن در تصديق:

ابن مغازلى شافعى فقيه در مناقب (2)- خود به نقل از ابن عبّاس در بارۀ اين آيۀ مباركه: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ (3)-مى گويد:اينان همان نخستينيانند.او مى گويد:يوشع بن نون بر موسى و صاحب(آل ياسين)بر عيسى و على(بن ابى طالب)بر محمّد بن عبد اللّه-صلّى اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين-پيشى جستند.

در كتاب مسند بن احمد (4)-به نقل از عبد اللّه بن عبّاس آمده است كه مى گويد:از على بن ابى طالب شنيدم كه گفت:منم بندۀ خدا و برادر رسول او و صدّيق اكبر.اين سخن را هيچ كس جز من نگويد مگر دروغگوى تهمت زن.من هفت سال پيش از ديگر مردمان نماز گزارده ام (5).

ص: 183


1- شرح نهج البلاغۀ معتزلى 206/2 و پس از آن+تذكرة الخواص95/+تاريخ طبرى 62/4.
2- مناقب ابن مغازلى320/،ح 365.
3- واقعه10/.
4- بلكه در مناقب احمد بن حنبل17/.
5- مصنف در كشف المراد414/ مى گويد: «ابو حنيفه،اسلام آوردن كودك را صحيح مى داند،و اگر چنين باشد بر كمال آن كودك دلالت دارد. اوّل:به سبب اين كه نهاد كودكان بر محبّت پدر و مادر و گرايش به آن دو سرشته شده است و روى گرداندن كودك از آن دو و رويكرد به خداوند تعالى دليل قوّت كمال اوست. دوم:به سبب اين كه طبيعت كودكان ناهمسازى دارد با آن كه به امور عقلى و تكاليف الهى توجّه كند و بيش تر با بازى و سرگرمى هماهنگى دارد و روى گرداندن كودكى از آن چه با طبيعت او هماهنگى دارد و روى آوردن به امور ناهمساز با طبيعت او دلالت دارد بر منزلت سترگ او در كمال،و بدين ترتيب ثابت مى شود كه على(علیه السلام)پيش ترين آن ها بوده است در ايمان و برترين آن ها به دليل اين گفتۀ پروردگار: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ . ابن شهرآشوب در مناقب 11/2 مى گويد: «ابن البيع در شناخت اصول حديث مى گويد:در ميان تاريخنگاران اختلافى را سراغ ندارم در اين كه على بن ابى طالب نخستين كسى بود كه اسلام آورد و اختلاف در اين است كه آيا حضرت در آن هنگام به بلوغ رسيده بوده است يا خير. به نظر من اين خدشه اى است از سوى اين عدّه به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را به اسلام فراخواند و على هم آن را پذيرفت و اسلام آوردن على به گمان آن ها نه پذيرفته است و نه بر او واجب بوده است،ولى در حقيقت ايمان آوردن حضرت(علیه السلام)در كودكى از فضايل او به شمار است و وضع او همچون عيسى است كه كودكى يك ساعته بود كه در گهواره فرمود: إِنِّي عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ [مريم 30/؛]يا همچون يحيى: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا [مريم12/؛]و حكم يك درجه پس از اسلام است». شيخ مفيد نيز نظير همين سخن را در«الفصول المختاره»كه در بحار الانوار 287/38 از او نقل شده است مى گويد. شيخ مفيد در اين مأخذ مى افزايد:«خردسالى با كمال عقل ناهمسازى ندارد و دليل وجوب تكليف، رسيدن به بلوغ نيست تا در اين جا مراعات گردد.همۀ اهل عقل و نظر در اين نكته همداستانند.رسيدن به بلوغ در احكام شرعى مراعات مى شود نه در احكام عقلى.اگر چه عقول چنين چيزى را در همه كس و در همه حال امرى نشدنى مى دانند. همۀ مفسّران جز استثنائاتى از ايشان،اجماع دارند كه در اين سخن پروردگار: وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها ، [يوسف26/ و 27؛]او كودكى خرد بوده است كه خداوند او را به سخن آورد تا يوسف را از فحشايى مبرّا سازد و تهمتى را از او دور دارد». بنگريد به:بحار الانوار 281/38-282. علاّمۀ بیاضی در صراط المستقیم 239/1-240 می گوید: «اسلام آوردن حضرت در کودکی،کرامتی است برای ایشان...پس تقوا که مستلزم کرامت است برای کسی که در اسلام پیشی گرفته و بیش تر سالهای عمرش را در کفر نگذرانده است ثابت است،و چگونه می شود که اسلام او با استدلال همراه نباشد،در حالی که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در مناقب علی به فاطمه می فرماید:آیا خشنود نیستی که من تو را به ازدواج کسی در می آورم که پیش از همه اسلام آورده است؟». علاّمه مجلسی در بحار الانوار 253/38 می گوید: «کسی که معتقد باشد ایمان آوردن حضرت در کودکی اعتباری ندارد در حقیقت،جهل را به سرور پیامبران نسبت داده است،زیرا حضرت(صلی الله علیه و آله)چنین امری را بر او تکلیف کرده و در همه جا آن را ستوده است و برتری او را بر جهانیان در پرتو همین امر،آشکار ساخته است.آن که ایمان علی را در خردسالی معتبر نداند جهل را به اشرف الوصیّین نسبت داده است چرا که او در همایش های مسلمانان و در میان صحابه و تابعان،به آن فخر کرده و بدان بالیده و در پرتو آن احتجاج کرده است و اگر چه بیش تر آن ها از منافقان و معاندان بوده اند ولی با این حال هیچ کس این فضیلت او را انکار نکرده است». علاّمه امینی در الغدیر 239/3 به نقل از جمهور علما آورده است که علی در حالی که مادرش او را حامله بود مانع از آن می شد که در برابر بت به خاک افتد.او سپس می گوید: «آیا امامی که در جهان جنین چنین بوده است می تواند در جهان تکلیف به آلایش کفر آلوده گردد! حضرت(علیه السلام)چه در دوران جنینی یا شیرخوارگی یا از شیر ستاندگی یا نوجوانی یا جوانی یا میانسالی یا دوران خلیفگی،مؤمن بوده است». چنان که در عقد الفرید236/-237 آمده است مأمون در پرتو همین موضوع به احتجاج با علمای اهل سنّت می پردازد: «مأمون در حدیث احتجاج خود به چهل فقیه و مناظرۀ خود با ایشان در این که امیر المؤمنین شایسته ترین مردم به خلافت است می گوید،ای اسحاق!در روزی که خداوند پیامبرش را برانگیخت کدام کار بهتر بوده است؟گفتم:اخلاص به شهادت.گفت:آیا پیشی گرفتن به اسلام نبوده است؟گفتم:آری.گفت: این را در کتاب خدا بخوان که فرمود: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ ،جز این نیست که مقصود از این آیه کسی است که در آوردن اسلام به دیگران سبقت جسته است،آیا کسی را می شناسی که در گرویدن به اسلام بر علی پیشی گرفته باشد؟گفتم:یا امیر المؤمنین!علی در حالی اسلام آورد که نوجوان بود و روا نبود بر او حکم شود و ابو بکر اسلام آورد در حالی که به کمال رسیده بود و حکم بر او روا بود.مأمون گفت: به من بگو کدام یک پیش تر اسلام آوردند تا پس از آن پیرامون جوانی و کمال با تو به بحث بنشینم.گفتم: بر این اساس علی پیش از ابو بکر اسلام آورده است.مأمون گفت:پس به من در بارۀ اسلام علی بگو هنگامی که آن را پذیرفت،آیا جز این نبود که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)او را به اسلام خواند یا این که الهامی از سوی خدای بود.اسحاق می گوید:در این هنگام دیده بر زمین دوختم،مأمون به من گفت:ای اسحاق!نگو از روی الهام بود تا او را بر پیامبر(صلی الله علیه و آله)تقدّم نداده باشی،زیرا پیامبر نمی دانست اسلام چیست تا جبرئیل نزد او آمد. گفتم:آرى،پيامبر او را به اسلام فراخواند.مأمون گفت:اى اسحاق!آيا جز اين بوده است كه پيام دعوت او به اسلام را به فرمان الهى انجام داده يا اين كار را به تصنّع بر خويش بسته است؟اسحاق مى گويد:باز من ديده بر زمين دوختم.مأمون گفت:اى اسحاق!كار تصنّعى را به پيامبر نسبت مده كه مى فرمود:من از كسانى نيستم كه كارى را از روى تصنّع انجام دهم. گفتم:آرى،يا امير المؤمنين!او را به دستور الهى به اسلام فرا خواند.مأمون گفت:آيا از اوصاف خداوند جبّار-جلّ ذكره-آن است كه پيامبران خود را تكليف كند كسى را به اسلام فرا خوانند كه روا نيست بر او حكم كنند؟گفتم:پناه بر خدا.پس گفت:اى اسحاق!آيا در اين قياست كه على در كودكى و در حالى اسلام آورد كه روا نبود بر او حكم شود اين نهفته نيست كه پيامبر كودكان را به چيزى فرا مى خواند كه نمى توانند آن را برتابند؟آيا آن ها را در اين ساعت به چيزى مى خواند تا پس از ساعتى از آن باز گردند و در ارتدادشان هم چيزى بر آن ها واجب نگردد و حكم رسول(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن ها جايز نباشد؟آيا اين نزد تو رواست كه چنين چيزى را به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نسبت دهى؟!گفتم:پناه بر خدا.الحديث. شيخ مفيد در«الفصول المختارة»همان گونه كه بحار الانوار 287/38 از او نقل مى كند مى گويد: «مسألۀ ديگر اين است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه على را به اسلام فرا خواند كه دين خود را پوشيده و امرش را پنهان مى داشت كه مبادا در ميان دشمنش پراكنده گردد.پس جز اين نبوده كه به امير المؤمنين اطمينان داشته است كه سرّ او را مى پوشاند و توصيه اش را پاس مى دارد و فرمانش مى برد و آن چه از دين بر دوش او نهاده شد حمل كرد.آيا پيامبر به اين امر اطمينان نداشت،و به او اطمينان نداشته مگر به سبب آن كه على در نهايت كمال عقل و اوج امانتدارى و پاكى ضمير و عصمت و حكمت و حسن تدبير بوده است،زيرا اطمينان به آن چه ما توصيف كرديم دليل است بر هر آن چيزى كه توصيفش را پيش تر شرح داديم و اگر به امير المؤمنين اطمينان نداشت كه سرّ او را پاس دارد و از تباه كردن آن و پراكندن امور مهمّش ناامن بود پس اين خود دليل آن تواند باشد كسى كه اين اسرار را نزد او نهاده است از جهل و كاستى بيش ترى برخوردار است و دورانديشى و حكمت و تدبير ندارد.دور است پيامبر از چنين چيزى و از هر صفت نقص ديگرى و حال آن كه خداوند رتبۀ او را بالا برده است و دروغگوترين انسان ها كسى است كه چنين چيزى را در خصوص حضرتش(صلی الله علیه و آله)ادّعا كند.اينك كه مسأله چنان است كه از آن ها لايه برگرفتيم ديگر قصد ناصبه جز آن نخواهد بود كه با مخدوش كردن ايمان امير المؤمنين(علیه السلام)بر پيامبر عيب وارد سازند و كارهاى او را بنكوهند و بيهوده كار و مقصّرى توصيفش كنند كه اشياء را در غير موضع آن مى نهد و تدبيرهاى او را كوچك شمارند.بزرگان اين قوم و كسانى كه اين آيين آن ها را در پيش گرفته اند نيستند مگر آن چه پيش تر گفتيم: وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ . بنگريد به سخن اسكافى كه در الغدير 237/3-238 آورده شده است. در بيان تربيت على به دست پيامبر اكرم در خردسالى،ابن ابى الحديد سخنى دارد كه در بحار الانوار 254/38-255 نيز نقل شده است: «على از شش سالگى در دامان پيامبر بود و مهربانى و احسان و نيكى و حسن تربيتى كه پيامبر براى على به كار مى بست به منزلۀ جبران و تلافى نيكوكارى هاى ابو طالب نسبت به پيامبر بود آن گاه كه عبد المطّلب خرقه تهى كرد و پيامبر را در دامان ابو طالب نهاد،و اين مطابق است با سخنان حضرت(علیه السلام): «خدا را مى پرستيدم هفت سال پيش از آن كه احدى از اين امّت او را بپرستد»،و اين سخن او كه:«هفت سال صدا را مى شنيدم و پرتو را مى ديدم»،و پيامبر در آن هنگام،خاموش بود و هنوز اجازۀ انذار و تبليغ به او داده نشده بود،و اين از آن روست كه اگر در روز اظهار دعوت سيزده ساله بوده است و هنگام سپرده شدن او از سوى پدرش به پيامبر،شش ساله،پس صحيح خواهد بود كه هفت سال پيش از همۀ مردم خدا را پرستيده است،و كودك شش ساله اگر از تميز برخوردار باشد عبادتش صحيح خواهد بود،با در نظر گرفتن اين كه عبادت همچو اويى اگر چيزى از جلال الهى و آيات درخشان او را مشاهده كند با تعظيم و تجليل و خشوع قلب و فروتنى جوارح همراه خواهد بود كه اين ويژگى در كودكان موجود هست».

ص: 184

ص: 185

ص: 186

ص: 187

در مسند احمد (1)-به نقل از ابن ابى ليلى آمده است كه گفته:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:صدّيقان سه نفرند:حبيب نجّار،مؤمن آل ياسين كه گفت: يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (2)-و حزقيل،مؤمن آل فرعون كه گفت: أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللّهُ (3)-،و على بن ابى طالب كه افضل آن هاست.

از امام رضا(علیه السلام)نقل است كه فرمود: (4)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!در روز رستاخيز،سواره اى جز ما نيست كه چهار نفر خواهيم بود.

[مردى از انصار برخاست و عرض كرد:پدر و مادرم فدايت باد،تو و چه كسى؟ فرمود:]من بر براق و برادرم صالح بر ناقه اى كه پى زده شد و عمويم حمزه بر شتر من عضباء و برادرم على بن ابى طالب(علیه السلام)بر شترى از شتران بهشت در حالى كه پرچم حمد در دست دارد[و در عرش مى گويد]: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ .

حضرت مى فرمايد:انسان ها مى گويند:اين نيست مگر فرشته اى مقرّب يا پيامبرى مرسل يا حامل عرش[ربّ العالمين.حضرت مى فرمايد:]پس فرشته اى از خدم و حشم عرش بديشان پاسخ مى دهد:اى گروه انسان ها!اين نه فرشته اى مقرّب است و نه/.

ص: 188


1- همان39/.
2- يس20/،اى قوم!پيامبران را پيروى كنيد.
3- غافر28/؛آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد خداى من اللّه است؟.
4- مناقب خوارزمي209/.

پيامبرى مرسل و نه حامل عرش[بلكه همان صدّيق اكبر]على بن ابى طالب(علیه السلام)است (1).8.

ص: 189


1- مصنّف در كشف المراد414/ در بيان دليل پيشينگى حضرت(علیه السلام)در ايمان مى گويد: «زيرا او در منزل پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جزء خواصّ بسيار نزديك بود كه به شدّت از دستورهاى پيامبر فرمان مى برد و هرگز با او مخالفت نمى كرد،در حالى كه ابو بكر از پيامبر دور بود و به كنار از حضرت(صلی الله علیه و آله)زندگى مى كرد و دور است اسلام پيش از آن كه به ويژه به على عرضه شود به او عرضه شده باشد». مصنّف در همين مأخذ397/ اشاره اى دارد به كفر كسانى جز على(علیه السلام)كه امامت را براى خودشان ادّعا كرده اند: «اين دليل ديگرى است بر امامت على(علیه السلام)مى باشد،و آن چنان است كه اگر هر كس همچون عبّاس و ابو بكر امامت را براى خود ادّعا كنند از آن جا كه پيش از ظهور پيامبر(صلی الله علیه و آله)كافر بوده اند لذا شايستگى امامت را ندارند،چرا كه خداوند مى فرمايد: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ ،و مراد از عهد در اين جا عهد امامت است،زيرا پاسخ دعاء ابراهيم(علیه السلام)است». مصنّف در همين مأخذ420/ سخنى تقريبا به همين مضمون دارد. ابن ابى الحديد همچنان كه در بحار الانوار 260/38 از او نقل شده است مى گويد:«بدان كه امير المؤمنين(علیه السلام) پيوسته اين را براى خود ادّعا مى كرد و بدان مى باليد و آن را دليل برترى خود مى دانست و بدان تصريح داشت و بارها فرموده بود:من صدّيق اكبر و فاروق اوّل هستم،پيش از ابو بكر اسلام آوردم و قبل از او نماز گزاردم.عين همين سخن را ابو محمّد بن قتيبه در كتاب«معارف»كه بر انديشه اش اتهامى وارد نيست مى آورد.شعرى كه در اين زمينه از او نقل شده است آغازى اين چنين دارد: محمّد پيامبر برادر و همزاد من است*و حمزه سيّد الشهداء عموى من و از جمله اين شعر است كه: من از همۀ شما به اسلام پيشى گرفتم* در حالى كه نوجوانى بودم و هنوز بالغ نگشته بودم علاّمۀ بياضى اين بيت را در صراط المستقيم 239/1 به گونۀ ديگرى مى آورد: من از همۀ شما به اسلام پيشى گرفتم*كه آن بر اساس درك و دانش من بود و نماز گزاردم در حالى كه كودكى بودم*خرد و هنوز به گاه بلوغ نرسيده بودم ابن بطريق در عمده68/-66 سخنى دارد كه خلاصۀ آن چنين است: «اسلام على(علیه السلام)،اسلام تصديقى بود نه اسلام مسبوق به كفر-چونان اسلام افراد پيش تر از او-. خداوند سبحان از اسلام پاره اى پيامبران خبر داده است كه از جملۀ آن هاست نقل اسلام ابراهيم كه گفت: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ [اعراف143/؛]يا چنان كه خداوند عزّ و جلّ به پيامبرش محمّد(صلی الله علیه و آله)دستور داد و فرمود: فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ [آل عمران20/؛]. روشن است كه چنين اسلامى مسبوق به كفر نبوده است و اسلام سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام)نيز همين گونه بوده است». بنگريد به همانند اين سخن در صراط المستقيم 53/2 و سخن مقريزى كه در الغدير 239/3-238 از او نقل شده است و نيز كلام شيخ امينى در همان مأخذ239/. علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 234/1-233 مى گويد: ابن جرير طبرى در كتاب مناقب در روايتى كه سند آن را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رساند مى گويد: «خداوند قلب ابو بكر را در شكيبايى آزمود و آن را شكيبا نيافت و در شجاعت سنجيد و آن را ترسو يافت و در سبقت ايمان آزموده و آن را شتابنده نيافت»،و اين از بزرگ ترين ويژگى هاى امامت است كه هر كس موصوف به خلاف آن باشد موصوف به خلاف شايستگى آن هم خواهد بود». نيز بنگريد به:المعيار و الموازنه72/ و 88.
مبحث چهارم:در بردن سورۀ برائت به مكّه:

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را با سورۀ برائت به مكّه فرستاد و پيغام داد كه:پس از اين سال هيچ مشركى حج نمى گزارد،و برهنه اى خانۀ خدا را طواف نمى كند و جز انسان مسلمان كسى به بهشت وارد نمى شود و كسى كه ميان او و پيامبر مدّتى است فرصت او همان مدّت خواهد بود و خدا و رسولش از مشركان بيزارند.ابو بكر سه روز اين پيام را مى برد تا اين كه جبرئيل(علیه السلام)نازل شد و گفت:

خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:اين پيغام را كسى از سوى تو نرساند مگر تو يا كسى از تو.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را احضار كرد و به او فرمود:مركب من عضباء را سوار شو و خود را به ابو بكر برسان و سورۀ برائت را از او بگير و آن را به مكّه ببر و پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكن و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو ره سپارد يا

ص: 190

باز گردد.

امير المؤمنين(علیه السلام)بر عضباء شتر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و رفت تا جايى كه خود را به ابو بكر رساند.چون ابو بكر او را ديد از آمدنش ناخشنود گشت و او را استقبال كرد و پرسيد:يا ابو الحسن چرا آمده اى؟براى اين كه با من بيايى يا براى كار ديگرى آمده اى؟ امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به من دستور داده است به تو بپيوندم و آيات سورۀ برائت را از تو بگيرم و با آن پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكنم،و به من دستور داده است كه تو را مخيّر كنم كه همراه من باشى يا بازگردى.ابو بكر گفت:به سوى پيامبر بازمى گردم.ابو بكر نزد پيامبر بازگشت و چون بر حضرت وارد شد عرض كرد:يا رسول اللّه!تو مرا در امرى شايسته شمردى كه در آن،همۀ چشمها به من دوخته شده بود و چون روانۀ آن كار شدم مرا از آن بازگردانيدى،آيا در بارۀ من آيه اى قرآنى نازل شده است؟ پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست،ولى جبرئيل امين از سوى خداوند نزد من فرود آمد و گفت كه اين پيام را از سوى تو كسى نرساند مگر خود تو يا كسى از تو و على از من است و پيام مرا نرساند مگر على (1).- زبير بن بكّار بن زبير بن عوّام كه از بنى اميه بود در حديثى از ابن عبّاس مى گويد:روزى با عمر بن خطّاب در كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم كه به من گفت:اى ابن عبّاس!تنها گمان من آن است كه دوست تو مورد ستم قرار گرفته است.گفتم:اين ستم را از او دور كن.پس او دست خود را از دست من كشيد و رفت و در حالى كه مدّتى زير لب لند لند مى كرد بايستاد و من خود را به او رساندم.پس گفت:اى ابن عبّاس گمان مى كنم اين ستم را از او باز نمى دارند مگر به سبب آن كه او را كوچك مى شمارند.گفتم:به خدا سوگند، خداوند او را كوچك نشمرد هنگامى كه دستور داد سورۀ برائت (2)را از دوست تو بستاند.».

ص: 191


1- ارشاد مفيد37/+تذكرة الخواص42/،و نيز بنگريد به فضائل خمسه كه آن را از منابع مختلف نقل مى كند.
2- ابن بطريق در عمده166/ مى گويد: «اين ولايتى است از پيامبر اكرم،همراه با حسن انتخاب و آن،ولايتى از سوى خداوند تبارك،همراه با حسن گزينش.خداوند مى فرمايد: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ [قصص68/؛].متنبّى مى گويد: بگذار بگويم اين صبح،شب است*آيا آگاهان از ديدن نور كور مى شوند». شيخ طوسى در تلخيص الشافى 187/3 مى گويد: «اگر گفته شود:چه فايده اى نهفته است در اين كه سوره به ابو بكر سپرده شود در حالى كه پيامبر نمى خواهد آن را بدو بسپرد و سپس آن را از او پس گيرد،و چرا از آغاز،سوره را به امير المؤمنين نسپرد؟در پاسخ مى گوييم:فايدۀ اين كار ظهور فضيلت و مزيت امير المؤمنين است و اين كه فردى كه سوره از او ستانده شد فاقد شايستگى آن چيزى است كه على براى آن شايستگى دارد،و اين هدف كاملا قانع كننده اى است در آن چه پيش آمد». همانند اين سخن در دلائل الصدق 384/2،550،563 و لوامع الالهيه281/ آمده است. علاّمه بياضى در صراط المستقيم 7/2 اين سخن را به تفصيل روشن كرده است: «با اين كار روشن شد كه ابو بكر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيست و اين كه على با وفا از پيامبر امّى است،پس خردمند بايد به اين كار آسمانى و سرّ الهى نظر كند كه چگونه پيامبر آشكارا در جحفه ابو بكر را عزل و پس از آن على را به عنوان امير برمى گزيند،و چون پيامبر در حجّة الوداع به اين موضع باز مى گردد بر ولايت على تصريح مى كند همان گونه كه در ميان مردمان،شيوع يافته بود و نيز خداوند لطيف خبير پيامبرش را از اين بركنارى و به كار گماشتن آگاه كرده بود و اساس آن هم چنين بود كه هر كس كه شايستگى نداشته باشد به شهرى فرستاده شود نمى تواند بر هر كسى حكم كند و در مثل آمده است كه عزل براى مردان حكم طلاق را دارد. در كتاب«فاضح»آمده است كه گروهى به او گفتند:تو بركنارى و از سوى خدا و پيامبرش حتّى از اداى يك امانت و از گرفتن پرچم خيبر و لشكر عاديات و سكونت در مسجد و نماز،كنار نهاده شدى،پس چگونه در امور عامّ و خاصّ ولايت مى يابى و حال آن كه هر كس خداوند او را در آسمان و پيامبرش در زمين،عزل كرده باشد ولايتى بر امّت نخواهد داشت و خداوند،ما و مؤمنان را در شمار خردمندان قرار دهد و ما و ايشان را از سرگشتگى غافلان بيرون آورد». علاّمه مجلسى نيز در بحار الانوار 309/35-313 اين سخن را با تفصيل بيش ترى روشن كرده است كه مى توانيد بدان مراجعه كنيد. سپس علاّمۀ بياضى در همين مأخذ8/ در بيان برترى على بر موسى(علیه السلام)مى گويد: «موسى از كشتن يك نفر از قبطيان هراسيد-چنان كه قرآن از او نقل مى كند-در حالى كه على از اشتياق اهل موسم بر كشتن حضرتش(علیه السلام)نهراسيد چرا كه امام،نزديكان و امامان آن ها را كشته بود و اين فضيلتى است بر موسى(علیه السلام)،چه رسد به كسى كه در اسلام از امتحان نيز سربلند بيرون آمده است». سيّد بن طاوس نظير همين سخن را در اقبال الاعمال456/ آورده است. علاّمۀ بياضى در همين مأخذ9/ مى گويد: «اين سخن جبرئيل(مگر كسى از تو)به معناى پيروى از آيين تو مى باشد و لذا جبرئيل گفت:«و من از شما دو نفر هستم»،و اين هنگامى بود كه گفت:«اين همان هميارى است،پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:او از من است و من از او»،و ابراهيم گفت: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي [ابراهيم36/]و اين گواه عادلى است در اين كه ابو بكر به اين معنى از پيامبر نبوده است». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 149/23-148 در مفهوم«عترت»سخنى را از ابن اعرابى مى آورد و سپس كلامى را از صدوق نقل مى كند: «اگر ابو بكر بدون تفسير ابن اعرابى نسبا داخل در عترت بود و آهنگ مكّه مى كرد محال بود سورۀ برائت از او گرفته به على(علیه السلام)سپرده شود». سيد حامد حسين در خلاصۀ عبقات الانوار 358/5 از تفسير رازى سخنى را از محمد بن عبد اللّه بن حسن امام مجتبى(علیه السلام)در بيان اين فرمودۀ خداوند وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ [انفال75/؛] مى آورد: «جايز نيست گفته شود:ابو بكر از اولو الارحام بوده و دليل آن هم اين است كه نقل شده پيامبر(صلی الله علیه و آله) سورۀ برائت را به او سپرد تا به قوم رساند،ولى على را در پى او فرستاد و دستور داد كه او رسانندۀ سوره به مردم باشد و فرمود:آن سوره را نمى رساند مگر كسى از من و اين دليل آن است كه ابو بكر از او نبوده است». سيد مرتضى عسكرى در معالم المدرستين 163/1-161«تبليغ»را به دو گونه تقسيم كرده است: 1-آن چه لفظ و معنايش به پيامبر وحى شده كه همان قرآن كريم است. 2-آن چه تنها معنايش به رسول وحى شده نه لفظش،مثل تبليغ احكام به مكلّفان. او سپس مى گويد:تبليغ،صفت مميّزۀ پيامبر است و هر گاه پيامبر در بارۀ شخصى بگويد:«او از من است»،به اين مفهوم است كه:او در امر تبليغ از من است،همان گونه كه در داستان تبليغ آيات برائت چنين بود. او پس از آوردن اين داستان مى گويد: «قراين حاليه و مقاليه در اين مقام،ما را بدين سمت هدايت مى كند كه منظور از تبليغ در اين روايات و نظاير آن،تبليغ احكامى است كه خداوند در آغاز براى مكلّفان آن به پيامبر وحى كرده است و اين همان است كه جز پيامبر يا كسى از پيامبر بدان نپردازد. در برابر اين تبليغ،تبليغى است كه مكلّفان به اين احكام پس از دريافت آن از سوى پيامبر يا كسى از پيامبر بدان مى پردازند و آن ها در اين هنگام بايد به رساندن اين احكام به ديگران همّت گمارند. جواز و رجحان اين گونه تبليغ،همچنان با هر كه اين حكم بدو رسد تا ابد ادامه و استمرار مى يابد،و روشن است كه مقصود پيامبر از اين سخن:«جز من يا كسى از من آن را نمى رساند»تبليغ از نوع اوّل مى باشد. بحث را با سخن علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 59/2 به پايان مى بريم كه مى گويد:اين است كتاب هاى مردم كه ميان آن ها صادق مى باشد و گوياى ولايت على(علیه السلام)است،زيرا قراردادن او همچون سر نسبت به بدن دليل پيشى داشتن اوست به ديگران. اگر گفته شود:اين سخن:«جز او كسى از سوى من،اين آيات را نمى رساند»مفيد منتفى دانستن امامت است از فرزندان او در حالى كه اين در مذهب شما نيست،مى گوييم:چنين نيست،چه،حكم و امر همۀ آن ها يكى است،زيرا آن چه على رساند فرزندانش يكى پس از ديگرى از او مى گيرند و رسانندۀ به سوى مردم،همو خواهد بود و لو با واسطه،و از آن جا كه پيامبر مى دانست مردم بر امور او تسلّط خواهند يافت لذا امر رساندن را از ايشان نفى كرد نه از فرزندان على،و چگونه چنين چيزى شدنى است در حالى كه حضرت(صلی الله علیه و آله)بارها آن را آشكارا گفته است و در بخشى از تصريحات حضرت خواهد آمد و از همين رو امر رساندن از ديگران نفى مى شود تا تناقضى در سخن پيش نيايد».

ص: 192

ص: 193

ص: 194

ابن عبّاس مى گويد:در پى اين سخن او به من پشت كرد.

مبحث پنجم:در گرد آوردن ويژگى هاى متضاد:

همگان اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پارساترين فرد زمان خويش به شمار مى آمد كه دنيا را سه طلاقه كرده بود و روز را روزه و شب را به عبادت مى گذراند و با جو كوبيده شدۀ بدون چربى افطار مى كرد و براى آن كه حسن و حسين آن را با پى يا روغن چرب نكنند بر آن مهر مى نهاد[در ظرف خوراك را مى بست].كسى كه چنين وضعى داشته باشد غالبا كم نيرو خواهد بود و امير المؤمنين(علیه السلام)نيرومندترين مردم بود.او در خيبر را كند كه هفتاد نفر مسلمان از انجام آن ناتوان بودند و آن را چندين ذرع پرتاب كرد و سپس به جايگاه خود بازگرداند و آن را پلى كرد بر روى گودال.على بيش تر وقتش را به كشت و كشتار در جنگ ها مى پرداخت و كسى كه چنين باشد سنگدل و دژم خواهد بود در حالى كه امير المؤمنين شخصى بود مهربان با دلى نازك و به همين سبب منافقان به سبب نيكويى اخلاق حضرت به شوخ مسلكى نسبتش مى دادند.

مبحث ششم:در گزيده هايى اندك از سخنان حضرت:

امام(علیه السلام)پيشواى فصيحان و جلودار بليغان بود،تا جايى كه گفته شده سخن او بالاتر از سخن مخلوق و پايين تر از سخن مخلوق است،و خطيبان،سخن از او آموختند (1).

ص: 195


1- اربلى در كشف الغمّه 102/1 پس از آوردن خطبۀ همّام مى گويد: «اين از سخنان زيبا و بديع است و چگونه چنين نباشد در حالى كه خاستگاه آن درياى علوم و رستنگاه آن،همان چيدۀ على و مشك خوشبوى عرب ها و امير ايشان و وصى و وزير رسالت است». سيّد رضى در نهج البلاغه511/ ذيل اين سخن حضرت«سنگ غصبى در سراگروى ويرانى آن سراست»(كلمات قصار،شمارۀ 240)مى گويد: اين سخن از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت شده است و جاى شگفتى ندارد كه اين دو سخن همانند يك ديگر باشند،زيرا آن دو آب از يك چاه كشيده از يك دلو ريخته شده است. بنگريد به:اختيار مصباح السالكين ابن ميثم634/. نيز بنگريد به:كشف المراد415/-414.

على(علیه السلام)مى فرمايد:خداى رحمتتان كند از گذرگاهتان براى قرارگاهتان(توشه) برگيريد و نزد كسى كه رازهاى شما را مى داند پرده هاى خود را مدريد و دلهايتان را از دنيا خارج ننماييد پيش از آن كه بدنهاتان را از آن بيرون برند.پس شما براى آن سراى آفريده شده ايد و در اين سراى محبوس هستيد.هنگامى كه آدمى قالب تهى كرد فرشتگان گويند:چه پيش فرستاده است؟و مردم گويند:چه پس فرستاده است؟خدا شما را بيامرزد قسمتى را پيش بفرستيد كه سود شما در آن است و همه را باز مگذاريد كه بر زيان شماست.

دنيا چونان شرنگى است كه اگر كسى آن را نشناسد سركشد.

نيز مى فرمايد:اى مردم!موجهاى فتنه ها را به كشتى هاى نجات و رستگارى شكافته از آن ها عبور كنيد و تاجهاى مفاخرت و بزرگى را از سر به زمين گذاريد و از راه مخالفت، منحرف گرديده قدم بيرون نهيد.رستگار مى شود كسى كه با پر و بال قيام كند يا راحت و آسوده است آن كه تسليم شده در گوشه اى منزوى گردد،اين مانند آب متعفّن بدبويى است و لقمه اى است كه در گلوى خورندۀ آن گرفته مى شود،و آن كه ميوه را در غير وقت رسيدن بچيند مانند كسى است كه در زمين غير زراعت كند.پس اگر سخنى بگويم مى گويند براى حرص به امارت و پادشاهى است و اگر خاموش نشسته سخنى نگويم مى گويند از مرگ و كشته شدن مى هراسد.هيهات پس از اين همه پيشامدهاى سهمگين و پى در پى سزاوار نبود،چنين گمانى در بارۀ من برده شود و حال آن كه سوگند به خدا انس پسر ابو طالب به مرگ بيش تر است از انس نوزاد به پستان مادرش،بلكه سكوت من براى

ص: 196

آن است كه فرو رفته ام در علمى كه پنهان است و اگر ظاهر و هويدا نمايم آن چه را كه مى دانم هر آينه شما مضطرب و لرزان مى شويد مانند لرزيدن ريسمان در چاه ژرف.

نيز مى فرمايد:زندگى جز به دين نيست و مرگ جز به انكار يقين.پس از آب گوارا بنوشيد تا از خواب بيدار شويد و دور باشيد از شرنگ هاى مرگبار.

نيز حضرت(علیه السلام)به هنگام شنيدن سخنان مردى كه دنيا را نكوهش مى كرد فرمود:

محقّقا دنيا سراى راستى است براى كسى كه آن را باور دارد و سراى ايمنى است براى كسى كه فهميد و آن چه را كه خبر داد دريافت و سراى توانگرى است براى كسى كه از آن توشه بردارد،جاى عبادت پيامبران خداست و جاى فرود آمدن وحى خدا و جاى نماز گزاردن فرشتگان خدا و جاى بازرگانى دوستداران خداست كه در آن رحمت و فضل به دست آورده و سودشان بهشت بود.پس كيست دنيا را نكوهش مى كند در حالى كه (مردم را)به دورى خود(از آن ها)آگاه ساخت و به جدايى خويش ندا داد و خود و اهلش را به فناء و نيست شدن خبر داد و آنان را با شادى خويش به شادى(آخرت) آرزومند گردانيد و براى ايشان با گرفتارى خود گرفتارى(آخرت)را نشان داد براى ترس و بيم و بر حذر بودن و براى ترغيب و خواستارى.اى نكوهندۀ دنيا كه به نيرنگ او فريفته شده اى،چه هنگام دنيا تو را فريفت؟آيا به جاهاى بر خاك افتادن پدرانت و پوسيده شدن آن ها يا به خوابگاه هاى مادرانت زير خاك؟چه بسيار با دست هاى خود يارى نمودى و چه بسيار با دسته هايت پرستارى كردى؟براى آنان بهبودى طلبيدى و از اطبّا،فايدۀ دارو پرسيدى و بر ايشان دوا خواستى،ولى با خواست خود آن ها را سود نرساندى و با همراهى خود براى آن ها بهبودى به ارمغان نياوردى.دنيا فرو افتادن و خفتن ايشان را براى تو سرمشق قرار داد،زيرا گريه ات براى تو سودى نخواهد داشت و دوستانت تو را بى نياز نخواهند كرد.

نيز مى فرمايد:البتّه هيچ يك از شما نبايد اميد برد مگر خدايش را و البتّه نبايد بهراسد مگر از گناهش،و البتّه نبايد يك دانشمند به هنگام سؤال از آن چه نمى داند نبايد شرم كند از اين كه بگويد:خدا داناتر است.شكيبايى در ايمان همچون سر است براى پيكر،و كسى كه شكيبايى ندارد ايمان ندارد.

هر سخنى كه در آن ياد خدا نباشد بيهوده است و هر سكوتى كه در آن انديشه نباشد

ص: 197

سهو است و هر نگاهى كه در آن عبرت آموزى نباشد لهو است.

آن كس كه با فروش نفس خويش آن را آزاد كرد همچون كسى نيست كه آن را فروخت و هلاكش كرد.

نيكويى ادب،به جاى حسب و نسب است. زاهد در دنيا هر چه آراستگى اش فزونى يابد بيش تر به دنيا پشت مى كند. دوستى پيچ در پيچ ترين انساب و علم،شريف ترين حسب هاست. كسى كه دوستدار فضايل باشد از كارهاى حرام كناره مى گيرد. نهايت بخشش آن است كه تمام نيروى خود را عطا كنى. جهل انسان نسبت به معايبش از بزرگ ترين گناهان اوست. عفاف كامل،خشنودى است به كفاف.

به هنگام يورش دشمنت لغزش دوستت را ناديده بگير.

اعتراف نيكو،ارتكاب به گناه را از ميان مى برد.

بدترين توشه براى رستاخيز،جمع كردن ستم بندگان است.

روزگار دو گونه است:روزى با تو و روزى بر تو.اگر با تو بود سرمست مشو و اگر بر تو بود شكيب ورز.

اگر اجل دانسته آيد آرزو كوتاه گردد.چه بسا ارجمندى كه خويش او را به خوارى كشانده و چه بسا خوارى كه خويش او را ارجمند ساخته است.

ارزش هر كس به آن چيزى است كه نيكو مى گرداند.

مردم،فرزندان آن چه كه نيكو مى پندارند هستند.

آن كه با خردمندان رايزنى كند به راه درست راهنمايى شود.

هر كه به اندك قانع شود از بسيارى امور بى نياز گردد و هر كه از بسيارى امور بى نياز نگردد به امور پست نيازمند افتد.

كارها رام و پيرو احكام قضا و قدر است به طورى كه(گاهى)تباهى در تدبير و عاقبت انديشى مى باشد. مؤمن از خويش در رنج است و مردم از او در آسايش.

بهترين عبادت شكيبايى است و خاموشى و انتظار فرج.

حلم،وزير مؤمن،علم،دوست او،مهربانى،برادر او،نيكى پدرش و صبر فرماندۀ لشكريان اوست.

سه چيز از گنجينه هاى بهشت است:پنهان داشتن صدقه،و پنهان داشتن مصيبت،و

ص: 198

پنهان داشتن بيمارى.

به هر كه خواهى نيازمند شود تا اسيرش گردى و از هر كه خواهى بى نياز شود تا همسنگش گردى و به هر كه خواهى تفضّل كن تا اميرش باشى.

با تبهكارى بى نيازى نيست و حسود راحتى و ملول دوستى ندارد.

بخشندگى از كرم طبيعت است و منّت نهادن موجب تباه شدن نيكوكارى و ترك پيمان دوست موجب گسستن پيوند.

دعاى چهار كس رد نمى شود:دعاى امام عادل براى رعيّت،دعاى پدر نيكوكار براى فرزندش،دعاى فرزند نيكوكار براى پدرش و دعاى شخص ستمديده كه خداوند مى فرمايد:سوگند به عزّت و جلالم اگر چه پس از اندكى هر آينه به تو يارى خواهم رساند.

خندان معترف به گناهش بهتر است از گريانى كه بر خدايش جرأت يابد.

هر كه انسانى را اميدوار سازد اين انسان او را بزرگ خواهد داشت و هر كه به شناخت چيزى نايل نيايد آن را معيوب شمارد.

نيز مى فرمايد:شگفت ترين عضو انسان قلب اوست كه براى آن اوصاف پسنديده و صفات ناپسنديده اى است.اگر اميد و آرزو بدان روى كند طمع و آز خوارش مى گرداند و اگر طمع در آن به جوش آيد حرص تباهش سازد و اگر نوميدى به آن دست يابد حسرت و اندوه مى كشدش و اگر غضب و تندخويى براى آن پيش آيد خشم به آن سخت گيرد و اگر رضا و خشنودى آن را همراه شود خوددارى را فراموش نمايد و اگر ناگهان ترسى به آن رسد دورى جستن(از كار)مشغولش سازد و اگر نعمتى پى در پى بدو رسد سرفرازى او را در بر گيرد و اگر به آن مصيبت و اندوه رو كند بى تابى رسوايش نمايد و اگر مالى بيابد توانگرى ياغى اش گرداند و اگر بى چيزى آن را بيازارد؛بلا و سختى گرفتارش كند،و اگر گرسنگى بر آن سخت گيرد ناتوانى از پا درآوردش و اگر سيرى اش بسيار گشته از حد بگذرد شكمپرى به رنج اندازدش.پس هر كوتاهى از حد به آن زيان رساند و هر بيشى از حدّ آن را تباه گرداند.

نيز مى فرمايد:كار نيكو موجب پيشگيرى از خرابى و مهربانى موجب بركنار ماندن از لغزش است.

ص: 199

نيز حضرت(علیه السلام)به كميل بن زياد مى فرمايد:اى كميل!اين دل ها ظرف ها هستند و بهترين آن دل ها نگاهدارنده ترين آن هاست،پس از من نگاه دار و به ياد داشته باش آن چه به تو مى گويم:

مردم سه دسته اند:عالم ربّانى و طالب علم و آموزنده اى كه بر راه نجات و رهايى يافتن است و مگسان كوچك و ناتوانند كه هر آوازكننده اى را پيروند و با هر بادى مى روند.از نور دانش روشنى نطلبيده اند و به پايۀ استوارى پناه نبرده اند.

اى كميل!محبّت عالم دينى است كه بدان پاداش داده مى شود و عالم در پرتو آن اطاعت از خدايش را در زمان حيات به دست مى آورد و پس از مرگ پسنديده گويى ها به دست مى آورد.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.مال با خرج كردن كم مى شود در حالى كه علم با انفاق فزونى مى يابد.

علم،فرمانروا و مال،فرمانبر و مغلوب است.اى كميل!گردآوردندگان دارايى ها تباه شده اند در حالى كه زنده هستند(اگر چه زنده اند ولى غرور و طغيان هلاكشان خواهد كرد)و علما تا روزگار پايدار است پايدار خواهند بود.وجودشان گم شده است و صورت هايشان در دل ها برقرار است.آگاه باش اين جا علم فراوانى نهفته است-و به دست مبارك به سينۀ خود اشاره فرمود-كاش براى آن يادگيرندگانى مى يافتم،آرى البته مى يابم ولى تيزفهمى است كه از او مطمئن نيستم(زيرا)دست افزار دين را براى دنيا به كار مى برد و با حجّت هاى خدا بر اولياى او و با نعمت هايش بر بندگان او برترى مى جويد،يا مى يابم فرمانبرى را براى ارباب دانش كه او را در گوشه و كنار خود بينايى نيست،به نخستين شبهه اى كه روى دهد شك و گمان خلاف در دل او آتش مى افروزد.

بدان كه نه اين اهل مى باشد و نه آن.يا مى يابم كسى را كه در لذّت و خوشى زياده روى كرده به آسانى پيرو شهوت و خواهش نفس مى شود يا كسى را كه شيفتۀ گرد آوردن و انباشتن است.اين دو هم از نگهدارندگان دين نيستند.نزديك ترين مانند به اين دو چهار پايان چرنده مى باشند.در چنين روزگارى علم به مرگ حاملان و نگاهدارندگان مى ميرد.بار خدايا آرى زمين خالى و تهى نمى ماند از كسى كه به حجّت و دليل خدا دين خدا را براى مردم بر پا دارد(و آن كس)يا آشكار و مشهور است يا ترسان و پنهان تا حجّتها و دليل هاى روشن خدا از بين نرود،و ايشان كجايند.به خدا سوگند در شمار

ص: 200

بسيار اندك هستند و در منزلت و بزرگى نزد خدا بسيار بزرگوارند.خداوند در پرتو ايشان حجّت ها و دليل هاى روشن خود را حفظ مى كند تا آن ها را به مانندانشان سپرده در دل هاشان كشت نمايند.علم و دانش با حقيقت ايمان به ايشان يكباره روى آورده و با آسودگى و خوشى يقين و باور به كار بسته اند و سختى و دشوارى اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان يافته اند و به آن چه نادانان دورى گزينند انس و خو گرفته اند و با بدن هايى كه روحهاى آن ها به جاى بسيار بلند آويخته در دنيا زندگى مى كنند.آنانند در زمين امينان و حجّت هاى خدا بر بندگان او.حضرت سپس آهى دردآلود كشيد و فرمود:آه،چه اشتياقى به ديدن آن ها دارم و سپس دستش را از دست كميل كشيد و به او فرمود:اگر مى خواهى برگرد.

نيز مى فرمايد:ذمۀ من گرو سخنانى است كه مى گويم و تمام آن ها را ضمانت مى كنم.

[همۀ خير در كسى است كه قدر آن را شناسد]و در جهل انسان همين بس كه قدر خود را نشناسد.

نيز مى فرمايد:دشمنترين خلايق نزد خدا دو مردند:مردى كه خداوند او را به خود واگذاشته پس از راه راست منحرف گرديده و به سخن بدعت آور و دعوت مردم به ضلالت و گمراهى،دل داده است،پس اين مرد سبب فتنه و فساد است براى كسى كه به واسطۀ او در فتنه واقع شده و گمراه است از راه كسى كه پيش از او به راه راست رفته و گمراه كننده است كسانى را كه در زنده بودن و بعد از مردنش از او پيروى مى كنند.بار گناهان غير خود را حمل كرده و در گرو گناه خويش هم مى باشد.و مردى كه نادانى ها را در خود جمع كرده مردم نادان را گمراه مى كند.در تاريكى هاى فتنه و فساد فرو رفته است،از ديدن هدايت كور است.عوام او را دانا مى نامند و حال آنكه نادان است،صبح كرد هر روز و در پى زياد كردن چيزى بود كه كم آن بهتر از بسيار است تا اين كه به آن رسيد و سيراب گرديد از آب متعفّن گنديده و پر شد از مطالب بيهوده.ميان مردم براى حكم دادن نشسته و به آن چه كه بر غير او اشتباه است خود را دانا مى داند.اگر به او يكى از مسائل مشكله عرضه شود در پاسخ آن سخنان بى معنى بيهوده از رأى خود تهيه نموده و به درستى آن چه در جواب گفته يقين دارد.او در خلط نمودن شبهات مانند تنيدن تار عنكبوت است.نمى داند آيا درست حكم كرده يا به خطا رفته است.باور نمى كند كه

ص: 201

بر خلاف آن چه گفته ديگرى را دانشى است.اگر چيزى را با چيزى بسنجد رأى خود را تكذيب نمى كند و اگر مسأله اى براى او مبهم ماند آن را به سبب آگاهى خود از جهل خويش پوشيده مى دارد تا نگويند فلانى ناآگاه است و لذا بدون آگاهى اقدام مى كند.او به راهى درمى آيد كه پيش راه خود را نمى بيند و بر مركب شهوت سوار است.در نادانى ها بسيار اشتباه مى كند از آن چه نمى داند پوزش نمى خواهد تا سالم بماند و در علم،جواب دندان شكنى نمى دهد تا سود برد.روايات را به باد مى دهد مانند بادى كه گياه خشك و بى فايده را پراكنده مى كند.ميراث ها از او به آواز بلند مى گريند(كه به صاحبانش نرسيده)و خون ها(به زبان حال)از او در فغانند.او با داورى خود نواميس حرام را حلال و حلال را حرام كرده و از صادر كردن آن چه به او رسد سالم نمى ماند و از كوتاهى خود هم پشيمان نمى شود.

اى مردم!بر شما باد طاعت و شناخت كسى كه به جهالت نسبت به او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران افضل تا محمّد خاتم الأنبياء در خاندان پيامبرتان محمّد(صلی الله علیه و آله)فرود آورد.پس كجا سرگردانيد و به كجا روانيد؟اى كسانى كه از پشت اصحاب كشتى نوح نجات يافتيد اين چونان همان كشتى است در ميان شما، پس بدان درآييد.همان گونه كه در آن نجات يافت هر كه نجات يافت در اين نيز هر كه بدان درآيد نجات يابد.من سوگند حق مى خورم كه در گرو سخن خويشم و من از روى بى ميلى به كارى نپردازم.واى به حال كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند و واى بر كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند.آيا سخن پيامبرتان در بارۀ آن ها به شما نرسيده هنگامى كه در حجّة الوداع فرمود:من در ميان شما دو شىء گرانبها مى نهم كه تا هنگامى كه به آن دو چنگ در زنيد گمراه نگرديد:كتاب خدا و خاندان من(اهل بيتم)، اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند،پس بنگريد چگونه در آن دو از پى من مى آييد.اين است همان آب نوشيدنى و گوارا و اين آب نمكين و شور كه بايد از آن كناره گيريد.

نيز مى فرمايد:مسأله اى از احكام دين از يكى از علما پرسيده مى شود.او به رأى خود راجع به آن فتوا مى دهد.همان مسأله از قاضى ديگرى سؤال مى شود،فتواى او بر خلاف قاضى اوّلى است،آن گاه ايشان با حكمهاى خلاف يك ديگر نزد پيشوايى گرد مى آيند كه

ص: 202

آن ها را قاضى قرار داده است،قاضى القضاة رأى همۀ آن ها را درست مى داند در صورتى كه خداى ايشان يكى و پيغمبر آن ها يكى و كتابشان يكى است.آيا خداوند سبحان ايشان را امر فرموده است كه مخالف يك ديگر فتوا بدهند آنان هم فرمان او را پيروى كرده اند؟يا اين كه آنان را از اختلاف نهى نموده است و آن ها معصيت و نافرمانى كرده اند،يا اين كه خداى متعال دين ناقصى فرستاده و براى اتمام آن از ايشان كمك و يارى خواسته است؟ يا اين كه خود را شريك خداوند مى دانند و حكمى مى دهند كه او هم راضى است؟يا اين كه خداوند دين كاملى فرستاده است و حال آن كه خداوند مى فرمايد:«هيچ چيز را در قرآن فروگذار نكرده ايم» (1)و«در آن هر چيزى بيان شده است»،و ذكر فرموده است كه بعضى از قرآن،بعضى ديگر را تصديق مى كند و اختلافى در آن نيست و لذا فرموده است:«اگر اين قرآن از جانب غير خدا بود هر آينه در آن اختلاف بسيار مى يافتند»،و اين كه قرآن ظاهرش زيبا و باطن آن ژرف و بى پايان است و عجايب و غرايب و تاريكى ها از ميان نمى رود مگر در پرتو آن.

نيز حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:اى آدميزاده!چنين نباشد كه بيش تر همّ تو روزى از تو باشد كه اگر از دستت رود از اجل تو به شمار نيايد.هر روزى كه بيايد كه تو در آن حضور داشته باشى خداوند روزى تو را خواهد داد، و بدان كه هرگز نخواهى توانست چيزى بيش از نيرويت به دست آورى مگر آن كه براى ديگرى ذخيره كنى.به وسيلۀ آن بهرۀ تو در دنيا فزونى مى گيرد و وارث تو از آن برخوردار مى گردد و با آن در روز رستاخيز».

ص: 203


1- سيد شبّر در حق اليقين 254/1 مى گويد: «آيات پى در پى و اخبار متواتر،گواه آن است كه خداوند تبارك در كتاب خود هر چيز را گفته حكم آن را آورده است مانند اين آيۀ قرآنى: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ [انعام38/؛]و نيز نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ [نحل89/؛]و نيز «وَ كُلَّ شَيْءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلاً [اسراء12/؛]و نيز وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ [انعام59/؛].به علاوۀ برهان وجدانا نيز روشن است كه انديشۀ مردم به اين حد نمى رسد و ناگزير خداوند بايد كسى را قرار دهد كه همۀ اين امور را بداند و مردم بدو رجوع كنند،و نيز اگر ثابت شد كه همه چيز در قرآن روشن شده است چگونه مى تواند امامت كه بزرگ ترين و مهم ترين امور است مورد غفلت قرار گيرد».

حساب تو طولانى مى گردد،پس از آن چه در زندگى دارى برخوردار شود و براى رستاخيزت توشه اى پيش فرست كه جلوى روى تو باشد،چرا كه راه دور است و قرارگاه،قيامت و جاى وارد شدن بهشت و دوزخ.

سخنان و پندها و حكمت هاى حضرت(علیه السلام)بيش از آن است كه به شماره درآيد و ما براى جلوگيرى از بى حوصلگى آن را طولانى نمى گردانيم،زيرا آن،موضوع كتاب ديگرى است.

باب دوم:فضايل به دست آمده از خارج:

اشاره

كه مباحثى را در بر دارد:

مبحث اوّل:در نسب حضرت(علیه السلام):

بدون ترديد خويشى و نزديكى با پيامبر(صلی الله علیه و آله) مزيّت و فضيلتى است بر ديگرى و به همين سبب خداوند متعال آن ها را به بهرۀ خويشاوندى مشرّف گردانيده فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)-،و نيز فرموده است: وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ (2)-،و براى بزرگداشت و تجليل آن ها صدقه را بر ايشان حرام كرده است،و هر كه به پيامبر نزديك تر باشد مقامى والاتر دارد. امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:هيچ كس با ما اهل بيت سنجيده (3)-نمى شود (4).

ص: 204


1- شعراء214/.
2- زخرف44/.
3- نهج البلاغۀ صبحى صالح،خطبۀ 2+احقاق الحق 3/7،به نقل از روضة الاحباب214/+ علل الشرائع177/.
4- شيخ مفيد در اختصاص 13-12 و صدوق در معانى الاخبار باب 155 به نقل از راوى مى آورد كه گفته است: «به ابو عبد اللّه عرض كردم:آيا پيامبر اكرم در بارۀ ابو ذر فرموده است:آسمان سايه نيفكنده و زمين حمل نكرده كسى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد»؟فرمود:آرى.عرض كردم:پس پيامبر اكرم و امير المؤمنين و حسن و حسين(علیه السلام)چه؟گفت:پس به من فرمود:سال شما چند ماه است؟عرض كردم:دوازده ماه.فرمود: چند ماه حرام است؟عرض كردم:چهار ماه.فرمود:رمضان هم از آن هاست؟عرض كردم:خير.فرمود:در ماه رمضان يك شب است كه عمل در آن شب از هزار ماه بهتر است.هيچ كس با ما اهل بيت سنجيده نمى شود».

جاحظ-كه دشمن امير المؤمنين(علیه السلام)است-مى گويد:راست گفت على(علیه السلام)،چگونه كسى با قومى سنجيده شود كه از ايشان است پيامبر اكرم و اطيبان؛على و فاطمه،و سبطان؛حسن و حسين،و شهيدان؛حمزۀ اسد اللّه و جعفر ذو الجناحين؛و سيد وادى؛ عبد المطلب،و ساقى حاجيان؛عبّاس،و حكيم بطحاء و نجده،ابو طالب،و خير در ميان آنان است و انصار،انصار ايشان است و مهاجر،كسى است كه به سوى آن ها و با آن ها هجرت كند،و صدّيق،كسى است كه آن ها را تصديق كند،و فاروق،كسى است كه در بارۀ آن ها ميان حق و باطل تفاوت نهد،و حواريون حقيقى حواريون آن هاست و ذو شهادتين از آن روست كه به آن ها شهادت داده است.خيرى نيست مگر در ميان آن ها و براى آن ها و از آن ها و با آن ها؟پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اهل بيت خود را با اين سخن مشخّص مى سازد: من در ميان شما دو جانشين مى نهم كه يكى بزرگ تر از ديگرى است؛كتاب خدا،ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين و عترت من كه همان اهل بيت منند.خداوند لطيف خبير مرا آگاهانده است كه اين دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد آيند (1).

اگر آن ها چون ديگران بودند. عمر به هنگام تقاضاى دامادى على(علیه السلام)نمى گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«در روز رستاخيز هر سبب و نسبى گسسته است جز سبب و نسب من» (2).

اگر در بارۀ آيات شريفۀ مربوط به على(علیه السلام)و مقامات والاى او[و فضايل درخشنده اش]كتابى مستقل بنگاريم بايد طومارهاى بسيارى را به نگارش،سياه كنيم.

ريشه اش درست،خاستگاهش والا،شأنش بزرگ،كارش سترگ،دانشش فراوان،بيانش شگفت،زبانش سخنور،سينه اش گشاده،خويش چونان ريشه اش و سخنش گواه قدمتش.اين سخن دشمن اوست.صلّى اللّه عليه و آله.

مادرش:فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در دامان او پرورش يافت و مادر پيامبر به شمار مى آمد.فاطمه در آوردن ايمان،سبقت داشت و با/.

ص: 205


1- صحيح ترمذى 308/2.
2- مستدرك حاكم 158/3+حلية الاولياء 314/7+مناقب ابن مغازلى108/.

پيامبر به مدينه هجرت كرد و چون درگذشت پيامبر كارهاى او را عهده دار شد و با پيراهن خود تكفينش كرد و چون گودى قبر به لحد رسيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)با دست خود آن را كند و خاك آن را با دستش خارج كرد و در گورش بخفت.سپس فرمود:خداست كه زنده مى كند و مى ميراند در حالى كه خود او زنده اى است نامى را.خدايا مادرم فاطمه دختر اسد را بيامرز و حجّتش را بدو تلقين كن و گور و جايگاه واردشدنش را بر او فراخ گردان به حق پيامبرت محمّد و پيامبران پيش از من كه تو رحم كننده ترين رحم كنندگان هستى.

پيامبر او را تلقين داد و از حضرتش شنيده مى شد كه مى فرمود:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل. به حضرت(صلی الله علیه و آله)گفته شد:يا رسول اللّه!ديديم با مادر على آن كردى كه با هيچ كس جز او چنين نكرده بودى.او را با پيراهن خود تكفين كردى و سرش را در گور نهادى و به او گفتى:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.دليل آن چه بود؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:روزى به او ياد آور شدم كه در رستاخيز همۀ مردم،عريان و پابرهنه برانگيخته شوند.او گفت:«واى چه زشت خواهد بود آن گاه».گفتم:تو را با پيراهن خود كفن مى كنم تا در آن روز تو را بپوشاند.چنين كردم و در گورش نهادم تا از فشار قبر در امان باشد.دو فرشته بر او فرود آمدند و گفتند:خدايت كيست؟گفت:اللّه خداى من است.به او گفتند:پيامبرت كيست؟گفت:محمّد پيامبر من است.گفتند:امام تو كيست؟ او به لرزه افتاد.بدو گفتم:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.او نخستين هاشمى است كه از سوى پدر و مادر به هاشم مى رسد.

پدرش ابو طالب،عبد مناف بن عبد المطّلب-شيبة الحمد كه نسب او و نسب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در او به يك ديگر مى رسد-بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان بن مبدع بن منيع بن ادد بن كعب بن يشجب بن يعرب بن هميسع بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل(علیه السلام)است.

او پسر عموى تنى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است و دو عمويش حمزه و عبّاس مى باشند و برادرانش جعفر و عقيل و دو پسرش حسن و حسين و همسرش سرور بانوان جهان است.او واسطة العقد كمال است كه نزد خدا به افضال و كمال مخصوص گرديده است.

مبحث دوم:در ازدواج با فاطمه عليها السلام:

ص: 206

ابن عبّاس مى گويد:نام فاطمه دختر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برده مى شد و كسى نام او را نزد پيامبر نمى برد مگر آن كه پيامبر از او روى بر مى تافت و مى فرمود:چشم انتظار آنم كه تكليف اين كار از آسمان روشن شود،زيرا تكليف او در اختيار پروردگار است.

سعد بن معاذ انصارى به على بن ابى طالب(علیه السلام)گفت:به خدا سوگند به نظر من پيامبر براى فاطمه جز تو را نمى خواهد.

على(علیه السلام)فرمود:من چيزى ندارم اگر از من طلبى كند و حضرتش(صلی الله علیه و آله)مى داند كه نه سيمى دارم نه زرى.سعد به او گفت:تو را سوگند مى دهم كه حتما چنين كن.على گفت:

چه بگويم؟سعد گفت:بگو نزد تو آمده ام تا فاطمه را از خدا و پيامبر خواستگارى كنم.

على نزد پيامبر رفت و به حضورش رسيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:گويى نيازى دارى؟گفت:

آرى.پيامبر فرمود:نيازت چيست؟عرض كرد:آمده ام تا فاطمه دختر محمّد را از خدا و پيامبرش خواستگارى كنم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خوش آمدى و درودت باد.على(علیه السلام)اين خبر را به آگاهى سعد رساند.سعد گفت:دختر پيامبر را منكوحۀ تو مى دانم،زيرا او نه خلف وعده مى كند و نه دروغ مى گويد.پيامبر در آن شب بلال را خواند و گفت:دخترم فاطمه را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و دوست دارم اخلاق امّت من آن باشد كه به هنگام ازدواج طعام دهند.اى بلال به ميان گله برو و يك گوسفند و پنج مدّ جو بياور تا سفره اى پهن كنم و مهاجران و انصار را بر آن گرد آورم.بلال چنين كرد و سپس مردم را دعوت كرد و همگى بخوردند.سپس فرمود:اى بلال!اين خوراك ها را نزد مادرانت (همسران پيامبر)ببر و به آن ها بگو بخوريد و از آن اطعام هم بكنيد.بلال هم چنين كرد.

سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر زنان وارد شد و فرمود:من دخترم را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و او را به على سپردم پس فاطمه را بپاييد.

آن ها به سوى فاطمه برخاستند و زيور آلات خود را به او آويختند و زيبايش كردند و در خانۀ او فرشى انداختند كه لايۀ آن ليف خرما بود و نيز يك پشتى و كسايى خيبرى و طشت و چند كوزه و ظرفى براى وضوگيرى و پوشش پشمى نازكى در خانه اش نهادند.

على(علیه السلام)نيز سلمان و بلال را فرستاد تا تمام ما يحتاج او را بخرند.پس چون وسايل در برابر على(علیه السلام)نهاده شد گريست و اشك هايش روان شد و سپس سر بر آسمان بلند كرد و گفت:خدايا!بركت بده به قومى كه بيش ترين ظروف آن ها سفالى است.

ص: 207

زنان،امّ ايمن را براى پذيرايى كنار در نهادند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فاطمه را خواند.

فاطمه چون پيامبر را به همراه همسرش ديد گريه كرد.پس پيامبر دست فاطمه و على را گرفت و چون خواست دست آن ها را به يك ديگر دهد گريست.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را از نزد خود به ازدواج درنياوردم بلكه خداوند در آسمان، عهده دار ازدواج تو بود و جبرئيل، خواستگارى كننده و خداوند عهده دار آن بوده است، و پروردگار به درخت طوبى دستور داده است تا پر از زيور و آذين و درّ و ياقوت گردد و سپس اين ها را پراكند و سپس به حور عين دستور داد آن ها را جمع كنند و بردارند تا روز قيامت به يك ديگر هديه دهند و بگويند.اين،افشاندۀ فاطمه است.من تو را به ازدواج بهترين خويش خود درآوردم،من تو را به ازدواج كسى درآوردم كه در دنيا سرور و در آخرت نيز سرورى است از نيكان.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)دست هاى على را در دست فاطمه نهاد و به آن دو فرمود:به خانۀ خود برويد.خداوند شما را با يك ديگر گرد آورد و خاطرتان را آسوده سازد.و با يك ديگر كارى نداشته باشيد تا من نزدتان آيم.

آن دو اطاعت كردند و در جاى خود نشستند و نزدشان امّهات مؤمنين(امّ المؤمنين ها)بودند و ميان آن ها و على پرده اى بود و فاطمه در ميان زنان قرار داشت.

سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سر رسيد و داخل شد و زنان جز اسماء بنت عميس به شتاب گريختند.

اسماء هنگام رحلت خديجه حضور داشت و در آن هنگام ديده بود كه خديجه مى گريست.اسماء به او گفت:آيا مى گريى در حالى كه خانم زنان جهان هستى و همسر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه با زبان خود تو را به بهشت مژده داده است؟خديجه به او گفت:از اين نمى گريم،ولى يك دختر در شب زفاف بايد زنى را در خدمت داشته باشد كه سرّش را نزد او نهد و در برآوردن نيازهايش از او يارى جويد و فاطمه نوجوان است و مى ترسم در آن هنگام كسى نباشد تا امور او را بر عهده گيرد.گفتم:خانم!نزد تو با خدا پيمان مى بندم كه اگر تا آن هنگام زنده ماندم جاى تو را در اداى اين مهم پر كنم.

چون آن شب رسيد پيامبر دستور داد همۀ زنان خارج شوند.همۀ زنان خارج شدند مگر اسماء.پس همين كه پيامبر خواست بيرون رود سايۀ مرا ديد و پرسيد.تو كه هستى؟ عرض كردم:اسماء بنت عميس.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به تو دستور ندادم بيرون شو؟گفتم:

ص: 208

آرى،يا رسول اللّه و نمى خواهم خلاف دستور شما عمل كنم ولى به خديجه-رضى اللّه عنها-قول داده ام.من با پيامبر صحبت كردم و او گريست.و در حق من گفت از خدا مى خواهم تو را از بالا و پايين و روبرو و پشت و راست و چپ از شر شيطان رجيم حفظ كند.طشت را به من بده و آن را پر از آب كن.اسماء آن را پر از آب كرد.حضرت(صلی الله علیه و آله) آب در دهان خود كرد و سپس آن را از دهان بيرون ريخت و فرمود:خدايا!اين دو از من هستند و من از اين دو.خدايا همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و مرا كاملا پاك كردى،از آن ها نيز پلشتى را دور ساز و كاملا پاكشان گردان.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فاطمه را خواند و كف دستش را ميان دو دست او زد و بار ديگر به ميان دو شانه اش و بار سوم به فرق سرش و سپس بر پوست و گونۀ فاطمه دميد و او را بغل كرد و فرمود:بارخدايا!اين دو از من اند و من از اين دو.خدايا!همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و كاملا پاكم گردانيدى آن دو را نيز پاك گردان.سپس پيامبر از فاطمه خواست از آب آن طشت بنوشد و آبى از آن را مضممضه و استنشاق كند و وضو سازد و دستور داد طشت ديگرى آوردند و همان كرد كه در طشت اوّل.سپس در را به روى آن دو بست و رفت و پيوسته براى آن دو دعا مى كرد تا به اتاقش رفت و ناپديد شد و در دعايش هيچ كس را شريك على و فاطمه نساخت (1).- ابن عباس مى گويد:چون شب ازدواج على و فاطمه رسيد پيامبر در جلوى فاطمه و جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل در سمت چپ او و هفتاد هزار فرشته پشت سر او بودند كه تا پگاه،خداى را تسبيح مى گفتند و به پاكى يادش مى كردند (2).- اخبار پيرامون آن و نظايرش،بسى منتشر است كه خود از بزرگ ترين فضايل مى باشد [سپاس خداى را بر ولايت اهل بيت(علیه السلام)] (3).».

ص: 209


1- كشف الغمّه 350/1.
2- همان 353/1.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصدق 451/2-448 پس از اشاره به رويگردانى پيامبر از ازدواج فاطمه با اولى و دومى مى گويد:«رويگردانى پيامبر از آن دو دليل عدم شايستگى آن دو براى فاطمه است و اين كه آن دو از كسانى هستند كه پيامبر از آن ها خشمگين بوده است،زيرا چيزى مى خواسته اند كه لياقت آن را نداشته اند و به همين سبب به هنگام مرگ فاطمه ابو بكر واژۀ«مرد»را به كار بست».شيخ مظفّر سپس مى گويد:«نيست اين مگر به سبب بزرگى شأن و كرامت فاطمه نزد خدا،و از همين رو او را تنها به ازدواج كسى درآورد كه لياقت فاطمه را داشته باشد و از شايستگى جايگاه والاى او برخوردار باشد و لذا در آسمان او را به ازدواج سرور اولياى خود درآورد و اين خود بزرگ ترين دليل است در برترى حضرت(علیه السلام)بر شيخين نزد خداوند عزّ و جلّ و پيامبر او و افضل،شايستگى بيش ترى براى امامت دارد». سيّد شرف الدّين در مراجعات304/ مى گويد: «پس از اين زمان هر گاه براى سرور زنان جهان امرى ناخشنود پيش مى آمد رسول اللّه اين نعمت خدا و پيامبرش را به او يادآور مى شد كه ايشان را به ازدواج با بهترين امّتش درآورد تا اين تسلّى و آرامشى باشد براى فاطمه(س)در برابر ناگوارى هاى روزگار كه بدو رسيده است».

مبحث سوم:در برادرى على(علیه السلام)با پيامبر(صلی الله علیه و آله):

در كتاب مسند احمد بن حنبل (1)-به نقل از زيد بن ابى آدميّ آمده است كه گفته:بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شدم-پس على(علیه السلام)داستان برادرى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در ميان صحابه باز گفت.راوى مى گويد:على(علیه السلام)گفت:روحم برفت و پشتم بشكست آن گاه كه ديدم تو با اصحاب خود چنان مى كنى كه كردى.اگر اين از خشم تو بر من بود كه خشنودى و كرامت از آن توست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برگزيد من تو را برنگزيدم مگر براى خود.پس تو براى من همچون هارون هستى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست و تو برادر و وارث من هستى (2).

ص: 210


1- شايد مناقب احمد بن حنبل42/ مورد نظر بوده است.
2- عسقلانى در كتاب خود«فتح البارى در شرح صحيح بخارى»همان گونه كه در الغدير 174/3 از او نقل شده است مى گويد: «برادرى كرد بالاتر با پايين تر تا پايين تر از بالاتر سود برد و بالاتر از پايين تر يارى گيرد و به همين سبب در برادرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با على دقّتى در كار است چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از كودكى على(علیه السلام)يعنى پيش از بعثت پيوسته عهده دار او بوده است و اين همچنان ادامه يافته است». محبّ الدّين طبرى شافعى در«الرياض النضرة»همچنان كه در الغدير 113/3 از او نقل شده است مى گويد: بزرگ ترين دليل در والايى جايگاه على(علیه السلام)نزد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،عملكرد پيامبر(صلی الله علیه و آله)است در برادرى با على(علیه السلام)،چه،صورتى را به صورتى مى پيوست و آن دو را با يك ديگر گرد مى آورد تا آن جا كه ميان ابو بكر و عمر برادرى برقرار كرد و على را براى خويش ذخيره نمود و به خود اختصاصش داد.وه از اين سربلندى و فضيلت». راوى همين سخن را در همين مأخذ114/ به نقل از كفاية الطالب كنجى شافعى نقل مى كند. اسكافى نيز همين سخن را با بيان ديگرى در المعيار و الموازنه208/ مى آورد: «سپس بينديشيد در حديث برادرى و دلالت آشكار آن،چه،هر يك از آن ها را متناسب با منزلت او جدا كرد و سپس بر اساس ترجيح ها ميانشان برادرى برقرار كرد،و هيچ كس در ميان آن ها از على به پيامبر همانندتر و به برادرى با او شايسته تر نبود و لذا به سبب ترجيحش بر همه شايستۀ برادرى پيامبر گشت. برادرى على برتر از برادرى ديگرى بوده است چرا كه خود او بر ديگران برترى داشته است»نيز بنگريد به: كشف المراد418/. ابن شهرآشوب در مناقب 189/2 مى گويد: «اين دو محقّقا برادر نسبى نبوده اند و پيامبر اين را گفته است تا منزلت و برترى و امامت او را در ميان مسلمانان آشكار ساخته باشد تا هيچ يك از آن ها پيش نيفتد و بر او تحكّم نكند،و اين پس از زمانى بود كه پيامبر همۀ آن ها را با گزينش همسنگ هايى با هم برادر كرد و براى خود نيز همسنگى برگزيد.عرب ها چيزى را برادر چيزى مى خوانند هر گاه با اولى شبيه يا نزديك بوده يا با مفهوم آن همسانى داشته باشد،و از همين است سخن پروردگار كه: إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً [ص23/]كه جبرئيل و ميكائيل بودند،و اين سخن پروردگار كه: يا أُخْتَ هارُونَ [مريم28/]،پس از آن جا كه على،وصىّ پيامبر است در ميان امت،پس جايگاه او شبيه ترين جايگاه هاست به پيامبر و برادرى موجب چنين چيزى نمى گردد،زيرا چه بسا گاهى يك مؤمن برادر كافر و منافق باشد و بدين ترتيب امامت على(علیه السلام)به اثبات مى رسد». نظیر این سخن در صراط المستقیم 25/2-24 آمده است. سیّد شرف الدّین در مراجعات209/ می گوید: «روز برادری دوم،پنج ماه پس از هجرت در مدینه بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله)میان مهاجران و انصار برادری برقرار کرد و در هر دو بار،پیامبر از میان آن ها علی را برای خود برمی گزیند و از میان آن ها او را برادر خود می گیرد تا با این کار او را بر دیگران برتری داده باشد». شریف مرتضی در شافی همان گونه که در بحار الانوار 332/38-331 از او نقل شده است می گوید: «نصّ پیامبر(صلی الله علیه و آله)دو گونه است:یکی با لفظ و صراحت دلالت بر امامت دارد و یکی در عمل و سخن به گونه ای پشت سر هم و همراه با نرمی،و پیش تر روشن کردیم که هر سخن یا عمل پیامبر دلالت دارد بر جدا کردن امیر المؤمنین(علیه السلام)از جماعت و اختصاص دادن او به رتبه ها و جایگاه های والایی که برای دیگران در کار نبود و این بنا به نصّ،گواه امامت علی است از آن نظر که گواه است بر عظمت جایگاه و برتری محرز او،و امامت پس از نبوّت،در دین بالاترین جایگاه است و کسی که در دین،برتر باشد و در قدر و منزلت، بزرگ تر و در صدق،پایدارتر باشد به امامت شایستگی بیش تری دارد و کسی که وضعش گواه چنین اموری باشد،خود گواه امامت او خواهد بود.روشنگر این امر آن است که اگر سلطانی پیوسته در طول عمر و فرماندهی اش سخنان و اعمالی را از خود نشان دهد که دلالت داشته باشد بر برتری محرز و اختصاص مؤکّد و دوستی نزدیک و یاری رساندن کسی از اطرافیانش،او با چنین کارهایی در نزد اهلش،نامزد بالاترین جایگاه پس از فرمانده خواهد بود،و همین گواه شایستگی اوست در به دست آوردن بهترین مقام ها و چه بسا دلالت این گونه اعمال قوی تر باشد از دلالت سخن،زیرا در سخن گاهی مجاز راه می یابد در حالی که مجاز در اعمال وارد نمی شود و قبلا روشن کردیم که امام باید شخص افضل باشد و شخص مفضول نمی تواند امام گردد،و برادری از جملۀ همین اعمال است که دلالت دارد بر نهایت فضل و اختصاص. وی پس از ردّ اعتراضاتی که در این زمینه وارد شده است می گوید:از جمله اموری که دلالت دارد بر این که این برادری اقتضای برتری و بزرگداشت دارد و صرفا برای یاری رساندن و همکاری نبوده است. ظاهر خبرى است از امير المؤمنين(علیه السلام)در جاهاى مختلف كه با افتخار و سربلندى مى گفت:«من بندۀ خدا و برادر پيامبر خدا هستم و هر كه پس از من اين سخن را بگويد دروغگويى است اهل افترا».اگر در برادرى برترى محرزى نهفته نبود ديگر على بدان نمى باليد و دشمنانش بدين سخن چنگ در نمى افكند كه اين برادرى افتخارى ندارد و نيز اين گواه آن است كه اين برادرى وسيله اى است نيرومند در امامت و ركنى است استوار در استحقاق امامت،چه،حضرت(علیه السلام)در روز شورا هنگامى كه فضايل و مناقب و عوامل شايستگى امامت را در خود بر مى شمرد و فرمود:«آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر ميان خود و او برادرى برقرار كرده باشد؟». علامۀ بياضى در صراط المستقيم 25/2 مى گويد: «ببينيد مرتبۀ على را كه خداوند به پيامبرش دستور مى دهد در ميان صحابه با او برادرى برقرار سازد و در ميان ايشان جز على كسى را نيافت كه شايستگى برادرى او را داشته باشد،زيرا على همانند پيامبر بود در نسب و خلوص در نسب و در آيۀ تطهير كه عصمتش بيان شده است و در آيۀ: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ كه امامتش روشن گشته است و اين كه حضرت(علیه السلام)در سورۀ برائت و رساندن آن،نفس خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)به شماره آمده است،و نيز در اين سخن پروردگار كه: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ در روز مباهله و گذر كردن از درون مسجد در حال جنابت و باز ماندن در او. على(علیه السلام)در اين سخن بدان مى بالد و مى فرمايد: و از هنگامى كه ميان حاضران برادرى برقرار كرد. مرا خواند و با خود برادر كرد و فضل مرا آشكار ساخت هر خردمندى مى داند اگر كسى بر على پيشى جويد بر نظر او يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيشى جسته است. ابن بطريق در عمده175/-172 هنگام برشمردن شباهت هاى ميان اين دو در نسب و عصمت و ولايت و تبليغ و همانندى و گشوده شدن در و شايستگى امامت،مسأله را به تفصيل آشكار مى سازد و سپس مى گويد: «پس همسانى و همانندى و همشكلى او به پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اثبات مى رسد جز در آنچه كه پيامبر استثنا كرده است يعنى نبوّتى كه كسى در آن نظير پيامبر نيست،چه،پيامبر فرمود:جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.از اين رو صحيح است پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر اساس همانندى و همسانى در اين گونه منزلت ها و مشاركت با على در بيان جايگاهش در بهشت با مفادى كه در اخبار پيشگفته آمده است او را در دنيا و آخرت برادر خويش گيرد،امامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او مى فرمايد: اگر يارى شما با دست،به من نرسد يارى شما با زبان را از دست نخواهم داد». همين سخن را ابن بطريق در كشف الغمّه 330/1-329 نقل كرده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 419/2-418 مى گويد: «برادرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با على براى بهره مند شدن از غناى آن هنگام على(علیه السلام)كه با غنايم و جز آن به دست آمده يا رسيدن به منزلتى نبوده است كه بايد آن را متّكى به على دانست بى آن كه على به چيزى متّكى باشد بلكه مقصود پيامبر از برادرى با على،شناساندن منزلت او و بيان برترى اش بر ديگران بوده است،چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)هر كس را با برادرش برادر مى كرد-چنان كه برخى از اخبار گواه آن است-زيرا اين به هميارى و همكارى نزديك تر است و براى تأليف قلوب ضرورى تر و لذا امير المؤمنين(علیه السلام)همسنگ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) مى باشد،چنان كه آيۀ مباهله،على را خود پيامبر معرفى مى كند و اين خود،نماد امامت حضرت است و به همين سبب در روز شورا امير المؤمنين بدان احتجاج كرد و اين همان گونه است كه پيامبر اكرم در بسيارى از احاديث به اين سخن اشاره مى كند». نيز بنگريد به:قواعد المرام 186،صراط المستقيم 28/2-27.

ص: 211

ص: 212

ص: 213

راوى مى گويد:على گفت:يا رسول اللّه!ولى من از تو ارثى نمى برم.

پيامبر فرمود:پيامبران پيش از من ارثى نگذاشته اند.

على عرض كرد:پيامبران پيش از تو چه به ارث نهاده اند؟ پيامبر فرمود:كتاب خدا و سنّتشان (1)،و تو به همراه فاطمه در بهشت در كوشك من».

ص: 214


1- ابن بطريق در عمده235/ در بيان مقصود از ارث پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد: «كتاب و سنّت دو دليل هستند در صحّت ادّعاى پيامبر و ثبوت نبوّت او و اين دو را امام بر اساس فرض الهى و اعتبار آن به عنوان حقّى واجب،پس از پيامبر به ارث برد و لذا امامتش ثابت گشت و پيروى از او به شيوه اى وجوب يافت كه هيچ يك از بنى بشر نمى تواند در اين امامت با او شركت جويد،زيرا وارث شريعت،آگاه ترين مردم است به آن،و وارث كتاب نيز داناترين مردم است به آن،و هر يك از مردم كه داناترين مردم به اين دو باشد بايد پيشاپيش امتى قرار گيرد كه علمى نسبت به اين دو ندارند،و از آن جا كه اين دو،وسيلۀ تصديق ادّعاى پيامبرى هستند پس دو وسيلۀ تصديق امامت نيز خواهند بود،و بدين ترتيب امامت على(علیه السلام)به همان شيوه اى كه نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اثبات رسيد به اثبات مى رسد و آن چه شيوه اش اخصّ باشد وجوب آن الزم خواهد بود. استحقاق دوستى على بر اساس همين خبر به وجه ديگرى لزوم مى يابد و آن چنان است كه حضرت (علیه السلام)،با سببى صحيح از سوى خدا وارث كتاب خدا و سنّت پيامبر است و هر كه وارث كتاب و سنّت پيامبر باشد به آن دو آگاه تر خواهد بود.علم پيامبر نيز بيرون از كتاب و سنّت نيست كه اين دو به دليل خبر رسيده از قول خود پيامبر براى على(علیه السلام)حاصل است و لذا ثابت مى شود على براى پيروى از ديگران شايستگى بيش ترى دارد». بنگريد به:عمده237/-234،چنان كه كشف الغمّه 339/1 از او نقل كرده است. سيّد شرف الدّين در مراجعات300/-298 مى گويد: «بدون ترديد پيامبر(صلی الله علیه و آله)علم و حكمتى را براى على به ارث نهاد كه پيامبران براى اوصياى خويش. ...نصّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حديث بريده حاكى از آن است كه على بن ابى طالب وارث اوست. اسماعيل بن اسحاق قاضى مى گويد:يك وارث يا بر اساس نسب،ارث مى نهد يا دوستى،و اختلافى ميان اهل علم نيست در اين كه پسر عمو در زمان حيات عمو ارث نمى برد و اين مسأله اجماعى است كه تنها على،علم پيامبر را به ارث برده است».

ص: 215

خواهى بود در حالى كه برادر و دوست من هستى.

پيامبر سپس آيۀ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ را تلاوت كرد كه يك ديگر را در راه خدا دوست دارند و به يك ديگر مى نگرند (1).4.

ص: 216


1- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 222/2-220 مى گويد: «اين بنا به چند وجه گواه امامت امير المؤمنين(علیه السلام)است و بخشى از آيه دلالت بر آن دارد. اوّل:برادرى پيامبر با على كه گواه برترى اوست بر ديگر صحابه بر اساس نسبت با پيامبر و اين كه شخص افضل،همان امام است. دوم:اين سخن پيامبر كه فرمود:«تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،و اين روشنترين دليل است بر امامت على همان گونه كه به خواست خدا خواهى دانست. سوم:او ميراث انبيا براى جانشينان و اوصياى خود را كه همان كتاب و سنت است به ارث برد. چهارم:اين كه پيامبر خبر داد اين دو در يك كوشك خواهند بود و اين خود،دليل برترى و امتياز اوست بر ديگر آحاد امّت. پنجم:اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خبر داده است على(علیه السلام)بهشتى است و نزول آيه در بارۀ او و خود را روشن ساخته است و بدون ترديد صحيح نيست كسى خود خبر از بهشتى بودن فردى مشخص دهد مگر با علم به عصمتش،و يا اين كه از ملكه اى برخوردار باشد كه براى بزرگداشت خداوند سبحان او را از ارتكاب گناه باز دارد حتّى اگر خداوند او را از آتش دوزخ امان دهد يا به ندرت از روى خطا گناهى مرتكب شود و يا عمدا گناهى كند و در پى آن به توبه توسّل جويد،و در غير اين صورت،خبر دادن به اين كه او بهشتى است نقض غرض است كه همان دورى از محرّمات مى باشد و تشويقى خواهد بود از او براى انجام كار حرام،زيرا هر گاه امان از كيفر را به دست آورد مانعى او را از گناه باز نمى دارد و بدين ترتيب دروغ حديثى دانسته مى شود كه بنا به روايت قوم ده نفر را به بهشت بشارت داده است». او در پايان بحث مى گويد: «به هر حال اگر بشارت آيه و روايت امير المؤمنين(علیه السلام)دليل عصمت يا ثبوت اين ملكه در او باشد. حضرت(علیه السلام)،افضل و امام خواهد بود،چه،نخستين سه خليفه كه بزرگ ترين شان به شمار مى آيد چنين نبوده چه رسد به دو خليفۀ ديگر و خليفۀ اوّل اين را در خطبۀ خود در بارۀ خويش گفته است:(مادام كه من از خدا و رسول فرمان بردم فرمانم بريد و اگر از دستور خدا و رسول سركشى كردم ديگر طاعتى بر شما از من نيست.بدانيد كه من نيز شيطانى دارم كه سراغم مى آيد،هر گاه به سراغم آمد از من دورى كنيد و من ديگر بر موى و پوست شما تأثيرى نخواهم داشت)،و نمى دانم چگونه پيامبر كسى را به بهشت وعده دهد كه چنين باشد و او را از آتش در امان دارد تا همين سببى باشد براى ناچيز شمردن گناه و ستم بر امت». نيز بنگريد به:همان مأخذ303/-301،خصائص255/-254.

فقيه ابن مغازلى شافعى (1)-از انس روايت كرده است كه مى گويد:روز مباهله رسيد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد و على در جايى ايستاده بود كه پيامبر او را مى ديد و جايش را در نظر داشت ولى ميان او و هيچ كس برادرى برقرار نكرد و على با چشم گريان بازگشت.پيامبر(صلی الله علیه و آله)جوياى او شد و فرمود:ابو الحسن چه كرد؟ گفتند:يا رسول اللّه!با چشم گريان بازگشت.پيامبر فرمود:اى بلال!برو و او را نزد من بياور.بلال به سوى على(علیه السلام)رفت و اين در حالى بود كه او با چشم گريان به منزل وارد شده بود.فاطمه گفت:چه چيز تو را گريانده است؟خداوند چشمت را نگرياند.على گفت:اى فاطمه!پيامبر ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد در حالى كه مرا مى ديد و جايم را زير نظر داشت با هيچ كس برادرم نساخت.فاطمه گفت:خداوند غمگينت نسازد شايد كه تو را براى خويش ذخيره كرده است.پس بلال گفت:اى على! پيامبر(صلی الله علیه و آله)را پاسخ گو.على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه چيز تو را گريانده است اى ابو الحسن؟على گفت:يا رسول اللّه!ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كردى در حالى كه مرا مى ديدى و جايم را زير نظر داشتى و مرا با هيچ كس برادر نكردى.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را براى خويش ذخيره كرده ام.آيا اين تو را شاد نمى كند كه برادر پيامبر باشى؟عرض كرد:آرى يا رسول!من كجا و برادرى تو كجا؟پس پيامبر دست على را گرفت و بر منبر بالايش برد و فرمود:خدايا!اين از من و من از اويم.آگاه باشيد كه او براى من همچون هارون است به موسى[جز آن كه پس از من پيامبرى نيست]،بدانيد هر كه من سرور اويم اين على نيز سرور اوست.

على(علیه السلام)با خوشحالى بازگشت و عمر بن خطّاب به دنبال او مى رفت و مى گفت:به بهد.

ص: 217


1- اين سخن را در مناقب ابن مغازلى نيافتيم،ولى احقاق الحق 79/5 از او نقل مى كند.

اى ابو الحسن!سرور ما و هر مسلمانى گشتى.

حذيفة بن يمانى (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار،برادرى برقرار كرد و هر كس را با همسنگش برادر ساخت و سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و گفت:

اين برادر من است.

حذيفه مى گويد:رسول اكرم،سرور پيامبران و جلودار پرهيزگاران و فرستادۀ خداى جهانيان است كه همانند و همسنگى[در ميان مردم]ندارد[و على برادر اوست].

اخبار در اين باره بسيار است و اين منزلتى شريف و جايگاهى بزرگ است[كه مانند آن براى هيچ كس به دست نيامده است].

مبحث چهارم:در بستن درها:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)امير المؤمنين(علیه السلام)را به فضيلتى اختصاص داد كه هيچ كس جز او در آن شركت نداشت.

احمد بن حنبل در مسند خود (2)-به نقل از زيد بن ارقم روايت كرده است كه مى گويد:

گروهى از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)درهايى داشتند كه به مسجد باز مى شد.روزى حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين درها را ببنديد مگر در على را.گروهى در اين باره اعتراض كردند.راوى مى گويد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بپا خاست و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و فرمود:امّا بعد،به من دستور داده شده است اين درها را ببندم مگر در على را،و گروهى از شما اعتراض كرده اند.به خدا سوگند،چيزى را نبسته ام و نگشوده ام مگر آن كه مأمور به امرى شده ام و از آن پيروى كرده ام.

از كتاب مناقب ابن مغازلى (3)-به نقل از عدىّ بن ثابت روايت شده كه گفته است:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مسجد رفت و فرمود:خداوند به پيامبرش موسى وحى كرد كه براى من مسجدى پاك بنيان كن كه جز من و هارون و دو پسر هارون كسى در آن سكونت نورزد،و خداوند به من وحى كرده است كه مسجد پاكى بر پا كن كه جز من و على و دو پسر على كسى در آن سكونت نكند.

ص: 218


1- مناقب ابن مغازلى38/،ح 60.
2- مسند احمد بن حنبل 369/4.
3- مناقب ابن مغازلى252/،ح 301.

از حذيفة بن اسيد غفارى (1)-روايت است كه مى گويد:چون اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مدينه آمدند خانه اى نداشتند و در مسجد بيتوته مى كردند.پس پيامبر به آن ها فرمود:در مسجد بيتوته نكنيد كه گاهى محتلم مى شويد.سپس اين گروه،خانه هايى را در اطراف مسجد بنا كردند و درهاى آن را به روى مسجد قرار دادند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،معاذ بن جبل را به سوى ايشان فرستاد و او به ابو بكر ندا درداد و گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد از مسجد بيرون شوى[و درت را ببندى].او گفت:به ديده منّت.درش را ببست و از مسجد بيرون رفت.پيامبر سپس او را به سوى عمر فرستاد و معاذ به او گفت:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد درى را كه به مسجد باز مى شود ببند و از مسجد خارج شو.او نيز گفت سخن خدا و پيامبر را به ديده منّت مى دارم جز آن كه از خدا آرزو مى كنم دريچه اى را در مسجد به من واگذارد.معاذ سخن عمر را به پيامبر رساند.پيامبر سپس او را نزد عثمان فرستاد در حالى كه رقيّه نزد او بود.او گفت:به ديده منّت پس درش را ببست و از مسجد بيرون شد.پيامبر سپس او را به سوى حمزه فرستاد،او نيز گفت:

فرمان خدا و رسول را به ديده منّت مى دارم و على ترديد داشت و نمى دانست كه آيا او از كسانى است كه در مسجد اقامت خواهد داشت يا از آن بيرون خواهد شد.پيامبر اتاقى از اتاقهاى مسجد را براى او ساخته بود.پيامبر به او فرمود:پاك و مطهّر در مسجد سكونت كن.سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على به حمزه رسيد و به پيامبر عرض كرد:اى محمّد!ما را از مسجد بيرون مى كنى و جوانان فرزندان عبد المطلب را در مسجد نگاه مى دارى.

پيامبر خدا به او فرمود:اگر وحيى در كار نبود هيچ يك از شما را باقى نمى گذاشتم به خدا سوگند،اين را جز خدا بدو نداد و بشارتت باد كه تو از سوى خدا و رسولش بر خير و خوبى هستى.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او بشارت داد و او در روز احد شهيد شد.اين موجب شد برخى بر على حسد ورزند و در دل غصه خوردند ولى برترى على بر ايشان و ديگر صحابۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر آن ها آشكار شد.

اين خبر به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد و حضرت(صلی الله علیه و آله)به خطابه ايستاد و فرمود:گروهى از3.

ص: 219


1- همان255/-253،ح 303.

مردان از اين كه من على را در مسجد سكنا دادم غمگين شده اند.به خدا سوگند من نه آن گروه را بيرون كردم و نه على را سكنا دادم.همانا خداوند عزّ و جلّ به موسى و برادرش وحى كرد كه مردم تان را در مصر در خانه هايى جاى دهيد و خانه هاتان را در قبله قرار دهيد و نماز بر پا داريد،و به موسى دستور داد در مسجدش سكونت نورزد و در آن نكاح نكند و جز هارون و فرزندان او را در آن وارد نسازد،و على براى من همچون هارون است براى موسى.او برادر من است در برابر خاندانم و مسجد من براى هيچ كس حلال نيست كه در آن زن به نكاح درآورد مگر براى على و فرزندانش،و هر كس با او بدى پيشه كند به اين سمت برود-و با دستش به طرف شام اشاره كرد (1).ت.

ص: 220


1- ابن شهرآشوب در مناقب 195/2 مى گويد: «ويژگى اين دو[يعنى:فاطمه و على-عليهما السلام-]در گشودن در اين دو،دليل است بر فزونى رتبۀ اين دو و خشنودى خدا از آن ها،و جواز اقامت با جنابت در مسجد دليل طهارت و عصمت آن دو مى باشد». شيخ امينى در الغدير 213/3-211 اين سخن را با تفصيل بيش ترى بيان كرده است كه مى توانيد بدان مراجعه كنيد. علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 233/1-232 مى گويد: «اگر خداوند كه به درون آن ها آگاه است در آن ها را بست و در على را گشود،همين آگاهى به درستى باطن على در برابر آن ها ايجاب مى كند كه على بر آن ها امتياز داشته باشد و با اين كار،از پيروى كردن از آن ها منع كرده است،چه،به شرف نام او و ظهور برترى اش اشاره كرده و نقص و عدم صلاحيت آن ها را با تعريض بيان داشته است.» علاّمه مجلسى در بحار الانوار 35/39-34 مى گويد: «اين دليل فضيلت والا و بزرگوارى گرانسنگى است كه مستلزم امامت و خلافت و عصمت و طهارت مى باشد و به همين سبب على(علیه السلام)در شورا بدان احتجاج مى كند،و چه فضيلتى درخشنده تر از اين كه پس از اخراج حمزه سيد الشهداء با كهولت سن و قديم العهد بودن،او در مسجد جاى گيرد و تنها او اجازه داشته باشد در مسجد،جنب بگردد؟و آيا چنين سخنى جز براى بيان سزاوارى او به رياست عظمى و خلافت كبر است؟». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 410/2-409 مى گويد: «به طور كلّى استثنا كردن در ابو بكر كه از كسانى نبود كه خداوند او را از پلشتى پاك كرده باشد تا بتواند با جنابت به مسجد درآيد وجهى نداشت،به علاوۀ آن كه او براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)همچون هارون براى موسى نبود تا پيوندش با او زيبا باشد،پس آن چه دليل استثناى در اوست باطل است به ويژه با ضعف سند و ناهمسويى آن با اخبارى كه به بستن در او و در افراد شايسته تر از او كه از رعايت و كرامت برخوردار بودند يعنى حمزه شير خدا و شير پيامبر و عبّاس عموى پيامبر،تصريح دارند،تا جايى كه عبّاس خواهش كرد تنها مقدارى از در را باز بگذارند كه تنها او بتواند وارد شود ولى پيامبر اجازه نداد عبّاس منفذى هم داشته باشد. پيامبر با اين كار برترى امير المؤمنين(علیه السلام)را بر همۀ صحابه آشكار كرد و دانستند كه او به امامت،شايسته تر است». ابن بطريق در عمده 185-181[و اربلى در كشف الغمه 335/1-333 آن را بيان داشته]با تفصيل كامل بيش تر اين وجوه و وجوه ديگر را آورده است و در پايان سخنش مى گويد: «حال كه سلامت باطن و ظاهر او به اثبات رسيد،ضرورتا بايد به امامت شايسته تر باشد و كسى كه چنين باشد براى پيروى سزامندتر خواهد بود،زيرا هيچ كس ظاهرى همسنگ ظاهر او و باطنى چونان باطن او ندارد.پس تنها حضرت(علیه السلام)به اين دو اختصاص دارد و ثبوت آن هم رد نمى شود و در آيات محكم قرآن و اخبار صحيح رسول،ظاهر است.

مبحث پنجم:در مباهله:

قضيۀ مباهله دليلى است بر فضل كامل و پاكدامنى تامّ مولاى ما امير المؤمنين -عليه السلام-و افضل الصّلوات و اكمل التّحيات-و دو فرزند و همسرش-صلّى اللّه عليهم-،چه،پيامبر در نيايش به درگاه خدا و فراهم كردن دعايش براى دست يافتن به اجابت اين دعا،از آن ها يارى جست،و هنگامى كه اسلام،پس از فتح،انتشار يافت و سيطره اش توان گرفت گروه هايى نزد پيامبر آمدند كه از آن جمله كسانى بودند كه اسلام آورده بودند و گروهى از ايشان نيز امان مى خواستند تا در پرتو نظر حضرت(علیه السلام)نسبت به مردمشان به سوى آن ها باز گردند.از كسانى كه بر حضرت وارد شدند يكى نيز ابو حارثه

ص: 221

اسقف نجران بود به همراه سى مرد مسيحى كه در ميان ايشان،عاقب و سيّد و عبد المسيح نيز ديده مى شدند.آن ها به هنگام نماز عصر به مدينه آمدند در حالى كه جامه اى ديبا بر تن و صليبهايى به همراه داشتند.گروهى يهود نزد آن ها آمدند و گفتگويى ميان آن ها صورت گرفت.مسيحيان به آنان گفتند:شما چيزى نيستيد،و يهود به آن ها گفتند:شما چيزى نيستيد-همان گونه كه خدا اين را گفته است.

پس چون پيامبر نماز عصر بگزارد آن ها رو به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)آوردند و در پيشاپيش آن ها اسقف قرار داشت.پس گفت:اى محمّد!در بارۀ مسيح چه مى گويى؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بندۀ خدا بود كه پروردگار او را برگزيد و انتخابش كرد.اسقف گفت:آيا براى او پدرى مى شناسى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او از نكاح به وجود نيامد تا پدرى داشته باشد.اسقف گفت:پس چگونه مى گويى او بنده اى است مخلوق در حالى كه تو بندۀ مخلوقى را نديده اى مگر آن كه از طريق نكاح باشد و پدرى داشته باشد؟ خداوند تبارك اين آيات را نازل كرد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ (1)-،تا آن جا كه مى فرمايد:

فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (2) -.

پيامبر اين آيات را بر مسيحيان خواند و آن ها را به مباهله دعوت كرد و فرمود:

خداوند به من خبر داده است اندكى پس از مباهله عذابى بر مبطل نازل خواهد شد و حقّ از باطل آشكار مى شود.اسقف و اصحابش جمع شدند و به رايزنى پرداختند.و همگى همداستان شدند تا صبح روز بعد مهلت بگيرند پس چون به اردوگاه خود بازگشتند اسقف به آن ها گفت:در كار محمّد بنگريد اگر فردا به همراه فرزندانش مباهله كرد از مباهلۀ با او بپرهيزيد و اگر به همراه اصحاب خود مباهله كرد با او مباهله كنيد كه ديگر او چيزى نخواهد بود.

عاقب گفت:اى گروه نصارا به خدا سوگند كه دانسته ايد محمّد پيامبرى است فرستاده شده كه از امر صاحب تان كلام فصل را به همراه آورده است.به خدا سوگند هرگز مردمى با پيامبرى مباهله نكرده اند كه بزرگان شان زندگى كنند و كوچك هاى شانم.

ص: 222


1- آل عمران59/؛همانا مثل عيسى همچون مثل آدم است.
2- همان61/؛پس لعنت خداى را بر دروغگويان قرار دهيم.

رشد كنند و اگر چنين كنيد هر آينه نابود خواهيد شد.اگر شما همراهى دينتان را مى خواهيد و مايليد بر آن چه كنون هستيد باقى بمانيد اين مرد را بدرود گوييد و به سرزمين تان باز گرديد.فرداى آن روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه دست على(علیه السلام)را گرفته بود و حسن و حسين در برابر او مى رفتند و فاطمه(س)پشت سر او قرار داشت.

اسقف از آن ها پرسيد:پس به او گفتند:اين پسر عمو و داماد و پدر فرزندان او و محبوب ترين مردم نزد او يعنى على بن ابى طالب است،و اين دو كودك دو پسر دختر او هستند از على كه اين دو نيز از محبوب ترين مردمند نزد او،و اين دختر جوان،فاطمه دختر اوست كه عزيزترين مردم،نزد او و نزديك ترين آن ها به قلب اوست.

اسقف به عاقب و سيد و عبد المسيح نگريست و به آن ها گفت:بنگريد،فرزندان و اهل بيت خاصّش را آورده است.تا در حالى كه به حقّ خود مطمئن است به همراه آن ها مباهله كند.به خدا سوگند او آن ها را نياورده است در حالى كه بهراسد حجّتى عليه او اقامه شود،پس از مباهلۀ با او بپرهيزيد،به خدا سوگند اگر منزلت امپراتور نمى بود در برابر او اسلام مى آوردم،ولى با او مصالحه كنيد به گونه اى كه ميان تان اتّفاق نظر باشد و به سرزمين تان باز گرديد و در كار خود بينديشيد.اى گروه نصارا!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد به سبب آن ها كوهى را از جايش بركند آن را بر مى كند،با آن ها مباهله نكنيد كه نابود مى شويد و ديگر تا روز رستاخيز يك مسيحى هم بر زمين باقى نخواهد ماند.پس گفتند:اى ابو القاسم!بهتر ديديم كه با تو مباهله نكنيم و تو را بر دينت برقرار و خود را بر دين خويش ثابت بداريم.پيامبر فرمود:حال كه از مباهله ابا داريد پس اسلام آوريد و در اين صورت هر چه براى مسلمانان خواهد بود براى شما خواهد بود و هر چه برايشان باشد بر شما خواهد بود.آن ها از پذيرش اسلام سرباز زدند.پيامبر فرمود:پس من با شما مى جنگم.آن ها گفتند:ما توانايى جنگ با عرب ها را نداريم،ولى با تو مصالحه مى كنيم كه با ما جنگ نكنى و ما را نهراسانى و از دين مان بازمان ندارى و در برابر،سالانه دو هزار جامۀ ابريشمى به تو مى دهيم كه بهاى هر جامه چهل درهم است و كاستى و افزايش آن را به حساب مى گذاريم.هزار جامۀ ابريشمى در صفر و هزار جامۀ ابريشمى در رجب و سى جوشن از آهن.پيامبر به همين شرط با آن ها مصالحه كرد و فرمود:

سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست نابودى بر مردم نجران رخ نمود و اگر

ص: 223

تسليم نمى شدند به ميمون و خوك بدل مى گشتند و دره بر آن ها پر از آتش مى گشت و خداوند،نجران و مردم آن را تا پرنده اى بر سر درختشان ريشه كن مى ساخت و سالى بر مسيحيان نمى گذشت تا آن كه همگى شان به هلاكت مى رسيدند (1).

خداوند در اين آيه،نفس محمّد را همان نفس على معرفى مى كند و مى فرمايد:

وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ (2) .

ص: 224


1- مدارك نزول آيۀ مباهله در شأن امير المؤمنين و ساير اهل بيت(علیه السلام)از كتب عامه در احقاق الحق 62/3 -46 و 91-70 آمده است.
2- علامۀ مجلسى در بحار الانوار 258/35-257 در احتجاج امام رضا(علیه السلام)به آيۀ مباهله به نقل از كتاب فصول شيخ مفيد مى گويد: «روزى مأمون به امام رضا(علیه السلام)گفت:مرا از بزرگ ترين فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)آگاه ساز كه قرآن بر آن دلالت دارد.راوى مى گويد:امام رضا(علیه السلام)فرمود:فضيلت مباهله.خداوند سبحان مى فرمايد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ ،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)حسن و حسين(علیه السلام)را فرا خواند كه دو پسر او بودند و فاطمه(س)را كه در اين جا نساء او شمرده مى شود و امير المؤمنين(علیه السلام)را كه بنا به حكم الهى همان نفس پيامبر بود،و ثابت شده است كه هيچ كس از مخلوقات خدا بزرگ تر و برتر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيست.و اين ايجاب مى كند بنا به حكم الهى هيچ كس از نفس رسول اللّه برتر نباشد.راوى مى گويد:مأمون به حضرت(علیه السلام) عرض كرد:آيا خداوند«ابناء»را با لفظ جمع نياورده است در حالى كه پيامبر خدا تنها دو پسرش را فرا خواند؟و آيا«نساء»را با لفظ جمع نياورده است در حالى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)تنها دخترش را فرا خواند؟و آيا جايز است براى كسى دعا كند كه نفس خود اوست و در حقيقت،مقصود،تنها نفس خود او باشد؟پس آن فضلى كه ذكر كردى براى امير المؤمنين(علیه السلام)نمى باشد. راوى مى گويد:امام رضا(علیه السلام)به او فرمود:يا امير المؤمنين!آن چه گفتى صحيح نيست و دعاكننده،كسى است كه براى ديگرى دعا كند چنان كه فرمانده نيز بايد به ديگرى فرمان دهد و در حقيقت صحيح نيست براى خود دعا كند چنان كه در حقيقت،نمى تواند به خود فرمان دهد و از آن جا كه پيامبر در مباهله جز به امير المؤمنين(علیه السلام)به مردى دعا نكرده است ثابت مى شود كه على همان نفس پيامبر است كه خداوند در كتابش بدو توجّه كرده است و اين حكم او را در قرآنش آورده است.راوى مى گويد:مأمون گفت:وقتى پاسخ آيد پرسش فرو مى ريزد». طبرسى آن گونه كه همين مأخذ266/ از او نقل كرده است در تفسير اين آيه مى گويد: «همه اتّفاق نظر دارند که مقصود از«نساءنا»در این آیه فاطمه(س)است،زیرا در مباهله جز او زنی نبود و این دلالت بر برتری زهرا دارد به همۀ زنان و«انفسنا»یعنی فقط علی و جایز نیست مفهوم آن،خود پیامبر(صلی الله علیه و آله)هم باشد،زیرا پیامبر،همان دعاکننده است و جایز نیست انسانی به خود دعا کند و صحیح آن است که به دیگری دعا کند،و اگر این سخن«و انفسنا»ناگزیر اشاره است به غیر پیامبر لا جرم باید اشاره باشد به علی(علیه السلام)،زیرا هیچ کس ادّعا نکرده است که کسی جز امیر المؤمنین(علیه السلام)و همسر و دو فرزند او در مباهله وارد شده باشد و این دلیلی است بر نهایت فضل و والایی مرتبۀ حضرت و رسیدن ایشان به قلّه ای که هیچ کس را توان رسیدن بدان نیست،چرا که خداوند سبحان او را نفس رسول قرار داده است و این جایگاهی است که هیچ کس بدان نتواند نزدیک شد». ابن بطریق در عمده192/ می گوید: «پس حال که خداوند تعالی آن ها را دلیل صدق پیامبر در ادّعای خود و نشانۀ صدق قرآن کریمی قرار داده است که خود آن تصدیق کنندۀ دیگر پیامبران(علیه السلام)و کتاب های آسمانی است،پس سوگند به آن ها(علیه السلام)همسنگ هر پیامبر و هر کتابی است.اگر خداوند سبحان می دانست یکی از معجزه های ماندگار پیامبر در تصدیق او و تصدیق کتاب خدا جای آن ها را می گرفت،آن را می آورد و اهل بیت(علیه السلام)را کنار می نهاد،زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله)در برابر منکران با رساترین اعجاز و تکان دهنده ترین آیات در دل هاشان رویارویی می کرد،و اگر مبارز طلبی با مسیحیان نجران هنگام انکار قرآن و نبوّت با مباهلۀ اهل بیت(علیه السلام)صورت پذیرفت که آن نیز با وحی خداوند بود تا در برابر آن تصدیق پیامبر و قرآن کریم باشد،این در تعبّد امّت در پیروی از آن ها و الگو قرار دادن ایشان،رساتر بوده است و آن چه در تعبّد،رساتر باشد در لزوم حجّت، ضرورتر است،و آن چه در لزوم حجّت،ضرورتر باشد چنان تنگاتنگ واجب است که هیچ خللی بدان راه نیابد و آن چه تنگاتنگ وجوب یابد و خللی بدان در نیاید واجب است چونان وجوب شناخت خدا و شناخت پیامبر(صلی الله علیه و آله)به دلیل همانندهای پیشگفته در قرآن کریم از آن چه در اخبار صحیح پیرامون وجوب ولایت امیر المؤمنین همچون وجوب ولایت خداوند سبحان و ولایت پیامبر(صلی الله علیه و آله)در این آیۀ شریفه ذکر شد: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ . نظیر این سخن در خصائص112/-110 آمده است. زمخشرى در كشّاف چنان كه در طرائف43/ از او نقل شده است مى گويد: «در اين قوى ترين دليل نهفته است در فضل اصحاب كساء(علیه السلام)،و در آن برهانى روشن است در صحت نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،زيرا هيچ موافق و مخالفى روايت نكرده است كه آن ها به اين امر پاسخ دادند». محقّق دوانى در نور الهدايه چنان كه ميرزا احمد آشتيانى در لوامع الحقائق32/-31 آن را خلاصه و ترجمه كرده است مى گويد:«اگر چه در تعيين جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ميان گذشتگان اختلاف بسيارى است و باورها و نحله هاى گوناگونى دارند،ولى از ميان آن ها سخن حقّى كه شايستۀ تصديق است تنها ميان دو مذهب به چشم مى خورد كه عبارتند از مذهب اهل سنّت و جماعت كه قائل به خلافت خلفاى چهارگانه هستند و مذهب تشيّع كه قائل به امامت دوازده امام هستند.من پس از آن كه در كتاب هاى هر دو گروه نگريستم سخنان و دلايل بسيارى را در اثبات مذهبشان يافتم كه نگارش آن ها شدنى نيست،ولى هنگامى كه به قانون عقل مراجعه كردم بدين حكم كردم كه جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشانه و نمونه اى است از خود او، پس ناگزير بايد در كمالات علمى و عملى و نفسانى و روحانى همانند خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد و از نفسى قدسى بهره برد تا بر حسب آمادگى اش از آغاز عمر تا پايان از دايرۀ عصمت،پا فراتر ننهد و سخن او حجّتى باشد كه به هيچ روى شائبه اى بدان راه نيابد و دين و شريعت پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به وضع خود،پايدار نگاه دارد و پس از كند و كاو در سخنان اختلافى يا مورد اتّفاق هر دو گروه،دريافتم كه على در كمالات علمى و عملى به جايى رسيده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به امر الهى او را در مرتبۀ نفس شريف خويش قرار داد و اين چنين است كه آيۀ مباهله بدان تصريح دارد آن جا كه خداوند مى فرمايد: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ... مفسّران،اتّفاق دارند كه مقصود از«انفسنا»على بن ابى طالب و مراد از«ابناءنا»و«نساءنا»حسن و حسين و فاطمۀ زهرا(علیه السلام)مى باشد.نيز دانستم كه على(علیه السلام)حتّى پيش از تولّد،هنگامى كه در رحم مادرش فاطمه دختر اسد قرار داشته است صاحب نفسى قدسى و علمى لدنى(غير اكتسابى)بوده است.هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فاطمه بنت اسد را مى ديد كه نشسته است،فاطمه بدون اختيار و اراده بر مى خاست و هنگامى كه از دليل برخاستن بى اختيار در برابر پيامبر(صلی الله علیه و آله)از فاطمه پرسش مى كردند پاسخ مى داد هنگامى كه من، بهترين آدميان حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)را مى بينم جنينى كه در شكم من است از روى ادب براى او برمى خيزد و هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سمتى روى مى آورد در مى يابم كه جنين نيز به همان سمت روى مى گرداند. بيش تر علماى اهل سنّت در كتاب هاى خود در بيان وجه دعا براى حضرت(علیه السلام)،هنگام بردن نام شريفش به«كرّم اللّه وجهه»(در برابر ديگر خلفا و صحابه)همان معنايى را آورده اند كه ما ذكر كرديم،و لذا دانستم مقام رسالت و مرتبت حضرت پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيش از تولّد براى على(علیه السلام)روشن بوده است،و اين از آن روست كه ايشان به خلافت خلفاى سه گانه از نفس قدسى و ويژگى هاى آن برخوردار بوده است». مراجعه كنيد به:رسالۀ نور الهداية،چاپ شده در«الرسائل المختاره»122/-120. نيز بنگريد به:تلخيص الشافى 7/3-6،كشف المراد411/،كشف الغمّه 233/1،صراط المستقيم 210/1،بحار الانوار 271/35-268(پاسخ علاّمۀ مجلسى به سخن فخر الدين رازى پيرامون همين آيه)، حق اليقين 268/1،دلائل الصدق 388/2-386 و لوامع الحقائق11/.

ص: 225

ص: 226

مبحث ششم:در وجوب محبّت و مودّت به على(علیه السلام):

خداوند متعال مى فرمايد: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى (1)-،و امير المؤمنين سرور ذوى القربى است (2).

ص: 227


1- شورى23/.
2- مصنف در نهج الحق175/ در ذيل همين آيه مى گويد: «وجوب مودّت،مستلزم وجوب طاعت است». شيخ مظفّر پس از بيان آياتى در مفهوم قربى در دلائل الصدق 125/2 مى گويد: «پس مشخّص مى شود كه مراد از آيه چهار تن مطهّر است،و همين آيه دليل برترى و عصمت آن ها و گواه اين است كه آن ها برگزيدگان خداوند سبحان اند،زيرا اگر چنين نمى بود تنها مودّت آن ها واجب نمى گشت و مودّت آن ها به اين جايگاه بى مانند نمى رسيد،چرا كه اين مودّت،همان اجر تبليغ و رسالتى است كه هيچ اجر و حقى بدان نمى ماند و از همين رو خداوند مودّت به نزديكان نوح و هود را اجر تبليغ آن دو قرار نداد،بلكه نوح گفت: لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّه و هود گفت: لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ ،پس امامت در خويشان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)منحصر است،چه،امامت مفضول با امامت فاضل صحيح نيست چه رسد به چنين فضل درخشانى،به علاوۀ آن چه مصنّف(ره)بيان داشت در اين كه وجوب مطلق مودّت مستلزم فرمانبرى مطلق است و ضرورتا عصيان و سركشى با مودّت مطلق و وجوب مطلق فرمانبرى منافات دارد كه خود مستلزم عصمتى است كه شرط امامت مى باشد و بنا به اجماع،معصومى هم جز آن ها نيست،پس امامت به ويژه با وجود وجوب فرمانبرى همۀ امّت از ايشان،منحصر در آن هاست». سيّد شبّر در حقّ اليقين 270/1 مى گويد: «وجوب مودّت،مستلزم وجوب طاعت است،زيرا مودّت با عصمت،واجب مى گردد،چه،با وجود ارتكاب خطا از سوى آن ها ترك مودّت ايشان واجب مى گردد،چنان كه خداوند مى فرمايد: لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ [مجادله22/؛]،و بنا به اتّفاق جز آن ها كسى معصوم نيست. پس على و دو پسر او امام مى باشند». ابن بطريق در خصائص88/ پس از سخن پيرامون اين كه وجوب مودّت اهل بيت به دليل آيه مباهلۀ همچون وجوب مودّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)است مى گويد: «اين سخن پروردگار نيز دليل وجوب فرمان بردن از ايشان است: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ ،و از آن جا كه مودّت به ايشان همچون مودّت به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است پس بايد فرمانبرى از ايشان همچون فرمانبرى از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)باشد و آن نيز همچون فرمانبرى از پروردگار است به دليل اين سخن پروردگار كه: مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ . اين قوى ترين دليل است در وجوب پيروى از ايشان(علیه السلام)و«الاّ»در اين آيه به معناى«غير»است كه به مفهوم بزرگداشت امر آن ها و تجليل از خود آن هاست». بنگريد به:كشف المراد418/،الفصول المهمّه220/.

ص: 228

احمد در مسند (1)-خود روايت مى كند كه پيامبر،دست حسن و حسين را گرفت و فرمود:هر كه من و اين دو پدر و مادر اين دو را دوست دارد به روز رستاخيز در منزلگاه من خواهد بود.

از مسند (2)-به نقل از زيد بن حبيش آمده است كه گفته:على(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند [از آن چه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من قول داده است]به من بغض نمى ورزد مگر شخص منافق و مرا دوست نمى دارد مگر شخص مؤمن.

در همان جا (3)-به نقل از عبد الرحمن بن ابى ليلى آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

فردا درفش را به دست مردى خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبر هم او را دوست دارند.يورش آورنده است و گريزنده نيست و اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)با آن سرفراز مى شوند.پس آن را به على(علیه السلام)سپرد (4).8.

ص: 229


1- مسند احمد بن حنبل 77/1.
2- همان 84/1.
3- همان 99/1 و نظير آن در 133/1 با افزايشى در آغاز سخن.
4- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 15/3-14 پس از آوردن اخبار مربوط به اين مبحث مى گويد: «اين اخبار و هر آن چه در اين داستان و چگونگى ماجراى آن روايت شده است دليل است بر نهايت برترى و پيشروى،زيرا اگر اين سخن مفيد نكته اى نباشد جز محبّتى كه براى اين گروه حاصل شده و در ميان آن ها موجود است ديگر آن ها خواهان به دوش كشيدن پرچم نمى بودند و از خود گرايش نشان نمى دادند تا براى حمل پرچم فرا خوانده شوند و امير المؤمنين مورد حسرت قرار نمى گرفت و سخن سرايان او را نمى ستودند و خود او به اين جايگاه نمى باليد،و در مجموع داستان و تفصيل آن-اگر در آن درنگ شود-تقريبا چاره اى جز برترى و نهايت پيشروى در ميان نخواهد بود». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 18/39 مى گويد: «همانا خداوند دوست نداشتن على را به ناكامان و ستمكاران و كافران و سرمستان و گردنكشان و اسرافكاران و متجاوزان و تبهكاران و هر كافر گنه پيشه و هر خودبين فخرورزنده و امثال آن ها نسبت داده است و اين بر كسى كه در آيات كريمه ژرف انديشى كند پنهان نمى ماند و كسى كه چنين باشد چگونه مى تواند سزامند خلافت و امامت و جلودارى همۀ امّت به ويژه بهترين و برترين آن ها على بن ابى طالب(علیه السلام) باشد؟و نيز گواه اين است كه در اين آيۀ مباركۀ قرآنى يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ ،درودها بر على نازل شده است نه بر ابو بكر چنان كه امام آن ها رازى در تفسيرش گمان برده است،چه،جايز نيست پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آن را از حضرت(علیه السلام)نفى كند كه خداوند براى او اثبات كرده است». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 395/2-394 مى گويد: «اگر به درستى اين حديث حكم شود لازم خواهد آمد به كاستن شيخين نيز حكم شود،همان گونه كه اين حديث،كمال و فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)را در بر دارد،چرا كه ستايش اين گونۀ حضرت(علیه السلام)پس از آن كه اين دو پرچم را باز گرداندند صراحتا فروگذارى آن دو را در بر دارد و اين كه آن دو نفر فاقد چنين ويژگى هستند،چه،آن دو خدا و رسولش را دوست نمى داشتند و خدا و رسولش هم آن دو را دوست نمى داشتند و اين كه آن دو گريزندگانى بودند بى آنكه يورش آوردند و اين بر كسى كه همانندها را از نظر بگذراند پوشيده نيست.اگر كسى پيكى را براى اداى وظيفه اى گسيل دارد و او نتواند وظيفه را به انجام رساند و او به پيك بگويد:اينك پيك استوارى را گسيل خواهم داشت كه هم او مرا دوست دارد و هم من او را،اين سخن خود گواه آن خواهد بود كه پيك نخست اين ويژگى را نداشته است.اگر چه اين توصيف پيامبر در حق حامل پرچم كه او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند ارتباطى به مقام ايشان(علیه السلام)ندارد مگر از نظر بيان اين نكته كه هر كس خدا و رسول او را دوست داشته باشد بايد جان خويش را در راه آن دو ايثار كند و هنگام جهاد نهراسد و كسى را كه خدا و رسول دوستش دارند با فرار از سپاه كه از بزرگ ترين گناهان و بدترين لغزش هاست از فرمان آن دو سر بر نمى تابد،پس شايسته است آن دو مرد نيز از اين ويژگى پسنديده برخوردار باشند،و در اين هنگام هر گاه على(علیه السلام)در برابر آن دو به دوستى نسبت به خدا و پيامبر و دوستى خدا و پيامبرش نسبت به او اختصاص يابد ديگر براى امامت متعيّن خواهد شد،زيرا چگونه ممكن است امام امّت و جلودار دين كسى باشد كه خدا و رسول را دوست نداشته باشد و خدا و رسول هم او را دوست نداشته باشند و انسانى باشد هراسان و گريزان. بنگريد به:عمده160/-158.

از حذيفه،روايت شده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه مى خواهد به عصاى ياقوتى چنگ زند كه خدا به قدرت خود آن را آفريده و بدان دستور داده تا هستى يابد

ص: 230

بايد پس از من ولايت على بن ابى طالب را بپذيرد (1)(2).

از كتاب ابن خالويه و كتاب مناقب خوارزمى (3)-به نقل از عبد اللّه بن مسعود آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)از خانۀ زينب دختر جحش خارج شد و به خانۀ امّ سلمه آمد.پس كسى بيامد و در بكوفت.پيامبر گفت:اى امّ سلمه برخيز و در را بگشاى.امّ سلمه گفت:

گفتم:اين كيست يا رسول اللّه كه آن قدر مهم است كه من بايد در را براى او بگشايم و در حالى كه مچهاى من پيداست او را ديدار كنم و حال آن كه ديروز در بارۀ من آياتى از قرآن مجيد نازل شده است؟پيامبر فرمود:اى ام سلمه!فرمانبرى از پيامبر،فرمانبرى از خداست و سركشى از پيامبر،سركشى از خداوند عزّ و جلّ.به كنار در،مردى است نه سبك سر و نه ساده لوح،و به منزلى در نمى آيد كه صدايش شنيده نشود و او خدا و پيامبرش را دوست دارد[و خدا و پيامبر هم او را دوست دارند].امّ سلمه مى گويد:در را گشودم.او دو طرف در را گرفت و من باز گشتم تا به پرده درآمدم و چون ديگر صداىد.

ص: 231


1- اين نكته را در مسند احمد نيافتيم ولى در حلية الاولياء 86/1 بدان دست پيدا كرديم و در آن چنين بود: كسى كه شاد مى شود چون من بزيد و همچون من بميرد و به عصاى ياقوتى چنگ زند كه خداوند متعال آن را آفريده است....
2- سيد حامد حسين در خلاصۀ عبقات الانوار 183/3 در پايان بابى كه اين خبر را با الفاظ و سندهاى گوناگون مى آورد و مى گويد: «اين احاديث اندك،قطره اى است از درياى فضايل عترت پاك(علیه السلام)كه براى ثبوت امامت و خلافت آن ها و بطلان سخنان دشمنان و ستيزه جويان آنان و فرو افتادن احاديث جعلى كه در برابر حديث ثقلين و حديث سفينه بدان استشهاد مى كنند كافى است و سپاس مر خداى جهانيان راست». او در همين مأخذ 220/4 زير همين خبر مى گويد: «اين دليل است بر وجوب پيروى از امامان،پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين كه امامان،خاندان پيامبرند و على نخستين ايشان است،و در آن هشدارى است براى امت در تكذيب فضل ايشان تا بدين وسيله پيوند پيامبر را نگسلند و از شفاعت او به روز رستاخيز بى بهره نگردند. پس درنگى بايد.آيا اين حديث در برگيرندۀ تكذيب كنندگان حديث نور و منكران دلالت آن نيست؟».
3- به نسخه اى از كتاب ابن خالويه دست نيافتيم ولى اين روايت در مناقب خوارزمى43/ ديده مى شود.

پايى نشنيد داخل شد و بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سلام كرد.پيامبر سپس فرمود:اى امّ سلمه آيا او را مى شناسى؟گفتم:آرى،او على بن ابى طالب است.پيامبر فرمود:او برادر من است، محبّت او محبّت من و گوشت او گوشت من و خون او خون من است.اى امّ سلمه!او پس از من از ميان برندۀ دشمنان من است،پس گوش كن و گواه باش.اى امّ سلمه او ظرف علم من است و پس از من ولىّ من،پس گوش كن و گواه باش،او كشندۀ پيمان شكنان و ستمكاران و از دين برون رفتگان است پس از من،پس گوش كن و گواه باش،به خدا سوگند او زنده كنندۀ سنّت من است،پس گوش كن و گواه باش،اگر كسى خدا را ميان ركن و مقام،هزار سال و در پس آن هزار سال پرستش كند و سپس در حالى به ديدار خدا رود كه بغض على در سينه دارد خداوند او را به رو در آتش دوزخ فكند.

در كتاب فردوس (1)-به نقل از معاذ آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

محبّت به على بن ابى طالب،حسنه اى است كه هيچ سيّئه اى با آن زيان نمى رساند و بغض به على بن ابى طالب سيّئه اى است كه با آن حسنه اى سود نرساند.

در همين كتاب (2)-به نقل از ابن مسعود آمده است كه:يك روز محبّت به خاندان محمّد بهتر از يك سال عبادت است و كسى كه با داشتن اين محبّت در دل بميرد به بهشت درآيد.

در همين كتاب (3)-به نقل از ابو ذر آمده است كه پيامبر فرمود:على،در دانش و هدايت من است و آن چه را پس از خود مى فرستم براى امّتم تبيين مى كند.محبّت به او ايمان و بغض به او نفاق و نگريستن به او از روى مهر و دوستى،عبادت است.

در كتاب مناقب خوارزمى (4)-به نقل از جابر آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل از سوى خدا براى من برگ سبزى از درخت مورد آورد كه در آن به رنگ سپيد نوشته/.

ص: 232


1- احقاق الحق 257/7 به نقل از كتاب فردوس.
2- همان 483/18 به نقل از كتاب فردوس.
3- همان 338/4،به نقل از«مفتاح النجا في مناقب آل العبا»از محمد خان بن رستم خان معتمد بدخشى كه آن را از ديلمى نقل مى كند و در آن پاره اى اختلاف ديده مى شود.
4- مناقب خوارزمى27/.

شده بود:من محبّت على بن ابى طالب را به همۀ خلايقم واجب گردانيدم (1)،پس اين را از سوى من به آن ها برسان.

در همين كتاب (2)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اگر همۀ مردم در محبّت نسبت به على بن ابى طالب همداستان مى شدند ديگر خداوند آتش را نمى آفريد (3).

در همين كتاب آمده است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!اگر بنده اى خداى را چنان عبادت كند كه نوح در ميان قومش و چونان كوه احد زرى از آن او باشد كه در راه خدا انفاق كند و عمرش آن قدر بپايد كه پاى پياده هزار حج بگزارد و در پى آن،مظلوم، ميان صفا و مروه به قتل رسد ولى دوستى تو را در دل نداشته باشد شميم بهشت را استشمام نكند و بدان در نيايد (4).].

ص: 233


1- همان.
2- همان28/.
3- اربلى در كشف الغمّه 100/1 در تبيين اين خبر مى گويد: «چگونگى تبيين آن چنين است كه محبّت به على(علیه السلام)فرع بر محبّت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)و تصديق اوست در هر آن چه به ارمغان آورده است،و محبّت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)و تصديق او فرعى است از شناخت خداوند متعال و وحدانيت او و عمل كردن به بايدها و دورى گزيدن از نبايدهاى او و روى آوردن به كتاب و سنّت پيامبر اوست و روشن است كه اگر همۀ مردم بر اين سرشت آفريده مى شدند ديگر آتشى آفريده نمى شد،و چگونه على را دوست خواهد داشت كسى كه ناهمسو باشد با على در علم و حلم و زهد و ورع و نماز و روزه و شتافتن او به طاعت از خدا و پيشگام شدن در اين راه و روى آوردن او به كتاب خدا در حلال شمردن حلال و حرام دانستن حرام و تلاشش در راه خدا در حالى كه نيزه و شمشير براى او مى زند و به جامه اى زبر و خوراكى سفت بسنده مى كند و در محراب به عبادت مى ايستد و شب را با اعمال صالح سر مى كند.اين ويژگى ها را بنده اى جز او نمى تواند داشته باشد ولى او خود مى فرمايد:مرا با پاكدامنى و كوشش يارى رسانيد.او شيعۀ خويش را چنين توصيف مى كند:شكمشان از گرسنگى فرو رفته است، چشمان شان از گريه تار مى بيند».
4- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 49/2 زير همين خبر مى گويد: «مى گويم:زيرا او مؤمن نيست و ايمان بنا به نص قرآن،شرط وجوب پاداش است: وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ [طه 112].

كسى به سلمان گفت:تو چه قدر على را دوست دارى! سلمان پاسخ داد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:هر كه على را دوست بدارد به تحقيق مرا دوست داشته است و هر كه على را دشمن دارد به تحقيق مرا دشمن داشته است (1).- در همين كتاب (2)-به نقل از ابن عمر آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه على را دوست بدارد خداوند نماز و روزه و عبادت او را بپذيرد و دعايش پذيرفته گرداند.آگاه باش هر كه على را دوست بدارد خداوند در برابر هر يك از شريان هاى پيكر او شهرى در فردوس بدو بخشد.آگاه باش هر كه خاندان محمّد را دوست بدارد از حساب و ميزان و صراط در امان خواهد بود.آگاه باش هر كه بر محبّت خاندان محمّد بميرد من به همراه پيامبران در بهشت ضامن او خواهيم بود.هوش دار كسى كه به طور نوشته خاندان محمّد را دشمن دارد روز رستاخيز به صورتى مى آيد كه ميان دو ديده اش نوشته باشد:نوميد از رحمت الهى.

از عبد اللّه بن مسعود (3)-است كه گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:هر كه گمان برد به من و آنچه آورده ام ايمان آورده است در حالى كه على را دشمن دارد دروغگوست نه مؤمن.

ابى بردة مى گويد:روزى نشسته بوديم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سوگند به خدايى كه جان من در دست اوست به روز رستاخيز بنده هنوز يك قدم برنداشته كه خداوند پيرامون چهار امر از او پرسش كند:عمرش را صرف چه كرده است،پيكرش را در چه راهى پوسانده است،مالش را از كجا به دست آورده و در چه راهى به مصرف رسانده5.

ص: 234


1- همان 30.
2- همان 32.
3- همان 35.

است و بالاخره پيرامون محبّت ما اهل بيت پرسش خواهد كرد.عمر بن خطّاب عرض كرد:نشانۀ محبّت تان پس از شما چيست؟ابن بردة مى گويد:پيامبر دستش را بر سر على(علیه السلام)كه در كنار او بود نهاد و فرمود:محبّت پس از من محبّت اوست (1).1.

ص: 235


1- ابن بطريق در عمده 283 مى گويد: «اگر اعمال انسان به محبّت على(علیه السلام)برسد به جايگاه هر عملى دست يازيده كه آدمى با آن اميد نجات مى برد و اين نيست مگر براى رسول خدا يا كسى كه پس از او در جايگاهش نشيند كه با اين اخبار،پس از پيامبر،ولايت براى او ثابت مى گردد».ابن بطريق پس از آوردن اخبار مربوط به وجوب محبّت على و دشمن داشتن دشمن او(ص 284)مى گويد: «از آن جا كه دوستى با او انسان را به بالاترين درجات بهشت در مى آورد و دشمنى با او آدمى را به پايين ترين جايگاه هاى دوزخ فرو مى فكند،پس او را بايد راه رستگارى دانست و كسى كه راه رستگارى باشد به پيروى شايسته تر است،و اين همه را پيامبر نگفته است مگر براى آن كه امّت بداند او سزاوار امامت است چرا كه چنين چيزى در كس ديگر همنواختى ندارد». او در همين مأخذ219/ سخنانى دارد نظير آن چه گفته آمد و در پى مى گويد: «اين است پايانۀ نهايى در وجوب پيروى و نهايت پاكى در گزينش.از اين گذشته محبّت به على(علیه السلام)راه هدايت و رهيافتگى نيست مگر از اصلى صحيح كه همان دوستى خدا و نيز محبّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)است به حضرت(علیه السلام)،و از همين رو به ما دستور داده شده است حضرت(علیه السلام)را دوست بداريم كه محبّت خدا نسبت به او برچيدن و محبّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نسبت به او برگزيدن و محبّت امّت نسبت به او همان پيروى كردن از ايشان است و به همين سبب،على(علیه السلام)راه روشنى است در نجات پيرو و حجّتى آشكار براى جلوگيرى از گمراهى گمراه». علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 51/2 پس از بيان وجوب محبّت و فرمانبرى از حضرت(علیه السلام)و دشمن داشتن دشمنان او مى گويد: «اين مطلب را سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در روايت تقويت مى كند:«نخستين شكافى كه در اسلام پديد آمد مخالفت با على و نخستين حق در اسلام پيروى از على بود».مقصود از محبّت در اين جا پيروى كردن از حضرت(علیه السلام)و الگو قرار دادن ايشان است،و هويداست كسى كه بر حضرت پيشى جويد و فردى كه از اين كس پيروى كند حضرت(علیه السلام)را دوست ندارد،زيرا او را به خشم آورده حقّش را غصب كرده است و قبلا در سخنان پيامبر(صلی الله علیه و آله)گفته شد كه«نگونبخت كامل كسى است كه على را دشمن بدارد و كسى كه او را آزار رساند يا يهودى برانگيخته خواهد شد يا مسيحى»پس ضرورتا بايد حضرت(علیه السلام)را جلو داشت و اين امرى بايسته است كه هيچ گريزى از آن نيست». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 310/39 در پايان باب«حبّ على ايمان و بغض او كفر است»مى گويد: «بيان:بر انسان درنگ ورز پوشيده نيست كه بيش تر اخبار اين باب نصّ در امامت است كه برخى از آن ها نيز ظاهر مى باشد،چرا كه اگر دوست داشتن يك فرد از ميان همۀ آحاد امّت،نشانۀ ايمان و دشمنى با او نشانۀ نفاق باشد تنها از اين روست كه اين شخص،از سوى خدا امام و جانشين است و ولايت او از اركان ايمان به شمار مى آيد و در غير اين صورت،ديگر مؤمنان حتّى اگر در ايمان به نهايت درجه برسند دوستى آن ها كسى را در ايمان وارد نمى كند و دشمنى با آنان كسى را از ايمان به كفر و نفاق منتقل نمى سازد و نهايت امر آن است كه دشمن داشتن آن ها از گناهان كبيره به شمار آيد كه اين مقتضى كفر نيست،و با چشم پوشى از اين سخن،چنين فضل و امتيازى،نزد خردمندان مانع از آن است كه ديگرى بر حضرت(علیه السلام)پيشى داده شود». علاّمۀ امينى در الغدير 186/3 همين مضمون را دارد كه مى توانيد بدان مراجعه كنيد. سيّد شرف الدّين در مراجعات84/ مى گويد: «اگر آن ها حجّتهاى رساى الهى و سرچشمه هاى گواراى شريعت و قرارگيرندگان در جايگاه پيامبر به هنگام وضع بايدها و نبايدها و نمايندگان پيامبر در آشكارترين نمودهاى هدايت نبوى نبودند چنين منزلت هايى براى آن ها ثابت نمى شد،پس بدين سبب دوستدار آن ها دوستدار خدا و رسول و دشمن دارندۀ آن ها دشمن دارندۀ خدا و رسول است». بنگريد به همين مأخذ 384-382 و دلائل الصّدق 12/2-13 و 156-155 زير آيۀ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ و نيز بنگريد به:معالم المدرستين 35/1.

از عبد اللّه بن عمر (1)-رسيده است كه گفت:شنيدم كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند:در شب معراج خدايت با چه زبانى با تو گفتگو كرد؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:با زبان على بن ابى طالب6.

ص: 236


1- همان37/-36.

با من گفتگو كرد.پس به من الهام كرد تا گفتم:بار خدايا!تو با من سخن گفتى يا على؟ خداوند فرمود:اى احمد!من چيزى هستم نه همچون چيزها و با مردم سنجيده نمى شوم و با نظاير توصيف نمى گردم.تو را از نور خود آفريدم و على را از نور تو خلق كردم،پس بر نهفته هاى قلبت آگاهى يافتم و ديدم در قلب تو هيچ محبوب تر از على بن ابى طالب نيست و از همين رو با زبان او با تو گفتگو كردم تا دلت آرام گيرد.

در كتاب كفاية الطالب (1)-از حافظ ابو عبد اللّه شافعى به اسناد او به نقل از ابو برده آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:همانا خداوند على را به من سخت سفارش كرده است پس عرض كردم خدايا!آن را براى من روشن كن.پس فرمود:گوش كن.پس عرض كردم:گوش مى كنم.پس فرمود:همانا على،پرچم هدايت و پيشواى اوليا (2).و نور كسى است كه مرا فرمان برد و همان كلمه اى است كه آن را براى پرهيزكاران الزامى داشتم.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است،پس او را به اين مژده بده،پس على آمد و من او را بدين مژده دادم.

على عرض كرد:يا رسول اللّه!من بندۀ خدا و تحت اختيار اويم و اگر مرا عذاب كند به سبب گناهانم خواهد بود و اگر آن شود كه تو مرا بدان مژده دادى خداوند اختيار دار من است.پيامبر مى گويد:پس گفتم:بار خدايا قلب او را صيقل ده ايمان را آبشخور او قرار ده.خداوند عزّ و جلّ فرمود:با او چنين كردم.سپس خداوند به آگاهى من رساند كه او را به چنان بلايى اختصاص دهد كه هيچ يك از اصحاب مرا بدان اختصاص نداده است.

پس عرض كردم:بار خدايا!او برادر و همراه من است.پس فرمود:اين چيزى است كه رقم زده شده است،او بدان بلا گرفتار خواهد شد.

از عمّار بن ياسر (3)-روايت است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه را به من ايمان/.

ص: 237


1- كفاية الطالب73/-72.
2- سيد حامد حسين در خلاصۀ عبقات الانوار 282/5 مى گويد: «اين حديث نيز به وضوح،مفيد مطلوب است،به ويژه اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)امام(علیه السلام)را«پيشواى اوليا» توصيف مى كند،و همين به تنهايى قصد ما را ثابت مى كند».
3- كفاية الطالب74/.

آورده و تصديقم كرده است به ولايت على بن ابى طالب سفارش مى كنم.هر كه با او دوستى كند با من دوستى كرده است و هر كه با من دوستى كند با خداوند عزّ و جلّ دوستى ورزيده است.

در كتاب مناقب (1)-به نقل از ابو علقمه آمده است كه گفته:نماز صبح را با پيامبر گزارديم،سپس پيامبر به ما روى كرد و فرمود:اى گروه اصحاب من!شب گذشته عمويم حمزة بن عبد المطّلب و برادرم جعفر بن ابى طالب را ديدم كه در برابرشان طبقى از انجير نهاده شده بود.آن دو ساعتى بخوردند و سپس انجير به انگور بدل شد و ساعتى از آن خوردند،سپس انگور به خرماى تازه بدل شد كه از آن نيز ساعتى بخوردند.پس به آن دو نزديك شدم و گفتم:پدرم فدايتان باد،كدام اعمال را برتر يافتيد؟گفتند:پدر و مادرمان فدايت باد،بهترين اعمال را درود بر تو،سيراب كردن تشنگان و دوستى با على بن ابى طالب يافتيم.

عمّار مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: (2)-همانا خداوند عزّ و جلّ به شما مى بالد و همۀ شما را به طور كلّى و على را به طور خاص مى بخشد و من فرستادۀ خدايم به سوى شما در حالى كه نه قوم خود را مى هراسانم و نه كسى را به سبب خويشاوندى ام دوست دارم.

اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد:سعادتمند كامل،كسى است كه على را در زمان حيات و پس از مرگ او دوست بدارد و نگونبخت كامل نيز كسى است كه على را به هنگام زندگى و پس از مرگ او دشمن بدارد.

در كتاب كفاية الطالب (3)-حافظ شافعى به نقل از عبد اللّه بن عبّاس در حالى كه سعيد بن جبير او را فرماندهى مى كرد آمده است كه وى بر صفّۀ زمزم گذر كرد و ناگاه به مردمى برخورد كه على(علیه السلام)را دشنام مى دادند،پس به سعيد بن جبير گفت:مرا به سوى ايشان باز گردان.پس در برابر آن ها ايستاد و گفت:كدام يك از شما به خداوند دشنام مى دهد؟ گفتند:سبحان اللّه،كسى در ميان ما نيست كه به خداوند عزّ و جلّ دشنام دهد.او گفت:2.

ص: 238


1- مناقب خوارزمى33/.
2- همان37/.
3- كفاية الطالب83/-82.

كدام يك از شما به پيامبر خدا دشنام مى دهد؟گفتند:[سبحان اللّه]كسى در ميان ما نيست كه به پيامبر خدا دشنام دهد.عبد اللّه بن عبّاس گفت:كدام يك از شما به على بن ابى طالب دشنام مى دهد؟گفتند:در اين مورد هستند كسانى.عبد اللّه بن عبّاس گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را گواه مى گيرم كه با دو گوش خود شنيدم و قلبم آن را حفظ كرد كه در بارۀ على(علیه السلام)فرمود:

[اى على]هر كه تو را دشنام دهد مرا دشنام داده است و هر كه مرا دشنام دهد خداى را دشنام داده است و هر كه خداى را دشنام دهد خداى او را به چهره در آتش درفكند.

عبد اللّه بن عبّاس اين را گفت و از ايشان دور شد.

در همين كتاب (1)-به نقل از انس آمده كه گفته است:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:در شب اسراء كه به آسمان برده شدم ناگاه به فرشته اى رسيدم كه بر منبرى از نور نشسته بود و فرشتگان پيرامون او را گرفته بودند.گفتم:اى جبرئيل!اين فرشته كيست؟جبرئيل گفت:

بدو نزديك شو و درودش فرست.پس بدو نزديك شدم و درودش فرستادم،پس ناگاه ديدم كه او برادر و پسر عموى من على بن ابى طالب(علیه السلام)است.گفتم:اى جبرئيل!او در رسيدن به آسمان چهارم بر من پيشى گرفت؟جبرئيل گفت:اى محمّد!چنين نيست،ولى فرشتگان اظهار محبّت فراوان به على كردند و خداوند اين فرشته را از نور به شكل على آفريد و فرشتگان در هر شب جمعه و روز جمعه هفتاد هزار بار او را زيارت مى كنند و خدا را تسبيح و تقديس مى كنند و ثواب آن را به دوستداران على(علیه السلام)هديه مى كنند.

اخبار در اين مورد آن قدر فراوان است كه به شمار نمى آيد.

مبحث هفتم:در اين كه حق و قرآن از على جدا نمى شوند:

در كتاب مناقب (2)-به نقل از ابو ليلى آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:پس از من فتنه اى خواهد آمد،پس هر گاه كه چنين شد ملتزم على بن ابى طالب باشيد كه او جداكنندۀ حق از باطل است.

ابن عمر (3)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:هر كه از على دورى جويد از من دورى

ص: 239


1- همان133/-131.
2- مناقب خوارزمى57/.
3- همان.

جسته است و هر كه از من دورى جويد از خداوند عزّ و جلّ دورى گزيده است.

ابو ايّوب انصارى (1)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه به عمّار بن ياسر مى فرمود:گروه سركش تو را مى كشند در حالى كه تو با حقّى و حق با توست.اى عمّار!هر گاه على را ديدى كه راهى را مى پيمايد و مردم به راه ديگرى مى روند راه على را برو و مردم را رها كن،چرا كه على تو را به هلاكت رهنمون نمى شود و از هدايت برونت نمى كشد.اى عمّار:هر كه شمشيرى به ميان بست تا با آن على را در برابر دشمن يارى رساند خداوند در روز رستاخيز،حمايلى از مرواريد به ميان او بندد،و هر كه حمايلى به ميان بندد تا با آن دشمن على(علیه السلام)را يارى رساند خداوند به روز رستاخيز حمايلى از آتش به ميان او بندد.

عايشه (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:حق با على است و على با حق،و به هر كجا كه رود با او خواهد بود.

امّ سلمه (3)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:حق با على است و على با حق [اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند].

از عايشه (4)-است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:حق با على است و على با حق است و اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.

امّ سلمه (5)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:او و شيعيانش در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شوند در حالى كه حق با ايشان است و آن ها از حق جدايى نگزينند.ه.

ص: 240


1- همان.
2- اين حديث در احقاق الحق 637/5 به نقل از مفتاح النجا در مناقب آل عبا نقل شده كه آن نيز از ابن مردويه نقل مى كند.
3- اين حديث در احقاق الحق 625/5 به نقل از ارجح المطالب آورده شده است.
4- اين حديث در احقاق الحق 637/5 به نقل از مفتاح النجا در مناقب آل عبا روايت شده كه آن نيز از مناقب ابن مردويه روايت كرده است.
5- كشف الغمه 146/1 به نقل از مناقب ابن مردويه.

ابو رافع (1)-نقل مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو رافع!تو با جماعتى كه على را مى كشند چگونه اى در حالى كه على بر حق است و آن ها بر باطل.جهاد جبهۀ على بحق در راه خداست و هر كه نمى تواند با دست به همراه آن ها جهاد كند پس با زبانش در كنار آن ها به جهاد پردازد و اگر با زبانش هم نتوانست با قلبش و ديگر پس از آن چيزى نخواهد بود.ابو رافع مى گويد:به ايشان عرض كردم:از خدا بخواه كه اگر من آن ها را درك كردم در ستيز با اين دشمنان يارى ام رساند و نيرويم بخشد.هنگامى كه مردم با على بن ابى طالب بيعت كردند و معاويه با او به مخالفت برخاست[و طلحه و زبير به بصره رفتند] گفتم:اين ها همان جماعتى هستند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن ها آن سخن را فرمود.

او زمينش در خيبر[و خانه اش را در مدينه فروخت تا با آن على و فرزندانش را تقويت كند]و سپس با همۀ اهل و عيالش با على روانه شد و به همراه حضرت(علیه السلام)بود تا على به شهادت رسيد،و به همراه حسن به مدينه بازگشت[در حالى كه در مدينه نه زمينى داشت و نه خانه اى،پس حسن از صدقۀ على در ينبع زمينى به عنوان تيول بدو داد و خانه اى به او بخشيد].

هنگامى كه زيد بن صوحان در روز جمل زخمى شد على(علیه السلام)در حالى كه هنوز زيد رمقى در تن داشت نزد او آمد و با حالى كه داشت كنارش ايستاد و فرمود:اى زيد! خداوند بر تو رحم گيرد تو را نيافتم مگر انسانى كه زحمت اندك مى رساند و يارى بسيار.

راوى مى گويد:زير سرش را بلند كرد و گفت:و تو[سرورم]خداوند رحمتت كناد،به خدا سوگند نيافتم تو را مگر آن كه داناى به خدا و آگاه به آيات اويى.به خدا سوگند از روى جهل به همراه تو ستيز نكردم و شنيده ام از[حذيفة بن اليمان-رضى اللّه عنه-كه مى گفت شنيده ام]از پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه مى فرمود:على امير نيكوكاران و كشندۀ تبهكاران است،هر كه او را يارى رساند يارى خواهد شد و هر كه از او ترك يارى كند ترك يارى خواهد شد،آگاه باشيد كه حق با اوست كه به دنبالش مى رود،آگاه باشيد كه گرايش تان بات.

ص: 241


1- اين حديث در احقاق الحق 335/7 به نقل از ارجح المطالب نقل شده كه او نيز از ابن مردويه روايت كرده است.

او باشد (1).- امّ سلمه مى گويد: (2)-از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:على با قرآن است و قرآن با على،و اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند (3).6.

ص: 242


1- مناقب خوارزمى 111+احقاق الحق 71/15 به نقل از ارجح المطالب كه آن نيز از ابن مردويه روايت كرده است.
2- احقاق الحق 640/5 به نقل از مناقب ابن مردويه.
3- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 257/2 مى گويد: «با اين روايت از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بى آنكه بر امامت حضرت(علیه السلام)توجّه شود بر عصمتش استدلال شده است: «على با حق است و حق با على و حق هر جا كه على رود با او مى رود»،و نيز اين روايت كه:«خدايا هر كه او را دوست دارد دوست بدار و هر كه او را دشمن مى دارد دشمن بدار».عموميت اين دو خبر ثابت شده است و ثبوت عموميت اين دو دلالت دارد بر نفى ديگر معايب از حضرت(علیه السلام)،زيرا كسى كه حق از او جدا نشود و او از حق جدا نگردد جايز نيست باطلى را مرتكب شود». ابن شهرآشوب چنان كه بحار الانوار 29/38 از او نقل مى كند مى گويد: «در برترى على(علیه السلام)،معتزله به اين خبر استدلال جسته است و اماميه معتقد است:ظاهر خبر مقتضى عصمت حضرت(علیه السلام)و وجوب پيروى از اوست،زيرا جايز نيست پيامبر(صلی الله علیه و آله)به طور كلّى اين خبر را دهد كه حق با اوست و حال آن كه وقوع قبيح از حضرت(علیه السلام)جايز باشد،چه،اگر قبيحى از حضرت(علیه السلام)سر زند خبر،دروغ مى گردد و اين بر پيامبر جايز نمى باشد». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 40/38 مى گويد: «بودن على(علیه السلام)با حق و سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين كه حق نيز با على است-چنان كه گفته شد-دلالت بر عصمت على دارد،و اخبار از طرق خاصّه و عامّه در اين تواتر دارد كه امير المؤمنين(علیه السلام)از عملكرد پيشينيان خود شاكى بوده رضايتى نداشته است و ما اين را در كتاب فتن ثابت كرديم،پس ثابت مى شود كه آن ها بر حق نبوده اند». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 470/2 تقريبا همين سخن را دارد و مى افزايد: «خيرخواهى على براى خلفا پس از رايزنى آن ها با حضرت(علیه السلام)در پاره اى امور،تنها براى اصلاح دين بوده است نه براى ترويج خلافت آن ها و لذا پيوسته از دست آن ها دادخواهى مى كرد و ميان حضرت(علیه السلام)و آن ها چنان نفرت و دشمنى پيش مى آمد كه بر هر كس آشكار است». علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 147/1 با استدلال به اين خبر در امامت امامان دوازده گانه(علیه السلام) مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)گواهى داده است كه هر جا كه على رود حق با او همان جا مى رود،و اگر چگونگى درستى اين سخن،دانسته نيايد ما بايد توقّف كنيم و كار را به كسى واگذاريم كه عصمتش دانسته شده است و با دعاى پيامبر از خطا ايمن گشته است،همان گونه كه در آيات مربوط به جبر و تشبيه به اثبات عدل و تنزيه مراجعه مى شود». بنگريد به:المعيار و الموازنه36/-35 و الغدير 180/3-176.

اخبار در اين زمينه بيش تر از آن است كه به شماره درآيد.

مبحث هشتم:در اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)تصريح دارد على سرور هر آن كسى است كه

حضرتش(صلی الله علیه و آله)سرور اوست:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)امير المؤمنين(علیه السلام)را به يمن فرستاد تا آن چه را با مسيحيان نجران در گرفتن پارچۀ ابريشمى و نقدينه و خمس و زكات يمن توافق كرده بودند بستاند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)رو به سوى حج نهاد و در دورترين شهرهاى مسلمانان ندا در داد كه براى خروج از مكانشان آماده شوند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بيست و پنجم ذى قعده خارج شد و به امير المؤمنين نامه نوشت كه از يمن به حج روى آورد ولى نوع حجّى را كه تصميم گزاردن آن را داشت مشخّص نكرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى گزاردن حجّ قران با آوردن قربانى هايى خارج شد و از ذى الحليفه،احرام بست و مردم نيز با او احرام بستند و امير المؤمنين(علیه السلام)از يمن خارج شد.هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از راه مدينه به نزديكى مكّه رسيد امير المؤمنين(علیه السلام)نيز از راه يمن به نزديكى مكّه رسيد.امير المؤمنين براى ديدار پيامبر(صلی الله علیه و آله)از لشكر پيش افتاد و پيامبر را دريافت در حالى كه مشرف به مكّه بود.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)با ديدن او شاد شد و فرمود:با چه احلال كردى؟امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:تو براى من از احلال خود ننوشتى و من نيّت خود را به نيّت تو بستم و گفتم:احلالى

ص: 243

همچون احلال پيامبر خدا و با خود سى و چهار شتر آوردم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اللّه اكبر، من شصت و شش شتر آوردم و تو در حج و مناسك و قربانى شريك من هستى.گروهى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمده بودند كه قربانى همراه نداشتند و خداوند اين آيه را نازل فرمود كه:

وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلّهِ (1) -.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين چنين به حجّ عمره وارد شدم-و انگشتان دو دست خود را در ميان هم جاى داد-تا روز رستخيز.سپس فرمود:اگر مى دانستم گذشتۀ من چه آينده اى مى يافت قربانيى همراه نمى آوردم،و در پى آن به منادى امر كرد كه ندا دهد:هر كه از شما قربانى نياورده است از احرام بيرون آيد و حج خود را عمره گرداند،و كسى كه قرانى همراه آورده است با احرام،اقامت كند.برخى فرمان بردند و برخى مخالفت ورزيدند.پاره اى از مخالفان گفتند:پيامبر،ژوليده و غبار گرفته است در حالى كه ما جامه به تن مى كنيم و به زنانمان نزديك مى شويم و به خود روغن مى ماليم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين كار را از مخالفان نپذيرفت و فرمود:اگر من قربانى نمى آوردم از احرام بيرون مى آمدم و حجّ خود را عمره مى گرداندم،هر كه قربانى همراه نياورده است از احرام بيرون آيد.

گروهى بازگشتند و گروهى از جمله عمر بن خطّاب باز ماندند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را احضار كرد و به او فرمود:عمر تو را محرم مى بينم،آيا قربانى آورده اى؟گفت:قربانى نياورده ام.پيامبر فرمود:چرا از احرام بيرون نمى آيى و حال آن كه من دستور داده ام هر كه قربانى نياورده است بايد از احرام بيرون آيد؟عمر گفت:يا رسول اللّه!به خدا سوگند،از احرام بيرون مى آيم در حالى كه تو محرمى.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:تو بدان ايمان نمى آورى تا بميرى.به همين سبب عمر عزم انكار متعه كرد تا جايى كه در دوران خلافتش بر منبر آشكارا آن را بيان داشت و مرتكب آن را تهديد نمود.

هنگامى كه پيامبر حجّ را گزارد با مسلمانان همراه به مدينه رفت تا به غدير خم رسيد.

اين مكان به سبب نداشتن آب و چراگاه براى اتراق مناسب نبود ولى او با مسلمانان در همان جا اتراق كرد و در همين جا بود كه اين آيه نازل شد: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَد.

ص: 244


1- بقره196/،و حج و عمره را براى خدا كامل به جاى آريد.

مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ (1) (2)».

ص: 245


1- مائده67/؛اى پيامبر!ابلاغ كن آن چه را كه از خدايت برايت نازل شده و اگر چنين نكنى رسالت او را نرسانده اى و خدا تو را از مردم نگاه مى دارد.
2- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 249/37 مى گويد: «اخبار پيشگفته كه دلالت دارد بر نزول اين آيۀ مباركه: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ ،از عواملى است كه معيّن مى كند مقصود از مولى همان فرد شايسته تر و جانشين و امام است،زيرا تهديد به اينكه اگر مولى را معرفى نكند در حكم آن است كه چيزى از رسالت خود را ابلاغ نكرده است و از طرفى ضمانت حفظ او بايد در رساندن حكمى باشد كه رساندن آن بهبود دين و دنيا را براى همۀ مردم در بر دارد و در پرتو آن حلال و حرام تا روز رستخيز براى مردم روشن خواهد شد و پذيرش آن براى خويشان دشوار خواهد بود و آن چه در احتمال هاى واژۀ«مولى» بيان داشته اند جز مفهوم خلافت و امامت على(علیه السلام)را در بر ندارد،زيرا در پرتو خلافت و امامت اوست كه آن چه را پيامبر(صلی الله علیه و آله)در احكام دين بيان داشته باقى مى ماند و امور مسلمانان سامان مى يابد،و كينه هاى مردم نسبت به امير المؤمنين(علیه السلام)موجب شد فتنه هايى از سوى منافقان برانگيخته شود و لذا خداوند حفظ پيامبر را از شرّ ايشان تضمين كرد». ابن بطريق در خصائص58/ مى گويد: «آگاه باش كه خداوند سبحان در اين آيه از فضل مولاى ما امير المؤمنين(علیه السلام)به گونه اى پرده بر مى دارد كه رسانندۀ اين حقيقت است كه ولايت حضرت(علیه السلام)از هر فريضه اى كه خداوند واجب گردانيده برتر است و اعلان مى دارد كه مقام حضرت(علیه السلام)برتر است از مقام همۀ پيشينيان و پسينيان از انبيا و صدّيقانى كه پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمده اند. امّا آن چه دلالت دارد بر اين كه ولايت حضرت بزرگ تر است از ديگر فرايض و مؤكّدتر از همۀ واجبات، همين آيۀ كريمه است كه: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ .پس ولايت حضرت(علیه السلام)قائم مقام نبوّت است،زيرا با درستى رساندن ولايت از سوى خداست كه شهادت لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ سود مى رساند و نرساندن اين ولايت تبليغ رسالت را به بطلان مى كشاند. پس اگر ولايت حاصل شود تبليغ رسالت،صحّت مى يابد و اگر اين امر رسانده نشود تبليغ رسالت سودى در بر نخواهد داشت و آن چه شرط باشد در صحّت وجود امرى پس وجود آن صحيح نخواهد بود مگر به وجود اين شرط و اين شرط،همچون همان امر واجب خواهد بود».

زيرا خداوند مى دانست اگر پيامبر از غدير خم بگذرد بسيارى از مردم كه به سرزمين هاى خود خواهند رفت از او جدا مى شوند،و از همين رو پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آن روز بسيار گرم در همان جا فرود آمد و دستور داد زير درختان بزرگ نظافت شود و امر كرد جهاز شتران را در اين مكان نهند و آن ها را به شكل منبرى در آورد و سپس به نماز جماعت فرا خواند.

همه گرد آمدند در حالى كه بيش ترين آن ها از شدّت گرما بر پاهاى خود پارچه اى بسته بودند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر منبر رفت و امير المؤمنين را فرا خواند و خداى را ستود و پند داد و رسالت خويش ابلاغ كرد و خبر مرگ خويش را به امّت داد و فرمود:همانا من فراخوانده شده ام و نزديك است كه پاسخ دهم و هنگام آن رسيده است كه در ميان شما پرپر بزنم.

من در ميان شما آن به يادگار مى نهم كه هر گاه بدان چنگ در زنيد هرگز گمراه نگرديد:

كتاب خدا و خاندانم،اهل بيتم و اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا وقتى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند (1).».

ص: 246


1- سيد شرف الدّين در مراجعات280/-278 مى گويد: «و تو-خداوند با حق به تو يارى رساند-مى دانى آن چه مناسب مقام در اين گرماست و شايستۀ اعمال و سخنان پيامبر در روز غدير است جز رساندن پيمان و مشخّص كردن جانشين پس از خود نمى باشد و قراين لفظى و دلايل عقلى موجب يافتن اين قطعيت ثابت و جزمى است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در آن روز آهنگى نداشت مگر تعيين على به عنوان ولىّ عهد و جانشين خود.پس حديث با قراين پيوست آن،نصّى است آشكار در خلافت على كه هيچ گونه تأويلى را نمى پذيرد و براى برگرداندن آن از اين معنى راهى نيست و اين روشن است لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ . امّا ذكر اهل بيت پيامبر در حديث غدير از امورى است كه معناى پيشگفته را تأييد مى كند.زيرا پيامبر آن ها را همراه قرآن استوار مى سازد و الگويى قرارشان مى دهد براى خردمندان و مى فرمايد:من در ميان شما آن به يادگار مى نهم كه اگر بدان چنگ در زنيد هرگز گمراه نگرديد:كتاب خدا و خاندانم(اهل بيتم). پيامبر چنين كرد تا امت بداند پس از پيامبر مرجعى جز اين دو نيست و پس از ايشان تكيه گاه و معتمدى جز اين دو براى امّت در ميان نخواهد بود.در وجوب پيروى از امامان عترت طاهره همين شما را بس كه با كتاب خداوند عزّ و جلّ قرين شده اند كه نه از پس و نه از پيش باطلى بدان راه ندارد.پس همان گونه كه جايز نيست به كتابى مراجعه شود كه در حكم مخالف كتاب خداوند است جايز نخواهد بود به امامى مراجعه شود كه در حكم،مخالف امامان عترت باشد و اين سخن پيامبر كه:«اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد آيند»دليلى است بر اين كه زمين پس از پيامبر از وجود امامى از عترت خالى نمى ماند كه همسنگ قرآن است.كسى كه در حديث تدبّر كند مى يابد كه خلافت منحصر در امامان عترت طاهره است،و مؤيّد اين سخن حديثى است كه امام احمد در مسند خود به نقل از زيد بن ثابت نقل كرده مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من در ميان شما دو جانشين مى نهم:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و عترت و اهل بيتم كه اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد آيند».اين نصّى است در خلافت امامان عترت(علیه السلام)،و شما مى دانيد كه نصّ بر وجوب پيروى از عترت،نص است بر وجوب پيروى از على،چه او سرور و امام بلا منازع عترت است.پس حديث غدير و امثال آن يك بار شامل نصّ است بر اين كه على امام عترت است و از سوى خدا و رسول،منزلت قرآن را دارد و يك بار در برگيرندۀ شخصيّت بزرگ على است و اين كه او ولىّ هر كس است كه پيامبر خدا ولىّ اوست،و السّلام».

سپس پيامبر با رساترين صدا ندا در داد كه:آيا من به شما از خود شما اولى نيستم؟ گفتند:آرى.پس پيامبر در حالى كه بازوى على را گرفت و به گونه اى آن ها را بلند كرد كه سفيدى زير بغل حضرت(علیه السلام)ديده شد فرمود:پس هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست (1).

ص: 247


1- شريف مرتضى در شافى آن گونه كه بحار الانوار 237/37-236 در بيان صحّت حديث غدير از او نقل مى كند مى گويد: «دلالت بر درستى اين خبر را نمى جويد مگر فرد خيره سر،چرا كه اين خبر هم ظهور دارد و هم شهرت و هر كه آن را بشنود برايش علم حاصل خواهد شد و جوياى تصحيح حديث غدير و دلالت آن نيست مگر همچون كسى كه مى خواهد از صحّت جنگ هاى آشكار و مشهور و احوال معروف يا حجّة الوداع حضرت(صلی الله علیه و آله)با خبر شود،زيرا ظهور همه اين ها و عموميت آگاهى از آن ها يكسان است...اين خبر چنان منحصر به فرد است كه ديگر احاديث در آن شركتى ندارند،زيرا اخبار دو گونه اند:يكى خبرى كه اسانيد متّصل در نقل آن معتبر نيست همچون خبر جنگ بدر و خيبر و جمل و صفّين،و گونۀ ديگر،خبرى است همچون اخبار شريعت كه اتّصال اسانيد در آن معتبر است و شيعه و سنّى در آن اتفاق نظر دارند». او پس از آوردن خبر تحليف مى گويد: «اگر روشنى اين خبر همچون خورشيد نمى بود جايز نمى بود امير المؤمنين(علیه السلام)به ويژه در اين مقام آن را ادّعا كند». امّا در دلالت خبر مى گوييم: سخنان علماى هر دو فرقه در دلالت و حصر اين خبر به معناى اولويت و امامت و خلافت،بسيار فراوان است كه ما برخى از آن ها را چكيده مى آوريم: از جملۀ ايشان است ابن بطريق در عمده 119-112 ده وجه براى معناى مولى برمى شمرد و اين معانى را با«اولى»آغاز مى كند و سپس مى گويد: «اين ستون و ركنى است كه معانى ديگر اقسام بدان باز مى گردد و بدانيد كه اهل زبان و عربى پردازان تصريح دارند كه«مولى»در بردارندۀ معناى«اولى»است». او پس از آوردن شواهدى كه بر اين ادّعا دلالت دارد ديگر معانى را به اين معنى باز مى گرداند و مى گويد: «حال كه مسأله چنان است كه بيان داشتيم ثابت مى شود كه منظور پيامبر(صلی الله علیه و آله)از اين سخن:«هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست»همان معناى اولى است كه آن را پيش تر آورد و بيان داشت و ديگر جايز نيست اين كلمه به ديگر گونه هاى واژۀ«مولى»و احتمالات آن برگردانده شود،و اين مقتضى آن است كه على(علیه السلام)از خود مردم به آن ها اولى باشد،زيرا ثابت شده است كه حضرت(علیه السلام)مولاى ايشان است چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى خود ثابت دانست كه مولاى مردم است و خداوند سبحان ثابت كرده است كه پيامبر از خود مردم به ايشان اولى است،پس ثابت مى شود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از خود مردم به آن ها اولى است،پس ثابت شد كه پيامبر بنا به تعبير قرآن كريم اولى و بنا به تعبير خود پيامبر مولاست،پس اگر معنى يكى نباشد . دیگر پیامبر از واژه ای که در قرآن کریم در تعریف او وارد شده است به واژۀ دیگری روی نمی آورد،پس برای علی(علیه السلام)بی آنکه به معنای دیگری عدول شود همان به ثبوت می رسد که برای پیامبر». شریف مرتضی چنان که بحار الانوار 241/37-240 از او نقل می کند این سخن را با بیان دیگری در شافی می آورد: «آن چه واژۀ مولی در بر دارد به گونه هایی تقسیم می شود که از آن جمله است آن چه به پیامبر(صلی الله علیه و آله)تعلّق نمی گیرد و آن چه به پیامبر تعلّق می گیرد و با دلیل،روشن است که پیامبر آن را نمی خواسته است و آن چه برای پیامبر حاصل بوده است و پیامبر باید آن را می خواسته،چرا که دیگر گونه ها باطل هستند و محال است سخن پیامبر از مفهوم و فایده تهی باشد. گونه نخست،همان بردۀ آزاد شده و هم پیمان است،زیرا هم پیمان،کسی است که به قبیله یا عشیره ای می پیوندد و با آن هم پیمان می شود تا به یاری اش شتابد و به دفاع از آن برخیزد و به همین سبب به آن قبیله انتساب می یابد و بدان می بالد و پیامبر(صلی الله علیه و آله)بنا به این وجه هم پیمان کسی نبوده است. گونۀ دوم،خود به دو شکل تقسیم می شود و روشن است که یکی از آن دو،خواست پیامبر نبوده است چرا که فی نفسه باطل می باشد همچون آزادکننده برده و مالک و همسایه و داماد و جانشین و امام،در صورتی که این دو از اقسام مولی شمرده شوند و شکل دیگر آن نیز مورد خواست پیامبر نبوده،زیرا فایده ای نداشته است که خود،آشکار و شایع می باشد و آن عبارت است از پسر عمو. گونۀ سوم که با دلیل،روشن است خواست پیامبر نبوده همان ولایت دین و یاری رساندن بدان و محبّت یا ولاء العتق می باشد و دلیل این که پیامبر(صلی الله علیه و آله)آن را نمی خواسته همین است که هر کس بر اساس دین خود دانسته است که باید مؤمنان را دوست بدارد و یاری شان رساند و قرآن کریم هم این سخن را گفته است و پسندیده نیست پیامبر مردم را در این وضع-به گونه ای که حکایت شده است-گرد آورد و اموری دینی را به آگاهی آن ها رساند که به انجام آن مجبور هستند و حال آن که آن ها می دانسته اند که ولاء العتق پسر عموها پیش و پس از شریعت مطرح است و این سخن عمر بن خطّاب در آن شرایط-آن گونه که روایت های گوناگونی حاکی از آن است-خطاب به امیر المؤمنین(علیه السلام)که:«مولای من و مولای همۀ مؤمنان گشتی»مبطل آن است که مقصود،ولاء العتق باشد.همان گونه که یادآور شدیم باطل است مقصود از این خبر،ولاء العتق یا وجوب یاری رساندن به دین باشد.نیز دور است که مقصود از آن پسر عمو باشد.زیرا هر دو سخن از هر گونه سودی تهی است. پس وجهى باقى نمى ماند مگر گونۀ چهارم كه براى پيامبر حاصل بوده است و پيامبر بايد آن را مى خواسته و آن عبارت است از اولاى به تدبير امور آن ها و امر و نهى ايشان». اينك مى گوييم:علاّمۀ امينى در الغدير 370/1-366 براى واژۀ«مولى»بيست و شش معنى بيان مى كند و در پايان مى گويد: «بنا بر اين تنها يك معنى دارد كه همان اولى بودن به چيزى است و اين اولويت به حسب كاربرد در همۀ موارد تفاوت دارد،پس اشتراك معنوى همان اولى است از اشتراك لفظى كه مقتضى شرايط بسيار و نامعلومى است بر اساس نصّ ثابت كه با اصلى استوار نفى شده و شمس الدين بن بطريق در عمده در بخش هايى از اين نظريه بر ما پيشى جسته است». علاّمۀ مجلسى پس از اثبات حصر مفهوم«مولى»در«اولى»در بحار الانوار 244/37 مى گويد: «اينك ثابت شد كه مقصود از مولى در اين جا اولى است كه بيانش گذشت،و اولى در سخن پيش به چيزى يا وضعى مقيّد نشده است،و اگر منظور از آن عموم نباشد لازم مى آيد كه در سخن پيش چيستانى گفته شده باشد،و از قواعد مقرّر ايشان است كه حذف متعلّق بدون قرينه،دلالت دارد بر خصوص امرى از امور كه دالّ بر عموم است،به ويژه آن كه اين سخن پيامبر:«من انفسكم»بدان پيوست شده است،پس شخص بايد آن گونه كه مى خواهد در خويش تصرّف كند و آن دسته از امور خود را كه مى خواهد بر عهده گيرد،پس هر گاه حكم شود به اين كه پيامبر از آن ها به خودشان اولى است،اين خود گواه آن خواهد بود كه او مى تواند هر چه بخواهد بديشان دستور دهد و امور دينى و دنيوى آن ها را آن گونه كه مى خواهد تدبير كند و مردم با وجود حضرت(صلی الله علیه و آله)اختيارى از خود ندارند و آيا اين مفهومى جز امامت و رياست عامّه دارد؟». شيخ طوسى در رسالۀ مفصح كه در«الرسائل العشر»136/ به چاپ رسيده مى گويد: «هر گاه ثابت شود كه مفهوم اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«من كنت مولاه»،«من كنت اولى»است و نيز حضرت(علیه السلام)بر ما واجب الطاعه است پس ما بايد فرمانش بريم و از آن چه بازمان مى دارد كناره بگيريم و اين خود دليل آن است كه او امام است،زيرا واجب بودن فرمانبرى-بى هيچ نزاعى-واجب نيست مگر براى پيامبر يا امام،و از آن جا كه مى دانيم او پيامبر نبوده است پس لا جرم امام مى باشد». ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف153/-151 مى گويد: «خبر غدير بنا بر دو وجه دلالت بر امامت على(علیه السلام)دارد:يكى اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى مخاطبان مقرّر كرد كه بايد از او فرمان برند و فرمود:«الست اولى بكم منكم بانفسكم»،و چون اعتراف كردند سخن خود را بى هيچ گسستگى با حرف تعقيب ادامه مى دهد:«فمن كنت مولاه فعلىّ مولاه»،و اين مقتضى آن است على(علیه السلام)با پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اولى بودن به مردم از خودشان،شريك باشد و اين موجب آن است كه فرمانبرى از حضرت(علیه السلام)بر آن ها واجب شود،و بنا بر اين وجه ثبوت فرمانبرى بى هيچ شبهه اى حاكى از امامت حضرت(علیه السلام)مى باشد... اين كه واژۀ«اولى»مفهوم امامت را در بردارد آشكار است،زيرا حقيقت اولى عبارت است از كسى كه به داشتن حقّ تصرّف،اختياردارتر و براى تدبير شايسته تر است.مى گويند:فلانى نسبت به خون و زن و يتيم و امور،اولى است به معناى آن كه شايسته تر و اختياردارتر مى باشد.پس هر گاه اين مفهوم ميان كسى و گروهى حاصل شد مقتضى آن است كه اين شخص براى آن گروه واجب الطّاعه باشد،زيرا در پيشبرد مقاصد آن ها-حتّى اگر آن ها را خوش نيايد-و دورى از امور ناخوشايند-حتّى اگر آن ها بخواهند-از خود آن ها بديشان شايسته تر است،و بر همين معنى حمل شده اين سخن پروردگار كه:« اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ و پيامبر(صلی الله علیه و آله)هم همين معنى را بيان داشته است و هر گاه نظير اين سخن براى شخص منصوص عليه وجوب يابد فرمانبرى از او به وجهى كه براى حضرت(علیه السلام)حاصل بود وجوب مى يابد و وجوب اين فرمانبرى بر اساس اين وجه مقتضى امام بى چون و چراى حضرت(علیه السلام)خواهد بود».وى نظير همين سخن را در تلخيص الشافى 168/2-167 مى آورد. سيد فيروزآبادى در فضائل الخمسه 448/1-447 مى گويد: «از آن چه تأكيد دارد پيامبر(صلی الله علیه و آله)على را در عمل و با اين سخن به جانشينى خود برگزيد و او را امام پس از خود براى مردم تعيين كرد اين است كه حارث بن نعمان از اين رويداد،سخت دلتنگ شد و بر پيامبر(صلی الله علیه و آله) اعتراض كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او پاسخ داد كه اين امر به دستور الهى صورت گرفته است و حارث هم گريزى نديد جز اين كه بر خويش نفرين كند تا آن كه عذاب بر او نازل شد و خداوند هلاكش گرداند.اگر مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)رساندن اين مفهوم به مردم بود كه:«هر كس من دوستدار و يار او»؛يا نظاير آن هستم ديگر مسأله آن قدر اهميت نمى يافت كه حارث چنين دلتنگ شود تا جايى كه خويش را نفرين كند و خداوند او را نابود سازد». سيد شرف الدين در مراجعات259/ مى گويد: «ما با آن ها احتجاج نمى كنيم مگر به وسيلۀ آن چه از طريق خودشان رسيده است و حديث غدير و نظايرش از آن جمله است،اگر چه ما احاديث فضايل را چنان پژوهيده ايم كه اين جماعت در آن جداگانه به كند و كاو پرداخته اند و نكتۀ مخالفى در آن ها نيافته ايم و به دليلى در خلافت-خلفاى سه گانه-برنخورده ايم و به همين سبب در خلافت اين جماعت هيچ كس بدان استناد نمى جويد». علاّمۀ امينى در الغدير 340/1 پس از بحث در صحّت خبر غدير مى گويد: «در دلالت اين خبر بر امامت مولاى ما امير المؤمنين(علیه السلام)بايد بگوييم ما در هر چه ترديد داشته باشيم در اين ترديدى نداريم كه واژۀ«مولى»خواه در مفهومى تصريح داشته باشد كه بنا به وضع لغوى در جستجوى آنيم يا به دليل اشتراك ميان مفاهيم فراوان،مجمل به كار گرفته شده باشد و خواه براى اثبات آن چه در مفهوم امامت كه ما مدّعى آنيم خالى از قرينه باشد يا قراين بسيار آن را در بر گرفته باشد،اين واژه در اين مقام جز بر اين معنى دلالت نمى كند و اين به دليل درك حاضرانى از آن جمع بزرگ است كه مى توانسته اند اين مقام را هضم كنند و نيز كسانى كه مدّتها بعد اين خبر را دريافت كرده اند و بى آنكه ميان آن ها و پيامبر تكدّرى باشد به سخن او در زبان استشهاد كرده اند و نيز پيوستگى اين گونه درك در ميان شعرا و ادباى بعد تا زمان ما كه خود دليل قاطعى است در مفهوم مقصود». او در همين مأخذ 218/11 مى گويد: «شگفت است تأويل حديثى كه در امامت و وجوب اطاعت تصريح دارد و خرد درست(عقل سليم)به تباهى اين تأويل گواهى مى دهد،چنان كه حال و مقام و اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):الست اولى منكم بأنفسكم »پس از نزول آيۀ شريفۀ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ و امثال آن،درستى چنين تأويلى را نفى مى كنند.طرفداران اين گونه تأويل از مفهوم اين سخن متنبّى غفلت كرده اند كه: فرض كنيم بگويم اين بام،شام است*آيا جهانيان از ديدن نور نابينا خواهند بود؟». براى روشنى بيش تر سخن علاّمۀ مجلسى را در بحار الانوار 242/37 مى افزاييم كه بر اين گمانه بنا شده است كه مفهوم مولى،دوستدار و يار باشد: «نيز مى گوييم:حتّى به فرض اين كه مقصود از اين واژه،دوستدار و يار هم باشد باز در ميان صاحبان انديشه هاى درست و فطرت صحيح بنا به قراين حاليه،دلالت بر امامت على(علیه السلام)دارد.اگر فرض كنيم يكى از سلاطين هنگام نزديك شدن زمان مرگش همۀ نظاميان خود را گرد آورد و دست نزديكترين و خصوصى ترين خويش خود را بگيرد و بگويد:«هر كه من دوستدار و يار اويم پس اين دوستدار و يار اوست»،و سپس براى يار و دوستدار او دعا كند و كسانى را كه به او يارى نرسانند و دوستش نداشته باشند نفرين فرستد و اين سخن را در حق ديگرى نگفته باشد و هيچ كس جز او را به عنوان جانشين معرفى نكرده باشد آيا رعاياى او و كسانى كه در اين گردهمايى حضور دارند جز اين مى فهمند كه سلطان مى خواسته است با اين كار او را به جانشينى خود برگزيند و مردم را تشويق كند كه او را يارى رسانند و دوستش بدارند و همگان را به فرمانبرى از او و يارى رساندنش در برابر دشمن وادارد؟». نظير همين سخن را علاّمۀ امينى در الغدير 366/1-365 بيان مى كند كه هر كس خواهان آن است مى تواند بدان مراجعه كند. سيّد شرف الدين در مراجعات284/-283 در پاسخ به سخن ابن حجر در صواعق-كه على به حكم حديث غدير امام بود ليكن اصل امامتش بيعت امّت با او بود-مى گويد: «تو-كه خداوند به وسيلۀ تو حق را يارى رساند-مى دانى كه اگر فلسفۀ ابن حجر و پيروان او در حديث غدير صحيح باشد در اين هنگام پيامبر(صلی الله علیه و آله)در تصميم ها و خواست هايش-پناه بر خدا-همچون بازيگر و در سخنان و عملكردش-خداى ناكرده-چونان بيهوده گويى خواهد بود،چرا كه بر اساس فلسفۀ آن ها پيامبر در اين مقام بسيار مهم،مقصدى را نمى طلبيد جز آن كه بيان كند على پس از عقد بيعت براى خلافت شايسته تر خواهد بود و اين مفهومى است كه ديوانگان هم از آن به خنده مى افتند چه رسد به خردمندان و على در ميان آن ها بر ديگرى امتيازى ندارد و از ديدگاه ايشان در آن هيچ مسلمانى نسبت به ديگرى اختصاص نخواهد داشت،چرا كه در ميان آن ها هر كس با او بيعت شود براى خلافت شايسته تر خواهد بود و على و ديگر صحابه و مسلمانان در اين باره يكسان خواهند بود،پس اى مسلمانان!اگر فلسفۀ ايشان درست باشد كدام فضيلت بوده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آن هنگام مى خواسته است تنها على را در ميان پيشكسوتان بدان اختصاص دهد؟امّا اين سخن آن ها-كه اگر اولويت على به امامت بالمآل نبوده باشد هر آينه او با وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)هم امام مى بود-ناديده انگاشتنى شگفت و عجيب و غفلت از تمامى پيمان هاى انبيا و خلفا و سلاطين و فرماندهان است به پسينيان خود و تجاهلى است به اين حديث:«تو براى من همچون هارون هستى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،و فراموش كردن اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حديث الدار به روز انذار است كه فرمود:«سخن او را بشنويد و فرمانش بريد»و به هر حال فراموش كردن ديگر سنّت هاى پياپى است.حتّى در صورتى كه اگر بپذيريم اولويت على به امامت به سبب وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)امكان نداشته در آن حال بوده باشد پس ناگزير بايد در پى رحلت پيامبر،آن گونه كه پوشيده نيست براى همسويى با قاعدۀ پذيرفته نزد همگان يعنى حمل لفظ-هنگام دشوار بودن دستيابى به حقيقت-به نزديك ترين مجازات،خلافتى بلا فصل مى داشت». بنگريد به:«المعيار و الموازنه212/-210،الرسائل العشر138/-133،تقريب المعارف158/-151، كشف الغمّه 62/1،اعلام الورى170/-169،كشف المراد395/ و 420-419،طرائف142/-139، اللوامع الالهيه278/،صراط المستقيم 300/1،حق اليقين 255/1،فضائل الخمسه 443/1-356، مراجعات278/ و 264 و معالم المدرستين 145/1.

ص: 248

ص: 249

ص: 250

ص: 251

ص: 252

ص: 253

بار خدايا!هر كه او را دوست مى دارد دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد دشمن بدار و به هر كه يارى اش رساند يارى رسان و يارى ات را از هر كه يارى اش را از او

ص: 254

دريغ كرد دريغ كن (1).».

ص: 255


1- اسكافى در المعيار و الموازنه212/ مى گويد: «پايان اين حديث نيز گواه آن است كه سستى مورد ادّعاى آن ها را ندارد و آن همين سخن است:«بار خدايا!هر كه او را دوست مى دارد دوست بدار و هر كه را دشمنش مى دارد دشمن بدار»،و تمامى اين ها دلالت بر سخن ما دارد كه در دين بر مردم پيشى داشته و بر همۀ جهانيان از برترى برخوردار بوده است و اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى علمش او را برگزيده است و از حضرتش(علیه السلام)دگرگونى و ناپايدارى ديده نمى شد و وضع ايشان همواره يكسان بود و دشمنى اش با دشمنى خدا و دوستى اش با دوستى خدا پيوند داشت چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز همين پيوند را داشت». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 248/37-247 مى گويد: «امّا اين كه برخى از ايشان گمان كرده اند اين سخن پيامبر:«بار خدايا!هر كه او را دوست مى دارد دوست بدار»قرينه اى است بر اين كه منظور از مولى موالى و يار است،سستى اش بر هيچ كس پوشيده نيست،چرا كه استدلال ما تنها مقدّم داشتن اولى نيست تا آن ها بدين گونه با ما به مخالفت برخيزند بلكه ما به سياق كلام و مقدّمه چينى و شاخه هاى اين مقدّمه و همان چيزى استدلال كرديم كه عرف زباندانان در اين مورد بدان حكم مى كند.امّا دعا براى دوست داشتن دوست او چنين جايگاهى ندارد و اين به هنگامى صورت مى پذيرد كه كسى ادّعا كند لفظ،پس از اطلاق به يكى از معانى،مناسب نيست به معناى ديگرى اطلاق شود كه در اشتقاق با آن مناسب و نزديك است و چگونه عاقلى اين را ادّعا كند با آن كه اين خود از آرايه هاى بديعى به شمار است؟در پى اين گفتار سخنى مى گوييم كه بنا به چند وجه آن چه را گفتيم تأييد و آن چه را بنيان نهاديم تقويت مى كند: اوّل آن كه وقتى ثابت شود پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از رياست عامّه و امامت كبرى برخوردار بوده است و همين خود به سپاهيان و يارانى نياز دارد و نظير همان براى فردى از گروه او به اثبات رسد كه موجب برانگيخته شدن حسدى مى شود كه ترك يارى و خوددارى از كمك را به ارمغان مى نهد،به ويژه اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به دشمنى در دل نهفتۀ منافقان حاضر و سعى و تلاشى كه براى غصب خلافت حضرت(علیه السلام)در خويش، پوشيده مى داشتند آگاه بود،همين خود اقتضا دارد كه پيامبر سخن خود را با دعا براى ياران او و نفرين براى كسانى كه در حقّ او كوتاهى كنند مورد تأكيد قرار دهد،و اگر منظور صرفا يار بودن پيامبر يا ثبوت دوستى ميان او و ايشان همچون ساير مؤمنان بود ديگر براى خواندن فرماندهان و ولايتمداران به اين همه مبالغه و دعا نيازى نبود. دوم اين كه همين دلالت دارد بر عصمتى كه براى امامت حضرت(علیه السلام)ضرورى است،زيرا اگر گناهى از او سر مى زد بر كسى كه اين آگاهى را از او داشت واجب بود او را از اين كار جلو گيرد و حمايتش را از او دريغ ورزد و به همين سبب دشمنى اش را با او آشكار سازد،و دعاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى هر كه او را دوست بدارد و يارى اش رساند و نفرين حضرت(صلی الله علیه و آله)براى هر كه بدو دشمنى ورزد و يارى اش نرساند مستلزم آن است كه حضرت(علیه السلام)هرگز وضعى نداشته باشد كه بر اساس آن سزاوار ترك دوستى و يارى گردد. سوم اين كه اگر مقصود از مولى اولى باشد-چنان كه مى گوييم منظور از اين واژه،طلب دوستى ورزيدن و پيروى از او و يارى رساندن بدوست از سوى آن قوم،و اگر مقصود،يار و دوستدار باشد،منظور،بيان كردن اين حقيقت است كه على(علیه السلام)،يار و دوستدار ايشان است و دعا براى كسى كه او را دوست بدارد و يارى اش رساند و نفرين براى كسى كه اين دو را از او دريغ كند در اوّلى مهم تر و مناسب تر از دومى است مگر آن كه دومى نيز-چنان كه پيش تر گفتيم-در مآل به مفهوم اولى بازگشت داشته باشد».

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و در پى آن آفتاب غروب كرد و پيامبر با مردم نماز به جاى آورد و به خيمه درآمد[و دستور داد على(علیه السلام)در خيمه، رو به روى حضرت بنشيند.]سپس دستور داد مسلمانان،گروه گروه بر على وارد شوند تا براى اميرى يافتن بر مسلمانان بدو تبريك گويند و درودش فرستند.از جمله كسانى كه مفصّل تبريك گفت عمر بود كه چنين اظهار داشت:به به بر تو اى على!سرور من و سرور هر زن و مرد مؤمن گشتى (1)(2).».

ص: 256


1- مستدرك الصحيحين حاكم 109/3+تذكرة الخواص35/-كه به اختصار نقل كرده است-مناقب ابن مغازلى26/-16+ارشاد مفيد 91+مجمع البيان 223/3.
2- ابو حامد غزالى در كتاب سرّ العالمين بر اساس آن چه در بحار الانوار 252/37-251 آمده است پس از بحث در تحقيق امر خلافت و بيان اختلاف ها مى گويد: «ليكن حجّت،نقاب از چهره برگرفت و همگان به اتّفاق بر متن اين حديث از خطبۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)در روز غدير خم همداستان شدند كه فرمود:«هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست»،پس عمر گفت:«زهى زهى بر تو اى ابو الحسن!سرور من و هر مرد و زن مؤمن گشتى».اين خود،اعتراف و خشنودى و داورى است ولى بعدا هواى حبّ رياست چيرگى يافت و به دوش كشيدن ركن خلافت و بستن قرارها و لرزش هوا در به هم خوردن پرچم ها و درهم شدن اسب هاى فراوان و گشودن شهرهاى مختلف،جام هوس را بديشان نوشاند و به اختلاف نخستين بازگشتند و حق را پشت سر بيفكندند و به بهايى اندك آن را فروختند و چه بد فروختند». سيّد شرف الدين در مراجعات282/ پس از بيان تبريك ابو بكر و عمر به على(علیه السلام)مى گويد: «اين دو تصريح كردند كه على(علیه السلام)سرور هر زن و مرد مؤمن است و اين سخن بدان معناست كه از شامگاه روز غدير،سرورى على همۀ مردان و زنان مؤمن را در بر مى گيرد،پس به عمر گفته شد:«با على چنان مى كنى كه با هيچ يك از صحابه چنان نمى كنى-.و او در پاسخ گفت:على سرور من است». عمر تصريح كرد كه على(علیه السلام)مولاى اوست در حالى كه در آن هنگام او را براى خلافت برنگزيده بودند و براى خلافت با او بيعت نكرده بودند و اين خود دليل آن است كه على(علیه السلام)در همان حال و نه در مآل مولاى او و هر زن و مرد مؤمنى بوده است يعنى از همان هنگامى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از سوى خداوند سبحان به روز غدير اين حقيقت را آشكارا بيان داشت، «دو باديه نشين دعوى نزد عمر بردند و عمر از على خواست ميان آن دو داورى كند.پس يكى از آن دو گفت:اين ميان ما داورى كند؟!عمر به او يورش برد و گريبانش گرفت و گفت:واى بر تو،مى دانى او كيست؟او سرور من و سرور هر مؤمنى است و هر كه او مولايش نباشد مؤمن نيست»،و اخبار رسيده در اين معنى بسيار است».

در كتاب مسند احمد بن حنبل (1)-به نقل از ابن بريده آمده است كه گفت:پيامبر ما را در سپاهى به مأموريت فرستاد،پس چون آمديم گفت:دوست خود را چگونه يافتيد؟يعنى على(علیه السلام)-و من از او گله كردم و هيچ كس جز من از او گله نكرده بود.او مى گويد:در حالى كه پياده و چشمم را به زمين دوخته بودم سر بلند كردم كه ناگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه چهره اش برافروخته شده بود و فرمود:هر كه من ولىّ اويم على نيز ولىّ اوست.5.

ص: 257


1- مسند احمد بن حنبل 350/5.

در صحيح ترمذى (1)-به نقل از عمران بن حصين آمده است كه گفت:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپاهى را فرستاد و على را به فرماندهى آن ها گماشت و او پس از آن كه در سپاه مستقر شد كنيزى را براى خود برگزيد و اين را بر او زشت شمردند و چهار تن از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيمان بستند و ميان خود گفتند:هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ملاقات كنيم به او خبر خواهيم داد كه على چه كرده است.هنگامى كه مسلمانان از سفرى بازمى گشتند.

نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رفتند،به او سلام مى كردند و به سوى بار و بنۀ خود بازمى گشتند.پس چون سپاه بيامد بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)درود فرستادند و يكى از آن چهار تن برخاست و گفت:يا رسول اللّه!آيا نديدى كه على بن ابى طالب چنين و چنان مى كند؟پس پيامبر از او روى برگرداند.دومى برخاست و همان سخنان اوّلى را گفت.پيامبر از او هم روى برتافت.

سومى برخاست و همچون سخنان آن دو بگفت.پس پيامبر از او هم چهره گرداند.چهارمى برخاست و سخنانى نظير آن سه بگفت:پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه خشم در سيمايش نقش بسته بود به آن ها روى كرد و فرمود:از على چه مى خواهيد[از على چه مى خواهيد؟][از على چه مى خواهيد؟]على از من است و من از اويم و او پس از من ولىّ هر مؤمنى است.

در صحيح اوست (2)-:هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست.

در همان جاست: (3)-خداوند بر على رحمت گيرد،بار خدايا!حق را هر كجا كه او رفت با او همراه ساز.

خطيب فخر خوارزم (4)-حديث غدير خم را روايت مى كند و مى گويد كه پيامبر بازوى على را گرفت[و آن دو را بلند كرد]تا جايى كه مردم سفيدى زير بغل او را ديدند و از يك ديگر جدا نشدند تا اين كه آيۀ شريفۀ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي (5)-/.

ص: 258


1- همان 296/5،شمارۀ 3796.
2- سنن ترمذى 297/5،شمارۀ 3797.
3- همان،شمارۀ 3798.
4- مناقب خوارزمى80/.
5- مائده7/.

نازل گشت (1).1.

ص: 259


1- مصنف در الفين355/ مى گويد: «امام ركنى از اركان دين است،زيرا سخن او اصلى از اصول به شمار مى آيد و اوست نگاهبان شريعت و عامل بدان و كسى است كه بايد به آن عمل كند.پس اگر او معصوم باشد دين،كامل خواهد بود و اگر معصوم نباشد دين،كمال نخواهد يافت،ليكن خداوند مى فرمايد: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ،كه اين خود بالضروره گواه ثبوت امام معصوم است». ابن بطريق در خصائص65/ مى گويد: «اگر دين امّت جز به ولايت او كمال نمى گيرد و نعمت الهى جز به وجود او براى خلقش به تمام نمى رسد و خداوند جز به وجود او اسلام را به عنوان دين خلقش بر نمى گزيند،پس اين ولايت براى همۀ مسلمانان به غايت وجوب مى يابد و اجماع مسلمانان هم بر آن تعلّق دارد،و همين ولايت،قائم مقام هر طاعتى از خداست،چه،اگر مسلمانى بر اين طاعت قرار گيرد ولى بر ولايت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نباشد خداوند از اسلام او به عنوان دين،خشنود نخواهد بود و دينش نزد خداى كمال نيافته است و با وجود كمال نيافتن دين انسان و خشنود نبودن خدا از اسلام او،نعمت الهى براى او كمال نمى يابد و كسى كه درگير اين امور شود در معامله زيان برده و ناكامى اش آشكار گشته است». علاّمه بياضى در صراط المستقيم 78/1 مى گويد: «پس از پيامبر،امّت يا نيازمند به امام است كه در حكمت الهى نصب او واجب خواهد بود و خدا هم چنين كرده است آن گونه كه در حكمت الهى بر گماشتن پيامبر،وجوب داشته،يا نيازمند امام نيست كه در اين صورت گزينشى بيهوده و عملكردى است بدون دستور خداوند.نيز اگر امامت از دين نباشد پس هيچ كس نبايد چيزى را در دين وارد كند كه از آن نيست و اگر از آن باشد در صورتى كه خداوند از آن سكوت ورزد،در واجب،اخلال ايجاد خواهد كرد كه اين خود قبيح و نقص است و اگر آن را به جاى آورد گزينش باطل مى گردد و خداوند،آن را در روزى كه پيامبر،على را با آگاهى نصب كرد به جاى آورد و اين آيه را نازل فرمود: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ،اگر پس از اين چيزى از دين باقى بماند خداوند دروغگو خواهد بود و خداوند برتر از آن است كه دروغ بگويد و اگر چيزى باقى نماند مطلوب،لازم خواهد آمد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 233/2 مى گويد: «اين سخن پروردگار: وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي بزرگ ترين دليل در نصب امام است،زيرا بزرگ ترين نعمت براى امّت به شمار مى آيد و بدون آن نعمت تمام نمى شود.اكمال دين نيز بنا بر اين كه امامت از اصول دين است-چنان كه آن را مى گوييم و دليلش پيش تر آمد-با نصب امام،حاصل مى شود و اگر امامى منصوب شده باشد بالضروره و اجماع آن امام،امير المؤمنين(علیه السلام)خواهد بود». بنگريد به:حق اليقين 253/1.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اللّه اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خدا از رسالت من و ولايت على بن ابى طالب.سپس فرمود:بار خدايا!دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن و كسى را كه بدو يارى رساند يارى رسان و يارى ات را از كسى كه يارى اش را از او دريغ ورزد دريغ ورز.

در صحيح نسائى و ترمذى (1)-به نقل از جابر آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در روز طائف على را فرا خواند و با او به نجوا سخن گفت.مردم گفتند:نجواى پيامبر با پسر عمويش طولانى شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نه من كه خدا با او نجوا مى كرد.يعنى:خداوند به من چنين دستورى داده بود و اخبار در اين زمينه آن قدر فراوان است كه به شماره در نمى آيد.

مبحث نهم:در تصريح به اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)پس از خود على(علیه السلام)را به خلافت گماشته

است:

اماميه بر اين امر تواتر دارد و جمهور در بارۀ آن اخبار فراوانى نقل كرده اند كه ما برگزيده هايى از آن را بر سبيل اختصار بيان مى كنيم:

خوارزمى (2)-به نقل از جابر نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خداوند

ص: 260


1- سنن ترمذى 303/5،شمارۀ 3810،ولى در صحيح نسائى بدان دست نيافتيم،ليكن در احقاق الحق 531/6 به نقل از علامه به ارجح المطالب راه يافته است و او مى گويد كه:حديث را از طريق ترمذى و نسائى و طبرانى به نقل از ابو هريره نظير آن چه از صحيح ترمذى گفته آمد روايت كرده است.
2- مناقب خوارزمى80/،و ظاهرا به قرينۀ حديثى كه پس از آن مى آيد مؤلّف آن را از مناقب ابن مردويه نقل كرده است.

هنگامى كه آسمان ها و زمين را آفريد آن ها را فرا خواند پس آن ها پاسخش دادند و نبوّت مرا با ولايت على بن ابى طالب بر آن ها عرضه كرد و آن ها آن را پذيرفتند.سپس خداوند خلق را آفريد و امر دين را به ما واگذار كرد،پس سعادتمند به واسطۀ ما سعادتمند شد و نگون بخت به واسطه ما نگون بخت شد.ماييم كه حلال خدا را حلال مى كنيم و حرام خدا را حرام.

در همين جا (1)-به نقل از ابو سعيد خدرى آمده است كه از سلمان نقل كرده است كه مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!هر پيامبرى جانشينى دارد،جانشين تو كيست؟پيامبر سكوت كرد.پس چون بعدا مرا ديد گفت:اى سلمان!و من به سوى او شتاب كردم و لبّيك گفتم.گفت مى دانى جانشين موسى كيست؟عرض كردم:آرى،يوشع بن نون.

فرمود:چرا؟عرض كردم:چون او در آن هنگام داناترين ايشان بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

جانشين و سرّ نگه دار من و بهترين كسى كه پس از خود باقى مى گذارم (2)و وعدۀ مرا ادا مى كند و قاضى دين من مى باشد (3)على بن ابى طالب است.).

ص: 261


1- آن را در مناقب خوارزمى نيافتيم،ولى احقاق الحق 154/5 آن را از ارجح المطالب نقل مى كند كه آن نيز از ابن مردويه نقل كرده است،نيز در كشف الغمّه 157/1 به نقل از مناقب ابن مردويه آمده است.
2- سيّد شرف الدّين در مراجعات302/ ذيل همين خبر مى گويد: «اين سخن تصريحى است بر اين كه على جانشين پيامبر است و صراحت دارد در اين كه او پس از پيامبر برترين مردم است و در اين خبر دلالتى است التزامى در خلافت على(علیه السلام)و وجوب فرمانبرى از او كه بر خردمندان پوشيده نيست.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 374/2 استدلال مى كند كه همين قرينه اى است دالّ بر خلافت. «اخبار وصيّت،قراين ديگرى را هم در بردارد كه مقتضى آن است منظور از وصىّ،خليفه است، همچون اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)-بخشى از سخن در توصيف على(علیه السلام)-كه او(على)بهترين كسى است كه به خليفگى مى گذارم يا پس از خود به يادگار مى نهم.».
3- مى گوييم:در برخى روايات«قاضى دينى»به كسر دال وارد شده است و آن چه ما از علماى خود نقل مى كنيم بر همين تقدير،استوار است. مصنّف در كشف المراد396/ مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو برادر و جانشين و خليفۀ پس از من هستى و قاضى دين من،و اين نصّى است صريح در ولايت و خلافت بر اساس آن چه گفته آمد.» شيخ طوسى در تلخيص الشّافى 166/2 مى گويد: «در پاره اى روايات تعبير«قاضى دينى»به كسر دال وارد شده است،و اين روايت نيز صراحت در امامت دارد،زيرا قاضى به معناى حاكم است و هر گاه در همۀ دين حاكم باشد پس او امام خواهد بود.» ابن ابى جمهور احسائى در كتاب معين المعين چنان كه در حاشيه اللوامع الالهيه282/ از او نقل شده مى گويد: «اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«قاضى دينى»به كسر دال،برگرفته است از اين سخن پيامبر:«اقضاكم على(علیه السلام)»،و اين دليل آن است كه على برترين صحابه بوده است و قضا به همۀ علوم نيازمند است...» «فرمود:«اقضاكم على»و در اين حديث،منطوق آن را آشكارا بيان داشته است و مفهوم آن را به اين اختصاص داده است كه انواع و اقسام علوم را تنها براى على(علیه السلام)گرد آورده است.وجود هر يك از فضايلى كه گروهى از صحابه بدان اختصاص يافته اند متوقّف بر فضايل ديگر نيست مگر علم قضا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن را به صيغۀ افعل براى على(علیه السلام)قرار داده است و آن مقتضى وجود اصل وصف و افزايش آن بر ديگرى است و موصوف بدان بايد عقلى كامل داشته باشد و نيكو تشخيص دهد و تيزهوش باشد و از سهو و غفلت به دور و به هنگام دشوار بودن حكم با ذكاوتش بدان دست يابد،عدالتى داشته باشد كه مانع از آن گردد تا پيرامون محرّمات بگردد و مروّتى كه او را به دورى از دنيا وادارد،زبانى راستگو داشته امانتدارى اش آشكار شود. تركيب«قاضى دينى»در پاره اى روايات به فتح دال وارد شده است،چنان كه در بحار الانوار 311/36-310 به نقل از كفاية الاثر چنين آمده است.در آن به نقل از انس بن مالك روايت شده است كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيد كه فرمود: «جانشينان پيامبران،كسانى هستند كه پس از ايشان ديون آن ها را ادا مى كنند و به وعده هاى آن ها عمل مى كنند و بنا به سنّت ايشان به جنگ مى پردازند.سپس به على(علیه السلام)روى كرد و فرمود:تو در دنيا و آخرت جانشين و برادر منى،دين مرا ادا مى كنى و به وعده هاى من عمل مى كنى و بنا به سنّت من نبرد مى كنى» (الحديث).

ص: 262

در كتاب اربعين (1)-به نقل از انس بن مالك آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من و على(علیه السلام)حجّت خداييم بر بندگانش (2).».

ص: 263


1- فضائل الخمسة 375/1 به نقل از كتاب الاربعين الطوال از ابو القاسم دمشقى،و در كتاب اربعين ابن بابويه591/ بر حسب آن چه مؤلّف بدان نسبت مى دهد.اين روايت در تاريخ طبرى 62/2+مسند احمد بن حنبل 159/1+كفاية الطالب206/+كنز العمال 397/6 يافت مى شود.
2- اربلى در كشف الغمّه 162/1 مى گويد: «اين حديث دليل آن است كه هيچ كس نمى تواند به منزلت امير المؤمنين(علیه السلام)نزديك شود و اين كه جايگاه او نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)بنايى والا و شالوده اى استوار دارد و شرفش به غايتى رسيده است كه چگونگى آن خردها را به تحيّر مى كشاند و اصحاب را از درك آن ناتوان مى سازد و بر فرزانگان است كه در اعتراف به ستيغ بلند آن هر چه دارند و ندارند بر زمين افكنند،چه،پيامبر(صلی الله علیه و آله)وضع او را همچون وضع خود قرار داده و او را در اين سخن و سخنان بسيار ديگر هم منزلت خويش گردانيده است،و چه كسى مى تواند همچون انسانى پرداخته شود يا پا جاى پاى او نهد يا چگونه مى توان كسى را از كارهايش بازداشت كه حجّت بر بندگان و مردمى است كه خانوادۀ او به شمار مى آيند؟ اين نكته را براى توضيح بيش تر مى افزاييم كه همين دلالت بر آن دارد كه هر چه براى پيامبر بوده است مانند آن نيز براى على است،زيرا هر دوى آن ها حجت خدايند بر بندگان و نبوّت به دليل ديگرى از اين امر استثنا مى شود و باقى ماندۀ آن اعمّ از ولايت بر مردم و جمع آورى خراج آن ها و تقسيم خراج ميان ايشان و بر پا كردن حدود و امر به معروف و نهى از منكر براى حضرت(علیه السلام)مى ماند و اين براى هر كه تأمّل كند و انصاف ورزد روشن است.» علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 75/2 مى گويد: «دليل اين كه حضرت(علیه السلام)به طور كلّى بر همۀ امّت،حجّت بوده است،وجوب مقدّم داشتن بلا فصل ايشان است بر ديگران و اگر حضرت(علیه السلام)،چهارمين باشد،آن سۀ ديگر و هر كه در زمان آن ها فوت شده بدون آن كه دليلى لازم باشد از شمول اين حكم خارجند.».

هنگامى كه آيۀ مباركۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)-نازل شد حضرت(صلی الله علیه و آله)خواص خاندان و عشيرۀ خود را كه فرزندان عبد المطّلب بودند در خانۀ ابو طالب گرد آورد.آن ها چهل تن بودند.حضرت(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)دستور داد ران گوسفندى را با يك مدّ طعام گندم بپزد و يك صاع شير برايشان فراهم آورد.معروف بود كه يكى از آن ها مى تواند[در يك وعده]تنۀ گوسفندى را بخورد و يك مشك نوشيدنى را بياشامد،پس تمامى اين گروه از اين خوراك اندك بخوردند تا سير شدند و غذا كم نيامد.آن ها از اين امر شگفت زده شدند و نشانۀ پيامبرى حضرت(صلی الله علیه و آله)براى ايشان آشكار شد.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فرزندان عبد المطلب!خداوند مرا به سوى مردم به طور كلّى و به سوى شما به طور خاص فرستاده و فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،و من شما را به دو سخن فرا مى خوانم كه بر زبان سبك و در ترازوى الهى بسى سنگين است و در پرتو اين دو سخن مى توانيد اختيار عرب و عجم را به دست گيريد و آن دو ملت تسليم فرمان شما خواهند شد و با آن دو به بهشت در خواهيد آمد و از آتش رهايى خواهيد يافت:

شهادت به اين كه خدايى جز اللّه نيست و من پيامبر خدايم،پس هر كه مرا در اين امر اجابت كند و در پرداختن بدان يارى ام رساند برادر،وزير و وصى[و وارث]و جانشين پس از من خواهد بود (2)،ولى هيچ كس پاسخى به او نداد./.

ص: 264


1- شعراء214/؛خويشان نزديك خود را هراس ده.
2- شيخ طوسى در رسالة الاعتقادات كه در رسائل عشر106/ چاپ شده مى گويد: «دليل اين كه امام حقّ،پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امير المؤمنين(علیه السلام)است نصّ متواتر پيامبر است در خلافت على و حال آن كه بر هيچ كس جز او-همچون ابو بكر و عبّاس-نصّى ندارد،نصّى نظير اين سخن كه مى فرمايد:«تو برادر،و وزير و جانشين پس از منى.» دليل ديگر امامت على آن است كه او معصوم مى باشد و بنا به اجماع مسلمانان،كسى جز او معصوم نيست.» ابن بطريق در عمده91/ مى گويد: «اين گونه اخبار رسيده از ابن حنبل و ثعلبى و ابن مغازلى و ديلمى بدون ترديد بر لفظ خلافت حضرت(علیه السلام)تصريح دارند،پس بايد به اين نكته توجّه شود كه همان كافى است و براى كسى كه با ديدۀ انصاف در آن تأمّل كند قانع كننده خواهد بود و ديگر هر چه جز لفظ خلافت باشد سخنى است از روى زارى كه نورى براى طالب آن به دست نمى دهد و دليلى نيست كه از آن بهره اى گرفته شود و دانش افزوده اى نخواهد بود». شيخ مظفّر در دلائل الصدق 368/2 مى گويد: «امّا انكار دلالت آن بر نفى خلافت ديگران،ضرورتا ستيزه جويى خواهد بود،زيرا كدام دليل صريح تر از اين نفى پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:(خليفۀ پس از من)و اگر قيد(من بعدى)بر اين دلالت نداشته باشد بنا به نص، خلافت بلا فصل هيچ كس به اثبات نمى رسد،و اى كاش مى دانستم چرا وصيّت ابو بكر براى عمر،نصّ خلافت بلا فصل اوست ولى وصيّت پيامبر براى امير المؤمنين چنين نيست؟آيا وصيّت پيامبر در بلا فصل بودن،صريح تر از وصيّت ابو بكر و وصاياى ديگر سلاطين براى وليعهدهايشان نيست؟[ص 103-83].» در اين باره رجوع كنيد به اللوامع الالهيه282/(حاشيه صفحه). شيخ طوسى در تلخيص الشافى 164/2 مى گويد: «اين سخن حضرت(صلی الله علیه و آله):«هر يك از شما كه مرا در اين امر يارى رساند برادر و وصىّ و جانشين پس از من خواهد بود».نمى تواند خبرى باشد كه در آينده تحقّق مى يابد،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين منزلت ها را بخشى از دعوت در بيعت با خويش قرار داده بود و آن را همچون ترغيبى بر زبان آورده بود و بنا بر اين صحيح نيست لفظ بر خبر،حمل گردد و درستش چنين است كه بر ايجاب حمل شود و گويى حضرت(صلی الله علیه و آله)فرموده است: «هر كه از ميان شما با من بيعت كند ضرورتا برادر،وصى و جانشين پس از من خواهد بود.»بر اساس آن چه پيش تر گفته شد خلافت از منازلى همچون وصيّت و اخوّت به شمار آمد كه غرض از آن ها ايجاب است نه خبر و نظير همين معنى در لفظ خلافت هم وجوب مى يابد،زيرا محال است پيامبر برخى از منازل را بر برخى برترى دهد و منظور حضرت(صلی الله علیه و آله)از همۀ آن ها ايجاب باشد نه خبر جز در مقام خلافت،چرا كه آن، خروجى است از نظم سخن». بنگريد به:الرسائل العشر97/،تقريب المعارف137/.

ص: 265

ص: 266

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در ميان آن ها من در برابر پيامبر ايستادم در حالى كه سنّم از همۀ آن ها كمتر بود.پس گفتم:اى پيامبر خدا!من تو را در اين امر يارى مى رسانم پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.

حضرت(صلی الله علیه و آله)براى بار دوم،سخن را براى قوم تكرار كرد و آن ها خاموشى ورزيدند، پس من برخاستم و سخن قبلى خود را دوباره گفتم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.

حضرت(صلی الله علیه و آله)براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد،ولى هيچ يك از آن ها[كلامى]بر زبان نياورد.پس من برخاستم و گفتم:يا رسول اللّه!من تو را در اين امر يارى مى رسانم.

حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين،تو برادر،وصى،وزير،وارث و جانشين پس از من هستى.

پس قوم برخاستند در حالى كه به ابو طالب مى گفتند امروز بر تو مبارك باشد كه اگر به دين برادرزاده ات درآيى پسرت بر تو امير مى شود (1).8.

ص: 267


1- اسكافى همان گونه كه در الغدير 287/2 از او نقل شده در«النقض على العثمانية»مى گويد: «عاملى از عوامل كودكى و خواهشى از خواهش هاى دنيا على را به سوى خود مى خواند و نوباوگى او را وامى داشت تا در بازى كودكان حضور يابد و به احوال ايشان درآيد،ولى ما از او نديديم جز آن كه در اسلام برّا بود و در امورش مصمّم و سخن خود را با عملش عينيت مى بخشيد و اسلامش را با پاكدامنى و زهد به اثبات مى رساند و در ميان همۀ كسانى كه در محضر پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودند او به حضرتش پيوست و در دنيا و آخرت مورد اعتماد و انس و الفت حضرت(صلی الله علیه و آله)گشت.او بر شهوتش چيره شد و با خواهش هاى نفسانى خود به ستيز برخاست و در اين راه براى آن چه اميد مى برد در رستگارى عاقبت و پاداش آخرت شكيبايى ورزيد.حضرت(علیه السلام)در سخنان و خطبه هايش آغاز وضع خويش و شروع كارهايش را بيان مى كند آن هنگام كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)درخت را فرا خواند و درخت،در حالى كه بر زمين شيار مى كشيد به سوى حضرتش آمد و قرشيان گفتند:افسونگرى است با قدرت چشم بندى.على(علیه السلام)گفت:يا رسول اللّه!من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان مى آورد،به خدا و پيامبر او ايمان آوردم و آن چه را به ارمغان آوردى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت هر چه كرد به امر خدا بود در تصديق نبوّت تو و چونان برهانى در دعوتت.آيا هرگز ايمانى صحيح تر از اين ايمان يافت مى شود با چنين پيوندى استوار و ريسمانى ناگسستنى؟!ولى خشم و نفرت طرفداران عثمان و تعصّب و انحراف جاحظ از امورى است كه گريزى ندارد.» [مراجعه كنيد به حديث شجره در نهج البلاغه302/-300 خطبۀ 192(قاصعه)]. ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف135/ مى گويد: «سخنگويان هر دو فرقه در نقل اين رويداد به عنوان بيان معجزات همداستانند كه از جملۀ اين معجزات است اطعام مردمى بسيار با خوراكى اندك كه در همين روز بود،و هر كه اين داستان را نقل كرده همان گونه بيان داشته است كه ما شرح داديم.نيز همه علماى اهل قبله در«يوم الدّار»اجماع دارند و طريق آگاهى بدان نقل است و هر نقلى كه از آن به دست آيد به همان نصّى مى رسد كه در اخوّت و وصيّت و وزارت و يارى رساندن و خلافت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)از على(علیه السلام)روايت كرديم و اگر منكرى آن را انكار كند اين تفصيل به آن مجمل مى رسد». سيّد حامد حسين در خلاصة عبقات الانوار 362/5 مى گويد: «از دلايلى كه گواه آن است امير المؤمنين(علیه السلام)وارث پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد حديث«يوم الدّار»است كه در آن آشكارا بر اين نكته تصريح شده و على(علیه السلام)هم در پاسخ كسى كه از پيامبر پرسيد:چرا پسر عمويت را وارث قرار دادى نه عمويت را؟بدان استشهاد كرده است. اين حديث از«ازالة الخفا»ى ولى اللّه دهلوى روايت شده است. شيخ مظفّر در دلائل الصدق 362/2-361 مى گويد: «همۀ اين اخبار در برگيرندۀ لفظ«خليفه»است و در«الكنز»[يعنى:كنز العمال]از ابن مردويه خبرى نقل شده است كه لفظ«ولايت»را در بر دارد... و شما مى دانيد كه مقصود از ولايت در اين جا همان خلافت است به قرينۀ پيش از آن و قيد«پس از من»،زيرا يارى و محبّت به پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)اختصاص ندارد و خلافت،بدان مختص مى باشد.» سيّد شرف الدّين در مراجعات194/ مى گويد: «ادّعاى اين كه تنها آن دلالت بر اين دارد كه على در ميان اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)جانشين حضرت(صلی الله علیه و آله) است از اين جهت مردود مى باشد كه هر كس معتقد باشد على خليفۀ پيامبر خدا در ميان اهل بيت اوست به خلافت عامّۀ او معتقد است و هر كه خلافت عامّۀ او را نفى كند خلافت خاصّۀ او را هم نفى كرده است و كسى هم قائل به فصل نيست.پس فلسفۀ مخالفت با اجماع مسلمانان چيست؟». بنگريد به:كشف الغمّه 62/1 و مراجعات187/ و الغدير 279/2-278.

در كتاب مناقب (1)-به نقل از ابن بريده (2)-آمده است كه گفت:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر پيامبرى وصى (3)و وارثى دارد و على(علیه السلام)وصىّ و وارث من است. .

ص: 268


1- مناقب خوارزمى42/.
2- در مأخذ چنين بوده و در نسخه ج:«بريدة،و در م:«بردة»و در ديگر نسخه ها:«ابو هريرة».
3- ابن شهرآشوب در مناقب 26/2 مى گويد: «در حديث ابو رافع آمده است كه ابو بكر به عبّاس گفت:تو را به خدا قسم مى دانى كه پيامبر خدا همۀ شما را گرد آورد و گفت:اى فرزندان عبد المطلب!خداوند پيامبرى را برنيانگيخته است مگر آن كه از خاندانش وزير،برادر،وارث،وصى و جانشين در خانواده اش قرار داده است،پس كدام يك از شما براى بيعت با من برمى خيزد تا برادر،وزير،وارث،وصى و جانشين من در خاندانم باشد و على با شرطى كه كرده بود با حضرتش بيعت كرد. اگر اين جمله درست باشد امامت بلا فصل على پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)واجب خواهد بود». ابن بطريق در عمده84/-81 سخنى دارد كه چكيدۀ آن چنين است: «خداوند به همۀ مؤمنان دستور داده است وصيّت نامه بنويسند و در اخبار آمده است كه به پيامبر(صلی الله علیه و آله) نيز چنين دستورى داده و از سويى خداوند توبيخ كرده است كسى را كه به نيكى بخواند و خود را فراموش كند و از همين رو بر پيامبر،حق است كه وصيّت كند. از سوى ديگر از آن جا كه همه كارهاى پيامبر،سنّت است پس ناگزير بايد از آن ها پيروى كرد.اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وصيّت را ترك كند،ترك وصيّت،سنّت مى گردد و خلاف چنين چيزى آشكارا روشن است، پس وجوب وصيت ثابت شد.اين از دلايل دروغ ابن ابى اوفى است-چنان كه در صحيح بخارى آمده-كه پيامبر جز به قرآن براى امتش وصيّتى نكرده است و نيز وصيّت پيامبر در چنگ زدن به ثقلين-كتاب خدا و اهل بيتش-دلالت بر دروغ بودن سخن او دارد. پس با آن چه بيان داشتيم وصيّت براى سيّد عترت،امير المؤمنين(علیه السلام)ثابت مى گردد.» فاضل سيورى در اللوامع الالهيه281/ مى گويد: «به اين سخن پيامبر:«تو برادر،وصى،جانشين پس از من و قاضى دين من هستى»از دو روى استدلال مى شود: اوّل:«تو وصىّ من هستى»و اين را هيچ كس انكار نمى كند.امّا اين كه مقصود پيامبر از اين سخن، تصرّف در هر آن چيزى است كه پيامبر در آن تصرّف مى كرده يا پاره اى از آن،بايد گفت كه شقّ دوم(پاره اى از آن)باطل است،زيرا لفظ اطلاق دارد و از هر گونه تقييدى بدور است و قرينه اى هم بر تقييد دلالت ندارد و اگر چنين مقصودى در ميان بود در هم آميختگى پيش مى آمد كه اين از پيامبر(صلی الله علیه و آله)جايز نيست،پس شقّ اوّل آن تعيّن مى يابد كه همان مطلوب ماست،زيرا ما از امامت جز همين را نمى خواهيم.» دوم:اين سخن پيامبر«قاضى دينى»بنا به روايتى كه دال مكسور باشد و اين صراحت در خلافت على(علیه السلام)دارد. علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 20/38 باب:على وصى و سيّد الاوصياء،مى گويد: «از اخبار آمده در اين باب آشكار مى شود كه على(علیه السلام)وصىّ پيامبر و سيّد اوصياست و بيش ترين تصريح را دارد در اين كه مقصود از وصايت،خلافت عظماست و ديگر اخبار امتيازى را در بر دارند كه موجب مقدّم داشتن على(علیه السلام)بر ديگران است و روشن مى سازد كه حضرت(علیه السلام)خير البشر است و اين به اجماع به پيامبر(صلی الله علیه و آله)تخصيص دارد و ديگر آحاد امّت داخل عنوان بشر هستند كه برترى حضرت بر آن ها ثابت مى شود،و اين درجه اى است والاتر از خلافت و امامت،و هيچ خردمندى ترديدى نمى كند در اين كه چنين امتيازى مستلزم خلافت و امامت است و چگونه عاقلى تجويز مى كند كه كسى نه پيامبر باشد نه امام و از پيامبران،برتر باشد؟از ديگر اخبار،روشن مى شود كه على از همۀ صحابه و همۀ امّت برتر بوده است .

*******

ادامه فهرست صفحه قبل(1)

ص: 269


1- (3) و عقل سلیم نمی پذیرد که غیر افضل بر افضل مقدّم داشته شود.بیش تر اخباری که در این باب وارد شده مشتمل است بر آن چه دلالت دارد بر امامت علی(علیه السلام)که برخی از آن ها تصریحی است و پاره ای تلویحی و پرداختن بدان موجب اطالۀ سخن خواهد شد و بیش تر مخالفان به وصایت حضرت(علیه السلام)اعتراف دارند.» شیخ مظفّر در دلائل الصدق 374/2-373 می گوید: «این وصیّت شامل خلافت است و می توان آن را ظاهرترین نکته ای دانست که در بر دارد و به سوی آن انصراف می یابد بلکه معنی وصیّ پیامبر،خلیفۀ اوست و گواه آن مثلی است که پیامبر(صلی الله علیه و آله)برای مسلمان، پیرامون وصیّ موسی یعنی یوشع آورد که جانشین موسی بود و نیز آن چه احمد در مسند خود به نقل از طلحه بن مصرف روایت کرده که گفته است:«ابو هذیل گفت:ابو بکر بر وصیّ پیامبر(صلی الله علیه و آله)تحکّم می کرد. ابو بکر دوست می داشت به پیمانی از رسول خدا دست می یافت تا آن را آویزۀ گوش کند.» «این سخن صراحت دارد که مفهوم وصیّ رسول اللّه خلیفۀ اوست مضافا به این که در حدیث مذکور، وارث بر وصیّ عطف شده است و مقصود از وارث یا وارث منزلت است که همان مطلوب است یا وارث علم که مقتضی خلافت می باشد،زیرا علم پیامبران،میراث برای کسی است که برای پیروی و ریاست شایسته تر باشد چه،خداوند می فرماید: أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدی .از این سخن در صورتی که مقصود از وصیّ کسی باشد که در علم و هدایت و حفظ قوانین شریعت و تبلیغ علم بدو وصیّت شود تمام مطلوب به دست می آید،به ویژه این که حفظ قوانین شریعت،متوقّف بر خلافت است.» شیخ مظفّر در همین مأخذ 378/2 در پاسخ به سخن ابن روزبهان می گوید: «در دلالت این سخن بر امامت امیر المؤمنین برای آن چه پیش تر در حدیث سوم گفته آمد تردیدی نیست،به علاوۀ ظهور لزوم وصیّ برای هر پیامبری که لازمۀ آن،همان خلیفه می باشد،زیرا مردم ناگزیر باید امام داشته باشند.امّا این سخن او[یعنی سخن ابن روزبهان]که:«گاهی گفته می شود این وصیّ فلانی است در کودکی و مقصود چنین است که او پس از وی عهده دار است به امر کودکی»،مطلوب ما را اثبات می کند نه نفی،زیرا وصیّ پیامبر،همان خلیفۀ اوست که عهده دار امر امّت اوست،و امّا این سخن او:«او نزدیک وارث است و به همین سبب با واژۀ وارث،قرینش ساخته»صحیح است و از همین رو هر دو لفظ،مفید معنای خلافت است،پس مراد از وارث،وارث علم و منزلت است در میان امّت نه مال و در نتیجه او امام خواهد بود.» .

*******

ادامه فهرست صفحه قبل(1)

ص: 270


1- (3) نيز سخن على(علیه السلام)در نهج البلاغه47/ خطبۀ دوم نقل مى شود كه حضرت در آن مى فرمايد:«هم اكنون وصيّت و وراثت در ميان ايشان است،چه،حق به ميان اهلش بازگشت و به جايگاه خود منتقل شد.»مظفر در همين مأخذ375/ در ذيل اين خطبه مى گويد:«لطف اين سخن حضرت(علیه السلام)كه«حق به ميان اهلش بازگشت»و دلالتش بر اين كه سه خليفۀ پيشين آن را غصب كرده بودند بر كسى پوشيده نيست.» سيّد مرتضى عسكرى در معالم المدرستين 295/1-212 پيرامون وصيّت،پژوهشى فراگير و پر بهره را با عناوين زير وارد كرده است: «وصيّت در ميان ملّت هاى گذشته،وصىّ در احاديث پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)،اخبار مربوط به وصىّ پيامبر(صلی الله علیه و آله) در كتب امّت هاى گذشته،وصيّت در اخبار صحابه و تابعان،شهرت لقب وصىّ پيامبر براى على در اشعار صحابه و تابعان و لغت نامه ها،احاديث عايشه در اين پيرامون،دستكارى خلفا نسبت به نصوص وصيّت پيامبر با حذف تمام يا برخى از آن ها و تأويل مفهوم حديث يا انكار و سرپوش نهادن يا ضعيف شمردن آن و وضع روايت هاى گوناگون به جاى اين اخبار صحيح.» او در پايان بحث مى گويد: «در حالى كه نصوص دالّ بر حقّ حضرت على در حكومت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و حق فرزندان امام او در اين حكومت از مهم ترين مسائلى است كه خلفاى ديگر را در موضع انتقاد قرار مى دهد،علماى مكتب خلفا در پوشاندن اين گونه نصوص هيچ گونه كوتاهى نكرده اند و از مهم ترين آن هاست پژوهش هاى علماى اهل كتاب پس از وفات پيامبر در بارۀ وصىّ و سخنان آن ها پيرامون او،و اين در حالى است كه اين گونه اخبار علماى مكتب اهل بيت در كتاب هايشان حفظ شده است.[مراجعه كنيد به بحار الانوار 10/10-50].» بنگريد به:مناقب 58/2 و تقريب المعارف134/ و طرائف26/ و 133 و مراجعات313/-307.

در همين كتاب (1)-به نقل از انس آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى انس!/.

ص: 271


1- مناقب خوارزمى42/.

نخستين كسى كه از اين در بر تو وارد شود امير المؤمنين(علیه السلام)و سرور مسلمانان (1)و جلو دار پيشانى سپيدان حجله نشين و خاتم اوصياست.

انس مى گويد:با خود گفتم:خدايا او را مردى از انصار قرار ده و هنگامى كه على(علیه السلام) آمد آن را كتمان كردم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او كيست اى انس؟عرض كردم:على(علیه السلام).پس حضرت(صلی الله علیه و آله)با گشاده گشاده رويى برخاست و على(علیه السلام)را در آغوش كشيد و سپس عرق چهره اش را بر چهرۀ على(علیه السلام)ماليد و عرق چهرۀ على(علیه السلام)را بر چهرۀ خويش كشيد.

على(علیه السلام)گفت:يا رسول اللّه!با من آن كردى كه پيش تر نكرده بودى.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چرا چنين نكنم در حالى كه تو حقّ مرا ادا مى كنى و صداى مرا به گوش آن ها مى رسانى و پس از من اختلاف هايشان را براى آن ها تبيين مى كنى.

ابو نعيم حافظ روايت مى كند (2)-كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)روزى در بارۀ على(علیه السلام)فرمود:سرور مسلمانان و امام پرهيزكاران خوش آمد (3).».

ص: 272


1- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 165/2 مى گويد: «اين سخن پيامبر«سرور مسلمانان و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين»به مفهوم امامت رجوع مى كند،زيرا مفهوم سرورى و سيادت،رياست است و نيز جلودار مردم يعنى رئيس و فرمانده آن ها،به ويژه آن كه اين سخن اندكى پس از تعبير«امام پرهيزكاران»آمده باشد. علامۀ مجلسى در توضيح خبرى كه تعبير«على،سرور عرب»در آن آمده در بحار الانوار 94/38 مى گويد:«شايد پيامبر(صلی الله علیه و آله)به بيان سرورى على بر عرب اكتفا كرده تا براى پرهيز از تكذيب منافقان و ترديد مسلمانان ضعيف و سست،فضل حضرت(علیه السلام)را به تدريج بيان كند.» اين بيان به سخن سيّد شرف الدين مى ماند كه ذيل آيۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ آن را بيان كرديم.
2- حلية الاولياء 66/1.
3- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 165/2-164 مى گويد: «هيچ كس نمى تواند بگويد مقصود از اين فرمودۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله):«امام پرهيزكاران»همان تقواست آن گونه كه صالحان در دعايشان مى گويند كه خداوند آن ها را امام پرهيزكاران قرار دهد،چنان كه در اين آيۀ مباركه: وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً [فرقان74/]،و اگر مقصود از آن امامت مى بود امام متّقين بودن شايسته تر از امام فاسقان بودن به شمار نمى آمد و اين از آن روست كه نسبت دادن امام به اين امر در برابر امر ديگرى موجب تخصيص مى گردد،و ظاهر سخن عموم است مگر آن كه دليلى بر تخصيصش اقامه شود.گرچه ما روشن كرديم مفهوم و حقيقت امامت،پيروى از سخن و عمل كسى را در بر دارد كه امام است.پس هر گاه ثابت شد كه او براى بخشى از امّت در پاره اى امور،امام است پس ناگزير بايد در اين محدوده و به اين شكل پيروى گردد كه همين مقتضى عصمت اوست و هر گاه عصمتش ثابت شد امامتش واجب مى گردد،زيرا هر كس عصمت براى او ثابت شد و قطعى گشت امامت بلا فصل پس از پيامبر براى او ضرورى مى گردد. امّا تخصيص لفظ(متّقيان)-در برابر فاسقان-ممتنع نيست،پس اگر او امام همه باشد چنان كه خداوند مى فرمايد: هُدىً لِلْمُتَّقِينَ [بقره2/]و براى همگان هدايت باشد حمل آن بر پرهيزكاران به سبب بهره اى است كه از هدايت او مى برند و فاسقان از آن بى بهره اند و اين سخن جايز است-ما مى توانيم نظير چنين سخنى را در اين فرموده:«امام پرهيزكاران»قائل شويم و ذكر اختصاص لفظ آيه-با وجود عموميت معناى آن-وجهى ندارد-الاّ اين كه او را در اين خبر،قائم بدانيم. امّا جايز است اين دعاى صالحان كه خداوند آن ها را امام پرهيزكاران قرار دهد حمل بر آن گردد كه ايشان دعا كرده اند پيشوايانى گردند كه از ايشان آن گونه به حقيقت پيروى شود كه پيش تر توضيح داديم و اين غير ممتنع است،و اگر مسيرى را بپيماييم كه طرف مقابل ما مى خواهد كه آن ها به خلاف اين دعا كرده اند با وجود دليلى به اين نتيجه رسيده ايم-اگر چه حقيقت امامت آن چه را ما گفتيم در بر دارد-.».

در كتاب مناقب (1)-به نقل از سلمان فارسى-رضى اللّه عنه-آمده است كه شنيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:همانا برادر من،وزير (2)من و بهترين كسى كه پس از خود به جانشينى مى نهم على بن ابى طالب است.».

ص: 273


1- مناقب خوارزمى62/.
2- ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف136/-135 مى گويد: «وزارت در عرف نبوت،خلافت بدون اشكال است به دليل آيۀ مباركۀ وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي »،كه مفهوم آن به اتّفاق مفسّران همان خليفه و امام مى باشد و نيز به سبب آن كه لفظى كه وزارت و اخوّت را در بر دارد،همان لفظى است كه خلافت را در بر مى گيرد و در اين مورد به اعتماد آگاهى شنونده از باب اختصار به ذكر بخشى از منطوق اكتفا شده است.».

در همين كتاب (1)-به نقل از ابو ايّوب آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخت بيمار شد و فاطمه(س)براى عيادت از حضرت(صلی الله علیه و آله)آمد و چون خستگى و ضعف پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديد به حدّى اندوهگين شد كه اشكش بر گونه هايش ريخت.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!كرامت خدا بر تو همين كه به ازدواج كسى درآوردمت كه اسلامش پيش تر از همه و علمش بيش تر از همه و شكيبايى اش گسترده تر از همگان است.همانا خداوند تبارك و تعالى به زمينيان نگريست و از ميان ايشان مرا برگزيد و مرا به عنوان پيامبر و رسول برانگيخت و بار ديگر به زمين نگريست و از ميان همه،شوى تو را برگزيد و به من وحى كرد كه تو را به ازدواج او درآورم و او را وصىّ[و برادر]خود گيرم (2).

اين حديث را دارقطنى صاحب جرح و تعديل نيز روايت مى كند (3).-.

ص: 274


1- مناقب خوارزمى63/.
2- سيّد شرف الدّين در مراجعات303/-302 مى گويد: «اين سخن نص در اين است كه على،وصىّ است و صراحت دارد در اين كه او پس از پيامبر برترين مردم است و در بردارندۀ دلالت التزامى است در خلافت و واجب الطاعه بودن او كه بر خردمندان پوشيده نيست.. بنگريد چگونه خداوند پس از آن كه خاتم الأنبياء را از ميان همۀ زمينيان برگزيد على را انتخاب كرد و ببينيد چگونه گزينش وصى بسان گزينش پيامبر بوده است و مشاهده كنيد چگونه خداوند به پيامبرش وحى مى كند كه او را داماد خود و وصىّ خويش گرداند و ببينيد آيا جانشينان پيامبران گذشته جز اوصياى ايشان بوده اند و آيا رواست برگزيدۀ خدا در ميان بندگان و وصىّ سرور انبيا را عقب زنيم و ديگرى را پيش كشيم و آيا صحيح است كسى بر او حكومت كند و حضرت(علیه السلام)را در شمار تودۀ مردم و رعيت خويش گيرد؟و آيا عقلا ممكن است فرمانبرى از اين حاكم بر كسى واجب باشد كه خداوند او را بسان پيامبرش برگزيده است؟و چگونه مى شود خدا و رسول،او را برگزينند و ما ديگرى را انتخاب كنيم وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً [احزاب36/].»بنگريد به كشف المراد420/.
3- اين حديث و حديث پيش از آن و چند حديث ديگر را صاحب كشف الغمّه در كتاب خود(153/1- 151)به نقل از كتاب مناقب مى آورد.او پس از نقل اين حديث اشاره مى كند كه دارقطنى اين حديث را به شكل كامل ترى آورده است و مى گويد:«تصميم داشتم ذكر آن را تا امام الخلف الحجّة(علیه السلام)به تأخير اندازم ولى در اين جا بيانش كردم»،سپس آن را به نقل از كتاب كفاية الطالب دارقطنى مى آورد و آن حديثى است كه در كتاب ما پس از اين حديث مى آيد.ظاهرا مؤلّف-رحمه اللّه-اين حديث-يعنى حديث ابو ايّوب-را به همراه حديث سلمان از كتاب مناقب آورده است كه واسطۀ آن،كشف الغمّه بوده است،و از دقّت نظر او بوده است كه صاحب كشف اشتباها اين حديث را از ابو ايّوب نقل كرده كه دارقطنى آن را آورده و حال آن كه حديث ابو هارون عبدى است-و اللّه اعلم-.

دارقطنى (1)-از رجالش به نقل از ابو هارون عبدى آورده كه گفته است:نزد ابو سعيد خدرى آمدم و به او گفتم:آيا تو در بدر حاضر بوده اى؟گفت:آرى.گفتم:آيا در بارۀ على(علیه السلام)و فضلش چيزى از آن چه شنيده اى به ما نمى گويى؟گفت:آرى،پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از يك بيمارى بهبود يافت و دوران نقاهت را مى گذراند كه فاطمه(س)بر او وارد شد تا از پيامبر عيادت كند.من در سمت راست پيامبر نشسته بودم،پس چون فاطمه(س)ضعف و سستى پيامبر را ديد بغض گلويش را فشرد تا جايى كه اشكش بر گونه هايش آشكار شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:چرا مى گريى اى فاطمه!فاطمه(س) گفت:از فوت مى ترسم يا رسول اللّه! پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه!آيا نمى دانى كه خداوند به زمين نگريست و پدر تو را برگزيد و او را به عنوان پيامبر برانگيخت،و بار ديگر به زمين نگريست و شويت را در آن برگزيد و به من وحى كرد و تو را به ازدواج او درآوردم و وصىّ اش گرفتم؟آيا نمى دانى كه كرامت خدا بر توست كه به ازدواج كسى درآوردت كه علمش بيش از ديگران و شكيبش».

ص: 275


1- احقاق الحق 266/9-265،او از الفصول المهمه ابن صباغ نقل كرده كه در آخر حديث گفته است:«اين حديث را دارقطنى صاحب جرح و تعديل چنين نقل كرده است»،جز آن كه در الفصول المهمّه(ص 295) سند را از ابن هارون ذكر مى كند،ولى ابو هارون چنان كه در اين جا و در احقاق است وجود ندارد.نيز صاحب احقاق آن را در همان جلد،ص 266 از«البيان في اخبار صاحب الزمان»كنجى نقل مى كند كه در طريق سندش آورده:«...حافظ،شيخ اهل حديث...معروف به دارقطنى به ما گفته است...».

گسترده تر از همه و اسلامش پيش تر از ديگران است؟ فاطمه(س)بخنديد و چهره اش باز شد.پس پيامبر آهنگ آن كرد كه از تمامى خيرى كه خداوند براى محمّد(صلی الله علیه و آله)و خاندانش مقرّر فرموده است براى فاطمه(س)بيفزايد،از اين رو به فاطمه(س)فرمود:اى فاطمه!على هشت منقبت دارد:ايمان به خدا و رسول، حكمت او،همسر او،دو پسرش حسن و حسين،امر به معروف و نهى از منكر.اى فاطمه!به ما اهل بيت شش خصلت داده شده كه جز ما به هيچ كس از پيشينيان داده نشده و هيچ يك از پسينيان بدان نرسد:پيامبر ما كه بهترين پيامبران است پدر توست،وصىّ ما كه بهترين اوصياست شوى توست،شهيد ما كه بهترين شهداست حمزه،عموى پدر توست،از ماست دو فرزند اين امت كه دو پسر توست و از ماست مهدى اين امّت كه عيسى پشت سر او نماز مى گزارد،و سپس بر شانۀ حسين زد و فرمود:مهدى امّت از اوست.

از انس بن مالك (1)-است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دوست من،وزير من،جانشين من و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى نهم كه دين مرا به جاى مى آورد و به وعدۀ من وفا مى كند على بن ابى طالب(علیه السلام)است.

در كتاب مناقب (2)-آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل نزد من آمد در حالى كه دو بالش را گشوده بود.بر يكى از دو بالش نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه،محمّد پيامبر است و بر بال ديگر نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه و على،وصى است.

و اخبار در اين زمينه بيش از آن است كه به شماره درآيد.

مبحث دهم:در اين كه پيامبر،على(علیه السلام)را امير المؤمنين مى خوانده است:

در كتاب مناقب اخطب خوارزم (3)-به نقل از ابن عبّاس آورده است كه گفت:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در صحن خانه بود در حالى كه سر بر دامان دحية بن خليفة الكلبى داشت [پس على(علیه السلام)وارد شد]و گفت:سلام بر تو،پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)چگونه صبح كرد؟

ص: 276


1- اصابه 217/1.
2- مناقب خوارزمى90/.
3- همان231/.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به خير و خوبى[اى برادر رسول اللّه،على(علیه السلام)عرض كرد:خدا از سوى ما اهل البيت به تو پاداش خير دهد].

دحيه به او گفت:من تو را دوست دارم،همانا تو از ستايشى برخوردارى كه آن را به تو بشارت مى دهم؛تو امير المؤمنين و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشينى،تو سرور فرزندان آدم جز پيامبران و رسولان هستى،درفش حمد به روز رستاخيز در دست توست كه به همراه شيعيانت و محمّد و طرفداران او با شادى تمام رو به بهشت مى آوريد.رستگار شد هر كه تولّى تو را در دل داشت و زيان برد هر كه از تو كناره گرفت، دوستداران محمّد دوستداران تواند و[دشمنان محمّد]دشمنان تو،شفاعت محمّد بديشان نرسد.نزديك من آى اى برگزيدۀ خدا.پس سر پيامبر(صلی الله علیه و آله)را گرفت و در دامان حضرت(علیه السلام)قرار داد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين هياهو چيست؟پس او را آگاه كرد [الحديث.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او دحيه كلبى نبود جبرئيل(علیه السلام)بود]كه تو را با نامى ناميد كه خدا تو را ناميده بود و اين همان اسمى است كه محبّت تو را در دل مؤمنان و هراس تو را در دل كافران افكند.

از ابن مردويه (1)-است كه حديثى را مرفوع به بريده مى رساند و در آن آمده است:

رسول خدا به ما دستور داد به على با لقب امير المؤمنين درود فرستيم (2).د.

ص: 277


1- كشف الغمه 342/1،به نقل از مناقب ابن مردويه.
2- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 56/2 مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر امامت على پس از خود تصريح دارد و با الفاظ مخصوصى كه آن را نقل كرده اند او را براى امّت به جانشينى نهاده است كه از جمله اين فرمودۀ پيامبر است:به على با لقب امير المؤمنين درود فرستيد،و اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه با اشاره به على و در حالى كه دست او را در دست گرفته مى فرمايد:اين جانشين من است در ميان شما پس از من،پس سخنش را بشنويد و فرمانش بريد،به علاوۀ سخن پيامبر در يوم الدار.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 340/37 مى گويد: «هيچ منصفى در تواتر اخبارى كه از طرق خاص و عام با اسناد فراوان و مختلف نقل شده ترديد نمى كند و ما از ترس پرگويى برخى از آن ها را كنار گذاشته ايم و در پاره اى ابواب تنها بخش هايى از آن ها را آورده ايم كه براى مقصود ما كافى بوده است آن هم از اين روى كه نصّ در امامت و خلافت حضرت(علیه السلام) بوده،زيرا اگر حضرت(علیه السلام)در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پس از رحلت ايشان از سوى خدا و پيامبر،امير المؤمنين بوده باشد بر همۀ مسلمانان است كه از بايدها و نبايدهاى او فرمان برند و اين همۀ مؤمنان را در بر مى گيرد، چرا كه اسم محلّى به«ال»بر عموم دلالت دارد و اين است مفهوم امامت كبرى و رياست عظمى،به ويژه آن كه در بيش تر اخبار با نصوص صريح ديگر و قراين ظاهرى پيوست دارد كه جز آن چه گفتيم حاوى نكتۀ ديگرى نيست.پس كسى را كه خدا به سوى حق ره نمايد بايد براى او چنين مقامى را از اوضح امور دانست و كسى را كه خدا براى او نورى قرار ندهد نورى برايش نخواهد بود. بايد بدانيم كه سيد على بن طاوس دو كتاب پيرامون اين خبر نوشته است:نخستين آن دو«اليقين في إمرة امير المؤمنين»نام دارد كه چاپ شده است و دومى«التحصين لاسرار ما زاد على كتاب اليقين»نام دارد كه خطى است و نسخه اى از آن در كتاب خانۀ آية اللّه مرعشى در قم وجود دارد كه در فهرست آن هم به چشم مى خورد.

در كتاب مناقب ابن مردويه (1)-به نقل از عبد اللّه بن عبّاس آمده است كه گفت:على(علیه السلام) در حالى بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شد كه نزد عايشه نشسته بود[پس حضرت ميان عايشه و پيامبر نشست].

پس پيامبر بر پشت عايشه زد و فرمود:بس كن و با آزار رساندن به او به من آزار نرسان كه او امير مؤمنان و سرور مسلمانان و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين است.به روز رستاخيز بر صراط مى نشيند و اولياى خود را به بهشت و دشمنانش را به دوزخ در مى آورد.

در كتاب مناقب (2)-به نقل از رافع غلام عايشه آمده است كه گفت:من غلام عايشه بودم».

ص: 278


1- احقاق الحق 18/4،به نقل از مناقب ابن مردويه.
2- اليقين از ابن طاوس14/،به نقل از مناقب ابن مردويه كه در آن قدرى اختصار به چشم مى خورد.آغاز سند او چنين است:«عن ابى رافع».در صفحۀ 41 آن نيز همين است جز اين كه آن را از كتاب معرفت،نوشتۀ ابراهيم ثقفى صاحب كتاب الغارات نقل مى كند و در آن اختلاف هايى ناچيز به دور از اختصار ديده مى شود. آغاز سند او چنين است:«عن نافع...».

و به او خدمت مى كردم و هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد او مى آمد در نزديكى عايشه مى ايستادم تا آن چه را مى خواهد بدو دهم.

رافع مى گويد:يك روز كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد او بود كسى بيامد و در را كوبيد.رافع مى گويد:به سوى در رفتم و كنيزى را ديدم كه با خود ظرفى (1)-سرپوش دار داشت.او مى گويد:نزد عايشه آمدم و به او خبر دادم.عايشه گفت:او را داخل كن.كنيز وارد شد و ظرف را در برابر عايشه نهاد و عايشه هم آن را در برابر پيامبر(صلی الله علیه و آله)گذاشت و پيامبر هم خوردن آغازيد و كنيز خارج شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى كاش امير المؤمنين و سرور مسلمانان و امام پرهيزكاران نزد من بود و با من طعام مى خورد.[عايشه پرسيد:

امير المؤمنين و سرور مسلمانان كيست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)سكوت كرد و بار ديگر جملۀ خود را باز گفت و عايشه همان سؤال را پرسيد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)سكوت كرد]،پس كسى آمد و در را كوبيد و من به سوى در رفتم و ناگاه على بن ابى طالب(علیه السلام)را ديدم.رافع مى گويد:

بازگشتم و گفتم:كوبندۀ در على(علیه السلام)است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او را داخل كن.پس چون داخل شد،پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خوش آمدى،دو بار تو را آرزو كردم تا جايى كه اگر در آمدن به سوى من كندى مى كردى از خدا مى خواستم كه تو را نزد من بياورد.بنشين و با من بخور.[پس نشست و با او خورد.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ستيز كند خدا با كسى كه با تو بستيزد و دشمنى ورزد با كسى كه با تو دشمنى ورزد.عايشه گفت:چه كسى با او به ستيز برمى خيزد و به دشمنى مى پردازد؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)دو بار فرمود:تو و كسانى كه با تو هستند].د.

ص: 279


1- ابن اثير در اسد الغابة 154/2 مى گويد:رافع،غلام عايشه بود.ابو ادريس مرهبى از او روايت كرده كه گفته است:غلام عايشه بودم و هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد او مى آمد.خدمتش مى كردم،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه با على دشمنى ورزد خدا با او دشمنى ورزد-اين حديث را ابن منده و ابو نعيم نقل كرده اند.

از انس (1)-رسيده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بهشت،مشتاق چهار تن از امّت من است.ترسيدم از او بپرسم[آنان كيانند؟]پس نزد ابو بكر آمدم و گفتم پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى گويد:بهشت،مشتاق چهار تن از امت من است.از او بپرس اين چهار تن كيانند؟گفت:

مى ترسم از ايشان نباشم و بنى تميم بر من عيب گيرند.پس نزد عمر آمدم و همين سخن را به او گفتم.گفت:مى ترسم از ايشان نباشم.و بنى اميه بر من عيب گيرند.پس نزد على آمدم در حالى كه در مزرعه اش به كار مشغول بود.به او گفتم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:

بهشت،مشتاق چهار تن از امّت من است.از او بپرس اين چهار تن كيانند؟على(علیه السلام)گفت:

به خدا سوگند حتما از او مى پرسم.اگر از ايشان بودم هر آينه خداوند عزّ و جلّ را مى ستايم و اگر از ايشان نباشم از خدا مى خواهم مرا در شمار آن ها و دوستدارشان قرار دهد.على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و من همراه او بودم.پس به حضرت(صلی الله علیه و آله)وارد شديم در حالى كه سر او در دامان دحيۀ كلبى قرار داشت.همين كه دحيه او را ديد به سويش برخاست و سلام كرد و گفت:يا امير المؤمنين!سر پسر عمويت را بگير كه تو به او شايسته ترى.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيدار شد در حالى كه سرش در دامان على بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:اى ابو الحسن!نزد ما نيامده اى مگر براى نيازى.على(علیه السلام)گفت:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه.من وارد شدم در حالى كه سرت بر دامان دحيه كلبى بود.او به طرف من آمد[و سلام كرد]و گفت:يا امير المؤمنين سر پسر عمويت را بگير كه تو بدان از من شايسته ترى.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفت:آيا او را شناختى؟على(علیه السلام)گفت:او دحيه كلبى بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)گفت:او جبرئيل بود.على(علیه السلام)گفت:پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّه!انس به من گفت كه تو گفته اى:بهشت مشتاق چهار تن از امت من است.اين چهار تن كيانند؟پيامبر با دستش اشاره كرد و فرمود:به خدا سوگند تو نخستين ايشان هستى،به خدا سوگند تو نخستين ايشان هستى،به خدا سوگند تو نخستين ايشان هستى.

على(علیه السلام)گفت:پدر و مادرم فداى تو باد،آن سۀ ديگر كيانند؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:مقداد، سلمان و ابو ذر (2).6.

ص: 280


1- اليقين،ابن طاوس18/-17 به نقل از مناقب ابن مردويه و در بحار الانوار 11/40 از او.
2- تاريخ بغداد 123/14-122،ترجمۀ شمارۀ 7106.

در تاريخ خطيب (1)-به اسنادش از ابن عبّاس آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در قيامت جز ما كه چهار تنيم هيچ كس سواره نخواهد بود.عبّاس عموى پيامبر(صلی الله علیه و آله) برخاست و گفت:پدر و مادرم فداى تو باد،تو و چه كسانى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:امّا من بر مركب خداى يعنى براق سوارم و برادرم صالح كه بر شترى سوار است كه پى شد.

حمزه،شير خدا و رسول خدا بر ناقۀ من عضباء سوار خواهد بود و برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب بر شترى از شتران بهشت سوار است كه پشتى آراسته دارد و جهازش از زمرّد سبزى است كه طلاى سرخ نيز در بر دارد و سر آن از كافور سفيد است و دمش از عنبر سپيد مايل به خاكسترى و پاهايش از مشك خوشبو و گردنش از مرواريد كه بر آن گلدسته اى از نور قرار دارد.باطن آن،عفو و گذشت الهى است و ظاهرش رحمت خدا.

در دست اوست درفش ستايش.به گروهى از فرشتگان نمى گذرد مگر آن كه مى گويند:

اين فرشته اى است مقرّب يا پيامبرى مرسل يا بر دوش دارندۀ اريكۀ خداى جهانيان است پس منادى از عرش ندا مى دهد،يا كسى از درون عرش مى گويد:اين نه فرشته اى است مقرّب و نه پيامبرى مرسل و نه بر دوش دارندۀ اريكۀ خداى جهانيان.اين على بن ابى طالب امير مؤمنان و امام پرهيزكاران و جلودار پيشانى سپيدان است كه به سوى حضرت ربّ العالمين روان است.رستگار شد هر كه او را تصديق كرد و زيان برد هر كه تكذيبش نمود.و اگر عابدى ميان ركن و مقام،هزار سال و هزار سال خداى را عبادت كند كه همچون سبدى پوسيده گردد و سپس خداى را در حالى ديدار كند كه بغض آل محمّد را در دل دارد خداوند او را به رو در آتش جهنّم فكند.

در مناقب خوارزمى (2)-آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه در شب معراج به آسمان برده شدم[و سپس از آسمان]به سدرة المنتهى،در برابر خداوند عزّ و جلّ قرار/.

ص: 281


1- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 245/1 مى گويد: «در اين حديث،پيامبر تصريح دارد كه بهشت،مشتاق على است و در آن جبرئيل تصريح كرده است كه او به پيامبر از جبرئيل شايسته تر است و اين كه على،امير المؤمنين است و اينك كه از جبرئيل به پيامبر شايسته تر است از آن سه نفر و ديگران به سبب برترى براى رياست شايسته تر مى باشد.».
2- مناقب خوارزمى215/.

گرفتم.

خداوند[به من]فرمود:اى محمّد!عرض كردم:تو را اجابت مى كنم و گوش به فرمان تو هستم.فرمود:خلايق را آزمودم تا روشن شود كدام يك از تو بيش تر فرمان مى برد؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم:پروردگارا!على.فرمود:راست گفتى اى محمّد.آيا براى خود جانشينى گزيده اى كه وظيفۀ تو را ادا كند و بندگان من از كتاب آن آموزد كه نمى دانند؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم[پروردگارا]تو برگزين كه گزينش تو گزينش من است.فرمود:على را براى تو برگزيدم،پس او را جانشين و وصىّ خود بگير و علم و حلم خود را به او اختصاص مى دهم و بحق او امير مؤمنانى است كه نه پيش از او و نه پس از او كسى بدان نرسيد و نرسد.اى محمّد!على درفش هدايت و امام كسى است كه از من فرمان برد.او نور اولياى من است و كلمه اى است كه آن را براى پرهيزكاران الزامى گرداندم.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه با او بستيزد با من ستيزيده است.پس اى محمّد!او را بدين مژده ده.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم:پروردگارا!مژده اش دادم و او گفت:من بندۀ خدا و در اختيار اويم،اگر مرا به سبب گناهانم مؤاخذه كند بر من هيچ ستم روا ندارد و اگر وعده اش را نسبت به من تمام كند پس هموست مولاى من.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:[عرض كردم:خدايا]قلب او را صيقل بده و ايمان را در او شكوفا كن.خداوند فرمود:چنين كردم اى محمّد،جز آن كه او را به امتحانى مختص گردانيده ام كه احدى از اوليايم را بدان اختصاص نداده ام.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:عرض كردم:خدايا!او برادر و همراه من است.

پروردگار فرمود:در علم من چنين رفته است كه او مورد امتحان قرار گيرد.اگر على نباشد نه حزب من شناخته شود و نه اولياى من و نه اولياى پيامبران من.

اين احاديث از بيش از سيصد طريق وارد شده است.

مبحث يازدهم:پيرامون اخبار منزلت و يكى بودن پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام).

از احاديث مشهور و متواتر،اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)است كه فرمود:تو براى من همچون هارون هستى براى موسى و اين كه او نفس پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و خون او از خونش و گوشت او از گوشت پيامبر است.

ص: 282

ابن عبّاس در كتاب مناقب (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:[اين على بن ابى طالب است كه گوشتش از گوشت من و خونش از خون من است و او براى من همچون هارون است براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.و فرمود:اى ام سلمه!گواه باش و بشنو، اين على است]،اين امير مؤمنان و سرور مسلمانان و ظرف دانش من است و درى است كه از آن درآمده ام.او برادر من در دنيا و يار دمساز من در آخرت است و در مراتب اعلى همراه من خواهد بود.

از جابر (2)-رسيده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من و على از يك درختيم و مردم از درختان گوناگون (3).

از ابن عبّاس (4)-نقل شده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على از من و همچون سر من است براى پيكرم.

هنگامى كه على(علیه السلام)خبر فتح خيبر را براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورد پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اگر1.

ص: 283


1- همان86/.
2- همان87/.
3- سيّد بن طاوس در طرائف156/ مى گويد: «بنگريد به اتّحاد ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)پيش از تولّد تا رحلت.آيا هيچ يك از نزديكان يا صحابه چنين به پيامبر نزديك بوده اند.نزديكى آن ها به پيامبر بر اساس امورى است كه به ايشان افزوده شده و شايستگى آن ها نسبت به خلافت على به حسب وضع آن ها بوده است نزد خداوند سبحان و نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)در زمان حيات تا وفات ايشان». علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 182/1 مى گويد: «يكى بودن پيامبر و على-عليهما السّلام-در سرايى از بهشت دلالت بر كمال مشاكلت حضرت(علیه السلام)در فضيلت و شايستگى منحصر به فرد او در دريافت پاداش است و بيانش هم چنين است كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله) پيرامون درخت طوبى پرسش شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ريشۀ آن در سراى من در بهشت است،و بار ديگر از ايشان پرسش شد و حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:در سراى على،و در اين باره از حضرت(صلی الله علیه و آله)سؤال شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:زيرا سراى من و على يكى است.».
4- مناقب خوارزمى87/ و 91.

گروهى از امّت من نمى گفتند آن چه را كه مسيحيان در بارۀ مسيح گفتند هر آينه امروز در بارۀ تو سخنى را مى گفتم كه بر گروهى نمى گذشتى مگر آن كه خاك پاى تو را توتياى چشم مى كردند و از باقى ماندۀ آب شستشويت شفا مى طلبيدند،ولى تو را همين بس كه از منى و من از توأم،از من ارث مى برى و من از تو ارث مى برم،و تو براى من چونان هارون هستى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و تو پيمان مرا ادا مى كنى و در راه سنّت من مى ستيزى و فردا در آخرت،نزديك ترين مردم به من هستى.تو نخستين كسى هستى كه در كنار حوض كوثر به من وارد مى شوى و نخستين كسى هستى كه همراه من پوشانده مى شوى و در ميان امّت من اوّلين كسى خواهى بود كه به بهشت درمى آيى و شيعۀ تو بر منبرهايى از نور قرار مى گيرند و حق بر زبان تو و در قلب تو و در ميان دو چشم توست (1).- در مناقب خوارزمى (2)-آمده است:معاوية بن ابى سفيان به سعد بن ابى وقّاص دستور داد امير المؤمنين را دشنام دهد و او خوددارى كرد.معاويه گفت:چه چيز مانع توست؟ سعد گفت:پيامبر سه سخن پيرامون على(علیه السلام)گفته است لذا من هرگز او را دشنام نخواهم داد،زيرا حتّى يكى از آن سه سخن نزد من از يك رمه شتر اصيل محبوب تر است.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)در يكى از جنگ ها على را به جاى خود نهاد و على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!آيا مرا در ميان زنان و كودكان به جاى خود مى نهى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:

آيا دوست ندارى براى من همچون هارون باشى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست؟ و از پيامبر شنيدم كه به روز خيبر فرمود:فردا پرچم را به دست مردى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند.راوى مى گويد:هر يك از ما توقّع گرفتن پرچم را داشتيم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على را نزد من بخوانيد.على نزد پيامبر آمد در حالى كه چشم درد داشت و پيامبر،آب دهان خود را در چشم او ريخت و پرچم را بدو سپرد و خداوند او را فاتح گرداند./.

ص: 284


1- همان96/،و نظير همين حديث با اندكى اختلاف در صص 76-75.
2- همان59/.

و هنگامى كه اين آيه نازل شد: نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ (1)-،پيامبر على،فاطمه،حسن و حسين را خواند و فرمود:خدايا اينها خاندان من هستند.

از جابر بن عبد اللّه (2)-است كه گفت:پيامبر نزد ما آمد در حالى كه ما در مسجد پهلو گرفته بوديم و در دست حضرت(صلی الله علیه و آله)شاخۀ تر و تازه اى از خرما بود.پس فرمود:آيا در مسجد مى خوابيد؟عرض كرديم:به شتاب به مسجد آمديم و على هم با ما آمد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!آن چه بر من در مسجد حلال است بر تو نيز حلال است.

آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى براى موسى جز پيامبرى؟به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست تو در روز رستاخيز از حوض من دفاع مى كنى و مردانى را از كنار آن مى رانى چنان كه شتر گمراه را با عصاى خيزران از كنار آب برانند.گويى جايگاه تو را در كنار حوض كوثر مى بينم.

على(علیه السلام)مى فرمايد: (3)-دردى سخت مرا فرا گرفت و نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)رفتم و او مرا در جاى خود خواباند و به نماز ايستاد و يك طرف جامۀ خود را بر من افكند و نمازى خواند آن گونه كه خدا مى خواهد.سپس فرمود:اى پسر ابى طالب!بهبود يافتى و ديگر دردى ندارى.تو چيزى از خدا نخواسته اى مگر آن كه من نظير آن را براى تو خواسته ام و من هم چيزى از خدا نخواسته ام مگر آن كه به من داده است،فقط پيامبرى پس از من نيست.

معاذ بن جبل مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من با پيامبرى بر تو چيره ام و پيامبرى پس از من نيست و تو با هفت چيز بر مردم چيره اى و در آن ها هيچ يك از قريشيان نمى توانند با تو به محاجّه برخيزند:تو در ميان آن ها نخستين كسى هستى كه به خدا ايمان آورده است،و وفادارترين ايشان در پيمان الهى،و مقاوم ترين شان در امور الهى،و عادل ترين شان در تقسيم برابر،و دادگرترين شان نسبت به رعيت،و بيناترين شان در/.

ص: 285


1- آل عمران61/؛ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود را حاضر آوريم.
2- مناقب خوارزمى60/.
3- همان61/.

مسائل و با امتيازترين آن ها نزد خدا به روز رستاخيز.

ابن عمر (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه از على كناره گيرد از من كناره گرفته است و هر كه از من كناره گيرد از خداوند عزّ و جلّ كناره گرفته است.

از ابو ذر (2)-است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!هر كه از من دورى گزيند از خدا دورى گزيده است و هر كه از تو دورى گزيند از من دورى گزيده است (3).9.

ص: 286


1- مناقب خوارزمى57/.
2- مناقب ابن مغازلى240/،ح 287،و نظير همان است در صفحۀ 278،ح 324.
3- ابن بطريق در كتاب عمده138/-137 در بيان وجوه استخراج شده از اين حديث مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)،همۀ منزلت هاى هارون نزد موسى را براى على(علیه السلام)اثبات كرده است مگر نبوّت كه آن را استثنا نموده و جز برادرى تنى كه ميان پيامبر و على حاصل نبوده است.ثابت شده كه منزلت هاى هارون نزد موسى امورى بوده است. از جمله:اين كه هارون برادر تنى و شريك نبوّت موسى و محبوب ترين مردم نزد او بوده است و از كسانى بوده كه خداوند به وسيلۀ او موسى را تقويت كرده است و در ميان مردمش واجب الطاعه بوده و جانشين موسى بوده است در ميان مردمش. امّا اين كه هارون برادر موسى بوده است شاهد آن در چنين نسبتى از قرآن كريم به دست مى آيد: وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي [اعراف142/]و اين سخن هارون كه: قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي [اعراف150/؛]و شاهد شريك بودن هارون در نبوّت اين سخن پروردگار است به نقل از موسى(علیه السلام): وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي [طه32/؛]. امّا اين كه محبوب ترين مردم نزد موسى بوده است نيازى به گواه ندارد،زيرا برادرى تنى كه شريك امور برادر و شريك نبوّت او و جانشين اوست در ميان مردمش و كسى كه خداوند به وسيلۀ او موسى را تقويت كرده است ضرورتا روشن است كه محبوب ترين مردم نزد موسى باشد. امّا اين كه هارون از كسانى بوده كه خداوند به وسيلۀ او موسى را تقويت كرده و يارى رسانده بر اساس اين گفتۀ خداوندى به نقل از موسى است كه: هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي ،و اين سخن پروردگار كه: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ ،[قصص35/؛].پس غلبه و چيرگى براى او و برادرش و پيروان آن دو ثابت مى شود و اين چيرگى هم با قدرت و كثرت به دست نيامده بلكه با حجّت و دليل حاصل گشته است،زيرا خداوند مى فرمايد: وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً ،كه اين خود،حجّت و دليل است. خداوند براى خلافت او در ميان قومش چنين شاهد مى آورد: وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي [اعراف142/؛]اينك كه اين منزلت ها براى هارون نزد موسى-عليهما السلام-حاصل گشته و پيامبر(صلی الله علیه و آله)على را به منزله هارون براى موسى تلقّى كرده است ضرورتا بايد همۀ منزلت هاى هارون براى موسى براى على(علیه السلام)حاصل گردد مگر نبوّت كه لفظا استثنا شده و برادرى كه عرفا استثنا شده است. از آن جا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آگاهى داشت على(علیه السلام)پس از او زنده خواهد ماند و هارون در زمان حيات موسى درگذشت و مى دانست كه اگر سخن خود را بدون قيد استثنا بياورد،نبوّت نيز از جمله منزلت هايى توهم مى شد كه على سزاوار آن است لذا پيامبر در حالى كه نبوّت را استثنا مى كرد فرمود:جز آن كه پيامبرى پس از من نيست. با اين سخن كه روشن كرديم موسى واجب الطاعه بود ثابت مى شود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز واجب الطاعه بوده است و بايد در اين سخن درنگ كرد كه از هر سخنى بى نيازمان مى كند». به وجوه گفته شده سخن ابن روزبهان را در«ابطال الباطل»نيز مى افزاييم كه آن را در ردّ كتاب «نهج الحق»نگاشته است.او همان طور كه در دلائل الصدق 389/2 آمده است مى گويد: «نيز در پرتو اين سخن،فضيلت اخوت و يارى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در رساندن رسالت و ديگر فضايل اثبات مى شود كه اين خود بدون ترديد و به يقين آن ها را اثبات مى كند.» ابن ابى الحديد به فضيلت پشتيبانى از پيامبر اشاره دارد چنان كه در بحار الانوار 271/37-270 نيز آمده است.اين سخن او در شرح بندى از خطبۀ قاصعه[نهج البلاغه301/]آمده است كه در آن امير المؤمنين(علیه السلام) از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود: «تو آن مى شنوى كه من مى شنوم و آن مى بينى كه من مى بينم جز آن كه تو پيامبر نيستى ليكن وزيرى و هر آينه تو بر خيرى.» اينك مى گوييم:شيخ طوسى در تلخيص الشافى 206/2 تكمله اى براى اين وجوه دارد و مى گويد: «حال كه منزلت نبوّت استثنا شد و عرف،منزلت اخوّت را به كنارى نهاد-زيرا براى هر كس كه آن دو را مى شناسد روشن است كه ميان على و پيامبر برادرى نسبى وجود نداشته است-بايد قطعا به ثبوت منزلت هاى ديگر جز اين دو منزلت ره برد و هر گاه منزلت هاى ديگر جز اين دو منزلت ثابت شود-كه از جملۀ آن است اگر على باقى بماند پيامبر او را به جانشينى مى گمارد و على به تدبير امور امّت مى پردازد و در ميان ايشان در جايگاه پيامبر مى ايستد و از سويى مى دانيم كه امير المؤمنين(علیه السلام)پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله) باقى ماند-امامت پس از پيامبر،بدون شبهه براى على ثابت مى شود.» شيخ صدوق در معانى الاخبار همچون بحار الانوار 274/37 مى گويد: «از منزلت هاى هارون نزد موسى بخشى آشكار است و بخشى پنهان.پس از منزلت هاى آشكار او اين است كه هارون افضل مردم زمان خود و محبوب ترين و خاص ترين و مطمئن ترين اشخاص نزد موسى بوده است،به گونه اى كه اگر موسى در ميان قومش حضور نداشت هارون جانشين او بود و هارون در دانش موسى بود و اين كه اگر موسى مى مرد و هارون زنده مى بود جانشين موسى مى گشت،پس اين خبر مقتضى آن است كه همۀ اين ويژگى ها را على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)داشته باشد،و بايد منازل باطنى هارون نزد موسى را براى على واجب دانست،اگر چه امورى همچون برادر تنى بودن در ميان است كه عقل،اين منزلت را براى على(علیه السلام)و پيامبر(صلی الله علیه و آله)سراغ ندارد ولى به هر روى بايد منزلت هاى باطنى را نيز براى على(علیه السلام)قائل شويم،زيرا خبر،مقتضى چنين امرى است.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 288/37 علاوه بر بيان اين وجوه مى گويد: «مدلول خبر،صراحت دارد در نصّ بر على(علیه السلام)،به ويژه آن كه قراين ديگرى نيز بدان پيوست شده است كه از آن جمله است حديث مشهور كه دلالت دارد بر اين كه هر آن چه در قوم بنى اسرائيل پديد آمد دقيقا در امّت اسلامى پديد خواهد آمد.در امّت نظير داستان هارون و پرستش گوساله پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله) پيش آمد و خلافت،غصب و از يارى رساندن به وصىّ پيامبر خوددارى ورزيده شد،و در روايت هاى دو فرقه آمده است كه امير المؤمنين(علیه السلام)در آن هنگام رو به قبر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايستاد و همان سخن هارون را گفت: يا اِبْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي و از آن جمله است آن چه گروهى از مخالفان بيان داشته اند كه وصايت موسى و خلافت او به فرزندان هارون رسيد و از منزلت هاى هارون نزد موسى يكى هم اين است كه فرزندان هارون هم جانشين هارون بودند،پس اين منزلت مقتضى آن است كه حسنين -عليهما السّلام-كه به دو پسر هارون هم ناميده مى شوند به اتّفاق خاصّ و عام دو جانشين پيامبر باشند و اين مستلزم خلافت پدر آن دوست،زيرا سخن فصل در ميان نبوده است.» چه نيكو گفته صحابى بزرگ در كوتاه ترين سخن چنان كه شيخ صدوق در معانى الاخبار آورده و در بحار الانوار 273/37 از او نقل شده است: «هارون عبدى مى گويد:از جابر بن عبد اللّه انصارى پيرامون مفهوم اين سخن پيامبر به على پرسش كردم كه:«تو براى من همچون هارون هستى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.»جابر گفت:به خدا سوگند او را در زمان حيات و پس از وفات به جانشينى خود در ميان امت نهاد و فرمانبرى از او را براى ايشان فرض و واجب گردانيد و هر كه پس از اين سخن به خلافت على گواهى ندهد از ستمكاران است.» سخن را با بيان چند فايده به پايان مى بريم: اوّل:سيّد بن طاوس در طرائف54/-53 از كتابى ياد مى كند نوشتۀ ابو القاسم تنوخى در حديث منزلت و روايت آن از صحابه و تابعان،و اين كه ابن طاوس نسخۀ كهنى از آن را ديده است كه در طرائف آن را توصيف مى كند.اين تنوخى(زاده به سال 278،و در سال 342 وفات يافته است)همان كسى است كه شيخ امينى در الغدير 383/3-380 شرح زندگانى او را آورده است. دوم:برخى از مخالفان گفته اند مقصود از حديث به جانشينى گماشتن على(علیه السلام)بر مدينه تنها هنگامى است كه حضرت(صلی الله علیه و آله)راهى جنگ تبوك شد،چنان كه موسى هنگام رفتن به طور،هارون را به جانشينى خود برگزيد. شيخ مظفّر در دلائل الصدق 392/2-391 در پاسخ به اين شبهه مى گويد: «اين خطايى است آشكار،زيرا صرف اين كه موسى در موردى خاص هارون را به جانشينى خود گماشته،دلالت بر اختصاص خلافت هارون تنها به همان مورد ندارد،نيز چنين است به جانشينى گماشته شدن على(علیه السلام)از سوى پيامبر،و ملاك عموميت حديث است همراه با اقتضاى شركت هارون با موسى در مسألۀ ثبوت خلافت عامّه،و همچنين است در بارۀ على(علیه السلام). دليل آن كه اين جانشينى تنها به مورد خاصّش اختصاص ندارد بيان اين حديث است در مواردى كه ارتباطى بدان نداشته است.» از جملۀ اين احاديث است:حديث مؤاخاة و حديث سدّ ابواب و ناميدن حسنين به شبير و شبّر و جنگ خيبر و يوم الدار و موارد ديگرى كه مصنّف برخى از آن ها را در اين كتاب يا نوشته هاى ديگر آورده است. شريف مرتضى در الشافى،پاسخ ديگرى به اين شبهه مى دهد كه بحار الانوار 287/37-285 آن را نقل كرده است و اگر بخواهيد مى توانيد به آن مراجعه كنيد. سوم:فخر رازى در تفسير اين آيۀ مباركه: وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ ... فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي [طه 93/؛]سخنى دارد كه چكيدۀ آن چنين است:در چنين جمع سترگى،تقيّه،هارون را از گفتن حق باز نداشت بلكه آشكارا حق را گفت و رافضه،على را به هارون تشبيه مى كنند با آن كه على چنان نكرد كه هارون كرد. شيخ حرّ عاملى در فوائد الطوسية18/-14 دوازده پاسخ بدو مى دهد كه چكيدۀ آن چنين است: الف-هارون ادّعاى خود را به صراحت بيان كرد،زيرا يار و ياور او موسى بود و هارون،اطمينان داشت كه موسى،حق را براى آن ها آشكار خواهد ساخت و امّت،همگى به پيامبرى او اعتراف دارند در حالى كه على(علیه السلام)پس از مرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ياورى نداشت و حسنين-عليهما السّلام-در ميان آن ها متّهم بودند و اين است تفاوت ميان آن دو. ب-هارون با گوساله پرستان به جنگ و ستيز نپرداخت و گفت: إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ [طه94/؛]،و نيز گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي [اعراف150/؛]و بدين ترتيب روشن مى شود كه با همۀ زياده روى ها ترس،او را از جنگ بازداشت.على(علیه السلام)نيز به مخالفان همان گفت كه هارون،ولى از او پذيرفته نيفتاد و على هم چونان هارون آن ها را ترك كرد و مدّتى طولانى از بيعت با ايشان سرباز زد. ج-بر اساس سخن رازى،عصمت،از پيامبر و امام منتفى است،ولى كنار گذاشته شدن اين سخن-اگر قائل به آن باشيم-از سوى على،خدشه اى به امامت او وارد نمى كند،زيرا آن از گناهان صغيره است كه به حسب اعتقاد رازى وى ملزم به پذيرش آن است. چهارم:علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 289/37 مى گويد: «اگر هم از باب مماشات با خصم،آن چه را مى گويد بپذيريم-با آن كه دلايل مخالف آن را اقامه كرده ايم- در اين نكته نمى تواند با ما به بحث برخيزد كه على(علیه السلام)اخصّ مردم به پيامبر و محبوب ترين آن ها نزد ايشان بوده است و كسى محبوب ترين فرد نزد پيامبر نمى شود مگر آن كه افضل مردم باشد-و اين را در باب هاى گذشته گفتيم-پس پيشى داشتن ديگرى بر او از امورى است كه عقل آن را نمى پذيرد و ناپسندش مى شمارد،و كدامين عقل روا مى داند كه صاحب منزلت هارونى كه مناقب بزرگ و فضايل سترگ ديگرى هم دارد پيرو كسى قرار گيرد كه جز معايب زشت و پلشتى هاى شنيع هيچ ندارد؟!سپاس خدايى را كه حق را براى طالبانش روشن گردانيد و در آن شبهه اى براى كسى نگذاشت.» پنجم:برخى از مسائلى را كه مربوط به اين بحث است در مبحث جنگ تبوك و موارد ديگر يادآور شده ايم. بنگريد به:كشف المراد419/ و 395،تلخيص الشافى 222/2-221،اعلام الورى172/-170، بحار الانوار 279/37-273(سخن شيخ صدوق)و بحار الانوار 288/37-279(سخن شريف مرتضى)، اللوامع الالهيه279/،صراط المستقيم 322/1،مراجعات198/-197 و خلاصة عبقات الانوار 350/5-349.

ص: 287

ص: 288

ص: 289

ص: 290

مبحث دوازدهم:در خبر پرنده:

از احاديثى كه نزد عامّه و خاصّه به تواتر نقل شده،خبر پرنده است.

انس بن مالك (1)-روايت مى كند:براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرنده اى هديه آوردند.پس گفت:

خدايا!محبوب ترين مردمت را نزد من فرست تا اين پرنده را با من بخورد.با خود گفتم:

خدايا!او مردى از انصارى باشد.پس على بيامد.به او گفتم:پيامبر كارى دارد،على هم برفت.بار ديگر بيامد و من همان گفتم و او برفت،و بار ديگر بيامد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

ص: 291


1- مناقب ابن مغازلى175/-156+مناقب كنجفى شافعى144/.

در را بگشاى،و من در را گشودم.او داخل شد و پيامبر پرسيد:چرا دير كردى اى على؟ على گفت:دو بار انس مرا باز گرداند و اين سومين بار است،و او گمان مى كرد تو كار دارى.پيامبر فرمود:اى انس!چرا چنين كردى؟عرض كردم دعاى تو را شنيدم و خواستم آن مرد از قوم من باشد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آدمى قوم خود را دوست دارد آدمى قوم خود را دوست دارد (1)./.

ص: 292


1- ابن بطريق در عمده253/ مى گويد: «مزيت على بر ديگر مردم به دليلى ثابت به اثبات مى رسد كه همان سؤال پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين مورد است،و اينك كه على محبوب ترين مردم نزد پيامبر است پس بايد تنها از او پيروى كرد و اين غايت اشاره به نام او و دعوت مردم به پيروى از اوست.در اين ستايش،همانندى نيز براى او نمى توان آورد،زيرا اگر محبوب ترين مردم نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد ديگر در اين زمينه جز شخص پيامبر(صلی الله علیه و آله)،همانندى نخواهد داشت،چرا كه پيامبر،خارج از اين دعوت است و دليل آن هم سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است هنگام ديدن على: خدايا دوست بدار...» علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 210/1 مى گويد: «بيش تر شيوخ ما على را به سبب عموميت رياست ايشان و بهره برى همۀ دنيا از خلافت ايشان بر پيامبران اولى العزم برترى مى دهند،زيرا على بر خلاف نبوّت ايشان،جانشين نبوّت عامّه است و نيز به سبب سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در خبر مربوط به پرندۀ بريان شده كه:خدايا!محبوب ترين مردمت را نزد من فرست و پيامبران را استثنا نكرد،و به سبب آن كه او همسنگ پيامبرى است كه برتر است: وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ [آل عمران61/؛]،و مراد آوردن همانند است چرا كه اتّحاد،ممتنع است و از براى آن كه او از حسنين برتر است به سبب اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«پدر آن دو بهتر از آن دوست»،و اين كه جدّشان اين دو را در حديث مشهورى در بارۀ آن ها،آقا و سرور بهشتيان قرار داده است.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 359/38-358 مى گويد: «آگاه باشيد كه اين اخبار با در نظر گرفتن تواتر و همداستانى دو فرقه در صحت آن ها دلالت بر اين دارد كه على(علیه السلام)،برترين مردم و شايسته ترين آن ها به خلافت است پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله).امّا دليل اين كه او برترين است از آن روست كه حبّ الهى نيست مگر كثرت ثواب و توفيق و هدايتى كه بر كثرت طاعت از خدا و موصوف بودن به ويژگى هاى برجسته مترتّب است،چنان كه در جاى خود اثبات شده است كه خداوند از انفعالات و تغييرات به دور است و موصوف بودن خدا به حبّ و بغض و نظاير آن دو به اعتبار غايت هاست و تحقيق اين نكته در كتاب توحيد بيان شده،و ديگر اين كه پاداش دادن خدا و بزرگ داشتن او نيست مگر به سبب وجود فضيلت و اخلاق نيكو و كارهاى پسنديده اى كه مقتضى آن باشد و اساس آن هم همان حكم عقل است در زشتى برترى دادن ناقص بر كامل و گنه كار بر فرمان بردار و نادان بر دانا و برتر در كمالات بر نارساى در آن،و خداوند مى فرمايد: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ [آل عمران31/؛]،پس روشن شد كه محبّت خداوند مترتّب است بر پيروى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ثابت شد كه حضرت از همۀ خلايق،برتر است و به اجماع،رسول او را به اين مقام اختصاص داده است و به قرينۀ اين كه پيامبر گويندۀ اين سخن بوده است آشكار است كه مقصود ايشان چنين است:محبوب ترين مردمان ديگر[جز پيامبر]نزد خداوند سبحان. امّا اين كه على به خلافت از همه شايسته تر بوده از آن روست كه هر كس از همۀ صحابه و حتى از ديگر پيامبران و اوصيا برتر باشد،عقل،مقدّم داشتن ديگرى را بر او روا نمى شمارد،به ويژه مقدّم داشتن كسانى كه حتّى يك فضيلت براى آن ها به اثبات نرسيده است مگر بنا به روايت هاى ستيزه جويانى كه نشانه هاى جعل و افترا و جلب رضايت سلاطين ستم به جاى فرمان برى از خداوند آسمان و زمين در آن ها هويداست.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 436/2 مى گويد: «امّا دلالت اين حديث بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)از آشكارترين امور است،زيرا محبوب ترين مردم نزد خدا همان كسى است كه فضيلت و تقواى بيش ترى داشته در فرمان برى از خدا كوشاترين است و ناگزير بايد چنين كسى شايسته ترين آن ها-به ويژه ابو بكر و عمر-به امامت باشد،زيرا اگر چه اين دو در محدودۀ عموم مردم هستند ولى حديث نسايى آن دو را به خصوص نام برده است.» بنگريد به:تلخيص الشّافى 11/3،المناقب 282/2،كشف المراد419/ و لوامع الحقائق(مبحث امامت)11/.

مبحث سيزدهم:در تصريح به اين كه حضرت(علیه السلام)بهترين مردم است:

در مناقب ابن مردويه (1)-به نقل از حذيفه آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على(علیه السلام)

ص: 293


1- احقاق الحق 254/4،از مناقب ابن مردويه با آن چه در درّ الثمين و مناقب عبد اللّه شافعى وجود دارد.

بهترين مردمان است و هر كه از پذيرش او سرباز زند كفر ورزيده است.

از سلمان (1)-رسيده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على بن ابى طالب،بهترين كسى است كه پس از خود مى نهم.

از ابو سعيد خدرى (2)-است كه گفت:[سلمان گفت]،پيامبر(صلی الله علیه و آله)مرا ديد و صدايم كرد.

عرض كردم:لبّيك يا رسول اللّه.فرمود:امروز تو را گواه مى گيرم كه على(علیه السلام)[بهترين و برترين مردم است].

ابو رافع (3)-به نقل از پدرش و او به نقل از جدّش مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام) فرمود:تو در دنيا و آخرت بهترين فرد امّت من هستى.

حبشى بن جناده (4)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:پس از من بهترين كسى كه بر زمين گام نهاده على بن ابى طالب(علیه السلام)است.

انس بن مالك (5)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على(علیه السلام)بهترين كسى است كه پس از خود مى نهم.

جابر بن عبد اللّه (6)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،وليد بن عقبه را به سوى بنى وليعه فرستاد[و ميان آن ها در زمان جاهليت دشمنى بود،پس چون به بنى وليعه رسيد]او را استقبال كردند تا ببينند چه سخنى براى گفتن دارد.

راوى مى گويد:وليد از آن ها ترسيد و نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بازگشت و گفت:بنى وليعه آهنگ كشتن مرا كردند و از پرداخت صدقه خوددارى ورزيدند.

چون سخن وليد در بارۀ بنى وليعه به گوش آن ها رسيد نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمدند و گفتند:ه.

ص: 294


1- كشف الغمّه 156/1 به نقل از مناقب ابن مردويه.
2- همان،157/1-156 به نقل از مناقب ابن مردويه.
3- احقاق الحق 281/15 به نقل از مناقب غينى حيدرآبادى و ارجح المطالب كه آن را از ابن مردويه روايت كرده اند،ولى سند را چنين آورده اند:از ابو رافع،از پيامبر(صلی الله علیه و آله)....
4- كشف الغمّه 157/1،به نقل از مناقب ابن مردويه.
5- همان.
6- همان 158/1،به نقل از مناقب ابن مردويه.

يا رسول اللّه!به خدا سوگند وليد دروغ مى گويد و از آن جا كه ميان ما و او دشمنى بود ما هراس آن داشتيم كه او بدين سبب ما را مؤاخذه كند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن ها فرمود:اى بنى وليعه!يا بس كنيد يا مردى از نزد خود به سوى شما فرستم كه همچون خود من است،جنگجويان شما را مى كشد و كسانتان را به اسارت مى گيرد و بهترين كسى است كه ديده ايد و بر شانۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)زد.

آيۀ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ (1)-(الآيه)در بارۀ وليد بن عقبه نازل شده است و اخبار در اين مورد بيش از آن است كه به شماره درآيد.

مبحث چهاردهم:در تهديد كسانى كه با خلافت على(علیه السلام)به دشمنى برخيزند:

در مناقب خوارزمى (2)-به نقل از ابو ذر غفارى آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هر كه پس از من با خلافت على به دشمنى برخيزد كافر است و به جنگ با خدا و رسول برخاسته است و هر كه در على شك كند كافر است.

در همين كتاب (3)-به نقل از زين العابدين(علیه السلام)به نقل از پدرش به نقل از على(علیه السلام)آمده است كه فرمود:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:خشم من و خداى بر كسى فزونى مى يابد كه خون مرا بريزد و مرا با آزار رساندن به خاندانم بيازارد.

در همين كتاب به نقل از انس (4)-آمده است كه گفت:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودم،پس على(علیه السلام)را ديد كه مى آيد و در اين هنگام فرمود:من و او به روز رستاخيز حجّت خدا بر امّت هستيم.

در همين كتاب (5)-به نقل از معاوية بن حيدة القشيرى آمده است كه گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه به على(علیه السلام)مى فرمود:اى على!به كسى كه مى ميرد و بغض تو در سينه دارد اعتنايى نمى شود و يهودى يا مسيحى مرده است.

ص: 295


1- حجرات6/؛اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر فاسقى خبرى براى شما آورد...الآيه.
2- نيز مناقب ابن مغازلى45/،ح 68.
3- همان41/،ح 64.
4- همان45/،ح 67،و نظير آن در صفحۀ 197.
5- همان50/،ح 74.

يزيد بن زريع مى گويد:به بهز بن حكيم گفتم:آيا پدرت به نقل از جدّت و سپس به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره با تو سخن گفته است؟بهز گفت:پدرم به نقل از جدم آن را برايم گفته است و در غير اين صورت خدا گوشم را به پوششى از آتش بپوشاند.

در همين كتاب (1)-به نقل از انس بن مالك آمده است كه گفت:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوديم در حالى كه گروهى از اصحابش نزد ايشان حضور داشتند.گفتند:يا رسول اللّه!به خدا سوگند تو نزد ما از خود ما و فرزندانمان عزيزترى.راوى مى گويد:در اين هنگام على(علیه السلام) وارد شد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او نگريست و خطاب به حضرت(علیه السلام)فرمود:دروغ گفته است كسى كه گمان مى كند با تو دشمن است و مرا دوست دارد.

در همين كتاب (2)-به نقل از ابو ايّوب انصارى با نام خالد بن يزيد نقل شده است كه مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!خداوند تو را چنين قرار داده است كه مساكين را دوست بدارى و به پيروى آن ها از خودت،خشنود باشى و آن ها هم از همچون تو امامى خشنود باشند،پس خوشا به حال كسى كه از تو پيروى كند و تو را تصديق نمايد و واى بر كسى كه تو را دشمن دارد و تو را تكذيب نمايد.

در همين كتاب (3)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفت:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودم كه على(علیه السلام)با حالتى خشمگين بيامد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:چه چيز تو را خشمگين كرده است؟على(علیه السلام)عرض كرد:عموزادگان تو مرا با آزار تو مى آزارند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)با خشم برخاست و فرمود:اى مردم!هر كه على را بيازارد[او نخستين شماست در ايمان و باوفاترين شما به پيمان الهى.اى مردم!هر كه على را بيازارد]در روز رستخيز يهودى يا مسيحى برانگيخته خواهد شد.جابر بن عبد اللّه انصارى گفت:يا رسول اللّه!و اگر شهادت دهد كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد(صلی الله علیه و آله)فرستاده خداست؟ پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى جابر!اين كلمه اى است كه شما از ريختن خون آن ها خوددارى مى كنيد و نمى گذاريد اموالشان مباح شمرده شود و جزيه نمى دهند در حالى كه تحقير6.

ص: 296


1- همان51/،ح 75.
2- همان121/،ح 159.
3- همان52/،ح 76.

مى شوند.

در همين كتاب (1)-به نقل از ابو هريره آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)على،حسن و حسين و فاطمه را ديد و فرمود:من با هر كس كه به ستيز با شما برخيزد به ستيز برخواهم خاست (2)و با هر كس كه به صلح شما روى آورد صلح خواهم كرد./.

ص: 297


1- همان63/،ح 90.
2- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 137/2-134 مى گويد: «اين است معاويه و ديگرى عمرو بن عاص-كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را درك هم كرده اند-كه ميان آن دو و امير المؤمنين(علیه السلام)جنگ درگرفت و ايشان نسبت به حضرت(علیه السلام)دشمنى،آشكار كردند و به حضرت(علیه السلام)در قنوت نماز،نفرين مى كردند چندان كه شهرتش ما را از بيان آن بى نياز مى كند،در حالى كه خود از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده بودند كه مى فرمود:«اى على!جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است»،و «خدايا دوست بدار كسى را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن مى دارد و يار او را يارى رسان و يارى خود را از هر كس كه يارى خويش را از او دريغ مى ورزد دريغ بورز»و«على با حق است و حق با على و هر جا على باشد حق همان جا رود»،و اقوال و افعال ديگرى كه بيان داشتيم و هر يك دلالت دارد بر نهايت بزرگداشت و تجليل و فضل و پيشى داشتن.حد اقلّ آن،اين مى بود كه بايد عملكرد آن ها اقتضاى خوددارى از جنگ با على و نفرين او و پرداختن به دشمنى با حضرت(علیه السلام)را مى داشت. ما مى دانيم در ميان كسانى كه يادآور شديم هيچ كس از حق دور نيفتاد و از راه حق دور نشد مگر كسى كه پيامبر را درك كرده و ظاهرا فضلى هم داشته ولى در حدّ گروهى نبوده است كه در ترك نصّ و دسيسه چينى در عدم تطبيق آن به شخص شايسته اش بوده باشد ولى با كسانى كه چنين كردند نزديك بوده اند و در اين دو فضيلت درك پيامبر و فضل ظاهرى هيچ چيز اقتضاى آن را ندارد كه اين گروه به گمراهى و دشمنى روى آورند.» او در همين كتاب 132/4-131 مى گويد: «نيز مى دانيم هر كس با حضرت(علیه السلام)ستيزيده باشد امامت ايشان را انكار كرده است و آن را پس زده است و پس زدن امامت كفر است چنان كه پس زدن نبوّت،كفر به شمار مى آيد،چه،ناآگاهى از آن دو در يك حدّ است.از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت است كه فرمود:«هر كه بميرد و امام زمان خويش را نشناسد مرده است چونان مردن جاهلى»و مردن جاهلى جز بر كفر نيست.نيز از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:«اى على! جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است».روشن است كه مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)جز اين نيست كه احكام جنگ با تو همچون احكام جنگ با من است و مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين نيست كه يكى از دو جنگ همان ديگرى است،زيرا خلاف آن ضرورتا روشن است و اگر جنگ با پيامبر(صلی الله علیه و آله)كفر است،جنگ با امير المؤمنين(علیه السلام)نيز چنين خواهد بود.زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)جنگ با او را همچون جنگ با خود دانسته است.» بنگريد به:العمدة322/-319،الطرائف131/.

مبحث پانزدهم:در همانند كردن على به سورۀ اخلاص و كعبه و سر پيامبر(صلی الله علیه و آله)و تشبيه حق او به حق پدر:

در كتاب مناقب خوارزمى (1)-به نقل از نعمان بن بشير آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:على در اين امّت همچون قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ در قرآن است.

ابن عبّاس (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:اى على!تو در ميان مردم نيستى مگر همچون قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ در قرآن،هر كس آن را يك بار بخواند گويى يك سوم قرآن را خوانده است،و هر كس آن را دو بار بخواند گويى دو سوم قرآن را خوانده است و هر كس آن را سه بار بخواند گويى تمام قرآن را خوانده است (3).

ص: 298


1- مناقب ابن مغازلى69/،ح 100.
2- ينابيع المودّه125/،كه او از مناقب خوارزمى نقل كرده است،ولى ما آن را نه در مناقب خوارزمى يافتيم و نه در مناقب ابن مغازلى.
3- سيّد داماد در رسالۀ خود در همانند كردن على به سورۀ توحيد همچنان كه در بحار الانوار 272/39 آمده مى گويد: «تخصيص تشبيه به قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ پس از قصد هشداردادن است به نهايت شكوه و منزلت،براى همخوانى با وضع على بن ابى طالب(علیه السلام)در درجۀ اخلاص نسبت به خداوند سبحان و شناخت حقايق توحيد.پس على(علیه السلام)به زبان حال،همان را مى گويد كه قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ به زبان لفظ،و زبان حال فصيح تر و بيان آن بليغ تر است و از همين رو بر زبان مباركش نمايان شد كه:«اين كتاب صامت است و من كتاب ناطق»،پس على(علیه السلام)در كتاب آفرينش،سورۀ اخلاص و توحيد است و كتابى عقلى و مبين است كه همسنگ كتاب نظام وجود مى باشد و اسرار آيات،كليدهاى آن است نزد خداوند دانا و حكيم و رموز احاديث و مصابيح آن در مشكات است چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است،و فضلى در ميان نيست مگر با قدرت الهى و هيچ گونه رستگارى در كار نيست مگر در پيروى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و چنگ زدن به اهل بيت طاهرينش-صلوات اللّه عليهم و تسليماته عليه و عليهم اجمعين-.» به اين رسالۀ چاپ شده در«اثنتى عشرة رسالة من رسائل ميرداماد»مراجعه كنيد.

اى على!تو نيز چنينى،هر كس به زبان،تو را دوست بدارد يك سوم اسلام را دوست داشته است،و هر كس با قلب و زبان تو را دوست بدارد دو سوم اسلام را دوست داشته است و هر كس با زبان و قلب و دست تو را دوست بدارد همۀ اسلام را دوست داشته است.سوگند به آن كه مرا به حقّ به پيامبرى برانيگخت اگر زمينيان تو را چونان آسمانيان دوست بدارند كسى از آن ها به آتش،عذاب نشود.

از ابو ذر (1)-است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على در ميان شما(يا گفت على در ميان اين امّت)همچون كعبه است كه خواه پوشيده باشد يا آشكار،نظر كردن بدان عبادت،و حجّ آن واجب است (2).».

ص: 299


1- مناقب ابن مغازلى106/،ح 149.
2- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 75/2 مى گويد: «در اين سخن است وجوب رويكرد به ايشان و هر كس ايشان را پس زند بديشان پشت كرده است. ابن مغازلى با اسناد به ابو ذر اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)را آورده است كه:على در ميان شما همچون كعبه است كه نگريستن بدان فريضه است،و پيامبر هم بر پايۀ هواى و هوس سخن نمى گويد و چيزى را به ناهمانندش مانند نمى كند،پس همان گونه كه حجّ،براى مردم واجب شده ولايت على هم بر آن ها واجب گشته است.و همان گونه كه وجوب حج به سالى اختصاص ندارد وجوب ولايت على نيز به زمانى مخصوص اختصاص نيافته،و هر كس حضرتش(علیه السلام)را چهارم بداند ظاهر نصوص را كنار زده است.» محقّق دوانى در رسالۀ نور الهدايه چاپ شده در الرسائل المختاره127/-125 سخنى دارد كه چكيدۀ آن چنين است: «اگر كسى بپرسد:چنان چه على پس از پيامبر خليفۀ بلا فصل باشد لازم مى آيد كه او پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله) مردم را به سوى خود بخواند و اين براى او ثابت نشده است.ما در پاسخ به اين پرسش مى گوييم:دعوت در عرف دو گونه است:قولى و عملى،و در علم ميزان،مبرهن است كه دلالت عملى قوى تر از دلالت لفظى است،زيرا اوّلى قراردادى و دومى عقلى است.اگر فرض كنيم على،دعوت قولى نداشته از دعوت عملى برخوردار بوده است،زيرا نشستن او در خانه به مدّت چند روز پس از تدفين پيامبر(صلی الله علیه و آله)دعوتى عملى بوده است قوى تر از دعوت قولى. با برهان و اجماع علماى دو فرقه روشن است كه حضرت(علیه السلام)از روى سركشى در خانه ننشست]بلكه به سبب پيروى از امر پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين كرد]. در حديث آمده است كه امام همچون كعبه است و كعبه به گشتن بر دور مردم،مأمور نيست بلكه مردم به گشتن بر دور او مأمورند.».

ابن عبّاس (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على براى من همچون سر است براى پيكرم.

همو (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على براى من همچون سر است براى پيكرم.

على(علیه السلام) (3)-مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:حقّ على(علیه السلام)بر مسلمانان همچون حق پدر است بر فرزندش (4).ت.

ص: 300


1- مناقب ابن مغازلى92/،ح 135،و نظير آن در مناقب خوارزمى87/.
2- همان ح 136 و همان91/-90.
3- همان47/،ح 70 و نظير آن در خوارزمى230/-229 با سندش از عمّار بن ياسر و ابو ايّوب.
4- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 242/1 مى گويد: از حقوق پدران بر فرزندان است كه به هنگام پاسخ به نيازهاى آن ها بر ايشان رحم گيرند. منظور از پدر بودن،ضرورت سپاس گزارى از نعمت هاى پدرى است و اين بر پدر و مادر نسبت به فرزندان نيز ضرورت دارد...و ابن ميثم در شرح نهج البلاغه نزديك به اين معنا را بيان كرده است و در آن جا سخنى را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود:«هر پيامبرى انسان زمان خويش است.»پس پدرى بر پيامبر و على به مجاز صدق مى كند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)جز على كسى را به چنين مقام والايى اختصاص نداده است.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 14/36-13 مى گويد: «اخبار در اين پيرامون در باب اسامى پيامبر(صلی الله علیه و آله)و كتاب امامت بيان شده و تحقيق آن چنين است كه آدمى حياتى جسمى دارد با روح حيوانى و حياتى ابدى با ايمان و علم و كمالات روحانى كه موجب دست يافتن به سعادت هاى جاودانه است و خداوند سبحان در جاى جاى قرآن كريم،كافران را مردگانى بى زندگى توصيف كرده است و مردگان مؤمنان كامل را به داشتن حيات وصف نموده است چنان كه مى فرمايد: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً [آل عمران169/؛]و مى فرمايد: فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً [نحل197/؛]و آيات و اخبار ديگر.حق پدر و مادر حقيقى در دخالت بيش تر آن دو در زندگى فانى اين دنيا براى تربيت انسانى ضرورت مى يابد كه تقويت مى شود و زندگى آن دنيا را تأييد مى كند و حق پيامبر و امامان-صلوات اللّه عليهم اجمعين-از هر دو جهت ضرورت مى يابد:جهت اوّل اين كه آن ها علّت غايى ايجاد همۀ خلايقند و در پرتو وجود آن ها باقى مى مانند و به سبب آن ها ارتزاق مى شوند و باران به بركت آن ها مى بارد و از براى وجود آن هاست كه خداوند،عذاب را دور مى كند و به خاطر آن ها خداوند اسباب را تدارك مى بيند،و جهت دوم،همان زندگى سترگ است كه به سبب آن ها ره مى يابند و از نور آن ها برمى گيرند و به بركت چشمه هاى علم ايشان خداوند به آن ها حياتى پاك ارمغان مى كند كه تا به ابد از دست نمى رود،پس ثابت شد كه آن ها پدرانى هستند حقيقى و روحانى كه مردم بايد حقوق آن ها را پاس بدارند و از عاقّشان بپرهيزند-صلوات اللّه عليهم اجمعين-برخى از اين مباحث در ابواب كتاب امامت[بحار الانوار 271/23-270]آمده است.» بنگريد به:مفردات مادّۀ«اب»در بيان مفاهيم ابوّت.

مبحث شانزدهم:پيرامون سطل:

خوارزمى با اسنادش به انس بن مالك مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به ابو بكر و عمر فرمود:

نزد على برويد تا از آن چه در شب براى او رخ داد با شما سخن گويد،من هم در پى شما مى آيم.

انس مى گويد:آن دو رفتند و من هم همراه آن ها رفتم.پس ابو بكر و عمر اذن دخول

ص: 301

خواستند و على نزد آن دو آمد و فرمود:اى ابو بكر!اتّفاقى افتاده است؟ابو بكر گفت:نه، اتّفاقى جز خير پيش نيامده است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من و عمر گفت:نزد على رويد تا پيرامون آن چه در شب برايش پيش آمده با شما سخن گويد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز در اين هنگام بيامد و فرمود:اى على!پيرامون آن چه در شب براى تو پيش آمده با آن دو سخن گو.

على(علیه السلام)عرض كرد:شرمم مى آيد يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:همانا خداوند از حق آزرمى ندارد.پس على(علیه السلام)گفت:در حالى كه به صبح نزديك مى شديم براى طهارت، آب مى خواستم و ترسيدم نماز صبح را از دست بدهم.براى يافتن آب،حسن را به راهى و حسين را به راهى فرستادم و آن ها دير كردند و اين مرا غمگين ساخت.ناگاه ديدم كه سقف گشوده شد و سطلى آويزان به ريسمانى پايين آمد،چون به زمين رسيد ريسمان آن را گشودم و ديدم كه در آن آب قرار دارد،پس براى نماز،خود را پاكيزه كردم و غسل نمودم و نماز گزاردم و سپس سطل و ريسمان بالا رفتند و سقف به هم برآمد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على فرمود:آن سطل از بهشت بوده است و آب آن از رود كوثر و ريسمان آن از ديباى بهشتى.اى على!در اين شب چه كسى همچون تو بوده است كه جبرئيل خدمتش كند.

مبحث هفدهم:در توصيف حضرت به سيادت و آقايى:

خوارزمى (1)-از ابن عبّاس روايت مى كند كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على بن ابى طالب(علیه السلام) نظر كرد و فرمود:تو در دنيا و آخرت آقايى،هر كه تو را دوست بدارد مرا دوست داشته است و دوست من دوست خداوند سبحان است،و دشمن تو با من دشمن است و دشمن من دشمن خداوند سبحان است.واى بر كسى كه پس از من،دشمنى تو در سينه داشته باشد.

اخطب بن محمّد (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه در شب اسراء به آسمان برده شدم ناگاه قصرى ديدم سرخ از ياقوت كه مى درخشد،پس در بارۀ على به من وحى شد كه:او آقاى مسلمانان و امام پرهيزكاران و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين است.

ص: 302


1- ابن مغازلى در مناقب103/،ح 145.
2- همان104/،ح 146.

اسعد بن زراره (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در شب اسراء به سدرة المنتهى رسيدم، پس خداوند در بارۀ على سه بار به من وحى كرد كه:او امام پرهيزكاران و آقاى مسلمانان و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين در فردوس برين است.

مبحث هجدهم:در اين كه اوست صاحب حوض كوثر و صاحب اذن در وارد شدن به

بهشت و اين كه در روز رستخيز و در صراط پرچمدار است و دو ملك او بر ملائك

مى بالند:

خوارزمى (2)-به نقل از ابن عبّاس مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على به روز رستخيز كنار حوض كوثر قرار دارد و هيچ كس به بهشت درنيايد مگر كسى كه جواز على(علیه السلام)را با خود داشته باشد (3).

جابر (4)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دو فرشتۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)بر ديگر فرشتگان مى بالند،زيرا پيوسته با على هستند و هرگز به سبب چيزى كه موجب خشم خداى شود نزد خدا بالا نرفته اند.

مجاهد (5)-به نقل از ابن عبّاس مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه روز قيامت فرا رسد خداوند به جبرئيل(علیه السلام)دستور مى دهد بر دروازۀ بهشت بنشيند و هيچ كس از اين دروازه وارد نشود مگر آن كه جواز على(علیه السلام)را با خود داشته باشد.

ص: 303


1- همان105/،ح 147.
2- همان119/،ح 156.
3- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 219/39 مى گويد: «بيش تر اخبار اين باب را در كتاب معاد آورده ام و اندكى از آن ها را در اين جا ياد كرده ام تا اين مجلّد هم خالى از آن ها نباشد.برخى از آن ها را گفته ايم و برخى ديگر در ابواب بعدى خواهد آمد،و كدام فضيلت همسنگ اين است كه حضرت(علیه السلام)ساقى حوض كوثر و پرچمدار و نخستين كسى است كه به بهشت درمى آيد؟و چگونه رواست كسى بر او مقدّم داشته شود كه هيچ فضيلتى ندارد كه با حضرت(علیه السلام)به سنجه درآيد.».
4- ابن مغازلى در مناقب127/،ح 167،و نظير آن است در مناقب خوارزمى226/-225.
5- همان131/،ح 172،و همان229/.

جابر (1)بن سمره مى گويد:به پيامبر(صلی الله علیه و آله)گفته شد:يا رسول اللّه!در روز رستاخيز چه كسى پرچمدار توست؟فرمود:به روز رستخيز پرچمدار من همان پرچمدار من در دنيا يعنى على بن ابى طالب است.

عبد اللّه بن انس به نقل از جدّش مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:هنگامى كه روز رستخيز فرا رسد و پل بر لبۀ جهنّم كشيده شود،كسى از آن گذر نكند مگر آن كه نامۀ ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)را با خود داشته باشد.

مبحث نوزدهم:پيرامون فرزندان حضرت(علیه السلام):

از جمله فرزندان امير المؤمنين(علیه السلام)دو امام،حسن و حسين-عليهما السّلام-هستند كه فضايل شان از فراوانى شمرده نمى شود.

خوارزمى (2)-به استناد خود از عبد اللّه بن مسعود روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشت اند. ابو هريره (3)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:فرشته اى از خداوند عزّ و جلّ اجازه خواست تا به ديدار من آيد،پس به من بشارت داد و آگاهم گردانيد كه فاطمه،بانوى زنان امّت من و حسن و حسين دو آقاى جوانان بهشتيان اند.

يعلى عامرى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:حسين از من است و من از حسين.هر كه حسين را دوست بدارد خدا هم او را دوست دارد.حسين نوه اى است از نواده گان.

ابن عبّاس (4)-مى گويد:جبرئيل بر محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شد و گفت:همانا خداوند عزّ و جلّ

ص: 304


1- همان200/،ح 237،و همان258/.
2- نه در مناقب خوارزمى و نه در مناقب ابن مغازلى به اين روايت دست نيافتيم و آن را در حلية الأولياء 58/5 يافتيم كه در تعليقات احقاق الحق 241/9-229 و 587/10-544 از منابع بسيارى آن را نقل كرده بود.
3- همان،بلكه در كنز العمّال 117/12 شمارۀ 3427 و در مجمع الزوائد 201/9 با اختلاف اندكى بدان دست پيدا كرديم.اين روايت در تعليقات احقاق الحق 104/102-103 از خصائص نسائى و تاريخ اسلام ذهبى و ديگر منابعى نقل شده كه مجمع الزوائد،آن ها را آورده است.
4- اين حديث در احقاق الحق 322/11 به نقل از مناقب عبد اللّه شافعى نقل شده كه آن را از مناقب ابن مغازلى روايت مى كند.

به سبب يحيى بن زكريّا هفتاد هزار تن را بكشت و به سبب پسر دختر تو حسين با هفتاد هزار و هفتاد هزار تن بستيزيد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: (1)-قاتل حسين در تابوتى از آتش قرار دارد كه نيمى از عذاب اهل دوزخ و اهل دنيا بر اوست و دو دست و دو پايش با زنجيرهايى از آتش بسته شده است و در آتش سقوط مى كند تا به ژرفاى دوزخ رسد،و چنان بوى بدى از او به مشام مى رسد كه اهل دوزخ از آن به خدايشان پناه مى برند،و او در دوزخ،جاودان است و چشندۀ عذابى دردناك كه لحظه اى سستى نمى پذيرد و از چركاب جهنّم سيراب مى شود،واى بر او از عذاب خداوند عزّ و جلّ.

مصعب (2)-مى گويد:حسين(علیه السلام)بيست و پنج بار پياده حج گزارد.

براء (3)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه حسن(علیه السلام)را در آغوش گرفته مى فرمايد:خدايا! همانا من او را دوست دارم،پس او را دوست بدار.

حذيفة بن يمان (4)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه دست حسين بن على(علیه السلام)را گرفته است و مى فرمايد:اى مردم!اين حسين بن على است،پس او را بشناسيد و مقدّمش بداريد.به خدا سوگند به سبب جدّش نزد خداوند تعالى از جدّ يوسف بن يعقوب(علیه السلام) گرامى تر است.اين حسين بن على است كه جدّش و جدّه اش و مادرش و پدرش و عمويش و عمّه اش و دايى اش و خاله اش و برادرش و خودش و دوستدارانش و دوستداران دوستدارانش همگى بهشتى هستند.ت.

ص: 305


1- مناقب ابن مغازلى66/،ح 95،با قدرى اختلاف.
2- همان 71،ح 102.
3- تاريخ بغداد 139/1 و احقاق الحق 16/11-13.
4- در مناقب ابن مغازلى بدان دست نيافتيم ولى در احقاق الحق 282/11 به نقل از مناقب عبد اللّه شافعى به نقل از مناقب ابن مغازلى آورده شده است.

ابو هريره (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه آب دهان حسن و حسين را چنان مى مكد كه شخص،شير را.

اسامة بن زيد (2)-مى گويد:شبى براى نيازى در خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)را كوبيدم.پيامبر(صلی الله علیه و آله) به سوى من آمد در حالى كه چيزى با خود داشت كه نمى دانستم چيست.چون از نيازم فارغ شدم گفتم:اين چيست كه با خود دارى؟ناگاه ديدم كه حسن و حسين هستند كه بر دو ران حضرت(صلی الله علیه و آله)چسبيده اند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين دو پسران من و دو پسر دختر من هستند.خدايا!تو مى دانى كه من آن دو را دوست دارم،پس دوستشان بدار-پيامبر، اين سخن را سه بار تكرار كرد.

جابر (3)-مى گويد:بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شدم در حالى كه حسن و حسين را بر پشت داشت و مى گفت:شتر شما چه نيكوست و شما چه بار نيكويى هستيد.

ابو سعيد خدرى (4)-مى گويد:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سخن گفتن مشغول بوديم كه نيم روز نزديك شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديديم كه گاهى به راست نظر مى كند و گاهى به چپ.

هنگامى كه او را چنين ديديم آهنگ رفتن كرديم،همين كه به در رسيديم فاطمه(س) دخت پيامبر را ديديم.على(علیه السلام)به او گفت:اى فاطمه!چه چيز تو را هراسان در اين ساعت از خانه بيرون كشانده است؟فاطمه(س)گفت:از صبح دو پسرت حسن و حسين را گم كرده ام و گمان مى كردم نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)هستند.على(علیه السلام)گفت:نزد پيامبر نيستند،باز گرد و او را آزار مده كه اينك ساعت ملاقات نيست.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخن على و فاطمه را شنيد و در حالى كه تنها لباس زير داشت به سوى آن ها آمد و گفت:چه چيز تو را پريشان در اين ساعت از خانه بيرون كشانده است؟ فاطمه(س)گفت:يا رسول اللّه!دو فرزندت حسن و حسين از نزد من خارج شده اند و تا اين ساعت آن ها را نديده ام و گمان مى كردم نزد تو هستند و هراسى سخت به دلم افتاده6.

ص: 306


1- مناقب ابن مغازلى373/،ح 420.
2- همان374/،ح 421.
3- همان375/،ح 423.
4- همان377/،ح 426.

است.

ابو سعيد خدرى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه:خداوند،سرپرست و حافظ آن دو است و به خواست خدا گم نخواهند شد.دخترم!بازگرد كه ما براى گشتن شايسته تريم.

فاطمه(س)به خانه اش بازگشت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)از يك سو و على(علیه السلام)از سوى ديگر در پى آن دو رفتند تا اين كه آن دو را در بيخ ديوارى يافتند در حالى كه آفتاب زده شده بودند و يكى از آن دو ديگرى را پوشانده بود.همين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن دو را در اين وضع ديد بغض گلويش را فشرد و خود را روى آن دو انداخت و بوسيدشان و سپس حسن را بر دوش راست و حسين را بر دوش چپ نهاد و در حالى كه آن ها را آورد كه قدمى بر نمى داشت و گامى نمى نهاد مگر آن كه از داغى شنهاى تفتيده رنج مى برد و نمى خواست حسن و حسين راه روند و رنجى را كه او مى كشد آن ها بكشند و لذا خود را مانعى قرار داد در برابر ناراحتى آن ها.

سليمان بن سالم (1)-مى گويد:اعمش به من حديث كرد و گفت:ابو جعفر منصور پيكى را در پى من فرستاد.به پيك گفتم:امير المؤمنين از من چه مى خواهد؟گفت:نمى دانم.به او گفتم:به او پيغام بده كه هم اكنون مى آيم،سپس با خود انديشيدم و گفتم:او در اين ساعت براى امر خيرى مرا فرا نخوانده است و ممكن است پيرامون فضايل امير المؤمنين على(علیه السلام)از من پرسش كند،و اگر به او بگويم مرا خواهد كشت.

او مى گويد:خود را تطهير نمودم و كفن پوشيدم و حنوط كردم و وصيّت خود را نوشتم و به سوى او رفتم و عمرو بن عبيد را نزد او يافتم و لذا خداى را سپاس گزاردم و گفتم:يارى صادق از اهل بصره را نزد او يافته ام.منصور به من گفت:نزديك شو اى سليمان.من هم نزديك شدم و چون نزد او رسيدم به عمرو بن عبيد روى كردم تا دليل احضار را از او بپرسم.منصور بوى حنوط را از من استشمام كرد،پس گفت:اى سليمان اين بوى چيست؟به خدا سوگند يا راست مى گويى يا تو را مى كشم.گفتم:يا امير المؤمنين!پيك تو در دل شب آمده است و من با خود گفتم:امير المؤمنين در اينم.

ص: 307


1- همان143/،ح 188،با اختلاف فراوان در الفاظ،ولى در مناقب خوارزمى بدان دست نيافتيم.

ساعت مرا احضار نكرده است مگر آن كه از فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)از من پرسش كند و اگر به او بگويم مرا خواهد كشت و از همين رو وصيّت خود را نوشتم و كفن پوشيدم و حنوط كردم.پس او نشست در حالى كه مى گفت:لا حول و لا قوّة الاّ باللّه[العلىّ العظيم]،و سپس گفت:سليمان!آيا مى دانى نام من چيست؟گفتم آرى،يا امير المؤمنين.

گفت:نامم چيست؟گفتم:عبد اللّه المنصور بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن العباس بن عبد المطّلب.گفت:درست گفتى.تو را به خدا و خويشاوندى ام به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوگند مى دهم به من بگو از همۀ فقها چه قدر از على فضيلت روايت كرده اى و اين فضايل چه قدر است؟گفتم:اندكى،يا امير المؤمنين!حدود ده هزار حديث يا بيش تر.گفت:اى سليمان!دو حديث در فضايل على(علیه السلام)به تو مى گويم كه همۀ احاديثى را كه از همۀ فقها روايت كرده اى مى خورند،اگر هم اكنون سوگند بخورى كه آن دو را به هيچ يك از شيعيان روايت نكنى برايت خواهم گفت.گفتم:سوگند نمى خورم،ولى به هيچ كس نخواهم گفت.پس گفت:من از بنى مروان فرارى بودم و در همۀ شهرها مى گشتم و به وسيلۀ حبّ و فضايل على بن ابى طالب(علیه السلام)به مردم نزديك مى شدم و آن ها به من آب و خوراك مى دادند و به ديدن من مى آمدند و بزرگم مى داشتند و خدمتم مى كردند تا آن كه به بلاد شام وارد شدم.آن ها در حالى صبح مى كردند كه به على(علیه السلام)در مساجدشان لعن مى فرستادند،زيرا همه آن ها از خوارج و اصحاب معاويه بودند.پس روزى وارد مسجدى شدم در حالى كه از آن ها در دل متنفّر بودم.نماز بر پا شد و من نماز ظهر را خواندم و جامه اى پوسيده بر تن داشتم،پس چون امام سلام كرد بر ديوار تكيه داد در حالى كه همۀ اهل مسجد حضور داشتند.من هم نشستم و هيچ كس را نديدم كه با احترام از امام جماعتشان سخن بگويد.ناگاه دو كودك وارد مسجد شدند.چون امام جماعت چشمش به آن دو افتاد گفت:وارد شويد،درود بر شما و آن كه شما دو را به نام آن دو ناميد،به خدا سوگند شما را به نام آن دو نناميد مگر به سبب حبّ محمّد و آل محمّد.

پس ناگاه ديدم يكى از آن دو حسن و ديگرى حسين ناميده مى شد.با خود گفتم:امروز به نيازم دست مى يابم و لا قوّة الاّ باللّه.جوانى كنار من نشسته بود،از او پرسيدم:اين شيخ كيست و اين دو كودك كيانند؟او در پاسخ گفت:اين شيخ پدر بزرگ آن دوست و در اين شهر هيچ كس جز او على را دوست ندارد و از همين رو آن دو را حسن و حسين ناميده

ص: 308

است. شادمان برخاستم و در آن هنگام مصمّم بودم كه از مردان نترسم.نزديك شيخ رفتم و گفتم:آيا مى خواهى حديثى به تو بگويم كه چشمت بدان آرام گيرد؟گفت:چه نيازى بدان دارم!اگر تو چشم مرا آرام گردانى من نيز چشم تو را آرام گردانم.گفتم:پدرم به نقل از جدّم و او به نقل از پدرش و او به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من حديث كرده است.

شيخ گفت:پدر و جدّ تو چه كسانى هستند؟گفتم:محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس.پدر جدّ من حديث كرده است كه:با پيامبر بوديم كه ناگاه فاطمه(س)گريان به سوى ما آمد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيد:فاطمه!چرا مى گريى؟فاطمه گفت:پدر جان!حسن و حسين امروز از صبح رفته اند و من در پى آن هايم و نمى دانم كجايند و على پنج روز است كه باغ و تاكستان را آبيارى مى كند و من آن دو را در منزل شما جستم امّا اثرى از آن ها نيافتم.ناگاه ابو بكر آمد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو بكر!برو در پى آرام چشم من،و سپس فرمود:اى عمر!تو نيز در پى آن دو برو.سلمان!ابو ذر!فلان و فلان همگى در پى حسن و حسين برويد.شمار افرادى كه پيامبر در پى حسن و حسين فرستاد به هفتاد رسيد،و همگى بدون آن كه حسن و حسين را بيابند بازگشتند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به شدّت غمگين شد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر در مسجد بايستاد در حالى كه مى گفت:به حق دوستت ابراهيم و به حق برگزيده ات آدم،اگر آن دو آرام چشم و ثمرۀ قلب من اند و در دريا يا خشكى گرفتارند حفظشان كن و سالمشان بدار.ناگاه جبرئيل بر حضرت(صلی الله علیه و آله)نازل شد و گفت:يا رسول اللّه!خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:محزون و غمگين مباش،اين دو كودك در دنيا و آخرت برترند و بهشتى هستند،فرشته اى را براى آن دو گمارده ام كه در خواب و بيدارى حفظشان مى كند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)بسيار شادمان شد و جبرئيل از سمت راست او برفت و مسلمانان پيرامون پيامبر بودند كه وارد طويلۀ بنى النجّار شد و به فرشتۀ موكّل آن دو سلام كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس بر دو زانوى خود نشست و حسن را ديد كه حسين را در آغوش گرفته است و هر دو به خواب رفته اند و همان فرشته يك بالش را زير آن دو و بال ديگرش را روى آن دو افكنده است و هر يك از آن دو رواندازى از مو يا پشم داشتند و آب دهانشان بر لبشان نقش بسته بود و پيامبر آن قدر آن ها را بوسيد تا بيدار شدند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)،حسن را در آغوش گرفت و جبرئيل حسين را و پيامبر از طويله خارج شد.

ص: 309

ابن عبّاس مى گويد:حسن را در سمت راست پيامبر و حسين را در سمت چپ او ديديم در حالى كه پيامبر آن دو را مى بوسيد و مى گفت:هر كه شما دو را دوست بدارد پيامبر را دوست داشته است و هر كه شما را دشمن بدارد پيامبر را دشمن داشته است.

ابو بكر گفت:يا رسول اللّه!بگذار يكى از آن دو را من در آغوش گيرم و بياورم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نيكو بارى هستند و نيكو مركبى دارند.چون به در طويله رسيدند عمر بن خطّاب پيامبر را ديد و همان سخن ابو بكر را گفت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)هم همان پاسخى را بدو داد كه به ابو بكر داده بود.حسن را ديدم كه به جامۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنگ زده بود و دست پيامبر بر سر او قرار داشت.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مسجد درآمد و گفت:امروز دو پسرم را مشرّف مى گردانم چنان كه خداوند آن دو را مشرّف گردانيده است،و سپس فرمود:اى بلال!مردم را نزد من بخوان،و او در ميان مردم ندا در داد و آن ها گرد آمدند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى گروه ياران من!از سوى پيامبرتان به همه برسانيد كه ما از رسول خدا شنيدم كه مى گفت:آيا شما را به سوى كسى هدايت نكنم كه بهترين مردمند در داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگ؟همه گفتند:آرى،يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه پدر بزرگ آن دو رسول اللّه و مادربزرگشان خديجه دختر خويلد بانوى زنان بهشتى است.اى مردمان!آيا شما را به سوى كسى هدايت كنم كه در داشتن پدر و مادر بهترين مردم است؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه پدرشان على بن ابى طالب(علیه السلام)است كه از آن دو بهتر است.جوانى است كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند و در اسلام از منفعت و منقبت برخوردار است و مادرشان فاطمه دختر پيامبر خدا و بانوى زنان بهشتى است.اى گروه مردم!آيا شما را به سوى كسى هدايت نكنم كه در داشتن عمو و عمّه بهترين مردم است.گفتند:آرى،يا رسول اللّه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه عمويشان جعفر ذو الجناحين است كه با آن دو به همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند و عمّه شان امّ هانى دختر ابو طالب است.اى گروه مردم!آيا شما را به سوى كسى راهنمايى نكنم كه در داشتن دايى و خاله بهترين مردم است؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر شما باد حسن و حسين كه دايى آن ها قاسم بن محمّد پيامبر خدا و خالۀ آن ها زينب دختر پيامبر خداست.آگاه باشيد اى مردمان!به آگاهى شما

ص: 310

مى رسانم كه جدّ آن دو و جدّه شان و پدرشان و مادرشان و عمو و عمّه شان و دايى و خاله شان و خود آن دو همگى بهشتى هستند.هر كه دو پسر على را دوست بدارد با ما در بهشت خواهد بود و هر كه آن دو را دشمن بدارد در آتش جاى خواهد داشت و از كرامت آن دوست نزد خدا كه پروردگار در تورات،شبّر و شبير ناميدشان.

شيخ چون اين سخنان از من شنيد پيشم داشت و گفت:وضع تو چنين است و اين چنين از على روايت مى كنى.

او مرا با خلعتى پوشاند و بر استرى نشاندم كه صد دينار فروخته بودمش،و سپس به من گفت:تو را نزد كسى مى برم كه به تو نيكى مى كند.در اين شهر من دو برادر دارم، يكى از آن دو پيشواى قومى است و هر گاه صبح مى كرد هزار بار بر على لعن مى فرستاد، ولى خداوند بدو نعمتى ارمغان كرد و او را نشانۀ حق طلبان قرار داد و او مرا امروز على را دوست دارد،و برادر ديگرى دارم كه از شكم مادر على را دوست مى داشت،پس نزد او برو ولى پيش او توقّف نكن.

به خدا سوگند اى سليمان!در آن روز در حالى سوار بر استر شدم كه گرسنه بودم و شيخ و اهل مسجد همراه با من برخاستند تا به در خانه رسيديم و شيخ گفت:من منتظر تو مى مانم،پس من در را كوفتم و ديگرانى كه همراه من بودند رفتند و ناگاه جوانى گندمگون از در بيرون آمد و چون استر را ديد گفت:خوش آمدى،به خدا سوگند ابو فلان خلعت خود را به تو نپوشانده و تو را بر استر خويش ننشانده مگر آن كه تو را دوستدار خدا و رسول يافته است،اگر چشمم را آرام كنى چشمت را آرام مى كنم.

به خدا سوگند اى سليمان من با اين حديث كه شنيدى و مى شنوى مأنوس هستم.

پدرم به نقل از جدّم و او به نقل از پدرش به من گفت كه:با پيامبر بر در خانه اش نشسته بوديم كه ناگاه فاطمه(س)آمد در حالى كه حسين را در آغوش داشت و به شدّت مى گريست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سوى او رفت و حسين را از او گرفت و گفت:چه چيز تو را به گريه واداشته است اى فاطمه؟فاطمه(س)گفت:پدر!زنان قريش بر من خرده مى گيرند و مى گويند:پدرت تو را به ازدواج انسان فقيرى درآورده است كه مالى ندارد.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:لحظه اى درنگ كن،اين سخن را من نبايد از تو بشنوم.من تو را به ازدواج در نياوردم تا وقتى كه خداوند از فراز عرشش تو را به ازدواج درآورد و جبرئيل هم گواه

ص: 311

آن است. خداوند سبحان بر دنيا نظر كرد و از ميان مردمان،پدر تو را به عنوان پيامبر برانگيخت،و بار ديگر بدان نگريست و از ميان خلايق،على(علیه السلام)را برگزيد و به من وحى كرد و من تو را به ازدواج او درآوردم و او را وصىّ و وزير خود گرفتم.على دلاورترين مردم است و داناترين شان و شكيباترين آن ها و قديمى ترين شان در پذيرش اسلام و بخشنده ترين شان و خوش اخلاق ترين شان.اى فاطمه!من پرچم حمد و كليدهاى بهشت را به دست گرفتم و آن ها را به على سپردم و آدم و فرزندان او زير لواى او هستند.اى فاطمه!فردا به روز رستخيز من على را بر حوض كوثر مى گمارم و او هر كه را از امّت من بشناسد سيراب مى كند.اى فاطمه!دو پسر تو حسن و حسين آقاى جوانان بهشتى هستند.

و نام آن دو پيش از اين در تورات موسى آمده و شبّر و شبير ناميده شده اند و خداوند آن ها را به سبب كرامت محمّد و كرامت شان نزد خدا حسن و حسين ناميد.اى فاطمه! پدر تو با دو حلّه از حلّه هاى بهشتى پوشانده شده و على نيز با دو حلّه از حلّه هاى بهشتى پوشانده شده است و پرچم حمد در دست من است و امّتم زير لواى من هستند و من به سبب كرامت على نزد خدا،آن را به على سپردم و منادى ندا در مى دهد:اى محمّد! بهترين جدّ،جدّ تو ابراهيم است و بهترين برادر،برادر تو على است و هر گاه خداى جهانيان مرا فرا مى خواند على را نيز با من فرا مى خواند و هر گاه من به ركوع مى روم على هم با من به ركوع مى رود و هر گاه شفاعت كنم على نيز با من شفاعت مى كند و هر گاه اجابت شوم على نيز با من اجابت مى شود و او در مقامات بالا يار من است در داشتن كليدهاى بهشت.اى فاطمه!برخيز كه على و شيعيانش به روز رستخيز تنها رستگارانند.

راوى مى گويد:در حالى كه فاطمه نشسته بود پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و نزديك او نشست و گفت:اى فاطمه!چرا تو را گريان و غمگين مى بينم؟فاطمه(س)گفت:يا رسول اللّه! چگونه نگريم و حال آن كه مى خواهى از من جدا شوى.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!گريه مكن و غمگين مباش،ناگزير بايد از تو جدا شوم.گريۀ فاطمه(س)فزونى گرفت،و عرض كرد:اى پدر!كجا تو را ملاقات كنم؟تو را زير پرچم حمد ملاقات مى كنم و امّتم را شفاعت مى نماييم.فاطمه(س)عرض كرد:اى پدر!اگر تو را نديدم.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:بر صراط مرا ديدار خواهى كرد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ من قرار دارد و اسرافيل قسمت جلوى جامۀ مرا گرفته است و فرشتگان

ص: 312

پشت سر من قرار دارند و من ندا در مى دهم:اى خدا!امّت من،امّت من،حساب بر آن ها آسان گير.سپس به راست و چپ امّتم مى نگرم و در آن هنگام هر پيامبرى به خود مشغول است و مى گويد:خدايا!من،من،و من مى گويم:خدايا!امّتم،امّتم.نخستين كسانى كه در روز رستخيز به من مى پيوندند تو هستى و على و حسن و حسين،و خداوند مى فرمايد:

اى محمّد!اگر امّت تو با گناهانى نزد من بيايند به بزرگى كوه ها آن ها را مى بخشم البتّه مشروط بر آن كه چيزى را شريك من نگرفته باشند و دشمن مرا يارى نرسانده باشند.

چون آن جوان اين سخنان را از من شنيد دستور داد ده هزار درهم به من دهند و سى جامه به من بخشيد و سپس گفت:تو از كجايى؟گفتم:اهل كوفه ام.گفت:عرب هستى يا وابسته؟گفتم:عرب هستم.گفت:همان گونه كه چشمم را آرام كردى چشمت را آرام كنم،و سپس گفت:فردا در مسجد بنى فلان نزد من بيا و مراقب باش راه را گم نكنى.

من نزد شيخ رفتم و او در مسجد نشسته منتظر من بود.چون مرا ديد به استقبالم آمد و گفت:ابو فلان چه كرد؟گفتم:چنين و چنان.گفت:خدا به او پاداش خير دهاد و ما و او را در بهشت گرد هم آورد.

اى سليمان!هنگامى كه صبح كردم بر استر سوار شدم و راهى را كه برايم گفته شده بود در پيش گرفتم.هنوز راه زيادى نرفته بودم كه راه بر من مشتبه شد و اقامۀ نماز را از مسجد شنيدم.گفتم:به خدا سوگند،با اين قوم نماز خواهم گزارد،پس از استر پياده شدم و به مسجد درآمدم.مردى را ديدم كه قامتش همچون قامت دوست من بود.در سمت راست او قرار گرفتم.همين كه به ركوع يا سجود رفتيم عمامه اش از پشت بيفتاد و با دقّت به چهره اش نگريستم و ناگاه ديدم كه چهره،سر،حلق دو دست و دو پايش چونان خوك است،ديگر نفهميدم چگونه نماز مى گزارم و در نماز چه مى گويم و در امر او انديشمند بودم.امام سلام گفت و مسأله را در چهرۀ من خواند و گفت:ديروز نزد برادرم آمدى و به تو چنين و چنان امر كرد.گفتم:آرى.پس دست مرا گرفت و بلندم كرد،چون اهل مسجد ما را ديدند در پى ما آمدند.او به غلامش گفت:در را ببند و مگذار كسى وارد شود.

سپس با دستى بر جامۀ خود زد و آن را بيرون كشيد و ناگاه ديدم كه پيكر او هم پيكر خوك است.گفتم:برادر!اين چيست كه در تو مى بينم؟گفت:من مؤذّن قومى بودم و هر روز هنگامى كه صبح مى كردم ميان اذان و اقامه،على را هزار بار لعن مى كردم.او ادامه

ص: 313

داد: يك روز از مسجد بيرون شدم و وارد همين خانه گشتم و آن،روز جمعه بود و من على و فرزندانش را چهار هزار بار لعن كرده بودم.به اين سكّو تكيه دادم و خواب بر من چيره شد و در خواب ديدم كه گويى به بهشت رفته ام و على در آن تكيه داده است و حسن و حسين با او شادمان به يك ديگر تكيه داده اند و زير آن ها سجّاده هايى است از نور و ناگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه نشسته است و حسن و حسين در جلوى او قرار دارند و در دست حسن آبريزى و در دست حسين كاسه اى است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حسن فرمود:

بياشام و او آشاميد،و سپس به حسين گفت:پدرت را سيراب كن،على نيز نوشيد.سپس به حسن گفت:جماعت را سيراب كن،و همۀ آن ها آشاميدند،و سپس فرمود:آن مردى را كه بر سكّو تكيه داده نيز سيراب كن.حسين روى از من بگرداند و گفت:اى پدر! چگونه او را سيراب كنم در حالى كه هر روز هزار بار پدرم را لعن مى كند و همين امروز چهار هزار بار بر او لعن فرستاده است؟!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:لعنت خدا بر تو باد،چرا على را لعن مى كنى و به برادر من ناسزا مى گويى؟چرا چنين مى كنى؟لعنت خدا بر تو باد،چرا فرزندان من حسن و حسين را ناسزا مى گويى؟و سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)آب دهان بر چهرۀ من انداخت كه صورت و پيكرم را در برگرفت.پس چون از خواب بيدار شدم موضع آب دهان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه مسخ شده است و چنان كه مى بينى نشانه اى شدم براى حق طلبان.

سپس منصور گفت:اى سليمان آيا در فضايل على،شگفت تر از اين دو حديث شنيده اى؟اى سليمان حبّ على ايمان است و بغض او نفاق،على را كسى دوست نمى دارد مگر انسان مؤمن و او را دشمن نمى دارد مگر انسان كافر.

گفتم:يا امير المؤمنين!امان دارم؟ گفت:امان دارى.

گفتم:امير المؤمنين چه مى گويد در بارۀ كسانى كه اين ها را مى كشند؟ گفت:بدون ترديد در آتشند.

گفتم:چه مى گويى در بارۀ كسانى كه فرزندان و فرزندزادگان آن ها را مى كشند؟ گفت:خداوند سرنگون شان گرداند.

سپس گفت:اى سليمان!حكومت پدر و مادر ندارد،ولى آن چه مى خواهى در فضايل

ص: 314

على(علیه السلام)بگو.

صاحب كتاب نهاية الطلب و غاية السؤال حنبلى (1)-به اسناد خود از ابن عبّاس مى گويد:

نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بودم و پسرش ابراهيم بر ران چپ حضرت(صلی الله علیه و آله)نشسته بود و بر ران راستش حسين بن على(علیه السلام)قرار داشت،[و پيامبر يك بار اين را و بار ديگر او را مى بوسيد]كه جبرئيل با وحيى از سوى خداوند جهانيان فرود آمد و چون از پيش او رفت پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل از سوى خداوند عزّ و جلّ آمد و گفت:اى محمّد! خداوند تبارك و تعالى به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:اين دو را با هم جمع نخواهم كرد،پس يكى را فداى ديگرى كن.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)به ابراهيم نگريست و گريست و به حسين نگريست و گريست و فرمود:مادر ابراهيم كنيز بوده است،اگر بميرد كسى جز من بر او محزون نگردد،در حالى كه مادر حسين فاطمه و پدر او على،پسر عمويم است كه گوشت و خون من مى باشد،و اگر حسين بميرد دخترم و پسر عمويم و خودم بر او محزون شويم.من حزن خود را بر حزن آن دو برمى گزينم.اى جبرئيل!جان ابراهيم را بگير كه من او را فداى حسين كردم.

راوى مى گويد:پس از سه روز ابراهيم وفات كرد و هر گاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)حسين را مى ديد كه مى آيد او را مى بوسيد و به سينه اش مى چسباند و آب دهانش را مى مكيد و مى گفت:پسرم ابراهيم را فداى تو كردم.

فضايل فرزندان على آشكارتر از آفتاب است و فضايل فرزندان امام ايشان،آن قدر فراوان است كه به شماره درنمى آيد.

خوارزمى در مناقب (2)-مى گويد:ابن عبّاس نقل كرده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

اهل بيت من در ميان شما همچون كشتى نوح است،كسى كه بر آن سوار شود نجات يابد و كسى كه از آن كناره گيرد هلاك گردد.6.

ص: 315


1- احقاق الحق 316/11،به نقل از غاية السؤال حنبلى با آن چه در مناقب كاشى است،و آن را در فضايل خمسه 317/3 به نقل از تاريخ بغداد خطيب 204/2 آورده است.
2- مناقب ابن مغازلى132/،ح 173،نيز در همان جا134/،ح 176.

ابو ذر (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اهل بيت من همچون كشتى نوح است،هر كه بر آن سوار شود نجات يابد و هر كه از آن كناره گيرد غرق گردد (2)،و هر كه در آخر الزمان با .

ص: 316


1- همان134/،ح 177،نيز در همان جا133/،ح 175 به اختصار.
2- سيّد شرف الدّين در مراجعات77/-76 مى گويد: «اين نهايت توانايى است نسبت به ملزم كردن امت در پيروى از آن ها و باز داشتن شان از مخالفت با ايشان،و من در ميان همۀ زبان هاى بشرى در اين مطلب،رساتر از اين حديث نمى يابم... شما مى دانيد كه مقصود از تشبيه اهل بيت به كشتى نوح،آن است كه هر كس در دين بديشان پناهنده شد و فروع و اصولش را از امامان معصوم گرفت از عذاب آتش نجات مى يابد و كسى كه از آن ها كناره گرفت همچون كسى است كه به روز توفان به كوهى پناه مى برد تا آن كوه او را از امر الهى حفظ كند ولى در آب غرق خواهد شد و چنين كسى در دوزخ خواهد بود و پناه بر خداى مى بريم.» سيّد حامد حسين در خلاصۀ عبقات الانوار 30/4 پس از ذكر ابياتى از ابن ادريس شافعى به نقل از ذخيرة المآل مى گويد: «اين است گواهى شافعى-همان گونه كه شنيده مى شود-كه به سواران اين كشتى نجات بخش تصريح مى كند و به اين ريسمان چنگ درمى زند و سواران بر اين كشتى را از گروه نجات يافته مى داند و معتقد است هر كس بر ايشان حكم بر هلاكت كند از راه عدالت دور افتاده است و به امامت خاندان فاطمه(س) خشنود است و خاندان هند و مرجانه و نظاير آن ها را نمى پذيرد،پس كجايند مقلّدان او؟!» در همين مأخذ210/-207 آمده است: «حديث سفينه از چند وجه بر امامت اهل بيت(علیه السلام)دلالت دارد: الف-ضرورت پيروى از آن ها:اين حديث دلالت دارد بر ضرورت پيروى از اهل بيت به طور كلى و پس از خدا و رسول،پيروى از هيچ كس جز امام،ضرورت ندارد و اين چنان است كه در وجوه دلالت حديث ثقلين به مطلوب از آن آگاهى يافتيد. گواه ضرورت پيروى مطلق از ايشان،سخنان گوناگون علماى اهل سنّت است كه از جملۀ آن هاست عجيلى شافعى كه پاره اى از اين سخنان بيان شده است. ب-پيروى از آن ها موجب نجات است.اين حديث دلالت دارد بر اين كه پيروى از اهل بيت(علیه السلام)موجب نجات و رهايى است و روشن است كه اين دليل عصمت آن ها نيز هست كه مستلزم امامت و خلافت مى باشد. گروهى در دلالت اين حديث بر اين جماعت مبارك در بيان وجه تشبيه آن ها به كشتى تصريح دارند. واحدى مى گويد:«ببين چگونه مردم را به منسوب شدن به ولايت آن ها و پيمودن راه،زير پرچم آن ها با تمثيل كشتى نوح(علیه السلام)فرا مى خواند.هراسگاه ها و خطرهاى هولناك آتش آخرت را به دريايى تشبيه كرده است كه دريانوردان را به زير مى كشد و آن ها را به پرتگاه مرگ مى برد و جنگ و گريز بلا بر آن ها فيضان مى يابد،و اهل بيت خود را موجب رهايى از اين هراسگاه ها و نجات از عواملى مى داند كه اين مشكلات را به هم برآورده اند،و همان گونه كه از دريايى توفانزده با امواجى متلاطم جز به كشتى نتوان گذشت هيچ كس از آتش در امان نخواهد بود و به نعمت اخروى دست نخواهد يازيد مگر كسى كه اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)را دوست بدارد و محبت و خيرخواهى اش را براى آن ها خالص و عقيده اش را در طرفدارى از آن ها استوار گرداند.پس كسانى كه از اين كشتى باز مانند به بدى و شرّ گرفتار مى آيند و از دنيا به سوى عقوبت و جهنمى روان خواهند شد كه غل و قيدهاى فراوان دارد،و با تمثيل كشتى نوح،آن ها را با كتاب خدا قرين كرده است. .

*******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 317


1- (2) و آن ها را کتاب دوم و همسنگ تنزیل دانسته است.»[تفسیر واحدی]. سمهودی در تنبیهات الذکر الخامس می گوید:«دوم:این سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله)است که فرمود:اهل بیت من در میان شما همچون کشتی نوح است در میان قومش و چگونگی آن هم چنین است که کسانی از قوم نوح(علیه السلام)نجات یافتند که بر کشتی سوار شدند و قبلا آمده است که پیامبر در توسّل به ثقلین یعنی کتاب خدا و خاندانش(صلی الله علیه و آله)تشویق می کرده است و این که این دو هرگز از هم جدا نشوند تا آن که بر سر حوض کوثر بر حضرتش(صلی الله علیه و آله)وارد آیند،و این که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در برخی طرق فرموده است:خداوند لطیف و خبیر مرا آگاه کرده است و این رستگاری را برای آن ها اثبات نموده است و اهل بیت را موجب رسیدن به این نجات مقرّر فرموده است و بدین ترتیب این تمسّک کمال می یابد.نتیجۀ تشویق به آویختن بر ریسمان ایشان و محبّتشان و بزرگداشتشان،شکر نعمت بزرگ ارجمندشان(صلی الله علیه و آله)و فراگیری هدایت علمای ایشان و محاسن اخلاقی و رفتاری آن هاست.پس هر که آن را بگرفت از ظلمات مخالفت رهایی یافت و شکر نعمت های فراوان را گزارد و هر که از آن کنار کشید در دریای کفران و امواج طغیان غرق شد و آتش را بر خود واجب گردانید»[جواهر العقدین]. ابن حجر می گوید:«وجه تشبیه آن ها به کشتی در آن چه بیان شد چنین است که هر کس ایشان را دوست بدارد و برای سپاس گزاری از بزرگ ارجمندشان(صلی الله علیه و آله)بزرگشان شمارد و هدایت علمایشان را کسب کند از ظلمت مخالفت ها برکنار ماند و هر که از آن کناره گیرد در دریای کفران نعمت ها غرق گردد و در ناکجاآبادهای طغیان به نابودی رسد»[الصواعق المحرقه91/]. ج-دلالت این حدیث بر برتری آن ها.این حدیث دلالت دارد بر برتری مطلق اهل بیت(علیه السلام)بر مردمان دیگر،زیرا اگر کسی از آن ها برتر می بود تا با آن ها همسنگ بود پیامبر(صلی الله علیه و آله)دستور می داد از آن ها پیروی کنند و در غیر این صورت لازم می آید که امّت خود را فریفته باشد و دور است که حضرتش(صلی الله علیه و آله)چنین کند. گروهی از بزرگان علمای اهل سنّت-همان گونه که بیان شد-به دلالت این حدیث بر این نکته تصریح کرده اند. د-دلالت این حدیث بر ضرورت محبّت ایشان.این حدیث دلالت مطلق دارد بر وجوب محبّت اهل بیت(علیه السلام)،و وجوب محبّت دلیل است بر وجوب عصمت و برتری آن ها و دنباله روی از ایشان،چنان که به تفصیل در جلد مربوط به آیۀ مودت،آن را بیان کرده ایم،و این ها همه مستلزم امامت است.

*******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 318


1- (2) ه-محبت آن ها موجب نجات است.اين حديث،دلالت بر آن دارد كه محبّت اهل بيت(علیه السلام)موجب نجات است و اين معنا مستلزم عصمت آن ها مى باشد،زيرا اگر از آن ها كارى سر زند كه موجب خشم الهى گردد ديگر محبّت و پيروى از آن ها هم جايز نبود-چه رسد به وجوب اين محبّت و پيروى و اعتبار آن ها به عنوان سبب نجات-و اين بسى روشن و معلوم است. هر گاه عصمت آن ها(علیه السلام)به اثبات رسد ديگر در امامت آن ها ترديدى باقى نمى ماند. و-هر كه از آن ها كناره گيرد گمراه شود.اين حديث دلالت بر هلاكت و گمراهى كسانى دارد كه از اهل بيت(علیه السلام)كناره بگيرند.خلفا آشكارا از آن ها كناره گرفتند و علماى برجستۀ ما در كتاب هايشان اثبات كردند كه همين موجب ابطال جانشينى آن ها از پيامبر(صلی الله علیه و آله)گشت و خلافت آقاى ما امير المؤمنين(علیه السلام)را به اثبات رساند. ز-آن ها براى شناخت مؤمن و كافر،ميزان هستند.اين حديث دلالت بر آن دارد كه هر كس از آن ها پيروى كند از رستگاران نجات يافته است و هر كه با آن ها به مخالفت برخيزد و تركشان كند از كافران زيانكار خواهد بود.پس به سبب آن ها و با پيروى از ايشان است كه مؤمن و كافر شناخته مى شوند كه اين معنا نيز مقتضى امامت و رياست عامّۀ آن هاست،زيرا آن از شئون عصمت است كه مستلزم امامت مى باشد..و اين پيش تر گفته شد. ح-دلالت اين حديث بر لزوم وجود امام در هر عصر و زمانى.اين حديث دلالت دارد بر لزوم وجود امام معصوم از اهل بيت(علیه السلام)در هر زمانى تا روز رستخيز تا امّت در همۀ اعصار بتوانند بر اين كشتى سوار شوند و با آن از هلاكت نجات يابند.اين حديث نيز گواهى دارد بر صحّت مذهب اهل حق و بطلان مذاهب ديگر،چنان كه پوشيده نيست.» سخن را با بيان چند فايده به پايان مى بريم: اوّل:شيخ طوسى در تلخيص الشافى 240/2-239 در حجيّت اجماع اهل بيت(علیه السلام)به اين حديث استشهاد مى كند. دوم:دهلوى در«التحفة الاثنى عشرية»پيرامون حديث«اصحابى كالنجوم»و مخالفت آن با«حديث سقيفه»سخن گفته و علاّمه حجة سيّد حامد حسين در موسوعۀ خود:«عبقات الانوار»بدو نيكو پاسخ داده و همان گونه كه در خلاصة عبقات الانوار 309/4 آمده مى گويد: «شگفت است از دهلوى كه حديث«اصحابى كالنجوم»را مخالف با«حديث سفينه»مى داند با اين كه بر حسب تصريحات حافظان بزرگ طايفۀ خود او،اين حديثى باطل و جعلى است.او به احاديث فراوانى كه هم كيشان او از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت كرده اند توجهى ننموده است؛احاديثى كه در آن اهل بيت به نجوم تشبيه شده اند و اقتداى امّت به آن ها ضرورى شمرده شده است،و از آن جا كه اين احاديث بسيار فراوان است برخى از آن ها را در اين جا مى آوريم و برخى ديگر را به خواست خدا در جاى مناسب آن ذكر خواهيم كرد.» بنگريد به:همان مأخذ283/-279. سپس سيّد حامد حسين-رحمه اللّه-در همين كتاب 289-283 به شبهۀ ديگرى پاسخ مى دهد و آن نياز كشتى است به ستارگان براى يافتن راه.او هفت پاسخ مى دهد كه ما برخى از آن ها را به عنوان چكيده مى آوريم: «الف:هدف از سوار شدن،نجات است.

*******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 319


1- (2) هدف اصلى از سوار شدن بر كشتى نوح(علیه السلام)نجات يافتن است از هلاكت و غرق شدن در طوفانى كه به قوم نوح رسيد،يعنى:خداوند نجات را براى كسانى كه به اين كشتى سوار شوند تضمين كرد و در اين وضع براى نجات يافتن از هلاكت و رهايى از غرق شدن بدون تكيه بر رهيابى به وسيلۀ ستارگان،صرف سوار شدن كفايت مى كند. همين بود مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه فرمود:«هر كه بدان سوار شود نجات يابد و هر كه از آن بازماند غرق گردد. ب:وجود نوح در كشتى چونان عاملى از عوامل نجات. وجود نوح(علیه السلام)كه پيامبرى بود معصوم و از پيامبران اولو العزم از عوامل نجات كشتى و سواران آن بود و رهيابى آن به ساحل نجات نيازى به راهنماهاى ظاهرى نداشت. ج:اگر اهل بيت نمى بودند كشتى حركت نمى كرد. اهل بيت پيامبر ما(علیه السلام)دليل حقيقى حركت كشتى نوح و نجات اهل آن از غرق و هلاكت بود و اين در حديثى آمده است كه حافظ محبّ الدين بن نجار بغدادى با سندش از انس بن مالك روايت كرده و آن را به تفصيل در اين كتاب آورده است مى گويد: اين ها هستند از ويژگى هاى كشتى نوح،و آيا اين كشتى نيازى به رهيابى از ستارگان دارد؟به خدا سوگند كه چنين نيست،و اهل بيت(علیه السلام)همچون سفينۀ نوح هستند. سوم:دهلوى در تأويل حديث سفينه به مقتضاى منظورش مى گويد:چنين نيست كه محبّت همۀ اهل بيت و پيروى از آن ها براى نجات،ضرورى باشد،زيرا اگر كسى در گوشه اى از كشتى قرار يافته باشد از غرق شدن نجات مى يابد.او اين تأويل را به برخى از علما نسبت مى دهد: سيّد حامد حسين در پاسخ به او مى گويد: «اين متناسب با عقيدۀ اهل سنّت است،زيرا آن ها به رغم اين كه گمان مى كنند محبّت اهل بيت(علیه السلام)و دوستى ايشان را دارند،ولى با هدايت دشمنان و مخالفان ايشان مشى مى كنند و در حق اهل بيت(علیه السلام)، كلمات زشتى بر زبان مى آورند-كه برخى از آن ها بيان شده است-و اجماع آن ها را حجّت نمى دانند و كسانى را بر ايشان مقدّم مى دارند كه در علم و فقه و زهد با اهل بيت مقايسه نمى شوند...» نيز مى گويد: «شگفت است كه دهلوى كشتى اهل البيت را با كشتى اى چوبى مى سنجد كه انسان آن را ساخته است و مى توان آن را سوراخ كرد و در آن رخنه پديد آورد با آن كه مسأله چنين نيست.اين كشتى،ساخت خداوند سبحان است و اگر انس و جن جمع گردند تا شكافى در آن پديد آورند نخواهند توانست،اگر چه برخى، برخى ديگر را يارى رسانند»بنگريد به همان272/-267. «سپس مير حامد حسين-رحمه اللّه-حديث سفينه را با احاديث ديگرى نظير حديث ثقلين و اشباح و باب حطه و نظاير آن جمع مى كند،و با همۀ آن ها استدلال مى كند كه تنها سبب نجات،فرمان برى از دوازده امام و تمسّك بديشان و وارد شدن به دين از راه همۀ ايشان و نه برخى از آن ها و نه راه ديگران است،و بدين ترتيب فرقۀ ناجيه را از فرقه هاى ديگر جدا مى كند و اين چنان است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اخبار بسيارى بدان تصريح كرده كه همگى دلالت بر آن دارند كه شمار امامان دوازده است.»همان215/-210 و تقريب المعارف125/.

ص: 320

آن ها بستيزد گويى در كنار دجّال جنگيده است.

ابن عبّاس (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حسين(علیه السلام)فرمود:مهدى از فرزندان توست.

در كتاب فردوس (2)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفته:با دو گوش خود ازت.

ص: 321


1- ما اين حديث را نه در مناقب ابن مغازلى و نه در مناقب خوارزمى نيافتيم،ولى در احقاق الحق 115/13 به نقل از ابن مغازلى و او به نقل از مناقب عبد اللّه شافعى(مخطوط،ص 215)آورده است.
2- اين حديث در فردوس،با خبر خطاب ديلمى 52/1،شمارۀ 35 آمده است و در احقاق الحق 157/9 به نقل از چند كتاب آمده است.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم و كر شوم اگر دروغ بگويم:من درخت هستم و فاطمه،بار آن،و على، لقاح آن،و حسن و حسين،ميوه هاى آن،و دوستداران ما اهل بيت،برگ آن در بهشت هستند حقّا حقّا.

جابر بن عبد اللّه (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بهشت،مشتاق چهار تن از خاندان من است كه خداوند آن ها را دوست دارد و به من دستور داده است آن ها را دوست بدارم:

على بن ابى طالب،حسن،حسين و مهدى-صلّى اللّه عليهم-كه عيسى بن مريم(علیه السلام) پشت سر او نماز خواهد گزارد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله) (2)-مى فرمايد:در روز رستخيز شفاعت چهار كس كنم:آن كه فرزندان مرا بزرگ دارد و نيازهاى ايشان را برآورد و به هنگام اضطرار در راه سامان به امورشان بكوشد و با قلب و زبان آن ها را دوست بدارد.

خوارزمى (3)-به اسنادش از ليث بن سعد روايت كرده است كه مى گويد:سال صد و ده حج گزاردم و خانۀ خدا را طواف كردم و سعى بين صفا و مروه نمودم و از ابو قبيس بالا رفتم.مردى را ديدم كه دعا مى كرد و مى گفت:خدايا!خدايا!تا ديگر نمى توانست دم برآورد[سپس مى گفت:يا اللّه!يا اللّه!تا ديگر نمى توانست دم برآورد،سپس مى گفت:يا حىّ!يا قيّوم!تا ديگر نمى توانست دم برآورد]،سپس مى گفت:[يا ذا الجلال و الاكرام!تا ديگر نمى توانست دم برآورد،]سپس مى گفت:يا ربّ!يا رب!تا ديگر نمى توانست دم برآورد.سپس گفت:بار الها!دو جامه ام پوسيده شده است،پس مرا بپوشان،من گرسنه ام،پس مرا اطعام كن.پس ناگاه سبدى ديده شد كه در آن مقدارى انگور بود بدون دانه و دو جامۀ ملقاوى،پس من به سوى او رفتم تا همراه او بخورم.به من گفت:دست نگاه دار.گفتم:من در اين خير،شريك تو هستم.گفت:براى چه؟گفتم:هر گاه تو دعا مى كردى،من هم آمين مى گفتم.به من گفت:بخور و چيزى باقى مگذار،و ما خورديم وت.

ص: 322


1- اين حديث را نه در فردوس ديلمى و نه در مناقب خوارزمى و ابن مغازلى و نه در مأخذ ديگرى نيافتيم.
2- اين حديث در احقاق الحق 483/9-481 به نقل از چند كتاب اهل سنّت آورده شده است.
3- مناقب ابن مغازلى389/،ح 444.اين حديث در احقاق الحق 241/12-239 به نقل از مآخذ بسيار آمده است.

در آن هنگام در منطقۀ ما انگور يافت نمى شد.با شكم پر بازگشتيم در حالى كه از سبد چيزى كاسته نشده بود.او به من گفت:يكى از اين دو جامه را براى خود بردار.گفتم:

نيازى به جامه ندارم.گفت:از جلوى چشم من دور شو تا آن دو جامه را بپوشم.آن دو جامه را پوشيد و لباس كهنه را در دست گرفت و فرود آمد.من هم در پى او به راه افتادم.

گدايى او را ديد و گفت:مرا بپوشان[خداوند تو را بپوشاند]اى پسر دختر پيامبر خدا.او هم لباس كهنه را به گدا داد.در پى گدا رفتم و به او گفتم:اين كيست؟گفت:اين جعفر بن محمّد الصادق(علیه السلام)است.

سفيان[ثورى]سالى حج گزارد و گفت:جعفر بن محمّد(علیه السلام)را ديدم و هيچ حاجى را نظير او نديده بودم كه در مشعرها بايستد و چنين سخت گريه و زارى كند.چون به عرفه رسيد كنارى از مردم را برگزيد و در آن موقف،بسيار دعا كرد.سپس انگورى از آسمان بر او فرود آمد و فرمود:اى سفيان!آيا مى دانى چند تا حاجى است؟گفتم:خدا و پسر پيامبرش آگاه تر است.پس فرمود:اى سفيان!چهار صد هزار حاجى هستند و تنها چهار تن از آن ها حجى صحيح و پذيرفته دارند و خداوند حج همه را به سبب حجّ اين چهار نفر مى پذيرد.

اخبار در فضايل آن ها بيش از آن است كه به شماره درآيد.

در جمع بين صحيحين به نقل از جابر بن سمره (1)-آمده است كه گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله) شنيدم كه مى فرمود:پس از من دوازده امير خواهند بود كه همگى از قريش هستند.

در مسند احمد بن حنبل (2)-به نقل از مسروق آمده است كه گفته:به همراه عبد اللّه بن مسعود در مسجد نشسته بوديم.مردى نزد او آمد و گفت:اى ابن مسعود!آيا پيامبرتان به شما گفته است پس از او چند خليفه خواهد بود؟ابن مسعود گفت:آرى،به شمار پيشوايان بنى اسرائيل، و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حسين(علیه السلام)فرموده است:اين پسر من امام[برادر امام]،[پسر امام]پدر نه امام[و]نهمين شان قائم ايشان است (3). .

ص: 323


1- علاّمۀ عسكرى احاديث به اين مضمون را در مقدّمۀ خود بر مرآة العقول 24/1 آورده است.
2- مسند احمد 406/1؛و نظير آن در همين كتاب 398/1 آمده است.
3- شيخ صدوق در كمال الدين به نقل از نوبختى-از علماى بزرگ متقدّم ما مى گويد: «از روشن ترين دلايل امامت،آن است كه خداوند عزّ و جلّ،نشانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)را آن قرار داد كه داستان پيامبران(علیه السلام)گذشته را نقل مى كرد،و از تورات و انجيل و زبور بى آن كه ظاهرا كتابت بداند يا مسيحى يا يهودى اى را ملاقات كرده باشد آگاهى كامل داشت و اين از بزرگ ترين معجزات حضرت(صلی الله علیه و آله)بود.» او پس از اشاره به علم لدنى امامان مى گويد: «نيز گروه امامان(علیه السلام)چنين است سنّت شان در علم كه هر گاه از حلال و حرام پرسيده شوند بى آنكه از كسى آموخته باشند پاسخ هايى يكسان مى دهند.كدام دليل قوى تر از اين بر امامت ايشان.و ديگر آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن ها را نصب كرده و تعليم داده و علم خود و پيامبران پيش از خود را بديشان سپرده است.آيا معمولا ما كسى را مى بينيم كه همچون محمّد بن على و جعفر بن محمّد(صلی الله علیه و آله)بى آنكه از كسى بياموزند چنين افاضاتى داشته باشند؟.» بنگريد به:علم اليقين 414/1-413. فيض كاشانى در همان مأخذ413/ مى گويد: «اين روايت و امثال آن در كتب عامّه،فراوان آمده است،و در نزد ما با نصوص واضح و آشكار و مفصّل به چنان تواترى رسيده كه هيچ گونه ترديدى در آن راه ندارد.هر يك از امامان(علیه السلام)به امام بعدى تصريح كرده است و امامت او و نام و وصفش را به آگاهى اصحابش رسانده است،و پاكى و صداقت همۀ آن ها نزد تمامى معتبران مسلمان،اثبات شده است،و اين از نخستين دلايل حجيّت شخص آن هاست براى كسانى كه در فضل و وضع آن ها اختلاف يافته اند.نيز عصمت آن ها و ولايت الهى آن ها نزد ما ثابت است،و شرافت و فضيلت و حجيّت آن ها با كندو كاو در آثار و معارفشان چنان هويدا مى گردد كه ديگر جايى براى ترديد باقى نمى ماند.» شيخ قندوزى حنفى در ينابيع المودّة ذيل روايت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه فرمود:«بر شما باد سنّت من و خلفاى راشدين»چنان كه در خلاصة عبقات الانوار 358/2-357 از او نقل شده است مى گويد: «احاديثى كه دلالت بر آن دارد شمار جانشينان پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)دوازده تن هستند از طرق فراوان، شهرت يافته است و با شرح زمان و تعريف كون و مكان دانسته مى شود كه مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)از حديث خود چنين است:دوازده امام از اهل بيت و عترت او.چه،امكان ندارد اين حديث بر اصحاب جانشين او حمل گردد كه شمارشان از دوازده كمتر است،چنان كه نمى شود آن را بر سلاطين اموى حمل كرد كه شمارشان از دوازده بيش تر است و جز عمر بن عبد العزيز آشكارا ستم مى كرده اند و از بنى هاشم هم نبوده اند، .

*******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 324


1- (3) زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله)در روایت عبد الملک بن جابر فرموده است همۀ آن ها از بنی هاشم هستند،و مسکوت گذاشتن این سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله)این روایت را تقویت می کند،زیرا آن ها خلافت بنی هاشم را دوست نمی داشتند،چنان که این حدیث را نمی توان بر سلاطین عبّاسی حمل کرد که شمار آن ها نیز از دوازده تن بیش تر بوده است و اعتنایی به این آیۀ کریمه: قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی و حدیث کساء نداشته اند.پس ناگزیر باید این حدیث را بر دوازده امام اهل بیت و عترت پیامبر(صلی الله علیه و آله)حمل کرد،زیرا آن ها داناترین و بزرگوارترین و پاکدامن ترین و پرهیزکارترین شخصیت های زمان خود بوده اند که نسبشان از همه والاتر و حسبشان از همه گرانقدرتر بوده است،نزد خداوند گرامی ترین افراد به شمار می آمده اند و علومی که از پدرانشان برگرفته بودند از راه وراثت و لدنی بودن به جدّشان پیامبر(صلی الله علیه و آله)می رسد و اهل علم و تحقیق و اهل کشف و تدقیق آن ها را معرفی کرده اند.حدیث ثقلین و احادیث آمده در این کتاب و کتاب های دیگر تأیید می کنند و گواهی می دهند که مقصود پیامبر(صلی الله علیه و آله)،دوازده تن از اهل بیتش بوده است،و مقصود پیامبر(صلی الله علیه و آله)در روایت جابر بن سمره که:«همۀ امّت بر آن ها همداستان خواهند شد»این است که همۀ امّت به هنگام ظهور قائم آن ها مهدی-رضی اللّه عنه-به امامت همۀ آن ها اعتراف خواهند کرد.» اربلی در کشف الغمه 58/1 چنان که علم الیقین 415/1-414 از او نقل می کند می گوید: «این که امامان(علیه السلام)از خلافت منع شدند و از منصبی که خدا بر ایشان برگزیده بود کنار نهاده شدند و افراد دیگری در برابر آن ها به صحنه آمدند،خدشه ای به مسأله وارد نمی کند،چنان که تکذیب مکذّبان به نبوّت پیامبران خدشه ای وارد نکرد و به سبب انحراف منحرفان،تردیدی به دل آن ها راه نیافت و وارد کردن اشکال از سوی جمعی چهرۀ نیکوی آن ها را نیالود و مخالفت دشمنان و اعلان جنگ آن ها و سرکشی آشکار این جماعت،گردی بر شرافت این بزرگواران ننشاند.» شیخ مظفّر در دلائل الصدق 495/2-488 این سخن را روشن می کند که ما چکیده ای از آن را بیان می کنیم: «پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:پیوسته خلافت در میان قریش خواهد بود تا زمانی که از مردم تنها دو تن باقی بمانند. مقصود از این سخن،حصر امامت شرعی است در قریش مادامی که مردم برقرارند نه سلطۀ ظاهری که بیش تر از آن غیر قرشیان بوده است،و این خود قرینه ای است بر آن که مقصود از حدیث اوّل،حصر خلفای شرعی است در دوازده تن که جز با مذهب ما راست نمی آید.» .

*******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 325


1- (3) او همچنين مى گويد: «آن ها بنا به اين نص پيامبر(صلی الله علیه و آله)خليفه هستند:به شمار پيشوايان بنى اسرائيل و پيشوايان آن ها هم بنا به نصّ قرآنى،خليفه بوده اند: وَ لَقَدْ أَخَذَ اللّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً [مائده12/؛]،با وجود آن كه سؤال صحابه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيرامون خلفايى بوده است كه با نصّ،سر كار مى آيند نه آن كه بر مردم امارت مى يابند يا بر آن ها چيره مى شوند،زيرا اين سؤال براى مردم مهم نبوده است،چرا كه امارت يافتن بر مردم و چيرگى سلاطين معمولا بر دين استوار نيست تا پرسش از آن براى صحابه مهم باشد و سلاطين بلا نص و شمار آن ها نيازى به پرسش ندارد،زيرا عادت،بر وجود چنين افرادى جارى است و در عدد خاصّى منحصر نيستند.پس روشن مى شود كه پرسش،پيرامون خلفاى منصوص عليهم است و پاسخ پيامبر(صلی الله علیه و آله)هم در بارۀ آن هاست.اين كه خلفاى دوازده گانۀ منصوص عليهم غير از امامان ما(علیه السلام)است گوينده اى ندارد،پس مقصود از دوازده امام در اين حديث تنها ايشان هستند.» او در توضيح سخن اربلى توضيحى دارد: «همان گونه كه صحيح نيست گفته شود نبوّت پيامبر بر كنار از عملكرد سودى ندارد صحيح نخواهد بود اگر گفته شود امامت امام بر كنار از عملكرد سودى ندارد،زيرا فايده،تنها در عملكرد منحصر نيست،زيرا وجود آن ها كافى است تا حجّت،روشن گردد و راه،نمايانده شود و دانش،گسترده گردد،و حتّى اگر امكان اين را هم نيابند فايدۀ آن ها اين است كه وجودشان حجّت خداست بر بندگان و دفع كنندۀ عذر آن ها، چنان كه خداوند در شأن پيامبران مى فرمايد: لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ [نساء165/؛]، پس همان گونه كه پيامبر،حجّتى است كه نبوّتش با حبس يا عدم حضورش باطل نمى گردد همان گونه كه پيامبر ما در غار پنهان شد و موسى از قومش كناره گرفت،امام نيز چنين است و طول غيبت يا انحصارش به يك فرقه و گروه،تأثيرى بر مسأله نمى نهد.» بنگريد به سخن سيّد مرتضى عسكرى در معالم المدرستين 341/1-336. او در همين مأخذ 330/1 مى گويد: «رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در روايات خود بر امامت امام اوّل على بن ابى طالب(علیه السلام)بيش از ديگر ائمه تأكيد كرده است و به امام آخر حضرت مهدى(عج)بشارت داده فرموده است كه شمار امامان دوازده تن است.زيرا اگر امام اوّل و آخر و شمار آن ها اثبات گردد ديگر جايى براى ترديد در اين باقى نمى ماند كه اين دوازده امام كيانند كه نخستين شان امام على و آخرين شان حضرت مهدى-سلام اللّه عليهم اجمعين-است.» او پس از آوردن پاره اى از الفاظ اين حديث در همين مأخذ336/ مى گويد: .

*******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 326


1- (3) «از آن چه گفته آمد نتيجه مى گيريم كه:شمار امامان در اين امّت دوازده تن پياپى است و پس از اين دوازده تن عمر جهان به پايان مى رسد.در حديث اوّل چنين آمده است: «همچنان اين دين برپاست تا رستخيز به پا شود يا دوازده خليفه بر شما بگردد..» اين حديث،مدّت برپايى دين را معلوم مى كند و اين مدّت را با فرا رسيدن رستخيز،مشخّص مى سازد و شمار امامان را در اين امت دوازده تن معيّن مى كند. در حديث پنجم آمده است: «پيوسته اين دين،موجود است تا دوازده خليفه از قريش.پس هر گاه آن ها نابود شدند زمين اهل خود را مى بلعد.» اين حديث دلالت دارد بر پايايى وجود دين تا دوازده خليفه كه پس از آن زمين در هم كوبيده مى شود. در حديث هشتم،شمار اين خلفا منحصر در دوازده است: «جانشينان پس از من به شمار اصحاب موسى هستند.» اين حديث دلالت دارد بر آن كه خليفه اى پس از پيامبر نيست مگر اين دوازده تن. محتواى اين روايت ها تصريح دارد بر اين كه شمار خلفا در دوازده منحصر است و پس از ايشان پريشانى پيش مى آيد و زمين،درهم كوفته مى شود و رستخيز بر پا مى گردد.محتواى احاديث ديگرى كه احتمالا درك نمى شود با اين تصريح،روشن مى گردد. بر اين اساس ناگزير بايد عمر يكى از آن ها خارق العاده باشد چنان كه عملا عمر دوازدهمين امام و وصىّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين شده است.».

ص: 327

در كتاب مناقب (1)-به نقل از ابو سعيد خدرى آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نزديك است كه فرا خوانده شوم و پاسخ گويم.من در ميان شما دو امر گران سنگ نهاده ام:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و خاندانم كه همان اهل بيت منند، و خداوند لطيف خبير،مرا آگاهانيده است كه اين دو هرگز از هم جدا نگردند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.پس بنگريد بعد از من در خصوص اين دو چه پيش مى فرستيد (2).ن.

ص: 328


1- مناقب ابن مغازلى235/،ح 283.
2- سيّد حامد حسين در خلاصة عبقات الانوار 333/2-269 در دلالت اين حديث فصلى فراگير را در آن چه از رجال اهل سنت در تبيين اخبار ثقلين رسيده است مى آورد كه ما با حذف شواهد،چكيدۀ آن را بيان مى داريم: «اين حديث دلالت دارد بر آن چه اهل حق ادّعا مى كنند و بيان آن در چند بند به شرح زير است: الف-محتواى حديث،وجوب پيروى است: محتواى اين حديث،وجوب پيروى از اهل بيت است در همۀ اقوال و احكام و افعال و اعتقادات،و به نظر مى رسد كه اين شأن از اين نگاه،تصوّرى ندارد مگر براى كسى كه به زعامت كبرى رسيده باشد و پس از رسول خدا از امامت عظمى برخوردار باشد.پس امير المؤمنين(علیه السلام)سرور اهل بيت و همان امام و خليفه است و كسى است كه امت بايد پس از پيامبر به او اقتدا كند و تنها از او پيروى نمايد و از هدايت او ره بجويد و احكام را از او برگيرد و اوامرش را فرمان برد. ب-پيروى اهل بيت همچون پيروى پيامبر: پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيروى از اهل بيت و اقتداى به ايشان را همچون پيروى از قرآن و تسليم در برابر اوامر و دست كشيدن از نواهى آن در وجوب و لزوم مى داند. پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره حجّت را به كامل ترين شكل تمام نموده و روشن است كسى كه اقتداى به او پس از پيامبر همچون اقتداى به قرآن باشد نيست مگر خليفه و امام،و بدين ترتيب آشكار مى شود كه اهل بيت،تنها جانشينان پيامبر(صلی الله علیه و آله)هستند،زيرا نمى توان احكام و افعال ديگران را در وجوب فرمان برى همچون احكام قرآن دانست،به علاوۀ آن كه هيچ يك از مسلمانان مطلقا چنين چيزى را نگفته است. با اين بيان روشن شد كه جانشينان پيامبر همان اهل بيت اويند و نه مردمان ديگر و به همگان دستور داده شده است از اهل بيت(علیه السلام)پيروى كنند. ج-پيروى از اهل بيت،فريضه اى بر امّت: محتواى اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«مادامى كه به اين دو چنگ درزنيد پس از من گمراه نگرديد»همان وجوب پيروى از اهل بيت(علیه السلام)است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين را بر امّت فرض شمرد تا پس از او گمراه نشوند و همچون زيانكاران به قهقرا باز نگردند.بدون ترديد واجب شمردن پيروى از آن ها دليلى است متين و برهانى است استوار بر امامت و خلافت ايشان و به همين سبب هنگامى كه خلافت و امامت را به اهل بيت(علیه السلام) تحويل ندادند و با پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به مخالفت برخاستند گمراه شدند و به كژراهه افتادند و به قهقرا رفتند چنان كه خداوند سبحان،خود فرموده است. د-واژۀ«ثقلين»دليلى است بر وجوب پيروى. پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در اين حديث براى كتاب خدا و عترت خود،واژۀ«ثقلين»را به كار برده است و صرف همين كاربرد،دليلى روشن و برهانى آشكار است در وجوب پيروى از اهل بيت و عترت طاهره،و سبب آن هم سخن بسيارى از پيشوايان حافظ اهل سنّت در وجه تسميۀ اين تعبير است:تلاش و گرفتن آن دو و فرمان برى از آن دو و پاس داشت حقوق آن دو را رعايت اين حقوق و آن چه براى آن دو ضرورت دارد كارى نفيس و گران است. روشن است كه گرفتن و عمل كردن به احكام قرآن،فريضه است و عترت نيز چنين است و اين همان.

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 329


1- (2) مطلوب ماست. ه-امر به چنگ زدن به ریسمان خدا،دلیلی بر وجوب ولاء: جماعت از پیامبر(صلی الله علیه و آله)نقل کرده اند که فرموده است:من در میان شما آن به یادگار می نهم که اگر پس از من بدان چنگ زنید گمراه نگردید:کتاب خدا و عترتم،اهل بیتم. در روایتی از جعفر بن محمّد آمده است که او ریسمان خدا را در این سخن پروردگار: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً تفسیر کرده است. در این جا گفتنی است که شافعی بِحَبْلِ اللّهِ را ولاء اهل بیت تفسیر کرده و در بیان آن این ابیات را به نظم کشیده است. هنگامی که مردم را دیدم که مذاهبشان آن ها را به دریاهای گمراهی و نادانی می کشانند با نام خدا بر کشتی نجات نشستم که همان اهل بیت پاک خاتم پیامبران هستند. و به ریسمان خدا چنگ در زدم که همان ولاء ایشان است چنان که دستور داده ایم به این ریسمان چنگ زنیم تا پایان ابیات. نیز شایستۀ گفتن است که برخی از آن ها حبل را در آیۀ کریمۀ وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً با استناد به حدیث ثقلین به عترت طاهره تفسیر کرده اند،و حدیث به گونه ای رسیده است که آشکارا دلالت بر آن دارد که مقصود از حبل همان اهل بیت اند که خداوند دستور داده بدیشان چنگ زنند. علاوه بر این برخی از علمای اهل سنّت حدیث ثقلین را با آیۀ: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ همراه ساخته اند و بدین ترتیب در صدد اثبات چنگ زدن به اهل بیت(علیه السلام)برآمده اند. و-واژۀ اخذ در حدیث،دلیل وجوب پیروی است: در حدیث ثقلین آمده است:«من در میان شما آن به یادگار نهاده ام که اگر آن را«اخذ»کنید هرگز گمراه نگردید:کتاب خدا و عترت من اهل بیتم»،که این نیز مفید وجوب پیروی از اهل بیت(علیه السلام)است. ز-واژۀ«پیروی»در برخی نصوص این حدیث: پیامبر(صلی الله علیه و آله)با بیان این سخن:«هرگز گمراه نمی شوید اگر از آن دو پیروی کنید»وجوب پیروی از اهل بیت(علیه السلام)را روشن کرده است،و این که اهل بیت تا روز رستخیز از گمراهی جلوگیرنده هستند،و این مفهوم،ملازم است با امامت حقّه و خلافت شرعی. ح-تکرار در حدیث دلیلی بر وجوب پیروی از اهل بیت: این فرمودۀ پیامبر(صلی الله علیه و آله):«خدای را در بارۀ اهل بیتم به یاد شما می آورم»امر است به امّت در فرمان بری از اهل بیت(علیه السلام)و پیروی از ایشان و چنگ درزدن بدان ها... ط-همراه ساختن عترت با قرآن،دلیلی بر وجوب پیروی: پیامبر(صلی الله علیه و آله)با این سخن:«این دو از یک دیگر جدا نمی شوند تا در کنار حوض کوثر بر من وارد آیند»به امّت دستور می دهد به اهل بیت(علیه السلام)چنگ درزنند.

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 330


1- (2) ى-امر پيامبر به رعايت اهل بيت(علیه السلام): اين فرمودۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله):«پس بنگريد در بارۀ آن دو چه پيش مى فرستيد»دليل ديگرى است بر وجوب پيروى از اهل بيت(علیه السلام). ك-قرآن و اهل بيت،دو همراه: اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نمى گفت جز«من دو امر را در ميان شما به يادگار مى نهم،يكى از آن دو كتاب خدا و ديگرى اهل بيتم»باز هم دليلى كافى بود در امامت ايشان(علیه السلام)،زيرا آن چه به ذهن مى نشيند چنين است:اين دو امر را پس از من حاكم قرار دهيد و خود را محكوم آن دو بدانيد و از آن دو پيروى نماييد و لگام خويش به دست آن دو سپاريد نه آن كه بر كتاب و اهل بيت حكومت كنيد و آن ها را پيرو خويش قرار دهيد...چنين دوگانگى ناپسندى هرگز بر خاطر هيچ كس گذر نمى كند. (تكميل و تتميم) حديث ثقلين همان گونه كه بر امامت دوازده امام از اهل بيت(علیه السلام)و امامت بلا فصل على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)دلالت دارد بر وجود و بقاى امام دوازدهم-عجّل اللّه تعالى ظهوره-حجّت منتظر نيز دلالت دارد. بيان آن چنين است كه اين حديث دلالت دارد بر عدم جدايى قرآن و عترت تا روز رستاخيز به هنگام ورود به حوض كوثر.پس همان گونه كه قرآن تا روز رستاخيز باقى است بايد كسى وجود داشته باشد كه شايسته تمسّك و پيروى باشد و تا روز قيامت،امام زمان و حجّت وقت از عترت طاهره تلقّى گردد. ل-دلالت حديث بر عصمت امامان اهل بيت: حديث ثقلين بر عصمت اهل بيت(علیه السلام)دلالت دارد،زيرا: اوّل:پيامبر در اين حديث به مسلمانان دستور داده است از اهل بيت پيروى كنند و دور است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به پيروى از خطاكاران و مخالفان با كتاب و سنت دستور دهد. دوم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،اهل بيت را با كتاب خدا قرين ساخته به پيروى از هر دو با هم دستور داده است،پس همان گونه كه قرآن از هر گونه باطلى بدور است اهل بيت نيز چنين هستند. سوّم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،چنگ در زدن به اهل بيت را همچون چنگ زدن به قرآن مانع از گمراهى دانسته و كسى كه گمراهى بر خود او روا باشد نخواهد توانست مانع از آن گردد.. چهارم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به جدايى ناپذيرى ميان قرآن و عترت تصريح كرده است و اين بدان مفهوم مى باشد كه ايشان هيچ گاه با قرآن به مخالفت برنخواهند خاست. پنجم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،در برخى طرق چنين تصريح دارد:«على(علیه السلام)با قرآن است و قرآن با على(علیه السلام)و اين دو از يك ديگر جدا نگردند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند»،و اين تخصيص پس از تعميم است... ششم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،براى على(علیه السلام)دعا كرده است،چنان كه در برخى روايات آمده است:«خدايا!حق را هر كجا كه على(علیه السلام)است قرار ده.» هفتم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،چنان كه در برخى احاديث آمده فرموده است:«يارى رسانندۀ به آن دو به من يارى رسانده است و هر كه از يارى رساندن به آن دو دريغ ورزد از يارى رساندن به من دريغ ورزيده است،دوست آن دو دوست من و دشمن آن دو دشمن من است»،و آن هر دو را در عصمت همچون خويش دانسته است. .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 331


1- (2) هشتم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،در برخى روايات در حقّ اهل بيت فرموده است:«آن ها هرگز شما را از دروازۀ هدايت خارج نمى كنند و هيچ گاه شما را به دروازۀ گمراهى واردتان نمى سازند.» نهم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،در برخى از احاديث ثقلين صراحتا،عصمت اهل بيت را تبيين فرموده است،و عصمت همان گونه كه در جاى خود اثبات شده است مستلزم امامت مى باشد. بعضى از علماى بزرگ اهل سنّت،به مقتضاى قرآن و سنت و به ويژه حديث ثقلين به عصمت اهل البيت(علیه السلام)اعتقاد يافته اند. م-حديث ثقلين بر داناتر بودن اهل بيت دلالت دارد،زيرا: اوّل:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،همراه با قرآن،آن ها را«ثقلين»خوانده است و اين حكايت از داناتر بودن آن ها دارد. از سوى ديگر علماى اهل سنّت در بيان وجه تسميۀ كتاب و سنّت به«ثقلين»گفته اند:«زيرا دين به سبب آن دو صلاح و آبادانى مى يابد»،و اين دليل ديگرى است بر داناتر بودن ايشان. دوم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين حديث،اهل بيت را با قرآن قرين ساخته است... سوم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين حديث به مردم دستور داده است علم را از آن ها فرا گيرند،در حالى كه اگر در ميان اصحاب او و ديگران كسانى داناتر از ايشان يافت مى شدند پيامبر(صلی الله علیه و آله)امّت را پس از خود به آن ها ارجاع مى داد و حال آن كه صراحتا دستور داده است همگى بايد علم را از اهل بيت فرا بگيرند. چهارم:از محتواى اين حديث چنين به دست مى آيد كه علوم پيامبر(صلی الله علیه و آله)با وراثت به امير المؤمنين(علیه السلام) منتقل مى شود و اين دليلى است آشكار در داناتر بودن حضرت(علیه السلام). پنجم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در برخى از احاديث رسيده فرموده است:«اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد آيند،من اين را از خداى خويش خواسته ام،پس بر آن دو پيشى نگيريد كه هلاك شويد و از آن دو عقب هم نمانيد كه به نابودى كشانده شويد و به آن ها چيزى نياموزيد كه از شما داناترند».علماى اهل سنّتى كه حديث پيشگفته را روايت كرده اند در پى يادآور خواهيم شد. ن-دلالت لفظ خلافت بر امامت در اين حديث: پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در برخى از احاديث قرآن و عترت را به«دو خليفه»تعبير كرده است و بر اين اساس در دلالت حديث بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)ديگر جايى براى ترديد باقى نمى ماند. س-پيشى گرفتن بر اهل بيت،گمراهى است: پيامبر در حديث ثقلين مى فرمايد:«از اهل بيت من پيشى نگيريد كه نابود مى شويد»،و اين حاكى از خلافت اهل بيت(علیه السلام)است و دلالت بر آن دارد كه پيشى گرفتن بر امير المؤمنين(علیه السلام)در خلافت-كه سرور اهل بيت است-هلاكت و گمراهى است. شيخ نعمانى در الغيبة51/-43 سخن مفصّلى پيرامون اين حديث دارد كه ما چكيده اى از آن را در اين جا مى آوريم: .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 332


1- (2) «اوّل:وجوب فرا گرفتن علم قرآن از عترت: قرآن با عترت و عترت با قرآن است و اين دو ريسمان استوار خدايند كه همان گونه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود از يك ديگر جدايى نپذيرند،و در اين سخن براى آن كه خداوند گوش دل او را گشوده است و حسن بصيرت در دين بدو بخشيده،دليلى است آشكار.هر كس علم قرآن و تأويل و تنزيل و محكم و متشابه و حلال و حرام و خاصّ و عامّ را جز از كسى بجويد كه خداوند فرمان برى از ايشان را واجب گردانيده و پس از پيامبر،واليان امور قرارشان داده و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به دستور الهى با قرآن قرينشان ساخته و قرآن را تنها همراه آنان گردانيده و بارى تعالى،علم،شريعت،فرايض و سنّت هاى خويش را بديشان سپرده است،به تحقيق گمراه و منحرف گشته،هم خود به هلاكت مى رسد و هم ديگران را به نابودى مى كشاند. دوم: گمراه كنندگان و گمراه شدگان: مردم كسانى را ترك گفتند كه اين است ويژگى آن ها و اين است ستايش آن ها و دعوت به سوى آن ها،و در برابر،مردم از آن ها روى برتافتند و چهره درهم كشيدند و امر پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بيهوده شمردند و سخن او را لغو پنداشتند و كسى را كنار زدند كه خداوند به زبان پيامبرش فرمان برى از او و پرسيدن و بهره گرفتن از او را با اين فرموده فرض كرده بود: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ [انبياء7/؛]،و نيز با اين آيۀ شريفه: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ [نساء60/؛]،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،نجات را با توسّل بدو و عمل به سخن او و تسليم در برابر اوامر او و آموزش گرفتن و نور جستن از پرتو او دانسته است،ولى آن ها اين همه براى ديگران ادّعا كردند و از اهل بيت به ديگران روى آوردند و به همين ديگران دل خوش داشتند و خداوند آن ها را از علم دور گردانيد و هر يك بر پايۀ هوى و هوس خود به توجيه روى آوردند و گمان بردند با عقل و قياس و آراى خود از امامانى بى نيازند كه خداوند،آن ها را هدايتگران خلقشان قرار داده است،و خداى عزّ و جلّ هم به سبب مخالفت ايشان با امر او و عدولشان از برگزيدن پروردگار و دورى از فرمان برى خداى و فرمان برى از كسى كه خداوند او را براى خويش برگزيده بود تركشان كرد،و آن ها را به اختيار خود و آرا و عقولشان وانهاد و در نتيجه،ايشان گمراه شدند و به كژراهه هاى ژرف درافتادند و نابود شدند و به نابودى كشاندند و براى خود چنان شدند كه پروردگار فرمود: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً [كهف103/]،گويى مردم،سخن پروردگار را كه سخن ستمكاران اين امّت را در روز رستخيز و به هنگام پشيمانى بر عملكرد خود نسبت به خاندان پيامبرانشان و كتاب خدايشان نشنيده اند آن گاه كه مى فرمايد: وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً* يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً [فرقان32/-31]،و چه كسى رسول است جز محمّد(صلی الله علیه و آله)؟و اين«فلان»كه به نام ناپسندش تصريح نشده و منش و مصاحبت و همراهى او در جامعه با ستم همراه است كيست؟سپس مى گويد: لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي ،يعنى پس از آوردن اسلام و اعتراف بدان.اين ذكرى كه خليل او پس از آمدنش از آن غافلش گردانيده است چيست؟آيا همان قرآن و عترتى نيست كه همه در ظلم بدان و طرد آن دست به دست هم دادند و همداستان گشتند؟ .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 333


1- (2) سوم:كنار گذاشتن قرآن به منزلۀ ستم به عترت: در ميان امّتى كه شرم دارد و افترا نمى زند و از دروغ،روى برمى تابد و خودسرى نمى كند اختلافى نيست كه وصىّ پيامبر خدا امير المؤمنين(علیه السلام)است كه صحابه را در هر دشوارى و گرفتارى راهنمايى مى كرد و آن ها نمى توانستند او را به سوى حق راهنمايى كنند و او هدايتشان مى كرد و جز او كسى هدايت نمى كرد و همه به او نياز داشتند و او از همه بى نياز بود و همۀ علوم را در بر داشت و آن ها نمى توانستند به او نكته اى بياموزند.با فاطمه(س)دخت پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان كردند كه او را به اين وصيّت واداشت كه شبانه به خاكش بسپارند و كسى از امّت پدرش جز آن كه نامش را برد بر او نماز نگزارد. اگر در اسلام مصيبتى پيش نمى آمد و مسلمانان را رسوايى و عارى در بر نمى گرفت و حجّتى براى مخالفان دين اسلام باقى نمى ماند مگر آن چه به فاطمه(س)رسيد تا جايى كه با خشم از ميان امّت پدرش ره پيمود و چنان رفتارى با حضرتش-عليها السّلام-در پيش گرفته شد كه ايشان را واداشت وصيّت كند كسى بر او نماز نگزارد همين خود،فاجعه اى عظيم و دهشتناك به شمار مى آيد كه به اهل غفلت هشدار مى دهد، مگر آن كس كه خداوند بر قلبش مهر زده و كورش گردانيده است كه چنين پديده اى را زشت نشمارد و بزرگش نداند و به چيزى نگيرد،ولى اين وضع بر رنج يك مسلمان دامن مى زند و آتش آن را بيش تر بر مى افروزد و ترجيح مى دهد كه اى كاش او به جاى فاطمه(س)و على(علیه السلام)و فرزندان او اين رنج را تحمّل مى كرد و البته شأن چنين مسلمانى هم در نزد اهل بيت،بزرگ است. چهارم:دورى گزيدن از اهل علم و چنگ زدن به قياس و اجتهاد: شگفت تر ادّعاى كران و كورانى است در اين كه در قرآن كريم،علم همۀ فرايض كوچك و بزرگ و احكام و سنن دقيق وجود ندارد.از آن جا كه اين عده،علوم پيشگفته را در قرآن نيافته اند به قياس و اجتهاد به رأى و تلاش در حاكم گردانيدن اين دو نيازمند شده اند و اين دروغ را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)نسبت داده اند كه ايشان، اجتهاد را براى اين عدّه روا شمرده است. هر كه اين حقيقت را انكار كند كه همۀ امور دنيا و آخرت و احكام و فرايض و سنن دينى و هر آن چه اهل شريعت بدان نياز دارند در قرآنى موجود نيست كه پروردگار در بارۀ آن فرموده است: تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ [نحل89/؛]سخن خداى را پس زده بر مقام كبريايى اش دروغ بسته،كتابش را تصديق نكرده است. به جان خودم سوگند آن ها در بارۀ خويش و پيشوايانشان در اين كه چنين امورى را در قرآن نمى يابند راست مى گويند،زيرا اساسا اهل اين كار نيستند و علم آن بديشان داده نشده و خدا و رسولش براى آن ها بهره اى قرار نداده اند.تمامى اين علوم را اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به كسانى اختصاص داده اند كه علم را به آن ها بخشيده اند و هدايتشان كرده اند،كسانى كه بديشان دستور داده شده از اهل بيت سؤال كنند تا محلّ اين نكات را در كتابى براى آن ها روشن سازند كه ايشان خزانه داران،وارثان و بازگوكنندگان آنند. .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 334


1- (2) اگر آن ها به اين فرمان الهى گردن نهند كه:« وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ »[نساء83/؛]و« فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ »خداوند نيز آن ها را به نور هدايت مى رساند و به آن ها آن مى آموزد كه نمى دانند و از قياس و اجتهاد به رأى بى نيازشان مى سازد.او در همين مأخذ56/-55 مى گويد: «چون با پيامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت شد و سخن او را به كنارى نهاده و اوامرش در بارۀ اهل بيت(علیه السلام)با سركشى رو به رو گشت و مردم در برابر آن ها خود رأيى به كار زدند و حقّشان را انكار كردند و از دادن ارث شان خوددارى ورزيدند و از روى تجاوز و حسادت و ستم و دشمنى به تبانى با يك ديگر پرداختند،بر مخالفان امر او و سركشان در برابر ذريّۀ او و پيروان ايشان و هر آن كه به عملكرد آن ها خشنود بود تهديد الهى در پيش آمدن فتنه و عذاب دردناك،ثابت گرديد و خداوند با كور كردنشان در پيمودن مسير معتدل و اختلاف در احكام و گرايش ها و پراكندگى در آرا و پرداختن به كارهاى كوركورانه،خيلى زود فتنه در دين را برايشان پيش آورد و براى آن ها تا روز حساب در رستخيز عذابى دردناك فراهم آورد.» بنگريد به همين معنا در:طرائف117/ و دلائل الصدق 477/2. ما برخى از سخنان بزرگان در كتاب هايشان را كه به اين حديث مربوط است بيان مى داريم: 1-علاّمۀ عسكرى در معالم المدرستين 361/1 مى گويد: «اين روايات را بر غير دوازده امام اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه عمر آخرين آن ها به درازا كشيده شده است و پس از آن ها دنيا نابود خواهد شد تصديق مكن.از آن جا كه علماى مكتب خلفا به امامان اهل بيت رضايت ندادند در تفسير اين گونه روايات صحيح سرگردان شدند و نتوانستند آن ها را چنان تفسير كنند كه خود خشنود گردند.» 2-ابن بطريق در عمده73/ مى گويد: «هر كه مسلمان باشد لزوما بايد از ثقلين يعنى قرآن و عترت پيروى كند.بر اهل بيت پيامبر لازم نيست از احدى پيروى كنند،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)وصيّت كرده است به اهل بيت او چنگ درزنند و اين را به امّتش دستور داده است.نيز پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داده است تا قطع شدن تكليف بايد از اين دو پيروى كرد،چه، پيامبر(صلی الله علیه و آله)،تمسّك به اين دو را تا ابد دانسته است و مدّت با هم بودن اين دو را تا هنگام ورود به حوض كوثر بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)معرفى كرده است.» 3-ابن بطريق در همين مأخذ74/ به حديث تقسيم امّت به هفتاد و سه فرقه اشاره كرده است: «بنا به اجماع همۀ مسلمانان خبرى از زبان پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيده است كه فرقۀ ناجيۀ امّت را بيان مى دارد و اين همان فرقه اى است كه به ثقلين يعنى كتاب خدا و عترت رسول چنگ در زده است،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:«مادامى كه به اين دو چنگ درزنيد هرگز گمراه نگرديد»،پس تمسّك به اين دو راه رستگارى و چنگ در نزدن به آن دو،راه گمراهى است.» .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 335


1- (2) شريف مرتضى با اين شيوه به حجّيت اجماع اهل بيت(علیه السلام)استدلال مى كند.مراجعه كنيد به سخن او در بحار الانوار 156/23-155 و تلخيص الشافى 240/2-239. 4-شيخ مفيد چنان كه در طرائف120/ آمده است در بيان اين حديث مى گويد: «هيچ سخنى بليغ تر از اين نيست كه كسى بگويد:در ميان شما فلانى را نهادم،چنان كه يك امير به هنگام ترك كشور،براى مردم كسى را به جانشينى خويش نهد و بگويد:فلانى را در ميان شما نهادم كه سرپرستى تان كند و در بين شما جايگاه مرا داشته باشد،يا كسى كه مى خواهد از كس و كارش دورى گزيند و قصد آن داشته باشد كسى را به وكالت خويش برگزيند كه امور آن ها را انجام دهد خطاب به آن ها بگويد: فلانى را در ميان شما نهادم،سخنش بشنويد و فرمانش بريد. پس اين نصّ آشكار كه احتمال ديگرى در آن راه ندارد همين گونه است،چه،پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان همۀ خلايق،اهل بيت خود را به جانشينى خويش برگزيد و دستور داد همه از ايشان فرمان برند و سر تسليم در برابرشان فرود آورند،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،خبر از عصمت ايشان داده بود و گفته بود كه آن ها از قرآن جدا نمى شوند و از حكومت صواب،پا فراتر نمى نهند.» همين سخن در بحار الانوار 113/23-112 به نقل از شيخ مفيد آمده است. 5-سيّد بن طاوس در طرائف130/ مى گويد: «بنگريد به علم و اجماع و اتّفاق مسلمانان در اين كه فاطمه(س)،حسن و حسين(علیه السلام)همگى در امام و رئيس شان،همداستان بوده اند و بدون هيچ گونه اختلافى پيروى از على بن ابى طالب(علیه السلام)را واجب مى دانستند.اين احاديث كه همۀ مسلمانان به اجماع آن ها را صحيح مى دانند به صراحت دليل آن است كه پيامبر در ميان آن ها على بن ابى طالب(علیه السلام)را به جانشينى برگزيده و تمسّك به او و كسانى از ذريّۀ خود را كه براى خلافت تعيين كند ضرورى دانسته است و بدين ترتيب،پيامبر(صلی الله علیه و آله)،حجّت را براى امّت آشكار ساخته است. پس آيا پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ترك خلافت و پرداختن به مخالفت،عذرى را براى مسلمانى باقى گذاشته است؟.» 6-شيخ مظفّر در دلائل الصدق 476/2 با الفاظ گوناگون به اين خبر اشاره مى كند: «هر يك از اين سخنان در بطلان خلافت شيوخ سه گانه صراحت دارد،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،گمراه نشدن امّت را براى هميشه موكول به تمسّك به ثقلين كرده و اين بدان معناست كه ضرورتا به سبب اختلاف اديان و عملكردهاى تباه،گمراهى پيش خواهد آمد.پس دانسته مى شود كه ايشان در آغاز امر به اهل بيت و قرآن تمسّك نجستند،و خلافت سه خليفۀ اوّل به معناى عدم تمسّك به اين دو است و به همين سبب،گمراهى پيش آمد،و اين سخن،نقضى نمى پذيرد كه امّت به واسطۀ بيعت با على(علیه السلام)به اهل بيت،تمسّك جست ولى با اين حال باز هم همين گمراهى پيش آمد،زيرا مقصود از تمسّك به اهل بيت،همچون تمسّك به كتاب خداست كه بايد پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بلا فصل باشد،با در نظر گرفتن اين كه امّت به سبب مخالفت بسيارى از مسلمانان به على(علیه السلام)تمسّك نجستند تا جايى كه على(علیه السلام)روزگار خود را به جنگ با امّت سپرى كرد.پس كجاست تمسّك امّت به اهل بيت و كجاست تمسّك امّت به كتاب خدا و حال آن كه على(علیه السلام)بر سر تأويل همين كتاب با آن ها به نبرد برخاست.» .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 336


1- (2) 7-سيّد شرف الدّين در مراجعات75/ مى گويد: «براى امامان عترت طاهره همين بس كه نزد خدا و رسول خدا همچون قرآن مجيدى باشند كه به هيچ روى باطلى بدان ها راه نيابد و همين حجّتى است كه همه را با قدرت وامى دارد تا نسبت به مذهب آن ها تعبّد داشته باشند.يك مسلمان هرگز براى كتاب خدا جانشينى را نمى پذيرد پس چگونه براى همسنگان آن انتقال را روا مى دارد؟.» 8-آشتيانى در لوامع الحقائق(مبحث امامت)1-2 در ضرورت عقلى حديث ثقلين مى گويد: «ما در بحث نبوّت بيان داشتيم كه بايد براى كمال يافتن حكمت ايجاد جهان جسمانى و سامان يافتن امور دنيوى و اخروى مردم،عالمى حكيم وجود داشته باشد كه بدون اختصاص به زمان و عصر و قرنى، پاك و بركنار از خطا باشد.نيز در همان جا نبوّت پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)و خاتميت او و اين كه پيامبرى پس از او نخواهد آمد و دين و شريعت او تا روز رستخيز باقى خواهد ماند ثابت شد.ضرورتا روشن است كه شارع حكيم در هر رويداد و رخدادى حكمى دارد كه مردم بايد بدان عمل كنند.آيات قرآنى نيز در حرمت تشريع و بدعت گذارى در دين،صراحت دارند،و روشن است قرآن كريمى كه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد و تا روز رستخيز معجزه باقى خواهد ماند در هدايت و آموزش و به كمال رساندن مردم،كافى نيست و اختلاف هاى ميان مسلمانان با آن از ميان نمى رود،زيرا هر يك از آن ها قرآن را بر اساس رأى و مسلك خود تفسير مى كند با آن كه در قرآن،آيات مجمل و متشابهى وجود دارد كه فهم مقصود از آن ها به مفصّل و مفسّر و مبيّنى نيازمند است كه با خاندان وحى و رسالت در پيوند باشد،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)ضرورتا مى بايست جانشينانى داشته باشد كه پس از ارتحال او به انجام همان وظايفى كمر بندند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در زمان حياتش بدان ها مى پرداخت؛وظايفى همچون آموزش بندگان و به كمال رساندن ايشان و تبليغ احكام دين و اجراى قوانين دينى و نظاير آن-كه پيش تر در فوايد وجود پيامبر بيان داشتيم-و اثبات حقيقت اسلام براى مسلمانان و نبوّت محمّد(صلی الله علیه و آله)با براهين قطعى يا اظهار معجزات و كرامات،و تبيين آيات مجمل و متشابه قرآنى،و حفظ شريعت محمّدى از تغيير و دگرگونى.» 9-سيّد محسن امين در الغدير 298/3 مى گويد: «حال كه اين حقيقت دانسته شد آشكار گشت كه ممكن نيست مقصود از اهل بيت،همۀ بنى هاشم باشند،بلكه آن عامّى است كه اختصاص زده شده است با كسانى كه اختصاص شان در فضيلت و علم و زهد .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 337


1- (2) و عفت و نزاهت به اثبات رسيده است يعنى همان امامان خاندان پاك و دوازده امامى كه مادرشان زهراى بتول است،زيرا اجماع است در اين كه ديگران از عصمت بى بهره اند و وجدان نيز اقتضاى خلاف آن را دارد،چه،از اعضاى ديگر بنى هاشم،گناه سر مى زند و بسيارى از احكام را نمى دانند و امتيازى بر ديگر خلايق ندارند و نمى توان آن ها را همسنگان قرآن در امور پيشگفته تلقّى كرد،پس بايد برخى از آن ها مطرح باشند نه همگى شان،زيرا آن ها چنانند كه گفتيم.امّا تفسير زيد بن ارقم كه مقصود،مطلق بنى هاشم است در صورت صحّت صدور اين سخن از او پس از اقامۀ دليل بر بطلان آن ديگر ضرورتى در پذيرش آن وجود نخواهد داشت.» در خلاصة عبقات الانوار 242/2 سخنى مشابه از توفيق ابو علم رسيده است. 10-شيخ طوسى در تلخيص الشافى 247/2-246 به برخى از اخبار همچون:«از كسانى كه پس از من مى آيند پيروى كنيد»كه شبهۀ معارض حديث ثقلين هستند پاسخ هايى داده است كه ما يكى از آن ها را مى آوريم: «نخستين سخن پيرامون اين اخبار آن است كه با اخبار و احاديث ما ناهمگونى دارند،زيرا اخبار ما را موافق و مخالف نقل كرده اند و مخالفان نيز آن ها را درست دانسته اند و امّت با نگاه پذيرش بدان ها نگريسته و اختلاف در تأويل و تفسير آن هاست،در حالى كه اخبار مخالف با آن ها مسيرى ديگر گونه دارند و تنها شخص مخالف آن را نقل كرده است و چيزى از آن بر نمى تابد مگر آن كه پس از كشف آن و بررسى سند آن، انحراف راوى و تعصّب مدّعى آن بر ما هويدا مى گردد،و پيش تر بى ارزش بودن مخالفت اخبارى را كه اين مسير را مى پيمايند روشن ساخته ايم.» 11-علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 126/23 مى گويد: «مقصود از جدايى ناپذير بودن قرآن و عترت آن است كه خاندان پيامبر از الفاظ قرآنى و چگونگى نزول و تفسير و تأويل آن آگاهند و گواه صحّت قرآنند چنان كه قرآن نيز گواه حقانيّت و امامت ايشان است و هيچ كس به يكى از اين دو ايمان نمى آورد مگر آن كه به ديگرى ايمان بياورد. در توضيح اين سخن مى گوييم:همان گونه كه حديث ثقلين،گواه جدايى ناپذيرى كتاب و سنّت است قرآن نيز گواه جدايى ناپذيرى آن با سنّت مى باشد و آياتى كه اين مفهوم را تفسير مى كند فراوان است و ما تنها برخى از آن ها را بيان مى داريم: الف- وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُوداً [نساء61/؛]. در اين جا خداوند بيان مى دارد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،همسنگ قرآن است. ب- فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ [نساء64/؛]. مى بينيم كه قرآن،ايمان را پس از تحكيم به پيامبر و فرمان برى از او بيان مى دارد. .

******

ادامه پاورقی صفحه قبل(1)

ص: 338


1- (2) ج- يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ،فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ [نساء59/؛]. بازگرداندن امور به خدا يعنى پذيرش آن چه در قرآن است و بازگرداندن امور به پيامبر يعنى پذيرش حكم پيامبر و اين هر دو به مساوات،شرط كمال ايمان به خدا و روز واپسين است. د- وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ [نحل44/؛]. قرآن،بدون تبيين پيامبر،مبهم است و«لام»در«لتبيّن»براى بيان غرض از نزول قرآن است. ه- وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلاّ لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ [نحل64/؛]. اين آيه در رساندن مقصود از آيۀ قبل،رساتر است و در آن افزايش حصر است در غرض نزول و تصريح به اين كه تنها در قرآن،اختلاف ممكن است و براى پيمودن اين گردنه وجود پيامبر لازم است. و- وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ [آل عمران101/؛]. تلاوت آيات به سوى راه مستقيم هدايت نمى كند مگر با وجود پيامبر و تبيين او و با اين دو امر است كه چنگ زدن به خداوند سبحان صورت مى پذيرد. ز- يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا،آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلى رَسُولِهِ [نساء136/؛]. نداشتن ايمان به يكى از آن ها ايمان را ناقص و حتّى در حقيقت از ميان مى برد. ح- وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ [مائده85/؛] ط- رَبَّنا آمَنّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدِينَ [آل عمران53/؛]. ى- وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ،قُلْ أَ بِاللّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ [توبه65/؛]. ك- ذلِكَ جَزاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِما كَفَرُوا وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ رُسُلِي هُزُواً [كهف106/؛]. ل-: فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا [تغابن8/؛]. مقصود از نور در اين جا همان گونه كه بيش تر مفسّران گفته اند قرآن است. م- بَلْ مَتَّعْتُ هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتّى جاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ [زخرف29/؛]. مقصود از حق در اين جا همان گونه كه بيش تر مفسّران گفته اند قرآن است. ن- فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ [دخان58/؛]. اين آيه،مفهوم آيۀ تكرارى در سورۀ قمر را تبيين مى كند: وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ ،و حاكى از آن است كه پيامبر تنها سبب تيسير قرآن مى باشد. س- يا أَيُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً [نساء 174؛]. مقصود از برهان،پيامبر و مراد از نور،كتاب اوست. ع- إِنّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما أَراكَ اللّهُ [نساء105/؛]. اين آيه حاكى از آن است كه اختلاف مردم،روى نياوردن آن هاست به سخن پيامبر در آن چه در كتاب خدا با بينش الهى آشناست و آن ها آشنا نيستند،و روى آوردن به هدايت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امرى ضرورى است. ف- قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ [مائده15/؛]. مقصود از نور در اين جا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است. اين آيات،عدم جدايى كتاب و پيامبر را تبيين مى كند. از آن جا كه ما در اين كتاب جايگاه اهل بيت را نسبت به پيامبر به ثبوت رسانديم و بيان داشتيم كه آن ها همه نورى واحد و همگى جانشينان پيامبران در همۀ امور و شئون جز نبوّت هستند پس اين آيات به اهل بيتى مربوط هستند كه حاملان قرآن و قرآن گويا به شمار مى آيند. پيامبر(صلی الله علیه و آله)خود،حق عترتش را تبيين كرده مى فرمايد:خدايا!آن ها از من و من از آن هايم.

ص: 339

ص: 340

ص: 341

ص: 342

ابن عبّاس (1)-مى گويد:هنگامى كه آيۀ شريفۀ: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي2.

ص: 343


1- همان309/-307،ح 352.

اَلْقُرْبى (1) -نازل شد،گفتند:يا رسول اللّه!اينانى كه خداوند به مودّت آن ها دستور مى دهد كيانند؟فرمود:على(علیه السلام)،فاطمه(س)و فرزندان آن دو. هنگامى كه حسن(علیه السلام)به حال احتضار افتاد گريست.حسين(علیه السلام)برادرش پرسيد:آيا از ترس مرگ گريه مى كنى و حال آن كه يكى از دو آقاى جوانان بهشتى هستى و بيست حج را پياده گزارده اى و سه بار دارايى خود را با خدا به دو نيم تقسيم كرده اى و يك لنگه كفش را صدقه داده و لنگه ديگر آن را براى خود نگاه داشتى؟ امام حسن(علیه السلام)فرمود:من از ترس مرگ نمى گريم و گريۀ من به سبب دورى دوستان است (2).-

مبحث بيستم:پيرامون همسر امام(علیه السلام):

پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فاطمه(س)،همسر على(علیه السلام)را بسيار گرامى مى داشت و اجازه نداد از مردم كسى جز على(علیه السلام)با او ازدواج كند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:فاطمه(س)،پارۀ تن من است،هر كه او را آزار دهد مرا آزار داده است (3).- خوارزمى (4)-در روايتى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه!خداوند به سبب خشم تو خشم مى گيرد و با خشنودى تو خشنود مى شود (5).

ص: 344


1- شورى23/؛بگو:بر اين رسالت مزدى از شما،جز دوست داشتن خويشاوندان،نمى خواهم.
2- اين حديث را نه در مناقب ابن مغازلى يافتيم و نه در كتاب ديگرى،و تنها در مقتل حسين خوارزمى 137/ حديثى مشابه آن يافت مى شود كه اختلاف فراوانى در الفاظ و قدرى اختلاف در معنا با اين حديث دارد.
3- بنگريد به:احقاق الحق 199/10-190 و 211-209+78/19-77 و 84-83.
4- مناقب ابن مغازلى351/،ح 401،و نظير آن است در صفحۀ 352،ح 402.
5- سيّد شرف الدّين در سخنى درخشان كه با الفصول المهمه244/ چاپ شده است مى گويد: «آيا در ميان امّت پيامبر كسى با پارۀ گوشت رسول و عضو پيكر او برابرى مى كند؟هر خردمندى كه در اين حديث ژرف انديشى كند آن را مى بيند كه رو به سوى عصمت فاطمه(س)دارد،زيرا اين حديث دلالت دارد بر امتناع وقوع اذيت فاطمه(س)و ترديد او و خشم و خشنودى و انقباض و انبساط او در غير جايگاهش،همان گونه كه اذيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ترديد و خشم و خشنودى رسول(صلی الله علیه و آله)و انقباض و انبساط او همين گونه مى باشد و اين است كنه و حقيقت عصمت،آن گونه كه پنهان نيست.».

عبد اللّه بن مسعود (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:همانا فاطمه(س)عفّت خويش را پاس داشت و خداوند متعال،نسل او را بر آتش حرام گرداند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: (2)-دخترم را فاطمه ناميدم،زيرا خداوند عزّ و جلّ او و دوستدارانش را از آتش گرفته است چنان كه نوزاد را از شير مى گيرند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: (3)-چون روز رستخيز فرا رسد منادى از آن سوى پرده ندا در مى دهد كه:اى جماعت!چشمان خويش فرو هليد و سرهاتان به زير اندازيد كه فاطمه(س)دخت پيامبر آهنگ گذر از صراط را دارد.

ابن عبّاس (4)-مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فاطمه(س)را فراوان مى بوسيد.عايشه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)عرض كرد:يا رسول اللّه!تو فاطمه(س)را زياد مى بوسى (5).-پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:جبرئيل در شب معراج مرا به بهشت درآورد و مرا از همۀ ميوه هاى بهشتى خوراند،پس آبى در كمر من پديد آمد و با خديجه همبستر شدم و او فاطمه(س)را باردار شد و من هر گاه به آن ميوه ها اشتياق مى يابم فاطمه(س)را مى بوسم و بدين ترتيب بوى ميوه هايى را استشمام مى كنم كه آن ها را خورده ام.

عايشه (6)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيمار شد و فاطمه(س)نزد حضرت(صلی الله علیه و آله)آمد و خود را روى پدر افكند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)در گوش او نجوايى كرد و فاطمه(س)گريست.فاطمه(س)8.

ص: 345


1- مناقب ابن مغازلى353/،ح 403.
2- همان65/،ح 92.
3- همان355/،ح 404.
4- همان357/،ح 406.
5- همان.
6- همان362/،ح 408.

بار ديگر خود را روى پدر انداخت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)ديگر بار در گوش او نجوايى كرد و اين بار فاطمه بخنديد.چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)رحلت كرد چگونگى امر را از فاطمه(س)پرسيدم و او گفت:هنگامى كه خود را روى پدر انداختم به من گفت كه از اين بيمارى مى ميرد و من گريستم و بار ديگر خود را بر روى او افكندم و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من خبر داد كه من زودتر از هر عضو ديگر اهل بيت به او خواهم پيوست و گفت كه من بانوى زنان بهشت هستم مگر مريم دختر عمران،پس سرم را بلند كردم و خنديدم (1).

انس (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو را چهار زن از جهانيان كافى است:مريم دختر عمران،آسيه دختر مزاحم و زن فرعون،خديجه دختر خويلد و فاطمه(س)دختر محمّد(صلی الله علیه و آله).9.

ص: 346


1- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 40/37 ذيل خبرى به همين مضمون مى گويد: «اين استثنا در سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه«مگر آن چه خداوند براى مريم قرار داده است»با روايات اهل سنّت،همسوست و اخبار متواتر را خواهيم آورد كه فاطمه(س)،بانوى زنان جهانيان است از پيشينيان تا پسينيان.و شايد مفهوم بانو بودن زنان منحصر در اوست مگر مريم كه بانوى زنان جهان خود است.» اينك مى گوييم:در برخى از اخبار رسيده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:فاطمه(س)،بهترين زن در ميان امّت من است الاّ آن چه مريم زاده است. مولى محمّد مهدى نراقى در مشكلات العلوم211/ ذيل همين خبر مى گويد: «به فرض درستى اين خبر،آشكارتر آن است كه«الاّ»به مفهوم واو عاطفه باشد و واژۀ«الاّ»در زبان عربى چنان كه در«مغنى اللبيب»و جز آن تصريح شده به معناى واو آمده است و پس از آن جمله اى كه«الاّ» پيش از آن آمده است در تقدير است و دليلش هم سياق آن مى باشد و بدين ترتيب،سخن چنين خواهد بود: «فاطمه،بهترين زن در ميان امّت من است و بهترين زنان امّت،كسى است كه او مريم را زاييد»،و مقصود از آن كه مريم او را زاييد عيسى(علیه السلام)است.» شيخ على نمازى در مستدرك سفينة البحار 251/8 سخنى دارد كه چكيدۀ آن همين است.نيز مى گوييم مى توان به فرض درستى اين خبر،حديث اوّل را همين گونه تأويل كرد،پس درنگى بايد.
2- مناقب ابن مغازلى363/،ح 409.

يزيد بن عبد الملك نوفلى (1)-به نقل از پدرش مى گويد كه جدّش گفته است:بر فاطمه(س)دختر پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)وارد شدم و او در سلام بر من پيشدستى كرد و گفت:

پدرم در زمان حياتش فرمود:هر كه بر من و بر تو[فاطمه]سه روز سلام كند،بهشت از آن اوست.راوى مى گويد:به او گفتم:اين در زمان حيات او و توست يا پس از مرگ او و تو؟ گفت:در زمان حيات و پس از مرگمان.

هنگامى كه اين آيۀ شريفه نازل شد: (2)- لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً (3)-،فاطمه(س)فرمود:هيبت،مرا گرفت كه بگويم اى پدر و به او گفتم اى رسول اللّه.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)روى به من كرد و فرمود:دختركم اين آيه در بارۀ تو و خانواده ات نازل نشده است،تو از منى و من از تو،اين آيه براى اهل ستم و تن آسايى و تكبّر نازل شده است،پس بگو:اى پدر!كه اين گونه خطاب كردن تو قلب مرا خشنودتر و پروردگار را راضى تر مى گرداند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيشانى مرا بوسيد و آب دهانش را بر من بسود به گونه اى كه ديگر از آن پس به عطر،نيازم نيفتاد.

مبحث بيست و يكم:پيرامون اخبار مربوط به آيات نازل شده در حق على(علیه السلام)به نقل

از جمهور:

خوارزمى (4)-به نقل از ابن عبّاس مى گويد كه:هيچ گاه آيۀ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نازل نشد مگر اين كه على(علیه السلام)در رأس آن قرار داشت و مصداق اتمّش به شمار مى آمد.

ابن مردويه حافظ (5)-به اسناد خود از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفته است:در قرآن آيه اى نيست مگر آن كه على(علیه السلام)در رأس و پيشاپيش آن قرار دارد (6).

ص: 347


1- همان،ح 410.
2- همان364/،شمارۀ 411.
3- نور63/؛آن چنان كه يك ديگر را صدا مى زنيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)را صدا مزنيد.
4- مناقب خوارزمى188/.
5- كشف الغمّه،اربلى 314/1،به نقل از مناقب ابن مردويه.
6- ابن بطريق در عمده204/ مى گويد: «اينك كه او سرور الّذين آمنوا و رئيس و شريف و امير آن ها به شمار است در ميان كسانى كه ايمان آورده اند بى مانند خواهد بود،زيرا سرور و امير و رئيس و شريف به پيش بودن،شايسته تر است از كسى كه اين منزلت ها براى او حاصل نيست،و به سبب اين كه چنين ويژگى هاى پسنديده و زيبايى،موجب تقدّم و سيادت است و حال كه همۀ اين اوصاف در او گرد آمده است پس پيروى از او سالم تر و دنباله روى از او به دورانديشى نزديك تر است.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 315/2 مى گويد: «اين دليل است بر امامت امير المؤمنين،زيرا منظور از اين كه على(علیه السلام)رئيس و امير اين آيه مى باشد آن است كه او رئيس كسانى است كه مورد خطاب قرآنند كه همانا مؤمنانى هستند كه او امير ايشان است. نيز بنگريد به:صراط المستقيم 53/2.

او به اسناد خود (1)-از على(علیه السلام)نقل مى كند كه:قرآن در چهار بخش نازل شده است، يك چهارم آن در بارۀ ما،يك چهارم در بارۀ دشمنان ما،يك چهارم در بارۀ سيره و يك چهارم در بارۀ فرايض و احكام و بخش هاى گوهرين قرآن،از آن ماست.

ابن عبّاس مى گويد: (2)-آن چه در قرآن در بارۀ على(علیه السلام)نازل شده در بارۀ هيچ كس نازل نشده است.

مجاهد (3)-مى گويد:در بارۀ على(علیه السلام)،هفتاد آيه نازل شده است.

براء در بارۀ اين آيه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا (4)- مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به على بن ابى طالب(علیه السلام)فرمود:اى على!بگو:خدايا!براى من نزد خود پيمان و محبّتى قرار ده و دوستى مرا در دل مؤمنان قرار ده.پس اين آيه نازل شدد.

ص: 348


1- همان.
2- همان.
3- همان.
4- مريم96/؛كسانى كه ايمان آوردند و كار شايسته كردند خداوند رحمان براى آن ها دوستى قرار خواهد داد.

و از طرق مختلف،رسيده است (1)(2).1.

ص: 349


1- همان.
2- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 360/35-359 مى گويد: «اينك كه بر اساس نقل مخالف و موافق ثابت شده كه اين آيه در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است،مى توان آن را گواه فضيلتى سترگ براى على(علیه السلام)دانست و مى توان آن را به دلايل گوناگون در امامت على(علیه السلام)مورد استشهاد قرار داد: اوّل:نزول اين آيه پس از دعايى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)آموزش داد دلالت بر آن دارد كه سخن از مودّت خاصّى در ميان است نه چونان مودّت ديگر صالحان و اين فضيلتى است كه على(علیه السلام)بدان اختصاص دارد و مانند آن براى ديگرى ممكن نيست،پس او امام صالحان خواهد بود،زيرا قبيح است مفضول،برترى داده شود.نيز ظاهر بيش تر اخبار در اين باب،دلالت بر آن دارد كه محبّت على(علیه السلام)از لوازم و اركان و شالوده هاى ايمان است. دوم:اين كه«صالحات»جمع و مفيد عموم است،پس دليل عصمت على(علیه السلام)خواهد بود كه خود از لوازم امامت به شمار مى آيد. سوم:دشمن داشتن تبهكاران به سبب تبهكارى شان واجب است،پس دوستى على(علیه السلام)نيز در دل همۀ مؤمنان خواهد بود و خبر دادن خداوند از اين امر بر بنياد تشريف،استوار است كه دلالت بر عصمت و امامت او دارد و اگر هم دليل تلقّى نشود براى تأييد دلايل ديگر شايستگى خواهد داشت.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 144/2 مى گويد: «پوشيده نيست كه اين عنايت الهى و مژدۀ خدايى كه استحقاق يادآورى در قرآن كريم را داشته، برخاسته از شايستگى كسى است كه اين عنايت به او ارمغان شده و مزيت او به نزديكى خدا و برترى او بر همۀ مؤمنان در فضيلت و اطاعت اوست كه اختصاص به امير المؤمنين(علیه السلام)دارد و لذا در ميان صحابه،اين آيه تنها در حق على(علیه السلام)نازل شد.پس او بر پايۀ بزرگداشت خداوند سبحان برترين فرد در ميان امّت و امام آن هاست،زيرا تعبير اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ در بارۀ حضرت(علیه السلام)،كنايه از آن است كه او به منزلۀ همۀ آن هاست در داشتن ايمان و كردار صالح،و اين از آن روست كه امام آن هاست و سبب ايمان و عمل صالح آن ها و لذا پيامبر(صلی الله علیه و آله)در روز خندق در حق او فرمود:(تمامى ايمان،رخ نمود)،و نيز فرمود:(ضربت على(علیه السلام)،همسنگ عبادت انس و جن است)،نيز آن گونه كه در الصواعق المحرقه آمده اين عنايت براى فرزندان پاك امير المؤمنين نيز ثابت است كه به اين ترتيب امامت آن ها نيز ثابت مى گردد. از آن جا كه ايجاب دوستى به طور كلى مستلزم وجوب طاعت است مطلقا كه آن نيز مستلزم امامت و عصمتى مى باشد كه شرط امامت است،پس بنا به اجماع و ضرورت اين شرط از ديگران سلب مى شود و امامت حضرت(علیه السلام)تعيّن مى يابد.» بنگريد به:حق اليقين 271/1.

پيرامون آيۀ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (1)-ابن عبّاس مى گويد:هنگامى كه آيۀ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ (2)/.

ص: 350


1- رعد7/،و براى هر قومى،هدايتگرى است.
2- ابن بطريق در خصائص123/-122 مى گويد: «خداوند با واژۀ«انّما»انذار را براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،اثبات كرد.اين واژه،بى هيچ نزاعى براى تحقيق و اثبات است.سپس خداوند بدون فاصله به آن عطف كرده و فرموده: وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ ،پس به همان شيوۀ اثبات نبوّت براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امامت را براى على(علیه السلام)به اثبات رساند،زيرا عطف براى معطوف همان حكمى را ايجاب مى كند كه بر آن عطف گرفته شده و اين سخن پروردگار بر روشنى آن افزوده است كه: وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ و اين همۀ مردم را فرا مى گيرد،پس در پرتو وحى،انذار براى او و نسلش تا پايان انقطاع تكليف ثابت مى شود،زيرا كه فرموده است: وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ .» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 407/35-406 مى گويد: «بر پايۀ دلالت اين آيه و پس از رسيدن اين همه اخبار،ديگر پوشيده نيست كه هيچ زمانى از پيشوايى هدايتگر خالى نخواهد بود،و اين كه امير المؤمنين(علیه السلام)تنها هدايتگر و جانشين پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه اين نيز دلايل گوناگون دارد: اوّل:همرديف بودن او با پيامبر در اين كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)منذر و على(علیه السلام)هادى است و انسان خردمندى كه از شيوه هاى سخن،آگاه است به خود ترديدى راه نمى دهد كه همين دليل آن است كه پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على(علیه السلام)به انجام امورى خواهد پرداخت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى پرداخت و چه بسا بيش از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،تنها انذار را به خود نسبت مى دهد در حالى كه هدايت را كه قوى تر است به على(علیه السلام)نسبت داده است. دوم:حصرى كه از اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به دست مى آيد:«انت الهادى»،زيرا تعريف خبر به«ال» دلالت بر حصر دارد.چنين است سخن على(علیه السلام):«و انا الهادى»،نيز اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«و الهادى علىّ»، زيرا تعريف مبتدا به«ال»نيز دلالت بر حصر دارد. سوم:تقديم ظرف:«بك يهتدى المهتدون»كه آن نيز دلالت بر حصر دارد.همچنين است الفاظى كه پيش تر گفته شد.با اين اخبار روشن مى شود كه حديث:«اصحاب من همچون ستارگانند،به هر كدام كه اقتدا كنيد ره يافته ايد»از بافته هايى است كه شارح الشفاء و ابن حزم و حافظ زين الدين عراقى به جعلى بودن و ضعف راويان آن اعتراف دارند.» سيد شبّر در حق اليقين 268/1 مى گويد: «عامّه و خاصّه به طرق گوناگون از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت كرده اند كه فرموده:«انا المنذر و علىّ الهادى و بك يا على يهتدى المهتدون».پس على(علیه السلام)امام است،زيرا خداوند مى فرمايد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ [يونس35/].اين آيه بر حقّانيت بيش تر اماميه نيز دلالت دارد،زيرا بر پايۀ اعتقاد اماميه،هيچ زمانى خالى از حجّتى هدايتگر نيست.»بنگريد به:دلائل الصدق 148/2 و 147 و لوامع الحقائق،مبحث امامت3/.

فرود آمد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)با دستش به سينۀ على(علیه السلام)اشاره كرد و هنگام نزول آيۀ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ با اشاره به على(علیه السلام)فرمود:پس از من رهيافتگان از تو پيروى خواهند كرد.

در اين آيۀ شريفه: أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ (1)(2)منظور از مؤمن،6.

ص: 351


1- سجده18/؛آيا مؤمن،چونان تبهكار است،اينان برابر نيستند.
2- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 344/35 مى گويد: «بر پايۀ نقل خاص و عام،ثابت شده كه اين آيه در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است و دلالت بر كمال ايمان او دارد،زيرا در برابر فسق قرار گرفته،پس مراد از آن ايمانى است كه با فسق و تباهى در نياميخته باشد و بر اين اساس جايز نيست مؤمن با فاسق همسنگ شمرده شود چه رسد به آن كه فاسق،مقدّم داشته شود! بدون ترديد كسانى كه على(علیه السلام)بر آن ها مقدّم داشته شده است نه تنها معصوم نبوده اند كه چه بسا پيش از خلافت فاسق بوده اند و در كتاب امامت،پيرامون آن سخن گفته ايم:نيز دلالت كافى دارد در اين كه كمال ايمان او در ثبوت فضل اوست كه اگر به ديگر فضايلش پيوست شود عقلا نمى توان ديگرى را بر او مقدّم داشت.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 241/2 مى گويد: «منظور از فاسق در اين آيه،كافر است و لو در زمان هاى گذشته،و اين به قرينۀ مقابلۀ آن با مؤمن است. گفتيم«و لو در زمان هاى گذشته»،زيرا وليد به هنگام نزول اين آيه مسلمان بود،پس دلالت آيه بر ناهم برابرى كافر(در هر زمان)با مؤمن(در هر زمان)چنان كه آشكار است قاعده اى كلّى به شمار مى آيد،و اگر آيه در مورد خاص نازل شده باشد دلالت دارد بر ناهم برابرى خلفاى سه گانه با امير المؤمنين(علیه السلام)به سبب ثبوت كفر آن ها در هر زمان،و بدين ترتيب،امامت براى حضرت(علیه السلام)متعيّن مى گردد.»بنگريد به خصائص167/- 166.

على(علیه السلام)و مراد از فاسق،وليد است.

در بارۀ آيۀ أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ ، (1)-عبّاد بن عبد اللّه اسدى مى گويد:از على(علیه السلام)شنيدم كه بر منبر مى گفت:مردى از قريش نيست كه يك يا دو آيه در حقّ او نازل نشده باشد.مردى كه پاى منبر نشسته بود گفت:در حقّ تو چه نازل شده است؟حضرت(علیه السلام)خشمگين شد و فرمود:اگر تو اين را در برابر سران قوم نمى پرسيدى به تو نمى گفتم:واى بر تو،آيا در سورۀ هود نخوانده اى كه: أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ ،پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر بيّنه است و من شاهد بر او (2)(3).1.

ص: 352


1- هود17/؛آيا آن كس كه از جانب پروردگار خويش دليلى روشن دارد و زبانش بدان گوياست بدان شهادت داده است.
2- همان.
3- ابن بطريق در خصائص123/ مى گويد: «پس پيامبر خدا از سوى خدايش بر بيّنه بوده است و على(علیه السلام)گواه بر او.اگر لفظ«شاهد»در قرآن كريم كاربردى مطلق و عمومى داشت ديگرى نيز در گواه بودن شريك على(علیه السلام)مى بود،ولى از آن جا كه خدا مى خواست امير المؤمنين(علیه السلام)را به امامت،اختصاص دهد اين عموميت را با بيان«شاهد منه»به حضرتش(علیه السلام)تخصيص داد و همين تخصيص،امامت را براى او واجب مى گرداند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)روشن ساخته است كه اين آيه تنها براى تخصيص على به امامت نازل شده است و اين همان چيزى است كه خبر صحيح حاكى از آن است.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 394/35 مى گويد: «اينك كه ثابت شد آيه در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است مى گوييم:بدون ترديد گواه پيامبر بر مردم، دادگرترين آن هاست به ويژه اگر-همان گونه كه رازى مى گويد-اين گواه،افتخار آن را داشته باشد كه بخشى از وجود پيامبر باشد ديگر چگونه مى تواند كسى بر او تقدّم يابد؟اين كلام پروردگار: وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ بيان مى كند كه امير المؤمنين(علیه السلام)بدون هيچ فاصله اى جانشين پيامبر است و همين دليل،عليه كسى است كه على(علیه السلام)را پس از سه نفر،جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)بداند.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 245/2-244 مى گويد: «اين آيه بنا بر چند وجه به امامت امير المؤمنين(علیه السلام)دلالت دارد: اوّل:اين آيه،على را گواه مى داند و منظور از آن گواه بر امت است به قرينۀ آن كه او را تالى پيامبر(صلی الله علیه و آله) معرفى مى كند و پيامبر،همان كسى است كه ولايت در امور مردم را به على(علیه السلام)اعطا مى كند و اين چنان است كه خداوند مى فرمايد: إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلى هؤُلاءِ . دوم:اين آيه،على(علیه السلام)را بخشى از وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)معرفى مى كند،چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «على از من است و من از على»و اين دليلى است بر مشاركت على(علیه السلام)در عصمت و فضيلت و ديگر صفات پسنديده كه على(علیه السلام)را در رسيدن به خلافت،شايسته تر مى گرداند. سوم:اين آيه على(علیه السلام)را تالى پيامبر(صلی الله علیه و آله)معرفى مى كند.ضمير مفعول در«يتلوه»مذكّر است و ظاهرا به كسى بر مى گردد كه از سوى خداوند بر بيّنه بوده است نه به خود بيّنه(كه مؤنث است). بر اساس دو وجه اوّل و دوّم،تالى يا مشابه پيامبر بايد امامى باشد از سوى خداوند تعالى،زيرا كسى كه به بيّنه و اعجاز نيازمند است،پيامبر يا امامى است از سوى خدا يا كسى است كه مشخصا به منزلت او از سوى خدا تصريح شده است.امّا بر اساس وجه سوم،از آن جا كه على(علیه السلام)در نشر دعوت الهى پشتيبان پيامبر خدا بوده است همچون هارون براى موسى،پس براى خلافت شايسته تر خواهد بود.»بنگريد به: حق اليقين 267/1.

ص: 353

در بارۀ اين آيۀ كريمه: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ ، (1)-ابن عبّاس مى گويد:آن ها مسئولند در برابر ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (2)(3).».

ص: 354


1- صافات24/؛و آن ها را نگه داريد كه مسئولند.
2- همان.
3- ابن بطريق در خصائص125/ مى گويد: «كسى كه در روز رستخيز،امّت را در بارۀ ولايت او مورد بازخواست قرار مى دهند ضرورتا استحقاق آن را دارد كه امّت،بدو ولاء داشته باشد،زيرا انسان پس از مرگ از شناخت خدا و پيامبر و امامى پرسش مى شود كه خداوند او را ولىّ امت قرار داده است.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 79/36-78 مى گويد: «در بارۀ امامت امام اين چنين استدلال شده است:ولايتى كه در ميان ديگر عقايد و اعمال تنها از آن پرسش مى شود و انسان،براى آن مورد بازخواست قرار مى گيرد دلالت دارد بر اين كه بايد آن را بزرگ ترين ركن ايمان دانست كه چيزى نيست مگر همان اعتقاد به امامت و خلافت على(علیه السلام). نيز ضرورت اين ولايت عظمى كه در روز رستخيز از آن پرسش مى شود دلالت بر فضيلت سترگ حضرت(علیه السلام)دارد در ميان صحابه و اين كه تقديم مفضول عقلا قبيح است و پيرامون ولايت بارها سخن گفته ايم.» مجلسى نظير همين سخن را در بحار الانوار 427/35 مى آورد. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 152/2 مى گويد: «به هر روى،اين آيه با اين مفهوم دليل امامت على(علیه السلام)است،زيرا امامت،نخستين چيزى است كه پس از وحدانيت و رسالت از آن پرسش مى شود و براى گذر از صراط،شايسته ترين مقوله براى شناخت مى باشد،چه،هر كس امامت امام خود را باز نشناسد مرگى جاهلى خواهد داشت-چنان كه پيش تر گفتيم- و اين بر خلاف ديگر واجبات است زيرا كسى كه به انجام آن ها نپردازد از دين خارج نمى شود،چرا كه آن واجبات جزء اصول دين نيست و به همين سبب اين آيۀ كريمه در لابلاى ذكر كافران آمده است و از آن چه آشكار ساختيم اعتقاد به برترى او دانسته مى شود(و چنان چه صحيح باشد دليل آن است كه او از اولياى خداوند تبارك است)،و كدام عاقل اين مفهوم را از اين روايت مى فهمد و اگر هم بپذيريم پرسش از ولايت حضرت(علیه السلام)به اين معنا در ميان ديگر اوليا دليل امتياز اوست بر آن ها در پرتو فضيلت و نزديكى به خداوند تبارك كه خود،اقتضاى امامت دارد و دور است كه منظور از ولايت در اخبار«دوستى»باشد،اگر چه دوستى او واجب است و پاداشى است براى رسالت،مگر آن كه رسانندۀ مفهوم ملازمت ميان دوستى خالصانه و اعتراف به امامت حضرت(علیه السلام)باشد،چرا كه پس از وضوح امامت ايشان،كسى آن را انكار نخواهد كرد مگر آن كه از حضرت(علیه السلام)روى برتابد،با اين كه پرسش از دوستى او و موكول بودن گذشتن از صراط به دوستى او،دليل آن است كه حضرت(علیه السلام)در ميان ديگر صحابه منزلتى بزرگ و مرتبتى سترگ دارد كه به سبب برترى او بر ايشان چنين جايگاهى را براى او ضرورى مى سازد و البتّه شخص افضل،براى امامت،شايسته تر است.».

در بارۀ آيۀ: اِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ (1)-از ابن عبّاس رسيده است كه در بارۀ على(علیه السلام) نازل شده است (2)(3).3.

ص: 355


1- توبه119/،از خدا بپرهيزيد و با درستكاران باشيد.
2- همان.
3- ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف124/ مى گويد: «پس به پيروى از كسانى دستور داده كه در آيه ذكر شده اند و در اين ميان جهت خاصّى مورد نظر نبوده است.پس بايد در همۀ امور از آن ها پيروى كرد و اين مقتضى عصمت آن هاست،زيرا قبيح است به فرمان برى از فاسق يا كسى دستور دهند كه انجام فسق و تباهى از او دور نيست و جز آن ها عصمت،براى هيچ كس ثابت نگشته و براى ديگرى ادّعا نشده است،پس بايد به امامت آن ها قطعيت يافت و صفت واجب امامت را به آن ها اختصاص داد،بگذريم از اين كه هيچ كس ميان ادّعا به عصمت آن ها و امامت، تفاوتى قائل نشده است.»نويسنده نظير همين سخن را در كشف المراد397/ دارد. ابن بطريق در خصائص239/ مى گويد: «خداوند تبارك و تعالى براى هر آن كه در اين امر وارد آيد وجود ايمان و امر او به تقوى را اثبات كرده است و سپس روشن ساخته است كه ايمان و تقوى سودى ندارد مگر آن كه با او باشند و اين دليل آن است كه ولاء حضرت(علیه السلام)، پاك كنندۀ اعمال است هر چند اعمال صالحه باشد و اين كه چنين اعمالى با همۀ شايستگى،جز با ولاء حضرتش(علیه السلام)و همراه بودن با ايشان،پذيرفته نيفتد.سپس خداوند روشن مى فرمايد كه ولاء حضرت(علیه السلام)و پيروى از او و همراهى با ايشان،همان قدر واجب است كه براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،و مقام كبريايى،در وجوب امر به پيروى،ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)تفاوتى ننهاده است.» ابن شهرآشوب همچنان كه در بحار الانوار 409/35-408 آمده است مى گويد: «متكلّمان گفته اند:از دلايل امامت على(علیه السلام)يكى نيز همين آيۀ شريفه است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ ،و ما اين ويژگى را در على(علیه السلام)يافتيم به سبب اين فرمودۀ پروردگار: وَ الصّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ ،يعنى جنگ،و أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ،و لذا اجماع حاصل شده است كه على(علیه السلام)در امامت از ديگرى شايسته تر است،زيرا هرگز از يورشى نگريخت چنان كه ديگران از مواضع خود گريختند.» علاّمۀ مجلسى در اربعين388/ مى گويد: «چگونگى استدلال به اين آيه،آن است كه خداوند به همۀ مؤمنان دستور مى دهد با صادقان باشند و روشن است كه مقصود آن نيست پيكرشان با ايشان باشد بلكه مفهوم،لزوم پيروى از شيوه،عقايد،اقوال و افعال آن هاست،و باز روشن است كه خداوند دستور به پيروى از كسى نمى دهد كه مى داند فسق و گناه از او سر مى زند-و حال آن كه از ارتكاب تباهى و گناه باز مى دارد-پس ناگزير بايد اين گروه معصوم باشند و در امرى خطا نكنند تا در همۀ امور،پيروى از آن ها واجب گردد.نيز امّت،اجماع دارد كه خطاب قرآن،عام است و همۀ زمان ها را در بر مى گيرد و اختصاص به زمانى خاص ندارد،پس ناگزير بايد در هر زمان، معصومى در ميان باشد كه امور مؤمنان هر زمان با وجود آنان سامان يابد. او در همين مأخذ390/ مى گويد: «اين سخن پروردگار: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ امر به تقواى ايشان دارد و اين امر كسى را در بر مى گيرد كه متّقى بودن او صحيح باشد و اين مى تواند در بارۀ كسى باشد كه جايز الخطاست،پس آيه،دليل آن خواهد بود كه بايد شخص جايز الخطا از كسى پيروى كند كه عصمت او واجب است و اين ها همان كسانى هستند كه خداوند حكم به صداقت آن ها كرده است و ترتّب حكم در اين آيه،دليل آن است كه بايد جايز الخطا از چنين كسى پيروى كند تا مانع از خطاى جايز الخطا گردد و اين مفهوم در همۀ زمان ها هست، پس حصول آن در همۀ زمان ها واجب مى گردد.» او در همين مأخذ391/ در پاسخ به فخر الدّين رازى كه«صادقين»را همۀ امّت مى داند نه چند شخص مشخّص،مى گويد: «منظور از صادق»يا صادق به طور كلّى است كه مصداق آن همۀ مسلمانان است و آنها ناگزير يا در كلمۀ توحيد،صادق هستند يا در همۀ سخنان و ممكن نيست شكل نخست،مقصود باشد،چرا كه لازم مى آيد مسلمانان،هر يك از ديگرى پيروى كند كه اين،همان ظاهر عموم جمع محلّى به«ال»است.پس شكل دوم تعيّن مى يابد كه همان لازم العصمة است،و امّا آن چه موجب شده«صادقين»به شكل جمع به كار رود اين است كه آن ها جمعا كاذب نيستند،و اين سخنى است كه حتّى بيسوادى احتمال آن را نمى دهد و زبان عرب هرگز با آن مأنوس نبوده است.» مانند اين سخن را شيخ مفيد گفته كه در بحار 419/35 از او نقل گرديده است. شيخ مفيد،چنان كه در بحار الانوار 420/35 از او نقل شده است پس از اشاره به اين سخن پروردگار: لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ ...تا أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ [بقره177/؛]مى گويد: «مفهوم دريافتى از اين دو آيه،آن است كه از صادقانى پيروى كنيد كه با دارا بودن ويژگى هايى كه آن ها را در ايشان برشمرديم بحق مى توان آن ها را«صادقين»ناميد و ما در ميان اصحاب رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)كسى را جز امير المؤمنين(علیه السلام)نمى يابيم كه اين ويژگى ها در او جمع باشد،پس لزوما او همان كسى است كه در اين آيه،منظور نظر پروردگار است و در آيه به پيروى از او و همراهى با او در مقتضيات دينى دستور داده شده است.» او سپس همخوانى آن چه را در آيه آمده با رفتار امير المؤمنين(علیه السلام)به تفصيل بيان مى كند.بنگريد به همين مأخذ423/-420. شيخ مظفّر در دلائل الصدق 217/2-215 مى گويد: «اين دليل وجود معصومى است كه پيروى از او در هر زمان،ضرورى است.اين معصوم محمّد(صلی الله علیه و آله) بوده است در زمان خود و على(علیه السلام)و امامان طاهر،پس از اين دو بوده اند در زمان خود،چنان كه اين اقتضاى واژۀ«صادقين»است به صيغۀ جمع.روايت هاى پيش گفته اختصاص بدان دارند كه بايد به سبب تمام شدن زمان وجوب پيروى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،از على(علیه السلام)پيروى كرد كه نخستين و اصل امامان است و وجوب پيروى از آن ها فرع وجوب پيروى از اوست..و ما پيروان امام زمان خود هستيم با اعتراف به امامت او و عمل به احكامش اگر چه سعادت حضور در كنار او و ديدار سيماى درخشانش را نيافته ايم.»بنگريد به:حق اليقين 266/1-263.

ص: 356

ص: 357

در بارۀ اين آيۀ مباركه: اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً (1)-ابن عبّاس مى گويد:اين آيه در حق على(علیه السلام)نازل شده است.او چهار درهم داشت كه يك درهم را در شب و يك درهم را در روز و يك درهم را پنهانى و يك درهم را آشكار صدقه داد (2).- در بارۀ آيۀ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ، (3)- هيچ كس جز امير المؤمنين(علیه السلام)-نه پيش از او و نه پس از او-بدان عمل نكرده است (4).- اين آيه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ ، (5)(6)در حقّ على(علیه السلام)».

ص: 358


1- بقره274/؛كسانى كه شب و روز در نهان و آشكار اموالشان را انفاق مى كنند.
2- همان.
3- مجادله12/؛اى كسانى كه ايمان آورده ايد،چون مى خواهيد كه با پيامبر نجوا كنيد پيش از نجوا كردنتان صدقه بدهيد.
4- همان.
5- مائده55/؛جز اين نيست كه دوست شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنان كه در ركوعند انفاق مى كنند،و هر كه با خدا و پيامبر او و مؤمنان دوستى كند بداند كه پيروزمندان، گروه خدايند.
6- ابن بطريق در خصائص216/ در بيان اين آيۀ شريفه: أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ مى گويد: «كسى كه حزب خدا باشد و خداوند خبر داده باشد كه حزب او رستگارانند بايد از او پيروى كرد تا الگو از رستگاران باشد،و در اين سخن،بيش ترين هشدار است در ضرورت پيروى از او.».

نازل شده است،زيرا در حالت ركوع،انگشترش را صدقه داد (1).- در بارۀ آيۀ شريفۀ: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ ، (2)-على(علیه السلام) مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه او را به سينۀ خود تكيه داده بودم فرمود:اى على!آيا اين سخن پروردگار را شنيده اى كه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ...الآية»؟مقصود از اين آيه تو و شيعيان توست و وعده گاه من با شما حوض كوثر است.آن گاه كه امّت ها براى محاسبه آورده شوند شما در حالى فرا خوانده مى شويد كه پيشانى سپيدان حجله نشين هستيد (3)(4).5.

ص: 359


1- همان.
2- بيّنه7/؛كسانى كه ايمان آورده اند و كار شايسته كرده اند آن ها بهترين مردمانند.
3- همان.
4- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 71/2 مى گويد: «اينك كه على(علیه السلام)بر مبناى عموميت لفظ،بهترين مردم است بايد غير او را ترك گفت و به كس ديگرى تكيه نكرد،زيرا همگان بدو نيازمندند،و حال كه عمل به دين اسلام،جز به تنفيذ آن حاصل نيايد كه آن نيز موكول به يارى و پشتيبانى حضرت(علیه السلام)است و اوست كه موجب رهايى خرد و كلان از عذاب دوزخ شمرده مى شود پس پاداش او بيش تر و فضيلتش كامل تر است و انسان خيّر،كسى است كه پاداش بيش ترى به چنگ آورد،چرا كه با شور بيش ترى به انجام اعمال خير مى پردازد.» ابن بطريق در خصائص227/-226 مى گويد: «از همين جمله است اين سخن پروردگار: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ ،كه خاصّ حضرت(علیه السلام)و شيعيان اوست آن هم بر پايۀ سخن كسى كه نه از سر هوى و هوس كه از روى وحى سخن مى گويد.پس بايد تنها او را در نظر داشت و دوستى امّت نسبت به او واجب است،زيرا او ولىّ ايشان است و بهترين مردمان،و منزلتش بر همه فزونى دارد و بر همۀ خلايق از برترى بهره مند است.اين سخن،در بردارندۀ تشويق و هشدار است در وجوب پيروى بى حد و مرز از حضرت(علیه السلام)كه خود،نشانه هايى دارد براى ژرف انديشان.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 212/2 مى گويد: «بدون ترديد منظور از شيعۀ على(علیه السلام)،پيروان او هستند و اگر خلفاى سه گانه،پيروان او بوده اند مطلوب ما حاصل است و اگر پيروان او نبوده اند و چنان چه قوم پنداشته اند پيشوايان او بوده اند ديگر شيعۀ على و بهترين مردمان نخواهند بود و با عقل،همخوانى ندارد كه آن ها پيشوايان على بوده باشند،و اين آيۀ شريفه بهترين دليل در امامت اوست.» بنگريد به:بحار الانوار 345/35.

اين آيۀ شريفه: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ ، (1)-در حق على و فاطمه و حسن و حسين-عليهم السّلام-نازل شده است (2).- در بارۀ آيۀ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ (3)-گفته شده كه:اسلام با شمشير على(علیه السلام)سامان يافت (4).-ن.

ص: 360


1- آل عمران61/،از آن پس كه به آگاهى رسيده اى،هر كس كه در بارۀ او با تو مجادله كند،بگو:بياييد تا حاضر آوريم،ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود.آنگاه دعا و تضرّع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.
2- همان.
3- فتح29/؛و بر پاهاى خود بايستد.
4- همان.

اسماء بنت عميس و ابن عبّاس در بارۀ آيۀ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ (1)-گفته اند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله) شنيديم كه مى فرمود:صالح المؤمنين،على بن ابى طالب(علیه السلام) (2)-است (3).».

ص: 361


1- تحريم4/؛و مؤمنان شايسته.
2- همان.
3- مصنّف در كشف المراد418/ مى گويد: مفسّران،اتّفاق نظر دارند كه مقصود از صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ على(علیه السلام)است و مولى در اين آيه،همان ياور است،زيرا قدر مشترك ميان خدا و جبرئيل مى باشد و حضرت(علیه السلام)در مقام سوم قرار گرفته است و كلمۀ «مولى»در هر سه مورد در اين سخن پروردگار إِنَّ اللّهَ هُوَ مولاه حصر يافته است.» علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 287/1 در بيان مفهوم «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» مى گويد: «مقصود از آن«اصلح»است.پس اينك كه على(علیه السلام)،اصلح است مقدّم داشتن او به صواب،نزديك تر است،و از آن جا كه كفۀ فضيلت او سنگين تر است پس اعتقاد به امامت او پرسودتر خواهد بود.»علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 32/36-31 مى گويد: «اينك كه بنا به نقل خاصّ و عامّ و به طرق گوناگون دانستيد كه مقصود از«صالح المؤمنين»در اين آيه، امير المؤمنين(علیه السلام)است و چنان كه سيّد مرتضى-رحمه اللّه-گفته،شيعيان در آن اجماع دارند پس برترى حضرت(علیه السلام)از دو روى ثابت مى گردد: اوّل:روا نيست خداوند پس از ذكر نام خود و جبرئيل(علیه السلام)،از كسى خبر دهد كه پس از همداستانى همه عليه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدو يارى رساند مگر آن كه اين كس نيرومندترين فرد در يارى رساندن به پيامبر(صلی الله علیه و آله)و نفوذ ناپذيرترين رزمنده در دفاع از حضرت(صلی الله علیه و آله)باشد.آيا چنين نيست كه اگر حكومت سلطانى از سوى برخى دشمنان ستيزه گرش با تهديد رو به رو شود مى گويد:در من طمع نكنيد و پيش خود سخن از چيرگى بر من مگوييد،زيرا فلان و بهمان ياران من هستند.او در اين هنگام از كسانى نام مى برد كه بيش ترين يارى را بدو مى رسانند و در دلاورى پرآوازه اند و براى اين سلطان،نيكو پدافند مى كنند و يارى جانانه اى بدو مى رسانند و اين خود دليل آن است كه على(علیه السلام)دلاورترين يار و ياور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بوده است. دوم:اين سخن پروردگار:«صالح المؤمنين»دلالت بر اين دارد كه حضرت(علیه السلام)بنا به عرف و استعمال،از همگان اصلح است،زيرا هر گاه كسى بگويد:فلانى دانشمند مردم خود و زاهد شهروندان خويش است تنها اين مفهوم از سخن او دريافت مى شود كه اين شخص داناترين و زاهدترين آن هاست.پس اينك كه برترى حضرت(علیه السلام)به اين دو دليل به اثبات رسيد ثابت مى گردد كه روا نخواهد بود ديگرى را بر او پيشى داشت. زيرا قبيح است مفضول،پيش داشته شود.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق230/ مى گويد: «اينك كه دانستيد منظور از«صالح المؤمنين»يگانه ترين آن هاست در شايستگى،خواهيد دانست كه حضرت(علیه السلام)شايسته ترين فرد است به امامت،زيرا امامت،منزلتى دينى است كه لياقت آن را ندارد مگر كسى كه در يارى رساندن صالح ترين و نيرومندترين باشد.» او در بيان«ان تظاهرا»در آيۀ شريفه مى گويد: «خداوند در اين آيه مى خواهد دو زن پيامبر[عائشه و حفصه]را بيم دهد.بار خدايا!اين دو چه قدر به سرور پيامبران(صلی الله علیه و آله)آزار رساندند و چه نيرنگ هاى بزرگى به كار زدند تا جايى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى بازداشتن آن ها مجبور شد با نصرت خدا و جبرئيل و على-كه در يارى رساندن به پيامبر،سرزنش سرزنشگران را به هيچ نمى انگاشت-تهديدشان كند،در صورتى هم كه بر صبر آن ها اعتماد ورزيم همۀ فرشتگان پشتيبان حضرت(صلی الله علیه و آله)خواهند بود و آدمى از نفرين اين جمع كثير در امان نخواهد ماند.چه بزرگ بوده نابكارى اين دو تا آن جا كه خداوند دو زن نوح و لوط را براى آنان مثال آورده است.پس درنگ كن و به شگفت آى!!.».

در بارۀ اين آيۀ كريمه: وَ جَنّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ (1)-،از جابر بن عبد اللّه رسيده است كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده است كه فرمود:مردم از درختان گوناگونند و من و تو اى على از يك درختيم،و سپس اين آيه را تلاوت (2)-فرمود (3).».

ص: 362


1- رعد4/؛و باغ هاى انگور و كشتزارها و نخل هايى كه دو تنه از يك ريشه رسته است يا يك تنه از يك ريشه و همه به يك آب سيراب مى شوند.
2- همان.
3- ابن بطريق در خصائص254/ مى گويد: «از آن جمله اين كه آن ها از يك درخت بوده اند و مردم از درختان گوناگون،و اگر اين دو-على(علیه السلام)و پيامبر(صلی الله علیه و آله)-از يك درخت بوده باشند در آفرينش،همسانند،زيرا از يك ريشه اند و در وجوب فرمان برى و ولاء برابر خواهند بود،چه،خداوند مى فرمايد: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا و پيش تر گفتيم كه اين آيه به حضرت(علیه السلام)اختصاص دارد،و اگر كسى در وجوب ولاء امّت همچون پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد و چونان او در آفرينش،بايد در همۀ موارد مانند او باشد مگر نبوّت كه استثنا شده است،و در اين باره،هيچ يك از مردمان،همانند او نيستند.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 180/36 پس از بيان اين آيه و اين فرمودۀ پروردگار: إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ [نحل90/؛]و خبر نزول اين دو آيه در حق على(علیه السلام)مى گويد: «اين دو از لايه هاى درونى اين دو آيه هستند و دلالت بر آن دارند كه نيروى اسلام در پرتو وجود على(علیه السلام)بوده است و اين كه او و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در برخوردارى از فضايل همچون نوزادان«دوقلو»در نهايت اختصاص و اشتراك بوده اند،و همين كافى است براى فضل او در دليل عدم جواز مقدّم داشتن ديگرى بر او نزد هر آن كس كه بويى از ايمان برده است.» سيّد حامد حسين در خلاصة عبقات الانوار 280/5 مى گويد: «اين حديث،حديث نور را تأييد و صحّت آن را اثبات مى كند و بر وجوب پيروى از على(علیه السلام)و اعتقاد به امامت او دلالت دارد.» او در همين مأخذ281/ پيرامون جمع اين خبر و حديث مدينة العلم مى گويد: «اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)حديث شجره و حديث مدينة العلم را در يك سياق آورده حاكى از آن است«باب مدينة العلم»بودن حضرت(علیه السلام)شاخه اى است از«فرع الشجرة»بودن ايشان،و دلالت حديث شجره، همچون حديث نور،اقتضاى عالم تر بودن على(علیه السلام)را دارد.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 249/2-248 مى گويد: «خداوند سبحان با بيان آن،مثلى آورد براى فضيلت پيامبر و امير المؤمنين بر مردمان ديگر،اگر چه اصلى يگانه دارند...زيرا اگر بر مشاركت على(علیه السلام)با پيامبر(صلی الله علیه و آله)و برترى بر مردم دلالت دارد،پس او را بايد بهترين و شايسته ترين آن ها دانست در رسيدن به خلافت و زيبنده ترين ايشان به امامت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)، كه اين همان مدّعاست.».

در بارۀ اين آيۀ كريمه: يَوْمَ لا يُخْزِي اللّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ (1)-ابن عبّاس مى گويد:د.

ص: 363


1- تحريم8/؛روزى كه خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)و كسانى را كه با او ايمان آوردند خوار نمى كند.

نخستين كسى كه از ديباى بهشتى پوشيده مى شود ابراهيم است به سبب دوستى اش با خداوند عزّ و جلّ،و پس از او محمّد(صلی الله علیه و آله)،زيرا كه برگزيدۀ خداست و سپس على كه در ميان اين دو به شادى به بهشت برده مى شود.ابن عبّاس سپس اين آيه را خواند و گفت:

مقصود على(علیه السلام)و ياران (1)-اوست (2).

اين آيۀ شريفه: وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً » (3)-در حق على،فاطمه،حسن و حسين-عليهم السّلام-نازل شده است (4).- اين آيه: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ (5)-در حق على(علیه السلام)نازل شده است (6)(7).».

ص: 364


1- همان.
2- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 350/35 پس از آوردن اين خبر مى گويد: «اين خبر،حاكى از نيروى ايمان و والايى مقام او در رستخيز است و اين كه مؤمن نيست مگر كسى كه از حضرت(علیه السلام)پيروى كند و در شمار ياران او باشد،و اين فضيلتى است كه اگر در كنار فضايل ديگر نهاده شود مانع مى گردد ديگرى بر او پيشى داشته شود گرچه در نگاه شخص منصف به تنهايى نيز كافى است.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 208/2 مى گويد: «منظور از«الّذين آمنوا»در اين آيه،على(علیه السلام)و ياران اوست و مراد از ياران او،پيروان اوست و لذا نام شريف او در كنار آن ها آمده است،و خلفاى سه گانه در اين جمع،جاى نمى گيرند،زيرا چنان كه قوم مى پندارند آن ها پيشوايان على(علیه السلام)بوده اند و لذا آيه آن ها را در برنمى گيرد،پس فضل و امامت على(علیه السلام)تعيّن مى يابد و اين در حالى است كه مفهوم كمترينۀ روايت دليل آن است كه على(علیه السلام)جلودار و رئيس مؤمنان است.».
3- انسان8/؛و با دوستى او،مسكين و يتيم و اسير را اطعام مى كنند.
4- همان.
5- احزاب23/؛مردان مؤمنى كه بر پيمان خود با خدا راستى ورزيدند.
6- همان.
7- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 250/2 مى گويد: «اين دليل امامت اوست،زيرا مقتضاى مفهوم توصيف مردان به«صدقوا»اين است كه ديگران با خدا پيمان نبسته اند يا به پيمان خود وفا نكرده اند.پس ايشان مؤمنان خاص و برگزيدگان ايشانند.چه،تنها آن ها به اين فضيلت نسبت داده شده اند كه حكايت دارد از فزونى معرفت آن ها و ذوب شدن در ذات الهى،و ترديدى نيست كه على(علیه السلام)در ميان خواص،خاص است،و در اين صورت به سبب افضليتش،شايسته ترين مردم به امامت است،به ويژه آن كه صداقت در پيمان،پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او اختصاص دارد و بر اين اساس ديگر كسى جز او صلاحيت امامت نخواهد داشت.».

نيز اين آيات در حق على(علیه السلام)نازل شده است: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا (1).- أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي (2).- أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ (3)- على(علیه السلام)مى گويد:هنگامى كه اين آيه نازل شد: الم، أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ (4)-،عرض كردم يا رسول اللّه!اين فتنه كدام است؟فرمود:اى على!فتنه براى تو كه تو مورد خصومتى،پس براى خصومت آماده باش (5)(6).».

ص: 365


1- فاطر32/؛سپس كتاب را به بندگانى از خود به ارث نهاديم كه برگزيديمشان.
2- يوسف108/؛من و كسانى كه پيروى ام كنند.
3- رعد19/؛آيا كسى كه مى داند آن چه بر تو از خدايت نازل شده،حق است.
4- عنكبوت2/؛الف،لام،ميم.آيا مردم گمان كرده اند همين كافى است كه بگويند ايمان آورديم و مورد امتحان قرار نمى گيرند؟.
5- همان 317/1-316.
6- مصنف اين خبر را در نهج الحق آورده است،و شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 257/2-256 در توضيح آن مى گويد: «به طور كلّى اين روايت،دلالت دارد بر آن كه مقصود از اين آيه على(علیه السلام)است،و محبّت مؤمنان نسبت به او افراد ثابت الايمان را از ديگران و تأييدكنندۀ او را از تكذيب كننده اش جدا مى كند.هر كه بر ايمان در امامت او پايدار بود به حقيقت مؤمن است و هر كه از آن روى برتافت ايمانى عاريتى و دروغين دارد و گواه آن همين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه فرمود:«تو مورد دشمنى هستى پس براى دشمنى آماده شو»،و دشمنى ميان او و قومش خاستگاهى جز امامت حضرت(علیه السلام)نداشت.».

على(علیه السلام)مى فرمايد:مقصود از آيۀ: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا (1)-ما هستيم (2).

امام باقر(علیه السلام) (3)-در بارۀ آيۀ: وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدى (4)-مى فرمايد:اين آيه در«امر على(علیه السلام)نازل شده است (5).

هم ايشان(علیه السلام)مى فرمايد: (6)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آيۀ: وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ ، (7)- (8)فرموده است:مقصود من هستم و على بن ابى طالب[و خاندان من]كه پيروى ام».

ص: 366


1- فاطر32/؛سپس كتاب را به بندگانى از خود به ارث نهاديم كه برگزيديمشان.
2- شيخ مظفّر در دلائل الصدق 353/2 مى گويد: «در اين هنگام آيه دلالت بر امامت حضرت(علیه السلام)دارد،چرا كه حاكى از عصمتى است كه شرط امامت است و بنا به اجماع،در ميان صحابه،معصومى جز حضرت(علیه السلام)نيست و از سويى به ارث بردن كتاب با گزينش در شأن جانشينان انبياست و بر همين اساس،على(علیه السلام)خليفه و امام خواهد بود.».
3- همان.
4- محمّد32/؛و با آن كه راه هدايت بر ايشان آشكار شده بود با پيامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت ورزيدند.
5- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 259/2 مى گويد: «از«امر»على(علیه السلام)جز خلافت او فهميده نمى شود و آن آشكارترين امرى است كه در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پس از او دشوارى ها بر سر آن رخ نمود.يك بار گمراهى به او نسبت دادند و بار ديگر هذيان گويى و بار سوم اين سخن حارث بن نعمان فهرى را كه:خدايا!اگر آن چه محمّد مى گويد حق است بر ما از آسمان،سنگ بباران.و چهارم آن بيعت سقيفه و پنجم وادار كردن او به بيعت و دشوارى ها ديگر در زمان حيات و مرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه در«امر»على(علیه السلام)پيش آمد.».
6- محمّد32/؛و با آن كه راه هدايت برايشان آشكار شده بود با پيامبر(صلی الله علیه و آله)مخالفت ورزيدند.
7- هود3/؛و هر شايستۀ انعامى را نعمت دهد.
8- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 261/2-260 مى گويد: «مقصود از اين آيۀ شريفه يا آن است كه خداوند اين نعمت را بر مردم ارزانى داشته كه فضل و شناخت بديشان ارمغان كرده است و برخى را بر برخى برترى داده است،يا مقصود چنين است كه به هر با فضلى پاداش فضلش داده مى شود؛يعنى پاداش او بر حسب كم و زيادى تلاش و داشتن اخلاص،كه در اين هنگام مفهوم نازل شدن آن در حق على(علیه السلام)،اعلان اين حقيقت است كه او ذاتا يا جزءا فاضل است و فاضل در هر يك از اين دو به امامت شايسته تر خواهد بود.در صورتى كه فاضل ذاتى باشد نيازى به توضيح نيست و مسأله از روشنى كامل برخوردار است و در صورت دوم از اين رو خواهد بود كه افزايش پاداش فرع فراوانى تلاش و داشتن اخلاصى است كه هر دو از فضل ذاتى بر مى خيزند-و اين چنان است كه بدان اشارت رفت-.».

مى كنند (1)(2).

اين آيۀ شريفه: أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ (3)(4)در حق على بن».

ص: 367


1- همان.
2- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 254/2 مى گويد: «دليل اختصاص امير المؤمنين(علیه السلام)به اين آيه،نزول آيۀ بيست و يكم سورۀ انفال مى باشد كه قبلا نازل شده است: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ،و همه مى دانيم كه دعوت همراه با بينش و كمال پيروى از پيامبر در سخن و رفتار،دو عامل انتشار دعوت به دين هستند آن گونه كه خدا مى خواهد. پس آن كه پيروى كامل كند و دعوتگرى باشد بر پايۀ بينش به منصب پيامبر(صلی الله علیه و آله)،شايسته تر و به جانشينى او زيبنده تر است،به ويژه اگر پيروى مطلق،مقتضى ثبوت عصمت و موصوف شدن به اوصاف پسنديده اى همچون علم،حلم و نظاير آن است كه از امام،انتظار مى رود و در اين صورت،امير المؤمنين(علیه السلام)،همان امام خواهد بود.»بنگريد به بحار الانوار 54/36.
3- رعد19/،آيا كسى كه مى داند آن چه از خدايت بر تو نازل مى شود،حقّ است.
4- شيخ مظفّر در دلائل الصدق 256/2-255 مى گويد: «اگر مراد از آيه او باشد ناگزير بايد مقصود از علم پيامبر اين باشد كه آن چه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل مى شود حق باشد،و اين همان علمى است كه نه ترديدى بدان راه مى يابد و نه وهمى بدان نفوذ مى كند،زيرا اين همان علمى است كه بدان ممتاز است و شايستگى ستايش بر آن مى يابد،و بدون شك هر يك از مردم كه نسبت به حق بودن شريعت نبوى يقين بيش ترى داشته باشد شايسته ترين آن ها خواهد بود در دست يافتن بدان و پاس داشتنش،چنان كه هر كس در داشتن يقين،همسنگ او نيست از نظر عقل و فضل از او پايين تر خواهد بود و لذا خداوند چنين كسى را كور خوانده است و در همين آيه مى فرمايد: أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمى إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ ،و پيش تر گفتيم كه امامت براى شخص مفضول با وجود شخص فاضل،زيبنده نيست و صحيح نيست شخصى كور،به هر روى امام باشد و مقصود از كور، اعم است از اين كه شخصى يقين نداشته باشد يا در يقينش كاستى داشته باشد كه شخص كم يقين نيز به طور كلّى كور شمرده مى شود.».

ابى طالب(علیه السلام)نازل شده است.

ابن عبّاس مى گويد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نازل نشد مگر آن كه على(علیه السلام)در رأس آن قرار داشت (1).- همو مى گويد: (2)-خداوند در قرآن يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نگفت مگر آن كه على(علیه السلام)در رأس آن قرار داشت.خداوند در آيه هايى از قرآن برخى از اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)را نكوهيده است،ولى على(علیه السلام)را جز به خير ياد نكرده و به ما دستور داده براى او استغفار كنيم.

از حذيفه نقل شده است كه:هميشه على(علیه السلام)،مغز و لبّ اين آيه بوده است (3).- امام كاظم(علیه السلام)به نقل از امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد:مقصود از آيۀ: فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اللّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ (4)-كسى است كه سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ على(علیه السلام)را رد؟.

ص: 368


1- همان.
2- همان.
3- همان.
4- زمر32/؛پس كيست ستمكارتر از آن كه بر خدا دروغ مى بندد و سخن راستى را كه بر او آمده است تكذيب مى كند.آيا كافران را در جهنّم جايگاهى نيست؟.

كند (1).- ابو رافع در بارۀ آيۀ: وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را با گروهى در پى ابو سفيان فرستاد و در راه باديه نشينى از خزاعه به آن ها برخورد و گفت:جماعت،بر شما بسيج شده اند،و آن ها گفتند:« حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ »،پس اين آيه نازل شد (3)(4).

ابن مسعود اين آيۀ شريفه را: وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ (5)-چنين مى خواند:« وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ بعلىّ بن ابى طالب وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً » (6)(7).».

ص: 369


1- همان.
2- آل عمران173/؛و گفتند:خدا ما را بسنده است و چه نيكو ياورى است،پس از جنگ بازگشتند در حالى كه نعمت و فضل خدا را به همراه داشتند و هيچ آسيبى به آن ها نرسيده بود.
3- همان.
4- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 263/2 مى گويد: «همان گونه كه مى بينيد اين واقعه دلالت دارد بر عمق توكّل امير المؤمنين(علیه السلام)و همراهان او و بينش درست آن ها و اين كه تهديد،تنها به ايمان آن ها افزود و از همين روى خداوند در قرآن كريم آن ها را ستوده است.و روشن است كه برترين ايشان على(علیه السلام)مى باشد كه منظور و اصل اين رويداد به شمار مى آيد،زيرا رئيس و جلودار آن ها بوده و به همين سبب،نخست به او نظر مى شود.».
5- احزاب25/؛و در كارزار،مؤمنان را خدا بسنده است.
6- همان.
7- ابن بطريق در خصائص 222-221 مى گويد: «از آن جا كه خداوند متعال در جنگ مؤمنان،وجود على(علیه السلام)را كافى دانسته است،پس حضرت(علیه السلام)در جنگ هاى خود در جايگاه هر مؤمنى قرار گرفته است،زيرا همسنگ همۀ مؤمنان است و كسى كه به امر الهى بپردازد و در جنگ،براى همۀ مؤمنان،بسنده باشد پس بايد او را بر همه امّت،مقدّم داشت،زيرا در بسندگى امر الهى در جايگاه امّت ايستاده است و اين مقامى است كه در ميان همۀ آحاد امّت،مانندى براى آن يافت نمى شود و اين نهايت درجۀ آگاهانيدن است در ضرورت پيروى از حضرت(علیه السلام)و كفايتى است براى يارى طلب و هدايتى براى بينش جو.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 26/36 مى گويد: «همين خود دلالت دارد بر اين كه حضرت(علیه السلام)دلاورترين فرد امّت و ياورترين شخص براى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بوده است و اين فضيلت بزرگى است كه مانع مى شود ديگرى را بر او مقدّم داشت.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 265/2 مى گويد: «ناگزير حضرت(علیه السلام)برترين و شايسته ترين آن هاست در رسيدن به امامت،و اين از فزونى دانش و معرفت و بينش كامل ايشان به دست مى آيد تا جايى كه استحقاق آن را يافت خداوند او را در كتاب مقدّس خود بستايد و چگونه براى جز او اين جايگاه،حاصل آيد.».

آيۀ: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (1)-،در شأن ولايت نازل شده است (2).- زيد بن على مى گويد:هنگامى كه جبرئيل(علیه السلام)،خبر ولايت را آورد پيامبر(صلی الله علیه و آله)غمگين شد و فرمود:مردم من تا همين اواخر در جاهليت مى زيستند.پس اين آيه نازل شد (3).

زرّ به نقل از عبد اللّه مى گويد:ما در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين آيه را چنين مى خوانديم:« يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ انّ عليّا مولى المؤمنين و إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ » (4).- انس به نقل از بريده در بارۀ آيۀ: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ (5)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين آيه را تلاوت كرد تا به كلمۀ«الأبصار»رسيد.پس مردى برخاست و گفت:يا رسول اللّه! اين خانه ها كدامند؟فرمود:خانۀ پيامبران.ابو بكر گفت:آيا اين خانه[يعنى خانۀ على و فاطمه]هم در شمار آن هاست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بله،از برجسته ترين اين خانه ها (6).-ن.

ص: 370


1- مائده67/؛اى رسول برسان آن چه را كه از سوى خدايت براى تو نازل شده است.
2- همان.
3- همان.
4- همان 319/1.
5- نور36/؛[آن نور]در خانه هايى است كه خدا رخصت داد ارجمندش دارند.
6- همان.

در بارۀ آيۀ كريمۀ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكُمْ (1)-گفته شده است:على(علیه السلام)به گروهى از صحابه،آهنگ آن كردند شهوت را به طور كلّى كنار نهند كه اين آيه نازل شد (2).- قتاده مى گويد:على(علیه السلام)همراه با گروهى از صحابه از جمله عثمان بن مظعون تصميم گرفتند از دنيا كناره گيرند و زن ها را ترك گويند و رهبانيت در پيش گيرند كه اين آيه فرود آمد (3).-ابن عبّاس مى گويد:آيه در حق على(علیه السلام)و اصحابش نازل شده است (4).- امام صادق(علیه السلام)روايت مى كند اين آيه: وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ (5)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است.ولايت حضرت(علیه السلام)بر ابراهيم(علیه السلام)عرضه شد و او عرض كرد:

بارخدايا!آن را در نسل من قرار ده و خداوند چنين كرد (6)(7).».

ص: 371


1- مائده78/؛اى كسانى كه ايمان آورده ايد رزق و روزى هاى حلال خدا را حرام نكنيد.
2- همان.
3- همان.
4- همان.
5- شعراء84/؛و ذكر جميل مرا بر زبان آيندگان جارى ساز.
6- همان مأخذ 320/1.
7- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 267/2-266 در بيان اين آيه مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)از دوروست: اوّل:اين كه آيه صراحت دارد در عرضۀ ولايت حضرت(علیه السلام)بر ابراهيم(علیه السلام)،و اين نيست مگر از براى آن كه ولايت او از قديم و حديث،مطلوب مقام كبريايى بوده است و اين بزرگ ترين دليل است بر فضل و امامت حضرت(علیه السلام).اين مفهوم را آيۀ 45 سورۀ زخرف تقويت مى كند كه: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا ،يعنى پيامبران(علیه السلام)بر پايۀ شهادتين و ولايت على(علیه السلام)برانگيخته شده اند،و نيز آيۀ 171 سورۀ اعراف آن را تأكيد مى كند كه: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ . دوم:دعاى ابراهيم(علیه السلام)كه آن را در نسل او قرار دهد آشكارترين سخن است در فضيلت،عمق ايمان و عظمت او نزد خداوند سبحان تا جايى كه افتخار و شرف ابراهيم(علیه السلام)به شمار مى آيد،و كسى كه چنين باشد ناگزير بايد سرور و امام امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)باشد.».

حبّه عرنى در بارۀ آيۀ: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى (1)- مى گويد:چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داد درهاى مسجد را ببندند بر جماعت،دشوار آمد.

حبّه گفت:در آن گاه به حمزة بن عبد المطلب مى نگريستم كه زير مخملى قرمز سر فرو برده بود و مى گريست و مى گفت:عمويت و ابو بكر و عمر و عبّاس را بيرون كردى و پسر عمويت را نگاه داشتى.در اين هنگام مردى گفت:در بالا بردن پسر عمويش از هيچ چيز كوتاهى نمى كند.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دانست كه اين سخن بر آن ها گران آمده است و نداى نماز جماعت سر داد و بر منبر شد و خطبه اى خواند كه هيچ كس تا آن روزگار از پيامبر(صلی الله علیه و آله)خطبه اى چنين بليغ در تحميد و توحيد نشنيده بود.پس چون از خطبه فارغ شد فرمود:اى مردم!نه من درها را بستم و نه من گشودم و نه من شما را بيرون كردم و نه من او را در كنار خود جاى دادم.و اين آيه را خواندم: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى تا إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (2).- ابن عبّاس در بارۀ آيۀ وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ (3)- مى گويد: إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ يعنى ابو جهل، إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا يعنى على(علیه السلام)و سلمان.

وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ (4) -على(علیه السلام)و سلمان هستند (5).».

ص: 372


1- نجم201/؛و ستاره آن گاه كه فرود آيد،يار شما نه گمراه شده و نه از روى هوى سخن مى گويد.
2- همان.
3- و العصر 201؛سوگند به زمان،همانا انسان البتّه در زيانكارى است مگر آن ها كه ايمان آوردند و شايسته عمل كردند.
4- توبه100/؛و پيشينيان و نخستينيان.
5- علاّمۀ مجلسى اين خبر را در بحار الانوار 334/35 به نقل از اين كتاب آورده و در توضيح آن مى گويد: «اگر پيشى گرفتن سلمان در آوردن اسلام مورد گفتگو قرار گيرد ممكن است مقصود از پيشى گرفتن او به حسب رتبه باشد نه به حسب زمان.يا گفته شود:او پيش از رسيدن به محضر پيامبر(صلی الله علیه و آله)مؤمن بوده است-چنان كه در باب احوال او گفته آمد-،همان گونه كه گفته شده:او به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد در حالى كه پيش از بعثت به حضرت(صلی الله علیه و آله)ايمان آورده بود،و در برخى كتب معتبر آمده است كه او واسطۀ نزديك كردن ابو بكر به پيامبر(صلی الله علیه و آله)در مكّه بود،و اين چنان است كه صاحب كتاب احقاق الحق بيان داشته است.».

وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ تا وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (1)-مى گويد در بارۀ كسانى است از جمله على(علیه السلام)و سلمان (2).- ابن عبّاس در بارۀ اين آيۀ قرآنى: وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ (3)-مى گويد:اين آيه در حق على(علیه السلام) نازل شده است (4)(5).».

ص: 373


1- حج35/ و 34؛و از آن چه روزى شان داديم انفاق مى كنند.
2- همان.
3- و العصر3/؛و يك ديگر را به شكيبايى سفارش مى كنند.
4- همان.
5- مصنف،اين خبر را در نهج الحق روايت كرده است.ابن روزبهان اين خبر را مورد اعتراض قرار داده و گفته كه صبر،تنها يك ويژگى از ميان ويژگى هاست و از نام ها نيست تا شخص مورد نظر باشد. علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 185/36-184 به اين شبهه پاسخ مى دهد: «پاسخ اين است كه چنين اعتراضى از بدفهمى پرسنده يا شدّت تعصّب او برمى خيزد.ظاهر آن اين است كه مقصود صبر بر دشوارى هاى ولايت است كه در اخبار گذشته بدان تصريح شده است،و اين دو وجه را در بر دارد: اوّل:اين كه مقصود از الّذين آمنوا امير المؤمنين(علیه السلام)باشد براى بزرگداشت و تجليل از ايشان،كه در اين صورت با خبر پيش گفته،همسو خواهد بود. دوم:اين كه تفسير«حقّ»باشد،يعنى حق،ولايت على(علیه السلام)را در نظر آورد.و اگر هم تفسير«صبر»باشد با هر دو وجه راست مى آيد.اوّل اين كه حضرت با كنايۀ به صبر ياد شده به سبب كمال حضرت(علیه السلام)در صبر كه در اين صورت عين اين وصف گشته است،و دوم اين كه مقصود از صبر،ولايت حضرت(علیه السلام)باشد كه جز با التزام به صبر كمال نيابد و لذا ولايت با كنايه،همراه گشته است و اين گونه كاربردها در كلام فصيح به ويژه در سخن مقام كبريايى دشوار نيست.» شيخ مظفّر در دلائل الصدق 269/2 مى گويد: «منظور ابن عبّاس از«تواصو بالصبر»على(علیه السلام)است،ولى نه بدين معنا كه على(علیه السلام)،خود صبر است-و اين كاملا وضوح دارد-و خداوند سبحان على(علیه السلام)را براى بزرگداشت و بيان كمال شكيبايى او به صيغۀ جمع،ياد كرده است و اين كه صبر او به مثابۀ صبر همۀ مؤمنانى است كه به حق سفارش مى كنند و اين به سبب شدّت التزام حضرت(علیه السلام)است نسبت به حق،كه هرگز از حضرت(علیه السلام)خلاف صبر ديده نمى شود؛ صبرى كه بايد آن را دو گونه دانست:صبر بر طاعت و صبر بر معصيت،و از همين روى حضرت(علیه السلام)برترين فرد امّت و معصوم و امام ايشان است.» ابن روزبهان به تأويل آيۀ الّذين آمنوا در خبر پيش گفته در بارۀ على(علیه السلام)و سلمان اشكال وارد مى كند و علاّمۀ مجلسى و شيخ مظفّر در دو مأخذ گذشته به او پاسخ داده اند.شيخ مظفّر در دلائل الصدق دو احتمال را مطرح مى كند و مى گويد: «بر اساس اين دو احتمال استثنا كردن على(علیه السلام)و سلمان دليلى است در برترى آن دو و عصمتشان در ميان امّت،و ترديدى نيست كه على(علیه السلام)بر سلمان برترى دارد و لذا امامت او تعيّن مى يابد.».

نعمان بن بشير در بارۀ آيۀ: إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ (1)مى گويد:شبى على(علیه السلام)اين آيه را تلاوت كرد و فرمود:«من از ايشان هستم»،و هنگامى كه نماز بر پا شد برخاست و گفت:« لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها .» (2)- (3)ابو سعيد در بارۀ آيۀ: وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ (4)-مى گويد:تو آن ها را در كينۀ نهفته در گفتارشان نسبت به على(علیه السلام)مى شناسى (5)(6).».

ص: 374


1- انبياء101/؛كسانى كه پيش از اين مقرّر كرده ايم كه به آن ها نيكويى كنيم،از جهنّم بركنارند.
2- همان.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 273/2 پيرامون دلالت اين آيه مى گويد: «دلالت اين آيه پيرامون آن چه در آيۀ گذشته بدان اشاره كرديم به آسانى دريافت مى شود.ما در آيۀ سى و دوم إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ [حجر47/؛دلائل 222/2-218]توضيح داديم كه مژده دادن به شخص معين در رسيدن به ارمغان وعده داده شده و در امان بودن از تهديد همراه با آگاهى او اقتضاى بشارت به عصمت او يا چيزى نظير آن دارد.در آن جا توضيح داديم كه خلفاى سه گانه و نظاير آن ها چنين نبوده اند.پس امير المؤمنين(علیه السلام)تنها معصومى است كه بر ديگران برترى دارد و لذا همو امام خواهد بود.».
4- محمّد30/،و از لحن سخن آن ها را البتّه خواهى شناخت.
5- همان 321/1-320.
6- ابن بطريق در خصائص126/ مى گويد: «منظور خداوند از اين سخن: فِي لَحْنِ الْقَوْلِ بغض نسبت به على(علیه السلام)است و به همين سبب پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:«جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز منافق به تو بغض نمى ورزد»،و كسى كه بغض نسبت به او نشانۀ نفاق و دوست داشتن او نشانۀ ايمان باشد نياز امّت به او آشكارتر و اهتمام او به ولايت، همه جانبه تر و گواه وضع او روشن تر از آوردن استدلال خواهد بود: إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ . علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 178/36 مى گويد: «كسى كه دوست داشتن او از پايه ها و نشانه هاى ايمان باشد جز پيامبر يا امام نخواهد بود كه اين نيز فضيلت بزرگى است كه از ميان صحابه،على(علیه السلام)بدان اختصاص يافته است و مقدّم داشتن ديگرى بر او مقدّم داشتن مفضول است،به ويژه آن كه اين فضيلت با فضايل ديگرى جمع شده است كه به شماره در نمى آيد-چنان كه آمد و خواهد آمد-.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 155/2 با اين سخن استدلال مى كند و چنين مى افزايد:«ملاك ايمان و نفاق،تنها حبّ و بغض نيست بلكه التزامات معمولى آن است كه عبارت است از اقرار به خلافت يا انكار آن كه بدان تصريح شده است.پس هر كه بدو بغض ورزد معمولا چنين است كه امامت او را انكار كرده است و هر كه اين بغض را ايمان بنماياند منافق است و هر كه او را دوست بدارد به امامت او باور دارد.».

على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها (1)-مى فرمايد:منظور از«حسنة» حبّ ما اهل بيت و منظور از«سيّئة»بغض ما اهل بيت است و هر كه آن را داشته باشد خداوند او را به چهره در آتش افكند (2)(3).».

ص: 375


1- انعام160/؛هر كه حسنه اى به جاى آورد ده برابرش از آن او خواهد بود.
2- همان 321/1.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 276/2-275 پس از بيان برخى اخبار در اين باره مى گويد: «نيز دلالت بر مطلوب ما دارد هم پيوندى ميان دوستى على و دوستى خدا و رسول و هم پيوندى ميان بغض و بغض آن ها.پس چگونه مى شود منظور،بيان امامت على(علیه السلام)نباشد و حال آن كه قرآن كريم از ضرورت دوستى او و حرمت بغضش سخن گفته است و اين سخن،بارها نزول يافته و دوستى او به «حسنه»و دشمنى او به«سيّئة»تعبير شده است و سنّت نبوى نيز آكنده از اين دو مفهوم است.».

امام باقر(علیه السلام)در بارۀ آيۀ كريمۀ: فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ (1)-مى فرمايد:مقصود از آن على(علیه السلام) (2)-است (3).

امام باقر(علیه السلام)در بارۀ اين آيه: إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ (4)-مى فرمايد:شما را به ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)فرا مى خواند (5)(6).2.

ص: 376


1- اعراف44/؛آن گاه آواز دهنده اى در آن ميان آواز دهد.
2- همان.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 277/2 روايتى را از امير المؤمنين(علیه السلام)نقل مى كند كه فرموده است:«نفرين خدا بر ستمگران»يعنى:كسانى كه ولايت مرا تكذيب كردند و حقّم را ناچيز شمردند.او سپس در توضيح اين آيه و اين خبر مى گويد: «دلالت اين آيه بر مطلوب،آشكار است،زيرا مقصود از ستمگران يا مطلق سركشان است كه در اين هنگام ناگزير بايد مؤذّن،معصوم باشد،چه،صحيح نيست سركشى نداى نفرين سركشان سر دهد،و اگر معصومى باشد تنها و بى نظير،همان امام خواهد بود،زيرا چنان كه گفته آمد عصمت،شرط امامت است،و دور مى نمايد نداى نفرين،هر سركشى را در برگيرد،و يا مقصود از ستمگران،مرتكبان گناهان كبيره همچون كفر و نفاق است كه بغض به على هم از جملۀ آن هاست-چنان كه گفته شد-،و بدون ترديد هر يك از مردم كه دشمنى به او موجب نفرين گردد و چنين كسى به روز رستخيز در برابر همگان چنين ندايى را سر دهد همو امام حق است و منادى بودن او خود دليلى است بر فضل و برترى او به امّت و شخص افضل،همان امام خواهد بود.گواه دلالت آيه بر امامت،خبر آخرين است كه مقصود از ولايت در آن،امامت است،زيرا تكذيب،بدان تعلّق مى گيرد نه به حبّ و دوستى،و به مقتضاى اطلاق ولايت در حديث،ديگر تفاوتى نخواهد بود ميان كسى كه امامت او را مطلقا تكذيب كند يا در زمانى خاص.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 65/36 در بيان اين آيه و اين سخن پروردگار: طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ [رعد29/؛]و بازگشت آن دو به على(علیه السلام)مى گويد: «همين دو كافى است در فضل و استحقاق او از براى تقديم به آدميانى نادان،فرومايه،خشن و ناكس،و خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.».
4- انفال24/؛آن گاه شما را به آن چه زنده تان مى گرداند فرا مى خواند.
5- همان.
6- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 186/36 مى گويد: «اگر مقصود از ولايت،خلافت است-چنان كه به نظر مى رسد-آيه،دلالت دارد بر وجوب فرمان برى از او و اعتقاد به خلافتش،و اگر مقصود يارى و محبّت بدوست باز هم دلالت بر امامت او دارد،زيرا وجوب محبّت و يارى بدو و اين كه اين دو عامل از عواملى است كه زندگى جاودانۀ معنوى انسان را زنده مى كند به همراه تهديد و بيم دادن بر ترك آن،دلالت دارد بر فضيلت سترگى كه به امام اختصاص دارد و بر اين پايه -چنان كه بارها گفته شد-جايز نيست كسى ديگر بر او مقدّم داشته شود. شيخ مظفّر مانند همين مفهوم را آورده است.بنگريد به:دلائل الصّدق 278/2.

جابر بن عبد اللّه در بارۀ آيۀ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (1)-مى گويد:نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله) نشسته بوديم و اصحاب پيرامون بهشت گفتگو مى كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نخستين كسى كه به بهشت درآيد على بن ابى طالب است.ابو دجانه انصارى گفت:يا رسول اللّه!به ما گفته اى كه بهشت بر پيامبران حرام است تا آن كه تو بدان درآيى و بر امّت هاى ديگر، حرام تا امّت تو بدان درآيد.فرمود:آرى،يا ابا دجانه.آيا نمى دانى كه خداوند درفشى از نور و ستونى از ياقوت دارد كه بر آن نور نوشته شده است: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،محمّد رسولى[آل] محمّد خير البريّة،صاحب اللّواء امام القيامة و با دست خود بر دوش على بن ابى طالب زد.

او مى گويد:با اين خبر،پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را شاد كرد و على(علیه السلام)فرمود:سپاس خداى را كه به ما در پرتو وجود تو بزرگى و شرافت بخشيد.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى على!مژده ات باد،بنده اى نيست كه به دوستى تو منتسب باشد مگر آن كه خداوند او را در روز رستخيز با ما برمى انگيزاند و سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين آيۀ شريفه را تلاوت فرمود:

فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (2) (3) .».

ص: 377


1- قمر55/؛در جايگاه صدقى،نزد سلطانى با قدرت.
2- قمر55/.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 280/2-279 مى گويد: «چگونگى دلالت آن بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)اين است كه خداوند از او با صيغۀ جمع ياد كرده و فرموده است:« إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّاتٍ وَ نَهَرٍ فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ »،و اين دليل آن است كه على(علیه السلام)به مثابۀ همۀ پرهيزگاران است،زيرا جان مايه و زير ساز تقوا به شمار مى آيد.او بزرگ ترين و برترين فرد امّت است و لذا امام خواهد بود.نيز اين آيه،شخص على(علیه السلام)را به بهشت مژده مى دهد و او از اين نكته آگاه بود،زيرا علم كتاب نزد اوست،و پيش تر گفته شد كه همين اقتضاى عصمت و برترى او به ديگران را دارد و بر همين اساس امام خواهد بود. او پس از نقل حديثى كه مصنف در متن كتاب آورده است-در كنار خبرى ديگر-مى گويد: «از آغاز اين دو حديث چنين به دست مى آيد كه دوست داشتن پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)هم پيوند هستند، چنان كه از اين دو حديث به دست مى آيد دوستى على(علیه السلام)موجب در آمدن به بهشت است و اين خود دليل برترى اوست بر ديگر آحاد امّت.پس على(علیه السلام)امام اين امّت است،به ويژه آن كه اعلان شده است او اهل بهشت و دليل ورود ديگران به بهشت است.».

على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ كريمۀ: وَ لَمّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ (1)- مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو نمونه اى هستى از عيسى،چرا كه او را جماعتى چنان دوست داشتند كه به هلاكت افتادند و قومى نيز او را دشمن داشتند كه به نابودى درآمدند.منافقان گفتند:نمى شد نمونۀ ديگرى جز عيسى بياورد!پس اين آيه نازل شد (2).- (3)4.

ص: 378


1- زخرف57/؛و چون داستان پسر مريم آورده شد قوم تو به شادمانى فرياد زدند.
2- همان.
3- ابن بطريق در خصائص 174-173 در بيان دلايل امامت مى گويد: «از آن جمله است اين سخن پروردگار: وَ لَمّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ ،زيرا هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:«تو نمونه اى هستى از عيسى»اين سخن بر گروهى از اصحاب و نزديكان پيامبر گران آمد و گفتند:عيسى از او بهتر است،زيرا عيسى را تا ديروز خداى خود مى دانستيم. چون خداوند سخن اين جماعت را شنيد آن را سخنى بس باطل شمرد و انكارش كرد،چه،مى فرمايد: إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ، وَ قالُوا أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ ما ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاّ جَدَلاً بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ ،و اين كه سخن آن ها را جدل ناميده و دشمن شان خوانده است خود،بزرگ ترين دليل است در انكار سخن آن ها. سپس خداوند،از حقيقت انكار سخن آن ها پرده برمى دارد و مى فرمايد: إِنْ هُوَ إِلاّ عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ وَ جَعَلْناهُ مَثَلاً لِبَنِي إِسْرائِيلَ .سپس خداوند،داستان را با بيان اين كه آن يك همانندگى حقيقى است توضيح مى دهد و با اين سخن روشن مى كند كه منكر آن جدلى مسلك و دشمنى بيش نيست: وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ ،زيرا هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:«تو براى من چونان هارون هستى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست»،مى دانست كه على(علیه السلام)پس از او زنده خواهد ماند و حال آن كه هارون در زمان زندگى موسى درگذشت،و اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)،نبوّت را از جمله منازل على(علیه السلام)استثنا نمى كرد تمامى منزلت هاى هارون نزد موسى براى على(علیه السلام)ثابت مى بود و خلافت حضرت(علیه السلام)و واجب الطاعه بودن او به ثبوت مى رسيد. چنين است لفظ قرآن كريم،زيرا هنگامى كه خداوند سبحان،ارادۀ همانندى و تأييد سخن پيامبر را مى كند،به ويژه آن كه خداوند متعال مى داند ممكن است از اين همانندى،نبوّت توهّم شود وضعيت خلافت را بدون نبوّت مشخص مى سازد تا بدينسان خداوند وضع توهّم نبوّت را نفى كرده باشد و خلافت را براى حضرت(علیه السلام)اثبات كرده باشد،و لذا فرمود: وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ ،پس خداوند او را به خلافت-و نه نبوّت-اختصاص داده است،زيرا پس از محمّد(صلی الله علیه و آله)پيامبرى نيست،و اين تعبير پروردگار:«ملائكة»بزرگداشتى است براى خلافت حضرت(علیه السلام)،زيرا اين توهّم مى رود كه فرشتگان از بنى بشر،برترند،و اين سخن پروردگار:«منكم»بهترين دليل است در اختصاص آن به مولانا امير المؤمنين(علیه السلام)از سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)به دليل اين فرمودۀ خداوند كه: وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ و نيز به دليل اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:«على از من است و من از على.»علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 326/35-325 مى گويد: «پوشيده نماند آن چه به طرق گوناگون در اخبار خاصّ و عام آمده است استوارتر از احتمالاتى است كه به خبرى استناد ندارد،با در نظر گرفتن اين كه سخنان ما از آن چه آن ها گفته اند با مجموع آيه،همخوانى بيش ترى دارد. بايد بدانيم كه اين آيه،دلالت بر فضيلت بزرگى دارد كه هيچ فضيلت ديگرى بدان مانند نيست،و دلالت بر اين دارد كه پيامبر با ستودن فراوان على و عرضه داشتن فضايل بسيارش باز هم بسيارى از فضايل او را از هراس تندروها پوشيده گذاشت،و بر اين اساس چگونه روا خواهد بود مشتى نادان و كم خرد كه غثّ را از سمين تشخيص نمى دهند و از احكام دين و دنيا هيچ نمى دانند بر حضرتش(علیه السلام)پيشى گيرند خداوند ما را از كورى كوران نجات بخشد و در دنيا و آخرت با امامان پاك برانگيزاند.» مظفّر در دلائل الصّدق 282/2 مى گويد: «از آن چه گفته آمد چگونگى دلالت آن بر امامت على(علیه السلام)روشن شد،و مثل آوردن او به عيسى دليل آن است كه فضيلت او نزد خدا چونان عيسى است چه،دشمنى با او موجب هلاكت است،پس حضرت(علیه السلام) در عظمت به عيسى(علیه السلام)مى ماند و بر امّت برترى دارد و امام امّت خواهد بود،و به همين سبب منافقان گفتند:چرا عيسى را براى او نمونه آورد،به علاوۀ آن كه دعوتگر به تندرويى در حق حضرت(علیه السلام)همچون كسى است كه در حقّ عيسى(علیه السلام)به تندرويى فرا مى خواند كه البتّه اين به سبب معجزات و كرامات شگفت انگيز ايشان بود و بدون ترديد سرزدن اين گونه كرامت ها از شخص ديگر،دليل كرامت او نزد خدا و گواه برترى او بر قوم خود است و شخص افضل،امام خواهد بود و دليل امامت او از سوى خدا به هم پيوستگى معجزۀ اوست با ادّعاى امامت،و در معجزات او همين ما را بس كه امور غيبى را خبر مى داد و خورشيد در زمان حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پس از رحلت ايشان براى او بازگردانده شد و با اژدها گفت و گو كرد،و كرامت هاى شگفت آور ديگرى كه از ايشان مشاهده شده است.» بنگريد به عمده 215-213 و دلائل الصّدق 426/2-424.

ص: 379

زاذان به نقل از على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (1)- مى گويد:اين امّت به هفتاد و سه فرقه تقسيم مى شود كه هفتاد و دو فرقه در آتشند و يك فرقه در بهشت،و اينان همان كسانى هستند كه خداوند در حقّ آن ها فرموده است:

وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ ،و آن ها من و شيعيان من هستند (2)(3).».

ص: 380


1- اعراف181/؛از آفريدگان،گروهى هستند كه به حق راه مى نمايند و به عدالت رفتار مى كنند.
2- بحار الانوار 187/36.
3- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 187/36 روايات گوناگونى را مى آورد و در پى آن مى گويد: «آخرين روايتى كه رازى نقل مى كند صراحت دارد در تخصيص حقانيت شمارى از امت،و واقعيت نيز همين است آن گونه كه ما در باب پراكندگى امّت،ثابت كرديم،و در كنار هم نهادن اين حديث با حديث ابن مردويه اقتضا دارد كه مقصود از«قوم»آمده در آن على و شيعيان او باشد،و روشن است كه خلفاى سه گانه و پيروان سنّى آن ها بر پايۀ جدايى و مخالفت ميان آن ها و امير المؤمنين(علیه السلام)كه اثبات كرديم از شيعيان على نيستند پس بر باطلند،زيرا حقّ،هيچ گاه در دو جهت مختلف قرار نمى گيرد.درنگى بايد. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 284/2 نزديك به همين مفهوم را مى آورد و مى افزايد: «اگر على(علیه السلام)و پيروان او همان گروه رستگارى هستند كه به حق ره مى يابند و بدان بازمى گردند بدون ترديد على امام خواهد بود،زيرا نمى شود او مأموم و پيرو برخى از شيعيان خود باشد،چه،شيعه به مفهوم تابعان است نه متبوعان.».

بريده در بارۀ آيۀ: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:

خداوند به من دستور داده است تا تو را نزديك كنم نه دور و بياموزمت و تو بنيوشى و حقّ الهى است تا بنيوشى،پس اين آيه نازل شد.

مكحول مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)،اين آيه را تلاوت فرمود و سپس به على(علیه السلام)روى آورد و گفت:«از خدا خواسته ام آن گوش را گوش تو قرار دهد (2)(3).1.

ص: 381


1- حاقّه12/؛و گوش هايى دقيق آن ها را مى نيوشند.
2- همان.
3- ابن بطريق در خصائص157/ با اشاره به اين فرمودۀ الهى: سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسى مى گويد: «خداوند وضع آن دو را در حفظ وحى،يكسان قرار داده است،و اگر چنين نبود كه آن دو در پيروى از هر كس ديگر شايسته تر نبودند در فراموش نكردن چيزى در وحى الهى اختصاص نمى يافتند و اين بهترين دليل است در ضرورت پيروى از كسى كه نكته اى از وحى الهى را فراموش نمى كند،زيرا جايگاه اوامر خداست در امر و نهى او،و اين براى كسى كه درنگ كند روشن است.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 331/35 مى گويد: «اين آيه به اتّفاق هر دو فرقه دلالت دارد بر كمال علم و اختصاص حضرت(علیه السلام)در ميان ديگر صحابه،و هيچ خردمندى ترديد ندارد كه برترى انسان با علم است و پايۀ خلافتى كه رياست دين و دنياست در پرتو علم به دست مى آيد و آيات و اخبار در اين پيرامون،فراوان است...پس ثابت مى شود كه على(علیه السلام)به خلافت،شايسته تر از ديگر صحابه است و نبايد ديگرى را بر او برترى داد.» مظفّر در دلائل الصّدق 172/2-171 مى گويد: «اين نه تنها بر علم و فضل او كه بر اعلميت و افضليتش دلالت دارد،زيرا حاكى از آن است كه تنها گوش على نيوشنده است.خداوند مى فرمايد: لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ ،پس او براى امامت،حقّ بيش ترى دارد،و اين كه در برخى اخبار آمده است:«و حقّ الهى است تا تو بنيوشى»خود دليل است بر اين كه على بايد نيوشنده باشد و اين اشاره دارد به وجوب الهى در نصب امامى با بينش،و از همين رو خداوند به پيامبرش(صلی الله علیه و آله)دستور مى دهد او را آموزش دهد-چنان كه در اخبار بعدى خواهد آمد-،پس او امام و ديگرى مأموم خواهد بود و چگونه ممكن است فردى بدون بينش والى امور مسلمانان و حاكم امور دينى باشد و فرمان بردن از او بر كسى واجب باشد كه گوش هايى نيوشنده دارد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ . اين كه واژۀ«اذن»در آيه،مفرد آمده است و نكره،دلالت دارد بر اين كه مقصود،تنها على(علیه السلام)است، چنان كه در اخبار بسيارى بر اينكه على(علیه السلام)مقصود است تصريح شده است. اين كه مقصود از«اذن واعية»گوش على باشد منافاتى ندارد با آن كه گوش حسن و حسين نيز نيوشنده باشند،زيرا آن دو نيز از اويند و او از آن دو،يا آن دو گوش هايى نيوشنده هستند به اين اعتبار كه آن را از پدرشان گرفته اند چنان كه پدرشان همين مقام را از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به كف آورده است.» بنگريد به:حق اليقين 272/1.

اين آيۀ شريفه: أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ تا أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (1)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (2).- امام كاظم(علیه السلام)نقل مى كند:اين آيه: تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً (3)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شدهى.

ص: 382


1- توبه20/ و 19؛آيا آب دادن به حاجيان را...آن ها همان رستگارانند.
2- همان.
3- فتح29/؛آن ها را در حال ركوع و سجده مى يابى.

است (1).- مقاتل بن سليمان مى گويد:آيۀ: وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا (2)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است،و آن هنگامى بود كه گروهى از منافقان او را آزار مى رساندند و به دروغ نسبتش مى دادند (3)(4).

ابن عبّاس مى گويد:آيۀ وَ يَقُولُونَ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا (5)-در حقّ على(علیه السلام)و مردى از قريش نازل شده است كه زمينى از حضرت(علیه السلام)خريد (6).- مقصود از آيۀ: وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً (7)-على و فاطمه-عليهما السّلام-است (8)(9).».

ص: 383


1- همان.
2- احزاب58/؛و كسانى كه مردان و زنان مؤمن را بى هيچ گناهى مى آزارند.
3- همان.
4- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 287/2-286 مى گويد: «چگونگى دلالت آن به مطلوب،همين فرمودۀ: بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا است كه گواهى است بر برائت على(علیه السلام)از آن چه مى گويند،و اين كه سخن آن ها بهتانى است آن گونه كه خداوند در پايان آيه مى فرمايد: فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً .روشن است توجّه آيه به برائت على(علیه السلام)و گفتن اين حقيقت كه اگر كسى او را بيازارد گناهى آشكار مرتكب شده است با آن همه بهتان و آزار رساندن به مؤمنان،خود دليلى است بر عظمت او نزد خداوند تبارك و برترى او بر ديگران،به ويژه آن كه به صيغۀ جمع از او تعبير شده است و آزار او همراه با آزار خدا و رسول آمده است و البتّه فرد برتر براى امامت شايستگى بيش ترى دارد.منافاتى نيست ميان ذكر زنان مؤمن در آيه و نزول اين آيه در حقّ على(علیه السلام)و كسانى كه او را آزار مى رسانند،زيرا مانعى نيست زنانى را بسان پيروان،ياد كرد،به ويژه آن كه مقصود از زنان مؤمن همراه ارادۀ على با واژۀ«مؤمنان» همان فاطمۀ مظلومه است و بر فايدۀ آيه در رساندن مطلوب مى افزايد.».
5- نور47/؛و مى گويند به خدا و رسول ايمان آورديم و فرمان مى بريم.
6- همان.
7- فرقان54/؛او خدايى است كه از آب انسان را آفريد و او را خويش نسبى و سببى قرار داد.
8- همان.
9- ابن بطريق در خصائص235/-234 مى گويد: «وحى،او را از ديگر مردمان جدا كرده است،اگر چه ديگران نيز همچون او با پيامبر(صلی الله علیه و آله)،خويشى داشتند و اشارۀ وحى گرانسنگ،به نام او امتياز او بر ديگر مردم است و اين نشانۀ تشويق در وجوب پيروى از اوست.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 214/2-213 مى گويد: «حاصل مفهوم آيۀ كريمه آن است كه خداوند سبحان،آدمى را از آب بيافريد يعنى آن چه آب گشته است و نورى بوده نهاده شده در پشت آدم و بنى بشر را خويشان يك ديگر قرار داد كه مقصود،همان محمّد(صلی الله علیه و آله)است،زيرا او خويش فاطمه و حسنين است و برخى را داماد قرار داد كه همان على(علیه السلام)است، و بر اين پايه دلالت آيۀ شريفه بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)آشكار مى باشد،زيرا يگانگى نور آن دو كه بر آدم، پيشى داشته اند دليل برترى على(علیه السلام)است حتّى بر پيامبران،و كسى كه چنين باشد امامت براى او ضرورت مى يابد،به ويژه آن كه در اخبار نور-كه بعدا خواهيم آورد-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«مرا پيامبر،بيرون آورد و على را وصىّ»و در برخى احاديث آمده است:«در من نبوّت را قرار داد و در على(علیه السلام)امامت را»،و اگر بپذيريم كه مقصود از آب در آيه غير از نور است بدون ترديد آيۀ شريفه،به ويژۀ محمّد و على را در هر جهتى از جهات يك بشر مى داند كه در خارج به خويشى و دامادى تقسيم شده اند و اين دليلى است در برترى على و اين كه او جان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و همانند اوست و در رسيدن به امامت،برترين و شايسته ترين مردمان است.».

در بارۀ آيۀ: وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ ، (1)- گفته شده كه در حقّ على(علیه السلام)نازل گشته است،زيرا او مؤمن و مهاجر و خويشاوند بود.» (2)(3)».

ص: 384


1- احزاب6/؛و در كتاب خدا خويشان نسبى از مؤمنان و مهاجران به يك ديگر سزاوارترند.
2- همان.
3- فاضل سيورى در اللوامع الالهية280/-279 مى گويد: «چگونگى دلالت آن چنين است:اولويت خويشان يا در تصرّف در هر آن چيزى است كه از آن ميّت بوده است يا در بخشى از آن،اگر اوّلى باشد لازم خواهد آمد انتقال ولايت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به خويشان بر پايۀ عموميت و اگر دومى باشد اين بخش يا همان ولايت است يا جز آن،كه اين[جز آن]باطل است،زيرا لفظ و قرينه بر آن دلالت ندارد،پس بنا به دلالت قرينه،مقصود،همان ولايت خواهد بود،چه،خداوند مى فرمايد: اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ،و روشن است مقصود از اولويت پيامبر،همان ولايت است، و اگر يك لفظ دو مفهوم داشته باشد كه تنها يكى از آن دو قرينه داشته باشد همان مفهومى تعيّن مى يابد كه قرينه دارد،مگر آن كه مفهوم ديگرى دليلى قوى تر در بر داشته باشد كه چنين نيست.» قاضى نور اللّه همان گونه كه در بحار الانوار 189/36 آمده است مى گويد: «اين آيه تصريح دارد بر امامت على(علیه السلام)،چه،دلالت دارد بر اين كه از ميان خويشان،كسى نسبت به پيامبر،اولويت دارد كه امور سه گانه را گرد آورده باشد،و همۀ مسلمانان همداستانند در انحصار امامت پس از پيامبر در على و عبّاس و ابو بكر.عبّاس اگر چه مؤمن بود و خويش ولى مهاجر نبود و از جملۀ طلقا به شمار مى آمد و ابو بكر بر فرض صحّت ايمان و هجرت از خويشان پيامبر نبود،پس تنها على(علیه السلام)گردآورندۀ امور سه گانه است و پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)براى امامت و خلافت، شايسته تر خواهد بود.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 289/2 مى گويد: «مسألۀ مهم،اولويت امير المؤمنين است نسبت به ابو بكر در ميراث پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه برآمده از خويشاوند نبودن ابو بكر است،چنان كه بر همين مفهوم دلالت دارد باز پس گرفتن سورۀ برائت از ابو بكر،كه بر اين اساس خلافت او باطل خواهد بود و حقّ با على(علیه السلام).».

جابر به نقل از امام صادق(علیه السلام)مى گويد:آيۀ: وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ (1)-در حقّ ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)نازل شده است (2)(3).».

ص: 385


1- يونس2/؛و مؤمنان را بشارت ده كه نزد پروردگارشان پايگاهى رفيع دارند.
2- همان.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 290/2 مى گويد: «دلالت آيه بر امامت امير المؤمنين روشن است،زيرا هر كه قدم صدق مؤمنان به ولايت او استوار گردد و خداوند در كتاب عزيزش ثبوت اين ولايت را مژده داده است بايد برترين و بهترين همۀ آن ها باشد و لذا امام آن ها خواهد بود،و اگر مقصود از ولايت در حديث،امامت باشد،آيه،تصريح بر آن خواهد داشت.».

ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (1)-مى گويد:يوشع بن نون پيش از ديگران به موسى بن عمران و مؤمن آل يس زودتر از ديگران به عيسى بن مريم و على بن ابى طالب زودتر از ديگران به پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان آوردند (2)(3).

ابو سعيد مى گويد:اين سخن پروردگار: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ (4)-در جريان حديث غدير خم نازل شد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)دست على(علیه السلام)را بلند كرد.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:م.

ص: 386


1- واقعه10/؛و نخستينيان،نخستينيان همان نزديكان هستند.
2- همان 323/1.
3- ابن بطريق در خصائص133/ مى گويد: «او در ميان اين امّت در پيشى گرفتن ايمان به خدا و رسول(صلی الله علیه و آله)بى مانند است،و اينك كه در فرمان برى از خدا و رسول(صلی الله علیه و آله)بى مانند است بايد به او اقتدا كرد و از او پيروى نمود،و در لفظ قرآن كريم، اشاره و هشدارى است در آن چه دلالت دارد بر اقتدار از شخص او،چه،خداوند مى فرمايد: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ ،و همين در بردارندۀ تشويق بر پيروى از اوست و بر شخص ديده ور پوشيده نيست كه پيروى از كسى كه نزد خدا و رسول،مقرّب است ضرورى تر و بايسته تر مى باشد.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 335/35 مى گويد: «اين كه على(علیه السلام)قديمى ترين اين امت و برترين پيشى گيرندگان امّت ها و تنها مقرّب اين امّت است به دليل فرمودۀ پروردگار: أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ مانع از آن است كه ديگرى بر او مقدّم داشته شود و-چنان كه بارها گفته شده است-كسى بر او پيشى گيرد.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 158/2 مى گويد: «زمخشرى در تفسير سوره يس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود:(پيشى گيرندگان امّت ها سه نفرند كه حتّى چشم به هم زدنى به خدا كفر نورزيده اند:على بن ابى طالب،صاحب يس و مؤمن آل فرعون)،و اين دلالت دارد بر فضيلت ديگر امير المؤمنين نسبت به ديگر صحابه و آن اين كه با در نظر گرفتن دوران خردسالى و رشد و نمو در ميان بت ها باز هم چشم به هم زدنى به خدا كفر نورزيده است،پس براى امامت،شايسته تر خواهد بود از كسى كه به سبب كاستى در خرد و فراوانى جهل،در طول عمر خود،بت پرستيده است.».
4- مائده3/؛امروز دينتان را برايتان كامل گرداندم.

اللّه اكبر بر كمال يافتن دين و تمام شدن نعمت و خشنودى خداوند از رسالت من و ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (1).- اين آيۀ مباركه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (2)-در شبى نازل شد كه على(علیه السلام)در بستر پيامبر(صلی الله علیه و آله)خفت (3).- عبد الغفّار بن قاسم مى گويد:در آيۀ: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (4)-، در بارۀ «أُولِي الْأَمْرِ» از جعفر بن محمّد(علیه السلام)پرسش كردم.فرمود:به خدا سوگند،از جملۀ آن هاست على(علیه السلام) (5)(6)./.

ص: 387


1- همان.
2- بقره207/؛و از مردم كسانى هستند كه در راه خشنودى خدا جان خود را مى فروشند.
3- همان.
4- نساء59/؛از خدا و پيامبر و اولو الامرتان فرمان بريد.
5- همان.
6- ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف131/ مى گويد: «خداوند سبحان،فرمان برى از اولى الامر را همان گونه واجب گرداند كه فرمان برى از خود و رسولش را و اين به مقتضاى عطفى است كه موجب پيوند حكم معطوف عليه مى گردد.ما دانسته ايم كه فرمان برى از خداوند و رسول او در همۀ اجسام و ازمان و امور،عموميت دارد،و مانند آن به موجب امر الهى،براى- اولى الامر،حاصل است و اين مقتضى آن است كه تعبير«اولى الامر»خطاب به امير المؤمنين على(علیه السلام)باشد، زيرا هيچ كس قائل به عموميت فرمان برى از اولى الامر نيست مگر آن كه را به على(علیه السلام)و امامان ذريّۀ او -عليهم السّلام-اختصاص دهيم،و اگر فرمان برى او بر امت و ازمان و امور،عموميت يابد امامت او ثابت مى شود،زيرا امّت،اجماع دارد در امامت كسى كه ويژگى هايى چنين دارد و البتّه ديگرى استحقاق آن را نخواهد داشت.» او در همين مأخذ133/ مى گويد: «ترتيب ديگر چنين است:اطلاق فرمان برى از اولى الامر مقتضى عصمت آن هاست،زيرا مطلقا قبيح خواهد بود كه به فرمان برى از مواضع قبيح فرمان داده شود،و هيچ كس به عصمت اولى الامر قائل نيست. مگر آن كه على و ذريّۀ پاك او(علیه السلام)را تخصيص زده باشد.» سيّد شبّر در حق اليقين254/ مى گويد: «آيه دلالت دارد بر ضرورت وجوب فرمان برى از اولى الامر همچون فرمان برى از پيامبر و به همين سبب ميان آن دو با آوردن فعل،فاصله نينداخت،زيرا كمال اتّحاد و همانندگى ميان آن دو[پيامبر و على] است كه البتّه اين در اطاعت از خدا و پيامبر به چشم نمى خورد،زيرا ميان خالق و مخلوق،كمال ناهمسانى برقرار است و به همين سبب با آوردن فعل ميان آن دو فاصله شده است،و روشن است كه خداوند سبحان هيچ گاه مؤمنان،به ويژه صالحان و عالمان و فاضلان را به فرمان برى از هر امير حاكمى،فرمان نمى دهد،زيرا گاهى در ميان آن ها تباهى و ستم ديده مى شود و كسانى يافت مى شوند كه به سركشى خداوند سبحان فرمان مى دهند.پس ضرورتا اولو الامر بايد كسانى باشند كه خداوند به فرمان برى از آن ها دستور داده است؛ كسانى همچون پيامبر در عدم صدور خطا و فراموشى و دروغ و گناه و چنين كسى بر گماشته نمى شود مگر از سوى خداوندى كه به نهفته ها آگاهى دارد.» آشتيانى در لوامع الحقائق-مبحث امامت-5/ مى گويد: «چگونگى دلالت آن چنين است كه خداوند سبحان فرمان برى از اولى الامر را قرين فرمان برى از خود و پيامبرش كرد و فرمان برى از آن ها را بر همۀ خلايق،فرض گرداند،و ممكن نيست خداوند اطاعت كسى را بر همۀ مردم واجب گرداند مگر آن كه او از هر گونه خطا،غفلت،سهو و نسيان در امان و به عصمت، موصوف باشد و همۀ احكام شرع را بداند تا هر چه را بدان امر مى كند يا از آن باز مى دارد،حجيّت داشته باشد و امر و نهى او همان فرمان الهى باشد تا پيروى از همۀ اقوال و افعال او وجوب و ضرورت يابد.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 291/2 مى گويد: «اين ممكن نيست ديگر خلفا را در بربگيرد،خواه خصوص چهار تن قصد شود يا اعمّ آن ها را كه عبارتند از:معاويه،يزيد،وليد و نظاير آن ها،زيرا آيه دلالت بر آن دارد كه اولو الامر از عصمت برخوردارند و اينان-چنان كه در آغاز مباحث امامت توضيح داده شد-چنين نبودند،پس ناگزير مقصود از اولى الامر،على و فرزندان پاك او هستند،چرا كه ديگران بنا به ضرورت و اجماع از عصمت بدورند.» علاّمۀ عسكرى در معالم المدرستين 164/1 مى گويد: «اختلاف در ميان دو مكتب در كسانى است كه مى شود اولو الامر ناميدشان.مكتب اهل بيت،معتقد است كه چون مقصود از اولى الامر،امامان مى باشد پس ناگزير بايد از سوى خداوند سبحان برگماشته شده باشند و از گناه،بركنار،و تفصيل آن به خواست خدا در باب خود خواهد آمد. مكتب خلافت معتقد است«اولى الامر»كسانى هستند كه مسلمانان در حكومت با آنان بيعت مى كنند، و بر همين اساس معتقدند هر كه با آن ها بيعت كرده است بايد فرمان برد و لذا از خليفه يزيد بن معاويه، فرمان مى برند و خاندان پيامبر را در كربلا به اسارت كشيدند و شهر پيامبر(صلی الله علیه و آله)را سه روز مباح شمردند و كعبه را به منجنيق بستند كه به خواست خدا در جايگاه خود بيان خواهد شد.» بنگريد به الفين24/،65،78،83،94،103،127،281،283،287،288،290،291،294،295، 307،315،337،338،342،363،364،376،384،369،399،408،428،440،و نيز بنگريد به كشف المراد398/ و 391 و اللوامع الالهيه285/.

ص: 388

اين سخن پروردگار: وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ (1)-هنگامى نازل شد كه على(علیه السلام)برخى از آيات سورۀ برائت را اعلان داشت.

در مسند احمد بن حنبل آمده است:هنگامى كه اين سوره را با ابو بكر فرستاد و على را در پى او روان داشت فرمود:به من دستور داده شده است كه اين سوره را نرساند مگر من يا كسى از من.» (2)- محمّد بن سيرين در بارۀ آيۀ: طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (3)(4)مى گويد:مقصود از آن/.

ص: 389


1- توبه3/؛و اعلانى است از سوى خدا و پيامبرش به مردم در روز حج بزرگ.
2- همان.
3- رعد29/؛خوشا به حال ايشان و نيكو بازگشتنگاهى دارند.
4- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 293/2-292 مى گويد: «اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را فرستاد مخالف شيوۀ عرب ها نبود و عزل او به وسيلۀ على(علیه السلام)،هشدارى بود از سوى خدا و پيامبر او در برترى على(علیه السلام)و اين كه تنها او از پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و ابو بكر شايستگى رسيدن به مقام پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ندارد،و ديگر بر اين اساس چگونه ممكن است در رهبرى كلان جامعه،در جاى پيامبر بنشيند و حال آن كه اگر از همان آغاز على(علیه السلام)فرستاده مى شد ديگر سخنى از اين هشدار در ميان نبود. از آن گذشته ضمير در حديث(هو على)به اذان يا مؤذّنى باز مى گردد كه از كلام،مستفاد است.» در همين مأخذ در خبرى از على بن الحسين(علیه السلام)آمده است كه فرموده: «و تو مى دانى كه ناميدن حضرت(علیه السلام)در قرآن كريم به اذانى كه به خداوند عزّ و جلّ منسوب است،دليلى است بر شرافت جايگاه او و مقام والايش و هرگز كسى كه براى رساندن پيام شايستگى ندارد با حضرتش(علیه السلام) به سنجه در نمى آيد.» بنگريد به خصائص149/.

درختى است در بهشت كه ريشه آن در خانۀ على(علیه السلام)است و در بهشت خانه اى نيست مگر آن كه شاخه اى از شاخه هاى اين درخت در آن قرار دارد (1)(2).

ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: فَإِمّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ (3)-آمده است كه گفته:منظور از مُنْتَقِمُونَ على(علیه السلام)است (4)(5).».

ص: 390


1- همان.
2- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 294/2 مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)از دوروست: اوّل:اين كه آيه روشن مى كند على(علیه السلام)اهل بهشت است و پيش تر بارها گفته شده است معرفى شخص او به اين كه بهشتى است مقتضى عصمت او و برترى او به ديگران است. دوم:اين كه يكى بودن خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ولىّ،دليل آن است كه هر دو همچون جان واحد و در يك منزلت هستند،پس على(علیه السلام)برترين و بهترين مردم حتّى انبياست و بر اين پايه،هر آينه امام امّت خواهد بود.
3- زخرف41/؛و اگر تو را ببريم،از آن ها انتقام مى گيريم.
4- همان.
5- ابن بطريق در خصائص156/ مى گويد: «او كسى است كه خداى خبر داده است پس از رفتن پيامبر در جايگاه او خواهد نشست و حقّ الهى را از كافران و مشركان خواهد ستاند و در انتقام كشيدن از دشمنان خداوند شريك پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و اين موجب بر پا شدن دين خداوند سبحان است و كسى در اين مهم،شريك پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيست و در جايگاه او نخواهد نشست مگر آن كه به دليل نصّ قرآن كريم در ولاى امّت،جاى او را بگيرد.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 296/2 براى كسانى كه ادّعا كرده اند آيه تنها در برگيرندۀ كافران زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)است چنين توضيح مى دهد: «اگر على(علیه السلام)همان كسى است كه به مقتضاى اين اخبار،خداوند وعده داده است پس از پيامبر به وسيلۀ او انتقام كشد پس او همان امام خواهد بود،زيرا نشستن در جايگاه پيامبر در امورى كه در عملكرد خلفا و امامان مناسب تر است در امامت او آشكار و هويداست،و اگر بپذيريم كه آيات براى كافران نازل شده است پس متجاوزان به حقّ امير المؤمنين(علیه السلام)نيز از اين دسته خواهند بود،چه،امامت او را انكار كردند و امامت از اصول دين به شمار مى آيد،به علاوۀ آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«جنگ با تو جنگ با من است»،و خداوند در قرآن كريم آورده است: مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ ...الآيه پس اين آيه در حقّ على(علیه السلام)و كسانى نازل شده است كه با او جنگيده اند،به علاوۀ اين كه دلايل ديگرى نيز در ميان است كه به كفر آن ها دلالت مى كند و لو حكما.».

انس در بارۀ آيۀ شريفۀ: مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ (1)-مى گويد كه مقصود على(علیه السلام)و فاطمه(س)است،و آيۀ يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ در حقّ حسن و حسين نازل شده است.

[ابن عبّاس مى گويد:على(علیه السلام)و فاطمه(س)است و مقصود از بَيْنَهُما بَرْزَخٌ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،و مراد از: يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ حسن و حسين-صلوات اللّه عليهم هستند] (2)(3).».

ص: 391


1- الرّحمن19/؛دو دريا را پيش راند تا به هم رسيدند.
2- همان،324/1-323.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 205/2 مى گويد: دلالت اين سخن بر مفهوم مورد نظر ما آشكار است،زيرا خداوند سبحان،على را به سبب فراوانى علمش به دريا مانند كرده است و در سخن خداوند و گواهى او به بنده اش،زياده گويى راه ندارد،پس او امير المؤمنين خواهد بود با امتيازهايى انكار نشدنى بر كسى كه مفهوم«أبّ»و«كلالة»را نمى داند و كسى كه بانوان،فقه از او بيش تر مى دانند،پس او همان امام خواهد بود. امّا اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به برزخ و فاضل ميان على و فاطمه تشبيه شده است از آن روست كه ايشان، هدايت كنندۀ آن دو هستند و لا جرم آن دو به سبب عصمتشان،از پيامبر پيروى مى كنند و هيچ يك بر حقّ ديگرى تجاوز نمى كند و ارادۀ على و فاطمه به دو دريا نزديك تر و شبيه تر است كه اگر ظاهر آن دو مورد نظر باشد براى خروج لؤلؤ و مرجان از آن دو به توسّع نيازمنديم،زيرا چنان كه گفته شده است لؤلؤ و مرجان از يكى از آن دو بيرون مى آيد.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 97/37 مى گويد: «شگفتى ندارد كه على و فاطمه دو دريا باشند،زيرا فضل شان گسترده و خيرشان فراوان است و بحر به سبب گستردگى«بحر»ناميده شده است.».

ابن عبّاس مى گويد:در بارۀ آيۀ: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى (1)-از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند:اينان كيانند كه دوستى آنان بر ما واجب است؟فرمود:على و فاطمه و دو پسر آن ها،و اين سخن را سه بار تكرار كرد (2).- مجاهد مى گويد:آيۀ: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ (3)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (4).- امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد:مقصود از اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ محمّد(صلی الله علیه و آله)و منظور از صَدَّقَ بِهِ على بن ابى طالب(علیه السلام)مى باشد (5).-ن.

ص: 392


1- شورى23/؛بگو بر آن از شما مزدى نمى خواهم مگر دوستى نزديكانم را.
2- همان 324/1.
3- زمر33/؛و كسى كه سخن راست آورد و تصديقش كرد.
4- همان.
5- همان.

على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: وَ إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ (1)-مى فرمايد:

مقصود،منحرفان از ولايت ما هستند (2).- على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ (3)-مى فرمايد:مقصود از«حسنه»دوستى ما و منظور از«سيئة»دشمنى با ماست (4)(5).

على(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: وَ نادى أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالاً يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ (6)-مى فرمايد:ما اصحاب اعراف هستيم و هر كه را به چهره بشناسيم به بهشت در مى آوريم (7)(8).».

ص: 393


1- مؤمنون74/؛و كسانى كه به آخرت ايمان ندارند از راه راست منحرفند.
2- همان.
3- نمل89/ و 90؛هر كس كه كار نيكى كند بهتر از آن را پاداش گيرد و نيكوكاران از وحشت آن روز در امان باشند،و آنان را كه كارهاى بد مى كنند سرنگون در آتش اندازند.
4- همان.
5- ابن بطريق در خصائص221/ مى گويد: «اگر حسنه اى كه خداوند به سبب آن،شخص را به بهشت در مى آورد دوستى با حضرت(علیه السلام)و سيّئه اى كه خداوند به سبب آن،شخص را به رو در دوزخ مى افكند دشمنى با حضرتش(علیه السلام)مى باشد،پس ضرورتا خلافت بعد از پيامبر(صلی الله علیه و آله)از آن اوست و امّت بايد نسبت به او دوستى داشته باشد،زيرا هدف از پيروى امّت از امام،آن است كه در پرتو پيروى او به بهشت درآيند و از آتش نجات يابند،و اين نيست مگر براى كسى كه امّت بايد او را دوست داشته باشد چنان كه بايد خدا و پيامبر را،و دليل آن هم اين سخن پروردگار است كه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ ،و چنان كه پيش تر گفتيم اين آيه به حضرت(علیه السلام)اختصاص دارد. شناخت راه ورود به بهشت يعنى دوستى با حضرت(علیه السلام)و شناخت درآمدن به آتش دوزخ يعنى دشمنى با حضرت(علیه السلام)براى ما ثابت شد و تمامى آن ها با وحى الهى است كه: لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ .
6- اعراف48/؛و ساكنان اعراف مردانى را كه از نشانى شان مى شناسند آواز دهند.
7- همان.
8- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 338/2-337 مى گويد: «دلالت اين آيه-همچنان كه در سه آيۀ پيش از آن در آيۀ دوم و سوم و جز آن توضيح داديم-به امامت امير المؤمنين،آشكار است،و اين با عدم صلاحيت عبّاس براى امامت با در نظر گرفتن حيات او پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و وضوح دلالت اين خبر بر بهشتى بودن او منافاتى ندارد و اين به سبب عدم آگاهى اوست به اين كه از اصحاب اعراف است و اگر هم علم و آگاهى او را فرض كنيم مفضول بودن او مانع از امامت اوست چه رسد به وضوح عدم عصمت او.».

در بارۀ آيۀ: هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1)-،و سلام على آل يس (2)-،و وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ (3)-و فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ (4)-ابن عبّاس مى گويد:

«آل يس»،آل محمّد هستند.و ما همچون باب حطّۀ بنى اسرائيل هستيم،و وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ على(علیه السلام)است (5)./.

ص: 394


1- نحل76/؛آيا او برابر است با كسى كه به عدالت فرا مى خواند و بر راه راست قرار دارد.
2- صافّات130/؛سلام بر آل يس.
3- رعد43/؛و كسى كه علم كتاب،نزد اوست.
4- حاقّه19/؛و امّا كسى كه كارنامه اش به دست راستش داده شود.
5- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 75/2 مى گويد: «اينك كه معتمد قرآن مجيد،اوست مرجع نياز مردم به شمار خواهد بود،زيرا اوست كه حلال و حرام و ديگر احكام شرعى را روشن مى سازد و اگر كاتب بايد عملا طريق رستگارى را بپيمايد،پس ضرورتا بايد به دامان كسى چنگ در زد كه علم قرآن كريم نزد اوست.» سيّد شبّر در حق اليقين 269/1 مى گويد: قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ [رعد43/؛]،منظور از كسى كه علم كتاب نزد اوست على(علیه السلام)است و خداوند مى فرمايد: وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ [انعام59/؛]،و نيز مى فرمايد: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ ،پس حضرت(علیه السلام)از همه چيز آگاه است و بر همۀ امّت برترى دارد،پس هموست امام و خداوند او را قرين شهادت قرار داده است و بالاتر از اين چيزى نيست و به شهادت دادن او اكتفا شده است و اين خود دليل عصمت حضرت(علیه السلام)است.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 208/2-207 مى گويد: «گواه اين كه على در اين آيه مورد نظر است همان كه با تعبير مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ آورده شده است كه اين خود دلالت دارد بر احاطۀ علم او بر هر آن چه در قرآن كريم است كه مفهوم آيه هم همين مى باشد. چه،به علم آن احاطه ندارد مگر قرينى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داده است بدو چنگ درزنند،و چنان كه در الدرّ المنثور آمده است مقصود ابن سلام نيست. اشكالى ندارد كه اين آيه را دليل امامت امير المؤمنين(علیه السلام)نيز بدانيم،زيرا آيه،مقتضى فضيلت آشكار اوست بر ديگران و در بردارندۀ عصمت حضرت(علیه السلام)،زيرا خداوند سبحان شهادت او را در ثبوت نبوّت پيامبر ما از نظر ظهور فضل و معرفت و فهم و كمال و عصمت و دروغ گريزى و دورى از هر گونه كاستى تا جايى قرار داده است كه همسنگ شهادت خداست،پس ناگزير او بايد امام باشد به ويژه آن كه علم قرآن كريم نزد اوست.» بنگريد به خصائص215/.

و منظور از: فَأَمّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ (1)على بن ابى طالب (2)است.و گفته شده استت.

ص: 395


1- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 301/2-300 مى گويد: از آيۀ قبلى-آيۀ 32-و جز آن،دلالت بر امامت حضرت(علیه السلام)دانسته مى شود،چرا كه اين آيه بدو بشارت داده و اعلان داشته است كه كارنامه به دست راستش داده خواهد شد و اين كه در بهشتى والا زندگى خوشايندى خواهد داشت.».
2- ابن بطريق در خصائص214/ مى گويد: «كسى كه خداى بر او درود فرستد خداوند قدر و منزلت او را بر هر قدر و منزلتى فزونى خواهد داد و به گزينش،ممتازش خواهد كرد و اين خود دليل آن است كه او،همسر و فرزندانش بى مانندند.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 299/2-298 مى گويد: «خداوند سبحان در اين سوره يعنى سورۀ صافّات،گروه خاصّى از انبياء را برترى داده و فرموده است: وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ ،و نيز فرموده است: سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ ،و سَلامٌ عَلى مُوسى وَ هارُونَ ،و سوره را با تعميم همۀ پيامبران به پايان مى برد و در اين اثنا خاندان محمّد را به درود،مخصوص مى گرداند و مى فرمايد: سلام على آل يس ،و اين خود،دليل منزلت شريف آن هاست و اين كه آن ها همسنگ پيامبران و رسولان هستند كه همين دلالت بر فضيلت و امامت امت دارد.» نظير همين سخن از رازى نيز نقل شده است.

كه مراد از آيۀ: وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ على بن ابى طالب(علیه السلام)است (1)(2).

در بارۀ آيۀ: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (3)-ابن مردويه حافظ،در بيش تر از صد طريق آورده است كه آيۀ پيشگفته در حق محمّد،على،فاطمه، حسن و حسين-صلوات اللّه عليهم اجمعين-نازل شده است (4).- ابو عبد اللّه،محمّد بن عمران مرزبانى به نقل از ابو الحمراء روايت كرده است كه مى گويد:حدود نه يا ده ماه خدمت پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى كردم.هر بامداد به هنگام نماز صبح، از خانه بيرون نمى رفت مگر آن كه دو لنگۀ در خانۀ على(علیه السلام)مى گرفت و مى فرمود:السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته،و فاطمه و على و حسن و حسين در پاسخ مى گفتند:و عليك السّلام يا نبىّ اللّه و رحمة اللّه و بركاته.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:هنگام نماز است4.

ص: 396


1- همان.
2- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 297/2-289 مى گويد: «خداوند سبحان،اين مثل را براى خود و بت ها آورده و آن ها را لال ناتوان توصيف كرده و خود را به على(علیه السلام)تمثيل كرده و فرموده است:الگوهاى والا از آن خداست و على(علیه السلام)از همۀ آحاد امّت والاتر و برتر است و امام ايشان مى باشد،و نيز دليل است بر آن كه على(علیه السلام)بر راه مستقيم قرار دارد پس معصوم است،نيز به عدالت،فرمان مى دهد پس به امامت،شايسته تر از كسى است كه گفت:«به خدا سوگند من بهترين شما نيستم،آيا گمان كرده ايد كه من در ميان شما به سنّت پيامبر خدا رفتار مى كنم كه چنين نيست،چه، پيامبر(صلی الله علیه و آله)،با وحى حمايت مى شد و فرشته اى با او بود و حال آن كه پيوسته همراه من شيطانى است،پس هر گاه خشمگين شدم از من كناره گيريد كه كتك تان مى زنم.».
3- احزاب33/؛همانا خداوند مى خواهد هر گونه پلشتى را از شما اهل بيت دور كند و پاك،پاكتان گرداند.
4- همان 325/1-324.

رحمت خدا بر شما باد إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً .

راوى مى گويد:به دنبال اين سخن،پيامبر(صلی الله علیه و آله)راهى مصلاى خود مى شد (1).- مجاهد مى گويد:آيۀ: أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ (2)-در حقّ على(علیه السلام)و حمزه نازل شده است (3)(4).

گفته شده است آيۀ: إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ (5)-در حقّ على(علیه السلام)و حمزه و عبيدة بن الحارث نازل شد به هنگامى كه به مبارزه با همسنگان خود عتبه،شيبه و وليد به ميدان رفتند،و در بارۀ كافران اين آيه نازل شد: هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ تا عَذابَ الْحَرِيقِ (6)-و در بارۀ على(علیه السلام)و ياران او نازل شده است آيۀ: إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ (7)».

ص: 397


1- اين رويداد از انس بن مالك و ابو سعيد خدرى نيز روايت شده و احقاق الحق از منابع فراوانى آن را نقل كرده است.بنگريد به:515/2،520،521،526،529،530،531،533،536،548،529/2،530، 51/14،52،57،59،67،68،79،82،105،365/18،366،371،375،376 و 382.
2- قصص61/؛آيا كسى كه به او وعدۀ نيكو دهيم آن را مى بيند.
3- كشف الغمّه 325/1.
4- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 337/2-336-با اندك تغييرى در بيان-مى گويد: «از دلالت موجود در اين آيه،امامت حمزه لازم نمى آيد،زيرا او خود اين آگاهى را نداشت كه آيه در بارۀ او نازل شده باشد،در حالى كه امير المؤمنين على(علیه السلام)چنين نبود،به علاوۀ آن كه حمزه،مفضول بود و با وجود فاضل،امامت مفضول جايز نيست،به علاوۀ آن كه او پيش از پيامبر(صلی الله علیه و آله)فوت كرد و حتّى اگر قائل به امكان امامت در او باشيم مورد آن منتفى است.».
5- حج23/؛همانا خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند و عمل شايسته انجام داده اند به بهشت هايى درآورد كه از زير آن نهرها جريان دارد.
6- حج19/؛اين دو گروه در بارۀ پروردگارشان به خصومت برخاسته اند...عذاب آتش سوزنده.
7- آيۀ هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ كمال مدح الهى است براى على(علیه السلام)به دليل آيۀ مباركۀ: إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ [صف4/؛]،و اين آيه تنها به ايشان اختصاص دارد و هر كه محبّت خدا براى او حاصل آيد به مهمّى دست يازيده است كه جز پيامبر(صلی الله علیه و آله)،كسى نمى تواند بدان نزديك شود،پيامبرى كه به بهره مند شدن بيش تر از محبّت الهى،ويژه گشته است.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 336/2 مى گويد: «دلالت اين آيات بر مفهوم مورد نظر ما آشكار است،چرا كه على را به بهشت بشارت مى دهد و على(علیه السلام)خود از اين بشارت،آگاه است،زيرا علم قرآن نزد اوست و او قرين قرآن،و بارها دلالت اين گونه از آيات را بر امامت على(علیه السلام) متعرّض شده ايم چنان كه در آيۀ سى و دوم توضيح داديم.».

ابو هريره در بارۀ آيۀ: وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ (1)- مى گويد:على بن ابى طالب به پيامبر خدا عرض كرد:يا رسول اللّه!كدام يك از ما دو نفر نزد تو محبوب ترين،من يا فاطمه؟فرمود:فاطمه نزد من محبوب تر از تو و تو نزد من عزيزتر از اويى.گويى تو را مى بينم كه در كنار حوض كوثرى و مردم[بر كنار از ولايت]را از آن دور مى كنى و بر اين حوض جام هايى است به شمار ستارگان آسمان و تو به همراه حسن و حسين،فاطمه،عقيل و جعفر[در بهشت]همچون برادران،رو به روى هم بر اريكه هايى نشسته ايد[تو با منى و شيعۀ تو در بهشت.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)آيۀ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ را خواند]به گونه اى كه هيچ يك،پشت ديگرى را نمى بيند (2)(3).».

ص: 398


1- حجر47/؛هر كينه اى را از دل شان بركنده ايم،همه برادرند،بر تخت ها رو به روى همند.
2- همان.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 303/2-302 پس از آوردن آيه،بيانى افزون دارد كه به اين حديث مربوط مى گردد: «اين حديث در برگيرندۀ ويژگى هاى ديگرى است كه اقتضاى امامت حضرت(علیه السلام)را دارد،و از آن جمله است اين كه حضرت،ساقى حوض پيامبر است و مردم را از آن دور مى سازد.ظاهر اين سخن اقتضاى امتياز و برترى بر همه مردم و دست كم برترى او به اين امت را دارد كه بر اين اساس امام خواهد بود.ديگر اين كه شيعۀ او در بهشت هستند،پس اعتقاد آن ها در اين كه تنها او امام است بر حق است.ديگر اين كه مژدۀ بهشت به شخص اوست و اين همان گونه كه گفته شد دليل عصمت و برترى اوست بر شيوخ سه گانه كه بشارت آن ها به بهشت صحيح نيست و لذا در ميان آن ها تنها على(علیه السلام)امامت خواهد يافت.».

امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد مقصود از آيۀ: يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ (1)-على بن ابى طالب(علیه السلام)است (2).- ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّاكِعِينَ (3)-مى گويد:اين آيه به ويژه در حق پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)نازل شده است كه نخستين كسانى بودند كه نماز گزاردند و به ركوع رفتند (4).- اين همه را ابن مردويه (5)از مسند جمهور (6)-نقل كرده است و خوارزمى در آيۀ: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى (7)-به اسنادش از انس،سخن افزونى دارد و مى گويد:

در زمان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،ستاره اى فرو افتاد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به اين ستاره بنگريد، به خانۀ هر كه درافتد او جانشين پس از من خواهد بود.همه ديدند كه اين ستاره،به خانۀ على(علیه السلام)درافتاد و خداوند،اين آيات را نازل فرمود: وَ النَّجْمِ إِذا هَوى، ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى، وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (8)(9)/.

ص: 399


1- فتح29/؛و كشاورزان را به شگفتى وادارد تا آن جا كه كافران را به خشم آورد.
2- همان.
3- بقره43/؛و با ركوع كنندگان ركوع كنيد.
4- همان.
5- ابن بطريق در خصائص240/ مى گويد: «اين آيه،خاصّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)است،و پيش از على(علیه السلام)هيچ كس با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نماز نگزارده است و همين خود،دليل آن است كه بايد از اين دو نفر،يكسان پيروى كرد،و اين حاكى از وجوب پيروى از على(علیه السلام)پس از رحلت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است.».
6- كشف الغمّه 325/1-315 به نقل از ابن مردويه در مناقبش.
7- نجم2/؛سوگند به آن ستاره چون فرو افتد.
8- مناقب،ابن مغازلى266/،ح 313.
9- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 284/35 مى گويد: «خاصّه و عامّه نقل كرده اند كه اين آيه در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است،و برخى از اخبار به امامت ايشان تصريح دارد و بعضى از اين اخبار به قرينۀ سؤال و حسد مردم به ايشان پس از اين ماجرا،صراحت دارد تا جايى كه پيامبر خود را به گمراهى نسبت دادند!و اين دليل آن است كه مراد از وصايت،همان امامت مى باشد،چنان كه دليل فضيلت كاملى است براى حضرت(علیه السلام)كه مانع از آن مى شود ديگرى بر ايشان مقدّم گردد.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 237/2-236 مى گويد: «ستاره اى كه فرود آمد ممكن است از ستارگان آسمان باشد كه خداوند آن را در جرمى خرد بسان معجزه اى به خانۀ على درافكنده است تا آن را نشانۀ آشكارى قرار دهد براى امامت امير المؤمنين(علیه السلام)، چنان كه شقّ القمر كرد و آن را در اندازه اى كوچك به زمين فرستاد تا معجزۀ رسالت پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد،و ممكن است به گونۀ ديگرى باشد،زيرا در آيات الهى،روى دادن هيچ پديدۀ ممكنى دور نيست،چنان كه دور نيست خلافت امير المؤمنين(علیه السلام)در مكّه آشكار گردد تا حاجيان عليه حضرت(علیه السلام)همداستان گردند.چه، پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى دانست قريش در پايان با على(علیه السلام)چه خواهد كرد و چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از بيان خلافت على خردسال(علیه السلام)خوددارى نمى كرد و لذا در آغاز رسالت خود هنگام نزول آيۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ با گردآورى بنى هاشم،خلافت حضرت(علیه السلام)را صراحتا اعلان داشت.»بنگريد به:خصائص66/.

جابر به نقل از امام باقر(علیه السلام)در بارۀ آيۀ: أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ (1)- مى گويد:ما همان مردم[النّاس]هستيم (2)(3).».

ص: 400


1- نساء54/؛يا به مردم حسد مى ورزند به سبب آن چه خداوند از فضل خود،بديشان بخشيده است.
2- همان267/،314.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 306/2 مى گويد: «چگونگى دلالت اين سخن بر بحث مورد نظر ما روشن است.مقصود از: ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ همان علم،هدايت،درك،حكمت و صفات و ويژگى هاى ديگرى است كه شأن محمّد(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام) است،نه امور پست دنيوى،و هويداست دادن اين فضيلت به على(علیه السلام)كه موجب حسادت مردم به او گشته است مقتضى افضليت و امامت حضرت(علیه السلام)است و در غير اين صورت،حضرت(علیه السلام)مورد حسادت قرار نمى گرفت،چنان كه شركت على(علیه السلام)با پيامبر(صلی الله علیه و آله)در فضيلت-بر اساس روايت دوم-دليل فضيلت على(علیه السلام) است همچون فضيلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه بدين ترتيب براى خلافت و جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،شخص افضل و احق خواهد بود.».

اصبغ بن نباته آيۀ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ (1)-را براى على(علیه السلام) تلاوت كرد و ايشان گريست و فرمود:«به خاطر مى آورم هنگامى را كه خداوند (2)-از ما پيمان گرفت.» (3)(4)».

ص: 401


1- اعراف172/؛و پروردگار تو از پشت بنى آدم فرزندانشان را بيرون آورد.
2- همان.
3- همان272/-271،ح 301.
4- ابن بطريق در خصائص 262-261 مى گويد: «اين چنين تفسير شده است كه خداوند به ملائكه فرمود:آيا من خداى شما نيستم؟فرشتگان گفتند: آرى،و خداوند تبارك و تعالى فرمود:من خداى شمايم و محمّد(صلی الله علیه و آله)پيامبر شما و على امير شما،و اين پيش از زمانى بوده است كه احدى از بنى آدم آفريده شده باشد،چه،فرمود:و آدم،ميان روح و جسم است و على(علیه السلام)پيش از آفرينش آدمى زاده،امير المؤمنين ناميده شده بود و پيش از بنى آدم به امارت بر ملائكه اختصاص يافت،پس بعد از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)،ولاى او بر امّت واجب است،زيرا خداوند تبارك،نام او را با نام خود و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،همراه ساخت و اين مرتبه اى است كه در گزينش،افزونى بر آن در تصوّر نمى گنجد و مانندى براى آن يافت نمى شود و در اين براى صاحبدلان پندى است.» سيّد حامد حسين در خلاصة عبقات الانوار 264/5 مى گويد: «گرفتن پيمان نبوّت پيامبر ما از ديگر پيامبران،فرع بر تقدّم نبوّت پيامبر ماست و اين دلالت دارد بر افضليت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،نيز از پيش دانسته شد كه تقدّم نبوّت پيامبر،متفرع است بر تقدم نسبت به خلايق،پس هر گاه فرع فرع بر افضليت دلالت كند دلالت خواهد داشت بر اصل افضليت بنا به اولويت قطعى. نور على(علیه السلام)نيز با نور پيامبر(صلی الله علیه و آله)يكى است و او نيز پيش از آدم آفريده شده است،پس امام(علیه السلام)هم فضيلتى سترگ دارد كه گرفتن پيمان،فرع فرع آن است،پس بدون ترديد او بر همۀ انبيا و پيامبران،افضل است و تنها او براى جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)متعيّن خواهد گشت.» او در همين جلد از كتاب269/ مى گويد: «اگر اين مفهوم،متفرّع باشد به تقدّم پيامبر بر خلايق و اين تقدّم در ميان خلايق براى على(علیه السلام)نيز ثابت باشد او نيز پس از پيامبر اكرم،برترين مردم خواهد بود و اوست همان امام و جانشين پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و روا نخواهد بود احدى از مردم بر او پيشى گيرد. احاديث فراوانى در كتاب هاى ايشان صراحت دارد بر اين كه پيمان ولايت و امامت على(علیه السلام) بسان پيمان نبوّت محمّد(صلی الله علیه و آله)از پيامبران و ديگران گرفته شده است.پس هر فضيلتى كه علماى بزرگ در پرتو احاديث مربوط به ميثاق و جز آن براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)يادآور شده اند براى على(علیه السلام)نيز ثابت است،و اين همان عاملى است كه زبان ستيزه جويان را مى برد و نفس بر معاندان تنگ مى كند وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ .» او در همين مأخذ273/ مى گويد: «پس هر چه براى پيامبر ثابت شده باشد براى على ثابت است و او بر همۀ فرشتگان برترى دارد،و اينك كه او بر همۀ پيامبران-جز پيامبر ما-و همۀ فرشتگان برترى دارد بر همۀ مردم اعم از صحابى يا جز آن برترى خواهد داشت و تنها او پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،جانشين خواهد بود و امير و فرمانده.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 227/2 مى گويد: «به هر حال اين روايت حاكى از امارت على(علیه السلام)است حتّى بر خلفاى سه گانه،زيرا از خود آن ها هم بر ولايت على(علیه السلام)پيمان گرفته شده است.و گرفتن پيمان به امارت على(علیه السلام)به همراه نبوّت محمّد(صلی الله علیه و آله)دليل آن است كه حضرت(علیه السلام)خليفۀ بلا فصل پيامبر است و در غير اين صورت كنار گذاشتن خلفاى پيش از او وجهى نخواهد داشت.».

عبد اللّه بن مسعود در بارۀ آيۀ: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً (1)-مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود:من همان دعاى اجابت شدۀ پدرم،ابراهيم هستم.عرض كرديم:يا رسول اللّه!تو چگونه دعاى اجابت شدۀ پدرت ابراهيم گشتى؟فرمود:خداوند به ابراهيم وحى كرد كه من تو را پيشواى مردم قرار مى دهم.ابراهيم از اين خبر،شادمان شد و فرمود:بار الها!آيا نسل من هم چونان خودم پيشوا خواهند بود؟خداوند بدو وحى كرد:اى ابراهيم!به توم.

ص: 402


1- بقره124/؛همانا من تو را براى مردم،امام قرار مى دهم.

ص: 403

ص: 404

قولى نمى دهم كه بدان وفا نكنم.[ابراهيم عرض كرد:اين كدام قولى است كه بدان وفا نمى كنى؟]فرمود:اين پيشوايى را به ستمگران از نسل تو ندهم.در اين هنگام ابراهيم عرض كرد:«خدايا!من و فرزندانم را دور بدار از اين كه بت ها را بپرستيم،بار الها!بت ها بسيارى از مردم را گمراه كرده اند.»پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:اين دعاى ابراهيم در بارۀ من و على اجابت شد و هيچ يك از ما هرگز در برابر بتى به سجده نيفتاده است و بدين ترتيب خداوند مرا پيامبر خود و على را وصىّ و جانشين قرار داد (1)(2).5.

ص: 405


1- همان مأخذ276/،ح 322.
2- ابن بطريق در خصائص115/ مى گويد: «هر يك از فرزندان ابراهيم(علیه السلام)كه بت پرستيده باشد نسبت از او منتفى نگردد بلكه به مقتضاى نفى وحى در امامت كسى كه بت پرستيده باشد استحقاق امامت از آن ها منتفى است،چه،پروردگار فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ على(علیه السلام)همان گونه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)استحقاق نبوّت دارد،شايستگى امامت يافته است،زيرا اين دو هيچ گاه در برابر بتى به سجده نيفتادند و بر اين اساس ثابت مى شود كه اين دو،اجابت دعاى پدرشان ابراهيم-صلّى اللّه عليهم اجمعين-هستند.» طوسى در تلخيص الشّافى255/-254 مى گويد: «اگر گفته شود:مراد آيه كسانى است كه ستمكارى خود را استمرار دهند و كسى كه از ستم خود توبه كند ستمكار ناميده نمى شود،پس چگونه آيه،پيشوايى او را نفى مى كند؟در پاسخ مى گوييم:حتّى اگر بپذيريم كسى كه توبه كند ستمگر ناميده نمى شود بدون ترديد در حال ستمكارى،آيه او را در بر مى گيرد و اگر آيه او را در برگيرد در برگرفتن آيه در همۀ احوال او عموميت مى يابد،زيرا تخصيص آيه به تنها يك وضع و حال،نياز به دليل دارد و حمل آن بر كسى كه ظلمش را ادامه مى دهد-نه كسى كه توبه مى كند- تخصيصى است بدون دليل.دليل آن كه نام ظلم پس از توبه هم آن ها را در بر مى گيرد چنين است:همۀ كسانى كه در وعيد مخالف ما هستند در آيات وعيد و تهديد،توبه را شرط كرده اند و اگر توبه،آن ها را از اين نام نهى مى ساخت ديگر شرط كردن توبه در اين آيات مفهوم معقولى نمى يافت و هيچ كس نمى تواند بگويد: اين جارى مجراى اين فرمودۀ پروردگار است كه: وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ،زيرا اين سخن مادام كه مؤمن هستند آن ها را در بر مى گيرد و هر گاه از ايمان خارج گردند ديگر آن ها را در بر نخواهد گرفت.البتّه اگر از ظاهر آيه چشم بپوشيم از فراگيرى آيه خارج نمى شوند ولى دليل،گواه آن است كه استمرار ايمان،شرط آيه است كه ما متعرّض آن گشتيم.ولى آيه اى كه يادآور شديم چنين نيست و دليلى كه آن را در آيۀ بشارت به ايمان شرط دانستيم چنين است كه ايمان،شايستۀ پاداش را در بر مى گيرد،و كسى كه ثواب او خنثى شود از شمول اين آيه خارج مى گردد.اين شيوۀ مخالفان ما در اعتقادشان به«احباط»است،امّا آن گونه كه ما باور داريم بشارت،در هر حال،حاصل خواهد بود.» بياضى در الصراط المستقيم 83/1-82 مى گويد: «تنبيه:آن سه تن،ستمكار به شمار مى آيند،زيرا كافر بودند و نمى توان آن ها را به امامت مسلمانان برگزيد،چه،پروردگار مى فرمايد: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ .گفتند:اسلامى كه مى آيد احكام كفر گذشته را محو مى كند.گفتيم:آن زشتى كه زدوده شدنش از امام،ضرورى است پس از اسلام،همچنان در آن ها وجود داشت،و به همين سبب على(علیه السلام)با طهارت و عصمتش در نهج البلاغه مى فرمايد:اگر كار به دست خود مردم بود هر يك از آن ها خود را برمى گزيد و اگر اختيار با ابراهيم(علیه السلام)باشد آن ها را در ميان ستمكاران قلمداد مى كند تا جايى كه خداوند او را از اين كار بازداشت و فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ ،هر كس بت يا طاغوت يا يغوث يا يعوق يا نسر يا خورشيد و ماه و سنگ و درخت پرستيده باشد يا در جهادى الهى ناكامروا گشته يا دروغ گفته يا بدگويى كرده يا به سخن چينى پرداخته يا ستمى روا داشته باشد امامتى نخواهد داشت.خداوند مى فرمايد: وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ،فَلا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقائِهِ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرائِيلَ وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا ،پس آيا خدا آن ها را امام قرار داده است يا خود، خويشتن را،يا مردم آن ها را به اين منصب رسانده اند؟ تكميل:شيخ ابو جعفر قمى با سندش به امام رضا(علیه السلام)مى گويد:آيا آن ها قدر امامت را مى دانند؟امامت، بلند منزلت ترين،والاترين،پر اوج ترين،پهناورترين و ژرف ترين عرصه اى است كه هرگز مردم نخواهند توانست با انديشه و آراى خود بدان راه يابند يا امام را به اختيار خود بگمارند.امامت،مقامى است كه خداوند،آن را پس از نبوّت و دوستى،به ابراهيم اختصاص داد و آن را چونان مرتبه اى سوم قرار داد و فضيلتى گرداندش كه ابراهيم را بدان مشرّف گرداند و با آن ابراهيم را ستود و فرمود: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً ،و ابراهيم خليل از سر شادى گفت: وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي ؟و خداوند فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ .بدين ترتيب،اين آيه امامت هر ستمگرى را تا روز رستخيز باطل كرد. سپس خداوند با قرار دادن امامت در نسل او و برگزيدگان و پاكان،ابراهيم را گرامى داشت و فرمود: وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ . سخن اين دو امام،به صراحت دلالت دارد بر عدم شايستگى اهل كفر و دروغ براى امامت.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 141/2-140 مى گويد: «دلالت آيۀ به ضميمۀ اين حديث در امامت امير المؤمنين(علیه السلام)از آن روست كه حديث،گواه استجابت دعاى ابراهيم است در شمارى از فرزندان او و امامت يافتن آن ها براى مردم،چرا كه يا پيامبر بودند يا وصىّ. نيز اين حديث دلالت بر آن دارد كه دعاى ابراهيم(علیه السلام)به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)رسيد و امامت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،چنين بود كه خداوند او را به پيامبرى برگزيد و على(علیه السلام)را پيامبر(صلی الله علیه و آله)به وصايت انتخاب كرد و وصايت او هم ناگزير بايد به امامت بر مردم ختم شود،و اگر بپذيريم كه مقصود از وصايت،به ارث بردن علم و حكمت است بايد آن را از ويژگى هاى ائمّه دانست،چه،پروردگار مى فرمايد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ . اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:«هيچ يك از ما هرگز در برابر بتى به سجده نيفتاده است»اشاره دارد به انتفاى مانع نبوّت و امامت-يعنى گناه و ستم كه در آيه ذكر شده است-براى اين دو نفر.در ميان گونه هاى متفاوت ستم و گناه، بت پرستى،خاطر نشان شده است،زيرا در انتفا و ابتلا در ميان قومش عموميت داشته است،و مقصود،بيان انتفاى مانع از آن دو نفر است كه در آيه ذكر شده است نه آن كه عدم سجده در برابر بت،علّت تامّه اى باشد در رسيدن دعا به پيامبر(صلی الله علیه و آله)تا در پى آن لازم آيد كه هر كس در برابر بت سجده نكرده باشد حتّى اگر نادان و سركش باشد امامت بيابد،و نه اين سخن كه هر كس در برابر بت به سجده نيفتد از فضيلت منحصر به فردى در تاريخ برخوردار مى شود تا گفته شود هر كه در دوران اسلام زاده شده-و در برابر بتى سجده نكرده است-از اين فضيلت برخوردار است،و نه اين سخن كه سجده نكردن در برابر بت،سبب تامّ برترى است تا گفته شود برخى از كسانى كه از كفر توبه كردند برترند از كسانى كه در دوران اسلامى زاده شده اند. از اين گذشته مقصود از رسيدن دعا به اين دو نفر،انحصار اين دو نفر نيست،زيرا با«الى»متعدّى شده و بر اين اساس امامت حسن و حسين و نه تن پس از او منتفى نخواهد بود.» علاّمۀ عسكرى در معالم المدرستين 207/1 مى نويسد: «اگر بخواهيم پيرامون دلايل امامت ايشان به پژوهش در بارۀ تعيين جانشين پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بپردازيم درمى يابيم كه اين مسأله نه از خاطر پيامبر رفته است و نه از ياد اطرافيان حضرت(صلی الله علیه و آله)،چه برخى از ايشان از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواستند امر جانشينى پس از خود را به آن ها واگذارد.و پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاسخ مى فرمود:اين امر در اختيار خداست و هر كه را بخواهد برمى گزيند و در بر پا كردن جامعۀ اسلامى از آن ها بيعت گرفت تا اهل اين مهم در آن به اختلاف برنخيزند و امام على(علیه السلام)را در نخستين روزى كه ديگران را به اسلام فراخواند به عنوان وزير و جانشين پس از خود تعيين كرد و ديديم كه هر گاه خود به دليلى در مدينه نبود على(علیه السلام)را به جانشينى بر آن مى گماشت،حتّى اگر فاصلۀ پيامبر از آن يك ميل يا كمتر بود.»بنگريد به:معالم المدرستين 127/1،تقريب المعارف133/،اللوامع الالهيه285/-284،لوامع الحقائق-مبحث امامت6/-5.

محمّد بن سهل بغدادى به نقل از موسى بن قاسم به نقل از موسى بن جعفر در بارۀ آيۀ:

كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (1) -مى گويد:از ابو الحسن(علیه السلام)در بارۀ اين فرمودۀ پروردگار: كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ پرسش كردم.فرمود:«مشكاة»فاطمۀ زهراست و«مصباح»حسن و «زجاجه»حسين.در بارۀ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ گفت:ستاره اى درخشان است در ميان زنان جهان. يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ شجرۀ مباركه،ابراهيم است. لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ نه يهودى است و نه مسيحى،در بارۀ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ گفت:نزديك است كه دانش از آن سخن گويد،در بارۀ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ گفت:امامى در پى امامى،در بارۀ يَهْدِي اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ گفت:خداوند هر كه را بخواهد به سوى ولايت ما هدايت مى كند (2)(3).».

ص: 406


1- نور36/؛چونان چراغدانى كه در آن چراغى باشد.
2- نور36/.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 308/2 مى گويد: «حاصل مفهوم،اين كه مثل نور الهى همچون فاطمۀ عالمه است كه با مصباح نور حسن و حسين كه با نور فرزندان امام او چند چندان مى شود پرتو مى افشاند و اين خود گوياترين دليل است در امامت على(علیه السلام)و فرزندان پاك او و چنين آمده است كه ائمّه يكى پس از ديگرى از فاطمه(س)هستند و ترديدى در امامت آن ها نيست و امامت آن ها شاخه اى است از امامت امير المؤمنين(علیه السلام)و بدين ترتيب امامت او ثابت مى گردد كه همين مورد نظر ماست،به علاوۀ آن كه خداوند تبارك و تعالى با آوردن مثلى براى فاطمه و فرزندان او فضيلتى آنها را آشكار ساخته است كه همسنگ ندارد و افتخارى كه مانندى براى آن نيست و شكّى نيست كه فضيلت آن ها از فضيلت على(علیه السلام)برمى خيزد،پس او برترين فرد امت است و برترين فرد امّت،همان امام خواهد بود.».

در بارۀ آيۀ: وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً (1)-ابن عبّاس مى گويد منظور چنين است كه:اهل بيت پيامبرتان را نكشيد (2)(3).».

ص: 407


1- نساء29/؛خودتان را نكشيد كه خداوند نسبت به شما مهربان است.
2- همان318/،ح 362.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 310/2-309 مى گويد: «به اين استدلال از اين ديدگاه بايد نگريست كه نبايد كشته شدن خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)همچون كشت و كشتار مردم عادى تلقّى شود،زيرا در هم شكستن هستۀ مركزى فتنه و حفظ جان ها به وجه شرعى موكول است به امامان معصوم،و در اين صورت آيه دليلى است بر امامت و عصمت آن ها كه اين آيۀ قرآنى آن را تقويت مى كند: إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ [انفال24/؛دلائل 278/2]يعنى شما را به ولايت على(علیه السلام) مى خواند و مقصود از«انفس»در آيه،مفهوم حقيقى آن است،ولى به صورت كنايه كشتن«انفس»را براى كشتن اهل بيت(علیه السلام)به كار برده است،چرا كه حفظ جان ها به آن ها بستگى دارد،چنان كه ممكن است مجازا نسبت دادن قتل به«انفس»براى نسبت دادن آن به اهل بيت باشد،چونان كه اين احتمال نيز وجود دارد كه مراد،مجاز در مفرد باشد و مجازا«انفس»به«اهل بيت»اطلاق شده باشد تا به اين مطلب اشاره گردد كه آن ها در وجوب حفظ و رعايت از سوى همۀ مردم بسان«انفس»هستند،زيرا زندگى اهل بيت از هر نظر همچون زندگى«انفس»است،چرا كه از نظر رستاخيز،آنان هدايتگرانند و رستگارى در پرتو وجود آن ها به دست آمدنى است،و از نظر دنيا هم از اين رو كه حفظ جان ها بدان ها بستگى دارد و سعادت و بركت،با وجود آن ها رخ مى نمايد،و به همين سبب سلمان فارسى-رضى اللّه عنه-مى گويد:«اگر از على(علیه السلام)فرمان بريد از بالاى سر و زير پا به شما رزق و روزى خواهد رسيد»،و احتمال دارد مجاز در مفرد باشد و مقصود از «انفس»اهل بيت(علیه السلام)باشد و مراد از قتل ايشان،غصب خلافت آن ها باشد،چه،اين غصب،به كشتن آن ها مى انجامد چنان كه دريافت ما حاكى از آن است.».

ابن عبّاس در بارۀ آيۀ: وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً (1)- مى گويد:جماعتى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند:يا رسول اللّه!اين آيه در بارۀ چه كسى نازل شده است؟ فرمود:چون روز رستخيز فرا رسد درفشى از نور سفيد فراهم آيد،و ناگاه منادى ندا در دهد:سرور مؤمنان و كسانى كه پس از بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همراه او ايمان آوردند برخيزند.پس على بن ابى طالب(علیه السلام)برمى خيزد و آن پرچم نورانى سپيد به دست او داده مى شود كه همۀ مهاجران و انصار نخستين در زير آن گرد آيند و ديگران به جمع آن ها راه نيابند تا آن جا كه حضرت(علیه السلام)بر منبرى نشيند كه از نور ربّ العزّة است و همگان،فرد فرد به ايشان عرضه مى شوند و حضرت(علیه السلام)پاداش و نور خود را بديشان مى دهد.هر گاه كار به آخرى رسد به آن ها گفته مى شود:جايگاه خود را در بهشت دانستيد،پروردگارتان مى فرمايد:[انّ لكم]عندى مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً يعنى بهشت.پس على بن ابى طالب(علیه السلام) در حالى كه مهاجران و انصار به همراه او زير پرچم قرار دارند برمى خيزد تا آن كه ايشان را وارد بهشت مى كند و سپس به منبر خويش باز مى گردد و مؤمنان،يك يك به ايشان عرضه مى گردند و هر يك بهرۀ خود از بهشت را مى ستانند و گروهى نيز به آتش درمى افتند و اين همان سخن پروردگار است كه: اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌت.

ص: 408


1- فتح29/،خداوند به آنانى كه ايمان آورده اند و كار شايسته كرده اند مغفرت و پاداش بزرگى وعده داده است.

وَ نُورُهُمْ (1) -يعنى نخستين مؤمنان و اهل ولايت حضرت(علیه السلام)، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا[وَ كَذَّبُوا]بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (2)-،يعنى ولايتى كه حقّ على(علیه السلام)است و اين كه رعايت حقّ على(علیه السلام)بر جهانيان واجب است (3)(4).

اين چكيدۀ احاديثى بود كه از طريق جمهور به دست ما رسيده است و در اين جا احاديثى را كه اماميه نقل كرده اند نياورديم (5).».

ص: 409


1- اشاره است به آيۀ مباركه 19 در سورۀ حديد: وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ .
2- مائده86/؛كسانى كه ايمان آورده اند و عمل شايسته كرده اند اجر و درخشش خود را دارند.
3- همان323/-322،ح 369.
4- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 312/2 مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت حضرت(علیه السلام)از چند روست:يكى اين كه ايشان،سرور مسلمانان است و مؤمنان به همراه ايشان و زير پرچم حضرتش(علیه السلام)به بهشت درمى آيند و ديگر آن كه همگى به حضرتش(علیه السلام) عرضه مى شوند و اين اقتضاى امامت حضرت را دارد،چرا كه بر برترى حضرت(علیه السلام)دلالت مى كند و البتّه فرد برتر،همان امام است،به ويژه اين كه در پايان حديث تصريح شده است كه مراعات حقّ حضرت(علیه السلام)بر جهانيان واجب است و به اين نكته تصريح شده است كه اهل ولايت حضرت(علیه السلام)همان كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده اند و نپذيرندگان ولايت او در شمار كافران هستند،و اين نه تنها بر امامت حضرت(علیه السلام)دلالت دارد بلكه گواه آن است كه امامت،از اصول دين است،چه،هر كه غير اصول را انكار كند كافر نمى شود.».
5- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 317/2 مى گويد: «در ينابيع المودّة طبرانى به نقل از ابن عبّاس مى گويد كه گفته است:در ستايش على بيش از سيصد آيه نازل شده است و شما مى دانيد كه فراوانى ستايش كسى در قرآن مجيد-و لو به هر مناسبت-دليل برترى او بر ديگران و عظمت او نزد خداوند سبحان است و فرد برتر،همان امام خواهد بود،به ويژه آن كه آيات با بيان هاى گونه گونى آمده است كه برخى از آن ها حاكى از تفضيل حضرت(علیه السلام)و برخى گواه عصمت حضرت(علیه السلام)و شمارى دليل وجوب پيروى از ايشان و تعدادى بيان كنندۀ اين است كه شخص،پيرامون ولايت حضرتش،پرسش خواهد شد.».

مبحث بيست و دوم:اين كه نسل پيامبر(صلی الله علیه و آله)از پشت على(علیه السلام)است و او تقسيم كنندۀ بهشت و دوزخ است:

مبحث بيست و دوم:اين كه نسل پيامبر(صلی الله علیه و آله)از پشت على(علیه السلام)است و او تقسيم كنندۀ بهشت (1)و دوزخ است:

خوارزمى (2)-به اسناد خود از جابر روايت مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

«خداوند تبارك و تعالى نسل هر پيامبرى را در پشتش قرار داده و نسل محمّد(صلی الله علیه و آله)را در پشت على(علیه السلام)قرار داده است.

عبد اللّه بن عبّاس مى گويد:من و پدرم عبّاس بن عبد المطّلب نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشسته بوديم كه على(علیه السلام)وارد شد و سلام كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاسخ سلام او را داد و به او خوشامد گفت و به سوى او رفت و در آغوشش گرفت و ميان دو چشمش را بوسيد و در سمت راست خود نشاندش.عبّاس عرض كرد:يا رسول اللّه!او را دوست دارى؟فرمود:

اى عموى رسول خدا!به پروردگار سوگند،از خود بيش تر دوستش دارم.همانا خداوند نسل هر پيامبرى را در پشت او مى نهد و نسل مرا در پشت على(علیه السلام)نهاده است (3).-

ص: 410


1- شيخ طبرسى در اعلام الورى189/ از جمله مناقب حضرت را آن مى داند كه خداوند او را بدين افتخار مشرّف گرداند كه آتش را فرمانبر او قرار داد. علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 210/39 مى گويد: «دليل بر اين سخن در باب هاى پيشين آورده شد و در باب هاى پسين نيز آورده خواهد شد و بيش تر آن را در كتاب معاد بيان داشته ايم و در تواتر آن ترديدى وجود ندارد و هيچ عاقلى شك نمى كند در اين كه هر كس قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ باشد از ديگرى پيروى نمى كند و چگونه يك خردمند تجويز مى كند كه امام در وارد شدن به بهشت،به اجازۀ رعيّت خود نياز داشته باشد؟با در نظر گرفتن اين كه بر شخص منصف،آثار پياپى پوشيده نيست كه كسانى بر او پيشى يافتند كه دشمنان او بودند،و اين اخبار حاكى از آن است كه حضرت(علیه السلام)،دشمنان خود را به آتش وارد خواهد كرد.پس سپاس خدايى را كه ولايت او و ولايت امامان از نسل برگزيدۀ او را بهرۀ ما گرداند.».
2- مناقب ابن مغازلى49/،ح 72.
3- بنگريد به:مناقب ابن مغازلى49/،ح 72.او در اين كتاب به اسناد خود از جابر بن عبد اللّه انصارى روايت مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:همانا خداوند نسل هر پيامبرى را در پشتش قرار داده است و نسل محمّد را در صلب على بن ابى طالب نهاده است. مصحّح اين مأخذ در حاشيۀ همان صفحه مى گويد: همين سند را علاّمۀ قندوزى در ينابيع المودّة266/ و حافظ هيثمى در مجمع الزوائد 272/9 و ابن حجر هيثمى در الصواعق المحرقة74/ و سيوطى در الجامع الصغير 230/1 ذكر كرده اند و آغاز حديث چنين است:«من و عبّاس نزد پيامبر نشسته بوديم(و حديث همچنان كه آورديم ادامه مى يابد) او سپس مى گويد: خطيب در تاريخ خود 316/1 به اسناد ابن عبّاس مى گويد:من و پدرم عبّاس نزد پيامبر نشسته بوديم -حديث همچنان كه آورديم پيش مى رود-محبّ طبرى در ذخائر العقبى 67 و الرياض النضرة 168/2 و ذهبى در ميزان الاعتدال 116/2 و ابن حجر در لسان خود 429/3 و علاّمۀ زرقانى در شرح المواهب 6/2 همين را آورده اند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)فرمود:تو قسمت كنندۀ دوزخى و تو در بهشت را مى كوبى و بدون حساب بدان درمى آيى (1).-

مبحث بيست و سوم:پيرامون خبر منا شده:

(2)-از اخبار مشهورى كه از طريق خاصّه و عامّه،به حد تواتر نقل شده،خبر مناشده است كه خوارزمى و ديگران از عامر بن واثله (3)-روايت كرده اند كه گفته است:در روز شورى در خانه،نزد على(علیه السلام)بودم و شنيدم كه به آن ها مى گفت:چنان با شما استدلال كنم كه نه عرب هاى شما بتواند آن را باطل كند و نه عجمى از شما.

سپس فرمود:اى جماعت!شما همه را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من خداى را به يگانگى پرستيده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.

فرمود:شما همه را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما كسى جز من هست كه

ص: 411


1- همان67/،ح 97،و مناقب خوارزمى209/.
2- مناشده آن است كه براى مطالبۀ حقّى،فردى ديگران را به خدا سوگند دهد تا به حقّ،گواهى دهند-م.
3- مناقب خوارزمى222/،مناقب ابن مغازلى112/،احقاق الحق 121/21-94 و 340/6-305 و مآخذ بسيار ديگر.

برادرى چون برادر من جعفر طيّار داشته باشد كه در بهشت همراه فرشتگان باشد؟ گفتند:به خدا سوگند نه. فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه عمويى همچون حمزه،شير خدا و شير رسول خدا داشته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا كسى در ميان شما جز من همسرى همچون فاطمه دختر محمّد سرور زنان بهشتى دارد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه دو پسر همچون حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت داشته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند آيا جز من كسى در ميان شما هست كه ده بار با رسول خدا نجوا كرده باشد و هر بار صدقه پرداخته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،جز من در ميان شما كسى هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده باشد:«هر كه من مولا و سرور اويم على مولا و سرور اوست،خدايا دوست بدار آن كس را كه دوستش دارد و دشمن بدار كسى را كه دشمنش مى دارد و حاضران اين خبر را به آگاهى غايبان برسانند»؟گفتند به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ او گفته باشد:«خدايا كسى را نزد من فرست كه پيش تو و من محبوب ترين است و تو و من را بيش تر از هر كسى دوست دارد تا اين پرنده را با من بخورد»و جز من كسى نزد او رفته باشد و آن پرنده را با او خورده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا جز من در ميان شما كسى هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده باشد:«فردا پرچم را به كسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند و باز نخواهد گشت مگر آن كه خداوند به دست او گشايش،پيش آورد»،و هر كسى جز من شكست خورده بازگشت؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا جز من در ميان شما كسى هست كه پيامبر به بنى وليعه در بارۀ او فرموده باشد:«يا از اين اعمال دست مى شوييد يا مردى را به سوى شما خواهم فرستاد همچون خود كه فرمانبرى از او چونان فرمانبرى از من و سركشى در برابر او بسان سركشى در برابر من است و شما را با شمشير به سختى درهم كوبد»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند، آيا جز من كسى در ميانتان هست كه پيامبر در حقّ او فرموده باشد:«دروغ گفته است

ص: 412

كسى كه گمان مى كند مرا دوست دارد و على(علیه السلام)را دشمن مى شمارد؟گفتند:به خدا سوگند نه. فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا جز من در ميان شما كسى هست كه در يك ساعت سه هزار فرشته به او سلام كرده باشند كه از جملۀ آن هاست:جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل،آن گاه كه از چاه براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)آب آوردم؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:

شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه آسمانيان در حقّ او اين ندا را سر داده باشند:«نيست شمشيرى چون ذو الفقار و نيست جوانمردى همچون على»؟ گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه جبرئيل به او گفته باشد:«او مظهر برابرى است»،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده باشد:

«او از من است و من از او»،و جبرئيل گفته باشد:«و من از شما دو نفر»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ او فرموده باشد:«من بر سر تنزيل قرآن جنگيدم و تو بر سر تأويل آن خواهى جنگيد»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند آيا در ميان شما كسى جز من هست كه با ناكثان و قاسطان و مارقان،به گفتۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ستيزيده باشد؟ گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه خورشيد براى او بازگشته باشد تا نماز عصر را بهنگام بخواند؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او دستور داده باشد سورۀ برائت را از ابو بكر بازستاند و ابو بكر به او گفته باشد:آيا در بارۀ من چيزى نازل شده و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او بفرمايد:از من پيامى نمى رساند مگر على(علیه السلام)؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميانتان كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ او فرموده باشد:«تو براى من همچون هارون هستى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا كسى جز من در ميان شما هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده باشد:«تو را جز مؤمن كسى دوست ندارد و جز كافر دشمنت نمى شمارد»؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،مى دانيد كه پيامبر دستور داد[در مسجد] همۀ درهايتان را ببنديد و تنها در من باز ماند و شما اعتراض كرديد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

«نه من درهاى شما را بستم و نه در على(علیه السلام)را باز گذاردم و اين خدا بود كه درهاى آن ها

ص: 413

را بست و در على را باز گذاشت»؟گفتند:به خدا سوگند چنين بود. فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه در روز طائف پيامبر(صلی الله علیه و آله)تنها با من به تفصيل نجوا كرد،و شما اعتراض كرديد كه چرا تنها با من نجوا مى كند،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نه من كه خدا با او نجوا كرد.گفتند:به خدا سوگند چنين بود.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«حق با على است و على با حق و حق،پيوسته با على در گردش است»؟گفتند:آرى،به خدا سوگند چنين است.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا مى دانيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من در ميان شما دو گران بها مى نهم،كتاب خدا و خاندانم،تا آن گاه كه به آن دو چنگ درزنيد گمراه نگرديد و اين دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد آيند»؟گفتند:به خدا سوگند چنين است.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه خود را سپر بلاى پيامبر در برابر مشركان كرده باشد و در بستر او خفته باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما جز من كسى هست كه به مبارزه طلبى عمرو بن عبد ودّ عامرى پاسخ مثبت داده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند، آيا جز من در ميان شما كسى هست كه خداوند آيۀ تطهير را در حقّ او نازل كرده باشد:

إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً ؟گفتند:به خدا سوگند نه.

فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را سرور عرب ناميده باشد؟گفتند:به خدا سوگند نه.فرمود:شما را به خدا سوگند،آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر در حقّ او فرموده باشد:«از خدا براى خود چيزى نخواستم مگر آن كه مانند آن را براى تو مسألت كردم»؟گفتند:به خدا سوگند نه.

مبحث بيست و چهارم:پيرامون دعا براى حضرت(علیه السلام):

خوارزمى (1)-به نقل از عبد اللّه بن سلمه روايت مى كند كه گفته است:شنيدم كه على(علیه السلام) فرمود:پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد من آمد در حالى كه از درد مى ناليدم و مى گفتم:خدايا!اگر اجل من فرا رسيده است راحتم كن و گر نه شفايم ده،و اگر بلايى در ميان است شكيبايم گردان.پس پيامبر با پايش به من زد و گفت:چه گفتى:و من سخنم را تكرار كردم.پس

ص: 414


1- مناقب ابن مغازلى123/،ح 161.

فرمود:خدايا شفايش ده،يا فرمود:خدايا خدايا لباس عافيت بدو بپوشان.على(علیه السلام) مى فرمايد:ديگر از دردى شكايت نكردم.

امّ عطيه (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)لشكرى را گسيل داشت كه على بن ابى طالب هم در ميان آن ها بود.شنيدم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه دو دستش را بلند كرده بود چنين دعا مى فرمود:خدايا!مرا نميران تا وقتى كه چهرۀ على بن ابى طالب را نشانم دهى.

عبد اللّه بن حارث (2)-به نقل از على(علیه السلام)مى گويد:درد شديدى داشتم كه نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله) آمدم.پس او مرا در جاى خود قرار داد و گوشۀ جامه اش را بر من افكند و سپس برخاست و نمازى گزارد،و در پى آن فرمود:اى على!ديگر غم مخور كه بهبود يافتى.من براى خود چيزى نخواسته ام مگر آن كه نظير آن را براى تو طلب كرده ام،و دعايى نكرده ام مگر آن كه مستجاب شده است.يا فرمود:هر چه خواسته ام در اختيارم نهاده شده مگر آن كه پيامبرى پس از من نيست.

مبحث بيست و پنجم:پيرامون بيم دادن به كسى كه بغض على(علیه السلام)در دل داشته باشد:

خوارزمى (3)-از معمّر و او از زهرى و او از عكرمه و او از ابن عبّاس روايت كرده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده:خداوند عزّ و جلّ به سبب بدگمانى بنى اسرائيل نسبت به پيامبران و اختلاف در دين،اجازه نداد آسمان بر آن ها ببارد و اين امّت را به سبب بغض نسبت به على بن ابى طالب به خشكسالى گرفتار كرد.

معمّر مى گويد: (4)-زهرى برايم حديثى گفت،امّا در آن بيمارى كه بدان گرفتار شد روايتى از عكرمه برايم بازگفت كه نه قبلا و نه پس از آن برايم نگفته بود.چون از بيمارى اش بهبود يافت پشيمان شد و به من گفت:اى يمانىّ(زهرى)!اين حديث را پوشيده دار و آن را در هم پيچ كه اينان(بنى اميه)در ياد و نام على،عذرى را نمى پذيرند (5).

ص: 415


1- همان122/،ح 160،و نظير آن با اختصار در مناقب خوارزمى30/ آمده است.
2- همان135/،ح 178.مانند آن در مناقب خوارزمى61/ آمده است.
3- همان141/،ح 186.
4- همان و حديث،ص 142.
5- ابن شهرآشوب در مناقب 226/2 مى گويد: «دعاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)دريافتن پيروزى و ولايت جايز نيست مگر براى ولىّ امر و بدين ترتيب امامت ايشان آشكار مى گردد. علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 80/2 در ذيل خبر دعاى پيامبر در حقّ اهل بيتش چنين آورده است: «و هر كه وصيّت مرا در حقّ آنان تباه سازد بهشت را بر او حرام ساز.» «دعاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)مستجاب است،زيرا نيرويى قوى پشتيبان اوست،چه،پروردگار مى فرمايد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى [نجم3/؛].

گفتم:يا ابا بكر[كنيۀ زهرى]چگونه با شنيدن اين حديث از عكرمه كه در برگيرندۀ فضيلتى از فضايل على است و براى من بازگفتى با اين قوم همكارى مى كنى و آن را در دل نگه داشتى؟گفت:كافى است كه بدانى آن ها ما را در دنياى خود شريك ساختند و ما در برابر،به ورطۀ هوى و هوس آن ها فرو افتاديم.

انس (1)-روايت مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:خداوند،آفريده هايى دارد كه نه از فرزندان آدم هستند و نه از فرزندان ابليس و دشمنان على بن ابى طالب را نفرين مى كنند.

عرض شد:يا رسول اللّه!آنان كيانند؟فرمود:پرندگانى قنبره نام كه سحرگاهان بر سر درختان ندا درمى دهند كه لعنت الهى بر دشمنان على بن ابى طالب،« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى » جابر بن عبد اللّه انصارى (2)-مى گويد:شنيدم كه على(علیه السلام)مى فرمود:سه سال با پيامبر نماز گزاردم پيش از آن كه احدى از مردم با او نماز گزارد.و از على شنيدم كه مى فرمود:از جمله،قول هايى كه پيامبر به من داد اين است كه هيچ كافرى مرا دوست نخواهد داشت و هيچ مؤمنى مرا دشمن نخواهد شمرد.آگاه باشيد به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته اند و نه گمراه شده ام و نه كسى به سبب من گمراه شده است.

جابر بن عبد اللّه (3)-مى گويد:چون على بن ابى طالب(علیه السلام)براى فتح خيبر آمد پيامبر(صلی الله علیه و آله)5.

ص: 416


1- همان142/،ح 187.
2- همان194/،ح 230.
3- همان237/،ح 285.

به او فرمود:اى على!اگر چنين نمى بود كه گروهى از امّت من در حقّ تو همان سخنى را مى گفتند كه مسيحيان در حقّ عيسى بن مريم(علیه السلام)گفتند در بارۀ تو آن مى گفتم كه كسى بر تو گذر نمى كرد مگر آن كه از خاك پاى تو و غساله ات شفا مى جستند،ولى تو را همين بس كه براى من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست و تو ذمّۀ مرا پاك مى كنى و عورت مرا مى پوشانى و در راه بر پا داشتن سنّت من مى ستيزى،و تو در روز رستخيز،نزديك ترين مردمان به من خواهى بود و بر سر حوض كوثر،جانشين من هستى،و پيروان تو بر منبرهايى از نور خواهند بود با چهره هايى سپيد كه پيرامون من هستند و در بهشت،همسايگان من،[بى آنكه از شمار اصحاب من كاسته شود]،جنگ با تو جنگ با من،صلح با تو صلح با من و سرشت تو سرشت من است.فرزندان تو فرزندان من هستند و تو دين مرا ادا مى كنى و وعدۀ مرا بر مى آورى و حق،بر زبان تو و در قلب تو و با تو و در كنار تو و در برابر ديدگان توست.ايمان،با گوشت و خون تو درهم آميخته چنان كه با گوشت و خون من درهم آميخته است.بدخواه تو بر سر حوض كوثر بر من وارد نشود و دوستدار تو از آن كنار گذارده نشود.پس على(علیه السلام)به سجده افتاد و فرمود:

سپاس مر خدايى را كه با اسلام بر من منّت نهاد و به من قرآن آموخت و بهترين مردمان و ارجمندترين آفريدگان و گرامى ترين آسمانيان و زمينيان،خاتم انبيا و سرور رسولان و برگزيدۀ خدا در ميان همۀ جهانيان را به سبب نيكى به من و تفضّل بر من،محبوب دلم گرداند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى على!اگر تو نمى بودى پس از من،مؤمنان شناخته نمى شدند.خداوند،نسل هر پيامبرى را در پشت او نهاده است و نسل مرا در پشت تو گذارده است.اى على!تو براى من عزيزترين و گرامى ترين مردم هستى و دوستدار تو ارجمندترين فرد در ميان امّت من است كه بر سر حوض كوثر به من وارد مى شود.

مبحث بيست و ششم:پيرامون داستان اصحاب كهف و گفت و گوى حضرت(علیه السلام)با يهود:

ابو اسحاق احمد بن محمّد بن ابراهيم ثعلبى در كتاب عرائس (1)-آورده است كه:

هنگامى كه عمر بن خطّاب به خلافت رسيد گروهى از دانشمندان يهود نزد او آمدند و

ص: 417


1- عرائس التيجان574/-566.

گفتند:اى عمر!تو پس از محمّد،ولىّ امر مسلمانان هستى،ما آهنگ آن داريم كه پيرامون مسائلى از تو پرسش كنيم،اگر پاسخ ما را بدهى خواهيم دانست كه اسلام،حق است و محمّد،پيامبر و اگر نتوانى پاسخمان دهى خواهيم دريافت كه اسلام باطل است و محمّد، پيامبر،نيست.عمر گفت:آن چه به نظرتان مى رسد بپرسيد.گفتند:به ما بگو:قفل هاى آسمان ها كدام است و كليدهاى آن كدام؟و آن كدام قبر بود كه صاحب خود را حركت داد؟و آن كدام غير انسان و غير جنّى بود كه قوم خود را انذار كرد؟پنج چيز به ما بگو كه روى زمين راه رفتند بى آنكه در رحمى قرار گرفته باشند.به ما بگو درّاج در فريادش و خروس در آوازش و اسب در شيهه اش و قورباغه در صدايش و چكاوك در نغمه اش چه مى گويند؟عمر سر به زير انداخت و گفت:بر عمر عيبى نيست كه اگر از مسأله اى از او پرسند كه نداند بگويد نمى دانم.يهوديان برجهيدند و گفتند:گواهى مى دهيم كه محمّد، پيامبر نبوده،اسلام بر باطل است.

سلمان فارسى-رضى اللّه عنه-از جاى خود پرسيد و به يهوديان گفت:اندكى درنگ كنيد و سپس به سوى على بن ابى طالب(علیه السلام)رفت تا بر او وارد آمد و عرض كرد:يا ابا الحسن!به داد اسلام رس.حضرت(علیه السلام)فرمود:چه شده است؟و سلمان،جريان را به آگاهى او رساند.حضرت(علیه السلام)در حالى كه بردۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بر دوش مى كشيد بيامد.

همين كه چشم عمر به حضرت(علیه السلام)افتاد از جاى خود پريد و او را در آغوش گرفت و گفت:اى ابو الحسن!تو به هنگام هر دشوارى و شديده اى فرا خوانده مى شوى.على(علیه السلام) به يهوديان فرمود:آن چه به نظرتان مى رسد بپرسيد.همانا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،هزار در از دانش را به من آموخته كه از هر يك هزار در گشوده مى گردد.آن ها پرسش هاى خود را مطرح كردند.على(علیه السلام)فرمود:من با شما شرطى دارم.آيا اگر چنان پاسخ شما را دهم كه در توراتتان آمده است به دين ما در مى آييد و به پيامبر ما ايمان مى آوريد؟گفتند:چنين باشد.

فرمود:يك يك بپرسيد.گفتند:قفل هاى آسمان كدام است؟فرمود:قفل هاى آسمان، شرك به خداست،زيرا اگر زن و مرد بنده اى مشرك باشند عملشان به آسمان نمى رسد.

گفتند:كليد آسمان ها كدام است؟فرمود:كليد آن،شهادت به« لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ و محمّد عبده و رسوله»است.يهوديان به يك ديگر نگريستند و گفتند:اين جوان درست مى گويد:گفتند:

كدام قبر،صاحب خود را به حركت درآورد؟فرمود:آن نهنگى كه يونس بن متّى(علیه السلام)را

ص: 418

بلعيد و او را در درياهاى هفتگانه بگرداند.گفتند:به ما بگو كدام غير انسان و غير جنّى بود كه قوم خود را انذار كرد؟فرمود:مورچۀ سليمان آن گاه كه گفت: يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (1)-گفتند:نام پنج چيز را براى ما ببر كه بر زمين راه رفته اند بى آنكه در رحم،قرار گرفته باشند.فرمود:آدم،حوّاء،ناقۀ صالح، قوچ ابراهيم و عصاى موسى.گفتند:به ما بگو درّاج در فريادش چه مى گويد؟فرمود:

مى گويد:رحمان بر عرش قرار گرفت.گفتند:به ما بگو خروس در آوازش چه مى گويد؟ فرمود:مى گويد:به ياد آوريد اى غافلان.گفتند:به ما بگو اسب در شيهه اش چه مى گويد؟فرمود:مى گويد:هر گاه مؤمنان به سوى كافران رفتند بار خدايا!بندگان مؤمنت را بر كافران يارى رسان.گفتند:به ما بگو دراز گوش در عرعرش چه مى گويد:فرمود:

گمرك چى را نفرين مى كند و در چشم شياطين عر مى زند.گفتند:به ما بگو قورباغه در صدايش چه مى گويد؟فرمود:مى گويد:پاك است خداى معبود من و در اعماق درياها تسبيح مى شود.گفتند:به ما بگو چكاوك در نغمه اش چه مى گويد؟فرمود:مى گويد:بار خدايا!دشمنان محمّد و آل محمّد را لعنت كن.

دو نفر از اين سه نفر يهودى گفتند:نشهد أن لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ و انّ محمّدا عبده و رسوله.عالم سوم برخاست و گفت:اى على!در دل ياران من همان ايمان و تصديقى گذشت كه در دل من،و اينك يك پرسش مانده است كه از تو مى پرسم.حضرت(علیه السلام)فرمود:آن چه مى خواهى بپرس.گفت:مرا آگاه كن از قومى كه در اوّل الزّمان سيصد و نه سال بمردند و سپس خداوند آن ها را زنده كرد.داستان آن ها چه بود؟على(علیه السلام)فرمود:اى يهودى!اينان اصحاب كهف بودند و خداوند تبارك و تعالى در قرآن ويژگى هاى آنان را بر پيامبر ما نازل كرده است كه اگر بخواهى برايت مى خوانم.يهودى گفت:قرآن شما را بسيار شنيده ايم،اگر مى دانى ما را از نام آنان و نام پدرانشان و نام شهرشان و نام سلطانشان و نام سگشان و نام كوهشان و نام غارشان آگاه كن و داستان ايشان را از آغاز تا انجام بر ايمان بازگو.

على(علیه السلام)رداى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به خود پيچيد و فرمود:اى برادر يهودى!حبيب مند.

ص: 419


1- نمل18/؛اى مورچگان!به لانه هاى خود برويد تا سليمان و لشكريانش شما را بى خبر درهم نكوبند.

محمّد(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:در سرزمين روم،شهرى بود كه به آن افسوس يا طرسوس گفته مى شد،[نام آن در جاهليت افسوس بود و چون اسلام بدان جا راه يافت طرطوس ناميدندش.]آنان سلطانى شايسته داشتند و چون اين سلطان بمرد رشتۀ كارهايشان از هم گسست و بدين ترتيب خبر به سلطان ايران رسيد كه دقيانوس ناميده مى شد و حاكمى بود زورگو و حق پوش.او با لشكريانش به راه افتاد تا به افسوس رسيد و آن جا را پايتخت خود گرفت و كوشكى در آن بر پا ساخت.يهودى از جاى خود پريد و گفت:اگر مى دانى آن كوشك و جايگاه هاى آن را برايم توصيف كن.فرمود:اى برادر يهودى!او كوشكى از مرمر برافراشت كه طول آن يك فرسنگ بود در يك فرسنگ از مرمر صاف و صيقلى و در آن چهار هزار ستون از طلا و هزار آويز طلايى به كار زده شده بود كه زنجيرهايى از نقره از آن آويزان بود و هر شب اين زنجيرها با روغنهاى خوشبويى كه بدان ماليده مى شد چراغانى مى گشت.شرق آن دويست پنجره و غرب آن نيز دويست پنجره داشت و خورشيد از هنگام برآمدن تا هنگام فرو شدن همان گونه كه چرخش داشت در اين كوشك مى گرديد.او اريكه اى از طلا براى خود فراهم آورده بود كه طول آن هشتاد ذرع و عرضش چهل ذرع بود و جواهر بر آن نشانده بودند.در سمت راست اريكه،هشتاد تخت از طلا نهاده شده بود كه مقامات روحانى بر آن مى نشستند و در سمت چپش نيز هشتاد تخت كه پهلوانان[و قاضيان]بر آن مى نشستند.او سپس بر اريكه مى نشست و تاج بر سر مى نهاد.يهودى از جاى خود پريد و گفت:اى على!اگر راست مى گويى به من بگو تاج او از چه فراهم آمده بود؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اى يهودى!تاج او از طلاى خالص بود كه هفت پره داشت و بر هر پره،مرواريدى درخشان،آن گونه كه چراغى در شب پرتو افشاند.او پنجاه پسر بچه از فرزندان روحانيون را برگزيده بود كه كمربندهاى حرير سرخ به ميان بسته بودند و شلوارهاى ابريشم سبز بر پاى داشتند.هر يك از آن ها تاجى بر سر،دستبندى بر دست و خلخالى بر پاى داشتند.هر يك از آن ها با فانوسى طلايى بر دست،نزديك سر سلطان ايستاده بودند.او شش پسر نوباوه از فرزندان علما را برگزيده،وزير خود قرارشان داده بود و بدون نظر آن ها تصميمى نمى گرفت،سه تن از ايشان در سمت راست و سه تن در سمت چپ او قرار داشتند.

يهودى از جاى خود برخاست و گفت:اى على!اگر از حال آنان آگاهى به من بگو نام سه

ص: 420

تنى كه در سمت راست او و سه تنى كه در سمت چپ او قرار داشتند چه بود؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:حبيب من رسول خدا به من فرمود:نام سه تنى كه در سمت راست او قرار داشتند تمليخا و مكسلمينا و محسيمينا و نام سه تنى كه در سمت چپ او قرار داشتند مرطليوس و كشطوش و سادنيوس بود و او در همۀ امور با ايشان رايزنى مى كرد.

همه روزه هنگامى كه او در صحن حياط قصر مى نشست و مردم در حضورش گرد مى آمدند از در خانه سه پسر بچه وارد مى شدند كه در دست يكى شان جامى از طلا پر از مشك و در دست ديگرى جامى از نقره پر از گلاب و در دست سومى پرنده اى بود كه بر آن صيحه مى زدند و آن به پرواز در مى آمد تا بر جام گلاب مى نشست و در آن غوطه مى خورد و سپس بال و پر خود را مى تكاند و بار ديگر بر آن صيحه مى زدند و آن به پرواز درمى آمد تا بر جام مشك مى نشست و در آن غوطه مى خورد و سپس بال و پر خود را مى تكاند و براى بار سوم بر آن صيحه مى زدند و آن به پرواز در مى آمد تا بر تاج سلطان مى نشست و پر و بال خود را با مشك و گلابى كه داشت بر سر سلطان مى تكاند[و گلاب و مشك بر سر او مى فشاند].اين سلطان سى سال بر مسند حكومت بود بى آنكه نه سرش درد گيرد يا ناراحتى يابد يا به تبى گرفتار آيد يا آب دهان يا بينى او سرازير شود.او چون خويش را چنين نيرومند يافت سركشى و طغيان و زورگويى در پيش گرفت و در برابر خدا،ادّعاى خدايى كرد و سران قومش را به سوى خود خواند،پس هر كه از ايشان پاسخش مى داد بدو بخشش مى كرد و عطايايش مى داد و خلعتش مى بخشيد و هر كه بدو پاسخ نمى داد و پيروى اش نمى كرد به قتلش مى رساند.آن ها همه پاسخش دادند و مدّتى در سرزمين او،به جاى خدا عبادتش مى كردند.

يك بار كه در عيد بر اريكۀ خود جلوس داشت و تاج بر سر،يكى از روحانيان نزدش بيامد و به او خبر داد كه سپاهيان ايران بدو نيرنگ زده اند و آهنگ كشتن او در سر دارند.

او از اين خبر چنان محزون شد كه تاج از سرش بيفتاد و از اريكه بر زمين غلتيد.در اين هنگام يكى از سه نوجوانى كه خردمند هم بود و در سمت راست او قرار داشت و تمليخا ناميده مى شد بدو نگريست و نزد خود انديشه اى كرد و گفت:اگر اين دقيانوس آن گونه كه خود مى پندارد خداست نه غمگين مى شد نه مى خوابيد نه بول مى كرد و نه تغوّط، چه،اين ها از ويژگى هاى خدا نيست.اين شش نوجوان همه روزه در خانۀ يكى از آن ها با

ص: 421

هم گرد مى آمدند و آن روز نوبت تمليخا بود.آن ها نزد او گرد آمدند و خوردند و آشاميدند،ولى تمليخا نه خورد و نه آشاميد.دوستانش به او گفتند:اى تمليخا!چرا نمى خورى و نمى آشامى!او در پاسخ گفت:برادران!گمانى در دلم پيدا شده كه مرا از خواب و خوراك،محروم كرده است.آن ها گفتند:اين چه گمانى است؟گفت:پيرامون آسمان،بسيار انديشيده ام و پيوسته با خود مى گويم:چه كسى آن را همچون سقفى محفوظ بى هيچ پيوندى با بالا يا پايه اى از زير،برافراشته است،و چه كسى خورشيد و ماه آن را به جريان انداخته است و چه كسى با اختران،آن را آراسته است؟پيرامون زمين نيز بسيار انديشه كرده ام و پيوسته با خود مى گويم:چه كسى آن را بر پشت درياى توفنده، چنين هموار ساخته،و چه كسى آن را نگاه داشته و به كوه هاى سر به فلك كشيده پيوندش داده است تا لرزه بر آن نيفتد؟پيرامون خود نيز فراوان انديشيده ام و پيوسته با خود مى گويم:چه كسى مرا به گاه نوزادى از شكم مادرم بيرون آورد و تغذيه ام كرد و پرورد؟براى تمام اين امور،سازنده و گرداننده اى است جز دقيانوس سلطان.نوجوانان به پاى او افتادند و آن را غرق بوسه ساختند و گفتند:اى تمليخا!در دل ما همان گذشته كه در دل تو،پس ما را راه بنما.تمليخا گفت:براى خود و شما راهى نمى يابم مگر آن كه از شرّ اين ستمگر به سوى خداى آسمان ها و زمين بگريزيم.گفتند:نظر،نظر توست.

تمليخا با شتاب مقدارى خرما از باغى كه داشت كند و آن را به سه درهم فروخت و پول ها را در جامۀ خود پنهان كرد و همگى بر اسبان خود سوار شدند و رفتند و چون به سه ميلى شهر رسيدند تمليخا بديشان گفت:برادران!دست سلطان دنيا از ما كوتاه شده است و ديگر تحت امر او نيستيم،پس از اسبانتان فرود آييد و پياده راه بپيماييد شايد كه خداوند گشايش و گريزگاهى در كارتان پيش نهد.

آن ها از اسب هاى خود فرود آمدند و هفت فرسنگ،پياده،ره پيمودند تا پاهايشان به خونريزى افتاد،زيرا آن ها به راه رفتن عادت نداشتند،در راه به چوپانى برخوردند و گفتند:اى شبان!آيا نوشيدنى يى از آب يا شير نزد تو يافت مى شود؟چوپان پاسخ داد:هر چه بخواهيد نزد من يافت مى شود،ولى من چهرۀ شما را بسان چهرۀ سلاطين مى بينم، و گمان مى كنم گريخته باشيد،داستان خود را به من بازگوييد.آن ها گفتند:اى مرد!ما به دينى درآمده ايم كه گفتن دروغ بر ما روا نيست.آيا راستى و درستى ما را نجات مى دهد؟

ص: 422

چوپان گفت:آرى،و آن ها داستان خويش بدو بازگفتند.چوپان به پاى آن ها افتاد و بوسه بر پايشان مى زد و مى گفت:در دل من نيز همان مى گذرد كه در دل شما.همين جا منتظر من بمانيد تا گوسفندان را به صاحبشان بازگردانم و نزد شما بازگردم.آن ها منتظر چوپان ماندند و او گوسفندان را تحويل داد و در حالى كه سگى دنبال او مى آمد به شتاب به قرارگاه رسيد.

در اين هنگام مردى يهودى ايستاد و گفت:اى على!اگر راست مى گويى مرا از نام و رنگ آن سگ آگاه كن.على(علیه السلام)فرمود:اى برادر يهودى!حبيب من محمّد(صلی الله علیه و آله)به من گفته است رنگ آن سگ سفيد و سياه و نام آن قطمير بود.چون نوجوانان به سگ نگريستند يكى از آن ها به ديگران گفت:مى ترسيم اين سگ با پارس كردن ما را لو دهد، لذا با سنگ او را راندند و چون سگ ديد آن ها در راندن او پا مى فشارند روى دم خود نشست و دست هايش را تكان داد و با زبانى شيوا و رسا گفت:اى قوم!مرا از خود مرانيد كه من گواهى مى دهم خدايى جز اللّه نيست و تنهاست بى هيچ انبازى.بگذاريد شما را در برابر دشمنانتان پاسدارى كنم و با اين كار به خدا نزديكى جويم.آن ها او را رها كردند و به راه خود ادامه دادند.چوپان آن ها را از كوهى بالا برد و بر غارى فرودشان آورد.در اينجا مرد يهودى از جاى خود پريد و گفت:اى على!نام اين كوه و آن غار چه بود؟ على(علیه السلام)فرمود:اى برادر يهودى!نام آن كوه نيكلوس بود و نام آن غار وصيد،و در صحن آن غار درختان ميوه و چشمه اى جوشان قرار داشت.آن ها از آن ميوه خوردند و از آن آب نوشيدند تا آن كه شب شد و ايشان در همان غار پناه گرفتند و سگ در مدخل غار به پاسبانى مشغول شد و دو دست خود را بر مدخل نهاد.خداوند به ملك الموت دستور داد جان آن ها را بگيرد و براى هر يك از ايشان دو فرشته مأمور كرد كه آن ها را از اين پهلو به آن پهلو كند و به خورشيد فرمان داد تا در هر بامداد و عصر به آن غار بتابد و آن نيز بر اساس مأموريت خود هنگام طلوع و غروب بر آن غار مى تابيد.

هنگامى كه دقيانوس سلطان از مراسم عيد بازگشت از اين نوجوانان جويا شد و به او پاسخ دادند كه ايشان خدايى جز او را برگزيده اند و گريخته اند.او به همراه هشتاد هزار سواره به راه افتاد تا مگر رد پايى از آن ها بيابد و از همان كوه هم بالا رفت و به نزديكى غار رسيد و ديد كه همۀ آنان آرميده اند و گمان برد كه ايشان در خوابند و لذا به اطرافيانش

ص: 423

گفت:هر كيفرى كه بخواهم در بارۀ آن ها اجرا كنم آن ها خود،به بدتر از آن خويش را كيفر كرده اند.بنّاها را نزد من آوريد.بنّاها را نزد او آوردند و آن ها مدخل غار را با آهك و سنگ مسدود كردند.او سپس به اطرافيانش روى كرد و گفت:به آن ها بگوييد اگر راست مى گويند از خداى خود در آسمان بخواهند از اين وضع،نجاتشان بخشد.

آن ها سيصد و نه سال به همين حال بودند تا آن كه خداوند بار ديگر در آن ها روح دميد و از خواب بيدار شدند آن گونه كه خورشيد،درخشيدن مى گيرد.آن ها روى به يك ديگر كردند و گفتند:امشب از عبادت خدا غافل شديم.بياييد به كنار آب برويم،و همين كه برخاستند ناگاه چشمشان به چشمه افتاد كه خشك شده بود و درختان كه پژمرده شده بودند،پس گفتند:در وضع شگفت آورى قرار گرفته ايم،چنين چشمه اى و چنين درختانى يك شبه خشك شده اند.خداوند،آن ها را گرسنه گرداند،پس گفتند:

كدام يك با اين پول به شهر مى رود و براى ما خوراكى خريدارى مى كند،هر كه مى رود بايد مراقب باشد خوراكى خريدارى نكند كه با چربى خوك فراهم شده باشد.[اين همان سخن پروردگار است كه: فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعاماً (1)-،يعنى خوراك حلال تر و بهتر و پاك تر].

تمليخا گفت:برادران!كسى جز من نمى تواند چنين خوراكى بياورد،و تو اى چوپان جامۀ خود به من ده و جامۀ مرا بگير.او جامۀ چوپان بر تن كرد و رفت.او از جاهايى مى گذشت كه نمى شناخت و راهى كه با آن آشنايى نداشت،تا به دروازۀ شهر رسيد و ناگاه بر دروازه،پرچم سبزى را ديد كه بر آن نوشته شده بود:خدايى جز اللّه نيست و عيسى پيامبر خداست.جوان،همى مى نگريست و چشمش را مى ماليد و با خود مى گفت:آيا من در خواب هستم؟ پس از آن كه مدّتى به اين وضع باقى بود به شهر وارد شد و در راه به مردمى گذر مى كرد كه انجيل مى خوراندند و آدم هايى را در پيش روى خود مى ديد كه نمى شناختشان تا آن كه به بازار رسيد و بر در نانوايى ايستاد و گفت:اى نانوا!نام اين شهر چيست؟گفت:

افسوس.پرسيد:نام سلطانتان چيست؟پاسخ داد:عبد الرحمن.تمليخا گفت:اگر راستد.

ص: 424


1- كهف19/؛پس يكى از خود را با اين پول به شهر فرستيد و او بنگرد خوراكى پاك تر بيابد.

بگويى وضعم بسى شگفت آور است. با اين پول قدرى نان به من بده.پول رايج دوران دقيانوس،سنگين وزن بود.نانوا از ديدن درهم هاى تمليخا تعجّب كرد.در اين لحظه، مرد يهودى از جاى خود پريد و گفت:اى على!اگر مى دانى به من بگو وزن يك درهم آن چه قدر بود؟على(علیه السلام)فرمود:اى برادر يهودى!حبيب من پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:هر درهم از آن ده درهم و يك سوم درهم وزن داشت.نانوا به او گفت:اى مرد!تو به گنجى دست يافته اى يا مقدارى از آن را به من بده يا تو را نزد سلطان خواهم برد.تمليخا به او گفت:من به گنجى دست نيافته ام،اين بهاى خرمايى است كه سه روز پيش به سه درهم فروختم و من در حالى از اين شهر خارج شدم كه مردم،دقيانوس سلطان را مى پرستيدند.نانوا خشمگين شد و گفت:آيا نه تنها نمى خواهى بخشى از گنجى كه يافته اى به من دهى بلكه مرا مسخره هم مى كنى و نام مرد زورگويى را نزد من مى برى كه ادّعاى خدايى مى كرده و سيصد و نه سال پيش مرده است،سپس او را گرفت و مردم گرد آمدند.آن ها تمليخا را نزد سلطانشان بردند كه مردى خردمند و دادگر بود.او به آن ها گفت:داستان اين جوان چيست؟گفتند:به گنجى دست يافته است.سلطان به او گفت نترس،پيامبر ما به عيسى دستور داده از گنج ها تنها خمس آن را بگيريم،خمس اين گنج را به من بده و سالم برگرد.تمليخا گفت:اى سلطان!در كار من درنگ كن،من گنجى نيافته ام و من خود،اهل اين شهرم.سلطان به او گفت:تو اهل اين شهرى؟تمليخا گفت:

آرى.سلطان گفت:كسى از اهالى اين شهر را مى شناسى؟گفت:آرى.سلطان پرسيد:او را نام ببر،و تمليخا حدود هزار نفر را براى او نام برد كه آن ها حتّى يكى از اين عدّه را نمى شناختند،پس به او گفتند:اى مرد!ما اين اسامى را نمى شناسيم،اين اسامى افراد هم روزگار ما نيست.آيا تو در اين شهر خانه اى دارى؟گفت:آرى،كسى را با من روانه كن تا آن را نشانت دهم.سلطان كسى را با او روانه كرد و مردم همراه ايشان همى مى رفتند تا آن كه تمليخا آن ها را به مرتفع ترين خانۀ شهر برد و گفت:اين خانۀ من است و در را كوبيد.پيرمردى در را گشود كه از پيرى و افتادگى ابروهايش به روى چشم هايش افتاده بود.پيرمرد گفت:اى مردم!شما را چه شده است؟فرستادۀ سلطان گفت:اين نوجوان گمان مى كند اين خانه،خانۀ اوست.پيرمرد خشمگين شد و رو به تمليخا كرد و[از روى تحقيق]پرسيد:نام تو چيست؟گفت:تمليخا فرزند فسطين.پيرمرد گفت:دوباره تكرار

ص: 425

كن و تمليخا دوباره تكرار كرد.پس ناگاه پيرمرد بر دست و پاى او بيفتاد و غرق بوسه اش كرد و گفت:به خداى كعبه سوگند او جدّ من است و يكى از جوانانى است كه از شرّ دقيانوس زورگو به سوى خداوند آسمان ها و زمين بگريخت و عيسى داستان آن ها را نقل كرده،پيشاپيش خبر داده كه آن ها زنده خواهند شد.خبر به سلطان رسيد و خود سواره نزد ايشان آمد و چون تمليخا را ديد از اسب پياده شد و تمليخا را بر دوش خود نهاد و مردم دست و پاى او را مى بوسيدند و مى پرسيدند:اى تمليخا!ياران تو چه كردند؟ تمليخا به آن ها گفت:كه يارانش در غار هستند.در اين زمان سرپرستى شهر افسوس در اختيار يك مسلمان و يك مسيحى بود.آن دو تن با ياران خود بر مركب هايشان سوار شدند و همراه تمليخا تا نزديكى غار رسيدند.تمليخا به آنان گفت:در اين جا توقّف كنيد، چه،از آن مى هراسم كه اگر صداى پا و زنگولۀ لگام اسبانتان را بشنوند گمان برند دقيانوس محاصره شان كرده است و همگى از ترس،خرقه تهى كنند.اندكى درنگ كنيد تا من داخل شوم و آن ها را از موضوع آگاه كنم.مردم ايستادند و تمليخا بر آن ها وارد شد و جوانان به سوى او شتافتند و در آغوشش گرفتند و گفتند:سپاس خدايى را كه تو را از شرّ دقيانوس رهايى بخشيد.تمليخا گفت:من و دقيانوس را رها كنيد.شما چه مدّت در اين جا بوده ايد؟گفتند:يك روز يا كمتر.تمليخا گفت:شما سيصد و نه سال در اين جا بوده ايد و دقيانوس مرده است و قرن ها سپرى شده است و مردم شهر به خداى بزرگ ايمان آورده اند و اينك نزد شما آمده اند.آن ها گفتند:اى تمليخا!مى خواهى ما را فتنۀ جهانيان كنى؟تمليخا گفت:مى خواهيد چه كنيد؟گفتند:تو و ما دستانمان را بالا مى بريم و پس از آن كه دستانشان را بالا بردند گفتند:خدايا!به حق شگفتى هايى كه بر ما نمودى جان ما را بگير تا هيچ كس بر ما آگاهى نيابد.خداوند نيز به فرشتۀ مرگ فرمان داد روح آن ها را بستاند و در غار را از ميان برد.و آن دو سرپرست،هفت روز پيرامون غار مى گشتند ولى براى آن نه درى يافتند و نه منفذى و نه راهى و در اين هنگام به لطف صنع خداى كريم يقين پيدا كردند و دريافتند كه وضع ايشان پندى بوده كه خداوند بديشان نموده است.مرد مسلمان گفت:بر اساس دين من آن ها مرده اند،من در كنار در اين غار مسجدى بنا مى كنم،و مرد مسيحى گفت:بر اساس دين من نيز آن ها مرده اند ولى من ديرى بر پا خواهم كرد.آن دو به جنگ با يك ديگر پرداختند و مسلمان،مسيحى را

ص: 426

شكست داد و بر در آن مسجدى بر پا كرد.[و اين همان سخن پروردگار است كه فرمود:

قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (1) -.اى مرد يهودى!اين بود داستان آن ها.سپس فرمود:تو را به خدا سوگند اى يهودى!آيا اين داستان با آن چه در تورات شما آمده است همخوانى دارد؟يهودى پاسخ داد:نه حرفى افزودى و نه حرفى كاستى اى ابا الحسن،و ديگر مرا يهودى مخوان.من گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد رسول خداست و تو عالم اين امّتى.

مبحث بيست و هفتم:پيرامون قرار گرفتن حضرت(علیه السلام)بر شانه پيامبر(صلی الله علیه و آله):

خوارزمى (2)-به نقل از ابو هريره روايت مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)روز فتح مكّه به على بن ابى طالب فرمود:آيا اين بت را در كعبه مى بينى؟عرض كرد:آرى،يا رسول اللّه.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را بر دوش مى گيرم تا دستت بدان رسد.على(علیه السلام)عرض كرد:

من شما را به دوش مى گيرم يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اگر قبيلۀ ربيعه و مضر مى كوشيدند در زمان حيات من تنها عضوى از اعضاى مرا از زمين حركت دهند نمى توانستند.و اينك تو بايست اى على،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دو ساق پاى على را گرفت و او را چنان از زمين بلند كرد كه سفيدى زير بغلش هويدا شد و سپس گفت:چه مى بينى اى على؟على(علیه السلام)عرض كرد:خداوند عزّ و جلّ را مى بينم كه مرا به سبب تو شرافت بخشيده است تا جايى كه اگر بخواهم آسمان را لمس كنم مى توانم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى على!بت را بگير و على(علیه السلام)بت را گرفت و آن را به زمين انداخت.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)، خود را از زير پاى على(علیه السلام)كنار كشيد و على به زمين افتاد و خنديد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيد:

چرا مى خندى؟على(علیه السلام)عرض كرد:از بالاى كعبه سقوط كردم و هيچ آسيبى نديدم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چگونه مى خواهى آسيب ببينى و حال آن كه محمّد تو را بالا برد و جبرئيل پايينت آورد! (3)

ص: 427


1- كهف21/،كسانى كه بر آن ها چيره شدند گفتند مسجدى بر آن خواهيم برگرفت.
2- مناقب ابن مغازلى202/،ح 240.
3- ابن شهرآشوب در مناقب 142/2 مى گويد: «اين خود،دلايل ظاهرى است در اين كه على نزديك ترين و خاصّ ترين فرد به پيامبر بوده است و پس از او جانشين و وصىّ ايشان بر امّت به شمار مى آمده است،و اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)هيچ يك از شيوخ را جز آن چه در بارۀ ابو بكر نقل مى شود به نمايندگى خود برنگزيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را بنا به قول عايشه به نمايندگى خود برگزيد و گفت:به ابو بكر دستور دهيد امامت مردم را در نماز به عهده گيرد و اين محلّ اختلاف است.على بن ابى طالب امتيازاتى دارد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)هيچ كس را بر او ولايت نداد و او را به محلّى نفرستاد و در ميان قومى نگذاشتش مگر آن كه بر آن ها ولايتش بخشيد در صورتى كه شيخين تحت ولايت اسامه و عمرو بن العاص و ديگران بوده اند.» اين سخن از ابن شهر آشوب در بحار الانوار 79/38 نيز نقل شده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 456/2-455 مى گويد: «وجه دلالت اين رويداد به نكتۀ مورد نظر ما در اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،تنها از على خواست تا در اين امر مهم با او همراه گردد دليلى است در برترى على(علیه السلام)بر ديگران،به ويژه آن كه پاى بر دوش پيامبر(صلی الله علیه و آله)نهاد نه عيوق و سر فرشتگان.شافعى اين رويداد را با ستايشى از على،آن گونه كه در ينابيع المودّه[باب 48]آورده است چنين نقل مى كند: به من مى گويند على را بستاى كه نام او آتش فروزان را بر مى نشاند گفتم من چگونه مردى را بستايم كه خردمندان تا بدان جا گمراه شده اند كه او را مى پرستند و پيامبر مصطفى به ما گفت در شب معراج هنگامى كه به آسمان رفت خداوند دست خود را به پشت من نهاد و قلبم احساس كرد به آرامش دست يازيده است و على پاى خود را در جايى نهاد كه خداوند دست خود را در آن جا نهاده بود مى گويند:اين حديث بنا به وجه ديگرى نيز مفيد امامت امير المؤمنين(علیه السلام)است و آن اين كه ضعف على در به دوش كشيدن پيامبر(صلی الله علیه و آله)اگر چه مخالف نيروى سترگى است كه على داشته است،ولى دلالت بر اين حقيقت دارد كه حضرت(علیه السلام)مى خواسته مقام نبوّت را مراعات كند،چه،اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواست به آسمان دست يازد در پرتو مقام والاى نبوّت مى توانست چنين كند و لازم نبود بر دوش على سوار شود ولى پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين را براى شريك امر خود و كسى مى خواست كه همچون خود او بود و جانشين ايشان در ميان امّتش.» بنگريد به:بحار الانوار 84/38-82.

ص: 428

مبحث بيست و هشتم:در اين كه ياد كردن و نگاه كردن به على(علیه السلام)،عبادت است:

خوارزمى (1)-به نقل از عايشه روايت كرده كه گفته:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:ياد على عبادت است.

او با اسناد خود به معاذ بن جبل روايت مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على(علیه السلام)عبادت است (2)(3).

ص: 429


1- مناقب خوارزمى261/،و مناقب ابن مغازلى206/،ح 243.
2- مناقب ابن مغازلى206/،ح 244،و نظير آن در صفحۀ 208 همين مأخذ،ذيل حديث 247.
3- جزرى در نهايه[155/4]در توضيح اين خبر مى گويد: «در حديث عمران بن حصين آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على(علیه السلام) عبادت است.»گفته شده معناى اين سخن آن است كه هر گاه على ظاهر شود مردم بگويند كه لا اله الاّ اللّه چه شريف است اين جوان!لا اله الاّ اللّه چه كريم است اين جوان!لا اله الاّ اللّه چه داناست اين جوان!لا اله الاّ اللّه چه دلاور است اى جوان!و ديدن او مردم را به اداى كلمۀ توحيد وامى دارد.» علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 195/38 در پاسخ به او مى گويد: «اين ناصبى مى خواهد منقبت على را نفى كند ولى چندين برابر آن را اثبات كرده است.انگيزۀ چنين كارى چيست؟و اين كه محض نگريستن به حضرت(علیه السلام)عبادت است چه استبعادى دارد؟.».

همين حديث از عايشه (1) و عمران بن حصين (2) و جابر (3) و واثلة بن اسقع (4) با اسنادهاى گوناگونشان از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده است.

عبد اللّه بن مسعود مى گويد: (5) پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على(علیه السلام)عبادت است.

عايشه (6) مى گويد:ابو بكر را ديدم كه به چهرۀ على(علیه السلام)زياد مى نگريست.به او گفتم:

اى پدر!مى بينم به چهرۀ على(علیه السلام)زياد مى نگرى؟گفت:دخترم!از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:نگاه كردن به چهرۀ على عبادت است.

عايشه مى گفت:مجالس خود را با ياد على(علیه السلام)زينت بخشيد (7).

مبحث بيست و نهم:در اين كه على(علیه السلام)در روز رستخيز ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ابراهيم(علیه السلام)قرار دارد:

خوارزمى به نقل از عبد الرحمن و او به نقل از سهل بن ابى حثمه و او به نقل از پدرش روايت كرده است كه مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون روز رستخيز فرا رسد خداوند سمت راست عرش را با قبّه اى از طلاى سرخ براى من بيارايد و براى ابراهيم(علیه السلام)قبّه اى از طلاى سرخ را بيارايد و ميان اين دو براى على(علیه السلام)قبّه اى از طلاى سرخ بيارايد،پس چه گمان مى كنى در بارۀ حبيبى ميان دو خليل؟ (8)

ص: 430


1- همان207/،ح 245 و نظير آن در صفحۀ 210 همين مأخذ،ح 253،مناقب خوارزمى261/.
2- مناقب ابن مغازلى207/،ح 246،نظير آن در صفحۀ 208 همين مأخذ،ح 247،و صفحۀ 211،ح، 254 و مناقب خوارزمى261/-260.
3- همان209/،ح 248.
4- همان210/،ح 251.
5- همان209/،ح 249.
6- همان210/،ح 252 و 253،مناقب خوارزمى261/.
7- همان219/،ح 265.
8- ابن بطريق در خصائص226/ مى گويد: «از آن جمله است اين كه حضرت(علیه السلام)به روز رستخيز،نخستين كسى است كه جامه پوشانده مى شود و با شادى راهى بهشت مى گردد در حالى كه ميان خليل خدا و حبيب او قرار دارد و هر كه در پرتو وحى الهى به چنين جايگاهى دست يازد بى مانند و منحصر به فرد خواهد بود.» علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 295/1 مى گويد: «آن دو[محمّد و ابراهيم،على نبيّنا و آله و عليه السّلام]را در كرامت،همانندى برقرار نيست مگر آن كه از منزلت امامت برخوردار باشد.».

مبحث سى ام:پيرامون اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داده از على(علیه السلام)ره بجوييم و اين كه اوهمان وسيله است:

خوارزمى (1) به اسناد خود از زيد بن ارقم روايت مى كند كه گفته است:در حضور پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشسته بوديم،پس فرمود:آيا شما را به سوى كسى هدايت بكنم كه اگر از او ره جوييد هرگز گمراه نشويد و به هلاكت نرسيد؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه.فرمود:او همين است و به على بن ابى طالب اشاره كرد و فرمود:با او برادرى كنيد و يارى اش رسانيد و به او راست بگوييد و خيرش را بخواهيد.آن چه به شما گفتم جبرئيل به آگاهى من رسانده است. حارث (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:در بهشت،درجه اى است كه وسيله ناميده مى شود و آن براى يك پيامبر است كه اميدوارم من او باشم و هر گاه آن را خواستيد براى من بخواهيد.گفتند:چه كسى با شما در آن سكونت دارد؟فرمود:فاطمه و شوهرش و حسن و حسين عليهم السّلام.

مبحث سى و يكم:پيرامونحديثدينار:

خوارزمى (3)-به نقل از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه گفته است:على(علیه السلام)بسيار نيازمند شد در حالى كه چيزى نداشت.پس از خانه بيرون رفت و در راه دينارى يافت و آن را به آگاهى همگان رساند ولى صاحبى براى آن يافت نشد.حضرت(علیه السلام)به

ص: 431


1- مناقب ابن مغازلى245/،ح 292.
2- همان247/،ح 295.
3- همان366/،ح 414.

فاطمه(س)گفت:چگونه است كه اين دينار را براى خود بردارى و با آن قدرى آرد خريدارى كنى و اگر صاحبش آمد آن را بدو پس مى دهى.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام) براى خريد آرد از منزل خارج شد و با مردى آرد فروش رو به رو گشت و به او فرمود:يك دينار آرد چه قدر مى شود؟آرد فروش گفت:فلان قدر.حضرت(علیه السلام)فرمود:بكش،و آن مرد يك دينار آرد كشيد و حضرت(علیه السلام)خواست دينار را به دو دهد.آرد فروش گفت:به خدا سوگند دينار را نمى گيرم.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)نزد فاطمه(س)بازگشت و او را از ماجرا آگاه ساخت.فاطمه(س)گفت:سبحان اللّه،آرد مرد را گرفتى و دينار را پس آوردى!حضرت(علیه السلام)فرمود:او سوگند خورد كه دينار را نخواهد گرفت،من چه كنم؟ راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)همچنان وجود اين دينار را به آگاهى همگان مى رساند در حالى كه آرد را همچنان مى خوردند تا آن كه آرد تمام شد و هيچ كس براى گرفتن دينار نيامد.حضرت(علیه السلام)باز با همان دينار براى خريد آرد بيرون رفت و ناگاه همان مرد آرد فروش را ديد.باز پرسيد:يك دينار آرد چه قدر مى شود و او گفت:فلان قدر.

حضرت(علیه السلام)فرمود:بكش و آن مرد يك دينار آرد كشيد،و حضرت(علیه السلام)خواست دينار را بدو دهد كه باز آرد فروش سوگند خورد كه دينار را نخواهد گرفت و حضرت(علیه السلام)با دينار و آرد بازگشت و ماجرا را به آگاهى فاطمه(س)رساند.فاطمه گفت:سبحان اللّه،باز با آرد و دينار بازگشتى!فرمود:چه كنم؟سوگند خورد دينار را از من نخواهد ستاند.

فاطمه(س)گفت:تو مى بايست پيش دستى مى كردى و او را سوگند مى دادى.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)همچنان وجود اين دينار را به آگاهى همگان مى رساند در حالى كه آرد را مى خوردند تا آن كه باز آرد،تمام شد،و حضرت(علیه السلام)دوباره براى خريد آرد بيرون رفت و باز به همان آرد فروش برخورد و از او پرسيد:يك دينار آرد چه قدر مى شود و او در پاسخ گفت:فلان قدر،و حضرت(علیه السلام)فرمود:بكش،و او يك دينار آرد كشيد.على(علیه السلام) به او فرمود:تو را به خدا سوگند مى دهم بهاى آرد را بستانى و دينار را به سوى او انداخت و بازگشت.رسول اكرم به على(علیه السلام)فرمود:مسألۀ دينار چه شد؟و حضرت(علیه السلام) ماجرا را به آگاهى پيامبر(صلی الله علیه و آله)رساند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آيا مى دانى آن مرد كه بود؟او جبرئيل بود و آن رزقى بود كه خداوند،بهرۀ شما ساخته بود.سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست اگر او را سوگند نمى دادى مادام كه دينار را در دست داشتى او به تو آرد

ص: 432

مى داد.

ابو سعيد خدرى (1)-مى گويد:على(علیه السلام)و فاطمه(س)به بى توشه گى گرفتار آمدند و فاطمه(س)به على(علیه السلام)گفت:چيزى در خانه نداريم،خوب است كه براى طلب چيزى از خانه بيرون شوى.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)مى رفت كه در راه دينارى يافت.

حضرت(علیه السلام)آن قدر اين دينار را به آگاهى مردم رساند كه خسته شد و هيچ صاحبى براى آن يافت نگشت.راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)نزد فاطمه(س)بازگشت.فاطمه(س)به حضرت گفت:آيا مى توانى در برابر آن دينارى قرض كنى و فعلا ما را از اين وضع نجات دهى؟راوى مى گويد:حضرت(علیه السلام)به بازار رفت و پيرمردى را ديد كه آرد مى فروشد.پس آرد از او خريد و دينار بدو داد ولى پيرمرد دينار را به حضرت(علیه السلام)بازگرداند.حضرت(علیه السلام) نيز آن را گرفت و فاطمه(س)را از ماجرا آگاه ساخت.فاطمه(س)گفت:خداوند بر اين پيرمرد رحمت گيرد،لا بد به خويشاوندى تو با پيامبر(صلی الله علیه و آله)آگاه شده و دينار را از تو نستانده است.آنها آرد را به مصرف رساندند،و باز فاطمه(س)گفت:آيا دينارى ديگر قرض نمى كنى؟حضرت(علیه السلام)به بازار آمد و باز همان پيرمرد را ديد كه آرد مى فروشد.

حضرت(علیه السلام)از او يك دينار آرد خريد ولى او باز هم دينار را به حضرت(علیه السلام)پس داد،و حضرت(علیه السلام)ماجرا را به آگاهى فاطمه(س)رساند و اين آرد را هم به مصرف رساندند و براى بار سوم بازگشت و از او آرد خريد ولى اين بار سوگندش داد كه دينار را از او بگيرد.

ابو هارون[عبدى]مى گويد:ابو سعيد خدرى اين حديث را به من گفت و من از نزد او بيرون آمدم كه به مردى از انصار برخوردم.او گفت:ابو سعيد به شما چه گفت؟و ما حديث را به او بازگفتيم.او گفت:اگر راز نگه دار باشيد به شما مى گويم آن پيرمرد چه كسى بود؟او جبرئيل(علیه السلام)بود.

مبحث سى و دوم:در بيان اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على(علیه السلام)را ياور خود معرفى مى كند و

اين كه چگونه حضرت(علیه السلام)،فاطمه(س)را ديدار كرد:

خوارزمى (2)-از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه فاطمه(س)فرمود:خدمت پيامبر

ص: 433


1- همان368/،ح 415،و نظير آن در مناقب خوارزمى230/ آمده است.
2- همان379/،ح 428.

رسيدم و عرض كردم:سلام بر تو اى پدر.فرمود:و سلام بر تو دختر عزيزم.فاطمه عرض كرد:يا رسول اللّه!به خدا سوگند در خانۀ على خوراكى يافت نمى شود و پنج روز است كه لبان او به خوردن نجنبيده است،و ما نه گوسفندى داريم و نه شترى و هيچ حبوباتى در منزل نيست.پيامبر به او فرمود:نزديك من آى،و فاطمه نزديك پيامبر(صلی الله علیه و آله) رفت و پيامبر به او فرمود:دستت را بر پشت من نه،و فاطمه دست بر پشت پيامبر نهاد و ناگاه سنگى ديد ميان دو كتف پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه با عمامه اش به سينه اش بسته شده بود.

فاطمه فريادى بلند كشيد.پيامبر فرمود:دو ماه است كه در خانۀ محمّد اجاقى براى خوراك افروخته نشده است.سپس پيامبر به فاطمه فرمود:آيا مى دانى منزلت على نزد من چه قدر است؟او در حالى براى انجام امور من بسنده بود كه دوازده سال بيش تر نداشت و زمانى در پيش روى من شمشير زدن آغازيد كه شانزده ساله بود و هفده ساله بود كه در ميدان نبرد،قهرمانان را به خاك و خون مى كشيد و بيست و دو ساله بود كه غم از من مى زدود در حالى كه پنجاه مرد با او بودند.چهرۀ فاطمه(س)درخشيد و هنوز قدم از قدم برنداشته بود كه على(علیه السلام)بيامد و خانه را ديد كه از نور چهرۀ فاطمه(س)درخشش يافته است.على به فاطمه گفت:اى دختر محمّد!هنگامى كه از خانه بيرون مى رفتم حالتى چنين نداشتى.فاطمه گفت:پيامبر مرا از فضل تو آگاه كرد.

عمران بن حصين (1)-مى گويد:نزد پيامبر آمدم و به او درود فرستادم،و حضرت(صلی الله علیه و آله)، درود مرا پاسخ داد و فرمود:اى عمران!تو نزد ما منزلت و مقامى دارى.آيا مى آيى به ديدن فاطمه برويم؟عرض كردم:آرى،پدر و مادرم فدايت باد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همراه من برخاست و به در خانۀ فاطمه رفتيم.فرمود:سلام بر تو دختر عزيزم،آيا داخل شوم؟ فاطمه گفت:داخل شو يا رسول اللّه.پيامبر فرمود:من و همراهم؟فاطمه گفت:چه كسى همراه توست يا رسول اللّه؟پيامبر فرمود:عمران بن حصين خزاعى همراه من است.

فاطمه گفت:سوگند به خدايى كه تو را به حق برانگيخت جز چادركى بر خود ندارم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دختركم!آن را چنين به خود ببند،و با دست چگونگى آن را نشان داد.فاطمه گفت:يا رسول اللّه!پيكر خود را با آن پوشاندم.سرم را چه كنم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)3.

ص: 434


1- همان398/ ح 453.

روپوش كهنۀ خود را به سوى او افكند و فرمود:دختركم!اين را به سرت بپيچ.سپس فاطمه اذن دخول داد و من با پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شديم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دختر عزيزم! چگونه صبح كردى؟عرض كرد:يا رسول اللّه!قدرى كسالت دارم و افزون بر آن،ناراحتى ناشى از گرسنگى است و طعامى براى خوردن نمى يابم و اين گرسنگى مرا بى تاب كرده است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)گريست و من هم با او گريستم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى فاطمه!مژده ات باد و چشمت روشن و غمت مباد،سوگند به خدايى كه به حق مرا به پيامبرى برانگيخت سه روز است كه خوراكى نچشيده ام در حالى كه من نزد خدا گرامى تر از توام و اگر بخواهم مى توانم از خدا تقاضا كنم مرا خوراك و نوشيدنى رساند ولى من آخرت را بر دنيا برگزيدم.دختركم!بيتابى مكن،سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت تو سرور زنان جهانيانى.فاطمه،دست خويش بر سر نهاد و گفت:اى كاش فاطمه مى مرد،پس كجاست آسيه زن فرعون و مريم دختر عمران؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

آسيه،سرور زنان روزگار خود بود و مريم نيز چنين و خديجه نيز سرور زنان دوران خود و تو سرور زنان جهان خودت هستى.شما چهار زن در خانه هايى فراهم شده از مرواريد و زبرجد سكونت خواهيد داشت كه هيچ آزار و اذيّتى به شما نرسد.فاطمه عرض كرد:

يا رسول اللّه!خانه هاى از مرواريد و زبرجد كدام است؟فرمود:مرواريدى درون تهى از جنس زبرجد كه آزار و اذيّتى بدان نفوذ نكند.راوى مى گويد:پيامبر با دست خود به شانۀ فاطمه زد و فرمود:دختر عزيزم!سوگند به خدايى كه مرا به حق برانگيخت،تو را به ازدواج مردى درآوردم كه در دنيا و آخرت،سرور و سالار است.

مبحث سى و سوم:على در شب معراج:

ابو عمر زاهد به نقل از پيامبر مى گويد كه فرمود:در شب معراج به جماعتى گذر كردم كه فكّشان درهم ريخته بود.به جبرئيل گفتم:اينان كيانند؟گفت:اينان كسانى هستند كه غيبت مردم مى كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:به جماعتى گذر كرديم كه غوغا و جنجال مى كردند.به جبرئيل گفتم:اينان عدّه چه كسانى هستند؟گفت:اين عدّه كافرانند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد:از همان راه بازگشتيم و چون به آسمان چهارم رسيديم على را ديدم كه نماز مى گزارد.به جبرئيل گفتم:اى جبرئيل!اين على است كه بر ما پيشى گرفته است؟ جبرئيل گفت:نه اين على نيست.گفتم:پس كيست؟جبرئيل پاسخ داد:فرشتگان مقرّب و

ص: 435

كرّوبيان چون فضايل و ويژگى هاى على را شنيدند و شنيدند كه تو در بارۀ او گفته اى:«تو براى من همچون هارونى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»مشتاق شدند كه على را ببينند و خداوند عزّ و جلّ براى آن ها فرشته اى آفريد به چهرۀ على كه هر گاه به ديدن على اشتياق يابند نزد اين فرشته مى آيند و در اين حال گويى على را ديده اند (1).

ابن عبّاس (2)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:شبى كه به آسمان عروج كردم بر در بهشت چنين نوشته ديدم: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ ،علىّ ولىّ اللّه،الحسن و الحسين صفوة اللّه، فاطمة امة اللّه،على باغضيهم لعنة اللّه.

مبحث سى و چهارم:در اين كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به على(علیه السلام)مى فرمود:پدرم فداى تو

باد و باغ هاى بهشتى بدو بشارت مى داد.

در كتاب مناقب (3)-به نقل از عايشه آمده كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه على را بغل كرده،مى بوسد و به او مى گويد:پدرم فداى شهيدى باد كه تنها و بى ياور است. در همين جا (4)-از على(علیه السلام)روايت شده كه فرموده است:در يكى از كوچه هاى مدينه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رفتيم كه به بستانى رسيديم[باغى با درختان سرسبز].عرض كردم:يا رسول اللّه!چه بستان زيبايى است!پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آرى،چه زيباست!ولى در بهشت، بستان تو زيباتر از آن است.سپس به بستان ديگرى رسيديم.عرض كردم:يا رسول اللّه! اين نيز بستان زيبايى است.فرمود:بستان تو در بهشت،زيباتر خواهد بود،تا به هفت باغ رسيديم و عرض كردم:يا رسول اللّه!چه قدر زيباست،و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بستان تو در

ص: 436


1- سيّد حامد حسين در خلاصة عبقات الانوار 284/5 در پى اين خبر مى گويد: «اين دليل آن است كه فرشتۀ آفريده شده از نور على به چهرۀ امير المؤمنين(علیه السلام)از ديگر فرشتگان،برتر است و چه جاى شكّى كه امير المؤمنين(علیه السلام)از نور آفريده شده،پس از پيامبر اكرم از همۀ خلايق،برتر است؟.».
2- مناقب خوارزمى214/،مقتل الحسين108/ با اسنادش به على بن ابى طالب به نقل از رسول اللّه با اختلافى در الفاظ.
3- همان26/.
4- همان.

بهشت،زيباتر از آن هاست.چون به خلوت رسيديم مرا بغل كرد و گريه اش گرفت.عرض كردم يا رسول اللّه!چرا مى گريى؟فرمود:كينه هايى در دل جماعتى نهفته است كه پس از مرگ من آن را آشكار خواهند ساخت.عرض كردم:در راه سلامت دينم؟فرمود:آرى در راه سلامت دينت.

مبحث سى و پنجم:در اين كه خداوند به پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داد فضايل على(علیه السلام)را به

ديگران ابلاغ كند:

جابر بن عبد اللّه انصارى (1)-روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل بر من نازل شد و گفت:خداوند به تو دستور مى دهد در برترى على براى اصحابت سخنرانى كنى تا آن ها نيز آن را از سوى تو به ديگران برسانند.خداوند به همۀ فرشتگان دستور داده است سخنان تو را بشنوند.خداوند به تو وحى مى كند كه اى محمّد!هر كه در بارۀ على با تو مخالفت كند آتش از آن اوست و هر كه در بارۀ على تو را فرمان برد بهشت،جايگاه او خواهد بود.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دستور داد كه منادى ندا در دهد:نماز جماعت.

مردم گرد آمدند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر منبر قرار گرفت و چنين آغاز سخن كرد:اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ و سپس فرمود:اى مردم!من بشيرم و نذير و پيامبر امّى.من از سوى خداوند سبحان حقيقتى را پيرامون كسى به شما مى رسانم كه گوشت او گوشت من و خون او خون من است.او جايگاه دانش است و همان كسى است كه خداوند او را از ميان اين امت برگزيده،رهش نموده و ولايتش بخشيده است.خدا او و مرا آفريد،مرا به رسالت تفضيل داد و او را به تبليغ رسالت من برترى اش بخشيد.مرا شهر علم گرداند و او را در آن.خداوند،او را گنجينه دار علم و برگيرندۀ احكام از آن قرار داد و به وصايت،ويژه اش گرداند،و امرش را آشكار كرد و نسبت به دشمنى با او هشدار داد و يار او را نزديك گرداند و پيروانش را بخشود و همۀ مردم را دستور به فرمانبرى از او داد.خداوند مى فرمايد:هر كه با او دشمنى كند با من دشمنى كرده است و هر كه دوستش بدارد مرا دوست داشته است و هر كه به او دشنام دهد به من دشنام داده است و

ص: 437


1- امالى طوسى 119/1-118 و كشف الغمّه 9/2 به نقل از امالى طوسى.ما گمان مى كنيم آنچه علاّمه -رحمه اللّه-نقل كرده با واسطۀ كشف الغمّه از امالى برگرفته است.بنگريد به همان مأخذ،آغاز جلد دوم.

هر كه با او به مخالفت برخيزد با من به مخالفت برخاسته است و هر كه در برابر او سركشى كند در برابر من سركشى كرده است و هر كه او را آزار دهد مرا آزار رسانده است (1)و هر كه به او كينه توزد به من كينه ورزيده است و هر كه به او محبّت كند به من محبّت كرده است و هر كه آهنگ او كند آهنگ من كرده است و هر كه با او بستيزد با من ستيهيده است و هر كه به او يارى رساند به من يارى رسانده است.اى مردم!سخن مرا در آن چه فرمانتان مى دهم بنيوشيد و فرمان بريد.من عذاب خدا را به شما هشدار مى دهم: يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ (2)- پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس دست على(علیه السلام)را گرفت و فرمود:اى مردمان!او مولاى مؤمنان و حجّت خدا بر همۀ خلايق و مجاهد در برابر كافران است.خدايا!من پيام تو را در برابر بندگانت رساندم و تو در اصلاح آن ها توانايى،پس اى ارحم الراحمين به رحمت خودت آن ها را اصلاح كن.از خدا براى خود و شما طلب آمرزش دارم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس از منبر به زير آمد و جبرئيل به خدمتش رسيد و گفت:همانا خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:خداوند براى اين تبليغ به تو پاداش خير دهاد.

رسالت خدايت را رساندى و امّتت را نصيحت كردى و مؤمنان را خشنود گرداندى و چشم كافران را كور كردى.اى محمّد!پسر عموى تو امتحان مى شود و از عهدۀ امتحان برمى آيد.اى محمّد!در همه وقت بگو:« اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّد.

ص: 438


1- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 446/2-445 مى گويد: «اين خود،مقتضى وجوب فرمانبرى از على(علیه السلام)است،زيرا سركشى از او ضرورتا آزارش خواهد رساند و وجوب اطاعت از او به طور كلّى مقتضى عصمت و امامت اوست.و اگر اين حديث را در كنار اين آيۀ شريفه: إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً بنهيم وضع ناكثان و قاسطان را درخواهيم يافت.»او سپس مى گويد:«ترديدى در صحّت اين روايات نيست،چرا كه پيش تر گفتيم بغض نسبت به على(علیه السلام)نشانۀ نفاق است و روشن است كه منافق،حكم يهودى و مسيحى را دارد.».
2- آل عمران30/،روزى كه هر كس كارهاى نيك و كارهاى بد خود را در برابر خود حاضر بيند،آرزو كند كه اى كاش ميان او و كردار بدش فاصله اى بزرگ بود.خداوند شما را از خودش مى ترساند.

مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ (1) - ابن عبّاس (2)-مى گويد:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:خداوند به من پنج چيز داد و به على پنج چيز،به من جوامع الكلم(سخنان جامع و پر معنى)داد و به على جوامع العلم (مجموعۀ دانش)،به من نبوّت و به على وصايت داد،به من كوثر و به على سلسبيل ارمغان كرد،به من وحى فرستاد و به على الهام،مرا به سوى خود به معراج برد و براى او درهاى آسمان و حجاب ها را گشود تا جايى كه او مرا ديد و من او را ديدم و سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)گريست.عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد چرا مى گريى؟فرمود:اى ابن عبّاس!نخستين كلمه اى كه خداوند به وسيلۀ آن با من سخن گفت اين بود كه فرمود:

اى محمّد!به زير خود بنگر.و ديدم كه حجاب ها دريده شده اند و درهاى آسمان را ديدم كه گشوده شده است،و على را ديدم كه به سوى من سر مى افرازد،پس خدا با من سخن گفت و من نيز با او سخن گفتم.عرض كردم:يا رسول اللّه!خداوند به تو چه گفت؟گفت:

به من فرمود:اى محمّد!على را وصىّ تو قرار دادم[و وزير تو و خليفه پس از تو]،پس اين را به آگاهى او برسان كه صدايت را مى شنود،و من آن را در حالى به آگاهى على رساندم كه در حضور خداوند سبحان بودم،و على پاسخ داد:مى پذيرم و فرمان مى برم.خداوند به فرشتگان دستور داد بر او درود فرستند و آن ها نيز چنين كردند.[و حضرت(علیه السلام)پاسخ درود آن ها را داد]،و فرشتگان را ديدم كه به هم مژده مى دادند،و به گروهى از آن ها گذر نكردم مگر آن كه به من تبريك مى گفتند و اظهار مى داشتند:اى محمّد!سوگند به خدايى كه تو را به حق برانگيخت اين كه خداوند پسر عمويت را جانشين تو قرار داد در دل همۀ فرشتگان سرور افكنده است.من حاملان عرش را ديدم كه سر به زير انداخته بودند، علّت را از جبرئيل(علیه السلام)جويا شدم و او در پاسخ گفت:آن ها از خداوند اجازه مى خواهند بدو نظر كنند و خداوند هم به آن ها اجازه داد.پس چون فرود آمدم من او را از ماجرا آگاه مى ساختم و او مرا آگاه مى ساخت.آن گاه دانستم پاى بر جايى ننهاده ام مگر آن كه بر على معلوم بوده است.ابن عبّاس مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!مرا توصيه اى كن.فرمود:2.

ص: 439


1- شعراء227/،و ستمكاران به زودى خواهند دانست به چه مكانى بازمى گردند.
2- امالى طوسى 105/1-102 و كشف الغمّة 6/2.

على بن ابى طالب را دوست بدار. عرض كردم:يا رسول اللّه!ديگر چه سفارشى دارى؟ فرمود:به على بن ابى طالب مودّت ورز.سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به پيامبرى برانگيخته است خداوند هيچ حسنه اى را از بنده اى نمى پذيرد مگر آن كه از حبّ على بن ابى طالب از او پرسش كند و خداوند،آگاه تر است.اگر در حالى به روز رستخيز آمد كه ولايت على را با خود داشت كه خداوند هر چه هم كرده باشد عمل او را مپذيرد و اگر ولايت او را نداشت ديگر خداوند از اعمال او پرسشى نمى كند و فرمان مى دهد به آتش دراندازندش.اى ابن عبّاس!سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت،آتش بر كسى كه نسبت به على كينه توزد بيش تر شعله خواهد كشيد تا كسى كه براى خدا فرزند قائل باشد.اى ابن عبّاس!اگر همۀ فرشتگان مقرّب و پيامبران مرسل بر بغض به على همداستان شوند(كه هرگز نمى شوند)خداوند آن ها را با آتش،عذاب خواهد كرد.

عرض كردم:يا رسول اللّه!آيا كسى به او كينه مى توزد؟فرمود:اى ابن عبّاس[آرى، جماعتى به او كينه مى توزند كه گفته مى شود از امّت من هستند ولى خداوند بهره اى از اسلام براى آن ها قرار نداده است،اى ابن عبّاس]نشانۀ بغض آن ها به على برترى دادن كسى است كه از على پايين تر است.سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت،خداوند پيامبرى نيافريده كه نزد او ارجمندتر از من باشد و جانشينى خلق نكرده است كه نزد او عزيزتر از على(علیه السلام)باشد.

ابن عبّاس مى گويد:من همان گونه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من دستور داده بود و مرا به مودّت على توصيه مى كرد دوستدار او بودم و اين نزد من،بزرگ ترين كار به شمار مى آيد.

ابن عبّاس مى گويد:زمانى از اين ماجرا گذشت و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در آستانۀ رحلت قرار گرفت كه خدمتشان شرفياب شدم و عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه! زندگى شما رو به پايان است،مرا به چه دستور مى دهيد؟فرمود:اى ابن عبّاس!با هر كه مخالف على بود مخالفت كن و براى آن ها پشتيبان و ياور مباش.عرض كردم:يا رسول اللّه!چرا مردم را به ترك مخالفت او دستور نمى دهى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن قدر گريست كه از هوش رفت،و سپس فرمود:اى ابن عبّاس!قلم،بر اين رفته است و علم خداوند بدان تعلّق گرفته است.سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به پيامبرى برانگيخته است هيچ يك از مخالفان على كه حقّش را انكار كرده از دنيا نمى رود مگر آن كه خداوند نعمت

ص: 440

او را دگرگون سازد.اى ابن عبّاس!اگر مى خواهى در حالى خدا را ديدار كنى كه از تو راضى باشد راه على بن ابى طالب را در پيش گير و به هر جا كه او گراييد بگراى و به امامت او خشنود باش و دشمنش را دشمن بدار و دوستش را دوست.اى ابن عبّاس،مباد كه در بارۀ او شكّى به تو راه يابد كه شك در بارۀ على كفر است نسبت به خدا.

سلمان (1)-مى گويد:با پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيعت كرديم كه در خيرخواهى مسلمانان كوتاهى نكنيم و على بن ابى طالب را امام بدانيم و از او طرفدارى كنيم.

جعفر بن محمّد(علیه السلام) (2)-به نقل از پدرانش مى فرمايد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون شب معراج به آسمان رفتم و به سدرة المنتهى رسيدم ندا دادند:يا محمّد!براى على سفارش خير كن كه او سرور مسلمانان و امام پرهيزگاران و جلودار سپيدرويان حجله نشين به روز رستخيز است.

عبد الرحمن انصارى (3)-مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:در بارۀ على نه فضيلت به من ارزانى شده است كه سه در دنيا و سه در آخرت است و دو تاى آن را براى على اميد مى برم و از يكى بر او مى ترسم.امّا سه تاى در دنيا اين كه:پوشانندۀ عيب من و پردازنده به امور خانوادۀ من و جانشين من است در ميان آن ها،و سه تاى آخرت اين كه:به من در روز رستخيز پرچم حمد دهند و من او را به على مى سپارم تا براى من حمل كند و در مقام شفاعت به على تكيه مى كنم و در آوردن كليدهاى بهشت يارى ام مى رساند،و دوتايى كه براى على اميد مى برم اين كه:پس از من به راه گمراهى باز نگردد و كفر نورزد،و آن چه بر او مى ترسم اين كه قريش پس از من در حقّ او نيرنگ به كار برد.

عبد الرحمن بن ابو ليلى مى گويد: (4)-پدرم نقل مى كرد:در روز خيبر،پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پرچم را به على سپرد و او را روز غدير خم بر دست بالا برد و به مردم اعلان داشت كه او سرور هر زن و مرد مؤمنى است،و فرمود:تو از منى و من از تو،و فرمود:تو بر سر تأويل قرآن2.

ص: 441


1- امالى طوسى 155/1 و كشف الغمّه 15/2.
2- همان 196/1 و كشف الغمّه 17/2.
3- همان 212/1.
4- همان 362/1 و كشف الغمّه 24/2.

خواهى جنگيد چنان كه من بر سر تنزيل قرآن جنگيدم،و به على فرمود:تو براى من همچون هارونى براى موسى[مگر آن كه پس از من پيامبرى نيست]،و به او فرمود:من با هر كه با تو صلح كند صلح مى كنم و با هر كه با تو بجنگد مى جنگم،و به او فرمود:تو ريسمان استوار الهى هستى،و نيز فرمود:تو پس از من هر آن چه را كه بر ايشان مشتبه گردد روشن مى كنى.نيز فرمود:تو پس از من امام و سرور زنان و مردان مؤمن هستى.نيز فرمود:تو همان كسى هستى كه خداوند در حقّ تو آيۀ: وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ (1)-را نازل كرد.نيز فرمود:تو در پيش گيرندۀ سنّت من و مدافع آيين منى.نيز به على فرمود:من نخستين كسى هستم كه در روز قيامت زمين برايم شكافته مى شود و سر از گور برمى دارم و تو همراه منى.نيز فرمود:من نزد حوض كوثرم و تو همراه من.نيز فرمود:من نخستين كسى هستم كه به بهشت درمى آيد و تو همراه من هستى با حسن و حسين و فاطمه.نيز فرمود:خداوند به من وحى كرد كه در ميان مردم پرده از فضيلت تو برگيرم و من در ميان مردم چنين كردم و آن به مردم رساندم كه خداوند،مرا مأمور رساندنش كرده بود.نيز فرمود:بپرهيز از كينه هايى كه در سينه ها براى تو نهفته است و آشكار نشود مگر پس از مرگ من،آنان كسانى هستند كه خدا و نفرين كنندگان نفرينشان مى كنند و سپس پيامبر گريست.عرض شد:چرا مى گرييد يا رسول اللّه!فرمود:جبرئيل به من خبر داد كه آن ها به على ستم مى كنند و از حقّش باز مى دارند و به جنگ با او مى پردازند و فرزندانش را مى كشند و پس از او به فرزندانش ستم مى كنند.جبرئيل از سوى خداوند عزّ و جلّ به من خبر داد كه اين ستم به هنگام ظهور قائم شان از ميان مى رود و سخن آن ها رواج مى يابد و امّت بر محبّت ايشان همداستان مى گردند و دشمنان شان كاستى مى گيرد و متنفّران از آن ها خوار مى شوند و ستايشگران شان رو به فزونى مى نهد و اين زمانى است كه سرزمين ها دگرگون شود و بندگان،ضعيف شوند و ديگر اميد گشايش نبرند،در اين هنگام قائم آن ها ظهور مى كند.

سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:نام او همچون نام من و نام پدرش همچون نام پدر من است.

او از فرزندان دختر من فاطمه است كه خداوند به سبب آن ها حق را آشكار مى سازد ود.

ص: 442


1- توبه3/؛در روز حجّ بزرگ از جانب خدا و پيامبرش به مردم اعلان مى شود.

باطل را با شمشير ايشان درهم مى كوبد و مردم هم يا از سر رغبت يا از بيم،از آن ها پيروى مى كنند.در اين هنگام گريۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)آرام گرفت و فرمود:اى گروه مؤمنان! بشارت گشايشتان باد كه وعدۀ الهى تخلّف ناپذير است،و قضا و قدر او حتمى،و اوست حكيم و خبير،و گشايش خدا نزديك است.خدايا!آن ها خاندان من هستند پس پلشتى را از آن ها دور بدار و پاك،پاكشان كن.خدايا!رزقشان رسان و تحت عنايت خود قرارشان ده و با آن ها باش و يارى شان رسان و مددشان كن و ارجمندشان بدار و خوارشان مگردان و در ميان آن ها به جاى من باش كه تو بر هر چيز توانايى.

به امّ سلمه خبر رسيد كه برده اش از قدر و قيمت على مى كاهد و دشنامش مى دهد.او را احضار كرد و گفت:پسرم!شنيده ام كه تو از ارزش على مى كاهى.برده پاسخ داد:آرى.

امّ سلمه گفت:بنشين-مادرت به سوگت نشيند-تا حديثى را براى تو بازگويم كه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيده ام و پس از آن هر چه خواستى بگو.در آن شب و روزى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) در حجره ام بود نزدش رفتم و اجازۀ دخول خواستم و گفتم:يا رسول اللّه!داخل شوم؟ فرمود:خير،و من از شدّت ناراحتى پايم سست شد و به زمين افتادم و ترسيدم كه مباد مرا از خشم باز مى گرداند يا در بارۀ من آيه اى از آسمان نازل شده است.براى بار دوم آمدم و اين بار نيز اذن دخول نداد.براى بار سوم آمدم ولى اين بار به من اجازۀ دخول داد و فرمود:داخل شو و من داخل شدم و على را ديدم كه در برابر او به زانو نشسته بود و عرض مى كرد:پدر و مادرم فدايت يا رسول اللّه اگر چنين و چنان باشد چه دستورم مى دهى؟فرمود:به شكيبايى.على،سخن را تكرار كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به شكيبايى.على براى بار سوم همان سخن را بر زبان آورد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على! اگر از آن ها چنين ديدى شمشيرت را بكش و آن را حمايل كن و گام به گام آن ها را گردن بزن تا آن هنگام كه مرا با شمشير آخته ات كه خون آن ها از آن مى چكد ديدار كنى.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)رو به من كرد و گفت:تو چرا غمگينى اى امّ سلمه؟عرض كردم:چرا مرا بازگرداندى يا رسول اللّه؟فرمود:به خدا سوگند تو را براى ناراحتى باز نگرداندم و تو از سوى خدا و رسولش بر خير و خوبى هستى ولى زمانى آمدى كه جبرئيل در سمت راست و على در سمت چپ من نشسته بودند و جبرئيل اخبار و رويدادهاى پس از من را به آگاهى مى رساند و به من دستور داد پيرامون اين رويدادها به على رهنمون دهم.اى

ص: 443

امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است،برادر من در دنيا و آخرت.اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است و وزير من در دنيا و آخرت.اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است در دست دارندۀ پرچم من در دنيا و پرچمدار حمد،فردا به روز قيامت.اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است وصىّ و جانشين پس از من و از ميان برندۀ دشمنانم و مدافع حوض كوثر.

اى امّ سلمه!گوش كن و گواه باش،او على بن ابى طالب است،سرور مسلمانان و امام پرهيزگاران و جلودار پيشانى سپيدان حجله نشين و كشندۀ ناكثان و قاسطان و مارقان.

عرض كردم:يا رسول اللّه!ناكثان كيانند؟ فرمود:كسانى كه در مدينه بيعت مى كنند و در بصره بيعت مى شكنند.

عرض كردم:قاسطان كيانند؟فرمود:معاويه و ياران شامى او.عرض كردم:مارقان كيانند؟فرمود:اصحاب نهروان.غلام امّ سلمه گفت:گره از قلبم گشودى،خداوند گره از قلبت گشايد،به خدا سوگند ديگر هرگز او را دشنام ندهم (1).-

مبحث سى و ششم:پيرامون اخبارى كه زبير بن بكّار

(2)-نقل كرده است:

زبير بن بكّار بن عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن زبير بن عوّام از ستيزه گرترين افراد نسبت به امير المؤمنين(علیه السلام)بود. ابن عبّاس (3)-روايت كرده مى گويد:من در يكى از كوچه هاى مدينه به همراه عمر بن خطّاب مى رفتم كه ناگاه به من گفت:اى ابن عبّاس!من دوست تو را مظلوم مى بينم.با خود گفتم:به خدا سوگند،پيش از هر چيز پاسخ او را خواهم داد و لذا پاسخ دادم كه:يا امير المؤمنين!مظلوميت او را از ميان ببر.پس دست

ص: 444


1- امالى طوسى م40/-39 و كشف الغمّه 27/2-26.
2- بنگريد به:كشف الغمّه 42/2 و پس از آن. گفته شده:زبير بن بكّار عالم به اخبار و انساب و آثار و اشعار قريش بوده است.او در حجاز به دنيا آمد و رشد كرد و در ذى القعده سال 256 در سن هشتاد و چهار سالگى در مكّه درگذشت.پدرش قاضى مكّه بود كه متوكّل پس از مرگ پدرش كه او نيز قاضى بود قضاى مكّه را بدو سپرده بود.از جمله آثار اوست كتاب «موفقيات»(مراجعه كنيد به اعلام زركلى 42/3).
3- كشف الغمّه 45/2.

خود را از دست من كشيد و رفت و ساعتى[با جبرئيل]همهمه كرد.سپس ايستاد و من به او رسيدم.پس گفت:اى ابن عبّاس!من گمان مى كنم دليل مظلوميت او اين است كه كوچكش مى شمارند.با خود گفتم:به خدا،اين بدتر از اوّلى است،و پاسخ دادم:به خدا سوگند،خداوند او را كوچك نشمرد آن گاه كه دستور داد سورۀ برائت را از رفيق تو (ابو بكر) بازستاند.اين بار روى از من برتافت.

احمد بن ابو طاهر به سند خود از ابن عبّاس در تاريخ بغداد (1)-روايت مى كند كه:در اوايل خلافت عمر بر او وارد شدم در حالى كه يك ظرف خرما در پيش روى او قرار داشت.او مرا به خوردن دعوت كرد و من يك خرما خوردم و او هم شروع به خوردن كرد تا جايى كه ديگر خرمايى نماند و از كوزه اى كه نزد او بود آب نوشيد و بر بالشش تكيه داد و گفت:اى عبد اللّه!از كجا مى آيى؟گفتم:از مسجد.گفت:پسر عمويت را چگونه رها كردى؟من گمان كردم مقصود او عبد اللّه بن جعفر است.گفتم:او را در حالى ترك كردم كه با همسن و سال هايش بازى مى كرد.گفت:مقصود من اين نبود.منظورم بزرگ شما اهل بيت است.گفتم:نخل هايش را با دلو آب مى داد.در حالى كه قرآن تلاوت مى كرد.

گفت:اى عبد اللّه!خون شترهاى قربانى بر گردن تو باد اگر پاسخ اين پرسشم را كتمان كنى.آيا هنوز در امر خلافت چيزى در خاطر او مى گذرد؟گفتم:آرى.گفت:آيا گمان مى كند پيامبر(صلی الله علیه و آله)خلافت را براى او قرار داده است؟گفتم:آرى،و اضافه مى كنم كه از پدرم در اين پيرامون پرسش كردم و او گفت راست مى گويد.عمر گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)گاهى سخنان والايى بر زبان مى آورد كه هيچ حجّت و برهانى آن را ثابت نمى كند و عذرى را از ميان بر نمى دارد.او گاهى اين موضوع را خاطرنشان مى ساخت و مى خواست در بستر مرگ صراحتا نام او را ببرد،ولى من از باب احتياط و هراس بر اسلام او را جلو گرفتم.

سوگند به خداى اين خانه[كعبه]هرگز قريش بر اين امر[خلافت على]اجتماع نمى كرد و اگر خلافت بدو مى رسيد عرب ها از جاى جاى سرزمين هاى عرب نشين بر او مى تاختند.

پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)دانست آن چه را در دل دارد من نيز مى دانم و لذا از اين كار دست شستر.

ص: 445


1- همان 46/2؛به نقل از شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد[21/12-20]،به نقل از تاريخ بغداد احمد بن طاهر.

و خداوند ابا دارد جز كارى كه محتوم كرده امرى را جارى سازد. اين اشارۀ عمر است به روزى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:دوات و كاغذى به من دهيد و عمر در پاسخ گفت:پيامبر هذيان مى گويد.

اينك به روايت زبير بن بكّار بازمى گرديم كه گفت:عمويم مصعب به نقل از جدّم عبد اللّه بن مصعب گفته است كه:وكيل مؤنسه،طرف مقابلش را به دادگاه،نزد شريك بن عبد اللّه قاضى فرا خواند و در مسأله اى كه با هم نزاع داشتند از او شكايت كرد.در اين ميان وكيل مؤنسه كه موقعيت خود را برتر مى ديد به دشمن موكّلش يورش برد و بر او درشتى كرد.شريك به او گفت:دست بردار بى مادر.او گفت:به من چنين مى گويى؟من وكيل و كار فرماى امور مؤنسه هستم.قاضى به غلامش دستور داد براى تأديب او سيلى اش زند و غلام ده سيلى به صورت او نواخت و او خوار و نزار بازگشت و بر مؤنسه وارد شد و از عملكرد شريك نسبت به او به مؤنسه شكايت كرد.مؤنسه،نامه اى به مهدى نوشت و از شريك و عملكرد او نسبت به وكيلش شكايت كرد،مهدى هم قاضى را عزل كرد،و پيش از عزل او با خشونت و عتاب به او گفت:آيا بايد همچون تويى احكام مسلمانان را در دست داشته باشد؟قاضى گفت:چرا؟يا امير المؤمنين!مهدى گفت:به سبب مخالفت تو با نظر جماعت پيرامون خلافت.قاضى گفت:من دينى نمى شناسم مگر از جماعت،پس چگونه با آن ها به مخالفت برخيزم در حالى كه دين خود را از آن ها ستانده ام.امّا در بارۀ امامت و خلافت بايد بگويم كه من امامى نمى شناسم مگر كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين دو هستند امامان من كه با آن ها پيمان بسته ام.امّا اين كه امير المؤمنين مى گويد:همچو منى احكام مسلمانان را در كف دارد اين همان است كه بر شما وارد است كه اگر در اين كار خطايى مرتكب شده ايد بايد آمرزش بطلبيد و اگر به صواب رفته ايد بايد بدان ملتزم باشيد و قاضى را در مقام قضاوت ابقا كنيد.مهدى گفت:

در بارۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)چه مى گويى؟قاضى گفت:همان كه جدّ تو عبّاس و عبد اللّه گفتند.مهدى پرسيد:آن ها چه گفته اند؟قاضى گفت:عبّاس با اين اعتقاد مرد كه على از همۀ صحابه برتر است و تا پايان عمر،بر اين باور بود،چه،بزرگان صحابه و مهاجران در حلّ مسائل پيچيده و رويدادها به او نياز داشتند و او به كسى نيازى نداشت.عبد اللّه ابن عبّاس هم كه با دو شمشير حضرت را همراهى مى كرد و جنگ هاى او را درك كرده

ص: 446

بود و در اين جنگ ها حضرت،فرماندهى بود كه دستورهايش بى چون و چرا به اجرا در مى آمد و اگر امامت او بر پايۀ ستم بود نخستين كسى كه از همكارى با او سر برمى تافت پدر تو بود زيرا به دين خدا و فقه احكام الهى آگاهى داشت.مهدى ساكت شد و شريك بيرون رفت.ميان اين نشست و عزل او يك هفته بيش تر طول نكشيد.

زبير مى گويد:پسر زبير به ابن عبّاس گفت:با امّ المؤمنين و حواريون پيامبر(صلی الله علیه و آله) جنگيدى و فتوا به متعه دادى.ابن عبّاس گفت:تو به همراه پدر و دايى ات او[عايشه]را به جنگ كشانديد و او به سبب مؤمنانى همچون ما امّ المؤمنين ناميده شد و ما بهترين فرزندان او بوديم[خدا از سر تقصيرات او بگذرد]و تو به همراه پدرت با على جنگيديد.

اگر على مؤمن بود كه شما با جنگ با او در شمار گمراهان بوده ايد و اگر كافر بوده است كه با گريز خود از صحنۀ نبرد به خشم خدا[و رسول]گرفتاريد.متعه را ما روا مى شماريم.من از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه آن را حلال مى شمرد و اجازه مى كرد و من هم فتوا بدان دادم.

زبير (1)-به نقل از مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد:با ابو مغيره بر معاويه وارد شدم.

پدرم نزد او مى رفت و با او سخن مى گفت و سپس به سوى من بازمى گشت و از معاويه مى گفت و از آن چه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد.شبى آمد و از خوردن شام خوددارى كرد و او را غمگين يافتم.ساعتى منتظر شدم گمان بردم ميان من و او سوء تفاهمى پيش آمده است.گفتم:امشب تو را غمگين مى بينم.گفت:پسرم!امشب از نزد پليدترين مردم نزد تو مى آيم.گفتم:چه شده است؟گفت:در حالى كه خلوت كرده بوديم به او گفتم:يا امير المؤمنين!از تو سنّى گذشته است،اگر مى خواهى عدالت آشكار كنى و خير بگسترانى اينك كه سنّى از تو گذشته خوب است به برادرانت از بنى هاشم نظر كنى و صلۀ رحم به جاى آرى.به خدا سوگند ديگر آن ها امروز خطرى براى تو ندارند كه از آن ها بهراسى.او گفت:هيهات،هيهات.فردى از بنى تميم(ابو بكر)حكومت كرد و با عدالت رفتار نمود و كرد آن چه را كه بايد بكند،ولى به خدا سوگند از ميان رفت چنان كه نامش،و اگر گهگاهى از او ياد مى شود،تنها مى گويند«ابو بكر».سپس كسى از2.

ص: 447


1- همان 44/2.

تيرۀ بنى عدى(عمر)حكومت كرد و ده سال آستين همّت بالا زد و كوشيد.به خدا سوگند او هم هلاك شد چنان كه نامش،و اگر گهگاهى از او ياد مى شود تنها مى گويند «عمر».سپس عثمان بر سر كار آمد كه در نسب هيچ كس همچون او نبود و كرد آن چه كرد،امّا به خدا سوگند ديرى نگذشت كه از دنيا رفت و تنها نامى و نشانى از او و عملكردش باقى ماند.امّا اين برادر بنى هاشم كه حكومت به دستش افتاد روزانه پنج بار نامش با عظمت بر مأذنه هاى مساجد برده مى شود:«اشهد انّ محمّدا رسول اللّه».اى بى مادر!ديگر چه باقى مى ماند؟نه،هرگز،مگر آن كه اين نام دفن شود.

اين سخن در حقّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)دلالت دارد بر سستى اعتقاد او پيرامون پيامبر.

زبير از رجال (1)-حديث خود نقل كرده است كه:محقن بن ابى محقن ضبّى بر معاويه وارد شد و گفت:اى امير المؤمنين!از نزد لئيم ترين،بخيل ترين،ناتوان ترين سخنورترين و ترسوترين مرد عرب نزد تو آمده ام.گفت:او كيست اى برادر بنى تميم؟گفت:على بن ابى طالب.معاويه گفت:اى شاميان!گوش فرا دهيد برادر عراقى شما چه مى گويد.در مهمان كردن و بزرگداشت او بر يك ديگر پيشى گيريد.چون مردم پراكنده شدند معاويه به او گفت:تو چه گفتى؟و او سخن خود را تكرار كرد.معاويه به او گفت:واى بر تو اى نادان،چگونه است لئيم ترين فرد عرب در حالى كه پدر او ابو طالب و جدّ او عبد المطلب و زن او فاطمه دختر پيامبر اكرم است؟و چگونه است بخيل ترين فرد عرب كه به خدا سوگند اگر دو خانه داشته باشد يكى از كاه و ديگرى از زر،خانۀ زرّين را پيش از خانۀ كاهى بخشش كند؟و چگونه است ترسوترين فرد عرب كه به خدا سوگند اگر دو گروه متخاصم روياروى يك ديگر قرار گيرند تنها سوار دلاورى كه بى باكانه به دشمن يورش مى برد جز على كسى نيست؟و چگونه ناتوان ترين سخنور در ميان عرب است كه به خدا سوگند جز او كسى بلاغت را در ميان قريش بنيان ننهاد؟سپس گفت:آن كه مادر محقن او را بزاد از نظر نسب،پست تر،بخيل تر،ترسوتر،و در سخن گفتن ناتوان تر است.به خدا سوگند اگر آن چه را مى دانى در ميان نبود سر از تنت جدا مى كردم.نفرين خدا بر تو باد.

بنگر كه تا ديگر چنين سخنانى را تكرار نكنى.محقن گفت:به خدا سوگند،تو ستم2.

ص: 448


1- همان 47/2.

پيشه تر از منى،چه،مى دانى جايگاه او كجاست و با اين حال با او جنگيدى.معاويه گفت:

من به سبب اين انگشترى[رياست]با او جنگيدم تا با آن به مقاصدم دست يابم.محقن گفت:آيا اين در برابر خشم الهى و عذاب دردناك او براى تو كافى خواهد بود؟معاويه گفت:نه،اى ابن محقن!ولى من از خدا آن مى دانم كه تو نمى دانى،چه،خداوند مى فرمايد: وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ (1)- زبير بن بكّار (2)-به اسنادش از عمّار بن ياسر نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرموده است:«به هر كه به خدا ايمان آورده و مرا تصديق كند،ولايت على بن ابى طالب سفارش شده است،هر كه ولايت او را بپذيرد ولايت مرا پذيرفته و هر كه ولايت مرا بپذيرد ولايت خدا را پذيرفته است،و هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه مرا دوست بدارد خداى را دوست داشته است.

مبحث سى و هفتم:پيرامون حديث فتوّت:

همگان در اين حقيقت،همداستانند كه جبرئيل(علیه السلام)در جنگ احد فرود آمد و چنين ندا سر داد:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ علىّ».

خوارزمى (3)-و ديگران (4)-به نقل از محمّد بن عبيد اللّه بن ابى رافع روايت مى كنند كه:

منادى به روز احد ندا در داد كه:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ على.» (5)

ص: 449


1- اعراف156/؛رحمت من هر چيز را در بر مى گيرد.
2- همان 52/2.
3- مناقب ابن مغازلى197/،ح 234.
4- تاريخ طبرى 514/2؛ميزان الاعتدال ذهبى 324/3،شمارۀ 6613 و لسان الميزان عسقلانى 406/4، شماره 1241.
5- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 67/42 پس از نقل خبر امام رضا(علیه السلام)در بارۀ«ذو الفقار»مى گويد: «پس او را به حق و حرمت سوگند داد كه آيا شمشيرى كه مأمون از حضرت(علیه السلام)گرفت همان شمشير رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)است؟پس امام پاسخ فرمود كه آن شمشير پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيست،زيرا شمشير او تنها نزد امام است.» شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 467/2 مى گويد: «ترديدى نيست كه اين ندا از سوى جبرئيل بوده است،و اگر در يكى از اين سه جايگاه بوده باشد كه صراحت دارد بر نفى فتوّت-به معناى بخشش-از غير على(علیه السلام)،دلالت بر آن خواهد داشت كه حضرت(علیه السلام)،سخى ترين مردم بوده است براى خدا و فرمانبرترين فرد در دستورهاى الهى و فضيلت فرمانبرى،فرع بر فضيلت ذاتى است،و شخص افضل براى امامت شايسته تر خواهد بود،و گواه فضيلت ذاتى امام(علیه السلام)اين حديث نبوى است كه:«او از من است و من از او»و اين سخن جبرئيل كه«و من از شما دو نفرم.».

اين روايت از طرق متعدّد نقل شده است (1).- ابو عمر زاهد به اسناد خود از ابن عبّاس مى گويد:محمّد مصطفى(صلی الله علیه و آله)يك روز كه شادمان بود فرمود:«منم آن جوانمرد،فرزند جوانمرد و برادر جوانمرد.» اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:«من جوانمردم»زيرا كه جوانمرد عرب بود به اجماع يعنى سرور همۀ آن ها به شمار مى آمد،و اين سخن ايشان كه«پسر جوانمردم»اشاره دارد به ابراهيم خليل در اين آيۀ شريفه: قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ ، (2) و اين كه فرمود:«برادر جوانمردم»يعنى برادر على(علیه السلام)هستم،و اين همان مفهوم سخن جبرئيل است در روز بدر كه خبر پيروزى را به آسمان برد در حالى كه از شادى فرياد مى كرد:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ علىّ.» ابن عبّاس مى گويد:ابو ذر را ديدم كه خود را به پردۀ كعبه آويخته بود و مى گفت:هر كه مرا شناخت كه شناخت و هر كه مرا نشناخته من ابو ذر هستم.اگر آن قدر روزه بگيريد كه پيكرتان چونان نخ شود و اگر آن قدر نماز بگزاريد كه پشتتان خميده گردد بدون دوستى على سودى نرساندتان.

اينك كه چنين روايتى را زاهدترين مردم در ميان اهل سنّت يعنى ابو عمر زاهد نقل مى كند ديگر چگونه مى توان امام(علیه السلام)را ناديده گرفت،مگر آن كه محبّت دنيا و رياست طلبى در كار باشد.ت.

ص: 450


1- احقاق الحق 23/6-12.
2- انبياء60/؛گفتند:شنيده ايم جوانى به نام ابراهيم از آن ها سخن مى گفته است.

فصل چهارم: پيرامون فضايلى كه پس از وفات حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است

ص: 451

ص: 452

شيخ دانشمند ابن بابويه كه مردى فاضل بود از اعقاب مصنّف كبير شيخ معظم، الصّدوق ابو جعفر محمّد بن بابويه (1)-كتابى در بيان فضايل مولانا امير المؤمنين(علیه السلام)تصنيف كرده است و خود را ملتزم كرده در اين كتاب چهل حديث نقل كند كه هر حديث را چهل نفر نقل كرده باشند و در آن داستان شگفتى را نقل مى كند (2).-او مى گويد:شاعرى به نام ببغا (3)-بر يكى از سلاطين وارد شد.او هر ساله بر اين سلطان وارد مى شد و سلطان را در).

ص: 453


1- او منتجب الدّين ابو الحسن على بن الشيخ موفق الدّين عبيد اللّه بن الشيخ شمس الدّين ابو محمّد الحسن، معروف به«حسكا»بن الحسين بن الحسن بن الشيخ الفقيه الحسين(برادر شيخ صدوق)بن ابى الحسن على بن الحسين بن موسى بن بابويه قمى،از علماى بارز سدۀ ششم است،و اين كتاب او«الاربعين عن الاربعين من الاربعين في فضايل امير المؤمنين»بدين مفهوم است كه:چهل حديث را از چهل شيخ به نقل از چهل صحابى آورده كه به تازگى در قم به چاپ رسيده،و مدرسۀ امام مهدى(علیه السلام)به تحقيق و نشر آن همّت گماشته است.او پس از نقل چهل حديث،چهارده حكايت لطيف در مناقب حضرت(علیه السلام)ذكر مى كند.
2- همان100/-98.علاّمۀ مجلسى در بحار 19/42-15 در شمارۀ 12 به نقل از علاّمه حلّى در كشف اليقين آن را مى آورد.شكل اين حديث در اين مأخذ و كشف اليقين با يك ديگر اختلاف دارد.بهتر است بدان رجوع شود.
3- او ابو الفرج عبد الواحد بن نصر مخزومى معروف به«ببغا»است.او شاعرى بوده اديب كه ديوان و ستايش سروده هايى دارد براى سيف الدوله.او در شهرها مى گشت و به ستايش بزرگان مى پرداخت.در شعبان سال 398 هجرى قمرى درگذشت.(به حاشيۀ همين مأخذ بنگريد).

حال شكار مى يافت. پس وزير به سلطان نامه اى مى نوشت و خبر آمدن ببغا را به آگاهى او مى رساند و سلطان دستور مى داد او را در يكى از خانه ها اسكان دهند.بر در يكى از اين خانه ها اتاقى بود كه ببغا شب ها را در آن جا به صبح مى رساند.اين اتاق مشرف به جاده بود.هر شب نگاهبان،نيمه شب بيرون مى آمد و با صداى بلند فرياد مى زد:اى غافلان!خدا را به ياد آوريد[بر دشمنان معاويه لعنت خدا] (1)-.ببغا شاعر اين صدا را خوش نمى داشت.

شبى اين شاعر در خواب پيامبر اكرم-صلى اللّه عليه و آله و سلّم-را ديد كه به همراه على عليه السّلام به اين جاده آمدند و پيامبر اين نگاهبان را يافت و به على(علیه السلام)فرمود:

سيلى اى به چهرۀ او بنواز كه او امروز چهل سال است تو را دشنام مى دهد.

امير المؤمنين(علیه السلام)ضربه اى به ميان دو كتف او زد كه شاعر،پريشان از خواب پريد،و سپس منتظر صدايى ماند كه هميشه از نگاهبان مى شنيد،ولى صدايى به گوشش نرسيد.

او از اين وضع،شگفت زده شد.در اين هنگام مردان و فرياد زنانى را ديد كه،رو به سوى خانۀ نگاهبان دارند.خبر را جويا شد.گفتند:ضربه اى به قدر كف دست بر ميان دو كتف او پديد آمده كه رنجش مى دهد و قرار را از او گرفته است.هنوز صبح نشده بود كه اين نگاهبان مرد و چهل نفر گواه او در اين وضع بودند.

در موصل هم شخصى بود كه او را حمدان بن حمدون بن حرث عدوّى مى ناميدند.او نسبت به امير المؤمنين(علیه السلام)بغض و كينۀ بسيار داشت.يكى از اهالى موصل،آهنگ حج كرد و براى خداحافظى نزد او آمد و گفت:آهنگ رفتن به حج دارم،اگر در آن جا نيازى دارى بگو تا آن را برآورم.حمدان به او گفت:نياز مهمّى دارم كه برآوردن آن براى تو بسيار آسان است.آن مرد گفت:دستور بده تا آن را براى تو انجام دهم.حمدان گفت:

هر گاه حج گزاردى و وارد مدينه شدى و حرم پيامبر را زيارت كردى از سوى من به او بگو:يا رسول اللّه!چه چيز على تو را خوش آمد كه دخترت را به ازدواج او درآوردى، شكم گندۀ او يا ساق هاى باريكش يا طاسى سرش؟حمدان اين مرد را سوگند داد و از اوت.

ص: 454


1- در نسخه ج و أ همين مقدار است ولى در نسخه هاى ديگر آمده است كه:سپس بر على-درود بر او- ناسزا مى گفت.در بحار هم همين طور است و محقق آن را بر مبناى مأخذ تصحيح كرده است.

قول گرفت كه اين پيام را برساند. آن مرد هنگامى كه وارد مدينه شد و كارهايش را انجام داد اين سفارش حمدان را فراموش كرد.پس امير المؤمنين(علیه السلام)را در خواب ديد و حضرت(علیه السلام)به او فرمود:آيا به سفارش فلانى عمل نمى كنى؟مرد از خواب بيدار شد و بلافاصله روانۀ حرم پيامبر(صلی الله علیه و آله)شد،و پيام حمدان را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رساند و هنگامى كه خوابش برد دوباره در خواب،امير المؤمنين(علیه السلام)را ديد كه دست او را گرفت و هر دو به خانۀ حمدان رفتند و در،خود به خود گشوده شد و حضرت(علیه السلام)كاردى را بر داشت و او را سر بريد و سپس با ملحفه اى كه آن جا بود چاقو را تميز كرد و آن را زير خرابه هاى سقف پنهان كرد و از منزل خارج شد.حاجى،پريشان بيدار شد و خواب را براى دوستانش تعريف كرد و تاريخ اين خواب را ثبت نمود.

[نيمه شب در خانۀ حمدان در موصل صداى شيون به حدّى بالا گرفت]كه حاكم موصل از خواب بيدار شد.به او گزارش دادند كه صاحب منزل را در رختخوابش سر بريده اند.حاكم دستور داد براى تحقيق و بررسى واقعه،همسايگان و كسانى را كه به آن ها مشكوك بود دستگير و بازداشت كنند.مردم موصل از كشته شدن او شگفت زده شدند،زيرا نه رخنه اى يافتند و نه ردّ پايى بر ديوار بود و نه درى باز و نه قفلى شكسته شده بود.حاكم همچنان شگفت زده در مسأله مى نگريست و نمى دانست چه كند.با اين شرايط محال بود كسى بتواند از بيرون به اين خانه درآيد به علاوۀ آن كه كالايى هم از خانه سرقت نشده بود.

همسايگان و ديگران همچنان در زندان بودند تا هنگامى كه اين حاجى از مكّه آمد و همسايگان را در زندان يافت و دليل را جويا شد.به او گفتند:در فلان شب فلانى را سر بريده در خانه اش يافته اند و هنوز قاتل او شناخته نشده است.حاجى تكبيرى زد و به دوستانش گفت:تاريخ خوابى را كه براى شما تعريف كردم ببينيد.آن ها تاريخ را بيرون آوردند و بدان نگريستند و ديدند تاريخ خواب،همان شبى بوده است كه حمدان را به قتل رسانده اند.او به همراه همۀ مردم روانۀ خانۀ مقتول شدند و دستور داد ملحفه را بيرون آوردند و او نشانى هاى خونى را كه بر آن بود داد و آن ها با شگفتى ديدند كه همان گونه است.سپس دستور داد خرابه هاى سقف را درهم بريزند و بدين ترتيب چاقوى قتل از زير سقف پيدا شد و بدين ترتيب دانستند كه خواب او راست است.

ص: 455

زندانيان آزاد شدند و مردم موصل به ايمان نسبت به اهل بيت بازگشتند.اين از الطاف خداوندى بود در حق ذرّيّۀ پاك پيامبر(صلی الله علیه و آله).

ابو دلف هم فرزندى داشت.روزى دوستان او در بارۀ حب و بغض به على با يك ديگر سخن مى گفتند.برخى از آن ها از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نقل مى كردند كه فرموده است:اى على!تو را دوست ندارد مگر مؤمن متّقى و تو را دشمن نمى داند مگر منافق شقى كه زادۀ زنا و حيض است.فرزند ابو دلف گفت:نظر شما در بارۀ حرم ابو دلف چيست؟آيا ممكن است كسى قصد بدى به او داشته باشد؟گفتند:خير.او گفت:به خدا سوگند،من كينه توزترين مردمانم نسبت به على بن ابى طالب.در اين حال پدرش با خشم رسيد و جوياى ماجرا شد.گفتند:چنين و چنان،و سخنان فرزندش را باز گفتند.او گفت:به خدا سوگند،اين خبر حق است،به خدا سوگند او زادۀ زنا و حيض[با هم]است.من در خانۀ برادرم،سه روز تب دار و بيمار بودم.كنيز او براى انجام وظيفه اى نزد من آمد و من از او آن تقاضاى ديگر كردم.او نپذيرفت و گفت:من حيض هستم.ولى من ستيزه گرى كردم و با او جمع شدم و او اين فرزند را باردار شد لذا او زاده زنا و حيض[با هم]است.

پدرم-رحمه اللّه-نيز حكايت مى كرد كه روزى به همراه دوستانم از يكى از راه هاى بغداد گذر مى كرديم كه تشنگى شديدى بر من غالب آمد.به يكى از دوستانم گفتم:از يكى از خانه ها آب بخواه.او در طلب آب رفت و من و ديگر دوستان منتظر آب مانديم.

در آن جا دو كودك بازى مى كردند.يكى از آن دو مى گفت:امام،همان على(علیه السلام)است و ديگرى ابو بكر را امام مى دانست.با خود گفتم:پيامبر(صلی الله علیه و آله)راست گفت آن گاه كه فرمود:

اى على!جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز زادۀ حيض[يا زنا]تو را دشمن نمى شمارد.پس ناگاه زنى با آب پيش آمد و گفت:تو را به خدا آن چه را گفتى به من نيز بگو.گفتم:حديثى بود از پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه ديگر نيازى به بازگفت آن نيست.دوباره از من خواست و من حديث را براى او روايت كردم.گفت:سرورم!به خدا سوگند اين خبر، صحيح است.اين دو فرزندان من هستند،آن كه على را دوست دارد فرزند دورۀ پاكى من است و آن يكى كه على را دشمن مى دارد زادۀ دوران حيض من.پدرش نزد من آمد و به من اصرار همى كرد در حالى كه من حيض بودم و با من درآميخت و من اين كودك را باردار شدم كه على را دشمن مى دارد.

ص: 456

باز يكى از زاهدان مردم را پند مى داد.روزى هنگام پند آن قدر ثناى على(علیه السلام)گفت كه ديگر آفتاب مى رفت كه غروب كند و افق تاريك شد.او به شعر خورشيد را چنين مخاطب قرار داد:

اى خورشيد!غروب مكن تا تمام شود ثناى من از همسنگ مصطفى و فرزند او اگر طالب شنيدن ثناى اويى عنان خود را باز گردان آيا فراموش كرده اى روزى را كه براى او عنان خود را باز گرداندى اگر ايستادن تو براى مولا بوده است.

امروز هم به خاطر ياران و ملتزمان ركاب او بايست پس ناگاه خورشيد بازگشت و افق روشنايى يافت تا ستايش او پايان گرفت.اين رويداد،در پيش ديدگان گروهى فراوان صورت پذيرفت كه خبر را به حدّ تواتر مى رساند.اين واقعه در ميان خواصّ و عوام،شهرت دارد (1)(2).

و در حلّه،شخصى مى زيست اهل دين و صلاح كه پيوسته قرآن كريم تلاوت مى كرد و جنّيان از روزنه ها و پنجره هاى بسته به طرف او سنگ پرتاب مى كردند و او را سنگباران مى نمودند و آزارش مى رساندند.من خود جاهايى را كه سنگ از آن ها مى آمد ديده بودم.او در بهره بردن از دعاها و تعويذات كوتاهى نمى كرد و آن ها را در خانه اى قرار».

ص: 457


1- تذكرة الخواص55/.علاّمۀ مجلسى در بحار 191/41 آن را به نقل از كشف اليقين مى آورد.
2- علاّمه امينى در الغدير 24/5 مى گويد: «آيا نتيجه گيرى يك پژوهشگر از اين رويداد آن است كه ايمان آورد اسماعيل،نزد خداوند از پيامبر عظيم الشأن و وصىّ او امير المؤمنين،منزلتى بيش تر دارد؟چه،باز گرداندن خورشيد يك بار به دعاى على(علیه السلام)بوده و يك بار به دعاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،در حالى كه اسماعيل به خدمتگزار خود دستور داد به خورشيد فرمان دهد بايستد و سپس به او دستور داد از اسارت آزادش كند و خورشيد به حال خود بازگردد، شايد هم خود او به خورشيد،دستور ايستادن داده و خورشيد در پى فرمان او از حركت باز ايستاده است. اين همه عظمت و تقرّب در صورتى است كه خواب و خيال ها درست باشد،ولى عقلا مى دانند و راويان آن نيز نيكو آگاهند كه اين داستان كى پرداخته و به هم بافته شده و چرا شكل گرفته است؟.».

مى داد كه قرآن در آن جا تلاوت مى كرد ولى هيچ گاه سنگسار او قطع نمى شد.روزى به خاطرش رسيد خوب است كنار درى بايستد كه سنگ از آن سو مى آمد.او به اين جنّيان كه نمى ديدشان چنين گفت:به خدا سوگند اگر از اين كار دست نكشيد شكايت شما نزد على بن ابى طالب(علیه السلام)مى برم.در دم سنگباران قطع شد و ديگر تكرار نگشت.

همچنين در حلّه اميرى بود كه روزى به صحرا درآمد و بر قبّۀ«مشهد الشمس» پرنده اى ديد.پس بازى را براى شكار آن بفرستاد.پرندۀ شكست خورده گريخت و باز به دنبال او تا جايى كه پرنده به خانۀ ابن نماى (1)-فقيه درافتاد و باز خود را روى آن افكند.امّا باز شكارى ناگاه از حركت باز ماند و دو پا و بالش به لرزه افتاد و در جا خشك شد.يكى از اطرافيان امير بيامد و باز شكارى را در اين وضع يافت و خبر نزد اربابش برد.ارباب اين واقعه را بزرگ شمرد و علوّ منزلت اين مشهد را دريافت و باز سازى و تعمير آن را آغازيد.

باز ابن جوزى كه حنبلى مذهب بود در كتاب تذكرة الخواص (2)-نقل مى كند كه:

عبد اللّه بن مبارك،يك سال حج مى كرد و يك سال در جنگ شركت مى جست و پنج سال بدين منوال سپرى شد.يك سال روانۀ حج شد و با خود پانصد دينار برداشت تا از محلّه شتر فروش هاى كوفه شترى را براى رفتن به حج خريدارى كند.پس زنى علويه را در آن جا ديد كه بر كنار زباله ها نشسته و پرهاى يك مرغابى را مى كند.او مى گويد:به سوى اين زن علويه رفتم و به او گفتم:چرا چنين مى كنى؟زن گفت:اى عبد اللّه!از آن چه كه به تو ارتباطى ندارد پرسش نكن.عبد اللّه گفت:از سخن او طرحى به ذهنم ره يافت و بر پرسش خود اصرار كردم.آن زن گفت:اى عبد اللّه!تو مرا وامى دارى پرده از سرّم برگيرم.

من زنى علويه هستم و چهار دختر يتيم دارم كه پدرشان چندى پيش مرده است و اينت.

ص: 458


1- شايد او همان محمّد بن جعفر بن هبة اللّه بن نما الحلّى نجم الدّين از دانشمندان بزرگ و والامقام صاحب كتاب«مثير الاحزان»باشد كه به مقتل ابن نما شهرت دارد و در آن شرح انتقام گيرى مختار را آورده است.او از مشايخ علاّمه حلى-رحمة اللّه عليهما-بوده است.
2- تذكرة الخواص328/،كه علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 11/42،شمارۀ 12،آن را به نقل از كشف اليقين آورده است.

چهارمين روزى است كه چيزى نخورده ايم و لذا گوشت مرده بر ما حلال است و من اين مرغابى را تميز كردم تا براى خوردن،نزد دخترانم ببرم.با خود گفتم:واى بر تو اى ابن مبارك،تو كجا و اين زن كجا!به او گفتم:دامنت را بگشاى و دينارها را در يك طرف دامنش ريختم در حالى كه او به من توجّه نداشت و چشمانش را به زمين دوخته بود.

عبد اللّه مى گويد:من به سوى خانه رفتم و خداوند در آن سال محبّت حج از دلم بركند.سپس به شهر خود رفتم و در همان جا بودم تا مردم حجّ گزاردند و بازگشتند.من براى ديدار همسايگان و دوستان بيرون آمدم و به هر كه مى گفتم:حجّت مقبول و سعيت مشكور،به من پاسخ مى داد:تو نيز چنين،ما با تو در فلان جا و فلان مكان با هم بوديم.

بيش تر مردم همين سخن را به من مى گفتند.من به فكر فرو رفتم.شبى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديدم كه به من مى فرمود:اى عبد اللّه!شگفت مكن.تو خاطر يكى از فرزندان مرا از غم زدودى و من از خدا خواستم فرشته اى را به چهرۀ تو بيافريند كه تا روز رستخيز به جاى تو حج كند.اگر خواستى به حج مى روى و اگر نه،نه.

ابن جوزى در همين كتابش (1)-روايت مى كند كه:در كتاب«ملتقط»كه نوشتۀ جدّ من ابو الفرج بن جوزى است خوانده ام كه:در بلخ،مردى علوى سكونت داشت كه همسرى داشت و دخترانى.اين مرد درگذشت.زنش مى گويد:دختران را از ترس نكوهش دشمنان به سمرقند بردم و هنگامى آن جا رسيديم كه هوا بسيار سرد بود.دختران را به مسجدى بردم و در آن جا بودم تا براى آنها توشه اى فراهم كنم.مردم را ديدم كه پيرامون شيخى گرد آمده اند.در بارۀ او پرسش كردم.گفتند:اين شيخ شهر ماست[پيش رفتم]و شرح حالم را به او باز گفتم.شيخ گفت:براى من دليلى بياور كه تو علويه هستى،و توجّهى هم به من نكرد.از او نوميد شدم و به مسجد بازگشتم.در راه شيخى را ديدم كه بر سكّويى نشسته بود و اطرافش جماعتى بودند.پرسيدم:او كيست؟گفتند:كفيل شهر است و مجوسى.گفتم:شايد موجب گشايشى گردد،[پيش رفتم]و شرح حال و ماجراى خود را با شيخ بدو بازگفتم[و اين كه دخترانم در مسجدند و توشه اى ندارند.] او با صداى بلند خدمتگزارش را فرا خواند و گفت:به بانوى خود بگو لباسش رات.

ص: 459


1- همان330/،بحار الانوار 12/42 همين حديث را به نقل از كشف اليقين نقل كرده است.

بپوشد. خادم به اندرونى رفت و با زنى خارج شد كه كنيزكانى هم همراه او بودند.

مجوسى به آن زن گفت:با اين زن به فلان مسجد مى روى و دخترانش را به خانه مى آورى.آن زن به همراه من آمد و دختران را به خانه آورد،و اتاقى خاص در اختيار ما نهادند[او ما را به حمام فرستاد و لباس هاى فاخرى بر تنمان كرد،و انواع و اقسام خوراكى در پيش رويمان نهاد و نيكوترين شب را پشت سر نهاديم].چون نيمه شب شد شيخ مسلمان شهر در خواب ديد كه گويى رستخيز به پا گشته است و رسول اكرم زير پرچم حمد قرار دارد و در آن حال قصرى از زمرّد سبز را تماشا مى كرد.پس پرسيد اين قصر از آن كيست؟گفتند:براى مسلمانى موحّد.شيخ خواست خدمت رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) رسد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از او روى برتافت.شيخ عرض كرد:يا رسول اللّه!چرا از من كه مسلمانم روى برمى تابى؟رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)فرمود:دليلى بياور كه مسلمانى،و شيخ، حيران ماند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:فراموش كردى به آن زن علويه چه گفتى؟اين كوشك،از آن مردى است كه آن زن هم اينك در خانۀ او به سر مى برد.

شيخ از خواب بيدار شد در حالى كه سيلى بر چهرۀ خود مى نواخت و مى گريست.او در جست و جوى آن زن علويه غلامان خود را در شهر بگستراند و خود در پى يافتن او روان شد.به او گفتند كه اين زن در خانۀ مجوسى است.شيخ نزد او رفت و گفت:آن زن علويه كجاست؟مجوسى گفت:نزد من.شيخ گفت:آن زن را مى خواهم.مجوسى گفت:

تو به او دست نخواهى يافت.شيخ گفت:اين هزار دينار را بگير و او را به من تحويل ده.

مجوسى گفت:به خدا سوگند اگر صد هزار دينار هم بدهى او را به تو نخواهم داد.چون شيخ اصرار كرد مجوسى به او گفت:همان خوابى كه تو ديدى من نيز ديدم و قصرى كه تو ديدى براى من آفريده شده است و تو مرا به اسلام ره نمودى.به خدا سوگند هيچ كس در اين خانه نخفته مگر آن كه به دست اين زن علويه اسلام آورده است و او براى ما بركت به ارمغان آورده است و در خواب ديدم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:به سبب آن چه با اين زن علويه كردى اين قصر از آن تو و خانواده ات خواهد بود و شما بهشتيانى هستيد كه خداوند شما را از روز ازل مؤمن آفريده است.

ص: 460

در همين كتاب (1)-به نقل از ابن ابى الدّنيا روايت شده است كه:كسى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديد و رسول اكرم به او فرمود:پيش فلان مجوسى برو و به او بگو:دعايت اجابت شد.مرد از انجام اين دستور سر باز زد تا مباد مرد مجوسى گمان برد كه او مى خواهد خود را به مرد مجوسى كه مرد توانگرى بود بنماياند.مرد براى بار دوم و سوم پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديد و چون صبح شد نزد مجوسى آمد و در خلوت به او گفت:من پيك پيامبر خدا براى تويم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:دعاى تو مستجاب شد.

مجوسى گفت:آيا تو مرا مى شناسى؟مرد گفت:آرى.مجوسى گفت:من دين اسلام و پيامبرى محمّد را انكار مى كنم.مرد گفت:من اين را مى دانم ولى پيامبر چندين بار از من خواسته اين پيام را نزد تو آورم.مجوسى در دم،شهادتين را بر زبان جارى ساخت و به خانواده و يارانش روى كرد و گفت:من تاكنون بر كژراهه بودم و اينك به راه حق بازمى گردم.شما نيز اسلام آوريد.هر كه از شما اسلام آورد هر چه در اختيار دارد از آن او خواهد بود و هر كه از پذيرش اسلام سر باز زند حق تصرّف در مال مرا ندارد.ياران و خانوادۀ او اسلام آوردند.او دخترى داشت كه به ازدواج پسرش درآورده بود و با آوردن اسلام از آن دو را از يك ديگر جدا كرد.سپس مجوسى به اين مرد گفت:آيا مى دانى دعاى من چه بوده است؟گفتم:به خدا سوگند نه و هم اينك مى خواستم از تو بپرسم.مرد مجوسى گفت:هنگامى كه دخترم را به ازدواج درآوردم طعامى فراهم كردم و مردم را دعوت كردم و آن ها هم آمدند.در همسايگى ما مردمى آبرومند مى زيستند كه در فقر و ندارى به سر مى بردند.به خدمتكاران خود دستور دادم حصيرى در وسط حياط پهن كند،و در آن هنگام صداى دختر بچه اى را شنيدم كه به مادر خود مى گفت:اين مجوسى با بوى خوراكى كه به راه انداخته ما را مى آزارد.من طعام فراوانى به همراه جامه و دينار براى همۀ آن ها فرستادم.چون چشمشان به هدايا افتاد همان دختر بچه به ديگران گفت:

به خدا سوگند از اين طعام نمى خوريم مگر آن كه براى اين مرد دعا كنيم.پس همگى دستشان را بلند كردند و گفتند:خداوند تو را با جدّ ما رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)محشور كند و ديگران به اين دعا آمين گفتند و اين همان دعايى بود كه اجابت شد.ت.

ص: 461


1- همان331/.بحار الانوار 12/42 همين حديث را از كشف اليقين نقل كرده است.

همچنين ابن جوزى در همين كتاب (1)-به نقل از جدّش ابو الفرج به اسناد او از ابن خصيب روايت مى كند كه:من كاتب مادر متوكّل بودم.يك روز كه در ديوان مشغول كار بودم ناگاه پسر بچۀ خدمتگزارى از پيش او آمد در حالى كه كيسه اى محتوى هزار دينار در دست داشت.او به من گفت:بانو به تو مى گويد:اين پول را در ميان مستحقّان پخش كن كه اين مبلغ از پاك ترين اموال من است،و نام كسانى را كه اين پول را ميان آن ها پخش كردى بنويس تا در نوبت هاى بعد نيز اگر مالى به دستم رسيد ميان آن ها توزيع كنم.

كاتب مى گويد:به خانه رفتم و آشنايان خود را گرد آوردم و اسامى افراد مستحق را از آن ها گرفتم،آن ها هم اشخاصى را نام بردند و من سيصد دينار ميان آن ها توزيع كردم و باقيماندۀ پول تا نيمه شب همچنان در دست من بود كه ناگاه كسى در خانۀ مرا كوبيد.

گفتم:كيستى؟گفت فلان علوى.او همسايۀ من بود.[با خود گفتم:اين همسايۀ من است كه مدّتى است به ديدن من نيامده است].به او اجازۀ ورود دادم[و خوشامد گفتم]و از او پرسيدم كارش چيست؟گفت:من گرسنه ام،و من از آن پول ها دينارى به او دادم.هنگامى كه نزد همسرم باز گشتم از من پرسيد:در اين وقت شب كه بود و از تو چه مى خواست؟ گفتم:از فرزندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود و من چون خوراكى در اختيار نداشتم دينارى به او دادم و او سپاس گزارد و بازگشت.زنم با شنيدن اين سخن گريه كنان به سوى در رفت و مى گفت:آيا شرم نمى كنى كه چنين فردى نزد تو آيد و تو تنها دينارى بدو دهى.من مى دانم كه او مستحق است،همۀ پول ها را به او بده.سخن او در دل من نشست و كيسۀ پول را برداشته پشت سر او به راه افتادم و آن مرد پول را گرفت و بازگشت.چون به خانه رسيدم پشيمان شدم و پيش خود گفتم:هم اينك خبر به متوكّل كه با علويان دشمنى دارد مى رسد و دستور قتل مرا صادر مى كند.همسرم به من گفت:نترس،به خدا و جدّ آن ها توكّل كن.همچنان مشغول سخن گفتن با يك ديگر بوديم كه ناگاه خدمتكارانى مشعل به دست در زدند و پس از گشودن در به من گفتند كه بانو تو را احضار كرده است.هراسان برخاستم و اندكى كه ره مى پيمودم پيكى ديگر به آن ها اضافه مى شد.چون به سراپردۀ بانو رسيديم خدمتگزار به من گفت:بانو در آن سوى اين پرده است.ن.

ص: 462


1- همان.

كاتب مى گويد:صداى گريۀ او را مى شنيدم كه شيون مى كرد و مى گفت:اى احمد! خدا تو را پاداش خير دهد و به همسرت نيز.هم اينك خواب بودم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در خواب ديدم.ايشان به من فرمودند:خداوند به تو و همسر ابن خصيب پاداش خير دهد.

مفهوم اين سخن چيست؟و من جريان را به آگاهى او رساندم در حالى كه او مى گريست.

او به من دينار و جامۀ فراوان داد و گفت:اين براى آن علوى،اين براى همسرت و اين هم براى خودت.كاتب مى گويد:مقدار پولى كه به من داد صد هزار درهم بود.پول را ستاندم و راه خانۀ آن علوى را در پيش گرفتم.در را كوفتم،او از داخل منزل فرياد زد:اى احمد آن چه با خود دارى بياور و به سوى من آمد در حالى كه مى گريست.دليل گريه اش را جويا شدم.گفت:هنگامى كه از خانۀ شما به خانۀ خود آمدم همسرم گفت:چه با خود دارى و من داستان را به او باز گفتم.همسرم گفت:برخيز تا نماز بگزاريم و براى بانو احمد و همسرش دعا كنيم،ما نيز نماز گزارديم و دعا كرديم.سپس به خواب رفتم و پيامبر را به خواب ديدم كه مى فرمود:آن ها را بر كارشان سپاس گزاردم،اينك براى تو چيزى مى آورند،آن را از ايشان بپذير.

در اين مختصر به همين قدر بسنده مى كنيم.هر كه بخواهد همۀ فضايل حضرتش(علیه السلام) را برشمارد آهنگ محالى كرده است،زيرا فضايل حضرت-عليه افضل الصّلاة و السّلام- از فراوانى به شماره درنمى آيد.سپاس مى نهيم خداى را كه آفرينندۀ جهانيان است و درود خدا بر سرور پيامبران محمّد نبى و خاندان پاكش.

[در محرّم سال هفتصد و ده در شهر سلطانيه-كه خداوند آبادش گرداند-از نگارش آن فراغت يافتم.حسن بن يوسف بن مطهر،مصنّف اين كتاب در حالى آن را نگاشته كه خداى را سپاس مى گزارده،و بر سرور ما محمّد و خاندانش درود مى فرستاده است.

اين تصوير خطّ مصنّف است:بندۀ نيازمند به خداى بى نيازى كه محتاج گذشت و خشنودى اوست.محمّد بن على بن حسن جبّاعى-كه خداوند به روز هراس بزرگ او را ايمن گرداند و امامان او را توشۀ او در محشر قرار دهد-اين را از نسخه اى كه به دست مصنّفش-رحمه اللّه-نگاشته شده به روز سه شنبه ماه شعبان سال هشتصد و پنجاه و دو نوشته است.سپاس خدايى را كه پروندۀ جهانيان است و درود او بر سرور ما محمّد نبى

ص: 463

و خاندان پاك و پاكيزه اش] (1).- [از نوشتن آن در محرّم سال هفتصد و ده در شهر سلطانيه-كه خداوند آبادش گرداند.فارغ شدم.حسن بن يوسف بن مطهّر،مصنّف اين كتاب در حالى آن را مى نوشته كه خداى را سپاس مى نهاده،و بر سرور ما محمّد و خاندانش درود مى فرستاده است و نيازمندترين خلايق خدا و كمترين بندگان او،ضعيف و آه بر سينه و مطرود،محمّد بن مرحوم محمّد شريف الشريف معروف به سعيد-كه خداوند به روز رستخيز بار از دوششان برگيرد و پوزششان را بپذيرد-به نوشتن آن تشرّف جسته است و در نيمه ربيع الآخر سال يك هزار و دويست و سى هجرى در مشهد الرضا-بر مشرفش هزاران گونه درود-از آن فراغت جستم.سپاس از آن خداى جهانيان است و درود خدا بر محمّد و خاندان پاك و پاكيزه اش] (2).- [نوشتن كتاب موسوم به«كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين-صلّى اللّه عليه الى يوم الدّين-براى طلب پاداش الهى و دست يافتن به خشنودى خدا در عصر روز دوشنبه يازدهم ماه جمادى الثّانى سال يك هزار و هشتاد و شش پايان يافت.خداوند،نويسندۀ آن و هر كه را بر او رحم گيرد و زنان و مردان مؤمن را به حرمت امير المؤمنين(علیه السلام)و پسر عمويش(صلی الله علیه و آله)بيامرزاد.(او در حاشيۀ نسخه مى نويسد:نويسندۀ فقير و حقير،مؤمن ابن عبد الجواد كاظمى)] (3).- [نوشتن كتاب موسوم به«كشف اليقين في فضايل امير المؤمنين-صلّى اللّه عليه الى يوم الدّين-براى طلب پاداش الهى و دست يافتن به خشنودى او در ظهر روز شنبه،دهم ماه رجب المرجب سال يك هزار و ده پايان گرفت.خداوند،نويسندۀ آن و هر كه را بر او رحم گيرد و زنان و مردان مؤمن را به حرمت امير المؤمنين و پسر عمويش(صلی الله علیه و آله)بيامرزاد.

(او در حاشيۀ اين نسخه مى نويسد:كار به يارى خداوند ملك متعال به پايان رسيد و درودش.

ص: 464


1- پايان نسخۀ ج.
2- پايان نسخۀ أ.
3- پايان نسخۀ ش.

خدا بر محمّد و خاندان او كه بهترين خاندان هاست)] (1).- [در روز سه شنبه اوّل ماه ربيع الاوّل سال يك هزار و دويست و نود و هشت هجرى نبوى-بر مهاجر آن هزاران درود-از نگارش آن فراغت حاصل شد و در چاپخانه جناب فخر الحاج حاجى ابراهيم تبريزى به چاپ رسيد و علاّمۀ فهّام و فاضل اقيانوس وش جناب ميرزا محمّد على آقا-كه خداوند او و ما را موفّق و مؤيّد بدارد-آن را كاملا مقابله كرده است،و من بندۀ گنه پيشه محمّد هاشم هستم.درود بر هر كه ره هدايت در پيش گيرد] (2).-م.

ص: 465


1- پايان نسخۀ د.
2- پايان نسخۀ م.

ص: 466

فهارس

فهرست آيات(به ترتيب شمارۀ آيه)

آ آل عمران:20 190

آل عمران:30 438

آل عمران:31 293

آل عمران:53 342

آل عمران:59 222

آل عمران:60 181

آل عمران:61 292،285،222

آل عمران:101 342

آل عمران:121 150

آل عمران:169 301

آل عمران:173 369

ا احزاب:6 384

احزاب:10 155

احزاب:23 364

احزاب:25 369،156

احزاب:33 396،66

احزاب:36 274

احزاب:58 383

اسراء:12 203

اسراء:81 164

اعراف:44 376

اعراف:48 393

اعراف:142 287،286

اعراف:143 190

اعراف:150 290،170

اعراف:156 449

اعراف:157 162

اعراف:172 401

اعراف:181 380

انبياء:7 334

انبياء 60 450،94

انبياء:79 81

انبياء:101 374

انعام:38 203

انعام:59 203

ص: 467

انعام:160 375

انفال:5 149

انفال:6 149

انفال:24 407،376

انفال:75 193

ب بقره:2 273

بقره:43 399

بقره:124 402،152

بقره:177 357

بقره:189 87

بقره:196 244

بقره:207 387،116

بقره:274 358،119

بيّنه:7 359

ت تحريم:8 363

تغابن:8 343

توبه:3 442،389

توبه:19 382،147

توبه:25 165

توبه:26 165

توبه:40 116

توبه:65 342

توبه:100 372،71

توبه:119 355

ج جن:27 78

ح حاقه:12 381،79

حاقه:19 394

حج:19 397

حج:23 397

حج:34 373

حج:35 373

حجر:47 398،374

حجرات:6 295

حجرات:13 83

حديد:10 83،72

د دخان:58 343

ر الرحمن:190 391

رعد:4 362

رعد:7 350

رعد:19 367،365

ص: 468

رعد:29 389،376

رعد:43 394

ز زخرف:29 343

زخرف:41 390

زخرف:44 204

زخرف:57 378

زلزال:7 83

زمر:32 368

زمر:33 392،145

س سجده:18 351

ش شعراء:84 371

شعراء:214 264،204،76

شعراء:227 439

شورى:23 392،344

ص صافات:24 354

صافات:130 394

ط طه:32 286،126

طه:55 127

طه:93 290

طه:94 290

طه:112 234

ع عاديات:1 172

عنكبوت:2 365

غ غافر:28 188

ف فتح:18 70

فتح:29 382،360،144 408،399

فاطر:28 83

فاطر:32 366،365

فرقان:32 335

فرقان:54 383

فرقان:74 272

ق قصص:35 287،126

ص: 469

قصص:61 397

قصص:68 192،83

قمر:55 377

ك كهف:18 87

كهف:19 424

كهف:21 427

كهف:103 335،182

كهف:106 343

م مائده:3 386

مائده:7 258

مائده:12 326

مائده:15 343

مائده:50 67

مائده:54 65

مائده:55 358،81

مائده:67 370،245

مائده:78 371

مائده:85 342

مائده:86 409

مائده:93 103

مائده:98 84

مجادله:12 358

مجادله:13 131

محمّد:30 374

محمّد:32 366

مريم:12 184

مريم:28 211

مريم:30 184

مريم:56 73

مريم:96 348

مومنون:74 393

ن نجم:2 399

نجم:3 416

نجم:201 372

نحل:44 342

نحل:64 342

نحل:89 336،203

نحل:97 301

نحل:89 393

نحل:90 393،363

نساء:4 83

نساء:20 96

نساء:29 407

نساء:48 62

نساء:54 400

نساء:59 387،342

ص: 470

نساء:60 334

نساء:64 342

نساء:69 74

نساء:83 337

نساء:95 72

نساء:105 343

نساء:136 342

نساء:165 326

نساء:174 349

نصر:1 163

نمل:18 419

نمل:76 394

نور:36 406،370

نور:47 383،144

نور:63 347

و واقعه:10 386،183

و العصر:3 373

و العصر:201 372

ه هود:3 366

هود:17 352،153

ى يس:20 188

يوسف:26 184

يوسف:27 184

يوسف:46 73

يوسف:108 365

يونس:2 385

يونس:35 84،67

ص: 471

ص: 472

نمايه

آ آدم 47،53،88،309

آسيه(دختر مزاحم)58

آسيه(زن فرعون)346،435

آشتيانى،احمد(ميرزا...)89،226، 340،388

آقا بزرگ تهرانى(شيخ...)57

آيه التطهير(كتاب)69

ا اباضيه 182

ابراهيم(پسر پيامبر)315

ابراهيم،پيامبر 45،58،89،94،190، 193،309،312،371،402-404، 431،450

ابطال الباطل(كتاب)287

ابليس 416

ابن ابى الحديد 106

ابن ابى خلف خزاعى 174،175

ابن ابى ليلى 188

ابن اثير 116،279

ابن البيع 184

ابن بابويه 453

ابن بردة 234

ابن بريده 257،268

ابن بطريق 52،53،66،69،73،77، 88،91،117،123،126،129،133، 145،152،160،161،178،190، 191،213،214،221،225،228، 235،245،248،259،265،268، 286،291،337،338،347،350، 352،354،356،359،362،363، 375،378،381،384،386،390، 393،395،399،401،403،430

ابن جوزى 106،458،459،462

ابن حجر 253،318،411

ابن خالويه 231

ابن روزبهان 287،374

ص: 473

ابن زياد 109

ابن شهرآشوب،شيخ محمد 45،59، 60،71،72،78،86،94،111،242

ابن صباغ 275

ابن طاووس 278،280

ابن عباس 40،52،65،86،91،92، 95،97،98،106،125،144،146، 181،191،195،207،233،276، 281،283،296،298،300،302، 303،310،315،321،344،345، 348،354،355،358،361،364، 368،372،373،383،386،390، 391-399،399،406،408،410، 411،415،436،438-441،444، 445،447،450

ابن عثعث خثعمى 17

ابن عدّى 149

ابن عربى 52

ابن عمر 234،239،286

ابن مردويه حافظ 242،267،277، 347،399

ابن مسعود 95،156،232،369

ابن مغازلى 52،64،86،112،133، 183

ابن منده 279

ابو ادريس مرهبى 279

ابو الاسود دؤلى 92،177

ابو البسطام شعبة بن حجاج 169

ابو الحسن 142

ابو الحمراء 88،396

ابو الفرج عبد الواحد بن نصر مخزومى (ببغا)453،454،462

ابو المؤيد 65،95،97،98

ابو اليقظان 148

ابو ايوب انصارى 142،178،274، 275،296،300،340

ابو برده 237

ابو تراب 108

ابو ثور 170

ابو جعفر منصور 307

ابو حارثه اسقف نجران 221،222

ابو حفص عمر بن شاهين 40

ابو حنيفه 92،183

ابو دجانه انصارى 377

ابو دلف 456

ابو ذر 72،125،127،149،204، 232،286،280،309،316،450

ابو رافع 241،294،369

ابو سعيد خدرى 178،275،294، 306،307،314،328،398

ابو سفيان 150،165

ابو صلاح حلبى 166،273،355،387

ص: 474

ابو طالب 50،76،77،206،266

ابو عاديه مزنى 178

ابو عبد الرحمن سلمى 90

ابو عبد اللّه محمد بن عمران مرزبانى 396

ابو عبيده جراح 76

ابو علقمه 238

ابو عمر زاهد 64،450

ابو لهب 165

ابو ليلى 239

ابو محمد بن قتيبه 189

ابو مريم 64

ابو مغيره 447

ابو موسى اشعرى 177،178،180

ابو نعيم حافظ 272،279

ابو هارون عبدى 275،433

ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنيفه 93

ابو هذيل 270

ابو هريره 260،297،304،306،398، 427

ابو يوسف 92

اثنتى عشرة رسالة من رسائل ميرداماد (كتاب)299

اجتهاد 336

احد 219،449

احد(كوه)169،233

احرام 244

احسائى،ابن ابى جمهور 82،262

احقاق الحق(كتاب)64،72،88،99، 107،108،136،137،141،143، 144،146،204،217،224،231، 240-242،260،261،275،278، 294،304،305،315،321،332، 343،397،411

احلال 243،244

احمد بن ابو طاهر 45

احمد بن حنبل 64،65،70،71،77، 85،90،115،147،183،210،218، 229،231،247،257،263،270

احمد بن طاهر 445

اختيار مصباح السالكين(كتاب)196

اخطب بن محمد 302

اخطب خوارزم 41،47،85

اخفش طائى 182

اخلاق خوش 140،141

ادريس شافعى 316

ارجح المطالب(كتاب)72،137،240، 241،294

ارشاد ديلمى 141،146

ارشاد مفيد(كتاب)57،99،101، 103،106،107،136،138،139، 155،157،161-165،171-173،

ص: 475

175،191،256

ازد(منطقه)175

ازّدى،جندب بن عبيد اللّه 107

اسامة بن زيد 306

اسباب النزول(كتاب)147

اسحاق 168

اسد الغابة(كتاب)86،107،115، 116،279

اسرافيل 312

اسعد بن زراره 303

اسقف 222،223

اسكافى 77،166،179،187،211، 255،266

اسماعيل 45

اسماء بنت عميس 137،208،361

اسود 178

اشاعره 93

اشعث 71

اشعرى،ابو الحسن على بن ابى شبر 93

اصبغ بن نباته 401

اصحاب كساء 226

اصحاب كهف 417

اعلام الورى(كتاب)40،57،118، 128،134،164،254،291،410

اعلام(كتاب)444

اقطاب الدوائر فى تفسير آيه التطهير (كتاب)69

الاربعين الطوال(كتاب)263

الاربعين عن الاربعين من الاربعين فى فضايل امير المؤمنين(كتاب)453

الاستيعاب فى هامش الاصابة(كتاب) 79،91،98

الاقبال(كتاب)57،193

التحصين الاسرار ما زاد على كتاب اليقين (كتاب)278

التحفه الاثنى عشرية(كتاب)319

التفسير الكبير(كتاب)96

التهذيب و الفقيه(كتاب)99

الجامع الصغير(كتاب)411

الجمع بين الصّحاح الستّه(كتاب)130

الجمل فى اللغة(كتاب)67،73

الدر المنثور(كتاب)96

الذريعة الى تصانيف الشيعه(كتاب)57

الرسائل العشر(كتاب)251،254، 264،266

الرسائل المختاره(كتاب)95،299

الصدوق ابو جعفر محمد بن بابويه 193، 453

الصواعق المحرقة(كتاب)86،318، 411

الطرائف(كتاب)40،58،78،118، 254،271،283،289،298،337،

ص: 476

338

العمدة(كتاب)46،52،69،73،80، 91،118،129،130،132،148، 152،160،161،178،190،191، 213-215،221،225،228،230، 235،248،259،265،268،286، 298،337،347،352،380

الغارات(كتاب)279

الغدير(كتاب)72،73،85،88،111، 113،129،136،139،169،185، 187،190،210،211،220،236، 243،250،252،253،266،268، 289،340،457

الغيبة(كتاب)334

الفخرى طقطقى 107

الفصول المختار(كتاب)186

الفصول المهمّة(كتاب)69،228،275

الفوائد الطوسيه(كتاب)69،290

الفين(كتاب)259،389

الكلمة الغرّاء(كتاب)68

اللوامع الالهيه(كتاب)82،128،168، 192،254،262،265،269،291، 382،384،406

المعيار و الموازانه(كتاب)77،116، 156،178،180،190،211،243، 253،254

المناقب(كتاب)59،60،62،64،65، 71،72،78،84-86،88،94،133، 135،138،142،268

النقض العثمانيه(كتاب)266

الوسيله(كتاب)85

اليقين(كتاب)278،280

اليواقيت(كتاب)64

ام المؤمنين 447

امالى صدوق(كتاب)141

امالى طوسى(كتاب)437،438،441، 444

امامت 47،68،190،245،254، 301،326،341،446

امّ سلمه 136،137،231،232،240، 242-244

ام عطيه 415

اموى،سلاطين 325

امّ هانى(دختر ابو طالب)310

ام يمن 208

امين،سيد محسن 340

امينى(علامه...)129

انجيل 90

انس 112،155،179،217،239، 271،272،280،346،370،391

انس بن مالك 136،262،263،290، 294-296،301،320،396

ص: 477

انصار 100،101،150،188،205، 207،217،218

انصارى،جابر بن عبد اللّه 48،137

انفال 149

اولجايتو خدابنده،محمد 39

اويس قرنى 106

اهل سنت 46،50،226،227،318، 450

ايران 110،420،421

ايمن بن ام ايمن 164

ب باب الفيل 109

بابل 138

بحار الانوار(كتاب)40،45،49،52، 57،65،69،72،73،75،78،84، 109،117،119،124،130،132، 134،137،141،145-147،184- 189،193،212،220،224،229، 236،242،245،249،250،253، 255،256،262،269،271،272، 277،280،287،288،290-292، 298،300،303،338،341،346، 348،350،351،353،354،356، 360،361،363،364،370،372، 373،375-377،379-381،385، 386،392،399،410،428،429، 449،453،454،457،459،460، 478

بحرانى،ابن ميثم 59،79،80

بحروراء(منطقه)180

بخارى 143

بخترى 90

بدر 150،275

بدر(چاه)149

برّاء بن عازب 109،305،348

برترى جسمى 142

بريدة 38،171،370

بسر بن ارطاة 176

بشاره المصطفى لشيعه المرتضى (كتاب)57

بصره 106،173،181،241،307

بغداد 109،110،456

بغوى 86،88

بلال 207،310

بلوغ 184

بنى اسرائيل 167،288،323،394

بنى النّجار 309

بنى اميه 191،280،415

بنى تميم 280

بنى زبيد 170

بنى سليم 172

ص: 478

بنى عباس 109

بنى عبد العزّى 57

بنى عدى 448

بنى قريظه 157،182

بنى وليعه 294،295،412

بنى هاشم 164،325،341

بوازيج(منطقه)182

بهز بن حكيم 296

بهشت 49،72،109،113،134، 178،188،190،198،208،216، 233،234،280،302-304،312، 314،323،336،345-347،377، 398،390،408،411،431،437، 442

بياض عاملى،نور الدين(علامه...)40

بياضى(علامه...)71،74،78،82، 85،90،94،99،129،131،134، 153،159،161،162،185،189، 192-194،213،220،233،235، 243،259،263،281،283،292، 299،300،359،361،394،404، 431

بيت اللّه الحرام 57،64

بيروت 52

بيعت 106

بيهقى 84،88

پ پاكدامنى 133

ت تاريخ اسلام(كتاب)304

تاريخ بغداد(كتاب)86،280،305، 315،445

تاريخ خطيب(كتاب)281

تاريخ طبرى(كتاب)77،150،155، 158،165،183،263،449

تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام(كتاب) 78

تبريزى،ابراهيم(حاجى...)465

تبوك 117،166

تجريد الاعتقاد(كتاب)78

تذكره الخواص(كتاب)106،116، 133،138،173،175،179،183، 191،256،457،458

ترك ها 110

ترمذى 85،260

تشيع 226

تفسير ثعلبى(كتاب)119،125،130

تفسير رازى(كتاب)193

تقريب المعارف(كتاب)129،166، 251،254،266،271،273،355، 387،391،406

ص: 479

تلخيص الشافى(كتاب)67،69،84، 88،90،101،102،129،130،168، 192،227،229،242،251،262، 265،272،277،278،293،297، 319،338،341،403

تل موزن(منطقه)182

تمليخا 421-424

تنبيهات الذكر الخامس(كتاب)317

تنوخى،ابو القاسم 289

توبه 53،97،101

تورات 90،102،311،427

تهامه(منطقه)155

تهذيب التهذيب(كتاب)86

ث ثعلبى،ابو اسحاق احمد بن محمد بن ابراهيم 79،417

ثقفى،ابراهيم 279

ثقلين 269،329

ثقيف(منطقه)115

ج جابر 49،97،232،260،283،303، 306،385،400،410

جابر بن سمره 304،323،325

جابر بن عبد الله 285،289،294،296، 322،362،377،416،437

جاحظ 95،205

جبّايى،ابو على 93

جبرئيل 49،94،112،118،127، 136،137،147،152،162،190، 191،193،208،209،211،232، 239،241،276،277،280،281، 309،311،315،345،361،370، 413،435،437،438،441،443، 445،449،450

جحش 231

جحفه(منطقه)158،175،192

جزرى 429

جعفر 206

جعفر بن ابى طالب 238

جعفر بن محمد(علیه السلام)92،230،323- 368،385،389،399،441

جعفر بن هبة الله بن نما الحلّى نجم الدين 458

جعفر ذو الجناحين 310

جعفر طيار 411

جمل 174

جنّ 112،155

جندب بن جناده بدرى 125

جنگ احد 150،154،169

جنگ بدر 148،248

ص: 480

جنگ بين المصطلق 157

جنگ تبوك 70،165،291

جنگ جمل 172،248

جنگ حديبيّه 158

جنگ خندق 155

جنگ خيبر 59،161،248،290

جنگ سلسله 171

جنگ صفين 146،175،178،248

جنگ هرير 177

جوهر العقدين 318

جوهرى،ابو نصر اسماعيل بن حماد 73

جويريه(دختر حارث)158

جويرية بن مهّر عبدى 107،109

جهاد 146-148

جهنم 304،305

چ چهل حديث(كتاب)453

ح حارث 89،252،431

حارث بن ضرار 158

حافظ شافعى،ابو نعيم 79،237،238

حبشى بن جناده 294

حبه عرنى 372

حبيب بن حمار 109

حبيب نجّار 188

حج 190،233،243،244،299، 305،323،454،458،459

حجّاج 108

حجة الوداع 192

حدّ 103،104

حديث ابو رافع 268

حديث اشباح 51

حديث اصحابى كالنجوم 319

حديث،اصول 184

حديث ام سلمه 85

حديث ثقلين 304،321،325،330، 331،334،341

حديث خيبر 58

حديث دينار 431

حديث سدّ ابواب 290

حديث سفينه 316،319-321

حديث شجره 267،363

حديث طائر 59

حديث فتوت 449

حديث كساء 325

حديث مدينه العلم 85،88،363

حديث منزلت 126،286

حديث مواخاة 290

حديث نور 51،58

حذيفه 368

ص: 481

حذيقه بن اسيد غفارى 219

حذيقه بن يمان 156،157،218،230، 241،305

حرام 103

حرب 175

حرّ عاملى(شيخ...)69،290

حرقوص بن زهير بجلىّ 181

حرّه(دختر حليمه سعيديه)89

حزقيل 188

حسن بن على(علیه السلام)92،109،112، 119،123-125،195،205،206، 223،229،261،275،297،304- 306،315،322،344،364،391، 396،398،406،412،431

حسن بن يوسف بن مطهر 463،464

حسين بن على(علیه السلام)106،109،119، 124،125،195،205،206،223، 224،229،323،343،344،363، 364،391،396،398،413،431

حسين،سيد حامد 46،49،50،135، 195،231،237،267،316،319، 401،436

حضرت على(علیه السلام)اكثر صفحات

حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)اكثر صفحات

حفصه 362

حق اليقين(كتاب)69،124،203، 227،228،254،260،350،351، 354،382،388،394

حكميت 177،179،180-182

حلال 103

حلبى،ابو الصلاح(شيخ...)129،251

حلّه(منطقه)109،111،457،458

حلّى(علاّمه...)89،168

حلية الاوليا(كتاب)79،85،86،115، 136،205،231،304

حمدان بن حمدون بن حرث عدوى 454،455

حمزه 152،188،205،206،219، 220،221،238،372،397

حموينى 51

حنبلى 315،458

حنظلة بن ابى سفيان 149

حنوط 307،308

حواريون 205،447

خ خالد بن سعيد 170،171

خالد بن عرفطه 108

خالد بن وليد 151،171،296

خالد بن يزيد 296

خاندان مرجانه 316

خاندان هند 316

ص: 482

خدرى،ابو سعيد 137

خديجه(دختر خويلد)70

خديجه(همسر پيامبر)65،66،71، 208،209،345،346،435

خزرجيان(قبيله)157

خصائص(كتاب)46،53،64،66، 69،72،73،77،85،117،119، 123،129،133،145،217،226، 359،362،369،375،378،381، 384،386،390،393،395،399، 401،403،430

خصائص نسائى(كتاب)77،304

خلاصة عبقات الانوار(كتاب)47،52، 88،102،135،193،231،267، 291،316،324،341

خلافت 53،135،245،257،265، 270،273،295،339،446

خليفه بغداد 110

خمس 243

خمينى،روح الله(رهبر انقلاب و بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران)193

خندق 162،169

خوارج 92،93،106،179،181، 183،308

خوارزمى 52،62،64،65،85،89، 112،302،304،322،347،414، 415،427،429،431

خوك 424

خويلد 346

خيبر 163،192،241،283،284، 441

خيبر،فتح 133

د دارقطنى 274،275

دانشگاه تهران،كتابخانه 124

دحية بن خليفه الكلبى 276،277،280

دعا،استجابت 133

دقيانوس 420،421،423،425،426

دلائل الصدق(كتاب)46،47،53،66، 68،69،71،75،88،89،93،95، 111،112،116،118،119،124، 127،130،132،139،140،143، 144،146،148،153،155،160، 192،209،214،215،221،227، 230،236،242،260،261،265، 267-270،289،293،325،339، 348،349،352،353،358،360، 362-365،367،369،371،373، 375-377،380-389،391،394- 398،400،402،405،407،409، 428،438،450

ص: 483

دمشقى،ابو القاسم 263

دوانى،على 95،226،229

دوزخ 47،72،178،232،305،325، 411

دهلوى،ولى الله 267،319،320

ديلمى 72،232

ديندارى 133

ديه 99،104

ذ ذخائر العقبى(كتاب)88،94

ذخيره المآل(كتاب)316

ذو الثديه 106،181،182

ذهبى 304

ر رازى،فخر الدين 291،357

راغب اصفهانى 68

رافع 278،279

ربيعه الرّاى 92

ربيعه سعدى 156،165

رجس 69

رساله الاعتقادات 264

رساله مفصح 251

رساله نور الهدايه 299

رستاخيز 140،188،206،229،234، 241،244،245،278،285،295، 303،304،312،328،331،340، 345،376،377،408،417،460، 461

رقيه 219

روضة الاحباب(كتاب)204

روم 110،420

رياض النضرة(كتاب)135،211

ز زاذان 380

زبور 90

زبير 106،172-174،241،447، 448

زبير بن بكّار بن زبير بن عوام 191، 444،446،449

زركلى 444

زفر 92

زكات 243

زمخشرى 131،135،386

زمزم،چشمه 125

زنان 181،207،208،311،346، 406،411

زهرى 415

زياد 107

زيد 95

ص: 484

زيد بن ابى امّى 210

زيد بن ارقم 71،431

زيد بن ثابت 247

زيد بن حبيش 229

زيد بن صوحان 241

زيد بن على 370

زينب،بنت على بن ابى طالب(س)310

زينب(دختر جحش)231

س سادنيوس 421

سامرى 179

سبط بن جوزى 138

سدره المنتهى 303،441

سرّ العالمين(كتاب)256

سعد بن ابى وقاص 284

سعد بن عباده 163

سعد بن مالك 158

سعد بن معاذ انصارى 182،207

سعيد بن جبير 238

سعيد بن مسيّب 97

سفيان ثورى 323

سفينه البحار(كتاب)73

سلطانيه(شهر)463،464

سلمان 49،65،72،85،207،233، 261،270،273،280،294،309، 418،441

سليمان 311،313،314

سليمان بن سالم 307

سليمان،پيامبر 419

سليم بن قياس هلالى 170

سماوى،محمد(شيخ...)57

سمرقند 459

سنن ترمذى(كتاب)86،258،260

سنّى 117،248

سوره اخلاص 298

سوره برائت 152،190،191،193، 194،313،413،445

سويد بن غفلة 114

سهل بن ابى حثمه 430

سهمورى 317

سهيل بن عمر 158،181

سيّد 222،223

سيد داماد 298

سيد رضى 196

سيد شبّر 203،228،351،388

سيد شرف الدين 68،69،125،130، 170،210،211،215،236،246، 252،253،257،261،268،272، 274،316،339،344

سيد على بن طاووس 57،58،78، 193،283،289،338

ص: 485

سيد فيروزآبادى 252

سيره 78

سيستان 182

سيوطى 411

ش شافعى 92،104،159

شافعى،ابن طلحه 79،130

شافعيه 92

شافى(كتاب)212،290

شام(شهر)180،220

شب اسراء 303

شبّر 69،124،290،311

شبير 290،311

شجاعت 141

شرح المواهب(كتاب)411

شرح النهج معتزلى(كتاب)157

شرح نهج البلاغه(كتاب)96،106- 109،143،173،175،179،445

شريف مرتضى 212،249،290، 291،338

شعب(منطقه)150،151

شعبى 149

شكيبايى 142

شمعون خيبرى 120

شوال 150

شوشترى 99

شيخ صدوق 204،288،289،291، 323

شيخ مفيد 338

شيخ نعمانى 334

شيروانى،محمد(ميرزا...)124

شيعه 73،78،93،109،248،360، 397،398

شيعيان 312،360،361،380

ص صالح 281

صبحى صالح 204

صحاح(كتاب)73،88

صحيح ابن ماجه 85

صحيح ترمذى(كتاب)86،205،258

صحيح نسائى(كتاب)260

صدر 78

صدقه 131،132

صراط المستقيم(كتاب)40،71،74، 78،82،84،87،90،94،129،131، 134،153،159،161،162،185، 189،190،192،194،212-214، 217،230،233،235،243،254، 259،263،281،283،291،292، 299،300،359،361،394،404،

ص: 486

431

صفه زمزم 238

صفّه(منطقه)171

صفين 91،109،179،181،182

صفيه(دختر حيى)66

صليب 107،108،222

صوفيه 93

ضرار بن ضمرة 141،142

ط طبرانى 260

طبرسى،ابو على فضل بن حسن (شيخ...)40،52،57،134،164، 225،410

طبرى آملى كحى،محمد بن على بن رستم بن مرزبان 57

طبرى،ابن جرير 64،72،190

طبرى شافعى،محب الدين 211

طرطوس 420

طريحى(شيخ...)73

طلاق 135،136

طلحه 106،136،147،241

طلحه بن عبيد الله 172-174

طلحة بن ابى طلحه 150

طوبى(درخت)208

طوسى(علامه...)67،78،90،101، 129،168،192،229،242،251، 262،264،265،272،277،278، 297،319،341،403

ع عاديات 192

عاصم بن ثابت 151

عاقب 222،223

عام الفيل 57

عامر بن واثله 411

عايشه 92،173،174،240،271، 278،279،345،362،429،430، 436،447

عباد بن عبد الله اسدى 352

عبادت 142،143

عباس 147،206،221،264،281

عباس بن عبد المطلب 70،75،410

عباسى،سلاطين 325

عبد الحسين بن مصطفى(شيخ...)69

عبد الرحمن 424

عبد الرحمن انصارى 441

عبد الرحمن بن ابى ليلى 229،441

عبد الرحمن بن عوف 174

عبد الغفار بن قاسم 387

عبد الله 50،370

عبد الله بن ابى الهذيل 113

ص: 487

عبد الله بن انس 304

عبد الله بن جعفر 445

عبد الله بن حارث 415

عبد الله بن زبير بن عبد المطلب 165

عبد الله بن سلمه 414

عبد الله بن عباس 92،177،180، 183،238،239،278

عبد الله بن عمرو بن خرم 150،152، 236

عبد الله بن كوّاء 180،181

عبد الله بن مبارك 458

عبد الله بن مسعود 47،86،231،304، 323،330،345،402

عبد الله بن مصعب 446

عبد الله بن وهب بن راسبى 181،182

عبد الله قاضى 446

عبد المسيح 222،223

عبد المطلب 50،76،205،268

عبدى،هارون 289

عبس(منطقه)137

عبقات الانوار(كتاب)46،49،50، 319،320،401،436

عبيد الله بن زياد 108

عبيد الله بن عاتشه 112

عبيدة بن الحارث 397

عتبه 152،165،397

عترت 193،247،325،331-335، 339،341

عثمان 104،173،219

عجم 39

عدى بن ثابت 218

عرائس التيجان(كتاب)417

عرب 39،94،120،176،223،272، 313،445،448،450

عسب 73

عسقلانى 210

عسكرى،سيد مرتضى 69،154،168، 194،271،323،337،389،406

عصمت 68،135

عفيف كندّى 70،71

عقد الفريد(كتاب)185

عقيل 206

عكبر(منطقه)115

عكرمه 92

عكرمه بن ابى جهل 155،156،415

علاء الدين 110

علقمه 178

علل الشرايع(كتاب)204

علم اليقين(كتاب)324،325

على بن حسين(علیه السلام)92،143،295، 304،306،309،310،312،315، 322

ص: 488

على بن موسى الرضا(علیه السلام)188،224، 449

عمار بن ياسر 179،237،238،240، 449

عمان 182

عمر 92،95-97،103،119،133، 136،143،160،161،171،172، 205،219،256،257،265،280، 292،411،445،446،448

عمران 58،346

عمران بن حصين 258،430،434

عمر بن خطاب 156،172،191،217، 235،244،249،310

عمر بن سعد 109

عمر بن عبد العزيز 113،325

عمرو بن جرموز مجاشى 174

عمرو بن حريت 108

عمرو بن عاص 172،176-178، 297،428

عمرو بن عبدود عامرى 112،155- 157،414

عمرو بن عبيد 307

عمرو بن معدى كرب 170،171

عمرو بن ميمون 65

عمره 106،173

عيسى مسيح(علیه السلام)،پيامبر 89،133، 172،183،184،222،276،284، 323،378،380،417،424،426

غ غاية السؤال(كتاب)315

غباية بن ربعى 125

غدير خم 244،246،247،251، 253،257،258،441

غزالى،محمد بن محمد 78،256

غضباء(شتر پيامبر)190،191

غطفان(منطقه)155

غفار(منطقه)149

غنيمت 151

ف فاروق 72،75

فاضح(كتاب)192

فاضل سيورى 198،269،384

فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف 205،206،227

فاطمه زهرا(س)91،120-122، 144،205-209،217،223-225، 227،229،274-276،297،306، 335،336،343-346،348،364، 370،383،391،396،406،407، 432-435،441

ص: 489

فتح البارى(كتاب)210

فتوحات مكيه(كتاب)52

فخر رازى 227،290

فرات 138،139

فردوس ديلمى 322

فرشتگان 50

فرعون 346،435

فرقه ناجيه 73

فضائل الصحابه(كتاب)88

فضائل خمسه(كتاب)191،252، 254،263،315

فضايل نفسانى 62

فضه 114

فقه 78

فقيه ابن مغازلى شافعى 217

فقيه بن ابى العزّ 110

فيض كاشانى 324

ق قاسطان 413،444

قاسم بن محمد 310

قاضى نور الله 385

قبطيان 193

قبله 219

قبيصة بن جابر 113

قدامة بن مظعون 103

قرآن 78،158،159،161،177، 180،194،224-226،231،242، 243،247،330-334،339-341، 347-349،391،445،457،458

قريش 155،156،311،326،352، 444

قطمير 423

قمى،ابو جعفر(شيخ...)404

قنبر 99،108،117،140،141

قندوزى حنفى(شيخ...)324،411

قواعد المرام(كتاب)59،79،80،95، 214

قيامت 281

قيصر 71

ك كامل ابن اثير 107

كتاب الامّ 105

كتاب الفتن 66

كتاب فردوس 232

كربلا 109،389

كرمان 182

كريب بن صباح 175

كسرى 71

كشّاف(كتاب)68،131

كشتى نوح 315-317،320

ص: 490

كشطوش 421

كشف الصدق 146

كشف الغمه(كتاب)79،112-114، 116،130،131،146،161،163، 164،166،195،209،214،215، 227،233،254،263،268،274، 275،277،293،325،347،397، 399،437،438،441

كشف المراد(كتاب)62،78،89، 111،113،116،119،127،140، 141،168،189،196،211،228، 254،262،274،291،293،361، 389

كشف اليقين(كتاب)40،53،453، 457-459،461،464

كعبه 57،64،147،299،300،426، 445،450

كفاية الاثر(كتاب)262

كفاية الطالب(كتاب)77،91،94، 145،211،237،238،263،275

كلام 78

كلام،علم 93

كمال الدين 323

كميل بن زياد 105،108،200

كنانه(منطقه)155

كنز العمال(كتاب)75،77،136،263، 267،304

كوثر 65،134،135،242،284، 285،303،312،328،359،398، 417

كوفه 90،106،109،132،177، 179،180،313

گ گوساله پرست 290

ل لسان الميزان(كتاب)64،449

لغوى،احمد بن فارس 67،73

لوامع الحقاق(كتاب)89،226،227، 293،340،351،388،406

لوط 362

ليث بن سعد 322

ليلى غفاريّه 64

م مارقان 413،444

مارماهى 139

مالك اشتر 92،177

مالك بن وضّاح 182

ماه رمضان 204

ماهى اسبيلى 139

ص: 491

مأمون 185،186،224،225

مباهله 117،133،217،221-225، 228

مبرقع جولانى 175

مثير الاحزان(كتاب)458

مجاهد 86،131،145،303،346، 348،392،396،398

مجد الدين بن طاووس 110

مجلسى،محمد باقر بن محمد تقى 45، 49،52،57،65،72،84،117،119، 124،130،132،140،145،147، 185،193،224،227،229،236، 245،250،253،255،269،272، 277،288،290-292،300،350، 351،353،354،357،361،362، 364،370،372،373،375-377، 379-381،386،392،399،401، 449،453،457،458

مجمع البحرين(كتاب)73،75

مجمع البيان(كتاب)71،256

مجمع الزوائد(كتاب)79،304،411

محسيمينا 421

محقن بن ابى محقن ضبّى 448،449

محمد بن حسن 92

محمد بن سهل بغدادى 406

محمد بن سيرين 389

محمد بن عبد اللّه 70

محمد بن عسگرى(علیه السلام)322،327

محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس 309

محمد بن على(علیه السلام)92،145،366، 376،392،399

محمد هاشم 465

مدينه 149،151،166،168،169، 171،191،206،222-226،241، 243،436،454،455

مرآة العقول(كتاب)323

مراجعات(كتاب)115،130،170، 210،211،215،236،246،252- 254،257،261،268،271،274، 291،316،339

مرطليوس 421

مرعشى نجفى(آيت ا...)278

مروج الذهب(كتاب)107

مريم-مريم مقدس

مريم مقدس 58،346،435

مزاحم 346

مستدرك الصحيحين(كتاب)205،256

مستدرك سفينه البحار(كتاب)346

مسجد 178،218،219،285،309، 310،313،323،372،413

مسجد الاحزاب 172

مسجد الحرام 147،164

ص: 492

مسروق 323

مسند ابو يعلى 146

مسند احمد بن حنبل 99،112،188، 210،218،229،231،247،257، 263،270،323،388

مسند(كتاب)64،65،70،71،85، 91،147

مسيحى 222،236،295،306،324، 438

مسيحيان 133،222،224،243، 284،417

مشكلات العلوم(كتاب)346

مصر 219

مصعب 151،305

مصنف 141،189،227،259،262، 290،360،361،365،378

مطالب السؤول(كتاب)137

مطرف بن مغيره بن شعبه 447

مظفر،محمد حسن(شيخ...)46،47، 53،68،71،75،88،89،93،95، 111،112،116،118،119،124، 127،133،139،140،143،144، 146،148،153،155،160،209، 210،214،215،221،227،230، 242،260،261،265،266،270، 271،289،293،325،339،348، 349،352،353،358،360،362- 367،369،371،373،375-377، 380-391،394-398،400،402، 405،407،409،428،438،450

معاذ بن جبل 219،232،285،429

معارف(كتاب)189

معالم المدرستين(كتاب)69،127، 132،148،152،168،194،236، 254،271،301،337،389،406

معانى الاخبار(كتاب)204،288،289

معاويه المخراق بن عبد الرحمن 175

معاويه بن حيدة القشيرى 295

معاوية بن ابى سفيان 48،107،137، 141،142،175-178،180،181، 241،284،297،308،388،447- 449،454

معتب 165

معتزله 93

معتزليان 117

معتمد بدخشى،محمد خان بن رستم خان 232

معراج 236،345،435،441

معمّر 415

معين المعين(كتاب)82،262

مفتاح النجا فى مناقب آل العبا(كتاب) 232،240

ص: 493

مفردات(كتاب)68،301

مفيد(شيخ...)184،186،204

مقاتل الطالبين(كتاب)107

مقاتل بن سليمان 383

مقتل الحسين(كتاب)436

مقداد 280

مقريزى 190

مكحول 381

مكسلمينا 421

مكه 163،164،173،190،243، 427،444،455

منافقان 166،245

مناقب آل ابى طالب(كتاب)45

مناقب ابن غزالى(كتاب)94

مناقب ابن مردويه 240،242،260، 278،280،294،347

مناقب ابن مغازلى(كتاب)112،133، 138،145،183،205،217،218، 256،286،291،295،298،299، 300،302،305،306،315،321، 322،328،344-346،399،410، 411،414،427،429،430،431، 449

مناقب خوارزمى(كتاب)40،41،45، 47-49،86،90،92،97،113- 136،138،142،188،231،232، 238،239،242،258،260،261، 271،273،274،276،281،283- 286،295،298،300،303،304، 307،315،321،322،347،410، 411،415،429،430،433،436

مناقب طبرى 190

مناقب عبد اللّه شافعى 305،321

مناقب غينى حيدرآبادى(كتاب)294

مناقب كنجفى شافعى 291

مناقب مرتضويه 108،143

منصور 314

منصور فقيه 40

موحد ابطحى،سيد على 69

موسى بن جعفر(علیه السلام)368،382

موسى بن قاسم 406

موسى(علیه السلام)،پيامبر 70،76،88،102، 103،117،126،127،134،159، 166-170،179،183،193،210، 215،217-219،221،254،261، 270،282-291،327،354،379، 396،413،417،435،441

موصل 454-456

موفقيات(كتاب)444

موّمل بن عبيد اللّه مرادى 175

مهاجران 100،101،121،205،207، 217،218

ص: 494

مهدى(علیه السلام)-امام زمان(عج)

ميثم تمّار 107،108

ميراب 147

ميرزا محمد على آقا 465

ميزان الاعتدال(كتاب)64،88،94، 449

ميكائيل 112،211،209،312

مؤنسه 446

ن ناكثان 413،444

نبوت 46،50،245،273،288،326، 343،379،401،438

نجد(منطقه)155

نجران(منطقه)223،224

نراقى،محمد مهدى 346

نسائى 260

نصارى 172،222،223

نعمان بن بشير 298،374

نماز 108،137،146،222،233، 234،285،302،313،396

نمازى،على(شيخ...)73،346

نوبختى 323

نوح 88،89،362

نور الهداية(كتاب)226،227

نورى(علامه...)57

نوفل بن خويلد 149،150،165

نهاية الطلب(كتاب)315،429

نهج البلاغه(كتاب)105،196،204، 271،267،287،300،404

نهج الحق(كتاب)47،109،116، 137،227،287،365

نهروان 181،182،444

نيكلوس 423

و واثله بن اسقع 430

واحدى 147

وادى الرّمل(منطقه)171

واصل بن عطا 93

وحشى 152

وحى 137،142

وصيت 270،271،308،335

وصيت نامه 268،269

وقعة الصفين(كتاب)176

ولايت 46

وليد بن عقبه 149،294،297،388، 397

ه هارون 70،76،117،126،127، 134،159،166-170،179،210،

ص: 495

211،215،217-219،221،254، 275،282-291،354،372،413، 417،435،441

هاشمى 206

هجرت 148

هلاكو 110،111

هند(دختر عتبه)152

هيثمى،ابن حجر 411

هيثمى،حافظ 411

ى يحيى 88

يحيى بن حسن بن بطريق 46

يحيى بن ذكريا 305

يزيد 388

يزيد بن زريع 296

يزيد بن عبد الملك نوفلى 347

يزيد بن قعنب 57،58

يعسوب 72

يعلى عامرى 304

يمن 85،182،243

ينابيع المودة(كتاب)64،143،298، 324،411

يوشع 270

يوشع بن نون 183،261

يوم الدار 290

يونس بن متى 418

يهود 155،168،222،417

يهودى 102،103،120،236،295، 324،419،420،423،427،438

يهوديان 418

ص: 496

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109