سرشناسه : ابن بابویه، محمد بن علی، 311-381ق.
عنوان قراردادی : علل الشرایع و الاحکام. فارسی
عنوان و نام پديدآور : ترجمه علل الشرایع صدوق علیه الرحمه/ بقلم هدایت الله مسترحمی.
مشخصات نشر : [تهران]: کتابفروشی بوذرجمهری(مصطفوی)٬ [ ?134].
مشخصات ظاهری : [ح]٬ [312] ص.: مصور.
شابک : 150 ریال
يادداشت : کتاب حاضر توسط مترجمان و ناشران مختلف در سالهای متفاوت ترجمه و منتشر شده است.
یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
موضوع : احادیث شیعه -- قرن 4ق.
شناسه افزوده : مسترحمی، هدایت الله، 1311-، مترجم
رده بندی کنگره : BP129/الف2ع8041 1340ی
رده بندی دیویی : 297/212
شماره کتابشناسی ملی : 51381
ص: 1
ص: 2
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ذى الجود و الاكرام، الهادى إلى شريعة الاسلام، و صلواته على خيرته من جميع الانام، أعنى سيّدنا وجيبنا محمّدا عليه الصلوة و السلام، و أهل بيته المطهّرة من الآثام، و سلام اللّه على أوّل السابقين ايمانا و اسلاما فى الانام، و أحسن المصدقين إقرارا و إذعانا بالاحكام، ألذى كان سبقه على الدّخول في الاسلام، و كونه بعد الرسول حجّة على الانام، أعنى أمير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام، ذى الفضائل و المناقب و المقام، و مقت اللّه على الظالمين لآل محمّد عليهم السّلام من الآن إلى يوم القيام،
و بعد بر اهل بينش و دانش بسى واضح و روشن است كه پس از نعمت خلقت نعمتى و موهبتى از عقل بالاتر نميباشد «كما قال امير المؤمنين عليه السّلام: ما قسّم اللّه بين عباده شيئا أفضل من العقل» (1) و سپس بحكم عقل نعمتى از علم بالاتر نميباشد، زيرا از متون تواريخ و سير در كليّه قرون ماضيه و در تمام أعصار و أزمان سابقه بطبقات بعد إعلام ميدارد كه در هرعصرى و قرنى دارندگان علم از هرقسمت و صنفى در رأس هرملت و قومى قرار گرفته اند و سايرين طوعا و كرها در مقابل آنها تسليم و متواضع و فرمانبر بوده اند؟.
چرا چنين نباشد! نعمتى كه خالق را بمخلوق معرفى ميكند و ميشناساند.
و مخلوق را بخالق آشنا مينمايد، و ارتباط بينهما را محكم ميگرداند، و متضمن ترقيات بشر و نائل كننده مقامات عاليه آنها است.
ص: 3
و بطور كلى دانشمندان در هرعصر و زمانى محترمترين أفراد آنقرن بوده اند، و ألبته واضحست كه ثمرات علوم بر دو نوع است، قسمي تأمين كننده مقامات دنيوى است، و قسمى تأمين كننده درجات اخرويست، و نظر به ثمرات هرقسمى با مقايسه مى فهميم قسميكه متضمن درجات و مقامات اخرويست از قسمت مقابل خود بأعلا درجات بهتر و عاليتر است بلكه ميتوان گفت كه طرف نسبت هم نيست با اينكه فرموده اند: ألمعاش ثم المعاد (1)، و هم فرموده اند: ألعلم علمان علم الابدان و علم الاديان (2)، زيرا اين هردو قسمت از مقدمات آن علم است و تقريبا لازم و ملزوم يكديگرند، و ليكن مقصود اصلى همان علمى است كه صاحبش را بنعمتهاى أبدى و حيات جاويدانى ميكشاند، لذا فرمايش علت غائى موجودات و مخاطب بخطاب:
لولاك لما خلقت الافلاك (3) در موضوع أفضليت اين أفراد بر سايرين فرموده:
فضل العالم على العابد كفضلي على أدنى رجل من امتى (4) و فرمايش وصى بلا فصل و خليفه عظيم الشأنش مولانا الاعظم كه در ديوان منسوب بآنحضرت است:
فقم بعلم و لا تبغى له بذلافالناس موتى و أهل العلم أحياء (5) و غلما وارث أنبياء، و حافظ شرع أنور بوده اند، و هادى طريق، و منجى غريق، ورادع شياطين، و ايقاظ نائمين، و باطل كننده بدع مبدعين، و براه).
ص: 4
آورنده ضالين ميباشند، كه از جمله ايشان: عالم جليل، و خبر نبيل، رئيس المحدثين محيى رسوم الهداية بتحقيقاته، و مميت آثار الضلالة بترويجاته، جناب: أبو جعفر محمّد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمىّ مشهور بشيخ صدوق رحمة اللّه عليه، كه إجمالى از مجارى احوال اين مرد بزرگ ذيلا درج و يادآورى ميشود.
ميلاد شريفش در حدود سنه: سيصد و پنج يا سيصد و يازده هجرى قمرى در حرم مبارك ائمه طاهرين عليهم السّلام أعنى شهر عظيم البركة قم بوده.
و از خاندان علم بوده زيرا پدر بزرگوارش: على بن الحسين، است كه مقام علمى او لازم بشرح و بيان نميباشد، و از زمره علماء أعلام و مروّج مذهب جعفرى و مقبول القول نزد جميع علما است، و اين مطلب أظهر من الشمس و أبين من الامس است.
و از مدائح افتخاريه شيخ صدوق همين بس كه از بركات دعاى حضرت ولىّ عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اين شكوفه شجره علم و برادر بزرگوارش (حسين) متولد شدند در موقع اخبار بجمله: سترزق ولدين ذكرين خيّرين، بشارت فرمودند، و خير از اين بالاتر كه بنا بفرموده بعضى در حدود سيصد جلد كتاب تأليف و تصنيف نموده كه بعضى از آثارات و نتيجه زحمات معظم له من زمانه إلى يوم القيامه باقى است، و در هرعصرى طبقات مختلف بهره مند ميشوند، كه طبقه اى از نقل أحاديث و جمعى از إستماع مواعظ و روايات از ناقلين، و بعضى از جهت ترجمه بعضى از كتب ايشان بمنظور آنكه نفعش أعم باشد مانند ترجمه: من لا يحضره الفقيه، و إعتقادات و عيون أخبار الرضا عليه السّلام، و خصال، و كمال الدين، و توحيد، و بعضى از كتب ديگر
و از جمله اين ترجمه حاضر كه: تجديدا لآثاره و تشكرا من زحماته و نصرا لدين اللّه و طلبا لمرضات اللّه و إحسانا لعباد اللّه و هدية للمؤمنين و تبصرة للناظرين و ايقاظا للقارئين بقلم فرزند عزيزم دانشمند خبير آقاى سيد هداية الله مسترحمى از جهت آنكه چون برادران دينى و أخلّاء روحانى از همكيشان مذهب جعفرى و پارسى زبانان كه بهره از عربيت ندارند و محروم از استفاده چنين كتاب شريفى ميبودند
ص: 5
كه بتوفيقات ربّانى و بتأييدات سبحانى و أنجاما لوظيفته و تسهيلا للعوام و سببا لغفرانه ترجمه بزبان پارسى نمودند، جزاه اللّه خير الجزاء و شكر اللّه سعيه و زاد اللّه توفيقه و عزره اللّه في الدارين إنشاء اللّه.
اميد است از فيّاض على الاطلاق كه برادران دينى را متوجه فرموده.
و لفظ صدوق كه لقب آن بزرگوار است شبيه ميباشد بحرف سين بين حروفات زيرا سين (بحساب أبجد) تعداد دو حرف آخرش (ى- ن) مطابقست با حرف (س) اولش و هيچيك از حروفات (بيست و نه گانه عربى) متضمّن اين خصوصيت نميباشد، و ايضا: لفظ صدوق حرف آخرش (ق) با حروف (ص- د- و) اولش تعدّدا موافقت نموده، و تلويحا ميفهماند كه در عصر خود ممتاز از همكنان بوده، كما اينكه تصريحا بعضى از بزرگان علم در طىّ كتب خود متذكر و مرقوم فرموده اند كه:
در عصر خود بين قميّين مانند او در حفظ و كثرت علم و اطلاع ديده نشده.
وفاتش در سنه 381 هجرى قمرى كه طبق حروف هجى لفظ «شفا» ميشود و مدفن شريفش بين حضرت عبد العظيم (رض) و طهران كالشمس في رابعة النهار باقبه عاليه و محل زيارت عالى و دانى ميباشد، و از جمله كرامات ايشان كه در بسيارى از كتب ثبت است مانند: روضات الجنات و قصص العلماء و فوائد الرضويه و تحفة الاحباب و منتخب التواريخ، كه در زمان فتحعلى شاه قاجار در حدود سنه 1238 قمرى در اثر باران سخت و جمع شدن آب بسيار اطراف آنمرقد شريف شكافى در قبر واقع شد و هنگام تعمير برخوردند بسردابه و مشاهده نمودند بدن مباركش را كه صحيح و سالم است حتى رنگ حنا و خضاب در محاسن و كف پايش هويدا بود لكن كفن پوسيده شده بود و «نسج العنكبوت على عورته بأمر رب الملكوت» نظير بدن مبارك زيد بن امام زين العابدين عليه السّلام كه پس از آنكه بدن مقدس آنشهيد را از قبر بيرون آوردند و عريانا مصلوبش نمودند عنكبوتى بأطراف عورتش نسج نمود.
و از مجموع مجارى أحوال شيخ صدوق عليه الرحمة من سبب ولادته إلى آخر عمره الشريف و إلى زماننا هذا أنهار خير و بركت حيّا و ميّتا بسلسله جليله اثنا عشريه
ص: 6
جارى و بهره مند بوده و هستند، و از كلمه: خير، كه صريح فرمايش حضرت ولىّ عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف ميباشد ظاهر و بارز است، و در اينموقع متذكر اين مقال شدم كه:
آنان كه خاكرا بنظر كيميا كنندآيا شود كه گوشه چشمى بما كنند و از أساتيد عظام و دانشمندان فخام اميد است كه بنظر مودّت و محبت بنگرند و از اشتباهات و سهويات اين حقير غمض عين فرموده و بقلم مباركشان اصلاح فرمايند و در موقع تقرّب بخداوند از دعا فراموش نفرمايند.
9 ذو القعدة الحرام 1398
الاحقر حاج سيد محمد رضا مسترحمى جرقويه اى
ص: 7
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
بنام خداوند بخشنده مهربان الحمد للَّه الّذى فطر الخلائق بقدرته، و وهبهم العلم بوجوب وجوده و وحدانيته، و علمهم الحكمة و الاسباب للاغراض (تكامل) و فاعل الافعال للاغراض، فأوضح بذلك الشّريعة و الدّين و الحجّة، لئلا يكون للناس بعد الرسل على اللَّه الحجة، و الصلاة، و السلام على اول المعلول، و صاحب الخلق المجبول، و قائد الخير و البركة، و منقذ العباد من الهلكة، أول النبيين ميثاقا، و آخرهم مبعثا، الذى اسمه في السماء أحمد.
و في الارض أبى القاسم محمّد صلى اللَّه عليه و آله و على بن عمه و صهره و خليفته من بعده و المخلوق من طينته على بن أبى طالب عليه السّلام الذى هو سبب الهداية و الارشاد، و ولايته مراج المعرفة و الرشاد، و على آله الذين هم أحد الثقلين، و الذين هم كمثل سفينة نوح في أحاديث الفريقين عليهم السّلام سيما على سيدنا و مولانا ملقن أوامر القرآن و معلن أحكام الفرقان و مظهر الايمان صاحب العصر و الزّمان (عج) و لعنة اللَّه على أعدائهم إلى غاية الازمان و بعده الى نهاية الجنة و النيران.
و بعد چنين گويد اين بنده اميدوار برحمت و فضل پروردگار، سيد هدايت اللَّه مسترحمى بن سيد محمّد رضا بن الحاج سيد حسين الشهير بحاج آقا بزرگ بن سيد محمّد الشهير بسيد جان بن سيد ابو طالب حسن آبادى جرقويه اى اصفهانى كه مدتها در فكر بودم علت احكام با اين كيفيت و كميت كه بندگان بآن مأمورند چيست تا آنكه مشاهده نمودم كتاب علل الشرائع شيخ جليل و فاضل نبيل، محمّد بن على بن بابويه معروف بشيخ صدوق رضوان اللَّه عليه را كه مشتمل بر منافع بسيار و فوائد بيشمار و متضمن احاديث شريفه و احوالات بعضى از انبياء است، ديدم در حقيقت تا حدى بمطلوب خود رسيدم، و نيز فكر كردم كه بطور يقين افرادى هم هستند علاقه دارند
ص: 1
كه بدانند چرا بايد اين تكاليف واجبه را انجام دهند و يا از آنچه كه شارع مقدس آنها را نهى فرموده بچه جهت و علت بوده زيرا حس كنجكاوى در همه هست، اگر چه بعضى هرگز تصور نميكنند كه احكام الهى داراى حكمت و فلسفه اى باشد، و جاى بسى تعجب است كه بعضى معتقدند احكام الهى كلا تعبديست و چون و چرا ندارد، البته اين چنين هست در بجا آوردن واجبات و ترك منهيات كه ميبايد منظور بندگان خدا باشد و لكن نه آنكه احكام اصلا علت نداشته باشد چنان كه خداوند در قرآن بعضى از حرامها را معلول علت فرموده، از جمله ميفرمايد: وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذىً فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحِيضِ وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى يَطْهُرْنَ، از تو ميپرسند از حيض (عادت زنانگى) بگو حيض آزاريست پس هنگام حيض از زنان كناره كنيد و بآنها نزديك نشويد (براى مقاربت) تا پاك شوند، كه در اين آيه كناره گيرى را معلول بعلت حيض ميشمارد و تا پاك شدن زنان اجازه نزديكى بآنها را نميدهد.
و نيز ميفرمايد: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ، اى پيغمبر از تو مى پرسند در موضوع شراب و قمار بگو در اين دو چيز گناه بسيار بزرگست (كه گذشته از نافرمانى خداوند ضرر بدنى و مالى دارد) كه در اين آيه علت تحريم شراب و قمار را گناه و ضرر ميداند و اجتناب از آنها را تعبدا نمى خواهد بلكه بعلت و حكمت مربوط مى نمايد، و ساير حكمتهائى كه در اين باره است و ان شاء اللَّه در محل خود نوشته خواهد شد و ناگفته نماند كه: علتهائى كه بيان مى شود تمامى آنها علت تامه نيست كه علت غائى باشد، بلكه اندكى از اسرار احكام است زيرا بعضى از آنها بر سبيل انضمامست و آن جزء علتست كه سبب باشد و گاهى علت ناقصه است كه آن را وجه مصلحت و مقتضاى حال و جعل حكمت گويند مثل غسل جمعه كه حكمتش براى رفع كثافت و بوى متعفن بدنست و آن جعل حكمت است نه علت تامه، و بسا باشد كه در هر حكمى علتهاى بسيار باشد و عقول همه كس بآن نتواند رسيد بدين سبب در خور عقول ضعيفه اين علتها را فرموده اند و در واقع و نفس الامر همه حقست و همه علتست.
ص: 2
و چون عربى بود و برخى از پارسى زبانان را از آن بهره وافر نبود بلكه بعضى از آن بهره نداشتند از اين جهت تصميم گرفتم آن را ترجمه نمايم تا هر كسى بتواند از آن منتفع گردد و بهره مند شود و هم عمل نموده باشم بدستور مبارك حضرت صادق عليه السّلام كه شيخ كلينى در جلد اول اصول كافى روايت نموده آن حضرت بمفضل بن عمر فرموده: احاديث ما را بنويس و برادران (دينى) خود را بهره مند كن از علم و دانش خود تا اگر وفات كردى ارث بگذارى كتابهاى حديث و اخبار ما را در ميان اولاد خود، زيرا بعد از اين زمانى خواهد آمد هرج و مرج كه مردمان در آن زمان انسى نميگيرند مگر با كتابهاى خودشان.
و تا آنجائى كه من اطلاع دارم اين كتاب يك مرتبه بقلم شريف علامه محقق شيخ محمّد تقى اصفهانى مشهور بآقا نجفى رحمه اللَّه و جزاه اللَّه خير الجزاء ترجمه شده در سنه 1297 هجرى قمرى و مزيت و برترى اين ترجمه بر ترجمه ايشان واضح است و لكن بنا بقول ابن مالك:
و هو بسبق حائز تفضيلامستوجب ثنائى الجميلا احترام ايشان بر ما واجب است و بايد نام شريف آن بزرگوار را بنيكوئى ياد نمائيم.
و هم چنان كه ملاحظه مى شود آن را ترجمه لفظ بلفظ و بعضى از روايات را بناچارى نقل بمعنى نمودم و هر كلمه و جمله و مطلبى كه محتاج بتوضيح و شرح بود توضيح و شرح آن را در بين دو خط هلالى و يا در پاورقى نوشتم تا ترجمه از شرح فرق داشته باشد و كوچكترين تصرفى در اصل عبارت حديث ننموده باشم، و جهت آنكه بسبك امروز ننوشتم براى اين بود كه از ناحيه خود ننوشته ام و ترجمه كتاب عربى است و فقط حتى المقدور در توضيح مطالب و روان و ساده بودن عبارت كوشيدم، و در برخى از موارد كه روايت مكرر بود و عبارت حديث يكى بود از ترجمه آن خوددارى و صرف نظر نمودم تا خستگى و ملال خاطر براى خوانندگان پيش نيايد و هم از حجم كتاب كاسته شود، و ضمنا بايد اذعان و اعتراف و اقرار نمايم كه من نميتوانم ادعا كنم كه كما هو حقه تمام روايات اين كتاب را فهميده ام و توانسته ام مراد و مقصود ائمه عليهم السّلام را بنويسم و گمان هم نميكنم كسى پيدا شود و بتواند ادعا كند و بگويد:
ص: 3
من مراد و مقصود تمام روايات را مى فهمم، زيرا مى بينم بسيارى از كتب علماى سابق را كه بعضى از روايات را معنى و شرح نموده اند و امروز بواسطه كشفيات و ترقى علم واضح و معلوم شده و مى شود كه معنى و شرح آنان ناقص و تقريبا اشتباهست، از اين جهت بعضى از روايات اين كتاب را بدون شرح و پاورقى ترجمه نمودم و تحقيق مطلب را بدانشمندان معاصر و آينده واگذار كردم.
و چون اسامى روات مورد استفاده عموم نبود و هم براى خاطر اختصار و كمى حجم كتاب اسقاط نمودم و تنها بترجمه متن حديث اكتفا كردم و قسمتى از روايات با اينكه مورد احتياج عموم نبود از جهت آنكه روايت ناقص نباشد آن را ترجمه نمودم، و ناميدم آن را به (حكم الاوامر).
اميد است ببركت و شفاعت اهل بيت رسالت عليهم السّلام گناهان و لغزشهايم بخشيده گردد و زيان اين خادم علوم و اخبار آنها مبدل بسود شود، و تمناى آن را دارم كه اگر نظر خوانندگان باشتباهى برخورد كرد خورده نگيرند و بنظر محبت و عطوفت اصلاح فرمايند و از تذكر باين بنده غفلت نكنند تا در چاپهاى بعد جبران شود چون مترجم اين كتاب با طيب خاطر از انتقادات فضلا و صاحب نظران بى غرض استقبال ميكند، و خواهشمندى آن هست كه مرا از دعا فراموش ننمايند و لا حول و لا قوة إلا باللَّه العلى العظيم و عليه التكلان و هو المعين و نعم الوكيل و المعين. طهران چهارشنبه نهم ذى قعده 1398 سيد هدايت الله مسترحمى
ص: 4
رئيس المحدثين و ناقد الاخبار و حافظ الاحاديث الذى ولد بدعاء صاحب الامر و ولى العصر شيخ صدوق عليه الرحمة و حشره اللَّه مع أوليائه بسند خود روايت ميكند و مرقوم فرموده.
1- حديث نمودند ما را ... كه روزى خدمت أمير المؤمنين عليه السّلام مردى يهودى آمد عرضكرد بآن حضرت: چند مطلبست از شما ميپرسم اگر جواب را بطور صحيح بدهيد دين مقدس اسلام را اختيار مينمايم.
آن حضرت فرمود: هر چه بفكرت ميرسد و ميخواهى سؤال كن كه اگر بتمام اقطار عالم بگردى كسيرا عالمتر از ما اهل بيت (پيغمبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله) نخواهى يافت، يهودى گفت: بيان كنيد كه اين زمين بر چه چيزى قرار گرفته و چگونه مى شود كه فرزندى شبيه عمو و يا دائى خود ميگردد، و كدام نطفه (از مرد يا از زن) مو و پوست و خون و گوشت و استخوان و رگ (بدن فرزند) مى شود، و چرا آسمان را سماء، و دنيا را دنيا، و آخرت را آخرت، و آدم را آدم، و حوا را حوا و درهم را درهم، و دينار را دينار ناميدند، و چرا باسب إجد، و بقاطر عد، و بالاغ خر گفتند.
فرمود: اما زمين قرار گرفته بر دوش ملكى و پاهاى او بروى سنگ محكم و بزرگيست، و آن سنگ بر شاخ گاو. (نرى) است و دست و پاهاى گاو بر پشت ماهى است در درياى اسفل، و دريا بر ظلمت، و ظلمت بر باد عقيم، و باد عقيم بر ثرى (خاك
ص: 5
رطوبت دار) است و ما وراء ثرى را كسى جز خداوند نميداند (و علم علما و دانشمندان هر زمانى در كشف حقيقت آن ناقص و گمراهست) (1).د.
ص: 6
و اينكه فرزند شبيه بعمو و يا دائى خود مى شود آنست كه: اگر نطفه مرد سبقت و پيشى گرفت بر نطفه زن بداخل رحم شدن فرزند شبيه بعمو و يا عمه خود ميگردد،
ص: 7
(چون آنها نيم خون هستند) و رگ و استخوان و عصب او از نطفه مرد است، و اگر نطفه زن پيشى گرفت و زودتر داخل رحم شد فرزند (در اثر نيم خون) شبيه بدائى
ص: 8
و يا خاله خود مى شود، و از نطفه زنست مو و پوست و گوشت (و خون و ناخن) فرزند زيرا نطفه زن زرد و رقيقست.
ص: 9
و آسمان را سماء گفتند چون مشتق از وسم است و چون باران از آسمان بزير
ص: 10
مى آيد آن را وسم الماء ناميدند يعنى معدن آب (كه در اثر كثرت استعمال مخفف شد و
ص: 11
سماء ناميده شد، و يا اينكه چون احاطه بر زمين دارد و ما فوق زمين است آن را سماء گفتند زيرا هر چيزى كه ما فوق چيزى باشد نسبت باو سماء گفته مى شود كه مشتق از سمو باشد يعنى علو و بلندى)- (1).
و دنيا چون دنى (و پست تر) است از هر چيزى (بحسب مكانت و شرافت) از اين جهت آن را دنيا ناميدند.
و آخرت را باين سبب آخرت گفتند كه (بعد از دنيا است و) در او است ثواب و جزا و مكافات اعمال (و جزاى اعمال متأخر از عملست).
و آدم را براى اين آدم ناميدند كه چون خلق شده از أديم (ظاهر روى) زمين، و كيفيت خلقت او چنين است كه: خداى تعالى امر فرمود بجبرئيل كه بياورد از روى زمين چهار قسم خاك، سفيد، و سياه، و سرخ، و زرد، و فرمود كه اينها را از زمين هموار و ناهموار و سخت و سست بياورد، و نيز باو امر فرمود كه بياورد چهار قسم آب، شيرين، و تلخ، و شور، و متعفن، پس (از آنكه حاضر نمود) خداى سبحان خاكها و آبها را بدست قدرت خود بيكديگر ممزوج فرمود، و قرار داد آب شيرين را در دهان آدم، و آب شور را در چشمهاى او، و آب تلخ را در گوشهاى او، و آب متعفن را در بينى او، و حوا را براى اين جهت حوا ناميدند كه چون از (براى) موجودى حى و زنده آفريده شد.
و علت آنكه باسب إجد گفتند اين بود كه: اولين كسى كه سوار بر اسب شد قابيل بود، در آن روزى كه برادر خود هابيل را كشت و در آن روز (موقعى كه سوار بر اسب بوده مضمون) اين شعر را گفت:
اجد اليوم و ماترك الناس دما (2)د.
ص: 12
از اين جهت (مردم) اسب را إجد نام گذاردند، و بقاطر عد گفتند چون: اولين كسى كه بر قاطر سوار شد آدم بود، و پسرى داشت بنام معد كه بسيار علاقه بحيوانات داشت و هر وقت آدم سوار بر قاطر ميشد معد قاطر را ميراند، و هر گاه در راه رفتن كندى ميكرد آدم معد را صدا ميزد تا او را براند، از اين جهت مردم (بواسطه كثرت استعمال ميم آن را انداختند و) بقاطر عد گفتند، و جهت آنكه بالاغ حر گفتند اينست كه: اولين كسى كه سوار بر الاغ شد حوا بود كه بر آن سوار ميشد و بزيارت قبر هابيل (فرزند مقتول خود) ميرفت، و در بين راه ميگفت: وا حراه (آه دلم ميسوزد) و هر وقت اين كلمه را ميگفت الاغش بسرعت راه ميرفت و چون نميگفت بكندى راه ميرفت، لذا مردم (بسبب زياد گفتن در زبان آنها مخفف شد و) آن را حر ناميدند.
و جهت آنكه درهم را درهم گفته اند اين بود كه: چون درهم دارهم (خانه هم و اندوه) است براى كسى كه آن را جمع كند، خاصه اگر در راه اطاعت خدا آن را
ص: 13
صرف و خرج و انفاق ننمايد و مستحق آتش جهنم شود، لذا (بسبب كثرت استعمال مخفف شد و آن را درهم گفتند.
و جهت آنكه دينار را دينار ناميدند اين بود كه چون: دار نار (يعنى خانه آتش) است و هر كه آن را جمع كند و صرف در طاعت خدا ننمايد (و حقوق واجبه آن از قبيل خمس و سهم مبارك امام عليه السّلام و زكاة ندهد) در آتش جهنم خواهد رفت (و لفظ دار نار مخفف گرديد در زبان مردم و دينار ناميده شد) (1).
مرد يهودى عرضكرد راست گفتى يا امير المؤمنين، آنچه را كه بيان نمودى همه را در تورات يافته بودم و اكنون مسلمان ميشوم، و اسلام را اختيار كرد و در خدمت آن حضرت بود تا در جنگ صفين شهيد گرديد.
1- حديث كرد ما را پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: چون قربانى هابيل قبول شد و قابيل مشاهده كرد كه (شبه) آتش قربانى برادرش هابيل را
ص: 14
قبول نمود (و قربانى او را قبول نكرد در خشم شد و شيطان هم كه يگانه دشمن سعادت بشر است وقت را غنيمت شمرد براى اغوا و گمراهى او لذا) شيطان پيش او آمد و گفت (ميدانى علت قبولى قربانى هابيل چه بود قابيل جواب داد نميدانم، گفت) برادرت هابيل آتش را مى پرستيد كه قربانيش را پذيرفت (و اگر بخواهى كه قربانى تو هم قبول شود بايد آتش را پرستش كنى، قابيل قبول كرد و ليكن) گفت آن آتش را نمى پرستم كه هابيل مى پرستيد، بلكه آتش ديگر را ستايش و پرستش ميكنم، و آنقدر در عبادت آتش خواهم كوشيد تا قربانى مرا مانند قربانى هابيل بپذيرد. و (براهنمائى شيطان) آتشكده اى ساخت و قربانيها در ميان آتش افكند تا بسوخت، و چنان به آتش پرستى مشغول شد كه بكلى از خداى عز و جل غافل گرديد و بى خبر ماند، و چنان شد كه (بعضى از) فرزندانش جز آتش پرستى چيز ديگرى از او ارث نبردند، و بمرور زمان آتش پرستى رواج كامل يافت. (1)ك
ص: 15
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود، در موقع تفسير آيه: وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً، ود، و سواع، و يغوث، و يعوق، و نسر: بندگانى بودند (زمان حضرت نوح) كه عبادت خداى تعالى را مينمودند، و چون از دنيا رفتند طايفه و قبيله آنها غمگين و خاطر افسرده شدند و ضجه و زارى نمودند و سخت گريستند، شيطان (كه يگانه دشمن سعادت و تقوى و عبادت بشر است وقت را غنيمت شمرد و) بنزد ايشان آمد و گفت (اين قدر گريه نكنيد و خود را بزحمت نيندازيد) من براى شما بتهائى
ص: 16
شبيه آنها بسازم تا بآنها انس بگيريد و آرام شويد و بتوانيد خدا را عبادت نمائيد (آن مردم جاهل قبول كردند و) شيطان بتهائى شبيه به، ود، و سواع، و يغوث، و يعوق، نسر، بساخت و آن مردم هنگام عبادت (بدستور شيطان بتها را) مقابل خود ميگذاشتند، و چون فصل زمستان و بارندگى شد (كه باطاقهاى خود ميرفتند از ترس سردى هوا) آن بتها را هم باطاقها بردند و اين رويه را داشتند تا مردند و زمان فرزندانشان كه شد گفتند پدران ما اينها را عبادت مينمودند و ما هم بايد (از پدران خود پيروى نمائيم و اين بتها را) عبادت كنيم (و رفته رفته بت پرستى رواج يافت و شروع گرديد) و اشاره بهمين است آيه: وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً، هرگز نبايد رها كنيم بتهاى ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر را (1).
1- حديث كرد مرا پدرم از ... كه حضرت باقر عليه السّلام ميفرمود علت آنكه درخت بيد را (بلغت اهل شام) خلاف ناميدند آنست كه چون شيطان از چوب آن درخت صورت بت سواع را (از لحاظ شكل براى تعليم ساختن بت به بت پرستان) بر خلاف بت ود ساخت لذا (اين اسم و علم شد و) درخت بيد را خلاف (بر وزن كتاب) ناميدند
ص: 17
چنين گويد (علامه صدوق) كه اين حديث طولانى بود و ليكن ما محل حاجت آن را انتخاب كرديم و ذكر نموديم.
1- حديث نمودند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: حيوانات وحشى و پرندگان و درندگان و هر چه از (اقسام و انواع) حيوانات كه خداوند خلق فرموده مخلوط يك ديگر بودند تا زمانى كه قابيل هابيل را كشت، و حيوانات بفزع درآمدند و تنفر بين ايشان پديد آمد و از يك ديگر جدا شدند، و هر حيوانى بهم جنس و شكل خود پيوست و با او انس پيدا كرد و از غير شكل و جنس خود فرار كرد (1).
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از عبد اللَّه بن سنان كه گفت پرسيدم از حضرت صادق كه: ملائكه از جهت قرب بحق و مقام و منزلت) افضل و برترند يا بنى آدم.
فرمود: فرموده است امير المؤمنين عليه السّلام كه خداوند قرار داده براى ملائكه عقل را بدون شهوت (جنسى و غيره) و قرار داده براى حيوانات شهوت را بدون عقل، و قرار داده براى بنى آدم هم عقل و هم شهوت را، پس هر كه از بنى آدم
ص: 18
عقلش غالب شود بر شهوتش از ملائكه بهتر و افضلست، و هر كسى شهوتش بر عقلش زيادتى كند از حيوانات پست تر و بدتر است (زيرا بعضى از اعمال را مرتكب مى شود كه حيوانات مرتكب نميشوند و نيز در قيامت معذبست و حيوانات معذب نيستند)- (1)د.
ص: 19
ص: 20
1- حديث كرد ما را ... از حضرت رضا از آباء كرامش از حضرت امير- المؤمنين عليه السّلام از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: خلق نفرموده خداوند كسيرا افضل و گرامى تر از من، على عليه السّلام عرضكرد: يا رسول اللَّه شما افضل هستيد يا جبرئيل.
فرمود: يا على پروردگار فضيلت داده انبياء و مرسلين خود را بر ملائكه مقربين، و فضيلت داده مرا بر تمامى ايشان و فضيلت بعد از من براى تو و سپس براى أئمه بعد از تو است، و ملائكه خادم ما و خادم دوستان ما هستند.
يا على ملائكه حمله عرش و ملائكه اطراف آن حمد و ستايش مينمايند خداوند را و طلب مغفرت ميكنند براى كسانى كه ايمان آورده اند (و بياورند) بولايت ما (كه ما را ولى و حجت خدا ميدانند).
يا على: اگر ما نبوديم خداى تعالى خلق نميفرمود آدم و حوا (و أولاد آنها) و بهشت و جهنم و آسمان و زمين را (با آنچه كه در آنها است) و چگونه ما افضل نباشيم از ملائكه و حال آنكه سبقت و پيشى گرفتيم بر ملائكه در خداشناسى و تسبيح و تهليل و تقديس خداوند.
و علت سبقت ما اين شد كه: اولين چيزى كه خدا خلق كرد ارواح ما بود (1)
ص: 21
و چون عظمت محل و مقام ما را مشاهده نمودند: تكبير گفتيم تا بدانند كه خدا بزرگتر از آنست كه محلى براى او تصور شود، و كسى ببزرگى محل او نميرسد.
و چون عزت و قدرت ما را كه خدا بما عنايت كرده بود ديدند گفتيم:
لا حول و لا قوة الا باللَّه
، تا بدانند ملائكه كه ما حول و قوه اى نداريم مگر از خداوند.
و چون مشاهده نمودند نعمتهائى كه خداوند بما مرحمت فرموده بود، گفتيم:
الحمد للَّه
، تا بدانند كه خداوند سزاوار حمد و ستايش است در مقابل نعمتهائى كه لطف ميفرمايد، پس ملائكه نيز گفتند:
الحمد للَّه
، و بسبب ما هدايت يافتند بمعرفت و يگانگى و تسبيح و تهليل و تمجيد خداوند.
و خداوند پس از خلقت ما خلق فرمود آدم را و ما را بوديعه و امانت در صلب او قرار داد، و امر فرمود بملائكه كه سجده كنند بر آدم، و سجده ايشان براى عبادت خدا و براى آدم اكرام و براى تعظيم و احترام ما بود چون در صلب او بوديم، پس چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال آنكه تمامى آنها سجده نمودند بر (پدر همه ما) آدم.
و ديگر آنكه چون عروج داد و بالا برد مرا (خداوند) بآسمانها جبرئيل اذان و اقامه گفت و هر فصلى را دو مرتبه گفت، و بعد از إتمام بمن گفت: پيش بايست يا محمّد (براى إمامت نماز) گفتم: آيا مقدم شوم بر تو، گفت آرى زيرا خداوند پيغمبران را بر تمامى ملائكه فضيلت و برترى داده، و تو را بيك فضيلت خاصى مخصوص فرموده، از اين جهت پيش ايستادم و با ملائكه نماز خواندم. و اين بزرگى خود را از روى فخر (و مباهات و تكبر) نميگويم (بلكه از جهت بيان نعمت و شكر خدائيست) و (پس از نماز) بالا رفتيم تا رسيديم بحجابى از نور و جبرئيل ايستاد و بمن گفت شما برويد، گفتم اى جبرئيل در چنين (وقت و) موضعى مرا تنها ميگذارى و جدا ميشوى، گفت يا محمّد انتهاى حد من كه خداوند مقرر فرموده تا همين مكانست و اگر (بقدر بند انگشتى) تجاوز كنم بالهايم خواهد سوخت، پس مرا نورى احاطه كرد و بسرعت در نور برده شدم تا آنجائى كه اراده خداى تعالى بود، و بمن ندا شد
ص: 22
(از طرف خداوند كه)
يا محمّد
، گفتم
لبيك و سعديك تباركت و تعاليت
، پس از آن ندا بمن خطاب شد:
يا محمّد
، توئى بنده من و منم پروردگار تو، پس فقط مرا عبادت كن و بمن توكل داشته باش، همانا تو نور (و خليفه) من هستى در ميان بندگانم، و فرستاده من هستى بسوى مخلوقاتم و حجت من هستى در زمين و براى تو و متابعان و پيروان تو (و براى پيغمبران و بندگان صالح پيش از تو) خلق نمودم بهشت را، و براى مخالفان و دشمنان تو (و انبياء و بندگان صالح) آفريدم جهنم را و براى اوصياء تو لازم نمودم كرامت خود را و براى شيعيان ايشان واجب نمودم (و عطا مينمايم) ثوابها و اجرهاى بزرگ خود را، گفتم خدايا اوصياء من كيانند، بمن ندا شد: يا محمّد، نامهاى اوصياء تو در ساق عرش من نوشته شده (نظر كن) در حالى كه در پيشگاه پروردگارم (در مقام مكالمه) بودم بساق عرش نظر كردم دوازده نور ديدم كه در دوازده سطر و در هر سطرى با خط سبز نام يكى از اوصياء من نوشته شده بود، كه اول ايشان نام على بن ابى طالب و آخر آنها مهدى امت من بود، گفتم خدايا اينهايند اوصياء بعد از من، خطاب آمد: يا محمّد اينهايند اولياء و احباء و اصفياء و حجج من بعد از تو در زمين و ايشانند اوصياء و خلفاء تو و بهترين خلق من بعد از تو.
و بعزت و جلالم قسم بواسطه ايشان ظاهر مينمايم و غلبه ميدهم دين خود را و كلمات حقه خود را بالا ميبرم و عالى ميگردانم، و بسبب آخرى ايشان (حضرت مهدى (عج) پاك ميكنم زمين را از (ظلم و جور و كفر و وجود) دشمنانم و بحيطه تصرف او ميدهم مشرقها و مغربهاى زمين را (1) و بادها و ابرها را مسخر او گردانم و كليه اسبابرب
ص: 23
(و وسائل روى زمين) را بدست او دهم و با لشكريانم او را يارى كنم و با فرشتگانم او را مدد نمايم تا دعوت (بتوحيد) را آشكار كند و جمع نمايد مردم را باقرار نمودن بيگانگى و توحيد من، و پس از آن پادشاهى و ملك او را هميشگى و ادامه ميدهم، و تا روز قيامت (پادشاهى و زمامدارى) روزگار را بين دوستانم بنوبت ميگردانم و دست بدست بگردانم (1).
2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه: هر وقت جبرئيل بر حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد ميشد، مقابل و در خدمت آن حضرت مانند غلام در پيشام
ص: 24
مولايش مى نشست و هيچ گاه بدون اذن آن حضرت بر حضرتش وارد نميگرديد.
3- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه در جنگ احد وقتى كه مسلمانان (در اثر غفلت محافظان قله كوه احد و شنيدن صداى شيطان و مشركين كه ميگفتند پيغمبر كشته شد وحشت كردند و هراسان شدند و) رو بهزيمت نهادند و فرار كردند و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را تنها گذاردند، امير المؤمنين عليه السّلام و ابو دجانه (سماك بن اوس بن خرشه از بزرگان صحابه و شجاعان نامى و از قبيله خزرج است) خدمت آن حضرت باقى ماندند رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به ابو دجانه فرمود: آيا مى بينى قوم خود را (كه فرار كردند) عرض كرد: مى بينم، آن حضرت فرمود: تو نيز برو و بآنها ملحق شو، عرضكرد من اين چنين بيعت نكرده بودم كه اكنون فرار كنم، اگر ايشان فرار كردند من خواهم ماند تا گاهى كك در ركاب شما شهيد شوم آن حضرت فرمود: بيعت خود را از تو برداشتم اگر بخواهى بقوم و قبيله خود ملحق شوى، عرضكرد بخدا قسم من نميروم كه مردم گرداگرد يك ديگر جمع شوند و حكايت كنند كه من شما را تنها گذاشته ام و فرار كرده ام، آن حضرت دعاى خير در حقش فرمود.
و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام پيش روى آن حضرت جنگ ميكرد و از هر طرف كه دشمن بقصد رسول خدا مى آمد دفع و طرد مينمود تا اينكه تعداد زيادى از مشركان كشته و مجروح شدند و (آنقدر كارزار شدت يافت كه) شمشير امير المؤمنين عليه السّلام شكسته شد. خدمت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله آمد و گفت: يا رسول اللَّه مرد با شمشير ميجنگد و شمشير من شكسته شده، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ذو الفقار (شمشير دودم) را باو داد و على مشغول جنگ گرديد و پيوسته مشركان را از حضرت رسول دفع مينمود، كه شنيدند منادى از آسمان ندا كرد:
لا سيف إلا ذو الفقار و لا فتى إلا على
، جبرئيل نازل گرديد و بپيغمبر عرضكرد: يا رسول اللَّه اين مواسات و جوانمردى و برادريست كه على آشكار ميكند، آن حضرت فرمود: آرى على از منست و من از على، جبرئيل گفت:
انا منكما
، من نيز از شما دو نفرم چنين گويد مصنف اين كتاب (شيخ صدوق ره) اينكه جبرئيل گفت:
ص: 25
أنا منكما
، تمنا و آرزوئيست كه كرده و خواهش نموده از پيغمبر كه او را جزو خودشان بدانند، بنا بر اين اگر جبرئيل افضل از آنها ميبود اين تمنا و خواهش را نميكرد و خود را از درجه خود فرود نمى آورد، و آرزوى مقامى كه از رتبه خود پست تر باشد نمينمود (پس قول كسى كه ميگويد: ملائكه از بشر افضل و برتر است، باطلست).
4- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: وقتى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را بمعراج بردند و وقت نماز شد جبرئيل براى نماز اذان و اقامه گفت، و معروض داشت يا رسول اللَّه مقدم شويد (براى إمامت) آن حضرت فرمود تو پيش بايست، عرضكرد ما (ملائكه) از زمانى كه مأمور شديم بسجده نمودن بر آدم ابو البشر مقدم نميتوانيم شد بر اولاد او (چون مسجود بر ساجد افضلست).
5- حديث كرد ما را ... از عمار ياسر كه گفت شنيدم از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم كه ميفرمود: دو فرشته اى كه مأمور بر حفظ و ثبت اعمال على بن ابى طالب عليه السّلام هستند فخر مينمايند بر اينكه حافظ و ضابط اعمال على عليه السّلام هستند بر باقى فرشتگانى كه مأمور حفظ و ثبت و ضبط اعمال ساير مردم ميباشند، زيرا آن حضرت هرگز در مدت زندگى خود عملى را كه موجب سخط و خشم و غضب خداوند باشد انجام نداده (1).ند
ص: 26
1- حديث كرد مرا پدرم از جميل بن دراج كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام از (علت جعل و بودن) حلال و حرام (اشياء و افعال).
فرمود: البته قرار داده نشده است (در اسلام و أديان حقه ديگر) چيزى از حلال و حرام مگر از براى علت و حكمتى (كه مورد احتياج و بر منفعت و يا ضرر فرد و يا نوع مردم است، و خداوند عادل و حكيم و عالمست و هر چيزى را در محل و موقعيت خود قرار داده)- (1)
ص: 27
1- حديث كردند ما را .. از حضرت صادق عليه السّلام كه روزى حضرت امام حسين ع
ص: 28
باصحاب خود فرمود: اى مردم خداوند خلق ننموده است بندگان را مگر از براى آنكه او را بشناسند و چون او را شناختند عبادتش كنند، و چون او را عبادت نمودند بى نياز شوند از عبادت غير او مردى عرضكرد: يا ابن رسول اللَّه پدر و مادرم فداى تو باد، معرفت خدا (يعنى حق و حقيقت خداشناسى و طريق موصله بسوى او كه خطائى نشود و انسان را بدون گمراهى بآن مطلوب برساند) چگونه است.
فرمود: شناختن اهل هر زمانست امام زمان خودشان را كه واجب است بر آنها اطاعت فرمايشات و أوامر و نواهى او چنين گويد (صدوق ره) يعنى بدانند اهل هر زمانى كه خداوند هيچ زمانى را خالى نميگذارد از وجود امام معصوم، زيرا اگر امامى نباشد مردم مصون نمى مانند و ايمن نخواهند بود از عبادت غير خدا (1).
2- حديث كردند ما را .. از محمّد بن عماره كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه: چرا و براى چه جهتى خداوند بشر را خلق نمود، فرمود: خداى تعالى بشر را عبث و بيهوده نيافريده و آنها را مهمل وانگذارده بلكه (ايشان را تكليف بانجام دادن عبادات فرموده و آنان را محاسبه خواهد نمود و) خلق فرمود آنها را براى اظهار قدرت خود، و ايشان را باطاعت و بندگى خود تكليف فرموده تا مستوجب و مستحق بهشت شوند، و خلق نفرموده ايشان را كه منفعت و سودى ببرد، و يا بسبب ايشان دفع سوء و ضررى از خود بنمايد، بلكه آنان را آفريده كه منفعت بايشان برساند و متنعم بنعمتهاى هميشگى آخرت خود گرداند.ما
ص: 29
3- حديث كردند ما را، از محمّد بن زيد كه گفت شرفياب شدم خدمت حضرت رضا عليه السّلام براى آنكه از آن حضرت از توحيد و خداشناسى سؤال كنم، چون خدمت حضرتش رسيدم و پرسيدم، فرمود: حمد و ستايش براى آن خدائيست كه خلق و ايجاد فرموده است موجودات را بقدرت كامله و حكمت بالغه خود بدون آنكه براى موجودات خلق شده ماده و (هسته) اصلى باشد كه از آن ماده مخلوقات را آفريده باشد تا بتوان قدرت و حكمتش را باطل دانست (و بگوئيم قدرت و حكمت ندارد) و خلق فرمود آنچه را خواست بهر قسم و كيفيت و نوعى كه ميخواست، و موجودات را خلق نمود براى اظهار حكمت و ربوبيت خود، و عقلها از ضبط حكمتش عاجزند و اوهام و خيالها بكنه حكمتش نميرسند و ديده هاى مخلوقات نميتوانند او را ببينند (چون جسم نيست) و بمقدار و اندازه نميتوان او را محدود و توصيف و تعريف كرد (زيرا هر چه بمقدار و اندازه و محدود باشد جسمست و مكان لازم دارد و زمان در او تأثير ميكند و خدا جسم نيست كه مكان بخواهد و زمان هم در او تأثير نميكند چون زمان يكى از مخلوقات اوست و تحت تأثير زمان واقع شدن از صفات مخلوقست و خداى تبارك و تعالى منزه است از صفات مخلوقات خود) عبارات و الفاظ (بندگان) از وصف او عاجز است، و وصف وصف كنندگان در اوصافش گمراه و گمنام است، و مخفى و پنهانست (از فكر بشر) بدون آنكه چيزى او را مخفى و پنهان كرده باشد.
و پوشيده است بدون اينكه ساترى او را پوشانده باشد، و شناخته مى شود (بعلامات و آيات) بدون آنكه ديده شود، و وصف كرده مى شود بدون اينكه صورت و هيكلى باشد، و نعت كرده مى شود بدون آنكه جسم باشد (آرى) نيست خدائى مگر آن خداى كبير متعال (1)ت.
ص: 30
4- حديث كردند ما را از حبيب سجستانى (سيستانى) كه گفت شنيدم از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه فرمود: چون خداوند فرزندان آدم را از پشت آدم بيرون آورد كه عهد و ميثاق از ايشان بگيرد بخداوندى خود و نبوت همه پيغمبران، اولين عهد و ميثاقى كه گرفت (بعد از گرفتن عهد و اقرار بيگانگى خود) عهد و پيمان بنبوت محمّد بن عبد اللَّه صلى اللَّه عليه و آله بود، پس وحى فرمود بآدم كه نظر كن چه مى بينى، آدم نظر كرد بذرارى خود كه ذرات بودند و آسمان مملو بود از آنها، آدم گفت خدايا چه بسيارند فرزندان من، براى چه أمرى ايشان را آفريده اى، و براى چه
ص: 31
سبب اراده دارى بگرفتن عهد و پيمان از ايشان.
خطاب رسيد: براى آنكه مرا عبادت كنند و شريكى براى من قائل نشوند و ايمان به پيغمبران من بياورند و پيروى و متابعت ايشان نمايند.
آدم گفت: خدايا چگونه است كه بعضى از ذرارى من بزرگتر از بعضى ديگر هستند و بعضى نورانى تر از بعضى از ايشان ميباشند و بعضى كم نورند، و بعضى هيچ نورى ندارند.
خطاب رسيد: اين چنين خلق كرده ام ايشان را تا هر يك از آنها را بسبب حالشان امتحان كنم در همه حالات.
آدم گفت: خدايا مرا رخصت ميدهى سخن بگويم (و سؤالى بنمايم).
خطاب رسيد: سخن بگو كه روح (ناطقه) تو از روح (هاى خلق شده) منست.
گفت: خدايا اگر ايشان را خلق ميكردى بر يك شكل و اندازه و يك طبيعت و يك رنگ و يكعمر و يك روزى (و ثروت) البته بعضى از ايشان بر بعضى ديگر ظلم نميكردند و در ميان ايشان حسادت و دشمنى پيدا نميشد و در هيچ أمرى با يك ديگر اختلاف نمينمودند.
حقتعالى فرمود: با روح برگزيده من (كه در تو قرار داده ام) سخن گفتى و و بضعف طبيعت خود بچيزى كه علم و دانش و اطلاع از آن ندارى سخن گفتى، و منم خداى خالق عليم، و بعلم خود خلقت ايشان را مختلف نمودم، و بمشيت من جارى مى شود امر من در ميان ايشان، و بازگشت همه آنها بسوى تقدير و تدبير منست، و تدبير و تبديل براى خلق من نيست (كه امورات بتدبير و تبديل آنها انجام گردد).
و جز اين نيست كه خلق نكرده ام جن و انس را مگر براى اينكه (فقط پرستش و) عبادت مرا بنمايند، و خلق نمودم بهشت را براى كسى كه مرا عبادت و اطاعت كند و پيروى پيغمبران من نمايد، و خلق كردم جهنم را براى كسى كه بمن كافر شود و معصيت و نافرمانى مرا كند و متابعت پيغمبران من نكند، و پروائى ندارم (از اينكه چنين شخصى معذب باشد).
ص: 32
ص: 33
اى آدم خلق نمودم تو را و درارى تو را بدون آنكه احتياجى بتو و بايشان داشته باشم، و خلق نكردم شما را مگر براى آنكه امتحان نمايم كداميك از شما نيكوكار (و عابد و) زاهدتر است در دنيا، و براى همين جهت خلق نمودم دنيا و آخرت و حيات و ممات و طاعت و معصيت و بهشت و جهنم را، و چنين اراده كرده ام در تقدير و تدبير و علم خود (1).ت.
ص: 34
و مختلف گردانيدم (ظاهر) صورت و بدن و رنگ و طاعت و معصيتهاى ايشان را و قرار دادم بعضى از آنان را سعادتمند و شقى و بينا و نابينا و كوتاه و بلند (قد) و خوش صورت و زشت صورت و عالم و جاهل و غنى و فقير و اطاعت كننده و معصيت كننده و صحيح و بيمار و سليم الاعضاء و غير سليم الاعضاء و كسى كه دردهاى سخت دارد و كسى كه هيچ درد ندارد، تا نظر كند صحيح البدن به بيمار و حمد و ثناى مرا بجا آورد كه او را عافيت و سلامتى داده ام، و نظر كند بيمار بصحيح (الاعضاء و بدن) و دعا كند و از من بخواهد تا او را عافيت و شفا دهم، و بر بلاى من صبر مينمايد و او را ثواب جزيل عطا ميكنم، و غنى بر فقير نظر كند و حمد و ثنا و شكر نعمتهاى مرا بجا آورد، و فقير نظر نمايد بر ثروتمند و مرا بخواند و درخواست (نعمت و بركت) كند، و مؤمن بكافر نظر كند و مرا حمد نمايد چون او را هدايت نموده ام.
پس براى همين است كه ايشان را خلق نمودم تا امتحانشان كنم در آشكار و پنهان و در خوبيها و بديها و در سلامتى و بيمارى و آنچه كه بايشان عطا ميكنم و يا منع مينمايم، و منم خداى مالك قادر، و براى منست كه اجرا كنم آنچه را مقدر كرده ام و با منست تغيير و تبديل آن مقدرات، و مقدم دارم آنچه را كه تأخير انداخته ام، و تأخير اندازم آنچه را كه مقدم داشته ام.
و منم خداوندى كه هر چه بخواهم ميتوانم انجام دهم، و كسيرا نميرسد و نميتواند كه سؤال و پرسشى كند و چون و چرا نمايد در آنچه كه انجام داده ام (و ميدهم، زيرا من حكيم هستم و كارى را بدون حكمت نميكنم) و لكن من سؤال مينمايم از آنچه
ص: 35
كه بندگانم انجام ميدهند (1).د.
ص: 36
5- براى ما حديث نمودند ... از مسعده كه مردى بحضرت صادق عليه السّلام عرضكرد كه: ما آفريده شده ايم براى يك أمر عجيبى، آن حضرت فرمود: أمر عجيب چيست اى بنده خدا، عرضكرد آفريده شده ايم براى فنا و نابود شدن (كه پس از مردن
ص: 37
اثرى از بدن ما باقى نميماند و تا أبد فانى خواهيم بود).
آن حضرت فرمود: ساكت باش (چنين نيست) اى پسر برادر (1) بلكهسد
ص: 38
خلق شده ايم براى بقاء و هميشه بودن (همچنان كه رسول خدا فرموده:
ما خلقتم للفناء بل خلقتم للبقاء و إنما تنقلون من دار إلى دار
، شما براى نيستى خلق نشده ايد بلكه براى
ص: 39
باقى بودن خلق شده ايد و فقط از خانه اى بخانه ديگر منتقل ميشويد) چگونه فانى و نابود ميگردد (اهل) بهشتى كه در آن هلاكت (و مرگ) نيست، و آتشى كه هيچ وقت خاموش نميشود (1) و ليكن بايد بگوئى كه ما منتقل ميشويم از خانه اى بخانه ديگر (يعنى از دنيا منتقل خواهيم شد بآخرت).ير
ص: 40
6- خبر دادند ما را ... از حسن بن على الوشاء كه: روزى نيست مگر آنكه ملكى از مشرق ندا ميكند: اى كاش مردم ميدانستند براى چه خلق شده اند، ملك ديگرى از طرف مغرب در جواب او گويد: (اگر چنين فكرى ميكردند) البته عمل مينمودند بآنچه كه براى آن خلق شده اند (1) 7- خبر داد مرا ... از أنس از نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله از جبرئيل كه فرمود خداى تعالى هر كه اهانت كند بيكى از اولياء و دوست من (بداند كه) در حقيقت با من جنگ نموده و (اگر ترديد و تأمل در امور براى من جايز بود) هيچ ترديدى براى من مانندد.
ص: 41
ترديد در قبض روح مؤمن نيست، كه او مرگ را كراهت دارد (و دوست ميدارد كه زنده بماند و عبادت مرا بنمايد) و من خوش ندارم اندوهناكى او را و لكن ناچار است كه مرگ را بچشد، و تقرب بمن پيدا نميكند بنده مؤمن مگر موقعى كه ادا نمايد (و بجا آورد) آنچه را كه واجب نموده ام بر او، و بنده (خاص) من آن كسى است كه بدرگاه من تضرع و زارى كند (و اعمال و مستحباتى كه بر او واجب نكرده ام بجا بياورد) تا او را دوست بدارم، و هر كه را من دوست بدارم چشم و گوش و دست و يارى كننده او هستم، و اگر دعائى كند مستجاب مينمايم، و اگر چيزى را درخواست كند باو عطا ميكنم، و به بعضى از بندگان مؤمن خودم تمام آنچه را كه درخواست كند عطا نميكنم تا عجب و خودپسندى در دل او راه نيابد كه ايمانش فاسد گردد. زيرا بعضى از بندگان با ايمان من هستند كه صلاحيت ندارد ايمان ايشان مگر آنكه توأم با فقر باشد كه اگر آنها را ثروتمند نمايم ايمانشان فاسد ميگردد (و مرتكب گناه ميشوند) و بعضى از بندگان باايمان من هستند كه صلاحيت ندارد ايمانشان مگر بداشتن ثروت كه اگر فقير باشند ايمانشان فاسد گردد (1) و بعضى از بندگان مؤمن من هستند كه ايمانشان سالم نميماند مگر آنكه بيمار باشند زيرا اگر صحيح الجسم باشند ايمانشان فاسد ميگردد، و بعضى از بندگان باايمان هستند كه ايمانشان وابسته بصحت جسم ايشانست كه اگر بيمار باشند (مگر در مواقع خاصى) ايمانشان فاسد خواهد شد، چون فقط من عالم هستم بآنچه كه در قلوب بندگانم ميباشد.يد
ص: 42
8- حديث كردند ما را ... از يونس بن ظبيان كه گفت حضرت صادق عليه السّلام ميفرمود مردمى كه عبادت خدا را مينمايند بر سه قسمند، بعضى خدا را عبادت ميكنند براى اميد بثوابش و اين گونه عبادت مانند خدمت كردن حريصان و طمع دارها است (كه كارى انجام ميدهند تا صاحب كار اجرت و مزدى بآنها دهد) و جمعى عبادت ميكنند خدا را از خوف و ترس آتش جهنم او (كه ايشان را بجهنم نبرد) و اين چنين عبادت مانند كار كردن غلامان ترسناكست (كه از ترس سياست و عقوبت مولاى خود مطيع و منقادند) و قسمى عبادتشان بواسطه محبت با خدا است (نه از جهت ترس جهنم رفتن و يا طمع در ثواب و بهشت) و من هم مانند ايشان خدا را عبادت ميكنم بدوستى و محبتى كه
ص: 43
باو دارم، و اين گونه عبادت و بندگى عبادت آزادمردان (و بندگان خاص) است و شيوه بندگى بزرگ منشانست، و چنين افرادند كه از فزع و هول و هراس روز قيامت ايمنند.
و شاهد بر اين مطلب قول خداوند است كه ميفرمايد: وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ، ايشانند كه از هول و فزع روز قيامت ايمن باشند.
و ميفرمايد: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ، بگو اى پيغمبر (بتمام مردم) اگر شما خدا را دوست ميداريد متابعت من كنيد (كه پيغمبر خدا هستم در گفتار و كردار و اطاعت خدا نمودن) تا خداوند شما را دوست بدارد و گناهانتان را بيامرزد پس هر كه خدا را دوست بدارد خداى تعالى او را دوست ميدارد، و هر كسى را خدا دوست بدارد ايمن است از فزع روز قيامت 9- حديث كردند ما را از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: از جمله مطالب مندرجه در صحف حضرت موسى عليه السّلام اين بوده (كه خدا ميفرمايد) اى بندگان من خلق نكرده ام شما را براى آنكه بر مخلوقات خودم افزوده كنم، و يا (چون تنها بودم و يا از تنهائى وحشت كرده باشم شما را آفريدم كه) با شما انس و الفت بگيرم، و يا از شما استمداد نمايم بر امرى كه عاجز شده باشم، و يا از شما سود و منفعتى عايد من گردد، و يا بسبب شما دفع ضررى از خود بنمايم (اى موسى) اگر تمامى اهل آسمانها و زمين اجتماع كنند (و در همه حال كوشش نمايند) بر اطاعت و عبادت و بندگى من نميتوانند كوچكترين ذره اى بر مملكت من افزوده نمايند.
10- حديث كردند ما را ... از ابو بصير كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام از (تفسير) اين آيه: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ (خلق نكردم جن و بشر را مگر براى آنكه مرا عبادت نمايند) فرمود: يعنى خلق نموده ايشان را تا امر كند بآنان كه عبادتش كنند.
باز پرسيدم پس معنى اين آيه چيست كه ميفرمايد: وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ
ص: 44
إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ، هميشه مردم در (حق و باطل چون يهود و نصارى و مجوس و غيرهم بجهت عدم تفكر و تدبر در دلايل واضحه در) اختلاف خواهند بود مگر آن كسى كه پروردگار تو (يا محمّد) برحمت و لطف خاص خود او را رحمت كند و براى همين جهت خلق شده اند تمامى مردم فرمود: يعنى خلق نموده ايشان را تا انجام دهند اعمالى را كه مستوجب رحمت است و (چون انجام دادند) ايشان را مورد رحمت مخصوص خود قرار دهد (1) 11- حديث كردند ما را (همانند اول روايت فوق با اندكى اختلاف).
12- حديث نمودند ما را ... از جميل بن دراج كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام اينكه خدا ميفرمايد: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ، معنى آن چيست، فرمود: خداوند خلق فرمود مردم را براى عبادت نمودن، عرضكردم عبادت خاص يا عام، فرمود عام (2)ست
ص: 45
13- حديث كردند ما را ... از على بن فضال كه گفت بحضرت رضا عليه السّلام عرضكردم: چرا خداوند مردم را بر انواع مختلف و صورتهاى گوناگون آفريده و ايشان را بيك نوع و يك صورت نيافريد.
فرمود: براى آنكه در وهم و خيالهاى مردم خطور نكند كه خدا عاجز است، و هيچ شكل و صورتى در قوه وهميه و خياليه هيچ ملحد و منكر خدائى و يا غير ملحدى) خطور نمينمايد مگر آنكه خداوند همانند آن صورت و شكل يك نفرى را آفريده است و (آنها را بصورتهاى مختلف آفريد تا) كسى نگويد كه آيا خدا قادر بود بصورتهاى ديگرى هم بيافريند.
پس مردم را بصورتهاى مختلف خلق فرمود كه بمجرد ديدن انواع و شكلهاى ايشان (از كوتاه و بلند و زشت و زيبا و سالم الاعضاء و غير سليم الاعضاء و سياه و سفيد و سرخ و زرد و غيره) دانسته شود كه خداى تعالى بهمه چيز (و همه نوع و شكل آفريدن قادر است (1).َ.
ص: 46
1- حديث كرد مرا پدرم از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود علت آنكه آدم را
ص: 47
آدم ناميدند اين بود كه چون آدم از أديم (ظاهر روى) زمين خلق گرديد. (1)د.
ص: 48
چنين گويد (شيخ صدوق) كه اسم زمين چهارم أديم است، و آدم از آن آفريده شده، لذا گفته شده كه از أديم زمين خلق گرديده و او را آدم مينامند.
1- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود انسان را از اين جهت انسان ناميدند، چون فراموش كار است چنان كه خداوند بآن اشاره كرده و ميفرمايد: وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ، ما با آدم عهد بستيم (كه فريب شيطان نخورد و نزديك درخت نرود) و لكن فراموش كرد (و فريب او را خورد و نزديك درخت رفت و ميوه آن را تناول نمود) (1).
ص: 49
1- حديث كرد ما را ... از ابو بصير كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام چرا آدم (و حوا) بدون پدر و مادر، و حضرت عيسى بدون پدر خلق شدند و ساير مردم خلق نشدند (و نميشوند) مگر از پدر و مادر.
فرمود: براى آنكه بدانند مردم تماميت و كمال قدرت خداى قادر را كه ميتواند و قادر است خلق نمايد بدون پدر و مادر و خلق كند بدون پدر، هم چنان كه قادر است و خلق نموده (و مينمايد) مردم را با پدر و مادر.
1- حديث كرد ما را ... از عبد اللَّه بن فضل هاشمى كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام بچه علت و سبب خداوند ارواح بندگان را در بدنهاى آنها قرار داد بعد از آنى كه ارواح در ملكوت اعلا در بلندترين محلها (و مقامها) بودند، فرمود: خداى تعالى ميدانست كه اگر ارواح را در آن مقام و محلى كه داشتند بحال خودشان واميگذارد (و ببدنها نمى آورد و اين احتياجات و فقر كه بواسطه بدن مى بينند مشاهده نميكردند
ص: 50
و هميشه در آن عالمى كه داشتند در حال شرافت و علو مرتبه خود ميبودند از خالق و معبود خود غافل ميشدند و) شوق پيدا ميكردند و مايل ميگرديدند بادعاى خدائى نمودن بدين علت و سبب ايشان را جاى داد بقدرت كامله و حكمت بالغه خود در بدنهائى كه مقدر نموده بود در ابتداى تقدير بجهت لطف و رحمتى كه نسبت به آنها داشت، و محتاج گردانيد بعضى از آنها را ببعضى ديگر، و بعضى را (در دنيا) بر بعضى برترى داد، و درجات بعضى را (نسبت بعبادت و بندگى ايشان در آخرت) بر بعضى بالاترى داد، و كفايت امور بعضى را بدست بعضى ديگر سپرد (1) و پيغمبران را (كه از جنس خودود
ص: 51
آنها است) بسوى ايشان فرستاد تا آنها را (برحمت و بهشت خداوند) بشارت دهند.
و (از عذابش) بترسانند، و وادارند و امر نمايند آنها را بعبادت و بندگى آنچنانى كه خداوند بآن امر نموده، و قرار داد از براى (گناهكاران) ايشان عقوباتى در دنيا و آخرت، و ثوابهاى زياد و بيشمارى براى (اطاعت كنندگان) آنها در دنيا و آخرت تا اينكه بيشتر راغب و مايل شوند بعبادت و كارهاى خير و پرهيز نمايند از بديها، و (نيز فرستاد پيغمبران را تا) اينكه ايشان را دلالت و راهنمائى كنند بطلب معاش و طرز كسب نمودن، و تا از اين كيفيات بدانند كه آنها بندگان خدا و مخلوق اويند (و بفهمند كه هر چه دارند از مراحم و عطاياى پروردگار است، و او است كه ضعف را بقوه تبديل مينمايد) پس روى آورند بعبادت خداوند تا باين واسطه مستحق نعمتهاى ابديه و بهشت جاويدان شوند و ايمن گردند از آنچه كه نبايد پيرامون آن بروند سپس فرمود: اى پسر فضل خداى تعالى خيرخواه و مهربانتر است ببندگان از خودشان (زيرا بندگان بنفس خود ظلم ميكنند بسبب گناه نمودن).
آيا نميبينى مردم را كه همه آنها علو و برترى بر غير خود را دوست ميدارند بطورى كه ادعاى خدائى ميكنند (مانند دقيانوس و نمرود و فرعون) و بعضى (بباطل)
ص: 52
ادعاى پيغمبرى مينمايند و يا (بنا حق) مدعى امامت ميشوند با اينكه مى بينند كه ناقصند (از عقل و ادراك) و ضعيف (هستند از نظر قدرت) و عاجزند (از تدبير در امور بتنهائى) و بى ارزش هستند (در اثر جهالت) و فقير و محتاج (ميباشند بتحصيل علم) و ببلاها و دردها مبتلا ميشوند و مرگ بر آنها غلبه دارد (باز نافرمانى و طغيان ميكنند).
اى پسر فضل خداوند كارى را نميكند مگر آنكه بصلاح بندگانست و خداوند ظلم نميكند بكسى و ليكن مردم بخودشان ظلم ميكنند (كه كوتاهى مينمايند در اطاعت پروردگارشان و مرتكب گناه و كردار ناپسند ميشوند) (1).د.
ص: 53
1- ما را حديث نمودند ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: جهت آنكه حوا را حوا ناميدند اين بود كه چون از (براى) موجودى زنده آفريده شد، چنان كه
ص: 54
خداى تعالى باين مطلب اشاره ميكند و ميفرمايد: خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها
ص: 55
زَوْجَها، تمامى شما را از يكنفر خلق نمود و براى آن يكنفر جفتى (بنام حوا) آفريد (1)ه.
ص: 56
1- حديث كردند ما را از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: علت آنكه زن را (بعربى) مراه (بكسر ميم و سكون راء و فتح همزه) گفتند آنست كه چون از مرء (بفتح ميم و سكون راء يعنى مرد) خلق شده، زيرا خلق شده حوا از (باقيمانده گل) آدم.
1- پدرم فرمود كه حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام در يك حديث طولانى (از جمله در آن حديث اين بود) كه جهت اينكه زنان را (در عرب) نساء ناميدند اين بود كه چون براى آدم غير از حوا مونسى نبود (از نظر جفتجوئى پس بدين علت زنان را نساء گفتند: يعنى مونس مردان).
1- حديث كردند ما را ... از زراره كه پرسيدند از حضرت صادق عليه السّلام از
ص: 57
ابتداى نسل بشر از فرزندان حضرت آدم، و گفتند كه بعضى از مردم ميگويند:
خداوند وحى فرمود بحضرت آدم كه دختران خود را به پسرانش تزويج و همسر نمايد و أصل و ريشه تمامى مردم از آن برادرها و خواهرانست.
آن حضرت (در حالى كه از اين حرف باطل ناراحت شدند) فرمودند: خداوند منزه و برتر از اينست كه گوينده اى در باره اش چنين سخنى بگويد، كه برگزيدگان خلق و أحباء و أنبياء و رسل و حجج و اهل ايمان (از امم سابقه) و اهل اسلام را از حرام آفريده و قدرت نداشته آنها را از حلال بيافريند، با اينكه عهد و پيمان آنها را بر حلال و پاك و پاكيزگى گرفته است، بخدا قسم خبر بمن رسيده كه حيوانى را (مانند اسب و خر) بطورى كه نشناسد بخواهرش جهانيدند و چون (از مجامعت) فراغت يافت شناخته كه خواهرش بوده آلت خود را با دندان بگرفت و چندان كشيد تا از بدنش جدا شده و بزمين افتاده و مرده زراره ميگويد كه از خلقت حوا پرسيده شد و عرضكردند: جماعتى ميگويند كه خداى تعالى خلق كرد حوا را از دنده آخر دنده هاى چپ آدم (1) فرمود:
سبحان اللَّه.
ص: 58
و تعالى عن ذلك علوا كبيرا
، منزه است خداوند از آنچه آنها ميگويند: كسى كه اين چنين سخنى را بگويد قائل مى شود كه خدا قادر نبوده خلق كند حوا را از غير دنده آدم.
و خداوند راه تشنيع و طعن را بروى پيغمبر خود باز كرده كه كسى بگويد آدم با بعضى از بدن خود جماع ميكرده، چه سبب شده كه آنها اين گونه سخنان را ميگويند، خدا حكم كند ميان ما و ايشان.
سپس آن حضرت فرمود (حقيقت قضيه آنست كه) چون حقتعالى خلق كرد آدم را از خاك، امر كرد ملائكه را كه بر او سجده نمايند، و خواب را بر آدم غالب نمود، و مجددا (از باقيمانده گل آدم) خلق كرد حوا را و او را در ميان پاهاى آدم جاى داد تا زنان تابع مردان باشند، و حوا حركت كرد و از حركت او آدم بيدار شد، ندائى بحوا رسيد كه از آدم دور شو، چون آدم نظرش بر حوا افتاد مشاهده نمود كه بسيار شبيه است بصورت خودش و ليكن فرقى كه دارد اينست كه او زنست، پس با حوا سخن گفت، و حوا نيز بلغت او جواب داد، آدم از او پرسيد تو كيستى، گفت من خلقى هستم چنان كه مى بينى و خداى تعالى مرا خلق كرده است.
در اين هنگام آدم مناجات كرد و گفت: خدايا كيست اين مخلوق نيكو كه قرب او مونس من گرديد و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت و دهشت بيرون آورد.
خداى تعالى وحى فرمود: اين كنيز من حوا است، آيا ميخواهى با تو باشد و مونس تو گردد و با تو سخن گويد و بهر چه امر نمائى اطاعت كند، عرضكرد: بلى اى خداى من، و تو را باين نعمت حمد و شكر مينمايم تا زنده هستم، خداوند باز وحى فرمود: اكنون كه طالب او هستى او را از من خطبه و خواستگارى كن (زيرا) كه او كنيز منست، و صلاحيت دفع شهوت (و غريزه جنسى) تو را دارد، و در آن هنگام خداوند شهوت مقاربت با زن را در آدم قرار داد.
آدم عرضكرد: پروردگارا از تو خواستگارى ميكنم او را، و بچه چيز در مقابل اين خواستگارى و خواهش از من راضى ميشوى، وحى رسيد رضاى من در اينست
ص: 59
كه معالم (و احكام) دين مرا باو تعليم نمائى، آدم عرضكرد: قبول كردم اگر تو همين را بخواهى.
حق سبحانه وحى فرمود: من همين را ميخواهم و او را بتو تزويج نمودم، بسوى خود دعوتش كن.
آدم بحوا گفت بيا نزد من، حوا (بالهام الهى) در جواب گفت تو بايد بيائى نزد من زيرا در خواستگارى تو پيش قدم شدى.
خداوند امر فرمود بآدم كه تو برو پيش حوا، آدم بامر خداوند برخاست و بطرف حوا رفت و براى همين جهت است كه بايد مردان براى خواستگارى بسوى زنان بردند و اينست قصه آدم و حوا (و هر كه غير اين بگويد بر باطلست و بر خلاف حقيقت سخن گفته 3- حديث كرد مرا پدرم از ... زراره كه گفت پرسيدند از حضرت صادق عليه السّلام كه چگونه بوده پيدايش نسل از فرزندان حضرت آدم، زيرا بعضى از مردم ميگويند بحضرت آدم وحى رسيد كه دختران خود را به پسران خود تزويج نمايد، و ميگويند:
اصل و ريشه تمامى مردم از آن برادرها و خواهرانست، فرمود: حقتعالى منزه و برتر از اينست كه گوينده اى در باره حضرتش چنين بگويد، آيا انبياء و رسل و مؤمنين و مؤمنات و مسلمين و مسلمات را از حرام آفريده و قدرت نداشته آنها را از طريق حلال بيافريند و با اينكه از خود اين مردم عهد و پيمان بر حلال و پاك و پاكيزگى گرفته است (كه جز از حلال نخورند و نپوشند و متوجه نسلشان باشند كه از مجراى غير شرعى متولد نشوند).
بخدا قسم خبر دادند مرا كه بعضى از حيوانات را (مانند اسب و الاغ) بطورى كه نشناسد بخواهرش جهانيدند و چون آن حيوان از مقاربت فراغت يافت و خواهرش را بشناخت آلت خود را با دندان گرفته و آنقدر كشيده تا اينكه قطع گرديده و مرده و نيز حيوان ديگرى با مادرش مباشرت و جماع نموده و بعد از شناختن همان كار را
ص: 60
كرده و خود را كشته، پس چگونه اين عمل را ميتوان بانسان نسبت داد با امتياز او بر حيوان به (اشرف مخلوقات بودن) و انسانيت و علم و فضل.
جز آنكه (بگوئيم) اين قسمت از مردم كه مى بينيد از علوم اهل بيت پيغمبران خود روگردان و اعراض نموده اند، و عقايد و احكام خود را فرا گرفته اند از محل و اشخاصى (مغرض و جاهل و دور از دين و ديانت) كه مأمور نبوده اند (از طرف خداوند كه) از آنها تعليم و فرا گيرند (چون چنين كرده اند) پس گمراه شدند و بجهل و نادانى دچار گرديدند (و بوادى سرگردانى و هلاكت قدم نهاده اند).
سپس فرمود: واى بحال اين دسته از مردم، كجايند و چرا اختلاف ميكنند در چيزى كه فقهاى حجاز و عراق (عرب و عجم) هم در آن اختلاف ندارند همانا خداى عز و جل امر فرمود (بملك موكل) بقلم كه بنويسد بر لوح محفوظ آنچه كه تا روز قيامت بايد بشود و مى شود دو هزار سال پيش از آفرينش آدم أبو البشر، و از جمله چيزهائى كه (ملك موكل به) قلم نوشت در شريعت و اديانها اين بود كه خواهران بر برادران حرامست (ازدواجشان) و نيز نوشت چيزهاى ديگرى كه حرامست چنان كه ما مى بينيم در هر چهار كتاب مشهور در عالم، تورات، و انجيل (پيش از تحريف شدن آنها) و زبور، و قرآن، كه نازل فرموده آنها را خداوند از لوح محفوظ بر پيغمبرانش عليهم السّلام كه تورات بر حضرت موسى عليه السّلام و زبور بر حضرت داود عليه السّلام و انجيل بر حضرت عيسى عليه السّلام و قرآن مجيد بر محمّد صلّى اللَّه عليه و آله (1) و در هيچ يكا.
ص: 61
از اين چهار كتاب (آسمانى) حلال نيست ازدواج خواهر با برادر، و من على التحقيق ميگويم كسى كه بگويد خواهر با برادر ميتواند ازدواج كند و يا شبيه آن را بگويد
ص: 62
قصد نكرده مگر تقويت نمودن عقايد و گفتار مجوس و آتش پرستان را (و تقويت عقايد باطله كفر است) پس چه شده آنها را (كه اين گونه سخنان را ميگويند) فما لهم قاتلهم اللَّه.
ص: 63
سپس حضرت صادق عليه السّلام بشرح و بيان ابتداى نسل از فرزندان حضرت آدم ع پرداخت و فرمود: حوا هفتاد شكم بزائيد و در هر مرتبه اى يك پسر و يك دختر متولد ميگرديدند تا آنكه قابيل هابيل را (براى وصى پدر بودن) كشت، حضرت آدم از داغ جوانش هابيل چنان فزع و جزع نمود كه پانصد سال توانائى مباشرت با حوا را نداشت و نزديكى نكرد و از آن ببعد همبستر شد و خداوند حضرت شيث را به تنهائى بدون توأم با خواهرى بآدم عنايت فرمود، و اسم شيث هبة اللَّه است و آن حضرت اول كسى است كه از آدميان در زمين وصى و جانشين پيغمبر شد (1) و بعد از حضرت شيث خداوند يافث را بآدم مرحمت فرمود و يافث هم بدون همزاد متولد گرديد، و چوند.
ص: 64
بحد بلوغ و رشد رسيدند، و اراده نمود خداوند كه نسل زياد شود چنان كه مى بينيد (زياد شده اند) و تزويج خواهر با برادر حرام بود از اين جهت حقتعالى حوريه اى بنام نزله (يا بركه) بود در عصر روز پنجشنبه از بهشت فرستاد و امر فرمود بآدم كه او را تزويج و همسر يافث نمايد، و پس از آنكه حضرت آدم آنها را بدو فرزند خود تزويج نمود براى حضرت شيث پسرى متولد گرديد و براى يافث دخترى متولد شد و چون بحد بلوغ و رشد رسيدند خداى تعالى امر فرمود بآدم كه دختر يافث را به پسر شيث تزويج كند، و حضرت آدم اطاعت امر كرد و آنها را همسر يك ديگر نمود، و از ايشان (و فرزندان حضرت هابيل) متولد شدند انبياء و مرسلين و برگزيدگان و نسل آنها، و معاذ اللَّه از اينكه صحيح باشد آنچه را كه ميگويند، كه پيدايش نسل (بشر) از ازدواج برادرها با خواهرها بوده (1).ن.
ص: 65
بحثى كه رئيس المحدثين شيخ صدوق عليه الرحمه و اسكنه اللَّه تعالى ان شاء اللَّه في رضوانه در اين باب متذكر شده بيان محمّد بن بحر الشيبانى معروف برهنى (بضم
ص: 66
راء و سكون هاء- كرمانى) است كه در كتاب خود نوشته است، و من آن كتاب را نديده ام و چون اين بحث و مناظره علمى بود و براى عموم فائده نداشت و ممكن بود كه عكس نتيجه دهد از اين جهت صرف نظر از ترجمه شد، و آنچه را كه مؤلف و مترجم اين كتاب- معتقدند آنست كه: جميع انبياء و ائمه عليهم السّلام على التحقيق از تمام ملائكه افضل و مقام شريفشان شامخ تر و برتر است چنان كه از حديث باب (6) و احاديث باب (7) و صدر حديث (2) باب (147) همين كتاب اين مطلب كاملا معلوم و واضح مى شود
1- خبر داد ما را ... از وهب بن منبه كه حضرت ادريس مردى بود بلند قد و فربه و سينه پهن و موهاى بدنش اندك و موى (اطراف) سرش بسيار و يكى از گوشهايش (كمى) بزرگتر از گوش ديگرش بود، و (بسيار باهوش و فراست بود و سرعت انتقال داشت و) مطالب را با دقت كامل فكر ميكرد، و (آنقدر باادب و باوقار بود كه) آهسته سخن ميگفت و در راه رفتن قدمها را كوتاه برميداشت، و آن حضرت را براى اين جهت ادريس ناميدند كه: احكام الهى (را از حلال و حرام بمردم ياد ميداد) و سنتهاى اسلام را بسيار درس ميداد و در ميان (خويشان و) قوم خود زندگى ميكرد و توجه مردم را بكرات آسمانى و زمين و منظومه شمسى جلب مينمود و ميفرمود (اى مردم) اين آسمانها و زمينها و اين خلق بسيار و خورشيد و ماه و ستارگان و ابرها و باران و ساير مخلوقات خداى مدبرى هست كه بقدرت كامله خود آنها را در مدار خود قرار داده، پس چگونه ما توجه باين خداى مدبر نبايد بنمائيم و (حال آنكه) ما بايد او را عبادت كنيم بطورى كه حق عبادتش ادا شود، و طايفه اى از (بزرگان عقل و هوش) قوم خود را بمنزل خود دعوت نمود و ايشان را آنقدر موعظه و نصيحت كرد و دعوت بتوحيد و خداشناسى نمود و ايشان را بصفات الهى
ص: 67
آگاه و متذكر ساخت كه يكى بعد از ديگرى او را اجابت نمودند، و تعداد آنها هفت نفر بود كه دعوتش را پذيرفتند در مرتبه اول، و پيوسته بر تعدادشان افزوده شد تا هزار نفر شدند، و چون هزار نفر مرد از قومش متدين و خداپرست گرديدند، بايشان فرمود: بيائيد صد نفر مرد از خوبان خود كه در عقيده بتوحيد ثابت باشند انتخاب كنيم، (طبق دستور آن حضرت) جمع شدند و انتخاب نمودند و از آن صد نفر هفتاد نفر و از هفتاد نفر ده نفر و از ده نفر هفت نفر را انتخاب كردند و بآن هفت نفر فرمود بيائيد دعا كنيم تا ديگران آمين بگويند، شايد خداوند ما را بعبادت و بندگى خود راهنمائى فرمايد.
پس (از آمادگى كامل) دستهاى خود را بر زمين نهادند و دعا كردند، ليكن اثرى ظاهر نشد.
دستهاى خود را بطرف آسمان بلند نمودند و دعا كردند و ديگران آمين گفتند (اين مرتبه دعايشان مستجاب شد و) خداوند وحى فرمود بحضرت إدريس، و علوم و دانش باشياء را باو آموخت، و او را مبعوث برسالت نمود.
و آن حضرت را با آنهائى كه باو ايمان آورده بودند دلالت و راهنمائى كرد بر عبادت خود، و پيوسته ايشان مشغول بعبادت خدا بودند و آنى شرك بخدا نياوردند، تا خداوند حضرت ادريس را بآسمان بالا برد (1) و بعد از صعود آن حضرت متفرّق و پراكنده (و از دين خارج) شدند كسانى كه متابعت او را ميكردند مگر اندكى،د.
ص: 68
و اختلاف بين ايشان پديد آمد، و چيزهائى را جزو دينش نمودند و بدعتها گذاردند تا زمانى كه حضرت نوح (ع) بسوى ايشان مبعوث گرديد.
1- حديث كرد ما را پدرم از حضرت صادق عليه السّلام كه اسم حضرت نوح عبد الغفار بوده و جهت آنكه آن حضرت را نوح ناميدند اين بود كه: زياد بر حال خود (گريه و) نوحه ميكرد.
2- حديث كرد مرا از حضرت صادق عليه السّلام كه: اسم حضرت نوح عبد- الملك بوده و حضرتش را نوح ناميدند چون پانصد سال گريه نمود.
3- حديث كرد مرا پدرم از حضرت صادق عليه السّلام كه اسم حضرت نوح
ص: 69
عبد الاعلى بوده و آن حضرت را بدين جهت نوح ناميدند كه پانصد سال گريست.
چنين گويد مصنف (شيخ صدوق رحمه اللَّه) كه در روايات فوق فرق نميكند در اسم آن حضرت زيرا همه اينها معنى عبوديت و بندگى را ميرساند
(1).
1- حديث كرد مرا پدرم از حضرت باقر عليه السّلام كه: حضرت نوح را از آن جهت بنده شاكر گفتند كه در هر صبح و شام ميگفت:
اللهم انى اشهدك انه ما امسى و اصبح بى من نعمة او عافية في دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك، لك الحمد، و لك الشكر بها على حتى ترضى الهنا
(2).
1- خبر دادند ما را ... از وهب بن منبه كه يهود و نصارى ميگويند شيطان در
ص: 70
جو هوا رفت موقعى كه كره زمين (مگر خانه كعبه) را آب گرفت، و ميان زمين و آسمان پرواز مينمود بقوه و قدرتى كه خداى تعالى باو عنايت فرموده بود، و لشكريانش (كه اولاد خودش هستند) با او بودند (1).شد
ص: 71
و جنيان همانند باد روى آب قرار گرفتند و براى همين است كه جن را وصف مينمايند كه مانند باد است (1).ت.
ص: 72
و طوفان را بدين جهت طوفان ناميدند چون آب روى همه چيز (از قبيل كوه و درخت و تپه و غيره) را گرفت و آن را بعربى طفى الماء گويند.
و هنگامى كه حضرت نوح از كشتى فرود آمد: خدا وحى فرمود: اى نوح من آفريدم خلق را براى آنكه مرا عبادت كنند، و ايشان را امر نمودم كه اطاعت مرا نمايند، و ليكن نافرمانى مرا كردند و عبادت غير مرا نمودند، و بهمين سبب مستوجب خشم و غضب من شدند تا آنكه آنها را غرق در آب نمودم، و ليكن از اين ببعد) قرار دادم قوس را در آسمان (تا زمانى كه در جو هوا ديده مى شود و علامت ايمنى براى بندگانم و شهرهاى خود، و آن را عهد و پيمان نمودم بين خود و بندگانم كه ايمن باشند بسبب آن از غرق شدن (تمامى) آنها تا روز قيامت، و كيست وفاكننده تر از من بعهد خود (1).د.
ص: 73
پس حضرت نوح (از اين وحى) شاد و خشنود شد و بشارت داد مردم را كه خداوند قوس را علامت ايمنى مردم و شهرها (و قراء و قصباتشان) قرار داده از غرق شدن
1- حديث نمودند ما را ... از عبد السلام كه گفت پرسيدم از حضرت رضا عليه السّلام بچه علت و سبب خداوند دنيا را (با تمامى مردم غير از آنهائى كه با حضرت نوح بودند) غرق نمود با اينكه در ميان ايشان اطفال و مردمان بى گناه بودند، فرمود: در ميان آنها اطفال نبود زيرا خداوند صلبهاى مردان و ارحام زنان ايشان را چهل سال (قبل) عقيم و نازا كرده بوده و نسلشان قطع شده بود، و غرق گرديدند در حالى كه طفلى در ميان ايشان نبود و خداوند هلاك نميكند كسى را كه گناه نداشته باشد، و (قسمت عمده آنها) غرق شدند از جهت تكذيب كردن ايشان بپيغمبر خدا حضرت نوح را، و باقى آنها غرق گرديدند بسبب آنكه راضى بودند (چون سكوت نمودند و اعتراضى نكردند) بر تكذيب ايشان، زيرا هر كه غائب باشد از امرى و راضى باشد بآن امر
ص: 74
مانند كسى است كه حاضر باشد و آن امر را انجام داده باشد (1).
1- حديث كردند ما را از عبد السلام هروى كه حضرت رضا عليه السّلام ميفرمود:
پس از آنكه حضرت نوح با فرزندان و متابعانش از كشتى پياده شدند دهكده اى ساختند و در آن ساكن گرديدند، و چون هشتاد نفر بودند آن دهكده را قرية الثمانين (يعنى دهكده هشتاد نفرى) ناميدند.
ص: 75
1- حديث نمودند براى ما ... از حسن بن على الوشاء از حضرت رضا عليه السّلام از پدر بزرگوارش از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود خداى تعالى بحضرت نوح فرمود كه (ايام- يا كنعان) فرزند تو (كه فرمان تو را نميبرد) از اهل تو نيست، زيرا مخالفت پدر را مينمود و خداوند هر كس كه متابعت حضرت نوح را ميكرد از اهل او قرارش داد و سپس (حضرت رضا) از من پرسيدند كه مردم (عامه) آيه: إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ، كه در حق فرزند حضرت نوح نازل شده چگونه قرائت ميكنند، عرضكردم: بر دو وجه قرائت ميكنند يكى: إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ، و يكى: إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ (1)
ص: 76
فرمود دروغ ميگويند زيرا فرزندش بود، و چون در دين با پدر مخالفت كرد خداوند نفيش نمود و فرمود: از اهل تو نيست.
ص: 77
1- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه: نجف كوهى بوده
ص: 78
بزرگ و آن همان كوهيست كه پسر حضرت نوح گفت: پناه ميبرم و بالا ميروم بكوهى كه مرا از غرق شدن حفظ نمايد، و در آن زمان روى زمين كوهى بلندتر و بزرگتر از آن نبود، خداوند بآن كوه خطاب فرمود كه: آيا (بنده گناهكار من اگر بتو پناه بياورد) او را پناه ميدهى، كوه (از هيبت آن خطاب) در هم شكست و از جاى كنده شد و مانند ريگ گرديد و پاشيده شد در بلاد شام و در جاى آن كوه درياى بزرگى پديد آمد، و آن را درياى- نى- ميناميدند و پس از مدتى خشك شد، و مردم آنجا را، نى جف ميگفتند، يعنى درياى خشك شده، و اين لفظ در السنه و افواه مردم بود تا در اثر كثرت استعمال مخفف گرديد و آن را نجف ناميدند.
1- حديث كرد ما را ... از حنا بن سدير (1) از پدرش كه گفت عرضكردم بحضرت باقر عليه السّلام: چرا حضرت نوح بر قوم خود نفرين كرد و گفت: پروردگارا باقى مگذار بر روى زمين از كافران ديارى را، زيرا اگر آنها را باقى و زنده بگذارى گمراه ميكنند بندگان (نيمه پاك و سست ايمان) تو را، و هم از ايشان جز فرزند فاجر و كافر متولد نشود.
فرمود: چون آن حضرت ميدانست كه ايمان نمى آورند (نفرين كرد) گفت عرضكردم كه چگونه و از كجا ميدانست.
فرمود: وحى باو شده بود كه جز همين افرادى كه ايمان آورده اند ديگر كسى از قومت ايمان نخواهند آورد، براى اين جهت بود اين چنين نفرين در حقشان نمود
ص: 79
(و نفرين او مستجاب شد و مردم غرق شدند)
(1).
1- حديث كردند ما را ... از حضرت عبد العظيم الحسنى (مدفون در رى رضوان اللَّه عليه) كه گفت شنيدم از حضرت امام على النقى عليه السّلام كه ميفرمود:
حضرت نوح دو هزار و پانصد سال عمر كرد، و روزى در كشتى بخواب رفته بود و بادى وزيد و (دامن لباسش را بالا زد و) عورتش نمايان شد، حام و يافث (از ديدن عورت پدر) خنديدند، و سام ايشان را زجر كرد و ملامت و منع نمود از خنديدن، و هر چه عورت پدر را ميپوشانيد، حام و يافث آن را ميگشودند كه (در آن هنگام) حضرت نوح بيدار گرديد و مشاهده كرد كه آنها ميخندند، سبب خنده آنها را پرسيد سام قضيه را بيان داشت، حضرت نوح (در خشم شد و) دست بطرف آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تغيير بده آب صلب (نطفه) حام و يافث را، و خداوند (نفرينش را مستجاب كرد و) آب صلب حام و يافث را تغيير داد، بدين جهت تمامى سياه پوستان هر كجا باشند از اولاد حامند و تمامى ترك و سقالبه و يأجوج و مأجوج و اهل چين (زردپوستان) از اولاد يافث اند، و تمامى سفيد پوستان از نسل سام ميباشند (2) و سپس حضرت نوح بحام و يافث فرمود: خداوند قرار دهد فرزندان شما را بنده
ص: 80
فرزندان سام تا روز قيامت زيرا سام با من نيكى كرد و شما عملى را مرتكب شديد كه سبب عاق من گرديديد، و (اميدوارم كه) پيوسته علامت عاق من بشما در فرزندانتان، و علامت نيكى سام بمن در فرزندانش ظاهر و هويدا باشد تا قيامت.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از محمّد بن عطيّه كه گفت شنيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: بهترين چيزى كه خداوند براى پيغمبرانش اختيار فرموده فلاحت و كشاورزى و چوپانيست، و جهتش اين بوده كه كراهت نداشته باشند از باران (كه رحمت الهى است و هميشه منتظر نزول رحمت خدا باشند).
2- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: مبعوث نفرموده خداوند پيغمبرى را مگر آنكه او را بشغل چوپانى (در اوائل عمر) واداشته
ص: 81
تا بدين وسيله او را تعليم دهد طريق و طرز راهنمائى و هدايت مردم را، و عادت كند كه از اخلاق پست و بد ايشان حليم باشد و بردبارى و صبر نمايد.
1- خبر دادند ما را ... از وهب بن منبّه كه گفت: باد عقيم زير اين زمين است كه ما روى آن زندگى ميكنيم، و هفتاد هزار ملك بر آن موكلست، و قوم عاد (1) چون نافرمانى خدا نمودند حقتعالى آن باد را بر آنها مسلط فرمود و موكلان از خداوند اذن خواستند كه باد باندازه سوراخ دماغ گاوى بيرون آيد، ليكن خداوند اذن نداد، زيرا اگر اذن ميداد، بروى زمين چيزى را باقى نميگذاشت و همه را ميسوزانيد.
ص: 82
بدين جهت خداوند خطاب فرمود كه: بيرون نمائيد از باد عقيم بقدر سوراخ حلقه انگشترى، و بسبب همان باد هلاك شدند قوم عاد، و بواسطه همين باد خداى تعالى در (موقع فناى دنيا و) ابتداى قيامت كوهها و تلّها و شهرها و قصبه ها را هموار خواهد نمود، چنان كه ميفرمايد: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً، اى پيغمبر از تو ميپرسند كه كوهها (موقع فنا و نابودى دنيا) چه مى شود، بگو كه خداى من كوهها را چنان از بنياد بر كند كه خاك شود و خاكش را بر باد دهد، و پست و بلنديهاى زمين را چنان هموار گرداند كه در آن كوچكترين پست و بلندى ديده نشود.
و علت آنكه اين باد را باد عقيم مينامند آنست كه چون توأم با عذابست و عقيمست از رحمت (كه از او رحمت پيدا نميشود مانند بادهاى ديگر كه سبب تلقيح ميشوند) مانند مرد كه عقيم است و از او فرزندى متولد نميگردد.
و موقعى كه بر قوم عاد وزيد متلاشى و خورد كرد خانه ها و شهرها و قلعه ها و جميع عمارات ايشان را و همه را مانند ريگ روان نمود كه باد آن را بهوا ميبرد، چنان كه قرآن بآن ناطقست و ميفرمايد ما تَذَرُ مِنْ شَيْ ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلَّا جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ، آن تندباد عقيم بر چيزى نميگذشت مگر آنكه او را مانند استخوان پوسيده نرم ميگردانيد).
و سبب آنكه ريگ در بلاد و شهرهائى كه قوم عاد بوده اند بسيار است آنست كه:
چون هفت شب و هشت روز پى در پى آن تند باد عقيم بر ايشان وزيد، و مردان و زنان آنها را از زمين بلند ميكرد و بزمين ميكوبيد و چنان شدند كه گوئى ساقه درخت خرماى خشكى بوده اند و بخاك افتاده اند.
چنان كه خداى سبحان ميفرمايد: تَنْزِعُ النَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ آن باد عقيم مردم قوم عاد را از جاى برميكند چنان كه ساق درخت خرما را از ريشه ميكنند، و كوههاى (سرزمين) ايشان را از بيخ ميكند و ريز ريز ميكرد و باين سبب در جايگاه آنان ريگست و كوه نميباشد.
ص: 83
و جهت آنكه ايشان را «إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ» مينامند آنست كه چون: عمودها و ستونها از كوه بقدر بلندى كوه ميتراشيدند و نصب ميكردند و قصر روى آنها ميساختند
1- شنيدم از يكى از علماء كه ميفرمود: إبراهيم را بدين جهت إبراهيم ناميدند كه: چون همّت بنيكى داشت و با ديگران نيكى مينمود، و نيز گفته شده است كه چون هميشه همتش براى آخرت بود و از دنيا بيزار و روگردان بود إبراهيم ناميدند آن حضرت را (1).
1- حديث كردند ما را ... از ابن ابى عمير از ... كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام: چرا خداى عز و جل حضرت ابراهيم (ع) را خليل خود گردانيد.
فرمود براى آنكه بسيار (براى تواضع و عبوديت خدا) بر زمين سجده ميكرد (كه صورت خود را بعنوان اظهار بندگى بروى خاك مينهاد).
2- حديث نمودند ما را ... از حضرت رضا از حضرت صادق عليهما السّلام كه ميفرمود: خداوند براى اين جهت إبراهيم را خليل خود نمود (از بين أنبياء) چون هيچ كس از او چيزى درخواست نكرد كه او را رد كند و نيز هرگز از غير خدا چيزى
ص: 84
سؤال ننمود و درخواست نكرد.
3- حديث كردند ما را ... از حضرت امام على النقى عليه السّلام كه: خداى عز و جل إبراهيم را براى اين جهت خليل خود گردانيد كه بسيار صلوات بر محمّد و آل محمّد ميفرستاد.
4- حديث نمودند ما را از جابر بن عبد اللّه الانصارى كه گفت شنيدم از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ميفرمود: خداوند إبراهيم را خليل خود نگردانيد مگر براى إطعام و غذا دادن بمردم (كه بدون مهمان غذا نميخورد و گاهى تقريبا مسافت زيادى راه ميرفت تا مهمان پيدا كند) و نماز بسيار ميخواند خاصه در نيمه شبها كه مردم در خواب بودند (1).
5- حديث كرد مرا پدرم از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه: چونم.
ص: 85
خداوند إبراهيم را خليل خود گردانيد بشارت خليل بودن را ملك الموت آورد، در حالى كه بصورت جوانى خوشرو، و دو لباس سفيد پوشيده بود و (چنان با طراوت بود كه گوئى) از سرش آب و روغن ميريخت، چون آن حضرت خواست داخل خانه خود شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد.
و آن حضرت بسيار با غيرت بود بطورى كه هر وقت از خانه بيرون ميرفت درب خانه را مى بست و كليد آن را با خود مى برد.
و روزى از پى كارى بيرون رفت و درب را بست، چون بازگشت و درب را گشود، ديد مردى ميان خانه ايستاده است و در غايت حسن و بمنتها درجه جمال، غيرت آن حضرت بجوش آمد بنحوى كه از جاى بدر رفت و سخت منقلب و ناراحت گرديد و گفت: اى بنده خدا چه كسى تو را داخل خانه من نموده.
عرضكرد: خداى خانه مرا داخل خانه نموده است.
فرمود: خداى خانه أحق و سزاوارتر است از من، تو كيستى، عرضكرد:
ملك الموت، آن حضرت وحشت و دهشت كرد و ترسيد و فرمود: آمده اى براى قبض روح من، گفت براى چنين امرى نيامده ام بلكه خداوند بنده اى را خليل خود گردانيده و آمده ام كه اين بشارت را باو برسانم.
فرمود كيست آن بنده شايد (بتوانم خود را باو برسانم و) خدمت او نمايم تا زنده هستم، گفت توئى آن بنده خاص، آن حضرت خورسند و خوشحال گرديد و نزد ساره (زوجه خود) آمد و فرمود خداوند مرا خليل خود گردانيده.
6- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: چون ملائكه از جانب خداوند بسوى حضرت ابراهيم آمدند (براى هلاك قوم حضرت لوط) براى ايشان گوساله اى (ذبح كرد و قسمتى از آن) را طبخ نمود و بنزد آنها آورد و فرمود: بخوريد، گفتند نميخوريم، تا بگوئى قيمتش را، آن حضرت فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد
بسم اللَّه
: (الرحمن الرحيم) و چون فارغ شويد بگوئيد:
ص: 86
الحمد للَّه
(رب العالمين) جبرئيل رو بهمراهان خود كه سه نفر بودند كرد و گفت: سزاوار است و استحقاق آن را دارد كه خداوند او را خليل خود گرداند سپس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون حضرت ابراهيم را در آتش انداختند (فرشته مقرب پروردگار) جبرئيل در هوا آن حضرت را ملاقات كرد در حالى كه بزير مى آمد و گفت: اى ابراهيم آيا تو را حاجتى هست (و اگر بخواهى يك پر زنم و آتش را خاموش كنم) فرمود: بتو هيچ حاجتى ندارم (زيرا تو نيز مانند من عاجز و بنده خدائى و فقط خدا است كه قادر است و باو بايد عرض حاجت نمود و پناه برد و يارى او مرا بس است).
7- حديث كردند مرا ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: زمانى كه حضرت ابراهيم را (نمروديان) در آتش انداختند، خداى عز و جل وحى فرمود بآتش كه: اگر بابراهيم اذيتى رساندى بعزت و جلال خودم قسم تو را عذاب مينمايم.
و فرمود: چون حقتعالى وحى فرمود بآتش كه: سرد و سلامت باش بر ابراهيم، تا سه روز آتش هيچ گرمى و حرارت نداشت بطورى كه آبى بسبب آتش گرم نشد.
8- شنيدم از استادم محمّد بن عبد اللّه بن محمّد طيفور موقعى كه تفسير مينمود قول حضرت ابراهيم «ع» را كه عرض نموده: رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى (پروردگارا بمن بنما چگونه مرده ها را زنده ميكنى) ميگفت كه خداوند امر فرمود بآن حضرت:
زيارت و ديدار كند بنده اى از بندگان صالح و نيكوكار را، و آن حضرت (طبق دستور الهى) حركت كرد و بزيارت او رفت و (وقتى كه بنزد او رسيد) با او سخن گفت، و (در ضمن گفتارشان) آن بنده شايسته گفت: خدا را در دنيا بنده اى هست كه اسمش ابراهيمست و او را خليل خود گردانيده.
آن حضرت فرمود: علامت و نشانه آن بنده چيست، گفت: خدا براى او مرده را زنده ميگرداند.
ص: 87
حضرت ابراهيم توهم كرد و فكر نمود (و با خود گفت) شايد آن ابراهيم من باشم (چون اسم من نيز ابراهيم است) بدين جهت (براى يقين باينكه آيا خود او است) از خداى متعال درخواست كرد كه مرده را براى او زنده فرمايد.
وحى رسيد: آيا ايمان (بزنده شدن مردگان) ندارى، عرضكرد ايمان دارم و ليكن ميخواستم (تا بمشاهده آن) دلم مطمئن شود و قلبم آرام گيرد كه من خليل تو هستم (1) و گفته شده كه مراد آن حضرت اين بوده كه مرده زنده شدن معجزه او باشد همچنان كه پيغمبران ديگر معجزه داشته اند (و هر يك بالنسبه بوضع زمان خود اظهار و ابراز نمودند) و آن حضرت سؤال و درخواست كرد از خداوند كه مرده را براى او زنده گرداند، و خداى تعالى نيز او را امر فرمود كه در مقابل (زنده گردانيدن مرده) براى او زنده اى را بميراند، و همان دم بود كه دستور يافت پسرش اسماعيل را ذبح نمايد (2)ت.
ص: 88
و (براى زنده شدن مرده) خداوند بحضرتش امر فرمود چهار مرغ را كه عبارتند از، طاوس، و كركس، و خروس، و مرغ آبى، ذبح نمايد، و (مراد از) طاوس زينت دنيا است و كركس طول امل و خروس شهوت و مرغ آبى حرص كه خدا (باشاره و كنايه) ميفرمايد: اگر دوست ميدارى قلبت زنده شود بمن و مطمئن گردد بايد بيرون نمائى اين چهار صفت را از قلب خود، زيرا اگر در قلبى اين صفات باشد بمن مطمئن نميشود (1).
(شيخ صدوق رحمه اللَّه فرمايد) پرسيدم از او: چگونه خدا از ابراهيم پرسيد كه آيا ايمان ندارى، با اينكه عالم بود بحال آن حضرت، و ميدانست كه ايمان كامل دارد.
در جواب گفت: چون سؤال آن حضرت كه گفت: خدايا بمن بنمايان چگونه مرده را زنده ميگردانى، بصورت ظاهر موهم آن بود كه يقين نداشته و بدگمانى در باره او پديد مى آمد، و خداوند از او اقرار گرفت تا اين توهم و خيال بيجا از حضرتش زايل شود و اين تهمت از او دور گردد و از شك (بردن در حق او) تبرئه شود.
9- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: فرمودهه.
ص: 89
است حضرت أمير المؤمنين علي عليه السّلام زمانى كه خداى متعال اراده فرمود كه حضرت ابراهيم را قبض روح نمايد، ملك الموت را بسوى او فرستاد، چون بخدمتش حاضر شد گفت:
السلام عليك يا إبراهيم
، آن حضرت فرمود:
و عليك السلام يا ملك الموت
آيا آمده اى براى قبض روح من باختيار من يا خبر مرگ مرا آورده اى (و بقهر مرا قبض روح خواهى كرد) ملك الموت گفت: آمده ام كه تو را باختيار خودت قبض روح نمايم و اجابت كن (داعي حق را) آن حضرت فرمود: آيا ديده اى دوستى دوست و خليل خود را بميراند، ملك الموت (چون جوابى نداشت و يا مجاز نبود) برگشت و در موقف و مقام خود ايستاد و عرضكرد: الهى شنيدى آنچه را كه خليل تو ابراهيم گفت، خطاب آمد: برگرد و بابراهيم بگو هرگز دوستى را ديده اى كه مايل بديدار و لقاء دوستش نباشد، با اينكه دوست (حقيقى) آنست كه دوست بدارد و مايل و راغب باشد ملاقات نمودن دوست خود را (ملك الموت پس از نزول بزمين و عرضكردن اين مطلب، حضرت ابراهيم مجاب شد و راضى بمرگ گرديد و فرمود: مرا قبض روح بنما).
1- حديث كرد مرا پدرم ... از حضرت صادق عليه السّلام موقعى كه تفسير ميفرمود قول خداى تعالى را كه فرموده: وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّى (إبراهيم وفا بعهد خود نمود) ميفرمود: جهتش آن بوده كه آن حضرت در هر صبح و شام اين دعا را ميخواند
أصبحت و ربى محمود أصبحت لا اشرك باللَّه شيئا و لا ادعو مع اللَّه إلها آخر و لا أتخذ معه وليا
(1) و بهمين سبب هم بود كه آن حضرت را بنده شاكر ناميدند.
ص: 90
1- حديث نمودند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: حضرت اسماعيل مادر خود هاجر را كنار خانه كعبه (كه فعلا مشهور به حجر اسماعيلست) از اين جهت دفن نمود كه قبر او (مخفى نشود و) پايمال نگردد، و بهمين علت هم بود كه قبر او را بلند ساخت (1).
1- حديث كردند ما را ... از عبد اللّه بن عباس (پسر عموى پيغمبر) كه أسبهاى عربى وحشى بودند در سرزمين عربستان تا زمانى كه حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام خانه كعبه را ساختند، خداى تعالى وحى فرمود بابراهيم كه: من گنجى بتو عنايت مينمايم كه بكسى پيش از تو نداده ام، و (آن اطاعت و انقياد اسبها است).
پس از اين وحى آن حضرت با حضرت اسماعيل بر كوهى (در سرزمين مكه) كه آن را جياد ميگفتند بالا رفتند و اسبان را طلبيدند و گفتند: ألا هلا ألا هلم، (اى
ص: 91
اسبان بيائيد) و در آن سرزمين اسبى نماند مگر آنكه بنزد ايشان آمدند و مطيع و منقاد آنها گرديدند، و باين سبب بود كه اسبان را جياد ناميدند، و از آن روز ببعد اهلى شدند (و تحت تصرف بشر درآمدند) و پيوسته از خدا خواهانند كه مورد محبت صاحبانشان باشند (1).
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت باقر عليه السّلام كه چون حضرت ابراهيم أعمال و مناسك حج را بجا آورد بشام بازگشت و از دنيا رحلت فرمود.
و علتش اين بود كه ملك الموت براى قبض روح او آمد، آن حضرت اظهار كراهت نمود ملك الموت بناچار بسوى پروردگار برگشت و عرضكرد كه: ابراهيم از مردن كراهت دارد.
ص: 92
_____________________________
(1) در روائح النسمات فرمايد: بدان كه حقيقت بندگى دعا كردن و از خدا خواستن يعنى اظهار ذلت و حاجت پيش خدا بردنست و اگر بنده دعا نكند و از در ذلت و مسكنت بدرگاه خداوند متعال برنيايد خدا باو اعتنا نخواهد كرد چنان كه فرموده: قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ (اى رسول ما بامت خود بگو كه اگر- ناله و زارى و توبه و- دعاى شما نبود خدا بشما چه توجه و اعتنائى داشت) و درخواست از غير خدا از جمله كبائر شمرده شده و تقريبا در حد شركست چنان كه فرموده اند:
إن كل ذنب يرتكبها المؤمن لعل اللَّه يغفر له إلا السؤال عن الخلق فلا يغفر له أبدا
، هر گناهى را كه مرتكب شود مؤمن اميد هست كه خدا بيامرزد آن را مگر سؤال از مردم كه آمرزيده نخواهد شد، خلاصه احاديث بسيار در مذمت سؤال از خلق از معادن وحى و تنزيل رسيده، و سؤال از خداوند متعال ممدوح بوده به تصريح آيات قرآنيه و أخبار متواتره بيشمار بلكه امر شده چنان كه فرموده: ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ، و فرموده اند عاجزترين مردم كسى است كه از دعا كردن عاجز باشد، و از جمله مسلمات و محققاتى كه هيچ گونه ترديدى و شبهه در آن نيست آنست كه جميع آنچه در عالم صورت وجود پيدا كرده و ميكند از گذشته و آينده و از كلى و جزئى از ازل تا أبد و در علم خدا گذشته بدون أسباب و وسايط صورت نگرفته و نگيرد و پيدايش آنها منوط بعلل و اسباب مرتبطه منظمه در عالمست.
چنان كه خداى تعالى ميفرمايد: وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ سَبَباً، نهايت اينست كه اسباب هر چيزى بمقتضاى آن چيز است، و روايت فوق كه مشعر بر اينست كه ساره بآن حضرت عرضكرد دعا كنيد: در أثر تعليمات قبلى آن حضرت بوده كه باو سفارش ميفرموده:
همه چيز را بايد از خدا بخواهى.
ص: 93
خداى متعال وحي فرمود باو: كه مى بخشم و عنايت مينمايم بتو پسر عالم و دانائى را و تو را بسبب او امتحان خواهم كرد.
سپس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: حضرت ابراهيم بعد از بشارت (بفرزند) مدت سه سال گذشت تا حضرت اسماعيل متولد گرديد.
و نيز ساره گفت: بحضرت ابراهيم كه نيكو ميبود اگر از خدا طلب ميكردى
ص: 94
كه مرگ تو را تأخير ميانداخت و عمرت دراز ميشد و با ما زندگى مينمودى، زندگى ما توأم با عيش و عشرت ميگرديد.
آن حضرت (بنا بخواهش ساره) از خدا درخواست طول عمر نمود، حق تعالى وحى نمود باو كه زيادتى عمر را بطلب هر قدر كه ميخواهى و دوست ميدارى (كه زنده بمانى) تا بتو عطا كنم.
آن حضرت ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى نموده، ساره (خرم و خوشحال گرديد و) گفت: از خدا بطلب كه تو را نميراند تا زمانى كه تو از او طلب نمائى.
آن حضرت آنچه را كه ساره گفته بود از خداوند درخواست كرد، و خداى تعالى وحى فرمود: كه چنين باشد (تا تو نخواهى تو را نميرانم).
آن حضرت ساره را از اين وحى مطلع نمود، ساره گفت براى شكرانه اين نعمت كه خدا بحضرتت عنايت فرموده غذائى آماده كن و فقرا و محتاجان را دعوت نما كه بسر سفره تو حاضر شوند.
از اين جهت آن حضرت غذائى مهيا نمود و مردم را دعوت كرد، چون حاضر شدند مشاهده كرد كه در ميان آن مردم پيرمرد ضعيف و نابينا و خميده قامتى است كه شخصى دست او را گرفته و كنار سفره نشانيد، و آن پيرمرد لقمه اى برداشت و خواست بدهان خود گذارد كه دستش لرزيد و بسبب ضعف و پيرى بجانب راست و چپ حركت ميكرد تا آخر الامر دستش به پيشانيش چسبيد، آن شخصى كه همراه او بود دستش را گرفت و لقمه را بدهان او گذاشت، پيرمرد لقمه ديگر را برداشت و خواست بر دهان گذارد كه دستش به چشمانش خورد، آن شخص دستش را گرفت و بدهانش نهاد.
حضرت إبراهيم پيوسته بآن پيرمرد نظر ميكرد و تعجب از حال او كرد، و از آن شخصى كه همراه پيرمرد بود پرسيد سبب آن را، گفت آنچه را كه مى بينى در اثر ضعف و ناتوانى و پيريست.
حضرت ابراهيم با خود گفت اگر من هم بمانم و زياد پير شوم همانند اين پير مرد خواهم شد و بدرد او مبتلا ميگردم (چه بهتر تا مبتلا نشده ام درخواست مرگ
ص: 95
نمايم) پس از (اين فكر از) خدا درخواست كرد و گفت: خدايا بميران مرا بهمان أجليكه براى من نوشته بودى كه مرا احتياج بزيادتى عمر نيست بعد از آنچه كه مشاهده كردم.
فرمود پدرم حديث نمودند مرا ... از أصبغ بن نباته كه: وقتى حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام بالاى منبر بود (در كوفه) كه ابن الكواء بپا خواست و عرضكرد:
يا أمير المؤمنين خبر بده مرا از ذو القرنين كه پيغمبر بود يا پادشاه، و نيز خبر بده مرا كه دو قرن او از طلا بود يا از نقره، آن حضرت فرمود كه: نه پيغمبر بود و نه پادشاه و دو قرن او نه از طلا بود و نه از نقره بلكه بنده صالح (و عابد و زاهد) و شايسته اى بود كه خدا را دوست ميداشت و خدا هم او را دوست ميداشت و اطاعت و فرمانبردارى كرد خدا را و مردم را باطاعت خداوند دعوت مينمود، و خداوند هم او را يارى فرمود، و جهت آنكه او را ذو القرنين گفتند اين بود كه قوم (و طائفه و عشيره) خود را باطاعت خدا ميخواند و لكن قومش فرمان او را نبردند و او را زدند بطورى كه يكطرف سرش شكست و مدتى از نظر آنها غائب شد و (معالجه سر خود را نمود و) پس از چند روز بسوى ايشان برگشت و آنها را باز باطاعت خدا دعوت نمود، قومش بار ديگر او را زدند بنحوى كه طرف ديگر سر او شكسته شد، و در ميان شما مردم مسلمان هم مانند ذو القرنين هست (1).
ص: 96
1- حديث كردند ما را ... از حضرت رضا از آباء كرام خود از حضرت امام حسين عليه السّلام كه (در ماه رمضان) سه روز پيش از آنكه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام
ص: 97
شهيد شود مردى از أشراف (قبيله) بنو تميم بنام عمرو خدمت آن حضرت آمد و عرضكرد: يا أمير المؤمنين خبر بده مرا از اصحاب رس كه در چه زمانى بوده اند و منزلهاى ايشان در كدام سرزمين و مملكت بوده، و پادشاه آنان چه كسى بوده، و آيا خداوند پيغمبرى براى آنها مبعوث گردانيده، و بچه چيزى هلاك شدند (و چه شد كه هلاك گرديدند) زيرا مى بينم وصف آنها را در قرآن (كه ميفرمايد: كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ) و ليكن تاريخ زمان و چگونگى حال و زندگى ايشان را (متذكر نشده و) نمى بينم (و از كسى هم نشنيده ام).
آن حضرت فرمود مطلبى را پرسيدى از من كه پيش از تو كسى آن را نپرسيده بود، و بعد از من كسى تو (و غير تو) را از احوال آنها خبر نخواهد داد (مگر آنكه از من نقل كند) اى عمرو: هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر آنكه من اطلاع كامل دارم از تفسير آن و ميدانم در كجا و براى چه نازل شده، و نيكو ميدانم در صحرا بوده يا در كوه، و شهر بوده يا بيابان، و ميدانم چه وقت از شب و روز نازل گرديده، آنگاه اشاره بسينه مبارك خود نمود و فرمود: در اين مكان علم بسيار هست و ليكن (متأسفانه بايد
ص: 98
بگويم) طالبين و خواهان آن اندك هستند، و زود باشد كه پشيمان شوند (چرا قصص و معنى آيات را از من نپرسيده اند و از علم من استفاده نكرده اند) چون (از ميان ايشان ميروم و) ديگر مرا نخواهند يافت.
اى برادر تميمى قصه ايشان آنست كه: قومى بوده اند درخت صنوبرى كه آن را شاه درخت ميگفتند ميپرستيدند، و آن درخت را يافث بن نوح كاشته و غرس نموده بود در كنار چشمه اى كه آن را روشاب (روشناب، روشن آب، دوشاب، دوشان) ميگفته اند، و آن چشمه بعد از طوفان براى حضرت نوح بيرون آمده بود، و ايشان را بدان جهت اصحاب رس گفتند كه
(رسّوا نبيهم)
پيغمبر (مبعوث شده بسوى) خود را زنده در گور نمودند و اين مردم بعد از زمان حضرت سليمان بن داود ميزيسته اند، و دوازده شهر داشتند در كنار نهرى در بلاد مشرق كه آن را «رس» ميناميدند و آنان را بنام آن نهر: أصحاب رس ناميدند، و در آن زمان بزرگترين نهر بود در زمين (از نظر اجتماع مردم و آبادانى) و آبى شيرين و گوارائى داشته و شهرى بزرگتر و آبادتر و پرنعمت تر از شهرهاى ايشان نبود و اسامى شهرهاى آنها از اين قرار بوده:
آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، پروردين، اردى بهشت، أمرداد (خرداد)، مرداد تير، مهر، (شهريورد) شهريور (1) و بزرگترين شهر آنها: اسفندار (كه پايتختت.
ص: 99
آنها) بوده و پادشاه ايشان در آن شهر مسكن داشته و اسمش: تركوذ (بركوذ) بن غابور (عابور- غالوبر) بن يارش (فارش- پادش- نوش) بن سازن (شارب- سارب) بن نمرود بن كنعان، فرعون زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده.
ص: 100
و چشمه آب رس و درخت اصلى صنوبر در اين شهر بوده، و در شهرهاى ديگر تخم و ساقه آن صنوبر را كاشته بودند و نهرى از چشمه اى كه در پاى صنوبر بزرگ جارى
ص: 101
بود برده بودند و آنها نيز درختانى كهن و بزرگ شده بودند، و آب چشمه و نهرهاى ديگر كه از چشمه بزرگ جارى نموده بودند بر خود و حيوانات حرام ميشمردند و از آن آب نمى آشاميدند و ميگفتند اين آبها سبب و مايه زندگانى خدايان ما است و سزاوار نيست كسى از سرمايه زندگى خدايان ناقص نمايد، و هر كسى از آن آب مينوشيد او را واجب القتل ميدانستند و ميكشتند.
و چون آب از سرچشمه بزرگ ميگذشت (و به نهرهاى كوچك كه مخصوص خوردن بود وارد ميشد) ميخوردند و بحيوانات خود ميدادند.
و در هر ماهى از ماههاى سال در يكشهر از آن شهرها يك روز را عيد قرار داده بودند و اهل آن شهر جمع ميشدند پيش درخت صنوبرى كه در آن شهر بود و بروى درخت پرده اى از حرير ميكشيدند كه انواع و اقسام صورتها و نقشها كشيده بودند، و گوسفند و گاو مى آوردند و براى آن درخت بعنوان قربانى آتش ميزدند، چون دود و بخار آن قربانيها در هوا بلند ميشد و ميان ايشان و آسمان حائل ميگرديد همه از براى آن درخت بسجده مى افتادند و ميگريستند و تضرع و زارى ميكردند و درخواست مينمودند كه از ايشان خوشنود گردد (و از تقصيرات آنها درگذرد).
شيطانى (از شياطين كه يگانه دشمن سعادت و دين و دنياى بشر هستند براى آنكه اغوا و گمراه شوند و پى بحقيقت و خداشناسى نبرند) مى آمد و شاخهاى درخت را تكان و حركت ميداد و از ساق درخت مانند صداى طفلى فرياد ميكرد كه:
اى بندگان من از شما كاملا راضى و خوشنود شدم، خاطرهاى شما شاد و ديدگان شما روشن باشد آن مردم (گمراه شده چون اين صدا را مى شنيدند) سر از سجده برميداشتند و شراب مينوشيدند و دست ميزدند و دف و سنج و انواع سازهاى ديگر (معموله آن زمان را) مينواختند و يك شبانه روز در پاى آن درخت بلهو و لعب مشغول ميبودند و سپس بجايگاههاى خود باز ميگشتند.
و بهمين سبب عجم (بعنوان افتخار و ياد بود اين ايام و امكنه اسامى) ماههاى خود را بآبان و آذر و غيره ناميدند باعتبار نام آن شهرها.
ص: 102
و هر ماهى كه عيد شهرى بود ميگفتند اين عيد فلان شهر است (روز اول آبان ماه عيد شهر آبانست) و چون عيد شهر بزرگ ايشان ميشد كوچك و بزرگ (مرد و زن) ايشان از شهرهاى خود بآن شهر مى آمدند و پيش درخت صنوبر بزرگ و چشمه اصلى حاضر ميشدند و خيمه اى كه از ابريشم و انواع صورتها بر آن نقش و ترسيم شده بود نزديك آن درخت ميزدند و از براى آن خيمه دوازده درگاه مقرر كرده بودند كه هر درگاهى مخصوص اهل يكى از آن شهرها بود، و از خارج آن خيمه براى صنوبر سجده ميكردند و قربانيها براى آن درخت مى آوردند چندين برابر آنچه از براى درختان ديگر برده بودند و قربانى مينمودند.
و شيطان ملعون مى آمد و آن درخت را حركت ميداد و از ميان آن درخت با صداى بلندى با ايشان سخن ميگفت و وعدها ميداد و بآمال و آرزويشان اميدوار ميساخت (و بزندگى خوش و خرّم و رسيدن باوج مقام و رياست و ثروت و كامرانى نويدها ميداد) و ايشان را چندين برابر آنچه شياطين ديگر از آن درختان اميدوار گردانيده بودند اميدوار ميساخت.
پس سر از سجده برميداشتند و از سرور و خوشحالى بخوردن شراب و طرب و لهو و لعب و ساز مشغول ميشدند كه مدهوش ميگرديدند.
و دوازده شبانه روز بهمين رويّه اشتغال داشتند و سپس بشهرها و خانه هاى خود برميگشتند.
و چون كفر ايشان و پرستيدن آنان غير خدا را بسيار طول كشيد خداى متعال مبعوث فرمود پيغمبرى را از پيغمبران بنى إسرائيل (بنام حنظلة بن صفوان) از فرزندان يهودا بن يعقوب عليهم السّلام بسوى ايشان و مدتى طولانى در ميان آنها بماند و به پرستش خدا و عبادت او دعوت نمود و ليكن پيروى آن حضرت را نكردند، آن حضرت ديد آن مردم بسيار در ضلالت و گمراهى فرو رفته اند و قبول نصايح او را نمى نمايند و از خواب غفلت بيدار نميشوند و بصلاح و رشد خود توجهى ندارند و هنگام عيد بزرگ ايشان فرا رسيد، با خداى تعالى مناجات كرد و گفت خدايا اين بندگان تو بغير از
ص: 103
تكذيب من و كافر شدن بتو امر ديگرى را اختيار نميكنند و درختى را مى پرستند كه از آن نفع و ضررى نميبينند.
بنا بر اين (جاى آن را دارد) همه درختان ايشان را (كه مى پرستند) خشك كنى و قدرت و تسلط خود را بايشان بنما (نفرين آن حضرت بهدف اجابت رسيد) چون صبح شد ديدند كه تمام درختان خشك شده (و برگهاى آنها ريخته) وحشتى در ميان آنها پديدار شد و دو فرقه شدند، فرقه اى گفتند اين مردى كه دعوى پيغمبرى خداى آسمان و زمين ميكند براى خدايان ما سحر و جادو كرده است كه ما را از خدايان خود بسوى خداى خودش بگرداند و متوجه سازد.
و فرقه ديگر گفتند بلكه خدايان ما بر تمامى ما خشم و غضب كرده اند چون ديدند كه اين مرد عيب ايشان را ميگويد و مذمت و بدگوئى ميكند و ما را بعبادت غير ايشان دعوت مينمايد و ما او را منع از اين عمل نميكنيم و او را بازنمى داريم از گفتارش.
و باين سبب حسن و طراوت و سبزى و خرّمى خود را پنهان نموده اند تا ما (براى خاطر و يارى خدايان خود) بغضب و خشم آئيم و انتقام از اين مرد (كه دعوى خداى ديگر دارد) بگيريم.
پس همه رأى دادند و اجتماع و اتفاق نمودند بر قتل آن حضرت و چيزهائى شبيه بلوله ساختند و بيكديگر متصل نمودند بقدر عمق آن چشمه بزرگ و در آن فرو بردند تا بقعر رسيد و آبهاى ميان آن را خالى كردند و در ميان آن رفتند و چاهى كندند (بطول يك متر يا كمى بيشتر) و آن پيغمبر الهى را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بروى دهانه چاه گذاردند و اطرافش را محكم بستند و لوله ها را از آب بيرون آوردند و گفتند: اكنون اميدواريم كه خدايان ما از ما راضى و خوشنود شوند كه ديدند كشتيم آن كسى را كه از عبادت ايشان ما را منع مينمود، و در زير درخت صنوبر بزرگ او را زنده بگور كرديم تا شايد طراوت و سبزى خود را براى ما بازگردانند هم چنان كه سبز و خرّم بودند
ص: 104
و تمامي آن مردم (گمراه و جاهل و از خدا بى خبر) در آن روز كنار چشمه ماندند و مى شنيدند صداى ناله پيغمبر خود را كه با پروردگار مناجات ميكرد و ميگفت: اى خداى من ميبينى تنگي مكان و شدت و غم و اندوه مرا، خدايا ترحمى نما بر ضعف حال و بيچارگى من و (درخواست ميكنم هر چه زودتر) مرا قبض روح نما و (تمنا مينمايم كه) تأخير مينداز اجابت دعاى مرا (و تضرع و زارى نمود) تا برحمت الهى واصل شد.
خداى متعال بجبرئيل وحى فرمود كه: اى جبرئيل آيا گمان ميكنند اين بندگان من كه بحلم من مغرور شده اند و ايمن از عذاب من گرديده اند و پرستش و عبادت غير مرا مينمايند و كشتند رسول مرا- اينكه با غضب من مقاومت ميتوانند بكنند و يا از ملك و حيطه پادشاهى من ميتوانند بيرون روند، چگونه ميتوانند و حال آنكه انتقام خواهم گرفت از هر كسى كه نافرمانى مرا بنمايد و از عذاب من نترسد، بعزت خودم قسم: ايشان را چنان كنم كه مورد عبرت و پند عالميان شوند بدين سبب در همان روزى كه مشغول بطرب و لهو و لعب و شادى در عيدگاه خود بودند بطور ناگهانى باد تند سرخ رنگى بر ايشان وزيدن گرفت كه بيكديگر ميخوردند و زمين در زير پايشان مانند كبريت افروخته گرديد و ابرى سياه و تاريكى بر سر آنها آمد و آتش باريد و چنان بدنهاى ايشان گداخته شد كه همانند مس گداخته گرديد.
فنعوذ باللَّه من غضبه و نزول نقمته، پناه ميبريم بخدا از غضبش و نازل شدن نقمت و عذاب او.
1- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: حضرت يعقوب و برادرش عيص (عيسو- عيساد) دو قلو بودند و حضرت يعقوب بعد از عيص
ص: 105
متولد گرديد، باين سبب آن حضرت را يعقوب ناميدند.
و حضرت يعقوب را إسرائيل ميگفتند يعنى بنده خدا، چون- إسرا- بمعنى بنده است، و- ئيل اسم خداى عز و جل است.
2- و در خبر ديگر است كه اسرائيل يعنى قوّت خدا، چون- إسرا- بمعنى قوتست و- ئيل- يكى از نامهاى خداوند است.
3- حديث كردند ما را ... از كعب الاحبار كه: بدين جهت حضرت يعقوب را اسرائيل اللَّه گفتند كه: خادم بيت المقدس بود، و اول كسى بود كه داخل بيت- المقدس ميشد و آخر كسى بود كه از آن خارج ميگرديد، و هر شب قنديلهاى بيت المقدس را روشن ميكرد و (هنگام خروج خاموش نميكرد) چون صبح مى آمد ميديد قنديلها خاموش است (با خود گفت حتما كسى در شب مى آيد و خاموش ميكند بايد ببينم كيست).
شبى در بيت المقدس كمين نشست و ديد يكى از جنيان بنام- ايل- قنديلها را خاموش ميكند آن حضرت او را دستگير نمود و بستونى بست، و چون صبح شد مردم ديدند حضرت يعقوب جنى را اسير كرده و بستون بسته.
باين سبب آن حضرت را اسرائيل (يعنى اسيركننده ايل) گفتند.
(شيخ صدوق فرمايد) اين حديث طولانى بود و مورد حاجت از آن در اين كتاب بيان شد و تمامى آن را در كتاب خود بنام «نبوت» نوشته ام.
1- حديث كرد ما را پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: در كتاب حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام است كه: بيشتر و سخت تر است (از باقى مردم) بلاى پيغمبران و بعد از ايشان اوصياء آنها و بعد آنان كه مرتبه ايشان از اوصياء كمتر است (و از ديگران برترند) و مؤمنان بقدر حسناتشان مبتلا ببلا ميگردند.
ص: 106
پس هر كسى عملش صحيح باشد و دينش سالم (از انحراف و بدعتها) باشد بلايش از ديگران بيشتر و سخت تر است، زيرا خداى عز و جل قرار نداده دنيا را أجر و ثواب در مقابل اعمال مؤمن و عقوبت براى گناهان كافر.
و هر كس اندك باشد عملش و سست باشد دينش بلايش (از مؤمنان) كمتر خواهد بود، و سرعت بلا بسوى مؤمن بيشتر است از سرعت باران بسوى زمين.
2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: اگر مؤمن در كوه باشد (و در آنجا زندگي نمايد) خداى متعال كسيرا ميفرستد كه او را أذيت كند تا (بسبب صبر نمودنش بر اذيت) او را اجر عنايت فرمايد.
3- حديث كردند ما را ... از حضرت امام حسين عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله ميفرمود: پيوسته من و پيغمبران و مؤمنانى كه پيش از من بوده اند مبتلا بوده ايم بيك نفرى كه ما را اذيت نمايد، و اگر مؤمن بالاى كوهى باشد خداى تعالى كسيرا ميفرستد كه او را اذيت برساند تا او را اجر و مقام دهد.
و حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام ميفرمود هميشه من مظلوم بوده ام از روزى كه متولد شده ام تا بحال حتى (برادرم) عقيل چشمانش درد ميكرد و ميخواستند دوائى در چشمش بريزند ميگفت دوا در چشم من نريزيد مگر آنكه چشمان على را قبلا دوا بريزيد، و آنقدر اصرار ميكرد كه ناچار ميشدند در چشم من دوا بريزند با اينكه چشمان من هيچ درد نميكرد (1)زد
ص: 107
1- حديث كردند ما را ... از ابو حمزه ثمالى كه گفت يك روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مسجد مدينه ادا نمودم و چون آن حضرت از نماز و تعقيبات فارغ شدند، بسوى منزل خود حركت فرمودند و من در همراهى آن حضرت بودم، چون بخانه رسيديم آن حضرت كنيز خود را كه سكينه نام داشت طلبيد و باو فرمود: هر سائلى آمد بدر خانه او را محروم نكنيد و غذايش دهيد زيرا امروز جمعه است من عرضكردم: چنين نيست كه هر كسى سؤال كند مستحق باشد، فرمود (چنين است و ليكن) اى ابو حمزه ميترسم كه بعضى از آنها كه سؤال مينمايند مستحق (حقيقى باشند و ايشان را چيزى ندهيم و بما اهل بيت نازل شود آنچه كه بحضرت يعقوب و خاندانش نازل گرديد.
البته طعام بدهيد زيرا حضرت يعقوب هر روز گوسفندى ذبح ميكرد (چون عائله او زياد بود) و قسمتى از آن را صدقه ميداد بفقرا و قسمتى از آن را خود و اهل و عيال او صرف مينمودند، تا شب جمعه اى موقع افطار سائل مؤمن روزه دار مسافر غريب مستحقى كه در پيشگاه خداى تعالى با قرب و منزلت بود بر در خانه آن حضرت آمد و گفت طعام دهيد سائل غريب مسافر گرسنه را از زيادى غذاى خود، و چندين مرتبه
ص: 108
تكرار كرد و ليكن مى شنيدند و سخنش را باور نميكردند چون نااميد شد و تاريكى شب همه جا را فرا گرفت گريست و (جمله اى بدين مضمون) گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، و شكايت كرد گرسنگى خود را بخداوند و شب را با گرسنگى بسر برد، و صبح نمود در حالى كه روزه بود و صبر كرد بر گرسنگى و حمد خداى را بجاى آورد.
و يعقوب و خاندانش شب را با شكم سير خوابيدند، و صبح نمودند در حالى كه زيادى غذاى شب آنها مانده بود، حقتعالى وحى فرمود بيعقوب در صبح همان شب كه:
اى يعقوب ذليل نمودى بنده مرا و غضب مرا بسوى خود كشيدى و مستوجب تأديب و عقوبت من شدى و باعث گرديدى كه تو و فرزندت مبتلا ببلا شويد.
اى يعقوب همانا محبوب ترين پيغمبران و گرامى ترين ايشان نزد من آن پيغمبريست كه ترحم بمساكين و بيچارگان بندگان مرا بنمايد و با ايشان مجالست و معاشرت نمايد و اطعام كند و پناگاه و ملجأ ايشان باشد.
اى يعقوب ترحم نكردى به بنده من ذميال (بكسر ذال و سكون ميم) را با اينكه او بنده خالص منست و در عبادت من منتهاى سعى و كوشش را مينمايد و باندكى از غذا قانعست و شب گذشته از درب خانه تو عبور كرد (و چون روزه بود و افطارى نداشت براى سدّ جوع خود) شما را صدا زد و طلب غذائى نمود و گفت: طعام دهيد سائل غريب راهگذر را، و شما او را طعام نداديد، و (با حال يأس و نااميدى جمله اى بدين معنى) گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، و اشك ديدگانش جارى شد و بمن شكايت كرد و شب را گرسنه بسر برد و حمد و ثناى مرا بجاى آورد، و روز را روزه گرفت و تو و خاندان تو اى يعقوب شب را با شكم سير خوابيديد و باقيمانده غذاى شب شما تا صبح باقى بود.
اى يعقوب مگر ندانسته اى كه عقوبت و بلا بدوستان من زودتر ميرسد تا
ص: 109
بدشمنان من، و اين از لطف و حسن نظر منست باولياء خودم، و استدراج (1) و امتحان منست نسبت بدشمنانم.
بعزت خودم قسم نازل كنم و فرو فرستم بر تو بلا را، و تو و فرزندان تو را در معرض مصيبت و عقوبت قرار دهم، بايد مهيا و آماده بلاى من شويد و راضى باشيد بقضا و مقدرات من و صبر كنيد در مصائب.
ابو حمزه گويد عرضكرد: فدايت شوم در چه وقت حضرت يوسف آن خواب را ديد (2)د.
ص: 110
فرمود: در همان شبى كه يعقوب و خاندانش با شكم سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد و يوسف چون خواب را ديد صبح بپدر خود حضرت يعقوب نقل كرد (كه ديدم يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند) حضرت يعقوب سخت مغموم
ص: 111
شد از شنيدن خواب و وحى هم باو شد كه مستعد بلا باش، بيوسف فرمود (فرزند عزيزم اين خواب از خوابهاى صادقه است و) برادران خود را از اين خواب آگاه مكن زيرا ميترسم حيله و مكرى در باره تو بنمايند، و يوسف (باراده و مشيّت خداوند) غافل از دستور پدر شد، و خواب را ببرادران نقل كرد.
حضرت سجاد عليه السّلام فرمود: أولين بلائى كه گرفتار آن شدند يعقوب و خاندانش حسد بود كه برادران بيوسف بردند زمانى كه خواب را شنيدند از او، و ميل و علاقه يعقوب بيوسف زياد شد و ميترسيد آن وحى كه خدا باو فرموده بود كه: مستعد و آماده بلا باش، در فرزندش يوسف واقع گردد.
لذا بيشتر نسبت باو إبراز محبت مينمود (و خواستهاى او را عملى ميكرد) و برادران چون چنين محبتى را ديدند از پدر خود بيوسف و مشاهده نمودند كه او را گرامى ميدارد، برايشان اين عمل گران آمد و بين خود مشورت كردند و گفتند كه يوسف در نظر پدر بيشتر از ما محبوبست (1) با اينكه ما چندين برادريم و قويتر و بهتر بكار او مى آئيم در باب كفالت اموال و گوسفندانش، و پدر ما هيچ فكر نميكند و متوجه اين مطلب نيست، بايد بكشيم يوسف را يا اينكه جايى ببريم كه دور از پدر ود.
ص: 112
شهر و آبادانى باشد (و پدر او را نبيند و بما علاقه پيدا كند و ما را مورد محبت و مهربانى خود دهد) و بعد از اين عمل ناشايسته توبه ميكنيم و بندگان پاك و صالح ميشويم (و اين رأى مورد پسند همه واقع گرديد).
در همان دم بنزد پدر خود حضرت يعقوب عليه السّلام آمدند و گفتند: يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ، أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ اى پدر چه شده است كه ما را أمين نميدانى بر يوسف (كه او را همراه ما بصحرا بفرستى) در صورتى كه همه ما خير خواه او هستيم، فردا او را بفرست با ما بصحرا كه بگردد و بازى كند و ما او را از هر گونه خطرى حفظ و مراقبت و نگهبانى خواهيم كرد.
ص: 113
حضرت يعقوب فرمود إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ من محزون ميشوم اگر او را ببريد (زيرا طاقت مفارقت او را ندارم) و ميترسم (شما در صحرا و بيابان غفلت كنيد و) گرگى او را بخورد.
و (جهت آنكه اين گونه بهانه مى آورد اين بود كه) ميترسيد بلائى كه باو وحى شده است كه «مهيا گردد» در باره يوسف باشد چون او را بيشتر از فرزندان ديگرش دوست ميداشت.
و ليكن قضا و قدر الهى بر خواسته يعقوب غالب گرديد، و امر پروردگار بر او و يوسف جارى شد و يعقوب قادر نبود و نتوانست كه دفع بلا نمايد از خود و يوسف و برادر ديگرش (بنيامين) و يوسف را با اكراه قلب در حالى كه منتظر بلا بود ببرادرانش واگذار نمود.
فرزندان يعقوب چون (صبح شد و يوسف را بدست آوردند با كمال خوشحالى) از منزل خارج شدند، حضرت يعقوب (گوئى حس كرد كه ديگر باين زودى او را نخواهد ديد) بيتاب گرديد و با شتاب و سرعت خود را بايشان رسانيد و يوسف را در آغوش گرفت و دست در گردن او كرد و سخت گريست و سپس او را بآنها بازداد و ايشان با سرعت روانه شدند و راه ميرفتند زيرا ميترسيدند كه پدرشان پشيمان شود و بيايد يوسف را بازستاند و ديگر بايشان ندهد.
و آنقدر رفتند كه از چشم ناپديد شدند و رهسپار بيشه گرديدند و داخل جنگلى شدند و با يك ديگر گفتند بايد يوسف را بكشيم و پاى يكى از اين درختها بيندازيم تا شبانه گرگى او را بخورد (ليكن اين تصميم مورد قبول واقع نشد) و برادر بزرگ ايشان (يهودا كه اندكى بزرگتر از آنها بود) اظهار داشت كه بايد از كشتن او صرف نظر كنيد و او را (در سر راه كاروانان) بچاهى بيندازيد تا قافله اى او را از چاه بيرون بياورد و با خود بديار دور دست ببرد.
ص: 114
بنا برأى برادر بزرگ در چاه افكندند يوسف را (1) و گمان داشتند كه غرق خواهد شد، ليكن چون آن حضرت بقعر چاه رسيد صدا زد و گفت اى نواده هاى رومين سلام مرا بيعقوب برسانيد.
برادران چون صداى او را شنيدند بعضي از آنها گفتند بايد در اين مكان بمانيم تا يقين كنيم كه مرده است (زيرا شايد زنده باشد و از چاه بيرون آيد و خود را بيعقوب برساند و قضايا را برايش بيان كند و نقشه و طرح ما نقش بر آب شود و در عوض مهر و محبت پدر مورد خشم و غضب او شويم).
بناچار ماندند تا هنگام غروب آفتاب و شبانه بسوى پدر (با قيافه غمناك و صورت حق بجانب و آه و ناله دروغى و مصنوعى و) با چشم گريان باز گشتند و (حضرت يعقوب چون ايشان را گريان ديد و يوسف را با آنها نديد سبب را پرسيد) گفتند: اى پدر چون بصحرا رفتيم يوسف را پيش متاع و اسباب خود گذارديم و (بمسابقه تير- اندازى و دويدن مشغول شديم) وقتى كه بازگشتيم ديديم كه گرگ او را خورده است حضرت يعقوب چون سخن ايشان را شنيد (عبارتى باين مضمون) گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، و سخت گريست و بيادش آمد از آن وحى كه خدا فرموده بود مستعد و مهياى بلا باش، و صبر را پيشه كرد و بايشان فرمود: نفس (أماره) شما اين أمر زشت و قبيح را زيبا جلوه داد، و اين سخنى بيش نيست كه ميگوئيد و گر نه خداوند گوشت يوسف را خوراك گرگ قرار نميدهد پيش از آنكه مشاهده نمايم تأويل آن خواب راستى را كه يوسف ديده بود.
ابو حمزه گويد كه حضرت سجاد عليه السّلام سخن خود را در اينجا قطع فرمود، و چون فرداى آن روز شد حضورش شرفياب شدم و عرضكردم فدايت شوم روز گذشتهه.
ص: 115
قصه يعقوب و فرزندانش را بيان داشتى و ديگر قضاياى يوسف و برادرانش را نفرمودى فرمود: چون صبح شد برادران يوسف با يك ديگر گفتند بيائيد برويم و به بينيم حال يوسف را كه هنوز زنده است يا مرده، حركت نمودند و رفتند و چون بسر چاه رسيدند قافله اى را ديدند كه (از مدين بمصر ميرفتند و) در نزديكى آن چاه منزل نموده اند و كسيرا فرستادند كه از چاه آب بكشد، خدمتگزار دلو را در چاه فرو برد و (بامر خدا يوسف بدلو چسبيد و آن مرد) بالا كشيد پسرى را ديد كه بدلو آويزانست، بهمراهان خود گفت بشارت باد شما را كه پسرى (در كمال حسن و نهايت جمال) از چاه بيرون آمده، برادران يوسف پيش آمدند و گفتند اين غلام ما است كه ديروز (آمده بود آب بكشد) باين چاه افتاده و آمده ايم بيرونش بياوريم و يوسف را از ايشان گرفتند و بگوشه اى رفتند و بيوسف گفتند: تو بايد يا اقرار بغلامى ما بنمائى تا تو را بمردم اين قافله بفروشيم يا كشته شدن را اختيار كنى.
(يوسف كه جان خود را در خطر ديد) فرمود: مرا نكشيد و هر چه خواهيد انجام دهيد، برادران او را با خود پيش قافله آوردند و گفتند آيا در ميان شما قافله كسى هست كه اين غلام را از ما خريدارى كند، يكنفر از قافله گفت من خريدارم و او را به بيست درهم خريد (1).ر.
ص: 116
و برادران اعتنائى بشأن او نداشتند (كه يوسف پيغمبر است و پسر پيغمبر و نميتوان او را بنام غلامى فروخت) و او را بقيمت بسيار كمى فروختند (چون منظور برادران پول نبود و مقصودشان اين بود كه از چشم پدر دور باشد) و آن كسى كه يوسف را خريده بود او را با خود بمصر برد و بپادشاه مصر فروخت.
چنان كه خداى عز و جل ميفرمايد: وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً، عزيز (ريّان پادشاه بزرگ) مصر كه او را خريده بود بزن خود سفارش كرد و گفت نيكو دار اين غلام را، اميد است براى ما نفع بسيار داشته باشد (هنگام فروش) و يا او را بجاى اولادى بگيريم (اگر ديديم لياقت آن را دارد چون اولاد نداريم).
ابو حمزه گويد عرضكردم حضرت يوسف چند سال داشت موقعى كه او را در چاه افكندند، فرمود: نه سال، عرضكردم ميان منزل يعقوب و مصر چقدر راه بود فرمود: دوازده روز.
ص: 117
و يوسف زيباترين مردم زمان خود در حسن و جمال بوده، و (راعيل ملقب بزليخا همسر عزيز مصر در تربيت يوسف كوشش بسيار ميكرد و نهايت رسيدگى را مينمود تا) زمانى كه آن حضرت بحد رشد و بلوغ رسيد (زليخا) همسر پادشاه عاشق (دلباخته) او شد و باو ابراز و اظهار عشق مينمود و حضرتش را بسوى خود ميخواند و ليكن آن حضرت (پاكدامنى خود را حفظ مينمود و) نمى پذيرفت و ميفرمود:
معاذ اللَّه من از خاندانى هستم كه (شرف و تقوا را پشت در پشت بميراث برده اند و پيرامون أعمال زشت نميگرديدند و) زنا نميكنند، زليخا (كه فريفته جمال يوسف و غرق شهوت گرديده و كاسه صبرش لبريز شده بود در كمين بود تا روزى آن حضرت را در اطاقى تنها ديد، چون آن حضرت هميشه خود را مخفى ميداشت و در اطاقها پنهان ميگرديد، زليخا وقت را غنيمت شمرد و) دربها را محكم بست و بآن حضرت درآويخت و گفت مترس و خود را بروى آن حضرت انداخت.
حضرت يوسف (با كوشش و زحمت فراوان) خود را از دست زليخا (ى ديوانه شهوت) رهائى داد و گريخت و دربها را (يكى بعد از ديگرى) گشود كه زليخا از عقبش رسيد و از پشت سر پيراهنش را گرفت و كشيد تا پاره شد.
و در كشمكش بودند كه شوهر زليخا رسيد و ايشان را در آن حال ديد، زليخا (كه اراده خيانت داشت ترسيد بمبناى «الخائن خائف» و براى رفع تهمت از خود سبقت گرفت و گناه را بگردن يوسف انداخت و) گفت: جزاى كسى كه اراده خيانتى باهل تو كند نيست مگر آنكه بايد او را بزندان بفرستند و يا بعذابى دردناك مبتلا سازند (كه او را سخت بزنند و ذليل و خوار نمايند و او را بكارهاى مشكل و دشوار وادارند).
پادشاه تصميم گرفت كه يوسف را تنبيه كند (و سخت برآشفت و عتاب و خطاب كرد) يوسف (مظلوم و متهم براى تبرئه خود) فرمود: بخداى يعقوب قسم اراده بد و خيانت نسبت باهل تو نكرده ام (و چنان نيست كه زليخا ميگويد) بلكه او بمن درآويخته بود و ميخواست مرا بمعصيت (خدا) وادارد (و بالهام خدائى فرمود اگر
ص: 118
قبول ندارى سخن مرا) از اين طفل بپرس كه كداميك از ما اراده ديگرى را نموده بوديم، خداوند طفل شيرخوار را (كه هفت روزه و گويا خواهر زاده زليخا بوده) براى بيان قضيه و فصل قضاوت گويا فرمود، و (حق و حقيقت مطلب را بزبانش جارى كرد و ليكن بطور سربسته كه خارج از ادب و نزاكت نباشد) گفت اى پادشاه نظر كن به پيراهن يوسف اگر از پيش روى او دريده يوسف اراده خيانت نموده (و زليخا راستگو است) و اگر از پشت سر دريده زليخا قصد يوسف كرده (و زليخا دروغگو است).
پادشاه چون اين سخن را از آن طفل (بر خلاف طبيعت و عادت) شنيد بسختى ترسيد و مضطرب شد و نگاهى به پيراهن يوسف كرد و مشاهده نمود كه از عقب سرش دريده شده است، بزليخا گفت كه اين (شكايت و تظاهر بعفت نمودن و تهمت بديگرى زدن) از مكر و حيله شما زنانست.
و سپس رو كرد بيوسف و گفت اين قصه را پنهان دار كه كسى آن را نشنود (و كار برسوائى نكشد) ليكن يوسف قضيه را بديگران نقل نمود تا انتشار پيدا كرد، و زنان مصرى) زبان بملامت زليخا گشودند و) گفتند كه زن عزيز عاشق غلامش شده و او را بسوى خود (براى كام دل گرفتن) ميخواند (و غلامش اجابت نميكند و تسليمش نميشود).
چون اينخبر بزليخا رسيد زنان (رجال شهر) را بقصر سلطنتى دعوت كرد و مجلسى بياراست و لوازم پذيرائى و غذا و ميوه آماده و مهيا نمود و (پس از آنكه همگى دعوت شدگان آمدند) براى ايشان ترنج (نوعى از ليمو است) آورد و بدست هر يك از ايشان كاردى داد، و (از اطاق خارج شد و) بيوسف گفت داخل شو بر زنان آن حضرت بناچار بمجلس آنها رفت و زنان مصرى چون نظر بيوسف نمودند او را بزرگ شمردند و (از حسن و جمالش حيران شدند بطورى كه بجاى ترنج) دستهاى خود را بريدند و گفتند حاشا كه اين غلام از جنس بشر باشد (زيرا هيچ چشمى مانندش را نديده و گوشى وصف او را نشنيده و چنين حسن و جمالى در قلب و خاطره
ص: 119
كسى خطور نكرده) و زليخا (چون ديد همه زنان از جمالش حيران شده اند) گفت اينست آن يوسفى كه مرا از محبت و علاقه و مراوده با او ملامت ميكرديد، و (شما يك نظر بيشتر باو نكرده ايد و آنچنان شيفته او و بيتاب شديد كه دستهاى خود را بريديد و دلهاى شما لرزان شد و اعصاب شما متزلزل گرديد، آيا باز هم مرا ملامت و سرزنش ميكنيد).
چون آن زنان از مجلس زليخا برخاستند و بمنزلهاى خود رفتند (چنان محو جمال يوسف شده بودند كه آرامى نداشتند و) هر يك از ايشان پنهانى قاصدى پيش يوسف ميفرستادند و التماس و درخواست مينمودند كه آن حضرت بنزد آنها برود، ليكن آن حضرت امتناع مينمود.
(چون اصرار زنان از حدّ گذشت آن حضرت مضطرب گرديد و توجه بخدا كرد) و عرضكرد: خدايا اگر مرا از مكر و حيله و خواسته اين زنان حفظ نفرمائى ايشان بر من غالب ميشوند و مرا بعمل زشتى كه از من تقاضا دارند واميدارند و ممكن است (نفس أماره بر من غلبه كند و) ميل بآنها بنمايم و مرتكب شوم، و آن هنگام جزو جاهلان و بدبختان خواهم بود.
خداى تعالى دعايش را مستجاب فرمود و او را از مكر زنان نجات داد، و موقعى كه قصه آن حضرت با زليخا و خواستهاى زنان ديگر از او در مصر شايع گرديد (و زبانزد مردم شد كه در هر مجلسى و محفلى ياد ميكردند و در باره ايشان هر كسى سخنى ميگفت بناچار براى آنكه قضيه از سر زبانها بيفتد و بيشتر برسوائى نكشد) پادشاه با اينكه از آن طفل شنيده بود كه يوسف تقصيرى ندارد تصميم گرفت كه آن حضرت را زندانى كند و حضرتش را فرستاد بزندان و بعد از مدتى دو نفر ديگر (از نديمان كه يكى رئيس نانوايان و ديگرى رئيس شرابخانه دربار بودند) براى تقصيرى كه داشتند داخل زندان نمودند
ص: 120
چنان كه خداى تعالى قصه ايشان را در قرآن بيان فرموده (1).
ابو حمزه گويد حضرت امام زين العابدين عليه السّلام چون سخن بدينجا رسانيد ديگر چيزى نفرمود (چنين گويد صدوق كه) شنيدم از محمّد بن ... طيفور در معنى آيه: رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ، ميگفت حضرت يوسف با عقل خود مشورت نمود (كه بدرخواست زليخا جواب مثبت دهد يا بزندان برود) و عقلش زندان را براى او ترجيح داد، و در زندان پيغمبر خاتم و نبى أعظم محمّد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله را واسطه و شفيع خود قرار داد و با حالت تضرع ميگفت:
يا مقلب القلوب و الابصار ثبت قلبى على طاعتك
خداى تعالى دعايش را مستجاب فرمود و حضرتش را عافيت بخشيد و از بلا و زندان نجاتش داد و پاكدامنى او را حفظ فرمود.
و نيز شنيدم از محمّد بن ... طيفور كه ميگفت: اينكه حضرت يعقوب عليه السّلام فرموده بفرزندانش (كه بنيامين را خواستند بمصر ببرند) شما را أمين دانستم و يوسف را بشما سپردم و ديگر او را نديدم، همانند گفتار و بيان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله است كه فرموده
«لا يلسع المؤمن من حجر مرّتين»
مؤمن از يكراه دو مرتبه صدمه و اذيت نمى بيند (زيرا مرتبه اول كه اذيت ديد سبب عبرتش مى شود و مواظب ميگردد كه ديگر بار اذيت نبيند) و قصه آن چنانست كه يوسف را تسليم آنها نمود، و بايشان اعتماد كرد (و چون اعتماد بر غير خدا نمود) از اين جهت او را در چاه افكندند ود.
ص: 121
سپس فروختند و ليكن پسر دوم را بخدا سپرد و باو اعتماد كرد و گفت: فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً، خداوند آن حضرت را بسرير سلطنت رسانيد و يوسف را باو بازگردانيد و از محنت و غم و اندوه رهائى يافت.
1- حديث كردند ما را ... از اسماعيل بن همام كه ميگفت: ميفرمود: حضرت رضا عليه السّلام در تفسير آيه: قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ، براى حضرت اسحاق عليه السّلام كمربندى بود كه پيغمبران بزرگ آن را از يك ديگر بارث ميبردند (و حضرت اسحاق موقع رحلت آن را سپرده بود بدخترش ساره) و در پيش عمه حضرت يوسف بود و يوسف را بسيار دوست ميداشت و او را در خانه خود نگاه داشته بود.
روزى حضرت يعقوب يوسف را از خواهرش طلبيد كه بمنزل خود بياورد و فرمود او را باز پيش تو ميفرستم، عمه يوسف براى يعقوب پيغام فرستاد كه اى برادر يوسف را امشب نگاه ميدارم و فردا نزد تو خواهم فرستاد زيرا بسيار دوستش ميدارم و ميل دارم كه امشب او را نيكو ببينم چون صبح شد كمربند را در زير لباسهاى يوسف بست و حضرتش را نزد يعقوب فرستاد (و خود بعد از چند ساعتى بنزد يعقوب شتافت) و گفت كمربند مخصوص را سرقت كرده اند (و من همه را تفتيش نموده ام و نيافته ام بايد يوسف را هم تفتيش نمايم و دست برد و لباسهاى يوسف را بالا زد) و آن را در كمر يوسف ديدند كه بسته بود، آن را باز كرد (و گفت يوسف كمربند را سرقت نموده من او را ببندگى ميگيرم و باين حيله يوسف را پيش خود برد).
در آن زمان چنين رسم و قرار بود كه اگر كسى چيزى را از ديگرى ميدزديد سارق را صاحب اموال دزديده شده ببندگى ميگرفت.
ص: 122
2- حديث كردند ما را ... از حسن بن على الوشا كه گفت شنيدم از حضرت رضا عليه السّلام ميفرمود: در زمان بنى إسرائيل حكم چنين بود كه اگر كسى چيزى را از ديگرى سرقت ميكرد صاحب اموال سارق را بعنوان بندگى ميگرفت، و حضرت يوسف در كودكى پيش عمه خود بود و آن زن آن حضرت را بسيار دوست ميداشت و باو محبت و مهربانى مينمود، و حضرت اسحاق كمربندى داشت كه آن را بكمر يعقوب مى بست، و (چون اسحاق از دنيا رفت) پيش دخترش بود، تا روزى يعقوب يوسف را طلبيد خواهرش سخت غمگين شد و عرضكرد بعدا بنزد تو ميفرستم او را و كمربند را بكمر يوسف بست و او را پيش پدرش يعقوب فرستاد و خود (پس از چند ساعتى) بنزد يعقوب آمد و گفت: يوسف كمربند مخصوص را دزديده بايد او را تفتيش نمايم و مشغول تفحص گرديد و لباسهاى يوسف را بالا زد و كمربند را باز كرد از اين جهت برادران يوسف هنگامى كه مكيال را در بار برادرشان گذارده بودند گفتند: اگر بنيامين سرقتى نموده برادرى هم داشته (بنام يوسف) كه پيش از او سرقت كرده (و اين از او ياد گرفته)، حضرت يوسف (اظهار نفرمود كه من يوسفم و نه من و نه برادرم سرقت نكرده ايم بلكه) فرمود: مجازات كسى كه مكيال در بار او يافت شود چيست.
گفتند مجازات او آنست كه قانون حكم ميكند (او را ببندگى بايد گرفت، آن حضرت يا مأمور او) شروع در تفحص بارهاى برادران نمود و سپس بار بنيامين باز نمود و مكيال در ميان آن يافت و (برادران گمان كردند كه واقعا بنيامين مكيال را دزديده است لذا) گفتند اگر اين دزدى كرده (از برادرش يوسف ياد گرفته زيرا) برادرى هم داشت كه سرقت كرده، و مرادشان آن كمربند بود.
1- حديث كردند ما را ... از حضرت باقر عليه السّلام كه ميفرمود: خيرى (و
ص: 123
سعادت و خوشبختى) نيست براى كسى كه تقيه ندارد و (حضرت يوسف تقيه كرد براى مصلحت و ابراز نفرمود كه من برادر شما هستم، زيرا شايد اگر مى فهميدند كه آن حضرت يوسف است ممكن بود بنيامين را بكشند كه خبر زنده بودن يوسف را بپدرشان نرساند از اين جهت) يوسف گفت: اى اهل قافله شما سارق هستيد (كنايه از اينكه يوسف را از پدرش دزديده ايد) و حال آنكه دزدى نكرده بودند (در مصر و آنهم كيل سلطنتى را كه با آن گندم كيل ميكردند).
2- 3- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: تقيّه از دين خداست، عرضكردم از دين خداست، فرمود: آرى بخدا قسم از دين خدا است كه حضرت يوسف فرموده: اى اهل قافله شما سارق هستيد، با اينكه (در مصر) سرقتى نكرده بودند.
4- حديث نمودند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود در معنى آيه أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ، اى قافله (فرزندان يعقوب) شما دزدى كرده ايد، يعنى دزديديد يوسف را از پدرش.
آيا نمى بينى وقتى كه از ايشان پرسيدند چه چيزى را مفقود كرده ايد، گفتند مكيال پادشاهى را مفقود نموده ايم، و نگفتند كه شما مكيال را دزديده ايد، و مقصود و غرض حضرت يوسف از دزدى آنها اين بود كه: شما يوسف را از پدرش دزديديد.
1- حديث كردند ما را ... از سدير كه گفت عرضكردم بحضرت باقر عليه السّلام اينكه حضرت يعقوب بفرزندانش فرموده: برويد و تجسس و تفحص كنيد و تحقيق نمائيد از حال يوسف و برادرش (شايد ايشان را بيابيد) آيا ميدانست كه يوسف زنده
ص: 124
است با اينكه بيست سال بوده از او خبرى نداشته و (در فراقش آنقدر گريست كه) ضعف بينائى در چشمانش پديد آمد.
فرمود: بلى ميدانست كه زنده است زيرا شبى از شبها هنگام سحر (از خداى تعالى) درخواست نمود كه ملك الموت بنزدش آيد، بريال ملك الموت (كه يكى از اعوان عزرائيل است) بنزدش حاضر گرديد و معروض داشت مطلب چيست فرمود: خواستم اين را سؤال كنم كه ارواح بندگان را بيك مرتبه قبض مينمائى و يا يكى بعد از ديگرى، گفت يكي بعد از ديگرى، فرمود: روح فرزندم يوسف را قبض نموده اى، گفت قبض ننموده ام.
بدين جهت آن حضرت دانست كه يوسف زنده است و بفرزندانش فرمود برويد تجسس كنيد شايد بيابيد يوسف و برادرش (بنيامين) را (1).د.
ص: 125
1- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: پيراهنى بود از بهشت براى حضرت ابراهيم عليه السّلام آورده بودند (موقعى كه او را در ميان آتش نمرودى انداختند) و در ميان جعبه نقره كوچكى بود و هر وقت آن حضرت آن را ميپوشيد وسيع ميشد (زيرا يكى از معجزات انبياء آن بوده كه لباس كوتاه يا بلند
ص: 126
ميپوشيدند مساوى با اندامشان ميشد) و آن پيراهن نزد حضرت يوسف بود تا زمانى كه ببرادران داد ببرند و بر چشم حضرت يعقوب بمالند.
چون قافله از (پايتخت) مصر بيرون آمد و حضرت يعقوب در رمله بود (شهر بزرگى بوده در فلسطين و فعلا آثارى از آن باقى نيست) كه فرمود بوى يوسف بمشامم ميرسد، و مرادش بوى پيراهن بهشتي حضرت يوسف بود.
2- حديث كردند ما را ... از مفضل جعفى كه حضرت صادق عليه السّلام ميفرمود:
اى مفضل آيا ميدانى پيراهن يوسف از كجا بود، عرضكردم نميدانم، فرمود:
زمانى كه نمروديان آتش را براى حضرت ابراهيم افروختند جبرئيل براى او پيراهنى از بهشت آورد و باو پوشانيد كه از سردى و گرمى هوا محفوظ بماند و هنگامى كه آثار مرگ در جبين حضرت ابراهيم آشكار شد آن را در جعبه كوچكى نهاد و ببازوى فرزندش إسحاق بست، و حضرت اسحاق ببازوى حضرت يعقوب، و حضرت يعقوب ببازوى حضرت يوسف بست و ببازوى او بسته بود تا قضاياى فروش و بندگى و قضاياى ديگرش تمام شد آن پيراهن را از جعبه بيرون آورد و بوى آن بمشام حضرت يعقوب رسيد.
چنان كه خداى تعالى بيان قول او را مى فرمايد: إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ، اگر مرا تخطئه و توبيخ و سرزنش و ملامت نميكنيد و مرا بسفاهت نسبت ندهيد (و نگوئيد عقلش زايل شده) بوى يوسف بمشام من ميرسد، و آن بوى همان پيراهنى بود كه از بهشت آورده بودند.
ص: 127
مفضل گويد عرضكردم: فدايت شوم آن پيراهن چه شد و بدست چه كسانى رسيده فرمود: بدست فرزندان يوسف بود، و هر پيغمبرى كه علم و يا غير علمى بارث گذاشته است همه آنها منتهى شد برسول خدا و از آن حضرت باوصياء او رسيد (و اينك بدست من است).
1- حديث كردند ما را ... از اسماعيل بن فضل هاشمى كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام: چرا فرزندان يعقوب وقتى كه باو التماس نمودند و عرضه داشتند اى پدر براى ما طلب آمرزش كن زيرا خطاى بزرگى را مرتكب شده ايم (كه بين تو و يوسف جدائى انداختيم و باعث نگرانى تو شديم) فرمود: بزودى از پروردگارم براى شما آمرزش ميطلبم، و طلب آمرزش را بتأخير انداخت، و ليكن وقتى كه بحضرت يوسف گفتند: بخدا قسم ما خطا كرديم (آنچه را نسبت بتو نموديم) و خداوند (را شكر كه) تو را بر ما برترى داد (بسلطنت و عزّت و عقل و كمال) آن حضرت بلادرنگ فرمود: گناهى براى شما نيست و خداوند شما را مى آمرزد زيرا أرحم الراحمين است (و نفرمود كه بعدا از خدا ميخواهم تا شما را بيامرزد) (1).
ص: 128
حضرت صادق عليه السّلام فرمود: چون قلب جوان نرم تر و نازكتر است از قلب پيرمرد، و نيز جنايت ايشان بر يوسف بود و اذيتى هم كه بيعقوب رسيده بود در اثر جنايت آنها بود بيوسف و عفو يوسف از حق خود بود و عفو يعقوب از حق ديگرى بود، از اين جهت تأخير نمود و وعده داد تا سحر شب جمعه (كه براى ايشان از خدا طلب عفو نمايد) و علت آنكه يوسف برادران خود را شناخت زمانى كه بر او وارد شدند و ليكن آنها يوسف را نشناختند- شنيدم از محمّد ... طيفور كه هنگام تلاوت: وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (برادران يوسف چون بر حضرتش وارد شدند ايشان را شناخت و آنها يوسف را نشناختند) ميگفت چون احترام يوسف را نگاه نداشته بودند، و خداى تعالى مبتلا ببلا مينمايد مرد را بسبب ترك احترام ديگران.
آيا نمى بينى حضرت يعقوب را كه ترك احترام يوسف نمود (كه تا حدى پى بمكر و حيله و عداوت و حسد برادران يوسف برده بود با اين حال يوسف را بآنها سپرد) و از پيش چشمش دور شد و مبتلا بفراق او گرديد مدت بيست سال و چون برادرانش ترك احترام او را نمودند بواسطه حسدى كه در دل داشتند و با او دشمني كردند لذا چنان شد كه او را ميديدند و نمى شناختند، و چون بنيامين آن حسدى كه برادرانش داشتند نداشت لذا پس از ورود بر حضرت يوسف آن حضرت را شناخت و گفت بطور حتم و يقين من برادر تو هستم، و اين چنين اند تمامى مردم (كه اگر ترك احترام ديگرى را نمودند گرفتار بلا خواهند شد.
ص: 129
چنان كه در اين زمان كاملا معلوم و مشهود است كه كسى بدرد كسى نميرسد و گرفتاريهاى يك ديگر را براى رضاى خدا برطرف نميكنند با اينكه پيغمبر اسلام فرموده:
من أصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم
، هر كسى كوشش نداشته باشد كه خدمت بمردم مسلمان نمايد مسلمان نخواهد بود).
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه: چون حضرت يعقوب (پس از بينائى كامل حركت بسوى مصر نمود و) رسيد بحضرت يوسف (كه باستقبال او آمده بود) از مركب پياده شد و يوسف (بواسطه حفظ شوكت پادشاهى از اسب) زودتر از پدر پياده نشد و (پس از پياده شدن يك ديگر را در برگرفتند) هنوز از معانقه فارغ نشده بودند كه جبرئيل بر يوسف نازل گرديد و گفت: اى يوسف بنده شايسته خدا پياده شد (براى احترام تو) و تو پياده نشدى، دست خود را بگشا، چون دست بگشود نورى از كف دستش خارج گرديد و بالا رفت، حضرت يوسف فرمود اى جبرئيل اين نور چه بود، عرض كرد عقوبتى است براى تو و نشانه آن بود كه پيغمبرى از نسل تو پيدا نميشود (بجهت اينكه هتك احترام پدر نمودى) (1).
ص: 130
2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: چون حضرت يعقوب (براى ديدار حضرت يوسف) بمصر رفت آن حضرت براى استقبال پدر از (پايتخت) مصر بيرون آمد و چشمش بر پدر افتاد خواست (براى احترام) پياده شود و ليكن نظر بسلطنت و سطوت و رياست خود نمود و پياده نشد و فقط سلام كرد، (پس از تمام شدن مراسم ملاقات) جبرئيل نازل گرديد و گفت اى يوسف خداى تعالى ميفرمايد: چه باعث شد كه براى احترام بنده صالح من پياده نشدى، سپس گفت دست خود را بگشا چون بگشود نورى از ميان انگشتانش خارج گرديد.
آن حضرت فرمود: اى جبرئيل اين نور چه بود: معروض داشت اين نور نبوت بود و علامت آنست كه از نسل تو پيغمبرى نخواهد بود زيرا براى احترام پدر پياده نشدى (1)د.
ص: 131
1- حديث كرد مرا پدرم از ... حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: زليخا بدر قصر يوسف آمد (بعد از پيرى و رسيدن آن حضرت بسلطنت) و از غلامان و حاجبان دربار درخواست شرفيابى حضور حضرت يوسف را نمود (خدمتگزاران) باو گفتند خوش نداريم و ميترسيم ترا بنزد او ببريم بسبب آنچه كه از تو نسبت بآن حضرت واقع شده (شايد ما را مورد عتاب و خطاب قرار دهد و يا تو مورد خشم و غضب او شوى و تو را مجازات كند) زليخا گفت من نميترسم از كسى كه از خدا ميترسد (و زياد اصرار كرد تا) اجازه ورود دادند، و چون داخل شد حضرت يوسف فرمود اى زليخا چه شده است كه رنگت تغيير كرده، زليخا گفت: حمد ميكنم خداوند را كه پادشاهان را بواسطه معصيت غلام و زير دست مينمايد و غلامان را بسبب اطاعت و بندگى خود بپادشاهى ميرساند.
آن حضرت فرمود: اى زليخا (چرا مرا بسوى خود ميخواندى و) چه چيز ترا وادار كرد باعمالى كه از تو سر زد: عرض كرد حسن و زيبائى جمال بى نظير تو،
ص: 132
فرمود پس چه ميكردى اگر ميديدى پيغمبر آخر الزمان كه حضرتش را محمّد صلى اللَّه عليه و آله مينامند و از من زيباتر و خوش اخلاق و باسخاوت تر است، زليخا عرض كرد راست گفتى، فرمود از كجا دانستى كه راست گفتم، گفت چون نام و اوصافش را گفتى محبتش در قلب من جاى گرفت.
بدين جهت خداى عز و جل وحى فرمود بحضرت يوسف كه زليخا راست ميگويد و من او را دوست ميدارم چون حبيب من محمّد صلى اللَّه عليه و آله را دوست داشت، و أمر فرمود بآن حضرت كه او را براى خود عقد نمايد (آن حضرت از خدا خواست تا زليخا جوان شود، خداوند بخواسته حضرتش عمل نمود و زليخا را جوان فرمود و آن حضرت او را تزويج كرد)
1- نقل كردند براى ما ... از مقاتل بن سليمان كه ميگفت: خداى تعالى بركت داد حضرت موسى را با اينكه هنوز در شكم مادر بود به سيصد و شصت نوع بركت، و چون (خدمتگزار خاص) فرعون او را از وسط آب در حالى كه ميان جعبه اى بود گرفت از اين جهت حضرتش را موسى ناميدند، زيرا بلغت قبطى آب را «مو» و درخت را «سى» ميگفتند (يعنى كسى كه از ميان آب و درخت گرفته شده) (1).
ص: 133
1- حديث كردند مرا پدرم از ... حضرت صادق عليه السّلام كه: خداى تعالى فرمود بحضرت موسى: آيا ميدانى چرا براى تكلم با خودم تو را برگزيدم و ديگرى را اين مقام و مرتبت ندادم، عرضكرد نميدانم، خطاب رسيد اى موسى چون نظر كردم بقلوب بندگانم و ظاهر و باطن همه آنها را ديدم و نيافتم در ميان ايشان كسى را مانند تو كه خود را در پيشگاه ما ذليل بداند و بعد از نماز صورت خود را (براى اظهار بندگى و عجز) روى خاك بگذارد.
2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود از حضرت موسى چهل روز يا سى روز (ترديد از راويست) وحى قطع گرديد (پس از اين مدت) آن حضرت بالاى كوهى در شام كه آن را «أريحا» ميگفتند رفت و گفت: خدايا اگر بواسطه گناهان بنى إسرائيل وحى و كلام خود را از من قطع نمودى غفران و عفو تو قديم تر است (از گناهان ايشان، از تو درخواست بخشندگى و عفو مينمايم) خطاب رسيد: اى موسى آيا ميدانى چرا از ميان بندگانم تو را برگزيدم براى وحى و كلام خودم (كه بدون واسطه با تو سخن ميگويم) عرضكرد نميدانم خدايا، خطاب رسيد بجهت آنكه نظر افكندم بقلوب بندگانم و نديدم كسيرا همانند تو كه تواضعش براى من بيشتر از تو باشد.
سپس حضرت صادق عليه السّلام فرمود: حضرت موسى (براى اظهار عظمت خدا و ذلت و بندگى خود) بعد از نماز از جاى خود برنمى خاست تا هر دو طرف صورت خود را بر زمين ميگذارد (1).
ص: 134
1- حديث كردند ما را ... از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: حضرت شعيب از محبت و شوق بخداوند آنقدر گريست كه نابينا گرديد خداى تعالى او را بينا
ص: 135
فرمود، باز گريست تا نابينا شد و خداوند مجددا او را بينا فرمود، تا در مرتبه چهارم حقتعالى باو وحي فرمود: اى شعيب تا كى گريه ميكنى (و مقصود تو از اين گريه چيست) اگر از ترس جهنم است، تو را ايمن گردانيدم، و اگر براى شوق بهشت است آن را بر تو عطا و مباح نمودم.
عرضكرد: خدايا تو ميدانى گريه من براى ترس از جهنم و شوق بهشت نيست بلكه محبت تو چنان در قلبم جاى گرفته كه نميتوانم صبر نمايم تا روزى كه تو را ملاقات كنم، خطاب رسيد: اى شعيب اگر گريه تو براى محبت بمنست زود باشد كه كليم خودم موسى بن عمران را (بفرستم نزد تو و) خدمتگزار تو گردانم (براى آنكه تا حدى موجب تسلى خاطر و سبب آرامش قلب تو گردد).
مصنف (شيخ صدوق) گويد: مراد آن حضرت از اينكه گفته نميتوانم صبر نمايم تا روزى كه تو را ملاقات كنم، شايد اين بوده كه پيوسته گريه ميكنم تا ببينم مرا حبيب خود گردانيده اى.
1- حديث كردند ما را ... كه مردى از حضرت صادق عليه السّلام پرسيد چه كسى مانع شد كه فرعون حضرت موسى را نكشت با اينكه گفت: ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى، مانع نشويد تا بكشم موسى را.
فرمود: پاكى ذات و فطرت و صحت نسبش (كه اولاد زنا نبود) مانعش شد زيرا پيغمبران و اولاد پيغمبران را نميكشد مگر زنازاده.
1- حديث كردند ما را ... از عبد اللَّه بن عمر كه ميگفت در زمان (سلطنت
ص: 136
و ادعاى خدائى) فرعون آب رود نيل فرو رفت، مردم (پايتخت) مملكتش جمع شدند و گفتند اى پادشاه آب رود نيل كم شده آن را زياد كن (فرعون بفكر فرو رفت كه چه كند زيرا خدا نيست كه چنين قدرتى را داشته باشد لذا حيله بكار برد و) گفت من از شما مردم راضى نيستم (باين سبب آب را كم كرده ام و زياد نميكنم) مردم بناچار برگشتند و مرتبه دوم بحضورش آمدند و گفتند: اى پادشاه حيوانات ما در معرض تلف هستند (زيرا با نبودن آب علوفه نيست) و اگر آب رود نيل را زياد نميكنى خداى ديگرى غير از تو خواهيم پرستيد، فرعون (كه سلطنت و خدائى خود را در خطر نابودى ديد) گفت همه مردم بصحرا روند، و خود نيز بصحرا رفت و از آنان جدا گرديد و آنقدر از مردم دور شد كه او را نميديدند و صدايش را نمى شنيدند، صورت روى خاك نهاد و با انگشت سبابه بجانب آسمان اشاره كرد و عرضكرد: خدايا مانند غلامان ذليل كه بسوى مولاى خود ميروند آمده ام بسوى تو و ميدانم كسى قادر نيست آب رود نيل را زياد كند مگر تو پروردگارا تمنا مينمايم آن را جارى و زياد نما (خداى تعالى براى اتمام حجت باو چنان نمود) كه آب رود نيل جارى و زياد گرديد كه (مانندش را نديده بودند و همهمه بين مردم افتاد كه فرعون آب نيل را زياد نمود و فرعون بواسطه صداى بلند ايشان سخت مضطرب شد و نزديك ايشان آمد و گوش فرا داشت و سخنان آنها را شنيد خوشحال گرديد) و نزديك آنان آمد و گفت: زياد نمودم براى شما بندگانم آب نيل را، همه مردم در مقابل او بسجده افتادند.
در آن هنگام جبرئيل (بصورت مردى) پيش فرعون آمد و گفت: اى پادشاه شكايتى دارم يارى نما مرا، گفت چيست قصه و مطلب تو، جبرئيل گفت: بنده اى دارم كه او را صاحب اختيار بندگان ديگر خود نموده ام و اصلاح امور بندگانم را بدست او سپرده ام و اينك آن بنده با من دشمنى مينمايد و دوست ميدارد دشمنان مرا و عداوت و دشمنى و اذيت ميكند دوستان مرا (جزاى او چه باشد)، فرعون گفت بد بنده ايست بنده تو، اگر من دست بر او بيابم او را در درياى قلزم (رود نيل) غرق خواهم كرد، جبرئيل گفت رأى و حكم خود را براى من بنويس، فرعون اسباب
ص: 137
نوشتن طلبيد، چون حاضر نمودند (خودش يا منشى مخصوص او) نوشت جزاى بنده اى كه فرمان مولاى خود را نميبرد و دوست ميدارد دشمنان مولاى خود را و دشمنى مينمايد با دوستان مولايش آنست كه او را در درياى قلزم (رود نيل) غرق نمايند، جبرئيل گفت آن را مهر و امضا كن، فرعون مهر و امضا نمود و بدست جبرئيل داد، تا روزى كه فرعون و اتباعش غرق ميشدند جبرئيل آن نوشته را بدست او داد و گفت:
بگير آنچه را كه خودت در باره خود حكم نموده اى.
(پس علت آنكه فرعون غرق شد حكم خودش بود).
2- حديث كردند ما را ... از إبراهيم بن محمّد همدانى كه گفت عرض كردم بحضرت رضا عليه السّلام براى چه علتى بود كه خداوند فرعون را غرق فرمود با اينكه ايمان آورد و اقرار بيگانگى خداوند كرد.
فرمود: فرعون موقعى ايمان آورد كه يقين بمرگ خود داشت و ايمان و توبه در آن وقت قبول نيست و اين حكم خداى تعالى است در ميان تمام أديان.
چنان كه ميفرمايد: فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ، زمانى كه مشاهده نمايند شدّت قهر و عذاب در آن موقع (از كفر و گناهان و شرك خود پشيمان شوند و) بگويند ايمان آورديم بخداى يكتا و بآنچه (و بتها) كه خدا ميدانستيم دست برداشتيم و بآن كافر شديم، و ليكن اين گونه ايمان هيچ فايده و منفعتى براى آنها نخواهد داشت، زيرا آثار مرگ و عذاب را بچشم مى بينند، سنت نهاده است خداى تعالى قبول نشدن ايمان در وقت معاينه عذاب در ميان بندگان (و امم گذشته) و ميفرمايد: يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً، روزى كه علامت قطعى مرگ و نشانه قهر و عذاب خدا بر هر كس ظاهر شود ديگر ايمان آوردنش فائده نخواهد داشت اگر پيش از آن روز ايمان نياورده باشد.
و ايمان فرعون هم بعد از ديدن آثار مرگ بود، چون هنگام غرق شدن
ص: 138
(باين مضمون سخن) گفت: آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ، آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً، ايمان آوردم و اقرار دارم كه خدائى نيست جز آن خدائى كه بنى- إسرائيل باو ايمان دارند و من همانند آنها تسليم فرمان او هستم، باو خطاب شد:
اكنون (كه دست بگريبان مرگ و غرق شدن هستى) ايمان مى آورى با اينكه پيش از اين گناهكار بودى و مردم را بفساد انداختى (و بشرك واميداشتى و بگمراهى كشاندى) امروز (تو را غرق ميكنم و) بدنت را براى عبرت ديگران از آب بيرون مى آوريم (تا عبرت گيرند و پى بقدرت ما ببرند و ايمان بياورند) و فرعون (در آن روز) لباسهاى آهنى (زره) پوشيده بود و پس از غرق شدن خداى تعالى بدنش را در مكان بلندى انداخت تا براى ديگران علامتى باشد (كه هر كسى معصيت و نافرمانى خدا كند باين گونه بليات گرفتار مى شود) با اينكه لازمه چيز سنگين در آب فرو رفتن است.
و غرق شدن فرعون علت ديگرى هم داشته و آن اين بود هنگامى كه بالا و پائين ميرفت در آب و در معرض هلاكت بود بموسى استغاثه كرد و از موسى يارى طلبيد و بخداوند استغاثه نكرد و غرق گرديد، و پس از آن بحضرت موسى وحى شد كه بفرياد فرعون نرسيدى چون او را نيافريده بودى و اگر بمن التجا آورده و استغاثه كرده بود بفريادش ميرسيدم و او را غرق و هلاك نميكردم و نجاتش ميدادم (1)ت.
ص: 139
1- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خضر از جمله پيغمبران مرسل و خداوند او را مبعوث بر قومى فرمود و آن حضرت آن مردم را بوحدانيت و خداپرستى و اقرار به پيغمبرى انبياء و كتابهاى آسمانى دعوت نمود، و معجزه او اين بود كه بهر درخت خشكى تكيه ميداد و در هر زمين بى گياهى مينشست في الفور سبز ميشد و بهمين جهت او را خضر ناميدند، و اسمش تاليا پسر ملكان بن عابر (عامر) بن أرفخشد بن سام بن نوح (1).
و پس از آنكه خداى تعالى با حضرت موسى سخن گفت و كليم بارى تعالى گرديد و تورات را براى او نازل فرمود و در ألواح تورات هر چيزى را از روى پند و موعظه براى او نوشت و تفصيل احكام را برايش بيانكرد و يد و بيضاء و عصا و طوفان
ص: 140
و ملخ و شپش و قورباغه و خون و شكافتن دريا را باو عنايت فرمود و فرعون و لشكريانش را غرق نمود (جنبه بشريت او غلوّ نموده و) با خود گفت گمان نميكنم خداوند كسيرا مانند من علم داده باشد (بمجرد اين خيال) خطاب شد بجبرئيل كه هر چه زودتر درياب بنده من موسى را پيش از آنى كه (از عجب و خودپسندى) هلاك شود و باو بگو كه در محل برخورد دو دريا (ى فارسى و روم) مرد عابديست بنزدش بشتاب و از او علم بياموز، جبرئيل بر موسى نازل شد و وحى الهى را باو رسانيد، آن حضرت دريافت كه اين وحى بواسطه آن فكر و خيال بوده، بدين جهت با وصى خود يوشع بن نون روانه گرديدند تا رسيدند بخضر و ديدند وى مشغول عبادتست چنان كه خداى تعالى فرموده.
فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتينا رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً موسى و يوشع ديدند در آن مكان بنده اى از بندگان ما را كه باو رحمتى عنايت كرده بوديم و او را علمي از علمها (ى لدنى و آگاهى باسرار غيبى) آموخته بوديم موسى بخضر فرمود: آيا (اذن ميدهى) متابعت تو نمايم و با تو باشم كه بمن تعليم نمائى از علم خود، خضر گفت تو هرگز طاقت آن را ندارى كه (تحمل أسرار كنى و) با من بيائى و صبر كنى (از آنچه كه من انجام ميدهم و ايراد نگيرى) زيرا من داراى علمى هستم كه تو طاقت تحمل آن را ندارى و تو داراى علمى هستى كه من طاقت آن را ندارم، موسى فرمود نه چنين است (كه صبر نتوانم كرد) بلكه طاقت دارم صبر نمايم (و اعتراضى بر كارهاى تو نكنم اگر چه بصورت ظاهر نامناسب باشد) خضر گفت:
قياس در علم و أوامر خداوند راه ندارد، چگونه ميتوانى صبر كنى بر چيزى كه اطلاعى از آن ندارى (چون بنظرت عجيب و بد مى آيد) موسى فرمود: زود باشد إنشاء اللَّه كه به بينى چگونه صبر ميكنم و فرمان تو را ميبرم.
خضر چون ديد موسى إنشاء اللَّه گفت قبول كرد (كه موسى با وى همراه باشد) و لكن گفت بايد هر چه را از من مشاهده نمودى سبب و حكمت و علت آن را نبايد از من سؤال كنى تا خودم بيان نمايم، موسى فرمود: چنين باشد (قبول كردم).
ص: 141
موسى و خضر روانه شدند تا بدريا رسيدند و سوار كشتى گرديدند، خضر شروع كرد بسوراخ نمودن كشتى، موسى فرمود (اى خضر چه ميكنى) چرا كشتى را سوراخ ميكنى مگر نميدانى أهلش غرق ميشوند و اين عمل بسيار بد عمليست خضر گفت (مگر قول و عهد خود را فراموش نمودى و) نگفتم كه تو نميتوانى صبر نمائى موسى (زبان بعذر خواهى بگشود و) گفت مرا ببخش كه ترك نمودم أمر تو را و (ايراد گرفتم و اعتراض نمودم) كار را بر من سخت و دشوار منما (چون بساحل و خشكى رسيدند پياده شدند) و روانه گرديدند تا برخورد به پسرى (حيسور يا جيسور يا خشنود نام) نمودند و خضر (بدون آنكه از او پرسشى نمايد بلادرنگ) او را كشت، حضرت موسى (گوئى شرط را فراموش كرده باشد) در غضب شد و گفت: اى خضر چرا كشتى يك نفريرا كه بيگناه بود و كسيرا نكشته بود (تا مستحق قصاص باشد) اى خضر مرتكب گناه بزرگى شدى، خضر گفت اى موسى عقل نميتواند در أوامر خداوند حكم كند (چون ناقص است) بلكه أمر خداوند حاكمست بر عقل (پس هر چيزى كه بأمر خداوند واقع شود بايد قبول كرد اگر چه عقل درك حكمت آن را نكند) بايد تسليم باشى و صبر كنى بر اعمالى كه از من مشاهده ميكنى با اينكه از اول ميدانستم تو قدرت آن را ندارى صبر نمائى بر آنچه كه از من مى بينى، موسى فرمود (اين مرتبه هم مرا عفو كن و) اگر بار ديگر از تو چيزى را پرسيدم و اعتراضى كردم با من مصاحبت و رفاقت مكن و براى ترك مصاحبت و رفاقت عذر موجه خواهى داشت (خضر عذرش را پذيرفت و) روانه شدند تا رسيدند بدهكده ناصره كه نصارى از اهل آنجا هستند و بآنجا منسوبند، طلب غذا از مردم آن دهكده نمودند ليكن غذا بايشان ندادند و آنها را مهمان نكردند (بناچار از دهكده بيرون رفتند) و ديدند كه ديوارى در معرض خراب شدن است، حضرت خضر مشغول بتعمير آن شد، موسى گفت (بدون جهت و اجرت چرا ديوار ساختى أقلا بصاحبش مراجعه ميكردى و) اجرتى طلب مينمودى در مقابل تعمير آن (كه لقمه نانى از آن اجرت تهيه ميكرديم و از گرسنگى نجات مى يافتيم).
ص: 142
خضر گفت (اين سه مرتبه كم ظرفى و بيصبرى و اعتراض و ايراد) اينجا محل فراق و جدائى من و تو است (زيرا شرط كردى علت اعمال مرا نپرسى و از آنچه مشاهده ميكنى صبر نمائى) و اكنون گوش كن تا أسرار و علت آنچه كرده ام و تو قدرت صبر بر ديدن آنها نداشتى بگويم.
أما كشتى از مساكينى بود كه با آن كسب مينمودند و در اين سرزمين پادشاهى است (بنام هدد بن بدد جلندى بن كركر) كشتى هاى سالم را مصادره و تصاحب ميكند من آن را معيوب نمودم تا از ايشان نگيرد، و صلاح آنها را خدا خواسته بود و (اينكه خضر گفت من آن را معيوب نمودم) نخواست معيوب گردانيدن را بخدا نسبت دهد و بخود نسبت داد زيرا خداوند صلاح آنها را ميخواست بآنچه كه بخضر أمر فرموده بود.
أما كشتن پسر: پدرش و مادرش مؤمن هستند اگر او بزرگ ميشد كافر ميبود و خداى تعالى ميدانست كه بسبب او پدر و مادرش كافر ميشوند و بگمراهى او گمراه ميگردند از اين جهت امر كرد مرا كه او را بكشم و ميخواست كه ايشان را بمحل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند، و خواست خدا اين بود كه بعوض آن پسر فرزندى بايشان عنايت كند كه بهتر از او باشد (1).
أما ديوار (را كه تعمير نمودم) براى اين جهت شد كه زير آن گنجى است از دو طفل يتيم (بنام اصرم و صريم- أحرم و حريم) و پدرشان مردى صالح (بنام كاشح) بوده و آن گنج از طلا و نقره نيست بلكه لوحى از طلا است و در آن نوشته شده: عجبست از كسى كه يقين بمرگ دارد چگونه شادى مينمايد، عجبست از كسى كه يقين بمقدرات و مشيت الهى دارد و با اين حال محزونست (كه چرا چنين است و چنان و من بيمار و فلان شخص سالم و يا من فقيرم و فلانى ثروتمند) عجبست از كسى كهد.
ص: 143
يقين بقيامت و حشر دارد و (بديگران و يا بخود) ظلم ميكند، عجبست از كسى كه مى بيند دنيا و أهل دنيا را كه در تغيير و تبديلند (كه هر روزى كسى بالا ميرود و عزيز و ثروتمند مى شود و يكى خوار و فقير ميگردد) با وجود اين دل بدنيا مى بندد و ميل باو دارد.
و فاصله ميان دو پسر يتيم و پدر صالحشان هفتاد نسل ميباشد و خداوند حفظ حرمت آن دو پسر را فرمود بجهت صالح بودن آن پدر، و خداوند اراده فرموده بود كه چون آن دو پسر بحد رشد و كمال عقل برسند گنج خود را بيرون آورند (و از آن پند بگيرند و بدرجه كمال آدميت برسند)، و اين بود تأويل و اسرار باطنى آنچه را كه تو طاقت و توانائى ديدن آنها را نداشتى (1)د.
ص: 144
و (سپس حضرت صادق عليه السّلام فرمود) خضر در اين عمل خود را بركنار شمرد و اراده را بتمامى بخداى تعالى نسبت داد و جهتش اين بود كه اين آخرين مطلب است كه بايد تعليم موسى نمايد و بمقام عذرخواهى برآمد چون از راه بشريت، و يا براى تنبيه موسى بعضى از كردار و أعمال را بخود و خداوند نسبت داده بود و جنبه إخلاص و بندگى را پيشه كرد و گفت من اين كارها را باراده خود نكردم بلكه بأمر خداوند انجام دادم.
ص: 145
حضرت صادق عليه السّلام پس از اين بيان فرمود: أوامر خداوند را نميتوان حمل بر قياس كرد و هر كس أوامر خدا را حمل بر قياس كند و برأى و قياس عمل نمايد علاوه از آنكه خود هلاك مى شود گاهى سبب هلاك ديگران هم ميگردد، و أولين كسى كه نافرماني خدا را نمود (پس از خلقت آدم) و إظهار منيت و قياس كرد شيطان ملعون بود هنگامى كه خداى تعالى أمر فرمود بملائكه سجده نمايند بر آدم ابو البشر، و تمامى آنها سجده نمودند جز شيطان كه سجده نكرد.
خداى عز و جل فرمود: چه سبب شد تو را كه سجده ننمودى با اينكه بتو أمر كردم، گفت: من بهترم از او زيرا خلق فرمودى مرا از آتش و آفريده اى آدم را از خاك، كه أولين اظهار كفرش اين بود كه گفت من بهترم (از لحاظ مادّه خلقت) و بعد قياس كرد و گفت: مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك (بهمين سبب) خداوند او را طرد فرمود از جوار رحمت خود و لعنش كرد و رجيمش ناميد و سپس قسم ياد كرد بعزت خود كه هر كس در دينش قياس كند او را همقرين شيطان
ص: 146
در درك اسفل جهنم نمايد (1).
چنين گويد مصنف اين كتاب (شيخ صدوق) حضرت موسى با آن كمال عقل و فضل و محل و مقام و مرتبت كه خداوند باو عنايت فرموده بود نتوانست درك كندد.
ص: 147
باستنباط خود أسرار اعمال خضر را بلكه بصورت ظاهر بر او مشتبه گرديد و حالت خشم و غضب باو دست داد تا آنكه تأويل آن را برايش گفت، در آن هنگام راضى گرديد، و اگر خضر تأويل كارهاى خود را براى موسى نگفته بود بطور يقين نميتوانست درك كند و بفهمد اگر چه تا آخرين لحظات عمر خود فكر ميكرد.
پس در صورتى كه بر پيغمبران استنباط و استخراج أحكام و أوامر الهى جايز نباشد برأى خودشان قياس كنند بطريق اولى جايز نيست براى هيچ يك از امتها (كه برأى و قياس خود خليفه پيغمبر تعيين كنند و يا در مقابل حضرت صادق عليه السّلام مذاهب چهارگانه درست نمايند و در رواج آن بكوشند كه مليونها نفر از راه راست و مستقيم باز مانند و بوادى ضلالت و گمراهى درافتند).
2- شنيدم از محمّد ... طيفور كه (در تأويل كارهاى خضر) ميگفت: سوراخ نمودن كشتى و كشتن پسر و تعمير ديوار اشاراتى بوده براى حضرت موسى و ياد آورى آن حضرت بود (كه شكر نمايد) براى آنكه بسبب سوراخ شدن كشتى آگاه گرديدن او بود باينكه خداوند او را حفظ فرمود آن روزى كه (بالهام) مادرش وى را در ميان
ص: 148
جعبه چوبى نهاد و برود نيل افكند و او طفل ضعيف و ناتوانى بيش نبوده، كه اشاره باين بوده همان كسى كه تو را در ميان جعبه و رود نيل حفظ كرد همان كس تو را در ميان كشتى و دريا حفظ ميفرمايد.
و كشتن پسر اشاره باين بوده كه حضرت موسى يكى از قبطيان (تبعه فرعون) را در راه خدا كشته بود و كسانى كه حضرت موسى را پيغمبر نميدانستند اين عمل را خطاى بزرگ ميپنداشتند و خداوند حضرت موسى را متذكر اين كه او را از شرّ (و كشته شدن بدست) قبطيان حفظ نمود گرديده و تعمير ديوار بدون أجر و مزد اشاره بآن كار نيكوئى بوده كه نسبت بدختران حضرت شعيب انجام داد و گوسفندان آنها را آب داد بدون آنكه از ايشان مزدى بخواهد با اينكه گرسنه بود، و آن (حد أعلاى) فضيلت اخلاقى بود كه خداوند باو عنايت و مرحمت كرده بود، و خداى عز و جل او را متذكر ساخت تا شاكر و خوشحال شود بداشتن آن فضيلت اخلاقى.
و اينكه خضر باو گفت: اينجا محل فراق و جدائى بين من و تو است اين حكم مفارقت از خود حضرت موسى بود زيرا گفت: اگر ديگر از تو علت چيزى را پرسيدم و بتو اعتراض كردم با من مصاحبت و رفاقت مكن.
و حضرت موسى از ميان قوم خود هفتاد نفر مرد را برگزيد براى ميقات خداوند و ليكن آن مردم قانع نشدند بعد از شنيدن كلام خداوند و تجاوز نمودند از حدّ خود و گفتند اى موسى ما بتو ايمان نمى آوريم و اقرار بپيغمبرى تو نميكنيم تا آنكه خدا را آشكارا مشاهده كنيم و (چون اين سخن را گفتند) ظلم بخود نمودند و صاعقه (آتش آسمانى) ايشان را سوزانيد و همگى مردند، و اگر خداوند ايشان را انتخاب نموده بود ايشان را حفظ و نگاه ميداشت از اين گونه سخنها (ى كفر آميز).
پس وقتى كه حضرت موسى با آن فضل و مقام و محل و مرتبت صلاحيت نداشته باشد و نتواند كسى را انتخاب نمايد چگونه ميتوانند مسلمانان برأى خود امام (و خليفه و جانشين براى پيغمبر) تعيين كنند و چگونه صلاحيت دارند و ميتوانند
ص: 149
استنباط و استخراج احكام نمايند با اين عقلهاى ناقص و آراء متفاوت و همتهاى متباين و اراده هاى مختلفه، تعالى اللَّه عن الرضا باختيارهم علوا كبيرا.
و كارها و افعال حضرت أمير المؤمنين على عليه السّلام همانند كارهاى خضر است و همه آنها از روى صواب و حكمت است اگر چه مردم نادان و جاهل وجه صواب و حكمت و علت و سبب آن را ندانند (1).
3- حديث كردند ما را ... از عبايه اسدى كه ميگفت روزى عبد اللَّه بن عباس (پسر عموى پيغمبر) نزديكى چاه زمزم نشسته بود و براى مردم حديث ميگفت (و تفسير و تأويل آيات قرآن بيان مينمود و احكام اسلام را بياد مردم ميداد) كه مردى وارد شد و بر او سلام كرد و گفت: اى عبد اللَّه من مردى هستم از اهل شام، عبد اللَّه گفت: آرى اعوان و يار هر ظالمى هستيد شما مردم شام مگر آن كسانى كه خداوند حفظ فرمايد، سؤال كن آنچه را ميخواهى گفت اى عبد اللَّه آمده ام بسوى تو كه پرسش كنم از كسى كه بدست على بن ابى طالب كشته شده با اينكه اقرار بيگانگى خداوند داشته و نماز ميخواند و حج بجا مى آورد و روزه ميگرفت و زكاة امواله.
ص: 150
خود را ميداد.
عبد اللَّه بن عباس گفت: واى بر تو مادرت بعزايت بنشيند سؤال كن چيزى را كه براى تو فائده داشته باشد و چيزى كه براى تو منفعتى ندارد پرسش نكن، گفت من از حمص (يكى از شهرهاى شام) بمكه نيامده ام كه حج و عمره بجا آورم بلكه آمده ام بسوى تو كه كارهاى على بن أبى طالب را براى من بگوئى، ابن عباس گفت:
واى بر تو علم عالم سخت و مشكل است هر كس نميتواند آن را بفهمد و تحمل كند و هر قلب زنگ زده اى نميتواند بآن نزديك شود.
بدان اى مرد شامى: على بن ابى طالب و أفعال او در ميان اين امت (مسلمان) همانند حضرت موسى و خضر است و خداى تعالى در وصف موسى در قرآن ميفرمايد:
اى موسى تو را از ميان مردم برسالت و پيغمبرى برگزيدم و بسخن گفتن با من انتخاب كردم پس آنچه را كه براى تو فرستادم كاملا فراگير و شكر مرا بجاى آور، و نوشتيم در ألواح (تورات آسمانى) از هر چيز و در هر موضوعى براى موعظه و پند و نصيحت و راهنمائى (1)».
ص: 151
پس موسى گوئى خيال ميكرد همه چيزها را خداوند براى او نوشته و بيان داشته چنان كه شما مردم مسلمان گمان ميكنيد كه علماى (عامه) شما همه چيز را نوشته و حفظ و ضبط كرده اند و (حال آنكه بر خلاف حق و حقيقت و دستور الهى و پيغمبر اسلام) بيان ميكنند.
و ليكن حضرت موسى وقتى كه بساحل دريا رسيد آن (خضر) عالم را ملاقات نمود از او خواهش كرد كه با وى همراه باشد تا از علمش بهره گيرد و استفاده نمايد و حسادت بر او نورزيد و انكار فضلش ننمود.
چنان كه شما مردم حسادت ميورزيد بر على بن ابى طالب و انكار فضيلت و برترى او را مينمائيد، و حضرت موسى به (خضر) عالم گفت: اگر متابعت تو كنم مرا از علم خود تعليم خواهى نمود، آن (خضر) عالم چون ميدانست كه موسى طاقت مصاحبت و صبر بر علم (و كارهاى) او ندارد باو گفت: تو استطاعت و قدرت صبر بر كارهاى من ندارى زيرا اطلاعى از (اسرار و علت) آن ندارى، حضرت موسى در جواب گفت: زود باشد إنشاء اللَّه كه مرا صابر بيابى و خواهى ديد كه در هيچ أمرى با تو مخالفت نخواهم كرد، و (خضر) عالم ميدانست موسى نميتواند صبر كند گفت اگر همراه من آمدى نبايد از من چيزى سؤال كنى تا آنكه برايت بگويم (أسرار آن را) تا سوار كشتى شدند و آن عالم كشتى را سوراخ كرد، و سوراخ نمودن كشتى برضاى خدا بود و موجب خشم و غضب موسى، و پسرى را ديد و آن عالم او را كشت
ص: 152
و كشتن آن پسر برضاى خدا بود و خشم و سخط موسى، و تعمير ديوار بصلاح ديد خدا بود و موجب تغيير حال و ناراحتى موسى.
و هم چنين است على بن أبى طالب عليه السّلام كه نكشته است كسيرا مگر آنكه رضاى خدا در كشتن او بوده اگر چه سبب خشم و سخط مردم جاهل و نادانست، اى مرد حمصى بنشين تا برايت بگويم (پس از نشستن او ابن عباس گفت) بدان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله وقتى كه تزويج فرمود: زينب بنت جحش را وليمه اى از خرما و روغن داد بمسلمانان و آن حضرت ده نفر ده نفر ميطلبيد و إطعام مينمود، و مسلمانان چون بطعام حضرتش حاضر ميشدند انس ميگرفتند بگفتار و بيان آن حضرت و غنيمت ميدانستند نظر نمودن بصورت آن حضرت را.
و ليكن آن حضرت مايل بود كه مردم پس از صرف طعام از منزلش خارج شوند كه بنزد زينب برود (مبادا زينب از دير رفتن آن حضرت متفكر و نگران شود) و نيز خوش نداشت كه مؤمنان را جواب كند و از منزلش بيرون نمايد پس اين آيه نازل گرديد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ، الخ.
اى كسانى كه بخدا ايمان آورده ايد (از صدق دل و كمال ميل و رغبت و يا بصورت ظاهر و صرف زبانى براى دريافت ذخاير دنيا (باطاقهاى خانه پيغمبر داخل نشويد مگر آنكه اذن دهد و بر سفره طعامش شما را دعوت كند و نبايد در آن وقت زودتر از موعد مقرر بخانه آن حضرت درآئيد بلكه موقعى كه دعوت شده ايد بيائيد و پس از صرف غذا زود متفرق شويد و در منزلش سرگرم سخن گفتن نشويد زيرا اين عمل أذيت و صدمه بپيغمبر است و از شرم و حيا بشما نميگويد كه خارج شويد و خدا بشما ميگويد (پس از صرف غذا زود از منزل پيغمبر بيرون رويد) و از شما بر اظهار حق خجلتى ندارد.
و پس از نزل اين آيه مردم هر وقت بنا بدعوت پيغمبر بمنزل آن حضرت ميرفتند بعد از صرف غذا زود خارج ميشدند، و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم هفت شبانه روز در حجره زينب ماند و بعد از آن بحجره ام السلمه دختر ابو اميه رفتند و يك شبانه روز در نزد
ص: 153
او بماند و چون صبح شد على عليه السّلام بدر حجره ام السلمه آمد و آهسته درب را كوبيد حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم ميدانست كه على است و فرمود: زود باش ام السلمه درب را بگشا، ام السلمه عرضكرد كيست اينكه اين قدر در نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله معزز و محترم است كه امر ميفرمائى درب حجره را برايش بگشايم با اينكه ديروز اين آيه در باره ما (زنان شما) نازل شد: وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ.
هر گاه از زنان پيغمبر چيزى را طلب نموديد بايد از پشت پرده (كه آنها را نبينيد و آنها شما را نبينند) طلب نمائيد، و اينك صورت من باز است، رسول خدا گوئى در خشم فرو رفته باشد فرمود: هر كه اطاعت رسول خدا را نمايد اطاعت خدا را نموده زود باش درب را بروى او بگشا زيرا مردى است كه بد اخلاق و سبك نيست (كه سراسيمه و سرزده وارد شود) و در كارهاى خود عجله و شتاب نمينمايد، دوست ميدارد خدا و رسولش را و خدا و رسولش نيز او را دوست ميدارند و درب را نميگشايد تا آن كسى كه رفته درب برويش باز كند (اگر زنست) از نظرش پنهان شود.
پس ام السلمه از جاى برخاست و كوبنده درب را نميدانست كيست جز آن توصيف و مدحش از زبان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم شنيده بود، و هنگامى كه ميرفت براى گشودن درب ميگفت خوشا بحال آن مردى كه خدا و رسولش را دوست ميدارد و خدا و رسولش نيز او را دوست ميدارند، و درب را گشود و مخفى شد و على عليه السّلام ايستاد تا ام السلمه مخفي شد و سپس درب را باز كرد و داخل شد و برسول خدا صلى اللَّه عليه و آله سلام كرد آن حضرت پس از جواب سلام فرمود: ام السلمه آيا او را ميشناسى گفت بلى مبارك باشد براى او (دوستى خدا و رسولش با او) اين على بن ابى طالب است، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: راست گفتى ام السلمه اين على بن ابى طالب است، گوشت بدن او از گوشت بدن من است و خون او از خون منست و او نسبت بمن مانند هارون است نسبت بموسى (كه برادر و وصى و جانشين بلا فصل او بوده) جز آنكه بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد (و هر كه مدعى پيغمبرى شود بطور حتم و يقين ادعاى دروغى است كه مينمايد و قتلش واجب).
ص: 154
اى ام السلمه بشنو (آنچه را كه ميگويم) و شاهد باش كه اين على بن ابى طالب أمير المؤمنين و سيد المسلمين است و او صندوق علم و باب علم من است كه از آن بايد وارد شد (و از او بايد علم را بياموزند) و اوست وصى بعد از من بر مردگان اهل بيت من (شايد مراد حضرت فاطمه عليها السّلام باشد) و جانشين منست بر زندگان امت من و برادر منست در دنيا و آخرت و با من خواهد بود در (بهشت در) درجات رفيعه عاليه.
اى ام السلمه شاهد باش و حفظ كن و بخاطر خود بسپار كه (براى ديگران بگوئى) على عليه السّلام ميكشد ناكثين و قاسطين و مارقين را (1).
پس (چون سخن بدينجا رسانيد عبد اللَّه بن عباس) آن مرد حمصى گفت مرا كاملا روشن نمودى و بحقيقت مطلع و آگاه ساختى (و معلوم شد كه ما مردم شام در اثر تبليغات سوء ديكتاتورى معاويه و درباريانش گمراه بوده ايم و ليكن من) اى عبد اللَّه شهادت ميدهم كه على بن ابى طالب مولاى و امام و پيشواى من و هر مسلمان است.ت.
ص: 155
1- حديث كردند ما را ... از ... كه ميفرمود علت آنكه خداى عز و جل بحضرت موسى فرمود: فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ (كفشهاى خود را از پاى خود باز كن) آنست كه چون از پوست خر مرده، دوخته شده بود (يكى از راويان اين حديث معتبر و موثق نيست بنا بر اين مورد اعتنا و اعتبار نيست) 2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: معنى فاخلع نعليك، يعنى دو ترس را از قلب خود دور كن، كه يكى خوف از هلاكت اهلش بود و يكى خوف از فرعون (1).
ص: 156
3- شنيدم از محمّد ... طيفور كه ميگفت اينكه حضرت موسى گفته: وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي، خدايا عقده و گره را از زبانم بگشا تا مردم نيكو سخنم بفهمند مرادش اين بوده: خدايا من حيا ميكنم و شرم دارم از تو با زبانى كه با تو سخن ميگويم با همان زبان با غير تو سخن بگويم و اين عقده و گرهى شده در قلبم پروردگارا اين گره را بگشا از قلبم، و از ذكر جمله: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي، خدايا از اهل بيت و بستگان من يكى را وزير من بنما، و بهتر آنست كه برادرم هارون باشد.
مرادش اين بوده كه از خداوند درخواست إذن كرده برادرش هارون با او باشد تا محتاج نشود با زبان خود كه با آن با خدا سخن گفته با فرعون سخن بگويد
ص: 157
و بجاى او هارون سخن بگويد و دستورات خدا را باو برساند (1).
1- حديث كردند ما را ... از محمّد بن أبى عمير كه گفت پرسيدم از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام از تفسير و معنى قول خداوند كه فرموده بحضرت موسى و هارون اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى، برويد بسوى
ص: 158
فرعون كه ياغى شده و با نرمى و آرامى با او سخن بگوئيد شايد (از خواب غفلت و جهالت و غرور بيدار گردد و) متذكر شود، يا از خدا بترسد (و ترك ياغيگرى نمايد و بوادى بندگى ما قدم گذارد).
فرمود: اينكه فرموده با فرعون با آرامى و نرمى سخن بگوئيد يعنى او را بكنيه نام ببريد (زيرا اگر او را بنامش بخوانيد شما را بى ادب پندارد و بطغيانش افزوده گردد) و كنيه فرعون أبو مصعب بود و اسمش وليد بن مصعب.
و اينكه ميفرمايد شايد متذكر شود يا از خدا بترسد، براى تحريص و رغبت موسى بود كه پيش فرعون رود، زيرا خدا ميدانست كه فرعون متذكر (قيامت و عجز خود) نميشود و نميترسد (از خداى قادر قهار) مگر هنگام غرق شدن (كه آن ترس و تذكر هم براى او فائده نداشت) آيا نشنيده اى كه خدا ميفرمايد (فرعون ايمان نياورد) تا وقتى كه ديد غرق ميگردد، در آن زمان گفت ايمان آوردم، بآن خدائى كه بنى إسرائيل باو ايمان دارند و من از مسلمانانم و ليكن خداوند ايمانش را قبول نفرمود: و فرمود: اكنون ايمان مى آورى كه عذاب را مى بينى و پيش از اين نافرمانى و معصيت ميكردى و إفساد مينمودى (و بندگان مرا گمراه نمودى و از عبادت من بازشان ميداشتى)
1- حديث كردند ما را ... از عبد اللَّه عباس (پسر عموى پيغمبر) كه ميگفت:
علت آنكه كوهى كه حضرت موسى بروى آن ميرفت طور سينا ناميدند (1) آنست كه
ص: 159
چون در آن كوه درخت زيتون بوده، و هر كوهى كه در آن درخت و يا چيزى كه مردم از آن نفع ببرند از نباتات و أشجار باشد آن را طور سينا و طور سينين مينامند، و هر كوهى كه درخت و گياه نداشته باشد آن را طور مينامند (و بآن طور سينا و سينين نميگويند)
1- حديث كردند ما را ... از سالم كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام چرا هارون ببرادرش موسى گفت: اى پسر مادر سر و ريش مرا نگير، و نگفت اى پسر پدرم (با اينكه برادر پدر و مادرى بودند) فرمود: بجهت آنكه عداوت بين برادران پدرى بيشتر است از عداوت برادران مادرى مگر آنكه شيطان عداوت و دشمنى و فتنه و نزاع و جنگ بين برادران مادرى پديد آورد، پس هارون بموسى گفت: اى برادرى كه مادرم او را زائيده و غير مادرم او را نزائيده سر و ريش مرا نگير، و نگفت: اى پسر پدرم زيرا برادران پدرى اگر مادرانشان جدا باشد هيچ گاه نزاع و كدورت و دشمنى از بين ايشان خارج نميشود مگر آنهائى را كه خداوند حفظ فرمايد و عداوت و كدورت و نزاع از ميان برادرانى كه مادرشان يكى باشد زودتر و بيشتر از بين ميرود سالم گويد: عرضكردم چرا سر و ريش او را گرفت و بسوى خود كشيد با اينكه هارون در گوساله پرستى بنى إسرائيل تقصيرى نداشته بلكه عبادت گوساله را هم
ص: 160
گناه ميدانسته.
فرمود: براى آنكه چرا بنى إسرائيل را رها نكرد و بموسى ملحق نشد، و اگر از ميان بنى إسرائيل بيرون رفته بود بواسطه گوساله پرستيدنشان عذاب بر آنها نازل ميشد.
آيا نمى بينى موقعى كه موسى بازگشت، بهارون گفت چه چيز تو را مانع شد وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از پى من نيامدى و چرا نافرمانى مرا نمودى هارون گفت اگر چنين ميكردم بنى إسرائيل متفرق ميشدند و ترسيدم اگر بدنبال تو بيايم بمن عتاب و تندى كنى و بگوئى تو سبب شدى كه بنى إسرائيل متفرق و پراكنده شدند و بسخن و دستورم اعتنائى ننمودى (با اينكه كوشش دارم در تبليغ دستورات تو).
چنين گويد مؤلف (صدوق) اينكه حضرت موسى سر و ريش هارون را گرفت در واقع و في الحقيقه سر و ريش خود را گرفته (چون در تبليغ أحكام الهى شريك بودند) و اين رسم و عادتست بين مردم كه هر گاه كسى مغموم گرديد و يا مصيبتى برايش پيش آمد دست خود را بسر خود ميگذارد و اگر به داهيه و بلائى عظيم گرفتار شد ريش خود را ميگيرد، و عمل حضرت موسى كاشف از اين بوده كه لازم بود بر هارون اينكه مغموم باشد بر گوساله پرستى بنى إسرائيل و آن را مصيبت بزرگ بداند زيرا امّت نسبت بپيغمبر و إمام همانند نسبت گوسفند است با چوپان، و سزاوار است بر چوپان كه مغموم باشد از تفرقه و هلاكت گوسفندانش.
همچنان كه حضرت امام حسين عليه السّلام لشكريان كوفه و شام را موعظه فرمود و آنها گوش ندادند و مراعات احترام آن حضرت و همراهانش را ننمودند، و آن حضرت سخت مغموم شد و محاسن مبارك خود را بدست گرفت و فرمود آنچه را كه فرمود و نيز بهتر آنست كه انسان نزديكان خود را عتاب و خطاب و سرزنش كند تا زجر و تنبّه و بيدارى باشد براى ديگران چنان كه خداوند به بهترين مخلوق خود و نزديكترين
ص: 161
ايشان بخود فرموده است: لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ (اى رسول و پيغمبر خاتم) اگر بخدا شرك آورى على التحقيق عملت محو و نابود مى شود بسبب شرك، و جزو بدبختان و زيانكاران خواهى بود.
و خداى تعالى ميدانست كه هيچ وقت پيغمبرش مشرك نخواهد شد و اين خطاب را كه باو فرمود در حقيقت عتاب و خطاب بامت آن حضرتست.
و هم چنين عتاب و تغيّر موسى ببرادرش هارون بود و ليكن امت خود را اراده كرده، و از اين رفتار و بيان اقتدا بخداوند نموده، و پيروى از عادات و رسوم مردان صالح زمان خود و پيش از زمان خود را كرده.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: امر شد بيهوديها كه روز جمعه صيد ماهى ننمايند و آنها روز جمعه را (بر خلاف أمر خدا) صيد ماهى مينمودند و شنبه خوددارى از گرفتن ماهى ميكردند، از اين جهت خداوند حرام فرمود بر ايشان كه روز شنبه صيد ماهى بنمايند (1).
1- حديث كردند ما را ... از أبان الاحمر كه گفت پرسيدم از حضرت
ص: 162
صادق عليه السّلام از معنى قول خداى تعالى كه فرموده: وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ (فرعون صاحب ميخها) براى چه جهت او را ذو الاوتاد ناميدند.
فرمود: براى آنكه بهر كس خشم و غضب مينمود و ميخواست او را مجازات كند أمر و دستور ميداد او را در زمين ميخوابانيدند و چهار ميخ بدست و پاهاى او ميكوبيدند، و گاهى او را بروى تخته چوبى ميخوابانيدند و ميخ ميكوبيدند و او را بحال خود واميگذاشتند تا ميمرد، بدين علت خداوند او را ذو الاوتاد ناميد (1).
1- حديث كرد مرا پدرم از ... حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: روزى ملك الموت بنزد موسى بن عمران آمد و سلام كرد، آن حضرت پس از جواب سلام گفت كيستى، عرضكرد ملك الموتم، فرمود: براى چه منظورى آمده اى، عرض كرد براى قبض روح تو، فرمود: از كجاى بدنم قبض خواهى نمود، گفت از دهانت، فرمود: چگونه از دهانم قبض روح ميكنى و حال آنكه با اين دهان با خدا سخن گفته ام، گفت از دستهايت، فرمود: با دستهايم ألواح تورات را گرفته ام، گفت از دو پايت فرمود: با دو پايم بطور سينا (براى مناجات و تكلم با خدا) رفته ام.
ملك الموت هر يك از اعضاى بدنش را شمرد و حضرت موسى عذر آورد، تا
ص: 163
آخر الامر ملك الموت گفت مأمورم كه تو را واگذارم تا هر وقت مايل شدى بمردن.
پس مدتى حضرت موسى تا آن زمانى كه اراده و مشيت خداوند بود زندگى كرد تا روزى ميگذشت (از محل قبر خود و ملكى بصورت) مردى را ديد كه قبرى حفر ميكند.
حضرت موسى فرمود: بتو كمك بنمايم در كندن قبر، گفت بلى، آن حضرت وى را كمك نمود تا قبر كنده شد و لحدى ساخته گرديد، و آن مرد خواست در ميان قبر بخوابد و به بيند به اندازه اندام يكنفر هست كه حضرت موسى فرمود من ميخوابم (تو به بين باندازه اندام يك نفر هست).
چون خوابيد در ميان لحد مكان و منزلت خود را در بهشت ديد (از شوق مقام و منزلت و قرب خود بخدا) گفت خدايا مرا قبض روح فرما.
ملك الموت بأمر خداوند وى را قبض روح نمود و در همان قبر نهاد و خاك برويش ريخت، و فرمود حضرت صادق عليه السّلام: آنكه قبر را حفر مينمود ملك الموت بود كه بصورت آدمى درآمده بود.
1- حديث كردند ما را ... از على بن يقطين كه گفت عرض كردم بحضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام ممكنست پيغمبر خدا بخيل باشد، فرمود ممكن نيست، عرضكردم پس چيست معنى و مراد قول سليمان كه گفته است (كلماتى باين مضمون) رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي.
فرمود پادشاهى بر دو قسم است يكى آن پادشاهى است كه بسبب (كودتا و) جور و غلبه و إجبار بمردم بدست مى آيد و يكى سلطنت خدائيست كه خداوند عنايت ميفرمايد مانند سلطنت آل إبراهيم و طالوت و ذو القرنين، پس سليمان گفت خدايا
ص: 164
بمن مرحمت كن سلطنتى را كه بعد از من كسى سزاوار و لياقت آن را نداشته باشد (و كسى نتواند بدست آورد) اگر چه بغلبه و جور و كودتا) باشد، و (خواسته او بهدف اجابت رسيد و) خداوند مسخر او گردانيد باد را كه بامرش هر جا بخواهد او را ببرد با كمال راحتى و چنان نمود كه در هر شبانه روز بمسافت دو ماه راه مى پيمود.
و نيز شياطين را مسخر او گردانيد تا بناهاى عالى (و قصرها و كاخها) براى او ساختند و بدريا ميرفتند و غواصى مينمودند (و صدف و چيزهاى قيمتى از دريا برايش بيرون مى آوردند) و زبان مرغان را تعليم او نمود، و بر هر چه كه روى زمين بود متمكن ساخت، و مردم زمان او و بعد از او دانستند كه سلطنت او هيچ شباهتى ندارد بسلطنت پادشاهان ديگر كه مردم براى خود تعيين ميكنند و يا بجور (و كودتا) و استيلاى بر مردم غالب ميشوند و بزور پادشاهى مينمايند (1).
على بن يقطين گويد عرضكردم: پس چيست معنى بيان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه فرموده خدا رحمت كند برادرم سليمان را كه بخيل بود، فرمود: اينكه آن حضرت فرموده:
بخيل بود، دو معنى دارد، يكى آنكه بخيل بود از گفتار بد (يعنى آنچنان كه مردمان بخيل ثروت خود را ظاهر نميكنند آن حضرت هم هيچ گاه سخن بدى را إظهار نميفرمود و از ادب در گفتار خارج نميشد).ت.
ص: 165
دوم- آنكه آن حضرت بخيل بود از طريق و راهيكه جهال و نادانان ميرفتند (يعنى آنچنان كه مردمان بخيل خوش ندارند كه ثروتشان صرف و خرج شود آن حضرت هم خوش نداشت كه وقتش صرف كارهائى كه نادانان بآن مشغولند بگردد).
و سپس حضرت كاظم عليه السّلام فرمود: بخدا قسم بما آل محمّد عليهم السّلام عنايت شده همانند آنچه را كه بسليمان داده شده بود، و بما مرحمت گرديده آنچه را كه بسليمان و غير او از پيغمبران عنايت نشده (دليل بر اين مطلب آنست كه) خداى تعالى در قصه سليمان ميفرمايد: هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ، اين (نعمتها و اموال) عطاى ما است بهر كه خواهى عطا كن و از هر كه خواهى منع كن كه در قيامت از تو حساب نخواهيم گرفت و نميگوئيم چرا عطا و بخشش كردى و يا منع نمودى.
و لكن در قصه محمّد صلى اللَّه عليه و آله فرموده: ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا آنچه را كه رسول من بشما دستور ميدهد بپذيريد و از هر چه نهى كند خويشتن دارى نمائيد (و مرتكب آن نشويد و انجام ندهيد زيرا بر صلاح دين و منفعت زندگى شما است) (1)
1- حديث كردند ما را ... از حضرت رضا عليه السّلام كه ميفرمود: وقتى كه سليمان بوادى مورچگان رسيد رئيس موران گفت: اى مورچگان همه بخانه هاى خود رويد مبادا سليمان و لشكريانش شما را پايمال كنند، با اينكه در هوا راه ميرفتند، باد
ص: 166
صداى آن مورچه را بگوش سليمان رسانيد آن حضرت ايستاد و دستور داد تا مورچه را بحضورش بياورند، مأموران چون او را حاضر نمودند. آن حضرت فرمود اى مورچه مگر نميدانى كه من پيغمبرم و بكسى ظلم نميكنم، مورچه عرضكرد ميدانستم، فرمود: پس چرا مورچگان را ترسانيدى از من و لشكريانم و بايشان گفتى كه بخانهايشان بروند، گفت ترسيدم كه زينت (و سلطنت و سطوت) تو را به بينند و مفتون و فريفته دنيا شوند و از عبادت خدا غافل گردند (و نعمتهائى كه خدا بآنها عنايت فرموده كوچك بشمارند و ناسپاسى كنند).
سپس مورچه گفت: اى سليمان آيا تو بزرگترى يا پدرت، آن حضرت فرمود:
پدرم داود بزرگتر است (از لحاظ عمر) گفت: پس چرا در اسم تو يكحرف از حروف اسم پدرت زيادتر است (كه سليمان شش حرفست و داود پنج حرف) آن حضرت فرمود نميدانم مورچه گفت (من نيك ميدانم) از براى آنكه (اصل اسم پدرت: داوى جرحه بودّ، ميباشد كه) جراحت و شكستگى قلب خود را (بواسطه ترك اولى كه از حضرتش صادر شده بود) بمودت و محبت خدا مداوا ميكرد از اين جهت او را داود ناميدند و (چون تو مقام سلطنت را اضافه از پدر دارى لذا يكحرف بر اسم تو افزوده شده، و چون تو مرتكب ترك أولى نشدى و سالم از گناه گشتى تو را سليمان ناميدند و گمان نكنى كه ترك اولاى پدرت نقصى بود براى حضرتش بلكه سبب كمال محبت و تماميّت مودت او گشت، بدين سبب) اميدوارم كه بپدرت ملحق شوى (و بمرتبه كمال او برسى و قلب خود را بدوستى خداوند مداوا و مملو كنى).
اى سليمان آيا ميدانى چرا خداوند از ميان مخلوقات خود باد را مسخّر تو گردانيده، فرمود: مرا بدان اطلاع و آگاهى نيست، گفت (من از علتش با اطلاع
ص: 167
هستم) براى آنست كه بدانى مملكت تو بر باد قرار گرفته (و دوام و بقائى ندارد) و نميتوانى بآن اعتماد كنى و بآن متكى باشى، و اگر خداوند تمام مخلوقات خود را مسخر تو ميگردانيد چنان كه باد را مسخر تو گردانيده بطور يقين همه آنها از دست تو بيرون خواهد رفت (همچنان كه باد در دست كسى نمى ماند).
در اين هنگام حضرت سليمان از سخن مورچه تبسم نمود (1).
1- حديث كردند ما را ... از حضرت باقر عليه السّلام كه ميفرمود: چون موريانه عصاى حضرت سليمان را خورد و آن حضرت به پهلو درافتاد، أجنّه (باين سبب دانستند كه آن حضرت فوت نموده است) براى تشكر و اظهار قدردانى از عملش بر خود لازم نمودند كه برايش آب و گل حاضر نمايند از اين جهت هر جا موريانه است زمين نمناكست.
2- حديث كردند ما را ... از حضرت رضا از آباء أمجدش از حضرت صادق عليهم السّلام كه ميفرمود: حضرت سليمان روزى بصحابه (و نديمان خاص) خود فرمود: كه خداوند تبارك و تعالى بمن عنايت فرموده مملكت و سلطنتى را كه بعد از من كسى را سزاوار نيست و بآن نرسد، و در اختيارم نهاده باد و إنس و جن و پرندگان و وحوش را، و هم زبان مرغان را بمن آموخته است، و (بلكه) از هر چيز (كه خلق فرموده اختيار آن را) بمن عطا فرموده، و با اين همه نعمتها و مقام و مرتبه ها كه بمن مرحمت نموده يك روز را تا شب بشادى نگذرانيده ام.
از اين جهت قصد دارم كه فردا بقصر خود داخل شوم و بر بام قصر روم و باطراف
ص: 168
مملكت خود نگاه كنم، و هر وقت داخل قصر شدم كسيرا اجازه ندهيد پيش من آيد تا (دمى آرامش خاطر داشته باشم و) عيش و شادى مرا بكدورت تبديل ننمايد تمام گفتند اين چنين كنيم چون فردا شد از أول صبح عصايش را بدست گرفت و بر بالاى قصر (بلورين خود) رفت و تنها ايستاد و تكيه بر عصا داد و باطراف مملكتش نظر ميكرد (و بتماشاى مناظر طبيعى خدادادى كشور پهناور خود مشغول گرديد) و خورسند و مسرور بود از نعمتهائى كه خداوند باو عنايت فرموده بود، كه ناگهان جوانى خوش صورت و با لباس نيكو در گوشه قصرش نمايان شد، آن حضرت تا او را ديد فرمود: جوان چه كسى اجازه ورود بتو داد (با اينكه من گفته بودم بكسى اجازه ورود ندهند) و قصد داشتم امروز تنها باشم، جوان گفت باذن خداى (حقيقى و مالك اصلى) اين قصر داخل شدم.
سليمان فرمود: البته خداى اين قصر از من صاحب اختيارتر و سزاوارتر است بگو كيستى و براى چه آمده اى، گفت ملك الموتم و براى قبض روح تو آمده ام فرمود: هر چه زودتر مأموريت خود را انجام بده و روح مرا قبض كن زيرا امروز را روز شادى خود قرار داده بودم و خداى تعالى خواسته است كه شادى من تمام باشد و به لقاى او برسم.
و آن حضرت همچنان كه بر عصا تكيه نموده بود ملك الموت روح مطهرش را قبض كرد و مدتها جسد آن حضرت بهمان حال كه ايستاده و تكيه بعصا داده بود باقى ماند، و مردم (و سپاهيانش) گمان ميكردند كه زنده است و رفته رفته در ميان مردم سخنها پديد آمد و هر دسته اى چيزى ميگفتند، و پايه اختلاف آنقدر محكم شد كه جمعى گفتند سليمانى كه در اين مدت بعصا تكيه كرده و بمشقت و تعب و رنج نيفتاده و ناراحت و خسته نشده و چيزى نخورده و نياشاميده يقينا او خداى ما است و بر ما واجبست او را پرستش كنيم و جمعى گفتند كه سليمان سحر كرده و بنظر ما چنان نموده كه او را ايستاده
ص: 169
و تكيه بعصا كرده مى بينيم و در حقيقت اين چنين نيست بلكه در ميان قصرش بخوردن و آشاميدن و كارهاى ديگر مشغولست.
و مردم با ايمان (خداپرست) گفتند (چنين نيست كه شما ميگوئيد بلكه) سليمان بنده و پيغمبر خداست و خداوند بهر نحوى كه بخواهد أمر او را تدبير مينمايد و چون پايه اختلاف شدت يافت خداوند موريانه را فرستاد و عصاى آن حضرت را خورد تا شكسته شد و جسد آن حضرت افتاد (در آن وقت همه دانستند كه رحلت فرموده بود و آنها نميدانستند).
و جنّيان (كه سليمان به آنها آزادى نميداد و بكارهاى دشوار وادارشان ميكرد، خود را آزاد ديدند) خود را ملزم و متعهد نمودند براى شكرانه عمل موريانه كه هر كجا موريانه هست آب و گل برايش حاضر نمايند.
از اين جهت هر جا موريانه است زمين نمناكست.
و اشاره بهمين مطلب دارد آيه: فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ چون ما مرگ را بر سليمان فرو فرستاديم كسى را قدرت نبود كه معلوم كند رحلت او را تا موريانه عصاى آن حضرت را خورد و جسد آن حضرت (كه تا يك سال ايستاده بود) بروى در افتاد و بر جنيان ظاهر شد (و بر مردم معلوم گرديد جنيان هم مانند آنها غيب نميدانند زيرا) كه اگر از غيب آگاه بودند و ميدانستند (كه سليمان مرده است) در اين مدت در عذاب و زحمت نميماندند (و از كارهائى كه باجبار انجام ميدادند دست ميكشيدند).
3- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت باقر عليه السّلام كه ميفرمود: حضرت سليمان امر فرموده بود بجنيان كه برايش قصرى از شيشه هاى بلور بسازند (و ايشان طبق دستور حضرتش ساختند تا نيمه تمام شد) روزى آن حضرت بر بالاى بام آن قصر رفت و تكيه بر عصاى خود نمود و نظر ميكرد بر آنها كه كار ميكردند، ناگهان
ص: 170
متوجه شد كه در نزديكى حضرتش مردى ايستاده، فرمود كيستى، گفت من آن كسى هستم كه رشوه نميگيرم و از پادشاهان (اگر چه حد أعلاى قدرت هم داشته باشند) نمى ترسم، من ملك الموت ميباشم پس آن حضرت را در همان حالت كه ايستاده بود و تكيه بر عصا داشت قبض روح نمود.
و جنيان بر آن حضرت نگاه ميكردند و (ميديدند كه ايستاده است و نميدانستند رحلت كرده و چون از او ميترسيدند) با عجله براى او كار ميكردند و قصر ميساختند تا آنكه خداوند موريانه را فرستاد و عصاى او را خورد و جسد آن حضرت افتاد، جنيان را معلوم شد كه آن حضرت فوت نموده، و اگر پيش از اين آگاه شده بودند هيچ كار نميكردند و خود را بتعب و رنج و زحمت نمى انداختند.
سپس حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود: جنيان براى شكرانه عمل موريانه كه عصاى حضرت سليمان را خورد هر كجا باشد آب و گل براى استفاده او حاضر مينمايند، و از اين جهت هر كجا موريانه است آب و گل است 4- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: اظهار ممنونيت نمودند شياطين (جن) از عمل موريانه زمانى كه عصاى سليمان را خورد تا جسد آن حضرت افتاد، و باو گفتند تو خراب كن (هر كجا را ميخواهى و ميتوانى) و بر ما است كه آب و گل برايت حاضر كنيم.
از اين جهت هر كجا موريانه است آب و گل هم هست (1)ند
ص: 171
1- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: بلائى كه حضرت أيوب بآن مبتلا گرديد براى نعمتهائى بود كه خداوند باو عنايت فرموده بود و آن حضرت شكر نعمتهاى الهى را بجا مى آورد، و در آن زمان شيطان هنوز
ص: 172
از (صعود بطرف) آسمانها ممنوع نشده بود و ميتوانست تا نزديكى عرش برود.
و وقتى در نزديكى عرش بود كه ديد أداى شكر نعمت أيوب را (ملائكه با عظمت هر چه تمامتر) بالا ميبرند، حسد برد و گفت: خدايا أيوب شكر تو را نميكند مگر براى نعمتهاى دنيائى كه باو عطا كرده اى و اگر او را از عطاهاى خود محروم كنى شكر نخواهد كرد، و (اگر سخن من مورد قبول نيست) مرا بر دنياى او مسلط گردان تا معلوم شود كه شكر نعمت تو را نميكند، خطاب (از مصدر جلال) رسيد:
تو را مسلط نمودم.
پس از اين خطاب: شيطان براى ايوب چيزى باقى نگذارد و اموال و فرزندانش را هلاك و نابود ساخت.
و ليكن آن حضرت همچنان بشكر به شكرگزارى خود ادامه ميداد و خداى را حمد مينمود، و شيطان (وقتى كه ديد كارى از پيش نميبرد، و نتوانست آن حضرت را از شكر و حمد خدا بازدارد) بار ديگر بنزديكى عرش رفت و گفت: خدايا أيوب چون ميداند آنچه را كه من از او گرفتم تو بار ديگر باو عنايت خواهى كرد بشكر و حمد تو اشتغال دارد، پس مرا ببدنش مسلط گردان تا معلوم گردد كه او شكر نعمتهاى تو را نميكند و حمد تو را نخواهد كرد.
خطاب (از مصدر لا يزال) رسيد كه تو را بر جميع بدنش مسلط نمودم مگر بر چشمانش (كه آثار قدرت مرا به بيند) و قلب او (كه از ذكر و ياد من غافل نگردد) و زبان او (كه شكر و حمد مرا بنمايد) و گوش او (كه نداى حق را بشنود، تا بدانى ايوب در همه حال شكر ميكند) شيطان بسرعت تمام خود را بآن حضرت رسانيد زيرا
ص: 173
ميترسيد كه اگر تأخيرى روى دهد رحمت خدائى حضرتش را دريابد و او نتواند كارى كه تصميم گرفته از پيش ببرد، و چون بآن حضرت رسيد از آتش سموم و زهر آگين در بينى آن حضرت دميد كه از سر تا پاى مباركش مجروح گرديد (و با اين حال در شكرگزارى و حمد الهى كوتاهى نكرد) 2- 3- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود:
حضرت ايوب مبتلا بمحنت و بلا گرديد هفت سال بدون آنكه گناهى داشته باشد (زيرا پيغمبران معصومند و گناه نميكنند و ميل بباطل نمى نمايند) 4- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداى تعالى حضرت ايوب را مبتلا ببلا نمود بى آنكه گناهى داشته باشد، و آن حضرت صبر نمود بر بلا تا آنكه حضرتش را سرزنش كردند، و) گفت: رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ، پروردگارا شيطان بمن اذيت نموده و رنج و تعب رسانيده، و از خداوند طلب ترحم كرد كه او را نجات بخشد زيرا) پيغمبران صبر بسرزنش و زخم زبان و شماتت نمى نمايند.
5- حديث كرد مرا پدرم از ... از أبو بصير كه گفت پرسيدم از حضرت كاظم عليه السّلام از بلائى كه حضرت ايوب به آن مبتلا گرديد بچه سبب و علت بود، فرمود:
براى نعمتهاى دنيائى كه خداوند باو عنايت فرموده بود، و آن حضرت شكر آن را بجا مى آورد (آنچنان كه شايد و بايد است) و در آن زمان شيطان ميتوانست تا نزديكى عرش الهى برود.
از اين جهت در نزديكى عرش بود كه ديد شكر آن حضرت را ملائكه بالا ميبرند حسد و رشك برد و گفت خدايا ايوب أداى شكر نميكند مگر براى نعمتهاى فراوان دنيائى كه باو مرحمت نموده اى و اگر او را محروم از عطاياى خود كنى شكر نعمتى را نخواهد كرد (براى امتحان آن حضرت و يا براى آنكه مقامش بر ملائكه و بر شيطان معلوم گردد، و يا براى اتمام حجت بر بندگان و يا تعليم به آنها كه بايد در مقابل حوادث و پيش آمدهاى ناگوار و يا كوچك صبر و بردبارى را پيشه كنند)
ص: 174
خطاب بشيطان رسيد (پس از آنكه درخواست مسلط بر ايوب شدن را نموده بود) كه تو را مسلط نمودم بر أموال و فرزندانش، شيطان (شاد گرديد و) با عجله خود را بايوب رسانيد و فرزندانش را هلاك نمود و اموالش را بباد فنا و نابودى داد.
و ليكن با اين حال شيطان ميديد كه آن حضرت هم چنان شكر ميكند (و تغييرى در شكرگزارى و حال و رنگ صورتش پديد نيامد، و بروى خود نياورد كه من داراى فرزندان و اموال بسيار بودم و از دستم رفت) گفت: خدايا چون أيوب ميداند آنچه را كه از او گرفته شده تو باز باو مرحمت خواهى كرد.
بدين جهت شكر ميكند، مرا مسلط كن بر بدنش خطاب رسيد تو را مسلط نمودم مگر بر قلبش (چون جايگاه ايمان و محل توجه او است بمن) و بر زبانش (كه شكر كند و ذكر مرا گويد) و بر چشمانش (كه راه را ببيند زيرا اگر نابينا شود محتاج بديگران ميگردد، و نميگذارم كه پيغمبران محتاج بغير خودم شوند) و بر گوش او (كه نداى مرا بشنود).
شيطان پس از اين خطاب بسرعت و عجله خود را بايوب رسانيد چون ميترسيد كه رحمت خداوند حضرتش را دريابد و حائل شود ميان او و أيوب (و ديگر نتواند كارى كند).
و زمانى كه بيمارى و بلاى آن حضرت شدت يافت و طولانى شد جمعى از صحابه (نادان و جاهل) او بحضورش آمدند و گفتند: اى أيوب كسى باين گونه بلا گرفتار نميشود مگر بواسطه اعمال بد و گناه بسيار و شايد تو گناهانى را مرتكب ميشدى و از ما مخفى ميداشتى، آن حضرت (گرفته خاطر شد و بعد از آنكه آنها رفتند) عرض كرد: خدايا مرا مبتلا نمودى باين بلا با اينكه تو ميدانى هرگز دو أمر و كارى براى من پيش نيامد (كه رضاى تو در هر دو بود) مگر آنكه اختيار مينمودم آن امر دشوار و مشكل تر را، و هرگز طعامى نخوردم مگر آنكه يتيمى را كنار سفره خود حاضر مينمودم، و اگر مرا اجازه سخن گفتن و محاجه نمودن ميدهى دلايل و حجت خود را بگويم.
ص: 175
پس خداوند ابرى بالاى سرش فرستاد و از ميان آن ابر صدائى برآمد كه اى ايوب دلايل و حجت خود را بگو كه تو را رخصت محاجه و مخاصمه دادم آن حضرت لباسهاى خود را بخود پيچيد و بدو زانو نشست و گفت خدايا مرا باين بلاى سخت و شديد مبتلا نمودى و تو ميدانى كه هيچ گاه دو كار مشكل (از عبادت و اطاعت تو) براى من پيش نيامد مگر آنكه مشكلتر را اختيار نمودم و هرگز غذائى نخوردم مگر آنكه يتيمى را (كه فقير بود) در غذا خوردن با خود شريك كردم.
ناگهان از ميان ابر ندائى برآمد كه: اى أيوب چه كسى تو را چنين نمود و قدرت داد و مايل بعبادت و اطاعت كرد و بندگى را محبوب تو گردانيد (آيا بر خدا منت ميگذارى).
آن حضرت في الفور كفى از خاك برداشت و در دهان خود ريخت (براى اظهار ندامت و پشيمانى از گفتار خود) و گفت: خدايا تو مرا بآن أعمال و رفتار و كردار (نيك و پسنديده) موفق داشتى (و مرا بر تو منتى نيست).
1- حديث كردند ما را ... از ابو بصير كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام چرا خداوند عذاب را برگردانيد از قوم حضرت يونس (و ايشان را عذاب نكرد) با اينكه عذاب نزديك سر ايشان رسيده بود، و با امت هاى ديگر اين كار را نفرمود (مانند قوم نوح و قوم لوط و قوم عاد امت حضرت هود و قوم ثمود امت حضرت صالح).
فرمود براى آنكه در علم الهى بود كه از ايشان برطرف خواهد كرد بواسطه توبه (حقيقى و واقعى) نمودن آنها، و اين قضيه را بحضرت يونس خبر نداد، زيرا ميخواست كه يونس را فارغ البال گرداند براى بندگى و عبادت خود در شكم ماهى و بدين سبب او را مستوجب ثواب و كرامت (و درجات عاليه) گرداند.
2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداوند
ص: 176
برطرف نكرد عذاب را از قومى كه بر سر ايشان هم رسيده باشد مگر از قوم حضرت يونس، گفتند: آيا نزديك سر ايشان رسيده بود، فرمود: آرى آنقدر نزديك شده بود كه ميتوانستند دست بآن برسانند، گفتند پس چرا خداوند بر سر آنان فرود نياورد، فرمود: زيرا در علم مكنون الهى بود كه آنها توبه خواهند كرد و عذاب را از ايشان باز خواهد داشت، و اين مطلب را بكسى خبر نداده بود (زيرا جزو علوم مكنونه الهى است).
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از سليمان كه گفت: حضرت رضا عليه السّلام بمن فرمود: ميدانى چرا اسماعيل (بن حزقيل) را صادق الوعد (وفاكننده بوعده خود) ناميدند، عرضكردم نميدانم، فرمود: بجهت آنكه با شخصى در مكانى وعده كرد و يك سال براى آمدن او در آن مكان ماند.
2- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: اسماعيلى كه خداوند در قرآن فرموده: وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا، ياد كن إسماعيل را (براى مردم تا از او پيروى كنند زيرا) كه او بسيار در وعده اى كه ميداد وفاكننده و راستگو و پيغمبرى مرسل بود إسماعيل فرزند حضرت إبراهيم عليه السّلام نبود بلكه پيغمبرى از پيغمبران بوده كه خداوند او را مبعوث فرمود بر جمعى از مردم و (آن مردم نادان) آن حضرت را گرفتند و پوست سر و صورتش را كندند، و ملكى بأمر الهى بنزدش آمد و گفت خداوند مرا پيش تو فرستاده كه بهر چه أمر كنى انجام دهم.
آن حضرت فرمود:
لى اسوة بما يصنع بالحسين
، من در اين رفتار مردم تأسى ميكنم بحسين (بن على عليهما السّلام يعنى همچنان كه آن حضرت صبر خواهد كرد بر ظلم امت جدش صلى اللَّه عليه و آله من هم صبر مينمايم بر ظلم و اذيت امت خود).
ص: 177
3- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: اسماعيل (صادق الوعد) پيغمبر مرسل بود، و قومش بر او مسلط شدند و پوست سر و صورتش را كندند.
پس (از اين عمل ناشايسته قوم او) فرشته اى بنزدش آمد و گفت خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد: ديدم آنچه را كه با تو نمودند، و بمن فرموده انجام دهم هر چه را بمن دستور فرمائى، فرمود: يكون لى بالحسين بن على عليهما السّلام اسوة.
4- حديث نمود مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود (در باره صادق الوعد بودن رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله) روزى در مكانى شخصى با رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله وعده كرد و گفت يا رسول اللَّه اينجا باشيد تا من بازگردم.
و اتفاقا آن مرد نيامد تا آفتاب بآن حضرت تابيد، صحابه معروض داشتند بسايه برويد، فرمود من در اين مكان كه هستم با او وعده كرده ام و اگر نيايد تا روز محشر در اين مكان خواهم ماند.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... كه پرسيدند از حضرت صادق عليه السّلام كه (شماره مدلول) ناس بيشتر است يا (شماره) بنو آدم، فرمود (شماره) ناس، گفتند چرا بيشتر است، فرمود: براى آنكه اگر گفتى «ناس» آدم أبو البشر هم جزو آنها خواهد بود، و لكن اگر گفتى «بنو آدم» آدم أبو البشر خارج از آنها است بنا بر اين بنو آدم يكنفر كمتر از ناس است (1).
ص: 178
1- خبر داد مرا ... از وهب بن منبّه يمانى كه ميگفت: وقتى كه نزديك شد ولادت حضرت عيسى، مريم (مأمور شد كه از بيت المقدس بيرون رود، لذا خارج گرديد و) رفت در (خارج از شهر) پاى درخت خرمائى و از سردى هوا سخت ميلرزيد (و از شدت درد بخود مى پيچيد) كه يوسف نجار (آن مرد نيكوكار پاكدامن ترحم بحال مريم كرد و) براى او هيزم و چوب آورد و اطرافش نهاد بشكل اطاق كوچكى و برايش آتش روشن كرد تا گرم شود، و از برايش هفت دانه گردو شكست و مريم آنها را خورد بدين جهت است كه ارمنيها در شب ميلاد مسيح آتش روشن مينمايند و با گردو بازى ميكنند (1).
ص: 179
1- خبر داد مرا ... از وهب كه مردى يهودى به نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله عرضكرد:
يا محمّد آيا پيش از آنى كه آفريده شوى پيغمبر بودى، آن حضرت فرمود آرى پيغمبر بودم عرضكرد: صحابه شما هم با شما بودند و با ايمان نوشته شده بودند، فرمود:
آرى اينها هم با من بودند، عرضكرد پس چرا روز اول ولادت سخن نگفتى مانند حضرت عيسى بن مريم با اينكه ميگوئى: من پيش از آنكه متولد شوم پيغمبر بودم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: زيرا ولادت من همانند تولد حضرت عيسى نبود، براى آنكه خداوند حضرت عيسى را آفريد بدون پدر مانند آدم أبو البشر، و اگر حضرت عيسى وقتى كه متولد گرديد سخن نميگفت براى مادرش عذرى نبود و (دليلى بر پاكدامنى خود نداشت و مردم هم باو حرفهاى زشت و ناپسند ميزدند و نسبت بساحت مقدسه اش جسارت و بى ادبى ميكردند و او را متهم بزنا نموده بودند چون) شوهر نكرده بود و فرزندى از وى متولد گرديد، و مردم نادان او را سنگسار مينمودند چنان كه زنان زناكار را سنگسار ميكردند، و خداوند حضرت عيسى را بسخن گفتن واداشت تا عذرى باشد براى مريم (و باين وسيله معلوم گردد كه با عفت و عصمت است و دامنش بناپاكى و زنا آلوده نشده، زيرا زنا زاده نميتواند چنين معجزه اى را از خود نشان دهد).
1- خبر داد مرا ... از وهب بن منبّه كه ميگفت: شيطان داخل مجالس بنى إسرائيل ميشد و ميگفت زكريا با مريم زنا كرده (چون او متكفل مريم بوده
ص: 180
و ديگرى با او رفت و آمد نداشته) و آنقدر اين سخن را تكرار كرد تا شايع گرديد (بنحوى كه نقل مجلس مردم شد و بيكديگر ميگفتند حتما اين عمل نامشروع را زكريا مرتكب شده زيرا كسى غير او دسترسى بمريم ندارد و مريم هم شوهرى نكرده و با وجود اين داراى فرزند شده).
و حضرت زكريا ديد بشدت اين قضيه در باره او شيوع پيدا كرده و باو نسبت ناروا ميدهند و (با اينكه حقيقت قضيه از طرف حضرت عيسى گفته شده بود و ليكن مردم نادان) قصد كشتن او را كردند (از ترس جان) فرار كرد بجنگلى و (بامر خدا) تنه درختى شكافته شد و آن حضرت داخل در ميان درخت گرديد و شكاف درخت بهم پيوست، و نادانان و اشرار قومش كه تصميم كشتن او را داشتند بدنبال وى شتافتند و شيطان ملعون هم آنان را راهنمائى ميكرد تا رسيدند بآن درخت و شيطان دستى بآن درخت كشيد و گفت زكريا در ميان اين درخت است بايد آن را قطع كنيد و از نصف ببريد و آن مردم نادان هم اطاعت شيطان را نمودند و درخت را بريدند و حضرت زكريا را بدو نيم كردند و رها نمودند و رفتند.
و شيطان نيز از نظر آنها مخفى و غائب گرديد، و آن حضرت هيچ احساس الم و درد نكرد، و خداى تعالى ملائكه را فرستاد تا او را غسل دادند و تا مدت سه روز بدن آن حضرت روى زمين ماند و ملائكه بر بدنش نماز خواندند و سپس دفنش كردند، و بدن تمام پيغمبران اين چنين بوده كه (براى اثبات نبوت و بر حق بودن دستوراتشان) سه روز روى زمين واگذاشته ميشد كه بر بدنشان نماز بخوانند (مردم و ملائكه) و تغيير و تعفني در بدنشان پديد نمى آمد.
1- حديث كردند ما را ... از فضال كه ميگفت پرسيدم از حضرت رضا عليه السّلام چرا حواريون را حواريون ناميدند، فرمود: اما مردم (عامّه) ميگويند كه ايشان را
ص: 181
براى آن جهت حوارى مينامند كه لباس شوى بودند و لباسها را بشستن از چرك و كثافات پاك ميكردند.
و اين اسمى است مشتق از (خنبر حوار) يعنى نان سفيد خالص.
و ليكن ما (ائمه) ميگوئيم براى آن جهت ايشان را حواريون ناميدند كه چون خود را و هم ديگران را بموعظه و نصيحت و پند و اندرز از اخلاق بد و آلودگى بگناهان پاك مينمودند (و بر حذر ميداشتند).
فضال گويد عرضكردم: نصارى (پيروان حضرت عيسى) را چرا نصارى ناميدند، فرمود: چون ايشان از ساكنين دهكده ناصره از بلاد شام بودند كه مريم و حضرت عيسى بعد از مراجعت از مصر در آن دهكده نزول اجلال فرمودند (1).
1- حديث كردند ما را ... از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود نزنيد اطفال خود را وقتى كه گريه ميكنند زيرا گريه آنها تا چهار ماه ثواب گفتن
«لا إله إلا اللَّه»
دارد، و چهار ماه ثواب صلوات بر پيغمبر دارد، و چهار ماه دعا بپدر و مادر خود مينمايند (2)
ص: 182
1- حديث كردند ما را ... از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه ميفرمود:
خشك نميگردد (اشك) چشم مگر بواسطه قساوت قلب، و كسى قسى القلب نميشود مگر از زيادى گناهان.
ص: 183
2- حديث كردند مرا پدرم از ... از حضرت موسى الكاظم عليه السّلام كه ميفرمود:
خداى تعالى وحى فرمود بحضرت موسى بن عمران يا موسى خورسند مباش و خوشحالى مكن از داشتن ثروت زياد، و كوتاهى مكن در هيچ حالى از ذكر من، زيرا زيادى ثروت سبب فراموشى گناهان مى شود (چون ثروتمند بايد بررسى و رسيدگى بثروت نمايد و اين خود باعث اشتغال فكر است و همين علت موجب فراموشى گناهانست.
و البته اين نسبت بثروت دنيائيست براى دنيا و ثروتى كه مصرفش راه الهى باشد چنين نيست بلكه ممدوحست) و اگر كسى مرا فراموش نمود سبب قساوت قلبش مى شود.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از عذافر كه ميگفت فرمود حضرت صادق عليه السّلام اى عذافر آيا مى بينى بعضى از مردم را كه زشت صورتند و يا مبتلا بمرض پيسى و يا جذامى (و يا سياه پوست با اينكه پدر و مادرش سفيد پوست) هستند، عرض كردم بلى، فرمود: اينها كسانى هستند كه پدرانشان با مادرانشان در حال حيض مجامعت نموده اند و اينها متولد گشته اند (1).
ص: 184
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: بيشتر آفات بدنى در فقرا قرار داده شد تا نتوانند آن را بپوشانند (تا عبرت تمامى مردم گردد) و اگر در بدن ثروتمندان ميبود آن را مى پوشانيدند (و سبب عبرت و بيدارى و توجه مردم بخدا نميشد) (1).
ص: 185
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداى عز و جل خلق فرمود آب شيرين را و از آن آفريد اطاعت كنندگان خود را، و خلق فرمود آب تلخ را و از آن آفريد معصيت كاران را، و امر فرمود (بحكمت بالغه خود) بآبها تا بيكديگر مخلوط شدند، و اگر اين چنين نشده بود فرزندان مؤمن با ايمان بودند و اولاد كافر كافر ميبودند.
2- حديث كردند ما را ... از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام كه ميفرمود:
خداوند خلق كرد بدن و قلب پيغمبران (و اوصياء ايشان) را از طينت عليين، و خلق نمود قلوب مؤمنين را از همان طينت و بدنهاى ايشان را از طينتى پائين تر از عليّين، و خلق كرد قلوب و بدنهاى كافران را از طينت سجين، و هر دو طينت بأمر خداوند بيكديگر مخلوط شد.
و براى همين (مخلوط شدن) است كه اولاد مؤمن كافر مى شود، و فرزند كافر مؤمن ميگردد، و بهمين سبب است كه مؤمن مرتكب گناه مى شود و كافر كار نيكو و عمل خيرى را انجام ميدهد، و (ليكن) قلب مؤمن شايق و مايل خواهد شد بآنچه كه از آن خلق شده و قلب كافر تمايل پيدا ميكند بآنچه كه از آن خلق گرديده (پس مؤمن جدّيت در عبادت مينمايد تا خود را به عليّين ميرساند و كافر بواسطه كندى در عبادت و كوشش در معصيت بسجّين خواهد رفت).
3- حديث كردند ما را ... از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه ميفرمود:
خداى تعالى خلق نمود آدم را از (خاك) زمين شوره زار (غير قابل محصول) و شيرين (كه قابل براى هر گونه محصولست).
و براى همين است كه بعضى از فرزندان آدم صالح و نيكوكارند (و مؤمن كه
ص: 186
آفريده شده اند از زمين شيرين) و بعضى طالح و معصيت كارند (چون از خاك شوره زار خلق گرديده اند، زيرا در عالم ذر اجابت بتوحيد خدا و نبوت انبياء نكردند).
4- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداى تعالى خلق كرد آب را و بقسمتى از آن خطاب نمود كه: آب شيرين و گوارا باش تا خلق كنم از تو بهشت و بندگان اطاعت كننده را، و بقسمت ديگر آن فرمود: آب شور باش كه از تو خلق ميكنم آتش و معصيت كاران را، و هر دو قسم آب را مخلوط و ممزوج بيكديگر نمود.
و بهمين علت است كه اولاد مؤمن كافر ميگردد، و فرزند كافر مؤمن مى شود، و اگر آن آبها مخلوط نشده بود هيچ گاه فرزند مؤمن كافر نميگرديد و فرزند كافر مؤمن نميشد.
5- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام در حديثى كه در آخر آن فرمود: هر گاه ديدى در كسى جهل و حماقت و شتابكارى در امور (بدون تدبر و تفكر) و بد اخلاقى را بدان كه (طينت) او از أصحاب شمالست (و از أهل جهنم) و اگر ديدى كسى را با وقار و خوش اخلاق بدان كه (طينت) او از أصحاب يمين (و از أهل بهشت) است (1).
6- حديث كردند ما را ... از عبد اللَّه بن سنان كه ميگفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام اولين چيزى كه خداوند خلق نموده چيست، فرمود: اولين چيزى كه خداوند خلق كرد و از آن همه چيز را آفريد، عرضكردم بلى فدايت شوم، فرمود:
خداى تعالى خلق كرد آب دو دريا را كه يكى شيرين و ديگرى شور بود، و پس از خلقت آنها بآب شيرين نظر كرد و فرمود: اى دريا، جواب داد:
لبيك و سعديك
خداى سبحان فرمود: در تو باشد بركت و رحمت من و از تو خلق ميكنم اطاعت كنندگان خودم را كه در بهشت خواهند رفت.
و سپس نظر كرد بآب شور و سه مرتبه فرمود: اى دريا، جواب نداد، خداىه.
ص: 187
تعالى فرمود: بر تو باد لعنت من و از تو خواهم آفريد معصيت كاران و كسانى را كه در آتش خواهم برد.
و امر فرمود: به آن آبها كه مخلوط يك ديگر شوند، و از همين جهت است كه اولاد مؤمن كافر مى شود، و اولاد كافر مؤمن ميگردد.
7- حديث كردند ما را ... از ابان بن عثمان و أبو الربيع كه يكى از معصومين ميفرمودند: خداوند آب شيرين را خلق كرد و از آن آفريد بندگان خاص و اهل طاعت را، و آفريد آب شور را و از آن خلق نمود گناهكاران را، و هر دو آب را بيكديگر مخلوط نمود، و اگر اين چنين نشده بود فرزندان مؤمن مؤمن و اولاد كافر كافر ميبودند
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت باقر عليه السّلام كه ميفرمود: اگر آدم ابو البشر مرتكب ترك اولى نشده بود هيچ گاه مؤمن ترك اولائى را مرتكب نميشد و اگر خداى تعالى توبه آن حضرت را قبول نفرموده بود، توبه هيچ كس قبول نميگرديد (1)
ص: 188
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود:
خداى تعالى عهد و ميثاق گرفت در عالم ذر از تمامى مردم در حالى كه همگى آنها اشباح بودند (مانند ذرات غبار) و هر كدام از ارواح مردم كه در آن روز با يك ديگر آشنا شدند و الفت پيدا كردند در دنيا هم با يك ديگر آشنايند (و قلب آنها بهمديگر مايل مى شود و محبت و دوستى بين آنها پديد ميگردد) و هر يك از ايشان كه آشنا نشدند در دنيا هم آشنا نيستند.
2- حديث كرد مرا پدرم از ... از مردى از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: آيا شما ميگوئيد كه در عالم ذر، ارواح جمع شده بودند و هر يك از آنها كه با ديگرى آشنا شد در اين دنيا هم با يك ديگر آشنايند، و هر كدام آشنا نشدند در دنيا هم آشنا نيستند.
راوى گويد عرضكردم: بلى ما چنين ميگوئيم، فرمود: آرى حقيقت امر همين است، زيرا خداوند عهد و ميثاق از تمامى مردم گرفت (بر اقرار بتوحيد و نبوت محمّد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و ولايت و امامت على و ائمه عليهم السّلام) و آنها ارواح و أشباح بودند.
چنان كه ميفرمايد: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ، ياد آوريد هنگامى كه پروردگار تو ذريه بنى آدم را از أصلاب ايشان برگرفت و آنها را بر وجود خودشان گواه نمود پس هر كه در آن روز با ديگرى انس و الفت گرفته در اين دنيا نيز با او مأنوس و الفت دارد، و هر كس الفت با ديگرى نگرفته در دنيا نيز الفتى ندارد.
3- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: اگر مردم فكر ميكردند كه از چه چيزى خلق شده اند هيچ وقت با يك ديگر نزاع نميكردند
ص: 189
و اختلافى (در باب قضا و قدر و سرنوشت) بين ايشان پديد نمى آمد (و يك ديگر را ملامت و سرزنش نمى نمودند و تكبر نميكردند) (1).
4- حديث كردند ما را ... از عبد المؤمن أنصارى كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام كه بعضى از مردم روايت ميكنند از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله كه فرموده:
إختلاف امتى رحمة
، اختلاف امت من رحمت است.
فرمود: راست ميگويند، عرضكردم اگر اين چنين باشد كه اختلاف امت (مسلمان) رحمت باشد پس اجتماع ايشان عذابست، فرمود: اين چنين نيست معنى حديث كه تو و ديگران گمان ميكنيد، بلكه مقصود و اراده آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله معنى آيه شريفه است كه خدا ميفرمايد: فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ، بايد از هر دسته و جمعى (و دهكده و مزرعه و شهرى) يكنفر برود و تحصيل علم دين نمايد و مسائل احكام دين را ياد گيرد و برگردد و بقوم و قبيله خود بياموزد آنچه را كه ياد گرفته، شايد آن قوم و قبيله از خدا بترسند (و نافرمانى او را ننمايند).
كه خداوند أمر فرموده بمردم كه نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم (و بعد از آن حضرتد.
ص: 190
نزد ائمه عليهم السّلام و بعد از ايشان تا زمان ظهور وجود مقدس إمام زمان عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف خدمت علماى اعلام حفظهم اللَّه) بروند و احكام دين را ياد گيرند و برگردند بسوى شهر و ديار و قوم و قبيله خودشان و آنها را از آنچه كه ياد گرفته اند ياد دهند و تعليم نمايند.
و مراد از إختلاف إختلاف شهرهاى امت (مسلمان) است (كه از شهرهاى مختلف جمع شوند براى تعليم احكام دين) نه اختلاف در دين زيرا دين خداوند يكيست و در آن اختلافى نيست (1).).
ص: 191
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از ابن اذينه (بضم همزه و فتح ذال و تقديم ياء بر نون) كه گفت با جمعى از صحابه خدمت حضرت صادق عليه السّلام بوديم و در بين سخن اسم يكى از صحابه برده شد و گفتيم خون گرم است و در او حدّت و تند مزاج و غضب (و غيرت) است.
آن حضرت فرمود: يكى از علامت مؤمن حدّت و غضب (و غيرت) است (كه هر گاه ديد كسى مرتكب گناه مى شود و يا در عبادت الهى سستى و كوتاهى ميكند ناراحت ميگردد و غضب مينمايد) عرض كرديم: در تمام صحابه (خاص) ما غضب و حدّت هست.
فرمود (علتش آنست كه) خداى تعالى در عالم ذر أمر فرمود بأصحاب يمين كه شما نيز در ميان ايشان بوديد: برويد در آتش (كه براى اتمام حجت و امتحان شما مشتعل فرموده بود) و همه داخل شديد و از حرارت آتش اضطرابى در شما پيدا گرديد و تندى مزاج و غضب شماها بواسطه حرارت آن آتش است.
و أمر نمود بمخالفين (خود و انبياء و ما أئمه عليهم السّلام و شما) كه أصحاب شمال باشند اينكه داخل همان آتش بشوند، و ليكن آنان سرپيچى نمودند و اطاعت نكردند و داخل نشدند، از اين جهت خون سرد هستند و باكى ندارند اينكه خود گناه كنند و يا ديگرى را در حال گناه و معصيت ببينند.
1- 3- حديث كرد مرا پدرم از ... كه روزى أبو حنيفه وارد شد بر حضرت
ص: 192
صادق عليه السّلام آن حضرت فرمود: اى ابو حنيفه شنيده ام كه تو قياس در دين مينمائى (و احكام الهى را بعقل خود بيان ميكنى) عرضكرد: بلى قياس ميكنم (1).).
ص: 193
آن حضرت فرمود: قياس مكن، كه اول كسى كه قياس كرد شيطان بود زمانى كه گفت خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ، و قياسش اين بود كه آتش بهتر است از خاك و اگر قياس نموده بود بين نورانيّت آدم (آن جوهرى كه خداوند نور آدم را از آن خلق كرده) و نورانيّت آتش مناسبتر بود (و آن وقت مى فهميد) و ميدانست فضيلت و برترى بين آنها هست (چون نور آتش ظاهر نميشود مگر در محسوسات و خاموش ميگردد بسبب آب و باد و مضمحل مى شود در مقابل نور خورشيد و ليكن نور آدم نوريست كه ظاهر مى شود بسبب آن أسرار ملك و ملكوت و خاموش نميشود و مضمحل نميگردد با آب و باد و نور خورشيد).
بگو اى ابو حنيفه كه قياس ميكنى: چرا آب گوش تلخست، عرضكرد نميدانم آن حضرت فرمود: پس تو كه هيچ نميتوانى حكمت و علتى را كه در سر خود تو است بگوئى چگونه در حلال و حرام قياس ميكنى (و برأى خود ميگوئى كه اين حلالست و آن حرام).
ابو حنيفه بعرض رسانيد يا ابن رسول اللَّه (صلى اللَّه عليه و آله) مرا از علت و حكمت آن آگاه فرمائيد.
فرمود: براى اين جهت آب گوش تلخ قرار داده شد تا حيوانات نتوانند داخل
ص: 194
گوش شوند و اگر هم تصادفا داخل شدند بميرند پيش از آنكه ضررى بانسان برسانند و اگر آب گوش تلخ نميبود حشرات الارض (از قبيل مورچه و كرم و غيره) آدمى را مى كشتند.
و آب دهان شيرين قرار داده شد تا دريابد (انسان) طعم و مزه غذاهاى شيرين و تلخ (و غيره) را.
و آب چشم شور قرار داده شد براى آنكه چون چشم پيه است، و اگر آب چشم شور نمى بود (چشم) متعفن ميشد و فاسد ميگرديد (و انسان از چشم محروم بود).
و آب بينى غليظ و رونده قرار داده شد تا آنكه هر دردى در سر آدميست بوسيله آن آب خارج شود، و اگر اين چنين نميبود آب در دماغ ميماند و بمرور زمان توليد كرم ميشد.
2- حديث كردند ما را از ابن شبرمه (1) كه ميگفت روزى با ابو حنيفه وارد شديم بر حضرت صادق عليه السّلام.
آن حضرت فرمود: ابو حنيفه از خدا بترس و برأى خود قياس در دين مكن، همانا اول كسى كه قياس كرد شيطان بود بعد از آنى كه خداى تعالى باو امر فرمود بر آدم سجده كند و او قياس كرد و گفت: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ، من از آدم بهترم چون مرا از آتش (نورانى) و او را از خاك (تيره و پست) آفريده اى اى ابو حنيفه آيا ميتوانى اسرارى كه در سر خودت ميباشد قياس كنى و حكمت آن را بگوئى، عرضكرد نميتوانم و نميدانم.
آن حضرت فرمود معلوم مى شود اكنون، بگو: چرا قرار داده شد آب شور در چشم، و آب تلخ در گوش، و آب سرد (و غليظ) در بينى، و آب شيرين و گوارا دره.
ص: 195
دهان، عرضكرد نميدانم.
فرمود: چون خداوند چشمان را پيه خلق نموده و آب شور را در آن قرار داد، كه اگر اين چنين نميكرد فاسد ميشد (چون پيه اگر بدون نمك باشد و بماند ميگندد) و اين منتى است كه خداوند بر بنى آدم نهاده.
و آب گوش را تلخ نمود تا آنكه حيوانات نتوانند در آن بروند و اگر تلخ نميبود حشرات داخل آن ميشدند و اذيت مى نمودند، و چه بسا مغز سر را ميخوردند و هلاك ميكردند (و اين نيز منتى است كه خداوند بر بنى آدم نهاده).
و در بينى آب قرار داد تا آنكه آدمى بتواند بخوبى نفس بكشد و بوى خوب را از بد تميز دهد (و اين هم خود نعمتى است از خداى عز و جل).
و در دهان آب شيرين قرار داد تا آنكه انسان بتواند طعم و مزه خوردنيها و آشاميدنيها را دريابد (و اين هم نعمت و احسانست از ذو الاحسان).
سپس آن حضرت فرمود: اى أبو حنيفه آن چه كلمه ايست كه اولش كفر است و آخرش ايمان، عرضكرد نميدانم، فرمود: كلمه
«لا إله إلا اللَّه»
است كه اگر بگوئى
لا إله
(يعنى نيست خدائى) كافر خواهى شد، و اگر بگوئى:
إلا اللَّه
(مگر خداى يكتا) مؤمن خواهى بود واى بر تو اى ابو حنيفه: گناه كداميك از قتل نفس و زنا كردن بزرگتر است گفت گناه قتل نفس بزرگتر است، فرمود: پس تو بر خلاف خداوند ميگوئى زيرا خداوند در (اثبات) قتل نفس دو نفر شاهد را قبول كرده، و در (اثبات) زنا چهار نفر شاهد خواسته.
بگو كداميك از نماز و روزه بزرگتر است، عرضكرد نماز، فرمود: پس چرا زن بعد از أيام حيض (عادت ماهيانه زنانگى) بايد قضاى روزه را بگيرد و قضاى نماز بر او واجب نيست كه بخواند، پس قياسهاى تو در احكام دين چگونه صحيح است (با اينكه جهل و عجز و ناتوانى تو در استنباط احكام شرعيه واضح است).
اى أبو حنيفه از خدا بترس و در احكام و دينش قياس نكن (و رجوع نما بقرآن
ص: 196
و امام بحق و از ايشان اطاعت و پيروى كن) 4- 6- خبر دادند مرا ... از ابن أبى ليلى كه ميگفت من و نعمان (أبو حنيفه) وارد شديم بر حضرت صادق عليه السّلام، آن حضرت بمن فرمود: اين كيست همراه تو، عرضكردم فدايت شوم اين مردى است از اهل كوفه و داراى رأى و نظر و اجتهاد است (در احكام دين اسلام) فرمود: شايد اين همان مرديست كه چيزها را برأى خود قياس ميكند و بنظر خود حكم و فتوا ميدهد.
و سپس رو كرد بابى حنيفه و فرمود: اى نعمان آيا ميتوانى بگوئى اسرارى كه در سر خود تو است، عرضكرد نميتوانم، فرمود: پس نميبينم تو را كه بتواني در چيزهاى ديگر هم قياس كنى براستى و درستى فتوا دهى و نميتوانى ديگرى را هدايت نمائى.
(آن حضرت براى آنكه جهل و نادانى ابو حنيفه بر خودش و بر ديگران واضح شود فرمود) آيا ميدانى چرا آب چشم شور است و آب گوش تلخ و آب بينى سرد و غليظ و آب دهان شيرين و گوارا، عرضكرد نميدانم، فرمود آيا ميدانى چه كلمه اى است كه اولش كفر است و آخرش ايمان، عرضكرد نميدانم.
ابن ابى ليلى گويد گفتم: فدايت شوم آنچه را كه وصف فرمودى علتهاى آن را براى ما بيان و تشريح كنيد.
فرمود: حديث كرد مرا پدرم عليه السّلام از آباء خود عليهم السّلام از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: خداوند چشم بنى آدم را در ميان پيه قرار داده از اين جهت اطراف آن را آب شور قرار داد تا گنديده نشود و هر چه داخل چشم گردد آن را ذوب نمايد و بيرون اندازد.
و آب گوش را تلخ گردانيد تا حيوانى داخل در گوش نشود و اذيت بمغز برساند (زيرا انسان در حال خوابيدن در بيشتر اوقات گوش خود را روى زمين ميگذارد) و در بينى آب غليظ سرد (نيم بسته اى) قرار داد بجهت اينكه حجابى باشد براى دماغ (كه چيزى داخل آن نشود زيرا مركز كليه قواى فكرى و حواس انسانست كه
ص: 197
هر گاه بآن صدمه برسد آدمى ديوانه و أبله گردد) و حفظ مغز سر نمايد و اگر اين آب نميبود مغز سر گداخته ميشد و فرو ميريخت.
و آب دهان را شيرين گردانيد تا درك كند بنى آدم طعم و مزه خوردنيها و آشاميدنيها را، و اينها منتى است از خداوند بر بنى آدم.
و كلمه اى كه اولش كفر است و آخرش ايمان كلمه
«لا إله إلا اللَّه»
است.
سپس فرمود: اى نعمان به پرهيز از قياس در دين، همانا شنيدم از پدرم عليه السّلام و او از آباء خود عليهم السّلام از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم كه ميفرموده هر كه در چيزى از دين (و حكمى را بحكمى بدون مناسبت) قياس كند خداوند او را با شيطان همقرين نمايد در جهنم، زيرا شيطان اول كسى بود كه قياس كرد و گفت: سجده بر آدم نميكنم زيرا من بهترم از او چون مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك.
اى أبو حنيفه هيچ وقت در برابر احكام (خدا و رسول و جانشينان بحق او) اظهار نظر و رأى و قياس نكن، زيرا دين خدا برأى و قياس (تو و امثال تو) واگذار نشده 5- حديث كرد مرا پدرم از ... از يكى از صحابه حضرت صادق عليه السّلام كه ميگفت خدمت آن حضرت بودم كه جوانى از قبيله كنده وارد شد و مسأله اى پرسيد، و من آن جوان و مسأله او را در خاطر داشتم تا زمانى كه وارد كوفه شدم و بنزد أبو حنيفه رفتم كه ناگاه ديدم همان جوان وارد شد بر أبو حنيفه و همان مسأله را پرسش كرد و ابو حنيفه فتوائى بخلاف فتواى حضرت صادق عليه السّلام گفت، من بپا خواستم و گفتم واى بر تو اى ابو حنيفه، در سال گذشته رفتم بمكه براى حج و وارد شدم بر حضرت صادق عليه السّلام و ديدم همين جوان را كه آمد و همين مسأله را پرسيد و آن حضرت فتوائى فرمود بخلاف فتواى تو، أبو حنيفه (ل) گفت جعفر بن محمّد (الصادق عليهما السّلام) چيزى نميداند، من از او عالمتر هستم زيرا من مردان بزرگ علمى را ديده ام و از زبان ايشان چيزهائى را شنيده ام و مطالبى را ياد گرفته ام، و جعفر بن محمّد (امام صادق عليه السّلام) صحفى است و علم را از كتابها ياد گرفته.
راوى گويد: با خود گفتم بايد سال ديگر بمكه بروم اگر چه نيابتى باشد،
ص: 198
و از همان روز در جستجوى حج نيابتى بودم تا پيدا كردم و بحج رفتم، و خدمت حضرت صادق عليه السّلام شرفياب شدم و قضيه ابو حنيفه و فتوا و كلمات او را بعرض رسانيدم.
آن حضرت تبسم نمود و فرمود: لعنت خدا بر او باد، اينكه گفته من صحفى هستم راست گفته زيرا خوانده ام صحف پدران خود إبراهيم و موسى عليهما السّلام و صحفهائى كه همانند اين صحف بوده، و مدتى نگذشت كه صداى دقّ الباب بلند شد، و جماعتى از صحابه خدمت آن حضرت بودند.
آن حضرت بيكى از غلامان خود فرمود ببين كيست كوبنده درب، غلام رفت و بازگشت و بعرض رسانيد: أبو حنيفه است (و اذن دخول ميطلبد) فرمود: اذنش دهيد بيايد، ابو حنيفه را اذن دادند و داخل گرديد و بر آن حضرت سلام نمود و عرض كرد: اذن ميفرمائيد بنشينم.
آن حضرت جواب سلام او را دادند و ليكن توجهى باو نفرمود و با صحابه شروع بگفتگو كرد، ابو حنيفه مرتبه دوم و سوم اذن طلبيد و آن حضرت (بنا بمصلحت) هيچ گونه التفاتى باو نفرمود، و آخر الامر بدون اجازه نشست.
آن حضرت بعد از نشستن او فرمود: كجا رفت أبو حنيفه، گفتند خدمت شما نشسته است، صورت بجانب او نمود و فرمودند توئى فقيه اهل عراق، عرضكرد:
بلى، فرمود بچه چيز فتوا ميدهى، عرضكرد بكتاب خدا قرآن و روايات پيغمبر.
فرمود: آيا احكام قرآن را ميدانى آنچنان كه بايد دانست و ناسخ را از منسوخ تميز ميدهى عرضكرد: بلى نيكو ميدانم، فرمود: ادعاى علم و دانش نمودى (و از حد خود تجاوز كردى) واى بر تو آنچه را كه گفتى نميداند كسى مگر آن كسانى كه قرآن بر آنان نازل شده، واى بر تو اين چنين علم يافت نميشود مگر در نزد خواص فرزندان پيغمبر، و تو حتى دانستن معنى حرفى را هم (از پيغمبر) بارث نبرده اى، اگر اين طور باشد كه ميگوئى (عالم هستم و ميدانم تفسير و تأويل و معانى و ناسخ و منسوخ قرآن را) با اينكه من تو را آن طور نمى بينم، بگو اينكه خدا ميفرمايد: سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ (يعنى برويد در آن زمين شبها و روزها و ايمن هستيد) كجا است
ص: 199
اين زمين؟ عرضكرد: گمانم بين مكه و مدينه است.
آن حضرت رو كرد بصحابه و گفت شما كاملا ميدانيد چقدر ناامنست كه گاهى قافله از مدينه بمكه ميرود و در بين راه دزدان راهزن آنها را ميگيرند و اموال ايشان را بغارت ميبرند و چه بسا خود آنها را نيز ميكشند و مردم از اين راه ايمن نيستند، آيا اين چنين نيست؟ همه گفتند بلى اين چنين است هيچ كس تأمين جانى و مالى ندارد از اين راه، ابو حنيفه (از اشتباه خود خجل و شرمنده گرديد و) ساكت شد.
آن حضرت فرمود: اى ابو حنيفه بگو اينكه خدا ميفرمايد: وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً (يعنى هر كه در آنجا داخل شود ايمن خواهد بود، زيرا خدا حافظ او است) كدام مكان است؟ عرضكرد كعبه (و مسجد الحرام) است، آن حضرت فرمود: تو ميدانى كه حجاج بن يوسف (ملعون) منجنيق ساخت در مسجد الحرام و عبد اللَّه بن زبير را بدان آويخت و كشت، پس چگونه آنجا محل امن است، ابو حنيفه ساكت گرديد سپس آن حضرت فرمود: اگر مسأله و مطلبى براى تو روى دهد كه حكمش در قرآن نباشد و از پيغمبر هم حكمش بتو نرسيده باشد چه ميكنى عرض كرد قياس ميكنم و برأى و نظر خودم عمل مينمايم، فرمود: اى ابو حنيفه اول كسى كه قياس كرد شيطان ملعون بود كه بر خدا قياس كرد و گفت: من از آدم بهترم چون مرا از آتش خلق كردى و آدم را از خاك آفريدى، ابو حنيفه ساكت ماند (و جوابى نداشت كه بگويد).
آن حضرت فرمود: بگو كداميك از بول و منى پليدتر است، عرضكرد: بول، فرمود: پس چرا بايد مردم بواسطه خروج منى غسل كنند و براى بول غسل نبايد بنمايند، ابو حنيفه ساكت گرديد.
آن حضرت فرمود: بگو كداميك از نماز و روزه افضل است، عرضكرد: نماز فرمود: پس چرا زنان كه در ماه رمضان حائض ميشوند بايد قضاى روزه هاى خود را بگيرند و ليكن قضاى نمازها را نبايد بخوانند، أبو حنيفه ساكت و مبهوت شد.
آن حضرت فرمود: بگو فتواى تو چيست در اينكه: مردى يك زن آزاد عقيم
ص: 200
دارد و يك كنيز و يك دختر از كنيز، و آن مرد بعد از نماز صبح با زن آزاد خود مواقعه كرد و بحمام رفت و آن زن براى آنكه امّ ولد و دخترش را نزد شوهرش متهم نمايد از جاى برخاست و با همان حرارت (غريزه جنسى) خود را روى دختر انداخت و مساحقه نمود، و آن دختر خوابيده بود و چيزى (كه كاشف از ناراضى بودن مساحقه باشد) نگفت و نطفه مرد از زن خارج شد و داخل رحم دختر گرديد.
أبو حنيفه: گفت بخدا قسم جوابش را نميدانم (و در اين موضوع فكرم ناقص است و بجائى نميرسد كه فتوا دهم).
فرمود: اى أبو حنيفه؟ اگر مردى كنيز خود را بغلام خود تزويج نمود و اولادى از آنها متولد شد، و از زن آزاد آن مرد نيز فرزندى متولد گرديد، و پس از چند مدتى ديوارى بر سر مولا و امّ ولد و آن زن خراب شد و مردند و ما نميدانيم كداميك از اين دو فرزند مالكست و ديگرى مملوك، چه بايد كرد (و فتواى تو در اين مسأله چيست) گفت: فدايت شوم چيزى نميدانم كه جواب بگويم (1).
سپس أبو حنيفه (ديد اگر اين گونه سؤال و جواب ادامه پيدا كند رياستش لطمه مى بيند و آبرويش ريخته مى شود و جهل و بى سواديش بر همه واضح ميگردد، بدين جهت خلط مبحث كرد و) گفت: اصلحك اللَّه بعضى از مردم كوفه گمان ميكنند شما أمر ميكنيد ايشان را كه برائت و بيزارى بجويند از فلان (مرادش ابو بكر است) و فلان (مرادش عمر است) و فلان (مرادش عثمان است):
فرمود: واى بر تو أبو حنيفه چنين موضوعى نبوده؟ عرضكرد: أصلحك اللَّه مردم كوفه (و اطراف آن) عمل خلفا را بزرگ ميدانند (كه غصب خلافت كرده اند)د.
ص: 201
فرمود: ميگوئى من چه كنم، عرضكرد بآنها بنويسيد كه بخلفا سخنان زشت نگويند فرمود: اطاعت مرا نميكنند، عرضكرد در صورتى كه نويسنده شما باشيد و قاصد و برنده نامه من باشم اطاعت مينمايند، فرمود: من كه جاهل و نادان نيستم (كه فريب تو و امثال تو را بخورم) بگو چقدر مسافتست از اينجا تا كوفه، گفت بسيار، فرمود: فاصله بين من و تو چقدر است، عرضكرد اندك فاصله است، فرمود، تو هنگامى كه داخل شدى در منزل من، سه مرتبه اذن نشستن گرفتي و من تو را اذن ندادم تا آخر الامر بدون اذن من نشستى و مخالفت با من نمودى، پس چگونه مردم كوفه اطاعت مرا مينمايند با اينكه من در اينجا (مدينه) هستم و آنها در كوفه.
ابو حنيفه (از عمل و حرف خود خجل و شرمنده گرديد و) سر بزير افكند و پس از اندك مدتى از خدمت آن حضرت بيرون رفت و ميگفت (حضرت صادق عليه السّلام) عالم و دانشمندترين مردم است و كسيرا در علم همانندش نيافته ام.
ابو بكر حضرمى (كه يكى از حضار مجلس بود) عرضكرد: فدايت شوم جواب آن دو مطلب اول را بفرمائيد فرمود: اى ابو بكر: سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ، يعنى بروند مردم بسوى قائم ما اهل بيت (كه هر كس نزدش برود و مطيع باشد ايمن از گمراهى خواهد بود).
و اينكه ميفرمايد: وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً، يعنى هر كس با او بيعت كند و در سلك پيروان او باشد ايمن است (از ذلت و خوارى و تيره بختى دنيا و آخرت)
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از معمر بن يحيى كه گفت عرضكردم بحضرت امام محمّد باقر عليه السّلام: چرا مردم با داشتن عقل (فطرى) مى فهمند و ليكن عالم نيستند (و چيزى را نميدانند مگر بعد از تحصيل و تعليم) فرمود: خداى تبارك و تعالى وقتى كه آدم ابو البشر را آفريد مرگ او را مقابل چشمش قرار داد (تا هميشه متذكر مرگ
ص: 202
و متوجه آخرت باشد) و آرزويش را پشت سرش مقرر داشت تا زمانى كه ترك اولائى از او سر زد كه در آن هنگام آرزويش مقابل چشمش آمد (و حجاب و ساتر از ادراك حقايق گرديد) و مرگش پشت سر قرار گرفت و از اين جهت است كه مردم عقل (فطرى) دارند و ميفهمند و ليكن چيزى را نميدانند.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: علت آنكه خداوند (در غالب اوقات) وسعت داده روزى احمقان را (كه براحتى و با اندكى زحمت بآنها ميرسد) آنست كه عبرت بگيرند عقلا (آن كسانى كه خود را صاحب عقل و تدبير ميدانند) و بدانند كه وسعت رزق و رواجى كسب بعقل و حيله و تدبير و تزوير نيست
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از عبد الرحمن كه گفت عرض كردم بحضرت صادق عليه السّلام چرا در بعضى اوقات محزون ميشوم بدون آنكه سببى داشته باشد و يا اهل و فرزندان و اموالم موجب آن گرديده باشند، و چه بسا مى شود كه خورسند و خوشحال ميگردم بدون آنكه چيزى سبب و علت آن بشود.
فرمود: هيچ كسى نيست مگر آنكه ملكى و شيطانى همراه اوست، هر وقت آن ملك باو نزديك گردد خوشحال مى شود، و هر گاه شيطان باو نزديك شود (و او را وسوسه نمايد) محزون و مهموم گردد (پس چنان نيست كه تو گمان كرده اى بلكه حزن و اندوه از وساوس شيطانيست).
ص: 203
و اينست كه خداوند ميفرمايد: الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ، شيطان (بشما نزديك مى شود و) شما را ميترساند از فقر و نادارى و واميدارد شما را بكارهاى زشت و ناپسند (و باين سبب اسباب حزن و اندوه شما را فراهم مى آورد) و ليكن خداوند (براى رغبت بخير و خوبى و احسان) بشما وعده آمرزش و احسان ميدهد، و خداوند است كه در دنياى شما توسعه ميدهد و بهمه امور شما دانا است (و صلاح هر كسى را نسبت بحالش نيكو ميداند) 2- حديث كرد مرا پدرم از ... أبو بصير كه گفت با يكى از دوستان خود وارد شدم بر حضرت صادق عليه السّلام و عرضكردم فدايت شوم: گاه محزون و مهموم ميشوم و در بعضى اوقات خورسند و خوشحال ميگردم و علت و سببى براى آن نمى بينم فرمود: اين حزن و اندوه و خوشحالى كه بشما روى ميدهد بواسطه ما است. زيرا هر گاه ما (ائمه) محزون و يا خوشحال شديم بشما نيز اصابت ميكند (كه خوشحالى شما بواسطه خوشحال شدن ما است و حزن شما بسبب حزن ما است) زيرا ما و شما را خداوند از نور خود و از يك طينت آفريده، جز آنكه طينت شما با طينت دشمنانتان ممزوج شده و اگر طينت شما بحال خود واگذاشته شده بود و با طينت دشمنانتان ممزوج نگرديده بود با ما مساوى بوديد و هيچ گاه مرتكب گناهى نميشديد (و ليكن مقتضاى حكمت اين بوده).
ابو بصير گويد عرضكردم: فدايت شوم آيا طينت و نور ما (شيعيان) باصل خود برميگردد (كه بشما ملحق شويم در قيامت) فرمود: بلى بخدا قسم، اى أبو بصير شعاع و نور خورشيد هنگامى كه خورشيد طالع شد باو متصل است يا جدا، گفتم فدايت گردم شعاع و نور جدا است از خورشيد، فرمود: وقتى كه غروب كرد و صبح طلوع نمود همان روز باز متصل باو مى شود، گفتم بلى چنين است.
فرمود: بخدا قسم شيعيان ما از نور خدا آفريده شده اند و بسوى خدا بازگشت مينمايند، بخدا قسم شما شيعيان ملحق بما خواهيد شد در قيامت، و ما شفاعت
ص: 204
ميكنيم و قبول مى شود و شما نيز شفاعت مينمائيد و قبول ميگردد، و در سمت راست هر يك از شما بهشت و در طرف چپ جهنم قرار ميگيرد، و دوستان خود را (از مؤمنين كه بدرجه شفاعت كردن نرسيده اند) شفاعت ميكنيد و داخل بهشت مينمائيد و دشمنان (دينى) خود را بجهنم خواهيد انداخت.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از ابو بصير كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام علت چيست فرزندى شبيه بپدر و يا عمو و يا دائى خود مى شود، فرمود:
نطفه مرد سفيد و غليظ است و نطفه زن رقيق و زرد است، و اگر (موقع انعقاد نطفه) نطفه مرد غالب شد بر نطفه زن: فرزند شبيه بپدر و يا عموى خود ميگردد، و اگر نطفه زن غلبه كند بر نطفه مرد: فرزند شبيه (بمادر و يا) بدائى خود مى شود.
2- خبر داد مرا از عبد اللَّه بن سنان كه ميگفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام چگونه است كه فرزند شبيه بپدر و يا عموى خود مى شود، فرمود اگر نطفه مرد زودتر از نطفه زن انزال شد فرزند شبيه بپدر و يا عموى خود مى شود، و اگر نطفه زن سبقت گرفت بر نطفه مرد فرزند شبيه بمادر و يا دائى خود ميگردد (1).
ص: 205
3- حديث كرد ما را ... از انس بن مالك كه گفت زمانى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بمدينه نزول إجلال فرمود، عبد اللَّه بن سلام در صحراى مدينه بزراعت كردن مشغول بود كه ورود آن حضرت را شنيد.
دست از كار برداشت و خدمت آن حضرت شرفياب گرديد و گفت سه چيز از شما ميپرسم و جواب آن را نميداند مگر پيغمبر و يا وصى پيغمبر (و اگر شما جواب گفتيد ميدانم كه پيغمبر بر حق و موعود هستيد) بگوئيد: علامت ابتداى قيامت چيست، و اولين غذاى اهل بهشت چيست، و چگونه مى شود كه فرزند شبيه بپدر و يا مادر خود ميگردد.
فرمود: پيش از آنى كه تو بيائى جبرئيل بمن خبر داد از آنها، عبد اللَّه گفت
ص: 206
جبرئيل خبر داد، فرمود: بلى، عرضكرد جبرئيل يگانه دشمن سرسخت يهود است در ميان ملائكه (زيرا بوسيله او عذاب و مرگ و سختى و جنگ بر بنى اسرائيل نازل شده).
آن حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ، بگو اى پيغمبر (بطائفه يهود كه بجبرئيل اظهار دشمنى ميكنند) هر كه با جبرئيل دشمن باشد (بر باطلست) زيرا (جبرئيل با كسى دشمن نيست بلكه مقامش شامخ و عالى است بحدى كه حامل وحى الهى است به پيغمبران و) بفرمان خدا قرآن را بقلب (پاك) تو ميرساند.
و اما علامت ابتداى روز قيامت آتشى است كه فرا ميگيرد مردم را از مشرق تا مغرب و أولين غذاى اهل بهشت جگر ماهيست.
و هر گاه نطفه مرد سبقت گرفت بر نطفه زن فرزند شبيه بپدر مى شود، و اگر نطفه زن سبقت گرفت در انزال بر نطفه مرد فرزند شبيه بمادر مى شود.
عبد اللَّه بن سلام (پس از شنيدن اين بيان و جواب شافى و كافى) اسلام آورد، و گفت: أشهد أن لا إله إلا اللَّه، و سپس معروض داشت: يا رسول اللَّه قوم يهود مردمانى مبهوت و متحيرى هستند (و استقرار و استقامت در يك امر ندارند و بسيار لجوجند و افترا مى بندند) و اگر بدانند كه مسلمان شده ام پيش از آنى كه احوال مرا از ايشان سؤال كنى بمن بهتان ميزنند.
مدتى نگذشت كه جمعى از يهوديان خدمت آن حضرت آمدند، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: اى يهوديان چگونه مرديست عبد اللَّه بن سلام، گفتند نيكو مردى است و بهترين ما و پسر بهترين ما است و بزرگ ما و پسر بزرگ ما است.
آن حضرت فرمود: ميدانيد كه عبد اللَّه مسلمان شده، گفتند خداوند او را حفظ نمايد از مسلمان شدن، و (در اين گفتگو بودند كه) عبد اللَّه بن سلام وارد شد و گفت أشهد أن لا إله إلا اللَّه و أشهد أنّ محمدا رسول اللَّه، يهوديان از اسلام آوردن عبد اللَّه سخت ناراحت و در خشم شدند و) گفتند عبد اللَّه بدتر و پسترين ما است و پسر بدتر و پسترين
ص: 207
ما است، و از خدمت آن حضرت رفتند، عبد اللَّه گفت من از اين نوع سخن يهوديان در خوف بودم.
4- حديث كردند مرا ... از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه ميفرمود:
نطفه مرد و زن در رحم زن در تلاطمند و اگر (ژن) نطفه زن بيشتر از (ژن) نطفه مرد باشد فرزند شبيه دائى خود ميگردد، و اگر (ژن) نطفه مرد بيشتر باشد فرزند شبيه بعموى خود مى شود، و نطفه تا چهل روز در حال تغيير و تبديلست و هر كه پسر يا دختر بخواهد در اين چهل روز از خدا بخواهد، و پس از اين چهل روز خداوند ملك موكل بر رحم را ميفرستد براى صورت بندى طفل و آن ملك گويد خدايا پسر باشد يا دختر، خداى سبحان باو وحى فرمايد آنچه را كه بخواهد و آن ملك بنويسد و سپس گويد خدايا شقى باشد يا سعادتمند خداى تعالى وحى فرمايد باو هر چه خود بخواهد (طبق آنچه كه شخص در عالم ذر قبول كرده) و آن ملك بنويسد و بار ديگر عرضكند خدايا روزى و مدت عمرش چقدر باشد پروردگار بر او معلوم فرمايد و آن ملك با هر چه كه در دنيا بآن طفل اصابت ميكند در پيشانيش بنويسد.
و معنى آيه شريفه همين است كه ميفرمايد: ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، هر رنج و مصيبتى كه در زمين (از قحطى و آفت نباتات و فقر و ستم) و يا در نفس خودتان (مانند بيمارى و حزن و اندوه و وحشت) بشما اصابت كند و برسد همه آنها نوشته شده در لوح محفوظ پيش از آنكه آنها را خلق كنيم.
5- حديث كرد مرا ... از ثوبان كه گفت روزى مردى يهودى خدمت نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم آمد و عرضكرد: يا محمّد چند سؤال دارم از شما ميپرسم جواب آنها را بگو ثوبان گويد پاى خود را باو زدم و گفتم بگو: يا رسول اللَّه (مرد يهودى بحالت خشونت) گفت او را بنامى كه اهلش ناميده اند ميگويم، سپس رو كرد بآن حضرت و بعرض رسانيد اينكه (بقول شما) خدا ميفرمايد: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ
ص: 208
وَ السَّماواتُ، روزى خواهد آمد كه اين زمين و آسمانها تبديل خواهند شد بزمين و آسمانهاى ديگر، پس آن روز مردم در كجا خواهند بود.
فرمود: تا بمحشر نرسيده اند در تاريكى و ظلمت هستند، گفت: أولين غذاى بهشت چيست هنگامى كه داخل بهشت شدند، فرمود: جگر ماهى، گفت بعد از آن چه مى آشامند، فرمود: آب نهر سلسبيل، عرضكرد راست گفتى، آيا نپرسم از تو چيزى را كه نميداند آن را مگر پيغمبر، آن حضرت فرمود چيست آن سؤال تو، عرضكرد شباهت فرزند بپدر و مادر.
فرمود: منى مرد سفيد و غليظ است و منى زن رقيق و زرد رنگست و هر گاه منى مرد بر منى زن غالب شود فرزند پسر مى شود باذن (و اراده و مشيت) خداوند و بواسطه غلبه نطفه مرد طفل شبيه بپدر خود ميگردد، و اگر نطفه زن غلبه كند بر نطفه مرد طفل باذن خداوند دختر مى شود و بسبب همين غلبه است كه طفل بمادر شبيه ميگردد.
و سپس آن حضرت (براى اثبات نبوت خود) فرمود: بحق آن خدائى كه جان من در قبضه قدرت اوست آنچه را كه از من پرسيدى نميدانستم تا آنكه خداى عز و جل مرا بآن خبر داد در همين مكان كه نشسته بودم.
6- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام كه ميفرمود:
روزى حضرت امير المؤمنين با حضرت امام حسن عليهما السّلام و جناب سلمان (رضي الله عنه) وارد مسجد الحرام شدند و نشستند، مدتى نگذشت كه مردى خوش هيئت و نيكو لباس داخل گرديد و بر آن حضرت سلام كرد و پس از شنيدن جواب در خدمتش با كمال ادب نشست و عرضكرد: يا امير المؤمنين سه مطلب از شما مى پرسم اگر جواب مرا گفتى ميدانم كه (بر حقي و خليفه و وصى پيغمبرى و) مردم از شما تجاوز نموده اند و سرپيچى از فرمان شما كرده اند و بايشان برسد آنچه را كه من بر ايشان حكم ميكنم (باذن خداوند) و در دنيا و آخرت ايمن (از خوارى و عذاب) نخواهند بود، و اگر جواب نگفتى ميدانم كه (جانشين پيغمبر نيستى و) با مردم مساوى هستى و
ص: 209
شما را فضيلتى بر آنها نيست.
آن حضرت فرمود: سؤال كن آنچه را كه بخاطرت رسيده، عرضكرد خبر دهيد بمن هر گاه شخصى بخوابد روح او كجا ميرود، و چگونه است كه در بعضى اوقات مردى متذكر مى شود مطلبى را و يا فراموش ميكند آن را، و چگونه مى شود كه طفل شبيه بعمو و يا دائى خود ميگردد.
حضرت امير المؤمنين عليه السّلام توجه نمود بفرزند خود حضرت امام حسن عليه السّلام و فرمود جواب او را بگو.
آن حضرت فرمود: اينكه پرسيدى اگر شخصى بخواب رفت روح او كجا ميرود: بدان روح (حيوانى) انسان متعلق بباد است و باد تعلق بهوا دارد، پس روح انسان در هوا معلق است تا وقتى كه صاحب روح حركت كند كه بيدار شود از خواب، و اگر خداوند بروح اذن دهد كه بصاحبش برگردد، روح جذب كند باد را و جذب نمايد باد هوا را پس روح برگردد و در بدن صاحبش ساكن شود، و اگر خداوند اذن ندهد بروح كه بصاحبش برگردد جذب كند هوا باد را و جذب نمايد باد روح را و بصاحبش برنگردد (و صاحبش بميرد) تا وقتى كه خداوند زنده فرمايد او را (1).
و اينكه گفتى چگونه بياد مرد مى آيد مطلبى را كه فراموش نموده و يا فراموش مينمايد مطلبى را كه در خاطر داشته بدان قلب انسان در حقه اى قرار گرفته و بروى آن حقه پرده ايست و اگر صلوات بفرستد بر محمد و آل او صلوات تام و تمامى (كه بگويد
أللهم صل على محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم
) پرده برداشته مى شود و قلبش روشن ميگردد و بيادش مى آيد آنچه رات.
ص: 210
كه فراموش نموده، و اگر صلوات نفرستد و يا صلوات ناقص بفرستد (كه بگويد
اللهم صل على محمّد، و يا صلى اللَّه عليه و سلم
، و آل را نگويد) آن پرده برداشته نشود بلكه محكمتر شود و قلبش ظلمت گيرد و آنچه را كه بخاطر داشته محو گردد و فراموش كند (1).
و اينكه گفتى: چگونه مى شود كه طفل شبيه بعمو و يا دائى خود ميگردد، بدان هر گاه مردى با اهل خود جماع نمايد و عروق و قلبش ساكن و آرام باشند و اضطراب در بدنش نباشد نطفه در وسط رحم قرار گيرد و فرزند شبيه بپدر و يا مادر خواهد شد، و اگر بدن و قلب مرد (و يا زن) مضطرب باشد نطفه در ميان رحم مضطرب شودم.
ص: 211
تا در رگى قرار گيرد، پس اگر در رگى از رگهاى (نيم خون) عموها واقع شود فرزند شبيه بعموى خود ميگردد (چون عموى فرزند شباهت ناقص تقريبا بپدرش دارد)، و اگر برگى از رگهاى دائيهاى خود قرار گيرد طفل شبيه بدائى خود مى شود (چون دائى شباهت ناقص تقريبا بمادر طفل دارد) آن مرد (پس از شنيدن اين جوابهاى كافى) بلافاصله گفت: شهادت ميدهم كه نيست خدائى مگر خداى بر حق (و خالق و رازق تمام موجودات و پيوسته بر اين شهادت اقرار دارم، و شهادت ميدهم كه محمّد صلى اللَّه عليه و آله رسول خدا است و هميشه بر اين شهادت باقى هستم.
سپس اشاره كرد بحضرت امير المؤمنين عليه السّلام و عرضكرد شهادت ميدهم كه تو وصى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم هستى و زنده ميفرمائى أوامر آن حضرت را و بحجت وى قيام ميكنى و پيوسته اين شهادت را ميدهم، و اشاره بحضرت امام حسن عليه السّلام كرد و گفت شهادت ميدهم كه تو وصى پدرت هستى و شهادت ميدهم كه حسين عليه السّلام وصى پدر خود ميباشد بعد از تو و رواج دهد اوامر پدر خود را، و شهادت ميدهم كه على بن الحسين عليهما السّلام قائم بامر پدر خود ميباشد بعد از او.
و شهادت ميدهم كه محمّد بن على عليهما السّلام بامر پدر خود على بن الحسين عليهما السّلام قائم است، و شهادت ميدهم كه جعفر بن محمّد عليهما السّلام بعد از پدر قائم بأمر است، و شهادت ميدهم كه موسى بن جعفر عليهما السّلام بعد از پدر خود قائم بامر او است، و شهادت ميدهم كه على بن موسى عليهما السّلام بعد از پدر قائم بامر است، و شهادت ميدهم كه محمد بن على عليهما السّلام بعد از پدر قائم بامر است، و شهادت ميدهم كه على بن محمّد عليهما السّلام بعد از پدر قائم بأمر است، و شهادت ميدهم كه حسن بن على عليهما السّلام بعد از پدر قائم بامر است.
و شهادت ميدهم كه قائم بامر است مردى از فرزندان حسن بن على عليهما السّلام كه كنيه و اسم او برده نشود (1) تا امرش آشكار شود و ظاهر گردد و پر نمايد زمين راد.
ص: 212
از عدالت بعد از آنى كه پر شده باشد زمين از جور و ظلم و ستم، و (حقوق يك ديگر را مردم پايمال نموده باشند و حق و حقيقت را پشت سر انداخته باشند) بعد (على عليه السّلام را بامير المؤمنين بودن خطاب كرد و) گفت: السّلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة اللَّه و بركاته.
و پس از اتمام گفتار خود از جاى برخاست و برفت، حضرت امير المؤمنين بحضرت امام حسن فرمود بدنبالش روان شو به بين اين مرد كجا ميرود، آن حضرت از عقب او حركت كرد و مدتى نگذشت كه بازگشت و عرضكرد آن مرد چون پاى خود را از مسجد بيرون گذاشت (بظاهر) ديگر نديدم او را كه بكدام طرف رفت، آن حضرت فرمود: اى فرزند ميدانى چه كسى بود (براى احترام پدر) گفت: خدا و رسول و امير المؤمنين داناترند، فرمود آن مرد خضر بود.
1- حديث كرد مرا ... از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه پرسيده شد از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله خداوند عقل را چگونه آفريده، فرمود: خداوند خلق فرمود، عقل را (بصورت) ملكى و از براى او سرهائيست بشماره سرهاى مردم كه بدنيا آمده اند و مى آيند تا روز قيامت و براى هر سرى از آن ملك روئيست و براى هر آدمى سريست از سرهاى عقل و اسم آن انسان بر صورت آن نوشته شده و بر آن صورت پرده اى افتاده و آن پرده باقيست تا وقتى كه آدمى متولد گردد و بحد رشد و بلوغ و تميز و مردانگى برسد اگر پسر باشد، و بحد رشد و تميز و بلوغ زنانگى برسد اگر دختر باشد، پس آن وقت آن پرده عقب مى رود و نورى در قلب انسان إلقاء ميگردد و بوسيله آن نور مى فهمد واجبات را (كه چيست) و مستحبات را (كه كدام است) و (كار و اعمال)
ص: 213
خوب را از بد تميز ميدهد (1).
سپس آن حضرت فرمود: مثال عقل در قلب مانند چراغ است در وسط خانه (كه ميتواند انسان بوسيله نور چراغ در شب همه جا را ببيند و برود بدون آنكه تصادف و يا تصادمى برايش روى دهد و بحوادثى برخورد بنمايد).
1- حديث كرد مرا ... از ربيع حاجب كه گفت روزى حضرت صادق عليه السّلام بمنزل منصور دوانيقى وارد شد، در حضور منصور يك مرد هندى بود و كتاب طب ميخواند و آن حضرت بخواندش گوش ميداد، مرد هندى بعد از فراغت از خواندن (پرسيد اين مرد كيست، گفتند عالم آل محمّد صلى اللَّه عليه و آله است) عرضكرد بآن حضرت: ميل داريد از علم طب كه ميدانم براى شما چيزى بگويم و ياد بدهم.
آن حضرت فرمود احتياجى بعلم طب تو ندارم زيرا من طب را بهتر از تو ميدانم و علم طبى كه نزد من است بهتر از علم طب تو است، عرضكرد: علم طب شما چيست و چگونه است.
فرمود: من مداوا مينمايم حرارت و گرمى بدن را بسردى، و سردى جسم را بگرمى، و معالجه ميكنم رطوبت و ترى بدن را بدواهاى خشك طبيعت و خشكى بدن را بدواهاى مرطوبى، و در عين حال شفا يافتن و بدست آوردن سلامتى از دست رفته را بخداى عز و جل واميگذارم و موكول ميسازم (كه او شفا دهد زيرا شفا دهنده فقط او است و دواها وسيله است براى شفايافتن) و عمل ميكنم آنچه را كه رسول خدا- صلى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده و دستور داده، و آن بزرگوار فرموده است كه: معده انسان محل همه گونه درد است و پرهيز دواى آنست و از هر چه كه براى معده و بدن ضرر دارد
ص: 214
اجتناب مينمايم و بدن را بچيزهائى كه بآن معتاد شده باقى نگاه ميدارم (1).
مرد هندى عرضكرد: علم طب غير از اينها نيست، آن حضرت فرمود تو گمان ميكنى من علم طب را از كتابهاى طبى ياد گرفته ام، عرض كرد بلى غير از اين گمانى نميبرمد.
ص: 215
فرمود: بخدا قسم چنين نيست كه تو گمان ميكنى بلكه (اين علم و ساير علوم من لدنى است كه) خداوند بمن عنايت فرموده.
سپس آن حضرت فرمود: من عالمترم در فنون علم طب يا تو، طبيب هندى عرض كرد: بلكه من عالمترم (زيرا در اين رشته من زياد زحمت كشيده ام و تجربياتى بدست آورده ام و شما باقرار خودتان تحصيل در علم طب نكرده ايد).
فرمود: چون چنين ميگوئى از تو مطالبى را ميپرسم، عرضكرد: بپرسيد، فرمود: چرا در جمجمه سر انسان استخوانش داراى مفصل و قطعه قطعه است (كه يكپارچه نيست) گفت نميدانم، فرمود: چرا در سر انسان موى بيرون مى آيد؟ گفت نميدانم، فرمود: چرا در پيشانى مو روئيده نشده، گفت نميدانم، فرمود: چرا در پيشانى خطوط و چين هائى هست، گفت نميدانم.
فرمود: چرا بالاى چشمها ابرو قرار داده شده، گفت نميدانم، فرمود: چرا چشم انسان بشكل بادام (و لوزى) است، گفت نميدانم، فرمود چرا بينى ميان دو چشم قرار داده شده و چرا سوراخهاى آن بطرف پائين است، گفت نميدانم، فرمود چرا لب و شارب انسان روى دهانست، گفت نميدانم، فرمود چرا دندانهاى جلو تيز و دندانهاى آسيا پهن و دندانهاى أنياب (نيش) دراز است، گفت نميدانم، فرمود:
چرا براى مردان ريش قرار داده شد، گفت نميدانم فرمود: چرا كفهاى (دست و پاى) انسان مو ندارد، گفت نميدانم، فرمود:
ص: 216
چرا ناخن و موى انسان حيات (و روح) ندارد، گفت نميدانم، فرمود: چرا قلب انسان مثل دانه صنوبر (شكل ميوه كاج) است، گفت نميدانم فرمود: چرا جگر سفيد دو قطعه است و حركتش در جاى خودش ميباشد (كه باز و بسته مى شود) گفت نميدانم، فرمود: چرا جگر سياه پهن و خميده است، گفت نميدانم.
فرمود: چرا كليه همانند دانه لوبيا است، گفت نميدانم، فرمود: چرا زانو بطرف پشت سر خميده مى شود، گفت نميدانم، فرمود: چرا وسط كف پاها (صاف نيست و) گود است و بزمين نميرسد، گفت نميدانم.
آن حضرت فرمود: من (علتهاى همه اينها را ميدانم، طبيب هندى (غرق درياى فكر و بهت زده و حيران شده بود) خواهش نمود كه علل آنها را بيان فرمايد آن حضرت فرمود: جمجمه سر انسان مجوفست (كه ميان تهى است) و از چندين قطعه تشكيل شده براى آنكه اگر از چند قطعه آفريده نگرديده بود (بواسطه اندك برخورد بچيزى ميشكست و) صداع (درد سر كه در اثر موج هواى ميان سر توليد مى شود) او را صدمه ميزد (1) و موى در سر انسان قرار داده شد تا آنكه از ريشه آنها روغن بمغز برسد و بخار (كه از ترشحات غددى مغز پديد مى آيد) و گرمى را از سر كه بمغز وارد ميگردد خارج و دفع نمايند.
و پيشانى از اين جهت مو ندارد كه نور را بمخزن چشم برساند، و در پيشانى خطوط و چينها براى آنست تا عرق كه از سر فرو ميريزد نگاهدارد تا انسان فرصت پاك كردن آن را داشته باشد و بچشم نريزد (كه چشم مبتلا به بيمارى تراخمى و غيره شود) و اين چين و چروكها در پيشانى مانند نهرهائيست كه آب را در خود نگاهه.
ص: 217
ميدارد (از اينكه آب پراكنده شود و خرابى برساند بكشتزارها و ضرر ببار آورد).
و بالاى چشم ابرو قرار داده شد تا (اگر عرق از سر و پيشانى فرو ريخت نگاه دارد و) نور را بقدر كفايت و باندازه بچشم برسد.
اى هندى نمى بينى انسان را كه در مقابل نور زياد (مانند چراغهاى تورى و نورافكن) دست را روى چشم ميگذارد تا از نور زياد جلوگيرى كند و بچشم صدمه و اذيت نرسد، و چشم را لوزى شكل (مانند بادام) آفريد تا براحتى در موقع لزوم ميله دوا در آن داخل و خارج گردد (و كثافات چشم بيرون آيد) و اگر چهار گوشه و يا مانند دائره ميبود ميله دوا (آنچنان كه بايد داخل شود) داخل نميشد و دوا را بهمه چشم نميرسانيد و درد آن مداوا نميگرديد (و در آن وقت چه بسيار مشكلاتى را ايجاد ميكرد كه گاهى براى اندك دردى كور ميشد و انسان از نعمت چشم محروم ميگرديد و يكعمر در زحمت و سربار ديگران ميبود و يك زندگى توأم با ناراحتى و فشار و ذلت بپايان ميرسانيد).
و بينى در ميان دو چشم براى آنست كه نور را بطور مساوى تقسيم كند و بچشم برساند (كه بيكى نور زياد نرسد و صدمه بآن وارد آيد و بيكى نور كم برسد و نتواند به بيند و باين سبب اختلال در زندگى بشر پيش آيد).
و سوراخهاى بينى را باين علت بطرف پائين قرار داد تا كثافات و مواد زائد و فضولات مغز (و سر) بطرف پائين سرازير شود و نيز بوهائى كه بوسيله هوا متصاعد ميگردد استشمام كند (چون يك دستگاه لابراتوار است براى فهم غذا و آب خوب و يا متعفن) و اگر بطرف بالا بود (سوراخ بينى ديگر اين خاصيتها را نداشت كه) فضولات و كثافات از آن بيرون نمى آمد و بوها را استشمام نميكرد (و گاه انسان غذاى متعفن را ميخورد و بيمار ميشد و نميتوانست اطاعت و عبادت خدا را بنمايد و در آن وقت خلقتش عبث ميبود و هم لذتى از عمر خود نميبرد).
و لب و شارب بالاى دهان قرار داده شد تا كثافاتى كه از دماغ بيرون مى آيد داخل دهان نگردد و آنچه را كه انسان ميخورد آلوده نسازد و ناگوار نگرداند
ص: 218
و براى مردان ريش قرار داده شد تا آنكه از كشف عورت مرد و زن بى نياز شوند و بآن از يك ديگر تميز و فرق داده شوند (چون اگر مرد و زن يكسان و يك شكل بودند براى فهميدن اينكه شخص مورد نظر مرد است يا زن ناچار بودند نگاه بعورت او كنند و يا دست بگذارند بمحل عورتش و يا دست بسينه او بگذارند و از طريق پستان بفهمند و اين خود سبب بدبختى و فحشاء بود و چه ننگهائى در بر داشت زيرا فواحش شايع ميشد و بكلى زشتى و قبح آن از بين ميرفت و فساد در نسل مردم پديد مى آمد (1) و دندانهاى جلو تيز است تا غذا را بوسيله آن پاره كنند، و دندانهاى آسيا پهن است براى خورد و خمير نمودن غذا (كه زودتر هضم شود) و دندانهاى انياب بلند آفريده شد تا ستون باشد براى ساير دندانها مانند ستون عمارات.
و در كف (پا و دست) براى اين جهت مو ندارد كه انسان بتواند لمس نمايد اشياء را و اگر مو داشت انسان نميتوانست بفهمد زبرى و نرمى اشياء را و مو و ناخن اگر بلند باشد زشت و قبيح است سر و دست و پاى انسان (چون ژوليده مانند حيوانات مى شود) و گرفتن ناخن و چيدن مو نيكو است و انسان را خوش منظر مينمايد و اگر مو و ناخن حسّ و حيات داشتند موجب درد و ألم و ناراحتى ميشد موقع چيدن و كوتاه كردن از اين جهت داراى روح و حس آفريده نشدند و قلب انسان را مثل دانه صنوبر (شكل ميوه كاج) قرار داد كه وارونه گذارده باشند و سر آن را باريك كرده تا براحتى داخل جگر شود و در آنجا خنك گردد و (حرارت بيش از اندازه بواسطه گردش خون توليد نشود تا) از حرارت آن دماغه.
ص: 219
انسان صدمه نبيند (1) و جگر سفيد دو قطعه آفريده شد تا قلب در ميان آن جاى گيرد و از جنبش آنها سرد و خنك شود، و كبد (جگر سياه) را پهن و خميده ساخت تا بمعده در افتد و فشار بياورد و بخارات آن خارج گردد.
و كليه (قلوه) را مثل دانه لوبيا ساخت زيرا جايگاه ريزش منى است كه قطره قطره بر آن ميريزد و بايد بسرعت از آن بگذرد، و اگر چهارگوش و يا مدور ميبود قطره اول جلو قطره دوم را ميگرفت و آن وقت جهشى نداشت و انسان از جماع لذت نميبرد (و باين سبب جماع واقع نميگرديد و نسل بشر قطع ميشد) زيرا منى از (راه) فقرات پشت انسان مى آيد و بر كليه فرو ميريزد، و كليه در آن موقع مانند كرم باز و بسته ميگردد و بتدريج منى را مانند گلوله ميكند و با فشار بمثانه ميريزد و زانو از اين جهت بسمت پشت سر خميده مى شود چون انسان به پيش روى خود راه ميرود، و باين سبب حركات او معتدل مى شود و اگر اين چنين نميبود نميتوانست حتى چند قدمى هم كه شده راه برود، زيرا مى افتاد روى زمين.
و كف پا از اين جهت (صاف نيست و) وسط آنها گود است تا بسهولت و آسانى راه رفتن انسان انجام گيرد چون اگر تمام كف پا بزمين ميرسيد مانند سنگ آسيا سنگين ميشد، زيرا سنگ آسيا اگر از پهنا بر زمين افتاده باشد يك مرد بسيار قوى بزحمت و سختى آن را برميدارد، و ليكن اگر بر لبه آن قرار گرفته باشد طفلى هم ميتواند (با اندك فشار) آن را حركت دهد و از مكانى بمكان ديگر ببرد.د.
ص: 220
مرد هندى (پس از اين توضيحات غرق در تحيّر و خجلت و شرمندگى شده بود از گفتار سابق خود، و) عرضكرد اين مطالب و اين همه دانش و علم را چگونه و از كجا ياد گرفته ايد، فرمود: از پدران خودم عليهم السّلام و آنان از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و آن حضرت از جبرئيل و جبرئيل از آفريدگار جهانيان كه تمام أجسام و أجساد و أرواح را آفريده (و هر چيزى را بنا بمصلحتى در جايگاه خود قرار داد، اگر چه مردم مصلحت و حكمت و علت آن را نميدانند).
مرد هندى تمام گفتار آن حضرت را تصديق كرد (و دين مقدس اسلام را اختيار نمود و اقرار بحقانيتش كرد) و گفت: أشهد أن لا إله إلا اللَّه و أن محمّدا رسول اللَّه و عبده و شهادت ميدهم كه شما أعلم و داناترين مردم زمان خود هستيد.
1- حديث كرد مرا ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداى عز و جل نيافريده چيزى را كه مبغوض تر از احمق باشد چون عقل را كه بهترين و محبوبترين چيزها است نزد خودش (براى مصلحت و حكمتى) از احمق سلب نموده و باو عنايت نفرموده (1).
ص: 221
2- حديث كرد براى من پدرم از ... از حضرت رضا عليه السّلام كه ميفرمود:
دوست (و دليل و راهنما و خيرخواه) هر كسى عقل اوست، و بزرگترين دشمن هر انسانى جهل و نادانى اوست (1)
1- حديث كرد ما را ... از هشام بن الحكم كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه: علت چيست كف دست مو ندارد و در پشت دست مو روئيده مى شود، فرمود: براى دو علت يكى آنكه چون كف دست بهمه چيز كشيده مى شود مو نميرويد مانند زمينى كه روى آن بسيار راه روند كه محصول و گياهى در آن نميرويد، و ديگر آنكه چون كف دست براى فهميدن نرمى و زبريست و (بلطف خداوند) مو در آن روئيده نشده تا انسان بتواند با كمال خوبى زبرى و نرمى أشياء را درك نمايد، زيرا (يكى از اسباب) بقاى خلق وابسته بهمين است.
ص: 222
1- خبر داد ما را ... از وهب بن منبّه كه ميگفت بعد از آنكه خداوند بملائكه امر فرمود بر آدم سجده كنند و تمامى ايشان سجده نمودند جز شيطان كه سجده نكرد و رانده درگاه خداوندى شد و باو فرمود: لعنت من بر تو است تا روز قيامت.
بآدم خطاب فرمود كه بنزد ملائكه برو و بآنها بگو: سلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته، آدم بأمر خدا پيش ملائكه رفت و بايشان سلام كرد، ملائكه در جواب حضرتش (بأمر خدا) گفتند: و عليك السّلام و رحمة اللَّه و بركاته، و پس از آنكه آن حضرت از پيش ملائكه بازگشت خداى تعالى باو خطاب فرمود كه: اى آدم اين (نوع سلام
ص: 223
و جواب و) تحيّت، تحيّت تو و فرزندان تو باشد تا روز قيامت (1).
1- حديث كرد ما را پدرم از ... از إسحاق بن عمّار كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام كه: گاهى با بعضى از مردم سخن ميگويم و هنوز قسمتى از مطلب خود را نگفته ام مى بينم تمام مطلب مرا فهميده، و با بعضى ديگر از مردم تكلم مينمايم و هر وقت تمامى مطلب خود را گفتم آن وقت بهمان نوع كه با او سخن گفته ام سخن مرا مى فهمد و تكرار ميكند، و گاه با بعضى از مردم مطلبى را ميگويم با اينكه تمام آن را ميگويم و مطلب من بپايان ميرسد باز او نمى فهمد، بلكه ميگويد
ص: 224
تكرار كن زيرا نفهميدم آن حضرت فرمود: اى اسحاق ميدانى علت و منشأ و جهت اين اختلاف فهم مردم را عرضكردم نميدانم يا ابن رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلّم (سرّ آن را بيان فرمائيد).
فرمود: آنكه با او تكلم مينمائى و هنوز كلام تو تمام نشده، كلام و مطلبت را مى فهمد و درك ميكند، او آن كسى است كه عقلش با نطفه (كه از آن خلق شده) عجين و سرشته شده و مخلوط گرديده، و آن كسى كه تو با او سخن ميگوئى و بعد از اتمام سخن تو مطلبت را درك ميكند و مى فهمد، او آن كسى است كه تركيب شده و عطا گرديده است عقل باو هنگامى كه در شكم مادر بوده (يعنى پس از انعقاد نطفه در رحم عقل باو عنايت شده).
و آن كسى كه بعد از تمام شدن كلام تو بگويد مطلب را تكرار كن كه نفهميدم چه گفتى، او آن كسى است كه بعد از بزرگ شدن (و در اوايل تميز و رشد و بلوغ) باو اعطاء عقل شده (1).
2- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود توانائى وت.
ص: 225
قدرت انسان بعقلست و زيركى و درك امور بطور صحيح و دانائى و فهم و قوه حافظه و علم و دانش داشتن از (ثمره و نتيجه) عقلست كه هر گاه نور عقل تابش كرد در قلب كسى عالم (بأحكام الهى) و حافظ (مطالب) و زيرك و بافهم ميگردد، و انسان بسبب عقل بحدّ كمال آدميّت ميرسد و فقط عقلست كه دليل و راهنماى آدميست (بكارهاى خير و عبادت و اطاعت خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام) و سبب بينائى انسان مى شود (كه عاقبت وخيم و أثريات بدى گناهان را مى بيند و مرتكب آن نميگردد) و گره از كارها باز ميكند
1- خبر داد مرا ... از امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود: خداوند فرستاد حوريه اى را (بنام: نزله، و يا منزله) از بهشت بنزد حضرت آدم، و آن حضرت او را بيكى از فرزندان خود (هابيل) همسر نمود و عقد بست، و براى يكى ديگر از فرزندان خود (قابيل) جنيه اى را (بنام: جهانه) عقد كرد، و فرزندانى از آنها بوجود آمد.
پس هر كه از مردم نيكو صورت و خوش اخلاق باشد از آن حوريه است، و هر كه بد اخلاق باشد از آن جنيه است (كه بواسطه تناسل و ازدواجها خوبى و يا بدى باو ارث رسيده) و حضرت آدم خوش نداشت كه دختران خود را به پسران خود تزويج نمايد (چون حرام بوده همسرى خواهر با برادر چنان كه در صفحه- 61- تا- 66- گذشت).
ص: 226
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود:
هر زمانى كه خداوند اراده فرمايد كه خلق نمايد انسانى را جمع ميكند صورت آباء و أجداد او را از پدرش تا آدم ابو البشر، و او را شبيه بيكى از آنان خلق نمايد، پس كسى (بزن خود بدگمان نشود و) نگويد بفرزند خود كه شبيه بمن نيست و يا شباهتى بپدران من ندارد (زيرا شبيه بيكى از پدران او است كه او نديده آنها را).
1- حديث كرد ما را ... از هشام بن سالم كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام كه: چرا ما فرزندان خود را دوست ميداريم و ليكن آنها ما را دوست نميدارند؟! فرمود: چون فرزندان از نسل شما هستند و شما از نسل فرزندان خود نيستيد (كه همانند شما آنها شما را دوست بدارند و اگر بيمار و يا گرفتار شديد مهموم و مغموم گردند)
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود موى ريش مردم (از زمان حضرت آدم تا زمان حضرت إبراهيم) سفيد نميشد تا آنكه حضرت ابراهيم موى سفيدى در محاسن خود مشاهده نمود! عرضكرد خدايا اين موى سفيد چيست در محاسن من؟
ص: 227
خداى سبحان وحى فرمود: اين وقار (آدمى) است، عرضكرد پروردگارا پس بيشتر نما وقارم را.
2- حديث كرد ما را ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود: در يكى از روزها هنگام صبح حضرت ابراهيم در محاسن خود يك تار موى سفيدى را ديد، گفت:
الحمد للَّه رب العالمين
، حمد براى پروردگار و آفريننده جهانيان كه مرا باين سنّ رسانيده و (حمد مينمايم او را كه مرا موفق گردانيده تا) او را چشم بهمزدنى معصيت و نافرمانى ننموده ام 3- خبر داد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: فرموده است حضرت امير المؤمنين عليه السّلام در زمانهاى گذشته مردان پير ميشدند و ليكن ريش آنها سفيد نميگرديد و گاهى ميشد كه شخصى داخل مجلسى ميشد كه پدرى با پسرانش در آن مجلس بودند و بر وى معلوم نبود كه كداميك از ايشان پدر است (چون همه شبيه و يا قريب بشباهت يك ديگر بودند و ريش همه سياه بود) از اين جهت مى پرسيد كداميك از شما پدر است؟! و (اين چنين بود تا) چون زمان حضرت ابراهيم شد آن حضرت عرضكرد خدايا قرار بده براى من (علامت) پيرى را تا بآنوسيله شناخته شوم، از اين جهت موى سر و ريش آن حضرت سفيد گرديد.
1- حديث كرد ما را ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه حضرت امير- المؤمنين عليه السّلام ميفرمود: وقتى كه خداوند اراده فرمود خلقى بيافريند بعد از آنى كه از (مدت خلقت) جن و نسناس (1) هفت هزار سال گذشته بود كه در زمين زندگى ميكردند، و خواست كه حضرت آدم را خلق نمايد گشود طبقات آسمانها را و فرمود بملائكه نگاه كنيد باهل زمين از جن و نسناس، و ملائكه بأمر خداوند نظر نمودند و مشاهده كردند أعمال قبيحه و كردار ناپسند ايشان را و ديدند كه مرتكب گناه ميشدند و
ص: 228
خون ناحق ميريختند و فساد مينمودند، بنظرشان (اين گونه نافرمانى و معصيت) بزرگ آمد و بغضب فرو رفتند و در خشم شدند بطورى كه نتوانستند خود را حفظ كنند و از غضب خوددارى نمايند.
گفتند: پروردگارا توئى عزيز و قادر و جبار و قاهر عظيم الشأن و اين (جن و نسناس) ها مخلوق ضعيف و ناتوان و ذليل تو هستند در زمين و در قبضه قدرت تو ميباشند، و بروزى تو زندگانى ميكنند، و بهره مند ميگردند بعافيت تو، و با اين حال تو را معصيت مينمايند و مرتكب اين گناهان بزرگ ميشوند و تو بر ايشان خشم و غضب نميكنى و از آنها انتقام نميگيرى با اينكه ميشنوى و مى بينى آنچه را كه انجام ميدهند؟ و اين امر (و تسامح) بر ما بزرگ مى آيد.
خداى تعالى چون اين سخنان را شنيد از ملائكه،! فرمود: همانا من خليفه اى از جانب خود در زمين قرار خواهم داد كه حجت من باشد در زمين بر مخلوقم ملائكه گفتند؟ آيا قرار ميدهى كسانى را كه در زمين فساد كنند و خونها (بناحق) بريزند (مانند بنو الجان و نسناس كه حد أعلاى فساد را كردند و خونها ريختند) و حال آنكه ما تو را تسبيح و تقديس ميكنيم خدايا اين خليفه را قرار بده و اختيار بنما از بين ما ملائكه زيرا فساد نميكنيم (و حسد نمى بريم و عداوت و دشمنى نمى نمائيم) و خونى نميريزيم.
خداى تعالى (در جواب آنها) فرمود: من چيزهائى (از أسرار خلقت بشر) ميدانم كه شما را آگاهى و اطلاعى از آن نيست، همانا خواسته ام كه بيافرينم خلقى را بقدرت خود و قرار دهم فرزندانى از او را پيغمبر، و رسولان، و بندگان صالح، و امام و پيشوايان هدايت كننده، و آنها را خليفه خود نمايم در زمين بر بندگانم تا ايشان را نهى نمايند از معصيت من، و بترسانند ايشان را از عذاب من، و هدايت و دلالت كنند ايشان را به اطاعت و بندگى من و راهنمائى كنند آنها را براهى كه رضاى من در آنست و حجت خود گردانم آنان را بر خلق خود.
و نسناس را نابود خواهم كرد و زمين را خالى از وجودشان مينمايم، و گناهكاران
ص: 229
طائفه جن را دور نمايم از خلق و بندگان خاص خود، و در هوا و در اطراف زمين كه مجاور با بنى آدم نباشند جاى دهم و ميان جنّ و بشر حجابى قرار دهم كه بشر جنّ را نه بيند كه با آنها معاشرت و مجالست و معامله نمايند، و هر بشرى كه گناه كند و معصيت نمايد او را در (جهنّم) جايگاه گناهكاران منزل دهم و باكى از اين كار نخواهم داشت و ترس و بيمى از كسى ندارم.
ملائكه گفتند: خدايا انجام بده آنچه را كه اراده فرموده اى زيرا ما نميدانيم جز آنچه را كه بما تعليم فرموده اى، و توئى دانا و حكيم (كه با علم و حكمت كارى را انجام ميدهى و در كارهاى حكيم نقص و عيبى يافت نميشود).
خداى تعالى باز در جواب ملائكه فرمود: خلق ميكنم بشرى را از گل متغيرشده اى، و چون او را خلق نمودم و روح در او دميدم بايد بر او سجده كنيد و اين أمر مقدمه اى بود در حق آدم پيش از آنكه او را خلق كند كه حجت خود را بر همه ملائكه تمام نمايد (و آنها مهياى اطاعت أمر خدا باشند).
پس خداوند كفى از آب شيرين برگرفت و با خاك مخلوط و ممزوج كرد و فرمود از تو (اى گل) خلق خواهم كرد أنبياء (غير مرسل) و پيغمبران مرسل و بندگان صالح و شايسته و امامان هدايت كننده و كسانى كه مردم را دعوت ميكنند (به اطاعت و بندگى من كه بالنتيجه) به بهشت (خواهند رفت) تا روز قيامت، و پروائى و ترس و بيمى از كسى ندارم (كه آنها را به بهشت ميبرم) و كسى نميتواند از من سؤال كند (و اعتراض نمايد بر أعمال و كارهاى من) و ليكن از مردم پرسيده مى شود از آنچه كه خواهند كرد؟
و سپس كف ديگرى از آب شور و تلخ برگرفت و با خاك ممزوج نمود، و فرمود: از تو خلق مينمايم جباران و ستمگران و فراعنه (و آنها كسانى هستند كه ادعاى خدائى نموده اند) و گناهكاران و برادران شياطين و كسانى كه مردم را بسوى جهنم ميكشانند و پيروان ايشان را تا روز قيامت، و باكى ندارم و كسيرا نميرسد و حقى نيست كه از كارهاى من سؤال كند و (بگويد چرا اينها را آفريدى) ليكن از
ص: 230
همه مردم سؤال مى شود از آنچه ميكنند، و با ايشان بدا را شرط كرد كه اگر بخواهد تغيير دهد (كه بواسطه توجه بخدا و توبه و عبادت و بندگى خداوند آنها را از بدى بخوبى انتقال دهد و از فسق و فجور بتقوا و صلاح بكشاند) و با أصحاب اليمين بدا را شرط نكرد (1).
و هر دو (از آب و خاك شيرين و شور و تلخ) را بيكديگر مخلوط كرد و در پاى عرش آنها را جاى داد، و أمر فرمود بچهار ملك كه موكلند بر باد شمال و دبور و صبا و جنوب كه بادها را بوزانند بر آن گلها، و ايشان (بنا بأمر خدا) بادها را بر آن گلها وزانيدند و باصلاح آوردند و طبيعت چهارگانه را كه عبارتست از: سودا، و خون، و صفرا، و بلغم، در آن جاى نمودند و سودا از جهت باد شمالست و بلغم از جهت باد صبا و صفرا از جهت باد دبور و خون از جهت باد جنوبست، و پس از اين طبيعت ها بدن آدم (و اولاد او) تمام و كامل گرديد، و بواسطه سودا زنده بودن را دوست داشت و حرص و طول أمل پيدا كرد، و بسبب بلغم محبت بخوردنيها و آشاميدنيها و نيكوئيها و رفق و مدارا پيدا كرد، و از ناحيه صفرا غضب و سفاهت و نادانى و شيطنت و مكر و ظلم و جور و تكبر و خود پسندى و تمرّد و سرپيچى (از كارها و حرفها) و تعجيل در امور نمود و از جهت خون دوست داشت زنان را و مرتكب حرامها و شهوتها و لذتها گرديد.
و سپس آن حضرت فرمود كه: اين مطالب را در يكى از كتابهاى على عليه السّلام يافتم 2- پدرم ميگفت حديث كرد مرا ... از حضرت رضا عليه السّلام كه ميفرمود:
طبيعتها (ى بشر) چهار است اول- بلغم: و آن بمنزله دشمن جنگ كننده است.
دوم- خون: و آن بمنزله غلامست كه گاه مى شود غلامى مولاى خود را ميكشدند
ص: 231
(هم چنين بشر گاه مبتلا بفشار خون مى شود و او را هلاك مينمايد) سوم- باد: و آن بمنزله سلطانيست كه رعيت پرور باشد و با ايشان مدارا كند چهارم- صفرا: و هيهات هيهات كه چقدر دور است سلامتى انسان از آن، زيرا همانند زمين است كه اگر بحركت آيد و بلرزد، هر چه روى آن باشد ميلرزد (و در بسيارى از اوقات باعث خرابى عمارات مى شود، و همچنين صفراى بدن كه اگر بجنبش آيد انسان را بيمار و گاه هلاك ميسازد).
3- حديث كرد مرا ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود: غلظت و تند خوئى انسان در (اثر ترشحات) جگر سياهست، و حيا در (اثر ترشحات غددى) جگر سفيد است، و جايگاه (نور) عقل در قلب آدمى است.؟ 4- حديث كرد مرا ... از يكى از صحابه كه چون خداوند حضرت آدم را خلق نمود بباد چهارگانه (شمال و جنوب و صبا و دبور) أمر نمود بر آدم بوزند، و بادها بأمر خدا بر بدن آن حضرت وزيدند و بدن حضرتش از هر بادى طبيعتى برداشت.
5- حديث كرد مرا ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: انسان بسبب حرارت (گرسنگى و تشنگى) در بدن غذا ميخورد و آب مى آشامد، و بوسيله نور (چشم) مى بيند و (بواسطه نور عقل) ميفهمد، و بتوسط باد ميشنود و ميبويد، و طعم و مزه خوردنيها و آشاميدنيها را بواسطه آب (دهان) درك ميكند، و بسبب روح حركت مينمايد و اگر حرارت در معده انسان نبود غذائى كه ميخورد و چيزى كه مى آشاميد هضم نميگرديد، و اگر در بدن باد نميبود حرارتى در معده پيدا نميشد و فضولات و مواد زائد غذائى از بدن خارج نميشد، و اگر روح نبود انسان نميتوانست حركت كند و رفت و آمد نمايد و اگر سردى آب نبود حرارت معده را ميسوزانيد، و اگر در چشم نور نبود آدمى چيزى را نميديد و (اگر نور عقل نداشت) در هيچ امرى تعقل نميكرد و نمى فهميد.
پس گل و خاك صورت و هيكل انسانست و استخوانها در بدن بمنزله درختست در زمين، و خون در بدن همانند آب است روى زمين، و همچنان كه زمين استقامتى
ص: 232
ندارد (براى محصول و رشد و نمو نميكند گياهى) مگر بواسطه آب، بدن آدمى هم استقامت (و رشد و نموّ) ندارد مگر بواسطه خون.
و مخ انسان (از اجتماع و تركيب) چربى و كف خونست.
و نيز خلقت انسان از دو قسمست، قسمتى از دنيا (كه بدن او باشد) و قسمتى از آخرت (كه روح او باشد) و چون خداوند جمع فرمايد بين بدن و روح او ميتواند در دنيا زندگى كند، و هنگامى كه خداوند جدائى اندازد ميان بدن و روح او ميميرد و روح او بآسمان بالا خواهد رفت و جسد او در زمين خواهد ماند و بمرور زمان پوسيده خواهد شد (مگر جسد پيغمبران و اوصياء ايشان و علماى حقيقى و زهاد واقعى و شهداى راه حق) و هر يك از عناصر بدن او بحالت أوليه خود برميگردد.
و كمال و علم و دانش و هوش مؤمن از نور و تأييد عقلست، و زيركى كافر از ناحيه مكر و حيله و تزوير است و مرگ رحمت خدائيست براى بندگان مؤمن (زيرا از گرفتارى و مذلت دنيا راحت ميشوند و بنعمت بهشتى نائل ميگردند) و مرگ براى كافر نقمت و عقوبتست و خداوند دو طرز عقوبت مينمايد يكى بر روحست و ديگرى تسلط بعضى از مردمست بر بعضى، و عقوبت خداوند بر روح عبارتست از فقر و بيمارى جسم (چون روح در بدن و بدن در روح تأثير بسزائى دارد).
و تسلط بعضى بر بعضى ذلت و خواريست چنان كه در قرآن ميفرمايد: وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ، ما بعضى از ستمكاران را بر بعضى ديگر تسلط دهيم بسبب گناهانى كه مرتكب ميشوند.
و عقوبت مؤمن در دنيا است و عقوبت كافر هم در دنيا و هم در آخرتست و عقوبت در مقابل گناهانست كه گاهى مؤمن از راه خطا و يا بجهت فراموشى و يا بواسطه آنكه توانائى حفظ خود را ندارد و يا بطور إكراه مرتكب معصيت مى شود، و ليكن كافر عمدا و براى خاطر مخالفت (با خدا و پيغمبر و ائمه عليهم السّلام و علما و مبلغين و گويندگان مذهبى اسلامى) و بجهت دشمنى و إنكار و از روى حسد مرتكب گناه ميگردد،
ص: 233
چنان كه خداى تعالى در اين موضوع ميفرمايد: كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، كفار بسبب حسدى كه با شما (مردم با ايمان) دارند عمدا مرتكب گناه ميشوند (مثلا ميگويند شراب در دين ما حلالست و بدين جهت ميخوريم و يا ميگويند موسيقى اشكالى ندارد نواختن و شنيدنش)؟!! 6- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: شناختن مرد نفس خود را آنست كه بداند در بدنش چهار طبيعت و چهار ستون و چهار ركن است و طبيعت چهارگانه او عبارتست از: خون، و صفرا، و سودا، و بلغم.
و ستون چهارگانه او عبارتست از «عقل» و زيركى و دانائى انسان از عقلست، و «فهم» (هوش) و «حافظه» و «علم».
و اركان چهارگانه او عبارتست از: نور، و حرارت، و روح، و آب، و بسبب نور مى بيند و ميشنود و تعقل و تدبر مينمايد، و بسبب آب (دهان) درك ميكند و ميچشد طعم و مزه غذا را؟ و اينست ساختمان بدن او؟
پس اگر دانا و زيرك و با فطانت و شعور باشد مى بيند فنا و نابودى و پستى دنيا را (در مقابل نعمتهاى ابدى بهشت) و مى بيند ضعف و عجز و ناتوانى خود را (در مقابل خداى قادر) و ميفهمد كه اين همه اشياء از كجا آمده (و ايمان بخدا و قدرت او پيدا ميكند) و ميفهمد كه براى چه علتى او را و اين اشياء گوناگون را خداوند در اين دنيا آفريده (1) و درك مينمايد كه بوسيله چه عمل و كارى ميتواند خود را باخلاص در عبادت و اطاعت نزديك نمايد و ميداند كه نتيجه خلوص در اعمال بهشت خواهد بود؟
و در بدن هر كسى دو عامل مؤثر است كه رفتار و گفتار و كردارش بآنها وابسته است، اول: گرمى، دوم: سردى، و بواسطه گرمى بدنست كه آدمى دهشت و وحشت ميكند و يا با نشاط مى شود، و يا مرتكب قتل و جنايت و دزدى ميگردد؟ و خود خواه و مستبد برأى خواهد گرديد،؟ و يا با ديگران در امور مشورت مينمايد و يا فسقت.
ص: 234
و فجور و زنا ميكند و يا فروتنى و يا تكبر ميورزد؟؟ و اگر سردى بر او غالب گرديد افسرده و مهموم و محزون ميگردد، و يا خود را ذليل و خوار مى پندارد، و يا خاطرات خسته كننده را در مغز خود پرورش ميدهد، و يا فراموشى بر او مستولى مى شود، و يا از زندگى سعادتمندانه مأيوس مى شود؟! و اين عوارضى است كه موجب بيمارى (هاى روحى و جسمى) ميگردد، و اين دو عامل مؤثر در اثر غذا است كه گاهى انسان بموقع ميل ميكند و گاه در غير موقع غذا ميخورد، و اين واضح و معلوم است كه غذاى نابجا و غير موقع خوردن راه را براى تسلط همه نوع بيمارى باز ميكند.
و سپس آن حضرت فرمود: جوارح و عروق و اعضاى انسان لشكريان خدا هستند و هر گاه خداوند اراده فرمايد (براى امتحان و يا تنبّه و بيدارى و يا بلندى مقام و درجه انسان) او را بيمار گرداند، آنها را بر او مسلط كند.
7- حديث كرد مرا ... از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه ميفرمود: سزاوار بسى تعجب و شگفت است از آنچه كه در بدن انسانست!؟ و آن قلب او است زيرا در قلب انسان هم ماده صفات خوب و حكمتست و هم ضد و خلاف آن، چون اگر اميدوارى بر او عارض شد (كه او را بچيزى اميدوار سازند) بذلت طمع گرفتار خواهد شد و پس از آنكه طمع در قلبش هيجان كرد حرص او را هلاك خواهد كرد، و اگر يأس و نااميدى بر او غالب شود تأسف و حزن ويرا ميكشد (زيرا در اثر فكر زياد بمرور زمان ضعيف و ناتوان مى شود تا جايى كه بدن و روح او بمنتها درجه ضعف برسد كه ديگر معالجه او از نظر طبابت جسمى و روانى ممكن نباشد) و اگر بغضب درآيد (ديگر نميتواند خود را نگهدارد و) خشمش زياد مى شود، و اگر سعادت و خوشبختى باو روى آورد عوض آنكه رضا و خشنود باشد حفظ نمودن سعادتمندى و هوشيارى خويشتن را فراموش ميكند (و گاه مغرور مى شود و مرتكب گناه ميگردد) و اگر ترس و خوفى باو برسد توجه بفرار كردن پيدا مينمايد (و از خداى قادر غافل مى شود) و اگر از همه لحاظ (از جان و مال و عرض و حيثيت) ايمن باشد خود را عزيز ميشمارد (و براى ديگران تكبر ميكند) و اگر نعمت تازه اى باو برسد مغرور ميگردد! و اگر (بحوادثى
ص: 235
برخورد كند و) بمصيبتى گرفتار شود (آنقدر فزع و جزع مينمايد تا) جزع و بيطاقتى او را رسوا كند، و اگر اموالى بدستش آيد (و ثروتمند شود) بسبب داشتن ثروت طغيان و سرپيچى (از اطاعت خدا) ميكند، و اگر فقير (و بى بضاعت) شود بدفع و رفع فقر ميكوشد (و توجهى بخدا نمينمايد) و اگر گرسنه شود ضعيف مى شود و سست و ناتوانش ميگرداند و اگر غذائى بدست بياورد آنقدر ميخورد كه ديگر نتواند نفس بكشد؟!.
پس در هر چه (از واجبات و مستحبات) انسان تقصير و كوتاهى كند ضررش را خواهد ديد، و در هر چه افراط و زياده روى نمايد بفساد خواهد افتاد (بنا بر اين وظيفه همه است كه ميانه روى را در زندگى از دست ندهند چنان كه فرموده اند:
خير الامور اوسطها، بهترين كارها و رفتارها و گفتارها ميانه روى در آنها است).
8- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود بمردى: بدان اى فلانى كه قلب در بدن بمنزله امام است در بين مردم كه واجبست اطاعت كنند مردم او را (كه اگر فرمان امام خود را نبرند بخود ضرر وارد نموده اند).
آيا نميبينى كه جميع جوارح جسد (1) أعوان و لشكر هستند براى قلب و اموراتشان وابسته بقلبست (كه هر حادثه اى براى آنها پيش آيد فورا بقلب مراجعه مينمايند) مانند دو گوش (در شنيدن و وارد شدن حيوانات و يا چيزهاى موذيه در او) و دو چشم (در ديدن و دخول اشياء مضره در او) و بينى (در بوئيدن بوها و تشخيص دادن بوى بد از خوب، و اين دستگاه لابراتوار بزرگيست كه خداوند قرار داده براى فهم غذا و آشاميدنيهاى موافق و يا مخالف با بدن) و دهان (و اين نيز دستگاه لابراتوار عجيبى است براى فهم و طعم و مزه غذا و غيره) و دو دست و دو پا و فرج كه همه مطيع و فرمانبردارد.
ص: 236
قلب ميباشند و (هر چه او دستور دهد بدون كوچكترين سرپيچى از فرمانش عمل ميكنند كه) هر گاه قلب بخواهد نگاه كند: انسان چشمان را باز مينمايد، و هر وقت اراده شنيدن كند (دستگاه درونى) گوش را حركت ميدهد و راه شنيدن را باز ميكند و هر گاه اراده بوئيدن نمايد: انسان هوا را در بينى بالا ميكشد و آن بو را (از راه بينى) بقلب ميرساند و هر گاه بخواهد سخن بگويد: انسان (زبان را حركت ميدهد و باطراف دهان بگرداند و) با زبان سخن ميگويد، و هر گاه بخواهد چيزى را بگيرد (و يا بدهد و بردارد و بگذارد) آدمى دستها را حركت ميدهد، و هر گاه بخواهد راه رود: انسان پاها را باز ميكند (و بجلو يا بعقب ميگذارد) و هر گاه اراده و فكر جماع نمايد آلت رجوليت (در مرد و انوثيت در زن) حركت كند.
پس همه اينها وابسته بقلب هستند (كه اگر قلب نميبود و يا دقيقه اى از كار بيفتد اين اعضا ديگر نميتوانند بكار خود ادامه دهند و بالنتيجه آدمى هلاك خواهد شد) و همچنين مردم محتاج بامام هستند و بايد اوامر او را عمل نمايند و مطيع دستورات او باشند.
9- خبر داد مرا ... از وهب بن منبه (1) از پدرش كه او يافته است در تورات (اصلى) در باره خلقت حضرت آدم كه خداوند فرموده: خلق نمودم آدم را و تركيب نمودم جسد او را از چهار چيز و آنها را بوراثت قرار دادم در فرزندان او كه رشد و نموّت.
ص: 237
ميكنند بآنها تا روز قيامت.
و آن چهار چيز عبارت است از: رطوبت، خشكى، گرمى، و سردى.
و آن چنين بود كه آفريدم آدم را از خاك و آب، و نفس و قرار دادم در او روح را و خشكى هر جسدى از خاك است و رطوبت آن از آب و گرمى آن از قبل نفس و برودت و سردى آن از روح، و پس از خلقت اوليه او نيز چهار طبيعت را در بدنش مقرر داشتم كه ملاك و قوام جسد بآن وابسته است، و قوامى ندارد جسد مگر باذن من و استقامت و توانائى ندارد بدن مگر بآن چهار طبيعت، و هر يك از اينها بديگرى مربوط و محتاج است كه بدون وجود آن ديگرى نميتواند كار كند (و بوظيفه خود عمل نمايد) و آن چهار طبيعت عبارت است از: سودا، صفرا، خون، و بلغم، و هر يك از آن چهار چيز را در اين طبيعتها قرار دادم، كه جايگاه يبوست و خشكى در سودا است، و جايگاه رطوبت در صفرا، و جايگاه حرارت و گرمى در خون، و جايگاه برودت و سردى در بلغم.
پس هر جسدى كه معتدل باشد در او اين طبيعتها كه نه زياد و نه كم باشد در كمال صحت و سلامت خواهد بود، و ليكن اگر يكى از اين طبيعتها از حدّ اعتدال خارج شد و زيادتى كرد بر باقي ديگر بهر قدر كه زيادتى كرده بيمارى داخل بدن خواهد شد (و چه بسا سبب هلاكت انسان شود) و اگر ناقص شد و از حد معمولى (كه بايد باشد) كمتر گرديد بمرور ضعيف مى شود بطورى كه توانائيش تمام شود و آن هم باعث بيمارى گردد كه ديگر نتواند بواسطه عجز و ناتوانى كه پيدا كرده با باقى طبيعتها مقارنت نمايد (و اين هم گاه موجب هلاكت آدمى گردد).
و جايگاه عقل آدمى دماغست، و جايگاه فرح و سرور او در كليه، و غضبش در جگر (سياه) و تندى و خشونت و شجاعتش در قلب، و تمايلات و رغبت او در جگر (سفيد) و خنده او در سپرز، (و آثار) خوشحالى و حزن و اندوه در صورتش نمايان ميگردد، و قرار داده شد در تمام بدنش سيصد و شصت مفصل (بفتح ميم و كسر صاد محل تلاقى دو سر استخوان).
ص: 238
و گفته است وهب بن منبه كه: طبيب عالم بطب آن كسى است كه درد و دوا را نيك بداند و درد را بخوبى بشناسد و بداند كه سر منشأ درد از كجا است و چه باعث شده كه بيمارى پيدا گرديده و بفهمد كه در اثر زيادتى و يا نقصان كدام يك از طبيعتها است و بداند كه با چه دوائي ميتوان آن را معالجه كرد و اگر نقصانى پيدا شده آن را تقويت كند تا بحد اعتدال برسد و اگر (ترشحات غددى يا يكى از طبيعتهاى او) زيادتى كرده جلوگيرى نمايد تا سلامتى بدن برگردد،.
و اخلاق انسان از اثر طبيعتهائيست كه در بدن او قرار داده شده و جسد از آنها تركيب يافته، و آن اين چنين است كه: عزم و اراده آدمى از خاك است و نرمى و خوشى اخلاق از آب (1) و تندخوئى و خشونت از حرارت، وقار و تأنّى از برودت و سرديست پس اگر يبوست و خشكى بر بدنش غالب گرديد (كارهاى ناشايسته انجام ميدهد تا) قساوت در قلبش پيدا شود، و اگر رطوبت غالب شد نرمى و خوش اخلاقى او تبديل بمهانت و سستى و خوارى (و خود پست تر بينى) مى شود، و اگر حرارت بر او غالب گرديد خشونت او تبديل بنادانى و خشونت بيجا (و خود برتر بينى) ميگردد، و اگر برودت و سردى بر او غلبه كرد وقار و تأنى او تبديل بنادانى و شك و ترديد (و خود كمتر بينى) خواهد شد بنا بر اين اگر اخلاق او معتدل و همه صفاتش يكسان و خلقت (جسمانى) او مستقيم باشد جزم و عزمش محكم خواهد بود و قصدش ملايم باشد و تند فهم و آرام خاطر و با وقار و تأنى ميگردد.
پس قساوت قلب و بخالت و تنگ دلى و بد خلقى و خشونت سخن و اندوه و يأس و نوميدى و عزم و اراده انسان از خاكست؟؟ و كرم و سخاوت و توسعه (فكر) و ملالت و توسل (بديگران) و تقرب (بخدا) و اميدوارى و با ديگران مشورت (در امور و كارهاد.
ص: 239
نمودن آدمى از آبست.
پس اگر صاحب عقل بترسد از اينكه غلبه پيدا كند بر او اخلاق خاكى و خائف گردد كه مبادا بآن گونه اخلاق تمايل پيدا نمايد؟ بايد حتى المقدور خود را ملزم كند كه اخلاق خاكى را با اخلاق آبى بياميزد، و اين مطلب بدين گونه است كه قساوت را با نرمى ممزوج سازد (كه حد وسط اين دو را كه عدالت باشد اختيار نمايد؟) و تنگ دلى را بتوسعه سينه، و بخالت را ببذل و بخشش، و بد خلقى و خشونت سخن را بخوش اخلاقى و ادب در كلام، و اندوه را بتوسل (بخدا) و حرص را بنگهدارى (خود از حرص) و نااميدى را باميدوارى و مژده بگشايش (گره از كارها) و هنگام تصميم انجام دادن كارى (با ديگران مشورت كند و متعهد نمايد خود را) بقبول كردن نصيحت ديگران و اصرار بر گناه را بتوبه (پايدار و هميشگى) آميخته سازد و از ناحيه نفس (روح حيوانى) انسانست تندى و سبكى و شهوت و بازى كردن و بكارهاى لهو و بيهوده پرداختن و خنده (زياد و بيجا) نمودن و نادانى و سفاهت و مكر و حيله و ظلم و ستم و ترس و وحشت.
و از روح (ملكوتى) آدميست حلم و بردبارى و وقار و عفت و حياء و فهم و
ص: 240
راستگوئى و مدارا (ى با ديگران) و بزرگ منشى،؟ و اگر صاحب عقل و شعور بترسد كه اخلاق نفسانى بر او غلبه كند بايد اخلاق نفسانى خود را با اخلاق روحانى ممزوج نمايد،؟ و اين چنانست كه تند اخلاقى (و زود بخشم آمدن) را با حلم و بردبارى، و سبكى را با وقار، و شهوت را بعفت (و خوددارى از إعمال غريزه جنسى نابجا) و بازى كردن و بكارهاى لهو و بيهوده پرداختن را بحيا (كردن از خدا) و خنده را بفهم و تدبّر، و نادانى را بكرم و خويشتن دارى از اعمال و رفتار زشت، و مكر و حيله را بدرست كردارى و راستگوئى، و ظلم و ستم را بمدارا، و ترس و وحشت (از حوادث و بلا و بيمارى) را بصبر نمودن.
و بسبب نفس است كه انسان ميشنود و مى بيند و ميخورد و مى آشامد و برميخيزد و مى نشيند و ميخندد و ميگريد و خوشحال و شاد خاطر مى شود و اندوهناك و غمگين ميگردد؟! و بسبب روحست كه انسان ميتواند حق را از باطل تميز دهد و راه راست را از طريق انحراف و گمراهى و خوب و صواب را از بد و خطا تشخيص دهد.
و هم بسبب روحست كه عالم مى شود و علم را بديگران مى آموزد، و حكم بحق (و عدالت) مينمايد، و تعقل و تدبّر و درك ميكند، و حيا مينمايد (از ارتكاب كارهاى زشت) و بذل و بخشش نمايد، و با فقاهت و دانا و فهم و ادراك مى شود، و خود را از گناه بر حذر ميدارد، و كوشش در أفعال خير و سعادت و خوشبخت شدن (در دنيا و آخرت) مينمايد، و جديت ميكند تا بحد كمال برسد؟! و ميافزايد بر اخلاق نيكوى خود خصلتهاى ده گانه را، و آنها عبارتند از:
ايمان، حلم، عقل، علم، عمل (بدستور خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام)، نرمى، ورع، راستگوئى، صبر، و با مدارا رفتار كردن با ديگران؟ زيرا جمع است تمام (أحكام و دستورات) دين در اين خصلتها.
و براى هر يك از اين خصلتها دشمنى است و دشمن ايمان كفر است، دشمن حلم احمقى، دشمن عقل سركشى و طغيان (از أوامر خدا)، دشمن علم جهل و نادانى
ص: 241
دشمن عمل كسل و تنبلى، دشمن نرمى عجله و شتاب (در كارها)، دشمن ورع و تقوا فسق و فجور، دشمن راستگوئى دروغگوئى، دشمن صبر جزع و فزع و بى تابى نمودن، و دشمن رفق و مدارا ظلم و ستم است؟!.
و هر گاه ايمان انسان سست شد كفر بر او مسلط ميگردد و حايل و مانع مى شود ميان او و بين هر چيزى كه برايش منفعت دارد.
و اگر ايمان او محكم شد كفر سست ميگردد بطورى كه (افكار كفر آميزش) ذليل و خوار (و چه بسا بكلى نابود) شود.
و هر وقت حلم و بردبارى ضعيف گرديد حماقت علوّ و برترى پيدا ميكند و او را احاطه مينمايد و متحير و ذليلش ميگرداند، و اگر حلم محكم شد بدى حماقت بر او ظاهر و هويدا مى شود.
و اگر رفق و مدارا برايش ثابت و استوار شد بدى عجله (و شتاب در بعضى از امور و يا براى انتقام) برايش آشكار ميگردد و خشم و غضب از او دور خواهد گرديد و صاحب وقار و عفت و هيبت مى شود.
و هر گاه ورع و تقوايش ضعيف گرديد فسق و فجور بر او مسلط ميگردد و بالنتيجه مرتكب گناه مى شود و بديگران دشمنى و ظلم خواهد كرد و حماقت او را فرا ميگيرد و اعمال ناشايسته و باطل انجام خواهد داد.
و هر گاه راستگوئيش ضعيف شد دروغ گفتنش زياد مى شود و بديگران افترا مى بندد و تهمت ميزند، و اگر راست گفتنش قوى گرديد يقينا دروغ از اطرافش پراكنده مى شود و باين سبب بديگران افترا نمى بندد و تهمت نميزند و از اين جهت بخير و خوبى نزديك مى شود و از تمام بديها دور ميگردد.
و اگر صبرش سست گرديد بالطبع سست مى شود دين او و حزن و اندوه باو روى مى آورد، و چون صبر ندارد أعمال خير انجام نميدهد و اجرش ضايع مى شود، و اگر داراى صبر گرديد دينش (از شوائب) خالص خواهد شد و حزن و اندوه از او برود و اعمال خير انجام ميدهد و اجرش بسيار خواهد بود و با عزم و اراده محكم مى شود
ص: 242
و اجتناب از سستى و تنبلى ميكند.
و اگر ترك رفق و مدارا كرد فريب خوردنش زياد گردد و تند خوئى بر او راه يابد و بدين وسيله ظلم بديگران خواهد كرد، و عدالت و ميانه روى از دستش برود و مرتكب كارهاى زشت و منكرات شود و نيكوئيها را ترك نمايد و نادانيش ظاهر شود و پست گردد، و حلم و عقل و نادانيش كم شود و تارك علم و سست عمل گردد، و نرم و حسن اخلاقيش بميرد و ضعف در بدنش پديد آيد، ورع و تقوايش مغلوب (هواى نفس) شود و راستگوئيش اندك و سست گردد، و چنان گمراه شود كه فرمان اهل ايمان را نبرد!!.
پس هر كه داراى عقل (كامل و سالم) باشد ده خصلت نيكو و شايسته در او يافت گردد و آنها عبارت است از: حلم علم، رشد، عفت، صيانت، حيا، رزانت، مداومت بر كارهاى خير، كراهت داشتن از أعمال و رفتار و گفتار بد، و پيروى و قبول نصيحت نصيحت كننده.
و از هر يك از اين خصلتهاى ده گانه ده خصلت ديگر منشعب مى شود.
كه از حلم منشعب ميگردد: عاقبت بخيرى، احترام ميان مردم داشتن، بشرافت و بزرگوارى رسيدن، بسفاهت و نادانى مشهور نشدن، بنيكنامى شهرت يافتن، با نيكان معاشر و مصاحب شدن، منزجر و متنفر شدن از طبيعت پست، رهائى يافتن از صفت لئامت (و اخلاق پست) مشهور شدن بخوش اخلاقى و رسيدن بدرجات عالى؟
و منشعب ميگردد از: علم، شرافت اگر چه از نظر نسب پست باشد، و عزت هر چند كه ذليل و خوار بوده سابقا، و ثروتمند شدن اگر چه فقير بوده، و توانائى اگر چه ضعيف و ناتوان بوده، و مقام و منزلت ميان مردم پيدا كردن اگر چه حقير و پست بوده، و نزديك به (اسرار و كارهاى) مردم شدن اگر چه دور بوده (و يا او را از خود طرد ميكردند پيش از عالم شدنش) و صاحب جود و بخشش شدن اگر چه سابقا بخيل بوده، و داراى حيا ميگردد اگر چه پيش از اين بيشرم بوده، و با هيبت مى شود اگر چه كوچك بنظر ميرسيده، و صاحب نفس سالمى مى شود اگر چه قبلا
ص: 243
سفيه و مضطرب (و بيمار يا همج الرعاع و سخن چين) بوده.
و منشعب ميگردد از: رشد (فكرى)، رأى محكم، هدايت يافتن، نيكوئي نمودن، تقوى، عبادت (صحيح بجا آوردن)، انجام دادن كارها با فكر صحيح و تدبير نيكو، اقتصاد و ميانه روى در امور (بدون افراط و تفريط)، قناعت، بخشش و راستگوئى.
و منشعب مى شود از: عفت، كفايت (امور زيرا از حرام ثروت جمع نميكند) خويشتن دارى (از گناه)، با دوستان بدرستى رفتار كردن، مراقبت (كارهاى خود بودن)، صبر (بر مرتكب نشدن گناهان و إعمال غريزه جنسى در حرام نكردن) يارى (دين و ديگران) نمودن، (رسيدن بمرحله) يقين، رضا (برزقى كه خداوند مقرر فرموده) بودن، راحت (شدن از گرفتاريها و ريختن آبرو)، و تسليم (أوامر خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام) بودن.
و منشعب مى شود از: صيانت، كفّ نفس (از منهيات و شبهات و مكروهات)، ورع و پرهيز (از معصيت و اجتناب از كارهاى زشت و قبيح)، نيكوئى ستايش (خداوند) تزكيه و پاكيزه نگاهداشتن (نفس از قبايح و منكرات و محرّمات)، مروت و جوان مردى، كرم (و سخاوت)، غبطه (خوردن از اينكه جمعى از بندگان خاص خدا در أثر عبادت و بندگى بمقام شامخ و ارجمند نائل شده اند و او نرسيده و بدين وسيله كوشش خواهد كرد تا خود را بمقام بندگى برساند)، فرح و سرور، رسيدن بمقام قرب و اوج سعادت، و تفكر (در صفات خداوند).
و منشعب مى شود از: حياء، نرمي (و خوش كلامى)، رأفت (و مهربانى نمودن بديگران)، رحمت (و لطف بزيردستان)، مداومت (بكارهاى خير)، بشاشت و خورسندى، مطاوعت (و پيروى دستورات خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام)، ذليل نمودن نفس (أماره سركش) خويشتن دارى (از محرمات و بديها)، پرهيز (از مكروهات و گناه)، و خوش اخلاقى.
و منشعب مى شود از: رزانت، وقار، سكونت (و آرامش خاطر)، تأنى، علم
ص: 244
و دانش، تمكين (و فروتنى در مقابل حق و حقيقت) مقام و منزلت با شرافت، محبت و دوستى (مردم نسبت باو)، رستگارى (و ظفر يافتن)، پاك شدن (أعمال و عبادات از ريا)، و انابه و پشيمانى (از گناه و كردار ناپسند و زشت).
و منشعب مى شود از: مداومت بر أعمال خير داشتن، صلاح و تقوى، قدرت و توانائى، عزت (دنيا و آخرت)، خضوع (و خشوع براى خداوند)، انابه (و توبه و بازگشت بسوى خدا)، عظمت و سيادت، ايمنى (از ظلم و اذيت ديگران و عقوبت اخروى)، رضايت مردم از او، و عاقبت بخير بودن.
و منشعب مى شود از: كراهت داشتن از بديها، حسن امانت، ترك خيانت، دورى از بديها، جلوگيرى از شهوت (كه مرتكب زنا و غيره نشود)، زبان راستگو، تواضع و فروتنى (نسبت باشخاصى كه با او مساوى و يا كوچكتر هستند)، كوچكى نمودن نسبت بافرادى كه برتر و بالاتر هستند از او (از نظر سن يا تقوا و يا علم)، انصاف دادن براى كسانى كه پست تر و كوچكتر ميباشند از او، نيكى بهمسايگان نمودن، و دورى از مردمان و دوستان بد كردن.
و منشعب مى شود از: پيروى و قبول نصيحت نصيحت كننده، زياد شدن قوه عقل، كامل شدن هوش و فهم، مورد پسند مردم واقع گرديدن، اجتناب از ملامت (ديگران) نمودن، دورى از خشم و غضب، اصلاح حال (و رفتار و گفتار و كردار)، مراقبت بر آينده (كه مقابل حوادث و گرفتاريهايى صبر نبودن)، آماده شدن براى دفع دشمن، استقامت و ثابت قدم ماندن بر طريقه حق، و مداومت بر درستكارى.
اين بود صد خصلت از خصلتهاى عاقل (كه هر كسى عاقل باشد داراى اين گونه خصلتها خواهد بود)؟! 10- حديث كرد ما را ... از سماعة بن مهران كه گفت بودم خدمت حضرت صادق عليه السّلام و نزد آن حضرت جمعى از دوستان بودند و سخن از عقل و جهل بميان آمد آن حضرت فرمود: بشناسيد عقل و لشكريانش را و جهل و لشكريانش را تا هدايت شويد، سماعة گويد عرض كردم: فدايت شوم ما چيزى را نميدانيم جز آنچه را كه شما بما آموخته ايد، آن حضرت فرمود: خداى تعالى خلق فرمود عقل را از نور خود
ص: 245
و آن اولين مخلوق است از روحانيون (1) از طرف راست عرش، و سپس باو فرمود پيش بيا، پيش آمد، باو فرمود: عقب برو بعقب رفت، خداى عز و جل باو فرمود تو را خلق نمودم بخلقت بزرگى و تو را بر تمام مخلوقاتم بزرگوارتر داشتم، و پس از عقل خلق فرمود جهل را از درياى تلخ و ظلمانى، و باو فرمود عقب برو بعقب رفت، سپس باو فرمود پيش بيا، نيامد! خداى تعالى باو فرمود: اى جهل تكبر كردى (كه فرمان مرا نبردى و مستحق لعنت من شدى) پس او را لعنت كرد (و از رحمت خود دورش فرمود).
و براى عقل هفتاد و پنج لشكر مرحمت فرمود، و جهل چون لطف و اكرام خدا را بر عقل ديد، و مشاهده نمود لشكريانش را كينه او را در دل گرفت و اظهار عداوت و دشمنى كرد، و گفت خدايا؟ عقل نيز مانند من مخلوقيست كه او را خلق نموده اى و باو نيرو داده اى و گراميش داشتى، و من ضدّ او هستم و بمن نيرو و لشكرى عطا نكردى خداى تعالى باو فرمود بتو نيز عطا ميكنم و ليكن اگر تو و لشكريانت نافرمانى مرا نموديد شما را از رحمت خودم دور خواهم كرد، جهل گفت باين شرط راضى شدم! پس خداوند هفتاد و پنج لشكر براى او قرار داد.
و لشكرهاى هفتاد و پنجگانه عقل (و جهل) عبارتست از: خير (و نيكى) كه وزير عقل است، و ضد او شرّ كه وزير جهل است (2) و ديگر ايمان كه ضد او كفر است،د.
ص: 246
تصديق (و قبول نمودن اوامر خدا و رسول و أئمه عليهم السّلام و معاد و بهشت و جهنم) و ضدش إنكار (همه آنها) است، اميدوارى (برحمت الهى) و ضدش يأس و نااميدى (از رحمت پروردگار) است، عدالت و ضدش ظلم و جور است، رضا (بقضا و قسمت الهى) و ضدش خشم و سخط است، شكر (نعمتهاى الهى) و ضدش كفر آن (نعمتهاى الهى) است، طمع (برحمت و نعمت و فضل و مغفرت الهى) و ضدش يأس (از رحمت و فضل و مغفرت) است، علم و دانش و ضدش جهل و بيدانشى است، توكل و ضدش حرص است، فهم و زيركى و ضدش احمقى است، عفت (بحفظ شكم و فرجست از حرام و چيزهاى شبهه ناك و معتدل نگاهداشتن قوه شهوت است كه تمايل بافراط و تفريط نكند) و ضدش پرده درى و بى عفتى است، زهد و ضدش رغبت و ميل بدنيا، رفق و مدارا و ضدش بد اخلاقى است، تواضع (در مقابل اوامر خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام و قرآن و روايات و علما و بندگان صالح) و ضدش تكبر است، تأنى و ضدش سرعت و عجله (در بعضى از امور) حلم و بردبارى و ضدش سفاهت و ناصبريست، خاموشى و ضدش هذيان و هرزه گوئى است، تسليم (أوامر و نواهى خداوند شدن) است و ضدش سرپيچى و طغيان و نافرمانى (خدا) است، عفو و بخشش (از تقصير ديگران) و ضدش كينه و كدورتست، ترحم (بخود و اطفال و ايتام و زير دستان) و ضدش قساوت قلبست.
يقين و ضدش شك و ترديد است، صبر و ضدش بى صبرى و جزع و فزع، گذشت و ضدش انتقام است، بى نيازى (از مردم) و ضدش فقر (و اظهار بى چيزى نمودن بمردم) است، تذكر و ضدش سهو است حفظ و ضدش نسيان و فراموشى است، مهر و علاقه و ضدش بيعلاقگى است، قناعت و ضدش حرص است مواسات و كمك و ضدش منع است، دوستى و ضدش دشمنى
ص: 247
است، وفا و ضدش مكر و حيله است، طاعت (خداوند) و ضدش معصيت است، خضوع و ضدش تكبر (و خود برتر بينى) است، محبت و ضدش بغض است، راستگوئى و ضدش دروغگوئيست، حق و ضدش باطل است، امانت (نگاهدارى) و ضدش خيانت (در امانت) است، اخلاص (در اعمال) و ضدش شرك (و مخلوط بودن عمل بريا) است، شهامت (و زيركى قلب) است و ضدش كندى (قلب) است، فطانت و زيركى (چيزها است بصفات و آثارش) و ضدش نفهمى و بى شعورى است، معرفت (بحق) و ضدش انكار است، همراهى و ضدش اظهار دشمنى است، حفظ عيب و ضدش دوروئى (كه در پيش رو تملق ميگويد براى مكر و حيله)، رازپوشى و كتمان اسرار و ضدش إفشاء راز و اسرار (ديگران) است، نماز (خواندن) و ضدش ضايع نمودن نماز است، روزه (گرفتن) و ضدش روزه نگرفتن است، جهاد (و جنگ در راه خدا) و ضدش ترك جهاد است، (رفتن بمكه براى اعمال) حج و ضدش فراموشى عهد و ميثاقست (چون خداوند عهد و ميثاق گرفته از بندگانش كه حج بجا آورند، و حج براى تجديد عهد و ميثاق است) نگهدارى سخن و ضدش سخن چينى است، نيكوئى بپدر و مادر و ضدش عاق آنها شدن است حقيقت و ضدش ريا است، كار نيكو كردن و ضدش مرتكب كارهاى زشت شدنست، خود پوشى و ضدش جلوه فروشى است، تقيه و ضدش بى پروائى (و اشاعه راز) است، انصاف و ضدش بى انصافيست، نظافت و پاكيزگى و ضدش كثيفى است، حياء و ضدش دريده گيست، ميانه روى (در امور خاصه در زندگى) و ضدش تجاوز از حد نمودن، آرامش و راحتى (دنيا و آخرت) و ضدش تعب و رنج است، آسان (گرفتن امور زندگى) و ضدش صعوبت و سختى است، رشد و نمو (بسعادت) و ضدش نقص (و انحطاط به بدبختى) است، عافيت (و عاقبت بخيرى) و ضدش بلا و گرفتارى است (بسبب رفتار بد)، بقدر معاش و باندازه احتياج از دنيا گرفتن و ضدش زياده از قدر احتياج از دنيا گرفتن است، حكمت و دانائى و ضدش بدنبال هواى نفس رفتن، وقار و ضدش خفت و سبكى (و مبادرت بكارهاى زشت نمودن) است، سعادت و خوشبختى
ص: 248
و ضدش شقاوت و بدبختى است.
توبه (و پشيمانى از معصيت) و ضدش اصرار (بر گناه داشتن) است، استغفار (و طلب آمرزش از خداوند داشتن) و ضدش غرور (بر اعمال حسنه خود و يا غفلت از گناه و عقوبت آن و يا غرور بدنيا)، محافظت (نمودن دين و ايمان و حيثيت خود و ديگران و اعمال واجبه) و ضدش مسامحه و سهل انگاريست، دعا (و درخواست از خدا نمودن) و ضدش روگردانى از خداوند است، نشاط (و خوشحالى است در عبادت و اطاعت خدا و يا در تحصيل مال حلال) و ضدش كسالت است، فرح و خورسندى و ضدش حزن و اندوه است، الفت و ضدش جدائى است، سخاوت و ضدش بخالت است* خوف (از خدا) و ضدش بى پروائى (نسبت بخداوند)، دلسوزى (نسبت ببندگان خدا و حيوانات) و ضدش فريب، مهربانى و ضدش غضب است، سلامتى و ضدش گرفتارى و بلا است، توافق و صلح بين مردم با امامشان و ضدش جدائى و ظلم و ستمگريست* و اين خصلتها كه لشكريان عقلند جمع نشوند مگر در پيغمبر و يا وصى پيغمبر و يا مؤمنى كه پروردگار قلبش را براى ايمان امتحان فرموده باشد، و در ساير دوستان ما (اهل بيت پيغمبر) بعضى از اين خصلتها را دارند و ليكن بمرور زمان و رفته رفته (در أثر تكامل و تجربه) كامل خواهند شد و داراى تمام اين خصلتها خواهند گرديد و از جهل و لشكريانش رهائى خواهند يافت و در آن هنگام است كه درجه آن دوستان ما بجائى رسد كه در رديف أنبياء و اوصياء بشمار آيد، و جز اين نيست كه (فهم و) درك حق و حقيقت بشناختن عقل و لشكريان اوست و دورى نمودن از جهل و لشكريان اوست و خداوند ما و شما را نگاه بدارد (از لغزش و خطا و گناه) و توفيق عنايت فرمايد به اطاعت خودش و موفق نمايد ما و شما را بآنچه كه رضاى او در آنست.
11- حديث كرد ما را ... از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم كه ميفرمود: هيچ چيزى همانند عقل خدا را عبادت ننموده، و عقل مردى (در امور دينيه و معارف يقينيه) تمام و كامل نيست مگر آنكه در او اين ده خصلت جمع گردد: بخير و خوبى او (مردم) اميدوار باشند، و از شر و بدى و اذيت او (مردم و حيوانات) آسوده و ايمن باشند، و كارهاى
ص: 249
خير خود را كوچك و ناچيز و اندك بشمارد، و كارها (و كمكها) ى ديگران را بسيار و بزرگ بشمارد، و ملول نشود و زجر ندهد حاجتمندانى كه باو مراجعه مينمايند (اگر سائلست باو چيزى بدهد و يا بزبان خوشى و عذرخواهى او را رد نمايد و اگر براى كارى باشد كه از دست او ساخته مى شود انجام دهد و يا سرگردان و متحير ننمايد) و خسته و ملول نشود از تحصيل علم (يا ملول و گرفته خاطر ننمايد كسى را كه تحصيل علم مينمايد) در مدت عمرش، و فقر و نادارى را (كه دينش سالم باشد) دوست تر بدارد از ثروت (كه او را بوادى ضلالت و گناه بكشاند)، و گمنامى را دوست تر از شهرت و عزت (دنيائى) بدارد، و نصيب و بهره او از دنيا فقط باندازه مخارجش باشد (كه زياده از مخارج خود نخواهد و حريص بدنيا نباشد)، و هر كس را ببيند گويد او از من بهتر و پرهيزكارتر و با تقواتر است (جز آن كسانى كه متجاهر بفسق باشند و علنا و آشكارا مرتكب گناه شوند).
جز اين نيست كه مردم بر دو قسمند يك قسم آن كسانى هستند كه واقعا از او بهتر و پرهيزكارترند، و ديگر آن كسانى كه از او بدتر و پست ترند، پس (مؤمن حقيقى آن كسى است كه) هر گاه كسى را ببيند كه از او بهتر و با تقواتر است تواضع نمايد براى او (و پيروى او كند و براهى كه او رفته برود) تا خود را باو برساند، و چون كسى را ببيند كه از او بدتر و پست تر است بگويد ممكن است صفات خوب او پنهان گرديده و صفات بدش آشكار شده و شايد عاقبت بخير باشد (چون در تاريخ افراد زيادى نشان ميدهد كه در اوايل عمر بسيار بد بوده اند و ليكن عاقبت بخير گرديدند و بدرجات و مقامات عاليه نائل شدند).
و هر گاه مردى اين چنين باشد و اين صفات در او يافت گردد بمقام بلند و ارجمند رسيده و ميتوان گفت كه بزرگ اهل زمان خود ميباشد.
12- حديث كرد ما را ... از حضرت باقر عليه السّلام كه ميفرمود خداوند آفريد ما را از (طينت)
أعلى عليّين
، و آفريد قلوب شيعيان ما را از آنچه كه ما را آفريده بود و بدنهاى ايشان را از (طينتى) پست تر از آن، پس قلوب ايشان مايل بسوى ما
ص: 250
است چون از (طينت) ما خلق شده است.
سپس اين آيه را تلاوت فرمود: كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ، چنان نيست كه كافران و منافقان ميپندارند (بلكه) نامه اعمال نيكوكاران (با خودشان) در بهشت عليّون خواهند بود و چه ميدانى تو (اى كافر و منافق) كه كتاب عليّون چيست، كتابيست (كه بقلم قدرت حق) نوشته شده (كه نيكوكاران را ببهشت عليّون برند و فقط) در آن مكان و آن مقام خواهند رسيد مقربان درگاه خداوند.
13- حديث كرد ما را ... از حضرت سجاد عليه السّلام كه ميفرمود: خداوند تبارك و تعالى خلق فرمود قلوب و بدنهاى انبياء را از طينت عليّين (1) و خلق فرمود قلوب مؤمنين را از طينت عليين و بدنهاى ايشان را از طينتى پست تر، و خلق نمود قلوب و بدنهاى كفار را از طينت سجين و هر دو طينت را بيكديگر مخلوط نمود، و بواسطه همين (مخلوط شدن) است كه از مؤمن كافر متولد مى شود و از كافر مؤمن متولد مى گردد، و براى همين است كه مؤمن گناه ميكند و كافر عمل نيكوئى انجام ميدهد، و ليكن قلوب مؤمنين (روى مبناى: كل شى ء يرجع الى اصله) ميل ميكنند بآنچه كه از آن آفريده شده اند، و قلوب كفار روى مى آورند بآنچه كه از آن خلق شده اند 14- حديث كردند ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداىت.
ص: 251
تبارك و تعالى خلق فرمود (بدن و قلب) ما را از نور كه آن نور در طينت أعلى عليين بود، و خلق فرمود قلوب شيعيان ما را از آنچه كه بدنهاى ما را از آن آفريده بود و خلق فرمود بدنهاى شيعيان ما را از طينتى غير از طينت قلوب ايشان از اين جهت قلوب ايشان بما تمايل دارد.
سپس اين آيه را تلاوت فرمود: كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ، وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ، و خلق فرمود خداوند قلوب دشمنان ما را از طينت سجين و بدنهاى ايشان را از طينتى پست تر از آن و خلق فرمود قلوب پيروان دشمنان ما را از طينت بدنى دشمنان ما، و از اين جهت است كه قلوب آنها مايل است بدشمنان ما.
سپس اين آيه را قرائت فرمود: إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ، همانا فجار با نامه عمل سياهشان در سجين خواهند بود، و آن كتابيست كه (بدست ملائكه بامر خدا) نوشته شده، واى بر كسانى كه روز قيامت را تكذيب ميكنند.
15- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود:
خداى عز و جل خلق فرمود ما را از (طينت) عليين، و خلق فرمود ارواح ما را از ما فوق عليين و خلق فرمود ارواح شيعيان ما را از عليين و اجساد ايشان را از طينتى پست تر از آن، و بواسطه همين است كه قرابت و نزديكى بين ما و ايشان است و از اين جهت است كه قلوب شيعيان ما بما مايل و مشتاقست.
16- حديث كرد ما را ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود: هر گاه خواستى كه بدانى اهل خير و صلاح و خوبى هستى نگاه كن بقلبت كه اگر قلبا دوست ميدارى اهل طاعت و فرمانبران أوامر خدا را و دشمن ميدارى گناهكاران را پس تو اهل خير و خوبى و صلاح هستى، و خداوند تو را دوست ميدارد، و ليكن اگر دشمن ميدارى اطاعت كنندگان خدا را و دوست ميدارى گناهكاران را، بدان كه اهل خير و صلاح نيستى، و خداوند تو را دشمن ميدارد و مورد خشم و غضب او خواهى بود و
ص: 252
بدان كه هر كس هر كه و هر چه را دوست ميدارد در قيامت با او محشور خواهد شد.
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از زراره كه گفت پرسيدم از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام از معنى آيه شريفه: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى، كه خداوند عهد از بنى آدم گرفت، براى چه (منظورى) بوده؟ فرمود: براى اثبات و شناسانيدن خودش بوده و ليكن مردم فراموش نموده اند موقع عهد و پيمان گرفتن از ايشان را و زود باشد كه (در قيامت) متذكر و ياد آور گردند، و اگر خداوند عهد و ميثاق از مردم نگرفته بود كسى نميدانست كه خالق و رازق او كيست.
2- حديث كردند ما را ... از داود رقى از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود بعد از آنى كه خداوند بشر را خلق نمود بايشان فرمود: كيست پروردگار شما؟
اولين كسى كه جواب داد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و (بعد) امير المؤمنين عليه السّلام و (ما) ائمه عليهم السّلام كه همه گفتند خدايا توئى پروردگار ما، چون اول جواب دادند خداوند علم و دين را بايشان عنايت فرمود، و بملائكه گفت اينهايند حاملان دين و علم من و امناى منند در ميان مخلوقاتم و ايشانند مسئول (راهنماى بندگان من و بر مردم واجبست كه احكام و امور دينى خود را از ايشان سؤال كنند و آنان را دوست بدارند زيرا در قيامت از محبت و ولايت ايشان از مردم سؤال مى شود).
سپس بتمام بنى آدم فرمود اقرار كنيد بربوبيت و خدائى من و به اطاعت و دوستى اين چند نفر (كه زودتر از شما اقرار بخدائى من نمودند) پس همگى گفتند پروردگارا بآنچه كه فرمودى اقرار داريم، خداى تعالى بملائكه فرمود: شاهد بر اقرار ايشان باشيد. ملائكه عرضكردند خدايا شاهديم بر اقرار آنها تا اينكه فردا (ى قيامت) نگويند غافل بوديم (و نميدانستيم كه خدائى داريم و بايد او را عبادت
ص: 253
و اطاعت كنيم) و نگويند كه پدران ما مشرك بودند و ما فرزندان ايشان بوديم و (مقصر آنهايند زيرا پيرو فرمان خدا نشدند و خدا را بما نشناسانيدند و) آيا ما را عذاب مينمايند بواسطه اعمال زشت گمراهانى كه گمراه بودند (و ما را گمراه نمودند)، اى داود خداوند عهد و ميثاق محكمى گرفته از مردم بر ولايت (و دوستى) ما اهل بيت رسالت (1).
3- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت باقر عليه السّلام كه ميفرمود: خداوند آفريد خلق را، و دوستان خود را از آنچه كه دوست ميداشت خلق نمود و آن طينت بهشتى بود، و خلق نمود دشمنان خود را از آنچه كه دشمن ميداشت و آن طينت آتش (جهنم) بود، و همه را فرستاد بعالم ظلال (ذر- اشباح) راوى گويد عرضكردم ظلال چيست؟ فرمود: مى بينى سايه خود را در آفتاب با آنكه سايه تو چيزى (و جسم) نيست، ظلال هم همانند آن سايه است.
و سپس خداوند از ميان تمامى بندگان خود پيغمبران را برگزيد و از همه خلق اقرار بخدائى خود گرفت.
چنان كه خداوند در قرآن مجيد اشاره بهمين مطلب ميفرمايد: وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ، اگر از تمام مردم سؤال كنى كه چه كسى ايشان را خلق؟.
ص: 254
نموده همگى خواهند گفت: خداوند (قادر مطلق) ما را آفريده، و سپس اقرار بنبوت پيغمبران را خواست و ليكن بعضى اقرار كردند و بعضى اقرار نكردند، و بعد آنها را بولايت و دوستى با ما دعوت كرد، پس هر كه ما را دوست ميدارد (و پيرو ما ميباشد) در آن روز اقرار كرده، و هر كه دشمن ما اهل بيت است (و حقوق حقه ما را غصب كرده و ميكند) إنكار ولايت و دوستى با ما را نمود (و اقرار نكرد) و اشاره بهمين است آيه شريفه: فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ (مردم منافق و كافر) ايمان نخواهند آورد چون پيش از اين (در عالم ذر) تكذيب كرده اند (و اقرار ننموده اند)، و بعد آن حضرت فرمود: تكذيب آنها در عالم ذر كه خداوند از ايشان عهد و ميثاق ميگرفت بود، و اگر در آن روز اقرار كرده بودند در دنيا هم اقرار ميكردند (1)
1- حديث كردند ما را ... از محمّد بن عبد اللَّه خراسانى خادم (و پيشكار) حضرت رضا عليه السّلام كه ميگفت يكى از زنادقه (ملحدين و منكرين خداوند) بحضرت رضا عليه السّلام عرضكرد: براى چه علت و سبب خداوند (يكه بآن معتقديد از نظر مردم) مخفى و پنهان است.
آن حضرت فرمود: پنهان بودن (از انظار مردم) بواسطه زيادى گناهان آنها است، و مخفى و پنهان نيست بر خدا چيزى در دقايق و ساعات شبانه روز، و خدا هم
ص: 255
از چيزى پنهان و مخفى نيست، عرضكرد پس (اگر مخفى نيست خدا) چرا چشمها او را نمى بيند؟ فرمود: براى آنكه فرق باشد بين او و مخلوقاتش كه با چشم ميتوان آنها را ديد، و گذشته از اين حرفها: خداوند بالاتر و بزرگتر از آنست كه چشمى او را به بيند و يا وهم و خيال كسى بتواند باو احاطه نمايد و يا در عقل كسى گنجانيده شود عرضكرد حدّ خدا را براى من بيان كن، فرمود: خداوند را نميتوان تحديد كرد گفت چرا نميشود؟ فرمود براى آنكه هر محدودى آخر الامر بحدى منتهى ميگردد و هر چه را بتوان تحديد كرد احتمال زياد (و بزرگ) شدن دارد، و هر چه احتمال زياد شدن داشته باشد احتمال كم شدن هم در او هست (تا بحدى كه بكلى فانى و نابود شود، و با اين دليل علمى و منطقى) پس خداوند غير محدود است و زياد و كم نميشود (ذات و صفات او) و بوهم و خيال كسى نگنجد،.
2- خبر داد مرا ... از ابو حمزه ثمالى كه گفت عرضكردم بحضرت سجاد عليه السّلام كه: چرا خداوند خود را از خلق پنهان كرده (كه مردم نميتوانند او را به بينند؟) فرمود: براى آنكه مردم جاهل و نادانند، و اگر خدا را ميديدند (در اثر زياد ديدن) ديگر از او نميترسيدند و او را با عظمت نمى پنداشتند (و فرمان او را نميبردند و عبادت و اطاعتش نميكردند) همانند آنكه يكى از شما كه در اول مرتبه خانه كعبه را به بيند آن را عظيم و بزرگ ميشمارد و ليكن اگر چندين مدت (و يا ساليان دراز) خانه كعبه را به بيند بواسطه زياد ديدن چه بسا ديگر باو اعتنا نكند و باو نظر ننمايد و با عظمتش نداند.
1- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام (1) كه ميفرمود در ضمن
ص: 256
خطبه اى: حمد براى آن خدائى كه پنهانست در نور (كه مجرد است بطورى كه نميتواند درك كند آن را حواس و اوهام و عقول مردم) در افق مرتفع و بزرگ، و عزيز است كه در منتهاى عزتست، و پادشاه است كه در اوج بلندى است، و شرافتش از هر شرافتى برتر است، و (لطف و رحمت او) از هر چيزى (بمخلوقش) نزديكتر است، و ظاهر و آشكار است بدون آنكه ديده شود، و او مى بيند (تمام مخلوقات را) و سزاوار است (بمقتضاى حكمت بالغه) اينكه بشناسند (و معتقد باشند) مردم او را بيگانگى.
و (چون در نهايت انحطاط است درجه مكلفين و جاهلند باحكام از اين جهت) مبعوث فرمود بسوى ايشان پيغمبرانى كه بشارت (بسعادت و عزت و شرف و درجات عالى بهشتى) دهنده بودند (بمؤمنين) و ترساننده بودند (مردم گناهكار و مشرك را) تا هر كه هلاك و نابودشدنى است بعد از اتمام حجت و دليل هلاك شود، و هر كه لياقت حيات ابدى دارد با حجت و برهان (بوسيله پيغمبران) زنده بماند، و (نيز پيغمبران را فرستاد) براى اينكه بندگان ياد گيرند آنچه را نميدانند و خدا را بشناسند و اقرار بيگانگى او نمايند.
2- حديث كردند ما را ... كه پرسيدند از حضرت صادق عليه السّلام از معنى آيه شريفه: وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ؟ ( «اگر خداى تو ميخواست همه مردم را بيك دين واميداشت «و آنان را بجبر متدين مينمود و ليكن چون در دين اكراه و اجبار نيست ايشان را آزاد گذاشت».
و ليكن مردم پيوسته در اختلاف دينى و مذهبى و عقايد هستند «تا جايى كه بعضى از حق رو ميگردانند و پيرو هواى نفس و شبهات ميشوند» مگر آنهائى را كه (لياقت دارند) خداى تو برحمت و لطف خودش مورد ترحم مخصوص قرار دهد و هدايت نمايد، و مردم را براى آنكه مورد لطف و ترحم خويش فرمايد ايشان را خلق فرمود»).
ص: 257
فرمود: تمامى مردم يك امت بودند (يعنى همه بر يك طريقه بودند، و چون اختلاف بين ايشان پديد آمد و گمراه شدند) پس خداوند پيغمبران را مبعوث نمود تا برايشان حجت (تمام) باشد (1).
3- حديث كردند ما را ... از هشام بن الحكم كه حضرت صادق عليه السّلام در جواب مرد طبيعى مسلكى كه از آن حضرت پرسيد: بچه دليل ثابت مينمائى بعثت انبياء و رسل را فرمود: ما چون ثابت نموديم (بدلائل عقليه) كه براى ما خالق و صانعى هست كهن.
ص: 258
از ما (بشر) و از تمام مخلوقات برتر است (و آن صانع حكيم است و بناى همه امورش بر حكمت و مصلحت است) و منزه است از اينكه مردم بتوانند او را به بينند و يا او را لمس نمايند (كه جسم باشد و مردم دست بر بدنش بگذارند) و با او مجالست كنند و همنشين شوند و او با مردم بنشيند و با يك ديگر سخن بگويند، پس ثابت مى شود كه براى آن خدا پيغمبرانى هست در ميان مردم كه (چون او حكيم است و نشايد كه خلق را ضايع و مهمل گذارد، بنا بر اين بايد باشند تا) آنها هدايت و راهنمائى بنمايند بآنچه كه براى مردم مصلحت و منفعت دارد و بقاء ايشان بآن وابسته است كه اگر ترك كنند موجب فنا و نابودى ايشان مى شود.
پس ثابت گرديد وجود كسانى كه از طرف خداى حكيم دانا مبعوث گرديده اند و بأمر او بمردم امر و نهى نموده اند و مقاصد او را بمردم رسانده اند، و ايشان پيغمبران و برگزيدگان از مردمند، و پيغمبران مردان حكيمند كه بحكمت ادب و مبعوث شده اند و با مردم شركتى ندارند در هيچ يك از احوال و صفات و اخلاقشان با آنكه در خلقت و قواى بدنى با آنها يكسانند، و مؤيدند از طرف (خداى) حكيم عليم بعلم و حكمت (تا اينجا راجع بنبوت عامّه بود كه وجود پيغمبر لازمست و از اينجا در باره اثبات نبوت خاصه است و اينكه نبوت هر پيغمبرى چگونه ثابت مى شود).
پس ثابت شد كه در هر زمان و روزگارى وجود يك پيغمبرى با دلايل و براهين (و شواهد و معجزات) خواهد بود تا خالى نباشد زمين خدا از حجتى كه با او علم و معجزه و نشانه اى باشد كه دلالت بر صدق و راستى گفتار و ادعاى او و بر اجراى حكم عادلانه او بنمايد، (1).د.
ص: 259
4- حديث كردند ما را ... از ابو بصير كه از حضرت صادق عليه السّلام مردى پرسيد: براى چه علت و سبب خداوند مبعوث فرموده انبياء و رسل را بسوى مردم آن حضرت فرمود: براى آنكه تا بعد از ارسال رسل و بعثت انبياء براى مردم حجتى نباشد بر خدا و نگويند براى ما بشارت دهنده (بنعمت و بهشت تو) و ترساننده (از عذاب تو) بسوى ما نيامد و از اين جهت ما نميدانستيم و اطلاع و آگاهى نداشتيم (كه بايد تو را عبادت كنيم).
آيا نشنيده اى قول خدا را كه حكايت از خازنين جهنم و گفتگوى ايشان را با جهنميان ميفرمايد كه خزنه جهنم بواسطه ارسال رسل اتمام حجت مينمايند، كه ميفرمايد: أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ قالُوا بَلى قَدْ جاءَنا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنا وَ قُلْنا ما نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْ ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلالٍ كَبِيرٍ (پس از آنكه جهنميان را در جهنم بردند خازنان جهنم بآنها ميگويند كه) آيا براى شما پيغمبرى نيامد؛، جهنميان در جواب بگويند بلى پيغمبرى بسوى ما مبعوث شد و ليكن ما تكذيب او نموديم، و (بواسطه جهل باو) گفتيم كه خدا چيزى نفرستاده (بر تو) و تو (دروغ ميگوئى و) در ضلالت و گمراهى
ص: 260
هستى (و قصد دارى كه ما را فريب دهى و اغفال نمائى).
5- حديث كرد مرا پدرم از ... از حسين بن نعيم صحّاف كه گفت از حضرت صادق عليه السّلام پرسيدم: آيا ممكنست مرد مؤمنى كه ايمانش ثابت شده باشد (پيش خداوند و) خدا او را بعد از ايمان بكفر بكشاند (كه كافر گرداند؟).
آن حضرت فرمود: كه خدا عادلست و جهت اينكه پيغمبران را فرستاده آنست كه مردم را دعوت بايمان بخدا بنمايند و هيچ گاه خداوند كسى را بكفر دعوت (ننموده و) نمينمايد، گفت عرضكردم: كافرى كه كفرش ثابت شده پيش خداوند آيا خداوند او را بعد از كفر بايمان ميكشاند (كه مؤمن شود)؟ فرمود: خداى عز و جل خلق نموده مردم را در حالى كه نميدانستند و تشخيص نميدادند ايمان و كفر را، بهمين علت فرستاد بسوى ايشان پيغمبران را تا مردم را بايمان بخدا دعوت كنند و حجت خود را بر ايشان تمام نمايد، پس بعضى (كه مخالفت با فطرت خود نكردند و قابليت هدايت شدن را داشتند و) بتوفيق الهى هدايت يافتند (و رستگار شدند) و بعضى (كه مخالفت با فطرت خود كه خداپرستى است نمودند و لياقت هدايت شدن را نداشتند و بسبب كفر و انكار سلب توفيق از آنها شد و) هدايت نشدند 6- حديث كردند ما را ... از ابن السكيت (بكسر سين و تشديد كاف) كه گفته پرسيدم از حضرت رضا عليه السّلام؟ براى چه علت و سبب بود كه خداى عز و جل مبعوث فرمود موسى بن عمران را بعصا و يد بيضا (كه دست در گريبان مينمود وقتى كه بيرون مى آورد مانند خورشيد ميدرخشيد) و آلاتى چند كه بسيار شبيه بسحر بود و مبعوث فرمود حضرت عيسى را (با معجزه اى كه شبيه) بطب (بود) و مبعوث فرمود حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله را بكلام و خطبه ها (ى فصيح و بليغ).
آن حضرت در جواب فرمود: زمانى كه حضرت موسى به نبوت مبعوث گرديد (بيشتر) مردم آن زمان ساحر و جادوگر بودند (و بآنوسيله كارهاى محير العقول مينمودند) پس خداوند يكنوع معجزه اى بحضرت موسى داد كه شبيه بسحر بود و (ليكن حقيقتا سحر نبود و) سحر و جادوى آنها را باطل ميكرد تا حجت بر ايشان تمام باشد،
ص: 261
و حضرت عيسى را وقتى مبعوث فرمود كه در مردم بيماريهاى گوناگون و آفات بدنى پديد آمده بود و محتاج بطبابت بودند (و بمرور زمان و در اثر تجربيات طبيبان نسبتا حاذقى پيدا شده بودند) و علم طب حد اعلاى قوت را گرفته بود.
پس خداوند معجزه اى بآن حضرت عنايت فرمود كه شبيه بعلم طب بود و با آن مرده را زنده ميكرد و سالم مينمود مبتلايان به بيمارى پيسى و برص را و بينا ميفرمود نابينايان و كوران مادرزاد را باذن خداى تعالى تا اينكه حجت بر مردم تمام باشد (و نتوانند عذرى بياورند كه ما هادى و راهنماى بسوى تو نداشتيم) و خداوند تبارك و تعالى مبعوث فرمود حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را در وقتى كه بيشتر اهل آن زمان خطيب و سخنران بودند (راوى گويد) و گمانم آن حضرت فرمود: شعر نيكو ميسرودند، پس خداوند قرآن را بحضرتش مرحمت فرمود تا مردم از مواعظ و نصايح و احكام آن پند گيرند و هدايت شوند، و بدين وسيله گفتارهاى باطله ايشان باطل شود و حجت بر مردم تمام باشد (1)، ابن السكيت گويد: عرضكردم: بخدا قسم كسى را در علم و بيان مطالب همانند شما نديده ام، بفرمائيد در اين زمان (كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم رحلت فرموده) حجت خدا بر مردم كيست؟ فرمود: عقل (البته نه عقلهاى ناقص مردم بلكه آن عقلى) كه بتواند تشخيص دهد و بشناسد سخن آن كسى كه از طرف خدا ادعا مينمايد (رهبرى را كه ما ائمه باشيم) و سخن آن كسى كه بدروغ ادعائى ميكند، ابن السكيت گويد عرضكردم: بخدا قسم جواب همين است و بس،د.
ص: 262
1- حديث كردند ما را ... از ابو بصير كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام بچه جهت و علتى خداوند بانبياء و رسل و شما ائمه معجزه (1) عطا نموده؟! فرمود: براى آنكه دليل بر صدق و راستى گفتار ايشان باشد، و معجزه علامت و نشانه ايست كه خداوند عطا نميفرمايد مگر بانبياء و رسل و حجج خود، تا شناخته گردد و تميز داده شود درستى گفتار راستگو و دروغ دروغگو (كه بدروغ پيغمبرى و يا امامت ميكند)،
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود:
در تفسير آيه شريفه: وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً، ما با آدم عهد بستيم از پيش و ليكن فراموش كرد و در آن عهد او را با عزم و ثابت قدم نيافتيم كه آن حضرت ميفرمود: خداوند با آدم عهد نمود در باره رسول خدا حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و ائمه عليهم السّلام بعد از حضرتش و ليكن ترك نمود كه ايشان آنچنان هستند! (1).
و جهت آنكه (حضرت نوح، ابراهيم، موسى، عيسى عليهم السّلام و حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله) اولو العزم ناميده شدند براى اين بود كه خداوند در باره حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و اوصياء بعد از حضرتش و (خاصه) حضرت مهدى (صاحب الزمان- عج) و سيرت و رفتارش
ص: 263
عهد گرفت و همه اقرار نمودند 2- حديث كردند ما را ... از حضرت رضا عليه السّلام كه ميفرمود: پيغمبران اولو العزم را براى اين جهت اولو العزم ناميدند كه: چون ايشان صاحب عزيمت و شريعت (و دين) بوده اند، و هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح عليه السّلام تا زمان (بعثت) حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند بر شريعت و طريقه و تابع كتاب (صحف) حضرت نوح عليه السّلام بوده اند، و هر پيغمبرى كه بعد از حضرت ابراهيم خليل الرحمن- عليه السّلام تا زمان (بعثت) حضرت موسى عليه السّلام بوده اند بر طريقه و شريعت و تابع كتاب (صحف و مبلغ دين) حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند، و پيغمبرانى كه بعد از حضرت موسى عليه السّلام بوده اند همه بر دين و منهاج و تابع كتاب (تورات) حضرتش بودند تا زمان (بعثت) حضرت عيسى عليه السّلام، و پيغمبرانى كه بعد از حضرت عيسى عليه السّلام تا زمان (بعثت) پيغمبر ما حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بوده اند همه بر منهاج و طريقه و شريعت و تابع كتاب (انجيل) حضرت عيسى عليه السّلام بوده اند، و ايشانند پنج پيغمبر اولو العزم و افضلند از باقى انبياء و رسل (1).د.
ص: 264
و شريعت حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله منسوخ نميگردد و پيغمبرى بعد از پيغمبر اسلام نخواهد بود تا روز قيامت و هر كس ادعاى پيغمبرى كند و بعد از قرآن كلماتى چند جمع كند و بنويسد و آن را كتاب آسمانى نام گذارد خونش مباحست (چون گمراه كننده است) و هر كس كه ادعاى او را بشنود واجبست بقتلش برساند (و لازم هم نيست كه از مجتهد اجازه بگيرد و بهر نحوه و طرزى كه ميتواند بايد او را بكشد اگر چه تا حدى مستلزم مخارج و يا اندك صدمه بدنى هم باشد، ولى متأسفانه ...)
1- حديث كرد ما را ... از مولاى متقيان على عليه السّلام كه ميفرمود: بر مردم واجبست كه اطاعت و پيروى نمايند از (أوامر و نواهى) خدا و پيغمبران و (ائمه عليهم السّلام كه) صاحبان امر (هستند) و علت آنكه مردم بايد از صاحبان أمر اطاعت كنند آنست كه چون ايشان داراى مقام عصمت و پاك هستند از تمامى گناهان (كبيره و صغيره) و امر نميكنند بمردم كه مرتكب گناه و معصيت شوند و نافرمانى خدا نمايند (و كوچكترين چيزى را فروگذار ننموده اند مگر آنكه بيان و حكم آن را فرموده اند ولي متأسفانه قسمت عمده مردم مسلمان امروز سخت غافل و گمراه شده اند و رو از فرمايشات و دستورات آنان گردانيده اند!!).
1- حديث كرد ما را ... از جابر بن يزيد جعفى (1) كه گفت عرضكردم
ص: 265
بحضرت امام باقر عليه السّلام كه: براى چه سبب و علت مردم احتياج به پيغمبر و امام عليهم السّلام دارند؟.
فرمود: براى بقاء و نظم و اصلاح عالم، و بقاء و اصلاح عالم بوجود ايشان آن است كه: خداوند عذاب را از مردم (كه بواسطه اعمال بدشان مستوجب شده اند) دفع و رفع مينمايد تا زمانى كه پيغمبر و امام در بين ايشان باشند.
چنان كه در قرآن ميفرمايد: وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ، خداوند عذاب نخواهد كرد مردم را در حالى كه تو اى پيغمبر (رحمة للعالمين) در بين ايشان هستى.
و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرموده: ستارگان امانند براى اهل آسمان و اهل بيت من امانند براى اهل زمين، و اگر ستارگان از آسمان فرو ريزند ميرسد باهل آسمان آنچه را كه دوست نميدارند (شايد هلاكت و نابود شدن باشد) هم چنين اگر اهل بيت من از ميان مردم بروند خواهد رسيد باهل زمين آنچه را كه مكروه ميدارند (و آن مرگست) و اهل بيت آن حضرت (دوازده نفر) ائمه ميباشند كه خداوند اطاعت آنها را با اطاعت خود و رسول خود برابر و مقرون فرموده چنان كه ميفرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ، اى كسانى كه ايمان (بخدا و
ص: 266
رسول و قيامت) آورده ايد فرمان خدا و رسول و فرمانداران (از طرف خدا و رسول) را اطاعت كنيد، و ايشان معصوم و پاك هستند (از هر رجس و پليدى و اعمال زشت) و مرتكب هيچ گونه گناهى نشده و نميشوند و نافرمانى خدا را نميكنند بلكه مؤيد من عند اللَّه و براه و طريق صواب و صلاح ميباشند، و بسبب ايشان خداوند بندگان خود را روزى ميدهد و شهرهايشان را آباد ميگرداند، و بواسطه آنها باران از آسمان ميبارد و (گياه و محصولات كه توأمست با) بركات از زمين خارج مى شود، و بواسطه وجود ايشان است كه بگناهكاران مهلت داده شده و تعجيل در عذاب و عقوبت ايشان نميشود (تا شايد بيدار و هوشيار شوند و توبه نمايند).
و روح قدسى از ايشان دقيقه و آنى جدا نميگردد، و ايشان از قرآن جدا نيستند و قرآن هم از ايشان جدا نيست، صلوات اللَّه عليهم اجمعين.
1- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: يكى از مردان قريش بحضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله عرضكرد: چه چيز سبب شد كه سبقت گرفتى بر پيغمبران در شأن و جلالت و از همه ايشان برتر و أفضل شدى با اينكه بعد از همه آنها برسالت مبعوث شدى و خاتم آنان گرديدى؟
فرمود: چون من اول كسى بودم كه اقرار بخداوندى خدا نمودم، و اول كسى بودم كه جواب گفتم و تصديق كردم بپروردگارى و خدائى او موقعى كه خداوند عهد و ميثاق از تمام مردم ميگرفت و ايشان را بر گواه خودشان شاهد مينمود و فرمود: أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ، آيا من پروردگار شما نيستم؟ همه گفتند بلى پروردگار ما توئى.
ص: 267
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از جعفر بن محمّد كه گفت پرسيدم از حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام كه: چرا نبى اكرم را امّى ميگفتند؟
فرمود: مردم چه ميگويند در اين موضوع؟ عرضكردم كه مردم گمان ميكنند كه چون آن حضرت نميتوانست بنويسد و بخواند حضرتش را امى گفتند! فرمود: دروغ ميگويند، لعنت خدا بر آنها باد، چگونه چنين چيزى مى شود كه پيغمبر نميتوانست بخواند و بنويسد! (و هر كه چنين معتقد باشد بر خلاف قول خدا معتقد شده) با اينكه خداوند در كتاب محكم خود قرآن مجيد ميفرمايد:
هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، او است خدائى كه ميان عرب امّى (كه خواندن و نوشتن را نميدانستند) پيغمبرى بزرگوار از جنس همان مردم مبعوث برسالت فرمود تا برايشان آيات وحى خدا را تلاوت كند و ايشان را از جهل و صفات ناپسند و اخلاق زشت پاك سازد و شريعت و كتاب آسمانى و حكمت الهى بآنها بياموزد.
پس وقتى كه خدا بفرمايد: پيغمبر تلاوت آيات مينمود و مردم را تعليم كتاب ميكرد، آيا چنين پيغمبرى نميتوانست بخواند و بنويسد؟! بخدا قسم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم بهفتاد و سه زبان ميخواند و مينوشت، و علت آنكه آن حضرت را امّى گفتند براى اين بود كه از اهل مكه بود و مكه را ام القرى ميگويند چنان كه خداى تعالى ميفرمايد: وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها (ام القرى يعنى مادر شهرها، و ام با ياء نسبت امّى مى شود يعنى كسى كه از اهل مكه است).
2- حديث كردند ما را ... از مردى كه گفت عرضكردم بحضرت باقر عليه السّلام كه (بعضى از) مردم گمان ميكنند كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله نميتوانست بخواند و بنويسد فرمود دروغ ميگويند خدا آنها را لعنت كند (و از رحمتش دور بگرداند)
ص: 268
چگونه آن حضرت نميتوانست بخواند و بنويسد با اينكه خداوند (در حق آن حضرت) ميفرمايد: هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ، پس اگر آن حضرت خواندن و نوشتن را نميدانست چگونه (خداوند فرموده كه) مردم را تعليم كتاب و حكمت الهى ميفرمود (مگر نعوذ باللَّه خدا دروغ فرموده)؟
راوى گويد عرضكردم: پس چرا حضرتش را امّى ناميده اند؟! فرمود: چون نسبت بمكه داشت (و از اهل مكه بود) و مكه را «امّ» ميگويند چنان كه خداى عز و جل فرموده: لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَها (كه مراد از ام القرى مكه است) و هر كسى اهل مكه باشد او را بآنجا نسبت ميدهند و باو امّى ميگويند (1)د.
ص: 269
3- حديث كردند ما را ... كه پرسيدند از حضرت صادق عليه السّلام از معنى آيه:
وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ، وحى ميفرستد خداوند بمن آيات اين قرآن را تا بترسانم شما و هر كس از افراد بشر و جن را كه آيات اين قرآن باو ميرسد؟.
فرمود: يعنى ميترسانم (از عقوبت نافرمانى خدا) هر كس را كه از قرآن اطلاع پيدا كند بهر زبانى كه باشد (و دعوت من اختصاص بعرب ندارد بلكه همه
ص: 270
مردم دنيا را دعوت بسوى خدا مينمايم).
4- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه در تفسير آيه: اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ، كه يوسف فرموده بعزيز مصر، مرا بخزينه دارى مملكت و ضبط اموال و محصول كشور منصوب كن، چون من در حفظ اموال و درآمد كشور و مصارف آن دانا و بصيرم.
ميفرمود: يعنى حفظ ميكنم آنچه را كه در تحت اختيار من باشد و عالم هستم بتمام زبانهاى مردم دنيا (و ميتوانم با هر كسى با زبان و لهجه خودش با او سخن بگويم).
5- حديث كرد مرا پدرم از ... كه حضرت صادق عليه السّلام ميفرمود: از جمله چيزهائى كه خداوند برسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم عنايت فرموده اين است كه آن حضرت ميخواند و ليكن (براى مصلحت) نمينوشت، و (دليل آنكه آن حضرت ميتوانست بخواند آن است كه) پس از آنكه ابو سفيان (ل با لشكريانش) متوجه جنگ احد شد، عباس عموى پيغمبر نامه اى بحضرتش نوشت كه ابو سفيان با افرادى چند بجنگ شما مى آيد و موقعى اين نامه بآن حضرت رسيد كه در صحراى مدينه بودند و آن حضرت نامه را خواندند و بچند نفرى كه همراه و در خدمتش شرفياب بودند از مضمون نامه مطلع نفرمود و بايشان فرمود حركت كنيد تا بمدينه بازگرديم و پس از آنكه بمدينه آمدند بهمه صحابه مضمون نامه را بيان فرمود (كه مشركين مكه قصد جنگ با ما دارند
ص: 271
و آماده جهاد شويد).
6- 7- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: از جمله چيزهائى كه خداوند بر نبى خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم عنايت نموده اين بود كه آن حضرت امّى (و درس نخوانده در مكتب بشرى) بود و نمينوشت (كاغذها را با دست خود) و ليكن كاغذها را خود ميخواند (چون از مضمون بعضى از كاغذها صلاح نبود كه صحابه اطلاع پيدا كنند).
8- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق از پدر بزرگوارش عليهما السّلام كه ميفرمود: خداوند هيچ وحى و كتابى نفرستاده است مگر بزبان عربى و ليكن بگوش انبياء بزبان قومشان آن وحى ميرسيد و بگوش پيغمبر ما صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بزبان عربى ميرسيد، و هر كسى كه با آن حضرت سخن ميگفت بهر زبانى كه بود بگوش حضرتش بزبان عربى ميرسيد، كه جبرئيل براى آن حضرت ترجمه مينموده بواسطه شرافت و مقام آن حضرت، و هر وقت آن حضرت با كسى سخن ميفرمود، بزبان عربى ميگفت و ليكن بشخص مخاطب بزبان و لهجه خودش ميرسيد (بطورى كه گمان ميكرد كه آن حضرت بزبان و لهجه او سخن ميگويد) (1).د.
ص: 272
1- حديث كردند ما را ... از حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام كه ميفرمود:
چند نفر يهودى خدمت حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله آمدند و عالم ايشان چندين سؤال از آن
ص: 273
حضرت كرد، و از جمله پرسيد: چرا شما را محمّد و احمد و ابو القاسم و بشير و نذير و داعى مينامند؟
آن حضرت فرمود: مرا «محمّد» ميگويند چون من پسنديده شده ام در زمين (بواسطه داشتن صفات و خصال نيكو و اخلاق حميده) و «أحمد» مينامند چون در آسمانها پسنديده شده ام. و «ابو القاسم» ميگويند چون خداوند قسمت ميفرمايد بهشت را بين كسانى كه ايمان به (نبوت و رسالت) من آورده اند و تقسيم مينمايد جهنم را ميان كسانى كه ايمان و اقرار بنبوت من ندارند، و مرا «داعى» براى اين جهت ميگويند كه چون دعوت ميكنم مردم را بدين پروردگارم، و «نذير» مينامند از جهت اينكه ميترسانم بآتش (جهنم) كسانى را كه نافرمانى مرا بنمايند، و «بشير» ناميده شدم بواسطه آنكه بشارت ميدهم به بهشت آن كسانى را كه فرمان مرا ببرند (و بسنّت و دستورات من عمل كنند).
2- حديث كردند ما را ... از فضال كه گفت پرسيدم از حضرت رضا عليه السّلام چرا: كنيه نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ابو القاسم است؟ فرمود: چون آن حضرت پسرى داشت بنام قاسم (1)، از اين جهت مكنى به أبو القاسم شد (يعنى پدر قاسم) عرض كردم اگر مرا لايق ميدانيد و اهليّت دارم زيادتر (شرح دهيد و تفصيل آن را) بيان بفرمائيد فرمود: بلى، آيا ميدانى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرموده: من و على دو پدر هستيم براى اين امت (مسلمان)؟ گفتم بلى ميدانم، فرمود: ميدانى كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم پدر است براى تمام امتش و على عليه السّلام هم جزو امت آن حضرت محسوبست؟ گفتم: بلى ميدانم، فرمود: ميدانى كه على عليه السّلام قسمت كننده بهشت و جهنم است؟ عرضكردم آرى ميدانم.
فرمود: پس پيغمبر را أبو القاسم از اين جهت ميگويند كه پدر قاسم بهشت و جهنم است (كه على عليه السّلام باشد) گفتم: چگونه مى شود اين (كه فرموديد على عليه السّلامت.
ص: 274
پدر اين امت است) فرمود: مهربانى پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله بر امت خود مانند مهربانى پدر است بر فرزند خود، و افضل امت آن حضرت على عليه السّلام بوده و بعد از آن حضرت شفقت و مهربانى على عليه السّلام بر امت (مسلمان) همانند شفقت و مهربانى آن حضرتست بر ايشان، زيرا على عليه السّلام وصى و خليفه (بلا فصل) رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله است و امام است بعد از او (بر امتش) و از اين جهت بود كه پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ميفرمود: من و على دو پدر هستيم براى اين امت و نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم روزى بالاى منبر (طبق وحى الهى) فرمود: هر كس (از مسلمانان) وفات كند و قرضى و يا (نان خور و) عيالى داشته باشد قرضش را بايد من ادا كنم و عيالش را من بايد نفقه و مخارج بدهم، و هر كس اموالى را واگذارده باشد براى وارث او است.
پس از اين جهت پيغمبر اولى بود بمؤمنين از پدران و مادران ايشان، و صاحب اختيارتر بود بر ايشان از خودشان (بمنطوقه آيه: النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ و بعد از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام براى اين امت اين چنين بود (زيرا على نفس پيغمبر بوده طبق آيه وافى هدايه مباهله.
3- حديث كرد مرا ... از جابر بن عبد اللَّه كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ميفرمود:
من شبيه ترين مردم هستم به آدم ابو البشر عليه السّلام، و حضرت ابراهيم شبيه ترين مردم است بمن در خلقت و اخلاق، و خداوند در فوق عرش مرا بده نام خوانده و مرا وصف نموده، و هر پيغمبرى كه بقومى فرستاده بشارت بعثت مرا داده (1) و در تورات و انجيل (اصلى) نام مرا ياد كرده، و بمن تعليم نموده كتاب خود (قرآن) را و مرا بآسمانش برده (شب معراج) و اسم مرا از اسم خود گرفته و مشتق فرموده، خودش محمود است و مرا محمّد ناميده.
و در بهترين قرنها (و زمانها برا) ى امتم مرا مبعوث فرموده، و مرا در توراتت.
ص: 275
احيد (1) ناميده و آن از توحيد است كه خداوند بتوحيد اجساد امت مرا بر آتش حرام گردانيده، و در انجيل مرا بنام أحمد ياد كرده، و من در ميان اهل آسمان محمود و پسنديده هستم و امت مرا پسنديدگان قرار داده، و اسم مرا در زبور ماحى گفته چون خداوند بواسطه من بت پرستى (و عبادت هر معبودى غير خودش) را در زمين محو نموده (و باطل گردانيده).
و در قرآن مرا بنام محمّد ياد نموده، و در قيامت موقع فصل قضاء و حكومت (كه حق و حقوق بين مردم جدا ميگردد و بدعاوى آنها رسيدگى مى شود) محمود ناميده شوم و غير از من كسى شفاعت نكند، و مرا (بمناسبت حشر) در قيامت «حاشر» ناميده چون (من اول كسى خواهم بود كه بصحراى محشر مى آيم و) مردم بعد از من بمحشر خواهند آمد، و مرا بمناسبت توقف مردم در قيامت براى حساب «موقف» ناميده چون مردم را در پيشگاه عدل الهى بپا ميدارم، و مرا «عاقب» ناميده چون من (خاتم و) عقب تر از همه پيغمبرانم و بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد (و هر كه مدعى پيغمبرى شود كاذب و دروغگو است)، و مرا: رسول رحمت و رسول توبه و رسول ملاحم (صاحب شمشير) قرار داده، و مرا «مقفى» ناميده (يعنى بازداشت شده) چون (نبوت و رسالت در من بازداشت شد و) بعد از من پيغمبرى نخواهد بود، و منم «مقيم» (كه قيام ميكنم بارشاد و اصلاح امور مردم) و كامل و جامع (خير و سعادت براى مردم) و خداوند بر من منّت نهاد و بمن فرمود: اى محمّد درود و تحيت بر تو باد، هر پيغمبرى را فقط بسوى قومش فرستادم و تو را فرستادم (و مبعوث نمودم) بسوى تمام بشر از سرخ (و سفيد و زرد) و سياه (پوست) و تو را بسبب رعب و هيبت يارى كردم كه هيچ كس را با آن يارى ننموده ام، و غنيمت (هاى جنگى) را بر تو حلال نمودم كه پيش از تو بره.
ص: 276
كسى حلال نكرده بودم، و عطا كردم بتو و بامتت گنجى از گنجهاى عرشم را كه آن فاتحة الكتاب (سوره مباركه حمد) و خاتمه سوره بقره (كه آن دو آيه
آمَنَ الرَّسُولُ
) است، و نيز براى تو و امتت همه زمين را مسجد و خاكش را طاهر و پاك قرار دادم، و بتو و امتت تكبير
(اللَّه اكبر)
عنايت كردم، و نام تو را با نام خودم قرين و نزديك نمودم (در اذان و تشهد نماز و غيره) تا اينكه هر كس نام مرا گفت نام تو را هم بگويد، پس اى محمّد خوشا بر تو و امتت.
1- حديث كرد ما را ... كه يحيى بن اكثم كاغذى نوشت بموسى بن امام محمّد تقى عليه السّلام و چند چيز از او سؤال كرد، و از جمله اين بود كه آيه:
فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ فَسْئَلِ الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ (اگر تو در شك و ترديد هستى در آنچه كه ما بتو فرستاده ايم پس بپرس از علماء اهل كتاب كه كتابهاى پيش از تو را خوانده اند) خطاب بكيست؟ اگر خطاب بخود پيغمبر باشد كه آن حضرت شك و ترديدى در آيات قرآن نداشت، و اگر خطاب بغير پيغمبر باشد كه قرآن بغير آن حضرت نازل نشده؟.
موسى در جواب نوشت كه پرسيدم از برادرم حضرت امام على النقى عليه السّلام و آن حضرت فرمود: خطاب بخود پيغمبر است و پيغمبر شك نداشت در آنچه كه باو نازل شده بود ليكن مردم (مشرك و منافق) جاهل و نادان ميگفتند كه چرا پيغمبرى از جنس ملائكه بسوى ما مبعوث نشده تا با ما فرق داشته باشد! و اين پيغمبر با ما فرقى ندارد زيرا غذا ميخورد و آب مى آشامد و (روى زمين و) در بازارها راه ميرود پس خداوند بپيغمبر وحى فرمود كه (اگر مورد شك و ترديد مردم جاهل قرار گرفته اى) بپرس از كسانى كه كتب آسمانى پيش از تو را خوانده اند در حضور اين مردم جاهل كه: آيا پيغمبرانى كه پيش از من مبعوث شده اند بر غير رويّه من بوده اند و آيا آنها غذا
ص: 277
نميخوردند و در معابر و بازارها راه نميرفته اند (وقتى كه حقيقت را بيان داشتند و گفتند بلى اين چنين بوده اند، بگو كه) من نيز مثل ايشان هستم.
و خدا ميدانست كه پيغمبرش در شك نيست و خود پيغمبر هم ميدانست و ليكن خدا براى اين جهت فرمود: فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍ، تا مردم بفهمند كه شك و ترديد در نبوت (و رسالت) آن حضرت باطلست، همچنان كه در آيه مباهله فرموده: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ، بگو بيائيد ما و شما با فرزندان و زنان خود با هم مباهله (و در حق يك ديگر نفرين) كنيم تا لعن و عذاب خداوند بر دروغگو نازل شود، و اگر خداوند ميفرمود: تعالوا نبتهل فنجعل لعنة اللَّه عليكم، بيائيد تا مباهله كنيم و لعنت خدا را بر شما فرود آوريم (نصاراى نجران) نمى آمدند و حاضر بمباهله نميشدند و خداوند ميدانست كه پيغمبرش اداى وظيفه و رسالت مينمايد و پيغمبر هم ميدانست كه در گفتار خود صادق و راستگو است، و ليكن ميخواست كه آن مردم توجه كامل كنند و بيشتر پى بحقانيت نبوت و رسالت آن حضرت ببرند، (بدين جهت حضرتش را بچنين آيه اى مخاطب فرمود).
2- حديث كردند ما را ... از حضرت باقر و يا حضرت صادق عليهما السّلام كه ميفرمود پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله فرموده است در تفسير آيه: فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ فَسْئَلِ الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ، من شك و ترديد (در نبوت و رسالت خود) ندارم و از كسى هم سؤال نميكنم (كه آيا من پيغمبر بر حق هستم تا شك و ترديد از من برود، چون خود عالم هستم و حقايق را نيكو ميدانم).
1- حديث كردند ما را ... از حضرت رضا از آباء كرام خود عليهم السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله ميفرمود: پنج چيز است كه تا آخرين لحظات عمر ترك نميكنم
ص: 278
اول- غذا خوردن روى زمين (بدون فرش) با غلامان (و خدمتكاران خانه).
دوم- سوار شدن بر الاغ كه فقط پالان داشته باشد (كه تشك و پتو و زين و غير ذلك را حتما لازم نميدانم كه روى الاغ باشد تا سوار شوم).
سوم- دوشيدن بز (و گوسفند و شتر و گاو) را با دست خودم.
چهارم- پوشيدن لباس پشمين (1).
پنجم- سلام كردن بر اطفال تا اين رويه سنت باشد بعد از من (كه مسلمانان عمل كنند).
1- حديث كرد ما را ... كه از ابن عباس پرسيدند از معنى آيه: أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى، آيا خداوند تو را يتيم نيافت پس در پناه خود حفظ فرمود (كه چرا آن حضرت را يتيم ناميده؟).
گفت جهت آنكه آن حضرت را يتيم ناميدند براى اين بود كه چون روى زمين از أولين و آخرين همانند نداشت پس خداوند براى اظهار امتنان نعمت بر حضرتش فرموده: أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى، يعنى آيا تنها نبودى و همانند و نظير نداشتى پس خداوند جمع فرمود مردم را باطرافت (و تو را پناهگاه آنها قرار داد) و فضيلت تو را بر مردم آشكار نمود تا آنكه تو را شناختند و عارف بمقام شامخ و ارجمند تو گرديدند، وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى، و آيا در ميان اقوام و طائفه خود تو را گمراه نميخواندند پس خداوند ايشان را هدايت كرد بواسطه معرفت در حق تو، وَ وَجَدَكَ عائِلًا فَأَغْنى، و بتو نميگفتند كه فقير هستى و اموال و ثروتى ندارى پس خداوند بسبب اموال سرشار
ص: 279
خديجه (س) تو را ثروتمند و بى نياز نمود و فضيلت (و عزت) تو را زياد كرد و دعاهاى تو را مستجاب نمود تا جايى كه اگر دعا كنى و از خدا درخواست نمائى كه سنگى را برايت طلا گرداند في الفور طلايش نمايد، و در مواقعى كه غذا نداشتى براى تو غذا فرستاد و هر گاه تشنه ميشدى آب برايت مهيا كرد، و در آن روزهائى كه ياور نداشتى تو را بسبب ملائكه يارى كرد و تو را بر دشمنانت غالب و پيروز ساخت.
1- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: خداى تعالى نبىّ اكرم صلى اللَّه عليه و آله را يتيم گردانيد (كه پيش از ولادت و يا مدت قليلى بعد از ولادت پدر بزرگوارش حضرت عبد اللَّه و پس از ولادت والده مكرمه اش آمنه از دنيا رفتند) تا اينكه اطاعت كسى بر حضرتش واجب نباشد (1).
1- خبر داد مرا ... از عبد اللَّه بن سنان كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه: چرا براى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم پسرى باقى نماند؟ فرمود: چون خداوند خلق
ص: 280
فرمود حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم را پيغمبر و حضرت على عليه السّلام را وصى و جانشين او، و اگر براى پيغمبر پسرى باقى ميماند (بنظر مردم) مقدم بود بر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و در آن هنگام (زير بار حق نميرفتند و) وصايت على عليه السّلام مختل ميماند (1).
1- حديث كردند ما را ... از ثابت دينار كه گفت پرسيدم از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام آيا: خداوند مكانى (مخصوص و معين) دارد كه در آنجا باشد؟
فرمود: خداوند منزه است از اين (كه بتوان مكانى مخصوص و معين برايش تصور كرد) عرضكردم: پس چرا حضرت محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم را بآسمان برد؟! فرمود (بآسمان بردن آن حضرت دليل نيست كه خداوند مكانى دارد بلكه) آن حضرت را بآسمان برد تا عوالم ملكوتى را باو بنماياند، و آنچه كه در آنهاست از عجائب خلقت و صنعت الهى برأى العين مشاهده نمايد عرضكردم: پس (اگر اين چنين است و نميتوان براى خدا مكاني بالخصوص تصور و تعيين كرد) چگونه است كه خداى تعالى فرموده: ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى (آن حضرت در شب معراج نزديك شد بدان نزديكى كه بفاصله دو كمان يا نزديكتر بود)؟.
ص: 281
فرمود: چنان نيست كه تو گمان كرده اى بلكه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم نزديك شد (بمقام قرب) و از حجابهاى نور گذشت و مشاهده نمود (برأى العين) ملكوت سماوات را و آنگاه نزديكتر رفت، و سپس بپائين نگاه كرد و زمين را ملاحظه فرمود بطورى كه گوئى آنقدر بزمين نزديكست كه بقدر يك كمان و يا كمتر از آن فاصله نيست.
2- حديث كردند ما را ... از يونس بن عبد الرحمن كه گفت عرضكردم بحضرت موسى الكاظم عليه السّلام: براى چه جهت و علتى بود كه خداوند عروج داد و بالا برد پيغمبر خود را بآسمان و از آنجا بسدرة المنتهى و از آنجا بحجابهاى نور، و در آنجا با او سخن گفت و آن حضرت با خدا مناجات كرد؟ با اينكه خداوند را نميتوان بداشتن مكان وصف كرد فرمود: نميتوان براى خدا مكانى تعيين كرد و زمان در خدا تأثير ندارد (چون خود خالق مكان و زمانست، و احتياج بمكان داشتن و تحت تأثير زمان واقع شدن از صفات مخلوق است و عقلا بايد خالق منزه از صفات مخلوق باشد) و خداى تعالى خواست كه مشرّف گرداند ملائكه و ساكنان آسمانهايش را بخدمت آن حضرت، و اكرام كند ايشان را بمشاهده نمودن آن حضرت را، و نيز حضرتش را بمعراج برد تا برأى العين مشاهده فرمايد صنايع و عجائب و عظمت خلقت الهى را تا پس از بازگشت بزمين امت خود را از عجائب خلقت آسمانها (و آنچه كه در آنها است) خبر دهد
ص: 282
و چنان نيست قضيه معراج كه مشبهه ميگويند، سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يَصِفُونَ (1)ى.
ص: 283
1- حديث كرد ما را ... از زيد بن امام زين العابدين عليه السّلام كه گفت پرسيدم از پدر بزرگوارم و عرضكردم مرا خبر دهيد از معراج جدمان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم وقتى كه بمعراج رفت و خداوند بخواندن پنجاه نماز امر فرمود چرا آن حضرت درخواست تخفيف نكرد تا آنكه حضرت موسى بن عمران عليه السّلام بآن حضرت گفت از خداى بخواه تا تخفيف دهد زيرا امت تو طاقت خواندن پنجاه نماز را (در پنجاه وقت از
ص: 284
شبانه روز) ندارند؟ (يعنى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله آنقدر قرب و منزلت نداشت نزد خداوند و متوجه نبود كه امتش طاقت ندارند كه حضرت موسى بايد بگويد: درخواست تخفيف كن)!! پدرم فرمود: اى پسرم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بخداى تعالى تحكم نميكرد و بچيزى كه او را مأمور ميفرمود اطاعت ميكرد و حرفى نميزد، و چون حضرت موسى گفت از خدا تخفيف بخواه، شفاعتى بود كه حضرت موسى كرد براى امت جدت و سزاوار هم نبود كه ردّ شفاعت برادرش حضرت موسى را بنمايد (چون از انبياء بزرگ و اولو العزم بود) پس جدت از خداوند درخواست تخفيف نمود تا رسيد بپنج نماز، عرضكردم: علت چه بود كه از پنج نماز تمناى تخفيف نكرد با اينكه حضرت موسى گفت: از خداى عز و جل باز هم استدعاى تخفيف كن؟.
فرمود: اى پسرم جدت صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ميخواست با اينكه تخفيف داده شده در نماز اجر همان پنجاه نماز براى امتش باشد بنا بفرموده خداوند: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها، هر كس كار نيكو كند (از راه تفضل) او را ده برابر نتيجه و فائده خواهد بود آيا نمى بينى بعد از آنكه جدت صلى اللَّه عليه و آله از معراج بازگشت جبرئيل نازل شد و عرضكرد: يا محمّد خدايت بتو سلام ميرساند و ميفرمايد: اين پنج نماز برابر همان پنجاه نماز (در ثواب) و در وعده من خلافى نخواهد بود و ستمى ببندگان نخواهم كرد عرضكردم: اى پدر مگر اين نيست كه نميتوان و نميشود براى خدا مكانى را معلوم كرد؟! فرمود: بلى چنين است خداوند منزه و برتر است از اين كه داراى مكان باشد.
عرضكردم: پس (اگر مكانى ندارد چرا) حضرت موسى بن عمران عليه السّلام بجدم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت: بسوى خدا بازگرد (و درخواست تخفيف نماز كن)؟! فرمود: اين سخن همانند گفتار حضرت ابراهيم عليه السلام است كه گفته: إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ، من بسوى خدا ميروم و زود باشد كه هدايتم فرمايد، و
ص: 285
همانند قول خود حضرت موسى عليه السّلام است كه (خداوند باو فرمود: چرا زودتر از قوم خود بكوه طور آمدى؟) گفت: وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى، پروردگارا براى خشنودى تو تعجيل كردم و پيش از آنها بسوى تو آمدم، و همانند بيان خداى تعالى است كه فرموده: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ، بسوى خدا فرار كنيد، يعنى براى أعمال حج بسوى خانه خدا بشتابيد.
اى پسرم: كعبه خانه خدا است و هر كس براى أعمال حج بخانه خدا برود در حقيقت خدا را قصد كرده و بسوى او ميرود، و مساجد خانه هاى خدا است و هر كس در آنها برود بسوى خدا رفته، و شخص نمازگزار تا موقعى كه در نماز است مقابل خدا ايستاده، و كسانى كه در هنگام اعمال حج در عرفات باشند در پيشگاه خداوند هستند، و خداوند در آسمانها بقعه هائى آفريده و هر كس به آسمان عروج كند و در يكى از آن بقعها برود در حقيقت بسوى خدا عروج نموده.
آيا نشنيده اى كه خداى عز و جل ميفرمايد: تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ، فرشتگان و روح (الامين براى أخذ دستور) بسوى خدا بالا ميروند، و در قصه حضرت عيسى- فرموده: بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ (چنان نيست كه يهود و نصارى گمان كرده اند كه حضرت عيسى كشته شده) بلكه خداى تعالى او را بسوى خود بالا برده، و فرموده: و إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ، كلمات نيكو و سخنان زيبا بسوى خدا بالا رود، و عمل نيك خالص (از ريا) را بالا ميبرد.
1- حديث كرد ما را ... از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه بعقيل بن ابى طالب ميفرمود:
اى عقيل تو را بدو علت و جهت دوست دارم، اول: براى آنكه خود تو دوست داشتنى هستى (بواسطه ايمان و اخلاق خوش تو)، دوم: بجهت اينكه (پدرت) ابو طالب تو را دوست ميداشت.
ص: 286
1- حديث كرد ما را ... از مردى كه گفت عرضكردم بحضرت صادق عليه السّلام چرا رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله دستهاى گوسفند را بيشتر از باقى ديگرش دوست ميداشت؟
فرمود: براى آنكه حضرت آدم عليه السّلام گوسفندى را براى خاطر پيغمبران قربانى كرد و هر عضوى از اعضاى آن را (كه حلال بود خوردنش) بنام پيغمبرى نام برد، و براى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم دستهاى او را نام برد، از اين جهت آن حضرت دستهاى گوسفند را بسيار دوست ميداشت و هميشه ميل ميفرمود و از ساير اعضاى ديگرش برترى ميداد.
2- و در حديث ديگر است كه: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ذراع گوسفند را از اين جهت بسيار دوست ميداشت كه بسر گوسفند نزديك است و از محل مدفوع و فضله او دورتر است
1- حديث كرد ما را ... از ابو ذر غفارى كه گفت شنيدم از حضرت رسول- صلى اللَّه عليه و آله ميفرمود: خلق شدم من و على از يك نور و در طرف راست عرش الهى بوديم و تسبيح خدا ميگفتيم دو هزار سال پيش از خلقت آدم ابو البشر عليه السّلام و پس از آنكه خداوند آدم را خلق فرمود نور ما را در صلب او قرار داد، و او را در بهشت جاى داد و ما در صلب او بوديم (تا منتقل گرديديم بحضرت نوح) و حضرت نوح عليه السّلام سوار بر كشتى شد و ما در صلب او بوديم (تا انتقال يافتيم بصلب حضرت ابراهيم) و حضرت
ص: 287
ابراهيم عليه السّلام را در آتش انداختند و ما در صلب او بوديم، و پيوسته خداوند نور ما را از أصلاب پاك برحمهاى پاك انتقال ميداد تا رسيد بحضرت عبد المطلب، و سپس دو قسمت كرد، و نور مرا در صلب عبد اللَّه و نور على را در صلب (عمران مكنى به) ابو طالب بوديعه نهاد، و قرار داد براى من نبوت و بركت را، و در على فصاحت (و بلاغت كلام) و فراست (و هوش و سرعت انتقال فوق العاده) و اسم ما را از اسم خود مشتق نمود، و نام خودش محمود است و مرا: محمّد ناميد، و أعلى است و على را:
على ناميد.
2- حديث كرد ما را ... از ابن عباس كه گفت: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بعلى بن ابى طالب عليه السّلام ميفرمود: پس از آنكه خداوند خلق فرمود آدم عليه السّلام را و روح در بدنش دميد و امر كرد بملائكه او را سجده كردند و در بهشت منزلش داد و حوّا را باو تزويج نمود، آدم ابو البشر سر بطرف بالاى عرش بلند كرد و مشاهده نمود كه پنج سطر نوشته شده، گفت: خدايا كيانند آن كسانى كه نام ايشان را مى بينم، خطاب رسيد: اينها آن كسانى هستند كه هر گاه شفاعت مخلوق (گناهكار) مرا بنمايند (آنقدر قرب و منزلت پيش من دارند كه) شفاعتشان را قبول مينمايم، آدم عرضكرد پروردگارا بحق و مقام و عزّت ايشان در پيشگاهت: بيان كن براى من چگونگى اسم آنها را، خطاب رسيد: اول منم محمود و اوست محمّد، دوم: منم عالى و اينست على، سوم: منم فاطم (فاطر) و اينست فاطمه، چهارم: منم محسن و اينست حسن پنجم: منم ذو الاحسان و اينست حسين، و همه ايشان حمد و ثناى مرا بجاى مى آورند 3- حديث كرد ما را ... از يزيد بن قعنب كه گفت: با عباس بن عبد المطلب و جمعى از فرزندان عبد العزّى در گوشه مسجد الحرام نشسته بوديم و مشاهده كرديم كه فاطمه بنت أسد وارد شد و بحضرت أمير المؤمنين عليه السّلام نه ماهه حامله بود و آثار درد مخاض و زائيدن در او ظاهر و نمايان بود و كنار خانه كعبه رفت و گفت: خدايا ايمان بتو آورده ام، و ايمان دارم بپيغمبران تو و آنچه كه از جانب تو آورده اند، و تصديق دارم كتابهاى آسمانى و كلام جدم حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام را (كه گفت
ص: 288
رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ، پروردگارا اين شهر مكه را محل أمن و أمان قرار بده و دور بدار مرا و فرزندانم را از بت پرستى) كه اوست بناكننده اين خانه (بدستور تو) پس خدايا بحق آن كسى كه اين خانه را ساخته و بحق اين فرزندى كه در رحم من است وضع حمل را بر من سهل و آسان گردان.
يزيد بن قعنب گفت: همه ديديم ديوار خانه كعبه شكافته شد و فاطمه (بنت أسد) داخل در خانه كعبه شد و از چشم ما پنهان گرديد و شكاف ديوار بهم متصل شد، همگى رفتيم كه قفل خانه كعبه را باز كنيم (يكى بعد از ديگرى هر چه كرديم) باز نشد، دانستيم كه اين امر از طرف خداى تعالى است، و پس از چهار روز بيرون آمد در حالى كه در دست او امير المؤمنين عليه السّلام بود، و ميگفت: مقام من شامخ تر است بر زنانى كه پيش از من بوده اند، زيرا آسيه دختر مزاحم (زن فرعون) عبادت كرد خدا را مخفيانه در مكانى كه خداوند دوست نميداشت كه عبادتش كنند در آن مكان مگر در حال اضطرار (چون براى امت حضرت موسى عليه السّلام جايز نبوده عبادت كنند مگر در معابد و كنيسه ها).
و مريم دختر عمران (مادر حضرت عيسى عليه السّلام) درخت خرماى خشكيده را با دست خود حركت داد تا از آن درخت خرما افتاد و تناول نمود، و من داخل خانه خدا شدم و از ميوه ها و غذاهاى بهشتى خوردم، و چون خواستم بيرون آيم هاتفى گفت: اى فاطمه فرزند خود را على نام بگذار، كه خداى علىّ اعلى ميفرمايد اسم او را مشتق از اسم خود نمودم و بأدب خود او را مؤدب گردانيده ام و بغامض و مشكلهاى علم خودم (كه كسى از آنها اطلاع ندارد) او را عالم و واقف نموده ام، و اوست كه ميشكند بتهائى را كه در خانه (كعبه) من گذارده اند (بت پرستان) و اوست كه اذان ميگويد بر بام خانه من و مرا تقديس و تمجيد مينمايد، پس خوشا بحال كسى كه او را دوست بدارد و اطاعت دستوراتش بنمايد، و واى بر كسى كه نافرمانى او كند و او را دشمن بدارد، و يا (علنى و آشكارا با او) دشمنى نمايد.
4- حديث كرد ما را ... از جابر جعفى در يك حديث طولانى كه در آن حديث
ص: 289
اسامى على عليه السّلام ذكر شده بود كه در تورات و انجيل (اصلى) و زبور ياد شده است، و آن اسمهائى كه در نزد هنديها و روميها و فارس و ترك و زنگى و كاهنان و حبشيان، و اسمى كه پدر و مادرش او را ناميده اند، و اسمى كه دشمنان حضرتش صدا ميزدند، و اسمى كه عرب براى حضرتش تعيين نموده بودند، با تفسير و معانى آن اسمها، و در آخر آن روايت گفته: اهل دانش و معرفت اختلاف نموده اند در علت ناميده شدن آن حضرت بنام على، و بعضى از ايشان گفته اند كه: اين اسمى است مخصوص بآن حضرت و پيش از آن جناب كسى را باين اسم نناميده اند در ميان عرب و عجم، و ليكن در بين عرب مرسوم بوده كه بفرزند خود ميگفتند اين فرزند من على است و مرادشان اين بوده كه بزرگ مقام و بلندمرتبه است نه آنكه اسمش على باشد، و معمول هم نبوده كه كسى نام فرزند خود را على بگذارد، تا بعد از آن حضرت و زمان حيات آن حضرت مردم (بمتابعت حضرتش) فرزندان خود را على ناميدند.
و بعضى گفته اند كه: جهت آنكه آن حضرت را على ناميدند براى آن بوده كه آن حضرت علوّ و برترى پيدا ميكرده با هر كسى كه ميجنگيده، و دسته ديگر گفته اند: جهتش اينست كه چون در بهشت منزل آن حضرت علو و برترى دارد از منازل مردم و مساويست با منزل پيغمبران، و طائفه ديگر گفته اند: ناميدن آن حضرت را بعلى جهتش آنست كه چون آن حضرت در مسجد الحرام بر كتف پيغمبر بالا رفت براى شكستن بتها و غير از آن حضرت ديگرى بر كتف پيغمبر بالا نرفت.
و جمعى ديگر گفته اند: كه ناميدن آن حضرت را بعلى براى آنست كه چون عقد ازدواج وجود مقدسش با حضرت فاطمه عليهما السّلام در بالاى آسمانها واقع شد و ديگرى در آن مكان تزويج نشد، و بعضى گفته اند: چون علم آن حضرت بعد از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله از همه بيشتر بود نام وجود مقدسش را على نهادند.
5- حديث كردند ما را ... از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام كه ميفرمود:
چون حضرت امام حسن عليه السّلام متولد شد حضرت فاطمه بحضرت على عليهما السّلام گفت كه: او را اسمى بگذار، آن حضرت فرمود سبقت نميگيرم در نام او بر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله
ص: 290
طولى نكشيد كه حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد شد، و (زنان) امام حسن را در پارچه زردى پيچيدند و بخدمت آن حضرت آوردند، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: مگر شما را نهى نكردم كه بچه را در پارچه زرد نپيچيد؟ و دستور فرمود: پارچه سفيدى آوردند و امام حسن عليه السّلام را با آن پوشانيد.
و سپس بعلى عليه السّلام فرمود: آيا اسمى برايش تعيين كرده اى؟ گفت: در اسم فرزندم بر شما سبقت نخواهم گرفت، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: من هم بر خدا سبقت نخواهم گرفت، و منتظر وحى الهى بودند كه أمر فرمود خداوند بجبرئيل: براى (دختر) محمّد پسرى متولد شده است، برو بسوى زمين (در خدمت حبيب ما) و سلام مرا باو برسان و تهنيت و مباركباد بگو، و بگو كه: على نسبت بتو بمنزله هارون است نسبت بموسى پس او را باسم پسر (بزرگ) هارون نام بگذار، جبرئيل بنا بأمر خداوند بر آن حضرت نازل گرديد و از طرف خدا تهنيت و مباركباد گفت و عرضكرد كه خداى تعالى ميفرمايد: فرزند خود را باسم پسر هارون نام بگذار، رسول خدا (ص) فرمود: نام پسر هارون چه بوده؟ جبرئيل گفت: شبر، آن حضرت فرمود: زبان و لغت من عربى است، جبرئيل گفت: او را حسن نام كن، از اين جهت آن حضرت او را حسن نام نهاد.
و چون حضرت امام حسين عليه السّلام متولد شد، خداى تعالى بجبرئيل وحى فرمود كه براى (دختر) محمّد پسرى متولد شده برو بزمين و تهنيت و مباركباد بگو، و بگو كه: على نسبت بتو بمنزله نسبت هارون است بموسى، پس پسر خود را باسم پسر ديگر هرون نام بگذار، جبرئيل بأمر خداوند بزمين آمد و خدمت آن حضرت شرفياب شد و از طرف خداوند تهنيت و مباركباد گفت و عرضكرد: خداى تعالى ميفرمايد على نسبت بتو بمنزله هارونست نسبت بموسى، پس اسم پسر خود را بنام پسر ديگر هارون نام بگذار، آن حضرت فرمود: نام او چه بوده؟ جبرئيل عرضكرد: شبير، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود زبان و لغت من عربى است (و بلغت عربى او را چه نام بگذارم؟)
ص: 291
جبرئيل عرضكرد: حسين (1).
6- 8- حديث كردند ما را ... از ابن عباس كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بفاطمه عليها السّلامد.
ص: 292
فرمود: اى فاطمه اسم حسن و حسين برابر اسم دو پسر هارون است كه شبر و شبير باشند، چون دو پسران هارون مقام و كرامتى نزد خدا دارند.
7- حديث كرد ما را ... از جابر كه ميگفت چون حضرت امام حسن عليه السّلام متولد گرديد نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم امر فرموده بود كه لباس سفيد باو بپوشانند و ليكن زنان لباس زرد رنگى باو پوشانيده بودند، و فاطمه بعلي عليهما السّلام گفت او را نام بگذار على عليه السّلام فرمود: سبقت نميگيرم بر حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و مدتى نگذشت كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله وارد شد و امام حسن را در بر گرفت و بوسيد و زبان خود را در دهان او گذارد و سپس فرمود: مگر نگفته بودم كه او را لباس سفيد بپوشانيد؟ چرا لباس زرد پوشانيده ايد! پس لباس سفيد طلب كرد و بر او پوشانيد و اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ امام حسن گفت، و بعلى عليه السّلام فرمود: او را چه نام گذارده اى؟
عرضكرد: بر شما سبقت نگرفته ام، كه خداوند وحى فرمود بجبرئيل كه براى محمّد پسرى متولد شده برو بنزدش و سلام مرا باو برسان و تهنيت بگو از طرف من و خودت، و بگو كه على نسبت بتو بمنزله هارونست نسبت بموسى عليه السّلام پس اسم فرزند خود را بنام پسر هارون نام گذارى كن، جبرئيل هبوط نمود و خدمت آن حضرت شرفياب شد و تهنيت گفت و عرضكرد: خداوند ميفرمايد او را باسم پسر هارون نام كن، آن حضرت فرمود نام او چه بوده؟ عرضكرد: شبر، فرمود: زبان من عربى است (و شبر بزبان عبرى است) عرضكرد: حسن نام بگذار.
و چون امام حسين عليه السّلام متولد گرديد، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم وارد خانه على عليه السّلام شد و اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ آن حضرت گفت، و سپس فرمود او را چه نام گذارديد؟ على عليه السّلام گفت سبقت نگرفته ام بر شما كه جبرئيل نازل گرديد و عرضكرد: خداى عز و جل سلامت ميرساند و ميفرمايد: على نسبت بتو بمنزله هارونست نسبت بموسى، پس اين مولود را باسم پسر ديگر هارون نام بگذار، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: نام او چه بوده؟ عرضكرد: شبير، فرمود: زبان من عربيست بعرض رسانيد كه او را حسين بناميد، آن حضرت (طبق وحى الهى) حضرت امام
ص: 293
حسين عليه السّلام را حسين نام نهاد.
9- حديث كردند ما را ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود:
جبرئيل هديه آورد (از طرف خداى سبحان) براى حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم اسم حضرت امام حسن عليه السّلام را با لباس حرير بهشتى، و مشتق فرمود: اسم امام حسين را از اسم امام حسن عليهما السّلام.
10- حديث نمود ما را ... از عكرمه كه گفت موقعى كه حضرت امام حسن عليه السّلام متولد گرديد آن حضرت را آوردند خدمت نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و حضرتش او را حسن نام نهاد، و چون حضرت امام حسين عليه السّلام متولد شد حضرت فاطمه عليها السّلام گفت: اى پدر اين فرزند من از حضرت امام حسن نيكوتر است، بدين جهت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله او را حسين نام گذارد
1- حديث نمود ما را ... از عبد اللَّه بن عباس كه گفت، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم ميفرمود: دوست بداريد خدا را براى اينكه غذا ميدهد بشما از نعمتهاى (ظاهرى و باطنى) خود و دوست بداريد مرا بجهت دوستى با خدا، و دوست داشته باشيد اهل بيت مرا براى خاطر دوستى با من (1).
ص: 294
2- حديث كرد ما را ... از انس بن مالك كه گفت مردى از اهل باديه (بيابان نشين) شرفياب شد خدمت نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و ما تعجب كرديم از اينكه مردى چادرنشين آمده و از پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله مطلبى را سؤال ميكند! و آن مرد از آن حضرت پرسيد:
قيامت چه وقت است.
و چون موقع نماز بود رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله جواب نداد تا نماز خوانده شد و سپس فرمود: كجا است آن مرد كه از قيامت پرسيد؟ عرضكرد: حاضر هستم يا رسول اللَّه آن حضرت فرمود: چه مهيا كرده اى براى قيامت؟ معروض داشت: بخدا قسم چيزى مهيا نكرده ام و نماز و روزه بسيار نخوانده ام و نگرفته ام جز آنكه بسيار دوست ميدارم خدا و رسولش را، آن حضرت فرمود:
المرء مع من أحب
، چون روز قيامت شود انسان هر كه را در دنيا دوست ميداشته با او (محشور) خواهد بود.
انس بن مالك گويد: نديدم مسلمانان را بعد از قبول دين مقدس اسلام بچيزى خوشنود باشند بقدر اين بيان آن حضرت.
3- حديث نمود ما را ... از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم كه ميفرمود: ايمان ندارد كسى مگر آنكه مرا از خودش دوست تر بدارد، و عترت مرا از عترت خود عزيزتر بدارد، و اهل بيت مرا دوست تر از اهل بيت خود داشته باشد، و نسب مرا از نسب خود بزرگتر و دوست داشتنى تر بداند.
1- حديث كرد ما را ... از مفضل بن عمر كه گفت پرسيدم از حضرت صادق عليه السّلام از عشق كه چيست؟ فرمود: كسانى كه دلهاى ايشان غافل از ذكر خدا و خالى از ياد او شده، پس خداوند (آنها را واگذارده و) چشانيده بآنها دوستى غير
ص: 295
خود را (1).ات
ص: 296
1- حديث كردند ما را ... از حضرت امام حسن عسكرى از آباء كرام خود عليهم السّلام كه روزى حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله بيكى از صحابه خود ميفرمود: اى بنده خدا دوست بدار در راه خدا و دشمن بدار در راه خدا، و دوستى كن براى خدا و دشمنى
ص: 297
كن براى خدا، زيرا كسى بدوستى و ولايت خدا نميرسد مگر از اين راه و صفات و كسى درك نميكند طعم ايمان را اگر چه نماز و روزه اش بسيار باشد مگر آنكه دوستى و دشمنى او در راه خدا باشد.
ص: 298
و ليكن متأسفانه امروز دوستى و دشمنى مردم با يك ديگر براى خاطر دنيا است، و اين رويه ايشان را از خدا بى نياز نميكند (كه باو محتاج نباشند).
آن مرد صحابى عرضكرد: از كجا بدانم كه دوستى و دشمنى من در راه خدا است، و از كجا بشناسم دوست خدا را كه با او دوستى كنم، و بچه وسيله بشناسم دشمن خدا را تا با او دشمنى نمايم؟
رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله اشاره نمود بسوى على عليه السّلام و فرمود: آيا مى بينى اين مرد را عرضكرد: بلى، فرمود دوست على دوست خدا است، بايد دوست على را دوست بدارى، و دشمن على دشمن خدا خواهد بود، و بايد با او دشمن باشى.
و سپس فرمود: دوست بدار دوست على را اگر چه قاتل پدرت باشد، و دشمن باش با دشمن على اگر چه پدر و يا فرزندت باشد (1)د.
ص: 299
1- حديث كرد مرا پدرم از ... از حضرت صادق از آباء كرام خود عليهم السّلام از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: كسى كه دوست بدارد ما خاندان نبوت را بايد حمد كند خدا را بر أولين نعمت كه بر او ارزانى شده، عرضكردند: اولين نعمت چيست؟ فرمود: حلال زادگى، و دوست نميدارد ما را مگر مؤمن حلال زاده.
2- حديث كرد مرا ... از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه ميفرمود: هر كس بصبح كند و دوستى ما را در قلب خود بيابد حمد نمايد خدا را بر ابتداى نعمت كه او عنايت شده، عرضكردند: ابتداى نعمت كدامست؟ فرمود: حلال زادگى.
3- حديث نمود ما را ... از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله ميفرمود: يا على هر كه مرا و تو را و امامهايى كه از نسل تو هستند دوست بدارد بايد بر حلال زادگى خود خدا را حمد (و شكر) نمايد، زيرا دوست نميدارد ما را مگر آن كسى كه حلال زاده باشد، و ما را دشمن نميدارد مگر حرام زاده.
4- حديث كرد ما را ... از أبو زبير مكى كه گفت ديدم جابر (بن عبد اللَّه انصارى) را در حالى كه عصائى در دست داشت و بخانه ها و مجالس و مجامع انصار ميرفت و ميگفت: علىّ خير البشر فمن أبى فقد كفر، على عليه السّلام بهترين مردم است (از حيث علم و عدالت و اخلاق و بررسى بحال فقراء و نوع دوستى) و هر كس قبول نداشته
ص: 300
باشد كافر است، اى گروه انصار بگوئيد و عرضه كنيد محبت على عليه السّلام را بفرزندان خود و هر يك از ايشان كه قبول نكردند و زير بار محبت على عليه السّلام نرفتند بمادرش نگاه كنيد (و به بينيد كه كجا مرتكب گناه شده و دامنش به بيعفتى آلوده گرديده كه اين فرزند بوجود آمده).
5- حديث كرد ما را ... از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: هر كس محبت ما اهل بيت را در قلب خود يافت بايد بسيار دعا در حق مادر خود نمايد كه خيانت بپدرش ننموده (و دامن عفت و عصمت خود را نيكو حفظ كرده).
6- حديث كرد ما را ... از امّ السلمه (رضي الله عنه) كه گفت شنيدم از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه بعلى عليه السّلام ميفرمود: دشمن نميدارد تو و اولادهاى تو (ائمه عليهم السّلام) را مگر سه طائفه: أولاد زنا، منافق، و كسى كه مادرش در حال حيض باو حامله شده.
7- حديث كرد ما را ... از جابر بن عبد اللَّه انصارى كه گفت در منى خدمت حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم بوديم و مردى را ديديم كه گاهى در ركوع و گاهى در سجده بود (و نماز را با كمال طمأنينه بجا مى آورد) و گاهى تضرع و مناجات ميكرد با خدا، عرضكرديم: يا رسول اللَّه اين مرد چقدر نيكو نماز ميخواند، آن حضرت فرمود: اين همان كسى است كه پدر شما (آدم) را از بهشت بيرون كرد، پس امير المؤمنين عليه السّلام پيش او رفت و او را بلند كرد و چنان بزمين زد كه گوئى دنده هاى راست او داخل دنده هاى چپ او شد، و دنده هاى چپ او داخل دنده هاى راست او شد، و فرمود:
تو را ميكشم ان شاء اللَّه، بعرض رسانيد نبايد مرا بكشيد زيرا خداوند مرا مهلت داده تا وقت معلوم (و معين نزد خودش و شما) چه شده است كه قصد كشتن مرا نموده اى بخدا قسم دشمن ندارد كسى تو را مگر آنكه سبقت گرفته است نطفه من برحم مادرش پيش از رسيدن نطفه پدرش، و در حقيقت شريكم من در اموال و اولاد دشمنان تو، همچنان كه خداوند در كتاب محكم خود قرآن فرموده: وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ، شركت نما با ايشان در اموال و فرزندانشان.
حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: راست گفت يا على، دشمن نميدارد كسى تو را
ص: 301
از قريش مگر زنازاده و نه كسى از انصار مگر يهودى (كه منافق باشد و بصورت ظاهر اظهار اسلام نموده براى طمع) و از عرب كسى كه در نسبش اتهامى باشد (بزنازادگى) و از ساير مردم كه شقى باشند، و از زنها آن زنى كه سليطه و هر جايى و آلوده به بى عفتى باشد و سپس آن حضرت توجه كرد بأنصار و فرمود: عرضه كنيد بفرزندان خود محبت على را و هر يك از آنها كه اجابت كرد و على عليه السّلام را دوست داشت فرزند شما است، و هر يك از ايشان كه اظهار دشمنى نمود بدانيد كه از شما نيست.
جابر گويد؟ از آن وقت ببعد محبت على عليه السّلام را بفرزندان خود عرضه ميكرديم و هر كدام از ايشان كه اظهار محبت و دوستى مينمودند ميدانستيم كه فرزند خود ما است و هر يك از آنها كه قبول محبت و دوستى نميكردند او را نفى ولد ميكرديم (و ميفهميديم كه از طريق نامشروع بوجود آمده).
8- حديث كرد ما را ... از ابن عباس كه ميگفت: بدانيد اى گروه مردم خداى تعالى خلقى را آفريده كه از نسل آدم ابو البشر نيستند و هميشه لعنت ميكنند دشمنان حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را گفتند: اين خلق كيانند كه لعنت مينمايند دشمنان على عليه السّلام را؟
گفت قنابر (قنارى) هستند كه در سحرها ميگويند: اللهم العن مبغضى علىّ أللهم أبغض من أبغضه و احب من أحبه، خدايا لعنت كن دشمنان على را، خدايا دشمن بدار دشمنان على را، و دوست بدار دوستان على را.
9- حديث كرد ما را ... از سلمان فارسى رضى اللَّه عنه كه ميگفت: وقتى جمعى بعلى عليه السّلام بد ميگفتند، شيطان آمد و در برابر ايشان ايستاد، گفتند كه كيستى گفت منم أبو مرّه، گفتند: آيا شنيدى كلام و سخنان ما را؟ گفت آرى شنيدم، و بدا بحال شما كه سبّ ميكنيد مولاى خود على بن ابى طالب را.
گفتند: از كجا دانستى كه على مولاى ما است؟ گفت: از قول پيغمبر (مبعوث شده بسوى) شما كه فرموده:
من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله
، اى گروه مردم هر كه من مولا و پيغمبر
ص: 302
او هستم على مولا (و صاحب اختيار و امام) او است (و سپس دعا كرده در حق دوستان على عليه السّلام و نفرين نموده در حق دشمنان او و ميفرمايد) خدايا دوست بدار هر كه على را دوست بدارد، و دشمن بدار هر كه دشمن ميدارد حضرتش را، و يارى كن يارى كنندگان على را و سرنگون نما هر كه با آن حضرت ميجنگد.
گفتند تو از شيعيان و دوستان او هستى؟ گفت من از شيعيان و دوستان على نيستم، و ليكن آن حضرت را دوست ميدارم، و دشمن نميدارد كسى او را مگر آنكه در اموال و فرزندانش شريكم (1).
گفتند: يا أبا مرّه آيا فضيلتى از على ميدانى؟ گفت بشنويد اى گروه ناكثين و قاسطين و مارقين دوازده هزار سال در ميان بنى الجان عبادت خدا مينمودم و چون خداوند بنى الجان را (بواسطه كفر و فسادشان) هلاك و نابود نمود بسوى خدا شكايتو.
ص: 303
كردم از تنهائى، پس خداوند مرا بآسمان دنيا برد و در آنجا ميان ملائكه دوازده هزار سال خدا را عبادت نمودم و با ملائكه تسبيح و تقديس الهى مينمودم كه نورى درخشنده بر ما گذشت و ملائكه بسجده رفتند و گفتند: سبوح قدوس، اين نور نيست مگر نور ملك مقرب و يا پيغمبر مرسل! كه منادى از جانب خداوند گفت: اين نور ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست بلكه نور طينت على بن ابى طالب است.
11- 10- حديث كردند ما را ... از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: هر كه دوست بدارد على را در زنده بودن من و بعد از رحلت من خداى تعالى براى او أمن (از هول و دهشت قيامت) و ايمان (كامل) بنويسد تا زمانى كه خورشيد طلوع و غروب ميكند و هر كه او را دشمن بدارد چه در حال حيات من و چه بعد از رحلت من ميميرد مانند مردمان زمان جاهليت (كه دين و ايمان نخواهد داشت و بطور حتم و يقين اهل جهنم خواهد بود) و از او بازخواست مينمايند از رفتار و گفتارش.
12- حديث نمود مرا ... از ابو أيوب انصارى كه ميگفت: دوستى على عليه السّلام را بر اولادهاى خود عرضه كنيد پس هر يك از آنها كه اظهار دوستى نمود بدانيد كه فرزند خود شما است (و حلال زاده) و هر كدام از ايشان كه دوست نداشتند (بدانيد كه حرام زاده است و) بايد از مادرش سؤال كنيد كه او را از كجا آورده زيرا شنيدم از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله كه ميفرمود: بعلى بن أبى طالب عليه السّلام يا علي دوست نميدارد تو را مگر مؤمن، و دشمن نميدارد تو را مگر منافق، و ولد الزنا، و كسى كه مادرش در حال حيض باو حامله گرديده.
پايان جلد اول و جلد دوم آن تحت طبع است و ان شاء اللَّه بهمين زودى بدست علاقمندان خواهد رسيد و از اخوى عزيزم (سيد مجتبى مسترحمى) كه در تصحيح اين كتاب دقت كامل مبذول داشتند تشكر مينمايم- سيد هدايت الله مسترحمى
ص: 304
شرح حال شيخ صدوق (ره)
2 مقدمه مترجم
3 علتهائيكه در اين كتاب بيان ميشود
6 علت شباهت بعمو و دائى و ناميده شدن آسمان بسماء و دنيا بدنيا و آخرت بآخرت و آدم بآدم و حوا بحوا و درهم بدرهم و دينار بدينار
15 علت و چگونگى آتش پرستى
16 آتش پرستى قابيل
17 پيدايش بت پرستى
18 چرا درخت بيد را خلاف ناميدند؟
19 چرا حيوانات از يكديگر تنفر دارند؟
19 علت آنكه بعضى از مردم بهترند از ملائكه و بعضى پست ترند از حيوانات
20 عقل بر دو قسم است
21 چرا پيغمبران و ائمه عليهم السّلام افضلند
23 معراج پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلم
24 اوصياء پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلم
25 هروقت جبرئيل نازل ميشد
26 مواسات على عليه السّلام در احد و ذو الفقار
27 دو ملك مأمور ثبت اعمال على عليه السّلام
28 علت احكام و دستورات اسلام و حلال و حرام
صفحه موضوع 29 علت آفرينش بشر و اختلاف احوال آن
30 چرا خدا بشر را خلق فرمود؟
32 گرفتن عهد و ميثاق از بنى آدم
33- 47 علت اختلاف شكل و رنگ و عمر و ثروت مردم
36 چرا خلقت مردم مختلف است؟
38 آيا بشر بكلى نابود ميشود
40 چگونه مردگان زنده ميشوند
42 ملكى از مشرق ندا ميكند
43 صلاح مردم در فقر و ثروت
44 عبادت مردم بر سه قسمست
45 غرض از خلقت بشر
45 خلق نكردم شما را براى
46 عبادت خاص و عام
48 چرا آدم را آدم ناميدند؟
50 علت آنكه انسانرا انسان گفتند
51 چرا آدم بدون پدر و مادر و عيسى بدون پدر خلق شدند و ساير مردم خلق نشدند مگر با پدر و مادر
51 چرا خدا قرار داد ارواح را در بدنها
52 چرا امور بعضى بدست ديگريست
53 علت بعثت پيغمبران عليهم السّلام
55 علت آنكه حوا را حوا ناميدند
ص: 305
صفحه موضوع 58 چرا زن را مرئه گفتند؟
58 چرا زنها را نساء گفتند؟
58 چگونگى ابتداى نسل بشر
59 آدم دخترانشرا بپسرانش تزويج نكرد
60 خواستگارى آدم حوّا را از خداوند
61- 65 پيدايش نسل از اولاد آدم و حرمت تزويج خواهر با برادر
67 پيغمبران و ائمه برترند از ملائكه
68 چرا ادريس را ادريس ناميدند
70 چرا نوح را نوح و بنده شاكر ناميدند
71 شيطان و أجّنه كجا بودند موقع طوفان و پيدايش قوس
75 چرا مردم غرق شدند زمان نوح؟
76 علت آنكه دهكده نوح را
77 چرا پسر نوح از پدر جدا شد؟
79 علت آنكه نجف را نجف ناميدند
80 چرا نوح نفرين كرد؟
81 نژاد سفيد و سرخ و سياه و زرد و ترك و يأجوج و پيدايش آنها
82 چرا پيغمبران كشاورز و چوپان بودند
83 قوم عاد و هلاكت و بلاد آنها و باد عقيم
85 إبراهيم و خليل خدا شدن
88 ابراهيم و نمرود و بنده صالح
صفحه موضوع 90 إبراهيم و چهار مرغ و قبض روح شدن
91 إبراهيم وفا بعهد خود كرد
92 إسماعيل هاجر را كنار كعبه دفن كرد
92 چگونه اسبها اهلى شدند
93 علت آنكه ابراهيم تمناى مرگ كرد
96 إبراهيم پيرمرد ناتوانى را ديد
97 علت آنكه ذو القرنين را
98 اصحاب رس و زمان آنها و ماههاى عجم
103 عيد و آتش پرستى اصحاب رس
104 حنظله پيغمبر اصحاب رس
106 يعقوب و اسرائيل ناميده شدنش
107 چرا پيغمبران عليهم السّلام و مؤمنان مبتلا ببلا ميشوند؟
108 على عليه السّلام ميفرمود هميشه من
109 چرا يعقوب بفراق يوسف مبتلا شد
113 تصميم برادران يوسف
117 يوسف را بغلامى فروختند
119 علاقه زليخا بيوسف و شهادت طفل
122 مؤمن از يكراه دو مرتبه صدمه و اذيت نمى بيند
123 برادران يوسف گفتند اگر بنيامين
124 ببرادران يوسف گفتند شما
125 آيا ميدانست يوسف زنده است
ص: 306
صفحه موضوع 126 پرسش يعقوب از ملك الموت
127 بوى پيراهن بمشام يعقوب رسيد
129 يوسف ببرادرانش گفت ملامتى نيست
131 از يوسف پيغمبرى بوجود نيامد
133 يوسف زليخا را همسر خود نمود
134 ناميده شدن موسى بموسى و تكلم با خدا
136 چرا موسى خادم شعيب شد و گريه او
137 چرا فرعون موسى را نكشت و غرق شد
139 چرا توبه فرعون قبول نگرديد
141 چرا خضر را خضر ناميدند و حكمت كارهاى او با حضرت موسى
144 كشتى و كشتن پسر و تعمير ديوار
147 قياس شيطان و ترك سجده نمودنش
149 كارهاى خضر إشاراتى بود براى موسى
150 مسلمانان چگونه ميتوانند خليفه و جانشين پيغمبر تعيين كنند
151 از أعمال على عليه السّلام پرسيد
154 وقتيكه پيغمبر زينب را تزويج نمود
155 على عليه السّلام بحجره امّ السلمه آمد
155 خدا و رسولش على را دوست ميدارند
156 على جانشين بلافصل پيغمبر است
157 علت آنكه خدا فرمود فاخلع نعليك و موسى گفت و احلل عقدة صفحه موضوع من لسانى يفقهوا قولى
159 خدا بموسى و هارون فرمود فرعونرا دعوت كنيد و با نرمى سخن بگوئيد
160 كوه طور
161 چرا هارون گفت يابن امّ
162 چرا موسى سر و ريش هارونرا گرفت
162 إمام حسين عليه السّلام و لشكر كوفه و شام
163 حرام شد بر يهود صيد ماهى
163 چرا فرعونرا «ذو الاوتاد» گفتند
164 رحلت موسى و قبر او و عذر آوردن آنحضرت براى ملك الموت
165 سليمان گفت: ربّ إغفر لى
167 چرا در إسم سليمان يكحرف بيشتر و علت آنكه داود را داود ناميدند و باد مسّخر سليمان گرديد و چرا سليمان از سخن مورچه خنديد
169 هركجا موريانه است زمين نمناكست
171 رحلت سليمان در بام قصرش
173 علت آنكه أيوب مبتلا ببلا شد
175 أيوب كوتاهى در شكر نكرد
177 چرا از قوم يونس عذاب برگشت
178 إسماعيل صادق الوعد
179 شماره ناس و بنو آدم
ص: 307
صفحه موضوع 180 چرا ارمنيها شب ميلاد عيسى آتش روشن ميكنند و گردو بازى مينمايند
181 چرا پيغمبر اسلام مانند عيسى تكلم نكرد
181 علت آنكه كفار زكريا را كشتند
182 چرا حواريون را حواريون و نصارى را نصارى ناميدند؟
183 علت آنكه نبايد اطفال را زد
184 خشكى چشم و قساوت قلب و علت فراموشى گناهان؟
185 چرا بعضى از مردم زشت صورتند و يا پيس و مجذومند؟
186 چرا آفات بدنى در بدن فقرا است
187 چرا اولاد مؤمن كافر ميشود و فرزند مؤمن كافر ميگردد و مؤمن گناه ميكند و كافر عمل خير انجام ميدهد- اخبار طينت
188 چگونگى خلقت مؤمن و كافر
189 چرا مؤمن گناه ميكند و توبه او قبول ميشود؟
190 علت دوستى و دشمنى مردم و عالم ذر
191 اختلاف امت رحمت است
192 تمام أديان الهى يكيست
193 علت غضب و غيرت مؤمن
صفحه موضوع 193 چرا آب گوش تلخ و آب چشم شور و آب دهان شيرين و آب بينى غليظ است
197 كلمه ايكه اولش كفر و آخرش ايمانست
198 أسرار سر انسان و عجز ابو حنيفه
201 بول پليدتر است يا منى و نماز افضل است يا روزه؟
202 حيله أبو حنيفه اثر نكرد
203 چرا مردم با داشتن عقل نميفهمند!
204 وسعت روزى احمقان و علت حزن و خوشحالى
205 إلحاق شيعيان بأئمه عليهم السّلام
206 بخاطر آمدن و فراموش كردن مطلب و شباهت بپدر و عمو و دائى
207 عبد اللّه بن سلام و سؤال از شباهت
209 پسر و يا دختر خواستن
210 خضر شرفياب خدمت على عليه السّلام شد
211 روح انسان موقع خواب كجا ميرود
211 مطلب فراموش شده بياد ميآيد
212 تأثير صلوات فرستادن
213 اقرار خضر بامامت ائمه عليهم السّلام
214 علت آنكه انسان خوب و بد را ميفهمد و چگونگى خلقت عقل
215 حكمت خلقت اعضاى انسان
ص: 308
صفحه موضوع 215 حضرت صادق عليه السّلام و طبيب هندى
220 حكمت داشتن ريش
222 علت مبغوض بودن احمق
223 علت آنكه كف دست مو ندارد
224 چرا «سلام عليكم» تحيّت شد
225 علت اختلاف فهم مردم
227 علت خوش اخلاقى و بداخلاقى
228 علت شباهت نداشتن فرزند بپدر
228 چرا دوست ميداريم فرزندان خود را
228 سفيدى مو و اولين پيدايش آن
229 علت طبيعت، غرائز جنسى، و خلقت آدم
234 عقوبت مؤمن و كافر
235 راه شناختن نفس
240 منشأ اخلاق انسان
244 صفات انسان عاقل
246 لشكرهاى عقل و جهل
252 طينت أنبياء و ائمه عليهم السّلام و مردم
254 چرا بعضى خدا را قائلند و بعضى منكر
256 چرا خدا از نظر مردم پنهانست
257 اثبات نبوت أنبياء و اختلاف معجزه آنها
259 حضرت صادق عليه السّلام و بعثت انبياء
262 معجزه موسى و عيسى و حضرت رسول
264 چرا انبياء و ائمه معجزه داشتند
صفحه موضوع 264 پيغمبران اولو العزم را اولو العزم گفتند
265 انبياء تابع پيغمبر زمان خود بودند
266 چرا مردم احتياج بپيغمبر و امام دارند
269 چرا رسولخدا (ص) را امى گفتند
273 وحى و كتابها بزبان عربى بوده
274 اسامى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم
278 چرا خدا فرمود: اگر در شك هستى
279 پيغمبر پنج چيز را ترك نكرد
280 علت آنكه حضرتش را يتيم ناميدند
281 چرا براى آنحضرت پسرى نماند
282 علت معراج رفتن آنحضرت
273 مگر خدا مكان دارد
275 چرا بعد از واجب شدن پنجاه نماز
286 چرا از پنج نماز تخفيف نخواست
287 پيغمبر عقيل را دوست ميداشت
288 پيغمبر دستهاى گوسفند را ميل ميكرد
289 اسامى پنج نور پاك عليهم السّلام
290 ولادت حضرت على عليه السّلام
292 اسم امام حسن و امام حسين عليهما السّلام
295 محبت خدا و رسول و اهلبيت واجبست
296 عشق و پيدايش آن
298 دوست و دشمن على عليه السّلام
302 نماز خواندن شيطان
ص: 309
صفحه موضوع 240 آب و اهميت آن
39 آيا استخوان پوسيده زنده ميشود؟
89 ابراهيم شك نداشت
277 احيد و ضبط آن
192 اختلاف مجتهدين در فتاوا
69 ادريس و نام و معجزه آنحضرت
259 أديان و اختلاف آنها
102 اردى بهشت و شهريور و اسفند
66 ازدواجهاى حرام
67 ازدواج يهوديها و زرتشتيها!
93 اسب خوب و بد
135 استحباب سجده شكر
111 استدراج چيست؟
134 اسم حضرت موسى
49 اشتقاق لفظ آدم
31 اعتقاد بوجود و يگانگى خدا
186 اگر آدميرا درد نبود
151 اگر نزد خضر و موسى بودم
265 اولوا العزم شش نفرند
270 امى: يعنى چه؟
64 انجيل برنابا و اعمال رسولان
50 انسانرا انسان ناميدند چون
98 انعقاد نطفه اسكندر و خضر
21 أول ما خلق اللّه چيست؟
65 اول وصى هابيل است
17 بت پرستى و پيدايش و علت آن
52 برترى بعضى بر بعضى و علت آن
30 بسبب امام عبادت خدا ميشود
276 بشارت پيغمبران
260 بشر احتياج به پيغمبر دارد
207 چرا بعضى اضافه از خلقت دارند و بعضى ناقص الخلقه هستند و علت نابغه شدن؟
227 بغض خداوند نسبت باحمق
92 بلند ساختن قبر
35- 42 بهشت و جهنم و خلقت و پايان آنها
صفحه موضوع 295 پسر بچه و قضيه او
79 پسر نوح چرا ناخلف شد
282 پسرى براى پيغمبر چرا باقى نماند؟
7 پيدايش زمين و حركت وضعى و انتقالى و مساحت آن و بعد از اين زمين چه خواهد شد
271 پيغمبر خاتم (ص) ميخوانده و مينوشته
131 پياده نشدن يوسف براى پدر
59 تحريف تورات
152 تحريف تورات و تهمت بپيغمبران
189 ترك اولاى آدم و شجره منهيه
49 تركيبات بدن و خاك
46 تعارض و تناقض بين دو آيه
90 تعبيرات محمد بن طيفور
140 توبه فرعون چرا قبول نشد!
35 ثواب و عقاب چرا در دنيا قرار داده نشد
238 جسد و جسم انسان
185 جماع در حال حيض و تولد فرزند
218 جمجمه انسان
73 جن و وجود آنها
247 جهل در مقابل عقل
116 چاهيكه يوسف را در آن انداختند
293 حق فرزند در اسم و تعليم
94 حقيقت بندگى
57 حوا و چگونگى خلقت او
183 حواريون كيانند
19 حيوانات وحشى
112 خوابهاى راست و دروغ
34 خدا قادر بود مردم را مطيع و
47 آيا قادر بود مردمرا يكشكل بيافريند
147 خضر چرا پسر را كشت
141 خضر و لغت آن
260 خلق را عبث نيافريده
86 خليل و اشتقاق آن
207 دختر بشرابخوار نبايد داد
144 دخترى بآنمرد عنايت شد
ص: 310
صفحه موضوع 114 دستور اسلام درباره فرزند
77 دو وجه قرائت در عمل
89 ذبيح اسماعيل است يا اسحاق؟
97 ذو القرنين كيست
159 رب اشرح لى صدرى
166 رب اغفر لى وهب لى ملكا
180 رسوم و معتقدات مردم
54 روح چيست و مركزش كجا است
56 روح فانى نميشود
220 ريش تراشى و حرمت آن
59 زن يكدنده بيش از مرد دارد
216 زيرا اساس و بهترين دوا
148 سجده براى غير خدا جايز نيست
82 سقالبه كيستند؟
225 سلام كردن
81 سياهى پوست از چيست
293 شبر و شبير و ضبط آنها
304 شركت شيطان در اموال و نطفه
78 شعر سعدى و اشتباه آن
13 شعر قابيل
148 شيطان بيك سجده نكردن چرا كافر شد
223 صديق و رفيق هركسى
37 صلب آدم چگونه گنجايش اين همه!
76 طوفان و كشتى حضرت نوح
252 طينت و اخبار آن
37- 38 عالم ذر و چرا آنرا ياد نداريم
297 عشق و پيدايش آن در انسان
226 عقل و كيفيت و كميت آن
108 عقيل و فرزندانش
27 علت چيست كه دو ملك مأمور
30 علما حجتند بر مردم
98 على (ع) فرمود: مثل اسكندر هستم
302 على (ع) همانند عيسى است
157 فاخلع نعليك و وجوه آن
72 فرزندان شيطان
129 فرزندان يعقوب و نام آنها
255 فضيلت پيغمبر و ائمه (ع) بر مردم
43 فقر و ثروت و علت آن
صفحه موضوع 126 قابض ارواح كيست
49 قبل از آدم در عالم كه بوده
202 قرعه و حكم آن
74 قوس آسمانى
83 قوم عاد و مكان آنها
194 قياس در احكام
183 گريه طفل و نتيجه آن
100 مجوس و زرتشت
95 مذمت سؤال از خلق
46 مراد از عبادت عام و خاص
191 مردم اگر فكر ميكردند
24 مشرقها و مغربها
54 معاد جسمانى است و چرا هميشه در بهشت و جهنم هستند
164 معانى ذو الاوتاد
264 معجزه چيست
284 معراج و چگونگى آن
62 معنى تورات و انجيل و زبور
146 موسى چرا ايراد بخضر گرفت
145 موسى چرا مأمور شد از خضر تعليم بگيرد
172 موريانه و زندگى عجيب آنها
73 ميكربات مضره بنام شيطان
172 ناس و معنى آن
156 ناكثين و مارقين و قاسطين
167 نبى خاتم از سليمان برتر بود
122 نديمان زندانى شده با يوسف
206 نطفه و سلول چيست
53 نمازخوانها كجا را گرفتند
71 نوح و لغت آن
28 واجب و مستحب و حرام و مكروه و مباح
15 وجه تسميه دينار و درهم
273 وحى چيست و چگونگى آن
16 هابيل و قتلش براى وصايت
82 يأجوج و مأجوج
271 يتيم شدن پيغمبر و علت آن
113 يعقوب چرا تفضيل داد يوسف را
132 يوسف چرا بيعقوب كاغذ ننوشت
117 يوسف چرا نگفت غلام نيستم
ص: 311