صبح ساحل : حوادث عصر امام صادق علیه السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

عنوان و نام پدیدآور : صبح ساحل : حوادث عصر امام صادق علیه السلام/ مهدی خدامیان آرانی.

مشخصات نشر : قم: عطرعترت، 1391.

مشخصات ظاهری : 176ص.؛ 14/5×21/5س م.

شابک : 40000ریال:: 978-600-243-059-1

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : کتابنامه: ص.171.

موضوع : جعفربن محمد، (علیه السلام)، امام ششم، 83 - 148ق. -- سرگذشتنامه

موضوع : شیعه -- داستان

موضوع : شیعه -- تاریخ-- قرن 1- 2ق.

موضوع : اسلام-- تاریخ -- قرن 1 - 2ق.

رده بندی کنگره : BP45/خ4ص2 1391

رده بندی دیویی : 297/9553

شماره کتابشناسی ملی : 2859604

ص: 1

اشاره

ص: 2

صبح ساحل : حوادث عصر امام صادق علیه السلام

مهدی خدامیان آرانی

ص: 3

ص: 4

فهرست

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ

شب بود، مهتاب می تابید، من در مدینه بودم و پشت پنجره های بقیع ایستاده بودم. هوای دلم بارانی شد.

به یاد آوردم که دیگران مرا شاگرد امام صادق(علیه السلام) می خوانند، حتماً می دانی مردم به کسانی که در حوزه علمیّه درس می خوانند «شاگرد امام صادق(علیه السلام)» می گویند. بیست سال می شد که من در حوزه علمیّه بودم، به راستی من برای معرّفی امام صادق(علیه السلام) چه کرده ام. این سؤلی بود که آن شب از خود پرسیدم.

آن شب تصمیم گرفتم وقتی به وطن خود بازگشتم، کارِ تحقیق را آغاز کنم و در مورد زندگی امام صادق(علیه السلام) کتابی بنویسم.

می دانستم هر کسی توفیق ندارد برای اهل بیت(علیهم السلام) قلم بزند، برای همین از خدای مهربان خواستم تا توفیق این کار را به من عنایت کند.

اکنون خدا را شکر می کنم که به آرزوی خود رسیده ام و این کتاب مهمان دستِ مهربان شماست.

کتابم را به امام صادق(علیه السلام) اهدا می کنم ، به آن امید که در روز قیامت، شفاعتش نصیب همه ما گردد .

مهدی خُدّامیان آرانی

خرداد 1391

ص:7

ص:8

کدام راه مرا می خواند؟

به من نگاه می کنی، از شلوغی بازار خسته شده ای، چاره ای نیست، برای رفتن به مسجدِ کوفه باید از این بازار عبور کنیم، من می خواهم تو را به مسجد کوفه ببرم.

می گویی برای چه؟

برای شنیدن حرف های تازه! من به کوفه آمده ام تا حقیقت را پیدا کنم، دیروز دو نفر در مسجد با هم سخن می گفتند، من سخنان آنان را شنیدم، دوست دارم باز هم به حرف های آنان گوش دهم.

نگاه کن، مسجد چقدر خلوت است، باید به آن گوشه برویم، دیروز همین جا من آن دو نفر را دیدم باید صبر کنیم تا آن ها بیایند. نگاهی به تو می کنم، تو به زیبایی این مسجد خیره شده ای!

به برکت این حکومت است که این مسجد این قدر آباد شده است! خدا حضرت خلیفه را حفظ کند و سایه لطف او بر سر ما باشد!

تو نگاهی به من می کنی و می گویی: کدام خلیفه؟ تو از چه کسی سخن می گویی؟

ببخشید. حق با توست. یادم رفت بگویم که من تو را به یک سفر تاریخی

ص:9

آورده ام، سال 114 هجری قمری.

امروز هشام، دهمین خلیفه از خاندان بنی اُمیّه است. مسلمانان او را جانشین خدا بر روی زمین می دانند، خلیفه سایه خدا و امین خداست، ولایت و اطاعت او بر همه واجب است، حرمت خلیفه از کعبه بالاتر است.

* * *

به من رو می کنی و می گویی: این حرف ها را چه کسی به تو گفته است؟

فرماندار این شهر وقتی برای ما سخنرانی می کند، این حرف ها را می زند. خالدقَسری را می گویم، همان که فعلاً فرماندار کوفه است. هشام سال هاست که او را بر این شهر مسلط کرده است.

او بغض و کینه علی(علیه السلام) را به دل دارد و به شدّت طرفدار بنی اُمیّه است. او می خواهد کاری کند که مردم علی(علیه السلام) را از یاد ببرند.

آیا می خواهی خاطره ای برایت بگویم؟ روزی از روزها خالدقَسری یکی از نویسندگان را دعوت کرد و به او گفت که تاریخ زندگی پیامبر را بنویسد.

آن نویسنده شروع به نوشتن کتاب خود کرد، بعد از مدّتی خالدقسری از آن نویسنده خواست تا مطالبی را که نوشته است برای او بخواند.

آن نویسنده شروع به خواندن کتاب خود نمود، تو می دانی که تاریخ زندگی پیامبر با شجاعت ها و رشادت های علی(علیه السلام) همراه است. آن نویسنده از شجاعت های علی در جنگ بدر و احد و خیبر مطالبی را نوشته بود. هر بار که خالدقسری نام علی(علیه السلام) را می شنید می گفت: «نه! نباید در این کتاب، نام علی بیاید، مگر نمی دانی علی در قعر جهنّم است؟».(1)

فکر می کنم دیگر فهمیدی چرا هشام خالدقَسری را فرماندار کوفه کرده است.

ص:10


1- 1. یمرّ بی الشیء من سیر علی بن أبی طالب فأذکره، فقال: لا، إلاّ أن تراه فی قعر الجحیم: الأغانی ج 22 ص 281.

* * *

حواست کجاست؟ به چه فکر می کنی؟ به مضلومیّت علی(علیه السلام)!

نگاه کن! آن دو نفر آمدند، باید ببینیم آنها به یکدیگر چه می گویند، من یکی از آنان را می شناسم، او زُراره است، دیگری غریب است و از شهر دیگری آمده است.

گوش کن، زُراره به آن جوان می گوید:

-- ابوبکر خلیفه اوّل مسلمانان بود، او جامعه را بدون رهبر رها نکرد، او برای بعد از خود، جانشین معیّن نمود.

-- ابوبکر می دانست اگر برای مردم رهبری انتخاب نکند، جامعه دچار هرج و مرج خواهد شد.

-- امّا پیامبر هیچ کس را به عنوان جانشین خود انتخاب نکرد، آیا عقل پیامبر به این نرسید که جامعه نیاز به رهبر دارد؟

سخن زُراره به اینجا که می رسد، سکوت می کند. آن جوان به فکر فرو می رود.

من دوست دارم پاسخ را هم بشنوم، به راستی چه کسی می تواند به این سؤل پاسخ دهد؟

لحظاتی می گذرد، زُراره به سخنان خود ادامه می دهد: «ما شیعیان باور داریم که پیامبر مردم را به حال خود رها نکرد، بلکه در روز غدیر، علی(علیه السلام) را به عنوان خلیفه و جانشین خود انتخاب کرد».(1)

سخن زُراره به پایان می رسد و به جوان اشاره می کند که برخیزد، دیگر نشستن او در اینجا به صلاح نیست، جوان برمی خیزد در حالی که هنوز تشنه شنیدن است.

اکنون با خود فکر می کنم، گویا حق با زُراره است، اگر علی(علیه السلام) را به عنوان جانشین پیامبر قبول نکنیم، باید بگوییم که پیامبر جامعه را به حال خود رها کرده

ص:11


1- 2. بصائر الدرجات ص 97، قرب الإسناد ص 57، الکافی ج 1 ص 294، التوحید ص 212، الخصال ص 211، کمال الدین ص 276، معانی الأخبار ص 65، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 229، تحف العقول ص 459، تهذیب الأحکام ج 3 ص 144، کتاب الغیبة للنعمانی ص 75، الإرشاد ج 1 ص 351، کنز الفوائد ص 232، الإقبال بالأعمال ج 1 ص 506، مسند أحمد ج 1 ص 84 ، سنن ابن ماجة ج 1 ص 45، سنن الترمذی ج 5 ص 297، المستدرک علی الصحیحین للحاکم ج 3 ص 110، مجمع الزوائد ج 7 ص 17، تحفة الأحوذی ج 3 ص 137، مسند أبی یعلی ج 11 ص 307، المعجم الأوسط ج 1 ص 112، المعجم الکبیر ج 3 ص 179، التمهید لابن عبد البرّ ج 22 ص 132، نصب الرایة ج 1 ص 484، کنز العمّال ج 1 ص 187 وج 11 ص 332، 608، تفسیر الثعلبی ج 4 ص 92، شواهد التنزیل ج 1 ص 200، الدرّ المنثور ج 2 ص 259.

است. آخر چگونه می شود که ابوبکر دلش به حال جامعه می سوزد و برای جامعه رهبر معیّن کند، امّا پیامبر هیچ جانشینی انتخاب نمی کند؟

* * *

چند روز می گذرد، من خیلی فکر می کنم، تصمیم می گیرم که پیش زُراره بروم و از سخنان او بهره بگیرم.

من سؤلات زیادی دارم که باید از او بپرسم، زُراره با روی باز به سؤل های من پاسخ می دهد. او از تشیّع می گوید، من متوجّه می شوم که شیعیان به «امامت» اعتقاد دارند و آن را «عهدی آسمانی» می دانند، خداوند برای مردم، دوازده امام انتخاب کرده است که بعد از پیامبر وظیفه رهبری جامعه را به عهده دارند.

علی(علیه السلام) امام اوّل شیعیان است و هم اکنون «جعفربن محمّد(صلی الله علیه و آله)»، ششمین امام آن ها می باشد و شیعیان او را «امام صادق(علیه السلام)» می نامند. «صادق» به معنی «راستگو» می باشد. بسیاری از علمایِ حدیث (با این که شیعه نیستند)، راستگویی جعفربن محمّد(صلی الله علیه و آله) در نقل حدیث را قبول دارند، برای همین به او لقب «صادق» داده اند.

آری، امام صادق(علیه السلام)، احادیث زیادی از پیامبر نقل کرده است و دانشمندان به درستی این سخنان اعتراف کرده اند.

* * *

من اکنون پیش زُراره هستم، او رو به من می کند و می گوید:

-- اگر به دمشق بروی و به مردم بگویی: «از خدا اطاعت کنید»، آنان با تو مخالفت می کنند و چه بسا به تو حمله کنند.

-- آخر برای چه؟ آیا اطاعت از خدا جرم است ؟

-- مردم آنجا باور کرده اند که اطاعت از خلیفه، اطاعت از خداست. وقتی تو دم از

ص:12

اطاعت خدا می زنی، آن ها خیال می کنند که می خواهی اطاعت از خلیفه را کمرنگ نشان دهی، برای همین است که با تو مخالفت می کنند.(1)

-- به نظر شما چرا اطاعت از خلیفه واجب نیست؟

-- چگونه ممکن است خدا اطاعت کسی را که مانند من و توست، واجب نموده باشد؟ خدا هرگز اطاعت انسانی را که ممکن است خطا کند، واجب نمی کند.

-- شما هم که مرا به اطاعت از امام صادق(علیه السلام) می خوانی و می گویی ولایت او بر همه واجب است، پس چه فرقی میان سخن تو و سخن این مردم است؟

-- ما شیعیان به عصمت امام اعتقاد داریم.

-- عصمت یعنی چه؟

-- یعنی این که خدا امام را از همه زشتی ها و گناهان دور کرده است، خدا اوّل به امام مقام عصمت را داده است، بعدا از ما خواسته است از امام اطاعت کنیم، اگر امام معصوم نبود، خدا هرگز اطاعت او را بر ما واجب نمی کرد.(2)

* * *

از اوّلین دیدار من با زُراره یک ماه گذشته است، اکنون من دیگر شیعه شده ام، شیعه شدن من از روی تحقیق بود، من مدیون زُراره هستم، او بود که باعث هدایت من شد. خدا به او جزای خیر بدهد!

ایّام حجّ نزدیک است، ما تصمیم گرفته ایم به حجّ برویم و در مدینه با امام صادق(علیه السلام) دیدار کنیم، می دانم که تو هم می خواهی همراه ما بیایی!

کاروان حاجیان از کوفه حرکت می کند، راه زیادی در پیش داریم، روزها و شب ها می گذرد...

آن نخلستان ها که می بینی، مدینه است.

ص:13


1- 3. کان جعفر بن عمرو بن أُمّیة أخا عبد الملک بن مروان من الرضاعة، فوفد علی عبد الملک بن مروان فی خلافته، فجلس فی مسجد دمشق، وأهل الشام یعرضون علی دیوانهم، قال: وتلک الیمانیة حوله یقولون: الطاعة الطاعة! فقال جعفر: لا طاعة إلاّ للّه، فوثبوا علیه وقالوا: یوهن، الطاعة طاعة أمیر المؤنین! حتّی رکبوا الأُسطوان علیه...: تهذیب الکمال ج 5 ص 68، تهذیب الکمال ج 5 ص 247.
2- 4. عن سلیم بن قیس الهلالی قال: سمعت أمیر المؤنین علیّاً علیه السلام یقول: احذروا علی دینکم ثلاثة: رجلاً قرأ القرآن حتّی إذا رأیت علیه بهجته اخترط سیفه علی جاره ورماه بالشرک. فقلت: یا أمیر المؤنین أیّهما أولی بالشرک؟ قال: الرامی، ورجلاً استخفّته الأحادیث، کلّما أحدثت أُحدوثة کذب مدّها بأطول منها، ورجلاً آتاه اللّه عزّ وجلّ سلطاناً فزعم أنّ طاعته طاعة اللّه ومعصیته معصیة اللّه، وکذب؛ لأنّه لا طاعة لمخلوقٍ فی معصیة الخالق، لا ینبغی للمخلوق أن یکون حبّه لمعصیة اللّه، فلا طاعة فی معصیته ولا طاعة لمن عصی اللّه، إنّما الطاعة للّه ولرسوله ولولاة الأمر، وإنّما أمر اللّه عزّ وجلّ بطاعة الرسول لأنّه معصوم مطهّر، لا یأمر بمعصیته، وإنّما أمر بطاعة أُولی الأمر؛ لأنّهم معصومون مطهّرون لا یأمرون بمعصیته: الخصال ص 139، بحار الأنوار ج 72 ص 338 و ج 89 ص 179، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 178 و ج 15 ص 158، التفسیر الصافی ج 1 ص 464، تفسیر نور الثقلین ج 1 ص 501.

به مسجد پیامبر می رویم، امروز جمعه است، امام صادق(علیه السلام) دوست دارد ما در نماز این مردم شرکت کنیم. ما باید «تَقیّه» کنیم، تقیّه یعنی کاری کنیم که کسی از عقیده ما باخبر نشود، امروز بیشتر مردم (در ظاهر) طرفدار این حکومت هستند.

وارد مسجد پیامبر می شویم، مسجد خیلی شلوغ است، ابتدا به زیارت قبر پیامبر می رویم و به آن حضرت سلام می دهیم.

زیارت ما که تمام می شود، اذان ظهر را می گویند، صف های نماز تشکیل می شود، اکنون امام جمعه بالای منبر پیامبر می رود و خطبه های نماز جمعه را می خواند.

امام جمعه چنین سخن می گوید: «ای مردم! همه شما نام آقای زُهْری را شنیده اید، او دانشمند بزرگی است. او سالیان سال اسلام را زنده کرد. او در تورات خوانده است که هر کس ریش خود را با رنگ سیاه، رنگین کند، ملعون است. ای مردم! علی کسی بود که ریش خود را با رنگ سیاه خضاب می کرد، ای مردم! علی ملعون است، لعنت خدا بر او باد. ای مردم! زُهْری برای ما نقل کرد که روزی عایشه همسر پیامبر نزد پیامبر بود. علی و عبّاس، عموی پیامبر به دیدار پیامبر آمدند. پیامبر به عایشه رو کرد و گفت: «ای عایشه! اگر دوست داری دو نفر از اهل جهنّم را ببینی به این دو نفر نگاه کن».(1)

من چرا سکوت کرده ام، چرا چیزی نمی گویم، به مولای مظلوم من این گونه ناسزا می گویند و من فقط گوش می کنم، می خواهم از جا برخیزم و فریاد بزنم که تو دست مرا می گیری و مرا می نشانی.

اگر تو نبودی، مأموران مرا گرفته بودند و به زندان می بردند.

ص:14


1- 5. أخبرنا عبد الوهّاب بن عطاء قال: أخبرنا راشد أبو محمّد الحمانی عن رجل، عن الزهری قال: مکتوب فی التوراة: ملعون من غیّرها بالسواد: تهذیب الکمال ج 1 ص 441، یا عائشة، إن سرّک أن تنظری إلی رجلین من النار، فانظری إلی هذین قد طلعا. فنظرت فإذا العبّاس وعلی بن أبی طالب!: شرح نهج البلاغة ج 4 ص 64.

در این شهر رسم است که مولای مظلوم ما را روز جمعه ها لعن کنند. علی(علیه السلام) که برادر پیامبر بود و جز رضای خدا گامی برنداشت، این گونه معرّفی می شود.

آری! این حکومت بغض علی(علیه السلام) به سینه دارد و تلاش می کند تا نور خدا را خاموش کند، امّا مگر نور خدا خاموش شدنی است؟(1)

به راستی این زُهْری کیست که امروز نام او را این گونه بر سر منبرها می برند؟ او چگونه جرأت پیدا کرده است چنین دروغ هایی را به پیامبر نسبت بدهد؟

دنیا چقدر فریب دهنده است. من این آقای زُهْری را می شناسم، همین که نامش را بالای منبر بردند و او را به عنوان بزرگ ترین دانشمند جهان معرّفی کردند.

آیا می دانی او یکی از شاگردان امام سجاد(علیه السلام) بود؟ او در همین شهر مدینه زندگی می کرد، او فقیر بود و قرض زیادی داشت.

حکومت فهمید که او جوانی با استعداد است، از او دعوت به همکاری کرد و او به شام رفت و معلّم خصوصی پسران خلیفه شد، آری! هشامِ اُمویّ، او را خرید!

روزی که او می خواست از مدینه برود امام سجاد(علیه السلام) با او سخن گفت، به او گفت که مواظب دین خودت باش، حکومت می خواهد تو را وسیله ای برای فریب مردم قرار بدهد، امّا افسوس که زُهْری سخنان امام را فراموش کرد و کم کم او به اینجا رسید که برای مولای مظلوم ما چنین سخنان دروغی را نقل کند.(2)

امروز حکومت زُهْری را به عنوان بزرگ ترین دانشمند این حکومت معرّفی کرده است، سخنان زُهْری در سرتاسر جهان اسلام پخش شده است، اگر امروز به فلسطین هم بروی، کتب او را می بینی که چقدر با استقبال روبرو شده است.(3)

اگر افرادی مانند زُهْری به یاری این حکومت نمی آمدند، هرگز آنان نمی توانستند این گونه حق را ناحق جلوه دهند!

ص:15


1- 6. لعن علی بن أبی طالب علی منابر الشرق والغرب، منابر الحرمین مکّة المعظّمة والمدینة المنورة: الغدیر ج 2 ص 102.
2- 7. واعلم أنّ أدنی ما کتمت أن آنست وحشة الظالم، جعلوک جسراً یعبرون علیک إلی بلایاهم، یدخلون بک الشکّ علی العلماء، ویقتادون بک قلوب الجهّال إلیهم. فما أقلّ ما أعطوک فی قدر ما أخذوا منک...: تحف العقول ص 275، بحار الأنوار ج 75 ص 132؛ إنّ هشام بن عبد الملک طلب منه أی: الزهری أن یملی علی بعض ولده شیئاً من الحدیث، فدعا بکاتب وأملی علیه أربعمئة حدیث: المختصر من تاریخ مدینة دمشق ج 23 ص 234.
3- 8. قدم علینا إسحاق بن راشد، فجعل یقول: حدّثنا الزهری، فقلت له: أین لقیت ابن شهاب؟ قال: لم ألقه، مررت ببیت المقدس فوجدت کتاباً له ثمّ: تاریخ مدینة دمشق ج 8 ص 212، تهذیب التهذیب لابن حجر ج 1 ص 202.

* * *

شب شده است و کوچه های مدینه تاریک است، از این پیچ که عبور کنیم به خانه امام صادق(علیه السلام) می رسیم...نسیم می وزد، بوی بهشت به مشامم می رسد، در حضور امام مهربان خود هستم، اشک شوق می ریزم و سلام می کنم: سلام بر آقا و مولای من! سلام بر نور خدا در روی زمین...

* * *

آقای من! برایم سخن بگو!

من عطش شنیدن دارم، می خواهم کلام تو را بشنوم!

به سوی تو آمده ام، گمگشته بودم، بی قرار بودم، به اینجا پناه آورده ام و آرام گرفته ام. شنیده ام شما همه دوستان خود را دوست داری. برایم سخن بگو، جان مرا با کلام خود زنده کن!

* * *

مولای من!

تو می دانی که حکومت می خواهد مردم در نادانی بمانند، فقط با جهل و نادانی است که آنان می توانند به اسم دین بر مردم حکومت کنند.

خاندان بنی اُمیّه برای خود قداست ساخته اند، مردم هشام را جانشین خدا و امین خدا در روی زمین می دانند، مقام او را از کعبه بالاتر می دانند، بلای جهل و نادانی از هر چیزی بدتر است، حکومت بقای خویش را در جهل این مردم می داند.

اکنون تو برایم از علم و عقل و آگاهی سخن می گویی، می خواهی شیعه تو بیدار باشد، اهل فکر و معرفت باشد.

تو مرا به تفکر فرا می خوانی و می گویی: «یک ساعت فکر کردن بهتر از یک

ص:16

سال عبادت است».(1)

برایم از لقمان سخن می گویی و این که خدا به او حکمت ارزانی داشت، تو می خواهی من بدانم که لقمان چرا به این مقام رسید، رو به من می کنی و می گویی: «لقمان به خاطر مال و ثروت دنیا و زیبایی و قدرت جسمانی به مقام حکمت نرسید، بلکه او به علّت تقوی و زیاد فکر کردن به این مقام رسید».(2)

برایم می گویی که بیشترین عبادت ابوذر، تفکّر و پند گرفتن بود.(3)

دوست داری من ابوذر را بیشتر بشناسم، روزگاری که عثمان خلیفه بود، مردم دچار غفلت شده بودند، آن روز ابوذر به عثمان اعتراض کرد. او می دانست راهی را که عثمان در پیش گرفته است، جامعه را تباه خواهد کرد.

آن روز بسیاری دلشان به نماز و روزه های خود خوش بود و آفتِ تجمّل گرایی و بی عدالتی را نمی دیدند، امّا ابوذر فکر کرد و در مقابل موج فتنه ها و بی عدالتی ها قیام کرد تا آنجا که عثمان، او را به بیابان «ربذه» تبعید کرد.

تو از من می خواهی مانند ابوذر باشم و بیشتر عبادت من فکر کردن باشد، نه آنکه دل به نماز و روزه ام خوش دارم!

* * *

من تا چندی پیش، سنّی مذهب بوده ام، ابوبکر و عمر و عثمان برای من قداست داشته اند، سخنان و دستورات آنان در ذهن من نقش بسته بود.

رهبر من همان ابوبکر بود که حدیث پیامبر را آتش زد. عایشه، دختر ابوبکر می گوید یک شب پدرم تا صبح در حال فکر کردن بود، او پانصد حدیث از پیامبر نوشته بود، صبح که فرا رسید به من گفت تا همه آن نوشته ها را برای او بیاورم، آن روز او همه آن احادیث را در آتش سوزاند.(4)

ص:17


1- 9. عن أبی عبد اللّه علیه السلام: تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 208، تفسیر مجمع البیان ج 10 ص 14، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 483، بحار الأنوار ج 68 ص 327، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 309.
2- 10. أما واللّه ما أوتی لقمان الحکمة بحسب ولا مال... ولکنّه کان رجلاً متورّعاً فی اللّه طویل الفکر: تفسیر القمّی ج 2 ص 162، بحار الأنوار ج 13 ص 409.
3- 11. کان أکثر عبادة أبی ذر التفکّر والاعتبار: الخصال ص 42، أعیان الشیعة ج 4 ص 230.
4- 12. قالت عائشة: جمع أبی الحدیث عن رسول فکانت خمسمئة حدیث... فلمّا أصبح قال: أی بنیة هلمّی الأحادیث التی عندک، فجئته بها، فدعا بنار فأحرقها: کنز العمّال ج 10 ص 285، تذکرة الحفّاظ ج 1 ص 5، مستدرک الوسائل ج 1 ص 9.

من پیرو عمر بوده ام، همان که دستور داد تا مردم هر چه حدیث نوشته اند را نزد او بیاورند و دستور داد همه آن نوشته ها را آتش بزنند، آری! عمر همان خلیفه ای است که نوشتن حدیث را حرام اعلام کرد و مردم را از سؤل و پرسش نهی نمود.(1)

شنیده ام جوانی در اسکندریه قرآن را خوانده بود و برای او سؤل پیش آمده بود، او می خواست قرآن را بفهمد، او از دیگران در مورد فهم قرآن سؤل می کرد.

خبر به عمر رسید، دستور داد تا او را به مدینه بفرستند، وقتی آن جوان به مدینه رسید، عمر با چوب آن قدر به سر او زد تا آنجا که آن جوان فریاد برآورد: «ای امیر! بس است دیگر! نزن! از این فکر دست برداشتم». اینجا بود که عمر او را رها کرد، آن جوان از جا برخاست در حالی که خون از سر و صورت او می چکید. بعد از چند روز باز به عمر خبر رسید که او سؤل و پرسش می کند، این بار عمر دستور داد او را به زمین بخوابانند و عمر صد تازیانه به او زد، آن جوان به عمر گفت: «ای امیر! اگر می خواهی مرا بکشی، بکش ولی این قدر مرا زجر و آزار مده».(2)

من این کار آنان را درست می پنداشتم، زیرا آنان را خلیفه پیامبر می دانستم، امّا اکنون از تو سخنان دیگری می شنوم:

از فرشتگان برایم سخن می گویی که بال های خود را در زیر پای کسی قرار می دهند که در جستجوی دانش است.

برایم می گویی که همه موجودات برای کسی که در طلب علم باشد، دعا می کنند و از خدا برای او طلب بخشش می کنند.(3)

به من می گویی: مقام دانشمندی که دیگران از دانش او بهره ببرند از عبادت هفتاد هزار عابد بالاتر است.

از روز قیامت سخن می گویی که آن روز خدا سیاهی قلم را بر خون شهید برتری

ص:18


1- 13. سألت القاسم أن یملی علیَّ أحادیث، فقال: إنّ الأحادیث کثرت علی عهد عمر بن الخطّاب، فأنشد الناس أن یأتوه بها، فلمّا أتوه بها أمر بتحریقها: تهذیب الکمال ج 5 ص 188، سیر أعلام النبلاء ج 5 ص 59، تاریخ الإسلام للذهبی ج 7 ص 220.
2- 14. إنّ رجلاً یقال له صبیغ قدم المدینة، فجعل یسأل عن متشابه القرآن، فأرسل إلیه عمر وقد أعدّ له عراجین النخل، فقال: من أنت؟ قال: أنا عبد اللّه صبیغ، فأخذ عمر عرجوناً من تلک العراجین فضربه وقال: أنا عبد اللّه عمر، فجعل له ضرباً حتّی دمی رأسه، فقال: یا أمیر المؤنین، حسبک قد ذهب الذی کنت أجد فی رأسی: سنن الدارمی ج 1 ص 54، نصب الرایة ج 4 ص 118، کنز العمّال ج 2 ص 334، الدرّ المنثور ج 2 ص، فتح القدیر ج 1 ص 319، تاریخ مدینة دمشق ج 23 ص 411، الغدیر ج 6 ص 290.
3- 15. من سلک طریقاً یطلب فیه علماً، سلک اللّه به طریقاً إلی الجنّة، وإنّ الملائکة لتضع أجنحتها لطالب العلم رضاً به، وإنّه یستغفر لطالب العلم من فی السماء ومن فی الأرض: الکافی ج 1 ص 34، الأمالی للصدوق ص 116، ثواب الأعمال ص 131، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 387، روضة الواعظین ص 8، بحار الأنوار ج 1 ص 164، 177.

خواهد داد.(1)

تو مرا به چه راهی می خوانی؟

اگر اسلام این است که سیاهی قلم را بهتر از خون شهید می داند و برای نوشته این ارزش را قائل است، پس چرا ابوبکر و عمر این نوشته ها را آتش زدند؟ چه رازی در این میان بوده است؟

تو مرا به نوشتن و سؤل کردن فرا می خوانی و از آرزوی خود پرده برمی داری و می گویی که دوست داشتم تا شیعیان خود را با تازیانه می زدم تا مجبور شوند به دنبال فهم دین بروند.(2)

سال هاست بر سر مسلمانان تازیانه زده اند که چرا می خواهید بفهمید، تو می گویی که دوست داری به آنان تازیانه بزنی که چرا به دنبال فهم دین نیستید! تو آقایِ مهربانی هستی، تو هرگز به آزار کسی راضی نمی شوی، امّا با چه زبانی و چگونه به من بفهمانی که باید اهل فهم باشم وگرنه فریب حکومت را خواهم خورد و به ناحق و بیهوده به دیگران سواری خواهم داد!

به من می گویی که اگر در جستجوی دانش باشم در ملکوت آسمان ها مرا به بزرگی یاد می کنند، آری! اگر من بخواهم به دنبال علم واقعی باشم، حکومت مرا آزار و اذّیت می کند، امّا مهم نیست، چرا که فرشتگان مرا با عظمت یاد می کنند.(3)

تو دوست داری که شیعیانت اهل نوشتن باشند، زیرا این نوشته است که باعث بیداری مردم می شود، این قلم است که کوبنده تر و برنده تر از هر سلاح و شمشیری است.

تو بارها گفته ای که دانش را بنویسید و در میان دوستان خود پخش کنید، روزگاری فرا خواهد رسید که مردم فقط با کتاب انس پیدا خواهند کرد، آری! تو از آینده خبر

ص:19


1- 16. والعالم ینتفع بعلمه خیر وأفضل من عبادة سبعین ألف عابد: بصائر الدرجات ص 28، تحف العقول ص 364، ثواب الأعمال ص 131، بحار الأنوار ج 2 ص 19؛ إذا کان یوم القیامة جمع اللّه عزّ وجل الناس فی صعید واحد، ووضعت الموازین، فتوزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فیرجح مداد العلماء علی دماء الشهداء: الأمالی للصدوق ص 233، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 399، روضة الواعظین ص 9، الأمالی للطوسی ص 521، مستطرفات السرائر ص 622، بحار الأنوار ج 2 ص 14، التفسیر الصافی ج 5 ص 148، البرهان فی تفسیر القرآن ج 1 ص 10، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 398.
2- 17. عن أبان بن تغلب، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: لوددت أنّ أصحابی ضربت رؤسهم بالسیاط حتّی یتفقّهوا: الکافی ج 1 ص 31، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 93، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 285، الوافی بالوفیات ج 1 ص 129.
3- 18. من تعلّم العلم وعمل به وعلّم للّه، دُعی فی ملکوت السماوات عظیماً فقیل: تعلّم للّه وعمل للّه وعلّم للّه: الکافی ج 1 ص 35، الأمالی للطوسی ص 47، سعد السعود ص 88، مشکاة الأنوار ص 235، الفصول المهمّة للحرّ العاملی ج 1 ص 468، بحار الأنوار ص 75، تفسیر القمّی ج 2 ص 146، البرهان فی تفسیر القرآن ج 4 ص 289.

داری...

* * *

برای خواندن نماز ظهر به مسجد پیامبر می رویم، نماز را به جماعت می خوانیم، بعد از نماز فرصتی می شود تا به قبرستان بقیع برویم و قبر امام حسن و امام سجاد و امام باقر(علیه السلام) را زیارت کنیم. امام باقر در سال 114 به دست هشام اُمویّ به شهادت رسید، زُراره برایم خاطره های زیادی از امام باقر(علیه السلام) نقل می کند. او سخنان ارزشمند فراوانی را از آن امام عزیز به خاطر سپرده است.

اکنون زُراره رو به من می کند و می گوید که باید زودتر از مدینه برویم، زیرا به دستور هشام همه رفت و آمدها کنترل می شود، ما باید به سوی مکّه حرکت کنیم.

* * *

آقای من!

کاش می توانستم در این شهر بمانم و بیش از این از دریای علم تو بهره ای برگیرم، امّا چاره ای نیست، باید از این شهر بروم، حکومت اُمویّ نمی گذارد که شیعیان در این شهر بمانند.

ما از این شهر می رویم، ولی عهد می بندیم که در اوّلین فرصت نزد تو باز گردیم.

ما تنها نخواهیم آمد، با جوانان بیشماری خواهیم آمد، همه ما شاگردان تو خواهیم شد و از علم تو بهره خواهیم برد.

آن روز نزدیک است، روزی که مدینه پر از مشتاقان دانش تو بشود، این وعده ای است که تو به ما داده ای.

ما صبر می کنیم تا آن زمان مناسب فرا برسد...

ص:20

وقتی تاریخ تکرار می شود

خبری به شهر کوفه می رسد، «زِیْد» از کوفه به سوی مدینه می رود، زید پسرِ امام سجاد(علیه السلام) است. او عموی امام صادق(علیه السلام) است.

زید در مدینه زندگی می کرد، هشام او را به دمشق طلبید و سپس برای پرسش و پاسخ در مورد ماجرایی، او را به کوفه فرستاد. هشام از فرماندار کوفه خواست که اجازه ندهد زید روز را در کوفه شب کند و باید سریع از کوفه برود. فرماندار کوفه هم زید را خیلی زود از کوفه خارج کرد.

امروز جمعی از بزرگان شهر تصمیم می گیرند تا دنبال زید بروند و او را به شهر بازگردانند، آنان تصمیم گرفته اند تا با کمک زید قیام کنند و حکومت اُمویّ را سرنگون سازند، من با خود فکر می کنم که آیا آنان موفّق خواهند شد؟ آیا الآن که سال 120 هجری است، زمان مناسبی برای قیام می باشد؟ هشام با سیاست خفقان توانسته است به حکومت خود ادامه بدهد، هشام سال هاست که شیعیان را در تنگنا قرار داده است.

بهر حال، امروز بزرگان شهر تصمیم گرفته اند تا زید را به شهر بازگردانند، آنان در جستجوی زید هستند، سرانجام در «قادسیه» به زید می رسند و راه را بر او

ص:21

می بندد و نمی گذارند به سوی مدینه برود.

گوش کن! آنان به زید می گویند: «ای پسر پیامبر! شهر ما را رها کرده و به کجا می روی؟ در کوفه چهل هزار سرباز داری تا با حکومت بجنگی و خلیفه را سرنگون سازی».

آنان امید دارند که خدا زید را یاری خواهد کرد و او این حکومت را سرنگون خواهد کرد.

زید به فکر فرو می رود، آیا دعوت این مردم را قبول کند؟ مردم همه قسم یاد می کنند که هرگز او را تنها نگذارند.

زید به آنان رو می کند و می گوید: «می ترسم با من همان کاری را بکنید که با جدم حسین(علیه السلام) نمودید».

آری! این مردم کوفه همان کسانی هستند که به امام حسین(علیه السلام) هم همین حرف ها را زدند ولی وقتی امام حسین(علیه السلام) به سوی آنان آمد به جنگ او رفتند و به رویش شمشیر کشیدند.

مردم کوفه قسم یاد می کنند که این بار هرگز فریب نخواهند خورد و تا پای جان در راه او خواهند ایستاد. زید در لحظه مهم تاریخ ایستاده است، نگاهی به این مردم می کند، شور آنان را می بیند، او تصمیم می گیرد به سوی کوفه باز گردد.

پسرعمویِ زید همراه اوست. او به زید رو می کند و می گوید: «ای زید! اینان می خواهند تو را فریب بدهند، فراموش نکن که این مردم علی(علیه السلام) را تنها گذاشتند و به سخنش گوش ندادند، با حسن(علیه السلام) بیعت کردند ولی هنگام جنگ با معاویه بر سر حسن(علیه السلام) هجوم آوردند و او را زخمی کردند و غربتش را رقم زدند. اینان حسین(علیه السلام) را به شهر خود دعوت کردند و سپس به روی او شمشیر کشیدند».

یکی از بزرگان کوفه این سخن را می شنود، او به زید می گوید: «ای زید!

ص:22

پسرعمویِ تو حسود است و نمی تواند مقام تو را ببیند، او خیال می کند که خودش شایستگی برای رهبری این قیام را دارد».

زید به پسرعموی خود رو می کند و می گوید:

-- ای پسر عمو! اگر این مردم علی(علیه السلام) را تنها گذاشتند، برای این بود که مردم شام از معاویه حمایت می کردند. هنگامی حسین(علیه السلام) با یزید در افتاد که بنی اُمیّه در اوج قدرت بودند، امّا امروز شرایط به گونه ای است که می توان بنی اُمیّه را شکست داد.

-- من می ترسم اگر با این مردم همراه شوی و به کوفه بازگردی، در موقع کارزار بر خلاف آنچه می پنداری هیچ کس نزد آنان پست تر از تو نباشد.

-- من تصمیم خود را گرفته ام.

-- صلاح مملکت خویش، خسروان دانند.

اینجاست که زید همراه با پسرش به سوی کوفه بازمی گردد و پسرعمویِ زید به سوی مدینه می رود.

با بازگشت زید به کوفه، این شهر آماده انقلاب می شود، مردم امید دارند که به زودی حکومت استبدادی هشام به دست زید سرنگون خواهد شد.(1)

* * *

زید حرکت خود را آغاز می کند، او به قبیله های مختلف نامه می نویسد و آنان را به بیعت با خود فرا می خواند.

او زندگی مخفیانه ای را آغاز کرده است و هر چند وقت در خانه یکی از یارانش به سر می برد تا حکومت نتواند او را پیدا کند.

حتماً می دانی که اگر زید بتواند بر کوفه مسلط شود، گام بزرگی برداشته است،

ص:23


1- 19. فتبعه أهل الکوفة وقالوا له: نحن أربعون ألفاً لم یتخلّف عنک أحد، نضرب عنک بأسیافنا، ولیس ها هنا من أهل الشام إلاّ عدّة یسیرة بعض قبائلنا یکفیکهم بإذن اللّه تعالی. وحلفوا له بالأیمان المغلظة، فجعل یقول: إنّی أخاف أن تخذلونی وتسلّمونی کفعلکم بأبی وجدّی! فیحلفون له. فقال له داود بن علی: یا بن عمِّ، إنّ هؤاء یغرّونک من نفسک، ألیس قد خذلوا من کان أعزّ علیهم منک جدّک علی بن أبی طالب حتّی قُتل؟ والحسن من بعده بایعوه ثمّ وثبوا علیه فانتزعوا رداءه وجرحوه، أو لیس قد أخرجوا جدّک الحسین وحلفوا له بأوکد الأیمان وخذلوه وأسلموه ولم یرضوا بذلک حتّی قتلوه؟ فلا ترجع معهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 234، تاریخ الطبری ج 5 ص 488، تجارب الأُمم ج 3 ص 134، المنتظم فی تاریخ الأُمم والملوک ج 7 ص 209، أعیان الشیعة ج 7 ص 118.

کوفه دروازه ایران است!

من در فکر هستم که آیا نزد زید بروم و با او بیعت کنم یا نه؟

زید فرزند امام سجاد(علیه السلام) است، او عمویِ امام صادق(علیه السلام) است، می خواهد انقلاب کند و این حکومت فاسد را نابود کند، آیا باید او را یاری کنم؟

فکری به ذهنم می رسد، تصمیم می گیرم به خانه زُراره بروم و با او مشورت کنم. آیا تو هم همراه من می آیی؟

من سؤل خود را از زُراره می پرسم، زُراره نگاهی به من می کند و می گوید امشب قرار است من با عدّه ای از دوستانم به دیدار زید برویم و با او سخن بگوییم، تو هم می توانی همراه ما بیایی!

* * *

در تاریکی شب به سوی خانه یکی از یاران زید می روم، سلام می کنم و در گوشه ای می نشینم. بزرگان زیادی در اینجا جمع شده اند، آن مرد را می بینی که در آنجا نشسته است، اسم او نُعمان است. او مغازه صرافی در بازار کوفه دارد. همه او را می شناسند.

اکنون زید رو به نُعمان می کند و می گوید:

-- ای نعمان! گویا راه تو از راه من جداست، آیا نمی خواهی با من بیعت کنی؟

-- تو چه تصمیمی گرفته ای؟

-- من می خواهم قیام کنم و این حکومت را سرنگون سازم. از تو می خواهم مرا یاری کنی.

-- ای بزرگوار! من این کار را نمی کنم.

-- آیا تو جان خود را دریغ می داری؟

ص:24

-- ای زید! من باید در این زمان، از حجّت خدا پیروی کنم. اگر تو حجّت خدا نباشی، پس برای چه با تو بیعت کنم؟(1)

جواب نُعمان مرا به فکر فرو می برد، آری! من باید مطیع امام خود باشم، به راستی آیا زید برای این قیام خود از امام صادق(علیه السلام) اجازه گرفته است؟ اصلاً او به امامت آن حضرت ایمان دارد؟

زید نگاهی به ما می کند و می گوید: «ما از خاندان پیامبر هستیم. کسی که در خانه خود بنشیند و قیام نکند، امام نیست! کسی امام است که شمشیر بکشد و با ستمکاران جهاد کند».

این سخن زید مرا به فکر فرو می برد، آیا هر کس از خاندان پیامبر باشد و دست به شمشیر ببرد، امام است؟

پیرمردی که در میان جمع نشسته است رو به زید می کند می گوید: «ای زید! علی(علیه السلام) امام اوّل ما شیعیان است. وقتی پیامبر از دنیا رفت، مردم حق او را غصب کردند. علی(علیه السلام) بیست و پنج سال در خانه نشست و قیام نکرد، بگو بدانم در آن بیست و پنج سال آیا او امام بود یا نه؟».

زید سکوت می کند و جوابی نمی دهد، پیرمرد به سخن خود ادامه می دهد: «ای زید! اگر بگویی زمانی که علی(علیه السلام) در خانه نشسته بود، امام بود، پس می شود که امام صادق(علیه السلام) هم امام باشد، اگر چه شمشیر در دست نگرفته و قیام نکرده است، اگر هم علی(علیه السلام) امام نبوده است، پس تو برای چه اینجا آمده ای؟».(2)

زید در پاسخ چه بگوید، او سکوت می کند، آری! زید دستور صریحی از امام صادق(علیه السلام) در مورد قیام خود ندارد، از طرفی شور و اشتیاق مردم کوفه را دیده است و به موفقیّت خود ایمان دارد، گویا او تصمیم دارد در صورت موفقیّت، حکومت را به امام صادق(علیه السلام) واگذار نماید، بااین حال،

ص:25


1- 20. یا فتی، ما تقول فی رجل من آل محمّد استنصرک؟ قال: قلت: إن کان مفروض الطاعة، فلی أن أفعل ولی أن لا أفعل...: الاحتجاج ج 2 ص 137، مناقب آل أبی طالب ج 1 ص 223، بحار الأنوار ج 46 ص 193، تاریخ آل زرارة ص 52، معجم رجال الحدیث ج 8 ص 237.
2- 21. عن بکار بن أبی بکر الحضرمی، قال: دخل أبو بکر وعلقمة علی زید بن علی، وکان علقمة أکبر من أبی، فجلس أحدهما عن یمینه والآخر عن یساره، وکان بلغهما أنّه قال: لیس الامام منّا من أرخی علیه ستره، إنّما الإمام من شهر سیفه. فقال له أبو بکر وکان أجرأهما: یا أبا الحسین، أخبرنی عن علی بن أبی طالب علیه السلام، أکان إماماً وهو مرخ علیه ستره؟ أو لم یکن إماما حتّی خرج وشهر سیفه؟...: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 714، بحار الأنوار ج 46 ص 197، معجم رجال الحدیث ج 8 ص 362 وج 12 ص 200، أعیان الشیعة ج 7 ص 111.

یاران او اکنون او را امام خود می دانند.

ما باید منتظر دستور امام خود باشیم، اگر آن حضرت به ما دستور یاری زید را بدهد با تمام وجود او را یاری خواهیم نمود و جان خویش را فدای او خواهیم نمود.

جلسه به طول انجامید، دیگر موقع رفتن است، در این هنگام یکی از جا برمی خیزد و می گوید:

-- ای زید! نظر تو در مورد ابوبکر و عمر چیست؟

-- خدا آن دو را رحمت کند، من به جز خیر و خوبی در مورد آنان چیزی نمی گویم.

-- اگر این چنین است پس چرا می خواهی قیام کنی؟

-- چطور مگر؟

-- تو می گویی می خواهی انتقام خون خاندان پیامبر را بگیری، خوب. مگر آن دو نفر نبودند که حق خاندان پیامبر را غصب کردند؟

-- ابوبکر و عمر بر ما پیشی گرفتند ولی کافر نشدند، آن دو در میان مردم به عدالت رفتار کردند و به قرآن و سخن پیامبر عمل کردند.

-- تو می گویی ابوبکر و عمر بر شما خاندان ظلمی نکرده اند، پس این حکومت هم بر شما ظلمی نکرده است. پس چرا می خواهی قیام کنی؟ چرا ما را به شورش بر علیه حکومتی می خوانی که ظلمی نکرده است؟ بنی اُمیّه در گرفتن حق شما به همان شیوه و روش ابوبکر و عمر عمل کرده اند.(1)

با شنیدن این سخنان، همه به فکر فرو می روند، به راستی چرا زید در مورد ابوبکر و عمر چنین سخن گفت؟

آیا او ماجرای ستم ها و ظلم هایی که بعد از وفات پیامبر روی داد را فراموش

ص:26


1- 22. اجتمعت إلیه جماعة من رؤسهم فقالوا: رحمک اللّه، ما قولک فی أبی بکر وعمر؟ قال زید: رحمهما اللّه وغفر لهما، ما سمعت أحداً من أهل بیتی یتبرّأ منهما ولا یقول فیهما إلاّ خیراً، قالوا: فلِمَ تطلب إذاً بدم أهل هذا البیت إلاّ أن وثبا علی سلطانکم فنزعاه من أیدیکم...: تاریخ الطبری ج 5 ص 498، المنتظم فی تاریخ الأُمم والملوک ج 7 ص 210.

کرده است؟

این ابوبکر و عمر بودند که در «سَقیفه» جمع شدند و نقشه خود را عملی کردند و حق علی(علیه السلام) را غصب کردند.(1)

شاید زید می خواهد یاران زیادتری را برای قیام خود جمع کند و برای همین، این گونه نظر می دهد، گویا او می خواهد همه نیروها را بر ضد حکومت بسیج کند، او می داند اگر آشکارا از عمر و ابوبکر بیزاری جوید، عدّه زیادی از یاران خود را از دست می دهد.

* * *

جاسوسان حکومتی خبر آمدن زید به کوفه را برای هشام می برند. هشام نامه ای به فرماندار کوفه می نویسد و از او می خواهد تا برای مقابله با قیام زید در آمادگی کامل باشد.

فرماندار کوفه دستور می دهد تا همه راه های خروجی کوفه کنترل شود تا نامه ای از طرف زید یا یاران او به شهرهای دیگر عراق ارسال نشود.

خبرها حکایت از این دارد که مردم شهرهای «بصره»، «مدائن» و «واسط» وفاداری خود را به زید اعلام کرده اند.

* * *

آن پیرمرد کیست که با زید سخن می گوید؟ او ابن کُهیل است، گوش کن، او از روی دلسوزی می گوید:

-- ای زید! تو از خاندان پیامبر هستی و حقّ بزرگی بر ما داری. بگو بدانم چند نفر با تو بیعت کرده اند.

-- چهل هزار نفر.

ص:27


1- 23. فکثر اللّغط وارتفعت الأصوات ، حتّی فرقتُ من الاختلاف ، فقلت : ابسط یدک یا أبا بکر ، فبسط یده فبایعته...: صحیح البخاری ج 6 ص 2505 ، مسند أحمد ج 1 ص123 ، صحیح ابن حبّان ج 2 ص 148 و ص 155 ، تاریخ الطبری ج 3 ص 205 ، السیرة النبویّة لابن هشام ج 4 ص 308 ، تاریخ مدینة دمشق ج 30 ص 281 و ص 284 ، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 11 ، شرح نهج البلاغة ج 2 ص 23 ، أنساب الأشراف ج 2 ص 265 ، السیرة النبویّة لابن کثیر ج 4 ص 487 .

-- بگو بدانم چند نفر با جدت حسین(علیه السلام) بیعت کردند؟

-- هشتاد هزار نفر.

-- آیا می دانی از آن هشتاد هزار نفر چند نفر به او وفادار ماندند؟ بگو بدانم مقام تو بالاتر است یا مقام جدت حسین(علیه السلام)؟

-- مقام جدم حسین(علیه السلام).

-- مردم این روزگار بهترند یا مردم روزگار حسین(علیه السلام)؟

-- مردم آن روزگار.

-- خوب. آنان به حسین(علیه السلام) خیانت کردند. اکنون چگونه شده است که تو به وفای این مردم دل خوش داشته ای؟

-- این مردم با من بیعت کرده اند، آنان عهد بسته اند که هرگز پیمان نشکنند. آیا درست است که آن ها را رها کنم و بروم؟(1)

زید در تصمیم خود مصمّم است، او افرادی را به سوی خراسان می فرستد تا برای قیام آماده شوند، سخن و هدف او روشن و واضح است، به مردم گفته است که هدفش چیزی جز اسلام، عدالت و دفاع از مظلومان نیست، او می خواهد مردم را از ظلم و ستم استبداد دینی نجات بدهد.(2)

* * *

اکنون گروه زیادی با زید بیعت کرده اند، جوانانی که از ظلم و ستم بنی اُمیّه به ستوه آمده اند، به صورت مخفیانه برای قیام تلاش می کنند، در میان آنان یاران امام صادق(علیه السلام) به چشم نمی آید، گویا امام در این شرایط قیام را صلاح نمی بیند، آری! امام این مردم را به خوبی می شناسد، می داند که برای تشکیل یک حکومت اسلامی ابتدا باید مسلمانان واقعی را تربیت کرد، مردمی که دور زید جمع شده اند،

ص:28


1- 24. فلمّا رجع زید أتاه سلمة بن کهیل، فذکر له قرابته من رسول اللّه صلّی اللّه علیه وسلّم وحقّه، فأحسن ثمّ قال له: ننشدک اللّه، کم بایعوک؟ قال أربعون ألفاً، قال: فکم بایع جدّک؟ قال: ثمانون ألفاً، قال: فکم حصل معه؟ قال: ثلاثمائة! قال: نشدتک اللّه، أنت خیر أم جدّک؟ قال: جدّی...: تاریخ الطبری ج 5 ص 489، تجارب الأُمم ج 3 ص 135، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 235، أعیان الشیعة ج 7 ص 118، نهایة الأرب ج 24 ص 399.
2- 25. وکانت بیعته التی یبایع علیها الناس: إنّا ندعوکم إلی کتاب اللّه وسنّة نبیّه وجهاد الظالمین والدفع عن المستضعفین وإعطاء المحرومین...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 233.

به چیزهای دیگری می اندیشند.

بیشتر مردم زیدی شده اند، یعنی طرفدار زید هستند و با او بیعت کرده اند، بعضی هم او را به عنوان «امام» خود پذیرفته اند.

شاید آمار آنان به صد هزار نفر هم برسد، آنان «زیدی» هستند (که به فرقه زیدیّه هم مشهور هستند). آنان می گویند امام کسی است که از نسل فاطمه(علیها السلام) باشد و قیام کند، هر کس که این دو شرط را داشته باشد، امام است.

زیدی ها قدری عرصه را بر ما تنگ کرده اند، ما شیعه امام صادق(علیه السلام) هستیم و امامت را عهدی آسمانی می دانیم، دوازده امامی که خدا آن ها را برای ما انتخاب کرده است و پیامبر هم در مورد آنان سخن گفته است، امام، امام است، فرقی نمی کند که در خانه نشسته باشد یا دست به شمشیر برده باشد.(1)

ما به نام «شیعه جَعفری» مشهور هستیم. حتماً می دانی که نامِ اصلی امام صادق(علیه السلام)، «جعفر» است، به همین دلیل ما به «جعفری» مشهور شده ایم. همه ما منتظر دستور امام صادق(علیه السلام) هستیم، هر لحظه منتظر هستیم تا خبری از مدینه به ما برسد.

هر کس از مدینه می آید، نزد او می رویم تا بدانیم نظر امام صادق(علیه السلام) چیست، زید می خواهد با ظلم و جور مبارزه کند، اگر زید پیروز این میدان شود، می توان امید داشت که او حکومت را به امام صادق(علیه السلام) واگذار کند، امّا همه سخن در این است آیا او در این شرایط موفّق خواهد شد؟

آیا همه چیز با سقوط این حکومت حل می شود؟ آینده چقدر روشن است؟ مردم چقدر برای حکومت خاندان پیامبر آمادگی دارند؟ آیا نیروهای مؤن و متعهّد تربیت شده اند؟

زید فقط به فکر سرنگونی حکومت است، ولی امام صادق(علیه السلام) می داند که قبل از

ص:29


1- 26. إن ظفر زید وأصحابه فلیس أحد أسوأ حالاً عندهم منّا، وإن ظفر بنو أُمّیة فنحن عندهم بتلک المنزلة. قال: فقال لی: انصرف لیس علیک بأس من أُولی ولا من أُولی: الأمالی للمفید ص 33، بحار الأنوار ج 47 ص 348.

سرنگونی این حکومت باید به خیلی چیزها فکر کرد، البتّه زید خود طالب شهادت است، راه خود را انتخاب کرده است، کسی که در راه مبارزه با ستم قیام کند، شهید است و بهشت در انتظار اوست.

* * *

فرماندار کوفه می خواهد هرطور شده مخفی گاه زید را پیدا کند، او پول زیادی به مأموری می دهد تا پیش یاران زید برود و به آنان بگوید که من از خراسان آمده ام و برای زید پول آورده ام. او می خواهد با این فریب کاری زید را دستگیر کند. با همه این تلاش ها فرماندار نمی تواند زید را پیدا کند.

زید به همه اعلام کرده است که شب اوّل ماه «صفر»، شبی است که قیام آغاز خواهد شد. قرار شده است تا یارانِ او از شهرهای دیگر، آن شب خود را به کوفه برسانند. برنامه این است که همه نیروها به یکباره خارج شوند و خود را به کوفه برسانند و بعد از تصرّف کوفه به سوی دمشق حرکت کنند.

جاسوسی از ماجرا باخبر می شود و این نامه را برای فرماندار کوفه می نویسد: «تو کجا هستی؟ زید مردم را به بیعت فرا می خواند و تو همچنان در خواب هستی؟».

هنوز یک هفته تا زمان موعود مانده است، نیروهای حکومتی همه راه ها را می بندند. فرماندار دستور می دهد تا کسانی را که احتمال می دهند با زید همکاری داشته اند دستگیر و روانه زندان شوند. گروهی از یاران زید دستگیر می شوند.

مأموران ندا می دهند که همه مردم باید در مسجد جمع شوند، اگر کسی در کوچه ها دیده شود، اعدام خواهد شد. حتماً می دانی که مسجد کوفه، جمعیّت زیادی در خود جای می دهد.

مردم از ترس به سوی مسجد هجوم می برند، وقتی مسجد کوفه از جمعیّت پر

ص:30

می شود، مأموران درهای مسجد را می بندند تا کسی نتواند به یاری زید برود.

* * *

امشب شب چهارشنبه است، هوا خیلی سرد است، هنوز مردم در مسجد هستند، مأموران اجازه نمی دهند کسی از مسجد خارج شود، وقتی زید از این موضوع باخبر می شود با هیجده نفری که همراه او بودند از مخفی گاه خود خارج می شود، او به سوی مسجد می آید، آتشی را در آن نزدیکی روشن می کند، صدای «اللّه اکبر» مردم از مسجد به گوش می رسد، عدّه ای از خانه ها برای یاری او بیرون می آیند، تعداد آنان 218 نفر می شود. آنان به سوی مسجد حمله می کنند، انتظار می رود مردمی که در مسجد هستند نیز شورش کنند و به بیرون مسجد بیایند.

امشب زید به کسانی که با او بیعت کرده اند نیاز دارد، آن ها پیمان بسته اند که تا پای جان او را یاری کنند، زید هر چه صبر می کند، خبری نمی شود، مردم کوفه فقط اهل شعارند، آنان فریاد «اللّه اکبر» سر می دهند، امّا وقتی می بینند اگر به سوی در مسجد بروند، کشته می شوند، از جای خود تکان نمی خورند.

او به یاران خود دستور می دهد تا نزدیک مسجد شوند و فریاد برآورند: «ای کسانی که در مسجد مانده اید، از ذلّت و خواری به سوی عزّت بیایید!».

زید به یاران خود رو می کند و می گوید:

-- چرا این مردم به یاری ما نمی آیند؟

-- مأموران حکومتی، آنان را محاصره کرده اند.

-- این هرگز بهانه ای برای شکستن پیمان نیست!

زید می داند که هنوز عدّه زیادی از مردم در خانه های خود پناه گرفته اند، او می گوید: «آنانی که در خانه ها هستند چرا به یاری ما نمی آیند».

ص:31

هیچ کس جواب این سؤل را نمی دهد، زید با دیدن این صحنه همه چیز را می فهمد، او به یاد حسین(علیه السلام) می افتد و می گوید: «این مردم با من همان کاری را کردند که با حسین(علیه السلام) کردند».

زید از مسجد دور می شود، به در خانه هایی می رسد که می داند صاحب آن خانه ها با او بیعت کرده اند.

او آنان را به اسم صدا می زند، امّا هیچ کس جوابی نمی دهد.

این جمله امام حسین(علیه السلام) چقدر زیباست: «مردم بنده دنیایند، دین را تا آنجا می خواهند که زندگی خود را با آن سر و سامان بدهند، وقتی آزمایش پیش آید، دینداران کم خواهند بود».(1)

امشب زید می تواند مأموران حکومتی را از خود دور کند، امّا به راستی فردا چه خواهد شد؟ آیا مردمی که دم از یاری او می زدند به کمک او خواهند آمد؟(2)

* * *

صبح فرا می رسد، جنگ آغاز می شود، زید با یاران اندک خود چگونه در مقابل دوازده هزار سرباز حکومت پیروز خواهد شد؟ به زودی هشت هزار نفر دیگر هم از طرف هشام به کوفه خواهند رسید. فرماندار برای کسی که سرِ زید را بیاورد، هزار سکّه طلا جایزه قرار داده است.

جنگ ادامه دارد، زید و یارانش با تمام وجود می جنگند، لحظه به لحظه یاران زید کم و کمتر می شود، در این میان یکی از سپاهیان حکومت به فاطمه(علیها السلام) ناسزا می گوید، اشک در چشمان زید حلقه می زند و اشک می ریزد.

هیچ کس جرأت ندارد به جنگ زید بیاید، شجاعت او مثال زدنی است، او مانند جدش حسین(علیه السلام) می رزمد، همه از مقابل شمشیر او فرار می کنند، زید روز اوّل را

ص:32


1- 27. الناس عبید المال، والدین لغو علی ألسنتهم، یحوطونه ما درّت به معایشهم، فإذا مُحّصوا للابتلاء قلّ الدیّانون: بحار الأنوار ج 44 ص 195، أعیان الشیعة ج 1 ص 598.
2- 28. فخرج منها لیلاً، ورفعوا الهرادی فیها النیران، ونادوا: یا منصور، حتّی طلع الفجر، فلمّا أصبحوا بعث زید القاسم التبعی، ثمّ الحضرمی وآخر من أصحابه ینادیان شعارهم، فلمّا کانا بصحراء عبد القیس لقیهما جعفر بن العبّاس الکندی، فحملا علیه وعلی أصحابه، فقُتل الذی کان مع القاسم التبعی، وارتثّ القاسم وأُتی به الحکم، فضرب عنقه، فکانا أوّل من قُتل من أصحاب زید، وأغلق الحکم دروب السوق وأبواب المسجد علی الناس...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 243، نهایة الأرب ج 24 ص 403.

می تواند مقاومت کند، مردم هنوز در مسجد محاصره هستند، فرماندار دستور داده است تا کشته شدن زید کسی حق ندارد از مسجد خارج شود.

* * *

امروز جمعه، دومین روزی است که زید قیام کرده است. زید با رشادتی که از خود نشان می دهد تعداد زیادی از نیروهای حکومتی را به خاک و خون می کشد، او و یارانش فاصله زیادی با در مسجد ندارد.

فرماندار می داند که هرگز نمی تواند در مقابل شجاعت زید پیروز شود. اینجاست که او دستور می دهد تا زید و یارنش را تیرباران کنند. باران تیر از هر سو، از پشت بام ها گرفته تا نخلستان ها بر زید و یارانش فرود می آید.

تیرانداز ماهری تیری به کمان می نهد و از دور پیشانی زید را هدف می گیرد، تیر می آید و به پیشانی او اصابت می کند. چند نفر از یاران زید اطرافش را می گیرند و او را به خانه ای می برند، شب فرا می رسد و جنگ متوقّف می شود.

* * *

زید از درد به خود می پیچد، تیر در استخوان پیشانی او فرو رفته است. او به اطراف خود نگاهی می کند و می گوید: «چه کسی بود که در مورد ابوبکر و عمر از من سؤل می کرد، به او بگویید که این ابوبکر و عمر بودند که مرا به این روز انداختند».

اکنون برای زید، پزشکی می آورند، او نگاهی به تیر می کند، چاره ای نیست باید تیر را از پیشانی بیرون آورد، زید نگاهی به فرزندش یحیی می کند و می گوید: «فرزندم! بعد از من راه مرا ادامه بده و با ستمکاران مبارزه کن».

پزشک دست می برد و تیر را بیرون می کشد، خونریزی زیاد می شود و بعد از لحظاتی زید شهید می شود.

ص:33

یاران شهادت او را به پسرش یحیی تسلیت می گویند، آن ها نمی دانند با پیکرش چه کنند، سرانجام بدن را در بستر نهری به خاک می سپارند و دوباره آب را روی آن جاری می کنند تا کسی نتواند جسد او را پیدا کند. اکنون یحیی، پسر زید با ده نفر از یاران پدر از تاریکی شب استفاده می کند و از کوفه خارج می شود.

* * *

صبح که فرا می رسد، فرماندار دستور می دهد تا مأموران به جستجوی خانه به خانه شهر بپردازند، هر مجروحی را دیدند به قتل برسانند. او به دنبال زید می گردد و از سرنوشت او خبری ندارد. او دستور قتل عام یاران زید را می دهد.

سندی، غلام زید است، هزار سکّه طلا او را وسوسه می کند، برای همین او نزد فرماندار می رود و ماجرای دیشب را به او می گوید و محل دفن زید را به او می گوید.

فرماندار دستور می دهد تا پیکر او را بیرون آورند، سر را از بدن جدا کنند تا برای خلیفه فرستاده شود وقتی سر به شام می رسد، هشام دستور می دهد تا سر زید را در ملأ عام و کنار دروازه شهر آویزان کنند تا درس عبرتی برای همه باشد، بعد از مدّتی هشام، سرِ زید را به مدینه و مصر هم می فرستد تا در این شهرها چرخانده شود.

فرماندار کوفه، بدن زید را در محله کناسه کوفه بر دار می آویزد و چهارصد نفر را مأمور نگهبانی می کند تا مبادا کسی بدن را دفن کند، هر شب صد نفر از جسد مواظبت می کنند، فرماندار می خواهد مدّت ها این بدن بر دار باشد تا دیگر کسی جرأت قیام و شورش بر ضد این حکومت را پیدا نکند.(1)

* * *

ص:34


1- 29. ثمّ انتهی زید إلی الکناسة، فحمل علی من بها من أهل الشام فهزمهم... جاء زید حتّی انتهی إلی باب المسجد، فجعل أصحابه یدخلون رایاتهم من فوق الأبواب ویقولون: یا أهل المسجد، اخرجوا من الذلّ إلی العزّ، اخرجوا إلی الدین والدنیا، فإنّکم لستم فی دین ولا دنیا، فرماهم أهل الشام بالحجارة من فوق المسجد... فرمی بسهم فأصاب جانب جبهته الیسری فثبت فی دماغه... وأحضر أصحابه طبیباً فانتزع النصل، فضجّ زید، فلمّا نزع النصل مات زید... فلمّا دفنوه أجروا علیه الماء. وقیل: دُفن بنهر یعقوب، سکر أصحابه الماء ودفنوه وأجروا الماء، وکان معهم مولی لزید سندی، وقیل رآهم، فسار فدلّ علیه، وتفرّق الناس عنه، وسار ابنه یحیی نحو کربلاء، فنزل بنینوی علی سابق مولی بشر بن عبد الملک بن بشر...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 244، نهایة الأرب ج 24 ص 405.

نامه ای از کوفه به مدینه برای امام صادق(علیه السلام) فرستاده می شود. در آن نامه خبر شهادت زید ذکر شده است.

وقتی امام این نامه را می خواند اشک می ریزد. این خبر قلب امام را به درد می آورد، تنهایی و مظلومیّت او هیچ گاه از یادها نخواهد رفت. امام رو به اطرافیان خود می کند و می گوید: «زید مردی درستکار بود، او اگر پیروز می شد به وعده خود وفا می کرد».(1)

امام پول زیادی را برای یکی از شیعیان خود در کوفه می فرستد تا در میان خانواده کسانی که در قیام زید کشته شدند، تقسیم کند. به امام صادق(علیه السلام) خبر می دهند یکی زید را ناسزا می گوید، امام ناراحت می شود و در حقّ او نفرین می کند.(2)

ما اکنون می دانیم که امام صادق(علیه السلام) در قیام زید چه نکاتی را در نظر گرفته است:

اوّل: زید به خاطر خدا قیام کرد و در این راه شهید شد.

دوم: زید آن قدر بزرگوار بود که در صورت موفقیّت، حکومت را به امام صادق(علیه السلام) واگذار می کرد.

سوم: امام مردم زمان خود را به خوبی می شناخت و می دانست که زید شکست خواهد خورد زیرا این زمان برای قیام مناسب نبود.

چهارم: کسانی که زید را به عنوان امام و حجّت خدا انتخاب کرده اند، در اشتباه هستند، امامت عهدی آسمانی است و خدا دوازده امام را برای هدایت جامعه انتخاب کرده است.

پنجم: امام شیعیان خود را از خطر نابودی نجات داد، اگر آنان به یاری زید می رفتند، باز هم این قیام شکست می خورد، آنان چگونه می توانستند در مقابل 20 هزار سرباز حکومت مقاومت کنند؟

ص:35


1- 30. فتکلّم الناس فی ذلک، فقال: مه، لا تقولوا لعمّی زید إلاّ خیراً، رحم اللّه عمّی، فلو ظفر لوفی...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 352، بحار الأنوار ج 47 ص 128.
2- 31. لا تقولوا: خرج زید، فإنّ زیداً کان عالماً، وکان صدوقاً، ولم یدعکم إلی نفسه، إنّما دعاکم إلی الرضا من آل محمّد، ولو ظهر لوفی بما دعاکم إلیه: الکافی ج 8 ص 264، وسائل الشیعة ج 15 ص 50، بحار الأنوار ج 52 ص 302، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 69، الغدیر ج 3 ص 70؛ وقد دفع إلی عبد الرحمن بن سیابة ألف دینار، وأمره أن یقسمها فی عیال من أُصیب مع زید: الأمالی للصدوق ص 416، روضة الواعظینص 270، خاتمة المستدرک ج 8 ص 123، الإرشاد للمفید ج 2 ص 173، بحار الأنوار ج 46 ص 170، معجم رجال الحدیث ج 8 ص 358، کشف الغمّة ج 2 ص 342.

آری! امام می خواست شیعه را حفظ کند، اگر همه یاران او در قیام زید شرکت می کردند، همه آن ها کشته می شدند و دیگر نام و یادی از تشیّع باقی نمی ماند.

اگر حکومت می فهمید که امام یاران خود را به همکاری زید فرمان داده است، امام صادق(علیه السلام) را شهید می کرد و بهانه خوبی هم برای کُشتن شیعیان پیدا می کرد.

آری! امام به چیز دیگری می اندیشد، او به آینده می اندیشد، او می خواهد مکتبی بسازد که تا هزاران سال زنده بماند.

* * *

هشام که از قیام زید بسیار خشمگین است، سرانجام تصمیم می گیرد تا برای مردم کوفه سکّه های طلا بفرستد، او می داند که چگونه باید مردم را خرید. پول، درمان هر دردی است، با پول می شود کاری کرد که مردم زید و قیام او را فراموش کنند!

سپس هشام فرمان می دهد که عراق را از سادات (فرزندان علی) خالی نمایند، او می داند ماندن سادات در عراق بسیار خطرناک است، هشام دستور می دهد تا آنان را مانند اسیر به مدینه ببرند.(1)

هشام به فرماندار مدینه می نویسد که مواظب سادات باشد و نگذارد که آنان از مدینه خارج شوند. سادات باید هر هفته به فرمانداری مدینه بیایند و حضور خود را در مدینه اعلام نمایند، خروج سادات از مدینه به هر بهانه ای جُرم به شمار می آید. امام صادق(علیه السلام) هم که از بزرگان سادات است، در شرایط سختی قرار گرفته است.

ص:36


1- 32. وذلک أنّ هشاماً کتب إلی عامله بالبصرة - وهو القاسم بن محمّد الثقفی - أن یشخص کلّ من بالعراق من بنی هاشم إلی المدینة؛ خوفاً من خروجهم، وکتب إلی عامل المدینة أن یحبس قوماً منهم، وأن یعرضهم فی کلّ أُسبوع مرّة، ویقیم لهم الکفلاء علی ألاّ یخرجوا منها: شرح نهج البلاغة ج 7 ص 165.

هرگز به خاطر دنیا نیامده ام

سال 125 هجری فرا می رسد، خبر خوبی به ما می رسد، هشام آن خلیفه جنایتکار مرده است، حکومت استبدادی او نوزده سال به طول انجامید، در این مدّت، شیعیان سختی های زیادی را تحمّل کردند.

ولید، ولیّ عهد اوست و برای تفریح به یکی از شهرها رفته است و اکنون در دمشق نیست.(1)

وقتی خبر مرگ هشام را به ولید می دهند، بسیار خوشحال می شود، زیرا او به آرزوی خود که همان خلافت است، رسیده است.

بزرگان حکومت، انگشتر خلافت را برای ولید می برند و به او تحویل می دهند و به عنوان خلیفه بر او سلام می کنند.

ولید اکنون خلیفه است، او دستور می دهد تا اسباب ساز و آواز بیاورند و خوانندگان برای او شعر بخوانند.

من ترجمه شعر او را برای شما می گویم: «امروز روز خوشی من است، روزی است که باید باده بنوشم، شکر خدا که خبر مرگ هشام آمده است و انگشتر خلافت را

ص:37


1- 33. منظور از ولید در این کتاب، «ولید بن یزید» یازدهمین خلیفه اُمویّ می باشد، لازم به ذکر است که ششمین خلیفه امویّ، «ولید بن عبد الملک» است.

برای من آوردند، پس باید شراب ناب بنوشیم و روز را با دخترکی که دلبری می کند، به سر آوریم». ولید شراب را می نوشد و همه اطرافیان او نیز...(1)

بعد از مدّتی، ولید تصمیم می گیرد تا به دمشق برود، زیرا پایتخت حکومت دمشق است.

وقتی او به دمشق می رسد، مردم با او بیعت می کنند، مسلمانان او را خلیفه خدا می دانند، خلیفه ای که بیشتر وقت خود را به نوشیدن شراب، زن بارگی و به لهو و لعب می گذراند...

هیچ کس خلیفه را از این کارها نهی نمی کند، همه از استبداد خلیفه می ترسند.

این یک قانون است، هیچ کس حق ندارد مقام خلافت و ولایت را نادیده بگیرد و او را به تقوا و ترس از خدا دعوت کند، گویا پیش از این در نماز جمعه، امامِ جمعه، خلیفه را به تقوا سفارش می کرد. وقتی پنجمین خلیفه اُمویّ (عبدالملک) به خلافت رسید، چنین گفت: «به خدا قسم اگر دیگر کسی مرا به تقوا فرا خواند، گردنش را می زنم».

از آن روز به بعد دیگر هیچ کس جرأت ندارد خلیفه را از خدا بترساند.(2)

* * *

ولید به شعر علاقه زیادی دارد، خود ولید هم گاهی شعر می گوید، این ترجمه یکی از اشعار اوست: «ما گاهی شرابِ ناب می نوشیم و گاه آن را با آب می آمیزیم و می نوشیم، گاهی آن را گرم می نوشیم و گاهی نیم گرم».(3)

ولید اوّلین خلیفه ای است که به شاعران پول زیادی می دهد، اگر کسی برای او شعری بگوید به هر بیت شعر او، هزار سکّه نقره جایزه می دهند.

معمولاً شاعرانی که نزد او می آیند، اشعارشان حدود ده بیت می شود، روزی یکی از شاعران که اسم او «ابن مُنبّه» نزد خلیفه آمد و در مدح او شعری خواند، شعر او پنجاه

ص:38


1- 34. کنّا مع الولید وأتاه خبر موت هشام وهُنّئ بولایة الخلافة، وأتاه القضیب والخاتم. ثمّ قال: فأمسکنا ساعة، ونظرنا إلیه بعین الخلافة، فقال غنّونی: طاب یومی ولذّ شرب السلافه وأتانا نعی من بالرصافة... الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 269.
2- 35. لا یأمرنی أحد بتقوی اللّه بعد مقامی هذا إلاّ ضربت عنقه: الکامل لابن الأثیر ج 4 ص 522، أنساب الأشراف ج 7 ص 392، الوافی بالوفیات ج 19 ص 141، فوات الوفیات ج 2 ص 26، تاریخ الخلفاء ص 239.
3- 36. یا أیّها السائل عن دیننا/نحن علی دین أبی شاکر/ نشربها صرفاً وممزوجة/ بالسخن أحیاناً وبالفاتر: أنساب الأشراف ج 8 ص 388، تاریخ الطبری ج 5 ص 521، الأغانی ج 7 ص 6، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 265، البدایة والنهایة ج 10 ص 4، الفتوح ج 8 ص 303.

بیت داشت، باید به او پول زیادی داده می شد، مأمور پرداخت پول با خود فکر کرد که آیا این همه پول را به ابن مُنَبِّه بدهد. ولید دستور داد پنجاه هزار سکّه به ابن مُنبّه بدهند.(1)

به راستی چرا ولید به هر مناسبت، شاعران را نزد خود می خواند و به آنان این قدر پول می دهد؟

او می خواهد این گونه تمام ستمکاری ها و زشتی های خود را مخفی کند و توانایی خود را در شعر و شاعری، به رخ آنان بکشد.

به راستی چه چیزی بهتر از شعر شاعرانِ حکومتی، حقیقت را در پس پرده ای از دروغ و ریا مخفی می کند؟

آیا همه شاعران نزد ولید احترام دارند؟ آیا ولید می خواهد شعر عربی را تقویت کند؟

هرگز!

ولید به شاعرانی که با هنر خود به حکومت ظالمانه او یاری می رسانند، جایزه می دهد. ولید دشمن شاعری است که از ظلم و ستم فریاد برآورد و حقیقت را آشکار کند.

نمی دانم تا به حال نام کُمیت را شنیده ای؟ همان شاعری که در همین روزگار ولید به شهادت رسید.

حتما دوست داری که از کُمیت برایت سخن بگویم، از دیدار او با امام صادق(علیه السلام)، از سرانجام او، از آرمان زیبای او...

* * *

کُمیت اهل کوفه است، او به زبان عربی شعر می گوید، امروزه همه استادان از شعر

ص:39


1- 37. إنّ یزید بن منبّه مولی ثقیف مدح الولید وهنّأه بالخلافة، فأمر أن تُعدّ الأبیات ویُعطی بکلّ بیت ألف درهم، فعُدّت فکانت خمسین بیتاً فأُعطی خمسین ألف درهم، وهو أوّل خلیفة عدّ الشعر وأعطی بکلّ بیت ألف درهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 290.

او به بزرگی یاد می کنند. کُمیت به خاندان پیامبر علاقه دارد، در زمانی که محبّت به این خاندان جرم است، او از عشق و محبّت به خاندان پیامبر دم می زند.

او از مظلومیّت علی(علیه السلام) و از کربلا و شهادت حسین(علیه السلام) سخن می گوید، با اشعار خود، اشک ها را بر دیده ها جاری می سازد.

وقتی او به سفر حجّ رفت و در سرزمین «مِنا» با امام صادق(علیه السلام) دیدار کرد، او به امام گفت:

-- آیا اجازه می دهی تا شعر خود را بخوانم.

-- این روزهای بزرگ وقت خواندن شعر نیست و باید مشغول عبادت بود.

-- شعر من در مورد شما خاندان پیامبر است.

اینجا بود که امام دستور داد تا نزدیکان او جمع شوند. وقتی همه آمدند، امام به کُمیت فرمود: «اکنون شعر خود را بخوان».

کُمیت شروع به خواندن کرد، شعر او در مظلومیّت حسین(علیه السلام) بود: «کانَ حُسَیناً وَالبَهالیلُ حَولَهُ... گویا حسین و یاران او را می بینم که دشمنان دور آنان حلقه زده اند تا آنان را به شهادت برسانند، من کسی را ندیدم که مانند حسین(علیه السلام) این گونه غریب مانده باشد، هیچ کس مانند حسین(علیه السلام) سزاوار یاری نبود...».

صدای گریه بلند شد، کُمیت از غربت حسین(علیه السلام) گفت.

کدام غربت؟ عصر عاشورا، وقتی که حسین(علیه السلام) فریاد برآورد «آیا کسی هست مرا یاری کند؟». افسوس که فریاد او را جوابی جز شمشیرها و تیرها نبود...

امام صادق(علیه السلام) دست های خود را به سوی آسمان گرفت و چنین دعا کرد: «بار خدایا! از تو می خواهم بخشش خود را بر کُمیت ارزانی داری و همه گناهانش را

ص:40

ببخشی، خدایا! به کُمیت آن قدر لطف کن تا او خشنود شود».

به راستی کُمیت چگونه خشنود می شود؟ آیا همه ثروت دنیا می تواند کُمیت را خوشحال سازد؟

هرگز، اگر کُمیت به دنبال پول و ثروت بود که حال و روزش این نبود، کافی بود یک شعر برای حکومت بگوید. راز این دعای امام بعدها روشن خواهد شد.

بعد از آن امام دستور داد تا هزار سکّه بیاورند، امام آن سکّه ها را همراه با پیراهن خود به کُمیت دادند.

کُمیت نگاهی به سکّه ها کرد و گفت: آقای من! من شما را برای پول دوست نداشته ام، اگر من دنیا را می خواستم، نزد اهل دنیا می رفتم، من شما را برای خدا دوست دارم، من پیراهن شما را قبول می کنم زیرا این پیراهن برای من تبرّک است، امّا پول را قبول نمی کنم».(1)

امام لبخندی زد، سخن کُمیت به دل امام نشست، آری! شیعه واقعی کسی است که اهل بیت(علیهم السلام) را برای خدا دوست دارد.

نمی دانم این سخن امام را شنیده ای: «هر کس در مورد ما اهل بیت یک بیت شعر بگوید، خدا در بهشت خانه ای به او عنایت می کند»؟(2)

اکنون دیگر می دانی که منظور امام از این سخن، کسانی مانند کُمیت می باشد که جان خویش بر کف گرفته اند و برای دفاع از حقّ و حقیقت شعر می سرایند.

شعر کُمیت مانند پُتک محکمی است که بر مغز حکومت کوبیده می شود و همچون نوری است که دل ها را روشن می سازد و کاخ استبداد را ویران می کند.

کُمیت در مدح از خاندان پیامبر شعر می گوید و ظلم ها و ستم های حکومت را بیان می کند، برای همین است که حکومت اُمویّ این فرمان را صادر کرد: «کُمیت را

ص:41


1- 38. دخلت مع الکمیت علی جعفر الصادق علیه السلام فی أیّام التشریق، فقال: جُعلت فداک، ألا أنشدک، قال: إنّها أیّام عظام، قال: إنّها فیکم، قال: هات. فأنشده قصیدته... فرفع جعفر الصادق رضی اللّه عنه یدیه وقال: اللّهمّ اغفر للکمیت ما قدّم وما أخّر وما أسرّ وما أعلن، وأعطه حتّی یرضی...: خزانة الأدب ج 1 ص 155، الغدیر ج 2 ص 193.
2- 39. من قال فینا بیت شعر بنی اللّه له بیتاً فی الجنّة: بحار الأنوار ج 26 ص 231، الغدیر ج 2 ص 3، بشارة المصطفی ص 324، مکیال المکارم ج 2 ص 157، المحجّة البیضاء ج 5 ص 229.

دستگیر کنید و دست و پایش را قطع کنید و خانه اش را خراب کنید و او را بر بالای خرابه های خانه اش به دار آویزید».

وقتی کُمیت این فرمان را شنید، چنین گفت: «در عشق به آل محمّد(صلی الله علیه و آله) انگشت نما شده ام، ای کسانی که به خاطر این دوستی، مرا کافر می خوانید، بدانید که این سخن شما نزد من بی ارزش است».

اکنون ولید به شاعران جایزه زیادی می دهد، او دم از شعر می زند، امّا مأموران حکومتِ او در جستجوی کُمیت هستند و سرانجام او را می یابند و با شمشیر به او حمله می کنند و او را مجروح می کنند و کُمیت مظلومانه در خون خود می غلطد.

پسر کُمیت در آخرین لحظات عمر پدر بالای سر پدر است، کُمیت از هوش رفته است، بعد از مدّتی کُمیت به هوش می آید و سه بار می گوید: «خدایا! آل محمّد» و جان به جان آفرین تسلیم می کند.(1)

به راستی کُمیت در آن لحظات چه دید که چنین گفت، هیچ کس نمی داند، او به آرزوی بزرگ خویش رسید، اکنون زمانی است که دعای امام صادق(علیه السلام) مستجاب می شود: «بار خدایا! به کُمیت آن قدر لطف کن تا او خشنود شود»، آری، گویا کُمیت در آخرین لحظات عمرش، خود را در آغوش مولایش علی(علیه السلام) دید و جان سپرد و به راستی هر کسی این سعادت را ندارد که در راه اهل بیت(علیهم السلام) شهید شود.

* * *

یحیی را می شناسی؟ پسر زید را می گویم، او بعد از شهادت پدر از کوفه گریخت و مدّتی در کربلا بود. او اکنون در «سرخس» قیام می کند. یحیی که احتمال می دهد کشته شود، سیّدمحمّد را به عنوان امام بعد از خود معرّفی می کند.

تو می خواهی بدانی که سیّدمحمّد کیست؟ من بارها از این شخصیت سخن خواهم گفت، او از نسل امام حسن(علیه السلام) می باشد و در مدینه زندگی می کند. عده ای از

ص:42


1- 40. فوضعوا نعال سیوفهم فی بطن الکمیت فوجؤه بها... فلم یزل ینزف. وحدّث المستهل بن الکمیت قال: حضرت أبی عند الموت وهو یجود بنفسه وأُغمی علیه، ثمّ أفاق ففتح عینیه ثمّ قال: اللّهمّ آل محمّد، اللّهمّ آل محمّد اللّهمّ آل محمّد، ثلاثاً: الأغانی ج 17 ص 30، أعیان الشیعة ج 9 ص 35، الغدیر ج 2 ص 211.

مردم خیال می کنند که او همان «مهدی موعود» است که به حکومت ظلم و ستم پایان می دهد. از پیامبر حدیثی نقل شده است که آن حضرت فرمودند: «مهدی از فرزندان من است و او همنام من است»، آری، خیلی ها باور کرده اند که او همان مهدی است.(1)

سخن در مورد یحیی پسر زید بود، اکنون دانستی که یحیی، سیّدمحمّد را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد. یحیی از پیروانش می خواهد بعد از او از سیّدمحمّد اطاعت کنند، در واقع زیدی ها بعد از یحیی، سیّدمحمّد را امام خود خواهند دانست.

یحیی با هفتاد نفر از یارانش قیام می کند، ده هزار نیروی حکومتی به جنگ او می روند و در این جنگ یحیی و همه یارانش کشته می شوند.

وقتی خبر قیام یحیی به ولید می رسد، نامه ای به فرماندار کوفه می فرستد. در این نامه از فرماندار کوفه خواسته شده تا پیکر زید را (که حدود چهار سال است به دار آویخته شده است) آتش بزند.

آری! ولید هنوز از زید می ترسد، با قیام یحیی ولید خشمناک شده است، با این که یحیی کشته شده است، امّا ولید می خواهد از پیکر پدر او انتقام بگیرد!

فرماندار کوفه به محله کناسه می آید، آتشی برپا می کند، پیکر زید را از دار به پایین می آورد و آن را به آتش می کشد، ساعتی بعد خاکستر پیکر زید در رود فرات به سوی دریا می رود.(2)

* * *

اینجا مدینه است، پیرمردی به سوی خانه امام صادق(علیه السلام) می رود، او در دست

ص:43


1- 41. نسب سیّد محمّد چنین است: «محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن علیه السلام». او به «نفس زکیّه» هم مشهور است.
2- 42. فکتب نصر یأمره بمحاربته، فقاتله عمرو وهو فی عشرة آلاف ویحیی فی سبعین رجلاً، فهزمهم یحیی وقتل عمراً، وأصاب دوابّ کثیرة، وسار حتّی مرّ بهراة، فلم یعرض لمن بها وسار عنها. وسرّح نصر بن سیّار سالم بن أحوز فی طلب یحیی، فلحقه بالجوزجان، فقاتله قتالاً شدیداً، فرُمی یحیی بسهم فأصاب جبهته... فلمّا بلغ الولید قتل یحیی کتب إلی یوسف بن عمر: خذ عجیل أهل العراق فأنزله من جذعه - یعنی زیداً - وأحرقه بالنار، ثمّ أنسفه بالیم نسفاً...: الکامل ج 5 ص 272.

خود بسته ای دارد و آن را محکم گرفته است، به راستی او در این بسته چه چیزی را قرار داده است؟

او متوکّل بَلخی است و اکنون وارد خانه امام می شود، سلام می کند. او می خواهد مطلب مهمّی را به امام بگوید، اجازه می گیرد و چنین می گوید: «آقای من! من از عراق به سوی خراسان می رفتم، در راه با یحیی پسر زید آشنا شدم. او وقتی دانست که من به شما خاندان پیامبر علاقه دارم، از من تقاضایی کرد. او به همراهان خود دستور داد تا صندوقچه ای را آوردند، از داخل آن صندوقچه، این کتاب را بیرون آورد و آن را بوسید و به چشم گذارد و گریه کرد. او به من گفت: «این کتاب، صحیفه سجادیه است. این دعاهای امام سجّاد است که پدرم، زید آن ها را نوشته است. من می ترسم که این کتاب به دست بنی اُمیّه بیفتد، من برای حفظ این کتاب زحمت زیادی کشیده ام، اکنون آن را به تو می سپارم تا آن را به دست سیّدمحمّد برسانی».

به راستی منظور از سیّدمحمّد کیست؟ او جوانی از نسل امام حسن(علیه السلام) است و عدّه ای باور دارند که او مهدی موعود است.

امام صادق(علیه السلام) به یاد یحیی می افتد، اشک از دیدگانش جاری می شود و می گوید: «خدا پسر عمویم یحیی را رحمت کند».

اکنون متوکّل بَلخی صحیفه سجادیه را به امام می دهد، امام آن را باز می کند و می خواند و سپس می گوید: «به خدا قسم این دست خط عمویم زید است و این دعاهای جدّم، امام سجاد(علیه السلام) است».

امام رو به فرزندش اسماعیل می کند و می گوید: ای اسماعیل! برخیز و آن صحیفه ای را که

ص:44

به تو دادم برایم بیاور.

اسماعیل از جا برمی خیزد و صحیفه ای را می آورد. امام صادق(علیه السلام) آن را می گیرد و می بوسد و بر چشمانش می نهد و می گوید: «این خط پدرم، امام باقر(علیه السلام) و دعاهای جدّم، امام سجاد(علیه السلام) است».

متوکّل بَلخی می داند که «صحیفه سجادیه» مجموعه دعاهای امام سجاد(علیه السلام) است، الآن او متوجّه می شود این صحیفه را دو نفر نوشته اند، زید و امام باقر(علیه السلام). در واقع این دو برادر -امام باقر(علیه السلام) و زید- هر دو دعاهای امام سجاد(علیه السلام) را نوشته اند. آن نسخه ای که متوکّل بَلخی در راه خراسان از یحیی پسر زید گرفته است نسخه ای است که زید نوشته است، اکنون امام صادق(علیه السلام) نسخه ای را دارد که به خط امام باقر(علیه السلام) است.

فکری به ذهن متوکّل بَلخی می رسد، او می خواهد این دو نسخه از صحیفه سجادیه را با هم مقایسه کند، آیا بین آن ها اختلافی هم هست، شاید در یکی از آن ها دعایی باشد که در نسخه دیگر نباشد، برای همین متوکّل بَلخی رو به امام صادق(علیه السلام) می کند و می گوید:

-- آقای من! آیا به من اجازه می دهید تا صحیفه ای را که پیش شماست با صحیفه ای که از یحیی پیش من است، مقایسه کنم؟

-- اشکالی ندارد.

متوکّل بَلخی خیلی خوشحال می شود، دو نسخه را کنار هم می گذارد و با دقّت آن ها را می خواند. بعد از ساعتی متوجّه می شود که این دو نسخه از صحیفه سجادیه هیچ اختلافی با هم ندارند، حتّی یک حرف هم در آن ها کم و زیاد نیست.

اکنون متوکّل بَلخی به امام می گوید:

ص:45

-- اکنون می خواهم صحیفه ای را که همراه دارم برای سیّدمحمّد ببرم.

-- آری! باید امانتی را که به تو سپرده اند به دست صاحبش برسانی.

متوکّل بَلخی از جا برمی خیزد که برود، امام به او می گوید: صبر کن، بهتر است که من به دنبال سیّدمحمّد و برادرش بفرستم تا به اینجا بیایند.

بعد از لحظاتی سیّدمحمّد همراه با برادرش به خانه امام می آیند. امام ماجرا را برای آنان می گوید و صحیفه را به آن ها نشان می دهد و به آنان چنین می گوید:

-- این امانتی است که یحیی برای شما فرستاده است، امّا قبل از آن می خواهم یک قولی از شما بگیرم.

-- هر چه بگویی قبول می کنیم.

-- از شما می خواهم هرگز این صحیفه را از مدینه بیرون نبرید.

-- برای چه؟

-- من از همان چیزی نگران هستم که یحیی از آن نگران بود.

آری! یحیی نگران بود که اگر کشته شود، این صحیفه به دست دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) بیفتد، امام صادق(علیه السلام) هم همین نگرانی را دارد، برای همین از سیّدمحمّد و برادرش می خواهد که این صحیفه را از مدینه بیرون نبرند. این صحیفه باید هزاران سال بماند تا شیعیان از آن استفاده کنند.(1)

* * *

استبداد ولید بیداد می کند، خون بی گناهان زیادی بر روی زمین ریخته می شود. ولید حتّی به پسرعمویِ خود هم رحم نمی کند.

ولید احساس می کند که پسرعمویش (سلیمان) برای حکومت او خطر دارد، برای همین او را دستگیر می کند و دستور می دهد تا صد تازیانه به او بزنند و سرش را

ص:46


1- 43. لقیت یحیی بن زید بن علی علیه السلام وهو متوجّه إلی خراسان بعد قتل أبیه، فسلّمت علیه، فقال لی: من أین أقبلت؟ قلت: من الحجّ... ثمّ دعا بعیبة فاستخرج منها صحیفة مقفلة مختومة، فنظر إلی الخاتم وقبّله وبکی، ثمّ فضّه وفتح القفل، ثمّ نشر الصحیفة ووضعها علی عینه، وأمرّها علی وجهه... فلقیت أبا عبد اللّه علیه السلام... فحدّثته الحدیث عن یحیی، فبکی واشتدّ وجده به، وقال: رحم اللّه ابن عمّی وألحقه بآبائه وأجداده... هذا خطّ أبی وإملاء جدّی بمشهد منّی، فقلت: یابن رسول اللّه، إن رأیت أن أعرضها مع صحیفة زید ویحیی؟... لا تخرجا بهذه الصحیفة من المدینة، قالا: ولم ذاک؟ قال: إنّ ابن عمّکما خاف علیها أمراً أخافه أنا علیکما...: الصحیفة السجّادیة ص 14.

بتراشند و او را به اردن ببرند و در گوشه زندان جای دهند تا درس عبرتی برای همه باشد.(1)

* * *

نگاه کن! امروز ولید قرآن را در دست می گیرد، همه تعجّب می کنند، خلیفه ای که بیشتر شراب می خورد و شعر می خواند، چطور شده است که به قرآن رو کرده است.

ولید نمی خواهد قرآن بخواند و از آن پند بگیرد، او می خواهد با قرآن فال بگیرد!

قرآن را باز می کند، آیه 59 سوره هود، جلوی چشم او نمایان می شود: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خَابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ : بندگان خوب من از من طلب یاری نمودند و سرانجام هر گردن کش ستمکاری نابود شد».

ولید با خواندن این آیه عصبانی می شود، قرآن را به گوشه ای پرتاب می کند، دست به تیر و کمان می برد و قرآن را با تیر می زند، آن قدر تیر به قرآن می زند تا قرآن پاره پاره می شود، ولید چنین شعر می خواند: «تُهَدِّدُنی بِجَبّارٍ عَنیدٍ...ای قرآن! مرا گردن کش ستمکار خواندی. آری! من همان گردن کش ستمکارم. وقتی روز قیامت نزد خدای خود رفتی، به او بگو که ولید مرا پاره پاره کرد».

اطرافیان همه با تعجّب به خلیفه نگاه می کنند، به راستی کار خلیفه به کجا رسیده است، چرا خلیفه این گونه شده است؟ ای کاش خلیفه این کار را در جای خلوتی می کرد، اکنون این خبر در همه جا پخش می شود.(2)

* * *

ص:47


1- 44. فإنّه أخذ سلیمان بن هشام فضربه مئة سوط، وحلق رأسه ولحیته وغرّبه إلی عمان من أرض الشام فحبسه بها، فلم یزل محبوساً حتّی قُتل الولید...: نهایة الأرب ج 21 ص 463، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 280.
2- 45. فتح المصحف فخرج: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خَابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ»، فألقاه ورماه بالسهام، وقال: تهدّدنی بجبّارٍ عنید... فلم یلبث بعد ذلک إلاّ یسیراً حتّی قُتل: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 290، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 106، خزانة الأدب ج 2 ص 200.

من در فکر هستم، یکی در این میان به من می گوید:

-- در چه خیالی هستی؟ به چه فکر می کنی؟

-- به زودی این مردم شورش خواهند کرد.

-- تو اشتباه فکر می کنی. شورشی در کار نخواهد بود.

-- آخر کدام مسلمان بی حرمتی به قرآن را می تواند تحمّل کند؟ با این کاری که خلیفه امروز انجام داد، حکومت خود را نابود کرد.

-- مگر تو از ماجرای فتوای چهل دانشمند دینی خبر نداری؟

-- کدام ماجرا را می گویی؟

-- وقتی نهمین خلیفه به خلافت رسید، چهل دانشمند نزد او رفتند و شهادت دادند که هیچ حساب و کتابی برای خلفا نیست! هیچ عذابی برای خلفا نیست.

-- مگر می شود؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟

-- این قدرت این حکومت است، گفتم که بنی اُمیّه فکر همه جا را کرده است.

-- یعنی چهل دانشمند شهادت دادند که خلیفه هر کاری بکند، روز قیامت عذاب نمی شود؟

-- آری.

خدا می داند آن روز آن چهل دانشمند چقدر پول گرفته بودند تا این سخن را بر زبان جاری کنند و امروز این مطلب جزء عقاید این مردم بیچاره شده است.

-- فکر می کنم راز سکوت این مردم را فهمیدی، اگر خلیفه هزاران گناه هم انجام دهد، هرگز این مردم شورش نخواهند کرد.(1)

ص:48


1- 46. لمّا ولی یزید قال: سیروا بسیرة عمر بن عبد العزیز، فأُتی بأربعین شیخاً فشهدوا له ما علی الخلفاء حساب ولا عذاب: تاریخ مدینة دمشق ج 65 ص 304، تاریخ الإسلام للذهبی ج 7 ص 280، تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 278، سیر أعلام النبلاء ج 5 ص 151، الأعلام للزرکلی ج 8 ص 185.

من به فکر فرو می روم، آن چهل نفری که چنین فتوایی دادند، انسان های معمولی نبودند، آنان اهل علم و دانش بودند، مردم آنان را به عنوان دانشمندان دینی قبول داشتند، تا کسی فقیه نباشد که نمی تواند فتوی بدهد.

چه شد که آنان این سخن را گفتند؟ این کار نتیجه عشق به دنیا بود، آنان خودشان هم می دانستند که سخنشان چیزی جز دروغ نیست، امّا چه می توانستند بکنند؟ آنها پول و ثروت را از عمق جان خود، دوست می داشتند و برقِ سکّه های طلا فریبشان داده بود.

من اکنون معنای سخن امام صادق(علیه السلام) را می فهمم که فرمود: «هر وقت دیدید که دانشمندی به دنیا علاقه داشت، هرگز دین خود را از او نگیرید»، کسی که به این سخن عمل کند، هرگز مانند این مردم فریب نخواهد خورد.(1)

* * *

ولید دو پسر دارد و آن ها را به عنوان ولیّ عهد خود معرّفی می کند و عهدنامه برای خلافت آن دو می نویسد.

در این عهدنامه به نکات مهمّی اشاره می شود، ولید از مردم می خواهد که همواره مطیع خلیفه باشند، زیرا اطاعت از خلیفه، اطاعت از خداست، کسی که ولایت خلیفه را بپذیرد، هدایت شده است و هرکس با آن مخالفت کند، گمراه است و خداوند او را نابود می کند.

ولید از هدف خود هم سخن به میان می آورد، او می خواهد مردم بدون سرپرست نباشند و در صورتی که برای او حادثه ای رخ دهد شیطان نتواند دین اسلام را نابود

ص:49


1- 47. عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: إذا رأیتم العالم محبّاً لدنیاه فاتّهموه علی دینکم، فإنّ کلّ محبّ لشیء یحوط ما أحبّ: الکافی ج 1 ص 46، علل الشرائع ج 2 ص 394، منیة المرید ص 138، بحار الأنوار ج 2 ص 107، جامع بیان العلم وفضله ج 1 ص 193.

کند. او ولیّ عهدیِ دو پسرش را نعمتی می داند که خدا بر مردم واجب کرده و اسلام را با آن کامل کرده است.(1)

* * *

در شهر دمشق خبری دهان به دهان می شود، گویا وبا به این شهر آمده است، مردم از ترس وبا از شهر بیرون می روند، ولید هم با حرمسرای خود دمشق را ترک می کند و به سوی اردن می رود.

یکی از پسرعموی های خلیفه به فکر کودتا افتاده است، اسم او «یزید» است. مردم او را به نام "یزیدسوّم" می شناسند.(2)

یزید مقدّمات کودتا را فراهم کرده است و عدّه ای از بزرگان را با خود همراه کرده است و در شب جمعه بعد از نماز عشا همراه با یاران خود به سوی قصر حرکت می کند.

آنان به نگهبانان قصر می گویند که ما از طرف خلیفه آمده ایم، رئیس نگهبانان هم شراب نوشیده و مست است، در را به روی آنان باز می کند و آنان به داخل قصر حمله می کنند و به سکّه ها و شمشیرها دست می یابند.

یزید به موفقیّت خود یقین پیدا می کند، چون می داند می تواند با سکّه های طلا همه سربازان را طرفدار خود کند. یزید به زودی بر شهر مسلط می شود و خود را خلیفه می خواند.

وقتی این خبر به ولید می رسد به سوی دمشق حرکت می کند، به منطقه «بَخرا» می رسد و آنجا منزل می کند. یزید گروهی را برای کشتن ولید روانه کرده است،

ص:50


1- 48. بسم اللّه الرحمن الرحیم، تبایع لعبد اللّه الولید أمیر المؤنین والحکم ابن أمیر المؤنین إن کان من بعده وعثمان ابن أمیر المؤنین إن کان بعد الحکم، علی السمع والطاعة، وإن حدث بواحد منهما حدث فأمیر المؤنین أملک فی ولده ورعیته، یقدّم من أحبّ ویؤّر من أحبّ، علیک بذلک عهد اللّه ومیثاقه... فتتابع خلفاء اللّه علی ما أورثهم اللّه علیه من أمر أنبیائه واستخلفهم علیه منه، لا یتعرّض لحقّهم أحد إلاّ صرعه اللّه، ولا یفارق جماعتهم أحد إلاّ أهلکه اللّه، ولا یستخفّ بولایتهم ویتّهم قضاء اللّه فیهم أحد إلاّ أمکنهم اللّه منه وسلّطهم علیه وجعله نکالاً وموعظةً لغیره، وکذلک صنع اللّه ممّن فارق الطاعة التی أمر بلزومها والأخذ بها والإثرة لها، والتی قامت بها السماوات والأرض .... فبالخلافة أبقی اللّه من أبقی فی الأرض من عباده، وإلیها صیّره وبطاعة من ولاّه إیّاها سعد...: تاریخ الطبری ج 5 ص 523.
2- 49. «یزید بن ولید بن عبد الملک» دوازدهمین خلیفه بن امیّه می باشد.

آن ها در آنجا با ولید روبرو می شوند. ولید ابتدا پنجاه هزار سکّه طلا برای فرمانده سپاه یزید می فرستد تا او را از جنگ منصرف کند، امّا فرمانده قبول نمی کند، گویا او می داند که اگر سر ولید را برای یزید ببرد جایزه بسیار بیشتری خواهد گرفت.

ولید زره به تن می کند و سوار بر اسب می شود و همراه با کسانی که هنوز با او هستند آماده نبرد می شود که ناگهان فریادی از سوی سپاه یزید بلند می شود: «ای مردم! دشمن خدا را بکشید».

وقتی ولید این سخن را می شنود، سریع به داخل کاخ بازمی گردد و در را می بندد. او آدم باهوشی است، می فهمد که دیگر کارش تمام است، او خیال می کرد که مردم هنوز او را خلیفه خدا می دانند و برای همین امید به پیروزی داشت، امّا حالا دانست که پسرعمویش اورا به عنوان «دشمن خدا» معرّفی کرده است و این مردم آمده اند تا دشمن خدا را نابود کنند.

ولید دستور می دهد تا قرآنی را برایش بیاورند، او قرآن را باز می کند و شروع به خواندن آن می کند، خیال می کند شاید مردم به حرمت قرآن از او دست بکشند، امّا مگر این ولید خودش قرآن را با تیر پاره پاره نکرده بود؟

سپاهیان از دیوار کاخ بالا می آیند، آنان با گرز به سوی ولید می روند و لگد محکمی بر صورتش می زنند و با گرز بر سرش می کوبند و سر از بدنش جدا می کنند و سریع به سوی دمشق حرکت می کنند.

* * *

یزید مشغول خوردن نهار است که سر ولید را نزد او می گذارند، او برای فریب

ص:51

مردم از سر سفره بلند می شود و سجده شکر به جا می آورد و نماز شکر می خواند. یزید دستور می دهد تا سر ولید را بر سر نیزه کنند و در شهر بچرخانند.

مردم دمشق در تعجب اند، وقتی سر کسی را در این شهر می چرخانند، به این معناست که آن شخص از دین خارج شده است.

آخر چگونه می شود کسی خلیفه خدا از دین خدا بیرون رود؟

مگر به ما نمی گفتند خلیفه هیچ حساب و کتابی ندارد، پس چطور شد که این خلیفه، گناهکار شد؟ چرا او دشمن خدا شد؟ آیا می شود کسی خلیفه مسلمانان باشد و عینِ حال، دشمن خدا هم باشد؟

یزید امروز سرمست حکومت است، امّا نمی داند که با این کار خود چه ضربه ای به این حکومت می زند.

او مانند کسی است که بر روی شاخه درختی می نشیند و شاخه را می برد.

بنی اُمیّه با قداستی که از خلافت ساخته بودند، توانستند سال ها بر این مردم حکومت کنند. آنان به پشتوانه این قداست، موفّق شدند همه شورش ها را سرکوب کنند.

ولی یزید این قداست را شکست، درست است مردم با یزید به عنوان خلیفه بیعت کردند، امّا این بیعت دیگر آن بیعت های قبلی نیست!

امروز هر کدام از بزرگان بنی اُمیّه به فکر تاج و تخت هستند، هرکدام از آنان در فکر خود نقشه ها دارند، زیرا که حرمت خلافت از بین رفته است، تا قبل از کشته شدن ولید، همه به بیعتی که با خلیفه داشتند، پایبند بودند و همین پایبندیِ آنان به

ص:52

حکومت، عامل قدرت خلیفه بود. اکنون آن هیبت و شکوهِ بیعت و اطاعت از خلیفه خدا از بین رفته است.

مدّتی نمی گذرد که آشوب ها برپا می شود، شهرهای مختلف شورش می کنند، حمص، اردن، فلسطین...(1)

ص:53


1- 50. فلمّا دخل القصر وأغلق الباب، أحاط به عبد العزیز، فدنا الولید من الباب وقال: أما فیکم رجل شریف له حسب وحیاء أُکلّمه... ورجع إلی الدار وجلس وأخذ مصحفاً فنشره یقرأ فیه، وقال: یوم کیوم عثمان، فصعدوا علی الحائط، وکان أوّل من علاه یزید بن عنبسة، فنزل علیه، فأخذه بیده وهو یرید أن یحبسه ویؤمره فیه، فنزل من الحائط عشرة، منهم منصور بن جمهور وعبد السلام اللخمی، فضربه عبد السلام علی رأسه، وضربه السندی بن زیاد بن أبی کبشة فی وجهه، واحتزوا رأسه، وسیّروه إلی یزید، فأتاه الرأس... فأمر یزید بنصب رأسه، فقال له یزید بن فروة مولی بنی مرّة: إنّما تُنصب رؤس الخوارج...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 228، البدایة والنهایة ج 10 ص 12، تجارب الأُمم ج 3 ص 189.

چرا به پسرم حسادت می ورزی؟

امروز خاندان پیامبر که به «سادات» مشهور هستند، به دو دسته تقسیم می شوند:

اوّل: سادات حسنی که از نسل امام حسن(علیه السلام) هستند و اکنون سیّدمحمّد مایه امید آن ها شده است. همان سیّدمحمّد که خیلی ها او را مهدی موعود می خوانند و اکنون، امام زیدی ها می باشد.

دوم: سادات حسینی که از نسل امام حسین(علیه السلام) می باشند و بزرگ آنان، امام صادق(علیه السلام) می باشد.

در اینجا باید از بنی عبّاس هم یادی بنمایم. بنی عبّاس از نسل عبّاس می باشند، عبّاس، عموی پیامبر بود. بعضی از جوانان بنی عبّاس طرفدار سیّدمحمّد هستند و با او ارتباط دارند.

آن ها خیال می کنند که سیّدمحمّد به زودی قیام خواهد کرد و بنی اُمیّه را نابود خواهد کرد.

حکومت مرکزی ضعیف شده است، بزرگان بنی اُمیّه در حال جنگ قدرت هستند، در میان آنان اختلاف افتاده است، آشوب همه جا را فرا گرفته است، برای همین است که بنی عبّاس و سادات حسنی به فکر قیام افتاده اند. آن ها برای آینده برنامه ریزی

ص:54

می کنند.

* * *

اینجا منطقه «اَبوا»، روستایی در بین راه مدینه و مکّه است، امروز گروهی از مخالفان حکومت در اینجا جمع شده اند. بنی عبّاس، سادات حسنی. گویا آن ها می خواهند با رهبر خود بیعت کنند.

نگاه کن! پدرِ سیّدمحمّد برای مردم سخن می گوید، همه به سخنان او گوش فرا می دهند، او به لزوم قیام مردم تأکید می کند و از همه می خواهد تا آماده قیام شوند.

هنوز امام صادق(علیه السلام) به این جمع نیامده است، امّا یک نفر به دنبال او رفته است و امام تا لحظاتی دیگر به این مجلس خواهد آمد.

پیرمردی از میان برمی خیزد و می گوید: «همه مردم چشم به شما و تصمیم شما دوخته اند، این خواست خدا بوده است که شما در این جمع حضور داشته باشید. یکی را از میان خود به عنوان رهبر و امام خود انتخاب کنید و با او بیعت کنید، شما باید بر بیعت و پیمان خود پایدار بمانید تا خداوند این حکومت ظلم را سرنگون سازد».

آن طرف را نگاه کن! امام صادق(علیه السلام) وارد می شود، پدر سیّدمحمّد از جا بر می خیزد و امام را بالای مجلس کنار خود می نشاند.

در این هنگام پدرِسیّدمحمّد می گوید: «شما می دانید که پسر من، سیّدمحمّد، همان مهدی موعود است که پیامبر وعده آمدن او را داده است، بیایید با او بیعت کنیم».

امام رو به پدرِسیّدمحمّد می کند و می گوید: «این کار را نکنید، نه پسر تو مهدی

ص:55

موعود است و نه این زمان، زمان ظهور مهدی. اگر تو می خواهی برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کنی، ما با خود تو بیعت می کنیم، تو بزرگ ما هستی، امّا پسرت سیّدمحمّد هنوز جوان است. مردم از تو بیشتر اطاعت می کنند تا از پسرت».

پدرِسیّدمحمّد انتظار شنیدن چنین حرفی را ندارد، ناراحت می شود و به امام می گوید: «چنان سخن می گویی که گویی علم غیب داری! تو می گویی پسرم سیّدمحمّد مهدی موعود نیست، از کجا چنین می گویی؟ گویا به پسرم حسودی می کنی!».

امام در جواب می گوید: «به خدا قسم، سخن من از روی حسد نیست. من حقیقت را گفتم، تو با این کار پسر خود را به کشتن می دهی...».

* * *

در این لحظه جوانی از میان برمی خیزد و می گوید: «ای مردم! چرا می خواهید خود را فریب دهید؟ همه به سیّدمحمّد چشم دوخته اند و او امروز مایه امید مردم ستمدیده است. مردم فقط دعوت سیّدمحمّد را اجابت می کنند، زیرا او را مهدی موعود می دانند».

مردمی که در آنجا هستند، به هم نگاه می کنند، آن ها باید تصمیم بزرگ خود را بگیرند. سرانجام خیلی از کسانی که در اینجا هستند با سیّدمحمّد بیعت می کنند و این گونه است که سیّدمحمّد به عنوان رهبر قیام انتخاب می شود.(1)

در اینجا یکی از بزرگان بنی عبّاس به چشم من می آید که بسیار انقلابی به نظر می رسد، نام او ابراهیم عبّاسی است و با سیّدمحمّد بیعت می کند، ولی

ص:56


1- 51. إنّ جماعة من بنی هاشم اجتمعوا بالأبواء... وجاء جعفر بن محمّد، فأوسع له عبد اللّه بن الحسن إلی جنبه، فتکلّم بمثل کلامه، فقال جعفر: لا تفعلوا، فإنّ هذا الأمر لم یأت بعد إن کنت تری - یعنی عبد اللّه - أنّ ابنک هذا هو المهدی، فلیس به ولا هذا أوانه، وإن کنت إنّما ترید أن تخرجه غضباً للّه، ولیأمر بالمعروف وینهی عن المنکر، فإنّا واللّه لا ندعک وأنت شیخنا ونبایع ابنک...: مقاتل الطالبیّین ص 141، الإرشاد ج 2 ص 191، بحار الأنوار ج 47 ص 277، کشف الغمّة ج 2 ص 386.

امام صادق(علیه السلام) با سیّدمحمّد بیعت نمی کند. امام می داند که سیّدمحمّد مهدی موعود نیست. امام حقیقت را بیان می کند، امّا کسی سخن او را نمی پذیرد.

امام پیش بینی کرد که با این کار، سیّدمحمّد کشته خواهد شد و هرگز به حکومت نخواهد رسید، کاش این مردم امروز به سخن امام گوش فرا می دادند، افسوس!

به هر حال، من امروز فهمیدم که امام حتّی در میان بستگان خود هم، تنهاست. من مظلومیّت امام را با چشم خود دیدم،امام از سر دلسوزی به پدر سیّدمحمّد خبر داد که چنین کاری نکند، زیرا این کار باعث کشته شدن سیّدمحمّد خواهد شد، امّا او تصوّر می کرد که امام از روی حسادت این حرف را می زند.

آخر، امام که برگزیده و حجّت خداست، چگونه می تواند حسادت بورزد؟

صبر کن، فهمیدم! من چقدر حواسم پرت است! اگر این مردم امامت امام را قبول داشتند که اصلاً این حرف ها را نمی زدند و دور هم نمی نشستند تا برای خود امام تعیین کنند؟

مگر امامت عهد آسمانی نیست؟ مگر خدا امام را برای هدایت و رهبری ما انتخاب نکرده است؟

آری! آنان امام صادق(علیه السلام) را به عنوان بزرگ سادات حسینی قبول دارند و بس! گویا آنان فقط امام را به اینجا دعوت کرده اند تا با سیدمحمّد بیعت کند. این هدف آنان است!

افسوس که این سادات حسنی و بنی عبّاس راه را گم کرده اند، امام زمان خود را رها کرده و به دنبال امامی رفته اند که خودشان برای خود ساخته اند.

* * *

ص:57

اکنون می خواهم برایت در مورد ابراهیم عبّاسی سخن بگویم، او را دیدی که چگونه با سیّدمحمّد بیعت کرد؟

تو باید در مورد او بیشتر بدانی! آیا می دانی که عدّه ای او را امام خود می دانند؟ آیا می دانی او نقشه ها و برنامه هایی در سر دارد؟

ابراهیم عبّاسی در میان خراسان طرفداران زیادی دارد و همین لحظه هم یاران او در حال گفتگو با مردم آن سرزمین هستند تا زمینه را برای قیام آماده کنند.

به راستی چگونه شده است که کار ابراهیم عبّاسی به خراسان رسیده است؟ چگونه این ارتباط بین او و مردم خراسان ایجاد شده است؟ او که تا به حال به خراسان نرفته است.

من می خواهم از ابراهیم عبّاسی برایت سخن بگویم، امّا تا پدر او را برای تو معرّفی نکنم، نمی توانم راز این پسر را برایت آشکار کنم، تو باید این پدر و پسر را هم زمان به خوبی بشناسی، (ابراهیم عبّاسی، پسرِ محمّدعبّاسی است).

اکنون می خواهم سرگذشت پدر (یعنی محمّدعبّاسی) را برایت بگویم:

محمّدعبّاسی یکی از بزرگان بنی عبّاس بود و در منطقه حُمیمَه که در اردن واقع است، زندگی می کرد.

او زندگی معمولی خودش را داشت، تا این که یک روز مهمانی برایش آمد و زندگی او رنگ سیاسی به خود گرفت. این مهمان، رهبرِکِیْسانی ها بود.

کیسانی ها یا فرقه کیسانیّه، دیگر چه گروهی بودند؟

آنان محمّدحنفیّه را به عنوان امام چهارم خود قبول داشتند. محمدحنفیّه پسر علی(علیه السلام) است و نام مادرش حنفیّه است. محمّدحنفیّه در سال 81 از دنیا رفت.

ص:58

کیسانی ها، پسرِ محمّدحنفیه را به عنوان امام پنجم و رهبر خود انتخاب نمودند.(1)

رهبرِکیسانی ها برنامه هایی برای قیام بر ضد حکومت اُمویّان در سر داشت و به صورت پنهانی مشغول جمع کردن نیرو بود، او یاران خود را به خراسان می فرستاد تا برای قیام زمینه سازی کنند.

در سال 99 حکومت بنی اُمیّه از ماجرا باخبر شد، رهبرِکیسانی ها را به دمشق دعوت کرد و به ظاهر از او احترام زیادی گرفت. حکومت در راه بازگشت کسی را مأمور کرد تا به رهبرِکیسانی ها شیر زهرآلودی بدهند و او را از پای درآورند، امّا او از این توطئه جان سالم به در برد. رهبرِکیسانی ها نزد محمّدعبّاسی رفت و مهمان او شد. این ماجرای آمدن رهبرِکیسانی ها نزد محمّدعبّاسی بود.

برایت گفتم که با آمدن این مهمان، زندگی محمّدعبّاسی، رنگ تازه ای به خود گرفت.

رهبرِکیسانی ها تا لحظه مرگ نزد محمّدعبّاسی بود. در این مدّت کیسانی ها نزد رهبر خود می آمدند و نامه ها را از او می گرفتند و به خراسان می بردند.

بعد از مدّتی رهبرِکیسانی ها بیمار شد، او به یاران خود گفت که بعد از او محمّدعبّاسی جانشین او می باشد و باید به اطاعت او درآیند و او را امام خود بدانند.

رهبرِکیسانی ها همه اسرار خود را برای محمّدعبّاسی بیان کرد و به او گفت که باید قیام را از خراسان شروع کند. در واقع او نتیجه چندین سال زحمت خود را به محمّدعبّاسی سپرد و جان داد.

این چنین شد که محمّدعبّاسی امام کیسانی ها شد و مخفیانه با آنان در ارتباط بود و برای قیام زمینه سازی می کرد، او به یاران خود توصیه کرد تا به خراسان بروند

ص:59


1- 52. پسرِ محمّد حنفیه به «ابوهاشم» مشهور بود.

و مردم را به «الرضا من آل محمّد» فرا خوانند و هرگز نام کسی رابه زبان نیاورند!

الرضا من آل محمّد! این جمله یعنی چه؟

فرمانروایی از آل محمّد که مردم خلافت او را بپذیرند.

سؤل مهم این است، چرا محمّدعبّاسی به یاران خود این دستور را داد؟ چرا اسم رهبر قیام را مخفی کرد؟ او چه خیالی در سرداشت؟

محمّدعبّاسی در سال 125 هجری از دنیا رفت، او قبل از مرگ خود، پسرش، ابراهیم عبّاسی را به عنوان جانشین خود معرّفی کرد.

این سرگذشت پدر ابراهیم عبّاسی بود. تو پدر او را به خوبی شناختی.

اکنون که پدر از دنیا رفته است، پسر جای او را گرفته است، آری! ابراهیم عبّاسی به فکر ادامه راه پدر است، او همان برنامه های پدر را ادامه می دهد و خواب هایی برای خلیفه شدن دیده است!

ابراهیم عبّاسی به خوبی می داند که اگر اکنون نام خودش را ببرد، هرگز موفّق نخواهد شد، پس باید از نام «آل محمّد» استفاده کند و با برنامه به سوی هدف خویش پیش رود.

ابراهیم عبّاسی انسان زیرکی است، او امروز با سیّدمحمّد بیعت کرد، او به فکر آینده است، خودش برای دست گرفتن حکومت نقشه هایی دارد، امّا آینده مشخّص نیست، معلوم نیست کدام گروه پیروزِ این میدان خواهند بود، او امروز با سیّدمحمّد بیعت می کند تا در صورت شکست برنامه های خودش، در حکومت آینده بهره ای داشته باشد.

سیّدمحمّد که باور کرده است مهدی موعود است، امروز خیلی خوشحال است که

ص:60

بزرگان با او بیعت کرده اند، او لبخندی از رضایت بر لب دارد و خود را در لباسِ خلافت می بیند، هر کس هم جای او باشد، در پوست خود نمی گنجد، ابراهیم عبّاسی و دیگر بزرگان بنی عبّاس و سادات حسنی همه با او بیعت کرده اند.

سیدمحمّد خبر ندارد که ابراهیم عبّاسی چه نقشه هایی در سر دارد.(1)

امام صادق(علیه السلام) هر وقت به سیّدمحمّد نگاه می کند، اشک از چشمانش جاری می شود، امام می داند که او با این کار نه تنها به حکومت و خلافت نمی رسد، بلکه به دست بنی عبّاس کشته خواهد شد!

ص:61


1- 53. إنّ محمّداً کان ینزل أرض الشراة من أعمال البلقاء بالشام، فسار أبو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن الحنفیة إلی الشام إلی سلیمان بن عبد الملک، فاجتمع به محمّد بن علی، فأحسن صحبته، واجتمع أبو هاشم بسلیمان فأکرمه، وقضی علیه من وقف علی طریقة، فسمّه فی لبن، فلمّا أحسّ أبو هاشم بالشرّ قصد الحمیمة من أرض الشراة وبها محمّد، فنزل علیه وأعلمه أنّ هذا الأمر صائر إلی ولده، وعرّفه ما یعمل، وکان أبو هاشم قد أعلم شیعته من أهل خراسان والعراق عند تردّدهم إلیه أنّ الأمر صائر إلی ولد محمّد بن علی، وأمرهم بقصده بعده، فلمّا مات أبو هاشم قصدوا محمّداً وبایعوه، وعادوا فدعوا الناس إلیه فأجابوهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 53.

آتش زیر خاکستر را نمی بینی؟

یزید، دوازدهمین خلیفه در دمشق خلافت می کند، برایت گفتم که مردم او را به اسم "یزیدسوّم" می شناسند.

سال 126 هجری است، در این روزها حکومت با آشوب و شورش های زیادی روبرو شده است، این شورش ها بیشتر از میان خود بنی اُمیّه می باشد.

مروان یکی از بزرگان بنی اُمیّه است و به نام "مروان حِمار" مشهور است. او سپاهی آماده می کند و به سوی دمشق حرکت می کند، او می خواهد دمشق را تصرّف کند و یزید را از خلافت سرنگون سازد.

یزید می داند که نمی تواند با مروان وارد جنگ شود، او تصمیم می گیرد هرطور هست مروان را راضی کند، برای همین نامه ای به مروان می نویسد و به او پیشنهاد حکومت ارمنستان و آذربایجان را می دهد.

مروان می بیند که این لقمه چرب و نرمی است، پیشنهاد یزید را قبول می کند و از جنگ منصرف می شود. یزید هم به سخن خود عمل می کند و حکومت ارمنستان و آذربایجان را به مروان می دهد.(1)

ص:62


1- 54. فعرض نیفاً وعشرین ألفاً، وتجهّز للمسیر إلی یزید، وکاتبه لیبایع له ویولّیه ما کان عبد الملک بن مروان ولّی أباه محمّد بن مروان من الجزیرة وأرمینیة والموصل وأذربیجان، فبایع له مروان، وأعطاه یزید ولایة ما ذکر له...: أنساب الأشراف ج 8 ص 227، تاریخ الطبری ج 5 ص 595، مروج الذهب ج 3 ص 226، تجارب الأُمم ج 3 ص 220، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 310، بغیة الطلب فی تاریخ حلب ج 6 ص 2888.

* * *

ماه ذی الحجّه فرا می رسد، یزید بیمار می شود، پزشکان از معالجه او ناامید می شوند، یزید در بستر بیماری افتاده است، او مرگ را در جلوی چشم خود می بیند.

یزید حدود شش ماه بیشتر خلافت نکرده است، شاید او اکنون با خود می اندیشد که آیا حکومت چند ماهه ارزش این همه خون و خونریزی را داشت؟ روز بیستم ذی الحجّه فرا می رسد، آخرین سخن او این است: «افسوس!» و بعد از آن از دنیا می رود.(1)

بعد از مرگ یزید، برادرش (ابراهیم اموی) به خلافت می رسد، امّا چه خلافتی!

دیگر از آن خلافت هیچ شکوه و عظمتی باقی نمانده است.

مروان فکرهایی در سر دارد، او که در ارمنستان و آذربایجان حکومت می کند، قدرت بیشتری پیدا کرده است. مروان به بزرگان دمشق نامه می نویسد و از آنان می خواهد با وی همکاری کنند.

مروان به سوی دمشق حرکت می کند، سپاهیان دمشق به جنگ او می آیند، امّا در این جنگ از سپاه مروان شکست می خورند، مروان به دمشق نزدیک و نزدیک تر می شود، خلیفه از دمشق فرار می کند. مروان وارد دمشق می شود و مردم به عنوان خلیفه جدید با او بیعت می کنند.

اکنون مروان باید منتظر شورش های بزرگان بنی اُمیّه باشد. آیا مروان خواهد توانست به شورش ها خاتمه دهد؟ جنگ و نزاع در میان بنی اُمیّه پایانی ندارد!(2)

* * *

سال 127 فرا می رسد، پسرعموی مروان در شهر حمص قیام می کند، از طرف دیگر خوارج در عراق هم شورش می کنند.

ص:63


1- 55. توفّی یزید بن الولید لعشر بقین من ذی الحجّة، وکان خلافته ستّة أشهر ولیلتین، وقیل کانت ستّة أشهر واثنی عشر یوماً... وکان آخر ما تکلّم به: وا حسرتاه، وا أسفاه: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 310، نهایة الأرب ج 21 ص 504.
2- 56. قال: ابسط یدیک أُبایعک، وسمعه من مع مروان، وکان أوّل من بایعه معاویة بن یزید بن حصین بن نمیر، ورؤس أهل حمص والناس بعده، فلمّا استقرّ له الأمر...: تاریخ مدینة دمشق ج 15 ص 82، تاریخ الطبری ج 5 ص 607، تجارب الأُمم ج 3 ص 226، نهایة الأرب ج 21 ص 509.

حتماً خوارج را می شناسی؟

خوارج همان کسانی بودند که در جنگ صفین در سپاه علی(علیه السلام) بودند وقتی معاویه به شکست خود یقین پیدا کرده بود، قرآن ها را بر سر نیزه کرد، خوارج فریب خوردند و علی(علیه السلام) را مجبور به پایان جنگ کردند.

رهبر خوارج (ضحّاک) که در عراق است فرصت را مناسب می بیند و با همراهی یاران خود قیام می کند و کوفه را تصرّف می کند.(1)

خلاصه آن که امروز حکومت بنی اُمیّه با مشکلات زیادی روبرو است.

* * *

آیا هنوز ابراهیم عبّاسی را به یاد داری؟

بزرگ بنی عبّاس را می گویم. او وقتی می بیند ایّام حجّ نزدیک است به مکّه می رود تا هم حجّ به جا آورد و هم برنامه های خود را عملی سازد.

در شرایط فعلی، رفت و آمد یاران او راحت تر شده است، در یکی از روزها عدّه ای از خراسان می آیند و با او دیدار می کنند. آنان دویست هزار سکّه طلا همراه خود آورده اند، این پولی است که مردم خراسان برای کمک به قیام برای ابراهیم عبّاسی فرستاده اند.

چشم ابراهیم عبّاسی به این دویست هزار سکّه طلا می افتد، او خبر ندارد که یارانش برای او کسی را آورده اند که ارزش او از همه این سکّه ها بیشتر است. آنان رمز موفقیّت این قیام را پیدا کرده اند و به مکّه آورده اند.

آن جا را نگاه کن! آن جوان هیجده ساله را می بینی که روبروی ابراهیم عبّاسی با کمال ادب نشسته است؟

ص:64


1- 57. خرج الضحّاک بن قیس الشیبانی محکّماً، ودخل الکوفة، وکان سبب ذلک أنّ الولید حین قُتل خرج بالجزیرة حروری یقال له سعید بن بهدل الشیبانی فی مئتین من أهل الجزیرة فیهم الضحّاک، فاغتنم قتل الولید واشتغال مروان بالشام، فخرج بأرض کفرتوثا...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 334، نهایة الأرب ج 21 ص 516.

او ابومسلم است، ابومسلم خراسانی!

ابومسلم در آینده نقش بزرگی در این قیام خواهد داشت، در آینده او به عنوان «امیر آل محمّد» شناخته خواهد شد. ابومسلم در اطراف کوفه به دنیا آمده است و در نوجوانی به خراسان رفته است.

یاران ابراهیم عبّاسی به ابومسلم می گویند: «این مولای توست». ابومسلم دست ابراهیم عبّاسی را می بوسد و با او بیعت می کند.

ابومسلم بیش از یک سال نزد ابراهیم عبّاسی می ماند، در این مدّت ابراهیم عبّاسی، سیاست و زیرکی ابومسلم را می پسندد، او سرانجام تصمیم می گیرد تا ابومسلم را به عنوان نمانیده جدید خود به خراسان بفرستد.

اکنون ابومسلم به سوی خراسان حرکت می کند و ابراهیم عبّاسی نامه ای به یاران خود می فرستد و از آنان می خواهد تا رهبری ابومسلم را قبول کنند.

در ابتدا آنان از اطاعت ابومسلم سرباز می زنند، زیرا او را جوانی کم سن و سال می یابند ولی سرانجام اطاعت و فرماندهی او را قبول می کنند.(1)

* * *

در سال 128 ابومسلم از خراسان به مکّه می آید تا بار دیگر با ابراهیم عبّاسی دیدار کند، در این دیدار سخنان مهمّی رد و بدل می شود و سپس ابومسلم به سوی خراسان حرکت می کند.

ابومسلم افرادی را به شکل تاجر برای دعوت مردم به قیام به همه جای خراسان می فرستد و زمینه را برای قیام مسلحانه آماده می کند.

از طرف دیگر مروان در دمشق بر تخت خلافت نشسته است، او تلاش می کند تا

ص:65


1- 58. توجّه سلیمان بن کثیر ولاهز بن قریظ وقحطبة إلی مکّة، فلقوا إبراهیم بن محمّد الإمام بها، وأوصلوا إلی مولیً له عشرین ألف دینارٍ ومئتی ألف درهمٍ ومسکاً ومتاعاً کثیراً، وکان معهم أبو مسلم، فقال سلیمان لإبراهیم: هذا مولاک...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 339، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 103.

اوضاع را سر و سامان دهد، امّا تلاش های او کمتر نتیجه می دهد، دیگر از آن قدرت و جبروت حکومت بنی اُمیّه خبری نیست، وقتی بزرگان بنی اُمیّه بر سر خلافت اختلاف دارند، دیگر چگونه می توان به دوام این حکومت امید داشت؟

از خراسان هم خبرهایی به گوش می رسد، زیرا آنان از بنی اُمیّه ظلم ها و ستم های زیادی دیده اند.

ای مردم! آیا می دانید چه کسی خلیفه شده است؟ ستمکاری خودخواه که فقط به فکر خود و خاندان خود است، خلیفه مانند امپراتور روم و شاهان ایران زندگی می کند. این حکومت تعداد زیادی از فرزندان پیامبر را به شهادت رسانده است. ما باید برای خونخواهی خون آنان قیام کنیم.(1)

* * *

قرآن همه مسلمانان را برابر می داند، امّا بنی اُمیّه به نژاد عرب امتیازات خاصّی دادند. آنان مردم را به دو دسته تقسیم می کنند: عرب و غیرعرب. این بعضی از قانون های معاویه است که سال هاست در همه جا اجرا می شود:

1 - کسی که عرب نیست حق ندارد با زن عرب ازدواج کند.

2 - قاضی و فرماندار باید حتما عرب باشد.

3 - با وجود عرب، نباید غیر عرب، امام جماعت بشود. همچنین اگر جایی عرب باشد، غیر عرب حق ندارد در صف اوّل نماز جماعت بایستد.(2)

ابومسلم می داند که مردم ایران زمین از این بی عدالتی ها خسته شده اند، آنان به دنبال عدالت می گردند. ابومسلم از علاقه مردم خراسان به آل محمّد آگاهی دارد، برای همین به اسم «آل محمّد» برنامه های خود را آغاز می کند، او به مردم قول

ص:66


1- 59. شخص أبو مسلم الخراسانی من خراسان إلی إبراهیم الإمام، وکان یختلف منه إلی خراسان ویعود إلیه، فلمّا کانت هذه السنة کتب إبراهیم إلی أبی مسلم یستدعیه لیسأله عن أخبار الناس، فسار نحوه فی النصف من جمادی الآخرة مع سبعین نفساً من النقباء، فلمّا صاروا بالدندانقان من أرض خراسان، عرض له کامل فسأله عن مقصده، فقال: الحجّ...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 356.
2- 60. وانظر إلی الموالی ومن أسلم من الأعاجم، فخذهم بسنّة عمر بن الخطّاب، فإنّ فی ذلک خزیهم وذلّهم، أن تنکح العرب فیهم ولا ینکحوهم، وأن ترثهم العرب ولا یرثوهم، وأن تقصر بهم فی عطائهم وأرزاقهم، وأن یُقدّموا فی المغازی یصلحون الطریق ویقطعون الشجر، ولا یؤّ أحد منهم العرب فی صلاة، ولا یتقدّم أحد منهم فی الصفّ الأوّل إذا حضرت العرب إلاّ أن یتمّوا الصفّ...: الغارات ج 2 ص 824، کتاب سلیم بن قیس ص 282.

می دهد که عدالت و برابری را برقرار کند، به طوری که عرب با غیرعرب هیچ تفاوتی نداشته باشند، مردم خراسان به ابومسلم علاقه پیدا می کنند و او رانجات دهنده خود می دانند.

ابومسلم مردی کاردان، شجاع، با تدبیر و بسیار سخت گیر است، او برای آینده برنامه های زیادی دارد.

ابومسلم می داند که برای پیروزی باید بر خراسان تمرکز کند، زیرا این سرزمین دو ویژگی دارد:

اوّل: خراسان از مرکز حکومت دور است و این دوری مسافت به او اجازه می دهد تا فعالیّت خود را افزایش دهد.

دوم: مردم این منطقه به خاندان پیامبر علاقه دارند، آنان خیال می کنند که بنی عبّاس نیز از خاندان پیامبر هستند.

مردم خراسان نمی دانند که بنی عباس از نسل عباس عموی پیامبر می باشند. آنها نمی دانند که خاندان پیامبر به کسانی گفته می شود که از نسل پیامبر و فرزندان فاطمه(علیها السلام) هستند.

اهل خراسان که از این ستم ها خسته شده اند، به دنبال هر ندایی که بلند شود می آیند و دیگر کار ندارند که صاحب این ندا، از بنی عباس باشد یا از فرزندان فاطمه(علیها السلام).

* * *

سال 130 فرا می رسد، نامه ای مهم به دست ابومسلم می رسد. این نامه از طرف ابراهیم عبّاسی است. ابراهیم عبّاسی همراه این نامه پرچم بزرگی را نیز برای

ص:67

ابومسلم می فرستد. در این نامه از ابومسلم خواسته شده است تا قیام را آغاز کند و دست به شمشیر ببرد.

ابومسلم به یاران خود خبر می دهد که روز 25 شعبان، قیام آغاز خواهد شد.

حتماً دوست داری بدانی که ابومسلم قیام را از کجا آغاز می کند؟

او در خراسان است، امروز خراسان سرزمین بزرگی است، ازبکستان، تاجیکستان، ترکمنستان و شمال شرق ایران در این منطقه جای دارد. به راستی ابومسلم از کجای خراسان قیام را آغاز می کند؟

اطراف شهر «مَرو» در ترکمنستان.

اینجا روستای «سفیدنج» است، جایی که ابومسلم آن را برای آغاز قیام انتخاب کرده است، روستایی آباد که در اطراف آن شصت روستا قرار دارد.

شب 25 شعبان فرا می رسد، از آن 60 روستا یاران ابومسلم به سوی او می آیند، آنان آتش زیادی روشن می کنند. این علامت قیام آن ها می باشد.

صبح که فرا می رسد، ابومسلم پرچم «سحاب» را بر نیزه ای که 6 متر ارتفاع دارد، نصب می کند و آیه 39 سوره حجّ از قرآن را می خواند: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَ-تَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُ-لِمُوا... به کسانی که ظلم شده است، اجازه جهاد داده شده است».

ابومسلم با یاران خود سخن می گوید: «ای مردم! آیا می دانید چرا این پرچم را "سحاب" نام نهاده ایم؟ سحاب به معنی ابر است. این پرچم به مانند ابر به همه جا خواهد رفت و ما سرتاسر زمین را فتح خواهیم کرد، بدانید که قیام ما جاودان است و تا ظهور حضرت عیسی(علیه السلام) باقی خواهد ماند».

ص:68

صدای اللّه اکبر به آسمان می رود، همه شعار می دهند:

الرضا من آل محمّد.

فرمانروایی از آل محمّد، امام ماست.

آیا کسی می داند که منظور از این فرمانروا کیست؟

ابومسلم دستور می دهد تا همه یارانش لباس سیاه به تن کنند، لباس سیاه، نشانه این قیام است.

ابومسلم معتقد است که هیبت رنگ سیاه از همه رنگ ها بیشتر است و ترس را در دل دشمن می اندازد.

یاران او می توانند از این لباس سیاه بهره برداری سیاسی کنند. لباس سیاه، لباس عزا است.

ما در عزای حسین(علیه السلام) و زید، سیاه به تن کرده ایم!! ما می خواهیم انتقام خون آن ها را از بنی اُمیّه بگیریم!

ابومسلم آماده می شود تا به شهر «مرو» حمله کند و آن شهر را از دست حکومت بنی اُمیّه آزاد گرداند.(1)

* * *

به مروان خبر می دهند که فرستاده ای از طرف فرماندار «مرو» رسیده است. مروان او را به حضور می طلبد، او نامه ای به مروان می دهد. مروان آن نامه را می خواند.

در این نامه فقط چند بیت شعر نوشته شده است. ترجمه آن اشعار این است: «در اینجا آتشی زیر خاکستر می بینم و می ترسم به زودی زبانه کشد، کاش می دانستم بنی اُمیّه بیدارند یا خواب!».

این نامه یک هشدار است. مروان می فهمد که شورشی در حال شکل گیری

ص:69


1- 61. فبثّ أبو مسلم دعاته فی الناس وأظهر أمره، فأتاه فی لیلة واحدة أهل ستّین قریة، فلمّا کان لیلة الخمیس لخمس بقین من رمضان من السنة، عقد اللواء الذی بعث به الإمام الذی یُدعی الظلّ، علی رمح طوله أربعة عشر ذراعاً، وعقد الرایة التی بعث بها إلیه وهی التی تُدعی السحاب، علی رمح طوله ثلاث عشرة ذراعاً، وهو یتلو: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَ-تَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُ-لِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلَی نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ»، ولبسوا السواد...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 358، نهایة الأرب ج 22 ص 20.

است، مروان دستور می دهد تا ماجرا را پیگیری کنند و بفهمند که شورش در کجا ریشه دارد؟

مأموران حکومتی موفّق می شوند که یکی از یاران ابراهیم عبّاسی را دستگیر کنند، او مأموریت داشت تا نامه ای را از طرف ابراهیم عبّاسی برای ابومسلم به خراسان ببرد. مأموران نامه را از او می گیرند و با خواندن آن نامه می فهمند که فتنه خراسان زیر سر ابراهیم عبّاسی است.

وقتی مروان از ماجرا باخبر می شود دستور می دهد تا هر چه سریع تر ابراهیم عبّاسی را دستگیر کنند و به دمشق بیاورند و به زندان اندازند.(1)

مروان خیال می کند که با زندانی شدن ابراهیم عبّاسی دیگر کار تمام است، او نمی داند که ابومسلم به تنهایی این قیام را رهبری خواهد کرد.

مروان با خود فکر می کند اکنون که ابراهیم عبّاسی دستگیر شده است، دیگر فرستادن نیرو به «مرو» لازم نیست. مروان نگران شورش در شهرهای دیگر است.

فرماندار «مرو» در انتظار نیروی کمکی است، او هر چه صبر می کند از نیروی کمکی خبری نمی شود، او نامه ای به فرماندار عراق می نویسد و از او کمک می خواهد. فرماندار عراق هم به او می نویسد که من سپاهی ندارم.

ابومسلم روز به روز یاران زیادتری پیدا می کند و بعد از سامان دهی سپاه خود به «مرو» حمله می کند و آنجا را تصرّف می کند.

با تصرّف مرو، ابومسلم و یارانش به موفقیّت خود ایمان بیشتری پیدا می کنند.

ابومسلم دستور می دهند تا از مردم شهر بیعت بگیرند. مراسم بیعت برگزار می شود، همه مردم عهد و پیمان می بندند که ولایت فرمانروایی از آل محمّد را بپذیرند و از

ص:70


1- 62. فلمّا قرأ مروان کتاب نصر، تصادف وصول کتابه وصول رسول لأبی مسلم إلی إبراهیم، وقد عاد من عند إبراهیم ومعه جواب أبی مسلم یلعنه إبراهیم ویسبّه حیث لم ینتهز الفرصة من نصر والکرمانی إذ أمکناه، ویأمره أن لا یدع بخراسان متکلّماً بالعربیة إلاّ قتله، فلمّا قرأ الکتاب کتب إلی عامله بالبلقاء لیسیر إلی الحمیمة، ولیأخذ إبراهیم بن محمّد فیشدّه وثاقاً ویبعث به إلیه، ففعل ذلک، فأخذه مروان وحبسه: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 366.

او اطاعت کنند.

ابومسلم نه پاسداری دارد و نه دربانی. او بسیار ساده زندگی می کند و همین باعث می شود که مردم به او علاقه بیشتری پیدا می کنند.

اکنون در شهر، یک سخنران برای مردم از فضائل آل محمّد(صلی الله علیه و آله) می گوید و ظلم ها و ستم های بنی اُمیّه را بازگو می کند.

به راستی این فرمانروایی که از آل محمّد است، کیست؟ هنوز هیچ کس نمی داند، سیاست این است که مردم هنوز خیلی چیزها را ندانند.

اکنون یاران ابومسلم خود را آماده می کنند تا به دیگر شهرهای مهم خراسان حمله ببرند. هدف بعدی، شهر نیشابور است.(1)

* * *

ابومسلم برای آینده برنامه ریزی دقیقی نموده است، او می خواهد به ترتیب نیشابور، گرگان، ری، اصفهان را تصرّف کند و بعد از آن به سوی عراق حمله کند، او می داند که برای رسیدن به این هدف نیاز به زمان دارد، او برای دو سال برنامه ریزی کرده است.

آری! ابومسلم امیدوار است که سپاه خراسان در سال 132 بتواند کوفه را فتح کند، با فتح کوفه دیگر راه زیادی برای سقوط دمشق نخواهد ماند.

اکنون ابومسلم امیر سرزمین خراسان است، او فرمانده ای برای سپاه خراسان انتخاب می کند و دستور حمله را صادر می کند، سپاه ابومسلم به سوی نیشابور حرکت می کند.(2)

* * *

ص:71


1- 63. وکان القاسم یصلّی بأبی مسلم فیقصّ القصص بعد العصر، فیذکر فضل بنی هاشم ومعایب بنی أُمیة...: تاریخ الطبری ج 6 ص 34، تجارب الأُمم ج 3 ص 274، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 369، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 120، البدایة والنهایة ج 10 ص 34.
2- 64. ووجّه أبو مسلم القاسم بن مجاشع إلی نیسابور علی طریق المحجّة، وکتب إلی قحطبة یأمره بقتال تمیم بن نصر بن سیّار...: تاریخ الطبری ج 6 ص 53، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 386، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 125، نهایة الأرب ج 22 ص 27.

در اینجا می خواهم در مورد گروه های مختلف برایت سخن بگویم، تو باید از شش گروه مطّلع باشی تا بتوانی همراه من حوادث را پی گیری کنی:

گروه اوّل: بنی اُمیّه

آنان پیرو خلیفه می باشند، مروان بر تخت خلافت نشسته است. بعد از این که اختلافات میان بزرگان بنی اُمیّه روی داد، این حکومت با مشکلات زیادی روبرو شده است.

گروه دوم: سادات حسنی

آنان که از نسل امام حسن(علیه السلام) می باشند، به فکر قیام هستند و با سیدمحمّد بیعت کرده اند، همان سیّدمحمّد که از سادات حسنی است و عده ای او مهدی موعود می دانند.

گروه سوم: زیدی ها

آن ها می گویند هر کس از نسل فاطمه(علیها السلام) باشد و قیام کند، امام است، اگر یادت باشد گفتم که یحیی، پسر زید در خراسان قیام کرد و قبل از شهادتش، سیّدمحمّد را به عنوان امام بعد از خود معرّفی نمود، (همان سیّد محمّد که از سادات حسنی است و مردم او را مهدی موعود می دانند). اکنون زیدی ها او را به عنوان امام خود قبول دارند. گروه زیادی از زیدی ها در کوفه زندگی می کنند.

گروه چهارم: بنی عبّاس

رهبر آنان ابراهیم عبّاسی است. قبلاً برایت گفتم که ابراهیم عبّاسی با سیّدمحمّد بیعت کرد، ولی در حال حاضر ابراهیم عبّاسی برنامه های خود را ادامه می دهد. او ابومسلم را به خراسان فرستاده است و معتقد هستند باید قیام را از آنجا شروع کرد. ابراهیم

ص:72

عبّاسی در همان منطقه حُمیمَه (اردن) به سر می برد.

حتماً کیسانی ها را به یاد داری. آنان پیروان محمّدحنفیه هستند و بعد از مرگ رهبر خود، اکنون ابراهیم عبّاسی را به عنوان امام خود قبول دارند. در واقع کیسانی ها استقلال خود را از دست داده اند و پیرو بنی عبّاس شده اند.

گروه پنجم: خوارج

آن ها در گوشه و کنار جهان اسلام دست به شمشیر می برند. مدّتی پیش، آنان موفّق شدند کوفه را تصرّف کنند ولی سرانجام شکست خوردند و آن شهر را ترک گفتند. آنان اکنون بیشتر در سیستان ایران مستقر هستند.

آیا می دانی چرا خوارج تاکنون نتوانسته اند در کار خود موفق باشند؟ آنان از یک رهبر، اطاعت نمی کنند. هر گروهی برای خودش، رهبری دارد، آنان بدون برنامه ریزی دقیقی دست به شمشیر می برند.

گروه ششم: شیعیان (شیعه جعفری)

شیعیان همان پیروان امام صادق(علیه السلام) می باشند و از دستور آن حضرت اطاعت می کنند. حتماً می دانی امروز بیشتر شیعیان در کوفه زندگی می کنند، در واقع امروز کوفه، مهد شیعیان است.

سؤل مهمّی که باید جواب آن را پیدا کنیم این است: برنامه امام صادق(علیه السلام) در این شرایط چیست؟

به راستی آن حضرت به چه فکر می کند؟

* * *

شیعیان من! به سوی من بیایید!

ص:73

به مدینه سفر کنید! بیایید تا شما را از اقیانوس دانش خویش بهره مند کنم!

این فرصتی است طلایی که برای شیعیان پیش آمده است و هرگز تکرار نخواهد شد.

آری! بعد از وفات پیامبر، شیعه ظلم های زیادی دیده است، کسانی که بر تخت حکومت نشستند، مانع رشد مکتب شیعه شدند، نقل حدیثی که در مقام علی(علیه السلام) و فرزندان آنان باشد، جرم بود، آنان دین خدا را دستخوش تغییرات قرار دادند و تا توانستند در دین بدعت ایجاد کردند.

درست است که علی(علیه السلام) به مدّت پنج سال به حکومت رسید، امّا در این پنج سال علی(علیه السلام) گرفتار جنگ هایی با دشمنانش بود، بعد از علی(علیه السلام) هم حکومت معاویه تا آنجا که توانست سخن و نام علی(علیه السلام) را از خاطره ها زدود.

اکنون، بنی اُمیّه سرگرم شورش ها و قیام ها می باشد، آن خفقان ها و فشارها تمام شده است، باید امروز را غنمت شمرد.

معلوم نیست که بعد از بنی اُمیّه چه حکومتی روی کار آید و آیا به شیعه اجازه نشر معارف خود را بدهد یا نه.

شیعیان باید برای بهره بردن از علم و دانش امام صادق(علیه السلام) به مدینه بروند. این فرصتی که پیش آمده است، هرگز تکرار نخواهد شد.

سال های طلایی برای شیعه فرا رسیده است.

شیعیان با آزادی کامل نزد امام خود می روند، سؤل می کنند، پاسخ می شنوند، کتاب می نویسند و برای هزاران سال یادگار می گذارد. فقط از شهر کوفه، هشتصد نفر، از امام صادق(علیه السلام) علم و دانش می آموزند.(1)

یادت می آید وقتی برای بار اوّل خدمت امام رفتم، امام چقدر در مورد ارزش

ص:74


1- 65. فقال: لو علمت أنّ هذا الحدیث یکون له هذا الطلب لاستکثرت منه، فإنّی أدرکت فی هذا المسجد تسعمئة شیخ کلّ یقول: حدّثنی جعفر بن محمّد: رجال النجاشی ج 1 ص 40، نقد الرجال ج 2 ص 43، معجم رجال الحدیث ج 6 ص 38، أعیان الشیعة ج 5 ص 194.

علم سخن به میان آورد و گفت که مقام دانشمندی که دیگران از دانش او بهره ببرند از عبادت هفتاد هزار عابد بالاتر است و در روز قیامت خدا سیاهی قلم را بر خون شهید برتری می دهد.(1)

این سخنان را جوانان کوفه شنیده اند و برای همین به سوی مدینه در حرکت هستند.

امروز امام صادق(علیه السلام) به فکر بیان مکتب تشیّع است. بنی عبّاس به فکر حکومت هستند، آن ها نمی دانند که اگر حکومت ماندنی بود، هرگز به آنان نمی رسید، دنیا می گذرد، حکومت ها هم می آیند و می روند، آنچه باقی می ماند، مکتب و فکر و اندیشه است. امام به فکر ساختن مکتب شیعه است، چیزی که هزاران سال خواهد ماند و مایه سعادت و رستگاری همگان خواهد شد.

امام جوانان شیعه را به کاری بزرگ فرا می خواند...

نزد من بیایید تا برای شما دین واقعی را بیان کنم، قرآن را تفسیر کنم، فقه را برای شما بگویم، از توحید برای شما بگویم...

نزد من بیایید...

ص:75


1- 66. والعالم ینتفع بعلمه خیر وأفضل من عبادة سبعین ألف عابد: بصائر الدرجات ص 28، تحف العقول ص 364، ثواب الأعمال ص 131، بحار الأنوار ج 2 ص 19؛ إذا کان یوم القیامة جمع اللّه عزّ وجلّ الناس فی صعید واحد، ووُضعت الموازین، فتوزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فیرجح مداد العلماء علی دماء الشهداء: الأمالی للصدوق ص 233، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 399، روضة الواعظین ص 9، الأمالی للطوسی ص 521، مستطرفات السرائر ص 622، بحار الأنوار ج 2 ص 14، التفسیر الصافی ج 5 ص 148، البرهان فی تفسیر القرآن ج 1 ص 10، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 398.

وقتی که نامه تو را می سوزانم

ابومسلم از سال 130 تا 132 موفقیّت های خوبی را کسب کرده است و شهرهای مرو، نیشابور، گرگان، ری، اصفهان، نهاوند، کرمانشاه را تصرّف کرده است.

اکنون سال 132 است و ابومسلم خودش در خراسان مانده است و سپاه او از کرمانشاه به سوی کوفه پیش می تازد.

ابومسلم می خواهد کوفه را فتح کند و بعد از آن مروان را به قتل برساند، گویا مروان حمار، آخرین خلیفه اُمویّ خواهد بود!

برایت گفتم که ابومسلم از ابراهیم عبّاسی دستور می گیرد، ابراهیم عبّاسی از بزرگان خاندان بنی عبّاس است، او آرزوی حکومت دارد و سال هاست برای رسیدن به این آرزوی خود تلاش می کند، فعلاً ابراهیم عبّاسی رهبر این قیام است.

وقتی مروان از فعالیّت های ابراهیم عبّاسی باخبر شد ابراهیم عبّاسی را به زندان انداخت. ابراهیم عبّاسی احتمال داد به دست مروان کشته شود، برای همین، برادرش، سفّاح را به عنوان جانشین خود معرّفی کرد.

اکنون به مروان خبر می رسد که سپاه ابومسلم به سوی کوفه می آید. مروان بسیار عصبانی می شود و فرمان می دهد تا ابراهیم عبّاسی را به قتل برسانند،

ص:76

همچنین مروان عدّه ای را مأمور می کند تا سفاح را دستگیر کنند امّا آنان موفق به این کار نمی شوند.

سفّاح با عدّه ای از بزرگان خاندان خود، مخفیانه به سوی کوفه حرکت می کند تا نزد شخصی به نام «خَلاّل» برود.(1)

تو می خواهی بدانی خَلاّل کیست؟ چرا سفّاح می خواهد نزد او برود؟

خلاّل از بزرگان و ثروتمندان کوفه است و در کوفه چندین مغازه صرافی داشته است. قبل از این که ابومسلم، رهبری قیام در خراسان را به عهده بگیرد، این خلاّل بود که قیام خراسان را رهبری می کرد. بعد از آمدن ابومسلم به خراسان، خلاّل کمک بزرگی به ابومسلم نمود، او اکنون به کوفه باز گشته است تا مقدّمات تصرف کوفه را فراهم کند.

خراسانیان به خلاّل این لقب را داده اند: «وزیر آل محمّد».

آری! ابومسلم، امیر آل محمّد است و خلاّل، وزیر آل محمّد!

سفّاح با عدّه ای از خاندان عبّاسی به صورت ناشناس به کوفه می آیند. آن ها وقتی وارد کوفه می شوند به خانه خلاّل می روند.

خلاّل آنان را در خانه خود مخفی می کند و نمی گذارد کسی از آمدن آنان باخبر شود. خلاّل منتظر رسیدن سپاه خراسان است.(2)

* * *

اسب سواری با عجله به سوی مدینه می رود، او فرستاده خلاّل است و برای امام صادق(علیه السلام) نامه ای می برد.

ص:77


1- 67. أبو سلمه خَلاّل حفص بن سلیمان همْدانی. در این کتاب با عنوان «خَلاّل» ذکر می شود.
2- 68. فأمر به فحُبس، وأعاد الرسل فی طلب أبی العبّاس فلم یروه. وکان سبب مسیره من الحمیمة أنّ إبراهیم لمّا أخذه الرسول نعی نفسه إلی أهل بیته، وأمرهم بالمسیر إلی الکوفة... حتّی قدموا الکوفة فی صفر وشیعتهم من أهل خراسان بظاهر الکوفة بحمّام أعین، فأنزلهم أبو سلمة الخلاّل... وکتم أمرهم نحو من أربعین لیلة من جمیع القوّاد والشیعة: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 409.

هوا تاریک شده است، نامه رسان در خانه امام را می زند، اجازه می گیرد و وارد خانه می شود، سلام می کند و می گوید:

-- ای پسر پیامبر! این نامه خلاّل است که آن را برای شما نوشته است.

-- چه شده است که خلاّل به من نامه نوشته است؟ او که پیرو دیگران است، مرا با او چه کار؟

-- نامه او را بخوانید.

امام به یکی از یاران خود رو می کند و از او می خواهد تا چراغ را نزدیک بیاورد، گویا امام می خواهد زیر نور چراغ نامه را بخواند.

نگاه کن، امام نامه را در آتش چراغ می اندازد، نامه می سوزد و خاکستر می شود.

نامه رسان با تعجّب به این منظره نگاه می کند، او رو به امام می کند و می گوید:

-- آیا جواب نامه را نمی دهید؟

-- جواب نامه این بود که با چشم خود دیدی.

نامه رسان از جا برمی خیزد و با امام خداحافظی می کند و می رود.

من با خود می گویم کاش امام نامه را می خواند! شاید خلاّل می خواهد حکومت را به امام واگذار کند، آیا این یک فرصت عالی برای شیعه نیست؟ به زودی گذشت زمان همه چیز را معلوم خواهد کرد.

* * *

من از جا برمی خیزم، دلم به حال آن نامه رسان سوخت، نکند دلش شکسته باشد، او در این شهر غریب است، باید بروم او را پیدا کنم. در کوچه های مدینه به دنبال نامه رسان می گردم.

تو به من می گویی، آنجا را نگاه کن، خودش است، نامه رسان آنجاست. به آن سو

ص:78

می رویم، او وارد خانه ای می شود. آنجا خانه پدرِسیّدمحمّد است، سیّدمحمّد را که به یاد داری، همان که مردم می گویند او مهدی موعود است و چند سال قبل، بنی عبّاس و سادات حسنی با او بیعت کردند. اینجا خانه پدر اوست.

اکنون نامه رسان نامه ای را به پدرسیدمحمّد می دهد، نامه از طرف خلاّل است. در این نامه چنین نوشته شده است: «من مردم را به دوستی و محبّت اهل بیت(علیهم السلام) دعوت می کنم، اگر شما موافق باشید، با شما به عنون خلیفه بیعت می کنیم».

پدرسیدمحمّد نامه را می بوسد، او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد و چنین می گوید: «من خودم پیر شده ام، امّا پسرم، سیدمحمّد، مهدی این امّت است».

اکنون پدرِسیدمحمّد از جا برمی خیزد و سریع از خانه بیرون می رود.

* * *

با این عجله کجا می روی؟ صبر کن! ما هم با تو بیاییم.

پدرسیّدمحمّد به سوی خانه امام صادق(علیه السلام) می رود، او می خواهد ماجرا را به امام خبر بدهد.

اکنون او به امام سلام می کند و می گوید:

-- نگاه کن! این نامه را یاران من برای من نوشته اند، خراسانیان مرا به خلافت دعوت کرده اند، آنان می خواهند مرا خلیفه خود کنند.

-- از کی مردم خراسان یاران تو شده اند؟ آیا تو ابومسلم را نزد آنان فرستادی؟ آیا تو اصلا آنان را می شناسی؟ آیا آنان تو را می شناسند؟ آیا اصلا آنان تو را تا به حال دیده اند که می گویی یاران تو هستند.

-- به گونه ای حرف می زنی که گویی می خواهی خودت خلیفه باشی!

-- من از سردلسوزی با تو سخن می گویم، من وظیفه خود می دانم خیر و صلاح

ص:79

تو را به تو بگویم. بدان که مانند همین نامه را برای من نیز فرستاده اند.

-- من تصمیم خود را گرفته ام.

-- این کار را نکن! هنوز زمان حکومت ما فرا نرسیده است.

پدرسیدمحمّد ناراحت می شود و از جا برمی خیزد و می رود، او خیال می کند که پسرش، مهدی موعود است و اوست که حکومت بنی اُمیّه را سرنگون خواهد کرد.

خبری به من می رسد، فرستاده خلاّل نامه دیگری را هم برای عمویِ امام برده است. خلاّل به سه نفر از فرزندان علی(علیه السلام) نامه نوشته است و آنان را برای خلافت دعوت کرده است.

به راستی چرا خلاّل این کار را کرده است. هدف او چه بوده است؟

اگر او واقعا امام صادق(علیه السلام) را به عنوان امام قبول داشت و خود را شیعه او می دانست، چرا دو نامه دیگر را فرستاده است؟(1)

* * *

مدّتی می گذرد، فرستاده ای از طرف ابومسلم به مدینه می آید، او هم نامه ای برای امام صادق(علیه السلام) آورده است، در آن نامه ابومسلم به امام پیشنهاد خلافت می دهد.

امام به این نامه هم جوابی نمی دهد و به فرستاده ابومسلم می گوید: «این نامه جوابی ندارد، از نزد ما بیرون برو».

بعضی از شیعیان نزد امام می روند و از او در مورد قیام راهنمایی می خواهند، امام از آنان می خواهد تا از همکاری با این قیام خودداری کنند. امام برای شیعیانی که در کوفه هستند پیام می فرستند و از آنان می خواهد در این شرایط در خانه های خود بمانند.(2)

ص:80


1- 69. لمّا بلغ أبا مسلم موت إبراهیم الإمام، وجّه بکتبه إلی الحجاز إلی جعفر بن محمّد وعبد اللّه بن الحسن ومحمّد بن علی بن الحسین، یدعو کلّ واحد منهم إلی الخلافة، فبدأ بجعفر، فلمّا قرأ الکتاب أحرقه وقال: هذا الجواب، فأتی عبد اللّه الحسن، فلمّا قرأ الکتاب قال: أنا شیخ، ولکن ابنی محمّداً مهدی هذه الأُمّة، فرکب وأتی جعفراً...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 355، بحار الأنوار ج 47 ص 132، مروج الذهب ج 3 ص 254، أعیان الشیعة ج 6 ص 203.
2- 70. عن الفضل الکاتب، قال: کنت عند أبی عبد اللّه، فأتاه کتاب أبی مسلم، فقال: لیس لکتابک جواب، اخرج عنّا. فجعلنا یسارّ بعضنا بعضاً، فقال: أی شیء تسارّون یا فضل؟ إنّ اللّه عزّ وجلّ ذکره لا یعجل لعجلة العباد، ولإزالة جبل عن موضعه أیسر من زوال ملک لم ینقص أجله. ثمّ قال: إنّ فلان بن فلان حتّی بلغ السابع من ولد فلان. قلت: فما العلامة فیما بیننا وبینک جُعلت فداک؟ قال: لا تبرح الأرض یا فضل حتّی یخرج السفیانی، فإذا خرج السفیانی فأجیبوا إلینا - یقولها ثلاثاً - وهو من المحتوم: الکافی ج 8 ص 274، وسائل الشیعة ج 15 ص 52، بحار الأنوار ج 47 ص 297، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 70؛ وأرسل أبو مسلم المروزی صاحب الدولة إلی جعفر الصادق علیه السلام وقال: إنّی دعوت الناس إلی موالاة أهل البیت، فإن رغبت فیه فأنا أُبایعک، فأجابه: ما أنت من رجالی، ولا الزمان زمانی: ینابیع المودّة ج 3 ص 161، الملل والنحل ج 1 ص 154.

* * *

این جوان، سَهل خراسانی است، از خراسان به مدینه آمده است، اکنون در خانه امام صادق(علیه السلام) است، گوش کن، او با امام سخن می گوید: «آقای من! چرا در خانه نشسته اید؟ چرا قیام نمی کنید؟ شما صدهزار شیعه دارید که آماده اند در کنار شما شمشیر بزنند».

امام به او نگاهی می کند، بعد از خدمت کار خود می خواهد تا تنوری را که در خانه است، روشن کند.

خدمتکار هیزم ها را داخل تنور می گذارد و آن را آتش می زند، آتش زبانه می کشد، سهل با خود فکر می کند که حالا چه وقت روشن کردن تنور بود، او در همین فکرهاست که امام به او می گوید: «ای سهل خراسانی! برو در این تنور بنشین».

سهل تعجّب می کند، او نگاهی به آتشی که از تنور زبانه می کشد، می نماید و رو به امام می کند و می گوید: آقای من! آیا می خواهی مرا با آتش عذاب کنی؟ مرا از این کار معاف کن!

امام لبخندی می زند، در این گیر و دار، هارون مکّی از راه می رسد، او یکی از یاران امام است، امام به او می گوید: «ای هارون! برو درون این تنور بنشین».

هارون با عجله به سوی تنور می رود و در دل آتش ها می نشیند.

اکنون امام با سهل مشغول گفتگو می شود و از اوضاع خراسان می پرسد، سهل جواب می دهد، امّا همه توجّهش به تنور آتش است. لحظاتی می گذرد، امام به سهل می گوید: «برخیز و ببین که هارون در تنور آتش چه می کند؟».

سهل کنار تنور می آید، می بیند که هارون در میان آتش نشسته است و آتش به او هیچ

ص:81

آسیبی نرسانده است، او انگشت تعجّب به دهان می گیرد، امام او را صدا می زند:

-- ای سهل خراسانی! بگو بدانم در خراسان چند نفر مانند هارون هست؟

-- به خدا قسم یک نفر هم مانند او پیدا نمی شود.

-- آری، یک نفر هم مثل هارون پیدا نمی شود. اکنون بدان من وقتی قیام می کنم که پنج نفر مثل هارون را داشته باشم! ای سهل! من به وظیفه خود آگاه تر هستم، می دانم که چه وقت باید قیام کنم و چه وقت باید در خانه بنشینم.

آری! اگر امام قیام کند، باید نیروهایی داشته باشد که مانند هارون گوش به فرمان او باشند، اگر امام قیام کند و حکومت تشکیل دهد، برای اداره جامعه باید یارانی داشته باشد که از او اطاعت کامل داشته باشند.

امام می داند که کسانی مانند سهل خراسانی وقتی به قدرت برسند، چگونه عمل خواهند کرد، قدرت برای بیشتر انسان های معمولی، فسادآور است، درست است که امروز سهل دم از اهل بیت(علیهم السلام) می زند، امّا اگر خودش به پست و مقامی برسد، همه چیز را فراموش می کند، او دیگر به سخن امام گوش نخواهد داد و هر کاری که دلش بخواهد انجام خواهد داد.

اگر واقعا سهل تسلیم امر امام بود و اطاعت از امام را بر خود واجب می دانست، چرا به داخل تنور نرفت؟

معلوم شد این آدم وقتی به پست و مقام برسد، هرگز به فرمان امام گوش نخواهد کرد. امام می داند که افرادی مثل سهل اگر در امر دنیا و قدرت طلبی، آبی پیدا کنند، شناگران ماهری هستند، این افراد فقط آب پیدا نمی کنند، برای همین تا آب نباشد، آدم های خوبی هستند.

امام به دنبال پنج نفر مانند هارون مکّی است، اگر این پنج نفر پیدا شوند، امام

ص:82

حتماً قیام خواهد کرد.(1)

* * *

ابومسلم در نیشابور است و سپاه خراسان با پرچم های سیاه به سوی کوفه می آید، فرمانده این سیاه فردی به نام «قَحطَبه» است و او موفّق می شود سپاه را از رود فرات عبور دهد.

جنگ سختی میان سپاه اُمویّ و سپاه خراسان در می گیرد، در این جنگ، قَحطَبه زخمی می شود، هراسی در دل بزرگان سپاه خراسان می افتد، قَحطَبه به آنان می گوید: «نگران نباشید! به سوی کوفه بروید، در کوفه، خلاّل در انتظار شما می باشد. کار سپاه را به او بسپارید. او وزیر آل محمّد است».

قَحطَبه به پسر خود می گوید: «دست های مرا ببند و مرا در فرات بیانداز تا کسی از کشته شدن من باخبر نشوند».

آری، قَحطَبه با این کار می خواهد سربازان خراسان روحیّه خود را از دست ندهند.

سرانجام سپاه خراسان با موفقیّت می تواند کوفه را تصرّف کند، آن ها نزد خلاّل می روند و او فرماندهی سپاه را به عهده می گیرد، فتح شهر کوفه موفقیّت بسیار بزرگی است.

* * *

خلاّل به سپاه خراسان دستور می دهد تا در منطقه ای به نام «حمام اعین» اردو بزند، او می خواهد سپاه را آماده حمله به واسط کند و بعد از آن به سوی شام حمله کند.

بزرگان سپاه شنیده اند که رهبر این قیام ابراهیم عبّاسی است، آن ها از کشته شدن ابراهیم عبّاسی خبری ندارند. آن ها نمی دانند که ابراهیم عبّاسی قبل از مرگ

ص:83


1- 71. کنت عند سیّدی الصادق علیه السلام، إذ دخل سهل بن حسن الخراسانی، فسلّم علیه ثمّ جلس، فقال له: یابن رسول اللّه، لکم الرأفة والرحمة وأنتم أهل بیت الإمامة، ما الذی یمنعک أن یکون لک حقّ تقعد عنه وأنت تجد من شیعتک مئة ألف یضربون بین یدیک بالسیف؟ فقال له علیه السلام: اجلس یا خراسانی رعی اللّه حقّک، ثمّ قال: یا حنفیة، اسجری التنّور! فسجرته حتّی صار کالجمر، وابیضّ علوه، قال: یا خراسانی قم فاجلس فی التنّور، فقال الخراسانی: یا سیّدی یابن رسول اللّه! لاتعذّبنی بالنار، أقلنی أقالک اللّه، قال: قد أقلتک، فبینما نحن کذلک إذ أقبل هارون المکّی ونعله فی سبابته...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 363، بحار الأنوار ج 47 ص 123.

خود برادرش سفّاح را به عنوان جانشین خود انتخاب نموده است.

سپاه خراسان به خلاّل می گویند که امام و رهبر ما کجاست؟ ما می خواهیم با او بیعت کنیم. مگر قرار نیست که ما به اطاعت خلیفه ای که از خاندان پیامبر است، درآییم و با او بیعت کنیم. چرا او نزد ما نمی آید؟

خلاّل به آنان می گوید، صبر کنید، هنوز وقت آن نرسیده است که امام شما ظاهر شود، شما باید «واسط» را فتح کنید! عجله نکنید.

* * *

ابومسلم در نیشابور است، فعلا این خلاّل است که همه کاره قیام شده است، او منتظر آمدن نامه رسان از مدینه است.

برایت گفتم که ابراهیم عبّاسی قبل از مرگ ، برادرش سفّاح را به عنوان جانشین خود معرّفی کرد.

سفّاح قبل از رسیدن سپاه خراسان به کوفه آمد و خلاّل او را مخفی نمود.

خلاّل فکرهایی در سر دارد، برای همین به سفّاح می گوید که فعلاً صلاح نیست آشکار شود. سفّاح هم که به او اطمینان کامل دارد، از مخفی گاه خود بیرون نمی آید.

بزرگان سپاه خراسان در انتظار ابراهیم عبّاسی هستند، خلاّل که فرمانده سپاه است در انتظار خبری از مدینه است.

* * *

یکی از بزرگان سپاه از اردوگاه به داخل کوفه می رود، وقتی او از یکی از کوچه ها عبور می کند نوکر ابرهیم را می بیند. اوّل تعجّب می کند و خیال می کند که اشتباه کرده است، امّا وقتی دقّت می کند، متوجّه می شود که درست دیده است، او نوکر ابراهیم عبّاسی

ص:84

است:

-- اینجا چه می کنی؟

-- ما مدّتی است که به کوفه آمده ایم.

-- از رهبر ما، ابراهیم عبّاسی چه خبر؟

-- مگر خبر نداری که مروان او را کشت.

-- خدا او را رحمت کند.

-- بگو بدانم اکنون رهبر و آقای ما کیست؟

-- سفّاح عبّاسی، او حدود چهل روز است که در این شهر است.

قرار می شود که فردا چندی از بزرگان سپاه خراسان نزد سفّاح بروند.

روز بعد فرا می رسد و بزرگان سپاه نزد سفّاح می روند، آنان دست و پای سفّاح را می بوسند و به عنوان خلیفه با او بیعت می کنند و به او می گویند: «ما همه در اطاعت تو هستیم». این گونه است که اوّلین خلیفه عبّاسی به تخت خلافت می نشیند.

* * *

به راستی منظور خلاّل از این همه تأخیر چه بود؟ آیا او خبر دارد که نقشه های او خراب شده است؟

آیا یاد داری خلاّل کسی را با سه نامه به مدینه فرستاد و وقتی فرستاده او با پدرِ سیّدمحمّد ملاقات کرد، جواب مثبت گرفت، شاید خلاّل در انتظار رسیدن جواب نامه های خود بوده است و می خواسته با سیّدمحمّد بیعت کند.

آیا او این کار را برای خدا انجام داد؟

هرگز!

من احتمال می دهم که او ابومسلم را رقیب خود می دیده است و می خواسته این گونه

ص:85

روی دست ابومسلم بزند.

به هر حال نقشه های خلاّل دیگر بی فایده شده است، دیگر بزرگان سپاه با سفّاح بیعت کرده اند.

* * *

وقتی بزرگان سپاه از کوفه باز می گردند، خلاّل آن ها را می بیند، از آنان سؤل می کند که کجا بودید. آنان می گویند که ما نزد امام و خلیفه بودیم و با او بیعت کردیم.

خلاّل می فهمد که همه نقشه های او خراب شد، سریع سوار بر اسب خود می شود و به کوفه می رود تا با خلیفه بیعت کند. او می خواهد کاری کند که مبادا سفّاح به او شک کند.

خلاّل نزد خلیفه می آید و به عنوان خلیفه با او بیعت می کند. یکی از اطرافیان به خلاّل می گوید: «به کوری چشم تو»!

سفّاح به آن شخص نگاهی تندی می کند و از او می خواهد آرام باشد، بعد خلاّل می خواهد که به اردوگاه برگردد و سپاه را آماده حمله نماید.(1)

* * *

روز جمعه دوازدهم ربیع الاول فرا می رسد، مردم همه از خانه های خود خارج می شوند و صف می بندند تا خلیفه جدید را ببینند. آری! سفّاح قرار است به سوی فرمانداری کوفه برود.

سفّاح را با عظمت و شکوهی به فرمانداری می برند، همه جا شور است و شادی. مردم خوشحال هستند که بعد از سال ها از ظلم و ستم نجات پیدا کرده اند.

نزدیک اذان ظهر که می شود، مردم به مسجد کوفه می آیند تا نماز جمعه برگزار شود. بعد از نماز، سفّاح بالای منبر می رود تا سخنرانی کند. قرار است بعد از سخنان او مردم با او بیعت کنند.

ص:86


1- 72. حتّی قدموا الکوفة فی صفر وشیعتهم من أهل خراسان بظاهر الکوفة بحمّام أعین، فأنزلهم أبو سلمة الخلاّل دار الولید بن سعد مولی بنی هاشم فی بنی داود، وکتم أمرهم نحو من أربعین لیلة من جمیع القوّاد والشیعة. وأراد فیما ذکر أن یحوّل الأمر إلی آل أبی طالب لما بلغه الخبر عن موت إبراهیم الإمام، فقال له أبو الجهم: ما فعل الإمام؟ قال لم یقدم، فألحّ علیه، فقال: لیس هذا وقت خروجه لأنّ واسطاً لم تُفتح بعد. وکان أبو سلمة إذا سُئل عن الإمام یقول: لا تعجلوا. فلم یزل ذلک من أمره حتّی دخل أبو حمید محمّد بن إبراهیم الحمیری من حمّام أعین یرید الکناسة، فلقی خادماً لإبراهیم الإمام... هذا أمامکم وخلیفتکم، وأشار إلی أبی العبّاس، فسلّم علیه بالخلافة وقبّل یدیه ورجلیه... وبلغ ذلک أبا سلمة، فسأل عنهم، فقیل إنّهم دخلوا الکوفة فی حاجة لهم. وأتی القوم أبا العبّاس فقال: وأیّکم عبد اللّه بن محمّد بن الحارثیة؟ فقالوا: هذا، فسلّموا علیه بالخلافة وعزّوه...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 409-411، نهایة الأرب ج 22 ص 37 - 36.

آیا دوست داری قسمتی از سخنان او را برای تو ذکر کنم: «ای مردم! پیامبر از شما مزد رسالت نمی خواست، بلکه از شما خواست تا خاندان او را دوست بدارید. خدا ما را بر مردم برتری داده است، خلافت حق ما بود که ستمکاران آن را از ما گرفتند. امروز خدا آن حق را به ما بازگردانده است که ما از خاندان پیامبر هستیم».

بعد از آن عمویِ سفّاح از جا برمی خیزد و چنین می گوید: «ای مردم! شب تاریک رفت و روز روشن آمد، بدانید که خاندان پیامبر شما با شما مهربان خواهند بود.

مبادا خیال کنید ما برای پول و ثروت دنیا قیام کردیم، ما برای نجات شما قیام کردیم، ما می دیدیم که شما گرفتار ظلم و ستم بنی اُمیّه هستید، ما برای نجات شما قیام کردیم. ما به شیوه و روش پیامبر عمل خواهیم نمود. ما به زودی مروان را به سزای عملش خواهیم رساند. ای مردم! از خلیفه اطاعت کنید، مبادا فریب دشمن را بخورید، بدانید که حکومت ما تا زمان ظهور عیسی(علیه السلام) ادامه پیدا خواهد کرد».(1)

آری، خدا حضرت عیسی(علیه السلام) را به آسمان ها برد و او را در آخرالزّمان بار دیگر به دنیا خواهد آورد، بنی عبّاس باور دارند که حکومت آنها تا آخر الزّمان ادامه پیدا خواهد کرد.

اکنون وقت آن است که مردم با خلیفه جدید بیعت کنند. چه شوری در مسجد برپا می شود.

سفّاح تصمیم می گیرد تا پایتخت حکومت را به جای دیگری ببرد. او دستور ساخت شهر جدیدی به نام «هاشمیّه» را می دهد.

ص:87


1- 73. فتکلّم أبو العبّاس فقال: الحمد للّه الذی اصطفی الإسلام لنفسه، وکرّمه وشرّفه وعظّمه واختاره لنا، فأیّده بنا وجعلنا أهله وکهفه وحصنه... وقال تعالی: «قُل لاَّ أَسْ-ٔلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»... فأعلمهم جلّ ثناؤ فضلنا وأوجب علیهم حقّنا ومودّتنا، وأجزل من الفیء والغنیمة نصیبنا، تکرمةً لنا وفضلاً علینا، واللّه ذو الفضل العظیم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 411.

وقتی شهر ساخته می شود سفّاح و بنی عبّاس به آنجا منتقل می شوند، از هاشمیه تا کوفه حدود 50 کیلومتر فاصله است.

* * *

مدتی می گذرد، شاعری نزد سفّاح می آید تا شعر خود را بخواند، مهمانان زیادی نزد سفّاح هستند، شاعر اجازه می گیرد و شعر خود را می خواند: «وَاذکُروا مَصرَعَ الحُسَینِ وَزَیدٍ...کشته شدن حسین و زید را از یاد نبرید! حمزه که در جنگ اُحد شهید شد را فراموش نکنید، آن شهدا را به یاد آورید که در حال غربت به خاک سپرده شدند...».

سفّاح به فکر فرو می رود، او با خود می گوید که الآن وقت آن است که من از بنی اُمیّه انتقام بگیرم، او دستور می دهد تا هر کجا بنی اُمیّه را ببینند به قتل برسانند.(1)

سپاه خلیفه (خراسانیان) شهرها را یکی بعد از دیگری فتح می کند، عرصه بر مروان تنگ می شود، او از شهری به شهر دیگر فرار می کند.

دمشق هم فتح می شود و مروان به فلسطین پناه می برد. سپاه خراسان به دنبال او می رود. او به مصر پناه می برد و در آنجا کشته می شود.

سر مروان را برای سفّاح می فرستند، سفّاح وقتی سر او را می بیند، سر به سجده می برد و نماز شکر به جا می آورد و سپس می گوید: «خدا را شکر هزار نفر از بنی اُمیّه را کشتم تا انتقام حسین(علیه السلام) را گرفته باشم».(2)

با کشته شدن مروان دیگر حکومت بنی اُمیّه از بین رفته است و این سفّاح است که بر سرتاسر جهان اسلام حکومت می کند، از مصر تا سوریه. از مکّه و مدینه تا

ص:88


1- 74. کان أبو العبّاس جالساً فی مجلسه علی سریره وبنو هاشم دونه علی الکراسیّ... فتغیّر لون أبی العبّاس وأخذه زمع ورعدة، فالتفت بعض ولد سلیمان بن عبد الملک إلی رجل منهم وکان إلی جنبه، فقال: قتلنا واللّه العبد... وکتب إلی عمّاله فی النواحی بقتل بنی أُمیّة...: الأغانی ج 4 ص 492، وراجع تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 359، أنساب الأشراف ج 4 ص 162.
2- 75. ولمّا أتی أبو العبّاس برأس مروان، سجد فأطال، ثمّ رفع رأسه وقال: الحمد للّه الذی لم یبق ثأرنا قبلک وقبل رهطک، الحمد للّه الذی أظفرنا بک، وأظهرنا علیک، ما أُبالی متی طرقنی الموت وقد قتلت بالحسین علیه السلام ألفاً من بنی أُمیّة...: شرح نهج البلاغة ج 7 ص 130، مروج الذهب ج 3 ص 257.

خراسان.

اکنون سفّاح دستور می دهد تا قبرهای بنی اُمیّه را بشکافند و جسدهای آن ها را به آتش بکشند. مأموران به دمشق می روند و قبر معاویه را می شکافند، چیزی در قبر او نمی یابند، سپس قبر یزید (دومین خلیفه اُمویّ و قاتل امام حسین) را می شکافند، در قبر او فقط توده ای خاکستر پیدا می کنند.

قبر هشام را می شکافند، همان خلیفه ای که دستور شهادت زید را داده بود. جسد هشام را از خاک بیرون می آورند و بر دار می زنند و سپس به آتش می کشد و خاکسترش را بر باد می دهند.

سفّاح دستور می دهد تا بنی اُمیّه در هر کجا هستند دستگیر کنند و دارایی آن ها را بگیرند و خونشان را بریزند.

بعد از کشتار بنی اُمیّه، سفّاح این شعر را می گوید: «ای بنی اُمیّه! من گروه زیادی از شما را کشتم، ولی نمی دانم چگونه بر گذشتگان شما دست پیدا کنم».(1)

سفّاح دستور داد تا عدّه ای از بنی اُمیّه را با گرز بزنند و سپس روی پیکر آنان سفره های چرمی می اندازد و مشغول خوردن ناهار می شود، هنوز صدای بعضی از آنان به گوش می رسد، سفّاح به صدای ناله آنان می خندد. همه آن ها در زیر سفره سفّاح جان می دهند.(2)

این حکومت این کارها را برای چه می کند؟ هدف او چیست؟ آیا او واقعا به فکر انتقام از دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) است؟ گویا هدف چیز دیگری است، سفّاح می داند که اگر بخواهد این حکومت پابگیرد باید بنی اُمیّه را نابود کند، اگر بنی اُمیّه به حال خود رها شوند، هر لحظه ممکن است که شورش کنند و برای حکومت درد سر درست

ص:89


1- 76. خرجت مع عبد اللّه بن علی لنبش قبور بنی أُمیّة فی أیّام أبی العبّاس السفّاح، فانتهینا إلی قبر هشام بن عبد الملک، فاستخرجناه صحیحاً ما فقدنا منه إلاّ عرنین أنفه، فضربه عبد اللّه بن علی ثمانین سوطاً، ثمّ أحرقه، واستخرجنا سلیمان بن عبد الملک من أرض دابق، فلم نجد منه شیئاً إلاّ صلبه ورأسه وأضلاعه، فأحرقناه... ثمّ احتفرنا عن یزید بن معاویة فلم نجد منه إلاّ عظماً واحداً، ووجدنا من موضع نحره إلی قدمه خطّاً واحداً أسود، کأنّما خطّ بالرماد فی طول لحده، وتتبعنا قبورهم فی جمیع البلدان، فأحرقنا ما وجدنا فیها منهم...: شرح نهج البلاغة ج 7 ص 130، مروج الذهب ج 3 ص 257.
2- 77. ودخل شبل ابن عبد اللّه مولی بنی هاشم علی عبد اللّه بن علی وعنده من بنی أُمیّة نحو تسعین رجلاً علی الطعام، فأقبل علیه شبل فقال: أصبح الملک ثابت الأساس بالبهالیل من بنی العبّاس... فأمر بهم عبد اللّه فضُربوا بالعمد حتّی قُتلوا، وبسط علیهم الأنطاع، فأکل الطعام علیها وهو یسمع أنین بعضهم، حتّی ماتوا جمیعاً: شرح نهج البلاغة ج 2 ص 122، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 430، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 132، أعیان الشیعة ج 7 ص 190.

کنند. مردم شام سال های سال طرفدار بنی اُمیّه بوده اند، به این سادگی نمی توان علاقه مردم شام به بنی اُمیّه را از بین برد. پس باید بنی اُمیّه را از میان برداشت، سفّاح به اسم انتقام از دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) بنی اُمیّه را به قتل می رساند تا حکومت خود را تثبیت کند.

من نگران این هستم که وقتی پایه های این حکومت ثابت شد، همان کارهای بنی اُمیّه را انجام بدهد.

ص:90

وقتی دروغ ها آشکار می شود!

اینجا شهر موصل است. آن زن با گل خطمی سرش را می شوید، من به تو می گویم:

-- آخر چرا آن زن بالای پشت بام رفته است و در آنجا دارد سر خود را می شوید؟

-- تو چه کار به او داری، سرت را پایین بگیر! او نامحرم است.

سرم را پایین می گیرم، ناگهان سر و صدایی بلند می شود، یکی از سربازان سپاه خراسان است که فریاد می زند. سر و صورت او از گل خطمی خیس شده است. وقتی گل خطمی را در آب بخیسانی، حالت چسبندگی به خود می گیرد، گویا آن زن وقتی سرش را شسته است، گل خطمی اضافی را به خیابان پرت کرده است و به صورت این خراسانی افتاده است.

این خراسانی چقدر عصبانی است. او شمشیر خود را می کشد و به سوی در خانه می رود، با لگد محکم به در می کوبد.

خدایا! خودت رحم کن!

او به داخل خانه می رود، صاحب خانه جلو می آید، خراسانی او را با یک ضربه شمشیر می کشد، صدایِ شیون زن از پشت بام بلند می شود، خراسانی به سوی پشت بام

ص:91

می رود و آن زن را هم می کشد، همه بچّه های آن خانه را هم به قتل می رساند.

این خراسانی خیال کرده است آن زنِ عرب از روی عمد آن گل خطمی را به صورت او پرتاب کرده است، اکنون او خوشحال است که انتقام خود را از آن زن گرفته است.

همسایه ها که این صحنه را می بینند، شمشیر به دست می گیرند و به سوی آن خراسانی می روند و او را می کشند. شورشی برپا می شود.(1)

خبر به فرماندار موصل می رسد، یحیی برادر خلیفه، فرماندار موصل است. او با خود فکر می کند که اگر این شورش را خاموش نکند، هر روز در شهری از شهرها مردم شورش خواهند کرد، باید زهرچشمی از مردم گرفته شود که دیگر کسی جرأت نکند سرباز این حکومت را به قتل برساند.

او دستور کشتار مردم را می دهد، سپاهیان عبّاسی به شهر می ریزند، مردم مقاومت می کنند، نیروهای بیشتری به یاری سپاهیان می آید، دستور کشتن مردم صادر شده است، سپاهیان همه را از دم شمشیر می گذرانند، یازده هزار نفر از مردم کشته می شوند!

شب فرا می رسد، صدای گریه به گوش می رسد، فرماندار می گوید: این چه صدایی است که به گوش می رسد؟ به او می گویند: زنان و کودکان در داغ عزیزان خود گریه می کنند.

فرماندار دستور می دهد که فردا صبح زود همه آن ها را بکشید. فردا صبح که می شود سپاهیان به خانه ها می ریزند و زنان و کودکان را به قتل می رسانند. در این میان جنایت های زیادی روی می دهد که قلم از بیان آن ها شرم دارد.

فرماندار شهر تا سه روز دستور کشتار و جنایت در شهر را صادر کرده است.

ص:92


1- 78. إنّ امرأة غسلت رأسها وألقت الخطمی من السطح فوق علی رأس بعض الخراسانیة، فظنّها فعلت ذلک تعمّداً، فهجم الدار وقتل أهلها، فثار أهل البلد وقتلوه، وثارت الفتنة: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 444.

سه روز می گذرد، روز چهارم فرماندار تصمیم می گیرد تا در شهر گردشی کند. او سوار بر اسب خود می شود، او خوشحال است که توانسته است اوّلین شورش مردم را به خوبی آرام کند. سپاهیان او را حلقه کرده اند، او در میان شمشیرها و نیزه از شهر دیدار می کند، بعد از سه روز کشتار و خونریزی شهر آرام شده است.

ناگهان صدایی به گوش می رسد، این صدای زنی است که می خواهد با فرماندار سخن بگوید، سپاهیان به سوی او می دوند تا او را به قتل برسانند، فرماندار اشاره می کند که بگذارید او سخن خود را بگوید، آن زن جلو می آید، فرماندار سوار بر اسب است، آن زن سرش را بالا می گیرد و می گوید: «آیا تو از خاندان پیامبر هستی؟ شرم نمی آید که زنان مسلمان در این شهر...».(1)

* * *

شب است و من هنوز در شهر موصل هستم، نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم، هنوز یک سال از این حکومت نگذشته است و این همه جنایت!!

آیا این بود وعده هایی که این حکومت به مردم داده بود؟

مگر بنی عبّاس در هنگام بیعت مردم با سفّاح به مردم نگفتند که ما با شما مهربان خواهیم بود و به شیوه و روش پیامبر با شما رفتار خواهیم کرد؟ آیا این معنای اسلام بود؟

در همین فکرها هستم که یکی از افراد سپاه خراسان نزد من می آید. من کمی می ترسم. او به من رو می کند و می گوید:

-- آیا شجاعت ما را دیدی؟ آیا اقتدار ما را دیدی ؟

-- کدام شجاعت؟

-- مگر ندیدی که ما سربازان خلیفه چگونه از مردم نترسیدیم و یازده هزار نفر را

ص:93


1- 79. دعاهم فقتل منهم اثنی عشر رجلاً، فنفر أهل البلد وحملوا السلاح، فأعطاهم الأمان، وأمر فنودی: من دخل الجامع فهو آمن، فأتاه الناس یهرعون إلیه، فأقام یحیی الرجال علی أبواب الجامع، فقتلوا الناس قتلاً ذریعاً أسرفوا فیه، فقیل: إنّه قتل فیه أحد عشر ألفاً ممّن له خاتم وممّن لیس له خاتم خلقا کثیراً، فلمّا کان اللیل سمع یحیی صراخ النساء اللاّتی قُتل رجالهنّ، فسأل عن ذلک الصوت، فأُخبر به، فقال: إذا کان الغد فاقتلوا النساء والصبیان! ففعلوا ذلک، وقتل منهم ثلاثة أیّام... فلمّا فرغ یحیی من قتل أهل الموصل فی الیوم الثالث، رکب الیوم الرابع وبین یدیه الحراب والسیوف المسلولة، فاعترضته امرأة وأخذت بعنان دابّته، فأراد أصحابه قتلها...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 444.

در یک روز به قتل رساندیم.

-- آخر چرا این کار را کردید؟

-- مگر نمی دانی این حکومت، حکومت آل محمّد است و باید تا زمان ظهور عیسی(علیه السلام) باقی بماند.

من به یاد سخنرانی مسجد کوفه می افتم، وقتی که عموی سفّاح این سخن را گفت: «حکومت ما تا زمان ظهور عیسی(علیه السلام) پابرجا خواهد بود».

اکنون فکری به ذهنم می رسد، به او می گویم:

-- یازده هزار نفر عدد کمی نیست. شما چگونه این کار را کردید؟

-- این که چیزی نیست، وقتی به گرگان حمله کردیم، سی هزار نفر را به قتل رساندیم.

-- شما کی به گرگان حمله کردید؟

-- در سال 130 هجری. خبر به ما رسید که مردم گرگان بر ضد ابومسلم شورش کرده اند. ما به گرگان رفتیم، مردم آن شهر مقاومت کردند، ما هم دست به شمشیر بردیم و بیش از سی هزار نفر را کشتیم.(1)

باور این سخن برای من سخت است، من خیال می کردم مردم شهرهای مختلف از روی علاقه پیرو بنی عبّاس شده اند، امّا امروز چیزهای دیگری می شنوم.

سی هزار نفر در یک شهر!

به راستی جرم آنان چه بود؟ آیا همه آنان بی دین بوده اند؟

آخر شما که شعار «الرضا من آل محمّد» سر می دادید، چرا این قدر خونریزی کردید؟

شما حق داشتید با مأموران حکومت بنی اُمیّه جنگ کنید، امّا کشتار مردم معمولی

ص:94


1- 80. وفی هذه السنة قتل قحطبة بن شبیب من أهل جرجان ما یزید علی ثلاثین ألفاً، وسبب ذلک أنّه بلغه عنهم بعد قتل نباتة بن حنظلة أنّهم یریدون الخروج علیه، فلمّا بلغه ذلک دخل إلیهم واستعرضهم، فقتل منهم من ذکرنا...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 392، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 125.

با چه مجوزی صورت گرفت؟

آن خراسانی وقتی تعجّب مرا می بیند رو به من می کند و می گوید:

-- چرا این قدر تعجّب کرده ای؟ مگر سخن ابومسلم را نشنیده ای؟

-- کدام سخن؟

-- ابومسلم گفته است: «ما برای روی کار آمدن حکومت عبّاسی، ششصدهزار نفر را به قتل رسانده ایم».(1)

-- آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟

-- این دستور رهبر این قیام بود.

-- کدام دستور؟ من از آن خبر ندارم.

-- در سال 127 ابراهیم عبّاسی، رهبر ما بود، او ابومسلم را به عنوان نماینده خود به خراسان فرستاد و به او گفت: «با دشمنان ما ستیز کن، اگر به کسی شک کردی که به ما وفادار نیست، او را به قتل برسان، هر کجا بچّه ای دیدی که قد او پنج وجب می باشد و طرفدار ما نیست، او را به قتل برسان...».(2)

* * *

اکنون می فهمم که چرا امام صادق(علیه السلام) از ما خواست که با این قیام همراهی نکنیم، متوجّه می شوم که چرا امام جواب نامه خلاّل را نداد و آن را در آتش سوزاند.

آن روزها ما فکر می کردیم که اگر امام دعوت او را قبول کند، فرصت مناسبی برای شیعه پیش می آید. آن روز خیلی چیزها را نمی دانستیم و از این خون ریزی ها خبر نداشتیم و فریب شعار «الرضا من آل محمّد» را خورده بودیم، امّا گذشت زمان همه چیز را معلوم کرد.

اگر امام دعوت او را قبول می کرد، در واقع همه این جنایت ها را تأیید کرده بود،

ص:95


1- 81. وکان أبو مسلم قد قُتل فی دولته ستمئة ألف صبراً: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 476، تاریخ الطبری ج 6 ص 137، تجارب الأُمم ج 3 ص 366، وفیات الأعیان ج 3 ص 148، تاریخ الإسلام للذهبی ج 8 ص 359.
2- 82. ثمّ قال له: إنّک رجل منّا أهل البیت احفظ وصیتی، انظر هذا الحی من الیمن فالزمهم واسکن بین أظهرهم، فإنّ اللّه لا یتمّ هذا الأمر إلاّ بهم، واتّهم ربیعة فی أمرهم، وأمّا مضر فإنّهم العدوّ القریب الدار، واقتل من شککت فیه، وإن استطعت أن لا تدع تخالف هذا الشیخ، یعنی سلیمان بن کثیر، ولا تعص وإذا أشکل علیک أمر فاکتف به منّی...:الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 348، تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 103، نهایة الأرب ج 22 ص 19.

آن وقت تاریخ چه قضاوتی می کرد؟

برای قیام فقط شعار زیبا کافی نیست، بنی عبّاس نام «آل محمّد» را بهانه کردند و تا توانستند خون ریختند. آن ها می گفتند که هدفشان برپا کردن حکومت عدل است ولی در راه رسیدن به این هدف، ظلم و ستم را جایز می دانستند، امام اعتقاد داشت که برای برقراری حکومت عدل، باید از هر ظلم و ستمی پرهیز کرد. نمی توان به اسم برقراری حکومت عدل، ظلم و ستم روا داشت.

* * *

سفّاح می داند که امام صادق(علیه السلام) در میان مردم نفوذ معنوی زیادی دارد، او می ترسد که مبادا امام دست به قیام بزند، برای همین مأموران خود را به مدینه می فرستد تا امام را به عراق بیاورند.

آری! جاسوسان به سفّاح خبر داده اند که در آغاز قیام، خلاّل و ابومسلم به امام نامه نوشته اند، سفّاح از این موضوع بسیار نگران است، زیرا می ترسد که اگر امام در مدینه بماند، باز هم عدّه دیگری از بزرگان حکومت به او نامه بنویسند و بخواهند با او بیعت کنند. سفّاح می خواهد با آوردن امام به عراق از خطرات احتمالی جلوگیری کند.

مأموران حکومتی به مدینه می روند و امام را مجبور می کنند تا همراه آنان به عراق بیاید. امام با مأموران به سوی عراق حرکت می کند.

سفّاح می داند که در این شرایط نمی تواند به امام سخت گیری بیش از اندازه بنماید، فعلاً حکومت او با مشکلات زیادی روبرو است، سفّاح به همین مقدار که امام در عراق و در دسترس او باشد، راضی است، به این وسیله او می تواند همه رفت و آمدها را کنترل کند،

ص:96

هر رفت و آمدی که برای حکومت ضرر داشته باشد، به او گزارش می شود.

شیعیان با شنیدن این خبر بسیار خوشحال می شوند، این فرصتی است تا آنان با امام خود دیدار کنند، آنان تاکنون فقط درباره امام سخن ها شنیده اند، امّا شنیدن کی بود مانند دیدن!

آنان نزد امام می روند و از علم و دانش آن حضرت بهره می برند و از این فرصت کمال استفاده را می کنند، هر وقتی که تو نزد امام بروی، می بینی عدّه ای اطراف او هستند و از او سؤل می کنند و جواب می شنوند.(1)

* * *

سال هاست که قبر علی(علیه السلام) مخفی است، مردم می دانند که امام حسن و امام حسین(علیه السلام)، شبانه پیکر علی(علیه السلام) را از کوفه خارج کردند و در اطراف کوفه دفن کردند، امّا هیچ کس از قبر علی(علیه السلام) خبر ندارد.

اکنون امام می خواهد بعد از سال ها قبر علی(علیه السلام) را برای شیعیان آشکار کند.

امشب شبی است مهتابی، چند اسب سوار منتظر امام هستند، آنان می خواهند امشب به زیارت قبر علی(علیه السلام) بروند، آیا تو هم همراه آنان می روی؟

نگاه کن! امام از خانه بیرون می آید و سوار یکی از اسب ها می شود. همه به سمت خارج شهر می روند. از شهر خارج می شوند و به سوی بیابان می روند، ساعتی راه می پیمایند تا به شنزاری می رسند.

در آن سو نیزاری است، امام از اسب پیاده می شود، ابتدا دو رکعت نماز می خواند، بعد به آن سو می رود، اشک امام جاری می شود: «اینجا قبر امیرمؤنان علی(علیه السلام) است».

همه دست به سینه می گیرند و به اوّلین مظلوم دنیا سلام می دهند، آنان سالیان سال آرزوی زیارت قبر علی(علیه السلام) را داشته اند و اکنون به آرزوی خود رسیده اند.

ص:97


1- 83. در این روایت به سفر امام به کوفه در زمان منصور تصریح شده است: عن أبی عبد اللّه، قال: إنّی لمّا کنت بالحیرة عند أبی العبّاس...: کامل الزیارات ص 88، الغارات ج 2 ص 853، فرحة الغری ص 100، بحار الأنوار ج 97 ص 244.

وقتی علی(علیه السلام) به شهادت رسید، امام حسن و امام حسین(علیه السلام)، قبر علی(علیه السلام) را مخفی کردند، زیرا آنان می ترسیدند که خوارج به قبر آن حضرت جسارت کنند، بعد از آن هم بنی اُمیّه روی کار آمدند و بغض و دشمنی با علی(علیه السلام) رسم روزگار شد، اکنون که بنی اُمیّه نابود شده اند، فرصتی است برای این که قبر علی(علیه السلام) برای شیعیان آشکار شود.(1)

امروز امام فضیلت زیارت علی(علیه السلام) را برای شیعیان خود بیان می کند: «هر کس جدّم علی(علیه السلام) را زیارت کند، به هر قدمی در این راه برمی دارد خدا ثواب یک حج و عمره به او می دهد».(2)

* * *

جمعی از یاران امام، دور آن حضرت نشسته اند، یکی رو به امام می کند و می گوید:

-- من امام حسین(علیه السلام) را زیاد یاد می کنم، شما دوست دارید که من در آن موقع چه بگویم؟

-- وقتی به یاد امام حسین(علیه السلام) افتادی، سه بار بگو: « صَلَّی اللّه ُ عَلَیکَ یا أَبا عَبدِ اللّه ِ» بدان که این سلام تو به حسین(علیه السلام) می رسد، دیگر فرقی نمی کند که تو نزدیک کربلا باشی یا از آنجا دور باشی.(3)

آری، امام می خواهد یاد حسین(علیه السلام) همواره در دل شیعیان زنده بماند، او به یکی از یارانش به نام صَفوان «زیارت عاشورا» را یاد می دهند و این زیارت یادگاری برای مکتب شیعه می شود.(4)

* * *

در این مدّتی که امام در عراق است، ماه رمضان فرا می رسد، امام این ماه را روزه می گیرد، سفّاح دستور داده است تا مأموران امام را به شدت تحت نظر داشته باشند.

ص:98


1- 84. مدّ ذلک الرشاء حتّی إذا انتهی إلی آخره وقف، ثمّ ضرب بیده إلی الأرض فأخرج منها کفّاً من تراب فشمّه ملیاً، ثمّ أقبل یمشی حتّی وقف علی موضع القبر الآن، ثمّ ضرب بیده المبارکة إلی التربة فقبض منها قبضة، ثمّ شمّها، ثمّ شهق شهقة حتّی ظننت أنّه فارق الدنیا، فلمّا أفاق قال: هاهنا واللّه مشهد أمیر المؤنین علیه السلام، ثمّ خطّ تخطیطاً، فقلت: یابن رسول اللّه صلی الله علیه و آله، ما منع الأبرار من أهل البیت من إظهار مشهده؟ قال: حذراً من بنی مروان والخوارج أن تحتال فی أذاه...: فرحة الغری ص 119، بحار الأنوار ج 97 ص 235، وراجع بحار الأنوار ج 97 ص 237 ح 5 وص 240 ح 16 وص 241 ح 18 وص 243 ح 26 وص 244 ح 27.
2- 85. کنت عند الصادق وقد ذکر أمیر المؤنین، فقال: یا بن مارد، من زار جدّی عارفاً بحقّه، کتب اللّه له بکلّ خطوة حجّة مقبولة وعمرة مبرورة... یا بن مارد، اکتب هذا الحدیث بماء الذهب: الوافی بالوفیات ج 14 ص 1405، وسائل الشیعة ج 14 ص 377، فرحة الغری ص 103، بحار الأنوار ج 97 ص 260.
3- 86. جُعلت فداک، إنّی کثیراً ما أذکر الحسین، فأیّ شیء أقول؟ فقال: قل: صلّی اللّه علیک یا أبا عبد اللّه، تعید ذلک ثلاثاً، فإنّ السلام یصل إلیه من قریب ومن بعید...: الکافی ج 4 ص 575، کامل الزیارات ص 363، تهذیب الأحکام ج 6 ص 103، وسائل الشیعة ج 14 ص 493، المزار للمفید ص 214، بحار الأنوار ج 98 ص 151.
4- 87. خرجت مع صفوان بن مهران الجمّال وعندنا جماعة من أصحابنا إلی الغری بعدما خرج أبو عبد اللّه علیه السلام، فسرنا من الحیرة إلی المدینة، فلمّا فرغنا من الزیارة صرف صفوان وجهه إلی ناحیة أبی عبد اللّه الحسین علیه السلام، فقال لنا: تزورون الحسین علیه السلام من هذا المکان من عند رأس أمیر المؤنین علیه السلام، من هاهنا أومأ إلیه أبو عبد اللّه الصادق علیه السلام وأنا معه....: مصباح المتهجّد ص 777، وسائل الشیعة ج 14 ص 401، المزار لابن المشهدی ص 214، فرحة الغری ص 123، بحار الأنوار ج 9 ص 310.

روز بیست و نهم ماه رمضان فرا می رسد، سفّاح این روز را عید فطر اعلام می کند، امام با این که می داند آن روز عید فطر نیست، امّا افطار می کند.

حتماً می خواهی بدانی علّت این کار امام چیست؟

سفّاح امام را به حضور می طلبد تا ببیند آیا او روزه هست یا نه، سفّاح تصمیم گرفته است اگر امام روزه باشد، امام را به قتل برساند!

آری، روزه گرفتن امروز، جُرم است، همه باید از حکم خلیفه اطاعت کنند، وقتی او گفته است که امروز عید فطر است، کسی حق ندارد خلاف آن عمل کند.

امام برای حفظ جان خود تقیّه می کند، امروز روزه خود را باز می کند و بعداً روزه امروز را قضا می کند.

* * *

اکنون سفّاح می فهمد که حضور امام در عراق به صلاح حکومت او نیست، او اجازه می دهد تا امام به مدینه بازگردد، سفّاح امام را به عراق آورد تا بتواند او را زیر نظر داشته باشد، ولی امام حضور در عراق را تبدیل به فرصتی مناسب کرده است تا شیعیان از علم و دانش او بهره ببرند.

امام در ظاهر کاری به کار حکومت سفّاح ندارد و کار خود را انجام می دهد، او به فکر ساختن مکتب تشیّع است، هر روز شیعیان دور او جمع می شوند و از اندیشه امام استفاده می کنند، اینجاست که سفّاح دستور می دهد تا امام به مدینه بازگردد. آری! اگر خدا بخواهد، دشمن سبب خیر می شود.

ص:99

چرا لباس عزا به تن کردی؟

خلاّل به «وزیر آل محمّد» مشهور است، او برای برقراری این حکومت زحمت زیادی کشیده است. قبل از این که ابومسلم با بنی عبّاس آشنا شود، این خلاّل بود که امور خراسان را مدیریت می کرد.

خبرِ نامه هایی که خلاّل به مدینه فرستاد به سفّاح رسیده است، او از خلاّل در هراس است، هر لحظه ممکن است که او اقدامی انجام بدهد که به ضرر حکومت باشد.

سپاه بزرگ این حکومت همان نیروهای خراسان می باشند، خلاّل هم فرمانده این نیروها می باشد و در میان آنان نفوذ زیادی دارد. اگر خلاّل دست به کودتا بزند، می تواند حکومت را سرنگون کند.

سفّاح مدّت هاست که درباره کشتن خلاّل فکر می کند، او نگران است که ابومسلم با این ماجرا چطور کنار خواهد آمد، ابتدا نامه ای به ابومسلم می نویسد و او را در جریان قرار می دهد. سفّاح می داند اگر ابومسلم با این تصمیم مخالفت کند، کشتن خلاّل به صلاح نیست.

بعد از مدّتی، نامه ای از طرف ابومسلم برای سفّاح می آید که در آن ابومسلم به کشتن خلاّل رضایت داده است.

ص:100

ابومسلم فراموش می کند که خلاّل چقدر برای این قیام زحمت کشیده است، کاش ابومسلم کمی فکر می کرد، او امروز از کشتن خلاّل حمایت کرد، از کجا معلوم که فردا نوبت خود او نشود؟

* * *

اکنون سفّاح آماده است طرح کشتن خلاّل را اجرا کند، او قبل از هر چیز با عموی خود مشورت می کند:

-- من می خواهم خلاّل را به سزای خیانتش برسانم، حتما به یاد داری که نامه ای به فرزندان علی(علیه السلام) نوشت و می خواست خلافت را به آنان واگذار کند.

-- ای سفّاح! این کار نباید به دستور تو صورت بگیرد.

-- برای چه؟

-- سپاه ما را مردان خراسان تشکیل می دهند. خلاّل در میان آنان نفوذ زیادی دارد، اگر تو خلاّل را بکشی، آنان شورش خواهند کرد.

-- پس من باید چه کنم؟

-- نامه ای به ابومسلم بفرست تا او خلاّل را به قتل برساند.

سفّاح به فکر فرو می رود، این فکر را می پسندد، وقتی خلاّل به فرمان ابومسلم به قتل برسد، هیچ مشکلی پیش نمی آید، چون سپاه خراسان بیش از همه کس به ابومسلم دلبسته اند.

سفّاح این سخن را می پسندد، نامه ای به ابومسلم می فرستد و از او می خواهد تا خلاّل را به قتل برساند.

ابومسلم گروهی را به عراق می فرستد، آن ها نزد سفّاح می آیند و آمادگی خود را برای مأموریّت اعلام می کنند.

ص:101

یک شب سفّاح خلاّل را به مهمانی دعوت می کند، مهمانی تا پاسی از شب طول می کشد، بعد از مهمانی خلاّل به سوی خانه خود حرکت می کند، مأموران ابومسلم به او حمله می کنند و او را به قتل می رسانند.

فردای آن روز در همه جا اعلام می شود که خلاّل، وزیر آل محمّد به دست خوارج شهید شده است. تشییع جنازه باشکوهی برگزار می شود، برادر خلیفه بر پیکر او نماز می خواند و با مراسم خاصّی بدن او را به خاک می سپارند.

نگاه کن! سفّاح خودش در عزای خلاّل لباس عزا به تن کرده است!!

هیچ کس باور نمی کند که این خود حکومت بود که خلاّل را به قتل رساند، فقط بزرگان سپاه خراسان می دانند که این کار به دستور ابومسلم بوده است.

خبر کشته شدن خلاّل به مدینه می رسد، سیّدمحمّد (به مهدی موعود مشهور شده است) از شنیدن این خبر ناراحت می شود، او و یارانش به این دل بسته بودند که با یاری خلاّل بتوانند به آرزوهای خود برسند.(1)

* * *

در سال 133 سفّاح تصمیم می گیرد باقیمانده بنی اُمیّه را به قتل برساند، عدّه ای از بنی اُمیّه به مکّه و مدینه پناه برده اند، آنان خیال کرده اند که در آنجا جانشان در امان خواهد بود. سفّاح دستور می دهد همه آنان را به قتل برسانند.(2)

از طرف دیگر از خراسان خبر می رسد که مردم بخارا دست به شورش زده اند، ابومسلم سپاه خود را به سوی بخارا می برد تا با شَریک بن شیخ مقابله کند.

حتما می خواهی بدانی که شَریک بن شیخ کیست. او از شیعیان علی(علیه السلام) می باشد و زمانی در سپاه ابومسلم بود ولی وقتی ظلم و ستم های ابومسلم را دید از او کناره گیری کرد.

ص:102


1- 88. وتغیّر السفّاح علیه وهو یعسکره بحمّام أعین، ثمّ تحوّل عنه إلی المدینة الهاشمیة، فنزل قصر الإمارة بها وهو متنکّر لأبی سلمة، وکتب إلی أبی مسلم یعلمه رأیه فیه وما کان هم به من الغشّ، وکتب إلیه أبو مسلم إن کان أمیر المؤنین اطّلع علی ذلک فلیقتله... فأمر السفّاح منادیاً فنادی أنّ أمیر المؤنین قد رضی عن أبی سلمة ودعاه فکساه، ثمّ دخل علیه بعد ذلک لیلة، فلم یزل عنده حتّی ذهب عامّة اللیل، ثمّ انصرف إلی منزله وحده، فعرض له مرار بن أنس ومن معه من أعوانه فقتلوه، وقالوا: قتله الخوارج...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 436، نهایة الأرب ج 22 ص 54.
2- 89. وفیها قتل داود بن علی من ظفر به من بنی أُمیّة بمکّة والمدینة، ولمّا أراد قتلهم قال له عبد اللّه بن الحسن بن الحسن: یا أخی، إذا قتلت هؤاء فمن تباهی بملکه؟ أما یکفیک أن یروک غادیاً ورائحاً فیما یذلّهم ویسوءهم؟ فلم یقبل منه وقتلهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 447.

اکنون او دست به قیام زده است، سخن او این است: «ما با آل محمّد بیعت نکرده ایم که خون ها بریزیم و ظلم و ستم کنیم».

آری! مردم انتظار داشتند حکومت بنی عبّاس به دنبال عدالت باشد و به ظلم و ستم پایان بدهد، امّا آنان دیدند که این حکومت هم همان راه بنی اُمیّه را می رود، برای همین با شریک بن شیخ همراهی کردند. تعداد یاران شَریک بن شیخ به سی هزار نفر رسید.

ابومسلم سپاه خود را به سوی بخارا می فرستد و آنان این قیام شیعی را سرکوب می کنند و شَریک بن شیخ و گروه زیادی از یاران او را می کشند. آن ها سر شَریک بن شیخ را برای ابومسلم می برند، ابومسلم نیز سر او را برای سفّاح می فرستد.(1)

* * *

در سال 134 خوارج در جنوب دریای عُمان قیام می کنند، سفّاح سپاه خود را به جنگ آنان می فرستد. سپاه او جنایات زیادی انجام می دهند و ده هزار نفر از خوارج را به قتل می رسانند.

سرهای همه کشته ها برای سفّاح فرستاده می شود، ده هزار سر بریده به پایتخت حکومت عبّاسی وارد می شود، مردم همه نگاه می کنند، این همان عدالتی بود که این حکومت از آن دم می زد!

در سال 135 قیامی در خراسان و طالقان آغاز می شود و همه مردم شورش می کنند. ابومسلم به مقابله با این قیام ها می پردازد و عده زیادی را به قتل می رساند و موفّق می شود که اوضاع را آرام کند.(2)

* * *

ص:103


1- 90. وفیها خرج شریک بن شیخ المهری ببخاری علی أبی مسلم، ونقم علیه وقال: ما علی هذا اتّبعنا آل محمّد أن تسفک الدماء وأن یُعمل بغیر الحقّ! وتبعه علی رأیه أکثر من ثلاثین ألفاً، فوجّه إلیه أبو مسلم زیاد بن صالح الخزاعی فقاتله، وقتله زیاد: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 448، تاریخ الطبری ج 6 ص 112، تجارب الأُمم ج 3 ص 434، نهایة الأرب ج 22 ص 60.
2- 91. فرکب شیبان وأصحابه السفن وساروا إلی عمان وهم صفریة، فلمّا صاروا إلی عمان قاتلهم الجلندی وأصحابه وهم إباضیة، واشتدّ القتال منهم... وقتلوا الجلندی فیمن قتل، وبلغ عدّة القتلی عشرة آلاف، وبعث برؤسهم إلی البصرة، فأرسلها سلیمان إلی السفّاح...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 452، تاریخ الطبری ج 6 ص 115.

سال 136 فرا می رسد، اکنون دیگر حکومت عبّاسی توانسته است بر همه شورش ها و مخالفت ها پیروز شود، هر حکومتی در سال های اوّل استقرار خود، با مخالفت هایی روبرو می شود.

سفّاح با بی رحمی تمام همه این شورش ها را خاموش کرده است، او ابتدا خاندان بنی اُمیّه را به قتل رساند تا آنجا که دیگر کسی از آنان در سوریه و عراق و مکّه و مدینه باقی نماند که بخواهد مردم را دور خود جمع کند و قیام کند، البتّه عدّه ای از بنی اُمیّه به اندلس فرار کرده اند و در آنجا مستقر شده اند.

سفّاح بعد از سرکوب بنی اُمیّه، شورش های دیگر را سرکوب کرد، او کشتار زیادی از خوارج به راه انداخت و آنان را به شدّت، سرکوب کرد، ابومسلم هم که با قدرت در خراسان همه شورش ها را با شمشیر جواب داد و با خونریزی همه اوضاع را آرام نمود.

اکنون دیگر وقت آن است که سفّاح به فکر ولیّ عهد باشد، او باید برای ادامه حکومت عبّاسی برنامه ریزی کند. به راستی بعد از سفّاح چه کسی خلیفه خواهد بود؟

آیا مردم، خلیفه بعد را انتخاب خواهند نمود؟

سفّاح، برادری به نام «منصور» دارد و ده سال از او بزرگ تر است، سفّاح او را به عنوان ولیّ عهد انتخاب می کند و از مردم می خواهد با او بیعت کنند.(1)

این نکته را ذکر کنم که این سه نفر با هم برادر بودند:

الف. ابراهیم عبّاسی. او قبل از پیروزی بنی عبّاس، رهبری قیام را به عهده داشت و سرانجام در زندان مروان کشته شد و حسرت حکومت را به گور برد.

ب. سفّاح.

ج .منصور

ص:104


1- 92. وفی هذه السنة عقد السفّاح عبد اللّه بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس لأخیه أبی جعفر عبد اللّه بن محمّد بالخلافة من بعده، وجعله ولیّ عهد المسلمین، ومن بعد أبی جعفر ولد أخیه عیسی بن موسی بن محمّد بن علی...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 461.

اکنون سفّاح از منصور می خواهد تا به خراسان برود تا ابومسلم و مردم خراسان با او به عنوان ولیّ عهد بیعت کنند. منصور به سوی خراسان می رود و در آنجا مراسم بیعت برگزار می گردد.

* * *

ایّام حّج نزدیک است، ابومسلم دوست دارد که به سفر حجّ بیاید. او نامه ای به سفّاح می نویسد و از او اجازه می خواهد که خراسان را ترک کند و برای سفر حجّ بیاید.

سفّاح با این پیشنهاد او موافقت می کند، بعد از مدّتی ابومسلم حرکت می کند، ابتدا به عراق می آید تا با سفّاح دیداری داشته باشد و بعد از آن به سفر حجّ برود.

از زمانی که ابومسلم قیام را آغاز کرده است تا به حال هنوز خراسان را رها نکرده است، اکنون اوضاع خراسان آرام شده است و صدای هر مخالفی خفه شده است. ابومسلم می داند که با رفتن او به حجّ، آب از آب تکان نمی خورد، خراسان در وحشت از نام ابومسلم و مأموران او می باشد، ترس در دل همه مردم نشسته است، کسی جرأت قیام ندارد.

اکنون ابومسلم با هزار نفر از سپاه خود به سوی عراق حرکت می کند.(1)

* * *

اکنون ابومسلم مهمان سفّاح است، قرار است چند روز دیگر ابومسلم همراه با منصور به سوی مکّه حرکت کنند. منصور به فکر کشتن ابومسلم افتاده است، گویا او خبر دارد که ابومسلم نیز نامه ای به امام صادق(علیه السلام) نوشته است و می خواسته خلافت را به او واگذار کند.

منصور همه خبرهای ابومسلم را دارد، جاسوس های او جریان نامه ابومسلم را به او داده اند.

ص:105


1- 93. کتب أبو مسلم إلی السفّاح یستأذنه فی القدوم علیه والحجّ وأنّه مذ ملک خراسان لم یفارقها إلی هذه السنة، فکتب إلی السفّاح یأمره بالقدوم علیه فی خمسمئة من الجند: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 458.

امشب منصور به دیدار سفّاح آمده است و با او چنین سخن می گوید:

-- حضرت خلیفه! شما باید هر چه زودتر ابومسلم را به قتل برسانید.

-- این چه حرفی است که تو می زنی. آیا می دانی او چقدر برای حکومت ما زحمت کشیده است.

-- او برای آینده حکومت ما خطر دارد، او به ما خیانت کرده است.

-- چگونه او را باید کشت؟

-- او را نزد خود بخوان و با او مشغول گفتگو شو. من در فرصت مناسب به او حمله می کنم و او را می کشم.

-- با یاران او چه کنیم؟

-- وقتی خود او کشته شود، یاران او هم پراکنده خواهند شد.

سفّاح ابتدا با این طرح موافقت می کند، امّا سرانجام پشیمان می شود و از منصور می خواهد که دست نگه دارد، گویا سفّاح از شورش خراسانیان می ترسد، اگر آنان شورش کنند، این حکومت از دست رفته است.

بعد از مدّتی، منصور و ابومسلم به سوی مکّه حرکت می کنند تا مراسم حجّ را به جا آورند.

منصور امسال به عنوان «سرپرست حجّ» می باشد. در مسیر راه وقتی مردم می فهمند که ابومسلم می آید، صحرانشینان فرار می کنند، زیرا از خونریزی ابومسلم سخن ها شنیده اند، آری! نام ابومسلم لرزه بر دل ها می اندازد.

منصور و ابومسلم به مکّه می رسد و برای انجام مراسم حجّ آماده می شود.(1)

* * *

ماه ذی الحجّه است، سفّاح در عراق در قصر خود در بستر بیماری افتاده است، او به

ص:106


1- 94. قال أبو جعفر للسفّاح: أطعنی واقتل أبا مسلم، فواللّه أنّ فی رأسه لغدرة، فقال: یا أخی، قد عرفت بلاءه وما کان منه، فقال أبو جعفر: إنّما کان بدولتنا، واللّه لو بعثت سنوراً لقام مقامه وبلغ ما بلغ، فقال: کیف نقتله؟ قال: إذا دخل علیک وحادثته ضربته أناس خلفه ضربة قتلته بها، قال: فکیف بأصحابه؟ قال أبو جعفر: لو قُتل لتفرّقوا وذلّوا. فأمره بقتله...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 459.

آبله گرفتار شده است، روز به روز حال او بدتر می شود، دیگر امیدی به بهبودی او نیست.

خلیفه که حدود سی و سه سال از عمر او بیشتر نگذشته است، اکنون مرگ را در مقابل خود می بیند، او چهار سال بیشتر خلافت نکرده است، او با خود فکر می کند آیا این خلافت ارزش این همه خونریزی را داشت؟

روز دوازدهم ذی الحجّه سفّاح از دنیا می رود.

* * *

منصور در مکّه است، او می داند که سیّدمحمّد خطر بزرگی برای حکومت او خواهد بود، همان سیّدمحمّد که مردم او را مهدی موعود می دانند، گویا منصور خبر دارد که سیّدمحمّد هرگز با او بیعت نخواهد کرد، زیرا سیّدمحمّد خود را شایسته خلافت می داند. او به یاد دارد که منصور با او بیعت کرده است.

حتما می دانی از کدام روز سخن می گویم، ده سال پیش وقتی بزرگان خاندان عبّاسان و سادات حسنی در منطقه «ابوا» جمع شدند و با سیّدمحمّد به عنوان رهبر و امام بیعت کردند. آن روز منصور هم با سیّدمحمّد بیعت کرد.

امروز منصور به دنبال سیّدمحمّد است ولی جاسوسان او نمی توانند خبری از سیّدمحمّد بیابند، هیچ کس نمی داند او کجاست.

* * *

منصور مراسم حج را انجام داده است، او دیگر آماده می شود که به عراق بازگردد، اکنون نامه ای به دست او می رسد، او نامه را می خواند، رنگ او زرد می شود، ترس بزرگی بر دلش می نشیند. ابومسلم به او نگاه می کند و می گوید:

-- ای منصور چه شده است؟ چرا ترسیده ای؟

ص:107

-- خلیفه از دنیا رفت.

-- خدا او را رحمت کند. ما با تو به عنوان ولیّ عهد بیعت کرده ایم، تو خلیفه ما هستی. از چه نگران هستی.

-- من از پایتخت حکومت دور هستم. عمویم در عراق است، می ترسم او دست به شورش بزند و به من خیانت کند. من از شیعیان علی(علیه السلام) هم می ترسم! شاید آنان دست به شورش بزنند.

-- ای منصور! نگران نباش! من با تو هستم. همه سپاه خراسان گوش به فرمان من هستند.

اینجاست که قلب منصور آرام می شود.

* * *

منصور همراه با ابومسلم به سوی عراق حرکت می کنند. وقتی آنان به کوفه می رسند، مردم با منصور بیعت می کنند. اگر همراهی و همکاری ابومسلم نبود، منصور هرگز به این آسانی نمی توانست بر تخت خلافت تکیه بزند.

بعد از مدّتی خبر می رسد که عمویِ منصور (عبداللّه عبّاسی) در حرّان (ترکیه) دست به شورش زده است و عدٔ زیادی دور او جمع شده اند، این همان چیزی است که منصور از آن می ترسید.

اکنون منصور ابومسلم را روانه جنگ با عموی خود می کند، ابومسلم با سپاه بنی عبّاس حرکت می کند.

عموی منصور به سوی شام (سوریه) می رود، ابومسلم او را تعقیب می کند و سرانجام او را شکست می دهد. ابومسلم در این جنگ، عدّه زیادی را به قتل می رساند.(1)

* * *

ص:108


1- 95. فلمّا توفّی السفّاح، کان أبو جعفر بمکّة... ونظر إلی أبی جعفر وقد جزع جزعاً شدیداً، قال: ما هذا الجزع وقد أتتک الخلافة؟ قال: أتخوّف شرّ عمّی عبد اللّه بن علی وشیعة علی، قال: لا تخفه، فأنا أکفیه إن شاء اللّه، إنّما عامّة جنده ومن معه أهل خراسان، وهم لا یعصوننی...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 461، نهایة الأرب ج 22 ص 66.

امام صادق(علیه السلام) حکومت منصور را تأیید نکرده است، این برای منصور خیلی گران تمام شده است. او می خواهد به بهانه ای امام را دستگیر کند، فکری به ذهن او می رسد.

او یکی از مأموران خود را به حضور می طلبد و سکّه های طلای زیادی به او می دهد و به او می گوید: «به مدینه برو و این پول را به جعفربن محمّد و دیگر سادات تحویل بده و به آنان بگو که من از خراسان آمده ام. این پول را یکی از دوستان شما فرستاده است و به من گفته است که وقتی پول را به شما دادم از شما مدرک و رسید دریافت کنم، وقتی از جعفربن محمّد مدرکی به دست آوردی، آن را سریع پیش من بیاور».

آری! منصور می خواهد با این کار بهانه ای برای خود درست کند، او می خواهد امام صادق(علیه السلام) را به جرم این که مردم خراسان برای او پول می فرستند تا اسلحه خریداری کند، دستگیر و زندانی کند، وقتی یک مدرک و رسید از امام صادق(علیه السلام) در دست منصور باشد، منصور می تواند آن مدرک را نشان مردم بدهد و کار تبلیغاتی خود را آغاز کند، منصور فکر می کند که این گونه دیگر مردم او را به خاطر زندانی کردن امام سرزنش نخواهند کرد.

فرستاده منصور به مدینه می آید، او لباس مردم خراسان را به تن کرده است، او مقداری از پول ها را به سادات می دهد، آن ها پول را از او دریافت می کنند و به او رسید می دهند.

هدف اصلی در این برنامه، این است که از امام صادق(علیه السلام) مدرکی به دست آید، فرستاده منصور به مسجد پیامبر می رود و منتظر می شود تا امام به مسجد بیاید، بعد از لحظاتی امام وارد مسجد می شود و مشغول خواندن نماز می شود. فرستاده منصور صبر می کند، وقتی نماز امام تمام می شود، جلو می رود، سلام می کند، امام جواب او را می دهد

ص:109

و به او می گوید:

-- ای مرد! از خدا بترس و خاندان پیامبر را فریب نده!

-- منظور شما چیست؟

-- من می دانم که فرستاده منصور هستی. منصور به تو دستور داده تا پول به سادات بدهی و از آنان مدرک بگیری، اکنون هم آمده ای پول به من بدهی و مدرک بگیری و برای منصور ببری!

فرستاده منصور از شرمساری سر خود را پایین می گیرد و به فکر فرو می رود، همین سخن امام باعث می شود تا بعد از مدّتی او شیعه شود و از پیروان امام گردد.(1)

* * *

سال 137 فرا می رسد، منصور همه نگرانی ها را پشت سر گذاشته است و می داند که دیگر کسی با خلافت او مخالفت نخواهد کرد، او اکنون به ابومسلم فکر می کند. او می خواهد قدرت و نفوذ او را کم کند. منصور می ترسد که اگر ابومسلم به خراسان برگردد، دیگر نتواند به او دسترسی پیدا کند.

هنوز ابومسلم در شام (سوریه) است، منصور این نامه را برای ابومسلم می نویسد: «ای ابو مسلم! من تو را فرماندار مصر و سوریه قرار دادم، مصر و سوریه برای تو بهتر از خراسان است، تو هر کس را که دوست داری به مصر بفرست و خودت در سوریه بمان».

وقتی ابومسلم این نامه را می خواند می گوید: چگونه شده است که خلیفه خراسان را از من دریغ می دارد و مصر و شام را به من می دهد؟

حتماً می دانی که چرا ابومسلم می خواهد به خراسان بازگردد، او برای حکومت خراسان زحمت زیادی کشیده است.

ص:110


1- 96. بعثنی أبو الدوانیق إلی المدینة، وبعث معی بمال کثیر، وأمرنی أن أتضرّع لأهل هذا البیت، وأتحفّظ مقالتهم. قال: فلزمت الزاویة التی ممّا یلی القبلة، فلم أکن أتنحّی منها فی وقت الصلاة ولا فی لیل ولا نهار... قل لصاحبک: یقول لک جعفر: کان أهل بیتک إلی غیر هذا منک أحوج منهم إلی هذا، تجیء إلی قوم شباب محتاجین فتدسّ إلیهم..: الخرائج والجرائح ج 2 ص 647، بحار الأنوار ج 47 ص 172.

وقتی که او می خواست به سفر مکّه بیاید، سکه های طلای زیادی همراه خود برداشت و آن سکه ها را به «ری» آورد و در کوه های اطراف «ری» پنهان کرد. همچنین او تعدادی از یاران خود را در ری گماشت.

ابومسلم می خواهد به سوی خراسان بازگردد، همه چیز او در آنجاست. برای او حکومت مصر یا شام جذابیّتی ندارد، زیرا این حکومت چیزی است که منصور به او داده است و چند روز دیگر منصور می تواند آن را از او بگیرد، ابومسلم خراسان را از خود می داند، او با خود فکر می کند چه کسی می تواند خراسان را از او بگیرد؟

* * *

ابومسلم به دیدار خلیفه نمی آید، بدون هماهنگی با خلیفه به سوی خراسان حرکت می کند. خبر به منصور می رسد، او با نوشتن نامه ای ابومسلم را به سوی خود می خواند، امّا ابومسلم قبول نمی کند و نامه ای برای منصور می نویسد: «برادرت سفّاح به من دستور داد تا اگر به کسی بدگمان شدم، او را بکشم و هیچ عذری را نپذیرم، من خون های زیادی را بر زمین ریختم تا توانستم این حکومت را از آنِ شما کنم».

منصور نامه ابومسلم را می خواند، او می داند که ابومسلم برای این حکومت تلاش زیادی نموده است، امّا سیاست پدر و مادر ندارد، اکنون موقع آن است که خودِ ابومسلم از صحنه سیاست حذف شود.

منصور به فکر آن است که هر طور هست ابومسلم را برگرداند برای همین نامه ای به جانشین ابومسلم می نویسد.

جانشین ابومسلم کیست؟

وقتی ابومسلم از خراسان برای حجّ حرکت کرد، یکی از یاران خود به نام

ص:111

ابوداوود را به عنوان جانشین خود در خراسان قرار داد. اکنون منصور به ابوداوود این نامه را می فرستد: «ای ابوداوود! تا زمانی که من زنده باشم، تو حاکم خراسان خواهی بود، از تو می خواهم که مانع شوی ابومسلم به خراسان بیاید».

ابومسلم در منطقه حلوان (شهر سرپل ذهاب در غرب ایران) است که نامه ای از خراسان به دست او می رسد، جانشین ابومسلم برای او چنین نوشته است: «خدا ما را برای نافرمانی از خلیفه نیافریده است. تو بدون اجازه خلیفه حق نداری به سوی ما بیایی».

ابومسلم با خواندن این نامه می فهمد که ابوداوود به او خیانت کرده است. او دیگر امید خود را در بازگشت به خراسان از دست می دهد.

ابومسلم یکی از یاران خود را به سوی عراق می فرستد تا شرایط را بررسی کند. وقتی فرستاده ابومسلم به عراق می آید، همه او را احترام می کنند، منصور به او می گوید: «اگر ابومسلم را به اینجا برگردانی حکومت خراسان را به تو خواهم داد». سپس به او سکّه های طلای زیادی می دهد.

منصور با این کار او را می خرد، آری! او به راحتی، فریب منصور را می خورد، او نمی داند که منصور دروغ می گوید، زیرا منصور وعده حکومت خراسان را قبلاً به ابوداوود (جانشین ابومسلم در خراسان) داده است!

فرستاده ابومسلم با خوشحالی تمام به سوی ابومسلم برمی گردد، وقتی ابومسلم با او مشورت می کند او به ابومسلم می گوید که بهتر است نزد منصور برود و هیچ خطری او را تهدید نمی کند.

سرانجام ابومسلم تصمیم می گیرد نزد منصور برگردد. بعضی از یاران ابومسلم او را از این کار نهی می کنند، امّا ابومسلم به سخن آنان گوش نمی دهد و با سپاه خود

ص:112

که هزار جنگجو هستند به سوی عراق حرکت می کند تا نزد خلیفه برود.

* * *

مردم همه به کوچه ها آمده اند، مراسم استقبال از ابومسلم است، این دستور منصور است که مردم به استقبال او بروند. ابومسلم با یارانش وارد شهر می شوند.

بعد از مراسم استقبال، ابومسلم نزد منصور می رود ودست او را می بوسد، منصور دستور می دهد خانه ای در اختیار او قرار دهند تا خستگی سفر از تن بگیرد، حمام برود و...

سه روز می گذرد، منصور ابومسلم را برای نهار دعوت کرده است، ابومسلم با یارانش به سوی قصر حرکت می کند.

منصور چهار نفر از سپاهیان خود را به قصر آورده است و به آنان دستور داده است که در پشت پرده های قصر مخفی شوند، او به آنان می گوید که هر وقت من دو دست خود را بر هم زدم، از مخفی گاه خود بیرون آیید و خون ابومسلم را بریزید.

* * *

ابومسلم همراه با سپاه خود به طرف قصر می آید، سپاهیان او تا پشت درِ قصر، او را همراهی می کنند، ابومسلم وارد قصر می شود و نزد منصور می رود. منصور با تندی به او می گوید:

-- با آن پول و ثروت هایی که در خراسان جمع شد، چه کردی؟

-- آن پول ها را خرج سپاه کردم.

-- چرا ششصد هزار نفر را به قتل رساندی؟

-- اگر این کار را نمی کردم، آیا حکومت شما سر و سامان می گرفت. همه این کارها برای استقرار این حکومت لازم بود.

ص:113

-- چرا بدون اجازه من به خراسان رفتی؟

-- من ترسیدم که تو از من ناراحت شده باشی، با خود گفتم به آنجا بروم و با نامه از تو عذرخواهی کنم.

-- کار تو به آنجا می رسد که تو از عمه من خواستگاری می کنی؟

-- ای منصور! از این ها در گذر و بدان که من فقط از خدا می ترسم.

ابومسلم باور نمی کند که منصور بتواند او را به قتل برساند، زیرا هزار جنگنجوی خراسانی در بیرون قصر با شمشیر ایستاده اند، اگر منصور او را بکشد آن هزار جنگجو قصر را محاصره می کنند و منصور را می کشند.

منصور تصمیم خود را گرفته است، ناگهان دستش را به هم می زند، چهار نفر بیرون می پرند و به سوی ابومسلم حمله می برند و او را به قتل می رسانند.

* * *

یاران ابومسلم منتظر آمدن ابومسلم هستند، منصور بزرگ آنان را صدا می زند، او به داخل قصر می رود، منصور به او صد هزار سکّه طلا می دهد و بعد از آن جنازه ابومسلم را به او نشان می دهد.

او وقتی جنازه غرق به خون ابومسلم را می بیند، سر به سجده می برد و خدا را شکر می کند و نماز شکر به جا می آورد!!

یاران ابومسلم چشم انتظار آمدن ابومسلم هستند، ابومسلم دیر کرده است، آن ها شمشیر در دست دارند و سوار بر اسب های خود هستند. اسب ها شیهه می کشند.

منصور دستور می دهد تا هزار کیسه بیاورند، و در آن سکّه های طلا قرار بدهند، هزار کیسه پر از سکّه طلا آماده می شود، اکنون منصور دستور می دهد تا سر ابومسلم را از تن جدا کنند، سر ابومسلم را همراه با آن هزار کیسه طلا پیش پای آن ها

ص:114

بیندازند.

آنان از اسب پیاده می شوند و به سوی کیسه ها هجوم می برند...

لحظاتی بعد، همه آنان رفته اند، از کیسه های طلا هیچ خبری نیست، امّا سر ابومسلم آنجا افتاده است...(1)

دنیا چقدر بی وفاست، اینان همه فدائیان ابومسلم بودند، آنان فدایی سکّه ها شدند و حتّی سر ابومسلم را هم با خود نبردند.

ص:115


1- 97. وکان أبو جعفر المنصور قد کتب إلی أبی داود خلیفة أبی مسلم بخراسان حین اتّهم أبا مسلم: إنّ لک أمرة خراسان ما بقیت، فکتب أبو داود إلی أبی مسلم: أنّا لم نخرج لمعصیة خلفاء اللّه وأهل بیت نبیّه، فلا تخالفنّ إمامک ولا ترجعنّ إلاّ بإذنه... فلمّا دنا أبو مسلم من المنصور أمر الناس بتلقّیه، فتلقّاه بنو هاشم والناس، ثمّ قدم فدخل علی المنصور، فقبّل یده وأمره أن ینصرف ویروّح نفسه لثلاثة ویدخل الحمّام، فانصرف، فلمّا کان الغد دعا المنصور عثمان بن نهیک وأربعة من الحرس... فأمرهم بقتل ابن مسلم إذا صفّق بیدیه، وترکهم خلف الرواق... فخرج علیه الحرس فضربه عثمان بن هیک فقطع حمائل سیفه، فقال استبقنی لعدوّک یا أمیر المؤنین، فقال: لا أبقانی اللّه إذاً، وأیّ عدوّ أعدی لی منک؟ وأخذه الحرس بسیوفهم حتّی قتلوه... وکان أبو مسلم قد قُتل فی دولته ستمئة ألف صبراً: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 476.

آیا لباست را به من قرض می دهی؟

خبر کشته شدن ابومسلم به خراسان می رسد، شخصی به نام «سنباد» به خونخواهی ابومسلم دست به شورش می زند و موفّق می شود ری و قزوین و نیشابور را فتح کند.

منصور سپاه خود را به جنگ او می فرستد. سپاه منصور کشتار عجیبی از یاران سنباد به راه می اندازد و شصت هزار نفر از آنان را می کشد. این گونه است که این شورش سرکوب می شود.(1)

منصور بر اوضاع مسلط می شود. او اکنون برای حکومت خود برنامه ریزی می کند. منصور انسان زیرکی است و برای این که حکومتش باقی بماند، این سیاست ها را اجرا می کند:

اول: سیاست فشار اقتصادی

منصور می خواهد به این سخن عمل کند: «سگ خود را گرسنه نگاه دار تا برای یک لقمه غذا به دنبالت بیاید».(2)

با این که سکّه های طلای زیادی در خزانه جمع شده است، امّا منصور هرگز این سکّه ها را برای رفاه مردم هزینه نمی کند، او معتقد است باید بر مردم سخت بگیرد

ص:116


1- 98. خرج سنباد بخراسان یطلب بدم أبی مسلم، وکان مجوسیاً من قریة من قری نیسابور یقال لها أهروانه، کان ظهوره غضباً لقتل أبی مسلم؛ لأنّه کان من صنائعه، وکثر أتباعه، وکان عامّتهم من أهل الجبال، وغلب علی نیسابور وقومس والری، وتسمّی فیروز اصبهبذ، فلمّا صار بالری أخذ خزائن أبی مسلم، وکان أبو مسلم خلّفها بالری حین شُخّص إلی أبی العبّاس...: تاریخ الطبری ج 6 ص 140، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 481، نهایة الأرب ج 22 ص 77.
2- 99. ونحوه قول المنصور فی مجلسه لقوّاده: صدق الأعرابی حیث یقول: أجع کلبک یتبعک...: عیون الأخبار لابن قتیبة ج 1 ص 64.

تا دیگر کسی فرصت نداشته باشد بخواهد به مخالفت با حکومت فکر کند.

وقتی شکم مردم سیر باشد، به این فکر می افتند که چرا در جامعه بی عدالتی است؟ چرا این حکومت به وعده های خود عمل نکرد؟ این حکومت به اسم «آل محمّد» روی کار آمد، پس «آل محمّد» کجا هستند؟

منصور می داند که مردم به آل محمّد علاقه دارند، او می خواهد کاری کند که مردم وقتی صبح از خواب بیدار می شوند همه فکرشان این باشند که چگونه لقمه نانی به دست بیاورند و شکم زن و بچّه خود را سیر کنند.

کسی که به نان شب خود فکر می کند دیگر فرصتی برای فکر کردن به چیزهای دیگر ندارد.

دوم: سیاست خفقان

منصور می داند که عده زیادی از شیعیان در مدینه جمع شده اند و از علم و دانش امام صادق(علیه السلام) بهره می گیرند. او می داند که امام مانند خورشید در جهان اسلام می درخشد، هر کس سؤلی دارد به او مراجعه می کند و جواب خود را می یابد.

منصور خود را خلیفه پیامبر می داند، امّا چرا مردم نزد او نمی آیند تا جواب سؤل های خود را بیابند؟

خلیفه پیامبر باید از علم و دانش پیامبر بهره ای داشته باشد، منصور که اهل این حرف ها نیست، او کجا و دانش خاندان پیامبر کجا؟

منصور نمی تواند این تفاوت را ببیند، او باید کاری کند که دیگر مردم نتوانند از امام صادق(علیه السلام) سؤل بکنند، اگر این طور پیش برود، آبروی خلیفه رفته است.

او جاسوسانی را به مدینه می فرستد، آنان در میان مردم پخش می شوند، اگر کسی با امام صادق(علیه السلام) رفت وآمد داشته باشد، اسم او را به فرماندار مدینه می دهند و فرماندار

ص:117

او را اعدام می کند.(1)

آری! اکنون دیگر سؤل از امام صادق(علیه السلام) جرم بزرگی است و مجازات آن اعدام است!

باورش سخت است، امّا تو این حکومت را نمی شناسی، منصور به این حکومت دل بسته است، برای حفظ آن هر کاری می کند.

یکی از نزدیکان به او رو می کند و می گوید: ای منصور! چرا این قدر با خشونت با مردم برخورد می کنی، گویا کلمه عفو و بخشش به گوش تو نخورده است!

منصور نگاهی به او می کند و می گوید: تا چندی قبل ما مثل همه مردم بودیم، اگر بخواهیم این حکومت پا بگیرد باید کاری کنیم که هیبت ما در دل مردم جا بگیرد، این کار هم فقط با فراموش کردن بخشش به دست می آید.

آری! منصور می داند که برای بقای این حکومت، باید بذر ترس را در دل مردم بیفشاند.(2)

منصور آن قدر بر مردم سخت می گیرد که خیلی ها آرزوی بازگشت حکومت بنی اُمیّه را می کنند.

آن شاعر چقدر زیبا می گوید: «ای کاش ظلم و ستم بنی اُمیّه همچنان ادامه پیدا می کرد، ای کاش عدالت این حکومت آتش می گرفت و از بین می رفت!».(3)

* * *

شیعیان امام صادق(علیه السلام) مدینه را ترک می کنند، آنان اشک در چشم دارند، بعضی از آنان فرصت خداحافظی با امام را هم پیدا نکرده اند، آنان باید به شهرهای خود باز گردند.

شهر مدینه خلوت می شود، امام تنها می شود، دیگر کسی حق ندارد با او

ص:118


1- 100. رأیت رجلاً شیخاً لا أعرفه یومی إلیَّ بیده، فخفت أن یکون عیناً من عیون أبی جعفر المنصور، وذاک أنّه کان له بالمدینة جواسیس ینظرون علی من اتّفق بشیعة جعفر فیضربون عنقه، فخفت أن یکون منهم: الإرشاد ج 2 ص 221، بحار الأنوار ج 47 ص 262.
2- 101. وأخرج عن عبد الصمد بن علی أنّه قال للمنصور: لقد هجمت بالعقوبة حتّی کأنّک لم تسمع بالعفو، قال: لأنّ بنی مروان لم تبل رممهم وآل أبی طالب لم تغمد سیوفهم، ونحن بین قوم قد رأونا أمس سوقة الیوم خلفاء، فلیس تتمهّد هیبتنا فی صدروهم إلاّ بنسیان العفو واستعمال العقوبة: تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 291.
3- 102. یا لیت جور بنی مروان عاد إلینا یا لیت عدل بنی العبّاس فی النار... أنساب الأشراف ج 4 ص 165، الأغانی ج 17 ص 212، الشعر والشعرا لابن قتیبة ج 2 ص 758.

رفت و آمد داشته باشد.

منصور خیال می کند که این طوری می تواند نور خدا را خاموش کند، امام، نور خداست و هرگز خاموش نمی شود.

ای منصور!

درست است که تو مدینه را به یک منطقه امنیّتی تبدیل کرده ای، جاسوسان تو همه جا هستند که مبادا کسی با امام صادق(علیه السلام) تماس بگیرد، امّا تو شکست خورده ای!

می دانی چرا؟

تو ده سال دیر به فکر افتاده ای! تو ده سال دیر کرده ای!

اکنون سال 138 است، تو اگر می خواستی موفّق بشوی باید ده سال قبل به مدینه می آمدی و این سیاست خود را اجرا می کردی! آن وقتی که تو و همه بنی عبّاس به فکر جنگ با بنی اُمیّه بودید، امام صادق(علیه السلام) کار خود را آغاز کرد، حکومت بنی اُمیّه ضعیف شده بود، این یک فرصت عالی برای شیعه بود. آن روز جوانان شیعه به مدینه آمدند و ده سال از علم و دانش امام صادق(علیه السلام) بهره گرفتند.

در آن روزها، شما به فکر حکومت بودید، چند سال اوّل که با بنی اُمیّه می جنگیدید، بعد از آن هم به فکر خاموش کردن شورش ها بودید، ولی امام به فکر ساختن مکتب شیعه بود، او شاگردان زیادی تربیت کرد، فقط از شهر کوفه هشتصد نفر از او علم و دانش آموختند، چهار هزار نفر از او حدیث نقل کردند.

امام به شیعیان خود دستور داد تا حدیث های او را بنویسند، امام به آنان خبر داده بود که زمانی می آید که شما به کتاب های خود مانوس خواهید شد. بعضی از شاگردان امام به تنهایی بیش از بیست کتاب نوشته اند. آنان از مدینه می روند، امّا با خود کتاب های

ص:119

خود را می برند.

شاگردان امام به شهر خود می روند و در آنجا چراغی می شوند و مردم را هدایت می کنند.

ای منصور! تو چگونه می خواهی با آنان مقابله کنی؟ تو اصلا عمق کار امام صادق(علیه السلام) را متوجّه نمی شوی! تو نمی دانی امام چه کار بزرگی کرد.

در این ده سال، حیات فکری شیعه را پی ریزی نمود، الآن شیعه برای خود فقه دارد، جهان بینی دارد، حدیث دارد، تفسیر دارد و...

ای منصور! درست است که شیعه حکومت ندارد، امّا حکومت ها می آیند و می روند، به زودی تو هم خواهی رفت، امّا آنچه می ماند، مکتب شیعه است، هزاران سال این مکتب باقی خواهد ماند و همه از آن بهره خواهند برد.

* * *

خبر به من می رسد که منصور، مالک بن انس را به حضور طلبیده است، (همان که امامِ مالکی ها است).

منصور به مالک بن انس می گوید که تو باید کتابی بنویسی و در آن حدیث های پیامبر را ذکر کنی.

مالک بن انس، اوّل قبول نمی کند، منصور به او رو می کند و می گوید: «ای مالک! تو باید این کتاب را بنویسی، زیرا امروز هیچ کس از تو داناتر نیست».

وقتی منصور این سخن را می گوید، مالک بن انس قبول می کند که کتابی را به نام «موطّأ» بنویسد. منصور به او می گوید: «من این کتاب را به تمام شهرها خواهم فرستاد و از مردم خواهم خواست تا به گفته های تو در این کتاب عمل کنند و کتاب دیگری را نخوانند».(1)

ص:120


1- 103. سمعت مالک بن أنس یقول: لمّا حجّ أبو جعفر المنصور، دعانی فدخلت علیه، فحادثته وسألنی فأجبته، فقال: إنّی عزمت أن آمر بکتبک هذه التی قد وضعتها - یعنی الموطّأ - فتنسخ نسخاً، ثمّ أبعث إلی مصر من أمصار المسلمین منها نسخة وآمرهم أن یعملوا بما فیها لا یتعدّونه إلی غیره، ویدعوا ما سوی ذلک من العلم المحدّث...: سیر أعلام النبلاء ج 8 ص 78، جامع بیان العلم وفضله ج 1 ص 132.

اکنون مالک بن انس به مدینه باز می گردد، منصور دستور می دهد تا در شهر مدینه اعلام کند: «در این شهر فقط مالک بن انس حق دارد در مورد مسائل اسلامی نظر بدهد. هیچ کس غیر او نباید فتوا بدهد».(1)

چرا این حکومت این گونه از مالک بن انس حمایت می کند؟ آیا هدف منصور این است که به علم و دانش خدمت کند؟ آیا او دلش به حال حدیث پیامبر می سوزد؟

اگر این طور است چرا او دستور داده است که اگر کسی با امام صادق(علیه السلام) رفت و آمد داشته باشد، اعدام شود؟

چطور شده است که بهره بردن از علم امام صادق(علیه السلام) جرم است و مجازاتش اعدام است، امّا بهره بردن از علم مالک بن انس آزاد است؟ چرا منصور می خواهد کتاب او را به همه شهرها بفرستد؟

آری! منصور می داند که مردم به علم و دانش نیاز دارند، امروز جوانان بیدار شده اند، آنان در جستجوی معرفت و کمال هستند، منصور می داند که فقط با سیاست خفقان راه به جایی نخواهد برد، درست است که او درِ خانه امام صادق(علیه السلام) را بست، امّا باید مردم را فریب داد، باید برای آنان یک دانشمندی را درست کرد تا مردم نزد او بروند و از او سؤل کنند.

آری! منصور، مالک بن انس را تبدیل به یک دانشمند حکومتی می کند. دانشمندی که وابسته به حکومت است، هیچ خطری برای حکومت ندارد، هر چه جایگاه او بزرگ تر شود، در واقع حکومت بیشتر تأیید می شود، منصور می خواهد کاری کند که در همه شهرها مردم مالک بن انس را به عنوان دانشمندی بزرگ بشناسند. او می خواهد با این کار، مردم کم کم امام صادق(علیه السلام) را فراموش کنند. این هدف منصور است.

ص:121


1- 104. وقال ابن وهب: سمعت منادیاً ینادی بالمدینة: ألا لا یفتی الناس إلاّ مالک بن أنس وابن أبی ذئب، وکان مالک إذا أراد أن یحدّث توضّأ وجلس علی صدر فراشه وسرّح لحیته وتمکّن فی جلوسه بوقار وهیبة..: وفیات الأعیان ج 4 ص 135، وراجع تاریخ بغدادد ج 10 ص 436، تهذیب الکمال ج 18 ص 157، سیر أعلام النبلاء ج 8 ص 108.

البتّه منصور یک فکر دیگری هم دارد، او در آینده تلاش خواهد کرد تا کتاب هایی از هند و یونان بیاورد، کتاب هایی که در زمینه فلسفه باشند، با ترجمه آن کتاب ها ذهن عدّه ای مشغول آن مباحث خواهد شد و از علم و دانش اهل بیت(علیهم السلام) فاصله خواهند گرفت.

اکنون من متوجّه سخن امام صادق(علیه السلام) می شوم، آن روز که امام فرمود: «اگر دانش واقعی می خواهید، فقط آن را نزد ما می توانید بیابید».(1)

آری! علم و دانش اهل بیت(علیهم السلام) علمی است که در آن اشتباه وجود ندارد، زیرا این علم را خدا به آنان داده است، امام این علم را با شاگردی نزد استادی فرا نگرفته است، بلکه این علم، علمی آسمانی است، خدا او را امام قرار داده است و علم خود را به او عنایت کرده است، برای همین است که سخنان امام باعث هدایت می شود و قلب و جان آدمی را نورانی می کند.

* * *

منصور دوست دارد که امام صادق(علیه السلام) حکومت او را تأیید کند، اگر امام به دیدار منصور بیاید، منصور به موفقیّت بزرگی دست یافته است، او می تواند تبلیغات زیادی انجام دهد و به مردم بگوید که امام حکومت او را قبول دارد و از این راه مردم را فریب بدهد.

منصور تصمیم می گیرد تا نامه ای به امام بنویسد، او در نامه چنین می نویسد: «چرا تو مانند بقیّه مردم به دیدار ما نمی آیی؟».

نامه به دست امام می رسد و در جواب چنین می نویسد: «ای منصور! برای چه نزد تو بیایم؟ کسی که نزد تو می آید، برای یکی از این چهار گزینه است: ترس، بهره بردن، تبریک گفتن، تسلیت گفتن.

ص:122


1- 105. عن یونس بن ظبیان، قال: دخلت علی الصادق جعفر بن محمّد علیهماالسلام فقلت: یا بن رسول اللّه، إنّی دخلت علی مالک وعنده جماعة یتکلّمون فی اللّه... یا یونس إذا أردت العلم الصحیح فعندنا أهل البیت...: کفایة الأثر ص 258، مختصر بصائر الدرجات ص 122، وسائل الشیعة ج 276 ص 72، بحار الأنوار ج 36 ص 404، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 168.

من کار خلافی انجام نداده ام که از تو بترسم و به خاطر آن نزد تو بیایم. تو از دین و معنویت هم بهره ای نداری تا من به خاطر آن بخواهم نزد تو بیایم. من حکومت تو را نعمتی از جانب خدا نمی دانم که به خاطر آن بخواهم به تو تبریک بگویم. تو این حکومت را مصیبت نمی دانی تا من بخواهم آن را به تو تسلیت بگویم. پس من برای چه نزد تو بیایم؟ نه از تو می ترسم، نه می توانم از تو بهره ای ببرم، نه می توانم به تو تبریک بگویم، نه تسلیت!».

وقتی منصور جواب امام صادق(علیه السلام) را می خواند، در جواب می نویسد: «برای نصیحت کردن نزد ما بیایید».

وقتی این نامه به دست امام می رسد در جواب این چنین می نویسد: «کسی که اهل دنیا باشد، تو را نصیحت نمی کند، کسی هم که اهل آخرت باشد، نزد تو نمی آید».

این گونه است که منصور می فهمد امام هیچ گاه به دیدار او نخواهد آمد.(1)

* * *

در این روزگار امام صادق(علیه السلام) به شیعیان خود سه دستور مهم می دهد:

دستور اول: تقیّه

امام از شیعیان خود می خواهد که در این روزگار تقیّه کنند، تقیّه یک تاکتیک برای حفظ مکتب شیعه است، تقیّه همان پنهان کردن عقیده است در جایی که خطری انسان را تهدید می کند.

آری! مکتب شیعه موهبتی است آسمانی و گوهری است ارزشمند که باید با همه وجود آن را حفظ کرد و آن را از خطر نابودی نجات داد. اکنون که حکومت می خواهد این مکتب را نابود کند باید آن را با تقیّه نجات داد و با این کار ماندگاری

ص:123


1- 106. کتب المنصور إلی جعفر بن محمّد علیهما السلام علیهماالسلام: لم لا تغشانا کما یغشانا سائر الناس؟ فأجابه: لیس لنا ما نخافک من أجله، ولا عندک من أمر الآخرة ما نرجوک له، ولا أنت فی نعمة فنهنّئک، ولا تراها نقمة فنعزّیک بها، فما نصنع عندک؟ قال: فکتب إلیه: تصحبنا لتنصحنا، فأجابه: من أراد الدنیا لا ینصحک، ومن أراد الآخرة لا یصحبک: بحار الأنوار ج 47 ص 184، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 430.

آن را ضمانت کرد.

اگر شیعیان بخواهند عقیده واقعی خود را آشکار کنند، حکومت آنان را از بین می برد و دیگر اثری از تشیّع باقی نمی ماند.

این سخن امام است: «برای حفظ دین خود تقیّه کنید، بدانید هر کس تقیّه ندارد، دین ندارد».(1)

تقیّه را باید خوب فهمید، تقیّه در این روزگار یعنی یک تاکتیک حساب شده برای حفظ نیروها.

هیچ انسان عاقلی اجازه نمی دهد که در این شرایط، گروهی که در اقلیّت است، خود را معرّفی کنند تا از سوی دشمن شناسایی شده و نابود شوند.

امام به شیعیان دستور می دهد تا در هر کجا هستند در نماز جماعت اهل سنّت شرکت کنند، در تشییع جنازه آن ها حضور پیدا کنند، به عیادت بیماران آنان بروند و...(2)

امام می خواهد شیعه در متن جامعه باشد و این گونه به حیات خود ادامه بدهد.

دستور دوم: استقلال فکری

امام از شیعیان می خواهد تا اگر به مشکلی برخورد کردند، از علمای شیعه راهنمایی بخواهند و هرگز به علمای حکومتی مراجعه نکنند.

او به شیعیان خود فرمود: «اگر دیدید فقیه و دانشمندی به سلطان رو آورد و با آنان همکار شد، به آنان بدگمان شوید و دیگر به آنان اطمینان نکنید».

امام از پیروان خود می خواهد تا اگر با یکدیگر اختلافی پیدا کردند، هرگز نزد قاضیان حکومت نروند، بلکه نزد علمای شیعه بروند تا طبق مذهب شیعه در مورد آنان قضاوت کنند.

ص:124


1- 107. عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: اتّقوا علی دینکم فاحجبوه بالتقیة، فإنّه لا إیمان لمن لا تقیة له...: الکافی ج 2 ص 218، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 505.
2- 108. إیّاکم أن تعملوا عملاً یعیّرونا به، فإنّ ولد السوء یعیّر والده بعمله، وکونوا لمن انقطعتم إلیه زیناً، ولا تکونوا علیه شیناً، صلوا فی عشائرهم وعودوا مرضاهم واشهدوا جنائزهم، ولا یسبقونکم إلی شیء من الخیر، فأنتم أولی به منهم، واللّه ما عُبد اللّه بشیء أحبّ إلیه من الخب ء قلت: وما الخب ء؟ قال: التقیة: الکافی ج 2 ص 219، وسائل الشیعة ج 16 ص 219، بحار الأنوار ج 22 ص 431.

این نکته مهم است که امام مراجعه کردن به قاضیان این حکومت را مراجعه به طاغوت معرّفی می کند و شیعیان را از مراجعه به آنان نهی می کند.

امام در این شرایط به هویت جامعه شیعه می اندیشد و می خواهد این گونه استقلال فکری شیعه را حفظ کند.

امام می داند که گروه های دیگر مثل زیدی ها استقلال خود را از دست خواهند داد، زیرا آنان فقط و فقط به قیام می اندیشند و کمتر به علم و دانش و اندیشه توجّه می کنند، برای همین است که مکتب فکری آنان، مانند مکتب اهل سنّت می شود و آنان هوّیت فکری خود را از دست خواهند داد، امّا شیعه هزاران سال به حیات فکری خود ادامه خواهد داد و استقلال فکری خود را حفظ خواهد کرد.

دستور سوم: تأیید نکردن حکومت

امام از شیعیان خود می خواهد تا هرگز با این حکومت همکاری نکنند و باعث تقویت آن نشوند.

یکی از یاران امام از او این سؤل را می پرسد:

-- ما در فقر شدیدی هستیم، حکومت از ما می خواهد تا برای آنان خانه ای بسازیم و در مقابل این کار به ما پول خوبی می دهد، نظر شما در این مورد چیست؟

-- من دوست ندارم برای این حکومت کار بسیار کوچکی انجام بدهم هر چند پول بسیار زیاد به من بدهند، زیرا هر کس به ستمگران کمک کند در روز قیامت خدا او را در سراپرده ای از آتش قرار می دهد.(1)

این سخن امام خیلی مطالب را روشن می کند، من باید تقیّه کنم و از ظاهر کردن عقیده خود پرهیز کنم تا بتوانم در این جامعه زندگی کنم و برای مکتب شیعه فعالیّت کنم، امّا هرگز نباید باعث تقویت حکومت ظلم بشوم!

ص:125


1- 109. کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام، إذ دخل علیه رجل من أصحابنا فقال له: جُعلت فداک، إنّه ربّما أصاب الرجل منّا الضیق أو الشدّة فیُدعی إلی البناء یبنیه، أو النهر یکریه، أو المسنّاة یصلحها، فما تقول فی ذلک؟ فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: ما أحبّ أنّی عقدت لهم عقدة، أو وکیت لهم وکاء وإن لی ما بین لابتیها، لا ولا مَدّة بقلم، إنّ أعوان الظلمة یوم القیامة فی سرادق من نار حتّی یحکم اللّه بین العباد...:الکافی ج 2 ص 219، وسائل الشیعة ج 16 ص 219، بحار الأنوار ج 72 ص 431.

* * *

منصور تصمیم می گیرد که امام صادق(علیه السلام) را به عراق بیاورد، این بار دومی است که او امام را به عراق جَلب می کند، او به فرماندار مدینه نامه می نویسد و از او می خواهد تا امام را به عراق بفرستد.

نمی دانم ابوحَنیفه را می شناسی یا نه؟ ابوحَنیفه، همان کسی است که حنفی ها او را امام خود می دانند. ابوحَنیفه در کوفه زندگی می کند، این حکومت او را دانشمند بزرگی می داند.(1)

اکنون منصور به دنبال ابوحَنیفه می فرستد، وقتی ابوحَنیفه به کاخ منصور می آید، منصور به او می گوید:

-- می خواهم که کاری مهمّی برای ما انجام بدهی.

-- ای خلیفه! من در خدمت شما هستم.

-- من دستور داده ام که جعفربن محمّد را به این شهر بیاورند، تو می دانی که مردم شیفته او شده اند. ما باید کاری کنیم که مقام او در نزد مردم کم بشود.

-- من چه کار باید بکنم؟

-- چندین مسأله سخت و دشوار انتخاب کن و آنان را از جعفربن محمّد سؤل کن. مسأله های تو باید به گونه ای باشد که او نتواند جواب بدهد.

* * *

اینجا خانه ابوحَنیفه است، او مشغول مطالعه است، چند کتاب در اطراف او به چشم می آید، او گاهی دست از مطالعه برمی دارد و مطالبی را می نویسد، اکنون من می خواهم با او سخن بگویم:

-- آقای ابوحَنیفه! چه می کنی؟

ص:126


1- 110. ودخل یوماً علی المنصور وکان عنده عیسی بن موسی، فقال للمنصور: هذا عالم الدنیا الیوم...: تاریخ بغداد ج 13 ص 335، الأنساب للسمعانی ج 3 ص 37.

-- دارم چهل سؤل مهم را انتخاب می کنم.

-- این چهل سؤل را برای چه می خواهی؟

-- قرار است در حضور منصور، این سؤل ها را از امام بپرسم.

-- ای ابوحَنیفه! مگر تو شاگرد امام صادق(علیه السلام) نبودی؟ آیا آن دو سال را فراموش کرده ای؟ آیا یک شاگرد با استاد خود این گونه رفتار می کند؟

ابوحَنیفه به فکر فرو می رود، او به یاد گذشته می افتد، او دو سال شاگرد امام بوده است. او مهربانی های امام را به یاد می آورد.

به راستی ابوحَنیفه چه خواهد کرد؟ آیا به سخن منصور گوش خواهد کرد؟ نمی دانم، باید صبر کنیم.(1)

* * *

نگاه کن، منصور در بالای مجلس نشسته است، امام صادق(علیه السلام) به اینجا آمده است، گروهی از بزرگان هم مهمان منصور هستند.

اکنون ابوحَنیفه وارد می شود، به منصور سلام می کند و نزد مهمانان می رود.

منصور رو به امام می کند و می گوید:

-- این ابوحَنیفه است.

-- او را می شناسم.

-- او به من گفته است که چند سؤل دارد و دوست دارد جواب آن ها را بداند.

-- او می تواند سؤل های خود را بپرسد.

اکنون ابوحَنیفه سؤل اوّل خود را می پرسد، امام شروع به پاسخ می کند که در این مسأله نظر اهل کوفه این است، اهل مدینه این چنین می گویند، نظر من این است.

همه تعجّب می کنند، امام با دقّت تمام به سؤل ها جواب می دهد و نظر علمای

ص:127


1- 111. أو لم یقل أبو حنیفة کما نقلها الآلوسی فی تحفته: «لولا السنتان لهلک النعمان»؟ إشارة للسنتین اللتین حضر فیهما بحث الإمام الصادق علیه السلام: الخلاف للطوسی ج 1 ص 33.

مختلف را بیان می کند. ابوحَنیفه همه سؤلات خود را می پرسد و جواب علمی آن ها را می شنود.

اکنون همه می فهمند که علم امام تا چه اندازه است، آن حضرت ابتدا نظر فقیهان دیگر را بیان می کند و بعد از آن نظر خودش را می گوید، علم و آگاهی امام به اقوال دیگر فقیهان باعث تعجّب همه می شود.

اکنون منصور سر خود را پایین می گیرد، او این جلسه را ترتیب داده بود تا به خیال خود آبروی امام را بریزد، امّا اکنون همه به علم و دانش امام، آگاهی بیشتری پیدا کرده اند.(1)

* * *

منصور به امام صادق(علیه السلام) رو می کند و می گوید:

-- چرا شما خود را پسران پیامبر می دانید در حالی که فرزندان دختر پیامبر هستید؟

-- ای منصور! اگر اکنون پیامبر زنده می شد و از دختر تو خواستگاری می کرد، آیا تو به او جواب مثبت می دادی؟

-- بله. در این صورت من به افتخار بزرگی رسیده ام.

-- امّا در فرض بالا نه پیامبر از دختر من خواستگاری می کند و نه من دخترم را به عقد او در می آورم.

-- برای چه؟

-- زیرا پیامبر، جدِّ دختر من است و این ازدواج حرام است.

منصور سکوت می کند، امام پاسخ محکمی به منصور داده است، آری! این خاندان، از نسل پیامبر هستند، برای همین مردم به آنان این قدر علاقه دارند.(2)

* * *

ص:128


1- 112. سمعت أبا حنیفة وقد سُئل: مَن أفقه من رأیت؟ قال: جعفر بن محمّد، لمّا أقدمه المنصور بعث إلیَّ فقال: یا أبا حنیفة، إنّ الناس قد فتنوا بجعفر بن محمّد، فهیّئ له من مسائلک الشداد، فهیّأت له أربعین مسألة... یا أبا حنیفة ألق علی أبی عبد اللّه من مسائلک، فجعلت ألقی علیه فیجیبنی، فیقول: أنتم تقولون کذا وأهل المدینة یقولون کذا، ونحن نقول کذا... حتّی أتیت علی الأربعین...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 379، بحار الأنوار ج 47 ص 217.
2- 113. ومن کلامه علیه السلام: لو خطب إلیکم رسول اللّه صلی الله علیه و آله وتزوّج منکم لجاز له، ولا یجوز أن یتزوّج منّا، فهذا دلیل علی أنّا منه وهو منّا. قال له حین قال له المنصور: نحن وأنتم فی رسول اللّه سواء: شرح إحقاق الحقّ ج 12 ص 274.

اینجا مسجد کوفه است، جوانی به سوی من می آید و می گوید:

-- اگر من زن خود را سه طلاقه کنم، آیا می توانم دوباره با او ازدواج کنم؟

-- خیر. اگر تو زنت را سه بار طلاق دادی، دیگر نمی توانی با او ازدواج کنی. فقط یک راه وجود دارد، باید مرد دیگری با زن قبلی تو ازدواج کند و سپس او را طلاق بدهد. وقتی شوهر دوم، زن قبلی را طلاق داد، حالا می توانی دوباره با او ازدواج کنی.

-- عجب خاکی به سرم شد! من امروز از دست زنم عصبانی شدم و گفتم «تو را سه طلاقه کردم». حالا نمی دانم چه کنم؟

-- ای جوان! اهل سنّت می گویند که اگر کسی زنش را این گونه طلاق بدهد، آن زن برای همیشه بر مرد حرام می شود.

-- من چه کار به اهل سنّت دارم، من می خواهم بدانم فقه شیعه چه می گوید.

-- طبق مذهب شیعه، این طلاق باطل است، زیرا برای طلاق باید، صیغه خاصّی خوانده شود. مردی که می خواهد زن خود را طلاق بدهد، باید بگوید: «زنم را طلاق دادم».

-- بگو بدانم طبق مذهب شیعه سه طلاق چگونه اتفاق می افتد؟

-- ای جوان! اگر تو زن خود را طلاق بدهی و بعد از مدّتی به زندگی زناشویی با او برگردی و دوباره زنت را طلاق بدهی، سپس به زندگی زناشویی با او برگردی، بعد برای بار سوّم زنت را طلاق بدهی، این طلاق سوم حساب می شود و دیگر نمی توانی با زنت ازدواج کنی.

-- یعنی سه طلاق باید در سه زمان مختلف واقع شود، هرگز نمی شود مرد در یک لحظه، زنش را سه طلاقه کند!

ص:129

-- آری. ای جوان! اگر تو به زنت گفته ای: «تو را سه طلاقه کردم»، این طلاق باطل است و حتّی یک طلاق هم حساب نمی شود.

-- خدا به شما خیر بدهد، آیا همراه من می آیی تا با همسرم سخن بگویی؟

من همراه آن جوان به خانه پدرزن او می رویم، در آنجا برای آن توضیح می دهم که این طلاق باطل بوده است. جوان رو به همسر خود می کند و می گوید:

-- تو الآن همسر من هستی، بلند شو برویم خانه. به خدا من تو را دوست دارم.

-- چه حرف ها می زنی، مردم به من می گویند که من برای همیشه به تو نامحرم هستم، حالا تو می گویی که من به خانه تو بیایم!

-- مگر نشنیدی این آقا چه گفت؟

-- ببین من فقط به سخن امام صادق(علیه السلام) اطمینان دارم. باید بروی از آن حضرت این مسأله را سؤل کنی. مگر خبر نداری که امام به شهر ما آمده است.

-- مگر نمی دانی حکومت دیدار با امام را ممنوع کرده است، آیا می خواهی مرا بگیرند و اعدام کنند؟

-- این دیگر مشکل خودت است.

جوان به سوی محلّی که امام در آنجا می باشد، حرکت می کند، او چند کوچه آن طرف تر می ایستد، مأموران هر رفت و آمدی را کنترل می کنند. او نمی داند چه کند، او با خود می گوید: خدا این حکومت را سرنگون کند که اجازه سؤل کردن از امام را از ما گرفته است!

آی خیار! آی خیار!

بدو! بدو! نصف قیمت بخر! بدو تا تمام نشده است!

پیرمردی از روستا به اینجا آمده است. او طبقی از خیار بر سر نهاده و در کوچه ها

ص:130

می چرخد و خیار می فروشد.

فکری به ذهن جوان می رسد، او نزد مرد روستایی می رود و می گوید:

-- آیا همه خیارها را یک جا می فروشی؟

-- آری! جوان!

-- من به شرطی همه این خیارها را می خرم که تو لباس خود و طبق خود را نیم ساعت به من قرض بدهی.

-- باشد.

جوان پول همه خیارها را به آن پیرمرد می دهد، پیرمرد خیلی خوشحال می شود، او باید تا شب در این کوچه ها بچرخد تا بتواند آن ها را بفروشد، حالا این جوان همه خیارها را از او خریده است.

جوان لباس پیرمرد را به تن می کند، طبق خیارها را روی سر می گذارد، اکنون او شبیه یک فروشنده دوره گرد شده است. دیگر کسی به او شک نمی کند، او به سوی خانه ای که امام صادق(علیه السلام) در آن جاست حرکت می کند و فریاد می زند: آی خیار! آی خیار، بدو حراجش کردم!

او از کنار مأموران عبور می کند، هیچ کس به او شک نمی کند، او وارد کوچه می شود، وقتی نزدیک خانه امام می رسد، یک نفر از خانه بیرون می آید و می گوید: «ای خیارفروش! اینجا بیا».

گویا امام منتظر او بوده است و کسی را به دنبال او فرستاده است تا او را راهنمایی کند. اکنون او وارد خانه می شود به امام سلام می کند، امام به او می گوید:

-- آفرین! خوب نقشه ای کشیدی! حالا بگو بدانم سؤل تو چیست؟

-- آقای من! همسر خود را در یک نوبت، سه طلاقه کردم، نمی دانم که آیا

ص:131

همسرم به من محرم هست یا نه. همسرم تأکید کرده است که من باید مسأله را از شما بپرسم.

-- ای جوان! برو مطمئن باش که این طلاق باطل بوده است، شما زن و شوهر قانونی و شرعی یکدیگر هستید.(1)

* * *

منصور دیگر صلاح نمی بیند که امام صادق(علیه السلام) در عراق بماند، او نگران است که سپاهیان به آن حضرت علاقه پیدا کنند و برای حکومت او مشکل ایجاد شود، برای همین دستور می دهد تا امام صادق(علیه السلام) را به مدینه بازگردانند.

ص:132


1- 114. فإذا سوادی علیه جبّة صوف یبیع خیاراً، فقلت له: بکم خیارک هذا کلّه؟ قال: بدرهم. فأعطیته درهماً، وقلت له: أعطنی جبّتک هذه، فأخذتها ولبستها ونادیت: من یشتری خیاراً؟ ودنوت منه، فإذا غلام من ناحیة ینادی: یا صاحب الخیار، فقال علیه السلام لی - لمّا دنوت منه - : ما أجود ما احتلت! أیّ شیء حاجتک؟ قلت: إنّی ابتُلیت فطلّقت أهلی ثلاثاً فی دفعة، فسألت أصحابنا فقالوا: لیس بشیء، وإنّ المرأة قالت: لا أرضی حتّی تسأل أبا عبد اللّه علیه السلام، فقال: ارجع إلی أهلک فلیس علیک شیء: الخرائج والجرائح ج 2 ص 642، بحار الأنوار ج 47 ص 171.

با چوب به جنگ دشمن بروید!

سال 138 فرا می رسد، اینجا کوفه است، این جوانان کنار این قبر ایستاده اند، دست به سینه گرفته اند و این گونه سلام می کنند:

سلام بر تو ای دختر پیامبر خدا!

من به یکی از آنان رو می کنم و می گویم:

-- اینجا کوفه است، در کوفه مگر قبر دختری از پیامبر وجود دارد؟

-- مگر خبر نداری که رهبر ما، ابوالخَطّاب به پیامبری مبعوث شده است. اینجا قبر دختر اوست.

-- ابوالخَطّاب پیامبر شده است! این چه حرفی است که تو می زنی؟

-- خدا به تمثال و چهره جعفربن محمّد بر ما نازل شده است، امروز او خدای ما می باشد و ابوالخَطّاب را به پیامبری فرستاده است.(1)

گویا منظور او از «جعفربن محمّد»، امام صادق(علیه السلام) می باشد، این چه سخن کفرآمیزی است که من می شنوم؟

از دوستانم در مورد این جوانان پرس وجو می کنم. به من می گویند که اینان گروه «خَطّابی ها» هستند و پیرو ابوالخَطّاب هستند. ابوالخَطّاب یکی از کسانی است که مدّتی به

ص:133


1- 115. عن غالب بن عثمان، عن عمّار بن أبی عتبة، قال: هلکت بنت لأبی الخطّاب، فلمّا دفنها... فقال: السلام علیکِ یا بنت رسول اللّه: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 658، بحار الأنوار ج 25 ص 263، جامع الرواة ج 2 ص 355، معجم رجال الحدیث ج 21 ص 205.

مدینه می رفت و از امام صادق(علیه السلام) حدیث می شنید. او به تازگی در کوفه آیین تازه ای را آورده است و در مسجد کوفه مشغول تبلیغ دین خود می باشد.

خوب است من به مسجد بروم تا او را ببینم، دوست دارم ببینم حرف حساب او چیست. وقتی به مسجد می رسم می بینم که عدّه زیادی در اینجا جمع شده اند و سخنان او را گوش می کنند: «ای یاران من! بدانید که خدای ما همان جعفربن محمّد است و من از طرف او پیامبر شما هستم. خدای ما به من دستور داده است تا دین را بر شما آسان کنم. او بارهای گران و زنجیرهای سنگین را از دوش شما برداشته است. دیگر لازم نیست که نماز بخوانید و روزه بگیرید! نماز و روزه واقعی همان شناختن جعفربن محمّد است، اگر او را بشناسید، دیگر هر کاری که بخواهید می توانید انجام دهید. گناهانی مثل زنا و فحشا هم آزاد شده است، زیرا منظور از گناهان، دشمنان ولایت می باشند، اگر شما از ابوبکر و عُمَر بیزاری بجویید، کافی است و می توانید زنا و فحشا و دزدی و... انجام بدهید. اکنون از شما می خواهم تا همگی با هم فریاد بزنید: لبیّک یا جعفر».(1)

همه یک صدا فریاد می زنند: «لبیّک یا جعفر، لبیّک یا جعفر».

من نگاهی به آنان می کنم، آنان جوانانی هستند که فریب سخنانِ ابوالخَطّاب را خورده اند، خدا این ابوالخَطّاب را لعنت کند که این گونه جوانان را منحرف می کند.

این همان غُلُوّ است که اهل بیت(علیهم السلام) ما را از آن نهی کرده اند، غُلُّو، یعنی زیاده روی کردن در اعتقاد. اگر کسی نسبت خدایی به اهل بیت(علیهم السلام) بدهد، در حقّ آنان غُلُوّ کرده است.

ص:134


1- 116. کان أبو الخطّاب فی عصر جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیه من أجل دعاته... فکفر وادّعی أیضاً النبوّة، وزعم أنّ جعفر بن محمّد علیه السلام إله، تعالی اللّه عن قوله، واستحلّ المحارم کلّها ورخّص فیها، وکان أصحابه کلّما ثقل علیهم أداء فریضة، أتوه وقالوا: یا أبا الخطّاب، خفّف علینا! فیأمرهم بترکها، حتّی ترکوا جمیع الفرائض، واستحلّوا جمیع المحارم، وارتکبوا المحظورات، وأباح لهم أن یشهد بعضهم لبعض بالزور، وقال: من عرف الإمام فقد حلّ له کلّ شیء کان حرم علیه...: دعائم الإسلام ج 1 ص 49، خاتمة المستدرک ج 1 ص 137؛ إنّی خرجت آنفاً فی حاجة، فتعرّض لی بعض سودان المدینة، فهتف بی: لبّیک یا جعفر بن محمّد لبّیک، فرجعت عودی علی بدئی...: الکافی ج 8 ص 225، بحار الأنوار ج 47 ص 43.

* * *

«مصادف» یکی از شیعیان است، او به سوی مدینه حرکت می کند، وقتی به مدینه می رسد ماجرا را برای امام تعریف می کند. امام در مقابل عظمت و بزرگی خدا سر به سجده می گذارد و شروع به گریه می کند و می گوید: «من بنده ضعیف و ذلیل خدا هستم».

بعد از مدّتی امام سر از سجده بر می دارد، اشک از صورت او جاری شده است، مصادف پشیمان می شود که چرا این ماجرا را به امام گفته است، او به امام می گوید:

-- آقای من! در این ماجرا شما مقصّر نیستید، چرا این گونه گریه می کنید؟

-- عدّه ای از پیروان عیسی(علیه السلام) هم در حقّ او غُلوّ کردند، اگر عیسی(علیه السلام) در مقابل آن ها سکوت می کرد خدا او را عذاب می کرد.(1)

اکنون امام می خواهد برای شیعیان خود در مورد ابوالخَطّاب سخن بگوید، گوش کن، این خلاصه سخنان امام است: «خدا ابوالخَطّاب را لعنت کند، خدا هر کس پیرو اوست را لعنت کند، هر کس به آنان مهربانی کند، خدا او را لعنت کند. پیام مرا به دیگران برسانید، من بنده ای از بندگان خدا هستم، او مرا آفریده است، اگر معصیت او را بکنم، مرا عذاب می کند، روزی می آید که من می میرم و مرا داخل قبر خواهند گذاشت. این خداست که مرا در قیامت زنده خواهد کرد و از من سؤل خواهد نمود. خدا آرامش را از آنان بگیرد که آرامش مرا از من گرفتند».

سخن امام ادامه پیدا می کند: «بار خدایا! تو خود گواهی که من از آنان بیزار هستم.آنان از مشرکان بدتر هستند، آنان عظمت خدا را کوچک کردند، اگر من در

ص:135


1- 117. لمّا لبّی القوم الذین لبّوا بالکوفة، دخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام فأخبرته بذلک، فخرّ ساجداً وألزق جؤؤ بالأرض وبکی، وأقبل یلوذ بإصبعه ویقول: بل عبد للّه قنّ داخر! مراراً کثیرة، ثمّ رفع رأسه ودموعه تسیل علی لحیته، فندمت علی إخباری إیّاه، فقلت: جُعلت فداک، وما علیک أنت من ذا؟ فقال: یا مصادف، إنّ عیسی لو سکت عمّا قالت النصاری فیه، لکان حقّاً علی اللّه أن یصمّ سمعه ویعمی بصره، ولو سکتّ عمّا قال أبو الخطّاب، لکان حقّاً علی اللّه أن یصمّ سمعی ویعمی بصری: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 588، بحار الأنوار ج 25 ص 293، خاتمة المستدرک ج 5 ص 268.

مقابل سخن آنان سکوت کنم، خدا مرا عذاب می کند. ابوالخَطّاب دروغگویی است که سخنان دروغ به من نسبت می دهد، من از خدا می خواهم که مرگ او را برساند».(1)

امام با این سخنان می خواهد رسالت مهم خود را انجام بدهد، امروز خطر بزرگی شیعه را تهدید می کند، اگر این جریان غُلوّ در میان شیعیان ریشه بدواند، باعث نابودی این مکتب از درون خواهد شد.

من احتمال می دهم که این خط فکری غُلوّ به نفع حکومت هم هست، زیرا باعث اختلاف بین شیعیان می شود و از طرف دیگر آبروی شیعه را نزد دیگر مسلمانان و حتّی غیر مسلمانان می برد.

امام به وظیفه خود آشنا می باشد و می داند که دشمن می خواهد از کجا به شیعه ضربه بزند، برای همین این گونه خطّ غُلوّ را لعن و نفرین می کند و از شیعیان می خواهد تا این سخن را به گوش همه برسانند.

من باور دارم که وقتی حکومت بفهمد که امام با تندی و شدت، ابوالخَطّاب را لعن کرده است و از او بیزاری جسته است، فکر دیگری بکند.

به هر حال امام از ابوالخَطّاب بیزاری می جوید و او را لعن می کند و نامه های متعددی به کوفه و دیگر شهرهای می فرستد و آنان را از این فتنه بزرگ آگاه می کند. امام از یاران خود می خواهد تا پیام او را به همه برسانند ابوالخَطّاب کافر شده است و از دین خدا بیرون رفته است.(2)

* * *

خبر به فرماندار کوفه می رسد که ابوالخَطّاب فعالیّت خود را زیادتر کرده است و در مسجد کوفه با یاران خود جمع شده است و تصمیم به شورش دارد.

ص:136


1- 118. سمعت أبا عبد اللّه علیه السلام یقول: لعن اللّه أبا الخطّاب... ولعن اللّه من دخل قلبه رحمة لهم: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 584، رجال ابن داود ص 276، معجم رجال الحدیث ج 15 ص 260؛ فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: لا واللّه، لا یأوینی وإیّاه سقف بیت أبداً، هم شرّ من الیهود والنصاری والمجوس والذین أشرکوا، واللّه ما صغّر عظمة اللّه تصغیرهم شیء قطّ، وإن عزیراً جال فی صدره ما قالت الیهود فمُحی اسمه من النبوّة...: بحار الأنوار ج 25 ص 294، معجم رجال الحدیث ج 15 ص 261، قاموس الرجال ج 9 ص 599؛ إنّا أهل بیت صادقون، لا نخلو من کذّاب یکذب علینا، فیسقط صدقنا بکذبه علینا عند الناس... ثمّ ذکر المغیرة بن سعید وبزیعاً والسری وأبا الخطّاب، فقال: لعنهم اللّه، إنّا لا نخلو من کذّاب یکذب علینا، أو عاجز الرأی، کفانا اللّه مؤنة کلّ کذّاب، وأذاقهم اللّه حرّ الحدید: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 593، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 580، مستدرک الوسائل ج 9 ص 90.
2- 119. فبلغ أمره جعفر بن محمّد، فلم یقدر علیه بأکثر من أن لعنه وتبرّأ منه، وجمع أصحابه فعرّفهم ذلک، وکتب إلی البلدان بالبراءة منه وباللعنة علیه، وکان ذلک أکثر ما أمکنه فیه...: دعائم الإسلام ج 1 ص 49، خاتمة المستدرک ج 1 ص 137.

فرماندار سربازان خود را به سوی مسجد می فرستد و آنان را غافلگیر می کند. ابوالخَطّاب می بیند که هیچ سلاحی همراه ندارند، او دستور می دهد تا یارانش مقاومت کنند، هفتاد نفر از طرفداران او کنار او می مانند، ابوالخَطّاب به یارانش می گوید: «چوب هایی که در سقف مسجد است بردارید، این چوب ها مانند نیزه در بدن دشمن شما اثر خواهد کرد و سلاح های آن ها در شما کارگر نخواهد بود».

یاران ابوالخَطّاب با این تصوّر به سوی دشمن حمله می کنند، سی نفر از آن ها کشته می شوند. باقیمانده آن ها نزد ابوالخَطّاب می آیند و می گویند:

-- تو به ما گفتی که سلاح دشمن در ما اثر نمی کند، چگونه است که همه ما کشته می شویم و چوب های ما در آنان اثر نمی کند؟

-- آری! خدا برای شما پیروزی را اراده کرده بود، امّا بعدا تصمیم خدا عوض شد، او شهادت را برای شما برگزیده است، شهادت، افتخار بزرگی است که نصیب شما شده است.

این جاهلان بار دیگر فریب ابوالخَطّاب را می خورند و به سوی دشمن حمله می کنند و همه آنان کشته می شود، یک نفر باقیمانده هم مجروح می شود و بی هوش بر روی زمین می افتد.

اکنون سربازان به سوی ابوالخَطّاب می روند و او را دستگیر می کنند و او را نزد فرماندار کوفه می برند، فرماندار دستور می دهد تا او را کنار فرات دار بزنند و بدنش را به آتش بکشند. آری! ابوالخَطاب به نفرین امام صادق(علیه السلام) گرفتار می شود، این سزای کسی است که به اهل بیت(علیهم السلام) دروغ ببندد.(1)

* * *

به راستی معنای غُلوّ چیست؟ کاش من ضابطه و ملاکی می داشتم و با آن

ص:137


1- 120. لمّا بلغه أنّهم قد أظهروا الإباحات ودعوا الناس إلی نبوّة أبی الخطّاب، وأنّهم یجتمعون فی المسجد ولزموا الأساطین، یرون الناس أنّهم قد لزموها للعبادة، وبعث إلیهم رجلاً فقتلهم جمیعاً، ولم یفلت منهم إلاّ رجل واحد أصابته جراحات فسقط بین القتلی...: جامع الرواة ج 1 ص 349، معجم رجال الحدیث ج 9 ص 26، قاموس الرجال ج 9 ص 610؛ کانوا سبعین رجلاً، فقتلهم جمیعاً... کانت بینهم حرب شدیدة بالقصب والحجارة والسکاکین کانت مع بعضهم، وجعلوا القصب مکان الرماح، وقد کان أبو الخطاب قال لهم: قاتلوهم، فإنّ قصبکم یعمل فیهم عمل الرماح وسائر السلاح، ورماحهم وسیوفهم وسلاحهم لایضرّکم ولا یعمل فیکم ولا یحتک فی أبدانکم، فجعل... فقال لهم: یا قوم، قد بُلیتم وامتُحنتم، وأُذن فی قتلکم وشهادتکم... وأُسر أبو الخطّاب، فأُتی به عیسی بن موسی، فأمر بقتله، فضُربت عنقه فی دار الرزق علی شاطئ الفرات، وأمر بصلبه، وصلب أصحابه...: هامش بحار الأنوار ج 25 ص 226، نقلاً عن فرق الشیعة للنوبختی، وراجع خاتمة المستدرک ج 1 ص 129، أعیان الشیعة چ 7 ص 180.

می توانستم غُلوّ را تشخیص بدهم، بعد از ماجرای ابوالخَطّاب وقتی من فضیلتی از اهل بیت(علیهم السلام) را نقل می کنم، عدّه ای به من می گویند: مواظب باش غُلوّ نکنی!

من شنیده ام که ابوحَنیفه دیگر حدیث غدیر را نقل نمی کند! آیا می دانید چرا؟ او می گوید: حدیث غدیر، غُلوّ است!

آری! متأسفانه بعضی ها این طور شده اند که وقتی می خواهی از مقامی که خدا به اهل بیت(علیهم السلام) داده است، سخن به میان آوری، خیال می کنند که می خواهی غُلوّ کنی.

امروز نزد امام صادق(علیه السلام) می روم، دوست دارم او برایم در این زمینه حرف بزند. اکنون امام رو به من می کند و می گوید: «ما را بنده خدا بدانید، ما را مخلوق خدا بدانید. برای ما خدایی قرار بدهید که ما به سوی او باز می گردیم، اگر این نکات را مراعات کنید، دیگر می توانید در خوبی و کمالِ ما هر چه خواستید، بگویید، بدانید که خدا به ما بیش از آن چیزی که شما تصور کنید، خوبی و کمال داده است».(1)

من به این سخن امام فکر می کنم، غُلوّ این است که کسی مانند ابوالخَطّاب پیدا شود و اهل بیت(علیهم السلام) را خدا بداند، امّا اگر ما آن ها را بنده خدا و مخلوق خدا دانستیم، دیگر می توانیم سایر سخن ها را در مورد مقام آن ها باور کنیم، البتّه به شرط آن که آن سخن ها صحیح و با دلیل و مدرک باشند.

آری! وقتی ما می گوییم اهل بیت(علیهم السلام) علم و دانش زیادی دارند، معنای آن این است که خدا این علم را به آن ها داده است، اگر می گوییم همه فرشتگان خدمتگزار آن ها می باشند.

خلاصه آن که هر خوبی و زیبایی که در جهان هستی می توانی تصوّر کنی، برای اهل بیت(علیهم السلام) هست، ولی همه این خوبی ها را خدا به آن ها داده است، آن ها هر چه دارند از خدا دارند، هر لحظه به لطف و عنایت خدا محتاج هستند. آری! خدا مقامی بس بزرگ به آنان داده است هیچ کس نمی تواند به مقام آنان برسد. آنان بندگان

ص:138


1- 121. عن کامل التمّار، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام ذات یوم، فقال لی: یا کامل، اجعل لنا ربّاً نؤب إلیه، وقولوا فینا ما شئتم قال: قلت: نجعل لکم ربّاً تؤبون إلیه ونقول فیکم ما شئنا؟! قال: فاستوی جالساً ثمّ قال: وعسی أن نقول: ما خرج إلیکم من علمنا إلاّ ألفاً غیر معطوفة:بحار الأنوار ج 25 ص 283؛ إنّا عبید مربوبون وقولوا فی فضلنا ما شئتم: الخصال ص 614، وراجع، تحف العقول ص 104، عیون الحکم والمواعظ ص 101، بحار الأنوار ج 10 ص 92 وج 25 ص 270.

برگزیده خدا هستند.

* * *

خبری دردناک به ما می رسد، اسماعیل، پسر امام صادق(علیه السلام) از دنیا رفته است، همه با شنیدن این خبر به سوی خانه امام حرکت می کنیم تا به آن حضرت تسلیت بگوییم. امام اسماعیل را بسیار دوست می داشت، برای همین عدّه ای خیال می کردند که امام هفتم، همین اسماعیل خواهد بود، اسماعیل، پسربزرگ امام بود.

جمعیّت زیادی اینجا جمع شده است، آن ها منتظر امام هستند. امام سر به سجده گذارده است، سجده او طولانی می شود، بعد از مدّتی امام سر از سجده برمی دارد و کنار پیکر اسماعیل می آید و ملافه از صورت او کنار می زند و می گوید: خوب نگاه کنید، آیا او مرده است یا زنده؟

همه در جواب می گویند: او مرده است. امام رو به آسمان می کند و می گوید: «خدایا! خودت شاهد باش».

اکنون امام دستور می دهد که اسماعیل را غسل و کفن نمایند. ساعتی می گذرد، مردم آماده اند تا بدن اسماعیل را به سوی قبرستان بقیع ببرند. امام بار دیگر به کنار پیکر اسماعیل می آید، کفن او را باز می کند و می گوید: نگاه کنید! آیا اسماعیل مرده است؟ همه تعجّب می کنند و در جواب می گویند: آری. امام می گوید: خدایا! تو شاهد باش!

تشییع جنازه آغاز می شود، مردم جنازه را به سوی قبرستان می برند، امام صادق(علیه السلام) با پای برهنه و بدون عبا به دنبال جنازه اسماعیل حرکت می کند.

وقتی که می خواهند اسماعیل را داخل قبر بگذارند، امام می گوید: این بدن کیست که شما می خواهید او را به خاک بسپارید؟ همه می گویند: این بدن اسماعیل فرزند

ص:139

شماست. امام می گوید: خدایا! تو شاهد باش!

وقتی اسماعیل را به خاک می سپارند، امام کنار قبر اسماعیل می نشیند و رو به یاران خود می کند و می گوید: «فراموش نکنید که دنیا، منزل همیشگی ما نیست و ما دیر یا زود باید از این دنیا برویم، مصیبت عزیران سخت است، امّا خوشا به حال کسی که صبر پیشه کند».

اکنون امام صادق(علیه السلام) می گوید: «بدانید که بعضی ها به باطل می گرایند و دچار تردید می شوند و تصمیم می گیرند نور خدا را خاموش کنند».

کنار امام صادق(علیه السلام)، فرزندش موسی کاظم(علیه السلام) ایستاده است، امام صادق(علیه السلام) با دست به او اشاره می کند و می گوید: «این پسرم موسی است، بدانید او بر حق است و حق همراه اوست».

امام صادق(علیه السلام) بارها برای شیعیان خود گفته است که پسر سوم او یعنی موسی کاظم(علیه السلام)، امام بعد از اوست. (پسر اوّل امام صادق، اسماعیل بود، پسر دوم او عبداللّه است، پسر سوم او موسی کاظم(علیه السلام) است).

همه ما می دانیم که موسی کاظم(علیه السلام)، امام هفتم ما شیعیان خواهد بود، او الآن ده سال دارد. اسماعیل برادر بزرگ او بود که بیش از سی سال در این دنیا زندگی کرد و امروز از دنیا رفت.

من اکنون می فهمم که چرا امام این همه اصرار داشت که مرگ اسماعیل را اثبات کند، گویا عدّه ای پیدا خواهند شد که مرگ اسماعیل را باور نخواهند کرد.

آری! به زودی عدّه ای پیدا خواهند شد و اسماعیل را امام هفتم خود خواهند دانست. آنان به پیروان خود خواهند گفت که اسماعیل از دنیا نرفته است، بلکه او غائب شده است!

ص:140

آنان گروه «اسماعیلی ها» یا فرقه «اسماعیلیّه» را تشکیل خواهند داد و امامت امام کاظم(علیه السلام) را انکار خواهند کرد.

امام صادق(علیه السلام) از آینده خبر دارد و برای همین چندین بار از مردم اعتراف گرفت که اسماعیل مرده است تا در آینده همه مردمی که به دنبال حقیقت هستند، بتوانند حقّ را از باطل تشخیص بدهند.(1)

* * *

منصور تصمیم می گیرد به سفر حجّ برود، سال 140 است. مسلمانان زیادی از سرتاسر جهان اسلام به مکّه می آیند، منصور می خواهد خودش به عنوان «سرپرست حجّ» در مکّه حضور داشته باشد.(2)

منصور ابتدا به مدینه می رود، او می خواهد مدّتی در آن شهر بماند، او به فرمانداری مدینه می رود و در آنجا مستقر می شود.

بسیاری از مردم مدینه به دیدار منصور می روند، او منتظر است که امام صادق(علیه السلام) هم به دیدار او برود، امّا هر چه صبر می کند خبری از آمدن امام نمی شود.

منصور از امام هراس زیادی دارد، او می داند قلب مردم به او متمایل شده است زیرا او همانند دریایی از علم است و مردم علم واقعی را نزد او می یابند، همه خوبی ها و زیبایی ها در او جمع شده است.

درست است منصور خود را به عنوان خلیفه پیامبر معرّفی کرده است، امّا همه کسانی که نزد او می آیند، به طمع پول یا از روی ترس این کار را می کنند، منصور هرگز بر قلب ها حکومت نمی کند، ولی امام صادق(علیه السلام) در خانه خود نشسته است و بر قلب ها حکومت می کند.

خواب به چشم منصور نمی رود، او به یکی از اطرافیان خود که نامش «ربیع»

ص:141


1- 122. ولم یزل الناس یدخلون واحداً إثر واحد، حتّی صرنا فی البیت ثلاثین رجلاً، فلمّا حشد المجلس قال: یا داود، اکشف لی عن وجه إسماعیل، فکشفت عن وجهه، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا داود، أحیّ هو أم میّت؟ قال داود: یا مولای هو میّت، فجعل یعرض ذلک علی رجل رجل حتّی أتی علی آخر من فی المجلس، وانتهی علیهم بأسرهم، کلّ یقول: هو میّت یا مولای، فقال: اللّهمّ اشهد، ثمّ أمر بغسله وحنوطه وإدراجه فی أثوابه... اللّهمّ اشهد واشهدوا فإنّه سیرتاب المبطلون، یریدون إطفاء نور اللّه بأفواههم - ثمّ أومأ إلی موسی علیه السلام - واللّه متمّ نوره ولو کره المشرکون. ثمّ حثونا...: الغیبة للنعمانی ص 347، بحار الأنوار ج 48 ص 21.
2- 123. وفیها حجّ المنصور، فأحرم من الحیرة، فلمّا قضی حجّه توجّه إلی بیت المقدس، وسار منه إلی الرقّة...: تاریخ الطبری ج 6 ص 146، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص ص 500.

است می گوید: «هر چه زودتر به خانه امام صادق(علیه السلام) برو و او را پیش من بیاور».

ربیع با عجله به سوی خانه امام حرکت می کند، او دستور دارد که بدون آن که از امام اجازه بگیرد، وارد خانه او شود. ربیع وارد خانه امام می شود، امام مشغول راز و نیاز با خدای خویش است و صورتش را بر خاک نهاده است.

ربیع لحظه ای صبر می کند، امام به دعای خود ادامه می دهد. بعد از آن امام سر از سجده برمی دارد، مأمور سلام می کند و امام جواب سلام او را می دهد و می گوید: «ای برادر! چه کار داشتی؟».

ربیع تعجّب می کند، او بدون اجازه وارد خانه امام شده است و خانواده امام را ترسانده است، ولی امام او را «برادر» صدا می زند. ربیع رو به امام می کند و می گوید: «منصور از من خواسته است تا شما را به فرمانداری ببرم».

اکنون امام رو به او می کند و می گوید:

-- از تو می خواهم نزد منصور بروی و پیام مرا به او بگویی.

-- پیام شما چیست؟

-- این پیام مرا به منصور برسان: «تو با این کار خود خانواده مرا ترساندی و آنان را وحشت زده کردی، اگر دست از سر ما بر نداری، بعد از هر نماز تو را نفرین خواهم کرد و تو خود می دانی که خدا نفرین بنده مظلوم را رد نمی کند».

ربیع نزد منصور می رود و پیام امام صادق(علیه السلام) را به او می گوید. منصور لحظه ای فکر می کند، به ربیع می گوید تا این پیام را برای امام ببرد: «شما اختیار دارید که نزد ما بیایید یا نیائید و سلام مرا به خانواده خود برسانید و به آنان بگویید که آسوده خاطر باشند که هیچ خطری شما را تهدید نمی کند».(1)

* * *

ص:142


1- 124. فإن استطعت أن تکون وحدک فافعل حتّی تأتی أبا عبد اللّه جعفر بن محمّد، فقل له: هذا ابن عمّک یقرأ علیک السلام ویقول لک: إنّ الدار وإن بات والحال، وإن اختلفت فإنّا نرجع إلی رحم أمس من یمین بشمال ونعل بقبال، وهو یسألک المصیر إلیه فی وقتک هذا... فصرت إلی بابه، فوجدته فی دار خلوته، فدخلت علیه من غیر استئذان، فوجدته معفّراً خدّیه مبتهلاً یظهر یدیه، قد أثّر التراب فی وجهه وخدّیه، فأکبرت أن أقول شیئاً حتّی فرغ من صلاته ودعائه...: مهج الدعوات ص 175، بحار الأنوار ج 47 ص 188 وج 91 ص 270.

این جوان را می شناسی؟ او داوودجمّال است و امروز با زحمت زیادی موفّق شده است به خانه امام صادق(علیه السلام) بیاید، اکنون او از امام می پرسد:

-- در هنگام وضو گرفتن، دست و صورت را چند بار می توان شست؟

-- شستن یک بار دست و صورت واجب است، اگر کسی دو بار دست و صورتش را بشوید، اشکالی ندارد، امّا اگر سه بار این کار را بکند، وضویش باطل است.

اکنون داوودجمّال می داند که هر کس مانند اهل سنّت وضو بگیرد، وضویش باطل است، آری! اهل سنّت می گویند که در هنگام وضو باید حتما سه بار دست و صورت را شست.

در این هنگام «بُندار» که یکی از شیعیان است، نزد امام می آید، سلام می کند و جواب می شنود، اتفاقاً او هم همین سؤل را از امام می پرسد، امام به او می گوید: «در هنگام وضو گرفتن باید سه بار دست و صورت را شست، هر کس کمتر از سه بار دست و صورتش را بشوید، وضویش باطل است».

داوودجمّال بسیار تعجّب می کند، چگونه شد که امام جواب سؤل را عوض کرد؟ چرا در جواب بُندار به او دستور داد که مانند اهل سنّت وضو بگیرد؟

امام متوجّه تعجّب داوودجمّال می شود، از او می خواهد که آرام باشد، گذشت زمان همه چیز را ورشن خواهد کرد.

بُندار به عراق باز می گردد. خانه او در کنار باغ منصور است.

هیچ کس نمی داند که بُندار شیعه امام صادق(علیه السلام) است، زیرا او همواره تقیّه می کند، اکنون او به دستور امام در هنگام وضو گرفتن سه بار صورت خود را می شوید و سپس دستان خود را هم سه بار می شوید.

روزی از روزها منصور به باغ خود آمده بود، مخفیّانه بُندار را زیر نظر داشت.

ص:143

منصور دید که بُندار مانند اهل سنّت وضو می گیرد، وقتی وضوی او تمام شد، منصور به دنبال او فرستاد و به او گفت: «جاسوسان به من گفته بودند که تو شیعه هستی، امّا من امروز از وضو گرفتن تو فهمیدم که تو شیعه نیستی، مرا حلال کن که به تو بدگمان بودم».

بعد منصور دستور می دهد تا صدهزار سکّه نقره به بُندار بدهند.

چند ماه می گذرد، بُندار بار دیگر به مدینه می آید، اتفاقاً این بار هم داوودجمّال نزد امام است. بُندار رو به امام می کند و می گوید: «فدایت شوم! شما جان مرا نجات دادید».

امام لبخندی می زند و به او می گوید: «ماجرای خود را برای دوست خود بیان کن تا دلش آرام شود».

بُندار ماجرا را برای داوودجمّال بیان می کند، او می فهمد که چرا امام آن روز جواب سؤل بُندار را آن گونه داد، امام از آینده خبر داشت و می خواست جان او را نجات دهد.

اکنون امام به بُندار می گوید: «از امروز به بعد، در هنگام وضو از سه بار شستن دست و صورت خودداری کن».(1)

ص:144


1- 125. عن داود الرقی الجمّال الکوفی، قال: دخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام، فقلت له: جُعلت فداک، کم عدّة الطهارة؟ فقال: أمّا ما أوجبه اللّه فواحدة، وأضاف إلیها رسول اللّه واحدة لضعف الناس، ومن توضّأ ثلاثاً ثلاثاً فلا صلاة له... أنا معه فی ذا حتّی جاء داود بن زربی (بندار)، فسأله عن عدّة الطهارة، فقال له: ثلاثاً ثلاثاً من نقص عنه فلا صلاة له. قال: فارتعدت فرائصی، وکاد أن یدخلنی الشیطان، فأبصر أبو عبد اللّه علیه السلام إلیَّ وقد تغیّر لونی... وکان ابن زربی بندار إلی جوار بستان أبی جعفر المنصور...: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 600، الحدائق الناضرة ج 2 ص 326، غنائم الأیّام ج 1 ص 192، مستند الشیعة ج 2 ص 186، جواهر الکلام ج 2 ص 267، مصباح الفقیه ج 3 ص 41، وسائل الشیعة ج 1 ص 443، بحار الأنوار ج 47 ص 152.

خانه خورشید را آتش بزنید !

سال 144 فرا می رسد، منصور مدّت هاست که به دنبال سیّدمحمّد است، به او خبر رسیده است که یک بار سیّدمحمّد به مدینه آمده بود و مردم دور او را گرفته بودند و او را «مهدی» خطاب کرده اند.

منصور از سیّدمحمّد بسیار می ترسد، فرماندار مدینه هشتاد هزار سکّه طلا برای پیدا کردن سیّدمحمّد هزینه می کند، امّا باز هم نمی تواند او را دستگیر کند.

منصور فرماندار دیگری را به مدینه می فرستد و از او می خواهد هر طور شده است سیّدمحمّد را پیدا کند. فرماندار مدینه دستور می دهد همه سادات را به حضور او فرا بخوانند. ابتدا دستور می دهد تا سادات حسینی (که از نسل امام حسین(علیه السلام) هستند) را به فرمانداری بیاورند.

مأموران اعلام می کنند که همه سادات حسینی به فرمانداری بیایند، در میان آنان امام صادق(علیه السلام) نیز می باشد، فرماندار با آنان سخن می گوید، سپس دستور می دهد که آنان را آزاد کنند.

بعد از آن همه سادات حسنی را نزد او می آورند، فرماندار آهنگران مدینه را فرا می خواند و به پای همه آنان بند و زنجیر آهنی می بندد و آنان را روانه زندان

ص:145

می کند تا شاید آنان مکان سیّدمحمّد را به او بگویند، امّا باز هیچ کس سخنی به میان نمی آورد.(1)

* * *

منصور تصمیم می گیرد تا به حجّ بیاید، قبل از رفتن به مکه به مدینه می آید.(2)

وقتی منصور در مدینه است، یک نفر نزد او می آید و می گوید:

-- ای منصور! جعفربن محمّد نماز خواندن پشت سر تو را جائز نمی داند، او تو را خلیفه نمی داند. او می خواهد بر حکومت تو شورش کند.

-- از کجا بدانم شما راست می گویید؟

-- سه روز است که تو در مدینه هستی، او به دیدار تو نیامده است.

منصور به فکر فرو می رود، آری! بیشتر مردم مدینه به دیدن او آمده اند، ولی امام صادق(علیه السلام) از او دوری می کند.

یک روز می گذرد، منصور دستور می دهد تا امام صادق(علیه السلام) را نزد او بیاورند. مأموران می روند و امام را نزد منصور می آورند. منصور به امام می گوید:

-- ای دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود می شمارند و برای تو پول می فرستند، تو به دنبال فتنه هستی و می خواهی دست به شورش بزنی، خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم!

-- من چنین قصدی ندارم. این سخن دروغ است.

-- یکی از مردم مدینه به من چنین گزارشی داده است.

-- او را اینجا بیاور تا ببینم سخن او چیست.

منصور دستور می دهد تا آن خبرچین را حاضر کنند. لحظاتی می گذرد، اکنون آن مرد در حضور منصور است، امام صادق(علیه السلام) رو به او می کند و می گوید:

ص:146


1- 126. قال علی بن عبد اللّه بن محمّد بن عمرو بن علی: حضرنا باب ریاح فی المقصورة، فقال الآذن: من کان هاهنا من بنی الحسین فلیدخل، فدخلوا من باب المقصورة وخرجوا من باب مروان، ثمّ قال: من هاهنا من بنی الحسن فلیدخل، فدخلوا من باب المقصورة، ودخل الحدّادون من بنی مروان، فدعا بالقیود فقیّدهم وحبسهم...: مقاتل الطالبیّین ص 148، تاریخ الطبری ج 6 ص 172، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 521.
2- 127. ولمّا حجّ المنصور سنة أربع وأربعین ومئة، أرسل محمّد بن عمران بن إبراهیم بن محمّد بن طلحة...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 523، نهایة الأرب ج 25 ص 19.

-- آیا حاضری برای آنچه گفتی سوگند یاد کنی.

-- آری؟ سوگند به خدایی که بخشنده و مهربان است که من راست گفته ام.

-- در سوگند خوردن شتاب نکن، آن گونه که من می گویم سوگند یاد کن.

اکنون منصور به امام می گوید:

-- مگر سوگند او چه ایرادی داشت؟

-- اگر کسی در سوگند خدا را با صفت مهربانی یاد کند، خدا در عذاب او هرگز عجله نمی کند. این مرد باید آن گونه که من می گویم سوگند یاد کند.

-- او باید چه بگوید؟

-- اگر او راست می گوید این جمله را بگوید: «من از قدرت خدا بیزار باشم و به قدرت خود پناهنده گردم اگر دروغ گفته باشم».

منصور از آن مرد می خواهد که این گونه سوگند یاد کند، آن مرد سوگند می خورد، ناگهان او بر روی زمین می افتد، همه به سویش می روند، او را مرده می یابند! ترس همه را فرا می گیرد، منصور هم ترسیده است، این مرد سالم بود و الآن سخن می گفت. منصور به فکر فرو می رود.

لحظاتی می گذرد، منصور دستور می دهد تا امام را با احترام به خانه اش بازگردانند.(1)

* * *

منصور به سوی مکه می رود تا اعمال حج را انجام دهد، شبی از شب ها، در هنگام طواف صدایی به گوشش می رسد، پیرمردی این گونه دعا می کند: «بارخدایا! از این همه ظلم و ستم به تو شکایت می کنم».

سپاهیان به سوی پیرمرد می روند تا صدای او را خاموش کنند، منصور اشاره

ص:147


1- 128. قدم المنصور المدینة، فأتاه قوم فوشوا بجعفر بن محمّد، وقالوا: إنّه لا یری الصلاة خلفک، وینتقصک ولا یری التسلیم علیک، فقال لهم: وکیف أقف علی صدق ما تقولون؟ قالوا: تمضی ثلاث لیال فلا یصیر إلیک مسلّماً، قال: إن کان فی ذلک لدلیل. فلمّا کان فی الیوم الرابع قال: یا ربیع، ائتنی بجعفر بن محمّد، فقتلنی اللّه إن لم أقتله. قال الربیع: فأخذنی ما قدم وما حدث، فدافعت بإحضاره یومی ذلک، فلمّا کان من غد قال: یا ربیع، أمرتک بإحضار جعفر بن محمّد فوریت عن ذلک، ائتنی به، فقتلنی اللّه إن لم أقتله، وقتلنی اللّه إن لم أبدأ بک إن أنت لم تأتنی به...: شرح إحقاق الحقّ ج 12 ص 251؛ إنّ فلان بن فلان أخبرنی عنک بما ذکرت، فقال له: أحضره یا أمیر المؤنین لیوافقنی علی ذلک. فأحضرالرجل المذکور، فقال له المنصور: أنت سمعت ما حکیت عن جعفر؟ قال: نعم، فقال له أبو عبد اللّه: أنت سمعت؟ قال: نعم، فاستحلفه علی ذلک، فقال له المنصور: أتحلف؟ قال: نعم، وابتدأ الیمین، قال أبو عبد اللّه للساعی: قل برئت من حول اللّه وقوّته والتجأت إلی حولی وقوّتی لقد فعل کذا وکذا جعفر وقال کذا وکذا جعفر، فامتنع...: روضة الواعظین ص 208، وسائل الشیعة ج 23 ص 271، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 367، بحار الأنوار ج 47 ص 173، 175.

می کند که صبر کنند و آن پیرمرد را نزد او بیاورند. اکنون منصور با او سخن می گوید:

-- ای پیرمرد! شنیدم که از ظلم و ستم به خدا شکایت می کردی، بگو بدانم تو از کدام ظلم و ستم سخن می گویی؟

-- ای خلیفه! آیا من در امان هستم که هر چه بخواهم بگویم؟ آیا مرا به خاطر سخنانم بازخواست نخواهی کرد؟

-- تو در امان هستی.

-- ای خلیفه! تو میان خود و مردم پرده ای از آجر و سنگ کشیده ای و درهایی از آهن گذارده ای. نگهبانان را با سلاح گمارده ای و خود را در قصر زندانی کرده ای. مأموران تو به زور از مردم مالیات می گیرند و به مردم ظلم می کنند و تو خبر نداری. سپاهیان با هم عهد کرده اند که نگذارند خبرها به تو برسد، آنان نامه ها را کنترل می کنند، اگر کسی بخواهد با تو سخن بگوید، مانع می شوند، تو فقط چیزهایی را می شنوی که سپاهیان دوست دارند تو آن رابشنوی. وقتی در میان مردم می آیی، سپاهیان مواظب هستند تا اگر کسی صدایش را بلند کرد، آنان او را بزنند تا مایه عبرت دیگران شود. کاش تو هم مانند پادشاه چین بودی؟

-- مگر پادشاه چین چه می کند؟

-- من به کشور چین سفر کرده ام، من خودم دیدم که یک روز پادشاه آنان گریه می کرد.

-- چرا؟

-- گوش پادشاه سنگین شده بود، او گریه می کرد که مبادا دیگر صدای ستمدیده ای را که نزد او آمده نشنود. او دستور داد تا هر کس سخن و اعتراضی دارد،

ص:148

لباس قرمز بپوشد تا شاه بتواند این گونه او را از دیگران تشخیص دهد. از آن روز به بعد شاه وقتی در میان مردم می رفت سوار بر فیل بلندی می شد.

-- برای چه؟

-- برای این که از بالای آن فیل بتواند ببیند چه کسی لباس قرمز به تن کرده است تا او را به حضور بطلبد و سخن او را بشنود. ای خلیفه! این رفتار یک کافر است که خدا را قبول ندارد، امّا تو مسلمان هستی و خود را خلیفه پیامبر می دانی و این همه ظلم می کنی. برای چه این همه بر مردم سخت می گیری و سکّه های طلا جمع می کنی؟ آیا می خواهی با پول ها حکومت خود را قوی سازی، فراموش نکن که بنی اُمیّه پول های زیادتری داشتند و آن پول ها به درد آنان نخورد.

-- اکنون من چه باید بکنم؟

-- با علمای راستین مشورت کن تا تو را به راه راست هدایت کنند.

-- من به دنبال آنان فرستادم ولی آنان از من گریختند.

-- آنان ترسیدند که تو از آنان بخواهی به راه و روش تو عمل کنند، تو درِ قصر خود را باز بگذار، نگهبانان مهربان برای خود انتخاب کن، ستمدیدگان را یاری کن، ستمکاران را مجازات کن، اگر این کارها را انجام بدهی، من قول می دهم که علمای راستین نزد تو بیایند و تو را یاری کنند تا عدالت را برقرار کنی.

صدای اذان به گوش می رسد، دیگر وقت نماز است، منصور باید برای خواندن نماز برود، وقتی نماز تمام می شود، باز می خواهد آن پیرمرد را ببیند، امّا هر چه می گردند، دیگر نمی توانند او را پیدا کنند.

افسوس که منصور به زودی زود همه این سخنان را فراموش خواهد کرد.(1)

* * *

ص:149


1- 129. بینما المنصور یطوف لیلاً، إذ سمع قائلاً یقول: اللّهمّ إنّی أشکو إلیک ظهور البغی والفساد فی الأرض، وما یحول بین الحقّ وأهله من الطمع. فخرج المنصور فجلس ناحیة من المسجد، وأرسل إلی الرجل یدعوه، فصلَّی الرجل رکعتین واستلم الرکن وأقبل مع الرسول، فسلَّم علیه بالخلافة، فقال المنصور: ما الذی سمعتک تذکر من ظهور البغی والفساد فی الأرض وما یحول بین الحقّ وأهله من الطمع؟ فواللّه لقد حشوت مسامعی ما أرمضنی، قال: یا أمیر المؤنین، إن أمّنتنی علی نفسی أنبأتک بالأُمور من أُصولها، وإلاّ احتجزت منک واقتصرت علی نفسی ففیها لی شاغل، فقال: أنت آمن... فأتمروا بألاّ یصل إلیک من علم أخبار الناس شیء إلاّ ما أرادوا، ولا یخرج لک عامل فیخالف أمرهم إلاّ قصبوه... وقد کنت یا أمیر المؤنین أسافر إلی الصین، فقدمتها مرّة وقد أُصیب ملکها بسمعه، فبکی یوماً بکاءً شدیداً...: شرح نهج البلاغة ج 18 ص 144، عیون الأخبار ج 2 ص 360، التذکرة الحمدونیة ج 3 ص 212، تنبیه الخواطر ج 2 ص 596.

منصور از مکّه حرکت می کند، او در بازگشت به عراق دیگر به مدینه نمی آید، او به سوی عراق می رود، در بین راه عراق، در «ربذه» توقف می کند. ربذه تقریباً تا مدینه 200 کیلومتر فاصله دارد.

منصور قبلاً از فرماندار مدینه خواسته است تا سادات حسنی را به ربذه بیاورد. فرماندار همه سادات حسنی را مانند اسیر با همان بند و زنجیرهای آهنی سوار بر شتر می کند و آنان را به سوی ربذه می برد.

امام صادق(علیه السلام) این صحنه را می بیند، اشک از چشمانش جاری می شود، چگونه همه سادات حسنی را به بند کشیده اند و مانند کافران به اسیری می برند. مگر اینان فرزندان پیامبر نیستند؟ گناه آنان چیست؟

مگر امام امید به بازگشت آنان ندارد که چنین اشک می ریزد؟(1)

هدف منصور این است با این کار سیّدمحمّد را به دام بیاندازد، او فکر می کند که حالا دیگر سیّدمحمّد آشکار خواهد شد، زیرا به او خبر می رسد که پدر و همه فامیل او را از مدینه به ربذه برده اند، سیدمحمّد برای نجات آنان اقدام خواهد کرد.

هنوز پدرسیدمحمد زنده است و در بند و زنجیر است، امّا باز هم از سیدمحمّد خبری نمی شود.

کاروان سادات حسنی به ربذه می رسد، منصور آنان را همراه خود به عراق می برد و در زندان «هاشمیّه» زندانی می کند. زندان آنان سیاهچال ترسناکی است در آنجا، روز از شب تشخیص داده نمی شود.

در آن سیاهچال هیچ امکاناتی برای آنان در نظر گرفته نشده است تا آنها بیمار شوند و از دنیا بروند. منصور دستور داده است که هر کدام از آنان که مردند، پیکر او را از آن سیاهچال بیرون نیاورند، منصور می خواهد در آینده این سیاهچال را بر روی سر

ص:150


1- 130. فلمّا حجّ المنصور ورجع، لم یدخل المدینة، ومضی إلی الربذة، فخرج إلیه ریاح إلی الربذة، فردّه إلی المدینة، وأمره بإشخاص بنی الحسن إلیه ومعهم محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان أخو بنی الحسن لأُمّهم، فرجع ریاح، فأخذهم وسار بهم إلی الربذة، وجُعلت القیود والسلاسل فی أرجلهم وأعناقهم، وجعلهم فی محامل بغیر وطاء، ولمّا خرج بهم ریاح من المدینة، وقف جعفر بن محمّد من وراء ستر یراهم ولا یرونه وهو یبکی ودموعه تجری علی لحیته، وهو یدعو اللّه، ثمّ قال: واللّه لا یحفظ اللّه حرمیه بعد هؤاء: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 524، نهایة الأرب ج 25 ص 20.

آنها خراب کند.(1)

* * *

خبرهایی از خراسان به منصور می رسد، او متوجّه می شود که بعضی از یاران سیّدمحمّد در خراسان تبلیغات خود را شروع کرده اند و مردم را به قیام فرا می خوانند. منصور می داند که اگر خراسان به سیّدمحمّد بپیوندد، خطری بزرگ برای حکومت او خواهد بود.

منصور با خود فکر می کند که چه کند؟

فکری به ذهن او می رسد، او دستور می دهد تا شخصی (که نام او محمّد است و در مدینه زندگی می کند) را دستگیر کنند و او را به قتل برسانند و سر او را به خراسان بفرستند و در شهرها بچرخانند و بگویند: «این سرِ سیّدمحمّد است، همان کسی که شما می گفتید مهدی موعود است».

عده ای هم همراه آن سر می روند و قسم می خورند که این سرِ سیدمحمّد است، او کشته شده است. عدّه زیادی از مردم خراسان این سخن را باور می کنند و امیدشان ناامید می شود.(2)

* * *

منصور هیچ آرام و قرار ندارد، او می خواهد هر طور که شده سیدمحمّد را از مخفی گاهش بیرون بیاورد، او دستور می دهد تا یکی از آن سادات را بیاورند، منصور به او می گوید: «من تو را به گونه ای بکشم که تا به حال کسی را این گونه نکشته باشند». منصور دستور می دهد او روی زمین بخوابانند و بر رویش ستونی بسازند، آن سیّد در زیر آن ستون جان می دهد.(3)

چند روز می گذرد، منصور دستور قتل همه سادات حسنی که در زندان هستند

ص:151


1- 131. أمر أبو جعفر المنصور أبا الأزهر، فحبس بنی حسن بالهاشمیة. قال: وحدّثنی محمّد بن الحسن...: تاریخ الطبریج 6 ص 179، تاریخ الإسلام ج 9 ص 19؛ یعض الرجل بظر أُمّه خیر له من أن یأخذه ابن قحطبة! وفعل المنصور ببنی الحسن السبط الأفاعیل، فحملهم من المدینة إلی الهاشمیة بالعراق مقیّدین مغلّلین، وحبسهم فی سجن لا یعرفون فیه اللیل من النهار، وإذا مات منهم واحد تُرک معهم، وهدم السجن علیهم: أعیان الشیعة ج 1 ص 28.
2- 132. ضرب أبو جعفر المنصور عنق العثمانی، ثمّ بعث برأسه إلی خراسان، وبعث معه بقوم یحلفون أنّ محمّد بن عبد اللّه ابن فاطمة بنت رسول اللّه صلی الله علیه و آله: مقاتل الطالبیّین ص 153.
3- 133. قال: أتی بهم أبو جعفر المنصور، فنظر إلی محمّد بن إبراهیم بن حسن، فقال: أنت الدیباج الأصفر؟ قال: نعم، قال: أما واللّه لأقتلنّک قتلة ما قتلتها أحداً من أهل بیتک، ثمّ أمر بأُسطوانة مبنیة ففرّقت، ثمّ أُدخل فیها، فبنی علیه وهو حیّ: تاریخ الطبریج 6 ص 179، تاریخ الإسلام ج 9 ص 19.

را می دهد. مأموران به زندان می روند همه آنان را می کشند، پدرسیدمحمّد نیز شهید می شود.(1)

شعار این حکومت «الرضا من آل محمّد» بود، آیا این سادات حسنی، آل محمّد نیستند؟

این حکومت به اسم «آل محمّد» روی کار آمد، امّا اکنون این گونه سادات را به قتل می رساند.

* * *

منصور نامه ای به فرماندار خود در مدینه می فرستد، این نامه کاملاً محرمانه است، نامه رسان نامه را به مدینه می برد و به فرماندار مدینه تحویل می دهد.

فرماندار مدینه نامه را باز می کند و آن را می خواند، او با خواندن نامه بسیار تعجّب می کند، او باور نمی کند که منصور چنین دستوری داده باشد، امّا چاره ای نیست باید دستور خلیفه را اطاعت کرد!

می دانم دوست داری بدانی در این نامه چه نوشته شده است. این متن نامه است: «وقتی نامه من به دست تو رسید، خانه جعفربن محمّد را آتش بزن».

فرماندار عدّه ای از مأموران خود را صدا می زند و به آنان دستور می دهد تا هر چه زودتر این فرمان خلیفه را انجام دهند.

مأموران به سوی خانه امام صادق(علیه السلام) حرکت می کنند، عدّه ای از آنان هیزم همراه دارند، یکی از آنان هم شعله آتش در دست دارد، لحظاتی بعد خانه امام در آتش می سوزد.

راهرویِ خانه امام پر از آتش شده است، امام از میان آتش بیرون می آید، همه تعجّب می کنند، امام رو به آنان می کند و می گوید: «من از نسل حضرت ابراهیم(علیه السلام) هستم».(2)

ص:152


1- 134. إنّ المنصور أمر بهم فقُتلوا، وقیل: بل أمر بهم فسُقوا السمّ، وقیل: وضع المنصور علی عبد اللّه من قال له إنّ ابنه محمّداً قد خرج فقُتل، فانصدع قلبه فمات...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 527، نهایة الأرب ج 25 ص 22.
2- 135. وجّه أبو جعفر المنصور إلی الحسن بن زید وهو والیه علی الحرمین أن أحرق علی جعفر بن محمّد داره، فألقی النار فی دار أبی عبد اللّه اللّه، فأخذت النار فی الباب والدهلیز، فخرج أبو عبد اللّه علیه السلام یتخطّی النار ویمشی فیها ویقول: أنا ابن أعراق الثری، أنا ابن إبراهیم خلیل اللّه علیه السلام: الکافی ج 1 ص 473، نوادر المعجزات ص 153، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 362، مدینة المعاجز ج 5 ص 295، بحار الأنوار ج 47 ص 136، مرآة العقول ج 6 ص 28.

آری! همان خدایی که آتش را بر حضرت ابراهیم(علیه السلام) سرد نمود می تواند کاری کند که آتش امام را نسوزاند.

آتش زبانه می کشد، خانه امام در آتش می سوزد، به راستی چرا این خانه را می سوزانند؟ مگر گناه امام چیست؟ این خانه، خانه علم و آگاهی است، منصور می خواهد با علم راستین مبارزه کند.

من اینجا ایستاده ام، به آتش نگاه می کنم، اینجا کوچه بنی هاشم است، من گذشته های دور را به یاد می آورم...

فقط هفت روز از رحلت پیامبر گذشته بود، که گروهی به سوی خانه مولایم علی(علیه السلام) حمله ور شدند. رهبر آن گروه شخصی به نام عُمَر بود. عُمَر به سوی خانه علی(علیه السلام) به راه افتاد، وقتی نزدیک خانه علی(علیه السلام) رسید، فاطمه(علیها السلام) آنان را دید، او سریع درِ خانه را بست. عُمَر جلو آمد، درِ خانه را زد و گفت: «ای علی ! در را باز کن و از خانه خارج شو و با خلیفه پیامبر بیعت کن ، به خدا قسم ، اگر این کار را نکنی، خونِ تو را می ریزیم و خانه ات را به آتش می کشیم» .(1)

فاطمه(علیها السلام) به او گفت: «ای عُمَر! آیا می خواهی این خانه را آتش بزنی ؟». عمر پاسخ داد: «به خدا قسم ، این کار را می کنم ، زیرا این کار برای حفظ اسلام بهتر است».(2)

سپس عُمَر فریاد زد: «ای مردم! بروید هیزم بیاورید» .(3)

لحظه ای نگذشت که هیزم زیادی در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هیزم ها را آتش زد و فریاد زد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید» .(4)

آتش شعله کشید، درِ خانه نیم سوخته شد، عُمَر می دانست که فاطمه(علیها السلام) پشت در ایستاده است، او جلو آمد و لگد محکمی به در زد .(5)

ص:153


1- 136. اخرج یا علیّ إلی ما أجمع علیه المسلمون، وإلاّ قتلناک: مختصر بصائر الدرجات ص 192 ، الهدایة الکبری ص 406 ، بحار الأنوار ج 53 ص 18 ؛ إن لم تخرج یابن أبی طالب وتدخل مع الناس لأحرقنّ البیت بمن فیه: الهجوم علی بیت فاطمة ص 115 ؛ واللّه لتخرجنّ إلی البیعة ولتبایعنّ خلیفة رسول اللّه، وإلاّ أضرمت علیک النار...: کتاب سلیم بن قیس ص 150 ، بحار الأنوار ج 28 ص 269.
2- 137. فجاء عمر ومعه قبس ، فتلقّته فاطمة علی الباب ، فقالت فاطمة : یا أبا الخَطّاب! أ تراک محرّقا علیَّ بابی ؟ ! قال : نعم ! وذلک أقوی فیما جاء به أبوک: أنساب الأشراف ج 2 ص 268 ، بحار الأنوار ج 28 ص 389 .
3- 138. وقلتُ لخالد بن الولید: أنت ورجالک هلمّوا فی جمع الحطب...: بحار الأنوار ج 28 ص 293 ، بیت الأحزان ص 120.
4- 139. فجاء عمر ومعه قبس ، فتلقّته فاطمة علیهاالسلام علی الباب ، فقالت فاطمة : یا أبا الخطّاب! أتراک محرّقا علیَّ بابی ؟ ! قال : نعم ! : أنساب الأشراف ج 2 ص 268 ، بحار الأنوار ج 28 ص 389 ؛ فقال عمر: أضرموا علیهم البیت ناراً...: الأمالی للمفید ص 49 ، بحار الأنوار ج 28 ص 231 ؛ وکان یصیح: أحرِقوا دارَها بمن فیها. وما کان فی الدار غیر علیّ والحسن والحسین: الملل والنحل ج 1 ص 57.
5- 140. فضرب عمر الباب برجله فکسره، وکان مِن سعف، ثمّ دخلوا فأخرجوا علیّاً علیه السلام ملبّیاً...: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 67 ، بحار الأنوار ج 28 ص 227 .

صدای ناله ای بلند شد: «بابا ! یا رسول اللّه ! ببین با دخترت چه می کنند ».(1)

هنوز صدای آن ناله مظلومانه فاطمه(علیها السلام) به گوش می رسد، آن مردم چقدر زود این سخن پیامبر را فراموش کردند: «فاطمه پاره تن من است».(2)

آری! آنان در آن روز، خانه فاطمه(علیها السلام) را آتش زدند که امروز ستمکاری جرأت کرده است که خانه امام صادق(علیه السلام) را آتش بزند!

* * *

سال 145 فرا می رسد و منصور تصمیم به ساختن شهر بغداد می گیرد تا پایتخت را به آنجا منتقل کند. او از چند معمار ایرانی دعوت می کند تا نقشه شهر بغداد را بکشند. قرار می شود قصر منصور در وسط شهر باشد و دور آن دیوارهای بلند ساخته شود.

منصور نقشه شهر را می پسندد و او آجر اوّل را خودش کار می گذارد و کار ساختن شهر آغاز می گردد. کارگران زیادی از شهرهای مختلف به بغداد آورده شدند تا هر چه زودتر شهر ساخته شود. منصور دستور داده است ابتدا کاخ سبز او ساخته شود تا خودش زودتر به این شهر منتقل شود.(3)

* * *

خبر به فرماندار مدینه می رسد که سیّدمحمّد به مدینه آمده است و قرار است امشب قیام خود را آغاز کند. فرماندار دستور می دهد تا مأموران سریع به خانه امام صادق(علیه السلام) بروند و آن حضرت را دستگیر کنند و به فرمانداری بیاورند و بعد از آن همه سادات را هم دستگیر کنند.

سیدمحمّد با یارانش از اطراف مدینه به شهر مدینه می آیند، صدای «اللّه اکبر» همه جا را فرا می گیرد، سیّدمحمّد با یاران خود به سوی فرمانداری می روند، آنجا را

ص:154


1- 141. وهی تجهز بالبکاء، تقول: یا أبتاه یا رسول اللّه ! ابنتک فاطمة تُضرب؟!...: الهدایة الکبری ص 407 ؛ وقالت: یا أبتاه یا رسول اللّه! هکذا کان یُفعل بحبیبتک وابنتک؟!...: بحار الأنوار ج 30 ص 294 .
2- 142. فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یؤینی ما آذاها: مسند أحمد ج 4 ص 5 ، صحیح مسلم ج 7 ص 141 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، المستدرک علی الصحیحین ج 3 ص 159 ، الأمالی للحافظ الإصفهانی ص 47 ، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 272 ، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 156 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ؛ فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یریبنی ما رابها، ویؤینی ما آذاها: المعجم الکبیر ج 22 ص 404 ، نظم درر السمطین ص 176 ، کنز العمّال ج 12 ص 107 ، وراجع: صحیح البخاری ج 4 ص 210 ، 212 ، 219 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، مجمع الزوائد ج 4 ص 255 ، فتح الباری ج 7 ص 63 ، مسند أبی یعلی ج 13 ص 134 ، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 408 ، المعجم الکبیر ج 20 ص 20 ، الجامع الصغیرج 2 ص 208 ، فیض القدیر ج 3 ص 20 و ج 4 ص 215 و ج 6 ص 24 ، کشف الخفاء ج 2 ص 86 ، الإصابة ج 8 ص 265 ، تهذیب التهذیب ج 12 ص 392 ، تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 44 ، البدایة والنهایة ج 6 ص 366 ، المجموع للنووی ج 20 ص 244 ، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 316 ، التفسیر الکبیر للرازی ج 9 ص 160 و ج 20 ص 180 و ج 27 ص 166 و ج 30 ص 126 و ج 38 ص 141 ، تفسیر القرطبی ج 20 ص 227 ، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 267 ، تفسیر الثعالبی ج 5 ص 316 ، تفسیر الآلوسی ج 26 ص 164 ، تهذیب الکمال لابن سعد ج 8 ص 262 ، أُسد الغابة ج 4 ص 366 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ، تذکرة الحفّاظ ج 4 ص 1266 ، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 119 و ج 3 ص 393 و ج 19 ص 488 ، إمتاع الأسماع ج 10 ص 273 و 283 ، المناقب للخوارزمی ص 353 ، ینابیع المودّة ج 2 ص 52 و 53 و 58 و 73 ، السیرة الحلبیة ج 3 ص 488 ، الأمالی للصدوق ص 165 ، علل الشرائع ج 1 ص 186 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 125 ، الأمالی للطوسی ص 24 ، نوادر الراوندی ص 119 ، کفایة الأثر ص 65 ، شرح الأخبار ج 3 ص 30 ، تفسیر فرات الکوفی ص 20 ، الإقبال بالأعمال ج 3 ص 164 ، تفسیر مجمع البیان ج 2 ص 311 ، بشارة المصطفی ص 119 بحار الأنوار ج 29 ص 337 و ج 30 ص 347 و 353 و ج 36 ص 308 و ج 37 ص 67.
3- 143. ومدینة بغداد بناها أبو جعفر المنصور سنة خمس وأربعین ومئة... وأخذ فی بناء المدینة، فلمّا بلغه خروج محمّد وإبراهیم ابنی عبد اللّه بن الحسن بن الحسن علیهم السلام، ترک البناء وعاد إلی الکوفة وحوّل بیوت الأموال والخزائن إلیها، فلمّا انقضی أمر محمّد وإبراهیم رجع فاستتمّ بناءها... وبنی المنصور مسجدی مدینة السلام، وبنی القنطرة الجدیدة علی الصراة، وابتاع أرض مدینة السلام من أرباب القری ببادرویا وقطربل ونهر بوق ونهربین، وأقطعها إلی أهل بیته وقوّاده وجنده وصحابته وکتّابه...: البلدان لابن الفقیه الهمدانی ص 279.

تصرّف می کنند و فرماندار را دستگیر می کنند.

بعد از آن سیّدمحمّد به مسجدپیامبر می رود، همه مردم به مسجد می آیند او برای مردم چنین سخن می گوید: «همه شما می دانید از منصور ستمگر چه ظلم هایی سر زده است، او دشمن خداست و با خدا سر جنگ دارد...ای مردم مدینه ! من نزد شما آمده ام چون به یاری شما ایمان دارم...».

مردم با او بیعت می کنند و با او پیمان می بندند که تا پای جان در راه این قیام تلاش کنند.(1)

* * *

نیمه شب است، اسب سواری بیرون دروازه پایتخت ایستاده است و فریاد می زند: «در را باز کنید». نگهبان صدایش را می شنوند، او به آنان می گوید که از مدینه آمده ام و باید خلیفه را ببینم، من برای او خبری مهم دارم.

به منصور خبر می دهند که عرب بیابان گردی از مدینه آمده است می خواهد تو را ببیند. او را به حضور می طلبد، بیابانگرد به منصور می گوید:

-- من فاصله مدینه تا اینجا را در نه شبانه روز آمده ام تا به تو خبر دهم که سیّدمحمّد در مدینه شورش کرده است و شهر در تصرّف اوست.

-- تو خود او را دیده ای؟

-- آری! من در مسجد بودم که او برای مردم سخن می گفت.

-- اگر راست گفته باشی، بدان که تو او را کشته ای!

منصور از او سؤل می کند که چه کسانی سیّدمحمّد را یاری کرده اند، او همه یاران سیّدمحمّد را برای منصور می شمارد. منصور به فکر فرو می رود. دستور می دهد تا از او پذیرایی کنند.

ص:155


1- 144. فدخلوا من باب المقصورة، وأخذوا ریاحاً أسیراً وأخاه عبّاساً وابن مسلم بن عقبة المری، فحبسهم فی دار الإمارة، ثمّ خرج إلی المسجد فصعد المنبر فخطب الناس فحمد اللّه وأثنی علیه، ثمّ قال: أمّا بعد، فإنّه قد کان من أمر هذه الطاغیة عدوّ اللّه أبی جعفر المنصور، ما لم یخف علیکم من بنائه القبّة الخضراء التی بناها معاندةً للّه فی ملکه وتصغیراً للکعبة...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 531، نهایة الأرب ج 25 ص 25.

روز بعد، صبح زود فرستاده ای از مدینه می آید و خبر قیام مدینه را برای او می آورد. منصور اکنون به خبر اطمینان می کند، آن عرب بیابانگرد را صدا می زند و به او نه هزار سکّه می دهد و به او می گوید: «به زودی من سربازانم را به فرمان تو در می آورم».(1)

* * *

منصور خیلی ترسیده است، او نمی داند چه کند، ابتدا فال بین خود را صدا می زند و به او می گوید برای او فالی ببیند و پیش گویی کند. فال بین نوید پیروزی منصور را می دهد، منصور خوشحال می شود.

آیا می توان به یک فال بسنده کرد؟ آیا با این پیش گویی همه چیز حل می شود؟

منصور با خود فکر می کند. چگونه باید با سیّدمحمّد مقابله کند؟ از کجا شروع کند؟ آیا نیروهای خود را به مدینه بفرستد؟

او هر چه فکر می کند به نتیجه ای نمی رسد. سرانجام تصمیم می گیرد با عموی خود (عبداللّه عبّاسی) مشورت کند.

آیا تو می دانی عموی او کجاست؟ او در زندان است، اگر یادت باشد در آغاز خلافت منصور، عموی منصوردر حرّان (ترکیه) دست به شورش زد، منصور ابومسلم را به جنگ او فرستاد. ابومسلم توانست عموی منصور را شکست بدهد و از آن زمان تاکنون، عمویِ منصور در زندان است.

اکنون منصور یک نفر را نزد عموی خود می فرستد تا از راهنمایی او استفاده کند.

عموی منصور در جواب می گوید: «زندان فکر و راه حل را از من گرفته است».

وقتی منصور این سخن را می شنود برای او پیام می فرستد: «ای عمو! اگر سیّدمحمّد پیروز شود، به تو هم رحم نخواهد کرد، او من و تو را با هم خواهد

ص:156


1- 145. کان رجل من آل أویس بن أبی سرح العامری عامر بن لؤ اسمه الحسین بن صخر بالمدینة، لمّا ظهر محمّد سار من ساعته إلی المنصور، فبلغه فی تسعة أسام، فقدم لیلاً، فقام علی أبواب المدینة، فصاح حتّی علموا به وأدخلوه، فقال الربیع: ما حاجتک فی هذه الساعة وأمیر المؤنین نائم؟ قال: لا بدّ لی منه. فدخل الربیع علی المنصور فأخبره خبره، وأنّه قد طلب مشافهته، فأذن له، فدخل علیه فقال: یا أمیر المؤنین، خرج محمّد بن عبد اللّه بالمدینة، قال: قتلته واللّه إن کنت صادقاً....: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 533، نهایة الأرب ح 25 ص 28.

کشت، من برای تو بهتر از سیّدمحمّد هستم».

عموی منصور وقتی این سخن را می شنود به فکر فرو می رود و تصمیم می گیرد به منصور کمک کند. برای همین این پیام را برای او می فرستد: «ای منصور! تو باید در کوفه حکومت نظامی برقرار کنی، هر کس بخواهد در شهر رفت و آمد کند یا از شهر بیرون برود، گردن او را بزن! دستور بده که از شام و ری برای تو نیروی کمکی بیاید، سکّه ها طلای زیادی به پای سربازان خود بریز، اگر تو پیروز شوی بار دیگر سکّه ها را می توانی به دست آوری، امّا اگر سکّه ها را خرج نکنی و شکست بخوری، آن سکّه ها به چه کاری خواهد آمد؟».(1)

وقتی منصور این سخن را می شنود، دست به کار می شود، نامه ای به ری و شام می فرستد و نیروی کمکی می طلبد، او دستور می دهد تا در شهر کوفه حکومت نظامی برقرار شود و هر گونه رفت وآمد در شهر ممنوع شود.

می بینم که تو در تعجّب هستی، در مدینه قیام شده است، در کوفه هیچ خبری نیست، هنوز خبر قیام به مردم کوفه نرسیده است، آن وقت در اینجا حکومت نظامی می شود؟

آری! اگر عموی منصور این سخن را نگفته بود، منصور نیروهای خود را به سوی مدینه می فرستاد، آن وقت بود که قیام کوفه آغاز می شد، مردم کوفه دست به شورش می زدند، با شورش کوفه که پایتخت است، کار منصور دیگر تمام بود.

* * *

منصور تا فرا رسیدن نیروها صبر می کند، شهر کوفه در کنترل کامل است. از طرف دیگر سیّدمحمّد یاران خود را به سوی مکّه می فرستد و آنان موفّق می شوند مکّه را تصرّف کنند.

ص:157


1- 146. فأرسل المنصور إلی عمّه عبد اللّه بن علی وهو محبوس: إنّ هذا الرجل قد خرج، فإن کان عندک رأی فأشر به علینا، وکان ذا رأی عندهم، فقال: إنّ المحبوس محبوس الرأی، فأرسل إلیه المنصور، لو جاءنی حتّی یضرب بابی ما أخرجتک، وأنا خیر لک منه، وهو ملک أهل بیتک، فأعاد علیه عبد اللّه ارتحل الساعة حتّی تأتی الکوفة فاجثم علی أکنافهم، فإنّهم شیعة أهل هذا البیت وأنصاره...: تاریخ الطبری ج 6 ص 194، تجارب الأُمم ج 3 ص 393، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص ص 534.

منصور نامه ای برای سیّدمحمّد می فرستد و به او می گوید که اگر دست از مقاومت بکشد، او را عفو خواهد کرد و در امان خواهد بود. سیدمحمّد در جواب به او می نویسد: «آیا می توانم در عفوّی که به من عطا کرده ای، سؤلی بکنم، این چه عفوّی است؟ آیا مانند عفوّی است که به ابومسلم و دیگران داده ای؟».

مدّتی می گذرد، منصور سپاه خود را روانه مدینه می کند و پسربرادر خود که عیسی عبّاسی نام دارد فرمانده سپاه خود می کند و از او می خواهد به سوی مدینه حرکت کند.

عیسی با سپاهیان خود به سوی مدینه پیش می رود، خبر به سیدمحمّد می رسد، او یاران خود را آماده مقابله با سپاه عیسی عبّاسی می کند.

سپاه به مدینه می رسد، عیسی عبّاسی دستور می دهد تا چنین فریاد برآورند: «ای مردم مدینه! هر کس به مسجد برود، در امان است، هر کس به درون خانه اش برود در امان است، ما را با سیّدمحمّد تنها گذارید».

جنگ آغاز می شود، سیّدمحمّد و جمعی از یاران او به سختی از خود دفاع می کنند، مدّتی می گذرد، مردم مدینه او را تنها می گذارند، فقط سیصد نفر با او می مانند، بقیّه همه عهد و پیمان خود را می شکنند و به خانه های خود می روند. سیّدمحمّد طوماری را که اسم بیعت کنندگان در آن نوشته بود از بین می برد، همچنین همه نامه هایی که از اطراف به او نوشته شده بود را آتش می زند تا به دست دشمن نیفتد.

سیدمحمّد به شکست یقین پیدا می کند، از اسب پیاده می شود و اسب خود را می کشد، او تصمیم فرار ندارد، جمعی از یارانش کنار او می جنگند، سیّدمحمّد با شجاعت می جنگد، یاران باوفایش یکی بعد از دیگری کشته می شوند.

ص:158

ناگهان مردی نزدیک می آید، در فرصتی مناسب شمشیری به صورت او می زند و او به زانو در می آید، دیگری نیزه ای به سینه اش می زند و او را به شهادت می رساند و سر او را برای عیسی عبّاسی می برد. عیسی عبّاسی هم دستور می دهد تا سریع سر سیّدمحمّد را برای منصور بفرستند.

اکنون جنگ به پایان رسیده است، عیسی عبّاسی فرمان می دهد تا سپاه او به جستجوی یاران سیّدمحمّد بپردازند، همان کسانی که سیدمحمّد را تنها گذاشتند و به خانه های خود رفتند. همه آن ها را از خانه هایشان بیرون می آورند و نزد عیسی عبّاسی می آورند. او دستور می دهد تا همه آنان را در دو ردیف به دار بزنند، کاش آنان فریب نمی خوردند، عیسی عبّاسی قول داده بود که هر کس به خانه خود برود در امان است، امّا این یک دروغ بزرگ بود، افسوس که آنان این دروغ را باور کردند و سیّدمحمّد را تنها گذاشتند.

اکنون عیسی عبّاسی گروهی را به مکّه می فرستند تا آنجا را از دست یاران سیّدمحمّد آزاد کنند.

وقتی سر سیدمحمّد به دست منصور می رسد دستور می دهد تا آن سر را در شهرهای مختلف بچرخانند و سپس در کوفه آویزان کنند.(1)

ص:159


1- 147. کان معه عیسی بن خضیر وهو یناشده ألاّ ذهبت إلی البصرة أو غیرها ومحمّد یقول: واللّه لا تبتلون بی مرّتین، ولکن اذهب أنت حیث شئت، فقال ابن خضیر: وأین المذهب عنک؟ ثمّ مضی فأحرق الدیوان الذی فیه أسماء من بایعه... ورجع إلی محمّد فقاتل بین یدیه... تقدّم محمّد، فلمّا صار ینظر مسیل سلع عرقب فرسه وعرقب بنو شجاع الخمیسیون دوابّهم، ولم یبق أحد غلا کسر جفن سیفه، فقال لهم محمّد: قد بایعتمونی ولست بارحاً حتّی أُقتل، فمن أحبّ أن ینصرف فقد أذنت له، واشتدّ القتال...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 547.

نور خدا هرگز خاموش نمی شود

اکنون از تو می خواهم با من به بصره بیایی، در بصره برادر سیدمحمّد قیام کرده است، آیا نام او را می دانی؟

او سیّدابراهیم است، او مدتی قبل قیام کرده است و بصره را در اختیار گرفته است. مردم بصره با او بیعت کرده اند. همچنین عدّه زیادی از مردم کوفه به او نامه نوشته اند. در دفتری که نام یاران او ثبت شده است، نام صدهزار نفر آمده است.

منصور بسیار نگران است، او هر لحظه می ترسد که سیّدابراهیم به شهر کوفه حمله کند، درست است که در شهر کوفه حکومت نظامی است، امّا اگر مردم شورش کنند، این نیروها نمی توانند کاری بکنند.

یاران سیّدابراهیم زیادتر می شوند، مردم به پیروزی او امید زیادی دارند، منصور نامه ای به عیسی عبّاسی، فرمانده سپاه خود که به مدینه رفته است، می فرستد و از او می خواهد هر چه سریع تر به سوی بصره حمله کند. سپاه عیسی عبّاسی به سوی بصره حرکت می کند. سیّدابراهیم تصمیم می گیرد به مقابله با او برود.

عده ای به سیّدابراهیم می گویند بهتر است از مقابله با سپاه عیسی عبّاسی خوداری کنیم و به جای آن به کوفه حمله کنیم و منصور را به قتل برسانیم، وقتی منصور کشته شود، کار تمام است و سپاه عیسی عبّاسی متفرق خواهند شد.

ص:160

سیّدابراهیم تصمیم می گیرد تا با یاران خود مشورت کند، یکی از یاران او چنین می گوید: «اگر ما به کوفه حمله کنیم، می ترسم که منصور دستور کشتار زنان و کودکان را بدهد و مردم را کشتار کند».

سیّدابراهیم به فکر فرو می رود، آری! منصور دین ندارد، اگر آنان به سوی کوفه حرکت کنند، تا قبل از رسیدن آنان، منصور به کشتار بزرگی دست خواهد زد و مردم کوفه را قتل عام خواهد کرد.

درست است که آنان با حمله به کوفه می توانند منصور را شکست بدهند، امّا فتح کوفه با چه هزینه ای؟

ابراهیم در نقطه عطف تاریخ ایستاده است. او کدام را انتخاب می کند؟ مردم کوفه مسلمان هستند، غیر نظامی هستند، زنان و کودکان چه گناهی کرده اند.

آفرین بر تو ای ابراهیم! تو درست انتخاب کرده ای، حکومت این قدر ارزش ندارد که برای رسیدن به آن، آن همه خون ریخته شود.

یارانت به تو می گویند که منصور جنایت می کند و تو که گناهی نداری، امّا تو سخن آنان را قبول نمی کنی، اگر دشمن تو نامرد است، امّا تو که جوانمرد هستی!(1)

* * *

سیّدابراهیم اعلام می کند که برای مقابله با دشمن حرکت می کند، از آن صد هزار نفری که با او پیمان بسته اند، فقط ده هزار نفر برای یاری او می آیند، آنان به سوی سپاه عیسی عبّاسی حرکت می کنند، آنان در منطقه باخمرا (که در اطراف کوفه است) با سپاه دشمن روبرو می شوند.

شب هنگام یاران او به او می گویند اگر الآن حمله کنیم، حتما پیروز می شویم، سیّدابراهیم می گوید که من هرگز به دشمن شبیخون نمی زنم. باید مردانه با دشمن

ص:161


1- 148. ثمّ ان إبراهیم قدم البصرة، فقیل: قدمها سنة خمس وأربعین بعد ظهور أخیه محمّد بالمدینة... فلمّا استقرّت له البصرة أرسل المغیرة إلی الأهواز، فبلغها فی مئتی رجل... فلم یزل إبراهیم بالبصرة یفرّق العمال والجیوش، حتّی أتاه نعی أخیه محمّد قبل عید الفطر بثلاثة أیّام... فقال من عنده من أهل الکوفة: إنّ بالکوفة أقواماً لو رأوک ماتوا دونک، وإن لم یروک قعدت بهم أسباب شتّی، فسار عن البصرة إلی الکوفة...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 565، أعیان الشیعة ج 2 ص 178، نهایة الأرب ج 25 ص 57.

جنگید.

صبح فرا می رسد، جنگ سختی در می گیرد، در لحظه هایی که او تا پیروزی فاصله زیادی نداشت، حمله ای از طرف دشمن صورت می گیرد، یاران او فرار می کنند و فقط چهارصد نفر با او باقی می مانند. وقتی عیسی عبّاسی فرار یاران او را می بیند، دل قوی می دارد و با تمام قوا به سوی سیّدابراهیم هجوم می برد.

در این میان تیری به گلوی سیّدابراهیم اصابت می کند و او بر زمین می افتد و شهید می شود و ساعتی بعد همه یاران باوفایش شهید می شوند.(1)

* * *

منصور در قصر خود نشسته است و نگران است که نتیجه چه خواهد شد، مردی به نام نوبخت که فال بین و پیش گو است نزد او می آید و می گوید: «ای خلیفه! پیروزی از آن توست، دشمن تو نابود می شود». منصور دستور می دهد تا او را از قصر بیرون کنند.

ساعتی می گذرد، فرستاده عیسی عبّاسی نزد منصور می آید و خبر کشته شدن سیّدابراهیم را می دهد، منصور خوشحال می شود، دستور می دهد تا آن فال بین را حاضر کنند و به او هزار جریب از بهترین زمین ها جایزه می دهد، واقعاً که فال بینی چه شغل پردرآمدی است! آیا این کار باعث نخواهد شد مردم به جادو و فال بینی روی بیاورند؟(2)

* * *

این خبر در همه جا می پیچد: سر سیّدابراهیم را برای منصور آورده اند، منصور امروز جشن گرفته است، همه می توانند به دیدن او بیایند و جایزه بگیرند.

مردم گروه گروه به سوی کاخ می روند تا به منصور تبریک بگویند،

ص:162


1- 149. فقال: لو وثقنا بالذی تقول لکان رأیاً، ولکنّا لا نأمن أن تجیئک منهم طائفة فیرسل إلیهم المنصور الخیل فیأخذ البریء والصغیر والمرأة، فیکون ذلک تعرّضاً للمأثم. فقال الکوفی: کأنّکم خرجتم لقتال المنصور وأنتم تتوقون قتل الضعیف والمرأة والصغیر، أو لم یکن رسول اللّه صلی الله علیه و آله یبعث سرایاه لیقاتل ویکون نحو هذا؟ فقال بشیر: أُولئک کفّار وهؤاء مسلمون. واتّبع إبراهیم رأیه، وسار حتّی نزل باخمری، وهی من الکوفة علی ستّة عشر فرسخاً مقابل عیسی بن موسی...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 568، نهایة الأرب ج 25 ص 60.
2- 150. وبلغ المنصور الخبر بهزیمة أصحابه أوّلاً، فعزم علی إتیان الری، فأتاه نوبخت المنجّم وقال: یا أمیر المؤنین، الظفر لک، وسیُقتل إبراهیم، فلم یقبل منه، فبینما هو کذلک إذ جاءه الخبر بقتل إبراهیم.... فأقطع المنصور نوبخت ألفی جریب بنهر حویزة: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 571، أعیان الشیعة ج 2 ص 179.

سرِ سیّدابراهیم روبروی منصور است، مردم جلو می آیند و به آن دشنام می دهند.

یک نفر جلو می آید، او می خواهد جایزه بیشتری بگیرد، او آب دهان خود را بر آن سر بریده می اندازد، ناگهان منصور از جا بلند می شود و دستور می دهد آن مرد را بگیرند و با چوب به سر و صورت او بزنند، آن قدر او را می زنند که بی هوش می شود. منصور می گوید پای او را بگیرند و از قصر بیرون بیاندازند.

همه سکوت می کنند، هیچ کس جرأت ندارد چیزی بگوید، چرا منصور این طوری شد؟ مجلس جشن را چه کنیم؟

گویا برای یک لحظه غیرتِ عربی منصور به خروش آمده است، این سیّد ابراهیم، پسرعمویِ اوست! منصور از نسل عبّاس، عموی پیامبر است، عبّاس و ابوطالب (پدرحضرتِ علی) با هم برادر بودند.

منصور به یاد گذشته ها افتاد، زمانی که او جوان بود، حکومت بنی اُمیّه روی کار بود، یاد علی(علیه السلام) جرم بود، او نزد قبیله های عرب می رفت و از علی(علیه السلام) و خوبی ها او برای مردم می گفت و مردم به او پول می دادند.

آن روزهایی که او برای حسین(علیه السلام) اشک می ریخت و مردم را به یاد مظلومیّت او می انداخت.

منصور این حکومت را به نام «آل محمّد» به دست آورده است، رمز موفقیّت بنی عبّاس این بود که آنان دم از خاندان پیامبر زدند، اکنون چگونه ببیند که یک نفر بیاید و آب دهان بر صورت سیّدابراهیم بیاندازد؟

مجلس سکوت است و سکوت. هیچ کس چیزی نمی گوید، منصور به صورت سیّدابراهیم خیره شده است و هیچ نمی گوید. لحظاتی می گذرد، یکی از فرماندهان سپاه جلو می آید و می گوید: «ای خلیفه! مصیبت پسرعمویت را به تو تسلیت می گویم،

ص:163

خدا در این مصیبت به تو صبر بدهد و گناه پسرعمویت را ببخشد».

منصور با شنیدن این سخن خوشحال می شود، گویا این سخن به دل منصور نشسته است، اکنون همه جلو می آیند و این سخن را به منصور می گویند.(1)

* * *

به مردم مدینه خبر می رسد که منصور فرماندار جدیدی را برای مدینه انتخاب کرده است. وقتی فرماندار جدید به مدینه می آید دستور می دهد تا همه مردم در مسجد جمع شوند.

وقتی همه مردم به مسجد می آیند او به بالای منبر می رود و چنین سخن می گوید: «ای مردم! بدانید که علی در جامعه اسلامی اختلاف زیادی انداخت و به دنبال حکومت بود. اکنون نیز فرزندان او این گونه اند، آنان هوس حکومت دارند و برای همین است که کشته می شوند...». همه می فهمند که منظور فرماندار سادات حسنی هستند که مظلومانه به شهادت رسیده اند، سیّدمحمّد، سیّدابراهیم و...

همه مردم سکوت کرده اند، این حکومت کارش به آنجا رسید که بر بالای منبر این سخنان را در مورد علی(علیه السلام) بگوید، مردم به یاد دارند روزهایی را که منصور به میان قبیله های عرب می رفت و از فضایل علی(علیه السلام) برای آنان می گفت و پول می گرفت، آن روزها حکومت بنی اُمیّه روی کار بود، منصور برای قیام تلاش می کرد و همواره از مظلومیّت علی(علیه السلام) سخن می گفت، اکنون چه شده است که فرماندار مدینه این سخنان را در مورد علی(علیه السلام) می گوید؟

اکنون امام صادق(علیه السلام) از جای برمی خیزد و رو به فرماندار می کند و می گوید: «بدان که تو و آن کسی که تو را به این شهر فرستاده است به آنچه گفتی سزاوارتر هستید».(2)

* * *

ص:164


1- 151. ثبت إبراهیم فی نفر من أصحابه یبلغون ستمئة، وقیل أربعمئة، وقاتلهم حمید، وجعل یرسل بالرؤس إلی عیسی، وجاء إبراهیم سهم عائر فوقع فی حلقه فنحره، فتنحّی من موقفه وقال: أنزلونی، فأنزلوه عن مرکبه... وحُمل رأس إبراهیم إلی المنصور فوضع بین یدیه... فوقف فسلّم، ثمّ قال: أعظم اللّه أجرک یا أمیر المؤنین فی ابن عمّک، وغُفر له ما فرّط فیه من حقّک، فاصفرّ لون المنصور وأقبل علیه... لمّا وضع الرأس بصق فی وجهه رجل من الحرس، فأمر به المنصور فضُرب بالعمد فهشّمت أنفه ووجهه، وضُرب حتّی خمد، وأمر به فجرّوا رجله فألقوه خارج الباب: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 571، أعیان الشیعة ج 2 ص 179.
2- 152. لمّا قُتل محمّد وإبراهیم ابنا عبد اللّه بن الحسن بن الحسن علیه السلام، صار إلی المدینة رجل یقال له شیبة بن غفال، ولاّه المنصور علی أهلها، فلمّا قدمها وحضرت الجمعة، صار إلی مسجد النبی صلی الله علیه و آله، فرقی المنبر وحمد اللّه وأثنی علیه، ثمّ قال: أمّا بعد، فإنّ علی بن أبی طالب شقّ عصا المسلمین، وحارب المؤنین، وأراد الأمر لنفسه ومنعه أهله، فحرمه اللّه علیه وأماته بغصّته، وهؤاء ولده یتبعون أثره...: بحار الأنوار ج 47 ص 165.

اکنون دیگر قسمت مرکزی شهر بغداد آماده است، قصر باشکوه منصور را سریع ساخته اند، منصور پول بسیار زیادی برای ساخت این شهر هزینه کرده است. منصور همراه با سپاهیان خود به بغداد می رود و در آنجا مستقر می شود.

وقتی منصور در قصر خود منزل می کند، آرامش خاطر پیدا می کند،او خیال می کند این دیوارهای بلند می توانند باعث نجات او بشوند، کسی نیست به منصور بگوید که این همه پول را برای چه هزینه کرده ای، این دیوارها و این همه مأمور هرگز نمی تواند مانع آمدن مرگ بشود.

به راستی اگر منصور مرگ را باور داشت این همه ظلم و ستم می کرد؟

در خزانه منصور پول بسیار زیادی انباشته شده است، آیا می دانی او چقدر از مردم مالیات گرفته است؟

بیش از هشتصد میلیون سکّه.(1)

او مردم را در سختی قرار می دهد تا مردم فکر شورش و قیام را از سر خود بیرون کنند. البته طبیعی است که سپاهیان او در وضع خوبی هستند، او به آنان پول زیادی می دهد تا همواره مدافع او باقی بمانند.

* * *

امام صادق(علیه السلام) با خانواده خود خداحافظی می کند و همراه مأموران حکومتی به سوی بغداد حرکت می کند، این دستور منصور است که باید امام را به عراق بیاورند.

مردم از آمدن امام باخبر می شوند، اگر چه آنان نمی توانند به استقبال آن حضرت بیایند، امّا منصور می داند که صلاح نیست فعلا به امام سخت گیری کند. او دستور می دهد

ص:165


1- 153. حکی لنا عن الربیع أنّه قال: مات المنصور وفی بیت المال شیء لم یجمعه خلیفة قطّ قبله؛ مئة ألف ألف درهم وستّون ألف ألف درهم: تاریخ بغداد ج 3 ص 11، تاریخ مدینة دمشق ج 53 ص 421.

تا امام در خانه ای منزل کند.

شب از نیمه گذشته است. امشب منصور در «کاخ سبز» است، او دیگر تصمیم خود را گرفته است. او دستور می دهد تا مشاور او بیاید، مأموران به مشاور منصور خبر می دهند که هر چه زودتر خود را نزد منصور برساند.

مشاور با عجله می آید، او می بیند که امشب منصور خیلی آشفته است. منصور به مشاور می گوید:

-- من بیش از صد نفر از سادات را کشته ام، امّا هنوز رهبر آنان زنده است.

-- منظور شما کیست؟

-- جعفربن محمّد! من امشب قسم خورده ام که او را بکشم. اکنون از تو می خواهم که به خانه ای بروی که جعفربن محمّد در آنجاست و او را در هر وضعی که یافتی نزد من بیاوری!

-- چشم.

بعد از آن منصور جلاّد خود را صدا می زند و به او می گوید: «به زودی جعفربن محمّد را به اینجا می آورند، وقتی او به اینجا رسید من با او سخن خواهم گفت، نگاه تو به من باشد، هر وقت که من دو دست خود را به هم زدم، تو شمشیر بکش و گردن او را بزن. حواست باشد، تو نباید منتظر باشی که من به تو سخنی بگویم، من فقط به تو اشاره خواهم کرد و تو باید کار خود را انجام دهی».

مشاور منصور به مأموران حکومتی چنین می گوید: «هر چه سریع تر حرکت کنید و جعفربن محمد را به اینجا بیاورید! لازم نیست که در خانه را به صدا درآورید، از دیوار خانه بالا بروید، به صورت ناگهانی بر او وارد شوید، این دستور خلیفه است».

مأموران حرکت می کنند، وقتی به خانه امام می رسند، با نردبان از دیوار بالا می روند و وارد خانه می شوند. وقت سحر است و امام مشغول نماز است، مأموران لحظه ای صبر می کنند تا نماز امام تمام می شود، آنان به امام می گویند: «به دستور خلیفه باید با ما

ص:166

بیایید». امام به آنان می گوید:

-- اجازه بدهید لباسم را عوض کنم.

-- نه. امکان ندارد.

آنان دستور دارند که امام را با پای برهنه و بدون کفش حرکت بدهند، امام همراه آنان حرکت می کند.

اکنون امام نزدیک قصر منصور است، یکی از مأموران که می داند که منصور چه تصمیمی گرفته است، او از قصر خارج می شود و از دور می بیند که امام را به سوی قصر می آورند. او نزد امام می رود و می گوید: «ای پسر پیامبر! منصور در مورد شما تصمیمی دارد، من دوست ندارم شما را در آن حال ببینم. اگر وصیّتی دارید به من بگویید».

امام به او نگاهی می کند و می گوید: «نگران نباش»، آن گاه امام دعایی را آرام زیر لب زمزمه می کند و سپس وارد قصر می شود.

منصور روی تخت خود نشسته است، دیگر از آن عصبانیّت خبری نیست. امام نزد منصور می رود، منصور از جا بلند می شود و امام را کنار خود می نشاند و می گوید: «ببخشید که شما را این همه زحمت دادم».

اکنون منصور رو به امام می کند و می گوید:

-- من قبلاً از شما حدیثی در مورد پیوند با خویشاوندان (صله رحم) شنیده بودم، آن حدیث را برایم بازگو کنید.

-- پیامبر فرموده است: «هر کس می خواهد مرگش به تاخیر افتد و بیماری از او دور شود، صله رحم کند و با خویشان خویش نیکی نماید».

-- منظور من حدیث دیگری بود.

ص:167

-- بسیار خوب. پیامبر فرمود که مرگ یکی از بندگان خدا فرا رسیده بود و در حال جان دادن بود. آن شخص صله رحم می نمود و به خویشاوندان خود نیکی می کرد. برای همین خدا به فرشتگان خود وحی کرد که به عمر او سی سال اضافه کنند و این گونه او سی سال دیگر زنده ماند.

اکنون منصور از امام می خواهد جلو بیاید، سپس مقداری عطر به امام می زند و آن حضرت را خوشبو می کند و سپس اجازه رخصت می دهد و امام از قصر خارج می شود.

حتما می دانی که منصور با امام صادق(علیه السلام) فامیل است، جدّ آنان، عبّاس بود، عباس، عموی پیامبر بود. خاندان عبّاسی در واقع پسرعموهایِ امام حساب می شوند. منظور منصور از صله رحم این بود که به حساب خودش اکنون، به امام نیکی کرده است تا عمر او طولانی شود.

مأمور منصور تعجّب می کند، او نزد امام می آید و می گوید:

-- ای پسر پیامبر! منصور تصمیم داشت شما را به قتل برساند، او جلاّد را فرا خوانده بود. جلاّد آماده یک اشاره منصور بود. من دیدم که شما وقتی خواستید وارد این قصر شوید، دعایی را خواندید، آن دعا چه بود؟

-- حالا وقت این حرف ها نیست!

مأمور صبر می کند تا شب فرا می رسد، او نزد امام می رود و از او در مورد آن دعا سؤل می کند، اکنون امام برای او می گوید: «در سال هفتم هجری در جنگ خندق، دشمنان، شهر مدینه را محاصره کردند. شبی از شب ها پیامبر علی(علیه السلام) را دید که مشغول نگهبانی است تا مبادا دشمن حمله ناگهانی کند. آن شب جبرئیل به پیامبر نازل شد و دعایی را برای او خواند، آن دعا هدیه خداوند برای علی(علیه السلام) بود. من

ص:168

امروز آن همان دعا را خواندم.(1) این دعا انسان از بلاها نجات می دهد».(2)

مدتی از این ماجرا می گذرد، منصور اجازه می دهد تا امام به مدینه بازگردد. امام به سوی مدینه حرکت می کند.

* * *

سال 147 فرا می رسد، منصور به فکر آن است که پسرش، مهدی عبّاسی را به عنوان ولیّ عهد معرّفی کند و از مردم برای او بیعت بگیرد، البتّه اسم اصلی پسر منصور، محمّد است، امّا منصور به او لقب «مهدی» داده است و مردم او را بیشتر به عنوان «مهدی عبّاسی» می شناسند.

آری! منصور می خواهد از ایمان مردم به «مهدویّت» به نفع حکومت خود استفاده کند و آن را وسیله ای برای تقویت این حکومت قرار دهد، او می خواهد کاری کند که مردم باور کنند که پسر او «مهدی موعود» است.

آیا منصور موفّق خواهد شد پسرش را به عنوان ولیّ عهد معرّفی کند؟ مشکل بزرگی سر راه منصور است. آن مشکل این است که خلیفه قبلی (سفّاح) وقتی منصور را به عنوان خلیفه بعد از خود انتخاب نمود، برای منصور، ولیّ عهدی هم قرار داد.

آیا تو ولیّ عهد را می شناسی؟ ولیّ عهد همان پسرِبرادر منصور است که اسم او عیسی عبّاسی است، همان فرمانده ای که با سپاه به مدینه رفت و سیّدمحمّد را به شهادت رساند و بعد از آن سیّدابراهیم را هم به شهادت رساند، اکنون منصور می خواهد این گونه پاداش این همه خوش خدمتی او را بدهد، برای همین منصور به نقشه ای فکر می کند، او چهل تن از نزدیکان خود را نزد عیسی عبّاسی می فرستد، آنان از عیسی عبّاسی می خواهند که از ولی عهدی کناره گیری کند، عیسی عبّاسی

ص:169


1- 154. اللّهمّ احرسنا بعینک التی لا تنام، واکنفنا برکنک الذی لا یرام، وأعزّنا بسلطانک الذی لا یضام، وارحمنا بقدرتک علینا ولا تهلکنا، فأنت الرجاء، ربّ کم من نعمة أنعمت بها علیَّ قلّ لک عندها شکری، وکم بلیة ابتلیتنی بها قلّ لک عندها صبری، فیا من قلّ عند نعمته شکری فلم یحرمنی، ویا من قلّ عند بلیته صبری فلم یخذلنی. یا ذا المعروف الدائم الذی لا ینقضی أبداً، ویا ذا النعماء التی لا تُحصی عدداً، أسألک أن تصلّی علی محمّد وآله الطاهرین، وأدرأ بک فی نحور الأعداء والجبّارین. اللّهمّ أعنّی علی دینی بدنیای وعلی آخرتی بتقوای، واحفظنی فیما غبت عنه، ولا تکلنی إلی نفسی فیما حضرته، یا من لا تنقصه المغفرة، ولا تضرّه المعصیة، أسألک فرجاً عاجلاً، وصبراً جمیلاً ورزقاً واسعاً، والعافیة من جمیع البلاء، والشکر علی العافیة، یا أرحم الراحمین: مهج الدعوات ص 192، بحار الأنوار ج 91 ص 287.
2- 155. قلت: یا أمیر المؤنین، ما هذه الفکرة؟ قال: قتلت من ذرّیة فاطمة ألف سیّد أو یزیدون، وترکت سیّدهم ومولاهم وإمامهم، فقلت: ومن ذاک یا أمیر المؤنین؟ قال: جعفر بن محمّد، وقد علمت أنّک تقول بإمامته، وأنّه إمامی وإمامک وإمام هذا الخلق جمیعاً، ولکن الآن أفرغ منه...: الثاقب فی المناقب ص 2018، مدینة المعاجز ج 5 ص 248؛ قعد المنصور فی قصره فی القبّة الخضراء، وکانت قبل قتل محمّد وإبراهیم ابنی عبد اللّه بن الحسن تُسمّی الحمراء، وکان له یوم یُسمّی یوم الذبح، وکان قد أشخص جعفر بن محمّد من المدینة، فدعا الربیع لیلاً وقال: ائتنی بجعفر بن محمّد علی الحال التی تجده فیها. قال الربیع: فقلت: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، هذا واللّه هو العطب، إن أتیت به علی ما أراه من غضبه...: أعیان الشیعة ج 6 ص 461؛ فقلت له: یابن رسول اللّه، إن هذا الجبّار یعرضنی علی السیف کلّ قلیل، وقد دعا المسیّب بن زهیر فدفع إلیه سیفاً وأمره أن یضرب عنقک، وإنّی رأیتک تحرّک شفّتیک حین دخلت بشیء لم أفهمه عنک، فقال: لیس هذا موضعه... فقال له رسول اللّه صلی الله علیه و آله: یا أبا الحسن، أما خشیت أن تقع علیک عین؟ قال: إنّی وهبت نفسی للّه ولرسوله، وخرجت حارساً للمسلمین فی هذه اللیلة. فما انقضی کلامهما حتّی نزل جبرئیل علیه السلام وقال: یا محمّد، إنّ اللّه یقرئک السلام ویقول لک: قد رأیت موقف علی بن أبی طالب علیه السلام منذ اللیلة...: بحار الأنوار ج 91 ص 287. وأمّا الدعاء وهو أن یقول: «اللّهمّ احرسنا بعینک التی لا تنام، واکنفنا برکنک الذی لا یرام، وأعزّنا بسلطانک الذی لا یضام، وارحمنا بقدرتک علینا، ولا تهلکنا فأنت الرجاء. ربّ کم من نعمة أنعمت بها علیَّ قلّ لک عندها شکری، وکم بلیة ابتلیتنی بها قلّ لک عندها صبری، فیا من قلّ عند نعمته شکری فلم یحرمنی، ویا من قلّ عند بلیته صبری فلم یخذلنی، یا ذا المعروف الدائم الذی لا ینقضی أبداً، ویا ذا النعماء التی لا تُحصی عدداً، أسألک أن تصلّی علی محمّد وآله الطاهرین، وأدرأ بک فی نحور الأعداء والجبّارین، اللّهمّ أعنّی علی دینی بدنیای، وعلی آخرتی بتقوای، واحفظنی فیما غبت عنه، ولا تکلنی إلی نفسی فیما حضرته، یا من لا تنقصه المغفرة، ولا تضرّه المعصیة، أسألک فرجاً عاجلاً وصبراً جمیلاً ورزقاً واسعاً، والعافیة من جمیع البلاء، والشکر علی العافیة، یا أرحم الراحمین»: بحار الأنوار ج 91 ص 287.

این سخن را قبول نمی کند.

آنان نزد منصور می آیند و شهادت می دهند که ما شنیدیم که عیسی عبّاسی از ولیّ عهدی کناره گیری کرد و اکنون باید ولیّ عهد جدید انتخاب شود، حکومت نمی تواند بدون ولیّ عهد باشد، اکنون منصور، پسر خود را (مهدی عبّاسی) را به عنوان ولیّ عهد خود انتخاب می کند و همه با او بیعت می کنند.

این خبر به گوش عیسی عبّاسی می رسد، سراسیمه نزد منصور می آید و می گوید: من هرگز از مقام خود کناره گیری نکرده ام!

منصور به او می گوید: چهل نفر از بزرگان و ریش سفیدان شهادت داده اند که تو از مقام خود کناره گیری کرده ای، آیا می شود آنان دروغ بگویند؟

و این گونه است که عیسی عبّاسی می فهمد که کار از کار گذشته است و دیگر باید آرزوی خلافت را به گور ببرد.(1)

* * *

اکنون منصور با پسرش، مهدی عبّاسی سخن می گوید و راه و روش حکومت را به او یاد می دهد، گوش کن: «تو جامعه را باید این گونه مدیریت کنی: گروهی را در فقر و بیچارگی نگاه بداری تا همیشه دست نیاز آنها به سوی تو باشد، عدّه ای را باید بترسانی تا از شهر خود فرار کنند و همیشه از جان خود در هراس باشند، بقیّه را هم باید را در گوشه زندان قرار بدهی! پسرم! وقتی به حکومت رسیدی، نگذار که مردم در رفاه و آسایش باشند، این راهی است که تو می توانی سال ها بر آنان حکومت کنی».(2)

آری! این حکومت با شعار ظلم ستیزی روی کار آمد، بنی عبّاس به مردم گفتند که

ص:170


1- 156. ذکر البیعة للمهدی وخلع عیسی بن موسی، وفیها خلع عیسی بن موسی بن محمّد بن علی من ولایة العهد، وبویع للمهدی محمّد بن المنصور، وقد اختُلف فی السبب الذی خلع لأجله نفسه، فقیل إنّ عیسی لم یزل علی ولایة العهد وأمارة الکوفة من أیّام السفّاح إلی الآن، فلمّا کبر المهدی وعزم المنصور علی البیعة له، کلّ عیسی بن موسی فی ذلک، وکان یکرمه ویجلسه عن یمینه ویجلس المهدی عن یساره....: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 577.
2- 157. سمعت المنصور یقول للمهدی لمّا ودّعه عند خروجه إلی مکّة: إنّی ترکت الناس ثلاثة أصناف: فقیراً لا یرجو إلاّ غناک، وخائفاً لا یرجو إلاّ أمنک، ومسجوناً لا یرجو الفرج إلاّ منک، فإذا ولّیت فأذقهم طعم الرفاهیة، لا تمدد لهم کلّ المدّ: تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 395.

ما می خواهیم شما را از دست ظلم و ستم بنی اُمیّه نجات بدهیم، امّا وقتی حکومت را به دست گرفتند، کاری کردند که مردم آرزو می کنند کاش بار دیگر بنی اُمیّه روی کار بیایند.

* * *

منصور در کاخ خود نشسته است، بزرگان سپاه مهمان او هستند، منصور رو به مهمانان خود می کند و می گوید: «من کسی را مانند حَجّاج ندیدم که به رهبر خود وفادار باشد. وقتی که بنی اُمیّه او را فرماندار کوفه نمودند، خدمات زیادی به آنان نمود و باعث بقای حکومت بنی اُمیّه شد».

حتما تو نام حَجّاج را شنیده ای، حَجّاج در سال 75 هجری از طرف حکومت بنی اُمیّه، فرماندار عراق شد. او بیش از صد هزار نفر از مردم عراق را به قتل رساند و همین تعداد را در زندان افکند و توانست عراق را برای حکومت بنی اُمیّه حفظ کند.

اکنون منصور از حجّاج یاد می کند و از وفای او به بنی اُمیّه سخن می گوید.

در این هنگام یکی از سپاهیان از جا برمی خیزد و می گوید: «ای منصور! بگو بدانم حجّاج در کدام امر بر ما پیشی گرفته است؟ همه می دانیم که خدا پیامبر خود را بسیار دوست دارد، تو به ما دستور دادی تا فرزندان پیامبر خود را به قتل برسانیم و ما فرمان بردیم و آنان را به خاک و خون کشیدیم. بگو بدانم آیا ما باوفا هستیم یا حجّاج؟».

منصور عصبانی می شود و به او می گوید: «سرجایت بنشین!». همه با شنیدن این سخنان به فکر فرو می روند، حجّاج جنایات زیادی انجام داد، امّا او مردم کوفه را به قتل رساند، امّا سپاهیان منصور ده ها تن از فرزندان پیامبر را به قتل رسانده اند،

ص:171

به راستی کدام به رهبر خود وفادارتر بوده اند؟(1)

* * *

خفقانِ حکومت منصور بیشتر می شود، شیعیان به سختی می توانند به مدینه بروند، این روزها امام صادق(علیه السلام) غریب و تنها شده است.(2)

آن حضرت با دیدار شیعیانش که از شهرهای دیگر می آمدند، خوشحال می شد، امّا اکنون منصور دیدار با امام را ممنوع اعلام کرده است، منصور جاسوسانی را به مدینه فرستاده است، اگر آن ها متوجّه بشوند کسی به دیدار امام صادق(علیه السلام) رفته است، آن را به فرماندار مدینه گزارش می کنند.

منصور می داند که امام بر قلب ها حکومت می کند، درست است او درِ خانه امام را بسته است، امّا علم امام در همه جا پخش شده است، شاگردان او در شهرهای مختلف به نشر مکتب تشیّع می پردازند، آن نهالی که امام صادق(علیه السلام) آن را کاشت، امروز به درخت تنومندی تبدیل شده است که هیچ طوفانی نمی تواند آن را سرنگون کند.

منصور عاشق ریاست و حکومت خود است، درست است که او سیدمحمّد و سیّدابراهیم را از میان برداشت، شاید این یک موفقیّت برای او بود، او همه سادات حسنی را در سیاهچال زندانی کرد، امّا امروز منصور به هوش می آید، می بیند که مردم همه توجّه و امیدشان به امام صادق(علیه السلام) است.

اگر امروز مردم از آل محمّد سراغ بگیرند، دیگر کسی به غیر از امام صادق(علیه السلام) باقی نمانده است که مردم به او دل خوش داشته باشند.

مردم در نماز خود بر آل محمّد درود و صلوات می فرستند، طبیعی است که آنان با خود می گویند: این آل محمّد چه کسانی هستند؟ امام صادق(علیه السلام) همان آل محمّد است.

ص:172


1- 158. إنّ المنصور قال یوماً لجلسائه بعد قتل محمّد وإبراهیم: تاللّه ما رأیت رجلاً أنصح من الحجّاج لبنی مروان. فقام المسیّب بن زهیر الضبّی فقال: یا أمیر المؤنین، ما سبقنا الحجّاج بأمرٍ تخلّفنا عنه، واللّه ما خلق اللّه علی جدید الأرض خلقاً أعزّ علینا من نبیّنا، وقد أمرتنا بقتل أولاده فأطعناک وفعلنا ذلک، فهل نصحنا أم لا؟ فقال له المنصور: اجلس لا جلست: مروج الذهب ج 3 ص 298.
2- 159. سمعت أبا عبد اللّه علیه السلام یقول: أشکو إلی اللّه عزّ وجلّ وحدتی وتقلقلی بین أهل المدینة حتّی تقدموا وأراکم وآنس بکم...: الکافی ج 8 ص 215، معجم رجال الحدیث ج 14 ص 177.

مردم می دانند که او حکومت منصور را حکومت طاغوت می داند و هرگز این حکومت را تأیید نکرده است. این برای منصور بسیار سخت است، منصور شیفته قدرت و حکومت است، اگر امام صادق(علیه السلام) دستور قیام بدهد، چه خواهد شد؟ منصور از این می ترسد. او با خود فکر می کند و سرانجام تصمیم می گیرد تا امام را به شهادت برساند.

او نامه ای محرمانه به فرماندار خود در مدینه می نویسد و از او می خواهد تا امام صادق(علیه السلام) را مسموم کند.

وقتی این نامه به دست فرماندار مدینه می رسد، به فکر فرو می رود، او باید به گونه ای امام را مسموم کند که کسی از آن باخبر نشود.

* * *

خبری در میان مردم مدینه رد و بدل می شود، امام صادق(علیه السلام) در بستر بیماری است، خیلی ها نمی دانند ماجرا چیست.

یکی از شیعیان به دیدار امام می رود، او می بیند که امام بسیار ضعیف و لاغر شده است. وقتی او این حالت را می بیند شروع به گریه می کند، امام به او رو می کند و می گوید:

-- چرا گریه می کنی؟

-- چگونه گریه نکنم، وقتی شما را در این حالت می بینم.

-- گریه نکن، بدان آنچه برای مؤن پیش می آید، برای او خیر است.(1)

اکنون امام از هوش می رود، این حالت، نشانه آن است که امام را مسموم کرده اند.

ساعتی می گذرد، امام به هوش می آید، رو به خدمتکار خود می کند و می گوید: «هفتاد سکّه طلا برای حسن افطس بفرستید».

خدمتکار تعجّب می کند، او حسن افطس را می شناسد، او کسی است که مدّت ها

ص:173


1- 160. ودخل بعض أصحاب أبی عبد اللّه علیه السلام فی مرضه الذی توفّی فیه إلیه، وقد ذبل فلم یبق إلاّ رأسه، فبکی، فقال: لأیّ شیء تبکی؟ فقال: لا أبکی وأنا أراک علی هذه الحال؟ قال: لا تفعل، فإنّ المؤن تعرض کلّ خیر، إن قطّع أعضاؤ کان خیراً له، وإن ملک ما بین المشرق والمغرب کان خیراً له: مشکاة الأنوار ص 75، بحار الأنوار ج 68 ص 159.

قبل، امام صادق(علیه السلام) را تهدید کرد و قصد جان او را داشت، اکنون امام دستور داده است تا برای او هفتاد سکّه طلا ببرند.(1)

اکنون امام در اثر سمّی که در بدن اوست، از هوش می رود، نمی دانیم فرماندار مدینه کجا و چگونه امام را مسموم کرده است، گویا با انگور آغشته به سم، امام را مسموم کرده اند.(2)

حال امام سخت تر می شود، دیگر کاری از دست پزشک هم برنمی آید، گویا امام به زودی به سوی بهشت پرواز خواهد کرد.

* * *

بیست و پنجم ماه «شَوّال» است، (در واقع 25 شب از ماه رمضان گذشته است)

برخیز! مولای من!

امشب، جمعه شب است، تو در بستر آرمیده ای!

برخیز و برای ما سخن بگو! شیعیان تو هنوز منتظر شنیدن سخنانت هستند.

مگر تو برای ما همچون پدری مهربان نبودی؟

هر وقت که ما به سوی تو می آمدیم، برای ما سخن می گفتی و دوست داشتی که ما بیشتر بدانیم.

برخیز! مولای من! ما هنوز به سخن تو نیاز داریم، چرا می خواهی از سرِ ما سایه برگیری و پرواز کنی!

چشم باز کن و اشک ما را ببین که چگونه برای تو بی قرار شده ایم.

چرا برنمی خیزی؟ نکند به فکر رفتن هستی؟

برخیز و یک بار دیگر برایمان سخن بگو! پس چرا تو چشم بر هم نهاده ای! مگر تو غم ما را نداشتی؟ نکند می خواهی تنهایمان بگذاری و بروی؟

ص:174


1- 161. عن سالمة مولی أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام حین حضرته الوفاة، فأُغمی علیه، فلمّا أفاق قال: أعطوا الحسن بن علی بن الحسین - وهو الأفطس - سبعین دیناراً، وأعط فلاناً کذا وکذا، وفلاناً کذا وکذا، فقلت: أتعطی رجلاً حمل علیک بالشفرة؟ فقال: ویحک، ما تقرأ القرآن؟ قلت بلی...: الکافی ج 7 ص 55، تهذیب الأحکام ج 9 ص 246، وسائل الشیعة ج 19 ص 417، مستدرک الوسائل ج 14 ص 137، بحار الأنوار ج 46 ص 182 وج 47 ص 276.
2- 162. وتوفّی علیه السلام یوم الاثنین فی النصف من رجب سنة ثمان وأربعین ومئة، مسموماً فی عنب: بحار الأنوار ج 47 ص 2؛ ویقال: إنّه مات بالسمّ فی أیّام المنصور: بحار الأنوار ج 47 ص 1.

* * *

امام کاظم(علیه السلام) کنار بستر پدر نشسته است و آرام آرام اشک می ریزد، لحظاتی می گذرد، امام صادق(علیه السلام) چشمان خود را باز می کند و می گوید: «به همه بستگانم بگویید به اینجا بیایند».

به همه خبر می دهند که سریع خود را به خانه امام برسانند، وقتی همه می آیند، امام به آنان نگاهی می کند و می گوید: «شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد، نمی رسد».(1)

همه به فکر فرو می روند، آری! نماز، ستون دین است، امام دوست دارد که همه کسانی که پیرو او هستند، حق نماز را ادا کنند و آن را اوّل وقت بخوانند.

اکنون امام وصیّت می کند که بعد از من، هفت سال در مراسم حجّ برایم سوگواری کنید. در ایّام حجّ، مسلمانان از همه جا به مکّه می آیند، وقتی در آنجا مراسم سوگواری برگزار شود، مردم در این مراسم شرکت می کنند و این باعث می شود که یاد امام صادق(علیه السلام) زنده بماند و حقایق بیان شود.

با این وصیت همه می فهمند که دیگر امام آماده پرواز به سوی آسمان ها شده است، روح او 65 سال است که در زندانِ دنیا اسیر بوده است، اکنون موقع پرواز است!(2)

عرقی بر پیشانی امام می نشیند، این حدیث پیامبر است که وقتی مرگ مؤن نزدیک می شود، پیشانی او عرق می کند و بعد از آن، او آرامش زیبایی را تجربه می کند.(3)

لحظاتی بعد، امام نام خدا را بر زبان جاری می کند و روح او به سوی آسمان پرواز می کند.

ص:175


1- 163. لو رأیت أبا عبد اللّه علیه السلام عند الموت لرأیت عجباً، فتح عینیه ثمّ قال: أجمعوا لی کلّ من بینی وبینه قرابة. قالت: فلم نترک أحداً إلاّ جمعناه، قالت: فنظر إلیهم ثمّ قال: إنّ شفاعتنا لا تنال مستخفّاً بالصلاة: المحاسن ج 1 ص 80، الأمالی للصدوق ص 572، ثواب الأعمال ص 228، روضة الواعظین ص 318، وسائل الشیعة ج 4 ص 27، بحار الأنوار ج 47 ص 2.
2- 164. ولد أبو عبد اللّه علیه السلام سنة ثلاث وثمانین، ومضی علیه السلام فی شوال من سنة ثمان وأربعین ومئة، وله خمس وستّون سنة، ودُفن بالبقیع، وأُمّه أُمّ فروة بنت القاسم بن محمّد، وأُمّها أسماء بنت عبد الرحمن بن أبی بکر: الکافی ج 1 ص 472، بحار الأنوار ج 47 ص 1.
3- 165. إنّ المؤن إذا نزل به الموت ودنت وفاته عرق جبینه وصار کاللؤؤالرطب، وسکن أنینه: بحار الأنوار ج 42 ص 291.

ص:176

ص:177

آشنایی با اندیشه ها

اشاره

تصمیم گرفته بودم وقتی قلم به اینجا برسد، دیگر کتاب را تمام کنم، امّا چه باید می کردم، قلم من، هنوز عطش داشت، عطش نوشتن!

باید از اندیشه های امام صادق(علیه السلام) بیشتر سخن می گفتم، می دانستم سخنان گهربار امام بسیار زیاد است، من کدام را باید انتخاب می کردم؟

سرانجام به یاد این سخن افتادم:

«آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید».

توفیق رفیق راهم شد و من به کتب احادیث مراجعه کردم و باز هم نوشتم، خوشا به حال یاران امام صادق(علیه السلام)! کسانی وقتی به حضور امام می رفتند، خود را در در بهشت احساس می کردند. خدا آنان را رحمت کند، آنان سخنانی را که از امام شنیدند برای آیندگان نقل کردند. من اکنون از زبانِ آنان می نویسم.

با من همراه باش...

ص:178

خدا که کفش طلایی ندارد

امام صادق(علیه السلام) می داند که ما چیزهای دیگری را به اسم دین شنیده ایم، برای همین به ما اجازه می دهد تا سؤلات خود را از او بپرسیم و او با روی باز به همه سؤلات پاسخ می دهد.

اکنون من از امام اجازه می گیرم و می گویم: آقای من! عدّه ای می گویند که خدا مانند انسان ها، چهره و دست دارد، آنان برای این سخن خود به آیه ای از قرآن استدلال می کنند، آنجا که خدا می گوید: «ای ابلیس! چرا بر آدم که من او را با دست خود خلق کرده بودم، سجده نکردی؟».

امام سر خود را به سوی آسمان می گیرد و می گوید: «بار خدایا! بخشش تو را می طلبم».

بعد رو به من می کند و می گوید: «هر کس اعتقاد داشته باشد که خدا چهره و صورت دارد، کافر شده است، هر کس اعتقاد داشته باشد که خدا اعضا و دست و پا دارد، کافر است، خدا از آنچه اینان می گویند، بالاتر و والاتر است».

این سخن امام خیلی روشن است، امّا اگر خدا دست ندارد، پس معنای این آیه چه می شود، آنجا که خدا در قرآن می گوید: «ای ابلیس! چرا بر آدم که من او را با دو

ص:179

دست خود خلق کرده بودم، سجده نکردی؟».(1)

اکنون امام در جواب می گوید: «منظور از دست خدا در این آیه، قدرت خداست. خدا به شیطان می گوید که چرا بر آدم که من او را با قدرت خود آفریدم، سجده نکردی».

اکنون همه ما متوجّه شدیم که معنای این آیه چیست: (یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ): «دست خدا بالای همه دست ها می باشد»، یعنی قدرت خدا بالاتر از همه قدرت هاست!

سؤل دیگری به ذهنم می رسد، به راستی منظور از چهره خدا چیست؟

امام در پاسخ می گوید: «منظور از صورت خدا، پیامبران و اولیای او می باشند».

آری! خدا دوستانِ خوب خود را به عنوان چهره خود «وجه اللّه» معرّفی کرده است.(2)

آری! خدا دوستانِ خوب خود را به عنوان چهره خود «وجه اللّه» معرّفی کرده است.

هر کس دین خدا و معرفت و شناخت او را می خواهد، باید نزد پیامبران و نمایندگان خدا برود، فقط آن ها هستند که می توانند معرفت و شناخت واقعی را برای مردم بیان کنند.

بار دیگر به این جواب امام فکر می کنم، اکنون می فهمم که «وجه اللّه: چهره خدا»، لقبی است که خدا به دوستان خوب خود داده است.

وقتی من به دیدار بزرگی می روم، با کمال احترام روبروی چهره آن شخص می ایستم و سلام می کنم، هیچ وقت نمی روم به چهره او پشت کنم و سلام بنمایم.

خدا حجّت خود را، چهره خود معرّفی کرده است، حجّت خدا همان پیامبر و دوازده امام پاک می باشند، اگر کسی می خواهد به سوی خدا برود باید از راه آنان برود.

* * *

ص:180


1- 166. سوره صاد، آیه 74.
2- 167. عن یونس بن ظبیان قال: دخلتُ علی الصادق جعفر بن محمّد علیه السلام، فقلت: یابن رسول اللّه، إنّی دخلت علی مالک وأصحابه، فسمعت بعضهم یقول: إنّ للّه وجهاً کالوجوه، وبعضهم یقول: له یدان! واحتجّوا لذلک بقول اللّه تبارک وتعالی: «بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ»، وبعضهم یقول: هو کالشاب من أبناء ثلاثین سنة! فما عندک فی هذا یابن رسول اللّه؟ قال - وکان متّکئاً فاستوی جالساً وقال - : اللّهمّ عفوک عفوک. ثمّ قال: یا یونس، من زعم أنّ للّه وجهاً کالوجوه فقد أشرک، ومن زعم أنّ للّه جوارح کجوارح المخلوقین فهو کافر باللّه، فلا تقبلوا شهادته ولا تأکلوا ذبیحته، تعالی اللّه عمّا یصفه المشبّهون بصفة المخلوقین، فوجه اللّه أنبیاؤ وأولیاؤ...: کفایة الأثر ص 255، الفصول المهمّة للحرّ العاملی ج 1 ص 244، بحار الأنوار ج 3 ص 287، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 167.

یکی از دوستانم به من گفته بود که روزی پیامبر به مسلمانان گفت: «من خدا را به شکل جوانی زیبا دیدم ، در صورت خدا هیچ مویی نبود، بر سر او تاج زیبایی بود و موهای سرش از دو طرف گوش او آویزان بود. خدا کفشی از جنس طلا پا کرده بود و بر فرشی از طلا ایستاده بود».(1)

این چیزی است که مردم به عنوان حدیث پیامبر آن را قبول دارند.

من با خود فکر می کنم، آیا خدا را می توان با چشم دید؟ آیا خدا سر و پا و مو دارد؟

باید این مطلب را به امام صادق(علیه السلام) بگویم و از او جواب صحیح را بشنوم. وقتی امام سخن مرا می شنود می گوید: «پیامبر هرگز خدا را با چشم سر ندید، او با قلب خویش خدا را دید، هر کس خیال کند که خدا را می توان با چشم سر دید، کافر شده است، اگر خدا را می شد با چشم دید، دیگر او خدا نبود، بلکه یک آفریده بود، هر چه با چشم دیده شود، مخلوق است. هر چیزی که با چشم دیده شود، یک روز از بین می رود و تو می دانی که خدا هرگز از بین نمی رود.

خدا صفات و ویژگی های مخلوقات را ندارد، اگر او یکی از این صفات را می داشت، می شد او را با چشم دید، امّا دیگر او نمی توانست همیشگی باشد، گذر زمان او را هم دگرگون می کرد.

خدای یگانه هیچ صفتی از صفات مخلوقات خود را ندارد، برای همین هرگز نمی توان او را حس کرد و یا او را دید. در دنیا و آخرت هیچ کس نمی تواند خدا را با چشم سر ببیند.(2)

اکنون من متوجّه می شوم آن سخنی که به پیامبر نسبت داده اند، دروغ بوده است. آری! ما باید شنیده های خود را به امام عرضه کنیم، خیلی از شنیده های ما

ص:181


1- 168. رأیت ربّی فی صورة شاب له وفرة. عن ابن عبّاس، ونقل عن أبی زرعة أنّه قال: هو حدیث صحیح: کنز العمّال ج 1 ص 228، کشف الخفاء ج 1 ص 436. الوفرَة: الشعر المجتمع علی الرأس، وقیل: ما سال علی الأُذنین من الشعر: لسان العرب ج 5 ص 288، القاموس المحیط ج 2 ص 155، تاج العروس ج 7 ص 595؛ رأیت ربّی فی المنام فی صورة شاب موفر فی الخضر، علیه نعلان من ذهب، وعلی وجهه فراش من ذهب: کنز العمّال ج 1 ص 228.
2- 169. إنّ محمّداً صلی الله علیه و آله لم یرَ الربّ تبارک وتعالی بمشاهدة العیان، وإنّ الرؤة علی وجهین: رؤة القلب، ورؤة البصر، فمن عنی برؤة القلب فهو مصیب، ومن عنی برؤة البصر فقد کفر باللّه وبآیاته؛ لقول رسول اللّه صلی اللّه علیه وآله صلی الله علیه و آله: من شبّه اللّه بخلقه فقد کفر...: بحار الأنوار ج 4 ص 54، جامع أحادیث الشیعة ج 26 ص 30، الغدیر ج 3 ص 223.

اساسی ندارد، ما باید دین را از نو بشناسیم.

امام صادق(علیه السلام) برای ما ملاکی برای شناخت حدیث صحیح از حدیث دروغ بیان می کند و می گوید: «هر حدیثی که شنیدید اگر آن را مطابق قرآن یافتید، آن را قبول کنید، امّا اگر آن را مخالف قرآن یافتید، آن را رد کنید».

قرآن در سوره انعام، آیه 103 می گوید:

(لاَّ تُدْرِکُهُ الْأَبْصَ-رُ...): «چشم ها نمی توانند خدا را ببینند».

هر سخنی که با این آیه مخالف باشد، ما باید آن را رد کنیم.

* * *

امروز امام صادق(علیه السلام) به شاگردان خود رو می کند و می پرسد:

-- آیا می توانی برای من جمله «اللّه اکبر» را معنا کنی؟

-- خدا بزرگ تر از همه چیز است، هر چه در جهان می بینم، همه، آفریده های خدا هستند، خدا بزرگ تر از همه آفریده ها می باشد.

-- اگر این چنین بگویی، تو خدا را محدود فرض کرده ای! این سخن تو درست نیست.

-- پس منظور از «اللّه اکبر» چیست؟

-- خدا بزرگ تر از این است که به وصف بیاید.(1)

وقتی من این سخن را می شنوم، به فکر فرو می روم، خدا بزرگ تر از این است که به وصف بیاید.

اگر من بگویم: «خدا از همه هستی، بزرگ تر است»، شاید من بتوانم همه هستی را درک کنم، امّا آیا می توانم خدا را هم ببینم؟ آیا می توانم بزرگی او را احساس کنم؟ آیا می توانم حقیقت خدا را در ذهن خود تصوّر کنم؟

ص:182


1- 170. عن ابن محبوب، عمّن ذکره، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: «قال رجل عنده: اللّه أکبر، فقال: اللّه أکبر من أیّ شیء؟! فقال: من کلّ شیء، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: حدّدته! فقال الرجل: کیف أقول؟ فقال: قل: اللّه أکبر من أن یوصف»: الکافی ج 1 ص 117، التوحید للصدوق ص 312، معانی الأخبار ص 11، وسائل الشیعة ج 7 ص 191، مستدرک الوسائل ج 5 ص 327، بحار الأنوار ج 81 ص 366 و ج 90 ص 218، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 432، فلاح السائل ص 99؛ عن جمیع بن عمرو، قال: قال لی أبو عبد اللّه علیه السلام: أیّ شیء اللّه أکبر؟! فقلت: اللّه أکبر من کلّ شیء، فقال: وکان ثمّ شیء فیکون أکبر منه؟! فقلت: فما هو؟ قال: اللّه أکبر من أن یوصف: المحاسن ج 1 ص 241، الکافی ج 1 ص 117، التوحید للصدوق ص 313، معانی الأخبار ص 11، وسائل الشیعة ج 7 ص 191، بحار الأنوار ج 90 ص 218، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 431، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 239.

وقتی من نمی توانم حقیقت خدا را حس کنم و ببینم، چگونه می خواهم بگویم خدا از همه هستی بزرگ تر است؟

آیا می توان حقیقت خدا را با چیزی مقایسه کرد؟

به راستی که سخن امام چقدر دقیق است. خدا بالاتر و والاتر از این است که در فهم و درک من بگنجد. هیچ کس نمی تواند حقیقت خدا و چگونگی او را درک کند.

هر چه از خدا در ذهن خودم تصوّر کنم، باید بدانم که خدا غیر از آن می باشد، من فقط می توانم با فکر کردن به آنچه خدا آفریده است، به عظمت او پی ببرم، امّا نمی توانم حقیقت او را بشناسم.

آری! هیچ کس نمی تواند خدا را وصف کند، چرا که ذهن بشر فقط می تواند چیزی را وصف کند که آن را با حواس خود درک کرده باشد، خدا را هرگز نمی توان با حواس بشری درک کرد.

خدا بالاتر از این است که به وصف و درک درآید.

* * *

وقتی در کوفه بودم، این آیه را می خواندم: (وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَ-وَ تِ وَالْأَرْضَ): «تخت خدا همه آسمان ها و زمین را فرا گرفته است»؟(1)

می خواستم بدانم معنای «تخت خدا» چیست. از بعضی ها سؤل کردم، آن ها به من گفتند: خدا تخت بزرگی دارد و بر روی آن نشسته است و فرمان می دهد. آن ها به من گفته اند که وقتی روز قیامت فرا می رسد خدا بر تخت پادشاهی خود می نشیند و مردم به او نگاه می کنند و گروهی هم در پای آن تخت به سجده می افتند.

ص:183


1- 171. سوره بقره: 255.

حالا وقت آن است که از امام صادق(علیه السلام) معنای این آیه را بپرسم. امام در پاسخ چنین می گوید: «منظور از تخت خدا، علم و دانش خداست، علم و دانش خدا همه زمین و آسمان ها را فرا گرفته است. هیچ چیز از علم خدا پوشیده نیست».(1)

آری! وقتی پادشاهی بر روی تخت خود می نشیند، در واقع او قدرت و احاطه خود را به حکومت خود نشان می دهد.

تخت پادشاه، نشانه قدرت او بر کشورش است. خدا هم با علم خودش به همه هستی احاطه دارد، هیچ چیز بر خدا پوشیده نیست. هر برگ درختی که از درختان می افتد خدا از آن آگاهی دارد.

خدا تختی ندارد که بر روی آن بنشیند و بر آفریده های خود فرمان بدهد، خدا بالاتر و والاتر از این است که بخواهد در مکانی قرار گیرد. خدا از همه صفاتی که آفریده ها دارند، پاک و منزّه است.

اکنون دیگر می دانم که چگونه باید قرآن را به مطمئن ترین شیوه بفهمم، آری! خدا اهل بیت(علیهم السلام) را برای هدایت ما معیّن کرد و از همه ما خواست تا قرآن را از آنان بیاموزیم.

ص:184


1- 172. عن حفص بن غیاث، قال: «سألتُ أبا عبد اللّه علیه السلام عن قول اللّه عزّ وجلّ: «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَ-وَ تِ وَالْأَرْضَ»، قال: علمه»: التوحید للصدوق ص 327، معانی الأخبار ص 30، بحار الأنوار ج 4 ص 89، تفسیر نور الثقلین ج 1 ص 259؛ عبد اللّه بن سنان، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فی قول اللّه عزّ وجلّ: «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَ-وَ تِ وَالْأَرْضَ»، فقال: السماوات والأرض وما بینهما فی الکرسی، والعرش هو العلم الذی لا یقدّر أحد قدره»: التوحید للصدوق ص 327، بحار الأنوار ج 4 ص 89، تفسیر نور الثقلین ج 1 ص 260.

چرا این عروسی عزا نشد؟

آیا آن جوان را می بینی، اسم او طاووس است. طاووس یمانی. او هم از شهر کوفه به مدینه آمده است. او جبرگرا می باشد، یعنی اعتقاد دارد که انسان در انجام کارهای خود مجبور است و انسان اختیاری از خود ندارد.

گوش کن! امام با او سخن می گوید:

-- عقیده تو در مورد انسان چیست؟

-- من می گویم که انسان مجبور است و اختیاری از خود ندارد.

-- طبق عقیده تو آیا انسان گنهکار در روز قیامت می تواند به خدا بگوید «خدایا من مجبور بودم گناه کنم، من هیچ اختیاری از خود نداشتم».

-- آری. او می تواند چنین سخنی بگوید.

-- اگر این طور است، پس چرا خدا گنهکاران را به جهنّم می فرستد؟ چرا آنان را عذاب می کند؟

اینجا طاووس سکوت می کند و به فکر فرو می رود، او نمی داند چه بگوید، تا به حال کسی این گونه با او سخن نگفته است. او با خود می گوید من چند راه بیشتر ندارم:

ص:185

اول: این که بگویم عذاب جهنّم دروغ است و خدا هیچ کس را به جهنّم نخواهد برد. این سخن که با قرآن مخالف است.

دوم: این که بگویم خدا با این که می داند گنهکاران مجبور بوده اند، آنان را به جهنّم می برد و این ظلمی آشکار است و خدا هرگز به بندگانش ظلم نمی کند.

سوم: این که دست از جبرگرایی بردارم و باور کنم که خدا به انسان اختیار داده است.

همه نگاه ها به طاووس است، او اکنون رو به امام می کند و می گوید: «من هرگز با حق و حقیقت دشمنی ندارم، من سخن تو را قبول می کنم و از عقیده باطل خود توبه می کنم».(1)

شکر خدا که طاووس از جبرگرایی دست برداشت.

آیا می دانی جبرگرایی میراث حکومت بنی اُمیّه است؟ بنی اُمیّه سال های سال است که با ترویج این اعتقاد توانسته اند بر مردم حکومت کنند.

وقتی مردم باور کردند که انسان هیچ اختیاری از خود ندارد، پس دیگر هرگز یزید را به خاطر کشتن حسین(علیه السلام) سرزنش نخواهند کرد، زیرا طبق جبرگرایی، یزید هیچ اختیاری از خود نداشته است، او مجبور بود این کار را بکند، این اراده خدا بوده است که حسین(علیه السلام) کشته شود!

بنی اُمیّه اعتقاد به آزاد بودن انسان را بدعت در دین می دانستند و طرفداران این عقیده را به زندان انداخته یا به قتل می رساندند.

امروز همه ما باطل بودن جبرگرایی را متوجّه شدیم.

شیعه واقعی کسی است که به «عدالت خدا» اعتقاد دارد، برای همین او هرگز جبرگرا نمی شود.

انسان جبرگرا چنین باور دارد: «گنهکار مجبور به گناه بوده است و نمی توانسته گناه را ترک کند، امّا باز هم خدا او را به جهنّم می اندازد».

ص:186


1- 173. دخل علی جعفر بن محمّد الصادق علیهماالسلام وکان یعلم أنّه یقول بالقدر، فقال له: یا طاووس، مَن أقبل للعذر من اللّه ممّن اعتذر وهو صادق فی اعتذاره؟ فقال له: لا أحد أقبل للعذر منه، فقال له: مَن أصدق ممّن قال: لا أقدر وهو لا یقدر؟ فقال طاووس: لا أحد أصدق منه، فقال الصادق علیه السلام له: یا طاووس فما بال من هو أقبل للعذر لا یقبل عذر من قال: لا أقدر وهو لا یقدر؟ فقام طاووس وهو یقول: لیس بینی وبین الحقّ عداوة...: أعلام الدین للدیلمی ص 317، بحار الأنوار ج 5 ص 58.

و معلوم است این ظلمی آشکار است و خدا هرگز به بندگانش ظلم نمی کند.

* * *

من شنیده ام باید به قضا و قدر ایمان داشته باشم.

خداوند برای همه انسان ها، آینده ای را پیش بینی کرده است که به آن «تقدیر» می گویند، تقدیر همان سرنوشت هر انسان است که به آن «قضا و قدر» هم گفته می شود.

پیامبر فرموده است: «هر کس به تقدیر خدا ایمان نداشته باشد، خدا در روز قیامت به او نظر رحمت نمی کند».(1)

اکنون سؤلی در ذهن من نقش می بندد، منظور از این سرنوشت (قضا و قدر) چیست؟

اگر خدا به من اختیار داده است و من در انجام کارهای خود اختیار دارم، پس دیگر سرنوشت (قضا و قدر) چه معنایی دارد؟

اگر خدا زندگی مرا قبلاً برنامه ریزی کرده است، پس چگونه می شود که من در انجام کارهای خود اختیار داشته باشم؟

من باید این سؤل را از امام صادق(علیه السلام) بپرسم. امام به من می گوید:

-- آیا می خواهی سرنوشت یا قضا و قدر را در یک جمله برایت بیان کنم؟

-- آری. مولای من!

-- وقتی روز قیامت فرا برسد و خدا مردم را برای حسابرسی جمع کند، از قضا و قدر یا سرنوشتِ آن ها سؤل نمی کند، بلکه از اعمال آنان سؤل می کند.

باید در این جمله فکر کنم. منظور از این سخن چیست؟

خدا هم در روز قیامت هنگام حسابرسی از انسان سؤل می کند: چرا دروغ گفتی؟

ص:187


1- 174. قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: أربعة لا ینظر اللّه إلیهم یوم القیامة: عاقّ، ومنّان، ومکذّب بالقدر...: الخصال ص 203، بحار الأنوار ج ص 87، وسائل الشیعة ج 25 ص 335.

چرا شراب خوردی؟ چرا دزدی کردی؟

این سؤل ها سؤلات درستی است، زیرا این سؤل ها درباره اعمال انسان است، خدا هرگز نمی گوید: چرا مریض شدی؟ چرا عمر تو کوتاه بود؟ چرا سفیدپوست شدی یا چرا سیاه پوست شدی؟ زیرا این ها چیزهایی است که به سرنوشت (قضا و قدر) برمی گردد.

این سخن امام را بار دیگر گوش کن: «هر چه خدا از آن سؤل نمی کند، به قضا و قدر برمی گردد، هر چه که به کارهای انسان برمی گردد، از قضا و قدر نیست».

این که عمر من چقدر باشد، پنجاه سال زندگی کنم یا هفتاد سال، این به قضا و قدر برمی گردد، امّا این که من در مدّت عمر خود چه کارهایی انجام داده ام، به خود «عمل و کردار» من مربوط می شود و جزء قضا و قدر نیست.

زندگی من دو محدوده جداگانه دارد:

محدوده اول: محدوده عمل. در این محدوده همه کردار و رفتار من جای می گیرد (نماز خواندن، کمک به دیگران، روزه گرفتن، دروغ گفتن، غیبت کردن و...).

محدوده دوم: محدوده قضا و قدر. در این محدوده سرنوشت من جای می گیرد (مدّت عمر من، بیماری و سلامتی من، بلاها، سختی ها و...).

این دو محدوده هرگز با هم مخلوط نمی شود.(1)

خدا فقط در روز قیامت در مورد محدوده اوّل از من سؤل می کند زیرا من مسئول کردار و رفتار خود هستم. آری! خدا هرگز عمل و کردار مرا برنامه ریزی و تقدیر نمی کند، این خود من هستم که با اختیار خود، عمل و کردار خود را شکل می دهم. خدا به حکمت خویش، روزی عدّه ای را کم و روزی عدّه ای را زیاد قرار می دهد، عدّه ای در بیماری و سختی هستند و عدّه ای هم در سلامتی. عدّه ای در

ص:188


1- 175. به این مثال توجّه کنید: وقتی در جاده رانندگی می کنی، پلیس راه می تواند جلو تو را بگیرد وبگوید: چرا با سرعت زیاد رانندگی کردی؟ امّا حق ندارد سؤل کند چرا مثلاً ماشین تو، خارجی نیست، پلیس راه فقط حق دارد از چگونگی رانندگی تو سؤل کند نه از نوع ماشین تو که آیا گرانقیمت است یا ارزان قیمت. سؤل در مورد چگونگی رانندگی، سؤل از عمل ورفتار توست وپلیس راه می تواند از آن سؤل کند.

جوانی از دنیا می روند و عدّه دیگر در پیری.

این ها از قضا و قدر است، امّا اعمال من، ربطی به قضا و قدر ندارد، اعمال من به اختیار من ارتباط دارد. من در هر شرایطی که باشم، اختیار دارم و می توانم راه خوب یا راه بد را انتخاب کنم.(1)

* * *

اکنون امام برای ما ماجرایی از حضرت عیسی(علیه السلام) نقل می کند:

عیسی(علیه السلام) با عدّه ای از یاران خود از شهری عبور می کردند، در آن محله غوغایی برپا بود و همه شادی می کردند. عیسی(علیه السلام) رو به یاران خود کرد و گفت:

-- چه خبر است؟ چرا اینان این گونه شادی می کنند؟

-- مراسم عروسی است. امشب دختر یکی از اهل این محله به خانه بخت می رود.

-- آن ها امشب شادی می کنند و فردا به عزا خواهند نشست!

-- برای چه؟

-- امشب عروس از دنیا خواهد رفت.

حضرت عیسی(علیه السلام) و یارانش از آنجا گذشتند. روز بعد بار دیگر گذر آن ها به آن محله افتاد، یاران عیسی هیچ نشانه ای از عزا ندیدند. مردم هنوز مشغول شادی بودند. یکی از یاران عیسی به او رو کرد و گفت:

-- ای عیسی! دیروز به ما گفتی که شب هنگام، عروس خواهد مرد، امّا او هنوز زنده است؟

-- هر چه خدا خواست، همان می شود. با هم نزد این خانواده برویم.

در خانه به صدا در می آید، بعد از کسب اجازه، عیسی و یارانش وارد خانه

ص:189


1- 176. إنّ رجلاً سأل جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام عن القضاء والقدر، فقال: ما استطعت أن تلوم العبد علیه فهو منه، وما لم تستطع أن تلوم العبد علیه فهو من فعل اللّه، یقول اللّه تعالی للعبد: لم عصیت؟ لم فسقت؟ لم شربت الخمر؟ لم زنیت؟ فهذا فعل العبد، ولا یقول له: لم مرضت؟ لم قصرت؟ لم ابیضضت؟ لم اسوددت؟ لأنّه من فعل اللّه تعالی...: بحار الأنوار ج 5 ص 59؛ قال الصادق علیه السلام لزرارة بن أعین: یا زرارة، أعطیک جملة فی القضاء والقدر؟ قال: نعم جُعلت فداک، قال: إذا کان یوم القیامة وجمع اللّه الخلائق سألهم عمّا عهد إلیهم ولم یسألهم عمّا قضی علیهم: الإرشاد ج 2 ص 204، کنز الفوائد ص 171، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 420، بحار الأنوار ج 5 ص 60.

می شوند. عیسی به عروس می گوید:

-- ای عروس! برایم بگو چه کار خیری انجام دادی؟

-- دیشب فقیری به در خانه ما آمد. او گرسنه بود و برای گرفتن غذا آمده بود. همه مشغول کارهای جشن عروسی بودند، من هم باید به مهمانان رسیدگی می کردم، او یک بار دیگر صدا زد، من از جا برخواستم و غذایی را به او دادم.

-- از جای خود بلند شو!

عروس از جای خود برمی خیزد، یک مار از زیر لباس او بر زمین می افتد. عیسی(علیه السلام) به عروس می گوید: «خدا به خاطر آن کار خوب، این بلا را از تو دفع کرد».(1)

اکنون من به فکر فرو می روم، باز سؤل ها به ذهنم هجوم می آورند، قرار بود که آن عروس آن شب از دنیا برود، این سرنوشت او بود، چطور شد که سرنوشت (قضا و قدر) تغییر کرد؟

اینجاست که امام از اعتقاد به «بَدا» برایم سخن می گوید و اشاره می کند که اعتقاد به آن، عظمت و بزرگی خدا را نشان می دهد.(2)

من بار اوّلی است که این کلمه را می شنوم: «بَدا»!

بَدا یعنی: تغییر در سرنوشت (تغییر در قضا و قدر).(3)

در ماجرای آن عروس، سرنوشت اوّل این بود که عروس از دنیا برود، امّا به خاطر این که او صدقه داد، خدا سرنوشت دیگری برای او رقم زد.

ص:190


1- 177. إنّ عیسی روح اللّه مرّ بقوم مجلبین فقال: ما لهؤاء؟ قیل: یا روح اللّه، إنّ فلانة بنت فلان تُهدی إلی فلان بن فلان فی لیلتها هذه، قال: یجلبون الیوم ویبکون غد... ما صنعت لیلتک هذه؟ قالت: لم أصنع شیئاً إلاّ وقد کنت أصنعه فیما مضی، إنّه کان یعترینا سائل فی کلّ لیلة جمعة فننیله ما یقوته إلی مثلها، وإنّه جاءنی فی لیلتی هذه وأنا مشغولة بأمری وأهلی فی مشاغل، فهتف فلم یجبه أحد، ثمّ هتف فلم یجب، حتّی هتف مراراً، فلمّا سمعت مقالته قمت متنکّرة حتّی نلته کما کنّا ننیله، فقال لها: تنحّی عن مجلسک، فإذا تحت ثیابها أفعی مثل جذعة عاضّ علی ذنبه...: الأمالی للصدوق ص 590، روضة الواعظین ص 358، بحار الأنوار ج 4 ص 94، جامع أحادیث الشیعة ج 8 ص 358.
2- 178. ما عُبد اللّه بشیء مثل البداء: الکافی ج 1 ص 146، التوحید للصدوق ص 332، بحار الأنوار ج 4 ص 107.
3- 179. «بَدا» در لغت به معنای «آشکار شدن» است ودر اصطلاح به معنای تغییر در سرنوشت می باشد، گاهی خدا تقدیر انسانی را تغییر می دهد وبرای او تقدیر دیگری را قرار می دهد، به این تغییر، «بدا» می گویند، چون خدا این گونه تقدیر دوّم را آشکار می کند.

خلاصه آن که خدا در مورد آن عروس دو سرنوشت رقم زده بود:

سرنوشت اول: اگر آن عروس دل آن فقیر را بشکند، عمرش کوتاه باشد.

سرنوشت دوم: اگر به فقیر کمک کند عمرش طولانی باشد.

وقتی که آن عروس به فقیر کمک کرد، خدا سرنوشت دوم را برای او رقم زد و عمر او را طولانی نمود.

در واقع حضرت عیسی(علیه السلام) از سرنوشت اوّل باخبر شده بود، اگر عروس به فقیر کمک نمی کرد، حتماً عروس از دنیا می رفت.

مواظب باش! مبادا فکر کنی که خدا نمی دانست که آن عروس چه کاری انجام خواهد داد!

خدا از اوّل هم می دانست که آن عروس به آن فقیر کمک می کند، هیچ چیز از علم خدا پوشیده نیست.

آیا می دانی فایده اعتقاد به بَدا چیست؟

وقتی من به بَدا اعتقاد داشته باشم، می دانم که می توانم با کار خیر در سرنوشت خود، تغییراتی بدهم. این باعث می شود که من در مسیر زندگی خود دقّت کنم.

من می توانم به اذن خدا سرنوشت خود را تغییر بدهم، سرنوشت (قضا و قدر) از روز نخست، قطعی و یکنواخت نیست و من اسیر قضا و قدر نیستم، من می توانم سرنوشتی را جایگزین سرنوشت دیگر کنم.

یهودیان اعتقاد دارند که وقتی خدا سرنوشتی را برای کسی معیّن کرد تا پایان عمر آن سرنوشت با او همراه است و هر چه او بخواهد و تلاش کند، آن سرنوشت تغییر نمی کند، گویا که سرنوشت، خدایِ دوم انسان است و حتّی خود خدا هم نمی تواند بر روی آن اثر بگذارد و آن را تغییر بدهد!!

ص:191

امام می خواهد به ما بگوید: سرنوشتی که خدا برای ما مشخّص کرده است، بستگی به عمل ما دارد و ما می توانیم (به اذن خدا) با اعمال خود آن را تغییر دهیم!

خدا در آیه 12 سوره «رعد» در قرآن گفته است: «خدا سرنوشت هیچ گروهی را تغییر نمی دهد، مگر آن که آنان در زندگی خود تغییری بدهند».

خدا مرا موجودی با اختیار آفرید، من در انجام کار خیر یا بد آزاد هستم، اگر گناهی را انجام بدهم، در روز قیامت عذاب خواهم شد چرا که این کار را به اختیار خود انجام دادم، امّا نکته مهم این است که اثر گناه من فقط برای روز قیامت نیست، بلکه بعضی از گناهان من باعث می شود که عمر من کوتاه بشود همانطور که کار خوب من می تواند عمر مرا طولانی کند، ممکن است یک کار خوب، یک بیماری بزرگ را از من دور گرداند.

همه این ها، نتیجه اعتقاد به «بدا» می باشد که امام آن را برای ما بیان کرد.

* * *

من در قرآن این آیه را می خوانم: «خدا از آنچه در زمین و آسمان است باخبر است، هر برگی که از درختی می افتد، خدا به آن آگاه است».(1)

می دانم که خدا به همه چیز علم دارد، او می داند که الآن من مشغول چه کاری هستم، او می داند که در دریاها، کوه ها و... چه می گذرد، او به رفتار و کردار بندگان خود آگاهی کامل دارد.

من این ها را می دانم، فقط یک مطلب برای من سؤل است: آیا خدا قبل از خلق کردن جهان هستی هم به این چیزها علم داشت؟

شنیده ام که بعضی ها می گویند خدا قبل از خلقت جهان، فقط چیزهای کلی را می دانست و به جزئیات این جهان آگاهی نداشت.

ص:192


1- 180. «َیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا» انعام: 59.

من می خواهم بدانم این سخن درست است یا نه؟

اکنون نزد امام صادق(علیه السلام) می روم و از او سؤل می کنم:

-- آقای من! سؤلی دارم و می خواهم آن را از شما بپرسم.

-- سؤل خود را بپرس!

-- آیا آنچه الآن در این جهان وجود دارد، خدا از آن آگاهی داشت؟

-- آری. خدا قبل از این که آسمان ها و زمین را بیافریند، به همه چیز آگاهی داشت.(1)

خدا را شکر می کنم که جواب صحیح را از امام خود شنیدم، اکنون می دانم که علم خدا چگونه است، علم خدا حد و اندازه ای ندارد، خدا الآن به همه چیز علم دارد همانطور که قبل از خلقت نیز به همه چیز علم و آگاهی داشت.

آیا خدا قبل از خلقت جهان می دانست در سال 61 هجری یزید حسین(علیه السلام) را به شهادت می رساند؟

طبق سخن امام خدا قبل از خلقت آسمان ها و زمین به همه چیز علم و آگاهی داشته است.

اکنون با خود می گویم: «اگر خدا می دانست که یزید، امام حسین(علیه السلام) را می کشد، پس چرا خدا یزید را به جهنّم می برد؟ یزید که تقصیری نداشته است؟».

باید برای جواب این سؤل خود فکر کنم، به راستی چگونه می توان علم خدا را با اختیار انسان جمع کرد؟

فرض کن که ما با هم به مدرسه می رویم. تو شاگرد درس خوانی هستی. تو با اختیار خودت درست را خوب می خوانی، امّا من تنبلی می کنم و اصلاً درس نمی خوانم.

هنوز فصل امتحانات نشده است، فقط یک ماه از سال درسی گذشته است، امّا معلّم

ص:193


1- 181. عن منصور بن حازم، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: قلت له: أرأیت ما کان وما هو کائن إلی یوم القیامة، ألیس کان فی علم اللّه؟ قال: فقال: بلی، قبل أن یخلق السماوات والأرض: التوحید للصدوق ص 135، بحار الأنوار ج 4 ص 84.

همه چیز را می داند، او می داند که تو آخر سال قبول خواهی شد، همچنین او می داند که من مردود خواهم شد.

آخر سال می شود، نتیجه یک سال معلوم می شود، تو قبول شده ای و من مردود!

آیا من می توانم داد بزنم و یقه معلّم را بگیرم که ای آقای معلّم! تو می دانستی که من مردود می شوم، این علم و دانستن تو باعث شد که من مردود شوم!

معلّم می دانست که من مردود می شوم، امّا این علم او باعث مردود شدن من نشد، من به اختیار خودم، درس نخواندم! من می توانستم درس بخوانم، امّا نخواستم، خودم تنبلی را انتخاب کردم و الآن هم نتیجه آن را می بینم.

آری! خدا قبل از خلقت جهان می دانست که یزید در سال 61 هجری حسین(علیه السلام) را به شهادت می رساند، امّا این علم خدا باعث این نشد که یزید اختیار خود را از دست بدهد. یزید خودش دنیا و حکومت دنیا را انتخاب کرد و برای چند روز حکومت بیشتر حسین(علیه السلام) را به شهادت رساند، او این کار را به اختیار خود انجام داد و برای همین در روز قیامت در آتش جهنّم خواهد سوخت و این هرگز ظلم نیست. خدا عادل است و به هیچ کس ظلم نمی کند.

ص:194

چرا دیوار باغ را خراب می کنی؟

امروز مسافری از دمشق به مدینه آمده است، او سراغ خانه امام صادق(علیه السلام) را می گیرد و می خواهد با آن حضرت دیدار کند، گویا او خود ادّعا می کند دانشمند است و در صدد مناظره با امام است.

جوان به خانه امام می آید، سلام می کند، جواب می شنود. عدّه ای از شاگردان اینجا هستند. مسافر رو به امام می کند و می گوید:

-- شنیده ام شما به سؤلات مردم پاسخ می دهید، می خواهم با شما بحث و مناظره کنم.

-- در چه زمینه ای سؤل داری؟

-- در زمینه چگونگی قرائت قرآن.

امام رو به یکی از شاگردان خود که حُمران نام دارد می کند و می گوید: «ای حُمران! جواب این مرد با توست».

مسافر به امام می گوید:

-- من به اینجا آمده ام تا با شما گفتگو کنم، نه با شاگرد شما.

-- اگر توانستی این شاگرد مرا شکست بدهی، مرا شکست داده ای.

ص:195

مسافر چاره ای نمی بیند، با حُمران وارد گفتگو می شود، سخن آنان به درازا می کشد و سرانجام در مقابل استدلال های حُمران درمی ماند.

اکنون امام به آن مسافر رو می کند و می گوید:

-- حُمران را چگونه یافتی؟

-- من هر چه از او پرسیدم، جواب شایسته ای داد، او بسیار زبردست است، اکنون می خواهم از شما در مورد ادبیات عرب سؤل کنم.

امام رو به ابان می کند و به او می گوید: «ای ابان! اکنون نوبت توست».

مسافر با ابان شروع به سخن می کند، ساعتی می گذرد، مسافر در این مناظره هم شکست می خورد. او بار دیگر رو به امام می کند و می گوید: «می خواهم در فقه با شما گفتگو کنم».

امام به زُراره می گوید: «ای زُراره، نوبت تو فرا رسیده است، با این مرد مناظره کن». زُراره نیز آن مسافر را در فقه شکست می دهد.

این ماجرا ادامه پیدا می کند، آن مسافر در اعتقادات، خداشناسی، امامت با شاگردان دیگر امام مناظره می کند و شکست می خورد.

مسافر دیگر سکوت کرده است و چیزی نمی گوید، امام به شاگردان خود نگاهی می کند و لبخندی از رضایت بر لب دارد. آری! امام هر کدام از شاگردان خود را با توجّه به استعداد آنان در زمینه خاصّی تربیت نموده است، این بهترین راه برای تربیت نیروهای انسانی می باشد.(1)

* * *

امام صادق(علیه السلام) از هر فرصتی برای موعظه نمودن شاگردان خود استفاده می کند، امروز هم می خواهد آنان را نصیحت کند، گوش کن، این سخن امام است:

ص:196


1- 182. ورد رجل من أهل الشام فاستأذن فأذن له، فلمّا دخل سلّم، فأمره أبو عبد اللّه علیه السلام بالجلوس... قال: فی القرآن وقطعه وإسکانه وخفضه ونصبه ورفعه، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا حمران، دونک الرجل، فقال الرجل: إنّما أُریدک أنت لا حمران، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: إن غلبت حمران فقد غلبتنی... قال: أُرید أن أُناظرک فی الفقه، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا زرارة ناظره...: تاریخ آل زرارة ص 48، بحار الأنوار ج 47 ص 407، اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 555، قاموس الرجال ج 10 ص 533.

«وقتی شما راستگو و درستکار باشید و با مردم با نیکویی رفتار کنید، مردم شما را دوست می دارند و شما را به یکدیگر نشان می دهند و می گویند: «او جعفری است». من با شنیدن این سخن خوشحال می شوم. ولی اگر رفتار شما شایسته نباشد، ننگ و عار شما به من می رسد و مردم می گویند: نگاه کنید، این کسی است که جعفر او را تربیت کرده است».

آری! برایت گفتم که نام اصلی امام صادق(علیه السلام)، «جعفر» است، مردم وقتی ما را می بینند، ما را «جعفری» خطاب می کنند.

منظور آن ها این است که ما شیعه جعفر هستیم. ما باید مواظب رفتار و کردار خود باشیم، باید باعث زینت امام خود باشیم، نه مایه شرمساری آن حضرت.(1)

* * *

آن جوان را نگاه کن، او اوّلین بار است که به مدینه آمده است، او همراه با «ثُمالی» به اینجا آمده است تا با امام دیدار کند، جوان رو به امام می کند و می گوید:

-- آقای من! من کارمند حکومت بنی اُمیّه بودم و آنان به من حقوق زیادی داده اند و من الآن ثروت زیادی دارم.

-- اگر هیچ کس به بنی اُمیّه کمک نمی کرد، آیا آن ها می توانستند حق ما را این طور غصب کنند؟

-- اکنون راهی برای نجات من وجود دارد؟

-- اگر پیشنهادی به تو بدهم قبول می کنی؟

-- آری.

-- پول هایی که از این حکومت گرفته ای در راه خدا صدقه بده، اگر این کار را

ص:197


1- 183. فإنّ الرجل منکم إذا ورع فی دینه وصدق الحدیث وأدّی الأمانة وحسن خلقه مع الناس، قیل هذا جعفریّ، فیسرّنی ذلک ویدخل علیَّ منه السرور، وقیل هذا أدب جعفر، وإذا کان علی غیر ذلک دخل علیَّ بلاؤ وعاره، وقیل هذا أدب جعفر: الکافی ج 2 ص 631، وسائل الشیعة ج 12 ص 6، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 506.

بکنی من بهشت را برای تو ضمانت می کنم.

جوان به فکر فرو می رود، کار سختی است، او باید از همه ثروتی که در این سال ها به دست آورده است، چشم پوشی کند. لحظاتی می گذرد، سرانجام رو به امام می کند و می گوید: «جانم به فدای شما! من این کار را می کنم».

جوان همراه با ثمالی به کوفه باز می گردند. وقتی جوان به کوفه می رسد همه ثروت خود را صدقه می دهد، او حتّی لباسی را که به تن دارد به فقیران می دهد. ثمالی از ماجرا باخبر می شود، با شیعیان سخن می گوید و مقداری پول جمع می کنند و چند لباس و مقداری غذا می خرد و برای آن جوان می برد.

چند ماه می گذرد، آن جوان بیمار می شود، ثمالی هر روز به عیادت او می رود. بعد از مدّتی بیماری آن جوان شدید می شود، ثمالی کنار بستر آن جوان نشسته است، جوان بی هوش است، ناگهان او چشم خود را باز می کند و با صدایی ضعیف می گوید: «امام صادق(علیه السلام) به وعده خود وفا نمود»، او این جمله را می گوید و جان می دهد. ثمالی به حال او غبطه می خورد، امام در آن روز به او وعده بهشت داد، اکنون روح او به سوی بهشت پرواز کرد.

چند ماه می گذرد، ثمالی بار دیگر به مدینه می آید وقتی امام او را می بیند به او می گوید: «ما به وعده ای که به دوست تو داده بودیم، وفا کردیم».(1)

* * *

امروز یک نفر از کوفه به اینجا آمده است. او ماجرایی را تعریف می کند. در کوفه شخصی پیدا شده است که می گوید: «من هم مثل خدا، خالق هستم» و عدّه ای از مردم جاهل طرفدار او شده اند.

او مقداری خاک و آب را داخل شیشه ای می ریزد و بعد از چند روز، حشراتی در

ص:198


1- 184. کان لی صدیق من کتّاب بنی أُمیّة، فقال لی: استأذن لی عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فاستأذنت له علیه فأذن له، فلمّا أن دخل سلّم وجلس، ثمّ قال: جُعلت فداک، إنّی کنت فی دیوان هؤاء القوم، فأصبت من دنیاهم مالاً کثیراً، وأغمضت فی مطالبه! فقال أبو عبد اللّه: لولا أنّ بنی أُمیّة وجدوا من یکتب لهم ویجبی لهم الفئویقاتل عنهم ویشهد جماعتهم، لما سلبونا حقّنا، ولو ترکهم الناس وما فی أیدیهم ما وجدوا شیئاً إلاّ ما وقع فی أیدیهم. قال: فقال الفتی: جُعلت فداک، فهل لی مخرج منه؟ قال: إن قلت لک تفعل؟...: الکافی ج 5 ص 106، تهذیب الأحکام ج ص 332، وسائل الشیعة ج 17 ص 20، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 365، بحار الأنوار ج 47 ص 138.

شیشه آشکار می شوند، آنگاه او رو به مردم می کند و می گوید: این حشرات را من آفریدم، من سبب پیدایش آن ها هستم، پس من آفریدگار آن ها هستم.

هیچ کس در کوفه نتوانسته است جواب او را بدهد.

امام وقتی این سخن را می شنود می گوید: به آن مرد بگویید، اگر تو آفریننده آن حشرات هستی، بگو بدانیم تعداد آن حشرات و وزن آن ها چقدر است؟ تعداد نر و ماده آن ها را بگو! آنان را به شکل دیگری دربیاور، زیرا کسی که خالق این حشرات بوده است باید به آن ها علم داشته باشد و بتواند آن ها را به شکل دیگری هم درآورد.

بعد از مدّتی خبر به ما می رسد که وقتی این سؤل ها را از او کردند، در پاسخ ماند و نتوانست جواب بدهد و همه طرفدارانش او را رها کردند.(1)

* * *

وقتی کسی به من دشنامی می دهد من عصبانی می شوم، شاید جواب او را بدهم، کاش من هم مانند امام خود بودم، امروز یک نفر به امام ناسزا گفت.

امام وقتی ناسزای آن جاهل را شنید، سکوت کرد، او وضو گرفت و به نماز ایستاد، بعد از نماز دست به دعا برداشت و اشک ریخت و از خداوند خواست تا گناه آن شخص را ببخشد.(2)

به راستی ما چقدر پیرو امام خود هستیم؟

* * *

در این روزگار عدّه ای پیدا شده اند که ماده گرا هستند و اصلا وجود خدا را انکار می کنند، مردم به آنان زندیق می گویند.

امروز یکی از آن ها با مُفضَّل به بحث و گفتگو می پردازد، مفضّل یکی از یاران امام صادق(علیه السلام) است. بحث و گفتگوی آنان به درازا می کشد. آن زندیق سخنانی

ص:199


1- 185. إنّ الجعد بن درهم جعل فی قارورة ماء وتراباً فاستحال دوداً وهواماً، فقال لأصحابه: أنا خلقت ذلک؛ لأنّی کنت سبب کونه، فبلغ ذلک جعفر بن محمّد علیهماالسلام، فقال: لیقل کم هی؟ وکم الذکران منه والإناث إن کان خلقه؟ وکم وزن کلّ واحد منهنّ؟ ولیأمر الذی سعی إلی هذا الوجه أن یرجع إلی غیره، فانقطع وهرب: بحار الأنوار ج 10 ص 201.
2- 186. أتی رجل أبا عبد اللّه علیه السلام فقال: إنّ فلاناً ابن عمّک ذکرک، فما ترک شیئاً من الوقیعة والشتیمة إلاّ قاله فیک، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام للجاریة: ائتینی بوضوء. فتوضّأ ودخل، فقلت فی نفسی یدعو علیه، فصلّی رکعتین، فقال: یا ربّ، هو حقّی قد وهبته له، وأنت أجود منّی وأکرم، فهبه لی ولا تؤخذه بی، ولا تؤخذه بی ولا تقایسه، ثمّ رقّ فلم یزل یدعو، فجعلت أتعجّب: مستدرک الوسائل ج 6 ص 396، بحار الأنوار ج 88 ص 385.

در انکار خدا به زبان می آورد که مُفضّل با شنیدن آن سخنان عصبانی می شود با تندی می گوید:

-- ای دشمن خدا! چگونه جرأت می کنی این سخنان را بر زبان جاری کنی!

-- ای مُفضّل! فکر نمی کنم تو از شاگردان امام صادق باشی.

-- این چه حرفی است می زنی؟ من سال ها از علم آن حضرت استفاده کرده ام.

-- اگر واقعا تو شاگرد امام صادق هستی، پس چرا این گونه با خشم سخن می گویی؟ من بارها با امام صادق سخن گفتم و حرف هایی بدتر از آنچه شنیدی بر زبان جاری کردم، امّا او هرگز از شنیدن سخنان من عصبانی نشد، او با بردباری اجازه داد تا من سخن خود را بگویم، من هر چه اشکال و سؤل داشتم از او پرسیدم، او با دقّت به سخنانم گوش فرا داد، گویا که سخن مرا پذیرفته است، وقتی سخن من تمام شد او با مهربانی خاصّی، به همه سؤل های من جواب داد. اگر تو شاگرد امام صادق هستی، مانند او باش!(1)

* * *

صدای به هم خوردن سکّه های طلا می آید! آن جوان را نگاه کن، پارچه ای را همراه خود دارد که پر از سکّه های طلا است.

به راستی او این همه پول را کجا می برد؟ بیا از خودش سؤل کنیم:

-- ببخشید، شما این همه پول را کجا می برید؟

-- امام صادق(علیه السلام) به تازگی خرمای نخلستان خود را فروخته است و از من خواسته است تا من این پول ها را میان سادات تقسیم کنم.

من همراه خدمتکار می روم، او به در خانه یکی از سادات می رود، در می زند، مقداری از آن سکّه ها را تحویل او می دهد. صاحب خانه نگاهی به آن جوان می کند

ص:200


1- 187. قال المفضل: فلم أملک نفسی غضباً وغیظاً وحنقاً، فقلت: یا عدوّ اللّه، ألحدت فی دین اللّه... فقال: یا هذا، إن کنت من أهل الکلام کلّمناک، فإن ثبتت لک حجّة تبعناک، وإن لم تکن منهم فلا کلام لک، وإن کنت من أصحاب جعفر بن محمّد الصادق فما هکذا تخاطبنا، ولا بمثل دلیلک تجادل فینا...: التوحید للصدوق ص 7، بحار الأنوار ج 3 ص 58.

و می گوید: «ای جوان! خدا به تو خیر بدهد که به خاندان پیامبر نیکی می کنی، ولی امام صادق(علیه السلام) با این که پول زیادی دارد به ما هیچ کمکی نمی کند».

جوان با او خداحافظی می کند و به سوی خانه بعدی می رود، من به او می گویم:

-- چرا به او نگفتی که این پول ها از امام صادق(علیه السلام) است؟

-- امام صادق(علیه السلام) نمی خواهد که آن ها بفهمند این پول ها از طرف اوست.(1)

اینجاست که من به فکر فرو می روم، کاش من هم وقتی کار خوبی انجام می دادم، آن را به همه خبر نمی دادم!

* * *

با امام صادق(علیه السلام) به سوی مکّه حرکت می کنیم تا حجّ خانه خدا انجام دهیم، در بین راه به مردی برخورد کردیم که زیر درختی نشسته بود. امام به ما رو کرد و گفت: «نزد آن مرد برویم، شاید او تشنه باشد و آبی نداشته باشد».

ما به سوی آن مرد رفتیم، وقتی من به او نگاه کردم، از ظاهر او فهمیدم که مسیحی است، امام رو به او کرد و گفت:

-- آیا تشنه هستی؟

-- آری.

امام به من گفت: «از اسب پیاده شو و از آبی که همراه داریم، او را سیراب کن». من پیاده شدم و به او آب دادم.

من آن روز خیلی فکر کردم، کاش من مهربانی را از امام خود فرا بگیرم و با همه انسان ها مهربان باشم.(2)

* * *

-- چرا دیوار باغ را خراب می کنی! با تو هستم! مگر نمی شنوی!

ص:201


1- 188. کان أبو عبد اللّه علیه السلام یبسط رداءه وفیه صرر الدنانیر، فیقول للرسول: اذهب بها إلی فلان وفلان - من أهل بیته - وقل لهم: هذه بعث بها إلیکم من العراق. قال: فیذهب بها الرسول إلیهم فیقول ما قال، فیقولون: أمّا أنت فجزاک اللّه خیراً بصلتک قرابة رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وأمّا جعفر فحکم اللّه بیننا وبینه...: بحار الأنوار ج 47 ص 60.
2- 189. کنت مع أبی عبد اللّه علیه السلام بین مکّة والمدینة، فمررنا علی رجل فی أصل شجرة وقد ألقی بنفسه، فقال: مل بنا إلی هذا الرجل، فإنّی أخاف أن یکون قد أصابه عطش. فملنا، فإذا رجل من الفرّاسین طویل الشعر، فسأله: أعطشان أنت؟ فقال: نعم، فقال لی: انزل یا مصادف فاسقه، فنزلت وسقیته، ثمّ رکبت وسرنا، فقلت: هذا نصرانی فتتصدّق علی نصرانی؟ فقال: نعم، إذا کانوا فی مثل هذا الحال: الکافی ج 4 ص 47، وسائل الشیعة ج 9 ص 409، جامع أحادیث الشیعة ج 8 ص 508.

-- خود صاحب باغ دستور داده است.

-- الآن فصل رسیدن خرما می باشد، همه درِ باغ خود را می بندند، چرا صاحب این باغ، دستور داده است دیوار باغ را خراب کنند؟

-- مگر تو نمی دانی این باغ از امام صادق(علیه السلام) است؟

-- عجب! علّت این دستور امام چیست؟

-- برای این که همسایگان از خرمای باغ بخورند. وقتی فصل چیدن خرما فرا می رسد، امام دستور می دهد تا قسمتی از دیوار باغ را خراب کنم تا مردم به راحتی بتوانند داخل باغ بیایند. همچنین امام دستور می دهد مقداری خرما برای افرادی که کهنسال هستند ببرم.

-- آن ظرف هایی که کنار باغ است چیست؟

-- امام دستور داده که هر روز مقداری خرما بچینم و کنار باغ بگذارم تا رهگذران از آن استفاده کنند.(1)

* * *

امروز عدّه ای از صوفی ها نزد امام صادق(علیه السلام) می آیند. آنان اعتقاد دارند مال دنیا بد است و انسان باید فقیرانه زندگی کند و هر چه ثروت و دارایی دارد باید به دیگران ببخشد. آنان زهد را در ترک مال دنیا می دانند. اکنون امام رو به آنان می کند و می گوید:

-- شما چه دلیلی برای این سخن خود دارید؟

-- خداوند در قرآن در سوره حشر آیه 9 کسانی را مدح کرده است که ایثار می کنند و با این که خود نیازمند هستند به دیگران کمک می کنند.

-- باید همه آیه های قرآن را با هم بررسی کرد. شما این آیه قرآن را نخوانده اید؟ آنجا که خدا در سوره فرقان آیه 67 در معرّفی مؤنان می گوید: «آنان کسانی

ص:202


1- 190. نعم، کنت آمر إذا أدرکت الثمرة أن یُثلم فی حیطانها الثلم لیدخل الناس ویأکلوا، وکنت آمر فی کلّ یوم أن یوضع عشر بنیات یقعد علی کلّ بنیة عشرة، کلّما أکل عشرة جاء عشرة أُخری، یُلقی لکلّ نفس منهم مدّ من رطب، وکنت آمر لجیران الضیعة کلّهم الشیخ والعجوز والصبی والمریض والمرأة ومن لا یقدر أن یجیء فیأکل منها، لکلّ إنسان منهم مدّ، فإذا کان الجذاذ أوفیت القوام والوکلاء والرجال أُجرتهم، وأحمل الباقی إلی المدینة...: الکافی ج 3 ص 569، وسائل الشیعة ج 9 ص 205، بحار الأنوار ج 47 ص 51.

هستند وقتی انفاق می کنند، اسراف نمی کنند». به راستی منظور خدا از این آیه چیست؟ شما می گویید که مسلمانان باید همه دارایی خود را به دیگران ببخشند، این همان زیاده روی است که خدا از آن نهی کرده است.

امام به سخن خود با آنان ادامه می دهد، من از سخنان امام این مطلب را می فهمم که باید آیات قرآن را با توجّه به زمان نازل شدن آن، مورد بررسی قرار بدهم.

زمانی که مسلمانان به مدینه هجرت کردند، همه در شرایط سختی بودند، نه مسکن داشتند، نه غذایی.

در آن وقت خدا در قرآن در سوره حشر آیه 9 از ایثار تعریف کرد تا مسلمانان در آن شرایط به یکدیگر کمک بیشتری کنند.

بعد از مدّتی، وضع مسلمانان خوب شد و آن موقع بود که خدا از مسلمانان خواست تا در انفاق و کمک به دیگران میانه رو باشند. ما الآن باید به این دستور خدا عمل کنیم.

اکنون امام سخن خود را با آن جماعت ادامه می دهد:

-- آیا سخن پیامبر را در مورد شخصی که همه دارایی خود را بخشید،شنیده اید؟

-- نه.

-- در مدینه شخصی در حال احتضار بود، او همه دارایی خود را در راه خدا بخشید، وقتی از دنیا رفت، مردم او را در قبرستان بقیع دفن کردند. آن مرد چندین بچّه کوچک داشت. وقتی پیامبر از ماجرا باخبر شد فرمود: «اگر من ماجرا را می دانستم نمی گذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن کنید، او همه سرمایه خود را در راه خدا داد و بچّه های خود را در فقر رها کرد».

-- آیا ماجرای سلمان فارسی را شنیده اید؟

ص:203

-- نه.

-- سلمان فارسی هر سال، وقت برداشت گندم که فرا می رسید به اندازه ای که یک سال گندم نیاز داشت، خریداری می کرد. عدّه ای به او گفتند چرا این گندم ها را به فقرا نمی بخشی؟ از کجا معلوم که فردا زنده باشی؟

-- جواب سلمان چه بود؟

-- سلمان به آنان گفت: چرا شما به زنده بودن من فکر نمی کنید؟ شاید من زنده بمانم، اگر این گندم ها را انفاق کنم، خودم نیازمند دیگران می شوم. انسان در صورتی که معاشش تأمین نباشد، مضطرب می شود.

سخن امام با آنان به درازا می کشد، امام از آنان می خواهد تا با فهم دقیق به قرآن بپردازند، این طور نباشد که یک آیه از قرآن را بگیرند و به آیات دیگر بی توجّه باشند.

امام برای آنان جریان حضرت سلیمان(علیه السلام) را می گوید که در قرآن آمده است، سلیمان(علیه السلام) از خدا خواست تا به او پادشاهی بزرگی بدهد، خدا هم دعای او را مستجاب نمود و پادشاهی با عظمتی به سلیمان داد، اگر دنیا چیز بدی است، چرا سلیمان(علیه السلام) آن را از خدا خواست و خدا هم دعای او را مستجاب کرد؟(1)

آری! مال و ثروت دنیا بد نیست، دلبستگی به آن بد است، زهد این نیست که تو از ثروت دنیا چیزی نداشته باشی، زهد واقعی این است که به دنیا دل نبندی.

مسلمان کسی است که از راه حلال برای کسب ثروت اقدام می کند و واجبات مال خویش را مثل زکات پرداخت می کند.

* * *

هوا چقدر گرم است، آفتاب سوزان مدینه می تابد، امام در باغ خود مشغول کار

ص:204


1- 191. فأتاه قوم ممّن یظهرون الزهد ویدعون الناس أن یکونوا معهم علی مثل الذی هم علیه من التقشّف، فقالوا له: إنّ صاحبنا حصر عن کلامک ولم تحضره حججه، فقال لهم: فهاتوا حججکم، فقالوا له: إنّ حججنا من کتاب اللّه... فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: دعوا عنکم ما لا تنتفعون به، أخبرونی أیّها النفر، ألکم علم بناسخ القرآن من منسوخه... وقال رسول اللّه صلی الله علیه و آله للأنصاری حین أعتق عند موته خمسة أو ستّة من الرقیق ولم یکن یملک غیرهم وله أولاد صغار: لو أعلمتمونی أمره ما ترکتکم تدفنوه مع المسلمین، یترک صبیة صغاراً یتکفّفون الناس...: الکافی ج 5 ص 65، تحف العقول ص 349، بحار الأنوار ج 47 ص 233.

کردن است، او بیلی در دست دارد و باغ خود را آبیاری می کند و عرق از سر و صورت او می ریزد.

یکی از یاران امام به دیدار او می آید، امام را در آن حالت می بیند، او رو به امام می کند و می گوید: «با این که کسانی در اینجا هستند تا این کار را انجام بدهند ولی من خودم در قسمت هایی از باغ خود کار می کنم، برای این که می خواهم خدا ببیند که من به دنبال روزی حلال هستم».(1)

من امروز می فهمم که معنای این حدیث چیست: «عبادت هفتاد جزء دارد، بهترین و بالاترین آن کسب روزی حلال است». امام در واقع می خواهد به ما بیاموزد که عبادت، فقط نماز و روزه نیست، اگر من به دنبال روزی حلال باشم، بهترین عبادت را به جا آورده ام.(2)

* * *

عده ای از بزرگان و ریش سفیدان خدمت امام صادق(علیه السلام) نشسته اند و امام برای آنان سخن می گوید، در این هنگام جوانی وارد می شود، امام از او می خواهد به بالای مجلس بیاید.

همه تعجّب می کنند، آن ها با خود می گویند چرا امام از این جوان این گونه احترام می گیرد و او را بر همه ریش سفیدان مقدّم می دارد.

نگاه کن! این جوان تازه مو بر صورتش روییده است! اسم او «هشام بن حکم» است.

امام متوجّه می شود که احترامی که او از این جوان گرفته است برای دیگران گران آمده است، برای همین امام رو به آنان می کند و می گوید «این جوان با دست و زبان و قلب خود یار و یاور ماست».

ص:205


1- 192. عن أبی عمرو الشیبانی قال: رأیت أبا عبد اللّه علیه السلام وبیده مسحاة وعلیه إزار غلیظ یعمل فی حائط له والعرق یتصابّ عن ظهره، فقلت: جُعلت فداک، أعطنی أکفِک، فقال لی: إنّی أُحبّ أن یتأذّی الرجل بحرّ الشمس فی طلب المعیشة: الکافی ج 5 ص 76، وسائل الشیعة ج 17 ص 39، بحار الأنوار ج 47 ص 57؛ عن عبد الأعلی مولی آل سام، قال: استقبلت أبا عبد اللّه علیه السلام فی بعض طرق المدینة فی یوم صائف شدید الحرّ، فقلت: جُعلت فداک، حالک عند اللّه عزّ وجلّ وقرابتک من رسول اللّه...: تهذیب الأحکام ج 6 ص 325، وسائل الشیعة ج 17 ص 20، بحار الأنوار ج 47 ص 55.
2- 193. قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: العبادة سبعون جزءاً، أفضلها طلب الحلال: الکافی ج 5 ص 78، ثواب الأعمال ص 180، معانی الأخبار ص 367، تهذیب الأحکام ج 6 ص 324، وسائل الشیعة ج 17 ص 21.

با این سخن امام، همه می فهمند که ارزش هر کس به سن و سال او نیست، بلکه به علم و دانش اوست. هشام بن حکم از علم و دانش امام بهره ها برده است و همواره از حق اهل بیت(علیهم السلام) دفاع می کند.(1)

* * *

امام صادق(علیه السلام) تصمیم گرفته است برای تامین مخارج خود دست به تجارت بزند، او مقداری پول به یکی از خدمتکاران خود که نام او «مصادف» است می دهد تا کالایی را خریداری کند و به مصر ببرد.

مصادف با عدّه ای از تجار به سوی مصر حرکت می کند، آن ها وقتی نزدیکی های مصر می رسند، خبردار می شود که کالایی که همراه دارند در مصر کمیاب است. آنان هم قسم می شوند که کالای خود را گران تر بفروشند. وقتی آنان به مصر می رسند سود بسیار زیادی به دست می آورند.

اکنون مصادف به مدینه بازمی گردد و خدمت امام صادق(علیه السلام) می رسد و اصل سرمایه همراه با سود این تجارت را به امام تحویل می دهد. امام متوجّه می شود که سود این تجارت خیلی زیاد شده است، ماجرا را از مصادف می پرسد. مصادف ماجرا را تعریف می کند، امام به او می گوید: «شما قسم یاد کردید که در بازار مسلمانان گرانفروشی کنید؟ من نیازی به این سود ندارم»، و فقط سرمایه خود را برمی دارم و همه آن سود را به مصادف برمی گرداند.(2)

* * *

چند نفر از کوفه به خانه امام صادق(علیه السلام) آمده اند و چنین می گویند: شما مُفضّل را نماینده خود در کوفه قرار داده اید در حالی که او با جوانانی رفت وآمد دارد که کبوترباز هستند!

ص:206


1- 194. فلمّا ورد هشام وهو أوّل ما اختطّت لحیته ولیس فیهم إلاّ من هو أکبر سنّاً منه، فقال له الصادق علیه السلام: ناصرنا بقلبه ویده ولسانه: الکافی ج 1 ص 172، خاتمة المستدرک ج 2 ص 246، الإرشاد ج 2 ص 195، الاحتجاج ج 2 ص 123، بحار الأنوار ج 4 ص 11.
2- 195. دعا أبو عبد اللّه علیه السلام مولیً له مصادف، فأعطاه ألف دینار وقال له: تجهّز حتّی تخرج إلی مصر، فإنّ عیالی قد کثروا. قال: فجهّزه بمتاع وخرج مع التجّار، فلمّا دنوا من مصر استقبلهم قافلة خارجة من مصر، فسألوا عن المتاع الذی معهم ما حاله فی المدینة، وکان متاع العامّة، فأخبرهم أنّه لیس بمصر منه شیء، فتحالفوا وتعاقدوا علی أن لا ینقصوا متاعهم من ربح الدینار دیناراً... فقال: إنّ هذا الربح کثیر، ولکن ما صنعتم بالمتاع...: تهذیب الأحکام ج 7 ص 14، وسائل الشیعة ج 17 ص 422، بحار الأنوار ج 47 ص 59.

امام به آنان نگاهی می کند و بعد قلم و کاغذی را می طلبد، نامه ای برای مُفضّل می نویسد و آن نامه را به آن پیرمردها می دهد تا آن را به مُفضّل تحویل دهند.

وقتی آنان به کوفه می رسند به خانه مُفضّل می روند و نامه امام را به او تحویل می دهند. مُفضّل نامه را باز می کند و آن را می خواند، بعد آن نامه را به همه می دهد تا بخوانند. امام در این نامه از مُفضّل خواسته است تا وسایلی را خریداری کند و برای او به مدینه بفرستد.

مُفضّل رو به همه می کند و می گوید:

-- باید همه پول روی هم بگذاریم و دستور امام را انجام دهیم.

-- این کار نیاز به پول زیادی دارد، باید مقداری فکر کنیم.

آری! برای آنان سخت است که دل از مال و ثروت دنیا بکنند. اینجاست که مُفضّل یک نفر را می فرستد تا به جوانان کبوترباز خبر بدهد که به اینجا بیایند.

بعد از لحظاتی همه آنان نزد مُفضّل می آیند، مُفضّل نامه امام را به آنان می دهد، وقتی آنان نامه را می خوانند می گویند: «چشم، ما مطیع فرمان امام هستیم».

آن ها از مُفضّل می خواهند مقداری صبر کند. آنان از خانه بیرون می روند و بعد از لحظاتی برمی گردند در حالی که با خود سکّه های طلای زیادی آورده اند. آنان سکّه ها را تحویل مُفضّل می دهند. اکنون مفضل رو به بقیّه می کند و می گوید: شما به من می گویید این جوانان را از خود برانم، شما فکر می کنید که خدا به نماز و روزه های شما محتاج است؟

همه، سرهای خود را پایین می گیرند، آن ها می فهمند که امام صادق(علیه السلام) این گونه خواسته است آن ها را امتحان کند، چرا که آنها حاضر نشدند از مال دنیا بگذرند، امّا این جوانان چگونه از فرمان امام خود اطاعت کردند!(1)

ص:207


1- 196. إنّ المفضل یجالس الشطّار وأصحاب الحمام وقوماً یشربون الشراب، فینبغی أن تکتب إلیه وتأمره ألاّ یجالسهم. فکتب إلی المفضّل کتاباً وختم ودفع إلیهم، وأمرهم أن یدفعوا الکتاب من أیدیهم إلی ید المفضّل... ودفعوا الکتاب، إلی المفضّل، ففکّه وقرأه، فإذا فیه بسم اللّه الرحمن الرحیم، اشتر کذا وکذا واشتر کذا، ولم یذکر قلیلاً ولا کثیراً ممّا قالوا فیه... فرجع الفتیان وحمل کلّ واحد منهم علی قدر قوته ألفاً وألفین وأقلّ وأکثر..: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 619، معجم رجال الحدیث ج 19 ص 325، قاموس الرجال ج 10 ص 209.

چرا برای خودت دعا نمی کنی؟

امروز برای معراج پیامبر سخن می گویی و این که پیامبر 120 بار به معراج رفت. خدا به پیامبر بیش از همه چیز ولایت علی و یازده امام بعد از او را توصیه می کرد، توصیه خدا به پیامبر در مورد ولایت آن ها بیش از توصیه به نماز و روزه و... بود.(1)

آری! هر کس امام خود را نشناسد و مرگ او فرا برسد به مرگ جاهلیّت مرده است.(2)

شما واسطه فیض خدا هستید، وقتی خدا می خواهد به بندگان خود خیر و رحمتی بدهد، ابتدا آن را به وجود شما نازل می کند و بعد به واسطه شما آن خیر به دیگران می رسد.(3)

خدا خلقت آفرینش را با شما آغاز نمود، خدا همه خوبی ها، همه زیبایی ها، همه کمالات را با شما آغاز نمود. شما سبب خلقت این جهان هستی هستید، اگر شما نبودید، خدا زمین و آسمان ها و فرشتگان و جهان هستی را خلق نمی کرد.

به واسطه شما خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل می کند و بلاها را از آنان دور می کند، شما ستون جهان هستی هستید، اگر شما نباشید، زمین و زمان در هم می پیچد.

ص:208


1- 197. یونس عن صباح المزنی، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: عُرج بالنبی صلی الله علیه و آله إلی السماء مئة وعشرین مرّة، ما من مرّة إلاّ وقد أوصی اللّه النبی صلی الله علیه و آله بولایة علی والأئمّة من بعده أکثر ممّا أوصاه بالفرائض: بصائر الدرجات ص 99، الخصال ص 601، بحار الأنوار ج 23 ص 69.
2- 198. قال أبو عبد اللّه علیه السلام: إنّ الأرض لا تصلح إلاّ بالإمام، ومن مات لا یعرف إمامه مات میتة جاهلیة، وأحوج ما یکون أحدکم إلی معرفته إذا بلغت نفسه هذه - وأهوی بیده إلی صدره - یقول: لقد کنت علی أمر حسن: المحاسن ج 1 ص 92، بحار الأنوار ج 23 ص 76.
3- 199. عن محمّد بن المثنّی الأزدی أنّه سمع أبا عبد اللّه جعفر بن محمّد یقول: نحن السبب بینکم وبین اللّه: الأمالی للطوسی ص 157، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 504، بحار الأنوار ج 23 ص 101.

آری! اگر برای یک لحظه، «حجّت خدا» نباشد، جهان نابود خواهد شد، وقتی که خدا بخواهد روز قیامت را برپا کند، کافی است که حجّت خود را از میان بردارد، آن وقت همه هستی در هم پیچیده خواهد شد.(1)

* * *

من این آیه 72 سوره احزاب را بارها خوانده ام: «ما امانت را بر زمین و آسمان ها عرضه کردیم و آنان از پذیرفتن آن سر باز زدند و از آن هراسیدند، ولی انسان آن را پذیرفت و انسان بسیار ستمگر و جاهل بود».

از خیلی ها سؤل کردم که این امانت چه بود، آن ها به من گفتند: عشق به خدا همان امانتی بود که زمین و آسمان ها آن را نپذیرفتند و انسان آن را پذیرفت، انسان فقط استعداد این کمال را داشت که عاشق خدا بشود.

ولی یک سؤل در ذهن من نقش می بندد: اگر این امانتی که قرآن از آن سخن می گوید، عشق به خداست، پس چرا خدا انسان را ستمگر و جاهل معرّفی می کند؟ باید خدا انسان را به خاطر این که این عشق را پذیرفت، تشویق کند، نه این که او را ستمگر و جاهل بخواند.

من مثل بقیّه مردم نیستم که فقط قسمتی از آیه قرآن را بگیرم و به بقیّه آن توجّه نکنم،

تو هم یک بار دیگر این آیه را بخوان، خدا می گوید که من امانتی را به آسمان ها و زمین عرضه کردم، فقط انسان بود که آن را پذیرفت و انسان ستمگر و جاهل بود.

به راستی منظور خدا از این سخن چیست؟

من باید برای فهم این آیه نزد امام صادق(علیه السلام) بروم.

امام رو به من می کند و می گوید: «منظور از امانت در این آیه، ولایت ما اهل بیت

ص:209


1- 200. عن أبی حمزة الثمالی قال: قلت لأبی عبد اللّه علیه السلام: تبقی الأرض بغیر إمام؟ قال: لو بقیت الأرض بغیر إمام لساخت: بصائر الدرجات ص 508، علل الشرائع ج 1 ص 198، بحار الأنوار ج 23 ص 28.

است و منظور از انسان هم دشمنان ما می باشد».(1)

من در این سخن امام فکر می کنم، آیه را با این سخن تفسیر می کنم: «ما ولایت را بر آسمان ها و زمین عرضه کردیم، آن ها از قبول آن سرباز زدند، امّا دشمن ما آن را پذیرفت و او بسیار ظالم و جاهل بود»، امّا این تفسیر باز هم مشکل دارد.

اگر منظور از «انسان» کسانی هستند که دشمن اهل بیت(علیهم السلام) بوده اند و حق آنان را غصب کرده اند، پس چرا معنای آیه این طوری شده است؟ چگونه می شود دشمن اهل بیت(علیهم السلام)، ولایت را پذیرفته باشد؟

فکر می کنم در ترجمه آیه من دچار مشکل شده ام!

خوب است متن عربی آیه را ذکر کنم و روی آن فکر نمایم: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَ-وَ تِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَ-نُ إِنَّهُ کَانَ ظَ-لُومًا جَهُولاً».

به راستی مشکل در کجاست؟ نکند من معنای واژه های آیه را خوب نمی دانم!

حَمَلَ الأمانَة.

فکر می کنم باید در این جمله تحقیق کنم.

او امانت را حمل کرد. من واژه «حمل» را به معنای پذیرفتن معنا کرده ام، خیلی ها در ترجمه قرآن این کار را کرده اند، امّا این ترجمه با سخن امام صادق(علیه السلام)مطابقت ندارد. باید تحقیق کنم.

«حَمَلَ الأمانَةَ: خانَها».

«امانت را حمل کرد، یعنی: در امانت خیانت کرد».

پیدایش کردم. یکی از علمایی که لغت شناس است در کتاب خود این جمله را آورده است. او می گوید: اگر واژه «حمل» با واژه «امانت» کنار هم بیاید، معنای آن

ص:210


1- 201. عن أبی بصیر، قال: سألت أبا عبد اللّه علیه السلام عن قول اللّه عزّ وجل: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَ-وَ تِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَ-نُ إِنَّهُ کَانَ ظَ-لُومًا جَهُولاً»، قال: الأمانة: الولایة، والإنسان: أبو الشرور: معانی الأخبار ص 110، بحار الأنوار ج 23 ص 279، تفسیر نور الثقلین ج 4 ص 312، البرهان فی تفسیر القرآن ج 4 ص 500؛ عن جعفر بن محمّد علیه السلام، قال: إنّ اللّه یقول «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَ-وَ تِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَ-نُ إِنَّهُ کَانَ ظَ-لُومًا جَهُولاً»، قال: هی ولایة علی بن أبی طالب علیه السلام: بصائر الدرجات ص 96، الکافی ج 1 ص 413، بحار الأنوار ج 23 ص 280.

خیانت در امانت است.(1)

حتماً می دانی که زبان عربی برای خود دنیایی دارد، وقتی یک کلمه با کلمه دیگری در کنار هم قرار گیرد، معنای آن کاملاً عوض می شود.

خوب.

حالا یک بار دیگر آیه را با هم تفسیر می کنیم:

ما امانت خود که ولایت اهل بیت(علیهم السلام) بود را بر زمین و آسمان ها عرضه کردیم و زمین و آسمان ها هرگز در آن خیانت نکردند، ولی دشمن اهل بیت(علیهم السلام) در این امانت ما خیانت کرد او بسیار ستمگر و جاهل بود.

آری! ولایت علی(علیه السلام) و فرزندان پاک او، راه و مسیر رسیدن به خدا است، فرشتگان هم سر تسلیم در مقابل این ولایت فرود آوردند، پیامبران هم تسلیم این ولایت بودند، امّا افسوس که وقتی پیامبر از دنیا رفت، عدّه ای به رهبری عُمربن خطاب در سقیفه دور هم جمع شدند تا برای خود خلیفه انتخاب کنند. عُمر اوّلین کسی بود که تسلیم این ولایت نشد و برای رسیدن به ریاست چند روزه علی(علیه السلام) را خانه نشین کرد، ای کاش فقط علی(علیه السلام) را خانه نشین می کرد و دیگر به خانه او حمله نمی کرد و خانه او را به آتش نمی کشید، ای کاش فاطمه(علیها السلام) را که به دفاع از ولایت برخواسته بود، با تازیانه نمی زد، ای کاش... آری! عُمر همان انسانی است که ستمگر و جاهل بود.

قرآن، زنده است و آیه های آن برای همه زمان ها می باشد، امروز منصور که با ولایت اهل بیت(علیهم السلام) دشمنی می کند، همان ستمگر و جاهلی است که خدا از او سخن گفته است.

* * *

جمّال کوفی برای انجام اعمال حجّ به مکّه رفته است، او اکنون حاجی شده است و به

ص:211


1- 202. یقال: حمل الأمانة واحتملها: أی خانها وحمل إثمها: معانی القرآن للنحّاس ج 5 ص 387.

مدینه آمده است تا با امام صادق(علیه السلام) دیداری داشته باشد.

اکنون امام رو به او می کند و می گوید: «من از رفتار شما باخبر هستم، فرشتگان پرونده اعمال و رفتار شما را هر پنج شنبه به من عرضه می کنند. من پرونده تو را نگاه کردم، دیدم که تو به پسرعمویت مهربانی و نیکی نمودی، من از این کار تو خیلی خوشحال شدم».

جمّال کوفی لبخندی می زند، او از این که باعث خوشحالی امام خود شده است، خدا را شکر می کند.

اکنون من از او می خواهم تا ماجرا را برایم بگوید، او می گوید: «پسرعموی من از دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) است، خبر به من رسید که وضع زندگی او خراب شده است و زن و بچّه او در شرایط سختی هستند. من قبل از این که به حجّ بیایم، مقداری پول برای او فرستادم».

آری! شیعه واقعی کسی است که به فامیل و بستگان خود مهربان باشد اگر چه با او هم عقیده نباشند.(1)

* * *

اَسَدی یکی از یاران امام است، او امشب به خانه امام می آید، سخن به درازا کشید، او از بس مجذوب سخنان امام می شود، گذشت زمان را فراموش می کند، وقتی او به خود آمد، می فهمد که خیلی از شب گذشته است و حتما مادرش نگران شده است.

اَسَدی با امام خداحافظی می کند و با سرعت خود را به خانه می رساند. وقتی او به خانه می رسد، مادرش را نگران می یابد، مادر به او می گوید: «چرا این قدر دیر کردی؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نکند مأموران حکومتی تو را دستگیر کرده باشند».

ص:212


1- 203. عن داود بن کثیر الرقی الجمّال الکوفی، قال: کنت جالساً عند أبی عبد اللّه علیه السلام إذ قال مبتدئاً من قبل نفسه: یا داود، لقد عُرضت علیَّ أعمالکم یوم الخمیس، فرأیت فیما عُرض علیَّ من عملک صلتک لابن عمّک فلان، فسرّنی ذلک، إنّی علمت صلتک له أسرع لفناء عمره وقطع أجله...: الأمالی للطوسی ص 413، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 354، بحار الأنوار ج 23 ص 339.

اَسَدی با عصبانیت بر سر مادر فریاد می زند و او را ناراحت کند.

فردا صبح، اَسَدی به سوی خانه امام حرکت می کند، وقتی وارد خانه امام می شود، سلام می کند و جواب می شنود. امام به او می گوید: «چرا دیشب با مادر خود با صدای بلند سخن گفتی؟ چرا دل او را شکستی؟ آیا فراموش کردی که او برای بزرگ کردن تو چقدر زحمت کشیده است؟».

اسدی از امام خود خجالت می کشد، امام به او می گوید: «سعی کن که دیگر با صدای بلند، با مادرت سخن نگویی و او را ناراحت نکنی».(1)

آری! خدا امام را شاهد و ناظر بر کردار ما قرار داده است، امام به اذن خدا از آنچه در جهان هستی می گذرد، باخبر است.

خدا در قرآن می فرماید: (وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ و وَ الْمُؤْمِنُونَ...): «بگو هر آنچه می خواهید انجام دهید، ولی بدانید که خدا و رسول خدا و مؤنان، عمل شما را می بینند».(2)

منظور از «مؤنان» در آیه امامان می باشند، آنان بر آنچه بندگان انجام می دهند، آگاه هستند.(3)

* * *

چه باران تندی می آید، باید زود به خانه بروم. آنجا را نگاه کن، آن کیست که در زیر این باران به این سو می آید، شب است و هوا تاریک است، باید صبر کنم نزدیک تر شود.

سلام می کنم، جواب می شنوم، چقدر صدای او آشناست، خدای من! او امام

ص:213


1- 204. خرجتُ من عند أبی عبد اللّه علیه السلام لیلةً ممسیاً ، فأتیت منزلی بالمدینة ، وکانت أُمّی معی، فوقع بینی وبینها کلام، فأغلظت لها، فلمّا أن کان من الغد صلّیت الغداة وأتیت أبا عبد اللّه علیه السلام ، فلمّا دخلت علیه فقال لی مبتدءاً: یا أبا مهزم ، مالک ولخالدة أغلظت فی کلامها البارحة؟ أما علمت أنّ بطنها منزلٌ قد سکنته، وأنّ حجرها مهدٌ قد غمزته، وثدیها وعاءٌ قد شربته؟ قال: قلت: بلی ، قال: فلا تغلظ لها: بصائر الدرجات ص 263، مستدرک الوسائل ج 15 ص 190، الخرائج والجرائح ج 2 ص 729.
2- 205. توبه: 105.
3- 206. عن عبد الرحمن بن کثیر، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قوله: «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: هم الأئمّة تُعرض علیهم أعمال العباد کلّ یوم إلی یوم القیامة: بصائر الدرجات ص 447، بحار الأنوار ج 23 ص 345؛ عن برید العجلی، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام فسألته عن قوله تعالی: «اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: إیّانا عنی؛ عن معلّی بن خُنیس، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فی قول اللّه تبارک وتعالی: «اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: هو رسول اللّه صلی الله علیه و آله والأئمّة علیهم السلام تُعرض علیهم أعمال العباد کلّ خمیس؛ عن المیثمی، قال: سألتُ أبا عبد اللّه علیه السلام عن قول اللّه تعالی: «فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: هم الأئمّة: بصائر الدرجات ص 447، وراجع الکافی ج 1 ص 219، معانی الأخبار ص 392، دعائم الإسلام ج 1 ص 21، جمال الاُسبوع ص 116، سعد السعود ص 98، الفصول المهمّة للحرّ العاملی ج 1 ص 390، تفسیر العیّاشی ج 2 ص 109، تفسیر القمّی ج 1 ص 304، وسائل الشیعة ج 16 ص 107، مستدرک الوسائل ج 12 ص 164، بحار الأنوار ج 23 ص 346، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 307.

است.

-- آقای من! در این وقت شب، زیر این باران کجا می روید؟

-- برای فقیران غذا می برم.

-- اجازه بدهید شما را کمک کنم.

-- نه، من خودم می خواهم این کار را انجام بدهم.

-- پس اجازه بدهید شما را همراهی کنم.

همراه امام حرکت می کنم، امام کیسه ای که پر از نان و خرماست بر دوش گرفته اند، مقداری راه می رویم، در اینجا سایبانی است که فقرای مدینه شب ها اینجا می خوابند، همه آن ها خواب هستند، امام کنار هر کدام از آنان نان و خرما می گذارد.

وقتی از زیر آن سایه بان بیرون می آییم، من می گویم:

-- آقای من! آیا این کسانی که شما به آن ها کمک کردید از شیعیان هستند؟

-- اگر آنان شیعه بودند که من آن ها را در همه دارایی و ثروت خود شریک می کردم!(1)

عجب! اینان همه از اهل سنّت بودند و امام این گونه در زیر باران برای آنان غذا می برد، پس چرا بعضی از ما خود را شیعه این امام می دانیم و با اهل سنّت رفتارهای ناشایسته داریم؟ چرا؟

* * *

«امروز ناهار همه شما مهمان من هستید».

این سخن امام است، بعد از لحظاتی سفره انداخته می شود، همه مشغول خوردن غذا می شوند.

ص:214


1- 207. عن معلّی بن خُنیس، قال: خرج أبو عبد اللّه علیه السلام فی لیلة قد رشت وهو یرید ظلّة بنی ساعدة، فاتّبعته، فإذا هو قد سقط منه شیء، فقال: بسم اللّه، اللّهمّ ردّ علینا. قال: فأتیته فسلّمت علیه، فقال: معلّی؟ قلت: نعم جُعلت فداک، فقال لی: التمس بیدک فما وجدت من شیء فادفعه إلیَّ، فإذا أنا بخبز منتشر کثیر، فجعلت أدفع إلیه ما وجدته، فإذا أنا بجراب أعجز عن حمله من خبز، فقلت: جُعلت فداک، أحمله علی رأسی، فقال: لا، أنا أولی به منک، ولکن امضِ معی...: الکافی ج 4 ص 8، ثواب الأعمال ص 144.

بعد از غذا، امام رو به سدیر می کند و می گوید:

-- ای سدیر! غذا چگونه بود؟

-- فدای شما شوم! این غذا بسیار خوشمزه بود!

بعد از لحظاتی، اشک در چشمان سدیر جمع می شود، امام به او می گوید:

-- چرا گریه می کنی؟

-- آقای من! به یاد آیه ای از قرآن افتادم.

-- کدام آیه؟

-- سوره تکاثر آیه 8 آنجا که خدا می گوید: (لَتُسْ-ٔلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ )، «در روز قیامت از نعمتی که به شما دادیم، از شما سؤل خواهیم کرد»، می ترسم که روز قیامت خدا از این غذایی که خوردیم سؤل کند، من آن روز چه جوابی خواهم داد؟

امام لبخند می زند و می گوید:

-- ای سدیر! خدا بزرگوارتر از آن است که به ما غذایی بدهد و روز قیامت در مورد آن از ما سؤل کند، خدا در روز قیامت از غذا سؤل نمی کند.

-- پس از چه نعمتی خدا سؤل خواهد کرد؟

-- مردم به واسطه ما از گمراهی نجات پیدا می کنند و از علم و دانش ما بهره می برند، خدا در روز قیامت از ولایت ما سؤل خواهد کرد. ولایت ما، آن نعمت بزرگ خداست.(1)

* * *

ما به هر کس که «حکمت» داده ایم، خیر فراوانی عطا کرده ایم.

این سخن خدا در آیه 269 سوره بقره می باشد.(2)

به راستی این حکمت چیست که خدا آن را این قدر ارزشمند می داند؟

ص:215


1- 208. کنت عند جعفر بن محمّد علیه السلام فقدّم إلینا طعاماً، فأکلت طعاماً ما أکلت طعاماً مثله قطّ، فقال لی: یا سدیر، کیف رأیت طعامنا هذا؟ قلت: بأبی أنت وأُمّی یا بن رسول اللّه، ما أکلت مثله قطّ، ولا أظنّ أنّی آکل أبداً مثله. ثمّ إنّ عینی تغرغرت فبکیت، فقال: یا سدیر، ما یبکیک؟ قلت: یا بن رسول اللّه ذکرت آیة فی کتاب اللّه، قال: وما هی؟ قلت: قول اللّه فی کتابه: «ثُمَّ لَتُسْ-ٔلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ»، فخفت أن یکون هذا الطعام الذی یسألنا اللّه عنه، فضحک حتّی بدت نواجذه...: تفسیر فرات الکوفی ض 606، بحار الأنوار ج 24 ص 58، مستدرک الوسائل ج 16 ص 248؛ قال أبو حنیفة: أخبرنی جُعلت فداک عن قول اللّه عزّ وجل: «ثُمَّ لَتُسْ-ٔلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ»... قال: النعیم نحن الذین أنقذ اللّه الناس بنا من الضلالة، وبصّرهم بنا من العمی، وعلّمهم بنا من الجهل...: بحار الأنوار ج 24 ص 57، البرهان فی تفسیر القرآن ج 5 ص 748.
2- 209. «یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَن یَشَآءُ وَمَن یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبَ-بِ ».

من شنیده ام که این حکمت، همان فلسفه یونان است، امّا من می دانم که ده ها سال بعد از وفات پیامبر، مسلمانان با فلسفه یونان آشنا شدند.

پیامبر و مسلمانان صدر اسلام از فلسفه هیچ حرفی نزده اند، اگر حکمت همان فلسفه یونان است، پس همه آنان از حکمت بی بهره بوده اند.

من باید نزد امام بروم و تفسیر این آیه را سؤل کنم، وقتی سؤل خود را می پرسم چنین می شنوم: «حکمت، اطاعت خدا و شناخت امام است».

آری! اگر من از خدا اطاعت کنم و امام خود را بشناسم، به خیر فراوانی رسیده ام، پیروی از امام است که مرا به سوی همه خوبی ها دعوت می کند و عشق به همه زیبایی ها را در دل من می آفریند.(1)

* * *

امروز امام برای ما از حضرت ابراهیم(علیه السلام) سخن می گوید، همان پیامبری که خدا به او مقام امامت را هم عنایت کرد، من اکنون آنچه را از سخن امام فهمیده ام برایت می گویم:

خدا ابراهیم(علیه السلام) را در معرض امتحان های سخت قرار داد و او در همه امتحان ها موفّق و سربلند بیرون آمد. آن وقت بود که خدا او را امام قرار داد.

به راستی امتحان ابراهیم(علیه السلام) چه بود؟

او در مقابل بت پرستی قیام کرد، به بتکده شهر بابل رفت و همه بت ها را نابود کرد و حاضر شد در آتش انداخته شود، امّا دست از یکتاپرستی برندارد. خدا از او خواست تا زن و فرزندش را در سرزمین خشک و بی آب مکّه ساکن کند و او نیز چنین کرد. خدا از او خواست تا فرزندش اسماعیل را قربانی کند و او فرزندش را به قربانگاه برد و آماده شد تا او را برای خدا فدا کند.

ص:216


1- 210. عن أبی بصیر، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فی قول اللّه عزّ وجل: «وَمَن یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا»، فقال: طاعة اللّه ومعرفة الإمام: الکافی ج 1 ص 185، المحاسن ج 1 ص 148، شرح الأخبار للقاضی النعمان ج 3 ص 578، بحار الأنوار ج 24 ص 86، بحار الأنوار ج 23 ص 86 ح 2.

ابراهیم(علیه السلام) در انجام دستورات خدا، هیچ کوتاهی نکرد، خدا گوسفندی برایش فرستاد تا آن گوسفند را به جای فرزندش قربانی کند. بعد از آن بود که خدا مقام امامت را به ابراهیم عنایت کرد، مقام امامت والاتر از مقام پیامبری است، مقام امامت آخرین سیر تکاملی ابراهیم(علیه السلام) بود.

امام انسان کاملی است که اسوه همه ارزش ها است و هرکس که بخواهد به سعادت و رستگاری برسد باید از او پیروی کند، امام مانند خورشیدی است که با نور خود مایه هدایت همگان می شود.(1)

وقتی خدا مقام امامت را به ابراهیم(علیه السلام) داد، ابراهیم(علیه السلام) خیلی خوشحال شد و از خدا خواست تا مقام امامت را به فرزندانش هم عنایت کند، اینجا بود که خدا به ابراهیم(علیه السلام) گفت که امامت، عهد و پیمان آسمانی است، این عهد و پیمان هرگز به ستمکاران، نخواهد رسید.

آری! خدا می خواست به ابراهیم(علیه السلام) بفهماند که هرکس سابقه ظلم و ستم دارد، هرگز به امامت نخواهد رسید. فقط کسی که معصوم و بی گناه است، شایستگی این مقام را دارد.

اکنون من می فهمم که اگر کسی مدّتی از زندگی خود را مشغول بت پرستی باشد، به خود ظلم کرده است و او ستمگر است و هرگز شایستگی مقام امامت را ندارد.

سال ها از آن زمان گذشت و محمّد(صلی الله علیه و آله) به پیامبری مبعوث شد، پیامبر به مسلمانان خبر داد که پس از من، دوازده امام خواهند آمد، او علی(علیه السلام) را به عنوان جانشین و اوّلین امام معرّفی کرد، علی(علیه السلام) حتّی برای یک لحظه هم بت نپرستید، او همواره یکتاپرست بود.

اکنون می دانم اگر با یکی از اهل سنّت روبرو شوم چه بگویم. حتماً این سخن

ص:217


1- 211. إنّ الإمامة هی منزلة الأنبیاء، وإرث الأوصیاء، إنّ الإمامة خلافة اللّه وخلافة الرسول صلی الله علیه و آله، ومقام أمیر المؤنین علیه السلام، ومیراث الحسن والحسین علیهماالسلام، إنّ الإمامة زمام الدین، ونظام المسلمین، وصلاح الدنیا وعزّ المؤنین، إنّ الإمامة أُسّ الإسلام النامی، وفرعه السامی، بالإمام تمام الصلاة والزکاة والصیام والحجّ والجهاد، وتوفیر الفیء والصدقات، وإمضاء الحدود والأحکام، ومنع الثغور والأطراف. الإمام یحلّ حلال اللّه، ویحرّم حرام اللّه، ویقیم حدود اللّه، ویذبّ عن دین اللّه، ویدعو إلی سبیل ربّه بالحکمة والموعظة الحسنة، والحجّة البالغة، الإمام کالشمس الطالعة المجلّلة بنورها للعالم، وهی فی الأُفق بحیث لا تنالها الأیدی والأبصار. الإمام البدر المنیر، والسراج الزاهر، والنور الساطع، والنجم الهادی فی غیاهب الدجی، وأجواز البلدان والقفار، ولجج البحار. الإمام الماء العذب علی الظمأ، والدالّ علی الهدی، والمنجی من الردی...: الکافی ج 1 ص 200، الأمالی للصدوق ص 775، عیون أخبار الرضا ج 2 ص 197، معانی الأخبار ص 98، تحف العقول ص 439، بحار الأنوار ج 25 ص 123.

آنان را شنیده ای: «هر کس امامت ابوبکر و عُمَر را انکار کند، کافر است».(1)

اکنون من با کسی که امامت ابوبکر و عمر را قبول دارد چنین سخن می گویم:

-- مگر قرآن نمی گوید که امامت، عهد خداست و هرگز به ظالمان نمی رسد؟

-- آری! این سخن خداست.

-- شما چگونه می گویید این دو نفر به مقام امامت رسیدند؟

-- مسلمانان با آنان بیعت کردند و آنان امام شدند.

-- آیا قبول دارید که این سه نفر قبل از ظهور اسلام، بت پرست بودند؟

-- آری! آن ها مثل بقیّه مردم بودند. آن زمان همه بت پرست بودند.

-- هرکس بت پرست باشد، ستمکار است و به خودش ظلم کرده است و نمی تواند به امامت برسد. این مولای من، علی(علیه السلام) است که هرگز بت نپرستید و شایسته این مقام است.(2)

* * *

امروز امام در سخنان خود به ماجرای سلیمان(علیه السلام) و جانشین او اشاره می کند، آیا تو هم دوست داری این ماجرا را بشنوی؟

روزی سلیمان(علیه السلام) بر تخت خود نشسته بود، امّا از هدهد (پرنده ای که آن را شانه به سر می گویند) خبری نبود، سلیمان(علیه السلام) سراغ او را گرفت، بعد از مدّتی هدهد آمد و به او خبر داد که در کشور «سبا» مردم همه خورشید را پرستش می کنند، ملکه آنجا نامش بلقیس است، او هم خورشید را می پرستد. هدهد به او خبر داد که آن ملکه، تختی باشکوه دارد که بر روی آن جلوس می کند.

اینجا بود که سلیمان(علیه السلام) تصمیم گرفت تا زمینه هدایت ملکه و مردم آن کشور را فراهم سازد، ابتدا نامه ای به ملکه نوشت و او را به خداپرستی دعوت کرد، در نامه از

ص:218


1- 212. وفیمن أنکر إمامة أبی بکر وعمر أنّ الصحیح أنّه یکفر: فتاوی السبکی ج 2 ص 576، وراجع روضة الطالبین للنووی ج 8 ص 215، البحر الرائق ج 5 ص 204؛ لنا ثبوت إمامة أبی بکر بالبیعة: راجع الغدیر ج 7 ص 141، فتح الباری ج 11 ص 51، عمدة القاری ج 6 ص 2.
2- 213. عن صفوان الجمّال، قال: کنّا بمکّة، فجری الحدیث فی قول اللّه: «وَإِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَ»، قال: أتمهنّ بمحمّد وعلی والأئمّة من ولد علی صلّی اللّه علیهم، فی قول اللّه: «ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ». ثمّ قال: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قَالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ»، قال: یا ربّ، ویکون من ذرّیتی ظالم؟ قال: نعم، فلان وفلان وفلان ومن اتّبعهم. قال: یا ربّ، فاجعل لمحمّد وعلی ما وعدتنی فیهما، وعجّل نصرک لهما... «قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ». فلمّا قال اللّه: «وَمَنْ کَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِیلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلی عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ»، قال: یا ربّ، ومن الذی متّعتهم؟ قال: الذین کفروا بآیاتی، فلان وفلان وفلان: تفسیر العیّاشی ج 1 ص 57، بحار الأنوار ج 25 ص 201، البرهان فی تفسیر القرآن ج 1 ص 251. عن حریز، عمّن ذکره، عن أبی جعفر علیه السلام، فی قول اللّه: «لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ»؛ أی لا یکون إماماً ظالماً: تفسیر العیّاشی ج 1 ص 58، بحار الأنوار ج 25 ص 191. مولی عبد الرحمن بن عوف، عن عبد اللّه بن مسعود، قال: قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: أنا دعوة أبی إبراهیم. قلنا: یا رسول اللّه، وکیف صرت دعوة أبیک إبراهیم؟ قال: أوحی اللّه عزّ وجلّ إلی إبراهیم: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً» فاستخفّ إبراهیم الفرح، فقال: یا ربّ، ومن ذرّیتی أئمّة مثلی؟ فأوحی اللّه عزّ وجلّ إلیه: أن یا إبراهیم؛ إَّی لا أُعطیک عهداً لا أفی لک به، قال: یا ربّ، ما العهد الذی لا تفی لی به؟ قال: لا أُعطیک عهداً لظالم من ذرّیتک، قال: یا ربّ، ومن الظالم من ولدی الذی لا ینال عهدک؟ قال: من سجد لصنم من دونی لا أجعله إماماً أبداً، ولا یصلح أن یکون إماماً، قال إبراهیم: «وَاجْنُبْنِی وَبَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ». قال النبی صلی الله علیه و آله: فانتهت الدعوة إلیَّ وإلی أخی علی، لم یسجد أحد منّا لصنم قطّ، فاتّخذنی اللّه نبیّاً وعلیّاً وصیّاً: بحار الأنوار ج 25 ص 200، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 546.

ملکه خواست تا نزد او بیاید. سرانجام ملکه تصمیم گرفت تا نزد سلیمان(علیه السلام) برود.

به سلیمان(علیه السلام) خبر دادند که ملکه در نزدیکی فلسطین است. اینجا بود که سلیمان(علیه السلام) به اطرافیان خود رو کرد و گفت: چه کسی می تواند تخت ملکه سبا را برایم حاضر کند؟

بین فلسطین (که سلیمان در آنجا حکومت می کرد) و کشور سبا (که در یمن واقع شده بود)، صدها کیلومتر فاصله است، اکنون سلیمان(علیه السلام) می خواهد کسی تخت ملکه سبا را برای او حاضر کند.

آصف بن برخیا (که جانشین سلیمان بود) به سلیمان(علیه السلام) گفت: من در کمتر از یک چشم بر هم زدن، آن تخت را برای تو حاضر می کنم.

و این گونه بود که سلیمان(علیه السلام) نگاه کرد، دید که تخت ملکه در کمتر از یک لحظه در جلوی او قرار گرفته است.

همه از کاری که آصف بن برخیا کرد، تعجّب کردند، آخر او چگونه توانست این کار را بنماید.

قرآن در سوره نمل از راز قدرت آصف بن برخیا پرده برمی دارد، قرآن می گوید: «او قسمتی از علم کتاب را داشت»، علم کتاب همان علم غیبی است که خدا به بعضی از بندگان خوب خود می دهد.

اکنون امام صادق(علیه السلام) به ما رو می کند و می گوید: «آصف بن برخیا فقط قسمتی از آن علم نزد او بود و قادر به انجام چنان کار بزرگی شد و همه را به تعجّب واداشت. خدا به او قسمتی از آن علم را عنایت کرده است، امّا خدا به ما همه آن علم را داده است. همه علم کتاب نزد ماست».(1)

آری! اهل بیت(علیهم السلام) کسانی هستند که خدا به آنان این مقام بزرگ را داده است و آنان را

ص:219


1- 214. وأشهد أنّکم الأئمّة الراشدون، المهدیون المعصومون، المکرّمون المقرّبون، المتّقون الصادقون المصطفون، المطیعون للّه، القوّامون بأمره، العاملون بإرادته، الفائزون بکرامته، اصطفاکم بعلمه، وارتضاکم لغیبه، واختارکم لسرّه: عیون أخبار الرضا ج 1 ص 305، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 2 ص 609، تهذیب الأحکام ج 6 ص 95، وسائل الشیعة ج 14 ص 309، المزار لابن المشهدی ص 523، بحار الأنوار ج 99 ص 127، جامع أحادیث الشیعة ج 12 ص 298. عن سدیر قال: کنت أنا وأبو بصیر ویحیی البزّاز وداود بن کثیر فی مجلس أبی عبد اللّه علیه السلام، إذ خرج إلینا وهو مغضب، فلمّا أخذ مجلسه قال: یا عجباً لأقوامٍ یزعمون أنّا نعلم الغیب! ما یعلم الغیب إلاّ اللّه عزّ وجلّ، لقد هممتُ بضرب جاریتی فلانة، فهربت منّی فما علمت فی أیّ بیوت الدار هی. قال سدیر: فلمّا أن قام من مجلسه وصار فی منزله، دخلت أنا وأبو بصیر ومیسر وقلنا له: جُعلنا فداک، سمعناک وأنت تقول کذا وکذا فی أمر جاریتک، ونحن نعلم أنّک تعلم علماً کثیراً ولا ننسبک إلی علم الغیب. قال: فقال: یا سدیر: ألم تقرأ القرآن؟ قلت: بلی، قال: فهل وجدت فیما قرأت من کتاب اللّه عزّ وجلّ: «قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکِتَابِ أَنَا ءَاتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ»؟ قال: قلت: جُعلت فداک قد قرأته، قال: فهل عرفت الرجل؟ وهل علمت ما کان عنده من علم الکتاب؟ قال: قلت: أخبرنی به؟ قال: قدر قطرة من الماء فی البحر الأخضر، فما یکون ذلک من علم الکتاب؟! قال: قلت: جُعلت فداک ما أقلّ هذا! فقال: یا سدیر، ما أکثر هذا، أن ینسبه اللّه عزّ وجلّ إلی العلم الذی أخبرک به یا سدیر، فهل وجدت فیما قرأت من کتاب اللّه عزّ وجلّ أیضاً: «قُلْ کَفَی بِاللَّهِ شَهِیدَاً بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَابِ»؟ قال: قلت: قد قرأته جُعلت فداک، قال: أفمن عنده علم الکتاب کلّه أفهم، أم من عنده علم الکتاب بعضه؟ قلت: لا، بل من عنده علم الکتاب کلّه، قال: فأومأ بیده إلی صدره وقال: علم الکتاب واللّه کلّه عندنا، علم الکتاب واللّه کلّه عندنا: الکافی ج 1 ص 257، وراجع بصائر الدرجات ص 233، بحار الأنوار ج 26 ص 197، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 523، غایة المرام ج 4 ص 57.

بر دیگر بندگان خود برتری داده است.

* * *

آیا تو می دانی مهمترین نشانه زیاد شدن ایمان چیست؟ من از کجا بفهمم که ایمانم کامل تر شده است؟

امروز می خواهم نزد امام بروم و از او این سؤل را بپرسم.

امام در جواب به من می گوید: «هر چه ایمان تو بیشتر شود، محبّتت به همسرت بیشتر می شود».(1)

با شنیدن این سخن به فکر فرو می روم، این سخن امام خیلی پیام دارد، اگر من به سوی خدا رفتم و نماز و عبادتم بیشتر شد، باید ببینم آیا همسر خود را بیشتر از قبل دوست دارم یا نه؟ اگر جواب من مثبت بود پس خوشا به حالم ! زیرا که در معنویت رشد کرده ام، امّا اگر نماز خواندن من بیشتر شد و اخلاق من نسبت به همسرم بهتر نشد، بلکه نسبت به او بی تفاوت شدم، باید بدانم که آن عرفانی که دنبالش رفته ام سرابی بیش نبوده است!

زمانی می توانم دم از محبّت به خدا بزنم و یقین کنم که در مسیر صحیح عرفان پیش رفته ام که محبّت من به همسرم بیشتر شود. این مکتب شیعه است بین محبّت به خدا و محبّت به همسر این گونه رابطه برقرار می کند ، افسوس که ما چقدر از این حقایق غافل بودیم! افسوس!

* * *

اسم او عُقْبه است، از کوفه به اینجا آمده است تا امام را ببیند، امام نگاهی به او می کند و می گوید: «شیعیان لحظه جان دادن با منظره ای روبرو می شوند که آن ها را بسیار خوشحال می کند».

ص:220


1- 215. الإمام الصادق علیه السلام: ما أظنّ رجلاً یزداد فی الإیمان خیراً إلاّ ازداد حبّاً للنساء: الکافی ج 5 ص 32 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 3 ص 384 ، وسائل الشیعة ج 20 ص 22.

اکنون امام سکوت می کند. عُقْبه رو به امام می کند و می گوید:

-- آقای من! برایم بگو که شیعیان در لحظه جان دادن چه می بینند که خوشحال می شوند؟

-- شیعیان در آن لحظه های آخر، پیامبر و علی(علیه السلام) را می بینند.

-- آیا پیامبر و علی(علیه السلام) با مؤمن سخنی هم می گویند؟

-- آری! پیامبر به او می فرماید: «تو را بشارت باد که من رسول خدا هستم، آگاه باش که من برای تو بهتر از همه دنیا هستم» .

-- آیا علی(علیه السلام) هم با او سخن می گوید؟

-- آری! علی(علیه السلام) به او می فرماید: «ای دوست خدا، شاد باش و غم مخور که من همان علی هستم که مرا دوست می داشتی ،من آمده ام تا تو را یاری کنم».(1)

سخن امام به اینجا که می رسد اشک شوق در چشم عُقْبه حلقه می زند، او در این فکر است که چه موقع لحظه مرگ او فرا می رسد تا چشمش به دیدار پیامبر و علی(علیه السلام) روشن شود.

* * *

اسحاق از ثروتمندان کوفه است. شیعیان فقیری که در کوفه زندگی می کردند گاهی به منزل او می آمدند و او به آنان کمک می کرد.

کم کم مراجعه مردم به خانه او زیاد شد، اسحاق ترسید که میان مردم مشهور بشود، او شهرت را دوست نداشت، برای همین درِ خانه خود را بست و دیگر کسی را به خانه اش راه نداد.

اکنون او به مدینه آمده است، او به خانه امام می آید، سلام می کند، امام جواب او را با سردی می دهد، اسحاق می فهمد که امام از او ناراحت است، برای همین

ص:221


1- 216. عن علی بن عقبة، عن أبیه قال: دخلنا علی أبی عبد اللّه علیه السلام أنا والمعلّی بن خُنیس ، فقال: یا عقبة ، لا یقبل اللّه من العباد یوم القیامة إلاّ هذا الذی أنتم علیه، وما بین أحدکم وبین أن یری ما تقرّ به عینه إلاّ أن تبلغ نفسه هذا - وأومأ بیده إلی الورید - . قال: ثمّ اتّکأ وغمز إلیَّ المعلّی أن سله ، فقلت: یا بن رسول اللّه ، إذا بلغت نفسه هذه فأیّ شیء یری ؟ فردّ علیه بضعة عشر مرّة: أیّ شیء یری ؟ فقال فی کلّها: یری، لا یزید علیها، ثمّ جلس فی آخرها فقال: یا عقبة ! قلت: لبّیک وسعدیک، فقال: أبیت إلاّ أن تعلم ؟ فقلت : نعم یا بن رسول اللّه، إنّما دینی مع دمی ، فإذا ذهب دمی کان ذلک، وکیف بک یا بن رسول اللّه کلّ ساعة؟ وبکیت، فرقِّ لی فقال: یراهما واللّه، قلت: بأبی أنت وأُمّی من هما ؟ فقال: ذاک رسول اللّه علیه السلام وعلی علیه السلام، یا عقبة لن تموت نفس مؤنة أبداً حتّی تراهما، قلت: فإذا نظر إلیهما المؤن أیرجع إلی الدنیا ؟ قال: لا بل یمضی أمامه، فقلت له: یقولان شیئاً جُعلت فداک ؟ فقال: نعم ، یدخلان جمیعاً علی المؤن فیجلس رسول اللّه علیه السلام عند رأسه، وعلی عند رجلیه، فیکبّ علیه رسول اللّه علیه السلام فیقول: یا ولیّ اللّه أبشر ، أنا رسول اللّه، إنّی خیر لک ممّا تترک من الدنیا، ثمّ ینهض رسول اللّه فیقوم علیه علیّ صلوات اللّه علیهما حتّی یکبّ علیه فیقول: یا ولیّ اللّه ابشر أنا علیّ بن أبی طالب الذی کنت تحبّنی أمّا لأنفعک. ثمّ قال أبو عبد اللّه علیه السلام: أما إنّ هذا فی کتاب اللّه عزّ وجلّ، قلت: أین هذا جُعلت فداک من کتاب اللّه ؟ قال: فی سورة یونس، قول اللّه تبارک وتعالی ها هنا: «الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ کَانُواْ یَتَّقُونَ * لَهُمُ الْبُشْرَی فِی الْحَیَوةِ الدُّنْیَا وَ فِی الْأَخِرَةِ لاَ تَبْدِیلَ لِکَلِمَاتِ اللَّهِ ذَ لِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»: المحاسن ج 171، بحار الأنوار ج 6 ص 18، ورواه الشیخ الکلینی فی الکافی ج 3 ص 129 مع اختلاف یسیر، وکذلک رواه العیّاشی فی تفسیره ج 2 ص 12 مع اختلاف یسیر. قال العلاّمة المجلسی فی بحار الأنوار ج 6 ص186 فی شرح هذا الخبر: «إنّما دینی مع دمی» : المراد بالدم الحیاة ؛ أی أترک طلب الدین ما دمت حیّاً، فإذا ذهب دمی - أی متّ - کان ذلک - أی ترک الطلب -، أو المعنی: أنّه إنّما یمکننی تحصیل الدین ما دمت حیّاً، فقوله: «فإذا ذهب دمی» استفهام إنکاری ، أی بعد الموت کیف یمکننی طلب الدین؟ وفی الکافی: إنّما دینی مع دینک، فإذا ذهب دینی کان ذلک؛ أی إنّ دینی إنّما یستقیم إذا کان موافقاً لدینک ، فإذا ذهب دینی لعدم علمی بما تعتقده کان ذلک أی الخسران والهلاک والعذاب الأبدی، أشار إلیه مبهماً لتفخیمه وأمّا استشهاده علیه السلامبالآیة ، فالظاهر أنّه فسّر البشری فی الحیاة الدنیا بما یکون عند الموت، ویحتمل أن یکون علیه السلام فسّر البشری فی الآخرة بذلک ؛ لأنّ تلک الحالة من مقدّمات النشأة الآخرة، فالبشری فی الحیاة الدنیا بالمنامات الحسنة، کما ورد فی أخبار أُخر، أو بما بشّر اللّه فی کتبه وعلی لسان أنبیائه، والأوّل أظهر».

می گوید:

-- آقای من، چه چیز باعث شده است که شما از من ناراحت باشید؟

-- چرا درِ خانه خود را به روی شیعیان من بستی و دیگر آن ها را به خانه ات راه ندادی؟

-- من از مشهور شدن هراس داشتم، می ترسیدم که گرفتار مأموران حکومتی شوم.

-- مگر نمی دانی هنگامی که دو مؤن با هم دیدار نموده و با یکدیگر دست بدهند، خداوند 100 رحمت برای آنان نازل می کند، 99 رحمت از آن 100 رحمت برای کسی است که محبّت بیشتری به دیگری دارد.(1)

امام آن قدر در عظمت و مقام مؤن برای اسحاق سخن گفت که او از کرده خود پشیمان شد و تصمیم گرفت وقتی به کوفه بازگردد درِ خانه خود را به روی همه شیعیان باز بگذارد.

* * *

یکی از یاران امام را دیدم که مشغول دعا کردن بود، من نزدیک او رفتم، دیدم که او اصلاً برای خود دعا نمی کند، نام دوستان خود را می برد و برای آن ها رحمت و بخشش خدا را طلب می کند. جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: چرا فقط برای دوستان خود دعا نمودی و برای خود دعا نکردی ؟

او به من رو کرد و گفت: روزی نزد امام بودم، آن حضرت به من فرمود:

هر کس برای برادر مؤمن خود دعا کند فرشته ای در آسمان اوّل می گوید: «تو برای برادر خویش دعا کردی، آگاه باش که خدا صد برابر آنچه برای او خواسته ای به تو می دهد».

و هنگامی که دعای او به آسمان دوم می رسد فرشته ای صدا می زند و می گوید:

ص:222


1- 217. عن إسحاق بن عمّار، قال: لمّا کثر مالی أجلست علی بابی بوّاباً یردّ عنّی فقراء الشیعة، فخرجت إلی مکّة فی تلک السنة، فدخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام ، فسلّمت علیه فردّ علیّ بوجه قاطب مزور، فقلت له: جُعلت فداک، ما الذی غیّرک لی حالی عندک؟ قال: الذی غیّرک للمؤمنین، قلت: جُعلت فداک، واللّه إنّی لأعلم أنّهم علی دین اللّه ، ولکن خشیت الشهرة علی نفسی، قال: یا إسحاق ، أما علمت أنّ المؤمنین إذا التقیا فتصافحا أنزل اللّه عزّ وجلّ بینهما مئة رحمة؟: مستدرک الوسائل ج 9 ص 67، بحار الأنوار ج 5 ص 323، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 581، مستدرک الوسائل ج 2 ص 709، مستدرک الوسائل ج 3 ص 213.

«برای تو دویست برابر آنچه برای برادر خود درخواست کردی، خواهد بود».

فرشته ای در آسمان سوم می گوید: «برای تو سیصد برابر آنچه برای برادر خود خواستی، خواهد بود».

در هر کدام از آسمان چهارم و پنجم و ششم و هفتم، فرشته ای به او وعده می دهد که برای تو چهارصد، پانصد، ششصد و هفتصد برابر آنچه برای برادر خود خواستی، خواهد بود.

سپس خدا می گوید: «من آن ثروتمندی هستم که هرگز فقیر نمی شوم، ای بنده من! برای تو یک میلیون برابر آنچه برای برادر مؤمن خود درخواست کردی، قرار می دهم».

سخن امام به پایان می رسد.

وقتی من این سخن را می شنوم، تصمیم می گیرم که من هم به جای دعا کردن برای خود، برای دوستان خود دعا کنم.(1)

ص:223


1- 218. رأیت معاویة بن وهب البجلی فی الموقف وهو قائم یدعو، فتفقّدت دعاءه، فما رأیته یدعو لنفسه بحرف واحد، وسمعته یعدّ رجالاً من الآفاق یسمّیهم ویدعو لهم، حتّی نفر الناس، فقلت له: یا أبا القاسم أصلحک اللّه، لقد رأیت منک عجباً، فقال: یا بن أخی فما الذی أعجبک ممّا رأیت منّی؟ فقال: رأیتک لا تدعو لنفسک وأنا أرمقک حتّی الساعة، فلا أدری أیّ الأمرین أعجب ما أخطأت من حظّک فی الدعاء لنفسک فی مثل هذا الموقف وعنایتک وإیثار إخوانک علی نفسک حتّی تدعو لهم فی الآفاق...: مستدرک الوسائل ج 10 ص 28 ، بحار الأنوار ج 93 ص 390 ، جامع أحادیث الشیعة ج 11 ص 490.

وقتی خدا به من افتخار می کند

آن پیرمرد را می بینی که آنجا نشسته است، او ابوبصیر است، اکنون او رو به امام می کند و می گوید:

-- من دیگر پیر شده ام و مرگ من نزدیک است، نمی دانم که آخرت من چگونه خواهد بود؟

-- ای ابوبصیر! چرا چنین سخن می گویی؟ هر کسی برای خود رهبر و امامی انتخاب کرده است، آیا خوشحال نیستی که از خاندان پیامبر پیروی کرده ای؟ خشنود باش و بدان که خدا به شیعیان ما نظر مهربانی دارد.

-- آقای من! برایم سخن بگو!

-- فرشتگان از خدا می خواهند تا گناه شیعیان ما را ببخشد، فرشتگان برای شما استغفار می کنند.

-- برایم سخن بگو!

-- خداوند در قرآن می گوید: «ای کسانی که بر خویش ستم کرده اید از رحمت خدا ناامید نشوید که خدا همه گناهان شما را می بخشد»، منظور از این آیه، شیعیان ما می باشند که خداوند گناهان آن ها را می بخشد.

-- آقای من! من دیگر از مرگ هراسی به دل ندارم.(1)

* * *

مدّتی بود در این فکر بودم که کدام یک از کارهای خوب، زودتر از همه کارها،

ص:224


1- 219. عن محمّد بن سلیمان، عن أبیه، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام، إذ دخل علیه أبو بصیر وقد خَفَره النفس، فلمّا أخذ مجلسه قال له أبو عبد اللّه علیه السلام: یا أبا محمّد، ما هذا النفس العالی؟ فقال: جُعلت فداک یابن رسول اللّه، کبرت سنّی ودقّ عظمی واقترب أجلی، مع أنّنی لست أدری ما أرد علیه من أمر آخرتی؟ فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا أبا محمّد، وإنّک لتقول هذا؟ قال: جُعلت فداک فکیف لا أقول؟ فقال: یا أبا محمّد، أما عملت أنّ اللّه تعالی یکرم الشباب منکم ویستحیی من الکهول؟ قال: قلت: جُعلت فداک، فکیف یکرم الشباب ویستحیی من الکهول؟ فقال: یکرم الشباب أن یعذّبهم، ویستحیی من الکهول أن یحاسبهم. قال: قلت: جُعلت فداک، هذا لنا خاصّة أم لأهل التوحید؟ قال: فقال: لا واللّه إلاّ لکم خاصّة دون العالم... افترق الناس کلّ فرقة، وتشعّبوا کلّ شعبة، فانشعبتم مع بیت نبیّکم صلی الله علیه و آله وذهبتم حیث ذهبوا، واخترتم من اختار اللّه لکم، وأردتم من أراد اللّه، فأبشروا ثمّ أبشروا، فأنتم واللّه المرحومون، المتقبّل من محسنکم، والمتجاوز عن مسیئکم، من لم یأت اللّه عزّ وجلّ بما أنتم علیه یوم القیامة لم یتقبّل منه حسنة، ولم یتجاوز له عن سیّئة، یا أبا محمّد، فهل سررتک؟ قال: قلت: جُعلت فداک زدنی. قال: فقال: یا أبا محمّد، إنّ للّه عزّ وجلّ ملائکة یسقطون الذنوب عن ظهور شیعتنا، کما یسقط الریح الورق فی أوان سقوطه...: الکافی ج 8 ص 33، فضائل الشیعة ص 20، الاختصاص ص 104، بحار الأنوار ج 7 ص 179، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 457.

باعث خشنودی خدا می شود؟ من خواستم بدانم کدام کار خوب می تواند مرا در آغوش مهربانی خداوند قرار دهد.

سرانجام تصمیم گرفتم این سؤل را از امام بپرسم، آن حضرت در جواب من فرمود: «هیچ عبادتی زودتر و سریع تر از احترام به پدر و مادر، نمی تواند خشنودی خداوند را در پی داشته باشد».(1)

وقتی این سخن را شنیدم، تصمیم گرفتم تا بیشتر به پدر و مادر خود نیکی کنم و قدر آنان را بدانم زیرا از قلب پدر و مادر تا رضایت خدا، راهی نیست.

* * *

امروز یکی یاران امام از سفر حجّ آمده است، امام به او رو می کند و می گوید:

--- آیا می دانی که خداوند برای حاجی چه ثوابی قرار داده است؟

-- نه. نمی دانم.

-- وقتی بنده ای به دور خانه خدا طواف کند و دو رکعت نماز طواف را بخواند و بین صفا و مروه سعی کند، خداوند برای او شش هزار ثواب می نویسد و شش هزار گناه او را می بخشد و مقام او را شش هزار مرتبه بالا می برد.

-- آقای من! این ثواب بسیار زیادی است!

-- آیا می خواهی کاری رابه تو یاد دهم که ثواب آن از طواف هم بیشتر باشد؟

-- آری.

-- کمک نمودن به برادر مؤمن و برآورده کردن حاجت او، نزد خدا بالاتر از ده حجّ می باشد.

همه ما با شنیدن این سخن به فکر فرو می رویم، اکنون می فهمیم که اسلام چقدر به کمک کردن به دیگران اهمیّت داده است.(2)

* * *

من عادت دارم که اگر بخواهم از کسی تعریف کنم به ظاهر او نگاه می کنم، برای اینکه ببینم چقدر دیندار است به طول رکوع و سجود او نگاه می کنم، امّا تو به من

ص:225


1- 220. قال الصادق علیه السلام: برّ الوالدین من حسن معرفة العبد باللّه ، إذ لا عبادة أسرع بلوغاً بصاحبها إلی رضی اللّه من حرمة الوالدین المسلمین لوجه اللّه تعالی ؛ لأنّ حقّ الوالدین مشتقّ من حقّ اللّه تعالی إذا کانا علی منهاج الدین والسنّة...: التفسیر الصافی ج 4 ص 144، تفسیر نور الثقلین ج 4 ص 202، بحار الأنوار ج 71 ص 77، مستدرک الوسائل ج 15 ص 198؛ رسول اللّه صلی الله علیه و آله: ... یا معشر الملسمن ، اتّقوا اللّه وصلوا أرحامکم، فإنّه لیس من ثواب أسرع من صلة الرحم وعقوق الوالدین، فإنّ ریح الجنّة یوجد من مسیرة ألف عام ، واللّه لا یجدها قاطع رحم ولا شیخ زان: مجمع الزوائد ج 5 ص 125 وج 8 ص 149، المعجم الأوسط ج 6 ص 18، کنز العمّال ج 16 ص 96، الکامل لابن عدی ج 1386، تاریخ مدینة دمشق ج 18 ص 81.
2- 221. عن المُشمَعِلّ الأسدی، قال: خرجت ذات سنة حاجّاً، فانصرفت إلی أبی عبد اللّه الصادق جعفر بن محمّد علیهماالسلام، فقال: من أین بک یا مشمعل؟ فقلت: جُعلت فداک، کنت حاجّاً، فقال: أوَ تدری ما للحاجّ من الثواب؟ فقلت: ما أدری حتّی تعلمنی، فقال: إنّ العبد إذا طاف بهذا البیت أُسبوعاً وصلّی رکعتیه وسعی بین الصفا والمروة، کتب اللّه له ستّة آلاف حسنة، وحطّ عنه ستّة آلاف سیّئة، ورفع له ستّة آلاف درجة، وقضی له ستّة آلاف حاجة للدنیا کذا، وأدخر له للآخرة کذا، فقلت له: جُعلت فداک، إنّ هذا لکثیر، فقال: أفلا أخبرک بما هو أکثر من ذلک؟ قال: قلت: بلی، فقال علیه السلام: لَقضاء حاجة امرئٍ مؤنٍ أفضل من حجّة وحجّة وحجّة. حتّی عدّ عشر حجج: الأمالی للصدوق ص 581 ، بحار الأنوار ج 71 ص 284، و ج 96 ص 3.

یاد می دهی تا به میزان عقل و معرفت او توجّه کنم، زیرا خدا هرگز به زیادی عبادت بندگان نگاه نمی کند بلکه به عقل آن ها نظر می کند.

امروز امام برایم ماجرایی را تعریف می کند تا من از آن درس بگیرم، ماجرای آن مردی که سال ها پیش در جزیره ای سرسبز و خرم زندگی می کرد و همواره مشغول عبادت بود. یکی از فرشتگان که فکر می کرد که این فرد مقام بزرگی نزد خدا دارد، از خدا خواست تا مقام آن فرد را به او نشان بدهد.

وقتی آن فرشته مقام آن فرد را دید، تعجّب کرد. اینجا بود که خدا به آن فرشته دستور داد تا به آن جزیره برود و مدّتی با آن فرد زندگی کند.

آن فرشته به شکل انسان درآمد و نزد او رفت و به او گفت که من می خواهم مدّتی مهمان تو باشم و مثل تو خدا را عبادت کنم.

مدّتی گذشت، یک روز آن فرشته نگاهی به اطراف خانه آن مرد انداخت و گفت: عجب جای باصفایی داری، واقعا که برای عبادت کردن بسیار خوب است. مرد گفت: آری! ولی این جا یک عیب بزرگ دارد.

فرشته با تعجّب گفت: چه عیبی؟ مرد گفت: نگاه کن، ببین چقدر علف های سبز در این جا روییده است، کاش خدای ما درازگوشی می داشت و ما آن درازگوش را در این علفزار می چراندیم تا این علف ها هدر نرود!

آن فرشته چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد، آخر این فرد خدا را چگونه می شناخت، خدایی که مانند انسان است و نیاز به یک مرکب دارد!

اینجا بود که خدا به آن فرشته وحی کرد: «من مقام و پاداش هر کس را به مقدار عقل او می دهم».(1)

* * *

نگاه کن، امام از خانه خود خارج می شود، به راستی در این وقت روز، آن حضرت به کجا می رود؟

ص:226


1- 222. إنّ رجلاً من بنی إسرائیل کان یعبد اللّه فی جزیرة من جزائر البحر خضراء نضرة...: الکافی ج 1 ص 12، الأمالی للصدوق ص 504؛ المتعبّد بغیر علم کحمارة الطاحونة تدور ولا تبرح من مکانها: عیون الحکم والمواعظ ص 663؛ العامل علی غیر بصیرة کالسائر علی غیر طریق، لا یزیده سرعة السیر إلاّ بعداً: المحاسن ج 1 ص 198.

آیا موافقید همراه آن حضرت برویم؟

بعد از عرض سلام و ادب، با آن حضرت همراه می شویم، چند نفر از دیگر دوستان نیز به ما می پیوندند.

در بین راه با امام مشغول صحبت می شویم و سؤال های خود را از آن حضرت می پرسیم و ایشان با روی باز به سؤال های ما پاسخ می دهد، ناگهان امام رو به قبله می ایستد و به سجده می رود و مشغول دعا می شود.

من رو به امام می کنم و می گویم:

-- آقای من! چرا شما در اینجا به سجده رفتید؟

-- یاد یکی از نعمت هایی افتادم که خدا به من داده است، دوست داشتم در مقابل خدای خویش به سجده بروم و شکر آن را به جا آورم، نخواستم هنگامی که این نعمت خدا را یاد کردم با بی توجّهی از آن بگذرم، هر گاه خداوند نعمتی را به بنده خود بدهد و آن بنده، سجده شکر آن را بجا آورد خداوند به فرشتگان دستور می دهد تا نعمت های زیادتری به آن بنده بدهند.(1)

وقتی این سخن امام را می شنوم، تصمیم می گیرم تا هر وقت به یاد نعمتی از نعمت های خدا افتادم به سجده بروم و شکر او را بجا آورم.

* * *

این سخن امام است که می خواهم در اینجا نقل کنم: «هر کس می خواهد بداند که آیا واقعا ما را دوست دارد یا نه، به قلب خود مراجعه کند، اگر در قلب خود محبّت دشمنان ما را هم یافت، بداند که از ما نیست و ما هم از او نیستم، دروغ می گوید کسی که ادّعا می کند ما را دوست دارد و از دشمن ما بیزار نیست».(2)

وقتی در این سخن فکر می کنم، می فهمم که باید از دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) بیزار

ص:227


1- 223. عن إسحاق بن عمّار، قال: خرجت مع أبی عبد اللّه وهو یحدّث نفسه، ثمّ استقبل القبلة فسجد طویلاً، ثمّ ألزق خدّه الأیمن بالتراب طویلاً، ثمّ مسح وجهه، ثمّ رکب، فقلت له: بأبی أنت وأُمّی، لقد صنعت شیئاً ما رأیته قطّ؟ قال: یا إسحاق، إنّی ذکرت نعمة من نعم اللّه...: مکارم الأخلاق ص 265.
2- 224. وقیل للصادق علیه السلام: إنّ فلاناً یوالیکم، إلاّ أنّه یضعف عن البراءة من عدوّکم، قال: هیهات، کذب من ادّعی محبّتنا ولم یتبرّأ من عدوّنا: مستطرفات السرائر ص 640، بحار الأنوار ج 27 ص 58.

باشم.

اگر بخواهم جزء پیروان راستین شما باشم، باید هم محبّت شما را داشته باشم و هم با دشمنان شما، دشمن باشم.

دشمنان شما در حقّ شما ظلم زیادی نمودند، خانه مادرتان فاطمه(علیها السلام) را آتش زدند، محسن او را کشتند، حال چگونه می شود که محبّت آنان در قلب من باشد.

هرگز!

من از همه کسانی که در حقّ شما ظلم کردند، بیزار هستم.

من برای زندگی در این دنیا دو راه بیشتر ندارم، یا باید به حزب خدا بپیوندم یا به حزب شیطان.

وقتی من از دشمنان خاندان پیامبر بیزاری می جویم، از شیطان و حزب او و دوستانش بیزار شده ام.

من می دانم که دین، هم اصول دارد و هم فروع. «تولّا» و «تبرّا» از فروع دین است. تولّا، یعنی با دوستان خدا دوست بودن!

تبرّا، یعنی با دشمنان خدا دشمن بودن!

مگر دین چیزی به غیر از دوست داشتن و دشمن داشتن می باشد، دین یعنی این که من دوستان خدا را دوست بدارم و با دشمنان خدا دشمن باشم.(1)

تبرّا، یعنی شیطان ستیزی و شیطان گریزی!

تبرّا، یعنی بی رنگی تمام جاذبه ها و جلوه های شیطانی در زندگی من! تبرّا، برای همیشه، بریدن از همه پلیدی ها و پیوستن به همه خوبی هاست!

* * *

اسم او مُیّسِر است، گوش کن او با امام سخن می گوید:

-- آقای من! همسایه ای دارم که شب ها من با صدای قرآن خواندن او، برای نماز

ص:228


1- 225. عن برید بن معاویة العجلی وإبراهیم الأحمری، قالا: دخلنا علی أبی جعفر علیه السلام وعنده زیاد الأحلام، فقال أبو جعفر علیه السلام: یا زیاد، ما لی أری رجلیک متغلّفین؟ قال: جُعلت فداک، جئت علی نضولی عامّة الطریق، وما حملنی علی ذلک إلاّ حبّ لکم وشوق إلیکم. ثمّ أطرق زیاد ملیاً، ثمّ قال: جُعلت لک الفداء، إنّی ربّما خلوت فأتانی الشیطان فیذکّرنی ما سلف من الذنوب والمعاصی، فکأنّی آیس، ثمّ أذکر حبّی لکم وانقطاعی. وکان متّکئاً، قال: یا زیاد، هل الدین إلاّ الحبّ والبغض؟ ثمّ تلا هذه الآیات الثلاث کأنّها فی کفّه: «حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الاْءِیمَانَ» الآیة، وقال: «یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ»، وقال: «إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ» : تفسیر فرات الکوفی ص 430، مستدرک الوسائل ج 12 ص 226، بحار الأنوار ج 65 ص 63، جامع أحادیث الشیعة ج 16 ص 210.

شب بیدار می شوم. او گاهی قرآن می خواند، گاهی گریه می کند و خدا را می خواند. او آدم خوبی است و اهل گناه و معصیت هم نیست.

-- ای میسّر! آیا او ولایت ما اهل بیت(علیهم السلام) را قبول دارد؟

-- نه.

-- آیا می دانی بهترین نقطه زمین برای عبادت کجاست؟

-- نه. نمی دانم.

-- دو نقطه زمین، بهترین مکان ها هستند، اول: کنار کعبه، بین حجرالأسود و مقام ابراهیم. دوم: مسجد پیامبر در مدینه، بین منبر پیامبر و قبر پیامبر.

-- ممنونم که این را به من یاد دادید.

-- ای مُیّسِر! اگر کسی هزار سال در این دو مکان، خدا راعبادت کند و بعداً در راه خدا مظلومانه کشته شود، اگر ولایت ما را قبول نداشته باشد، خدا در روز قیامت او را به عذاب خود گرفتار خواهد ساخت.(1)

وقتی این سخن امام را می شنوم به یاد حکایت حضرت موسی(علیه السلام) می افتم، آیا دوست داری برای تو آن حکایت را بگویم؟

موسی(علیه السلام) از مکانی عبور می کرد، نگاهش به مردی افتاد که دست های خود را به سوی آسمان بلند کرده بود و دعا می کرد، موسی(علیه السلام) از آنجا رفت.

بعد از مدّتی، باز موسی(علیه السلام) گذرش به آنجا افتاد، دید که آن مرد هنوز دعا می کند و دست هایش رو به آسمان است و اشک در چشمان خود دارد، گویا هنوز حاجت او روا نشده است.

در این هنگام خدا به موسی(علیه السلام) چنین سخن گفت: ای موسی! او هرچقدر مرا بخواند و دعا کند، من دعایش را مستجاب نمی کنم، اگر او می خواهد من صدایش را بشنوم و حاجتش را روا کنم باید به دستور من عمل کند، من دستور داده ام تا بندگان من از راهی که گفته ام مرا بخوانند. این مرد هم باید از راه ایمان به سوی من بیاید، نه

ص:229


1- 226. دخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام، فقلت له: جُعلت فداک، إنّ لی جاراً لست أنتبه إلاّ علی صوته، إمّا تالیاً کتاباً یختمه أو یسبّح للّه عزّ وجل، قال: إلاّ أن یکون ناصبیاً... یعرف شیئاً ممّا أنت علیه؟ قلت: لا، قال: یا میسرة، أیّ البقاع أعظم حرمة؟ قال: قلت: اللّه ورسوله وابن رسوله أعلم، قال: یا میسرة، ما بین الرکن والمقام روضة من ریاض الجنّة، واللّه لو أنّ عبداً عمّره اللّه فیما بین الرکن والمقام ألف عام... ثمّ لقی اللّه عزّ وجل بغیر ولایتنا، لکان حقیقاً علی اللّه عزّ وجل أن یکبّه علی منخریه فی نار جهنّم: ثواب الأعمال ص 210، بحار الأنوار ج 27 ص 179، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 439.

این که راه دیگری را بپیماید و از راه ایمان روی برگرداند.(1)

این سخن خدا خیلی چیزها را برای ما روشن می کند، خدا دوست دارد که بندگانش از راه ایمان به سوی او بیایند.

اگر من دوست دارم که خدا صدایم را بشنود و حاجت مرا بدهد باید ولایت اهل بیت(علیهم السلام) را قبول داشته باشد، زیرا آنان راه ایمان هستند، اگر از این راه به سوی خدا بروم، خدا صدایم را می شنود و دعایم را اجابت می کند.

* * *

امروز می خواهیم به خانه امام برویم، سَدیر که از کوفه آمده است همراه ما می آید، وقتی وارد خانه امام می شویم، سلام می کنیم، جواب می شنویم، منظره ای می بینیم که باعث تعجّب ما می شود: امام روی زمین نشسته است و مشغول گریه است، قطرات اشک از صورت امام فرو می غلطد.

امام چنین می گوید: «آقای من! غیبت و دوری تو خواب را از چشم من ربوده است، کاسه صبرم را لبریز کرده است. من در دوری تو، دیگر آرام و قرار ندارم. مولای من! غیبت تو غم ها را به دل من آورده است...».

سَدیر از شنیدن این سخنان نگران می شود، چه مصیبتی بر امام وارد شده است؟ او رو به امام می کند و می پرسد:

-- آقای من! چه شده است؟ چرا این گونه گریه می کنید؟

-- امروز صبح کتابی را می خواندم که از حضرت علی(علیه السلام) به دست من رسیده است. در آن کتاب، حوادثی که تا روز قیامت در دنیا روی خواهد داد، آمده است.

-- در آن کتاب چه خواندید که چنین نگران شدید؟

-- دوازدهمین امام شیعه، مهدی(علیه السلام) است. در آن کتاب خواندم که او مدّتی طولانی از دیده ها پنهان خواهد شد. در آن روزگار شیعیان ما امتحان خواهند شد و گروهی از آن ها در امامت مهدی(علیه السلام) شک می کنند و از دین خود دست می کشند

ص:230


1- 227. عن علی بن الحسین، قال: مرّ موسی بن عمران - علی نبیّنا وآله وعلیه السلام - برجلٍ وهو رافع یده إلی السماء یدعو اللّه، فانطلق موسی فی حاجته فغاب سبعة أیّام، ثمّ رجع إلیه وهو رافع یده إلی السماء، فقال: یا ربّ، هذا عبدک رافع یدیه إلیک یسألک حاجته ویسألک المغفرة منذ سبعة أیّام لا تستجیب له! قال: فأوحی اللّه إلیه: یا موسی، لو دعانی حتّی تسقط یداه أو تنقطع یداه أو ینقطع لسانه، ما استجبت له حتّی یأتینی من الباب الذی أمرته: المحاسن ج 1 ص 224، مستدرک الوسائل ج 1 ص 157، الجواهر السنیة ص 70، بحار الأنوار ج 2 ص 263 و ج 13 ص 355.

وقتی من این حوادث را خواندم، غم و غصّه به دلم آمد و اشکم جاری شد.

-- آقای من! آیا می شود برای ما در مورد مهدی(علیه السلام) سخن بگویید؟

-- بدانید که مهدی(علیه السلام) به چهار پیامبر شباهت دارد.

-- آن پیامبران کدامند؟

-- موسی و عیسی و نوح و خضر.

-- شباهت مهدی(علیه السلام) به موسی(علیه السلام) چگونه است؟

-- فرعون می دانست که حکومت او به دست موسی(علیه السلام) نابود خواهد شد امّا نمی دانست که موسی(علیه السلام) در کدام خانواده به دنیا خواهد آمد، برای همین دستور داد بیست هزار نوزاد از بنی اسرائیل را کشتند تا شاید بتواند موسی(علیه السلام) را نابود کند، امّا خداوند موسی(علیه السلام) را از شرّ فرعون نجات داد. دشمنان ما هم تلاش خواهند کرد تا مهدی(علیه السلام) را به قتل برسانند، امّا آنان هرگز موفّق نخواهند شد.

-- آقای من! شباهت مهدی(علیه السلام) به عیسی(علیه السلام) چیست؟

-- مسیحیان بر این باور هستند که عیسی(علیه السلام) به دار آویخته شده و کشته شده است، ولی قرآن می گوید که او زنده است و هرگز دشمنان نتوانستند او را به قتل برسانند. آری! عیسی(علیه السلام) زنده است ولی الآن از دیده ها پنهان می باشد. همین طور مهدی(علیه السلام) از دیده ها پنهان خواهد شد. در آن روزگار، گروهی خواهند گفت که او اصلاً به دنیا نیامده است، گروه دیگر خواهند گفت که او مرده است!

-- آقای من! شباهت مهدی(علیه السلام) به نوح(علیه السلام) چگونه است؟

-- مدّت زیادی نوح(علیه السلام) در میان قوم خودش بود و آن ها را به سوی خدا دعوت می کرد و آن ها قبول نمی کردند، تا آن زمان که خدا تصمیم گرفت عذاب را بر آنان نازل کند. در آن هنگام جبرئیل بر نوح(علیه السلام) نازل شد و هفت هسته درخت خرما به نوح(علیه السلام) داد.

-- آن هسته ها برای چه بودند؟

ص:231

-- جبرئیل به نوح(علیه السلام) گفت که این هسته ها را در زمین بکارد، وقتی که این هسته ها تبدیل به درختان تنومندی شدند، عذاب کفّار فرا خواهد رسید. نوح(علیه السلام) این خبر را به یاران خود داد و همه خوشحال شدند، آن ها سال ها صبر کردند تا آن هسته ها به درختان تنومندی تبدیل شدند.

-- آیا آن وقت عذاب بر کفّار نازل شد؟

-- وقتی همه منتظر وعده خدا بودند جبرئیل نازل شد و به نوح دستور داد تا هسته آن درخت ها را بگیرد و آن را در زمین بکارد، هر وقت که این هسته های جدید تبدیل به درخت شدند عذاب کفّار نازل خواهد شد. وقتی نوح(علیه السلام) این سخن را به یاران خود گفت عدّه زیادی از آنان از دین برگشتند و با خود گفتند اگر نوح بر حق بود، هرگز چنین نمی شد.

-- سرانجام چه شد؟

-- خدا آن قدر یاران نوح(علیه السلام) را امتحان کرد تا عدّه کمی باقی ماندند، خدا هفت بار به نوح(علیه السلام) دستور داد تا هسته های جدید بکارد. خیلی ها از دین دست برداشتند و فقط هفتاد و دو نفر باقی ماندند.

-- بعد از آن چه شد؟

-- خدا آن وقت به نوح(علیه السلام) دستور داد تا مشغول ساختن کشتی شود و بعد از مدّتی طوفان، همه کفّار را نابود کرد. غیبت مهدی(علیه السلام) هم آن قدر طول می کشد تا کسانی که اهل شکّ و تردید هستند از صف مؤنان و شیعیان ما جدا شوند.

-- آقای من! شباهت مهدی(علیه السلام) به خضر(علیه السلام) چیست؟

-- خدا می دانست که مهدی(علیه السلام) عمری طولانی خواهد داشت و غیبت او طولانی خواهد شد. برای همین به خضر هم عمری طولانی عنایت کرد تا شاهدی برای عمر طولانی قائم ما باشد.(1)

* * *

ص:232


1- 228. دخلتُ أنا والمفضّل بن عمر وأبو بصیر وأبان بن تغلب علی مولانا أبی عبد اللّه الصادق علیه السلام، فرأیناه جالساً علی التراب وعلیه مسحٌ خیبریّ مُطوّق بلا جیبٍ، مُقَصّر الکُمّین، وهو یبکی بکاء الواله الثکلی ذات الکبد الحرّی، قد نال الحزن من وجنتیه، وشاع التغییر فی عارضیه، وأبلی الدموع محجریه، وهو یقول: سیّدی، غیبتُکَ نَفَت رقادی، وضیّقت علیَّ مهادی، وابتزّت منّی راحة فؤدی، سیّدی، غیبتُکَ أوصلت مصابی بفجائع الأبد، وفقد الواحد بعد الواحد یفنی الجمع والعدد، فما أحسّ بدمعة ترقی من عینی وأنین یفتر من صدری، عن دوارج الرزایا وسؤلف البلایا، إلاّ مثل بعینی عن غوابر أعظمها وأفظعها، وبواقی أشدّها وأنکرها، ونوائب مخلوطة بغضبک، ونوازل معجونة بسخطک. قال سدیر: فاستطارت عقولنا ولهاً، وتصدّعت قلوبنا جزعاً من ذلک الخطب الهائل، والحادث الغائل، وظننا أنّه سمت لمکروهة قارعة، أو حلّت به من الدهر بائقة، فقلنا: لا أبکی اللّه یا بن خیر الوری عینیک، مِن أیّة حادثة تستنزف دمعتک وتستمطر عبرتک؟ وأیّة حالة حتمت علیک هذا المأتم؟ قال: فزفر الصادق علیه السلام زفرة انتفخ منها جوفه، واشتدّ عنها خوفه، وقال: ویلکم! نظرت فی کتاب الجفر صبیحة هذا الیوم، وهو الکتاب المشتمل علی علم المنایا والبلایا والرزایا، وعلم ما کان وما یکون إلی یوم القیامة، الذی خصّ اللّه به محمّداً والأئمّة من بعده علیهم السلام، وتأمّلت منه مولد غائبنا وغیبته وإبطاءه وطول عمره وبلوی المؤنین فی ذلک الزمان، وتولّد الشکوک فی قلوبهم من طول غیبته، وارتداد أکثرهم عن دینهم، وخلعهم ربقة الإسلام من أعناقهم التی قال اللّه تقدّس ذکره: «وَ کُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ»، یعنی الولایة، فأخذتنی الرقّة، واستولت علیَّ الأحزان. فقلنا: یا بن رسول اللّه، کرّمنا وفضّلنا بإشراکک إیّانا فی بعض ما أنت تعلمه من علم ذلک، قال: إنّ اللّه تبارک وتعالی أدار للقائم منّا ثلاثة، أدارها فی ثلاثة من الرسل علیهم السلام: قدّر مولده تقدیر مولد موسی علیه السلام، وقدّر غیبته تقدیر غیبة عیسی علیه السلام، وقدر إبطاءه تقدیر إبطاء نوح علیه السلام، وجعل له من بعد ذلک عمر العبد الصالح - أعنی الخضر علیه السلام - دلیلاً علی عمره. فقلنا له: اکشف لنا یا بن رسول اللّه عن وجوه هذه المعانی. قال علیه السلام: أمّا مولد موسی علیه السلام، فإنّ فرعون لمّا وقف علی أنّ زوال ملکه علی یده أمر بإحضار الکهنة، فدلّوه علی نسبه وأنّه یکون من بنی إسرائیل، ولم یزل یأمر أصحابه بشقّ بطون الحوامل من نساء بنی إسرائیل حتّی قتل فی طلبه نیّفاً وعشرین ألف مولود، وتعذّر علیه الوصول إلی قتل موسی علیه السلام بحفظ اللّه تبارک وتعالی إیّاه، وکذلک بنو أُمیّة وبنو العبّاس لمّا وقفوا علی أنّ زوال ملکهم وملک الأُمراء والجبابرة منهم علی ید القائم منّا، ناصبونا العداوة، ووضعوا سیوفهم فی قتل آل الرسول صلی الله علیه و آله وإبادة نسله؛ طمعاً منهم فی الوصول إلی قتل القائم، ویأبی اللّه عزّ وجلّ أن یکشف أمره لواحدٍ من الظلمة إلاّ أن یتمّ نوره ولو کره المشرکون. وأمّا غیبة عیسی علیه السلام، فإنّ الیهود والنصاری اتّفقت علی أنّه قُتل، فکذّبهم اللّه جلّ ذکره بقوله: «وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَ-کِن شُبِّهَ لَهُمْ»، کذلک غیبة القائم، فإنّ الأُمّة ستنکرها لطولها، فمن قائل یهذی بأنّه لم یولد، وقائل یقول: إنّه یتعدّی إلی ثلاثة عشر وصاعداً، وقائل یعصی اللّه عزّ وجلّ بقوله: إنّ روح القائم ینطق فی هیکل غیره. وأمّا إبطاء نوح علیه السلام، فإنّه لمّا استنزلت العقوبة علی قومه من السماء، بعث اللّه عزّ وجلّ الروح الأمین علیه السلام بسبع نویات، فقال: یا نبیّ اللّه، إنّ اللّه تبارک وتعالی یقول لک: إنّ هؤاء خلائقی وعبادی، ولست أبیدهم بصاعقةٍ من صواعقی إلاّ بعد تأکید الدعوة وإلزام الحجّة، فعاود اجتهادک فی الدعوة لقومک، فإنّی مثیبک علیه، واغرس هذه النوی، فإنّ لک فی نباتها وبلوغها وإدراکها إذا أثمرت الفرج والخلاص، فبشِّر بذلک من تبعک من المؤنین. فلمّا نبتت الأشجار وتأزّرت وتسوّقت وتغصّنت وأثمرت وزَها التمرُ علیها بعد زمانٍ طویل، استنجز من اللّه سبحانه وتعالی العدة، فأمره اللّه تبارک وتعالی أن یغرس من نوی تلک الأشجار ویعاود الصبر والاجتهاد، ویؤّد الحجّة علی قومه، فأخبر بذلک الطوائف التی آمنت به، فارتدّ منهم ثلاثمئة رجل وقالوا: لو کان ما یدّعیه نوح حقّاً لما وقع فی وعد ربّه خلف. ثمّ إنّ اللّه تبارک وتعالی لم یزل یأمره عند کلّ مرّة بأن یغرسها مرّة بعد أُخری، إلی أن غرسها سبع مرّات، فما زالت تلک الطوائف من المؤنین ترتدّ منه طائفة بعد طائفة، إلی أن عاد إلی نیّف وسبعین رجلاً، فأوحی اللّه تبارک وتعالی عند ذلک إلیه وقال: یا نوح، الآن أسفر الصبح عن اللیل لعینک حین صرح الحقّ عن محضه وصفی الأمر والإیمان من الکدر بارتداد کلّ من کانت طینته خبیثة: کمال الدین ص 353، الغیبة ص 168، بحار الأنوار ج 51 ص 219.

یکی از دوستان ما می خواهد به شهر خود بازگردد، امام صادق(علیه السلام) به او می گوید: «سلام مرا به شیعیان برسان و این پیام را به آنان بگو».

من دقّت می کنم تا بدانم پیام امام چیست. اکنون امام پیام خود را می گوید: «ای شیعیان! بدانید وقتی در مجالس خود ما را یاد می کنید، خداوند به شما افتخار و مباهات می کند.

از شما می خواهم وقتی با هم هستید از ما اهل بیت یاد کنید، زیرا این کار شما باعث می شود تا یاد ما و دین ما زنده بماند.

آیا می دانید بهترین مردم چه کسانی هستند؟ کسانی که همواره ما را یاد کنند و یاد ما را در دل مردم زنده نگه دارند».(1)

من وقتی این سخن را می شنوم، متوجّه می شوم که زنده نگاه داشتن یاد اهل بیت چقدر ارزش دارد.

ص:233


1- 229. عن مُعتِّب مولی أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: سمعته یقول لداود بن سرحان: یا داود، أبلغ مَوالیَّ عنّی السلام، وأنّی أقول: رحم اللّه عبداً اجتمع مع آخر فتذاکرا أمرنا، فإنّ ثالثهما مَلَکٌ یستغفر لهما، وما اجتمع اثنان علی ذکرنا إلاّ باهی اللّه تعالی بهما الملائکة، فإذا اجتمعتم فاشتغلوا بالذکر، فإنّ فی اجتماعکم ومذاکرتکم إحیاءنا، وخیر الناس من بعدنا من ذاکر بأمرنا ودعا إلی ذکرنا: الأمالی للطوسی ص 224، المحتضر ص 289، بحار الأنوار ج 1 ص 200 و ج 71 ص 354، وسائل الشیعة ج 16 ص 348، مستدرک الوسائل ج 8 ص 325، جامع أحادیث الشیعة ج 12 ص 632، بشارة المصطفی ص 175.

ص:234

پی نوشت ها

(1) یمرّ بی الشیء من سیر علی بن أبی طالب فأذکره، فقال: لا، إلاّ أن تراه فی قعر الجحیم: الأغانی ج 22 ص 281.

(2) بصائر الدرجات ص 97، قرب الإسناد ص 57، الکافی ج 1 ص 294، التوحید ص 212، الخصال ص 211، کمال الدین ص 276، معانی الأخبار ص 65، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 229، تحف العقول ص 459، تهذیب الأحکام ج 3 ص 144، کتاب الغیبة للنعمانی ص 75، الإرشاد ج 1 ص 351، کنز الفوائد ص 232، الإقبال بالأعمال ج 1 ص 506، مسند أحمد ج 1 ص 84 ، سنن ابن ماجة ج 1 ص 45، سنن الترمذی ج 5 ص 297، المستدرک علی الصحیحین للحاکم ج 3 ص 110، مجمع الزوائد ج 7 ص 17، تحفة الأحوذی ج 3 ص 137، مسند أبی یعلی ج 11 ص 307، المعجم الأوسط ج 1 ص 112، المعجم الکبیر ج 3 ص 179، التمهید لابن عبد البرّ ج 22 ص 132، نصب الرایة ج 1 ص 484، کنز العمّال ج 1 ص 187 وج 11 ص 332، 608، تفسیر الثعلبی ج 4 ص 92، شواهد التنزیل ج 1 ص 200، الدرّ المنثور ج 2 ص 259.

(3) کان جعفر بن عمرو بن أُمّیة أخا عبد الملک بن مروان من الرضاعة، فوفد علی عبد الملک بن مروان فی خلافته، فجلس فی مسجد دمشق، وأهل الشام یعرضون علی دیوانهم، قال: وتلک الیمانیة حوله یقولون: الطاعة الطاعة! فقال جعفر: لا طاعة إلاّ للّه، فوثبوا علیه وقالوا: یوهن، الطاعة طاعة أمیر المؤنین! حتّی رکبوا الأُسطوان علیه...: تهذیب الکمال ج 5 ص 68، تهذیب الکمال ج 5 ص 247.

(4) عن سلیم بن قیس الهلالی قال: سمعت أمیر المؤنین علیّاً علیه السلام یقول: احذروا علی دینکم ثلاثة: رجلاً قرأ القرآن حتّی إذا رأیت علیه بهجته اخترط سیفه علی جاره ورماه بالشرک. فقلت: یا أمیر المؤنین أیّهما أولی بالشرک؟ قال: الرامی، ورجلاً استخفّته الأحادیث، کلّما أحدثت أُحدوثة کذب مدّها بأطول منها، ورجلاً آتاه اللّه عزّ وجلّ سلطاناً فزعم أنّ طاعته طاعة اللّه ومعصیته معصیة اللّه، وکذب؛ لأنّه لا طاعة لمخلوقٍ فی معصیة الخالق، لا ینبغی للمخلوق أن یکون حبّه لمعصیة اللّه، فلا طاعة فی معصیته ولا طاعة لمن عصی اللّه، إنّما الطاعة للّه ولرسوله ولولاة الأمر، وإنّما أمر اللّه عزّ وجلّ بطاعة الرسول لأنّه معصوم مطهّر، لا یأمر بمعصیته، وإنّما أمر بطاعة أُولی الأمر؛ لأنّهم معصومون مطهّرون لا یأمرون بمعصیته: الخصال ص 139، بحار الأنوار ج 72 ص 338 و ج 89 ص 179، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 178 و ج 15 ص 158، التفسیر الصافی ج 1 ص 464، تفسیر نور الثقلین ج 1 ص 501.

(5) أخبرنا عبد الوهّاب بن عطاء قال: أخبرنا راشد أبو محمّد الحمانی عن رجل، عن الزهری قال: مکتوب فی التوراة: ملعون من غیّرها بالسواد: تهذیب الکمال ج 1 ص 441، یا عائشة، إن سرّک أن تنظری إلی رجلین من النار، فانظری إلی هذین قد طلعا. فنظرت فإذا العبّاس وعلی بن أبی طالب!: شرح نهج البلاغة ج 4 ص 64.

ص:235

(6) لعن علی بن أبی طالب علی منابر الشرق والغرب، منابر الحرمین مکّة المعظّمة والمدینة المنورة: الغدیر ج 2 ص 102.

(7) واعلم أنّ أدنی ما کتمت أن آنست وحشة الظالم، جعلوک جسراً یعبرون علیک إلی بلایاهم، یدخلون بک الشکّ علی العلماء، ویقتادون بک قلوب الجهّال إلیهم. فما أقلّ ما أعطوک فی قدر ما أخذوا منک...: تحف العقول ص 275، بحار الأنوار ج 75 ص 132؛ إنّ هشام بن عبد الملک طلب منه أی: الزهری أن یملی علی بعض ولده شیئاً من الحدیث، فدعا بکاتب وأملی علیه أربعمئة حدیث: المختصر من تاریخ مدینة دمشق ج 23 ص 234.

(8) قدم علینا إسحاق بن راشد، فجعل یقول: حدّثنا الزهری، فقلت له: أین لقیت ابن شهاب؟ قال: لم ألقه، مررت ببیت المقدس فوجدت کتاباً له ثمّ: تاریخ مدینة دمشق ج 8 ص 212، تهذیب التهذیب لابن حجر ج 1 ص 202.

(9) عن أبی عبد اللّه علیه السلام: تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 208، تفسیر مجمع البیان ج 10 ص 14، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 483، بحار الأنوار ج 68 ص 327، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 309.

(10) أما واللّه ما أوتی لقمان الحکمة بحسب ولا مال... ولکنّه کان رجلاً متورّعاً فی اللّه طویل الفکر: تفسیر القمّی ج 2 ص 162، بحار الأنوار ج 13 ص 409.

(11) کان أکثر عبادة أبی ذر التفکّر والاعتبار: الخصال ص 42، أعیان الشیعة ج 4 ص 230.

(12) قالت عائشة: جمع أبی الحدیث عن رسول فکانت خمسمئة حدیث... فلمّا أصبح قال: أی بنیة هلمّی الأحادیث التی عندک، فجئته بها، فدعا بنار فأحرقها: کنز العمّال ج 10 ص 285، تذکرة الحفّاظ ج 1 ص 5، مستدرک الوسائل ج 1 ص 9.

(13) سألت القاسم أن یملی علیَّ أحادیث، فقال: إنّ الأحادیث کثرت علی عهد عمر بن الخطّاب، فأنشد الناس أن یأتوه بها، فلمّا أتوه بها أمر بتحریقها: تهذیب الکمال ج 5 ص 188، سیر أعلام النبلاء ج 5 ص 59، تاریخ الإسلام للذهبی ج 7 ص 220.

(14) إنّ رجلاً یقال له صبیغ قدم المدینة، فجعل یسأل عن متشابه القرآن، فأرسل إلیه عمر وقد أعدّ له عراجین النخل، فقال: من أنت؟ قال: أنا عبد اللّه صبیغ، فأخذ عمر عرجوناً من تلک العراجین فضربه وقال: أنا عبد اللّه عمر، فجعل له ضرباً حتّی دمی رأسه، فقال: یا أمیر المؤنین، حسبک قد ذهب الذی کنت أجد فی رأسی: سنن الدارمی ج 1 ص 54، نصب الرایة ج 4 ص 118، کنز العمّال ج 2 ص 334، الدرّ المنثور ج 2 ص، فتح القدیر ج 1 ص 319، تاریخ مدینة دمشق ج 23 ص 411، الغدیر ج 6 ص 290.

(15) من سلک طریقاً یطلب فیه علماً، سلک اللّه به طریقاً إلی الجنّة، وإنّ الملائکة لتضع أجنحتها لطالب العلم رضاً به، وإنّه یستغفر لطالب العلم من فی السماء ومن فی الأرض: الکافی ج 1 ص 34، الأمالی للصدوق ص 116، ثواب الأعمال ص 131، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 387، روضة الواعظین ص 8، بحار الأنوار ج 1 ص 164، 177.

(16) والعالم ینتفع بعلمه خیر وأفضل من عبادة سبعین ألف عابد: بصائر الدرجات ص 28، تحف العقول ص 364، ثواب الأعمال ص 131، بحار الأنوار ج 2 ص 19؛ إذا کان یوم القیامة جمع اللّه عزّ وجل الناس فی صعید واحد، ووضعت الموازین، فتوزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فیرجح مداد العلماء علی دماء الشهداء: الأمالی للصدوق ص 233، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 399، روضة الواعظین ص 9، الأمالی للطوسی ص 521، مستطرفات السرائر ص 622، بحار الأنوار ج 2 ص 14، التفسیر الصافی ج 5 ص 148، البرهان فی تفسیر القرآن ج 1 ص 10، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 398.

(17) عن أبان بن تغلب، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: لوددت أنّ أصحابی ضربت رؤسهم بالسیاط حتّی یتفقّهوا: الکافی ج 1 ص 31، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 93، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 285، الوافی بالوفیات ج 1 ص 129.

ص:236

(18) من تعلّم العلم وعمل به وعلّم للّه، دُعی فی ملکوت السماوات عظیماً فقیل: تعلّم للّه وعمل للّه وعلّم للّه: الکافی ج 1 ص 35، الأمالی للطوسی ص 47، سعد السعود ص 88، مشکاة الأنوار ص 235، الفصول المهمّة للحرّ العاملی ج 1 ص 468، بحار الأنوار ص 75، تفسیر القمّی ج 2 ص 146، البرهان فی تفسیر القرآن ج 4 ص 289.

(19) فتبعه أهل الکوفة وقالوا له: نحن أربعون ألفاً لم یتخلّف عنک أحد، نضرب عنک بأسیافنا، ولیس ها هنا من أهل الشام إلاّ عدّة یسیرة بعض قبائلنا یکفیکهم بإذن اللّه تعالی. وحلفوا له بالأیمان المغلظة، فجعل یقول: إنّی أخاف أن تخذلونی وتسلّمونی کفعلکم بأبی وجدّی! فیحلفون له. فقال له داود بن علی: یا بن عمِّ، إنّ هؤاء یغرّونک من نفسک، ألیس قد خذلوا من کان أعزّ علیهم منک جدّک علی بن أبی طالب حتّی قُتل؟ والحسن من بعده بایعوه ثمّ وثبوا علیه فانتزعوا رداءه وجرحوه، أو لیس قد أخرجوا جدّک الحسین وحلفوا له بأوکد الأیمان وخذلوه وأسلموه ولم یرضوا بذلک حتّی قتلوه؟ فلا ترجع معهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 234، تاریخ الطبری ج 5 ص 488، تجارب الأُمم ج 3 ص 134، المنتظم فی تاریخ الأُمم والملوک ج 7 ص 209، أعیان الشیعة ج 7 ص 118.

(20) یا فتی، ما تقول فی رجل من آل محمّد استنصرک؟ قال: قلت: إن کان مفروض الطاعة، فلی أن أفعل ولی أن لا أفعل...: الاحتجاج ج 2 ص 137، مناقب آل أبی طالب ج 1 ص 223، بحار الأنوار ج 46 ص 193، تاریخ آل زرارة ص 52، معجم رجال الحدیث ج 8 ص 237.

(21) عن بکار بن أبی بکر الحضرمی، قال: دخل أبو بکر وعلقمة علی زید بن علی، وکان علقمة أکبر من أبی، فجلس أحدهما عن یمینه والآخر عن یساره، وکان بلغهما أنّه قال: لیس الامام منّا من أرخی علیه ستره، إنّما الإمام من شهر سیفه. فقال له أبو بکر وکان أجرأهما: یا أبا الحسین، أخبرنی عن علی بن أبی طالب علیه السلام، أکان إماماً وهو مرخ علیه ستره؟ أو لم یکن إماما حتّی خرج وشهر سیفه؟...: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 714، بحار الأنوار ج 46 ص 197، معجم رجال الحدیث ج 8 ص 362 وج 12 ص 200، أعیان الشیعة ج 7 ص 111.

(22) اجتمعت إلیه جماعة من رؤسهم فقالوا: رحمک اللّه، ما قولک فی أبی بکر وعمر؟ قال زید: رحمهما اللّه وغفر لهما، ما سمعت أحداً من أهل بیتی یتبرّأ منهما ولا یقول فیهما إلاّ خیراً، قالوا: فلِمَ تطلب إذاً بدم أهل هذا البیت إلاّ أن وثبا علی سلطانکم فنزعاه من أیدیکم...: تاریخ الطبری ج 5 ص 498، المنتظم فی تاریخ الأُمم والملوک ج 7 ص 210.

(23) فکثر اللّغط وارتفعت الأصوات ، حتّی فرقتُ من الاختلاف ، فقلت : ابسط یدک یا أبا بکر ، فبسط یده فبایعته...: صحیح البخاری ج 6 ص 2505 ، مسند أحمد ج 1 ص123 ، صحیح ابن حبّان ج 2 ص 148 و ص 155 ، تاریخ الطبری ج 3 ص 205 ، السیرة النبویّة لابن هشام ج 4 ص 308 ، تاریخ مدینة دمشق ج 30 ص 281 و ص 284 ، الکامل فی التاریخ ج 2 ص 11 ، شرح نهج البلاغة ج 2 ص 23 ، أنساب الأشراف ج 2 ص 265 ، السیرة النبویّة لابن کثیر ج 4 ص 487 .

(24) فلمّا رجع زید أتاه سلمة بن کهیل، فذکر له قرابته من رسول اللّه صلّی اللّه علیه وسلّم وحقّه، فأحسن ثمّ قال له: ننشدک اللّه، کم بایعوک؟ قال أربعون ألفاً، قال: فکم بایع جدّک؟ قال: ثمانون ألفاً، قال: فکم حصل معه؟ قال: ثلاثمائة! قال: نشدتک اللّه، أنت خیر أم جدّک؟ قال: جدّی...: تاریخ الطبری ج 5 ص 489، تجارب الأُمم ج 3 ص 135، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 235، أعیان الشیعة ج 7 ص 118، نهایة الأرب ج 24 ص 399.

(25) وکانت بیعته التی یبایع علیها الناس: إنّا ندعوکم إلی کتاب اللّه وسنّة نبیّه وجهاد الظالمین والدفع عن المستضعفین وإعطاء المحرومین...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 233.

(26) إن ظفر زید وأصحابه فلیس أحد أسوأ حالاً عندهم منّا، وإن ظفر بنو أُمّیة فنحن عندهم بتلک المنزلة. قال: فقال لی: انصرف لیس علیک بأس من أُولی ولا من أُولی: الأمالی للمفید ص 33، بحار الأنوار ج 47 ص 348.

ص:237

(27) الناس عبید المال، والدین لغو علی ألسنتهم، یحوطونه ما درّت به معایشهم، فإذا مُحّصوا للابتلاء قلّ الدیّانون: بحار الأنوار ج 44 ص 195، أعیان الشیعة ج 1 ص 598.

(28) فخرج منها لیلاً، ورفعوا الهرادی فیها النیران، ونادوا: یا منصور، حتّی طلع الفجر، فلمّا أصبحوا بعث زید القاسم التبعی، ثمّ الحضرمی وآخر من أصحابه ینادیان شعارهم، فلمّا کانا بصحراء عبد القیس لقیهما جعفر بن العبّاس الکندی، فحملا علیه وعلی أصحابه، فقُتل الذی کان مع القاسم التبعی، وارتثّ القاسم وأُتی به الحکم، فضرب عنقه، فکانا أوّل من قُتل من أصحاب زید، وأغلق الحکم دروب السوق وأبواب المسجد علی الناس...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 243، نهایة الأرب ج 24 ص 403.

(29) ثمّ انتهی زید إلی الکناسة، فحمل علی من بها من أهل الشام فهزمهم... جاء زید حتّی انتهی إلی باب المسجد، فجعل أصحابه یدخلون رایاتهم من فوق الأبواب ویقولون: یا أهل المسجد، اخرجوا من الذلّ إلی العزّ، اخرجوا إلی الدین والدنیا، فإنّکم لستم فی دین ولا دنیا، فرماهم أهل الشام بالحجارة من فوق المسجد... فرمی بسهم فأصاب جانب جبهته الیسری فثبت فی دماغه... وأحضر أصحابه طبیباً فانتزع النصل، فضجّ زید، فلمّا نزع النصل مات زید... فلمّا دفنوه أجروا علیه الماء. وقیل: دُفن بنهر یعقوب، سکر أصحابه الماء ودفنوه وأجروا الماء، وکان معهم مولی لزید سندی، وقیل رآهم، فسار فدلّ علیه، وتفرّق الناس عنه، وسار ابنه یحیی نحو کربلاء، فنزل بنینوی علی سابق مولی بشر بن عبد الملک بن بشر...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 244، نهایة الأرب ج 24 ص 405.

(30) فتکلّم الناس فی ذلک، فقال: مه، لا تقولوا لعمّی زید إلاّ خیراً، رحم اللّه عمّی، فلو ظفر لوفی...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 352، بحار الأنوار ج 47 ص 128.

(31) لا تقولوا: خرج زید، فإنّ زیداً کان عالماً، وکان صدوقاً، ولم یدعکم إلی نفسه، إنّما دعاکم إلی الرضا من آل محمّد، ولو ظهر لوفی بما دعاکم إلیه: الکافی ج 8 ص 264، وسائل الشیعة ج 15 ص 50، بحار الأنوار ج 52 ص 302، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 69، الغدیر ج 3 ص 70؛ وقد دفع إلی عبد الرحمن بن سیابة ألف دینار، وأمره أن یقسمها فی عیال من أُصیب مع زید: الأمالی للصدوق ص 416، روضة الواعظینص 270، خاتمة المستدرک ج 8 ص 123، الإرشاد للمفید ج 2 ص 173، بحار الأنوار ج 46 ص 170، معجم رجال الحدیث ج 8 ص 358، کشف الغمّة ج 2 ص 342.

(32) وذلک أنّ هشاماً کتب إلی عامله بالبصرة - وهو القاسم بن محمّد الثقفی - أن یشخص کلّ من بالعراق من بنی هاشم إلی المدینة؛ خوفاً من خروجهم، وکتب إلی عامل المدینة أن یحبس قوماً منهم، وأن یعرضهم فی کلّ أُسبوع مرّة، ویقیم لهم الکفلاء علی ألاّ یخرجوا منها: شرح نهج البلاغة ج 7 ص 165.

(33) منظور از ولید در این کتاب، «ولید بن یزید» یازدهمین خلیفه اُمویّ می باشد، لازم به ذکر است که ششمین خلیفه امویّ، «ولید بن عبد الملک» است.

(34) کنّا مع الولید وأتاه خبر موت هشام وهُنّئ بولایة الخلافة، وأتاه القضیب والخاتم. ثمّ قال: فأمسکنا ساعة، ونظرنا إلیه بعین الخلافة، فقال غنّونی:

طاب یومی ولذّ شرب السلافه وأتانا نعی من بالرصافة...

الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 269.

(35) لا یأمرنی أحد بتقوی اللّه بعد مقامی هذا إلاّ ضربت عنقه: الکامل لابن الأثیر ج 4 ص 522، أنساب الأشراف ج 7 ص 392، الوافی بالوفیات ج 19 ص 141، فوات الوفیات ج 2 ص 26، تاریخ الخلفاء ص 239.

(36) یا أیّها السائل عن دیننا/نحن علی دین أبی شاکر/ نشربها صرفاً وممزوجة/ بالسخن أحیاناً وبالفاتر: أنساب الأشراف ج 8 ص 388، تاریخ الطبری ج 5 ص 521، الأغانی ج 7 ص 6، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 265، البدایة والنهایة ج 10 ص 4، الفتوح ج 8 ص 303.

ص:238

(37) إنّ یزید بن منبّه مولی ثقیف مدح الولید وهنّأه بالخلافة، فأمر أن تُعدّ الأبیات ویُعطی بکلّ بیت ألف درهم، فعُدّت فکانت خمسین بیتاً فأُعطی خمسین ألف درهم، وهو أوّل خلیفة عدّ الشعر وأعطی بکلّ بیت ألف درهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 290.

(38) دخلت مع الکمیت علی جعفر الصادق علیه السلام فی أیّام التشریق، فقال: جُعلت فداک، ألا أنشدک، قال: إنّها أیّام عظام، قال: إنّها فیکم، قال: هات. فأنشده قصیدته... فرفع جعفر الصادق رضی اللّه عنه یدیه وقال: اللّهمّ اغفر للکمیت ما قدّم وما أخّر وما أسرّ وما أعلن، وأعطه حتّی یرضی...: خزانة الأدب ج 1 ص 155، الغدیر ج 2 ص 193.

(39) من قال فینا بیت شعر بنی اللّه له بیتاً فی الجنّة: بحار الأنوار ج 26 ص 231، الغدیر ج 2 ص 3، بشارة المصطفی ص 324، مکیال المکارم ج 2 ص 157، المحجّة البیضاء ج 5 ص 229.

(40) فوضعوا نعال سیوفهم فی بطن الکمیت فوجؤه بها... فلم یزل ینزف. وحدّث المستهل بن الکمیت قال: حضرت أبی عند الموت وهو یجود بنفسه وأُغمی علیه، ثمّ أفاق ففتح عینیه ثمّ قال: اللّهمّ آل محمّد، اللّهمّ آل محمّد اللّهمّ آل محمّد، ثلاثاً: الأغانی ج 17 ص 30، أعیان الشیعة ج 9 ص 35، الغدیر ج 2 ص 211.

(41) نسب سیّد محمّد چنین است: «محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن علیه السلام». او به «نفس زکیّه» هم مشهور است.

(42) فکتب نصر یأمره بمحاربته، فقاتله عمرو وهو فی عشرة آلاف ویحیی فی سبعین رجلاً، فهزمهم یحیی وقتل عمراً، وأصاب دوابّ کثیرة، وسار حتّی مرّ بهراة، فلم یعرض لمن بها وسار عنها. وسرّح نصر بن سیّار سالم بن أحوز فی طلب یحیی، فلحقه بالجوزجان، فقاتله قتالاً شدیداً، فرُمی یحیی بسهم فأصاب جبهته... فلمّا بلغ الولید قتل یحیی کتب إلی یوسف بن عمر: خذ عجیل أهل العراق فأنزله من جذعه - یعنی زیداً - وأحرقه بالنار، ثمّ أنسفه بالیم نسفاً...: الکامل ج 5 ص 272.

(43) لقیت یحیی بن زید بن علی علیه السلام وهو متوجّه إلی خراسان بعد قتل أبیه، فسلّمت علیه، فقال لی: من أین أقبلت؟ قلت: من الحجّ... ثمّ دعا بعیبة فاستخرج منها صحیفة مقفلة مختومة، فنظر إلی الخاتم وقبّله وبکی، ثمّ فضّه وفتح القفل، ثمّ نشر الصحیفة ووضعها علی عینه، وأمرّها علی وجهه... فلقیت أبا عبد اللّه علیه السلام... فحدّثته الحدیث عن یحیی، فبکی واشتدّ وجده به، وقال: رحم اللّه ابن عمّی وألحقه بآبائه وأجداده... هذا خطّ أبی وإملاء جدّی بمشهد منّی، فقلت: یابن رسول اللّه، إن رأیت أن أعرضها مع صحیفة زید ویحیی؟... لا تخرجا بهذه الصحیفة من المدینة، قالا: ولم ذاک؟ قال: إنّ ابن عمّکما خاف علیها أمراً أخافه أنا علیکما...: الصحیفة السجّادیة ص 14.

(44) فإنّه أخذ سلیمان بن هشام فضربه مئة سوط، وحلق رأسه ولحیته وغرّبه إلی عمان من أرض الشام فحبسه بها، فلم یزل محبوساً حتّی قُتل الولید...: نهایة الأرب ج 21 ص 463، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 280.

(45) فتح المصحف فخرج: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خَابَ کُلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ»، فألقاه ورماه بالسهام، وقال: تهدّدنی بجبّارٍ عنید... فلم یلبث بعد ذلک إلاّ یسیراً حتّی قُتل: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 290، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 106، خزانة الأدب ج 2 ص 200.

(46) لمّا ولی یزید قال: سیروا بسیرة عمر بن عبد العزیز، فأُتی بأربعین شیخاً فشهدوا له ما علی الخلفاء حساب ولا عذاب: تاریخ مدینة دمشق ج 65 ص 304، تاریخ الإسلام للذهبی ج 7 ص 280، تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 278، سیر أعلام النبلاء ج 5 ص 151، الأعلام للزرکلی ج 8 ص 185.

(47) عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: إذا رأیتم العالم محبّاً لدنیاه فاتّهموه علی دینکم، فإنّ کلّ محبّ لشیء یحوط ما أحبّ: الکافی ج 1 ص 46، علل الشرائع ج 2 ص 394، منیة المرید ص 138، بحار الأنوار ج 2 ص 107، جامع بیان العلم وفضله ج 1 ص 193.

(48) بسم اللّه الرحمن الرحیم، تبایع لعبد اللّه الولید أمیر المؤنین والحکم ابن أمیر المؤنین إن کان من بعده وعثمان ابن أمیر المؤنین إن کان بعد الحکم، علی السمع والطاعة، وإن حدث بواحد منهما حدث فأمیر المؤنین أملک فی ولده ورعیته، یقدّم من أحبّ ویؤّر من أحبّ، علیک بذلک

ص:239

عهد اللّه ومیثاقه... فتتابع خلفاء اللّه علی ما أورثهم اللّه علیه من أمر أنبیائه واستخلفهم علیه منه، لا یتعرّض لحقّهم أحد إلاّ صرعه اللّه، ولا یفارق جماعتهم أحد إلاّ أهلکه اللّه، ولا یستخفّ بولایتهم ویتّهم قضاء اللّه فیهم أحد إلاّ أمکنهم اللّه منه وسلّطهم علیه وجعله نکالاً وموعظةً لغیره، وکذلک صنع اللّه ممّن فارق الطاعة التی أمر بلزومها والأخذ بها والإثرة لها، والتی قامت بها السماوات والأرض .... فبالخلافة أبقی اللّه من أبقی فی الأرض من عباده، وإلیها صیّره وبطاعة من ولاّه إیّاها سعد...: تاریخ الطبری ج 5 ص 523.

(49) «یزید بن ولید بن عبد الملک» دوازدهمین خلیفه بن امیّه می باشد.

(50) فلمّا دخل القصر وأغلق الباب، أحاط به عبد العزیز، فدنا الولید من الباب وقال: أما فیکم رجل شریف له حسب وحیاء أُکلّمه... ورجع إلی الدار وجلس وأخذ مصحفاً فنشره یقرأ فیه، وقال: یوم کیوم عثمان، فصعدوا علی الحائط، وکان أوّل من علاه یزید بن عنبسة، فنزل علیه، فأخذه بیده وهو یرید أن یحبسه ویؤمره فیه، فنزل من الحائط عشرة، منهم منصور بن جمهور وعبد السلام اللخمی، فضربه عبد السلام علی رأسه، وضربه السندی بن زیاد بن أبی کبشة فی وجهه، واحتزوا رأسه، وسیّروه إلی یزید، فأتاه الرأس... فأمر یزید بنصب رأسه، فقال له یزید بن فروة مولی بنی مرّة: إنّما تُنصب رؤس الخوارج...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 228، البدایة والنهایة ج 10 ص 12، تجارب الأُمم ج 3 ص 189.

(51) إنّ جماعة من بنی هاشم اجتمعوا بالأبواء... وجاء جعفر بن محمّد، فأوسع له عبد اللّه بن الحسن إلی جنبه، فتکلّم بمثل کلامه، فقال جعفر: لا تفعلوا، فإنّ هذا الأمر لم یأت بعد إن کنت تری - یعنی عبد اللّه - أنّ ابنک هذا هو المهدی، فلیس به ولا هذا أوانه، وإن کنت إنّما ترید أن تخرجه غضباً للّه، ولیأمر بالمعروف وینهی عن المنکر، فإنّا واللّه لا ندعک وأنت شیخنا ونبایع ابنک...: مقاتل الطالبیّین ص 141، الإرشاد ج 2 ص 191، بحار الأنوار ج 47 ص 277، کشف الغمّة ج 2 ص 386.

(52) پسرِ محمّد حنفیه به «ابوهاشم» مشهور بود.

(53) إنّ محمّداً کان ینزل أرض الشراة من أعمال البلقاء بالشام، فسار أبو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن الحنفیة إلی الشام إلی سلیمان بن عبد الملک، فاجتمع به محمّد بن علی، فأحسن صحبته، واجتمع أبو هاشم بسلیمان فأکرمه، وقضی علیه من وقف علی طریقة، فسمّه فی لبن، فلمّا أحسّ أبو هاشم بالشرّ قصد الحمیمة من أرض الشراة وبها محمّد، فنزل علیه وأعلمه أنّ هذا الأمر صائر إلی ولده، وعرّفه ما یعمل، وکان أبو هاشم قد أعلم شیعته من أهل خراسان والعراق عند تردّدهم إلیه أنّ الأمر صائر إلی ولد محمّد بن علی، وأمرهم بقصده بعده، فلمّا مات أبو هاشم قصدوا محمّداً وبایعوه، وعادوا فدعوا الناس إلیه فأجابوهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 53.

(54) فعرض نیفاً وعشرین ألفاً، وتجهّز للمسیر إلی یزید، وکاتبه لیبایع له ویولّیه ما کان عبد الملک بن مروان ولّی أباه محمّد بن مروان من الجزیرة وأرمینیة والموصل وأذربیجان، فبایع له مروان، وأعطاه یزید ولایة ما ذکر له...: أنساب الأشراف ج 8 ص 227، تاریخ الطبری ج 5 ص 595، مروج الذهب ج 3 ص 226، تجارب الأُمم ج 3 ص 220، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 310، بغیة الطلب فی تاریخ حلب ج 6 ص 2888.

(55) توفّی یزید بن الولید لعشر بقین من ذی الحجّة، وکان خلافته ستّة أشهر ولیلتین، وقیل کانت ستّة أشهر واثنی عشر یوماً... وکان آخر ما تکلّم به: وا حسرتاه، وا أسفاه: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 310، نهایة الأرب ج 21 ص 504.

(56) قال: ابسط یدیک أُبایعک، وسمعه من مع مروان، وکان أوّل من بایعه معاویة بن یزید بن حصین بن نمیر، ورؤس أهل حمص والناس بعده، فلمّا استقرّ له الأمر...: تاریخ مدینة دمشق ج 15 ص 82، تاریخ الطبری ج 5 ص 607، تجارب الأُمم ج 3 ص 226، نهایة الأرب ج 21 ص 509.

(57) خرج الضحّاک بن قیس الشیبانی محکّماً، ودخل الکوفة، وکان سبب ذلک أنّ الولید حین قُتل خرج بالجزیرة حروری یقال له سعید بن بهدل الشیبانی فی مئتین من أهل الجزیرة فیهم الضحّاک، فاغتنم قتل الولید واشتغال مروان بالشام، فخرج بأرض کفرتوثا...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 334، نهایة الأرب ج 21 ص 516.

ص:240

(58) توجّه سلیمان بن کثیر ولاهز بن قریظ وقحطبة إلی مکّة، فلقوا إبراهیم بن محمّد الإمام بها، وأوصلوا إلی مولیً له عشرین ألف دینارٍ ومئتی ألف درهمٍ ومسکاً ومتاعاً کثیراً، وکان معهم أبو مسلم، فقال سلیمان لإبراهیم: هذا مولاک...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 339، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 103.

(59) شخص أبو مسلم الخراسانی من خراسان إلی إبراهیم الإمام، وکان یختلف منه إلی خراسان ویعود إلیه، فلمّا کانت هذه السنة کتب إبراهیم إلی أبی مسلم یستدعیه لیسأله عن أخبار الناس، فسار نحوه فی النصف من جمادی الآخرة مع سبعین نفساً من النقباء، فلمّا صاروا بالدندانقان من أرض خراسان، عرض له کامل فسأله عن مقصده، فقال: الحجّ...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 356.

(60) وانظر إلی الموالی ومن أسلم من الأعاجم، فخذهم بسنّة عمر بن الخطّاب، فإنّ فی ذلک خزیهم وذلّهم، أن تنکح العرب فیهم ولا ینکحوهم، وأن ترثهم العرب ولا یرثوهم، وأن تقصر بهم فی عطائهم وأرزاقهم، وأن یُقدّموا فی المغازی یصلحون الطریق ویقطعون الشجر، ولا یؤّ أحد منهم العرب فی صلاة، ولا یتقدّم أحد منهم فی الصفّ الأوّل إذا حضرت العرب إلاّ أن یتمّوا الصفّ...: الغارات ج 2 ص 824، کتاب سلیم بن قیس ص 282.

(61) فبثّ أبو مسلم دعاته فی الناس وأظهر أمره، فأتاه فی لیلة واحدة أهل ستّین قریة، فلمّا کان لیلة الخمیس لخمس بقین من رمضان من السنة، عقد اللواء الذی بعث به الإمام الذی یُدعی الظلّ، علی رمح طوله أربعة عشر ذراعاً، وعقد الرایة التی بعث بها إلیه وهی التی تُدعی السحاب، علی رمح طوله ثلاث عشرة ذراعاً، وهو یتلو: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَ-تَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُ-لِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلَی نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ»، ولبسوا السواد...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 358، نهایة الأرب ج 22 ص 20.

(62) فلمّا قرأ مروان کتاب نصر، تصادف وصول کتابه وصول رسول لأبی مسلم إلی إبراهیم، وقد عاد من عند إبراهیم ومعه جواب أبی مسلم یلعنه إبراهیم ویسبّه حیث لم ینتهز الفرصة من نصر والکرمانی إذ أمکناه، ویأمره أن لا یدع بخراسان متکلّماً بالعربیة إلاّ قتله، فلمّا قرأ الکتاب کتب إلی عامله بالبلقاء لیسیر إلی الحمیمة، ولیأخذ إبراهیم بن محمّد فیشدّه وثاقاً ویبعث به إلیه، ففعل ذلک، فأخذه مروان وحبسه: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 366.

(63) وکان القاسم یصلّی بأبی مسلم فیقصّ القصص بعد العصر، فیذکر فضل بنی هاشم ومعایب بنی أُمیة...: تاریخ الطبری ج 6 ص 34، تجارب الأُمم ج 3 ص 274، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 369، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 120، البدایة والنهایة ج 10 ص 34.

(64) ووجّه أبو مسلم القاسم بن مجاشع إلی نیسابور علی طریق المحجّة، وکتب إلی قحطبة یأمره بقتال تمیم بن نصر بن سیّار...: تاریخ الطبری ج 6 ص 53، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 386، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 125، نهایة الأرب ج 22 ص 27.

(65) فقال: لو علمت أنّ هذا الحدیث یکون له هذا الطلب لاستکثرت منه، فإنّی أدرکت فی هذا المسجد تسعمئة شیخ کلّ یقول: حدّثنی جعفر بن محمّد: رجال النجاشی ج 1 ص 40، نقد الرجال ج 2 ص 43، معجم رجال الحدیث ج 6 ص 38، أعیان الشیعة ج 5 ص 194.

(66) والعالم ینتفع بعلمه خیر وأفضل من عبادة سبعین ألف عابد: بصائر الدرجات ص 28، تحف العقول ص 364، ثواب الأعمال ص 131، بحار الأنوار ج 2 ص 19؛ إذا کان یوم القیامة جمع اللّه عزّ وجلّ الناس فی صعید واحد، ووُضعت الموازین، فتوزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فیرجح مداد العلماء علی دماء الشهداء: الأمالی للصدوق ص 233، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 399، روضة الواعظین ص 9، الأمالی للطوسی ص 521، مستطرفات السرائر ص 622، بحار الأنوار ج 2 ص 14، التفسیر الصافی ج 5 ص 148، البرهان فی تفسیر القرآن ج 1 ص 10، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 398.

(67) أبو سلمه خَلاّل حفص بن سلیمان همْدانی. در این کتاب با عنوان «خَلاّل» ذکر می شود.

(68) فأمر به فحُبس، وأعاد الرسل فی طلب أبی العبّاس فلم یروه. وکان سبب مسیره من الحمیمة أنّ إبراهیم لمّا أخذه الرسول نعی نفسه إلی أهل بیته، وأمرهم بالمسیر إلی الکوفة... حتّی قدموا الکوفة فی صفر وشیعتهم من أهل خراسان بظاهر الکوفة بحمّام أعین، فأنزلهم أبو سلمة الخلاّل... وکتم

ص:241

أمرهم نحو من أربعین لیلة من جمیع القوّاد والشیعة: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 409.

(69) لمّا بلغ أبا مسلم موت إبراهیم الإمام، وجّه بکتبه إلی الحجاز إلی جعفر بن محمّد وعبد اللّه بن الحسن ومحمّد بن علی بن الحسین، یدعو کلّ واحد منهم إلی الخلافة، فبدأ بجعفر، فلمّا قرأ الکتاب أحرقه وقال: هذا الجواب، فأتی عبد اللّه الحسن، فلمّا قرأ الکتاب قال: أنا شیخ، ولکن ابنی محمّداً مهدی هذه الأُمّة، فرکب وأتی جعفراً...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 355، بحار الأنوار ج 47 ص 132، مروج الذهب ج 3 ص 254، أعیان الشیعة ج 6 ص 203.

(70) عن الفضل الکاتب، قال: کنت عند أبی عبد اللّه، فأتاه کتاب أبی مسلم، فقال: لیس لکتابک جواب، اخرج عنّا. فجعلنا یسارّ بعضنا بعضاً، فقال: أی شیء تسارّون یا فضل؟ إنّ اللّه عزّ وجلّ ذکره لا یعجل لعجلة العباد، ولإزالة جبل عن موضعه أیسر من زوال ملک لم ینقص أجله. ثمّ قال: إنّ فلان بن فلان حتّی بلغ السابع من ولد فلان. قلت: فما العلامة فیما بیننا وبینک جُعلت فداک؟ قال: لا تبرح الأرض یا فضل حتّی یخرج السفیانی، فإذا خرج السفیانی فأجیبوا إلینا - یقولها ثلاثاً - وهو من المحتوم: الکافی ج 8 ص 274، وسائل الشیعة ج 15 ص 52، بحار الأنوار ج 47 ص 297، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 70؛ وأرسل أبو مسلم المروزی صاحب الدولة إلی جعفر الصادق علیه السلام وقال: إنّی دعوت الناس إلی موالاة أهل البیت، فإن رغبت فیه فأنا أُبایعک، فأجابه: ما أنت من رجالی، ولا الزمان زمانی: ینابیع المودّة ج 3 ص 161، الملل والنحل ج 1 ص 154.

(71) کنت عند سیّدی الصادق علیه السلام، إذ دخل سهل بن حسن الخراسانی، فسلّم علیه ثمّ جلس، فقال له: یابن رسول اللّه، لکم الرأفة والرحمة وأنتم أهل بیت الإمامة، ما الذی یمنعک أن یکون لک حقّ تقعد عنه وأنت تجد من شیعتک مئة ألف یضربون بین یدیک بالسیف؟ فقال له علیه السلام: اجلس یا خراسانی رعی اللّه حقّک، ثمّ قال: یا حنفیة، اسجری التنّور! فسجرته حتّی صار کالجمر، وابیضّ علوه، قال: یا خراسانی قم فاجلس فی التنّور، فقال الخراسانی: یا سیّدی یابن رسول اللّه! لاتعذّبنی بالنار، أقلنی أقالک اللّه، قال: قد أقلتک، فبینما نحن کذلک إذ أقبل هارون المکّی ونعله فی سبابته...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 363، بحار الأنوار ج 47 ص 123.

(72) حتّی قدموا الکوفة فی صفر وشیعتهم من أهل خراسان بظاهر الکوفة بحمّام أعین، فأنزلهم أبو سلمة الخلاّل دار الولید بن سعد مولی بنی هاشم فی بنی داود، وکتم أمرهم نحو من أربعین لیلة من جمیع القوّاد والشیعة. وأراد فیما ذکر أن یحوّل الأمر إلی آل أبی طالب لما بلغه الخبر عن موت إبراهیم الإمام، فقال له أبو الجهم: ما فعل الإمام؟ قال لم یقدم، فألحّ علیه، فقال: لیس هذا وقت خروجه لأنّ واسطاً لم تُفتح بعد. وکان أبو سلمة إذا سُئل عن الإمام یقول: لا تعجلوا. فلم یزل ذلک من أمره حتّی دخل أبو حمید محمّد بن إبراهیم الحمیری من حمّام أعین یرید الکناسة، فلقی خادماً لإبراهیم الإمام... هذا أمامکم وخلیفتکم، وأشار إلی أبی العبّاس، فسلّم علیه بالخلافة وقبّل یدیه ورجلیه... وبلغ ذلک أبا سلمة، فسأل عنهم، فقیل إنّهم دخلوا الکوفة فی حاجة لهم. وأتی القوم أبا العبّاس فقال: وأیّکم عبد اللّه بن محمّد بن الحارثیة؟ فقالوا: هذا، فسلّموا علیه بالخلافة وعزّوه...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 409-411، نهایة الأرب ج 22 ص 37 - 36.

(73) فتکلّم أبو العبّاس فقال: الحمد للّه الذی اصطفی الإسلام لنفسه، وکرّمه وشرّفه وعظّمه واختاره لنا، فأیّده بنا وجعلنا أهله وکهفه وحصنه... وقال تعالی: «قُل لاَّ أَسْ-ٔلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»... فأعلمهم جلّ ثناؤ فضلنا وأوجب علیهم حقّنا ومودّتنا، وأجزل من الفیء والغنیمة نصیبنا، تکرمةً لنا وفضلاً علینا، واللّه ذو الفضل العظیم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 411.

(74) کان أبو العبّاس جالساً فی مجلسه علی سریره وبنو هاشم دونه علی الکراسیّ... فتغیّر لون أبی العبّاس وأخذه زمع ورعدة، فالتفت بعض ولد سلیمان بن عبد الملک إلی رجل منهم وکان إلی جنبه، فقال: قتلنا واللّه العبد... وکتب إلی عمّاله فی النواحی بقتل بنی أُمیّة...: الأغانی ج 4 ص 492، وراجع تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 359، أنساب الأشراف ج 4 ص 162.

ص:242

(75) ولمّا أتی أبو العبّاس برأس مروان، سجد فأطال، ثمّ رفع رأسه وقال: الحمد للّه الذی لم یبق ثأرنا قبلک وقبل رهطک، الحمد للّه الذی أظفرنا بک، وأظهرنا علیک، ما أُبالی متی طرقنی الموت وقد قتلت بالحسین علیه السلام ألفاً من بنی أُمیّة...: شرح نهج البلاغة ج 7 ص 130، مروج الذهب ج 3 ص 257.

(76) خرجت مع عبد اللّه بن علی لنبش قبور بنی أُمیّة فی أیّام أبی العبّاس السفّاح، فانتهینا إلی قبر هشام بن عبد الملک، فاستخرجناه صحیحاً ما فقدنا منه إلاّ عرنین أنفه، فضربه عبد اللّه بن علی ثمانین سوطاً، ثمّ أحرقه، واستخرجنا سلیمان بن عبد الملک من أرض دابق، فلم نجد منه شیئاً إلاّ صلبه ورأسه وأضلاعه، فأحرقناه... ثمّ احتفرنا عن یزید بن معاویة فلم نجد منه إلاّ عظماً واحداً، ووجدنا من موضع نحره إلی قدمه خطّاً واحداً أسود، کأنّما خطّ بالرماد فی طول لحده، وتتبعنا قبورهم فی جمیع البلدان، فأحرقنا ما وجدنا فیها منهم...: شرح نهج البلاغة ج 7 ص 130، مروج الذهب ج 3 ص 257.

(77) ودخل شبل ابن عبد اللّه مولی بنی هاشم علی عبد اللّه بن علی وعنده من بنی أُمیّة نحو تسعین رجلاً علی الطعام، فأقبل علیه شبل فقال:

أصبح الملک ثابت الأساس بالبهالیل من بنی العبّاس...

فأمر بهم عبد اللّه فضُربوا بالعمد حتّی قُتلوا، وبسط علیهم الأنطاع، فأکل الطعام علیها وهو یسمع أنین بعضهم، حتّی ماتوا جمیعاً: شرح نهج البلاغة ج 2 ص 122، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 430، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 132، أعیان الشیعة ج 7 ص 190.

(78) إنّ امرأة غسلت رأسها وألقت الخطمی من السطح فوق علی رأس بعض الخراسانیة، فظنّها فعلت ذلک تعمّداً، فهجم الدار وقتل أهلها، فثار أهل البلد وقتلوه، وثارت الفتنة: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 444.

(79) دعاهم فقتل منهم اثنی عشر رجلاً، فنفر أهل البلد وحملوا السلاح، فأعطاهم الأمان، وأمر فنودی: من دخل الجامع فهو آمن، فأتاه الناس یهرعون إلیه، فأقام یحیی الرجال علی أبواب الجامع، فقتلوا الناس قتلاً ذریعاً أسرفوا فیه، فقیل: إنّه قتل فیه أحد عشر ألفاً ممّن له خاتم وممّن لیس له خاتم خلقا کثیراً، فلمّا کان اللیل سمع یحیی صراخ النساء اللاّتی قُتل رجالهنّ، فسأل عن ذلک الصوت، فأُخبر به، فقال: إذا کان الغد فاقتلوا النساء والصبیان! ففعلوا ذلک، وقتل منهم ثلاثة أیّام... فلمّا فرغ یحیی من قتل أهل الموصل فی الیوم الثالث، رکب الیوم الرابع وبین یدیه الحراب والسیوف المسلولة، فاعترضته امرأة وأخذت بعنان دابّته، فأراد أصحابه قتلها...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 444.

(80) وفی هذه السنة قتل قحطبة بن شبیب من أهل جرجان ما یزید علی ثلاثین ألفاً، وسبب ذلک أنّه بلغه عنهم بعد قتل نباتة بن حنظلة أنّهم یریدون الخروج علیه، فلمّا بلغه ذلک دخل إلیهم واستعرضهم، فقتل منهم من ذکرنا...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 392، تاریخ ابن خلدون ج 3 ص 125.

(81) وکان أبو مسلم قد قُتل فی دولته ستمئة ألف صبراً: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 476، تاریخ الطبری ج 6 ص 137، تجارب الأُمم ج 3 ص 366، وفیات الأعیان ج 3 ص 148، تاریخ الإسلام للذهبی ج 8 ص 359.

(82) ثمّ قال له: إنّک رجل منّا أهل البیت احفظ وصیتی، انظر هذا الحی من الیمن فالزمهم واسکن بین أظهرهم، فإنّ اللّه لا یتمّ هذا الأمر إلاّ بهم، واتّهم ربیعة فی أمرهم، وأمّا مضر فإنّهم العدوّ القریب الدار، واقتل من شککت فیه، وإن استطعت أن لا تدع تخالف هذا الشیخ، یعنی سلیمان بن کثیر، ولا تعص وإذا أشکل علیک أمر فاکتف به منّی...:الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 348، تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 103، نهایة الأرب ج 22 ص 19.

(83) در این روایت به سفر امام به کوفه در زمان منصور تصریح شده است: عن أبی عبد اللّه، قال: إنّی لمّا کنت بالحیرة عند أبی العبّاس...: کامل الزیارات ص 88، الغارات ج 2 ص 853، فرحة الغری ص 100، بحار الأنوار ج 97 ص 244.

(84) مدّ ذلک الرشاء حتّی إذا انتهی إلی آخره وقف، ثمّ ضرب بیده إلی الأرض فأخرج منها کفّاً من تراب فشمّه ملیاً، ثمّ أقبل یمشی حتّی وقف علی

ص:243

موضع القبر الآن، ثمّ ضرب بیده المبارکة إلی التربة فقبض منها قبضة، ثمّ شمّها، ثمّ شهق شهقة حتّی ظننت أنّه فارق الدنیا، فلمّا أفاق قال: هاهنا واللّه مشهد أمیر المؤنین علیه السلام، ثمّ خطّ تخطیطاً، فقلت: یابن رسول اللّه صلی الله علیه و آله، ما منع الأبرار من أهل البیت من إظهار مشهده؟ قال: حذراً من بنی مروان والخوارج أن تحتال فی أذاه...: فرحة الغری ص 119، بحار الأنوار ج 97 ص 235، وراجع بحار الأنوار ج 97 ص 237 ح 5 وص 240 ح 16 وص 241 ح 18 وص 243 ح 26 وص 244 ح 27.

(85) کنت عند الصادق وقد ذکر أمیر المؤنین، فقال: یا بن مارد، من زار جدّی عارفاً بحقّه، کتب اللّه له بکلّ خطوة حجّة مقبولة وعمرة مبرورة... یا بن مارد، اکتب هذا الحدیث بماء الذهب: الوافی بالوفیات ج 14 ص 1405، وسائل الشیعة ج 14 ص 377، فرحة الغری ص 103، بحار الأنوار ج 97 ص 260.

(86) جُعلت فداک، إنّی کثیراً ما أذکر الحسین، فأیّ شیء أقول؟ فقال: قل: صلّی اللّه علیک یا أبا عبد اللّه، تعید ذلک ثلاثاً، فإنّ السلام یصل إلیه من قریب ومن بعید...: الکافی ج 4 ص 575، کامل الزیارات ص 363، تهذیب الأحکام ج 6 ص 103، وسائل الشیعة ج 14 ص 493، المزار للمفید ص 214، بحار الأنوار ج 98 ص 151.

(87) خرجت مع صفوان بن مهران الجمّال وعندنا جماعة من أصحابنا إلی الغری بعدما خرج أبو عبد اللّه علیه السلام، فسرنا من الحیرة إلی المدینة، فلمّا فرغنا من الزیارة صرف صفوان وجهه إلی ناحیة أبی عبد اللّه الحسین علیه السلام، فقال لنا: تزورون الحسین علیه السلام من هذا المکان من عند رأس أمیر المؤنین علیه السلام، من هاهنا أومأ إلیه أبو عبد اللّه الصادق علیه السلام وأنا معه....: مصباح المتهجّد ص 777، وسائل الشیعة ج 14 ص 401، المزار لابن المشهدی ص 214، فرحة الغری ص 123، بحار الأنوار ج 9 ص 310.

(88) وتغیّر السفّاح علیه وهو یعسکره بحمّام أعین، ثمّ تحوّل عنه إلی المدینة الهاشمیة، فنزل قصر الإمارة بها وهو متنکّر لأبی سلمة، وکتب إلی أبی مسلم یعلمه رأیه فیه وما کان هم به من الغشّ، وکتب إلیه أبو مسلم إن کان أمیر المؤنین اطّلع علی ذلک فلیقتله... فأمر السفّاح منادیاً فنادی أنّ أمیر المؤنین قد رضی عن أبی سلمة ودعاه فکساه، ثمّ دخل علیه بعد ذلک لیلة، فلم یزل عنده حتّی ذهب عامّة اللیل، ثمّ انصرف إلی منزله وحده، فعرض له مرار بن أنس ومن معه من أعوانه فقتلوه، وقالوا: قتله الخوارج...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 436، نهایة الأرب ج 22 ص 54.

(89) وفیها قتل داود بن علی من ظفر به من بنی أُمیّة بمکّة والمدینة، ولمّا أراد قتلهم قال له عبد اللّه بن الحسن بن الحسن: یا أخی، إذا قتلت هؤاء فمن تباهی بملکه؟ أما یکفیک أن یروک غادیاً ورائحاً فیما یذلّهم ویسوءهم؟ فلم یقبل منه وقتلهم...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 447.

(90) وفیها خرج شریک بن شیخ المهری ببخاری علی أبی مسلم، ونقم علیه وقال: ما علی هذا اتّبعنا آل محمّد أن تسفک الدماء وأن یُعمل بغیر الحقّ! وتبعه علی رأیه أکثر من ثلاثین ألفاً، فوجّه إلیه أبو مسلم زیاد بن صالح الخزاعی فقاتله، وقتله زیاد: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 448، تاریخ الطبری ج 6 ص 112، تجارب الأُمم ج 3 ص 434، نهایة الأرب ج 22 ص 60.

(91) فرکب شیبان وأصحابه السفن وساروا إلی عمان وهم صفریة، فلمّا صاروا إلی عمان قاتلهم الجلندی وأصحابه وهم إباضیة، واشتدّ القتال منهم... وقتلوا الجلندی فیمن قتل، وبلغ عدّة القتلی عشرة آلاف، وبعث برؤسهم إلی البصرة، فأرسلها سلیمان إلی السفّاح...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 452، تاریخ الطبری ج 6 ص 115.

(92) وفی هذه السنة عقد السفّاح عبد اللّه بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس لأخیه أبی جعفر عبد اللّه بن محمّد بالخلافة من بعده، وجعله ولیّ عهد المسلمین، ومن بعد أبی جعفر ولد أخیه عیسی بن موسی بن محمّد بن علی...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 461.

(93) کتب أبو مسلم إلی السفّاح یستأذنه فی القدوم علیه والحجّ وأنّه مذ ملک خراسان لم یفارقها إلی هذه السنة، فکتب إلی السفّاح یأمره بالقدوم

ص:244

علیه فی خمسمئة من الجند: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 458.

(94) قال أبو جعفر للسفّاح: أطعنی واقتل أبا مسلم، فواللّه أنّ فی رأسه لغدرة، فقال: یا أخی، قد عرفت بلاءه وما کان منه، فقال أبو جعفر: إنّما کان بدولتنا، واللّه لو بعثت سنوراً لقام مقامه وبلغ ما بلغ، فقال: کیف نقتله؟ قال: إذا دخل علیک وحادثته ضربته أناس خلفه ضربة قتلته بها، قال: فکیف بأصحابه؟ قال أبو جعفر: لو قُتل لتفرّقوا وذلّوا. فأمره بقتله...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 459.

(95) فلمّا توفّی السفّاح، کان أبو جعفر بمکّة... ونظر إلی أبی جعفر وقد جزع جزعاً شدیداً، قال: ما هذا الجزع وقد أتتک الخلافة؟ قال: أتخوّف شرّ عمّی عبد اللّه بن علی وشیعة علی، قال: لا تخفه، فأنا أکفیه إن شاء اللّه، إنّما عامّة جنده ومن معه أهل خراسان، وهم لا یعصوننی...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 461، نهایة الأرب ج 22 ص 66.

(96) بعثنی أبو الدوانیق إلی المدینة، وبعث معی بمال کثیر، وأمرنی أن أتضرّع لأهل هذا البیت، وأتحفّظ مقالتهم. قال: فلزمت الزاویة التی ممّا یلی القبلة، فلم أکن أتنحّی منها فی وقت الصلاة ولا فی لیل ولا نهار... قل لصاحبک: یقول لک جعفر: کان أهل بیتک إلی غیر هذا منک أحوج منهم إلی هذا، تجیء إلی قوم شباب محتاجین فتدسّ إلیهم..: الخرائج والجرائح ج 2 ص 647، بحار الأنوار ج 47 ص 172.

(97) وکان أبو جعفر المنصور قد کتب إلی أبی داود خلیفة أبی مسلم بخراسان حین اتّهم أبا مسلم: إنّ لک أمرة خراسان ما بقیت، فکتب أبو داود إلی أبی مسلم: أنّا لم نخرج لمعصیة خلفاء اللّه وأهل بیت نبیّه، فلا تخالفنّ إمامک ولا ترجعنّ إلاّ بإذنه... فلمّا دنا أبو مسلم من المنصور أمر الناس بتلقّیه، فتلقّاه بنو هاشم والناس، ثمّ قدم فدخل علی المنصور، فقبّل یده وأمره أن ینصرف ویروّح نفسه لثلاثة ویدخل الحمّام، فانصرف، فلمّا کان الغد دعا المنصور عثمان بن نهیک وأربعة من الحرس... فأمرهم بقتل ابن مسلم إذا صفّق بیدیه، وترکهم خلف الرواق... فخرج علیه الحرس فضربه عثمان بن هیک فقطع حمائل سیفه، فقال استبقنی لعدوّک یا أمیر المؤنین، فقال: لا أبقانی اللّه إذاً، وأیّ عدوّ أعدی لی منک؟ وأخذه الحرس بسیوفهم حتّی قتلوه... وکان أبو مسلم قد قُتل فی دولته ستمئة ألف صبراً: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 476.

(98) خرج سنباد بخراسان یطلب بدم أبی مسلم، وکان مجوسیاً من قریة من قری نیسابور یقال لها أهروانه، کان ظهوره غضباً لقتل أبی مسلم؛ لأنّه کان من صنائعه، وکثر أتباعه، وکان عامّتهم من أهل الجبال، وغلب علی نیسابور وقومس والری، وتسمّی فیروز اصبهبذ، فلمّا صار بالری أخذ خزائن أبی مسلم، وکان أبو مسلم خلّفها بالری حین شُخّص إلی أبی العبّاس...: تاریخ الطبری ج 6 ص 140، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 481، نهایة الأرب ج 22 ص 77.

(99) ونحوه قول المنصور فی مجلسه لقوّاده: صدق الأعرابی حیث یقول: أجع کلبک یتبعک...: عیون الأخبار لابن قتیبة ج 1 ص 64.

(100) رأیت رجلاً شیخاً لا أعرفه یومی إلیَّ بیده، فخفت أن یکون عیناً من عیون أبی جعفر المنصور، وذاک أنّه کان له بالمدینة جواسیس ینظرون علی من اتّفق بشیعة جعفر فیضربون عنقه، فخفت أن یکون منهم: الإرشاد ج 2 ص 221، بحار الأنوار ج 47 ص 262.

(101) وأخرج عن عبد الصمد بن علی أنّه قال للمنصور: لقد هجمت بالعقوبة حتّی کأنّک لم تسمع بالعفو، قال: لأنّ بنی مروان لم تبل رممهم وآل أبی طالب لم تغمد سیوفهم، ونحن بین قوم قد رأونا أمس سوقة الیوم خلفاء، فلیس تتمهّد هیبتنا فی صدروهم إلاّ بنسیان العفو واستعمال العقوبة: تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 291.

(102) یا لیت جور بنی مروان عاد إلینا یا لیت عدل بنی العبّاس فی النار...

أنساب الأشراف ج 4 ص 165، الأغانی ج 17 ص 212، الشعر والشعرا لابن قتیبة ج 2 ص 758.

(103) سمعت مالک بن أنس یقول: لمّا حجّ أبو جعفر المنصور، دعانی فدخلت علیه، فحادثته وسألنی فأجبته، فقال: إنّی عزمت أن آمر بکتبک هذه

ص:245

التی قد وضعتها - یعنی الموطّأ - فتنسخ نسخاً، ثمّ أبعث إلی مصر من أمصار المسلمین منها نسخة وآمرهم أن یعملوا بما فیها لا یتعدّونه إلی غیره، ویدعوا ما سوی ذلک من العلم المحدّث...: سیر أعلام النبلاء ج 8 ص 78، جامع بیان العلم وفضله ج 1 ص 132.

(104) وقال ابن وهب: سمعت منادیاً ینادی بالمدینة: ألا لا یفتی الناس إلاّ مالک بن أنس وابن أبی ذئب، وکان مالک إذا أراد أن یحدّث توضّأ وجلس علی صدر فراشه وسرّح لحیته وتمکّن فی جلوسه بوقار وهیبة..: وفیات الأعیان ج 4 ص 135، وراجع تاریخ بغدادد ج 10 ص 436، تهذیب الکمال ج 18 ص 157، سیر أعلام النبلاء ج 8 ص 108.

(105) عن یونس بن ظبیان، قال: دخلت علی الصادق جعفر بن محمّد علیهماالسلام فقلت: یا بن رسول اللّه، إنّی دخلت علی مالک وعنده جماعة یتکلّمون فی اللّه... یا یونس إذا أردت العلم الصحیح فعندنا أهل البیت...: کفایة الأثر ص 258، مختصر بصائر الدرجات ص 122، وسائل الشیعة ج 276 ص 72، بحار الأنوار ج 36 ص 404، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 168.

(106) کتب المنصور إلی جعفر بن محمّد علیهما السلام علیهماالسلام: لم لا تغشانا کما یغشانا سائر الناس؟ فأجابه: لیس لنا ما نخافک من أجله، ولا عندک من أمر الآخرة ما نرجوک له، ولا أنت فی نعمة فنهنّئک، ولا تراها نقمة فنعزّیک بها، فما نصنع عندک؟ قال: فکتب إلیه: تصحبنا لتنصحنا، فأجابه: من أراد الدنیا لا ینصحک، ومن أراد الآخرة لا یصحبک: بحار الأنوار ج 47 ص 184، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 430.

(107) عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: اتّقوا علی دینکم فاحجبوه بالتقیة، فإنّه لا إیمان لمن لا تقیة له...: الکافی ج 2 ص 218، جامع أحادیث الشیعة ج 14 ص 505.

(108) إیّاکم أن تعملوا عملاً یعیّرونا به، فإنّ ولد السوء یعیّر والده بعمله، وکونوا لمن انقطعتم إلیه زیناً، ولا تکونوا علیه شیناً، صلوا فی عشائرهم وعودوا مرضاهم واشهدوا جنائزهم، ولا یسبقونکم إلی شیء من الخیر، فأنتم أولی به منهم، واللّه ما عُبد اللّه بشیء أحبّ إلیه من الخب ء قلت: وما الخب ء؟ قال: التقیة: الکافی ج 2 ص 219، وسائل الشیعة ج 16 ص 219، بحار الأنوار ج 22 ص 431.

(109) کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام، إذ دخل علیه رجل من أصحابنا فقال له: جُعلت فداک، إنّه ربّما أصاب الرجل منّا الضیق أو الشدّة فیُدعی إلی البناء یبنیه، أو النهر یکریه، أو المسنّاة یصلحها، فما تقول فی ذلک؟ فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: ما أحبّ أنّی عقدت لهم عقدة، أو وکیت لهم وکاء وإن لی ما بین لابتیها، لا ولا مَدّة بقلم، إنّ أعوان الظلمة یوم القیامة فی سرادق من نار حتّی یحکم اللّه بین العباد...:الکافی ج 2 ص 219، وسائل الشیعة ج 16 ص 219، بحار الأنوار ج 72 ص 431.

(110) ودخل یوماً علی المنصور وکان عنده عیسی بن موسی، فقال للمنصور: هذا عالم الدنیا الیوم...: تاریخ بغداد ج 13 ص 335، الأنساب للسمعانی ج 3 ص 37.

(111) أو لم یقل أبو حنیفة کما نقلها الآلوسی فی تحفته: «لولا السنتان لهلک النعمان»؟ إشارة للسنتین اللتین حضر فیهما بحث الإمام الصادق علیه السلام: الخلاف للطوسی ج 1 ص 33.

(112) سمعت أبا حنیفة وقد سُئل: مَن أفقه من رأیت؟ قال: جعفر بن محمّد، لمّا أقدمه المنصور بعث إلیَّ فقال: یا أبا حنیفة، إنّ الناس قد فتنوا بجعفر بن محمّد، فهیّئ له من مسائلک الشداد، فهیّأت له أربعین مسألة... یا أبا حنیفة ألق علی أبی عبد اللّه من مسائلک، فجعلت ألقی علیه فیجیبنی، فیقول: أنتم تقولون کذا وأهل المدینة یقولون کذا، ونحن نقول کذا... حتّی أتیت علی الأربعین...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 379، بحار الأنوار ج 47 ص 217.

(113) ومن کلامه علیه السلام: لو خطب إلیکم رسول اللّه صلی الله علیه و آله وتزوّج منکم لجاز له، ولا یجوز أن یتزوّج منّا، فهذا دلیل علی أنّا منه وهو منّا. قال له حین قال له

ص:246

المنصور: نحن وأنتم فی رسول اللّه سواء: شرح إحقاق الحقّ ج 12 ص 274.

(114) فإذا سوادی علیه جبّة صوف یبیع خیاراً، فقلت له: بکم خیارک هذا کلّه؟ قال: بدرهم. فأعطیته درهماً، وقلت له: أعطنی جبّتک هذه، فأخذتها ولبستها ونادیت: من یشتری خیاراً؟ ودنوت منه، فإذا غلام من ناحیة ینادی: یا صاحب الخیار، فقال علیه السلام لی - لمّا دنوت منه - : ما أجود ما احتلت! أیّ شیء حاجتک؟ قلت: إنّی ابتُلیت فطلّقت أهلی ثلاثاً فی دفعة، فسألت أصحابنا فقالوا: لیس بشیء، وإنّ المرأة قالت: لا أرضی حتّی تسأل أبا عبد اللّه علیه السلام، فقال: ارجع إلی أهلک فلیس علیک شیء: الخرائج والجرائح ج 2 ص 642، بحار الأنوار ج 47 ص 171.

(115) عن غالب بن عثمان، عن عمّار بن أبی عتبة، قال: هلکت بنت لأبی الخطّاب، فلمّا دفنها... فقال: السلام علیکِ یا بنت رسول اللّه: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 658، بحار الأنوار ج 25 ص 263، جامع الرواة ج 2 ص 355، معجم رجال الحدیث ج 21 ص 205.

(116) کان أبو الخطّاب فی عصر جعفر بن محمّد صلوات اللّه علیه من أجل دعاته... فکفر وادّعی أیضاً النبوّة، وزعم أنّ جعفر بن محمّد علیه السلام إله، تعالی اللّه عن قوله، واستحلّ المحارم کلّها ورخّص فیها، وکان أصحابه کلّما ثقل علیهم أداء فریضة، أتوه وقالوا: یا أبا الخطّاب، خفّف علینا! فیأمرهم بترکها، حتّی ترکوا جمیع الفرائض، واستحلّوا جمیع المحارم، وارتکبوا المحظورات، وأباح لهم أن یشهد بعضهم لبعض بالزور، وقال: من عرف الإمام فقد حلّ له کلّ شیء کان حرم علیه...: دعائم الإسلام ج 1 ص 49، خاتمة المستدرک ج 1 ص 137؛ إنّی خرجت آنفاً فی حاجة، فتعرّض لی بعض سودان المدینة، فهتف بی: لبّیک یا جعفر بن محمّد لبّیک، فرجعت عودی علی بدئی...: الکافی ج 8 ص 225، بحار الأنوار ج 47 ص 43.

(117) لمّا لبّی القوم الذین لبّوا بالکوفة، دخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام فأخبرته بذلک، فخرّ ساجداً وألزق جؤؤ بالأرض وبکی، وأقبل یلوذ بإصبعه ویقول: بل عبد للّه قنّ داخر! مراراً کثیرة، ثمّ رفع رأسه ودموعه تسیل علی لحیته، فندمت علی إخباری إیّاه، فقلت: جُعلت فداک، وما علیک أنت من ذا؟ فقال: یا مصادف، إنّ عیسی لو سکت عمّا قالت النصاری فیه، لکان حقّاً علی اللّه أن یصمّ سمعه ویعمی بصره، ولو سکتّ عمّا قال أبو الخطّاب، لکان حقّاً علی اللّه أن یصمّ سمعی ویعمی بصری: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 588، بحار الأنوار ج 25 ص 293، خاتمة المستدرک ج 5 ص 268.

(118) سمعت أبا عبد اللّه علیه السلام یقول: لعن اللّه أبا الخطّاب... ولعن اللّه من دخل قلبه رحمة لهم: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 584، رجال ابن داود ص 276، معجم رجال الحدیث ج 15 ص 260؛ فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: لا واللّه، لا یأوینی وإیّاه سقف بیت أبداً، هم شرّ من الیهود والنصاری والمجوس والذین أشرکوا، واللّه ما صغّر عظمة اللّه تصغیرهم شیء قطّ، وإن عزیراً جال فی صدره ما قالت الیهود فمُحی اسمه من النبوّة...: بحار الأنوار ج 25 ص 294، معجم رجال الحدیث ج 15 ص 261، قاموس الرجال ج 9 ص 599؛ إنّا أهل بیت صادقون، لا نخلو من کذّاب یکذب علینا، فیسقط صدقنا بکذبه علینا عند الناس... ثمّ ذکر المغیرة بن سعید وبزیعاً والسری وأبا الخطّاب، فقال: لعنهم اللّه، إنّا لا نخلو من کذّاب یکذب علینا، أو عاجز الرأی، کفانا اللّه مؤنة کلّ کذّاب، وأذاقهم اللّه حرّ الحدید: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 593، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 580، مستدرک الوسائل ج 9 ص 90.

(119) فبلغ أمره جعفر بن محمّد، فلم یقدر علیه بأکثر من أن لعنه وتبرّأ منه، وجمع أصحابه فعرّفهم ذلک، وکتب إلی البلدان بالبراءة منه وباللعنة علیه، وکان ذلک أکثر ما أمکنه فیه...: دعائم الإسلام ج 1 ص 49، خاتمة المستدرک ج 1 ص 137.

(120) لمّا بلغه أنّهم قد أظهروا الإباحات ودعوا الناس إلی نبوّة أبی الخطّاب، وأنّهم یجتمعون فی المسجد ولزموا الأساطین، یرون الناس أنّهم قد لزموها للعبادة، وبعث إلیهم رجلاً فقتلهم جمیعاً، ولم یفلت منهم إلاّ رجل واحد أصابته جراحات فسقط بین القتلی...: جامع الرواة ج 1 ص 349، معجم رجال الحدیث ج 9 ص 26، قاموس الرجال ج 9 ص 610؛ کانوا سبعین رجلاً، فقتلهم جمیعاً... کانت بینهم حرب شدیدة بالقصب والحجارة والسکاکین کانت مع بعضهم، وجعلوا القصب مکان الرماح، وقد کان أبو الخطاب قال لهم: قاتلوهم، فإنّ قصبکم یعمل فیهم عمل الرماح وسائر السلاح، ورماحهم وسیوفهم وسلاحهم لایضرّکم ولا یعمل فیکم ولا یحتک فی أبدانکم، فجعل... فقال لهم: یا قوم، قد بُلیتم وامتُحنتم، وأُذن فی قتلکم وشهادتکم... وأُسر

ص:247

أبو الخطّاب، فأُتی به عیسی بن موسی، فأمر بقتله، فضُربت عنقه فی دار الرزق علی شاطئ الفرات، وأمر بصلبه، وصلب أصحابه...: هامش بحار الأنوار ج 25 ص 226، نقلاً عن فرق الشیعة للنوبختی، وراجع خاتمة المستدرک ج 1 ص 129، أعیان الشیعة چ 7 ص 180.

(121) عن کامل التمّار، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام ذات یوم، فقال لی: یا کامل، اجعل لنا ربّاً نؤب إلیه، وقولوا فینا ما شئتم قال: قلت: نجعل لکم ربّاً تؤبون إلیه ونقول فیکم ما شئنا؟! قال: فاستوی جالساً ثمّ قال: وعسی أن نقول: ما خرج إلیکم من علمنا إلاّ ألفاً غیر معطوفة:بحار الأنوار ج 25 ص 283؛ إنّا عبید مربوبون وقولوا فی فضلنا ما شئتم: الخصال ص 614، وراجع، تحف العقول ص 104، عیون الحکم والمواعظ ص 101، بحار الأنوار ج 10 ص 92 وج 25 ص 270.

(122) ولم یزل الناس یدخلون واحداً إثر واحد، حتّی صرنا فی البیت ثلاثین رجلاً، فلمّا حشد المجلس قال: یا داود، اکشف لی عن وجه إسماعیل، فکشفت عن وجهه، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا داود، أحیّ هو أم میّت؟ قال داود: یا مولای هو میّت، فجعل یعرض ذلک علی رجل رجل حتّی أتی علی آخر من فی المجلس، وانتهی علیهم بأسرهم، کلّ یقول: هو میّت یا مولای، فقال: اللّهمّ اشهد، ثمّ أمر بغسله وحنوطه وإدراجه فی أثوابه... اللّهمّ اشهد واشهدوا فإنّه سیرتاب المبطلون، یریدون إطفاء نور اللّه بأفواههم - ثمّ أومأ إلی موسی علیه السلام - واللّه متمّ نوره ولو کره المشرکون. ثمّ حثونا...: الغیبة للنعمانی ص 347، بحار الأنوار ج 48 ص 21.

(123) وفیها حجّ المنصور، فأحرم من الحیرة، فلمّا قضی حجّه توجّه إلی بیت المقدس، وسار منه إلی الرقّة...: تاریخ الطبری ج 6 ص 146، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص ص 500.

(124) فإن استطعت أن تکون وحدک فافعل حتّی تأتی أبا عبد اللّه جعفر بن محمّد، فقل له: هذا ابن عمّک یقرأ علیک السلام ویقول لک: إنّ الدار وإن بات والحال، وإن اختلفت فإنّا نرجع إلی رحم أمس من یمین بشمال ونعل بقبال، وهو یسألک المصیر إلیه فی وقتک هذا... فصرت إلی بابه، فوجدته فی دار خلوته، فدخلت علیه من غیر استئذان، فوجدته معفّراً خدّیه مبتهلاً یظهر یدیه، قد أثّر التراب فی وجهه وخدّیه، فأکبرت أن أقول شیئاً حتّی فرغ من صلاته ودعائه...: مهج الدعوات ص 175، بحار الأنوار ج 47 ص 188 وج 91 ص 270.

(125) عن داود الرقی الجمّال الکوفی، قال: دخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام، فقلت له: جُعلت فداک، کم عدّة الطهارة؟ فقال: أمّا ما أوجبه اللّه فواحدة، وأضاف إلیها رسول اللّه واحدة لضعف الناس، ومن توضّأ ثلاثاً ثلاثاً فلا صلاة له... أنا معه فی ذا حتّی جاء داود بن زربی (بندار)، فسأله عن عدّة الطهارة، فقال له: ثلاثاً ثلاثاً من نقص عنه فلا صلاة له. قال: فارتعدت فرائصی، وکاد أن یدخلنی الشیطان، فأبصر أبو عبد اللّه علیه السلام إلیَّ وقد تغیّر لونی... وکان ابن زربی بندار إلی جوار بستان أبی جعفر المنصور...: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 600، الحدائق الناضرة ج 2 ص 326، غنائم الأیّام ج 1 ص 192، مستند الشیعة ج 2 ص 186، جواهر الکلام ج 2 ص 267، مصباح الفقیه ج 3 ص 41، وسائل الشیعة ج 1 ص 443، بحار الأنوار ج 47 ص 152.

(126) قال علی بن عبد اللّه بن محمّد بن عمرو بن علی: حضرنا باب ریاح فی المقصورة، فقال الآذن: من کان هاهنا من بنی الحسین فلیدخل، فدخلوا من باب المقصورة وخرجوا من باب مروان، ثمّ قال: من هاهنا من بنی الحسن فلیدخل، فدخلوا من باب المقصورة، ودخل الحدّادون من بنی مروان، فدعا بالقیود فقیّدهم وحبسهم...: مقاتل الطالبیّین ص 148، تاریخ الطبری ج 6 ص 172، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 521.

(127) ولمّا حجّ المنصور سنة أربع وأربعین ومئة، أرسل محمّد بن عمران بن إبراهیم بن محمّد بن طلحة...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 523، نهایة الأرب ج 25 ص 19.

(128) قدم المنصور المدینة، فأتاه قوم فوشوا بجعفر بن محمّد، وقالوا: إنّه لا یری الصلاة خلفک، وینتقصک ولا یری التسلیم علیک، فقال لهم: وکیف أقف علی صدق ما تقولون؟ قالوا: تمضی ثلاث لیال فلا یصیر إلیک مسلّماً، قال: إن کان فی ذلک لدلیل. فلمّا کان فی الیوم الرابع قال: یا ربیع، ائتنی

ص:248

بجعفر بن محمّد، فقتلنی اللّه إن لم أقتله. قال الربیع: فأخذنی ما قدم وما حدث، فدافعت بإحضاره یومی ذلک، فلمّا کان من غد قال: یا ربیع، أمرتک بإحضار جعفر بن محمّد فوریت عن ذلک، ائتنی به، فقتلنی اللّه إن لم أقتله، وقتلنی اللّه إن لم أبدأ بک إن أنت لم تأتنی به...: شرح إحقاق الحقّ ج 12 ص 251؛ إنّ فلان بن فلان أخبرنی عنک بما ذکرت، فقال له: أحضره یا أمیر المؤنین لیوافقنی علی ذلک. فأحضرالرجل المذکور، فقال له المنصور: أنت سمعت ما حکیت عن جعفر؟ قال: نعم، فقال له أبو عبد اللّه: أنت سمعت؟ قال: نعم، فاستحلفه علی ذلک، فقال له المنصور: أتحلف؟ قال: نعم، وابتدأ الیمین، قال أبو عبد اللّه للساعی: قل برئت من حول اللّه وقوّته والتجأت إلی حولی وقوّتی لقد فعل کذا وکذا جعفر وقال کذا وکذا جعفر، فامتنع...: روضة الواعظین ص 208، وسائل الشیعة ج 23 ص 271، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 367، بحار الأنوار ج 47 ص 173، 175.

(129) بینما المنصور یطوف لیلاً، إذ سمع قائلاً یقول: اللّهمّ إنّی أشکو إلیک ظهور البغی والفساد فی الأرض، وما یحول بین الحقّ وأهله من الطمع. فخرج المنصور فجلس ناحیة من المسجد، وأرسل إلی الرجل یدعوه، فصلَّی الرجل رکعتین واستلم الرکن وأقبل مع الرسول، فسلَّم علیه بالخلافة، فقال المنصور: ما الذی سمعتک تذکر من ظهور البغی والفساد فی الأرض وما یحول بین الحقّ وأهله من الطمع؟ فواللّه لقد حشوت مسامعی ما أرمضنی، قال: یا أمیر المؤنین، إن أمّنتنی علی نفسی أنبأتک بالأُمور من أُصولها، وإلاّ احتجزت منک واقتصرت علی نفسی ففیها لی شاغل، فقال: أنت آمن... فأتمروا بألاّ یصل إلیک من علم أخبار الناس شیء إلاّ ما أرادوا، ولا یخرج لک عامل فیخالف أمرهم إلاّ قصبوه... وقد کنت یا أمیر المؤنین أسافر إلی الصین، فقدمتها مرّة وقد أُصیب ملکها بسمعه، فبکی یوماً بکاءً شدیداً...: شرح نهج البلاغة ج 18 ص 144، عیون الأخبار ج 2 ص 360، التذکرة الحمدونیة ج 3 ص 212، تنبیه الخواطر ج 2 ص 596.

(130) فلمّا حجّ المنصور ورجع، لم یدخل المدینة، ومضی إلی الربذة، فخرج إلیه ریاح إلی الربذة، فردّه إلی المدینة، وأمره بإشخاص بنی الحسن إلیه ومعهم محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان أخو بنی الحسن لأُمّهم، فرجع ریاح، فأخذهم وسار بهم إلی الربذة، وجُعلت القیود والسلاسل فی أرجلهم وأعناقهم، وجعلهم فی محامل بغیر وطاء، ولمّا خرج بهم ریاح من المدینة، وقف جعفر بن محمّد من وراء ستر یراهم ولا یرونه وهو یبکی ودموعه تجری علی لحیته، وهو یدعو اللّه، ثمّ قال: واللّه لا یحفظ اللّه حرمیه بعد هؤاء: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 524، نهایة الأرب ج 25 ص 20.

(131) أمر أبو جعفر المنصور أبا الأزهر، فحبس بنی حسن بالهاشمیة. قال: وحدّثنی محمّد بن الحسن...: تاریخ الطبریج 6 ص 179، تاریخ الإسلام ج 9 ص 19؛ یعض الرجل بظر أُمّه خیر له من أن یأخذه ابن قحطبة! وفعل المنصور ببنی الحسن السبط الأفاعیل، فحملهم من المدینة إلی الهاشمیة بالعراق مقیّدین مغلّلین، وحبسهم فی سجن لا یعرفون فیه اللیل من النهار، وإذا مات منهم واحد تُرک معهم، وهدم السجن علیهم: أعیان الشیعة ج 1 ص 28.

(132) ضرب أبو جعفر المنصور عنق العثمانی، ثمّ بعث برأسه إلی خراسان، وبعث معه بقوم یحلفون أنّ محمّد بن عبد اللّه ابن فاطمة بنت رسول اللّه صلی الله علیه و آله: مقاتل الطالبیّین ص 153.

(133) قال: أتی بهم أبو جعفر المنصور، فنظر إلی محمّد بن إبراهیم بن حسن، فقال: أنت الدیباج الأصفر؟ قال: نعم، قال: أما واللّه لأقتلنّک قتلة ما قتلتها أحداً من أهل بیتک، ثمّ أمر بأُسطوانة مبنیة ففرّقت، ثمّ أُدخل فیها، فبنی علیه وهو حیّ: تاریخ الطبریج 6 ص 179، تاریخ الإسلام ج 9 ص 19.

(134) إنّ المنصور أمر بهم فقُتلوا، وقیل: بل أمر بهم فسُقوا السمّ، وقیل: وضع المنصور علی عبد اللّه من قال له إنّ ابنه محمّداً قد خرج فقُتل، فانصدع قلبه فمات...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 527، نهایة الأرب ج 25 ص 22.

(135) وجّه أبو جعفر المنصور إلی الحسن بن زید وهو والیه علی الحرمین أن أحرق علی جعفر بن محمّد داره، فألقی النار فی دار أبی عبد اللّه اللّه، فأخذت النار فی الباب والدهلیز، فخرج أبو عبد اللّه علیه السلام یتخطّی النار ویمشی فیها ویقول: أنا ابن أعراق الثری، أنا ابن إبراهیم خلیل اللّه علیه السلام: الکافی ج 1

ص:249

ص 473، نوادر المعجزات ص 153، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 362، مدینة المعاجز ج 5 ص 295، بحار الأنوار ج 47 ص 136، مرآة العقول ج 6 ص 28.

(136) اخرج یا علیّ إلی ما أجمع علیه المسلمون، وإلاّ قتلناک: مختصر بصائر الدرجات ص 192 ، الهدایة الکبری ص 406 ، بحار الأنوار ج 53 ص 18 ؛ إن لم تخرج یابن أبی طالب وتدخل مع الناس لأحرقنّ البیت بمن فیه: الهجوم علی بیت فاطمة ص 115 ؛ واللّه لتخرجنّ إلی البیعة ولتبایعنّ خلیفة رسول اللّه، وإلاّ أضرمت علیک النار...: کتاب سلیم بن قیس ص 150 ، بحار الأنوار ج 28 ص 269.

(137) فجاء عمر ومعه قبس ، فتلقّته فاطمة علی الباب ، فقالت فاطمة : یا أبا الخَطّاب! أ تراک محرّقا علیَّ بابی ؟ ! قال : نعم ! وذلک أقوی فیما جاء به أبوک: أنساب الأشراف ج 2 ص 268 ، بحار الأنوار ج 28 ص 389 .

(138) وقلتُ لخالد بن الولید: أنت ورجالک هلمّوا فی جمع الحطب...: بحار الأنوار ج 28 ص 293 ، بیت الأحزان ص 120.

(139) فجاء عمر ومعه قبس ، فتلقّته فاطمة علیهاالسلام علی الباب ، فقالت فاطمة : یا أبا الخطّاب! أتراک محرّقا علیَّ بابی ؟ ! قال : نعم ! : أنساب الأشراف ج 2 ص 268 ، بحار الأنوار ج 28 ص 389 ؛ فقال عمر: أضرموا علیهم البیت ناراً...: الأمالی للمفید ص 49 ، بحار الأنوار ج 28 ص 231 ؛ وکان یصیح: أحرِقوا دارَها بمن فیها. وما کان فی الدار غیر علیّ والحسن والحسین: الملل والنحل ج 1 ص 57.

(140) فضرب عمر الباب برجله فکسره، وکان مِن سعف، ثمّ دخلوا فأخرجوا علیّاً علیه السلام ملبّیاً...: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 67 ، بحار الأنوار ج 28 ص 227 .

(141) وهی تجهز بالبکاء، تقول: یا أبتاه یا رسول اللّه ! ابنتک فاطمة تُضرب؟!...: الهدایة الکبری ص 407 ؛ وقالت: یا أبتاه یا رسول اللّه! هکذا کان یُفعل بحبیبتک وابنتک؟!...: بحار الأنوار ج 30 ص 294 .

(142) فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یؤینی ما آذاها: مسند أحمد ج 4 ص 5 ، صحیح مسلم ج 7 ص 141 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، المستدرک علی الصحیحین ج 3 ص 159 ، الأمالی للحافظ الإصفهانی ص 47 ، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 272 ، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 156 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ؛ فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یریبنی ما رابها، ویؤینی ما آذاها: المعجم الکبیر ج 22 ص 404 ، نظم درر السمطین ص 176 ، کنز العمّال ج 12 ص 107 ، وراجع: صحیح البخاری ج 4 ص 210 ، 212 ، 219 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، مجمع الزوائد ج 4 ص 255 ، فتح الباری ج 7 ص 63 ، مسند أبی یعلی ج 13 ص 134 ، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 408 ، المعجم الکبیر ج 20 ص 20 ، الجامع الصغیرج 2 ص 208 ، فیض القدیر ج 3 ص 20 و ج 4 ص 215 و ج 6 ص 24 ، کشف الخفاء ج 2 ص 86 ، الإصابة ج 8 ص 265 ، تهذیب التهذیب ج 12 ص 392 ، تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 44 ، البدایة والنهایة ج 6 ص 366 ، المجموع للنووی ج 20 ص 244 ، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 316 ، التفسیر الکبیر للرازی ج 9 ص 160 و ج 20 ص 180 و ج 27 ص 166 و ج 30 ص 126 و ج 38 ص 141 ، تفسیر القرطبی ج 20 ص 227 ، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 267 ، تفسیر الثعالبی ج 5 ص 316 ، تفسیر الآلوسی ج 26 ص 164 ، تهذیب الکمال لابن سعد ج 8 ص 262 ، أُسد الغابة ج 4 ص 366 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ، تذکرة الحفّاظ ج 4 ص 1266 ، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 119 و ج 3 ص 393 و ج 19 ص 488 ، إمتاع الأسماع ج 10 ص 273 و 283 ، المناقب للخوارزمی ص 353 ، ینابیع المودّة ج 2 ص 52 و 53 و 58 و 73 ، السیرة الحلبیة ج 3 ص 488 ، الأمالی للصدوق ص 165 ، علل الشرائع ج 1 ص 186 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 125 ، الأمالی للطوسی ص 24 ، نوادر الراوندی ص 119 ، کفایة الأثر ص 65 ، شرح الأخبار ج 3 ص 30 ، تفسیر فرات الکوفی ص 20 ، الإقبال بالأعمال ج 3 ص 164 ، تفسیر مجمع البیان ج 2 ص 311 ، بشارة المصطفی ص 119 بحار الأنوار ج 29 ص 337 و ج 30 ص 347 و 353 و ج 36 ص 308 و ج 37 ص 67.

ص:250

(143) ومدینة بغداد بناها أبو جعفر المنصور سنة خمس وأربعین ومئة... وأخذ فی بناء المدینة، فلمّا بلغه خروج محمّد وإبراهیم ابنی عبد اللّه بن الحسن بن الحسن علیهم السلام، ترک البناء وعاد إلی الکوفة وحوّل بیوت الأموال والخزائن إلیها، فلمّا انقضی أمر محمّد وإبراهیم رجع فاستتمّ بناءها... وبنی المنصور مسجدی مدینة السلام، وبنی القنطرة الجدیدة علی الصراة، وابتاع أرض مدینة السلام من أرباب القری ببادرویا وقطربل ونهر بوق ونهربین، وأقطعها إلی أهل بیته وقوّاده وجنده وصحابته وکتّابه...: البلدان لابن الفقیه الهمدانی ص 279.

(144) فدخلوا من باب المقصورة، وأخذوا ریاحاً أسیراً وأخاه عبّاساً وابن مسلم بن عقبة المری، فحبسهم فی دار الإمارة، ثمّ خرج إلی المسجد فصعد المنبر فخطب الناس فحمد اللّه وأثنی علیه، ثمّ قال: أمّا بعد، فإنّه قد کان من أمر هذه الطاغیة عدوّ اللّه أبی جعفر المنصور، ما لم یخف علیکم من بنائه القبّة الخضراء التی بناها معاندةً للّه فی ملکه وتصغیراً للکعبة...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 531، نهایة الأرب ج 25 ص 25.

(145) کان رجل من آل أویس بن أبی سرح العامری عامر بن لؤ اسمه الحسین بن صخر بالمدینة، لمّا ظهر محمّد سار من ساعته إلی المنصور، فبلغه فی تسعة أسام، فقدم لیلاً، فقام علی أبواب المدینة، فصاح حتّی علموا به وأدخلوه، فقال الربیع: ما حاجتک فی هذه الساعة وأمیر المؤنین نائم؟ قال: لا بدّ لی منه. فدخل الربیع علی المنصور فأخبره خبره، وأنّه قد طلب مشافهته، فأذن له، فدخل علیه فقال: یا أمیر المؤنین، خرج محمّد بن عبد اللّه بالمدینة، قال: قتلته واللّه إن کنت صادقاً....: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 533، نهایة الأرب ح 25 ص 28.

(146) فأرسل المنصور إلی عمّه عبد اللّه بن علی وهو محبوس: إنّ هذا الرجل قد خرج، فإن کان عندک رأی فأشر به علینا، وکان ذا رأی عندهم، فقال: إنّ المحبوس محبوس الرأی، فأرسل إلیه المنصور، لو جاءنی حتّی یضرب بابی ما أخرجتک، وأنا خیر لک منه، وهو ملک أهل بیتک، فأعاد علیه عبد اللّه ارتحل الساعة حتّی تأتی الکوفة فاجثم علی أکنافهم، فإنّهم شیعة أهل هذا البیت وأنصاره...: تاریخ الطبری ج 6 ص 194، تجارب الأُمم ج 3 ص 393، الکامل لابن الأثیر ج 5 ص ص 534.

(147) کان معه عیسی بن خضیر وهو یناشده ألاّ ذهبت إلی البصرة أو غیرها ومحمّد یقول: واللّه لا تبتلون بی مرّتین، ولکن اذهب أنت حیث شئت، فقال ابن خضیر: وأین المذهب عنک؟ ثمّ مضی فأحرق الدیوان الذی فیه أسماء من بایعه... ورجع إلی محمّد فقاتل بین یدیه... تقدّم محمّد، فلمّا صار ینظر مسیل سلع عرقب فرسه وعرقب بنو شجاع الخمیسیون دوابّهم، ولم یبق أحد غلا کسر جفن سیفه، فقال لهم محمّد: قد بایعتمونی ولست بارحاً حتّی أُقتل، فمن أحبّ أن ینصرف فقد أذنت له، واشتدّ القتال...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 547.

(148) ثمّ ان إبراهیم قدم البصرة، فقیل: قدمها سنة خمس وأربعین بعد ظهور أخیه محمّد بالمدینة... فلمّا استقرّت له البصرة أرسل المغیرة إلی الأهواز، فبلغها فی مئتی رجل... فلم یزل إبراهیم بالبصرة یفرّق العمال والجیوش، حتّی أتاه نعی أخیه محمّد قبل عید الفطر بثلاثة أیّام... فقال من عنده من أهل الکوفة: إنّ بالکوفة أقواماً لو رأوک ماتوا دونک، وإن لم یروک قعدت بهم أسباب شتّی، فسار عن البصرة إلی الکوفة...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 565، أعیان الشیعة ج 2 ص 178، نهایة الأرب ج 25 ص 57.

(149) فقال: لو وثقنا بالذی تقول لکان رأیاً، ولکنّا لا نأمن أن تجیئک منهم طائفة فیرسل إلیهم المنصور الخیل فیأخذ البریء والصغیر والمرأة، فیکون ذلک تعرّضاً للمأثم. فقال الکوفی: کأنّکم خرجتم لقتال المنصور وأنتم تتوقون قتل الضعیف والمرأة والصغیر، أو لم یکن رسول اللّه صلی الله علیه و آله یبعث سرایاه لیقاتل ویکون نحو هذا؟ فقال بشیر: أُولئک کفّار وهؤاء مسلمون. واتّبع إبراهیم رأیه، وسار حتّی نزل باخمری، وهی من الکوفة علی ستّة عشر فرسخاً مقابل عیسی بن موسی...: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 568، نهایة الأرب ج 25 ص 60.

(150) وبلغ المنصور الخبر بهزیمة أصحابه أوّلاً، فعزم علی إتیان الری، فأتاه نوبخت المنجّم وقال: یا أمیر المؤنین، الظفر لک، وسیُقتل إبراهیم، فلم یقبل منه، فبینما هو کذلک إذ جاءه الخبر بقتل إبراهیم.... فأقطع المنصور نوبخت ألفی جریب بنهر حویزة: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 571، أعیان

ص:251

الشیعة ج 2 ص 179.

(151) ثبت إبراهیم فی نفر من أصحابه یبلغون ستمئة، وقیل أربعمئة، وقاتلهم حمید، وجعل یرسل بالرؤس إلی عیسی، وجاء إبراهیم سهم عائر فوقع فی حلقه فنحره، فتنحّی من موقفه وقال: أنزلونی، فأنزلوه عن مرکبه... وحُمل رأس إبراهیم إلی المنصور فوضع بین یدیه... فوقف فسلّم، ثمّ قال: أعظم اللّه أجرک یا أمیر المؤنین فی ابن عمّک، وغُفر له ما فرّط فیه من حقّک، فاصفرّ لون المنصور وأقبل علیه... لمّا وضع الرأس بصق فی وجهه رجل من الحرس، فأمر به المنصور فضُرب بالعمد فهشّمت أنفه ووجهه، وضُرب حتّی خمد، وأمر به فجرّوا رجله فألقوه خارج الباب: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 571، أعیان الشیعة ج 2 ص 179.

(152) لمّا قُتل محمّد وإبراهیم ابنا عبد اللّه بن الحسن بن الحسن علیه السلام، صار إلی المدینة رجل یقال له شیبة بن غفال، ولاّه المنصور علی أهلها، فلمّا قدمها وحضرت الجمعة، صار إلی مسجد النبی صلی الله علیه و آله، فرقی المنبر وحمد اللّه وأثنی علیه، ثمّ قال: أمّا بعد، فإنّ علی بن أبی طالب شقّ عصا المسلمین، وحارب المؤنین، وأراد الأمر لنفسه ومنعه أهله، فحرمه اللّه علیه وأماته بغصّته، وهؤاء ولده یتبعون أثره...: بحار الأنوار ج 47 ص 165.

(153) حکی لنا عن الربیع أنّه قال: مات المنصور وفی بیت المال شیء لم یجمعه خلیفة قطّ قبله؛ مئة ألف ألف درهم وستّون ألف ألف درهم: تاریخ بغداد ج 3 ص 11، تاریخ مدینة دمشق ج 53 ص 421.

(154) اللّهمّ احرسنا بعینک التی لا تنام، واکنفنا برکنک الذی لا یرام، وأعزّنا بسلطانک الذی لا یضام، وارحمنا بقدرتک علینا ولا تهلکنا، فأنت الرجاء، ربّ کم من نعمة أنعمت بها علیَّ قلّ لک عندها شکری، وکم بلیة ابتلیتنی بها قلّ لک عندها صبری، فیا من قلّ عند نعمته شکری فلم یحرمنی، ویا من قلّ عند بلیته صبری فلم یخذلنی. یا ذا المعروف الدائم الذی لا ینقضی أبداً، ویا ذا النعماء التی لا تُحصی عدداً، أسألک أن تصلّی علی محمّد وآله الطاهرین، وأدرأ بک فی نحور الأعداء والجبّارین. اللّهمّ أعنّی علی دینی بدنیای وعلی آخرتی بتقوای، واحفظنی فیما غبت عنه، ولا تکلنی إلی نفسی فیما حضرته، یا من لا تنقصه المغفرة، ولا تضرّه المعصیة، أسألک فرجاً عاجلاً، وصبراً جمیلاً ورزقاً واسعاً، والعافیة من جمیع البلاء، والشکر علی العافیة، یا أرحم الراحمین: مهج الدعوات ص 192، بحار الأنوار ج 91 ص 287.

(155) قلت: یا أمیر المؤنین، ما هذه الفکرة؟ قال: قتلت من ذرّیة فاطمة ألف سیّد أو یزیدون، وترکت سیّدهم ومولاهم وإمامهم، فقلت: ومن ذاک یا أمیر المؤنین؟ قال: جعفر بن محمّد، وقد علمت أنّک تقول بإمامته، وأنّه إمامی وإمامک وإمام هذا الخلق جمیعاً، ولکن الآن أفرغ منه...: الثاقب فی المناقب ص 2018، مدینة المعاجز ج 5 ص 248؛ قعد المنصور فی قصره فی القبّة الخضراء، وکانت قبل قتل محمّد وإبراهیم ابنی عبد اللّه بن الحسن تُسمّی الحمراء، وکان له یوم یُسمّی یوم الذبح، وکان قد أشخص جعفر بن محمّد من المدینة، فدعا الربیع لیلاً وقال: ائتنی بجعفر بن محمّد علی الحال التی تجده فیها. قال الربیع: فقلت: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، هذا واللّه هو العطب، إن أتیت به علی ما أراه من غضبه...: أعیان الشیعة ج 6 ص 461؛ فقلت له: یابن رسول اللّه، إن هذا الجبّار یعرضنی علی السیف کلّ قلیل، وقد دعا المسیّب بن زهیر فدفع إلیه سیفاً وأمره أن یضرب عنقک، وإنّی رأیتک تحرّک شفّتیک حین دخلت بشیء لم أفهمه عنک، فقال: لیس هذا موضعه... فقال له رسول اللّه صلی الله علیه و آله: یا أبا الحسن، أما خشیت أن تقع علیک عین؟ قال: إنّی وهبت نفسی للّه ولرسوله، وخرجت حارساً للمسلمین فی هذه اللیلة. فما انقضی کلامهما حتّی نزل جبرئیل علیه السلام وقال: یا محمّد، إنّ اللّه یقرئک السلام ویقول لک: قد رأیت موقف علی بن أبی طالب علیه السلام منذ اللیلة...: بحار الأنوار ج 91 ص 287.

وأمّا الدعاء وهو أن یقول: «اللّهمّ احرسنا بعینک التی لا تنام، واکنفنا برکنک الذی لا یرام، وأعزّنا بسلطانک الذی لا یضام، وارحمنا بقدرتک علینا، ولا تهلکنا فأنت الرجاء. ربّ کم من نعمة أنعمت بها علیَّ قلّ لک عندها شکری، وکم بلیة ابتلیتنی بها قلّ لک عندها صبری، فیا من قلّ عند نعمته شکری فلم یحرمنی، ویا من قلّ عند بلیته صبری فلم یخذلنی، یا ذا المعروف الدائم الذی لا ینقضی أبداً، ویا ذا النعماء التی لا تُحصی عدداً، أسألک

ص:252

أن تصلّی علی محمّد وآله الطاهرین، وأدرأ بک فی نحور الأعداء والجبّارین، اللّهمّ أعنّی علی دینی بدنیای، وعلی آخرتی بتقوای، واحفظنی فیما غبت عنه، ولا تکلنی إلی نفسی فیما حضرته، یا من لا تنقصه المغفرة، ولا تضرّه المعصیة، أسألک فرجاً عاجلاً وصبراً جمیلاً ورزقاً واسعاً، والعافیة من جمیع البلاء، والشکر علی العافیة، یا أرحم الراحمین»: بحار الأنوار ج 91 ص 287.

(156) ذکر البیعة للمهدی وخلع عیسی بن موسی، وفیها خلع عیسی بن موسی بن محمّد بن علی من ولایة العهد، وبویع للمهدی محمّد بن المنصور، وقد اختُلف فی السبب الذی خلع لأجله نفسه، فقیل إنّ عیسی لم یزل علی ولایة العهد وأمارة الکوفة من أیّام السفّاح إلی الآن، فلمّا کبر المهدی وعزم المنصور علی البیعة له، کلّ عیسی بن موسی فی ذلک، وکان یکرمه ویجلسه عن یمینه ویجلس المهدی عن یساره....: الکامل لابن الأثیر ج 5 ص 577.

(157) سمعت المنصور یقول للمهدی لمّا ودّعه عند خروجه إلی مکّة: إنّی ترکت الناس ثلاثة أصناف: فقیراً لا یرجو إلاّ غناک، وخائفاً لا یرجو إلاّ أمنک، ومسجوناً لا یرجو الفرج إلاّ منک، فإذا ولّیت فأذقهم طعم الرفاهیة، لا تمدد لهم کلّ المدّ: تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 395.

(158) إنّ المنصور قال یوماً لجلسائه بعد قتل محمّد وإبراهیم: تاللّه ما رأیت رجلاً أنصح من الحجّاج لبنی مروان. فقام المسیّب بن زهیر الضبّی فقال: یا أمیر المؤنین، ما سبقنا الحجّاج بأمرٍ تخلّفنا عنه، واللّه ما خلق اللّه علی جدید الأرض خلقاً أعزّ علینا من نبیّنا، وقد أمرتنا بقتل أولاده فأطعناک وفعلنا ذلک، فهل نصحنا أم لا؟ فقال له المنصور: اجلس لا جلست: مروج الذهب ج 3 ص 298.

(159) سمعت أبا عبد اللّه علیه السلام یقول: أشکو إلی اللّه عزّ وجلّ وحدتی وتقلقلی بین أهل المدینة حتّی تقدموا وأراکم وآنس بکم...: الکافی ج 8 ص 215، معجم رجال الحدیث ج 14 ص 177.

(160) ودخل بعض أصحاب أبی عبد اللّه علیه السلام فی مرضه الذی توفّی فیه إلیه، وقد ذبل فلم یبق إلاّ رأسه، فبکی، فقال: لأیّ شیء تبکی؟ فقال: لا أبکی وأنا أراک علی هذه الحال؟ قال: لا تفعل، فإنّ المؤن تعرض کلّ خیر، إن قطّع أعضاؤ کان خیراً له، وإن ملک ما بین المشرق والمغرب کان خیراً له: مشکاة الأنوار ص 75، بحار الأنوار ج 68 ص 159.

(161) عن سالمة مولی أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام حین حضرته الوفاة، فأُغمی علیه، فلمّا أفاق قال: أعطوا الحسن بن علی بن الحسین - وهو الأفطس - سبعین دیناراً، وأعط فلاناً کذا وکذا، وفلاناً کذا وکذا، فقلت: أتعطی رجلاً حمل علیک بالشفرة؟ فقال: ویحک، ما تقرأ القرآن؟ قلت بلی...: الکافی ج 7 ص 55، تهذیب الأحکام ج 9 ص 246، وسائل الشیعة ج 19 ص 417، مستدرک الوسائل ج 14 ص 137، بحار الأنوار ج 46 ص 182 وج 47 ص 276.

(162) وتوفّی علیه السلام یوم الاثنین فی النصف من رجب سنة ثمان وأربعین ومئة، مسموماً فی عنب: بحار الأنوار ج 47 ص 2؛ ویقال: إنّه مات بالسمّ فی أیّام المنصور: بحار الأنوار ج 47 ص 1.

(163) لو رأیت أبا عبد اللّه علیه السلام عند الموت لرأیت عجباً، فتح عینیه ثمّ قال: أجمعوا لی کلّ من بینی وبینه قرابة. قالت: فلم نترک أحداً إلاّ جمعناه، قالت: فنظر إلیهم ثمّ قال: إنّ شفاعتنا لا تنال مستخفّاً بالصلاة: المحاسن ج 1 ص 80، الأمالی للصدوق ص 572، ثواب الأعمال ص 228، روضة الواعظین ص 318، وسائل الشیعة ج 4 ص 27، بحار الأنوار ج 47 ص 2.

(164) ولد أبو عبد اللّه علیه السلام سنة ثلاث وثمانین، ومضی علیه السلام فی شوال من سنة ثمان وأربعین ومئة، وله خمس وستّون سنة، ودُفن بالبقیع، وأُمّه أُمّ فروة بنت القاسم بن محمّد، وأُمّها أسماء بنت عبد الرحمن بن أبی بکر: الکافی ج 1 ص 472، بحار الأنوار ج 47 ص 1.

(165) إنّ المؤن إذا نزل به الموت ودنت وفاته عرق جبینه وصار کاللؤؤالرطب، وسکن أنینه: بحار الأنوار ج 42 ص 291.

ص:253

(166) سوره صاد، آیه 74.

(167) عن یونس بن ظبیان قال: دخلتُ علی الصادق جعفر بن محمّد علیه السلام، فقلت: یابن رسول اللّه، إنّی دخلت علی مالک وأصحابه، فسمعت بعضهم یقول: إنّ للّه وجهاً کالوجوه، وبعضهم یقول: له یدان! واحتجّوا لذلک بقول اللّه تبارک وتعالی: «بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ»، وبعضهم یقول: هو کالشاب من أبناء ثلاثین سنة! فما عندک فی هذا یابن رسول اللّه؟ قال - وکان متّکئاً فاستوی جالساً وقال - : اللّهمّ عفوک عفوک. ثمّ قال: یا یونس، من زعم أنّ للّه وجهاً کالوجوه فقد أشرک، ومن زعم أنّ للّه جوارح کجوارح المخلوقین فهو کافر باللّه، فلا تقبلوا شهادته ولا تأکلوا ذبیحته، تعالی اللّه عمّا یصفه المشبّهون بصفة المخلوقین، فوجه اللّه أنبیاؤ وأولیاؤ...: کفایة الأثر ص 255، الفصول المهمّة للحرّ العاملی ج 1 ص 244، بحار الأنوار ج 3 ص 287، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 167.

(168) رأیت ربّی فی صورة شاب له وفرة. عن ابن عبّاس، ونقل عن أبی زرعة أنّه قال: هو حدیث صحیح: کنز العمّال ج 1 ص 228، کشف الخفاء ج 1 ص 436.

الوفرَة: الشعر المجتمع علی الرأس، وقیل: ما سال علی الأُذنین من الشعر: لسان العرب ج 5 ص 288، القاموس المحیط ج 2 ص 155، تاج العروس ج 7 ص 595؛ رأیت ربّی فی المنام فی صورة شاب موفر فی الخضر، علیه نعلان من ذهب، وعلی وجهه فراش من ذهب: کنز العمّال ج 1 ص 228.

(169) إنّ محمّداً صلی الله علیه و آله لم یرَ الربّ تبارک وتعالی بمشاهدة العیان، وإنّ الرؤة علی وجهین: رؤة القلب، ورؤة البصر، فمن عنی برؤة القلب فهو مصیب، ومن عنی برؤة البصر فقد کفر باللّه وبآیاته؛ لقول رسول اللّه صلی اللّه علیه وآله صلی الله علیه و آله: من شبّه اللّه بخلقه فقد کفر...: بحار الأنوار ج 4 ص 54، جامع أحادیث الشیعة ج 26 ص 30، الغدیر ج 3 ص 223.

(170) عن ابن محبوب، عمّن ذکره، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: «قال رجل عنده: اللّه أکبر، فقال: اللّه أکبر من أیّ شیء؟! فقال: من کلّ شیء، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: حدّدته! فقال الرجل: کیف أقول؟ فقال: قل: اللّه أکبر من أن یوصف»: الکافی ج 1 ص 117، التوحید للصدوق ص 312، معانی الأخبار ص 11، وسائل الشیعة ج 7 ص 191، مستدرک الوسائل ج 5 ص 327، بحار الأنوار ج 81 ص 366 و ج 90 ص 218، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 432، فلاح السائل ص 99؛ عن جمیع بن عمرو، قال: قال لی أبو عبد اللّه علیه السلام: أیّ شیء اللّه أکبر؟! فقلت: اللّه أکبر من کلّ شیء، فقال: وکان ثمّ شیء فیکون أکبر منه؟! فقلت: فما هو؟ قال: اللّه أکبر من أن یوصف: المحاسن ج 1 ص 241، الکافی ج 1 ص 117، التوحید للصدوق ص 313، معانی الأخبار ص 11، وسائل الشیعة ج 7 ص 191، بحار الأنوار ج 90 ص 218، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 431، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 239.

(171) سوره بقره: 255.

(172) عن حفص بن غیاث، قال: «سألتُ أبا عبد اللّه علیه السلام عن قول اللّه عزّ وجلّ: «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَ-وَ تِ وَالْأَرْضَ»، قال: علمه»: التوحید للصدوق ص 327، معانی الأخبار ص 30، بحار الأنوار ج 4 ص 89، تفسیر نور الثقلین ج 1 ص 259؛ عبد اللّه بن سنان، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فی قول اللّه عزّ وجلّ: «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَ-وَ تِ وَالْأَرْضَ»، فقال: السماوات والأرض وما بینهما فی الکرسی، والعرش هو العلم الذی لا یقدّر أحد قدره»: التوحید للصدوق ص 327، بحار الأنوار ج 4 ص 89، تفسیر نور الثقلین ج 1 ص 260.

(173) دخل علی جعفر بن محمّد الصادق علیهماالسلام وکان یعلم أنّه یقول بالقدر، فقال له: یا طاووس، مَن أقبل للعذر من اللّه ممّن اعتذر وهو صادق فی اعتذاره؟ فقال له: لا أحد أقبل للعذر منه، فقال له: مَن أصدق ممّن قال: لا أقدر وهو لا یقدر؟ فقال طاووس: لا أحد أصدق منه، فقال الصادق علیه السلام له: یا طاووس فما بال من هو أقبل للعذر لا یقبل عذر من قال: لا أقدر وهو لا یقدر؟ فقام طاووس وهو یقول: لیس بینی وبین الحقّ عداوة...: أعلام الدین للدیلمی ص 317، بحار الأنوار ج 5 ص 58.

(174) قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: أربعة لا ینظر اللّه إلیهم یوم القیامة: عاقّ، ومنّان، ومکذّب بالقدر...: الخصال ص 203، بحار الأنوار ج ص 87، وسائل الشیعة ج 25 ص 335.

ص:254

(175) به این مثال توجّه کنید: وقتی در جاده رانندگی می کنی، پلیس راه می تواند جلو تو را بگیرد وبگوید: چرا با سرعت زیاد رانندگی کردی؟ امّا حق ندارد سؤل کند چرا مثلاً ماشین تو، خارجی نیست، پلیس راه فقط حق دارد از چگونگی رانندگی تو سؤل کند نه از نوع ماشین تو که آیا گرانقیمت است یا ارزان قیمت. سؤل در مورد چگونگی رانندگی، سؤل از عمل ورفتار توست وپلیس راه می تواند از آن سؤل کند.

(176) إنّ رجلاً سأل جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام عن القضاء والقدر، فقال: ما استطعت أن تلوم العبد علیه فهو منه، وما لم تستطع أن تلوم العبد علیه فهو من فعل اللّه، یقول اللّه تعالی للعبد: لم عصیت؟ لم فسقت؟ لم شربت الخمر؟ لم زنیت؟ فهذا فعل العبد، ولا یقول له: لم مرضت؟ لم قصرت؟ لم ابیضضت؟ لم اسوددت؟ لأنّه من فعل اللّه تعالی...: بحار الأنوار ج 5 ص 59؛ قال الصادق علیه السلام لزرارة بن أعین: یا زرارة، أعطیک جملة فی القضاء والقدر؟ قال: نعم جُعلت فداک، قال: إذا کان یوم القیامة وجمع اللّه الخلائق سألهم عمّا عهد إلیهم ولم یسألهم عمّا قضی علیهم: الإرشاد ج 2 ص 204، کنز الفوائد ص 171، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 420، بحار الأنوار ج 5 ص 60.

(177) إنّ عیسی روح اللّه مرّ بقوم مجلبین فقال: ما لهؤاء؟ قیل: یا روح اللّه، إنّ فلانة بنت فلان تُهدی إلی فلان بن فلان فی لیلتها هذه، قال: یجلبون الیوم ویبکون غد... ما صنعت لیلتک هذه؟ قالت: لم أصنع شیئاً إلاّ وقد کنت أصنعه فیما مضی، إنّه کان یعترینا سائل فی کلّ لیلة جمعة فننیله ما یقوته إلی مثلها، وإنّه جاءنی فی لیلتی هذه وأنا مشغولة بأمری وأهلی فی مشاغل، فهتف فلم یجبه أحد، ثمّ هتف فلم یجب، حتّی هتف مراراً، فلمّا سمعت مقالته قمت متنکّرة حتّی نلته کما کنّا ننیله، فقال لها: تنحّی عن مجلسک، فإذا تحت ثیابها أفعی مثل جذعة عاضّ علی ذنبه...: الأمالی للصدوق ص 590، روضة الواعظین ص 358، بحار الأنوار ج 4 ص 94، جامع أحادیث الشیعة ج 8 ص 358.

(178) ما عُبد اللّه بشیء مثل البداء: الکافی ج 1 ص 146، التوحید للصدوق ص 332، بحار الأنوار ج 4 ص 107.

(179) «بَدا» در لغت به معنای «آشکار شدن» است ودر اصطلاح به معنای تغییر در سرنوشت می باشد، گاهی خدا تقدیر انسانی را تغییر می دهد وبرای او تقدیر دیگری را قرار می دهد، به این تغییر، «بدا» می گویند، چون خدا این گونه تقدیر دوّم را آشکار می کند.

(180) «َیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا» انعام: 59.

(181) عن منصور بن حازم، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: قلت له: أرأیت ما کان وما هو کائن إلی یوم القیامة، ألیس کان فی علم اللّه؟ قال: فقال: بلی، قبل أن یخلق السماوات والأرض: التوحید للصدوق ص 135، بحار الأنوار ج 4 ص 84.

(182) ورد رجل من أهل الشام فاستأذن فأذن له، فلمّا دخل سلّم، فأمره أبو عبد اللّه علیه السلام بالجلوس... قال: فی القرآن وقطعه وإسکانه وخفضه ونصبه ورفعه، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا حمران، دونک الرجل، فقال الرجل: إنّما أُریدک أنت لا حمران، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: إن غلبت حمران فقد غلبتنی... قال: أُرید أن أُناظرک فی الفقه، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا زرارة ناظره...: تاریخ آل زرارة ص 48، بحار الأنوار ج 47 ص 407، اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 555، قاموس الرجال ج 10 ص 533.

(183) فإنّ الرجل منکم إذا ورع فی دینه وصدق الحدیث وأدّی الأمانة وحسن خلقه مع الناس، قیل هذا جعفریّ، فیسرّنی ذلک ویدخل علیَّ منه السرور، وقیل هذا أدب جعفر، وإذا کان علی غیر ذلک دخل علیَّ بلاؤ وعاره، وقیل هذا أدب جعفر: الکافی ج 2 ص 631، وسائل الشیعة ج 12 ص 6، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 506.

(184) کان لی صدیق من کتّاب بنی أُمیّة، فقال لی: استأذن لی عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فاستأذنت له علیه فأذن له، فلمّا أن دخل سلّم وجلس، ثمّ قال: جُعلت فداک، إنّی کنت فی دیوان هؤاء القوم، فأصبت من دنیاهم مالاً کثیراً، وأغمضت فی مطالبه! فقال أبو عبد اللّه: لولا أنّ بنی أُمیّة وجدوا من یکتب لهم ویجبی لهم الفئویقاتل عنهم ویشهد جماعتهم، لما سلبونا حقّنا، ولو ترکهم الناس وما فی أیدیهم ما وجدوا شیئاً إلاّ ما وقع فی أیدیهم. قال: فقال الفتی: جُعلت فداک، فهل لی مخرج منه؟ قال: إن قلت لک تفعل؟...: الکافی ج 5 ص 106، تهذیب الأحکام ج ص 332، وسائل الشیعة ج 17 ص 20، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 365، بحار الأنوار ج 47 ص 138.

ص:255

(185) إنّ الجعد بن درهم جعل فی قارورة ماء وتراباً فاستحال دوداً وهواماً، فقال لأصحابه: أنا خلقت ذلک؛ لأنّی کنت سبب کونه، فبلغ ذلک جعفر بن محمّد علیهماالسلام، فقال: لیقل کم هی؟ وکم الذکران منه والإناث إن کان خلقه؟ وکم وزن کلّ واحد منهنّ؟ ولیأمر الذی سعی إلی هذا الوجه أن یرجع إلی غیره، فانقطع وهرب: بحار الأنوار ج 10 ص 201.

(186) أتی رجل أبا عبد اللّه علیه السلام فقال: إنّ فلاناً ابن عمّک ذکرک، فما ترک شیئاً من الوقیعة والشتیمة إلاّ قاله فیک، فقال أبو عبد اللّه علیه السلام للجاریة: ائتینی بوضوء. فتوضّأ ودخل، فقلت فی نفسی یدعو علیه، فصلّی رکعتین، فقال: یا ربّ، هو حقّی قد وهبته له، وأنت أجود منّی وأکرم، فهبه لی ولا تؤخذه بی، ولا تؤخذه بی ولا تقایسه، ثمّ رقّ فلم یزل یدعو، فجعلت أتعجّب: مستدرک الوسائل ج 6 ص 396، بحار الأنوار ج 88 ص 385.

(187) قال المفضل: فلم أملک نفسی غضباً وغیظاً وحنقاً، فقلت: یا عدوّ اللّه، ألحدت فی دین اللّه... فقال: یا هذا، إن کنت من أهل الکلام کلّمناک، فإن ثبتت لک حجّة تبعناک، وإن لم تکن منهم فلا کلام لک، وإن کنت من أصحاب جعفر بن محمّد الصادق فما هکذا تخاطبنا، ولا بمثل دلیلک تجادل فینا...: التوحید للصدوق ص 7، بحار الأنوار ج 3 ص 58.

(188) کان أبو عبد اللّه علیه السلام یبسط رداءه وفیه صرر الدنانیر، فیقول للرسول: اذهب بها إلی فلان وفلان - من أهل بیته - وقل لهم: هذه بعث بها إلیکم من العراق. قال: فیذهب بها الرسول إلیهم فیقول ما قال، فیقولون: أمّا أنت فجزاک اللّه خیراً بصلتک قرابة رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وأمّا جعفر فحکم اللّه بیننا وبینه...: بحار الأنوار ج 47 ص 60.

(189) کنت مع أبی عبد اللّه علیه السلام بین مکّة والمدینة، فمررنا علی رجل فی أصل شجرة وقد ألقی بنفسه، فقال: مل بنا إلی هذا الرجل، فإنّی أخاف أن یکون قد أصابه عطش. فملنا، فإذا رجل من الفرّاسین طویل الشعر، فسأله: أعطشان أنت؟ فقال: نعم، فقال لی: انزل یا مصادف فاسقه، فنزلت وسقیته، ثمّ رکبت وسرنا، فقلت: هذا نصرانی فتتصدّق علی نصرانی؟ فقال: نعم، إذا کانوا فی مثل هذا الحال: الکافی ج 4 ص 47، وسائل الشیعة ج 9 ص 409، جامع أحادیث الشیعة ج 8 ص 508.

(190) نعم، کنت آمر إذا أدرکت الثمرة أن یُثلم فی حیطانها الثلم لیدخل الناس ویأکلوا، وکنت آمر فی کلّ یوم أن یوضع عشر بنیات یقعد علی کلّ بنیة عشرة، کلّما أکل عشرة جاء عشرة أُخری، یُلقی لکلّ نفس منهم مدّ من رطب، وکنت آمر لجیران الضیعة کلّهم الشیخ والعجوز والصبی والمریض والمرأة ومن لا یقدر أن یجیء فیأکل منها، لکلّ إنسان منهم مدّ، فإذا کان الجذاذ أوفیت القوام والوکلاء والرجال أُجرتهم، وأحمل الباقی إلی المدینة...: الکافی ج 3 ص 569، وسائل الشیعة ج 9 ص 205، بحار الأنوار ج 47 ص 51.

(191) فأتاه قوم ممّن یظهرون الزهد ویدعون الناس أن یکونوا معهم علی مثل الذی هم علیه من التقشّف، فقالوا له: إنّ صاحبنا حصر عن کلامک ولم تحضره حججه، فقال لهم: فهاتوا حججکم، فقالوا له: إنّ حججنا من کتاب اللّه... فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: دعوا عنکم ما لا تنتفعون به، أخبرونی أیّها النفر، ألکم علم بناسخ القرآن من منسوخه... وقال رسول اللّه صلی الله علیه و آله للأنصاری حین أعتق عند موته خمسة أو ستّة من الرقیق ولم یکن یملک غیرهم وله أولاد صغار: لو أعلمتمونی أمره ما ترکتکم تدفنوه مع المسلمین، یترک صبیة صغاراً یتکفّفون الناس...: الکافی ج 5 ص 65، تحف العقول ص 349، بحار الأنوار ج 47 ص 233.

(192) عن أبی عمرو الشیبانی قال: رأیت أبا عبد اللّه علیه السلام وبیده مسحاة وعلیه إزار غلیظ یعمل فی حائط له والعرق یتصابّ عن ظهره، فقلت: جُعلت فداک، أعطنی أکفِک، فقال لی: إنّی أُحبّ أن یتأذّی الرجل بحرّ الشمس فی طلب المعیشة: الکافی ج 5 ص 76، وسائل الشیعة ج 17 ص 39، بحار الأنوار ج 47 ص 57؛ عن عبد الأعلی مولی آل سام، قال: استقبلت أبا عبد اللّه علیه السلام فی بعض طرق المدینة فی یوم صائف شدید الحرّ، فقلت: جُعلت فداک، حالک عند اللّه عزّ وجلّ وقرابتک من رسول اللّه...: تهذیب الأحکام ج 6 ص 325، وسائل الشیعة ج 17 ص 20، بحار الأنوار ج 47 ص 55.

(193) قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: العبادة سبعون جزءاً، أفضلها طلب الحلال: الکافی ج 5 ص 78، ثواب الأعمال ص 180، معانی الأخبار ص 367، تهذیب الأحکام

ص:256

ج 6 ص 324، وسائل الشیعة ج 17 ص 21.

(194) فلمّا ورد هشام وهو أوّل ما اختطّت لحیته ولیس فیهم إلاّ من هو أکبر سنّاً منه، فقال له الصادق علیه السلام: ناصرنا بقلبه ویده ولسانه: الکافی ج 1 ص 172، خاتمة المستدرک ج 2 ص 246، الإرشاد ج 2 ص 195، الاحتجاج ج 2 ص 123، بحار الأنوار ج 4 ص 11.

(195) دعا أبو عبد اللّه علیه السلام مولیً له مصادف، فأعطاه ألف دینار وقال له: تجهّز حتّی تخرج إلی مصر، فإنّ عیالی قد کثروا. قال: فجهّزه بمتاع وخرج مع التجّار، فلمّا دنوا من مصر استقبلهم قافلة خارجة من مصر، فسألوا عن المتاع الذی معهم ما حاله فی المدینة، وکان متاع العامّة، فأخبرهم أنّه لیس بمصر منه شیء، فتحالفوا وتعاقدوا علی أن لا ینقصوا متاعهم من ربح الدینار دیناراً... فقال: إنّ هذا الربح کثیر، ولکن ما صنعتم بالمتاع...: تهذیب الأحکام ج 7 ص 14، وسائل الشیعة ج 17 ص 422، بحار الأنوار ج 47 ص 59.

(196) إنّ المفضل یجالس الشطّار وأصحاب الحمام وقوماً یشربون الشراب، فینبغی أن تکتب إلیه وتأمره ألاّ یجالسهم. فکتب إلی المفضّل کتاباً وختم ودفع إلیهم، وأمرهم أن یدفعوا الکتاب من أیدیهم إلی ید المفضّل... ودفعوا الکتاب، إلی المفضّل، ففکّه وقرأه، فإذا فیه بسم اللّه الرحمن الرحیم، اشتر کذا وکذا واشتر کذا، ولم یذکر قلیلاً ولا کثیراً ممّا قالوا فیه... فرجع الفتیان وحمل کلّ واحد منهم علی قدر قوته ألفاً وألفین وأقلّ وأکثر..: اختیار معرفة الرجال ج 2 ص 619، معجم رجال الحدیث ج 19 ص 325، قاموس الرجال ج 10 ص 209.

(197) یونس عن صباح المزنی، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: عُرج بالنبی صلی الله علیه و آله إلی السماء مئة وعشرین مرّة، ما من مرّة إلاّ وقد أوصی اللّه النبی صلی الله علیه و آله بولایة علی والأئمّة من بعده أکثر ممّا أوصاه بالفرائض: بصائر الدرجات ص 99، الخصال ص 601، بحار الأنوار ج 23 ص 69.

(198) قال أبو عبد اللّه علیه السلام: إنّ الأرض لا تصلح إلاّ بالإمام، ومن مات لا یعرف إمامه مات میتة جاهلیة، وأحوج ما یکون أحدکم إلی معرفته إذا بلغت نفسه هذه - وأهوی بیده إلی صدره - یقول: لقد کنت علی أمر حسن: المحاسن ج 1 ص 92، بحار الأنوار ج 23 ص 76.

(199) عن محمّد بن المثنّی الأزدی أنّه سمع أبا عبد اللّه جعفر بن محمّد یقول: نحن السبب بینکم وبین اللّه: الأمالی للطوسی ص 157، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 504، بحار الأنوار ج 23 ص 101.

(200) عن أبی حمزة الثمالی قال: قلت لأبی عبد اللّه علیه السلام: تبقی الأرض بغیر إمام؟ قال: لو بقیت الأرض بغیر إمام لساخت: بصائر الدرجات ص 508، علل الشرائع ج 1 ص 198، بحار الأنوار ج 23 ص 28.

(201) عن أبی بصیر، قال: سألت أبا عبد اللّه علیه السلام عن قول اللّه عزّ وجل: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَ-وَ تِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَ-نُ إِنَّهُ کَانَ ظَ-لُومًا جَهُولاً»، قال: الأمانة: الولایة، والإنسان: أبو الشرور: معانی الأخبار ص 110، بحار الأنوار ج 23 ص 279، تفسیر نور الثقلین ج 4 ص 312، البرهان فی تفسیر القرآن ج 4 ص 500؛ عن جعفر بن محمّد علیه السلام، قال: إنّ اللّه یقول «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَ-وَ تِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الاْءِنسَ-نُ إِنَّهُ کَانَ ظَ-لُومًا جَهُولاً»، قال: هی ولایة علی بن أبی طالب علیه السلام: بصائر الدرجات ص 96، الکافی ج 1 ص 413، بحار الأنوار ج 23 ص 280.

(202) یقال: حمل الأمانة واحتملها: أی خانها وحمل إثمها: معانی القرآن للنحّاس ج 5 ص 387.

(203) عن داود بن کثیر الرقی الجمّال الکوفی، قال: کنت جالساً عند أبی عبد اللّه علیه السلام إذ قال مبتدئاً من قبل نفسه: یا داود، لقد عُرضت علیَّ أعمالکم یوم الخمیس، فرأیت فیما عُرض علیَّ من عملک صلتک لابن عمّک فلان، فسرّنی ذلک، إنّی علمت صلتک له أسرع لفناء عمره وقطع أجله...: الأمالی للطوسی ص 413، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 354، بحار الأنوار ج 23 ص 339.

(204) خرجتُ من عند أبی عبد اللّه علیه السلام لیلةً ممسیاً ، فأتیت منزلی بالمدینة ، وکانت أُمّی معی، فوقع بینی وبینها کلام، فأغلظت لها، فلمّا أن کان من الغد

ص:257

صلّیت الغداة وأتیت أبا عبد اللّه علیه السلام ، فلمّا دخلت علیه فقال لی مبتدءاً: یا أبا مهزم ، مالک ولخالدة أغلظت فی کلامها البارحة؟ أما علمت أنّ بطنها منزلٌ قد سکنته، وأنّ حجرها مهدٌ قد غمزته، وثدیها وعاءٌ قد شربته؟ قال: قلت: بلی ، قال: فلا تغلظ لها: بصائر الدرجات ص 263، مستدرک الوسائل ج 15 ص 190، الخرائج والجرائح ج 2 ص 729.

(205) توبه: 105.

(206) عن عبد الرحمن بن کثیر، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قوله: «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: هم الأئمّة تُعرض علیهم أعمال العباد کلّ یوم إلی یوم القیامة: بصائر الدرجات ص 447، بحار الأنوار ج 23 ص 345؛ عن برید العجلی، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام فسألته عن قوله تعالی: «اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: إیّانا عنی؛ عن معلّی بن خُنیس، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فی قول اللّه تبارک وتعالی: «اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: هو رسول اللّه صلی الله علیه و آله والأئمّة علیهم السلام تُعرض علیهم أعمال العباد کلّ خمیس؛ عن المیثمی، قال: سألتُ أبا عبد اللّه علیه السلام عن قول اللّه تعالی: «فَسَیَرَی اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ»، قال: هم الأئمّة: بصائر الدرجات ص 447، وراجع الکافی ج 1 ص 219، معانی الأخبار ص 392، دعائم الإسلام ج 1 ص 21، جمال الاُسبوع ص 116، سعد السعود ص 98، الفصول المهمّة للحرّ العاملی ج 1 ص 390، تفسیر العیّاشی ج 2 ص 109، تفسیر القمّی ج 1 ص 304، وسائل الشیعة ج 16 ص 107، مستدرک الوسائل ج 12 ص 164، بحار الأنوار ج 23 ص 346، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 307.

(207) عن معلّی بن خُنیس، قال: خرج أبو عبد اللّه علیه السلام فی لیلة قد رشت وهو یرید ظلّة بنی ساعدة، فاتّبعته، فإذا هو قد سقط منه شیء، فقال: بسم اللّه، اللّهمّ ردّ علینا. قال: فأتیته فسلّمت علیه، فقال: معلّی؟ قلت: نعم جُعلت فداک، فقال لی: التمس بیدک فما وجدت من شیء فادفعه إلیَّ، فإذا أنا بخبز منتشر کثیر، فجعلت أدفع إلیه ما وجدته، فإذا أنا بجراب أعجز عن حمله من خبز، فقلت: جُعلت فداک، أحمله علی رأسی، فقال: لا، أنا أولی به منک، ولکن امضِ معی...: الکافی ج 4 ص 8، ثواب الأعمال ص 144.

(208) کنت عند جعفر بن محمّد علیه السلام فقدّم إلینا طعاماً، فأکلت طعاماً ما أکلت طعاماً مثله قطّ، فقال لی: یا سدیر، کیف رأیت طعامنا هذا؟ قلت: بأبی أنت وأُمّی یا بن رسول اللّه، ما أکلت مثله قطّ، ولا أظنّ أنّی آکل أبداً مثله. ثمّ إنّ عینی تغرغرت فبکیت، فقال: یا سدیر، ما یبکیک؟ قلت: یا بن رسول اللّه ذکرت آیة فی کتاب اللّه، قال: وما هی؟ قلت: قول اللّه فی کتابه: «ثُمَّ لَتُسْ-ٔلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ»، فخفت أن یکون هذا الطعام الذی یسألنا اللّه عنه، فضحک حتّی بدت نواجذه...: تفسیر فرات الکوفی ض 606، بحار الأنوار ج 24 ص 58، مستدرک الوسائل ج 16 ص 248؛ قال أبو حنیفة: أخبرنی جُعلت فداک عن قول اللّه عزّ وجل: «ثُمَّ لَتُسْ-ٔلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ»... قال: النعیم نحن الذین أنقذ اللّه الناس بنا من الضلالة، وبصّرهم بنا من العمی، وعلّمهم بنا من الجهل...: بحار الأنوار ج 24 ص 57، البرهان فی تفسیر القرآن ج 5 ص 748.

(209) «یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَن یَشَآءُ وَمَن یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا وَمَا یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبَ-بِ ».

(210) عن أبی بصیر، عن أبی عبد اللّه علیه السلام، فی قول اللّه عزّ وجل: «وَمَن یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا»، فقال: طاعة اللّه ومعرفة الإمام: الکافی ج 1 ص 185، المحاسن ج 1 ص 148، شرح الأخبار للقاضی النعمان ج 3 ص 578، بحار الأنوار ج 24 ص 86، بحار الأنوار ج 23 ص 86 ح 2.

(211) إنّ الإمامة هی منزلة الأنبیاء، وإرث الأوصیاء، إنّ الإمامة خلافة اللّه وخلافة الرسول صلی الله علیه و آله، ومقام أمیر المؤنین علیه السلام، ومیراث الحسن والحسین علیهماالسلام، إنّ الإمامة زمام الدین، ونظام المسلمین، وصلاح الدنیا وعزّ المؤنین، إنّ الإمامة أُسّ الإسلام النامی، وفرعه السامی، بالإمام تمام الصلاة والزکاة والصیام والحجّ والجهاد، وتوفیر الفیء والصدقات، وإمضاء الحدود والأحکام، ومنع الثغور والأطراف. الإمام یحلّ حلال اللّه، ویحرّم حرام اللّه، ویقیم حدود اللّه، ویذبّ عن دین اللّه، ویدعو إلی سبیل ربّه بالحکمة والموعظة الحسنة، والحجّة البالغة، الإمام کالشمس الطالعة المجلّلة بنورها للعالم، وهی فی الأُفق بحیث لا تنالها الأیدی والأبصار. الإمام البدر المنیر، والسراج الزاهر، والنور الساطع، والنجم الهادی فی غیاهب الدجی، وأجواز البلدان والقفار، ولجج البحار. الإمام الماء العذب علی الظمأ، والدالّ علی الهدی، والمنجی من الردی...: الکافی ج 1 ص 200، الأمالی للصدوق ص 775، عیون أخبار الرضا ج 2 ص 197، معانی الأخبار

ص:258

ص 98، تحف العقول ص 439، بحار الأنوار ج 25 ص 123.

(212) وفیمن أنکر إمامة أبی بکر وعمر أنّ الصحیح أنّه یکفر: فتاوی السبکی ج 2 ص 576، وراجع روضة الطالبین للنووی ج 8 ص 215، البحر الرائق ج 5 ص 204؛ لنا ثبوت إمامة أبی بکر بالبیعة: راجع الغدیر ج 7 ص 141، فتح الباری ج 11 ص 51، عمدة القاری ج 6 ص 2.

(213) عن صفوان الجمّال، قال: کنّا بمکّة، فجری الحدیث فی قول اللّه: «وَإِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَ»، قال: أتمهنّ بمحمّد وعلی والأئمّة من ولد علی صلّی اللّه علیهم، فی قول اللّه: «ذُرِّیَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ». ثمّ قال: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قَالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ»، قال: یا ربّ، ویکون من ذرّیتی ظالم؟ قال: نعم، فلان وفلان وفلان ومن اتّبعهم. قال: یا ربّ، فاجعل لمحمّد وعلی ما وعدتنی فیهما، وعجّل نصرک لهما... «قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ». فلمّا قال اللّه: «وَمَنْ کَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِیلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلی عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ»، قال: یا ربّ، ومن الذی متّعتهم؟ قال: الذین کفروا بآیاتی، فلان وفلان وفلان: تفسیر العیّاشی ج 1 ص 57، بحار الأنوار ج 25 ص 201، البرهان فی تفسیر القرآن ج 1 ص 251.

عن حریز، عمّن ذکره، عن أبی جعفر علیه السلام، فی قول اللّه: «لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ»؛ أی لا یکون إماماً ظالماً: تفسیر العیّاشی ج 1 ص 58، بحار الأنوار ج 25 ص 191.

مولی عبد الرحمن بن عوف، عن عبد اللّه بن مسعود، قال: قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: أنا دعوة أبی إبراهیم. قلنا: یا رسول اللّه، وکیف صرت دعوة أبیک إبراهیم؟ قال: أوحی اللّه عزّ وجلّ إلی إبراهیم: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً» فاستخفّ إبراهیم الفرح، فقال: یا ربّ، ومن ذرّیتی أئمّة مثلی؟ فأوحی اللّه عزّ وجلّ إلیه: أن یا إبراهیم؛ إَّی لا أُعطیک عهداً لا أفی لک به، قال: یا ربّ، ما العهد الذی لا تفی لی به؟ قال: لا أُعطیک عهداً لظالم من ذرّیتک، قال: یا ربّ، ومن الظالم من ولدی الذی لا ینال عهدک؟ قال: من سجد لصنم من دونی لا أجعله إماماً أبداً، ولا یصلح أن یکون إماماً، قال إبراهیم: «وَاجْنُبْنِی وَبَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ». قال النبی صلی الله علیه و آله: فانتهت الدعوة إلیَّ وإلی أخی علی، لم یسجد أحد منّا لصنم قطّ، فاتّخذنی اللّه نبیّاً وعلیّاً وصیّاً: بحار الأنوار ج 25 ص 200، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 546.

(214) وأشهد أنّکم الأئمّة الراشدون، المهدیون المعصومون، المکرّمون المقرّبون، المتّقون الصادقون المصطفون، المطیعون للّه، القوّامون بأمره، العاملون بإرادته، الفائزون بکرامته، اصطفاکم بعلمه، وارتضاکم لغیبه، واختارکم لسرّه: عیون أخبار الرضا ج 1 ص 305، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 2 ص 609، تهذیب الأحکام ج 6 ص 95، وسائل الشیعة ج 14 ص 309، المزار لابن المشهدی ص 523، بحار الأنوار ج 99 ص 127، جامع أحادیث الشیعة ج 12 ص 298.

عن سدیر قال: کنت أنا وأبو بصیر ویحیی البزّاز وداود بن کثیر فی مجلس أبی عبد اللّه علیه السلام، إذ خرج إلینا وهو مغضب، فلمّا أخذ مجلسه قال: یا عجباً لأقوامٍ یزعمون أنّا نعلم الغیب! ما یعلم الغیب إلاّ اللّه عزّ وجلّ، لقد هممتُ بضرب جاریتی فلانة، فهربت منّی فما علمت فی أیّ بیوت الدار هی. قال سدیر: فلمّا أن قام من مجلسه وصار فی منزله، دخلت أنا وأبو بصیر ومیسر وقلنا له: جُعلنا فداک، سمعناک وأنت تقول کذا وکذا فی أمر جاریتک، ونحن نعلم أنّک تعلم علماً کثیراً ولا ننسبک إلی علم الغیب. قال: فقال: یا سدیر: ألم تقرأ القرآن؟ قلت: بلی، قال: فهل وجدت فیما قرأت من کتاب اللّه عزّ وجلّ: «قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکِتَابِ أَنَا ءَاتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ»؟ قال: قلت: جُعلت فداک قد قرأته، قال: فهل عرفت الرجل؟ وهل علمت ما کان عنده من علم الکتاب؟ قال: قلت: أخبرنی به؟ قال: قدر قطرة من الماء فی البحر الأخضر، فما یکون ذلک من علم الکتاب؟! قال: قلت: جُعلت فداک ما أقلّ هذا! فقال: یا سدیر، ما أکثر هذا، أن ینسبه اللّه عزّ وجلّ إلی العلم الذی أخبرک به یا سدیر، فهل وجدت فیما قرأت من کتاب اللّه عزّ وجلّ أیضاً: «قُلْ کَفَی بِاللَّهِ شَهِیدَاً بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَابِ»؟ قال: قلت: قد قرأته جُعلت فداک، قال: أفمن عنده علم الکتاب کلّه أفهم، أم من عنده علم الکتاب بعضه؟ قلت: لا، بل من عنده علم الکتاب کلّه، قال: فأومأ بیده إلی صدره وقال: علم الکتاب واللّه کلّه عندنا، علم الکتاب واللّه کلّه عندنا: الکافی ج 1 ص 257، وراجع بصائر الدرجات ص 233، بحار الأنوار ج 26 ص 197، تفسیر نور الثقلین ج 2 ص 523، غایة المرام ج 4 ص 57.

ص:259

(215) الإمام الصادق علیه السلام: ما أظنّ رجلاً یزداد فی الإیمان خیراً إلاّ ازداد حبّاً للنساء: الکافی ج 5 ص 32 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 3 ص 384 ، وسائل الشیعة ج 20 ص 22.

(216) عن علی بن عقبة، عن أبیه قال: دخلنا علی أبی عبد اللّه علیه السلام أنا والمعلّی بن خُنیس ، فقال: یا عقبة ، لا یقبل اللّه من العباد یوم القیامة إلاّ هذا الذی أنتم علیه، وما بین أحدکم وبین أن یری ما تقرّ به عینه إلاّ أن تبلغ نفسه هذا - وأومأ بیده إلی الورید - . قال: ثمّ اتّکأ وغمز إلیَّ المعلّی أن سله ، فقلت: یا بن رسول اللّه ، إذا بلغت نفسه هذه فأیّ شیء یری ؟ فردّ علیه بضعة عشر مرّة: أیّ شیء یری ؟ فقال فی کلّها: یری، لا یزید علیها، ثمّ جلس فی آخرها فقال: یا عقبة ! قلت: لبّیک وسعدیک، فقال: أبیت إلاّ أن تعلم ؟ فقلت : نعم یا بن رسول اللّه، إنّما دینی مع دمی ، فإذا ذهب دمی کان ذلک، وکیف بک یا بن رسول اللّه کلّ ساعة؟ وبکیت، فرقِّ لی فقال: یراهما واللّه، قلت: بأبی أنت وأُمّی من هما ؟ فقال: ذاک رسول اللّه علیه السلام وعلی علیه السلام، یا عقبة لن تموت نفس مؤنة أبداً حتّی تراهما، قلت: فإذا نظر إلیهما المؤن أیرجع إلی الدنیا ؟ قال: لا بل یمضی أمامه، فقلت له: یقولان شیئاً جُعلت فداک ؟ فقال: نعم ، یدخلان جمیعاً علی المؤن فیجلس رسول اللّه علیه السلام عند رأسه، وعلی عند رجلیه، فیکبّ علیه رسول اللّه علیه السلام فیقول: یا ولیّ اللّه أبشر ، أنا رسول اللّه، إنّی خیر لک ممّا تترک من الدنیا، ثمّ ینهض رسول اللّه فیقوم علیه علیّ صلوات اللّه علیهما حتّی یکبّ علیه فیقول: یا ولیّ اللّه ابشر أنا علیّ بن أبی طالب الذی کنت تحبّنی أمّا لأنفعک.

ثمّ قال أبو عبد اللّه علیه السلام: أما إنّ هذا فی کتاب اللّه عزّ وجلّ، قلت: أین هذا جُعلت فداک من کتاب اللّه ؟ قال: فی سورة یونس، قول اللّه تبارک وتعالی ها هنا: «الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ کَانُواْ یَتَّقُونَ * لَهُمُ الْبُشْرَی فِی الْحَیَوةِ الدُّنْیَا وَ فِی الْأَخِرَةِ لاَ تَبْدِیلَ لِکَلِمَاتِ اللَّهِ ذَ لِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»: المحاسن ج 171، بحار الأنوار ج 6 ص 18، ورواه الشیخ الکلینی فی الکافی ج 3 ص 129 مع اختلاف یسیر، وکذلک رواه العیّاشی فی تفسیره ج 2 ص 12 مع اختلاف یسیر.

قال العلاّمة المجلسی فی بحار الأنوار ج 6 ص186 فی شرح هذا الخبر: «إنّما دینی مع دمی» : المراد بالدم الحیاة ؛ أی أترک طلب الدین ما دمت حیّاً، فإذا ذهب دمی - أی متّ - کان ذلک - أی ترک الطلب -، أو المعنی: أنّه إنّما یمکننی تحصیل الدین ما دمت حیّاً، فقوله: «فإذا ذهب دمی» استفهام إنکاری ، أی بعد الموت کیف یمکننی طلب الدین؟ وفی الکافی: إنّما دینی مع دینک، فإذا ذهب دینی کان ذلک؛ أی إنّ دینی إنّما یستقیم إذا کان موافقاً لدینک ، فإذا ذهب دینی لعدم علمی بما تعتقده کان ذلک أی الخسران والهلاک والعذاب الأبدی، أشار إلیه مبهماً لتفخیمه وأمّا استشهاده علیه السلامبالآیة ، فالظاهر أنّه فسّر البشری فی الحیاة الدنیا بما یکون عند الموت، ویحتمل أن یکون علیه السلام فسّر البشری فی الآخرة بذلک ؛ لأنّ تلک الحالة من مقدّمات النشأة الآخرة، فالبشری فی الحیاة الدنیا بالمنامات الحسنة، کما ورد فی أخبار أُخر، أو بما بشّر اللّه فی کتبه وعلی لسان أنبیائه، والأوّل أظهر».

(217) عن إسحاق بن عمّار، قال: لمّا کثر مالی أجلست علی بابی بوّاباً یردّ عنّی فقراء الشیعة، فخرجت إلی مکّة فی تلک السنة، فدخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام ، فسلّمت علیه فردّ علیّ بوجه قاطب مزور، فقلت له: جُعلت فداک، ما الذی غیّرک لی حالی عندک؟ قال: الذی غیّرک للمؤمنین، قلت: جُعلت فداک، واللّه إنّی لأعلم أنّهم علی دین اللّه ، ولکن خشیت الشهرة علی نفسی، قال: یا إسحاق ، أما علمت أنّ المؤمنین إذا التقیا فتصافحا أنزل اللّه عزّ وجلّ بینهما مئة رحمة؟: مستدرک الوسائل ج 9 ص 67، بحار الأنوار ج 5 ص 323، جامع أحادیث الشیعة ج 15 ص 581، مستدرک الوسائل ج 2 ص 709، مستدرک الوسائل ج 3 ص 213.

(218) رأیت معاویة بن وهب البجلی فی الموقف وهو قائم یدعو، فتفقّدت دعاءه، فما رأیته یدعو لنفسه بحرف واحد، وسمعته یعدّ رجالاً من الآفاق یسمّیهم ویدعو لهم، حتّی نفر الناس، فقلت له: یا أبا القاسم أصلحک اللّه، لقد رأیت منک عجباً، فقال: یا بن أخی فما الذی أعجبک ممّا رأیت منّی؟ فقال: رأیتک لا تدعو لنفسک وأنا أرمقک حتّی الساعة، فلا أدری أیّ الأمرین أعجب ما أخطأت من حظّک فی الدعاء لنفسک فی مثل هذا الموقف وعنایتک وإیثار إخوانک علی نفسک حتّی تدعو لهم فی الآفاق...: مستدرک الوسائل ج 10 ص 28 ، بحار الأنوار ج 93 ص 390 ، جامع أحادیث الشیعة ج 11 ص 490.

(219) عن محمّد بن سلیمان، عن أبیه، قال: کنت عند أبی عبد اللّه علیه السلام، إذ دخل علیه أبو بصیر وقد خَفَره النفس، فلمّا أخذ مجلسه قال له أبو عبد اللّه علیه السلام: یا

ص:260

أبا محمّد، ما هذا النفس العالی؟ فقال: جُعلت فداک یابن رسول اللّه، کبرت سنّی ودقّ عظمی واقترب أجلی، مع أنّنی لست أدری ما أرد علیه من أمر آخرتی؟ فقال أبو عبد اللّه علیه السلام: یا أبا محمّد، وإنّک لتقول هذا؟ قال: جُعلت فداک فکیف لا أقول؟ فقال: یا أبا محمّد، أما عملت أنّ اللّه تعالی یکرم الشباب منکم ویستحیی من الکهول؟ قال: قلت: جُعلت فداک، فکیف یکرم الشباب ویستحیی من الکهول؟ فقال: یکرم الشباب أن یعذّبهم، ویستحیی من الکهول أن یحاسبهم. قال: قلت: جُعلت فداک، هذا لنا خاصّة أم لأهل التوحید؟ قال: فقال: لا واللّه إلاّ لکم خاصّة دون العالم... افترق الناس کلّ فرقة، وتشعّبوا کلّ شعبة، فانشعبتم مع بیت نبیّکم صلی الله علیه و آله وذهبتم حیث ذهبوا، واخترتم من اختار اللّه لکم، وأردتم من أراد اللّه، فأبشروا ثمّ أبشروا، فأنتم واللّه المرحومون، المتقبّل من محسنکم، والمتجاوز عن مسیئکم، من لم یأت اللّه عزّ وجلّ بما أنتم علیه یوم القیامة لم یتقبّل منه حسنة، ولم یتجاوز له عن سیّئة، یا أبا محمّد، فهل سررتک؟ قال: قلت: جُعلت فداک زدنی. قال: فقال: یا أبا محمّد، إنّ للّه عزّ وجلّ ملائکة یسقطون الذنوب عن ظهور شیعتنا، کما یسقط الریح الورق فی أوان سقوطه...: الکافی ج 8 ص 33، فضائل الشیعة ص 20، الاختصاص ص 104، بحار الأنوار ج 7 ص 179، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 457.

(220) قال الصادق علیه السلام: برّ الوالدین من حسن معرفة العبد باللّه ، إذ لا عبادة أسرع بلوغاً بصاحبها إلی رضی اللّه من حرمة الوالدین المسلمین لوجه اللّه تعالی ؛ لأنّ حقّ الوالدین مشتقّ من حقّ اللّه تعالی إذا کانا علی منهاج الدین والسنّة...: التفسیر الصافی ج 4 ص 144، تفسیر نور الثقلین ج 4 ص 202، بحار الأنوار ج 71 ص 77، مستدرک الوسائل ج 15 ص 198؛ رسول اللّه صلی الله علیه و آله: ... یا معشر الملسمن ، اتّقوا اللّه وصلوا أرحامکم، فإنّه لیس من ثواب أسرع من صلة الرحم وعقوق الوالدین، فإنّ ریح الجنّة یوجد من مسیرة ألف عام ، واللّه لا یجدها قاطع رحم ولا شیخ زان: مجمع الزوائد ج 5 ص 125 وج 8 ص 149، المعجم الأوسط ج 6 ص 18، کنز العمّال ج 16 ص 96، الکامل لابن عدی ج 1386، تاریخ مدینة دمشق ج 18 ص 81.

(221) عن المُشمَعِلّ الأسدی، قال: خرجت ذات سنة حاجّاً، فانصرفت إلی أبی عبد اللّه الصادق جعفر بن محمّد علیهماالسلام، فقال: من أین بک یا مشمعل؟ فقلت: جُعلت فداک، کنت حاجّاً، فقال: أوَ تدری ما للحاجّ من الثواب؟ فقلت: ما أدری حتّی تعلمنی، فقال: إنّ العبد إذا طاف بهذا البیت أُسبوعاً وصلّی رکعتیه وسعی بین الصفا والمروة، کتب اللّه له ستّة آلاف حسنة، وحطّ عنه ستّة آلاف سیّئة، ورفع له ستّة آلاف درجة، وقضی له ستّة آلاف حاجة للدنیا کذا، وأدخر له للآخرة کذا، فقلت له: جُعلت فداک، إنّ هذا لکثیر، فقال: أفلا أخبرک بما هو أکثر من ذلک؟ قال: قلت: بلی، فقال علیه السلام: لَقضاء حاجة امرئٍ مؤنٍ أفضل من حجّة وحجّة وحجّة. حتّی عدّ عشر حجج: الأمالی للصدوق ص 581 ، بحار الأنوار ج 71 ص 284، و ج 96 ص 3.

(222) إنّ رجلاً من بنی إسرائیل کان یعبد اللّه فی جزیرة من جزائر البحر خضراء نضرة...: الکافی ج 1 ص 12، الأمالی للصدوق ص 504؛ المتعبّد بغیر علم کحمارة الطاحونة تدور ولا تبرح من مکانها: عیون الحکم والمواعظ ص 663؛ العامل علی غیر بصیرة کالسائر علی غیر طریق، لا یزیده سرعة السیر إلاّ بعداً: المحاسن ج 1 ص 198.

(223) عن إسحاق بن عمّار، قال: خرجت مع أبی عبد اللّه وهو یحدّث نفسه، ثمّ استقبل القبلة فسجد طویلاً، ثمّ ألزق خدّه الأیمن بالتراب طویلاً، ثمّ مسح وجهه، ثمّ رکب، فقلت له: بأبی أنت وأُمّی، لقد صنعت شیئاً ما رأیته قطّ؟ قال: یا إسحاق، إنّی ذکرت نعمة من نعم اللّه...: مکارم الأخلاق ص 265.

(224) وقیل للصادق علیه السلام: إنّ فلاناً یوالیکم، إلاّ أنّه یضعف عن البراءة من عدوّکم، قال: هیهات، کذب من ادّعی محبّتنا ولم یتبرّأ من عدوّنا: مستطرفات السرائر ص 640، بحار الأنوار ج 27 ص 58.

(225) عن برید بن معاویة العجلی وإبراهیم الأحمری، قالا: دخلنا علی أبی جعفر علیه السلام وعنده زیاد الأحلام، فقال أبو جعفر علیه السلام: یا زیاد، ما لی أری رجلیک متغلّفین؟ قال: جُعلت فداک، جئت علی نضولی عامّة الطریق، وما حملنی علی ذلک إلاّ حبّ لکم وشوق إلیکم. ثمّ أطرق زیاد ملیاً، ثمّ قال: جُعلت لک الفداء، إنّی ربّما خلوت فأتانی الشیطان فیذکّرنی ما سلف من الذنوب والمعاصی، فکأنّی آیس، ثمّ أذکر حبّی لکم وانقطاعی. وکان متّکئاً، قال: یا زیاد، هل الدین إلاّ الحبّ والبغض؟ ثمّ تلا هذه الآیات الثلاث کأنّها فی کفّه: «حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الاْءِیمَانَ» الآیة، وقال: «یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ»، وقال: «إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ» : تفسیر

ص:261

فرات الکوفی ص 430، مستدرک الوسائل ج 12 ص 226، بحار الأنوار ج 65 ص 63، جامع أحادیث الشیعة ج 16 ص 210.

(226) دخلت علی أبی عبد اللّه علیه السلام، فقلت له: جُعلت فداک، إنّ لی جاراً لست أنتبه إلاّ علی صوته، إمّا تالیاً کتاباً یختمه أو یسبّح للّه عزّ وجل، قال: إلاّ أن یکون ناصبیاً... یعرف شیئاً ممّا أنت علیه؟ قلت: لا، قال: یا میسرة، أیّ البقاع أعظم حرمة؟ قال: قلت: اللّه ورسوله وابن رسوله أعلم، قال: یا میسرة، ما بین الرکن والمقام روضة من ریاض الجنّة، واللّه لو أنّ عبداً عمّره اللّه فیما بین الرکن والمقام ألف عام... ثمّ لقی اللّه عزّ وجل بغیر ولایتنا، لکان حقیقاً علی اللّه عزّ وجل أن یکبّه علی منخریه فی نار جهنّم: ثواب الأعمال ص 210، بحار الأنوار ج 27 ص 179، جامع أحادیث الشیعة ج 1 ص 439.

(227) عن علی بن الحسین، قال: مرّ موسی بن عمران - علی نبیّنا وآله وعلیه السلام - برجلٍ وهو رافع یده إلی السماء یدعو اللّه، فانطلق موسی فی حاجته فغاب سبعة أیّام، ثمّ رجع إلیه وهو رافع یده إلی السماء، فقال: یا ربّ، هذا عبدک رافع یدیه إلیک یسألک حاجته ویسألک المغفرة منذ سبعة أیّام لا تستجیب له! قال: فأوحی اللّه إلیه: یا موسی، لو دعانی حتّی تسقط یداه أو تنقطع یداه أو ینقطع لسانه، ما استجبت له حتّی یأتینی من الباب الذی أمرته: المحاسن ج 1 ص 224، مستدرک الوسائل ج 1 ص 157، الجواهر السنیة ص 70، بحار الأنوار ج 2 ص 263 و ج 13 ص 355.

(228) دخلتُ أنا والمفضّل بن عمر وأبو بصیر وأبان بن تغلب علی مولانا أبی عبد اللّه الصادق علیه السلام، فرأیناه جالساً علی التراب وعلیه مسحٌ خیبریّ مُطوّق بلا جیبٍ، مُقَصّر الکُمّین، وهو یبکی بکاء الواله الثکلی ذات الکبد الحرّی، قد نال الحزن من وجنتیه، وشاع التغییر فی عارضیه، وأبلی الدموع محجریه، وهو یقول: سیّدی، غیبتُکَ نَفَت رقادی، وضیّقت علیَّ مهادی، وابتزّت منّی راحة فؤدی، سیّدی، غیبتُکَ أوصلت مصابی بفجائع الأبد، وفقد الواحد بعد الواحد یفنی الجمع والعدد، فما أحسّ بدمعة ترقی من عینی وأنین یفتر من صدری، عن دوارج الرزایا وسؤلف البلایا، إلاّ مثل بعینی عن غوابر أعظمها وأفظعها، وبواقی أشدّها وأنکرها، ونوائب مخلوطة بغضبک، ونوازل معجونة بسخطک.

قال سدیر: فاستطارت عقولنا ولهاً، وتصدّعت قلوبنا جزعاً من ذلک الخطب الهائل، والحادث الغائل، وظننا أنّه سمت لمکروهة قارعة، أو حلّت به من الدهر بائقة، فقلنا: لا أبکی اللّه یا بن خیر الوری عینیک، مِن أیّة حادثة تستنزف دمعتک وتستمطر عبرتک؟ وأیّة حالة حتمت علیک هذا المأتم؟ قال: فزفر الصادق علیه السلام زفرة انتفخ منها جوفه، واشتدّ عنها خوفه، وقال: ویلکم! نظرت فی کتاب الجفر صبیحة هذا الیوم، وهو الکتاب المشتمل علی علم المنایا والبلایا والرزایا، وعلم ما کان وما یکون إلی یوم القیامة، الذی خصّ اللّه به محمّداً والأئمّة من بعده علیهم السلام، وتأمّلت منه مولد غائبنا وغیبته وإبطاءه وطول عمره وبلوی المؤنین فی ذلک الزمان، وتولّد الشکوک فی قلوبهم من طول غیبته، وارتداد أکثرهم عن دینهم، وخلعهم ربقة الإسلام من أعناقهم التی قال اللّه تقدّس ذکره: «وَ کُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ»، یعنی الولایة، فأخذتنی الرقّة، واستولت علیَّ الأحزان.

فقلنا: یا بن رسول اللّه، کرّمنا وفضّلنا بإشراکک إیّانا فی بعض ما أنت تعلمه من علم ذلک، قال: إنّ اللّه تبارک وتعالی أدار للقائم منّا ثلاثة، أدارها فی ثلاثة من الرسل علیهم السلام: قدّر مولده تقدیر مولد موسی علیه السلام، وقدّر غیبته تقدیر غیبة عیسی علیه السلام، وقدر إبطاءه تقدیر إبطاء نوح علیه السلام، وجعل له من بعد ذلک عمر العبد الصالح - أعنی الخضر علیه السلام - دلیلاً علی عمره.

فقلنا له: اکشف لنا یا بن رسول اللّه عن وجوه هذه المعانی. قال علیه السلام: أمّا مولد موسی علیه السلام، فإنّ فرعون لمّا وقف علی أنّ زوال ملکه علی یده أمر بإحضار الکهنة، فدلّوه علی نسبه وأنّه یکون من بنی إسرائیل، ولم یزل یأمر أصحابه بشقّ بطون الحوامل من نساء بنی إسرائیل حتّی قتل فی طلبه نیّفاً وعشرین ألف مولود، وتعذّر علیه الوصول إلی قتل موسی علیه السلام بحفظ اللّه تبارک وتعالی إیّاه، وکذلک بنو أُمیّة وبنو العبّاس لمّا وقفوا علی أنّ زوال ملکهم وملک الأُمراء والجبابرة منهم علی ید القائم منّا، ناصبونا العداوة، ووضعوا سیوفهم فی قتل آل الرسول صلی الله علیه و آله وإبادة نسله؛ طمعاً منهم فی الوصول إلی قتل القائم، ویأبی اللّه عزّ وجلّ أن یکشف أمره لواحدٍ من الظلمة إلاّ أن یتمّ نوره ولو کره المشرکون. وأمّا غیبة عیسی علیه السلام، فإنّ الیهود والنصاری اتّفقت علی أنّه قُتل، فکذّبهم اللّه جلّ ذکره بقوله: «وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَ-کِن شُبِّهَ لَهُمْ»، کذلک غیبة القائم، فإنّ الأُمّة ستنکرها لطولها، فمن قائل یهذی بأنّه لم یولد، وقائل یقول: إنّه یتعدّی إلی ثلاثة عشر

ص:262

وصاعداً، وقائل یعصی اللّه عزّ وجلّ بقوله: إنّ روح القائم ینطق فی هیکل غیره.

وأمّا إبطاء نوح علیه السلام، فإنّه لمّا استنزلت العقوبة علی قومه من السماء، بعث اللّه عزّ وجلّ الروح الأمین علیه السلام بسبع نویات، فقال: یا نبیّ اللّه، إنّ اللّه تبارک وتعالی یقول لک: إنّ هؤاء خلائقی وعبادی، ولست أبیدهم بصاعقةٍ من صواعقی إلاّ بعد تأکید الدعوة وإلزام الحجّة، فعاود اجتهادک فی الدعوة لقومک، فإنّی مثیبک علیه، واغرس هذه النوی، فإنّ لک فی نباتها وبلوغها وإدراکها إذا أثمرت الفرج والخلاص، فبشِّر بذلک من تبعک من المؤنین. فلمّا نبتت الأشجار وتأزّرت وتسوّقت وتغصّنت وأثمرت وزَها التمرُ علیها بعد زمانٍ طویل، استنجز من اللّه سبحانه وتعالی العدة، فأمره اللّه تبارک وتعالی أن یغرس من نوی تلک الأشجار ویعاود الصبر والاجتهاد، ویؤّد الحجّة علی قومه، فأخبر بذلک الطوائف التی آمنت به، فارتدّ منهم ثلاثمئة رجل وقالوا: لو کان ما یدّعیه نوح حقّاً لما وقع فی وعد ربّه خلف. ثمّ إنّ اللّه تبارک وتعالی لم یزل یأمره عند کلّ مرّة بأن یغرسها مرّة بعد أُخری، إلی أن غرسها سبع مرّات، فما زالت تلک الطوائف من المؤنین ترتدّ منه طائفة بعد طائفة، إلی أن عاد إلی نیّف وسبعین رجلاً، فأوحی اللّه تبارک وتعالی عند ذلک إلیه وقال: یا نوح، الآن أسفر الصبح عن اللیل لعینک حین صرح الحقّ عن محضه وصفی الأمر والإیمان من الکدر بارتداد کلّ من کانت طینته خبیثة: کمال الدین ص 353، الغیبة ص 168، بحار الأنوار ج 51 ص 219.

(229) عن مُعتِّب مولی أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: سمعته یقول لداود بن سرحان: یا داود، أبلغ مَوالیَّ عنّی السلام، وأنّی أقول: رحم اللّه عبداً اجتمع مع آخر فتذاکرا أمرنا، فإنّ ثالثهما مَلَکٌ یستغفر لهما، وما اجتمع اثنان علی ذکرنا إلاّ باهی اللّه تعالی بهما الملائکة، فإذا اجتمعتم فاشتغلوا بالذکر، فإنّ فی اجتماعکم ومذاکرتکم إحیاءنا، وخیر الناس من بعدنا من ذاکر بأمرنا ودعا إلی ذکرنا: الأمالی للطوسی ص 224، المحتضر ص 289، بحار الأنوار ج 1 ص 200 و ج 71 ص 354، وسائل الشیعة ج 16 ص 348، مستدرک الوسائل ج 8 ص 325، جامع أحادیث الشیعة ج 12 ص 632، بشارة المصطفی ص 175.

ص:263

ص:264

منابع تحقیق

1 . الاحتجاج علی أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علی الطبرسی (ت 620 ه )، تحقیق: إبراهیم البهادری ومحمّد هادیبه، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

2 . إحقاق الحقّ وإزهاق الباطل ، القاضی نور اللّه بن السیّد شریف الشوشتری (ت 1019 ه ) ، مع تعلیقات السیّد شهاب الدین المرعشی ، قمّ : مکتبة آیة اللّه المرعشی ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .

3 . الاختصاص ، المنسوب إلی أبی عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الرابعة ، 1414 ه .

4 . اختیار معرفة الرجال (رجال الکشّی) ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1404 ه .

5 . الإرشاد فی معرفة حجج اللّه علی العباد ، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه )، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

6 . اُسد الغابة فی معرفة الصحابة ، علی بن أبی الکرم محمّد الشیبانی (ابن الأثیر الجَزَری) (ت 630 ه ) ، تحقیق : علی محمّد معوّض وعادل أحمد عبد الموجود ، بیروت : دار الکتب العلمیّة، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

7 . الإصابة فی تمییز الصحابة ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود ، وعلی محمّد معوّض ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .

8 . أعلام الدین فی صفات المؤمنین ، الحسن بن محمّد الدیلمی (ت 711 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت .

9 . الأعلام ، خیر الدین الزرکلی (ت 1990 ه) ، بیروت : دار العلم للملایین ، 1990 م .

10 . أعیان الشیعة ، محسن بن عبد الکریم الأمین الحسینی العاملی الشقرائی (ت 1371 ه ) ، إعداد: السیّد حسن الأمین ، بیروت : دارالتعارف ، الطبعة الخامسة، 1403 ه .

11 . الأغانی ، أبو الفرج الإصفهانی ، تحقیق : عبد علی مهنّا ، وسمیر جابر ، بیروت : دار الکتب العلمیة .

12 . الإقبال بالأعمال الحسنة فیما یُعمل مرّة فی السنة ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی الحسنی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ،

ص:265

تحقیق: جواد القیّومی ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .

13 . أمالی المفید ، أبو عبد اللّه محمّد بن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، تحقیق: حسین اُستاد ولی وعلی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة ، 1404 ه .

14 . الأمالی، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : دار الثقافة ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .

15 . الأمالی ، محمّد بن علی بن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (ت 381 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه .

16 . الإمامة والسیاسة (تاریخ الخلفاء) ، أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتیبة الدینوری (ت 276 ه ) ، تحقیق : علی شیری ، قم: مکتبة الشریف الرضی ، الطبعة الاُولی، 1413 ه .

17 . إمتاع الأسماع فیما للنبی من الحفدة والمتاع، تقی الدین أحمد بن محمّد المقریزی (ت 845 ه )، تحقیق: محمّد عبد الحمید النمیسی، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1420 ه .

18 . أنساب الأشراف ، أحمد بن یحیی البلاذری (ت 279 ه ) ، تحقیق : سهیل زکّار وریاض زرکلی ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه.

19 . أمالی الحافظ، أبو نعیم أحمد بن عبد اللّه الأصبهانی (ت 43 ه)، تحقیق: ساعد عمر غازی، طنطا: دار الصحابة للنشر، الطبعة الاُولی، 1410ه.

20 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار ، محمّد بن محمّد تقی المجلسی ( ت 1110 ه ) ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الاُولی ، 1386 ه .

21 . البحر الرائق شرح کنز الدقائق، ابن نجیم المصری ( ت 970 ه )، تحقیق: زکریا عمیرات، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1418 ه .

22 . البدایة والنهایة ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : مکتبة المعارف ، بیروت : مکتبة المعارف .

23 . البرهان فی تفسیر القرآن ، هاشم بن سلیمان البحرانی (ت 1107 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

24 . بشارة المصطفی لشیعة المرتضی ، أبو جعفر محمّد بن محمّد بن علی الطبری (ت 525 ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریّة ، الطبعة الثانیة ، 1383 ه .

25 . بصائر الدرجات ، أبو جعفر محمّد بن الحسن الصفّار القمّی المعروف بابن فروخ (ت 290 ه ) ، قمّ : مکتبة آیة اللّه المرعشی ،

ص:266

الطبعة الاُولی ، 1404 ه .

26 . بغیة الطلب فی تاریخ حلب، عمر بن أحمد العقیلی الحلبی (ابن العدیم) ( ت 660 ه ).

27 . بیت الأحزان فی ذکر أحوالات سیّدة نساء العالمین فاطمة الزهراء، الشیخ عبّاس القمّی ( ت 1359 ه )، قمّ: دار الحکمة، الطبعة الاُولی، 1412 ه .

28 . تاج العروس من جواهر القاموس ، محمّد بن محمّد مرتضی الحسینی الزبیدی ( ت 1205 ه ) ، تحقیق : علی الشیری ، 1414 ه ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع .

29 . تاریخ آل زرارة، محمّد الموحّد الأبطحی (معاصر).

30 . تاریخ ابن خلدون ، عبد الرحمن بن محمّد الحضرمی (ابن خلدون) (ت 808 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة ، 1408 ه .

31 . تاریخ الإسلام ووفیات المشاهیر والأعلام ، محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، تحقیق : عمر عبد السلام تدمری ، بیروت : دار الکتاب العربی ، الطبعة الاُولی، 1409 ه .

32 . تاریخ الطبریّ (تاریخ الاُمم والملوک) ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ت 310 ه ) ، تحقیق : محمّد أبو الفضل إبراهیم ، بیروت : دار المعارف .

33 . تاریخ الیعقوبی ، أحمد ابن أبی یعقوب (ابن واضح الیعقوبی) (ت 284 ه ) ، بیروت : دار صادر .

34 . تاریخ بغداد أو مدینة السلام ، أبو بکر أحمد بن علی الخطیب البغدادی ( ت 463 ه ) ، تحقیق : مصطفی عبد القادر عطاء ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی .

35 . تاریخ مدینة دمشق ، علی بن الحسن بن عساکر الدمشقی ( ت 571 ه ) ، تحقیق : علی شیری ، 1415 ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع .

36 . تجارب الأُمم وتعاقب الهمم، أبو علی أحمد بن محمّد بن مسکویه ( ت 421 ه ).

37 . تحف العقول عن آل الرسول ، أبو محمّد الحسن بن علی الحرّانی المعروف بابن شُعبة (ت 381 ه )، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة، 1404 ه .

38 . تحفة الأحوذی، المبارکفوری (ت 1282 ه )، بیروت : دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1410 ه .

39 . تذکرة الحفّاظ ، محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

40 . التذکرة الحمدونیة، محمّد بن الحسن بن حمدون ( ت 562 ه )، تحقیق: إحسان عبّاس، بیروت: دار صادر، 1996 م .

41 . التذکرة فی أحوال الموتی واُمور الآخرة ، محمّد بن أحمد القرطبی (ت 671 ه ) ، تحقیق : مجدی فتحی السیّد ، طنطا : دار الصحابة للتراث ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

ص:267

42 . تفسیر ابن کثیر (تفسیر القرآن العظیم) ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر البصروی الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : عبد العظیم غیم ، ومحمّد أحمد عاشور ، ومحمّد إبراهیم البنّا ، القاهرة : دار الشعب .

43 . تفسیر الثعالبی ( الحسان فی تفسیر القرآن)، عبد الرحمن بن محمّد الثعالبی المالکی (ت 786 ه)، تحقیق: علی محمّد معوض، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، 1418 ه .

44 . تفسیر الثعلبی ، الثعلبی، (ت 427 ه)، تحقیق: أبو محمّد بن عاشور، بیروت : دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، 1422 ه .

45 . تفسیر العیّاشی، أبو النضر محمّد بن مسعود السلمی السمرقندی المعروف بالعیّاشی (ت 320 ه )، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، طهران : المکتبة العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1380 ه .

46 . تفسیر القرطبی (الجامع لأحکام القرآن) ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الأنصاری القرطبی (ت 671 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد الرحمن المرعشلی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة، 1405 ه .

47 . تفسیر القمّی، علی بن إبراهیم القمّی، (ت 329 ه )، تحقیق: السیّد طیّب الموسوی الجزائری، قمّ : منشورات مکتبة الهدی، الطبعة الثالثة، 1404 ه .

48 . التفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی) ، أبو عبد اللّه محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی (ت 604 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

49 . تفسیر فرات الکوفی ، أبو القاسم فرات بن إبراهیم بن فرات الکوفی (ق 4 ه ) ، تحقیق : محمّد کاظم المحمودی ، طهران : وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

50 . تفسیر نور الثقلین ، عبد علیّ بن جمعة العروسی الحویزی (ت 1112 ه ) ، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، قمّ : مؤسّسة إسماعیلیان ، الطبعة الرابعة، 1412 ه .

51 . التمهید لما فی الموطّأ من المعانی والأسانید ، یوسف بن عبد اللّه القرطبی (ابن عبد البرّ) (ت 463 ه ) ، تحقیق : مصطفی العلوی ومحمّد عبد الکبیر البکری ، جدّة : مکتبة السوادی ، 1387 ه .

52 . التوحید ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : هاشم الحسینی الطهرانی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1398 ه .

53 . تهذیب الأحکام فی شرح المقنعة ، محمّد بن الحسن الطوسی ( ت 460 ه ) ، تحقیق : السیّد حسن الموسوی ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثالثة ، 1364 ش .

54 . تهذیب التهذیب ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

ص:268

55 . تهذیب الکمال فی أسماء الرجال ، یونس بن عبد الرحمن المزّی ( ت 742 ه ) ، تحقیق : الدکتور بشّار عوّاد معروف ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الرابعة ، 1406 ه .

56 . الثاقب فی المناقب ، أبو جعفر محمّد بن علی بن حمزة الطوسی (ت 560 ه ) ، تحقیق : رضا علوان ، قمّ : مؤسّسة أنصاریان ، الطبعة الثانیة ، 1412 ه .

57 . ثواب الأعمال وعقاب الأعمال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، طهران : مکتبة الصدوق .

58 . جامع أحادیث الشیعة ، السیّد البروجردی ( ت 1383 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .

59 . جامع الرواة ، محمّد بن علی الغروی الأردبیلی ( ت 1101 ه ) ، بیروت : دار الأضواء ، 1403 ه .

60 . الجامع الصغیر فی أحادیث البشیر النذیر ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی ( ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الاُولی ، 1401 ه .

61 . جامع بیان العلم وفضله ، أبو عمر یوسف بن عبد البرّ النمری القرطبی (ت 463 ه ) ، بیروت : دار الکتب العلمیة .

62 . جمال الاُسبوع بکمال العمل المشروع ، علی بن موسی الحلّی (ابن طاووس) (ت 664 ه ) ، تحقیق : جواد القیّومی ، قمّ : مؤسّسة الآفاق ، الطبعة الاُولی، 1371 ش .

63 . جواهر الکلام فی شرح شرائع الإسلام ، محمّد حسن النجفی (ت 1266 ه ) ، بیروت : مؤسّسة المرتضی العالمیة .

64 . الحدائق الناضرة فی أحکام العترة الطاهرة ، یوسف بن أحمد البحرانی ( ت 1186 ه ) ، تحقیق : وإشراف : محمّد تقی الإیروانی ، قمّ : مؤّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین .

65 . خاتمة مستدرک الوسائل، المیرزا الشیخ حسین النوری الطبرسی ( ت 1320 ه )، تحقیق: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث، قمّ: مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

66 . الخرائج والجرائح ، أبو الحسین سعید بن عبد اللّه الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت 573 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .

67 . خزانة الأدب، البغدادی (ت 1093 ه)، تحقیق: محمّد نبیل طریفی، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1998 م .

68 . الخصال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، قمّ : منشورات جماعة المدرّسین فی الحوزة العلمیة .

69 . الخلاف، أبو جعفر محمّد بن الحسن الطوسی ( ت 460 ه )، تحقیق: جماعة من المحقّقین، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین بقمّ المقدّسة، 1407 ه .

ص:269

70 . الدرّ المنثور فی التفسیر المأثور ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .

71 . دعائم الإسلام وذکر الحلال والحرام والقضایا والأحکام ، أبو حنیفة النعمان بن محمّد بن منصور بن - أحمد بن حیّون التمیمی المغربی (ت 363 ه ) ، تحقیق : آصف بن علی أصغر فیضی ، مصر : دارالمعارف ، الطبعة الثالثة ، 1389 ه .

72 . رجال ابن داوود ، تقی الدین الحسن بن علی بن داود الحلّی (ت 707 ه ) ، تحقیق : السیّد محمّد صادق آل بحر العلوم ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، 1392 ه .

73 . رجال النجاشی (فهرس أسماء مصنّفی الشیعة) ، أبو العبّاس أحمد بن علی النجاشی (ت 450 ه ) ، بیروت : دار الأضواء ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .

74 . روح المعانی فی تفسیر القرآن (تفسیر الآلوسی) ، محمود بن عبد اللّه الآلوسی (ت 1270 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

75 . روضة الطالبین، محیی الدین النووی الدمشقی ( ت 676 ه )، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود وعلی محمّد معوّض، بیروت: دار الکتب العلمیة.

76 . روضة الواعظین ، محمّد بن الحسن بن علیّ الفتّال النیسابوری (ت 508 ه ) ، تحقیق : حسین الأعلمی ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی ، 1406 ه .

77 . سعد السعود ، أبو القاسم علیّ بن موسی الحلّی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ، قم : مکتبة الرضی ، الطبعة الاُولی ، 1363 ه . ش .

78 . سنن ابن ماجة ، أبو عبداللّه محمّد بن یزید بن ماجة القزوینی ( ت 275 ه ) ، تحقیق : محمّد فؤد عبد الباقی ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع .

79 . سنن الترمذی ( الجامع الصحیح ) ، أبو عیسی محمّد بن عیسی بن سورة الترمذی ( ت 279 ه ) ، تحقیق : عبد الرحمن محمّد عثمان ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الثانیة ، 1403 ه .

80 . سنن الدارمی ، أبو محمّد عبد اللّه بن عبد الرحمن الدارمی (ت 255 ه ) ، تحقیق : مصطفی دیب البغا ، بیروت : دار العلم .

81 . سیر أعلام النبلاء ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، تحقیق : شُعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة العاشرة، 1414 ه .

82 . السیرة الحلبیّة ، علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی ( ت 11 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

83 . السیرة النبویّة ، إسماعیل بن عمر البصروی الدمشقی (ابن کثیر) (ت 747 ه ) ، تحقیق : مصطفی عبد الواحد ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

ص:270

84 . شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار ، أبو حنیفة القاضی النعمان بن محمّد المصری (ت 363 ه ) ، تحقیق : السیّد محمّد الحسینی الجلالی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .

85 . شرح نهج البلاغة ، عبد الحمید بن محمّد المعتزلی (ابن أبی الحدید) (ت 656 ه ) ، تحقیق : محمّد أبو الفضل إبراهیم ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الثانیة، 1387 ه .

86 . الشعر والشعراء، ابن قتیبة الدینوری ( ت 1370 ه ).

87 . شواهد التنزیل لقواعد التفضیل ، أبو القاسم عبیداللّه بن عبد اللّه النیسابوری المعروف بالحاکم الحسکانی (ق 5 ه ) ، تحقیق: محمّد باقر المحمودی ، طهران : مؤسّسة الطبع والنشر التابعة لوزارة الثقافة والإرشاد الإسلامیّ ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .

88 . الصافی فی تفسیر القرآن (تفسیر الصافی) ، محمّد محسن بن شاه مرتضی (الفیض الکاشانی) (ت 1091 ه ) ، طهران : مکتبة الصدر ، الطبعة الاُولی، 1415 ه.

89 . صحیح ابن حبّان ، علیّ بن بلبان الفارسی المعروف بابن بلبان (ت 739 ه ) ، تحقیق : شعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

90 . صحیح البخاری ، أبو عبد اللّه محمّد بن إسماعیل البخاری (ت 256 ه ) ، تحقیق : مصطفی دیب البغا ، بیروت : دار ابن کثیر ، الطبعة الرابعة، 1410 ه .

91 . صحیح مسلم ، أبو الحسین مسلم بن الحجّاج القشیری النیسابوری ( ت 261 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، طبعة مصحّحة ومقابلة علی عدّة مخطوطات ونسخ معتمدة .

92 . الصحیفة السجّادیّة ، المنسوبة إلی الإمام علی بن الحسین ، تصحیح : علی أنصاریان ، دمشق : المستشاریة الثقافیة للجمهوریّة الإسلامیّة الإیرانیّة ، 1405 ه .

93 . علل الشرائع ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تقدیم : السیّد محمّد صادق بحر العلوم ، 1385 ه ، النجف الأشرف : منشورات المکتبة الحیدریة .

94 . عمدة القاری شرح البخاری ، أبو محمّد بدر الدین أحمد العینی الحنفی (ت 855 ه ) ، مصر : دار الطباعة المنیریة .

95 . عیون أخبار الرضا ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : الشیخ حسین الأعلمی ، 1404 ه ، بیروت : مؤّسة الأعلمی للمطبوعات .

96 . عیون الأخبار ، أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتیبة الدینوری (ت 276 ه ) ، القاهرة : دار الکتب المصریّة ، 1343 ه .

97 . عیون الحکم والمواعظ ، أبو الحسن علی بن محمّد اللیثی الواسطی ( ق 6 ه ) ، تحقیق : حسین الحسنی البیرجندی ، قمّ : دار الحدیث ، الطبعة الاُولی ، 1376 ش .

ص:271

98 . الغارات ، أبو إسحاق إبراهیم بن محمّد بن سعید المعروف بابن هلال الثقفی (ت 283 ه )، تحقیق : السیّد جلال الدین المحدّث الأرموی ، طهران : أنجمن آثار ملّی ، الطبعة الاُولی ، 1395 ه .

99 . غایة المرام وحجّة الخصام فی تعیین الإمام ، هاشم بن إسماعیل البحرانی (ت 1107 ه ) ، تحقیق : السیّد علی عاشور ، بیروت : مؤسّسة التاریخ العربی ، 1422 ه .

100 . الغدیر فی الکتاب والسنّة والأدب ، عبد الحسین أحمد الأمینی (ت 1390 ه ) ، بیروت : دار الکتاب العربی ، الطبعة الثالثة ، 1387 ه .

101 . غنائم الأیّام فی مسائل الحلال والحرام، المیرزا أبو القاسم القمّی ( ت 1221 ه )، تحقیق: عبّاس تبریزیان، مشهد: مکتب الإعلام الإسلامی، الطبعة الاُولی، 1417 ه .

102 . الغیبة ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : عباد اللّه الطهرانی ، وعلی أحمد ناصح ، قمّ : مؤسّسة المعارف الإسلامیة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .

103 . فتاوی السبکی، تقی الدین علی بن عد الکافی السبکی ( ت 756 ه ).

104 . فتح الباری شرح صحیح البخاری ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق : عبد العزیز بن عبد اللّه بن باز ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1379 ه .

105 . فتح القدیر الجامع بین فنّی الروایة والدرایة من علم التفسیر، محمّد بن علی بن محمّد الشوکانی (ت 1250 ه).

106 . الفتوح، أبو محمّد أحمد بن أعثم الکوفی (ت 314 ه )، تحقیق : علی شیری، بیروت : دار الأضواء ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .

107 . فرحة الغری فی تعیین قبر أمیر المؤمنین علیّ ، غیاث الدین عبد الکریم بن أحمد الطاووسی العلویّ (ت 693 ه ) ، قمّ : منشورات الشریف الرضی .

108 . فرق الشیعة ، حسن بن موسی النوبختی ( ت 317 ه ) ، المکتبة المرتضویة .

109 . الفصول المهمّة فی معرفة أحوال الأئمّة ، علیّ بن محمّد بن أحمد المالکی المکّی المعروف بابن صبّاغ (ت 855 ه ) ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی .

110 . فضائل الشیعة ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی عج ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

111 . فلاح السائل ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی، الطبعة الاُولی، 1419 ه .

112 . فوات الوفیات، محمّد بن شاکر بن أحمد الکتبی (ت 764 ه)، تحقیق: علی محمّد وعادل أحمد، بیروت: دار الکتب العلمیة،

ص:272

الطبعة الاُولی، 2000 م.

113 . فیض القدیر، شرح الجامع الصغیر، محمّد عبد الرؤوف المناوی، تحقیق: أحمد عبد السلام، بیروت : دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

114 . قاموس الرجال فی تحقیق رواة الشیعة ومحدّثیهم ، محمّد تقی بن کاظم التستری (ت 1320 ه ) ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة، 1410 ه .

115 . القاموس المحیط ، أبو طاهر مجدالدین محمّد بن یعقوب الفیروزآبادی (ت 817 ه ) ، بیروت : دارالفکر ، الطبعة الاُولی ، 1403 ه .

116 . قرب الإسناد، أبو العبّاس عبد اللّه بن جعفر الحِمیَری القمّی (ت بعد 304 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

117 . الکافی ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب بن إسحاق الکلینی الرازی ( ت 329 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثانیة ، 1389 ه .

118 . کامل الزیارات ، أبو القاسم جعفر بن محمّد بن قولویه (ت 367 ه ) ، تحقیق : عبد الحسین الأمینی التبریزی ، النجف الأشرف : المطبعة المرتضویة ، الطبعة الاُولی ، 1356 ه .

119 . الکامل، عبد اللّه بن عدی، (ت 365 ه )، تحقیق: یحیی مختار غزّاوی، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثالثة ، 1409 ه .

120 . الکامل فی التاریخ ، أبو الحسن علی بن محمّد الشیبانی الموصلی المعروف بابن الأثیر (ت 630 ه ) ، تحقیق: علی شیری ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .

121 . کتاب الغیبة ، الشیخ ابن أبی زینب محمّد بن إبراهیم النعمانی (ت 342 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، طهران : مکتبة الصدوق ، 1399 ه .

122 . کتاب سلیم بن قیس ، سلیم بن قیس الهلالی العامری (ت حوالی 90 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر الأنصاری ، قمّ : نشر الهادی ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .

123 . کتاب من لا یحضره الفقیه ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی .

124 . کشف الخفاء والإلباس عمّا اشتهر من الأحادیث علی ألسنة الناس ، إسماعیل بن محمّد العجلونی الجرّاحی (ت 1162 ه) ، بیروت : دار الکتب العلمیة، 1408 ه .

ص:273

125 . کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة ، علی بن عیسی الإربلی ( ت 687 ه ) ، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، بیروت : دار الکتاب الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1401 ه .

126 . کفایة الأثر فی النصّ علی الأئمّة الاثنی عشر ، أبو القاسم علی بن محمّد بن علی الخزّاز القمّی (ق 4 ه ) ، تحقیق: السیّد عبد اللطیف الحسینی الکوه کمری ، طهران: نشر بیدار، الطبعة الاُولی، 1401 ه .

127 . کمال الدین وتمام النعمة ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی ، 1405 ه .

128 . کنز العمّال فی سنن الأقوال والأفعال ، علاء الدین علی المتّقی بن حسام الدین الهندی ( ت 975 ه ) ، ضبط وتفسیر : الشیخ بکری حیّانی ، تصحیح وفهرسة : الشیخ صفوة السقا ، بیروت : مؤّسة الرسالة ، الطبعة الاُولی ، 1397 ه .

129 . کنز الفوائد ، أبو الفتح الشیخ محمّد بن علیّ بن عثمان الکراجکی الطرابلسی (ت 449 ه ) ، إعداد : عبد اللّه نعمة ، قمّ : دار الذخائر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

130 . لسان العرب ، أبو الفضل جمال الدین محمّد بن مکرم بن منظور المصری (ت 711 ه ) ، بیروت : دار صادر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

131 . مجمع البیان فی تفسیر القرآن ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه .) ، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی والسید فضل اللّه الیزدی الطباطبائی ، بیروت : دار المعرفة ، الطبعة الثانیة ، 1408 ه .

132 . مجمع الزوائد ومنبع الفوائد ، نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی ( ت 807 ه ) ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

133 . المجموع (شرح المهذّب) ، الإمام أبو زکریا محی الدین بن شرف النووی ( ت676 ه ) ، بیروت : دار الفکر .

134 . المحاسن ، أبو جعفر أحمد بن محمّد بن خالد البرقی (ت 280 ه ) ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی، قمّ : المجمع العالمی لأهل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

135 . المحتضر، عزّ الدین أبو محمّد الحسن بن سلیمان بن محمّد الحلّی (ق 8 ه)، تحقیق: سیّد علی أشرف، قمّ: المکتبة الحیدریة، 1424 ه .

136 . المحجّة البیضاء فی تهذیب الأحیاء ، محمّد بن المرتضی المدعو بالملاّ محسن الفیض الکاشانی (ت 1091 ه )، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعه الثالثة، 1415 ه .

137 . مختصر کتاب البلدان، أبو بکر أحمد بن محمّد الهمدانی (ابن الفقیه) ( ت 334 ه )، تحقیق: یوسف الهادی، بیروت: دار التراث العربی.

ص:274

138 . مدینة المعاجز، السیّد هاشم بن سلیمان الحسینی البحرانی ( ت 1107 ه )، قم: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، الطبعة الاُولی، 1413 ه .

139 . مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول ، محمّد باقر بن محمّد تقی المجلسی (ت 1111 ه )، تحقیق: السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، طهران : دارالکتب الإسلامیّة ، الطبعة الاُولی، 1404 ه .

140 . مروج الذهب ومعادن الجوهر ، أبو الحسن علی بن الحسین المسعودی (ت 346 ه ) ، تحقیق : محمّد محیی الدین عبد الحمید ، القاهرة : مطبعة السعادة ، الطبعة الرابعة، 1384 ه .

141 . المزار الکبیر ، أبو عبد اللّه محمّد بن جعفر المشهدی (ق 6 ه ) ، تحقیق : جواد القیّومی الإصفهانی ، قمّ : نشر قیّوم ، الطبعة الاُولی ، 1419 ه .

142 . مستدرک الوسائل ومستنبط المسائل ، المیرزا حسین النوری ( ت 1320 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

143 . المستدرک علی الصحیحین ، أبو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه الحاکم النیسابوری (ت 405 ه )، تحقیق : مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .

144 . مستند الشیعة فی أحکام الشریعة ، العلاّمة المولی أحمد بن محمّد مهدی النراقی (ت 1245 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث ، مشهد : مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث ، 1415 ه .

145 . مسند أبی یعلی الموصلی ، أبو یعلی أحمد بن علیّ بن المثنّی التمیمی الموصلی (ت 307 ه ) ، تحقیق : إرشاد الحقّ الأثری ، جدّة : دار القبلة ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

146 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد بن حنبل الشیبانی (ت 241 ه ) ، تحقیق : عبد اللّه محمّد الدرویش ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

147 . مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار ، أبو الفضل علی الطبرسی ( ق 7 ه ) ، طهران : دارالکتب الإسلامیة ، الطبعة الاُولی ، 1385 ه .

148 . مصباح الفقیه، آقا رضا الهمدانی ( ت 1322 ه )، طهران: منشورات مکتبة الصدر.

149 . مصباح المتهجّد ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علیّ بن الحسن الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : علیّ أصغر مروارید ، بیروت : مؤسّسة فقه الشیعة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .

150 . معانی الأخبار ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، 1379 ه ، قمّ : مؤّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی، 1361 ه .

151 . معانی القرآن ، أحمد بن محمّد المرادی (ابن النحّاس) (ت 338 ه ) ، مکّة : جامعة اُمّ القری ، 1408 ه .

ص:275

152 . المعجم الأوسط ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی ( ت 360 ه ) ، تحقیق : قسم التحقیق بدار الحرمین ، 1415 ه ، القاهرة : دار الحرمین للطباعة والنشر والتوزیع .

153 . المعجم الکبیر ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت 360 ه ) ، تحقیق : حمدی عبد المجید السلفی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة ، 1404 ه .

154 . معجم رجال الحدیث ، أبو القاسم بن علی أکبر الخوئی (ت 1413 ه ) ، قمّ : منشورات مدینة العلم ، الطبعة الثالثة ، 1403 ه .

155 . مقاتل الطالبیّین ، أبو الفرج علی بن الحسین بن محمّد الإصبهانی (ت 356 ه ) ، تحقیق : السیّد أحمد صقر ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، الطبعة الاُولی، 1405 ه .

156 . مکارم الأخلاق ، عبد اللّه بن محمّد القرشی (ابن أبی الدنیا) (ت 281 ه) ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، 1409 ه .

157 . مکیال المکارم فی فوائد الدعاء للقائم، میرزا محمّد الموسوی الإصفهانی، تحقیق: السیّد علی عاشور، بیروت: مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات، الطبعة الاُولی، 1421 ه .

158 . الملل والنحل ، أبو الفتح محمّد بن عبد الکریم الشهرستانی (ت 548 ه ) ، بیروت : دار المعرفة ، 1406 ه .

159 . مناقب آل أبی طالب (مناقب ابن شهر آشوب ) ، أبو جعفر رشید الدین محمّد بن علی بن شهر آشوب المازندرانی ( ت 588 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .

160 . المناقب (المناقب للخوارزمی) ، للحافظ الموفّق بن أحمد البکری المکّی الحنفی الخوارزمی (568 ه )، تحقیق : مالک المحمودی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

161 . المنتظم فی تاریخ الاُمم والملوک ، عبد الرحمن بن علی بن الجوزی (ت 597 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی، 1412 ه .

162 . منیة المرید فی آداب المفید والمستفید ، زین الدین بن علی الجبعی العاملی المعروف بالشهید الثانی (ت 965 ه ) ، تحقیق : رضا المختاری ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .

163 . مهج الدعوات ومنهج العبادات ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ، قمّ : دارالذخائر ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .

164 . میزان الاعتدال فی نقد الرجال ، محمّد بن أحمد الذهبی ( ت 748 ه ) ، تحقیق : علی محمّد البجاوی ، بیروت : دار الفکر .

165 . نزهة الناظر وتنبیه الخواطر ، أبو عبد اللّه الحسین بن محمّد الحلوانی (ق 5 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

166 . نصب الرایة ، عبد اللّه بن یوسف الحنفی الزیلعی (ت 762 ه) ، القاهرة : دار الحدیث ، 1415 ش .

ص:276

167 . نظم درر السمطین ، محمّد بن یوسف الزرندی (ت 750 ه) ، إصفهان : مکتبة الإمام أمیر المؤمنین ، 1377 ش .

168 . نوادر الراوندی ، فضل اللّه بن علی الحسینی الراوندی (ت 573 ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریة ، الطبعة الاُولی ، 1370 ه .

169 . نوادر المعجزات فی مناقب الأئمّة الهداة، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ت 310 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام الهادی، قمّ: مؤسّسة الإمام الهادی، الطبعة الاُولی، 1410 ه .

170 . النوادر (مستطرفات السرائر) ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد بن إدریس الحلّی (ت 598 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی عج ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی عج ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

171 . نهایة الأرب فی فنون الأدب ، أحمد بن عبد الوهّاب النویری (ت 733 ه ) ، مصر : وزارة الثقافة.

172 . الوافی بالوفیات ، خلیل بن أیبک الصَّفَدی (ت 749 ه ) ، ویسبادن (آلمان): فرانْزشْتایْنر ، الطبعة الثانیة، 1381 ه .

173 . وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی ( ت 1104 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤّسة آل البیت لإحیاء التراث ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

174 . وفیات الأعیان ، أحمد بن محمّد البرمکی (ابن خَلِّکان) (ت 681 ه ) ، تحقیق : إحسان عبّاس ، بیروت : دار صادر .

175 . الهجوم علی بیت فاطمة، عبد الزهراء مهدی، بیروت: دار الزهراء، 1999 م .

176 . الهدایة الکبری، أبو عبد اللّه الحسین بن حمدان الخصیبی (ت 334 ه )، بیروت: مؤسّسة البلاغ للطباعة والنشر، الطبعة الرابعة، 1411 ه .

177 . ینابیع المودّة لذوی القربی ، سلیمان بن إبراهیم القندوزی الحنفی (ت 1294 ه ) ، تحقیق : علی جمال أشرف الحسینی ، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1416 ه .

ص:277

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109