سکوت آفتاب

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

عنوان و نام پدیدآور : سکوت آفتاب/مهدی خدامیان آرانی؛ [برای] موسسه اندیشه سبز شیعه.

مشخصات نشر : قم: وثوق، 1390.

مشخصات ظاهری : 156ص.

فروست : اندیشه سبز؛ 31.

شابک : 25000 ریال: 978-600-107-073-0

یادداشت : عنوان روی جلد: سکوت آفتاب: ماجرای شهادت حضرت علی علیه السلام.

یادداشت : کتابنامه: ص. [141]- 156.

عنوان روی جلد : سکوت آفتاب: ماجرای شهادت حضرت علی علیه السلام.

موضوع : علی بن ابی طالب (علیه السلام)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- شهادت

موضوع : علی بن ابی طالب (علیه السلام)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- داستان

شناسه افزوده : موسسه اندیشه سبز شیعه

رده بندی کنگره : BP37/8/خ4س8 1390

رده بندی دیویی : 297/951

شماره کتابشناسی ملی : 2810624

ص: 1

اشاره

ص: 2

سکوت آفتاب

مهدی خدامیان آرانی

[برای] موسسه اندیشه سبز شیعه

ص: 3

ص: 4

فهرست

تصویر

ص: 5

ص: 6

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ

آن روز را فراموش نمی کنم که این سخن مولایم علی(علیه السلام) را خواندم که او با خدای خویش سخن می گفت: «خدایا! مرا از دست این مردم راحت کن!».

باور این سخن برایم سخت بود، چگونه مردی مثل او آرزوی مرگ می کند؟ برای همین بود که تصمیم گرفتم به مطالعه و تحقیق بپردازم، می خواستم بدانم چرا این کوه صبر، این گونه بی قرار شده است. من حوادث تاریخی زیادی را خواندم و به روزهای پایانی عمر مولای خود رسیدم.

با شروع ماه رمضان سال چهل هجری، علی(علیه السلام) به آرزوی بزرگ خویش نزدیک شد. شب بیست و یکم آن ماه، او به سعادت و رستگاری رسید، روح بلندش به اوج آسمان ها پرواز کرد و فریاد

ص: 7

او برای همیشه خاموش شد، سکوت او به معنای آغاز گم شدن عدالت بود.

بعد از مطالعه و تحقیق، تصمیم گرفتم تا قلم در دست بگیرم و برای تو از شهادت علی(علیه السلام) بنویسم، اکنون آماده باش تا با هم به سفری تاریخی برویم و از چگونگی شهادت مولای خود، باخبر شویم.

در این کتاب، مطالبی را که علامه مجلسی(ره) که نقل کرده اند، بیان کرده ام. من فقط روایت گر نظرِ آن بزرگوار هستم و سعی نموده ام با رعایتِ امانت، فقط کلام ایشان را نقل کنم. (علامه مجلسی یکی دانشمندان بزرگ شیعه می باشند که در سال 1111 هجری قمری از دنیا رفته اند).

این کتاب را به مولای مهربانم هدیه می کنم، همان که روز قیامت، صاحب حوض کوثر است، به آن امید که در روز قیامت، من و همه خوانندگان خوبِ این کتاب را از آن آب گوارا، سیراب کند.(1)

مهدی خُدّامیان آرانی

اردیبهشت ماه 1390

ص: 8


1- 1. شماره 9 6 5 4 3000 سامانه پیام کوتاه و سایت www.M12.ir راه های ارتباط شما با نویسنده می باشد.

خوشا به حال من!

می بینم که تو هم سر خود را بالا گرفته ای و با خودت فکر می کنی. وقتی خبردار شدی که قرار است ده نفر به عنوان نماینده این مردم انتخاب شوند، تو هم به مسجد آمدی.

چقدر مسجد شلوغ شده است! جای سوزن انداختن نیست. همه، سرهای خود را بالا گرفته اند تا شاید آنها انتخاب بشوند. اینجا «یمن» است، سرزمینی که مردمش با عشق به علی(علیه السلام) آشنا هستند، زیرا همه آنها به دست او مسلمان شده اند.

چند روز قبل نامه رسانی از شهر کوفه به اینجا آمد و نامه علی(علیه السلام) را آورد. در آن نامه، علی(علیه السلام) از مردم یمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماینده خود به کوفه بفرستند تا وفاداری خود را نسبت به حکومت او نشان داده، با او تجدید پیمان کنند.

حالا دیگر می دانی که چرا همه در مسجد جمع شده اند. امروز قرار است که آن ده نفر انتخاب شوند.

ص: 9

ولی من به تو گفته باشم که تو انتخاب نخواهی شد. خاطرت جمع باشد، آخر نماینده باید از خود این مردم باشد، من و تو که از یمن نیستیم!

ناامید نشو همسفر خوبم!

می دانم که خیلی دوست داری به کوفه سفر کنی و امام خویش را ببینی.

من به تو قول می دهم که هر طور باشد تو را به کوفه ببرم. تو وقتی این کتاب را در دست گرفتی، دیگر انتخاب شدی و به کوفه خواهی رفت.

کمی صبر کن! کار انتخاب این ده نفر تمام شود، هر موقع آنها به سوی کوفه حرکت کنند ما هم با آنها خواهیم رفت.

* * *

ای مردم! ما باید افرادی را انتخاب کنیم که شجاع و دلاور و مؤن باشند. مبادا کسانی را انتخاب کنید که شایستگی این امر مهمّ را نداشته باشند. این ده نفر باید مایه آبروی ما در طول تاریخ بشوند.

ساعتی می گذرد، انتخابات به پایان می رسد و ده نفر انتخاب می شوند.

خوشا به حال کسانی که انتخاب شدند! آنها چقدر سعادتمند هستند که به زودی به دیدار امام خود خواهند رفت!

نگاه کن! آن جوان را می گویم! نام او را می خوانند: «آقای مُرادی»!

او باور نمی کند که انتخاب شده باشد، آیا درست شنیده است؟ آری! درست است. نام او را خواندند. آخر چگونه شده است که در میان هزاران نفر او انتخاب شده است؟

تعجّب نکن! مرادی، مردی مؤن و بسیار باصفاست. همه او را می شناسند. بی دلیل که او را انتخاب نکرده اند. نمی شود که فقط ریش سفیدها را انتخاب کنند!

ص: 10

جوانان یمن به سوی آقای مرادی می روند. او را روی دوش می گیرند و از مسجد بیرون می برند. آنها خیلی خوشحال هستند. برای او اسفند در آتش می ریزند و شیرینی پخش می کنند.

* * *

همه فامیل در خانه پدر مرادی جمع شده اند، آنها خوشحال هستند که این افتخار بزرگ نصیب فامیل آنها شده است. مهمانی بزرگی است. امشب همه، برای شام، در اینجا هستند.

آن طرف را نگاه کن! دختران فامیل سر راه مرادی ایستاده اند، اکنون دیگر همه آرزو دارند که مرادی به خواستگاری آنها بیاید. مرادی دیگر یک جوان معمولی نیست. او به شهرت رسیده است و نماینده مردم یمن است. این مقام بزرگی است.

پدر رو به پسر می کند و می گوید:

-- پسرم! من به تو افتخار می کنم.

-- ممنونم پدر!

-- وقتی به کوفه رسیدی سلام همه ما را به امام برسان و وفاداریِ همه ما را به او خبر بده.

-- به روی چشم! حتماً این کار را می کنم به امام می گویم که همه شما سراپا گوش به فرمان او هستید و حاضرید جان خود را در راه او فدا کنید.

* * *

دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه برای بدرقه نمایندگان خود آمده اند. وقتِ حرکت نزدیک است. جوانان همه دور مرادی جمع شده اند. هر کس سخنی

ص: 11

می گوید:

مرادی جان! تو را به جان مادرت قسم می دهم وقتی امام را دیدی سلام مرا به او برسانی.

رفیق! یادت نرود؛ ما را فراموش نکنی! مسجد کوفه را می گویم. وقتی به آنجا رسیدی، برای من هم دو رکعت نماز بخوان. خودت می دانی که دو رکعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.

برادر مرادی! از قول من به امام بگو که همه جوانان یمن گوش به فرمان تو هستند.(1)

* * *

صدای زنگ اشتران به گوش می رسد، کاروان حرکت می کند: خدا نگهدار شما! سفرتان بی خطر!

مرادی برای همه دست تکان می دهد، او می رود تا پیام رسان این همه عشق و پاکی باشد. او می رود و با خود، هزاران دل می برد، دل هایی که از عشق به علی(علیه السلام) آکنده است.

من و تو هم همراه این کاروان می رویم. راهی طولانی در پیش داریم. روزها و شب ها می گذرد...

ما باید بیش از صدها کیلومتر راه را طی کنیم تا به کوفه برسیم. صحراهای خشک و بی آب و علف عربستان را پشت سر می گذاریم و به سوی عراق به پیش می رویم.

عشقِ دیدار امام، خستگی را از جسم و جانمان می گیرد؛ این سفر سفر عشق است، خستگی نمی شناسد...

ص: 12


1- 2. کان رجل یقال له حبیب بن المنتجب والیاً علی بعض أطراف الیمن، فأقرّه علیٌّ علیه السلام علی عمله، وکتب إلیه کتاباً یقول فیه: بسم اللّه الرحمن الرحیم، من عبد اللّه أمیر المؤنین علیّ بن أبی طالب إلی حبیب بن المنتجب، سلام علیک، أمّا بعد، فإنّی أحمد اللّه الذی لا إله إلاّ هو، وأُصلّی علی محمّدٍ عبده ورسوله، وبعد، فإنّی ولّیتک ما کنتَ علیه لمن کان من قبل، فأمسک علی عملک، وإنّی أوصیک بالعدل فی رعیتک، والإحسان إلی أهل مملکتک، واعلم أنّ مَن وَلیَ علی رقاب عشرة من المسلمین ولم یعدل بینهم، حشره اللّه یوم القیامة ویداه مغلولتان إلی عنقه، لا یفکّها إلاّ عدله فی دار الدنیا، فإذا ورد علیک کتابی هذا فاقرأه علی مَن قِبَلِکَ من أهل الیمن، وخذ لی البیعة علی مَن حضرک مِن المسلمین، فإذا بایع القوم مثل بیعة الرضوان فامکث فی عملک، وأنفذ إلیَّ منهم عشرة یکونون من عقلائهم وفصحائهم وثقاتهم، ممّن یکون أشدّهم عوناً من أهل الفهم والشجاعة، عارفین باللّه، عالمین بأدیانهم، وما لهم وما علیهم، وأُجودهم رأیاً، وعلیک وعلیهم السلام. وطوی الکتاب وختمه وأرسله مع أعرابی، فلمّا وصل إلیه قبّله ووضعه علی عینیه ورأسه، فلمّا قرأه صعد المنبر فحمد اللّه وأثنی علیه، وصلّی علی محمّدٍ وآله، ثمّ قال: أیّها الناس، اعلموا أنّ عثمان قد قضی نحبه، وقد بایع الناس من بعده العبد الصالح والإمام الناصح، أخا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وخلیفته، وهو أحقّ بالخلافة، وهو أخو رسول اللّه صلی الله علیه و آله وابن عمّه، وکاشف الکرب عن وجهه، وزوج ابنته ووصیّه، وأبو سبطیه أمیر المؤنین علی بن أبی طالب علیه السلام، فما تقولون فی بیعته والدخول فی طاعته؟ قال: فضجّ الناس بالبکاء والنحیب، وقالوا: سمعاً وطاعةً وحبّاً وکرامةً للّه ولرسوله ولأخی رسوله. فأخذ له البیعة علیهم عامّة، فلمّا بایعوا قال لهم: أُرید منکم عشرة من رؤائکم وشجعانکم أنفذهم إلیه کما أمرنی به، فقالوا: سمعاً وطاعةً. فاختار منهم مئة، ثمّ من المئة سبعین، ثمّ من السبعین ثلاثین، ثمّ من الثلاثین عشرة، فیهم عبد الرحمن بن ملجم المرادی لعنه اللّه، وخرجوا من ساعتهم: بحار الأنوار ج 42 ص 260.

از آن همه بیابان هایِ خشک، عبور کردی، اکنون می توانی در کنار رود پرآب فُرات استراحت کنی. چه صفایی دارد این رود پرآب!

دیگر راه زیادی تا شهر آسمانی تو نمانده است. آن نخلستان های باشکوه را ببین، آنجا کوفه است!

* * *

وارد شهر کوفه می شویم. شاید تو هم با من موافق باشی که اوّل برویم مقداری استراحت کنیم و بعداً به دیدار امام برویم، ولی مرادی که از آغاز سفر برای دیدار امام لحظه شماری می کرده به سوی مسجد کوفه می رود. نزدیک اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است.

ده نماینده یمن وارد مسجد کوفه می شوند و به سوی محراب می روند. آنها امام خود را می بینند که روی زمین نشسته و مردم در کنارش هستند. آنها سلام می کنند و جواب می شنوند...

شاید تو باور نکنی که این مرد، علی(علیه السلام) باشد، مردی که لباسش وصله دار است، مثل بقیّه مردم بر روی زمین نشسته است!

علی(علیه السلام)، حاکم کشور عراق و عربستان و یمن و مصر و ایران است، چرا او هیچ تاج و تختی ندارد؟ چرا روی زمین نشسته است؟ چرا مثل بقیّه مردم است؟ چرا هیچ محافظی ندارد؟ چرا؟ و هزاران چرای دیگر.

همسفرم!

تو خیلی چیزها را باور نمی کنی. حق هم داری؛ زیرا تو تا به حال خیلی ها را دیده ای که ادّعا می کنند مثل علی(علیه السلام) هستند ولی چه می دانی که علی(علیه السلام) کیست؟! نه تو، بلکه بشریّت نیز نمی داند علی(علیه السلام) کیست!

ص: 13

این فقط علی(علیه السلام) است که در اوج قدرت بر روی خاک می نشیند، نان جو می خورد و لباس وصله دار می پوشد. فقط او، «ابوتُراب» است؛ او، «پدرِ خاک» است؛ کسی که روی خاک می نشیند.

* * *

مرادی از جا برمی خیزد و قدری جلو می آید و چنین می گوید:

سلام بر شما! ای امام عادل!

سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید و خدا شما را بر همه بندگانش برتری داده است! شما همسر زهرای اطهر هستید و هیچ کس همچون شما نیست.

من شهادت می دهم که شما «امیر مومنان» هستید و بعد از پیامبر فقط شما جانشین او بودید. به راستی که همه علم و دانش پیامبر نزد شماست. خدا لعنت کند کسانی را که حقِّ شما را غصب کردند.

شکر خدا که امروز شما رهبر مسلمانان هستید و مهربانی شما بر سر همه ما سایه افکنده است. ما با دیدار شما به سعادت بزرگی نائل شدیم.

ما همه گوش به فرمان شما هستیم. از شما به یک اشاره، از ما به سر دویدن!

ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ایم و هرگز از دشمن هراسی نداریم.

* * *

سخن مرادی تمام می شود. سکوت بر فضای مسجد سایه می افکند. اکنون علی(علیه السلام) نگاهی به مرادی می کند، از او سوال می کند:

-- نام تو چیست؟ ای جوان!

-- من مرادی هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فدای شما

ص: 14

نمایم.

امام لحظه ای به او خیره می شود، دست بر روی دست می زند و می گوید: «إنّا للّه و إنّا إلیه راجِعُون».

به راستی چه شد؟ چرا امام این آیه را بر زبان جاری کرد؟ چه شده است؟

نمی دانم. قدری فکر می کنم. فهمیدم. حتماً شنیدی که مرادی در سخن خود یادی از حضرت زهرا(علیها السلام) کرد. شاید علی(علیه السلام) به یاد مظلومیّت همسر شهیدش افتاده است و برای همین این آیه را می خواند. البتّه این یک احتمال است. چه کسی از راز دلِ علی(علیه السلام) خبر دارد؟

* * *

اکنون موقع آن است که این ده نفر به نمایندگی از مردم یمن با علی(علیه السلام) بیعت کنند. اوّل ریش سفیدها برمی خیزند و با امام خود تجدید پیمان می کنند.

آخرین نفر، مرادی است که با امام بیعت می کند، او دست در دست امام می نهد و در حالی که اشک شوق در چشم او نشسته است با امام بیعت می کند. او به یاد همه دوستان جوان خود می افتد که به او سخن ها گفته بودند.

اکنون مرادی می رود تا سرجایش بنشیند، امام او را صدا می زند تا بار دیگر بیعت کند. مرادی برای بار دوّم بیعت می کند. باز امام از او می خواهد تا برای بار سوّم بیعت کند و به بیعت و پیمانِ خود وفادار بماند.

مرادی برای بار سوّم با امام بیعت می کند. فکری به ذهن مرادی می رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بیعت کنم؟ مگر امام به وفاداری من شک دارد؟ من که از همه این مردم، بیشتر به امام خود عشق می ورزم. قلب من آکنده از عشق به امامِ خوبی هاست.(1)

ص: 15


1- 3. جمع أمیر المؤنین علیه السلام الناس للبیعة، فجاء عبد الرحمن بن ملجم المرادی لعنه اللّه، فردّه مرّتین أو ثلاثاً، ثمّ بایعه: روضة الواعظین ص 132، الإرشاد ج 1 ص 11، بحار الأنوار ج 42 ص 192.

* * *

آقای من! مولای من! چه شد که سه بار مرا به بیعت با خود فرا خواندی؟

به خدا قسم من آمده ام و آماده ام تا جانم را در راه شما فدا کنم و با دشمنان شما جنگ کنم. من سربازی شجاع برای شما هستم و با شمشیر خود، دشمنان را به خاک و خون خواهم کشید.

در قلب من، چیزی جز عشق شما نیست، ای مولای من! من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن!

به خدا قسم! هیچ کس را به اندازه شما دوست ندارم...

* * *

همه به سخنان پر شور و احساس مرادی گوش می کنند، به به! واقعاً چه جوانمردی! خدا پدر و مادرت را بیامرزد که این گونه تو را تربیت کردند.

آفرین بر مردم یمن! آنها چه انتخاب خوبی نمودند! همه کوفه را بگردی، کسی مانند مرادی را پیدا نمی کنی. ما تا به حال کسی با این شور و شوق ندیده ایم! این مرد چه بصیرتی دارد!!

خوشا به حالش! او دیوانه عشق علی(علیه السلام) است، نگاه کنید چگونه آرام و قرار ندارد!

گوش کن! مرادی هنوز حال و هوایی دارد: دل هر کسی با یاری خوش است، دل من هم، یارِ علی است. بهشت من، علی است، سرشتِ من علی است...

* * *

امام به مرادی نگاه می کند و لبخند می زند. چه رازی در این لبخند نهفته است؟ خدا می داند...

ص: 16

نمایندگان یمن تصمیم می گیرند تا سه روز در کوفه بمانند و سپس به سوی یمن حرکت کنند.

در این مدّت، آنها بیشتر وقت خود را در مسجد کوفه سپری می کنند و از سخنان امام خود استفاده می کنند، آنها شب ها برای استراحت از مسجد کوفه خارج می شوند و به خانه یکی از اهالی کوفه می روند.

* * *

-- برخیز! صدای اذان می آید. باید برای نماز به مسجد برویم.

-- آه! نمی توانم.

-- مرادی جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوی یمن برویم، این آخرین نمازی است که می توانیم پشت سر امام خود بخوانیم.

-- برادر! ببین من مریض شده ام، بدنم داغ است.

-- خدا شفا بدهد! تو تب کرده ای، باید استراحت کنی.

یکی از دوستان می رود و ظرف آبی می آورد و دستمالی را خیس می کند و روی پیشانی مرادی می گذارد. خدای من! تب او خیلی شدید است.

بقیّه به مسجد می روند و بعد از نماز برمی گردند. هنوز تب مرادی فروکش نکرده است. آنها نمی دانند چه کنند. آنها برای بازگشت به یمن برنامه ریزی کرده اند، نمی توانند تا خوب شدن مرادی در اینجا بمانند.

مرادی رو به آنها می کند و از آنها می خواهد که آنها معطّل او نمانند و به یمن بروند.

آنها با یکدیگر سخن می گویند، قرار می شود که بیماری مرادی را به علی(علیه السلام) خبر بدهند.

ص: 17

* * *

وقتی علی(علیه السلام) ماجرا را متوجّه می شود خودش به عیادت او می رود و در کنار بستر او می نشیند و با او سخن می گوید. مرادی چشم باز می کند امام را در کنار خود می بیند، باور نمی کند.

امام رو به دوستان مرادی می کند و از آنها می خواهد که نگران حالِ مرادی نباشند و به یمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت می کنند و بعد از خداحافظی می روند. امام شخصی را مأمور می کند که به کارهای مرادی رسیدگی کند و طبیبی را نزدش آورد.

* * *

امام هر صبح و شب به عیادت مرادی می رود و حال او را جویا می شود. مرادی شرمنده این همه لطف و محبّت امام است. او نمی داند چه بگوید، زبان او دیگر قادر به تشکّر از امام نیست.

بعد از مدّتی، مرادی بهبودی کامل پیدا می کند، امّا اکنون او در کوفه تنهاست، هیچ رفیق و آشنایی ندارد.

امام بارها او را به خانه خودش دعوت می کند، به راستی چه سعادتی از این بالاتر که او مهمان خصوصی امام می شود! او به خانه ای رفت و آمد می کند که همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اینجا خانه آسمان است.

خوشا به حالت که بیمار شدی، ای مرادی! این بیماری برای تو چقدر برکت داشت! تو مهمان خصوصی امام خود شدی. آفرین بر تو!(1)

ص: 18


1- 4. فلمّا أتوه علیه السلام سلّموا علیه وهنّؤه بالخلافة، فردّ علیهم السلام ورحّب بهم، فتقدّم ابن ملجم وقام بین یدیه وقال: السلام علیک أیّها الإمام العادل والبدر التمام، واللیث الهُمام، والبطل الضرغام، والفارس القمقام، ومَن فضّله اللّه علی سائر الأنام، صلّی اللّه علیکَ وعلی آلک الکرام، أشهد أنّک أمیر المؤنین صدقاً وحقّاً، وأنّک وصیّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله والخلیفة من بعده، ووارث علمه، لعن اللّه من جحد حقّک ومقامک، أصبحتَ أمیرها وعمیدها، لقد اشتهر بین البریة عدلک، وهطلت شآبیب فضلک وسحائب رحمتک ورأفتک علیهم، ولقد أنهضنا الأمیر إلیک، فسررنا بالقدوم علیک، فبورکت بهذه الطلعة المرضیة، وهُنّئت بالخلافة فی الرعیة. ففتح أمیر المؤنین علیه السلام عینیه فی وجهه، ونظر إلی الوفد فقرّبهم وأدناهم، فلمّا جلسوا دفعوا إلیه الکتاب، ففضّه وقرأه، وسرّ بما فیه، فأمر لکلّ واحدٍ منهم بحلّة یمانیة ورداء عدنیة وفرس عربیة، وأمر أن یُفتقدوا ویُکرموا. فلمّا نهضوا قام ابن ملجم ووقف بین یدیه وأنشد: أنت المهیمن والمهذّب ذو الندی وابن الضراغم فی الطراز الأوّلاللّه خصّک یا وصیّ محمّدٍ وحباک فضلاً فی الکتاب المنزلوحباک بالزهراء بنت محمّد حوریة بنت النبی المرسل ثمّ قال: یا أمیر المؤنین، ارمِ بنا حیث شئت لتری منّا ما یسرک، فواللّه ما فینا إلاّ کلّ بطلٍ أهیس، وحازمٍ أکیس، وشجاعٍ أشوس، ورثنا ذلک عن الآباء والأجداد، وکذلک نورثه صالح الأولاد. قال: فاستحسن أمیر المؤنین علیه السلامکلامه من بین الوفد، فقال له: ما اسمک یا غلام؟ قال: اسمی عبد الرحمن، قال: ابن من؟ قال: ابن ملجم المرادی، قال له: أمرادی أنت؟ قال: نعم یا أمیر المؤنین، فقال علیه السلام: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم. قال: وجعل أمیر المؤنین علیه السلام یکرّر النظر إلیه ویضرب إحدی یدیه علی الأُخری ویسترجع، ثمّ قال له: ویحک! أمرادی أنت؟ قال: نعم، فعندها تمثّل علیه السلام یقول: أنا أنصحک منّی بالوداد مکاشفةً وأنت من الأعادیأُرید حیاته ویرید قتلی عذیرک من خلیلک من مرادِ قال الأصبغ بن نباتة: لمّا دخل الوفد إلی أمیر المؤنین علیه السلام بایعوه وبایعه ابن ملجم، فلمّا أدبر عنه دعاه أمیر المؤنین علیه السلام ثانیاً، فتوثّق منه بالعهودالمواثیق أن لا یغدر ولا ینکث، ففعل، ثمّ سار عنه، ثمّ استدعاه ثالثاً، ثمّ توثّق منه، فقال ابن ملجم: یا أمیر المؤنین! ما رأیتک فعلتَ هذا بأحدٍ غیری، فقال: امضِ لشأنک، فما أراک تفی بما بایعت علیه، فقال له ابن ملجم: کأنّک تکره وفودی علیک لما سمعته من اسمی؟ وإنّی واللّه لأُحبّ الإقامة معک والجهاد بین یدیک، وأنّ قلبی محبّ لک، وإنّی واللّه أوالی ولیّک وأُعادی عدوّک. قال: فتبسّم علیه السلام وقال له: باللّه یا أخا مراد، إن سألتک عن شیءٍ تصدقنی فیه؟ قال: إی وعیشک وعیشک یا أمیر المؤنین، فقال له: هل کان لک دایة یهودیة فکانت إذا بکیت تضربک وتلطم جبینک وتقول لک اسکت فإنّک أشقی من عاقر ناقة صالح، وإنّک ستجنی فی کبرک جنایة عظیمة یغضب اللّه بها علیک ویکون مصیرک إلی النار؟ فقال: قد کان ذلک! ولکنّک واللّه یا أمیر المؤنین أحبّ إلیَّ مِن کلّ أحدٍ. فقال أمیر المؤنین علیه السلام: واللّه ما کَذَبتُ ولا کُذِبتُ، ولقد نطقتُ حقّاً وقلتُ صدقاً، وأنت واللّه قاتلی لا محالة، وستخضب هذه من هذه - وأشار إلی لحیته ورأسه - ولقد قرب وقتک وحان زمانک، فقال ابن ملجم: واللّه یا أمیر المؤنین إنّک أحبّ إلیَّ من کلّ ما طلعت علیه الشمس، ولکن إذا عرفت ذلک منّی فسیّرنی إلی مکانٍ تکون دیارک من دیاری بعیدة، فقال علیه السلام: کن مع أصحابک حتّی آذن لکم بالرجوع إلی بلادکم. ثمّ أمرهم بالنزول فی بنی تمیم، فأقاموا ثلاثة أیّام، ثمّ أمرهم بالرجوع إلی الیمن، فلمّا عزموا علی الخروج مرض ابن ملجم مرضاً شدیداً، فذهبوا وترکوه، فلمّا برئ أتی أمیر المؤنین علیه السلام وکان لا یفارقه لیلاً ولا نهاراً، ویسارع فی قضاء حوائجه، وکان علیه السلام یکرمه ویدعوه إلی منزله ویقرّبه: بحار الأنوار ج 42 ص 262.

دلتنگ زن و بچه خود هستم

-- اسم تو چیست؟ کجا می روی؟

-- من ابن خَبّاب هستم و به سوی شهر خود می روم.

-- ابن خَبّاب! این چیست که همراه خود داری؟

-- قرآن، کتاب خداست.

-- آیا تو علی را رهبر خود می دانی؟

-- آری! مسلمانان با او بیعت کرده اند و او رهبر همه ماست.

ناگهان فریادی برمی آید: «این کافر را بکشید».

شمشیرها بالا می رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه می کند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فریاد می زند:

-- به چه جُرمی می خواهید مرا بکشید؟

-- به حکم همین قرآنی که همراه خود داری!

-- آخر گناه من چیست؟

-- ابن خَبّاب! باید بگویی علی کافر شده است تا تو را ببخشیم.

ص: 19

-- هرگز چنین چیزی را نمی گویم.

شمشیرها به خون آغشته می شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاک و خون می افتند.(1)

* * *

این خبر دردناک به کوفه می رسد: «خَوارج» راه ها را می بندند و به مردم حمله می کنند و آنها را می کشند. آنها می خواهند کلّ کشور عراق را ناامن کنند.

تو از من سوال می کنی خوارج چه کسانی هستند؟چه می گویند؟ چرا این چنین جنایت می کنند؟

داستان آنها خیلی طولانی است. باید برایت از جنگ صفّین بگویم. در آن روزها علی(علیه السلام) و معاویه روبروی هم ایستاده بودند. معاویه، دشمن بزرگ اسلام بود و علی(علیه السلام) می خواست هر چه سریع تر سرزمین شام را از وجود ستمکارانی مثل او پاک کند.

در روزهای آخر، مالک اَشتر، فرمانده سپاه علی(علیه السلام) تا نزدیکی خیمه معاویه رفت، امّا معاویه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نیزه کنند. آن وقت بود که گروهی از مردم عراق فریب خوردند و علی(علیه السلام) را مجبور به صلح کردند، (آنان همان کسانی بودند که بعداً، خوارج نام گرفتند).

قرار شد تا یک نفر از عراق و یک نفر از شام با هم بنشینند و در مورد سرنوشت رهبری جامعه اسلامی، تصمیم بگیرند.

این مردم اصرار کردند که حتماً باید ابوموسی اشعری نماینده مردم عراق باشد. علی(علیه السلام) به این کار راضی نبود، زیرا ابوموسی، آدم ساده لوحی بود، ولی خوارج از حرف خود کوتاه نیامدند. علی(علیه السلام) برای آن که از جنگ داخلی جلوگیری کند،

ص: 20


1- 5. لقیهم عبد اللّه بن خبّاب فی عنقه مصحف، علی حمار، ومعه امرأته وهی حامل، فقالوا له: إنّ هذا الذی فی عنقک لیأمرنا بقتلک، فقال لهم: ما أحیاه القرآن فأحیوه وما أماته فأمیتوه. فوثب رجل منهم علی رطبة سقطت من نخلة فوضعها فی فیه، فصاحوا به، فلفظها تورّعاً. وعرض لرجلٍ منهم خنزیر فضربه فقتله، فقالوا: هذا فساد فی الأرض، وأنکروا قتل الخنزیر، ثمّ قالوا لابن خبّاب: حدّثنا عن أبیک، فقال: إنّی سمعتُ أبی یقول: سمعتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آلهیقول: «ستکون بعدی فتنة یموت فیها قلب الرجل کما یموت بدنه، یمسی مؤناً ویصبح کافراً، فکن عبد اللّه المقتول، ولا تکن القاتل»، قالوا: فما تقول فی أبی بکر وعمر؟ فأثنی خیراً، قالوا: فما تقول فی علیّ قبل التحکیم، وفی عثمان فی السنین الستّ الأخیرة؟ فأثنی خیراً، قالوا: فما تقول فی علیّ بعد التحکیم والحکومة؟ قال: إنّ علیّاً أعلم باللّه وأشدّ توقّیاً علی دینه، وأنفذ بصیرةً، فقالوا: إنّک لستَ تتّبع الهدی، إنّما تتّبع الرجال علی أسمائهم. ثمّ قرّبوه إلی شاطئ النهر، فأضجعوه فذبحوه: شرح نهج البلاغة ج 2 ص 281، بحار الأنوار ج 33 ص 354، وراجع للاطّلاع علی حال عبد اللّه بن خبّاب إلی: رجال الطوسی ص 74، خلاصة الأقوال ص 191، رجال ابن داود ص 119، نقد الرجال ج 3 ص 101، طرائف المقال ج 2 ص 96، معجم رجال الحدیث ج 11 ص 190، التاریخ الکبیر للبخاری ج 5 ص 78، تقریب التهذیب ج 1 ص 488.

سخن آنها را قبول کرد و سرانجام ابوموسی اشعری انتخاب شد.

قرار شد که «حَکَمیّت» بین مردم عراق و شام صورت گیرد، یعنی ابوموسی اشعری و عَمروعاص با هم بنشینند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصمیم بگیرند، عمروعاص نماینده مردم شام در این حَکَمیّت بود و سرانجام ابوموسی فریب عمروعاص را خورد و معاویه به عنوان خلیفه مسلمانان انتخاب شد.

وقتی خوارج فهمیدند که فریب خورده اند، بسیار ناراحت شدند و گفتند که ما کافر شده ایم نباید حَکَمیّت را قبول می کردیم. آنها نزد علی(علیه السلام) آمدند و گفتند: تو هم کافر شده ای و باید توبه کنی و پیمان خود را با معاویه بشکنی و به جنگ او بروی.

علی(علیه السلام) در جواب آنها فرمود که ما با آنها تا یکسال پیمان صلح بسته ایم، من به این پیمان خود وفادار می مانم.

و این گونه بود که آنها از سپاه علی(علیه السلام) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.

مدّتی است که آنان در شهرها شورش می کنند و خون بی گناهان را می ریزند. گروه زیادی از آنها در سرزمینی به نام «نَهروان» جمع شده اند.

* * *

وقتی خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به علی(علیه السلام) می رسد یکی از یاران خود را به نهروان می فرستد تا با آنها سخن بگوید، ولی خوارج فرستاده علی(علیه السلام) را هم به شهادت می رسانند.

علی(علیه السلام) مدّتی به آنها فرصت می دهد تا شاید از کارهای خود پشیمان بشوند، امّا گویا آنها بنده شیطان شده اند و هرگز حاضر نیستند دست از کشتار مردم بی گناه بردارند.

ص: 21

عدّه ای از مردم کوفه نزد علی(علیه السلام) می آیند و می گویند: خوارج در کشور فساد می کنند و خون مردم را می ریزند، چرا باید آنها را به حال خود رها کنیم؟

و این گونه است که علی(علیه السلام) دستور می دهد تا مردم برای جنگ با خوارج بسیج شوند تا هر چه زودتر به سوی نهروان حرکت کنند.

* * *

آن مرد را نگاه کن! مرادی را می گویم. او درحالی که شمشیر به دست دارد با پای پیاده به لشکر کوفه پیوسته است. او هم می خواهد در این جنگ، امام خود را یاری کند.

او خیلی خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقیقت دفاع نماید.

لشکر حرکت می کند و به سوی نهروان به پیش می رود. علی(علیه السلام) امیدوار است که بتواند با این مردم سخن بگوید تا آنها از فتنه جویی دست بردارند، امروز دشمن اصلی معاویه است که باید به جنگ با او رفت.

وقتی سپاه به چند کیلومتری نهروان می رسد، اردو می زند، علی(علیه السلام) چند نفر را نزد آنان می فرستد تا با خوارج سخن بگوید، امّا آنها فقط به فکر جنگ هستند. آنها به خیال خام خود با این کار خود به اسلام خدمت می کنند.

اگر به چهره های آنها نگاه کنی، اثر سجده را در پیشانی آنها می بینی! چه کسی باور می کرد که روزی آنها در مقابل جانشین پیامبر دست به شورش بزنند؟!

زمانی هرکدام از آنها، سربازی دلاور برای علی(علیه السلام) بودند، زمانه با آنها چه کرد که اکنون فقط به فکر کشتن علی(علیه السلام) هستند؟

ص: 22

* * *

علی(علیه السلام) سپاه را حرکت می دهد تا نزد خوارج می رسد، با آنان سخن می گوید و از آنها می خواهد توبه کنند و دست از کشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود کوتاه نمی آیند.

لشکر کوفه در انتظار است، علی(علیه السلام) دستور داده است که آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.

ناگهان سپاه خوارج هجوم می آورند. در حمله اوّل خود موفّق می شوند گروه زیادی از سپاه کوفه را به فرار، وادار کنند. آنها مغرور از این پیروزی به پیش می تازند و تعدادی از لشکر کوفه را به شهادت می رسانند. در این هنگام است که علی(علیه السلام) دست به شمشیر می برد، معلوم است وقتی ذوالفقار به میدان بیاید، نتیجه جز پیروزی نخواهد بود.

نگاه کن! این مرادی است که همراه علی(علیه السلام) به قلب سپاه دشمن حمله می کند!

سپاه خوارج از هم پاشیده می شود، گروهی فرار می کنند و عدّه ای که استقامت می کنند به سزای اعمال خود می رسند و جنگ پایان می پذیرد.

علی(علیه السلام) دستور می دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسیدگی شود و آنها را به افراد قبیله خودشان تحویل دهند.(1)

* * *

مرادی نزد امام می آید و چنین می گوید:

-- مولای من! آیا اجازه می دهی تا من زودتر به کوفه بروم؟

-- برای چه می خواهی زودتر بروی؟

-- می خواهم خبر پیروزی شما را، من به مردم کوفه برسانم.

-- باشد. تو زودتر به کوفه برو.

ص: 23


1- 6. أقام ابن ملجم بالکوفة إلی أن خرج أمیر المؤنین علیه السلام إلی غزاة النهروان فخرج ابن ملجم معه وقاتل بین یدیه قتالاً شدیداً...: بحار الأنوار ج 42 ص 263.

علی(علیه السلام) دستور می دهد تا سهم غنائم مرادی را تحویل او بدهند. اکنون مرادی صاحب اسبی زیبا است.

او بعد از خداحافظی با امام، سوار بر اسب خود می شود و به سوی کوفه به پیش می تازد.

حسّی غریب به من می گوید که کاش او به کوفه نمی رفت، امّا این چه حرفی است که من می زنم؟ او می خواهد نامش در تاریخ ثبت شود و اوّلین کسی باشد که خبر پیروزی امام را به کوفه می رساند.(1)

* * *

علی(علیه السلام) به فکر دشمن اصلی است، معاویه که تهدید بزرگی برای اسلام به شمار می آید، امّا لشکر کوفه به فکر آسایش است، علی(علیه السلام) با آنان سخن می گوید تا خود را برای جهاد دیگری آماده کنند.

آرزوی علی(علیه السلام) این است که با لشکر بزرگی به شام برود و معاویه را از حکومت سرنگون کند، امّا افسوس که یاران علی(علیه السلام) دلشان برای زن و بچه هایشان تنگ شده است و می خواهند به کوفه برگردند، آنها به امام می گویند که به کوفه بازگردیم و بعد از رفع خستگی، با انرژی و روحیّه بهتری به جنگ معاویه برویم.

ص: 24


1- 7. فلمّا رجع إلی الکوفة وقد فتح اللّه علی یدیه قال ابن ملجم لعنه اللّه: یا أمیر المؤنین، أتأذن لی أن أتقدّمک إلی المصر لأُبشّر أهله بما فتح اللّه علیک من النصر؟ فقال له: ما ترجو بذلک؟ قال: الثواب من اللّه والشکر من الناس، وأُفرح الأولیاء...، فقال له: شأنک. ثمّ أمر له بخلعة سنیة وعمامتین وفرسین وسیفین ورمحین: بحار الأنوار ج 42 ص 263.

عروس چشم آبی من!

این صدای مرادی است که در کوچه های کوفه به گوش می رسد:

ای مردم! امام و مولای ما در این جنگ پیروز شد و خوارج به سزای کردار زشت خود رسیدند. شادی کنید و جشن بگیرید!

مردم کوفه از خانه های خود بیرون می آیند، مرادی را می بینند که سوار بر اسب در کوچه ها می چرخد.

ساعتی می گذرد، دیگر صدای مرادی گرفته است، او تمام این مدّت، فریاد زده و اکنون تشنه شده است، کاش کسی ظرف آبی به او می داد!

او با خود فکر می کند که خوب است برای استراحت به خانه یکی از دوستان خود برود.

ولی بعد از مدّتی زود پشیمان می شود. او باید این خبر را به گوش همه مردم کوفه برساند، باید همه این خبر پیروزی را بشنوند و خوشحال شوند. او می خواهد همه شیعیان را شاد کند.

مرادی همان طور که سوار بر اسب است وارد کوچه ای می شود، امّا ای کاش او

ص: 25

هرگز وارد این کوچه نمی شد!

او نمی داند که این کوچه، مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد.

* * *

خدای من! چه دختر زیبایی!

آیا خواب می بینم؟ این فرشته است که بر بالای بام آمده است یا دخترکی کوفی است؟

-- با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو.

-- چشم من بی اختیار به این دختر افتاد.

-- خوب. بار اوّل که نگاهت افتاد، گناهی نکردی، دیگر بار چرا نگاهت را ادامه می دهی؟ نگاه عمدی به نامحرم حرام است.

-- من خودم همه این حرف ها را می دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغیره و کوچک است، خدا آن را می بخشد. مهمّ این است که دل انسان پاک باشد، تو چرا این قدر قدیمی فکر می کنی؟

-- پیامبر فرمود: «وقتی یک مرد با زنی خلوت می کند، شیطان برای وسوسه کردن او به آنجا می آید»، آیا تو این حدیث را نشنیده ای؟ می ترسم گرفتار فتنه شیطان شوی!

-- چه حرف هایی می زنی؟ اینها برای کسانی است که هنوز در اوّل راه هستند، نه برای من که ایمانم خیلی قوّی است! نگاه کن! پیشانی مرا ببین! ببین که جایِ سجده در پیشانی من نقش بسته است!! آخر چگونه شیطان می خواهد مرا فریب بدهد؟

نگاه مرادی به دختر زیبای کوفه خیره می ماند، او نمی داند که با خود چه

ص: 26

می کند، من می ترسم دلش اسیر و عاشق او شود.

و تو به من می گویی که مگر عاشقی جُرم است؟ آن که آدم است و عاشق نیست کیست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگی است...

* * *

دختر زیبای کوفه می فهمد که دل این سوار دلاور اسیر او شده است، او کنیز خود را صدا می زند و از او می خواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت کند و خودش هم از بام خانه پایین می آید.

مرادی آهی از دل بر می کشد و افسوس می خورد که دیگر نمی تواند دختر رؤاهایش را ببیند. او نمی داند چه کند. همین طور سوار بر اسب میان کوچه مانده است.

صدایی به گوشش می رسد: «ای جوان! بانویِ من تو را می طلبد».

مرادی باور نمی کند که آن دختر زیبا او را به مهمانی دعوت کرده باشد. او مثل برق از اسب پایین می پرد و به سوی در خانه می رود، او اکنون به بهشت رویایی خود قدم می گذارد.

او اصلاً سخن مرا نمی شنود، من به او می گویم: نرو! دلت اسیر می شود، گرفتار می شوی، امّا او دیگر هیچ صدایی را نمی شنود، او فقط صدای عشق را می شنود، از صدای عشق تو ندیدم خوشتر!

* * *

مرادی همراه با کنیز وارد خانه می شود. کنیز او را به اتاق پذیرایی می برد و می گوید: «منتظر باشید تا بانو تشریف بیاورند».

مرادی که خسته راه است به پشتی تکیه می دهد و با خود فکر می کند.

ص: 27

بوی عطری به مشامش می رسد، در باز می شود، دختر رؤاهای او در حالی که حجاب ندارد از در وارد می شود، مرادی مات و مبهوت به او می نگرد، او با گیسوانی سیاه و چشمان آبی...

ظرف آبی در دست این ساقی است، مرادی آب می نوشد امّا سیراب نمی شود، او هر چه نگاه می کند، تشنه تر می شود. خدایا! این چه فرشته ای است که خلق نموده ای!

دختر کوفی خوب می داند که هر چه ناز و کرشمه کند، این جوان خریدار است، ناز و کرشمه ها شروع می شود...

-- خوش آمدی دلاور!

-- دوست دارم که نام شما را بدانم.

-- نام من قُطام است.

-- اسم شما هم مثل خودتان بی نهایت زیباست.

-- و نام شما؟

-- من مرادی هستم. ابن مُلجَم مرادی. در واقع، اسم کوچک من «ابن مُلجَم» است. دوست دارم که تو مرا به همین نام بخوانی: «ابن ملجم».

* * *

عصای سحرآمیزِ عشق در دست قُطام است و با قلب تو هر کاری بخواهد می کند. اینک تو همه چیز را از یاد می بری. چه زود فراموش کردی که چه بودی و که بودی و چرا به کوفه آمدی. تو خودت را هم فراموش می کنی.

تو انسان دیگری می شوی، تولّدی دوباره می یابی، گویی فرزند لحظه شیرینی هستی که دختر رؤاهای خود را دیدی. تو در چشمان آبی قُطام، سرنوشت خود

ص: 28

را می بینی و مزه شیرین زندگی را می چشی.

گذر زمان را متوجّه نمی شوی، خیلی وقت است که محو تماشای او هستی و خیال می کنی لحظه ای گذشته است. تو به لحظه جاودانگی رسیده ای!

در نگاه خمار قُطام چه می بینی؟

دنیایی که سراسرش شکوفه و گل و یاسمن است!

او را لطیف تر از شبنم، شاداب تر از سپیده دم و خرّم تر از بهار می یابی، تو فقط زیبایی افسونگر قُطام را می بینی و از فتنه های سرکش او بی خبری!

نگاه و گفتارش افسونگر توست!

برخیز! هنوز دیر نشده است. هنوز می توانی خودت را نجات بدهی! برخیز!

تو انسان هستی و خدا تو را آزاد آفریده است، تو اختیار داری، کافی است تصمیم بگیری که بروی. بعدها نگویی که من مجبور بودم! تو خودت هم خوب می دانی که همه چیز در اختیار خودت است، هم می توانی بروی و هم می توانی بمانی. منتظرم ببینم که تو چه راهی را انتخاب خواهی کرد.

افسوس که تو گوش نمی کنی. با خود می گویی: کجا بروم؟ همه جهان من اینجاست.

* * *

هوا دیگر تاریک شده است و تو هنوز اینجا هستی. یادت هست کی به این خانه آمدی؟ چند ساعت است که اینجا هستی؟

به به! بوی کباب همه فضای خانه را فرا گرفته است، قُطام به کنیزش دستور داده است تا بهترین غذاها را برای تو آماده کند.

-- حتماً گرسنه هستی، اجازه بده تا برایت کمی غذا بیاورم.

ص: 29

-- خواهش می کنم.

بعد از لحظاتی کنیز وارد می شود و سفره را پهن می کند و تو تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده ای. نمی دانی خدا را چگونه شکر کنی.

قُطام می داند که تو را به خوبی اسیر چشمانش کرده است، تو دیگر نمی توانی فرار کنی، قلب تو گرفتار عشق قُطام شده است.

امّا من هنوز امید به تو دارم! وقتی قُطام دوست داشتنی تو، فتنه خود را آغاز کند تو آزاد و رها خواهی شد.

تو کسی نیستی که به پیشنهاد او گوش کنی! تو همان کسی هستی که عاشق علی(علیه السلام) است...(1)

* * *

شب شده است و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قُطام در حیاط، زیر نور مهتاب نشسته ای، تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است.

صدای شیهه اسب تو به گوش می رسد، قُطام این را بهانه می کند و می پرسد:

-- ابن ملجم! تو از کجا می آمدی؟

-- عزیز دلم! من از سرزمین نهروان می آمدم. من خبر پیروزی را برای مردم آورده ام.

-- پیروزی چه کسی؟

-- پیروزی مولایمان علی.

قُطام تا نام علی(علیه السلام) را می شنود، چهره در هم می کشد و تو تعجّب می کنی. نمی دانی در قلب قُطام چه می گذرد. قُطام از تو می پرسد:

ص: 30


1- 8. فسار ابن ملجم ودخل الکوفة، وجعل یخترق أزقّتها وشوارعها، وهو یبشّر الناس بما فتح اللّه علی أمیر المؤنین علیه السلام، وقد دخله العجب فی نفسه، فانتهی به الطریق إلی محلّة بنی تمیم، فمرّ علی دارٍ تُعرف بالقبیلة، وهی أعلی دارٍ بها، وکانت لقطام بنت سخینة بن عوف بن تیم اللاّت، وکانت موصوفة بالحُسن والجمال والبهاء والکمال، فلمّا سمعتُ کلامه بعثت إلیه وسألته النزول عندها ساعةً لتسأله عن أهلها، فلمّا قرب من منزلها وأراد النزول عن فرسه خرجت إلیه، ثمّ کشفت له عن وجهها وأظهرت له محاسنها، فلمّا رآها أعجبته وهواها من وقته، فنزل عن فرسه ودخل إلیها، وجلس فی دهلیز الدار وقد أخذت بمجامع قلبه، فبسطت له بساطاً ووضعت له متّکأً، وأمرت خادمها أن تنزع أخفافه، وأمرت له بماءٍ فغسل وجهه ویدیه، وقدّمت إلیه طعاماً، فأکل وشرب، وأقبلت علیه تروّحه من الحرّ، فجعل لا یملّ من النظر إلیها، وهی مع ذلک متبسّمة فی وجهه، سافرة له عن نقابها، بارزة له عن جمیع محاسنها، ما ظهر منه وما بطن! فقال لها: أیّتها الکریمة، لقد فعلتِ الیوم بی ما وجب به بل ببعضه علیَّ مدحک وشکرک دهری کلّه، فهل من حاجة أتشرّف بها وأسعی فی قضائها؟: بحار الأنوار ج 42 ص 263.

-- سرنوشت خوارج چه شد؟

-- تعداد زیادی از آنها مجروح و گروهی هم کشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند.

-- بگو بدانم آیا از سرنوشت ابن اَخضَر و پسران او خبری داری؟

-- آنها هم کشته شدند.

* * *

ناگهان صدای ناله و شیون قطام بلند می شود، به صورت خود چنگ می زند، از جا بلند می شود و گریبان چاک می کند و به سوی اتاق خود می رود.

صدای قُطام به گوش می رسد: ای پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی؟ ای برادرانم! شما که بی وفا نبودید. نگفتید بعد از شما خواهرتان چه کند؟

خدایا! مرگ مرا برسان! من دیگر این زندگی را نمی خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت...

اکنون تو می فهمی که دلت اسیر عشق چه کسی شده است. قُطام، دختر اَخضَرتَیمی است، همان که یکی از بزرگان خوارج بود و دشمن علی(علیه السلام).

این دختر هم از پدر بغض علی(علیه السلام) را به ارث برده است. خوب گوش کن! او سخن از انتقام به میان می آورد. برخیز! دیگر صبر نکن! حالا که فهمیدی او کیست، دیگر نباید اینجا بمانی. درست است که عاشق شدی، امّا تا حالا نمی دانستی معشوقه ات کیست، حالا که او را شناختی! برخیز و برو.

* * *

لحظاتی می گذرد، قُطام به تو فکر می کند، نکند تو بروی و او را تنها بگذاری. فکری شوم به ذهن او می رسد. او سریع از جا برمی خیزد و به حیاط می آید، خدا

ص: 31

را شکر می کند که تو هنوز آنجا هستی. دلم به حال تو می سوزد، تو نمی دانی که در ذهن این دختر زیبا چه نقشه ای می گذرد.

تو رو به او می کنی و می گویی:

-- غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد.

-- ممنونم. ابن ملجم! دیدی که چگونه تنها و بی کس شدم؟ دختری هستم که پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم علی کشته شده اند و او دیگر هیچ کسی را ندارد. به راستی چه کسی از من حمایت می کند؟ خدایا! خودت علی را به سزای عملش برسان!

-- گریه نکن! عزیزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من که هستم.

خنده ای بر لبان قُطام می نشیند و تو هم لبخند می زنی. دلت خوش است که دل مصیبت دیده ای را شاد کرده ای و لبخند بر لب های او نشانده ای، امّا فراموش کرده ای که چه بودی و چه شدی.

تا دیروز کسی جرأت نداشت در مقابل تو، به علی(علیه السلام) توهین کند، امّا اکنون می شنوی که قُطام به مولایت توهین می کند ولی تو هیچ نمی گویی. تو فقط محو تماشای معشوقه خود هستی. فهمیدم! تو عوض شده ای، عشق علی(علیه السلام) را فروخته ای و عشق قُطام را خریده ای.

* * *

عشوه های قُطام بیشتر و بیشتر می شود، دختری که داغ عزیزانش را دیده است، چرا این گونه دلربایی می کند؟! تو نمی دانی که قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده ای و اصلاً فکرت کار نمی کند.

تو به راحتی می توانی اندام او را ببینی... آتش شهوت در وجودت شعله

ص: 32

می کشد، چه می کنی؟! نگاه حیوانی تو به اندام قُطام بیشتر و بیشتر می شود. نگاه تو دیگر از حریم خود گذشته است...

دیگر نمی توانی تاب بیاوری، مشتاقانه از جا بلند می شوی و چنین می گویی: آیا با من ازدواج می کنی؟ من تو را خوشبخت می کنم. هر چه بخواهی برایت فراهم می کنم.

لحظه ای می گذرد، قُطام به چشمان تو خیره می شود، وقتی آتش شهوت را در چشمان تو می خواند تو را کنار می زند و می گوید:

-- من خواستگاران زیادی دارم. پسران قبیله ام در آرزوی ازدواج با من هستند، امّا من همیشه آرزو داشتم که با جوانمردی شجاع و دلاور مثل تو ازدواج کنم.

-- به خدا قسم! من همسر خوبی برای تو خواهم بود، آیا با من ازدواج می کنی؟

-- ازدواج با من سه شرط دارد، آیا می توانی به این سه شرط عمل کنی؟

-- تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول می کنم، قولِ شرف می دهم.

-- مهریّه من باید سه هزار سکّه طلا باشد، همه آن سکه ها را باید قبل از عروسی پرداخت کنی.

-- باشد، عزیزم! قبول می کنم.

-- باید در خانه من خدمتکاران خدمت کنند و من کدبانوی خانه باشم.

-- باشد، قبول است.

-- شرط سوّم خود را که از همه مهمّ تر است، بعداً می گویم.(1)

* * *

قُطام به سوی اتاق خود می رود و تو را تنها می گذارد، تو سعی می کنی حدس بزنی که شرط سوّم چیست. در حال و هوای خودت هستی که صدایی به گوشت

ص: 33


1- 9. قال: فسألته عن الحرب ومن قُتل فیه، فجعل یخبرها ویقول: فلانٌ قتله الحسن، وفلانٌ قتله الحسین، إلی أن بلغ قومها وعشیرتها، وکانت قطام - لعنها اللّه - علی رأی الخوارج، وقد قتل أمیر المؤنین علیه السلام فی هذا الحرب من قومها جماعةً کثیرة، منهم أبوها وأخوها وعمّها، فلمّا سمعت منه ذلک صرخت باکیة، ثمّ لطمت خدّها وقامت من عنده، ودخلت البیت وهی تندبهم طویلاً، قال: فندم ابن ملجم، فلمّا خرجت إلیه قالت: یعزّ علیَّ فراقهم، مَن لی بعدهم؟ أفلا ناصر ینصرنی ویأخذ لی بثأری ویکشف عن عاری؟ فکنت أهب له نفسی وأمکّنه منها ومن مالی وجمالی؟ فرقّ لها ابن ملجم وقال لها: غضّی صوتک وارفقی بنفسک، فإنّک تُعطَین مرادک. قال: فسکتت من بکائها وطمعت فی قوله، ثمّ أقبلت علیه بکلامها وهی کاشفة عن صدرها ومسبلة شعرها، فلمّا تمکّن هواها من قلبه مال إلیها بکلیته، ثمّ جذبها إلیه... فسبق إلیه الموت فزوّجینی نفسک لآخذ لکِ بثأرکِ، قال: ففرحت بکلامه وقالت: قد خطبنی الأشراف من قومی وسادات عشیرتی، فما أنعمت إلاّ لمن یأخذ لی بثأری، ولمّا سمعتُ عنک أنّک تقاوم الأقران وتقتل الشجعان، فأحببتُ أن تکون لی بعلاً وأکون لک أهلاً، فقال لها: فأنا واللّه کفوٌ کریم، فاقترحی علیَّ ما شئتِ من مالٍ وفعال، فقالت له: إن قدمت علی العطیة والشرط فها أنا بین یدیک فتحکم کیف شئت، فقال لها: وما العطیة والشرط؟ فقالت له: أمّا العطیة فثلاثة آلاف دینار وعبدٍ وقینة، فقال: هذا أنا ملیءٌ به، فما الشرط المذکور؟ قالت: نم علی فراشک حتّی أعود إلیک: بحار الأنوار ج 42 ص 265.

می رسد: ابن ملجم جان! بیا اینجا!

نگاه می کنی، قُطام را می بینی که زیباترین لباس خود را به تن کرده است و در آستانه در اتاق ایستاده است.

باد گیسوانش را نوازش می دهد، به سویش می روی، بویِ عطر او تو را مدهوش می کند... بار دیگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه می کشد. نمی دانی چه کنی! عقل از سرت می پرد، هیچ نمی فهمی ... قُطام می گوید:

-- و امّا شرط سوّم.

-- بگو عزیز دلم! هر چه می خواهی بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام می دهم، فقط زود بگو و راحتم کن، عزیزم!

-- تو باید انتقام مرا از علی بگیری. باید او را به قتل برسانی تا بتوانی به من برسی.

-- از این حرفی که زدی به خدا پناه می برم. ای قُطام! آیا از من می خواهی که علی را به قتل برسانم؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نه! نه! هرگز!

آفرین بر تو! خوب جواب او را دادی. می بینم که هنوز هم می خواهی با او سخن بگویی:

چه کسی می تواند علی(علیه السلام) را به قتل برساند؟ مگر نمی دانی که او شجاع ترین مرد عرب است؟

از من می خواهی که علی(علیه السلام) را بکشم؟ هرگز! او به من محبّت زیادی نمود و مرا بر دیگران برتری داد.

ای قُطام! هر کس دیگر را که بگویی می کشم، امّا هرگز از من نخواه که حتّی فکر کشتن امیرمومنان را بکنم!

ص: 34

آفرین بر تو! خوب جواب دادی، فقط کافی است که زود از اینجا بیرون بروی. حرام است که با نامحرمی در یک اتاق خلوت کنی، تا بار دیگر شیطان به سراغت نیامده است و شهوت تو را اسیر نکرده است برو، اگر بمانی پشیمان می شوی.

افسوس که گوش به حرف شیطان می دهی، او به تو می گوید: لازم نیست اینجا را ترک کنی، اینجا بمان! تو باید بمانی و با قُطام سخن بگویی. تو باید او را هدایت کنی، تو باید کاری کنی که او دست از این عقیده باطل خود بردارد، تو می توانی او را عوض کنی، اگر تو بروی چه کسی او را هدایت خواهد کرد؟(1)

* * *

قُطام خیلی زیرک است، او می فهمد که ابن ملجم، علی(علیه السلام) را به عنوان امیرمومنان قبول دارد، باید زمینه سازی بکند و قداست علی(علیه السلام) را از ذهن ابن ملجم پاک کند.

او صبر می کند تا غضب ابن ملجم فروکش کند، بار دیگر نزد او می رود و با مهربانی با او سخن می گوید: حالا من یک حرفی زدم! تو چرا ناراحت شدی؟ چگونه دلت می آید دل مرا که دختری تنها هستم بشکنی؟ با من حرف بزن. دلم را نشکن! تو تنها امید من هستی. من در این دنیا کسی را جز تو ندارم.

سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز می گرداند و بار دیگر عشق در وجود ابن ملجم شعله می کشد.

* * *

عزیزم! چگونه دلت می آید خود را از این زیبایی که من دارم محروم کنی؟ نگاه کن! خدا این همه زیبایی را برای تو خلق کرده است. چرا به بخت خود پشت پا می زنی و دل مرا می شکنی؟

ص: 35


1- 10. ثمّ إنّها دخلت خدرها فلبست أفخر ثیابها، ولبست قمیصاً رقیقاً یُری صدرها وحلیها، وزادت فی الحلیّ والطیب، وخرجت فی معصفرها، فجعلت تباشره بمحاسنها لیری حسنها وجمالها، وأرخت عشرة ذوائب من شعرها منظومة بالدرّ والجوهر، فلمّا وصلت إلیه أرخت لثامها عن وجهها، ورفعت معصفرها وکشفت عن صدرها وأعکانها، وقالت: إن قدمت علی الشرط المشروط ظفرت بها جمیعها وأنت مسرور مغبوط. قال: فمدّ ابن ملجم عینیه إلیها فحار عقله، وهوی لحینه مغشیاً علیه ساعةً، فلمّا أفاق قال: یا منیة النفس، ما شرطک فاذکریه لی؟ فإنّی سأفعله ولو کان دونه قطع القفار وخوض البحار وقطع الرؤس واختلاس النفوس! قالت له الملعونة: شرطی علیک أن تقتل علی بن أبی طالب بضربةٍ واحدة بهذا السیف فی مفرق رأسه، یأخذ منه ما یأخذ ویبقی ما یبقی. فلمّا سمع ابن ملجم کلامها استرجع ورجع إلی عقله وأغاظه وأفلقه، ثمّ صاح بأعلی صوته: ویحکِ ما هذا الذی واجهتنی به؟ بئس ما حدّثتک به نفسک من المحال. ثمّ طأطأ رأسه یسیل عرقاً وهو متفکًر فی أمره، ثمّ رفع رأسه إلیها وقال لها: ویلکِ! مَن یقدر علی قتل أمیر المؤنین علی بن أبی طالب؟ المجاب الدعاء، المنصور من السماء، والأرض ترجف من هیبته، والملائکة تسرع إلی خدمته، یا ویلکِ! ومَن یقدر علی قتل علی بن أبی طالب وهو مؤّد من السماء؟ والملائکة تحوطه بکرةً وعشیة، ولقد کان فی أیّام رسول اللّه صلی الله علیه و آله إذا قاتل یکون جبرئیل عن یمینه ومیکائیل عن یساره وملک الموت بین یدیه، فمن هو هکذا لا طاقة لأحدٍ بقتله، ولا سبیل لمخلوقٍ علی اغتیاله، ومع ذلک إنّه قد أعزّنی وأکرمنی وأحبّنی ورفعنی وآثرنی علی غیری، فلا یکون ذلک جزاؤ منّی أبداً، فإن کان غیره قتلته لک شرّ قتلة ولو کان أفرس أهل زمانه، وأمّا أمیر المؤنین فلا سبیل لی علیه: بحار الأنوار ج 42 ص 265.

آیا تو مؤن تر از کسانی هستی که در جنگ نهروان کشته شدند؟ مگر ندیدی که در پیشانی آنها، اثر سجده بود؟ چرا علی آنها را به قتل رساند؟ علی شایستگی مقام خلافت را ندارد. قدری فکر کن! از زمانی که او خلیفه شده است، امّت اسلامی روی خوش ندیده است. چرا علی همیشه با مسلمانان می جنگد؟ آیا ریختن خون مسلمانان جایز است؟

تو می گویی علی، امیرمومنان است، مگر خبر نداری که در «حَکَمیّت»، او از این مقام برکنار شد؟ تو چرا هنوز بر این عقیده هستی؟

پدر و برادران من برای زنده نگه داشتن حکم خدا قیام کردند و به جنگ با علی رفتند. همه کسانی که حکمیّت را پذیرفتند، کافر شدند. پدر و برادران من بعد از این که فهمیدند کافر شده اند، توبه کردند، توبه واقعی!

آنها از علی خواستند تا او هم از کفر خود، توبه کند، امّا علی این کار را نکرد.

عزیز دلم! اکنون علی، کافر است و تو از کشتن یک کافر می ترسی؟ به خدا قسم اگر این کار را بکنی، بهشت را از آن خود کرده ای.

آیا باز هم برایت سخن بگویم؟ تو چقدر زود قضاوت کردی؟ من با افتخار مهریّه خود را کشتن یک کافر قرار دادم تا خدا از من راضی باشد! آیا من از تو چیز بدی خواستم که تو این گونه با من برخورد کردی؟

* * *

تو حرف های تازه ای می شنوی، چشمانت به قُطام خیره مانده است، نمی فهمی که این حرف ها چگونه در عمق جانت ریشه می کند. عشق و زیبایی این دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.

قُطام منتظر پاسخ توست، می خواهد بداند که به او چه خواهی گفت، اگر چه از

ص: 36

چشمان تو همه چیز را فهمیده است. او این بار موفّق شد که عقیده ات را از تو بگیرد. وقتی عقیده کسی را گرفتند، او از درون خالی می شود. عشق چه کارها که نمی کند! آری، باورش سخت است که تو با این سرعت تغییر کنی. این همان معجره عشق است!! من دیگر قدرت عشق را کم نمی شمارم.

رو به قُطام می کنی و می گویی: عزیزم! من در دین خود شک کرده ام، نمی دانم چه کنم و چه بگویم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فکر کنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.

قُطام رو به او می کند و می گوید: عزیر دلم! اگر تو علی را بکشی من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهی رسید، و اگر هم در این راه کشته شوی به پاداش خدا می رسی و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو برای زنده نگه داشتن دین خدا، این کار را می کنی، خدا ثوابی بس بزرگ به تو خواهد داد!(1)

* * *

قُطام خوشحال می شود، پیشانی تو را می بوسد، نمی دانم این بوسه با تو چه می کند.

لحظاتی می گذرد، تو دیگر نمی توانی اینجا بمانی، خودت گفتی که باید یک شب فکر کنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمایی می کند. افسار اسب خود را می گیری و می خواهی بروی. قُطام تا آستانه در برای بدرقه کردن تو می آید. او به تو می گوید که در انتظارت می ماند. تو آخرین نگاه خود را به قُطام می کنی و در سیاهی شب فرو می روی.

صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کرده ای که چقدر عوض شده ای؟ تو انسان

ص: 37


1- 11. فصادف عنده قطامة بنت الأخضر التیمیة، وکان أمیر المؤنین علیه السلام قتل أباها وأخاها بالنهروان، وکانت من أجمل نساء أهل زمانها، فلمّا رآها ابن ملجم شغف بها واشتدّ إعجابه بها، وسأل فی نکاحها وخطبها، فقالت له: ما الذی تسمّی لی من الصداق؟ فقال لها: احتکمی ما بدا لکِ، فقالت له: أنا محتکمة علیک ثلاثة آلاف درهم ووصیفاً وخادماً وقتل علی بن أبی طالب، فقال لها: لکِ جمیع ما سألتِ، فأمّا قتل علی بن أبی طالب علیه السلام فأنّی لی بذلک؟ فقالت: تلتمس غرّته، فإن أنت قتلته شفیت نفسی وهنأک العیش معی، وإن أنت قُتِلتَ فما عند اللّه خیر لک من الدنیا: بحار الأنوار ج 42 ص 266.

دیگری شده ای. کاش وارد این خانه نمی شدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی!(1)

* * *

خواب به چشمت نمی آید، آرام و قرار نداری، معلوم است هر کس خاطرخواه شود دیگر روی آرامش را نمی بیند، «که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل ها».

صبح زود به سوی خانه قُطام می روی و با او سخن می گویی. خدای من! تو به او قول می دهی که هر سه شرط را انجام بدهی! چگونه باور کنم؟ مرد! تو دیوانه شده ای؟ چه می خواهی بکنی؟

به قُطام می گویی که باید شرط اوّل را فراهم کنم، سه هزار سکّه سرخ طلا!

باید به وطن خود، یمن بازگردم تا بتوانم این پول را برای تو فراهم کنم، من به زودی به کوفه باز خواهم گشت با شمشیر خود!

قُطام از تو می خواهد تا قبل از سفر با بعضی از بزرگان خوارج که در شهر مخفیانه باقی مانده اند، ملاقات کنی تا آنها تو را بشناسند و بدانند که تو هم از آنها هستی.

من باور نمی کنم که تو این همه عوض شده باشی. تو وقتی از یمن آمدی نماینده آن مردم بودی، مردم تو را برای چه به اینجا فرستادند؟ اکنون کوفه را ترک می کنی در حالی که به چیزی جز کشتن علی(علیه السلام) فکر نمی کنی! بیچاره آن مردمی که به استقبال تو خواهند آمد و روی تو را خواهند بوسید.

تو با عشق علی(علیه السلام) به این شهر آمدی و اکنون با کینه و بغض علی(علیه السلام) می روی! چه بد معامله ای کردی!

ص: 38


1- 12. فصبَرَت عنه حتّی سکن غیظه ودخلت معه فی الملاعبة والملاطفة، وعلمت أنّه قد نسی ذلک القول، ثمّ قالت: یا هذا، ما یمنعک من قتل علی بن أبی طالب وترغب فی هذا المال وتتنعّم بهذا الجمال؟ وما أنت بأعفّ وأزهد من الذین قاتلوه وقتلهم، وکانوا من الصوّامین والقوّامین، فلمّا نظروا إلیه وقد قتل المسلمین ظلماً وعدواناً اعتزلوه وحاربوه، ومع ذلک فإنّه قد قتل المسلمین وحکم بغیر حکم اللّه وخلع نفسه من الخلافة وإمرة المؤنین، فلمّا رأوه قومی علی ذلک اعتزلوه، فقتلهم بغیر حجّة له علیهم. فقال لها ابن ملجم: یا هذه! کفّی عنّی، فقد أفسدتِ علیَّ دینی، وأدخلتِ الشکّ فی قلبی، وما أدری ما أقول لکِ وقد عزمتُ علی رأی... ثمّ قال لها: أجّلینی لیلتی هذه حتّی أنظر فی أمری وآتیکِ غداً بما یقوی علیه عزمی. فلمّا هم بالخروج أقبلت إلیه وضمّته إلی صدرها، وقبّلت ما بین عینیه، وأمرته بالاستعجال فی أمرها، وسایرته إلی باب الدار وهی تشجّعه، وأنشدت له أبیاتاً. فخرج الملعون من عندها وقد سلبت فؤده وأذهبت رقاده ورشاده، فبات لیلته قلقاً متفکّراً، فمرّة یعاتب نفسه ومرّة یفکّر فی دنیاه وآخرته: بحار الأنوار ج 42 ص 267.

* * *

مدّت زیادی در راه هستی تا به یمن برسی، شب ها و روزها می گذرند و تو هنوز در راه هستی.

وقتی به یمن می رسی مردم به استقبال تو می آیند، جلوی پای تو گوسفند می کشند، این خبر به آنها رسیده است که تو در جنگ نهروان شرکت کرده ای و شمشیر زده ای و تو بودی که خبر پیروزی علی(علیه السلام) را به کوفه رساندی، تو مایه افتخار یمن شده ای.

جوانان، تو را بر دوش می گیرند، شادی می کنند. هر چه نگاه می کنی پدر را در میان جمعیّت نمی بینی. به تو خبر می دهند که در این مدّت که در سفر بوده ای، پدر از دنیا رفته است.

وقتی این خبر را می شنوی گریه می کنی، امّا در دلت خوشحالی می کنی، چرا که تو یک قدم به قُطام نزدیک شده ای. تو به فکر ارث پدر هستی. اکنون می توانی به راحتی مهریّه قُطام را آماده کنی. رو به آسمان می کنی و خدا را شکر می کنی! عشق قُطام تو را چقدر عوض کرده است!

* * *

مجبور می شوی چند ماه در اینجا بمانی تا بتوانی ارث پدر را تقسیم کنی، باید زمینی که به تو رسیده است را بفروشی تا بتوانی سه هزار سکّه طلا را برای قُطام آماده کنی.

تو خیلی پریشان هستی، دیگر نمی توانی صبر کنی، تو از بهشت خود دور افتاده ای. حق داری! ماه ها است که دختر رؤاهای خود را ندیده ای.

دوستانت هر چه اصرار می کنند که اینجا بمان تو قبول نمی کنی، عشق قُطام تو

ص: 39

را دیوانه کرده است، دیگر نمی توانی صبر کنی. آماده می شوی که به سوی کوفه بازگردی، سه هزار سکّه طلا را برمی داری و حرکت می کنی. در میانه راهِ کوفه به مکّه می رسی، با خود می گویی خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم یاری نماید.

تو چقدر عوض شده ای ابن ملجم! تو می خواهی برای رضایت خدا، علی(علیه السلام) را به قتل برسانی! آخر این چه عقیده ای است که تو داری؟(1)

* * *

دست تقدیر چنین رقم می زند که در مکّه با چند تن از خوارج برخورد کنی. با آنها هم کلام می شوی و آنها برای تو سخن می گویند: ما باید جهان اسلام را از این حاکمان فاسد نجات بدهیم. یکی از ما باید به کوفه برود و علی را بکشد، دیگری باید به شام برود و معاویه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوی مصر سفر کند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.

تو به آنها می گویی که کشتن علی با من!

آنها از این شجاعت تو تعجّب می کنند و به تو آفرین می گویند. مأموران کشتن معاویه و عمروعاص هم مشخص می شوند.

به راستی چه موقع باید این سه کار مهمّ صورت بگیرد؟

تو که خیلی برای این کار عجله داری زیرا می خواهی به قُطام برسی، امّا دو رفیق تو عقیده دیگری دارند.

حساب که می کنی، می بینی که باید چندین ماه دیگر هم صبر کنی، وای! این که خیلی طولانی می شود، آیا طاقت خواهی آورد؟

لحظه ای به خود شک می کنی، امّا آنها با تو سخن می گویند و تأکید می کنند که

ص: 40


1- 13. فلمّا أصبح سار لیلاً ونهاراً حتّی وصل الیمن، وأقام عندهم شهرین وقلبه علی حرّ الجمر من أجل قطام، ثمّ إنّه أخذ الذی أصابه من المال والمتاع والأثاث والجواهر وخرج...: بحار الأنوار ج 42 ص 268.

این کار بزرگ، باید حتماً در شب قدر انجام شود.

شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبی که درهای آسمان باز است و رحمت خدا نازل می شود.

سرانجام قرار می گذارید که سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، علی(علیه السلام) و معاویه و عمروعاص با شمشیر شما سه نفر کشته شوند.(1)

* * *

اکنون شما سه نفر به کنار کعبه می روید تا در آنجا پیمان ببندید، پیمان محکمی که در هیچ شرایطی از آن برنگردید.

تو اکنون با خدای خود پیمان بسته ای تا علی(علیه السلام) را به قتل برسانی. تو باور کرده ای که با این کار خود، بزرگ ترین خدمت را به اسلام می کنی. تو خبر نداری که با این کار خود چگونه مسیر تاریخ را عوض خواهی کرد. افسوس که دیگر عشق قُطام چشمان تو را کور کرده است و دیگر نمی توانی عدالت علی(علیه السلام) را ببینی. تو فراموش کرده ای که علی(علیه السلام) کیست...

و تو به زودی به سوی کوفه حرکت خواهی کرد، دیگر بیش از این طاقت دوری قُطام را نداری.(2)

ص: 41


1- 14. فسألهما عن أسمائهما، فقال أحدهما: أنا البرک بن عبد اللّه التمیمی، وهذا عبد اللّه بن عثمان العنبری صهری، وقد نظرنا إلی ما نحن علیه فی مذهبنا، فرأینا أنّ فساد الأرض والأُمّة کلّها من ثلاثة نفر، أبو تراب ومعاویة وعمرو بن العاص، فأمّا أبو تراب فإنّه قتل رجالنا کما رأیت، وافتکرنا أیضاً فی الرجلین معاویة وابن العاص وقد ولیا علینا هذا الظالم الغشوم بشر بن أرطاة، یطرقنا فی کلّ وقتٍ ویأخذ أموالنا، وقد عزمنا علی قتل هؤاء الثلاثة، فإذا قتلناهم توطّأت الأرض، وأقعد الناس لهم إماماً یرضونه. فلمّا سمع ابن ملجم کلامهما صفق بإحدی یدیه علی الأُخری وقال: والذی فلق الحبّة وبرأ النسمة وتردّی بالعظمة، إنّی لثالثکما، وإنّی مرافقکما علی رأیکما، وإنّی أکفیکما أمر علی بن أبی طالب، فنظرا إلیه متعجّبین من کلامه، قال: واللّه ما أقول لکما إلاّ حقّاً. ثمّ ذکر لهما قصّته، فلمّا سمعا کلامه عرفا صحّته وقالا: إنّ قطام من قومنا، وأهلها کانوا من عشیرتنا، فنحن نحمد اللّه علی اتّفاقنا، فهذا لا یتمّ إلاّ بالأیمان المغلّظة، فنرکب الآن مطایانا ونأتی الکعبة ونتعاقد عندها علی الوفاء. فلمّا أصبحوا ورکبوا، حضر عندهم بعض قومهم، فأشاروا علیهم وقالوا: لا تفعلوا ذلک، فما منکم أحد إلاّ ویندم ندامةً عظیمة، فلم یقبلوا وساروا جمیعاً حتّی أتوا البیت وتعاهدوا عنده: بحار الأنوار ج 42 ص 269.
2- 15. إنّ نفراً من الخوارج اجتمعوا بمکّة، فتذاکروا الأُمراء فعابوهم وعابوا أعمالهم، وذکروا أهل النهروان وترحّموا علیهم، فقال بعضهم لبعض: لو أنّا شرینا أنفسنا للّه فأتینا أئمّة الضلال فطلبنا غرّتهم وأرحنا منهم العباد والبلاد، وثأرنا بإخواننا الشهداء بالنهروان، فتعاهدوا عند انقضاء الحجّ علی ذلک، فقال عبد الرحمن بن ملجم لعنه اللّه: أنا أکفیکم علیّاً، وقال البرک بن عُبید اللّه التمیمی: أنا أکفیکم معاویة، وقال عمرو بن بکر التمیمی، أنا أکفیکم عمرو بن العاص، وتعاقدوا علی ذلک وتوافقوا علی الوفاء، واتّعدوا شهر رمضان فی لیلة تسع عشرة منه، ثمّ تفرّقوا: الإرشاد ج 1 ص 18، بحار الأنوار ج 42 ص 228 وراجع أعلام الوری ج 1 ص 548، روضة الواعظین ص 132، شرح نهج البلاغة ج 6 ص 113، أعیان الشیعة ج 1 ص 531.

که عشق آسان نمود اوّل!

اسب سواران به سوی شهر انبار می تازند، شهری که در کنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر می شوند و مردم هیچ پناهی ندارند.

سربازان معاویه به خانه ها حمله می کنند و به سوی زنان مسلمان می روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت می کنند. هیچ کس نیست که مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر کاری که بخواهند انجام می دهند و بدون این که آسیبی به آنها برسد برمی گردند.

خبر به علی(علیه السلام) می رسد، قلب او داغدار می شود، دشمن آن قدر جرأت پیدا کرده است که به شهری که در سایه حکومت اوست، حمله و جنایت می کند.(1)

علی(علیه السلام) به مردم عراق هشدار داده بود که خطر معاویه را جدّی بگیرند و برای جهاد آماده شوند، امّا گویی گوش شنوایی برای آنها نبود.

خوشا به حال آن روز که آن بیست هزار یار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّین، جانشان را فدای آرمان امام کردند و به شهادت رسیدند.(2)

* * *

علی(علیه السلام) بارها با این مردم سخن می گوید تا شاید این خفتگان بیدار شوند. گوش کن این فریاد مظلومیّت اوست که به گوش می رسد:

ص: 42


1- 16. تخاذلتم حتّی شُنّت الغارات علیکم ومُلکت علیکم الأوطان، وهذا أخو غامد قد وردت خیله الأنبار وقد قَتَل حسّان بن حسّان البکری، وأزال خیلکم عن مسالحها، ولقد بلغنی أنّ الرجل منهم کان یدخل علی المرأة المسلمة والأُخری المعاهدة، فینتزع حجلها وقلبها وقلائدها ورعاثها، ما تمتنع منه إلاّ بالاسترجاع والاسترحام، ثمّ انصرفوا وافرین، ما نال رجلاً منهم کلم ولا أُریق لهم دم! فلو أنّ امرءاً مسلماً مات من بعد هذا أسفاً ما کان به ملوماً، بل کان به عندی جدیراً: نهج البلاغة ج 1 ص 68، الکافی ج 5 ص 5، بحار الأنوار ج 34 ص 64، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 9.
2- 17. افترقوا عن ستّین ألف قتیلٍ، وقیل: عن سبعین ألفاً، منهم خمسة وأربعون ألفاً من أهل الشام: تاریخ الإسلام ج 3 ص 454.

من شما را به جهاد فرا می خوانم و شما خود را به بیماری می زنید و به گوشه خانه خود پناه می برید.

کاش هرگز شما را نمی دیدم و شما را نمی شناختم. شما دل مرا خون کردید و غم و غصّه های زیادی به من دادید.(1)

درد شما چیست؟ من چگونه باید شما را درمان کنم؟ چرا این قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستید که دشمن به سرزمین شما طمع می کند؟(2)

خوشا به حال آنانی که به دیدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار این غصّه را بر دوش کشند.(3)

معاویه مردم خویش را به معصیت خدا فرا می خواند و آنها او را اطاعت می کنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت می کنم و شما سرپیچی می کنید؟

به خدا دوست داشتم که معاویه ده نفر از شما را بگیرد و یک نفر از سربازان خود را به من بدهد.

همه مردم از ظلم و ستم حاکمان خود شکایت می کنند ولی من از ظلم مردم خود شکایت دارم.

ای مردم! شما گوش دارید، ولی گویا نمی شنوید، من چقدر با شما سخن بگویم و شما فرمان نبرید.(4)

دیروز رهبر و امیر شما بودم و امروز گویی شما رهبر من هستید و من فرمانبردار شمایم.(5)

خدایا! تو خوب می دانی که من رهبریِ این مردم را قبول نکردم تا به دنیا و نعمت های آن برسم، من می خواستم تا دین تو را زنده کنم و از بدعت ها جلوگیری کنم. من می خواستم سنّت پیامبر تو را زنده کنم.(6)

خدایا! من از دست این مردم خسته شده ام، آنان نیز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت کن!(7)

ص: 43


1- 18. وقد کنتُ حثثتُ الناس علی لحاقه وأمرتهم بغیاثه قبل الوقعة، ودعوتهم سرّاً وجهراً وعوداً وبدءاً، فمنهم الآتی کارهاً، ومنهم المعتلّ کاذباً، ومنهم القاعد خاذلاً، أسألُ اللّه أن یجعل لی منهم فرجاً عاجلاً، فواللّه لولا طمعی عند لقائی عدوّی فی الشهادة وتوطینی نفسی علی المنیّة، لأحببتُ أن لا أبقی مع هؤاء یوماً واحداً، ولا ألتقی بهم أبداً: نهج البلاغة ج 3 ص 60، الغارات ج 2 ص 764، بحار الأنوار ج 33 ص 565، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 145.
2- 19. أیّها الناس المجتمعة أبدانهم المختلفة أهواؤم، کلامکم یوهی الصمّ الصلاب، وفعلکم یُطمع فیکم الأعداء، تقولون فی المجالس کیت وکیت، فإذا جاء القتال قلتم حیدی حیاد! ما عزّت دعوة مَن دعاکم، ولا استراح قلب مَن قاساکم، أعالیل بأضالیل، وسألتمونی التطویل دِفاعَ ذی الدَّین المَطُول، لا یمنع الضیم الذلیل، ولا یُدرکُ الحقُّ إلاّ بالجدّ. أی دارٍ بعد دارکم تمنعون؟ ومع أیّ إمامٍ بعدی تقاتلون؟ المغرور واللّه من غررتموه، ومن فاز بکم فقد فاز واللّه بالسهم الأخیب، ومن رمی بکم فقد رمی بأفوَقَ ناصلٍ، أصبحتُ واللّه لا أُصدّق قولَکم، ولا أطمعُ فی نصرکم، ولا أُوعدُ العدوَّ بکم. ما بالکم؟ ما دواؤم؟ ما طبّکم؟ القوم رجالٌ أمثالکم! أقولاً بغیر عمل؟ وغفلةً من غیر ورع؟ وطمعاً فی غیر حقّ؟: نهج البلاغة ج 1 ص 73، الغارات ج 2 ص 483، الإرشاد ج 1 ص 273، بحار الأنوار ج 34 ص 70، شرح نهج البلاغة ج 2 ص 111.
3- 20. ما ضرَّ إخواننا الذین سُفکت دماؤم وهم بصفّین أن لا یکونوا الیوم أحیاءً؟ یُسیغون الغُصصَ ویشربون الرَّنْقَ، قد واللّه لقوا اللّه فوفّاهم أُجورَهم، وأحلّهم دار الأمن بعد خوفهم. أین إخوانی الذین رکبوا الطریق ومضوا علی الحقّ؟ أین عمّار؟ وأین ابن التیهان؟ وأین ذو الشهادتین؟ وأین نظراؤم من إخوانهم الذین تعاقدوا علی المنیّة، وأُبرِد برؤسهم إلی الفجرة:نهج البلاغة ج 2 ص 109، بحار الأنوار ج 34 ص 127، شرح نهج البلاغة ج 10 ص 99.
4- 21. ولقد أصبحت الأُمم تخاف ظلم رعاتها، وأصبحتُ أخاف ظلم رعیّتی! استنفرتکم للجهاد فلم تنفروا، وأسمعتکم فلم تسمعوا، ودعوتکم سرّاً وجهراً فلم تستجیبوا، ونصحتُ لکم فلم تقبلوا، أشهودٌ کغیّابٍ، وعبیدٌ کأربابٍ؟ أتلو علیکم الحِکَم فتنفرون منها، وأعظکم بالموعظة البالغة فتتفرّقون عنها، وأحثّکم علی جهاد أهل البغی فما آتی علی آخر القول حتّی أراکم متفرّقین أیادی سَبَا، ترجعون إلی مجالسکم وتتخادعون عن مواعظکم، أُقوّمکم غُدوةً وترجعون إلیَّ عشیّةً کظهر الحیّة، عجز المُقوِّم وأعضَلَ المُقوَّم، أیّها الشاهدة أبدانهم الغائبة عقولهم المختلفة أهواؤم المُبتلی بهم أُمراؤم، صاحبکم یطیع اللّه وأنتم تعصونه! وصاحب أهل الشام یعصی اللّه وهم یطیعونه! لوددتُ واللّه أنّ معاویة صارفنی بکم صرف الدینار بالدرهم، فأخذ منّی عشرة منکم وأعطانی رجلاً منهم. یا أهل الکوفة! مُنیتُ بکم بثلاثٍ واثنتینِ: صمٌّ ذوو أسماعٍ، وبُکمٌ ذوو کلامٍ، وعُمیٌ ذوو أبصارٍ، لا أحرارُ صدقٍ عند اللقاء، ولا إخوانُ ثقةٍ عند البلاء، تَرِبَت أیدیکم یا أشباه الإبلِ غاب عنها رعاتُها، کلّما جُمِعت من جانبُ تفرّقت من جانبٍ آخر. واللّه لکأنّی بکم فیما إخالُکُم أن لو حَمِسَ الوَغی وحَمِیَ الضِّرابُ وقد انفرجتم عن ابن أبی طالبٍ انفراجَ المرأةِ عن قُبُلها...: نهج البلاغة ج 1 ص 188 و ج 2 ص 13، الإرشاد ج 1 ص 279، الاحتجاج ج 1 ص 255، بحار الأنوار ج 34 ص 81، شرح نهج البلاغة ج 7 ص 70 و ج 8 ص 263.
5- 22. أیّها الناس، إنّه لم یزل أمری معکم علی ما أُحبّ حتّی نهکتکم الحرب، وقد واللّه أخذَت منکم وترَکَت، وهی لعدوّکم أنهک، لقد کنتُ أمس أمیراً، فأصبحتُ الیوم مأموراً! وکنتُ أمس ناهیاً فأصبحتُ الیوم منهیّاً، وقد أحببتم البقاء ولیس لی أن أحملکم علی ما تکرهون: نهج البلاغة ج 2 ص 187، بحار الأنوار ج 32 ص 535، شرح نهج البلاغة ج 2 ص 219، وقعه صفین ص 484، کتاب الفتوح 3 ص 186.
6- 23. أیّتها النفوس المختلفة والقلوب المتشتّتة، الشاهدة أبدانهم، والغائبة عنهم عقولهم، أظأرُکُم علی الحقّ وأنتم تنفرون عنه نفور المِعزَی من وَعوَعَةِ الأسد، هیهات أن أطلَعَ بکم سَرارَ العدل، أو أُقیمَ اعوِجاجَ الحقّ، اللّهمّ إنّک تعلم أنّه لم یکن الذی کان منّا منافسةً فی سلطانٍ ولا التماس شیءٍ من فضول الحطام، ولکن لنردّ المعالم من دینک، ونُظهر الإصلاح فی بلادک، فیأمن المظلومون من عبادک، وتُقام المُعطّلة من حدودک. اللّهمّ إنّی أوّل من أناب وسمع وأجاب، لم یسبقنی إلاّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله بالصلاة، وقد علمتم أنّه لا ینبغی أن یکون الوالی علی الفروج والدماء والمغانم والأحکام وإمامة المسلمین البخیل، فتکون فی أموالهم نهمته، ولا الجاهل فیضلّهم بجهله، ولا الجافی فیقطعهم بجفائه، ولا الحائف للدول فیتّخذ قوماً دون قوم، ولا المرتشی فی الحکم فیُذهب بالحقوق ویقف بها دون المقاطع، ولا المعطّل للسنّة فیهلک الأُمّة: نهج البلاغة ج 2 ص 13، بحار الأنوار ج 34 ص 110، شرح نهج البلاغة ج 8 ص 263.
7- 24. یا أشباه الرجال ولا رجال، حُلُوم الأطفال وعقول ربّات الحجال، لوددتُ أنّی لم أرکم ولم أعرفکم، معرفةً واللّه جرّت ندماً وأعقبت سَدَماً، قاتلکم اللّه لقد ملأتم قلبی قیحاً، وشحنتم صدری غیظاً، وجرّعتمونی نُغَب التَّهمام أنفاساً، وأفسدتم علیَّ رأیی بالعصیان والخذلان، حتّی لقد قالت قریش: إنّ ابن أبی طالبٍ رجل شجاع، ولکن لا علم له بالحرب، للّه أبوهم! وهل أحد منهم أشدّ لها مراساً وأقدم فیها مقاماً منّی؟ لقد نهضتُ فیها وما بلغتُ العشرین، وها أنا ذا قد ذرفتُ علی الستّین، ولکن لا رأی لمن لا یُطاع: نهج البلاغة ج 1 ص 70، الکافی ج 5 ص 6، الإرشاد ج 1 ص 279، الاحتجاج 1 ص 255، بحار الأنوار ج 34 ص 65؛ ما یحبس أشقاکم أن یجیء فیقتلنی؟! اللّهمّ إنّی قد سئمتهم وسئمونی، فأرحهم منّی وأرحنی منهم: بحار الأنوار ج 42 ص 196، الطبقات الکبری ج 3 ص 34.

* * *

افسوس که این فریادها را جوابی نیست، این مردم دل به زندگی دنیا بسته اند و نمی توانند از آن جدا شوند، یاران واقعی علی(علیه السلام) پر کشیدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.

عمّار کجا رفت؟ مالک اشتر کجا رفت؟

هر چه خوب در کوفه بود جانش را فدای آرمان مولایش نمود، اکنون علی(علیه السلام) مانده است و یک مشت آدم ترسو که فقط عشق به دنیا، در سینه دارند.

علی(علیه السلام) دیگر از دست این مردم خسته شده است، خیلی عجیب است، هیچ کس صبری مانند صبر علی(علیه السلام) ندارد. صبر علی(علیه السلام) در حوادث بعد از وفات پیامبر، مایه تعجّب فرشتگان شد. آن روز علی(علیه السلام) برای حفظ اسلام صبر کرد و آرزوی مرگ نکرد، امّا من نمی دانم این مردم کوفه با علی(علیه السلام) چه کرده اند که دیگر صبر او تمام شده است!!

حتماً شنیده ای که مردم کوفه بی وفا هستند، اگر در سخنان علی(علیه السلام) دقّت کنی خیلی چیزها را می فهمی و اوج غربت یک رهبر را درک می کنی.

امروز دیگر علی(علیه السلام) تنها شده و دلش هوای دیار دیگری را کرده است.

* * *

شب است و تاریکی همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و علی(علیه السلام) بیدار است، دلش هوای آسمان ها را کرده است. اکنون او از خانه بیرون آمده و به سوی خارج از شهر می رود.

تو نگران می شوی، این وقت شب، مولای من تنهایِ تنها کجا می رود؟ نکند خطری او را تهدید کند! بیا امشب همراه او برویم.

علی(علیه السلام) از شهر بیرون می رود، آنجا سیاهی بزرگی به چشم می خورد، فکر می کنم تپه ای خاکی است. علی(علیه السلام) به بالای آن می رود و دست هایش را رو به آسمان می کند.

گوش می کنی، این صدای مناجات علی(علیه السلام) است:

ص: 44

بار خدایا! پیامبر تو به من سفارش های زیادی در مورد این امت نمود و من می خواستم سخنان او را عملی کنم و دین تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا این مردم مرا خسته نمودند، آنها دیگر مرا نمی خواهند و من هم آنها را نمی خواهم.

خدایا! پیامبر به من قول داده است که هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو این دعای مرا مستجاب می کنی. این سخنی است که پیامبرت به من گفته است.

خدایا! من دیگر مشتاق پرواز شده ام، می خواهم به سوی تو بیایم...(1)

* * *

مولای من! تو مشتاق دیدار خدا گشته ای و می خواهی بروی و بشریّت را تنها بگذاری تا برای همیشه سرگردان عدالت بماند!

افسوس که تو در زمانی ظهور کردی که زمان تو نیست، این مردم لیاقت و شایستگی رهبری تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا گرم است، بگذار کمی سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا سرد است، بگذار کمی گرم شود.(2)

اگر تو بروی چه کسی در کالبد بی جان بشر، روح عدالت خواهد دمید؟

به راستی چه شد که تو امروز آرزوی مرگ می کنی؟ برای من باورش سخت است. مگر این مردم با تو چه کرده اند که از خدا مرگ خود را طلب می کنی؟

به خدا قسم این قلم ناتوان است که شرح این ماجرا را بدهد. تو که مردِ بزرگ تاریخ هستی، چرا این چنین آرزوی مرگ می کنی؟ این چه حکایتی است؟ نمی دانم.

من چگونه می توانم شرایط سیاسی و اجتماعی کوفه را درک کنم و در مورد آن بنویسم؟ تاریخ، خیلی از دردهای تو را آشکار نکرده است.

ولی این کلام تو، همه چیز را به من نشان می دهد، کوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ کرده اند که تو از عمق وجودت، آرزوی رفتن را می کنی و به همه تاریخ پیام خود را منتقل می کنی، مگر کوفه با این کوه صبر چه کرد که

ص: 45


1- 25. خرجتُ متوجّهاً إلی الکوفة، فأمسیتُ دونها، فبتُّ قریباً من الحیرة، فلمّا جنّ لی اللیل إذ أنا برجلٍ قد أقبل حتّی استتر برابیة، ثمّ صفّ قدمیه فأطال المناجاة، فکان فیما قال: اللّهمّ إنّی سرتُ فیهم بما أمرنی رسولک وصفیک فظلمونی، وقتلتُ المنافقین کما أمرتنی فجهلونی، وقد مللتهم وملّونی وأبغضتهم وأبغضونی، ولم تبق خلّة أنتظرها إلاّ المرادی، اللّهمّ فعجّل له الشقاء، وتغمّدنی بالسعادة، اللّهمّ قد وعدنی نبیّک أن تتوفّانی إلیک إذا سألتک، اللّهمّ وقد رغبتُ إلیک فی ذلک. ثمّ مضی، فتبعته، فدخل منزله، فإذا هو علیّ بن أبی طالب علیه السلام. قال: فلم ألبث إذ نادی المنادی بالصلاة، فخرج وتبعته حتّی دخل المسجد، فعمّه ابن ملجم لعنه اللّه بالسیف: بحار الأنوار ج 42 ص 253، مدینة المعاجز ج 3 ص 44، حلیة الأبرار ج 2 ص 390.
2- 26. فإذا أمرتکم بالسیر إلیهم فی أیّام الحرّ قلتم: هذه حَمارّة القیظ، أمهلنا یُسبّخ عنّا الحرّ، وإذا أمرتکم بالسیر إلیهم فی الشتاء قلتم: هذه صَبارّة القُرّ، أمهلنا ینسلخ عنّا البرد، کلّ هذا فراراً من الحرّ والقُرّ، فإذا کنتم من الحرّ والقُرّ تفرّون فإذا أنتم واللّه من السیف أفرّ: نهج البلاغة ج 1 ص 188 و ج 2 ص 13، الإرشاد ج 1 ص 279، الاحتجاج ج 1 ص 255، بحار الأنوار ج 34 ص 81، شرح نهج البلاغة ج 7 ص 70 و ج 8 ص 263.

سرانجام او آرزوی مرگ کرد؟

* * *

ماه رمضان فرا می رسد، مردم برای انجام عبادت به مسجد کوفه می آیند، آنها از دین، فقط نمازش را می شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دین خدا وظیفه هر مسلمان نیست؟

موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع می شوند، امّا وقتی علی(علیه السلام) آنها را به جهاد فرا می خواند فقط گروهی اندک، پاسخ می گویند.

همه مشغول عبادت هستند، یکی نماز می خواند، یکی قرآن می خواند، دیگری دعا می کند، ناگهان صدای گریه ای از محراب به گوش می رسد، خدای من! این علی(علیه السلام) است که در سجده گریه می کند!

چند نفر از یاران واقعی او جلو می روند و می گویند: مولای ما! چه شده است؟ گریه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال ندیده ایم که تو این گونه اشک بریزی؟

علی(علیه السلام) رو به آنها می کند و برایشان سخن می گوید: «در سجده بودم و با خدای خود راز و نیاز می کردم که خوابم برد. در خواب پیامبر را دیدم، پیامبر رو به من کرد و گفت: علی(علیه السلام) جان! خیلی وقت است که تو را ندیده ام، من مشتاق دیدار تو هستم...».

به راستی چه رازی در این سخن بوده که اشک علی(علیه السلام) را جاری کرده است؟

گویا دعای علی(علیه السلام) می خواهد مستجاب شود، این گریه، اشک شوق علی(علیه السلام) بود. هیچ کس این را نفهمید، علی(علیه السلام) فهمید به زودی در بهشت مهمان پیامبر خواهد بود و از این دنیا و غصه های آن راحت خواهد شد.(1)

* * *

همسفر خوبم! بیا امشب به خانه مولای خود برویم. امشب حسن و حسین و زینب و اُم کُلثوم(علیه السلام) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت کرده است.

ص: 46


1- 27. قلنا: یا أمیر المؤنین، لقد أمرضنا بکاؤ وأمضّنا وشجانا، وما رأیناک قد فعلتَ مثل هذا الفعل قطّ. فقال: کنتُ ساجداً أدعو ربّی بدعاء الخیرات فی سجدتی، فغلبنی عینی، فرأیتُ رؤا هالتنی وفظعتنی، رأیتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله قائماً وهو یقول: یا أبا الحسن، طالت غیبتک، فقد اشتقتُ إلی رؤاک، وقد أنجز لی ربّی ما وعدنی فیک...: بحار الأنوار ج 6 ص 162 و ج 42 ص 194.

پدر سکوت کرده است. زینب(علیها السلام) به چهره پدر خیره مانده است، او فهمیده است که پدر می خواهد سخن مهمّی را به آنها بگوید. لحظاتی می گذرد، پدر سخن می گوید:

فرزندانم! خوابی دیده ام و می خواهم آن را برای شما تعریف کنم: من پیامبر را در خواب دیدم، او دستی به صورت من کشید، گویی که گرد و غبار از رویم پاک می کرد و به من فرمود: «علی جان! به زودی تو نزد من خواهی آمد و چهره تو از خون سرت رنگین خواهد شد. علی جانم! به خدا قسم، من خیلی مشتاق دیدار تو هستم».(1)

فرزندانم! این خواب را برای شما تعریف کردم تا بدانید که این آخرین ماه رمضانی است که من کنار شما هستم، من به زودی از میان شما خواهم رفت!(2)

اکنون صدای گریه همه بلند می شود، آنها چگونه باور کنند که به زودی به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟

پدر از آنها می خواهد که گریه نکنند و آرام باشند، او هنوز حرف هایی برای گفتن دارد، او می خواهد برای آنها سخن بگوید، بار دیگر همه ساکت می شوند و پدر برای آنها سخن می گوید...

همه می فهمند که دیگر پدر می خواهد از این زندان دنیا پر بکشد و برود، به راستی این دنیا با پدر چه کرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه ها کردند؟

ص: 47


1- 28. سمعتُ علیّاً علیه السلام یقول لابنته أُمّ کلثوم: یا بُنیّة، إنّی أرانی قلّ ما أصحبکم، قالت: وکیف ذلک یا أبتاه؟ قال: إنّی رأیتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله فی منامی وهو یمسح الغبار عن وجهی ویقول: یا علیّ، لا علیک قضیت ما علیک. قال: فما مکثنا إلاّ ثلاثاً حتّی ضُرب تلک الضربة، فصاحت أُمّ کلثوم، فقال: یا بنیّة لا تفعلی، فإنّی أری رسول اللّه صلی الله علیه و آله یشیر إلیَّ بکفّه ویقول: یا علیّ، هلمّ إلینا، فإنّ ما عندنا هو خیر لک: الإرشاد ج 1 ص 15، بحار الأنوار ج 42 ص 225.
2- 29. قالت أُمّ کلثوم: کأنّی به وقد جمع أولاده وأهله وقال لهم: فی هذا الشهر تفقدونی، إنّی رأیتُ فی هذه اللیلة رؤا هالتنی وأُرید أن أقصّها علیکم، قالوا: وما هی؟ قال: إنّی رأیتُ الساعة رسولَ اللّه فی منامی وهو یقول لی: یا أبا الحسن، إنّک قادمٌ إلینا عن قریب...: بحار الأنوار ج 42 ص 277.

می ترسم شمشیر من خطا رود

ابن ملجم به سوی کوفه پیش می تازد، او راه زیادی تا کوفه ندارد، او می آید تا به کام خود برسد، او سکّه های طلای زیادی همراه خود آورده است تا مهریّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا کند.

نزدیک ظهر او به کوفه می رسد، او می داند که الان وقت مناسبی برای رفتن به خانه قُطام نیست. او باید تا شب صبر کند. او با خود می گوید که خوب است به مسجد کوفه بروم و کمی استراحت کنم.

او به سوی مسجد می آید و وارد مسجد می شود. اتّفاقاً علی(علیه السلام) با چند نفر از یاران خود کنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمی کند، راه خود را می گیرد و به سوی بالای مسجد می رود.

همه تعجّب می کنند، این همان کسی است که وقتی اوّلین بار به کوفه آمد این گونه به علی(علیه السلام) سلام داد: «سلام بر شما! ای امام عادل! سلام بر شما! ای که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید...».

چه شده است که او حالا حاضر نیست یک سلام خشک و خالی بکند؟

ص: 48

علی(علیه السلام) وقتی این منظره را می بیند سر خود را پایین می گیرد و می گوید: «اِنّا للّه و اِنّا اِلیهِ راجِعُون».(1)

* * *

شب که فرا می رسد، ابن ملجم به سوی خانه عشق خود حرکت می کند، درِ خانه را می زند:

-- کیستی و چه می خواهی؟

-- منم، ابن ملجم!

قُطام در را می گشاید و او را در آغوش می گیرد و بعد او را به داخل خانه دعوت می کند. ابن ملجم به چهره عروس رؤاهای خود نگاه می کند، و بار دیگر خود را در بهشت آرزوها می یابد. او حرف های عاشقانه را آغاز می کند... سپس تمام ماجرای سفر خود را برای قُطام تعریف می کند. او به قُطام خبر می دهد که در مکّه با دو نفر دیگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همین ماه، علی(علیه السلام) و معاویه و عمروعاص کشته شوند.

اکنون دیگر وقت شام است، قُطام بهترین غذاها را برای ابن ملجم می آورد و او شام مفصّلی می خورد. بعد از شام، کنیز قُطام برای ابن ملجم لباس های نو می آورد و او را برای به حمّام رفتن راهنمایی می کند.

ساعتی بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز می شود، قُطام با لباسی بدن نما وارد می شود، عقل از سر ابن ملجم می پرد، در وجودش آتش شهوت شعله می کشد...

* * *

-- بیا! این سه هزار سکّه سرخ که از من خواسته بودی. این سکّه های اضافه را

ص: 49


1- 30. أمّا ابن ملجم لعنه اللّه، فإنّه سار حتّی دخل الکوفة، واجتاز علی الجامع وکان أمیر المؤنین علیه السلام جالساً علی باب کندة، فلم یدخله ولم یسلّم علیه، وکان إلی جانبه الحسن والحسین علیهماالسلام، ومعه جماعة من أصحابه، فلمّا نظروا إلی ابن ملجم وعبوره قالوا: ألا تری إلی ابن ملجم عبر ولم یسلّم علیک؟ قال: دعوه، فإنّ له شأناً من الشأن، واللّه لیخضبنّ هذه من هذه. وأشار إلی لحیته وهامته، ثمّ قال: ما من الموت لإنسانٍ نَجَاء کلّ امرءٍ لا بدّ یأتیه الفناءتبارک اللّه وسبحانه لکلّ شیء مدّةٌ وانتهاءیُقدّر الإنسانُ فی نفسه أمراً ویأتیه علیه القضاءلا تأمننّ الدَّهرَ فی أهله لکلّ عیشٍ آخر وانقضاءبینا تری الإنسان فی غِبطة یُمسی وقد حلّ علیه القضاء ثمّ جعل یُطیل النظر إلیه حتّی غاب عن عینه، وأطرق إلی الأرض یقول: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم: بحار الأنوار ج 42 ص 273.

هم آورده ام تا با آن خدمتکار برایت بخرم.

-- نه! نزدیک نیا. تو باید شرط سوّم را هم انجام بدهی.

-- به خدا قسم این کار را می کنم. اگر بخواهی حسن و حسین را هم می کشم. تو فقط به من نه نگو!

-- نه! نمی شود، باید اوّل علی را بکشی، بعداً من از آنِ تو هستم.

-- من کنار کعبه قسم خورده ام که در شب نوزدهم علی را بکشم.

-- خوب! پس تا آن موقع صبر کن!

قُطام خیلی زیرک است، می داند اگر ابن ملجم به کام خود برسد، شاید انگیزه او برای قتل علی(علیه السلام) کم شود، برای همین تلاش می کند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعله ور باشد، قُطام از ابن ملجم می خواهد تا هرشب به خانه او بیاید و فقط او را ببیند، نقشه قُطام این است که بعد از کشتن علی(علیه السلام)، مراسم عروسی و زفاف برگزار شود.

قُطام خیلی خوشحال است، او برای رسیدن شب نوزدهم لحظه شماری می کند، در این مدّت او می خواهد چند نفر را پیدا کند تا ابن ملجم را در این مأموریّت مهمّ یاری کنند. او برای اشعث بن قیس پیغام می فرستد. اشعث یکی از بزرگان کوفه و پدر زنِ حسن(علیه السلام) است. در جنگ صفّین یکی از فرماندهان سپاه علی(علیه السلام) بود، وقتی که معاویه در جنگ صفین آب را بر روی لشکر علی(علیه السلام)بست، علی(علیه السلام) اشعث را با سپاهی فرستاد و او توانست آب را آزاد کند.(1)

متأسّفانه او به تازگی با معاویه همدست شده است، او به قُطام قول می دهد که ابن ملجم را در اجرای نقشه اش یاری کند.(2)

ص: 50


1- 31. وذکر الذهبی: «کان علی میمنة علیّ یوم صفّین الأشعث»: سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 40، وقال ابن عساکر فی نقل حوادث صفّین: «فصل معاویةَ فی تسعین ألفاً، ثمّ سبق معاویة فنزل الفرات، وجاء علیّ وأصحابه، فمنعهم معاویة، فبعث علیّ الأشعثَ بن قیس فی ألفین وعلی الماء لمعاویة أبو الأعور السُّلَمی فی خمسة آلاف، فاقتتلوا قتالاً شدیداً، وغلب الأشعث علی الماء»: تاریخ مدینة دمشق ج 9 ص 136؛ عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: إنّ الأشعث بن قیس شرک فی دم أمیر المؤنین علیه السلام، وابنته جعدة سمّت الحسن: الکافی ج 8 ص 167.
2- 32. وقد عاونه ابن ملجم وردان بن مجالد من تیم الرباب، وشبیب بن بجرة، والأشعث بن قیس، وقطام بنت الأخضر...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 91، بحار الأنوار ج 42 ص 199؛ عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: إنّ الأشعث بن قیس شرک فی دم أمیر المؤنین علیه السلام، وابنته جعدة سمّت الحسن علیه السلام، ومحمّد ابنه شرک فی دم الحسین علیه السلام: الکافی ج 8 ص 167، بحار الأنوار ج 42 ص 228، قاموس الرجال ج 9 ص 123، أعیان الشیعة ج 1 ص 576؛ وسار ابن ملجم حتّی وصل إلی دار قطام، وکانت قد أیست من رجوعه إلیها، وعرضت نفسها علی بنی عمّها وعشیرتها وشرطت علیهم قتل أمیر المؤنین علیه السلام، فلم یقدم أحد علی ذلک، فلمّا طرق الباب قالت: مَن الطارق؟ قال: أنا عبد الرحمن، ففرحت قطام به، وخرجت إلیه واعتنقته وأدخلته دارها، وفرشت له فرش الدیباج، وأحضرت له الطعام والمدام، فأکل وشرب حتّی سکر، وسألته عن حاله، فحدّثها بجمیع ما جری له فی طریقه، ثمّ أمرته بالاغتسال وتغییر ثیابه، ففعل ذلک، وأمرت جاریة لها ففرشت الدار بأنواع الفرش، وأحضرت له شراباً وجواری، فشرب مع الجوار وهن یلعبن له بالعیدان والمزامیر والمعازف والدفوف، فلمّا أخذ الشراب منه أقبل علیها وقال: ما بالکِ لا تجالسینی ولا تحادثینی یا قرّة عینی ولا تمازحینی؟! فقالت له: بلی سمعاً وطاعة. ثمّ إنّها نهضت ودخلت إلی خدرها، ولبست أفخر ثیابها، وتزیّنت وتطیّبت وخرجت إلیه، وقد کشفت له عن رأسها وصدرها ونهودها، وأبرزت له عن فخذیها، وهی فی طاق غلالة رومی یبیّن له منها جمیع جسدها، وهی تتبختر فی مشیتها، والجوار حولها یلعبن، فقام الملعون واعتنقها وترشّفها، وحملها حتّی أجلسها مجلسها، وقد بهت وتحیّر، واستحوذ علیه الشیطان، فضربت بیدها علی زر قمیصها فحلّته، وکان فی حلقها عقد جوهر لیست له قیمة، فلمّا أراد مجامعتها لم تمکّنه من ذلک، فقال: لِمَ تمانعینی عن نفسکِ وأنا وأنت علی العهد الذی عاهدتک علیه من قتل علی؟ ولو أحببت لقتلت معه شبلیه الحسن والحسین! ثمّ ضرب یده علی همیانه فحلّه من وسطه ورماه إلیها، وقال: خذیه، فإنّ فیه أکثر من ثلاثة آلاف دینار وعبد وقینة، فقالت له: واللّه لا أُمکّنک من نفسی حتّی تحلف لی بالأیمان المغلّظة أنّک تقتله. فحملته القساوة علی ذلک، وباع آخرته بدنیاه! وتحکّم الشیطان فیه بالأیمان المغلّظة أنّه یقتله ولو قطّعوه إرباً إرباً، فمالت إلیه عند ذلک وقبّلته وقبّلها، فأراد وطیها فمانعته...: بحار الأنوار ج 42 ص 274.

* * *

فقط چند شب دیگر تا شب نوزدهم باقی مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگری رفته است و شمشیر خود را صیقل داده و آن را تیز کرده است. اکنون او شمشیر خود را به قُطام نشان می دهد و می گوید:

-- عزیزم! به امید خدا با همین شمشیر علی را خواهم کشت.

-- ابن ملجم! این شمشیر هنوز آماده نشده است؟

-- چرا چنین می گویی؟

-- من می ترسم وقتی تو با علی روبرو شوی، هیبت او تو را بگیرد و نتوانی ضربه کاری به او بزنی. تا به حال کسی نتوانسته است علی را از پای در آورد.

-- حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزید و...

-- غصّه نخور من فکر آنجا را هم کرده ام. باید شمشیر خود را زهرآلود کنی. اگر این کار را بکنی کافی است فقط زخمی به علی بزنی. آن موقع، زهر او را خواهد کشت. شمشیرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود کنند.

-- خدا به تو خیر بدهد، عزیزم!

-- البتّه این کار برای تو کمی خرج دارد، هزار سکّه طلا باید به من بدهی تا بتوانم بهترین زهر را خریداری کنم.(1)

* * *

فردا شمشیر ابن ملجم آماده می شود، همه چیز مرتّب است، باید صبر کرد تا شب موعود فرا رسد.

ابن ملجم نزد یکی از بزرگان خوارج می رود، کسی که کینه بزرگی از علی(علیه السلام) به دل دارد. نام او شبیب است. ابن ملجم می خواهد از او برای اجرای نقشه اش کمک بگیرد. گوش کن ابن ملجم دارد با او سخن می گوید:

ص: 51


1- 33. فقالت: إنّی أُرید أن أعمل فیه سمّاً، قال: وما تصنع بالسمّ؟ لو وقع علی جبلٍ لهدّه، فقالت: دعنی أعمل فیه السمّ، فإنّک لو رأیتَ علیّاً لطاش عقلک وارتعشت یداک، وربّما ضربته ضربةً لا تعمل فیه شیئاً، فإذا کان مسموماً فإن لم تعمل الضربة عمل السمّ، فقال لها: یا ویلکِ أتخوّفینی مِن علی؟ فواللّه لا أرهَبُ علیّاً ولا غیره! فقالت له: دعنی من قولک هذا، وإنّ علیّاً لیس کمن لاقیتَ من الشجعان. فأطرَت فی مدحه وذکرت شجاعته، وکان غرضها أن یَحمِلَ الملعونَ علی الغضب، ویُحرّضَه علی الأمر، فأخذت السیف وأنفذته إلی الصیقل، فسقاه السمّ وردّه إلی غِمده: بحار الأنوار ج 42 ص 274.

-- شبیب! آیا می خواهی افتخار دنیا و آخرت را از آنِ خود کنی؟

-- این افتخار چیست؟

-- یاری کردن من برای کشتن علی. من می خواهم علی را به قتل برسانم.

-- این چه سخنی است که تو می گویی؟ چگونه جرأت کرده ای که چنین فکری بکنی؟ کشتن علی کار ساده ای نیست. او بزرگ ترین پهلوانان عرب را شکست داده است.

-- گوش کن! من که نمی خواهم به جنگ علی برویم. من می خواهم هنگام نماز علی را بکشیم.

-- در نماز؟ چگونه؟

-- وقتی که علی به سجده می رود با شمشیر به او حمله می کنیم و او را می کشیم و با این کار انتقام خون خوارج را می گیریم و جان خود را شفا می دهیم.

-- عجب نقشه خوبی! باشد! من هم تو را کمک می کنم.(1)

* * *

اکنون ابن ملجم به بازار کوفه می رود تا خرید کند. در بازار با علی(علیه السلام) که همراه با میثم تمّار است، برخورد می کند، راهش را عوض می کند و به سوی دیگری می رود. علی(علیه السلام) کسی را به دنبال او می فرستد. ابن ملجم می آید. علی(علیه السلام) از او سوال می کند:

-- در اینجا چه می کنی؟

-- آمده ام تا در بازار کوفه گشتی بزنم.

-- آیا بهتر نبود به مسجد می رفتی؟ بازاری که در آن یاد خدا نباشد جای خوبی نیست.

ص: 52


1- 34. قالت: فأنا طالبةٌ لک بعض مَن یساعدک علی ذلک ویقوّیک. ثمّ بعثت إلی وَردان بن مُجالِد من تیم الرباب، فخبّرته الخبر، وسألته معونة ابن ملجم لعنه اللّه، فتحمّل ذلک لها. وخرج ابن ملجم فأتی رجلاً من أشجع یُقال له شبیب بن بجرة، فقال: یا شبیب، هل لک فی شرف الدنیا والآخرة؟ قال: وما ذاک؟ قال: تساعدنی علی قتل علی بن أبی طالبٍ، وکان شبیب علی رأی الخوارج، فقال له: یا ابن ملجم! هبلتک الهبول، لقد جئت شیئاً إدّاً، وکیف تقدر علی ذلک؟ فقال له ابن ملجم: نکمن له فی المسجد الأعظم، فإذا خرج لصلاة الفجر فتکنا به، فإن نحن قتلناه شفینا أنفسنا وأدرکنا ثأرنا. فلم یزل به حتّی أجابه...: بحار الأنوار ج 42 ص 229.

علی(علیه السلام) مقداری با او سخن می گوید...

* * *

ابن ملجم خداحافظی می کند و می رود، علی(علیه السلام) رو به میثم می کند و می گوید:

-- ای میثم! این مرد را می شناسی؟

-- آری! او ابن ملجم است.

-- به خدا قسم او قاتل من است. پیامبر این خبر را به من داده است.

-- آقای من! اگر این طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانیم.

-- چه می گویی میثم؟ چگونه از من می خواهی کسی را که هنوز گناهی انجام نداده است به قتل برسانم؟!

من مات و مبهوت به مولای خود نگاه می کنم و به فکر فرو می روم. به خدا تاریخ هم مبهوت این کار علی(علیه السلام) است. هیچ کس را قبل از انجام جُرم، نمی توان به قتل رساند!

حکومت ها، هزاران نفر را می کشند به جُرم این که شاید آنها قصد داشته باشند حاکم را به قتل برسانند، امّا علی(علیه السلام) می گوید من هیچ کس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمی کنم.(1)

ص: 53


1- 35. وکان ابن ملجم قد خرج فی ذلک الیوم یمشی فی أزقّة الکوفة، فلقیه صدیق له وهو عبد اللّه بن جابر الحارثی، فسلّم علیه وهنّأه بزواج قطام، ثمّ تحادثا ساعةً، فحدّثه بحدیثه من أوّله إلی آخره، فسرّ بذلک سروراً عظیماً فقال له: أنا أُعاونک، قال ابن ملجم: دعنی من هذا الحدیث، فإنّ علیّاً أروغ من الثعلب، وأشدّ من الأسد. ثمّ مضی ابن ملجم لعنه اللّه یدور فی شوارع الکوفة، فاجتاز علی أمیر المؤنین علیه السلام وهو جالسٌ عند میثم التمّار، فخطف عنه کیلا یراه، ففطن به، فبعث خلفه رسولاً، فلمّا أتاه وقف بین یدیه وسلّم علیه وتضرّع لدیه، فقال علیه السلام له: ما تعمل ها هنا؟ قال: أطوف فی أسواق الکوفة وأنظر إلیها، فقال علیه السلام: علیک بالمساجد، فإنّها خیر لک من البقاع کلّها، وشرّها الأسواق ما لم یُذکر اسم اللّه فیها. ثمّ حادثه ساعةً وانصرف، فلمّا ولّی جعل أمیر المؤنین علیه السلام یطیل النظر إلیه ویقول: یا لک من عدوّ لی من مراد. ثمّ قال علیه السلام: أُرید حیاته ویرید قتلی ویأبی اللّه إلاّ أن یشاء ثمّ قال علیه السلام: یا میثم، هذا واللّه قاتلی لا محالة، أخبرنی به حبیبی رسول اللّه صلی الله علیه و آله، فقال میثم: یا أمیر المؤنین! فلم لا تقتله أنت قبل ذلک؟ فقال: یا میثم، لا یحلّ القصاص قبل الفعل، فقال میثم: یا مولای، إذا لم تقتله فاطرده، فقال: یا میثم، لولا آیة فی کتاب اللّه: «یَمْحُوا اللَّهُ مَا یَشَآءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِندَهُ أُمُّ الْکِتَ-بِ»، وأیضاً أنّه بعد ما جنی جنایةً فیؤذ بها، ولا یجوز أن یُعاقب قبل الفعل: بحار الأنوار ج 42 ص 275.

از همه غم و غصّه ها راحت شدم

شب نوزدهم سال چهلم هجری فرا می رسد، صدای اذان به گوش می رسد، مردم برای خواندن نماز به مسجد کوفه می آیند.

آنجا را نگاه کن! ابن ملجم هم در صف دوّم ایستاده است. خدای من! نکند او می خواهد نقشه خود را عملی کند؟ اگر او بخواهد از جای خود حرکت کند، مگر یاران علی(علیه السلام) می گذارند او دست به شمشیر ببرد؟ درست است که علی(علیه السلام) غریب است، امّا هنوز در کوفه گروهی هستند که به ولایت او وفادار هستند. تا زمانی که افرادی مثل میثم هستند، ابن ملجم نمی تواند کاری بکند. خود ابن ملجم هم می داند که هرگز در هنگام نماز جماعت نمی تواند نقشه خود را عملی کند.

علی(علیه السلام) در محراب می ایستد و نماز مغرب را می خواند، مسجد پر از جمعیّت است، این مردم نماز علی(علیه السلام) را قبول دارند، امّا مشکل این است که جهاد در راه علی(علیه السلام) را قبول ندارند، آری! هزاران نفر برای نماز می آیند چون نماز خواندن هیچ ترس و اضطرابی ندارد، این جهاد و جنگ است که برای آن باید از جان بگذری، مرد می خواهد که بتواند از جان خود بگذرد، مشکل این است که کوفه

ص: 54

پر از نامرد شده است!!

* * *

امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبی که درهای آسمان به روی همه باز است و خدا گناه گنهکاران را می بخشد. یادم رفت بگویم که امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب های طولانی زمستان، بهترین فرصت برای عبادت است.

در این ایّام، عدّه ای از مردم در مسجد اعتکاف کرده اند. در میان آنان، ابن ملجم و دوست او؛ شبیب به چشم می خورند، آنها اعتکاف را بهانه کرده اند تا بتوانند سه روز به راحتی در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند.

اکنون علی(علیه السلام) به سوی خانه اُم کُلثوم می رود، هر شب علی(علیه السلام)، مهمان یکی از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم کُلثوم است. او برای پدر سفره افطاری انداخته است.(1)

اُم کُلثوم پشت درِ خانه ایستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتی پدر می آید.

خیلی خوش آمدی پدر!

اُم کُلثوم با خود می گوید چقدر خوب است که پدر زود افطار کند، او روزه

ص: 55


1- 36. وکان یفطر فی هذه الشهر لیلة عند الحسن ولیلة عند الحسین ولیلة عند عبد اللّه بن جعفر زوج زینب بنته لأجلها...: بحار الأنوار ج 42 ص 198.

بوده است. خدا کند سفره مرا بپسندد.

علی(علیه السلام) نگاهی به سفره می کند، سرش را تکان می دهد و با چشمان اشک آلود به دخترش می گوید:

-- دخترم! باور نمی کردم که مرا چنین ناراحت کنی!

-- پدر جان! مگر چه شده است؟

-- تا به حال کی دیده ای که من بر سر سفره ای بنشینم که در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمی کنم تا تو یکی از این خورشت ها را برداری!(1)

* * *

همسفرم! با تو هستم! کجایی؟ به چه نگاه می کنی؟

فهمیدم به سفره خیره شده ای. سفره ای که علی(علیه السلام) کنار آن نشسته است. تو یک قرص نان، یک ظرف شیر و مقداری نمک می بینی. پس آن دو نوع خورشت کجاست؟

منظور علی(علیه السلام) از دو نوع خورشت، شیر و نمک است. اکنون اُم کُلثوم یا باید شیر را بردارد یا نمک را.

او به خوبی می داند که نمک را نمی تواند بردارد، او شیر را از سر سفره برمی دارد و اکنون علی(علیه السلام) مشغول افطار می شود.

و تو هنوز هم مات و مبهوت هستی!

خدای من! این علی(علیه السلام) کیست؟ تو فقط خودت او را می شناسی و بس!

او حاکم عراق و حجاز و یمن و مصر و ایران است، هزاران سکّه طلا به خزانه حکومت او می آید، امّا او این گونه زندگی می کند، هرگز بر سر سفره ای که هم شیر و هم نمک باشد نمی نشیند.

ص: 56


1- 37. لمّا کانت لیلة تسع عشرة من شهر رمضان، قدّمت إلیه عند إفطاره طَبقاً فیه قرصان من خبز الشعیر، وقصعة فیها لبن وملح جریش، فلمّا فرغ من صلاته أقبل علی فطوره، فلمّا نظر إلیه وتأمّله حرّک رأسه وبکی بکاءً شدیداً عالیاً، وقال: یا بُنیّة ما ظننتُ أنّ بنتاً تسوء أباها کما قد أسأتِ أنتِ إلیَّ، قالت: وماذا یا أباه؟ قال: یا بُنیة أتقدّمین إلی أبیکِ إدامین فی فرد طبقٍ واحدٍ؟ أتریدین أن یطول وقوفی غداً بین یدی اللّه عزّ وجلّ یوم القیامة، أنا أُرید أن أتّبع أخی وابن عمّی رسول اللّه ، ما قُدّم إلیه إدامان فی طبقٍ واحدٍ إلی أن قبضه اللّه... یا بُنیة واللّه لا آکل شیئاً حتّی ترفعین أحد الإدامین. فلمّا رفعته تقدّم إلی الطعام فأکل قرصاً واحداً بالملح الجریش: بحار الأنوار ج 42 ص 276.

اگر علی(علیه السلام) این است، اگر عدالت این است، پس بقیّه چه می گویند؟

* * *

مولای من! بعد از مدّت ها که مهمان دختر خود شدی، چه اشکالی داشت که شیر بر سر سفره تو می بود؟ کافی بود از آن نخوری، امّا کاش با او این گونه سخن نمی گفتی. من می ترسم که دل اُم کُلثوم شکسته باشد.

در کجای دنیا، نمک را جزو خورشت حساب می کنند؟

مولای من! کسانی بعد از تو می آیند که ادّعای عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذای چرب و نرم چیده شده است.

روزی که مأمون عباسی، خلیفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سکّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با این حال، به دروغ، خود را شیعه تو خواهد نامید!

آری! تو هرگز نمی خواهی دل دختر خودت را بشکنی، تو می خواهی دروغگوهایی را رسوا کنی که عدالت شعار آنها خواهد بود!

تو پیام خود را برای همه تاریخ می گویی. به خدا قسم هیچ گاه این سخن تو با اُم کُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذایی به غیر از نان جو نمی خوری مبادا که کسی در حکومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشی.

بشریّت دیگر هرگز مثل تو را نخواهد دید!

* * *

امشب خواب به چشم علی(علیه السلام) نمی آید، او گاهی نماز می خواند و گاهی دعا می کند و با خدای خویش راز و نیاز می کند. گاه از اتاق خود بیرون می رود و به آسمان نگاه می کند و می گوید: «به خدا قسم امشب همان شبی است که به من

ص: 57

وعده داده شده است».

او سوره «یس» را می خواند، ذکر «لا حَوْلَ و لا قُوَّهَ إلاّ بِاللّه» را زیاد می گوید. دست به آسمان می گیرد و می گوید: «بار خدایا! دیدار خودت را برایم مبارک گردان».

اُم کُلثوم این سخن پدر را می شنود و نگران می شود، به یاد سخنان چند روز قبل پدر می افتد، آن شب که پدر برای آنان خواب خود را تعریف کرد. خوابی که حکایت از پرواز پدر به اوج آسمان ها می کرد.

-- پدر جان! چه شده است؟ چرا این گونه بی تاب هستید و منتظر؟

-- دختر عزیزم! به زودی سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به دیدار خدا خواهم رفت.

صدای گریه اُم کُلثوم بلند می شود، او چگونه باور کند که به همین زودی پدر، از پیش او خواهد رفت؟

-- گریه نکن، دخترم! این وعده ای است که پیامبر به من داده است، من نزد او می روم.

-- داغ شما برای ما بسیار سخت خواهد بود.(1)

* * *

مولای من! امشب، نگاهت به آسمان خیره مانده است و خاطرات سال های دور برایت زنده می شود...

وقتی که نوجوانی بیش نبودی به خانه پیامبر می رفتی، پیامبر چقدر تو را دوست می داشت، تو اوّل کسی بودی که به او ایمان آوردی.

شبی در بستر پیامبر خوابیدی تا او بتواند به سوی مدینه هجرت کند، آن شب چه شب خطرناکی بود! چهل جنگجو آماده بودند که صبح طلوع کند تا به خانه پیامبر هجوم برند، آن شب فداکاری تو باعث شد پیامبر بتواند به سلامت از مکّه

ص: 58


1- 38. إنّ أمیر المؤنین علیه السلام قد سهر تلک اللیلة، فأکثر الخروج والنظر إلی السماء وهو یقول: واللّه ما کَذَبتُ ولا کُذِبتُ، وإنّها اللیلة التی وُعِدتُ فیها. ثمّ عاود مضجعه، ثمّ قام إلی صلاته فصلّی، ولم یزل راکعاً وساجداً ومبتهلاً ومتضرّعاً إلی اللّه سبحانه، ویُکثر الدخول والخروج وهو ینظر إلی السماء، وهو قلق یتململ، ثمّ قرأ سورة «یس» حتّی ختمه، ثمّ رقد هنیئة وانتبه مرعوباً، وجعل یمسح وجهه بثوبه، ونهض قائماً علی قدمیه وهو یقول: اللّهمّ بارک لنا فی لقائِک، ویُکثر من قول: لا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم. ثمّ صلّی حتّی ذهب بعض اللیل، ثمّ جلس للتعقیب، ثمّ نامت عیناه وهو جالس...: بحار الأنوار ج 42 ص 277.

برود.

به یاد روزهای مدینه می افتی، روزی که داماد پیامبر شدی و همسر فاطمه(علیها السلام). فاطمه(علیها السلام) مایه آرامش تو بود و بهترین هدیه خدا برای تو.

در همه جنگ ها تو یار و یاور پیامبر بودی و اگر شجاعت و مردانگی تو نبود از پیروزی هم خبری نبود.

در روز غدیر هم پیامبر تو را بر روی دست گرفت و ولایت تو را به مردم معرّفی کرد.(1)

روزها چقدر سریع گذشتند تا این که پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. او تو را طلبید و به تو خبر داد که بعد از او مردم با تو چه خواهند کرد. او از تو خواست تا بر همه سختی ها و بلاها صبر کنی.(2)

پیامبر از دنیا رفت و روزهای سیاه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پیامبر بیشتر نگذشته بود که تو صدای عُمر (خلیفه دوّم) را شنیدی. او از داخل کوچه فریاد می زد: «ای علی ! در را باز کن و از خانه خارج شو و با ابوبکر بیعت کن ، به خدا قسم ، اگر این کار را نکنی تو را می کشم و خانه ات را به آتش می کشم» .(3)

و تو باید صبر می کردی، این دستور رسول خدا بود، یکی فریاد زد: «بروید هیزم بیاورید تا این خانه را آتش بزنم» .(4)

فریاد عُمر بار دیگر بلند شد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید» .(5)

آتش زبانه می کشید، دشمن به جوانانی که در کوچه بودند گفته بود که اهل این خانه مرتدّ و از دین خدا خارج شده اند و برای حفظ اسلام باید آنها را سوزاند.

آقای من! چه روزهای سختی بر تو گذشته است، یاد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم می کند.

ص: 59


1- 39. راجع بصائر الدرجات ص 97 ، قرب الأسناد ص 57 ، الکافی ج 1 ص 294 ، التوحید ص 212 ، الخصال ص 211 ، کمال الدین ص 276 ، معانی الأخبار ص 65 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 229 ، تحف العقول ص 459 ، تهذیب الأحکام ج 3 ص 144 ، کتاب الغیبة للنعمانی ص 75 ، الإرشاد ج 1 ص 351 ، کنز الفوائد ص 232 ، الإقبال بالأعمال ج 1 ص 506 ، مسند أحمد ج 1 ص 84 ، سنن ابن ماجة ج 1 ص 45 ، سنن الترمذی ج 5 ص 297 ، المستدرک للحاکم ج 3 ص 110 ، مجمع الزوائد ج 7 ص 17 ، تحفة الأحوذی ج 3 ص 137 ، مسند أبی یعلی ج 11 ص 307 ، المعجم الأوسط ج 1 ص 112 ، المعجم الکبیر ج 3 ص 179 ، التمهید لابن عبد البرّ ج 22 ص 132 ، نصب الرایة ج 1 ص 484 ، کنز العمّال ج 1 ص 187 و ج 11 ص 332 و 608 ، تفسیر الثعلبی ج 4 ص 92 ، شواهد التنزیل ج 1 ص 200 ، الدرّ المنثور ج 2 ص 259.
2- 40. لکن حین نزل برسول اللّه صلی الله علیه و آله الأمر ، نزلت الوصیّة من عند اللّه کتاباً مسجّلاً ، نزل به جبرئیل مع أُمناء اللّه تبارک وتعالی من الملائکة ، فقال جبرئیل : یا محمّد ، مر بإخراج مَن عندک إلاّ وصیّک لیقبضها منّا ، وتُشهدنا بدفعک إیّاها إلیه ضامناً لها (یعنی علیّاً علیه السلام). فأمر النبی صلی الله علیه و آله بإخراج مَن کان فی البیت ما خلا علیّاً، وفاطمة فیما بین الستر والباب ، فقال جبرئیل علیه السلام : یا محمّد ، ربّک یُقرئک السلام ویقول : هذا کتاب ما کنت عهدتُ إلیک ، وشرطت علیک... فدفعه إلیه وأمره بدفعه إلی أمیر المؤنین علیه السلام ، فقال له : اقرأه ، فقرأه حرفاً حرفاً ، فقال : یا علیّ ، هذا عهد ربّی تبارک وتعالی إلیَّ ، وشرطه علیَّ وأمانته... یا علیّ ، أخذتَ وصیّتی وعرفتها ، وضمنتَ للّه ولی الوفاء بما فیها ؟ فقال علیّ علیه السلام : نعم بأبی أنت وأُمّی علیَّ ضمانها ، وعلی اللّه عونی وتوفیقی علی أدائها... علی الصبر منک علی کظم الغیظ ، وعلی ذهاب حقّک ، وغصب خمسک ، وانتهاک حرمتک ، فقال : نعم یارسول اللّه... یا محمّد ، عرّفه أنّه یُنتهک الحرمة وهی حرمة اللّه ، وحرمة رسول اللّه صلی الله علیه و آله ، وعلی أن تُخضّب لحیته من رأسه بدمٍ عبیط... : الکافی ج 1 ص 281 ، بحار الأنوار ج 22 ص 479 ، تفسیر نور الثقلین ج 4 ص 378.
3- 41. اخرج یا علیّ إلی ما أجمع علیه المسلمون، وإلاّ قتلناک: مختصر بصائر الدرجات ص 192 ، الهدایة الکبری ص 406 ، بحار الأنوار ج 53 ص 18 ؛ إن لم تخرج یابن أبی طالب وتدخل مع الناس لأحرقنّ البیت بمن فیه: الهجوم علی بیت فاطمة ص 115 ؛ واللّه لتخرجنّ إلی البیعة ولتبایعنّ خلیفة رسول اللّه، وإلاّ أضرمتُ علیک النار...: کتاب سلیم بن قیس ص 150 ، بحار الأنوار ج 28 ص 269.
4- 42. وقلت لخالد بن الولید: أنت ورجالک هلمّوا فی جمع الحطب...: بحار الأنوار ج 28 ص 293 ، بیت الأحزان ص 120.
5- 43. فقال عمر بن الخطّاب: اضرموا علیهم البیت ناراً...: أمالی المفید ص 49 ، بحار الأنوار ج 28 ص 231 ؛ وکان یصیح: احرقوا دارها بمن فیها. وما کان فی الدار غیر علیّ والحسن والحسین: الملل والنحل ج 1 ص 57.

تو به یاد آن لحظه ای می افتی که فاطمه(علیها السلام) پشت در ایستاده بود، تو آن روز هیچ یار و یاوری نداشتی. فقط فاطمه(علیها السلام) با تو بود، عمر می دانست که فاطمه(علیها السلام) پشت در است، صبر کرد تا در، نیم سوخته شد ، سپس لگد محکمی به در کوبید.(1)

فاطمه تو بین در و دیوار قرار گرفت ، آخر چرا؟ مگر پیامبر نفرموده بود که فاطمه(علیها السلام) پاره تن من است؟(2)

آن روز تو صدای ناله فاطمه(علیها السلام) را شنیدی. چگونه می توانی آن را فراموش کنی؟

آن نامردها برای چند روز حکومت دنیا چه کردند! به یاد می آوری وقتی که ریسمان سیاهی به گردنت انداختند و تو را به سوی مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنی؟(3)

هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه(علیها السلام) مبتلا شدی، دیگر کسی نبود تا در پناه او آرام بگیری، برای همین به بیابان پناه بردی و با چاه درد دل کردی...

مولای من!

چه سال های سختی بر تو گذشت، بیست و پنج سال صبر کردی تا اینکه مردم به دورت جمع شدند و با تو بیعت کردند، تو آن روز به کوفه آمدی تا در اینجا بتوانی راحت تر به امور مسلمانان رسیدگی کنی. خیلی از آنان بر پیمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت کردند. مردم کوفه، لیاقت داشتنِ رهبری مانند تو را نداشتند، آنها کاری کردند که تو مرگ خود را از خدا طلبیدی...

خدا کند دعای تو مستجاب نشود، اگر تو بروی همه یتیمان کوفه تنها و غریب

ص: 60


1- 44. فضرب عمر الباب برجله فکسره، وکان مِن سعف، ثمّ دخلوا فأخرجوا علیّاً علیه السلام ملبّیاً...: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 67 ، بحار الأنوار ج 28 ص 227 .
2- 45. فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یؤینی ما آذاها: مسند أحمد ج 4 ص 5 ، صحیح مسلم ج 7 ص 141 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، المستدرک ج 3 ص 159 ، أمالی الحافظ الإصفهانی ص 47 ، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 272 ، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 156 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ؛ فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یریبنی ما رابها، ویؤینی ما آذاها: المعجم الکبیر ج 22 ص 404 ، نظم درر السمطین ص 176 ، کنز العمّال ج 12 ص 107 ، وراجع: صحیح البخاری ج 4 ص 210 ، 212 ، 219 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، مجمع الزوائد ج 4 ص 255 ، فتح الباری ج 7 ص 63 ، مسند أبی یعلی ج 13 ص 134 ، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 408 ، المعجم الکبیر ج 20 ص 20 ، الجامع الصغیر ج 2 ص 208 ، فیض القدیر ج 3 ص 20 و ج 4 ص 215 و ج 6 ص 24 ، کشف الخفاء ج 2 ص 86 ، الإصابة ج 8 ص 265 ، تهذیب التهذیب ج 12 ص 392 ، تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 44 ، البدایة والنهایة ج 6 ص 366 ، المجموع للنووی ج 20 ص 244 ، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 316 ، التفسیر الکبیر للرازی ج 9 ص 160 و ج 20 ص 180 و ج 27 ص 166 و ج 30 ص 126 و ج 38 ص 141 ، تفسیر القرطبی ج 20 ص 227 ، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 267 ، تفسیر الثعالبی ج 5 ص 316 ، تفسیر الآلوسی ج 26 ص 164 ، الطبقات الکبری لابن سعد ج 8 ص 262 ، أُسد الغابة ج 4 ص 366 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ، تذکرة الحفّاظ ج 4 ص 1266 ، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 119 و ج 3 ص 393 و ج 19 ص 488 ، إمتاع الأسماع ج 10 ص 273 و 283 ، المناقب للخوارزمی ص 353 ، ینابیع المودّة ج 2 ص 52 و 53 و 58 و 73 ، السیرة الحلبیة ج 3 ص 488 ، أمالی الصدوق ص 165 ، علل الشرائع ج 1 ص 186 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 125 ، أمالی الطوسی ص 24 ، نوادر الراوندی ص 119 ، کفایة الأثر ص 65 ، شرح الأخبار ج 3 ص 30 ، تفسیر فرات الکوفی ص 20 ، الإقبال بالأعمال ج 3 ص 164 ، تفسیر مجمع البیان ج 2 ص 311 ، بشارة المصطفی ص 119 بحار الأنوار ج 29 ص 337 و ج 30 ص 347 و 353 و ج 36 ص 308 و ج 37 ص 67.
3- 46. فتناول بعضهم سیوفهم فکاثروه وضبطوه، فألقوا فی عنقه حبلاً: کتاب سلیم بن قیس ص 151 ، بحار الأنوار ج 28 ص 270 ؛ فسبقوه إلیه، فتناول بعض سیوفهم، فکثروا علیه فضبطوه، وألقوا فی عنقه حبلاً أسود...: الاحتجاج ص 109 ؛ ملبّباً بثوبه یجرّونه إلی المسجد...: بیت الأحزان ص 117 .

خواهند شد. اگر تو بروی...

* * *

نیمه شب فرا رسیده و اُم کُلثوم هنوز بیدار است. اکنون پدر او را صدا می زند:

-- دخترم! من می خواهم کمی بخوابم، ساعتی دیگر مرا از خواب بیدار کن!

-- به چشم! پدر جان!

ساعتی می گذرد، اُم کُلثوم برای بیدار کردن پدر می آید، علی(علیه السلام) از خواب بیدار می شود، از ظرف آبی که دخترش آورده است، وضو می گیرد، عبا بر دوش می اندازد و عمّامه خود بر سر می گیرد تا به مسجد کوفه برود.

اُم کُلثوم، حسّ غریبی را تجربه می کند، نمی داند چرا این قدر دلشوره دارد، رو به پدر می کند و می گوید: پدر جان! کاش امشب به مسجد نمی رفتید و در خانه نماز می خواندید!

پدر به او نگاهی می کند، لبخندی می زند و به او می فهماند که باید برود.

اکنون علی(علیه السلام) وارد حیاط خانه می شود و می خواهد به سمت درِ خانه برود که فریادِ مرغابی هایی که در خانه اُم کُلثوم هستند، بلند می شود.

چرا این مرغابی ها، این وقت شب، این قدر سر و صدا می کنند؟ چه شده است؟

امام لحظه ای می ایستد، نگاهی به مرغابی ها می کند و می گوید: «مصیبتی در پیش است که این مرغابی ها این گونه نوحه می کنند».

این سخن علی(علیه السلام) چه پیامی دارد؟ آیا مصیبت بزرگی در پیش است که حتی پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟(1)

ص: 61


1- 47. فأُصیب من اللیل وقد توجّه إلی المسجد فی لیلة ضَرَبَه الشقیّ فی آخرها، فصاح الإوزّ فی وجهه، وطردهنّ الناس، فقال: دعوهنّ فإنّهنّ نوائح: الخرائج والجرائح ج 1 ص 201، بحار الأنوار ج 1 ص 300 و ج 42 ص 198؛ فلمّا طلع الفجر شدّ إزاره وخرج وهو یقول: اشدد حیازیمک للموت فإنّ الموت لاقیک ولا تجزع من الموت إذا حلّ بوادیک فلمّا خرج إلی صحن داره استقبلته الإوزّ فصحن فی وجهه، فجعلوا یطردونهنّ، فقال: دعوهنّ فإنّهنّ نوائح، ثمّ خرج فأُصیب: روضة الواعظین ص 136، الإرشاد ج 1 ص 17، بحار الأنوار ج 42 ص 226، أعلام الوری ج 1 ص 311؛ فقام فاستقبله الإوزّ فصحن فی وجهه، فقال: دعوهنّ فإنّهنّ صوائح تتبعها نوائح: بحار الأنوار ج 42 ص 238؛ إنّ أمیر المؤنین علیه السلام قد عرف قاتله واللیلة التی یُقتل فیها والموضع الذی یُقتل فیه، وقوله لمّا سمع صیاح الإوزّ فی الدار: صوائح تتبعها نوائح. وقول أُمّ کلثوم: لو صلّیت اللیلة داخل الدار وأمرت غیرک یصلّی بالناس، فأبی علیها، وکثر دخوله وخروجه تلک اللیلة بلا سلاح... ثمّ یخرج ساعة بعد ساعة یقلّب طرفه فی السماء وینظر فی الکواکب وهو یقول: واللّه ما کَذَبتُ ولا کُذِبتُ، وإنّها اللیلة التی وُعِدتُ بها، ثمّ یعود إلی مصلاّه ویقول: اللّهمّ بارک لی فی الموت. ویُکثر من قول: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم، ویصلّی علی النبی وآله، ویستغفر اللّه کثیراً. قالت أُمّ کلثوم: فلمّا رأیته فی تلک اللیلة قلقاً متململاً کثیر الذکر والاستغفار، أرِقتُ معه لیلتی وقلت: یا أبتاه، ما لی أراک هذه اللیلة لا تذوق طعم الرقاد؟ قال: یا بُنیّة، إنّ أباک قتل الأبطال وخاض الأهوال، وما دخل الخوف له جوف، وما دخل فی قلبی رعب أکثر ممّا دخل فی هذه اللیلة. قال: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، فقلت: یا أباه، مالک تنعی نفسک منذ اللیلة؟ قال: یا بُنیّة، قد قرب الأجل وانقطع الأمل. قالت أُمّ کلثوم: فبکیت، فقال لی: یا بُنیّة، لا تبکین، فإنّی لم أقل ذلک إلاّ بما عهد إلی النبی صلی الله علیه و آله. ثمّ إنّه نعس وطوی ساعة، ثمّ استیقظ من نومه وقال: یا بُنیّة إذا قرب وقت الأذان فأعلمینی. ثمّ رجع إلی ما کان علیه أوّل اللیل من الصلاة والدعاء والتضرّع إلی اللّه سبحانه وتعالی. قالت أُمّ کلثوم: فجعلتُ أرقب وقت الأذان، فلمّا لاح الوقت أتیته ومعی إناء فیه ماء، ثمّ أیقظته، فأسبغ الوضوء وقام ولبس ثیابه وفتح بابه، ثمّ نزل إلی الدار وکان فی الدار إوزّ قد أُهدی إلی أخی الحسین علیه السلام، فلمّا نزل خرجن وراءه ورفرفن وصحن فی وجهه، وکان قبل تلک اللیلة لم یصحن، فقال علیه السلام: لا إله إلاّ اللّه، صوارخ تتبعها نوائح: بحار الأنوار ج 42 ص 278، وراجع مستدرک الوسائل ج 8 ص 120، جامع أحادیث الشیعة ج 16 ص 384.

به اسیر کن مدارا!

علی(علیه السلام) وارد مسجد می شود، قندیل های مسجد کم نور شده اند، کسانی که برای اعتکاف در مسجد هستند در خوابند. علی(علیه السلام) به سوی محراب می رود و مشغول خواندن نماز می شود و بعد از نماز با خدای خویش راز و نیاز می کند. هیچ کس نمی داند که علی(علیه السلام) چگونه سراسر شوق رفتن شده است.

ساعتی می گذرد، اکنون دیگر وقت اذان است، علی(علیه السلام) به بالای مسجد کوفه می رود تا اذان بگوید:

«اللّه اکبر! اللّه اکبر!...».

صدای علی(علیه السلام) در تمام کوفه می پیچد، همه این صدا را می شناسند، این صدا مایه آرامش اهل ایمان است. مردم کم کم آماده می شوند تا برای نماز به مسجد بیایند. تا آمدن مردم به مسجد باید ده دقیقه ای صبر کرد، علی(علیه السلام) از محل اذان [ مَأذنه ]، پایین می آید و به سوی محراب می رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو می دانی به نماز دو رکعتی که قبل از نماز صبح خوانده می شود، نافله صبح می گویند. نگاه کن! هنوز مسجد خلوت است و تاریک.

ص: 62

* * *

در نور ضعیف قندیل ها، دو نفر مواظب همه چیز هستند، ابن ملجم و شبیب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است که آنها صبر کنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستی چرا او این قدر دیر کرده است؟

یک سیاهی به این سو می آید، او اَشعَث است، او می رود و در کنار نزدیک ترین ستون به محراب می ایستد، هیچ کس به او شک نمی کند. او پدر زنِ حسن(علیه السلام) است. صدای اشعث بلند می شود: «عجله کن! عجله کن! فرصت را از دست مده».(1)

حُجْرِ بن عَدیّ این سخن را می شنود، آشفته می شود، حدس می زند که خطری در کمین مولایش باشد، او به پیش می دود تا سینه خود را سپر مولایش نماید.(2)

ابن ملجم و شبیب نیز به سوی محراب می دوند، علی(علیه السلام) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشیر زهرآلود خود را بالا می آورد و فریاد می زند: «لا حُکمَ إلاّ للّه»، این همان شعار خوارج است.

شمشیر ابن ملجم به فرق علی(علیه السلام) فرود می آید.(3)

افسوس که حُجْرِ بن عَدیّ فقط چند لحظه دیر رسیده است! شمشیر شبیب هم به سقف محراب می خورد، یکی از یاران علی(علیه السلام) به سوی شبیب می رود و با او گلاویز می شود و او را بر زمین می زند، ابن ملجم دیگر فرصت را مناسب نمی بیند که ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار می کند.(4)

خون فوران می کند، محراب مسجد کوفه سرخ می شود و علی(علیه السلام) فریاد برمی آورد: «فُزتُ وَرَبِّ الکَعبَة :

ص: 63


1- 48. عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: إنّ الأشعث بن قیس شرک فی دم أمیر المؤنین علیه السلام، وابنته جعدة سمّت الحسن علیه السلام، ومحمّد ابنه شرک فی دم الحسین علیه السلام: الکافی ج 8 ص 167، بحار الأنوار ج 42 ص 228، قاموس الرجال ج 9 ص 123، أعیان الشیعة ج 1 ص 576.
2- 49. وقد کانوا قبل ذلک ألقوا إلی الأشعث بن قیس ما فی نفوسهم من العزیمة علی قتل أمیر المؤنین علیه السلام، وواطأهم علی ذلک، وحضر الأشعث بن قیس فی تلک اللیلة لمعونتهم علی ما اجتمعوا علیه، وکان حجر بن عدی فی تلک اللیلة بائتاً فی المسجد، فسمع الأشعث یقول: یا بن ملجم، النجاء النجاء لحاجتک، فقد فضحک الصبح، فأحسّ حجر بما أراد الأشعث، فقال له: قتلته یا أعور! وخرج مبادراً لیمضی إلی أمیر المؤنین علیه السلام لیخبره الخبر...: الإرشاد ج 1 ص 20، بحار الأنوار ج 42 ص 230، أعیان الشیعة ج 1 ص 531 و ج 3 ص 464، أعلام الوری ج 1 ص 390، کشف الغمّة ج 2 ص 64.
3- 50. خرج علی بن أبی طالب علیه السلام لصلاة الفجر، فأقبل ینادی: الصلاة الصلاة، فما أدری أنادی أم رأیتُ بریق السیوف؟ وسمعتُ قائلاً یقول: للّه الحکم لا لک یا علیّ، ولا لأصحابک! وسمعتُ علیّاً یقول: لا یفوتنّکم الرجل، فإذا علیه السلاممضروب وقد ضربه شبیب بن بجرة فأخطأه، ووقعت ضربته فی الطاق، وهرب القوم نحو أبواب المسجد، وتبادر الناس لأخذهم، فأمّا شبیب بن بجرة فأخذه رجل فصرعه وجلس علی صدره، وأخذ السیف لیقتله به فرأی الناس یقصدون نحوه، فخشی أن یعجلوا علیه ولم یسمعوا منه، فوثب عن صدره وخلاّه، وطرح السیف من یده، ومضی شبیب هارباً ودخل منزله، ودخل علیه ابن عمٍّ له، فرآه یحلّ الحریر عن صدره، فقال له: ما هذا؟ لعلّک قتلت أمیر المؤنین؟ فأراد أن یقول لا، قال: نعم! فمضی ابن عمّه واشتمل علی سیفه، ثمّ دخل علیه فضربه به حتّی قتله: روضة الواعظین ص 134، الإرشاد ج 1 ص 20، بحار الأنوار ج 42 ص 231، شرح نهج البلاغة ج 6 ص 118، أعیان الشیعة ج 1 ص 531، کشف الغمّة ج 2 ص 65.
4- 51. لمّا ضرب ابن ملجم - لعنه اللّه - أمیر المؤنین علی بن أبی طالب علیه السلام، کان معه آخر، فوقعت ضربته علی الحائط، وأمّا ابن ملجم فضربه فوقعت الضربة وهو ساجد علی رأسه، علی الضربة التی کانت...: أمالی الطوسی ص 365، بحار الأنوار ج 42 ص 205.

به خدای کعبه قسم که من رستگار شدم».(1)

* * *

به خدای کعبه سوگند که شک رستگار شدی، از دنیا آسوده شدی و به شهادت که آرزویت بود رسیدی.

قلم من درمانده است که شرح سخن تو را گوید، خون تو محراب را رنگین کرده است، امّا تو برای شیعیانت پیام می دهی که سرانجامِ عدالت خواهی، رستگاری است.

تو با بدبینی مبارزه می کنی، نمی خواهی که شیعه تو، بدبین و ناامید باشد، تو می خواهی به آنان بگویی در اوج قلّه بلا هم، زیبا ببینند و رستگاری را در آغوش کشند.

درست است که تو با مردم کوفه سخن می گفتی و از آنان گله می کردی، امّا همه آنها به خاطر آن بود که مردم بپاخیزند و با تو به جهاد بیایند و اگر روزگار مهلت بیشتری داده بود، تو پیروز میدان جنگ با معاویه بودی. تو با آن سخنان دردناک، می خواستی مردم کوفه را از خواب غفلت بیدار کنی، سخنان تو هرگز از سر ناامیدی نبود!

افسوس که ما تو را نشناختیم، تاریخ هم تو را نخواهد شناخت. کسی که پیرو توست، هرگز ناامید نخواهد شد.

* * *

«به خدای کعبه سعادتمند شدم».

همه به سوی محراب می دوند. وای علی(علیه السلام) را کشتند!

هوا طوفانی می شود، ضجّه در آسمان ها می افتد، صدای جبرئیل در زمین و

ص: 64


1- 52. سمعتُ علیّاً علیه السلام یقول: فزتُ وربّ الکعبة: بحار الأنوار ج 42 ص 239؛ فلمّا ضربه ابن ملجم قال: فزتُ وربّ الکعبة: أنساب الأشراف ص 499؛ وسار أمیر المؤنین علیه السلام حتّی دخل المسجد، والقنادیل قد خمد ضوؤا، فصلّی فی المسجد وِردَه وعقّب ساعة، ثمّ إنّه قام وصلّی رکعتین، ثمّ علا المئذنة ووضع سبابتیه فی أُذنیه وتنحنح، ثمّ أذّن، وکان علیه السلام إذا أذّن لم یبق فی بلدة الکوفة بیتٌ إلاّ اخترقه صوته... فلمّا أذّن علیه السلام ونزل من المئذنة وجعل یسبّح اللّه ویقدّسه ویکبّره ویُکثر من الصلاة علی النبی صلی الله علیه و آله... عدل عنه إلی محرابه، وقام قائماً یُصلّی، وکان علیه السلام یُطیل الرکوع والسجود فی الصلاة کعادته فی الفرائض والنوافل حاضراً قلبه، فلمّا أحسّ به فنهض الملعون مسرعاً وأقبل یمشی حتّی وقف بإزاء الأُسطوانة التی کان الإمام علیه السلام یصلّی علیها، فأمهله حتّی صلّی الرکعة الأُولی ورکع وسجد السجدة الأُولی منها ورفع رأسه، فعند ذلک أخذ السیف وهزّه، ثمّ ضربه علی رأسه المکرّم الشریف، فوقعت الضربة علی الضربة التی ضربه عمرو بن عبد ودّ العامری، ثمّ أخذت الضربة إلی مفرق رأسه إلی موضع السجود، فلمّا أحسّ الإمام بالضرب لم یتأوّه وصبر واحتسب، ووقع علی وجهه ولیس عنده أحد قائلاً: بسم اللّه وباللّه وعلی ملّة رسول اللّه...: بحار الأنوار ج 42 ص 281.

آسمان طنین می اندازد: «ستون هدایت ویران شد، علیِّ مرتضی کشته شد...».

علی(علیه السلام) عمّامه خود را محکم به زخم سر خود می بندد و سپس چنین می گوید: «این همان وعده ای است که سال ها قبل، پیامبر به من داده بود».(1)

کدام وعده؟ کجا؟

روز جنگ خندق در سال پنجم هجری، وقتی که ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوی خندق آمد و مبارز طلبید و هیچ کس جز علی(علیه السلام) جرأت نکرد به مقابلش برود.

آن روز شمشیر ابن عبدُوُدّ سپر علی(علیه السلام) را شکافت و به کلاه خود او رسید و فرق علی(علیه السلام) را هم شکافت، امّا این ضربه، ضربه کاری نبود، علی(علیه السلام) سریع با ضربه ای ابن عبدُوُدّ را از پای درآورد و سپس نزد پیامبر رفت، پیامبر زخم علی(علیه السلام) را نگاه کرد و بر آن دستی کشید. با اعجاز دست پیامبر، زخم علی(علیه السلام) بهبود پیدا کرد.(2)

بعد از آن پیامبر رو به علی(علیه السلام) کرد و گفت: «من کجا خواهم بود آن روزی که صورت تو با خون سرت رنگین شود؟».(3)

آن روز هیچ کس نمی دانست پیامبر از چه سخن می گوید و از کدام ضربه شمشیر خبر می دهد.

* * *

خبر در کوفه می پیچد، همه به این سو می دوند، حسن و حسین(علیه السلام) سراسیمه به مسجد می آیند، آنها نزد پدر می شتابند...

پدر! بر ما سخت است تو را در این حالت ببینیم!!

علی(علیه السلام) رو به حسن(علیه السلام) می کند و از او می خواهد تا در محراب بایستد و نماز

ص: 65


1- 53. ثمّ قال علیه السلام: جاء أمر اللّه وصدق رسول اللّه صلی الله علیه و آله. ثمّ إنّه لمّا ضربه الملعون ارتجّت الأرض وماجت البحار والسماوات، واصطفقت أبواب الجامع. قال: وضربه اللعین شبیب بن بجرة فأخطأه، ووقعت الضربة فی الطاق. قال الراوی: فلمّا سمع الناس الضجّة ثار إلیه کلّ من کان فی المسجد، وصاروا یدورون ولا یدرون أین یذهبون من شدّة الصدمة والدهشة، ثمّ أحاطوا بأمیر المؤنین علیه السلام وهو یشدّ رأسه بمئزره، والدم یجری علی وجهه ولحیته، وقد خضُبت بدمائه وهو یقول: هذا ما وعد اللّه ورسوله وصدق اللّه ورسوله... فاصطفقت أبواب الجامع، وضجّت الملائکة فی السماء بالدعاء، وهبّت ریح عاصف سوداء مظلمة، ونادی جبرئیل علیه السلام بین السماء والأرض بصوتٍ یسمعه کلّ مستیقظ: تهدّمت واللّه أرکان الهدی، وانطمست واللّه نجوم السماء وأعلام التقی، وانفصمت واللّه العروة الوثقی، قُتل ابن عمّ محمّد المصطفی، قُتل الوصیّ المجتبی، قُتل علیّ المرتضی...: بحار الأنوار ج 42 ص 282.
2- 54. فتلقّاه ومسح الغبار عن عینیه، وقال: لو وُزِن الیوم عملک بعمل جمیع أُمّة محمّد، لرجح عملک علی عملهم: کنز الفوائد ص 137، بحار الأنوار ج 20 ص 205، شواهد التنزیل ج 2 ص 12.
3- 55. روی أنّه جرح عمرو بن عبدودّ رأس علیّ یوم الخندق، فجاء رسول اللّه فشدّه ونفث فیه، فبرأ وقال: أین أکنون إذا خُضّبت هذه من هذه: بحار الأنوار ج 42 ص 195.

صبح را به جماعت بخواند، باید نماز را به پا داشت.

علی(علیه السلام) هم در کنار جمعیّت نماز را نشسته می خواند، خون از سر او می آید، او با دست خون ها را از چهره پاک می کند.

نماز که تمام می شود، حسن(علیه السلام) نزد پدر می آید و سر او را به سینه می گیرد.

هنوز خون از زخم پدر جاری می شود، حسن7 پارچه زخم پدر را به آرامی محکم می کند، رنگ چهره علی(علیه السلام) زرد شده است، او گاهی چشم خود را باز می کند و حمد و ستایش خدا را بر زبان جاری می کند: الحمد للّه!

چه رازی در این «الحمد للّه» توست؟

خدا می داند و بس!

* * *

خون زیادی از بدن علی(علیه السلام) رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همان طور که سرش بر سینه حسن(علیه السلام) است بی هوش می شود.

لحظاتی می گذرد، حسن(علیه السلام) دیگر طاقت نمی آورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمی توانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریه حسن(علیه السلام) بلند می شود، شانه های او به شدّت تکان می خورند، او صورت پدر را می بوسد و اشک می ریزد، با گریه او، حسین(علیه السلام) هم گریه می کند، عبّاس هم گریه می کند، همه مردم گریه می کنند، غوغایی به پا می شود.

قطرات اشک حسن(علیه السلام) روی صورت علی(علیه السلام) می افتد، علی(علیه السلام) به هوش می آید و چشم خود را باز می کند و می گوید:

عزیزم! چرا گریه می کنی؟ هیچ جای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خدیجه(علیها السلام) است، دیگری هم، مادرت

ص: 66

فاطمه(علیها السلام) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن!

حسن جانم! امروز تو بر من گریه می کنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.(1)

* * *

حسن(علیه السلام) قدری آرام می گیرد و رو به پدر می کند و می گوید:

-- پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟

-- ابن ملجم مرادی. بدان که او نمی تواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد.

بار دیگر علی(علیه السلام) بی هوش می شود. حسن(علیه السلام) آرام آرام اشک می ریزد، لحظاتی می گذرد، هیاهویی به پا می شود: «ابن ملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا می آورند».

هیچ کس باور نمی کند که ابن ملجم قاتل علی(علیه السلام) باشد، او همان کسی است که بارها و بارها می گفت من عاشق علی(علیه السلام) هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟

گروهی از مردم ابن ملجم را به این سو می آورند، همه تعجّب می کنند، آخر هیچ کس باور نمی کند ابن ملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجده های زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علی(علیه السلام) بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟

حسن(علیه السلام) وقتی ابن ملجم را می بیند به او می گوید:

-- تو این کار را کردی؟ آیا این گونه، پاداش محبّت های پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟

ص: 67


1- 56. فدخل الناس الجامع، فوجدوا الحسن ورأس أبیه فی حجره، وقد غسل الدم عنه وشدّ الضربة وهی بعدها تشخب دماً، ووجهه قد زاد بیاضاً بصفرة، وهو یرمق السماء بطرفه، ولسانه یسبّح اللّه ویوحّده، وهو یقول: أسألک یا ربّ الرفیع الأعلی. فأخذ الحسنع رأسه فی حجره، فوجده مغشیاً علیه، فعندها بکی بکاءً شدیداً، وجعل یقبّل وجه أبیه وما بین عینیه وموضع سجوده، فسقط من دموعه قطرات علی وجه أمیر المؤنین علیه السلام، ففتح عینیه فرآه باکیاً، فقال له: یا بُنی یا حسن، ما هذا البکاء؟ یا بُنی لا روع علی أبیک بعد الیوم، هذا جدّک محمّد المصطفی وخدیجة وفاطمة والحور العین محدقون منتظرون قدوم أبیک، فطب نفساً وقرّ عیناً، واکفف عن البکاء، فإنّ الملائکة قد ارتفعت أصواتهم إلی السماء، یا بُنی أتجزع علی أبیک وغداً تُقتل بعدی مسموماً مظلوماً؟ ویُقتل أخوک بالسیف هکذا، وتلحقان بجدّکما وأبیکما وأُمّکما: بحار الأنوار ج 42 ص 283.

-- من می خواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا می شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمی خواهم دیگران آن را بشنوند.

-- من می دانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری.

-- مطلب مهمی است که باید به شما بگویم.

-- تو می خواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی.

-- به خدا قسم! من همین کار را می خواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟(1)

* * *

حسن(علیه السلام) به آرامی پدر را صدا می زند: «پدر جان! ابن ملجم را دستگیر کردند»، امّا علی(علیه السلام) جوابی نمی دهد، او بار دیگر بی هوش شده است.

اکنون کسی که ابن ملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز می کند، او ماجرایِ دستگیری ابن ملجم را این چنین شرح می دهد:

من در خانه خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان می آمد: «ستون هدایت ویران شد، علیِّ مرتضی کشته شد».

او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟

می خواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمومنان را کشتند».

من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم: «کجا می روی؟»، او گفت: «به خانه ام می روم». در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او

ص: 68


1- 57. فقال له الحسن علیه السلام: یا أبتاه، ما تعرّفنا مَن قتلک ومَن فعل بک هذا؟ قال: قتلنی ابن الیهودیة عبد الرحمن بن ملجم المرادی، فقال: یا أباه، من أیّ طریقٍ مضی؟ قال: لا یمضی أحد فی طلبه، فإنّه سیطلع علیکم من هذا الباب. وأشار بیده الشریفة إلی باب کندة: بحار الأنوار ج 42 ص 284.

گفتم: «نکند تو قاتل امیرمومنان باشی و حالا می خواهی فرار کنی؟»، او می خواست بگوید: «نه»، امّا آن قدر مضطرب بود که گفت: «آری»، من به رویش شمشیر کشیدم، او هم با شمشیر از خود دفاع کرد، من فریاد زدم، همسایه ها به کمک من آمدند و ما او را دستگیر کردیم و به اینجا آوردیم.(1)

* * *

حسن(علیه السلام) خدا را شکر می کند که ابن ملجم دستگیر شده است. او بار دیگر پدر را صدا می زند، علی(علیه السلام) چشمان خود را باز می کند، نگاهش به ابن ملجم می افتد با صدایی ضعیف به او می گوید: آیا من برای تو رهبرِ بدی بودم که تو این گونه پاسخ مرا دادی؟

بعد رو به حسن(علیه السلام) می کند و می گوید:

-- حسن جان! ابن ملجم اسیر توست، با اسیر خود مهربان باش و در حقِّ او نیکویی کن!

-- پدر جان! این مرد شما را به این روز انداخته است، آن وقت شما از من می خواهید که با او مهربان باشم؟

-- پسرم! ما از خاندانی هستیم که بدی را جز با خوبی پاسخ نمی دهیم. تو را به حقّی که بر گردن تو دارم، قسم می دهم مبادا بگذاری او گرسنه بماند، مبادا زنجیر به دست و پای او ببندید.(2)

* * *

ابن ملجم رو به علی(علیه السلام) می کند و می گوید: ای علی! بدان که من این شمشیر را

ص: 69


1- 58. فلمّا نظر إلیه الحسن علیه السلام قال له: یا ویلک یا لعین یا عدوّ اللّه، أنت قاتل أمیر المؤنین ومُثکلنا إمام المسلمین؟ هذا جزاؤ منک حیث آواک وقرّبک وأدناک وآثرک علی غیرک؟ وهل کان بئس الإمام لک حتّی جازیته هذا الجزاء یا شقی؟ قال: فلم یتکلّم، بل دمعت عیناه! فانکبّ الحسن علیه السلام علی أبیه یقبّله، وقال له: هذا قاتلک یا أباه قد أمکن اللّه منه، فلم یجبه وکان نائماً، فکره أن یوقظه من نومه، ثمّ التفت إلی ابن ملجم وقال له: یا عدوّ اللّه، هذا کان جزاؤ منک بوّأک وأدناک وقرّبک وحباک وفضّلک علی غیرک؟ هل کان بئس الإمام لک حتّی جازیته بهذا الجزاء یا شقی الأشقیاء؟... ثمّ التفت الحسن علیه السلام إلی الذی جاء به حذیفة رضی اللّه عنه، فقال له: کیف ظفرت بعدوّ اللّه وأین لقیته؟ فقال: یا مولای، إنّ حدیثی معه لعجیب، وذلک أنّی کنت البارحة نائماً فی داری وزوجتی إلی جانبی وهی من غطفان، وأنا راقد وهی مستیقظة، إذ سمعت هی الزعقة وناعیاً ینعی أمیر المؤنین علیه السلام وهو یقول: تهدّمت واللّه أرکان الهدی... فحسّ قلبی بالشرّ، فمددت یدی إلی سیفی وسللته من غمده وأخذته، ونزلت مسرعاً وفتحت باب داری وخرجت، فلمّا صرتُ فی وسط الجادة فنظرت یمیناً وشمالاً، وإذا بعدوّ اللّه یجول فیها یطلب مهرباً فلم یجد، وإذا قد انسدّت الطرقات فی وجهه، فلمّا نظرتُ إلیه وهو کذلک رابنی أمره، فنادیته: یا ویلک مَن أنت؟ وما ترید لا أُمّ لک فی وسط هذا الدرب تمرّ وتجیء؟ فتسمّی بغیر اسمه، وانتمی إلی غیر کنیته، فقلتُ له: من أین أقبلت؟ قال: من منزلی، قلت : وإلی أین ترید تمضی فی هذا الوقت؟ قال: إلی الحیرة، فقلتُ: ولم لا تقعد حتّی تصلّی مع أمیر المؤنین علیه السلام صلاة الغداة وتمضی فی حاجتک؟ فقال: أخشی أن أقعد للصلاة فتفوتنی حاجتی، فقلت: یا ویلک، إنّی سمعتُ صیحة وقائلاً یقول: قُتل أمیر المؤنین علیه السلام، فهل عندک من ذلک خبر؟ قال: لا علم لی بذلک، فقلتُ له: ولم لا تمضی معی حتّی تحقّق الخبر وتمضی فی حاجتک؟ فقال: أنا ماضٍ فی حاجتی وهی أهمّ من ذلک، فلمّا قال لی مثل ذلک القول قلت: یا لکع الرجال! حاجتک أحبّ إلیک من التجسّس لأمیر المؤنین علیه السلام وإمام المسلمین؟ وإذا واللّه یا لکع مالک عند اللّه من خلاق، وحملتُ علیه بسیفی وهممت أن أعلو به، فراغ عنی، فبینما أنا أُخاطبه وهو یخاطبنی إذ هبّت ریح فکشفت إزاره، وإذا بسیفه یلمع تحت الإزار کأنّه مرآة مصقولة، فلمّا رأیتُ بریقه تحت ثیابه قلت: یا ویلک، ما هذا السیف المشهور تحت ثیابک؟ لعلّک أنت قاتل أمیر المؤنین؟ فأراد أن یقول: لا، فأنطق اللّه لسانه بالحقّ فقال: نعم، فرفعت سیفی وضربته، فرفع هو سیفه وهمّ أن یعلونی به...: بحار الأنوار ج 42 ص 286.
2- 59. یا هذا، لقد جئتَ عظیماً وارتکبت أمراً عظیماً وخطباً جسیماً، أبئس الإمام کنت لک حتّی جازیتنی بهذا الجزاء؟ ألم أکن شفیقاً علیک وآثرتک علی غیرک وأحسنت إلیک وزدت فی إعطائک؟ ألم یکن یقال لی فیک کذا وکذا فخلّیت لک السبیل ومنحتک عطائی وقد کنتُ أعلم أنّک قاتلی لا محالة؟ ولکن رجوتُ بذلک الاستظهار من اللّه تعالی علیک یا لکع، وعلی أن ترجع عن غیّک، فغلبت علیک الشقاوة فقتلتنی یا شقی الأشقیاء. قال: فدمعت عینا ابن ملجم لعنه اللّه تعالی وقال: یا أمیر المؤنین، أفأنت تنقذ من فی النار؟ قال له: صدقت، ثمّ التفت علیه السلام إلی ولده الحسن علیه السلام وقال له: ارفق یا ولدی بأسیرک وارحمه، وأحسن إلیه وأشفق علیه، ألا تری إلی عینیه قد طارتا فی أُمّ رأسه، وقلبه یرجف خوفاً ورعباً وفزعاً؟ فقال له الحسن علیه السلام: یا أباه، قد قتلک هذا اللعین الفاجر وأفجعنا فیک وأنت تأمرنا بالرفق به؟! فقال له: نعم یا بنی، نحن أهل بیت لا نزداد علی الذنب إلینا إلاّ کرماً وعفواً، والرحمة والشفقة من شیمتنا لا من شیمته، بحقّی علیک فأطعمه یا بنی ممّا تأکله، واسقه ممّا تشرب، ولا تقیّد له قدماً، ولا تغلّ له یداً، فإن أنا متُّ فاقتصّ منه بأن تقتله وتضربه ضربة واحدة، وتحرقه بالنار، ولا تمثّل بالرجل...: بحار الأنوار ج 42 ص 288.

هزار سکّه طلا خریدم و هزار سکّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود کردند، من بارها و بارها از خدا خواستم که با این شمشیر، بدترین انسانِ روی زمین، کشته شود!(1)

بی حیایی تا کجا؟ ای ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه کرد؟ تو چقدر عوض شدی!

امروز علی(علیه السلام) را بدترین مردم روزگار می خوانی؟ آیا یادت هست در همین مسجد ایستادی و در مدح علی(علیه السلام) سخن گفتی؟

روزی که از یمن آمده بودی چگونه سخن می گفتی؟ آیا به یاد داری؟

از جای خود بلند شدی و رو به علی(علیه السلام) کردی و گفتی: «سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید و خدا شما را بر همه بندگانش برتری داده است...».

اکنون تو علی(علیه السلام) را بدترین خلق خدا می دانی؟ وای بر تو!

* * *

علی(علیه السلام) نگاهی به ابن ملجم می کند و تبسّمی می کند و می گوید: «به زودی خدا دعای تو را مستجاب می کند».(2)

من تعجّب می کنم. معنای این سخن علی(علیه السلام) چیست؟ ابن ملجم دعا کرده است که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و اکنون علی(علیه السلام) می گوید این دعا مستجاب می شود! چگونه چنین چیزی ممکن است؟

اکنون علی(علیه السلام) رو به حسن(علیه السلام) می کند و می گوید: «فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشید، اگر از دنیا رفتم دیگر اختیار با خودت است، می توانی او را عفو

ص: 70


1- 60. ضربه عبد الرحمن بن ملجم بالسیف علی أُمّ رأسه، فوقع علی رکبتیه، وأخذه فالتزمه حتّی أخذه الناس، وحمل علی حتّی أفاق، ثمّ قال للحسن والحسین علیهماالسلام: احبسوا هذا الأسیر، وأطعموه واسقوه، وأحسنوا إساره، فإن عشتُ فأنا أولی بما صنع فیَّ، إن شئتُ استقدت وإن شئتُ صالحت، وإن متُّ فذلک إلیکم، فإن بدا لکم أن تقتلوه فلا تمثّلوا به: قرب الأسناد ص 143، مستدرک الوسائل ج 11 ص 79، بحار الأنوار ج 42 ص 206، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 179.
2- 61. بعد از شهادت حضرت علی علیه السلام، ابن ملجم با همان شمشیر خودش که حضرت علی علیه السلام را با آن ضربه زده بود به قتل رسید و در واقع بدترین خلق خدا (که ابن مجلم بود) به وسیله آن شمشیر کشته شد.

کنی و می توانی او را قصاص کنی. اگر خواستی او را قصاص کنی او را با شمشیر خودش قصاص کن، فرزندم! باید دقّت کنی که بیش از یک ضربه شمشیر به او زده نشود، مبادا غیر از ابن ملجم کسی کشته شود».(1)

اکنون رو به فرزندانت می کنی و از آنها می خواهی که تو را به خانه ات ببرند. همه کمک می کنند و تو را به خانه می برند. تو در خانه خودت اتاقی داری که آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها می گویی که تو را به آنجا ببرند.(2)

* * *

علی(علیه السلام) را به محل عبادتش آورده اند، جمعی از یاران باوفای علی(علیه السلام) هم اینجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسین(علیه السلام) گریه زیادی نموده است، او در حالی که اشک می ریزد چنین می گوید:

-- پدر جان! بر من سخت است که تو را این چنین ببینم.

-- ای حسین! نزدیک من بیا.

حسین(علیه السلام) نزدیک می شود، علی(علیه السلام) دست خود را بالا می آورد، اشک چشمان حسین(علیه السلام) را پاک می کند و بعد دست خود را روی قلب حسین(علیه السلام) می گذارد و سخنی می گوید که مایه آرامش او می شود.(3)

اکنون نامحرم ها از خانه بیرون می روند، بعد از لحظه ای صدای شیون به گوش می رسد، زینب و اُم کُلثوم برای دیدن پدر آمده اند، قیامتی برپا می شود، دختران علی(علیه السلام) چگونه می توانند پدر را در این حالت ببینند؟

* * *

ابن ملجم را به خانه علی(علیه السلام) می آورند او را در اتاقی زندانی می کنند، اُم کُلثوم او

ص: 71


1- 62. قال [ابن ملجم]: سألتُ اللّه أن یقتل به شرّ خلقه، فقال علی علیه السلام: قد أجاب اللّه دعوتک، یا حسن إذا متُّ فاقتله بسیفه. وروی أنّه علیه السلام قال: أطعموه واسقوه وأحسنوا إساره، فإن أصِحَّ فأنا ولی دمی، إن شئتُ أعفو وإن شئتُ استقدت، وإن هلکتُ فاقتلوه. ثمّ أوصی فقال: یا بنی عبد المطّلب، لا ألفینّکم تخوضون دماء المسلمین خوضاً تقولون: قُتل أمیر المؤنین، ألا لا یُقتلنّ بی إلاّ قاتلی. ونهی عن المثلة: نهج البلاغة ج 3 ص 77، روضة الواعظین ص 137، وسائل الشیعة ج 29 ص 128، شرح الأخبار ج 2 ص 591، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 95، بحار الأنوار ج 42 ص 239، 256، جامع أحادیث الشیعة ج 26 ص 230، شرح نهج البلاغة ج 17 ص 6، کشف الغمّة ج 2 ص 60، ینابیع المودّة ج 2 ص 30 و ج 3 ص 445؛ شحذته أربعین صباحاً وسألتُ اللّه أن یقتل به شرّ خلقه. قال علی علیه السلام: فلا أراک إلاّ مقتولاً به، وما أراک إلاّ من شرّ خلق اللّه عزّ وجلّ: بحار الأنوار ج 42 ص 244، مجمع الزوائد ج 9 ص 141، المعجم الکبیر ج 1 ص 99، نظم درر السمطین ص 145.
2- 63. ثمّ إنّ أبی علیه السلام قال: احملونی إلی موضع مصلاّی فی منزلی. قال: فحملناه إلیه وهو مدنف والناس حوله، وهم فی أمرٍ عظیم باکین محزونین: بحار الأنوار ج 42 ص 288.
3- 64. قد أشرفوا علی الهلاک من شدّة البکاء والنحیب، ثمّ التفت إلیه الحسین علیه السلام وهو یبکی، فقال له: یا أبتاه، من لنا بعدک؟ لا کیومک إلاّ یوم رسول اللّه صلی الله علیه و آله، من أجلک تعلّمتُ البکاء، یعزّ واللّه علیَّ أن أراک هکذا. فناداه علیه السلام فقال: یا حسین یا أبا عبد اللّه، ادنُ منّی، فدنا منه وقد قرحت أجفان عینیه من البکاء، فمسح الدموع من عینیه، ووضع یده علی قلبه وقال له: یا بنی، ربط اللّه قلبک بالصبر، وأجزل لک ولإخوتک عظیم الأجر، فسکّن روعتک واهدأ من بکائک، فإنّ اللّه قد آجرک علی عظیم مصابک. ثمّ أُدخل علیه السلام إلی حجرته وجلس فی محرابه... وأقبلت زینب وأُمّ کلثوم حتّی جلستا معه علی فراشه، وأقبلتا تندبانه وتقولان: یا أبتاه، من للصغیر حتّی یکبر؟: بحار الأنوار ج 42 ص 289.

را می بیند و به او می گوید:

-- چرا امیرمومنان را کشتی؟

-- من امیرمومنان را نکشتم، من پدر تو را کشتم!

-- پدر من به زودی خوب خواهد شد، امّا تو با این کار خودت، خشم خدا را برای خود خریدی.

-- تو باید خود را برای گریه آماده کنی. پدر تو دیگر خوب نمی شود، من هزار سکّه طلا دادم تا شمشیرم را زهرآلود کنند، آن شمشیر با آن زهری که دارد می تواند همه مردم را بکشد.(1)

ص: 72


1- 65. یا عدوّ اللّه، قتلت أمیر المؤنین؟ قال: إنّما قتلتُ أباک، قالت: یا عدوّ اللّه، إنّی لأرجو أن لا یکون علیه بأس، قال لها: فأراکِ إنّما تبکین علیَّ إذاً؟ لقد واللّه ضربته ضربةً لو قُسّمت علی أهل الأرض لأهلکتهم. فأخرج من بین یدیه علیه السلاموإنّ الناس ینهشون لحمه بأسنانهم کأنّهم سباع، وهم یقولون: یا عدوّ اللّه، ما فعلت؟ أهلکت أُمّة محمّد صلی الله علیه و آله: روضة الواعظین ص 134، الإرشاد ج 1 ص 21، بحار الأنوار ج 42 ص 231، تاریخ الکوفة للبراقی ص 313، أعیان الشیعة ج 1 ص 532، کشف الغمّة ج 2 ص 65.

آیا سوالی دارید که بخواهید بپرسید ؟

آیا آنها را که در کنار بستر علی(علیه السلام) نشسته اند، می شناسی؟

فکر می کنم آنها طبیبان کوفه هستند و برای معالجه علی(علیه السلام) آمده اند. آیا آنها خواهند توانست کاری بکنند؟

باید صبر کنیم.

هرکدام از طبیبان که زخم علی(علیه السلام) را می بیند به فکر فرو می رود، آنها می گویند که معالجه این زخم کار ما نیست، باید استاد ما بیاید.

-- استاد شما کیست؟

-- آقای سَلُولی! باید او را خبر کنید.

ص: 73

چند نفر می خواهند به دنبال آقای سَلُولی بروند که خودش از راه می رسد، سلام می کند و در کنار بستر علی(علیه السلام) می نشیند. به آرامی زخم سر او را باز می کند و نگاهی می کند. همه منتظر هستند تا او چیزی بگوید و دارویی تجویز کند.

او لحظه ای سکوت می کند، بار دیگر با دقّت به زخم نگاه می کند و سپس می گوید: «برای من ریه گوسفندی بیاورید».

بعد از مدّتی ریه گوسفند را برای او می آورند، او رگی از آن ریه را جدا می کند و با دهان خود در آن می دمد و سپس به آرامی آن را در میان شکاف سر علی(علیه السلام) می گذارد، لحظه ای صبر می کند. بعد آن را بیرون می آورد و به آن نگاه می کند، همه منتظر هستند ببینند او چه خواهد گفت.

خدای من! چرا او دارد گریه می کند؟ چه شده است؟ او سفیدی مغز علی(علیه السلام) را می بیند که به آن ریه چسبیده است. او رو به علی(علیه السلام) می کند و می گوید: مولای من! شمشیر ابن ملجم به مغز تو رسیده است، دیگر امیدی به شفایت نیست.(1)

با شنیدن این سخن همه شروع به گریه می کنند، طبیب با علی(علیه السلام) خداحافظی می کند و از جای خود برمی خیزد که برود. یکی از او سوال می کند: چه غذایی برای مولای ما خوب است؟

طبیب در جواب می گوید: به او شیر تازه بدهید.

* * *

ساعتی است علی(علیه السلام) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشک از چشمان آنها جاری است، اکنون علی(علیه السلام) به هوش می آید، برای او ظرف شیری می آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر می کند. حسن(علیه السلام) رو به پدر می کند:

-- پدر جان! شیر برای شما خوب است. آن را میل کنید.

ص: 74


1- 66. ثمّ جمع له أطبّاء الکوفة، فلم یکن منهم أعلم بجرحه من أثیر بن عمرو بن هانی السلولی، وکان مطبّباً صاحب الکرسی یعالج الجراحات، وکان من الأربعین غلاماً الذین کان ابن الولید أصابهم فی عین التمر فسباهم، فلمّا نظر أثیر إلی جرح أمیر المؤنین علیه السلام دعا بریة شاة حارّة، فاستخرج منها عرقاً ثمّ نفخه ثمّ استخرجه وإذا علیه بیاض الدماغ، فقال: یا أمیر المؤنین، أعهد عهدک، فإنّ عدوّ اللّه قد وصلت ضربته إلی أُمّ رأسک: مقاتل الطالبیین ص 23، بحار الأنوار ج 42 ص 234، شرح نهج البلاغة ج 6 ص 120، أعیان الشیعة ج 1 ص 532.

-- پسرم! من چگونه شیر بخورم در حالی که ابن ملجم شیر نخورده است؟ او اسیر ماست، باید هر چه ما می خوریم به او هم بدهیم تا میل کند، نکند او تشنه باشد، نکند او گرسنه باشد!!

اکنون حسن(علیه السلام) دستور می دهد تا برای ابن ملجم شیر ببرند. او در اتاقی در داخل همین خانه است، او ظرف شیر را می گیرد و می نوشد.

خدایا! تو خود می دانی که قلم من از شرح عظمت این کار علی(علیه السلام)، ناتوان است.

آری! تاریخ برای همیشه مات و مبهوت این سخن تو خواهد ماند.

تو کیستی ای مولای من؟!

افسوس که ما تو را به شمشیر می شناسیم، تو را خدایِ شمشیر معرّفی کرده ایم!

افسوس و هزار افسوس!

تو دریای مهربانی و عطوفت هستی، اگر دست به شمشیر می بردی، برای این بود که بی عدالتی ها و ظلم ها و سیاهی ها را نابود کنی.

دروغ می گویند کسانی که ادّعا می کنند مثل تو هستند، دروغ می گویند، چه کسی می تواند این گونه با قاتل خویش مهربان باشد؟(1)

* * *

شب بیستم ماه رمضان فرا می رسد، حال علی(علیه السلام) لحظه به لحظه بدتر می شود، همه نگران او هستند. کم کم اثر زهری که بر روی شمشیر ابن ملجم بوده در بدن او نمایان می شود، هر دو پای او در اثر این زهر سرخ شده اند. او وقتی که به هوش می آید همان طور که در بستر است، نماز می خواند و ذکر خدا می گوید.(2)

صبح که فرا می رسد، حُجْرِ بن عَدیّ با جمعی دیگر از یاران باوفای امام به

ص: 75


1- 67. فلمّا أفاق ناوله الحسن علیه السلام قَعباً من لبن، فشرب منه قلیلاً ثمّ نحّاه عن فیه وقال: احملوه إلی أسیرکم، ثمّ قال للحسن علیه السلام: بحقّی علیک یا بُنی إلاّ ما طیّبتم مطعمه ومشربه، وارفقوا به إلی حین موتی، وتطعمه ممّا تأکل، وتسقیه ممّا تشرب وتکون أکرم منه، فعند ذلک حملوا إلیه اللبن وأخبروه بما قال أمیر المؤنین علیه السلام فی حقّه، فأخذ اللعین وشربه: بحار الأنوار ج 42 ص 289.
2- 68. ثمّ تزاید ولوج السمّ فی جسده الشریف، حتّی نظرنا إلی قدمیه وقد احمرّتا جمیعاً، فکبر ذلک علینا وأیسنا منه، ثمّ أصبح ثقیلاً: بحار الأنوار ج 42 ص 291.

عیادت او می آیند. آنها سلام می کنند و جواب می شنوند. علی(علیه السلام) نگاهی به آنها می کند و با صدای ضعیف می گوید: «از من سوال کنید، قبل از آن که مرا از دست بدهید».

همه با شنیدن این سخن به گریه می افتند، آنها هیچ سوالی از تو نمی کنند، چرا که با چشم خود می بینند که تو، توان سخن گفتن نداری، امّا تو پیام خود را به گوش همه شیعیانت می رسانی: در همه جا و هر شرایطی به دنبال کسب آگاهی باشید. شیعه کسی است که سوال می کند و می پرسد، شیعه از سوال نمی ترسد. تو دوست داری که شیعیانت اهل سوال و پرسش باشند.

در این هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدیّ می کند و می گوید:

-- ای حُجْرِ بن عَدیّ! روزگاری فرا می رسد که از تو می خواهند از من بیزاری بجویی. در آن روز تو چه خواهی کرد؟

-- مولای من! اگر مرا با شمشیر قطعه قطعه کنند یا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستی تو برنمی دارم.

-- خدا به تو جزای خیر بدهد.

گویا ضعف و تشنگی بر علی(علیه السلام) غلبه می کند، او رو به حسن(علیه السلام) می کند و از او می خواهد تا ظرف شیری برای او بیاورد. علی(علیه السلام) آن شیر را می آشامد و می گوید: این آخرین رزقِ من از این دنیا بود.

بعد رو به حسن(علیه السلام) می کند: حسن جانم! آیا شیر برای ابن ملجم برده ای؟(1)

* * *

عصر امروز خبری در شهر کوفه می پیچد که خیلی ها را نگران می کند، دیگر هیچ امیدی به بهبودی علی(علیه السلام) نیست. گروه زیادی از مردم برای عیادت علی(علیه السلام)

ص: 76


1- 69. فلمّا أصبح استأذن الناس علیه، فأذن لهم بالدخول، فدخلوا علیه وأقبلوا یسلّمون علیه، وهو یردّ علیهم السلام، ثمّ قال: أیّها الناس، اسألونی قبل أن تفقدونی، وخفّفوا سوالکم لمصیبة إمامکم. قال: فبکی الناس عند ذلک بکاءً شدیداً، وأشفقوا أن یسألوه تخفیفاً عنه، فقام إلیه حجر بن عدی الطائی وقال: فیا أسفی علی المولی التقیّ... فلمّا بصر به وسمع شعره قال له: کیف لی بک إذا دُعیت إلی البراءة منّی، فما عساک أن تقول؟ فقال: واللّه یا أمیر المؤنین، لو قُطّعت بالسیف إرباً إرباً وأُضرم لی النار وأُلقیت فیها، لآثرت ذلک علی البراءة منک. فقال: وفّقت لکلّ خیر یا حجر، جزاک اللّه خیراً عن أهل بیت نبیّک. ثمّ قال: هل من شربةٍ من لبن؟ فأتوه بلبنٍ فی قَعب، فأخذه وشربه کلّه، فذکر الملعون ابن ملجم وأنّه لم یخلف له شیئاً، فقال علیه السلام: وکان أمر اللّه قدراً مقدوراً، اعلموا أنّی شربتُ الجمیع ولم أُبق لأسیرکم شیئاً من هذا، ألا وإنّه آخر رزقی من الدنیا، فباللّه علیک یا بنی إلاّ ما أسقیته مثل ما شربت. فحمل إلیه ذلک فشربه...: بحار الأنوار ج 42 ص 290.

پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتی می گذرد.

حسن(علیه السلام) از خانه بیرون می آید. رو به مردم می کند و می گوید: به خانه های خود بروید که حال پدرم برای ملاقات مناسب نیست.

صدای گریه همه بلند می شود و آنها به خانه های خود باز می گردند.

ساعتی می گذرد، هنوز آن پیرمرد بر خانه علی(علیه السلام) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشک می ریزد و گریه می کند.

-- اَصبَغ! چرا به خانه خود نمی روی؟

-- کجا بروم؟ همه هستی من در اینجاست. من کجا بروم؟ می خواهم یک بار دیگر امام خود را ببینم.

* * *

بعد از مدّتی، حسن(علیه السلام) از خانه بیرون می آید و می بیند که اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گریه می کند. حسن(علیه السلام) از اَصبَغ می خواهد که وارد خانه بشود.

اَصبَغ نزد بستر علی(علیه السلام) می رود، نگاه می کند، دستمال زردی به سر مولا بسته اند، امّا زردی چهره او از زردی دستمال بیشتر شده است، خدایا! این چه حالی است که من می بینم؟ دیگر گریه به اَصبَغ امان نمی دهد...

علی(علیه السلام) چشم باز می کند، یار قدیمی اش، اَصبَغ را می بیند، به او می گوید:

-- اَصبَغ! گریه نکن، به خدا قسم من به زودی به بهشت می روم. برای چه ناراحت هستی؟

-- مولای من! می دانم که شما به مهمانی خدا می روید، امّا بعد از شما ما چه کنیم؟

-- آرام باش اَصبَغ!

ص: 77

-- فدایت شوم! آیا می شود برای من حدیثی از پیامبر نقل کنی؟ من می ترسم این آخرین باری باشد که شما را می بینم.

* * *

ای اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمی بینی حال امام چگونه است؟ چرا از او چنین خواسته ای را داری؟ اگر من جای تو بودم فقط به صورت او نگاه می کردم یا فقط گریه می کردم. حالا چه وقتِ شنیدن حدیث است؟ تو باید عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهی.

امّا اَصبَغ مثل من فکر نمی کند، او می داند شیعه واقعی کیست. او در مکتب علی(علیه السلام) بزرگ شده است، او به خوبی می داند که علی(علیه السلام) همواره دوست دارد شیعه او به دنبال کسب دانش و معرفت باشد. نمی دانم چه شد که شیعه از این آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس که بعضی ها شیعه بودن را یک شعار و احساس می دانند و بس!

نمی دانم چرا ما این قدر از شیعیان واقعی، فاصله گرفته ایم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّیّت می دهیم و کمتر به شعور و آگاهی فکر می کنیم؟ چرا ما این چنین شده ایم؟ چرا؟

* * *

علی(علیه السلام) لبخندی می زند و با صدایی ضعیف چنین می گوید:

روز نهم ماه « صَفَر » ، سال یازدهم هجری بود و پیامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پیامبر رفتم، پیامبر در بستر بیماری بود، سلام کردم و جواب شنیدم. پیامبر رو به من کرد و گفت: علی(علیه السلام) جان! به مسجد برو و مردم را جمع کن. وقتی همه آمدند، بر بالای منبر من برو و به آنان بگو: «پیامبر مرا نزد شما

ص: 78

فرستاده است تا این پیام را برای شما بگویم: هر کس پدرِ خود را به پدری قبول نداشته باشد و اطاعت مولای خود نکند و اجر کسی که برای او زحمت کشیده است را ندهد؛ لعنت خدا و فرشتگان بر او باد».

من به مسجد رفتم و سخن پیامبر را برای مردم بیان کردم، وقتی خواستم از منبر پایین بیایم یکی از جای برخاست و گفت: آیا این پیام تفسیر و شرحی هم دارد ؟

من گفتم نزد رسول خدا می روم و از او سوال می کنم. از منبر پایین آمدم و به خانه پیامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پیامبر به من فرمود که بار دیگر به بالای منبر برو و برای مردم چنین بگو که تو پدر این امّت هستی، تو مولای این مردم هستی، تو کسی هستی که برای این مردم زحمت زیادی کشیده ای.

سخن علی(علیه السلام) به پایان می رسد، اکنون دیگر اَصبَغ می داند که پیامبر در روزهای آخر زندگی خود، علی(علیه السلام) را به عنوان پدر و مولای امت اسلامی معرّفی کرده است. به راستی علی(علیه السلام) برای اسلام و مسلمانان چقدر زحمت کشید، اگر فداکاری های او در جنگ بدر و احد و خندق و خیبر نبود آیا مسلمانان روی آرامش را می دیدند؟ اگر علی(علیه السلام) نبود، کفّار همه مسلمانان را قتل عام می کردند، امّا افسوس که این امّت، قدر زحمات علی(علیه السلام) را ندانستند...(1)

ص: 79


1- 70. عن الأصبغ بن نباتة قال: لمّا ضرب ابن ملجم لعنه اللّه أمیر المؤنین علی بن أبی طالب علیه السلام، عدونا نفرٌ من أصحابنا أنا والحارث وسوید بن غفلة وجماعة معنا، فقعدنا علی الباب، فسمعنا البکاء فبکینا، فخرج إلینا الحسن بن علی علیه السلام فقال: یقول لکم أمیر المؤنین علیه السلام: انصرفوا إلی منازلکم. فانصرف القوم غیری، فاشتدّ البکاء من منزله فبکیت، وخرج الحسن علیه السلام وقال: ألم أقل لکم: انصرفوا؟ فقلت: لا واللّه یا بن رسول اللّه صلی الله علیه و آله لا یتابعنی نفسی ولا یحملنی رجلی أنصرف حتّی أری أمیر المؤنین علیه السلام. قال: فبکیت، ودخل، فلم یلبث أن خرج فقال لی: ادخل، فدخلتُ علی أمیر المؤنین علیه السلام فإذا هو مستند معصوب الرأس بعمامة صفراء، قد نزف واصفرّ وجهه، ما أدری وجهه أصفر أو العمامة، فأکببت علیه فقبّلته وبکیت، فقال لی: لا تبکِ یا أصبغ، فإنّها واللّه الجنّة، فقلت له: جُعلتُ فداک، إنّی أعلم واللّه أنّک تصیر إلی الجنّة، وإنّما أبکی لفقدانی إیّاک یا أمیر المؤنین، جُعلتُ فداک حدّثنی بحدیثٍ سمعته من رسول اللّه صلی الله علیه و آله، فإنّی أراک لا أسمع منک حدیثاً بعد یومی هذا أبداً، قال: نعم یا أصبغ، دعانی رسول اللّه صلی الله علیه و آله یوماً فقال لی: یا علی، انطلق حتّی تأتی مسجدی ثمّ تصعد منبری، ثمّ تدعو الناس إلیک فتحمد اللّه تعالی وتثنی علیه وتصلّی علیَّ صلاةً کثیرةً، ثمّ تقول: أیّها الناس، إنّی رسول رسول اللّه إلیکم، وهو یقول لکم: إنّ لعنة اللّه ولعنة ملائکته المقرّبین وأنبیائه المرسلین ولعنتی علی مَن انتمی إلی غیر أبیه، أو ادّعی إلی غیر موالیه، أو ظلم أجیراً أجره. فأتیتُ مسجده صلی الله علیه و آله وصعدتُ منبره، فلمّا رأتنی قریش ومن کان فی المسجد أقبلوا نحوی، فحمدتُ اللّه وأثنیتُ علیه وصلّیتُ علی رسول اللّه صلی الله علیه و آله صلاةً کثیرةً، ثمّ قلت: أیّها الناس، إنّی رسول رسول اللّه إلیکم، وهو یقول لکم: ألا إنّ لعنة اللّه ولعنة ملائکته المقرّبین وأنبیائه المرسلین ولعنتی إلی مَن انتمی إلی غیر أبیه، أو ادّعی إلی غیر موالیه، أو ظلم أجیراً أجره. قال: فلم یتکلّم أحدٌ من القوم إلاّ عمر بن الخطّاب، فإنّه قال: قد أبلغتَ یا أبا الحسن، ولکنّک جئتَ بکلامٍ غیر مُفسّر، فقلتُ: أبلغُ ذلک رسول اللّه. فرجعتُ إلی النبی صلی الله علیه و آله فأخبرته الخبر، فقال: ارجع إلی مسجدی حتّی تصعد منبری، فاحمد اللّه واثن، علیه وصلِّ علیَّ ثمّ قل: أیّها الناس، ما کنّا لنجیئکم بشیءٍ إلاّ وعندنا تأویله وتفسیره، ألا وإنّی أنا أبوکم، ألا وإنّی أنا مولاکم، ألا وإنّی أنا أجیرکم: أمالی المفید ص 352، أمالی الطوسی ص 124، بحار الأنوار ج 42 ص 205، جامع أحادیث الشیعة ج 19 ص 19، بشارة المصطفی ص 400، غایة المرام ج 5 ص 302.

سلام بر فرشتگان خوب خدا!

برخیز! مولای من! امشب، شبِ جمعه است، شب بیست و یکم رمضان و شب قدر.(1)

مسجد کوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها دیشب صدای غربت تو را نشنیده اند، چاه هم، منتظر شنیدن بغض های نشکفته توست.

برخیز!

یتیمان کوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودی؟ مگر تو با آنان بازی نمی کردی و آنان را روی شانه خود نمی نشاندی؟ برخیز!

می دانم که دلتنگ دیدار فاطمه(علیها السلام) هستی، می دانم؛ امّا زود است که از سرِ ما سایه برگیری و پرواز کنی. زود است که بشریّت را برای همیشه در حسرت عدالت باقی گذاری. تو شیفته خانه دوست شده ای ولی هنوز بشر در ابتدای راه معرفت، سرگردان است.

می دانم که به فکر رهایی از دنیای نامردمی ها هستی، امّا رفتن تو برای دنیا، یتیمی را به ارمغان می آورد.

ص: 80


1- 71. قُبض صلوات اللّه علیه قتیلاً فی مسجد الکوفة وقت التنویر لیلة الجمعة، لتسع عشرة لیلة مضین من شهر رمضان...: بحار الأنوار ج 42 ص 199، أعیان الشیعة ج 1 ص 530.

امشب تو در بستر آرمیده ای و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها می توانند به راحتی سکّه بر روی سکّه بگذارند، چرا که دیگر تو توان نداری بر سر آنان فریاد عدالت بزنی!

چشم باز کن و اشک بشریّت را ببین که چگونه برای تو بی قرار شده است!

چرا برنمی خیزی؟ نکند به فکر رفتن هستی؟ به خدا با رفتن تو، دیگر عدالت، افسانه خواهد شد.

ای تنها اسطوره عدالت، برخیز!

برخیز و یک بار فریاد کن! یادت هست که دوست داشتی ما بیدار شویم و ما خواب بودیم؟ نگاه کن! ما اکنون بیدارِ تو شده ایم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده ای و چنین آسوده خوابیده ای؟ مگر تو غم ما را نداشتی؟ نکند می خواهی تنهایمان بگذاری و بروی؟

کودکان یتیم را ببین که برایت کاسه های شیر آورده اند، امید آنان را ناامید نکن! دلشان را نشکن! دل شکستن هنر نمی باشد...

بگو که چشم از تاریکی های این دنیا فرو بسته ای و به وسعت بی انتها می اندیشی.

مولایِ خوب ما!

چرا جوابم را نمی دهی؟ نکند با من قهر کرده ای؟

نه، تو هرگز با شیعه خود قهر نمی کنی. تو دیگر نمی توانی جواب بدهی، برای همین است چنین خاموش شده ای. می دانم که توانِ سخن گفتن نداری، امّا صدایم را که می شنوی، فقط ما را ببخش!

ص: 81

* * *

شب از نیمه گذشته است، حسن، حسین، زینب، اُم کُلثُوم(علیه السلام) و... همه گرد بستر علی(علیه السلام) نشسته اند و اشک می ریزند، چندین ساعت است که پدر بی هوش است. آیا بار دیگر او سخن خواهد گفت؟

ناگهان علی(علیه السلام) چشم خود را باز می کند، عزیزانش را کنار خود می بیند، به آرامی می گوید:

-- حسن جانم! قلم و کاغذی بیاور!

-- قلم و کاغذ برای چه؟

-- می خواهم وصیّت کنم و تو بنویسی.

-- به چشم! پدر جان!

همه می فهمند که دیگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گریه می کنند.

سوالی در ذهن من می آید: علی(علیه السلام) می تواند وصیّت خود را بگوید، همه گوش می کنند، چرا او می خواهد وصیّت او نوشته بشود؟

فهمیدم، او می خواهد این وصیّت باقی بماند، او نمی خواهد فقط برای فرزندان امروز خود وصیّت بکند، او می خواهد به شیعیان خود در طول تاریخ وصیّت بکند. باید تاریخ بداند علی(علیه السلام) در این لحظات از شیعیانش چه انتظاری دارد.

* * *

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-انِ الرَّحِیمِ

این وصیّت من به حسن(علیه السلام) و همه فرزندانم و همه آیندگان است: من شما را به تقوا و دوری از گناه توصیه می کنم. از شما می خواهم که همواره با هم متّحد باشید و به اقوام و فامیل خود مهربانی کنید.

یتیمان را از یاد نبرید، مبادا از رسیدگی به آنها غفلت کنید.

ص: 82

قرآن را فراموش نکنید، مبادا غیر مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگیرند.

حقوق همسایگان خود را ضایع نکنید. حجّ خانه خدا را به جا آورید.

نماز را فراموش نکنید که نماز ستون دین شماست. زکات را از یاد نبرید که زکات غضب خدا را خاموش می کند.

روزه ماه رمضان را فراموش نکنید که روزه، شما را از آتش جهنّم نجات می دهد.

فقیران و نیازمندان را از یاد نبرید، در راه خدا جهاد کنید...مبادا به همسران خود ظلم کنید...

نماز! نماز! نماز را به پا دارید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید...(1)

* * *

بار دیگر علی(علیه السلام) بی هوش می شود، زهر در بدن او اثر کرده است، چقدر روزهای آخر عمر علی(علیه السلام) شبیه روزهای آخر عمر پیامبر است. آری! آن روزها پیامبر که به وسیله یک زن یهودی مسموم شده بود در بستر بیماری افتاده بود. گاه پیامبر ساعت ها بی هوش می شد، بعد چشم خود را باز می کرد و علی و فاطمه(علیه السلام) را در کنار خود می دید.

اکنون، ساعتی می گذرد، عرقی بر پیشانی علی(علیه السلام) می نشیند، علی(علیه السلام) به هوش می آید و با دست عرق پیشانی خود را پاک می کند و می گوید: حسن جان! از جدّت پیامبر شنیدم که فرمود: وقتی مرگ مؤن نزدیک می شود پیشانی او عرق می کند و بعد از آن، او آرامش زیبایی را تجربه می کند.

ص: 83


1- 72. بسم اللّه الرحمن الرحیم، هذا ما أوصی به علیّ بن أبی طالب، أوصی أنّه یشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شریک له، وأنّ محمّداً عبده ورسوله، أرسله بالهدی ودین الحقّ لیظهره علی الدین کلّه ولو کره المشرکون، صلّی اللّه علیه وآله، ثمّ إنّ صلاتی ونسکی ومحیای ومماتی للّه ربّ العالمین، لا شریک له وبذلک أُمرت وأنا من المسلمین، ثمّ إنّی أُوصیکَ یا حسن وجمیع أهل بیتی ووُلْدی ومن بلغه کتابی بتقوی اللّه ربّکم، ولا تموتنّ إلاّ وأنتم مسلمون، واعتصموا بحبل اللّه جمیعاً ولا تفرّقوا، فإنّی سمعتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله یقول: صلاح ذات البین أفضل من عامّة الصلاة والصیام، وإنّ المُبیرة الحالقة للدین فساد ذات البین، ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم، انظروا ذوی أرحامکم فصلوهم یهوّن اللّه علیکم الحساب. اللّه اللّه فی الأیتام، فلا تُغبّوا أفواههم، ولا یضیعوا بحضرتکم، فقد سمعتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله یقول: من عالَ یتیماً حتّی یستغنی أوجب اللّه عزّ وجلّ له بذلک الجنّة، کما أوجب اللّه لآکل مال الیتیم النار. اللّه اللّه فی القرآن، فلا یسبقکم إلی العمل به أحد غیرکم. اللّه اللّه فی جیرانکم، فإنّ النبی صلی الله علیه و آله أوصی بهم، وما زال رسول اللّه صلی الله علیه و آله یوصی بهم حتّی ظننا أنّه سیورثهم. اللّه اللّه فی بیت ربّکم، فلا یخلو منکم ما بقیتم، فإنّه إن تُرک لم تُناظروا، وأدنی ما یرجع به من أمّه أن یغفر له ما سلف. اللّه اللّه فی الصلاة، فإنّها خیر العمل، وإنّها عمود دینکم. اللّه اللّه فی الزکاة، فإنّها تُطفئ غضب ربّکم. اللّه اللّه فی شهر رمضان، فإن صیامه جُنّة من النار. اللّه اللّه فی الفقراء والمساکین، فشارکوهم فی معائشکم...: کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 190، تحف العقول ص 198، تهذیب الأحکام ج 9 ص 177، کتاب سلیم بن قیس ص 446، شرح الأخبار ج 2 ص 448، بحار الأنوار ج 42 ص 249، نظم درر السمطین ص 146، الدرّ النظیم ص 380؛ شهدتُ وصیّة علیّ بن أبی طالب علیه السلام حین أوصی إلی ابنه الحسن علیه السلام، وأشهدَ علی وصیّته الحسین علیه السلام ومحمّداً وجمیع وُلْده وجمیع رؤاء أهل بیته وشیعته علیهم السلام، ثمّ دفع إلیه الکتاب والسلاح... ثمّ قال: اکتب: بسم اللّه الرحمن الرحیم، هذا ما أوصی به علیّ بن أبی طالب علیه السلام...: بحار الأنوار ج 42 ص 250.

اکنون علی(علیه السلام) می خواهد با فرزندان خود خداحافظی کند: عزیزانم! شما را به خدا می سپارم. حسنم! حسینم! شما از من هستید و من از شما هستم. من به زودی از میان شما می روم و به دیدار پیامبر می شتابم.(1)

* * *

علی(علیه السلام) از همه می خواهد تا بعد از او از حسن(علیه السلام) اطاعت کنند، حسن(علیه السلام)، امام دوّم است و بر همه ولایت دارد. او دستور می دهد تا کتاب و شمشیر ذوالفقار را نزد او بیاورند، اینها نشانه های امامت هستند. آن کتابی است که فقط باید به دست امام باشد، در آن کتاب، سخنان پیامبر است که به دست علی(علیه السلام) نوشته شده است.

اکنون علی(علیه السلام) از حسن(علیه السلام) می خواهد تا کتاب و شمشیر را تحویل بگیرد. بعد چنین می گوید: «حسن جان! پیامبر این دو چیز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحویل بدهم، تو هم باید در آخرین لحظه زندگیت آنها را به برادرت حسین بدهی».

بعد رو به حسین(علیه السلام) می کند و می گوید: «حسین جانم! پیامبر دستور داده است که قبل از شهادتت، کتاب و شمشیر را به امام بعد از خود بدهی».(2)

* * *

حسن جان! وقتی من از دنیا رفتم، مرا غسل بده و با کفنی که پیامبر به من داده است، مرا کفن نما که آن کفن را جبرئیل از بهشت برای ما آورده است.

حسن جان! بدن مرا شب تشییع کن!

وقتی مرا در تابوت نهادید، به کناری بروید، باید فرشتگان بیایند و جلو تابوت مرا بگیرند. هر وقت دیدید که جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگیرید و همراه فرشتگان بروید.

ص: 84


1- 73. جعل جبینه یرشح عرقاً وهو یمسحه بیده، قلت: یا أبت، أراک تمسح جبینک! فقال: یا بُنی، إنّی سمعتُ جدّک رسول اللّه یقول: إنّ المؤن إذا نزل به الموت ودنت وفاته عرق جبینه وصار کاللؤؤالرطب، وسکن أنینه. ثمّ قال: یا أبا عبد اللّه، ویا عون، ثمّ نادی أولاده کلّهم بأسمائهم صغیراً وکبیراً واحداً بعد واحد، وجعل یودّعهم ویقول: اللّه خلیفتی علیکم، أستودعکم اللّه. وهم یبکون: بحار الأنوار ج 42 ص 291.
2- 74. شهدت وصیّة علی بن أبی طالب علیه السلام حین أوصی إلی ابنه الحسن علیه السلام، وأشهد علی وصیّته الحسین علیه السلام ومحمّداً وجمیع ولده وجمیع رؤاء أهل بیته وشیعته علیهم السلام، ثمّ دفع إلیه الکتاب والسلاح، ثمّ قال علیه السلام: یا بُنی، أمرنی رسول اللّه صلی الله علیه و آله أن أوصی إلیک وأن أدفع إلیک کتبی وسلاحی، کما أوصی إلیَّ رسولُ اللّه صلی الله علیه و آله ودفع إلیَّ کتبه وسلاحه، وأمرنی أن آمرک إذا حضرک الموت أن تدفعه إلی أخیک الحسین علیه السلام. ثمّ أقبل علی ابنه الحسین علیه السلام فقال: وأمرک رسول اللّه صلّی اللّه علیه وآله أن تدفعه إلی ابنک علیّ بن الحسین...: الکافی ج 1 ص 297، دعائم الإسلام ج 2 ص 348، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 189، تهذیب الأحکام ج 9 ص 176 بحار الأنوار ج 42 ص 250.

آنها از شهر کوفه خارج خواهند شد و به سمت بیابان خواهند رفت، هر جا که نسیم ملایمی وزید، بدانید که شما وارد «طور سینا» شده اید، همان جایی که خدا با پیامبرش موسی(علیه السلام) سخن گفت. بعد از آن صخره ای که نورانی است خواهید دید، فرشتگان تابوت مرا کنار آن صخره به زمین خواهند نهاد.

آن وقت شما زمین را بکنید، ناگهان قبری آماده خواهید یافت. آن قبری است که نوح(علیه السلام) برای من آماده کرده است. سپس بر بدن من نماز بگزارید و بدن مرا به خاک بسپارید و قبر مرا مخفی کنید. هیچ کس نباید از محلّ قبر من آگاه شود.(1)

فرزندم!

وقتی من از دنیا بروم، از دست این مردم سختی های زیادی به شما خواهد رسید، از شما می خواهم که در همه آن سختی ها صبر داشته باشید.(2)

* * *

حسین جان! روزی می آید که تو مظلومانه به دست این مردم شهید خواهی شد...(3)

سخن علی(علیه السلام) به اینجا که می رسد، بار دیگر از هوش می رود. لحظاتی می گذرد، او چشم باز می کند و می گوید: اینها رسول خدا و عموی من حمزه و برادرم، جعفر هستند که مرا به سوی خود می خوانند. آنها می گویند: «ای علی! زود به سوی ما بیا که ما مشتاق تو هستیم».

صدای گریه همه بلند می شود، علی(علیه السلام) نگاهی به همه فرزندان خود می کند: حسن، حسین، زینب، اُم کُلثوم، عبّاس... خداحافظ! من رفتم!

خداحافظ!

سلام! سلام!

ص: 85


1- 75. قبر حضرت امیرمومنان تا مدّت ها مخفی بود، تا اینکه امام صادق آن قبر را مشخص نمودند وآن زمانی بود که حکومت بنی اُمیّه سرنگون شده بود. مراجعه کنید بحار الأنوار ج 42 ص 200، 224.
2- 76. لمّا أُصیب أمیر المؤنین علیه السلام قال للحسن والحسین علیهماالسلام: غسّلانی وکفّنانی وحنّطانی واحملانی علی سریری، واحملا مُؤّره تُکفیان مُقدّمه...: تهذیب الأحکام ج 6 ص 106، مستدرک الوسائل ج 2 ص 317، الغارات ج 2 ص 845، المزار للمفید ص 223، مناقب آل أبی طالب ج 2 ص 172، فرحة الغری ص 59، بحار الأنوار ج 42 ص 213، جامع أحادیث الشیعة ج 3 ص 401؛ یا بُنی إنّی میّتٌ من لیلتی هذه، فإذا أنا متُّ فاغسلنی وکفّنّی وحنّطنی بحنوط جدّک، وضعنی علی سریری، ولا یقربنّ أحدٌ منکم مُقدّم السریر، فإنّکم تُکفَونه، فإذا حُمل المُقدّم فاحملوا المؤّر، ولیَتبع المُؤّرُ المُقدّمَ... ثمّ احفر لی قبراً فی موضعه إلی منتهی کذا وکذا، ثمّ شقّ لحداً، فإنّک تقع علی ساجَةٍ منقورةٍ ادّخرها لی أبی نوح...: مستدرک الوسائل ج 2 ص 332، الغارات ج 2 ص 846، فرحة الغری ص 62، بحار الأنوار ج 42 ص 215، جامع أحادیث الشیعة 3 ص 403؛ یا ابنَیَّ، إذا أنا متُّ فغسّلانی ثمّ نشّفانی بالبُردة التی نشّفتم بها رسول اللّه صلی الله علیه و آله وفاطمة علیهاالسلام، ثمّ حنّطانی وسجّیانی علی سریری، ثمّ انظرا حتّی إذا ارتفع لکما مُقدّم السریر فاحملا مؤّره. قال: فخرجت أُشیّع جنازة أبی، حتّی إذا کنّا بظهر الغَریّ رَکَن المُقدّم فوضعنا المُؤّر، ثمّ برز الحسن علیه السلام بالبُردة التی نُشِّف بها رسولُ اللّه صلی الله علیه و آله وفاطمة وأمیر المؤنین، ثمّ أخذ المِعوَل فضرب ضربةً فانشقّ القبر عن ضریحٍ، فإذا هو بساجَةٍ مکتوبٍ علیها سطران بالسُّریانیة: بسم اللّه الرحمن الرحیم، هذا قبرٌ قبره نوحُ النبی لعلیّ وصیّ محمّد قبل الطوفان بسبعمئة عام: الغارات ج 2 ص 846، فرحة الغری ص 64، بحار الأنوار ج 42 ص 216؛ إذا أنا متُّ فاحملانی علی سریرٍ ثمّ أخرجانی واحملا مُؤّر السریر، فإنّکما تُکفیان مُقدّمه، ثمّ ائتیا بی الغریین، فإنّکما ستریان صخرة بیضاء، فاحتفرا فیها، فإنّکما ستجدان فیها ساجَة، فادفنانی فیها. قال: فلمّا مات أخرجناه وجعلنا نحمل مُؤّر السریر ونکفی مُقدّمه، وجعلنا نسمع دویاً وحفیفاً، حتّی أتینا الغریین، فإذا صخرة بیضاء تلمع نوراً، فاحتفرنا فإذا ساجَة مکتوب علیها: ما ادّخر نوح علیه السلام لعلیّ بن أبی طالب علیه السلام، فدفنّاه فیها، وانصرفنا ونحن مسرورون بإکرام اللّه تعالی لأمیر المؤنین علیه السلام: روضة الواعظین ص 136، الغارات ج 2 ص 847، الإرشاد ج 1 ص 24، فرحه الغری ص 66، مدینة المعاجز ج 3 ص 49، بحار الأنوار ج 42 ص 217، أعلام الوری ج 1 ص 394؛ فأنزل اللّه عزّ وجلّ حنوطاً من عنده مع حنوط أخیه رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وأخبره أنّ الملائکة تنشر له قبره، فلمّا قُبض علیه السلام کان فیما أوصی به ابنَیه الحسن والحسین علیهماالسلام إذ قال لهما: إذا متُّ فغسّلانی وحنّطانی واحملانی باللیلة سرّاً، واحملا یا ابنَیّ مؤّر السریر واتّبعا مُقدّمه، فإذا وُضِع فضعا، وادفنانی فی القبر الذی یوضع السریر علیه، وادفنانی مع من یعینکما علی دفنی فی اللیل، وسویّا: فرحة الغری ص 78، بحار الأنوار ج 42 ص 219، جامع أحادیث الشیعة ج 12ص 322؛ کان فی وصیّة أمیر المؤنین صلوات اللّه علیه: أن أخرجونی إلی الظَّهر، فإذا تصوّبَت أقدامُکم فاستقبلتکم ریح فادفنونی، وهو أوّل طُور سیناء. ففعلوا ذلک: تهذیب الأحکام ج 6 ص 34، وسائل الشیعة ج 14 ص 377، فرحة الغری ص 79، بحار الأنوار ج 42 ص 220، التفسیر الصافی ج 3 ص 397، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 543؛ إذا متُّ فاحملانی إلی الغَری من نجف الکوفة، واحملا آخر سریری، فالملائکة یحملون أوّله. وأمرهما أن یدفناه هناک ویعفیا قبره؛ لما یعلمه من دولة بنی أُمیّة بعده. وقال: ستریان صخرةً بیضاء تلمع نوراً، فاحتفرا، فوجدا ساجَةً مکتوباً علیها: ممّا ادّخرها نوح لعلیّ بن أبی طالب علیه السلام، فدفَنَاه فیه وعفیا أثره: روضة الواعظین ص 136، الإرشاد ج 1 ص 24، الخرائج والجرائح ج 1 ص 234، فرحة الغری ص 66، بحار الأنوار ج 42 ص 224، جامع أحادیث الشیعة ج 3 ص 404، أعلام الوری ج 1 ص 393؛ یا أبا محمّد، أوصیک - ویا أبا عبد اللّه - خیراً، فأنتما منّی وأنا منکما. ثمّ التفت إلی أولاده الذین من غیر فاطمة علیهاالسلام، وأوصاهم أن لا یخالفوا أولاد فاطمة، یعنی الحسن والحسین علیهماالسلام. ثمّ قال: أحسن اللّه لکم العزاء، ألا وإنّی منصرفٌ عنکم، وراحلٌ فی لیلتی هذه، ولاحقٌ بحبیبی محمّد صلی الله علیه و آله کما وعدنی، فإذا أنا متُّ یا أبا محمّد فغسّلنی وکفّنی وحنّطنی ببقیّة حنوط جدّک رسول اللّه صلی الله علیه و آله، فإنّه من کافور الجنّة...: بحار الأنوار ج 42 ص 291.
3- 77. ثمّ قال: یا أبا عبد اللّه، أنت شهید هذه الأُمّة، فعلیک بتقوی اللّه والصبر علی بلائه: بحار الأنوار ج 42 ص 292.

سلام بر شما! ای فرشتگان خوب خدا!

(لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلُونَ).(1)

او این آیه قرآن را می خوانَد: «آری! برای این بهشت جاودان، باید عمل کنندگان تلاش و کوشش نمایند».

اکنون رو به قبله می کند و چشم خود را می بندد و می گوید: «أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّاللّه. أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ»، و روح بلند او به آسمان پر می کشد، علی(علیه السلام) برای همیشه ساکت می شود، سکوت علی(علیه السلام)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتی که بشریّت همیشه به دنبالش خواهد بود.

اکنون ندایی به گوش می رسد. گویا فرشته ای است که خبر می دهد: «ای مسلمانان! پیامبر سال ها پیش از میان شما رفت، اکنون نیز، پدرِ خود را از دست دادید...».(2)

پایان

ص: 86


1- 78. سوره صافات، آیه 61.
2- 79. ثمّ أُغمی علیه ساعة، وأفاق وقال: هذا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وعمّی حمزة وأخی جعفر وأصحاب رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وکلّهم یقولون: عجّل قدومک علینا، فإنّا إلیک مشتاقون. ثمّ أدار عینیه فی أهل بیته کلّهم وقال: أستودعکم اللّه جمیعاً، سدّدکم اللّه جمیعاً، حفظکم اللّه جمیعاً، خلیفتی علیکم اللّه وکفی باللّه خلیفة. ثمّ قال: وعلیکم السلام یا رسل ربّی، ثمّ قال: «لِمِثْلِ هَ-ذَا فَلْیَعْمَلِ الْعَ-مِلُونَ» «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوا وَّ الَّذِینَ هُم مُّحْسِنُونَ». وعرق جبینه وهو یذکر اللّه کثیراً، وما زال یذکر اللّه کثیراً ویتشهّد الشهادتین، ثمّ استقبل القبلة وغمض عینیه ومدّ رجلیه ویدیه وقال: أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شریک له وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله. ثمّ قضی نحبه علیه السلام، وکانت وفاته فی لیلة إحدی وعشرین من شهر رمضان، وکانت لیلة الجمعة سنة أربعین من الهجرة: بحار الأنوار ج 42 ص 292؛ ثمّ هَتَفَت آخَرُ: مات رسول اللّه صلی الله علیه و آله ومات أبوکم: بحار الأنوار ج 42 ص 309.

پی نوشت ها

(1) شماره 9 6 5 4 3000 سامانه پیام کوتاه و سایت www.M12.ir راه های ارتباط شما با نویسنده می باشد.

(2) کان رجل یقال له حبیب بن المنتجب والیاً علی بعض أطراف الیمن، فأقرّه علیٌّ علیه السلام علی عمله، وکتب إلیه کتاباً یقول فیه: بسم اللّه الرحمن الرحیم، من عبد اللّه أمیر المؤنین علیّ بن أبی طالب إلی حبیب بن المنتجب، سلام علیک، أمّا بعد، فإنّی أحمد اللّه الذی لا إله إلاّ هو، وأُصلّی علی محمّدٍ عبده ورسوله، وبعد، فإنّی ولّیتک ما کنتَ علیه لمن کان من قبل، فأمسک علی عملک، وإنّی أوصیک بالعدل فی رعیتک، والإحسان إلی أهل مملکتک، واعلم أنّ مَن وَلیَ علی رقاب عشرة من المسلمین ولم یعدل بینهم، حشره اللّه یوم القیامة ویداه مغلولتان إلی عنقه، لا یفکّها إلاّ عدله فی دار الدنیا، فإذا ورد علیک کتابی هذا فاقرأه علی مَن قِبَلِکَ من أهل الیمن، وخذ لی البیعة علی مَن حضرک مِن المسلمین، فإذا بایع القوم مثل بیعة الرضوان فامکث فی عملک، وأنفذ إلیَّ منهم عشرة یکونون من عقلائهم وفصحائهم وثقاتهم، ممّن یکون أشدّهم عوناً من أهل الفهم والشجاعة، عارفین باللّه، عالمین بأدیانهم، وما لهم وما علیهم، وأُجودهم رأیاً، وعلیک وعلیهم السلام.

وطوی الکتاب وختمه وأرسله مع أعرابی، فلمّا وصل إلیه قبّله ووضعه علی عینیه ورأسه، فلمّا قرأه صعد المنبر فحمد اللّه وأثنی علیه، وصلّی علی محمّدٍ وآله، ثمّ قال: أیّها الناس، اعلموا أنّ عثمان قد قضی نحبه، وقد بایع الناس من بعده العبد الصالح والإمام الناصح، أخا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وخلیفته، وهو أحقّ بالخلافة، وهو أخو رسول اللّه صلی الله علیه و آله وابن عمّه، وکاشف الکرب عن وجهه، وزوج ابنته ووصیّه، وأبو سبطیه أمیر المؤنین علی بن أبی طالب علیه السلام، فما تقولون فی بیعته والدخول فی طاعته؟ قال: فضجّ الناس بالبکاء والنحیب، وقالوا: سمعاً وطاعةً وحبّاً وکرامةً للّه ولرسوله ولأخی رسوله. فأخذ له البیعة علیهم عامّة، فلمّا بایعوا قال لهم: أُرید منکم عشرة من رؤائکم وشجعانکم أنفذهم إلیه کما أمرنی به، فقالوا: سمعاً وطاعةً. فاختار منهم مئة، ثمّ من المئة سبعین، ثمّ من السبعین ثلاثین، ثمّ من الثلاثین عشرة، فیهم عبد الرحمن بن ملجم المرادی لعنه اللّه، وخرجوا من ساعتهم: بحار الأنوار ج 42 ص 260.

(3) جمع أمیر المؤنین علیه السلام الناس للبیعة، فجاء عبد الرحمن بن ملجم المرادی لعنه اللّه، فردّه مرّتین أو ثلاثاً، ثمّ بایعه: روضة الواعظین ص 132، الإرشاد ج 1 ص 11، بحار الأنوار ج 42 ص 192.

(4) فلمّا أتوه علیه السلام سلّموا علیه وهنّؤه بالخلافة، فردّ علیهم السلام ورحّب بهم، فتقدّم ابن ملجم وقام بین یدیه وقال: السلام علیک أیّها الإمام العادل والبدر التمام، واللیث الهُمام، والبطل الضرغام، والفارس القمقام، ومَن فضّله اللّه علی سائر الأنام، صلّی اللّه علیکَ وعلی آلک الکرام، أشهد أنّک أمیر المؤنین صدقاً وحقّاً، وأنّک وصیّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله والخلیفة من بعده، ووارث علمه، لعن اللّه من جحد حقّک ومقامک، أصبحتَ أمیرها وعمیدها، لقد اشتهر بین البریة عدلک، وهطلت شآبیب فضلک وسحائب رحمتک ورأفتک علیهم، ولقد أنهضنا الأمیر إلیک، فسررنا بالقدوم علیک، فبورکت بهذه الطلعة المرضیة، وهُنّئت بالخلافة فی الرعیة. ففتح أمیر المؤنین علیه السلام عینیه فی وجهه، ونظر إلی الوفد فقرّبهم وأدناهم، فلمّا جلسوا دفعوا إلیه الکتاب، ففضّه وقرأه، وسرّ بما فیه، فأمر لکلّ واحدٍ منهم بحلّة یمانیة ورداء عدنیة وفرس عربیة، وأمر أن یُفتقدوا ویُکرموا. فلمّا نهضوا قام ابن ملجم ووقف بین یدیه وأنشد:

أنت المهیمن والمهذّب ذو الندی وابن الضراغم فی الطراز الأوّلاللّه خصّک یا وصیّ محمّدٍ وحباک فضلاً فی الکتاب المنزلوحباک بالزهراء بنت محمّد حوریة بنت النبی المرسل

ثمّ قال: یا أمیر المؤنین، ارمِ بنا حیث شئت لتری منّا ما یسرک، فواللّه ما فینا إلاّ کلّ بطلٍ أهیس، وحازمٍ أکیس، وشجاعٍ أشوس، ورثنا ذلک عن الآباء والأجداد، وکذلک نورثه صالح الأولاد. قال: فاستحسن أمیر المؤنین علیه السلامکلامه من بین الوفد، فقال له: ما اسمک یا غلام؟ قال: اسمی عبد الرحمن، قال: ابن من؟ قال: ابن ملجم المرادی، قال له: أمرادی أنت؟ قال: نعم یا أمیر المؤنین، فقال علیه السلام: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم.

قال: وجعل أمیر المؤنین علیه السلام یکرّر النظر إلیه ویضرب إحدی یدیه علی الأُخری ویسترجع، ثمّ قال له: ویحک! أمرادی أنت؟ قال: نعم، فعندها تمثّل علیه السلام یقول:

أنا أنصحک منّی بالوداد مکاشفةً وأنت من الأعادیأُرید حیاته ویرید قتلی عذیرک من خلیلک من مرادِ

قال الأصبغ بن نباتة: لمّا دخل الوفد إلی أمیر المؤنین علیه السلام بایعوه وبایعه ابن ملجم، فلمّا أدبر عنه دعاه أمیر المؤنین علیه السلام ثانیاً، فتوثّق منه بالعهودالمواثیق أن لا یغدر ولا ینکث، ففعل، ثمّ سار عنه، ثمّ استدعاه ثالثاً، ثمّ توثّق منه، فقال ابن ملجم: یا أمیر المؤنین! ما رأیتک فعلتَ هذا بأحدٍ غیری، فقال: امضِ لشأنک، فما أراک تفی بما بایعت علیه، فقال له ابن ملجم: کأنّک تکره وفودی علیک لما سمعته من اسمی؟ وإنّی واللّه لأُحبّ الإقامة معک والجهاد بین یدیک، وأنّ قلبی محبّ لک، وإنّی واللّه أوالی ولیّک وأُعادی عدوّک. قال: فتبسّم علیه السلام وقال له: باللّه یا أخا مراد، إن سألتک عن شیءٍ تصدقنی فیه؟ قال: إی وعیشک وعیشک یا أمیر المؤنین، فقال له: هل کان لک دایة یهودیة فکانت إذا بکیت تضربک وتلطم جبینک وتقول لک اسکت فإنّک أشقی من عاقر ناقة صالح، وإنّک ستجنی فی کبرک جنایة عظیمة یغضب اللّه بها علیک ویکون مصیرک إلی النار؟ فقال: قد کان ذلک! ولکنّک واللّه یا أمیر المؤنین أحبّ إلیَّ مِن کلّ أحدٍ. فقال أمیر المؤنین علیه السلام: واللّه ما کَذَبتُ ولا کُذِبتُ، ولقد نطقتُ حقّاً وقلتُ صدقاً، وأنت واللّه قاتلی لا محالة، وستخضب هذه من هذه - وأشار إلی لحیته ورأسه - ولقد قرب وقتک وحان زمانک، فقال ابن ملجم: واللّه یا أمیر المؤنین إنّک أحبّ إلیَّ من کلّ ما طلعت علیه الشمس، ولکن إذا عرفت ذلک منّی فسیّرنی إلی مکانٍ تکون دیارک من دیاری بعیدة، فقال علیه السلام: کن مع أصحابک حتّی آذن لکم بالرجوع إلی بلادکم.

ثمّ أمرهم بالنزول فی بنی تمیم، فأقاموا ثلاثة أیّام، ثمّ أمرهم بالرجوع إلی الیمن، فلمّا عزموا علی الخروج مرض ابن ملجم مرضاً شدیداً، فذهبوا وترکوه، فلمّا برئ أتی أمیر المؤنین علیه السلام وکان لا یفارقه لیلاً ولا نهاراً، ویسارع فی قضاء حوائجه، وکان علیه السلام یکرمه ویدعوه إلی منزله ویقرّبه: بحار الأنوار ج 42 ص 262.

(5) لقیهم عبد اللّه بن خبّاب فی عنقه مصحف، علی حمار، ومعه امرأته وهی حامل، فقالوا له: إنّ هذا الذی فی عنقک لیأمرنا بقتلک، فقال لهم: ما أحیاه القرآن فأحیوه وما أماته فأمیتوه. فوثب رجل منهم علی رطبة سقطت من نخلة فوضعها فی فیه، فصاحوا به، فلفظها تورّعاً. وعرض لرجلٍ منهم خنزیر فضربه فقتله، فقالوا: هذا فساد فی الأرض، وأنکروا قتل الخنزیر، ثمّ قالوا لابن خبّاب: حدّثنا عن أبیک، فقال: إنّی سمعتُ أبی یقول: سمعتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آلهیقول: «ستکون بعدی فتنة یموت فیها قلب الرجل کما یموت بدنه، یمسی مؤناً ویصبح کافراً، فکن عبد اللّه المقتول، ولا تکن القاتل»، قالوا: فما تقول فی أبی بکر وعمر؟ فأثنی خیراً، قالوا: فما تقول فی علیّ قبل التحکیم، وفی عثمان فی السنین الستّ الأخیرة؟ فأثنی خیراً، قالوا: فما تقول فی علیّ بعد التحکیم والحکومة؟ قال: إنّ علیّاً أعلم باللّه وأشدّ توقّیاً علی دینه، وأنفذ بصیرةً، فقالوا: إنّک لستَ تتّبع الهدی، إنّما تتّبع الرجال علی أسمائهم. ثمّ قرّبوه إلی شاطئ النهر، فأضجعوه فذبحوه: شرح نهج البلاغة ج 2 ص 281، بحار الأنوار ج 33 ص 354، وراجع للاطّلاع علی حال عبد اللّه بن خبّاب إلی: رجال الطوسی ص 74، خلاصة الأقوال ص 191، رجال ابن داود ص 119، نقد الرجال

ص: 87

ج 3 ص 101، طرائف المقال ج 2 ص 96، معجم رجال الحدیث ج 11 ص 190، التاریخ الکبیر للبخاری ج 5 ص 78، تقریب التهذیب ج 1 ص 488.

(6) أقام ابن ملجم بالکوفة إلی أن خرج أمیر المؤنین علیه السلام إلی غزاة النهروان فخرج ابن ملجم معه وقاتل بین یدیه قتالاً شدیداً...: بحار الأنوار ج 42 ص 263.

(7) فلمّا رجع إلی الکوفة وقد فتح اللّه علی یدیه قال ابن ملجم لعنه اللّه: یا أمیر المؤنین، أتأذن لی أن أتقدّمک إلی المصر لأُبشّر أهله بما فتح اللّه علیک من النصر؟ فقال له: ما ترجو بذلک؟ قال: الثواب من اللّه والشکر من الناس، وأُفرح الأولیاء...، فقال له: شأنک. ثمّ أمر له بخلعة سنیة وعمامتین وفرسین وسیفین ورمحین: بحار الأنوار ج 42 ص 263.

(8) فسار ابن ملجم ودخل الکوفة، وجعل یخترق أزقّتها وشوارعها، وهو یبشّر الناس بما فتح اللّه علی أمیر المؤنین علیه السلام، وقد دخله العجب فی نفسه، فانتهی به الطریق إلی محلّة بنی تمیم، فمرّ علی دارٍ تُعرف بالقبیلة، وهی أعلی دارٍ بها، وکانت لقطام بنت سخینة بن عوف بن تیم اللاّت، وکانت موصوفة بالحُسن والجمال والبهاء والکمال، فلمّا سمعتُ کلامه بعثت إلیه وسألته النزول عندها ساعةً لتسأله عن أهلها، فلمّا قرب من منزلها وأراد النزول عن فرسه خرجت إلیه، ثمّ کشفت له عن وجهها وأظهرت له محاسنها، فلمّا رآها أعجبته وهواها من وقته، فنزل عن فرسه ودخل إلیها، وجلس فی دهلیز الدار وقد أخذت بمجامع قلبه، فبسطت له بساطاً ووضعت له متّکأً، وأمرت خادمها أن تنزع أخفافه، وأمرت له بماءٍ فغسل وجهه ویدیه، وقدّمت إلیه طعاماً، فأکل وشرب، وأقبلت علیه تروّحه من الحرّ، فجعل لا یملّ من النظر إلیها، وهی مع ذلک متبسّمة فی وجهه، سافرة له عن نقابها، بارزة له عن جمیع محاسنها، ما ظهر منه وما بطن! فقال لها: أیّتها الکریمة، لقد فعلتِ الیوم بی ما وجب به بل ببعضه علیَّ مدحک وشکرک دهری کلّه، فهل من حاجة أتشرّف بها وأسعی فی قضائها؟: بحار الأنوار ج 42 ص 263.

(9) قال: فسألته عن الحرب ومن قُتل فیه، فجعل یخبرها ویقول: فلانٌ قتله الحسن، وفلانٌ قتله الحسین، إلی أن بلغ قومها وعشیرتها، وکانت قطام - لعنها اللّه - علی رأی الخوارج، وقد قتل أمیر المؤنین علیه السلام فی هذا الحرب من قومها جماعةً کثیرة، منهم أبوها وأخوها وعمّها، فلمّا سمعت منه ذلک صرخت باکیة، ثمّ لطمت خدّها وقامت من عنده، ودخلت البیت وهی تندبهم طویلاً، قال: فندم ابن ملجم، فلمّا خرجت إلیه قالت: یعزّ علیَّ فراقهم، مَن لی بعدهم؟ أفلا ناصر ینصرنی ویأخذ لی بثأری ویکشف عن عاری؟ فکنت أهب له نفسی وأمکّنه منها ومن مالی وجمالی؟ فرقّ لها ابن ملجم وقال لها: غضّی صوتک وارفقی بنفسک، فإنّک تُعطَین مرادک. قال: فسکتت من بکائها وطمعت فی قوله، ثمّ أقبلت علیه بکلامها وهی کاشفة عن صدرها ومسبلة شعرها، فلمّا تمکّن هواها من قلبه مال إلیها بکلیته، ثمّ جذبها إلیه... فسبق إلیه الموت فزوّجینی نفسک لآخذ لکِ بثأرکِ، قال: ففرحت بکلامه وقالت: قد خطبنی الأشراف من قومی وسادات عشیرتی، فما أنعمت إلاّ لمن یأخذ لی بثأری، ولمّا سمعتُ عنک أنّک تقاوم الأقران وتقتل الشجعان، فأحببتُ أن تکون لی بعلاً وأکون لک أهلاً، فقال لها: فأنا واللّه کفوٌ کریم، فاقترحی علیَّ ما شئتِ من مالٍ وفعال، فقالت له: إن قدمت علی العطیة والشرط فها أنا بین یدیک فتحکم کیف شئت، فقال لها: وما العطیة والشرط؟ فقالت له: أمّا العطیة فثلاثة آلاف دینار وعبدٍ وقینة، فقال: هذا أنا ملیءٌ به، فما الشرط المذکور؟ قالت: نم علی فراشک حتّی أعود إلیک: بحار الأنوار ج 42 ص 265.

(10) ثمّ إنّها دخلت خدرها فلبست أفخر ثیابها، ولبست قمیصاً رقیقاً یُری صدرها وحلیها، وزادت فی الحلیّ والطیب، وخرجت فی معصفرها، فجعلت تباشره بمحاسنها لیری حسنها وجمالها، وأرخت عشرة ذوائب من شعرها منظومة بالدرّ والجوهر، فلمّا وصلت إلیه أرخت لثامها عن وجهها، ورفعت معصفرها وکشفت عن صدرها وأعکانها، وقالت: إن قدمت علی الشرط المشروط ظفرت بها جمیعها وأنت مسرور مغبوط. قال: فمدّ ابن ملجم عینیه إلیها فحار عقله، وهوی لحینه مغشیاً علیه ساعةً، فلمّا أفاق قال: یا منیة النفس، ما شرطک فاذکریه لی؟ فإنّی سأفعله ولو کان دونه قطع القفار وخوض البحار وقطع الرؤس واختلاس النفوس! قالت له الملعونة: شرطی علیک أن تقتل علی بن أبی طالب بضربةٍ واحدة بهذا السیف فی مفرق رأسه، یأخذ منه ما یأخذ ویبقی ما یبقی.

فلمّا سمع ابن ملجم کلامها استرجع ورجع إلی عقله وأغاظه وأفلقه، ثمّ صاح بأعلی صوته: ویحکِ ما هذا الذی واجهتنی به؟ بئس ما حدّثتک به نفسک من المحال. ثمّ طأطأ رأسه یسیل عرقاً وهو متفکًر فی أمره، ثمّ رفع رأسه إلیها وقال لها: ویلکِ! مَن یقدر علی قتل أمیر المؤنین علی بن أبی طالب؟ المجاب الدعاء، المنصور من السماء، والأرض ترجف من هیبته، والملائکة تسرع إلی خدمته، یا ویلکِ! ومَن یقدر علی قتل علی بن أبی طالب وهو مؤّد من السماء؟ والملائکة تحوطه بکرةً وعشیة، ولقد کان فی أیّام رسول اللّه صلی الله علیه و آله إذا قاتل یکون جبرئیل عن یمینه ومیکائیل عن یساره وملک الموت بین یدیه، فمن هو هکذا لا طاقة لأحدٍ بقتله، ولا سبیل لمخلوقٍ علی اغتیاله، ومع ذلک إنّه قد أعزّنی وأکرمنی وأحبّنی ورفعنی وآثرنی علی غیری، فلا یکون ذلک جزاؤ منّی أبداً، فإن کان غیره قتلته لک شرّ قتلة ولو کان أفرس أهل زمانه، وأمّا أمیر المؤنین فلا سبیل لی علیه: بحار الأنوار ج 42 ص 265.

ص: 88

(11) فصادف عنده قطامة بنت الأخضر التیمیة، وکان أمیر المؤنین علیه السلام قتل أباها وأخاها بالنهروان، وکانت من أجمل نساء أهل زمانها، فلمّا رآها ابن ملجم شغف بها واشتدّ إعجابه بها، وسأل فی نکاحها وخطبها، فقالت له: ما الذی تسمّی لی من الصداق؟ فقال لها: احتکمی ما بدا لکِ، فقالت له: أنا محتکمة علیک ثلاثة آلاف درهم ووصیفاً وخادماً وقتل علی بن أبی طالب، فقال لها: لکِ جمیع ما سألتِ، فأمّا قتل علی بن أبی طالب علیه السلام فأنّی لی بذلک؟ فقالت: تلتمس غرّته، فإن أنت قتلته شفیت نفسی وهنأک العیش معی، وإن أنت قُتِلتَ فما عند اللّه خیر لک من الدنیا: بحار الأنوار ج 42 ص 266.

(12) فصبَرَت عنه حتّی سکن غیظه ودخلت معه فی الملاعبة والملاطفة، وعلمت أنّه قد نسی ذلک القول، ثمّ قالت: یا هذا، ما یمنعک من قتل علی بن أبی طالب وترغب فی هذا المال وتتنعّم بهذا الجمال؟ وما أنت بأعفّ وأزهد من الذین قاتلوه وقتلهم، وکانوا من الصوّامین والقوّامین، فلمّا نظروا إلیه وقد قتل المسلمین ظلماً وعدواناً اعتزلوه وحاربوه، ومع ذلک فإنّه قد قتل المسلمین وحکم بغیر حکم اللّه وخلع نفسه من الخلافة وإمرة المؤنین، فلمّا رأوه قومی علی ذلک اعتزلوه، فقتلهم بغیر حجّة له علیهم. فقال لها ابن ملجم: یا هذه! کفّی عنّی، فقد أفسدتِ علیَّ دینی، وأدخلتِ الشکّ فی قلبی، وما أدری ما أقول لکِ وقد عزمتُ علی رأی... ثمّ قال لها: أجّلینی لیلتی هذه حتّی أنظر فی أمری وآتیکِ غداً بما یقوی علیه عزمی. فلمّا هم بالخروج أقبلت إلیه وضمّته إلی صدرها، وقبّلت ما بین عینیه، وأمرته بالاستعجال فی أمرها، وسایرته إلی باب الدار وهی تشجّعه، وأنشدت له أبیاتاً. فخرج الملعون من عندها وقد سلبت فؤده وأذهبت رقاده ورشاده، فبات لیلته قلقاً متفکّراً، فمرّة یعاتب نفسه ومرّة یفکّر فی دنیاه وآخرته: بحار الأنوار ج 42 ص 267.

(13) فلمّا أصبح سار لیلاً ونهاراً حتّی وصل الیمن، وأقام عندهم شهرین وقلبه علی حرّ الجمر من أجل قطام، ثمّ إنّه أخذ الذی أصابه من المال والمتاع والأثاث والجواهر وخرج...: بحار الأنوار ج 42 ص 268.

(14) فسألهما عن أسمائهما، فقال أحدهما: أنا البرک بن عبد اللّه التمیمی، وهذا عبد اللّه بن عثمان العنبری صهری، وقد نظرنا إلی ما نحن علیه فی مذهبنا، فرأینا أنّ فساد الأرض والأُمّة کلّها من ثلاثة نفر، أبو تراب ومعاویة وعمرو بن العاص، فأمّا أبو تراب فإنّه قتل رجالنا کما رأیت، وافتکرنا أیضاً فی الرجلین معاویة وابن العاص وقد ولیا علینا هذا الظالم الغشوم بشر بن أرطاة، یطرقنا فی کلّ وقتٍ ویأخذ أموالنا، وقد عزمنا علی قتل هؤاء الثلاثة، فإذا قتلناهم توطّأت الأرض، وأقعد الناس لهم إماماً یرضونه. فلمّا سمع ابن ملجم کلامهما صفق بإحدی یدیه علی الأُخری وقال: والذی فلق الحبّة وبرأ النسمة وتردّی بالعظمة، إنّی لثالثکما، وإنّی مرافقکما علی رأیکما، وإنّی أکفیکما أمر علی بن أبی طالب، فنظرا إلیه متعجّبین من کلامه، قال: واللّه ما أقول لکما إلاّ حقّاً. ثمّ ذکر لهما قصّته، فلمّا سمعا کلامه عرفا صحّته وقالا: إنّ قطام من قومنا، وأهلها کانوا من عشیرتنا، فنحن نحمد اللّه علی اتّفاقنا، فهذا لا یتمّ إلاّ بالأیمان المغلّظة، فنرکب الآن مطایانا ونأتی الکعبة ونتعاقد عندها علی الوفاء. فلمّا أصبحوا ورکبوا، حضر عندهم بعض قومهم، فأشاروا علیهم وقالوا: لا تفعلوا ذلک، فما منکم أحد إلاّ ویندم ندامةً عظیمة، فلم یقبلوا وساروا جمیعاً حتّی أتوا البیت وتعاهدوا عنده: بحار الأنوار ج 42 ص 269.

(15) إنّ نفراً من الخوارج اجتمعوا بمکّة، فتذاکروا الأُمراء فعابوهم وعابوا أعمالهم، وذکروا أهل النهروان وترحّموا علیهم، فقال بعضهم لبعض: لو أنّا شرینا أنفسنا للّه فأتینا أئمّة الضلال فطلبنا غرّتهم وأرحنا منهم العباد والبلاد، وثأرنا بإخواننا الشهداء بالنهروان، فتعاهدوا عند انقضاء الحجّ علی ذلک، فقال عبد الرحمن بن ملجم لعنه اللّه: أنا أکفیکم علیّاً، وقال البرک بن عُبید اللّه التمیمی: أنا أکفیکم معاویة، وقال عمرو بن بکر التمیمی، أنا أکفیکم عمرو بن العاص، وتعاقدوا علی ذلک وتوافقوا علی الوفاء، واتّعدوا شهر رمضان فی لیلة تسع عشرة منه، ثمّ تفرّقوا: الإرشاد ج 1 ص 18، بحار الأنوار ج 42 ص 228 وراجع أعلام الوری ج 1 ص 548، روضة الواعظین ص 132، شرح نهج البلاغة ج 6 ص 113، أعیان الشیعة ج 1 ص 531.

(16) تخاذلتم حتّی شُنّت الغارات علیکم ومُلکت علیکم الأوطان، وهذا أخو غامد قد وردت خیله الأنبار وقد قَتَل حسّان بن حسّان البکری، وأزال خیلکم عن مسالحها، ولقد بلغنی أنّ الرجل منهم کان یدخل علی المرأة المسلمة والأُخری المعاهدة، فینتزع حجلها وقلبها وقلائدها ورعاثها، ما

ص: 89

تمتنع منه إلاّ بالاسترجاع والاسترحام، ثمّ انصرفوا وافرین، ما نال رجلاً منهم کلم ولا أُریق لهم دم! فلو أنّ امرءاً مسلماً مات من بعد هذا أسفاً ما کان به ملوماً، بل کان به عندی جدیراً: نهج البلاغة ج 1 ص 68، الکافی ج 5 ص 5، بحار الأنوار ج 34 ص 64، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 9.

(17) افترقوا عن ستّین ألف قتیلٍ، وقیل: عن سبعین ألفاً، منهم خمسة وأربعون ألفاً من أهل الشام: تاریخ الإسلام ج 3 ص 454.

(18) وقد کنتُ حثثتُ الناس علی لحاقه وأمرتهم بغیاثه قبل الوقعة، ودعوتهم سرّاً وجهراً وعوداً وبدءاً، فمنهم الآتی کارهاً، ومنهم المعتلّ کاذباً، ومنهم القاعد خاذلاً، أسألُ اللّه أن یجعل لی منهم فرجاً عاجلاً، فواللّه لولا طمعی عند لقائی عدوّی فی الشهادة وتوطینی نفسی علی المنیّة، لأحببتُ أن لا أبقی مع هؤاء یوماً واحداً، ولا ألتقی بهم أبداً: نهج البلاغة ج 3 ص 60، الغارات ج 2 ص 764، بحار الأنوار ج 33 ص 565، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 145.

(19) أیّها الناس المجتمعة أبدانهم المختلفة أهواؤم، کلامکم یوهی الصمّ الصلاب، وفعلکم یُطمع فیکم الأعداء، تقولون فی المجالس کیت وکیت، فإذا جاء القتال قلتم حیدی حیاد! ما عزّت دعوة مَن دعاکم، ولا استراح قلب مَن قاساکم، أعالیل بأضالیل، وسألتمونی التطویل دِفاعَ ذی الدَّین المَطُول، لا یمنع الضیم الذلیل، ولا یُدرکُ الحقُّ إلاّ بالجدّ. أی دارٍ بعد دارکم تمنعون؟ ومع أیّ إمامٍ بعدی تقاتلون؟ المغرور واللّه من غررتموه، ومن فاز بکم فقد فاز واللّه بالسهم الأخیب، ومن رمی بکم فقد رمی بأفوَقَ ناصلٍ، أصبحتُ واللّه لا أُصدّق قولَکم، ولا أطمعُ فی نصرکم، ولا أُوعدُ العدوَّ بکم. ما بالکم؟ ما دواؤم؟ ما طبّکم؟ القوم رجالٌ أمثالکم! أقولاً بغیر عمل؟ وغفلةً من غیر ورع؟ وطمعاً فی غیر حقّ؟: نهج البلاغة ج 1 ص 73، الغارات ج 2 ص 483، الإرشاد ج 1 ص 273، بحار الأنوار ج 34 ص 70، شرح نهج البلاغة ج 2 ص 111.

(20) ما ضرَّ إخواننا الذین سُفکت دماؤم وهم بصفّین أن لا یکونوا الیوم أحیاءً؟ یُسیغون الغُصصَ ویشربون الرَّنْقَ، قد واللّه لقوا اللّه فوفّاهم أُجورَهم، وأحلّهم دار الأمن بعد خوفهم. أین إخوانی الذین رکبوا الطریق ومضوا علی الحقّ؟ أین عمّار؟ وأین ابن التیهان؟ وأین ذو الشهادتین؟ وأین نظراؤم من إخوانهم الذین تعاقدوا علی المنیّة، وأُبرِد برؤسهم إلی الفجرة:نهج البلاغة ج 2 ص 109، بحار الأنوار ج 34 ص 127، شرح نهج البلاغة ج 10 ص 99.

(21) ولقد أصبحت الأُمم تخاف ظلم رعاتها، وأصبحتُ أخاف ظلم رعیّتی! استنفرتکم للجهاد فلم تنفروا، وأسمعتکم فلم تسمعوا، ودعوتکم سرّاً وجهراً فلم تستجیبوا، ونصحتُ لکم فلم تقبلوا، أشهودٌ کغیّابٍ، وعبیدٌ کأربابٍ؟ أتلو علیکم الحِکَم فتنفرون منها، وأعظکم بالموعظة البالغة فتتفرّقون عنها، وأحثّکم علی جهاد أهل البغی فما آتی علی آخر القول حتّی أراکم متفرّقین أیادی سَبَا، ترجعون إلی مجالسکم وتتخادعون عن مواعظکم، أُقوّمکم غُدوةً وترجعون إلیَّ عشیّةً کظهر الحیّة، عجز المُقوِّم وأعضَلَ المُقوَّم، أیّها الشاهدة أبدانهم الغائبة عقولهم المختلفة أهواؤم المُبتلی بهم أُمراؤم، صاحبکم یطیع اللّه وأنتم تعصونه! وصاحب أهل الشام یعصی اللّه وهم یطیعونه! لوددتُ واللّه أنّ معاویة صارفنی بکم صرف الدینار بالدرهم، فأخذ منّی عشرة منکم وأعطانی رجلاً منهم. یا أهل الکوفة! مُنیتُ بکم بثلاثٍ واثنتینِ: صمٌّ ذوو أسماعٍ، وبُکمٌ ذوو کلامٍ، وعُمیٌ ذوو أبصارٍ، لا أحرارُ صدقٍ عند اللقاء، ولا إخوانُ ثقةٍ عند البلاء، تَرِبَت أیدیکم یا أشباه الإبلِ غاب عنها رعاتُها، کلّما جُمِعت من جانبُ تفرّقت من جانبٍ آخر. واللّه لکأنّی بکم فیما إخالُکُم أن لو حَمِسَ الوَغی وحَمِیَ الضِّرابُ وقد انفرجتم عن ابن أبی طالبٍ انفراجَ المرأةِ عن قُبُلها...: نهج البلاغة ج 1 ص 188 و ج 2 ص 13، الإرشاد ج 1 ص 279، الاحتجاج ج 1 ص 255، بحار الأنوار ج 34 ص 81، شرح نهج البلاغة ج 7 ص 70 و ج 8 ص 263.

(22) أیّها الناس، إنّه لم یزل أمری معکم علی ما أُحبّ حتّی نهکتکم الحرب، وقد واللّه أخذَت منکم وترَکَت، وهی لعدوّکم أنهک، لقد کنتُ أمس أمیراً، فأصبحتُ الیوم مأموراً! وکنتُ أمس ناهیاً فأصبحتُ الیوم منهیّاً، وقد أحببتم البقاء ولیس لی أن أحملکم علی ما تکرهون: نهج البلاغة ج 2 ص 187، بحار الأنوار ج 32 ص 535، شرح نهج البلاغة ج 2 ص 219، وقعه صفین ص 484، کتاب الفتوح 3 ص 186.

(23) أیّتها النفوس المختلفة والقلوب المتشتّتة، الشاهدة أبدانهم، والغائبة عنهم عقولهم، أظأرُکُم علی الحقّ وأنتم تنفرون عنه نفور المِعزَی من وَعوَعَةِ الأسد، هیهات أن أطلَعَ بکم سَرارَ العدل، أو أُقیمَ اعوِجاجَ الحقّ، اللّهمّ إنّک تعلم أنّه لم یکن الذی کان منّا منافسةً فی سلطانٍ ولا التماس شیءٍ من فضول الحطام، ولکن لنردّ المعالم من دینک، ونُظهر الإصلاح فی بلادک، فیأمن المظلومون من عبادک، وتُقام المُعطّلة من حدودک. اللّهمّ إنّی أوّل من أناب وسمع وأجاب، لم یسبقنی إلاّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله بالصلاة، وقد علمتم أنّه لا ینبغی أن یکون الوالی علی الفروج والدماء والمغانم والأحکام وإمامة المسلمین البخیل، فتکون فی أموالهم نهمته، ولا الجاهل فیضلّهم بجهله، ولا الجافی فیقطعهم بجفائه، ولا الحائف للدول فیتّخذ قوماً دون قوم، ولا المرتشی فی الحکم فیُذهب بالحقوق ویقف بها دون المقاطع، ولا المعطّل للسنّة فیهلک الأُمّة: نهج البلاغة ج 2 ص 13، بحار الأنوار ج 34

ص: 90

ص 110، شرح نهج البلاغة ج 8 ص 263.

(24) یا أشباه الرجال ولا رجال، حُلُوم الأطفال وعقول ربّات الحجال، لوددتُ أنّی لم أرکم ولم أعرفکم، معرفةً واللّه جرّت ندماً وأعقبت سَدَماً، قاتلکم اللّه لقد ملأتم قلبی قیحاً، وشحنتم صدری غیظاً، وجرّعتمونی نُغَب التَّهمام أنفاساً، وأفسدتم علیَّ رأیی بالعصیان والخذلان، حتّی لقد قالت قریش: إنّ ابن أبی طالبٍ رجل شجاع، ولکن لا علم له بالحرب، للّه أبوهم! وهل أحد منهم أشدّ لها مراساً وأقدم فیها مقاماً منّی؟ لقد نهضتُ فیها وما بلغتُ العشرین، وها أنا ذا قد ذرفتُ علی الستّین، ولکن لا رأی لمن لا یُطاع: نهج البلاغة ج 1 ص 70، الکافی ج 5 ص 6، الإرشاد ج 1 ص 279، الاحتجاج 1 ص 255، بحار الأنوار ج 34 ص 65؛ ما یحبس أشقاکم أن یجیء فیقتلنی؟! اللّهمّ إنّی قد سئمتهم وسئمونی، فأرحهم منّی وأرحنی منهم: بحار الأنوار ج 42 ص 196، الطبقات الکبری ج 3 ص 34.

(25) خرجتُ متوجّهاً إلی الکوفة، فأمسیتُ دونها، فبتُّ قریباً من الحیرة، فلمّا جنّ لی اللیل إذ أنا برجلٍ قد أقبل حتّی استتر برابیة، ثمّ صفّ قدمیه فأطال المناجاة، فکان فیما قال: اللّهمّ إنّی سرتُ فیهم بما أمرنی رسولک وصفیک فظلمونی، وقتلتُ المنافقین کما أمرتنی فجهلونی، وقد مللتهم وملّونی وأبغضتهم وأبغضونی، ولم تبق خلّة أنتظرها إلاّ المرادی، اللّهمّ فعجّل له الشقاء، وتغمّدنی بالسعادة، اللّهمّ قد وعدنی نبیّک أن تتوفّانی إلیک إذا سألتک، اللّهمّ وقد رغبتُ إلیک فی ذلک. ثمّ مضی، فتبعته، فدخل منزله، فإذا هو علیّ بن أبی طالب علیه السلام. قال: فلم ألبث إذ نادی المنادی بالصلاة، فخرج وتبعته حتّی دخل المسجد، فعمّه ابن ملجم لعنه اللّه بالسیف: بحار الأنوار ج 42 ص 253، مدینة المعاجز ج 3 ص 44، حلیة الأبرار ج 2 ص 390.

(26) فإذا أمرتکم بالسیر إلیهم فی أیّام الحرّ قلتم: هذه حَمارّة القیظ، أمهلنا یُسبّخ عنّا الحرّ، وإذا أمرتکم بالسیر إلیهم فی الشتاء قلتم: هذه صَبارّة القُرّ، أمهلنا ینسلخ عنّا البرد، کلّ هذا فراراً من الحرّ والقُرّ، فإذا کنتم من الحرّ والقُرّ تفرّون فإذا أنتم واللّه من السیف أفرّ: نهج البلاغة ج 1 ص 188 و ج 2 ص 13، الإرشاد ج 1 ص 279، الاحتجاج ج 1 ص 255، بحار الأنوار ج 34 ص 81، شرح نهج البلاغة ج 7 ص 70 و ج 8 ص 263.

(27) قلنا: یا أمیر المؤنین، لقد أمرضنا بکاؤ وأمضّنا وشجانا، وما رأیناک قد فعلتَ مثل هذا الفعل قطّ. فقال: کنتُ ساجداً أدعو ربّی بدعاء الخیرات فی سجدتی، فغلبنی عینی، فرأیتُ رؤا هالتنی وفظعتنی، رأیتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله قائماً وهو یقول: یا أبا الحسن، طالت غیبتک، فقد اشتقتُ إلی رؤاک، وقد أنجز لی ربّی ما وعدنی فیک...: بحار الأنوار ج 6 ص 162 و ج 42 ص 194.

(28) سمعتُ علیّاً علیه السلام یقول لابنته أُمّ کلثوم: یا بُنیّة، إنّی أرانی قلّ ما أصحبکم، قالت: وکیف ذلک یا أبتاه؟ قال: إنّی رأیتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله فی منامی وهو یمسح الغبار عن وجهی ویقول: یا علیّ، لا علیک قضیت ما علیک. قال: فما مکثنا إلاّ ثلاثاً حتّی ضُرب تلک الضربة، فصاحت أُمّ کلثوم، فقال: یا بنیّة لا تفعلی، فإنّی أری رسول اللّه صلی الله علیه و آله یشیر إلیَّ بکفّه ویقول: یا علیّ، هلمّ إلینا، فإنّ ما عندنا هو خیر لک: الإرشاد ج 1 ص 15، بحار الأنوار ج 42 ص 225.

(29) قالت أُمّ کلثوم: کأنّی به وقد جمع أولاده وأهله وقال لهم: فی هذا الشهر تفقدونی، إنّی رأیتُ فی هذه اللیلة رؤا هالتنی وأُرید أن أقصّها علیکم، قالوا: وما هی؟ قال: إنّی رأیتُ الساعة رسولَ اللّه فی منامی وهو یقول لی: یا أبا الحسن، إنّک قادمٌ إلینا عن قریب...: بحار الأنوار ج 42 ص 277.

(30) أمّا ابن ملجم لعنه اللّه، فإنّه سار حتّی دخل الکوفة، واجتاز علی الجامع وکان أمیر المؤنین علیه السلام جالساً علی باب کندة، فلم یدخله ولم یسلّم علیه، وکان إلی جانبه الحسن والحسین علیهماالسلام، ومعه جماعة من أصحابه، فلمّا نظروا إلی ابن ملجم وعبوره قالوا: ألا تری إلی ابن ملجم عبر ولم یسلّم علیک؟ قال: دعوه، فإنّ له شأناً من الشأن، واللّه لیخضبنّ هذه من هذه. وأشار إلی لحیته وهامته، ثمّ قال:

ما من الموت لإنسانٍ نَجَاء کلّ امرءٍ لا بدّ یأتیه الفناءتبارک اللّه وسبحانه لکلّ شیء مدّةٌ وانتهاءیُقدّر الإنسانُ فی نفسه أمراً ویأتیه علیه القضاءلا تأمننّ الدَّهرَ فی أهله لکلّ عیشٍ آخر وانقضاءبینا تری الإنسان فی غِبطة یُمسی وقد حلّ علیه القضاء

ثمّ جعل یُطیل النظر إلیه حتّی غاب عن عینه، وأطرق إلی الأرض یقول: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم: بحار الأنوار ج 42 ص 273.

(31) وذکر الذهبی: «کان علی میمنة علیّ یوم صفّین الأشعث»: سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 40، وقال ابن عساکر فی نقل حوادث صفّین: «فصل معاویةَ فی تسعین ألفاً، ثمّ سبق معاویة فنزل الفرات، وجاء علیّ وأصحابه، فمنعهم معاویة، فبعث علیّ الأشعثَ بن قیس فی ألفین وعلی الماء لمعاویة أبو الأعور السُّلَمی فی خمسة آلاف، فاقتتلوا قتالاً شدیداً، وغلب الأشعث علی الماء»: تاریخ مدینة دمشق ج 9 ص 136؛ عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: إنّ الأشعث بن قیس شرک فی دم أمیر المؤنین علیه السلام، وابنته جعدة سمّت الحسن: الکافی ج 8 ص 167.

ص: 91

(32) وقد عاونه ابن ملجم وردان بن مجالد من تیم الرباب، وشبیب بن بجرة، والأشعث بن قیس، وقطام بنت الأخضر...: مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 91، بحار الأنوار ج 42 ص 199؛ عن أبی عبد اللّه علیه السلام، قال: إنّ الأشعث بن قیس شرک فی دم أمیر المؤنین علیه السلام، وابنته جعدة سمّت الحسن علیه السلام، ومحمّد ابنه شرک فی دم الحسین علیه السلام: الکافی ج 8 ص 167، بحار الأنوار ج 42 ص 228، قاموس الرجال ج 9 ص 123، أعیان الشیعة ج 1 ص 576؛ وسار ابن ملجم حتّی وصل إلی دار قطام، وکانت قد أیست من رجوعه إلیها، وعرضت نفسها علی بنی عمّها وعشیرتها وشرطت علیهم قتل أمیر المؤنین علیه السلام، فلم یقدم أحد علی ذلک، فلمّا طرق الباب قالت: مَن الطارق؟ قال: أنا عبد الرحمن، ففرحت قطام به، وخرجت إلیه واعتنقته وأدخلته دارها، وفرشت له فرش الدیباج، وأحضرت له الطعام والمدام، فأکل وشرب حتّی سکر، وسألته عن حاله، فحدّثها بجمیع ما جری له فی طریقه، ثمّ أمرته بالاغتسال وتغییر ثیابه، ففعل ذلک، وأمرت جاریة لها ففرشت الدار بأنواع الفرش، وأحضرت له شراباً وجواری، فشرب مع الجوار وهن یلعبن له بالعیدان والمزامیر والمعازف والدفوف، فلمّا أخذ الشراب منه أقبل علیها وقال: ما بالکِ لا تجالسینی ولا تحادثینی یا قرّة عینی ولا تمازحینی؟! فقالت له: بلی سمعاً وطاعة.

ثمّ إنّها نهضت ودخلت إلی خدرها، ولبست أفخر ثیابها، وتزیّنت وتطیّبت وخرجت إلیه، وقد کشفت له عن رأسها وصدرها ونهودها، وأبرزت له عن فخذیها، وهی فی طاق غلالة رومی یبیّن له منها جمیع جسدها، وهی تتبختر فی مشیتها، والجوار حولها یلعبن، فقام الملعون واعتنقها وترشّفها، وحملها حتّی أجلسها مجلسها، وقد بهت وتحیّر، واستحوذ علیه الشیطان، فضربت بیدها علی زر قمیصها فحلّته، وکان فی حلقها عقد جوهر لیست له قیمة، فلمّا أراد مجامعتها لم تمکّنه من ذلک، فقال: لِمَ تمانعینی عن نفسکِ وأنا وأنت علی العهد الذی عاهدتک علیه من قتل علی؟ ولو أحببت لقتلت معه شبلیه الحسن والحسین! ثمّ ضرب یده علی همیانه فحلّه من وسطه ورماه إلیها، وقال: خذیه، فإنّ فیه أکثر من ثلاثة آلاف دینار وعبد وقینة، فقالت له: واللّه لا أُمکّنک من نفسی حتّی تحلف لی بالأیمان المغلّظة أنّک تقتله. فحملته القساوة علی ذلک، وباع آخرته بدنیاه! وتحکّم الشیطان فیه بالأیمان المغلّظة أنّه یقتله ولو قطّعوه إرباً إرباً، فمالت إلیه عند ذلک وقبّلته وقبّلها، فأراد وطیها فمانعته...: بحار الأنوار ج 42 ص 274.

(33) فقالت: إنّی أُرید أن أعمل فیه سمّاً، قال: وما تصنع بالسمّ؟ لو وقع علی جبلٍ لهدّه، فقالت: دعنی أعمل فیه السمّ، فإنّک لو رأیتَ علیّاً لطاش عقلک وارتعشت یداک، وربّما ضربته ضربةً لا تعمل فیه شیئاً، فإذا کان مسموماً فإن لم تعمل الضربة عمل السمّ، فقال لها: یا ویلکِ أتخوّفینی مِن علی؟ فواللّه لا أرهَبُ علیّاً ولا غیره! فقالت له: دعنی من قولک هذا، وإنّ علیّاً لیس کمن لاقیتَ من الشجعان. فأطرَت فی مدحه وذکرت شجاعته، وکان غرضها أن یَحمِلَ الملعونَ علی الغضب، ویُحرّضَه علی الأمر، فأخذت السیف وأنفذته إلی الصیقل، فسقاه السمّ وردّه إلی غِمده: بحار الأنوار ج 42 ص 274.

(34) قالت: فأنا طالبةٌ لک بعض مَن یساعدک علی ذلک ویقوّیک. ثمّ بعثت إلی وَردان بن مُجالِد من تیم الرباب، فخبّرته الخبر، وسألته معونة ابن ملجم لعنه اللّه، فتحمّل ذلک لها. وخرج ابن ملجم فأتی رجلاً من أشجع یُقال له شبیب بن بجرة، فقال: یا شبیب، هل لک فی شرف الدنیا والآخرة؟ قال: وما ذاک؟ قال: تساعدنی علی قتل علی بن أبی طالبٍ، وکان شبیب علی رأی الخوارج، فقال له: یا ابن ملجم! هبلتک الهبول، لقد جئت شیئاً إدّاً، وکیف تقدر علی ذلک؟ فقال له ابن ملجم: نکمن له فی المسجد الأعظم، فإذا خرج لصلاة الفجر فتکنا به، فإن نحن قتلناه شفینا أنفسنا وأدرکنا ثأرنا. فلم یزل به حتّی أجابه...: بحار الأنوار ج 42 ص 229.

(35) وکان ابن ملجم قد خرج فی ذلک الیوم یمشی فی أزقّة الکوفة، فلقیه صدیق له وهو عبد اللّه بن جابر الحارثی، فسلّم علیه وهنّأه بزواج قطام، ثمّ تحادثا ساعةً، فحدّثه بحدیثه من أوّله إلی آخره، فسرّ بذلک سروراً عظیماً فقال له: أنا أُعاونک، قال ابن ملجم: دعنی من هذا الحدیث، فإنّ علیّاً أروغ من الثعلب، وأشدّ من الأسد. ثمّ مضی ابن ملجم لعنه اللّه یدور فی شوارع الکوفة، فاجتاز علی أمیر المؤنین علیه السلام وهو جالسٌ عند میثم التمّار، فخطف عنه کیلا یراه، ففطن به، فبعث خلفه رسولاً، فلمّا أتاه وقف بین یدیه وسلّم علیه وتضرّع لدیه، فقال علیه السلام له: ما تعمل ها هنا؟ قال: أطوف فی أسواق الکوفة وأنظر إلیها، فقال علیه السلام: علیک بالمساجد، فإنّها خیر لک من البقاع کلّها، وشرّها الأسواق ما لم یُذکر اسم اللّه فیها. ثمّ حادثه

ص: 92

ساعةً وانصرف، فلمّا ولّی جعل أمیر المؤنین علیه السلام یطیل النظر إلیه ویقول: یا لک من عدوّ لی من مراد. ثمّ قال علیه السلام:

أُرید حیاته ویرید قتلی ویأبی اللّه إلاّ أن یشاء

ثمّ قال علیه السلام: یا میثم، هذا واللّه قاتلی لا محالة، أخبرنی به حبیبی رسول اللّه صلی الله علیه و آله، فقال میثم: یا أمیر المؤنین! فلم لا تقتله أنت قبل ذلک؟ فقال: یا میثم، لا یحلّ القصاص قبل الفعل، فقال میثم: یا مولای، إذا لم تقتله فاطرده، فقال: یا میثم، لولا آیة فی کتاب اللّه: «یَمْحُوا اللَّهُ مَا یَشَآءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِندَهُ أُمُّ الْکِتَ-بِ»، وأیضاً أنّه بعد ما جنی جنایةً فیؤذ بها، ولا یجوز أن یُعاقب قبل الفعل: بحار الأنوار ج 42 ص 275.

(36) وکان یفطر فی هذه الشهر لیلة عند الحسن ولیلة عند الحسین ولیلة عند عبد اللّه بن جعفر زوج زینب بنته لأجلها...: بحار الأنوار ج 42 ص 198.

(37) لمّا کانت لیلة تسع عشرة من شهر رمضان، قدّمت إلیه عند إفطاره طَبقاً فیه قرصان من خبز الشعیر، وقصعة فیها لبن وملح جریش، فلمّا فرغ من صلاته أقبل علی فطوره، فلمّا نظر إلیه وتأمّله حرّک رأسه وبکی بکاءً شدیداً عالیاً، وقال: یا بُنیّة ما ظننتُ أنّ بنتاً تسوء أباها کما قد أسأتِ أنتِ إلیَّ، قالت: وماذا یا أباه؟ قال: یا بُنیة أتقدّمین إلی أبیکِ إدامین فی فرد طبقٍ واحدٍ؟ أتریدین أن یطول وقوفی غداً بین یدی اللّه عزّ وجلّ یوم القیامة، أنا أُرید أن أتّبع أخی وابن عمّی رسول اللّه ، ما قُدّم إلیه إدامان فی طبقٍ واحدٍ إلی أن قبضه اللّه... یا بُنیة واللّه لا آکل شیئاً حتّی ترفعین أحد الإدامین. فلمّا رفعته تقدّم إلی الطعام فأکل قرصاً واحداً بالملح الجریش: بحار الأنوار ج 42 ص 276.

(38) إنّ أمیر المؤنین علیه السلام قد سهر تلک اللیلة، فأکثر الخروج والنظر إلی السماء وهو یقول: واللّه ما کَذَبتُ ولا کُذِبتُ، وإنّها اللیلة التی وُعِدتُ فیها. ثمّ عاود مضجعه، ثمّ قام إلی صلاته فصلّی، ولم یزل راکعاً وساجداً ومبتهلاً ومتضرّعاً إلی اللّه سبحانه، ویُکثر الدخول والخروج وهو ینظر إلی السماء، وهو قلق یتململ، ثمّ قرأ سورة «یس» حتّی ختمه، ثمّ رقد هنیئة وانتبه مرعوباً، وجعل یمسح وجهه بثوبه، ونهض قائماً علی قدمیه وهو یقول: اللّهمّ بارک لنا فی لقائِک، ویُکثر من قول: لا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم. ثمّ صلّی حتّی ذهب بعض اللیل، ثمّ جلس للتعقیب، ثمّ نامت عیناه وهو جالس...: بحار الأنوار ج 42 ص 277.

(39) راجع بصائر الدرجات ص 97 ، قرب الأسناد ص 57 ، الکافی ج 1 ص 294 ، التوحید ص 212 ، الخصال ص 211 ، کمال الدین ص 276 ، معانی الأخبار ص 65 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 1 ص 229 ، تحف العقول ص 459 ، تهذیب الأحکام ج 3 ص 144 ، کتاب الغیبة للنعمانی ص 75 ، الإرشاد ج 1 ص 351 ، کنز الفوائد ص 232 ، الإقبال بالأعمال ج 1 ص 506 ، مسند أحمد ج 1 ص 84 ، سنن ابن ماجة ج 1 ص 45 ، سنن الترمذی ج 5 ص 297 ، المستدرک للحاکم ج 3 ص 110 ، مجمع الزوائد ج 7 ص 17 ، تحفة الأحوذی ج 3 ص 137 ، مسند أبی یعلی ج 11 ص 307 ، المعجم الأوسط ج 1 ص 112 ، المعجم الکبیر ج 3 ص 179 ، التمهید لابن عبد البرّ ج 22 ص 132 ، نصب الرایة ج 1 ص 484 ، کنز العمّال ج 1 ص 187 و ج 11 ص 332 و 608 ، تفسیر الثعلبی ج 4 ص 92 ، شواهد التنزیل ج 1 ص 200 ، الدرّ المنثور ج 2 ص 259.

(40) لکن حین نزل برسول اللّه صلی الله علیه و آله الأمر ، نزلت الوصیّة من عند اللّه کتاباً مسجّلاً ، نزل به جبرئیل مع أُمناء اللّه تبارک وتعالی من الملائکة ، فقال جبرئیل : یا محمّد ، مر بإخراج مَن عندک إلاّ وصیّک لیقبضها منّا ، وتُشهدنا بدفعک إیّاها إلیه ضامناً لها (یعنی علیّاً علیه السلام). فأمر النبی صلی الله علیه و آله بإخراج مَن کان فی

ص: 93

البیت ما خلا علیّاً، وفاطمة فیما بین الستر والباب ، فقال جبرئیل علیه السلام : یا محمّد ، ربّک یُقرئک السلام ویقول : هذا کتاب ما کنت عهدتُ إلیک ، وشرطت علیک... فدفعه إلیه وأمره بدفعه إلی أمیر المؤنین علیه السلام ، فقال له : اقرأه ، فقرأه حرفاً حرفاً ، فقال : یا علیّ ، هذا عهد ربّی تبارک وتعالی إلیَّ ، وشرطه علیَّ وأمانته... یا علیّ ، أخذتَ وصیّتی وعرفتها ، وضمنتَ للّه ولی الوفاء بما فیها ؟ فقال علیّ علیه السلام : نعم بأبی أنت وأُمّی علیَّ ضمانها ، وعلی اللّه عونی وتوفیقی علی أدائها... علی الصبر منک علی کظم الغیظ ، وعلی ذهاب حقّک ، وغصب خمسک ، وانتهاک حرمتک ، فقال : نعم یارسول اللّه... یا محمّد ، عرّفه أنّه یُنتهک الحرمة وهی حرمة اللّه ، وحرمة رسول اللّه صلی الله علیه و آله ، وعلی أن تُخضّب لحیته من رأسه بدمٍ عبیط... : الکافی ج 1 ص 281 ، بحار الأنوار ج 22 ص 479 ، تفسیر نور الثقلین ج 4 ص 378.

(41) اخرج یا علیّ إلی ما أجمع علیه المسلمون، وإلاّ قتلناک: مختصر بصائر الدرجات ص 192 ، الهدایة الکبری ص 406 ، بحار الأنوار ج 53 ص 18 ؛ إن لم تخرج یابن أبی طالب وتدخل مع الناس لأحرقنّ البیت بمن فیه: الهجوم علی بیت فاطمة ص 115 ؛ واللّه لتخرجنّ إلی البیعة ولتبایعنّ خلیفة رسول اللّه، وإلاّ أضرمتُ علیک النار...: کتاب سلیم بن قیس ص 150 ، بحار الأنوار ج 28 ص 269.

(42) وقلت لخالد بن الولید: أنت ورجالک هلمّوا فی جمع الحطب...: بحار الأنوار ج 28 ص 293 ، بیت الأحزان ص 120.

(43) فقال عمر بن الخطّاب: اضرموا علیهم البیت ناراً...: أمالی المفید ص 49 ، بحار الأنوار ج 28 ص 231 ؛ وکان یصیح: احرقوا دارها بمن فیها. وما کان فی الدار غیر علیّ والحسن والحسین: الملل والنحل ج 1 ص 57.

(44) فضرب عمر الباب برجله فکسره، وکان مِن سعف، ثمّ دخلوا فأخرجوا علیّاً علیه السلام ملبّیاً...: تفسیر العیّاشی ج 2 ص 67 ، بحار الأنوار ج 28 ص 227 .

(45) فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یؤینی ما آذاها: مسند أحمد ج 4 ص 5 ، صحیح مسلم ج 7 ص 141 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، المستدرک ج 3 ص 159 ، أمالی الحافظ الإصفهانی ص 47 ، شرح نهج البلاغة ج 16 ص 272 ، تاریخ مدینة دمشق ج 3 ص 156 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ؛ فاطمةٌ بضعةٌ منّی، یریبنی ما رابها، ویؤینی ما آذاها: المعجم الکبیر ج 22 ص 404 ، نظم درر السمطین ص 176 ، کنز العمّال ج 12 ص 107 ، وراجع: صحیح البخاری ج 4 ص 210 ، 212 ، 219 ، سنن الترمذی ج 5 ص 360 ، مجمع الزوائد ج 4 ص 255 ، فتح الباری ج 7 ص 63 ، مسند أبی یعلی ج 13 ص 134 ، صحیح ابن حبّان ج 15 ص 408 ، المعجم الکبیر ج 20 ص 20 ، الجامع الصغیر ج 2 ص 208 ، فیض القدیر ج 3 ص 20 و ج 4 ص 215 و ج 6 ص 24 ، کشف الخفاء ج 2 ص 86 ، الإصابة ج 8 ص 265 ، تهذیب التهذیب ج 12 ص 392 ، تاریخ الإسلام للذهبی ج 3 ص 44 ، البدایة والنهایة ج 6 ص 366 ، المجموع للنووی ج 20 ص 244 ، تفسیر الثعلبی ج 10 ص 316 ، التفسیر الکبیر للرازی ج 9 ص 160 و ج 20 ص 180 و ج 27 ص 166 و ج 30 ص 126 و ج 38 ص 141 ، تفسیر القرطبی ج 20 ص 227 ، تفسیر ابن کثیر ج 3 ص 267 ، تفسیر الثعالبی ج 5 ص 316 ، تفسیر الآلوسی ج 26 ص 164 ، الطبقات الکبری لابن سعد ج 8 ص 262 ، أُسد الغابة ج 4 ص 366 ، تهذیب الکمال ج 35 ص 250 ، تذکرة الحفّاظ ج 4 ص 1266 ، سیر أعلام النبلاء ج 2 ص 119 و ج 3 ص 393 و ج 19 ص 488 ، إمتاع الأسماع ج 10 ص 273 و 283 ، المناقب للخوارزمی ص 353 ، ینابیع المودّة ج 2 ص 52 و 53 و 58 و 73 ، السیرة الحلبیة ج 3 ص 488 ، أمالی الصدوق ص 165 ، علل الشرائع ج 1 ص 186 ، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 125 ، أمالی الطوسی ص 24 ، نوادر الراوندی ص 119 ، کفایة الأثر ص 65 ، شرح الأخبار ج 3 ص 30 ، تفسیر فرات الکوفی ص 20 ، الإقبال بالأعمال ج 3 ص 164 ، تفسیر مجمع البیان ج 2 ص 311 ، بشارة المصطفی ص 119 بحار الأنوار ج 29 ص 337 و ج 30 ص 347 و 353 و ج 36 ص 308 و ج 37 ص 67.

(46) فتناول بعضهم سیوفهم فکاثروه وضبطوه، فألقوا فی عنقه حبلاً: کتاب سلیم بن قیس ص 151 ، بحار الأنوار ج 28 ص 270 ؛ فسبقوه إلیه، فتناول بعض سیوفهم، فکثروا علیه فضبطوه، وألقوا فی عنقه حبلاً أسود...: الاحتجاج ص 109 ؛ ملبّباً بثوبه یجرّونه إلی المسجد...: بیت الأحزان ص 117 .

(47) فأُصیب من اللیل وقد توجّه إلی المسجد فی لیلة ضَرَبَه الشقیّ فی آخرها، فصاح الإوزّ فی وجهه، وطردهنّ الناس، فقال: دعوهنّ فإنّهنّ نوائح:

ص: 94

الخرائج والجرائح ج 1 ص 201، بحار الأنوار ج 1 ص 300 و ج 42 ص 198؛ فلمّا طلع الفجر شدّ إزاره وخرج وهو یقول:

اشدد حیازیمک للموت فإنّ الموت لاقیک ولا تجزع من الموت إذا حلّ بوادیک

فلمّا خرج إلی صحن داره استقبلته الإوزّ فصحن فی وجهه، فجعلوا یطردونهنّ، فقال: دعوهنّ فإنّهنّ نوائح، ثمّ خرج فأُصیب: روضة الواعظین ص 136، الإرشاد ج 1 ص 17، بحار الأنوار ج 42 ص 226، أعلام الوری ج 1 ص 311؛ فقام فاستقبله الإوزّ فصحن فی وجهه، فقال: دعوهنّ فإنّهنّ صوائح تتبعها نوائح: بحار الأنوار ج 42 ص 238؛ إنّ أمیر المؤنین علیه السلام قد عرف قاتله واللیلة التی یُقتل فیها والموضع الذی یُقتل فیه، وقوله لمّا سمع صیاح الإوزّ فی الدار: صوائح تتبعها نوائح. وقول أُمّ کلثوم: لو صلّیت اللیلة داخل الدار وأمرت غیرک یصلّی بالناس، فأبی علیها، وکثر دخوله وخروجه تلک اللیلة بلا سلاح... ثمّ یخرج ساعة بعد ساعة یقلّب طرفه فی السماء وینظر فی الکواکب وهو یقول: واللّه ما کَذَبتُ ولا کُذِبتُ، وإنّها اللیلة التی وُعِدتُ بها، ثمّ یعود إلی مصلاّه ویقول: اللّهمّ بارک لی فی الموت. ویُکثر من قول: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم، ویصلّی علی النبی وآله، ویستغفر اللّه کثیراً. قالت أُمّ کلثوم: فلمّا رأیته فی تلک اللیلة قلقاً متململاً کثیر الذکر والاستغفار، أرِقتُ معه لیلتی وقلت: یا أبتاه، ما لی أراک هذه اللیلة لا تذوق طعم الرقاد؟ قال: یا بُنیّة، إنّ أباک قتل الأبطال وخاض الأهوال، وما دخل الخوف له جوف، وما دخل فی قلبی رعب أکثر ممّا دخل فی هذه اللیلة. قال: إنّا للّه وإنّا إلیه راجعون، فقلت: یا أباه، مالک تنعی نفسک منذ اللیلة؟ قال: یا بُنیّة، قد قرب الأجل وانقطع الأمل. قالت أُمّ کلثوم: فبکیت، فقال لی: یا بُنیّة، لا تبکین، فإنّی لم أقل ذلک إلاّ بما عهد إلی النبی صلی الله علیه و آله. ثمّ إنّه نعس وطوی ساعة، ثمّ استیقظ من نومه وقال: یا بُنیّة إذا قرب وقت الأذان فأعلمینی. ثمّ رجع إلی ما کان علیه أوّل اللیل من الصلاة والدعاء والتضرّع إلی اللّه سبحانه وتعالی. قالت أُمّ کلثوم: فجعلتُ أرقب وقت الأذان، فلمّا لاح الوقت أتیته ومعی إناء فیه ماء، ثمّ أیقظته، فأسبغ الوضوء وقام ولبس ثیابه وفتح بابه، ثمّ نزل إلی الدار وکان فی الدار إوزّ قد أُهدی إلی أخی الحسین علیه السلام، فلمّا نزل خرجن وراءه ورفرفن وصحن فی وجهه، وکان قبل تلک اللیلة لم یصحن، فقال علیه السلام: لا إله إلاّ اللّه، صوارخ تتبعها نوائح: بحار الأنوار ج 42 ص 278، وراجع مستدرک الوسائل ج 8 ص 120، جامع أحادیث الشیعة ج 16 ص 384.

(48) عن أبی عبد اللّه علیه السلام قال: إنّ الأشعث بن قیس شرک فی دم أمیر المؤنین علیه السلام، وابنته جعدة سمّت الحسن علیه السلام، ومحمّد ابنه شرک فی دم الحسین علیه السلام: الکافی ج 8 ص 167، بحار الأنوار ج 42 ص 228، قاموس الرجال ج 9 ص 123، أعیان الشیعة ج 1 ص 576.

(49) وقد کانوا قبل ذلک ألقوا إلی الأشعث بن قیس ما فی نفوسهم من العزیمة علی قتل أمیر المؤنین علیه السلام، وواطأهم علی ذلک، وحضر الأشعث بن قیس فی تلک اللیلة لمعونتهم علی ما اجتمعوا علیه، وکان حجر بن عدی فی تلک اللیلة بائتاً فی المسجد، فسمع الأشعث یقول: یا بن ملجم، النجاء النجاء لحاجتک، فقد فضحک الصبح، فأحسّ حجر بما أراد الأشعث، فقال له: قتلته یا أعور! وخرج مبادراً لیمضی إلی أمیر المؤنین علیه السلام لیخبره الخبر...: الإرشاد ج 1 ص 20، بحار الأنوار ج 42 ص 230، أعیان الشیعة ج 1 ص 531 و ج 3 ص 464، أعلام الوری ج 1 ص 390، کشف الغمّة ج 2 ص 64.

(50) خرج علی بن أبی طالب علیه السلام لصلاة الفجر، فأقبل ینادی: الصلاة الصلاة، فما أدری أنادی أم رأیتُ بریق السیوف؟ وسمعتُ قائلاً یقول: للّه الحکم لا لک یا علیّ، ولا لأصحابک! وسمعتُ علیّاً یقول: لا یفوتنّکم الرجل، فإذا علیه السلاممضروب وقد ضربه شبیب بن بجرة فأخطأه، ووقعت ضربته فی الطاق، وهرب القوم نحو أبواب المسجد، وتبادر الناس لأخذهم، فأمّا شبیب بن بجرة فأخذه رجل فصرعه وجلس علی صدره، وأخذ السیف لیقتله به فرأی الناس یقصدون نحوه، فخشی أن یعجلوا علیه ولم یسمعوا منه، فوثب عن صدره وخلاّه، وطرح السیف من یده، ومضی شبیب هارباً ودخل منزله، ودخل علیه ابن عمٍّ له، فرآه یحلّ الحریر عن صدره، فقال له: ما هذا؟ لعلّک قتلت أمیر المؤنین؟ فأراد أن یقول لا، قال: نعم! فمضی ابن عمّه واشتمل علی سیفه، ثمّ دخل علیه فضربه به حتّی قتله: روضة الواعظین ص 134، الإرشاد ج 1 ص 20، بحار الأنوار ج 42 ص 231، شرح نهج البلاغة ج 6 ص 118، أعیان الشیعة ج 1 ص 531، کشف الغمّة ج 2 ص 65.

(51) لمّا ضرب ابن ملجم - لعنه اللّه - أمیر المؤنین علی بن أبی طالب علیه السلام، کان معه آخر، فوقعت ضربته علی الحائط، وأمّا ابن ملجم فضربه فوقعت الضربة وهو ساجد علی رأسه، علی الضربة التی کانت...: أمالی الطوسی ص 365، بحار الأنوار ج 42 ص 205.

(52) سمعتُ علیّاً علیه السلام یقول: فزتُ وربّ الکعبة: بحار الأنوار ج 42 ص 239؛ فلمّا ضربه ابن ملجم قال: فزتُ وربّ الکعبة: أنساب الأشراف ص 499؛

ص: 95

وسار أمیر المؤنین علیه السلام حتّی دخل المسجد، والقنادیل قد خمد ضوؤا، فصلّی فی المسجد وِردَه وعقّب ساعة، ثمّ إنّه قام وصلّی رکعتین، ثمّ علا المئذنة ووضع سبابتیه فی أُذنیه وتنحنح، ثمّ أذّن، وکان علیه السلام إذا أذّن لم یبق فی بلدة الکوفة بیتٌ إلاّ اخترقه صوته... فلمّا أذّن علیه السلام ونزل من المئذنة وجعل یسبّح اللّه ویقدّسه ویکبّره ویُکثر من الصلاة علی النبی صلی الله علیه و آله... عدل عنه إلی محرابه، وقام قائماً یُصلّی، وکان علیه السلام یُطیل الرکوع والسجود فی الصلاة کعادته فی الفرائض والنوافل حاضراً قلبه، فلمّا أحسّ به فنهض الملعون مسرعاً وأقبل یمشی حتّی وقف بإزاء الأُسطوانة التی کان الإمام علیه السلام یصلّی علیها، فأمهله حتّی صلّی الرکعة الأُولی ورکع وسجد السجدة الأُولی منها ورفع رأسه، فعند ذلک أخذ السیف وهزّه، ثمّ ضربه علی رأسه المکرّم الشریف، فوقعت الضربة علی الضربة التی ضربه عمرو بن عبد ودّ العامری، ثمّ أخذت الضربة إلی مفرق رأسه إلی موضع السجود، فلمّا أحسّ الإمام بالضرب لم یتأوّه وصبر واحتسب، ووقع علی وجهه ولیس عنده أحد قائلاً: بسم اللّه وباللّه وعلی ملّة رسول اللّه...: بحار الأنوار ج 42 ص 281.

(53) ثمّ قال علیه السلام: جاء أمر اللّه وصدق رسول اللّه صلی الله علیه و آله. ثمّ إنّه لمّا ضربه الملعون ارتجّت الأرض وماجت البحار والسماوات، واصطفقت أبواب الجامع. قال: وضربه اللعین شبیب بن بجرة فأخطأه، ووقعت الضربة فی الطاق. قال الراوی: فلمّا سمع الناس الضجّة ثار إلیه کلّ من کان فی المسجد، وصاروا یدورون ولا یدرون أین یذهبون من شدّة الصدمة والدهشة، ثمّ أحاطوا بأمیر المؤنین علیه السلام وهو یشدّ رأسه بمئزره، والدم یجری علی وجهه ولحیته، وقد خضُبت بدمائه وهو یقول: هذا ما وعد اللّه ورسوله وصدق اللّه ورسوله... فاصطفقت أبواب الجامع، وضجّت الملائکة فی السماء بالدعاء، وهبّت ریح عاصف سوداء مظلمة، ونادی جبرئیل علیه السلام بین السماء والأرض بصوتٍ یسمعه کلّ مستیقظ: تهدّمت واللّه أرکان الهدی، وانطمست واللّه نجوم السماء وأعلام التقی، وانفصمت واللّه العروة الوثقی، قُتل ابن عمّ محمّد المصطفی، قُتل الوصیّ المجتبی، قُتل علیّ المرتضی...: بحار الأنوار ج 42 ص 282.

(54) فتلقّاه ومسح الغبار عن عینیه، وقال: لو وُزِن الیوم عملک بعمل جمیع أُمّة محمّد، لرجح عملک علی عملهم: کنز الفوائد ص 137، بحار الأنوار ج 20 ص 205، شواهد التنزیل ج 2 ص 12.

(55) روی أنّه جرح عمرو بن عبدودّ رأس علیّ یوم الخندق، فجاء رسول اللّه فشدّه ونفث فیه، فبرأ وقال: أین أکنون إذا خُضّبت هذه من هذه: بحار الأنوار ج 42 ص 195.

(56) فدخل الناس الجامع، فوجدوا الحسن ورأس أبیه فی حجره، وقد غسل الدم عنه وشدّ الضربة وهی بعدها تشخب دماً، ووجهه قد زاد بیاضاً بصفرة، وهو یرمق السماء بطرفه، ولسانه یسبّح اللّه ویوحّده، وهو یقول: أسألک یا ربّ الرفیع الأعلی. فأخذ الحسنع رأسه فی حجره، فوجده مغشیاً علیه، فعندها بکی بکاءً شدیداً، وجعل یقبّل وجه أبیه وما بین عینیه وموضع سجوده، فسقط من دموعه قطرات علی وجه أمیر المؤنین علیه السلام، ففتح عینیه فرآه باکیاً، فقال له: یا بُنی یا حسن، ما هذا البکاء؟ یا بُنی لا روع علی أبیک بعد الیوم، هذا جدّک محمّد المصطفی وخدیجة وفاطمة والحور العین محدقون منتظرون قدوم أبیک، فطب نفساً وقرّ عیناً، واکفف عن البکاء، فإنّ الملائکة قد ارتفعت أصواتهم إلی السماء، یا بُنی أتجزع علی أبیک وغداً تُقتل بعدی مسموماً مظلوماً؟ ویُقتل أخوک بالسیف هکذا، وتلحقان بجدّکما وأبیکما وأُمّکما: بحار الأنوار ج 42 ص 283.

(57) فقال له الحسن علیه السلام: یا أبتاه، ما تعرّفنا مَن قتلک ومَن فعل بک هذا؟ قال: قتلنی ابن الیهودیة عبد الرحمن بن ملجم المرادی، فقال: یا أباه، من أیّ طریقٍ مضی؟ قال: لا یمضی أحد فی طلبه، فإنّه سیطلع علیکم من هذا الباب. وأشار بیده الشریفة إلی باب کندة: بحار الأنوار ج 42 ص 284.

(58) فلمّا نظر إلیه الحسن علیه السلام قال له: یا ویلک یا لعین یا عدوّ اللّه، أنت قاتل أمیر المؤنین ومُثکلنا إمام المسلمین؟ هذا جزاؤ منک حیث آواک وقرّبک وأدناک وآثرک علی غیرک؟ وهل کان بئس الإمام لک حتّی جازیته هذا الجزاء یا شقی؟ قال: فلم یتکلّم، بل دمعت عیناه! فانکبّ الحسن علیه السلام علی أبیه یقبّله، وقال له: هذا قاتلک یا أباه قد أمکن اللّه منه، فلم یجبه وکان نائماً، فکره أن یوقظه من نومه، ثمّ التفت إلی ابن ملجم وقال له: یا عدوّ اللّه، هذا کان جزاؤ منک بوّأک وأدناک وقرّبک وحباک وفضّلک علی غیرک؟ هل کان بئس الإمام لک حتّی جازیته بهذا الجزاء یا شقی الأشقیاء؟... ثمّ

ص: 96

التفت الحسن علیه السلام إلی الذی جاء به حذیفة رضی اللّه عنه، فقال له: کیف ظفرت بعدوّ اللّه وأین لقیته؟ فقال: یا مولای، إنّ حدیثی معه لعجیب، وذلک أنّی کنت البارحة نائماً فی داری وزوجتی إلی جانبی وهی من غطفان، وأنا راقد وهی مستیقظة، إذ سمعت هی الزعقة وناعیاً ینعی أمیر المؤنین علیه السلام وهو یقول: تهدّمت واللّه أرکان الهدی... فحسّ قلبی بالشرّ، فمددت یدی إلی سیفی وسللته من غمده وأخذته، ونزلت مسرعاً وفتحت باب داری وخرجت، فلمّا صرتُ فی وسط الجادة فنظرت یمیناً وشمالاً، وإذا بعدوّ اللّه یجول فیها یطلب مهرباً فلم یجد، وإذا قد انسدّت الطرقات فی وجهه، فلمّا نظرتُ إلیه وهو کذلک رابنی أمره، فنادیته: یا ویلک مَن أنت؟ وما ترید لا أُمّ لک فی وسط هذا الدرب تمرّ وتجیء؟ فتسمّی بغیر اسمه، وانتمی إلی غیر کنیته، فقلتُ له: من أین أقبلت؟ قال: من منزلی، قلت : وإلی أین ترید تمضی فی هذا الوقت؟ قال: إلی الحیرة، فقلتُ: ولم لا تقعد حتّی تصلّی مع أمیر المؤنین علیه السلام صلاة الغداة وتمضی فی حاجتک؟ فقال: أخشی أن أقعد للصلاة فتفوتنی حاجتی، فقلت: یا ویلک، إنّی سمعتُ صیحة وقائلاً یقول: قُتل أمیر المؤنین علیه السلام، فهل عندک من ذلک خبر؟ قال: لا علم لی بذلک، فقلتُ له: ولم لا تمضی معی حتّی تحقّق الخبر وتمضی فی حاجتک؟ فقال: أنا ماضٍ فی حاجتی وهی أهمّ من ذلک، فلمّا قال لی مثل ذلک القول قلت: یا لکع الرجال! حاجتک أحبّ إلیک من التجسّس لأمیر المؤنین علیه السلام وإمام المسلمین؟ وإذا واللّه یا لکع مالک عند اللّه من خلاق، وحملتُ علیه بسیفی وهممت أن أعلو به، فراغ عنی، فبینما أنا أُخاطبه وهو یخاطبنی إذ هبّت ریح فکشفت إزاره، وإذا بسیفه یلمع تحت الإزار کأنّه مرآة مصقولة، فلمّا رأیتُ بریقه تحت ثیابه قلت: یا ویلک، ما هذا السیف المشهور تحت ثیابک؟ لعلّک أنت قاتل أمیر المؤنین؟ فأراد أن یقول: لا، فأنطق اللّه لسانه بالحقّ فقال: نعم، فرفعت سیفی وضربته، فرفع هو سیفه وهمّ أن یعلونی به...: بحار الأنوار ج 42 ص 286.

(59) یا هذا، لقد جئتَ عظیماً وارتکبت أمراً عظیماً وخطباً جسیماً، أبئس الإمام کنت لک حتّی جازیتنی بهذا الجزاء؟ ألم أکن شفیقاً علیک وآثرتک علی غیرک وأحسنت إلیک وزدت فی إعطائک؟ ألم یکن یقال لی فیک کذا وکذا فخلّیت لک السبیل ومنحتک عطائی وقد کنتُ أعلم أنّک قاتلی لا محالة؟ ولکن رجوتُ بذلک الاستظهار من اللّه تعالی علیک یا لکع، وعلی أن ترجع عن غیّک، فغلبت علیک الشقاوة فقتلتنی یا شقی الأشقیاء. قال: فدمعت عینا ابن ملجم لعنه اللّه تعالی وقال: یا أمیر المؤنین، أفأنت تنقذ من فی النار؟ قال له: صدقت، ثمّ التفت علیه السلام إلی ولده الحسن علیه السلام وقال له: ارفق یا ولدی بأسیرک وارحمه، وأحسن إلیه وأشفق علیه، ألا تری إلی عینیه قد طارتا فی أُمّ رأسه، وقلبه یرجف خوفاً ورعباً وفزعاً؟ فقال له الحسن علیه السلام: یا أباه، قد قتلک هذا اللعین الفاجر وأفجعنا فیک وأنت تأمرنا بالرفق به؟! فقال له: نعم یا بنی، نحن أهل بیت لا نزداد علی الذنب إلینا إلاّ کرماً وعفواً، والرحمة والشفقة من شیمتنا لا من شیمته، بحقّی علیک فأطعمه یا بنی ممّا تأکله، واسقه ممّا تشرب، ولا تقیّد له قدماً، ولا تغلّ له یداً، فإن أنا متُّ فاقتصّ منه بأن تقتله وتضربه ضربة واحدة، وتحرقه بالنار، ولا تمثّل بالرجل...: بحار الأنوار ج 42 ص 288.

(60) ضربه عبد الرحمن بن ملجم بالسیف علی أُمّ رأسه، فوقع علی رکبتیه، وأخذه فالتزمه حتّی أخذه الناس، وحمل علی حتّی أفاق، ثمّ قال للحسن والحسین علیهماالسلام: احبسوا هذا الأسیر، وأطعموه واسقوه، وأحسنوا إساره، فإن عشتُ فأنا أولی بما صنع فیَّ، إن شئتُ استقدت وإن شئتُ صالحت، وإن متُّ فذلک إلیکم، فإن بدا لکم أن تقتلوه فلا تمثّلوا به: قرب الأسناد ص 143، مستدرک الوسائل ج 11 ص 79، بحار الأنوار ج 42 ص 206، جامع أحادیث الشیعة ج 13 ص 179.

(61) بعد از شهادت حضرت علی علیه السلام، ابن ملجم با همان شمشیر خودش که حضرت علی علیه السلام را با آن ضربه زده بود به قتل رسید و در واقع بدترین خلق خدا (که ابن مجلم بود) به وسیله آن شمشیر کشته شد.

(62) قال [ابن ملجم]: سألتُ اللّه أن یقتل به شرّ خلقه، فقال علی علیه السلام: قد أجاب اللّه دعوتک، یا حسن إذا متُّ فاقتله بسیفه. وروی أنّه علیه السلام قال: أطعموه واسقوه وأحسنوا إساره، فإن أصِحَّ فأنا ولی دمی، إن شئتُ أعفو وإن شئتُ استقدت، وإن هلکتُ فاقتلوه. ثمّ أوصی فقال: یا بنی عبد المطّلب، لا ألفینّکم تخوضون دماء المسلمین خوضاً تقولون: قُتل أمیر المؤنین، ألا لا یُقتلنّ بی إلاّ قاتلی. ونهی عن المثلة: نهج البلاغة ج 3 ص 77، روضة الواعظین ص 137، وسائل الشیعة ج 29 ص 128، شرح الأخبار ج 2 ص 591، مناقب آل أبی طالب ج 3 ص 95، بحار الأنوار ج 42 ص 239، 256، جامع أحادیث الشیعة ج 26 ص 230، شرح نهج البلاغة ج 17 ص 6، کشف الغمّة ج 2 ص 60، ینابیع المودّة ج 2 ص 30 و ج 3 ص 445؛ شحذته أربعین صباحاً وسألتُ اللّه أن یقتل به شرّ خلقه. قال علی علیه السلام: فلا أراک إلاّ مقتولاً به، وما أراک إلاّ من شرّ خلق اللّه عزّ وجلّ: بحار الأنوار ج 42 ص 244، مجمع الزوائد ج 9 ص 141، المعجم الکبیر ج 1 ص 99، نظم درر السمطین ص 145.

(63) ثمّ إنّ أبی علیه السلام قال: احملونی إلی موضع مصلاّی فی منزلی. قال: فحملناه إلیه وهو مدنف والناس حوله، وهم فی أمرٍ عظیم باکین محزونین: بحار الأنوار ج 42 ص 288.

(64) قد أشرفوا علی الهلاک من شدّة البکاء والنحیب، ثمّ التفت إلیه الحسین علیه السلام وهو یبکی، فقال له: یا أبتاه، من لنا بعدک؟ لا کیومک إلاّ یوم رسول اللّه صلی الله علیه و آله، من أجلک تعلّمتُ البکاء، یعزّ واللّه علیَّ أن أراک هکذا. فناداه علیه السلام فقال: یا حسین یا أبا عبد اللّه، ادنُ منّی، فدنا منه وقد قرحت أجفان عینیه من البکاء، فمسح الدموع من عینیه، ووضع یده علی قلبه وقال له: یا بنی، ربط اللّه قلبک بالصبر، وأجزل لک ولإخوتک عظیم الأجر، فسکّن روعتک واهدأ من بکائک، فإنّ اللّه قد آجرک علی عظیم مصابک. ثمّ أُدخل علیه السلام إلی حجرته وجلس فی محرابه... وأقبلت زینب وأُمّ کلثوم حتّی جلستا معه علی فراشه، وأقبلتا تندبانه وتقولان: یا أبتاه، من للصغیر حتّی یکبر؟: بحار الأنوار ج 42 ص 289.

ص: 97

(65) یا عدوّ اللّه، قتلت أمیر المؤنین؟ قال: إنّما قتلتُ أباک، قالت: یا عدوّ اللّه، إنّی لأرجو أن لا یکون علیه بأس، قال لها: فأراکِ إنّما تبکین علیَّ إذاً؟ لقد واللّه ضربته ضربةً لو قُسّمت علی أهل الأرض لأهلکتهم. فأخرج من بین یدیه علیه السلاموإنّ الناس ینهشون لحمه بأسنانهم کأنّهم سباع، وهم یقولون: یا عدوّ اللّه، ما فعلت؟ أهلکت أُمّة محمّد صلی الله علیه و آله: روضة الواعظین ص 134، الإرشاد ج 1 ص 21، بحار الأنوار ج 42 ص 231، تاریخ الکوفة للبراقی ص 313، أعیان الشیعة ج 1 ص 532، کشف الغمّة ج 2 ص 65.

(66) ثمّ جمع له أطبّاء الکوفة، فلم یکن منهم أعلم بجرحه من أثیر بن عمرو بن هانی السلولی، وکان مطبّباً صاحب الکرسی یعالج الجراحات، وکان من الأربعین غلاماً الذین کان ابن الولید أصابهم فی عین التمر فسباهم، فلمّا نظر أثیر إلی جرح أمیر المؤنین علیه السلام دعا بریة شاة حارّة، فاستخرج منها عرقاً ثمّ نفخه ثمّ استخرجه وإذا علیه بیاض الدماغ، فقال: یا أمیر المؤنین، أعهد عهدک، فإنّ عدوّ اللّه قد وصلت ضربته إلی أُمّ رأسک: مقاتل الطالبیین ص 23، بحار الأنوار ج 42 ص 234، شرح نهج البلاغة ج 6 ص 120، أعیان الشیعة ج 1 ص 532.

(67) فلمّا أفاق ناوله الحسن علیه السلام قَعباً من لبن، فشرب منه قلیلاً ثمّ نحّاه عن فیه وقال: احملوه إلی أسیرکم، ثمّ قال للحسن علیه السلام: بحقّی علیک یا بُنی إلاّ ما طیّبتم مطعمه ومشربه، وارفقوا به إلی حین موتی، وتطعمه ممّا تأکل، وتسقیه ممّا تشرب وتکون أکرم منه، فعند ذلک حملوا إلیه اللبن وأخبروه بما قال أمیر المؤنین علیه السلام فی حقّه، فأخذ اللعین وشربه: بحار الأنوار ج 42 ص 289.

(68) ثمّ تزاید ولوج السمّ فی جسده الشریف، حتّی نظرنا إلی قدمیه وقد احمرّتا جمیعاً، فکبر ذلک علینا وأیسنا منه، ثمّ أصبح ثقیلاً: بحار الأنوار ج 42 ص 291.

(69) فلمّا أصبح استأذن الناس علیه، فأذن لهم بالدخول، فدخلوا علیه وأقبلوا یسلّمون علیه، وهو یردّ علیهم السلام، ثمّ قال: أیّها الناس، اسألونی قبل أن تفقدونی، وخفّفوا سوالکم لمصیبة إمامکم. قال: فبکی الناس عند ذلک بکاءً شدیداً، وأشفقوا أن یسألوه تخفیفاً عنه، فقام إلیه حجر بن عدی الطائی وقال: فیا أسفی علی المولی التقیّ... فلمّا بصر به وسمع شعره قال له: کیف لی بک إذا دُعیت إلی البراءة منّی، فما عساک أن تقول؟ فقال: واللّه یا أمیر المؤنین، لو قُطّعت بالسیف إرباً إرباً وأُضرم لی النار وأُلقیت فیها، لآثرت ذلک علی البراءة منک. فقال: وفّقت لکلّ خیر یا حجر، جزاک اللّه خیراً عن أهل بیت نبیّک. ثمّ قال: هل من شربةٍ من لبن؟ فأتوه بلبنٍ فی قَعب، فأخذه وشربه کلّه، فذکر الملعون ابن ملجم وأنّه لم یخلف له شیئاً، فقال علیه السلام: وکان أمر اللّه قدراً مقدوراً، اعلموا أنّی شربتُ الجمیع ولم أُبق لأسیرکم شیئاً من هذا، ألا وإنّه آخر رزقی من الدنیا، فباللّه علیک یا بنی إلاّ ما أسقیته مثل ما شربت. فحمل إلیه ذلک فشربه...: بحار الأنوار ج 42 ص 290.

(70) عن الأصبغ بن نباتة قال: لمّا ضرب ابن ملجم لعنه اللّه أمیر المؤنین علی بن أبی طالب علیه السلام، عدونا نفرٌ من أصحابنا أنا والحارث وسوید بن غفلة وجماعة معنا، فقعدنا علی الباب، فسمعنا البکاء فبکینا، فخرج إلینا الحسن بن علی علیه السلام فقال: یقول لکم أمیر المؤنین علیه السلام: انصرفوا إلی منازلکم. فانصرف القوم غیری، فاشتدّ البکاء من منزله فبکیت، وخرج الحسن علیه السلام وقال: ألم أقل لکم: انصرفوا؟ فقلت: لا واللّه یا بن رسول اللّه صلی الله علیه و آله لا یتابعنی نفسی ولا یحملنی رجلی أنصرف حتّی أری أمیر المؤنین علیه السلام. قال: فبکیت، ودخل، فلم یلبث أن خرج فقال لی: ادخل، فدخلتُ علی أمیر المؤنین علیه السلام فإذا هو مستند معصوب الرأس بعمامة صفراء، قد نزف واصفرّ وجهه، ما أدری وجهه أصفر أو العمامة، فأکببت علیه فقبّلته وبکیت، فقال لی: لا تبکِ یا أصبغ، فإنّها واللّه الجنّة، فقلت له: جُعلتُ فداک، إنّی أعلم واللّه أنّک تصیر إلی الجنّة، وإنّما أبکی لفقدانی إیّاک یا أمیر المؤنین، جُعلتُ فداک حدّثنی بحدیثٍ سمعته من رسول اللّه صلی الله علیه و آله، فإنّی أراک لا أسمع منک حدیثاً بعد یومی هذا أبداً، قال: نعم یا أصبغ، دعانی رسول اللّه صلی الله علیه و آله یوماً فقال لی: یا علی، انطلق حتّی تأتی مسجدی ثمّ تصعد منبری، ثمّ تدعو الناس إلیک فتحمد اللّه تعالی وتثنی علیه وتصلّی علیَّ صلاةً کثیرةً، ثمّ تقول: أیّها الناس، إنّی رسول رسول اللّه إلیکم، وهو یقول لکم: إنّ لعنة اللّه ولعنة ملائکته المقرّبین وأنبیائه المرسلین ولعنتی علی مَن انتمی إلی غیر أبیه، أو ادّعی إلی غیر موالیه، أو ظلم أجیراً أجره. فأتیتُ مسجده صلی الله علیه و آله وصعدتُ منبره، فلمّا رأتنی قریش ومن کان فی المسجد أقبلوا نحوی، فحمدتُ اللّه وأثنیتُ علیه وصلّیتُ علی رسول اللّه صلی الله علیه و آله صلاةً کثیرةً، ثمّ قلت: أیّها الناس، إنّی رسول رسول اللّه إلیکم، وهو یقول لکم: ألا إنّ لعنة اللّه ولعنة ملائکته المقرّبین وأنبیائه المرسلین ولعنتی إلی مَن انتمی إلی غیر أبیه، أو ادّعی إلی غیر موالیه، أو ظلم أجیراً أجره. قال: فلم یتکلّم أحدٌ من القوم إلاّ عمر بن الخطّاب، فإنّه قال: قد أبلغتَ یا أبا الحسن، ولکنّک جئتَ بکلامٍ غیر مُفسّر، فقلتُ: أبلغُ ذلک رسول اللّه. فرجعتُ إلی النبی صلی الله علیه و آله فأخبرته الخبر، فقال: ارجع إلی مسجدی حتّی تصعد منبری، فاحمد اللّه واثن، علیه وصلِّ علیَّ ثمّ قل: أیّها الناس، ما کنّا لنجیئکم بشیءٍ إلاّ وعندنا تأویله وتفسیره، ألا وإنّی أنا أبوکم، ألا وإنّی أنا مولاکم، ألا وإنّی أنا أجیرکم: أمالی المفید ص 352، أمالی الطوسی ص 124، بحار الأنوار ج 42 ص 205، جامع أحادیث الشیعة ج 19 ص 19، بشارة المصطفی ص 400، غایة المرام ج 5 ص 302.

(71) قُبض صلوات اللّه علیه قتیلاً فی مسجد الکوفة وقت التنویر لیلة الجمعة، لتسع عشرة لیلة مضین من شهر رمضان...: بحار الأنوار ج 42 ص 199، أعیان الشیعة ج 1 ص 530.

(72) بسم اللّه الرحمن الرحیم، هذا ما أوصی به علیّ بن أبی طالب، أوصی أنّه یشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شریک له، وأنّ محمّداً عبده ورسوله، أرسله

ص: 98

بالهدی ودین الحقّ لیظهره علی الدین کلّه ولو کره المشرکون، صلّی اللّه علیه وآله، ثمّ إنّ صلاتی ونسکی ومحیای ومماتی للّه ربّ العالمین، لا شریک له وبذلک أُمرت وأنا من المسلمین، ثمّ إنّی أُوصیکَ یا حسن وجمیع أهل بیتی ووُلْدی ومن بلغه کتابی بتقوی اللّه ربّکم، ولا تموتنّ إلاّ وأنتم مسلمون، واعتصموا بحبل اللّه جمیعاً ولا تفرّقوا، فإنّی سمعتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله یقول: صلاح ذات البین أفضل من عامّة الصلاة والصیام، وإنّ المُبیرة الحالقة للدین فساد ذات البین، ولا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم، انظروا ذوی أرحامکم فصلوهم یهوّن اللّه علیکم الحساب. اللّه اللّه فی الأیتام، فلا تُغبّوا أفواههم، ولا یضیعوا بحضرتکم، فقد سمعتُ رسول اللّه صلی الله علیه و آله یقول: من عالَ یتیماً حتّی یستغنی أوجب اللّه عزّ وجلّ له بذلک الجنّة، کما أوجب اللّه لآکل مال الیتیم النار. اللّه اللّه فی القرآن، فلا یسبقکم إلی العمل به أحد غیرکم. اللّه اللّه فی جیرانکم، فإنّ النبی صلی الله علیه و آله أوصی بهم، وما زال رسول اللّه صلی الله علیه و آله یوصی بهم حتّی ظننا أنّه سیورثهم. اللّه اللّه فی بیت ربّکم، فلا یخلو منکم ما بقیتم، فإنّه إن تُرک لم تُناظروا، وأدنی ما یرجع به من أمّه أن یغفر له ما سلف. اللّه اللّه فی الصلاة، فإنّها خیر العمل، وإنّها عمود دینکم. اللّه اللّه فی الزکاة، فإنّها تُطفئ غضب ربّکم. اللّه اللّه فی شهر رمضان، فإن صیامه جُنّة من النار. اللّه اللّه فی الفقراء والمساکین، فشارکوهم فی معائشکم...: کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 190، تحف العقول ص 198، تهذیب الأحکام ج 9 ص 177، کتاب سلیم بن قیس ص 446، شرح الأخبار ج 2 ص 448، بحار الأنوار ج 42 ص 249، نظم درر السمطین ص 146، الدرّ النظیم ص 380؛ شهدتُ وصیّة علیّ بن أبی طالب علیه السلام حین أوصی إلی ابنه الحسن علیه السلام، وأشهدَ علی وصیّته الحسین علیه السلام ومحمّداً وجمیع وُلْده وجمیع رؤاء أهل بیته وشیعته علیهم السلام، ثمّ دفع إلیه الکتاب والسلاح... ثمّ قال: اکتب: بسم اللّه الرحمن الرحیم، هذا ما أوصی به علیّ بن أبی طالب علیه السلام...: بحار الأنوار ج 42 ص 250.

(73) جعل جبینه یرشح عرقاً وهو یمسحه بیده، قلت: یا أبت، أراک تمسح جبینک! فقال: یا بُنی، إنّی سمعتُ جدّک رسول اللّه یقول: إنّ المؤن إذا نزل به الموت ودنت وفاته عرق جبینه وصار کاللؤؤالرطب، وسکن أنینه. ثمّ قال: یا أبا عبد اللّه، ویا عون، ثمّ نادی أولاده کلّهم بأسمائهم صغیراً وکبیراً واحداً بعد واحد، وجعل یودّعهم ویقول: اللّه خلیفتی علیکم، أستودعکم اللّه. وهم یبکون: بحار الأنوار ج 42 ص 291.

(74) شهدت وصیّة علی بن أبی طالب علیه السلام حین أوصی إلی ابنه الحسن علیه السلام، وأشهد علی وصیّته الحسین علیه السلام ومحمّداً وجمیع ولده وجمیع رؤاء أهل بیته وشیعته علیهم السلام، ثمّ دفع إلیه الکتاب والسلاح، ثمّ قال علیه السلام: یا بُنی، أمرنی رسول اللّه صلی الله علیه و آله أن أوصی إلیک وأن أدفع إلیک کتبی وسلاحی، کما أوصی إلیَّ رسولُ اللّه صلی الله علیه و آله ودفع إلیَّ کتبه وسلاحه، وأمرنی أن آمرک إذا حضرک الموت أن تدفعه إلی أخیک الحسین علیه السلام. ثمّ أقبل علی ابنه الحسین علیه السلام فقال: وأمرک رسول اللّه صلّی اللّه علیه وآله أن تدفعه إلی ابنک علیّ بن الحسین...: الکافی ج 1 ص 297، دعائم الإسلام ج 2 ص 348، کتاب من لا یحضره الفقیه ج 4 ص 189، تهذیب الأحکام ج 9 ص 176 بحار الأنوار ج 42 ص 250.

(75) قبر حضرت امیرمومنان تا مدّت ها مخفی بود، تا اینکه امام صادق آن قبر را مشخص نمودند وآن زمانی بود که حکومت بنی اُمیّه سرنگون شده بود. مراجعه کنید بحار الأنوار ج 42 ص 200، 224.

(76) لمّا أُصیب أمیر المؤنین علیه السلام قال للحسن والحسین علیهماالسلام: غسّلانی وکفّنانی وحنّطانی واحملانی علی سریری، واحملا مُؤّره تُکفیان مُقدّمه...: تهذیب الأحکام ج 6 ص 106، مستدرک الوسائل ج 2 ص 317، الغارات ج 2 ص 845، المزار للمفید ص 223، مناقب آل أبی طالب ج 2 ص 172، فرحة الغری ص 59، بحار الأنوار ج 42 ص 213، جامع أحادیث الشیعة ج 3 ص 401؛ یا بُنی إنّی میّتٌ من لیلتی هذه، فإذا أنا متُّ فاغسلنی وکفّنّی وحنّطنی بحنوط جدّک، وضعنی علی سریری، ولا یقربنّ أحدٌ منکم مُقدّم السریر، فإنّکم تُکفَونه، فإذا حُمل المُقدّم فاحملوا المؤّر، ولیَتبع المُؤّرُ المُقدّمَ... ثمّ احفر لی قبراً فی موضعه إلی منتهی کذا وکذا، ثمّ شقّ لحداً، فإنّک تقع علی ساجَةٍ منقورةٍ ادّخرها لی أبی نوح...: مستدرک الوسائل ج 2 ص 332، الغارات ج 2 ص 846، فرحة الغری ص 62، بحار الأنوار ج 42 ص 215، جامع أحادیث الشیعة 3 ص 403؛ یا ابنَیَّ، إذا أنا متُّ فغسّلانی ثمّ نشّفانی بالبُردة التی نشّفتم بها رسول اللّه صلی الله علیه و آله وفاطمة علیهاالسلام، ثمّ حنّطانی وسجّیانی علی سریری، ثمّ انظرا حتّی إذا ارتفع لکما مُقدّم السریر فاحملا مؤّره. قال: فخرجت أُشیّع جنازة أبی، حتّی إذا کنّا بظهر الغَریّ رَکَن المُقدّم فوضعنا المُؤّر، ثمّ برز الحسن علیه السلام بالبُردة التی نُشِّف بها رسولُ اللّه صلی الله علیه و آله وفاطمة وأمیر المؤنین، ثمّ أخذ المِعوَل فضرب ضربةً فانشقّ القبر عن ضریحٍ، فإذا هو بساجَةٍ مکتوبٍ علیها سطران بالسُّریانیة: بسم اللّه الرحمن الرحیم، هذا قبرٌ قبره نوحُ النبی لعلیّ وصیّ محمّد قبل الطوفان بسبعمئة عام: الغارات ج 2 ص 846، فرحة الغری ص 64، بحار الأنوار ج 42 ص 216؛ إذا أنا متُّ فاحملانی علی سریرٍ ثمّ أخرجانی واحملا مُؤّر السریر، فإنّکما تُکفیان مُقدّمه، ثمّ ائتیا بی الغریین، فإنّکما ستریان صخرة بیضاء، فاحتفرا فیها، فإنّکما ستجدان فیها ساجَة، فادفنانی فیها. قال: فلمّا مات أخرجناه وجعلنا نحمل مُؤّر السریر ونکفی مُقدّمه، وجعلنا نسمع دویاً وحفیفاً، حتّی أتینا الغریین، فإذا صخرة بیضاء تلمع نوراً، فاحتفرنا فإذا ساجَة مکتوب علیها: ما ادّخر نوح علیه السلام لعلیّ بن أبی طالب علیه السلام، فدفنّاه فیها، وانصرفنا ونحن مسرورون بإکرام اللّه تعالی لأمیر المؤنین علیه السلام: روضة الواعظین ص 136، الغارات ج 2 ص 847، الإرشاد ج 1 ص 24، فرحه الغری ص 66، مدینة المعاجز ج 3 ص 49، بحار الأنوار ج 42 ص 217، أعلام الوری ج 1 ص 394؛ فأنزل اللّه عزّ وجلّ حنوطاً من عنده مع حنوط أخیه رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وأخبره أنّ الملائکة تنشر له قبره، فلمّا قُبض علیه السلام کان فیما أوصی به ابنَیه الحسن والحسین علیهماالسلام إذ قال لهما: إذا متُّ فغسّلانی وحنّطانی واحملانی باللیلة سرّاً، واحملا یا ابنَیّ مؤّر السریر واتّبعا مُقدّمه، فإذا وُضِع فضعا، وادفنانی فی القبر الذی یوضع السریر علیه، وادفنانی مع من یعینکما علی دفنی فی اللیل، وسویّا: فرحة الغری ص 78، بحار الأنوار ج 42 ص 219، جامع أحادیث الشیعة ج 12ص 322؛ کان فی وصیّة أمیر المؤنین صلوات اللّه علیه: أن أخرجونی إلی الظَّهر، فإذا تصوّبَت أقدامُکم فاستقبلتکم ریح فادفنونی، وهو أوّل طُور سیناء. ففعلوا ذلک: تهذیب الأحکام ج 6 ص 34، وسائل الشیعة ج 14 ص 377، فرحة الغری ص 79، بحار الأنوار ج 42 ص 220، التفسیر الصافی ج 3 ص 397، تفسیر نور الثقلین ج 3 ص 543؛ إذا متُّ فاحملانی إلی الغَری من نجف الکوفة، واحملا آخر سریری، فالملائکة یحملون أوّله. وأمرهما أن یدفناه هناک ویعفیا قبره؛ لما یعلمه من دولة بنی أُمیّة بعده. وقال: ستریان صخرةً بیضاء تلمع نوراً، فاحتفرا، فوجدا ساجَةً مکتوباً علیها: ممّا ادّخرها نوح لعلیّ بن أبی طالب علیه السلام، فدفَنَاه فیه وعفیا أثره: روضة الواعظین ص 136، الإرشاد ج 1 ص 24، الخرائج والجرائح ج 1 ص 234، فرحة الغری ص 66، بحار الأنوار ج 42 ص 224، جامع أحادیث الشیعة ج 3 ص 404،

ص: 99

أعلام الوری ج 1 ص 393؛ یا أبا محمّد، أوصیک - ویا أبا عبد اللّه - خیراً، فأنتما منّی وأنا منکما. ثمّ التفت إلی أولاده الذین من غیر فاطمة علیهاالسلام، وأوصاهم أن لا یخالفوا أولاد فاطمة، یعنی الحسن والحسین علیهماالسلام. ثمّ قال: أحسن اللّه لکم العزاء، ألا وإنّی منصرفٌ عنکم، وراحلٌ فی لیلتی هذه، ولاحقٌ بحبیبی محمّد صلی الله علیه و آله کما وعدنی، فإذا أنا متُّ یا أبا محمّد فغسّلنی وکفّنی وحنّطنی ببقیّة حنوط جدّک رسول اللّه صلی الله علیه و آله، فإنّه من کافور الجنّة...: بحار الأنوار ج 42 ص 291.

(77) ثمّ قال: یا أبا عبد اللّه، أنت شهید هذه الأُمّة، فعلیک بتقوی اللّه والصبر علی بلائه: بحار الأنوار ج 42 ص 292.

(78) سوره صافات، آیه 61.

(79) ثمّ أُغمی علیه ساعة، وأفاق وقال: هذا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وعمّی حمزة وأخی جعفر وأصحاب رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وکلّهم یقولون: عجّل قدومک علینا، فإنّا إلیک مشتاقون. ثمّ أدار عینیه فی أهل بیته کلّهم وقال: أستودعکم اللّه جمیعاً، سدّدکم اللّه جمیعاً، حفظکم اللّه جمیعاً، خلیفتی علیکم اللّه وکفی باللّه خلیفة. ثمّ قال: وعلیکم السلام یا رسل ربّی، ثمّ قال: «لِمِثْلِ هَ-ذَا فَلْیَعْمَلِ الْعَ-مِلُونَ» «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوا وَّ الَّذِینَ هُم مُّحْسِنُونَ». وعرق جبینه وهو یذکر اللّه کثیراً، وما زال یذکر اللّه کثیراً ویتشهّد الشهادتین، ثمّ استقبل القبلة وغمض عینیه ومدّ رجلیه ویدیه وقال: أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شریک له وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله. ثمّ قضی نحبه علیه السلام، وکانت وفاته فی لیلة إحدی وعشرین من شهر رمضان، وکانت لیلة الجمعة سنة أربعین من الهجرة: بحار الأنوار ج 42 ص 292؛ ثمّ هَتَفَت آخَرُ: مات رسول اللّه صلی الله علیه و آله ومات أبوکم: بحار الأنوار ج 42 ص 309.

ص: 100

منابع تحقیق

1 . الاحتجاج علی أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علی الطبرسی (ت 620 ه )، تحقیق: إبراهیم البهادری ومحمّد هادی به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

2 . الإرشاد فی معرفة حجج اللّه علی العباد ، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه )، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

3 . اُسد الغابة فی معرفة الصحابة ، علی بن أبی الکرم محمّد الشیبانی (ابن الأثیر الجَزَری) (ت 630 ه ) ، تحقیق : علی محمّد معوّض وعادل أحمد عبد الموجود ، بیروت : دار الکتب العلمیّة، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

4 . الإصابة فی تمییز الصحابة ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود ، وعلی محمّد معوّض ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .

5 . إعلام الوری بأعلام الهدی ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولی ، 1399 ه .

6 . أعیان الشیعة ، محسن بن عبد الکریم الأمین الحسینی العاملی الشقرائی (ت 1371 ه ) ، إعداد: السیّد حسن الأمین ، بیروت : دارالتعارف ، الطبعة الخامسة، 1403 ه .

7 . الإقبال بالأعمال الحسنة فیما یُعمل مرّة فی السنة ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی الحسنی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ، تحقیق: جواد القیّومی ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .

ص: 101

8 . أمالی المفید ، أبو عبد اللّه محمّد بن النعمان العکبری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، تحقیق: حسین اُستاد ولی وعلی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة ، 1404 ه .

9 . الأمالی، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : دار الثقافة ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .

10 . الأمالی ، محمّد بن علی بن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (ت 381 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه .

11 . إمتاع الأسماع فیما للنبی من الحفدة والمتاع، تقی الدین أحمد بن محمّد المقریزی (ت 845 ه )، تحقیق: محمّد عبد الحمید النمیسی، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1420 ه .

12 . أنساب الأشراف ، أحمد بن یحیی البلاذری (ت 279 ه ) ، تحقیق : سهیل زکّار وریاض زرکلی ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه.

13 . أمالی الحافظ، أبو نعیم أحمد بن عبد اللّه الأصبهانی (ت 43 ه)، تحقیق: ساعد عمر غازی، طنطا: دار الصحابة للنشر، الطبعة الاُولی، 1410ه.

14 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار ، محمّد بن محمّد تقی المجلسی ( ت 1110 ه ) ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الاُولی ، 1386 ه .

15 . البدایة والنهایة ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : مکتبة المعارف ، بیروت : مکتبة المعارف .

16 . بشارة المصطفی لشیعة المرتضی ، أبو جعفر محمّد بن محمّد بن علی الطبری (ت 525 ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریّة ، الطبعة الثانیة ، 1383 ه .

17 . بصائر الدرجات ، أبو جعفر محمّد بن الحسن الصفّار القمّی المعروف بابن فروخ (ت 290 ه ) ، قمّ : مکتبة آیة اللّه المرعشی ، الطبعة الاُولی ، 1404 ه .

18 . بیت الأحزان فی ذکر أحوالات سیّدة نساء العالمین فاطمة الزهراء، الشیخ عبّاس القمّی ( ت 1359 ه )، قمّ: دار الحکمة، الطبعة الاُولی، 1412 ه .

19 . تحف العقول عن آل الرسول ، أبو محمّد الحسن بن علیّ الحرّانی المعروف بابن شُعبة

ص: 102

(ت 381 ه )، تحقیق: علی أکبر الغفّاری، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة، 1404 ه .

20 . تحفة الأحوذی، المبارکفوری (ت 1282 ه )، بیروت : دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1410 ه .

21 . تذکرة الحفّاظ ، محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

22 . تفسیر ابن کثیر (تفسیر القرآن العظیم) ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر البصروی الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : عبد العظیم غیم ، ومحمّد أحمد عاشور ، ومحمّد إبراهیم البنّا ، القاهرة : دار الشعب .

23 . تفسیر الثعالبی (الجواهر الحسان فی تفسیر القرآن)، عبد الرحمن بن محمّد الثعالبی المالکی (ت 786 ه)، تحقیق: علی محمّد معوض، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، 1418 ه .

24 . تفسیر الثعلبی ، الثعلبی، (ت 427 ه)، تحقیق: أبو محمّد بن عاشور، بیروت : دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، 1422 ه .

25 . تفسیر العیّاشی، أبو النضر محمّدبن مسعود السلمی السمرقندی المعروف بالعیّاشی (ت 320 ه )، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، طهران : المکتبة العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1380 ه .

26 . تفسیر القرطبی (الجامع لأحکام القرآن) ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الأنصاری القرطبی (ت 671 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد الرحمن المرعشلی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة، 1405 ه .

27 . التفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی) ، أبو عبد اللّه محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی (ت 604 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

28 . تفسیر فرات الکوفی ، أبو القاسم فرات بن إبراهیم بن فرات الکوفی (ق 4 ه ) ، تحقیق : محمّد کاظم المحمودی ، طهران : وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

29 . تفسیر نور الثقلین ، عبد علیّ بن جمعة العروسی الحویزی (ت 1112 ه ) ، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، قمّ : مؤسّسة إسماعیلیان ، الطبعة الرابعة، 1412 ه .

30 . تقریب التهذیب ، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (ت 852 ه ) ، تحقیق : محمّد عوّامة ، دمشق : دار الرشید ، الطبعة الرابعة، 1412 ه .

ص: 103

31 . التمهید لما فی الموطّأ من المعانی والأسانید ، یوسف بن عبد اللّه القرطبی (ابن عبد البرّ) (ت 463 ه ) ، تحقیق : مصطفی العلوی ومحمّد عبد الکبیر البکری ، جدّة : مکتبة السوادی ، 1387 ه .

32 . التوحید ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : هاشم الحسینی الطهرانی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1398 ه .

33 . تهذیب الأحکام فی شرح المقنعة ، محمّد بن الحسن الطوسی ( ت 460 ه ) ، تحقیق : السیّد حسن الموسوی ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثالثة ، 1364 ش .

34 . تهذیب التهذیب ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق: مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

35 . تهذیب الکمال فی أسماء الرجال ، یونس بن عبد الرحمن المزّی ( ت 742 ه ) ، تحقیق : الدکتور بشّار عوّاد معروف ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الرابعة ، 1406 ه .

36 . جامع أحادیث الشیعة ، السیّد البروجردی ( ت 1383 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .

37 . الجامع الصغیر فی أحادیث البشیر النذیر ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی ( ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الاُولی ، 1401 ه .

38 . حلیة الأبرار فی أحوال محمّد وآله الأطهار ، هاشم البحرانی ، تحقیق : غلام رضا مولانا البروجردی ، قمّ : مؤسّسة المعارف الإسلامیة ، 1413 ه .

39 . الخصال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، قمّ : منشورات جماعة المدرّسین فی الحوزة العلمیة .

40 . الدرّ المنثور فی التفسیر المأثور ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .

41 . الدرّ النظیم، جمال الدین یوسف بن حاتم بن فوز بن مهنّد الشامی المشغری العاملی ( ت 664 ه )، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین بقمّ.

42 . دعائم الإسلام وذکر الحلال والحرام والقضایا والأحکام ، أبو حنیفة النعمان بن محمّد بن

ص: 104

منصور بن - أحمد بن حیّون التمیمی المغربی (ت 363 ه ) ، تحقیق : آصف بن علی أصغر فیضی ، مصر : دارالمعارف ، الطبعة الثالثة ، 1389 ه .

43 . رجال ابن داود ، تقی الدین الحسن بن علی بن داود الحلّی (ت 707 ه ) ، تحقیق : السیّد محمّد صادق آل بحر العلوم ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، 1392 ه .

44 . رجال الطوسی ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : جواد القیّومی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

45 . رجال العلاّمة الحلّی (خلاصة الأقوال) ، حسین بن یوسف الحلّی (العلاّمة) (726 ه ) ، قمّ : منشورات الشریف الرضی .

46 . روح المعانی فی تفسیر القرآن (تفسیر الآلوسی) ، محمود بن عبد اللّه الآلوسی (ت 1270 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

47 . روضة الواعظین ، محمّد بن الحسن بن علیّ الفتّال النیسابوری (ت 508 ه ) ، تحقیق : حسین الأعلمی ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی ، 1406 ه .

48 . سیر أعلام النبلاء ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الذهبی (ت 748 ه ) ، تحقیق : شُعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة العاشرة، 1414 ه .

49 . السیرة الحلبیّة ، علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی ( ت 11 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .

50 . شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار ، أبو حنیفة القاضی النعمان بن محمّد المصری (ت 363 ه ) ، تحقیق : السیّد محمّد الحسینی الجلالی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .

51 . شرح نهج البلاغة ، عبد الحمید بن محمّد المعتزلی (ابن أبی الحدید) (ت 656 ه ) ، تحقیق : محمّد أبو الفضل إبراهیم ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الثانیة، 1387 ه .

52 . شواهد التنزیل لقواعد التفضیل ، أبو القاسم عبیداللّه بن عبد اللّه النیسابوری المعروف بالحاکم الحسکانی (ق 5 ه ) ، تحقیق: محمّد باقر المحمودی ، طهران : مؤسّسة الطبع والنشر التابعة لوزارة الثقافة والإرشاد الإسلامیّ ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .

ص: 105

53 . الصافی فی تفسیر القرآن (تفسیر الصافی) ، محمّد محسن بن شاه مرتضی (الفیض الکاشانی) (ت 1091 ه ) ، طهران : مکتبة الصدر ، الطبعة الاُولی، 1415 ه.

54 . الطبقات الکبری (الطبقة الخامسة من الصحابة) ، محمّد بن سعد منیع الزهری (ت 230 ه ) ، الطائف : مکتبة الصدّیق ، الطبعة الاُولی، 1414 ه .

55 . طرائف المقال فی معرفة طبقات الرجال ، علی أصغر بن شفیع الموسوی الجابلقی (ت 1313 ه ) ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی ، قمّ : مکتبة آیة اللّه المرعشی النجفی .

56 . علل الشرائع ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تقدیم : السیّد محمّد صادق بحر العلوم ، 1385 ه ، النجف الأشرف : منشورات المکتبة الحیدریة .

57 . الغارات ، أبو إسحاق إبراهیم بن محمّد بن سعید المعروف بابن هلال الثقفی (ت 283 ه )، تحقیق : السیّد جلال الدین المحدّث الأرموی ، طهران : أنجمن آثار ملّی ، الطبعة الاُولی ، 1395 ه .

58 . غایة المرام وحجّة الخصام فی تعیین الإمام ، هاشم بن إسماعیل البحرانی (ت 1107 ه ) ، تحقیق : السیّد علی عاشور ، بیروت : مؤسّسة التاریخ العربی ، 1422 ه .

59 . فتح الباری شرح صحیح البخاری ، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (ت 852 ه ) ، تحقیق : عبد العزیز بن عبد اللّه بن باز ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1379 ه .

60 . الفتوح، أبو محمّد أحمد بن أعثم الکوفی (ت 314 ه )، تحقیق : علی شیری، بیروت : دار الأضواء ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .

61 . فرحة الغری فی تعیین قبر أمیر المؤمنین علیّ ، غیاث الدین عبد الکریم بن أحمد الطاووسی العلویّ (ت 693 ه ) ، قمّ : منشورات الشریف الرضی .

62 . الفقیه = کتاب من لا یحضره الفقیه ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی .

63 . فیض القدیر، شرح الجامع الصغیر، محمّد عبد الرؤوف المناوی، تحقیق: أحمد عبد السلام، بیروت : دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1415 ه .

64 . قاموس الرجال فی تحقیق رواة الشیعة ومحدّثیهم ، محمّد تقی بن کاظم التستری (ت 1320 ه ) ،

ص: 106

قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة، 1410 ه .

65 . قرب الإسناد، أبو العبّاس عبد اللّه بن جعفر الحِمیَری القمّی (ت بعد 304 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

66 . الکافی ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب بن إسحاق الکلینی الرازی ( ت 329 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثانیة ، 1389 ه .

67 . کتاب الغیبة ، الشیخ ابن أبی زینب محمّد بن إبراهیم النعمانی (ت 342 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، طهران : مکتبة الصدوق ، 1399 ه .

68 . کتاب سلیم بن قیس ، سلیم بن قیس الهلالی العامری (ت حوالی 90 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر الأنصاری ، قمّ : نشر الهادی ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .

69 . کتاب من لا یحضره الفقیه ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی .

70 . کشف الخفاء والإلباس عمّا اشتهر من الأحادیث علی ألسنة الناس ، إسماعیل بن محمّد العجلونی الجرّاحی (ت 1162 ه) ، بیروت : دار الکتب العلمیة، 1408 ه .

71 . کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة ، علیّ بن عیسی الإربلیّ (ت 687 ه ) ، تصحیح : السیّد هاشم الرسولیّ المحلاّتیّ ، بیروت : دارالکتاب الإسلامیّ ، الطبعة الاُولی ، 1401 ه .

72 . کفایة الأثر فی النصّ علی الأئمّة الاثنی عشر ، أبو القاسم علی بن محمّد بن علی الخزّاز القمّی (ق 4 ه ) ، تحقیق: السیّد عبد اللطیف الحسینی الکوه کمری ، طهران: نشر بیدار، الطبعة الاُولی، 1401 ه .

73 . کمال الدین وتمام النعمة ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : مؤّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی ، 1405 ه .

74 . کنز العمّال فی سنن الأقوال والأفعال ، علاء الدین علی المتّقی بن حسام الدین الهندی ( ت 975 ه ) ، ضبط وتفسیر : الشیخ بکری حیّانی ، تصحیح وفهرسة : الشیخ صفوة السقا ، بیروت : مؤّسة الرسالة ، الطبعة الاُولی ، 1397 ه .

ص: 107

75 . کنز الفوائد ، أبو الفتح الشیخ محمّد بن علیّ بن عثمان الکراجکی الطرابلسی (ت 449 ه ) ، إعداد : عبد اللّه نعمة ، قمّ : دار الذخائر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .

76 . مجمع البیان فی تفسیر القرآن ، أبو علیّ الفضل بن الحسن الطبرسیّ (ت 548 ه .) ، تحقیق : السید هاشم الرسولیّ المحلاّتیّ والسیّد فضل اللّه الیزدیّ الطباطبائیّ ، بیروت : دار المعرفة ، الطبعة الثانیة ، 1408 ه .

77 . مجمع الزوائد ومنبع الفوائد ، نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی ( ت 807 ه ) ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

78 . المجموع (شرح المهذّب) ، الإمام أبو زکریا محی الدین بن شرف النووی ( ت676 ه ) ، بیروت : دار الفکر .

79 . مدینة معاجز الأئمّة الاثنی عشر ودلائل الحجج علی البشر، هاشم بن سلیمان الحسینی البحرانی (ت1107ه )، تحقیق : لجنة التحقیق فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة ، قمّ : لجنة التحقیق فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

80 . مدینة معاجز الأئمّة الاثنی عشر ودلائل الحجج علی البشر، هاشم بن سلیمان الحسینی البحرانی (ت1107ه )، تحقیق : لجنة التحقیق فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة ، قمّ : لجنة التحقیق فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

81 . المزار ، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری الحارثی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر الأبطحی ، قمّ : المؤتمر العالمی لألفیّة الشیخ المفید ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .

82 . مستدرک الوسائل ومستنبط المسائل ، المیرزا حسین النوری ( ت 1320 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

83 . مستدرک سفینة البحار، الشیخ علی النمازی الشاهرودی (ت 1405 ه )، تحقیق: الشیخ حسن بن علی النمازی، قمّ: مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین، 1418 ه .

84 . المستدرک علی الصحیحین ، أبو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه الحاکم النیسابوری (ت 405 ه )، تحقیق : مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .

ص: 108

85 . مسند أبی یعلی الموصلی ، أبو یعلی أحمد بن علیّ بن المثنّی التمیمی الموصلی (ت 307 ه ) ، تحقیق : إرشاد الحقّ الأثری ، جدّة : دار القبلة ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .

86 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد بن حنبل الشیبانی (ت 241 ه ) ، تحقیق : عبد اللّه محمّد الدرویش ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

87 . معانی الأخبار ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، 1379 ه ، قمّ : مؤّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی، 1361 ه .

88 . المعجم الأوسط ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی ( ت 360 ه ) ، تحقیق : قسم التحقیق بدار الحرمین ، 1415 ه ، القاهرة : دار الحرمین للطباعة والنشر والتوزیع .

89 . المعجم الکبیر ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت 360 ه ) ، تحقیق : حمدی عبد المجید السلفی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة ، 1404 ه .

90 . معجم رجال الحدیث ، أبو القاسم بن علی أکبر الخوئی (ت 1413 ه ) ، قمّ : منشورات مدینة العلم ، الطبعة الثالثة ، 1403 ه .

91 . مقاتل الطالبیّین ، أبو الفرج علی بن الحسین بن محمّد الإصبهانی (ت 356 ه ) ، تحقیق : السیّد أحمد صقر ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، الطبعة الاُولی، 1405 ه .

92 . الملل والنحل ، أبو الفتح محمّد بن عبد الکریم الشهرستانی (ت 548 ه ) ، بیروت : دار المعرفة ، 1406 ه .

93 . مناقب آل أبی طالب (مناقب ابن شهر آشوب ) ، أبو جعفر رشید الدین محمّد بن علی بن شهر آشوب المازندرانی ( ت 588 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .

94 . المناقب (المناقب للخوارزمی) ، للحافظ الموفّق بن أحمد البکری المکّی الحنفی الخوارزمی (568 ه )، تحقیق : مالک المحمودی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

95 . میزان الاعتدال فی نقد الرجال ، محمّد بن أحمد الذهبی ( ت 748 ه ) ، تحقیق : علی محمّد البجاوی ، بیروت : دار الفکر .

96 . نصب الرایة ، عبد اللّه بن یوسف الحنفی الزیلعی (ت 762 ه) ، القاهرة : دار الحدیث ، 1415 ش .

ص: 109

97 . نظم درر السمطین ، محمّد بن یوسف الزرندی (ت 750 ه) ، إصفهان : مکتبة الإمام أمیر المؤمنین ، 1377 ش .

98 . نوادر الراوندی ، فضل اللّه بن علی الحسینی الراوندی (ت 573 ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریة ، الطبعة الاُولی ، 1370 ه .

99 . نهج البلاغة ، ما اختاره أبو الحسن الشریف الرضی محمّد بن الحسین بن موسی الموسوی من کلام الإمام أمیرالمؤمنین (ت 406 ه ) ، تحقیق : السیّد کاظم المحمّدی ومحمّد الدشتی ، قمّ : انتشارات الإمام علی ، الطبعة الثانیة ، 1369 ه .

100 . وسائل الشیعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی ( ت 1104 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤّسة آل البیت لإحیاء التراث ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .

101 . وقعة صفّین ، نصر بن مزاحم المنقری (ت 212 ه ) ، تحقیق : عبد السلام محمّد هارون ، قمّ : مکتبة آیة اللّه المرعشی ، الطبعة الثانیة ، 1382 ه .

102 . الهجوم علی بیت فاطمة، عبد الزهراء مهدی، بیروت: دار الزهراء، 1999 م .

103 . الهدایة الکبری، أبو عبد اللّه الحسین بن حمدان الخصیبی (ت 334 ه )، بیروت: مؤسّسة البلاغ للطباعة والنشر، الطبعة الرابعة، 1411 ه .

104 . ینابیع المودّة لذوی القربی ، سلیمان بن إبراهیم القندوزی الحنفی (ت 1294 ه ) ، تحقیق : علی جمال أشرف الحسینی ، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1416 ه .

ص: 110

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109