سرشناسه : خراسانی، محمدجواد ، 1291 - 1355.
عنوان و نام پدیدآور : دیوان بینه رحمت در مراثی قتیل امت/ تألیف جواد خراسانی.
مشخصات نشر : تهران: بوذرجمهری (مصطفوی) ، 1335.
مشخصات ظاهری : [119] ص.
موضوع : واقعه کربلا، 61ق -- شعر
موضوع : عاشورا -- شعر
موضوع : شعر مذهبی -- قرن 14
رده بندی کنگره : PIR8040/ر234د9 1335
رده بندی دیویی : 8فا1/620831
شماره کتابشناسی ملی : 2790620
ص: 1
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوه و السّلام علی محمّد و اله الطّاهرین و لعنه اللّه علی اعدائهم اجمعین ثمّ السّلام و الصّلوه و التّحیّات الزّاکیات الطّیّبات علی قتیل العبرات و اسیر الکربات المبتلی بعظیم البلاء قتیل ارض کربلاء الّذی اورث الکرب و البلاء فی قلوب الأولیاء الی یوم اللّقاء المخضوب بدم الوریدین و المطلوب ببدر و احد و حنین الظّمان لدی النّهرین قتیل الأدعیاء و ذبیح الأشقیاء ابی عبد اللّه الحسین علیه سلّم و لعن اللّه من قتله و ظلمه و من اسّس اساس ذالک و بنی علهی بنیانه و من سمع بذلک فرضی به و الهفاه یا ابا عبد اللّه لذلک البدن السّلیب و الشّیب الخضیب و الخدّ التّریب و الثّغر المقروع بالقضیب و احزناه لتلک الشّفاه الذّابلات و الجیوب المضرّجات و الجسوم الشّاخبات و الأجساد العاریات و الأعضاء المقطّعات و الرّؤس المشالات علی القناه و اکرباه لتلک الخباء المحرّقات و الأموال المنهوبات و الملاحف المسلوبات و اسفاه لتلک الحریم المهتوکات و النّسوه البارزات و الأیتام الصّارخات و الأمّهات بالقیود و اغمّاه لتلک المحمولات فوق اقتاب المطبّات تلفح وجوههم حرّ الهاجرات یساقون الی البراری و الفلوات ایدیهم مغلوله الی الأعناق یطاف بهم فی الأسواق فالویل للعصاه الفسّاق.
و بعد اکنون که از سنّ اعتدال طبیعی تجاوز نموده و سنّ ترجّح کمالی را میپیمایم
ص: 1
شور حسینی مرا بر آن داشت که فرصت را غنیمت شمرده و خوف فوت هم مؤیّد رسوخ عزیمت گردید تا در مراثی آنحضرت چنانچه بزبان عربی گفته ام بزبان فارسی نیز ابیاتی از اثر طبع خود بیادگار گذارم.
تا هم مرا بدینخدمت فضیلتی باشد شاید این فضیلت مرا وسیلۀ شود که بأو امتثال امر حقّ سبحانه و تعالی نموده باشم که فرموده است - یا ایّها الّذین امنوا اتّقوا اللّه و ابتغوا الیه الوسیله و جاهدوا فی سبیله لعلّکم تفلحون - امید که این وسیله مرا نافع شود - یوم لا ینفع مال و لا بنون الاّ من اتی اللّه بقلب سلیم
و هم بدین مراتب مراتب اخلاص مودّت خود را نسبت بخاندان عصمت و طهارت که حقّ فرموده - قل لا اسئلکم علیه اجرا الاّ المودّه فی القربی - از مقام خفا و ستار هویدا و آشکار و صدق صفای باطن را بظاهر نیز قرین تصدیق و اقرار سازم.
و هم خود را در زمرۀ ذاکرین و نام خود را در دفتر مرثیه گویان اهل بیت ؟؟؟ ثبت و مشمول (لکلّ بیت بیت فی الجنّه) گردانیده باشم.
و هم تا بحدّی قطع حجّت از اشخاص بی سماجت و رفع عذر و حاجت از ذوات بی لجاجت شده باشد تا در هنگام اعتراض و قدح بر اشعاریکه خارج از مقام ادب یا از غیر اهل مذهب است نگویند - فأت بایه ان کنت من الصّادقین - و تا نگویند - انّ بیوتنا عوره و ما هی بعوره - و تا نگویند چنانچه گفتند - و اذا لم تاتهم بایه قالوا لو لا اجتبیتها - و امثال این اعذار غیر موجّهه که در قرآن بسیار است که از اشخاص نقل و حکایت کرده.
دامنۀ عذر بحدّ توسعه پیدا کرده که از قضیّۀ ارزن پهن کردن بر ریسمان یا سیاه بودن خر ملاّ نصر الدّین که جزو فکاهیّات است بالا زده تا بحدّیکه خدا حکایت میفرماید
ص: 2
دربارۀ قرآن چون عذر دیگر نداشتند گفتند - لو لا انزل علیه القران جمله واحده - و گفتند - لو لا نزّل هذا القران علی رجل من القریتین عظیم.
نعوذ باللّه اگر مبنای عذر بر لجاجت نه بر رفع حاجت باشد چه در این صورت هیچ حجّت فایده نبخشد چنانچه فرموده - و ان یرو اکلّ ایه لا یؤمنوا بها و ان یروا سبیل الرّشد لا یتّخذوه سبیلا و ان یروا سبیل الغیّ یتّخذوه سبیلا -
باز هم نعوذ باللّه از آنچه در بعضی دیده میشود که براستی احتجاج آنان نه از روی احتیاج بلکه از روی عناد و لجاج است بلکه قضیّۀ - اجعل لنا الها کما لهم الهه - است و قضیّۀ - و ما نحن بتارکی الهتنا عن قولک - است و قضیّۀ - اصلوتک تامرک ان نترک ما یعبد اباؤنا - است
جدّیّت این دسته بیشتر باعث تقویت جهالت و پیروی ضلالت آن دستۀ دیگر شده است - ان یتبّعون الاّ الظّنّ و ما تهوی الأنفس
هیهات هیهات اگر بنا بر لجاج نیست هر ذی شعوری داند که اینگونه احتیاج مثبت عذر و مقوّم احتجاج نیست زیرا که چه داعی و چه حاجت ملزمه و چه ضرورت و چه الزامی از شرع بر گفتن شعر و خواندن وی هست تا برسد بگفتن و خواندن هر ناروائی از هر بی پروائی یا هر بی سرو پائی بلکه مطلب بحدّی واضح است که ضرب المثل شده گویند چرا شعر بگوئی که در قافیه اش بمانی
ای عزیز من مجوّز شرعی از برای خواندن هر شعر و گفتن هر شعر نیست صرف احتیاج منبر بشعر عذر نمیشود یا نبودن شعر دیگر بهتر یا شعر دیگر از اهل، مجوّز خواندن شعر ناحقّ یا شعر نااهل که باعث ترویج او شود نمیشود.
امّا اوّل برای آنکه منبر شرعی و روضه خواندن موقوف بشعر نیست و ملازمه هم با شعر ندارد نه عقلا و نه شرعا و نه عرفا و اگر کسی بگوید که بدون شعر نمیشود ما خواهیم گفت ما کردیم و شد
ص: 3
بلی نهایت آنکه شعر زینتی است برای بمنبر نه آنکه منبرموقوف به شعر است در اینصورت خواهیم گفت زینت خوب است بشرط آنکه بزینت مباح باشد. و از اینجا استکه ذاکرین نهی میکنند مردم را از بعضی آرایشهای سر و صورت و لباس و انگشتر طلا و مساجد را از بعضی آرایشها و محافل و هیئت ها را از بعضی امور و امتعه را از بعضی عکسهای تبلیغاتی با آنکه مستند و مستمسک همه در کلّیّۀ این امور تطبیق کلّی زینت است بر مورد. و مستند ذاکرین در دفع آنها آنست که زینت باید بدستور شرع باشد و نهی از او نشده باشد ما هم میگوئیم که آنچه را بدیگران میگوئید شما هم در تزیین منبر خود به اشعار بلکه به نثر نیز رعایت فرمائید تا چنان نباشد که عیسی بن مریم بحواریّین فرمود ای بندگان بدپوشنه را در چشم دیگران می بینید و سوزنیرا در چشم خود نمی بینید. و امّا دوّم برای آنکه بر فرض اینکه شعر دیگر یافت نشود نبودن شعر صحیح باز موجب خواندن ناصحیح نیست زیرا که اصلش لزومی ندارد، مثل این مثل آنست که کسی بگوید من که بسینمای فلان میروم که آراسته بأنواع فجور است برای آنست که سینمای دیگری بهتر نیست یا آنکه علمآء سینما نساخته اند یا سینمای اهل حقّ نیست که بسینمای اهل ناحق میروم.
جواب او این است که علمآء و اهل حق سینما را حقّ ندانسته و جزو ضروریّات نشمرده تا سینما بسازند که شما بدانجا نروی بنا نیست که هرچه را مردم هوا کنند علمآء بزودی هواس نفس آنانرا تهیّه نمایند تا مردم دست حجت نزد اجانب دراز نکنند(1).
ای برادر عزیز اینها عذر نمی شود نزد خدا برای شعرهای لغویّات و لهویات و جعلیّات و جهلیّات و غزلیّات و کذبیّات. باید فکر آن کرد که بین خود و خد عذر موجّهی داشته باشیم.
و باید دانست که خواندن اشعار ناهلان یعنی کسانیکه از مسلک و طریقه ما خارجند در صورت صحّت باز خالی از شبهه نیست. زیرا که جواز خواندن صحیح آنها را تمثّلا یا از جهت پند مال.
ص: 4
غایت صحیح دیگر موقوف بفرض اتفّاق است که مستلزم ترویج آنها نباشد. نه بأین کثرت که در هر مجلس و محفلی خوانده میشود بلکه منزلها پر از کتابهای آنها است و در همه جا ذکر آنها و اقتباس از آنها است. چه در اینصورت مشمول فرمایش حضرت صادق علیه السّلام خواهد بود که فرمود
و کذلک کلّ مبیع ملهوّبه و کلّ منهیّ عنه ممّا یتقرّب به لغیر اللّه عزّ و جلّ او یقوی به الکفر و الشّرک فی جمیع وجوه المعاصی او باب یوهن به الحقّ فهو حرام محرّم بیعه و شرائه و امساکه و ملکه و هبته و عاریته و جمیع التّقلّب فیه الاّ فی حال قدعو الضّروره فیه الی ذلک -
آه آه که پس از یک عمر زحمت کشیده ایم و نام خود را ذاکر حضرت سیّد الشّهدآء علیه السّلام گذارده ایم و خود را بخادم شرع و مروّج دین معرّفی نموده ایم چون چشم باز کنیم و گراور دفتر منبرهای ما را بدست ما دهند خواهیم یافت که همه اش ترویج اهل باطل بوده.
مصراع: و لقد نصحتک ان قبلت نصیحتی.
ولی افسوس که عدّه ای یا از جهالت و یا از رذالت دست از مرام فاسد خود نمیکشند و برای رواج بازار خود و بطمع مختصر چیفه و حطام دنیا همچنان بر عمل فاسد خود ادامه میدهند.
اشتروا بأیات اللّه ثمنا قلیلا اولئک الّذین اشتروا الحیوه الدّنیا بالأخره اولئک الّذین اشتروا الضّلاه بالهدی و العذاب بالمغفره فما اصبرهم علی النّار -
و اگرنه این است و نه چنین است یعنی اگر باب شعرکوئی و شعرخوانی نه مبنی بر غرض و نه ناشی از مرض است پس در بابت نثرها چه خواهید گفت
نظر کنید بکتابهای علمآء از اسلاف و اخلاف چقدر توصیه نموده اند اهل منبر را بر خواندن اخبار و روایات و تواریخ صحیحه و ترک دروغها و مجعولات و. و. و. و بعلاوه آنچه محدّثین و علمآء اعلام رضوان اللّه علیهم اجمعین زحمتها کشیده اند در تصحیح اخبار و تألیف
ص: 5
آثار مع ذلک بقدری دروغ و مجعولات در منابر کثیر و شایع شده که فضاحت بار آورده حتّی از مردان گذشته مورد اعتراض زنان نیز واقع شده و هیچ جلوگیر ندارد.
من با آنکه بسیار بسیار کم اتّفاق میافتد که در مجالس روضه جاضر باشم با همۀ این کمی اتّفاق، هر وقت که حاضر شده ام مطالبی شنیده ام بخصوص در روضه و مصیبت چه شعر و چه نثر که در قوطی هیچ عطّاری دیده نمیشود متحیّرم که اینها را از چه کتابی نقل مینمایند.
زیاده بر بیست کتاب مقتل از پیشینیان یعنی مقاتل قدیمه نزد من موجود است نمیدانم اینها متّخذ از کجا است این نیست مگر از بی مبالاتی ناشی یا از غرض است یا از مرض اگرچه مرض جهل و تقلید باشد. ما را اکنون نظر به نثرها نیست نظر به اشعار است
یک روز با یکی صحبت بمیان آمد از خواندن همین گونه اشعار عاقبت گفت اینها که تو گوئی همه حقّ است من خود میفهمم که خواندن این اشعار روا نیست (این مطلب از وضوح بحدّی است که احتیاج بدقّت و تدبّر ندارد و اگر کسی بگوید من نمی فهمم پر بی شعور است یا بگوید من عیب نمی بینم دروغ میگوید -
و تکتمون الحقّ و انتم تعلمون و قالوا قلوبنا غلف و قالوا قلوبنا فی اکنّه ممّا تدعونا الیه و قالوا یا شعیب ما نفقه کثیرا ممّا تقول -
چگونه شود که ندانند با آنکه همه در منابر بر مردم را نهی میکنند از امتعۀ خارجیان لا اقلّ با عدم ضرورت آیا نمی فهمند که اینها هم نیز امتعّ خارجی است یعنی از غیر اهل و غیر اهل مسلک است) ولی چکنم که مستمعین و پامنبرهای بی شعور حالشان این است که اگر از اوّل منبر تا آخر همه اش صحیح و خالی از عیب بخوانی یا همه اش قرآن بخوانی و یا همه اش قال اللّه و قال رسول اللّه ص و قال امیر المؤمنین (ع) و قال الباقر (ع) و قال الصّادق و قال الامام (ع) بگوئی مثل آن باشد که هیچ نخوانده ای و هیچ نگفته ئی و همه چرتی و بعضی خواب و با حال کسالت تلقّی میکنند و هیچ جوشی و خروشی و حرارتی در آنها دیده نمشود تحسین از کسی شنیده نمیشود امّا بمحض خواندن چند
ص: 6
شعری که خود میدانم که حقیقت ندارد و اوهن از بیت العنکبوت است. و بالأخره بعد از همۀ درستیها باز شعر است چشمها باز میشود چرتها میپرد خوابیده ها بیدار میشوند جنبشی در پامنبریها پیدا میشود.
چوش و خروشی دیده میشود بلکه اشکها از کوشه های چشمان برگونه ها سرازیر میشود دیده و دهنها بطرف منبر باز و زمزمه های نخستین بلکه صدای به به و احسنت احسنت و صدای اعد اعد. دوباره بفرمائید از کوشه وکنار بلند میشود. بخصوص که شعری عرفانی مشرب یا از عارف مسلکی باشد.
و هنگام روضه غلغله در مردان و خروشی فوق العاده در زنان میافتد و پس از منبر همه مستفیض شدیم میگویند و اگر بساده برگزار کنیم و طوری را که مرضیّ خدا و پسند رسول صلّی اللّه علیه و آله و أئمّه اطهار علیهم السّلام و مشروع نزد فقیه است رعایت کنیم باینگونه مطلوب نفس و مرغوب طباع نیفتد و باصطلاح أهل منبر منبر و مجلس سرد میشود.
جواب این جمله آنست اوّلا نقض مینمائیم بآنچه قاطبۀ اهل منبر کسبه را نهی مینمایند از استعمال غیر مشروع برای ترویج متاع خود مانند اشخاصی که استعمال موسیقی در مغازها یا غش کاری و تدلیس و دروغ و سایر انواع محرّمات مینمایند و میگویند اگر چنین نکنیم مشتری کم میشود یا فروش کمتر دارد یا خوب نمیخرند. شما خود همچنانکه جواب آنها را از این عذر میدهید جواب خود را نیز بدهید چه فرقی است بین شما و آنها
و ثانیا که ؟ مردم را بأینطور تربیت نموده و پرورش داده جز همین تزینیات و زرق وبرق کاریهای شما
و ثالثا شما مأمورید که مردم را نهی از هوی پرستی کنید و هویخواهی آنها را بیرون کنید نه آنکه تایید هوی و تقویت نفس و تحریک خواهش های گوناگون و امداد شهوات نمائید
و رابعا تشبّث بوجه غیر مشروع برای ترویج مشروع. فضلا از ترویج کسب یا اظهار فضل، حرام است و اخذ ثمن در مقابل او اکل مال بباطل است
و خامسا حساب منبر غیر حساب کسبها است. اساس منبر برتر ترویج دین است و ذکر حضرت سیّد الشّهدآء علیه السّلام عباد است فرموده اند لا خیر فی عباده لا تفقّه فیها -
ص: 7
منبر باید از روی تفقّه باشد هم از جنبه کسب و هم از جنبۀ دین و هم از جنبۀ عبادت
همۀ اهل منبر در هر منبر مردم را بأین سه چیز دلالت و ارشاد مینمایند بلکه هیچ موعظه ای خالی از یکی از این سه نیست
همواره بأهل کسب میکویند قال امیر المؤمنین علیه السّلام الفقه ثمّ المتجر ای اهل بازار بروید اوّل مسائل معاملاتتان را یاد بگیرید و الاّ فاسد است و بأهل عبادت میگویند ای اهل عبادت مسائل عبادت خود را یاد گیرید و الاّ باطل است عبادت را خالص کنید و الاّ غیر مقبول است.
و باهل دین میگویند از شرک بپرهیزید. غیر دین را مخلوط بدین نکنید. از غیر اهل حقّ نگیرید. با غیر اهل حقّ منشینید بمجالس و محافل آنها مروید اگر چه بنام مجلس دین و مجلس روضه باشد عقاید دین خود را بر علمآء عرضه دارید. از حضرت عبد العظیم یاد گیرید که در سنّ پیری عقاید خود را بحضور حضرت هادی علیه السّلام عرضه داشت. عقاید جاهلانه و تقلیدانه در مغز شما نباشد.
همۀ اینها را بمردم میگویند غافل از آنکه آنجه همه دارند خود تنها دارند و نیز غافل از آنکه عمل خود دارای هر سه جهت است هم کسب است هم دین است هم عبادتست.
هیچ شده شعرهائی که میخوانی یا نثرهائی که میگوئی یا نقلها یا حدیثها یا.
یا. یا. که میگوئی بر عالمی عرضه داری. یجوز و لا یجوزش را از او اخذ کنی. هیهات هیهات - بل سوّلت لکم انفسکم امرا فصبر جمیل یا لا اقلّ شده است که اگر عالمی تو را نمی کند از شعری یا نثری و لو سرّا و در خفا. با او دشمنی نکنی. و از او برنگردی. و قدح او را در انظار نکنی. ای عزیز برادر مواظب گفتار خود باش. زراره بن اعین از حضرت باقر علیه السّلام پرسید ما حقّ اللّه علی العباد؟ فرمودان یقولوا ما یعلمون و یقفوا عندما لا یعلمون و حضرت صادق علیه السّلام فرمودافه العلماء ثمانیه و از جمله
ص: 8
شماره کرد و التّکلّف فی تزیین الکلام بزوائد الألفاظو نیز آنحضرت طبقات جهنّم را بر طبقات علمآء سوء تقسیم فرمود از آنجمله فرمودو من العلماء من یطلب احادیث الیهود و النّصاری لیعزّز(1) به علمه و یکثر به حدیثه فذاک فی الدّرک الخامس من النّارو حضرت مسیح علیه السّلام گفت کونوا نقّاد الکلام فکم من ضلاله زخرفت بایه من کتاب اللّه کما زخرف الدّرهم من نحاس بالفضّه المموّهه النّظر الی ذلک سواء و البصرآء به خبرآءو ضرت صادق علیه السّلام فرمودتجد الرّجل لا یخطی بلام و لا واو خطیبا مصقحا و لقلبه اشدّ من ظلمه اللّیل المظلم و تجد الرّجل لا یستطیع تعبیرا عمّا فی قلبه بلسانه و قلبه یزهر کما یزهر المصباح -
چه خوب است اهل منبر جلد اوّل بحار الأنوار را مطالعه نمایند و ترجمه آنهم بقلم مرحوم حجّه الأسلام آقا نجفی اصفهانی طبع شده است تا بدانند که وظیفۀ ابلاغ و ارشاد چیست
و باید دانست که من بکی او ابکی او تباکی و حببت له الجنّه - شامل هرگونه ابکاء نیست. بلکه باید ابکاء بطریق مشروع باشد. زیرا که مسلّم است که اگر بوسیلۀ مزغان (آلات موسیقی) مردم را بگریانند حرام است و فقهاء در باب غناء گفته اند که غنا در قرآن و روضه معصیتش مضاعف است و از اینجاست که بسیاری منع از تشبیه مینمایند با آنکه ابکاء او از همه بیشتر است.
و همانطوریکه اهل منبر بگریه کنندگان میگویند که هر گریۀ اجر ندارد. گریه باید از روی معرفت باشد. و از جملۀ وجوه معرفت آنکه بر وجه صحیح باشد. باید بدانند که گریاندن نیز باید بوجه صحیح باشد. و از روی معرفت بصحّت طرق ابکاء باشد شعر لمؤلّفهد.
ص: 9
در دیگران به بینی و در خویش ننگری کور عیوب خویشی و بینای دیگری در خانه اکر کس است همین اندازه بس است
خیلی معذرت میخواهم که این جمله همه بر سبیل دلسوزی بود نه بر سبیل طعن و ملامت. یا خدای نخواسته نعوذ باللّه رانی یا شیئی دیگر از هواهای نفسانی. بعد از این تو خود دانی با آنچه میخوانی
گرچه دانم منعرضین خواهند گفت آنچه خواهند گفت
بگذار تا بگوید آنکس که بی مرض نیست از حرف او چه با کم کاندر بیان غرض نیست
تنبیه بر خصوصیّات کتاب
مخفی نماند که بأندازۀ وسع خود جدّیّت نموده که نظم خود را از استعمال الفاظ غیر مشروعه و یا غیر مناسبه بمقام امام علیه السّلام یا شهیدی یا مخدّرات آل اطهار مبّرا دارم و طریق بی باکانه و خودسرانۀ شعراء بخصوص شعرآء امروزه را نه پیمایم و از مسلک فقاهت تجاوز ننمایم خواه پسند باشد خواه ناپسند.
و پس از جدّیّت تامّ جملۀ نظم این بی نام بر سه قسم انتظام یافت.
مرثیه. زبان مقال. زبان حال
اشعار شعرا غالبا از قسم مرثیه و زبان حال است. و زبان مقال بسیار نادر الوجود است اگر معدوم نباشد. و اشعار بنده بر عکس است اکثر آنها زبان مقال است و ترجمۀ وقایع از این جهت دارای امتیاز است از دو راه.
که از این دو راه بدیع خواهد بود. یکی آنکه شعر بزبان مقال یا نیست و یا آنکه کم است دیگر آنکه نقل عین وقایع و ترجمۀ آنها بخصوصه اثر دیگر دارد.
مرثیه مرثیه در مقابل زبان مقال و حال عبارتست از نوحه گری بطریق انشاء و تذکّر از مصائب مرثیه شده اجمالا.
ص: 10
و بوجه دیگر مرثیه اعمّ است. بر همه مرثیه گفته میشود. و بأین اطلاق در مقابل مدیحه و تغزّل آورده میشود.
در قسمت مرثیه نیز رعایت تامّ نمودم که انشائات خارج از واقع نباشد.
زبانحال زبان حال عبارتست از بیان اموریکه از احوال مرثیه شده یا ممدوح استفاده میشود و حال او حاکی و شاید بر آن امر است و در جواز او بعضی تامّل کرده اند لکن اگر بر سبیل نسبت و استناد نباشد بأینمعنی که نگوید گفت یا کرد ظاهر آنست که ضرر ندارد و اگر زبانحال بطری باشد که از لوازم مقال استفاده شود خیلی بهتر خواهد بود.
ولی شعراء امروز در زبانحال توسعه داده اند بطوریکه حتّی غیر زبانحال را نیز زبانحال نامیده اند انشائات خود را زبانحال میخوانند ایکاش انشائات صحیح بود بلکه امام علیه السّلام یا یکی از شهداء یا یکی از بانوان را مانند خود فرض کرده و می بیند که اگر خود در آن قضیّه بود البته چنین میگفت و چنین میکرد. پس میگوید که او هم البته چنین گفته و چنین کرده و اگر نگفته و نکرده میخواسته که بگوید و بکند. پس در حقیقت اینها زبانحال خود ناظم است نه زبان حال مرثیه شده. البّته این گونه زبانحال جایز نیست. بلکه میتوان گفت نظر بعضی که تامّل دارند در جوازش همین است.
و از اینجا میتوان گفت که هرکس حقّ سرودن زبانحال ندارد زیرا که باید معرفت بخوصیّات داشته باشد
نظم این ناچیز از این لحاظ نیز ممتاز است. زیرا که زبانحالهائی که سروده ام اکثر آنها از قسم اعلای زبانحال است. یعنی مستفاد از لوازم مقال است. و فی الحقیقه این قسم داخل در زبانحال نیست. بلکه لوازم مقال را اهل بیان از مقال، و علمآء اصول حجّت دانند.
و قسمت اندک آن از زبانحالیست که محکی و مدلول احوال است، با عدم استناد و نسبت بنحو گفت یا کرد.
و چون غرض اقصی از این نظم و رثاء هم در دنیا و هم در روز جزا طلب رحمت از
ص: 11
خداوند رحیم است که صاحب عزا است لهذا این کتابرا به (بیّنۀ رحمت) در مراثی قتیل امّت نام نهادم امیدوارم که بعد از این توفیق حضرت منّان مدد فرماید که بر اشعار او بیفزایم عجاله بهمین اندازه اکتفا گردیدو اللّه الهادی الی الصّواب. امید است که مقبول درگاه ربّ مطالع باشد اگرچه مقبول طباع نباشد. ناظم و مؤلّف جواد خراسانی
ص: 12
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
اوصیای مصطفایند اهل بیت مصطفی
فلک را کجروی با آل عصمت
ص: 13
بصد حسرت از این دنیا برون شد
در حیرتم که دهر چرا سفله پرور است
ص: 14
حقا که راست گفت پیمبر از آنچه گفت
ص: 15
جسمش برهنه روی زمین زیر سمّ اسب
یا رب چه کربلات که گردیده پُر بلا
ص: 16
دل هر زمان کشد بسوی کربلای تو
ای کرببلا نام تو چون کرببلا شد
ص: 17
بر روی تو خونهای جوانان چقدر ریخت
در چار اسم کنده شود قلب ها ز جا
رُو کن برکبلا و غم انگیز بین هنوز هم بوی خون شمیم کن از آن زمین هنور
ص: 18
از تشنه گان ماریه بر گوش میرسد
از خاک کربلا بوزد بوی خون هنوز
خوش بحال آنکه اندر کربلا مسکن نماید
ص: 19
خوش بحال آنکه چون پیمانه پر از بلا شد
خوش بحال آنکه اندر کربلا دارد مقام
بر شما ای ساکنان کربلا حقّ از کرم در همین دنیا نمود، نعمت خود را تمام
قدر این نعمت بدانید ای مقیم آن حریم
یا ربّ این غلغله از چیست که در ارض و سمات
ص: 20
این چه شوریست مگر ماه محرم شده نو
یا ربّ مگر چه واقعه رخ داده در جهان
ص: 21
قتل و غارت در محرّم بد حرام
ز جور کوفیان دارد فلک داد
ص: 22
که مهمان را کشد با یاورانش
چرخ را کجمدار یعنی چه
ص: 23
گه ببازارها بری و گهی بزم هر نابکار یعنی چه
فلک جوری که اندر کربلا کرد
میبردم قرار دل قصّۀ نینوای تو
ص: 24
ایکاش آسمان بزمین سرنگون شدی
اگر حُسین نه پروردۀ خدا بودی
ای کشته تیغ و تیر و خنجر ای گشته جدا سرت ز پیکر
ص: 25
تقصیر چه بودت اندر اسلام
حُسین هستی خود را براه داور داد
ص: 26
ز یاوران همه بگذشت از صغیر و کبیر
دلم از واقعۀ کرببلا زار و غمین باشد
ص: 27
خدا زینب کجا بزم یزید و ابن مرجانه
کسی نشنیده در دوران بود یکزن تن تنها
شاهنشهی که خلق جهان شد برای او
ص: 28
جسمش برُوی خاک و سرش بر سنان
ما بدرگاه تو اَیشَه به پناه آمده ایم
ما بدین در نه پی جاه و مقام آمده ایم
ص: 29
غرق طُوفان بلائیم ز عصیان و گناه
چه شود بخواب من آئی و بتو راز و شکوه سمر کنم
جز حُسین کیست که بر ما کند از لطف نظر
ص: 30
غیر درگاه رسول و حَرَم آل رسول
غرق دریای بلایم یا علی فریاد رس
تشیّع گرچه امروز از میان رفت
ص: 31
کسی نتوان زند بر اصل اونیش
ص: 32
یکی خلخال از پایش کشیدند
ص: 33
اگر قتل حُسین عُدوان نبودی
ایکه سرت بر سنان چون ماه فروزد
ای سِرّ عالمین که عالم سرای تست
ای شهید کربلا جانها فدای جان تو
ص: 34
دست عباست بُریدند از پی یک مشک آب
ایکه از عالم و آدم همه جسمند و تو جانی
گیرم حُسین سبط رسول خدا نبود
ص: 35
یکجا برابر رُخ زینب سَرِ حُسین
مرا که غیر تو ایشاه شاه دیگر نیست
ای شهید کربلای زادۀ زهرا حسین ای قتیل اشقیاء ای زاده زهرا حسین کشتۀ تیغ جفا سر بُریده از قفا
کشتۀ راه خدا از نور چشم مصطفی
ص: 36
عالم از بهر تو بر پا و تو خود بی خانمان
ای شهید کربلا ای کشته راه خدا
اه و واویلا صد آه و واویلا خونجگر زینب بی پسر لیلا
زادۀ زهرا روز عاشورا
ذکرش اندر لب یا رب و یا رب از غم یاران گشته روزش شب
ص: 37
وز غم طفلان وز غم زینب دل پر از آه و دیده چون دریا آهُ و واویلا الخ
گفت ای لشکر من نیم کافر
منکه بی یاران از جهان سیرم
آخر ای لشکر من مسلمانم
شِمر دون رحمی کن بحال من
ای تشنه کام بی یار حُسین وای مقتول شمر خونخوار حُسین وای حُسین وای ای شاه بی عَلَمدار حُسین وای حُسین وای
سَر از تنت بُریدند حُسین وای حُسین وای جسمِت بخون کشیدند حسین وای
جُرمت مگر چه دیدند حُسین وای (آه از جفای اَشرار حُسین وای حُسین وای)
بر نوک نی سَرِ تو حُسین وای در چشم خواهر تو حُسین وای جان بر لبش نمودار حُسین وای حُسین وای
نعشت بخاک عریان حسین وای افتاده در بیان حُسین وای
ص: 38
پامال سمّ اسبان حُسین وای (با زخمهای بسیار حُسین وای حُسین وای)
ایشاه یاورت کو حُسین وای شهزاده اکبرت کو حُسین وای
نوباوه اصغرت کو حُسین وای (گشتی تو بی کَس و یار حُسین وای حُسین ای)
کو عون و جعفر تو حُسین وای کُو شش برادر تو حُسین وای کو میر لشکر تو حُسین وای
خواموش شد بیکبار حُسین وای حسین وای
بر نعش تو سکینه حُسین وای
ای سر جدا حُسین وای
بابا چرا افتاده سر در بدن نداری افتاده ای بخواری بر تن کفن نداری
بابا چرا تو بر تن یک پیرهن نداری کو جامه و لباست چون شد بتن نداری بابا چرا نداری بَر تن ردا حُسین وای
بابا کدام ظالم سر از تنت بُریده بابا کدام بیرحم نعشت بخون کشیده
رحمی نکرده بر من گویا مَرا ندیده بابا بنوک نیزه کی پهلویت دریده کی اینچنین بُریدت سَر از قفا حُسین وای
بابا زدند لشکر آتش بخیمه گاهت سر کنده شد بصحرا اطفال بی گناهت
ص: 39
یکتن نگشت ما را حامی از آن سفاهت کُو حشمت تو بابا کو لشکر و سپاهت یکباره گشتی آخر بی اَقربا حُسین وای
ای باب تاجدارم بنگر بحال زارم برخیز و پرسشی کن از حالت فکارم
بنگر که چون یتیمی بنموده است خوارم بعد از تو ای پدر جان من سروری ندارم رحمی نما بحالم ای باوفا حُسین وای
آن یک کبود سازد رُویم ز ضرب سیلی وان یک بتازیانه پشتم نموده نیلی
بابا بچنگ دشمن نبود مرا کفیلی یکمشت زن نداریم جز یک علیلی برخیز و چارۀ کن از بهر ما حُسین وای
وای وای حُسین وای
سر از تنش بُریدند حُسین وای
ص: 40
وای وای حُسین وای
ای سر جدا حُسین وای
کشتۀ تیغ جفا آه حُسین وای حُسین
ص: 41
ترجمۀ چند بیت از دیوان منسوب به امیر المؤمنین (ع) که همۀ آن را در سی سال پیش بفارسی نظم کرده ام این چند بیت چون اشاره بوقعۀ کربلا دارد در اینجا یاد میشود
کأنّی بنفسی و اعتقابها
ای حسین ای روح جان مرتضی
ص: 42
اندر آن صحرا شوی مقتول کین
ص: 43
گر غیر حقّ شود سَبَب مهر و اتفاق
محبت گر که بهر حق نباشد پس از چندی دگر از هم بپاشد
گر نباشد دوستی بَهر خدا
ص: 44
چون مسلم را دستگیر نمودند شمشیر او را از او گرفتند و او را بر استری سوار نمودند گویا از خود مأیوس اشک از دیدگانش فرو ریخت و فرمود: إنّا للّه و انّا الیه راجعون عبید اللّه سلمی گفت:
انّ من یطلب مثل الّذی تطلب اذا نزل به امر مثل الّذی بک لم یبک الخ - کسیکه خواستار باشد مانند آنچه را که تو خواستاری گریان نمیشود اگر بر او وارد شود آنچه بر تو وارد شده (یعنی کسیکه طالب مقام بزرگی است فکر چنین پیش آمد بر خلاف مرام میکند) فقال انّی و اللّه ما لنفسی بکیت و لا لها من القتل ارثی و ان کنت لم احبّ لها طرفه عین تلفا و لکن ابکی للحسین و آل الحسین (ع) آه بخدا که من برای نفس خود گریه نمیکنم و بر نفس خود از کشتن نوحه ندارم اگرچه یک چشم بر هم زدن تلف را برای او دست ندارم و لکن گریه میکنم
چون اندر کوفه شد بی یار مُسلم
ص: 45
بزودی با همه اهل و عیالش
چنان در کوفه شد بی یار مُسلم
ص: 46
نه یکتن شد مر او را یاور و پشت
بروز هفت ذیحج شاه ابرار
بروز ترویه سبّط پیمبر برون شد از حَرَم با دیده تر
ص: 47
حَرَم را ترک بهر امر دین گفت
چو آل اللّه در محمل نشستند
ص: 48
تو میخواهی کزین راه و از اینرو
یا ناقتی لا تذعری من زجری
ای ناقه از زجرم تو دل نگیری
ص: 49
اینها همه مردان روزگارند
حرّ در بین مصاحبت در طریق بر سبیل خیرخواهی بزعم خود عرض نمود خدا را در نظر آر نسبت بجان خود یعنی ترا برای خدا جان خود را حفظ کن که من یقین دارم اگر مقالته کنی با این قوم کشته خواهی شد فرمود (افبالموت تخّوفنی) مرا بمرگ میترسانی و گمان میکنید که بلیّه بزرگ از شما ردّ خواهد شد که مرا بکشید من در جواب تو میگویم آنچه را آن مرد اوسی (یعنی طایفۀ اوس) به پسر عمّ خود گفت هنگامی که ارادۀ نصرت پیغمبر داشت و پسر عمش او را منع نمود.
سأمضی و ما بالموت عار علی الفتی
میروم بر قصد و مرگم خوار نیست
ص: 50
مرگ نبود عار در راه فرار
قافلۀ کربلا آه بمنزل رسید
ص: 51
کرببلا منزل و مأوای ماست
ص: 52
از تن عبّاس فتد هر دو دست
چون فُرود آمد بدشت کربلا
صبر کن ایخواهر و غمگین مباش
ص: 53
در آن وادی چون زینب کرد منزل
این چه زمینی است غم انگیز هست
ص: 54
مژده باد ای کربلا سلطان خوبان میرسد
اهل بیتش بهر سَر گرد بیابان میرسد
بر تو مهمان میرسد
ص: 55
بدشت ماریه منزل نمودند
بدشت کربلا منزل نمودند
ص: 56
بیاد آن کشیده آه شررناک
چون بزمین کربلا رسید رُوی بأصحاب کرد و فرمود: النّاس عبید الدّنیا و الدّین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرّت معایشهم فاذا محّصوا بالبلآ قلّ الدّیّانون
خلق یکسر بندۀ دنیا شدند
ص: 57
گفت یک امشب مرا مُهلت دهید
قال علیّ بن الحسین علیه السّلام فجمع علیه السّلام اصحابه عند قرب المسآء فد نوت منه لاسمع ما یقول لهم و انا اذ ذاک مریض فسمعت ابی یقول لأصحابه اثنی علی اللّه احسن الثّنآء و احمده علی السّرّآء و الضّرّآء اللّهمّ انّی احمدک علی ان اکرمتنا بالنّبوّه علّمتنا القرآن و فقهّتنا فی الدّین و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده فاجعلنا لک من الشّاکرین امّا بعد فانّی لا احلم اصحابا او فی و لا خیرا من اصحابی و لا اهل بیت ابرّ و لا اوصل من اهل بیتی فجزاکم اللّه عنّی خیرا الا و انی لا اظنّ یوما لنا من هولآء الا و انّی قد اذنت لکم فانطلقوا جمیعا فی حلّ لیس علیکم منّی ذمام و هذا اللّیل قد غشیکم فاتّخذوه جملا ولیا خذ کلّ واحد منکم بید رجل من اهل بیتی و تفرقوا فی سواد هذا اللّیل و ذرونی و هؤلآء القوم فانّهم لا یریدون غیری فقال له اخوته و ابناؤه و نبو اخیه و ابنآء عبد اللّه بن جعفر و لم نفعل ذلک لنبقی بعدک لا ار انا اللّه ذلک ابدا بدأهم بهذا القول العبّاس بن امیر المؤمنین و اتبعه الجماعه علیه فتکلّموا بمثله و نحوه ثمّ نظر الی بنی عقیل فقال حسبکم من القتل بصاحبکم مسلم اذهبوا فقد اذنت لکم قالوا سبحان
ص: 58
اللّه فما یقول النّاس لنا و ماذا نقول لهم انّا ترکنا شیخنا و سیّدنا و بنی عمومتنا خیر الأعمام و لم نرم معهم برمح و لم نضرب معهم بسیف و لا ندری ما صنعوا لا و اللّه ما نفعل و لکنّا نفدیک بانفسنا و اموالنا و اهلینا و نقاتل معک حتّی نرد موردک فقبّح اللّه العیش بعدک و قام الیه مسلم بن عوسجه الاسدیّ فقال انحن نخلّی عنک و قد احاط بک هذا العددّ و بما نعتذر الی اللّه فی ادآء حقّک لا و اللّه لا یرانی اللّه ابدا و انا افعل ذلک حتّی اکسر فی صدروهم رمحی و اضرابهم بسیفی ما ثبت قائمه بیدی و لو لم یکن معی سلاح اقاتلهم به لقذفتهم بالحجاره و لم افارقک او اموت معک و قام سعید بن عبد اللّه الحنفیّ فقال لا و اللّه یابن رسول اللّه لا نخلّیک ابدا حتّی لیعلم اللّه انّا قد حفظنا فیک وصیّته رسوله محمّد صلّی اللّه علیه و اله و سلّم لو علمت انّی اقتل فیک ثمّ احسی ثمّ احرق حیّا ثمّ اذری مفیعل بی ذلک سبعین مرّه ما فارقتک حتّی القی حمامی دونک و کیف لا افعل ذلک و انّما هی قتله واحده ثمّ انال الکرامه الّتی لا انقضاء لها ابدا و قام زهیر بن القین و قال و اللّه یابن رسول اللّه وددت انّی قتلت ثمّ نشرت الف مرّه و انّ اللّه تعالی یدفع بذلک القتل عن نفسک و عن انفس هؤلآء الفتیان من اخوانک و ولدک و اهل بیتک و تکلّم جماعه من اصحابه بکلام یشبه بعضه بعضا و قالوا انفسنا لک الفدآء نقیک بایدینا و جوهنا فاذا نحن قتلنا بین یدیک نکون قد وفینا لربّنا و قضینا ما علینا و وصل الخبر الی محمّد بن بشیر الحضرمی فی تلک الحال بأنّ ابنه قد اسر بثغر الرّیّ فقال عند اللّه احتسبه و نفسی ما کنت احبّ ان یؤسر و ابقی بعده فسمع الحسین علیه السّلام قوله فقال رحمک اللّه انت فی حلّ من بیعتی فاعمل فی فکاک ابنک فقال اکلتنی السّباع حیّا ان فسارقتک قال فاعط ابنک هذه الأثواب البرود یستعین بها فی فدآء اخیه فاعطاه خمسته اثواب برود قیمتها الف دینار فحملها مع ولده.
کُرسی نهاد و بر سَرِ کُرسی نشسته شاه یاران بگرِد او همه چون هاله گِرد ماه
ص: 59
گفت ایگروه گرچه شما در وفا سَرید
دانسته شد که جاه نه مقصود شاه بود
فرخنده مجلسی که بپادشاه دین نمود
ص: 60
اندر حریم قُدس طهارت بآب نیست
باقی نماند آنشب از آنها که گشته جمع
ص: 61
گفت ای اصحاب و ای یاران من
یا دهر افّ لک من خلیل
و منتهی الأمر الی الجلیل
اُفّ بر تو باد ای رُوزگار غَدّار
ص: 62
هر زنده ای دست از جهان بشوید
خواهر مکن زاری
ص: 63
بر وفق عهد است این مصیبتها شود جاری
ص: 64
حُر چون آن دریای لشکر را بدید
ص: 65
من همانم رَه بتو بگرفته ام
توبۀ حُرّ چون قبول شاه شد
ص: 66
گر از این دعوت پشیمان گشته اید
اوّل روان بمعرکه از آل مصطفی
انا علیّ بن الحسین بن علیّ
ضرب غلام هاشمیّ علویّ
ص: 67
گفت ایگروه زادۀ سبط پیمبرم
ثمّ نظر الیه نظر آیس منه و ارخی عینیه فبکی ثمّ رفع سبّابته نحو السّمآء و قال اللّهمّ کن انت الشّهید علیهم فقد برز الیهم غلام اشبه النّاس خلقا و خلقا و منطقا برسولک و کنّا اذا اشتقنا الی نبیّک نظرنا الیه
از خدا اکبر جوانم میرود
ص: 68
این اشعار بر طریقۀ قوم سروده شده گرچه بمقتضای فقاهت بعضی از آن در نظر حقیر ناپسند است ولی پسند و ناپسندش را درج نمودم تا بدانند که ما را نیز ممکن است که بر طریقۀ آنها بسرائیم ولی نظر بفقاهت خودداری مینمائیم و جز این ابیات دیگر در موارد مختلفه برای اثبات تمکّن از خود نیز سروده ام و شاید بعضی از آنها درج شود برای امتیاز پسند ناپسندها را ما بین دو هلال ثبت مینماییم تا علامت باشد
شاهزاره اکبر سلطان دین
ص: 69
(رو که در کانون عاشق مهر غیر
فجعل یشّد علیهم ثمّ یرجع الی ابیه فیقول یا اباه العطش فیقول له الحسین علیه السّلام اصبر حبیبی فانّک لا تمسی حتّی یسقیک رسول اللّه صلّی اللّه علیه و اله و سلّم بکاسه و فی روایه انّه قال یا ابه العطش قد قتلنی و ثقل الحدید اجهدنی فهل الی شربه من المآء سبیل فبکی الحسین علیه السّلام و قال و اغوثاه یا بنیّ من این اتی لک بالماء قاتل قلیلا فما اسرع ما تلقی جدّک
ص: 70
محمّدا صلّی اللّه علیه و اله و سلّم فیسقیک بکاسه الأوفی شربه لا تظما بعدها ابدا.
ای پدر از تشنگی قلبم طپید
فلمّا بلغت الرّوح التّراقی قال رافعا صوته یا ابتا هذا جدّی رسول اللّه قد سقانی بکاسه الأوفی شربه لا اظما بعدها و هو یقول العجل العجل فانّ لک کاسا مذخورا حتّی تشربه السّاعه.
گفت ای بابا بفریادم برس
فجآ الحسین علیه السّلام حتّی وقف علیه و قال قتل اللّه قوما قتلوک یا بنیّ ما اجراهم علی الرّحمن و علی انتهاک حرمه الرّسول علی الدّنیا بعدک العفا.
ص: 71
نور دیدۀ بابا نورسیدۀ بابا
شه چون آواز علی اکبر شنید
شه چو صدای علی اکبر شنید جانب میدان بشتابان دوید
ص: 72
دید چه اکبر تن او چاک چاک
شه بسَر کشته اکبر نشست
ثمّ خرج القاسم ابن الحسن بن علیّ بن ابی طالب علیه السّلام و امّه امّ ولد و هو
ص: 73
غلام لم یبلغ الحلم فلمّا نظر الحسین علیه السّلام الیه قد برز اعتنقه و جعلا یبکیان حتّی غشی علیهما ثمّ استاذن عمّه فی المبارزه فابی ان یاذن له فلم یزل الغلام یقبّل یدیه و رجلیه حتّی اذن له فخرج و دموه تسیل علی خدّیه و هو یقول:
ان تنکرونی فانآ ابن الحسن
قاسم اندر خدمت شه ایستاد
ص: 74
برس عمو بفریادم که زیر خنجر افتادم
فانجلت الغبره فاذا بالحسین قاء علی رأس الغلام و هو یفحص برجله فقال الحسین یعزّ و اللّه علی عمّک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک فلا یعینک او یعینک او یعینک فلا یغنی عنک فبعد القوم قتلوک
نور دیده قاسم زین اَلَم کبابم تا ابد از این غم دیدۀ پُر آبم تو مرا بخوانی نشنوی جوابم
بر من این مُصیبت ناگوار باشد کی دلم از این غم در قرار باشد تو مرا بخوانی نشنوی جوابم
تو مرا بخوانی وقت جان سپاری بر نیاید از من سازم از تو یاری تو مرا بخوانی نشنوی جوابم
نی توانم از تو دفع شرّ نمایم نی تو را بنفعی بهَره ور نمایم تو مرا بخوانی نشنوی جوابم
وه چه ناگوار است بشنوم صدایت یا که من نباشم دافع بلایت تو مرا بخوانی نشنوی جوابم
جان دهی بخواری من کنم نظاره زیر سُمّ اسبان جسم پاره پاره تو مرا بخوانی نشنوی جوابم
ص: 75
ثمّ احتمله علی صدره فکانّی انظر الی رجلی الغلام یخطّان فی الأرض و قد وضع صدره علی صدره فقلت فی نفسی ما یصنع فجآء به حتّی القاه بین القتلی من اهل بیته ثمّ قال اللّهمّ احصم عددا و اقتلهم بددا و لا تغادر منهم احدا و لا تغفر لهم ابدا صبرا یا بنی عمومتی صبرا یا اهل بیتی لا رأیتم هوانا بعد هذا الیوم ابدا.
پس آنشه نعش او از خاک برداشت
ص: 76
در دهر یکی روز بُدی بهره خدا را
یا نفس من بعد الحسین هونی
ای نفس گر خواهی تو زندگانی
ص: 77
با اللّه که از دین من این نباشد
و اللّه ان قطعتم یمینی
میخورم سوگند بر نام خدا
یا نفس لا تخشی من الکفّار
ص: 78
هان که شد ای نفس دستانم جُدا
ای نفس همّت کن بوقت یاری هرچند دستی در بَدَن نداری
هنگام جهدستی نه وقت زاری از تیر و شمشیرش چه باک داری یا نفس لا تخشی من الکفّار
ای نفس کوشش کن که وقت اجراست روز وصالت را طُلوع فجر است
از رفتن دستت ترا چه زجر است گیری ز بیدستی تو دست باری و ابشری برحمت الجبّار
هرچند ما را از حَیواه فصل است عبّاس شادی کن که گاه وصل است
دار بقا دار جزا و اصل است آن خوش که با نیکان تو همجواری مع النّبیّ السیّد المختار
امروز کاین قوم از خدا بُریدند شمشیر بر آل نبی کشیدند
سرها جدا و سینه ها دریدند افسوس کاز یک مشک آب جاری قد قطعوا ببغیهم یساری
ص: 79
آل نَبی را از جوان و از پیر
فاصلهم یا ربّ حرّ النّار
گفت تشکر من سلیل حیدرم
ص: 80
عهد کردم آب را با جان بَرَم
عبّاس نوجوانم، سقّای کودکانم
ص: 81
درهای هر امیدی بر روی من بیتی بودی تو ای برادر سردار یاورانم عباس نوجوانم سقّ ای کودکانم
اندر حرم سکینه با کودکان بی پَر در انتظار آبند بر رَه نشسته یکسر
برخیز مشک آبی از بهر کودکان بَر کاز تشنگی بلب شد جانهای کودکانم عبّاس نوجوانم سقّای کودکانم
بودی تو ای برادر پشت و پناه زینب بعد از تو من چه سازم با سوز و آه زینب
گردیده روز روشن شام سیاه زینب شد عزّتش بذلّت با جمله خواهرانم عبّاس نوجوانم سقّای کودکانم
تا سایۀ تو بودی بودی همه بعزّت اهل حرم بشبها کردند خواب راحت
امشب همه بخوابند جز اهل بیت عصمت ایمن بخوابد امشت چشمان دشمنانم عباس نوجوانم سقّای کودکانم
ای نازنین برادر ای یادگار حیدر هنگام غیرت آمد بر عترت پیمبر
گشته اسیر دشمن مشتی زنان بی پَر گاه رحیل و برخیز ای میر کاروانم عبّاس نوجوانم سقّای کودکانم
ابو الفضل ای علمدار رشیدم تو در هر شدّتی بودی امیدم
پس از تو از جهان من دل بریدم برادر رفتی و پشتم شکستی در امیّد برویم ببستی
تو بودی ای برادر یاور من
ص: 82
شکست لشکرم گشتی پدیدار
ای یادگار حیدرم اَخی ابا الفضل میر سپاه و لشکرم اَخی ابا الفضل
رفتی و نیروی مرا از هم گسستی هم قوّتم بُردی و هم پشتم شکستی
بر رُوی من درهای امیدم ببَستی بنگر بحال مضطرم اَخی ابا الفضل ای یادگر حیدم اَخی اَبَا الفضل
جان اخا در هر بلا یارم تو بودی در هر بلا یار وفادارم تو بودی
سَردار اردو و عَلَمدارم تو بودی بودی تو هم آب آورم اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
در راه من دست از تنت از کین بُریدند اند میان خاک و خون نعشت کشیدند
آخر حجاب حُرمت ما را دریدند افتاده دست از پیکرم اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
ص: 83
قد کنت عونی یا اخی فی کلّ امری لا زلت عنّی حامیا من کلّ شرّ
ما دمت حیّا کنت فی امن و خیر بعد از تو من بی یاور اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
رفتی که آب آری برای کودکانم دادی بطفلان وعدۀ آب روانم
در انتظار وعده تا کی دخترانم خشکیده کام اصغرم اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
تا پرچشمت بودی بپا بودم بشوکت از قوّتت بودی مرا نیرو و قوّت
زنها نمودندی بشبها خواب راحت بعد از تو با غم اندرم اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
امشب دگر اهل حَرَم خوابی ندارند دشمن بخواب راحت امشب میگذارند
اهل و عیالم پیش چشم خلق خوارند ای با وفا برادرم اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
بعد از تو بر من روزگارم تیره گشته دشمن تهبک حرمت من چیره گشته
شمر لعین بر کشتن من چیره گشته خنجر کشد بر حنجرم اَخی ابا الفضل ای یادگار حیدرم الخ
بر شما ای خواهران من سلام
ص: 84
یکتن اندر بین هشتاد و چهار
آتشی از نو دوباره بر فروخت
آه آه از بیحیائی آه آه
ص: 85
ای برادرجان چه شد پیراهنت
رفتم از بَرَت خواهر رُو بنیزه و خنجر
ما زنان بعد تو ای خسرو خوبان چکنیم
ص: 86
ایخواهر غم پرورم زینب
از رُوی من دیدار سیری کن باشد وداع آخرم زینب ایخواهر غم پرورم زینب
یکساعتی بس بر تو مهمانم کی در جهان من زنده میمانم
شد کشته یاران و جوانانم اکنون دگر بی یاورم زینب ایخواهر غم پرورم زینب
شد کشته امروز از جَفا خواهر عباس و عون و قاسم و جعفر
پیر و جوانم کشته شد یکسر هم اکبر و هم اصغرم زینب ایخواهر غم پرورم زینب
اطفال من را کن نگهداری بیمار من را کن پرستاری
تا زنده ام خواهر مکن زاری از زاریت در آزرم زینب ایخواهر غم پرورم زینب
بهرم بیاور کُهنه پیراهن تا زیر پیراهن کنم بر تن
تا از تنم نارد برون دشمن چون از قفا بُرّد سرم زینب ایخواهر غم پرورم زینب
خواهر مزن بر سینه و بر سر سیلی مزن نیلی مکن معجر
فردا اگر ببینی بچشم تر افتاده بی سر پیکر زینب ایخواهر غم پرورم زینب
چون زینب آن نعش برادر دید آن کُهنه پیراهن نه در بر دید
بیخود شد آن شر را چو بیسر دید کرد ایجواد از؟؟؟ زینب ایخواهر غم پرورم زینب
ص: 87
ولی چون مرضیّ این حقیر نیست و همچنین سه بیت از اواسط مضمونش غیر معلوم بود ما بین دو هلال ثبت کردم تا علامت باشد
(عصر عاشورا شه عالی نَسَب
ص: 88
این چنین طفلی بمیرد از عَطَش
رحمی کنید ای ظالمان این طفل بی شیر مرا
فجعل الحسین علیه السّلام یبکی و یقول اللّهم احکم بیننا و بین قوم دعونا لینصرونا فقتلونا فنودی من الهوآء دعه یا حسین فانّ له مرضعا فی الجنّه.
سبط بن الجوزی
ص: 89
پس ندائی آمد از ربَ السّمآء
هاتفی دادش ندا از آسمان
ز نوک تیر حلق شیرخواره
بگفت این طفل کاخر شیرخوار است
ص: 90
گلویش تر شد و گردید بیتاب ولی از خون حلقومش نه از آب
پی تسلّی شه تاب از تالّم کرد
بار الها نیست جُز یک گوهرم
بروی دست گرفتش برای جُرعۀ آب
ثم حمل علی المیمنه و هو یقول:
القتل اولی من رکوب العار و العار اولی من دخول النّار
کشته شدن به که کشم بار عار
ثمّ حمل علی المیسره و هو یقول:
انا الحسین بن علیّ الیت ان لا انثنی
ص: 91
احمی عیالات ابی امضی علی دین النّبیّ
من حسین استم و فرزند علی
عصر عاشورا شَه والا مقام
ص: 92
او ز سوز تب بخود مشغول بود
گفت بابا آنهمه یارت چه شد
ص: 93
گفت کو پشت و پناه و یاورم
بده ای عمّه شمشیر و عصائی
فاقبلت سکینه و هی صارخه و کان یحبّها حبّا شدیدا فضمّها الی صدره و مسح دموعها و قال سیطول الخ و فی روایه انّها قالت یا ابه استسلمت للموت فقال علیه السّلام کیف لا یستسلم من لا ناصر له و لا معین فقالت یا ابه ردّنا الی حرم جدّنا فقال (ع) هیهات لو ترک القطا لنام فتصارخن النّساء فسکّتهنّ الحسین (ع)
ص: 94
گفت مجمل حال من کیر از قطا
روز عاشورا چو شد وقت زوال
چو سنگش خورد بر پیشنانی شاه
ص: 95
جسمش چو بر زمین ز سر صدر زین فتاد
و یلکم یا شیعه ال ابی سفیان ان لم یکن لکم دین وکنتم لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فی دنیاکم ذه فارجعوا الی احسابکم اذ کنتم اعراباکما تزعمون فتاداه شمر ما تقول یابن فاطمه فقال اقول انّی اقاتلکم و تقاتلوننی والنّسآء لیس علیهنّ جناح فامنعوا عتاتکم و جهّالکم و طغاتکم من التّعرّض لحرمی مادمت حیّا فقال شمر ذلک لک یابن فاطمه ثمّ صاج الیکم عن حرم الرّجد و اقصدوه بنفسه فلعمری هو کفو کریم.
یا شیعه آل ابی سفیان
ص: 96
ناموس من آزارد بخسی
سُوی خیمه گه برگرد
بده مهلت بیایم در برش من بگیرم در کنار خود سرش من
ص: 97
بده مُلهت ببالینش بیایم
تو ای شمر ستمگر رو کناری
پی اتمام حجّت شاه مظلوم
و اسرع فرسک شاردا الی خیامک قاصدا می محما باکیا فلمّا راین النّسآء جوادک مخزیّا و نظرن سرجک علیه ملویا برزن من الخدورنا شرات الشّعود علی الخدود لاطمات و بالعویل داعیات و بعد العزّ مذ لّلات و الی مصرعک مباد رات و الشّمر جالس علی صدرک واضع سیفه علی نحرک اخذ شیبتک بیده ذابح لک بمهنّد قد سکنت حوآسّک و خفیت انفاسک و رفع علی القتلاه راسک.
ص: 98
شاه چو افتاد ز زین بر زمین
الظلیمه الظلیمه
ص: 99
شه چو از زین بر زمین شد لرزه در عرش برین شد
چون که بی یار و مُعین شد ذو الجناحش دلغمین شد آه و افغان الظلّیمه
اسب شه وارونه زین شد حال شه دید و غمین شد
رو بخرگه با انین شد کشته از کین شاه دین شد ای عزیزان الظلّیمه
اسب شه شیون کنان شد
الظلّیمَ الظلیمه
ای یتیمان کوفیان کشتند شاه اِنس و جانرا
ص: 100
ای بانوان ای بانوان سُلطان خوبان کشته شد
آه از آن آتش که اهل کین زدند
آتش بخیمه گاه حُسین اهل کین زدند
ص: 101
این آتش اخکری بد از آن آتش عظیم
دو آتش اهل کین از کین بیفروخت
آه از دَمیکه زینب کبُری بقتلگاه
ص: 102
ای شه تو کشته گشتی و شد خواهرت اسیر اندر قدر نوشت من و تو بلا فتاد
فلمّا نظرت النّسوه القتلی صحن و ضربن وجوههنّ قال الرّاوی فو اللّه لا انسی زینب بنت علیّ و هی تندب الحسین علیه السّلام و تنادی بصوت حزین و قلب کئیب یا محمّداه صلّی علیک ملیک السّمآء هذا حسینک مرمل بالدّمآء مقطع الأعضآء و بناتک سبایا الی اللّه المشتکی و الی محمّد المصطفی صلّی اللّه علیه و اله و الی علی المرتضی و الی اطمه الزّهرآء و الی حمزه سیّد الشّدآء یا محمّداه هذا حسین بالعرآه تسفی علیه ریح الصّبا قتیل اولاد البغایا و احزناه و اکرباه علیک یا ابا عبد اللّه الیوم مات جدّی رسول اللّه یا اصحاب محمّد هؤلآء ذرّیّه المصطفی یساقون سوق السّبایا [و فی بعض الرّوایات] وا محمّداه بناتک سبایا و ذرّیّتک مقتّله تسفی علیم ریح الصّبا و هذا حسین مجزوز الراس من القفا مسلوب العمامه و الرّدآء بابی من اضحی عسکره فی یوم الاثنین نهبا بابی من فسطاطه مقطع العرابا بی من لا غآئب فیرتجی و لا جریح قیداوی بابی من نفسی له الفدآء بابی المهموم حتّی قضی بابی العطشان حتّی مضی بابی من شیبته تقطر بالدّمآء بابی من جدّه رسول اله السّمآء بابی من هو سبط نبیّ الهدی بابی محمّد المصطفی بابی خدیجه الکبری بابی علیّ المرتضی بابی فاطمه الزّهرآء بابی من ردّت له الشّمس حتّی صلّی قال فابکت و اللّه کلّ عدوّ و صدیق. حال ترجمۀ بعضی از جملات را در قطعات چندی از ابیات ذکر مینمائیم
گفت ای بخون طپیده سر بی تنت چه شد
ص: 103
ای جان برادر چه شد آن پیرهن تو
نه رفته ای بسفر تا بأنتظار تو باشم
ای جدّ پاک سر ز لحد لحظه بر آر
ای جَدّ پاک بین که حُسینت بروی خاک
بسرت گریه کنم یا بتن اطهر تو یا که بر قاسم و عبّاس و علی اکبر تو
ص: 104
سَرِ تو بر سَرِ نی رفت و تنت مانده بخاک
برادر جان بقربان سَرِ تو
ای سَرور زینب، تاج سَرِ زینب
ص: 105
کشتۀ دُور از وطنم وای وای
ای برادر من فدای آن لب عطشان تو
ص: 106
در بدر گشتند در صحرا هَمه طفلان تو خواهرت قربان تو
بگفت ای عمّه جان این نعش از کیست
ایعمّه این کشتۀ بی سَر ز کیست
این بدن باب تو باشد حُسین
ص: 107
این بود آنکس که غمت میخرید چون گل نشکفته بجان پرورید
منم سکینه عزیز تو کاین چنین خوارم
جان پدر من بفدای سَرَت
قالت مالی اراک تجود بنفسک یا بقیّه جدی و ابی و اخوتی فقال (ع) و کیف لا اجزع و لا ابکی و قد اری سیّدی و اخوتی و عمومتی و ولد عمّی و اهلی مصرّعین بدمآئهم مرملین بالعرآء مسلّبین لا یکفّنون و لا یوارون و لا یعرج علیهم احد و لا یقربهم بشر کانّهم اهل بیت من الدّیلم و الخزر.
گفت که ای روشنی چشم تار
ص: 108
صبر تو بیش از همَه باید بود
اینچه سّریست در این سَر همه جا کرده ظهور
سَری به نیزه و خلقی بگرد او بتماشا
بر سرِ نیزه سر سِرّ خدا عَجَب این است نه کهف و نه رقیم
ص: 109
سالها خفتن و بیدار شدن
ثمّ التفتت زینب و فرات راس اخیها فنطحت جبینها بمقدّم المحمل حتّی راینا الدّم یخرج من تحت قناعها و اومت الیه بحرقه و جعلت تقول:
یا هلالا لمّا استتمّ کما لا
هلال من که نشد طی خط شمال و جنوبت
ص: 110
هلال من چرا عمر تو کم بود
برادر جان بقربان سَرِ تو
آه از دل زینب وای از دل زینب
ص: 111
گه در سَرِ بازار گه بزم شریری
سَری بنوک نی اندر قبال محمل زینب
ایّها النّاس من عرفنی فقد عرفنی و من لم یعرفنی فانا اعرّفه بنفسی انا علیّ بن الحسین علیه السّلام بن علیّ بن ابی طالب انا ابن من انتهک جریمه و سلب نعیمه و انتهب ما له و سبی عیاله انا ابن المذبوح بشطّ الفرات من غیر زحل و لا ترات انا ابن من قتل صبرا و کفی بذلک فخرا ایّها النّاس ناشدتکم باللّه هل تعلمون انّکم کتبتم الی ابی و خدعتموه و اعطیتموه من انفسکم العهد و المیثاق و البیعه و قاتلتموه و خذلتموه فتبّا لما قدّمتم لأنفسکم و سؤاه لرایکم بأیّه عین تنظرون الی رسول اللّه صلّی اللّه علیه و اله اذ یقول لکم قتلتم عترتی و انتهکتم حرمتی فلستم من امّتی فارتفعت اصوات النّاس بالبکآء من کلّ ناحیه و قال بعضهم هلکتم و ما تعلمون فقال ص رحم اللّه امرء قبل نصیحتی و حفظ وصیّتی فی اللّه و رسوله و اهل بیته فانّ لنا فی رسول اللّه اسوه حسنه فقالوا باجمعهم نحن کلّنا سامعون مطیعون
ص: 112
حافظون لذمامک غیر زاهدین فیک و لا راغبین عنک فمرنا بامرک یرحمک اللّه فانّا حرب لحربک و سلم لسلمک لنا خذنّ یزید و نبرء ممّن ظلمک و ظلمنا فقال علیه السّلام هیهات هیهات ایّها الغدره المکره حیل بینکم و بین شهوات انفسکم اتریدون ان تاتوا الیّ کما اتیتم الی آبائی من قبل کلاّ و ربّ الرّاقصات فانّ الجرح لمّا یند مل قتل ابی بالأمس و اله بیته معه و لم ینسنی ثکل رسول اللّه صلّی اللّه علیه و اله و سلّم و ثکل ابی و بنی ابی و و جده بین لهاتی و مرارته بین حنا جری و حلقی و غصصه تجری فی فراش صدری و مسالتی ان لا تکونوا لنا و لا علینا ثمّ قال علیه السّلام
رضینا منکم راسا براس فلا یوم لنا و لا علینا
ای اهل کوفه آنکه شناسد شناسدم
نخواهم از شما یاری و نصرت
ص: 113
علی را دل ز غم بیتاب کردید
و عن مسلم الجصّاص قال و اذا انا بعلیّ بن الحسین علیه السّلام علی ؟؟؟ بغیر و طآء و اوداجه تشنحب دما و هو مع ذلک یبکی و یقول:
یا مّه السّوء لا سقیا لربعکم
ای امّت بد دل بشما شاد نباشد
ص: 114
بگفتا کیست این زن ای ندیمان
ظالم مده اینقدر تو آزار دل ما
فغضب ابن زیاد و قال و بک جرأه لجوابی و فیک بقیّه للرّد علیّ اذهبوا به فاضربوا عنقه فتعلّقت به عمّته زینب علیّها السّلام و قالت یابن زیاد حسبک من دمآئنا و اعتنقته و قالت و اللّه لا افارقه فان قتلته فاقتلنی معه فنظر ابن زیاد الیه و الیها ساعه ثمّ قال عجبا
ص: 115
للرّحم و اللّه انّی لأظنّها ودّت انّی قتلتها معه دعوه فانّی اراه لما به.
ز آل مُصطفی و نسل حیدر
ای شام بر تو تیره جهان باد و شام باد
ای شام شوم از چه ترا این شئامت است
ص: 116
ای شام بَس بر آل پیمُبر بُدی تو شام
قال الرّاوی ثمّ دخلوا بالسّبایا و الرّؤس الی دمشق و علیّ بن الحسین علیه السّلام معهم علی جمل بغیر و طآء و هو یقول:
اقاد ذلیلا فی دمشق کأننّی
من کجا و شام با حال علیل
افسوس بر اهلبیت از شام
ص: 117
میخواست در فرح کند باز
ص: 118
یکجا به سُراغ باده باشی
چوب هستم مزن بلبان مطهّرش
ظالما چوب مزن بر لب او اندکی شرم کن از زینب او
ص: 119
سَر ببریده چه کرد است گناه
مزن ظالم دمی شرم از خدا کن
تو ایظالم بیا شرم از خدا کن
در محضر یهود و نصاری بَسی عجب
ص: 120
دستت بُریده باد مزن چوب ای یزید
مرا ایعمّه بس باشد اسیری
مگر ایعمّه ما سَرور نباشیم
گفت ساکت باش خود بد دل مکن
ص: 121
هیچکس را قدرت این کار نیست
فلک خرابه نشینی نه شأن آل نَبی است
ص: 122
آل پیمبر کجا خرابه نشینی
فلک خراب شوی آخر این چه بی ادبیست
بجز خرابه مگر خانۀ نبد در شام که اهل بیت پیمبر درو نزول کنند
فجآؤا بالرّاس الشّریف لیها مغطّی بمندیل دیبقیّ فوضع بین یدیها و کشف الغطآء عنه فقالت ما هذا الرّاس قالوا لها راس ابیک فرفعته من الطّست حاضنه له و هی تقول یا اباه من ذا الّذی خضّبک بدمآئک یا ابتا من ذا الّذی قطع ور یدیک یا ابتاه من ذاالّذی ایتمنی علی صغر سنّی یا ابتاه من بقی بعدک نرجوه یا ابتاه من للیتیمه حتّی تکبر یا ابتاه من للنّسآء الحاسرات یا ابتاه من للأرامل المسبیّات یا ابتاه من للعیون الباکیات یا ابتاه من للضایعات الغریبات یا ابتاه من للشّعور المنشّرات یا ابتاه من بعدک و اخخیتبنا یا ابتاه من بعدک و اغربتنا لیتنی کنت لک الفداء یا ابتاه لیتنی کنت قبل هذا الیوم عمیآء یا ابتاه لیتنی و سدت الثّری و لا اری شیبک مخضّبا بالدّمآء ثمّ انّها وضعت فمها علی فمه الشّریف و بکت بکآء شدیدا حتّی غشی علیها فلمّا حرّکوها فاذا بها قد فارقت روحها الدّنیا.
گفت ایعمّه کجا شد پدرم
ص: 123
پدرم کو پدرم کو پدرم
جان پدر بگوشۀ ویران خوش آمدی
عمّه بیا شاهِ شهیدان رسید مژده که سالار یتیمان رسید
ص: 124
گو به یتیمان که پدر آمده
بو العَجَب ای روشنی چشم تار
بابا چرا پیشانیت شکسته
ص: 125
شد عزّتم بابا بَدَل بخواری
ص: 126
چسان قبر پدر بیند یتیمی آنهم آزرده
اربعین شاهدین سبط پیمبر تازه شد
ص: 127
ای آنکه بُدی نور تو قبل از همَه موجود
ص: 128
اَلا ای مسلمین عید شما روز غدیر آمد
ص: 129
ای تشنه لب مگر تو چه کردی که کوفیان
این حُسین کیست که انصار وی انصار اللّه است
ص: 130
آب روان دریغ کس از مهمان نکرد
ص: 131
آنکه نی این و نه آن دارد امیدی پس نیارد
امشب حُسین در خیمگه مشغول قرآن است
ص: 132
بر سر نی سرش تا شام ویران
ص: 133
آه از دل زینب
ص: 134
سَر بریدی همه اولا علی را بلب آب
آسمان خون گریه کردی بَهر فرزند رسول
این مشک آب با دل و جانم برابر است
چه بود جُرم تو گشتی قتیل قوم شَرور
ای شهریار عالم کوَن و مکان حُسین
ص: 135
تمام شد آنچه منظور اصلی در این کتاب (بیّنۀ رحمت) بود از تقریر واقعۀ جانگداز کربلا و ذکر مراثی حضرت سید الشّهدآء علیه السّلام سپس بر این شدم که تکمیل کنم آنرا بذکر پنج فصل (1) در مناجات با قاضی الحاجات (2) در مدایح و موالید حضرات معصومین علیهم السّلام و در این فصل نیز چند قطعه از معارضات با اشعار حافظ ذکر میشود از اینجهت که او آنها را در مدح اولیای خود سُروده و من مُعارضه با او نموده و مانند آن را در مدح مَوالی خود سُروده ام (3) در مواعظ و پندیّات (4) در تحسّر تأسّف بر غیبت ولیّ عصر و تظلَم به آنحضرت از جور و جفای زمان (5) در اشعار عربی از مدایح و مَوالید و مَراثی.
بار الها بندۀ بگریخته
ص: 136
گر ز هَر در رانده گردم ناامید
ص: 137
گر گناهم هست بیرون از شمار
ص: 138
اگر آنی مرا با خود گذاری
ایخدا بنگر بحال زار من
ص: 139
بر عقاب هرچند من اولیترم
ص: 140
ایخدا من گدا من گدایم عاجز و مضطر و بینوایم
هر نَفَس در غمی مبتلایم
رّه ندارم ز دردم بجائی من که مقهور درد و بلایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
جُز گدائی ندارم شعاری عجز و فقرم بود اضطراری
لازم ذات من خاکساری من چیم جز گدای خدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من که از خود ثباتی ندارم هستیم را براتی ندارم
آه کاز خود حَیوتی ندارم چیستم من که اینگونه لایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
کِی مرا هست از خود وجودی کِی ز خود باشدم وانمودی
بودنم بین که همچون نبودی باز دهری زنا بود هایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
قادرم قدرت از خود ندارم ناظرم قوّت از خود ندارم
حاضرم مکنت از خود ندارم در وجود و عدم من سوایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من ندانم چه هستی مرا هست کاز حوادث شکستی مرا هست
این چه هستی پستی مرا هست گر نیم پس چرا با صدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ص: 141
مور با من بهستی تراز است قوّت پشّه بر من فراز است
جانم از یک مگس در گداز است کی من از خود بهستی بیایم ایخدا من گدا من
گر بجوش و خروشم نه از من اینهمه خود فروش از چرایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من چه بودم چه هستم چه باشم من که بودم که هستم که باشم
چیستم کاخر از هم بپاشم در کجا بودم اکنون کجایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
خیر و شرّم نه اندر خیار است نفع و ضرّم نه در اختیار است
دفع در دم نه در اقتدار است نی دوا دانم و نی شفایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
از قضا و قدر ناگزیرم هَر بلا از حوادث پذیرم
در کف مرگ حقّا اسیرم منکه مقهور مرگ و قضایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من ندانم که یا رب چه هستم با همه نیستی خودپرستم
ایخدا عاقلم یا که مَستم گر که هستم چرا پس رهایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
جاهل و غافل و ساهیم من عاجز و مضطر و واهیم من
یاغی و طاغی و لاهیم من باز بنگر چه پُر ادّعایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ص: 142
بَسکه خود بینم و خود نمایم گاه گویم که من خود خدایم
گاه گویم که ربّ السّمایم چاره سازید من مبتلایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
گر خدایم چرا پُر بلایم در بلایم چرا بی دوایم
گر خدایم چرا در فنایم در فنا از چه بی دست و پایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من که هَرگز نیم مالک خویش نیستی قدرتم بر کم و بیش
یا کنم یک سَر مو پس و پیش اینهمه بی خود از خود چرایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من ندانم چسان نام مالک راست شد بر من اندر مسالک
این چه ملکی که خود هست هالک عاریت جامه کی شد قبایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
عاجز لیس مالک نباشد این چه مالک که مالک نباشد
مالک آنست هالک نباشد منکه از ملکو از خود جدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
بار الها تو هم ذو الجَلالی بی نیازی و هم بی زوالی
هم بزرگی و هم بیثالی من حقیر و فقیر و گدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من چیم شمع و پروانه از تو من کیم طائر و لانه از تو
ساکن خانه ام خانه از تو عَبد مملوک آن لا یُرایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
صاحب تاج و تختم تو هستی کوکب سعد بختم تو هستی
ص: 143
مالک سهل و سختم تو هستی باز خودبین و هم خودنمایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
عمر خود صرف هستی نمودم صرف دنیاپرستی نمودم
خوردمت رزق و مستی نمودم باز هم پای بند هوایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
از هوی چاه را جاه بینم عقرب کور را ماه بینم
در مُنی کوُه را کاه بینم وَه که غرق هوی و مُنایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
بَسکه کردم هوای و هوس پی گشت عُمرم بلهو و لعب طَی
رفت بر باد آمال چون کی باز در بند چون و چرایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
این همه هستی از مکنت تست گر که هستم هم از دولت تست
هرچه هستم همَه آیت تست من نگویا بتو آشنایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
وای بر من که حقّ ناگذارم پاس احسان نعمت ندارم
جای شکرانه ات منّت آرم کاش جُز این ندیدی خطایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
وَه که حَق ناشناس و کَفُورم بَسکه خودبین و مست غرورم
خویش بینم بجز خویش کُورم کور حَقَم نه کور هوایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
آنی ار قطع لطف از تو باشد هستیم جُمله از هَم بپاشد
رحمتت گر که همَدم نباشد از شقاوت دُچار عنایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ص: 144
گرچه عصیانم از حدّ گذشته مستحقّ عقابم ز کِشته
دست جرمم چنین سلک رشته چون کنم کز تو دل بر رجایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
با همه ضعف، از هر خطائی کرده ام باز از بیحائی
بر درت رانده دست گدائی بو العجب سائلی بیحیایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ایخدا منکه غَرق گناهم از گنه بر درت روسیاهم
ده پناهم که من بی پناهم عذر خواهم بپوشان خطایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
گرچه عهد ترا من شکستم باب لطف تو بر خویش بَستم
گر نگیری خدایا تو دستم هم سَرَم رفته همه دست و پایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من کیم تا که قهرم کنی تو از در لطف نَهرَم کنی تو
دوزخ آماده بهرم کنی تو گرچه من مستحقّ جفایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من چیم تا تو با من ستیزی یا تو با من کنی تند و تیزی
یا بحشر آبرویم بریزی من که در جنب تو بی بهایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من کیم تا تو ز جرم نمائی از در لطف حَجرم نمائی
یا ز تأدیب هجرم نمائی گر چه من بیوفایم، گدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ص: 145
من فقیرم تو از من چه خواهی من حقیرم تو از من چه خواهی
من اسیرم تو از من چه خواهی مشت خاکم اسیر فنایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ایخدا من ندانم چه هستم جُز که دانم به نزد تو پَستم
آن خوشم گر ز قهر تو رستم هرچه هستم تو هستی خدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
گر گنه کردم از حُسن ظن بود وعدۀ عفو مُغِریّ من بود
ور نه کی با تو تاب سخن بود حِلم تو گشت داعی برایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
یا رب این هستیم از چه دادی بر رخم باب محنت گشادی
گر از این لطف بر من نهادی پس ببخش از کرم جُرمهایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
بر جواد ایخدا کن تفضّل ناپذیری گرم با تعلّل
کن قبولم بدست توسّل بر پیمبر و آل از وفایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
من محبّ پیمبر و آلم بر ولایت بود اِتِکالم
گرچه اندر عمل بیخیالم بر شفاعت تو دادی رجایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
منکه از دهر خیری ندیدم برگ امّید از خود نچیدم
گر بسازی تو هم ناامیدم وای بر من دو صد وای وایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
در جهانم نشد کامرانی از عمل نیستم جُز زیانی
ص: 146
گر تو هَم از در خو برانی کیست رحم آورد بر ندایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
یا رَب از من گداتر که باشد یا ز من بینواتر که باشد
یا زمن پر بلاتر که باشد من سَراپا فقیر و گدایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
جهل من حاملم شد بطغیان غفلتم کرد وادار عصیان
جرئتم داد اغماضِ رحمن ورنه من کی بجرم آشنایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
گرنه عصیان ز جهل است پاگیر هیچ عاقل ستیزد به جان گیر
یا ستیزد گرفتار زنجیر ای خدا عفو کن جهلهایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
گر که عصیان و طغیان نمودم گر که بر خویش خسران نمودم
خود مقرّم که کفران نمودم حالیا نادم از کرده هایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
گر که از جهل و از غفلتم بود یا که از حرص و از شهوتم بود
هرچه بودی که بر خیبتم بود حال بنگیر بدستِ دعایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
هرچه کردم کنون عذر خواهم شرمسارم ز جُرم و گناهم
هان بزاری و افغان و آهم رحم کن بر من و ناله هایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
خود بخواندی همه عاصیان را وعده دادی همَه تائبان را
کردای عهد عفو و امان را من همان تائب ذو الخطایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
ص: 147
ایخدا ایخدا روسیاهم ایخدا ایخدا پُرگناهم
مجرمم مجرمم عذر خواهم منقطع از همَه ما سوایم ایخدا من گدا من گدایم الخ
آنچه بر من بُد از آه و زاری آنچه بر من بُد از اعتذاری
آنچه بر من بُد از خاکساری
قریح القلب من وجع الذّنوب
ای کریما ای رحیما ای آله
ص: 148
بین که از بیداری شبها چسان
ای که جز تو نیست بهر من پناه
ص: 149
گر عذابم بر گنه سازی رَوا ور ببخشائی تو بر بخشش سزا
الیک ربّی لا الی سواکا
سُوی تو رُو کرده ام ای کردگار
ای خدای من مرا منما عذاب
ص: 150
از عذابت حیلۀ نبود مرا
ایخدای من تو اهل رحمتی
ص: 151
ای سَبَب خلقت افلاکیان
ص: 152
به که من از عجز خود اِنشا کنم
ص: 153
ما همه مسکین و یتیم و اسیر
برخیز ای دل زار از خود بهل اَسَف را
ص: 154
نورت ز حق چو مشتق حقَ با تو و تو با حق
آنکه اوّل زد قَدَم در عرصۀ اِمکان علی بود
ص: 155
دمید فجر امیدم ز بُرج عِصمت زهرا
ص: 156
سَر زد از بُرخ نبوّت رُوز آدینه یک اختر
ص: 157
رد صف حَشر شود فاش ز آثار جلالش
ای رُوح و جان عالم
ص: 158
مژده که آمد دوباره سیَم شعبان روز فرح باز تازه گشت بدوران
باد ولایت وزید رَوح و ریحان بر همَه دلهای دوستان و محبّان خرّمی دل بداد و تازگی جان
چونکه در این ماه نور حق شده طالع اینهمه تعظیم و جاهرا شده جامع
زد قَدَم اندر وجود رحمت واسع لطف خدا عام شد بعاصی و طائع رِزق در او منشعب بگشت و فراوان
قصدم ازین نور نور سبط پیمبر میوۀ قلب رسول و ساقی کوثر
رُوح روان بتول و حجّت داور نور وجود حُسین شافع محشر آنکه بود کشتی نجات غریقان
ای قمر نوربخش بُرج امامت وی ز تو بگرفته پایه اصل هدایت
وی همه دلهای شیعه پُر ز ولایت در همه جا قرع سمع کرده وفایت جان بفدایت حُسین ایشه خوبان
عشق مرا هی زند بوصف تو سَرور تا که بریزم هَر آنچه لؤلؤ و گوهر
لیک کجا وصف تو مراست میسّر زانکه زبان قاصر است و فهم من اقصر کی بتوانم کنم ز وصف تو عنوان
ذات تو چون مخزن ودیعۀ باری فضل تو از بحر فضل او شده جاری
گر بکنندی جهانیان همه یاری تا بحساب آورند آنچه تو داری باز بجنب تو همچو قطرۀ باران
اجتهد الواصفون ان یصفوه و اعتقدوا انّه کما زعموه
حاش و ربّ العزیز ما قدروه ما بلغوا قدره و ما عرفوه کی بتواند رَسَد بحدّ تو انسان
ص: 159
لیک در این ره چو عشق میکند اصرار نیک نباشد ز من که هی کنم اِنکار
به که بمقدار فهم خود کنم اِظهار نیست توقّع ز مور بُردن خروار حَدّ تراوش ز کوزه نیست دوچندان
فی ز غُلوّ گویم و نه شِرک نهانی بعد احد واحدی نداری ثانی
یکسَره این ممکنات جِسم و تو جانی هست خدا خالق و تو جان جهانی اُوست جهان آفرنده و تو جهان بان
عالمیان همچون مشتق اند و تو مصدر ارض و سَما چون دَوائرند و تو محور
سَبعۀ سیّاره از تو گشته منوّر نظم جهانرا تو ناظم استی و رهبر هم بتو باشد قوام عالم اِمکان
درگه فضل تو درگهی است چو خورشید ب همه صنفی فکنده پرتو امید
شمس چو این وسع فضل درگه تو دید بر همۀ ممکنات یکسره تابید کیست که او را بود ز فضل تو حرمان
دست عطایت چو ز آستین بدر آید گر همه عالم سوی تو دست گشاید
جُمله به بحر محیط جود تو آید غرق کرم گردد و غَنی بدر آید می نشود ذرّۀ ز جود تو نقصان
قبلۀ اهل ولا بد هَر فنائی اصبر خلق خدا به وقت بلائی
مُظهِر علم خدا و حلم خدائی مصدر فیض و عطا وجود و سخائی جود تو گُم کرده اسم و رسم جوادان
جود تو بحری است بی نهایت و بی یَم چونکه به بحر محیط حق شده مُدغم
گرچه به بخشی به سائلی تو چو عالم باز نباشد به بحر جود تو چون نَم نیست عطای تو را مقدّر پیمان
مالک فی الحسن و الجمال عدیل لا لک فی الفضل و الکمال مثیل
ص: 160
غیرک فرع و انت اصل اصیل کلّ شریف لدی فناک ذلیل خاک درت توتیای دیدۀ سلطان
هرکه بدل نوری از تو ماه ندارد از دل و جان حبّ چون تو شاه ندارد
روز جزا ملجأ و پناه ندارد بر در فضل آله راه ندارد جز که معلّق شود در آتش سوزان
نور تو مخزون بعرش اعظم و اَعلا بود و مزیّن نموده عالم بالا
ربّک لمّا اراد ان یتجلّی داد نزولش ز اوج عرش سُفلی کرد بشاخ درخت طوبی پنهان
داد بشارت خدا به احمد مرسل از شرف مقدمش به عالم اسفل
داد خبر وانگه از شهادت و مقتل عیش پیمبر به گریه گشت مبدّل روز بشارت بریخت اشک فراوان
مدّت شش ماه بود مخفی و مضمر تا که لباس بَشَر بگیرد در بر
همسخن و همندیم بود به مادر گاه به تسبیح و ذکر خالق اکبر گاهی از قتل خویش کردی عنوان
مدّت حملش رسید چون به نهایت سوّم شهر رسول ماه عبادت
بدر جمالش ز اوج برج شرافت کرد بناگه طلوع و یافت ولادت کرد جهانرا بنور خویش درخشان
صبر تو چون بر بلا براه خدا شد انجم نه گانه از تو ماه جدا شد
تربت پاکت به هر مریض شفا شد در حَرَمت مستجاب هرچه دعا شد طوف حریمت بشد مکفّر عصیان
کعبه زبان در گشود بهر مباهات خواست کند فخر بر بقاع کریمات
کرد خطابش بقهر رَبّ سموات بس کن و جایت نشین مگوی خرافات کرب و بلا از تو اشراف است به چندان
ص: 161
صاحب کرب و بلا اگر که نبودی نه اثری بود از تو و نه وجودی
نی مشرف و احترام بهر تو بودی گر که دگر دعوی شرف بنمودی خاک ترا افکنم در آتش سوزان
کرب و بلایت به پیش دیدۀ حقّ بین عین بهشت و فرات کوثر شیرین
داده ضریحت بعرش زینت و آئین درگه تو بوسه گاه جُمله سلاطین هست ملایک به بارگاه تو دربان
بَسته جواد حقیر بر تو دخیلش غیر تو نبود کسی وکیل و کفیلش
سُوی مطَبّت نزول داده رحیلش منتظر یک نظر بقلب علیلش تا که شفایش دهی و راحتی جان
سوی تو ایشاه چون ولیّ خدائی این همَه راه آمدم ز بهر گدائی
غیر تو نبود مرا امید و رجائی تا که بگیرم ز دست شاه عطائی طَی مَسافت نموده ام از خراسان
شد چو ابراهیم بهر حقَ خلیل
ص: 162
هم درودش بود بر خیر البَشَر
ص: 163
بُد مخاطب گرچه آنقوم لِئام
دهم ماه رَجَب نور خدا جلوه نمود نهمین شمس هُدی پرده ز رخسار گشود
شکر للّه که بکوری همه خصم حسود چون جواد آیت حقّی ز رضا شد مولود شیعه را گو که کند فخر بر این درّ وجود
ص: 164
گو؟؟؟ ازین فرقۀ صوفیّۀ مَست که چه کردید که شیطان بشما یافته دست
فِرقه فِرقه شده و بارکش جاه پرست لایق مردم پست است همان کرخی پست بار غولان کشد آن کس ز خدا شد مردود
گو که کرخی نه عدو بود بُد از اهل وِلا کی معادل بجواد است و بفرزند رضا
او امام است به تنصیص امامان هُدی هم به تنصیص رضا هم به پیمبر ز خدا کیست معروف ؟ که گفته است ؟ ولایت بَر بود
مگر این قوم امامت بریاضت باشد یا که در هر بشری شأن امامت باشد
یا جُدا امر امامت ز ولایت باشد یا چسان او بنصوص این بکرامت باشد یا چرا اهل بر این بود و بر آن اهل نبود
من ندانم بچسان از ره حق دور شدند از چه این قوم بیک باره کر و کور شدند
چه شنیدند که دیوانۀ منصور شدند عقل چون شد که ز جان تابع طیفور شدند از جنید و سری و شبلی مردود چه سود
مگر این قوم کیانند که رهبر باشند نه خدا و نه امام و نه پیمبر باشند
پس چرا قطب و ولی بر همه باشند مسلمین پیرو هر پیر سخنور باشند این ولایت ز کجا و که بر ایشان بستود
آخر ای بی خردان قطب و ولی یعنی چه جُز امامت چه بود این دغلی یعنی چه
یک امام است و یکی هست ولی یعنی چه آن هم از سُنٌ و بر ضدّ علی یعنی چه پس چرا شیعه بنامید خود ای قوم عنود
این امامت که بگوئید شما بهَر جواد نیست جز لقلقۀ تا ننمایند ایراد
خُدعه بر شیعه بود از پی تکثیر سواد تا که در دام فتد شیعۀ بیعقل و سواد چه امام آنکه ولَیش دگری باید بود
راستی صُوفی کرخی نبود طالب حق ای چه خوش گفت رضا آن ولیَ اللّه اَحَق
ص: 165
هَر که آئین تصوّف بپذیرد مطلق یا بود گُمره و یا خدعه کند یا احمق ور نه کی کج رود آن کس نبود اهل جحود
این چه کرخی است که در شیعه نباشد معروف این چه معروف که تنه شده نامش معروف
غیر سنّی نستوده است کَس این نامعروف از چه ره قابل سِرّ شد بولایت موصوف او که نصرانی و هم زاده نصرانی بود
بو العَجَب آنکه سُنّی و نصرانی اصل قابل سِرّ خدا گشته و با حقّ شده وصل
آنکه هم طاهر و هم زادۀ طاهر شده فصل بیش از این نیست توقّع ز مرام بی اصل که تصوّف نبود جُز ز نصاری و هُنود
زادۀ پاک رضا تربیت حجر رضا که ز هر شرک منزّه بُ و هر رجس و دَغا
هم پدید آمد از آن نور سه خورشید هُدی گر ولی نیست پس اهلیّت کرخی ز کجا عَجَب این است که اُو مُرد و رضا باقی بود
اگر این کودکی مانع ز ولایت باشد بایدش مانع او هَم ز امامت باشد
این امامت نه فقط علم فقاهت باشد مقتدائی به جهان مثل رسالت باشد شبهه را عیسی و یحیی ز همَه رفع نمود
ای جواد آنچه تو گوئی همَه روشن و جلی است لیک آنرا که مرض هست بفکر دغلی است
این همه فرقه در اسلام نه از کور دلی است همَه را یک مرض و دام گهی نام علی است گاه با اسم عُمر صید کند طالب سُود
مژده ایدل که پس از محنت و اندوه فراوان
گوشۀ مدرسه تا چند بمانند اسیران نَفس خود را بقفس کرده ای در خانۀ احزان بلبل طبع رها کن نَفَسی سوی گلستان
ص: 166
رو قدم نه تو در امروز ببستان محمّد
خیز از مدرسه رو سوی دبستان محمّد طلب علم نما از ادبستان محمّد تا بکی ماندۀ در مدرسه در گوشۀ زندان
رُوز عید است بپا خیز بعنوان سیاحت
دیده بگشای دمی سُوی سماوات خلافت بین از یازدهم برج شرافت و هدایت گشته طالع و نمودار یکی نجم درخشان
بارها داد خداوند بشارت به پیمبر
قآئمش خواند و لقب منتقم و کرد مظفّر تا بریزد بزمین خون همَه مُلحِد و کافر رشتۀ جور کند قطع و دهد عدل نمایان
نور وی بود بعرش ازلی ساجد و راکع
تا که خلاّق ملایک وَ جهان حضرت صانع در لباس بشرش خواست کند ظاهر و بارع تا که بر اهل زمینش بکند حجّت و بُرهان
در شب نیمۀ شعبان شب با یُمن و سعادت
بود مکتوب ببازوش همی آیۀ تمّت سجده بنمود خدا را پی شکرانۀ نعمت چونکه خلاّق جهان کرد به او ختم امامان
چونکه طالع و هویدا بجهان گشت هلالش
ص: 167
شد بحدّیکه دگر عرش نباشد بقبالش کاش حقّ روزی من ساخت زیارت و وصالش تا زنم بوسه بدرگاه دو تا حجّت سُبحان
ایشه عصر و زمان ذات تو چون سرّ الهی
جز طریق تو بحق نیست طریق و نه راهی ز عذابش نبود غیر تو ملجأ و پناهی همه افراد بشر عبد و تو شاهنشه دوران
هستی کون و مکان یکسره از هست تو باشد
کَس نیابد بخدا ره مگر از بست تو باشد رستگاری نبرد آنکه نه پیوست تو باشد چه شود گر بپذیری تو مرا خادم و دربان
بهر اظهار وجود تو حکیم صَمَدانی
گرچه از دیدۀ ظاهر نگران غیب و نهانی لیک در قلب محبان بودت جا و مکانی مخلصین تو ببینند تو را گاه بچشمان
حیف صد حیف که نور تو ز ماها شده غایب
بهر این شرع مقدّس نبود طالب و راغب همَه احکام خدا گشته در انظار معایب ظلم بر شیعه ؟؟؟ تو گشته فراوان
تا بکی مانده ای اندر پس پرده تو باقی
بین ما گر که بیند اخت زمان سنگ فراقی بین قلب دو نفر نیست دگر وِفق و وفاقی نیست جای عَجَب از گلّۀ بی صاحب و چوپان
ص: 168
شیعۀ نیست مگر منتظر و چشم براهست
هر کجا مینگرم دست دعا بهر تو شاهست بهر تعجیل ظهور تو بدرگاه آله است کی شود رخ بگشائی تو بر این جمع پریشان
هان جواد است شهادت بدامان تو داده
دیده بر دست تو و دست گدائی بگشاده دست گیرش که هم از دست و هم از پا بفتاده کرمی کن برهانش ز غم ای والی سُبحان
بندۀ حلقه بگوش توام ایشَه نظری کن
گر بود تیره جلایش ده و همچون گهری کن خود تجلّی کن و از پرتوت او را قمری کن تا شود لایق تشریف تو ای گوهر امکان
ای مه کونین شّه منتظر
ص: 169
ما همگی بنده تو مولای ما
ص: 170
جمله مَحبّین تو اندر گریز
در کتاب (رضوان اکبر آله) که ضمیمۀ (البدعه و التحرّف) طبع شده بتفضیل ذکر کرده ام که حافظ در دیوان خود بجُز همان یک قصیده که در اوّل کتاب درج کرده اند و حال آنرا هم در همان (رضوان اکبر آله) ذکر کرده ام، هیچ قصیده و غزلی دربارۀ حضرت رسُول ص یا ائمّۀ (ع) نگفته بلکه همه را برای شاهان و وزیران و پیران تصوّف گفته نهایت اهل منبر بعضی از غزلهایش را از باب مناسب بینی
ص: 171
برای ائمّۀ (ع) میخوانند با حذف نام ممدوح و نیز بعضی از شعرآء بعضی غزلهای او را تضمین یا تصرّفات دیگر میکنند و بنام یکی از ائمّۀ (ع) مُصدّر میکنند از این دو عمل، نادانان گمان میکنند که حافظ رسما این اشعار را بنام ایشان گفته نمیدانند که این مناسب بَینی یا تضمین یا اقتباس است بهر حال این حقیر دو دیوان بر ضدّ دیوان حافظ سُروده ام یکی در ردّ او و جواب از ناصوابهای او که یکصد و چهل و هفت غزل از آنرا بعضی تمام و بعضی مقداری از آنرا جواب گفته ام دیگر دیوان مُعارضه که با پنجاه غزل از شاه غزلهایش معارضه نموده ام بأین معنی که او این غزلها را بنام موالیان خود از شاه و وزیر و پیر تصوف گفته و مبالغه و اِغراق و بلندپروازی بیجا کرده من اینها را بشأن آنان لایق ندیده اشعاری مانند آنها بر همان وزن و قافیه بهمان مضمون یا بهتر از آن برای مَوالی خود سُروده تا با اشعار او معارضه کرده باشم اینک پانزده معارضۀ آنرا ذکر میکنم از جُمله غزلیکه مَطلع آن اینست: -
(آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند)
آنانکه خاک را حَرَم کبریا کنند
ص: 172
چون در حجاب رفته ز هر گوشه مدّعی
ما بدربار ولایت به پناه آمده ایم
ص: 173
ره نیابیم سُوی سبزۀ بستان بهشت
من ترک مدح آل پیمبر نمیکنم
ص: 174
عیش مرا چه حاجت سَرو و صنوبر است
دلا بسوز که سُوز تو کارها بکند بشرط آنکه تضّرع بَرِ خدا بکند
ص: 175
تقوایم این بس است که جز اهل حق کسی
من در ایوان نجف نور خدا می بینم
ص: 176
نیاز نیمه شبی دفع صَد بلا سازد
کر شاه کربلا نظری سوی ما کند
ص: 177
بر دوستان عنایتی از لطف کن مباد
ایحُسین ای رحمت ربّ جلیل
ص: 178
سَر ارادت ما و آستان طوس کزوست
جز آستان رضا در جهان پناهی نیست
ص: 179
عنان بکش وَ بیا ای سلیل خسرو طوس
حجاب من ز شه طوس نیست جز بدنم
بملازمان مهدی که رساند این دعا را که ز راه دلنوازی ز نظر مران گدا را
ص: 180
ز رقیب دیوسیرت بتو و خدا پناهم
اَلغیاث ایشاه خوبان الغیاث
ص: 181
خیز و روشن کن جهان را همچو روز
ای پادشه خوبان ما بنده تو مولائی
ص: 182
فکر خود و رأی خود در بندگی حق نیست
تا ز اثنی عَشَری نام و نشان خواهد بود
ص: 183
حلقۀ پیر مغان تا که ترا در گوش است
سَر بندگی فرود آر که تا پسند گردی
عاقلا تا بکی از مرگ چنین بیخَبری
ص: 184
مگرت دست تولاّی تو کاری بکند
بگو بأهل درم کین درم نخواهد ماند
جهان نماند بکس بر تو هم نخواهد ماند
ص: 185
مکن شکایت حالی اگر رسد اَلَمی
گذشت عُمر و دگرباره بر نمی گردد
گذشت عمُر و دیگر باز هم نمیگردد
ص: 186
ترا چه سود از این جمع مال و شهرت و نام
نسیم مرگ بهر لحظه میکند گذری
چه خَبَر دارد از لذایذ ما
ص: 187
حق و باطل کجا هد تمیز
خلق را نیست همّتی جُز مال
هیچکس از این جهان خوشدل نرفت
ص: 188
طمع و خوی هر بَشَر باشد حریص
آنانکه درین دنیا صد گونه جفا کردند
هیچکس خوشدل از این دنیا نرفت
ص: 189
آنکه اجری ایجواد از بَهر اوست حسرت علم است و اعمال نکوست
در جهان بسیار کس زائید و رفت
ما که از دنیا برون خواهیم رفت
ص: 190
دین و ایمان را مده بر تخت و تاج
اینهمه کار تا کی و تا چند
اینهمه کار تا کی و تا چند
ص: 191
روز و شب فکر نقش و زیبائی
یا مقیّد بحفظ سُنّت باش
ص: 192
یا نخوانده مرو نگفته مگو
عُمر گرانمایه است ای دل غافل
مگوکه مردم امروز در پی جاهند بچشم دل نظریکن که بر لبِ چاهند
ص: 193
بیا تو جاه حقیقت طلبکه تا بینی
روز پیشینت گذشت و بگذرد روز پسین
ص: 194
جای بسی شگفت از این غفلت بشر
چنان مشغول دنیائیم یکسر
ص: 195
نه وقت تربیت از اهل و اطفال
ص: 196
هرگز بریاضت نتوان سِرّ خدا جُست
هست طغیان آدمی بسه چیز
خیر تو را ای کریم غیر ندارد
ص: 197
لیک ترا رحمتی است خاصۀ مؤمن
هرکه را با حقّ ره زاری بود
مرد حقّ آنکه هَر هنر دارد
ص: 198
خواه طبّ است و خواه بنّائی
دنیا همه اش غم است و محنت
تا پانزده طفل و ناتوانی
ص: 199
نیست بیچاره تر از خود اگرت عقل بود
***
گوهر هَر چند دار آفات است
خانۀ گور را بیاد آور
آدمیرا اگر نبود غمی
بهر هَر چیز میخورد او غم
غم فرزند میکند پیرش
***
عاقبت هیچ کس فاش نیست
ص: 200
عُمر را جُمله در هوی و هوس
چیست دنیا بجُز گرفتاری
گرت که عقل بود ترک عشقبازی کن
ص: 201
آن دوستی خوش است ار تصدیق کرد محبوب
***
بر شیر ننگ نیست گرش هست سلسله
ص: 202
ای خوش آنان که در این ره قدم پاک زدند
؟؟؟ فیس دنیادار دانی بهَر کیست
ص: 203
آن طمعشان بود کایشان با نیاز
ص: 204
از طمع بر اغنیا راندی نیاز
ص: 205
ای شیعه دَمی بخویش باز آی
ص: 206
تصحیح عقیده کن که اصل است
هَرکه گوید خدا مسلمان نیست هرکه تقوی گزید سلمان نیست
ص: 207
هرکه گوید علی مخوان شیعه شیعه جز پیرو امامان نیست
ریاست خود بذاته ناروا نیست
ص: 208
اگر او خود دهد اهل است ور نه
ما از پی ائمّۀ اطهار میرویم
ابلیس پی مکر ببازار برآمد
ص: 209
تا بر همه اشرار عَلَمدار برآمد
ص: 210
هفتاد و یکی فِرقه پدیدار برآمد
ص: 211
وز هر طرف و هر در و دیوار برآمد
عارف آن نیست که آرد بزبان شعر فصیح عارف آنست که آرد بمیان فِعل صَحیح
ص: 212
جاهلان از عقب زینت الفاظ روند
**
باز بر سَرِ و جدم لطف اگر کند یاری
بسی دنبال درویشی دویدند بغیر از خستگی چیزی ندیدند
ص: 213
چو خستند و ندیدند هیچ گفتند
فخر رازی که خارج از زی شد
آن غزالی که گمرهی پیمود
هَر درخت کهن که بینی کج
هَر که بر هر رهی که رفت از پیش
ص: 214
عبادت بود طاعت کردگار
بعد از خداشناسی بهتر مداان ز تقوی
بعد از این سزاوار می بینم که این فصل را ختم کنم به ابیاتی از دیوان منسوب به امیر المؤمنین (ع) با نظم این حقیر بفارسی که چند بیت از آنرا حضرت امام علی النقی (ع) برای متوکّل خواند و او را با آن سرکشی که داشت و با اینکه در حال مستی بود منقلب ساخت. قضیّه اش چنانکه علاّمه مجلسی ره در مجلّد 12 بحار از مروج الذّهب نیز نقل می کند اینست که سعایت کنندگان بنزد متوکّل سعایت کردند که امام (ع) با شیعیانش از اهل قم مکاتبه دارد و جمع سلاح میکند و در خانه اش نامه ها و اسلحه ها موجود است و قصد خروج بر دولت دارد پس جمعی را شبانه بخانه آنحضرت فرستاد و بیگمان بخانه اش تهاجم کرده آنچه تفتیش کردند
ص: 215
چیزی نیافتند و دیدند که آنحضرت در حجره ای در بروی خود بسته و جامه ای از پشم بر تن کرده و بر روی خاک نشسته متوجّه بقبله مشغول خواندن قرآن است آنحضرت را بهمانحال برداشته و بنزد متوکّل آوردندو کیفیّت را گفتند متوکّل بزم شراب نهاده و جام شراب در دست داشت که در همانحال آنحضرت بر او وارد شد چون چشمش بآنحضرت افتاد او را هیبت گرفت توقیر از آنحضرت نموده و آنحضرت را در پهلوی خود نشانید جام شرابی که در دست داشت به آنحضرت تعارف کرد فرمود و اللّه ما یحامی لحمی و دمی قطّ فاعفنی بخدا قسم هرگز شراب با گوشت و خون من مخلوط نشده مرا معاف بدار پس آنحضر را معاف داشت ولی چون اهل بزم شراب شعرخوانی و غنارانی را در بزم خود دوست دارند گفت پس اکنون که شراب نمیخوری شعر برای من بخوان فرمود انّی قلیل الرّوایه بالشّعر من کمی شعر حافظم گفتم چاره ای نیست هرچه باشد پس حضرت شش بیت اوّل از ابیاتی که ذکر میشود خواند ولی در مروج الذّهب مطبوع طبع مصر نه بیت ذکر کرده پس متوکّل جام شراب که در دست داشت بر زمین زد و چنان گریست که محاسنش از اشک چشمش تر شد و همۀ حضّار نیز گریستند و عیش متوکّل در روزش منتقض بود آن ابیات با بقیّۀ آنچه در دیوانست اینست:
با توا علی قلل الأجبال تحرسهم
ص: 216
سل الخلیفه اذ وافت منیّته
ای بَسا بودند شاهان در جهان
ص: 217
پس بیاوردند ایشان را بزود
ص: 218
کو سوارانت کجا شد دولتت
ص: 219
جُمله میکردند بر گردت طواف
بسیار است ولی بهمین مقدار اکتفا مینمایم)
(تأسّف بر انکسار دین و تظلّم بأمام عصر (عج) و تذکّر از خمسۀ طیّبه علیهم السّلام)
دلی ؟؟؟ دارم که بس نامش بود دل
ص: 220
بپای او چه زحمتها کشیدند
ص: 221
زدند آتش بباب خانۀ او
ای امام عصرای سلطان دین تا بکی دست خدا در آستین
ص: 222
تا بکی در پرده هستی از نظر
الأمان ایصاحب الأمر از شرور اینزمان
ص: 223
در کلیساها ببین
ص: 224
بس بود این مختصر
دل ما ز غصّه خونشد تو هنوز هم نیائی
ایدادرس ایدادرس
ص: 225
ای والی ملک وجود ایعالم غیب و شهود ای مظهر قهر ودود ای تیغ حق بشتاب زود
یدادرس ایدادرس الخ
ای وارث خیر البشر عالم پُر است از جور و شر خیری نبینم در بَشَر از شر چه
ایدادرس ایدادرس الخ
فحشا و منکر فاش شد عالم پُر از اوباش شد هر کَس پی فرداش شد یا منکر فرداش شد
ایدادرس ایدادرس الخ
معروف را منکر ببین منکر شده معروف و دین منسوخ، قرآن مبین اسلام و کفر آمد قرین
ایدادرس ایدادرس الخ
قرآن که وحی است از خدا چیزی از او نبود بجا جز اهل مطرب را غنا یا هدیه بهر مره ها
ایدادرس ایدادرس الخ
اٍیوای عالم تیره عالِم چو جاهل سیره شد فاسق بمؤمن چیره شد لا مذهبی واگیر شد
ایدادرس ایدادرس الخ
ما شیعیان بیچاره ایم مقهور هر خونخواره ایم یا از وطن آواره ایم یا کشته و صد پاره ایم
ایدادرس ایدادرس الخ
ای جانشین مصطفی ای حامی دین خدا ای بر همه حکمت روا ای دادخواه بینوا
ایدادرس ایدادرس الخ
ای صاحب ما بیکسان ای ناجی بیچارگان ای هادی گمگشتکان رحمی نما بر شیعیان
ایدادرس ایدادرس الخ
ای امان زمان الأمان الأمانفت
ص: 226
ایشه بحَر و بَر والی ملک جان
ای شهنشاه عدل گُستر ماان
ص: 227
از پس احتجاب و غیبت و تو
یا ولیّ العصر یا غوث الزّمنما
ص: 228
هم بشر بالطّبع محَدود القُوی است
ص: 229
این قلیل مانده هَم در آن کثیر
هجر این همه از دوست سزاوار نباشد
ای صبا از ما بگو با دوست جان بر لب رسید
ص: 230
خانه ای ویران تر از قلبی که دارد هجر دوست
یا رب نباشد این شب ما را سَحَر هنوز
دوریست آنکه صفحۀ عیشم شدی سیاه
ص: 231
ظلمت تمام ملک وجودم فرا گرفت
تو مپندار که آنشاه ز یاران دور است
ص: 232
آنکه حق را نشناسد بود از کوردلی
عید است و دوستان بره شه در انتظار
ص: 233
عیدم کجا بود که ترا روز عید نیست
عید آن زمان بود که رسم بر وصال دوست
ص: 234
آن عید نیست خود خوری الوان اطعمه
خود چو فرود میرود دوباره برآید
دلم ز شوق تو هَر لحظه میکند فریاد
ص: 235
بشوق توست که گاهی روم بطوس و گهی
بر مرغ دل دگر قفس سینه تنگ شد
ای مهر و ولای تو بود پایۀ توحید
ص: 236
ذات تو چو حق در خور فهم اَحَدی نیستد.
ص: 237
تا کی بصبر کوشم و تا کی فغان کنم
بیا بیا که ز هجرت دگر قرار ندارم
ص: 238
ز دل بپرس اگر باو راز مقال نداری
ایدوست تا بکی پس این پرده جا کنی
آفتاب من چرا از مجمع عالم بدوری
ص: 239
درگه فیض تو باز استی بروی دشمن و دوست
شهریارا از چه رُو از خلق پنهان ساختی
آفتاب من چرا از خلق رُو گردان شدی
ص: 240
این همه حق است امّا قلب زار دوست را
اگر لطف مهدی مرا یار باشد
باشد که به بینیم شب هجر سَر آمد
ص: 241
آن نور جمالی که ز عالم شده مستور
یوسف گمگشته گر ناید به کنعان غم مخور
ص: 242
ای جواد اظهار دل تنگی مکن از شام هجر هر شبی دارد ز پی صبح درخشان غم مخور
غلام و بندۀ آنم که قطب ارض و سماست
ندانم آنکه چرا شمس من بود مستور
ص: 243
تمام عالم اگر نامه ام کنی ندهم
عُمر من رفت و دیده ام شد تار
روزگاریست بسی دور که شد غیبت تو
ص: 244
در شکنج ستم و ظلم گرفتار همه
بناله کوش و دمی صبر کن مشو نومید
ص: 245
ولآء محمّد و بنیه فخری
ما قد مضی علیک اعدمته
ص: 246
و لم یسمّ موسی بظلم و لا
بشری فقد ظهر البشیر الأعظم
ابا حسن قد کنت للخلق هادیا
ص: 247
و قد ابرزوا ما اضمرته قلوبهم
علیّ قد علا شرفا و فضلا
ص: 248
فوا عجبا لقوم من عما هم
قیل لی من تحبّ قلت وصیّا
ص: 249
و متی کان قائما فی صلوه
قم وافرحنّ و اظهر البشری
ص: 250
لیبین انّ علیّا العالی یعلو علی العجمیّ و العربیّ
زربقعه فاقت الأفلاک فی الشّرف
طلعت نجمه فلاح ضیاها
ص: 251
هی مشکوه عصمه اللّه حقّا
و اللّه انّی مخلص ودّی لفاطمه الشّریفه
ص: 252
ویل لقوم لم یراعوا حقّها بعد الرّسول
لا تضجرن انّ البلاء منزّل
یا بنی المصطفی علیکم سلامی کم رزینابکم عن الإسلام
ص: 253
کم اصابتکم مصائب عظمی
ص: 254
قد قضی نحبه بسمّ سقته
یا شیعه المصطفی نوحوا علی الحسن
الخیر کلّ الخیر فی شعبان
ص: 255
و اتاه جبریل بألف قبائل
لو لاه دین محمّد لم یستقم
لا غرو ان کانت امیّه بادرت
تاللّه لو لا قتل سبط المصطفی
ص: 256
لولاه لم تظهر علی جلّ الوری
یا عاذ لی عن لوعتی و بکائی
لا تکن ظالما و انت امیر
ص: 257
رزئه اصرخ الملائک طرّا
افاطم قومی و اشهدی ارض نینوی
اما انا سبط المصطفی و ابن بنته الیس علیّ صاحب الحوض والدی
ص: 258
فانشد کم باللّه هل تعرفوننی
ما کنت انسی الطّفّ فی احیانی
ص: 259
ما بالکم الاّ تجیبوا دعوتی
و اعجبا کیف استقرّ السّمآء
ص: 260
لو لم تخف ربّک فی قتله
رزء الحسین محرق فؤادی
ص: 261
فی الغلّ زین العابدین یسری
بنفسی لمحتسب صابر
لو لاه دین محمّد لم یستقم
و انت تنوح علی الحسین سکینه
ص: 262
فانت جفاه القوم تلطمها علی صدر الحسین بدمعها المتقالحو
اجتهد فی البکاء ما دمت حیّا
حزنی لقتلی الغاضریّه سرمد
ص: 263
ام کیف اسلو بعد انّ بسادتی
فدیت حسینا صابرا فی المکاره
لهفی علی المتلهّف الظّمئان
ص: 264
فرمی الدّماء الی السّماء بکفّه
حزنی علی قتلی الطّفوف طویل
ءاقتل مظلوما و امّی فاطم
ص: 265
و هی فی ارذل الثّیاب بکمّ
احرقت وقعه الطّفوف فؤادی
و قالت یا یزید اما تخاف
یا قبر طفّ سقاک اللّه رحمته
اخوانه قتلوا اعوانه نحروا
ص: 266
ان کنت ترجو تسکن الغرفات
یا اخی یا اخی لقد کنت عونی
لهف نفسی و قد قضی ابن رسول
بأبی الوحید و قد قضت اعوانه
ص: 267
بأبی الّذی فی الدّین اثّلم ثلمه
ینادی الا هل من معین یعیننا
اند بی للحسین یا نفس ندبا
و فد اعرابیّ الی المدینه فسأل عن اکرم النّاس بها فدلّ علی الحسین (ع) فدخل المسجد فوجده مصلّیا فوقف بأزائه و انشاء یقول لم یخب الأن الخ فسلّم الحسین علیه السّلام و قال یا قنبر هل بقی من مال الحجاز شیئ قال نعم اربعه الاف دینار فقال هاتها قد جآء من هو احقّ بها منّا ثمّ نزع بردته ولفّ
ص: 268
الدّنانیر فیها و اخرج یده من شنّ الباب حیآء من الأعرابیّ و انشا یقول خذها فانّی الخ فاخذها الأعرابیّ و بکی فقال علیه السّلام لعلّک استقللت ما اعطیناک قال لا و لکن کیف یأکل التّراب جودک
انت الّذی ینتهی الیک فمن
یا راغبا فیّ و هو مفتقر
ص: 269
لو کان من سیرنا الغداه عصا
لذبا لأمام کریم الأصل و الحسب
بنفسی علیّ بن موسی الرّضا
ص: 270
بنفسی له کیف حسّاده
اشرق نور اللّه فی شهر الرّجب
ص: 271
انتبّعه و هو لم یقر الزّبر
ص: 272
انّ لهم یوما فانذر و انتظر
یا من بولائک نفتخر و طلوع جمالک ننتظر
ص: 273
یا من ببقائک قد بقیت
ص: 274
و نسائهم بسیاطهم و کعوب اسنّتهم زجروا
در این چند سفر که پیاده بزیارت آنحضرت موفق شدم اشعاری در طیّ راه یا پیش از حرکت سرودم که مضامینش التجاء و تضرع و زاری به آن آستان مقدس بود و در راه با همراهان به آنها زمزمه مینمودیم و همچنان زاری کنان میخواندیم و میرفتم و حالت ذوق و شوقی داشتیم، خوش داشتم آن اشعار را نیز ضمیمۀ این کتاب نمایم تا شاید زائرین محترم آنحضرت هم بآنها مترنم شوند و بر شوق ایشان افزوده شود یا حال خوشی بأیشان دست دهد از اینرو مرا هم نیز بهرۀ عاید گردد.
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
ما گدایان (ما ز تهران ما پیاده)
ص: 275
ای شهنشاه خرسان شه اقلیم وجود
ص: 276
اگر در بندگی من قصُوریست
ما گنهکاران بدربار تو رُو آورده ایم
ص: 277
لایق درگاهِ او
ای امام هشتم ما هَمَه گدائیم
باب حطّۀ حق بهر عاصیانی ما برش نداریم آبرو و شأنی جُز تو بس نداریم الخ
ص: 278
ای ولیّ رحمان رکن دین و ایمان حق تو را ستوده بهر ما ضعیفان
تا شوی وسیله بهر عفو و غفران مصدر حوائج باب فضل و احسان جز تو بَس نداریم الخ
ما که درمندیم جُمله مستمندیم منقطع ز هَر سُو دل بکَس نبندیم
با هزار امیّد رُو بشه روندیم تا مگر ز فضلت بار خود به بندیم جُز تو بَس نداریم الخ
ما پیاده آئیم از ره تخضع یعنی ای شه از ما نیست جز تخشّع
بر دَرِ تو آریم ذلّت و تواضع بلکه جان نثاریم با همه تضّرع جز تو بَس نداریم الخ
ای امام هشتم جان ما فدایت
سُویت از ره دُور با قدم رَوانیم هر طرف دوانیم از پی عطایت ما فقیر درگاهیم الخ
ای شَهِ خراسان رکن دین و ایمان باب فضل رَحمان نیّز هدایت ما فقیر درگاهیم الخ
ما جمله ضعیفان، سَرگرد بیابان کوه و دشت و ویران طالب رضایت ما فقیر درگاهیم الخ
ای شهنشه طوس آمدیم بپابوس با فغان و افسوس ای مَهِ ولایت ما فقیر درگاهیم الخ
ص: 279
ای شاه خراسان نظری جانب ما کن
امام هشتم، ای شاه خراسان
ص: 280
اگر ما بندگان پُر گناهیم
ای والی ملک جهان ای حجّت کون ومکان شاهنشه طوس الأمان ما بندگان را کن نظر بر ما نگر، بر ما نگر
ما از ره دور آمدیم با قلب پرشور آمدیم بر وادی طور آمدیم ای نور حق شو جلوه گر بر ما نگر، بر ما نگر
ایشاه خراسان خورشید امامت
مولا امام هشتم، ای دریای احسان ای ملجأ درماندگان، از جنّ و انسان
شاه خراسان شاه خراسان
ما مانه از درگاهِ ، غفَار الذّنوبیم آورده رو بر درگهت، ای باب رحمان
بَس پُر عُیوبیم شاه خراسان
ما بندگان حضرتیم، داریم خجلت، بر سوز و آه ما نگر، کن عفو نادان
از جهل و غفلت شاه خراسان
بنما شافعت نزد حق، ما عاصیان را ای شافع یوم الجزاء، ذو الکفل سُبحان
درماندگان را شاه خراسان
تو والی ملک جهان، و آن جهانی عطف توجه کن بما، ای قطب امکان
والا مکانی شاه خراسان
ص: 281
با اشک وآه از راه دور آییم سویت تا آبرویت آبرو بخشد به خواران
از شوق کویت شاه خراسان
بنگر چسان تا حضرتت با آه وزاری روزوشبان طی کرده ایم اندر بیابان
با شرمساری شاه خراسان
ما جُز شما آل نبی، نگزیده مولا حاجات خود خواهند، از مولا غلامان
بهَر تولا شاه خراسان
چشم امید ما بتوست در هر دو عالم ما را از درگاهت مران ایشاه خوبان
ای فخر آدم شاه خراسان
بر بندۀ مسکین (جواد) از لطف بنگر مگذار او را در هَمه حالت پریشان
بیچاره مضطر شاه خراسان
شاه خراسان، ای کان احسان بر ما کرم کن، ای باب رحمان
ما بندگان حضرتیم ای سَرور طوس از درگه فضلت مکن ما را تو مأیوس
ای هادی ما، ای رهبر ما ای والی ما، ای سَرور ما
ای صاحب ما، ای مهتر ما ای والی ملک ولا، شاه خراسان شاه خراسان ای کان احسان الخ
شاهان حقیرند، در کشور تو دیوان اسیرند، اندر بَرِ تو
عالم فقیرند، بر ایندر تو ای مصدر فیض و عطا، شاه خراسان شاه خراسان ای کان احسان الخ
مولا تو هستی، ما بندگانیم از حیث طاعت، واماندگانیم
در جنب حقّت، شرمندگانیم ای شیمه ات عفو از خطا، شاه خراسان شاه خراسان ای کان احسان الخ
ص: 282
ما از رَه دُور، با آه وزاری با صد رجاء امّیدواری
بر کویت آییم از بهر یاری ای یاور هَر بینوا، شاه خراسان شاه خراسان ای کان احسان الخ
ما بی پناهان بیچاره گانیم در درگه حق، بی باره گانیم
بردرگه تو، آواره گانیم ای درگهت باب الرّجأ شاه خراسان شاه خراسان ای کان احسان الخ
ای شاه خراسان بفدای حرمت من
ای امام هشتمین جانها فدای جان تو
ص: 283
ای پناه بی پناهان ملجأ بیچارگان
قربان تو ای امام هشتم جانم بادا به فردای تو سَر و سامانم
****
بر دیده نهم خاک ره زوّارت
****
وز نور ولایتش دلم را پُر ساز
****
در مهر رضا (ع) چنان دلم شیدا هست
****
این فخر (جواد) بَس بود در دو سَرا
****
زوّار پیادۀ رضایم بشمار
****
زوّار پیاده ایم ما را به پذیر بنما نظری گرچه عوام آمده ایم
****
ص: 284
ما به درگاه تو ای شر به نیاز آمده ایم
ای امام هشتم ای برهان حق سلطان دین
ص: 285
حاجت ما روسیاهان را میفکن بر زمین
ص: 286
نیست ما را جان نثاری در ره تو بیش ازین
ای شهنشاه عدالت بر سَریر اِرتِضا
ص: 287
ما نه از سَر ما و گرما و عطش داریم باک
ای شاه طوس یکنظری کن بسوی ما
ای امام هشتم ایشاه خراسان ای رضا
ص: 288
ما گنهکاران به درگان تو رُو آورده ایم
قبلۀ هفتم امام هشتم ای سلطان دین
ص: 289
کعبه آمال حاجتمند و ارباب یقین
ما بینوایان گدا بار گناه آورده ایم
رجاء دعوات صالحه دارد از عموم مؤمنین
نویسنده حروف عبد المطّلب معروف
به حسینی شیرازی
ص: 290