ترجمه الارشاد شیخ مفید

مشخصات کتاب

سرشناسه : مفید، محمد بن محمد، 336 - 413ق.

عنوان قراردادی : الارشاد فی حجج الله علی العباد. فارسی

عنوان و نام پديدآور : الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد / لمولفه محمدبن محمدبن النعمان الملقب بالمفید ؛ با ترجمه و شرح هاشم رسولی محلاتی.

وضعيت ويراست : [ویراست؟].

مشخصات نشر : تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، 1378.

مشخصات ظاهری : 2ج.

شابک : دوره 978-964-430-700-3 : ؛ 100000 ریال (دوره، چاپ هشتم) ؛ 120000 ریال (دور، چاپ نهم) ؛ ج. 1: 9644306988 ؛ ج.1 978-964-430-698-3 : ؛ 32500ریال(ج. 1، چاپ پنجم) ؛ 120000 ریال (ج.1، چاپ نهم) ؛ 130000 ریال (ج.1 ، چاپ دهم) ؛ ج. 2: 9644306996 ؛ 32500ریال(ج. 2 ، چاپ پنجم) ؛ ج.2، چاپ هشتم 978-964-430-699-0 :

يادداشت : فارسی - عربی.

يادداشت : ج. 1و 2 (چاپ پنجم : 1380) .

يادداشت : ج. 1(چاپ هفتم : 1385).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم و نهم: 1386).

يادداشت : ج. 2 (چاپ هفتم : 1384) .

يادداشت : ج. 1(چاپ هفتم : 1387) ( فیپا ).

يادداشت : ج.1 و 2 (چاپ دهم : 1387).

يادداشت : ج.2 ( چاپ هفتم : 1387 ) (فیپا ).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم و نهم: 1386).

يادداشت : ج.2(چاپ یازدهم: 1389).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : ائمه اثناعشر

موضوع : امامت

شناسه افزوده : رسولی، سیدهاشم، 1308 -، مترجم

شناسه افزوده : دفتر نشر فرهنگ اسلامی

رده بندی کنگره : BP36/5/م 7الف 4041 1378

رده بندی دیویی : 297/95

شماره کتابشناسی ملی : م 78-12219

ص: 1

جلد1

اشاره

ص: 2

مقدمه مترجم

اشاره

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

سپاس پروردگار لا يزال را كه توفيق ترجمۀ اين كتاب نفيس را كه يكى از آثار گرانبهاى شيعه است باين بندۀ بى بضاعت عنايت فرمود،و پس از زحماتى كه در اين راه متحمل شدم بحمد اللّٰه باين صورت زيبا طبع و در دسترس عموم علاقه مندان قرار گرفت،اوائل بهار امسال بود كه دوست ارجمند جناب آقاى حاج آقا مرتضى كتابچى پيشنهاد ترجمه آن را بمن دادند،و من با مشاغل تبليغى و گرفتاريهاى زياد ديگرى كه داشتم روى علاقه كه باين سنخ خدمات دينى دارم پيشنهاد ايشان را پذيرفته و انجام آن را بعهده گرفتم،خداى متعال نيز توفيق عنايت فرمود و در ظرف مدتى كمتر از چهار ماه توانستم تمامى آن را ترجمه و آماده چاپ نمايم.

پس از شروع بچاپ مجددا به پيشنهاد ايشان دست بكار تدوين اين مقدمه شدم،و اين نيز توفيق ديگرى بود كه نصيبم شد و توانستم تا حدودى خوانندگان محترم را با يكى از ستارگان درخشان اسلام و نوابغ عاليقدر شيعه يعنى مؤلف بزرگوار اين كتاب بطور بهترى آشنا سازم و شمه اى از شرح حال آن عالم جليل القدر را برشتۀ تحرير درآورم،اميد آن دارم كه اين خدمات ناقابل ذخيره براى روز جزاى من قرار گيرد،و اين گونه توفيقات تا پايان عمر از اين بنده سلب نشود.

مؤلف محترم از شخصيتهاى بزرگى است كه ارباب تراجم و دانشمندان و رجال اسلام بطور عموم او را ستوده و خدمات او را بعالم شيعه متذكر شده اند و اين خود بزرگترين دليل بر خدمتگزارى او بساحت قدس ائمۀ دين و نواميس مقدس اين آئين است،ولى براى اينكه ما بهتر بتوانيم بخدمات ارزندۀ مفيد بجهان تشيع پى ببريم لازم است نخست وضع شيعه را از بدو پيدايش و زمان پيش از مفيد از نظر بگذرانيم و سپس نظرى بوضع زمان و زندگى پرماجراى او بيفكنيم.

ص: 3

مذهب شيعه كه هستۀ مركزى آن در زمان خود رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بوجود آمد شالودۀ آن طبق تعاليم عاليۀ پيامبر گرامى اسلام بدست تواناى امير المؤمنين عليه السّلام ريخته شد و پس از آن بوسيلۀ فرزندان معصومش نشو و نما كرد،از روز رحلت رسول خدا تا حدود قرن سوم هجرى گرفتار تقيه بود و شيعيان نمى توانستند آشكارا عقايد خود را اظهار نموده و شاگردان مكتب على عليه السّلام غالبا در تبعيد و يا زندان بسر برده اند،و گاهى نيز بدست دژخيمان بنى اميه و خونخواران جنايتكار تاريخ بقتل رسيده اند.

از كسانى كه همان ابتداى كار گرفتار تبعيد و آزار و شكنجۀ دستگاه جبارانۀ خلفاء شد، ابو ذر غفارى بود،او كه از طرفداران امير المؤمنين عليه السّلام و شيعيان آن حضرت بود با شهامتى فوق العاده و ايمانى كامل بترويج هدف مقدس على عليه السّلام و شيعيان او پرداخت،و در اين راه دچار شكنجه ها و آوارگيهاى زيادى شد،و آخر الامر نيز در حال تبعيد با وضع رقت بارى در ربذه جان سپرد.

ولى همان تبليغات مؤثر و استقامت او و ياران و همدستانش چون سلمان و مقداد و عمار و ديگران در برابر دستگاه جبار خلفا كار خود را كرد،و اساس تبليغات دامنه دار و وسيع زير پردۀ بعدى شد و در طول تاريخ اسلام و شيعه اثر خود را بخشيد،تنها يك سفر ابو ذر بشام باعث ايجاد يك مكتب ريشه دار و عميقى از شيعه در حلب،و جبل عامل و صور گرديد كه بعدها همان سرزمين ستارگانى درخشان و دانشمندانى بزرگوار مانند ابو الصلاح حلبى و شهيدين و شيخ بهائى و ديگران بعالم شيعه تحويل داد.

شاگردان ديگرى نيز كه در مكتب مقدس على عليه السّلام تربيت يافته بودند در نواحى ديگر دست بتبليغات وسيعى زده و اساس مكتب شيعه را پايه گذارى كردند،عمار بن ياسر و عبد اللّٰه بن مسعود كه براى سركشى و اصلاح امور مسلمانان در زمان عمر بكوفه و عراق آمدند بهمكارى حذيفة و ديگران زبان بفضائل على عليه السّلام گشودند،و كم و بيش در لفافه حقائق را گوشزد ميكردند و همان تبليغات شالودۀ مذهب شيعه را ريخت و در طول تاريخ شيعه كوفه را بصورت يك سنگر محكم و مركز نشو و نماى شيعه و آن همه قيامهاى مسلحانه ضد بنى اميه در آورد.

در ايران نيز در حدود سال 80 هجرى بهمت اشعريين در شهر قم مكتب شيعه پايه گذارى

ص: 4

شد،و مردم ايران نيز كه حقيقت اسلام را در سيماى درخشان فرزندان على عليه السّلام مشاهده ميكردند بزودى بدان مكتب گرويده در شهرهاى ديگر ايران نيز مانند نيشابور و قزوين و طبرستان مكتبهائى از شيعه و طرفداران اهل بيت دائر گرديد.

مذهب شيعه در اثر تعليمات اساسى پيشوايان بزرگ دينى خود و اصول عاقلانۀ كه در آن وجود داشت خيلى زود پيشرفت كرد و نفوذى ريشه دار و عميق در ملتهاى گوناگون نمود تا بدان جا كه رفته رفته در درباريان خلفاى بنى عباس و اطرافيان و حواشى سلاطين زمان نيز رسوخ كرده، طرفداران محكمى پيدا كرد كه آنها در باطن شيعه بوده و مخفيانه از اين مذهب ترويج ميكردند.

رمز پيشرفت شيعه

:

در اينجا تذكر اين مطلب لازم است كه رمز اساسى اين نفوذ و پيشرفت فوق العاده اى كه با آن همه كارشكنى ها و زجر و شكنجه ها نصيب مكتب شيعه شد همان بود كه براستى حقيقت اسلام در اين مذهب نهفته بود،يعنى آنچه پيامبر گرامى اسلام از جانب خداى متعال براى جامعۀ بشر آورد نه آن بود كه ابو بكر و عمر و پس از آنها بنى اميه و بنى عباس بغلط تفسير كردند،اينان گمان كردند تمام زحمات رهبر بزرگ اسلام بآب و نان رساندن جامعۀ عرب بوده و اين همه رنجهاى طاقت فرسا را بخاطر اين بر خود هموار كرده كه يك حكومت واحد سياسى از عرب تشكيل دهد و با اين وحدت سياسى آنها را بشوكت و عظمت عربى رسانده جهان را زير نگين خويش درآورد و منشأ اين تفسير غلط همان افكار جاهليت و تعصبهاى خشك عربى بود،و روى همان تفسير غلط بود كه عمر همه جا عرب را بر ديگران مقدم ميداشت و هر نژادى را پست تر از عرب ميشمرد،و بعمال خويش دستور اهانت و پست شمردن مردم غير عرب را ميداد.

از موطأ مالك(پيشواى مالكية)ج 2 ص 12 نقل كنند (1)كه بسندش از سعيد بن مسيب روايت كرده كه عمر دستور داد بهيچ يك از افراد غير عرب ارث پدران و خويشان او را ندهيد مگر اينكه در ميان عرب بدنيا آمده باشد.و روى اين دستور مالك فتوى ميدهد اگر زن آبستنى را اسير كنند و در سرزمين عرب فرزند بزايد آن زن و فرزند از همديگر ارث ميبرند و گر نه هيچ كدام از همديگر ارث نخواهند برد!!.

ص: 5


1- الغدير ج 3:178.

و در بحار ج 8 ص 234 روايت كند كه عمر براى عامل خود در بصره ريسمانى كه پنج وجب طول آن بود فرستاد و نوشت مردم غير عرب را با اين ريسمان اندازه بگيريد و هر كدام اندامشان باندازۀ اين ريسمان بود گردن بزنيد،و امثال اين دستوراتى كه حكايت از يك تعصب خشك عربى ميكرد،و همۀ آنها بر خلاف تعاليم مقدسۀ اسلام و آيات مباركۀ قرآنى و فرمايشات رسول خدا بود آيا در كجاى اسلام شرط در توارث بدنيا آمدن در سرزمين عربى بود،و آيا چه جرمى مردم غير عرب داشتند كه مستحق آن همه اهانت و بى احترامى كردند،مگر نه اينست كه قرآن ميفرمايد:

« إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ » (1)و همه را بيك چشم نگاه ميكند،مگر نه اين بود كه پيغمبر گرامى اسلام در خطبۀ حج فرمود:

«اى گروه مردم!همانا خداى شما يكى است،و پدرتان يكى است،همۀ شما از آدم آفريده شده و آدم نيز از خاك خلق گرديده،گرامى ترين شما كسى است كه تقوا و پرهيز كاريش بيشتر باشد،هيچ عربى را بر عجم برترى و فضيلتى نيست...و در حديث ديگر است كه فرمود:

هيچ عربى را بر عجم،و هيچ عجمى را بر عرب و هيچ سياهى را بر سرخ،و هيچ سرخى را بر سياه برترى و فضيلتى نيست جز بوسيلۀ تقوى و پرهيزكارى». (2)

آرى آن پيغمبر بزرگوارى كه سلمان فارسى و بلال حبشى و صهيب رومى و ابو ذر بيابانى اهل باديه را در يك مجلس جمع ميكرد و با همۀ آنان بيك نحو رفتار ميكرد و همه را طرف مشورت خويش در كارها قرار ميداد هدف عاليترى از آنچه عمر تفسير ميكرد داشت،و ريشه اين افكار پوچ و تعصبات بيهوده را با اين رفتار عالى قطع فرمود ولى متأسفانه اينان اسلام را از مسير واقعى خود منحرف كرده و نگذارند هدف مقدس پيشواى بزرگ اسلام در جهان پيشرفت كند.

خدمت بزرگ ائمه بزرگوار شيعه اسلام

امير المؤمنين على عليه السّلام كه از اين رفتار خلاف دين و انسانيت آنان رنج مى برد و گاهگاهى نيز تا آنجا كه ميتوانست جلوى اين تبعيض پرستيهاى آنها را ميگرفت،در پى فرصتى بود تا بملتهاى مختلف مسلمان بفهماند روح اسلام با اين تبعيض ها مخالف است،و اسلام دينى

ص: 6


1- سورۀ حجرات آيۀ 10.
2- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 91،مجمع الزوائد ج 3 ص 266.

است كه ملاك فضيلت را روى نژاد و رنگ و پول و فاميل و امثال اينها نبرده و جز تقوا و عمل همگى در پيشگاه خدا و قرآن يكسانند،با شورشى كه مردم در اثر خلافكاريهاى عثمان بر عليه او كردند،و او را از خلافت معزول نمودند اين فرصت بدست آمد و على عليه السّلام پس از اينكه بخلافت رسيد،با رفتار عادلانۀ خود كه بالاخره بقيمت جانش تمام شد توانست بملتهاى گوناگونى كه با اسلام سر و كار داشتند اين مطلب را برساند،و بدين وسيله خط بطلانى بأعمال خلاف دين و انسانيت خلفاى گذشته بكشد،اگر چه اعرابى كه با رفتار خلفاى قبل از او خو گرفته بودند و غريزۀ خود خواهى و عرب پرستى آنها تقويت شده و آنان را مغرور و متكبر ساخته بود،رفتار عادلانۀ على عليه السّلام بذائقه شان تلخ و ناگوار آمده مشكلاتى براى آن حضرت ايجاد كردند و جنگها براه انداختند و دشمنان سرسختى براى آن جناب پرورش دادند تا پس از سه چهار سال بدست يكى از همين دشمنان شهيد شد،و دو باره مطابق دلخواه اكثريت،حكومت نژادپرست بنى اميه روى كار آمده هدف عمر با شدت بيشترى تعقيب شد،ولى روى كار آمدن على عليه السّلام و دنبال آن زحمات فرزندان بزرگوارش اين نتيجۀ مهم را در برداشت كه مردم تازه مسلمان و كسانى كه با اسلام سر و كار پيدا كرده بودند درك كردند كه آن رفتار تبهكارانه و برنامۀ جبارانۀ آنها هدف اسلام و حقيقت اين دين مقدس نبوده،و رفتار آنها بر خلاف تعاليم عاليۀ اسلام بوده است.

اين جنايتكاران اسلام را از مسير خود منحرف كردند:

چنانچه گفته شد با روى كار آمدن مجدد بنى اميه هدف نژادپرستى عمر بشدت بيشترى تعقيب شد و از اينجا شالودۀ انحطاط و عقب ماندگى مسلمانان ريخته شد،و بخوبى ميتوان درك كرد كه رمز آن همه بدبختيهاى و جنگهاى صليبى و كشت و كشتار مسلمان در گوشه و كنار دنيا چه بوده است،و راستى اگر اينان بدين تفسير غلطى كه گفتيم اسلام را تفسير نمى كردند و از مسير حقيقى خود آن را منحرف نمى كردند اكنون جهان زير پرچم اسلام رفته بود و مسلمين دچار اين همه بدبختى و ذلت نمى گشتند،اندلس كه روزى با آغوش باز اسلام را پذيرفت و بفاصلۀ چند ماه شهرهاى اسپانيا يكى از ديگرى بدست مسلمانان فتح شد در اثر ستمگريها و عياشيهائى كه اعقاب همين بنى اميه در آنجا بنام اسلام مرتكب شدند،تا بدان جا كه بنا بگفتۀ«گوستاولوبون

ص: 7

فرانسوى»خلفاى اسلام ساليانۀ صد دوشيزه باكره از مسيحيان اسپانيا بعنوان باج و خراج ميگرفتند،و در قصر الحمراء اشبيلية تالارى بنام تالار دوشيزه گان بوده كه هر ساله در روز معينى با تشريفات خاصى اين دوشيزگان را در آنجا تحويل مى دادند (1)،نتيجه اين شد كه مسيحيان كينۀ مسلمانان را بدل بگيرند و پس از چند قرن با آن قساوت و بيرحمى با مسلمانان اندلس رفتار كنند و سه مليون نفر مسلمان را سوزانده و يا كشته يا آوارۀ از وطن كرده،و براى هميشه كينۀ اسلام و مسلمين را بدل بگيرند.

جاى بسى تأسف است كه هنوز هم برخى از نويسندگان از عمر و خدمات او باسلام دم ميزنند و فتوحات او را برخ ما ميكشند و علم طرفدارى عمر را بدوش گرفته بشيعه طعن ميزنند، غافل از اينكه همان فتوحات بى مغز و بى حقيقت كه انگيزۀ جز جهانگيرى و تسلط عرب بر جهان آن روز نداشت كار اسلام را باين روز كشاند و اسلام را در نظر مستشرقين باين صورت معرفى كرد كه آن قضاوتهاى بيجا را در بارۀ اسلام و رهبر بزرگ آن بنمايند،و راستى اگر گاهگاهى امير المؤمنين عليه السّلام و فرزندان معصومش از لابلاى اين ابرهاى تيره چون ستارگان درخشانى در آسمان اسلام جلوه نميكردند و حقيقت اين دين مقدس را بجهانيان معرفى نمينمودند فاتحۀ اسلام بدست اين جنايتكاران خوانده شده بود،همان تعاليم عاليه و حقائق نورانى كه بوسيلۀ اين خاندان گوشزد مردم شد نظر حقيقت طلبان را بخود جلب كرد،و با شدت فشارى كه از طرف دستگاه بنى اميه و بنى عباس نسبت بطرفداران آنها معمول ميشد و با كمال بيرحمى و خشونت با آنان رفتار ميكردند روز بروز بطرفداران اين مكتب اضافه شد تا بدان جا كه چنانچه گفتيم در ميان حواشى و نزديكان خلفاء نيز رسوخ كرده برخى از وزراى بنى عباس چون بنى فرات در باطن شيعه شدند و در خفاء از اين مذهب ترويج ميكردند.

سياست كلى خلفا نسبت بشيعه:

با اينكه گاهى در اثر سياستهاى زود گذر خلفاى وقت،طرفداران ائمه اطهار،و مكتب شيعه اظهار وجودى ميكردند و از يكنوع آزادى نسبى برخوردار بوده و كم و بيش فعاليتهائى داشته اند،ولى بطور كلى سياست خلفا در دورانهاى مختلف نسبت بشيعه سياست خشن و سختى

ص: 8


1- تاريخ تمدن اسلام صفحه 364

بود،و هر چند بار عده اى را بجرم شيعه گرى و يا رهبرى اين دسته بزندان افكنده و يا تبعيد ميكردند و بانواع مختلف آزار و شكنجه ميدادند.

مثلا مى بينيم مأمون براى اينكه خلافت را از امين باز گيرد از طرفداران ائمۀ شيعه كه اكثرا ايرانى بودند حد اكثر استفاده را كرد و بدستيازى آنها بخلافت رسيد،و افكار عمومى دستيارانش او را مجبور بشناسائى حق سياسى ائمه نمود،و موج احساسات تا بدان جا پيش رفت كه مأمون خواست خلافت را بامام رضا عليه السّلام واگذار كند و چون حضرت خوددارى كرد،با اصرار هر چه تمامتر كه منجر بتهديد شد ولايتعهدى را بآن حضرت قبولاند و با اين تدبير پايه هاى حكومت خود را محكم كرده و وضع خود را در تودۀ مردم تثبيت نمود،ولى با مسلط شدن بر اوضاع دوباره همان سياست پيشين را پيش گرفته و دوران تاريك شيعه شروع شد،كار محدوديت و فشار نسبت بشيعه و پيشوايان بزرگوار آنان روز بروز سخت تر و دشوارتر ميشد تا بدان جا كه حضرت هادى عليه السّلام قسمت عمدۀ زمان امامت خويش و حضرت عسكرى همۀ دوران امامتش شديدا تحت نظر بودند و شيعيان براى رفع نيازمنديهاى دينى خود بسختى ميتوانستند با اين دو بزرگوار تماس بگيرند،و خلاصه يكدوران ارتجاعى شديد و سياهى پيش آمده تا بالاخره در سال 260 هجرى منجر بغيبت دوازدهمين پيشواى شيعه گرديد.

خطرهائى كه پس از غيبت شيعه را تهديد ميكرد

:

اگر با غيبت حضرت صاحب الامر عليه السّلام خيال خليفۀ وقت تا اندازۀ آسوده شد و تا حدى از محدوديت و فشار شيعه كاسته شد ولى خطرهاى تازۀ آنان را تهديد ميكرد:

1-جمعى استفاده جو كه پى فرصت ميگشتند تا بنام امام يا نايب امام عليه السّلام گروهى را بدور خود جمع كرده از آنها استفاده ببرند.

2-اظهار عقايد گوناگون و تفسيرهائى كه برخى از شيعيان كوتاه فكر در اثر دسترسى نداشتن بامام در بارۀ تعاليم دين ميكردند و بنظر خود مطالب را بغلط تأويل و تفسير و گاهى آنها را بغلوّ و جبر و تفويض و امثال اين عقايد باطل ميكشاند.

3-دشمنان سرسخت شيعه كه در كمين بودند تا با نشر أكاذيب و جعل اخبار و نسبت دادن آنها بائمۀ اطهار مذهب شيعه را آلوده ساخته تفرقه و اختلاف و عقايد گوناگون در ميان آنها

ص: 9

ايجاد كنند،و سياست حكومتهاى وقت نيز از اين گونه افراد پشتيبانى ميكرد.

و همين خطرها موجب شد كه اختلاف شديدى در ميان پيروان مكتب شيعه بوجود آيد تا بدان جا كه مسعودى در مروج الذهب در وقايع سال 260 ميگويد:«در اين سال ابو محمّد حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السّلام در خلافت معتمد در سن 29 سالگى از دنيا رفت،و او پدر مهدى منتظر و امام دوازدهم در نزد جمهور شيعه است،و شيعيان پس از وفات حسن بن على ببيست فرقه منقسم شدند،و ما دليل هر كداميك از آنها را در بارۀ مذهب خود در كتاب سر الحياة و كتاب مقالات في اصول الديانات بيان داشته ايم و دليل آنها نيز كه قائل بغيبت هستند ايراد كرده ايم (1)».

چيزى كه كار اين اختلاف را بيشتر بالا ميكشاند آزاديهاى سياسى بود كه در اثر تضعيف دولت مركزى بنى عباس و روى كار آمدن دولتهاى استقلال طلب شيعه يا طرفدار شيعه نصيب آنان شد،زيرا در همين زمان بود كه فاطميين كه خود شيعه بودند در مصر دولت مستقلى تشكيل داده و تمام نواحى غربى افريقاى شمالى را زير اطاعت خود آوردند،صفاريان و طاهريان نيز كه طرفدار شيعه بودند در ايران بناى مخالفت با دولت بنى عباس را گذارده دولتهاى كوچكى تشكيل دادند،و از همه مقتدرتر سلاطين آل بويه بودند كه آنها نيز از طرفداران جدّى شيعه و در بغداد دولت مقتدرى تشكيل داده و قسمت زيادى از ممالك اسلامى را در اختيار گرفتند،گر چه اين وضع موجب شد كه شيعه يك آزادى كاملى بدست آورد و دست بكار فعاليت وسيعى شوند و تشكيل انجمنها و حوزه هاى علمى بدهند و كتابهاى علمى مذهبى تأليف كنند،ولى علماى اهل سنت نيز كه با آزادى سياسى شيعه وضع خود را در خطر ميديدند ساكت ننشسته و شروع بتبليغات دامنه دارى بر عليه مذهب شيعه نموده و تبليغات آنها نيز خطر تازۀ براى مذهب شيعه بود كه بضميمۀ سه عامل پيش شيعه در برابر چهار خطر جدى قرار گرفت.

خدماتى كه كلينى و صدوق و مفيد بشيعه كردند

در چنين موقع خطير و حساسى براى سر و صورت دادن بوضع شيعه و جلوگيرى از اختلافات و نابسامانيها دو چيز لازم بود:يكى حفظ آثار و احاديث مأثور از اهل بيت و جلوگيرى از وارد

ص: 10


1- مروج الذهب ج 2 صفحه 441.

ساختن أكاذيب و مجعولات در زمرۀ اخبار ائمه اطهار،و ديگر پاسخ دادن بشبهات مخالفين كه برخى از آنها بواسطۀ اطلاعاتى كه از علم كلام و فلسفه داشتند سر و صورتى بشبهات خود داده و موجب گمراهى مردم كم اطلاع شيعه ميشدند.و البته اين هر دو كارى بود بس دشوار و از دست هر كس ساخته نبود،در وهلۀ اول محدثينى خبير و با اطلاع و بسيار دقيق لازم بود تا بتوانند ضمن جمع آورى احاديث صحيح را از سقيم تميز داده و گذشته طورى آن را تنظيم كنند كه هر حديثى در باب مربوط بخود نقل شده و از نظر متن و سند و ساير جهات حديثى مورد اشكال و ايراد ديگران واقع نشود،و در ثانى شيعه بدانشمندانى نيازمند بود كه با آن پيشرفت وسيعى كه اهل سنت در علم كلام و اصول و استدلالات فقهى و فنون مختلف كرده بودند بتوانند از مذهب شيعه دفاع كرده و پاسخگوى شبهات و ايرادات آنها باشند.

در قسمت اول ثقه الاسلام كلينى و شيخ صدوق رحمهما اللّٰه تعالى بوسيلۀ جمع آورى احاديث و تدوين و تنظيم آنها خدمت بزرگى بشيعه نموده و در مقام نقل احكام و افتاء مكتب خاصى كه كاملا ساده و بى آلايش بود گشودند،آنان از روى متون آيات و روايات براى بيان احكام استفاده ميكردند و از هر گونه بحثهاى اصولى در اين باره خوددارى ميكردند،شيوۀ صدوق بخصوص در مقام تدريس و تدوين كتاب و افتاء همين بود كه از صريح آيات و روايات استفاده كند،اين سبك مطلوب و محكمى بود ولى ادامۀ آن موجب ركود در كار وى و ساير فرق اسلامى بخصوص اهل سنت با ديدۀ حقارت بشيعه مى نگريستند و آنها را سطحى مى پنداشتند از اين رو يك تحول اساسى در طرز استدلال و نگارش لازم بود.

مفيد ابتكار اين كار را بدست گرفت و با اينكه خود از محدثين عاليقدر شيعه است و در روايت شاگرد صدوق و شيخ اجازه و استاد شيخ طوسى است مكتب بحث و استدلال را گشود،و براى آشنا ساختن شيعه بروش استدلالى ساير فرق اسلامى زحمات زيادى متحمل شد.

او پس از اينكه مدتى در مجامع علمى زيادى كه در بغداد تشكيل شده بود شركت جست و راه و روش استدلال را فرا گرفت و تسلط كاملى بر مسائل اصولى و كلامى پيدا كرد دست بكار تهذيب فقه شيعه شد و سبك تازۀ كه در واقع مكمّل همان سبك سابق بود در پيش گرفت، طريقۀ استنباط و استخراج احكام را از روى ادلۀ شرعيه بشاگردان خويش آموخت.علم اصول فقه را كه در استنباط احكام مورد نياز بود و پيش از او نيز بحث آن كم و بيش معمول بوده بصورت

ص: 11

دلپذير و جامعى در آورد،و مسائل متفرقۀ آن را جمع آورى كرده بطور دقيق و مشروحى تجزيه و تحليل كرد و با رنج زيادى كه در اين راه متحمل شد قواعد اصولى را مرتب ساخت،و كتاب كوچكى كه مشتمل بر تمام مباحث علم اصول بود تصنيف كرد،و بگفته علامۀ صدر در كتاب تأسيس الشيعه تمامى آن را شاگردش شيخ ابو الفتح كراجكى در كنز الفوائد درج كرده است (1).

در علم كلام نيز تصنيفاتى براى شيعه نمود و بحث در مسائل كلامية و راه و رسم مناظره را بشاگردانش ياد داد.

و هم چنين در ساير موضوعات اسلامى و فنون مختلف بحث و نگارش پرداخت و چنانچه در بخش(8)بيايد در موضوعات گوناگون كتابها و رساله هائى تأليف كرده است.و نه تنها شيعۀ آن زمان را بى نياز كرده مرهون زحمات خويش نمود بلكه از زمان او تا بامروز تأليفات گرانبها و مكتب او مورد استفادۀ دانشمندان شيعه قرار گرفت و حق بزرگى بگردن آنان پيدا كرد.

شاگردان مفيد نيز مانند شيخ طوسى و سيد مرتضى و ديگران كه پس از او آمدند هر كدام در تقويت اين مكتب كوشيدند و از اجماع و عقل و ساير ادله در مباحث فقهى كمك گرفتند و با اين كار خدمت بزرگى بفقه شيعه كردند.و بعبارت ساده تر خود را در برابر اهل سنت بسلاح روز مجهز ساختند:2.

ص: 12


1- تأسيس الشيعه ص 312.

شرح حال مفيد

اشاره

اكنون بطور اختصار تاريخچۀ زندگى مفيد را در بخشهاى زير از نظر خوانندگان محترم ميگذرانيم:

1-نسب و كنيه و لقب.2-تاريخ ولادت و جريان آمدن شيخ ببغداد در كودكى.3-مقام علمى و شخصيت او از نظر دانشمندان شيعه و سنى.4-توقيعات شريفى كه در باره اش صادر شده.

5-زعامت دينى مفيد و پارۀ از مناظرات و خاطرات او 6-اساتيد و مشايخ مفيد.7-شاگردان او 8-تأليفات و آثار گرانبهائى كه در فنون مختلف از او بيادگار مانده 9-اعقاب و فرزندان شيخ 10-وفات و تاريخ آن و محل دفن مفيد.

1-نسب و كنيه و لقب مفيد:

نجاشى دانشمند رجالى معروف كه در ضمن از شاگردان مفيد بوده نسب مفيد را تا بيعرب بن قحطان چنين ذكر نموده:«محمّد بن محمّد بن نعمان بن عبد السلام بن جابر بن نعمان بن سعيد بن جبير بن وهيب بن هلال بن اوس بن سعيد بن سنان بن عبد الدار بن ريان بن فطر بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن غلة بن خالد بن مالك بن ادد بن زيد بن يشجب بن غريب بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان». (1)و يعرب بن قحطان كسى است كه جمعى او را پدر عرب و نخستين كسى ميدانند كه بزبان عرب تكلم نموده است.

و«قحطان»بنا بگفته مورّخين فرزند حضرت هود عليه السّلام است.

پدرش محمّد بن نعمان چنانچه ابن حجر گويد:در شهر واسط و سپس در عكبرا معلم بوده و از اين رو مفيد به«ابن المعلم»نيز معروف بود،و در وجه ملقب شدنش بمفيد برخى گويند:

حضرت صاحب الامر عليه السّلام او را بدين لقب خواند (2).و برخى مانند ورام بن ابى فراس،و ابن

ص: 13


1- رجال نجاشى ص 311.و در برخى از اين اسامى ميان نسخه ها اختلاف بود كه براى تصحيح آن بكتب انساب مراجعه شود.
2- ابن شهر آشوب در معالم العلماء گويد:حضرت صاحب الامر عليه السلام او را ملقب بلقب مفيد فرمود،و من سبب آن را در كتاب مناقب آل ابى طالب ذكر كرده ام،ولى در كتاب مناقب او چنين مطلبى يافت نشده و بعضى گفته اند:شايد منظورش صدر توقيع شريف است«للشيخ السديد و المولى الرشيد الشيخ المفيد»و توقيع در بخش(4)پس از اين بيايد.

ادريس ذكر كرده اند كه اين لقب را دانشمندان بزرگ سنى بشيخ دادند و در اين باره داستانى باختلاف نقل كرده اند كه پس از اين در بخش(2)خواهد آمد.

صاحب روضات الجنات گويد:پس از شيخ مفيد كسى باين لقب ناميده نشد جز محمّد بن جهم اسدى حلى و او همان كسى است كه در اجازات و غير آن از او بمفيد بن جهم تعبير شده،و اما در ميان عامه كسى كه بمفيد ملقب شد ابو الحسن على بن ابى البركات متوفاى سال 617 بود،و كسى كه به«ابن المعلم»معروف است ابو الغنائم محمّد بن على بن فارسى واسطى متوفاى سال 592 است كه از شعراى مشهور عامه است آنگاه داستانى از او نقل ميكند.

علامۀ نورى در مستدرك پس از نقل كلام صاحب روضات اين سخن را از غفلتهاى بزرگ او شمرده و گويد:«مفيد»لقب جمعى از علماى شيعه قبل از اين جهم بوده،مانند:ابو على فرزند شيخ طوسى كه در اجازات بمفيد معروف است و گاهى از او بمفيد ثانى تعبير شده،و ابو الوفاء عبد الجبار مقرى كه بمفيد رازى معروف بوده،و عبد الرحمن بن احمد بن الحسين عموى ابو الفتح صاحب تفسير كه بمفيد نيشابورى معروف است (1).

2-تاريخ ولادت مفيد و جريان آمدن او ببغداد در كودكى:

مفيد در يازدهم ذى قعده سال 336 يا 338 هجرى در قريۀ«سويقۀ ابن بصرى»كه از توابع «عكبرا»بود بدنيا آمد،و«عكبرا»در ده فرسنگى شمال بغداد نزديك شهر دجيل قرار دارد،پدر شيخ چنانچه پيش از اين گفته شد در شهر واسط معلم بوده و سپس بعكبرا آمده و آخر كار نيز در همان جا بقتل رسيده،و سبب انتقال او از واسط بعكبرا و قتلش را نقل نكرده اند.

در آن زمان شهر بغداد مركزيت علمى فوق العادۀ پيدا كرده بود و دانشمندان از گوشه و كنار

ص: 14


1- ابن شهر آشوب در معالم العلماء در وصف شيخ مفيد گفته است:«محمد بن محمد بن نعمان... مفيد قمى حارثى بغدادى عكبرى»اما انتساب حارثى براى آن است كه شيخ از اولاد حارث بن مالك است چنانچه در نسب او گذشت،و بغدادى و عكبرى براى آن است كه در نزديكى«عكبرا»بدنيا آمده و در بغداد نشو و نما كرده چنانچه در بخش(2)بيايد و اما نسبت«قمى»وجهش روشن نشد،زيرا در جايى ديده نشده كه شيخ مفيد بقم رفته باشد،و بعيد است كه تعصب اين آشوب را وادار باين انتساب كرده باشد،و قول باينكه«قمى»مصحف«عمى»باشد نيز مناسب نيست و اللّٰه العالم(ملخص از تنقيح المقال).

بدان شهر مى آمدند و از محضر اساتيد بزرگ بهره مند ميشدند،مفيد نيز پس از تحصيلات مقدماتى ببغداد آمد و نزد اساتيد بسيار بزرگ كه نام آنان در بخش(6)مذكور خواهد شد تلمذ كرده و از هر كدام بنحوى استفاده كرد.

جريان مسافرت شيخ مفيد را ببغداد،صاحب كتاب تنبيه الخواطر،ورّام بن أبى فراس چنين نقل مى كند:

مفيد اصلا از اهل«عكبرا»از جايى موسوم به«سويقة ابن بصرى»بود،او با پدرش ببغداد آمد،و نزد ابو عبد اللّٰه معروف بجعل در محلۀ«درب رباح»مشغول بتحصيل شد،سپس بمجلس درس ابو ياسر غلام أبى حبيش كه در محلۀ«دروازه خراسان»تدريس ميكرد حاضر شد،ابو ياسر(كه پس از چندى از بحث با او و پرسشهايش عاجز شد)بدو گفت:چرا بنزد على بن عيسى رمانى نميروى؟ و در علم كلام و ساير علوم اسلامى از او استفاده نميكنى؟مفيد فرمود:من او را نمى شناسم تو براى راهنمائى كسى همراه من بفرست تا مرا بمجلس او راهنمائى كند.ابو ياسر يكى از شاگردان خود را همراه او كرده نزد رمانى فرستاد.

دنبالۀ داستان را مفيد چنين نقل ميكند:

من كه بمجلس رمانى درآمدم ديدم مجلس او پر از فضلا و دانشمندان است و همان دم در نشستم و بتدريج كه مردم ميرفتند و خلوت ميشد من نزديك تر ميرفتم،در اين ميان مردى وارد شده گفت:

كسى دم در خانه از اهل بصره است و اجازۀ ورود ميخواهد!رمانى پرسيد:از دانشمندان است؟ آن مرد گفت:نميدانم جوانى است ميخواهد بنزد شما بيايد،رمانى اجازه داده وارد شد،و او را اكرام كرده شروع بصحبت كردند.سخن بدرازا كشيد تا اينكه آن مرد برمانى گفت:چه ميفرمائيد در بارۀ حديث غدير و داستان غار (1)؟رمانى گفت:اما داستان غار درايت است(و چيزى است مسلم و معلوم)و اما حديث غدير روايت است(و منقول)و آنچه از درايت بدست آيد از روايت مستفاد نگردد؟مرد بصرى ديگر نتوانست سخنى در پاسخ رمانى بگويد و از مجلس برخاسته بيرون رفت.

مفيد گويد:من در اين هنگام پيش رفته باو گفتم:جناب استاد سؤالى دارم؟گفت:بگود.

ص: 15


1- يعنى جريان رفتن ابو بكر با پيغمبر(ص)در غار ثور كه سنيها آن را دليل بر خلافت ابو بكر ميدانند.

گفتم:چه ميگوئيد در بارۀ كسى كه بر امام عادلى خروج كند و با او بجنگد؟رمانى گفت:كافر است،دوباره گفت:نه فاسق است،من گفتم:در بارۀ امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام چه گوئى؟ گفت:او امام است،گفتم:در بارۀ جنگ جمل و طلحة و زبير چه ميگوئيد؟گفت:آن دو نفر از كردارشان(كه بجنگ على آمدند)توبه كردند!من گفتم:اما داستان جنگ جمل درايت و مسلم است،و اما حديث توبه كردن آنها روايت و منقول است؟ رمانى گفت:آيا تو هنگامى كه آن مرد بصرى آن سؤال را از من كرد حاضر بودى؟گفتم:

آرى گفت:اين سخن تو در مقابل آن سخنى كه من گفتم(يعنى روايتى بروايتى،و درايتى بدرايتى)! آنگاه پرسيد:تو كيستى و پيش كداميك از علماى اين شهر درس ميخوانى؟گفتم:من معروف بابن المعلم هستم و نزد شيخ ابو عبد اللّٰه جعل درس ميخوانم،گفت:بنشين تا من بازگردم.

من نشستم و او باندرون خانه رفت و پس از لحظه اى برگشت و نامه اى سر بسته بمن داد و گفت:اين نامه را باستادت بده،من نامه را بنزد او آوردم،ابو عبد اللّٰه جعل(استاد من)نامه را گرفته شروع بخواندن كرد،و هم چنان كه ميخواند بخنده افتاد،سپس بمن گفت:داستان تو در مجلس او چه بوده كه رمانى سفارش تو را در اين نامه بمن نموده و تو را بمفيد ملقب ساخته؟من داستان را برايش نقل كردم و او مجددا بخنده افتاد. (1)

قاضى نور اللّٰه در مجالس المؤمنين پس از نقل داستان فوق گويد:و در كتاب مصابيح القلوب اين حكايت را بر وجهى ديگر آورده،و سپس داستانى ديگر نقل ميكند كه ملخص آن چنين است:

روزى قاضى عبد الجبار معتزلى يكى از بزرگان اهل سنت و دانشمندان نامى در علم اصول و كلام در مجلس درس خود نشسته بود و دانشمندان شيعه و سنى در مجلس او حاضر بودند شيخ مفيد كه در آن موقع مجتهد شيعه و قاضى عبد الجبار نام او را شنيده ولى تا آن روز او را نديده بود بمجلس وى در آمد و دم در صف نعال بنشست.

پس از لحظه اى رو بقاضى كرده گفت:اگر اجازه دهى سؤالى است در حضور اين دانشمندان بپرسم؟قاضى گفت:بپرس،مفيد گفت:اين حديثى كه شيعه روايت كنند كه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در روز غدير فرمود:«من كنت مولاه فعلىّ مولاه»صحيح است يا شيعه آن را ساخته اند؟قاضى گفت:ن.

ص: 16


1- مجموعۀ ورام ج 2 ص 302 ط طهران.

صحيح است،مفيد گفت:مقصود از«مولى»چيست؟قاضى گفت:مقصود اولويت و آقائى است، مفيد گفت:اگر چنين است پس اين همه اختلافات و دشمنيها ميان شيعه و سنى براى چيست؟ قاضى گفت:اى برادر اين حديث(يعنى حديث غدير)روايت است(و چيزى است كه نقل شده) ولى خلافت ابو بكر درايت و امرى مسلم است و مردم عاقل بخاطر روايتى درايت را ترك نميكنند.

مفيد از اين سؤال صرف نظر كرده فرمود:چه ميگوئيد:در اين حديث كه پيغمبر بعلى عليه السّلام فرمود:«يا على حربك حربى و سلمك سلمى»(يعنى جنگ با تو جنگيدن با من است و صلح و سازش با تو صلح با من است)؟قاضى گفت:اين حديث صحيح است!مفيد گفت:با اين حديث در بارۀ اصحاب جمل(كه با امير المؤمنين جنگ كردند)چه ميگوئيد و بنا بگفتۀ شما بايد كافر باشند؟قاضى گفت:اى برادر آنها توبه كردند،مفيد فرمود:جناب قاضى جنگ جمل درايت و امرى مسلم است ولى توبه كردن آنها روايت و شنيدنى است،و خود شما لحظه اى پيش گفتى:مردم عاقل بخاطر روايت ترك درايت نمى كنند؟!.

قاضى سخت در جواب فروماند و متحير گرديد و نتوانست پاسخى بگويد،ساعتى سر بزير انداخته آنگاه سر برداشته گفت:تو كيستى؟مفيد فرمود:خادم شما محمّد بن محمّد بن نعمان هستم، قاضى برخاست و دست شيخ مفيد را گرفته بر جاى خود نشانيده بدو گفت:«أنت المفيد حقّا»(يعنى بحقيقت كه توئى مفيد).

علماى مجلس از اين رفتار قاضى سخت رنجيده خاطر شده و همهمه در ميانشان افتاد،قاضى رو بآنها كرده گفت:اى فضلاء و اى دانشمندان دين اين مرد مرا ملزم و محكوم نمود و من پاسخى ندارم بسؤال او بدهم اگر شما پاسخى داريد بگوئيد تا از آنجائى كه نشسته برخيزد و بجاى خويش بنشيند؟!كسى نتوانست پاسخ او را بدهد.

اين خبر كه بگوش عضد الدولۀ ديلمى رسيد مفيد را خواسته و جريان را از او پرسيد،سپس دستور داد مرا مركوبى مخصوص باقلادۀ زرين و جبّه و دستارى نيكو و صد دينار اشرفى و يك بنده بدو دادند و براى هر روزه ده من نان و پنج من گوشت براى منزل مفيد حواله داد (1).

3-مقام علمى و شخصيت مفيد از نظر دانشمندان شيعه و سنى:

مفيد يكى از دانشمندان نامى شيعه و مفاخر عالم اسلام است،و داراى خصوصياتى است كه

ص: 17


1- مجالس المؤمنين مجلس پنجم ص 200-201.

او را از ساير علما ممتاز كرده است.

شيخ طوسى يكى از شاگردان مفيد در كتاب فهرست ميگويد:محمّد بن محمّد بن نعمان مكنى بابى عبد اللّٰه و معروف بابن معلم از متكلمين شيعه است كه در زمان او رياست شيعه باو منتهى شد، و در علم و صناعت كلام مقدم بر ديگران بود،و در فقه نيز سرآمد فقهاى زمان بوده،مردى سريع الانتقال و با فطانت و حاضر جواب بود،و او نزديك بدويست جلد كتاب كوچك و بزرگ تأليف كرده... (1)

نجاشى يكى ديگر از شاگردان مفيد-پس از ذكر نسب او چنانچه گذشت-ميگويد:

فضيلت او در فقه و كلام و روايت وثاقت و علم مشهورتر از آن است كه توصيف شود.آنگاه متجاوز از 170 كتاب از تأليف او را نام مى برد. (2)

علامۀ حلى در كتاب خلاصه در باره مفيد گويد:او از بزرگترين مشايخ شيعه و رئيس و استاد آنها است هر كه پس از او آمده از علم او استفاده كرده است. (3)

علامۀ بحر العلوم در فوائد رجاليه پس از مدح بسيارى از مفيد گويد:تمام جهات فضيلت در او جمع شده و رياست دانشمندان باو منتهى گشت و همگى در علم و فضل و عدالت و وثاقت و جلالتش متفقند،محاسن آن بزرگوار بسيار و مناقبش بيرون از شمار است،مردى بود سريع الانتقال،حاضر جواب،كثير الرواية،خبير در شعر و اخبار و رجال،و راستگوترين مردم زمان در حديث،آشناترين آنها در فقه و كلام بوده،هر كه پس از او آمده از او استفاده كرده است. (4)

علامۀ نورى پس از ذكر كلام بحر العلوم ميگويد:بندرت ديده شده كه مطلبى از نظر كتاب و سنت و روايت و درايت در باب امامت و بحثها و برهانهائى كه در اين باب ذكر شده در كتب اصحاب باشد كه شيخ مفيد پيش از آنان در كتب و رسائل خود ذكرى از آنها نكرده و يا اشاره بدانها ننموده باشد،و هم چنين سخنانى كه در ردّ بر شبهات مخالفين و بر هم زدن اساس استدلال7.

ص: 18


1- فهرست شيخ ص 186 تحت شماره 710 ط نجف 1380.
2- رجال نجاشى ص 311.
3- خلاصه ص 72.
4- مستدرك ج 3:517.

آنها ذكر شده بجز نادرى از آنها بازگشت بقيه بسخنانى است كه شيخ مفيد در اين باره فرموده است.

علامۀ بزرگوار صدر در كتاب تأسيس الشيعه گويد:شيخ مفيد در تمام علوم در زمان خود بى نظير و يگانه بوده،و رياست شيعه باو منتهى شد (1)...و در جاى ديگر در باره اش گويد:«شيخ الشيعة و محيى الشريعة ابو عبد اللّٰه محمّد بن محمّد بن نعمان مفيد...» (2)اين بود قسمتى از گفتار علماى شيعه در باره شخصيت مفيد.

و اما از نظر دانشمندان اهل سنت:

ابن حجر در كتاب لسان الميزان در بارۀ او گويد:او عالم شيعه و داراى تأليفات بسيارى است كه بدويست كتاب ميرسد...و بسبب عضد الدولة داراى صولتى عظيم بود،در سال 413 از دنيا رفت،و هشتاد هزار شيعه جنازه اش را تشييع كردند،مردى بود بسيار زاهد و با خشوع و حريص در فرا گرفتن علم و دانش،گروه زيادى از او استفادۀ علمى كردند،و خود او در ميان شيعه مقام ارجمندى را دارا شد تا بدان جا كه گويند بر همۀ ما منت نهاد.پدرش در شهر واسط معلم بود و در همان جا نيز بدنيا آمد و در قريۀ عكبرا كشته شد،گويند:عضد الدوله در خانۀ مفيد بديدنش مى آمد،هر گاه بيمار ميشد عيادتش ميكرد،ابو يعلى جعفرى كه داماد او بوده نقل ميكند:كه شبها اندكى ميخوابيد سپس برميخاست و بنماز يا مطالعه و يا درس و يا قرائت قرآن مشغول ميشد (1).

يافعى در كتاب مرآة الجنان در وقايع سال 413 گويد:در اين سال عالم شيعه و امام رافضة صاحب مصنفات بسيار و بزرگ شيعيان كه معروف بمفيد و ابن المعلم بود از دنيا رفت،او كسى بود كه در علم كلام و فقه و مناظره گوى سبقت را از ديگران ربوده،و با اهل هر مذهبى مناظره و بحث ميكرد در دولت آل بويه مكانتى عظيم و مقامى ارجمند داشت.ابن طى گويد:او مردى بود كه صدقات و خيرات و خشوعش بسيار و نماز و روزه اش زياد و لباسش زبر و خشن بود.و ديگرى گويد:گاهگاهى عضد الدوله بديدن او مى آمد.بدنى نحيف و رنگى گندمگون داشت،هفتاد و شش سال عمر كرد و بيش از دويست جلد كتاب نوشت،روز فوتش مشهور است،6.

ص: 19


1- لسان الميزان ج 5:386.

در آن روز هشتاد هزار شيعه او را تشييع كردند و فوت او در ماه رمضان اتفاق افتاد. (1)

ابن كثير شامى در كتاب«البداية و النهاية»گويد:محمّد بن محمّد بن نعمان ابو عبد اللّٰه معروف بابن المعلم بزرگ شيعه و مصنف و مدافع ايشان بود،و او كسى بود كه سلاطين اطراف بدو معتقد بودند زيرا در آن زمان ميل بمذهب شيعه بسيار شده بود،در مجلس درس او بسيارى از علماى مذاهب مختلفه حاضر ميشدند. (2)

علامۀ امينى در الغدير پس از نقل اين كلام ميگويد:از اين كلام استفاده مى شود كه او پيشواى ملت مسلمان آن زمان و مورد احترام همگان بوده نه پيشواى شيعۀ تنها. (3)

محمّد بن احمد ذهبى در كتاب«العبر بخبر من غبر»در وقايع سال 413 گويد:شيخ مفيد ابو عبد اللّٰه محمّد بن محمّد نعمان بغدادى كرخى و بابن المعلم نيز معروف بوده عالم شيعه و امام رافضيان و داراى تصنيفات بسيار بوده است،ابن ابى طى در تاريخ اماميه گفته است:او شيخ مشايخ اين طايفه و زبان گوياى شيعه،و در علم كلام و فقه و مناظره رئيس همگان بوده است،با اهل هر مذهب مناظره مينمود،و در دولت آل بويه جلالتى عظيم داشت. (4)

و بطور خلاصه شيخ مفيد در نظر عموم علماى اسلام مرد دانشمند و بزرگى بود و در علوم مختلف اسلامى مانند علم حديث،اصول،فقه،كلام،رجال،ادبيات،متبحر و استاد بوده و داراى عاليترين خصال و ملكات نفسانى بوده است،و آنچه ذكر شد نمونۀ از سخنان دانشمندان شيعه و سنى است كه در توصيف مفيد گفته اند،ولى حقيقت اين است كه هيچ يك از اين سخنان بهر اندازه پر مغز و بلند باشد باز هم نمى تواند مقام ارجمند شيخ مفيد را معرفى كند،زيرا كسى كه در مدت هفتاد و چند سال كه از عمرش گذشت با نبودن وسائل كافى بتواند متجاوز از دويست جلد كتاب در علوم مختلف اسلامى بنويسد،و نوشته ها و مناظراتش در مباحث امامت و اثبات مذهب شيعه تا بدان پايه باشد كه بنا بگفتۀ علامۀ متتبع حاجى نورى تا اين زمان همگى جيره خوار خوان او و خوشه چين خرمن او باشند.2.

ص: 20


1- مرآة الجنان ج 3:28(ط هند 1338).
2- البداية و النهاية ج 12:15.
3- الغدير ج 3:278.
4- عبقات الانوار ج غدير ط دوم طهران صفحه 212.

آن مرد بزرگوارى كه در مقام خدمتگزارى بساحت قدس حضرت صاحب الامر عجّل اللّٰه تعالى فرجه الشريف و آباء گرامش بدان پايه رسد كه بنقل طبرسى صاحب كتاب احتجاج از ميان علماى شيعه بتوقيعات شريف از آن ناحيۀ مقدسه ممتاز گردد و بخطاباتى چون:«سلام عليك ايها الولى المولى المخلص في الدين المخلص فينا باليقين...ادام اللّٰه توفيقك لنصرة الحق و اجزل مثوبتك على نطقك عنا بالصدق». (1)

يا مانند توقيع ديگر:«هذا كتابنا اليك ايها الاخ الولىّ المخلص في ودّنا،الصفى الناصر لنا...حرسك اللّٰه بعينك التى لا تنام». (2)

يا مانند توقيع ديگر:«سلام عليك ايها العبد الصالح الناصر للحق الداعى اليه...» (3)و امثال اين گونه كلمات مفتخر گردد.و از بركت وجود او بسيارى از گمگشتگان و ادى ضلالت بشاهراه هدايت راهنمائى شوند (1)و در مرگش دشمنان دين و مذهب اظهار سرور و شادمانى كرده و جشن بگيرند (2)چنين شخصيت بزرگوارى مقامش ارجمندتر و شخصيتش بزرگتر از آن است كه با اين مختصر بتوان او را معرفى نمود.ت.

ص: 21


1- خطيب بغدادى در ج 3 صفحۀ 231 از تاريخ بغداد در ضمن ترجمۀ مفيد بدين مطلب اعتراف نموده و ما متن عربى آن را براى اطلاع خوانندگان درج نموده و ترجمۀ آن را بعهدۀ ايشان واگذار ميكنيم،او در كتاب مزبور تحت شمارۀ 1299 گويد:«محمد بن محمد بن النعمان ابو عبد اللّٰه المعروف بابن المعلم شيخ الرافضة،و المتعلم على مذاهبهم،صنف كتبا كثيرة في ضلالاتهم،و الذب عن اعتقاداتهم و مقالاتهم،و الطعن على السلف الماضين من الصحابة و التابعين و عامة الفقهاء و المجتهدين،و كان احد أئمة الضلال،هلك به خلق من الناس الى أن أراح اللّٰه المسلمين منه،و مات في يوم الخميس ثانى شهر رمضان من سنة ثلاث عشرة و أربعمائة».
2- خطيب بغدادى در ج 10 صفحه 382 تاريخ بغداد تحت شمارۀ 5553 در شرح حال عبيد اللّٰه بن عبد اللّٰه مكنى به ابو القاسم خفاف معروف بابن النقيب كه يكى از فضلاى اهل سنت و علماى متعصب ايشان بوده مينويسد:چون خبر مرگ مفيد باو رسيد از غايت سرور و شادى خانۀ خود را آراسته ساخت و باصحاب خود دستور داد كه او را تهنيت گويند و بايشان ميگفت:اكنون كه مرگ شيخ مفيد را ديدم ديگر مرگ بر من دشوار نيست.
4-توقيعاتى كه در باره مفيد صادر شده

و چنانچه مشهور است سه توقيع از حضرت صاحب الامر عليه السّلام در هر سال يك توقيع بنام شيخ مفيد صادر شده و ما براى نمونه يكى از آن سه توقيع شريف را در ذيل ترجمه نموده و از نظر خوانندگان ميگذرانيم،شيخ جليل احمد بن على بن ابى طالب طبرسى در كتاب احتجاج روايت كند كه در اواخر ماه صفر سال 410 اين توقيع از ناحيۀ مقدسه (1)براى شيخ مفيد صادر شده است:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد سلام بر تو اى دوستدار مخلص در دين كه در ولايت ما مخصوص بيقين گشته اى...پس از ستايش و حمد خداوندى كه معبودى جز او نيست و درود بسيد و مولى و پيغمبر گرامى ما حضرت محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم خداوند توفيقت را در يارى از حق

ص: 22


1- علامه نورى در كتاب نجم الثاقب(ص 319 ط طهران)پس از نقل توقيع گويد:مراد از ناحيه درست معلوم نشده و در كلام احدى نديدم كه متعرض آن شود جز شيخ ابراهيم كفعمى كه در حاشيه مصباح فصل 36 گفته است:ناحيه هر مكانى است كه حضرت صاحب الامر عليه السّلام در زمان غيبت در آنجا بوده و وكلاء در آنجا بنزد آن جناب رفت و آمد مى كرده اند،ولى مستندى ذكر نكرده،و اين مطلب را از بعضى از اخبار ميتوان استفاده كرد... آنگاه حديثى از كتاب اثبات الوصية مسعودى نقل ميكند و ملخصش اين است كه والدۀ حضرت عسكرى عليه السّلام بدستور قبلى آن حضرت در سال 259 در خدمت حضرت صاحب الامر بزيارت مكه رفتند و در بين راه اعراب خبر دادند كه راه بى آب و خطرناك است،و بدان سبب همۀ حجاج از ترس تشنگى برگشتند جز آنان كه در ناحيه بودند كه آنها بسلامت رفتند و روايت شده كه دستور رسيد بايشان برفتن. و در پايان حديث گويد:لكن علماى رجال تصريح كرده اند كه بر امام عسكرى و بلكه حضرت هادى عليهما السلام نيز صاحب ناحيه اطلاق شده...(پايان كلام علامۀ نورى). ولى:ثقة الاسلام كلينى در باب مولد صاحب الامر عليه السّلام حديثى(حديث 28)روايت كند ...و متن آن چنين است«على بن محمد عن محمد بن هارون بن عمران الهمدانى قال:كان للناحية على خمسمائة دينار»...تا بآخر و از اين حديث معلوم گردد كه اطلاق ناحيه بحضرت صاحب الامر عليه السّلام ميان شيعيان در زمان غيبت شايع بوده،و با اينكه علامۀ نورى(ره)در حافظه و احاطه بر احاديث فوق العاده بوده است چرا باين حديث استشهاد نكرده وجهش معلوم نشد.

مستدام فرمايد و پاداشت را در نشر علوم ما براستى زياد و فراوان نمايد...بدان كه ما رخصت يافتيم تا تو را بنامه نگارى مشرف ساخته و دستور دهيم احكام ما را بدوستانمان كه نزد تو هستند برسانى خداوند آنان را بطاعت خود عزيز فرموده و بوسيلۀ رعايت و حراست خود مهم آنان را كفايت فرمايد،پس تو بيارى خدا واقف شو بر آن دشمنانى كه از دين خدا بيرون رفته اند بدان چه اكنون برايت بيان مى دارم،و در رساندن آن بسوى آنان كه اطمينان دارى بر آن وجهى كه براى تو مى نويسم...

ما اگر چه بر طبق آنچه خداوند براى ما و شيعيانمان مصلحت دانسته تا مادامى كه دولت دنيا در دست فاسقان است جايمان از جاى ستمگران دور است،ولى با اين حال بأحوال شما آگاهيم و چيزى از اخبار شما بر ما پوشيده نيست و ما از پيش آمد ناگوارى كه براى شما اتفاق افتاده آگاه هستيم،و اين پيش آمد بدان سبب شد كه بسيارى از شما بسوى آنچه پيشينيان صالح از آن رو گردان بودند متمايل گشته و بدان عهدى كه از ايشان گرفته شده بود پشت پا زدند، گويا اينان نميدانند كه ما در فكر شما هستيم و از ياد شما بيرون نرفته ايم،و گر نه بلاى سختى بشما ميرسيد و دشمنان شما را مستأصل ميكردند،پس از خدا بترسيد و در بيرون آمدن از فتنۀ كه بر سر شما و بر سر آنكه أجلش نزديك شده سايه افكنده است بما كمك كنيد،و حفظ كند خود را از آن فتنه كسى كه بآرزويش رسيده باشد،و آن فتنه نشانه اى است براى حركت كردن و اظهار نمودن شما امر و نهى ما را براى همديگر،خدا بپايان رساند نور خود را اگر چه مشركان نخواهند.پس بتقيه متمسك شويد،زيرا هر كه آتش جاهليت را روشن كند مدد ميخواهند او را مردمى كه در فطرت چون بنى اميه هستند،تا بترسانند مردمانى كه راه را يافته اند من ضمانت ميكنم نجات كسى را كه در آن فتنه خواهان منزلتى نباشد،و در طعن آن براه پسنديده گام نهد.

چون جمادى الاولى از اين سال در رسد بدان چه در آن اتفاق مى افتد پند گيريد،و براى آنچه پس از آن مى آيد(آماده شده)از خواب غفلت بيدار شويد،بزودى از آسمان براى شما نشانه و آيت آشكارى ظاهر گردد،و مانند آن نيز از زمين نمودار شود و در مشرق زمين جريان ناگوار و حزن آورى اتفاق افتد،و مردمى كه از اسلام بيرون هستند بر سر مردم عراق مسلط گردند،و بكردار ناپسند آنها روزى بر مردم عراق تنگ گردد،و پس از اين جريان با

ص: 23

نابود شدن مرد سركشى از اشرار اندوه بر طرف گردد،و از نابودى او مردمان با تقوا و نيكان خوشنود گردند،و براى آنان كه در اطراف جهان ارادۀ انجام حج را دارند وسائل آماده گردد، و ما را نيز در آماده كردن وسائل حج باختيار و توافق ايشان سهمى است كه آن با نظم و ترتيب در كار آشكار گردد،پس هر يك از شما بايد كارى كند كه او را بدوستى و محبت ما نزديك گرداند و از آنچه موجب سخط و ناراحتى ما است بپرهيزد،زيرا كار ما چنان است كه بطور ناگهانى در ميرسد،و هنگامى در آيد كه توبه او را سود ندهد،و پشيمانى از گناه ويرا نجات نبخشد،خداوند راه رستگارى را بشما الهام فرمايد و در توفيق يابى برحمتش در بارۀ شما لطف نمايد.

و در پايان توقيع بدست مبارك چنين نوشته بودند:

اين نامۀ ما است بتو اى برادر دوستدار و مخلص با صفاى در محبت و يار با وفاى ما، خدايت(از سختيها)حفظ فرمايد،كسى را بدين نامه و آنچه در آن است آگاه مكن،فقط مضمون آن را بهر كس كه اطمينان دارى برسان و همگى آنان را بعمل كردن بدان سفارش كن ان شاء اللّٰه و صلى اللّٰه على محمّد و آله الطاهرين (1).

اين بود ترجمۀ يكى از توقيعات شريف و ما براى رعايت اختصار از ذكر توقيعات ديگر خوددارى كرديم.

قاضى نور اللّٰه در مجالس المؤمنين گويد:اين چند بيت منسوبست بحضرت صاحب الامر كه در مرثيۀ جناب شيخ مفيد گفته اند و در قبر او نوشته شده:

1-لا صوت الناعى بفقدك انّه *** يوم على آل الرسول عظيم

2-إن كان قد غيّبت في جدث الثرى فالعلم و التوحيد فيك مقيم

3-و القائم المهدى بفرح كلما تليت عليك من الدروس عليم

2 از ابن بطريق حلى نقل شده (2)كه در كتاب نهج المعلوم الى نفى المعدوم پس از ذكر توقيعات شريفه در بارۀ شيخ مفيد گفته است:د.

ص: 24


1- احتجاج طبرسى صفحه 277 ط نجف 1350).
2- بنجم الثاقب ص 324(ط طهران)مراجعه شود.

اين بالاترين مدح و ستايش و بزرگترين مقام براى شيخ مفيد است كه بزبان امام عليه السّلام بدين ألقاب و عناوين ملقب گشته...و در جاى ديگر گفته است:اين توقيعات را كافۀ شيعه نقل كرده و آنها را پذيرفته اند...(پايان).

در اينجا سؤالى كه بطور كلى در بارۀ تكذيب مدّعين رؤيت حضرت صاحب الامر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در زمان غيبت كبرى شده پيش آيد و چون بطور كامل بدان پاسخ داده شده و منظور از مدّعى رؤيت معلوم گشته از شرح و تفصيل سؤال و پاسخ خوددارى مى شود و براى توضيح بيشتر بنجم الثاقب صفحه 412-418 و يا بكتاب تنزيه الأنبياء ص 230 و ص 233(ط نجف)مراجعه شود.

5-زعامت دينى مفيد و پارۀ از خاطرات و مناظرات او

چنانچه پيش از اين اشاره شد در حوالى قرن سوم هجرى با غيبت حضرت صاحب الامر عليه السّلام شيعيان از يك آزادى نسبى برخوردار شدند و اين بدان واسطه بود كه تا حدى خيال خلفاى بنى عباس از اين جهت آسوده شد،ولى همين آزادى سبب تقويت و تأسيس مجامع شيعه گرديد.

روى كار آمدن آل بويه در بغداد و واگذارى منصبهائى بدانها از طرف«مستكفى»خليفۀ عباسى،و طرفدارى آنان از شيعه بيش از پيش بتقويت آنان كمك كرد،و در شهر بغداد ساكنين محله هاى بسيارى را شيعيان تشكيل ميدادند،و بخصوص محلۀ كرخ تماما در دست شيعه بود و مركزيتى نسبت به ساير محله هاى شيعه نشين داشت.

مفيد پس از آمدن ببغداد در اثر پيشرفتى كه در فنون مختلف كرده بود و بواسطۀ نبوغ و استعداد ذاتى كه در او بود نظر شيعيان بغداد و ساير شهرهاى عراق را بخود جلب كرد و در محلۀ كرخ سكونت اختيار كرده و در مسجد آن محله مجلس درس تشكيل داد و اقامۀ جماعت نمود، شيعيان محلۀ كرخ در اثر پيشرفتهائى كه از نظر سياسى و دينى نصيبشان شده بود و آزادتر از ساير محلات بغداد بودند بطور آشكارا اظهار تشيع مينمودند و شعائر مذهبى خود را علنا انجام ميدادند، و بخصوص روزهاى عيد غدير و عاشورا را بسيار اهميت ميدادند،روزهاى عيد غدير محلۀ كرخ يك پارچه چراغان ميشد و مجالس جشن و سرور تشكيل ميدادند،روزهاى عاشورا دكاكين را بسته و در كوچه و بازار دسته جات حركت داده عزادارى ميكردند،اين تظاهرات براى سنيهاى بغداد ناگوار بود و يكى دو بار هم در بعضى از محلات زد و خوردهائى ميان شيعه و سنى درگرفت كه با دخالت امراى وقت كه همان آل بويه بودند برطرف گشت لكن بطور كلى چون آل بويه طرفدار

ص: 25

شيعه بودند سنيها نميتوانستند از اين تظاهرات شيعه جلوگيرى كنند و براى مبارزۀ با آنان راه ديگرى را پيش گرفتند.

ابن اثير در كامل در وقايع سال 389 مينويسد در اين سال در بغداد مردم محلۀ«باب البصرة» (دروازه بصره)كه همه سنى بودند در برابر روز عيد غدير و روز عاشورا كه اهل محلۀ كرخ جشن ميگرفتند و عزادارى ميكردند دو روز را براى جشن و عزادارى ميان خودشان انتخاب نمودند، اين دو روز طورى تنظيم شده بود كه هر كدام 8 روز پس از غدير و عاشورا بود،روز اول را كه روز 26 ذى حجة بود جشن گرفتند و گفتند:امروز روزى است كه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم با ابا بكر وارد غار شدند و روز ديگر كه روز 8 محرم بود بعزادارى پرداخته گفتند:امروز روزى است كه مصعب بن زبير كشته شده (1)،و بالاخره كار اين اختلاف بجائى كشيد كه در وقايع سال 393 مى نويسد:

در اين سال كار نزاع ميان شيعه و سنى در بغداد بالا گرفت و بهاء الدولة براى آرام كردن اوضاع بغداد امير لشكر خود ابو على بن استاد هرمز را ببغداد فرستاد،ابو على ببغداد آمده و براى امنيت شهر از جمله كارهائى كه انجام داد اين بود كه جلوى سنى و شيعه را از تظاهرات مذهبى گرفت و ابن المعلم(شيخ مفيد)فقيه(و پيشواى روحانى و دينى)شيعه را از بغداد تبعيد كرد و بدين وسيله آرامشى در شهر بغداد پيدا شد (2).

و نيز در وقايع سال 398 مى نويسد:در ماه رجب اين سال در شهر بغداد فتنۀ واقع شد و سببش اين بود كه شخصى از هاشميين از محلۀ«باب البصرة»(دروازه بصره)بمحله كرخ آمده و بنزد ابن المعلم(شيخ مفيد)در مسجدش كه در اين محل بود رفته و او را آزرده و زبان بدشنام شيخ باز كرد،همراهان شيخ باو حمله ور شده او را از مسجد رانده آنگاه بخانۀ ابو حامد اسفراينى و ابن اكفانى(دو تن از علماى سنيها)رفته آنان را دشنام گفتند و بخانۀ ساير فقهاء سنى مذهب حمله ور شده آنها مجبور شدند از خانه هاى خود فرار كنند،و ابو حامد اسفراينى بخانۀ قطن پناهنده شده انقلاب عظيمى در شهر بغداد بر پا شد كه منجر بدخالت سلطان(بهاء الدولة)گشت و او جمعى را بزندان افكند و ابو حامد بمسجد و خانۀ خود باز گشته و ابن المعلم(شيخ مفيد)را از بغداد تبعيد كرد،تا على بن مزيد در بارۀ او وساطت كرده ببغداد بازگشت (3).ت.

ص: 26


1- كامل ابن اثير ج 9 ص 54.
2- كامل ابن اثير ج 9 ص 61-62.
3- كامل ابن اثير ج 9 ص 71-72.و برخى احتمال داده اند كه در يكى از همين سفرهاى تبعيدى شيخ مفيد بنجف رفته و شالودۀ حوزۀ علميۀ نجف را در آنجا ريخته است.

و از خاطرات شيخ مفيد در همين مسجد كرخ اين بود كه شبى در خواب ديد در مسجد مزبور نشسته ناگاه حضرت فاطمۀ زهرا سلام اللّٰه عليها را ديد كه با دو فرزندش حسن و حسين عليهما السّلام كه در سن كودكى بودند وارد مسجد شدند،حضرت فاطمه سلام اللّٰه عليها حسن و حسين را بشيخ مفيد سپرده فرمود:اى شيخ اين دو فرزند مرا درس فقه تعليمشان كن!شيخ مفيد سراسيمه از خواب پريد فرداى آن روز براى درس بمسجد آمد قدرى كه نشست ديد فاطمه بنت ناصر مادر سيد مرتضى و سيد رضى در حالى كه كنيزكانش اطراف او را گرفته بودند وارد مسجد شد و دو فرزندش در جلوى او قرار دارند،شيخ كه او را ديد برخاسته سلام كرد،فاطمه گفت:اى شيخ اين دو فرزندم را بنزد تو آورده كه بآنها علم فقه تعليم كنى!شيخ كه اين سخن را شنيد گريان شد و خوابى كه ديده بود نقل كرد و تعليم آن دو را بعهده گرفت (1).

و از مناظرات شيخ مفيد در عالم رؤيا داستانى است كه طبرسى در كتاب احتجاج و كراجكى در كنز الفوائد از شيخ ابو على حسن بن محمّد رقى نقل ميكنند كه او از مفيد(ره)روايت كرده كه فرمود:شبى در خواب ديدم گويا براهى ميروم ناگاه چشمم بجمعى انبوه افتاد(كه حلقه وار دور كسى را گرفته اند)پرسيدم:چه خبر است؟گفتند:اين مردم اطراف آن مرد را حلقه زده اند و او براى ايشان داستان سرائى ميكند،گفتم:آن مرد كيست؟گفتند:عمر بن خطاب است!من پيش رفتم ديدم مردى با عمر سخن ميگويد كه من نميفهميدم،پس من سخنش را قطع كرده رو بعمر كرده گفتم:بگو دليل بر فضيلت رفيقت ابو بكر بن ابى قحافة در اين آيه كه خداوند(در بارۀ داستان غار ثور)فرمود:«ثانى اثنين إذ هما في الغار»(يعنى دومين آن دو تن هنگامى كه در غارد.

ص: 27


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 13.و الغدير ج 4 ص 184.علامۀ نورى در كتاب دار السلام پس از نقل اين داستان گويد:فاطمه مادر سيد مرتضى و سيد رضى دختر حسين بن احمد بن حسن ناصر اصم صاحب است كه او فرزند على بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السّلام ميباشد. و دانشمند محترم آقاى شيخ ذبيح اللّٰه محلاتى در رياحين الشريعة ج 5 ص 9 نسب فاطمة را چنين گفته:فاطمه بنت حسن بن احمد بن حسن بن على بن حسن بن عمر بن على بن الحسين عليه السّلام است سپس گويد:از بانوان مجلله فاضلۀ عصر خود بوده،شيخ مفيد بسيار از او تجليل ميكرده و هر گاه بر او وارد ميشد بتمام قامت از پيش پاى او بلند ميشد و كتاب«احكام النساء»را براى او تأليف كرد.

بودند) (1)چيست.گفت در شش جاى اين آيه دليل بر فضيلت ابو بكر ديده مى شود:

1-اينكه خداوند پيغمبر را ذكر فرموده ابو بكر را دومين او قرار داده«ثانى اثنين».

2-اينكه آن دو را كنار هم ذكر فرموده« إِذْ هُمٰا فِي » 3-ابو بكر را بخلعت مصاحبت پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مشرّف ساخته كه فرموده:« إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ ».

4-خداوند خبر داده كه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نسبت باو شفقت فرموده «لاٰ تَحْزَنْ» (يعنى نترس).

5-پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو خبر داد كه خداوند ياور ما و دافع از هر دوى ما است فرمود« إِنَّ اللّٰهَ مَعَنٰا ».

6-خداوند در اين آيه خبر داده كه«سكينه»(يعنى آرامش خاطر)را بر ابى بكر نازل فرموده در اينجا كه فرمايد:« فَأَنْزَلَ اللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ »(يعنى خدا آرامش خود را بر او فرستاد)و مراد از او ابو بكر است،زيرا پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه هميشه آرامش خدا با او همراه بود،و نيازى بفرود شدن آرامش از جانب خداوند براى او نبود؟ مفيد گويد:من باو گفتم:راستى حق رفاقت را در بارۀ ابو بكر انجام دادى و بخوبى براى او فضيلت تراشيدى ولى من بيارى خدا بتمام آنچه استدلال كردى پاسخ خواهم داد:

اما اينكه گفتى خداوند او را دومى پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم قرار داد اينكه فضيلتى نيست زيرا مؤمن با مؤمن و يا كافر با مؤمن در يك جا قرار ميگيرند و هنگامى كه انسان بخواهد يكى از آنها را ذكر كند بهمين تعبير ميگويد يعنى ميگويد: «ثٰانِيَ اثْنَيْنِ» (دومين آن دو).

و اما اينكه گفتى آن دو را در كنار هم ذكر فرموده و اين خود دليل بر فضيلت او بوده،اين نيز دلالتى بر فضيلت ابى بكر ندارد چنانچه در دليل اول گفتيم زيرا يك جا جمع شدن كه دليل خوبى نيست،چه بسا مؤمن و كافر در يك جا در كنار هم قرار گيرند،از اين گذشته در مسجد پيغمبر كه شرافتش از غار ثور بيشتر بود هم مؤمن مى آمد و هم منافق و هم كافر و همگى در كنار همديگر مى نشستند و هم چنين در كشتى نوح هم پيغمبر در آن كشتى بود و هم شيطان و هم حيوانات...پس0.

ص: 28


1- سورۀ توبۀ آيه 40.

اجتماع در يك مكان دليل بر فضيلت نيست.

و اما اينكه گفتى او را بخلعت مصاحبت مشرف فرمود؟اين نيز دلالتى بر فضيلت نمى كند زيرا«مصاحب»بمعناى همراه است،و چه بسا كافرى با مؤمنى همراه باشد چنانچه خداوند در قرآن فرمايد:و« قٰالَ لَهُ صٰاحِبُهُ وَ هُوَ يُحٰاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرٰابٍ . (1)» گذشته از اينكه لفظ«صاحب»گاهى در لغت كرب بحيوانات نيز اطلاق مى شود مانند اين شعر:

«ان الحمار مع الحمار مطية *** فاذا خلوت به فبئس الصاحب»

و گاهى اطلاق لفظ«صاحب»بر جماد شده مانند «زرت هندا و ذاك غير احتساب ***و معى صاحب كتوم اللسان»

كه مقصود از صاحب در اينجا شمشير است،پس لفظ«صاحب»كه بر كافر و حيوان و جماد اطلاق مى شود دليلى بر فضيلت نيست.

و اما اينكه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو فرمود:«لا تحزن»اين دليل بر نقص و خطاى او است نه فضيلت،زيرا اين حزن و اندوه ابو بكر كه پيغمبر از آن نهى فرمود يا اطاعت بوده يا معصيت اگر اطاعت خدا بوده كه هرگز پيغمبر از آن نهى نمى كند،و اگر معصيت بوده پس اين آيه دليل بر اين است كه ابو بكر معصيت خدا را كرد و پيغمبر او را از آن معصيت نهى فرمود.

و اما اينكه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم فرمود:« إِنَّ اللّٰهَ مَعَنٰا »(خدا با ما است)دليل نيست كه مقصود از لفظ جمع او و ابو بكر باشد بلكه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از خودش بتنهائى تعبير بجمع ميكند،چنانچه خداى تعالى فرمايد« إِنّٰا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّٰا لَهُ لَحٰافِظُونَ »«ما ذكر را فرو فرستاديم و ما نيز او را حافظ و نگهبانيم»...

و اما اينكه گفتى«سكينه»(آرامش)بر ابى بكر نازل شد،اين مخالف با ظاهر آيه است،زيرا«سكينه»بر آن كس نازل شد كه بلشگر ناديده تأييد شد در آنجا كه فرمايد« وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهٰا » پس بحساب وحدت سياق بهمان كس كه بجنود تأييد شد آرامش نيز بر او نازل شد،و اگر بخواهى بگوئى هر دو بابى بكر نازل شد بايد نعوذ باللّٰه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را در اينجا از نبوت خارج سازى و اگر ابى بكر مؤمن بود خداوند او را در سكينه شريك ميساخت چنانچه7.

ص: 29


1- سورۀ كهف آيه 37.

در آيۀ ديگر فرمايد« فَأَنْزَلَ اللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلىٰ رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (1)» و بنا بر اين اگر باين جمله استدلال نكنى براى رفيقت بهتر است؟ مفيد گويد:او ديگر نتوانست پاسخى بگويد و مردم از دورش متفرق شدند و من از خواب بيدار شدم (2).

اين بود نمونۀ از گفتار مورّخين در بارۀ مرجعيت دينى مفيد و پارۀ از خاطرات و مناظرات او كه ما براى هر كدام يك نمونه ذكر كرديم،و برخى از آنها نيز در بخش(2)گذشت مراجعه شود.و اگر كسى بخواهد دورۀ كامل مناظرات مفيد را ببيند بكتاب عيون و مجالس او كه هنوز بطبع نرسيده ولى بگفتۀ الذريعة نسخ خطى متعددى از آن موجود است و از جمله نسخه اى است كه در كتابخانۀ آستان قدس رضوى موجود ميباشد بايد مراجعه كند،و ملخصى از آن كتاب را شاگرد مفيد سيد مرتضى(ره)در كتابى بنام«الفصول المختارة من العيون و المجالس» جمع كرده و كتاب مزبور دو بار در عراق بطبع رسيده يكى در حوالى سال 1361 و ديگرى اخيرا در مطبعۀ حيدرى بدون تاريخ طبع شده است.مجلسى عليه الرحمة نيز قسمت عمدۀ كتاب الفصول المختارة را در بحار(ج:1 ص 408-453 ط طهران)نقل كرده است،و برخى از مناظرات مفيد بسيار لطيف و خواندنى است (3)ولى چون ذكر آنها از وضع اين مقدمه كه بر پايۀ اختصار بنا شده خارج است از نقل آنها خود دارى شد.و براى گويندگان و نويسندگان شيعه لازم است مناظرات مزبور را مطالعه كنند.

6-اساتيد و مشايخ مفيد:

مفيد(ره)از بسيارى از دانشمندان نامى شيعه و سنى استفاده كرده و از آنان روايت ميكند و ما تا جايى كه دسترسى داشتيم اسامى آنان را جمع آورى كرده و بترتيب حروف تهجى در اينجا ذكر ميكنيم و از مصادر هر كدام نيز يكى را انتخاب كرده و در پاورقى يادآورشده ايم.

ص: 30


1- سورۀ فتح آيۀ 26.
2- احتجاج ص 279-280 ط نجف 1350.و صاحب روضات پس از نقل اين داستان كلامى از كتاب نوادر سيد نعمة اللّٰه جزائرى نقل كرده كه خالى از لطف نيست مراجعه شود(روضات ص 541).
3- بكتاب مجالس المؤمنين ص 201-206 و روضات 538-542 مراجعه شود.

1-ابو عبد اللّٰه احمد بن ابراهيم بن أبى رافع صيمرى انصارى (1).

2-ابو الحسين احمد بن حسين بن اسامه بصرى (2).

3-ابو على احمد بن جعفر بن سفيان بزوفرى (3).

4-احمد بن محمّد بن جعفر صولى بصرى (4).

5-ابو الحسن احمد بن محمّد بن حسن بن وليد (5).

6-ابو الحسن احمد بن محمّد جرجانى (6).

7-ابو غالب احمد بن محمّد رازى (7).

8-ابو القاسم اسماعيل بن محمّد انبارى (8).

9-ابو القاسم جعفر بن قولويه (9).

10-جعفر بن محمّد القمى (10).

11-جعفر بن حسين بن مؤمن (11).

12-ابو محمّد حسن بن حمزه علوى (12).

13-ابو الطيب حسن بن على نحوى (13).1.

ص: 31


1- فهرست شيخ ص 56-57 ط نجف 1380.
2- مستدرك ج 3 ص 521.
3- رجال طوسى ص 443 ط نجف 1381.
4- مستدرك ج 3:521.
5- امالى شيخ ج 1:21 ط نجف 1384.
6- مستدرك ج 3:521.
7- امالى شيخ ج 1:23.
8- امالى شيخ ج 1:121.
9- در همين كتاب بسيار از او روايت نقل كرده.
10- همين كتاب ج 1:38.
11- مستدرك ج 3:521.
12- امالى شيخ ج 1:21.
13- امالى شيخ ج 1:21.

14-ابو سعيد حسن بن عبد اللّٰه مرزبانى (1)15-ابو على حسن بن عبد اللّٰه قطان (2).

16-ابو على حسن بن على بن فضل رازى (3).

17-حسن بن محمّد بن يحيى علوى (4).

18-ابو عبد اللّٰه حسين بن احمد بن موسى بن هديه (5).

19-ابو عبد اللّٰه حسين بن احمد بن مغيرة (6).

20-ابو عبد اللّٰه حسين بن على بن شيبان قزوينى (7).

21-ابو عبد اللّٰه حسين بن على بن سفيان بن خالد بزوفرى (8).

22-ابو الطيب حسين بن محمّد تمار نحوى (9).

23-ابو الحسن زيد بن محمّد بن جعفر تيملى (10).

24-عبد اللّٰه بن جعفر بن محمّد بن اعين بزاز (11).

25-ابو عبد اللّٰه بن محمّد أبهرى (12).

26-ابو عمرو عثمان بن احمد دقاق (13).1.

ص: 32


1- امالى شيخ ج 1:130.
2- امالى شيخ ج 1:66.
3- امالى شيخ ج 1:32.
4- همين كتاب ج 2:251.
5- مستدرك ج 3:521.
6- امالى شيخ ج 1:44.
7- مستدرك ج 3:521.
8- مستدرك ج 3:521.
9- امالى شيخ ج 1:9 و 45.
10- مستدرك ج 3:521.
11- مستدرك ج 3:521.
12- امالى شيخ ج 1:18.
13- مستدرك ج 3:21.

27-ابو الحسن على بن بلال مهلبى (1).

28-ابو الحسن على بن احمد بن ابراهيم كاتب (2).

29-ابو الحسن على بن خالد مراغى (3).

30-ابو الحسن على بن مالك نحوى (4).

31-على بن محمّد الرفاء (5).

32-ابو الحسن على بن محمّد قرشى (6).

33-ابو الحسن على بن محمّد بن حسن كاتب (7).

34-عمر بن عبد اللّٰه عتكى (8).

35-ابو بكر عمر بن محمّد بن سالم بن براء معروف بابن جعابى (9).

36-ابو حفص عمر بن محمّد بن على زيات صيرفى (10).

37-محمّد بن احمد بن عبيد اللّٰه منصورى (11).

38-ابو الطيب محمّد بن احمد ثقفى (12).

39-ابو على محمّد بن احمد بن جنيد كاتب اسكافى (13).0.

ص: 33


1- همين كتاب ج 2:347.
2- مستدرك ج 3:521.
3- امالى شيخ ج 1:10.
4- امالى شيخ ج 1:12.
5- مستدرك ج 3:521.
6- مستدرك ج 3:521.
7- امالى شيخ ج 1:24.
8- همان كتاب ج 2:184.
9- فهرست شيخ ص 140.
10- امالى شيخ ج 1:23.
11- مستدرك ج 3:521.
12- امالى شيخ ج 1:47.
13- فهرست شيخ ص 160.

40-ابو عبد اللّٰه محمّد بن احمد بن عبد اللّٰه بن قضاعة (1).

41-ابو بكر محمّد بن احمد شافعى (2).

42-محمّد بن اسماعيل (3).

43-محمّد بن احمد بن داود بن على قمى (4).

44-ابو الحسن محمّد بن جعفر تميمى نحوى (5).

45-محمّد بن حسين جوانى (6).

46-ابو نصر محمّد بن حسين بصرى(يا مقرى) (7).

47-ابو جعفر محمّد بن حسين بزوفرى (8).

48-ابو نصر محمّد بن حسين بصير شهرزورى (9).

49-ابو عبد اللّٰه محمّد بن داود جثمى (10).

50-محمّد بن سهل بن احمد ديباجى (11).

51-ابو محمّد بن عبد اللّٰه بن شيخ (12).

52-ابو جعفر محمّد بن على بن بابويه قمى (13).د.

ص: 34


1- فهرست شيخ ص 159.
2- امالى شيخ ج 1:54.
3- امالى شيخ ج 1:67.
4- رجال نجاشى ص 298 و 299.
5- ارشاد ج 1:28 و نجاشى كنيه اش را ابو بكر ذكر كرده.
6- مستدرك ج 3:521.
7- امالى شيخ ج 1:60 و 82 و محتمل است اينها دو نفر باشند.
8- امالى شيخ ج 1:56.
9- امالى شيخ ج 1:38.
10- مستدرك ج 3:521.
11- مستدرك ج 3:521.
12- امالى شيخ ج 1:18.
13- در مشيخه و امالى شيخ و تهذيب از او بسيار روايت كند.

53-ابو عبد اللّٰه محمّد بن على بن رياح قرشى (1).

54-ابو بكر محمّد بن على جعابى (2).

55-ابو بكر محمّد بن عمر بن سالم بن محمّد معروف بجعابى و حافظ (3).

56-ابو حفص محمّد بن عمر بن على صيرفى معروف بابن زيات (4).

57-ابو عبد اللّٰه محمّد بن عمران مرزبانى (5).

58-ابو الحسن محمّد بن مظفر بزاز (6).

59-ابو عبد اللّٰه محمّد بن محمّد بن طاهر موسوى (7).

60-مظفر بن محمّد بلخى (8).

61-مظفر بن محمّد وراق (9).

اين بود قسمتى از اسامى مشايخ مفيد(ره)كه ما بدانها دسترسى پيدا كرديم و اسامى برخى را مانند على بن عيسى رمانى و قاضى عبد الجبار معتزلى و ابو عبد اللّٰه جعل و ساير دانشمندان اهل سنت كه معاصر با مفيد بوده اند و مفيد كم و بيش از آنها استفاده هائى كرده است ذكر نكرديم.

7-شاگردان شيخ مفيد.

مفيد(ره)داراى شاگردانى برجسته و نامى بوده از آن جمله است:

1-ابو العباس احمد بن على بن احمد بن عباس نجاشى-صاحب كتاب رجال- (10).

ص: 35


1- امالى شيخ ج 1:56.
2- امالى شيخ ج 1:18.
3- ارشاد ج 1:29.
4- مستدرك ج 3:521.
5- ارشاد ج 1:35.
6- ارشاد ج 1:9 و كنيه اش را ابو الحسين و ابو بكر نيز ذكر كرده اند.
7- مستدرك ج 3:521.
8- ارشاد ج 1:37 و در امالى مظفر بن احمد بلخى است و ممكن است دو نفر باشند.
9- امالى شيخ ج 1:93.
10- در موارد زيادى از كتاب رجال بدان اشاره كرده و از آن جمله در ترجمه خود مفيد است.

2-احمد بن على بن قدامة متوفاى سال 486 (1).

3-ابو عبد اللّٰه جعفر بن محمّد بن احمد بن عباس دوريستى (2).

4-حسن بن على بن اشناس متوفاى سال 439 (3).

5-حسين بن على نيشابورى (4).

6-ابو يعلى سلار بن عبد العزيز ديلمى (5).

7-الشريف ابو الوفاء محمّد موصلى (6).

8-ابو يعلى علاء الدين بن على بن عبد اللّٰه بن احمد جعفرى (7).

9-السيد المرتضى علم الهدى على بن حسين بن موسى موسوى.

10-الشريف الرضى محمّد بن حسين بن موسى موسوى.

11-شيخ الطائفة محمّد بن الحسن الطوسى.

12-شيخ ابو الفتح محمّد بن على بن عثمان كراجكى (8).

13-ابو الفوارس بن على بن محمّد فارسى (9).

14-ابو محمّد اخو على بن محمّد فارسى (10).

15-ابو يعلى محمّد بن حسن بن حمزۀ جعفرى كه داماد و جانشين شيخ مفيد(ره)نيز بوده است (11).

16-ابو الفرج مظفر بن على بن حسين حمدانى يكى از سفراى حضرت صاحب الامر عليه السّلام (12).3.

ص: 36


1- امل الامل ج 2:20 ط نجف 1385.
2- امل الامل ج 2:54.
3- امل الامل ج 2:69.و در برخى جاها نامش حسن بن محمد ذكر شده.
4- مقدمه بحار الانوار ص 78.
5- امل الامل ج 2:127 و برخى گويند:نامش حمزه است و لقبش سلار بوده.
6- مستدرك ج 3:479.
7- امل الامل ج 2:359.
8- امل الامل ج 2:287.
9- مقدمه بحار الانوار ص 78.
10- مقدمه بحار الانوار ص 78.
11- رجال نجاشى ص 316.
12- امل الامل ج 2:323.
8-تأليفات و آثار گرانبهائى كه از مفيد بيادگار مانده:

چنانچه در بخش(3)گذشت بسيارى از دانشمندان شيعه و سنى ذكر كرده اند كه شيخ مفيد (ره)متجاوز از دويست جلد كتاب در فنون مختلف تأليف كرده كه هر كدام از آنها در نهايت اتقان تدوين شده است،نجاشى يكى از شاگردانش متجاوز از يك صد و هفتاد كتاب از آنها را نام مى برد و برخى نيز از قلم نجاشى افتاده كه در مقدمۀ كتاب اوائل المقالات (1)ذكر شده از اين رو ذكر اسامى يك يك آنها در اينجا موردى ندارد و تنها بموضوعات مختلف و علوم گوناگونى كه مفيد در بارۀ آنها كتاب تصنيف فرموده است اشاره مى كنيم و براى هر كدام نمونۀ ذكر ميكنيم 1-كتابهائى كه در بارۀ امامت و متفرعات آن تأليف كرده مانند همين كتاب ارشاد و كتاب مولد النبى و الاوصياء عليهم السّلام و كتاب افصاح و امثال آن.

2-كتابهائى كه در اصول دين و عقائد نوشته است مانند كتاب«الاركان في دعائم الدين» و كتاب تصحيح الاعتقاد.

3-كتبى كه در موضوعات مختلف كلامى نگاشته است مانند«اوائل المقالات».

4-رساله هائى كه در موضوع غيبت تأليف كرده است مانند كتاب الغيبة،و كتاب جوابات الفارقين.

5-كتابهائى كه بر ردّ مخالفين در باب امامت تأليف كرده مانند:رد بر على بن عيسى،ردّ بر ابو بكر باقلانى و امثال آن.

6-كتابهائى كه بخصوص بر ردّ جاحظ نوشته است مانند«الرد على الجاحظ»و كتاب «ردّ بر عثمانيه».

7-كتابهائى كه در اصول فقه و مسائل متفرقۀ آن تأليف كرده مانند كتاب«اصول الفقه».

8-كتابهائى كه در فقه و مسائل متفرقۀ فقهيه تأليف كرده مانند«مقنعه»«و احكام النساء» و غير آن.

9-تأليفات او در بارۀ قرآن و اعجاز و فضيلت آن مانند«اعجاز القرآن»و«البيان في تأليف القرآن».

10-كتب بسيارى كه در موضوعات متفرقه و فنون ديگرى تصنيف و تأليف كرده چون كتاب

ص: 37


1- چاپ تبريز 1371.

«اختصاص»و كتاب«الرسالة الكافية في ابطال توبة الخاطئة»و«مسار الشيعه»،و«ايمان ابى طالب» و«رسالۀ تزويج ام كلثوم با عمر»،و«اقسام مولى»و امثال اين كتب بسيارى كه در فهرست شيخ و كتاب رجال نجاشى و مجالس المؤمنين و غيره مسطور است.

و بطور كلى مفيد در انواع علوم اسلامى كتاب نوشته متأسفانه مانند بسيارى از كتب ديگر مؤلفين شيعه جز معدودى از آنها اكنون در دست نيست.

9-اعقاب و فرزندان شيخ:

از ملا عبد اللّٰه افندى(ره)صاحب كتاب رياض العلماء نقل شده كه(در ج 3 مخطوط)گفته است:شيخ ابو القاسم على بن شيخ ابى عبد اللّٰه مفيد محمد بن محمّد بن نعمان از بزرگان اصحاب،و فرزند شيخ مفيد است،و شيخ بزرگوار محمّد بن حسن صاحب كتاب«نزهة النواظر و تنبيه الخواطر في كلمات النبى و الائمة عليهم السّلام»از او حديث نقل كرده ولى اصحاب ما نام او(يعنى على بن محمّد فرزند شيخ) را در كتابهاى خويش ذكر نكرده اند.

و صاحب روضات پس از ترجمه مفيد گويد:چنانچه از ذيل فاضل صفدى كه بتاريخ ابن خلكان نوشته بدست آيد شيخ مفيد داراى فرزندى بوده بنام على بن محمد و مكنى بابى القاسم.فاضل مزبور در بارۀ او گويد پدرش(يعنى مفيد)از شيوخ و رؤساى شيعه است و نام او(يعنى مفيد)در باب محمّد گذشت.و تاريخ فوت على بن محمد را 461 ذكر كرده است.

و فاضل تسترى در كتاب مقابس الانوار ضمن ترجمۀ مفيد گويد:مفيد داراى فرزندى بوده كه رسالۀ در فقه براى او نگاشت ولى آن را باتمام نرسانده و در ضمن مصنفات مفيد گويد:رسالۀ كه بفرزندش در فقه نوشته است (1).

10-وفات شيخ مفيد:

مفيد(ره)پس از اينكه هفتاد و شش يا هفتاد و هشت سال عمر شريف خود را در خدمتگزارى باهل بيت معصومين و خاندان پاك پيغمبر اسلام صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گذراند در شب جمعه سيم ماه مبارك رمضان در سال 413 در شهر بغداد از دنيا رفت،جنازۀ او را بمحلۀ«اشنان»آوردند و در ميدان وسعى نهاده متجاوز از هشتاد هزار نفر از شيعيان و گروه زيادى از اهل سنت در تشييع جنازه و نماز بر او شركت كردند.شاگردش سيد مرتضى علم الهدى بر او نماز خواند،و مورّخين گويند:روزى مانند آن در

ص: 38


1- مقابس الانوار ص 7 و 27.

نماز و گريه در بغداد ديده نشد،پس از نماز او را در خانۀ خود در محلى سپرده و پس از چندى جنازه اش را بقبرستان قريش منتقل كرده و در پائين پاى حضرت جواد عليه السّلام كنار قبر استادش جعفر بن محمّد بن قولويه بخاك سپردند.و هم اكنون مزار شريفش در رواق مطهر كاظمين عليهما السّلام در قسمت جنوبى آن داراى ضريح و صندوقى است و زيارتگاه شيعيان است.

اشعار زيادى در مرثيۀ مفيد گفته اند كه ما يكى از آنها كه منسوب به حضرت صاحب الامر عليه السّلام بود در بخش(4)دنبالۀ توقيعات نقل كرديم.و از جمله سيد مرتضى(ره)در مرثيه اش قصيدۀ گفته است كه مطلعش اين است:

من على هذه الديار اقاما؟! *** أضفا ملبس عليه و داما؟!

و مهيار ديلمى نيز قصيده در مرثيه او سروده كه مطلعش اين است:

ما بعد يومك سلوة لمعلّل *** منّى و لا ظفرت بسمع معذّل

و تمامى اين دو قصيده در كتاب الغدير ج 4 صفحۀ 298 و 256 مذكور است مراجعه شود.

و در نخبة المقال در بارۀ مدت عمر و تاريخ وفات مفيد گويد:

و شيخنا المفيد بن محمّد *** عدل له التوقيع هاد مهتد

استاده صدوق السعيد و بعد«عزّ»«رحم المفيد»

77 413 اين بود شمه اى از شرح حال و ترجمۀ اين دانشمند بزرگوار شيعه كه در كمال استعجال در شب 24 جمادى الثانية 1387 در قريۀ امام زاده قاسم شميران بخامۀ اين بندۀ ناچيز بپايان رسيد و الحمد للّٰه اولا و آخرا.

سيد هاشم رسولى محلاتى 1346/7/6.

ص: 39

مقدمه مؤلف

بنام خداوند بخشايندۀ مهربان

سپاس خداى عز و جل بپاس آنچه از معرفت و شناسائيش در دلها افكنده و الهام فرمود،و راه پيروى خويش را(بهمگان)راهنمائى فرمود،و درود او و تحيت فراوانش به برگزيدۀ آفريدگان محمد(ص) پيشواى پيمبران و برگزيدگانش،و بر امامان راه يافته از فرزندان او.

و بعد بتوفيق خدا و ياريش در اين كتاب بيان خواهم كرد آنچه را كه در خواست اثبات آن را كرده بودى از نامهاى امامان راهنما عليهم السلام و تاريخ عمر(و مدت زندگانى آنها)و مكان شهادتشان و نامهاى فرزندانشان و شمۀ از جريان زندگى آنها كه موجب آگاهى بر احوال آنها است تا در بارۀ آنان شناسائى كامل پيدا كرده و ميانۀ اظهار نظرها و عقيده هاى گوناگونى كه نسبت بآنها شده،فرق گذارده شود،و مطالب شبهه ناك از حقائق جدا گردد،و در اين باره همانند تكيه كردن مردمان با انصاف و ديندار،بر گفتار حق و درست تكيه كنى،و من(بيارى خداوند)بدرخواستى كه كردۀ پاسخ مثبت داده و چنانچه خواسته اى اختصار و اجمال را در اين باره مراعات خواهم كرد،و اعتمادم بر خدا است و هدايت شدن براه راست را از او خواهانم.

ص: 1

باب اوّل در احوال حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام

اشاره

در احوال حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نخستين پيشواى مؤمنان و(اولين)زمامدار مسلمانان و(سر سلسلۀ)جانشينان خداى تعالى در دين(در روى زمين)پس از رسول خداى راستگو و امين(يعنى حضرت)محمد بن عبد اللّٰه(ص)آخرين پيمبر،درود خدا بر او و بر خاندان طاهرينش باد.

(پس ميگوئيم)برادر رسول خدا،و پسر عمو،و وزير،و شوهر دخترش فاطمه بانوى زنان دو جهان،امير المؤمنين على بن ابى طالب بن هاشم بن عبد مناف است و او سيد اوصياء است كه بهترين درودها بر او باد.

و كنيه اش ابو الحسن است،و در شهر مكه در خانۀ كعبه در روز جمعه سيزدهم شهر رجب در سال سى ام از عام الفيل(يعنى سى سال پس از داستان لشكركشى ابرهه بشهر مكه براى خراب كردن خانه كعبه)بدنيا آمد،و كسى پيش از آن حضرت و نه بعد از او در(خانۀ كعبه و)بيت اللّٰه الحرام بدنيا نيامد(و اين)بزرگداشتى بود از جانب خداى تعالى و اكرامى بود كه نسبت بمقام شامخ و با عظمتش عنايت فرمود.

مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف رضى اللّٰه عنها بود كه(صرف نظر از اينكه مادر على عليه السّلام بود)همچون مادرى براى رسول خدا(ص)(نيز)بود،و آن حضرت در دامن آن بانوى(سعادتمند) نشو و نما كرد.و(هميشه آن بزرگوار)سپاسگزار نيكيهاى آن زن بود،و در رديف نخستين كسانى بود

ص: 2

كه بآن حضرت ايمان آورد،و بهمراهى مهاجرين با او(بمدينه)هجرت كرد، و چون از دنيا رفت رسول خدا(ص)او را در پيراهن مخصوص خود كفن كرد تا بدان وسيله از آزار حشرات زمين در قبر آسوده بماند و آنها(بخاطر آن پيراهن)از او دور گردند،و(پيش از دفنش)حضرت در قبر او خوابيد كه(بدان سبب)از فشار قبر آسوده و در امان باشد،و اقرار بولايت(و امامت)فرزندش أمير المؤمنين عليه السّلام را پس از اينكه در قبرش نهاد باو تلقين فرمود كه هنگام پرسش(در قبر)بدان پاسخ دهد،و او را باين همه فضيلت مخصوص گردانيد بخاطر آن رتبه و قدر و منزلتى كه نزد خداى عز و جل و آن حضرت عليه السّلام داشت،و اين جريان(نزد تاريخ نويسان)مشهور است.

و أمير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام و برادران آن بزرگوار نخستين كسانى بودند كه نسبتشان از دو سو(هم از سوى پدر و هم از سوى مادر)بهاشم بن عبد مناف ميرسد،و بدان سبب،و هم بخاطر پرورشش در دامان رسول خدا(ص)و فرا گرفتن خلق و خوى آن بزرگوار(گوى سبقت را از ديگران ربود،و)بدو شرافت نائل گرديد،و هم او در ميان خاندان پيغمبر(ص)و يارانش نخستين كسى است كه بخداى تعالى و پيامبر گراميش ايمان آورد،و نخستين مردى است كه پيغمبر(ص)او را باسلام دعوت كرد،و او پذيرفت،و همواره يارى دين كرد،و با مشركين در مجاهدت(و با دشمنان دين در جنگ)بود،از ايمان(و اهل آن)دفاع نمود،و منحرفين و سركشان را بديار نابودى فرستاد.

دستورات و احكام دين و قرآن را بمردم رسانده و منتشر ساخت،و بعدالت(و دادگسترى)حكم فرمود و به نيكى و احسان دستور ميداد.

مدت زندگانيش با رسول خدا(ص)پس از بعثت بيست و سه سال بود كه سيزده سال آن پيش از هجرت در مكه بود،و در تمامى گرفتاريها و بلاها(ئى كه براى آن حضرت پيش آمد)شريك بود و

ص: 3

بخاطر آن حضرت بسيارى از سختيها را بر خود هموار ساخت، و ده سال ديگر پس از هجرت بمدينه بود (كه در آنجا نيز براى دفاع از آن بزرگوار)با مشركين مبارزه كرد،و(در راه حفظ جان او)با كافران جنگ نمود،و در برابر دشمنان آن حضرت تن خود را سپر بلا ساخته او را حفظ كرد،تا اينكه خداى تعالى رسول خود را قبض روح فرموده و او را ببهشت برين برد و در والاترين جايگاهها جايش داد و از دنيا رحلت فرمود.-تحيت و درود بر او و آلش باد-و در آن هنگام(كه رسول خدا(ص) از دنيا رفت)أمير المؤمنين عليه السّلام سى و سه سال داشت.

روزى كه پيغمبر(ص)رحلت فرمود،امت در بارۀ امامت آن حضرت دو دسته شدند،پيروان آن حضرت يعنى تمامى بنى هاشم(كه نسبشان بهاشم بن عبد مناف ميرسيد)و نيز سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد، و خزيمه بن ثابت(كه بخاطر شهادتى كه در بارۀ رسول خدا(ص)در يكى از جاها داد و استدلالى كه براى اداى شهادتش كرد پيغمبر اكرم شهادت او را بتنهائى بمنزلۀ دو شهادت قرار داد،و بدين سبب به)ذو الشهادتين(ناميده شد)و هم چنين ابو ايوب انصارى و جابر بن عبد اللّٰه انصارى و ابو سعيد خدرى و مانند ايشان از بزرگان مهاجرين(يعنى مسلمانانى كه با رسول خدا از مكه بمدينه هجرت كردند)و انصار(كه اهل مدينه بودند و پس از هجرت مسلمان شدند و در راه پيشرفت دين،پيغمبر(ص)را يارى كردند،تمامى اينها)گفتند:او پس از رسول خدا خليفه و امام است،زيرا كه آن حضرت برتر از ديگران بود،و تمام جهات فضيلت و رأى و كمال در او گرد آمده(و همگى را دارا)بود،در ايمان بخدا گوى سبقت را از همگى ربود،و در دانش و علم بأحكام سر آمد ديگران شد،و در جهاد(با دشمنان دين)پيشرو آنها بود،و در پارسائى و زهد و خير و نيكى قابل مقايسه با ديگران نبود،و در نزديكى برسول خدا(ص)و قرابتش با آن حضرت كسى از نزديكان انباز او نگشت.

ص: 4

گذشته از همۀ اينها خداى عز و جل بولايت(و امامت)او در قرآن(در سورۀ مائده آيه 55) تصريح فرموده آنجا كه فرمايد:«جز اين نيست كه ولى شما خدا است و رسول او،و آنان كه ايمان آوردند آنان كه بپاى دارند نماز را و در حالى كه در ركوعند زكاة(و صدقه)ميدهند»و(بر اهل اطلاع)روشن است كه كسى جز او در حال ركوع زكات نداد.و در علم لغت نيز ثابت شده و اختلافى در اين باره نيست كه«ولى»بمعناى«أولى»(يعنى برتر و سزاوارتر)است(نه بمعناى دوست كه برخى گفته اند).

و آنگاه كه بحكم قرآن ثابت شد كه امير المؤمنين عليه السّلام از مردمان بخود آنها سزاوارتر و اولى است،زيرا(چنانچه دانستى)در قرآن بدان تصريح شده،با اين بيان روشن اطاعت او بر همۀ مردمان واجب است چنانچه اطاعت خداى تعالى و رسول او صلّى اللّٰه عليه و آله واجب است،چون آيۀ شريفه از اولى بودن خدا و رسول نسبت بمؤمنين خبر دهد(و ولايت على عليه السّلام نيز در همان مرتبه است)و (دليل ديگر بر امامت آن حضرت)گفتار پيغمبر(ص)است در آن روز كه فرزندان عبد المطلب را بويژه در خانۀ خود براى اظهار دعوتش گرد آورد و آن روز را يوم الدار خواندند،(كه در آن روز فرمود:) هر كه مرا در بارۀ پيشرفت اين دين يارى كند او برادر و وصى و وزير و وارث و جانشين من است پس از(رفتن)من،و أمير المؤمنين على عليه السّلام(بود كه)از ميانۀ آنها برخاست و با اينكه كوچكتر از همۀ آنها بود عرضكرد:اى رسول خدا من تو را يارى ميكنم،پس پيغمبر(ص)باو فرمود:بنشين كه تو برادر و وصى و وزير و وارث و جانشين منى پس از من.و اين گفتارى است صريح و روشن در بارۀ جانشينى آن حضرت.

ص: 5

و نيز(دليل ديگر)گفتار آن حضرت(ص)است كه در روز غدير خم آنگاه كه مردمان را گرد آورد تا گفتارش را بشنوند،فرمود:آيا من از شما نسبت بخودتان سزاوارتر نيستم؟عرضكردند:

چرا،خدا گواهست،پس آن حضرت دنبال آن بدون تأمل(و بى آنكه ميانۀ كلامش فاصلۀ شود)فرمود:

هر كه من مولايش(و فرمانروا و سزاوارتر از او بخودش)بوده ام على مولاى اوست،و(با اين جمله) اطاعت و پيروى از او و ولايتش را بر ايشان واجب فرمود،همچنان كه اطاعت خودش بر آنها واجب بود و در اين باره از آنها اقرار گرفت و آن را ثابت كرد و آنها نيز انكار نكردند.و اين گفتار نيز از دليلهائى است كه صراحت آن در امامت و جانشينى آن حضرت روشن است.

و نيز گفتار ديگر آن حضرت عليه السّلام كه هنگام حركتش بجانب تبوك در بارۀ على عليه السّلام فرمود(دليلى ديگرى است بر امامت او در آنجا كه فرمود:)«نسبت تو بمن همانند نسبت هارون است بموسى جز اينكه پس از من پيغمبرى نيست» و بدين وسيله مقام وزارت،و اختصاص در دوستى،و برترى بر همگان، و جانشينى او را در زمان زندگى و پس از مرگش،براى او ثابت كرد،زيرا قرآن كريم بهمۀ اينها در بارۀ هارون نسبت بموسى عليهما السلام گواهى ميدهد،(بدين بيان كه)خداى عز و جل از حضرت موسى عليه السّلام حكايت كند كه گفت:«(پروردگارا)براى من وزيرى از خاندان خودم قرار ده، برادرم هارون را،و پشت مرا بوسيلۀ او استوار ساز،و در كارم شريكش كن،تا بستايمت بسيار،و يادت كنم بسيار،همانا بودۀ تو بما بينا»و خداى تعالى(دنبال اين درخواست موسى عليه السّلام)فرمود:

«خواستۀ تو بتو داده شد اى موسى»(سورۀ طه آيه 29-36)كه در اين آيات شركت هارون با موسى عليهما السلام در نبوت،و هم چنين وزارت او براى موسى در رساندن رسالت،و نيز استوار كردن پشتش بوسيلۀ او در يارى،(همۀ اينها)ثابت گردد،و(اما)در بارۀ جانشينش(خداى تعالى فرمايد :كه)موسى عليه السّلام بهارون فرمود:«جانشين من باش در ميان قوم من و اصلاح كن و از راه فسادكاران پيروى مكن»(سورۀ اعراف آيۀ 142)و با اين آيه نيز خلافت هارون و جانشينيش از موسى

ص: 6

ثابت گرديد.و(با اين بيان گوئيم:) رسول خدا(ص)كه تمامى مقامات هارون را بجز مقام نبوت براى امير المؤمنين عليه السّلام قرار داد،(بنا بر اين براى على عليه السّلام)وزارت رسول خدا(ص)،و استوارى پشت آن حضرت بوسيلۀ يارى او،و برتريش بر ديگران ثابت گردد،زيرا كه اين گفتار همگى اين رتبه ها را در بر دارد،سپس خلافت(آن حضرت نيز با همين بيان ثابت گردد،اما)در(زمان)حيات (و زندگى رسول خدا)بصراحت كلام آن حضرت(كه در مقام جانشينى در زمان دوريش از مدينه و مدت توقفش در خارج آن شهر فرمود)و اما پس از(وفات آن حضرت و)سپرى شدن دوران نبوت(نيز جانشينى على عليه السّلام از گفتار رسول خدا(ص)روشن شود،زيرا كه)باستثناء خصوص مقام نبوت و اينكه پس از من پيغمبرى نيست(ساير مقامات هارون كه از آن جمله جانشينى او پس از مرگ موسى عليه السّلام بود،براى على عليه السّلام ثابت گردد).

(اين بود قسمتى از دليلهاى روشن و صريحى كه دلالت بر امامت و خلافت على عليه السّلام دارد)و مانند اينها برهانهاى بسيار ديگرى نيز هست كه ذكر آنها در اينجا كلام را بدرازا كشد،و ما در جاى ديگر از نوشته هاى خود در اين باره سخن را بآخر رسانده،و(بتفصيل بحث كرده ايم،و)آن را اثبات نموده ايم و الحمد للّٰه.

فصل(1)مدت امامت و عمر آن حضرت

دوران امامت على عليه السّلام پس از رسول خدا(ص)سى سال بود،كه بيست و چهار سال و شش ماه از اين مدت را آن حضرت نمى توانست دخالتى در كارها و احكام اسلام بنمايد و همواره در تقيه بود(و از اظهار نظر و بيان حقائق خوددارى فرموده،با آنها كه سر كار بودند)مدارا ميكرد.و پنج سال و شش ماه ديگر را(نيز كه خود بر سر كار آمد)گرفتار جنگ با منافقين بود:آنان كه بيعت شكنى

ص: 7

كردند(چون طلحه و زبير)و آنان كه از حق رو گرداندند(چون معاويه و يارانش)و آنان كه از دين بيرون رفتند(چون خوارج نهروان)و در تمامى اين مدت بفتنۀ گمراهان دچار گشته دست او را بسته بودند،چنانچه رسول خدا(ص)سيزده سال(كه در مكه بود)نمى توانست احكام اسلام و نبوت خود را(آن طور كه بايد)بمردم برساند،و همواره در ترس و زندان،و در حال فرار و دورى از اجتماع بسر ميبرد،نه قدرت داشت كه با كفار جهاد كند،و نه استطاعت داشت كه از مؤمنين دفاع بنمايد،و پس از هجرت بمدينه نيز دو سالى كه در آنجا ماند همواره با مشركين مبارزه و جهاد ميكرد و گرفتار آزار منافقين بود،تا آنگاه كه خداى عز و جل قبض روحش فرمود و در بهشت برينش جاى داد.

فصل(2) تاريخ شهادت آن حضرت

وفات(و شهادت)امير المؤمنين عليه السّلام پيش از سپيده دم در شب جمعه بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى اتفاق افتاد،و آن حضرت بوسيلۀ شمشير كشته شد،و كشنده اش ابن ملجم مرادى لعنة اللّٰه عليه بود كه در مسجد كوفه حضرت را كشت،و اين پيش آمد ناگوار آنگاهى بود كه آن حضرت عليه السّلام در شب نوزدهم ماه رمضان براى نماز از خانه بيرون آمد(و وارد مسجد شد)و مردمان را براى نماز صبح بيدار ميكرد،و(ابن ملجم)از سر شب چشم براه آن حضرت عليه السّلام بود،تا آنگاه حضرت بر او كه خود را بخواب زده بود و در ميان خفتگان افتاده و كارش را پنهان ساخته گذر كرد،ناگهان حمله كرد،و با شمشيرى كه زهرآگين و مسموم بود بفرق سر آن حضرت زد،و(پس از اين ضربت)حضرت روز نوزدهم و شب بيستم و روز آن و شب بيست و يكم را تا ثلث اول آن زنده بود و سپس از دنيا رفت و بلقاء خداى تعالى نائل گشت.و آن حضرت عليه السّلام پيش از آن از چنين اتفاقى آگاه بود و بمردم خبر داده بود.و

ص: 8

كار غسل دادن و كفن كردنش را بدستور خود آن حضرت دو فرزندش حسن و حسين عليهما السّلام انجام دادند،و جنازۀ آن بزرگوار را(پس از غسل و كفن كردن)بجانب نجف كوفه بردند و در آنجا دفن كردند،و جاى قبرش را پنهان كردند،و اين كار طبق وصيتى بود كه خود آن حضرت بدو فرزندش فرمود،زيرا كه روى كار آمدن بنى اميه را پس از او و عقايد آنها را در دشمنى با خودش ميدانست، و از سرانجام كارشان آگاه بود،و ميدانست كه اينان بواسطۀ سوء نيت(و ناپاكى دلى)كه دارند تا آنجا كه بتوانند از كردار زشت و گفتار نابهنجار فروگذار نخواهند كرد(و از قبر و جنازۀ آن حضرت نيز دست بردار نخواهند بود)و پيوسته قبرش پنهان بود،تا اينكه حضرت صادق جعفر بن محمد عليهما السلام پس از(نابودى بنى اميه،و)روى كار آمدن بنى عباس آن را نشان داد،و در آن هنگام كه منصور دوانيقى در شهر حيره(كه در سه منزلى كوفه بود)توقف داشت،و امام صادق عليه السّلام براى ديدار او ميرفت(در سر راه)آن قبر شريف را زيارت كرد،شيعيان آن مكان را شناختند و دانستند كه آنجا مزار آن حضرت عليه السّلام است،و در آن روزى كه از دنيا رفت شصت و سه سال از عمر شريفش گذشته بود.

فصل(3)خبرهايى كه آن خضرت پيش از وقوع آن جريان جانگداز داد

1-و از جمله خبرهائى كه آن حضرت عليه السّلام پيش از اين جريان فرمود و دلالت دارد كه آن پيش آمد را ميدانسته خبرى است كه على بن منذر(بسند خود)از عامر بن واثله حديث كند كه گفت:(هنگامى كه)أمير المؤمنين عليه السّلام مردم را براى بيعت گرد آورد،عبد الرحمن بن ملجم مرادى لعنه اللّٰه(براى بيعت)نزد آن حضرت آمد،حضرت دو بار يا سه بار او را برگرداند(و حاضر به بيعت كردنش نشد) و پس از آن با او بيعت كرد و هنگام بيعت با او فرمود:چه چيز جلوى بدبخت ترين اين امت را گرفته؟سوگند بآن كه جانم بدست اوست كه تو اين را از اين خضاب ميكنى-و دست مبارك بر محاسن و

ص: 9

سر خود نهاد-و همين كه ابن ملجم برگشت و از نزدش بيرون رفت حضرت باين دو شعر(كه أحيحه بن جلاح در نصيحت پسرش گفته)تمثل جست(و ترجمه اش چنين است):

1-كمرت را براى مرگ محكم ببند(و مهياى آن باش)زيرا مرگ بديدار تو خواهد آمد.

2-و آنگاه كه بر تو وارد شد از مرگ جزع(و بيتابى)مكن 2-و از آن جمله حسن بن محبوب(بسند خود)از اصبغ بن نباته حديث كند كه گفت:ابن ملجم (مرادى)در زمرۀ ديگران كه(با آن حضرت)بيعت كردند،آمد و با على عليه السّلام بيعت كرد،و رو گرداند(كه برود)أمير المؤمنين عليه السّلام براى بار دوم او را خواند و بيعت محكمى از او گرفت و تأكيد فرمود كه بيعت را نشكند،و او چنان كرد،و رو گرداند(كه برگردد)أمير المؤمنين عليه السّلام براى سومين بار او را خواست و بمحكمى از او بيعت گرفت و تأكيد كرد كه بيوفائى نكند و بيعت را نشكند،(اين بار)ابن ملجم گفت:اى امير مؤمنان بخدا سوگند نديدم با كسى اين گونه كه با من رفتار ميكنى رفتار كنى؟أمير المؤمنين عليه السّلام(بيكى از اشعار عمر و بن معديكرب تمثل جسته،كه ترجمه اش ذيلا از نظر شما ميگذرد و شرحش پس از آن بيايد و)فرمود:

1-من زندگى يا عطاى باو را ميخواهم ولى او ارادۀ كشتن مرا دارد،عذر خود يا عذر پذير خود را نسبت بدوست مرادى خود بياور.اى ابن ملجم برو كه بخدا سوگند گمان ندارم بدان چه گفتى وفا كنى؟ (مترجم گويد:شعرى كه حضرت عليه السّلام بدان تمثل جست از اشعار عمر و بن معديكرب است كه با شخصى بنام قيس بن مكشوح مرادى رفاقت داشت،و بواسطۀ پيش آمدى ميانۀ آن دو بهم خورد،

ص: 10

و قيس بن مكشوح شروع بكينه توزى در برابر عمرو كرد،و عمرو در برابر باو احسان و نيكى مينمود، و عمرو بن معديكرب اين شعر را در همين باره گفته است،و مصراع اول اين شعر را برخى«حبائه» بباء موحده و همزه خوانده اند كه بمعناى عطاء است،و برخى«حياته»بياء و تاء خوانده اند كه بمعناى زندگى است،و ما در ترجمه هر دوى آن دو معنا را بنحو ترديد ذكر كرديم،و مصراع دوم نيز احتمال چند معنى دارد كه ما دو تاى آنها را در ترجمه بنحو ترديد بيان داشتيم).

3-و(از آن جمله)جعفر بن سليمان ضبعى از معلى بن زياد حديث كند كه گفت:عبد الرحمن بن ملجم مرادى لعنه اللّٰه نزد أمير المؤمنين عليه السّلام آمده از آن حضرت خواست كه او را بمركبى سوار كند (و مركبى باو بدهد)و عرضكرد:اى امير مؤمنان مرا بمركبى سوار كن،حضرت باو نگاه كرد سپس فرمود:تو عبد الرحمن پسر ملجم مرادى هستى؟عرضكرد:آرى،سپس(براى دومين بار)فرمود:

تو عبد الرحمن پسر ملجم مرادى هستى؟عرضكرد:آرى،حضرت بغزوان فرمود:اى غزوان او را بر مركبى سرخ رنگ سوار كن،غزوان اسبى سرخ رنگ آورد و ابن ملجم بر آن سوار شد و دهانۀ اسب را كشيده(رفت)همين كه پشت كرد(كه برود)أمير المؤمنين عليه السّلام(بهمان شعرى كه در حديث گذشته با ترجمه و شرحش گذشت تمثل جسته)فرمود:من زندگى يا عطاى باو را ميخواهم و او ارادۀ كشتن مرا دارد،عذر خود يا عذر پذيرت را نسبت بدوست مرادى خود بياور،گويد:و همين كه آن جنايت از ابن ملجم سر زد،و على عليه السّلام را ضربت زد،او را كه از مسجد بيرون رفته بود گرفتند و نزد أمير المؤمنين عليه السّلام آوردند،حضرت باو فرمود:بخدا من آن نيكى ها و محبتها را بتو ميكردم با اينكه ميدانستم تو كشندۀ من هستى،ولى من آن نيكيها را بتو كردم تا از خداوند در اتمام حجت بر تو كمك بگيرم(و حجت را بر تو تمام كنم).

ص: 11

فصل(4)قسمت ديگرى از همان اخبار

1-و از جمله اخبارى كه حضرت عليه السّلام در آن بخاندان و يارانش پيش از كشته شدنش خبر مرگ خود را ميدهد حديثى است كه أبو زيد احول از اجلح كندى(يكى از شيعيان با وفاى آن حضرت)از بزرگان قبيلۀ كنده حديث كند كه گفت:بيش از بيست بار از آنها شنيدم كه ميگفتند:ما از على عليه السّلام شنيديم كه بالاى منبر دست بر محاسنش ميگذاشت و ميفرمود:چه چيز جلوگيرى كند بدبخت ترين اين امت را كه اين(محاسن)را از خون بالاى آن خضاب كند.

2-و نيز على بن حزور از اصبغ بن نباتة حديث كند كه گفت:على عليه السّلام در همان ماهى كه در آن كشته شد براى ما خطبه خواند و فرمود:ماه رمضان آمد و آن بزرگ ماهها و آغاز سال است در اين ماه(يا در اين سال)آسياى سلطنت بگردش درآيد،(برخى گفته اند:مقصود حضرت اينست كه در اين سال خلافت رنگ سلطنت بخود ميگيرد و اشاره بخلافت معاويه پس از آن حضرت ميباشد.

و در برخى نسخه ها بجاى«سلطان»شيطان است)آگاه باشيد كه در اين سال شما در يك صف(بدون امير)حج خواهيد كرد،و نشانه اش اينست كه من در ميان شما نيستم،اصبغ گويد:آن حضرت(با اين فرمايش)خبر مرگش را ميداد ولى ما نميدانستيم.

3-و نيز فضل بن دكين از عثمان بن مغيرة حديث كند كه گفت:چون ماه رمضان شد امير المؤمنين عليه السّلام يك شب نزد حسن عليه السّلام شام ميخورد و يك شب نزد حسين عليه السّلام و يك شب نزد عبد اللّٰه بن عباس،و بيش از سه لقمه غذا نميخورد،شبى از شبها سبب كم خوراكى را از آن حضرت پرسيدند؟فرمود:امر خدا(و مرگ)بسراغ من خواهد آمد(ميخواهم در آن حال)شكمم تهى و گرسنه باشد،و بيش از يكى دو شب نمانده،و در آخر همان شب او را ضربت زدند.

ص: 12

توضيح-مترجم گويد:در پارۀ از نسخه ها مانند آنچه شيخ حر عاملى(ره)در اثبات الهداة از اين كتاب نقل كند عبد اللّٰه بن جعفر بجاى عبد اللّٰه بن عباس ذكر شده و آن بصحت و درستى نزديكتر است چنانچه در فصل(63)از باب(3)اين كتاب نيز بيايد،و عبد اللّٰه بن جعفر شوهر حضرت زينب سلام اللّٰه عليها و فرزند جعفر بن ابى طالب برادرزادۀ على عليه السّلام ميباشد.

4-و نيز اسماعيل بن زياد گويد:ام موسى خدمتكار(و كلفت)على عليه السّلام كه در ضمن دايۀ دخترش نيز بود،برايم حديث كرد و گفت:شنيدم على عليه السّلام بدخترش ام كلثوم ميفرمود:دختركم،چنين مى بينم كه مدت كمى با شما هستم؟عرضكرد:چگونه پدر جان؟فرمود:من رسول خدا(ص)را در خواب ديدم و او(در آن حال)گرد و خاك از رويم پاك ميكرد و ميفرمود:يا على ترا چيزى نيست آنچه وظيفه ات بود انجام داده اى،ام كلثوم گفت:سه شب(از اين خواب)بيش نگذشت كه آن ضربت را باو زدند،ام كلثوم در آن مصيبت فرياد زد،حضرت فرمود:دختركم،فرياد نزن زيرا رسول خدا (ص)را مى بينم كه بدست خود بمن اشاره ميكند و ميفرمايد:يا على نزد ما بيا كه آنچه در نزد ما است براى تو بهتر است.

5-و نيز عمار دهنى از أبى صالح حنفى حديث كند كه گفت شنيدم على عليه السّلام ميفرمود:پيغمبر(ص) را در خواب ديدم و بدان حضرت از رنجها و دشمنيهائى كه از امتش بمن رسيده بود شكايت بردم و گريستم، فرمود:يا على گريه مكن،پس بسوئى نظر افكند و من نيز بدان سو متوجه شدم دو مرد را ديدم كه كتهاى آنها بسته است،و سنگهاى بزرگى را ديدم كه بر سر آن دو ميكوبند،ابو صالح(راوى حديث) گويد:صبح فرداى آن روز مانند روزهاى ديگر بسوى خانه آن حضرت رفتم،همين كه ببازار قصابها رسيدم

ص: 13

ديدم مردم ميگويند:أمير المؤمنين عليه السّلام كشته شد،امير المؤمنين كشته شد.

6-و نيز عبد اللّٰه بن موسى(بيك واسطه)از حسن بصرى حديث كند كه گفت:امير المؤمنين على عليه السّلام آن شبى كه در صبحش كشته شد(همۀ شب را)بيدار بود،و بر خلاف عادتى كه داشت آن شب براى نماز شب بمسجد نرفت،پس دخترش ام كلثوم بوى عرضكرد:اين چيست كه(امشب)خواب را از شما گرفته؟فرمود:

اگر امشب را بصبح برسانم كشته خواهم شد،(تا اينكه)ابن نباح(اذان گوى آن حضرت عليه السّلام آمد) و اذان نماز(صبح را)گفت،حضرت كمى راه(بطرف مسجد)رفت و برگشت،ام كلثوم بوى عرضكرد:

دستور فرما جعدة(كه خواهرزادۀ آن حضرت عليه السّلام بود)با مردم نماز بخواند؟فرمود:آرى دستور دهيد (امروز)جعده با مردم نماز بخواند،سپس فرمود:از مرگ گريزى نيست و خود بمسجد رفت،و آن مرد(يعنى ابن ملجم)تمام آن شب(در مسجد)بيدار بود و چشم براه و مترصد آن حضرت بود، و چون نسيم سحرگه وزيد خوابش برد،أمير المؤمنين عليه السّلام(وارد مسجد شد)و با پاى خود او را جنبش داده فرمود:نماز،پس بر خواست و آن حضرت را ضربت زد.

7-و در حديث ديگرى است كه أمير المؤمنين عليه السّلام تمامى آن شب را بيدار بود و بسيار بيرون مى آمد و بآسمان نگاه ميكرد و ميفرمود:بخدا،دروغ نگفته ام و بمن هم دروغ نگفته اند،اين همان شبى است كه بدان و عده ام داده اند،پس بخوابگاه خود برميگشت،چون سپيده زد كمربندش را محكم بست و بيرون رفت،و(اين دو شعر را كه در فصل پيشين نيز گذشت)ميخواند(و ترجمه اش چنين است):

1-كمرت را براى مرگ محكم ببند(و مهياى آن باش)زيرا مرگ بديدارت خواهد آمد.

2-و آنگاه كه بر تو وارد شد از مرگ جزع و بيتابى مكن.

ص: 14

چون بميان سرا(و صحن خانه)رسيد مرغابيان پيش آمدند و بروى آن حضرت فرياد ميزدند، (آنان كه در خانه بودند)آنها را از پيش رويش دور ميكردند،حضرت فرمود:آنها را واگذاريد زيرا كه اينها نوحه گران هستند،پس بيرون رفت و(همان شب)ضربت خورد.

فصل(5)كيفيت شهادت آن حضرت

و از خبرهائى كه در بارۀ سبب كشته شدن آن حضرت و چگونگى آن رسيده خبرى است كه جماعتى از تاريخ نويسان حكايت كرده اند كه از آن جمله است:أبو مخنف،و اسماعيل بن راشد،و ابو هاشم رفاعى و ابو عمر و ثقفى و ديگران،(و اجمال داستان اين است)كه جماعتى از خوارج در مكه گرد آمدند، و(در انجمنى كه كردند از هر درى سخن گفتند تا اينكه)سخن از فرمانروايان و زمامداران بميان آمد و همگى ايشان بر آنها و بر كردارشان عيب گرفتند،و رفتارشان را زشت شمردند و بر أهل نهروان(يعنى آن دسته از خوارج كه در جنگ نهروان كشته شدند)افسوس خوردند،پس برخى از ايشان بديگران گفتند:خوب است ما خود را بخدا فروخته نزد اين زمامداران گمراه برويم و بكمين آنها باشيم ناگاه آنها را بكشيم،و مردمان شهرها را از دست آنها آسوده كرده و ضمنا انتقام خون برادران شهيد خود را نيز كه در نهروان كشته شدند بگيريم،و بر اساس همين پيشنهاد با يك ديگر پيمان بستند كه پس از گذشتن زمان حج و انجام آن بدنبال اين كار بروند،عبد الرحمن بن ملجم لعنه اللّٰه گفت:من شما را از دست على آسوده خواهم كرد(و كشتن او را بعهدۀ من واگذاريد)برك بن عبد اللّٰه تميمى گفت:من شما را از شر معاويه آسوده ميسازم،و عمرو بن بكر تميمى گفت:من از دست عمرو بن عاص شما را آسوده سازم و آن هر سه بر اين تصميم با همديگر پيمان بستند و بر وفاى با آن وعده هم پيمان شدند،و براى انجام اين كار شب نوزدهم

ص: 15

ماه رمضان را(در نظر گرفتند،و آن شب را)وعده گذاردند،و از هم جدا شدند، ابن ملجم لعنه اللّٰه كه در زمرۀ قبيلۀ كنده بود بسوى كوفه روان شد،تا بدان جا رسيد،و ياران خود را ديدار كرد ولى تصميم خود را از آنها پوشيده داشت از ترس آنكه مبادا(نقشۀ شومش فاش،و انديشه اش)آشكار گردد در اين خلال(كه در انتظار شب نوزدهم ماه رمضان بسر ميبرد)روزى بديدار مردى از دوستان خود از قبيلۀ«تيم رباب»رفت،و در نزد او با قطام دختر اخضر تيمى بر خورد كرد،و أمير المؤمنين عليه السّلام پدر و برادر او را در جنگ نهروان كشته بود،و آن زن از زيباترين زنان آن زمان بود،چون چشم ابن ملجم باو افتاد فريفتۀ زيبائى او شد و عشق قطام در دلش جا گرفت،در همان مجلس پيشنهاد زناشوئى باو داد و درخواست ازدواج با او را نمود،قطام گفت:چه چيز مهر من خواهى كرد؟گفت:تو هر چه خواهى مهر قرار ده تا من بپردازم،گفت:مهر من(عبارت است از)سه هزار درهم پول،و كنيز و غلامى و(ديگر)كشتن على بن ابى طالب،ابن ملجم گفت:(بجز كشتن على بن ابى طالب)آنچه خواهى مهيا كنم،و اما كشتن على بن ابى طالب را چگونه انجام دهم؟گفت:او را غافلگير كن(زيرا در غير اين صورت انجام اين كار ميسور نيست،و هنگامى كه مشغول و سرگرم بكارى شد ناگهانى باو حمله كن)پس اگر او را كشتى(و بهدف رسيدى)دل مرا شفا داد(و آنگاه بوصل من خواهى رسيد)و از عيش با من شادمان گردى،و اگر(در اين راه)كشته شدى(و نقشه ات انجام نشد)ثوابى كه در آن سرا بدان خواهى رسيد برايت بهتر از دنيا است،ابن ملجم گفت:بخدا سوگند هر آينه من باين شهر نيامده ام،و باين حال پنهانى و اختفاء و كناره گيرى از مردم بسر نبرم،جز براى انجام همين خواستۀ تو و آن كشتن على بن ابى طالب است،و بدان كه آنچه خواهى انجام دهم،قطام گفت:پس(اكنون كه چنين تصميمى گرفته اى) من نيز در اين راه تو را يارى خواهم كرد،و كسانى را براى كمك دادن بتو فراهم ميكنم،از اين رو بنزد وردان بن مجالد كه يكى از مردان قبيلۀ«تيم رباب»(و از زمرۀ خوارج و دشمنان على عليه السّلام

ص: 16

و با قطام از يك تيره)بود فرستاد،(و همين كه وردان نزد او آمد)جريان را باو گفت و از او درخواست كمك با ابن ملجم را نمود،وردان نيز(روى دشمنى با على عليه السّلام)پذيرفت،(از آن طرف)خود ابن ملجم نيز از آن خانه بيرون شد و نزد مردى از قبيلۀ أشجع كه نامش شبيب بن بجرة و با خوارج هم عقيده بود،رفت و باو گفت:اى شبيب!آيا دوست دارى شرف دنيا و آخرت را بدست آرى؟ گفت:(آرى)چگونه(ميتوان بدست آورد؟)گفت:مرا در كشتن على بن ابى طالب يارى و مساعدت نمائى؟شبيب گفت:اى پسر ملجم مادر بعزايت بنشيند انديشۀ كار هولناك و دشوارى بسر افكنده اى، چگونه باين آرزو دست يابى؟ابن ملجم گفت:در مسجد بزرگ(كوفه)سر راه او كمين ميكنيم،و چون براى نماز صبح بمسجد درآيد ناگهانى بر او يورش بريم(و حمله افكنيم)پس اگر(بتوانيم) او را بكشيم دلهاى خود را شفا داده و انتقام خونهاى خويشتن را از او گرفته ايم!،و در اين باره چندان سخن گفت تا اينكه شبيب پذيرفت(و براى ياريش در اين كار)همراه او براه افتاد،و با هم بمسجد بزرگ (كوفه)آمدند،و بر قطام كه در آن مسجد اعتكاف كرده و خيمه اى براى خويش در آنجا زده بود،وارد شدند و باو گفتند:ما هر دو تن براى كشتن اين مرد رأى خود را يكى كرده(و تصميم گرفته)ايم،قطام بايشان گفت:هر گاه خواستيد اين كار را بكنيد در همين جا نزد من آئيد(تا من هم بآنچه بتوانم شما را يارى كنم)آن دو از نزد قطام رفتند و پس از گذشتن روزى چند،نزد او آمدند و آن مرد ديگرى را هم(كه همان وردان بن مجالد بود)با خود آوردند،و اين در شب چهارشنبه نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى بود،پس قطام چند تكه پارچۀ حرير طلبيد و با آنها سينه هاى ايشان را محكم بست،و آنها شمشيرها را بكمر بسته براه افتادند،و آمدند برابر درى كه أمير المؤمنين عليه السّلام از آن در براى نماز بمسجد مى آمد نشستند،و پيش از اين جريان،اشعث بن قيس(كندى)را(كه در ابتداى كار از ياران على عليه السّلام بود و در پايان كار در زمرۀ خوارج درآمد)نيز از انديشۀ خويش كه كشتن على عليه السّلام

ص: 17

بود آگاه ساخته بودند،او هم همراهى كردن آنها را پذيرفت(و موافقتش را در اين توطئه بآنها اطلاع داد)و روى همين توطئه اشعث بن قيس نيز در آن شب بآنها پيوست.

حجر بن عدى رحمه اللّٰه(كه يكى از ياران صميمى أمير المؤمنين عليه السّلام و از بزرگان شيعه بود) آن شب را در مسجد بسر ميبرد،ناگاه شنيد كه اشعث بن قيس بابن ملجم ميگويد:در كار خويشتن بشتاب زيرا كه سپيده دميد،حجر بن عدى(از اين سخن)بانديشۀ أشعث پى برد،از اين رو باو گفت:(گمان كردى كه باو دست يافته و)او را كشتى؟(شكر خداى را كه نقشه ات فاش شد و)بآرزوى خويش نرسيدى (اين سخن را گفت)و بدون درنگ از مسجد بيرون دويد كه خود را بأمير المؤمنين عليه السّلام رساند و او را از جريان آگاه سازد و از ايشان بر حذر دارد،(از قضا)على عليه السّلام از راه ديگرى(جز آن راهى كه حجر براى اطلاع آن حضرت رفته بود)بمسجد درآمد،و ابن ملجم پيش دويده و آن حضرت را با شمشير بزد،و هنگامى كه حجر بازگشت(كار از كار گذشته گذشته بود،و)مردم را ديد كه ميگويند أمير المؤمنين كشته شد.

عبد اللّٰه بن محمد ازدى گويد:من در آن شب با گروهى از مردم كوفه كه(طبق عادت هر ساله) در ماه رمضان از اول آن ماه تا بآخر در مسجد بزرگ(كوفه)نماز ميخواندند بودم،من نيز با آنها نماز ميخواندم،ناگاه نگاهم بمردانى افتاد كه در نزديكى درب مسجد نماز ميخواندند،و(آن هنگام) على عليه السّلام براى نماز صبح وارد مسجد شد و صدايش بلند شد:(و فرمود:)نماز،نماز،هنوز صداى آن حضرت بآخر نرسيده بود كه برق شمشيرها را ديدم و شنيدم كسى ميگويد:اى على از آن خدا است حكم.نه از آن تو و پيروانت،(اين شعار خوارج بوده كه پس از داستان تعيين حكم در صفين

ص: 18

ميگفتند) و شنيدم على عليه السّلام ميفرمود:اين مرد از چنگ شما فرار نكند،و آن حضرت عليه السلام را ديدم كه شمشير خورده است،و(داستان چنين بود كه در آغاز)شبيب بن بجرة شمشير زد،ولى شمشير او بخطا رفت و بطاق مسجد گرفت،مردى او را گرفت و بزمين زده روى سينه اش نشست،و شمشير را از دست او بيرون آورد كه او را بكشد ديد مردم آهنگ او را كرده اند،ترسيد مبادا مردم شتاب كنند (و بدين خيال كه او كشنده است،او را بكشند)و سخن او را در اين باره نشنوند(يعنى هر قدر فرياد كند:كه كشنده من نيستم باور نكنند،يا بواسطۀ ازدحام صدايش بگوش آنها نرسد)از اين رو از روى سينۀ شبيب برخاست و رهايش ساخته و شمشير را بيكسو انداخت،شبيب پا بفرار گذارده(از ميان مردمان گريخت)و خود را بخانه اش رساند،پسر عموئى داشت كه در همان حال بر او وارد شد و ديد شبيب پارچۀ حريرى از سينه اش باز ميكند،باو گفت:اين چيست؟شايد تو أمير المؤمنين عليه السلام را كشتى؟ خواست بگويد:نه،گفت:آرى،پسر عمويش بيرون دويد و شمشير خود را برداشته نزد او برگشت و با شمشير چندان بر او زد كه او را كشت.

و اما ابن ملجم را پس مردى از قبيلۀ همدان(دنبالش دويد و چون)باو رسيد قطيفۀ كه در دست داشت بر سر او انداخت و او را بزمين افكند و شمشيرش را از دستش گرفته بنزد أمير المؤمنين عليه السّلام آوردش،و آن سومى(كه وردان بن مجالد بود)فرار كرد و در انبوه جمعيت ناپديد شد،چون ابن ملجم را بنزد أمير المؤمنين عليه السّلام آوردند حضرت بوى نگاه كرد و فرمود:«يك تن برابر يكتن»(اشاره بآيۀ قصاص است كه خداى تعالى در سورۀ مائده آيۀ 45 فرمايد:« وَ كَتَبْنٰا عَلَيْهِمْ فِيهٰا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ ...» تا آخر آيه،سپس فرمود:)اگر من از دنيا رفتم همچنان كه مرا كشته او را بكشيد و اگر زنده ماندم

ص: 19

خود دانم در بارۀ او چه انديشم، ابن ملجم لعنه اللّٰه گفت:بخدا من آن شمشير را بهزار درهم خريده ام و با هزار درهم آن را زهر داده ام،اگر بمن خيانت كند خدايش دور كند(كنايه از اينكه چگونه ممكن است از ضربت اين شمشير كسى جان سالم بدر برد،راوى گويد):پس ام كلثوم بر او بانگ زد:اى دشمن خدا!أمير مؤمنان را كشتى؟گفت:جز اين نيست كه پدر تو را كشته ام(نه أمير مؤمنان را) فرمود:اى دشمن خدا اميد آن دارم كه باكى بر او نباشد(و بهبودى يابد)ابن ملجم بدو گفت:پس اين گريه ات براى من است؟بخدا سوگند چنان ضربتى بر او زدم كه اگر آن را بر اهل زمين بخش كنند همه هلاك شوند،پس آن مرد(پليد)را از نزد آن حضرت بيرون بردند و مردمان گوشت بدنش را مانند درندگان ميكندند و باو ميگفتند:اى دشمن خدا چه كردى؟امت محمد(ص)را نابود كردى و بهترين مردم را كشتى؟و او ساكت بود و سخن نميگفت،و باين ترتيب او را بزندان بردند،مردم نزد أمير المؤمنين عليه السّلام آمده عرضكردند:اى أمير المؤمنين در بارۀ اين دشمن خدا دستورى فرما زيرا كه امت را نابود كرد و اسلام را تباه ساخت؟على عليه السّلام بايشان فرمود:اگر زنده ماندم كه خود دانم در باره اش چگونه رفتار كنم،و اگر هلاك شدم با او مانند كشندۀ پيغمبر رفتار كنيد،او را بكشيد و پس از آن جسدش را بآتش بسوزانيد،و چون أمير المؤمنين عليه السّلام از دنيا رفت و فرزندان آن حضرت از دفن او فارغ شدند امام حسن عليه السّلام نشست و دستور داد ابن ملجم را بياورند،پس او را آوردند همين كه برابر آن حضرت رسيد و ايستاد،باو فرمود:اى دشمن خدا امير مؤمنان را كشتى و تباهى را در دين بزرگ كردى؟سپس دستور داد گردنش را زدند ام كلثوم دختر اسود نخعى خواستار شد كه جسد پليدش را باو دهند و كار سوزاندنش را باو واگذارند،حضرت نيز باو واگذار كرد و ام هيثم آن جسد را بآتش سوزاند.

ص: 20

و در بارۀ قطام و كشتن أمير المؤمنين عليه السّلام شاعر(كه گويا فرزدق است چند شعر)گفته(كه ترجمه اش اين است):

1-تاكنون نديده ام بخشنده و صاحب كرمى را چه دارا و چه ندار كه(براى زنى)مهر كند مانند مهر قطام.

2-سه هزار درهم پول،و بنده و كنيزى،و ضربت زدن بعلى عليه السّلام با شمشيران بران.

3-و هيچ مهرى هر قدر هم كه گران و پر ارزش باشد گران تر و پر ارزش تر از على عليه السّلام نيست و هيچ فتكى چون فتك ابن ملجم نيست.

شرح-مترجم گويد:«فتك»در لغت بمعناى يورش بردن شخصى است بر ديگرى در حال بى خبرى او و كشتن آن شخص را بصورت غافلگير كردن.

و اما آن دو مرد ديگر كه براى كشتن معاويه و عمر و عاص با ابن ملجم پيمان بسته بودند پس يكى از آن دو(بشام آمد و در مسجد كمين كرده چون معاويه مشغول نماز شد)در حال ركوع ضربتى بمعاويه زد،و آن ضربت بر ران معاويه فرود آمد،و(پس از مداوا)از آن ضربت جان سالم بدر برد،و آن مرد را گرفتند و جابجا كشتند،و اما آن ديگرى بمصر آمد،(و شب موعد بمسجد رفت)و براى عمر و عاص در آن شب پيش آمدى رخ داد و مردى را بجاى خود براى خواندن نماز جماعت بمسجد فرستاد كه خارجة ابن أبى حبيبه عامرى نام داشت،و آن مرد بخيال اينكه عمرو عاص است ضربتى با شمشير باو زد،پس او را گرفتند و نزد عمر و عاص بردند و عمر و عاص او را كشت و خارجه هم فرداى آن روز مرد.

فصل(6)محل دفن و جريان به خاك سپردن آن حضرت

1-و از خبرهائى كه در بارۀ جاى قبر أمير المؤمنين عليه السّلام و جريان بخاك سپردنش رسيده است

ص: 21

خبرى است كه عباد بن يعقوب رواجنى از حيان بن على عنزى روايت كند كه گفت:يكى از غلامان على عليه السّلام براى من حديث كرد كه چون هنگام مرگ أمير المؤمنين عليه السّلام فرا رسيد بحسن و حسين عليهما السّلام فرمود:آنگاه كه من از دنيا رفتم،مرا بر تابوتى حمل كنيد و از خانه بيرون بريد،و شما دنبال تابوت را بگيريد زيرا كه جلوى آن برداشته شود،و(ديگران)رنج برداشتن جلوى آن را از گردن شما كفايت كنند،سپس جنازۀ مرا بغريين(كه نام همين زمينى است كه اكنون قبر مطهر آن حضرت در آن واقع است،و برخى گفته اند نام دو عمارت و بنا بود كه در نجف قرار داشته است)ببريد،در آنجا سنگ سفيد درخشانى خواهيد ديد همان جا را بكنيد(و حفر كنيد)و در آنجا لوحى مى بينيد،پس مرا در همان مكان بخاك بسپاريد،گويد:همين كه آن حضرت از دنيا رفت جنازه اش را برداشتيم و از خانه بيرون برديم(و چنانچه فرموده بود)ما دنبال تابوت را گرفته بوديم و جلوش خود برداشته شده بود، و ما صدائى آهسته چون كشيدن درختى بر زمين مى شنيديم تا بغريين رسيديم،در آنجا سنگ سفيدى ديديم كه درخشندگى داشت،آنجا را كنديم لوحى ديديم بر آن نوشته بود:اين جايى است كه نوح براى على بن ابى طالب عليه السّلام ذخيره كرده،پس ما آن حضرت را در آن مكان دفن كرده برگشتيم،و از اين بزرگداشت و اكرام خداوند نسبت بأمير المؤمنين خورسند بوديم،پس جمعى از شيعيان كه بنماز بر جنازۀ آن حضرت نرسيده بودند،و ما جريانى را كه ديده بوديم و اكرامى كه خداى عز و جل نسبت بأمير المؤمنين عليه السّلام فرموده بود براى آنها باز گفتيم،آنها گفتند:ما هم دوست داريم آنچه را شما در بارۀ آن بزرگوار ديده ايد ما نيز بچشم خود ببينيم،بآنها گفتيم:طبق سفارش و وصيت خود آن حضرت جاى قبر پنهان شده،آنها(باين سخن توجه نكردند)بدان سو رفتند و بازگشتند،و گفتند:ما آنجا را كنديم و چيزى نيافتيم.

2-محمد بن عماره از پدرش از جابر بن يزيد الجعفى حديث كند كه گفت:از حضرت باقر محمد بن

ص: 22

على عليهما السّلام پرسيدم:أمير المؤمنين عليه السّلام در كجا دفن شد؟فرمود:در ناحيۀ غريين پيش از سپيده دم بخاك سپرده شد،و حسن و حسين و محمد(حنفيه)فرزندان آن حضرت،و عبد اللّٰه بن جعفر (برادرزاده اش،اين چهار تن)وارد قبرش شدند(و جنازه را در قبر گذاردند).

3-و يعقوب بن يزيد(بسند خود)روايت كند كه بحسين بن على عليهما السّلام عرض شد:كه شما أمير المؤمنين را در كجا بخاك سپرديد؟فرمود:شبانه او را برداشتيم:و از سوى مسجد اشعث او را برديم تا رسيديم بپشت كوفه در كنار غريين و در آنجا او را دفن كرديم.

4-و محمد بن زكريا(بسندش)از عبد اللّٰه بن حازم حديث كند كه گفت:روزى با هارون الرشيد براى شكار از كوفه بيرون رفتيم،پس بناحيۀ غريين و ثويه(كه جايى است پشت كوفه و قبر أبو موسى اشعرى در آنجا است)رسيديم،آهوانى را در آنجا ديديم،پس بازها و سگها(ى شكارى)را بطرف آنها رها كرديم،آنها ساعتى براى شكار آهوان دست و پا كردند(ولى نتوانستند آنها را شكار كنند)پس آن آهوان به تپۀ(كه در آنجا بود)پناه بردند و بالاى همان تپه ايستادند،(ناگهان ديديم)بازها در كنارى از آن تپه فرود آمدند و سگهاى شكارى بازگشتند،هارون از اين جريان در شگفت شد،سپس آهوان از تپه بزير آمدند بازها بطرف آنها پرواز كردند و سگها نيز بسوى آنها دويدند،آهوان(كه كه اين جريان را ديدند)دوباره بآن تپه(پناه بردند بآنجا)رفتند،بازها و سگها نيز(آنها را رها ساخته)بجاى خود بازگشتند،و تا سه مرتبه اين جريان تكرار شد،هارون الرشيد گفت:بشتاب برويد و هر كه(در اين اطراف)يافتيد او را نزد من بياوريد(زيرا چنين مينمايد كه اين زمين مقدسى است و اسرارى در آن نهفته است،گويد:ما بجستجو در آن اطراف پرداختيم،)پير مردى از قبيلۀ

ص: 23

بنى اسد يافتيم،و او را نزد هارون آورديم،هارون بوى گفت:مرا آگاه كن كه اين تپه چيست؟پير مرد گفت:اگر امانم دهى ترا آگاه سازم،هارون گفت:عهد و پيمان خدا براى تو است(و من با خدا عهد كنم)كه ترا از جايگاهت بيرون نكنم و آزارت ندهم؟پير مرد گفت:پدرم از پدرانش براى من حديث كرده كه آنها گفته اند:در اين تپه قبر على بن ابى طالب عليه السّلام است،و خداى تعالى آنجا را حرم امن قرار داده،و هيچ چيزى بدان جا پناه نبرد جز اينكه ايمن شود،پس هارون پياده شد و آبى خواسته وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند،و خود را بخاك آن ماليد و گريست،پس برگشتيم.

محمد بن عايشه(يكى از راويان حديث)گويد:من اين داستان را(از عبد اللّٰه بن حازم شنيدم ولى)نتوانستم بپذيرم و دلم آن را بخود راه نميداد،تا اينكه چند روزى گذشت و من براى بجا آوردن حج بمكه رفتم،در آنجا ياسر:زين بان(نگهبانان زين،يا سازندۀ زين)هارون را ديدار كردم، و شيوه اش چنين بود كه چون از طواف فارغ ميشديم مى آمد و با ما مى نشست،پس(روزى ياسر از اين در و آن در)سخن بميان آورد تا اينكه گفت:شبى از شبها در سفرى كه همراه هارون از مكه برميگشتيم و بكوفه رسيده بوديم،هارون بمن گفت:اى ياسر بعيسى بن جعفر(كه يكى از بنى عباس بود)بگو:

سوار شود(و براى رفتن آماده شود)پس هر دو سوار شدند و من نيز با آن دو سوار شدم(و براه افتاديم) تا رسيديم بغريين(جايى كه قبر على عليه السّلام در آنجا بود)پس عيسى بن جعفر بزير آمد و خوابيد، اما هارون الرشيد به تپه اى برآمد و نماز خواند و هر دو ركعت نمازى كه خواند دعا كرد و گريست و روى آن تپه ميغلطيد،(و خود را بخاك آن ميماليد)سپس ميگفت:اى پسر عمو بخدا سوگند من فضيلت و برترى و پيشى تو را در اسلام ميدانم،و بخدا ببركت(همين سوابق درخشان و كوششهاى فراوان)تو است كه من باين مقام رسيده ام و بر تخت سلطنت نشسته ام،و تو آنچنانى كه گفتم،لكن فرزندان تو مرا آزار دهند و بر من خروج كنند،(اين كلمات را ميگفت)سپس برميخاست و دوباره نماز ميخواند و

ص: 24

همين كلمات را تكرار ميكرد و دعا ميخواند و ميگريست،تا اينكه هنگام سحر شد،پس بمن گفت:اى ياسر عيسى را بلند كن،من او را بلند كردم،پس باو گفت:اى عيسى برخيز و نزد قبر پسر عمويت نماز بخوان،عيسى گفت:اين كداميك از پسر عموهاى من است؟گفت اين قبر على بن ابى طالب است، پس عيسى وضوء گرفت و ايستاد بنماز،و هر دو مشغول نماز بودند تا اينكه سپيده دميد،من گفتم:يا أمير المؤمنين صبح است،پس سوار شديم و بكوفه برگشتيم.

باب دوم: در بيان شمۀ از اخبار أمير المؤمنين و فضائل و مناقب

اشاره

در بيان شمۀ از اخبار أمير المؤمنين و فضائل و مناقب،و آن قسمت از كلمات حكمت آميز و پند و اندرزهايش كه بما رسيده،و آنچه از معجزات و داوري ها و نشانه هاى (امامت)آن جناب روايت شده.

1-از آن جمله است:خبرهائى كه در بارۀ پيشى گرفتن او بايمان بخدا و رسولش(ص)و سبقت جستن او در اين باره رسيده، خبر داد بمن ابو الجيش مظفر بن محمد بلخى(بسند خود)از يحيى بن عفيف ابن قيس از پدرش كه گويد(روزى)پيش از آنكه كار نبوت پيغمبر(ص)آشكار شود،من با عباس بن عبد المطلب(عموى پيغمبر(ص))در مكه نشسته بوديم كه جوانى آمد و نگاهى بآسمان كرد آنگاه

ص: 25

كه آفتاب حلقه زده بود(يعنى هنگام ظهر)پس رو بكعبه ايستاد و نماز خواند و پسرى آمد و طرف راستش ايستاد،سپس زنى آمد و پشت سر آن دو ايستاده(مشغول نماز شدند)پس آن جوان ركوع كرد و آن دو هم بركوع رفتند،آن جوان سر از ركوع برداشت آن دو نيز سر برداشتند،آن جوان بسجده رفت آن دو نيز بسجده رفتند،من بعباس بن عبد المطلب گفتم:اى عباس!كار بزرگى است!عباس گفت آرى كار بزرگى است!آيا ميدانى اين جوان كيست؟اين جوان محمد بن عبد اللّٰه بن عبد المطلب پسر برادر من است،آيا ميدانى اين پسرك كيست؟أو على بن ابى طالب پسر برادر(ديگر)من است،آيا ميدانى اين زن كيست؟او خديجه دختر خويلد(همسر محمد)است،(بدان كه)اين پسر برادرم(محمد) بمن گفته است:كه پروردگارش كه پروردگار آسمانها و زمين است او را بر اين دين(و روشى)كه (ديدى)و او بر آن است دستور داده و امر فرموده،و بخدا كسى در روى زمين جز اين سه نفر(كه ديدى)بر اين دين نيست.

2-و خبر داد بمن ابو حفص عمر بن محمد صيرفى(بسندش)از انس بن مالك كه گفت:رسول خدا (ص)فرمود:درود فرستادند فرشتگان بر من و بر على هفت سال،زيرا(در اين هفت سال)بسوى آسمان بالا نرفت شهادتى بيگانگى خدا و رسالت محمد جز از من و از على(يعنى كسى بخدا و بمن و باين دين جز على ايمان نياورده بود).

3-و بهمين سند از معاذه عدوية حديث شده كه گفت:شنيدم كه على بن ابى طالب بالاى منبر در شهر بصره

ص: 26

ميفرمود:منم صديق اكبر،ايمان آوردم پيش از آنكه ابو بكر ايمان آورد،و اسلام آوردم پيش از آنكه او اسلام آورد.

4-و خبر داد مرا ابو نصر محمد بن حسين مقرى(بسندش)از أبى سخيله كه گفت:من و عمار براى بجا آوردن حج بمكه سفر كرديم پس(سر راه)بخانۀ ابو ذر وارد شديم و سه روز نزد او مانديم، همين كه خواستيم از نزدش كوچ كنيم باو گفتيم:اى ابا ذر(اوضاع اسلام را دگرگون ميبينم)و مردم بحال سرگردانى و اختلاف دچار شده اند تو در اين باره چه ميانديشى؟(و بنظر شما چه بايد كرد؟) ابو ذر گفت:بكتاب خدا و على بن ابى طالب چنگ بزن،و ملازم آن دو باش،زيرا من گواهى دهم كه رسول خدا(ص)فرمود:على نخستين كسى است كه بمن ايمان آورد،و نخستين كسى است كه در قيامت با من دست دهد،و اوست صديق اكبر،و جداكنندۀ ميانۀ حق و باطل،و او پناهگاه مؤمنين است چنانچه مال و دارائى پناهگاه ستمكاران است.

مؤلف(ره)گويد:اخبار در اين باره زياده از اندازه است،و شواهد و گواه بر آن اخبار نيز نيز بسيار است از آن جمله گفتار خزيمة بن ثابت انصارى ذو الشهادتين است(كه جهت ملقب شدن او باين لقب در باب اول گذشت)كه محمد بن عمران مرزبانى(بسند خود)از ابن عايشه براى من حديث كرد،و او از خزيمة بن ثابت اين گفتار را كه در قالب چند شعر است روايت كرده(و ترجمۀ آن اشعار چنين است:)

ص: 27

1-من گمان نداشتم كه كار خلافت(و جانشينى پيغمبر ص)از قبيلۀ بنى هاشم و بويژه از حضرت أبو الحسن على عليه السّلام روى بگرداند:

2-(زيرا)مگر او نخستين كسى نيست كه رو بكعبه:قبلۀ مسلمانان نماز خواند؟و آيا او آشناترين(و داناترين)مردمان بكتاب خدا و اخبار رسيده از پيغمبر(ص)نيست؟.

3-و(مگر او نبود)آخرين كسى كه پيغمبر او را ديد(و از دنيا رفت،يعنى هنگام رحلت و فرا رسيدن مرگ آن حضرت كسى را رخصت ديدارش جز على عليه السّلام نبود،و اين بخاطر محبتى بود كه آن حضرت نسبت بعلى عليه السّلام داشت،و بجهت آن مقامى بود كه على عليه السّلام در پيشگاه آن حضرت داشت)و على آن كسى بود كه جبرئيل در كار غسل دادن و كفن پوشاندن پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله ياريش كرد.

4-و او كسى است كه هر آنچه ديگران داشتند(از فضائل و كمالات)او بتنهائى همه آنها را دارا بود،و خود آنان نيز در اين باره شك و ترديدى نداشتند،ولى آنچه از محاسن در او بود در ديگران نبود.

5-آيا(با اين همه برتريها)چه چيز شما را(از پيروى او و بيعتش)باز داشت؟(آن را بگوئيد) تا ما هم بدانيم؟آگاه باشيد(كه براستى)اين بيعتى كه شما(با جز او)كرديد از بدترين فريبهائى است كه دچار شديد.

فصل(1)شمه اى از اخبار وارده در فضيلت آن حضرت

و از جملۀ خبرهائى كه در بارۀ برترى آن حضرت در دانش بر تمامى امت پيغمبر(ص)رسيده (اخبارى است كه ذيلا از نظر خوانندگان محترم ميگذرد:) 1-خبر داد مرا محمد بن جعفر تميمى نحوى(بسند خود)از ابن عباس كه گفت:رسول خدا(ص)فرمود

ص: 28

على بن ابى طالب دانشمندترين أمت من است،و در آنچه پس از من اختلاف كنند داناتر از همۀ آنها در داورى كردن است.

2-و خبر داد مرا محمد بن عمر جعابى(بسندش)از أبى سعيد خدرى كه گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه ميفرمود:من شهر علم و دانشم،و على در آن شهر است،پس هر كه علم(و دانش) خواهد بايد آن را از على فرا گيرد.

3-و نيز(بسند ديگر)براى من روايت كرد از عبد اللّٰه بن مسعود كه گفت:رسول خدا(ص)على عليه السّلام را فرا خواند،و با او خلوت كرد،همين كه از نزد آن حضرت بيرون آمد،از او پرسيديم:

(چه بتو آموخت؟و)چه عهدى با تو كرد؟فرمود:هزار در از دانش بمن آموخت،كه از هر درى از آن هزار در بر من گشوده شد.

4-و خبر داد مرا محمد بن مظفر بزاز(بسند خود)از اصبغ بن نباته كه گفت:هنگامى كه مردمان با على عليه السّلام در بارۀ خلافت بيعت كردند،آن حضرت در حالى كه عمامۀ رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله را بسر بسته بود،و جامۀ او را بر تن داشت بمسجد آمد و بر منبر بالا رفت،پس خداى را ستايش و ثنا كرد،و مردمان را پند و اندرز داد،سپس بمنبر تكيه زد و جايگير كه شد انگشتان دو دست خود را

ص: 29

درهم فرو برد و مشبك ساخته بر زير ناف نهاد و فرمود:اى گروه مردم از من بپرسيد پيش از آنكه(من از دست شما بروم،و)مرا نيابيد،از من بپرسيد زيرا دانش اولين و آخرين نزد من است،آگاه باشيد بخدا سوگند اگر(بر بالين خلافت تكيه زنم و)بستر حكومت برايم گسترده شود ميان اهل توراة(و يهود)با توراتشان،و ميان اهل انجيل(و نصارى)با انجيلشان،و ميان اهل زبور با زبور آنها،و ميانه اهل قرآن با قرآن داورى كنم،بدانسان كه هر كتابى از اين كتابها بسخن آيد و بگويد بار پروردگارا همانا على بداورى تو داورى كرد،بخدا سوگند من بقرآن و شرح و تفسير آن داناترم از هر كه ادعاى دانستن آن را ميكند،و اگر يك آيه در قرآن نبود هر آينه شما را بآنچه تا روز قيامت خواهد شد آگاه ميكردم،سپس(دوباره فرمود:)از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد،سوگند بآن كه دانه را(در دل زمين)شكافت،و انسان را آفريد،اگر از يك بيك آيه هاى قرآن از من بپرسيد شما را آگاه سازم از هنگام فرود آمدنش،و از آنچه(آن آيه)در بارۀ آن فرود آمده،و از ناسخ و منسوخ آن،و خاص و عامش،و محكم و متشابهش،و اينكه در مكه نازل شده يا در مدينه(از همۀ اينها) شما را آگاه كنم،بخدا،هيچ گروهى نيست كه گمراه شود يا رستگار گردد تا روز قيامت جز اينكه من پيشوا و جلودار آنها و خوانندۀ بآن گروه را مى شناسم.

و از اين قبيل اخبار(كه دلالت بر فضيلت آن حضرت كند)بسيار است،و ذكر همۀ آنها كتاب را طولانى كند.

فصل(2)قسمتى ديگر از اخبار در اين باره

1-و از جمله خبرهائى كه در فضل و برترى آن حضرت رسيده حديثى است كه محمد بن مظفر بزاز

ص: 30

(بسند خود)از قيس بن ابى هارون براى من روايت كرد كه گفت:نزد أبو سعيد خدرى رفتم و باو گفتم:آيا تو در جنگ بدر بودى؟گفت:آرى(سپس)گفت:شنيدم از رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله كه در يكى از روزها كه فاطمه عليها السلام گريان بنزد آن حضرت آمده بود و ميگفت:اى رسول خدا زنان قريش در بارۀ تهيدستى و نادارى على مرا سرزنش كنند؟پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله بفاطمه فرمود:

اى فاطمه آيا خوشنود نيستى كه من ترا بهمسرى كسى درآوردم كه اسلامش پيشتر از ديگران و دانشش بيشتر از همگنان است؟براستى خداى تعالى بأهل زمين توجهى فرمود و از ميان ايشان پدرت را برگزيد و او را پيغمبر قرار داد،دوباره بآنها توجهى فرمود،و از ايشان شوهرت را برگزيد و او را وصى قرار داد،و خداى تعالى بمن وحى فرمود:كه ترا بنكاح و همسرى با او درآورم،اى فاطمه آيا ندانسته اى كه بخاطر ارجمند داشتن و بزرگداشت تو بود كه خدا بهمسرى بزرگترين بردباران،و دانشمندترين مردان،و پيشتاز مسلمانان،(كسى كه پيش از ديگران اسلام اختيار كرد)درآورد؟فاطمه عليها السلام (از اين سخنان)خندان و شكفته شد،پس رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم باو فرمود:اى فاطمه براستى براى على هشت فضيلت است كه بهيچ يك از پيشينيان و آيندگان مانند آنها داده نشده:او برادر من است در دنيا و آخرت و اين فضيلتى است كه هيچ كس داراى آن نيست،و تو كه بانوى زنان اهل بهشتى همسر او هستى،و دو نتيجه و زادۀ رحمت(يعنى حسن و حسين)كه فرزندزادگان منند فرزندان اويند،و برادرش(جعفر بن ابى طالب)كسى است كه با دو بال در بهشت آرايش شده و با فرشتگان بهر كجا خواهد پرواز كند،و علم(و دانش)اولين و آخرين نزد اوست،و اوست نخستين كسى كه بمن ايمان آورد،و اوست آخرين كسى(كه هنگام مرگ)مرا ديدار كند،و اوست وصى من و وارث برندۀ همۀ اوصياء.

ص: 31

2-و نيز در كتاب محمد بن عباس رازى ديدم(بسند خود)از ابن عباس حديث كند كه گفت:

براى ما خاندان(خاندان بنى هاشم)هفت خصلت است كه هيچ يك از آنها در مردمان ديگر نيست:

(1)پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از ماست.(2)بهترين اين امت پس از پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و وصى او على بن ابى طالب عليه السّلام از ماست.(3)حمزۀ(سيد الشهداء)كه اسد اللّٰه و اسد رسوله (يعنى شير خدا و شير رسول او)است و آقاى شهيدان است از ما است.(4)جعفر بن ابى طالب كه دو بال در بهشت باو داده شده كه با آن دو بهر جا كه خواهد پرواز كند از ما است.(5)دو سبط اين امت و دو آقاى جوانان اهل بهشت حسن و حسين عليهما السّلام از ما هستند.(6)قائم آل محمد صلى اللّٰه عليه و آله و سلم كه خداوند باو پيغمبرش را گرامى داشته از ما است.(7)يارى شده يعنى آنان كه خدا در باره شان فرمايد:«بدرستى كه ايشانند يارى شدگان،و همانا سپاه مايند پيروزان»(سورۀ صافات آيه 172-173)از ما است.

3-و محمد بن ايمن از ابى حازم غلام ابن عباس حديث كند كه گفت:رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بعلى عليه السّلام فرمود:يا على با تو(در بارۀ فضيلت و برترى)مخاصمه و پيكار كنند،و تو بهفت خصلت(و فضيلت بر ديگران)پيروز شوى كه هيچ كس داراى آن هفت خصلت نيست:(1)تو نخستين ايمان آورندگان هستى و با من در ايمان(2)در پيكار و جهاد(با دشمنان دين)از همگان بزرگتر (و برترى).(3)داناترين ايشان هستى بروزهاى خدا(شرح اين قسمت و برخى قسمتهاى ديگر آن در آخر حديث بيايد).(4)در پيمان و عهد با خدا باوفاترين و پايدارترين آنهائى(5)بمردمان مهربانتر

ص: 32

از ديگرانى.(6)در بخش كردن(بيت المال)بطور مساوات و برابر از ديگران بهترى.(7)و در سنجش(فضيلت)نزد خداوند از همه برتر و بزرگترى.

(شرح-طبرسى(ره)در مجمع البيان در تفسير آيۀ شريفۀ:« وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيّٰامِ اللّٰهِ »يعنى...ياد آوريشان كن بروزهاى خدا...(سورۀ ابراهيم آيه 5)چند وجه نقل كرده و هر يك از آنها را از يك يا جمعى از مفسرين روايت كند.(1)اينكه مقصود از روزهاى خدا پيش آمدهائى است كه در آن روزها رخ داده مانند نابود شدن و غرق شدن و دچار بلا و عذاب شدن امتهاى گذشته كه ديگران(از نافرمانى خدا) بترسند و پند گيرند،يعنى روزهائى كه خداوند از مردمان گذشته انتقام گرفته است.(2)مقصود از روزهاى خداوند نعمتهاى او است.(3)مقصود از روزهاى خدا كردار او نسبت ببندگان است چه آن كردار نعمت دادن باشد بآنها يا انتقام از ايشان،و على بن ابراهيم قمى(ره)در تفسير اين آيه گويد:روزهاى خداوند سه روز است:روز آمدن حضرت قائم عليه السلام،و روز مرگ عمومى،و روز قيامت،و شيخ صدوق(ره) در كتاب خصال و نيز در كتاب معانى الاخبار از امام باقر عليه السلام حديث كند كه فرمود:روزهاى خدا سه روز است:روزى كه حضرت قائم عليه السّلام ظهور كند،و روز رجعت،و روز قيامت.اين بود روايات و كلمات مفسرين در اين باره،و البته معناى اين حديث با آنچه در تفسير على بن ابراهيم و كتاب خصال و معانى الاخبار وارد شده مناسب تر و بذهن نزديكتر است از آنچه در تفسير مجمع البيان نقل فرموده است،و العلم عند اللّٰه.

و در آن قسمت از حديث كه فرمود:«و أقسمهم بالسويه»اشاره است باينكه ديگران در قسمت كردن بيت المال ميان مردم تفاوت را منظور كنند و ميان پير و جوان و خرد و كلان،و بيگانگان و نزديكان و مستمندان و ثروتمندان،و گمنامان و اشراف و اعيان را فرق گذارند چنانچه از كردار ابو بكر و عمر و عثمان كه پيش از آن حضرت بودند مشهور شد،ولى على عليه السّلام بدون تفاوت بهمه يكسان بخش ميكرد و همين عدالت او بود كه باعث بيعت شكنى طلحه و زبير و كناره گيرى گروهى از دنيا پرستان گرديد،و شواهد تاريخى آنچه گفته شد بر اهل اطلاع پوشيده نيست و نقل آنها مناسب با وضع ترجمه و شرح ما نيست،و سخن را بدرازا كشيد).

و مانند اين اخبار و آنچه بآن معنى است نزد شيعه و سنى مشهورتر از آنست كه نيازى بدرازا كردن سخن و شرح كلام باشد.

4-و اگر نبود در برترى آن حضرت جز حديث طائر(داستان مرغ بريان شده كه شرح آن بيايد) كه روايتش مشهور و زبانزد همگان است(براى ما)كافى بود،و ما را بى نياز ميكرد،كه در آن حديث

ص: 33

پيغمبر(ص)فرمود:بار خدايا محبوبترين آفريدگانت را نزد خود پيش من آر تا با من از اين مرغ(بريان شده)بخورد،و امير المؤمنين عليه السّلام آمد،زيرا(از اين حديث)روشن شود كه او محبوبترين آفريدگان نزد خدا بود،و بزرگترين آنان بود از نظر پاداش،و مقام قرب او بخدا بيش از ديگران، و كردارش براى خدا برتر از همگان بود.

شرح-محدث بحرانى(ره)در كتاب غاية المرام در ضمن سى و شش حديث از طريق اهل سنت، و هشت حديث از طريق محدثين شيعه داستان مرغ بريان شده را با اختلافى كه در كيفيت نقل آنها است حديث كرده،و ملخص آن اينست كه انس بن مالك خدمتكار رسول خدا(ص)حديث كند كه روزى مرغ بريان كرده اى بعنوان هديه نزد پيغمبر(ص)آوردند،پس آن حضرت دست بسوى آسمان بلند كرد و عرضكرد:

بار خدايا...تا بآخر حديث.

5-و(نيز اگر نبود جز)حديث جابر بن عبد اللّٰه انصارى(در بارۀ فضيلت على عليه السّلام ما را كافى بود،و آن حديث چنين است)كه جابر در بارۀ امير المؤمنين عليه السّلام از رسول خدا(ص) پرسيد؟فرمود:او بهترين بشر است و كسى جز كافر در اين باره شك و شبهه نكند،و اين حديث را جابر بسندهائى كه آنها را برسول خدا(ص)رسانده و پيش نقل كنندگان احاديث معروف است روايت كرده و دليلهائى كه دلالت كند بر اينكه امير المؤمنين عليه السّلام پس از رسول خدا(ص)برترين مردمان است (بسيار است)و همديگر را تقويت كنند،و اگر ما بخواهيم تمامى آنها را در اينجا بياوريم بايد در كتاب جداگانۀ بدان اختصاص دهيم،و همين مقدار كه در اين باره بيان شد ما را كفايت كند.

فصل(3)اخبار وارده در اينكه دوستى على عليه السلام نشانه ايمان و دشمنيش نشانه نفاق است

و از آن جمله خبرهائى است كه رسيده در بارۀ اينكه دوستى على عليه السّلام نشانۀ ايمان و دشمنيش نشانۀ نفاق است.

1-محمد بن عمر جعابى(بسند خود)براى من حديث كرد از زر بن حبيش كه گفت:علي عليه-

ص: 34

السّلام را ديدم كه بالاى منبر ميفرمود:سوگند بآن كه دانه را(در دل زمين)شكافت و انسان را آفريد اين عهدى است كه پيغمبر(ص)با من فرموده:(كه بمن گفت:اى على)دوست ندارد تو را جز مؤمن و دشمنت ندارد جز منافق.

2-محمّد بن عمران مرزبانى(بسندش)از حارث همدانى براى من حديث كرد كه گفت:روزى على عليه السّلام را ديدم كه بر منبر بالا رفت پس حمد و ثناى خداى را بجاى آورد سپس فرمود:اين تقديرى بود كه خداى تعالى بر زبان پيغمبر(ص)جارى كرد،كه مرا دوست نميدارد جز مؤمن و دشمنم ندارد جز شخص منافق،و هر كه افترا(بر خدا و رسول)بندد(و بدروغ چيزى را بآنها نسبت دهد)زيانكار است.

3-(اين حديث مانند حديث(1)همين فصل است).

فصل(4)در اينكه رستگاران على عليه السلام و شيعيان او هستند

و از جمله فضائل آن حضرت حديثهائى است كه آمده در اينكه على عليه السّلام و شيعيانش رستگاران هستند:

ص: 35

1-محمد بن عمران مرزبانى(بسند خود)از جابر بن يزيد از امام باقر عليه السّلام براى من حديث كرد كه آن حضرت عليه السّلام فرمود:از ام سلمة همسر پيغمبر(ص)راجع بعلى بن ابى طالب پرسيدند؟ ام سلمة گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه ميفرمود:همانا على و شيعيانش رستگاران هستند.

2-و بسند ديگر از اصبغ بن نباتة برايم حديث كرد و او،از على عليه السّلام حديث كند كه فرمود:

رسول خدا(ص)فرموده:همانا براى خداى تعالى درختى است از ياقوت سرخ كه بدان نرسد كسى جز من و شيعيانم،و مردم ديگر از آن بهرۀ ندارند.

3-و بسند ديگر برايم حديث كرد از انس بن مالك كه گفت:رسول خدا(ص)فرمود:وارد بهشت ميشوند از امت من هفتاد هزار نفر كه نه حسابى براى آنانست و نه عذابى،سپس رو بعلى عليه السّلام كرده فرمود:آنها شيعيان تو هستند و تو پيشواى ايشانى.

4-و بسند ديگر براى من حديث كرد از زيد بن على بن الحسين عليهما السّلام از پدرش از جدش على عليهم السّلام كه فرمود:از حسد مردم(و رشگ آنان)نسبت بخودم برسول خدا(ص)شكايت كردم؟ حضرت فرمود:اى على،همانا نخستين چهار نفرى كه وارد بهشت ميشوند:منم و تو و حسن و حسين،و

ص: 36

فرزندان ما پشت سر ما هستند،و دوستان ما پشت سر آنهايند،و شيعيان ما در سمت راست و چپ ما هستند.

فصل(5)در اينكه دوستى و ولايت آن حضرت نشانه حلال زادگى است

و از جمله فضائل آن حضرت عليه السّلام اخبارى است كه آمده در اينكه ولايت و دوستى على عليه السّلام نشانۀ حلال زادگى و دشمنيش نشانۀ حرامزادگى است.

1-مظفر بن محمد بلخى(بسند خود)براى من حديث كرد از امام صادق از پدرش عليهما السّلام از جابر بن عبد اللّٰه انصارى كه گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه بعلى بن ابى طالب عليه السّلام ميفرمود:

آيا تو را خوشنود و شادمان نكنم؟آيا عطايت نكنم؟آيا مژدۀ بتو ندهم؟عرضكرد:چرا اى رسول خدا! مژده ام ده!فرمود:همانا من و تو از يك طينت آفريده شديم،پس مقدارى از آن طينت زياد آمد و خداى تعالى از آن زيادى شيعيان ما را آفريد،و چون روز رستاخيز شود مردمان را بنام مادرانشان بخوانند، جز شيعيان ما كه آنها را بنام پدرانشان بخوانند و اين بخاطر( حلال زادگى و)پاكى و پاكيزگى زاد و بوم آنها است.

2-و نيز مظفر بن محمد بلخى(بسند ديگر)برايم حديث كرد از ابن عباس كه گفت:رسول خدا (ص)فرمود:چون روز رستاخيز شود همۀ مردمان را بنام مادرانشان بخوانند،جز شيعيان ما كه بخاطر

ص: 37

پاكيزگى ولادت آنها بنام پدرانشان خوانده شوند.

توضيح-مقصود از مردمان در اين دو حديث،بقرينۀ حديثهاى ديگرى كه در اين باره رسيده و از جملۀ آنها حديث سوم همين فصل است،آنهائى هستند كه عداوت و دشمنى على عليه السّلام را در دل دارند نه همۀ مردم،زيرا مطابق رواياتى كه فرموده اند:«ان لكل قوم نكاحا»(براى هر امت و هر ملتى ازدواجى است)و در حديثى كه در كافى است باين لفظ است:«ان لكل امة نكاحا تحتجزون به من الزنا»(براى هر امتى ازدواجى است كه بوسيلۀ آن از زنا جلوگيرى كنند)مطابق اين روايات ازدواج،و زناشوئى هر ملتى بهر مذهبى كه باشند چنانچه بر ميزان قانون آنان باشد صحيح است و از نظر اسلام حلال زاده هستند، پس باصطلاح عموم اين دو حديث،با آن روايات تخصيص ميخورد،و مقصود دشمنان آن حضرت خواهند بود.

3-جعفر بن محمد قمى(بسند خود)از جابر بن عبد اللّٰه انصارى برايم حديث كرد كه گفت:من با گروهى از قبيلۀ انصار بحضور رسول خدا(ص)شرفياب بوديم،پس آن حضرت(ص)بما فرمود:اى گروه انصار فرزندان خود را بدوستى على بن ابى طالب آزمايش كنيد،پس هر كدام على را دوست داشت بدانيد كه فرزند شما است(و حلال زاده است)و هر كدام كه او را دشمن داشت بدانيد او از زنا است.

فصل(6)ناميدن رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به امير المؤمنين

و از جمله فضائل آن حضرت عليه السّلام:اخبارى است كه در بارۀ ناميدن رسول خدا(ص)آن حضرت را در زمان زندگيش بأمير المؤمنين رسيده است.

1-مظفر بن محمد بلخى(بسند خود)از انس بن مالك براى من حديث كرده گفت:من خدمتكار

ص: 38

رسول خدا(ص)بودم،و شبى كه نوبت ام حبيبه دختر ابو سفيان بود(و بنا بود آن حضرت(ص)نزد ام حبيبه كه يكى از همسرانش بود بسر برد)براى آن حضرت آب وضوئى آوردم،پس بمن فرمود اى انس هم اكنون از اين در بر تو درآيد(و وارد شود)أمير المؤمنين و بهترين اوصياء،كسى كه در اسلام بر ديگران پيشى گرفته و دانشش از همه فزونتر،و بردباريش بر ديگران بچربد،انس گويد:من با خود گفتم:

بار خدايا اين كس را(كه رسول خدا(ص)توصيف كرد)از قوم و قبيلۀ من قرار ده(و خلاصه آرزو داشتم كه يكى از فاميل من از در درآيد)گويد:طولى نكشيد كه على بن ابى طالب عليه السّلام وارد شد رسول خدا(ص)نيز سرگرم وضوء گرفتن بود،همين كه على عليه السّلام وارد شد رسول خدا(ص)آب وضو را (كه در مشتش بود)بروى على عليه السّلام پاشيد بطورى كه چشمان او پر از آب شد،على عليه السّلام(گمان كرد كه اين كردار از روى اعتراض و عيب گرفتن بر او است،و كارى از او سر زده يا پيش آمد ديگرى شده كه انگيزه و سبب اين كردار گرديده،از اين رو)عرضكرد:اى رسول خدا آيا در من تازۀ رخ داده؟ پيغمبر(ص)فرمود:جز خوبى چيز تازۀ در تو رخ نداده،تو از منى و من از تو،قرض مرا ادا كنى، و بعهد و پيمان من وفا كنى،و تو مرا غسل دهى و در گورم نهى،و(احكام الهى را)بگوش مردم رسانى، و(فرامين دين را)پس از من براى آنان آشكار نمائى،على عرضكرد:اى رسول خدا مگر خودت تبليغ احكام نكرده اى؟(و بگوش مردم نرسانده اى كه من برسانم؟)فرمود:چرا و ليكن تو براى آنان بيان كنى آنچه را كه پس از من در باره اش اختلاف كنند.

2-و نيز مظفر بن محمد(بسند ديگر)برايم حديث كرد از ابن عباس كه رسول خدا(ص)بام سلمه

ص: 39

رضى اللّٰه عنها(همسرش)فرمود:(آنچه ميگويم)بشنو و بر آن گواه باش:اين على امير مؤمنان و آقاى اوصياء است.

3-و نيز از معاوية بن ثعلبة حديث كرد كه گفت:بابى ذر غفارى رضى اللّٰه عنه(هنگام مرگش) گفته شد:كه وصيت كن!گفت:وصيت كرده ام،گفته شد:بكه وصيت كرده اى؟گفت:بأمير مؤمنان گفته شد:(يعنى)بعثمان؟گفت:نه،بآن كه بحقيقت أمير مؤمنان است(يعنى)على بن ابى طالب عليه السّلام همانا او قوام و پايۀ نظام زمين،و تربيت دهندۀ اين امت است،اگر او را از دست دهيد زمين را و آنچه بر او است دگرگون خواهيد يافت.

4-و حديث بريدة بن خضيب اسلمى ميان دانشمندان مشهور و معروف است بسندهائى كه شرح آن سخن را بدرازا كشد كه گفت:همانا رسول خدا(ص)بمن(و گروهى ديگر كه رويهم رفته هفت نفر بوديم، و من)هفتمين نفر از آن هفت نفر بودم،و در ميان آنها ابو بكر و عمر و طلحه و زبير بودند،دستور داد و فرمود:بعلى سلام كنيد بعنوان فرمانروائى و امارت مؤمنين،(يعنى باو بگوئيد:سلام بر تو اى أمير مؤمنان)پس ما بهمان نحو(كه فرموده بود)بر او سلام كرديم و(اين در زمانى بود كه)رسول خدا (ص)در ميان ما بود و زندگى ميكرد.(يعنى على عليه السّلام در زمان زندگى پيغمبر ملقب باين لقب يعنى«امير المؤمنين»گرديد).

و مانند اين اخبار بسيار است كه ذكر آنها كتاب را طولانى كند و اللّٰه الموفق.

فصل(7)شمه اى از فضائل و مناقب آن حضرت

و اما منقبتهاى آن حضرت كه بواسطۀ شهرتى كه دارد و تواتر نقل بآنها و اجماع علماء و دانشمندان

ص: 40

بر صحت آن،و بى نياز از آوردن سندهاى آن است،پس آنها بسيار است كه شرح آنها باعث طولانى شدن كتاب گردد،و نقل شمۀ از آن ما را از ذكر تمامى آنها بى نياز كند ان شاء اللّٰه تعالى،و هدف ما از نوشتن اين كتاب نيز بيش از اين نيست.

از آن جمله است:كه پيغمبر(ص)در آغاز كار دعوت مردمان بسوى اسلام،نزديكان فاميل و تيرۀ خود را گرد آورد،و اسلام را بر ايشان عرضه داشت(و پيشنهاد پذيرش اين دين را بآنان فرمود) و از آنها در برابر دشمنان و كافران يارى خواست و استمداد كرد،و در برابر پذيرش اسلام و ياريش براى آنها در بزرگى و بلندى در دنيا،و پاداش بهشت را در آخرت،بعهده گرفت و ضمانت فرمود،پس هيچ يك از آنها جز أمير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام پاسخش نداد(و تنها او بود كه پيشنهاد او را پذيرفت) و با اين جريان رسول خدا منصب برادرى و وزارت خودش،و وصى و وارث بودن و جانشينى خويشتن را باو ارزانى فرمود،و بهشت را نيز بر او واجب كرد،و تفصيل اين جريان در داستان يوم الدار بود كه تاريخ نويسان اجماع بر درستى و صحت آن دارند(و شرح قصه بدين قرار بود)كه در آن روز رسول خدا (ص)فرزندان عبد المطلب را در خانۀ ابو طالب گرد آورد،و آنها در آن روز بنا بگفتۀ راويان چهل نفر مرد بيك نفر كم و زياد بودند،و دستور فرمود كه براى آنان خوراكى تهيه شود(و آن خوراك عبارت بود)از يك ران گوسفند و ده سير گندم،و سه كيلو شير،در صورتى كه هر يك نفر از آنان بخوردن يك گوسفند بره،و هشت من آشاميدنى(مانند شير و دوغ و مانند آنها)در يك وعده شناخته شده بودند،و آن حضرت با اين كار،يعنى با فراهم ساختن خوراك كم،و نوشيدنى اندك براى همۀ آنها،و سيرشدنشان با اين اندك چيزى كه يكنفر آنها را بطور معمول سير نميكرد،ميخواست نشانۀ(پيغمبرى و نبوت خود را)براى آنها آشكار نمايد،سپس دستور داد كه آن خوراك را پيش آنها آوردند،همۀ آنها از آن اندك

ص: 41

خوردند تا سير شدند: و آن خوراكى و نوشيدنى هم بجاى ماند بطورى كه گويا دست بآن نخورده،و بدان وسيله آنان را بشگفت درآورد،و نشانۀ پيغمبرى و گواه راستگوئى خود را با برهان الهى بآنان آشكار نمود،و پس از آنكه از خوراك و نوشيدنى سير و سيراب گشتند بآنها فرمود:اى فرزندان عبد المطلب همانا خداى تعالى مرا بسوى همۀ مردمان برانگيخته،و بويژه بجانب شما فرستاده(و در اين باره دستور جداگانه داده)و فرموده است:«و بترسان خويشاوندان نزديك خويش را»(سورۀ شعراء آيۀ 114) اكنون من شما را بدو كلام كه سبك است گفتن آن بر زبان و سنگين است در ترازوى اعمال ميخوانم، و بسبب آن دو فرمانرواى بر عرب و عجم خواهيد شد،و همۀ امتها فرمانبردار شما گردند،و(روز قيامت) نيز بوسيلۀ آن ببهشت وارد شويد،و از آتش دوزخ رهائى يابيد،(و آن دو كلام)گواهى دادن بيگانگى خدا است،و اينكه من فرستادۀ او هستم،پس هر كس از شما مرا در اين باره اجابت كند(و پاسخ دهد) و مرا بدان يارى كند و بپا خيزد،او برادر و وصى و وزير و وارث من و جانشين پس از من خواهد بود؟پس هيچ يك پاسخ آن حضرت را ندادند،امير المؤمنين عليه السّلام فرمايد:من از ميان آنها برخاستم در صورتى كه در آن زمان كوچكترين آنها از نظر سال من بودم،و ساق پايم از همۀ آنها نازكتر و چشمم از تمامى ايشان ناتوانتر بود،پس عرضكردم:اى رسول خدا من در اين كار شما را يارى كنم؟فرمود:بنشين و دوباره همان سخن را براى آنها بيان داشت و آنها خاموش نشسته بودند و سخنى نگفتند،من باز برخاستم و مانند گفتار نخستين سخن گفتم،فرمود:بنشين،و براى سومين بار سخن خويش را براى آنها تكرار فرمود،و هيچ يك از آنها دهان نگشود و حرفى بر زبان جارى نساخت،من برخاستم و عرضكردم:اى رسول خدا من در اين كار شما را يارى كنم،فرمود:بنشين كه تو برادر و وصى و وزير و

ص: 42

وارث و جانشينم پس از من خواهى بود،پس آن گروه برخاستند و(از روى ريشخند و مسخره گى) به ابى طالب ميگفتند:اى ابو طالب اگر بدين پسر برادرت درآئى براى تو فرخنده و ميمون است چون كه پسرت را فرمانرواى تو كرد.

فصل(8)نتيجه اى كه از فصل قبل گرفته مى شود

و آنچه(در فصل بالا)گفته شده منقبتى بس بزرگ است كه امير مؤمنان عليه السّلام بدان مخصوص گرديد و هيچ يك از آنان كه در آغاز كار با پيغمبر(ص)بمدينه هجرت كردند(تا برسد)بانصار مدينه و نه هيچ مسلمانى انباز و شريك على عليه السّلام در اين منقبت نبود،و نه ديگرى مانند اين فضيلت را يا نزديك بآن را دارا است(كه در برابر على عليه السّلام بدان ببالد)و اين داستان ميرساند كه پيغمبر(ص)بهمراهى و كمك على عليه السّلام بود كه توانست رسالت خويش را بمردم ابلاغ كند و دعوت خود را آشكار نمايد،و مردمان را باسلام بخواند،و اگر او نبود دين پا بر جا نميشد و شريعت مستقر نميگشت،و دعوت رسول خدا آشكار نميشد،پس آن حضرت عليه السّلام ياور اسلام و وزير پيامبر گرامى خدا بود كه مردم را باو خواند و بوسيلۀ پيمان يارى او بود كه رسول خدا(ص)نبوت خويش را بپايان برد،و اين فضيلتى است كه كوهها تاب برابرى آن را ندارند،و تمامى فضائل هم تراز آن نشوند.

فصل(9)داستان ليلة المبيت

1-و از جمله فضائل آن حضرت عليه السّلام اينست:كه هنگامى كه پيغمبر(ص)بواسطۀ انجمنى كه از قريش براى كشتن آن حضرت فراهم شد(و از هر قبيلۀ كه در مكه بود يكتن را براى انجام اين كار برگزيدند

ص: 43

كه همگان بطور دستجمعى خونش را بريزند)مأمور شد از مكه بمدينه هجرت كند و نمى توانست در برابر آنها آشكارا از مكه بيرون رود،و خواست در پنهانى و بى خبرى آنان خارج گردد،تا از شر آنها آسوده ماند(تنها)بأمير المؤمنين گزارش كار خود را داد(و جز او كسى را آگاه نكرد)و او را وادار بدفاع از خويشتن كرد،باين گونه كه(دستور داد)در بستر او بخوابد،بدانسان كه ندانند در بستر خوابيده و گمان كنند خود پيغمبر(ص)است و مانند هر شب در جاى خود آرميده،پس أمير المؤمنين عليه السّلام در آن شب جان خود را براى خداى تعالى در كف نهاد،و آن را در راه پيروى او بفروخت،و در راه پيامبر گراميش از جان گذشت،و اين بخاطر آن بود كه آن حضرت بدين وسيله از شر دشمنان رهائى يابد،و وجود شريفش از نقشۀ شوم كافران سالم بماند،و بهدف اساسى كه دعوت مردمان بخدا،و بر پا داشتن دين و آشكار ساختن آئين بود برسد،پس على عليه السّلام بجاى رسول خدا(ص)در بستر خوابيد،و براى اينكه او را نشناسند با جامه خود را پيچد،(بدانسان كه اگر كسى او را ميديد گمان نميكرد جز پيغمبر (ص)باشد)پس(از انجام آنچه گفته شد)آنها كه براى كشتن رسول خدا(ص)انجمن كرده بودند و همگى مسلح بودند سر رسيدند،و گرداگرد على عليه السّلام پره زدند(و حلقه وار او را احاطه كردند) و چشم براه سپيده دم دقيقه شمارى ميكردند تا هوا روشن شود،و آشكارا او را بكشند،تا خونش هدر رود و پايمال گردد زيرا چون بنى هاشم كشندگان او را بنگرند،و از هر قبيله و فاميلى كه در مكه بودند يكتن را در ميان كشندگان ببينند و همه را شريك در ريختن خون او بدانند،نتوانند كشندگان را بدان جرم بكشند،چون بخاطر كشته شدن يكتن نتوانند با همۀ قبائل بستيزه و نبرد درآيند،و(با اين نقشۀ زيركانه اى كه كشيده بودند)تنها فداكارى على عليه السّلام بود كه سبب رهائى يافتن(ص)از دست آنان گرديد،و جلوگير از ريخته شدن خون آن حضرت شد،و در نتيجه توانست دستور پروردگار خويشتن را انجام دهد،(و مردم را بخداى يگانه راهنمائى كند) و اگر امير المؤمنين عليه السّلام نبود و آن فداكارى را

ص: 44

نميكرد،كار تبليغ(و رساندن احكام)رسول خدا(ص)بپايان نميرسيد،و عمرش كفاف انجام آن را نميداد و دشمنان و رشگ بران آن حضرت بر او چيره و پيروز ميشدند،(از اين رو على عليه السّلام در بستر خوابيد، و آنها نيز بى آنكه از جريان آگاه باشند و گمان ببرند كه او على عليه السّلام است،در اطراف او چشم براه سپيده و روشنى هوا بودند)چون صبح شد و ناگهان بسوى او يورش بردند،على عليه السّلام برخاسته بآنها حمله ور شد،آنها كه(باور نداشتند آن مرد خفته على باشد،همين كه)او را ديدند پراكنده شده و بازگشتند،و انديشۀ شومشان در بارۀ رسول خدا(ص)نقش بر آب شد،و رشتۀ تدبيرشان يكسره از هم گسيخت و آرزوهائى كه بدنبال اين كار در سر پرورانده بودند جملگى بر باد رفت و با آن پيش بينى كه پيغمبر اكرم(ص)فرمود:و آن فداكارى كه على عليه السّلام كرد نظم و ترتيب ايمان بر جاى ماند،و بينى شيطان بخاك ماليده شد،و دشمنان دين و آئين سرافكنده گشتند،و اين براى أمير المؤمنين صلوات اللّٰه عليه منقبتى است بى نظير،و كسى در اين باره همباز و در اين فضيلت انباز او نگشت،و مانند او در اين راه كسى از جان نگذشت.

و خداى سبحان در بارۀ اين جريان،و از خود گذشتگى امير مؤمنان،اين آيه از قرآن را فرو فرستاد:«و از مردم كسى است كه ميفروشد جان خود را در پى خوشنودى خدا،و خدا است مهربان ببندگان»(سورۀ بقره آيه 207).

فصل(10)گذاردن رسول خدا امانتهاى قريش را نزد على ع

و از جمله فضائل آن حضرت اين است:كه رسول خدا(ص)امانت دار،و وديعه نگهدار قريش بود، و آنان اموال خود را نزد او ميگذاردند،و چون ناچار شد(بواسطۀ جريانى كه در فصل پيشين گذشت)

ص: 45

ناگهان از مكه بمدينه رود،در ميان فاميل و نزديكان خويش جز على عليه السّلام كسى را نيافت كه امانتهاى قريش را باو بسپارد از اين رو(آن امانتها را نزد او گذارد،و)او را در مكه بجاى نهاد كه آنها را بصاحبانش برگرداند و وامهائى كه از مردم مكه گرفته بود بپردازد،و دختران و زنان خانواده و همسرانش را گرد آورده آنها را بمدينه ببرد،و ديده نشد كه كسى را جز او باين كار در جاى خود بگمارد، تنها على عليه السّلام بود كه پيغمبر(ص)بامانت داريش اعتماد كرد،و بشهامت و شجاعتش تكيه كرد،و دفاع از زنان و نزديكانش را به نيروى او واگذار نمود،و براستى و درستى او از جهت خاندان و همسرانش آسوده خاطر گشت،و آنچه از پارسائى و خود نگهدارى او ميدانست دل مباركش را بر اداى امانت او آرام داشت،على عليه السّلام نيز پس از اينكه اين مأموريت خطير بدوشش نهاده شد ببهترين وجهى آن را انجام داد،و هر امانتى را بصاحبش پرداخت،و هر صاحب حقى را بحق خود رسانيد،و دختران پيغمبر(ص) و پرده گيان آن حضرت را گرد آورده آنها را بسوى مدينه حركت داد،و خود پياده همراه آنان براه افتاد،و در همه جا(در طول راه)با آن راه دور و دراز از دشمنان آنها را نگهبانى كرد،و براى نگهدارى آنها از شر دشمن از خود گذشتگى(عجيبى)نشان داد(مورّخين مى نويسند:كه چون على عليه السّلام زنان را از مكه بيرون برد،و قريش از اين جريان آگاه شدند هفت تن از جنگجويان را بدنبال على عليه السّلام روان كردند كه او را از رفتن و بردن زنها جلوگيرى كنند و آنها را بمكه بازگردانند،و آنها در منزلى بنام ضجنان بدان كاروان رسيدند و بعلى عليه السّلام دستور بازگشت بمكه را دادند،و چون ديدند او اعتنائى بگفتۀ آنها نكرد خود بسوى زنان حمله ور شدند كه آنها را بازگردانند،در اينجا على عليه السّلام رشادت بى سابقۀ كرد و يك تنه شروع به نبرد با آنها نمود،و با تردستى و چابكى مخصوصى كه در جنگها ويژۀ آن حضرت بود آنان را تار و مار كرد،و برخى را بخاك افكنده و ديگران رو بفرار نهادند،و با اين شجاعت بى نظير زنان را از دست دشمنان رهانيد)و همه جا با آنها در راه مدارا كرد،تا آنها را بمدينه رسانيد،در صورتى كه ببهترين وجهى از آنها نگهدارى و نگهبانى فرمود و با خيرانديشى و نيكرفتارى خود رنج سفر را از آنان بركنار داشت،و پيغمبر گرامى نيز هنگامى كه على عليه السّلام وارد مدينه شد او را در خانه خويشتن جاى داد،و در جايگاه خود فرود آورد،و با فرزندان و

ص: 46

پردگيان خويش آميزشش داد،و از آنان جدايش نساخت،و رازهاى درونى و اسرار كارش را از او پنهان نداشت.

و اين خود منقبتى است جداگانه كه على عليه السّلام در رسيدن بآن در ميان همۀ خاندان پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و يارانش يگانه بود،و كسى در اين باره با او انباز نشد،و نه ديگران مانند آن را دارا شدند،تا چه رسد بآن همه فضائل روشنى كه جلوتر گذشت و دلهاى خردمندان را شيفته و فريفته كرده است.

فصل(11)جبران كردن على ع تباهكارى خالد بن وليد رابه دستور رسول خدا ص

و از جمله فضائل آن حضرت اين بود كه خداى تعالى او را براى جبران كرده تباه كاريهاى ديگران كه بر خلاف دستور پيغمبر(ص)انجام داده بودند انتخاب فرمود،و او را براى سر و صورت در برابر آن تباهكاريها برانگيخت،و بوسيلۀ او اسباب آشتى را فراهم كرد،و بدست توانا و همت والاى او، و خير انديشى و عاقبت بينى آن حضرت رشتۀ كار مسلمانان را محكم و استوار ساخت(و از گسستن آن كه در نتيجه كجروى و كينه توزى ديگران پديدار گشته بود جلوگيرى فرمود)و با خردمندى آن بزرگوار ستون دين را پا بر جا نمود،و جريان(اين داستان،از اين قرار بود)كه رسول خدا(ص)خالد بن وليد را بسوى قبيلۀ«بنى جذيمة»فرستاد كه ايشان را باسلام بخواند،و او را نفرستاده بود كه با آن بجنگد،ولى خالد بر خلاف دستور آن حضرت رفتار كرد،و پيمان او را ناديده گرفت،و با آئين او عنادورزى كرد،و با آنها جنگيد،و گروهى از آنها كشت،در صورتى كه آنها مسلمان بودند،و با اينكه ايمان داشتند ايمان آنان را ناديده انگاشت،و بشيوۀ مردمان جاهليت و دور از اسلام،و راه و رسم كافران

ص: 47

و دشمنان دين با آنان رفتار كرد، و همين رفتار او اسلام را ننگين ساخت،و گروهى از آن مردمانى را كه پيغمبر(ص)آنها را بايمان دعوت فرموده بود گريزان كرد،و نزديك بود باين كردار ناهنجار شالودۀ اسلام از هم پاشيده شود،پس رسول خدا(ص)براى جبران اين رفتار ناپسند،و اصلاح اين كردار نابجا، و جلوگيرى از گسيختن رشتۀ شريعت و دفاع از حريم مقدّس دين بأمير المؤمنين عليه السّلام پناهنده گشت،و براى دلجوئى آن قبيله،و دور ساختن كينه و خشمشان و نگهدارى از ايمانشان على عليه السّلام را بسوى آنان گسيل داشت،و باو دستور داد كه خونبهاى كشتگان آنها را بپردازد،و بازماندگان آنها را خشنود سازد،على عليه السّلام با روى باز فرمان آن حضرت را پذيرفت و(بنزد آنان رفت،و)با اموال زيادى كه در اختيار داشت زياده بر خونبهاى كشتگان آنها بايشان بخشش كرد،و بآنها فرمود:خونبهاى كشتگان شما را پرداختم،و زياده بر آن نيز بشما دادم كه بهمۀ بازماندگان آنها برسانيد تا بدين وسيله خداى تعالى را از پيامبرش خوشنود سازيد،و شما نيز بدان زيادى از رسول خدا(ص)خوشنود شويد،و از آن سو خود پيغمبر (ص)نيز در مدينه بيزاريش را از كردار خالد نسبت بآنها آشكارا فرمود و بگوش آن قبيله رسانيد،و (اين دو جريان يعنى)بيزارى و تنفر جستن رسول خدا(ص)از كردار زشت خالد،و ديگر دلجوئى امير المؤمنين عليه السّلام از آنان در برابر آن رفتار،دست بهم داد و سبب شد كه كار بسازش و نيكى انجامد،و ريشه هاى فساد كنده شود،و جز على عليه السّلام كسى نبود كه اين كار را عهده دار شود،و در انجام آن كمر همت ببندد،و رسول خدا(ص)نيز راضى نشد اين كار را بديگرى واگذار نمايد(چون ميدانست ديگران از عهدۀ انجام آن برنيايند).

ص: 48

و اين خود منقبتى است جداگانه براى آن حضرت كه بر همۀ فضيلتهائى كه براى ديگران برشمرند چه حق باشد و چه باطل برترى دارد،و كسى در اين فضيلت با او شركت نجست،و مانند آن نتوانند آورد.

فصل(12)داستان فتح مكه و گرفتن على ع نامه حاطب بن ابى بلتعة را از آن زنى مه مأمور رساندن آن به قريش مكه بود

و از جمله فضائل آن حضرت اين بود:كه چون پيغمبر(ص)آهنگ فتح مكه فرمود،از خداى تعالى خواست كه جريان كار او را(از حركت و تجهيز لشكر و ديگر كارها را)از قريش(آنان كه در مكه بودند و با آن وجود مقدس دشمنى ميكردند)پوشيده دارد،تا بطور ناگهانى بر آن شهر درآيد، و روى اين منظور همۀ كارهاى مربوط باين حركت و حمله و يورش را پنهانى انجام ميداد،ولى(با همۀ اين احوال)حاطب بن أبى بلتعة(كه قبلا در مكه ميزيست و پس از آن اسلام اختيار كرد و بمدينه هجرت كرده بود،و چون آب و ملكى در مكه نداشت و برخى از خاندان او نيز هنوز در مكه بودند، ناچار بود كه با بزرگان مكه در تماس باشد،و راه دوستى خود را با آنها نبندد،و البته از آن مسلمانهاى محكم و پابرجائى نيز نبود كه بخاطر اسلام از همۀ چيز در اين راه بگذرد،و باصطلاح از مسلمانانى بود كه نان را بنرخ روز ميخورد،و در عين حال كه مسلمان بود روابط خود را با مشركين مكه و سران قريش نگهداشته بود،از اين رو)نامه اى بأهل مكه نوشت،و آنها را از تصميمى كه رسول خدا(ص)براى فتح مكه گرفته بود بوسيلۀ آن نامه آگاه ساخت،و آن نامه را بزنى سياه پوست كه در مدينه از راه گدائى روزگار ميگذرانيد و امرار معاش ميكرد سپرد،كه آن را بسران قريش كه نامبر كرده بود برساند،و براى اين كار دستمزد خوبى باو داد،و باو دستور داد كه از بيراهه برود(مبادا گرفتار شود و نامه بدست مسلمان بيفتد)از آن سو بر رسول خدا(ص)وحى رسيد،و جبرئيل جريان نامه نگارى او را بأهل مكه بآن حضرت خبر داد،پس رسول خدا(ص)أمير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد،و باو فرمود: همانا

ص: 49

برخى از پيروان من نامۀ بمردم مكه نگاشته،در آن نامه از جريان كار و تصميم ما آنان را آگاه ساخته در صورتى كه من از خدا خواسته بودم كه جريان كار ما را بر آنها پوشيده دارد و آن نامه همراه زن سياه پوستى است كه از بيراهه بسوى مكه روان شده،پس شمشيرت را بردار و باو برس،و نامه را از او گرفته نزد من آر،سپس زبير را خواست و باو فرمود:در اين راه همراه على برو و با او باش،پس على عليه السّلام با زبير براه افتاد و از بيراهه بسوى مكه رهسپار شدند تا بآن زن رسيدند،ابتداء زبير پيش آن زن رفت،و از او راجع بنامه اى كه نزدش بود پرسيد،آن زن وجود چنين نامه اى را نزد خود انكار كرد و سوگند ياد نمود كه چنين چيزى نزد او نيست و گريه كرد،پس زبير بعلى عليه السّلام عرض كرد،من گمان ندارم نامه همراه اين زن باشد بيا تا نزد رسول خدا(ص)بازگرديم و از بى گناهى اين زن آن حضرت را آگاه كنيم،امير المؤمنين عليه السّلام(خشمناك شد و)فرمود:رسول خدا(ص)بمن خبر داده كه نامه همراه اين زن است و بمن دستور فرموده كه از او بگيرم و تو ميگوئى:كه نامه همراه او نيست؟(يعنى رسول خدا(ص)نعوذ باللّٰه دروغ گفته و اين زن راست ميگويد؟اين سخن را فرمود)و شمشير را از نيام كشيد و پيش آن زن رفته فرمود:آگاه باش بخدا سوگند اگر نامه را بيرون نياورى ترا بازرسى ميكنم سپس گردنت را(با اين شمشير)ميزنم؟زن(كه آثار خشم را در چهرۀ على ديد و ميدانست كه آنچه گفته است انجام ميدهد)گفت:حال كه چنين است اى پسر ابو طالب رو از من باز گردان(تا نامه را بيرون آورم و بتو بدهم)حضرت روى خويش از آن زن برگردانيد و آن زن مقنعه و روسرى خود را باز كرد و نامه را كه در گيسوى خود پنهان كرده بود بيرون آورد و بآن حضرت داد،على عليه السّلام نامه را گرفت و نزد پيغمبر(ص)آورد،رسول خدا(ص)دستور داد جار بكشند و مردم را بمسجد دعوت كنند جارچى آن حضرت جار كشيد و مردم در مسجد هجوم كردند باندازۀ كه تمام مسجد پر شد،رسول خدا

ص: 50

(ص)بمنبر رفت و آن نامه را بدست گرفت و فرمود: اى گروه مردم من از خدا خواسته بودم كه جريان كار ما را از قريش مكه پنهان دارد،ولى مردى از شما بمردم مكه نامه نوشته و آنها را از جريان كار ما آگاهى داده،پس نويسندۀ آن نامه(هر كه هست)برخيزد و گر نه وحى خداوند او را رسوا خواهد كرد (يعنى اگر خود او برنخيزد جبرئيل او را بمن معرفى كرده و من ميگويم او كه بوده؟)كسى برنخاست دوباره رسول خدا(ص)همان سخن را بازگو كرد،و فرمود:نويسندۀ نامه برخيزد و گر نه وحى او را رسوا سازد،پس حاطب بن أبى بلتعة برخاست و(مانند بيد)ميلرزيد،همانسان كه شاخۀ درخت در باد بسيار تند ميلرزد،و عرضكرد:اى رسول خدا نويسندۀ نامه منم،و(نوشتن اين نامه)نه از روى نفاق من بوده،و نه اينكه پس از يقين به نبوت شما و اسلام شكى در دل من پديدار گشته باشد،پيغمبر(ص) فرمود:پس چه چيز تو را واداشت كه اين نامه را بنويسى؟عرضكرد:اى رسول خدا خاندان من در مكه بسر مى برند،و من در آنجا فاميلى ندارم كه از آنها نگهبانى كند،ترسيدم در اين جريان كه در پيش است آنها پيروز گردند،خواستم بدين وسيله منتى بر آنها داشته باشم و اين كار سبب شود كه هنگام پيروزى،آنها بخاندان من كه در مكه هستند آزارى نرسانند،و اين كار نه از روى شك و شبهۀ من در اين دين بوده است؟عمر بن خطاب گفت:اى رسول خدا دستور فرمائيد تا من او را بكشم چون او با اين عمل منافق گشته؟رسول خدا(ص)فرمود:(نه،او را نكش)او از كسانى است كه در جنگ بدر بوده،و شايد خداى تعالى بدانها نظر مرحمتى فرموده و آنان را آمرزيده باشد،او را از مسجد بيرون كنيد،گويد:در اين هنگام پس گردنى باو زدند و او را از مسجد بيرون انداختند،و او نگاهش بسوى پيغمبر(ص)بود كه شايد دل مهربان آن حضرت بحال او رقت كند،رسول خدا(ص)دستور باز گرداندن او را بمسجد داد و باو فرمود:من از تو و گناهت درگذشتم،و تو نيز از پروردگار خويش آمرزش

ص: 51

بخواه و بسوى چنين گناهانى بازگشت مكن.

فصل(13)نتيجه اى كه از فصل پيشين گرفته مى شود

و اين فضيلت كه در فصل بالا گفته شد بآن فضائلى كه پيش از اين بيان شد پيوست شود،و آنچه در اين فضيلت است آن است،كه انديشۀ رسول خدا(ص)در ورود مكه بطور ناگهانى و بى خبرى اهل مكه بوسيلۀ على عليه السّلام جامۀ عمل پوشيد،و در گرفتن و بيرون آوردن نامه از آن زن جز بأمير المؤمنين بكسى اعتماد نداشت،و جز آن حضرت ديگرى را دلسوز خويشتن نديد،و در انجام اين كار بديگرى تكيه نفرمود،و اندوهى كه در اين پيش آمد او را گرفته بود على عليه السّلام برطرف نمود،و بدست تواناى او بهدفش رسيد، و انديشه اش راست و درست آمد.و كار مسلمين به نيكى گرائيد،و احكام اين دين مبين آشكارا گرديد، و براى زبير در اين همراهى بأمير المؤمنين عليه السّلام چندان فضيلتى نبود،زيرا كه او اندوهى از رسول خدا بر طرف نكرد،و بارى از دوش أمير المؤمنين برنداشت،و جز اين نبود كه چون زبير از طرف مادرش صفيه دختر عبد المطلب نسبش به بنى هاشم ميرسيد،رسول خدا(ص)خواست كه انجام يك مأموريت پنهانى مخصوص خاندان او باشد،و از طرفى زبير مرد شجاع و دلاورى بود،اين دو جهت كه شجاعت و نسبتش با رسول خدا(ص)و امير المؤمنين عليه السّلام باشد سبب شد كه او را همراه على عليه السّلام بفرستد،و ميدانست در انجام كارى كه او را روان ساخته كمك على عليه السّلام خواهد كرد،و بازگشت آن كار بنفع هر دوى آنان خواهد بود، و سود و زيانش عايد بنى هاشم ميگشت(روى اين منظور زبير را همراه او فرستاد)و گذشته زبير پيرو على عليه السّلام بود آنچه از او سرزد خطائى بيش نبود كه آن را نيز امير المؤمنين جبران فرمود،و در آنچه در اين

ص: 52

داستان بيان شد فضيلتى جداگانه براى على عليه السّلام بود كه كسى با او شركت نجست،و نزديك بدان فضيلت هم براى كسى ميسر نگشت تا چه رسد باينكه همپايۀ او شود.

فصل(14)علمدارى على ع در جريان فتح مكه

و از جمله فضائل آن حضرت اين است كه در روز فتح مكه پيغمبر(ص)بيرق جنگ را بسعد بن عباده (كه در جنگها پرچمدار انصار مدينه و بزرگ آنان بود)سپرد،و باو دستور داد كه پيشاپيش آن حضرت بمكه وارد شود،پس سعد پرچم را بدست گرفت و رجزى ميخواند(كه ترجمه اش اينست:) امروز روز جنگ و كشتار است(يا روزى است كه گوشتهاى كشتگان روى هم انباشته گردد)و امروز روزى است كه حرمت ها از بين برود(يا پردگيان اسير شوند)پس برخى از مردمان به پيغمبر(ص) عرضكردند:آيا بآنچه سعد گويد گوش فرا داديد؟و شنيديد چه ميگويد؟بخدا،ميترسيم كه امروز سعد در بارۀ قريش با خشونت رفتار كند،و باهل مكه يورش برد،رسول خدا(ص)بأمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:خود را بسعد برسان و پرچم را از او بستان،و تو در جلوى ما با پرچم جنگ وارد مكه شو ،و با اين دستور رسول خدا(ص)بوسيلۀ امير المؤمنين عليه السّلام از يك پيش آمد ناگوار،و يورش بردن سعد بر اهل مكه جلوگيرى فرمود،و از آن سو ميدانست كه انصار تن در ندهند و راضى نشوند كه كسى بيرق را از دست سعد بن عباده بزرگ آنان بگيرد،و از اين مقام و منصب بزرگى كه رسول خدا(ص)باو داده او را بر كنار كند جز آن كس كه از نظر شخصيت و ارجمندى مقام چون رسول خدا(ص)باشد و چون آن حضرت پيرويش بر همگان لازم و واجب باشد(و كسى جز على عليه السّلام داراى اين صفات نبود)و اگر جز او كسى

ص: 53

ميتوانست انجام اين مأموريت را بدهد باو واگذار ميكرد،و از آنجا كه ميزان در بزرگى اشخاص كردار آنان ميباشد،و ملاك در امتياز مردمان واگذارى كارها از طرف پيشواى بزرگ اسلام پيغمبر(ص)بآنان خواهد بود،و آنچه آن حضرت در اين داستان بعلى واگذار نمود و كسى را جز او قابل اين مقام و شخصيت نديد،از اين رو بمقتضاى آنچه گفته شد بايد گفت:با اين فضيلت على عليه السّلام بر ديگران امتياز بزرگى داشت كه بدان سبب بر همگان برترى دارد.

فصل(15)رفتن آن حضرت به يمن و اسلام قبيله همدان و ديگران

و از جمله فضائل آن حضرت داستانى است كه همۀ تاريخ نويسان بنقل آن متفقند و در اين باره اختلافى ندارند:كه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را بسوى مردم مملكت يمن فرستاد تا آنها را باسلام دعوت كند،و گروهى از مسلمانان را نيز همراهش روان ساخت كه براء بن عازب يكى از آن گروه بود،پس خالد(بيمن رفت و)شش ماه تمام مردم آنجا را باسلام دعوت كرد و هيچ يك از آنان پيرويش نكردند و گفته هايش بگوش هيچ كداميك از آنها فرو نرفت(و كارى از پيش نبرد)رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از اين معنى آزرده خاطر گرديد و على عليه السّلام را طلبيد،و باو دستور فرمود:

(كه بيمن رود)و خالد و همراهانش را بازگرداند(و خود بجاى او مردم را باسلام دعوت كند)و باو فرمود:اگر كسى از همراهان خالد مايل بود كه همراه تو بماند جلوگيرى نكن و بگذار بماند، براء بن عازب(كه پيش از آن بهمراه خالد رفته بود)گويد:من از كسانى بودم كه در يمن پيش على عليه السّلام ماندم(و همراهى على عليه السّلام را بر بازگشت با خالد ترجيح دادم،پس خالد با گروهى بازگشت و ما مانديم،و با امير المؤمنين عليه السّلام براى خواندن مردم يمن باسلام بنزد آنان رفتيم)چون پيش آنها رفتيم و از آمدن على عليه السّلام خبردار شدند نزد ما انجمن كردند،على بن ابى طالب عليه السّلام

ص: 54

نماز صبح را با ما خواند سپس برخاست و خدا را ستايش و ثنا كرد و پس از آن نامه(اى كه)رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بآن مردم نوشته بود براى آنها خواند(و بدين وسيله آنان را بدين اسلام دعوت كرد)پس قبيلۀ همدان همگى در همان روز ايمان آوردند و مسلمان شدند،و على عليه السّلام نيز جريان اسلام قبيلۀ همدان را به پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله نوشت،چون رسول خدا(ص)نامۀ على عليه السّلام را خواند خورسند و شكفته شد و براى شكرگزارى خداوند بسجده افتاد،پس از آن سر برداشت و نشست و فرمود:درود بقبيلۀ همدان،و بدنبال اسلام قبيلۀ همدان مردم ديگر يمن نيز اسلام آوردند.

و اين نيز فضيلتى است جداگانه براى على عليه السّلام كه براى كسى از اصحاب و ياران پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مانند آن و يا نزديك بچنين فضيلتى نبود،زيرا هنگامى كه از جريان كار خالد آگاهى يافت و خوف تباه شدن آن ميرفت،كسى كه بتواند جبران آن را بكند جز على عليه السّلام يافت نميشد،و او براى تداركش انتخاب گرديد،و او نيز ببهترين صورت آن را انجام داد،و با موفقيتى كه در اين گونه پيش آمدها از جانب خداى عز و جل نصيبش شده بود طبق دلخواه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كار را بپايان رسانيد و بيمن سعى و كوشش و هموارى او با مردم و دورانديشى و پاكدلى او در بارۀ پيروى از خداى سبحان، ره جويان گمگشته راهنمائى شدند،و باسلام گرويدند،و در نتيجه بناى عمارت دين و قوت ايمان، و انجام دستور پيغمبر(ص)طبق دلخواه او بدانسان كه موجب خوشحالى و خورسندى او گرديد بدستيارى آن حضرت استوار شد،و(در جاى خود)ثابت شده كه هر چه سود كردار بندگى بيشتر باشد بهمان اندازه آن كردار بزرگتر است،چنانچه هر اندازه نافرمانى خدا زيانش زيادتر شد آن نافرمانى بزرگتر خواهد بود،و از اين رو پيمبران الهى عليهم السّلام پاداششان از ديگران بزرگتر است زيرا سودى كه از

ص: 55

دعوت آنها(مردمان را بسوى خدا و پيروى احكام او)بدست آيد،بيش از سودى است كه از كارهاى مردمان ديگر عايد گردد.

فصل(16)علمدارى آن جناب در جنگ خيبر

و مانند اين فضيلت در جنگ خيبر نصيب آن حضرت گرديد،آنگاه كه آن شخص(يعنى أبا بكر نتوانست در برابر جنگ با يهوديان درنگ كند،)فرار كرد،و از اينكه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بيرق جنگ را بدست او سپرده بود(و او را براى فتح قلعۀ خيبر روانه كرد)خورسند گشته بود چون منصب پرچمدارى پيغمبر منصب بسيار بزرگى بود(ولى با فرار كردن از برابر يهوديان اسباب سرافكندگى مسلمانان و شرمندگى خود را فراهم كرد)و فسادى كه از فرار كردنش پيدا شد بر خردمندان پوشيده نيست.و پس از او رسول خدا(ص)پرچم را بدست رفيقش(عمر)سپرد و او نيز مانند(رفيق)پيش خود فرار كرد،و فرار آن دو ترس نابودى اسلام را پيش آورد،و اسلام و مسلمانان را سرافكنده ساخت،و اين پيش آمد برسول خدا(ص)بسيار گران آمد و افسردگى و آزرده خاطرى خويش را آشكار كرده و بآواز بلند فرمود:هر آينه فردا پرچم را بمردى خواهم داد كه خدا و پيغمبرش او را دوست دارند،و او نيز خدا و پيغمبر را دوست دارد،آن كسى كه حمله كننده است و هرگز از برابر دشمن نگريزد،آن كس كه(از برابر يهوديان)بازنگردد تا خداى تعالى بدست(تواناى)او(خيبر را)بگشايد،و(پس از اين سخن همگان آرزو داشتند اين افتخار نصيب آنان گردد و فردا كه خورشيد سر زند رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم پرچم را بدست آنان دهد،چون صبح شد،رسول خدا(ص)على را طلبيد على عليه السّلام نيز گرفتار چشم درد شديدى شده بود بطورى كه نمى توانست از خيمه بيرون آيد بعرض رسيد كه على بدرد چشم مبتلا شده،دستور فرمود:بهتر نحو شده او را بياوريد،پس دست على را گرفتند و خدمت رسول خدا(ص)آوردند،آن حضرت با آب دهان مبارك خويش بديدگان او زد چشمان على عليه السّلام باز گرديد و بهبودى يافت،پس آن حضرت پرچم را بأمير المؤمنين عليه السّلام داد،و(قلعۀ خيبر)بدست(كارگشاى) او گشوده شد و مفهوم سخن رسول خدا(ص)در اين حديث دلالت دارد بر اينكه آنان كه گريختند و از برابر يهوديان فرار كردند(يعنى ابا بكر و عمر)از آنچه رسول خدا(ص)در بارۀ امير المؤمنين بيان فرمود و از اين صفت(يعنى اينكه فرمود:خدا و رسول او را دوست دارند،و او نيز خدا و رسول را دوست دارد)

ص: 56

بيرون هستند و اين وصف آنان را در بر نگيرد، چنانچه از اين سخن كه فرمود:(بكسى پرچم را ميدهم كه)حمله افكننده است و پا بر جاى در ميدان جنگ است،آن دو بواسطۀ فرار و هزيمتشان از اين صف بيرون شدند،و در اين جريان يعنى جبران نمودن على عليه السّلام آن شكستى كه در نتيجۀ هزيمت آن دو پديد گشته بود،برهان روشنى است كه على عليه السّلام در فضيلت يگانه بود،و ديگران همباز او نبودند،و در همين باره حسان بن ثابت(شاعر معروف رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم)اشعارى سروده(كه ترجمه اش اينست):

1-و على گرفتار چشم درد بود،و دنبال داروئى براى بهبودى آن ميگشت،و بچيزى دسترسى پيدا نكرد.

2-تا اينكه رسول خدا(ص)او را بوسيلۀ آب دهان خويش شفا داد،پس فرخنده باد آنكه بهبودى يافت،و خجسته باد آنكه بهبودى داد.

3-و فرمود:امروز پرچم را خواهم داد بمرد دلاور،و شجاعى كه دوستدار خدا است.

4-خداى مرا دوست دارد،و خدا نيز او را دوست دارد،و بدست او خداوند قلعه هاى بسيار محكم را بگشايد.

5-و براى اين كار از ميان همۀ مردمان على را برگزيد و او را بوزير و برادر خويش ناميد.

فصل(17)خواندن آن حضرت سوره برائت را بر مشركين

و مانند اين فضيلت،فضيلت ديگرى است كه در داستان خواندن سورۀ برائت بر مشركين مكه براى على عليه السّلام بود،و(جريان از اين قرار بود:كه)رسول خدا(ص)آن سورۀ مباركه را بدست ابو بكر

ص: 57

داد كه بمكه برود و با خواندن آن بر آنها پيمان با مشركين را(كه با پيغمبر(ص)بسته بودند)بشكند (ابو بكر سوره را گرفت و بسوى مكه براه افتاد)همين كه قدرى راه رفت،جبرئيل بر پيغمبر(ص) نازل شد و عرضكرد:خداوند بر تو درود فرستد و فرمايد:(اين گونه ابلاغ ها را)كسى نرساند جز شخص تو يا مردى كه از تو باشد،پس رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم على عليه السّلام را خواست و باو فرمود:بر شتر من(كه نامش)عضباء(است)سوار شو و بابى بكر برس،و سورۀ برائت را از دستش بگير و بمكه ببر،و بوسيلۀ آن پيمان مشركين را بشكن،و ابو بكر را نيز بميل خود واگذار كه خواهد با تو بمكه آيد يا بسوى من باز گردد،امير المؤمنين عليه السّلام بر شتر عضباى رسول خدا(ص)سوار شد و بدنبال ابو بكر براه افتاد تا باو رسيد،همين كه ابو بكر على عليه السّلام را ديد پريشان شد و باستقبال آن حضرت شتافته عرضكرد:اى ابو الحسن براى چه كار آمده اى؟آيا آمده اى كه بهمراه من بمكه بيائى يا براى كار ديگرى آمده اى؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:همانا رسول خدا(ص)بمن دستور فرمود:كه بتو برسم و آيه هاى سورۀ برائت را از تو بگيرم و خود بسوى مشركين مكه بروم و بوسيلۀ آن پيمان آنها را بشكنم،و بمن دستور فرموده:كه تو را نيز بحال خود بگذارم كه همراه من آئى يا بسوى پيغمبر(ص)باز گردى،ابو بكر گفت:من بسوى پيغمبر باز ميگردم و خدمت رسول خدا(ص)آمد و چون بر آن حضرت وارد شد عرض كرد:اى رسول خدا!شما مرا براى كارى انتخاب فرمودى كه همگان در اين انتخاب بر من رشگ ميبردند،و چنين افتخارى نصيب من كردى،و چون بدنبال آن كار رفتم (نيمه راه)مرا باز خواندى،مگر من چه كرده بودم(كه اين چنين كردى)آيا در بارۀ نكوهش من خداوند آيۀ فرو فرستاد؟پيغمبر(ص)بدو فرمود:نه(آيۀ در نكوهش تو نيامد)ولى جبرئيل امين از جانب خداى عز و جل نزد من آمد و گفت:اين آيات را نرساند كسى جز خودت يا آنكه از تو باشد و على از من است،و از جانب من جز على كسى نتواند(چنين دستوراتى را)ابلاغ كند و برساند،

ص: 58

(اين بود جريان اين داستان)و اين داستانى است مشهور(كه مورّخين و اهل حديث نقل كرده اند).

و(از اين جريان روشن شود)كه شكستن پيمان مخصوص بكسى است كه پيمان را بسته يا آن كس كه جانشين او باشد در اين سمت،كه(مانند او)پيرويش واجب،و مقامش ارجمند،و رتبه اش والا و جايگاهش بلند باشد،و كسى باشد كه در كارى كه انجام ميدهد شكى پيدا نشود،و در سخنى كه ميگويد كسى نكته نگيرد،و در گفتار و كردار مانند همان شخصى باشد كه پيمان بسته،دستورش دستور او،و فرمانش نافذ و گذرا و پابرجا باشد و جاى عيبجوئى و نكته گيرى در گفتار و كردارش نباشد.

و با شكستن همين پيمان بود كه اسلام قوت گرفت،و دين بسر حد كمال رسيد و كار مسلمانان سر و صورتى پيدا كرد،و مكه فتح گرديد،و كارها بخير و نيكى برگزار شد و خداى تعالى خواست و دوست ميداشت كه تمام آنچه را گفته شد بدست كسى انجام گردد كه نامش را بلند كرده،و بفضلش آگاهى داده،و ببلندى و ارجمندى مقامش راهنمائى فرموده،و از ديگران در فضيلت او را برترى داده، و او امير المؤمنين عليه السّلام بود،و هيچ يك از مردمان مانند چنين فضيلتى كه گفتيم پيدا نكرد،و كسى نتوانست خود را هم تراز او كند.

و مانند آنچه تاكنون شماره شد بسيار است،كه اگر بخواهيم بيان كنيم نامه را طولانى و سخن را بدرازا كشد،و در آنچه گفته شد براى خردمندان در رسيدن بهدف ما كفايت است.

فصل(18)برترى آن حضرت بر ديگران از نظر جهاد با كفار

و اما(برترى از نظر)جهادى كه بوسيلۀ آن پايه هاى اسلام بر پا شد،و بسبب آن شريعت و

ص: 59

احكام اسلام پابرجا شد،امير المؤمنين عليه السّلام چنان امتيازى دارد كه شهرتش زبانزد همگان،و آوازه اش معروف خاص و عام است و خردمندان در آن اختلاف نكرده،و هوشمندان در درستيش ستيزه نداشته اند،و جز بى خبرانى كه دقت در تاريخ و اخبار نداشته در اين باره شبهه نكرده،و صرف نظر از دشمنان عناد ورز كسى آن را انكار ننموده:

از آن جمله است آنچه از آن حضرت در جنگ بدر آشكار شد،و خداى تعالى داستان آن جنگ را در قرآن بيان فرموده،و نخستين جنگى بود كه بوسيلۀ آن مسلمانان آزمايش شدند،و ترسش دلاوران آنان را فرا گرفته بود،و هر يك ببهانه اى خود را از آن ميدان كنار ميكشيد،و چنانچه خداى تعالى در قرآن فرموده مسلمانان برخورد با مشركين را خوش نداشتند در آنجا كه فرمايد:«بدانسان كه برون آورد ترا از خانه ات پروردگار تو بحق،در حالى كه گروهى از مؤمنين آن را ناخوش داشتند،ستيزه ميكنند با تو در بارۀ حق پس از آنكه پديدار شد،گويا رانده ميشوند بسوى مرگ و آنانند نگران»(سورۀ انفال آيۀ 5-6)و هم چنين آيه هائى كه چسبيده باين دو آيه است(و خداوند تعالى داستان جنگ بدر را بيان كند)تا آنكه فرمايد:«و نباشيد مانند آنان كه بيرون رفتند از خانه هاى خود بسستى و خودنمائى بمردم،و(آنان را)از راه خدا باز ميداشتند و خدا بدان چه كنند احاطه دارد»(آيۀ 47)تا آخر سورۀ انفال كه همه آن پشت سر هم در بارۀ حالات آنان ميباشد،و اگر چه الفاظ آنها از هم جدا و مختلف اند ولى از نظر معنى با هم همراه و متفق اند، و مجمل داستان اين بود كه مشركين به بدر(كه نام جايى است ميان مكه و مدينه،و بمكه نزديكتر است تا بمدينه)آمدند،و بجنگ با مسلمانان پافشارى داشتند و با مال بسيار و جمعيت زياد،و ساز و برگ و مردان جنگى خود را آراسته بودند،و در برابر،

ص: 60

مسلمانان گروهى اندك بودند كه دسته هائى از آنها نيز بميل خود نيامده بودند و از روى ناچارى و بدون اختيار بهمراه مسلمانان آمده بودند،و چون دو گروه در برابر هم قرار گرفتند،(سه تن از)مشركين (بنامهاى:وليد،و عتبه،و شيبة بميدان آمدند و)آنها را بجنگ دعوت كردند و به نبرد خواندند انصار(مدينه براى نبرد)پاى خويش جلو نهادند،و آمادۀ كارزار شدند و چند تن را بميدان فرستادند پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از ايشان جلوگيرى كرد و بآنان فرمود:اينان همتاى خود را بجنگ ميخوانند(و شما كه اهل مدينه هستيد همتاى جنگ اينها نيستيد)و بعلى عليه السّلام دستور فرمود به نبرد آنان برود،و حمزة بن عبد المطلب(عموى خود)و عبيدة بن حارث را(كه او هم از بنى هاشم بود)پيش خواند،و بآن دو نيز دستور داد كه همراه على بجنگند،همين كه اين سه نفر در برابر آنان قرار گرفتند چون اينها كله خود بر سر داشتند آنان را بجا نياوردند و پرسيدند:شما چه كسانى هستيد؟آن سه خود را معرفى كردند و نسب خويش برشمردند،گفتند:همتايان بزرگوارى هستيد و جنگ ميان آنها درگير شد،وليد با على عليه السّلام شروع به نبرد كرد كه آن حضرت مهلتش نداد و او را كشت،و عتبه با حمزة در افتاد كه او نيز بدست حمزه كشته شد،و شيبة با عبيدة در آويخت كه دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد،و يكى از آنها ران عبيدة را جدا كرده و أمير المؤمنين او را از چنگال شيبة با ضربتى كه هم آن شيبه را از پاى درآورد رها ساخت،و حمزة نيز در رهائى عبيدة و كشتن شيبة با على عليه السّلام شركت جست، كشته شدن اين سه تن نخستين شكست و اولين ذلت و خوارى بود كه بمشركين وارد شد،و از اين جريان ترس و دهشتى از مسلمانان در دل آنان افتاد،و نشانه هاى پيروزى مسلمين آشكار گرديد،سپس أمير المؤمنين عليه السّلام با سعيد بن عاص در افتاد،و اين پس از آن بود كه ديگران از برابرش گريختند،و او را نيز

ص: 61

بى درنگ از پاى در آورد، پس از او حنظلة بن أبى سفيان بجنگ على عليه السّلام آمد او را نيز كشت،طعيمة ابن عدى بجنگش آمد او را نيز كشت،و پس از او نوفل بن خويلد را كه از شياطين(و سخت دلان) قريش بود على عليه السّلام كشت،و همين طور يكى پس از ديگرى از آنها كشت تا نيمى از كشته گان بدر را كه رويهم هفتاد نفر بودند آن حضرت بتنهائى كشت،و تمامى مسلمانان كه در جنگ بدر بودند با سه هزار فرشته(كه بكمكشان آمده بودند)نيم ديگر را از ميان برداشتند،و نيم ديگر را(چنان كه گفته شد) على عليه السّلام بيارى خدا و كمك و توفيق او طعمۀ شمشير خويش ساخت و شكست مشركين بدست او شد، و پايان جنگ نيز باين بود كه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مشتى از ريگها(ى آن بيابان)برداشت، و بروى مشركين پاشيده فرمود:زشت باد روهاى شما،پس كسى از آنها نماند جز اينكه پا بفرار گذاردند و خداى تعالى بوسيلۀ امير المؤمنين عليه السّلام مؤمنين را يارى و كفايت كرد،و جنگ را بسود و پيروزى آنان پايان داد،چنانچه فرمايد:«و كفايت كرد خدا مؤمنان را از جنگ و خدا است نيرومند عزيز»(سورۀ احزاب آيۀ 25).

فصل(19)نام كسانى كه در جنگ بدر به دست على ع كشته شدند

و راويان سنى و شيعه مذهب جملگى،نامهاى كسانى كه امير المؤمنين بتنهائى آنان را كشت بى آنكه در اين باره اختلافى داشته باشند نقل كرده اند،و نامهاى آنان بدين شرح است:1-وليد بن عقبه چنانچه گذشت و او مردى دلاور و بيباك و پر دل و چالاك در جنگ بود كه مردان جنگجو از او هراس داشتند

ص: 62

2-عاص بن سعيد كه مردى بس هولناك بود و دليران جنگى از او ترس داشتند،و او همان كسى است كه عمر بن خطاب از برابر او گريخت و داستانش مشهور است و ما بخواست خدا پس از اين(در فصل (20)حديث(4)داستانش را)بيان خواهيم كرد 3-طعيمة بن عدى بن نوفل و او از سركردگان كفار بود 4-نوفل بن خويلد و او سخت ترين دشمنان پيغمبر(ص)در ميان مشركين بود،و قريش او را در كارها مقدم و بزرگ ميداشتند،و از او پيروى ميكردند،و او همان كسى است كه ابو بكر و طلحه را(بجرم اينكه مسلمان شده بودند)گرفت و بيك ريسمان بست و يك روز تا شب آن دو را آزار كرد تا بالاخره با وساطت و خواهش برخى(از دوستانش)آن دو را رها كرد،و همين كه رسول خدا(ص)دانست كه در جنگ بدر آمده،خدا خواست كه شرش را كفايت كند و گفت:بار خدايا مرا از نوفل بن خويلد كفايت فرما پس امير المؤمنين عليه السّلام او را كشت.5-زمعة بن اسود 6-عقيل بن اسود 7-حارث بن زمعة 8- نضر بن حارث بن عبد الدار 9-عمير بن عثمان،عموى طلحة 10 و 11-عثمان و مالك پسران عبيد اللّٰه و برادران طلحة 12-مسعود بن ابى امية 13-قيس بن فاكه 14-حذيفة بن أبى حذيفة 15-ابو قيس ابن وليد 16-حنظلة بن أبى سفيان 17-عمرو بن مخزوم 18-ابو المنذر بن ابى رفاعة 19-منبه بن حجاج سهمى 20-عاص بن منبه 21-علقمة بن كلدة 22-ابو العاص بن قيس 23-معاوية بن مغيرة 24- لوذان بن ربيعة 25-عبد اللّٰه بن منذر 26-مسعود بن امية 27-حاجب بن سليمان 28-اوس بن مغيرة 29-زيد بن مليص 30-عاصم بن أبى عوف 31-سعيد بن وهب،هم سوگند طائفۀ بنى عامر 32-معاوية

ص: 63

بن عبد القيس 33-عبد اللّٰه بن جميل بن زهير 34-سائب بن مالك 35-أبو الحكم بن اخنس 36-هشام ابن أبى امية.و اينان رويهمرفته سى و شش نفر بودند(كه على عليه السّلام بتنهائى كشت)جز آن كسانى كه در كشتن آنان اختلاف است(كه آيا على كشته است يا ديگرى)و آنان كه على عليه السّلام در كشتن ايشان شركت جست و رويهم زيادتر از نيمى از كشتگان بدر را چنانچه گفته شد آن حضرت عليه السّلام كشت.

فصل(20)تفصيل داستان جنگ بدر

و از جمله اخبار مختصرى كه در شرح آنچه گفتيم آمده است اين اخبار است:

1-شعبه از ابى اسحاق از حارث بن مضرب حديث كند كه گفت:شنيدم على بن ابى طالب عليه السّلام ميفرمود:ما در جنگ بدر حاضر شديم،و در ميان ما سوارى جز مقداد بن اسود نبود(و ديگران پياده بودند)و ديديم در شب بدر كه همگى خفته بودند جز رسول خدا(ص)كه در پاى درختى ايستاده بود و تا بصبح نماز ميخواند و دعا ميكرد.

2-و على بن هشام(بسندش)از ابى رافع غلام رسول خدا(ص)حديث كند كه گفت:چون مردم در بدر شب را بروز آوردند لشكر قريش صف آرايى كردند و جلوى آنها عتبة بن ربيعة،و برادرش شيبة، و پسرش وليد ايستاده بودند،پس عتبة برسول خدا(ص)بانگ زد و گفت:اى محمد همتايان ما را از قريش بسوى ما بفرست،پس سه تن از جوانان انصار بنزد آنان آمدند،عتبة بآنها گفت:شما كه هستيد؟آنان نسب خويش باز گفتند،بدانها گفت:ما را كارى بجنگ با شما نيست،ما پسر عموهاى خود را(كه نسب

ص: 64

بقريش ميرسانند)خواهانيم،پس رسول خدا(ص)بآن سه تن انصارى فرمودند:بجايگاه خود بازگرديد، سپس فرمود:اى على برخيز،اى حمزه برخيز،اى عبيده برخيز،(برخيزيد)و در راه حق خويش آن حقى كه خداوند بخاطر آن پيغمبر شما را برانگيخت جنگ كنيد،زيرا اينان باطل خود را آورده تا نور خدا را خاموش كنند،پس برخاستند و در برابر آنان صف كشيدند،و چون كله خود بر سر داشتند شناخته نشدند،عتبة بآنان گفت:سخن گوئيد(و خويشتن را معرفى كنيد)تا اگر همتاى ما هستيد با شما بجنگيم،حمزه گفت:منم حمزة بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدا(ص)،عتبه گفت:همتائى گرامى و بزرگوار هستى،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب،عبيدة گفت:

منم عبيدة بن حارث بن عبد المطلب،عتبه بپسرش وليد گفت:اى وليد برخيز پس امير المؤمنين عليه السّلام بجنگ او رفت و هر دوى آنها جوانترين آن(گروه شش نفرى)بودند،پس دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد،ضربت وليد بخطا رفت و بعلى عليه السّلام كارى نكرد،و براى جلوگيرى از ضربت امير المؤمنين عليه السّلام دست چپ خود را سپر كرد و شمشير على عليه السّلام آن را جدا كرد،و روايت شده كه(روزى)على عليه السّلام داستان جنگ بدر را نقل ميكرد،پس در آنچه(در جريان كشتن وليد)بيان كرد و فرمود:گويا هم اكنون برق انگشترى كه در دست چپش بود ميبينم(هنگامى كه دست چپش جدا شد و بزمين افتاد)سپس ضربت ديگرى بر او زدم و او را بخاك افكندم و هلاك ساختم و زره او را برگرفتم ديدم عطر بر تن ماليده،دانستم كه تازه داماد است،سپس عتبه بجنگ حمزه رضى اللّٰه عنه رفت و حمزه او را كشت،و عبيدة كه از همۀ آنها پيرمردتر بود بجنگ شيبة رفت و دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد و شمشير شيبة بر ران عبيدة خورد و آن را جدا كرد،پس امير المؤمنين و حمزه(كه از كشتن وليد و عتبة آسوده شده بودند)عبيدة را از جنگ شيبة بيرون آوردند و شيبة را كشتند و عبيدة را از زمين برداشته(نزد رسول خدا(ص)آوردند)و عبيدة(بواسطۀ

ص: 65

همان زخم)در جايى بنام صفراء(كه نزديكى بدر بود هنگام بازگشت لشكر اسلام بسوى مدينه)از دنيا رفت،و هند دختر عتبة(زن ابو سفيان و مادر معاويه)در بارۀ كشته شدن(پدرش)عتبة و(عمويش) شيبة،و(برادرش)وليد اشعارى گويد:(كه ترجمه اش اينست:) 1-اى چشم ببار به اشك ريزان بر بهترين قبيلۀ خندف كه از جاى خود باز نميگشت(ظاهر آنست كه مقصودش ميدان جنگ است).

2-انجمن كردند براى او در صبحگاه خويشانش از بنى هاشم و فرزندان مطلب.

3-باو چشاندند تيزى شمشير خود را،و او را پس از هلاكت برهنه كردند.

(مترجم گويد:از اينكه ضميرها مفرد آمده منظورش تنها عتبة پدرش ميباشد و اين اشعار را در مرثيۀ او بتنهائى گفته است،چنانچه ابن هشام نيز در كتاب سيره نقل كرده است:كه در مرثيۀ پدرش اين اشعار را گفته است).

3-و حسن بن حميد(بسند خود)از جابر از حضرت باقر عليه السّلام حديث كند كه فرمود:

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:من در جنگ بدر از جرأت آن مردم تعجب كردم كه(با اينكه ديدند چگونه من)وليد بن عتبة را كشتم،و حمزه عقبة را كشت،و با او در كشتن شيبة شركت جستم،(با اين حال) ديدم حنظلة بن أبى سفيان بسوى من آيد،همين كه نزديك بمن شد چنان ضربتى با شمشير باو زدم كه چشمانش آويزان شد و كشته اش بر زمين نقش بست.

4-ابو بكر هذلى از زهرى از صالح بن كيسان حديث كند كه گفت:عثمان بن عفان(روزى) بسعيد بن عاص(كه پدرش در جنگ بدر بدست على عليه السّلام كشته شده بود)گذر كرد،و باو گفت:بيا

ص: 66

نزد خليفه عمر بن خطاب برويم و در پيش او از گذشته ها گفتگو كنيم،پس براه افتادند تا بمنزل عمر رسيدند،سعيد گويد:اما عثمان بجائى كه دلخواهش بود رفت و نشست،و اما من بگوشۀ رفتم،عمر بمن نگاهى كرد،و گفت:ترا چه شده(كه بكنارى رفتى و پيش من نيامدى)مانند اينكه اندوهى از من در دل دارى،گويا پندارى كه من پدر ترا كشته ام!؟ بخدا دوست داشتم او را بكشم،و اگر كشته بودم نيز از كشتن شخص كافرى عذر خواهى از تو نميكردم،ولى من در جنگ بدر باو گذر كردم ديدم چنان براى كشتار تلاش ميكند همانند گاوى كه با شاخ خود بدنبال دشمن ميدود،(و چنان خشم كرده بود كه)مانند قورباغه دو طرف دهانش كف كرده بود،همين كه او را باينحال ديدم ترسيدم و از پيش او گريختم،پس بمن گفت:اى پسر خطاب بكجا ميگريزى؟در اين هنگام على بر او حمله كرد و او را از زمين برگرفت،و بخدا از جاى خود تكان نخورده بودم كه او را از پاى درآورد و كشت،گويد:على عليه السّلام نيز در مجلس حضور داشت،فرمود:(اى عمر) درگذر(از اين سخنان)زيرا شرك و بت پرستى هر چه در آن بود بهمراه خود برد،و اسلام گذشته را از ميان برد،پس چرا مردم را بر من ميشورانى؟(عمر كه چنين ديد)دهان بست(و ديگر سخنى نگفت) سعيد گفت:آگاه باش كه من دوست ندارم كه كشندۀ پدرم كسى جز پسر عمويش على بن ابى طالب عليه السّلام باشد،و(اين گفتگو بهمين جا پايان پذيرفت و)مردم بسخن ديگرى پرداختند.

5-محمد بن اسحاق از عروة بن زبير حديث كند كه گفت:على عليه السّلام را در جنگ بدر ديدم كه بسوى طعيمة بن نوفل رفت و او را با نيزه از پاى درآورد،و فرمود:بخدا پس از امروز ديگر تو در بارۀ خدا هرگز با ما ستيزه نخواهى كرد.(يعنى ديگر زنده نخواهى ماند).

6-عبد الرزاق از زهرى حديث كند كه گفت:چون رسول خدا(ص)دانست كه نوفل بن خويلد

ص: 67

(در ميان لشكر مشركين)در بدر آمده،گفت:بار خدايا مرا از نوفل بن خويلد آسوده ساز،پس چون قريش پراكنده شدند على عليه السّلام نوفل را(در ميان معركه)ديد كه همچنان سرگردان و حيران ايستاده و نميداند چه كند،على عليه السّلام بر او حمله كرد و با شمشير ضربتى باو زد(او سپر گرفت)و شمشير بسپر فرو رفت،پس آن حضرت شمشير را از ميان سپر بيرون كشيد و بساق بالاى پايش زد،و با اينكه زره او دامن بلند بود كه روى رانش را گرفته بود،آن را بريد(و پايش را قطع كرد)و بدنبال آن على عليه السّلام او را كشت و چون بنزد پيغمبر(ص)باز گشت شنيد كه آن حضرت ميفرمايد:كيست كه اطلاع از نوفل بن خويلد داشته باشد(و بداند كه بر سر او چه آمده؟)على عليه السّلام عرضكرد:اى رسول خدا من او را كشتم، پيغمبر(ص)(كه اين مژده را شنيد)تكبير گفت،و فرمود:سپاس خداوندى را كه خواستۀ مرا در بارۀ او انجام داد(و خيال مرا آسوده كرد).

فصل(21)اشعار اسيد بن ابى اياس در باره جنگ بدر و شجاعت على ع

و در بارۀ كردار على عليه السّلام و شجاعتى كه از على عليه السّلام در جنگ بدر پديدار گشت اسيد بن ابى اياس (يكى از مشركين مكه)اشعارى گويد،و در آن اشعار مشركين قريش را بر على ميشوراند(و ترجمه آنها چنين است:) 1-(اى گروه قريش)در هر انجمنى كه پرچمى برپا شد(يعنى در جنگها)رسوا كرد شما را نوجوانى نورس كه پيروز شد بر پيران سالمند.

2-خدايتان خير دهد آيا شما(كردار اين جوانان را)بد مپنداريد؟چيزى را كه هر آزاد مرد بزرگوارى از آن شرم دارد و بدش آيد؟ 3-اين پسر فاطمه(بنت اسد)است كه شما را نابود كرد بسر بريدنتان و بكشتن در جا(كه نيازى ببريدن سر نداشت و با همان ضربت شما را از پا درآورد).

ص: 68

4-باو پولى و خرجى بدهيد و از ضربت هاى او خود را نگهداريد(و با دادن پول جلوى ضربتهاى او را بگيريد و)كارى كه مردان زبون و خوار ميكنند(بكنيد)و(مانند)بيعتى كه سودى ندارد.

5-كجايند پيران و خردمندان!كجايند بزرگان و پناهگاهان!(كه)در هر پيش آمد ناگوار (ى با سر پنجۀ خرد و تدبير و قدرت خويش آن را بر طرف ميساختند؟)و كجاست زينت و زيبائى شهر مكه (مقصودش يكى از بزرگان مكه است،و دور نيست منظورش يكى از همان سران قريش مانند عتبة و شيبة و نوفل و امثال آنها باشد كه در جنگ بدر بدست على عليه السّلام كشته شدند).

6-شما را نابود كرد بكشتنى در جا(كه نيازى بسر بريدن ندارد)و بضربتهائى از شمشير كه بتيزى آن جدا ميكرد و بپهناى آن كار نميكرد(شايد مقصودش اينست كه تيزى شمشير و قوت بازوى او كار ميكرد نه پهناى شمشير،يا معنا چنين است:كه ضربتهاى او جدا ميكرد و دو نيم مينمود و پهن نمى كرد كه تنها زخمى در بدن ايجاد كند).

فصل(22)جريان جنگ احد و فداكارى آن جناب

در بيان داستان جنگ احد:

و آن پس از جنگ بدر بود،و در اين جنگ نيز مانند جنگ بدر پرچم(لشكر)رسول خدا(ص) بدست امير المؤمنين عليه السّلام بود،و در اين جنگ لواء نيز(كه بيرقى است كوچكتر از پرچم جنگ)بدست آن حضرت داده شد(كه بواسطه كشته شدن مصعب بن عمير كه لواء بدستش بود بآن حضرت رسيد و داستان آن بيايد)و در اين جنگ نيز مانند جنگ بدر فتح بدست تواناى على عليه السّلام شد،و امتيازى كه نصيب آن حضرت شد زياده بر جنگ بدر،آن شكيبائى و پا بر جا بودن و رنج و بلا بر خود هموار كردن شگفت انگيز آن بزرگوار بود كه با اينكه همگان بگريختند و مردان دلاور جنگى بلغزيدند او از ميدان نگريخت (و مانند هميشه ثابت قدم بجاى ماند)و رنجى كه در اين جنگ در بارۀ رسول خدا(ص)كشيد ديگران

ص: 69

نكشيدند،و خدا بوسيلۀ شمشير او سر مشركان و گمراهان را از پاى درآورد،و غم و اندوه را از پيغمبر خويش بر طرف ساخت،و در اينجا بود كه جبرئيل در ميان فرشتگان زمين و آسمان در فضيلت او سخنها گفت،و پيامبر راهنما در نزديكى او بخويشتن درها سفت.(و تفصيل اين فضيلت و داستان را در ضمن چند حديث بيان كنيم:) 1-از آن جمله حديثى است كه يحيى بن عمارة(بسندش)از ابو البخترى روايت كرده كه گفت:

(در زمان جاهليت و پيش از اسلام)رايت(پرچم بزرگ)و لواء(پرچم كوچك)قريش هر دو در دست قصى بن كلاب(جد اعلاى رسول خدا ص)بود،و پس از او رايت هم چنان در دست فرزندان عبد المطلب بود كه هر كدام در جنگى كه پيش مى آمد آن را برميداشت،تا آنگاه كه خداوند پيغمبر را(ص)به نبوت برانگيخت،پس رايت دارى قريش و منصبهاى ديگر به رسول خدا(ص)رسيد و آن حضرت آنها را در بنى هاشم قرار داد،و در جنگ ودان(كه نام دهى است ميان مكه و مدينه،و در سال دوم هجرى در آنجا جنگى ميان مسلمين و كفار در گرفت كه بصلح و سازش پايان يافت،و بنام آن ده آن را جنگ ودان ناميدند)رسول خدا(ص)رايت را بدست على بن ابى طالب عليه السّلام داد،و آن نخستين جنگى بود در اسلام كه پيغمبر(ص) بدان جنگ آمد و رايت در آن برداشتند،و پس از آن همچنان رايت در جنگها بدست على عليه السّلام بود، در بدر و آن جنگ هولناك،و نيز جنگ احد(رايت در دست على بود)و تا آن روز لواء در ميان قبيلۀ بنى عبد الدار بود،و آن روز رسول خدا(ص)آن را بدست مصعب بن عمير(يكى از جوانان جنگجو و فداكار اسلام) داد،و او در آن جنگ شهيد شد،و لواء بزمين افتاد،قبائل عرب همه چشم بدان دوختند(و هر كدام ميخواستند لواء را بدست گيرند و اين منصب بدانها واگذار گردد)پس رسول خدا(ص)آن را برداشت و بدست على عليه السّلام داد،و در نتيجه آن روز هر دو منصب(نگهدارى رايت و لواء)بآن حضرت واگذار شد،و

ص: 70

آن دو تا بامروز در ميان بنى هاشم است.

2-و مفضل بن عبد اللّٰه(بسندش)از ابن عباس حديث كند كه گفت:براى على بن ابى طالب عليه السّلام چهار فضيلت است كه براى هيچ كس نيست:(1)او نخستين مردى است در ميان نژاد عرب و نژادهاى ديگر كه با پيغمبر(ص)نماز گذارد.(2)او پرچمدار آن حضرت در همۀ جنگها بود.(3)او كسى است كه در روز جنگ احد با پيغمبر(ص)بجاى ماند(و مردانه تا پايان كار جنگيد)و مردم ديگر گريختند.

(4)و او(تنها)كسى بود كه در ميان قبر پيغمبر(ص)رفت(و جنازه اش را در ميان گور نهاد).

3-زيد بن وهب جهنى(بسندش)از زيد بن وهب حديث كند كه گفت:روزى(در مجلس)عبد اللّٰه بن مسعود(نشسته بوديم،و او را)سر دماغ و شكفته ديدم(بهوس افتاديم كه از داستانهاى گذشته در اسلام از او بپرسيم)پس باو گفتيم:كاش ما را از جريان جنگ أحد و چگونگى آن آگاه ميساختى؟گفت آرى و آغاز سخن بدان سر گذشت نمود تا رسيد بداستان جنگ،پس گفت رسول خدا(ص)بما فرمود:بنام خدا بسوى مشركين حركت كنيد،پس از شهر مدينه بيرون آمديم،و در برابر آنان صفى دراز كشيديم،و براى پاسدارى از دره و شكاف(كوه احد)پنجاه نفر از انصار را به نگهبانى واداشت و مردى را از خود آنان(كه نامش عبد اللّٰه بن عمر بن حزم بود)فرمانده ايشان كرد و بآنها فرمود:از جاى خود جنبش نكنيد اگر چه همۀ ما كشته شويم،زيرا دشمن از اين شكاف بما رو آور شود،گويد:از آن طرف أبو سفيان كه نامش صخر بن حرب بود در برابر اين پنجاه نفر خالد بن وليد را بكمين آنان واداشت،و لواهاى جنگ قريش نزد فرزندان عبد الدار بود،و لواء مشركين بدست طلحة بن أبى طلحه بود كه او را كبش الكتيبة

ص: 71

(يعنى بزرگ و مهتر لشكر)ميخواندند، گويد:رسول خدا(ص)نيز لواء مهاجرين را بدست على بن ابى طالب عليه السّلام سپرد،و آن حضرت آمد تا كنار پرچم و لواء انصار ايستاد،گويد:پس أبو سفيان به نزد پرچمداران مشركين رفت و بدانها گفت:شما ميدانيد كه هر چه بسرتان آيد بواسطۀ پرچم است،و در جنگ بدر نيز بخاطر افتادن پرچمتان شكست خورديد،(اكنون ببينيد)اگر تاب نگهدارى آن را نداريد بما بسپاريد تا ما از آنها نگهدارى كنيم،گويد:طلحة بن أبى طلحة(كه پرچم در دستش بود)از اينسخن برآشفت و بدو گفت:آيا بما چنين ميگوئى؟بخدا من امروز با اين پرچمها شما را تا وسط حوضهاى مرگ ميبرم(يعنى تا آخرين قطرۀ خون براى نگهدارى آنها كوشش ميكنم)گويد:و اين طلحه كسى بود (كه چنانچه پيش از اين گفته شد)او را كبش الكتيبة(يعنى مهتر و بزرگ لشكر)ميناميدند پس در اين حال على عليه السّلام پيش آمد و باو فرمود:تو كيستى؟گفت:منم طلحة بن أبى طلحة،منم كبش الكتيبة (معناى آن گذشت)طلحة گفت:تو كيستى؟فرمود:منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب،(اين را فرمود)و هر دو بهم نزديك شدند،پس دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد و على عليه السّلام ضربتى بر وسط سرش زد كه دو چشمش(از اثر آن ضربت)از كاسۀ سر بيرون افتاد،و فرياد بلندى زد كه تا آن زمان مانندش شنيده نشده بود و پرچم از دستش افتاد،پس برادرى داشت بنام مصعب او پرچم را برداشت،عاصم بن ثابت(كه يكى از تيراندازان زبر دست مسلمانان بود)تيرى بسويش رها كرد و با همان تير او را كشت،برادر ديگرى داشت بنام عثمان او پيش آمد و پرچم را برداشت،او را نيز عاصم با تير از پاى درآورد،پس غلامى از آنها بنام«صواب»كه از مردان سخت و زورمند بود(پيش آمده)پرچم را برداشت على عليه السّلام با شمشير دست راستش را انداخت،پرچم را بدست چپ گرفت،حضرت دست چپش را نيز انداخت،پرچم را بسينه نهاد و با دو بازوى جدا شده آن را نگهداشت،على عليه السّلام شمشيرى بفرق سرش زد

ص: 72

كه برو درافتاد، و(با ديدن اين وضع)لشكر كفار رو بهزيمت نهادند،و مسلمانان سرگرم تاراج آنان و غنائم جنگى شدند،چون نگهبانان آن شكاف كوه مشاهده نمودند كه مردمان شروع بجمع آورى غنيمتها كردند با يك ديگر گفتند:هر چه غنيمت است اكنون اينان ميبرند و ما در اينجا دست خالى بجاى خواهيم ماند!؟پس بعبد اللّٰه بن عمر بن حزم فرمانده خود گفتند:ما هم ميخواهيم مانند مردم غنيمتى بچنگ آريم،او گفت:همانا رسول خدا(ص)بمن دستور داده كه از اينجا حركت نكنم،گفتند:آن حضرت كه اين دستور را داد نميدانست كه كار باينجا كه ما ميبينم ميكشد(و لشكر مشركين شكست ميخورد) و فريفتۀ غنيمتها گشتند و او را واگذارده بسوى مسلمانها آمدند،و او از جاى خود حركت نكرد،پس خالد(كه در كمين بود)بر او حمله كرد و او را كشت و از پشت سر رسول خدا(ص)يورش برد،و هدفش نيز خود آن حضرت بود،پس نگاه كرد ديد با آن حضرت اندكى بيش نيستند،بهمراهان خود گفت:اين است همان كس كه ميجوئيد،همگى همدست شويد،و او را از پاى درآوريد،آنان نيز بى باكانه(بيكباره همدست و همصدا شده)مانند اينكه يك نفر حمله كند بآن حضرت حمله كردند،و با زدن شمشير و پرتاب كردن نيزه،و انداختن تير،و هدف گيرى با سنگ(و خلاصه با تمام وسائلى كه در دست داشتند)بآن حضرت و چند نفر انگشت شمارى كه گردش بودند يورش بردند،ياران پيغمبر(ص)نيز شروع بدفاع از او كردند،تا اينكه هفتاد تن از آنان كشته شدند،و تنها على عليه السّلام،و أبو دجانۀ انصارى،و سهل بن حنيف بجاى ماندند كه از آن حضرت دفاع ميكردند،و مشركين نيز بر اين سه نفر سخت تنگ گرفتند،رسول خدا(ص) چشمان مبارك را پس از آنكه از آن پيش آمد و آن جراحاتى كه باو رسيده از هوش رفته بود باز كرد و نگاهى بعلى عليه السّلام كرده فرمود:اى على مردم چه كرده اند(و چه شدند)؟عرضكرد:پيمانهاى

ص: 73

خود را(كه در اسلام و دفاع از شما بسته بودند)شكستند و پشت بجنگ كرده و فرار كردند، باو فرمود:

پس تو مرا از اين دشمنان كه مرا هدف قرار داده اند آسوده خاطر كن،پس على عليه السّلام بآنها حمله كرد و از پيش روى پيغمبر(ص)آنان را براند،و دوباره بنزد رسول خدا(ص)بازگشت،دشمنان از سوى ديگر حمله ور شدند،على عليه السّلام دوباره بآنان حمله كرد و تار و مارشان كرد،و ابو دجانۀ انصارى و سهل بن حنيف نيز در اين حال شمشير بدست بالاى سر آن حضرت ايستاده بودند و از نزديك دفاع ميكردند، تا اينكه چهارده نفر از مسلمانانى كه فرار كرده بودند كه از جملۀ آنها بود طلحة و عاصم بن ثابت اينها بازگشتند و ديگران بكوه بالا رفتند،از آن طرف كسى در مدينه فرياد زد:پيغمبر كشته شد!(از اين فرياد كه گويندۀ آن نيز معلوم نگشت)دلها از جاى كنده شد،و گريختگان را سرگردان كرد و هر كدام بسوئى از چپ و راست فرار كردند،و هند دختر عتبة(زن ابى سفيان و مادر معاويه)مزدى(گزاف)براى وحشى(مردى از مشركين)قرار داده بود كه يكى از سه نفر:يعنى رسول خدا(ص)،يا أمير المؤمنين، يا حمزة بن عبد المطلب را بكشد(و آن مزد را بگيرد)وحشى بدو گفت:اما محمد كه دستم باو نرسد زيرا پيروانش گرد او هستند،و اما بر على هم دسترسى نيست زيرا در هنگام جنگ(چنان اطراف و جوانب خويش را ميپايد كه)از گرگ در اين جهت مواظب تر است،و اما حمزه را شايد بتوانم(از پاى درآورم)زيرا هنگامى كه در جنگ خشم ميكند جلوى پاى خود را نمى بيند،و حمزه در آن روز با پر شتر مرغى كه روى سينه داشت نشان بود،پس وحشى در پاى درختى كمين كرد،حمزه او را ديد و با شمشير بسويش آمد و ضربتى حوالۀ او كرد كه بخطا رفت و از سر وحشى گذشت،وحشى گويد:پس من حربۀ كه در دست داشتم بحركت درآوردم و چون خوب بر آن استوار شدم آن را بسوى حمزه پرتاب كردم و آن بزير پهلو بالاى ران حمزه فرو رفت،و درنگ كردم تا حمزه از پاى درآمد و بدنش سرد شد پس بسويش رفتم و حربۀ خويش را بيرون كشيدم،و مسلمانان كه سرگرم فرار و هزيمت بودند از سر انجام من و حمزه بى خبر

ص: 74

بودند، هند(كه اين دستور را بمن داده بود)سر رسيد و دستور داد شكم حمزه را بشكافند و جگرش را ببرند،اعضاء و بدنش را مثله كنند(يعنى براى بدنمائى كشتۀ حمزه گوش و بينى او را ببرند)پس گوش و بينى اش را بريدند،و رسول خدا(ص)نيز در همۀ اين احوال سرگرم جنگ بود و از پيش آمد ناگوار حمزه خبر نداشت،راوى حديث كه زيد بن وهب است گويد:بعبد اللّٰه بن مسعود گفتم:همۀ مردم از گرد رسول خدا(ص)گريختند و كسى جز على بن ابى طالب و ابو دجانه و سهل بن حنيف بجاى نماند؟گفت:

همۀ مردم گريختند جز على بن ابى طالب(كه او بتنهائى بجاى ماند)سپس برخى از ياران آن حضرت بازگشتند كه پيشاپيش آنان عاصم بن ثابت و ابو دجانه و سهل بن حنيف بودند و طلحه نيز بآنان پيوست، بدو گفتم:پس ابو بكر و عمر كجا بودند؟گفت:از آنها بودند كه فرار كردند،گفتم:عثمان كجا بود؟گفت:پس از سه روز آمد(و معلوم نبود كجا گريخته بود كه تا سه روز باز نگشت)و هنگامى كه آمد رسول خدا(ص)باو فرمود:(اى عثمان)مسافت دورى رفتى! راوى حديث گويد:بعبد اللّٰه بن مسعود گفتم:تو خودت كجا بودى؟گفت:من از كسانى بودم كه گريختند،بدو گفتم:پس اينها را كه گفتى از كه شنيدى؟گفت:از عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف،بدو گفتم:راستى پا بر جا ماندن على بتنهائى در آن هنگامه بسيار شگفت انگيز است؟!گفت:

اگر تو از اين جريان شگفت كنى،فرشتگان نيز بشگفت شدند،آيا ندانى كه جبرئيل در آن روز بآسمان بالا ميرفت و فرياد ميزد:«لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على»؟(يعنى نيست شمشيرى جز ذو الفقار،و نيست

ص: 75

جوانى جز على)گفتم:از كجا دانسته شد كه اين گفتار جبرئيل عليه السّلام بود؟گفت:مردم شنيدند كه كسى در آسمان چنين فريادى ميزد،از پيغمبر(ص)پرسيدند گويندۀ آن كه بود؟فرمود:او جبرئيل بود.

4-و در حديث عمران بن حصين است كه گويد:چون در جنگ احد مردم از اطراف رسول خدا(ص) پراكنده شدند(و گريختند)على عليه السّلام كه شمشيرش را بگردن آويخته بود آمد و پيش روى پيغمبر(ص) ايستاد حضرت سر بلند كرده بعلى عليه السّلام فرمود:چرا تو با مردم فرار نكردى؟عرضكرد:اى رسول خدا(ص)!آيا پس از اينكه اسلام گرفتم(بسوى كفر باز گردم و)كافر شوم؟پس حضرت اشاره فرمود بگروهى از دشمنان كه از كوه سرازير شدند و قصد او را داشتند،على عليه السّلام بدانها حمله ور شد و آنان را دور كرد،سپس اشاره بگروهى ديگر كرد على عليه السّلام بآنها نيز حمله كرد و آنان را گريزاند،سپس اشاره بگروه ديگرى فرمود كه على عليه السّلام آنان را نيز تار و مار كرد،پس جبرئيل عليه السّلام نزد آن حضرت آمده عرضكرد:اى رسول خدا فرشتگان در شگفت شدند و ما نيز با آنان در شگفت شديم كه چگونه على عليه السّلام بجان خويش بخوبى با شما مواسات و يارى و همراهى كند؟!رسول خدا(ص)فرمود:چرا نكند با اينكه او از منست و من از اويم؟جبرئيل عليه السّلام عرضكرد:من نيز از شما دو تن هستم!.

5-حكم بن ظهير(بسند خود)از ابن عباس حديث كند كه گفت:در آن روز طلحة بن أبى طلحه (پرچمدار مشركين كه شرح حالش در آغاز فصل گذشت)از ميان لشكر بيرون تاخت و فرياد زد:اى ياران محمد شما گمان كنيد كه همانا خدا با شمشيرهاى شما ما را بزودى بدوزخ فرستد،و شما را با شمشيرهاى ما بزودى ببهشت روان سازد،پس كداميك از شما بجنگ من آيد؟أمير المؤمنين عليه السّلام با او بيرون

ص: 76

رفت و باو فرمود:بخدا امروز تو را رها نكنم تا بزودى با شمشير خود بدوزخت فرستم،پس دو ضربت ميان آنها رد و بدل شد و على عليه السّلام با شمشير دو پاى او را زد كه هر دو بيفتاد و سرنگون شد و عورتش هويدا شد،(اين حال را كه ديد)بعلى گفت:اى عموزاده ترا بخدا و بخويشاوندى سوگند دهم(كه دست از من بردارى و بيش از اين مرا رسوا نكنى)على عليه السّلام روى از او بگردانيد و بجاى خويش باز گشت،مسلمانان باو عرضكردند:چرا كارش را بپايان نرساندى(و نيمه جان رهايش كردى)؟فرمود:

مرا بخدا و خويشاوندى سوگند داد،و بخدا سوگند هرگز زنده نخواهد ماند،پس طلحه در همان جا كه افتاده بود بمرد و مژده مرگش را برسول خدا(ص)دادند و آن حضرت خورسند شده فرمود:او مهتر لشكريان بود.

6-محمد بن مروان از عمارة و او از عكرمة حديث كند كه گفت:شنيدم از على عليه السّلام كه ميفرمود:چون در روز احد مردمان از اطراف پيغمبر(ص)پراكنده شدند چنان نسبت بآن حضرت بيتاب شدم كه هرگز چنين حالتى بمن دست نداده بود،و از خود بيخود گشتم،و پيش روى او شمشير ميزدم، پس برگشتم و او را نديدم،با خود گفتم،پيغمبر كسى نيست كه فرار كند،در ميان كشتگان هم كه او را نديدم،گمان كردم كه بآسمان بالا رفته،پس غلاف شمشير را شكستم و با خود گفتم:با اين شمشير بخاطر دفاع از رسول خدا(ص)آنقدر كشتار كنم تا كشته شوم،و حمله كردم آنان از جلو شمشير من گريختند و راه باز كردند ناگاه ديدم رسول خدا(ص)بيهوش بزمين افتاده،آمدم بالاى سرش ايستادم،چشمان مبارك باز كرده بمن نگاه كرد و فرمود:اى على مردم چه كردند؟عرضكردم:اى رسول خدا آنان كافر شدند و بدشمن پشت كرده و تو را واگذاشتند،پيغمبر(ص)نگاه كرد ديد گروهى از لشكر دشمن بسوى او آيند، بمن فرمود:اى على اينان را از من دور ساز،من بدانها حمله كردم و از چپ و راست شمشير زدم تا پشت

ص: 77

كرده و تار و مار شدند،پيغمبر(ص)بمن فرمود:يا على آيا مدح و ثناى خود را در آسمان نشنوى كه فرشتۀ كه رضوانش نامند فرياد ميزند:«لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على»؟پس من از خوشحالى گريستم و خداى سبحان را بر اين نعمت سپاسگزارى كردم.

7-حسن بن عرفه(بسند خود)از امام باقر عليه السّلام از پدرانش عليهم السّلام حديث كند كه فرمود:در روز جنگ احد فرشتۀ از آسمان فرياد زد:«لا سيف إلا ذو الفقار و لا فتى الا علي».

8-و مانند آن را ابراهيم بن محمد بن ميمون(بسندش)از ابى رفاع حديث كند كه گفت:ما هميشه از اصحاب رسول خدا(ص)ميشنيدم كه ميگفتند:در جنگ أحد فريادى از آسمان شنيده شد كه فرياد ميزد:«لا سيف الا ذو الفقار و لا فتى الا على».

9-سلام بن مسكين از قتاده و او از سعيد بن مسيب(كه از بزرگان حديث نزد شيعه و سنى است و در زمان خلافت عمر بدنيا آمد و خود جنگ أحد را نديده بود)حديث كند كه گفت:اگر من جايگاه على عليه السّلام را در جنگ أحد ميديدم،هر آينه او را مى ديدم كه در سمت راست پيغمبر(ص)ايستاده و با شمشير از او دفاع ميكند و ديگران همه پشت كرده فرار كرده بودند.(يعنى من با اينكه خود نبوده ام ولى در آنچه گفتم شك و ترديدى ندارم و ميدانم كه جريان اين گونه بوده است).

10-حسن بن محبوب(بسند خود)از امام صادق عليه السّلام از پدرانش عليهم السّلام حديث كند كه فرمود:پرچم داران مشركين در جنگ احد نه تن بودند كه همه را على عليه السّلام كشت و در نتيجه

ص: 78

مردم مشركين گريختند،و در آن روز قبيلۀ مخزوم از ميان رفتند،و على عليه السّلام آنان را رسوا كرد.

فرمود:و على عليه السّلام با حكم بن اخنس جنگيد و با شمشير پاى او را از ميان رانش جدا كرد كه بدان وسيله هلاك شد،و چون مسلمانان چنين پيشرفت و شهامتى كردند امية بن أبى حذيفه(يكى از پهلوانان و سر كردگان مشركين)پيش آمد و زره بتن داشت و ميگفت:امروز در برابر روز بدر است(يعنى بايد شكست بدر را تلافى بكنيم،و انتقام آن كشتگان را بگيريم)پس مردى از مسلمانان برابرش رفت أمية او را كشت،در اين هنگام على عليه السّلام بدو حمله برد و با شمشير بر سر او زد،شمشير در كله خود او فرو رفت و او نيز شمشير بعلى عليه السّلام زد آن حضرت سپر گرفت شمشيرش در سپر فرو رفت،پس على عليه السّلام شمشير را از كله خود أمية بيرون كشيد امية نيز شمشير خود را از سپر آن حضرت بيرون آورد و هر دو شروع بنبرد كردند،على عليه السّلام فرمود:پس نگاه كردم ديدم در زير بغل او در زرهش پارگى است،پس از همان جا با شمشير ضربتى بر او زدم و او را كشته از او روى گرداندم.

و چون مردم در آن روز از أطراف پيغمبر(ص)گريختند و تنها على عليه السّلام پابرجا ماند پيغمبر(ص)باو فرمود:چرا تو با مردم نگريختى؟أمير المؤمنين عليه السّلام عرضكرد:آيا بروم و ترا اى رسول خدا واگذارم؟بخدا از جاى خود نروم تا كشته شوم يا اينكه آن وعدۀ كه خدا در يارى تو فرموده برسد؟پيغمبر(ص)باو فرمود:اى على مژده ات دهم كه خدا بوعده اش وفا كرده،و اينان پس از اين مانند امروز بما دسترسى پيدا نخواهند كرد،سپس چشمش بگروهى از لشكر دشمن افتاد كه بسوى او آيند،فرمود:اى على باينها حمله افكن،أمير المؤمنين عليه السّلام بديشان حمله ور شد،و يكتن از

ص: 79

آنها بنام هشام بن امية مخزومى را كشت و ديگران گريختند، پس گروه ديگرى از لشكريان آنان بسوى آن حضرت(ص)رو آوردند،پيغمبر(ص)فرمود:باينها حمله كن،على عليه السّلام بدانها حمله كرد و عمرو بن عبد اللّٰه جمحى را كه يكتن از ايشان بود كشت و ديگران فرار كردند،پس دستۀ ديگرى پيش آمدند پيغمبر(ص)باو فرمود:باينان حمله كن،على عليه السّلام بدانها حمله كرد و بشير بن مالك كه يكى از آنان بود كشت و ديگران هزيمت شدند،و پس از آن ديگر كسى بسوى رسول خدا(ص)حمله ور نشد، و مسلمانان كه همگى گريخته بودند باز گشتند و مشركان هم بمكه باز گشت كردند،مسلمانان نيز در خدمت پيغمبر(ص)بمدينه آمدند،فاطمه سلام اللّٰه عليها باستقبال پدر آمد و جامى از آب در دست داشت كه با آن روى آن حضرت(ص)را شست،در اين هنگام أمير المؤمنين عليه السّلام بدو رسيد و دستش تا بالاى شانه پر از خون بود،و ذو الفقار نيز بدستش بود،پس ذو الفقار را بدست فاطمه عليها السّلام داد و باو فرمود:اين شمشير را بگير كه امروز مرا شرمنده نكرد و اين اشعار را انشاء فرمود(كه ترجمه اش چنين است):

1-اى فاطمه بگير اين شمشير را كه از عيبها پاك است،و من مردى ترسناك و لرزان و سرزنش كنندۀ خويشتن نيستم(يعنى در يارى و دفاع رسول خدا(ص)كوتاهى نكردم كه در اين باره خود را ملامت و سرزنش كنم).

2-بجان خودم سوگند كه كوشش كردم در يارى احمد و فرمانبردارى پروردگارى كه ببندگان (و كردار آنان)دانا است.

3-خونهاى مردمان را از اين شمشير پاك كن،كه اين شمشير امروز جام مرگ را بخاندان عبد الدار(كه پرچم داران قريش بودند)خورانيد.

پيغمبر(ص)نيز بفاطمه فرمود:اى فاطمه بگير شمشير را كه شوهرت امروز دين خود را اداء كرد،

ص: 80

و خداوند بوسيلۀ شمشير او بزرگان قريش را نابود ساخت.

فصل(23)نام كسانى كه در اين جنگ به دست او كشته شدند

و تاريخ نويسان كشتگان مشركين را در جنگ احد نوشته اند و بيشتر آن كشتگان كسانى بودند كه بدست امير المؤمنين عليه السّلام كشته شدند.

عبد الملك بن هشام از زياد بن عبد اللّٰه و او از محمد بن اسحاق حديث كند كه گفت:پرچمدار قريش در آن روز طلحة بن أبى طلحة...،بود كه على عليه السّلام او را گشت،و هم چنين پسرش سعيد بن طلحة و برادرش كلدة بن أبى طلحة،و عبد اللّٰه بن حميد...،و ابو الحكم بن أخنس،و وليد بن أبى حذيفة،و برادرش امية بن أبى حذيفة،و ارطاة بن شرحبيل،و هشام بن امية،و عمرو بن عبد اللّٰه جمحى،و بشير بن بن مالك،و صواب غلام فرزندان عبد الدار،كه همۀ اينان را على عليه السّلام كشت،و فتح جنگ بدست او شد تا آنگاه كه گريختگان از مسلمين بسوى پيغمبر(ص)بازگشتند،و شروع بدفاع از آن حضرت كردند و سرزنش خداوند تعالى بخاطر گريختنشان متوجه آنان گرديد،و بجز على عليه السّلام و آنان كه از انصار مدينه پابرجا ماندند همه را شامل گرديد،و آنها رويهم هشت تن،و برخى گفته اند:چهار يا پنج تن بوده اند، و در بارۀ كشتن على عليه السّلام مشركين را و رنجهائى كه در آن روز كشيد،و هموار ساختن بلاهائى كه بآن حضرت رسيد حجاج بن علاط سلمى اشعارى گفته(كه ترجمه اش اينست):

1-براستى خداوند چه دفاع كنندۀ دارد كه از حزب او(آنان كه خداپرستند)دشمنان را دور كند!و منظور من پسر فاطمه(بنت اسد يعنى على است)كه عموها و دائيهاى او مردمان كريم و بزرگوارى هستند.

ص: 81

2-چه بخششى كرد دستهاى تو(اى على)براى خدا آنگاه كه آن ضربت تند را بطلحه زدى و او را برو بخاك(هلاك)افكندى!.

3-و مانند شجاعان روزگار چنان سخت گرفتى بر دشمن در دامنۀ كوه آنگاه كه سرازير شده بودند كه همه را تار و مار كردى! 4-و شمشير خود را از خون دلاوران سيراب كردى،و آن را تشنه برنگردانيدى تا سيرابش ساختى!.

فصل(24)داستان جنگ بنى النضير

و(از جمله فضائل آن حضرت اينست):كه هنگامى كه رسول خدا(ص)بسوى بنى النضير رفت(و آنان گروهى از يهود بودند كه در نزديكى مدينه سكونت داشتند،و گاه و بيگاه در فرصتهائى كه بدستشان ميرسيد مسلمانان را آزار ميكردند)حضرت بپاى قلعه ها(و برج و بارو)يشان رسيد و دستور داد خيمه اش را در آخرين نقطۀ از زمين گودى كه بنام زمين بنى حطمة بود برپا كردند،همين كه شب شد مردى از بنى النضير تيرى بسوى خيمه آن حضرت انداخت،و آن تير بخيمه اصابت كرد،پس پيغمبر(ص)دستور داد خيمه اش را از آنجا بكنند و بدامنۀ كوهى بزنند،و مهاجرين و انصار گرد خيمۀ آن حضرت پرده زدند، چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت أمير المؤمنين عليه السّلام را نيافتند،مردم عرضكردند:اى رسول خدا على را نمى بينيم(و او را گم كرده ايم)؟فرمود:گمان دارم دنبال اصلاح كار شما رفته است؟طولى نكشيد كه على عليه السّلام با سر بريدۀ همان مرد يهودى كه تير بسوى خيمۀ پيغمبر(ص)رها كرده بود و نامش غرور بود بازگشت،و آن سر را پيش آن حضرت انداخت،پيغمبر(ص)فرمود:اى على چه كردى؟ عرضكرد:من ديدم اين خبيث مرد بيباك و دلاورى است،پس در كمينش نشستم و با خود گفتم:چه چيز

ص: 82

در اين تاريكى شب او را چنين بيباك كرده؟ جز اينكه ميخواهد دستبرد و شبيخونى بما بزند(و محتمل است ترجمه چنين باشد:كه با خود گفتم:اين مرد بيباك مبادا در تاريكى آخر شب از قلعه بيرون آيد و دستبردى بما بزند)ناگاه ديدم كه شمشير برهنۀ در دست دارد و با سه تن از يهود پيش آيد،باو حمله كرده و او را كشتم و ديگران كه همراهش بودند گريختند،و هنوز چندان دور نشده اند،چند نفر با من بفرست كه اميد است بدانها دست يابيم؟رسول خدا(ص)ده نفر همراه او روان كرد كه از آن جمله بود ابو دجانه و سهل بن حنيف،(پس بدنبال آنها روان شدند)و پيش از آنكه بقلعه پناه بردند بآنها رسيده، و آنان را كشتند و سرهايشان را نزد رسول خدا(ص)آوردند،حضرت دستور فرمود آن سرها را در چاههاى بنى حطمه افكندند،و همين داستان سبب فتح قلعه هاى بنى النضير شد،و در همان شب كعب بن اشرف كشته شد و رسول خدا(ص)اموال ايشان را براى خود برداشت و اين اولين مالى بود كه حضرت تصرف كرد و سپس ميان مهاجرين پيشين بخش كرد،و بعلى عليه السّلام دستور داد سهم رسول خدا(ص)را گرد آورد و آن را وقف كرد و تا زنده بود در دست خود آن حضرت بود،و پس از او در دست أمير المؤمنين عليه السّلام بود،و تا بامروز در دست فرزندان فاطمه عليها السّلام است.

و در بارۀ كارى كه على عليه السّلام در اين جنگ انجام داد،و آن يهودى را كشت و سر آن نه تن يهودى را بنزد رسول خدا(ص)آورد حسان بن ثابت اين اشعار را سروده(كه ترجمه اش چنين است):

1-چه سختيها كه براى خدا دچار شدى در بنى قريظه آنگاه كه مردم چشم براه بودند(ظاهر اينست كه بنى النضير بجاى بنى قريظة باشد چنانچه مجلسى(ره)در حاشيۀ بحار استظهار فرموده).

2-بزرگ آنها را نابود كرد و نه تن ديگر را بازگرداند،گاهى آنان را ميزد و دور ميكرد و گاهى(از آمدن آنان)جلوگيرى ميكرد.

ص: 83

فصل(25)جنگ احزاب و كشته شدن عمرو بن عبد ودّ به دست آن حضرت

و پس از جنگ بنى النضير جنگ احزاب بود،و سببش اين شد كه گروهى از يهود كه از آن جمله بود سلام بن أبى الحقيق،و حيى بن اخطب،و كنانة بن ربيع،و هودة بن قيس،و أبو عمارة والبى،با چند تن از قبيلۀ بنى والية بسوى مكه حركت كردند و چون بمكه رسيدند پيش أبو سفيان كه ميدانستند از دشمنان رسول خدا(ص)و از پيشقدمان در جنگ با آن حضرت است رفتند،و از آنچه از پيغمبر(ص)بآنها رسيده شكايت كردند و از او خواستند كه براى جنگ با پيغمبر(ص)كمك دهد و آنان را يارى كند،ابو سفيان بايشان گفت:من بهر طور كه دلخواه شما باشد مهيا هستم،اكنون بنزد قريش برويد و از آنها نيز براى جنگ با او كمك بخواهيد،و يارى دادن و ايستادگى كردن بآنان را هنگام جنگ(تا آخرين مرحله كه) بزانو در آوردن محمد(ص)(باشد)بعهده گيريد(و با اين طريق آنان را با خود همدست كنيد)،پس آن گروه بميان بزرگان(با دسته جات مختلف)قريش گردش كردند و همه را بجنگ با پيغمبر خواندند و بآنان گفتند:دست ما با دست شما(و همراه شما است)و ما با شما همكارى خواهيم كرد تا او را بزانو درآوريم،قريش بايشان گفتند:اى گروه يهود شما داراى كتاب نخستين(توراة)و علم پيشين هستيد،و بهتر دانيد كه محمد چه آورده و ما بر چه آئينى هستيم،(اكنون بگوئيد)آيا آئين ما بهتر است از دين او يا اينكه او بحقيقت نزديكتر از ماست؟ايشان گفتند:آئين شما بهتر از دين اوست(و شما بحقيقت نزديكتريد)قريش(از اين سخن و)از پيشنهادى كه براى جنگ با پيغمبر(ص)دادند خورسند گشتند، از آن سو ابو سفيان نيز بنزد آنان آمده بديشان گفت:همانا خدا اكنون اسباب چيره شدن شما را بر دشمنان فراهم ساخته،اين يهود است كه دوش بدوش شما ميجنگند و از شما جدا نگردند تا اينكه يا همگى

ص: 84

كشته شوند يا محمد و پيروانش را بيچاره كنند، (از اين سخنان)دلگرم شدند و تصميم بر جنگ با پيغمبر(ص) گرفتند،يهود(كه از كمك و پشتيبانى قريش اطمينان حاصل كردند)از مكه بيرون رفته و بنزد قبيله هاى غطفان و قيس عيلان رفتند،و آنان را بجنگ با پيغمبر(ص)دعوت كردند و يارى و كمك دادن بآنها را بعهده گرفتند و پشتيبانى قريش را نيز باطلاع آنها رساندند،پس ايشان نيز پذيرفته مهياى جنگ شدند و(همگى براى جنگ با رسول خدا(ص)از مكه)بيرون آمدند،قريش به سركردگى ابو سفيان،قبيلۀ غطفان بفرماندهى چند تن:عيينة بن حصن در طايفۀ بنى فزاره،و حارث بن عوف در طائفۀ بنى مرة،و و برة بن طريف در ميان مردم خود از طايفۀ اشجع،و ديگر از قريش نيز بدنبال اينان بسوى مدينه حركت كردند.

چون پيغمبر(ص)خبر گرد آمدن قريش و ديگر دسته جات و تصميم آنان براى بجنگ بسمع مباركش رسيد با يارانش(براى چاره جوئى و راه دفاع از مدينه و مردم آن)مشورت كرد؟و همگى آنان رأى دادند كه در مدينه بمانند و چون دسته جات و احزاب آمدند در اطراف مدينه از راههائى كه بشهر ميرسد با آنان جنگ كنند،سلمان(ره)(اين رأى را نپسنديد و خود)رأى داد كه اطراف شهر خندق بكنند (و گرداگرد مدينه را حلقه وار گود كنند،حضرت اين رأى را پسنديد)و دستور كندن خندق را صادر فرمود، و خود آن حضرت نيز(مانند ديگر مسلمانان)بكندن آن مشغول شد،و ديگران نيز شروع كردند (و اين كار پيش از رسيدن احزاب بپايان رسيد)احزاب كه رسيدند مسلمانان از زيادى لشكر و قوت و شوكت آنها بدهشت افتادند و هالۀ ترس گرداگرد آنها را فرا گرفت،لشكر دشمن در يك سوى خندق منزل گرفتند و بيش از بيست شب در آنجا ماندند،و در اين مدت جز با تير و سنگ جنگى ميانۀ آنها واقع نشد، چون رسول خدا(ص)ديد كه بيشتر مسلمانان از اين محاصره بتنگ آمده و نيروى شكيبائى ندارند و در جنگ

ص: 85

با آنها سست شده اند، كسى بنزد عيينة بن حصن و حارث بن عوف كه هر دو از سركردگان قبيلۀ غطفان بودند فرستاد و پيشنهاد صلح بآنها داد(كه آنها دست از جنگ بدارند)و در عوض هر ساله يك سوم ميوۀ شهر مدينه را بآنها دهد،و در اين پيشنهادى كه داده بود با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة كه هر دو از بزرگان انصار و مردم مدينه بودند مشورت كرد،آن دو عرضكردند:اگر اين دستورى است كه ناچار بايد بپذيريم و در اين باره از جانب خداى عز و جل دستورى رسيده و وحى بشما نازل گشته آن را گردن نهيم (و بجان و دل بپذيريم)و اگر رأى خود شما است،و براى ما مصلحت انديشى ميكنى ما هم در اين باره رأيى داريم؟حضرت(ص)فرمود:نه،در اين باره دستورى نرسيده و وحى بمن نشده ولى چون من ديدم كه عرب همگى همدست شده و شما را هدف خويش قرار داده اند و از همه سو بشما رو آور شده اند خواستم با اين پيشنهاد اندكى از شوكت و قدرت آنها را بشكنم،سعد بن معاذ عرضكرد:در آن روزگارى كه ما و اين گروه بيك آئين بوديم و همگى در شرك بخدا و بت پرستى بسر مى برديم،خدائى نميشناختيم و پرستشى از او نميكرديم ما هرگز از ميوه هاى شهرمان بآنها نداده ايم،جز اينكه مهمان ما ميشدند يا بآنها مى فروختيم،و اكنون كه خداوند ما را بسبب دين مقدس اسلام گرامى داشته و بوسيلۀ آن ما را هدايت فرموده و بوجود مبارك شما بما عزت داده ما بدست خود اموال خود را(باين صورت)بآنها بپردازيم؟!ما باين(خوارى تن ندهيم، و اين)پيشنهاد را نپذيريم،و بخدا سوگند بجز شمشير چيزى بآنها ندهيم تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند،رسول خدا(ص)فرمود:اكنون انديشۀ شما را دانستم،بهمين انديشه ثابت بمانيد و(بدانيد كه)هرگز خداى تعالى پيغمبر خود را زبون و خوار نكند و او را وانگذارد تا آنچه وعده فرموده انجام دهد،سپس رسول خدا(ص)در ميان مسلمين بپا خواست،و آنان را بجهاد با دشمن دعوت كرد،و در اين باره

ص: 86

دليرشان كرد(و آنها را قوى دل ساخت)و وعدۀ يارى خدا را بايشان داد، پس قريش(كه اين جريان را دانستند)چند تن از آنان براى جنگ آماده شدند كه از آن جمله عمرو بن عبد ودّ،و عكرمة پسر ابو جهل و هبيرة بن أبى وهب،و ضرار بن خطاب،و مرداس فهرى بودند و لباس جنگ بتن كرده بر اسب سوار شدند و نزد چادرهاى بنى كنانة(كه همراه احزاب آمده بودند)رفتند و بآنها گفتند:اى بنى كنانه آمادۀ جنگ شويد،و خود با شتاب اسبهاى خويش را بجانب مسلمين بجولان درآوردند تا بكنار خندق رسيدند،چون نيك نگريستند(و خندق را دور تا دور ديدند)گفتند:بخدا اين كار حيله و نيرنگى است كه عرب آن را نينديشيده است،سپس جايى از خندق كه تنگتر بود در نظر گرفته و اسبان خويش را بدان سو راندند و باسبان زدند تا آنها بدان سوى خندق جهش كردند و آنان را بدين سو آورده بزمين شوره زارى ميان كوه سليع (كه در كنار مدينه است)و ميان خندق بود رساندند،از اين سو أمير المؤمنين عليه السّلام با چند تن از مسلمانان بيرون تاختند و خود را بدان تنگنائى كه عمرو بن عبد ودّ و همراهانش از آنجا گذشته بودند رسانده و راه بازگشت را بر آنها بستند،پس عمرو بن عبد ودّ كه بر خود نشانى زده بود كه جايگاهش ديده شود بر همراهان خود پيشى گرفت و اسب خود را براند همين كه چشم او و همراهانش بمسلمانان(يعنى على عليه السّلام و همراهانش)افتاد ايستاد و گفت:آيا مبارز(و جنگ آورى)هست(كه با من جنگ كند)؟أمير المؤمنين عليه السّلام پيش رويش پديدار شد(و بجنگ او آمد)عمرو بدو گفت:اى برادر زاده بازگرد كه من دوست ندارم ترا بكشم،أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اى عمرو تو پيش از اين با خدا پيمان بسته اى كه اگر مردى از قريش يكى از دو چيز از تو درخواست كرد تو هر كدام خواهى بپذيرى(و يكى از دو حاجت او را برآورى)؟گفت:آرى آن درخواست چيست؟فرمود:من تو را ميخوانم(كه)بخدا و رسول (ايمان آورى)؟گفت:مرا بدان نيازى نيست،فرمود:پس درخواست ميكنم كه پياده شوى و فرود آئى!

ص: 87

گفت:بازگرد اى على زيرا كه ميان من و پدرت دوستى بود(و من با پدرت دوست بودم)و خوش ندارم تو را بكشم، امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:ولى من تا هنگامى كه تو از حق رو گردان هستى بخدا دوست دارم تو را بكشم،عمرو از شنيدن اين سخن بغيرت(و جوش)آمد و گفت:آيا تو مرا ميكشى؟(اين را بگفت)و از اسب خود پياده شده آن را پى كرده برويش زد تا آن اسب از او دور شد و با شمشير برهنه بسوى على عليه السّلام آمده شمشير زد،على عليه السّلام سپر كشيد و شمشير او در سپر آن حضرت فرو رفت،از آن سو أمير المؤمنين عليه السّلام نيز ضربتى بدو زد كه او را كشت،همين كه عكرمة بن أبى جهل و هبيرة بن أبى وهب، و ضرار بن خطاب،ديدند كه عمرو بر زمين افتاد بر اسبها كه سوار بودند رو بهزيمت نهادند،و دهنۀ اسب را نكشيده تا آنان را از خندق بدان سو(كه مشركين بودند)بردند،أمير المؤمنين عليه السّلام نيز بجاى خويش بازگشت و آن چند تن كه با آن حضرت بسوى خندق بيرون آمده بودند نزديك بود از شدت ترس(در نبودن آن حضرت)جان از تنشان بدر رود،و على عليه السّلام اين چند شعر را ميخواند(كه ترجمه اش چنين است):

1-اين مرد از بى خردى كه داشت بتان سنگى را يارى كرد،ولى من از روى روشن بينى و صواب پروردگار محمد را يارى كردم.

2-پس با شمشير بر او زدم و مانند تنۀ درخت خرما او را ميان ريگهاى نرم و تپه ها بر زمين افكندم.

3-و از جامه هاى او(و زرهى كه بر تنش بود)درگذشتم،در صورتى كه اگر من بجاى او بزمين مى افتادم جامه هاى مرا از تنم بيرون مى آورد(و برهنه ام ميكرد).

4-اى گروه احزاب گمان مبريد كه خدا دين خود و پيامبرش را فرو گذارد(و يارى آنها نكند).

ص: 88

1-واقدى(بسند خود)از زهرى حديث كند كه گفت:در جنگ خندق(روزى)عمرو بن عبد ودّ، و عكرمة بن أبى جهل،و هبيرة بن أبى وهب،و نوفل بن عبد اللّٰه،و ضرار بن خطاب،جلوى خندق آمدند و شروع كردند در اطراف آن گردش كردن كه جاى تنگى از آن پيدا كرده و بدينسو(كه مسلمانان بودند) بيايند،تا رسيدند بجائى(كه قدرى تنگتر از جاهاى ديگر بود پس نهيب بر اسبان زدند)و آنها را بزور شلاق بدان سو راندند،چون بدان سوى خندق آمدند اسبان خويش را در ميدانى كه ميان خندق و كوه سليع بود بجولان درآوردند و مسلمانان ايستاده بودند و نظاره ميكردند و هيچ كس جرات نداشت كه سر راه آنها بيايد،و عمرو بن عبد ودّ مبارز ميطلبيد و مسلمانان را سرزنش ميكرد و ميگفت:

من كه آوازم گرفته و خفه شد از بس باينها گفتم:آيا مبارزى هست؟ و در هر مرتبه كه مبارز ميخواست على عليه السّلام برميخواست كه بجنگ او رود،ولى رسول خدا(ص)باو دستور نشستن مى داد بانتظار اينكه ديگرى برخيزد،مسلمانان هم كه عمرو و همراهان و سپاهيان احزاب را ديده بودند گويا از ترس بر سرشان پرنده نشسته هيچ جنبشى نمى كردند(تا چه رسد باينكه كسى بميدان عمرو برود)همين كه فرياد عمرو دنباله دار شد و هر بار هم على عليه السّلام برخاست و بدستور پيغمبر(ص)دوباره نشست،اين بار(كه فرياد زد)رسول خدا(ص)فرمود:اى على نزديك من بيا،او نزديك آن حضرت آمد،رسول خدا(ص)عمامه خويش را از سر برگرفت و بر سر على بست و شمشير خود را باو داد و فرمود:برو بسوى آنچه خواهى،سپس فرمود:بار خدايا كمك و ياريش كن،پس على عليه السّلام بسوى عمرو شتاب كرد و جابر بن عبد اللّٰه انصارى نيز دنبال آن حضرت رفت كه ببيند سرانجام

ص: 89

كار آن حضرت با عمرو بن عبد ودّ بكجا ميانجامد،همين كه على عليه السّلام نزد عمرو آمد و باو فرمود:اى عمرو تو در زمانهاى گذشته و جاهليت ميگفتى:بلات و عزى سوگند هر كس مرا بيكى از سه چيز بخواند من آن را يا يكى از آنها را ميپذيرم؟گفت:آرى چنين است،فرمود:پس من تو را ميخوانم كه گواهى دهى:معبودى جز خداى يگانه نيست،و محمد فرستادۀ او است و در برابر پروردگار عالميان سر تسليم فرود آورى؟گفت:اى برادرزاده اين سخن و خواهش را بيكسو بنه،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

بدان كه اگر آن را بپذيرى براى تو بهتر است!سپس فرمود:ديگر اينكه از راهى كه آمده اى بازگردى (و از جنگ با مسلمانان دست بدارى)؟گفت:نه،(اين هم براى من ننگ است)و زنان قريش براى هميشه براى هم بازگو كنند(كه عمرو از ترس جنگ فرار كرد)فرمود:پس پيشنهاد ديگرى دارم، گفت:چيست؟فرمود:از اسب پياده شوى و با من بجنگى؟عمرو خنديد و گفت:من گمان نميكردم كسى از عرب مرا بچنين كارى بخواند(و پيشنهاد جنگ بمن دهد)من خوش ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكشم با اينكه پدرت با من رفيق و دوست بود؟على عليه السّلام فرمود:ولى من دوست دارم ترا بكشم اگر ميخواهى پياده شو؟عمرو(از اين سخن)برآشفت و پياده شده بروى اسب خويش زد تا آن اسب بازگشت،جابر گويد:در آن ميان ناگاه آواز تكبير(اللّٰه اكبر)شنيدم،پس دانستم كه على او را كشته است،ياران عمرو و همراهانش(كه اين را بديدند)بكنار خندق آمدند و سعى داشتند كه با اسبان خود بدان سوى خندق بگريزند،از آن سو مسلمانان همين كه آواز تكبير شنيدند پيش آمدند تا ببينند كه آن چند تن مشرك چه شدند،ديدند نوفل بن عبد اللّٰه با اسبش در ميان خندق افتاده و آن اسب نميتواند او را بيرون ببرد،پس شروع كردند با سنگ بر او زدند،نوفل گفت:بهتر از اين مرا بكشيد،يكى از شما فرود آيد تا من با او بجنگم؟على عليه السّلام بميان خندق رفت و با شمشير او را بكشت.(و بسراغ آن چند نفر

ص: 90

ديگر كه همراه عمرو بودند برفت و)بهبيرة رسيد.پس با شمشير ببرآمدگى زين اسبش زد،و زرهى كه در تن او بود از تنش بيفتاد،و عكرمة و ضرار بن خطاب نيز هر دو گريختند.

جابر گويد:من جريان كشتن على عليه السلام عمرو بن عبد ودّ را نتوانستم بچيزى شبيه سازم جز بدان چه خداى تعالى در بارۀ داستان داود عليه السلام و جالوت بيان داشته آنجا كه فرمايد:«پس شكستشان داد باذن خدا و كشت داود جالوت را»(سورۀ بقرة آيۀ 251).

2-قيس بن ربيع(بسندش)از ربيعه سعدى حديث كند كه گفت:بنزد حذيفة بن يمان(يكى از ياران پيغمبر(ص)رفتم و بدو گفتم:اى ابا عبد اللّٰه ما در فضائل على عليه السّلام و منقبتهاى او گفتگو ميكنيم و اهل بصره ميگويند:شما در بارۀ على از اندازه ميگذريد،آيا تو در فضيلت او براى من حديثى دارى كه بيان كنى حذيفه گفت:اى ربيعه!چه از من ميپرسى؟سوگند بآن كه جانم بدست او است اگر تمامى كردار ياران پيغمبر(ص)را از آن روزى كه آن حضرت پيغمبرى برانگيخته شد تا بامروز در يك كفۀ ترازو بگذارند،و كردار على عليه السلام را بتنهائى بكفه ديگر نهند،هر آينه كردار على عليه السلام بتمامى آن كردار بچربد!ربيعه گفت:اين سخنى است كه روى آن نمى شود تكيه كرد و كسى آن را نميپذيرد؟ حذيفه گفت:اى فرومايه چگونه پذيرفته نشود؟آيا ابو بكر و عمر و حذيفه و همۀ ياران پيغمبر(ص)كجا بودند در آن روز كه عمرو بن عبد ودّ مبارز طلبيد،و جز على عليه السلام همۀ مردمان بواسطۀ ترس از او باز ايستادند،تنها على عليه السلام بود كه بجنگ او رفت و خداوند بدست تواناى او عمرو را كشت؟سوگند

ص: 91

بدان كه جان حذيفه بدست او است،اجر و ثواب كردار على در آن روز از كردار ياران و پيروان محمد(ص) تا روز رستاخيز بزرگتر است.

3-هشام بن محمد از معروف بن خربوذ حديث كند كه على عليه السلام در جنگ خندق اين اشعار را گفت(كه ترجمه اش چنين است):

1-آيا بسوى من سواران(قريش)يورش برند؟آگاه كنيد از جانب من و از جانب آن سواران ياران مرا:

2-كه امروز غيرت من و شمشير تيز و برانى كه در سر دارم از گريختنم جلوگيرى كند.

3-و آنگاه كه عمرو بوسيلۀ شمشير براق و برندۀ كه از آهن هندى ساخته شده بود،سركشى كرد او را بخاك هلاكت انداختم.

4-پس او را واگذاشتم آنگاه كه مانند تنۀ درخت خرما ميان ريگها و تپه ها بزمين افتاد و بآن حال او را رها كردم.

(ترجمۀ شعر پنجم در همين فصل يكى دو صفحه پيش گذشت).

4-يونس بن بكر از محمد بن اسحاق روايت كند كه چون على عليه السلام عمرو بن عبد ودّ را كشت با روى شكفته بسوى رسول خدا(ص)آمد،عمر بن خطاب گفت:اى على چرا زره او را كه در ميان عرب مانندش نيست از تنش بيرون نياوردى؟أمير المؤمنين عليه السلام فرمود:من شرم كردم از اينكه عورت پسر عمويم را مكشوف نمايم.

5-عمر بن أبى الازهرى(بسندش)از حسن حديث كند كه چون على عليه السلام عمرو بن عبد ودّ را

ص: 92

كشت سرش را بريده و آن را برداشته بياورد پيش روى پيغمبر(ص)بزمين انداخت،پس ابو بكر و عمر برخاستند و سر مبارك على عليه السلام را بوسه زدند.

6-على بن حكيم اودى گويد:از ابى بكر بن عياش شنيدم كه ميگفت:براستى على ضربتى زد كه در اسلام ضربتى از آن بزرگتر و بهتر نبود و آن ضربت بعمرو بن عبد ودّ بود،ضربتى نيز بدان حضرت زدند كه براستى ضربتى نامباركتر و شوم تر از آن نبود،و آن ضربت ابن ملجم لعنه اللّٰه بود.

و در بارۀ همين جنگ احزاب خداى تعالى اين آيات را فرو فرستاد:آنگاه كه بيامدند شما را از فراز شما و از پائين شما،و آنگاه كه ديده ها(از ترس)خيره ماند،و دلها بگلوگاه رسيد،و گمان ميبردند بخدا گمانهائى،آنجا مؤمنان آزمايش شدند و لرزيدند لرزشى سخت،و آن هنگامى كه مردمان دو رو و منافق و آنان كه در دلهاشان بيمارى است ميگفتند:كه خدا و پيغمبرش بما وعده نداد جز فريب»تا آنجا كه فرمايد:«و كفايت كرد خداوند مؤمنان را از جنگ و خدا است نيرومند عزيز»(سورۀ احزاب آيه هاى(10)و(11)و(12)تا آيۀ 25)و اين سرزنش و ملامت و درشتى و خطاب خداوند متوجه ايشان گشت،و باتفاق تاريخ نويسان و مسلمانان هيچ كس از اين سرزنش و ملامت رهائى نيافت جز أمير المؤمنين عليه السّلام،زيرا كه فتح آن جنگ بدست او شد،و كشتن عمرو بن عبد ودّ و نوفل بن عبد اللّٰه كه بدست او بود سبب گريختن مشركين شد، و رسول خدا(ص)پس از اينكه اينان بدست على عليه السّلام كشته شدند فرمود:ما بجنگ ايشان خواهيم رفت ولى آنها ديگر بجنگ ما نخواهند آمد.

7-يوسف بن كليب(بسندش)از عبد اللّٰه بن مسعود(كه يكى از قاريان قرآن است)حديث كرده

ص: 93

كه او اين آيۀ شريفۀ را(آيۀ 15 سورۀ احزاب كه با ترجمه اش گذشت)اين گونه قرائت ميكرد:

« وَ كَفَى اللّٰهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتٰالَ بعلى وَ كٰانَ اللّٰهُ قَوِيًّا عَزِيزاً -يعنى و كفايت كرد خداوند مؤمنان را از جنگ بوسيلۀ على،و خدا است نيرومند و عزيز».

و حسان بن ثابت(شاعر زمان رسول خدا(ص))در بارۀ كشته شدن عمرو بن عبد ودّ چند شعر سروده(كه ترجمه اش چنين است):

1-مرد نيرومند يعنى عمرو بن عبد ودّ روز خود را بپايان رسانيد در سمت جنوب مدينه،و ميخواست چپاولى بى درنگ بكند.

(مترجم گويد:در ديوان حسان و هم چنين در سيرۀ ابن هشام«ثاره»بجاى«غارة»ضبط شده و ظاهر نيز همان است و ثأر بمعناى انتقام گرفتن خون كشته است و بنا بر آن ترجمه چنين است:كه عمرو جوياى گرفتن انتقام از كشندگان بدر و أحد بود).

2-اى عمرو شمشيرهاى ما را كشيده ديدى،و نيكان ما را يافتى كه كوتاهى نميكنند(مقصودش انصار مدينه است كه جوان بنى عامرى در اشعارى كه پس از اين بيايد پاسخش داده كه دروغ گفتى و شما انصار مدينه نبوديد كه عمرو را كشتيد،بلكه على عليه السّلام كه از بنى هاشم و اهل مكه بود او را كشت).

3-و هر آينه ديدى در جنگ بدر مردان دلاورى كه تو را زدند نه مانند زدن مردمان وامانده.

4-(اكنون)بروزى افتادى اى عمرو كه ديگر تو را براى روزهاى بزرگ و كارهاى سخت دعوت نكنند(يعنى يكسره نابود شدى).

گويند:چون اين اشعار حسان بگوش قبيلۀ بنى عامر(كه عمرو بن عبد ودّ نيز از آن قبيله بود) رسيد جوانى از ايشان در پاسخش كه بواسطۀ انصار مدينه افتخار كرده بود(اين اشعار را كه ترجمه اش چنين است)گفته:

1-بخانۀ خدا سوگند كه دروغ گفتيد و شما ما را نكشتيد،ولى بشمشير بنى هاشم(كه از اهل مكه هستند)افتخار كنيد.

ص: 94

2-بشمشير پسر عبد اللّٰه يعنى احمد(ص)كه در جنگ بدست على عليه السّلام بود باين افتخار و سرفرازى (يعنى كشته شدن عمرو)رسيديد پس كوتاه كنيد(اين لاف و گزاف را).

3-عمرو بن عبد ودّ را شما نكشتيد،بلكه همتاى هژبر شير دلش او را كشت.

4-يعنى على عليه السّلام،آنچنان كسى كه بناى قدرت و نيرويش بلند است،و شما لافهاى بيهوده و بسيار بر ما بزنيد كه پست و كوچك خواهيد شد.

5-(همين شما انصار بوديد)كه در جنگ بدر براى مبارزه و جنگ بيرون شديد و بزرگان قريش آشكارا شما را باز گرداندند،و پس زدند(اشاره بداستانى است كه در فصل(18)گذشت).

6-و آنگاه كه حمزه و عبيده و على با آن شمشيرى كه آهنش هندى و خطرناك بود نزد ايشان آمدند.

7-گفتند:چه همتايان نيك و درستى هستيد،و با شتاب بسوى آن مردمانى كه ستم و سركشى كردند برفتند(مقصود از ستمكار و سركش عتبة و شيبة و وليد هستند).

8-پس على در ميدان جولانى هاشمى كرد و دمار از روزگارشان درآورد آنگاه(يا چون)كه سركشى كردند و تكبر ورزيدند.

9-شما بجز از خود ما افتخارى بر ما نداريد(يعنى آن كسانى كه شما بدانها فخر و مباهات ميكنيد از خود ما اهل مكه هستند)و براى شما افتخارى نيست كه بشمار درآيد يا در بيان آيد.

8-احمد بن عبد العزيز(بسند خود)از أبى الحسن مدائنى حديث كند كه چون على بن ابى طالب عليه السّلام عمرو بن عبد ودّ را كشت،اين خبر بگوش خواهر عمرو رسيد،پرسيد:كه بوده است آن كس كه بر او دليرى كرده(و جرات كشتن او را داشته)؟گفتند:پسر ابو طالب،گفت:مرگ او نگذشت جز

ص: 95

بدست همتاى كريمى،اشكم هرگز خشك نشود اگر براى او اشك بريزم پس از شنيدن اين خبر،(او كسى بود كه)پهلوانان را كشت،و بجنگ دلاوران رفت،و مرگ او هم بدست همتاى بزرگوار و كريمى از قوم و قبيلۀ خود او بود،اى بنى عامر تاكنون بهتر از اين سرافرازى و افتخار نشنيده ام.سپس اين دو شعر را)انشاء كرد(كه ترجمه اش چنين است):

1-اگر كشندۀ عمرو جز اين كشنده(يعنى على عليه السّلام)بود تا ابد بر او ميگريستم.

2-ولى كشندۀ عمرو كسى است كه بواسطۀ كشتن او عيبى بر عمرو نيست،آن كس كه پيش از اين «بيضة البلد»(يعنى يگانه مرد شهر)ناميده ميشد.

و نيز همان خواهر عمرو در كشتۀ شدن برادرش و در بارۀ على بن ابى طالب صلوات اللّٰه عليه(اين اشعار را)گويد(كه ترجمه اش چنين است):

1-دو شير دلاور بودند كه در تنگناى معركۀ جنگ بيكديگر حمله ور شدند،و هر دو همتايان بزرگوار و دليرى بودند.

و هر دوى آنها(كسانى بودند كه)در ميدان نبرد با نيرنگ و با جنگ دل جانها را ربودند.

3-و هر دوى آنها براى كوبيدن و جنگيدن آماده و حاضر شدند و هيچ سرگرم كنندۀ نتوانست آن دو را باز گرداند.

4-اى على برو كه تاكنون بكسى مانند او دست نيافته بودى،و اين(كه ميگويم)سخنى است پا بر جا و درست كه در آن زورى نيست.

5-و خون او نزد من است و اى كاش من انتقام آن را هنگامى كه خرد من كامل است ميگرفتم.

ص: 96

6-قريش پس از كشته شدن چنين سوارى خوار شد،و اين خوارى قريش را نابود خواهد كرد، و اين رسوائى همۀ آنان را در بر خواهد گرفت.

سپس گفت:بخدا سوگند تا شتران ناله كنند قريش نتوانند انتقام خون او را بگيرند(كنايه از اين است كه هرگز نخواهند توانست).

فصل(26)جنگ بنى قريظه

و(از جمله فضائل آن حضرت عليه السّلام اين بود كه)چون احزاب منهزم شده و برگشتند رسول خدا(ص) (بدستور خداى تعالى)آهنگ يهود بنى قريظه(و ريشه كن ساختن آنان را)فرمود(زيرا همينها بودند كه هر روز دسيسۀ تازۀ براى مسلمانان ميساختند،و يا بتنهائى و يا با همدستى مشركين و ديگر يهوديان بمسلمانان ميتاختند)پس على عليه السّلام را با سى تن از قبيلۀ خزرج بسوى آنان فرستاد و بدو فرمود:ببين آيا بنى قريظة در قلعه هاى خود فرود آمده اند يا نه؟چون على عليه السّلام بنزديك ديوارهاى قلعۀ ايشان رسيد سخنان ياوه و ناسزا(نسبت بر رسول خدا(ص)و خودش)از آنان شنيد،پس بنزد پيغمبر(ص)آمد و جريان را بعرض رسانيد،آن حضرت فرمود:آنان را واگذار كه بزودى ما را خداوند بر آنان چيره سازد هر آينه آن خدائى كه تو را بعمرو بن عبد ودّ پيروز كرد خوارت نكند،اينجا درنگ كن تا مردمان گرد تو انبوه شوند و تو را بيارى خداوند مژده دهم،زيرا خداى تعالى مرا با ايجاد ترس در دل دشمن از مسافت يكماه راه(و اين فاصلۀ دراز)يارى فرموده.

على عليه السّلام گويد:مردم گرد من انبوه شدند و براه افتادم تا بنزديكى ديوارهاى آنان رسيدم،پس از بالاى ديوار سر كشيدند و چون مرا ديدند يكتن از آنها فرياد زد:كشندۀ عمرو بسوى شما آمد،ديگرى نيز داد زد:كشندۀ عمرو بجانب شما آمد،و برخى از آنها ببرخى ديگر فرياد ميزدند و همين سخن را بيكديگر ميگفتند،و خداى تعالى ترس را در دل آنان انداخت و شنيدم كسى رجزى ميخواند(و ترجمۀ آن

ص: 97

رجز چنين است):

كشت على عمرو را*شكار كرد على شاهبازى را*شكست على پشتى را* استوار كرد على كارى را*پاره كرد على پرده اى را پس من با خود گفتم:سپاس خداوندى را كه اسلام را پيروز كرد و شرك و بت پرستى را از بيخ و بن بركند،آنگاه كه من بسوى بنى قريظه رهسپار شدم پيغمبر(ص)بمن فرمود:برو ببركت و اميد خدا،زيرا كه خدا نويد زمينها و خانه هاى آنها را بشما داده(و شما آنها را بچنگ آورده و نصيب و بهره شما گردد) من(پس از اين مژده با دلى گرم و)با يقين و اطمينانى كامل بيارى كردن خداى عز و جل بسوى آنان رهسپار شدم(و آنقدر بجلو رفتم)تا بجائى كه پرچم جنگ را پاى ديوار قلعۀ آنان بزمين زدم،و آنان در قلعه هاى خود بروى من درآمدند و آغاز دشنام بر رسول خدا(ص)كردند،من كه دشنامهاى آنان را بآن حضرت شنيدم خوش نداشتم آن سخنان بگوش پيغمبر(ص)برسد(و تاب نياورده)خواستم بسوى آن حضرت باز گردم(و او را از نزديك شدن بقلعه هاى آنان باز دارم)بناگاه ديدم آن حضرت پديدار شد و دشنام آنها را شنيده فرياد كشيد:اى برادران بوزينه و خوك!ما هر گاه بپاى خانه هاى مردمى فرود آئيم هر آينه بد است روزگار آنان كه بيم داده شده اند!آنها گفتند:اى ابا القاسم تو كه ناسزا گو و بى دانش نبودى؟حضرت از آنجائى كه داشت(از اين سخن آنان)شرم كرد و اندكى به پشت سر بازگشت،و دستور فرمود:

سراپردۀ او را برابر قلعه هاى ايشان زدند،و بيست و پنج روز در آنجا ماند و در اين مدت يهود در محاصرۀ آن حضرت بودند تا اينكه آنان(بتنگ آمده و)از او خواستند كه سعد معاذ در بارۀ آنان حكم كند(و بدان چه

ص: 98

او حكم كرد تن در دهند،)و او بكشتن مردان و ببندگى گرفتن زنان و كودكان و بخش كردن دارائى آنان حكم كرد، پيغمبر(ص)فرمود:اى سعد در بارۀ اينان حكمى كردى كه خداى تعالى از بالاى هفت آسمان حكم فرموده،و پيغمبر(ص)دستور بفرود آوردن مردانشان فرمود،و آنها نهصد تن بودند،پس آنان را بمدينه آوردند و دارائى و اموالشان را تقسيم فرمود،و زنان و كودكان را ببندگى گرفتند،و مردانشان را كه دست بسته بمدينه آورده بودند در خانۀ از خانه هاى قبيلۀ بنى النجار زندان كردند،و رسول خدا(ص)در جايى كه اكنون بازار است بيامد و دستور داد در آنجا گودالهائى كندند،و أمير المؤمنين عليه السّلام و مسلمانان كه همراه او بودند آمدند،پيغمبر(ص)دستور فرمود آنها را بياورند،و بعلى عليه السّلام فرمود:پا پيش نهد و گردن آنها را در آن گودالها بزند،پس آنان را دسته دسته آوردند و در ميان آنها حى بن اخطب،و كعب بن اسد را كه آن دو در آن زمان رئيس و بزرگ يهود و بنى قريظه بودند بياوردند،(در ميان راه اسيران يهود)همچنان كه آنان را بنزد پيغمبر(ص)مى بردند بكعب بن اسد گفتند:اى كعب اوضاع را چگونه مى بينى و چگونه با ما رفتار كنند؟كعب گفت:در همه جا شما(نادان و)بى خرديد!آيا نمى بينيد آن كس كه شما را بخواند دست برندارد،و هر كس از شما ميرود باز نگردد؟بخدا كشتن در كار است،در اين ميان حى بن اخطب را دست بسته آوردند،چون نگاهش برسول خدا(ص)افتاد گفت:بخدا سوگند من خويشتن را بدشمنى با تو سرزنش نكنم ولى هر كس خداى را واگذارد واگذارده مى شود(يعنى من پشيمان نيستم كه چرا با تو دشمنى كردم و دوستى ننمودم ولى چون ما در جريان كمك گرفتن از احزاب خداى را واگذارديم اكنون باين روز خوارى افتاديم).سپس رو بمردم كرده گفت:اى مردم از سرنوشتى كه خدا فرموده چاره اى نيست،نامه و تقدير و جنگى بود كه بر بنى اسرائيل(و يهود)نوشته شده(اين را بگفت)

ص: 99

و او را پيش روى امير المؤمنين عليه السّلام(كه يك يك آنان را ميكشت)بداشتند،و در آن حال ميگفت:(اين) كشته شدنى است با شرافت(كه)بدست مردى شريف و بزرگوار(انجام شود)امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:

همانا برگزيدگان و نيكان مردم،بدان و اشرار را مى كشند،و بدان و اشرار نيكان را،پس واى بحال آن كس كه نيكان و بزرگواران او را بكشند،و نيكبختى براى آن كس است كه مردمان پست و كفار او را بكشند، گفت:راست گفتى،(اكنون كه مرا ميكشى)جامه ام را از تنم بيرون مياور؟فرمود:اين كار بر من آسانتر از اين خواهش است(و خواهشش را پذيرفت)حى بن اخطب گفت:مرا پوشاندى خدايت بپوشاند، و گردن كشيده على عليه السّلام گردنش را بزد،و از ميان همۀ آن كشتگان جامه او را از تنش بيرون نكرد،سپس أمير المؤمنين بآن كس كه او را آورده بود فرمود:در ميان راه كه حى را براى مرگ مى آوردى چه ميگفت؟ عرضكرد:ميگفت:

1-بجان تو سوگند كه پسر أخطب خود را سرزنش نكند ولى هر كس كه خداى را واگذاشت واگذارده شود.

2-پس كوشش كرد پسر اخطب تا آنجا كه ميتوانست،و آهنگ نمود،كه بعزت رسد بهر راهى كه ميسور بود.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

1-(پسر اخطب)در كفر خويش داراى كوشش و جهد بود،پس بزور و سختى او را در انظار مردمان بسوى ما كشيدند.

2-پس او را با شمشير بزدم زدن خشمناك،و سر انجام بآخرين جاى دوزخ و قعر آن با دست بسته در افتاد.

ص: 100

3-اين است منزل و جاى بازگشت كافران،و هر كس كه پيروى از خدا كند در بهشت فرود آيد و رسول خدا(ص)از زنان ايشان عمرة دختر خناقة را براى خويش انتخاب كرد،و يك زن را نيز از زنان ايشان كشت و او همان زنى بود كه سنگى(از بالاى قلعه)براى آن حضرت رها كرد(كه او را بكشد) و اين در وقتى بود كه آن حضرت نزد يهود آمده بود و با آنان در بارۀ پذيرفتن دين اسلام و پيروى خويشتن سخن ميگفت،پيش از آنكه از حضرت دورى كرده جدا شوند،و خداى تعالى آن حضرت(ص)را از گزند آن سنگ نگهدارى فرمود.

و پيروزى بر بنى قريظه و فتحى كه در آن جنگ بهرۀ پيغمبر(ص)شد بواسطۀ امير المؤمنين عليه السّلام بود و بخاطر آن(شجاعتى بود كه از او ديده بودند و) كشته شده گانى كه بدست او از آنها كشته شده بود،و براى آن ترسى بود كه خداى عز و جل از آن حضرت در دل آنها بيانداخت،و اين خود فضيلتى است همانند فضائلى كه گذشت،و چون منقبتهائى است كه پيش از اين برشتۀ تحرير در آمد.

فصل(27)جنگ ذات السلسلة يا غزوه وادى الرمل

و(از جمله فضائل امير المؤمنين عليه السلام)چيزى است كه در جنگ وادى الرمل(درۀ ريگ) از آن حضرت بظهور پيوست و آن را ذات السلسلة گويند(و سلسل يا سلسلة يا سلاسل نام آبى است كه در آن سرزمين بوده و بدان سبب آن جنگ را بدان نام نهاده اند)و جريان اين جنگ را دانشمندان در كتابهاى خويش نوشته و ضبط كرده اند،و راويان اخبار و نويسندگان آثار آن را روايت نموده،و اين خود فضيلتى است جداگانه كه بفضائل ديگرش كه در ساير جنگها داشت منضم شود،و بدين سبب از همۀ بندگان ممتاز

ص: 101

و يگانه است، و تفصيل آن داستان بدين قرار بود كه مورّخين گفته اند:روزى پيغمبر(ص)نشسته بود مرد عربى نزد آن حضرت(ص)آمده پيش او نشست و سپس گفت:من آمده ام تا براى تو خير خواهى كنم، فرمود:خيرخواهى تو چيست؟عرضكرد:گروهى از عربها آهنگ كرده اند كه در مدينه بر تو شبيخون زنند و گفت:كه ايشان كيانند و جايگاهشان در كجاست،حضرت به امير المؤمنين عليه السلام دستور داد كه مردم را بمسجد دعوت كند،پس مسلمانان در مسجد انجمن كردند،حضرت بالاى منبر رفته سپاس خداى را بجاى آورد سپس فرمود:اى گروه مردم اين دشمن خدا و دشمن شما است كه بشما رو آورده و ميخواهند در مدينه بشما شبيخون زند،پس كيست كه براى رفتن بآن وادى(و سرزمين كه دشمن در آنجا است)آماده باشد؟مردى از مهاجرين برخاست و عرضكرد:اى رسول خدا من آماده هستم،حضرت پرچم جنگ بدستش داد و هفتصد تن مرد جنگى بهمراهش روانه ساخت،و باو فرمود:بنام خدا(يعنى با اعتماد و توكل بخدا)روانه شو آن مرد آمد تا نزديك ظهر بآن گروه رسيد،آنها بدو گفتند:تو كيستى گفت:

من فرستادۀ رسول خدا هستم،يا بگوئيد:«معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريك ندارد،و اينكه محمد(ص)بنده و فرستادۀ او است»(و اين دو شهادت بر زبان جارى كنيد)يا با شمشير شما را گردن ميزنيم؟ بدو گفتند:بنزد بزرگ خود بازگرد كه ما گروهى هستيم كه تو را تاب مقاومت در برابر ما نيست،آن مرد بسوى حضرت بازگشت و جريان را بعرض رسانيد،حضرت دوباره(در انجمن مسلمانان فرمود:)كيست كه بآن وادى رود؟مرد ديگرى از مهاجرين برخاست و عرضكرد:من آمادۀ رفتن بدان جا هستم،حضرت پرچم را بدو سپرد و او نيز برفت و مانند رفيق پيشينش باز گشت، رسول خدا(ص)فرمود:على بن ابى طالب كجاست؟أمير المؤمنين برخاست و عرض كرد:من در خدمت حاضرم اى رسول خدا،فرمود:باين وادى برو،عرضكرد:آرى ميروم،و آن حضرت دستار مخصوصى داشت كه آن را بسر نمى بست جز در جايى كه

ص: 102

پيغمبر(ص)او را براى كار سختى روانه كند،پس على عليه السلام بمنزل حضرت فاطمه عليها السلام رفت و آن دستار را از او خواست،فاطمه گفت:بكجا اراده دارى بروى و بكجا پدرم ترا فرستاده؟فرمود:بوادى رمل،زهرا عليها السلام(روى علاقۀ كه بشوهر عزيزش داشت)بخاطر دلسوزى و ترس از اين سفر براى او بگريه افتاد،در همين حال پيغمبر(ص)بر آن دو درآمد،و بزهرا عليها السلام فرمود:چرا گريه ميكنى آيا ميترسى شوهرت كشته شود؟نه ان شاء اللّٰه تعالى(كشته نخواهد شد)على عليه السّلام عرضكرد:اى رسول خدا از رفتن به بهشت بر من نترس و جلو گيرم مشو،سپس بيرون رفت و پرچم رسول خدا(ص)را بدست گرفته بسوى آنان براه افتاد،سحرگاه بآنان رسيد،پس در آنجا درنگ كرد تا صبح شده با ياران خويش نماز صبح را خواند و لشكر خويش را بصف كرد و خود نيز بشمشير تكيه زد و رو بدشمن كرده فرمود:اى مردم من فرستادۀ رسول خدايم بسوى شما كه بگوئيد:«معبودى جز خداى يگانه نيست،و اينكه محمد بندۀ و فرستادۀ او است»و گر نه شما را با شمشير خواهم زد؟گفتند:همانسان كه دو رفيق پيشينت بازگشتند تو هم بازگرد،فرمود:نه بخدا من باز نگردم تا اسلام را بپذيريد يا شما را با اين شمشير بزنم،من على بن ابى طالب بن عبد المطلب هستم،همين كه آن مردم او را بشناختند نگران شدند و رو بجنگ نهادند حضرت نيز شروع بجنگ فرمود،و شش تن يا هفت تن از آنان را كشت،و ديگران گريختند،مسلمانان پيروز شده و غنيمتهاى جنگى را برگرفتند،پس على عليه السّلام بسوى پيغمبر(ص)بازگشت.

ام سلمة گويد:پيغمبر(ص)در خانۀ من خوابيده بود ناگهان هراسان از خواب پريد،من عرضكردم:خدايت پناه دهد(چه شد)؟فرمود:راست گفتى:خدايم پناه دهد،لكن اين جبرئيل است

ص: 103

كه مرا آگاهى دهد كه على مى آيد،سپس بيرون رفت و دستور فرمود كه مردم از على عليه السّلام استقبال كنند،مردمان دو صف شده و با پيغمبر(ص)باستقبال على عليه السّلام رفتند،همين كه أمير المؤمنين عليه السّلام رسول خدا(ص)را ديد از اسب خود پياده شد و بسوى پاهاى آن حضرت خم شد كه آنها را ببوسد، حضرت فرمود:سوار شو كه خداى تعالى و پيغمبرش از تو خشنودند،أمير المؤمنين عليه السّلام(كه اين مژده را شنيد)از خوشحالى گريان شد و بمنزل خويش رفت،و آنچه بغنيمت آورده بود تسليم مسلمانان كرد،پس پيغمبر(ص)ببرخى از آنان كه در لشكر اسلام بهمراهى على عليه السّلام رفته بودند،فرمود:

أمير و فرمانده خود(يعنى على)را چگونه ديديد؟عرضكردند:چيزى غير از خوبى از او نديديم جز آنكه در تمام نمازها كه ما پشت سرش خوانديم سورۀ قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ ميخواند؟!رسول خدا(ص)فرمود:من اين مطلب را از او خواهم پرسيد،چون على عليه السّلام بنزد پيغمبر(ص)آمد حضرت باو فرمود:چرا در نمازهائى كه با ايشان خواندى جز سورۀ اخلاص( قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ )سورۀ ديگرى نخواندى؟عرضكرد:اى رسول خدا من اين سوره را دوست دارم.پيغمبر(ص)فرمود:براستى كه خدا نيز تو را دوست دارد چنانچه تو سورۀ توحيد را دوست دارى.سپس فرمود:اى على اگر من نميترسيدم از اينكه گروههائى از مسلمانان در بارۀ تو بگويند آنچه را نصارى(و مسيحيان)در بارۀ عيسى بن مريم گفتند(كه او را خدا و يا پسر خدا خواندند)امروز سخنى در باره ات ميگفتم كه بهيچ گروهى از مردم نگذرى جز آنكه خاك زير پايت را(براى تبرك)بردارند.

فصل(28)نازل شدن سوره و العاديات در باره جنگ مزبور

پس از آنچه گفته شد آشكارا گرديد كه فتح اين جنگ بدست أمير المؤمنين عليه السّلام بود،پس از آنكه از ديگران آن تبهكارى و سستى سرزد(و از برابر جنگ با دشمنان دين گريختند)و ستايش

ص: 104

رسول خدا(ص)كه فضيلتهاى زيادى را در برداشت مخصوص او گرديد،و ديگران بهرۀ از آن فضيلتها نبردند و بسيارى از تاريخ نويسان و اهل تفسير گفته اند:در همين جنگ سورۀ شريفۀ«و العاديات ضبحا» (يعنى سوگند باسبانى كه نفس زنان از جنگ بازگردند)بر پيغمبر(ص)فرود آمد،و اين سوره تا بآخر متضمن شرح حال أمير المؤمنين عليه السّلام و رفتار او است.

فصل(29)جنگ بنى المصطلق و شجاعت على ع

سپس در داستان جنگ بنى المصطلق(كه گروهى از عرب و از اولاد جذيمۀ خزاعى بودند و مصطلق لقب او است و در لغت بمعناى خوش صدا است كه بجهت صداى خوشى كه جذيمه داشت او را باين لقب ملقب ساختند)و بلا و آزمايشى كه أمير المؤمنين عليه السّلام در اين جنگ دچار گشت نزد دانشمندان مشهور است،و فتح آن جنگ نيز بدست او شد پس از آنكه در آن روز بگروهى از فرزندان عبد المطلب مصيبتى چند رسيد و على عليه السّلام دو تن از مردان(دلاور و بزرگان)ايشان كه مالك و پسرش بود بكشت،و رسول خدا(ص) بسيارى از آنها را برده گرفت،و از كسانى كه برده گشت جويرية دختر حارث بن أبى ضرار(سر كردۀ بنى المصطلق)بود و شعار مسلمانان در اين جنگ«يا منصور امت»بود(يعنى بهم ميگفتند:اى يارى شده بميران دشمن را و بكش،و اين تفألى بود كه ميزدند و يك ديگر را بيارى شدن نويد ميدادند)و كسى كه جويريه را اسير كرد أمير المؤمنين عليه السّلام بود پس او را بنزد پيغمبر(ص)آورد،و پس از آنكه همۀ آن گروه اسلام اختيار كردند پدرش حارث كه مسلمان شده بود بنزد رسول خدا(ص)آمده عرضكرد:اى رسول خدا دختر من ببردگى و اسارت نرود زيرا كه زنى است بزرگوار،حضرت باو فرمود:پيش او برو و او را مخير نما و بحال خود واگذار(كه اگر خواهد بسوى شما باز گردد و اگر خواهد نزد ما بماند) پدرش بنزد او آمد و گفت:اى دخترك من!قبيله و فاميل خود را رسوا مساز(و پيش ما باز گرد)جويرية

ص: 105

گفت:من خدا و رسولش را اختيار كنم،پدرش(كه اين را شنيد)باو دشنام داده بازگشت،پس رسول خدا(ص)او را آزاد ساخته و در زمرۀ زنان خويشتن درآورد.

فصل(30)صلح حديبيه

و دنبال جنگ بنى المصطلق داستان حديبية بود(و حديبية نام چاهى است در نزديكى مكه)و پرچم جنگ در آن روز نيز بدست أمير المؤمنين عليه السّلام بود چنانچه در جنگهاى پيش از آن چنان بود،و بلاى آن حضرت در اين داستان آنگاه كه مردمان براى جنگ صف كشيدند مشهور و معروف است، و اين جريان پس از بيعت(و عهد و پيمانى)بود كه پيغمبر(ص)از اصحاب و ياران خويش گرفت كه پا بر جا و بردبار باشند،و على عليه السّلام در اين جنگ از طرف پيغمبر(ص)از زنان نيز بيعت گرفت،و بيعت با آنها اين گونه بود كه آن حضرت جامۀ در ميان خود و آنان بينداخت و دست خود بدان جامه بماليد،زنان بدان سوى آن جامه دست ميماليدند،و رسول خدا(ص)نيز دست بجامۀ على عليه السّلام ميماليد،و چون سهيل بن عمرو(يكى از فرستادگان قريش و بزرگان ايشان)نشانه هاى پيروزى مسلمانان و شكست خودشان را بديد از پيغمبر(ص) خواهش و استدعاى صلح كرد و برسول خدا(ص)نيز وحى رسيد كه پيشنهاد صلح را بپذيرد و أمير المؤمنين عليه السّلام را نويسندۀ صلحنامه و تنظيم كنندۀ قرار داد صلح سازد،پس پيغمبر(ص)بعلى فرمود:يا على بنويس« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »،سهيل بن عمرو گفت:اى محمد اين نامۀ صلحى است كه ميان ما و تو نوشته مى شود آغاز آن را بنام كسى بكن كه ما او را بشناسيم(و بپذيريم و ما خداى رحمان و رحيم

ص: 106

نميشناسيم) بنويس:«باسمك اللهم»(يعنى بنام تو بار خدايا)پيغمبر(ص)بأمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

آنچه نوشتى پاك كن و(چنانچه سهيل ميگويد)بنويس:«بسمك اللهم»أمير المؤمنين عليه السّلام عرضكرد:

اى رسول خدا اگر اطاعت و پيروى از شما نبود« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »را پاك نميكردم!سپس آن را پاك كرد و بجاى آن نوشت:«بسمك اللهم»پس پيغمبر(ص)باو فرمود:بنويس:اين چيزى است كه بدان پيمان بندد محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو،سهيل گفت:اگر ما در آنچه ميان ما و تو نوشته مى شود باين صورت(كه ميگوئى)بپذيريم(و در صلحنامه نوشته شود« مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ »)در نتيجه ما رسالت و پيامبرى تو را پذيرفته ايم،و چه من در نامۀ صلح نبوت تو را بپذيرم و چه بر زبان بگويم براى من يكسان است(و چون ما نبوت تو را نپذيرفته ايم در نامۀ صلح نيز نبايد« مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ »نوشته شود)اين نام را پاك كن و بجاى آن بنويس:اين چيزى است كه محمد بن عبد اللّٰه بدان پيمان بندد،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بخدا سوگند او بحقيقت فرستاده و رسول خدا است گر چه بينى تو بر خاك ماليده شود،سهيل گفت:اگر ميخواهى شروط صلح برقرار شود آن گونه كه ميگويم نام او را بتنهائى بنويس،امير المؤمنين عليه السلام فرمود:اى سهيل و اى بر تو،از ستيزه جوئى دست بدار پيغمبر(ص)فرمود:يا على آن را پاك كن،عرضكرد:

اى رسول خدا دست من بسوى پاك كردن نام تو از نبوت نميرود(و در اين باره بمن يارى ندهد)فرمود:

دست مرا بدان جا بگذار تا آن را پاك كنم،على عليه السّلام دست پيمبر(ص)را روى نامه گذارد و آن حضرت آن جمله را(يعنى«رسول اللّٰه»را از دنباله نام خويش)پاك كرد،و بامير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بزودى تو خود دچار چنين ماجرائى خواهى شد و تو بناچار و ناراحتى شديد آن را خواهى پذيرفت(مترجم گويد:

اشاره است بداستان جنگ صفين و حكميت نامباركى كه بدنبال آن قرار شد صلحنامۀ براى مدت يك سال ميان طرفين نوشته شود،و هنگام نوشتن على عليه السّلام فرمود:بنويسيد اين پيمانى است ميان على بن ابى طالب أمير المؤمنان و معاوية بن ابى سفيان،عمرو عاص گفت:«امير المؤمنين را»از دنبال نام خويش پاك كن زيرا ما امارت و فرمانروائى ترا بر خود نپذيرفته ايم و پس از سخنهائى كه رد و بدل شد على عليه السّلام بناچارى پذيرفت،و همين فرمايش رسول خدا(ص)را در آنجا ياد آورى فرمود)سپس على عليه السّلام دنبالۀ صلحنامه را

ص: 107

بپايان رسانيد، و چون كار صلح بپايان رسيد،رسول خدا(ص)شترانى كه براى قربانى در منى همراه برده بود همان جا نحر كرد.

و از اين داستان روشن گرديد كه آغاز و انجام كار در اين جنگ نيز بدست تواناى على عليه السّلام شد، زيرا كار بيعت زنان،و صف بندى مردمان براى جنگ،و دنبال آن كار صلح،و نوشتن صلحنامه،همۀ اينها بدست على عليه السّلام انجام شد،و رويهمرفته آنچه خدا مقدر فرموده بود از نريختن خون مسلمانان و حفظ آن،و خيرانديشى براى اسلام و مسلمانان(بسر انگشت گره گشاى آن حضرت انجام گرفت،و اين فضيلت)بهرۀ او گشت.

و گذشته از آنچه گفته شد مردمان دو فضيلت نيز در اين داستان براى آن حضرت روايت كرده اند كه اين دو فضيلت نيز بديگر فضيلتهاى آن حضرت پيوسته شود:

1-ابراهيم بن عمر(بسند خود)از قائد غلام عبد اللّٰه بن سالم حديث كند كه چون رسول خدا(ص) براى عمرۀ حديبية بيرون آمد بجحفه رسيد(جحفه در 24 فرسنگى جده است و يكى از جاهائى است كه آنان كه بحج ميروند در آنجا احرام مى بندند)و چون در جحفه فرود آمد در آنجا آب يافت نميشد،پس آن حضرت سعد بن مالك را با مشكى چند پى آب فرستاد،چون اندكى برفت با مشكهاى خالى بسوى پيغمبر(ص)باز گشت و عرضكرد:اى رسول خدا من نيروى رفتن(بدنبال آب)ندارم،و از ترس دشمنان پاهاى من از حركت ايستاده،پيغمبر(ص)باو فرمود:بنشين،و سپس مرد ديگرى را بدنبال آب فرستاد او نيز مشكها را برداشت و بهمان اندازه راه برفت،و بى آب بازگشت،رسول خدا(ص)باو فرمود:چرا بازگشتى؟عرضكرد:

اى رسول خدا!سوگند بدان كه تو را بحقيقت به پيغمبرى برانگيخته از ترس دشمن نيروى رفتن نداشتم.

پس رسول خدا(ص)أمير المؤمنين عليه السّلام را طلبيد و او را با مشكها و آب آوران بدنبال آب فرستاد،و آنها

ص: 108

چون ديده بودند كه آنان كه پيش از او رفتند بى آب باز گشتند يقين داشتند كه او نيز بدون آب(با مشك خالى)باز خواهد گشت،پس على عليه السّلام براى آوردن آب روان شد تا بسنگهاى سياهى(كه آب در آنجا بود)رسيد و مشكها را پر از آب كرده بسوى پيغمبر(ص)بازگشت و مشكها(كه پر آب شده بود)صداى مخصوصى ميكرد،چون نزد رسول خدا(ص)آمد آن حضرت تكبير گفت،و در بارۀ على عليه السّلام به نيكى دعا كرد.

2-و نيز در همين جنگ سهيل بن عمرو بنزد پيغمبر(ص)آمده عرضكرد:اى محمد بندگان زر خريد ما بتو پيوسته اند آنان را بما بازگردان؟رسول خدا(ص)بدانسان خشمگين شد كه نشانۀ خشم در چهره اش آشكار گرديد،سپس فرمود:اى گروه قريش كوتاه كنيد(و دنبال نكنيد)و گر نه خداوند بر شما بيانگيزد مردى كه دلش را بايمان آزمايش كرده،و گردنهاى شما را بپاس دين ميزند!برخى از آنان كه حاضر در مجلس بودند عرضكردند:اين مرد(كه فرمودى)ابو بكر است؟فرمود:نه،عرضكردند:

عمر است؟فرمود:نه ولى او كسى است كه در ميان حجره كفش مرا ميدوزد،پس مردم شتابان بسوى حجره آمدند كه آن مرد را ببينند،(همين كه بحجره رسيدند)ديدند أمير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام است.

و اين حديث را گروهى از راويان از خود على عليه السّلام روايت كرده اند،و دنبال آن گفته اند:

كه على عليه السّلام اين داستان را بيان داشت،سپس فرمود:شنيدم از رسول خدا(ص)ميفرمود:هر كه دانسته بمن دروغ بندد(و چيزى كه من نگفته ام آن را بمن نسبت دهد)جايگاه نشستنش پر از آتش شود.

ص: 109

و آنچه على عليه السّلام از نعلين رسول خدا(ص)اصلاح كرد و بدوخت،بند آن بود كه گسيخته شده بود و آن را(بدستور پيغمبر(ص)بدوخت و روبراهش كرد.

3-اسماعيل بن على(بسند خود)از امام باقر از پدرش عليهما السّلام روايت كرده كه فرمود:بند نعلين پيغمبر(ص)گسيخت،پس آن را بعلى عليه السّلام سپرد كه بدوزد و خود باندازۀ پرتاب كردن يك تير (تقريبا دويست گام)يا اين حدود با يك نعلين راه برفت،پس رو بياران و اصحاب كرده فرمود:براستى از شما كسى است كه در بارۀ تأويل(قرآن)بجنگد چنانچه در بارۀ تنزيل(و فرود آمدن)آن بهمراهى من ميجنگد،پس ابو بكر گفت:آن كس منم اى رسول خدا(ص)؟،فرمود:نه،عمر گفت:منم يا رسول اللّٰه؟فرمود:

نه،پس مردمان دست باز داشته يك ديگر را نگاه ميكردند،رسول خدا(ص)فرمود:ولى او دوزندۀ نعلين (من)است،و با دست مبارك اشاره بعلى بن ابى طالب عليه السّلام كرده(فرمود:)و او در بارۀ تأويل(قرآن) بجنگد آنگاه كه سنت من رها شود و بيكسو افتد،و كتاب خدا تحريف گردد،و در بارۀ دين سخن گويد آن كس كه او را نرسد(كه در اين باره سخن گويد)پس(در آن زمان)على عليه السّلام براى زنده كردن دين خدا با آنان بجنگد.

فصل(31)جنگ خيبر و كشته شدن مرحب به دست على ع

سپس دنبال جنگ حديبية جنگ خيبر پيش آمد،و پيروزى در آن جنگ نيز بى شك بدست على عليه السّلام شد،و فضيلتى كه براى او در اين جنگ آشكار شد راويان حديث در آن اجماع دارند،و منقبتهائى بهرۀ آن بزرگوار شد كه هيچ كس از مردمان شريك او نگشت(و تفصيل داستان جنگ خيبر در دو حديث ذيل بيايد):

ص: 110

1-يحيى بن محمد ازدى(بسند خود)از عبد الملك بن هشام،و محمد بن اسحاق و ديگر از نويسندگان حديث كرده كه گفته اند:هنگامى كه رسول خدا(ص)نزديك بخيبر شد،بمردم فرمود:درنگ كنيد،مردمان ايستادند پس دستهاى خويش بسوى آسمان بلند كرده گفت:بار خدايا اى پروردگار هفت آسمان و آنچه بر آن سايه افكنده،و اى پروردگار هفت زمين و آنچه بر خود گرفته،و اى پروردگار شياطين و آنچه گمراه كرده اند،از تو خير و نيكوئى اين قريه و آنچه در آن است درخواست كنم،و از شر و بدى آن بتو پناه برم(اين دعا را خواند)سپس زير درختى همان جا فرود آمد و آنجا منزل كرد و ما نيز آن روز و فردا را تا نيمۀ آن بوديم،چون نيمه روز شد منادى رسول خدا(ص)فرياد زد(و مردمان را پيش او خواند)گرد او جمع شديم ديديم مردى نزدش نشسته،رسول خدا(ص)فرمود:من در خواب بودم كه اين مرد بيامد و شمشير مرا از نيام دركشيد و بمن گفت:اى محمد كيست كه امروز تو را از من نگهدارد؟ گفتم:خدا مرا از دست تو نگهدارى كند،(اين را كه گفتم)شمشير را در نيام كرده و چنانچه مى بينيد نشست و هيچ جنبشى نكند،ما عرضكرديم:اى رسول خدا شايد در عقل و خرد او چيزى باشد(و از نظر عقل ناقص باشد)؟رسول خدا(ص)فرمود:آرى او را واگذاريد سپس او را رها ساخته دنبالش نكرد.

و آن حضرت زياده از بيست روز خيبر را محاصره كرد و در اين مدت پرچم جنگ بدست على عليه السّلام بود تا اينكه درد چشمى باو عارض شد كه از ادامه جنگ ناتوانش كرد،در اين مدت مسلمانان با يهود در گوشه و كنار قلعه جنگ و گريز داشتند،تا اينكه يكى از روزها در قلعه را باز كردند،و پيش از آن دور تا دور قلعه را خندق و گودال كنده بودند،پس مرحب با مردان خود(كه با او بودند)از قلعه بيرون

ص: 111

تاخت و براى جنگ خود را آماده ساخت، رسول خدا(ص)ابا بكر را خواند و باو فرمود:پرچم جنگ را بدست گير(و بجنگ اينان برو)ابو بكر پرچم را بدست گرفته و با گروهى از مهاجرين بميدان جنگ رفت ولى كارى از پيش نبرده بازگشت و آنان را كه همراهش بودند سرزنش مى كرد،و آنها نيز او را سرزنش ميكردند(و هر كدام گناه را بگردن ديگرى ميانداخت)چون فردا شد عمر پيش آمد و كار جنگ را بعهده گرفت و پرچم بدست گرفته بميدان آمد،و پس از اينكه اندكى راه رفت بازگشت و همراهان خويش را بترس از دشمن متهم مى ساخت،و آنها او را ترسو ميخواندند،پيغمبر(ص)فرمود:اين پرچم بدست آنكه بايد باشد نبود،على بن ابى طالب را پيش من آريد،عرض شد:او گرفتار درد چشم است؟فرمود:

او را بمن نشان دهيد تا مردى را ببينيد كه خدا و رسولش را دوست دارد،و خدا و رسولش او را دوست دارند، اين پرچم را بسزا بگيرد و نگريزد،پس دست على عليه السلام را(كه درد چشم داشت و نميتوانست چشم خود را باز كند)بگرفتند و او را نزد آن حضرت(ص)آوردند،و پيغمبر(ص)باو فرمود:يا على از چه چيز شكوه دارى(و ناراحتيت چيست)؟عرضكرد:بدرد چشمى گرفتار شده ام كه جايى را نمى بينم،و دردسرى نيز دچار شده ام،فرمود:بنشين و سرت را در دامان من بگذار،على عليه السلام چنان كرد،پيغمبر(ص) براى او دعا كرد و با دست مباركش كمى از آب دهان خويش برگرفت و بر چشم و سر او ماليد،پس چشمان على عليه السلام باز شد و درد سرش آرام شد،و در دعائى كه براى او كرد اين بود كه گفت:بار خدايا او را از گرما و سرما نگهدارى فرما،سپس پرچم جنگ كه پرچم سفيدى بود باو داده فرمود:اين پرچم را بگير و برو كه جبرئيل همراه تو است،و يارى در پيش رويت،و ترس از تو در دلهاى دشمنان جايگير شده، و اى على بدان كه اينان در كتاب خويش(تورات يا كتاب ديگرى كه نزد آنان بوده)ديده اند كه نابودكنندۀ آنان كسى است كه نامش«ايليا»است،پس همين كه تو آنان را ديدار كردى بگو:من على هستم،كه ان شاء اللّٰه تعالى آنها(پس از شنيدن اين نام)مخذول گردند(و از بين بروند)امير المؤمنين

ص: 112

عليه السلام فرمود: من پرچم را بدست گرفته براه افتادم تا اينكه بپاى قلعۀ خيبر رسيدم،پس مرحب بيرون تاخت و كُله خودى بر سر داشت و روى آن سنگى بشكل كله خود كه پائين آن را سوراخ كرده بود نيز بر سر داشت،و رجزى هم ميخواند و ميگفت:

مردم خيبر ميدانند كه منم مرحب كه در اسلحه و افزار جنگم بران،و خود پهلوانى با تجربه و آزمايش شده ام.

من در پاسخش گفتم:

منم آن كس كه مادرم مرا حيدره ناميده*و چون شيران بيشه اى هستم كه خشم و قهرش سخت است شما را با شمشيرى ميسنجم مانند سنجيدن با سندره(و سندره نام پيمانۀ بسيار بزرگى است كه گنجايش زيادى دارد،و اين فرمايش كنايه از آنست كه كشتار بسيارى از شما خواهم كرد).

و دو ضربت ميان ما رد و بدل شد،و من پيش دستى كرده ضربتى بر او زدم كه آن سنگ و كُله خود و سرش را بدو نيم كرد و شمشير بدندانهاى او رسيد،و برو بزمين در افتاد.

و در حديث آمده كه هنگامى كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:منم على بن ابى طالب،يكى از كاهنان (و پيشوايان روحانى آنان)بدانها گفت:سوگند بآنچه بر موسى فرود آمد كه شكست خورديد،پس(از اين سخن)چنان ترسى در دل ايشان افتاد كه ديگر نتوانستند خوددارى كنند،و چون على عليه السّلام مرحب را بكشت آنان كه همراه او بودند بقلعه بازگشتند و در را بروى خود بستند،پس چون على عليه السّلام

ص: 113

بدان سو رفت بتدبيرى كه ميدانست آن در را گشود، و بيشتر مردمان در آن سوى خندق بودند و نتوانسته بودند از آن بگذرند،پس على عليه السّلام آن در را كند و بروى خندق گذارده و آن را پلى ساخت كه از آن بگذرند، مسلمانان گذشته و قلعه را بگرفتند،و از غنيمتهاى آنجا بهره مند گشتند،و چون از قلعه بازگشتند على عليه السّلام آن در را كه بيست تن با كمك يك ديگر مى بستند بدست راست خود بر گرفت و چندين متر پرتاب كرد.

و چون على عليه السلام آن قلعه را گشود،و مرحب را بكشت و اموال يهود را خداوند بهرۀ مسلمانان كرد حسان بن ثابت انصارى(شاعر)از رسول خدا(ص)اجازه خواست كه در اين باره شعرى بگويد،حضرت باو فرمود:بگو،پس حسان اين اشعار را انشاء كرد(كه ترجمه اش در پايان فصل(16)گذشت مراجعه شود).

و مورّخين از حسن بن صالح(بسندش)از أبى عبد اللّٰه جدلى روايت كرده اند كه گفت:از امير المؤمنين عليه السلام شنيدم كه ميفرمود:چون چارۀ در خيبر را كرده و آن را كندم،سپر خود ساخته و با آن جنگ كردم تا آنگاه كه خداى تعالى آنان را شكست داد آن در را راه(آمد و شد)ساختم،و سپس آن را در ميان خندق انداختم،مردى بآن حضرت عرضكرد:از برداشتن آن در سنگينى بسيارى احساس نمودى؟فرمود:

زيادتر از سنگينى سپرى كه در جاهاى ديگر بدست ميگرفتم نبود، و تاريخ نويسان ياد آور شده اند كه آنگاه كه مسلمانان از خيبر بازگشتند خواستند آن در را بردارند و كمتر از هفتاد نفر كه بيكديگر كمك دادند نتوانستند آن در را از جاى بردارند.

ص: 114

و در بارۀ كندن و برداشتن أمير المؤمنين عليه السّلام آن در را شاعر گويد:

1-آن مردى كه در بزرگ خيبر را برداشت در آن روز كه با يهود جنگ كرد با نيروئى كه از جانب خدا باو كمك ميشد.

2-آن در بزرگ را برداشت آن درى كه برابر كوه قموص بود(و آن نام كوهى است برابر خيبر)و مسلمانان و اهل خيبر انجمن كرده بودند.

3-پس آن در را پرتاب كرد و براى باز گرداندن آن هفتاد تن كه همه نيرومند بودند(يا زور ميزدند) خود را برنج و زحمت انداختند.

4-و پس از رنج و مشقت بسيار و فرياد زدن بيكديگر كه برگردانيد،آن در را بجاى خود بازگرداندند.

و نيز در اين باره شاعر ديگرى از شعراى شيعه مذهب اشعارى سروده كه در آن على عليه السّلام را مدح نموده و دشمنانش را بدگوئى كرده،و اين مطابق است با آنچه حسن بن محمد بن جمهور روايت كرده و گويد:

من اين اشعار را بر أبى عثمان مازنى خواندم(و ترجمۀ آن اشعار چنين است):

1-پيغمبر(ص)با پرچمى كه يارى از پى آن بود عمر پسر حنتمه آن مرد رو سياه را روان ساخت.

2-عمر با آن پرچم برفت تا آنگاه كه نزديك كوه قموص رسيد و يهوديان پيش روى او درآمدند سر بپيچيده و ترسيده و واماند.

3-و پرچم را بازگردانده پيش پيغمبر(ص)آورد،آيا از ننگ اين كار نترسيد؟كه خود را ننگين ساخت.

4-پيغمبر(ص)بر او گريست و در بارۀ آن پرچم او را سرزنش كرد،و مردى نيكو بصيرت و بينا و پيشرو را نزد خويش خواند.

ص: 115

5-و چون روز ديگر شد آن مرد پرچم را بهمراهى گروهى برگرفت و حضرت براى او دعا كرد كه پرچم را بازنگرداند و از جنگ نگريزد.(و ممكن است مقصود از دعا معناى لغوى آن باشد يعنى رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم او را باين وصف خواند كه او كسى است كه پرچم را بازنگرداند و از ميدان نگريزد ولى معناى اول ظاهرتر است).

6-پس آن مرد يهود را بكوه قموص پناهنده ساخت(و آنان از ترس در آنجا گرد آمدند)و بر مهتر لشكر(يعنى مرحب)شمشير تيز بران را بپوشانيد.

7-و پس از ايشان مردمان ديگر را باز گرداند،و بوسيلۀ آنان مهمان كرد گرگان تيره رنگ، و كركسان بزرگ و سالمند را،(يعنى كشته گان آنها بهرۀ گرگان و كركسان شد).

8-خداوند خون مرا بدوستى خاندان محمد و آنان كه ايشان را دوست دارند آميخته است.

فصل(32)جريان فتح مكه

و بدنبال جنگ خيبر جريانات چندى پيش آمد كه مانند آنچه گذشت نبود،و بيشتر آنها اين گونه بود كه رسول خدا(ص)گروهى را بجائى ميفرستاد و خود آن حضرت با آنان نبود،و اهتمام در آنها مانند اهتمام در جنگهائى كه گذشت نبود،و اين براى ناتوانى دشمنان و يا بى نيازى مسلمانان از يك ديگر بود،و از اين رو از يادآورى آنها در اينجا چشم پوشيديم،گر چه در تمامى اين جنگها نيز امير المؤمنين عليه السّلام از نظر گفتار و كردار بهرۀ وافرى از فضيلت داشت.

سپس داستان فتح مكه پيش آمد،و آن جنگى بود كه بدان وسيله كار اسلام پا برجا شد و شالودۀ دين پى ريزى گرديد،و خداى سبحان در آن جريان بپيغمبر خود منت گذارد،و نويد آن فتح و پيروزى را پيش از آن خداوند داده و در آن گفتارش كه فرمايد:«گاهى كه آيد يارى خدا و پيروزى و ببينى مردم را

ص: 116

كه درآيند بدين خدا گروه گروه»(سوره نصر آيۀ 1-2-) و گفتار ديگرش كه از دير زمانى پيش از جريان فتح مكه نازل گرديد:«هر آينه در مسجد الحرام درآئيد اگر خدا خواهد،در حال ايمنى و آسودگى خاطر،با سرهاى تراشيده و كوتاه كنندگان(ناخن و مو)و بدون هراس و ترس»(سورۀ فتح آيۀ 27)و پس از شنيدن اين نويد چشمها بدان نگران بود و گردنهاى كشيده شد(تا آن روز را ببينند)و تدبير كار را رسول خدا(ص)چنان كرد كه انديشۀ خود را پنهان دارد،و حركت بسوى مكه و زمان آن را مخفى كند،و از خدا درخواست كرد كه انديشۀ او را از مردمان مكه پوشيده دارد تا ناگهانى بر آنان درآيد، و تنها كسى كه در ميان مردمان از اين انديشه او را از مردمان مكه پوشيده دارد تا ناگهانى بر آنان درآيد، و تنها كسى كه در ميان مردمان از اين انديشه آگاه بود،و رسول خدا(ص)او را راز دار و امين دانسته و آگاهش ساخت امير المؤمنين عليه السّلام بود،و با او مشورت ميكرد،و پس از او گروهى ديگر را آگاه ساخت، و پايان پذيرفتن آن جريان بأحوال و شرائطى بود كه امير المؤمنين عليه السّلام در همۀ آن احوال گوى سبقت را در فضيلت از ديگران برد،و هيچ يك از مردمان همباز او نگشت.

از آن جمله اين بود كه چون حاطب بن أبى بلتعة كه خود از اهل مكه بود(و بواسطۀ اينكه مسلمان شده بود بمدينه هجرت كرد و در مدينه ميزيست)و در جنگ بدر نيز بهمراهى پيغمبر(ص)در لشكر اسلام بود بمردمان مكه نامه نوشت و آنان را از انديشۀ رسول خدا(ص)در بارۀ رفتن بمكه و فتح آن آگاه ساخت،در اين باره وحى پيغمبر(ص)رسيد و از نامۀ كه حاطب بمردم مكه نوشته بود آگاهش ساخت، پيغمبر(ص)آن را بوسيلۀ امير المؤمنين عليه السّلام تلافى و جبران كرد،و اگر تلافى نكرده بود آن تدبيرى كه وسيلۀ پيروزى مسلمانان بود بهم ميخورد، و تفصيل اين داستان پيش از اين(در فصل(12)گذشت)و نيازى بتكرار آن نيست(بدان جا مراجعه شود).

ص: 117

فصل(33)آمدن ابو سفيان به مدينه براى استمالت و دلجوئى رسول خدا ص

(مترجم گويد:در آغاز اين فصل بيان مقدمۀ كوتاهى براى روشن شدن داستانى كه در اين فصل مذكور شده لازم است و آن اينست كه در صلحنامۀ كه در حديبية نوشته شد شروطى ميان دو طرف بامضاء رسيد و از آن جمله اين بود كه هيچ يك از دو طرف نبايد گزندى بيكديگر و هم چنين بقبائلى كه هم سوگند با آنان هستند برسانند،و در ميان قبيله هاى هم سوگند با قريش قبيلۀ بود بنام«بنى بكر»و در ميان قبائل هم سوگند با پيغمبر(ص)و مسلمانان قبيلۀ بود بنام«خزاعة»و ميان اين دو قبيله دير زمانى دشمنى و خونريزى بود كه با بعثت پيغمبر(ص)و جريان صلحنامۀ حديبية تا اندازۀ خصومت بر طرف شده بود.تا آنكه يكى از افراد قبيلۀ بنى بكر در انجمنى كه برخى از قبيلۀ خزاعه نيز در آن انجمن بودند شعرى در بدگوئى پيغمبر(ص)خواند و اين جريان بر آن مرد خزاعى گران آمد و تاب نياورده بدو حمله ور شد و سر و روى او را بشكست،قبيلۀ بنى بكر بطرفدارى از آن مرد شبانه بر سر قبيلۀ بنى خزاعه ريختند و بيست تن از آنان را كشتند،و با اين جريان صلحنامۀ حديبية عملا بهم خورد و براى جبران كشتارى كه از قبيلۀ خزاعه شده بود و يارى ايشان، رسول خدا(ص)براى جنگ با قريش آماده شد،اين خبر بگوش أبى سفيان رسيد و براى جلوگيرى از جنگ بفكر تجديد صلح افتاد،و بخاطر انجام دادن اين منظور بسوى مدينه حركت كرد).

و چون ابو سفيان براى تجديد پيمان صلح ميان رسول خدا(ص)و قريش بخاطر نزاعى كه ميان قبيلۀ بنى بكر و خزاعة واقع شده بود و كشتارى كه از خزاعه شد بمدينه آمد،و مقصودش تلافى كردن از كشتار بى رحمانۀ بنى بكر بود،و از يارى كردن و كمك دادن رسول خدا(ص)بقبيلۀ خزاعه بيم داشت و از آنچه در جنگ فتح بسرشان آمد بر خود ميترسيد(براى سر و صورت باين اوضاع)بنزد رسول خدا(ص)آمد در اين باره با او سخن گفت:حضرت پاسخش نداد،(و دل افسرده و شرمنده)از نزد رسول خدا(ص)برخاست در بين راه بابى بكر برخورد و بگمان اينكه ابى بكر خواسته اش را انجام دهد باو متوسل گشت،چون ابو بكر از جريان آگاه شد در پاسخش گفت:اين كار از من ساخته نيست،زيرا ابو بكر ميدانست كه ميانجيگيرى در اين كار بيهوده است،ابو سفيان با خود انديشيد كه شايد عمر بتواند اين كار را انجام دهد و با او در اين باره سخن گفت،عمر با تندى و خشونت او را پاسخ گفت بدانسان كه نزديك بود انديشه

ص: 118

و تدبير رسول خدا(ص)را تباه سازد، ابو سفيان(كه از آن دو نتيجه نگرفت)بخانۀ امير المؤمنين عليه السّلام رفت و اجازۀ ملاقات خواست حضرت در حالى كه فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام در خانه پيش او بودند اجازه داد كه وارد شود،ابو سفيان در آمد و عرضكرد:يا على تو از نظر خويشاوندى نزديكترين اين مردم بمن هستى و من بنزد تو آمده ام و تو مرا نااميد بازمگردان و در انجام خواستۀ من پيش رسول خدا(ص)وساطت كن و ميانجى شو؟حضرت باو فرمود:واى بر تو اى ابا سفيان!همانا رسول خدا(ص)بكارى تصميم گرفته كه هيچ كداميك از ما نيروى سخن گفتن در برابر تصميم او نداريم،پس ابو سفيان رو بحضرت فاطمه عليها السّلام كرده باو عرضكرده:اى دختر محمد(ص)آيا ممكن است كه دو فرزند خود را دستور فرمائى كه در ميان مردم مرا در پناه خود گيرند و زنهار دهند،و براى هميشه اين دو آقايان نژاد عرب باشند؟ فرمود:دو پسرك مرا نرسيده است كه كسى را زنهار دهند،و كسى بدون رخصت رسول خدا(ص)نميتواند ديگرى را زنهار دهد،پس راه چاره بر ابى سفيان بسته و حيران شده رو بأمير المؤمنين عليه السّلام كرد و عرضكرد:اى ابا الحسن راهها بر من بسته شده و نميدانم چه بايد بكنم تو راهى پيش من بگذار و انديشۀ براى من بكن،امير مؤمنان فرمود:چيزى كه بتو سود دهد سراغ ندارم جز اينكه تو بزرگ فرزندان كنانه هستى برو در ميان مردم بايست و مردم را زنهار ده(و آنان را در امان خويشتن درآر)سپس بديار خود بازگرد،گفت آيا اين كار بمن سودى دهد؟فرمود:نه بخدا سوگند ولى چيز ديگرى اكنون سراغ ندارم،پس ابو سفيان بمسجد آمده در ميان مردم بپاخاست و گفت:اى گروه مردم بدانيد كه من مردم را در پناه و زنهار خويش در آوردم،سپس سوار بر شتر خود شده رو بمكه نهاد،و چون بر قريش درآمد بدو گفتند:چه خبر؟گفت:پيش محمد(ص)رفتم و در بارۀ تجديد صلح سخن گفتم پاسخم نداد سپس نزد

ص: 119

پسر ابى قحافة(ابو بكر)رفتم در او نيز خيرى نديدم، پس پسر خطاب(عمر)را ديدار كردم و او را مردى تندخو و سخت دل ديدم كه از نيكى و خير انديشى بوئى نداشت،سپس بنزد على رفتم و او را نرم دل ترين مردمان نسبت بخود يافتم و او راهى پيش پاى من گذارد كه آن را انجام دادم،و بخدا سوگند ندانم آيا (اين كارى كه على گفت و من انجام دادم)براى من سود دهد يا نه؟گفتند:بچه كار وادارت كرد؟گفت:

بمن دستور داد كه مردم را زنهار دهم(و در پناه خود درآورم)و من اين كار را كردم،گفتند:آيا محمد زنهار تو را پذيرفت؟گفت:نه،گفتند:واى بحال تو!على كارى برايت انجام نداده جز اينكه تو را بريشخند گرفته و بازى داده و اين كار هيچ سودى براى تو ندارد،گفت:نه بخدا(سودى ندارد)ولى جز اين چارۀ نداشتم!.

و(بر خردمندان پوشيده نيست كه)اين كارى كه امير المؤمنين عليه السّلام در بارۀ أبى سفيان دستور داد از بهترين انديشه ها و درست ترين تدبيرهائى بود كه براى بسرانجام رساندن كار مسلمانان انجام داده و بدان وسيله نقشۀ كه رسول خدا(ص)طرح فرموده بود بپايان رسيد،و بايد ديد چگونه آن حضرت در آغاز سخن ابو سفيان را تصديق فرمود سپس با نرمى او را از مدينه براند بدانسان كه هنگامى كه ابو سفيان بيرون رفت پيش خود خيال ميكرد كه كارى انجام داده(و دست خالى باز نگشته)و با بيرون راندن او با اين صورت ريشۀ انديشه هاى خطرناك و حيله گر او از مدينه كنده شد،آن انديشه هائى كه اگر دنبال مى شد كار را بر پيغمبر(ص)دشوار و پراكنده ميساخت،زيرا اگر از نزد على عليه السّلام نيز نااميد باز ميگشت چنانچه از پيش آن دو مرد بازگشت(در نتيجه دست خالى بمكه باز ميگشت)و مردمان مكه در كار جنگ با آن حضرت تجديد نظر ميكردند و انديشۀ جنگ را در سر مى پروراندند و با آن وضع مأيوسانه كه أبو سفيان بازمى گشت بفكر چاره و دفاع از خويشتن برميآمدند،و با اينكه ابو سفيان براى اينكه كار تجديد صلح را بجائى برساند(و پس از پيمودن اين راه دور و دراز كارى انجام داده باشد)در مدينه مى ماند،و دنبال وسيله

ص: 120

سازى و واسطه تراشى بنزد رسول خدا(ص)ميرفت و اين كار نيز موجب ميشد كه از آهنگى كه آن حضرت نسبت بقريش داشت جلوگيرى شود يا لا اقل كار را بتعويق و تأخير اندازد و در نتيجه مقصود حاصل نگردد، و رو براه شده كار از جانب پروردگار متعال با انديشه و تدبير امير المؤمنين عليه السّلام همراه شد و بدانسان با أبى سفيان رفتار شد كه منظور رسول خدا(ص)نيز در بارۀ فتح مكه بآنطورى كه ميخواست عملى گرديد (و آمدن و رفتن ابو سفيان زيانى وارد نساخت).

فصل(34)گرفتن رسول خدا ص پرچم را از دست عبادة و دادن آن را به دست على ع

و هنگامى كه رسول خدا(ص)بسعد بن عبادة(رئيس انصار)پرچم جنگ را(در جريان فتح مكه) سپرد،سعد با مردم مكه بخشونت رفتار ميكرد و آن خشمى كه نسبت بآنان در دل داشت آشكار نمود و آن هنگام كه پيشاپيش لشكر اسلام بمكه درآمد ميگفت:

1-امروز روز جنگ و كشتار است(يا روزى است كه گوشتهاى كشتگان روى هم انباشته شود) و امروز روزى است كه حرمت ها از ميان برود(يا پرده گيان اسير گردند).

عباس(عموى پيغمبر(ص)اين سخن را شنيد،برسول خدا(ص)عرضكرد:آيا نشنوى سعد چه ميگويد؟و من خاطر جمع نيستم(با اين سخنى كه بر زبان ميراند)بقريش يورش نبرد(و چنين بنظر ميرسد كه آهنگ خونريزى قريش و فرو نشاندن خشم خويش را دارد)پس رسول خدا(ص)بأمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:يا على بسعد برس و پرچم را از او بگير و تو خود آن را بمكه ببر،(و كنترل لشكر را بدست گير)پس امير المؤمنين خود را بسعد رسانده و پرچم را از او بگرفت،و سعد نيز از دادن آن بعلى عليه السّلام خوددارى نكرد، و جبران كار سعد(كه منجر بخونريزى بى سبب و مفاسد ديگر ميشد)

ص: 121

در اين جريان بدست على عليه السّلام شد،و پيغمبر(ص)در ميان مهاجر و انصار جز على عليه السّلام كسى را كه شايستۀ اين كار و گرفتن پرچم از دست رئيس و بزرگ انصار باشد نديد،و دانست كه اگر جز على كسى را بدنبال سعد بفرستد او از دادن پرچم خوددارى خواهد كرد،و با خود دارى كردن او تدبير كار بهم ميخورد، و دودستگى ميان مهاجر و انصار پديد آيد،و چون سعد بكوچكى و فروتنى در برابر كسى جز پيغمبر(ص) تن نميداد،و گرفتن خود آن حضرت نيز پرچم را از دستش با شئون آن جناب موافقت نداشت كسى را كه قائم مقام و جانشين خود بود باين كار گماشت و او كسى بود كه از رسول خدا(ص)جدائى نداشت،و فروتنى در برابرش و پيروى از او براى هر كس كه اقرار باسلام داشت گران نبود،و كسى او را پائين تر از آن حضرت در رتبه نميديد،و در اين فضيلت كه مخصوص امير المؤمنين عليه السّلام گشت هيچ كس همبازش نشد و مانند آن را كسى نتوانست بياورد،و علم ازلى حقتعالى،و انديشۀ پيامبر گراميش كه امير المؤمنين عليه السّلام را دنبال آن كار روانه كند و ديگرى را نفرستد نشانۀ آنست كه از ميان همگان تنها خداى سبحان او را براى كارهاى بزرگ برگزيده است،چنانچه علم خداى تعالى در مورد انتخاب شخصى را براى پيامبرى و مصلحت در برانگيختنش نشانۀ آنست كه او برتر از همۀ مخلوقات بوده.

فصل(35)آمدن على ع به در خانه ام هانى و شكايت ام هانى به رسول خدا ص

و هنگامى كه رسول خدا(ص)آهنگ مكه نمود با مسلمانان پيمان بست كه كسى را در مكه نكشند جز آن كس كه با ايشان بجنگد،و هر كس بپردۀ كعبه درآويخت در امان است جز چند تن كه او را آزار كرده

ص: 122

بودند،مانند مقيس بن صبابة،و ابن خطل،و ابن أبى سرح،و دو كنيزك خواننده كه در بدگوئى پيغمبر(ص) خوانندگى ميكردند،و براى كشتگان بدر نوحه سرائى كرده بودند(و بدين وسيله مردم را بر پيغمبر(ص) ميشوراندند)پس امير المؤمنين عليه السّلام يكى از آن دو كنيزك را كشت و ديگرى گريخت تا آنگاه كه براى او امان گرفته شد بازگشت و بود تا در زمان خلافت عمر بن خطاب كه اسبى در ابطح بر او لگد زد و او را بكشت،و(از جمله كسانى كه)على عليه السّلام بكشت حويرث بن نفيل بن كعب بود و او از كسانى بود كه در مكه رسول خدا(ص)را آزار ميكرد،و بعلى عليه السّلام خبر رسيد كه ام هانى خواهر آن حضرت چند تن از طائفه بنى مخزوم را در خانۀ خود پناه داده مانند حارث بن هشام،و قيس بن سائب،پس آن حضرت كه سر و صورت را با كله خود آهنى پوشيده بود(و شناخته نميشد)بدر خانۀ ام هانى آمده فرمود:آنان كه پناه داده ايد از خانه بيرون كنيد،راوى گويد:اين چند تن كه در خانه بپناه رفته بودند از ترس اين صدا مانند مرغ حبارى فضله افكندند،پس ام هانى كه آن حضرت را نمى شناخت بيرون آمد و گفت:اى بندۀ خدا من ام هانى دختر عموى رسول خدا(ص)و خواهر على بن ابى طالب هستم از در خانۀ من دور شو،حضرت فرمود:اينان كه پناه داده اى بيرون آر،ام هانى گفت:بخدا سوگند شكايت تو را به پيغمبر(ص)خواهم كرد،حضرت كله خود از سر برداشت ام هانى او را شناخت و پيش آمده او را دربرگرفت و عرضكرد:قربانت گردم من سوگند ياد كرده ام كه شكايتت را بپيغمبر(ص)برم(اكنون با اين سوگندى كه خورده ام چه كنم؟)فرمود:نزد پيغمبر(ص)برو و شكايت مرا باو بكن تا اداى سوگند خود را كرده باشى،و رسول خدا(ص)اكنون در بالاى همين دره است.

ام هانى گويد:من بنزد پيغمبر(ص)آمدم و او را در چادرى سرگرم شستشوى بدن خود بود فاطمه

ص: 123

عليها السّلام مراقب بود كه كسى بدن آن حضرت را در ميان چادر نبيند،حضرت(ص)همچنان كه ميان چادر بود سخن مرا شنيده فرمود:خوش آمدى اى ام هانى؟عرضكردم:پدر و مادرم فدايت امروز آمده ام كه از على بن ابى طالب پيش تو شكايت كنم،رسول خدا(ص)فرمود:هر كه را تو پناه داده اى من نيز پناه دادم فاطمه سلام اللّٰه عليها فرمود:اى ام هانى آمده اى از على شكايت كنى كه دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا را ترسانده؟رسول خدا(ص)فرمود:خداوند كردار على را پذيرفت و بدان خوشنود شد و من نيز هر كه را ام هانى پناه داده بخاطر اينكه خواهر على است پناه دادم.

و چون رسول خدا(ص)بمسجد الحرام درآمد ديد سيصد و شصت بت در آنجا است كه برخى از آنها با سرب بهمديگر بسته شده،پس بامير المؤمنين عليه السّلام فرمود:يك مشت سنگريزه بمن بده،على عليه السلام مشتى سنگريزه برداشته بدو داد،حضرت(ص)آن سنگريزه ها را بروى آن بتان پاشيد و ميفرمود:« جٰاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبٰاطِلُ ....»(يعنى بگو بيامد حق و نابود شد باطل،همانا باطل نابودشونده است،سورۀ بنى اسرائيل آيۀ 81)پس بتى در آنجا نماند جز اينكه برو در افتاد،سپس دستور فرمود:آنها را از مسجد بيرون برده بشكستند و بيكسو افكندند.

فصل(36)نتيجه فصل سابق

و آنچه از كردار امير المؤمنين عليه السّلام گفته شد از كشتن دشمنان خدا،و ترساندن آن چند تن و كمك دادن بآن حضرت در پاكيزه ساختن مسجد از بتها،و سختى او در مورد كارهاى مربوط بخداوند، و بهم زدن رشتۀ خويشاوندى(و خواهر و برادرى را)بخاطر پيروى و فرمان بردارى از خدا،اينها همه بزرگترين

ص: 124

نشانه و دليل است كه در فضيلت يكتا و بى همتا بود،و كسى نتوانست سهيم او در اين فضيلتها شود،چنانچه پيش از اين نيز گذشت.

فصل(37)رفتن خالد بن وليد به سوى بنى جذيمة و تباهكارى او و مأموريت مجدد على ع براى اين كار

و بدنبال داستان فتح مكة جريان فرستادن رسول خدا(ص)خالد بن وليد را بسوى قبيلۀ بنى جذيمة پيش آمد،و آنها گروهى بودند كه در غميصاء(جايى است نزديكى مكه)منزل داشتند،و حضرت(ص)خالد را فرستاد كه آنان را بسوى خداى عز و جل بخواند،و جهت اينكه خالد را براى اين كار فرستاد اين بود كه ميان خالد و بنى جذيمة(در اثر خونى كه از يك ديگر ريخته بودند)كينه و دشمنى برقرار بود،و سابقۀ آن نيز اين بود كه آن قبيله در زمان جاهليت(و پيش از اسلام)زنانى از قبيلۀ بنى مغيرة(كه خالد از همان قبيله بود)گرفته بودند و عموى خالد را كه نامش فاكه بن مغيرة بود نيز كشته بودند،و هم چنين عوف،پدر عبد الرحمن بن عوف را نيز كشته بودند از اين رو حضرت خالد را براى اين كار انتخاب فرمود، و عبد الرحمن بن عوف را نيز بهمين منظور همراه او فرستاد(كه در اثر رفتن آنان نزد آن قبيله كينه هاى ديرينه برطرف گردد)و اگر مراعات اين جهت نبود رسول خدا(ص)خالد را شايستۀ سركردگى و فرمانروائى بر مسلمين نميديد،و بهر صورت خالد برفت و بر خلاف دستور آن حضرت آن جنايات را انجام داد كه پيش از اين(در فصل 11)گذشت،و پيمان خدا و رسول خدا را در بارۀ آنان بهم زد،و روى روش زمان جاهليت رفتار كرد(و بانتقام خون عموى خود و جبران كارهاى گذشته گروهى را گردن زد)و قانون اسلام را(كه هر كس مسلمان شد كشتن او جايز نيست)پشت سر انداخت(و با اينكه آنان اسلام اختيار كردند روى دشمنى پيشين آنان را كشت)و رسول خدا(ص)از كردار او بيزارى جست(و چنانچه ابن هشام و ديگران گفته اند:همين كه اين خبر بگوش آن حضرت رسيد سخت برآشفت و دستهاى مبارك بدرگاه خداوند تعالى بلند كرده گفت:بار خدايا من از كردارى كه خالد انجام داده بيزارم)و كردار ناهنجار او را

ص: 125

بدست امير المؤمنين عليه السّلام جبران و تلافى كرد، و شرح آن را پيش از اين(در فصل 11)بيان داشته ايم، و نيازى بتكرار آن در اينجا نيست.

فصل(38)جنگ حنين

سپس جنگ حنين پيش آمد كه در آن جنگ بواسطۀ انبوهى لشكر پيش بينى پيروزى رسول خدا(ص) مى شد،پس آن حضرت با ده هزار لشكر از مسلمانان بسوى دشمن حركت كرد،و بيشتر مسلمانان مى پنداشتند كه شكست نخواهند خورد،زيرا آن انبوه لشكر و شوكت و افزار جنگى را ديده بودند،و بسيارى لشكر ابو بكر را در آن روز بشگفت واداشت و گفت:امروز با اين لشكر ما شكست نخواهيم خورد(و اندوهى از كمى لشكر نداريم)ولى كار بعكس پندار آنها شد و ابو بكر ايشان را چشم زد،و چون با مشركان برخورد كردند چندان درنگ نكرده و همگى گريختند،و كسى نزد پيغمبر(ص)نماند جز ده نفر كه نه تن آنها فقط از قبيلۀ بنى هاشم بودند و دهمى ايشان ايمن بن ام ايمن بود كه كشته شد و نه تن بنى هاشمى پايدارى كردند تا آنگاه كه گريختگان فوج فوج بنزد رسول خدا(ص)بازگشتند،و بمشركين يورش برده آنان را تار و مار ساختند،و در همين باره و شگفتى كه ابو بكر از انبوهى لشكر كرد خداى تعالى اين آيات را فرو فرستاد:«و در روز حنين هنگامى كه بشگفت آورد فزونيتان پس بى نياز كرد شما را بچيزى و زمين با فراخيش بر شما تنگ شد سپس برگشتيد پشت كنندگان،پس فرستاد خداوند آرامش خود را بر پيمبرش و بر مؤمنان» (سورۀ توبه آيه 24-25)و مقصود از مؤمنان امير المؤمنين عليه السّلام است و آنان كه پابرجا بماندند از

ص: 126

بنى هاشم،و آنان هشت تن بودند كه على عليه السّلام نهمى ايشان بود، عباس بن عبد المطلب در سمت راست رسول خدا(ص)،و فضل بن عباس در سمت چپ آن حضرت بود،ابو سفيان بن حارث زين استر حضرت را از پشت نگهداشته بود،و امير المؤمنين عليه السّلام پيش روى او با شمشير(جنگ ميكرد)و نوفل بن حارث،و ربيعة بن حارث،و عبد اللّٰه زبير،و عتبة و معتب دو پسران أبو لهب كه اينها بدور آن حضرت بودند،و بجز اين چند تن كه گفته شد همگى پشت بدشمن كرده گريختند،و در همين باره مالك بن عبادۀ غافقى اشعارى سروده(كه ترجمه اش چنين است):

1-همراهى و يارى نكردند پيغمبر را در روز حنين جلو شمشيرها جز بنى هاشم.

2-مردمان گريختند جز نه تن كه آنان بمردم فرياد ميزدند:بكجا ميرويد؟ 3-سپس دل بمرگ نهاده و بر آن ايستادگى كردند و بدين سبب زينت ما شدند نه عيب ما.

4-و ايمن(بن ام ايمن)كه امين(برازهاى دين)بود شهيد شده در آنجا بماند،و بجاى خوشيهاى زود گذر اين دنيا،روشنى چشم آن سرا را بگرفت.

و عباس بن عبد المطلب(عموى رسول خدا(ص)در اين داستان(اين چند شعر را)گفته(كه ترجمه اش چنين است):

1-يارى كرديم ما در جنگ رسول خدا(ص)را كه نه تن بوديم،و هر آينه گريختند آنان كه از نزد رسول خدا(ص)گريختند و پراكنده شدند.

2-و گفتار من بپسرم فضل هنگامى كه با شمشير بدشمن سخت ميگرفت:كه اى پسرك من ضربت ديگرى بزن تا دشمن(يا گريختگان از مسلمانان)باز گردند.

ص: 127

3-و دهمين ما(كه ايمن بن ام ايمن بود)مرگ را ديدار كرد،و از آنچه در راه خدا باو رسيد بود اظهار درد نميكرد.

و مقصودش از دهمين نفر(چنانچه گفته شد)ايمن بن ام ايمن است.

و چون رسول خدا(ص)گريختن و پراكنده گى مسلمانان را از نزد خود مشاهده فرمود بعباس بن عبد المطلب كه آوازش بسيار بلند بود(و هر گاه فرياد ميزد صداى او بجاهاى دور دست ميرسيد)فرمود:

باين مردم فرياد بزن و عهد و پيمانى كه با من بسته اند بآنان ياد آورى كن،پس عباس با بلندترين آواز خود فرياد زد:اى پيمان بستگان شجره(درختى كه مسلمانان در پاى آن در جنگ حديبية با رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم پيمان بستند كه تا پاى جان و مرگ در پيشرفت هدف آن حضرت پايدارى كنند،و چون اين پيمان در زير آن درختى كه در آن سرزمين بود بسته شد آن را ببيعت شجره ناميدند)و اى اصحاب سورۀ بقره بكجا ميگريزيد(شايد مقصودش اين بوده كه اى كسانى كه سورۀ بقره را در برداريد،يا آنان را سرزنش ميكند كه شما مانند كسانى هستيد كه خداوند داستانشان را در سورۀ بقره بيان كرده و فرموده:«و گاهى كه بر ايشان جنگ نوشته شد پشت كردند جز اندكى از ايشان...»آيه 246 از سورۀ بقره،و يا مقصود اين بوده كه اى كسانى كه سورۀ بقرة را خوانده ايد و آن همه آياتى كه در اين سوره در بارۀ جهاد با مشركان و جنگ با كفار است ديده ايد،مانند آيۀ:« وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ »آيۀ 191،و مانند آيۀ:« وَ قٰاتِلُوهُمْ حَتّٰى لاٰ تَكُونَ فِتْنَةٌ »آيۀ 193 و ديگر آيات،اينها وجوهى است كه مرحوم مجلسى(ره)در بحار فرموده، و وجوه ديگرى نيز ذكر كرده كه هر كه خواهد مراجعه كند و بهر صورت عباس بسخن خود ادامه داده فرياد زد:) بياد آريد آن عهد و پيمانى كه با رسول خدا(ص)بستيد،و مردم در آن حال رو گردان از دشمن شده ميگريختند،و شبى بسيار تاريك بود،رسول خدا(ص)نيز در وسط درۀ كوه قرار داشت و مشركان(كه پيش از رسيدن لشكر اسلام در تنگه ها و دره هاى كوه كمين كرده بودند)از تنگه ها و گوشه و كنار كوه با شمشيرهاى برهنه و نيزه و كمانهاى خود بيرون ريخته و بآن حضرت حمله ور شدند،و گويند:در آن حال رسول

ص: 128

خدا(ص)بيك طرف صورت و روى خود بمردم نگاه كرد و در آن شب تاريك مانند ماه شب چهارده بدرخشيد سپس(عباس بن عبد المطلب)بمسلمانان فرياد زد:كجا شد آن پيمانى كه با خدا بستيد؟و اين آواز را بگوش همۀ گريختگان رسانيد چه آنان كه پيش بودند و چه آنان كه در دنبال،و هيچ مردى آن آواز را نشنيد جز اينكه خود را(از شرمندگى)بزمين افكند،پس همۀ مسلمانان بسوى آن دره كه در آغاز جنگ آمده بودند سرازير شدند تا آنگاه كه بدشمن رسيده و با آنان جنگ كردند.

گويند:مردى از قبيلۀ هوازن(يعنى از لشكر دشمن و مشركين)سوار بر شترى سرخ مو پيش آمد و در دست او پرچم سياهى بود كه آن را بر سر نيزۀ بلندى كرده بود،و پيشاپيش لشكر دشمن مى آمد،هر گاه پيروزى در مسلمين بچنگ مى آورد دست بردار نبود،و چون ياران او از دورش پراكنده ميشدند آن پرچم را براى آنان كه پشت سرش بودند بلند ميكردند،آنان بدنبالش مى آمدند،و رجزى هم ميخواند و ميگفت:

منم أبو جرول و ما از جاى خود باز نگرديم تا اين مردمان(يعنى مسلمانان)را نابود كنيم يا خود نابود شويم.

پس امير المؤمنين عليه السّلام بسويش برفت و با شمشير ضربتى از عقب بشترش بزد و آن شتر را از پا درآورد سپس خود او را بزد و بيك پهلو او را بر زمين افكنده كارش را بپايان رسانيد سپس(اين رجز را)خواند:

بحقيقت مردم در روزها ميدانند كه من در ميدان جنگ سيراب كننده هستم(يعنى دشمنان را بشمشير يا زمين را از خون دشمن،و ممكن است«نضاح»را از«نضح فلانا بالنبل»بگيريم كه بمعناى پرتاب كردن تير است،يعنى من پرتاب كنندۀ تيرها هستم،يا از«نضح فلان عن نفسه»بگيريم كه بمعناى دفاع است، يعنى من دفاع كنندۀ از خود هستم،و در«نضح»معنائى مناسب تر از آنچه گفته شد بدست نيامد).

و شكست دشمنان با كشتن همين أبو جرول شد،و در اين هنگام مسلمانان نيز از هر سو گرد آمدند و در برابر دشمن صف كشيدند،پس رسول خدا(ص)فرمود:بار خدايا تو چشانيدى آغاز قريش را سختى و دشوارى پاداش،پس بچشان پايان آن را از خوشى بخشش،و مسلمانان با مشركين شمشير در ميان هم نهادند

ص: 129

و جنگ سختى در گرفت، چون پيغمبر(ص)آنان را بديد بر روى ركابهاى زين اسب ايستاد بدانسان كه مسلمانان او را ميديدند و فرمود:اكنون تنور جنگ گرم شده(و برخى گفته اند«وطيس»نام سنگ گردى است كه چون گرم و داغ شود كسى تاب آن را ندارد كه روى آن پا نهد،و اين كنايه از سختى جنگ و گرمى آن بوده،و گويند:اين كلام را كسى پيش از پيغمبر(ص)نگفته،و آن حضرت اولين كسى بود كه اين كلام را فرمود،و اين جمله بهترين استعاره است براى بيان حال در چنين جايى،و بهر صورت رسول خدا(ص)دنبال اين سخن رجزى نيز خواند كه ترجمه اش اينست:) منم پيامبر(خدا)و دروغى در آن نيست،منم فرزند عبد المطلب.

پس زمانى نگذشت كه دشمنان پشت كرده گريختند،و اسيران جنگى را دست بسته پيش رسول خدا(ص) آوردند،و چون امير المؤمنين عليه السّلام ابا جرول را كشت و دشمن با كشتن او شكسته شد مسلمانان كه على عليه السّلام پيشاپيش آنها بود شمشير در ميان آنان نهادند تا آنجا كه على عليه السّلام بتنهائى چهل تن از ايشان را كشت،و هزيمت آنها و اسير شدن اسيرانشان در آن هنگام بود.

و در اين جنگ أبو سفيان نيز حضور داشت،و آنگاه كه مسلمانان بگريختند او نيز در ميان آنان بگريخت.

و از پسرش معاوية بن أبى سفيان روايت شده كه گفت:پدرم را ديدم كه با بنى اميه از أهل مكه ميگريزد،بر سرش داد زدم كه اى پسر حرب بخدا با پسر عمويت تاب نياوردى و از دين خود دفاع ننمودى.

و اين عربها(ى بيابانى)را از پيرامون خانه و حريم خود دور نكردى؟(و همۀ اين ننگها را بر خود خريده گريختى؟)گفت:تو كيستى؟گفتم:معاويه،گفت:پسر هند؟گفتم:آرى،گفت:پدر و مادرم

ص: 130

بفدايت، سپس ايستاد و گروهى از مردم مكه گرد او را گرفتند،من نيز بدانها پيوستم و بدشمن حمله ور شديم بدانسان كه آنان را بيچاره و پراكنده ساختيم،و همچنان مسلمانان از مشركين ميكشتند و اسير ميكردند تا روز بالا آمد،پس رسول خدا(ص)دستور فرمود كه دست باز دارند و فرياد زد:كه هيچ اسيرى از دشمن را نكشند،و قبيلۀ هذيل مردى را كه نامش ابن اكوع بود در جنگ فتح بعنوان جاسوسى همراه پيغمبر(ص) فرستاده بودند كه از جريان كار آن حضرت آنها را آگاه كند و او جريان را بهذيل رساند و اين ابن اكوع در جنگ حنين اسير شد پس عمر بن خطاب بر او گذر كرد و چون او را بديد نزد مردى از انصار مدينه آمد و گفت:اين دشمن خدا كه جاسوس ما بود اكنون اسير شده او را بكش،پس آن مرد انصارى گردن او را زد،اين خبر بگوش پيغمبر(ص)رسيده از اين كار چهره درهم كشيد و فرمود:مگر دستور ندادم كه اسيران را نكشيد،و پس از او جميل بن معمر بن زهير نيز كه از اسيران بود كشته شد،پس رسول خدا(ص) كس بنزد انصار فرستاد،در حالى كه خشمناك بود فرمود:چه شما را بر آن داشت كه او را بكشيد،با اينكه فرستادۀ من پيش شما آمد كه اسيران را نكشيد؟گفتند:ما بگفتۀ عمر او را كشتيم،حضرت رو از ايشان گردانده(و ديگر با آنان سخن نگفت)تا آنكه عمير بن وهب در اين باره با آن حضرت سخن گفت و خواهش كرد كه از ايشان بگذرد،و رسول خدا(ص)غنيمتهاى جنگ حنين را فقط بقريش بخش كرد و بخش«مؤلفة قلوبهم»(دل بدست آوردگان از آنها را)بيشتر داد،مانند ابو سفيان،و عكرمه پسر ابى جهل،و صفوان بن امية،و حارث بن هشام،و سهيل بن عمرو،و زهير بن أبى امية،و عبد اللّٰه بن أبى امية،و معاوية بن أبى سفيان،و هشام بن مغيرة،و اقرع بن حابس،و عيينة بن حصن،و امثال ايشان(كه اينها بزرگان مكه و قريش بودند و رسول خدا(ص)براى اينكه دل آنان را بدست آورد و نسبت باسلام دلگرمشان سازد سهم بيشترى بايشان داد).

ص: 131

و گويند:براى انصار(و مردم مدينه)چيز اندكى نهاد،و بيشتر آن را بگروهى كه نام برديم بخش فرمود،پس جمعى از مردم انصار از اين جريان خشمگين شدند،و گفتارى از ايشان بگوش پيغمبر(ص) رسيد كه آن حضرت را كوفته خاطر كرد،پس فرياد زده آنان را گرد آورد و بآنان فرمود:بنشينيد و هيچ كس جز خودتان اينجا نباشد(يعنى از مردم مكه قريش كسى در ميان شما نباشد)چون نشستند پيغمبر(ص) با على عليه السّلام كه همراهش بود آمده و در وسط ايشان بنشست،سپس فرمود:من از چيزى از شما ميپرسم پاسخم را بدهيد،عرضكردند:بگو اى رسول خدا،فرمود:آيا شما گمراه نبوديد پس خداوند بوسيلۀ من شما را هدايت كرد؟عرضكردند:چرا و اين منتى بود كه خدا و رسولش بر ما نهادند فرمود:آيا بر لب پرتگاه آتش(جنگ و خونريزى و نابودى)نبوديد و خداوند بوسيلۀ من شما را رهائى بخشيد؟عرضكردند:

چرا اين منتى بود كه خدا و رسولش بر ما نهادند،فرمود:آيا شما اندك نبوديد و خداوند بوسيلۀ من جمعيت شما را زياد كرد؟عرضكردند:چرا و اين منتى بود كه از خدا و رسولش بر ما،فرمود:آيا شما دشمن يك ديگر نبوديد و خداوند بوسيلۀ من دلهاى شما را با همديگر مهربان ساخت؟عرضكردند:چرا،و اين منتى است از خدا و رسولش بر ما،پس لختى سر بزير افكنده خاموش نشست،سپس فرمود:آيا بآنچه پيش شما است پاسخم را نگوئيد؟عرضكردند:بچه چيز پاسخت دهيم پدران و مادران ما بفدايت،پاسخت گفتيم:كه براى شما برترى و منت و بزرگوارى است بر ما،فرمود:اگر ميخواستيد پاسخ دهيد ميگفتيد:و تو(اى پيغمبر،از شهر خود)آواره شدى(و پيش ما آمدى)و ما بتو خانه داديم،و ترسناك بنزد ما آمدى ما بتو پناه داديم،و تو پس از آنكه در مكه تكذيبت كردند و دروغگويت گفتند پيش ما آمدى و ما تو را تصديق كرديم!پس آوازهاى ايشان بگريه بلند شد و پيران و بزرگانشان برخاسته دست و پاى آن حضرت را بوسيده عرضكردند:ما از خدا و رسولش خشنوديم و اين اموال و دارائى ما در اختيار شما است اگر خواهى همه را ميان قوم خويش(و مردم مكه كه همشهريان و فاميل تو هستند)بخش كن،و

ص: 132

اين سخنى كه از ما بگوش شما رسيده است(و اظهار ناراحتى از روش شما در بخش غنيمتها كه بقريش زيادتر از ما داده اى) آن كس كه اين سخن را گفته نه از روى كينۀ بوده كه در سينه داشته،و يا از ناراحتى كه در دل خويش جاى داده باشد،بلكه گويندگان اين سخن پنداشته اند كه اين رفتار شما بخاطر خشمى بوده كه بر اينها كرده اى،و كوتاهى در انجام كار از اينان سرزده(و چنين پنداشته اند كه بواسطۀ كشتن آن دو تن اسير كه يكى بدستور عمر انجام شد خشم شما بر طرف نشده،و اينكه بخش اينان را كمتر از قريش قرار دادى اين تفاوت گذاردن باين خاطر بوده)و اكنون از گناهان خود آمرزشخواهى و استغفار بدرگاه خداوند ميكنند،پس شما اى رسول خدا از خدا آمرزش اينان را بخواه،پيغمبر گفت:بار خدايا بيامرز انصار را،و پسران پسران انصار را،(سپس فرمود:)اى گروه انصار آيا خشنود نشويد كه ديگران با گوسفندان و چهار پايان بخانه هاى خود بازگردند و شما كه باز ميگرديد رسول خدا در سهم شما باشد؟ عرضكردند:اى رسول خدا خوشنود گشتيم،در اين هنگام پيغمبر(ص)فرمود:انصار گروه من،و رازدارهاى منند،اگر مردمان از راهى روند و انصار از راه ديگر بروند من از همان راه كه انصار روند ميروم،بار خدايا انصار را بيامرز.

و در آن روز رسول خدا(ص)بعباس بن مرداس(كه يكى از شاعران آن زمان و از مسلمانان بود)چهار شتر داد،پس عباس بن مرداس ناراحت شد و اين چند شعر را گفت:

1-آيا سهم غنيمت مرا با سهم عبيد(كه نام اسبش بوده)ميان عيينة و اقرع بخش ميكنى(مقصودش عيينة بن حصن و اقرع بن حابس است كه دو تن از قريش و از زمرۀ آنان بودند كه رسول خدا(ص)براى اينكه دلشان را بدست آورد سهم بيشترى بآنان داد،چنانچه گذشت.) 2-پس نه حصن(پدر عيينة)و نه حابس(پدر اقرع)در هر انجمنى برترى بر پدر من دارند.

ص: 133

3-و نه من خود از هيچ كدام يك از آن دو كمتر و پست تر هستم،و هر كس كه تو او را در امروز پست كنى ديگر بلند نخواهد شد.

اين گفتار بگوش پيغمبر(ص)رسيده او را نزد خود طلبيد و باو فرمود:آيا توئى گويندۀ(اين گفتار:)«آيا سهم غنيمت مرا و سهم غنيمت عبيد را ميان اقرع و عيينة بخش ميكنى؟»ابو بكر(كه ديد حضرت اقرع را پيش از عيينة ذكر فرمود در صورتى كه شعرى كه عباس گفته بود اقرع را پس از عيينة آورده بود،و از نظر قافيه هم بايستى اقرع دنبال باشد)عرضكرد:پدر و مادرم بفدايت تو شاعر نيستى، فرمود:چگونه گفته؟عرضكرد:گفته:«ميان عيينة و اقرع».

(مترجم گويد:از اين داستان و هم چنين يكى دو جريان ديگر نظير اين كه در كتب تاريخ مسطور است روشن شود كه رسول خدا(ص)از بزبان راندن شعر دورى ميكرده،و ابو بكر با اينكه مدعى بود يا ديگران در باره اش ادعا كنند كه با پيغمبر(ص)بسيار معاشرت داشته فراست نداشت كه روش آن حضرت را در اين گونه موارد بداند،از اين رو در صدد خورده گيرى برآمده).

پس رسول خدا(ص)بأمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:يا على برخيز و زبانش را كوتاه كن،عباس بن مرداس گويد:بخدا سوگند اين سخن بر من ناگوارتر بود از روزى كه قبيلۀ خثعم بديار ما آمده و بر سر ما ريختند(چون گمان كرد كه منظور رسول خدا(ص)اينست كه زبانش را ببرد)پس على عليه السّلام دست مرا گرفته روان شد،و در آن حال اگر ميدانستم كه كسى هست مرا از دست على برهاند چنين در خواستى ميكردم،پس من گفتم:اى على براستى تو زبان مرا خواهى بريد؟فرمود:بمن هر چه دستور داده شده همان را در باره ات اجرا خواهم كرد،گويد:سپس آمد و همين طور مرا برد تا بر اصطبل شتران وارد كرد و فرمود:از چهار شتر تا صد شتر بشمار(و هر چه خواستى برگير)گويد:من عرضكردم پدر و مادرم بفدايت باد،چه اندازه شما خانواده بزرگوار و بردبار و دانشمند هستيد!فرمود:همانا رسول خدا(ص) بتو چهار شتر عطا فرمود،و با اين كار تو را در زمرۀ مهاجرين قرار داد،پس اگر مى خواهى همان چهار شتر را

ص: 134

برگير(و از مهاجرين باش)و اگر مى خواهى صد شتر برگير و در زمرۀ آنان كه صد شتر گرفتند بوده باش گويد:عرضكردم:شما در بارۀ من رأى بزن(و بنظر شما من كداميك را اختيار كنم؟)فرمود:(اگر رأى مرا خواهى)من بتو دستور دهم كه همان اندازه كه رسول خدا(ص)بتو داده بگير و بهمان خوشنود باش،عرضكردم:من نيز همين كار را خواهم كرد.

فصل(39)تقسيم غنائم جنگ حنين و اعتراض رئيس خوارج

و چون رسول خدا(ص)غنيمتهاى حنين را بخش فرمود مردى بلند بالا و گندم گون و خميده كه در پيشانى جاى سجده داشت پيش آمد و بدون اينكه به پيغمبر(ص)بتنهائى سلام كند سلام عمومى كرد(يعنى گفت:السّلام عليكم...و اين از روى بى اعتنائى به پيغمبر(ص)بود)سپس برسول خدا(ص)گفت:

امروز من ديدم كه در بارۀ اين غنيمتها چه كردى؟فرمود:چگونه ديدى؟گفت:نديدم كه از روى عدالت و مساوات رفتار كرده باشى؟پيغمبر(ص)خشمگين شده فرمود:واى بحال تو اگر عدالت و برابرى نزد من نباشد پس نزد كه خواهد بود؟مسلمانان عرضكردند:آيا او را(كه چنين بى ادبى و گستاخى كرد) نكشيم؟فرمود:او را واگذاريد كه بزودى پيروانى پيدا خواهد كرد،و از دين بيرون روند همانسان كه تير از كمان بدر رود،و خداوند آنان را بدست محبوبترين مردمان پس از من خواهد كشت،پس أمير المؤمنين عليه السّلام در جنگ نهروان بهمراه خوارجى كه كشت او را نيز بكشت.

(مترجم گويد:از رواياتى كه شيعه و سنى روايت كرده اند چنين برمى آيد كه نام اين مرد حرقوص بن زهير بود كه در آخر كار رئيس خوارج شد و در جنگ نهروان بدست على عليه السّلام كشته شد).

فصل(40)نتيجه فصلهاى پيشين

اكنون(در آنچه گفته شد)تأمل و دقت كن و منقبتهاى أمير المؤمنين عليه السّلام را در اين جنگ ملاحظه

ص: 135

نما و در بارۀ آن فكر كن،خواهى ديد كه هر فضيلتى بوده بهرۀ آن حضرت شد بدانسان كه هيچ يك از امت با او شريك نگشت.

زيرا آن حضرت بود كه با رسول خدا(ص)پا بر جا ماند آنگاه كه همۀ مردم پا بفرار نهادند جز آن چند نفرى كه ماندنشان بواسطۀ ماندن على عليه السّلام بود،و(اگر على عليه السّلام نمى ماند آنان نيز نمانده بودند)بدليل اينكه ما پس از بررسى در حالات آن حضرت و آن چند تن مى بينيم كه او در شجاعت و سختى و بردبارى و دليرى جلوتر از عباس و پسرش فضل و أبو سفيان بن حارث و آن چند تن ديگر بود زيرا داستانهاى شجاعت و شهامت او در جنگهائى كه هيچ كدام يك از آنها نبودند آشكار و معروف است و رو برو شدن او با پهلوانان عرب و كشتن آنان مشهور است،ولى از آن چند تن چيزى شنيده نشده،و كشتۀ كه نسبت كشتنش را بايشان داده باشند ديده نشده و از اينجا دانسته شود كه پابرجا ماندن آنان نيز بواسطۀ ثبات قدم آن بزرگوار بوده،و اگر او نبود مصيبت جبران ناپذيرى در دين پيش مى آمد،و روشن گردد كه بخاطر ماندن آن حضرت و بردبارى او با رسول خدا(ص)بود كه مسلمانان بجنگ بازگشتند و در برخورد با دشمن دلير شدند.

از اين گذشته كشتن آن حضرت ابا جرول را كه پيشرو مشركين بود سبب هزيمت دشمنان و وسيلۀ پيروزى مسلمانان گشت.و هم چنين آن چهل نفرى كه آن حضرت بتنهائى كشت وسيلۀ ديگرى براى شكست دشمن و بيچارگى و درماندگى آنان و پيروزى مسلمانان بود،و اما آن كس كه پس از رسول خدا(ص)خود را در مقام جانشينى و خلافت بر آن حضرت پيش انداخت آزمايشى كه در اين جنگ بداد اين بود كه مسلمانان را بزيادى لشكر چشم زد و همين سبب هزيمت آنان گشت يا بطور مسلم اين هم يكى از اسباب هزيمت ايشان

ص: 136

بود،و از رفيقش نيز آن كردار ناهنجار سر زد كه فرمان بكشتن اسيران داد، در صورتى كه پيغمبر(ص) از كشتن ايشان نهى فرموده بود،و با اين كار مرتكب بزرگترين خلاف كارى يعنى مخالفت با دستور خدا و رسول او شد تا بدان جا كه پيغمبر(ص)را بخشم آورد و بافسوس واداشت،و كردار او را زشت و بزرگ شمرد.

و ديگر(از فضائل آن حضرت در اين جنگ)جريان اصلاح كار انصار بود كه بكمك او با رسول خدا(ص) انجام شد،و با گرد آوردن آنان و آن سخنى كه پيغمبر(ص)بآنها فرمود دين اسلام نيرو گرفت،و آن فتنه و آشوبى كه بواسطۀ تقسيم غنائم مسلمانان را تهديد ميكرد برطرف شد،و پيغمبر(ص)در اين فضيلت على عليه السّلام را شريك كرد و تنها او را در انجمن آنان بهمراه خود برد.و نيز در جريان دلجوئى از عباس بن مرداس على عليه السّلام چنان كرد كه سبب استقرار ايمان در دل او گرديد،و شبهه و شكى كه از اين راه براى او پيدا شده بود زائل شد و چنان كرد كه بدان چه پيغمبر(ص)باو داده بود خوشنود گشت و دستور او را پيروى كرد.سپس در جريان خرده گيرى آن مرد(خارجى)كه برسول خدا(ص)در بارۀ تقسيم غنائم ايراد گرفت حكم بر او را نشانۀ حقانيت أمير المؤمنين عليه السّلام در كردارش قرار داد،و آگاهى داد كه جنگهاى او در زمانهاى بعد براه صواب بوده،و پيرويش واجب است،و از نافرمانى و سرپيچى از دستوراتش مردمان را بر حذر داشت،و اين مطلب را بمردم گوشزد كرد كه حقيقت نزد آن حضرت و در وجود شريف او جايگير است،و گواهى داد كه بهترين مردمان پس از خودش على عليه السّلام مى باشد،و آنچه پيغمبر(ص)در بارۀ او گواهى داده و گوشزد فرموده با آن رفتارى كه غاصبين خلافت در بارۀ آن حضرت معمول داشتند كمال مباينت و جدائى را دارد،و هيچ قابل سازش با كردار آنها نيست،و آنان را از مرتبۀ فضيلت بسوى نقص و پستى ميبرد كه موجب هلاكت يا نزديك بهلاكت گردد تا چه رسد باينكه كردار آنان در اين جنگ بكردار

ص: 137

مخلصين برترى داشته باشد يا نزديك بكردار آنان و جهادى كه آنان دوست دارند باشد،و در نتيجه اينان از زمرۀ مخلصين جدا گردند بدان كوتاهيهائى كه روا داشتند.

فصل(41)رفتن على ع به طائف و شجاعت او

و چون خداى تعالى گروههاى مشركين را در جنگ حنين پراكنده ساخت آنان بدو گروه بخش شدند اعراب و بدويان بيابانى و پيروانشان بأوطاس(كه نام قسمتى از بيابان نجد است)رفته و قبيلۀ ثقيف و پيروان آنها بطائف كوچ كردند،پس پيغمبر(ص)ابو عامر اشعرى را با گروهى كه از آن جمله بود ابو موسى اشعرى آنان را بأوطاس فرستاد،و ابو سفيان را بطائف روان داشت،ابو عامر اشعرى پرچم جنگ را گرفته پيش افتاد و با مشركين جنگ كرد تا كشته شد،پس مردم بابو موسى گفتند:تو پسر عموى فرمانده و امير ما (كه كشته شد)هستى،پس تو پرچم را بدست گير تا با ما در پاى آن بجنگيم،پس أبو موسى پرچم را گرفته و با مسلمانان جنگ كرد تا خداوند پيروزى بر دشمن را بهرۀ ايشان نمود.

و اما أبو سفيان چون بقبيلۀ ثقيف رسيد آنان پيش رويش درآمده و چنان شمشير زدند كه أبو سفيان بگريخت،و بنزد رسول خدا(ص)بازگشته گفت:مرا با مردمى از هذيل و بدويان فرستادۀ كه بدست آنان دلو را از چاه نتوان بالا كشيد،اينها بكار من نخورند!رسول خدا(ص)خاموش گشت سپس خود آن حضرت بسوى طائف حركت فرمود،و چند روز دشمنان را محاصره كرد،و در اين خلال أمير المؤمنين عليه السّلام را با جمعى از سواران روانه كرده،و دستور داد آنچه بيابند پايمال نموده و هر بتى ببينند آن را

ص: 138

بشكنند، پس آن حضرت بيرون آمده روان شدند تا اينكه بگروه زيادى از سواران قبيلۀ خثعم برخورد كرد، مردى از آنها كه نامش شهاب بود در تاريكيهاى آخر شب و نزديكيهاى سپيده بيرون آمده گفت:كسى از شما هست كه با من بجنگد؟أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:كيست كه بميدان او رود؟هيچ كس برنخاست پس خود آن حضرت برخاست،أبو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول خدا(ص)از جاى جست و گفت:اى امير(و بزرگ ما)ديگران شما را از اين كار كفايت كنند(و نيازى برفتن شما نيست)فرمود:

نه(من ميروم)ولى اگر من كشته شدم تو فرمانده و امير لشكريان باش،پس امير المؤمنين عليه السّلام پيش روى او درآمد و اين شعر را ميخواند:

براستى بر عهدۀ هر رئيسى حقى هست كه نيزۀ خود را از خون دشمن سيراب كند يا نيزه هاى آنان كوبيده شود.

سپس او را ضربتى بزد و بكشت،و با آن گروه كه همراهش بود برفت تا بتها را شكسته بسوى رسول خدا(ص)بازگشت،و آن حضرت هنوز بمحاصرۀ اهل طائف سرگرم بود.همين كه پيغمبر(ص)او را بديد تكبير فتح و پيروزى گفت و دستش را گرفته بكنارى رفت و در خلوت رازهاى زيادى با او گفت، عبد الرحمن بن سيابة و اجلح(بسندشان)از جابر بن عبد اللّٰه انصارى حديث كنند كه در آن روز كه رسول خدا(ص)در طائف با على عليه السّلام خلوت كرد،عمر بن خطاب پيش آمده گفت:آيا با على عليه السّلام بتنهائى راز گوئى و با او خلوت كنى و راز خود را بما نگوئى؟فرمود اى عمر من با او راز نميگفتم بلكه خدا راز گوئى با او داشت،عمر روگردانده و گفت:اين سخن نيز مانند آن سخنى است كه پيش از جنگ حديبية بما گفتى كه:«هر آينه داخل مسجد الحرام خواهيد شد اگر خدا خواهد با خاطرى آسوده...»در صورتى كه ما ديديم كه داخل مسجد الحرام نشديم(و بواسطۀ آن صلحى كه در حديبية انجام شد)مشركين ما را از رفتن بدان جا جلوگيرى كردند پيغمبر(ص)با آواز بلند باو فرمود:من كه بشما نگفتم در همان سال داخل مسجد الحرام ميشويد(آنچه

ص: 139

من گفتم همان بود كه اگر خدا خواهد داخل آن خواهيد شد،اما معين نكردم كه در همان سال يا سالهاى بعد،و آخر كار ديديد كه در سال بعد بمسجد الحرام درآمديم).

(مترجم گويد:از اين حديث استفاده مى شود كه عمر ايمان واقعى بفرمايشات رسول خدا(ص) نداشت،و باور نمى كرد كه آنچه آن حضرت ميفرمايد راست و درست است،و سخنان پيامبر الهى را روى فهم كج و كوتاه خود تجزيه و تحليل ميكرد،و با اين وضع نفاق باطنى و بى ايمانى خود را آشكار نمود، و حال چنين كسى روشن است).

سپس از قلعه و حصار طائف نافع بن غيلان بن معتب با گروهى از طائفۀ ثقيف بيرون ريختند، أمير المؤمنين عليه السّلام او را دنبال كرده در دامنۀ«وج»(كه دهى است در اطراف طائف)باو برخورد كرده (جنگ ميان آن دو درگير شد)على عليه السّلام او را كشت و مشركان(كه همراه او بودند)فرار كردند،و از اين پيش آمد ترس و دهشتى در دل ديگران افتاد،پس گروهى از ايشان از قلعه بيرون آمده خدمت پيغمبر(ص) شرفياب شده اسلام پذيرفتند(و با اين جريان طائف نيز گشوده شد)و رويهمرفته محاصرۀ شهر طائف پيش از ده روز كشيد.

فصل(42)نتيجه فصل سابق

و اين جنگ نيز از جنگهائى بود كه خداى سبحان أمير المؤمنين عليه السّلام را بفضيلتهائى مخصوص ساخت تا او را از همۀ مردمان جدا سازد،و پيروزى اين جنگ نيز بدست تواناى او بود،و پروردگار متعال آنان كه از قبيلۀ خثعم كشته شدند بدست او كشت،و در جريان راز گوئى با او كه پيغمبر(ص)آن را بخداى تعالى نسبت داد،فضيلت و خصوصيت او را با خداى تعالى آشكار كرد بدانسان كه از همۀ مردمان او را جدا ساخت و سخنى كه از دشمن آن حضرت(يعنى عمر)در اين جنگ سرزد پردۀ از روى درون(بى ايمان)او برداشت، و خداى تعالى بدين وسيله آنچه او در دل داشت آشكار كرد،و اين جريان براى أهل بصيرت پند و

ص: 140

اندرزى است.

فصل(43)جنگ تبوك و ماندن على ع به جاى رسول خدا ص در مدينه

پس از اين داستان جنگ تبوك پيش آمد و خداى عز و جل به پيغمبر(ص)وحى فرستاد كه خود او باين جنگ برود و مردم را براى كوچ كردن بهمراهى او برانگيزد،و او را آگاهى داد كه در اين سفر نيازى بجنگ كردن نخواهد شد،و دچار نبرد با دشمن نخواهد گرديد،و كارها بدون بكار بردن شمشير بدلخواه او انجام خواهد شد،و تنها خداى تعالى اين دستور را بخاطر آزمايش ياران و پيروان آن حضرت صادر فرمود تا آنها را بيازمايد،و بدان وسيله نيك از بد و فرمانبردار از نافرمان جدا گردند،و آنچه در دل دارند آشكار شود،پس رسول خدا(ص)آنان را بكوچ كردن بسوى شهرهاى روم(كه مملكتهاى سوريه و اردن فعلى بود)دستور فرمود،و اين دستور هنگامى بود كه ميوه هاى آنان(مانند خرما)رسيده و زمان چيدن آن بود،و گرما نيز سخت گشته بود،(از اين رو)بيشتر آنان از فرمان آن حضرت سرپيچى كردند و اين براى آن بود كه بجمع آورى ميوه ها و سودى كه از آن بهرۀ آنان ميشد مبادرت ورزند،و از روى حرصى بود كه براى تأمين زندگى و سر و صورت دادن بآن داشتند،و ديگر ترسى بود كه از گرماى سخت و دورى راه و بر خورد با دشمن آنان را فرا گرفته بود،پس گروهى با دشوارى و سختى خود را آمادۀ رفتن كردند،و جمعى از دستور آن حضرت سرباز زدند.

و چون پيغمبر(ص)آمادۀ رفتن شد أمير المؤمنين عليه السّلام را بجاى خود بعنوان جانشينى در ميان خاندان و فرزندان و زنان و آنان كه با او بمدينه هجرت كرده بودند گماشت،و باو فرمود:يا على بدرستى كه شهر مدينه اصلاح نپذيرد جز ببودن من يا تو،زيرا آن حضرت(ص)از نيتهاى ناپاك عربها و بيشتر مردم

ص: 141

مكه و آنان كه در اطراف مكه بودند:آنان كه با آنها جنگ كرده بود و خونشان ريخته بود آگاه بود، و ترس از اين داشت كه چون از مدينه دور شود و بشهرهاى روم رود آنان بمدينه بريزند،و اگر كسى را (مانند على)بجاى ننهد از آزار و زيان ايشان،و تباهى ببار آوردن در هجرتگاهش،و از پيش آمد ناگوارى نسبت بخاندان خود آسوده خاطر نبود،و ميدانست كه جز أمير المؤمنين عليه السّلام براى ترساندن دشمن و نگهبانى از هجرتگاه او،و نگهدارى از ساكنين مدينه،كسى ديگر نميتواند جاى او را بگيرد،(روى اين جهات)او را بجانشينى خويش در مدينه منصوب فرمود،و تصريح بامامت و پيشوائى او پس از خود كرد،و يا گفتار آشكار اين مطلب را گوشزد فرمود.

و در اين جريان روايات بسيارى رسيده كه چون منافقان دانستند رسول خدا(ص)على را بجانشينى خود در مدينه منصوب فرموده بر او رشك بردند،و ماندن او بجاى پيغمبر(ص)در شهر مدينه بر ايشان بسيار گران آمد،چون ميدانستند كه او از آن شهر نگهبانى ميكند و(با بودن او در مدينه)دشمنان نميتوانند طمعى در آنجا كنند،اينها مطالبى بود كه آنان را كوفته خاطر و ناراحت كرد و كوشش داشتند كه بهر صورتى شده او را بهمراه پيغمبر(ص)روانه كنند تا بآن هدفى كه داشتند يعنى ايجاد فساد و بهم زدن اوضاع و احوال در هنگام دورى رسول خدا(ص)از شهر مدينه،و نبودن نگهبانى كه مردم از او چشم ترسى داشته باشند،بآنهدف برسند و(روى اين نيتهاى ناپاك ياوۀ گوئيها كردند و)بر ماندن آن حضرت و آسودگى او از رنج سفر و انديشه نبرد با دشمن و غنودن در كنار زن و فرزند غبطه ها خوردند،و آرزوها كردند،و از هر سو سخنها گفتند،تا بدان جا كه گفتند:اينكه رسول خدا(ص)على را بجاى خود در مدينه گذارده نه بخاطر دوستى و گرامى داشتن و بزرگوارى او بوده،بلكه(روى بى مهرى با او)نخواسته است على را همراه خود ببرد،و اين سخن بى اساس و گفتار بيهوده را بر زبان جارى ساختند،و مانند بيهوده گوئيهاى قريش

ص: 142

در بارۀ پيغمبر(ص) كه گاهى او را ديوانه و گاهى شاعر و گاهى ساحر ميگفتند،و گاهى نسبت جادوگرى باو ميدادند،در صورتى كه خود آنان مى دانستند كه اين سخنان دروغ و بى اساس است و هيچ يك از آنچه ميگفتند در آن حضرت(ص)نبود،و همچنين منافقين مدينه ميدانستند كه آنچه در بارۀ أمير المؤمنين عليه السّلام گويند سخنانى ياوه و خلاف حقيقت است،و(ميدانستند كه)رسول خدا(ص)نزديكترين مردمان بأمير المؤمنين عليه السّلام است،و أمير المؤمنين نيز محبوبترين مردمان پيش او است و نيكبخترين،و پربهره ترين،و برترين مردمان نزد او است.

(بهر صورت)چون ياوه سرائى منافقين گوشزد أمير المؤمنين عليه السّلام شد خواست تا دروغ آنها را آشكارا نموده كوس رسوائى آنان را بر سر كوى و بازار بزند،پس خود را بپيغمبر(ص)رساند،و عرضكرد:اى رسول خدا منافقين مدينه چنين پندارند كه شما بخاطر اينكه همراه بودن من براى شما گران بوده و خشمى كه بر من داشته ايد مرا بجاى خود در مدينه نهاده اى؟پيغمبر(ص)باو فرمود:برادر من بجاى خود باز گرد زيرا مدينه اصلاح نپذيرد جز ببودن من با تو،زيرا تو جانشين منى در ميان خاندان و هجرتگاه و فاميل من،آيا خوشنود نباشى اى على كه تو نسبت بمن همانند هارون باشى نسبت بموسى جز اينكه پيغمبرى پس از من نيست؟!.

و اين گفتار رسول خدا(ص)(چند چيز را در بردارد و متضمن آنها است):

(1)تصريح بامامت و پيشوائى او(2)برگزيدن او را بتنهائى از ميان مردمان براى جانشينى(3) اثبات فضيلتى براى آن حضرت كه هيچ كس را با او در فضيلت شريك نساخت(4)با اين سخن تمام آنچه براى هارون بود براى او ثابت كرد جز آنچه عرف مردم مخصوص هارون دانند كه او برادر(تنى پدر و مادرى)موسى بود(و على عليه السّلام با پيغمبر(ص)اين گونه نبود)و جز آنچه خود رسول خدا(ص)

ص: 143

آن را بيان فرمود كه گفت:جز نبوت(يعنى جز اينكه پس از من پيغمبرى نيست و منصب پيغمبرى بوجود من ختم گردد ولى موسى عليه السّلام چون خاتم پيغمبران نبود و هارون پس از حضرت موسى عليه السّلام منصب پيغمبرى را نيز دارا بود).

(مترجم گويد:اين حديث يعنى حديث منزلت را متجاوز از ده تن از بزرگان و محدثين اهل سنت مانند احمد بن حنبل در كتاب مسند،و مسلم در صحيح،و ابن ماجة در سنن،و ابن حجر در صواعق و تهذيب التهذيب،و ابن اثير در اسد الغابة،و ديگران نقل كرده اند و هر كسى بخواهد بيش از آنچه مؤلف محترم در اين باره قلمفرسايى كرده بفهمد و اطلاع بيشترى بر اسانيد حديث و جهات استدلالى آن پيدا كند،بايد بكتابهاى استدلالى و مفصلى كه در اين باره نوشته شده مانند كتاب الغدير و احقاق الحق،و غاية المرام، و بحار،و اثبات الهداة و غيره مراجعه نمايد).

آيا نمى بينى كه پيغمبر(ص)(در اين حديث)همۀ منصبهائى كه هارون نسبت بموسى عليه السّلام داشت براى على عليه السّلام قرار داده جز آنچه در خود سخن بدان تصريح كرده،و يا از نظر عقل على عليه السّلام داراى آن نيست،و هر كس كه در معانى قرآن دقت كند و روايات و اخبار را بررسى نمايد ميداند كه هارون برادر پدر و مادرى موسى عليه السّلام،و شريك در كار او،و وزير او در پيغمبرى،و رساندن رسالتهاى پروردگارش بود،و ميداند كه خداى سبحان بواسطۀ او كارش را محكم ساخت،و اينكه او جانشين آن حضرت در ميان قوم و قبيله اش بود،و منصب امامت و پيشوائى او بر ايشان و واجب بودن پيروى كردن از او مانند پيشوائى و امامت و پيروى كردن از خود موسى عليه السّلام بود(و همچنان كه واجب بود از موسى اطاعت و فرمانبردارى كنند،واجب بود كه از هارون نيز بهمانسان فرمانبردارى كنند)و از(رويهمرفته آيات قرآنى و اخبار بدست آيد كه)هارون محبوبترين مردمان و برترين آنان در پيش موسى بود.

خداى عز و جل از زبان موسى عليه السّلام در قرآن چنين فرمايد(كه گفت):«پروردگارا گشاده گردان سينۀ مرا،و آسان گردان برايم كار مرا،و باز كن گره زبانم را،تا دريابند گفتار مرا و قرار ده براى من وزيرى از خاندانم،هارون برادرم را،استوار ساز بدو پشت مرا،و شريكش گردان در كارم،تا بستائيمت بسيار،و يادت كنيم بسيار»پس خداى تعالى بدرخواستش پاسخ داد،و خواسته اش

ص: 144

را بدو عطا فرمود در آنجا كه(دنبال اين آيات)فرمايد:«خواسته ات بتو داده شد»(سورۀ طه آيه هاى 25 تا 36)و نيز خداى تعالى از زبان موسى عليه السّلام حكايت كند كه چنين گفت:«و گفت موسى ببرادرش هارون جانشين من باش در ميان قوم من و اصلاح كن و پيروى مكن از راه تبهكاران»(سورۀ اعراف آيه 142)پس چون رسول خدا(ص)على را نسبت بخود مانند هارون نسبت بموسى قرار داد براى او همۀ آنچه ما شمرديم اثبات فرمود جز آنچه عرف هارون را مخصوص بدان داشته كه جريان برادرى بود،و جز آنچه در لفظ حديث از آن استثناء شده كه منصب نبوت و پيغمبرى باشد.

و اين فضيلتى است كه هيچ يك از مردم با أمير المؤمنين عليه السّلام در آن فضيلت شريك نشد،و نه هم تراز او و نه نزديك باو گشت،و اگر خداى عز و جل ميدانست كه پيغمبرش(ص)در اين جنگ نيازى به نبرد دارد،يا احتياج بياور دارد،هرگز باو رخصت نميداد على عليه السّلام را در مدينه بجاى خود نهد چنانچه گذشت،بلكه ميدانست كه مصلحت در بجا نهادن او است،و اينكه ماندن او در هجرت گاه پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بجاى آن حضرت(ص)بهترين اعمال است،و خداوند با اين جريان تدبير كار مردم و دين را فرموده،و چنانچه شرح آن گذشت بدان منوال ترتيب كار را بداد.

فصل(44)رفتن على ع به جنگ عمرو بن معديكرب

و چون رسول خدا(ص)از تبوك بمدينه باز گشت عمرو بن معدى كرب(كه از بزرگان عرب و دلاوران و شعراى ايشان بود)نزد آن حضرت آمده و پيغمبر(ص)باو فرمود:اى عمرو اسلام اختيار كن تا خدا تو را از بيم و هراس بزرگ ايمن گرداند،عرضكرد:اى محمد بيم و هراس بزرگ كدام است؟

ص: 145

من كه از چيزى نمى ترسم،فرمود:اى عمرو اين گونه نيست كه تو پندارى و گمان برى،يك فرياد و بانگى بر مردم زده شود كه هيچ مردۀ بجاى نماند جز اينكه زنده شود و هيچ زندۀ نماند جز اينكه بميرد مگر آن كس كه خدا خواهد،سپس بانك ديگرى بر ايشان زده شود كه هر كه مرده است زنده شود،و همگى(در عرصۀ محشر)صف كشند،آسمان شكافته شود،و زمين از هم بپاشد،كوهها در هم فرو ريزند،آتش باندازۀ كوهها شراره زند،در آن هنگام جان دارى بجاى نماند جز اينكه دلش از جا كنده شود،و بياد گناه خويش افتد،و بخود سرگرم شود مگر آن كس كه خدا خواهد،پس اى عمرو تو از كجا(معناى اين هراس بزرگ را)بدانى؟عمرو گفت:من داستان بزرگى مى شنوم،و(با همين سخنان)مسلمان شده بخدا و رسولش ايمان آورد و گروهى از قبيلۀ او نيز با او ايمان آوردند و بسوى قوم خويش بازگشتند سپس عمرو بن معدى كرب أبى بن عثعث خثعمى را ديدار كرده گريبانش را بگرفت و او را بنزد پيغمبر(ص) آورده عرضكرد:مرا يارى ده بر اين مرد تبهكارى كه پدر مرا كشته(تا او را بجاى پدر بكشم)؟رسول خدا(ص)فرمود:اسلام هر چه را در زمان جاهليت(و پيش از اسلام)رخ داده بهدر داده و(پس اينكه كسى مسلمان شد از كارهاى گذشتۀ او)باز خواست نميشود،عمرو كه اين را شنيد باز گشت و از دين اسلام رو گردان و مرتد شد،و در راه كه بسوى قبيلۀ خود ميرفت بگروهى از قبيلۀ بنى حارث بن كعب دستبرد زده آنها را غارت كرد و بميان قبيلۀ خود رفت،(اين خبر بگوش رسول خدا(ص)رسيد(پس آن حضرت(ص) على بن ابى طالب عليه السّلام را طلبيد و او را بر مهاجرين فرمانروا و امير كرده و او را بسوى قبيلۀ بنى زبيد(كه

ص: 146

همان قبيلۀ عمرو بن معديكرب بود)فرستاد و خالد بن وليد را با گروهى از اعراب فرستاد و باو دستور داد كه بسراغ قبيلۀ جعفى روند.

(مترجم گويد:قبيله جعفى طائفه اى از سعد العشيرة هستند و چنانچه جوهرى گويد:عبيد اللّٰه بن حر جعفى،و هم چنين جابر بن جعفى باين قبيله منسوبند)و پيغمبر(ص)دستور داد كه چون دو لشكر بهم رسند امير سپاه على بن ابى طالب عليه السّلام باشد،پس أمير المؤمنين عليه السّلام روانه شد و خالد بن سعيد بن عاص را سردار پيشروان سپاه خويش فرمود،و خالد بن وليد أبو موسى اشعرى را سردار پيشروان لشكر خود كرد،اما قبيلۀ جعفى همين كه آمدن لشكر اسلام را شنيدند دو گروه شدند،گروهى بمملكت يمن رفتند،و گروه ديگر بقبيلۀ بنى زبيد پيوستند(و در نتيجه مأموريت خالد بن وليد پايان يافت)اين خبر بگوش أمير المؤمنين عليه السّلام رسيد نامۀ بخالد نوشت كه هر جا نامۀ من بتو رسيد همان جا بايست،و(نامه بخالد رسيد ولى) خالد اعتنائى نكرده(براهى كه ميرفت ادامه داد)پس آن حضرت عليه السّلام بخالد بن سعيد بن عاص (سردار پيشروان سپاه خود)نامۀ نوشت كه جلوى خالد بن وليد را بگير و او را نگهدار(تا من برسم)خالد بن سعيد سر راه خالد بن وليد را گرفته و او را بناچارى از رفتن جلوگيرى كرد،أمير المؤمنين عليه السّلام بدانها رسيده خالد بن وليد را بر اين كار و سرپيچى كردنش سرزنش و ملامت فرموده سپس براه افتاده تا اينكه در بيابانى بنام«كسر»(كه از بيابانهاى يمن بود)بقبيلۀ بنى زبيد رسيد همين كه بنى زبيد آن حضرت را بديدند(و از آمدنش مطلع گرديدند)بعمرو بن معديكرب گفتند:اى ابا ثور(لقب عمرو بن معديكرب بوده)چگونه هستى آنگاه كه اين جوان قرشى تو را ديدار كند،و از تو باج و خراج بگيرد؟گفت:اگر با من روبرو شد خواهد ديد!، (راوى)گويد:عمرو از ميان قبيلۀ خود بيرون تاخت و فرياد زد:كيست كه بجنگ من آيد؟أمير المؤمنين عليه السّلام از جا برخاست،پس خالد بن سعيد بپاخاسته عرضكرد:اى ابو الحسن پدر و مادرم بفدايت بگذار من بجنگ او بروم،أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اگر ميدانى كه فرمانبردن از من(كه امير و مهتر شمايم)بر تو واجب است بجاى خود باش(تا من خود بجنگش بروم)خالد ايستاد و على عليه السّلام بميدان او آمد و چنان فريادى بر سر عمرو بزد كه عمرو(تاب نياورده)بگريخت،برادر و برادرزاده اش كشته شدند(و در نتيجۀ قبيلۀ بنى زبيد شكست خوردند)وزن عمرو بن معديكرب كه نامش ركانة و دختر

ص: 147

سلامة بود و گروهى ديگر از زنان ايشان اسير گشتند، و أمير المؤمنين عليه السّلام از آنجا بسوى مدينه بازگشت و بجاى خود خالد بن سعيد را در ميان قبيلۀ بنى زبيد نهاد تا زكاتهاى آنها را بگيرد،و بهر كس از گريختگان كه بازگردد و اسلام آورد امان بدهد،پس عمرو بن معديكرب بازگشت.و رخصت دخول از خالد بن سعيد گرفت و همين كه اجازه گرفته بر او وارد شد بدين اسلام بازگشت و در بارۀ برگرداندن زن و فرزندان خود كه در ميان اسيران بودند با خالد سخن گفت،خالد آنان را باو بخشيد،و در آن هنگام كه عمرو بدر خانۀ خالد بن سعيد ايستاده بود(كه رخصت ورود بگيرد)شترهائى را ديد كه در آنجا نحر كرده اند،پس عمرو دست و پاى آن شتران را گرد آورده همه را با يك ضربت شمشيرى كه داشت قلم كرده بريد،و آن شمشير را صمصامه ميگفتند،و چون خالد بن سعيد زن و فرزندان او را باو بازگرداند،عمرو نيز(در عوض) آن شمشير را بخالد بن سعيد بخشيد.

و أمير المؤمنين عليه السّلام از ميان زنان اسير كنيزكى را بخود اختصاص داد.خالد بن وليد(كه از بركنارى خود از فرماندهى لشكر ناراحت بود،و از سرزنش و دستور نگهدارى آن حضرت گرفته خاطر شده بود، و در پى فرصتى ميگشت كه خرده بر كارهاى أمير المؤمنين عليه السّلام بگيرد)بريدۀ اسلمى را بنزد پيغمبر(ص) فرستاد و باو گفت:جلوتر از سپاهيان بمدينه برو و آن حضرت را از كردار على آگاه كن و بگو:كه على از خمس كنيزكى را براى خود اختيار كرده و هر چه توانى پشت سر او بدگوئى كن،بريدة بيامد تا بدر خانۀ رسول خدا(ص)رسيد،عمر او را ديدار كرد از جريان جنگ پرسيد و سبب اينكه او چرا جلوتر از ديگران بشهر مدينه آمده است،پس بريده عمر را آگاه ساخت كه آمده تا در بارۀ على نزد پيغمبر(ص)بدگوئى كند،و جريان انتخاب آن كنيزك را از خمس براى خودش بگوش عمر رسانيد،عمر گفت:بدنبال آن برو، زيرا پيغمبر(ص)از اين كارى كه على كرده است بخاطر دخترش(فاطمه)خشمگين خواهد شد(و با اين سخنان عمر

ص: 148

نيز او را تحريك كرد).

پس بريدة بر پيغمبر(ص)وارد شده و نامه خالد را كه در بارۀ فرستادن بريدة نوشته بود بآن حضرت داد،پس رسول خدا(ص)شروع بخواندن كرد و هر چه ميخواند رنگ رخسارۀ آن حضرت دگرگون ميشد بريدة(براى اينكه مأموريت خود را كه از طرف خالد بن وليد و عمر داشت انجام دهد)عرضكرد:اى رسول خدا اگر شما در چنين كارى(كه على كرده است)رخصت دهيد(و آن را ناديده بگيريد)غنيمت و بهرۀ مسلمانان دستخوش هوى و هوس شود(و هر كس بخواهد پيش از آنكه سهم ديگران داده شود براى خود چيزى بردارد)؟پيغمبر(ص)فرمود:واى بر تو اى بريدة منافق شدى و در دين خودت نفاق ورزيدى همانا براى على بن ابى طالب از غنيمت حلال است آنچه براى من حلال است(يعنى همچنان كه من اختيار دارم غنيمتها را بهر كه خواهم دهم و بهر مصرفى بخواهم برسانم على نيز اين گونه است)على بن ابى طالب بهترين مردمان است از براى تو و قوم تو،و بهترين كسى است كه پس از خود براى همۀ امت بجانشينى ميگذارم،اى بريدة بپرهيز و بترس از اينكه على را دشمن بدارى كه خدايت دشمن بدارد،بريدة گويد:در آن حال آرزو كردم كه زمين دهان باز كند و مرا در خود فرو برد،عرضكردم:پناه بخدا ميبرم از خشم و قهر خدا و خشم رسول خدا،اى رسول خدا براى من از خدا آمرزش بخواه و من از اين پس هرگز على را دشمن نخواهم داشت،و در بارۀ او جز نيكى سخنى نخواهم گفت.پس پيغمبر(ص)براى او از خدا آمرزش خواست.

فصل(45)نتيجه فصل سابق

و در اين جنگ براى على عليه السّلام فضيلت و منقبتى بود كه براى هيچ كس جز او بمانند آن نبوده است و پيروزى اين جنگ تنها بدست تواناى او بود،و برترى او از ديگران و شريك بودنش با رسول خدا(ص)

ص: 149

در آنچه از غنيمت بر آن حضرت(ص)حلال است و آن امتيازى كه در اين باره تنها باو داده شده آشكارا گرديد،و نيز دوستى رسول خدا(ص)نسبت باو و برتريش براى بيخبران و نابخردان روشن گرديد،و از پرهيز دادن بريدة و ديگران از كينه توزى و دشمنى با على عليه السّلام و وادار كردنش بدوست داشتن او،و باز گرداندن نيرنگهاى دشمنانش را بخود آنان اينها همه دليل است بر اينكه على عليه السّلام برترين مردمان است پيش خدا و رسولش،و سزاوارترين مردمان است براى جانشينى پس از پيغمبر(ص)و مخصوص ترين و برگزيده ترين آنان است در پيش او.

فصل(46)جنگ سلسلة و تدبير و شجاعت على ع

سپس داستان جنگ سلسله پيش آمد(كه اجمالى از آن با ترجمۀ برخى از اين گونه لغتها در فصل(62) گذشت بدان جا نيز مراجعه شود)و جريان اين بود كه مرد عربى نزد پيغمبر(ص)آمده پيش روى آن حضرت زانو زده نشست،و عرضكرد:آمده ام تا براى تو خير انديشى كنم،فرمود:خير انديشى تو چيست؟عرضكرد:گروهى از عرب در وادى رمل انجمن كرده،و مى خواهند در مدينه بشما شبيخون بزنند،و آن عربها را براى آن حضرت توصيف كرد،رسول خدا(ص)دستور فرمود:كه فرياد زنند و مردم را بمسجد بخوانند پس مسلمانان در مسجد آمدند،رسول خدا بالاى منبر رفته حمد و سپاس خداى را بجا آورد سپس فرمود:اى گروه مردم اين دشمن خدا و دشمن شما است كه مى خواهد بشما شبيخون بزند، پس كيست كه بجنگ آنان برود(و آنان را باز گرداند)؟گروهى از صفه نشينان(آن كسانى كه از مكه بمدينه هجرت كرده بودند و منزل و مأوائى نداشتند و رسول خدا(ص)آنها را در مسجد در ايوانى جاى داده بود،و بهمين جهت نيز آنان را اصحاب صفه گويند،و زندگى آنان نيز بسختى ميگذشت)اينان برخاستند و عرضكردند:اى رسول خدا ما بنزد آنها ميرويم پس هر كه را خواهى فرمانده ما و امير بر ما كن(تا

ص: 150

با او برويم)پس براى تعيين فرمانده ميان آنها و ديگران قرعه زدند،و قرعه بنام هشتاد نفر اصابت كرد، از آن ميان رسول خدا(ص)ابو بكر را پيش خوانده و باو فرمود:پرچم را بگير و بنزد آنان (كه)قبيلۀ بنى سليم(بودند)برو زيرا كه اينان نزديك حره هستند.

(مترجم گويد:حره بمعناى زمينى است كه در آن سنگهاى بسيار سياه است كه از سياهى چنان باشد كه گويا با آتش سوخته شده،و در اطراف مدينه خصوص در سمت شرقى آن،از اين سنگها بسيار است بدانسان كه گويا فرش شده است،و در سمتهاى ديگر نيز زياد است)پس ابو بكر با آن گروه روان شد تا بنزديكى دشمن رسيد و آنجا زمينى بود كه سنگ و درخت در آنجا زياد بود و دشمن در وسط دره جايگير شده بود كه فرود آمدن بآن كار دشوارى بود،همين كه أبو بكر بآن دره رسيد و خواست سرازير ميان آن دره شود دشمنان بسوى او تاختند و او را وادار بهزيمت و فرار نمودند و از مسلمانان گروه زيادى كشتند و أبو بكر از پيش دشمن بگريخت،و چون بنزد پيغمبر(ص)رسيدند حضرت پرچم را براى عمر بست و او را روانۀ جنگ با آنها كرد،عمر كه بآنان رسيد آنها در زير سنگها و درختها كمين كردند همين كه عمر خواست سرازير بآن دره شود باو حمله كرده او را نيز فرارى دادند،رسول خدا(ص)را اين ماجرا بد آمد و اندوهگين ساخت عمرو عاص بعرض رسانيد كه:اى رسول خدا مرا بسوى آنان فرست زيرا كه جنگ با نيرنگ است شايد من با دشمن نيرنگ زنم،(و آنها را با نيرنگ شكست دهم)حضرت او را با گروهى روانه كرد و بكوشش و اهتمام در جنگ سفارش فرمود،او نيز كارى از پيش نبرد و چون بآنوادى رسيد عربها بر او تاخته او را نيز فرارى دادند و جمعى از همراهانش را كشتند،پس رسول خدا(ص)چند روز درنگ كرده و بر ايشان نفرين ميكرد، سپس أمير المؤمنين عليه السّلام را پيش خوانده پرچمى براى او بست و فرمود:بارها او را بجنگ فرستادم حمله كنندۀ ايست كه نگريزد،سپس دست بسوى آسمان بلند كرده.گفت:بار خدايا اگر ميدانى كه من رسول و فرستادۀ از جانب تو هستم مرا بكمك او از گزند نگهدارى فرما،و در بارۀ او آنچه خود دانى و بالاتر

ص: 151

از آن نيكى كن،و از اين گونه دعاى بسيارى در بارۀ او كرد، پس على عليه السّلام روان شد و رسول خدا(ص) نيز او را تا مسجد أحزاب بدرقه كرد،و على عليه السّلام بر اسب سرخ مو و كوتاه دمى سوار بود و دو برد يمانى پوشيده و نيزۀ در دست داشت كه در«خط»(شهرى است در يمامة)ساخته شده بود،پس رسول خدا(ص) او را بدرقه كرد و برايش دعا كرد،و گروهى را بهمراهى او روان كرد كه از آن جمله بود ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص،پس أمير المؤمنين عليه السّلام آنان را برداشته بسوى عراق روان شد و همه جا كمى از راه معمول بكنار ميرفت بدانسان كه همراهان آن حضرت گمان كردند كه بجاى ديگر ميخواهد برود،سپس آنها را از راه پست و هموارى برد تا بدهنۀ آن دره(كه دشمن در آن جاى داشت)رسانيد،و آن حضرت شبها راه ميرفت و روزها پنهان ميشد،همين كه بنزد آن دره رسيد بهمراهان خويش فرمود:دهان اسبان خود را ببنديد،و آنان را در جايى نگهداشت و فرمود:از اينجا حركت نكنيد،و خود پيشاپيش ايشان برفت و در يك سوى آنان ايستاد، چون عمرو عاص كردار و تدبير آن حضرت را ديد يقين پيدا كرد(كه با اين تدبير)پيروزى جنگ بدست على عليه السّلام است،پس رو به ابو بكر كرده گفت:من باين جاها و بيابانها داناتر از على هستم،در اين بيابان جانوران درندۀ هستند كه براى ما سخت تر از قبيلۀ بنى سليم است و آنها كفتارها و گرگانند كه اگر بيرون آيند ميترسم ما را پاره پاره كنند،پس برو با على در اين باره گفتگو كن كه رخصت دهد ما ببالاى دره برويم؟ ابو بكر پيش آن حضرت آمده در اين باره با آن حضرت گفتگو كرد و سخن را بدرازا كشاند،ولى أمير المؤمنين عليه السّلام يكحرف هم پاسخش نداد،پس ابو بكر بازگشت و گفت:نه بخدا سوگند كه يكحرف هم پاسخم نداد،عمرو بن عاص بعمر بن خطاب گفت:تو نيروى سخنت بر على بيش از ابو بكر است تو برو، عمر آمد و با او در اين باره سخن گفت،حضرت همچنان كه با أبى بكر رفتار كرده بود با عمر نيز رفتار كرد

ص: 152

(و هيچ پاسخش نداد) عمر نيز بازگشت و آنها را آگاه ساخت كه پاسخش نگويد عمرو عاص(كه از آن دو نتيجه نگرفت،و از آن طرف ميديد كه با اين تدبيرى كه على عليه السّلام فرمود بطور مسلم دشمن را شكست خواهد داد و تحمل اين جريان براى او گران است،زيرا خود پيش از او بدين جنگ آمده و شكست خورده و سر افكنده بازگشته است و اكنون مى خواهد بهر نيرنگى شده نقشۀ أمير المؤمنين عليه السّلام را بهم بزند و لشكر را ببالاى دره ببرد،و دشمن بى خبر را كه اطلاعى از آمدن لشكر اسلام بپشت دره ندارد با اين عمل حسودانۀ خود آگاه كند،از اين رو بمسلمانان)گفت:سزاوار نيست كه ما(بخاطر دستور على)خود را تلف كنيم(و طعمۀ گرگان اين بيابان سازيم)بيائيد به ببالاى اين دره برويم(تا از گزند درندگان اين بيابان آسوده خاطر شويم)مسلمين گفتند:نه بخدا سوگند ما اين كار را نخواهيم كرد،زيرا رسول خدا(ص) بما دستور داده كه گوش بفرمان على باشيم و پيروى از دستورات او بنمائيم،آيا دستور او را رها كرده و گوش بحرف تو داده از تو پيروى كنيم؟پس همان جا ماندند تا نزديك سپيدۀ صبح شد،آن حضرت (با همراهان)از چهار سو بر آن گروه حمله ور شدند و آنها هم بى خبر از همه جا(نتوانستند دفاع كنند و در نتيجه)شكست خورده و مسلمانان پيروز شدند،و در اين باره بر پيغمبر نازل گرديد: «وَ الْعٰادِيٰاتِ ضَبْحاً» (يعنى سوگند باسبان دونده كه هنگام دويدن نفسهاى ايشان صدا ميكند)تا بآخر سوره،پس پيغمبر(ص) بأصحاب و ياران خود مژدۀ پيروزى على عليه السّلام را داد و بآنان دستور داد از امير المؤمنين عليه السّلام استقبال كنند،پس آنها از على عليه السّلام استقبال كردند و رسول خدا(ص)نيز پيشاپيش آنان باستقبال او آمد،و دو صف براى استقبال او تشكيل داد،چون على عليه السّلام رسيد و چشمش به پيغمبر(ص)افتاد (باحترام آن حضرت)از اسب پياده شد،پيغمبر(ص)فرمود:سوار شو كه خدا و رسولش از تو خوشنودند، پس امير المؤمنين عليه السّلام از خوشحالى اين مژده گريان شد،و پيغمبر(ص)باو فرمود:يا على اگر نمى ترسيدم كه گروههائى از امت من در بارۀ تو بگويند آنچه را نصارى و مسيحيون در بارۀ حضرت مسيح عيسى بن مريم گفتند(كه او را خدا يا پسر خدا خواندند)امروز در باره ات سخنى ميگفتم كه بر هيچ دسته اى

ص: 153

از مردم نگذرى جز اينكه خاك زير پايت را(براى تبرك و استشفاء)بردارند.

فصل(47)نتيجه فصل سابق

روشن شد كه پيروزى در اين جنگ تنها بدست امير المؤمنين عليه السّلام شد،پس از آنكه ديگران آن تباهى را ببار آوردند،و بستايش پيغمبر(ص)مخصوص گشت و آن ستايش فضيلتهائى را كه در بر داشت كه هيچ يك از آنها براى ديگرى حاصل نشد،و منقبتى براى او بظهور پيوست كه كسى در آنها شريك او نگشت.

فصل(48)جريان مباهله با نصاراى نجران و فضيلت على ع در آن داستان

چون اسلام پس از جريان فتح مكه و جنگهاى ديگر گسترش يافت،و نيرومند شد،هيئتهاى مختلفى براى بررسى اوضاع و احوال مسلمانان و ديانت مقدس اسلام بسوى پيغمبر اكرم(ص)روان شده و اعزام گشتند،و برخى از آنان اسلام مى آوردند،و برخى امان ميخواستند تا بسوى قوم خود بازگشته و هر چه صوابديد آن حضرت(ص)است در بارۀ ايشان معمول دارد،و از جمله هيئتهائى كه بمدينه آمدند ابو حارثة كشيش بزرگ نصاراى نجران بود كه بهمراهى سى تن از مردان مسيحى آن شهر بنزد آن حضرت(ص) آمدند و از آن جمله بود:عاقب،و سيد،و عبد المسيح(كه اين سه تن از بزرگان و دانشمندان ايشان بودند) پس هنگام نماز عصر بمدينه رسيدند و اينان لباسهاى ديبا پوشيده بودند كه صليب نيز بر آن بود،يهوديان بنزد ايشان رفته با يك ديگر گفتگوها كردند،نصارى بيهود گفتند:شما بر چيزى نيستيد(و دينتان باطل و بيهوده است)يهود بآنها گفتند:شما بر چيزى نيستيد،(خلاصه هر كدام مذهبى ديگرى را باطل ميدانستند)و در همين باره خداى سبحان اين آيه را نازل فرمود:«و يهود گفتند:نصارى بر چيزى نيستند،و گفتند نصارى يهود بر چيزى نيستند»تا آخر آيه(سورۀ بقرة آيه 113).

ص: 154

پس هنگامى كه رسول خدا(ص)نماز عصر را خواند بسوى او رو كردند و جلوى آنان كشيش بزرگ آنها بود،پس رو بآن حضرت كرده گفت:اى محمد در بارۀ بزرگ ما حضرت مسيح چه گوئى؟پيغمبر(ص) فرمود:بندۀ خدا بود كه او را برگزيده و مخصوص گردانيد،كشيش بزرگ گفت:اى محمد آيا براى او پدرى سراغ دارى كه او را بوجود آورده باشد؟پيغمبر(ص)فرمود:جريان زناشوئى در كار نبوده تا پدر داشته باشد!گفت:پس چگونه گوئى كه او بندۀ آفريده شده است و تو تاكنون بندۀ آفريده شدۀ نديده جز اينكه از راه زناشوئى و داراى پدر باشد؟خداى سبحان آياتى از سورۀ آل عمران نازل فرمود تا باين آيه كه فرمايد:«همانا مثل عيسى نزد خداوند مانند آدم است كه او را از خاك آفريد پس باو گفت:باش پس شد،سخن حق از پروردگار تو است و تو مباش از شكّ كنندگان،پس هر كس در آن با تو ستيزه كند از آنچه بيامده است تو را از دانش،بگو بيائيد بخوانيم و فرزندان ما و فرزندان شما را و زنان ما و زنان شما را،و ما خود را و شما خويش را سپس بيكديگر نفرين ميكنيم و بگردانيم لعنت خدا را بر دروغگويان»(سورۀ آل عمران آيه هاى 59 تا 61)پس رسول خدا(ص)اين آيات را بر نصاراى نجران خواند،و آنها را بمباهله(يعنى نفرين كردن بيكديگر)دعوت كرده فرمود:همانا خداى عز و جل بمن خبر داد كه پس از مباهله هر آن كس كه بر باطل است عذاب بر او نازل شود،و بدان وسيله حق از باطل جدا گردد،پس كشيش بزرگ با عبد المسيح و عاقب براى مشورت انجمن كردند و تصميم ايشان بر اين شد كه تا صبح روز ديگر از او مهلت بخواهند(و فردا با او مباهله كنند)چون بنزد مردان خويش بمنزلهاى خود باز گشتند كشيش بزرگ بآنها گفت:فردا نگاه كنيد ببينيد اگر محمد با فرزندان و خاندان خود

ص: 155

آمد از مباهلۀ با او بپرهيزيد، و اگر با اصحاب و يارانش آمد با او مباهله كنيد(و نترسيد)كه بر چيزى نيست(و دين حق را دارا نيست)چون فردا شد پيغمبر(ص)در حالى كه دست على بن ابى طالب عليه السّلام را در دست داشت و حسن و حسين از جلو و فاطمه عليها السّلام از پشت سرش ميرفتند براى مباهله حاضر شد،و نصارى نيز كه كشيش بزرگ پيشاپيش آنها بود(براى مباهله)بيرون شدند،همين كه كشيش پيغمبر(ص) و همراهانش را بديد پرسيد كه اينان(كه همراهش هستند)كيانند؟بدو گفته شد:او پسر عمويش على بن ابى طالب است،و هم او داماد و پدر فرزندان و محبوبترين مردمان بنزد اوست،و آن دو كودك فرزندان دخترش كه از شوهرش على است ميباشند،و آن دو نيز محبوبترين مردمان نزد اويند،و آن زن دخترش فاطمه است كه گراميترين مردمان پيش او است،و پيش پيغمبر از ديگران نزديكتر است(يعنى علاقۀ قلبى آن حضرت باو بيش از ديگران است)كشيش رو بعاقب و سيد و عبد المسيح كرده گفت:نگاه كنيد و ببينيد كه او با نزديك ترين و گرامى ترين فرزندان و خاندان خود آمده تا بوسيلۀ آنان مباهله كند و با كمال اطمينان باينكه بر حق است آمده و بخدا سوگند اگر بر برهان خود مى ترسيد اينان را بهمراه خود نمى آورد،از مباهله كردن با او بپرهيزيد،و بخدا سوگند اگر بخاطر انديشۀ از قصر(پادشاه روم)نبود هم اكنون من مسلمان ميشدم،ولى بهر چه ميانۀ شما و او سازش و اتفاق مى شود با او مصالحه كنيد(و صلح بر قرار سازيد،و هر چه در برابر صلح از شما خواست بپذيريد)و بشهرهاى خود بازگرديد،و براى خود فكرى بكنيد، باو گفتند:ما پيرو فرمان تو هستيم هر چه كردى بدان گردن نهيم،پس كشيش رو بحضرت(ص)كرده گفت:اى ابو القاسم ما با تو مباهله نمى كنيم،ولى مصالحه ميكنيم،پس با ما صلح كن بدان چه ما بدان گردن نهيم(و هر چه خواهى براى شرط صلح معين كن تا بپردازيم)پيغمبر(ص)با آنها مصالحه كرد بر اينكه هر سال دو هزار حله(جامۀ نو)از حله هاى اواقى باو بدهند(اواقى جمع اوقيه است و اوقيه برابر با هفت

ص: 156

مثقال طلا،و چهل درهم است) كه ارزش هر حله چهل درهم تمام عيار شد و هر چه از آن قيمت كم و زياد شد روى همان چهل درهم حساب كنند(يعنى اگر ارزش آن حله ها كمتر بود يا زيادتر بود ميزان همان چهل درهم باشد كه پس از ضرب چهل در دو هزار حاصل جمع هشتاد هزار درهم مى شود و حله ها در هر سال روى همرفته بايد بارزش هشتاد هزار درهم باشد)و آن حضرت(ص)صلحنامۀ در اين بارۀ براى آنان نوشت بدين شرح:

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ اين صلحنامه ايست از محمد پيامبر خدا براى اهل نجران و توابع و اطراف آن كه گرفته نشود از ايشان چيزى از طلا و از نقره و ميوه و بردۀ جز دو هزار حله از حله اواقى كه قيمت هر حله چهل درهم باشد،و اگر كم و زيادى شد بهمان حساب باشد،هزار حله آن را(قرار شد هر ساله) در ماه صفر بدهند و هزار حلۀ ديگر را در ماه رجب بپردازند،و بر ايشانست كه چهل دينار براى خرج منزل فرستاده يا فرستادگان من بپردازند،و بر ايشان است كه هر گاه در يمن جنگى و حادثۀ از جانب قبيلۀ ذى عدن روى دهد بعنوان عاريه مضمونة(كه اگر از بين رفت مانند آن را باز دهند)سى زره و سى اسب و سى شتر بمسلمانان(براى جنگ با آنان)بدهند و براى آنهاست باين صلحنامه پناه خدا و ذمۀ محمد بن عبد اللّٰه (يعنى پس از اين صلحنامه در پناه خدا و زنهار رسول خدا هستند)و پس از اين سال اگر كسى از آنها ربا خورد ذمۀ از من بر او نيست(يعنى اين صلح مشروط است باينكه پس از اين ربا نخورند،و اگر خوردند در زنهار و امان خدا و رسول نيستند).

پس آن گروه نامۀ صلح را گرفته و باز گشتند.

فصل(49)نتيجه فصل سابق

و در داستان نجران بيان فضيلت امير المؤمنين عليه السّلام است،و نيز در اين داستان نشانۀ بر صدق نبوت

ص: 157

پيغمبر(ص)و معجزۀ اوست كه دلالت بر پيغمبرى او كند،مگر نبينى كه چگونه نصرانيان اقرار بنبوت آن حضرت(ص)كردند،و چگونه رسول خدا(ص)يقين بسرپيچى كردن ايشان از مباهله داشت،و آنان نيز ميدانستند كه اگر با او مباهله كنند عذاب بر آنها نازل خواهد شد،و آن حضرت(ص)نيز اطمينان كامل داشت كه بر آنان ظفر خواهد جست و در مقام احتجاج و دليل آوردن آنان را شكست خواهد داد،و خداى تعالى در آيۀ مباهله حكم فرمود كه على عليه السّلام جان پيغمبر(ص)است،و از حكمى كه فرموده روشن گردد كه على عليه السّلام بآخرين درجه فضيلت رسيده،و با پيغمبر(ص)در كمال و مقام عصمت از گناهان مساوى و همدوش است،و همانا خداى تعالى او و همسرش و دو فرزندش را با خردساليشان براى پيغمبر(ص) حجتى واضح،و براى دين او برهانى روشن قرار داد،و باين مطلب تصريح فرمود:كه حسن و حسين فرزندان اويند و روشن گردد كه مقصود از زنان كه خطاب بآنان متوجه شده فاطمه عليها السّلام است كه رسول خدا(ص)در مقام مباهله و احتجاج او را خواند،و اينها كه گفته شد فضيلتى است(براى اين خاندان) كه هيچ يك از امت در اين فضيلت شريك آنان نگشت،و كسى هماورد و همانند آنان نشد،و اين نيز بفضيلتهاى گذشتۀ امير المؤمنين عليه السّلام كه بيان داشتيم پيوست شود.

فصل(50)جريان حجة الوداع و آمدن على ع از يمن به مكه معظمه و داستان غدير خم

و از داستانهائى كه بدنبال داستان نجرانيان پيش آمد و از فضائل اختصاصى امير المؤمنين عليه السّلام آگاهى دهد،و او را از همۀ بندگان ممتاز كند داستان حجة الوداع(و آخرين سفرى كه رسول خدا(ص)براى انجام فريضۀ حج بخانۀ خدا رفت)بود،و جرياناتى كه در اين سفر پيش آمد،و براى امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 158

در اين سفر فضيلتهاى بزرگى بود، از آن جمله اينكه رسول خدا(ص)او را بيمن فرستاد تا خمس گنجينه ها و معادن را از آنها بگيرد،و آنچه نصاراى نجران از حله ها و پول گردن نهاده بودند كه بدهند آنها را نيز از ايشان بگيرد،پس آن حضرت بدنبال آنچه رسول خدا(ص)او را فرستاده بود برفت و اوامر آن حضرت را بنحو احسن انجام داد،و در فرمانبردارى از فرمان او بشتافت،و رسول خدا(ص)جز باو بكس ديگرى براى اين كار اعتماد نكرد،و در ميان مردمان ديگرى را شايستۀ اين كار نديد،پس او را بجاى خود نهاد،و مقام نيابت را باو واگذار كرد در حالى كه اطمينان بكار او داشت،و بانجام مشكلى كه بعهده اش نهاده آسوده خاطر بود.

سپس رسول خدا(ص)ارادۀ بجاى آوردن حج و انجام آنچه خداى تعالى بر او فرض كرده بود فرمود،و براى حج در ميان مردم اعلام فرمود،و همگى را بحج دعوت كرد،و اين دعوت بدور دست ترين بلاد رسيد،پس مردم آمادۀ رفتن بحج شدند و از اطراف و حوالى و نزديكيهاى مدينه مردم زيادى بمدينه آمدند و خود را آماده و مهياى رفتن بحج در ركاب آن بزرگوار كردند،و آن حضرت(ص)در بيست و پنجم ذى قعده از مدينه بسوى مكه بيرون آمد،و نامۀ بأمير المؤمنين عليه السّلام نوشت كه از يمن براى انجام حج بمكه آيد،و براى او نوع حج خود را(كه آيا حج تمتع يا قران است)ننوشت،و خود بقصد حج قران(حج قران يكى از اقسام سه گانۀ حج است و شرح آن با پارۀ توضيحات مربوطه در آخر حديث پيش از داستان غدير خم بيايد)شترانى را براى قربانى برداشته بسوى مكه حركت فرمود،و در ذى الحليفة(كه اكنون بمسجد شجره معروف است)احرام بست،و مردم نيز با آن حضرت احرام بستند و از بيداء(كه در يك ميلى مسجد شجرة است)تلبيه(و لبيك)گفت و تا كراع الغميم(كه نام جايى است در سى ميلى مكه) تلبيه گفت و اين فاصله ما بين دو حرم(يعنى مكه و مدينه را)از بيداء تا كراع الغميم تلبيه ميگفت،و مردمى كه

ص: 159

همراه او بودند برخى سواره و برخى پياده بودند، پس راه رفتن بر پيادگان دشوار شد و برنج و تعب افتاده جريان را بعرض آن حضرت رسانده خواهش تهيۀ مركب براى خود نمودند،حضرت آنان را آگاه ساخت كه مركبى بدست نيايد،و دستور فرمود كمرها را محكم ببندند و تندتر بصورت هروله راه بروند(هروله نوعى حركت است ما بين عادى راه رفتن و دويدن)بدستور آن حضرت(ص)رفتار كردند از آن رنج آسوده شدند.

از آن سو امير المؤمنين عليه السّلام با لشكرى كه همراهش بودند از يمن بسوى مكه حركت كرد و آن حله هائى كه از مردم نجران گرفته بود نيز با خود داشت،و چون رسول خدا(ص)از راه مدينه كه مى آيد بنزديكى مكه رسيد،على عليه السّلام نيز كه از راه يمن مى آمد بنزديكى مكه رسيد،و پيش از آن على عليه السّلام از لشكر خويش جدا شده بود و مردى را بجاى خود بفرمانروائى آنان منصوب داشته و براى آنكه پيغمبر(ص)را ديدار كند پيشاپيش لشكر آمد،پس هنگامى كه رسول خدا بمكه ميرسيد امير المؤمنين عليه السّلام نيز بآن حضرت رسيده سلام كرد و از آنچه انجام داده بود و حله هائى كه از اهل نجران گرفته بود آن حضرت را آگاه كرد و بعرض رسانيد كه براى ديدار آن حضرت پيش از لشكر خود شتابانه آمده است، رسول خدا(ص)از ديدار او و انجام دستوراتش خورسند شد و باو فرمود:اى على بچه نيتى احرام بستى (و نيت انجام چگونه حجى كردى)؟عرضكرد:اى رسول خدا شما براى من ننوشته بودى كه خود بچه نحو احرام خواهى بست و از راه ديگر نيز نمى دانستم،از اين رو من هنگام تلبيه و احرام نيتم را به نيت شما پيوند كرده و گفتم:بار خدايا احرام مى بندم مانند احرامى كه پيمبرت بسته،و سى و چهار شتر براى قربانى با خود آورده ام،رسول خدا(ص)فرمود:«اللّٰه اكبر»من شصت و شش شتر براى قربانى آورده ام و تو در حج و مناسك قربانى با من شريك هستى،اكنون بر احرام خود باش و بسوى لشكر خود بازگرد،و بشتاب

ص: 160

آنان را بمن برسان تا بخواست خداى تعالى در مكه بهم رسيم، پس امير المؤمنين عليه السّلام با آن حضرت خداحافظى كرده بسوى لشكر خود بازگشت و ديد در همان نزديكى مكه رسيده اند،و چون بآنها رسيد متوجه شد كه آن حله هائى كه پيش آنها بوده همه را بتن كرده اند(از اين جريان ناراحت شده)بر اين كار عيب گرفت،و بآن كس كه بجاى خود در ميان ايشان نهاده بود فرمود:واى بر تو!چه چيز تو را وادار كرد كه اين حله ها را پيش از آنكه برسول خدا(ص)بدهيم ميان ايشان پخش كنى؟و من نيز بتو چنين اجازه نداده بودم؟عرضكرد:از من درخواست كردند كه بآنها احرام بندند و خويشتن را بدانها زينت دهند و سپس(در مكه)بمن بازگردانند،پس أمير المؤمنين عليه السّلام همۀ آنها را از تن ايشان بيرون كرد و در ميان عدلهاى بار (و جوالهائى كه بر شتران بود)بست،لشكريان از اين كردار على عليه السّلام خشمگين شده و چون بمكه رسيدند شكايات زيادى از أمير المؤمنين عليه السّلام برسول خدا(ص)كردند،پس رسول خدا(ص)دستور فرمود منادى در ميان مردم فرياد زد:زبانهاى خود را از شكايت على بن ابى طالب كوتاه كنيد زيرا كه او در بارۀ خدا(و آنچه مربوط بخدا است)سختگير است،و در بارۀ دين اهل سازش و ناديده گيرى نيست،پس آن گروه از بدگوئى و شكايت خوددارى كردند و دانستند كه آن حضرت نزد رسول خدا(ص)مكانت بسزائى دارد،و هر كه در صدد عيبجوئى او برآيد مورد خشم رسول خدا(ص)واقع شود،و على عليه السّلام روى پيروى از پيغمبر(ص)بر احرام خويش باقى ماند،و بسيارى از مسلمانان كه با پيغمبر(ص)آمده بودند قربانى همراه نياورده بودند پس خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود:«بانجام رسانيد حج و عمره را براى خدا»(سورۀ بقره آيه 196) پس رسول خدا(ص)فرمود:از حال تا بروز قيامت عمره را داخل در حج كردم،و انگشتان دو دست خود را داخل در يك ديگر كرد(يعنى مانند اين انگشتان كه داخل درهم شده عمره را داخل در حج كردم)سپس

ص: 161

فرمود: اگر در آغاز كار اين سفر ميدانستم آنچه در آخر بر من روشن شد(و پيش از اين دستور حج تمتع از جانب پروردگار متعال بمن رسيده بود)قربانى ها را با خود نمى آوردم(تا حج تمتع بجا آوردم)سپس بمنادى خويش دستور داد كه فرياد زند:هر كه از شما قربانى همراه خود نياورده از احرام بيرون آيد و اعمال گذشته را عمره قرار دهد،هر كه از شما قربانى همراه آورده بر احرام خويش بماند،پس اين دستور را برخى از مردم پيروى كردند،و برخى نافرمانى كردند و در اين باب سخن بسيار شد برخى گفتند:

(چگونه ممكن است)رسول خدا(ص)ژوليده مو و گرد آلود(مسافرت)باشد و ما(جامۀ احرام را بيرون كرده)لباس بپوشيم و با زنان نزديكى كرده و روغن بتن بماليم؟(بايد دانست كه اين سه بر شخص محرم تا مادامى كه در احرام است حرام و قدغن ميباشد)و برخى گفتند:آيا شرم نميكنيد كه شما بيرون رويد و قطره هاى آب غسل(جنابت)از موهاى سرتان بچكد ولى رسول خدا(ص)احرام بتن داشته باشد؟ پيغمبر(ص)(كه اين سخن ها را شنيد)آنان كه نافرمانى دستور او را كرده بودند كارشان را زشت شمرد و فرمود:اگر نه اين بود كه من قربانى همراه آورده بودم من نيز از احرام بيرون مى آمدم و آنچه بجا آورده ام عمره قرار ميدادم،پس هر كه قربانى همراه نياورده بايد از احرام بيرون آيد،پس گروهى از نافرمانى آن حضرت بازگشته و جامه هاى احرام را بيرون آوردند،و برخى بر همان حال ماندند و بدستور آن حضرت رفتار نكردند،و از جمله كسانى كه بر آن حال و مخالفت با پيغمبر(ص)باقى ماند عمر بن خطاب بود،پس رسول خدا(ص)او را پيش خوانده باو فرمود:چگونه است كه مى بينم تو بر احرام خود هستى؟ آيا قربانى همراه آورده اى؟عرضكرد:نه،فرمود:پس چرا از احرام بيرون نروى در صورتى كه من دستور دادم هر كه قربانى بهمراه نياورده از احرام بيرون رود؟گفت:بخدا سوگند اى رسول خدا تا شما محرم هستى من از احرام بيرون نروم!پيغمبر(ص)فرمود:براستى تو باين دستور ايمان نخواهى آورد تا بميرى.

ص: 162

(يعنى تا آخر عمر باين حكم الهى گردن ننهى) و از اين رو در زمان خلافت خود از اين دستور الهى سر باز زده بمنبر رفت و آن را قدغن كرد و آنان را كه حج تمتع بجا آوردند تهديد بشكنجه و سخت گيرى نمود.

(مترجم گويد:چنانچه در اول داستان وعده كرديم براى روشن شدن اين حديث بپارۀ توضيحات نيازمنديم و آن اينست كه:بايد دانست حج در اسلام بر سه گونه است:حج تمتع،حج افراد،حج قران، و چنانچه از اين حديث روشن شود تا پيش از سفر حجة الوداع-يعنى همين مسافرت رسول خدا(ص)بمكه دستور حج تمتع نيامده بود و حج را بصورت قران و افراد بجا مى آوردند،و كيفيت آن اينست كه از ميقات محرم شوند سپس بعرفات و مشعر و منى روند و اعمال آنجا را بجا آورده آنگاه بمكه آيند و طواف و نماز و سعى و طواف نساء و نماز آن را بجا آورند و عمره آن را پس از بيرون آمدن از احرام انجام خواهند داد، و جايز است كه پيش از رفتن بعرفات و مشعر و منى نيز بمكه آيند و طواف كنند ليكن پس از هر طوافى لبيك گويند كه از احرام بيرون نروند،آنگاه پس از انجام اعمال مكه بعرفات روند،و چنانچه از حديث كلينى(ره)در كافى و نيز از اين حديث استفاده شود رسول خدا(ص)با اينكه حج قران بجاى آورد،ابتداء بمكه آمده سپس بمنى و عرفات و مشعر رفته است،و فرق و امتيازى كه ميان حج افراد و قران است آن است كه در حج افراد همراه آوردن چهار پايان براى قربانى شرط نيست ولى در حج قران شرط است كه هنگام بستن احرام قربانى همراه داشته باشند چنانچه رسول خدا(ص)انجام داد،و اما حج تمتع باين گونه است كه در ابتداء بنيت عمرۀ تمتع از ميقات احرام بندند،و سپس وارد مكه شوند و طواف و نماز طواف و سپس سعى ميان صفا و مروه را بجا آورند آنگاه با كوتاه كردن كمى از مو يا ناخن از احرام بيرون آيند و آنچه حرام شده بود جز چند چيز حلال شود و از جمله چيزهائى كه حلال شود نزديكى با زنان و پوشيدن جامۀ دوخته و عطر ببدن ماليدن است كه در حال احرام همۀ آنها حرام است آنگاه در شب يا روز نهم ذيحجه براى رفتن بعرفات و انجام اعمال حج تمتع در مكه احرام حج مى بندند و بمنى و عرفات ميروند،ضمنا بايد دانست براى كسانى كه از شهرهاى دور دست كه فاصله اش بيش از چهل و هشت ميل از مكه است حج تمتع واجب است و نميتوانند بصورت قران يا افراد حج بجا آورند و اين دو قسم مخصوص است بأهل مكه و آنان كه در اطراف مكه هستند و فاصلۀ آنان تا مكه بيش از حد مذكور نيست،و وجه اينكه رسول خدا(ص) با اينكه از مدينه بحج آمده بود و روى اين قاعده بايستى حج تمتع بجا آورد ولى حج قران كرد همان است كه در حديث بدان تصريح شده كه پيش از اين سفر دستور حج تمتع نرسيده بود و در اين سفر بود كه رسول خدا(ص)فرمود:عمرة را تا بروز قيامت داخل در حج كردم...و بهر صورت اگر كسى بنيت حج افراد وارد مكه شد و در آنجا خواست آن را تبديل بحج تمتع كند برايش جايز است ولى براى آن كسى كه بنيت حج قران بمكه آمده و قربانى همراه آورده جايز نيست چنانچه در اين حديث است،و خلاصه پيغمبر اكرم براى

ص: 163

كسانى كه قربانى نياورده بودند دستور فرمود كه از احرام بيرون روند و اين دستورى الهى بود كه بواسطۀ نزول آيۀ «وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلّٰهِ » پيغمبر(ص)بدان امر فرمود،و از كسانى كه زير بار اين دستور الهى نرفت،و چنانچه رسول خدا(ص)فرمود تا بآخر عمر هم بدان گردن ننهاد عمر بود كه پس از اينكه بخلافت رسيد آن را قدغن كرد و در منبر صريحا گفت:«متعتان كانتا محللتان في زمن النبى و أنا احرمهما و أعاقب عليهما»و بى پروا گفت:اين دستور در زمان پيغمبر(ص)رسيد و بدان عمل شد ولى من آن را حرام ميكنم،و شگفت اينجاست كه برخى از مدافعين عمر كه بهمۀ بدعتهاى او صورت حق بجانب مى دهند و محملى براى آنها درست كرده اند باين داستان كه ميرسند ميگويند:پيغمبر يك مجتهد بود و نظرش بجواز يا وجوب حج تمتع بود و عمر هم يك مجتهد بود و استنباطش حرمت آن بود و خلاصه چنانچه پيغمبر(ص) اجتهاد كرد عمر نيز در اين مسأله اجتهاد كرد و مصلحت را در جلوگيرى و حرمت آن ديد و اين حملى است كه در پاورقى كتاب جانشينان محكوم از قوشچى نقل ميكند،نعوذ باللّٰه من التعصب و الضلال).

چون رسول خدا(ص)مناسك حج را بجا آورد على عليه السّلام را در قربانى خود شريك ساخت و با مسلمانانى كه همراهش آمده بودند بسوى مدينه بازگشت تا رسيد بجائى كه معروف بغدير خم است،و آنجا جاى منزل كردن نيست زيرا آب و چراگاه ندارد(و مسلمانان از نظر بى آبى و چهار پايانشان از جهت نبودن چراگاه و علوفه در مضيقه قرار ميگرفتند)پس آن حضرت در آنجا فرود آمد و مسلمانان نيز با او در همان جا فرود شدند،و سبب فرود آمدنش در آنجا اين بود كه دستورى از خداى تعالى در بارۀ نصب خلافت أمير المؤمنين و جانشينان او در ميان امت پس از او نازل گشت،و پيش از اين نيز در اين باره وحى بر آن حضرت شده بود ولى زمانى براى اين كار در وحى الهى تعيين نشده بود،پس آن حضرت اين كار را بتأخير انداخت و موكول كرد بوقتى كه از اختلاف و دودستگى مردم نسبت بامير المؤمنين عليه السّلام آسوده خاطر باشد،و خداى عز و جل ميدانست كه اگر از غدير خم بگذرد بيشتر مردمى(كه همراه او بودند و از قراء و اطراف مدينه بودند)از آن حضرت جدا شوند و بسوى ديار و خانه هاى خود بروند،پس خداى عز و جل اراده فرمود كه آنان را براى شنيدن فرمان جانشينى آن حضرت گرد آورد،و خواست حجت در اين باره بر همگى تمام شود،پس خداى تعالى اين آيه را نازل فرمود:«اى پيامبر برسان آنچه را فرود آمده بر تو از پروردگارت»

ص: 164

يعنى در بارۀ جانشينى على عليه السّلام و تصريح بامامت او «و اگر نكنى پس نرسانده باشى پيام او را و خدا تو را از مردم نگه مى دارد»(سورۀ مائده آيۀ 67)پس خداى تعالى در اين دستور واجب(يعنى منصوب كردن على عليه السّلام بجانشينى)تأكيد فرمود،و از تأخير انداختن آن او را ترساند،و نگهداشتن از مردم و خود دارى آنان را از اين دستور ضمانت كرده و بعهده گرفت،پس رسول خدا(ص)در آنجا كه گفتيم بخاطر انجام دستورى كه بيان شد فرود آمد،و مسلمانان گرد او فرود آمدند،و آن روز روزى بسيار گرم و طاقت فرسا بود،پس رسول خدا(ص)دستور داد زير درختهائى را كه در آنجا بود پاك كنند و دستور داد جهاز شتران را فراهم كرده رويهم بچينند،پس بمنادى خويش فرمان داد كه در ميان مردم فرياد زند و آنان را گرد آورد،پس همگى گرد آمدند و بيشتر آن مردم از شدت حرارت و گرمى هوا عباهاى خود را بساق پاهاى خود پيچيده بودند،همين كه همگى گرد آمدند حضرت بر آن جهازهاى شتر بالا رفت تا ببلندترين آنها رسيد،و أمير المؤمنين عليه السّلام را نيز پيش خوانده او نيز بر آنها بالا رفت تا در طرف راست آن حضرت ايستاد،سپس خطبه اى براى مردم خواند و سپاس خداى را بجا آورده و ثنايش گفت و مردم را تا بآنجا كه در خور استعداد و فهم آنان و ميسور آن حضرت بود موعظه فرمود و خبر ناگوار مرگ خويش را بآنان داده فرمود:من بسوى خدا خوانده شده ام و نزديك است كه بپذيرم و دعوت حق را اجابت كنم،و نزديك شده كه از ميان شما بروم و من در ميان شما بجاى نهم چيزى را كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد:كتاب خدا(قرآن) و عترت من اهل بيتم،همانا اين دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا نزد حوض(كوثر)بر من درآيند،پس ببلندترين آوازش فرمود:آيا من سزاوارتر از شما بخودتان نيستم؟عرضكردند:خدا گواهست چرا (تو از ما بخودمان سزاوارترى)پس پشت سر آن سخن-بدون فاصله-در حالى كه شانه هاى أمير المؤمنين

ص: 165

عليه السّلام را بدست گرفته بود بدانسان كه زير بغل هر دو پيدا بود-فرمود: پس هر كس من مولايش بوده ام اين على مولاى اوست،بار خدايا دوست بدار هر كه او را دوست بدارد،و دشمن دار هر كه او را دشمن بدارد،و يارى كن هر كه او را يارى كند،و واگذار هر كس كه او را واگذارد و دست از ياريش بردارد، سپس بزير آمد و آن وقت نزديك ظهر بود،پس دو ركعت نماز بجا آورده ظهر شد و اذان گوى آن حضرت براى نماز ظهر اذان بگفت،حضرت با ايشان نماز ظهر را خوانده و در خيمه و چادر خود نشست و بعلى عليه السّلام دستور فرمود:در چادرى برابر چادر او بنشيند،سپس بمسلمانان دستور فرمود:دسته دسته نزد او بروند و منصب جديد او را مژده دهند و بعنوان امارت و فرمانروائى مؤمنين بر او سلام گويند،پس مردمان اين كار را كردند،سپس بهمسران خود و زنان ديگر مسلمانان كه همراه او بودند دستور فرمود پيش او بروند و بامارت مؤمنين بر او سلام كنند آنها نيز انجام دادند.

و از جمله كسانى كه در بشارت سخن را بدرازا كشاند و بيش از ديگران اظهار شادمانى كرد عمر بن خطاب بود و از جمله سخنان او اين بود كه گفت:به به،اى على امروز ديگر تو فرمانرواى من و فرمانرواى هر مرد مؤمن و زن مؤمنۀ شدى،و حسان بن ثابت(شاعر معروف آن زمان)نزد رسول خدا(ص)آمده عرضكرد:

اى رسول خدا(ص)آيا بمن اذن ميدهى در اينجا شعرى بگويم كه خدا را خوشنود سازد؟فرمود:بگو اى حسان بنام خدا،پس حسان در جاى بلندى ايستاد و مسلمانان براى شنيدن سخنان و اشعارش گردنها را كشيدند و او اين اشعار را انشاء كرد:

1-پيغمبرشان در روز غدير آنان را آواز داد و با چه آواز رسائى فرمود كه همگى شنيدند.

2-فرمود:كيست فرمانروا و صاحب اختيار شما؟همگى بدون اظهار دشمنى و اختلاف گفتند:

ص: 166

3-خداى تو فرمانرواى ما است و تو صاحب اختيار مائى،و امروز در ميان ما نافرمان و مخالفى نخواهى يافت.

4-پس فرمود:اى على برخيز كه من تو را براى امامت و راهنمائى بعد از خودم برگزيدم.

5-پس هر كه من فرمانرواى اويم اين على فرمانروا و صاحب اختيار اوست،و شما براى او ياران با وفا و دوستار او باشيد.

6-و در اينجا دعا كرد كه:خدايا دوست دار دوستان او را و با آن كس كه با على دشمنى كند دشمن باش.

پس رسول خدا(ص)باو فرمود:اى حسان تا ما را بزبان يارى ميكنى هميشه مؤيد بروح القدس باشى، و اينكه حضرت(ص)دعاى مشروط باو فرمود(باينكه تا آنگاه كه ما را بزبان يارى كنى)براى آن بود كه ميدانست در پايان كارش مخالفت با على عليه السّلام خواهد كرد(چنانچه مورّخين نوشته اند كه پس از هلاكت عثمان از بيعت با على عليه السّلام سرباز زد)و اگر آن حضرت ميدانست كه در آينده هم زندگى خود را بدرستى و سلامت در عقيده و مرام سپرى ميكند دعا را مشروط نمى فرمود(باينكه تا آنگاه كه ما را بزبان يارى كنى) و بطور اطلاق دعا مى فرمود،و نظير اين آن شرطى است كه خداوند در ستايش از همسران پيغمبر فرمود،و بدون شرط بطور اطلاق آنان را نستوده،زيرا ميدانسته است كه برخى از آنان در آينده تغيير حالت داده و دگرگون مى شود و از شايستگى ستايش و ارجمندى(كه اكنون دارد)و بدان سبب سزاوار آن بود بيرون رود و اين گونه فرمود:«اى زنان پيمبر شما مانند ديگر زنان نيستيد اگر بترسيد از خدا»(سورۀ احزاب آيۀ 32)و آنان را در اين باره چون خاندان پيغمبر(ص)مورد ستايش قرار نداده آنگاه كه آن خاندان ارجمند خوراك روزانۀ خود را به يتيم و مسكين و اسير بخشش نمودند،و خداى سبحان در بارۀ على و فاطمه و

ص: 167

حسن و حسين عليهم السّلام كه با شدت نيازى كه بدان خوراك و قوت روزانه داشتند ديگرى را بر خود مقدم داشتند اين آيات را فرو فرستاد:«و خوراندند آن خوراك را با اينكه دوست داشتند به بينوائى و يتيمى و اسيرى،جز اين نيست كه ميخورانيم شما را براى روى خدا و نخواهيم از شما پاداشى و نه سپاسى،همانا مى ترسيم از پروردگار خويش روزى را كه ترشروى و آشفته خوى است،پس نگاهشان داشت خدا از بدى آن روز و بديشان ارزانى داشت خرمى و شادكامى،و بخاطر شكيبائى كه داشتند خداوند پاداششان داد بهشتى و حريرى»(سورۀ انسان آيه 8 تا 12)پس پاداش آنان را بطور قطع و بدون قيد و شرط فرمود و مانند ديگران مشروط بزمانى و حالى نفرمود چنانچه از پيش گذشت.

فصل(51)نتيجه فصل سابق

و در اين داستان يعنى سفر حجة الوداع رسول خدا(ص)،فضيلتهائى كه مخصوص بأمير المؤمنين عليه السّلام گشت و منقبتهائى كه تنها بهرۀ آن حضرت عليه السّلام شد بيان داشتيم،و چنانچه گفته شد على عليه السّلام در حج و قربانى و مناسك شريك پيغمبر(ص)گشت و خداى تعالى آن بزرگوار را موفق فرمود كه با رسول خدا(ص)در نيت حج يكسان و در اين عبادت بزرگ چون او باشد و مرتبه و جاه او نزد پيغمبر گرامى و منزلت و مقامش پيش پروردگار متعالى بدان جا رسيد كه ستايش او را آشكار نمود،و پيرويش را بر همۀ خلايق فرض و واجب فرمود،و او را مخصوص بجانشينى خود كرد،و مردمان را بفرمانبردارى از آن حضرت دعوت كرده و از مخالفت او بر حذر داشته و نهى فرمود،و در بارۀ پيروان و يارانش دعا نموده و بآنان كه مخالفتش كنند و آشكارا بدشمنى او برخيزند نفرين و لعنت فرستاد،و با اين ترتيب از روى مقام برترى او بر همۀ بندگان پرده برداشت،و اين فضيلتى است كه هيچ يك از امت با او در اين فضيلت انباز و شريك نگشت،و كسى بجاى آن،فضيلت ديگرى

ص: 168

كه نزديك بدان باشد نياورد چه آنان كه از روى شك و ترديد و گمان فضيلتى براى ديگران برند،و چه آنان كه از روى بصيرت و بينائى پى بواقع برده،و درك حقيقت كنند،و اللّٰه المحمود.

فصل(52)حديث ثقلين و جريان بيمارى رسول خدا ص

و از جمله چيزهائى كه برترى و فضيلت او را پابرجا و مرتبۀ بلند او را بيش از پيش بثبوت رساند جرياناتى است كه پس از سفر حجة الوداع براى رسول خدا(ص)جلو آمد،و پيش آمدهائى است كه بقضا و قدر پروردگار اتفاق افتاد، بدين شرح كه آن بزرگوار چنانچه گفته شد چون خبر ناگوار نزديك شدن مرگ خويش را بامت داد،در هر انجمنى كه فراهم ميشد و در هر فرصتى كه پيش مى آمد،مسلمانان را از فتنه و نافرمانى او پس از رحلتش بر حذر ميداشت،و سفارش روى سفارش بچنگ زدن بفرامين خود و گرد آمدن براى انجام دستوراتش را ميفرمود،و مرتبا آنان را به پيروى از عتر خويش و فرمانبردارى از آنان و يارى نمودن و نگهبانى از آن ذوات مقدسه،و پناهندگى در امور دين بذيل عنايت ايشان دستور ميداد،و مسلمانان را از نافرمانى و روگردانى از دستوراتش باز ميداشت.

و از جمله فرمايشات آن بزرگوار در اين باره حديثى است كه راويان شيعه و سنى بنقل آن اتفاق دارند كه فرمود:من(در روز رستاخيز)پيشاپيش شمايم،و شما بدنبال نزد حوض كوثر بر من درآئيد،آگاه باشيد كه من در بارۀ ثقلين(دو چيز سنگين يا دو زاد و توشۀ سفر)از شما پرسان شوم(و جويا گردم)پس بنگريد چگونه پس از من در بارۀ آن دو رفتار كنيد،زيرا كه خداى لطيف خبير مرا آگاه ساخته كه آن دو از هم جدا نشوند تا مرا ديدار كنند،و من نيز از پروردگار خود خواهان آن شدم و بمن داد،آگاه باشيد

ص: 169

كه من آن دو را در ميان شما بجاى نهادم: (يكى)كتاب خدا(قرآن)و(ديگر)عترت من(خاندان)و اهل بيتم،بر ايشان پيشى نگيريد كه از هم پاشيده و پراكنده خواهيد شد،و در بارۀ آنان كوتاهى نكنيد كه بهلاكت رسيد،بايشان چيزى نياموزند زيرا كه آنان داناتر از شما هستند،اى گروه مردم نباشيد كه پس از خود شما را ببينم كه بكفر بازگشته و گردن يك ديگر را بزنيد،و مرا(در آن حال)در لشكرى چون سيل خروشان ديدار كنيد،آگاه باشيد همانا على بن ابى طالب برادر و وصى من است،و پس از من در بارۀ تأويل قرآن بجنگد چنانچه من در بارۀ تنزيل آن جنگيدم،و(اين سخنى نبود كه آن حضرت يك بار فرموده باشد بلكه)بارها در هر مجلس و انجمنى آن را و يا مانند آن را بر زبان جارى ساخت.

سپس آن بزرگوار اسامة پسر زيد بن حارثه را(كه پدرش در جنگ موته كشته شده بود)بسركردگى لشكرى تعيين كرد و دستور داد كه با مردم مسلمان بهمانجا كه پدرش كشته شده براى جنگ با دشمنان دين بسوى روم برود،و رأى مباركش بر اين شد كه گروهى از سران مهاجر و انصار را در لشكر او بفرستد تا هنگام مرگش كسى در بارۀ زمامدارى اختلاف نكند،و طمع به پيشوائى مسلمين نه بندد،و راه را براى آن كس كه خود بجانشينى منصوب فرموده بود(يعنى على بن ابى طالب عليه السّلام)هموار سازد،و كسى با آن حضرت در صدد نزاع برنيايد،پس پرچم سردارى جنگ را چنانچه گفته شد بنام اسامة بست،و در بارۀ بيرون كردن آنان از مدينه كوشش و سفارش فرمود و باسامة دستور داد با لشكر خويش از مدينه بيرون رود و(براى پيوستن ديگران)در جرف(كه نام جايى است در سه ميلى مدينه)بماند،و مردم را به بيرون رفتن و همراهيش برانگيخت،و از درنگ كردن در مدينه و دنبال ماندن از او بر حذر داشت،در اين خلال كسالت آن حضرت

ص: 170

كه منجر برحلتش شد پيش آمد، و چون احساس كسالت كرد دست على عليه السّلام را گرفت و بسوى قبرستان بقيع روان شد و گروهى از مردم نيز بدنبال آن حضرت رفتند،آن بزرگوار رو بهمراهان كرده فرمود:

من مأمور شده ام كه براى آنان كه در بقيع مدفونند از خدا آمرزش بخواهم،پس آن گروه بهمراه او ببقيع رفتند،بآنجا كه رسيدند حضرت در ميان آنان ايستاده فرمود:درود بر شما اى خفتگان در گور، گوارا باد شما را آنچه اكنون در آن هستيد،از آنچه مردم(يعنى زندگان)گرفتار آنند(آسوده خاطر هستيد)فتنه ها مانند شبهاى تاريك يكى پس از ديگرى رو آور شده،سپس براى اهل بقيع آمرزش خواسته دعاى زيادى در اين باره كرد،آنگاه رو بأمير المؤمنين عليه السّلام فرموده بدو گفت:همانا جبرئيل هر ساله يك بار قرآن را بر من(ميخواند و)عرضه ميداشت،و در اين سال دو بار عرضه كرد،و اين نيست جز براى رسيدن أجل(و مرگ)من،سپس فرمود:اى على مرا مخير ساختند ميان اينكه هميشه در دنيا باشم و گنجينه هاى دنيا را دار اختيارم بگذارند يا اينكه(از اين دنيا بروم و)بهشت را بمن دهند،و من ديدار پروردگار و بهشت را اختيار نموده(آن را برگزيدم)پس آنگاه كه من از دنيا رفتم مرا غسل ده و عورت مرا بپوشان زيرا عورت مرا كسى نبيند جز اينكه كور شود،سپس بخانۀ خود بازگشت،و سه روز ديگر با كسالت و ناتوانى شديد در منزل بود آنگاه در حالى كه سر خود را بسته بود و از طرف راست بعلى عليه السّلام و از سمت چپ بفضل بن عباس تكيه كرد بمسجد آمد و بر منبر بالا رفته نشست،سپس فرمود:اى گروه مردم نزديك شده است كه من از ميان شما بروم،پس هر كه امانتى و وعدۀ پيش من دارد بيايد تا من باو بدهم،و هر كه بمن وامى داده مرا آگاه كند،اى گروه مردم ميان خدا و ميان هر يك از بندگان چيزى كه بواسطۀ آن نيكى باو رساند يا بدى از او دور كند نيست جز عمل و كردار(يعنى كردار است كه باعث رساندن خير يا دورى كردن شر مى شود)اى گروه مردم(بيهوده و بدون كردار نيك)كسى ادعاى رستگارى نكند و آرزوى نجات نداشته

ص: 171

باشد، سوگند بدان كه مرا بحقيقت به پيامبرى فرستاده رهائى ندهد كسى را جز كردار يا رحمت پروردگار، و اگر من(كه پيامبر خدا و حبيب اويم)نافرمانيش مى كردم هر آينه بدوزخ مى افتادم،(سپس فرمود:) بار خدايا آيا رساندم(و آنچه بايد بگويم تبليغ كردم)؟(اين را فرمود)و از منبر بزير آمده نمازى خفيف با مردم خوانده بخانه آمد و آن هنگام در خانۀ ام سلمة رضى اللّٰه عنها بود،پس يك روز يا دو روز در خانۀ ام سلمة بود،آنگاه عايشه پيش ام سلمة آمد و از او درخواست كرد كه آن حضرت را بخانۀ خود ببرد و خود پرستارى آن حضرت را بعهده گيرد،و ديگر زنان پيغمبر(ص)نيز همين درخواست را از ام سلمة كردند كه(اجازه دهد آن حضرت را بخانۀ عايشه ببرند)ام سلمة اجازه داد و حضرت را بخانۀ عايشه بردند،و بيمارى آن حضرت ادامه پيدا كرده سنگين شد،پس بلال(اذان گوى آن بزرگوار)هنگام نماز صبح آمده در حالى كه بيمارى حضرت را در خود فرو برده بود گفت:خدايتان رحمت كند(هنگام)نماز است، آواز بلال را بگوش آن حضرت رساندند،فرمود:امروز ديگرى با مردم نماز بخواند زيرا كه من بخويشتن سرگرم هستم(و بيمارى تاب رفتن مسجد را از من برده است)عايشه گفت:به ابو بكر بگوئيد(بمسجد رود)حفصة گفت:بعمر بگوئيد(و هر كدام پدر خود را براى خواندن نماز تعيين كردند)رسول خدا(ص) كه سخن آن دو را شنيد و حرص هر يك را براى بلند كردن پدر خود و دلبستگى آن دو را باين كار ديد با اينكه هنوز آن حضرت(ص)زنده است فرمود:(از اين سخنان)خوددارى كنيد زيرا كه شما همانند زنانى هستيد كه با يوسف عليه السّلام همدم بودند(شايد مقصود آن بزرگوار(ص)اين بود كه چنانچه زنان مصرى يعنى زليخا و ديگران هر كدام بتنهائى ميخواست يوسف را ديدار كند و از آن پيامبر پاكدامن بهره گيرد شما نيز هر كدام ميخواهيد در اين جريان براى خود بتنهائى بهره بردارى كنيد،و يكى دو وجه نيز شيخ طريحى(ره)در مجمع البحرين در معناى فرمايش حضرت(ص)فرمود كه اگر خواستيد مراجعه نمائيد).

سپس با شتاب برخاست و ترسيد مبادا يكى از آن دو مرد(يعنى ابو بكر و عمر)پيشى در نماز بر مردم

ص: 172

گيرند، در صورتى كه آن حضرت آن دو را دستور ببيرون رفتن با اسامة فرموده بود و نميدانست كه آن دو(در مدينه مانده اند،و هنوز)نرفته اند،و چون گفتار عايشه و حفصه را شنيد دانست كه در انجام دستور او سستى كرده(و از مدينه بيرون نرفته)اند پس آن حضرت براى فرو نشاندن فتنه و برطرف ساختن شبهه(از ذهن مردمان)مبادرت جست و با اينكه از بيحالى و ناتوانى نمى توانست روى پا بايستد،برخاسته دستهاى مباركش را على بن ابى طالب عليه السّلام و فضل بن عباس گرفته و بر آن دو تكيه فرمود،و پاهاى نازنينش از ناتوانى بزمين كشيده ميشد با اين حال بمسجد آمده ديد ابو بكر در محراب ايستاده با دست مبارك باو اشاره فرمود كه از محراب بيكسو رود،ابو بكر بكنارى رفت پيغمبر(ص)بجاى او ايستاد،پس تكبير نماز گفت و نمازى را كه ابو بكر شروع كرده بود از سر گرفت و دنبال نماز او را نگرفت،چون سلام نماز را داد بخانه بازگشت،و ابو بكر و عمر و گروهى از آنان را كه در مسجد بودند پيش خوانده بآنان فرمود:مگر من بشما دستور ندادم كه با لشكر اسامة بيرون رويد؟گفتند:چرا اى رسول خدا،فرمود:پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتيد؟ابو بكر گفت:من بيرون رفتم ولى دوباره بازگشتم تا يك بار ديگر شما را ببينم و تجديد عهدى كنم،عمر گفت اى رسول خدا من بيرون نرفتم زيرا دوست نداشتم وضع حال شما را از سوارانى (كه از مدينه مى آيند)بپرسم(و ميخواستم خود را از نزديك نگران حال شما باشم)پس پيغمبر(ص)فرمود:

بپيونديد بلشگر اسامة و از آن باز نمانيد،بپيونديد بلشگر اسامة،و سه بار اين سخن را تكرار فرمود آنگاه بواسطۀ رنجى كه از رفتن مسجد باو رسيده بود و از اندوه بسيارى كه باو دست داده بود از هوش برفت،و ساعتى بهمين منوال بود مسلمانان گريستند،و آواز گريه از زنان آن حضرت و فرزندان او و زنان مسلمانان هر كه در آن انجمن بود بلند شد،پس رسول خدا(ص)بهوش آمده بدانها نگاه كرد سپس فرمود:

ص: 173

دواتى و كتفى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد.

(مترجم گويد:كتف:استخوان پهنى است كه در شانۀ حيوانات چهار پا است و زمانهاى سابق كه كاغذ كم بوده براى نوشتن ياد داشت از آنها استفاده ميكرده اند) اين سخن را فرمود و دوباره از هوش رفت،پس برخى از آنان كه در آن انجمن بوده برخاسته كه بدنبال دوات و كتف برود،عمر گفت:بازگرد زيرا كه اين مرد(يعنى رسول خدا(ص)بواسطۀ كسالت شديد)هذيان ميگويد،پس آن مرد بازگشت،و آنان كه در آن مجلس حاضر بودند از اين كار پشيمان شدند كه چرا در آوردن دوات و كتف كوتاهى كردند و يك ديگر را سرزنش ميكردند،و گفتند:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »هر آينه از مخالفت كردن با رسول خدا (ص)ميترسيم،چون آن حضرت بهوش آمد برخى از ايشان گفتند:اى رسول خدا آيا دوات و كتف براى شما نياوريم؟فرمود:پس از آن سخنان كه گفتيد نه،ولى من شما را سفارش بنيكى در بارۀ خاندان خود كنم(اين را فرمود)و رو از مردم برگرداند،پس مردمان از نزد آن حضرت(ص)برخاستند،و تنها عباس (عموى آن حضرت،با پسرش)فضل،و على بن ابى طالب عليه السّلام و خانوادۀ او ماندند،عباس عرضكرد:اى رسول خدا اگر اين كار خلافت و زمامدارى پس از شما در ما خاندان بجاى ماند هم اكنون ما را بدان بشارت ده(و آگاهمان فرما)،و اگر ميدانى كه ديگران بر ما چيره شوند در بارۀ ما دستورى فرما(يا سفارشى فرما) فرمود:شما پس از من از درماندگان و ناتوانان خواهيد بود،(اين را فرمود)و خاموش گشت،پس آنان نيز برخاسته و ميگريستند و از زندگى آن حضرت نااميد شده بودند،همين كه از پيش آن بزرگوار بيرون آمدن فرمود:برادرم و عمويم را نزد من بياوريد،پس كسى را بدنبال آن دو فرستاده و على عليه السّلام و عباس آمدند،چون بنشستند حضرت(ص)فرمود:اى عمو آيا وصيت مرا بعهده ميگيرى(كه من ترا وصى خود

ص: 174

قرار دهم) و بوعده هاى من(كه بمردم داده ام)وفا ميكنى،و دين مرا ادا كنى؟عباس عرضكرد:اى رسول خدا عمويت پير مردى است عيالمند،و تو كسى هستى كه در جود و بخشش با باد برابرى و نبرد كنى (كنايه از بسيارى جود و سخاوت است)و تو وعده هائى بمردم دادۀ كه عمويت تاب و نيروى برآوردن آن وعده ها را ندارد!پس رو كرد بعلى بن ابى طالب عليه السّلام و فرمود:اى برادر آيا تو مى پذيرى وصيت مرا؟ و وعده هاى مرا وفا مى كنى،و دين مرا ادا ميكنى؟و آيا پس از من بكار خاندان من رسيدگى خواهى كرد؟ عرضكرد:بلى اى رسول خدا،فرمود:پس نزديك من بيا،على عليه السّلام پيش رفت حضرت او را بخود چسبانده، انگشترى خويش را از دستش بيرون كرد و فرمود:اين را بگير و بدست خود كن،سپس شمشير و زره و همۀ لباس جنگ خود را خواسته و باو داد،و دستمالى را كه هنگام جنگ بشكم خود مى بست آن را نيز خواسته و چون آوردند بأمير المؤمنين عليه السّلام بداد،و باو فرمود:بنام خدا بخانۀ خويش باز گرد،چون فردا شد (ملاقات آن حضرت ممنوع شد و)كسى را نميگذاشتند پيش او برود،و آن حضرت سنگين شد،و امير المؤمنين عليه السّلام هيچ گاه از آن حضرت دور نميشد مگر براى كار ضرورى،پس براى برخى از كارها على عليه السّلام بيرون رفت،رسول خدا(ص)اندكى بحال آمده(چشمان مبارك باز كرد)على عليه السّلام را پيش خود نديد،پس در حالى كه زنان آن حضرت گردش را گرفته بودند فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد و از حال برفت،عايشه گفت:ابو بكر را نزدش آوريد،پس ابو بكر را گفتند آمده بالاى سر آن حضرت نشست،همين كه حضرت چشم باز كرد و او را ديد رو از او بگردانيد،ابو بكر برخاسته گفت:اگر بمن كارى داشت بمن ميفرمود،چون ابو بكر بيرون رفت حضرت دوباره آن سخن را تكرار كرد و فرمود:برادر و يار مرا بياوريد،حفصة گفت:عمر را نزدش بياوريد او را بخواندند و چون آمده رسول خدا(ص)او را

ص: 175

بديد رو بگردانيد او نيز برفت، سپس فرمود:برادر و يار مرا بياوريد،ام سلمة رضى اللّٰه عنها گفت:

على عليه السّلام را نزدش حاضر كنيد زيرا كه او جز على را نخواهد،پس آن حضرت را خواستند،و بيامد و چون نزديك او شد اشاره فرمود على عليه السّلام خود را روى سينۀ آن حضرت انداخت،پس رسول خدا(ص)زمانى دراز با على عليه السّلام در گوشى سخن گفت،سپس برخاسته بكنارى نشست،تا اينكه رسول خدا(ص)را خواب ربود،و چون خواب رفت على عليه السّلام از حجرۀ آن حضرت بيرون رفت،مردم باو گفتند:اى ابا الحسن چه چيز بود كه رسول خدا خصوصى بتو گفت؟فرمود:هزار در از علم را بمن آموخت كه هر درى از آن هزار در را بر من گشود،و بچيزى مرا وصيت كرد كه ان شاء اللّٰه تعالى بدان اقدام خواهم نمود،و پس از اين جريان رسول خدا(ص)سنگين شده و حال احتضار او شد،و در آن حال أمير المؤمنين عليه السّلام نيز پيش آن حضرت بود،همين كه نزديك شد كه روح از بدن مباركش بيرون رود فرمود:اى على سر مرا در دامن خود گير زيرا كه امر الهى رسيد،و چون جان من بيرون رود آن را با دست خود بگير و بروى خود بكش آنگاه مرا رو بقبله بكش،و كار(غسل و كفن)مرا خودت انجام ده،و تو پيش از همۀ مردم بر من نماز كن،و از من جدا مشو تا آنگاه كه مرا در گور نهى و در همه حال استعانت از خداى بجوى،پس على عليه السّلام سر او را در دامن گرفت و آن حضرت(ص)از خويش برفت،پس فاطمه سلام اللّٰه عليها پيش آمده خود را بر او افكند و نگاه بروى آن حضرت ميكرد و نوحه و گريه ميكرد و اين(شعر را كه ابو طالب در بارۀ آن حضرت گفته بود)ميخواند.

1-سفيد روئى كه مردم ببركت روى او طلب باران ميكنند،و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است.

پس رسول خدا(ص)چشمان مبارك باز كرده بآواز ضعيفى فرمود:اى دختركم اين گفتار عمويت

ص: 176

ابو طالب است آن را مگو ولى بگو:«و نيست محمد(ص)مگر پيمبرى كه بگذشته است پيش از او پيمبرانى پس اگر بميرد يا كشته شود باز گرديد بر اعقاب خود»(آيۀ 144 از سورۀ آل عمران)زهرا(ع) بسيار گريست،پس آن حضرت(ص)باو اشاره كرد كه نزديك رود،زهرا عليها السّلام نزديك شد، حضرت آهسته چيزى باو فرمود كه رويش بدان سخن از هم شكفته شد،سپس جان از تن شريفش گرفته شد(و از دنيا رفت)و در آن حال دست راست أمير المؤمنين عليه السّلام زير چانۀ آن حضرت(ص)بود و جان او در دست على عليه السّلام قرار گرفت،(و او نيز بر طبق وصيت پيغمبر(ص))آن را بروى خود كشيد،سپس آن حضرت را رو بقبله خوابانيد و چشمان مباركش را بست و جامه بر بدن او كشيد،و سرگرم بكار(غسل و كفن)او شد.

در حديث آمده كه بفاطمه عليها السّلام گفته شد:چه بود آن چيزى كه پيغمبر آهسته بشما فرمود كه موجب شد اندوه و پريشانى حالى كه از غم مرگ آن حضرت بشما دست داده بود برطرف گردد؟فرمود:مرا آگاه كرد كه من نخستين كسى هستم كه از خاندانش باو ملحق خواهم شد،و پس از او زمانى چندان نكشد كه باو برسم،پس اين مژده اندوه مرا از ميان برد،و چون أمير المؤمنين عليه السّلام خواست آن حضرت(ص)را غسل دهد فضل بن عباس را طلبيد،و باو دستور داد براى غسل دادن،آب بدست آن حضرت(ص)بدهد،و خود چشمان مبارك را بست پس پيراهن رسول خدا(ص)را از نزد گريبان تا ناف پاره كرد و شروع بكار غسل و حنوط و كفن شده،و فضل بدستش آب مى داد و باين كار باو كمك ميداد،چون از كار غسل و حنوط و كفن فارغ شد پيش ايستاده بر آن حضرت نماز خواند و هيچ كس را در نماز با خود شريك نساخت،و مسلمانان در مسجد گرد آمده بودند و در اينكه آيا چه كسى در نماز بر آن حضرت پيش بايستد و امامت كند،و آيا كجا دفن شود گفتگو ميكردند كه أمير المؤمنين عليه السّلام بيرون آمده بآنان فرمود:همانا رسول خدا(ص)در زندگى و پس از مرگ امام و

ص: 177

پيشواى ما است،پس دسته دسته برويد و بدون امام بر او نماز بخوانيد و بيرون آئيد، و همانا خداوند جان هيچ پيغمبرى را در جايى نگيرد جز اينكه همان جا را براى دفن او پسنديده است و من آن حضرت را در همان حجره اى كه از دنيا رفته است دفن خواهم كرد،پس آن مردم تسليم اين دستور شده و بدان خوشنود شدند، و چون مسلمانان بر آن حضرت نماز خواندند عباس بن عبد المطلب كسى را نزد أبى عبيدۀ جراح كه قبر كن اهل مكه بود فرستاد و او گور را بدون لحد حفر مى كرد،و كسى را بنزد زيد بن سهل كه قبر كن اهل مدينه بود و براى قبر لحد قرار ميداد فرستاد(لحد شكافى است كه در پهناى گور طرف سر مرده قرار ميدهند) و هر دوى آنها را خواست كه براى كندن قبر آن حضرت حضور بهم رسانند(و چون نميدانست آيا مانند اهل مكه بدون لحد قبر بكنند و كار كندن آن را بابو عبيدۀ جراح واگذارند،يا مانند أهل مدينه با لحد بكنند و كار آن را بزيد بن سهل واگذار كنند)عباس گفت بار خدايا تو هر چه براى پيغمبرت شايسته است برگزين در اين حال ابو طلحة زيد بن سهل(قبر كن اهل مدينه)از راه رسيد،پس باو گفتند:قبر رسول خدا(ص) را تو حفر كن،پس او قبرى با لحد براى آن حضرت(ص)حفر كرد،و أمير المؤمنين عليه السّلام،و عباس بن عبد المطلب،و فضل پسر عباس،و اسامة بن زيد وارد در گور آن حضرت شدند كه كار دفن او را بعهده گيرند (و اين چند تن همگى از اهل مكه و از مهاجرين بودند)پس انصار مدينه از بيرون خانه فرياد زدند:اى على ما خداى را در امروز بياد تو آوريم كه نگذارى حق ما از ميان برود،از ما نيز مردى را وارد قبر كن تا ما نيز در كار دفن پيغمبر(ص)بهره و نصيبى برده باشيم!حضرت فرمود:اوس بن خولى بيايد،و او از كسانى بود كه در جنگ بدر حاضر گشته و مردى دانشمند از طايفه بنى عوف از خزرج بود،چون اوس بن خولى وارد خانه شد على عليه السّلام باو فرمود:در قبر فرود آى،پس در قبر رفت و أمير المؤمنين عليه السّلام رسول خدا(ص)را روى دستهاى اوس نهاد،و اوس جسد مبارك را در قبر نهاد،و چون در زمين قرار گرفت باو فرمود:بيرون آى،او بيرون آمده و على عليه السّلام در قبر فرود شد پس جامۀ كفن از روى رسول

ص: 178

خدا(ص)بيكسو زد و گونۀ آن حضرت را از طرف راست رو بقبله بر زمين نهاد،سپس خشت چيده و خاك بر روى آن ريخت.

و اين جريان جانگداز در روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت واقع شد و آن حضرت شصت و سه سال از عمر شريفش گذشته بود،و بيشتر مردم در كار دفن رسول خدا(ص)نبودند،و اين بخاطر گفتگو و نزاعى بود كه ميان مهاجر و انصار در خلافت و جانشينى آن حضرت پيش آمده بود،و بهمين خاطر نماز بر جنازۀ آن حضرت(ص)نيز از بيشتر آنان فوت شد،و در آن روز فاطمه عليها السّلام از بسيارى اندوه فرياد ميزد:«وا سوء صباحاه»(يعنى واى از بدى اين روز و چه بد روزى را من صبح كردم)ابو بكر اين سخن را شنيده باو گفت:براستى كه روز تو بد روزى است؟!مردم كه در اين ميان على عليه السّلام را سرگرم كار دفن پيغمبر(ص)ديدند و بنى هاشم يعنى بستگان و فاميل پيغمبر(ص)را نيز فرو رفته در اندوه مصيبت ناگوار رحلت آن حضرت مشاهده كردند از اين فرصت استفاده كرده،و آن را مغتنم دانسته و براى بدست آوردن خلافت و زمامدارى شتافتند،و براى ابو بكر انجام شد آنچه شد،و اين از آن روى بود كه انصار در ميان خود اختلاف و دودستگى داشتند،و آزادشدگان(مكه،آنان كه رسول خدا(ص)در جريان فتح مكه بآنها فرمود:شما امروز آزادشدگانيد،و ترسى از آمدن من بخود راه ندهيد)و همچنين«مؤلفة قلوبهم» (يعنى دل بدست آورده گان كه در همان جريان رسول خدا(ص)با دادن بيشتر از غنايم حنين بآنان خواست دلشان را بسود اسلام بدست آورد)خوش نداشتند كار خلافت تا آنگاه كه بنى هاشم از كار كفن و دفن رسول خدا(ص)فارغ گردند بتأخير افتد،و نمى خواستند كه اين منصب در جاى خود قرار گيرد از اين رو با أبى بكر كه در آنجا حضور داشت بيعت كردند و او را بخلافت برگزيدند،و جريانات و اسبابى در آنجا دست

ص: 179

بهم داده بود كه آنان در آن روز هر چه ميخواستند انجام ميدادند،و چون اين كتاب جاى شرح آن نيست بتفصيل آن نپرداختيم.

و در حديث آمده كه چون كار خلافت براى ابو بكر پايان گرفت و با او بيعت كردند مردى بنزد أمير المؤمنين عليه السّلام آمد و آن حضرت با بيلى كه در دست داشت قبر پيغمبر(ص)را هموار ميكرد پس باو عرض كرد:مردم با ابى بكر بيعت كردند،و انصار بواسطۀ اختلافات و دودستگى خوار و زبون شدند(و كسى در كار خلافت آنان را يارى نكرد)و آزادشدگان(مكه)نيز از ترس آنكه مبادا نوبت خلافت بشما برسد ببيعت با آن مرد(يعنى ابو بكر)شتافتند؟!على عليه السّلام سر بيل را بر زمين نهاد و بالاى آن را در دست گرفت و اين آيات را خواند:«بنام خداوند بخشايندۀ مهربان، «الم» آيا پندارند مردم كه رها شوند آنكه گويند ايمان آورده ايم و آزمايش نشوند؟،و همانا آزمايش كرديم آنان كه پيش از ايشان بودند تا بداند خدا آنان را كه راست گفتند و بداند آنان را كه دروغ گفتند،آيا گمان دارند آنان كه بديها ميكنند(و كارهاى زشت انجام دهند)كه بر ما پيشى گيرند؟زشت و بد است آنچه اينان حكم ميكنند»(سورۀ عنكبوت آيه هاى 1-4).

و ابو سفيان در آن حال كه على عليه السّلام و عباس بن عبد المطلب سرگرم و نگران كار پيغمبر(ص) بودند بدر خانۀ رسول خدا(ص)آمده و آواز داد(و اين سه شعر را كه ترجمه اش ذيلا بيان مى شود خواند):

1-اى بنى هاشم(نگران باشيد)مردم در حق شما طمع نبندند بويژه قبيلۀ تيم بن مرة(كه ابو بكر از ايشان بود)و قبيلۀ عدى(كه عمر از آنان بوده،و گويند اين دو تيره از ناتوان ترين قبائل عرب بوده اند،از اين رو ابو سفيان آن دو را بنحو اختصاص بيان ميدارد).

2-پس اين امر خلافت و زمام دارى نيست مگر در ميان شما،و هيچ كس شايستۀ آن نيست مگر ابو الحسن على بن ابى طالب.

ص: 180

3-پس اى ابو الحسن دست گيرندۀ خود را براى آن ببند،زيرا تو باين كار كه ديگران اميد آن را دارند تواناتر هستى.

سپس ببلندترين آواز خود فرياد زد:اى فرزندان هاشم،اى فرزندان عبد مناف آيا تن در دهيد كه أبو بكر كه خود مردى فرومايه و پسر مردى فرومايه است بر سر شما حكومت كند؟آگاه باشيد بخدا سوگند اگر بخواهيد اين شهر را بر ايشان از سواره و پياده پر كنم(و به پيشتيبانى از شما و بازگرفتن خلافت هر چه لشكر بخواهيد بياورم)؟امير المؤمنين عليه السّلام بآواز بلند باو پاسخ داده فرمود:اى ابا سفيان باز گرد كه بخدا سوگند از اين سخنان كه گوئى خداى را منظور ندارى،و براى خدا اقدام باين كار نكرده اى،و همواره در بارۀ اسلام و مسلمين مكر انديشى كردۀ(و هيچ گاه دلسوز اسلام و مسلمين نبوده اى) و ما اكنون سرگرم كار رسول خدا(ص)هستيم،و هر كس در گرو كردار خويش است،و صاحب اختيار چيزى است كه بدست آورده،أبو سفيان(كه از اينجا نتيجۀ بدست نياورد)بمسجد آمده ديد بنى امية گرد يك ديگر جمع شده اند،پس آنان را بگرفتن خلافت(از چنگ أبو بكر)برانگيخت ولى آنان بگفتارش گوش نكردند،و(رويهمرفته اين جريانات كه گفته شد)فتنه اى بود كه دامن گير همه شد و بلائى بود كه گريبان همه را گرفت،و پيش آمده هاى ناگوارى بود كه اتفاق افتاد،و شيطان بدان وسيله بهدف خود رسيد،و دشمنان از همديگر كمك گرفته،و مؤمنان در برابر آن خود سريها ياراى انكار و مخالفت نداشتند،و همين بود تأويل گفتار خداى عز و جل:«و بپرهيزيد از فتنه(و آزمايشى)كه تنها بآنان كه ستم كردند از شما نرسد»(سورۀ انفال آيه 25).

فصل(53)استنتاجى از فصل سابق

و آنچه در فصل گذشته از مناقب أمير المؤمنين عليه السّلام شماره كرديم پس از آنچه در داستان حجة الوداع

ص: 181

در فصل پيش از آن گذشت اينها بهترين دليل است بر اختصاص آن حضرت عليه السّلام در منقبت و فضيلت بدانسان كه هيچ يك از مردمان با او در اين فضيلتها انباز نگشت،زيرا هر يك از آنها درى از فضيلت ميگشايد كه بخودى خود براى بزرگى آن بزرگوار كافى است و نيازى بديگر بفضائل ندارد،و همين مخصوص بودن آن حضرت و خصوصيتش به پيغمبر اكرم(ص)در بيمارى او تا زمان رحلت دليل برترى او در دين و نزديكى او به پيغمبر(ص)است،و نشانۀ اينست كه كردار پسنديدۀ او موجب آرامش دل رسول خدا(ص)بوده و در كارهاى خود تنها باو اعتماد داشته،و در كار تدبر و انديشۀ خود جز او از همۀ مردمان دل بريده،و در مراتب دوستى ديگرى را باو برابر ندانسته است.

سپس جريان وصيت كردن بآن حضرت بآنچه فرمود،پس از آنكه بديگرى پيشنهاد آن را كرد و او زير بار آن نرفته از پذيرفتن آن سرباز زد،و زير بار گران حقوق پيغمبر(ص)رفتن،و انجام آن را بگردن گرفتن،و پرداخت امانات را بذمۀ خويش نهادن،و مخصوص بودنش ببرادرى رسول خدا(ص)و يار وفادار بودنش در آنگاه كه در بستر مرگ فرمود:برادر مرا پيش من بخوانيد(و چنانچه دانستيم مقصودش على عليه السّلام بود)و سپردن علوم دين را باو بدانسان كه او را از ديگران ممتاز فرمود،و بعهده گرفتن كار غسل و كفن و دفن،و پيشى جستن در نماز بر آن حضرت از ديگران بخاطر مقامى كه نزد پيغمبر گرامى و خداى تعالى داشت،و راهنمائى امت مسلمان را در چگونگى و كيفيت خواندن نماز در آنگاه كه كار بر آنها مشتبه شده بود و نميدانستند چگونه نماز بخوانند و چه كسى بر آنها در آن نماز امامت كند،و راهنمائى كردن آنان بجاى دفن پيغمبر(ص)در وقتى كه در ميانشان در اين باره اختلاف پيدا شده بود،و همگى براهنمائى آن حضرت گردن نهادند،اينها همه او را يگانۀ در فضيلت ساخت،و بآنچه انجام داد كردارهاى پيش و رفتار درخشان گذشتۀ خود را تا هنگام وفات رسول خدا(ص)كامل ساخت،و بدان سبب فضائل او چون دانه هاى

ص: 182

مرواريد غلطان بهم پيوست، و چيزى كه شائبۀ از زشتى و عيب داشته باشد در اين ميان فاصله نشد،و هيچ گاه كوتاهى و قصورى در آن فضيلتها مشاهده نشد،و گرد آمدن اين همه فضائل براى هر شخصى او را بسر حد معجزه و خارق عادت ميرساند،و براى كسى جز پيمبر مرسل يا فرشتۀ مقرب يا هر كس كه در فضيلت در درجۀ آنان باشد يافت نشود،زيرا كه در غير از اين سه گروه كه گفتيم عادت بر خلاف اين است و ممكن نيست كسى باين حد از كمالات و باين پايه از فضائل و درجات برسد،«و اللّٰه نسئل التوفيق و به نعتصم من الضلال».

فصل(54)در باره داوريهاى شگفت انگيز آن حضرت

و اما اخبارى كه در بارۀ قضايا و داوريهاى آن حضرت عليه السلام در دين رسيده،و احكامى كه همۀ مؤمنان نيازمند بدانستن آن هستند و از آن بزرگوار نقل شده پس از آنچه از فضائل او گفته شد از جمله چيزهائى كه پيشى او را در دانش اثبات كند و برترى او را بر ديگر مردمان بمعرفت و فهم بثبوت رساند،و نيز رواياتى كه در بارۀ پناهنده شدن دانشمندان از اصحاب پيغمبر(ص)بآن حضرت در پيش آمدهاى سخت و دشوار علمى و سر فرود آوردن آنان در داوريهاى او در آن پيش آمدها،آنها بيش از آن است كه بشمار درآيد،و بالاتر از آنست كه دست كسى بدان رسد،و ما ان شاء اللّٰه تعالى در اين كتاب مقدارى از آن را كه دلالت بر درستى بقيه ميكند بيان خواهيم داشت.

ص: 183

فصل(55)داوريهاى آن حضرت در زمان حيات پيغمبر اكرم ص و حكم رسول خدا به...

*فصل(55)داوريهاى آن حضرت در زمان حيات پيغمبر اكرم ص و حكم رسول خدا به صحت آنها دليل بر خلافت بلا فصل او از رسول خدا است به دليل آياتى چند از قرآن كريم

از آن جمله چيزى است كه راويان شيعه و سنى در داوريهاى آن حضرت در زمان زندگى رسول خدا(ص) حديث كرده اند،و پيغمبر(ص)در آن داوريها حكم بصحت آنها فرمود و آنها را تصويب نموده،و در بارۀ آن حضرت بنيكى دعا كرده و او را بدان ستوده،و فضيلت و برترى او را بر ديگران آشكار فرمود،و رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آن داورى ها را دليل و نشانۀ بر سزاوار بودن او بجانشينى و زمامدارى پس از خود گرفت و اينكه او بايد در منصب امامت بر ديگران پيشى بگيرد،چنانچه تنزيل قرآن نيز اين معنا را در بردارد،و تأويل و تفسير آن نيز باثبات آنچه گفته شد گواهى دهد(يعنى قرآن نيز گواهى دهد كه هر كس راهنما و راه بر بأحكام خدا است و دانشمندتر از ديگران است شايستۀ پيشوائى و زمامدارى است)در آنجا كه خداى عز و جل فرمايد:«آيا آنكه راهنمائى و هدايت كند بسوى حق سزاوارتر است كه پيروى شود يا آنكه خود راه نبرد تا رهبريش كنند،پس چه شود شما را چگونه حكم كنيد»(سورۀ يونس آيۀ 35).

و گفتار ديگر خداى سبحان كه فرمايد:«آيا يكسانند آنان كه ميدانند و آنان كه نمى دانند جز اين نيست كه يادآور مى شوند خردمندان»(سورۀ زمر آيۀ 9)و فرمايش خداى عز و جل در داستان حضرت آدم عليه السّلام كه فرشتگان عرضكردند:«آيا قرار دهى در زمين آن را كه فساد جويد و خونريزى كند در حالى كه ما ستايش و سپاس تو گوئيم و تو را تقديس كنيم گفت من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد،و آموخت بآدم نامها را همگى،سپس آنها را بر فرشتگان عرضه كرد و گفت خبر دهيد مرا از نامهاى اينان اگر هستيد راستگويان،گفتند منزهى تو نيست ما را دانشى جز آنچه تو آموختى همانا توئى دانشمند حكيم،گفت اى آدم آگهيشان ده بنامهاى آنان و چون آگهيشان داد بدان نامها گفت آيا به شما نگفتم كه من ميدانم

ص: 184

غيب آسمانها و زمين را و ميدانم آنچه را فاش كنيد و آنچه را پنهان سازيد»(سورۀ بقره آيه هاى 30- تا 33) پس خداى تعالى فرشتگان را آگاه كرد كه آدم ابو البشر سزاوارتر بجانشينى از ايشان است زيرا كه او داناتر از آنان است بنام ها،و برتر از ايشان است در آگاه بودن از خبرها.

و نيز در داستان طالوت خداى سبحان فرمايد:«و گفت بديشان پيمبرشان همانا خدا برانگيخت براى شما طالوت را پادشاهى،گفتند چگونه او را بر ما فرمانروائى باشد و ما سزاوارتريم از او بپادشاهى و باو گشايش در مال داده نشده،فرمود همانا خدا برگزيد او را بر شما و بيفزودش گشايشى در دانش و پيكر،و خدا پادشاهى خود را بدهد بهر كه خواهد و خدا است گشايشمند دانا»(سورۀ بقره آيه 247).

پس خداوند در اين داستان جهت پيشوائى طالوت را بر ايشان فزونى او در دانش و پيكر قرار داده و او را بدين سبب بر همۀ آنان برگزيده.و اين آيات كه ذكر شد برابر با دليلهائى است كه عقلهاى خردمندان بدان حكم كند كه هر كه داناتر شد سزاوارتر بپيشوائى و امامت است از آن كس كه در دانش برابر او نيست، و در نتيجه اين آيات دلالت كند كه واجب است أمير المؤمنين عليه السّلام بر همۀ مسلمانان در منصب جانشينى پيغمبر(ص)پيشى جويد و پيشواى امت باشد،زيرا كه او در دانش و حكمت جلوتر از آنان بود و در اين باره كسى بپايۀ او نرسيد.

فصل(56)قضاوت آن حضرت در يمن در باره دو مردى كه با كنيزكى نزديكى كرده بودند و ساير قضاوتهائى كه در يمن فرمود

و از جمله رواياتى كه در داوريهاى آن حضرت در زمان زندگى پيغمبر(ص)رسيده اين است كه چون رسول خدا(ص)داورى كردن در ميان مردم يمن را بعهدۀ او گذارد و خواست آن بزرگوار را بسوى يمن

ص: 185

فرستد تا احكام دين را بآنان بياموزد و حلال را از حرام براى ايشان جدا كند،و در ميان آنان باحكام قرآن حكم فرمايد أمير المؤمنين عليه السّلام عرضكرد:اى رسول خدا(ص)مرا بداورى و قضاوت گماردى در صورتى كه من جوانى هستم كه داناى بهمۀ داوريها نيستم؟حضرت رسول(ص)بدو فرمود:نزديك من بيا،على عليه السّلام نزديك رفت،حضرت دست خود بسينۀ او گذارد و گفت:بار خدايا دل على را راهنمائى نما،و زبانش را پا بر جا فرما،امير المؤمنين عليه السّلام گويد:پس از اين داستان(و اين دعائى كه در بارۀ من فرمود)در هيچ داورى ميان دو نفر شك نكردم و دو دل نشدم،چون آن حضرت در يمن منزل كرد،و براى انجام مأموريتى كه رسول خدا(ص)او را فرستاد كه همان داورى و حكومت ميان مسلمانان بود آماده گشت دو مرد براى داورى نزد آن حضرت عليه السّلام آمدند،و آن دو مرد هر دو كنيزكى را بشركت خريده بودند و هر كدام نيمى از آن كنيزك را بطور مساوى مالك بودند و در اثر نادانى هر دوى آنان در طهر واحد(فاصلۀ بين دو حيض)با آن كنيزك نزديكى كرده بودند،بگمان آنكه اين كار جايز است،و اين بدان واسطه بود كه تازه مسلمان شده بودند و آشنائى آنان بدستورات اسلام بسيار اندك بود،پس آن كنيزك حامله شد و پسرى زائيد،آن دو مرد براى اينكه بدانند آيا پسر از آن كدام يك از آن دو است بنزد آن حضرت عليه السّلام رفتند،حضرت بنام آن دو مرد روى آن پسر بچه قرعه زد و قرعه بنام يكى بيرون آمده آن پسر را باو داد،و او را ناچار كرد كه اگر آن پسر بچه غلام و برده است نصف قيمت را بشريك خود بپردازد،و فرمود:اگر ميدانستم كه شما دو نفر دانسته(و با علم بحكم خدا)اقدام كرده ايد(و با اينكه ميدانستيد اين عمل حرام است انجام داده ايد) شما را بجرم اين جنايت عقوبت بيشترى ميكردم!اين جريان بگوش پيغمبر(ص)كه رسيد داورى على عليه السّلام را در اين باره امضاء فرموده و همان حكم را در اسلام مقرر داشت،و فرمود:سپاس خداوندى را كه در ميان ما خاندان كسى را قرار داده كه بروش داود عليه السّلام حكم و داورى كند،يعنى همچنان كه

ص: 186

داود عليه السّلام از راه الهام كه در حكم وحى الهى است و چنان است كه از جانب خدا بطور صريح دستورى فرود آيد على عليه السّلام نيز آنچنان داورى مى كند.

و از جمله داوريهائى كه در همان زمان كه آن حضرت عليه السّلام در يمن بود پيش او آوردند داستان گودالى است كه براى شكار كردن شير كنده بودند،و شيرى در آن گودال افتاد،مردم براى تماشاى آن شير بكنار گودال آمدند،پس مردى بلب گودال آمده(كه شير را ببيند)پايش لغزيد(و براى اينكه در در گودال نيفتد)بمرد ديگرى چسبيد،آن مرد دومى بمرد ديگرى آويزان شد،مرد سومى نيز بديگرى چسبيد،و بدين ترتيب هر چهار نفر در گودال افتادند و شير بهر چهار تن حمله كرده آنان را پاره كرد و همگى هلاك شدند،على عليه السّلام حكم فرمود:كه مرد نخستين طعمۀ شير است و يك سوم ديه(و پول خون) مرد دوم بگردن او است(كه بايد از مال او از ورثه اش بگيرند و بورثۀ مرد دوم بدهند)و مرد دوم نيز دو سوم پول خون مرد سوم را بايد بپردازد،و مرد سوم همۀ پول خون مرد چهارم را بايد بپردازد،اين داورى بگوش پيغمبر(ص)رسيده فرمود:هر آينه أبو الحسن(عليه السّلام)در بارۀ آنان بداورى خداى عز و جل در بالاى عرش داورى كرده(و بدون كم و زياد بر طبق حكم خداوندى حكم كرده است).

سپس داورى ديگرى بنزد على عليه السّلام(در يمن)آوردند،و جريان از اين قرار بود كه زنى از روى شوخى و تفريح زن ديگرى را بگردن خود سوار كرد،زن ديگرى جز آن دو زن از راه رسيد و آن زن زيرين را نشگون گرفت(يعنى با انگشتان خود جايى از بدن و پوست و گوشت او را فشار داد كه در فارسى آن را وشگون و نشگون و نشگنج نيز ميگويند)در نتيجه آن زن از جا پريد و آن زن كه بر گردنش سوار بود بزمين خورده گردنش شكست و بهلاكت رسيد،پس آن حضرت داورى كرد كه يكسوم پول خون آن زن را بايد زن سومى كه نشگون گرفته بپردازد،و يكسوم آن را آن زن اولين كه او را بر گردن خود سوار كرده بود بپردازد،و يكسوم پول خون او را هم بهدر داد،بخاطر اينكه آن زن گردن شكسته بيهوده

ص: 187

بگردن آن ديگرى سوار شده(از اين رو يكسوم پول خون بگردن خود او است).اين جريان بگوش رسول خدا(ص)رسيد آن داورى را امضاء فرموده و گواهى بدرستى آن داد.

و از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام اين بود كه ديوارى بر سر گروهى خراب شد و همۀ آنان را كشت،و در ميان اين گروه زنى كنيز(زر خريد)و زنى آزاد بود،و آن زن آزاد فرزندى از شوهرش كه مانند او آزاد بود داشت،و آن زن كنيز و زر خريد نيز فرزندى داشت كه از مردى كه مانند خود زر خريد و بنده بود،و (پس از اين جريان كه پيش آمد)آن دو كودك بهمديگر اشتباه شدند،و كودك آزاد از كودك بنده شناخته نميشد،پس ميان آن دو قرعه زد،و آنكه قرعه آزادى بنامش درآمد حكم بآزاديش كرد،و آنكه قرعۀ بندگى بنامش در آمد حكم ببندگيش فرمود،سپس او را آزاد كرده و آن كودك آزاد را مولاى بر او قرار داد و در بارۀ ارث بردنشان حكم فرمود كه مانند بندۀ آزاد شده كه از مولاى آزادكنندۀ خود ارث مى برند اين دو اين گونه ارث برند،پس رسول خدا(ص)اين داورى را امضاء و تصويب فرموده چنانچه داورى هاى پيشين او را كه بيان داشتيم امضاء و تصويب فرمود.

فصل(57)داستان كشتن گاوى الاغى را و قضاوت آن حضرت

و در حديث آمده كه دو مرد داورى بنزد رسول خدا(ص)بردند كه گاوى خرى را كشته است،و يكى از آن دو مرد گفت:گاو اين مرد خر مرا كشته است(آيا چيزى بر صاحب گاو هست و بايد قيمت خر را بپردازد يا نه؟)رسول خدا(ص)فرمود:بنزد أبى بكر رويد و حكمش را از او بپرسيد،پس آن دو بنزد أبى بكر آمده جريان را خود را باو گفتند،ابو بكر گفت:چگونه پيغمبر(ص)را گذارده ايد و بنزد

ص: 188

من آمديد؟گفتند:او بما دستور داده پيش تو بيائيم،گفت:حيوانى حيوان ديگرى را كشته و چيزى بر صاحب آن نيست،پس بنزد رسول خدا(ص)باز گشته و داورى ابو بكر را بعرض آن حضرت رساندند، حضرت بآنان فرمود:بنزد عمر بن خطاب برويد و داستان خود را باو بگوئيد و از او داورى اين پيش آمد را بپرسيد،پس بنزد عمر رفته و داستان خود را گفتند،عمر گفت:چگونه رسول خدا(ص)را گذارده و بنزد من آمديد؟گفتند:همانا خود آن حضرت اين گونه بما دستور فرمود.عمر گفت چرا بشما دستور نداد كه بنزد ابى بكر برويد؟گفتند:اين دستور را نيز بما داد و بنزد او رفتيم،گفت:او در اين باره بشما چه گفت؟گفتند:بما چنين و چنان گفت،عمر گفت:من نيز بجز آنچه أبو بكر نظر داده است نظرى ندارم،پس بنزد پيغمبر(ص)بازگشته جريان را بعرض رساندند پيغمبر(ص)فرمود:بنزد على بن ابى طالب برويد تا ميان شما داورى كند،پس آن دو مرد بنزد آن حضرت عليه السّلام رفته و داستان خويش را باز گفتند،على عليه السّلام فرمود:اگر گاو باصطبل و جايگاه الاغ رفته(و آن را كشته است)صاحب گاو بايد بهاى الاغ را بصاحب آن بپردازد،و اگر الاغ بجايگاه گاو رفته و گاو در آنجا آن را كشته است بر صاحب گاو چيزى نيست،پس بنزد پيغمبر(ص)بازگشته و داورى آن حضرت را بعرض رسانيدند،رسول خدا(ص)فرمود:براستى على بن ابى طالب ميان شما بداورى و حكم خداوند داورى كرد،سپس فرمود:

سپاس خداى را كه در ميان ما خاندان قرار داد كسى را كه بروش داود عليه السّلام داورى ميكند.و برخى از سنيان گفته اند:اين داورى در يمن بوده، و برخى چنانچه ما گفتيم گويند:(در مدينه بوده است)و مانند اين داوريها(كه در زمان زندگى رسول خدا(ص)فرمود)بسيار است و مقصود بيان شمۀ از آنها بطور اختصار بود(از اين رو بهمين اندازه اكتفا مى شود).

ص: 189

فصل(58)داوريهاى آن حضرت در زمان خلافت ابى بكر

در بيان مختصرى از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام در زمان خلافت ابو بكر.

از آن جمله است آنچه راويان شيعه و سنى روايت كرده اند كه مردى شراب خورده او را بنزد ابى بكر بردند و چون خواست حد شراب خوار را بر او جارى كند آن مرد گفت:من در حالى شراب خوردم كه داناى بحرام بودن آن نبودم،زيرا من در ميان مردمى زيست كرده و نشو و نما داشته ام كه آن را حلال ميدانند و تاكنون حرام بودن آن را نميدانستم،ابو بكر ندانست چه بكند و بمشكلى دچار شد،برخى از حاضرين در آن انجمن باو فهماندند و وادارش كردند كه داورى اين كار را از امير المؤمنين عليه السّلام جويا شود،پس كسى را بنزد آن حضرت عليه السّلام فرستاده كه از او بپرسد،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:دستور بده دو تن از مردان مسلمان كه مورد وثوق و اطمينان هستند او را برداشته به انجمنهاى مهاجر و انصار گردش دهند و در هر كجا آنان را سوگند دهند و بپرسند آيا در ايشان كسى هست كه آيۀ تحريم شراب را بر اين مرد خوانده باشد يا از زبان رسول خدا(ص)حرام بودن آن را باو گفته باشند يا نه؟پس اگر دو مرد از آنان(يعنى مهاجر و انصار)گواهى دادند(كه ما آيۀ تحريم شراب را بر او خوانده ايم يا از زبان پيغمبر(ص)باو گفته ايم)حد شرابخوار را بر او جارى ساز،و اگر كسى گواهى بر آن نداد او را توبه بده(كه ديگر شراب نخورد)و رهايش كن،ابو بكر اين كار را انجام داد و هيچ يك از مهاجر و انصار گواهى نداد كه آيه تحريم شراب را بر او خوانده باشند يا از گفتار پيغمبر(ص)در اين باره او را آگاه كرده باشند،پس ابو بكر او را توبه داده رها ساخت و در اين داورى بحكم على عليه السّلام گردن نهاده و تسليم شد. و نيز روايت كرده اند كه از أبى بكر پرسيدند از معناى گفتار خداى تعالى «وَ فٰاكِهَةً وَ أَبًّا» (سوره

ص: 190

عبس آيه 31)-(كه فاكهة بمعناى ميوه است)ولى معناى«أب»را نميدانستند(و پرسيدند«أب»در اين آيه بچه معنا است؟)أبو بكر گفت:كدام آسمان بر من سايه گستراند،يا كدام زمين مرا بر خود گيرد، يا چه بكنم اگر در كتاب خداى تعالى چيزى را بگويم كه آن را ندانم،(يعنى من ندانسته چيزى نگويم) اما«فاكهة»را ميدانم كه چيست و اما«أب»پس خدا بآن داناتر است،اين سخنان بگوش امير المؤمنين عليه السّلام رسيد فرمود:سبحان اللّٰه!آيا ندانسته كه«أب»گياه و علوفه و چراگاه است،و اين گفتار خداى تعالى كه فرموده:«و فاكهة و أبا»براى بيان شمار كردن نعمتهاى او بر بندگان است،كه بوسيلۀ آنها بآنان غذا دهد و آنها را براى ايشان و براى چهار پايانشان آفريده،چيزهائى كه موجب زندگى و حيات نفوس ايشان است و بدنهاى آنان بدان وسيله زنده بماند.

و از ابى بكر پرسش شد از اينكه«كلاله»چيست(تفسير كلاله در ضمن فرمايشات امير المؤمنين عليه السّلام بيايد)ابو بكر گفت:من در معناى آن برأى و فهم خود پاسخ ميدهم پس اگر درست گفتم از خدا است(يعنى خدا بدهان من گذارده)و اگر نادرست گفتم از خودم و از شيطان است(و سپس مطابق آنچه سنيان در كتابهاى خود نقل كرده اند پاسخى داد،كه علامۀ امينى دام عمره در كتاب الغدير ج 7 ص 104 بتفصيل ذكر فرموده است)اين جريان بگوش امير المؤمنين عليه السّلام رسيد،فرمود:نيازى برأى دادن از خود در اين مورد نداشت،مگر ندانسته كه«كلاله»برادران و خواهران پدر و مادرى و يا پدرى تنها و مادرى تنها است،خداى عز و جل فرمايد:«(اى پيغمبر)از تو فتوا خواهند بگو خدا فتوى دهد شما را در كلاله كه اگر مردى بميرد و فرزندى براى او نباشد،و او را خواهرى باشد،پس براى آن خواهر است(از ميراث)نصف آنچه بجاى گذارده است»(سورۀ نساء آيه 176)و نيز فرموده است:

«و اگر مردى باشد كه ارث برده شود بكلاله يا زنى باشد كه او را برادر و يا خواهرى باشد،پس براى

ص: 191

هر كدام است شش يك و اگر بيشتر از اين باشد پس آنان شريكند در ثلث»(سورۀ نساء آيۀ 12).

و در حديث آمده كه برخى از پيشوايان روحانى يهود بنزد ابو بكر آمده باو گفت:تو جانشين پيغمبر اين امت هستى؟گفت:آرى،گفت:ما در تو راه ديده ايم كه(نوشته است)جانشينان پيمبران دانشمندترين مردمان از امتهاى آنان هستند،پس مرا آگاه كن كه خداى تعالى كجا است،آيا در آسمان است يا در زمين؟أبو بكر گفت:او در آسمان و در عرش است،يهودى گفت:پس بنا بر اين زمين از وجود خداوند خالى است،و بنا بگفتۀ تو در جايى هست و در جايى نيست؟أبو بكر گفت:اين سخن كافران و زنديقها است از پيش من دور شو و گر نه تو را ميكشم!مرد يهودى با شگفت(از اين سخن أبو بكر) دور شد و دين اسلام را بباد مسخره گرفته بود،پس امير المؤمنين عليه السّلام از پيش روى او در آمده فرمود:اى يهودى دانستم آنچه پرسيده اى و آنچه در پاسخ شنيده اى،ما ميگوئيم خداى عز و جل آفرينندۀ جا و مكان است،پس جايى براى او نيست و بالاتر از اين است كه جايى او را در بر گيرد،و او در همه جا است نه باينسان كه تماس و نزديكى با مكان داشته باشد،بلكه علم و دانشش فرو گرفته هر آنچه در مكان است، و هيچ چيزى نيست كه از تدبير او بيرون باشد،و من اكنون تو را آگاه كنم بآنچه در كتابى از كتابهاى خود شما است كه بصحت آنچه گفتم گواهى دهد،پس اگر آن را شناختى(و دانستى كه درست است)بدان ايمان مى آورى؟يهودى گفت:آرى،فرمود:آيا در برخى از كتابهاى شما نيست كه روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشتۀ از سمت مشرق نزد او آمد،موسى بدو فرمود:از كجا آمدى؟گفت:از نزد خداى عز و جل،سپس فرشتۀ ديگرى از سمت مغرب آمد موسى بدو فرمود:از كجا آمدى؟گفت:

ص: 192

از نزد خداى عز و جل، سپس فرشتۀ ديگرى بنزدش آمد و گفت:از آسمان هفتم از نزد خداى عز و جل آمده ام،موسى عليه السلام فرمود:منزه است آن خدائى كه جايى از او خالى نيست،و بهيچ جا نزديكتر از جاى ديگر نيست!يهودى گفت:گواهى دهم كه اين گفتار حق است،و گواهى دهم كه تو سزاوارترى بجانشينى پيغمبر از آن كس كه بر آن چيره شده و بزور گرفته است.

و مانند اين روايات بسيار است(كه براى نمونه بهمين چند داستان اكتفا مى شود).

فصل(59)داوريهاى آن حضرت در زمان خلافت عمر

در بيان آنچه از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام در زمان خلافت عمر بن خطاب رسيده است:

از آن جمله است داستانى كه سنى و شيعه نقل كرده اند كه قدامة بن مظعون(شوهر خواهر عمر بن خطاب)شراب خورد،پس عمر خواست باو حد جارى كند قدامة گفت:جارى كردن حد بر من جايز نيست زيرا خداى تعالى فرمايد:«بر آنان كه ايمان آوردند و كردار شايسته كردند باكى نيست در آنچه بخورند اگر پرهيزكارى كنند و ايمان آرند و كردار شايسته كنند»(سورۀ مائده آيه 93)پس عمر حد را بر او جارى نكرده رهايش ساخت،اين جريان بگوش امير المؤمنين عليه السّلام رسيد بنزد عمر رفته باو فرمود:چرا حد شراب خوار بر قدامة جارى نكردى(و او را حد نزدى)؟گفت:او آيۀ از قرآن براى من خواند،و آن آيه را قرائت كرد،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:قدامة و هر كس روش او را در انجام محرمات الهى دنبال كند أهل اين آيه نيست،زيرا هر آينه كسانى كه ايمان آرند و كردار شايسته

ص: 193

كنند حرام خدا را حلال نشمارند،پس قدامة را باز گردان و توبه اش ده اگر توبه كرد حد شراب خوار بر او جارى ساز،و اگر توبه نكرد او را بكش زيرا كه از دين و ملت اسلام بيرون رفته،عمر بخود آمد (كه اشتباه كرده)و قدامة نيز از اين جريان آگاه شده توبه كرد كه دست از اين كار باز دارد،پس عمر او را نكشت ولى نمى دانست چگونه حد بر او جارى سازد پس بامير المؤمنين عليه السّلام عرضكرد:شما بفرمائيد چگونه حدى باو بزنيم؟فرمود:هشتاد تازيانه بر او بزن،زيرا همانا شرابخوار چون شراب بخورد مست شود و چون مست شود هذيان و بيهوده گوئى كند،و چون هذيان گويد دشنام دهد،پس عمر هشتاد تازيانه بر او زد و بگفتار آن حضرت رفتار كرد.

و روايت شده كه در زمان خلافت عمر مردى با زن ديوانۀ زنا كرد،و بيّنة(گواهان)بر زناى آن زن گواهى دادند،عمر دستور داد آن زن را حد بزنند،پس على عليه السّلام در حالى كه آن زن را مى بردند حد بزنند بآن زن برخورده پرسيد:زن ديوانۀ كه از فلان طايفه بود چه كرده بود كه او را ميكشيدند و مى بردند؟ باو عرض شد:كه مردى با او زنا كرده و گريخته،و گواهان بر زناى آن زن گواهى داده اند و عمر دستور داده است كه او را حد بزنند،فرمود:آن زن را بنزد عمر باز گردانيد و باو بگوئيد:مگر ندانستۀ كه اين زن ديوانۀ از فلان طايفه است،و پيغمبر(ص)فرموده است:قلم تكليف از ديوانه برداشته شده است تا آنگاه كه بسلامت بازگردد،اين زن عقل خود را از دست داده(و از كردار او مؤاخذه نشود)؟پس آن زن را بنزد عمر باز گرداندند و آنچه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده بود باو گفتند،عمر گفت:

خدا در كار على گشايش دهد براستى نزديك بود با حد زدن بر اين زن هلاك گردم،پس دستور داد حدش نزنند.

و روايت شده كه زنى باردار و حامله را كه زنا داده بود بنزد عمر آوردند،عمر دستور داد آن زن را

ص: 194

سنگسار كنند،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:گيرم كه تو بر اين زن تسلط دارى(كه بواسطۀ زنا سنگسارش كنى)پس چه تسلطى بر آن كودكى كه در شكم او است دارى؟در صورتى كه خداى تعالى فرمايد:

«و بر ندارد گنه بارى بار ديگرى را»(سورۀ فاطر آيۀ 18)پس عمر گفت:زنده نباشم براى هيچ امر دشوارى كه ابو الحسن(على عليه السّلام)در آن نباشد.

سپس گفت:پس با او چه بكنم؟فرمود:او را نگهدار تا بزايد،و چون زائيد و براى سرپرستى فرزندش كسى را پيدا كرد آنگاه او را حد بزن،با اين دستور اندوه عمر در بارۀ آن زن بر طرف شد،و در جارى ساختن حكم بر آن زن بفرمان امير المؤمنين عليه السّلام گردن نهاد.

و روايت شده كه عمر زنى را كه مردان پيش او ميرفتند و گفتگو ميكردند احضار كرد،فرستادگان عمر كه براى ابلاغ دستور احضار پيش او آمدند،آن زن ترسيد و هراسناك با فرستادگان عمر بيرون رفت و(چون آن زن باردار بود در اثر اين ترس و هراس در بين راه)بچه انداخت و ساقط كرده و آن بچه بزمين افتاده آوازى داد و سپس مرد،اين خبر بگوش عمر رسيده ياران پيغمبر(ص)را گرد آورد و از حكم اين جريان و پول خون آن بچه پرسيد،همگى بيك زبان گفتند:تو ارادۀ ادب كردن اين زن را داشتۀ و جز خير و نيكى مقصود ديگرى نداشته اى،و بنا بر اين چيزى بر تو نيست،امير المؤمنين عليه السّلام كه در انجمن بود در اين باره هيچ سخن نميفرمود و خاموش نشسته بود،عمر گفت:اى ابا الحسن شما در اين باره چه دارى(و چه فرمائى)؟فرمود:آنچه گفتند شنيدى،گفت:نزد شما چيست و شما چه ميفرمائى؟ فرمود:اينان گفتند آنچه شنيدى،گفت:سوگندت ميدهم كه آنچه شما دانى در اين باره بفرمائى؟ فرمود:اگر اين گروه(اين حكمى كه كردند)براى نزديك شدن و تقرب بتو بود كه بتو خيانت كردند، و اگر از پيش خود گفتند در حكم خدا كوتاهى كردند،و حكم اين مسأله اين است كه ديه و پول خون اين طفل كه از روى خطاء كشته شده بر تو است،زيرا كشته شدن اين طفل از روى خطاء بواسطۀ تو بوده

ص: 195

است!عمر گفت:بخدا سوگند از ميان همۀ اينان تنها تو براى من خير خواهى كردى،و بخدا از اينجا برنخيزى تا ديه و پول خون را از بنى عدى(مقصود خود عمر است كه از قبيلۀ عدى بوده)بگيرى(و بصاحبش بپردازى)پس امير المؤمنين عليه السّلام همين كار را انجام داد.

و روايت شده كه در زمان خلافت عمر دو زن بر سر كودكى نزاع كردند و هر دوى آنان ادعا داشتند كه آن كودك از آن اوست و شاهد و گواهى هم براى ادعاى خود نداشتند و كس ديگر جز آن دو زن ادعاى فرزندى آن بچه را نداشت،عمر ندانست چه بكند و ناچار بأمير المؤمنين عليه السّلام پناهنده شد،پس على عليه السّلام آن دو زن را خواست و آنان را پند و اندرز داد و از عذاب خداوند ترساند ولى سودى نبخشيد و هر دو بر سخن خود ايستاده دست بردار نبودند آن حضرت عليه السّلام كه پافشارى آنان را در نزاع ديد فرمود:أره اى براى من بياوريد،زنان گفتند:أره براى چه ميخواهى؟فرمود:ميخواهم اين بچه را دو نيم كرده بهر كدام يك از شما نيمى از او بدهم،يكى از آن دو زن خاموش نشست ولى ديگرى گفت:ترا بخدا...اى ابا الحسن اگر ناچار بايد اين كار را بكنى من از سهم خويش گذشتم و بآن زن بخشيدم(كه بچه را دو نيم نكنى)!.

امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:«اللّٰه اكبر»اين فرزند پسر تو است نه پسر آن زن،و اگر پسر او بود (مانند تو)بحال اين كودك دلسوزى ميكرد و مى ترسيد،پس آن زن ديگر اعتراف كرد كه حق با آن زن است و كودك از آن او است،پس اندوه عمر از اين جريان برطرف گرديد و در بارۀ امير المؤمنين عليه السّلام كه با اين داورى(شگفت انگيز)گشايشى بكار عمر داده بود دعاى خير كرد.

ص: 196

و از حسن روايت شده كه گفت:زنى نزد عمر آوردند كه شش ماهه بچۀ زائيده بود،عمر خواست او را سنگسار كند امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:اگر اين زن بوسيلۀ كتاب خدا(قرآن)با تو برهانجوئى كند بر تو پيروز شود(يعنى ممكن است بچه شوهر او باشد و اين زن زنا نكرده باشد زيرا از روى قرآن ميتوان اثبات كرد كه ممكن است بچه در شش ماهگى بدنيا بيايد)خداى تعالى(در بارۀ همۀ دوران باردارى زن تا زمان از شيرگرفتن بچه اش)فرمايد:«و بارداريش و از شير گرفتنش سى ماه است»(سورۀ احقاف آيۀ 15)و(در بارۀ همۀ دوران شير دادن)فرمايد:«و مادران شير دهند فرزندان خويش را دو سال كامل براى كسى كه بخواهد تمام كند شير دادن را»(سورۀ بقره آيۀ 233)پس آنگاه كه زن دو سال تمام كودكش را شير داد،(از آن سو)دوران باردارى و از شير گرفتن سى ماه باشد(در نتيجه)زمان باردارى شش ماه خواهد بود(يعنى دو سال كه بيست و چهار ماه است از سى ماه كه كم شد باقيمانده شش ماه است كه دوران باردارى زن است)عمر كه اين بيان را شنيد آن زن را رها كرده و اين حكم را در اسلام مقرر ساخت و اصحاب پيغمبر(ص)و آنان كه پس از ايشان آمدند،و همچنين تا زمان ما باين حكم رفتار كردند.

و روايت شده كه گواهان در بارۀ زنى گواهى دادند كه او را در برخى از آباديها و بلاد عرب ديده اند مردى كه شوهر او نبوده با او نزديك شده و با او زنا كرده است و آن زن شوهردار بود،پس عمر دستور داد سنگسارش كنند،زن گفت:بار خدايا تو ميدانى كه من گناهى نكرده ام،عمر خشمناك شده گفت:

(گذشته از اينكه گناه كرده اى)گواهان را هم بدروغ نسبت دهى؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اين زن را بياوريد و از او بپرسيد(جريان چه بوده)شايد در اين كار عذرى داشته است؟پس زن را آوردند و از حال او پرسيدند؟گفت:خاندان ما شتران چندى دارند كه من(براى چراندن يا سفر)با آن شتران از خانه بيرون رفتم و قدرى آب نيز با خود برداشتم و شتران شير نداشتند،مردى نيز با من همراه شد و شترهاى او شير داشت،پس آب من تمام شد و از آن مرد خواستم كه مرا سيراب كند،او از سيراب كردن من امتناع

ص: 197

ورزيد مگر اينكه من خود را در اختيار او گذارم،من از اين كار سرباز زدم(و بتشنگى تن دادم)تا آنگاه كه نزديك بود(از تشنگى)بميرم بناچار بآنچه او ميخواست تن دادم(و او با من نزديك شد)امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اللّٰه اكبر(و اين آيه را خواند)«پس اگر كسى ناچار شود نه ستم كننده باشد و نه تجاوزكننده گناهى بر او نيست»(سورۀ بقره آيۀ 173)عمر كه اين را شنيد آن زن را رها كرد.

فصل(60) همدست شدن عجم براى نابودى اعراب و اضطراب عمر از شنيدن اين خبر و راهنمائى امير المؤمنين ع او را در اين باره

و از داستانهائى كه(در زمان عمر پيش آمد و)امير المؤمنين عليه السّلام با(دور انديشى و)درست رأيى خود مردم را بآنچه خير و صلاحشان بود راهنمائى فرمود،و با آگاه ساختن ايشان از راه جلوگيرى آن پيش آمد از جريانى كه نزديك بود بسيه روزى مسلمانان پيش آيد جلوگيرى فرمود، داستانى است كه شبابة بن سوار از أبى بكر هذلى حديث كند كه گفت:شنيدم برخى از دانشمندان ما ميگفتند:عجمها و پارسيان:اهل شهرهاى:همدان،رى،اصفهان،قومس،(مقصود شهرهاى دامغان و سمنان و آن ناحيه است چنانچه در قاموس و معجم البلدان گويد)و نهاوند بيكديگر نامه نوشته و بشهرهاى مزبور فرستادند كه پادشاه عرب كه دين و كتاب بر ايشان آورده بود از ميان رفت و مقصودشان پيغمبر(ص)بود،و پس از او مردى بر آنان پادشاهى كرد كه دوران پادشاهيش اندك زمانى بيش نبود و او نيز هلاك شد و مقصودشان ابو بكر بود،و پس از او مردى بجايش آمده كه عمرش بدرازا كشيده تا آنجا كه دست درازى بشما كرده و لشكريانش در شهرهايتان ميجنگند و مقصودشان عمر بن خطاب بود،و اين مرد از شما دست بردار نيست تا اينكه هر كه از لشكريانش در شهرهاى شما است آنان را بيرون برانيد،و خود بسوى شهرهاى او برويد و با آنان بجنگيد(و بالاخره او را سر جايش بنشانيد)پس بر اين پيشنهاد هم عهد و پيمان شده و تصميم بر اين كار

ص: 198

گرفتند اين خبر بگوش مسلمانانى كه در كوفه بودند(و نزديك بشهرهاى ايران بودند)رسيد و آنها نيز جريان را بعمر بن خطاب اطلاع دادند.

چون خبر بگوش عمر رسيد سخت هراسان شده بمسجد رسول خدا(ص)آمد و بر بالاى منبر رفته حمد و ثناى پروردگار را بجاى آورد سپس گفت:اى گروه مهاجر و انصار همانا شيطان لشكر خود را فراهم كرده و بشما رو آورده ميخواهد نور خدا را خاموش كند،آگاه باشيد كه اهل همدان،و اهل اصفهان، و اهل رى،و قومس و نهاوند كه هر كدام زبانى جداگانه و رنگ و آئينى مخصوص دارند هم پيمان شده كه برادران مسلمان شما را از شهرهاى خود برانند،و خود نيز بدنبال آنان بسوى شما بيرون آيند و در شهرهايتان با شما بجنگند،اكنون چه بايد كرد و مرا در اين باره راهنمائى كنيد و گزيده سخن گوئيد و بدرازا نكشانيد(كه فرصت از دست بيرون رود)و امروز روزى است كه روزها پشت سر دارد پس سخن بگوئيد طلحه پسر عبيد اللّٰه(طلحۀ معروف)برخاست-و او از سخنوران قريش بود-و پس از حمد و ثناى الهى گفت:اى امير المؤمنين پيش آمدهاى بسيار ترا آزموده كرده،و روزگارهاى دراز تو را ورزيده ساخته، و با ناگواريهاى بسيارى دست و پنجه نرم كرده اى،و تجربيات و آزمايشها تو را پابرجا و استوار ساخته، و تو خود فرخنده رأى و پيروزمندى،فرمانروائى كرده اى و بدان دانا و آگاهى،آزمايش هر چيزى كرده اى و بصلاح و فساد آن آشنائى،و از پايان كارها و قضا و قدر الهى جز با نيك رأيى پرده برداشته نشود،تو خود در اين جنگ حاضر شو و در اين باره تدبير كن(اين سخنان را گفت)و نشست،عمر دوباره گفت:

سخن بگوئيد(و مرا راهنمائى كنيد)پس عثمان بن عفان برخاسته و پس از حمد و ثناى الهى گفت:اى

ص: 199

امير المؤمنين من چنين پندارم كه اهل شام را از شام جنبش دهى و اهل يمن را از يمن پيش خوانى و تو نيز با اهل مكه و مدينه بهمراهى همۀ اينان بروى و اهل و بصره و كوفه را نيز با خود برداشته با همۀ مسلمانان در برابر تمامى مشركين جنگ كنى،زيرا كه براى تو اى امير مؤمنان پس از نابود شدن عرب چيزى نماند (كه بر آن خلافت كنى)و از دنيا دل خوشى ندارى كه از آن بهره گيرى،و پناهگاهى ندارى كه بآن پناه برى،پس تو خود در اين جنگ حاضر شو و تدبير آن كن و از آن باز نمان،(اين سخن را گفت)و نشست،عمر باز گفت:سخن بگوئيد(و راهنمائى كنيد).

پس امير المؤمنين عليه السّلام زبان بحمد و ثناى پروردگار گشود تا سپاس خداوند و ثناى او و درود بر رسول خدا(ص)را بپايان رسانيد آنگاه(در بارۀ اينكه صلاح نيست أهل شام و يمن و بصره و كوفه يكباره از شهرهاى خويش جنبش كنند و هم چنين مصلحت نيست كه خود عمر همراه لشكر برود چنين)فرمود:اگر هر آينه اهل شام را از شام جنبش دهى،روميان(كه در نزديكى ايشانند و در كمين گرفتن شهرهاى شام هستند) بر سر كودكان و زنان آنها بتازند(و خونشان بريزند)و اگر اهل يمن را از يمن پيش خوانى،مردم حبشه بسر زنان و كودكان آنها بريزند،و اگر مردم مكه و مدينه را كوچ دهى عربها از اطراف و جوانب اين دو شهر بر تو بشورند و آنگاه(كه تو نيز در مدينه نباشى)اندوه تو بر آنان كه در پشت سر دارى از عيال و فرزندان عرب(كه در اين دو شهر سكونت دارند)زيادتر از اندوهى است كه در جلوى خود دارى(از لشكر عجم و مردم ايران)و اما اينكه بسيارى لشكر عجم را يادآور شدى و از انبوهى ايشان ترسناك و هراسان شده اى،(بايد بگويم كه)هر آينه ما در زمان رسول خدا(ص)با زيادى لشكر جنگ نمى كرديم،بلكه ما بوسيلۀ يارى و نصرت پروردگار جهان ميجنگيديم،و اما اينكه بگوش تو رسيده است كه همۀ عجم يكباره بسوى مسلمانان بيرون شده اند،پس همانا خداوند باين جريان بيش از تو كراهت دارد(و تواناتر است

ص: 200

بنا بود كردن ايشان،و اين اندازه نگران و هراسان مباش)و او خود سزاوارتر است ببرطرف ساختن آنچه آن را مكروه دارد، و(اگر تو خود با لشكريان بسوى عجم بيرون روى)عجمها چون تو را ببينند گويند:

اين مرد(و ريشۀ)عرب است(يا اين مرد همانند پاى عرب است)كه اگر آن را ببريد و از جا بركنيد(و نابود كنيد)عرب را از بيخ بر كنده ايد،و اين انديشه حرص ايشان را بر(جنگ با)تو و طمعشان را در (نابود كردن)تو سخت تر و زيادتر گرداند،و در نتيجه بدست خود آنان را بر خويش شورانده و گردآورده اى و كسى كه تاكنون بايشان كمك و يارى نداده آنگاه يارى دهد،ولى من چنين رأى دهم كه اين مردمان (مردمان شام و يمن و مكه و مدينه)را در شهرهاى خود مستقر دارى(و از جاى خود جنبش ندهى)و بمردم بصره(كه مانند اين شهرها دشمنانى در اطراف خود ندارند)بنويسى كه سه گروه شوند،گروهى از آنان براى نگهبانى از زنان و فرزندان خود در بصره بمانند،و گروهى ديگر بر سر اهل ذمه و پيمانيان از كفار باشند و پاس آنها را بدارند كه عهدشكنى نكنند،و گروه ديگر بكمك برادران خويش روند.عمر گفت:

آرى رأى درست و صواب همين است و من دوست دارم كه پيروى اين رأى را بنمايم،و پشت سر هم فرمايشات أمير المؤمنين عليه السّلام را بر زبان ميراند و با شگفت آن سخنان(حكيمانه)را رديف ميكرد.

(مؤلف)شيخ مفيد رضى اللّٰه عنه گويد:(اى خواننده گان ارجمند)خدايتان تائيد كند باين جريانى كه آگاهى از برترى انديشه و رأى آن حضرت عليه السّلام دهد بنگريد زيرا كه اين رأى(شگفت انگيز)آن بزرگوار در جايى صادر گشت كه خردمندان و اهل دانش با او ستيزه داشتند،و نيكو تأمل و درنگ كنيد در اين توفيقى كه در همۀ احوال خداى تعالى على عليه السّلام را بآن قرين و همراه ساخته،و مردمان در كارهاى بسيار دشوار باو پناهنده ميشدند،و بدان ضميمه كنيد آنچه پيش از اين از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام در دين بيان داشتيم،آن داوريهائى كه پيشينيان از مردم مسلمان از اظهار آن درمانده و عاجز بودند بدانسان كه ناچار در فهم و دانش آن باو پناه بردند(اينها همه را كه روى هم حساب كنيد)مى بينيد كه اين بزرگوار

ص: 201

مردى خارق العاده بوده و اين فضيلتها او را بسر حد اعجاز رساند چنانچه پيش از اين نيز گفته شد.

اين بود قسمت اندكى از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام در زمان حكومت عمر بن خطاب،و مانندش در زمان خلافت عثمان بن عفان براى آن حضرت بود.

فصل(61)داوريهاى آن حضرت در زمان خلافت عثمان

از آن جمله داستانى است كه سنى و شيعه حديث كرده اند كه پيرمرد سالمندى دوشيزۀ را بنكاح خود در آورد(و با او زناشوئى كرد و كارى از آن پيرمرد ساخته نميشد)پس از چندى زن باردار شد،و پيرمرد كه بگمان خود كارى صورت نداده بود آن بچه(و حمل)زن را انكار نمود(و گفت از من نيست)اين جريان بر عثمان مشتبه شده و نميدانست حقيقت چيست،از آن زن كه باكره بود پرسيد:آيا اين پيرمرد مهر دوشيزگى تو را برداشت؟گفت:نه،عثمان گفت:پس حد بر اين زن جارى كنيد،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:براى زن(در آلت زنانگى)دو راه است،يكى راه حيض است،و ديگر راه بول،شايد اين پير مرد آنگاه كه باو نزديك شده نطفۀ خود را در راه حيض ريخته و اين زن آبستن شده پس از اين مرد در اين باره پرسش كن،عثمان از او پرسيد؟او گفت:من نطفۀ خود را در آلت جلوى اين زن ريختم ولى مهر دوشيزگى او را برنداشتم،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اين بارى كه اين زن دارد از اين مرد است و فرزند او است،و رأى من اينست كه اين مرد را بخاطر انكار فرزند عقوبت كنى،عثمان از داورى امير المؤمنين عليه السّلام در شگفت شده بدان رفتار كرد.

و نيز روايت كرده اند كه مردى كنيزكى داشت و آن كنيز براى او پسرى آورد،سپس آن مرد از

ص: 202

كنيز كناره گيرى كرده او را بازدواج بندۀ كه داشت درآورد،پس از آن آن مرد بمرد و آن كنيزك بخاطر فرزندى كه از آن مرد داشت آزاد شد(زيرا كه اين كنيز در ضمن ميراث به پسر خود رسيد و بدين وسيله آزاد گرديد)و آن بنده هم كه شوهر اين كنيزك بود بارث بهمان پسر رسيد،پس آن پسر نيز بمرد،و آن زن از ارث پسرش شوهر خود را بارث برد(و شوهرش بندۀ او شد،و ديگر نميتوانست با او نزديك شود،آن بنده هم ميگفت اين زن من است)اين نزاع را براى داورى پيش عثمان بردند،زن ميگفت:اين مرد بندۀ من است،و آن مرد ميگفت:اين زن من است و من او را رها نمى كنم؟عثمان گفت:پيش آمد دشوارى است؟! امير المؤمنين عليه السّلام در مجلس حاضر بود فرمود:از اين زن بپرسيد:آيا پس از آنكه اين مرد بواسطۀ ارث باو رسيده با او نزديكى كرده؟زن گفت:نه،فرمود:اگر ميدانستم كه اين كار را كرده هر آينه او را عقوبت ميكردم،(و بآن زن فرمود:)برو كه اين مرد بندۀ تو است و هيچ تسلطى بر تو ندارد اگر خواهى او را ببندگى بگير(و نگهدار)يا خواهى آزادش كن،يا او را بفروش زيرا كه او از آن تو است.

و نيز روايت كرده اند كه كنيز مكاتبۀ(كه طبق نوشتۀ كه با اربابش داشت در مقابل هر مقدار پول يا كارى كه ميكرد مقدارى از خود را ميخريد و بهمان نسبت آزاد ميشد)زنا كرد،و اين كنيز سه چهارم خود را آزاد كرده بود،عثمان در بارۀ حد زناى اين كنيز از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيد،حضرت فرمود:بنسبت آنچه آزاد شده بايد حد آزاد بر او زد،و بنسبت آنچه آزاد نشده بايد حد كنيز بر او زد(مترجم گويد:حد زناى آزاد صد تازيانه است و حد زناى زن كنيز پنجاه تازيانه بنا بر اين براى سه چهارم آزاد شده هفتاد و پنج تازيانه و براى يك چهارم آزاد نشده اش دوازده تازيانه و نيم بايد زد كه جمعا هشتاد و هفت تازيانه و نيم مى شود)عثمان از زيد بن ثابت پرسيد(كه چگونه بايد باين زن حد زد)؟گفت:بحساب كنيز(پنجاه تازيانه)بايد بر او حد جارى ساخت،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:چگونه بحساب كنيز تازيانه بخورد در صورتى كه سه چهارم او آزاد شده،و چرا بحساب آزاد او را تازيانه نزنى زيرا كه مقدار آزادى او بيش از كنيزى است؟زيد

ص: 203

گفت:اگر چنين بود بايستى ارث او نيز بحساب زن آزاد باشد،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:

آرى در ارث نيز همين واجب است(و بايد بحساب آزادى ارث ببرد)پس زيد دهانش بسته شد و ديگر نتوانست پاسخ آن حضرت عليه السّلام را بگويد،ولى عثمان(با همۀ اين احوال)با على عليه السّلام مخالفت كرده بگفتار و داورى زيد بن ثابت رفتار كرد و با اينكه امير المؤمنين عليه السّلام برهانى آشكار براى گفتۀ خود فرمود بسخن آن حضرت گوش نكرد.

و مانند اين داستانها بسيار است كه موجب طولانى شدن كتاب شود و سخن را بدرازا كشاند.

فصل(62)داوريهاى آن حضرت در زمان خلافت ظاهرى خود

و از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام پس از آنكه مردمان با او بيعت كردند و عثمان از ميان برفت چنانچه راويان حديث نقل كرده اند اين بود كه زنى در خانۀ شوهرش فرزندى زائيد كه آن فرزند از كمر ببالا دو بدن و دو سر داشت،پس آن خاندان كه آن فرزند در ايشان بدنيا آمده ندانستند كه آيا اين فرزند يكى است(و در ميراث و ساير احكام يكتن بحساب درآيد)يا دو تن ميباشد!بنزد امير المؤمنين عليه السّلام شدند و اين جريان را از آن حضرت پرسيدند تا حكم او را بدانند؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:نگران باشيد چون خواب رفت يكى از آن دو را بيدار كنيد،پس اگر هر دو با هم در يكزمان بيدار شدند آن دو يك شخص است،و اگر يكى بيدار شد و ديگرى در خواب است آنها دو نفر هستند و حق آنان از ارث حق دو نفر مى باشد.

و از اصبغ بن نباته حديث شده كه گفت:روزى از روزها كه شريح قاضى براى قضاوت نشسته بود شخصى نزد او آمد و باو گفت:اى ابا امية من كارى خصوصى بتو دارم دستور ده مجلس را خلوت كنند،

ص: 204

و شريح دستور داده آنان كه گرد او بودند رفته بجز يكى دو تن از مخصوصين كسى نماند،پس بآنشخص گفت:حاجت خود را بيان كن،گفت:اى ابا امية من آلت مردان و آلت زنان هر دو را دارم حكم در بارۀ من پيش تو چيست؟آيا من مرد هستم يا زن،شريح گفت:هر آينه در اين باره از امير المؤمنين عليه السّلام داورى مخصوصى شنيدم كه براى تو بيان ميدارم،اكنون مرا آگاه كن كه بول تو از كدام يك از دو آلت و سوراخ بيرون آيد؟آن شخص گفت:از هر دوى آنها،گفت:از كداميك قطع مى شود؟گفت:از هر دو با هم قطع مى شود،شريح در شگفت شد!آن شخص گفت:من براى تو شگفت انگيزتر از اين را بگويم، شريح گفت:آن چيست؟گفت:پدرم بحساب اينكه من زنى هستم مرا بازدواج مردى در آورد و من از آن مرد باردار و آبستن شدم،و خود كنيزى خريدارى كردم خدمت مرا بكند،پس با او نزديك كردم و آن كنيز از من آبستن شد،شريح از روى تعجب دست بر دست زد و گفت:اين پيش آمدى است كه بايد بنزد امير المؤمنين عليه السّلام برده شود،زيرا كه دانش من بحكم آن نرسد،پس شريح برخاست و با آن شخص و آنان كه در انجمن حاضر بودند بنزد امير المؤمنين عليه السّلام آمده و داستان را بعرض آن حضرت عليه السّلام رسانيد، حضرت آن شخص را پيش خواند و از آنچه شريح در باره او بيان داشته بود از خود او پرسيد و او بدان اعتراف كرد،باو فرمود:شوهرت كيست گفت:فلان پسر فلان كه اكنون در شهر(كوفه)است،حضرت شوهر او را طلبيد و از آنچه آن شخص گفته بود پرسش فرمود آن مرد گفت:راست ميگويد امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:تو كه بر چنين كارى اقدام كرده اى از شكاركنندۀ شير(درنده)بيباكتر و دليرترى،سپس قنبر غلام خود را خواست و باو فرمود:اين شخص را در اطاقى ببر و چهار زن عادل همراهش بفرست و دستور

ص: 205

ده او را برهنه كنند و عورتش را پوشانده دنده هاى او را بشمارند، شوهرش گفت:من نسبت باو نه از مردان آسوده خاطرم و نه از زنان،حضرت عليه السّلام دستور داد تنبان(و شلوارى)بر او بپوشانند و او را در اطاقى تنها بدارند،سپس بر او درآمد و دنده هاى او را شماره كرد از سمت چپ هفت دنده داشت،و از سمت راست هشت عدد بود،پس فرمود:اين مرد است و دستور فرمود:موى سرش را كوتاه كردند و كلاه بر سرش گذارده نعلينى و رداء بر او پوشانيد،و ميانۀ او و شوهرش جدائى انداخت(و او را بمردان ملحق ساخت).

و برخى از راويان نقل كنند كه چون آن شخص جريان خويش را گفت كه من داراى آلت مرد و زن هستم،امير المؤمنين عليه السّلام دو تن از گواهان عادل را دستور فرمود كه در اطاقى خلوت بردند و آن شخص را دستور فرمود نزد آن دو برود و دو آئينه بر ديوار نصب كنند كه يكى برابر دو آلت آن شخص و ديگرى در برابر آن آئينه،و دستور فرمود:آن شخص عورت خود را در برابر آن آئينه برهنه كند بطورى كه آن دو مرد عادل عورت او را نبينند و بآنان دستور داد كه بآئينه برابر نگاه كنند،و چون راستى گفتار او را دانستند،و ديدند كه داراى دو آلت است،آنگاه دنده هاى او را بشمارند،و چون او را بمردان ملحق ساخت بادعاى آبستنى او از شوهر خود اعتنائى نفرمود و بى اعتبار شمرد و بدان رفتار نكرد،و آبستنى كنيزك را از او دانست و آن فرزند را باو ملحق فرمود.

و روايت كرده اند كه روزى امير المؤمنين عليه السّلام بمسجد درآمد،جوان نورسى را ديد كه گريه ميكند و گرد او مردمى انجمن كرده اند،حضرت عليه السّلام از حال آن جوان پرسيد؟جوان گفت:شريح در بارۀ من داورى كرده ولى از روى انصاف نبوده،فرمود داستان تو چيست؟عرضكرد:اين مردم-و اشاره

ص: 206

بآن چند تن كه حاضر بودند كرد-با پدرم بسفرى رفتند و چون باز گشتند پدرم با آنان باز نگشت،از ايشان پرسيدم كه پدر من چه شد؟گفتند:مرد!پرسيدم:اموالى كه همراه داشت چه شد؟گفتند:ما دارائى و مالى از او نديديم،و شريح قاضى اينان را سوگند داده و بمن گفت:متعرض ايشان مشو(و كارى بكارشان نداشته باش زيرا سوگند خوردند كه از دارائى آن مرد آگاهى ندارند)امير المؤمنين عليه السّلام بقنبر فرمود:آن چند نفر را حاضر كند و دستور داد سران سپاه آن حضرت را نيز(كه پنج تن يا بيشتر بودند) حاضر كنند،آنگاه نشست و آن چند تن را با آن جوان پيش خواند و از جوان در بارۀ آنچه گفته شده بود پرسش فرمود همان سخن را گفت و گريه ميكرد و ميگفت:بخدا سوگند اى امير المؤمنين من باين اشخاص در بارۀ پدرم بدگمانم،زيرا اينان بپدرم نيرنگ زده و در مال او طمع كرده بودند و بدين جهت او را با خود بيرون برده(و او را كشته و مالش را بردند)؟حضرت از آن مردم پرسيد جريان چه بوده؟همان سخنانى كه براى شريح گفته بودند بآن حضرت عليه السّلام گفتند:كه آن مرد بمرد و دارائى و مالى از او سراغ نداريم حضرت نگاهى بآنها كرده فرمود:چه گمان داريد؟آيا پنداريد كه من نميدانم شما با پدر اين جوان چه كرده ايد؟اگر چنين پنداريد پس من مردى كم دانش هستم(و بهرۀ از علم ندارم)؟سپس دستور فرمود:ايشان را از هم جدا كردند،و هر كدام را در كنار ستونى از ستونهاى مسجد بداشتند،سپس عبيد اللّٰه بن أبى رافع نويسنده و منشى خود را خواست و باو فرمود:بنشين،آنگاه يكى از ايشان را پيش خواند و باو فرمود:پاسخ پرسش هاى مرا بده و آوازت را نيز بلند نكن،بگو بدانم شما چه روزى از خانه هاى خود با پدر اين جوان بيرون رفتيد؟گفت:در فلان روز،حضرت عليه السّلام بعبيد اللّٰه فرمود:

بنويس، سپس باو فرمود:در چه ماهى بود؟گفت:در فلان ماه،فرمود:در چه سالى؟گفت:در فلان

ص: 207

سال،عبيد اللّٰه همه را نوشت،فرمود:بچه بيمارى و مرضى مرد؟گفت بفلان بيمارى،فرمود:در چه جايى مرد؟گفت:در فلان جا،فرمود:چه كسى او را غسل داده و كفن كرد؟گفت فلان كس،فرمود:

بچه چيز او را كفن كرديد؟گفت بفلان چيز،فرمود كه بر او نماز خواند؟گفت:فلان كس،و عبيد اللّٰه بن أبى رافع همۀ آنچه گفت و شنود ميشد همه را نوشت،چون اقرار او بپايان رسيد على عليه السّلام (با صداى بلند)فرمود:اللّٰه اكبر چنانچه اهل مسجد صداى او را شنيدند،سپس دستور فرمود آن مرد را بجاى خود بازگردانند و ديگرى را از ايشان بياورند،چون آن ديگرى را آوردند حضرت پرسش هائى كه از مرد پيشين فرموده بود از او كرد و او تمام پرسشها را بر خلاف آن مرد پيشين پاسخ داد،و عبيد اللّٰه بن أبى رافع همه را نوشت،چون از پرسش آن مرد فارغ شد فرمود:اللّٰه اكبر چنانچه اهل مسجد صداى آن حضرت را شنيدند،سپس دستور فرمود:آن دو مرد را بسوى زندان ببرند و درب زندان نگاهشان دارند آنگاه مرد سوم را پيش خواند و از آنچه از آن دو مرد پرسيده بود پرسش كرد او بر خلاف گفتۀ آن دو پاسخ داد،پاسخهاى او را نيز يادداشت فرمود و بآواز بلند اللّٰه اكبر گفت،و دستور داد او را نيز بنزد دو رفيقش ببرند،آنگاه مرد چهارم را خواست آن مرد در پاسخ دادن دچار لكنت زبان شد و سخنان پريشانى گفت،پس آن حضرت عليه السّلام او را پند داده بترسانيد،پس آن مرد اعتراف كرد كه او و رفيقانش آن مرد را كشته و مال او را برداشته و در فلانجا نزديك كوفه در زير خاك پنهان كرده اند،پس امير المؤمنين عليه السّلام تكبير گفته دستور داد او را نيز بزندان ببرند،و ديگرى را پيش خوانده باو فرمود:تو پندارى كه اين مرد بمرگ طبيعى از دنيا رفته در صورتى كه تو او را كشته اى؟يا راست بگو يا تو را بسختى عقوبت كنم

ص: 208

زيرا كه حقيقت حال در جريان كار شما بر من روشن شده،او نيز مانند رفيق پيشين خود بكشتن آن مرد اعتراف كرد،آنگاه حضرت ديگران را خواسته آنها نيز اعتراف كردند و اظهار ندامت و پشيمانى كردند و همگى بيك زبان كشتن آن مرد و گرفتن دارائى و مال او را اعتراف نمودند پس امير المؤمنين عليه السّلام كسى را با برخى از ايشان فرستاد و برفتند و آن مال را از آنجائى كه پنهان كرده بودند بيرون آورده بفرزند آن مرد مقتول داد،سپس باو فرمود:(اكنون در بارۀ اين كشندگان)چه ميخواهى انجام دهى؟دانستى كه اين مردم با پدرت چه كرده اند؟جوان گفت:من ميخواهم داورى ميانۀ من و ايشان در نزد خداى عز و جل (در روز رستاخيز)باشد،و در دنيا از خون آنها گذشتم حضرت امير المؤمنين عليه السّلام حد كشتن را بر ايشان جارى نساخت(چون جوان از حق خود گذشت)و خود آنان را بسختى عقوبت فرمود.

شريح عرضكرد:اى امير مؤمنان اين حكم چگونه بود؟حضرت فرمود:همانا داود عليه السّلام روزى بگروهى پسر بچه گذر كرد كه با هم بازى ميكردند،و يكى از آن بچه ها را صدا ميزدند:«مات الدين» (يعنى دين مرد)و آن كودك هم پاسخ آنها را مى داد،حضرت داود عليه السّلام نزديك آنان رفت و بآن پسر بچه فرمود:نامت چيست؟گفت:«مات الدين»،داود عليه السّلام فرمود:چه كسى تو را باين نام ناميده است؟ گفت:مادرم،داود عليه السّلام فرمود:مادرت كجاست؟گفت:در خانه است،داود عليه السّلام فرمود:مرا بنزد مادرت ببر،پس آن كودك داود عليه السّلام را بنزد مادرش برد،حضرت داود مادرش را طلبيد كه از خانه بيرون آيد،آن زن بيرون آمده حضرت داود عليه السّلام باو فرمود:اى زن نام اين پسر بچۀ تو چيست؟عرضكرد:نامش«مات الدين» است،داود عليه السّلام فرمود:چه كسى او را باين نام ناميده است؟زن گفت:پدرش،باو فرمود:چه سبب شد كه اين نام را بر او نهد؟زن گفت:پدر اين پسر با گروهى بسفرى رفتند و در آن زمان من باين پسر

ص: 209

آبستن بودم، پس آن گروه از سفر بازگشتند و شوهرم با آنان نبود،از ايشان پرسيدم شوهر من چه شد؟ گفتند:مرد،پرسيدم:مال و دارائيش چه شد؟گفتند:دارائى و ثروتى از خود بجاى نگذاشت،بايشان گفتم:وصيت و سفارشى بشما نكرد؟گفتند:چرا گمان داشت كه تو آبستن هستى و گفت:اگر پسر يا دخترى زائيدى نامش را«مات الدين»بگذار،و من دوست نداشتم بر خلاف وصيت او عمل كرده باشم و بر طبق وصيت او نام اين پسر را«مات الدين»گذاردم،داود عليه السّلام بآن زن فرمود:آن گروه را ميشناسى؟گفت:

آرى،فرمود:با اين مردمان كه همراه من هستند بدر خانه ايشان برو و آنها را از منزلهاى خود بيرون آر،و چون آن گروه پيش داود عليه السّلام حاضر شدند اين گونه(كه ديدى)در بارۀ ايشان داورى كرد،و خون آن مرد بگردن آنان ثابت شد(و اقرار كردند كه آن مرد را كشته و مالش را برده اند)پس داود عليه السّلام مال را از آنها بازگرفت و بآن زن فرمود:اكنون نام پسرت را«عاش الدين»بگذار(يعنى دين زنده شد).

و روايت كرده اند كه زنى گرفتار عشق جوانى شد و هر چه آن جوان را بخود خواند(و از او در خواست كرد كه با او نزديكى كرده از او كامياب شود)جوان نپذيرفت(و دامن پاك خود را آلوده نكرد)پس آن زن برفت و تخم مرغى برداشته سفيدۀ آن را بجامۀ خود ريخت و بآنجوان چسبيده او را پيش امير المؤمنين عليه السّلام برد و گفت:اين جوان با من درآميخت و مرا رسوا كرده آنگاه جامۀ خود را بدست گرفته، سفيده را نشان داد و گفت اين نطفۀ او است كه بر جامه ام ريخته،آن جوان نيز ميگريست و ميگفت:من چنين كارى كه اين زن ميگويد نكرده ام،و سوگند ميخورد،امير المؤمنين عليه السّلام بقنبر فرمود:دستور ده كسى مقدارى آب گرم كند و چون خوب داغ شد آب را پيش من بياور،پس آن آب داغ را براى حضرت عليه السّلام آوردند حضرت فرمود:آب را بجامۀ آن زن ريختند در نتيجه سفيدۀ تخم مرغ بسته شد حضرت

ص: 210

دستور داد قدرى از آن را كندند و بدو تن از ياران خويش فرمود:آن را بچشيد و از دهان بيرون افكنيد، آن را چشيدند ديدند سفيدۀ تخم مرغ است،حضرت فرمود:آن جوان را آزاد كردند و آن زن را بخاطر آن تهمت و ادعاى باطلى كه كرده بود تازيانه زدند.

و حسن بن محبوب(بسندش)از ابن أبى ليلى حديث كند كه أمير المؤمنين عليه السّلام در جريانى چنان داورى كرد كه بيسابقه بود،و جريان از اين قرار بود كه دو نفر مرد در سفرى با هم همسفر شدند و براى خوردن چاشت در جايى كنار يك ديگر نشستند،پس يكى از آن دو پنج گردۀ نان از سفرۀ خود بيرون آورد و ديگرى سه تا،پس در آن هنگام مرد ديگرى(ره گذر)برايشان گذشت آن دو بآن رهگذر گفتند:بفرما بناهار؟! او نيز بنشست و با آن دو از آن نانها خوردند،چون سير شد هشت درهم پيش آن دو انداخت و گفت:اين بجاى آنچه من از چاشت شما خوردم،آن دو مرد بر سر آن هشت درهم با يك ديگر كشمكش و نزاع كردند، آنكه سه نان داده بود ميگفت:اين هشت درهم بايد دو نصف شود نيمى از آن(كه چهار درهم است)مال من است،و نيم ديگر از آن تو است،و آنكه پنج نان گذارده بود ميگفت:پنج درهم مال من و سه درهم مال تو است اين كشمكش را بنزد على عليه السّلام آوردند و داستان خويش را بآن حضرت عليه السّلام عرض كردند، حضرت عليه السّلام فرمود:كشمكش و نزاع در اين باره از پستى است و ستيزه جوئى در آن نكو نيست، و سازش بهتر است؟آنكه سه نان داده بود گفت:من بجز آنچه حكم واقع و حقيقت داورى است تن ندهم و بهيچ وجه حاضر بسازش نيستم،حضرت فرمود:اگر بسازش حاضر نشوى و بجز آنچه حقيقت حكم در اين باره است تن ندهى تو از اين هشت درهم تنها يك درهم بهره ات ميباشد و هفت درهم ديگر بهرۀ رفيق تو خواهد بود؟گفت:سبحان اللّٰه چگونه مى شود؟حضرت عليه السّلام فرمود:اكنون تو را آگاه كنم، آيا تو سه گردۀ نان نداشتى؟عرض كرد:چرا،فرمود:رفيقت پنج گرده نداشت؟عرضكرد:چرا،

ص: 211

فرمود:اين هشت نان بيست و چهار درهم ثلث مى شود(يعنى هشت نان بوده و شما كه آن را خورده ايد سه نفر بوديد و لا بد بطور مساوى خورده ايد و پس از ضرب هشت در سه،حاصل ضرب بيست و چهار مى شود كه هر نان را سه قسمت بحساب مى آوريم)پس تو هشت قسمت از(بيست و چهار قسمت)آن را خورده اى،و رفيق تو نيز هشت قسمت،و مهمان شما نيز هشت قسمت خورده و چون هشت درهم بشما داده هفت درهم از آن رفيق تو است و يكدرهم از تو است،پس آن دو مرد با بينائى در داورى آن حضرت دنبال كار خود رفتند.

(مترجم گويد:براى توضيح بيشتر بايد باين گونه حساب شود كه چون اينها سه تن بوده اند و براى پيدا كردن سهم صاحب سه نان،بايد سه را در سه ضرب كنيم-يعنى عدد نان ها را در عدد خورنده هاى آن ضرب نمائيم-حاصل ضرب نه مى شود،كه از نه سهم هشت سهم آن را صاحب سه نان خورده است و يكى باقى مانده و براى سهم صاحب پنج نان پنج را ضرب در سه ميكنيم حاصل ضرب پانزده مى شود كه هشت سهم را خود خورده و هفت عدد باقى ميماند،بنا بر اين هفت درهم سهم صاحب پنج نان مى شود و يكدرهم سهم صاحب سه نان خواهد شد،و بعبارت ديگر صاحب سه نان،سه نان يكسوم كم آن را خورده،و صاحب پنج نان نيز سه نان يك سوم كم خورده و مهمان نيز سه نان يكسوم كم خورده،بنا بر اين آن كس كه سه نان داشته بجز يكسوم از نان بقيه را خورده و تنها بايد براى يكسوم از يك نان پول بگيرد كه يكدرهم مى شود،و صاحب پنج نان براى دو نان و يكسوم بايد پول بگيرد كه هر نان را كه سه قسمت كنيم مجموع هفت سهم مى شود و براى هفت قسمت هفت درهم پول بايد بگيرد).

و دانشمندان تاريخ نويس روايت كرده اند كه چهار تن در زمان امير المؤمنين عليه السّلام شراب خوردند و مست شدند(و در حال مستى)يك ديگر را با كارد زخمى كردند و هر كدام جراحتى سخت برداشت،جريان بگوش امير المؤمنين عليه السّلام رسيد دستور فرمود آنها را بزندان اندازند تا بهوش آيند،دو تن از آنها در زندان مردند و دو تن زنده ماندند،بستگان و فاميل آن دو نفر كه مرده بودند بنزد امير المؤمنين عليه السّلام آمده گفتند:قصاص ما را از اين دو نفر كه مردان ما را كشتند بگير،حضرت بايشان فرمود:از كجا

ص: 212

دانستيد كه اين دو نفر مردان شما را كشته اند؟شايد هر كداميك از آن دو همديگر را كشته باشند؟گفتند:

ما نميدانيم پس هر گونه كه خداوند تو را دانا كرده در ميان ايشان حكم فرما؟فرمود:پول خون كشتگان بگردن هر چهار طايفه است و اين پس از آن است كه اين دو نفر كه مجروح شده اند پول جراحت خود را از ايشان بگيرند.

و جز اين راهى براى فهميدن حقيقت داورى در اين جريان نبود،زيرا گواهى نبود كه قاتل را از مقتول جدا كند،و گواهى نيز نبود كه گواهى دهد كه قتل از روى عمد واقع شده،بنا بر اين اين داورى در اين پيش آمد بر اين بود كه حكم بخطاء در قتل شود،و قاتل مورد اشتباه بود با اينكه مقتول معلوم بود.

و روايت شده كه شش نفر در شط فرات براى شناورى رفتند و از روى شوخى يك ديگر را در آب فرو مى بردند،پس يكى از ايشان در آب خفه شد،دو تن گواهى دادند كه سه نفر ديگر او را غرق كردند،و آن سه تن گفتند:آن دو نفر او را غرق كرده اند حضرت عليه السّلام داورى كرد كه پول خون آن غريق پنج قسمت شود،سه قسمت آن را بر طبق گواهى كه داده اند كه آن دو نفر بپردازند و دو قسمت ديگر را آن سه نفر مطابق گواهى خود بپردازند،و در اين جريان بهتر از آنچه آن حضرت عليه السّلام داورى فرمود راهى نبود.

(مترجم گويد:شايد اين داورى باين حساب بوده كه چون آن دو نفر گواهى دادند كه سه تن او را غرق كرده اند بايستى سه قسمت از ديه را بپردازند،و آن سه تن چون گواهى دادند كه دو تن او را غرق كرده اند دو قسمت از ديه بعهدۀ ايشان آمده است).

و روايت كرده اند كه مردى هنگام مرگش به«جزء»مال خود وصيت كرد و آن جزء را معين نكرد

ص: 213

(كه چه مقدار باشد)پس ورثه در اندازۀ آن اختلاف كردند و داورى پيش امير المؤمنين عليه السّلام بردند، حضرت داورى كرد كه هفت يك از مال او را بردارند(و بمصرف وصيت برسانند)و(براى گواهى داورى خود)اين آيه را تلاوت فرمود:«براى آن(يعنى دوزخ)هفت در است،كه هر درى راست از ايشان جزئى (و بخشى)جداگانه»(سورۀ حجر آيه 44).

و نيز در بارۀ مردى كه هنگام مرگش بيك سهم از مال خود وصيت كرده بود و آشكارا نكرده بود كه آن سهم چه اندازه باشد،و پس از مرگ ورثه در بارۀ اندازۀ آن اختلاف كردند داورى فرمود كه هشت يك از مال او بردارند و(براى گواه بر اين داورى)گفتار خداى تعالى را تلاوت فرمود:«جز اين نيست كه صدقات براى بينوايان است و مسكينان...تا آخر آيه»(سورۀ توبه آيه 60)و اينان هشت گروه هستند كه هر گروهى يك سهم از صدقات دارند.

و نيز در بارۀ مردى كه وصيت كرده گفت:هر بندۀ كه در ملك من قديمى(و كهنه)است او را آزاد كنيد و چون از دنيا رفت وصى ندانست چه بكند(و كدام بندۀ او قديمى است،و تا چند سال را قديم گويند) از آن حضرت عليه السّلام پرسيدند؟حضرت فرمود:هر بندۀ كه شش ماه در ملك او بوده بايد او را آزاد كرد(و قديم از شش ماه ببالا اطلاق شود)و(براى گواهى اين گفتار)اين آيۀ شريفه را تلاوت فرمود:«و براى ماه گردانيديم منزلهائى تا بازگشت كند چون شاخۀ خرماى قديم(كهنه)»(سورۀ يس آيه 39)و هر آينه ثابت شده كه شاخۀ خرما آنگاه كهنه شود و مانند هلال خم شود كه شش ماه از چيدن خرماى آن گذشته باشد(و اين آيۀ شريفه را گواه گرفت كه قديم از شش ماه ببالا را گويند).

و نيز در بارۀ مرديكه نذر كرد در يك«حين»روزه بگيرد و زمانى را معين نكرد(و نميدانست«حين» كه در فارسى بمعناى هنگام،و زمان است بچه مقدار از زمان گفته شود و در نتيجه چند روز بايد روزه

ص: 214

بگيرد)آن حضرت عليه السّلام فرمود:بايد شش ماه روزه بگيرد،و(براى گواه اين حكمى كه فرمود)گفتار خداى عز و جل را تلاوت كرد(كه خداى تعالى در بارۀ درخت طيبه و پاك كه مثل ميزند فرمايد):

«ميدهد خوراك خود را در هر حين(و هنگام)باذن پروردگار خويش»(سورۀ ابراهيم آيه 25)و اين ميوه آوردن در فاصلۀ شش ماه است(و از اين آيه معلوم شود كه«حين»شش ماه است).

مردى نزد امير المؤمنين عليه السّلام آمده عرض كرد:قدرى خرما در پيش روى من بود،زن من يك دانه از آن را برداشت و در دهان خود گذارد من سوگند ياد كردم كه نه بايد آن خرما را بخورد و نه بايد بيرون اندازد(اكنون من با اين سوگند چه كنم؟)فرمود:نيمى از آن را بخورد و نيمى را بيرون اندازد و بدين وسيله تو از سوگندى كه خورده اى آسوده خواهى شد.

و نيز در بارۀ مردى كه زنى آبستن را بزد تا اينكه(آن زن بارى كه در رحم داشت)و بصورت علقه (شده بود)آن را بينداخت،آن حضرت عليه السّلام داورى فرمود:كه ديه آن چهل دينار است و(براى گواه گفته خود)اين آيه را تلاوت فرمود:«و همانا آفريديم انسان را از چكيدۀ از گل،پس قرار داديم او را نطفه در آرامگاهى جايدار،پس آفريديم نطفه را علقه،پس آفريديم علقه را مضغة(گوشتى جويده)، پس آفريديم گوشت را استخوانهائى،پس پوشانيديم استخوان را گوشتى سپس پديد آورديمش آفرينشى ديگر پس خجسته باد خدا بهترين آفرينندگان»(سورۀ مؤمنون آيۀ 12-14).سپس فرمود در نطفه بيست دينار است،و در علقه چهل دينار،و در مضغه شصت دينار،و در استخوان پيش از آنكه خلقتش كامل شود هشتاد دينار،و در صورت بندى شده پيش از دميدن روح در آن صد دينار،و چون روح در آن دميده شد هزار دينار است.

ص: 215

اين بود شمه اى از داوريهاى آن حضرت عليه السّلام و احكام شگفت انگيزى كه كسى پيش از او چنين داوريهائى نكرده و هيچ كس از سنى و شيعه آشنائى بدانها نداشته و از كسى جز آن بزرگوار گرفته نشده،و عترت طاهرينش همگى بر آن داوريها رفتار كرده اند،و اگر ديگرى جز آن حضرت عليه السّلام گرفتار چنين داوريها ميشد هر آينه درماندگى و ناتوانيش از حقيقت آن آشكار ميگشت،چنانچه در پيش آمدهائى كه حكم آن بسيار روشن و واضح بود از داورى درماندند(و پيش از اين گذشت كه ابو بكر و عمر و عثمان چگونه از پاسخ پرسشهاى بسيار روشن و ساده عاجز بودند)و در آنچه از داوريهاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بطور اختصار بيان داشتيم براى منظور ما كافى است ان شاء اللّٰه تعالى.

(باب سوم)سخنان حكمت آميز على عليه السلام

اشاره

در بيان مختصرى از سخنان آن حضرت عليه السّلام در بارۀ وجوب شناسائى خداى تعالى، و يگانگى او،و دورى تشبيه از او،و توصيف عدالت و اقسام حكمت و برهانها و حجتها است.

از آن جمله است آنچه ابو بكر هذلى(بسند خود)از صالح بن كيسان حديث كند كه امير المؤمنين عليه السّلام در مورد واداشتن مردم بشناسائى خداى سبحان و يگانگى او فرمود:سرآغاز پرستش خداوند شناختن او است،و پايۀ شناختنش يگانه دانستن او است،و نظام يگانگيش بدور ساختن همانند از او است،

ص: 216

والاتر است از اينكه صفات(آفريدگان)در او در آيد،زيرا خردها(ى خردمندان)گواهى دهد كه هر كس صفات(آفريدگان)در او در آيد، ساخته شدۀ(دست سازنده اى هست)و خردها گواهى دهد كه آن خداى بزرگ سازنده است نه ساخته شده،بوسيلۀ ساخته هاى خداوند(مردمان)بر او راهنمائى شوند،و بسبب خردها شناختن او در دل جاى گيرد،و با تدبر و دقت(در مصنوعات)برهان وجود او ثابت گردد، آفريدگان را دليل و راهنماى بر وجود خود قرار داده،و بدان وسيله پرده از(چهرۀ)ربوبيت و پروردگارى خود برداشت،او است يگانه و بى همتا در ازليت خود(يعنى در اينكه آغاز نداشته و هميشه بوده و خواهد بود)و در سزاوارى پرستش همتائى ندارد،و در پروردگاريش همانند ندارد،به جدائى انداختن ميان چيزهائى كه با هم سازش ندارند دانسته شود كه ضدى ندارد،و با پيوند دادن و نزديك ساختن ميان آنچه با هم نزديكند معلوم گردد كه قرين ندارد...،..و اين اندكى از آن سخنانى است كه نقل تمامى آن در اينجا كتاب را طولانى كند.

و از آن جمله سخنانى كه از آن حضرت عليه السّلام در بارۀ دور ساختن شبيه از خداى تعالى رسيده چيزى است كه شعبى روايت كرده گويد:امير المؤمنين عليه السّلام از مردى شنيد كه ميگويد:سوگند بآن كس كه در پس هفت پردۀ آسمانها در پرده شده.....پس آن حضرت تازيانه را بالا برده فرمود:

واى بر تو همانا خداوند والاتر است از اينكه از چيزى در پرده شود يا چيزى از او در پرده رود،منزه است آن خدائى كه فرا نميگيرد او را مكان و جايى،و نه در زمين و نه در آسمان چيزى بر او پوشيده نيست،مرد گفت:آيا از آن سوگندى كه ياد كردم كفاره بدهم؟فرمود:نه،زيرا تو بخدا سوگند ياد نكرده اى كه كفارۀ آن را بدهى و بديگرى سوگند خورده اى!.

ص: 217

و مورّخين و ناقلين روايت كرده اند كه مردى بنزد امير المؤمنين عليه السّلام آمده عرضكرد:اى امير المؤمنين مرا آگاه فرما از خداى تعالى آنگاه كه پرستش كردۀ آيا او را ديده اى؟فرمود:چنين نبوده ام كه پرستش كنم كسى را كه نديده باشم!عرضكرد[آنگاه كه او را ديدى]چگونه او را ديدى؟فرمود:واى بر تو،چشمها او را با ديدۀ آشكار نبيند،ولى دلها بوسيلۀ حقيقتهاى ايمان او را ببينند،بوسيلۀ دليلها و راهنماها شناخته شده و بسبب نشانه ها وصف شده،بمردمان قياس نشود و حواس(بشرى)او را درك نكنند! آن مرد بازگشت و ميگفت:خدا ميداند در چه جايى رسالت خود را فرود آورد(و چه خانه اى را بارانداز رسالتش قرار دهد)و در اين حديث دليل است بر اينكه آن حضرت ديدن چشمها را از خداى عز و جل دور ساخته(و ميرساند كه با چشم نمى توان خدا را ديد).

و حسن بن ابى الحسن بصرى روايت كند كه پس از آنكه امير المؤمنين عليه السّلام از جنگ صفين بازگشت مردى بنزد آن حضرت عليه السّلام آمده عرضكرد:مرا آگاه كن از آنچه ميان ما و اين مردم(يعنى مردم شام)از جنگ واقع شد آيا آن بقضا و قدر خداوند بود؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بهيچ تپه اى بالا نرفتيد و بهيچ دره اى سرازير نشديد جز اينكه بقضاء و قدر الهى بود،آن مرد گفت:پس روى اين حساب من رنج خود را بحساب خدا ميگذارم اى امير مؤمنان(يعنى اگر بنا باشد اينها همه طبق تقدير و قضا و قدر پروردگار باشد پس من رنج بيهوده بردم نه بهرۀ دنيا داشت و نه اجر آخرت)حضرت فرمود:

چرا؟گفت:اگر بنا شد كه قضا و قدر ما را بكار واداشت پس چه اجرى براى فرمانبردارى داريم و از چه راه عقوبت بر نافرمانى داشته باشيم؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اى مرد آيا گمان كردى كه قضاء خدا بر بنده حتم است و قدر او لازم است(و بهر چه خداوند قضا و قدرش تعلق گيرد بطور حتم آن چيز انجام

ص: 218

شود)اين گمان را مبر(زيرا قضا و قدر علت انجام كار و سلب اختيار از بندگان پروردگار متعال نشود) و اين گفتار بت پرستان و پيروان شيطان و ستيزه جويان با خداى رحمان است،و اين سخن قدرى مذهبان و مجوسان اين امت است،همانا خداى عز و جل دستور خود را بطور اختيار صادر فرموده،و قدغن خود را بحساب ترساندن كرده،و تكليف را اندك و آسان ساخته،و كسى از روى اكراه و اجبار فرمانبرداريش نكرده،و بدون اختيار نافرمانيش ننموده،و آسمان و زمين را و آنچه در آن دو است بيهوده و باطل نيافريده، «اين پندار كسانى است كه كفر ورزيدند و واى بر كسانى كه كافرند از آتش دوزخ»آن مرد گفت:اى امير مؤمنان آن قضا و قدرى كه فرمودى چيست؟فرمود:دستور بفرمان بردارى،و قدغن كردن از نافرمانى،و آماده ساختن وسائل براى انجام كار نيك و واگذاردن كردار بد،و كمك دادن بر آنچه انسان را باو نزديك سازد،و دست برداشتن از يارى آن كس كه نافرمانيش كند،و نويد و تهديد،و بشوق آوردن و ترسانيدن،اينها همه قضا و قدر الهى است در كردار و رفتار ما،و جز اين(كه گفتم)گمان مبر،زيرا گمان بردن بغير از آن كردارها را نابود سازد،مرد گفت:اى امير مؤمنان خدا كارت را بگشايد كه(باين سخنان)گره هاى دل مرا گشودى و اين دو شعر را خواند(كه ترجمه اش چنين است):

1-توئى آن پيشوائى كه در روز جزا و بازگشت(رستاخيز)بسبب پيرويت اميد آمرزش از خداى رحمان داريم.

2-آنچه از امور دين بر ما مشتبه شده بود آشكار و واضح ساختى،پروردگارت در برابر اين احسان پاداش نيك دهد.

ص: 219

و اين حديث سخن امير المؤمنين عليه السّلام را در معناى عدالت خداوند و نبودن جبر و اينكه تمام كارهاى خداوند از روى حكمت بوده و بيهوده نيست ميرساند.

فصل(1)سخنان آن حضرت در مدح دانشمندان و فضيلت علم و حكمت

در سخنان آن حضرت عليه السّلام كه در ستايش از دانشمندان و گروههاى مردم،و فضيلت دانش و ياد گرفتن آن و تعليم حكمت فرموده است:

از آن جمله است آنچه راويان حديث از كميل بن زياد رحمه اللّٰه نقل كرده اند كه گفت:روزى امير المؤمنين عليه السّلام در مسجد دست مرا گرفته بيرون آورد و چون بصحرا رسيد آهى از دل كشيد سپس فرمود:

اى كميل اين دلها ظرفهائى است(از علوم و حقايق)و بهترين آن دلها نگاهدارنده ترين آنها است(كه آنچه باو بسپارند خوب نگهدارى كند و بخاطر بسپارد)آنچه من(اكنون)بتو ميگويم از من نگهدار (و بخاطر بسپار):مردم سه گروه اند عالم ربانى(و خداشناسى كه آشناى بمبدأ و معاد باشد و بدان عمل نمايد)و يادگيرنده و آموزنده اى كه بر راه نجات و رهائى است،و مگسان كوچك و ناتوان كه پيروى هر آوازند،از نور دانش روشنى نجويند،و بپايۀ استوارى پناه نبرند.

اى كميل دانش بهتر از دارائى است،دانش تو را نگهدارد ولى تو نگهدار دارائى هستى،دارائى از دادن كم گردد،ولى دانش بوسيلۀ دادن بديگران افزون شود.

اى كميل دوست داشتن علم و دانش دينى است كه بدان(در روز رستاخيز)پاداش داده شود و بدان

ص: 220

وسيله انسان در زمان حيات و زندگى پيروى(از خدا)را بكمال رساند،و پس از مرگ(خوش نامى و)خوش گوئى(مردم را)بدست آورد،دانش حكومت و فرمانفرمائى كند ولى دارائى و ثروت فرمان بردار و مغلوب است.

اى كميل خزينه داران دارائيها و ثروتها با اينكه(در دنيا هستند و)زنده اند.مرده اند،ولى دانشمندان تا روزگار بر پا است پايدار و باقى هستند،خودشان(با بدرود زندگى)ناپديدند ولى صورتهايشان در دلها موجود است.

هان آگاه باش كه در اينجا علم و دانش فراوانى است-و با دست اشاره بسينۀ خود فرمود- اى كاش كسانى را بچنگ مى آوردم كه آن را فرا گيرند،آرى(گر چه)كسى تيز فهم مييابم ولى از او مأمون و مطمئن نيستم،(زيرا)افزار دين را براى دنيا بكار برد(و دين را وسيلۀ براى جلب دنياى ناپايدار ساخته)و بكمك حجتهاى الهى بر دوستان خدا برترى جويد،و بوسيلۀ نعمت هاى خدا بر كتاب او بزرگى كند(در نهج البلاغه«عباده»بجاى كتابه است و آن ظاهرتر است)،يا مييابم كسى را كه فرمانبر حكمت و متواضع آن است ولى در اين تواضع و فروتنى بينائى ندارد.

(مترجم گويد:در نهج البلاغة عبارت چنين است:«او منقادا لحملة الحق لا بصيرة له في أحنائه» يعنى فرمانبردار باب حق است ولى در گوشه و كنار كار خود بينائى ندارد)به نخستين شبهۀ كه در دلش افتد آن شك و شبهه در دلش آتش افروزد،آگاه باش كه نه اين(فرمان بردار بى بصيرت أهل امانت است كه باو بگويم)و نه آن(تيز فهم نامطمئن)پس اينان آزمند و حريص در لذتها و خوشيهايند و لگام شهوت را گسيخته و بآسانى او را ميكشاند يا شيفتۀ گرد آوردن و انباشتن(كالاى دنيا)است،و هيچ يك از اين دو گروه از نگهداران دين نيستند،نزديكترين مانند باينان،چهار پايان چرنده ميباشند،و چون چنين شد(كه براى دانش نگهدار يافت نشد)دانش و علم بمرگ نگهدارش ميميرد(و از بين ميرود).

بار خدايا!چرا(اين گونه نيست كه يكسره از ميان برود بلكه)زمين خالى و تهى نشود از حجت

ص: 221

و دليلى كه براى تو بر بندگانت باشد(و آن كس)يا آشكار و مشهور است(كه مردمان باو دسترسى دارند چون زمان يازده امام«ع»)يا ترسان و پنهان است(مانند اين زمان)تا حجتهاى خداوند و دليلهاى روشن او از بين نرود،و اينان كجايند؟اينان در شمار بسيار اندك هستند،و(نزد خدا)از نظر منزلت و مقام بسيار بزرگوارند،بواسطۀ ايشان خداى تعالى حجتهاى خود را نگهدارى كند تا آنها را بهمانندان خود بسپارند،و در دلهاى آنان كه شبيه خود هستند كشت كنند،علم و دانش با حقيقتهاى ايمان با ايشان رو آور شده و روح يقين را بآسانى دريافت كرده،و آنچه ناز و نعمت پروردگان را بدشوارى و سختى انداخته اينان آسان و سهل گيرند،و بآنچه نادانان از آن وحشت دارند اينان انس و خو گرفته اند،و با بدنهائى كه روحهاى آنها بجاى بسيار بلند(يعنى رحمت خدا)آويخته در دنيا زندگى ميكنند،ايشان در زمين جانشينان و نمايندگان خدايند،و(مردم را)بسوى دين او بخوانند،و حجتهاى او بر بندگانش ميباشند،سپس آهى از دل كشيد و فرمود:آه،آه چه بسيار آرزومند و مشتاق ديدار آنهايم(كميل گويد):آنگاه دست مباركش را از دست من برداشت،و بمن فرمود:اگر ميخواهى بازگرد.

فصل(2)دعوت مردم بسوى خود و بيان فضيلت و برترى خويش بر ديگران

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در خواندن و دعوت كردن مردمان بسوى شناسائى خود و بيان برترى و فضيلتش(بر ديگران)و بيان حال دانشمندان،و آنچه براى آموزندۀ دانش شايسته است،اين فرمايشى است كه راويان داناى باخبار حديث كرده اند در ضمن خطبه اى كه ما آغاز آن را رها ساختيم و دنبال آن اينست كه فرمايد:

و سپاس خداوندى را سزاست كه ما را از گمراهى(بسعادت)راهنمائى فرمود،و از كورى بينايمان

ص: 222

كرد،و بوسيلۀ(ديانت)اسلام بر ما منت نهاد،و پيغمبرى را در ما قرار داد،و ما را از برگزيدگان گردانيد، و نشانه هاى راه ما را نشانه هاى پيمبران قرار داد،و ما را بهترين امتهائى كه آمدند گردانيد،كه أمر بمعروف كنيم و نهى از منكر نمائيم،و خداى را پرستش كرده و باو شرك نورزيم و جز او صاحب اختيارى نگيريم،پس ما گواهان خدائيم و رسول خدا گواه بر ما است،ما(در روز رستاخيز)شفاعت كنيم و شفاعتمان در بارۀ هر كس كه شفاعت كرده ايم پذيرفته شود،و خدا را بخوانيم و باجابت رسد،و گناهان هر كس كه ما در باره اش دعا كنيم آمرزيده شود،ما بخدا اخلاص ورزيده ايم(و بندگى خود را خالص او كرده ايم) و جز او ديگرى را فرمانروا نخوانده ايم،اى گروه مردم كمك كنيد همديگر را بر نكوكارى و كمك نكنيد بر گناه و ستم و از خدا بترسيد كه همانا خداوند در عقوبت سخت است،اى گروه مردم من پسر عموى پيغمبر شما هستم و سزاوارترين شمايم بخدا و رسولش پس از من پرسش كنيد و پس از آن پرسش كنيد،كه گويا شما مى نگريد بدانش و علم كه برطرف گرديده و نابود شده،و براستى هيچ دانشمندى هلاك نگردد جز اينكه برخى از دانشش با او برود،جز اين نيست كه دانشمندان در ميان مردم مانند ماه در آسمان هستند كه نورش بر ستارگان ديگر درخشندگى دارد،هر چه برايتان از دانش آشكار شود آن را فرا گيريد،و بپرهيزيد از اينكه دانش را براى(اين)چهار چيز بياموزيد:(1)براى اينكه بدانشمندان مباهات كنيد و بخود بباليد(2)يا براى اينكه با سبك مغزان بدان وسيله پيكار و جدال كنيد(3)يا بدان وسيله در انجمنها خودنمائى كنيد(4)يا بخواهيد بدان سبب براى رياست مردم را بسوى خود جلب نمائيد،در سزاى كردار يكسان و برابر نيستند آنان كه ميدانند و آنان كه ندانند،خداوند بما و شما سود دهد در آنچه بما آموخته و آن را پاك و خالص براى خود گرداند همانا او شنواى پاسخ دهنده است.

ص: 223

فصل(3)در بيان حال دانشمندان و ادب شاگرد در حضور استاد

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در بيان حال دانشمندان و ادب شاگرد و دانش آموز سخنى است كه حارث اعور روايت كرده كه گويد:شنيدم أمير المؤمنين عليه السّلام ميفرمود:از حقوق عالم و دانشمندان اينست كه بسيار پرسش از او نكنند،و در پاسخ او را بمشقت و سختى نيندازند،و گاه بيحالى و كسالتش اصرار نورزند، و چون از جا برخاست جامه اش نگيرند،و در كارى(كه خواهند او را نشان دهند)با دست باو اشاره نشود، و رازش را فاش نكنند،و پيش او پشت سر كسى بدگوئى نكنند،و حرمت او را نگهدارى شود چنانچه اوامر خداى نگهداشته،و شاگرد و دانش آموز جز در پيش رويش ننشيند،و از بسيارى هم نشينى با او رو نگرداند (و ملال نگيرد)و چون آموزندۀ دانش يا ديگرى بنزد او آيد و او را در گروه(و انجمنى)بيند بهمگى سلام كند ولى او را در تحيت(و خوش باش گوئى)مخصوص گرداند(يعنى تنها باو سلام نكند،ولى براى احترام او پس از اينكه بهمه سلام كرد در تحيت او را مخصوص كند)و در حضور و نهان(حرمت)او را نگهدارد و حقش را بشناسند زيرا كه عالم و دانشمند در پاداش از روزه دارى كه شبها روى پا(بعبادت)بايستد و در راه خدا جهاد كند بزرگتر و بالاتر است،و هر گاه دانشمند بميرد(و از دنيا برود)رخنۀ در اسلام پديد آيد كه چيزى جز جانشين او(در علم و دانش)آن را پر نكند،و آن كس كه دانش بياموزد فرشتگان برايش آمرزشخواهى كنند،و آنچه در زمين و آسمان است براى او دعا كند.

فصل(4)سخنانى در باره بدعت گذاران در دين

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در بارۀ بدعت گذاران و آنان كه در دين برأى خود سخن گويند و در گفتار با روش أهل حق مخالفت كنند سخنى است كه راستگويان راويان در پيش سنى و شيعه روايت كرده اند

ص: 224

در گفتارى كه آغازش سپاس خداوند و درود بر پيامبر گراميش(ص)ميباشد سپس فرمايد:

ذمۀ من گرو سخنانى است كه ميگويم و درستى آن را ضمانت ميكنم:همانا كشت و زراعت مردمى كه بر پايۀ تقوى و پرهيزكارى باشد خشك و زرد نشود،و ريشۀ آن تشنه و بى آب نماند،و تمامى خير و نيكى در كسى است كه اندازه و قدر خود را بشناسد،و در نادانى مرد همين بس كه قدر خود را نشناسد،و همانا دشمن ترين مردمان نزد خداى تعالى مردى است كه خداوند او را بخود واگذارد و از راه راست بيكسو منحرف شود،بسخن تازه در آمد خوشنود و در روزه و نمازش شيفتۀ آن گردد،چنين كسى براى آنان كه فريفتۀ گفتارش شوند فتنه(و ميزان آزمايش)است،و از آن هدايت كه مردم پيش از او رفته اند گمراه شده و آنان كه پيرويش كنند گمراه كند،بار بر خطاها و گناهان ديگران بوده و در گرو خطاى خويش است،نادانيها را از اين سو و آن سو در ميان نادانان كور دل در خود گرد آورده،و در تاريكيهاى فتنه و فساد از همه جا بيخبر،و از راهبر شدن و هدايت كور شده است،آنان كه همانند انسانند(و بصورت آدمى هستند)چنين كسى را عالم و دانشمند مى خوانند در صورتى كه يك روز را در تحصيل آن بسر نبرده،صبح كرد هر روز و در پى زياد كردن چيزى بود كه كم آن بهتر از بسيار است،تا اينكه بدان رسيد و سيراب گرديد از آن آب مانده گنديده،و بيهوده زياده روى كرد(يا از چيزهاى بيهوده خود را انباشته كرد)براى قضاوت مردم نشسته(و خود را مهيا كرده)و ضمانت بيان نمودن چيزى را كند كه بر غير او پوشيده و مشتبه باشد، اگر در حكم دادن با گذشتگان مخالفت كند اطمينان ندارد كه آيندگان پس از او حكمش را نشكنند(و بر خلاف آن حكم نكنند)چنانچه او نسبت بگذشتگان انجام داد،و اگر يكى از مسائل مشكله باو عرضه شود براى پاسخ بآن پرسش،سخنان بى معنى و بيهوده از روى رأى خود تهيه كند سپس بهمان سخنان(بيهوده و بى معنى)كه گفته يقين حاصل كند،چنين كسى بواسطۀ پوشيده ماندن حقائق(بر او)و مشتبهات(و افتادن

ص: 225

در امور واهيه و سست)، مانند كسى است كه در تار عنكبوت درافتد،نميداند آيا درست گفته(و حكم كرده) يا بخطا رفته،و پشت سر آنچه بدان رسيده راهى نبيند(و چنين پندارد كه تنها آنچه او فهميده و با فهم كوتاه و رأى فاسد خود انديشيده صحيح و درست است)اگر چيزى را بچيزى بسنجد آنچه از آن فهميده و بدست آورده دروغ نپندارد،و اگر مطلبى بر او پوشيده ماند آن را پنهان كند زيرا از نادانى و كوتاهى خود آگاه است،و در آنچه نميدانسته بناچار سخن گفته تا نگويند كه نميداند،سپس(با اين احوال)با نادانى از حقيقت(بر آن كار)اقدام كند و در تاريكيها(ى جهل و نادانى)فرو رود،و بر مركب شبهات بسيار سوار شود،و در نادانيها بسيار دچار اشتباه شود،از آنچه نميداند(و ندانسته بدان حكم كرده)پوزش نخواهد تا(در نتيجه)آسوده و سالم بماند،و در علم و دانش بدندان برندۀ نگرفته(و تحقيق در آن نكرده) تا بهرۀ ببرد،روايات را بباد دهد چنانچه باد گياهان خشگ را پراكنده سازد،ميراثها(كه بواسطۀ حكم بناحق او بصاحبانش نرسيده)از(ستم)او ميگريند،و خونها(كه بفتواى باطل او)ريخته شده فرياد ميزنند،بسبب قضاوت(بيجاى)او عورتهاى حرام حلال گردد،و حرام حلال شود،با بازگرداندن آنچه از او سر زده آسوده و سالم نماند،و بآنچه(بنادانى)از او صادر شده پشيمان نگردد.

اى گروه مردم بر شما باد به پيروى كردن و شناختن كسى كه به شناختنش معذور نيستيد(مقصود شناختن ائمۀ دين عليهم السلام و پيروى ايشان است)زيرا كه آن دانش و علمى كه آدم عليه السّلام(از آسمان)فرود آورد، و همۀ آنچه پيمبران بدان واسطه برترى جستند تا برسد به پيغمبر شما خاتم النبيين عليه السّلام همگى نزد عترت(و خاندان)پيغمبرتان محمد(ص)است،پس در كجا سرگردان شده ايد؟بلكه كجا ميرويد؟اى كسانى كه كنده شده(يا زائيده شده ايد) از صلبهاى اصحاب كشتى،(يعنى اى فرزندان كسانى كه سوار كشتى نوح شدند)مثل عترت در ميان شما همانند كشتى نوح است پس بر آن سوار شويد،و چنانچه نجات يافتند در

ص: 226

آن كشتى نجات يافتگان، هر كه در اين كشتى درآيد نيز نجات يابد،و من بآنچه ميگويم بسوگند درست گرو اين گفتار هستم،و سخن زور نميگويم،و واى بر آن كس كه(از آن)روى برتابد،سپس واى بر آن كس كه روى برتابد،آيا آنچه پيغمبرتان(ص)در بارۀ ايشان فرموده بشما نرسيده(و نشنيده ايد)كه در سفر حجة الوداع فرمود:(مردم)همانا من در ميان شما دو چيز سنگين و گران ميگذارم،چيزى كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز پس از من گمراه نشويد:(يكى)كتاب خدا(قرآن)و(ديگر)عترت من أهل بيتم، و(همانا)اين دو از يك ديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من درآيند،پس بنگريد چگونه پس از من در بارۀ آن دو رفتار كنيد،آگاه باشيد كه اين(يعنى تمسك بعترت)آب خوشگوار و شيرين است پس بياشاميد،و آن ديگر(يعنى روى برتافتن از ايشان)آب شور و تلخ است و از آن بپرهيزيد.

فصل(5)در مذمت دنيا

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بارۀ احوال دنيا و ترساندن و بركنار داشتن از آن فرمايد:

أما بعد،جز اين نيست كه داستان دنيا همانند داستان مار است كه دست بر آن بكشى نرم و نيش گزنده (و زهردارش)سخت است،پس از آنچه از آن دنيا تو را خوش آيد كناره گيرى كن زيرا زمان اندكى با تو همراه است،و در آن حال كه بيشتر با آن انس و خو گرفته اى در همان حال ترسناكتر و بركنارتر از آن باش، زيرا كه دنيادار هر زمان بخوشى از خوشيهاى دنيا خوشحال و مسرور شد دنيا او را بكدورتى دچار كند(و آزرده خاطر سازد)و السلام.

فصل(6)در باره آماده شدن براى سفر آخرت

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بارۀ توشه گيرى براى آخرت،و فراهم آوردن اسباب لقاء

ص: 227

پروردگار جل اسمه و سفارش مردمان بكردار نيك فرمايد،و دانشمندان اخبار و ناقلين آثار آن را روايت كرده اند كه آن حضرت عليه السلام هر شب هنگامى كه مردم ببستر خواب ميرفتند بآوازى كه اهل مسجد و همسايگان مسجد آن را ميشنيدند ميفرمود:توشه گيرى كنيد خدايتان رحمت كند،زيرا آواز كوچ كردن(از اين دنيا بسفر آخرت)در ميان شما داده شد،و ماندن در دنيا را كم پنداريد،و بسوى خدا بازگرديد با توشۀ شايستۀ كه بدان دسترسى داريد،زيرا در جلو شما گردنۀ ناهموار و منزلهاى هولناكى است،و ناچاريد از آنها بگذريد و در آنها توقف كنيد،پس يا برحمت خدا از سختيهاى طاقت فرساى آن رهائى يابيد،و يا چنان نابودى پديد آيد كه پس از آن نتوان جبران نمود،اى بسا دريغ و افسوس بر آن بى خبرى كه عمرش بزيان او دليل و حجت باشد،و روزگارش او را بسختى و شقاوت كشاند،و خداوند ما و شما را از آن كسانى گرداند كه نعمت او را به نشاط و طغيان واندارد،و پس از مرگ سختى و عقوبت باو فرود نيايد، و جز اين نيست كه ما به(رحمت بى منتهاى)او متوسليم،و از براى او(آفريده شده)ايم،و نيكى بدست (قدرت و رحمت)او است،و او بر هر چيز توانا است.

فصل(7)در باره كناره گيرى از دنيا و آمادگى براى آخرت

و از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه در بارۀ كناره گيرى از دنيا و وادار كردن باعمال آخرت فرمايد:

اى فرزند آدم بزرگترين اندوهت آن روزى نباشد كه اگر بدان نرسى از عمر تو نيست،زيرا كه اندوهت يك روز است،و همانا هر روز كه بدان برسى خداوند روزى تو را در آن روز برساند،و بدان كه همانا تو چيزى كه بيش از خوراك و قوت تو باشد بچنگ نياورى جز اينكه در آن چيز خزينه دار ديگران هستى،رنج و

ص: 228

تعب تو در دنيا براى آن بسيار است و بهره اش نصيب وارث تو است،و روز باز پسين بخاطر آن حساب تو بدرازا كشد،پس در زندگى خود بمال و اندوخته ات سعادتمند و خوشبخت شو،و براى روز رستاخيز خود توشۀ در پيش فرست كه آن توشه پيشاپيش تو باشد،زيرا كه سفر دور است،و وعده گاه قيامت است،و منزلگاه بهشت است يا دوزخ.

فصل(8)در باره كناره گيرى از دنيا و آمادگى براى آخرت

و مانند اين سخنانى كه گذشت گفتارى است از آن حضرت عليه السلام(در بارۀ دنيا)كه ميان دانشمندان مشهور است و حكماء و خردمندان آن را ضبط كرده آن كه فرمود: اما بعد اى گروه مردم همانا دنيا پشت كرده و بجدائى(از آنچه بدان علاقه بسته ايد)آگاه مينمايد،و آخرت رو آورده و نزديك و آشكار شده است،آگاه باشيد كه همانا امروز روز مضمار(آماده شدن براى مسابقه)است و فردا(يعنى روز رستاخيز)روز پيشى جستن(و مسابقه)است،و پيشى گرفتن(يعنى برندۀ مسابقه جايزه اش)بهشت است،و پايان(يعنى عقب مانده عقوبتش)دوزخ است،آگاه باشيد كه شما در روزگار مهلت هستيد(كه اين چند روزۀ دنيا بشما مهلت داده شده)و دنبالش اجل(و مرگى)است كه شتاب او را ميراند(يعنى بزودى بشما ميرسد)پس هر كه كردار خود را خالص براى خدا گردانيد آرزو و اميد باو زيان نرساند،و هر كس در روزگار مهلت و پيش از رسيدن مرگ كندى بكردار كرد،آن كردار بزيان او است و اميد و آرزو او را بى بهره سازد،آگاه باشيد پس كردار (نيك)انجام دهيد در زمان آسايش و(در زمان)ناراحتى و ترس،پس اگر آسايشى بشما رو داد شكرگزار خدا باشيد و ترس را بدان ضميمه سازيد(يعنى يكباره مطمئن نشويد)و اگر ترس و خوفى بشما رو آورد ياد خدا كنيد و زمان آسايش را بياد آريد،زيرا خداوند آگاهى داده است براى نيكوكاران بسر انجام نيك و براى آن كس كه شكرگزارش گذارش باشد بفزونى(نعمت) و هيچ كسب(و چيز بدست آوردنى)بهتر از آن كسبى

ص: 229

نيست كه براى آن روزى انجام دهى كه گرد آيد در آن روز اندوخته ها،و فراهم آيد در آن روز گناهان بزرگ، و آشكارا گردد در آن روز نهان ها،و من چيزى را مانند بهشت نديده ام كه خواهان آن در خواب غفلت رفته، و نه مانند دوزخ كه گريزان آن نيز بخواب(بيخبرى)فرو رفته،آگاه باشيد هر كه يقين سودش ندهد شك باو زيان زند(يعنى آن كس كه تحصيل يقين نكند در شك و شبهه مانده و زيانكار شود)و هر كس خرد و رأى حاضرش(كه اكنون بدست اوست)سودش نبخشد،از آنچه(از خرد و رأى)از او پنهان است ناتوانتر است(شايد مقصود اين باشد كه بايد از آنچه خداوند از خرد بانسان داده است هم اكنون انتفاع برد و باميد آينده نباشد)آگاه باشيد هر آينه شما بكوچ كردن(از اين دنيا)مأمور شده ايد،و بتوشه گيرى راهنمائى شده ايد(زيرا خداوند در قرآن كريم فرمايد:« تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّٰادِ التَّقْوىٰ »و براستى ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما بيم دارم دو چيز است:(يكى)پيروى از هواى نفس،و(ديگر)آرزوى دراز،زيرا پيروى از هواى نفس(انسانى را)از حقيقت باز دارد،و درازى آرزو آخرت را بدست فراموشى سپارد، آگاه باشيد همانا دنيا به پشت كوچ كرده(و از شما دور شود)و همانا آخرت بسوى شما رو نموده(و بزودى بشما ميرسد)و براى هر يك از آن دو فرزندان و پسرانى است،پس اگر ميتوانيد از پسران آخرت باشيد، و از فرزندان دنيا نباشيد،زيرا كه امروز كردار است و حسابى در كار نيست،و فردا(قيامت)حساب است و كردارى نيست(و ديگر مجال انجام كار نيك بكسى نميدهند).

فصل(9)در باره برگزيدگان از صحابه و زهاد آنان

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بيان برگزيدگان از ياران رسول خدا(ص)و زهاد آنان فرموده و آن را صعصعة بن صوحان(يكى از اصحاب آن حضرت عليه السّلام)روايت كرده گفت:روزى امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 230

نماز صبح را با ما خواند و چون سلام نماز را داد رو بقبله كرد و بدون اينكه براست و چپ توجه كند ذكر خدا را ميفرمود تا آنگاه كه خورشيد باندازۀ يك نيزه از ديوار اين مسجد شما يعنى مسجد كوفه بالا آمد، آنگاه رو بما كرده فرمود:براستى مردمانى را در زمان خليل(و دوست مهربان)خود رسول خدا(ص)ديدم كه در اين شب ميان پيشانيها و زانوهايشان نوبت گذارده بودند(و هر كدام از عبادت خسته ميشد آن ديگر را بر زمين مينهادند،و در نهج البلاغه«بين جباههم و خدودهم»است يعنى ميان پيشانيها و گونه هاشان،و آن ظاهرتر است)و چون بامداد ميكردند ژوليده مو و گردآلود بودند،ميان دو چشمانشان(در پيشانى)مانند زانوهاى بز(پينه بسته بود)و چون ياد مرگ ميكردند ميلرزيدند چنانچه درخت بهنگام وزيدن باد ميلرزد،سپس اشك از ديدگانشان ميريخت بطورى كه جامه هاشان تر ميشد،(اين سخنان را فرمود)سپس برخاست و با خود ميگفت:گويا اين مردم در حال بى خبرى شب را بروز آورده اند.

فصل(10)اوصاف شيعيان پاك و مخلص

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بيان حال شيعيان پاك و مخلص خود فرمايد:و آن حديثى است كه راويان آثار حديث كرده اند كه آن حضرت عليه السّلام در شبى مهتاب از مسجد بيرون آمد و بعزم صحرا حركت كرد،پس گروهى بدنبال آن حضرت برفتند،حضرت ايستاده بآنان فرمود:شما كيستيد؟گفتند:

اى امير مؤمنان ما شيعيان تو هستيم،حضرت بدقت بچهره هاى ايشان نگريست آنگاه فرمود:چگونه است كه سيما(يعنى چهره يا نشانۀ)شيعه در شما نمى بينم؟گفتند اى امير مؤمنان سيماى شيعه چيست؟فرمود:

زرد چهره گان از بيدارى،و خراب چشمان از گريه،و خميده پشتان از ايستادن،و تهى دلان از روزه،

ص: 231

و لب خشگان از دعاء،بر آنان گرد خاشعين(و فروتنان)نشسته باشد.

فصل(11)سخنان پند آميز و يادآورى مرگ

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام و پند و اندرزها و ياد آورى مرگ است آنچه از آن بزرگوار عليه السّلام بتواتر رسيده كه فرمود:مرگ خواهانى است كه با شتاب آيد،و مطلوبى است كه آن كس كه مانده است او را ناتوان نسازد،و گريزنده از چنگال او از دستش بدر نرود(يعنى مرگ چيزى است كه كسى چارۀ از آن نتوان كرد چه آن كس كه از او بگريزد و چه آن كس كه سر راهش بايستد)پس خود براى آن اقدام كنيد و سرباز نزنيد زيرا از مرگ گريزى نيست شما اگر كشته نشويد خواهيد مرد،و سوگند بدان كه جان على بدست او است خوردن هزار شمشير بر سر آسانتر است از مرگ بر بستر.

و از آن جمله است فرمايش آن حضرت عليه السّلام كه فرمايد:اى گروه مردم بامداد كرديد در حالى كه نشانه ها و هدفهائيد(از يكسو هدف)تيرهاى مرگ(هستيد كه)شما را نشان كرده،(از يكسو) دارائيهاى شما غارتگاه مصيبتها(و پيش آمدهاى ناگوار)است،آنچه خوراكى در دنيا ميخوريد براى شما در آن خوراكى استخوانى گلو گير ميباشد،و با آنچه مى آشاميد برايتان در آن آشاميدنى آب جستنى در در گلو هست،و خدا را گواه ميگيرم كه بهيچ نعمتى(از نعمتهاى دنيا)نرسيد كه بدان خوشحال شويد جز اينكه نعمت ديگرى را از دست دهيد كه آن را گرامى داشته ايد،اى گروه مردم ما و شما آفريده شديم براى ماندن نه براى نابود شدن(و اين گونه نيست كه با مرگ نابود شويم)بلكه از سرائى بسراى ديگر جابجا شويم،پس توشه گيريد براى آنجائى كه(خواه و ناخواه)بدان جا رويد و براى هميشه در آن بمانيد،و السّلام.

ص: 232

فصل(12)بيان فضايل خويش و برترى او بر ديگران

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه(مردمان را)بسوى خود خواند،و بفضيلت خود راهنمائى كند،و پرده از روى حق بردارد،و بآنان كه باو ستم كرده اند گوشه و اشاره زند و بدان آگاهى دهد، و اين سخن را شيعه و سنى از آن حضرت عليه السّلام روايت كرده اند،و از آن جمله ابو عبيدة معمر بن مثنى و ديگران از كسانى كه دشمنان شيعه روايت آنها را پذيرفته اند اين سخنان را نقل كرده اند كه امير المؤمنين عليه السّلام در نخستين خطبۀ كه پس از كشته شدن عثمان بن عفان و بيعت مردمان خواند اين بود كه فرمود:پس از سپاس پروردگار و درود بر پيغمبر اكرم(ص)مهربانى نكند كسى بر ديگرى جز اينكه بر خود كند، سرگرم و مشغول شد كسى كه بهشت و جهنم در پيش روى اوست(يعنى كسى كه ميداند اين دو را در پيش دارد و چه كارهائى مردم را ببهشت ميبرد،و چه كردارى بدوزخ كشد از دنيا بخود مشغول شود)سپس آن حضرت عليه السّلام بندگان خدا را بچند گروه تقسيم كند: كوشش كنندۀ پويا،و خواهانى كه اميدوار است،و آن كس كه كوتاهى در انجام فرامين الهى كند و جايگاهش دوزخ است،اين سه دسته،و دو دستۀ ديگرند كه:(يكى)فرشتۀ ايست كه ببال خود پرواز كند،و(ديگر)پيغمبرى كه خداوند(در همه احوال)دستگير اوست،و ششمين ندارد(يعنى منحصر باين پنج گروه است)هر كه(بنا حق)ادعا كرد هلاك شد،و هر كه (در ميان حق ديگران)در آمد نابود گشت،(ره)راست و چپ(كه از راه حق منحرف است) گمراه كننده است،و راه وسط(و ميانه)راه(حق)است،كتاب باقيمانده و سنت(رسول خدا(ص)و آثار نبوت بر آن (شاهد و گواه)است،براستى خداى تعالى(دردهاى)اين امت را بدو دارو درمان كرده:(يكى)تازيانه، و(ديگرى)شمشير،كه نزد امام(و پيشواى الهى در هر زمان)در آن دو مماشات و مدارا كردن نيست(يعنى امام پاس خاطر هيچ كس را نگاه نميدارد و هر چه مقتضاى دستور الهى است بوسيلۀ تازيانه و شمشير انجام دهد)پس در خانه هاى خود پنهان شويد(و گاه فتنه و فساد بيرون نيائيد)و گرفتارى هاى خود را(يا اختلافات ميان خود و ديگران را)اصلاح كنيد،و توبه دنبال شما است(و در هر حال ميتوانيد از كرده هاى

ص: 233

زشت و نافرمانيها بتوبه دست زنيد) كسى كه(در ميان مردم نادان)يكجانبه حق را آشكار كند هلاك شود (يعنى مردم زير بار حق محض نميروند مانند خود آن حضرت و هميشه خواهان كسى هستند كه حق و باطل را بهم ممزوج كند چون خلفاى گذشته)در زمان گذشته(و در زمان آن سه خليفه)كارهاى چندى شد كه شما نزد من در آنها معذور نيستيد(يعنى آنان از شما باز خواست در آن كارها نميكردند بلكه خود آنها را انجام دادند ولى من اگر بخواهم آنها را بازگردانم چون بر خلاف دستور خدا بوده)آگاه باشيد همانا اگر من بخواهم بگويم ميگويم(ولى)خدا از گذشته ها درگذرد،آن دو مرد(يعنى ابو بكر و عمر) پيشى گرفته و گذشتند،و سومى(يعنى عثمان)بپا خاست مانند كلاغ كه اندوهش شكمش بود،واى بر او اگر هر دو بالش كنده مى شد و سرش جدا مى شد براى او بهتر بود،بنگريد اگر نادرست پنداريد، (سخنان مرا)آن را انكار كنيد،و اگر(بدرستى)ميشناسيد پس دست از(لجاج)برداريد،حق و باطلى (در كار)است،و براى هر يك(از آن دو)أهل(و خاندانى)است،پس اگر باطل بسيار باشد(شگفت نيست، زيرا)از قديم هم بسيار بوده كه مرتكب مى شدند،و اگر حق كم باشد اميد است بسيار گردد(يعنى در زمان ظهور دولت حقه)و كم است كه چيزى برود و دوباره رو آورد(يعنى حق كه ضعيف شد مشكل است قوت يابد)و اگر جانهاى شما بسوى شما بازگردد هر آينه شما سعادتمند خواهيد شد،و من ميترسم كه شما (مانند مردم جاهليت)در زمان فترت باشيد(كه از آئين پيغمبر(ص)دور شدند و پيروى از انديشه هاى نادرست خود نمودند)و بر من نيست جز كوشش كردن(در اصلاح امور و اندرز دادن).

آگاه باشيد كه نيكان عترت(و فرزندان)من،و پاكان خاندان من بردبارترين مردمان هستند در كودكى،و داناترين ايشانند در بزرگى،آگاه باشيد ما خاندانى هستيم كه از دانش خدا است دانش ما، و حكم كردن ما بحكم خدا است،و بگفتار راستگوئى(مانند رسول خدا(ص))است دستاويز ما،(ممكن است«علمنا»و«حكمنا»و«اخذنا»بصورت فعل ماضى خوانده شود يعنى بدانش خداوند دانشمند شديم...

تا بآخر)پس اگر پيروى از آثار ما كنيد(و متابعت از گفتار و كردار ما نمائيد)به بينائيهاى ما هدايت (و راهنمائى)شويد،و اگر(پيروى)نكنيد خداوند شما را بدست ما نابود خواهد كرد(زيرا حجت را خدا

ص: 234

بر شما تمام كرده و با فرستادگان ما راه عذرى براى شما باقى نگذارده)پرچم حق(و حقيقت)با ماست، هر كس پيرويش كند بحق گرائيده و هر كس از آن باز ماند(در درياى سرگردانى و گمراهى)غرق شود،آگاه باشيد كه بوسيلۀ ما بازخواست خون هر مؤمنى بشود،و بسبب ما ريسمان خوارى و ذلت از گردنهاى شما كنده و دور شود،و بوسيلۀ ما خدا(كارها را)گشود نه بشما،و بسبب ما(كارها)پايان پذيرد نه بشما.

فصل(13)بيان فضايل خويش و برترى او بر ديگران

و از گفتار كوتاه آن حضرت عليه السّلام است كه مردمان را بسوى خود و فرزندان(طاهرينش)عليهم السّلام ميخواند اين گفتار(كه فرمايد):همانا خداوند محمد(ص)را به پيامبرى مخصوص داشت و برسالت او را برگزيد و بوحى او را آگاه كرد،و او رسانيد بمردم آنچه رساندنى بود،و پيش ما خاندان است پناهگاههاى دانش و درهاى حكمت و روشنى دين،پس هر كه ما را دوست بدارد ايمانش باو سود بخشد،و كردارش پذيرفته شود،و هر كه ما را دوست ندارد ايمانش بوى سود ندهد،و عمل او پذيرفته نگردد اگر چه در شب و روز بايستادن و روزه دارى كوشش و رنج برد.

فصل(14)بيان فضايل خويش و برترى او بر ديگران

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنچه عبد الرحمن بن جندب از پدرش روايت كند كه گفت:پس از آنكه مردمان در مدينه با عثمان بيعت كردند من بر على بن ابى طالب عليه السّلام وارد شدم آن حضرت را ديدم كه سر بزير انداخته و غمناك است،باو عرضكردم:مردمان را چه پيش آمده؟فرمود:من نيكو شكيبا

ص: 235

هستم،عرض كردم سبحان اللّٰه بخدا سوگند شما براستى بردبارى!فرمود:چه بكنم؟عرضكردم:

در ميان مردم بپاخيز و آنان را بسوى خويشتن بخوان،و آگاهشان كن كه همانا تو خود سزاوارترين مردمان به پيغمبر(ص)هستى و بفضيلت و پيشى(در اسلام)از ديگران شايسته تر هستى و از ايشان يارى و مدد بخواه براى(از ميان بردن)اينان كه از كنار تود بيكسو شده اند،پس اگر ده تن از ميان صد تن از آنان پاسخت دهند(و سخنت را بپذيرند)با آن ده تن بر آن صد تن سخت توانى گرفت.

پس اگر بتو گرويدند كار بر وفق و مراد و دلخواه تو انجام خواهد شد،و اگر سرباز زنند(و فرمانبر نشوند)با آنان بجنگى،پس اگر بر آنها پيروز شدى اين همان فرمانروائى و سلطنتى است كه خداوند به پيغمبرش(ص)داده و تو بدان سزاوارتر از ايشان هستى،و اگر در راه رسيدن بدان كشته شدى شهيد كشته شده اى،و در پيشگاه خداوند معذور خواهى بود و بارث بردن از رسول خدا(ص)در اين باره سزاوارترى؟فرمود:اى جندب آيا چنين مى بينى(و بنظرت ميرسد)كه از هر صد نفر ده نفر با من بيعت كنند؟ گفتم:آرى آن را اميد دارم،فرمود:ولى من چنين اميدى ندارم بلكه اميد ندارم كه از هر صد نفر دو نفر با من بيعت كنند و اكنون تو را آگاه كنم كه اين نااميدى من از كجا است،جز اين نيست كه مردم قريش را مى نگرند،قريش هم با خود ميگويند:همانا آل محمد(ص)و خاندان آن حضرت خود را برتر از مردمان ديگر ميدانند،و خود را زمامدار ميدانند نه قريش را،و(از اين رو)اگر خاندان محمد(ص) زمامدار شوند اين سلطنت و دولت براى هميشه در اين خاندان خواهد ماند و بكسى ديگر نخواهد رسيد، و اما تا زمانى كه در ميان ديگران باشد دست بدست ميان شما ميگردد،(از اين رو)قريش تا بتوانند بدلخواه خود اين دولت و سلطنت را بما نخواهند سپرد،(جندب)گويد:باو عرضكردم:آيا مردم را از اين سخن شما آگاه نكنم تا ايشان را بسوى تو بخوانم؟بمن فرمود:اى جندب اكنون زمان آن نرسيده،گويد:

ص: 236

پس از اين جريان من بعراق بازگشتم،و هر گاه چيزى از فضائل آن حضرت عليه السّلام و مناقب و حقوق او براى مردم بيان ميكردم آنها مرا باز ميداشتند و از خود ميراندند تا اينكه جريان(من و بيان كردن فضائل آن حضرت)بگوش وليد بن عقبه كه در آن روزها از طرف عثمان فرماندار كوفه بود رسيد،او كسى بسوى من فرستاد و مرا بزندان انداخت،تا اينكه در بارۀ من پيش او(بوساطت)رفتند،و او مرا آزاد كرد.

فصل(15)سخنان آن حضرت در باره متخلفين از بيعت با او

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه گروهى از بيعت با او سرباز زدند مانند عبد اللّٰه پسر عمر بن خطاب،و سعد وقاص،و محمد بن مسلمة،و حسان بن ثابت(شاعر معروف)و اسامة بن زيد، و اين سخن را شعبى روايت كرده گفت:آنگاه كه سعد و كسان ديگرى كه نام برديم از بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام سرباز زدند و خود را بيكسو كشيدند(على عليه السّلام در ميان مردم بپاخاسته)حمد و ثناى پروردگار را بجاى آورد سپس فرمود:اى گروه مردم شما با من بيعت كرديد بر آنچه با مردمان پيش از من بيعت نموديد، و البته تا مردم با كسى بيعت نكرده اند اختياردار و آزادند،و چون بيعت كردند اختيارى ندارند،و همانا بر زمامدار و پيشواى مردم است كه استقامت داشته باشد،و بر مردم فرمانبر است كه بفرمانش گردن نهند، و اين بيعتى است عمومى كه هر كس از آن سرباز زند از دين اسلام سرباز زده،و راه ديگرى جز راه مسلمانان پيموده است،و اين بيعت شما با من بيعت ناگهانى و بدون تأمل نبوده،و كار من و شما يكى نيست،من شما را براى خدا ميخواهم(نه براى دنيا)ولى شما مرا براى خود ميخواهيد،و بخدا سوگند هر آينه رأى خود را براى دشمن خالص گردانم،و ستمديده را انصاف دهم،و از جانب سعد،و مسلمة و اسامة،و عبد اللّٰه،و حسان چيزهائى بمن رسيده كه آن را خوش ندارم و حق در ميان من و ايشان حاكم است.

ص: 237

فصل(16)در باره بيعت شكنى طلحه و زبير

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه طلحة و زبير بيعت او را شكستند و بسوى مكه رهسپار شدند تا عايشه را بر آن حضرت بشورانند و بمخالفت با آن حضرت او را همراه خود سازند و اين سخن را دانشمندان از آن حضرت نقل كرده اند كه پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:پس همانا خداوند محمد(ص) را بسوى همۀ مردم بر انگيخت و او را براى همۀ جهانيان رحمت قرار داد،پس آن حضرت بدان چه مأمور شده بود بيان فرمود،و پيام پروردگارش را(بمردم)رسانيد،و خداوند بوسيلۀ او(آن اوضاع)از هم گسيخته را منظم ساخت،و(آن مردم)پراكنده را گرد آورد،و بوسيلۀ او راهها را امنيت بخشيد،و خونها را نگهدارى كرد،و بسبب او ميان كينه توزان و دشمنان و آتش هاى افروخته از حقد و كينه،و عداوتهاى پا بر جاى در دلها طرح دوستى و الفت افكند،سپس جانش را گرفت در حالى كه(كردارش)پسنديدۀ(او) بود و در بارۀ سرانجام آنچه رساندن(احكام)بآن ميانجاميد كوتاهى نفرموده بود،و آنچه كوتاهى در رساندن آن بخاطر ميانه روى بود پيرامون آن نگشت و آن را نرساند،و پس از آن حضرت شد آنچه شد از ستيزه و كشمكش در بارۀ زمامدارى و فرمانروائى،و ابو بكر زمام دار شد،و پس از او عمر،و سپس عثمان و چون سرانجام كار عثمان بدان جا كه ميدانيد انجاميد نزد من آمديد و گفتيد:با ما بيعت كن،من گفتم:

نميكنم،گفتيد:چرا(بايد بكنى)من گفتم:نه،و دستم را بستم،شما آن را بازكرديد،من باز كشيدم شما بسوى خود كشيديد،و چنان بر سر من(براى بيعت كردن)ريختيد مانند شتران بسيار تشنۀ كه بگودالهاى آب رسند بدانسان كه من گمان كردم كشندۀ من هستيد و همانا بعضى از شما در پيش من كشندۀ برخ ديگر است،پس من دست خود باز كردم و شما از روى اختيار(و با كمال آزادى)با من بيعت كرديد،و در پيشاپيش

ص: 238

شما طلحة و زبير آزادانه بدون هيچ ناچارى با من بيعت كردند، سپس چيزى درنگ نكردند كه از من اجازه(رفتن بمكه و بجا آوردن)عمره خواستند.و خدا ميداند كه اينان(قصد عمره نداشته و)ارادۀ پيمان شكنى داشتند،پس دوباره پيمان خود را در اطاعت نمودن و فرمان بردارى از خود تازه كردم و(از ايشان پيمان گرفتم كه فتنه راست نكنند و)براى امت موجبات نابودى و بلا باديد نيارند،و آن دو با من(چنين) پيمانى بستند،و سپس با من وفا نكردند و بيعت مرا شكسته پيمان خود را بهم زدند،شگفت است از ايشان كه در برابر ابو بكر و عمر رام شدند(و فرمان بردار گشتند)ولى با من بمخالفت برخاستند در صورتى كه من كمتر از آن دو مرد نيستم و اگر بخواهم بگويم ميگويم،بار خدايا تو در آنچه اينان در حق من انجام دادند و كار مرا كوچك پنداشتند حكم فرما،و مرا بر ايشان پيروز گردان.

فصل(17)در باره بيعت شكنى طلحه و زبير

و در جاى ديگر آن حضرت عليه السّلام در اين باره پس از حمد و ثناى پروردگار فرمايد:همانا خداى تعالى چون جان پيغمبرش(ص)را گرفت ما گفتيم:خاندان و خويشان وارث بران و نزديكان پيغمبر(ص)و سزاوارترين مردمان با او ما هستيم و از اين رو كسى با ما در بارۀ حق و فرمانروائى او ستيزه نكنند،در اين احوال بوديم كه منافقان رفتند و فرمانروائى پيغمبران را از ما گرفته بديگرى سپردند،پس بخدا سوگند براى اين كار چشمان و دلهاى ما با هم گريست،و سينه ها تنگ و خراشيده شد و جانهاى ما بلب آمد،و بخدا سوگند اگر ترس اين نبود كه جدائى ميان مسلمانان افتد(و خوف نداشتم از اينكه)بيشتر مردم بكفر باز گردند و دين بر گردد،هر آينه ما تا آنجا كه نيرو داشتيم اين وضع را تغيير ميداديم(و نميگذارديم باين

ص: 239

حال بماند)و اكنون شما با من بيعت كرده ايد و اين دو مرد نيز يعنى طلحة و زبير از روى ميل و رغبت خودشان و شما با من بيعت كردند و(خلافت را)بمن واگذار نمودند،سپس بپاخاسته قصد شهر بصره كردند كه گروه فشردۀ شما را بهم زنند،و شما را بجان يك ديگر اندازند،بار خدايا آن دو را بخاطر خيانتى كه باين امت كردند و بواسطۀ بد انديشى ايشان براى مردم بگير(و از ميان بردار)سپس فرمود:خدايتان رحمت كند كوچ كنيد بدنبال اين دو پيمان شكن كج روش ستمكار پيش از آنكه(فرصت از دست برود و) نتوان آنچه اين دو در سر پرورانده(يا جنايتى كه مى خواهند انجام دهند)تدارك نمود.

فصل(18)در باره عايشه و طلحه و زبير و جنگ جمل

و چون جريان رفتن عايشه و طلحه و زبير از مكه بسوى بصره بگوش آن حضرت رسيد سپاس خدا و ثنايش را بجا آورد سپس فرمود:همانا عايشه و طلحه و زبير بسوى مكه رهسپار شده اند و هر يك از آن دو(يعنى طلحة و زبير)بتنهائى براى خود ادعاى خلافت ميكند و ديگرى را شايستۀ آن نميداند،طلحة ادعا نميكند جز اينكه پسر عموى عايشه است،و زبير ادعاى نمى كند جز اينكه داماد پدر عايشه است(چون اسماء دختر أبى بكر كه بذات النطاقين مشهور است همسر زبير بود)بخدا سوگند اگر بدان چه ميخواهند(يعنى خلافت)دست يابند(هر يك گردن ديگرى را خواهد زد)هر آينه زبير(اگر دست يافت)گردن طلحه را ميزند،يا طلحة(اگر دست يابد)گردن زبير را خواهد زد،هر يك با ديگرى در زمام دارى و رياست ستيزه خواهند كرد،و سوگند بخدا كه براستى ميدانم كه آن شتر سوار(يعنى عايشه)بندى را نگشايد و گردنۀ را پشت سر نگذارد و بمنزلى فرود نيايد جز بنافرمائى خدا(يعنى از آغاز تا پايان كارش همه از روى نافرمانى خداوند است)تا بالاخره خود و همراهانش را بجائى ببرد كه يكسوم از ايشان كشته شوند، و يكسوم آنان بگريزند،و يكسوم ديگر باز گردند،بخدا سوگند هر آينه طلحة و زبير خود ميدانند كه بر خطا هستند و چنين نيست(كه اين مطلب را)ندانند،و چه بسا دانائى كه نادانيش او را بكشد و آن دانائى

ص: 240

(كه دارد)او را سود ندهد،بخدا سوگند سگان حوأب بر او(يعنى بر عايشه)بانگ زنند(اشاره بحديث معروفى است كه شيعه و سنى باختلاف روايات از رسول خدا(ص)روايت كنند كه آن حضرت(ص)در مقام مذمت بزنان خود فرمود:يكى از شما(يا كدام يك از شماها)سگان حوأب-كه نام جايى است در راه بصره-بر او پارس كنند؟و چون عايشه بدان جا رسيد سگان بر او پارس كردند و او بياد اين حديث افتاده خواست برگردد طلحة و زبير با سخنان فريبنده و زحمات بسيارى او را منصرف كردند،از جمله اينكه هفتاد شاهد و گواه نزد او آوردند و همه گواهى دادند كه اينجا حوأب نيست،بهر حال امير المؤمنين عليه السّلام دنبالۀ گفتارش را چنين ادامه داد:)آيا پندگيرندۀ هست كه پند گيرد؟يا متفكرى هست كه بيانديشد؟همانا گروه ستمكار بپاخاسته پس كجا هستند نيكوكاران؟.

فصل(19)سخنان آن حضرت در ربذه هنگام رفتن بسوى بصره

و چون امير المؤمنين عليه السّلام بسوى بصره رهسپار شد در ربذه(كه نام دهى است در سه منزلى مدينه)فرود آمد،پس دنبالۀ حاجيان(كه از مكه مى آمدند)بدان حضرت برخوردند،دور آن حضرت گرد آمدند كه سخنى از او بشنوند و حضرت در سراپردۀ خود بود،ابن عباس گويد:من بنزد او رفتم ديدم نعلين خود را پينه ميزند بدو گفتم:(اى امير مؤمنان)نياز ما باينكه بكار ما سر و صورتى بدهى بتو بيشتر از اين كارى است كه ميكنى(و بدان سرگرمى)!حضرت با من سخن نگفت تا از كار خود فارغ شد(و نعلينش را وصله زد)سپس آن را با لنگۀ ديگر جفت كرد و بمن فرمود:اين يك جفت نعلين مرا قيمت كن(كه ارزشش چقدر است؟) گفتم:ارزشى ندارد،فرمود:با همين كه ارزشى ندارد؟گفتم:كمتر از يكدرهم ارزش دارد،فرمود:

بخدا سوگند اين يك جفت نعلين را من بيش از زمامدارى بر شما دوست دارم مگر اينكه(بوسيلۀ اين زمامدارى)حقى را بر پا دارم يا باطلى را جلوگيرى كنم،عرض كردم:حاجيان انجمن كرده اند كه از

ص: 241

سخنان شما بشنوند آيا بمن اجازه ميدهى با آنها سخن گويم، پس اگر نيكو بود از تو باشد،و اگر نبود از خودم باشد؟فرمود:نه من خودم با ايشان سخن ميگويم سپس دستش را بر سينه من نهاد-و دستى درشت داشت-كه سينۀ مرا بدرد آورد پس برخاست،من دست بدامان او زده عرضكردم:ترا بخدا سوگند مراعات خويشاوندى را در بارۀ من بفرما(و خواهش مرا بپذير)فرمود:مرا سوگند مده(اين را فرمود) و از خيمه بيرون آمده مردمان گرد او انجمن كردند پس حمد و ثناى خدا را بجاى آورده سپس فرمود:

پس از حمد و ثناى خداوند همانا خداى تعالى محمد(ص)را برانگيخت و در ميان عرب كسى نبود كه كتابى بخواند و نبوتى را ادعا كند،(يعنى نه كتابى بود نه پيغمبرى)پس آن حضرت(ص)مردمان را بآنچه وسيلۀ رستگاريشان بود(يا بسر منزل رستگارى)هدايت فرمود،هر آينه بخدا سوگند من نيز هميشه در ميان كسانى بودم كه هدايت مى فرمود،نه دگرگون شدم و نه بحالى گشتم و نه خيانتى كردم تا اينكه همۀ دشمنان دين پشت كرده فرار كردند،مرا با قريش چه كار است(و سبب دشمنى ايشان با من چيست؟)بخدا سوگند با آنان در زمانى كه كافر بودند جنگيده ام اكنون نيز كه راه فتنه و فساد پيش گرفته(و از راه حق قدم بيرون نهاده اند)ميجنگم،و همانا اين راهى كه ميروم روى پيمان و عهدى است كه در اين باره با من شده است،هر آينه بخدا سوگند باطل را چنان ميشكافم تا اينكه حق از تهيگاه و ميان پهلوى آن بيرون آيد و قريش با ما كينه جوئى نمى كنند،جز از اين رو كه خداوند ما را بر ايشان برگزيده است و ما آنها را در زير فرمان خود كشيده ايم و(دو شعر كه در ذيل ترجمه مى شود)انشاء فرمود:

1-بجان خودم سوگند گناه است كه تو شير(يا ماست)خالص را بياشامى و سر شير يا خرماى بى هسته بخورى.(و بما بى مهرى كنى يا كفران نعمت كرده قدر ما را ندانى).

ص: 242

2-در صورتى كه ما بوديم كه اين بلندى رتبه و جاه را بتو داديم و گر نه تو بلند رتبه نبودى،و ما بوديم كه گرداگرد تو اسبان كوتاه مو و نيزه ها را فراهم كرديم.

(مقصود حضرت از استشهاد و انشاء اين دو شعر اين است كه اينان ببركت ما باين ثروت و شخصيت رسيدند ولى اكنون پاس ما را نداشته و قدر ما را نشناخته با ما بجنگ برخاسته اند).

فصل(20)سخنان او در ذى قار

و چون آن حضرت عليه السّلام بمنزل ذى قار(كه جايى است نزديكى بصره)فرود شد از كسانى كه حاضر بودند بيعت گرفته و زبان گشود و پس از حمد و ثناى بسيار بر خداوند و درود بر رسول خدا(ص)فرمود:

جرياناتى پيش آمد كه مادر برابر آنها شكيبائى كرديم در صورتى كه(شكيبائى بر آن مانند شكيبائى كسى بود كه)در چشم(او)خاشاك و غبار بود(و اين نبود جز براى)فروتنى و تسليم در برابر امر خداى تعالى در آنچه ما را بدان آزمايش فرموده و باميد پاداش نيك بر اين بردبارى،و بردبارى بر آن بهتر از اين بود كه در مسلمانان جدائى افتد و خونشان ريخته شود،ما خاندان پيغمبر(ص)و عترت رسول خدا هستيم،و سزاوارترين مردمان بسلطنت و رسالت ميباشيم،و ما معدن آن كرامتى هستيم كه خداوند بوسيلۀ آن اين امت را آغاز كرد(مقصود مذهب اسلام است)و اين طلحة و زبير نه از خاندان نبوت و پيغمبرى هستند و نه از فرزندان رسول خدا(ص)،و چون ديدند پس از سالها خداوند حق ما(يعنى خلافت و زمامدارى)را بما بازگرداند يك سال تمام بلكه يكماه تمام درنگ نكردند تا اينكه مانند روش گذشتگان خود را از جاى جستند كه حق مرا ببرند،و گروه مسلمانان را از دور من بپاشند(اين سخن را فرمود)سپس بر آن دو نفرين كرد.

ص: 243

فصل(21)سخنان او در ذى قار

و عبد الحميد بن عمران عجلى از سلمة بن كهيل حديث كند كه چون مردم كوفه در منزل ذى قار(كه در نزديكى بصره است)بامير المؤمنين عليه السّلام بر خوردند بآن حضرت خوش آمد گفتند:سپس عرضه داشتند:

سپاس خداى را كه ما را بهمسايگى و جوار شما مخصوص داشت و بيارى دادن تو گرامى فرمود،پس امير المؤمنين عليه السّلام در ميان ايشان بپاخاست و حمد و ثناى خداى را بجا آورده فرمود:اى مردم كوفه شما از گراميترين مسلمانان و ميانه روترين(يا پابرجاترين)آنانيد در ارزش و عادل ترين ايشانيد در روش،و برتر از مسلمانان هستيد از نظر سهمى كه در اسلام داريد،و بهترين آنهائيد از جهت مركب سوارى و نژاد (و ممكن است مقصود از نصاب بسيارى مال و ميوه باشد)شما سخت ترين عرب هستيد در دوستى به پيغمبر(ص) و خاندانش،و من پس از اعتماد بخدا روى اعتماد بشما بنزدتان آمدم بخاطر آن جان فشانى كه نسبت بمن كرديد آنگاه كه طلحة و زبير پيمان شكنى نمودند و از پيروى من سرباز زده و براى فتنه كردن بعايشه رو آوردند،و عايشه را از خانه و ديارش بيرون آورده ببصره اش كشاندند،اوباش و اراذل بصره را بگمراهى انداختند،با اينكه بمن خبر رسيد كه مردمان با فضيلت و نيكان ايشان در مراتب دين كناره گيرى كردند (و تن بفرمان آنها نداده)و آنچه طلحة و زبير انجام دادند خوش نداشته و ناراحت بودند(اين سخنان را گفت)و خاموش شد،پس اهل كوفه(بسخن آمده)عرضكردند:ما ياران توئيم و بر دشمنان ياريت بنمائيم و اگر ما را بچند برابر اينان(يعنى لشكر طلحة و زبير)بخوانى(با جان و دل مى پذيريم)و انجام آن را بحساب خير و نيكى درمياوريم و اميد(سعادت)در آن داريم،پس امير المؤمنين عليه السّلام در حق آنان دعاى خير فرموده از ايشان سپاسگزارى كرد سپس فرمود:اى گروه مسلمانان شما بخوبى ميدانيد كه طلحة و زبير از روى رضا و رغبت(و با كمال ميل)با من بيعت كردند،و هيچ اكراه و اجبارى در ميان نبود،پس از

ص: 244

آن از من اجازه عمره خواستند و من بآنها اجازه دادم،پس ببصره رفتند و مسلمانان را كشته و كار زشتى انجام دادند(اشاره است بكارهائى كه طلحة و زبير پيش از جنگ جمل در بصره انجام دادند)بار خدايا اين دو از من بريدند و بمن ستم كردند و بيعت مرا شكستند،و مردم را بر من شوراندند،پس تو آنچه ايشان بدان پيمان بسته اند(يعنى تصميمى كه با همديگر براى جنگ با من گرفته اند)بگشا(و اين پيمان شوم را بر هم بزن)و آنچه اينان تابيده اند استوار مگردان،و بدى كردارشان را بايشان بنما.

فصل(22)سخنان او پس از حركت از ذى قار

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در آن هنگامى كه از ذى قار بسوى بصره كوچ كرد كه پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر رسول خدا(ص)فرمود:همانا خداى تعالى جهاد را واجب فرموده و بزرگ دانسته،و آن را يارى دادن بخود قرار داده،بخدا سوگند هيچ دنيائى و نه هيچ دينى و آئينى بدون آن هرگز روى صلاح و نيكى نديده(و رونق نگرفته است)و همانا شيطان پيروان خود را گرد آورده،و لشكر خود را فرا خوانده و مردم را در اين باره بشبهه انداخته،و نيرنگ زده در صورتى كه جريان ها آشكار شده و از پرده هاى فريبنده(شيطانى)بيرون آمده،بخدا سوگند بر كارهاى من ايرادى نگرفته اند،و ميان من و خود انصاف را حاكم قرار نداده اند،و اينان از من حقى را ميخواهند كه خود آن را واگذاردند(اشاره بريختن خون عثمان است)و خونى را از من طلب ميكنند كه خود ريخته اند و اگر(فرضا چنانچه آنان پندارند)من هم شريك ايشان بوده ام آنها نيز در اين جريان بهرۀ دارند(و خودشان هم در زمرۀ كشندگان اويند)و اگر خود بتنهائى اين كار را انجام داده اند پس باز خواست آن نزد خودشان است(يعنى بايد از خود آنها باز خواست شود)و همانا بزرگترين برهان هاى آنها(در بارۀ خون عثمان)بزيان خودشان

ص: 245

مى باشد(يعنى هر ايرادى در اين باره بمن بگيرند بخود آنها بازگردد) و همانا من(كارهاى خود را) بر پايۀ بينائى و بصيرت انجام مى دهم و چيزى بر من مشتبه و پوشيده نيست،براستى اينان همان گروه ستمكارند(كه رسول خدا(ص)خبر داد)و در ايشان است گل سياه(اشاره به تيرگى فتنه و فساد آنها است يا به تيرگى دلشان)و زهر عقرب(كينه و دشمنى)بحقيقت(گروهى هستند كه مانند دم اسب)موى آن دراز و سخت شده و(مانند پستانى است كه)شير(فتنه و فساد)در آن جا كرده(و پر شده)شير ميخواهند از پستانى كه از شير تهى شده،و زنده ميخواهند بيعتى را(در نهج البلاغة«بدعة»بجاى«بيعت»است)كه مرده (مقصود بيعت با عثمان يا بدعتهاى او است كه بيت المال را بميل خود حيف و ميل مى كرد)تا برگردد گمراهى بجاى خود،و من از آنچه انجام داده ام پوزش نميخواهم،و از آنچه كرده ام بيزارى نميجويم(زيرا خلافى مرتكب نشده ام)پس نوميدى باد براى خواننده!(يعنى آن كس كه مرا بجنگ يا بموافقت خود مى خواند) و كه را ميخواند؟اگر باو گفته شود:طرف دعوت تو كيست؟و بچه كسى پاسخ دعوت داده اى؟و امام تو كيست و روش او چيست؟آنگاه است كه باطل از جاى خود كند،شود،و هر آينه زبانش از گفتار باز ماند و بخدا سوگند براى آنان حوضى را پر كنم كه خود آب آن را بكشم(ميدان نبردى تهيه ديده كه آنها را نابود سازم)بدانسان كه از آن بيرون نيايند،و پس از اين هرگز سيراب نشوند،و من بحجت خدا بر ايشان و عذر او در بارۀ اينان راضى هستم زيرا كه من خوانندۀ ايشان هستم و خود آشكاركننده بر آنان هستم، پس اگر بازگشت كرده پذيرفتند،بازگشت و توبه بآنها داده شده و حق پذيرفته خواهد بود،كفر ايشان زيانى بخداوند نرساند(يا خداوند توبه آنان را پذيرفته و حق ايشان را نمى پوشاند)و اگر توبه نكرده و سرباز نزنند برندگى شمشير را بآنان حواله مى كنم كه ايشان را براى بهبودى از باطل كفايت كند و شخص با ايمان را يارى دهد.

ص: 246

فصل(23)سخنان او هنگام دخول بصره

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه ببصره وارد شد و ياران و پيروان خود را گرد آورد و آنان را بر جنگ(با دشمنان دين)وادار كرد،و از آن جمله فرمود:اى بندگان خدا بپا خيزيد براى جنگ با اين مردمان با سينه هاى گشاده در جنگيدن با ايشان،زيرا ايشان بيعت مرا شكستند و فرماندار من(عثمان)پسر حنيف را پس از كتك بسيار و رنج و آزار سخت از بصره بيرون راندند و سيابجة را(آنان كه امير المؤمنين عليه السّلام بيت المال بصره را بايشان سپرده بود)كشتند و حكيم بن جبلة عبدى را مثله كرده و مردان شايسته و صالح ديگر را كشتند،سپس بجستجو پرداخته آنان كه از دست اينان رهائى يافته(و پنهان شده)بودند دنبال كردند و در هر خانه(كه رفته بودند)و از زير هر پناهگاهى(كه در آن پنهان شده بودند) گرفته آنها را آوردند و پس از چندى نگهداشتن ايشان را گردن زدند،چه شده است ايشان را!خدايشان بكشد بكجا ميروند؟بپا خيزيد براى ايشان و در برابرشان سخت باشيد،و ديدارشان كنيد بردبارانه و پاداش جوينده،و ايشان را بياگاهانيد كه شما زد و خوردكننده و كشتاركنندۀ آنهائيد،و خود را براى نيزه هائى كه باندرون كارگر شود و شمشير زدنهاى سخت و جنگ با مردان همباز خود(آماده كرده ايد)و هر يك از شما كه خود را در برابر دشمن پردل تر ديد،و از يكى از برادران سستى مشاهده كرد بايد از آن برادرش كه بر او(در شجاعت)برتر است دفاع كند چنانچه از خويشتن دفاع ميكند زيرا اگر خدا ميخواست او را نيز چون رفيقش(پر دل و شجاع)قرار ميداد.

ص: 247

فصل(24)سخنان او پس از كشته شدن طلحه

و از جمله سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه طلحة كشته شد و مردم بصره پراكنده شدند (فرمود:)بسبب ما شما بر كوهان شرف و بزرگى سوار شديد،و بوسيلۀ ما از تيرگى شبهاى آخر ماه (يعنى كفر و شرك)وارد در روشنائى بامداد(دين اسلام)گرديديد،و بواسطۀ ما هنگامى كه در تاريكى (گمراهى و نادانى)بوديد راهنمائى شده(و براه راست گام نهاديد)كر شده آن گوشى كه از فرياد رهنما پند نگرفته،چگونه ميشنود آواز آهسته را گوشى كه صداى بلند آن را كر كرده،آرام باشد دلى كه نگرانى و ترس خدا از آن جدا نگردد،همواره چشم براه نتائج بى وفائى و پيمان شكنى شما بودم،و هميشه بفراست درك ميكردم كه زينت فريبنده شما را فريفته است،و پرده دين(و لباس پرهيزكارى كه من داشتم)شما را از من پنهان ساخت(و نگذارد با من بيعت كنيد)و بينا كرد مرا بر حال شما همان صفاى دل و باطن خودم، حق را براى شما بپا داشتم هنگامى كه مى شناسيد يك ديگر را و راهنمائى براى شما نيست،و چاه ميكنيد ولى آبى بدست نمى آوريد،امروز براى شما زبان بستۀ صاحب بيان را گويا مى كنم(اشاره بخود آن حضرت عليه السّلام است)دور باد فهم و دانائى كسى كه از من باز ماند(و از پيروى من سرباز زند)از زمانى كه حق را دريافته و ديده ام در بارۀ آن شك و ترديد نكرده ام،فرزندان يعقوب بر راه بزرگ هدايت بودند تا گاهى كك پدر را آزردند و برادر خود را فروختند،پس از اقرار بگناه بازگشت و توبه ايشان بود،و بسبب آمرزشخواهى پدر و برادرشان گناهشان آمرزيده شد.

فصل(25)سخنان او هنگام عبور بر كشته گان جنگ جمل

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه در ميان كشتگان(جنگ جمل)گردش ميكرد(كه فرمود:)اين قريش(و فاميل من)است كه من(با كشتن آنها)بينى خود را بريدم ولى خود را شفا بخشيدم

ص: 248

همانا پيشى گرفتم بنزد شما و شما را از گزند شمشير بر حذر داشتم ولى شما نورس بوديد دانائى بآنچه ميديديد نداشتيد ولى اكنون هلاكت و بدى جاى افتادن(براى شما)است(و در جاى بدى بزمين افتاديد و هلاك شديد)و من بخدا پناه مى برم از بدى جاى افتادن،(اين سخن را فرمود)تا رسيد بمعبد بن مقداد پس فرمود:خدا پدر اين مرد را بيامرزد كه اگر زنده بودى انديشه و تدبيرش بهتر و نيكوتر از رأى فاسد اين مرد بود،عمار ياسر(كه ملازم ركاب آن حضرت عليه السّلام بود)گفت:سپاس خداوندى را كه او را بخاك هلاكت افكند و گونۀ او را بخاك ماليد،اى امير مؤمنان من بخدا سوگند ما باكى نداريم از كسى كه از حق روى بگرداند و عناد ورزد چه پدر باشد و چه پسر امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:خدايت رحمت كند و پاداش نيكويت دهد.

راوى گويد:و آن حضرت عليه السّلام بعبد اللّٰه بن ربيعه كه در ميان كشتگان افتاده بود گذر كرده فرمود:

اين بيچاره را چه چيز بيرون آورد؟آيا دين(و علاقه بمذهب و آئين او را بر آن داشت كه با طلحة و زبير باين جنگ آيد و او را)بسوى من بيرون آورد يا يارى دادن بعثمان،بخدا سوگند انديشۀ عثمان در بارۀ او و در بارۀ پدرش انديشۀ نيكى نبود،سپس بمعبد بن زهير گذرش افتاده فرمود:اگر فتنه و فساد در بالاى ستارۀ ثريا بود اين پسر آن را چنگ ميزد(يعنى آنقدر فتنه انگيز بود كه اگر فتنه در آسمان بود آن را بزمين ميكشاند)بخدا سوگند كه اين مرد در فتنه صدائى نداشت و هر آينه بمن آگاهى داد كسى كه او را ديده و دريافته بود،(نخيرة آوازى را گويند كه از انداختن نفس در بينى پيدا شود و گويند مقصود حضرت عليه السّلام اينست كه با اينكه فتنه انگيز بود از جنگ ميترسيد)و او از ترس شمشير هراسان ميگشت.

سپس بمسلم بن قرظة(كه در ميان كشتگان بود)گذر كرده فرمود:نيكى من باين مرد او را بيرون آورد(و باين روز انداخت،يعنى با اينكه من باو نيكى كردم باز بجنگ با من بيرون آمد)بخدا سوگند همين مرد در مكه از من خواست در بارۀ چيزى كه ادعا داشت پيش عثمان دارد(و عثمان باو نميداد)

ص: 249

با عثمان گفتگو كنم(و از او بخواهم آن چيز را باو بدهد،و من مذاكره كردم) و عثمان آن چيز را باو داده گفت:اگر تو نبودى آن را باو نميدادم زيرا اينكه او ميگويد و ادعا دارد من نمى دانم(راست ميگويد يا دروغ)و اين بد مردى است(با همۀ اين سخنان چون من واسطه شده بودم آن را باو داد)آنگاه اين مرد بخت برگشتۀ بهلاكت،آمده تا عثمان را يارى كند!.

سپس بعبد اللّٰه بن حميد گذشت و فرمود:اين مرد نيز از كسانى بود كه در جنگ با ما زيان كرد، و پنداشت كه در اين كار خداوند را ميجويد(و بگمان خويش براى رضاى خدا دست باين كار زد)در صورتى كه نامه هائى بمن نوشت كه در آن نامه ها عثمان را مى آزرد،(پس من وساطت كردم)و عثمان چيزى باو داده او را خوشنود ساخت.سپس بعبد اللّٰه بن حكيم بن حزام گذر كرده فرمود:اين مرد در بارۀ بيرون آمدن بجنگ با پدرش مخالفت كرد،و پدرش با اينكه ما را يارى نكرد(و براى جنگ همراه ما نيامد)ولى در بيعتى كه با ما كرد نيك ثابت قدم ماند اگر چه از آمدن با ما خوددارى كرد و روى شك و شبهۀ كه در جنگ داشت در خانه نشست،من امروز سرزنش نكنم كسى را كه از همراهى كردن ما و غير از ما(يعنى عايشه و طلحة و زبير)خوددارى كرده ولى سرزنش و ملامت از آن كسى است كه با ما ميجنگد.

سپس بعبد اللّٰه بن مغيرة برخورد كرده فرمود:اما اين مرد در آن روز كه عثمان در خانه كشته شد پدر او نيز كشته شد پس خشمگين براى كشته شدن پدرش بيرون آمد در صورتى كه جوانى نورس بود و از كشتن او ترسناك بود.سپس بعبد اللّٰه بن أبى عثمان گذشت پس فرمود:اما اين مرد را گويا مى نگرم در آن هنگام كه مردم شمشيرها را بدست گرفته بودند فرار مى كرد و از صف لشكر ميگريخت،پس من كسى كه او را دنبال ميكرد آواز دادم كه از كشتن او باز ايستد آن كس نشنيد تا اينكه او را كشت،و آنچه شد از چيزهائى بود كه بر قريش پنهان بود،جوانانى بى تجربه و ناآزموده بفنون جنگى بودند كه گول خوردند و لغزيدند و

ص: 250

چون آگاه شدند گرفتار شده و در جنگ فرو رفته بودند پس كشته شدند، سپس اندكى راه رفت و بكعب بن سور گذر كرده فرموده:اين مرد بر ما شوريد و در گردن خود قرآنى داشت و مى پنداشت كه مادرش را (يعنى عايشه كه او را ام المؤمنين-مادر مؤمنين-ميخواندند)يارى ميكند،مردم را بآنچه در قرآن بود ميخواند در صورتى كه خود او نميدانست چه در آن است،سپس مددخواهى از خدا خواست كه بر ما پيروز شود پس نااميد شد از مدد الهى هر ستمكار عناد پيشه اى،آگاه باشيد كه او از خدا خواست مرا بكشد و خدا او را كشت،كعب بن سور را بنشانيد،پس او را نشاندند،امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:اى كعب من آنچه پروردگارم بمن وعده فرموده بود حق و درست يافتم،آيا تو نيز آنچه پروردگارت بتو وعده كرده بود حق يافتى(و ديدى كه درست و صحيح است؟)سپس فرمود:بخوابانيد كعب را،و بطلحة عبور كرده فرمود:اين بود شكنندۀ بيعت با من و فتنه انداز در ميان امت و لشكر كشانندۀ بر سر من و خوانندۀ مردمان بسوى جنگ و كشتن من و كشتن خاندانم،طلحة را بنشانيد،پس او را نشاندند،امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:اى طلحة براستى من آنچه پروردگارم بمن وعده فرموده بود بحق دريافتم پس آيا تو نيز آنچه پروردگارت بتو وعده كرده بود بحق يافتى؟سپس فرمود:طلحة را بخوابانيد و گذشت،پس برخى از كسانى كه همراه آن حضرت عليه السّلام بودند عرضكردند:اى امير مؤمنان آيا با كعب و طلحة پس از كشته شدنشان سخن ميگوئى؟فرمود:بخدا سوگند سخن مرا شنيدند چنانچه شنيدند سخنان رسول خدا(ص)را آنان كه در جنگ بدر(از مشركين كشته شدند و اجسادشان را)در گودالى ريختند(و پيغمبر بالاى آن گودال آمده بهمين گونه كه من گفتم با ايشان سخن گفت).

ص: 251

فصل(26)سخنان او پس از تمام شدن جنگ جمل

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه چون در بصره بمردم آن شهر پيروز شد پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:پس همانا خداوند داراى رحمت پهناور و آمرزش هميشگى و گذشت بسيار و عقاب دردناكى است،مقرر فرموده كه رحمت و آمرزش و گذشت او براى فرمانبران از بندگانش باشد،و بوسيلۀ رحمتش راه يافتگان را هدايت فرمود،و مقرر داشت كه خشم و قهر و عقابش براى بندگانى باشد كه فرمانش نبرند،و گمراهى گمراهان پس از راهنمائى كردن و برهانهاى روشن است(يعنى خداوند حجت را تمام كرده و سبب گمراه شدن آنان كه گمراه شوند خودشان هستند)شما اى مردم بصره چه پنداريد با اينكه بيعت مرا شكستيد و دشمن مرا بر من كمك داده ايد؟(اكنون با شما چه كنم؟)مردى برخاست و گفت:ما گمان نيكى در بارۀ تو داريم،و مى بينيم كه بر ما پيروز شده و قدرت در دست تو است، پس اگر ما را عقوبت كنى ما سزاواريم زيرا ما دست بنافرمانى و گناه زده ايم،و اگر گذشت فرمائى گذشت در نزد خداى تعالى محبوبتر است،حضرت فرمود:از شما گذشتم ولى از فتنه بپرهيزيد زيرا شما نخستين مردمى هستيد كه پيمان شكستيد و در گروه فشردۀ اين امت شكاف وارد كرديد،(راوى) گويد:پس از اين سخنان آن حضرت عليه السّلام نشست و مردم با او بيعت كردند.

فصل(27)نامه آن حضرت پس از ورود به كوفه

سپس حضرت جريان پيروزى جنگ بصره را در ضمن نامۀ بمردم كوفه چنين نوشت:بنام خداوند بخشاينده مهربان(اين نامه ايست)از بندۀ خدا على بن ابى طالب امير مؤمنان بمردم كوفه:سلام عليكم

ص: 252

همانا من سپاس ميكنم خداوندى را كه معبودى جز او نيست،و پس از حمد و ثناى الهى هر آينه خداوند حكم كننده ايست عادل«و دگرگون نكند(خداوند)آنچه را بگروهى است تا خودشان آن را دگرگون كنند،و هر گاه خداوند بر گروهى بدى خواه پس براى آن باز گشتى نيست و جز او سرپرستى براى ايشان نيست»شما را آگاه كنم از جريان كار خود و آنان كه بسوى آنان رهسپار شديم از گروه مردم بصره و آنان كه بدانها پيوستند از قريش و ديگران كه با طلحة و زبير آمدند،و پيمان شكنى كردند،پس من همين كه از كار اين گروه و كسانى كه ببصره رفتند و رفتارى كه آنان با نماينده و فرماندارم در بصره انجام دادند آگاه شدم از مدينه برخاسته(بدان سو رهسپار شدم)تا اينكه بمنزل ذى قار رسيدم،در آنجا(فرزندم)حسن بن على و عمار بن ياسر و قيس بن سعد را(بنزد شما)فرستادم،و از شما بواسطۀ حقى كه خدا و رسول او و حقى كه خودم داشتم درخواست كوچ كردن بسوى بصره نمودم،پس برادران شما شتابانه بسوى من روان شده تا بر من درآمدند،من آنان را برداشته براه افتادم تا بپشت بصره رسيدم،و نخست بوسيلۀ خواندن (آنان ببازگشت و گذشت از كردار گذشته)از جنگ پوزش خواستم و با حجت و برهان بپا خواستم و از لغزش و خطاى گذشته آنان كه سست شده و از دين بيرون رفته بودند چه آنان كه از قريش بودند و چه ديگران در گذشته،آنان را ببازگشت از شكستن بيعت با من و پيمان خدا بر ايشان دعوت كردم،و آنها نپذيرفتند جز اينكه با من و آنان كه همراه من بودند جنگ كنند و در گمراهى خود پافشارى كردند، پس من(كه چنين ديدم)بجهاد و جنگ با ايشان اقدام كردم و خداى تعالى آنان كه كشته شدند از بيعت شكنان كشت،و فراريان بديار خود گريختند،و طلحة و زبير روى بيعت شكنى و نافرمانى خود كشته شدند، و آن زن(يعنى عايشه)بر اينان نامبارك تر و ميشوم تر بود از ناقۀ صالح(كه ثمود آن را پى كردند)پس

ص: 253

درمانده شده و پشت كردند و سر رشتۀ تدبير ايشان از هم گسيخت، و چون ديدند چنين شد(و شكست خوردند) از من درخواست گذشت كردند،من از ايشان پذيرفتم و شمشيرم را غلاف كردم،و حق و دستور پيغمبر(ص) را در باره شان جارى ساختم،و عبد اللّٰه بن عباس را بر بصره بفرماندارى و نمايندگى از جانب خود منصوب ساخته و من ان شاء اللّٰه تعالى خود بسوى كوفه رهسپار خواهم شد و اكنون زحر بن قيس جعفى را بجانب شما روان ساختم كه جريان كار را از او بپرسيد و او سرانجام كار ما و آنان و سرباززدنشان از حق و برگرداندن آن را بخود ما و پيروزى دادن خداوند ما را بر ايشان آنگاه كه ناخوش داشتند شما را آگاه كند و السّلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته.

فصل(28)سخنان آن حضرت پس از ورود به كوفه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه از بصره بكوفه آمد كه پس از حمد و ثناى پروردگار متعال فرمود:سپاس خداوندى را كه دوست خود را يارى داد و دشمنش را درمانده و سرافكنده ساخت،و راستگوى حق دار را عزيز كرده،و دروغگوى نادرست را خوار و زبون كرد،اى مردم اين شهر بر شما باد بپرهيزكارى از خدا و پيروى آن كس كه خدا را فرمانبردار است از خاندان پيغمبرتان آن كسانى كه آنان به فرمانبردارى كردن سزاوارترند از كسانى كه فرمانروائى را بخود بندند و بدروغ ادعاى آن كنند و مردم را بسوى خود خوانند و گويند بسوى ما آئيد،و بفضيلت و برترى ما فضيلت جوئى كنند(يعنى بوسيلۀ آن فضائلى كه در ما است بر خود ما برترى جويند)و امر(ولايت)ما را انكار كنند و در حق ما با ما ستيزه كنند و حق ما را از ما جلوگيرى كنند،و بحقيقت چشيدند نتيجۀ بد آنچه بدست آوردند و زود باشد كه بدتر از آن را(در دوزخ و آخرت)ديدار كنند،همانا مردانى چند از شما مردم از يارى من خوددارى كردند

ص: 254

و بكمك من برنخاستند،و من بر ايشان خشمگينم و از ايشان خوشنود نيستم پس از آنها دورى جوئيد و آنچه خوش ندارند بگوششان رسانيد تا ما را خوشنود ساخته و آنچه ما ميخواهيم از ايشان ديده شود.

فصل(29)سخنان آن حضرت هنگام حركت به سوى شام

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه آمادۀ رفتن بسوى شام براى جنگ با معاويه شد كه پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر رسول خدا(ص)فرمود:اى بندگان خدا بترسيد از خدا و پيروى او و پيروى از امام و پيشواى خود كنيد زيرا كه مردم نيكرفتار و شايسته بوسيلۀ پيشواى عادل نجات يابند، آگاه باشيد كه مردم بدكردار بوسيلۀ پيشواى نادرست نابود گردند و معاويه امروز حق مرا كه در دست او است بنا حق گرفته،و بيعت مرا شكسته و در دين خداى عز و جل عيب آورده(يا سركشى كرده-بنا بر اينكه نسخه«طاغيا»باشد-)و بحقيقت شما اى مسلمانان ميدانيد مردم ديروز چه كردند(اشاره بخلفاى گذشته و مردمان زمان ايشان است)و شما با رغبت و ميلى كه در بارۀ من داشتيد براى كار خود پيش من آمديد تا اينكه مرا براى بيعت از خانه ام بيرون كشيديد،و من از بيعت با شما خوددارى كردم تا آنچه در نزد شما است آزمايش كنم پس سخن را چندين بار از سر گرفتيد(و درخواست پذيرش خلافت و بيعت مرا كرديد)و من نيز سخن خود را از سر گرفتم(و از بيعت خوددارى كردم)و شما روى حرصى كه بر بيعت من داشتيد،بر من هجوم آورديد مانند هجوم شتران بر گودالهاى آب(هنگام آشاميدن)بدانسان كه من ترسيدم برخى از شما برخى را بكشد،پس چون چنين ديدم در كار خود و شما انديشه كردم و با خود گفتم:اگر من در كار ايشان اقدام نكنم و سخنشان را نپذيرم بكسى كه جايگير من باشد دست نخواهند

ص: 255

يافت، و(كسى كه)مانند من بعدالت و دادگسترى رفتار كند(پيدا نخواهند كرد)و گفتم:بخدا سوگند من بر ايشان فرمانروائى كنم و حق برترى مرا بشناسند نزد من محبوبتر است از اينكه اينان بر من فرمانروائى كنند و برترى و حق مرا نشناسند،پس دست خود را(براى بيعت)بازكردم و شما از گروه مسلمانان با من بيعت كرديد در صورتى كه در ميان شما مهاجر و انصار و پيروان نيكوكار بودند،پس من پيمان بيعت خود را و آنچه در اين دست دادن واجب بود از شما برگرفتم و آنچه از عهد و پيمان خداوند و سخت ترين پيمان و عهد پيمبران الهى بود از شما گرفتم كه با من وفادارى كنيد و دستور مرا بشنويد و پيروى كنيد و در بارۀ من خير انديشى نموده در همراهى من با هر ستمكار و دشمنى يا با هر كه از دين بيرون رود بجنگيد،و شما همۀ اينها را پذيرفتيد پس من پيمان خدا و عهد او و ذمۀ خداوند و رسولش را در اين باره از شما گرفتم و شما آن را پذيرفتيد و خدا را بر شما گواه گرفتم،و برخى از خودتان را بر برخ ديگر گواه ساختم،آنگاه در ميان شما بكتاب خدا و سنت پيغمبرش(ص)بپاخاستم،(پس با اين همۀ اين احوال) شگفت از معاوية بن ابى سفيان كه با من در بارۀ خلافت ستيزه ميكند و پيشوائى و امامت مرا ناديده گرفته انكار كند،و پندارد كه او سزاوارتر است بخلافت از من،و اين جرأت و دليرى است از او بساحت قدس خداوند و رسولش با اينكه هيچ گونه حقى و برهانى براى او در خلافت نيست،(زيرا)نه مهاجرين با او در خلافت بيعت كرده اند و نه انصار و نه مسلمانان سر تسليم در برابرش فرود آورده و آن را باو واگذار كرده اند، اى گروه مهاجر و انصار و هر كه سخن مرا ميشنود،آيا شما پيروى مرا بر خود واجب نساختيد؟آيا شما از روى رغبت و ميل با من بيعت نكرديد؟آيا من بر شما پيمان پذيرفتن سخن خود را نگرفتم؟بيعت من

ص: 256

با شما در آن روز محكمتر از بيعت با ابو بكر و عمر نبود(زيرا آن دو آن همه پيمان كه من از شما گرفتم نگرفته بودند) پس چرا آن كس كه با من مخالفت كند بيعت با آن دو را نشكست تا آنگاه كه آن دو رفتند ولى اكنون بيعت مرا مى شكنند و پايدارى در بيعت خود نمى كنند؟آيا بر شما نيست كه بر من خير انديشى كنيد؟آيا دستور من بر شما لازم نيست؟آيا نميدانيد كه بيعت من بر حاضر و غايب شما لازم است(يعنى گرچه امثال معاويه حاضر در مدينه و بيعت با من نبوده اند ولى چون مردم مدينه و مهاجر و انصار حاضر بوده اند و با من بيعت كرده اند اين بيعت بر آنان نيز كه حاضر نبوده اند لازم گردد)پس معاويه و ياران او را چه شده كه در بيعت من طعن زنند(و آن را نپذيرند)؟و چرا وفادارى در بيعت من نميكنند؟با اينكه من از نظر خويشاوندى و نزديكى(با پيغمبر(ص)و پيشى در اسلام و دامادى(رسول خدا)سزاوارترم(بخلافت)از كسانى كه بر من پيشى گرفتند،آيا نشنيده ايد گفتار رسول خدا(ص)را در روز غدير كه در باره ولايت و دوستى من فرمود؟پس اى مسلمانان از خدا بترسيد و مردم را بر جنگ با معاويه كوچ دهيد معاويۀ پيمان شكن كجرفتار و ياران ستمكارش.

اكنون بشنويد از كتاب خدا كه بر پيغمبرش نازل شده آنچه را بر شما ميخوانم تا از آن پند گيريد، زيرا كه آن بخدا سوگند اندرزى است براى شما،پس باندرزهاى خداوند سود گيريد،و خود را از نافرمانى خداوند باز داريد زيرا خداوند شما را بجز خودتان اندرز داده(و بوسيلۀ داستانهاى گذشتگان و ديگران شما را پند داده است)به پيغمبرش(ص)فرموده:«آيا ننگرى بدان گروه از بنى اسرائيل پس از موسى هنگامى كه به پيمبر خود گفتند برانگيز براى ما فرماندهى تا جنگ كنيم در راه خدا،گفت آيا چنين نيستيد كه اگر جنگ بر شما نوشته شود نكنيد(و انجام ندهيد)؟گفتند چه شود ما را(و چرا)جنگ نكنيم در راه خدا در صورتى كه از خانه هاى خود و فرزندانمان بيرون رانده شديم،أما گاهى كه بر ايشان جنگ نوشته شد جز كمى از ايشان پشت كردند و خدا دانا است بستمگران،و گفت بديشان پيغمبرشان همانا خدا

ص: 257

برانگيخت براى شما طالوت را بفرماندهى و پادشاهى گفتند چگونه او را بر ما فرمانروائى باشد با اينكه ما سزاوارتريم از او بپادشاهى و باو داده نشده است گشايشى در مال،گفت همانا خدا برگزيد او را بر شما و بيفزودش گشايشى در دانش و پيكر و خداوند پادشاهيش را بهر كه خواهد بدهد و خدا است گشايش مند دانا» (سورۀ بقره آيه 246-247).

اى گروه مردم همانا براى شما در اين آيات پند و عبرتى است،تا بدانيد خداوند خلافت و زمامدارى را پس از پيمبران در بازماندگان آنان نهاده،و بدانيد كه خداوند طالوت را برترى داد و با برگزيدن او ويرا بر مردمان پيش انداخت و فزونى در دانش و پيكر باو داد،پس آيا هيچ(پنداريد و)مى يابيد كه خداوند بنى امية را بر بنى هاشم برگزيده باشد؟و معاويه را در دانش و پيكر فزونى داده باشد،پس اى بندگان خدا بترسيد از خدا و در راه او پيكار كنيد پيش از آنكه خشم او شما را بواسطۀ نافرمانيش فرا گيرد،خداى عز و جل فرمايد:

«لعنت شديد آنان كه كفر ورزيدند از بنى اسرائيل بر زبان داود و عيسى بن مريم،اين بدانست كه نافرمانى كردند و بودند تجاوزكنندگان،بودند كه دست برنمى داشتند از آن زشتى كه ميكردند چه زشت بود آنچه انجام مى دادند»(سورۀ مائده آيه 78-79)(و در سورۀ حجرات آيه 15 فرمايد):«جز اين نيست كه مؤمنان آنانند كه ايمان آورند بخدا و پيمبرش و سپس شك نياورند و جهاد كردند با مالها و جانهاى خود در راه خدا آنانند راستگويان»(و در سورۀ صف آيه هاى 10-الى-12 فرمايد:)«اى آنان كه ايمان آورديد آيا راهنمائى نكنم شما را بسوداگريى كه برهاند شما را از عذابى دردناك،ايمان آريد

ص: 258

بخدا و پيمبرش و جهاد كنيد در راه خدا بمالها و جانهاى خود اين براى شما بهتر است اگر بدانيد، بيامرزد براى شما گناهانتان را و وارد كند شما را در بهشتهائى كه روان است زير آنها جويها و جايگاهائى در بهشتهاى جاويدان اينست رستگارى بزرگ».

بترسيد از خدا اى بندگان خدا و برانگيزيد(مردم را)براى پيكار و جهاد بهمراهى امام و پيشواى خود،و اگر بجاى شما براى من گروهى بشماره مردم جنگ بدر بود(كه سيصد و سيزده تن بودند)كه چون دستورشان ميدادم فرمانبرداريم ميكردند،و چون آنان را برمى انگيختم با من برميخاستند هر آينه بوسيله آنان از بسيارى از شما مردم بى نيازى ميجستم و شتابانه بجنگ با معاويه و يارانش ميرفتم،زيرا جهاد واجب همانست.

فصل(30)سخنان آن حضرت پس از شنيدن سخنان معاويه و مردم شام

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه از معاويه و مردم شام سخنى بگوشش رسيد كه او را آزرده ساخت پس فرمود:سپاس سزاوار خداوند است چه در زمانهاى گذشته و اكنون.تا گاهى كك فاسقان با من دشمنى كنند خداوند با ايشان دشمنى نمايد،آيا شگفت نكنيد!اين براستى داستانى است بس بزرگ، كه همانا گروهى فاسق و تبهكار ناپسنديده،و مردمى كه از اسلام و مسلمانان بيكسو رفته و منحرف شده اند، برخى از اين امت را اول زده و در دل آنان آب دوستى فتنه و فساد را خورانده و نوشانده اند،و علاقۀ آنان را با دروغ و بهتان خود جلب كرده اند،اينان براى ما جنگ بر پا كرده اند،و براى خاموش كردن نور خدا تند بادى وزيده اند و خداوند نور خود را بپايان رساند اگر چه ناخوش دارند كافران،بار خدايا،اگر اينان حق را بازگردانند(و از قبول آن سرباز زنند)پس شوكت ايشان را درهم شكن و اختلاف كلمه

ص: 259

در ميانشان انداز و بجرم نافرمانيشان آنان را بنابودى بسپار،زيرا خوار نگردد آن كس كه تو دوستش دارى، و سر بلند نشود آن كس كه تو دشمنش گيرى.

فصل(31)سخنان آن حضرت در تحريص مردم به جنگ صفين

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در واداشتن مردمان بجنگ در صفين پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:اى بندگان خدا بترسيد از خدا و(هنگام جنگ)چشمان خود را(از آنچه موجب ترس و خوف شود)بپوشانيد،و آوازها را پست و خاموش كنيد،و سخن را كم كنيد،و دل نهيد بر فرود شدن برابر دشمن و جدال و كارزار و مبارزه و زد و خورد با شمشير و رد و بدل ساختن نيزه و دست بگريبان شدن با دشمن و گزيدن با دندان،و پابرجا باشيد و بسيار ياد خدا كنيد شايد رستگار شويد،و فرمانبردارى از خدا و رسولش كنيد، و ستيزه جوئى با يك ديگر نكنيد كه سست شويد و نيروى شما برود،و شكيبا شويد كه همانا خداوند با شكيبايان است،بار خدايا بينداز در دل ايشان بردبارى را و بفرست بر ايشان يارى و پاداش ايشان را بزرگ فرما.

فصل(32)سخنان آن حضرت در تحريص مردم به جنگ صفين

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در همين باره فرمود:اى گروه مسلمانان بدرستى كه خداوند شما را راهنمائى فرمود بسوداگريى كه شما را از عذاب دردناكى رهائى بخشد،و نزديك سازد(يا بياگاهاند) شما را بنيكى بزرگ(كه آن):ايمان بخدا و پيغمبرش و جهاد در راه اوست،و پاداش آن را آمرزش گناه و جايگاههاى پاك در بهشتهاى عدن قرار داده(اشاره است بآياتى كه با ترجمه اش در فصل(29)گذشت)سپس

ص: 260

شما را آگاه كرده كه همانا دوست دارد آن كسانى كه در راهش پيكار كنند در ميان صف مسلمانان كه گويا ايشان ساختمانى هستند ريخته چون روى،(اشاره است بآيه 4 سورۀ مباركۀ صف)پس شخص زره پوش را(بر آنان كه زره بتن ندارند)پيش اندازيد،و آنكه خود و زره ندارد بدنبال گذاريد،و دندانها را بر هم فشار دهيد،زيرا كه آن شمشيرها را از سرها بيشتر دور ميكند،و در اطراف نيزه ها پيچ و خم داشته باشيد(از فنون جنگ اين بوده كه مرد جنگى با تهى ساختن كمر و پيچ و خم دادن پيكر خود نيزه دشمن را از خود بگرداند،يا مقصود اينست كه هنگام زدن نيزه با كوتاه و بلند كردن و پيچ و خم دادن خود نيزه را بحركت درآوريد)زيرا زدن نيزه(يا رد كردن آن)باين طرز مؤثرتر است،و چشمها را پائين اندازيد(و بهر سو نگاه نكنيد)زيرا سبب نيروى قلب مى شود و دلها را آرام كند و آوازها را خاموش كند،زيرا كه آن سستى را بهتر دور كند و بمتانت و وقار نزديك تر است،و پرچم خود را(هنگام جنگ)از جا حركت ندهيد(و باين سو و آن سو نبريد)و دور آن را خالى نگذاريد،و جز در دست دلاوران(بدست ديگرى)نسپاريد،زيرا آنان كه جلوگير بديها از شما و خود هستند،و شكيبايان بر فرود آمدن مرگها و سختيها آن كسانى هستند كه گرد پرچمهاى خود را حلقه وار گرفته اند،خدا رحمت كند از شما آن مردى را كه برادر خود را بجان خود يارى كند،و جنگ با دشمن هم نبرد خود را ببرادرش وانگذارد تا در نتيجه هم نبرد خود او و هم نبرد اين برادرش با هم بر سر او گرد آيند(و بآسانى او را از ميان بردارند)و با اين كردار سرزنشى براى خود بدست آرد،و بكار پستى دست زند،و خود را در معرض خشم خداوند در نياوريد و از مرگ نگريزيد زيرا خداى سبحان فرمايد:«بگو سود ندهد شما را گريز اگر بگريزيد از مرگ يا كشتن و آن هنگام كامياب نشويد مگر اندكى»(سورۀ احزاب آيه 16)و بخدا سوگند اگر از شمشير دنيا بگريزيد از شمشير آخرت آسوده نخواهيد بود،پس مددجوئى كنيد بوسيلۀ بردبارى و نماز و راستى در نيت،زيرا خداى تعالى پس از بردبارى يارى را فرو فرستد.(گويا از فرمايش آن حضرت عليه السّلام سعدى شيرازى اقتباس كرده كه گويد:

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند *** بر اثر صبر نوبت ظفر آيد)

.

ص: 261

فصل(33)سخنان آن حضرت در مذمت مردم كوفه و سستى آنان در جنگ

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در آن هنگام كه به پرچم شاميان گذشت و ديد همراهان پرچم با بردبارى شگفت انگيزى كه براى پيكار با مؤمنين دارند از جاى خود جنبش نكنند پس بياران خود فرمود:همانا اينان جنبش نكنند از جاى خود بى نيزه زدن پياپى كه جان از تن دشمن بيرون شود،و بى شمشير زدنى كه كاسۀ سر را بشكافد و استخوانها را خورد كرده بندهاى دست و مشت ها را بيندازد،و(از جاى خود جنبش نكنند) تا صورتهاى آنان با گرزهاى آهنين شكافته شود،و ابروهاشان بسينه ها و چانه هاشان ريخته شود(يعنى تا اين گونه پايدارى در برابرشان نكنيد اينان از جاى خود عقب نشينى نكنند و پراكنده نشوند)كجايند يارى دهندگان؟كجايند دانش جويان؟پس از اين سخنان گروهى از مسلمانان(بغيرت آمده)از جاى جستند و آنان را پراكنده كردند.

فصل(34)سخنان آن حضرت در مذمت مردم كوفه و سستى آنان در جنگ

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در همين باره كه فرمود:همانا اين مردم چنين نيستند كه بسوى حق بازگشت كنند،و چنين نيستند كه آن سخن يكسان ميان همۀ مسلمانان(يعنى ايمان بخدا و رسول)را بپذيرند تا اينكه بريزند بر آنها لشكرهاى پى در پى كه دنبال آنان درآيند لشكرها(يعنى فوج فوج پشت سر هم لشكر بسر آنان بريزند)و تا اينكه سپاهيان بيشمار با اسب يدكى كه از اين سو و آن سو تهيه شده و بدنبال دارند با ايشان بجنگند،و تا لشكر بسيار(كه پنج سمت آنان يعنى جلو و دنبال و راست و چپ و قلبشان منظم و آراسته است)كه در پى لشكر كلان است بشهر ايشان كشيده شود،و تا اينكه اسبها با سمهاشان زمين هاى پهلوى يك ديگر و دور تا دور چراگاههاى حيوانات ايشان را بكوبند،و تا اينكه يغما و چپاول از هر راهى بر ايشان پراكنده شود(يعنى از هر سو بايشان غارت برند)و پرچمها از هر سو بطرف

ص: 262

ايشان باهتزاز درآيد، و مردمانى راستگو و شكيبا(ثابت قدم و بردبار در جنگ)بايشان برخورند،و (چنان باشند كه)نابود شدن آنان كه از ايشان بهلاكت رسند و كشته شوند و مردن مردگان ايشان در راه خدا،بر آنان نيفزايد جز كوشش در فرمانبردارى خدا و حرص بر ديدار خداوند(يعنى هر اندازه از آنان در راه خدا كشته شود كوشششان در جنگ بيشتر گردد،و تا چنين نشود اينان بسوى حق باز نگردند).

و بخدا سوگند ما با پيغمبر(ص)(در جنگها)بوديم كه پدران و فرزندان و برادرانمان و عموهايمان كشته مى شدند،و(كشته شدن آنان)براى ما نميافزود جز ايمان و تسليم(در برابر دستورات خدا و رسول او)و جز ثبات قدم در سوزش درد،و جرأت با پيكار با دشمن،و رفتن بتنهائى در برابر هم نبردان(جنگى)و(شيوۀ جنگيدن ما در آن زمان چنين بود كه)مردى از ما با ديگرى از دشمن مانند دو مرد جنگى(و جنگ آور)بيك ديگر حمله ور شده و بجان هم مى افتادند،و همديگر را ميربودند و در پيروزى از آن دشمن بود،پس چون خداوند ما را مردمانى شكيبا و راستگو ديد(و اين ثبات قدم و راستى را از ما مشاهده فرمود)دشمن ما را خوار و زبون،و پيروزى را بهرۀ ما ساخت،و بجان خودم سوگند اگر كردار ما مانند رفتار شما بود(و اين گونه زبون و سست بوديم)دين پابرجا نميشد،و اسلام پيروز نميگشت، و بخدا سوگند(با اين وضع)از پستان آن(شتر دنيا بجاى شير خالص)خون تازه خواهيد دوشيد،پس آنچه ميگويم بخاطر بسپاريد.

ص: 263

فصل(35)سخنان آن حضرت در مراجعت از جنگ صفين

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه لشكريانش در جنگ صفين از برابر دشمن بازگشتند و معاويه با بر فراز كردن قرآنها آنان را گول زده از جنگ دست كشيدند(فرمود):هر آينه شما كارى كرديد كه نيروى اسلام سست شد،و توانائى از دست برفت،و سستى و خوارى ببار آورد،آنگاه كه شما برترى جستيد،و دشمنتان از نابودى خود ترسيد و كشتار آنان را بنابودى كشانيد،و درد جراحت را(چشيده و) ديدند،قرآنها را بلند كردند و شما را بآنچه در آنها است خواندند،تا اينكه شما را از خود باز دارند، و جنگ ميان شما و خود را بريده و قطع كنند،و از راه خدعه و نيرنگ شما را بدست پيش آمدهاى روزگار سپردند،و شما اگر بر سر آنچه اينان ميخواهند گرد آئيد و آنچه درخواست ميكنند بآنان دهيد فريب خوردگانى بيش نيستيد.و بخدا سوگند از اين پس گمان ترقى و استقامتى در شما ندارم،و نمى بينم كه شما بتدبيرى برسيد.

فصل(36)سخنان او پس از جريان حكمين و اختلاف مردم عراق

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه پس از نوشتن صلحنامه و قرار داد حكم ساختن و داورى نمودن دو تن از طرفين هنگامى كه مردم عراق در بارۀ آن آمد و رفت مى كردند(يا در آن باره اختلاف كردند) فرمود:بخدا سوگند من باين جريان راضى نشدم و دوست نداشتم كه شما نيز بدان تن در دهيد،و چون دست برنداشتيد تا اينكه تن داديد من نيز راضى شدم و آنگاه كه راضى شدم شايسته نيست از آنچه پذيرفته ايم

ص: 264

بازگرديم،و پس از اقرار دگرگون شويم،مگر اينكه(معاويه)يا ديگرى با شكستن پيمان نافرمانى خدا كند،و با گشودن عقدى كه بسته شده از كتاب خدا تجاوز كند،در آن هنگام با آن كس كه دستور خدا را واگذارده پيكار كنيد،و اما آنچه بمالك اشتر نسبت دهيد كه از دستور من سرباز زد و با دست خود در صلحنامه چيزى ننوشت و با آنچه من بدان توافق كردم راضى نيست،او چنين كسى نيست و من در بارۀ او انديشۀ در خاطر ندارم،و اى كاش مانند او در ميان شما دو تن بود بلكه كاش يك تن مانند او در ميان شما بود كه رأى و تدبيرش در بارۀ دشمن مانند رأى او بود،و(اگر چنين بود)اندوه كار شما بر من آسان ميشد و اميد آن داشتم كه برخى از كجى هاى شما اصلاح گردد(و براستى گرايد)و من در نخست شما را از آنچه اكنون انجام دهيد باز داشتم ولى شما نپذيرفته نافرمانى من كرديد،پس من و شما مانند آن كس هستيم كه برادر قبيلۀ هوازن گفته است:

و من نيستم مگر از قبيلۀ غزيه كه اگر آن قبيله گمراه شود من نيز گمراه شده ام و اگر هدايت شود غزيه من نيز هدايت شوم(حال من و شما چنين شده كه من پيرو شما گشته و بناچار تن بخواستۀ شما دادم).

فصل(37)سخنان آن حضرت پس از مراجعت به كوفه در باره خوارج

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه هنگامى كه بكوفه بازگشت در پشت كوفه پيش از وارد شدن بشهر اين سخنان را بخوارج فرمود،و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر محمد(ص)پيمبر گراميش چنين گفت بار خدايا اين جايگاهى است كه هر كه در آن بسعادت و رستگارى رسد بهتر از رستگارى در روز رستاخيز است، و هر كه در آن آلوده به پليدى شود يا گناه كند آن كس در روز جزا نابينا است و در راه خود گمراه ترين مردمان است،شما را بخدا سوگند دهم آيا ميدانيد آن زمان كه ايشان قرآنها را بر نيزه كردند شما گفتيد:

ص: 265

ما در كتاب خدا آنان را پاسخ دهيم و اجابت كنيم،من بشما گفتم:من باين مردم داناتر از شما هستم، اينان پيرو دين و قرآن نيستند،من با ايشان آميزش داشته و از كودكى تا بزرگى آنها را ميشناسم،اينها بدترين كودكان(در زمان طفوليت)و بدترين مردان(در بزرگى)بودند،بدنبال حق و سخن درست خود بپيش رويد(و گول اين نيرنگها را نخوريد)جز اين نيست كه اين مردم قرآن را براى نيرنگ زدن بشما و سست كردنتان در جنگ و فريبكارى بر نيزه كرده اند،شما سخن مرا نپذيرفتيد و گفتيد:نه،ما سخن ايشان را مى پذيريم،بشما گفتم:سخن مرا بياد داشته باشيد و نافرمانى كردنتان را از من بخاطر بسپاريد؟ و چون شما جز بنوشتن صلحنامه گردن ننهاديد بر دو داور و حكمين شرط كردم كه زنده كنند آنچه را قرآن زنده كرده،و بميرانند آنچه را قرآن ميرانده(و بر خلاف فرامين قرآن حكمى نكنند)پس اگر از روى حكم قرآن داورى كرده اند ما نميتوانيم از حكم كسى كه از روى قرآن حكم كرده سرباز زنيم، و اگر بر خلاف قرآن حكم كرده اند ما از حكم ايشان بيزاريم،پس برخى از خوارج گفتند:ما را آگاه كن آيا داورى كردن مردان در بارۀ خون مردم عدالت است؟حضرت عليه السّلام فرمود:مردان را داورى نداده ايم بلكه ما قرآن را داور ساخته ايم،و اين قرآن جز نوشتۀ در ميان دو جلد نيست و سخن نميگويد بلكه مردان بدان سخن گويند،بدو گفتند:ما را آگاه كن از اين مدت و زمان مهلتى كه ميان خود و ايشان نهادى(كه اين براى چه بود)؟فرمود:براى آنكه آن كس كه نادان است(و باين نيرنگها گول خورده)دانا شود(و در اين فاصله حقيقت بر او آشكار گردد)و شايد خداوند در اين مدت و مهلت زمان صلح كار اين امت را اصلاح فرمايد،خدايتان رحمت كند وارد شهر خود شويد،پس همگى داخل كوفه شدند.

ص: 266

فصل(38)سخنان آن حضرت در باره پيمان شكستن معاويه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه معاويه پيمان را شكست و ضحاك بن قيس را براى يغماگرى و چپاول مردم عراق فرستاد(چون از مواد صلحنامه اين بود كه تا پايان داورى حكمين مردم شام و عراق بر جان و مال خود ايمن باشند و هيچ يك از طرفين گزندى بهم نرسانند،و معاويه پيمان شكن بدين قرار داد وقعى ننهاد و گروهى را براى غارت و چپاول بعراق و يمن و مدينه و طائف و جاهاى ديگر فرستاد و چه جناياتى كه اينان مرتكب شدند)پس ضحاك سر راه خود عمرو بن عميس بن مسعود را(كه برادرزادۀ عبد اللّٰه مسعود معروف بود)بكشت و گروهى از همراهان او را نيز گردن زد(خبر اين جريان بگوش امير المؤمنين عليه السّلام رسيد)و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:اى مردم كوفه بسوى بندۀ شايسته و صالح(يعنى عمرو بن عميس) بيرون رويد و بنزد لشكر خود كه گروهى از آنها كشته و مجروح شده اند رهسپار شويد،برويد و با دشمن خود پيكار كنيد و بيگانه را از حريم شهر و ديار خود بازگردانيد اگر مرد كارى در راه خدا هستيد(راوى) گويد:مردم بسستى پاسخ آن حضرت را دادند و آن بزرگوار از آن مردم زبونى و ترس و بد دلى مشاهده كرد، پس فرمود:بخدا سوگند دوست داشتم كه بجاى هشت تن از شما يكتن از ايشان(يعنى مردم شام و لشكر معاويه)را داشتم،واى بر شما با من بيرون آئيد سپس اگر خواستيد بگريزيد،بخدا سوگند من ديدار پروردگارم(يعنى مرگ)را با نيت درست و بينائى كاملى كه دارم ناخوش ندارم،و در آن آسايشى بس بزرگ و گشايشى از گفتگو كردن با شما است،و از زير بار رنج سلوك با شما و مدارا كردنتان(آسوده شوم، مدارا كردنى)چون مدارا كردن با شتران جوانى كه سنگينى بار كوهان آنها را كوفته است،يا چون جامه هاى كهنه اى كه چند بار پاره شده و از هر سو دوخته شود از جاى ديگر پاره گردد.(و شما چون آن شتران و جامه ها هستيد كه من بايد با شما بسازم).

ص: 267

فصل(39)سخنان آن حضرت در باره سستى مردم و تحريص آنان بر جنگ

و نيز از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در كوچ دادن مردمان و كندى ايشان از پيكار با دشمنان بيان داشته است-و اين گاهى بود كه خبر رفتن بسر بن ارطاة(از جانب معاويه)بمملكت يمن بگوش آن حضرت عليه السّلام رسيد-كه پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:اى گروه مردم همانا نخستين ياوه گوئى و پيمان شكنى شما آنگاه بود كه خردمندان و نيك انديشان شما رفتند آنان كه برخورد ميكردند و براستى سخن ميگفتند،و بدنبال گفتارشان بعدالت رفتار ميكردند،و چون خوانده ميشدند اجابت ميكردند و همانا من بخدا سوگند شما را(بجنگ با دشمنان)خواندم در پايان و نخست،و پنهانى و آشكارا،و در شب و روز،و چاشتگاه و شامگاه،و(دعوت من)نيفزود شما را جز گريختن و پشت كردن،آيا پند و اندرز و دعوت بسوى هدايت و حكمت شما را سود نبخشد،در صورتى كه همانا من دانايم بآنچه شايسته شما است و كجى شما را براى من راست كند،ولى بخدا سوگند با تباه ساختن خود شما را اصلاح نمى كنم(گويا اشاره است باينكه شما ميخواهيد من مانند معاويه با نيرنگ و تاراج كردن بيت المال و بيحساب خرج كردن آن بر دشمن چيره شوم ولى من اين كار را نخواهم كرد چون باعث تباهى و تيرگى دل خود من خواهد بود) ولى شما كمى بمن مهلت دهيد(تا من از ميان شما بروم)گويا بخدا سوگند بشما مى نگرم كه مردى بحريم شما درآيد و شما را شكنجه و عذاب كند خداوند او را عذاب كند چنانچه او شما را عذاب دهد(اشاره بزياد بن ابيه يا حجاج بن يوسف ثقفى است كه در كوفه بحكومت رسيده و گروه بسيارى از مردم كوفه را بقتل رسانيدند يا در زندانهاى سخت زندانى كردند)همانا از تيره روزى و خوارى مسلمانان و نابودى دين است كه پسرك ابى سفيان(معاويه)مردمان رذل و بدكاران را ميخواند و آنان اجابتش ميكنند،و من شما را كه برترين نيكان هستيد بخوانم و شما بيكسو رويد و سرباز زنيد،اين كردار(شما كردار)پرهيزكاران نيست.

ص: 268

فصل(40)سخنان آن حضرت در باره سستى مردم و تحريص آنان بر جنگ

و نيز از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در بارۀ كندى ورزيدن آنان كه از ياريش دست برداشتند فرمود:

اى گروه مردمانى كه بدنهاشان گرد هم و انديشه هاشان پراكنده است،سخنان شما(و لاف و گزافتان) سنگهاى سخت را نرم كند ولى كردار شما دشمنانتان را در شما بطمع اندازد(يعنى گفتارتان چون كردارتان نيست)در انجمنها چنين و چنان گوئيد(و بدروغ لاف دلاورى و جنگجوئى زنيد)ولى چون جنگ پيش آيد«حيدى حياد»ميگوئيد يعنى اى جنگ از ما دور شو(حيدى حياد مثلى است كه عرب وقت فرار از دشمن بر زبان آرد)دعوت كسى كه شما را بخواند بجائى نرسد،و دل آن كس كه در بارۀ شما رنج كشد آسوده و راحت نگشت،بهانه هاى شما(براى نرفتن بجنگ)گمراهيهائى است(يعنى اين بهانه جوئى بخاطر گمراهيهاى شما است)از من درخواست كنيد كه جنگ را بدنبال اندازم مانند بدهكارى كه بدهى خود را(بدون عذر)بدنبال اندازد،شخص زبون و ترسو نميتواند جلوى ستم را بگيرد و حق بدست نيايد جز با كوشش،كدام خانه را پس از خانۀ خود(از دستبرد و خرابى دشمن)باز ميداريد؟(يعنى آنگاه كه خانه و ديار خود را از دست داديد ديگر كجا را ميخواهيد نگهدارى كنيد؟)يا با كدام امام و پيشوائى پس از من بجنگ ميرويد،بخدا سوگند گول خورده آن كسى است كه شما او را گول زنيد،و كسى كه بكمك شما پيروز شود(مانند كسى است كه)به تيرى دست يافته كه(در قمار آن تير از همۀ تيرها) است، سوگند بخدا بروزى افتاده ام كه سخنتان را باور نكنم،و در يارى شما طمع نبندم(و اميدوار نباشم)خداوند ميان من و شما جدائى اندازد،و بجاى شما كسى را كه براى من از شما بهتر است بمن دهد،بخدا سوگند دوست داشتم كه در برابر ده تن از شما يكى از قبيلۀ بنى فراس بن غنم(كه بدلاورى مشهور بودند)داشتم، (و)مانند خورد كردن دينار بدرهم(كه ده درهم ميدهند و يك دينار ميگيرند،ده تن از شما ميدادم و يكتن از آنان ميگرفتم).

ص: 269

فصل(41)سخنان آن حضرت در ربذه هنگام رفتن بسوى بصره

و نيز از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در همين باره كه پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:از اين مردم يعنى مردم شام گمان ندارم جز اينكه بر شما پيروز شوند!همراهان عرضكردند:بچه چيز (اينها بر ما پيروز شوند)اى امير مؤمنان؟فرمود:مى بينم كارهاى ايشان بالا گرفته ولى آتشهاى شما خاموش شده،و مى بينم ايشان را كه در تلاش و كوشش هستند ولى شما را با سستى و ناتوانى مى بينم،و مى بينم ايشان را كه گرد هم هستند و گروهشان فشرده است ولى شما را پراكنده مى بينم،و مى بينم ايشان را كه بفرمانده خود فرمانبردارند ولى شما را نسبت بخويشتن نافرمان ميبينم،بخدا سوگند اگر اينان بر شما پيروز شوند مى يابيد كه پس از من اينان اربابهاى بدى براى شما هستند،گويا ايشان را مى نگرم كه با شما در شهرهاتان شركت جسته غنيمتها و بهره هاى شما را بشهرهاى خود ميكشند،و گويا شما را مى نگرم كه با شما در شهرهاتان شركت جسته غنيمتها و بهره هاى شما را بشهرهاى خود ميكشند،و گويا شما را مى نگرم كه(هنگام بهم ريختن براى فرار از جنگ)هياهو و سر و صدا براه مياندازيد مانند آواز پوست سوسمارها كه بهم ماليده مى شود،نه حق را ميگيريد،و نه از حريم خدا دفاع ميكنيد،و گويا من ايشان را مينگرم كه مردان شايسته و صالح شما را ميكشند،و قاريان(قرآن)شما را مى ترسانند،و شما را از حقوق خودتان بى بهره ساخته و از رسيدن آن بشما جلوگيرى ميكنند،و مردم را جز شما بخود نزديك مى سازند،پس آنگاه كه محروميت و برگزيدگى آنها و فرود آمدن شمشيرها و آمدن ترسها را ببينيد هر آينه پشيمان شويد و بر كوتاهى كردن در پيكار كردن افسوس ميخوريد،و آسودگى و خوشى اين روز را بياد مياوريد هنگامى كه اين يادآورى (و افسوس)بشما سودى ندهد.

ص: 270

فصل(42)سخنان آن حضرت در باره پيمان شكنى معاويه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنگاه كه معاوية بن ابى سفيان شرط مصالحه را شكست و شروع بچپاول گرى و غارت هاى پى در پى مردم عراق كرد كه آن حضرت عليه السّلام پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود:

چيست معاويه را خدايش بكشد هر آينه كار بزرگى را بر من خواسته،ميخواهد من نيز كارى مانند كار او كنم(يعنى مانند او صلحنامه را بر هم زده باين جنايات دست زنم)پس كارى كنم كه ذمۀ خود را پاره كرده و پيمان خود را بشكنم،آنگاه اين كار را حجت بر زبان من قرار دهد(و مرا پيمان شكن بخواند)و تا روز قيامت هر گاه نام من برده شود اين ننگ بر من باشد.پس اگر باو گفته شود:تو آغاز(پيمان شكنى كردى)؟گويد:من ندانم و چنين دستورى ندادم،پس يكى گويد:راست ميگويد،و ديگرى گويد:

دروغ مى گويد،آگاه باشيد بخدا سوگند كه خداوند مهلت دهنده و برد بار عظيمى است،و هر آينه از بسيارى از فرعونها(و سركشان)بزرگ از پيشينيان بردبارى ورزيده،و گروهى از آنان را نيز عقوبت كرده،پس اگر خداوند او را مهلت دهد از دست قدرت او بدر نرود در كمينگاه بر سر او است(و بهر جا رود سرانجام سر و كارش با خدا است)بگذار هر چه ميخواهد بكند كه ما ذمۀ خود را بهم نخواهيم زد و پيمان خود را نخواهيم شكست،و مسلمانى را بيم نخواهيم داد،و هم پيمانى را نمى ترسانيم تا شرط مصالحه و زمان آن بآخر رسد ان شاء اللّٰه تعالى.

فصل(43)سخنان آن حضرت در باره پيمان شكنى معاويه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در جاى ديگر فرمايد:سپاس شايستۀ خدا است و درود بمحمد رسول خدا(ص)سپس(بدانيد)،همانا رسول خدا(ص)مرا ببرادرى پسنديد و مخصوص ساخت مرا بوزيرى

ص: 271

خود،اى گروه مردم منم بينى هدايت و دو چشم آن،پس از راه هدايت بواسطۀ كمى گذركنندگانش وحشت نكنيد،هر كس پندارد كه كشندۀ من مؤمن و با ايمان است همان كس خود كشندۀ من است،آگاه باشيد كه براى هر خونى در روزى از روزها خونخواهى هست،و همانا خونخواه خون ما و حاكم در حق خود و حق خويشان رسول خدا(ص)و يتيمان و مسكينان و راهگذران كسى است كه آنچه خواهد او را ناتوان نكند و آن كس كه بگريزد از دست انتقام و قدرت او بدر نرود،و زود است كه بدانند آنان كه ستم كردند بچه بازگشتگاهى باز ميگردند،و سوگند بدان خدائى كه دانه ها را شكافت و انسان را آفريد هر آينه خود را بر سر خلافت خواهد كشت(يا در بارۀ آن بزد و خورد كشيده خواهيد شد).اى بنى امية،و آن را پس از اندك زمانى در دست غير از خود و خانۀ دشمن خود خواهيد ديد(اشاره بخلافت بنى عباس است)و خبر آن را پس از گذشتن زمانى خواهيد دانست.

فصل(44)سخنان آن حضرت در باره پيمان شكنى معاويه

و نيز از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در بارۀ آنچه گذشت(يعنى كوچ دادن مردم كوفه به پيكار كردن با معاويه و دشمنان خود)كه فرمود:اى مردم كوفه بار سفر خود را براى جنگ با دشمنتان با معاويه با پيروانش ببنديد و اسباب آن را فراهم سازيد،گفتند:اى امير مؤمنان ما را مهلت ده تا سر ما بيكسو شود؟فرمود:آگاه باشيد سوگند بدان خدائى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اين مردم بر شما پيروز شوند،نه براى آنكه ايشان سزاوارترند بحق از شما بلكه بخاطر فرمانبرداريشان از معاويه،و نافرمانى شما از من،بخدا سوگند همۀ امتها از ستم فرمانروايان ميترسند و من از ستم فرمانبران انديشه دارم،هر آينه مردانى از شما را حكومت دادم ولى آنان خيانت كرده مكر كردند،و برخى از شما گرد

ص: 272

آورد آنچه را از بيت المال مسلمانان كه من او را امين بر آن ساختم و آن را بسوى معاويه بار كرد،و ديگرى آن را بخانۀ خود بار كرد(و باين كار)احكام قرآن را ناديده گرفته بدان سهل انگارى كرد،و بر خداى رحمان دليرى نمود،تا بدان جا كه من اگر يكى از شما را به بند تازيانه اى امين ساختم بدان خيانت كرد و براستى مرا خسته كرديد!سپس دست بسوى آسمان برداشت و گفت:بار خدايا من از زندگى ميان اين مردم خسته شدم و از هر آرزوئى ملول گشته بستوه آمدم،پس مرگ مرا آماده ساز تا از اينان آسوده شوم و اينان نيز از من آسوده شوند،و هرگز پس از من رستگار نشوند.

فصل(45)سخنان آن حضرت در باره پيمان شكنى معاويه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در جاى ديگر كه فرمايد:اى گروه مردم من شما را وادار بكوچ كردن براى پيكار با اين مردم كنم و شما كوچ نميكنيد،و سخن خود را بشما گوشزد كردم و شما پاسخ نداديد،و شما را نصيحت كردم و نپذيرفتيد،مردمانى هستيد حاضر ولى چون اشخاص پنهانيد(يعنى در حضور من هستيد و سخنان مرا شنيده مرا مشاهده ميكنيد،ولى در نشنيدن و نپذيرفتن مانند كسانى هستيد كه نزد من نيستند و سخنان مرا نشنوند)حكمت را بر شما بخوانم ولى شما از آن روگردانيد،و با بيان رسا شما را موعظه كنم و شما از آن بيزار و متنفريد،گويا شما(چنانچه خداى تعالى فرمايد):خرانى هستيد رمنده كه گريزند از شير ژيان،و شما را بپيكار با ستمكاران برانگيزم و هنوز سخنم بپايان نرسيده مى بينم باين سو و آن سو پراكنده شويد،و بانجمنهاى خويش بازگرديد،و حلقه وار گرد هم چهار زانو بنشينيد،و مثلها بزنيد و اشعار بخوانيد،و اخبار را جستجو كنيد،(يعنى بسخنان من هيچ توجهى نداريد و آنها را نشنيده انگاشته

ص: 273

با مثال و اشعار و اخبار سرگرم شويد) تا گاهى كك از هم جدا شويد از اشعار پرسش كنيد(و اين بخاطر) آن نادانى شما است كه دانائى در آن نيست،و سرگرمى است كه پارسائى ندارد،و درنگ كردنى است كه ترس در آن نيست،جنگ و آمادگى آن را از ياد برده ايد،از اين رو دلهاى شما از آن آسوده گشته و و آنها را به بهانه ها و سخنهاى ياوه سرگرم ساخته ايد،پس عجيب است و همۀ تعجب من اينجا است و چگونه تعجب نكنم از اينكه مردمى بر باطل خود گرد آمده ولى شما از حق خود كوتاهى كرده آن را واگذاريد (و پراكنده شويد)اى مردم كوفه شما مانند زنى هستيد كه آبستن شده و سپس بچه را بيندازد،و شوهرش بميرد،و بيوگى آن زن طول كشد،و بيگانه ترين و دورترين اشخاص ارث او را ببرد(برخى گويند وجه تشبيه آن حضرت عليه السّلام مردم كوفه را بچنين زنى باين طريق است كه تشبيه فرموده است آمادگى ايشان و تلاش و كوشششان را براى پيروزى در جنگ صفين بزنى كه آبستن شده و دوران مدت آبستنى را گذرانده و تا زمان زائيدن آن را برداشته و چون نزديك زائيدن و بثمر رسيدن زحمات او شود آن را بيندازد،چنانچه مردم كوفه آن همه رنج و تلاش را كردند و چون نزديك به پيروزى كامل و شكست قطعى دشمن شد با نيرنگ معاويه و عمرو عاص و قرآن به نيزه كردن دست از جنگ كشيدند،و اين قسمت را حضرت عليه السّلام بانداختن بچه و مردن شوهر تشبيه فرموده،و دوران صلح و خوددارى از جنگ را بزمان بيوگى آن زن تشبيه فرموده، و غارت و چپاول اموالشان را بميراث بردن دورترين اشخاص مشابه ساخته،و برخى گفته اند حضرت عليه السّلام از دست دادن شوهر را به تن دادن ايشان بحكمين و بدون پيشوا فرض كردن آنان تشبيه فرموده)سوگند بدان كه دانه را شكافت و انسان را آفريد همانا از دنبال شما همان يك چشم تيره بخت(گويند مقصود آن حضرت حجاج بن يوسف ثقفى است)همان كسى كه(روزگارش)جهنم دنيا است،نه كسى را بجاى گذارد و نه فرو نهد،و پس از او آن مرد گزندۀ درنده،و گردآورندۀ نگهدارنده است(كه هر چه بدست آورد انباشته كند و از دادن آن به بينوايان و مستمندان بخل ورزد،و گويند اشاره بهشام بن عبد الملك است كه در ميان بنى اميه بجمع مال و بخل ورزى مشهور است)سپس فرمانروائى شما را گروه ديگرى از بنى اميه بارث خواهند برد كه آخرين ايشان مهربانتر از اولين آنان نيست(يعنى همه در ستمگرى يكسانند)جز يكتن از ايشان(كه گويند مقصود حضرت عليه السّلام از اين يك مرد عمر بن عبد العزيز است)و اين جريان بلا و

ص: 274

آزمايشى است كه بناچار خداوند بر اين امت حتم(و بايست)فرموده و خواهد شد، اينان نيكان شما را ميكشند و فرومايگانتان را ببندگى گيرند،گنجها و اندوخته هاى شما را از ميان خلوتسراهاتان بدر آرند، و اين عذابى است كه بخاطر از هم گسيختن كارهاتان،و بهم زدن صلاح خود و دينتان دچار شما شود،اى مردم كوفه من شما را بدان چه خواهد شد پيش از آنكه بشود آگاه كنم تا از آن بر حذر باشيد،و تا بسبب آن بترسد آن كس كه پند و عبرت گيرد،گويا مى بينم شما را كه ميگوئيد على دروغ ميگويد،چنانچه قريش به پيغمبر خود(ص)و بزرگشان پيغمبر رحمت محمد بن عبد اللّٰه دوست خدا ميگفتند،پس اى واى بر شما! بر كه دروغ ميگويم؟آيا بر خدا دروغ مى بندم؟من كه اول كسى هستم كه او را پرستش كرده و بيگانگى او را شناخته ام،يا برسول خدا(ص)دروغ مى بندم؟من كه نخستين كس هستم كه باو ايمان آورده و تصديقش نموده ياريش كردم،سوگند بخدا چنين نيست(كه شما ميگوئيد)بلكه سخنانى است بازدارنده كه شما را بدان نيازى نيست(يعنى سخنان من شما را از اين كردار ناهنجار باز دارد و البته شما بدان نيازى نداريد)سوگند بدان كه دانه را شكافت و انسان را آفريد كه هر آينه راستى گفتار مرا پس از اين خواهيد دانست،و اين در آن زمانى است كه نادانيهاتان شما را بدان جا برد،و آن هنگام دانائى شما سودتان ندهد، پس زشتى بر شما باد اى مانند مردان و نامردان(يعنى اى كسانى كه بصورت چون مردان هستيد و در حقيقت مرد نيستيد)اى كسانى كه عقلهاى شما چون عقل بچه ها وزنهاى تازه بحجله رفته است،آرى بخدا،اى كسانى كه پيكرهاشان حاضر ولى عقلها از آنها پنهان است و انديشه شان متفاوت و مختلف است(هر كس در سر چيزى پروراند)عزيز نكند خداوند يارى آن كس كه شما را بخواند،و آسوده نشود دل آن كس كه براى شما رنج كشد،و روشن نشود ديدۀ آن كس كه شما را ببيند،سخنان شما(و لاف و گزافتان)سنگهاى سخت را نرم كند،ولى كردارتان دشمنان شما را بطمع اندازد،اى واى بر شما،كدام خانه را پس از خانۀ

ص: 275

خودتان(از دستبرد و خرابى دشمن)باز ميداريد(شرح آن در فصل(41)گذشت) و با كدام امام و پيشوائى پس از من بجنگ ميرويد،بخدا سوگند گولخورده آن كسى است كه شما گولش زنيد،و كسى كه بكمك شما پيروز گردد(مانند كسى است كه)به تيرى دست يافته(شرحش در فصل(40)گذشت)بروزى درآمده ام كه بيارى شما طمع ندارم(و اميدوار نيستم)و گفتارتان را باور نكنم،خداوند ميان من و شما جدائى اندازد،و دنبال آورد بجاى شما براى من كسى را كه او بهتر است براى من از شما،و دنبال آورد بجاى من براى شما كسى كه بدتر است براى شما،پيشواى شما پيروى خدا كند و شما نافرمانى او كنيد، و پيشواى مردم شام(معاويه)خدا را نافرمانى كند ولى آنان از او فرمانبردارند؟بخدا سوگند دوست داشتم همانا معاويه با من شما را جابجا ميكرد مانند خورد كردن دينار بدرهم،پس ده تن از شما را از من ميگرفت و يكتن از آن مردم را بمن ميداد،بخدا سوگند دوست داشتم كه من شما را نميشناختم و شما مرا نميشناختيد زيرا اين شناسائى(ما و شما)بپشيمانى كشيد شما كه سينه ام را از اندوه تباه ساختيد،و بسبب بى اعتنائى و نافرمانى كار را بر من فاسد كرديد تا آنجا كه قريش گفتند:همانا على مرد شجاع و دليرى است ولى بجنگ كردن دانا نيست؟خدايشان بيامرزد آيا هيچ كس در ميان آنها هست كه ممارستش در جنگ بيش از من و در برابر سختيهاى آن پابرجاتر باشد،هنوز بسن بيست سالگى نرسيده بودم كه آماده جنگ گرديدم و اكنون زياده از شصت سال از عمرم ميگذرد و ليكن سرانجام ندارد كار كسى كه فرمانش نمى برند آگاه باشيد بخدا هر آينه دوست دارم پروردگارم مرا از ميان شما بسوى رضوان خود ببرد،و همانا مرگ چشم براه من است پس چه چيز از بدبخت ترين اين امت جلوگيرى كند كه آن را خضاب كند-و دست بسر و ريش خود كشيد-(يعنى محاسن مرا از خون خضاب كند)اين عهد و پيمانى است كه پيغمبر(ص)

ص: 276

با من فرموده، و همانا زيانكار شد هر كس دروغ بست،و رستگار شد آن كس كه پرهيزكار بود و تصديق به نيكوكارى كرد،اى مردم كوفه من شما را به پيكار با اين مردم خواندم در شب و روز،و آشكار و پنهانى، و بشما گفتم:با اينان بجنگيد پيش از آنكه ايشان با شما بجنگند،زيرا همانا نجنگيده اند مردمى در ميان خانۀ خود جز اينكه ذليل و مغلوب گشته اند،پس شما بيكديگر حواله كرديد،و همديگر را خوار ساختيد،و گفتار من بر شما سنگين آمد،و كار من بر شما دشوار مى نمود،و آن را پشت سر انداختيد تا يغماگرى از هر طرف بشما رو آورد(و همدستان و پيروان معاويه از هر سو اموال شما را بيغما بردند)و كارهاى زشت و منكر در ميان شما پديدار گشت،روزتان را بشب و شبتان را.بروز آورند و(با شما چنان رفتار كردند كه)رفتار كردند بمانند آن با مردم ستمكشيده پيش از شما،چنانچه خداوند از كردار ستمگران سركش و ياغى با ناتوانان از مردم نااميد(بنى اسرائيل)آگاهى دهد در گفتارش(كه فرمايد):«ميكشند بسختى پسران شما را و زنده ميگذاردند زنان شما را و در آن براى شما آزمايش و بلاى بزرگى از پروردگارتان بود»(سورۀ بقره آيه 49).

آگاه باشيد سوگند بدان كه دانه را شكافت و انسان را آفريد آنچه بدان وعده داده شده بوديد در شما فرود آمد،اى مردم كوفه من شما را به پندهاى قرآن ملامت كردم و سودمند نشدم،با شلاق شما را ادب نمودم شما استقامت پيدا نكنيد،با تازيانه هائى كه حدها بوسيلۀ آن جارى شود شما را عقوبت كردم شما نترسيديد،و بحقيقت دانستم كه چيزى كه شما را اصلاح كند شمشير است،و من چنين نيستم كه نيكو شدن شما را بتباهى خود بجويم(يعنى بخاطر شما خودم را تيره بخت نميكنم)و ليكن بزودى فرمانروائى سخت بر شما مسلط گردد كه ببزرگتان احترام نگذارد،و بكوچكتان رحم نكند،و دانشمند و عالم شما را گرامى نشمارد،

ص: 277

و(بيت المال و)غنيمت ها را ميان شما يكسان بخش نكند، و شما را بزند،و خوار و پست كند،در جنگها مجروحين شما را بكشد،و راههاى شما را قطع كند،و درب خانه اش را بروى شما ببندد تا تواناى شما ناتوانتان را بخورد(و در نتيجه نبودن حق و عدالت زورگويان زياد شوند و هر كه تواناتر و زورمندتر است اموال ناتوانان را بزور بخورد)پس خداوند(از رحمت خود)دور نكند جز آن كس را كه از شما ستم كند،و بسيار كم است كه چيزى كه رفته است دوباره بازگردد،و من گمان ميكنم كه شما در زمان فترت باشيد(زمان فترت فاصله ميان دو حجت را گويند كه مردم در اثر رفتن حجت پيشين بمرور دست از دين و آئين بكشند و بفساد و پيروى نفس دچار گردند)و من وظيفۀ جز نصيحت شما ندارم،اى مردم كوفه از(رفتار)شما بسه چيز(كه در شما هست)و دو چيز(كه در شما يافت نشود)بغم و اندوه مبتلا گشته ام، (اما آن سه چيز كه در شما هست:اول اينكه)كرانى هستيد گوش دار(يعنى با اينكه گوش داريد سخنان مرا نشنويد،دوم)گنگانى هستيد زباندار،و(ديگر اينكه)كورانى هستيد چشم دار،و اما آن دو چيز كه در شما نيست اول)در برخورد با دشمن برادران راستگوئى نيستيد(و در نهج البلاغه«احرار»بجاى«اخوان» است كه بمعناى«آزاد مردان»است،و از نظر تفنن در عبادت و عدم تكرار ظاهرتر است)و(دوم اينكه) برادران مورد اطمينانى هنگام بلا و سختى نيستيد،بار خدايا من اينان را(با اين سخنان)بتنگ آوردم، و ايشان(با نافرمانى از من)مرا بتنگ آوردند،من از ايشان سير شدم و اينان از من،بار خدايا هيچ امير و فرمانروائى را از ايشان خوشنود نساز،و اينان را از هيچ امير و فرمانروائى خوشنود مكن،و دلهايشان را آب كن چنانچه نمك در آب،سائيده شود.

آگاه باشيد بخدا،اگر چاره اى ميديدم از سخن و نامۀ شما(اين كار را)نمى كردم و همانا(آنقدر) من شما را در بيرون آمدن از گمراهى سرزنش كردم تا بجائى كه از زندگى سير شدم،و همۀ اينها را شما بريشخند ميگيريد،چون ميخواهيد از حق گريخته و بباطل گروش كنيد آن باطلى كه خداوند بوسيلۀ پيروان

ص: 278

آن دين را پيروز نگرداند، و من هر آينه ميدانم كه شما جز زيانكارى چيزى بر من نيفزائيد،هر گاه شما را بجهاد با دشمنان فرمان دهم سنگينى كنيد بزمين(و از جاى جنبش نكنيد)و از من درخواست تأخير (و عقب انداختن)جنگ را كنيد مانند بدهكارى كه(بدون عذر)بدهى خود را بتأخير اندازد،چون در زمستان بشما گويم:(بسوى دشمن)كوچ كنيد،گوئيد:اكنون هنگام برودت هوا و سردى است،و اگر در تابستان گويم:كوچ كنيد،گوئيد:اكنون شدت گرما است بما مهلت ده گرما بگذرد،همۀ اينها بخاطر گريختن از بهشت است،و اگر شما از گرما و سرما عاجز و ناتوان باشيد،بخدا سوگند از گرمى شمشير ناتوانتر و عاجزتر خواهيد بود،« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »(بايد بر اين احوال گريست).

اى مردم كوفه بآواز بلند بمن خبر دادند كه يكتن از قبيلۀ غامد(از طرف معاويه)شبانه با چهار هزار كس بشهر انبار رفته و بمردم آن شهر شبيخون زده چنانچه بمردم روم و خزر شبيخون زنند(خزر در لغت بمعناى چشم تنگ است و چنانچه از معجم البلدان حموى بدست آيد بمردم مشرق زمين و خاور دور گويند،و برخى گفته اند:اينان از نسل يافث پسر نوح ميباشند)و در آنجا حسان فرماندار مرا كشته و گروهى از مردان شايسته و با فضيلت و اهل عبادت و شجاعت را نيز با او كشته اند،خداوند آنان را در بهشتهاى نعيم جاى دهد،و(بمن رسيده)كه آن مرد شهر انبار را مباح كرده(و خود و لشكريانش هر چه خواسته اند در آن شهر انجام داده اند)و بمن رسيده كه گروهى از اهل شام بر زن مسلمان وارد ميشدند،و گروه ديگر بر زن كافر كه در پناه و پيمان اسلام است داخل گشته و پرده آنها را دريده چادر را از سرشان كشيده اند،و گوشواره و حلقه از گوششان برده،و دست بندها و طلا آلات آنها را از دستها و پاها و بازوهاى آنان باز نموده اند،و خلخالها و پاى بندهاى آنان را از بند پايشان بيرون كرده اند،و آن زمان نميتوانسته اند

ص: 279

جلوگيرى كنند جز اينكه آواز بگريه بلند كنند و فرياد كنند:اى مسلمانان(بدادمان برسيد)و فريادرسى نبوده كه آنان را فريادرسى كند،و ياورى نبوده كه ياريشان نمايد،پس اگر مرد مؤمن از اندوه شنيدن اين جنايات بميرد(جا دارد)و نزد من چنين كسى مورد ملامت و سرزنش نيست،بلكه در پيش من چنين كسى نيكوكار و نيكرفتار است،اى بسا جاى شگفت و حيرت است از پشت بهم دادن و كمككارى اين مردم بر باطلشان،و سستى شما از(دين)حق خود،همانا شما نشانه و هدف قرار گرفته ايد كه بسوى شما تير اندازى كنند ولى شما تيرى نيندازيد،و بجنگ شما آيند ولى شما بجنگ نرويد،و(آشكارا)خدا را نافرمانى كنند و شما بدان رضايت داده ايد،دستهاى شما خاك آلوده باد(و خير و خوشى نبينيد)اى كسانى كه مانند شترانى هستيد كه ساربانش از آنها دور گشته،هر گاه از سوئى گرد آيند از سوى ديگر پراكنده شوند.

فصل(46)سخنان آن حضرت در مقام دادخواهى از دشمنان

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در مقام دادخواهى از دشمنان خود،و آنان كه او را از حقش باز داشتند فرموده، و آن روايتى است كه عباس عبدى(بسند خود)از مردمى روايت كند كه گفتند:شنيدم از امير المؤمنين عليه السّلام كه مى فرمود:از روزى كه خداوند محمد(ص)را(بپيغمبرى و نبوت)برانگيخت آسودگى و خوشى زندگى نديدم،و سپاس ميكنم خدا را،(يعنى بحمد للّٰه خداوند تاب تحمل سختيها و رنجها را بمن داد)در خورد سالى انديشناك بودم،در بزرگى پيكار و جهاد كردم،با مشركين جنگ ميكردم و با منافقين دشمنى داشتم تا آنگاه كه خداوند جان پيغمبرش(ص)را گرفت كه مصيبت بزرگ آن روز

ص: 280

بود،و من پيوسته گريزان و ترسان بودم و ميترسيدم پيش آمدى كند كه تاب تحمل آن را نداشته باشم و بحمد اللّٰه جز خير و خوبى نديدم،بخدا سوگند پيوسته در خورد سالى شمشير ميزدم تا بسن كهولت و پيرى رسيدم،و همانا شكيبا مى كرد مرا در تمام حالات اينكه اين(شمشير زدن و رنج كشيدن)ها همه در راه خدا و پيغمبرش بود،اميد آن دارم كه آسودگى و راحتى من نزديك باشد زيرا اسباب آن را ديده ام،گويند:پس از اين سخنان چيزى درنگ نكرد كه ضربت بر آن حضرت عليه السّلام زدند(و از اندوه اين جهان آسوده گشت).

و عبد اللّٰه بن بكير غنوى(بسندش)از كسى كه على عليه السّلام را در رحبه(كه محله ايست در كوفه)ديده بود خطبه ميخواند حديث كند كه در ضمن سخنانش فرمود:اى گروه مردم شما نگذاريد جز اينكه من بگويم (يعنى نميگذاريد خاموش باشم و ناچار مرا وادار بسخن ميكنيد تا آنچه ميدانم در بارۀ شما بگويم)آگاه باشيد سوگند بپروردگار آسمانها و زمين كه خليل من رسول خدا(ص)با من عهد كرد(و بمن خبر داد)كه زود باشد اين امت پس از من با تو مكر ورزند.

و اسماعيل بن سالم از ابن أبى ادريس اودى(يا ازدى)حديث كند كه گفت:شنيدم على عليه السّلام ميفرمود:

(و مانند حديث بالا را فرمود).

فصل(47)سخنان آن حضرت در مورد شورى

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است آنچه در آن شورائى كه(عمر براى تعيين خليفه پس از خود) تشكيل داد فرمود و اين حديث را يحيى بن عبد الحميد(بسند خود)از أبى صادق روايت كند كه گفت:

ص: 281

چون عمر خلافت را در ميان شش نفر بشورا واگذار كرد و گفت:اگر دو تن با يكى بيعت كنند و دو تن با ديگرى،پس شما با آن كس باشيد كه عبد الرحمن بن عوف در ميان ايشان است،و آن سه را كه عبد الرحمن در ايشان نيست بكشيد،آنگاه امير المؤمنين عليه السّلام از آن خانه بيرون آمد و در حالى كه بدست عبد اللّٰه بن عباس تكيه كرده بود فرمود:اى پسر عباس همانا اين مردم با شما دشمنى كردند مانند دشمنيشان با پيغمبرتان در زمان زنده بودن او،بخدا سوگند اينان را بحق باز نگرداند جز شمشير،ابن عباس عرضكرد:اين چگونه است؟فرمود:مگر نشنيدى گفتار عمر را(كه گفت:)اگر دو تن با يكى بيعت كردند و دو تن با ديگرى شما با آن كس باشيد كه عبد الرحمن در ايشان است،و بكشيد آن سه را كه عبد الرحمن در ايشان نيست؟ابن عباس عرضكرد:چرا(شنيدم)فرمود:مگر نميدانى كه عبد الرحمن پسر عموى سعد(وقاص) است،و عثمان داماد عبد الرحمن است؟عرضكرد:چرا،فرمود:پس عمر ميدانست كه سعد و عبد الرحمن و عثمان در رأى و تدبير با يك ديگر مخالفت نكنند،و با هر كداميك از اينان بيعت شود اين دو با او هستند، و دستور داد كه هر كه با ايشان مخالفت كرد او را بكشند،و باكى ندارد كه طلحه كشته شود پس از آنكه من و زبير را بكشد،بخدا سوگند اگر عمر زنده بماند بد انديشى او را در گذشته و حال باو نشان خواهم داد،و اگر مرد هر آينه در آن روز كه ميان حق و باطل جدا شود من و او بهم خواهم رسيد.

فصل(48)سخنان آن حضرت در مورد شورى

و عمر بن سعيد از جيش كنانى حديث كند كه(پس از مرگ عمر و تشكيل شورا)چون عبد الرحمن در آن روز دست بيعت بدست عثمان نهاد امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:دامادى(او)تو را تحريك كرد و

ص: 282

باين كار واداشت،بخدا سوگند كه تو از عثمان آرزو نكرده اى جز آنچه رفيق تو(يعنى عمر)از رفيقش(يعنى ابى بكر)آرزو داشت(و چنانچه بيعت عمر با أبى بكر بخاطر آرزوى خلافت پس از او بود، بيعت تو نيز با عثمان بدين خاطر است)خداوند ميان شما عطر منشم بپاشد(منشم نام زنى عطر فروش بود كه هر گاه مردم در جنگ عطر او را بكار ميبردند جنگ شعله ور ميشد،از اين رو اين عطر در نامباركى و شومى ضرب المثل شد،و مقصود حضرت اين است كه اميدوارم خدا مرگت را برساند و باين آرزو نرسى).

فصل(49)خطبه شقشقيه

و گروهى از ناقلين روايات از طرق مختلفه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت نزد امير المؤمنين عليه السّلام در رحبه(كه محله ايست در كوفه)نشسته بودم،پس خلافت و آنان كه بر آن حضرت در خلافت پيشى جستند ياد آور شدم،حضرت عليه السّلام آهى از دل كشيده سپس فرمود:آگاه باش بخدا سوگند كه پسر أبى قحافة(ابى بكر)جامۀ خلافت را بتن پوشيد با اينكه او هر آينه ميدانست كه مقام من از خلافت همانند قطب وسط آسيا است(و چنانچه گردش سنگ آسيا بستگى بآن ميخ وسط دارد و مقام خلافت نيز بسته بوجود من بود)سيل(علوم و معارف)از جانب من سرازير مى شود،و هيچ پروازكنندۀ(در آسمان علم و دانش)بمن نرسد،ليكن من جامۀ خلافت را رها كرده و پهلو از آن تهى ساختم و در كار خود انديشه ميكردم كه آيا با دست بريده(و نداشتن ياور و سپاه)حمله كنم(و حق خود را بازستانم)يا بر تاريكى كور(و گمراهى مردمان)صبر كنم(آن تاريكى سختى كه غم و اندوهش)پيران سالخورده را فرتوت كند،و خردسالان را پير نمايد،و مؤمن(در آن تاريكى)رنج برد تا پروردگار خود را ديدار كند(و از دنيا برود چون فكر كردم)ديدم صبر كردن سزاوارتر و بخرد نزديكتر است،پس صبر كردم(اما چگونه صبرى) در حالى كه(چنان بودم كه)در چشمم خار بود،و گلويم را استخوان گرفته بود(و اينها براى آن بود كه)

ص: 283

ميديدم ميراث خود را بتاراج رفته است،(اين جريان دوران ابو بكر بود) تا اينكه اجل او سر رسيد و (هنگام مرگش)خلافت را بآغوش عمر انداخت،جاى بسى شگفت بود كه در حالى كه او در زمان زندگيش خلافت را از خود فسخ ميكرد(و ميگفت:«اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم»يعنى اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل كنيد زيرا تا على در ميان شما است من بهترين شما نيستم،با اين حال) پس از مرگ خود آن را براى ديگرى بست(و وصيت كرد كه پس از من عمر خليفه است)هر آينه اين دو نفر خلافت را چون دو پستان شتر ميان خود قسمت كردند،(آنگاه على عليه السّلام بر سبيل تمثل اين شعر اعشى را خواند:) چه اندازه فرقست ميان امروز من كه بر بالاى شتر سوار و برنج و سختى سفر گرفتارم،و ميان آن روز كه نديم حيان برادر جابر و در ناز و نعمت بودم(يا چقدر فرق است ميان روزگار من و روزگار حيان برادر جابر كه در كمال خوشى و آسودگى بسر مى برد).

(مترجم گويد:اين شعر از جمله اشعارى است كه اعشى در مدح عامر و هجو علقمه گفته است، و حيان و جابر پسران سيمين بن عمرو بوده اند،و حيان در شهر يمامه فرمانروا و داراى ثروت سرشارى بود،و هر ساله از جانب كسرى پادشاه ايران تحف و هداياى بسيارى براى او ميفرستادند،و رويهمرفته در كمال خوشى و آسودگى و عيش روزگار خود را مى گذرانيد و اعشى شاعر نيز نديم و همنشين او بود تا اينكه زمانى بسفر رفت و از آن خوشيها و شادكاميهائى كه در زمان همنشينى با حيان داشت دور شد،و در برابر بسختيهاى سفر و كوهان شتر دچار شد و در اين شعر فرق بسيارى كه ميان اين دو حال او بوده بيان مى كند،و يا مقصودش بيان فرق ميان حال خود و حال حيان است كه روزگار من با اين سختى و رنج كجا، و روزگار حيان با آن خوشيها و آسودگى ها كجا،و بنا بر معناى اول منظور امام عليه السّلام از تمثل باين بيت بيان فرق ميان حال خود است در روزگار زنده بودن رسول خدا(ص)و عزت و احترامى كه در نظر آن حضرت و مسلمانان داشت و ميان روزگار پس از رحلت آن حضرت(ص)و خلافت ابى بكر و خانه نشينى و غم و اندوه بسيارى كه بر آن حضرت عليه السّلام وارد شد،و بنا بمعناى دوم منظور بيان فرق ميان حال خود است و حال آنان كه در اثر رسيدن بخلافت و مقاصد باطلۀ خود خوشحالند،و شايد معناى اول ظاهرتر باشد).

پس أبو بكر خلافت را در جاى ناهموار و درشتى قرار داد(اشاره بخوى تند عمر است)كه برخورد

ص: 284

با آن آزار دهنده و ملال آور بود،و زخم(زبان)آن(مرد تندخو و سنگدل)سخت بود، صاحب آن خوى تند مانند آن كس بود كه بر شترى چموش و سركش سوار گشته،كه اگر مهارش را بكشد بينى شتر پاره و مجروح شود،و اگر رها كند خود دچار سختى و مشقت گردد(و شتر نافرمان سركش او را بهر جا خواهد برد و بهر پرتگاهى دراندازد)لغزش او(و اشتباهش در مسائل دين)بسيار،و عذر خواهيش(از اشتباهات بيشمارى كه مى كرد)اندك بود،پس بخدا سوگند مردم(در آن زمان)دچار خبط و اشتباه و رميدگى(از در خانۀ خاندان رسالت)گشتند،و گرفتار تلون(و رنگهاى باطل)و دورى از حق شدند(در آن روزگار نيز من صبر ورزيدم)تا اينكه مرگ او(نيز)در رسيد،پس خلافت را بطور شورا در ميان گروهى نهاد كه مرا هم يكى از آنان پنداشت(و دانسته يا ندانسته مرا همرتبۀ ايشان كرد)پس بار خدايا(تو ميدانى) و از تو يارى طلبم براى آن شورائى كه تشكيل شد(داستان شورا در فصل(47)گذشت)چگونه براى مردم شك و ترديد در بارۀ من با آن دو نفر نخستين ايشان(يعنى ابو بكر و عمر)پيدا شد و مرا با آن دو برابر دانستند تا بدان جا كه اكنون با اين گونه مردمان(يعنى اهل شورا)همرديف شده ام؟!ولى باز هم شكيبائى نموده(صبر كردم و)در بلندى و پستى از آنها پيروى نموده(و روى مصلحت اسلام و مسلمين با ايشان مماشات كردم)و در تمام اين مدت طولانى شكيبائى ورزيده بمحنت و اندوه تحمل كردم،پس مردى از ايشان(آن پنج نفرى كه در شورا بودند)بخاطر حسد و كينه اى كه داشت از حق رو گردان شد(مقصود سعد بن ابى وقاص است)و آن ديگر(يعنى عبد الرحمن بن عوف)براى دامادى خود(با عثمان)دست از حق شسته(و در راه باطل قدم نهاد)با چيزهاى زشت ديگرى(كه باعث اين بيعت شد،يعنى تنها رعايت دامادى آن مرد سبب اين كردار خلاف حق و حقيقت نگشت بلكه چيزهاى زشت ديگرى نيز در كار بود) تا اينكه سومين آن گروه(يعنى عثمان بخلافت)برخاست در حالى كه انباشته كرد(و پر نمود)هر دو جانب خود را:(يعنى ميان جاى بيرون دادنش و جاى خوردنش را،و بهمدستى او پسران پدرش(بنى اميه كه خويشاوندان او بودند)شتافتند و مال خدا را چنان(با اشتها)ميخوردند كه شتر گياه(و علف)بهار را ميخورد،تا اينكه پرخوريش او را بزمين افكند(و مرگش را رساند)و كردارش سبب سرعت در قتل او شد،

ص: 285

پس(در آن هنگام كه عثمان كشته شد)چيزى مرا برنج و هراس از مردم نيفكند جز اينكه ديدم ايشان گروه گروه(و دسته دسته پشت سر هم)مانند موى گردن كفتار بسوى من هجوم آوردند و از من در خواست كردند كه با ايشان بيعت كنم،و چنان از هر سو بسرم ريختند كه هر آينه حسن و حسين زير دست و پا رفتند،و دو طرف جامه و رداى من پاره شد،و چون بكار خلافت قيام كردم گروهى(مانند طلحه و زبير)پيمان بشكستند،و گروهى ديگر(چون خوارج نهروان)از دين بيرون رفتند،و دستۀ ديگر(مانند معاويه و همدستانش)ستم كردند،گويا اينان نشنيده اند كه خداى تعالى فرمايد:«اين خانۀ آخرت را قرار دهيم براى آنان كه نجويند برترى در زمين و نه تبهكارى و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است»(سورۀ قصص آيۀ 83)؟چرا بخدا سوگند اين آيه را شنيده و بذهن خود سپرده اند لكن دنياى اينان در چشمانشان آراسته شده و زيورش آنان را فريفته است.

آگاه باشيد سوگند بدان خدائى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اگر آن گروه(بسيار نزد من) حاضر نميشدند،و با بودن ياور،حجت(در آن روز بر من)تمام نشده بود،و(اگر نبود)آن پيمانى كه خداوند از زمامداران گرفته باينكه تن بسيرى ستمكار و گرسنگى ستمديده ندهند هر آينه مهار(شتر)خلافت را بكوهانش ميافكندم،و هر آينه آب ميدادم پايان آن را بجام آغاز آن(يعنى چنانچه پيش از آن در زمان آن سه خليفه غاصب آن را رها كرده و وانهادم،پس از ايشان نيز كنار رفته مردم را بحال سرگردانى و گمراهى خود واميگذاشتم)و همانا مى فهميدند كه اين دنياى(بى ارزش)ايشان پيش من بى ارزش تر است از عطسۀ بز ماده(يعنى دنيا از آب بينى اين حيوان در نظر من پست تر است)ابن عباس گويد:پس(در اين هنگام)مردى از دهات عراق برخاست و نامه اى بدست آن جناب داد و(با اين عمل)سخن آن حضرت را بريد،ابن عباس گويد:من در زندگى بر چيزى افسوس نخوردم و از پيش آمدى اندوهگين نشدم باين اندازه كه از بريده شدن سخن امير المؤمنين عليه السّلام افسوس خورده و اندوهگين شدم،پس چون از خواندن

ص: 286

نامه فارغ گشت عرضكردم:اى امير مؤمنان كاش سخن را از آنجا كه بريدى ادامه ميدادى؟فرمود:

هيهات:چقدر دور است(كه ديگر مانند آن سخنان دوباره گفته شود)اين هم(كه ديدى مانند)شقشقۀ شترى بود كه بيرون آمد و سپس بجاى خود برگشت(شقشقه كف دهان شتر است كه هنگام هيجان با غرش از دهنش بيرون آيد و بشكل شش گوسفند است و در نگاه اول بيننده ممكن است آن را با زبان اشتباه كند).

فصل(50)خطبه ديگر

مسعدة بن صدقة(يكى از اصحاب امام صادق عليه السّلام)گويد از حضرت جعفر بن محمد عليهما السّلام شنيدم مى فرمود:امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه براى مردم خطبه خواند،و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:من بزرگ و آقاى پيران كهن سال هستم،و در من روش و سنتى از ايوب پيغمبر(عليه السّلام) ميباشد(اشاره ببردبارى و صبر آن حضرت است)و بزودى خداوند براى من خاندان مرا گرد آورد چنانچه براى يعقوب گرد آورد،و اين در وقتى است كه فلك بچرخد(و روزگارى بگذرد)كه بگوئيد گم شده يا هلاك شده(مقصود يازدهمين فرزندش مهدى موعود عجل اللّٰه فرجه الشريف و روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است)آگاه باشيد كه پيش از رسيدن آن زمان بردبارى را شعار خود كنيد(و بدان خود را نگهداريد) و با اعتراف بگناهان بسوى خدا بازگشت نمائيد،زيرا لباس قدس و تقواى خود را(در آن هنگام)بيكسو افكنده ايد،و چراغهاى(هدايت)خود را خاموش كرده ايد،و زمام كار راهنمائى خود را بگردن كسى انداخته ايد كه نه خود را و نه شما را از نظر گوش و چشم نگهدارنده نيست(يعنى نميتواند خود را نگهدارد و نه شما را)بخدا سوگند ناتوان است خواهنده و خواسته شده(يعنى هم شما و هم آن راهنمايان)اين كه گفتم فرا گيريد،و اگر كار خود را بيك ديگر وانگذاريد،و از يارى كردن حق سستى نكنيد،و از پست كردن باطل كندى نورزيد،دلير نشوند بر شما آنان كه مانند شما نيستند(و از شما پست ترند)و بر شما

ص: 287

نيرومند نشوند كسانى كه اكنون بشما چيره گشته اند و(اگر)پيروى كردن(آنكه را از او بايد پيروى كنيد)بر هم نمى زديد،و آن را از كسى كه اهل اطاعت است در ميان خود دور نميساختيد(باين روز دچار نمى شديد) حيران و سرگردان شده ايد چنانچه بنى اسرائيل در زمان موسى سرگردان شدند،و(اين سخن را)براستى ميگويم كه پس از من سرگردانى شما بواسطۀ ستم و جورتان بفرزندان من چند برابر سرگردانى بنى اسرائيل خواهد شد،پس اگر كامل گردانيد آشاميدن اول را و پر شويد از آشاميدن دوم از پادشاه شجرۀ ملعونه در قرآن(يعنى روزگار آينده پشت سر هم بفرمان خلفاى بنى اميه تن دهيد و پيروى از آنها بنمائيد) هر آينه بآواز دهندۀ بگمراهى گرد آمده ايد،و با شتاب بسوى باطل رفته ايد،سپس دعوت كنندۀ بحق را فريب داده،و از نزديكترين مردمان برسول خدا(ص)از مردم بدر بريده،و بدورترين مردمان از فرزندان «حرب»(كه جد بنى اميه است)پيوند كرده ايد،و اگر آنچه در دست ايشان است آب شود(و خلافت از چنگشان برود)هر آينه آزمايش براى پاداش نزديك شده،و پرده بيكسو رفته،و دوران بسر آمده و وعدۀ حق نزديك شده،و ستارۀ از جانب مشرق براى شما آشكار گردد،و ماه(آسمان)شما پر و كامل بيرون آيد،و چون اين مطلب آشكار شد بتوبه باز گرديد و از گناه كنده شويد،و بدانيد كه اگر شما پيروى آنكه از مشرق طلوع كرده بنمائيد(مقصود امام زمان عليه السّلام است)شما را براه رسول خدا(ص)ببرد،پس از كرى درمان خواهيد شد،و از گنگى شفا يابيد،و از رنج زورگوئى و زحمت راه جوئى آسوده خواهيد گشت،و بار گران(پيروى ناحقان را)از گردن خواهيد انداخت،پس دور نكند خداى رحمان(از رحمت خود)كسى را جز اينكه خود سرباز زند(و با ارتكاب گناهان خويشتن را از شايستگى گرفتن فيوضات بيرون برد)و خود را از نگهداشتن از گناه جدا كند،و زود باشد كه بدانند آنكه ستم كردند بچه بازگشتگاهى بازگشت كنند.

ص: 288

فصل(51)يكى ديگر از خطبه هاى آن حضرت

و نيز مسعدة بن صدقه از امام صادق عليه السّلام حديث كند كه امير المؤمنين عليه السّلام در مدينه براى مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناى پروردگار متعال فرمود:همانا(بدانيد كه)خداى تعالى هيچ گاه گردنكشان روزگار را نابود نكرده مگر پس از مهلت دادن و آسودگى،و شكستگى استخوان هيچ يك از امتها(ى گذشته)را اصلاح نكرده(و سختى و ستم را از ايشان دور نساخته)مگر پس از تنگى و بلاء،اى گروه مردم در برابر آنچه از سختيها بدان رو آورده ايد،و گرفتاريهاى بزرگى كه از زمان پشت سر گذارده ايد عبرت است،ولى(چه بايد كرد كه)هر كه دل دارد خردمند نيست،و هر گوش دارى شنوا نيست،و هر كس كه بچشم نگاه كند بينا نيست،آگاه باشيد اى بندگان خدا پس نيك نظر كنيد در آنچه شما را بكار آيد،سپس بنگريد بسراهاى گشادۀ آن كس كه خداوند او را بپاداش كردارش هلاك ساخت،و بروش فرعونيان زندگى ميكردند داراى باغهاى و چشمه ها و كشت زارها و مقامى بس بزرگ بودند،پس اينها همه ميدان عبرتى براى مردمان كنجكاو و با فراست است،و همانا آن راه آشكار ثابتى است كه هر كس در آن پا نهد او را از نابودى بدنبال خوشى و ناز و نعمت بيم دهد،و آسودگى خيال شادكامى انسان را بازگرداند و براى آن كس از شما كه شكيبائى ورزد سرانجام نيك است،و براى خدا است فرجام كارها،پس واى بحال خردمندان!چگونه بگذرگاه سيلها رحل اقامت افكنده اند،و بخود بندند چيزى كه ايمن از زوال نيست،واى بحال اين امتى كه از جادۀ راست منحرف گشته،و از درك كمالات و رشد خود باز مانده، پيروى راه پيمبرى را نميكنند،و دنبال كردار وصى پيغمبر نميروند،و بغيب(يعنى خدا و قيامت)ايمان

ص: 289

نياورند،از زشتى خوددارى نكنند، چگونه(خود دارى كنند)در صورتى كه در كارهاى نامعلوم پناهگاهشان دلهاى خودشان است(و بجاى اينكه در احكام مشكله و مسائل پيچيده به قرآن و پيشوايان دين مراجعه كنند بنظر خويشتن رفتار نمايند اگر چه مخالف دستور خدا باشد)هر يك از ايشان امام و پيشواى خودش ميباشد (و چنين پندارد)كه در آنچه بنظرش رسيده بندهاى محكم و استوارى را گرفته است،نيروى راه حق و پيمودن آن را ندارند،و بر خود نيفزايند جز دورى(از راه حق)را،و اين(دورى از حق) بخاطر شدت انس و خو گرفتن بهمديگر است و تصديق برخى از ايشان بعضى ديگر را(يعنى اگر اين شدت انس و تصديق كردن يك ديگر نبود اين اندازه از راه حق دور نميشدند)و همۀ اينها براى كنار رفتن و دورى گزيدن از آن چيزيست كه رسول خدا(ص)بارث نهاده،و گريختن از آنچه آفريدگار آسمانها و زمينهاى دانا و آگاه بآن پيمبر گرامى فرو فرستاده است،پس اينانند گمراهان بى بصيرت،و بناهگاههاى شبهه،و سرداران شك و حيرت،هر كس بخود واگذار شود در گرداب گمراهيها غرق شود، و خداوند بر خود نهاده كه راه راست را بنماياند،تا هلاك شود آنكه هلاك شده(و كفر ورزيده)از روى بينش،و زنده گردد آنكه زنده شده است(و ايمان آورده)است از روى بينش،و همانا خداوند شنونده و دانا است،پس اى(مردمان)چه اندازه شبيه هستند اين گروه بآن امتى كه از زمامداران حقيقى خود جلوگيرى كرده و از صاحب اختياران واقعى خود بيكسو شدند،و اى بسا افسوس(راستى)دل ريش شود و اندوه هميشگى گردد از كردارهاى شيعيان پس از رفتن من كه با نزديكى(زمان)ايشان بدوستى يك ديگر و آميزش و الفت(اندك زمانى نگذرد)كه چگونه برخى از ايشان برخى را بكشند،و اين دوستى و همدمى بدشمنى و كينه تبديل گردد،پس مر خداى را است آن گروهى كه(در اين ميان)اساس و ريشه را از دست داده،و رحل اقامت و تمسك را بدر خانۀ فرع و شاخه افكنند(اشاره بآمدن بنى عباس و انقراض بنى اميه است)آنان كه آرزومند فتح و فيروزى هستند نه از راه آن،و چشم براه شادى و رحمتند نه از برآمدنگاه آن،هر گروهى از ايشان بشاخۀ چنگ زنند،و بهر سو آن شاخه ميل كند آنان نيز بدنبالش

ص: 290

بهمان سو روند، با اين كه خدائى كه سپاس سزاوار اوست و بزودى آنان را چون پاره ابرهاى پائيزى گرد آورد،و ميان ايشان طرح دوستى و الفت اندازد،و همانند ابرهاى متراكم اينان را متراكم و انبوه سازد و درهائى را براى ايشان بگشايد،از جايگاههاى خود همانند سيل خروشان بيرون ريزند بدانسان كه هيچ تپۀ از آن سيل آسوده نماند،و هيچ جاى بلندى جلوگير آن نشود،و هيچ دامنۀ كوهى آن سيل را نگرداند، خداوند ايشان را در ميان شكم دره ها بپروراند و مانند چشمه ها در زمين روان سازد،بوسيلۀ اينان از حريمهاى گروهى جلوگيرى كند(مقصود از حريم آن چيزى است كه هتكش حرام و نگهدارى پاس آن لازم است چون مال و ناموس)و بگمارد ايشان را در شهرهاى گروهى تا واپس گيرند آنچه را آنان بزور گرفته اند، ويران و منهدم سازد بوسيلۀ ايشان ركنى را،و بشكند بدست ايشان پيچيده سنگهاى ارم را(كه دمشق يا اسكندريه است،و محتمل است مقصود از ارم سنگهائى باشد كه در راهها يا بلنديها بكار گذارند كه مردم بدان وسيله راهنمائى شوند چنانچه در لغت بدين معنى آمده،و در بعضى از نسخه ها بجاى«طى»«ملىء»است كه بمعناى پرى است يعنى باندازۀ پرى سنگها...و بنظر مى رسد كه هر دو نسخه دچار تصحيف شده باشد و اللّٰه اعلم)و پر ميكند از ايشان گوديهاى زيتون را(گويند مقصود مسجد دمشق يا كوههاى شام است)سوگند بآن كه دانه را شكافت و انسان را آفريد كه هر آينه آب شود آنچه در دستهاى ايشان است پس از پابرجاشدنشان در شهرها و بزرگى كردن بر بندگان چنان قير و سرب در آتش آب شود(اشاره بزوال سلطنت بنى عباس است)و اميد است خداى تعالى شيعيان مرا پس از جدائى و پراكندگى براى بدترين روز اين گروه گرد آورد،و براى هيچ كس نيست كه در كارها چيزى را براى خدا اختيار كند بلكه اختيار و كارها همگى براى او است.

ص: 291

فصل(52)پاسخ مردى كه گفت چرا خلافت را از شما باز گرداندند؟

تاريخ نويسان روايت كرده اند كه مردى از طايفۀ بنى اسد آمده نزد امير المؤمنين عليه السّلام ايستاد و گفت:در شگفتم در بارۀ شما اى بنى هاشم كه چگونه امر خلافت را از شما گرداندند در صورتى كه شما از نظر نسبت با رسول خدا(ص)و پيوندى با آن حضرت(ص)در رتبه بلندترى از ديگرانيد،و هم از نظر فهم كتاب خدا قرآن از مردمان جلوتريد؟أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:اى پسر دودان(دودان نام قبيلۀ از بنى اسد است)عقيدۀ تو لرزان و سست است(وضين در لغت تنگ اسب را گويند يعنى تنگ تو يا تنگ مركب تو لرزان و سست است و اين كنايه از سستى ايمان و عقيده است)و جاى بستن ريسمان عقيده و ايمانت تنگ است (محزم-بحاء مهملة و زاء معجمة-بمعناى جاى بستن تنگ اسب يا چهارپايان ديگر از سينه است و بمعناى حزام كه خود تنگ باشد نيز آمده،و محتمل است بخاء معجمة و راء مهملة باشد كه بمعناى بينى است،و در هر حال كنايه است)آن را در جاى محكم و درستى رها نكنى(يعنى پرسش خود را بجاى آن نكنى چون اكنون كه وقت جنگ و زد و خورد با دشمن است جاى اين گونه پرسشها نيست)ولى با اين حال(كه جاى پرسش نبود)چون براى تو حرمت خويشاوندى و پيوندى(با پيغمبر(ص)است(چون يكى از زنهاى رسول خدا(ص)زينب دختر جحش است و او از طايفۀ بنى اسد بوده)و نيز حق پرسش دارى و در خواست نمودى پس بدان(كه گرفتن خلافت از دست ما بدين جهت بود)كه خلافت چيزى مرغوب و برگزيده بود(و هر كس طالب آن بود اگر چه سزاوار آن نباشد)گروهى در بارۀ آن جوانمردى و بخشش كردند(و روى مصلحت و حفظ اساس اسلام آن را واگذاشتند)و گروهى ديگر بدان بخل ورزيدند(و با اينكه لياقت نداشتند خود را بكرسى خلافت نشاندند)و از رسيدنش بدان كه سزاوار آن بود جلوگيرى كردند)پس واگذار جريان غارتگرى را كه در اطراف آن فرياد و هو و جنجال بپاشد(اشاره بخلافت است،و اين مصراعى است از بيت امرء القيس و مصراع دومش اينست:«و هات حديثا ما حديث الرواحل»يعنى و بياور و ياد كن داستان شگفت آور را كه يغما بردن شترهاى سوارى است،و ملخص داستان امرء القيس كه اين شعر اشاره بدان است اين بود كه:چون پدر امرء القيس را كشتند،براى خونخواهى پدر با ترس از دشمنان از خانه و ديار خود كوچ كرد و در ميان قبائل عرب ميگشت تا رسيد بخانۀ مردى بنام طريف و بر او وارد شد،آن مرد از قبيلۀ بنى جديله بود و مقدم امرء القيس را گرامى داشت و او چندى در نزد آن مرد بماند،پس امرء القيس

ص: 292

بفكر افتاد كه شايد طريف نتواند در گرفتن انتقام خون پدر باو كمك كند،در پنهانى بنزد خالد بن سدوس كه از قبيلۀ ديگرى بود رفته بر او وارد شد،قبيلۀ بنى جديله كه از جريان آگاه شدند شتران امرء القيس را بيغما و غارت بردند،امرء القيس براى باز گرداندن شترانش از خالد كمك خواست،خالد گفت:شترهاى سوارى ديگرى كه همراه دارى بمن بده تا بروم و آن شتران بيغما رفته را از بنى جديله باز گيرم،امرء القيس پذيرفته آن شتران را نيز باو داد،خالد با چند تن از ياران خود بر آن شترها سوار شده در پى بنى جديله برفت و چون بآنها رسيد گفت:شتران امرء القيس كه مهمان من است بدهيد و اينها نيز شتران او است،آنها سخنش را نپذيرفته و كار بنزاع كشيد پس بنى جديله حمله كرده اين شتران را نيز از خالد و همراهانش باز گرفتند و برخى گويند:خالد با بنى جديله سازش كرده بود و اين حيله را انديشيد كه اين شتران باقى مانده را نيز از دست امرء القيس بيرون برد،و بهر صورت چون امرء القيس از اين غارت دوم آگاه شد قصيده اى ساخت كه شعر اول آن همين شعر بود،و غرض امام عليه السّلام از تمثيل باين شعر اين است كه داستان خلافت و آن سه خليفه و جريان سقيفه كه آن همه هو و جنجال در اطرافش كردند واگذار) و بيا به پيش آمد بزرگى كه اكنون در بارۀ پسر أبى سفيان(معاويه دچارشده ايم)گوش فرا ده،پس براستى روزگار پس از گريانيدن مرا بخنده آورد(و از بسيارى شگفتى بخنده آمده ام)و شگفتى نيست،و بخدا سوگند اين مردم از رفق كردن و هموارى و مدارا كردن من مأيوس و نااميد گشته اند(و ميدانند كه من مرد مسامحه و مدارا كردن با كسى نيستم)و(مانند معاويه)خدعه گرى و دوروئى(از من)در بارۀ خدا ميخواهند،و چه اندازه(اين كار)از من دور است(يعنى من اهل مداهنه و خدعه گرى نيستم)و ميان من و ايشان آب و باء آور را آميخته و درهم نمودند(و فتنه و فساد و جنگ و خونريزى بر پا كردند)پس اگر از ما سختيهاى غم و اندوه بر طرف گردد آنان را براه حق محض(و خالص)ميبرم،و اگر جور ديگرى شد (و بعناد و دشمنى خود ادامه داده قدم در راه حق نگذاشتند)پس براى گمراهى ايشان بسبب اندوه و افسوس خود را تباه مگردان و هلاك مساز و بر مردم فاسق و تبه كار افسوس مخور.

ص: 293

فصل(53)سخنان آن حضرت در حكمت و اندرز

1-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در حكمت و پند و اندرز است كه فرمايد:(توشه)بگيريد- خدايتان رحمت كند-از گذرگاهتان(دنيا)براى قرارگاهتان(آخرت)و نزد كسى كه رازهاى شما را ميداند پرده هاى خود را مدريد(و نافرمانى خدا نكنيد)و دلهاى خود را از دنيا بيرون بريد پيش از آنكه بدنهاتان را از آن بيرون برند،زيرا شما براى آخرت آفريده شده ايد و در دنيا زندان شده(و محبوس گشته ايد) همانا چون مردى بميرد فرشتگان گويند:چه پيش فرستاده؟و مردم گويند:چه بجا گذاشته؟ خدا پدران شما را بيامرزد!قسمتى(از دارائى و اموال خود را)پيش فرستيد(و انفاق كنيد)كه سود شما در آن است،و همه را بجا مگذاريد كه بزيان شما است،زيرا دنيا همانند زهر است كه مى خورد آن را آن كس كه نشناسدش.

2-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است(كه فرمايد:)زندگانى و حيات نخواهد بود جز بوسيلۀ دين، و مرگ و نابودى نيست جز بسبب انكار يقين،پس از آب شيرين گوارا(يعنى ايمان و عقيدۀ نيكو كه همانند آب گواراى زندگانى است)بياشاميد،تا شما را از خواب(گران)غفلت و آسايش بيدار كند،و بپرهيزيد از زهرهاى كشنده(آراء و مذاهب فاسده).

3-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است اينكه فرمايد:دنيا خانه سراى راستى است براى كسى كه آن را بشناسد،و ميدان آسودگى است براى كسى كه از آن توشه برگيرد،پس دنيا جاى فرود آمدن وحى پروردگار،و تجارتگاه دوستان خدا است تجارت كنيد تا بهشت را بسود بريد.

ص: 294

4-و از آن جمله است گفتار آن حضرت عليه السّلام بمردى كه شنيد از دنيا نكوهش كند بدون شناسائى باينكه چه بايد در بارۀ آن بگويد،(پس آن حضرت عليه السّلام فرمود:)دنيا سراى راستى است براى كسى كه (گفتار)آن را باور كند،و سراى آسودگى و ايمنى است(از عذاب الهى)براى كسى كه فهم كرد از آن (و از دگرگونى وزير و رو شدن آن پند گرفت)و خانۀ توانگرى است براى آن كس كه توشه از آن بردارد،و جاى بجا آوردن عبادات و بندگى نمودن پيمبران خدا،و جاى فرود آمدن وحى الهى است، نمازخانۀ فرشتگان خدا و جاى تجارت اولياء او است،كه در آن رحمت و فضل(او را)بدست آورده و بهشت را بسود بردند،پس كيست اين كس كه دنيا را نكوهش كند در حالى كه دنيا مردم را بدورى خود(از ايشان)آگاه ساخت،و بجدائى خويش آواز داد،و به نيستى خود خبر داد،و بوسيلۀ شادى خويش آنان را بشادى آخرت آرزومند كرد،و بسبب بلاء و گرفتارى خود از بلاء و گرفتارى آخرت ترسانيد،براى بيم دادن و بر حذر داشتن و ترغيب و ترساندن،پس اى كسى كه دنيا را نكوهش كنى و بنيرنگ آن فريفته شده اى،كجا دنيا تو را فريب داد؟آيا بجاهاى بر خاك افتادن پدرانت و پوشيده شدن آنها،يا بخوابگاههاى مادرانت در زير خاك؟چه بسيار با دستهاى خود(بيماران را)يارى نمودى،و چه بسا با آن دو(دردمندان را) پرستارى كردى،و براى آنان بهبودى خواستى،و(پس از تشخيص درد)از پزشكان راه چاره و خاصيت دارو را پرسيدى،و بزارى براى ايشان دارو درخواست نمودى ولى با در خواست خود سودى بآنان نرساندى و با شفاعت خود شفيع آنان نگشتى؟(اينها همه براى تو سرمشق بود)و بحقيقت دنيا بوسيلۀ ايشان جاى بخاك افتادن و خوابگاهت را در زير خاك بتو نماياند آنجائى كه گريه ات بتو سود نبخشد،و دوستانت ترا از(گرفتارى)بى نياز نكنند.

5-و از آن جمله است گفتارش عليه السّلام كه فرمود:اى گروه مردم بگيريد(و بخاطر بسپاريد)از من

ص: 295

پنج چيز را كه سوگند بخدا اگر چهارپايان خود را براى پيدا كردن آنها كوچ دهيد هر آينه آنها را لاغر خواهيد كرد پيش از آنكه مانند آنها را بيابيد:

(1)اميد نداشته باشد هيچ يك از شما جز بپروردگار خود.

(2)و نترسد مگر از گناه خود.

(3)و شرم نكند دانشمند هر گاه از چيزى كه نمى داند پرسش شود از اينكه بگويد:خدا ميداند (يعنى از پيش خود پاسخ ندهد.) (4)و شرم نكند كسى اگر چيزى را نميداند از اينكه آن را بياموزد(زيرا اگر شرم از آموختن داشته باشد هميشه در نادانى باقى بماند).

(5)و شكيبائى از ايمان مانند سر است از تن،و ايمان نيست براى كسى كه صبر و شكيبائى ندارد.

6-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه فرمود:هر گفتارى كه ذكر خدا در آن نباشد(و خدا در آن ياد نشود)آن گفتار لغو و بيهوده است،و هر خوشى كه انديشه در آن نباشد غفلت و فراموشى است،و هر نگاه كردنى كه پند و عبرت در آن نباشد سرگرمى بيهوده است.

7-و گفتارش عليه السّلام:كسى كه خود را(بوسيلۀ بندگى و اطاعت)بخرد و(بدان وسيله)خود را(از عذاب رستاخيز)آزاد كند مانند آن كس نيست كه خود را(بخواهش هاى نفسانى)بفروشد و خويش را هلاك سازد.

8-و گفتارش عليه السّلام:هر كه پيشى گرفته شد(و ديگران از او جلو افتادند)او براى سايه آفتاب خورد،و هر كه پيشى گرفته شد او براى آب تشنگى كشد.

9-و گفتارش عليه السّلام:ادب نيكو(و روش و خوى پسنديده)از حسب(و بزرگى و شرف فاميلى يا چيزهاى ديگر)جايگيرى كند(يعنى كسى كه ادبش نيكو است ولى حسب نيكوئى ندارد همان ادب نيك او جاى بى بهره گى او را از حسب خوب بگيرد).

ص: 296

10-و گفتارش عليه السّلام:مرد كناره گيرى از دنيا هر چه دنيا براى او بزر و زيور خود بيفزايد (و بيشتر خود را براى او زينت دهد)او بر گريختن و پشت كردن از آن بيفزايد.

11-و گفتارش عليه السّلام:آميخته ترين نسبها محبت و دوستى است،و شريف ترين حسبها علم و دانش است.

12-و گفتارش عليه السّلام:اگر سرگرمى بكارى موجب سختى و كوشش و رنج است پس فراغت هميشگى (و تن بكار ندادن)موجب فساد و تباهى است(يعنى اگر چه كار كردن رنج و سختى و كوشش همراه دارد ولى بهتر از تن بكار ندادن و از زير بار آن بيرون رفتن است زيرا آن باعث تباهى انسان است).

13-هر كه در زد و خورد و نزاع از حد بگذراند و پافشارى كند گناه كرده،و هر كه در آن كوتاهى كند با او دشمنى شود(يعنى ميانه روى را نبايد در اين باره از دست داد).

14-گذشت و عفو از شخص پست او را تباه كند بهمان اندازه كه از شخص كريم و بزرگوار او را بدرستى و صلاح آورد(يعنى همان اندازه كه عفو از كريم موجب اصلاح او گردد بهمان اندازه عفو از شخص پست موجب فساد و تباهى او گردد).

15-هر كه بزرگواريها را دوست دارد(و ميخواهد بدانها رسد)از محرمات اجتناب ورزد.

16-هر كس گمانهاى مردم باو خوب شد(و باو خوش گمان شدند)مردان بچشمهاى خود(از راه رشگ و دشمنى)او را بنگرند.

17-نهايت بخشش وجود اين است كه از خود بدهى آنچه توانائى و طاقت آن را دارى.

18-آنچه بناچار واقع خواهد شد دور نيست،و آنچه نخواهد شد نزديك نخواهد بود.

19-نادانى مرد بعيبهاى خود از بزرگترين گناهان او است.

ص: 297

20-همۀ پاكدامنى در اين است كه انسان بآنچه روزى او شده خوشنود باشد.

21-كاملترين بخششها پايه گذارى بزرگواريها و پذيرفتن غرامتها(و تاوانها است).

22-آشكارترين جوانمرديها وفادارى در دوستى و برادرى است چه در سختى و چه در فراخى(يعنى جوانمرد كسى است كه با رفيق خود در سختى و فراخى يكسان باشد و در هر دو حال آنچه وظيفۀ رفاقت و برادرى است انجام دهد).

23-شخص تبهكار و نابكار كسى است كه اگر خشم كند(در حال خشم)مردم را عيب و سرزنش كند،و اگر خوشنود شود دروغ گويد،و اگر طمع كند بربايد.

24-كسى كه در كارها عقل و خردش بيشتر نباشد،كشتن او در كارها بيشتر خواهد بود(يعنى بهر اندازه از عقل و خرد دور باشد بكشته شدن نزديك است).

25-لغزش دوست خود را بر خود هموار كن براى روز حمله كردن دشمنت(يعنى با ديدن لغزشى از دوست خود او را از دست مده و آزرده خاطرش مكن و براى كمك دادن بتو در روز حملۀ دشمن او را براى خود نگهدار).

26-اعتراف نيكو(بگناهان)گناهان را از ميان بردارد.

27-تباه نشده است از مال تو آنچه(خرج كردنش موجب شود كه)تو را بيناى در كار خود كند و آنچه صلاح تو است بتو بنماياند.

28-ميانه روى(در زندگى و لوازم آن)آسان تر از مشقت و رنج بردن(در تحصيل بيشتر براى زندگى بهتر)است،و خود دارى كردن نگهدارنده تر است انسانى را از برنج در آوردن و مشقت(در تحصيل روزى بيشترى).

ص: 298

29-بدترين توشه براى روز رستاخيز ذخيره گرفتن و برداشتن ستم بندگان است(يعنى ستم كردن ببندگان بدترين چيزى است كه انسان بهمراه خود در قيامت ببرد).

30-هر بهرۀ كه(بانسان رسد و)شكر آن بجا آورده شود از ميان نخواهد رفت.و هر نعمتى كه سپاس آن نشود باقى نخواهد ماند.

31-روزگار دو روز است(يعنى دو حالت دارد)روزى بسود تو است،و روزى بزيانت،پس اگر بسود تو بود(و بر طبق دلخواهت پيش آمد)سرمست مشو،و اگر بزيانت بود بردبارى كن(كه بر اثر صبر نوبت ظفر آيد).

32-چه بسيار عزيز و بزرگمنشى كه خوى(زشتش)او را خوار كند،و چه بسا مرد خوارى كه خوى(نيكو و پسنديدۀ)وى او را بزرگوار و عزيز سازد.

33-كسى كه تجربه در كارها ندارد(و آزموده نشده)گول خواهد خورد(و فريبش دهند)و كسى كه با حق(و حق پرستان)كشتى بگيرد بزمين خواهد خورد.

34-اگر مرگ و اجل دانسته شود آرزو كوتاه گردد.

35-سپاسگزارى زينت و آرايش توانگرى است،و بردبارى زينت گرفتارى و تنگدستى است.

36-ارزش هر كس باندازۀ چيزى(و هنرى)است كه آن را نيكو ميداند(و بكار مى بندد).

37-مردم فرزند كارهاى نيك خود هستند.

38-انسان در زير زبان خود پنهان است( تا مرد سخن نگفته باشد ***عيب و هنرش نهفته باشد

).

ص: 299

39-كسى كه با خردمندان(در كارها)مشورت كند،بآنچه صواب است راهنمائى شود.

40-كسى كه باندك قناعت كند،از بسيار(و زياد)بى نياز گردد،و كسى كه به بسيار بى نياز نشود،بچيز اندك و پست نيازمند شود.

41-كسى كه ريشه هاى(درخت وجود يا ايمان حسب و نسب)او تندرست و سالم باشد،شاخه هايش بارور خواهد بود.

42-كسى كه آرزومند از انسانى باشد از او انديشناك خواهد بود،و كسى كه دانشش از شناسائى چيزى كوتاه است آن چيز را نكوهش كند.

43-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بيان حال و چگونگى انسان فرمايد:شگفت ترين چيزى كه در انسان است دل اوست،و براى آن سرمايه هائى از حكمت(و صفاتى پسنديده)است و براى آن صفات و سرمايه ها نيز دشمنانى است،پس اگر اميد در آن راه يابد طمع آن را خوار سازد،و اگر طمع در آن بجوش آيد حرص آن را نابود سازد،و اگر نوميدى بآن دست يابد حسرت و افسوسش ميكشد، اگر خشم و تندخوئى براى آن پيش آيد غضب بآن سخت گيرد،اگر بخوشنودى در كارى خاسته اش برآورده شود خود دارى(از كارهاى ناپسند)را فراموش كند،اگر ترس بآن رسد دورى جستن(از كار)او را سرگرم كند،اگر آسودگى و امنيت خاطر براى او فراخ و دامنه دار شود غرور و خود بينى آن را بربايد اگر نعمتى برايش تازه گردد بزرگى و بزرگمنشى آن را بگيرد،اگر مصيبت و اندوهى بآن برسد بيتابى رسوايش سازد،اگر مال و ثروتى بچنگ آورد توانگرى آن را سركش كند،اگر تنگدستى آن را بيازارد سختى و بلاء آن را گرفتار و مشغول كند،اگر گرسنگى بر آن سخت گيرد ناتوانيش از پاى درآورد،اگر

ص: 300

در سيرى از حد بگذراند شكمپرى آن را برنج اندازد،پس هر كوتاهى از اندازه آن را زيان رساند،و هر زيادى از حد آن را تباه گرداند.

44-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه هنگامى شاه زنان دختر پادشاه ايران اسير گشت(و او را بمدينه بردند)آن حضرت از او پرسيد:پس از داستان فيل چه چيز از پدر خود بياد دارى؟گفت:از او بياد دارم كه ميگفت:هر گاه ارادۀ خداوند بر كارى قرار گيرد طمعها در برابر آن خوار گردد، و هر گاه زمان كسى بسر آيد مرگ او در تدبير و حيله است(يعنى همان حيله و تدبيرى كه براى رفع مرگ انديشيده موجب مرگ او شود)حضرت عليه السّلام فرمود:چه نيكو است آنچه پدرت گفته است،خوار و زبون ميشوند كارها در برابر تقديرات تا بجائى كه مرگ در تدبير باشد.

45-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است:هر كه بر چيزى يقين داشت و(در بارۀ همان چيز) شكى باو عارض شد بر همان يقين خود برود(و اعتنائى بشك نكند)زيرا شك جلوگير يقين نشود.

46-و فرمود عليه السّلام:مؤمن كسى است كه از خود در رنج و تعب است ولى مردم از او آسوده اند.

47-و فرمود:كسى كه كسالت و كاهلى ورزد حقى كه از خداى تعالى بگردن او است نتواند اداء كند.

48-بهترين عبادتها:بردبارى،و خموشى،و چشم براه فرج بودن است.

49-صبر و بردبارى سه گونه است:صبر بر مصيبت،صبر بر گناه و نافرمانى،صبر بر اطاعت

ص: 301

و فرمانبردارى.

50-شكيبائى و زير مؤمن است،و دانش رفيق و دوست اوست،و مدارا كردن برادر او،و نيكى پدر اوست،و صبر فرمانده لشكر اوست(يعنى دارندۀ اين صفات پسنديده است و آنها از او دور نشوند).

51-سه چيز است كه از گنجهاى بهشت است:پنهان داشتن صدقه(يعنى در پنهانى صدقه دادن) و پوشيده داشتن بلا و مصيبت،و پنهان داشتن درد و بيمارى.

5-بهر كه خواهى نيازمند شو تا در نتيجه اسير او شوى،و از هر كه خواهى بى نياز باش تا در نتيجه همانند او باشى،و احسان كن بهر كه خواهى تا امير او باشى.

53-و ميفرمود عليه السّلام:با فسق و فجور(تبهكارى و كارهاى زشت چون زنا و قمار)توانگرى نخواهد بود(يعنى دارائى را بر باد خواهد داد)و آسايش براى حسود نيست،و براى شخص افسرده و دلتنگ دوستى و محبت نيست(و در برخى از نسخه ها«ملوك»بجاى«ملول»است يعنى براى پادشاهان دوستى نيست يعنى نمى توان بدوستى آنان دلگرم شد).

54-و بأحنف بن قيس فرمود: سكوت كننده(در كارى)برادر راضى و خوشنود(بدان كار)است و هر كه با ما نيست(و بسود ما كار نكند)با دشمن ما(و بزيان ما)خواهد بود.

55-و فرمود عليه السّلام:سخاوت و بخشش از كرم طبيعت انسانى است،و منت نهادن تباه كنندۀ احسان است.

56-رفت و آمد نكردن و احوالپرسى ننمودن با دوست و رفيق سبب جدائى است.

57-و ميفرمود عليه السّلام:سخنان بى اساس تودۀ مردم در بارۀ چيزى نشانۀ شدن آن است(يعنى همين كه زبانزد مردمان گشت خواهد شد).

ص: 302

58-و فرمود عليه السّلام:روزى را بجوئيد زيرا آن ضمانت شده از براى جوينده اش(و بدون كوشش بكسى روزى ندهند).

59-چهار گروهند كه دعايشان برنگردد(و مستجاب شود):

(1)دعاى پيشواى دادگستر در بارۀ رعيت خود.

(2)دعاى فرزند نيكوكار در بارۀ پدرش.

(3)دعاى پدر نيكوكار در بارۀ فرزندش.

(4)دعاى ستمديده و مظلوم(زيرا)خداوند فرمايد:بعزت و جلال خودم سوگند كه داد خواهى و انتقامجوئى كنم براى تو اگر چه پس از گذشتن زمانى باشد.

60-بهترين توانگريها درخواست نكردن است،و بدترين فقر و نداريها فروتنى بخود بستن است.

61-كار نيك و احسان نگهدارندۀ از هلاكت است،و مدارا كردن(و برفق و ملايمت رفتار نمودن) جلوگير لغزش و افتادن است.

62-خندانى كه بگناه خود(در برابر خداى تعالى)اعتراف كند بهتر است از گريانى كه (بكردار خود)بپروردگارش ببالد.

63-اگر تجربه ها نمى بود راههاى(كار)بر مردم گم ميگشت.

64-هيچ ساز و برگ(و سپاهى براى انسان)سودبخش تر از عقل و خرد نيست و هيچ دشمنى زيان آورتر از نادانى و جهل نيست.

65-هر كس دامنۀ آرزويش پهناور و وسيع باشد،عمل و كردارش(براى آخرت)كوتاه گردد.

ص: 303

66-سپاسگزارترين مردم(در برابر نعمتهاى پروردگار)آن كس است كه قناعتش بيشتر باشد، و ناسپاسترين ايشان كسى است كه حرص و آزش بيشتر باشد.

و مانند اين سخنان حكيمانه اندرز بخش بسيار است كه مادر اينجا همه را نياورديم تا سخن بدرازا نكشد و كتاب طولانى نگردد،و در آنچه آورديم براى خردمندان كفايت است.

فصل(54)در بيان آيات و نشانه هاى آن حضرت

در بيان آيات و نشانه ها و برهانهاى آشكارى كه خداى تعالى بامير المؤمنين عليه السّلام داد،و اينها دلالت بر بلندى مقام او در درگاه خداى سبحان نمايد،و نشان دهد كه بكرامتى مخصوص گشته كه از ديگران ممتاز و جدا است و همان امتياز موجب گشته كه مردم را باطاعت او بخوانند،و بچنگ زدن بولايت و بينش در بارۀ حق او و يقين بامامتش،و شناسائى عصمت و پاكدامنى و كمال و آشكارى حجت او دعوت كنند.

از آن جمله اين است كه خداوند او را با دو تن از پيغمبران خود(عيسى و يحيى عليهما السّلام)و دو حجت و نمايندۀ خود در رتبه برابر كرده و اين مطلبى است كه در درستى و صحت آن شك و ترديدى نيست(و آن اين است كه)خداى عز و جل در بارۀ حضرت مسيح عيسى بن مريم فرمايد كه او روح اللّٰه و كلمة اللّٰه و پيغمبر و رسول خدا در ميان بندگانش بود،و داستان مادرش را در بارۀ آبستنى او و زائيدن عيسى و شگفتى او از اين جريان بيان كند كه:(مادرش)«گفت چگونه پسرى براى من باشد در حالى كه بمن نزديك نشده است بشرى و نبوده ام بدكاره گفت بدينسان گفت پروردگار تو كه آن بر من آسان است و تا

ص: 304

بگردانيمش او را آيت و نشانه اى براى مردم و رحمتى از ما بوده است كارى گذشته»(سورۀ مريم آيه 20-21) و از جمله آيات و نشانه هاى خداى تعالى در بارۀ حضرت مسيح عيسى بن مريم عليه السّلام اين بود كه در گهواره سخن گفت و اين كارى بود بر خلاف عادت و موجب شگفتى بينهايت،و از معجزات حيرت افزا براى خردمندان بود،و از آيات و نشانه هاى خداى تعالى در بارۀ امير المؤمنين عليه السّلام كامل بودن خرد و عقل او و سنگينى و وقارش و شناسائيش خداوند و رسول او را(ص)بود با اينكه بحسب ظاهر خردسال بود آنگاه كه رسول خدا(ص)او را بخود خواند و تصديق و اقرار از او خواست در زمرۀ كودكان بود و در همان حال بود كه رسول خدا(ص)او را وادار بشناختن حق خود و شناسائى آفريدگار و يگانگى او نمود،و با او پيمان در پنهان داشتن آنچه باو سپرده بود و نگهدارى آن و رساندن امانت بست،و على عليه السّلام در آن زمان بنا بگفتۀ برخى هفت سال،و بگفتۀ ديگر نه سال،و بگفتۀ بيشتر مورّخين ده سال داشت،پس كامل بودن عقل او(در آن زمان و پيدا كردن معرفت بخدا و پيمبرش(ص)نشانۀ روشنى بود از خداى تعالى در او،كه بر خلاف عادت بود و بدين وسيله خداوند راهنمائى فرمود بمرتبۀ والاى او نزد خود،و مخصوص بودنش بخود،و شايستگى او را براى آنچه باو واگذار شد يعنى پيشوائى مسلمانان و حجت بودن او بر همگى مردمان،و در نتيجه در زمينۀ اعجاز و خرق عادت همانند عيسى و يحيى عليهما السّلام بود چنانچه بيان داشتيم،و اگر در اين باره كامل نبود و فزونى عقل و خردش نبود،و شناسائى و معرفت بخداى تعالى نداشت رسول خدا(ص)او را وادار باقرار به پيامبرى خود نميكرد،و ايمان بخود و تصديق رسالتش را باو لازم نمى ساخت،و او را باعتراف بحق خود دعوت نميفرمود،و پيش از آنكه بهيچ يك از مردم جز خديجه همسرش دعوت خود را آشكار كند

ص: 305

بوسيلۀ او افتتاح دعوت نميكرد(و پس از خديجه نخستين كسى كه رسول خدا(ص)نزد او دعوتش را آشكار كرد على عليه السّلام بود) و او را امين بر اسرار خود كه دستور بنگهداريش كرد نميفرمود،و او را از ميان همۀ همسالانش در آن زمان براى اين كار اختيار نمى نمود،و تنها او را از ديگران مخصوص نميداشت،اينها همه ميرساند كه آن حضرت عليه السّلام با خردساليش بحد كمال رسيده و بخداى تعالى و پيامبرش(ص)پيش از بلوغ عارف و آشنا بود و همين معناى گفتار خداى تعالى است كه در بارۀ حضرت يحيى عليه السّلام فرمايد:«و داديمش حكم را در كودكى»(سورۀ مريم آيه 12)زيرا حكمى روشنتر از شناسائى خدا نيست و آشكارتر از علم بنبوت رسول خدا(ص)،و پديدارتر از توانائى بر استدلال نخواهد بود،و بهتر از اين نيست كه طرز انديشه و تفكر و راههاى بدست آوردن احكام خدا و رسيدن بحقائق پنهانى و ناديدنى را بداند،و بنا بر آنچه گفتيم ثابت شود كه خداى تعالى در بارۀ أمير المؤمنين عليه السّلام خرق عادت فرمود،و(او را)بوسيلۀ نشانۀ روشنى خود با دو تن از پيمبرانش كه قرآن در بارۀ نشانه هاى بزرگ آنان گويا است برابر نمود چنانچه شرحش گذشت.

فصل(55)يكى از آيات الهى در آن حضرت شجاعت شگفت انگيز او بود

و از نشانه هاى خداى تعالى كه بر خلاف عادت در امير المؤمنين عليه السّلام وجود داشت اين بود كه براى هيچ يك از دلاوران جنگجو،و شجاعان رزمجو ديده نشد آن سابقۀ كه در اين باره با گذشت زمان براى أمير المؤمنين عليه السّلام پديدار شد،از اين گذشته در ميان جنگجويان كار آزموده كسى كه

ص: 306

در همۀ مراحل بسلامت جسته باشد و گرفتار شرى از شرور نشده و دچار جراحت و عيبى نگشته باشد جز امير المؤمنين عليه السّلام ديده نشد،و تنها او بود كه در اين مدت طولانى در جنگهاى بسيارى كه كرد زخمى كارى از دشمن نخورد،و در هيچ معركۀ گرفتار عيب و نقص نگشت،و كسى از دلاوران بر او دست نيافت تا اينكه جريان آن حضرت عليه السّلام با پسر ملجم لعنه اللّٰه پيش آمد و آنهم بصورت غافلگير كردن آن حضرت عليه السّلام انجام شد،و اين مطلب خود از عجائب روزگار است كه خداوند او را بدين نشانه و امتياز يگانه ساخته،و او را بفنون آن آشنا فرموده،و بدين وسيله بمكانت و رتبۀ او در نزد خود،و اختصاص آن حضرت بدان كرامتى كه بواسطۀ آن بر همۀ مردمان برترى جسته راهنمائى فرمود.

فصل(56)در اينكه هرگز از برابر دشمنى نگريخت

و از آيات و نشانه هاى خدا در وجود آن حضرت عليه السّلام اين بود كه هيچ جنگجوى كار آزموده اى كه در جنگ با دشمن روبرو شود نقل نشده جز اينكه گاهى پيروز شده و گاهى در برابر دشمن شكست خورده و هيچ كس زخمى بر دشمن نزده جز اينكه گاهى از آن زخم ميمرده اند و گاهى خوب ميشده و تن سالم بدر مى بردند،و سابقه ندارد كه جنگجوئى همۀ هماوردان از زير دستش گريخته باشند و هيچ كس از زخمهايش تن سالم بدر نبرده باشد جز أمير المؤمنين عليه السّلام كه همگان اتفاق دارند باينكه با هر هماوردى برابر شد بر او پيروز گشت،و هر دلاورى كه بجنگش آمد او را هلاك ساخت،و اين نيز خود از چيزهائى است كه آن حضرت عليه السّلام را از همگان جدا كند،و خداوند جريان عادى را در هر جا و هر زمانى بوسيلۀ او بهم زد،و اين از نشانه هاى روشن خداوند تعالى در او ميباشد.

ص: 307

فصل(57)در اينكه هرگز از برابر دشمنى نگريخت

و از نشانه هاى خداى تعالى در بارۀ او نيز اين است كه با وجود اينكه روزگار درازى در جنگها بسر برد و جامۀ رزم پوشيد،و با دلاوران زيادى از دشمن و بزرگانشان روبرو شد،و با اينكه آنان يورش بر او ميبردند،و حيله ها براى غافلگير كردن او بكار بردند،و در اين راه كوششها كردند،با همۀ اين احوال از برابر هيچ يك از ايشان نگريخت و بهيچ كدام پشت نكرد،و هيچ گاه از جاى خود دور نشد،و از هيچ كدام از حريفان جنگى نترسيد،ولى جز او دلاوران ديگر جنگى(چنين نبودند)و نشد كه آنان دشمن خود را در جنگ ديدار كنند جز اينكه گاهى در برابرش ايستادگى ميكرد و گاهى از ميدان او ميگريخت،زمانى بر او حمله ميكرد،و زمانى عنان اسب را ميكشيد و رو بهزيمت مينهاد،و از آنچه گفته شد سخن ما روشن شود،و معلوم گردد كه آن حضرت عليه السّلام در نشانۀ روشن(خدائى)و معجزۀ آشكار(كه در وجودش بود)و بهم خوردن جريان عادى بوسيلۀ او ممتاز و منحصر بفرد بود،و خداوند بوسيلۀ اينها بامامت او مردمان را راهنمائى فرموده،و بدين وسيله پرده از واجب بودن پيروى او برداشته و او را از همۀ مردمان ممتاز فرموده است.

فصل(58)كثرت فضائل و مناقب و شيوع آن در پيش خاصه و عامه

و از نشانه ها و دليلهاى مخصوص بآن حضرت عليه السّلام همين آشكار شدن فضائل او در ميان سنى و شيعه است،و مسخر شدن همگان در نقل كردن مناقب،و كرامتهاى مخصوص باو،و گردن نهادن دشمن از ميان آنها بآنچه دليل بزيان ايشان است(اينها خود نشانۀ بزرگى است)با اينكه مردمان منحرف و

ص: 308

دشمنان آن حضرت بسيار،و همگى سعى و كوشش داشتند فضائل او را بپوشانند و حقش را انكار نمايند،و با اينكه (قدرت)دنيا بدست دشمنانش بود،دشمنانى كه با دوستان آن حضرت مخالف بودند،و سلطنت دنيا نيز در دست آنان بود و مردم را بخاموش كردن نور او و پامال كردن فضائلش وادار ميكردند،و(با اين همه) خداوند جريان عادى را(كه ميبايست يكسره نام او از ميان برود)در بارۀ او بهم زد،و با رساندن فضائل او بهمه جا،و آشكار كردن منقبتهايش،و مسخر كردن همگان را باينكه باين فضائل اعتراف نموده و صحه بر آن نهند،و نقشه هاى دشمنان او را در پرده پوشى كردن و انكار مناقب او بهم زد،(و با اين جريانات خداوند حساب او را از ديگران جدا كرده عادت و معمول را بخاطر او باطل كرد)تا حجت را در بارۀ او تمام نموده،دليل حقانيت او را آشكار سازد،و چون عادت در بارۀ ديگران جز آن حضرت عليه السّلام بر خلاف اين است و اگر آن سعى و كوششى كه در خاموش ساختن نام و نشان أمير المؤمنين مبذول داشتند در بارۀ ديگرى انجام داده بودند يكسره از ميان رفته بود،و تنها در بارۀ او بطور استثناء اين عادت بهم خورد،از اينجا روشن گردد كه-چنانچه گفته شد-حساب او بدين نشانۀ روشن از همگان جدا بود.

و اين سخن از شعبى(يكى از مفسران و دانشمندان اهل سنت)معروف است كه ميگفت:هر آينه من از سخنوران و خطباى بنى اميه(بسيار)مى شنيدم كه امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام را بالاى منبرها دشنام ميدهند ولى(با اين همه دشنام)گويا بازوى او را گرفته بآسمان بلندش ميكردند،و مى شنيدم كه بالاى همان منبرها گذشتگان(و آباء و اجداد)خود را ستايش ميكنند ولى گويا پرده از روى مردارى برميدارند(و هر چه آنها را ميستودند گند و عفونتش بيشتر ميشد).

ص: 309

و روزى وليد بن عبد الملك(از روى پند و اندرز)به پسرانش گفت:اى پسران من بر شما باد به (پيروى)دين،زيرا من نديدم كه دين پايۀ چيزى را بگذارد،و دنيا(بتواند)آن پايه و بنا را فرو ريزد،ولى(بسيار)ديدم كه دنيا پايه ها نهاد(و بناها ساخت)و دين همۀ آنها را فرو ريخت(آنگاه از باب نمونه اين جريان را گوشزد آنان كرده گفت:)من هميشه از نزديكان و فاميل خود مى شنيدم كه على بن ابى طالب عليه السّلام را دشنام ميدهند و(خاك روى)فضائل او(ريخته آن)را دفن ميكردند،و مردم را بكينه و دشمنى با او وادار ميكردند،ولى همۀ اين كارها جز اينكه او را بدلها نزديك ميكرد كار ديگرى از پيش نميبرد،و(ميديدم كه)كوشش ميكردند خود را بمردم نزديك نمايند ولى همۀ اين كوششها جز دورى ايشان از دلها(و تنفر مردم از آنها)چيزى نمى افزود.و در اينكه كار بجائى رسيد كه فضائل امير المؤمنين عليه السّلام را پنهان ميكردند و نميگذاردند علماء و دانشمندان آنها را گوشزد مردم كنند براى هيچ خردمندى جاى ترديد نيست،و بطورى(در اين راه كوشيدند)كه هر گاه مردى ميخواست حديثى از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كند نمى توانست(بصراحت)آن را بآن حضرت نسبت دهد و نام و نسب او را بر زبان جارى سازد و از روى ناچارى ميگفت:براى من حديث كرد مردى از اصحاب رسول خدا(ص)!يا اينكه ميگفت:مردى از قريش براى من چنين روايت كرد!و برخى ميگفتند:پدر زينب براى من اين حديث را گفت.

و عكرمة از عايشه در حديث بيمارى رسول خدا(ص)و داستان مرگ آن حضرت حديث كند كه در ضمن نقل داستان عايشه گفت:پس رسول خدا(ص)از خانه بيرون آمد و بدو تن از خاندان خود تكيه كرده بود كه يكى از آن دو فضل پسر عباس بود،و چون عكرمة اين حديث را از عايشه براى عبد اللّٰه بن عباس نقل كرد،ابن عباس بعكرمة گفت:آيا آن مرد ديگر را ميشناسى؟گفت:نه،عايشه نامش را براى من نگفت،ابن عباس

ص: 310

گفت:آن مرد ديگر على بن ابى طالب عليه السّلام بود،و مادر ما(عايشه ام المؤمنين)تا آنجا كه ميتوانست نام او را بنيكى ياد نميكرد.

و روش زمامداران ستمگر اين بود كه هر كه نام على عليه السّلام را بنيكى ياد ميكرد او را با تازيانه ميزدند،بلكه در اين راه گردن ميزدند،و مردم را ببيزارى جستن از او وادار ميكردند،و در بارۀ كسى كه براى او چنين پيش آيد عادت بر اين جارى شده كه هيچ نام نيكى از او بجاى نماند تا چه رسد باينكه فضائل او نقل شود،و اين همه مناقب در باره اش روايت شود،يا نشانۀ در حقانيت او بر جاى ماند،و همين كه اين فضائل از او آشكار شده و مناقب او عالمگير گشته و چنانچه گفته شد در ميان شيعه و سنى شايع شده و دوست و دشمن در نقل آن مسخر گشته اند بهم خوردن عادت را در بارۀ او ثابت كند،و راه برهان را بوسيلۀ اين نشانۀ روشن بما آشكار نمايد.

فصل(59)گرفتارى فرزندان و اولاد آن حضرت

و از نشانه هاى خداوند در آن حضرت عليه السّلام اين بود كه هيچ كس در بارۀ فرزندان خود همانند آن حضرت دچار و گرفتار نشد،زيرا شنيده نشده كه هيچ گروهى از فرزندان پيغمبر يا امام يا پادشاه زمانى از نيكوكار و بدكردار گرفتار ترس و هراس شود مانند آن ترس و هراسى كه فرزندان امير المؤمنين عليه السّلام دچار شدند و بهيچ كس اين اندازه بلا و اندوه نرسيد كه بآنان رسيد چه اينكه آنان را كشتند يا از شهر و ديارشان آواره نمودند يا بترس و هراسى دچار ساختند،و بهيچ طائفه و دستۀ از مردم اين همه انواع شكنجه و زجر وارد نگشت كه باين دسته رسيد،پس گروهى از ايشان را بطور ناگهانى و غافلگير كردن و حيله كشتند،و بسيارى از آنان

ص: 311

را زنده زنده سقف بر سرشان فرود آوردند، و بگرسنگى و تشنگى شكنجه كردند تا جان بلبشان رسيد،و آنان را ناچار بآوارگى در شهرها و دست كشيدن از خانه و زندگى و زن و فرزند كردند،و(كارى كردند كه مجبور بودند)نام و نسب خود را از بيشتر مردم پوشيده دارند،و بيم و هراس كارشان را بجائى رساند كه از دوستان خود نامشان را پنهان ميكردند تا چه رسد بدشمنان،و كار آوارگى آنان از شهر و ديار بجائى رسيد كه تا دوردست ترين نقاط شرق و غرب و جاهائى كه بطور كلى از آبادى و آبادانى خبرى نبود رفته و آواره شدند،و چنان شد كه بيشتر مردم از شناسائى آنان خوددارى كرده از نزديك شدن و آميزش با آنان ترسناك بودند زيرا بر خود و فرزندانشان از ستمكاران زمان بيم داشتند.

و اينها همه اسباب اين مى شود كه بحساب جريان عادى شالودۀ ايشان بهم ريزد،و ريشه هاى طيبۀ اينان از بيخ و بن كنده شود و عدد اندكى از ايشان بجاى ماند،ولى(از آنجا كه خداوند در همۀ جريانات) چنانچه گفته شد(در بارۀ على عليه السّلام بر خلاف جريان عادى رفتار كرده)با همۀ اين احوال فرزندان آن حضرت بيشتر از فرزندان همۀ پيمبران و مردان شايسته و اولياء خدا است(و براى هيچ يك از آنان اين اندازه فرزند بجاى نمانده)بلكه هيچ كس در عالم نيست كه اين اندازه فرزند از او بجاى مانده باشد،و اينان از فرزند هر كس(كه حساب شود)بيشترند،و از روى تحقيق شهرها از آنان پر گشته،و بر بيشتر اولاد و فرزندان بندگان خدا در شماره برترى جسته اند،با اينكه اينان ازدواجشان در ميان خودشان بود،و از نزديكان خود دختر ميگرفتند،و از وصلت با مردم بيگانه خود دارى مينمودند،و اين خود خلاف و خرق عادتى بود در آن حضرت عليه السّلام چنانچه گفته شد،و نشانۀ روشنى بود در امير المؤمنين عليه السّلام بدانسان كه بيان داشتيم و جاى شك و ترديد در آن نيست و الحمد للّٰه.

ص: 312

فصل(60)خبر دادن آن حضرت از امور غيبى

و از نشانه هاى روشن خداوند در آن حضرت عليه السّلام و خصوصياتى كه بدان وسيله او را از ديگران جدا فرمود و با اين اعجاز راهنمائى بامامت و وجوب پيرويش و اثبات حقانيت او نمود،همان معجزاتيست كه بوسيلۀ آنها پيمبران و فرستادگان عليهم السّلام را آشكار ساخت و آنها را نشانۀ راستگوئى آنان قرار داد.

از آن جمله است آنچه بسيار نقل شده كه آن جناب از امور غيبى،و از آنچه در آينده خواهد شد خبر ميداد و هيچ يك بر خلاف گفته اش نمى شد،و بهمان كه خبر داده بود ميشد تا راستى گفتارش محقق گردد،و اين از روشنترين معجزات پيمبران عليهم السّلام بود،(براى توضيح بيشتر)گفتار خداى تعالى را بنگريد در آنجا كه حضرت مسيح عيسى بن مريم را بمعجزۀ روشن و نشانۀ شگفت آورى كه دلالت بر نبوت او كند ممتاز كرده چنين فرمايد(كه عيسى عليه السّلام فرمود):«و من آگهى دهم شما را از آنچه ميخوريد و آنچه در خانه هاى خود نگهداريد»(سورۀ آل عمران آيه 49)و(اين معجزه ايست كه)خداى عز اسمه مانند آن را از معجزات شگفت انگيز رسول خدا(ص)قرار داده و آنگاه كه پارسيان بروميان غلبه كردند خداى سبحان فرمود:«...

شكست خوردند روميان در نزديكترين سرزمين و ايشان پس از شكستشان بزودى پيروز شوند.در چند سال» (سورۀ روم آيۀ 1-3)و همچنان شد كه خداى عز و جل فرموده بود.

و نيز خداى عز و جل در بارۀ مردم بدر(از مشركين)فرمود:«زود است كه اين گروه شكست

ص: 313

خورند و پشتها را بازگردانند»(سورۀ قمر آيۀ 45)و بدون كم و زياد چنان شد كه خداى تعالى فرموده بود.

و خداى عز و جل فرمود:«هر آينه داخل خواهيد شد در مسجد الحرام اگر خدا خواهد در حال آسودگى (و ايمنى)تراشندگان سرهاى خويش و كوتاه كنندگان(ناخن و موى)در حالى كه هراسى(از مشركين) نداشته باشيد»(سورۀ فتح آيه 27)و چنان شد كه خداى تعالى فرموده بود.

و نيز فرمايد:«گاهى كه آيد يارى خدا و پيروزى و ببينى مردم را كه درآيند بدين خدا گروه گروه» (سورۀ نصر آيۀ 1-2).

و نيز خداى سبحان از درون گروهى از مردم منافق خبر داده چنين فرمود:«و پيش خود گويند چرا عذاب نكند خداوند ما را بدان چه گوئيم»(سورۀ مجادله آيه 8)پس خداوند(در اين آيه)از درون آنان و آنچه در دل پنهان كرده بودند آگاهى داد.

و در داستان يهود خداى جل ذكره فرمايد:«بگو اى آنان كه يهود شديد اگر پنداريد كه شما دوستانيد خدا را جز مردم پس آرزو كنيد مرگ را اگر هستيد راستگويان و هرگز آن را آرزو نكنند بدان چه پيش فرستاده است دستهاى آنان و خدا دانا است بستمگران»(سورۀ جمعه آيه 6-7)و چنان بود كه خداى تعالى فرموده بود،و هيچ يك از ايشان جرات نكرد كه آرزوى مرگ كند،و همين جريان خبر آن حضرت را محقق ساخت،و بوسيلۀ آن خداى تعالى از راستگوئى او پرده برداشت،و بوسيلۀ همان به پيغمبرى او راهنمائى فرمود.و مانند اين آيات در بارۀ رسول خدا(ص)بسيار است كه نقل آن كتاب را طولانى كند.

ص: 314

فصل(61)برخى از اخبار غيبيه آن حضرت

و اما آنچه از امير المؤمنين عليه السّلام از اين نمونه(اخبار غيبى)رسيده آن مقدار است كه كسى نتواند انكار آن نمايد مگر بواسطۀ زنگ گرفتن دل يا نادانى و بهتان و دشمنى،و گر نه بنگريد بدان چه خبرهاى بسيار و نشانه هاى زيادى در آن رسيده و همگان از آن حضرت عليه السّلام نقل كرده اند كه پس از بيعت كردن مردم با او و پيش از اينكه با آن سه دسته(يعنى با طلحة و زبير،و معاويه و خوارج)جنگ كند فرمود:من مأمور شده ام بجنگ با پيمان شكنان(يعنى طلحة و زبير)و آنان كه از حق بيكسو روند (يعنى معاويه و همدستانش)و آنان كه از دين بيرون روند(خوارج نهروان) و آن حضرت عليه السّلام با ايشان جنگيد و چنان شد كه خبر داده بود.

و هنگامى كه طلحة و زبير از آن حضرت براى رفتن(بمكه)جهت بجا آوردن عمره اجازه خواستند بدانها فرمود:نه بخدا!شما قصد عمره نداريد،بلكه قصد(رفتن)بصره داريد و چنان بود كه فرمود.

و هنگامى كه اجازه خواستن آن دو را براى عمره بابن عباس خبر مى داد فرمود:من با اينكه ميدانستم آن دو نفر خيال پيمان شكنى دارند اذنشان دادم،و از خداوند براى دفع آنان كمك خواستم، و همانا خداى تعالى بزودى نقشۀ شوم آنان را بازگرداند،و مرا بر ايشان پيروز گرداند،و چنان بود كه فرمود.

و هنگامى كه در منزل ذى قار(نزديكى بصره)براى بيعت كردن نشسته بود فرمود:از سمت كوفه هزار مرد بدون كم و زياد مى آيند و بشرط جان با من بيعت كنند(كه تا دم مرگ دست از يارى من بر ندارند)

ص: 315

ابن عباس گويد:من از اين سخن بيتاب شدم و ترسيدم مبادا اين مردم كه از كوفه مى آيند از اين شماره كمتر باشند يا زيادتر شوند آنگاه كار بر ما تباه گردد(و مردم بگويند على عليه السّلام دروغ گفت)و همچنان در شمارۀ آنان اندوهناك بودم تا اينكه جلوداران ايشان در رسيدند و من شماره ميكردم و چون نهصد و نود و نه نفر تمام شمردم دنبالۀ ايشان بريد و ديگر كسى نيامد،من گفتم:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »چه چيز على را وادار كرد بر آنچه گفت؟همين طور كه من در اين انديشه بودم ناگهان شخصى را ديدم كه مى آيد تا اينكه نزديك شد ديدم مردى است كه جامۀ پشمين در بر دارد و شمشير و سپر و آفتابه همراه او است،پس نزديك امير المؤمنين عليه السّلام رفته بوى عرضكرد:دست خود را دراز كن تا با تو بيعت كنم،امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بر چه چيز با من بيعت كنى؟عرضكرد:بر شنيدن(سخنانت)و پيروى(دستوراتت) و جنگيدن در ركاب تو تا مرگم فرا رسد يا اينكه خداوند فتح و فيروزى نصيبت گرداند،حضرت باو فرمود:

نامت چيست؟عرضكرد:اويس،فرمود:تو اويس قرنى هستى؟عرض كرد:آرى،فرمود:«اللّٰه اكبر» حبيب من رسول خدا(ص)بمن خبر داد كه مردى از امت او را(خواهم ديد و)درك خواهم نمود و او را اويس قرنى ميگويد،و او از حزب خدا و رسول اوست مرگش بشهادت(در راه دين)خواهد بود،و(گروه بسيارى)مانند(بسيارى گروه دو قبيله)ربيعه و مضر در شفاعت او(در روز رستاخيز)در آيند،(و بوسيلۀ شفاعتش از آتش دوزخ رهائى يابند)ابن عباس گويد:بخدا(با آمدن اويس و تكميل شدن عدد-هزار- كه مولا فرموده بود)اندوه من برطرف شد.

و از آن جمله بود گفتار آن حضرت عليه السّلام آنگاه كه(در جنگ صفين)مردم شام قرآنها را بر سر نيزه

ص: 316

كردند،و فرقۀ از ياران آن حضرت بشبهه افتادند(و گمان كردند كه اينان راست گفته و پيرو قرآنند) اصرار و پافشارى در صلح و سازش نموده او را بصلح دعوت مينمودند(پس على عليه السّلام)فرمود:واى بر شما همانا اين كار نيرنگى است،و اين مردم قرآن نميخواهند زيرا اهل قرآن نيستند،از خدا بترسيد و بدنبال بصيرتى كه در جنگ با ايشان داشتيد برويد(و اين نيرنگ شما را باز ندارد)و اگر اين كار را نكنيد (و سخن مرا نشنويد)راهها بر شما(بسته و)پراكنده گردد،و پشيمان شويد در آن زمانى كه پشيمانى سودى نبخشد، و جريان چنان بود كه حضرت عليه السّلام فرمود،و همانا مردم پس از داستان داورى و تحكيم كافر شده(بآن حضرت برگشتند)و از كارى كه كرده بودند و از پذيرفتن داورى پشيمان شدند،و شالودۀ كارشان بهم ريخت و سرانجامشان بهلاكت انجاميد.

و هنگامى كه بسوى جنگ با خوارج ميرفت فرمود:اگر ترس از اين نداشتم كه شما تكيه بر اجر بسيار اين جهاد كرده دست از عمل و كردار برداريد هر آينه شما را خبر مى دادم بآنچه بر زبان پيغمبرش(ص) در بارۀ جنگ با اين مردمان از روى بينش و بصيرت بگمراهى ايشان جارى ساخته،و همانا در ميان ايشان مردى است كه دستش كوتاه و ناقص است،و پستانى مانند پستان زنان دارد،و اينان بدترين بندگان خدا و مخلوقات هستند و كشندگان آنها نزديكترين بندگان خدا از نظر تقرب و وسيله ميباشند،و آن مرد كه (حضرت عليه السّلام اوصاف او را فرمود و)مخدج(يعنى ناقص)لقب داشت معروف در ميان آن گروه نبود، و چون كشته شدند على عليه السّلام او را در ميان كشتگان جستجو ميكرد و ميفرمود:بخدا سوگند دروغ نگفتم و بمن دروغ گفته نشده،(و همچنان جستجو نمود)تا او را در ميان كشتگان پيدا كرد و پيراهنش را چاك داده بر شانۀ او غده اى مانند پستان زن بود كه روى آن موئى چند روئيده بود،و هر گاه آن موها(يا آن غده)كشيده ميشد شانه اش با آن كشيده ميشد،و چون رها ميشد شانه بجاى خود باز ميگشت،و چون على عليه السّلام او را يافت تكبير گفت و فرمود:همانا اين مرد عبرتى است براى آن كس كه بينائى جويد.

ص: 317

فصل(62)از اخبار غيبيه كه جندب بن عبد الله در جنگ نهروان از آن حضرت ع شنيد

و تاريخ نويسان از جندب بن عبد اللّٰه ازدى حديث كنند كه گفت:با على عليه السّلام بجنگ جمل و صفين حاضر شدم و هيچ گونه شك و ترديدى در جنگ آنان كه با او جنگ ميكردند نداشتم(و يقين داشتم كه على عليه السّلام بر حق و آنان بر باطلند)تا اينكه بنهروان(براى جنگ با خوارج)رفتيم،پس در بارۀ جنگ با آنان بشبهه افتادم و با خود گفتم:اينان قاريان قرآن و برگزيدگان ما هستند آيا(چگونه جايز است)با اينان بجنگيم و آنها را بكشيم؟راستى اين كار بزرگى است!پس بامدادى بود كه بيرون رفته و همچنان گام برميداشتم،و ظرف آب خود را نيز برداشته بودم تا اينكه از صفوف لشكر دور شدم، پس نيزۀ خود را بر زمين زده و سپرم را بر بالاى آن گذارده و در زير سايۀ آن نشسته بودم كه ديدم امير المؤمنين عليه السّلام بر من درآمد و بمن فرمود:اى برادر ازدى!آيا آبى براى طهارت همراه دارى؟من ظرف آب را باو دادم پس برفت تا جايى كه من او را نميديدم،و پس از تطهير كردن بسوى من بازگشت و در سايۀ سپر(ى كه من براى خود ساخته بودم)نشست،در اين هنگام سوارى بدنبال آن حضرت ميگشت،من عرضكردم:اى امير مؤمنان اين سوار بدنبال شما ميگردد؟فرمود:اشاره كن بيايد،گويد:

من بدو اشاره كردم آمده عرضكرد:اى امير مؤمنان اين گروه(خوارج)رفته و از نهر گذشتند؟ فرمود:هرگز از نهر نگذشته اند،گفت:چرا بخدا!رفتند،در همين حال بود كه مرد ديگرى آمده عرضكرد:اى امير مؤمنان اينان از نهر گذشتند؟فرمود:هرگز نگذشته اند،گفت:بخدا من نزد تو نيامدم جز اينكه پرچم ها و بارهاى ايشان را در آن سوى نهر ديدم؟فرمود:بخدا چنين نيست،و

ص: 318

همان جا(كه هستند يعنى اين سوى نهر)جاى افتادن آنان بر زمين و محل ريختن خونشان است،(اين سخن را گفت) و از جاى برخاست و من نيز با او برخاسته در دل گفتم:سپاس خداى را كه مرا نسبت باين مرد بينا كرد و حقيقت كار او را بمن شناساند(زيرا)اين مرد(يعنى على عليه السّلام)از دو حال خارج نيست يا مردى بيباك(بر خدا)است(و باكى ندارد دروغ بگويد و بدروغ سوگند بخدا بخورد،و با اينكه خوارج از نهر گذشته اند دانسته آن را انكار ميكند)يا مردى است كه از روى حجت پروردگار خود و عهدى كه از پيغمبر خدا(در اين باره)دارد سخن ميگويد(و انكار او روى حجتى است كه از خدا و پيغمبر باو رسيده)بار خدايا من با تو عهد ميكنم بعهدى كه در روز رستاخيز مرا بدان عهد مؤاخذه كنى كه اگر ديدم خوارج از نهر گذشته اند(و على بى باكانه دروغ گفت)من نخستين كسى باشم كه بجنگ با او برخيزم و نيزه در چشمش فرو كنم،و اگر نگذشته اند(و على عليه السّلام راست ميگويد)در اين جنگ و كشتار اين گروه ثابت و پا بر جا بمانم،پس آمديم تا بصفوف دشمن رسيديم،و ديديم كه پرچمها و بارها همچنان كه بود بحال خود باقى است،گويد:على عليه السّلام گريبان مرا از پشت سر گرفته پيش كشيد سپس فرمود:

اى برادر ازدى آيا حقيقت كار(من)بر تو روشن شد؟عرضكردم:آرى اى امير مؤمنان،فرمود:بدفع دشمن اقدام كن،پس من مردى از ايشان كشتم،سپس مردى ديگرى را كشته،و با مرد سومى در آن آويخته من باو ضربت ميزدم و او مرا ضربت ميزد تا اينكه هر دو بر زمين افتاديم،دوستان من مرا از جا برداشته و زمانى بهوش آمدم كه على عليه السّلام از كار خوارج فارغ گشته بود.

و اين حديثى است مشهور و معروف در ميان ناقلين آثار داستان نويسان،و اين مرد(جندب بن عبد اللّٰه)در زمان امير المؤمنين عليه السّلام و پس از آن از حال خود خبر مى داد(و اين جريان را براى مردم تعريف ميكرد)و كسى نبود كه سخنش را رد كند و راستگوئى او را منكر شود(و باو بگويد:تو دروغ

ص: 319

ميگوئى)و در اين داستان خبر دادن غيبى است و آشكار ساختن چيزى كه در دل آن مرد بود،و(معلوم شود على عليه السّلام)باين نيتى كه مردم در دل ميكردند آشنا بوده و آن را ميدانست.و اين نشانۀ روشنى است كه با آن برابرى نكند جز آنچه مانند آن است از معجزات بزرگ.

فصل(63)خبرهائى كه از شهادت خويش داد

و از جملۀ اخبار غيبيۀ آن حضرت عليه السّلام خبرهائى است كه روايات بتواتر در باره اش رسيده كه آن جناب پيش از شهادتش خبر مرگ خود را داد،و جريان كشته شدن خود را فرمود،و خبر داد كه بشهادت از دنيا ميرود بوسيلۀ ضربتى كه بسرش وارد آيد و خون سر محاسنش را خضاب(و رنگين)نمايد،و چنان شد كه فرمود،و از جمله رواياتى كه در اين باب روايت كرده اند:

گفتار آن حضرت عليه السّلام است كه فرمود:بخدا اين از اين-و دست بر سر و محاسنش گذاشت-خضاب خواهد شد.

و گفتارش كه فرمود:بخدا اين-اشاره بمحاسنش فرمود-از بالاى آن خضاب خواهد شد،چه چيز باز ميدارد شقى ترين(بدبخت ترين)اين امت را كه آن را از بالاى آن با خون خضاب كند.

و گفتارش كه فرمود:چه چيز جلوگيرى كند شقى ترين اين امت را كه با خون بالاى آن را(يعنى محاسن را)خضاب نمايد.

و گفتارش كه فرمود:ماه رمضان درآمد،و آن بزرگ ماهها و آغاز سال است آسياى سلطنت بگردش

ص: 320

درآيد(شرح اين جمله حديث و پارۀ احاديث ديگر در فصل(4)از باب(1)گذشت مراجعه فرمائيد)آگاه باشيد كه شما در اين سال در يك صف(بدون امير)حج خواهيد كرد،و نشانه اش اينست كه من در ميان شما نيستم،و اصحاب آن حضرت عليه السّلام ميگفتند:او باين سخن خبر مرگ خود را ميداد،و در شب نوزدهم همان ماه ضربت خورد و شب بيست و يكمش از دنيا رفت.

و از آن جمله است روايتى كه راستگويان حديث كرده اند:كه آن حضرت در آن ماه شبى را در نزد (فرزندش)حسن و شبى در نزد(فرزندش)حسين عليه السّلام و شبى در نزد(دامادش)عبد اللّٰه بن جعفر(شوهر حضرت زينب سلام اللّٰه عليها)افطار ميكرد و بيش از سه لقمه تناول نميفرمود،پس يكى از فرزندانش حسن يا حسين عليها السلام سبب(كم خوراكى او)را پرسيدند؟فرمود:اى فرزند!امر خدا(مرگ)خواهد آمد و من(ميخواهم در آن حال)شكمم تهى باشد،جز اين نيست كه يك شب يا دو شب مانده،پس در همان شب ضربت خورد.

و از آن جمله است آنچه تاريخ نويسان حديث كرده اند كه جعد بن بعجة كه مردى از خوارج بود بامير المؤمنين عليه السّلام گفت:اى على از خدا بترس زيرا تو خواهى مرد!امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بلكه بخدا كشته خواهم شد كشته شدن بضربتى كه بر اين ميخورد و اين را رنگين ميكند-و دست بسر و محاسنش گذاشت-عهدى است كه بسته شده،و هر كه دروغ بندد و تهمت زند بى بهره خواهد ماند.

و گفتارش در آن شبى كه آن بخت برگشته در آخر آن شب بر آن حضرت ضربت زد و بسوى مسجد ميرفت و مرغابيان در روى آن جناب فرياد ميكردند و مردم آنها را از او دور ميكردند فرمود:اينها را واگذاريد زيرا اينها نوحه گرانند.

ص: 321

فصل(64)قسمتى ديگر از اخبار غيبيه آن حضرت

و از جمله اخبار غيبيه آن حضرت عليه السّلام است آنچه وليد بن حارث و ديگران روايت كرده اند كه چون خبر كارهاى زشت و جنايات بسر بن ارطاة در يمن بآن حضرت رسيد فرمود:بار خدايا همانا بسر دين خود را بدنيا فروخت،پس عقل او را بگير،و از دين از چيزى برايش بجاى مگذار كه بدان وسيله مستوجب رحمت (و آمرزش)تو گردد،پس بسر در دنيا زنده ماند تا آنگاه كه ديوانه شد و در آن حال شمشير ميخواست،پس شمشيرى از چوب برايش ساختند،و او با آن شمشير چوبين بهر چه ميرسيد ميزد تا بيهوش ميشد،و چون بهوش مى آمد دوباره ميگفت:شمشير،شمشير،همان شمشير(چوبين)را باو ميدادند و با آن ميزد(تا از هوش برود)و بهمين حال بود تا بمرد.

و از آن جمله است حديثى كه گروه بسيارى از او نقل كرده اند كه فرمود:بزودى پس از من دشنام گوئى مرا بر شما عرضه ميكنند(و از شما ميخواهند مرا دشنام دهيد)پس مرا(بجهت اضطرار و ناچارى)دشنام گوئيد ولى اگر بيزارى جستن مرا بر شما عرضه داشتند(و از شما خواستند از من بيزارى بجوئيد)پس بيزارى مجوئيد،زيرا من بر دين اسلامم(و بيزارى جستن از من جايز نيست)پس هر كه بيزارى از من بر او عرضه شد(و او را ناچار كردند يا بيزارى جويد يا گردنش بزنند)گردنش را(براى كشته شدن)دراز كند،و اگر كسى از من بيزارى جويد نه دنيا دارد و نه آخرت،و چنان شد كه فرمود.

و از آن جمله است آنچه از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود:اى گروه مردم من شما را بحق دعوت كردم شما از من رو گردانديد،و با شلاق شما را بزدم شما مرا مانده و خسته كرديد،آگاه باشيد بزودى پس از من بر شما فرمانروائى كنند زمامدارانى كه باين اندازه نسبت بشما راضى نشوند تا اينكه شما

ص: 322

را با تازيانه و آهن(يعنى شمشير)شكنجه دهند،براستى هر كه مردم را در دنيا شكنجه كند خداوند در روز رستاخيز او را عذاب فرمايد،و نشانۀ(آنچه گفتم)آن است كه صاحب يمن نزد شما بيايد تا در ميان شما فرود آيد،و فرمان داران و كاركنان آنان را بگيرد،و آن مردى است كه نامش يوسف بن عمر است،و چنان شد كه فرمود.

و از آن جمله است آنچه دانشمندان روايت كرده اند كه جويرية بن مسهر(يكى از أصحاب او)بر در خانۀ آن حضرت عليه السلام ايستاد و گفت:امير المؤمنين كجاست؟باو گفتند:خوابيده است،پس فرياد زد اى خفته بيدار شو،سوگند بدان كه جانم بدست اوست بر سرت ضربتى خواهد خورد كه محاسنت از آن رنگين شود چنانچه خودت پيش از اين بما خبر داده اى،امير المؤمنين عليه السلام اين سخن را شنيده آواز داد:اى جويريه پيش آى تا تو را از سرگذشت خودت با خبر كنم،جويريه پيش آمده حضرت باو فرمود:و اما-سوگند بدان كه جانم بدست او است-تو را ميگيرند و نزد آن شخص تند خوى سخت دل ميبرند(مقصود زياد بن ابيه است)و هر آينه او دست و پاى تو را ميبرد،سپس تو را در زير درخت خرماى كافرى بدار خواهند كشيد،پس زمانى از اين سخن گذشت،تا اينكه در دوران خلافت معاويه زياد بن ابيه والى كوفه شد،پس(جويريه را گرفت و)دست و پاى او را بريد و بدرخت خرماى ابن معكبر بدار كشيدند و چون درخت خرماى بلندى بود تن جويريه در زير آن قرار گرفت.

و از آن جمله است نيز آنچه دانشمندان روايت كرده اند كه ميثم تمار بندۀ زنى از طايفۀ بنى اسد بود،پس امير المؤمنين عليه السّلام او را از آن زن خريد و آزادش كرده باو فرمود:نامت چيست؟عرضكرد:

ص: 323

سالم،فرمود:رسول خدا(ص)بمن خبر داده كه آن نامى كه پدر و مادرت تو را در عجم بدان ناميده اند ميثم است؟عرض كرد:خدا و رسولش راست گفته اند و تو نيز اى امير مؤمنان راست گفتى،بخدا نام من همين است،فرمود:پس بهمان نام كه رسول خدا(ص)تو را ناميد بازگرد و نام سالم را واگذار، پس بنام ميثم بازگشت و كنيه اش را ابو سالم نهاد،روزى امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:همانا تو پس از من گرفتار خواهى شد و بدار آويخته شوى و حربۀ بتو خواهند زد،و چون سومين روز(بدار كشيدنت) شود از سوراخهاى بينى دهانت خون باز شود كه ريشت را رنگين نمايد پس چشم براه آن خضاب(و رنگين شدن)باش،و بدر خانۀ عمرو بن حريث بدار آويخته خواهى شد،و تو دهمين نفرى كه در آنجا بدار آويخته شوند و چوب تو(كه بر آن بدارت زنند)كوتاه تر از آنان است،و از ايشان بوضوء خانه نزديكتر خواهى بود.برو تا آن درخت خرمائى كه بر تنۀ آن بدار كشيده شوى بتو نشان دهم،(او را آورده)و نشانش داد،و ميثم تا بود بپاى آن درخت مى آمد و نماز ميخواند و ميگفت:چه فرخنده درختى هستى،من براى تو آفريده شده ام،و تو بخاطر من خوراك داده شوى.و همواره با آن درخت ديدار تازه ميكرد تا آن را بريدند،و جايى كه بر آن او را در كوفه بدار زدند شناخت،راوى گويد:ميثم گاهى كه عمرو بن حريث را ديدار ميكرد باو ميگفت:همانا من همسايۀ تو خواهم شد با من حق همسايگى را خوب بجاى آور، عمرو ميگفت:آيا اراده دارى خانۀ ابن مسعود يا خانۀ ابن حكيم(كه در همسايگى او بود)خريدارى كنى؟و نميدانست مقصود ميثم چيست!و ميثم در همان سالى كه او را كشتند حج بجا آورد،و(در مدينه) بخانه ام سلمة رضى اللّٰه عنها رفت،ام سلمة باو گفت:تو كيستى؟گفت:من ميثم هستم،گفت:بخدا

ص: 324

سوگند چه بسيار رسول خدا(ص)تو را ياد مى كرد، و سفارش تو را در نيمه هاى شب بعلى عليه السّلام ميفرمود:

ميثم از ام سلمة احوال حسين عليه السّلام را پرسيد؟گفت:در خانه اش ميباشد،ميثم گفت:او را آگاه كن كه من دوست دارم بر او سلام دهم و ما ان شاء اللّٰه تعالى نزد پروردگار جهانيان يك ديگر را ديدار خواهيم كرد،پس ام سلمة عطرى طلبيد و محاسن ميثم را خوشبو كرد(اين عمل از آداب مهمان نوازى در آن زمان بوده است)و باو گفت:آگاه باش كه بزودى اين محاسن تو بخون رنگين خواهد شد،پس ميثم بكوفه آمد، عبيد اللّٰه بن زياد دستور داد او را گرفته بنزدش آوردند،بعبيد اللّٰه گفتند:اين مرد از نيكوكارترين مردمان(و نزديكترين آنان)در نزد على عليه السّلام بود،گفت:واى بر شما اين مرد عجمى(چنين بود)؟ گفته شد:آرى!عبيد اللّٰه باو گفت:خداى تو كجاست؟ميثم گفت:در كمين هر ستمكارى است و تو يكى از ستمكاران هستى،پسر زياد گفت:تو عجمى را اين جرأت رسيده كه هر چه خواهى بگوئى!آقايت (على)در بارۀ كردار من نسبت بتو چه گفته است؟گفت:بمن خبر داده كه تو مرا(زنده)بردار ميكشى و من دهمين نفر هستم و چوبى كه مرا بر آن بدار زنى كوچكتر از همه و بوضوء خانه نزديكتر است،ابن زياد گفت:هر آينه ما بر خلاف گفتۀ او عمل خواهيم كرد،گفت:چگونه با او مخالفت كنى بخدا سوگند آن حضرت بمن خبر نداده است جز آنچه از پيغمبر(ص)شنيده و او از جبرئيل و او از خداى تعالى خبر داده،و تو چگونه ميتوانى مخالفت اينان را(كه گفتم)بنمائى،و من آن جايى كه بردار كشيده ميشوم در كوفه ميشناسم،و من نخستين مردى هستم كه در اسلام دهانه بر دهانم زنند!پس عبيد اللّٰه او را با مختار بن ابى عبيدة بزندان افكند،ميثم(در زندان)باو گفت:همانا (بدان كه)تو آزاد خواهى شد و براى انتقام خون حسين عليه السّلام خروج خواهى كرد و اين مرد كه اكنون

ص: 325

ما را ميكشد نيز خواهى كشت،(ابن زياد پس از اندك زمانى تصميم بكشتن هر دوى آنها گرفت و دستور داد هر دو را نزدش حاضر كنند) چون مختار را آورد كه بكشد نامه رسان مخصوص از در رسيد و نامۀ از يزيد براى عبيد اللّٰه آورد كه در آن نامه باو دستور داده بود مختار را آزاد كند،پس عبيد اللّٰه مختار را آزاد كرد و در بارۀ ميثم دستور داد او را زنده بدار كشند،چون او را براى انجام دستور او بردند مردى كه در راه او را ديدار كرد باو گفت:اى ميثم چيزى نبوده كه تو را از اين جريان بى نياز كند(و جلو كشتن تو را بگيرد)ميثم خنديد و اشاره بآن تنۀ درخت خرما كرده گفت:من براى اين درخت آفريده شده ام و اين درخت بخاطر من خوراك خورده است،چون او را بالاى آن چوب بدار كشيدند مردم بر در خانۀ عمرو بن حريث گرد او اجتماع كردند،عمرو گفت:بخدا سوگند بمن ميگفت:همانا من همسايۀ تو خواهم بود،و چون بدارش كشيدند بكنيزش دستور داد زير آن چوب را آب و جارو كند و بخور (چون عود و اسفند و چيزهاى خوشبوى ديگر)باو بدهد،ميثم نيز شروع ببيان نمودن فضائل بنى هشام كرد پس بابن زياد خبر دادند اين بندۀ عجمى شما را رسوا كرد،ابن زياد گفت:دهنه بدهانش بزنيد(كه ديگر نتواند سخن بگويد)و او اولين كسى بود كه در دنياى اسلام دهانه بر او زدند،و كشته شدن ميثم رحمه اللّٰه ده روز پيش از آمدن حسين بن على عليه السّلام بعراق بود،و چون سه روز از دار كشيدنش گذشت حربه بميثم زدند و او تكبير گفت و در آخر آن روز از بينى و دهانش خون سرازير شد(و بشهادت رسيد):و اين از جمله اخبار غيبى است كه از امير المؤمنين عليه السّلام رسيده و داستانش معروف و گروه بسيارى از دانشمندان نقل كرده اند.

ص: 326

فصل(65)خبر دادن ز شهادت رشيد هجرى

و از آن جمله است آنچه ابن عباس(بسندش)از زياد بن نصر حارثى حديث كرده كه گفت:نزد زياد بن ابيه(در كوفه)بودم كه رشيد هجرى را آوردند،باو گفت:صاحب تو و مقصودش على عليه السّلام بود چه بتو گفت در بارۀ آنچه ما نسبت بتو انجام خواهيم داد؟گفت:(آن حضرت فرمود:)شما دست و پاى مرا جدا خواهيد كرد سپس بدارم ميكشيد!زياد گفت:آگاه باشيد كه اكنون گفتار او را دروغ خواهم كرد،آزادش كنيد!پس همين كه رشيد خواست بيرون برود زياد گفت:بخدا سوگند چيزى بدتر از آنچه صاحبش باو گفت نيست كه(نسبت باو)انجام دهيم،دست و پايش را ببريد و بدارش زنيد،رشيد گفت:دريغا كه هنوز يك چيز ديگر مانده است كه امير المؤمنين عليه السّلام بمن خبر داده!زياد گفت:

زبانش را ببريد(كه سخن نگويد)رشيد گفت:اكنون بخدا خبر امير المؤمنين عليه السّلام(بتمامى)راست در آمد. و اين خبر را نيز دوست و دشمن از راويان راستگوى خود كه نام برديم نقل كرده اند و پيش دانشمندان دو دسته مشهور است و از جمله معجزات آن حضرت و خبرهاى غيبى امير المؤمنين عليه السّلام مى باشد.

فصل(66)خبرى كه مزرع بن عبد الله نقل ميكند

و از جمله حديثى است كه عبد العزيز بن صهيب از ابى العالية از مزرع بن عبد اللّٰه حديث كند كه گفت:شنيدم امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمود:آگاه باشيد بخدا لشكرى رو آور شود تا چون بسرزمين

ص: 327

بيداء(كه در ميان مكه و مدينه است)رسند زمين آنان را در كام خود فرو برد ابو العالية گويد:من بمزرع بن عبد اللّٰه گفتم:تو براى من خبر غيبى مى دهى!؟گفت:بخاطر بسپار آنچه برايت ميگويم بخدا سوگند هر آنچه امير المؤمنين عليه السّلام بمن خبر داده خواهد شد،(و نيز)مردى را خواهند گرفت و او را كشته در ميان دو كنگره از كنگره هاى اين مسجد بر سر دار كنند،(باز)باو گفتم:از غيب بمن خبر ميدهى؟! گفت:اين سخن را راستگوى امين على بن ابى طالب بمن گفته(و خواهد شد)ابو العالية گويد:هفته تمام نشده بود كه مزرع را گرفته و كشتند و در ميان دو كنگرۀ مسجد بر دار زدند،گويد:حديث سومى هم براى من گفت كه من آن را فراموش كردم.

فصل(67)خبر دادن از شهادت كميل بن زياد نخعى

و از آن جمله است آنچه جرير از مغيرة روايت كرده كه گفت:چون حجاج-لعنه اللّٰه-در كوفه فرماندار شد كميل بن زياد را خواست،كميل بگريخت،حجاج كه اين خبر را شنيد آن حقوقى كه از بيت المال بفاميل و قبيلۀ كميل مى دادند يكسره بريد،كميل كه چنين دانست با خود گفت:من پيرى سالخورده هستم و عمرم بسر آمده روا نيست كه بخاطر من حقوق قبيلۀ من قطع شود،پس از آنجا كه گريخته بود بيرون آمده بكوفه رفت(و بپاى خود بخانه حجاج رفت و)بدست خود خود را بحجاج سپرد،همين كه چشم حجاج باو افتاد گفت:من بسيار دوست داشتم كه بتو دسترسى پيدا كنم،كميل گفت:آوازت را بر من درشت مكن،و مرا(بمرگ)تهديد منما،بخدا سوگند از عمر من چيزى نمانده جز مانند باقى ماندۀ غبار(كه از نهايت سستى نيروى رسيدن بجلوهاى خود را ندارد)پس هر چه خواهى در بارۀ من انجام ده زيرا ميعادگاه نزد خدا است،و پس از كشتن حساب در كار است.

ص: 328

و همانا خبر داده است بمن امير المؤمنين عليه السّلام كه تو كشندۀ من خواهى بود!حجاج گفت:

پس حجت بر تو تمام است؟كميل گفت:اين در صورتى است كه قضا و قدر بدست تو باشد؟حجاج گفت:

آرى بدست من است تو همان كسى هستى كه در زمرۀ كشندگان عثمان بن عفان بودى،بزنيد گردنش را! پس گردنش را زدند. و اين روايتى است كه راويان عامه از راستگويان خود نقل كرده،و شيعيان نيز در نقل آن با آنها شريكند(و همگان نقل كرده اند)و اين نيز از معجزات و نشانه هاى روشن آن حضرت عليه السّلام است.

فصل(68)خبر دادن از شهادت قنبر

و از آن جمله است حديثى كه تاريخ نويسان بسندهاى مختلف روايت كرده اند كه روزى حجاج بن يوسف ثقفى گفت:دوست دارم بمردى از ياران ابو تراب(كنيۀ على عليه السّلام است)دست يابم و با ريختن خونش بخدا تقرب جويم؟باو گفتند:ما كسى را بابى تراب نزديكتر از قنبر غلامش سراغ نداريم،پس حجاج كسى بدنبال او فرستاده قنبر را آوردند،حجاج باو گفت:توئى قنبر؟گفت:

آرى،گفت:ابو همدان(كنيۀ قنبر است)توئى؟گفت:آرى،گفت:مولاى على بن ابى طالب توئى؟ (مولى بمعناى غلام و آقا هر دو آمده)قنبر گفت:مولاى من خدا است،و امير المؤمنين على(عليه السّلام) ولى نعمت من است؟حجاج گفت:از دين او بيزارى بجوى!گفت:اگر بيزارى جويم مرا بر دين ديگرى راهنمائى ميكنى كه بهتر از آن باشد؟حجاج گفت:من تو را ميكشم پس هر گونه كشتنى كه

ص: 329

ميخواهى خودت را انتخاب كن(و بگو چگونه تو را بكشم)؟قنبر گفت:من انتخاب آن را بتو واگذار كردم،حجاج گفت:براى چه؟گفت:براى آنكه هر گونه مرا بكشى من تو را بهمان نحو در روز جزا خواهم كشت،و هر آينه امير المؤمنين عليه السّلام بمن خبر داد كه مرگ من بصورت ذبح از روى ستم و بنا حق خواهد بود،پس حجاج دستور داد او را كشتند. و اين داستان نيز از اخبار غيبيۀ امير المؤمنين عليه السّلام بود و در باب معجزات و نشانه هاى روشن آن حضرت در آيد و از آن دانشى است كه خداوند حجتهاى خود را از پيمبران و رسولان و برگزيدگان بدان مخصوص گردانيد،و بمعجزات گذشته پيوست شود.

فصل(69)خبرى كه راجع به خالد بن عرفطة فرمود

و از جمله داستانى است كه حسن بن محبوب(بسند خود)از سويد بن غفلة حديث كند كه مردى بنزد امير المؤمنين عليه السّلام آمده گفت:اى امير مؤمنان من از وادى القرى(كه جايى است ميان مدينه و شام)گذشتم ديدم خالد بن عرفطة(كه از هواخواهان بنى اميه و سرلشكران ايشان گشت)در آنجا مرده است،شما براى او آمرزش بخواه؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بس كن(و خموش باش)كه او نمرده است و نخواهد مرد تا اينكه سردار لشكر گمراهى شود كه پرچمدار آن لشكر حبيب بن حماز است.پس مردى از پاى منبر برخاسته گفت:اى امير مؤمنان بخدا من شيعۀ شما و دوست دار توام،فرمود:تو كيستى؟ گفت:من حبيب بن جمازم فرمود:بترس از آنكه تو آن پرچم را بدست گيرى،و بدست خواهى گرفت و از اين در(مسجد)آن پرچم را وارد خواهى كرد-و با دست اشاره كرد بدر(ى كه معروف بود بباب)فيل-و

ص: 330

چون امير المؤمنين عليه السّلام از دنيا رفت و پس از او حسن عليه السّلام نيز از دنيا برفت و داستان امام حسين عليه السّلام و نهضت آن بزرگوار پيش آمد پسر زياد-كه از رحمت خدا دور باد-عمر بن سعد را براى جنگ با حسين عليه السّلام فرستاد و خالد بن عرفطه را پيشرو سپاهش كرد،و حبيب بن حماز را پرچمدارش كرد،پس آن پرچم را گرفت تا اينكه از باب فيل وارد مسجد(كوفه)شد.و اين داستان نيز خبرى است كه گروه بسيارى نقل كرده اند و دانشمندان و راويان انكار ننموده و در ميان مردم كوفه مشهور و آشكار است كه دو تن نيست آن را منكر شده باشند و اين نيز در شمار معجزات آن حضرت عليه السّلام است.

فصل(70)سخن آن حضرت كه فرمود:سلونى قبل ان تفقدونى

و از آن جمله است آنچه زكرياى قطان از أبى الحكم حديث كند كه گفت:از بزرگان و دانشمندان خود شنيدم ميگفتند:على بن ابى طالب عليه السّلام خطبه اى خواند و در آن خطبه فرمود:از من بپرسيد پيش از آنكه مرا نيابيد،پس بخدا سوگند از هيچ گروهى كه گمراه كنندۀ صد تن،يا راهنماى صد تن باشند از من نپرسيد جز اينكه شما را آگاه كنم از آواز دهنده و خوانندۀ بايشان،و سردار آنان تا بروز قيامت پس مردى برخاست و گفت:مرا آگاه كن چند دانه مو در سر و ريش من است؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:بخدا دوست مهربان من رسول خدا(ص)اين پرسش تو را بمن خبر داد و فرمود:در بن هر موئى از موهاى سرت فرشته ايست كه تو را لعنت ميكند،و بر هر موئى از ريشت شيطانى است كه تو را از جاى جنبش

ص: 331

دهد،و در خانۀ تو پسر بچۀ است كه پسر پيغمبر را ميكشد و نشانه راستگوئى من در لعنت فرشته(و موى سر و ريش تو)درستى آن چيزيست كه تو را بدان آگاه كردم و اگر اثبات كردن آنچه پرسيدى دشوار نبود هر آينه بتو ميگفتم ولى نشانه اش همان است كه بتو خبر دادم از لعنت فرشتگان و از داستان پسر ملعونت(كه همان عمر بن سعد معروف است و پرسش كننده پدرش سعد بوده است).و پسر او در آن زمان كودكى خردسال بود كه با دست و پا راه مى رفت،و چون داستان كربلاى حسين عليه السّلام پيش آمد كشتن آن حضرت را گردن گرفت و همان طور شد كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده بود.

فصل(71)كلام آن حضرت به براء بن عازب و خبر از شهادت فرزندش سيد الشهداء

و از آن جمله است آنچه اسماعيل بن صبيح(بسندش)از اسماعيل بن زياد حديث كند كه گفت:روزى على عليه السّلام به براء بن عازب(كه از اصحاب رسول خدا(ص)بود)فرمود:اى براء فرزندم حسين كشته مى شود و تو زنده خواهى بود و او را يارى نخواهى نمود؟چون حسين عليه السّلام كشته شد براء بن عازب ميگفت:بخدا على بن ابى طالب عليه السّلام راست گفت،حسين عليه السّلام كشته شد و من ياريش نكردم،و افسوس ميخورد و اظهار ندامت و پشيمانى ميكرد.و اين روايت نيز بخبرهاى غيبى كه ذكر كرديم پيوست شود و از نشانه هاى شگفت انگيز و مؤثر در دلها است.

ص: 332

فصل(72)رسيدن آن حضرت به سرزمين كربلا و گريستن او و خبر دادن از شهادت ابا عبد الله الحسين ع

و از آن جمله است آنچه عثمان بن عيسى عامرى(بسندش)از جويرية بن مسهر عبدى حديث كند كه گفت:چون با امير المؤمنين عليه السّلام بجانب صفين براه افتاديم در راه باطراف كربلا رسيديم،پس امير المؤمنين در سمتى از لشكر ايستاده و نگاهى براست و چپ كرده سيلاب اشكش سرازير شد سپس فرمود:همين جا بخداى جاى خوابيدن مركبها و موضع كشته شدن آنها است!باو عرض شد:اى امير مؤمنان اينجا چه جايى است؟فرمود:اينجا كربلا است و گروهى در آن كشته خواهند شد كه بى حساب وارد بهشت شوند،(اين سخن را گفت)و براه افتاد،و مردم معناى سخن آن حضرت عليه السّلام را ندانستند تا جريان كربلاى حسين عليه السّلام و يارانش پيش آمد،پس آنگاه آنان كه سخن امير المؤمنين عليه السّلام را شنيده بودند صدق گفتار آن حضرت را دانستند. و اين از خبرهاى غيبى و پيشگوئيهائى بود كه از جريانى كه هنوز زمانش نرسيده بود آگاهى داد،و معجزه اى آشكار و دانشى روشن بود چنانچه پيش از اين گذشت،و اخبار ديگرى كه حضرت از غيب داده بسيار است كه موجب درازى گفتار شود،و همين اندازه كه بيان شد براى انجام مقصود ما كافى است.

فصل(73)نيروى فوق العاده و قدرت بدنى شگفت انگيز آن حضرت

و از نشانه هاى آشكارى كه خداى تعالى در آن حضرت بظهور رسانيد نيروى فوق العاده و شگفت انگيزى بود كه بدان مخصوصش گردانيد و جريان عادى را بدين وسيله بهم زد:

ص: 333

از آن جمله است آنچه مشهور است و اخبار بيشمارى در اين باره رسيده و دانشمندان در نقل آن اتفاق دارند،و دوست و دشمن آن را پذيرفته اند،و آن داستان خيبر و كندن امير المؤمنين عليه السّلام با دست خود درب قلعه و پرتاب كردن آن بر زمين است،و سنگينى آن باندازه اى بود كه كمتر از پنجاه نفر نمى توانست آن را از جا بردارد. و اين داستان را عبد اللّٰه پسر احمد بن حنبل در حديثى از بزرگان و استادان خود نقل كرده(و سند حديث را بجابر رساند)كه جابر گفت:

در روز جنگ خيبر پيغمبر(ص)پرچم را بدست على بن ابى طالب عليه السّلام داد و اين پس از آن بود كه در بارۀ او دعا كرد،پس على عليه السّلام بشتاب بسوى قلعه روان شد و ياران و همراهان ميگفتند:

مدارا كن(و قدرى آهسته رو)تا اينكه بقلعه رسيد پس درب آن را با دست خود از جا كند و بر زمين افكند،پس هفتاد تن از ما انجمن كردند و همۀ كوششان آن بود كه در را برگردانند،(و نتوانستند).

و اين نيروئى بود كه خداوند او را بدان مخصوص داشت و بوسيلۀ او عادت را بهم زد و آن را نشانه و معجزۀ او قرار داد.

فصل(74)داستان راهب و بيرون آوردن آب از چاه

و از آن جمله است آنچه تاريخ نويسان روايت كرده و داستان آن در ميان شيعه و سنى مشهور است تا آنجا كه شعراء آن را بشعر درآورده و سخنوران آن را در خطبه هاى خويش آورده و دانشمندان آن را روايت كرده اند و آن داستان آن مرد ديرنشين در زمين كربلا و آن سنگ است و شهرت اين داستان ما را

ص: 334

از آوردن سند آن در اينجا بى نياز ميكند.

و جريان از اين قرار بود كه گروهى روايت كرده اند:چون امير المؤمنين عليه السّلام بجانب صفين حركت كرد ياران و همراهان آن حضرت گرفتار تشنگى سختى شدند و هر چه آب همراه داشتند تمام شد پس بدنبال آب بسمت چپ و راست بيابان رفتند و اثرى از آن نديدند،پس امير المؤمنين عليه السّلام آنان را از راه و جاده بيكسو برد و كمى راه رفتند پس ديرى در ميان بيابان پديدار شد،على عليه السّلام آنان را بجانب آن دير برد تا بپاى آن رسيد،پس دستور داد كسى آن ديرنشين را آواز دهد كه سر از دير بيرون آورد پس او را آواز دادند و سر بيرون كرد،امير المؤمنين عليه السّلام باو فرمود:آيا نزديك جايگاه تو آبى هست كه اين گروه سيراب شوند؟گفت:چه دور است،ميان من و ميان آب بيش از دو فرسنگ فاصله است،در اين نزديكى هيچ آب پيدا نمى شود،و من خودم در اينجا ماهى يك بار برايم آب مى آورند، و اگر در آن صرفه جوئى نكنم از تشنگى هلاك خواهم شد،پس امير المؤمنين عليه السّلام بلشگريان فرمود:

آيا شنيديد ديرنشين چه گفت؟گفتند:آرى،آيا دستور فرمائى بدان جا كه اشاره كرد برويم تا نيرو و تاب و توان از ما نرفته شايد بآب برسيم؟امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:نيازى بدان نيست و سپس گردن استر سواريش را بسوى قبله كرده و بجاى نزديكى از آن دير اشاره فرمود و بديشان گفت:آنجاى زمين را بكنيد،پس گروهى از ايشان بدان جا رفتند و بوسيلۀ بيل آنجا را كندند سنگ بزرگى براق آشكار شد،عرض كردند:اى امير مؤمنان در اينجا سنگ بزرگى است كه بيلها در آن كارگر نيست؟فرمود:اين سنگ روى آب است،و اگر از جاى خود حركت كند بآب خواهيد رسيد پس همگى براى كندن آن كوشش

ص: 335

گردند و هر چه خواستند آن را جنبش دهند نتوانستند و كار بر ايشان دشوار شد، همين كه آن جناب ديد همگى گرد هم فراهم شده و براى كندن سنگ تلاش ميكنند و كارى از پيش نمى برند پاى مبارك از ركاب بيرون آورده بزمين آمد و آستين بالا زد و انگشتان زير آن سنگ انداخته آن را حركتى داد و بآسانى از جا بر كنده چند ذراع زيادى بدور پرتاب كرد،و چون سنگ از جاى كنده شد روشنى آب پديدار گشت، لشكريان بر سر آن ريختند و همگى از آب آشاميدند،و آن آب گواراترين و سردترين و زلالترين آبى بود كه در اين سفر خوردند،پس بايشان فرمود:براى راه خود(تهيۀ آب نمائيد و)از اين آب برداريد و خود را سيراب نمائيد،پس اين كار را انجام دادند،سپس آن حضرت آمده آن سنگ را بدست مبارك برداشت و در همان جا كه بود بنهاد و دستور داد خاك بر آن بريزند و نشان آن را با خاك بپوشانند،و در همۀ اين احوال آن ديرنشين از بالاى دير خود تماشا ميكرد و چون جريان را تا بپايان نگريست فرياد زد:

اى مردم مرا از دير بزير آوريد مسلمانان با زحمت او را بزير آوردند پس آمد برابر امير المؤمنين عليه السّلام ايستاده عرض كرد:اى مرد آيا تو پيغمبر مرسلى؟فرمود:نه،گفت:آيا فرشتۀ مقرب درگاه خداوندى؟فرمود:نه،عرضكرد:پس تو كيستى؟فرمود:من وصى رسول خدا محمد بن عبد اللّٰه خاتم پيغمبران(ص)هستم،عرضكرد:دست خود باز كن تا من بدست تو بخداى تبارك و تعالى ايمان آورم پس امير المؤمنين عليه السّلام دست مبارك باز كرد و باو فرمود:شهادتين بر زبان جارى كن،پس آن راهب گفت:گواهى دهم:معبود بحقى جز خداى يگانه كه شريكى ندارد نيست،و گواهى دهم:كه محمد بنده و فرستادۀ او است،و گواهى دهم كه وصى رسول خدا و سزاوارترين مردمان بخلافت پس از او تو هستى،

ص: 336

پس امير المؤمنين عليه السّلام از او پيمان برفتار كردن دستورات اسلام را گرفت،سپس باو فرمود:چه چيز تو را بر آن داشت كه پس از دير زمانى كه در اين دير بر كيش مخالف اسلام بسر برده اى اكنون اسلام آورى؟ عرضكرد:تو را آگاه كنم اى امير مؤمنان كه بناى اين دير در اين بيابان براى دست يافتن بكنندۀ اين سنگ و بيرون آورندۀ اين آب از زير آن بوده،و پيش از من روزگار درازى گذشت و آنان كه در اين دير بودند باين سعادت نرسيدند تا خداوند آن را روزى من كرد،و ما در كتابهاى خود خوانده ايم و از دانشمندان خود شنيده ايم كه در اين سرزمين چشمه ايست و روى آن سنگى قرار دارد كه جاى آن چشمه را جز پيغمبر يا وصى پيغمبر نداند،و براى خداوند بناچار وليى هست و نشانه اش شناختن جاى آن چشمۀ آب و نيروى او بر كندن آن سنگ است،و چون من ديدم كه تو اين كار را انجام دادى آنچه من چشم براه آن بودم براى من محقق شد و بآرزوى ديرينۀ خود رسيدم،و اكنون من بدست تو اسلام آورده و بحق تو و فرمانروائيت ايمان دارم،چون امير المؤمنين عليه السّلام اين سخنان را شنيد گريست بدانسان كه محاسن شريفش از اشك چشم او تر شد و گفت:سپاس خداوندى را كه من نزد او فراموش نشده ام،و سپاس خداوندى را كه در كتابهاى او ياد آورى گشته ام،سپس مردم را پيش خوانده فرمود:بشنويد آنچه اين برادر مسلمان شما ميگويد،پس سخنان او را شنيده و خداى را بسيار سپاس گذارده و بر اين نعمتى كه خداوند بايشان ارزانى داشته و شناسائى بحق امير المؤمنين عليه السّلام پيدا نموده اند شكرگزارى كردند،و پس از آن براه افتادند و آن ديرنشين هم بهمراه آن حضرت در ميان يارانش بود تا آنگاه كه با مردم شام(در جنگ صفين) برخوردند اين ديرنشين از كسانى بود كه شهيد شد،و خود آن حضرت عليه السّلام بر او نماز خوانده كار دفن

ص: 337

او را انجام داد و بسيار برايش آمرزش خواهى نمود،و هر گاه بياد او مى افتاد ميفرمود:او دوست من بود.

و در اين داستان چند نوع معجزه است:يكى علم آن حضرت بغيب،ديگر نيروى فوق العادۀ او كه بر خلاف عادت بود و بدان واسطه از ديگران ممتاز شد،ديگر آنچه در اين جريان بود از بشارت بآن حضرت عليه السّلام در كتابهاى پيشين خداوند،و اين مصداق گفتار خداى تعالى است(كه در قرآن فرمايد):

«اينست مثل آنان در توراة و مثل آنان در انجيل»(سورۀ فتح آيۀ 29).و همين داستان را سيد اسماعيل بن محمد حميرى(ره)در قصيدۀ بائيه مذهبه خود بشعر آورده:(كه ترجمه اش چنين است):

1-شبى در راهى كه(بصفين ميرفت)در ميان سپاهى پس از هنگام عشاء بكربلا عبور فرمود.

2-تا بمرد از دنيا گذشته اى رسيد و او در ديرى جاى داشت كه پايه هاى آن در بيابان خشك و سوزانى بنا نهاده شده بود.

3-بدان سو ميرفت و جاى آبادى و چيزى در آنجا جز وحشيهاى بيابان و پيرى سالخورده نميديد.

4-پس نزديك آن دير آمده و آن پير را صدا زد،و او مانند كسى كه بالاى كمينگاه بلندى نشسته باشد بپائين نگاه كرد.

5-فرمود:آيا نزديك جايى كه منزل كرده اى آبى يافت مى شود؟گفت:در اينجا آبى نيست.

6-جز در دو فرسنگى،و كيست كه در ميان تپه هاى ريگ و بيابان خشگ بتواند آبى براى ما بجويد!؟.

ص: 338

7-پس عنان مركبها را بسوى زمين سخت و دشوارى برگرداند،و سنگ صاف و نرمى برق زد كه مانند نقرۀ زرأندود ميدرخشيد.

8-فرمود:اين سنگ را بگردانيد،و اگر برگردانيد سيراب خواهيد شد و گر نه تشنه خواهيد ماند!.

9-پس همگان براى كندن آن بهم نيرو دادند،ولى آن سنگ مانند شتر چموشى كه از سوارشدنش جلوگيرى كند از اطاعت آنان سرباز زد.

10-تا چون ايشان را خسته و مانده كرد،آن حضرت دستى را بجانب آن دراز كرد كه هر گاه آن دست با جنگجوئى روبرو ميشد بر او چيره ميگشت.

11-پس گويا آن سنگ بزرگ(در دست تواناى آن حضرت)گوئى است در دست جوانى ستبر بازو كه در ميدان بازى آن گوى را پرتاب كند.

12-و ايشان را از زير آن سنگ سيراب كرد از آبى روان و گوارا كه از هر آب گوارا و لذيذى بهتر بود.

13-تا چون همگى نوشيدند آن سنگ را بجاى خود باز گرداند و رفت،(و جاى آن ناپديد شد)بدانسان كه گويا هيچ كس بآن زمين نزديك نشده.

و ابن ميمون اين چند شعر ديگر را نيز بدنبال اين اشعار از او نقل كرده است:

1-و براى ديرنشين از معجزۀ پنهان پرده برداشت،پس او بآن برگزيده ايمان آورد.

2-و در راه يارى آن حضرت از روى راستى و صداقت شهيدوار از دنيا رفت و چه بزرگوار ديرنشين پارسائى بود.

ص: 339

3-و مقصودم(از وصى)پسر فاطمه(بنت اسد)است آن وصى(بزرگوارى)كه هر كه در بارۀ فضائل و كارهاى نيك او سخن گويد دروغ نگفته.

4-آن مردى كه از دو طرف نسبش بسام(بن نوح)رسيد(كه وصى نوح بود و ميراث نبوت و علم آن حضرت باو رسيد)و حام(پسر ديگر نوح كه اين منصب ها را نداشت)نه پدر او بود و نه پدر پدرش.

5-كسى كه(در هيچ جنگى و از برابر هيچ دلاورى)نگريخت،و در هيچ ميدان جنگى ديده نشد جز اينكه شمشير برانش بخون رنگين بود.

فصل(75)جنگ آن حضرت با جنيان و كلامى از مؤلف در اين باره

و از جمله معجزات آن حضرت عليه السّلام داستانى است كه اخبار بسيارى در آن رسيده و آن داستان فرستادن رسول خدا(ص)او را بوادى جن بود،و جبرئيل بآن حضرت خبر داد كه گروههائى از طائفۀ جن انجمن كرده كه مكرى در باره اش كنند،و على عليه السّلام رسول خدا(ص)را از آنان بى نياز كرد و بوسيلۀ او مكر جنيان را از مؤمنين كفايت فرمود و آن مكر را از مسلمانان با نيروى فوق العاده و ممتازش باز داشت:

محمد بن ابى اسرى(بسندش)از ابن عباس رحمه اللّٰه روايت كرده كه چون پيغمبر(ص)براى جنگ با قبيلۀ بنى المصطلق بيرون رفت قدرى از راه دور شد پس شب در آمد و در جايى نزديك بدره اى پر فراز و نشيب فرود آمد،چون آخر شب شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و باو خبر داد كه گروهى از كفار جنيان در اين بيابان كمين كرده و انديشۀ بدى نسبت بآن حضرت و يارانش هنگام گذشتن از آنجا دارند پس رسول خدا(ص)امير المؤمنين عليه السّلام را پيش خوانده باو فرمود:باين دره برو و گروهى از جنيان دشمن

ص: 340

خدا سر راه تو آيند و انديشۀ آزار تو را دارند پس بوسيلۀ آن نيروئى كه خداى عز و جل بتو داده است ايشان را دفع نموده،و بنامهاى ويژۀ خداوند كه تو را بدان نامها و دانش آن مخصوص داشته از شر آنان براى خود پناه گير،و صد تن را نيز از گروههاى مختلف بهمراه او فرستاده بآنان فرمود:همراه على باشيد و دستورات او را پيروى نمائيد،پس امير المؤمنين عليه السّلام بسوى آن دره رهسپار شده همين كه بكنار آنجا رسيد بآن صد نفرى كه همراهش بودند دستور داد همان جا بايستند و هيچ كارى نكنند تا او بدانها دستور دهد،سپس گام جلو نهاده و جلوى آنها آمده در كنارى ايستاده و از شر دشمنان خود بخدا پناه برد و نام خداى عز و جل را بر زبان جارى كرد و بآن گروه اشاره فرمود كه نزديك او روند،آنان نزديك شدند و فاصلۀ ميان او و ايشان باندازۀ يك تير پرتاب بود(كه بنا بگفتۀ برخى دويست گام است)سپس همين كه سرازير بآن دره شد باد تندى وزيد كه نزديك بود بواسطۀ تندى آن باد آن گروه برو درآيند و گامهاى آنان از هراس دشمن و آنچه ديدند بر زمين لرزيد،امير المؤمنين عليه السّلام فرياد زد:منم على بن ابى طالب بن عبد المطلب وصى رسول خدا(ص)و پسر عموى،او پا بر جا باشيد!پس آن مردم اشخاصى را بقيافه و شكل مردمان هند و سودان ديدند كه بنظر ميرسيد شعله هائى از آتش در دستهاى خود دارند و در گوشه و كنار آن دره پنهان شده اند،پس امير المؤمنين عليه السّلام يك تنه بميان دره رفت و همچنان قرآن ميخواند و شمشير خود را براست و چپ حركت ميداد،و آن اشخاص را ديدند كه بجاى نمانده و مانند دود سياهى از ميان رفتند و امير المؤمنين تكبير گفته از همان جاى دره كه فرود شده بود بالا آمد و بكنار آن گروه كه همراهش رفته بودند

ص: 341

ايستاد تا آن دودها(كه بلند شده بود)بالا رفته و هوا صاف شد، پس آن گروه از اصحاب رسول خدا(ص) (كه همراهش رفته بودند)عرضكردند:چه ديدى اى ابا الحسن؟ما كه نزديك بود از ترس هلاك شويم و ترس ما براى تو بيش از ترسى بود كه براى خود داشتيم؟حضرت عليه السّلام فرمود:همين كه دشمن از پيش روى من درآمد نامهاى خداى تعالى را بآواز بلند در ميان ايشان خواندم ديدم خود را كوچك كردند (و در صدد فرار و گريز در آمدند)پس من بميان آن دره درآمدم بى آنكه از ايشان هراسى داشته باشم و اگر بهمان شكلى كه در آغاز بودند ميماندند تا آخرين نفرشان را از پاى در مى آوردم،و همانا خداوند نقشۀ شوم ايشان را كفايت كرده و مسلمانان را از شر ايشان آسوده گردانيد،و باقى ماندۀ ايشان پيش از من بخدمت پيغمبر(ص)خواهند رسيد و بآن حضرت ايمان خواهند آورد،و امير المؤمنين عليه السّلام با همراهان بنزد رسول خدا(ص)بازگشتند و جريان را بعرض رسانيدند،و بدين وسيله اندوه آن بزرگوار بر طرف شد و در حق على عليه السّلام دعاى خير كرده فرمود:يا على پيش از رسيدن تو باينجا آنان كه خداوند بسبب تو ايشان را بهراس افكنده بود از جنيان بنزد من آمده اسلام آوردند و من اسلامشان را پذيرفتم،سپس رسول خدا با گروه مسلمانان از آن دره بدون خوف و ترس آسوده خاطر گذشتند.

و اين حديث را سنيان مانند شيعه نقل كرده اند و چيزى از آن را منكر نشده اند و آنان كه مذهب معتزله دارند(و معتزله گروهى از مسلمانان هستند كه عقايدى مخصوصى در اصول و فروع دارند)اينان بخاطر ميلشان بمذهب برهمايان(هند كه منكر معجزات گشته اند)اين داستان را نپذيرفته اند(و وجود جن را منكر شده اند)،و بجهت دورى اينان از شناختن اخبار اين حديث را منكر شده اند،و اينان در اين عقيده براه زنديقان رفته و بر آيات قرآنى و اخبارى كه در بارۀ جن و ايمانشان بخدا و رسول رسيده طعن زده و هم چنين داستان جنيانى كه خدا در قرآن در سورۀ جن بيان فرموده و گفتارشان كه(گفتند):«همانا

ص: 342

شنيديم قرآنى شگفت را كه رهبرى ميكرد بسوى راستى...»(سورۀ جن آيه 1-2)تا آخر داستان ايشان كه خداوند در اين سوره نقل كرده نپذيرفته اند، و چون در جاى خود سخنان اين زنديقان باطل گشته زيرا عقل و خرد وجود جن و تكليف كردن بايشان را جايز ميداند(و محال عقلى نيست)و با اعجاز قرآن و شگفتيهاى روشن آن وجود جن ثابت گردد،از اين رو طعنهاى معتزله نيز كه در اين حديث ميزنند باطل خواهد شد،زيرا مضمون اين داستان در نزد عقول و خردها محال نيست(تا بگوئيد قدرت خدا و معجزه بر محال تعلق نميگيرد)و همين كه از دو طريق مختلف(شيعه و سنى)و در روايت دو دستۀ متباين از يك ديگر آمده است خود دليل درستى اين حديث است،و انكار آن كس از معتزله كه از راه انصاف بدور افتاده،و هم چنين ديگران از(اشاعره و آنان كه قائل بجبر گشته اند و آنان را)مجبره(گويند)زيانى بآنچه ما گفتيم كه(پس از نقل شيعه و سنى اين حديث شريف را بحد تواتر)بايد رفتار بمضمون اين حديث شود نرساند، چنانچه انكار كردن بى دينان و گروههاى مختلف از كفار و يهود و نصارى و مجوس و صابئين آن معجزات رسول خدا(ص)را كه بدرستى آن اخبار رسيده مانند دو نيم شدن ماه،نالۀ ستون مسجد،تسبيح گفتن سنگريزه در دست آن حضرت،شكايت بردن شتر باو،سخن گفتن كتف پختۀ گوسفند،آمدن درخت بنزدش،و بيرون آمدن آب از ميان انگشتانش در ميان ظرف وضوء،و خوراك دادن گروه بسيارى را از طعامى اندك،(انكار اينان)زيانى بدرستى اين حديثها و راستگوئى راويان آن،و ثابت شدن برهان اعجاز بدانها نرساند،بلكه شبهۀ منكرين معجزات رسول خدا(ص)اگر چه پيش ما سست است،ولى شبهۀ آنان قويتر از شبهۀ منكرين معجزات امير المؤمنين عليه السّلام است،و چون برهانهاى بر اين مطلب در پيش اهل اعتبار پوشيده نيست نيازى بشرح و بسط آن براهين در اينجا نيست.

ص: 343

و آنگاه كه ثابت شد كه امير المؤمنين عليه السّلام از ميان مردمان باين خوارق عادات مخصوص گرديده و چنانچه بيان داشتيم در علم و دانش از همگان جدا گشته،روشن شود گفتار آنان كه حكم بر پيش بودن آن حضرت در مقام امامت بر ديگران كنند و او را سزاوار سبقت در مقام رياست دانند،بدليل آنچه در قرآن حكيم در قصۀ حضرت داود عليه السّلام و جناب طالوت آمده است كه خداى عز و جل فرمايد:«و گفت بديشان پيمبرشان(داود)همانا خدا برانگيخت براى شما طالوت را پادشاهى،كه گفتند چگونه ويرا بر ما فرمانروائى باشد در صورتى كه ما سزاوارتريم از او بپادشاهى،و باو گشايش در مال داده نشده(داود) بايشان گفت همانا خداوند برگزيدش بر شما و بيفزودش عظمتى در دانش و پيكر،و خدا پادشاهيش را دهد بهر كه خواهد،و خدا است گشايشمند دانا»(سورۀ بقره آيۀ 247).

پس خداى تعالى دليل پيش بودن طالوت را بر آن گروه از مردمان،همان قرار داد كه آن را براى ولى خود و برادر پيغمبرش(على عليه السّلام)در پيش بودنش بر همۀ امت دليل قرار داد،از اينكه او را بر ديگران برگزيد،و در دانش و پيكر عظمت و فزونى داد،و آن را در بارۀ طالوت تأكيد فرمود بمعجزۀ آشكارى- چنانچه در بارۀ امير المؤمنين عليه السّلام انجام داد-كه اين معجزه براى امتياز او بر ديگران بفزونى در دانش و پيكر اضافه شد،و خداى سبحان فرموده است:«و گفت بديشان پيمبرشان همانا نشانى پادشاهى او آنست كه بيايد نزد شما تابوت كه در آن است آرامشى از پروردگار شما و بازماندۀ از آنچه بازگذاردند خاندان ؟؟؟؟؟؟؟كه حمل كنند آن را فرشتگان همانا در اين است نشانى براى شما اگر هستيد مؤمنان»(آيۀ ؟؟؟؟سوره)و خرق عادت(و اعجاز)امير المؤمنين عليه السّلام بدان چه شماره كرديم از اخبار غيبى و

ص: 344

چيزهاى ديگر،مانند خرق عادت(و اعجاز)طالوت است كه تابوت را حمل كرد،و اين مطلبى است آشكار و توفيق بدست خدا است.

و من هميشه ديده ام كه نادانان از ناصبيان و دشمنان اظهار شگفت ميكنند از داستان برخورد امير المؤمنين عليه السّلام با جنيان و كفايت نمودن شر آنان از پيغمبر(ص)و باين حديث ميخندند،و آن را از خرافات بى اساس ميدانند،و همين نظر را نسبت بمعجزات ديگر امير المؤمنين عليه السّلام نيز داشته و گفته اند:

اينها از ساخته هاى شيعه و بافته هاى دروغ ايشان است كه براى پول بدست آوردن و يا از روى تعصب ساخته اند،و اين بدون كم و زياد همان سخنى است كه همۀ بيدينان و دشمنان اسلام در بارۀ جنيان و اسلام آوردنشان در داستان سورۀ جن و آيه شريفۀ: «إِنّٰا سَمِعْنٰا...» (كه ترجمه اش گذشت)گفته اند،و همانا سخن را اينان در خبرى كه ابن مسعود آن را در داستان آن شب و ديدن او جنيان را بصورت و قيافۀ هنديان نقل كرده ميگويند و همچنين در معجزات رسول خدا(ص)نظيرش را گفته اند،و اظهار شگفت از همۀ آنها ميكنند و هنگامى كه مى شنوند و در درستى آن با ايشان بحث مى شود خنده سر ميدهند،و بباد ريشخند و مسخره ميگيرند، و در ياوه گوئى از حد ميگذرانند و با اسلام و پيروانش بد گوئى نموده معتقدين و ياران آن را مردمانى ساده لوح و كودن خوانند،و نسبت ناتوانى و نادانى بايشان دهند و گويند اينان سخنان بيهوده و باطل ميسازند،اين دسته از مردم بايد بنگرند كه بخاطر دشمنى با امير المؤمنين عليه السّلام چه جناياتى بر اسلام وارد كردند،و براى نپذيرفتن فضائل و مناقب و نشانه هاى شگفت انگيز آن حضرت براه بى دينان و كافران رفته و بر سخنان ايشان تكيه كرده اند،همان سخنان كفر آميزى كه آنها را از راه احتجاج بطريق فساد در آورده و تكيه گاه ما خدا است.

ص: 345

فصل(76)بازگشتن خورشيد براى آن حضرت

و از معجزات آشكارى كه خداوند بدست تواناى امير المؤمنين عليه السّلام ظاهر ساخت چيزى است كه روايات بيشمارى در بارۀ آن رسيده و دانشمندان تاريخ نويس و ناقلين آثار گذشتگان آن را روايت كرده و شعراء در بارۀ آن اشعار سروده اند،و آن داستان برگشتن خورشيد در دو بار براى آن حضرت عليه السّلام است كه يك بار در زمان زنده بودن رسول خدا(ص)و ديگر پس از وفات آن بزرگوار بود.

و اما حديث جريان برگشتن آن در زمان زندگى رسول خدا(ص) آن حديثى است كه اسماء بنت عميس و ام سلمة همسر رسول خدا(ص)،و جابر بن عبد اللّٰه انصارى،و ابو سعيد خدرى،و گروهى از اصحاب (رسول خدا(ص)روايت كرده اند)كه پيغمبر(ص)روزى در خانۀ خود بود و على عليه السّلام نيز در خدمت او بود،در اين هنگام جبرئيل از جانب خداى سبحان بنزد او آمده با او برازگوئى پرداخت،و چون(هنگام رسيدن)وحى آن حضرت را سنگينى عارض ميشد و بناچار بجائى تكيه ميكرد،در اينجا هم چون(وحى) رسيد زانوى امير المؤمنين را بالش كرد(و سر خويش را بر آن نهاد)و سر بر نداشت تا خورشيد غروب كرد، و امير المؤمنين عليه السّلام(چون نميتوانست سر رسول خدا(ص)را بر زمين نهد)نماز عصر را بهمان حال نشسته خواند و بناچار ركوع و سجدۀ آن را باشاره برگزار كرد،و چون رسول خدا بحال عادى برگشت امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:آيا نماز عصر از تو فوت شد؟عرضكرد:اى رسول خدا بخاطر شما و آن حالتى

ص: 346

كه براى شنيدن وحى بشما دست داده بود نمى توانستم(سر شما را بر زمين نهاده و)ايستاده نماز بخوانم! باو فرمود:خدا را بخوان تا خورشيد را برايت باز گرداند و تو نمازت را چنانچه از تو فوت شده ايستاده بخوانى زيرا(اگر در اين باره خدا را بخوانى)خداوند دعايت را مستجاب كند چون تو در حال اطاعت خدا و رسول او بوده اى،پس امير المؤمنين عليه السّلام برگشتن خورشيد را از خداوند درخواست كرد و خورشيد بازگشت و در آنجائى از آسمان قرار گرفت كه وقت نماز عصر بود،پس امير المؤمنين عليه السّلام نماز عصر را دو وقت خواند سپس خورشيد غروب كرد،اسماء گويد:بخدا سوگند هنگام غروب كردن صدائى از آن شنيديم مانند صداى اره(هنگام كشيدن)در ميان چوب.

و اما برگشتن خورشيد براى او پس از وفات پيغمبر(ص)چنان بود كه چون در شهر بابل(كه نزديك كوفه است)آن حضرت عليه السّلام خواست از شط فرات بگذرد بسيارى از همراهان او سرگرم گذراندن چهارپايان و اثاثيۀ خود از آب گشتند،و خود آن جناب با گروهى نماز عصر را خواند،و هنوز همۀ ياران و همراهانش از آب نگذشته بودند كه خورشيد غروب كرد و بسيارى نمازشان قضا شد و فضيلت نماز جماعت با آن حضرت نيز عموما از دستشان رفت،پس با آن حضرت در اين باره سخن گفتند،چون سخن ايشان را شنيد از خداى تعالى درخواست نمود كه خورشيد را برگرداند تا همۀ همراهانش نماز عصر را بجماعت با آن حضرت در وقت بخوانند،و خداى تعالى دعاى او را مستجاب فرمود و خورشيد در افق بازگشت تا همان جا كه وقت نماز عصر بود،و چون سلام نماز را دادند غروب كرد،و هنگام غروب كردنش صداى شديدى از آن برخاست كه موجب هول و ترس مردم شد و ذكر«سبحان اللّٰه»و«لا اله الا اللّٰه»و«استغفر اللّٰه»را بسيار بر زبان جارى كردند و براى اين نعمتى كه بر ايشان آشكار شد«الحمد للّٰه»گفته خداى را سپاسگزارى كردند و اين خبر در

ص: 347

ميان شهرها پيچيد،و زبانزد مردم گشت، و در همين باره سيد حميرى رحمه اللّٰه ميگويد:

1-هنگامى كه نماز از او قضا شد خورشيد كه نزديك بود غروب كند براى او برگشت.

2-تا اينكه در جاى وقت نماز عصر آمد و نورش ميدرخشيد،و پس از نماز مانند ستارۀ كه در افتد، فرو رفت.

3-و يك بار ديگر نيز در بابل خورشيد برايش برگشت،و براى هيچ كس از آنان كه براى درستى گفتار خود دليل و برهان آوردند(يعنى آنان كه معجزه دارند)خورشيد برنگشت.

4-جز براى يوشع و پس از او براى على،و اين برگشتن خورشيد از امر شگفت انگيزى پرده بردارد.

فصل(77)سخن گفتن با ماهيان شط فرات

و از جمله معجزات آن حضرت معجزه اى است كه ناقلين آثار آن را روايت كرده و در ميان مردم كوفه مشهور گشته چون اين خبر در تمام آن پراكنده شد و بشهرهاى ديگر نيز رسيد،از اين رو دانشمندان آن را يادداشت كرده اند و آن داستان سخن گفتن ماهيان شط فرات در كوفه با آن حضرت عليه السّلام بود. و جريان چنانچه روايت كرده اند اين بود كه آب فرات طغيان كرد و باندازۀ زياد شد كه مردم كوفه از غرق شدن ترسيدند و بأمير المؤمنين عليه السّلام پناهنده شدند،پس آن حضرت بر أستر رسول خدا(ص)سوار شد و از خانه بيرون آمد مردم نيز بدنبال او آمده تا بكنار شط فرات رسيدند،در آنجا از استر بزير آمد

ص: 348

و وضوئى نيكو ساخت و نمازى بتنهائى خواند و مردم او را مينگريستند، سپس دعاهائى خواند كه بيشتر مردم شنيدند،سپس بسوى فرات پيش رفت و عصائى در دست داشت،تا اينكه آمد و با آن عصا بر روى آب زده فرمود:باذن خدا و خواست او كم شو،پس آب فرو نشست بدانسان كه ماهيان در ته آب نمودار شدند،پس بسيارى از آنها با جملۀ«السّلام عليك يا امير المؤمنين»بر آن حضرت سلام كردند و اقسامى از آنها سلام نكردند و آنها(چند نوع بودند باين نامها):جرى،مارماهى،زمار،پس مردم از اين جريان در شگفت شدند و از سبب سخن گفتن آنها كه سخن گفتند،و سخن نگفتن آن دستۀ ديگر پرسيدند؟حضرت فرمود:خداوند آن دسته از ماهيان كه پاك و حلال بودند براى من بزبان آورد و آن دسته را كه حرام گوشت و پليد و دور از رحمت و بركت كرده بود بسخن نياورد.

و اين خبرى است مشهور كه شهرتش در نقل و روايت مانند شهرت سخن گفتن گرگ با پيغمبر(ص) (كه در باب معجزات رسول خدا(ص)رسيده است)و مانند تسبيح گفتن سنگريزه در دست آن حضرت و نالۀ ستون مسجد براى او،و طعام دادن گروه بسيار از توشۀ اندك ميباشد،و كسى كه بخواهد در آن طعن زند شبهۀ در آن نيابد جز بدان چه طعن زنندگان در باب معجزات پيغمبر(ص)دستاويز خود كرده اند.

فصل(78)داستان اژدها و تكلم با آن حضرت

و نيز راويان اخبار و حافظان آثار داستان اژدها و معجزۀ شگفت آور او را در آن باره مانند همين

ص: 349

داستان سخن گفتن ماهيان و كم شدن آب فرات نقل كرده اند:

و آنچه روايت كرده اند چنين است كه روزى امير المؤمنين عليه السّلام بالاى منبر در كوفه خطبه ميخواند كه ناگاه اژدهائى از يك سوى منبر نمودار شد و شروع كرد ببالا رفتن بمنبر تا اينكه بنزديكى امير المؤمنين عليه السّلام رسيد،مردم ترسيدند و خواستند او را از آن جناب دفع كنند،حضرت بديشان اشاره كرد كه دست از آن بدارند و متعرضش نشوند چون بآن پله آخرين كه امير المؤمنين عليه السّلام بر آن ايستاده بود رسيد، آن جناب بطرف اژدها خم شد،و اژدها گردن خود را دراز كرد تا اينكه گوش حضرت را در دهان گرفت،مردم خاموش شده و از اين جريان بحيرت فرو رفتند،پس آن اژدها صدائى كرد كه بيشتر مردم شنيدند سپس سر برداشت و امير المؤمنين عليه السّلام لبان مبارك را بهم ميزد و اژدها گوش ميداد،آنگاه بشتاب بزير آمده و گويا زمين او را بخود فرو برد،و امير المؤمنين عليه السّلام بسخن خود بازگشته خطبه را بپايان برد،چون از خطبه فارغ شد و از منبر بزير آمد مردم در گردش انجمن كرده از سر گذشت اژدها و اين جريان حيرت انگيز پرسش كردند؟فرمود:اين گونه نبود كه شما پنداشتيد،بلكه اين اژدها حكمرانى از حكمرانان جنيان بود كه قضاوت و حكمرانى در كارى بر او مشتبه و مشكل شده بود،پس بنزد من آمد و جوياى حكم آن قضيه شد و من باو فهماندم(كه چه بايد بكند)پس دعاى خير در بارۀ من كرده و بازگشت.

ص: 350

فصل(79)رفع استبعاد از داستان سابق

و چه بسا گروهى از نادانان دور پندارند و استبعاد كنند كه جن در صورت حيوانى درآيد كه سخن گفتن نتواند،در صورتى كه(مانند)اين جريان در نزد عرب پيش از بعثت پيغمبر(ص)و پس از آن معروف است،و اخبار مسلمانان در اين باره(بسيار است كه)يك ديگر را در نقل آن كمك كنند،و اين دورتر نيست از آن داستانى كه همۀ مسلمانان بر آن اتفاق دارند كه شيطان براى(مشورت با)آنان كه در دار الندوه گرد آمدند(و براى گرفتن تصميم قطعى و يكسره كردن كار رسول خدا(ص)بشور پرداختند)بصورت پيرمرد نجدى آمد و در انجمن ايشان كه براى نقشه كشيدن در بارۀ رسول خدا(ص)تشكيل شده بود شركت كرد،و هم چنين پديدارشدنش در جنگ بدر براى مشركان بصورت سراقة بن جعشم مدلجى،و گفتار خداى تعالى(كه از زبان شيطان حكايت كند كه گفت):«نيست چيره شوندۀ شما را امروز از مردم و من پشتيبان شما هستم»-خداى عز و جل(بدنبال آن)فرمايد:«و چون دو سپاه يك ديگر را ديدار كردند (شيطان)برگشت بپاشنه هاى خود(و پس پس برفت)و گفت همانا من بيزارم از شما زيرا كه من ميبينم آنچه را شما نمى بينيد،و همانا من از خدا مى ترسم و خداوند سخت شكنجه است»(سورۀ انفال آيۀ 48) و هر كس بخواهد در اين آياتى كه ذكر شد طعن زند گفتارش همانند گفتار بى دينان و كافران مخالف اسلام است،و طعن اينان همانند طعنى است كه در معجزات و نشانه هاى پيغمبر(ص)زده اند،و همۀ اينها بازگشتش بسخنان بى پايه و اساس برهمنان و زنديقان است كه در بارۀ معجزات و نشانه هاى فرستادگان خدا عليهم السلام گفته اند،و درستى آن معجزات و ثبوت داستان نبوت بر ايشان حجت است.

ص: 351

فصل(80)قسم دادن آن حضرت مردى را كه دروغ گفت

و از جمله معجزات آن حضرت عليه السلام روايتى است كه عبد القاهر بن عبد الملك(بسندش)از جميع بن عمير روايت كرده كه على عليه السلام مردى را كه نامش عيزار بود بجرم جاسوسى براى معاويه و رساندن اخبار آن حضرت را بمعاويه باز خواست فرمود،آن مرد منكر اين كار شد،امير المؤمنين عليه السلام باو فرمود:آيا بخدا سوگند ميخورى كه تو اين كار را نكرده اى؟گفت:آرى و مبادرت جست و سوگند ياد كرد،أمير المؤمنين عليه السلام باو فرمود:اگر تو دروغگو هستى خداوند چشمت را كور كند، پس آن هفته بسر نرفت كه كور شد و هر گاه بيرون مى آيد دست او را ميگرفتند و خداوند بينائى او را گرفت.

فصل(81)قسم دادن آن حضرت مردم را در باره غدير خم

و از آن جمله است آنچه اسماعيل بن عمير(بسندش)از طلحة بن عميره روايت كرده كه گفت:

على عليه السلام مردم را در بارۀ گفتار رسول خدا(ص)كه فرمود:«هر كه من مولاى او هستم على فرمانروا و مولاى او است»سوگند داد(كه هر كه آن را شنيده گواهى دهد)پس دوازده نفر از انصار گواهى دادند،و انس بن مالك كه در ميان مردم بود گواهى نداد،أمير المؤمنين عليه السلام فرمود:اى انس! گفت:بله،فرمود:چه چيز جلوگيرى كرد تو را و مانع از اين شد كه گواهى دهى با اينكه تو هم شنيدى آنچه اينان شنيدند؟گفت:اى امير مؤمنان سالمند و پير شده ام و فراموش كرده ام!أمير المؤمنين عليه السلام گفت:بار خدايا اگر اين مرد دروغ ميگويد او را بيك سفيدى-يا فرمود:بيك پيسى-(در

ص: 352

سرش)دچار كن كه عمامه(و آنچه بر سر بندد)آن را نپوشاند،طلحة(راوى حديث)گويد:خدا را گواه ميگيرم كه سفيدى را(پس از زمانى)در ميان دو چشمش ديدم.

فصل(82)ذكر شمه اى از فضائل آن حضرت عليه السلام

و از آن جمله است آنچه ابو اسرائيل(بسند خود)از زيد بن ارقم روايت كند كه گفت:على عليه السّلام مردم را در مسجد سوگند داد و فرمود:سوگند ميدهم بخدا آن مردى را كه از پيغمبر(ص)شنيده كه ميفرمود:

«هر كه من مولا و فرمانرواى اويم على مولاى او است،خدايا دوست بدار آن كس كه او را دوست دارد، و دشمن دار آن كس كه او را دشمن دارد»(كه برخيزد و گواهى دهد)پس دوازده نفر از اهل بدر(آنان كه در جنگ بدر بودند)برخاستند شش تن از سمت راست،و شش تن از سمت چپ و بدان گواهى دادند، زيد بن ارقم گويد:من نيز از كسانى بودم كه اين سخن را از پيغمبر(ص)شنيده بودم ولى آن روز گواهى نداده كتمان شهادت كردم پس خداى تعالى(بجرم اين كار)بينائى را از من گرفت،و براى شهادتى كه نداده بود افسوس ميخورد و اظهار پشيمانى مينمود،و از خدا آمرزشخواهى ميكرد.

فصل(83)ذكر شمه اى از فضائل آن حضرت

و از آن جمله است روايتى كه على بن مسهر(بسندش)از عباية،و موسى وجيهى(بسند خود)از عبد اللّٰه بن حارث و عثمان بن سعيد،و عبد اللّٰه بن بكير از حكيم بن جبير روايت كرده اند كه همگى گفتند:

ص: 353

ما على عليه السّلام را در بالاى منبر ديديم كه ميفرمود:منم بندۀ خدا،و برادر رسول خدا،و از پيغمبر رحمت ارث برده ام،و بانوى زنان اهل بهشت را بهمسرى گرفته ام،منم سيد اوصياء،و آخرين وصى پيمبران،كسى آنچه را گفتم ادعا نكند جز اينكه خداوند او را بدرد بدى دچار سازد،پس مردى از قبيلۀ عبس كه در كه در ميان مردم نشسته بود گفت:كيست كه نتواند بگويد اين را:منم بندۀ خدا،و برادر رسول خدا...؟ پس از جاى برنخاسته بود كه ديوانه شد،(و حالت صرع باو دست داد)پس پايش را كشيده از مسجد بيرون بردند(راويان حديث)گويند:ما از فاميل او پرسيديم و گفتيم:آيا اين مرد پيش از اين،عارضۀ(و بيمارى)داشت؟گفتند:خدا را گواه ميگيريم كه(دردى)نداشت(و هم اكنون دچار اين بيمارى شد).

مؤلف گويد:روايات و اخبار مانند آنچه ذكر كرديم(از معجزات امير المؤمنين عليه السّلام) بسيار است كه بيان كردن تمامى آنها كتاب را(طولانى،و سخن را)بدرازا كشد،و آنچه ما در اينجا آورديم ما را از ذكر روايات ديگر بى نياز كند،و از خدا در خواست توفيق نموده و از او براى رفتن براه راست راهنمائى جوئيم.

ص: 354

باب(چهارم)در بيان فرزندان آن حضرت

در بيان فرزندان امير المؤمنين عليه السّلام و شمارۀ آنان و نامهاى ايشان و ذكر شمۀ از حالاتشان.

پس(ميگوئيم):كه فرزندان امير المؤمنين عليه السّلام بيست و هفت تن پسر و دختر بودند(باين نامها):

حسن عليه السّلام،حسين عليه السّلام،زينب كبرى،زينب صغرى كه كنيه اش ام كلثوم بود،و مادر اين چهار تن فاطمۀ بتول و بانوى جهانيان،دختر سيد المرسلين و آخرين پيغمبران حضرت محمد(ص)بود.

محمد كه كنيه اش ابو القاسم بود،و مادرش خوله دختر جعفر بن قيس حنيفه است.

عمر،و رقيه كه با هم بدنيا آمدند و مادرشان ام حبيب دختر ربيعة است.

عباس،و جعفر،و عثمان،و عبد اللّٰه،كه هر چهار تن در ركاب برادرشان حسين عليه السّلام در كربلا شهيد شدند،و مادرشان ام البنين دختر حزام بن خالد بن دارم است.

يحيى،كه مادرش اسماء دختر عميس خثعمية رضى اللّٰه عنها است.

ام الحسن،و رملة،و مادر اين دو ام سعيد دختر عروة بن مسعود ثقفى است.

نفيسة:و زينب صغرى،و رقيه صغرى،و ام هانى،و ام كرام،و جمانة كه كنيه اش ام جعفر بود، و امامة،و ام سلمة،و ميمونة،و خديجة،و فاطمة رحمة اللّٰه عليهن كه از زنان ديگر آن حضرت عليه السّلام بودند،

ص: 355

و در ميان شيعه كسانى هستند كه گويند:فاطمه صلوات اللّٰه عليها پس از رسول خدا(ص)پسرى سقط كرد كه رسول خدا آنگاه كه دخترش(فاطمه عليها السّلام)بدان پسر حامله بود او را محسن نام نهاد و بنا بگفتۀ ايشان فرزندان امير المؤمنين عليه السّلام بيست و هشت تن ميباشند و اللّٰه اعلم و احكم.

پايان جزء اول از كتاب ارشاد،و دنبال آن جزء دوم است كه آغازش«باب ذكر امام پس از امير المؤمنين عليه السّلام...ميباشد».

ترجمۀ اين جزء بخامۀ بندۀ ناچيز سيد هاشم رسولى محلاتى در قريۀ امامزاده قاسم شميران بتاريخ بيست و ششم صفر الخير 1387 پايان يافت و الحمد للّٰه.

سيد هاشم رسولى محلاتى

ص: 356

جلد2

مشخصات کتاب

سرشناسه : مفید، محمد بن محمد، 336 - 413ق.

عنوان قراردادی : الارشاد فی حجج الله علی العباد. فارسی

عنوان و نام پديدآور : الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد / لمولفه محمدبن محمدبن النعمان الملقب بالمفید ؛ با ترجمه و شرح هاشم رسولی محلاتی.

وضعيت ويراست : [ویراست؟].

مشخصات نشر : تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، 1378.

مشخصات ظاهری : 2ج.

شابک : دوره 978-964-430-700-3 : ؛ 100000 ریال (دوره، چاپ هشتم) ؛ 120000 ریال (دور، چاپ نهم) ؛ ج. 1: 9644306988 ؛ ج.1 978-964-430-698-3 : ؛ 32500ریال(ج. 1، چاپ پنجم) ؛ 120000 ریال (ج.1، چاپ نهم) ؛ 130000 ریال (ج.1 ، چاپ دهم) ؛ ج. 2: 9644306996 ؛ 32500ریال(ج. 2 ، چاپ پنجم) ؛ ج.2، چاپ هشتم 978-964-430-699-0 :

يادداشت : فارسی - عربی.

يادداشت : ج. 1و 2 (چاپ پنجم : 1380) .

يادداشت : ج. 1(چاپ هفتم : 1385).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم و نهم: 1386).

يادداشت : ج. 2 (چاپ هفتم : 1384) .

يادداشت : ج. 1(چاپ هفتم : 1387) ( فیپا ).

يادداشت : ج.1 و 2 (چاپ دهم : 1387).

يادداشت : ج.2 ( چاپ هفتم : 1387 ) (فیپا ).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم و نهم: 1386).

يادداشت : ج.2(چاپ یازدهم: 1389).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : ائمه اثناعشر

موضوع : امامت

شناسه افزوده : رسولی، سیدهاشم، 1308 -، مترجم

شناسه افزوده : دفتر نشر فرهنگ اسلامی

رده بندی کنگره : BP36/5/م 7الف 4041 1378

رده بندی دیویی : 297/95

شماره کتابشناسی ملی : م 78-12219

ص: 1

اشاره

بنام خداوند بخشايندۀ مهربان

باب(1)احوال حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام

اشاره

در بيان(احوال)امام پس از امير المؤمنين عليه السلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت او،و مدت خلافت،و زمان وفات،و جاى قبر،و شمارۀ فرزندان و برخى از أخبار آن جناب.

(بدان كه)امام پس از امير المؤمنين عليه السلام فرزندش(حضرت امام)حسن(عليه السلام)است (كه از طرف مادر)فرزند بانوى زنان جهانيان فاطمه دختر حضرت محمد سيد المرسلين صلى اللّٰه عليه و آله الطاهرين است.

كنيۀ آن حضرت ابو محمد است،و در شهر مدينه در نيمۀ ماه رمضان سال سوم هجرى بدنيا آمد،و مادرش فاطمه عليها السلام در روز هفتم ولادتش او را در پارچۀ از حرير بهشتى كه جبرئيل عليه السلام براى پيغمبر(ص)از بهشت آورده بود پيچيده و نزد آن حضرت(ص)آورد،و آن جناب او را حسن ناميد، و گوسفندى براى او قربانى كرد.و اين جريان را گروهى نقل كرده اند كه از آن جمله است احمد بن

ص: 2

صالح تميمى كه آن را(بسند خود)از امام صادق عليه السلام روايت كرده است.

و امام حسن عليه السلام شبيه ترين مردم برسول خدا(ص)بود در خوى،و رفتار،و سيادت، و اين معنى را گروهى نقل كرده اند كه از آن جمله است معمر و او از زهرى و او از انس بن مالك روايت كرده كه گفت:

هيچ كس شبيه تر به پيغمبر خدا(ص)از حسن بن على عليهما السلام نبود.

و ابراهيم بن على رافعى(بسند خود)از زينب دختر أبى رافع،و نيز شبيب رافعى حديث كند كه:فاطمه سلام اللّٰه عليها دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام را هنگام بيمارى رسول خدا(ص)كه در همان بيمارى از دنيا رفت بنزد آن حضرت(ص)آورده گفت:اى رسول خدا اينان دو فرزندان تو هستند پس چيزى بآن دو ميراث بده!فرمود:اما حسن براى او است شكوه و بزرگى و سيادت من،و اما حسين پس براى اوست كرم و شجاعتم.

و حسن بن على عليهما السلام وصى پدرش امير المؤمنين عليه السلام بود بر خاندان و فرزندان و ياران آن حضرت عليه السلام،و او را بنظارت در آنچه وقف كرده و قرار داده بود سفارش فرمود،و در اين باره عهد نامۀ برايش نوشت كه مشهور است،و وصيت او بامام حسن عليهما السلام ظاهر در معالم دين و چشمه هاى حكمت و آداب است، و اين وصيت را بيشتر دانشمندان نقل كرده،و بسيارى از خردمندان در دين و دنياى خود(از آن استفاده كرده و)موجب بينائى آنان گشته است.

و چون امير المؤمنين عليه السلام از دنيا رفت امام حسن خطبۀ خواند و حق خود را در آن خطبه بيان فرمود،پس ياران پدرش(على عليه السلام)با او بيعت كردند كه بجنگند با آنكه او بجنگد،و صلح باشند

ص: 3

با هر كه او صلح باشد.

و ابو مخنف(بسندش)از ابى اسحق سبيعى و ديگران روايت كرده كه گفتند:امام حسن عليه السلام در بامداد آن شبى كه امير المؤمنين عليه السلام در آن شب از دنيا رفت خطبه خواند،و حمد و ثناى خداى را بجاى آورد و برسول خدا(ص)درود فرستاده آنگاه فرمود:بحقيقت در اين شب مردى از دنيا رفت كه پيشينيان در كردار از او پيشى نجستند،و آيندگان نيز در كردار باو نرسند،همانا با رسول خدا(ص) جهاد كرد و با جان خويش از آن حضرت دفاع نمود،و رسول خدا(ص)او را با پرچم خود(بجنگها)ميفرستاد و(جبرئيل و ميكائيل)او را در ميان ميگرفتند جبرئيل از سمت راستش،و ميكائيل از سمت چپ او،و باز نمى گشت تا بدست تواناى او خداوند(جنگ را)فتح كند و در شبى از دنيا رفت كه عيسى بن مريم در آن شب بآسمان بالا رفت،و يوشع بن نون وصى حضرت موسى عليهما السلام در آن شب از دنيا رفت،و هيچ درهم و دينارى از خود بجاى نگذاشته جز هفتصد درهم كه آن هم از بهره اى(كه از بيت المال داشت)زياد آمده،و ميخواست با آن پول براى خانوادۀ خود خادمى خريدارى كند،(اين سخن را فرمود)سپس گريه گلويش را گرفت و گريست،مردم نيز با آن حضرت گريه كردند،آنگاه فرمود:منم فرزند بشير(مژده دهنده ببهشت يعنى رسول خدا(ص)كه از نامهاى آسمانى او بشير است)منم فرزند نذير(ترساننده از جهنم) منم فرزند آن كس كه باذن پروردگار مردم را بسوى او ميخواند،منم پسر چراغ تابناك(هدايت)،من از خاندانى هستم كه خداى تعالى پليدى را از ايشان دور كرده و بخوبى پاكيزه شان فرموده،من از آن خاندانى هستم كه خداوند دوستى ايشان را در كتاب خويش(قرآن)فرض و واجب دانسته و فرموده است:

«بگو نپرسم شما را بر آن مزدى جز دوستى در خويشاوندانم و آنكه فراهم كند نيكى را بيفزائيمش در آن

ص: 4

نكوئى را»(سورۀ شورى آيۀ 23)پس نيكى(در اين آيه)دوستى ما خاندان است(اين سخنان را فرموده) سپس بنشست،آنگاه عبد اللّٰه بن عباس رحمه اللّٰه پيش روى او بپاخاسته گفت:اى گروه مردم اين فرزند پيغمبر شما و وصى امامتان ميباشد پس با او بيعت كنيد،مردم سخن او را پذيرفته و گفتند:چه اندازه محبوبست نزد ما،و چقدر حق او بر ما واجب است و با آن حضرت عليه السلام بخلافت بيعت كردند،و اين جريان در روز جمعه بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم هجرى بود،و چون كار بيعت تمام شد حضرت عمال و اميرانى تعيين فرموده و بشهرها فرستاد،و عبد اللّٰه بن عباس را ببصره روانه كرد و بترتيب دادن كارها و نظم آنها پرداخت.

چون خبر درگذشت امير المؤمنين عليه السلام و بيعت مردم با فرزندش حسن عليه السلام بگوش معاويه رسيد مردى از قبيلۀ حمير را در پنهانى بكوفه فرستاد،و مردى از قبيلۀ بنى القين ببصره روانه كرد كه آن دو اخبار(كوفه و بصره)را بنويسند،و كارها را بر امام حسن عليه السلام تباه سازند،آن حضرت از جريان آگاه شده دستور داد آن مرد حميرى را كه در نزد حجامت كننده(يا قصابى)پنهان شده بود بيرون آورده گردن بزنند،و ببصره نيز نوشت آن مرد ديگر كه از قبيلۀ بنى القين بود از ميان قبيلۀ بنى سليم بيرون آورده گردن بزنند، و آنگاه نامۀ(بدين مضمون)بمعاويه نوشت:پس از حمد و ثناى پروردگار همانا تو مردان را پنهانى براى نيرنگ زدن و غافلگير كردن ميفرستى،و جاسوسان ميگمارى،گويا خواهان جنگ هستى،بزودى آن را ديدار خواهى كرد پس چشم براه آن باش ان شاء اللّٰه تعالى،و بمن رسيده كه تو خوشنود خوشنودشده اى

ص: 5

بمرگ كسى كه هيچ خردمندى بدان خوشنود نيست(يعنى بمرگ امير المؤمنين عليه السّلام) و جز اين نيست كه تو در اين باره همانند كسى هستى كه پيشينيان گفته اند:

1-بگو بآن كس كه ميجويد خلاف آنچه ديگران بر آن رفته اند:مهيا باش براى رفتن همانند رفتن ديگران كه گويا بتو هم رسيده است(يعنى مرگ كه سراغ گذشتگان آمده سراغ تو نيز خواهد آمد).

2-زيرا ما و آن كس كه از ما مرده است همانند كسى هستيم كه شبانه بجائى رود و شب را در آنجا بسر برد تا بامداد كوچ كند.

پس معاويه پاسخ نامۀ آن حضرت را نوشت،و نيازى نيست كه ما متن آن را در اينجا نگارش دهيم،و پس از اين نيز نامه هائى ميان آن حضرت عليه السّلام و معاويه رد و بدل شد،و امام عليه السّلام برهانهائى براى سزاوار بودنش بخلافت،و همچنين در بارۀ اينكه آنان كه بر پدرش على عليه السّلام پيشى جستند(لياقت خلافت نداشتند و) بستن بر آن جناب برترى جستند و سلطنت پسر عمويش رسول خدا(ص)را بربودند،سخنانى مرقوم داشت و مطالبى نوشت كه نقل آنها سخن را بدرازا كشد تا اينكه معاويه براى پيروز شدن بر آن حضرت عليه السّلام بسوى عراق رهسپار شد،و چون بجسر شهر منبج(كه در ده فرسنگى حلب ميباشد)رسيد،امام حسن عليه السّلام نيز از اين سو جنبش كرد،و حجر بن عدى(يكى از شيعيان بزرگوار و ياران با وفاى پدرش)را بسوى فرمانداران خود(در شهرها)گسيل داشت كه ايشان را دستور كوچ دهد،و مردم را بجهاد(با دشمن) برانگيزد،پس مردمان در آغاز كندى و اهمال كردند سپس(با سختى)گردن نهاده براه افتادند،و اينان (كه با آن حضرت بودند)گروههاى گوناگونى از مردم بودند،برخى شيعيان خود و پدرش بودند،و برخى از خوارج بودند كه اينان هدفشان تنها جنگ با معاويه بود(اگر چه علاقۀ نيز بامام عليه السلام نداشتند

ص: 6

ولى)از هر راهى ميسر بود(ميخواستند با او بجنگند) و برخى از آنان مردمانى فتنه جو و طمع كار در غنيمتهاى جنگى بودند(و ميخواستند از اين آب گل آلود بهرۀ مادى ببرند)و برخى دو دل بودند و عقيده و ايمان محكمى در بارۀ آن حضرت عليه السلام نداشتند،و برخى روى غيرت و عصبيت قومى و پيروى از سران قبائل خود آمده بودند و دين و ايمانى نداشتند،و(بهر صورت)(حضرت عليه السلام با چنين مردمانى)براه افتاد تا بحمام عمر رسيد،و از آنجا راه دير كعب را پيش گرفته تا بساباط آمد و در كنار پل ساباط فرود آمد و شب را در آنجا بسر برد،چون بامداد شد خواست اصحاب و همراهان خود را آزمايش كند و مقدار حرف شنوائى و اطاعت آنان را بسنجد تا دوستان خود را از دشمنانش جدا سازد و در هنگام جنگ و برابر شدن با معاويه و مردم شام بكار خود بينا و بصير باشد،از اين رو دستور فرمود مردم انجمن كنند،و چون گرد آمدند بر منبر رفته خطبۀ خواند و فرمود:سپاس خداى را هر گاه شخص سپاسگزارى ستايش او كند،و گواهى دهم كه شايستۀ پرستشى جز خداى يگانه نيست هر زمان گواهى بر او گواهى دهد،و گواهى دهم كه محمد(ص)بندۀ و فرستادۀ او است كه او را بر حق فرستاده و امين بر وحى خود ساخته-درود خداوند بر او و آلش باد-بخدا سوگند همانا من اميدوارم كه بحمد اللّٰه و منه بامداد كرده باشم در حالى كه خيرخواه ترين آفريدگان خداوند براى بندگانش باشم،و شب را بروز نياورده باشم در حالى كه كينۀ از مسلمانى بدل داشته يا ارادۀ سوئى و يا نيرنگى در بارۀ كسى داشته باشم،آگاه باشيد همانا آنچه شما را بهمراه بودن و گرد هم آمدن ميبرد اگر چه شما ناخوش داشته باشيد،برايتان بهتر است از چيزى كه شما را بپراكندگى و جدائى كشاند اگر چه آن را دوست داشته باشيد،آگاه باشيد كه آنچه من در بارۀ شما مى انديشم بهتر است از آنچه شما براى خود مى انديشيد،پس از دستور من سرباز نزنيد و رأى مرا(كه

ص: 7

برايتان پسنديده ام)بمن بازنگردانيد(و در صدد مخالفت من برنيائيد)خداوند من و شما را بيامرزد،و بآنچه در آن دوستى و خوشنودى اوست راهنمائى فرمايد.

(راوى گويد:)پس(از اين سخنان)مردم بهم نگاه كرده و بيكديگر گفتند:از اين سخنان كه گفت در باره او چه پنداريد(و آيا چه ميخواهد انجام دهد)؟گفتند:بخدا سوگند چنين پنداريم كه ميخواهد با معاويه صلح كند،و كار را باو واگذارد!مردم گفتند:بخدا اين مرد كافر شد!(اين را گفتند) و بسراپردۀ آن حضرت ريخته هر چه در آن بود بيغما بردند تا جايى كه جانماز آن حضرت را از زير پايش كشيده و بردند،و(مردى بنام)عبد الرحمن بن عبد اللّٰه جعال ازدى با خشونت پيش آمد و رداى آن حضرت را از دوشش كشيد،و آن جناب بدون رداء همچنان كه شمشير بگردنش آويزان بود در خيمه نشسته بود،آنگاه اسب خود را خواسته آوردند و سوار شد و گروهى از نزديكان و شيعيان آن حضرت(براى نگهبانى)دور او را گرفته،و از كسانى كه ارادۀ آزارش را داشتند جلوگيرى ميكردند،فرمود:قبيلۀ ربيعه و همدان را نزد من آريد،و چون آنان را خبر كرده آمدند و دور تا دور او را گرفته مردمان را از آن جناب دور ميكردند،و بهمين حال با گروهى ديگر از مردمان(جز اين دو قبيله)كه با او بودند براه خود ميرفت،و همين كه بتاريكى ساباط(مدائن)گذر كرد مردى از بنى اسد كه جراح بن سنانش ميگفتند پيش آمد و در حالى كه شمشيرى باريك در دست داشت دهنۀ اسب آن حضرت عليه السّلام را گرفت و گفت:اللّٰه اكبر،اى حسن مشرك شدى چنانچه پدرت پيش از اين مشرك شد(اين سخن ياوه و حرف نابهنجار را گفت)سپس با آن شمشيرى كه در دست داشت چنان بران آن حضرت زد كه گوشت را شكافته باستخوان رسيد،و امام عليه السّلام(از شدت آن زخم) دست بگردن آن مرد انداخت و هر دو بزمين افتادند،پس مردى از شيعيان امام حسن عليه السّلام بنام عبد اللّٰه بن خطل طائى آن مرد را بگرفت،و آن شمشير را از دستش بيرون كشيده و شكمش را با همان پاره كرد،و مرد

ص: 8

ديگرى بنام ظبيان بن عمارة بروى او افتاده دماغش بكند و او از پا در آمده(بهلاكت رسيد) و مرد ديگرى نيز كه همراه آن جنايتكار بود گرفتند و او را كشتند،و امام حسن عليه السلام را بر تختى خوابانده بمدائن آوردند و در خانۀ سعد بن مسعود ثقفى كه از طرف امير المؤمنين عليه السلام فرماندار آنجا بود و امام حسن عليه السلام نيز او را بهمان سمت كه داشت مستقر فرموده بود وارد كردند،و آن جناب عليه السلام در آنجا سرگرم مداواى زخم خويش گشت،(در اين ميان)گروهى از سران قبائل كوفه(كه همراه آن حضرت عليه السلام آمده بودند)پنهانى بمعاويه نوشتند:ما سر بفرمان و گوش بدستور توئيم،و او را بآمدن بسوى خود برانگيخته،و بر عهده گرفتند حضرت حسن عليه السلام را آنگاه كه معاويه بلشگرش نزديك شد (گرفته)تسليم معاويه كنند يا غافلگيرش كرده و آن جناب را بكشند!اين جريان بگوش امام عليه السلام رسيد،از آن سو نامۀ قيس بن سعد رضى اللّٰه عنه كه حضرت او را بهمراهى لشكر عبيد اللّٰه عباس(بن عبد المطلب)كه براى جلوگيرى معاويه فرستاده بود رسيد-و حضرت عبيد اللّٰه بن عباس را فرستاده بود كه سر راه بر معاويه گرفته و او را از آمدن عراق بازگرداند و امير لشكرش كرده بود و فرموده بود اگر پيش آمدى براى تو كرد امير لشكر قيس بن سعد باشد-و قيس در آن نامه باطلاع آن حضرت رسانده بود كه اينان (بهمراهى عبيد اللّٰه بن عباس)در دهى بنام حبوبية در مقابل مسكن برابر لشكر معاويه فرود شدند،و معاويه كس بنزد عبيد اللّٰه بن عباس فرستاد و او را بپيوستن بخود ترغيب كرد،و بر عهده گرفت هزار هزار درهم پول باو بدهد كه نيمى از آن را نقدا باو دهد،و نيم ديگر را پس از اينكه بكوفه درآمد بپردازد، پس عبيد اللّٰه بن عباس شبانه همراه با نزديكان خود بلشگر معاويه پيوست،و چون مردم شب را بامداد كردند امير خود را نيافتند و قيس بن سعد نماز را با ايشان خواند و بكارهاى ايشان رسيدگى كرد.

ص: 9

از اين جريانات براى امام حسن عليه السلام روشن شد كه مردم او را تنها گذارده و خوارج بواسطۀ آنچه از دشنام و كافر داشتن آن جناب بزبان آوردند نسبت باو بد دل گشته اند،و خونش را مباح دانسته اموالش را بيغما بردند،و جز اينان كسى كه امام عليه السلام از انديشه هاى ناپاكشان آسوده باشد براى او بجاى نماند مگر اندكى از نزديكانش كه شيعيان پدر او يا شيعۀ خود آن جناب بودند،و اينان گروه اندكى بودند كه در برابر لشكر انبوه شام تاب مقاومت نداشتند،در اين خلال معاويه نيز نامۀ بآن حضرت نوشت و پيشنهاد صلح كرد و بضميمۀ آن نامه هاى ياران آن جناب را كه بمعاويه نوشته بودند و بعهده گرفته بودند كه امام حسن عليه السلام را غافلگير كرده و تسليم معاويه نمايند ارسال داشت،و براى پذيرفتن صلح شرائط بسيارى برخورد كرد،و پيمانهائى براى اجراى آن بست كه اگر بدان رفتار ميشد مصالحى را در برداشت، امام حسن عليه السلام اطمينان و وثوقى بگفته هاى او پيدا ننمود و دانست كه در اين باره نيرنگ زند و حيله بكار برد،ولى چاره اى هم جز پذيرفتن صلح و واگذاردن جنگ نداشت زيرا پيروان آن حضرت و همراهانش چنان بودند كه گفتيم،و مردمانى سست عنصر و كم عقيده در بارۀ آن جناب بودند،و چنانچه ديده شد در صدد مخالفت با او برآمدند و بسيارى از آنان ريختن خون او را حلال دانسته ميخواستند او را تسليم دشمن كنند و پسر عمويش(عبيد اللّٰه بن عباس)دست از يارى او برداشت و بدشمن پيوست،و بطور عموم آن مردم بدنياى زودگذر روآور شده و از نعمت هاى آخرت چشم پوشيدند.

پس امام عليه السلام براى پابرجا ساختن حجت و داشتن عذرى ميانۀ خود و خداى تعالى و پيش همۀ مسلمانان پيمان محكمى از معاويه براى صلح گرفت،و با او شرط كرد:دشنام گوئى امير المؤمنين عليه السلام را واگذارند،و در قنوت نماز ناسزا بآن حضرت عليه السلام نگويند،و شيعيان او در امان باشند،و كسى

ص: 10

ببدى متعرض هيچ يك از ايشان نشود،و هر كدام از ايشان حقى دارد حقش را باو برسانند، معاويه همۀ اين شرائط را پذيرفت و پيمان بر انجام آنها بست و سوگند ياد كرد كه بآنها وفا كند،و چون روى اين شرائط صلح بپايان رفت معاويه بسمت كوفه براه افتاد تا بنخيله(كه در نزديكى كوفه است) رسيد و چون آن روز جمعه بود نماز جمعه را هنگام ظهر با مردم خواند و خطبۀ براى آنان ايراد كرد و در خطبه اش چنين گفت:همانا بخدا من با شما جنگ نكردم كه شما نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجا آوريد،و يا زكاة بدهيد،زيرا آنها را بجا خواهيد آورد،ولى من با شما جنگ كردم تا بر شما امير شده حكومت كنم،و با اينكه شما آن را ناخوش داشتيد خداوند آن را بمن داد،آگاه باشيد كه من حسن عليه السّلام را بچيزهائى آرزومند كرده و وعده هائى باو دادم ولى همه آنها را زير پا نهم و بهيچ يك از آنها وفا نخواهم كرد،پس از آنجا برفت تا بكوفه در آمد و چند روزى در آنجا ماند و چون كار بيعت مردم كوفه با او بپايان رسيد بمنبر بالا رفت و براى مردم خطبه خواند و نام امير المؤمنين عليه السّلام را بر زبان جارى ساخته و بآن حضرت و(فرزندش)حسن عليهما السّلام دشنام و ناسزا گفت، حسن و حسين عليهما السّلام در آنجا حضور داشتند،حسين برخاست كه پاسخش دهد،حسن عليه السّلام دست او را گرفته بنشاند و خود برخاست و فرمود:اى آنكه على را ببدى ياد كردى،منم حسن و پدرم على است،توئى معاويه و پدرت صخر است،مادر من فاطمه است و مادر تو هند ميباشد،جد من رسول خدا و جد تو حرب است،مادر مادر من خديجه است و مادر مادر تو فتيله است،پس خدا لعنت كند از ما آن كس كه نامش پليدتر،و حسب و نسبش پست تر،و سابقه اش بدتر،و كفر و نفاقش پيش تر بوده است،

ص: 11

گروههاى مختلف كه در مسجد بودند گفتند:آمين،آمين! و چون كار صلح ميانۀ حسن عليه السّلام و معاويه چنانچه گفته شد بپايان رسيد آن حضرت بمدينه رفت و در حالى كه خشم خود را فرو مى نشاند و خانه نشين گشته چشم براه دستور خداى عز و جل بود در آنجا بماند، از آن سو ده سال كه از خلافت معاويه گذشت تصميم گرفت براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد،پس در پنهانى كسى را بنزد جعدة دختر اشعث بن قيس كه همسر حسن عليه السّلام بود فرستاد كه او را وادار بزهر دادن امام عليه السّلام كند و بعهده گرفت(كه چون اين كار را بكند)او را بهمسرى پسرش يزيد در آورد و صد هزار درهم پول براى او فرستاد(كه اين جنايت را انجام دهد)جعدة آن حضرت را زهر خورانيد،و چهل روز آن جناب بيمار بود و در ماه صفر سال پنجاه هجرى از دنيا رفت،و در آن زمان چهل و هشت سال از عمر شريفش گذشته بود،و مدت خلافتش ده سال كشيد،و كار غسل و كفن كردنش را برادر آن حضرت و وصيش حسين عليه السّلام انجام داد و او را در كنار قبر جده اش فاطمه(مادر امير المؤمنين عليه السّلام)كه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف رضى اللّٰه عنها بود در بقيع دفن كرد.

فصل(1)جريان شهادت آن حضرت و سبب آن

از جمله رواياتى كه در سبب وفات امام حسن عليه السّلام و داستان زهر خوراندن معاويه آن حضرت عليه- السّلام را چنانچه گفته شد،و جريان دفن آن جناب و آنچه پيش آمد كرد رسيده، روايتى است كه اسماعيل بن مهران(بسندش)از مغيرة حديث كند كه گفت:معاويه كس بنزد جعدة دختر اشعث بن قيس فرستاد كه من تو را بهمسرى پسرم يزيد درخواهم آورد بشرط آنكه تو حسن را زهر دهى،و صد هزار درهم نيز

ص: 12

براى او فرستاد،و آن زن اين كار را كرد و حسن عليه السّلام را زهر داد،و معاويه پول را باو داد ولى بهمسرى يزيد او را درنياورد،پس مردى از خاندان طلحة او را(پس از امام حسن عليه السّلام)بزنى گرفت و فرزندانى براى او آورد،و هر گاه ميانۀ آن فرزندان و ميان ساير قبائل قريش سخنى و گفتگوئى پيش آمد ميكرد، قريش آنان را سرزنش ميكردند و بآنان ميگفتند:اى پسران آن زنى كه شوهران را زهر ميخوراند.

و نيز عيسى بن مهران(بسندش)از عمر بن اسحاق روايت كند كه گفت:من با حسن و حسين عليهما السّلام در خانه بوديم،پس حسن عليه السّلام براى تطهير ببيت الخلا رفت و چون بيرون آمد فرمود:

بارها بمن زهر دادند و هيچ گاه مانند اين بار نبود همانا پارۀ از جگرم افتاد كه با چوبى كه همراهم بود آن را حركت دادم!حسين عليه السّلام گفت:چه كسى تو را زهر داده؟فرمود:از آن كس چه ميخواهى؟ آيا ميخواهى او را بكشى؟اگر آن كسى باشد كه من ميدانم خشم و عذاب خداوند بر او بيش از تو است، و اگر او نباشد كه من دوست ندارم بيگناهى بخاطر من گرفتار شود.

و عبد اللّٰه بن ابراهيم از زياد مخارقى روايت كند كه گفت:چون مرگ حسن عليه السّلام در در رسيد حسين عليه السّلام را فراخواند و فرمود:اى برادر هنگام جدائى من رسيده و من بخداى خود ملحق خواهم شد،و مرا زهر خورانيده اند و جگر من در طشت افتاد،و من خود مى شناسم آن كس كه مرا مسموم ساخته و ميدانم از كجا اين خيانت سرچشمه گرفته،و خود در پيشگاه خداى عز و جل با او بمخاصمه

ص: 13

و داورى خواهم رفت،ترا بدان حقى كه من بر تو دارم سوگند ميدهم مبادا سخنى در اين باره بزبان آرى، و چشم براه آنچه خدا در بارۀ من پيش آورد باش،و چون من از دنيا رفتم چشم مرا بپوشان و مرا غسل ده و كفن نما،و بر تابوتم بنه و بسوى قبر جدم رسول خدا(ص)ببر تا ديدارى با او تازه كنم،سپس بسوى قبر جده ام فاطمه بنت اسد رضى اللّٰه عنها ببر و در آنجا دفنم كن،و زود است بدانى اى برادر كه مردم گمان كنند شما ميخواهيد مرا كنار رسول خدا(ص)بخاك بسپاريد،پس در اين باره گرد آيند و از شما جلوگيرى كنند،ترا بخدا سوگند دهم مبادا در بارۀ من باندازه شيشۀ حجامتى خون ريخته شود.

سپس در بارۀ خاندان و فرزندان و آنچه از او بجاى ماند،و بآنچه پدرش امير المؤمنين عليه السّلام هنگام جانشينيش وصيت كرده بود همه را بآن حضرت عليه السّلام وصيت كرد،و شايستگى او را بجانشينى خود بمردم رساند،و شيعيان خود را بجانشينى آن حضرت راهنمائى فرمود و او را نشانۀ براى آنان پس از خود قرار داد.

و چون از دنيا برفت حسين عليه السّلام او را غسل داده كفن كرد،و بر تابوتى او را نهاده برداشت، مروان(كه حاكم مدينه بود)با دستيارانش از بنى اميه بيقين پنداشتند كه بنى هاشم مى خواهند او را نزد رسول خدا(ص)دفن كنند،پس گرد هم آمدند و لباس جنگ بتن كردند،و چون حسين عليه السّلام جنازۀ او را بسوى قبر جدش رسول خدا(ص)برد كه ديدارى با آن حضرت(ص)تازه كند،آنان با گروه خود بروى بنى هاشم در آمدند و عايشه نيز كه بر استرى سوار بود با ايشان پيوست و مى گفت:مرا با شما چه كار!ميخواهيد كسى را كه من دوست ندارم بخانۀ من درآريد؟و مروان فرياد ميزد:چه بسا جنگى

ص: 14

كه بهتر از آسايش و غنودن در خوشى است!آيا عثمان در دورترين جاى مدينه دفن شود و حسن با پيغمبر(ص)بخاك سپرده شود؟تا من شمشير بدست دارم هرگز اين كار نخواهد شد!(و با اين جريان) نزديك بود فتنۀ جنگ ميان بنى هاشم و بنى اميه در گير شود،ابن عباس جلوى مروان آمده گفت:اى مروان از آنجا كه آمده اى باز گرد زيرا ما نمى خواهيم بزرگ خود را كنار رسول خدا(ص)بخاك بسپاريم،بلكه ميخواهيم بوسيلۀ زيارت او ديدارى تازه كند سپس او را بنزد جده اش فاطمه(بنت اسد)ببريم و چنانچه خود او وصيت كرده او را در آنجا بخاك بسپاريم،و اگر خود او وصيت كرده بود با پيغمبر(ص)دفنش كنيم هر آينه ميدانستى كه تو ناتوان تر از آنى كه ما را از اين كار جلوگيرى كنى،لكن خود آن حضرت عليه السّلام داناتر بخدا و پيغمبر و نگهدارى حرمت قبر جدش بوده از اينكه خرابى در آن با ديد آيد، چنانچه اين كار را ديگرى جز او كرد و بدون اذن آن حضرت(ص)بخانۀ او درآمد،سپس رو بعايشه كرده گفت:اين چه رسوائى است اى عايشه!روزى بر استر،و روزى بر شتر!ميخواهى نور خدا را خاموش كنى و با دوستان خدا بجنگى،بازگرد كه از آنچه ميترسى بدلخواه تو شده،و بدان چه دوست دارى رسيده اى (يعنى آسوده باش كه ما نميخواهيم حسن عليه السّلام را كنار قبر رسول خدا(ص)دفن كنيم)و خداوند انتقام اين خاندان را بگيرد و گر چه پس از گذشت زمانى دراز باشد.

و حسين عليه السّلام نيز فرمود:بخدا اگر سفارش حسن عليه السّلام نبود كه خونها ريخته نشود،و باندازۀ شيشۀ حجامتى خون بخاطر او نريزد هر آينه ميدانستيد چگونه شمشيرهاى خدا جاى خود را از شما ميگرفت، (و حق خويش را از شما باز ميستاند)با اينكه شما پيمانهاى ميانۀ ما و خود را شكستيد،و آنچه ما براى خود

ص: 15

با شما شرط كرديم تباه ساختيد،و(پس از اين سخنان)حسن عليه السّلام را آورده و در بقيع نزد قبر جده اش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف رضى اللّٰه عنها بخاك سپردند.

باب(2)فرزندان آن حضرت و شمه اى از احوالات آن حضرت

اشاره

در بيان فرزندان حسن بن على عليهما السّلام و شماره و نامهاى ايشان و شمه اى از حالاتشان:

فرزندان حسن عليه السّلام پانزده پسر و دختر بودند(بدين ترتيب:)زيد و دو خواهرش:ام الحسن و ام الحسين،و مادر اين سه ام بشير دختر أبى مسعود عقبة بن عمرو بود،حسن بن حسن و مادرش خولة دختر منظور فزارى بود،عمرو بن حسن و دو برادرش قاسم و عبد اللّٰه و مادرشان ام ولد بود،عبد الرحمن بن حسن و او نيز مادرش ام ولد بود،و حسين بن حسن كه بأثرم ملقب بود،و برادرش طلحة و خواهر اين دو فاطمه،و مادرشان ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّٰه تيمى است،و ام عبد اللّٰه و فاطمة و ام سلمة و رقيه دختران آن حضرت عليه السّلام كه از مادرهاى مختلف بودند.

فصل(1)احوال زيد بن حسن ع

و اما زيد بن حسن عليه السّلام پس او كسى است كه متولى صدقات رسول خدا(ص)بود و از ديگر فرزندان آن حضرت سالمندتر بود،و مردى والاقدر و بزرگوار و خوش نفس و پرخير بود،و شاعران او را ستايش

ص: 16

بسيار كرده،و مردمان از جاهاى دور و نزديك بخاطر بهره گيرى از او بسويش رهسپار بودند، و مورّخين گفته اند:

زيد بن حسن همچنان متولى صدقات رسول خدا(ص)بود.تا آنگاه كه سليمان بن عبد الملك بخلافت رسيد نامه بفرماندار خود در مدينه نوشت:كه پس از رسيدن اين نامۀ من،زيد بن حسن را از منصب توليت صدقات رسول خدا(ص)بركنار و معزول گردان و آن را بدست فلان پسر فلان-كه مردى از بستگانش بود-بسپار، و هر گونه كمكى از تو خواست باو كمك كن.و السّلام،و چون عمر بن عبد العزيز بر سر كار آمد نامۀ از او بهمان فرماندار مدينه آمد بدين مضمون كه:زيد بن حسن مرد شريف قبيلۀ بنى هاشم و سالمند ايشان است، پس همين كه اين نامۀ من بتو رسيد صدقات رسول خدا(ص)را باو بازگردان و هر گونه كمكى از تو خواست كمكاريش كن.و السّلام.

و در بارۀ زيد بن حسن محمد بن بشير خارجى اين اشعار را گفته است:

1-هر گاه پسر مصطفى(ص)بدامن كوهى فرود آيد،خشگى(و بى آب و علفى)آنجا برطرف گردد و چوب خشك آن بيابان سبز شود.

2-و زيد باران بهارى مردم است(در جود و بخشش)در هر زمستانى كه ستارگان باران و رعدهاى (ابر را)بهمراه خود ببرند.

3-پول ديه ها(ى مردم)را بگردن گيرد گويا او چراغ تابناك شبهاى تار است كه ستارگان درخشنده با او قرين گشته اند.

ص: 17

و زيد در سن نود سالگى از دنيا رفت و گروهى از شعراء در مرگ او مرثيه ها گفتند و نيكيهاى او را ستوده و فضائل او را بشعر درآوردند،از جمله كسانى كه براى او مرثيه گفت قدامه بن موسى جمحى است كه گويد:

1-اگر زمين نابهنگام جسم زيد را در خود گيرد،در آن زمين كردار نيك و بخشش آشكار گردد.

2-و اگر شب را بسر برد در جايى و اسير گور گردد(و از دنيا برود)بحقيقت بآنجا فرود آمده در حالى كه پسنديده كردار و از دست رفته است(يعنى رفتنش موجب تاسف و اندوه است).

3- به درخواست كننده(و مرد سائل،گوشش)شنوا است،زيرا ميداند بزودى همانا كرم او آن مرد را ميكشد و دوباره بازگردد.

4-بآن كس كه جوياى بخشش است هنگامى كه فرود آيد نميگويد:كجا را ميخواهى؟(يعنى نگفته و نپرسيده باو بخشش ميكند،زيرا جز او كسى بخشش نجويند).

5-هر گاه مرد پست رذل(از حسب و نسب او)كوتاه كند او را ببزرگى برفرازند پدران و اجدادش.

6-آن مردانى كه ببندگان(و غلامان)خود بخشش ميكردند،و براى ميهمانان خدمتگزار بودند،و هنگام ترس در پيش آمدها شيرانى بودند.

7-هر گاه مرد تازه دوران و نورسى بزرگى بخود بندد،پس براى ايشان است ميراث مجد و عظمت دست نخوردۀ قديم(يعنى اگر كسى ببزرگى تازۀ خود ببالد اينان از قديم بزرگ و بزرگ زاده بوده اند).

ص: 18

8-هر گاه بزرگى از ايشان بميرد مرد بزرگ و بزرگوار ديگرى(بجاى او)بپاخيزد كه پس از او بناى تازۀ(در بزرگى)بسازد و آن را محكم كند.

و مانند اين اشعار بسيارى است كه نقل آنها كتاب را طولانى كند، و زيد بن حسن بدون آنكه ادعاى امامتى بكند از دنيا برفت،و هيچ يك از گروه شيعه و نه ديگران چنين ادعائى در بارۀ او نكردند،زيرا شيعه دو دسته اند يكى طائفۀ امامى،و ديگر طائفۀ زيدى،پس طائفۀ امامى در بارۀ امامت تكيه بر نصوص (و سخنانى كه رسول خدا(ص)بصراحت در بارۀ امامت كسى فرموده)نمايند،و(روشن است)كه نصوصى در بارۀ فرزندان امام حسن عليه السّلام نرسيده،و همگى آنان در اين باره اتفاق دارند،و هيچ يك از آنان چنين ادعائى براى خود نكرده تا شك در آن پيدا شود.و اما زيديه(پيروان زيد بن على بن الحسين عليهما السّلام) پس از على و حسن و حسين عليه السّلام در باب امامت مراعات دعوت و جهاد كنند(يعنى آن كس را امام دانند كه مردم را بامامت خود بخواند و با دشمنان جهاد نمايد)و زيد بن حسن رحمه اللّٰه(كسى بود كه)با بنى اميه مدارا ميكرد،و از جانب ايشان كارهائى عهده دار ميشد،و رأى او با دشمنان خود بتقيه بود،و با ايشان آميزش ميكرد،و اين كار(يعنى تقيه و آميزش)در پيش زيديه با نشانه هاى امامت سازگار نيست چنانچه نقل شد.

و اما حشويه كسانى هستند كه بنى اميه را امام دانند و براى فرزندان رسول خدا(ص)در هيچ حال و زمانى امامت را قائل نيستند.

ص: 19

و اما معتزله(پيروان و اصل بن عطاء كه از مجلس حسن بصرى اعتزال و كناره گيرى جست و از اين رو پيروانش را معتزله گويند)امامت براى كسى قائل نيستند جز آن كس كه در اعتزال هم رأى آنان باشد،و يا آن كس كه شورا و اختيار مردمان عقد خلافت را براى او ببندد،و چنانچه گفتيم زيد بن حسن از اين احوال بيرون است.

و اما خوارج بامامت آن كس كه امير المؤمنين عليه السّلام را دوست دارد و او را فرمانرواى خود داند قائل نيستند،و خلافى نيست در اينكه زيد از كسانى بود كه پدر و جد خود را دوستدار بود و آنان را امام و فرمانرواى خود ميدانست.

فصل(2)احوال حسن بن حسن مثنى

و اما حسن بن حسن(فرزند ديگر آن حضرت عليه السّلام)مردى بزرگ و بزرگوار و دانشمند و پارسا بود و در زمان خود متولى صدقات امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود،و آن جناب با حجاج بن يوسف ثقفى داستانى دارد كه زبير بن بكار روايت كرده گويد:حسن بن حسن در زمان خود متولى صدقات امير المؤمنين عليه السّلام بود،پس روزى در ميان سوارانى كه با حجاج ميرفتند ميرفت و حجاج در آن روز فرماندار شهر مدينه بود،پس حجاج باو گفت:عمر بن على را در صدقات پدرش با خود شريك ساز،زيرا كه او عموى تو است و يادگار خاندان شما است!؟حسن گفت:شرطى كه على عليه السّلام در اين باره كرده(و آن را بفرزندان حسن واگذارده)بهم نميزنم و كسى را كه او در صدقات داخل نكرده من داخل نخواهم كرد،حجاج گفت:اكنون من او را داخل در آن ميكنم،پس حسن

ص: 20

بن حسن خود را بعقب كشيد تا گاهى كه حجاج از او غافل شد بسوى عبد الملك(بن مروان كه آن هنگام خليفه بود و در شام اقامت داشت)رهسپار شد و بدر سراى او ايستاده اجازه ملاقات ميخواست،يحيى بن ام الحكم بر او گذشت و چون او را بديد نزد او آمده بر او سلام كرد و از آمدنش بشام و احوالش پرسيد سپس باو گفت:همانا من هنگام ملاقاتت در پيش عبد الملك سودى بتو خواهم رساند،و هنگامى كه حسن بن حسن بر عبد الملك درآمد عبد الملك باو خوش آمد گفت و با خوشروئى آماده پاسخ دادن بدرخواست او شد،و حسن بن حسن را زودتر از عادت سپيدى موى فرا گرفته بود پس عبد الملك در حالى كه يحيى بن ام الحكم نيز در مجلس خليفه حاضر بود بحسن گفت:اى ابا محمد سپيدى مو و پيرى زود بسراغ تو آمده؟ يحيى بن ام الحكم گفت:اى امير المؤمنين عليه السّلام چرا چنين نباشد!آرزوهاى مردم عراق او را پير كرده، گروههاى مردم(از اين سو و آن سو)بنزد او مى آيند و او را بآرزوى خلافت مياندازند(و اندوه نرسيدن بآن او را پير كرده)!حسن بن الحسن رو باو كرده گفت:بخدا پذيرائى بدى از من كردى،اين گونه نيست كه تو ميگوئى بلكه ما خاندانى هستيم كه موى ما زود سپيد شود،و عبد الملك اين سخنان را مى شنيد پس بحسن گفت:آنچه بخاطر آن باينجا آمده اى بيان كن،او جريان گفتار حجاج را باو بازگو كرد، عبد الملك گفت:حجاج را چنين كارى نرسيده و من براى او نامه اى مى نويسم كه اين كار را نكند،پس نامه اى بحجاج نوشت و جايزه اى نيكو بحسن بن حسن داد،و چون حسن از نزد عبد الملك بيرون آمد يحيى بن ام الحكم او را ديدار كرد،پس حسن براى بدرفتاريش در حضور عبد الملك با او درشتى كرد، و باو گفت:اين چه چيزى بود كه بمن وعده كردى(و بر خلاف آن رفتار نمودى؟)يحيى باو گفت:آرام باش كه بخدا سوگند هميشه خليفه از تو انديشه دارد و ميترسد،و اگر ترس از تو نبود خواسته ات را نمى پذيرفت و من در بارۀ نيكى بتو كوتاهى نكردم.(يعنى اين سخن من موجب گشت كه بيم تو در دل او بيفتد و حاجتت را روا سازد).

ص: 21

و حسن بن حسن با عمويش حسين عليه السلام در كربلا حاضر گشت،و چون حسين عليه السلام كشته شد و خاندان او اسير گشتند(حسن بن حسن نيز در ميان اسيران بود)و اسماء بن خارجة(كه از طايفه مادر حسن بن حسن بود)او را از ميان اسيران بيرون كشيده گفت:بخدا هرگز كسى را نيروئى بر پسر خوله(كه نام مادر او بود)نباشد و دسترسى باو پيدا نكند؟!عمر بن سعد گفت:پسر برادر أبى حسان را(كنيۀ اسماء بن خارجة است)واگذاريد،و برخى گويند:هنگامى كه اسير شد جراحاتى باو رسيده بود كه از آن بهبودى يافت.

و روايت شده كه حسن بن حسن يكى از دو دختر عمويش حسين عليه السلام را براى خويش خواستگارى كرد،حسين عليه السلام باو فرمود:اى فرزند هر كداميك را بيشتر دوست دارى خود اختيار كن(تا او را بهمسرى تو درآورم)حسن حيا كرد و پاسخى نداد،پس حسين عليه السلام فرمود:

من دخترم فاطمه را براى تو اختيار كردم،زيرا او شباهت بيشترى بمادرم فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله و سلم دارد.

و هنگامى كه حسن بن حسن از دنيا رفت سى و پنج سال داشت،و برادرش زيد بن حسن زنده بود ولى ببرادر مادرى خود ابراهيم پسر محمد بن طلحة وصيت كرد،و چون حسن بن حسن از دنيا رفت همسرش فاطمة دختر حسين بن على عليهما السلام خيمۀ خويش بر روى قبر او بزد و روزها روزه بود و شبها را بعبادت ميگذرانيد،و بخاطر جمالى كه داشت او را بحور العين شبيه ميساختند،پس چون يك سال بر اين منوال گذشت بغلامان خود گفت:چون تاريكى شب فرا رسيد اين خيمه را از اينجا بكنيد،پس چون

ص: 22

تاريك شد شنيد گويندۀ ميگويد:آيا گمشدۀ خود را يافتند؟ديگرى در پاسخش گفت:(نه)بلكه نااميد شده بازگشتند! و حسن بن حسن از دنيا رفت و ادعاى امامت نكرد و كسى نيز چنين ادعائى در باره اش ننمود چنانچه در بارۀ برادرش زيد بيان داشتيم.

و اما عمر و قاسم و عبد اللّٰه فرزندان ديگر حسن بن على عليهما السلام پس ايشان در ركاب عموى خويش حسين بن على عليهما السلام در كربلا شهيد شدند،خداوند از ايشان خوشنود باشد و خوشنودشان سازد،و بخاطر دفاعى كه از اسلام و مسلمين كردند پاداششان را نيكو فرمايد.

و اما عبد الرحمن بن حسن رضى اللّٰه عنه با عمويش حسين عليه السّلام براى زيارت حج بيرون رفت،و در ابواء(كه نام جايى است در راه مكه و مدينه و قبر آمنة مادر رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نيز در آنجا است)در حال احرام از دنيا برفت،رحمة اللّٰه عليه.

و اما حسين بن حسن كه بأثرم معروف بود مردى بود دانشمند و فاضل ولى ذكرى از او نشده،و طلحة بن حسن مردى بخشنده و سخاوتمند بود.

ص: 23

باب(3)احوال حضرت امام حسين عليه السلام

اشاره

در بيان امام پس از حسن بن على عليهما السلام و تاريخ ولادت و نشانه هاى امامت او و مقدار عمر، و زمان خلافت،و هنگام وفات و سبب آن،و جاى قبر،و شمارۀ فرزندان و شمۀ از حالات او است.

(بدان كه)امام پس از حسن بن على عليهما السلام برادرش حسين بن على عليهما السلام است كه فرزند فاطمة دختر رسول خدا(ص)بود(و دليل بر امامتش)گفتار صريح پدر و جدش عليهما السلام است كه در بارۀ(امامت)او فرمودند،و هم چنين وصيت برادرش حسن عليه السلام باو(نشانۀ ديگرى بر امامت آن حضرت بود).

كنيه اش ابو عبد اللّٰه است و در شب پنجم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه بدنيا آمد و مادرش فاطمه او را بنزد جدش رسول خدا(ص)آورد،و آن حضرت بديدار او خرسند شده او را حسين ناميد،و گوسفندى براى او قربانى كرد،او و برادرش(حسن عليه السّلام)بشهادت و گواهى رسول خدا(ص)دو آقايان جوانان اهل بهشت هستند،و باتفاق(شيعه و سنى)كه شبهه در آن نيست دو سبط پيغمبر رحمت(ص)هستند،و حسن بن على عليهما السلام از سر تا سينه شبيه به پيغمبر(ص)بود،و حسين عليه السّلام از سينه تا پا شباهت بآن حضرت(ص) داشت،و آن دو از ميان همۀ خاندان و فرزندان آن جناب(ص)مورد علاقه و حبيبان رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله(ص)بودند.

ص: 24

زاذان از سلمان رضى اللّٰه عنه روايت كند كه گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه در بارۀ حسن و حسين عليهما السلام ميفرمود:«بار خدايا من اين دو را دوست دارم پس تو ايشان را دوست بدار،و دوست دار هر كس كه ايشان را دوست دارد».

و نيز فرمود(ص):هر كه حسن و حسين را دوست دارد من او را دوست دارم،و هر كه را من دوست داشته باشم خداوند دوستش دارد،و هر كه خداوند دوستش بدارد او را داخل بهشت كند،و هر كه ايشان را دشمن دارد من او را دشمن دارم،و هر كه را من دشمن دارم خدايش دشمن دارد،و هر كه را خدايش دشمن دارد داخل دوزخش كند و نيز فرمود(ص):اين دو فرزندم دو ريحانۀ من از دنيا هستند.(ريحان در اصل لغت بهر گياه خوشبو يا چيز ديگرى گويند كه روح بخش باشد و اندوه و غم را برطرف سازد).

و زر بن حبيش از ابن مسعود حديث كند كه گفت:رسول خدا(ص)نماز ميخواند پس حسن و حسين عليهما السلام آمدند و(در حال سجده)بر پشت آن حضرت سوار شدند،چون آن جناب(ص)سر برداشت آن دو را بآرامى گرفت(و بر زمين نهاد)چون دوباره بسجده رفت آن دو نيز بازگشتند،همين كه نمازش تمام شد يكى را بر زانوى راست و ديگرى را بر زانوى چپ نشانيد سپس فرمود:هر كه مرا دوست دارد بايد اين دو را دوست بدارد.

و حسن و حسين دو حجت و برهان خدا براى پيغمبرش(ص)در داستان مباهله بودند و دو حجت خدا پس از پدرشان امير المؤمنين عليه السّلام بر امت بودند در دين و شريعت.

ص: 25

محمد بن ابى عمير بسند خود از امام صادق عليه السلام روايت كند كه فرمود:حسن بن على عليهما السلام بأصحاب خود فرمود:براى خداوند دو شهر است يكى در مشرق و ديگرى در مغرب،و در آن دو براى خداوند بندگانى است كه هرگز انديشۀ نافرمانى و معصيت او را نكرده اند،بخدا سوگند در آن دو شهر و ميان آن دو براى خداوند حجتى بر بندگانش جز من و برادرم حسين كسى نيست.

و روايتى مانند اين از حسين بن على عليهما السلام رسيده كه در كربلا به پيروان پسر زياد فرمود:

چيست شما را كه در دشمنى با من دست بهم داده ايد؟آگاه باشيد:بخدا!اگر مرا بكشيد هر آينه حجت خدا را بر خويشتن كشته ايد،بخدا سوگند در ميان جابلقا و جابرسا پسر پيغمبرى كه خدا بوسيلۀ او بر شما احتجاج كند جز من نيست،و مقصود آن حضرت از جابلقا و جابرسا همان دو شهرى است كه امام حسن عليه السّلام (در حديث پيشين)فرمود.

و از نشانه هاى روشن بر كمال(و خردمندى)ايشان(با اينكه از نظر سن كودك و خردسال بودند) صرف نظر از آنچه در داستان مباهله گذشت(كه با خردسالى رسول خدا(ص)آن دو را براى مباهله همراه خود برد) اين بود كه پيغمبر(ص)با آن دو بيعت كرد،و در ظاهر با هيچ كودكى جز آن دو بيعت نكرد(و اين برهان روشنى است كه آن دو با اينكه خردسال بودند از نظر عقل و خرد مردانى كامل بشمار ميرفتند)و ديگر اينكه قرآن پاداش بهشت در برابر كردار نيكشان قرار داد با اينكه آن دو(در آن حال)كودك بودند،و مانند اين(آيه)در بارۀ كودكان ديگر كه مانند آنان بودند نازل نگشت،(و آن آيه اى است)كه خداى تعالى در سورۀ هل اتى فرمايد:«و خوراندند آن خوراك را با اينكه آن را دوست داشتند به بينوائى و

ص: 26

يتيمى،و اسيرى،جز اين نيست كه ميخورانيم شما را براى روى خدا،و نخواهيم از شما پاداشى و نه سپاسى،همانا ترسيم از پروردگار خويش روزى را كه گرفته و آشفته روى است،پس نگهداشتشان خدا از بدى آن روز و بديشان ارزانى داشت خرمى و شادمانى،و پاداششان داد بدان چه شكيبائى كردند بهشتى و حريرى»(سورۀ انسان آيۀ 8-13).و اين گفتار خداوند آن دو را نيز بهمراه پدر و مادرشان دربرگرفت، و ضمنا خبر از گفتار ايشان و آنچه در دل داشتند نيز ميدهد و اين دو چيز هر دو نشانۀ امامت و حجت بزرگى بر مردم در آن دو ميباشد،چنانچه قرآن داستان سخن گفتن مسيح عليه السّلام را در گهواره بيان ميكند، و همان حجت بر پيغمبرى او بود،و نشانۀ خصوصيتش در پيش خدا گشت بآن كرامتى كه راهنماى كرامت و برتريش بود.

و همانا رسول خدا(ص)پيش از اين داستان تصريح بامامت او و امامت برادرش(حسن عليه السّلام)قبل از او فرموده بود بگفتارش كه فرمود:اين دو فرزند من دو امام هستند بپا خيزند(و جنگ كنند)يا بنشينند(و دست از حق خود باز داشته و صلح كنند).

و وصيت حسن عليه السّلام بآن حضرت نيز دلالت بر امامت او كند،چنانچه وصيت امير المؤمنين بحسن عليهما السّلام دلالت بر امامت حسن عليه السّلام كند،همچنان كه وصيت رسول خدا(ص)بأمير المؤمنين نشانۀ امامت آن حضرت پس از رسول خدا است.

فصل(1)دلائل امامت آن حضرت

و امامت حسين عليه السّلام پس از وفات برادرش حسن عليه السّلام بدان چه گفته شد ثابت است،و پيروى از او

ص: 27

بر همگان لازم خواهد بود اگر چه مردم را بواسطۀ تقيه بامامت خويش نخواند،و همچنين بواسطۀ صلحى كه ميانۀ او و معاويه برقرار بود و بر او لازم بود بدان وفا كند(اظهار آن ننمود)و او در اين باره مانند پدرش امير المؤمنين عليه السّلام بود كه با اينكه پس از رسول خدا(ص)امامت داشت با اين احوال خاموش نشست،و بهمان راهى رفت كه برادرش حسن عليه السّلام پس از صلح رفته بود و بخود دارى و سكوت گذراند،و همه ايشان بروش پيغمبر(ص)رفتار كردند در آن زمانى كه آن حضرت(ص)در شعب(أبى طالب)گرفتار بود(و با اينكه پيغمبر خدا بود از روى ناچارى سه سال در شعب ابى طالب ماند و دم فرو بست)و همچنين آنگاه كه از مكه بمدينه هجرت فرمود و چند روز در غار پنهان گشت.

و چون معاويه بمرد،و دوران زمان صلحى كه حسين عليه السّلام را از اظهار دعوت و خواندن مردم بسوى خود جلوگيرى ميكرد سپرى شد،تا آنجا كه امكان داشت امر امامت خويش را آشكار ساخت،و در هر فرصتى كه پيش مى آمد براى آنان كه داناى بحق او نبودند پرده بر ميداشت،تا اينكه در ظاهر براى او ياورانى گرد آمدند،پس آن حضرت مردم را بجهاد دعوت كرده و براى جنگ دامن بكمر زد،و با فرزندان و خانواده اش از حرم خدا و حرم رسول خدا(ص)بسوى عراق رهسپار شد تا بكمك شيعيانش كه او را دعوت كرده بودند با دشمن بجنگد،و پيشاپيش خود پسر عمويش مسلم بن عقيل رضى اللّٰه عنه را بدان سو فرستاد،و او را براى دعوت مردم بخدا و بيعت بر جهاد انتخاب فرمود،پس مردم كوفه با مسلم بيعت كردند و براى يارى كردن او پيمان بسته و خير خواهيش را بعهده گرفتند و پيمان خود را با او محكم كردند،سپس زمانى نگذشت كه بيعت او را شكسته دست از يارى او باز داشتند،و او را بدست دشمن

ص: 28

سپرده تا اينكه در ميان ايشان او را گشتند و آنها از او دفاع ننمودند،و(بدنبال آن)براى جنگ كردن با حسين عليه السّلام بيرون رفته او را محاصره كردند،و از رفتن او بشهرهاى خدا(كه در روى زمين دارد) جلوگيرى نموده،و او را ناچار برفتن جايى كردند كه نه ياورى بدست آرد و نه گريزى داشته باشد،و ميانۀ او و آب فرات حائل شدند تا اينكه بر او دست يافته او را كشتند،پس آن امام مظلوم عليه السّلام از دنيا برفت در حالى كه تشنه لب،و مجاهد،و شكيبا،و پاداش جو،و ستمديده بود،بيعتش را شكسته،و حرمتش را بر باد داده بودند،بهيچ وعدۀ با او وفا نكرده،و رعايت عهد و پيمانى كه بگردن گرفته بودند ننمودند، و شهيد شد چنانچه پدر و برادرش عليهم السّلام با اين احوال از دنيا برفتند.

فصل(2)داستان مردن معاوية و فرستادن نامه از كوفيان و پاسخ آن حضرت و بيعت نكردن با يزيد بن معاوية

اشاره

از جمله اخبار كوتاهى كه در بارۀ سبب دعوت آن حضرت عليه السّلام و بيعتى كه از مردم براى جهاد گرفت،و شمۀ از جريان كار آن حضرت عليه السّلام در خروج و كشته شدنش رسيده روايتى است كه كلبى و مدائنى و ديگران از مورّخين نقل كرده اند.

گويند:چون حسن عليه السّلام از دنيا رفت شيعيان عراق بجنبش در آمدند و براى حسين عليه السّلام نوشتند ما معاويه را از خلافت خلع كرده با شما بيعت ميكنيم،امام عليه السّلام خود دارى كرد و براى ايشان يادآور شد كه همانا ميان من و معاويه عهد و پيمانى است كه شكستن آن جايز نيست تا زمان آن بپايان رسد و چون معاويه

ص: 29

بميرد در اين كار انديشۀ خواهم كرد، و چون معاويه در سال شصت هجرى نيمۀ ماه رجب از اين جهان رخت بر بست،يزيد(پسرش)نامۀ بوليد بن عتبة بن ابى سفيان كه از طرف معاويه فرماندار مدينه بود نوشت كه بدون درنگ از حسين عليه السّلام بيعت بگيرد،و بهيچ وجه مهلت باو ندهد،پس وليد شبانه كسى را بنزد حسين عليه السّلام فرستاد و او را خواست،حسين عليه السّلام جريان را دانست و گروهى از نزديكان خود را خواسته بآنان دستور داد سلاحهاى خويش را برداشته و با ايشان فرمود:وليد در چنين وقتى مرا خواسته، و من آسوده خاطر نيستم مرا مجبور بكارى كن كه من نتوانم آن را بپذيرم،و از وليد نيز ايمن نميتوان بود،پس شما همراه من باشيد چون من بر او در آمدم شما بر در خانه بنشينيد،اگر آواز مرا شنيديد كه بلند شد بر او در آئيد تا از من دفاع كنيد.

پس حسين عليه السّلام بنزد وليد آمد ديد مروان بن حكم نيز نزد او است،وليد خبر مرگ معاويه را بآن حضرت داد و آن جناب عليه السّلام(چنانچه در اين موارد مرسوم است)فرمود: إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،سپس نامۀ يزيد و دستورى كه براى گرفتن بيعت از آن جناب داده بود براى حضرت عليه السّلام خواند،حسين عليه السّلام فرمود:گمان ندارم تو قانع باشى كه من در پنهانى با يزيد بيعت كنم تا اينكه آشكارا بدانسان كه مردم بدانند بيعت نمايم؟وليد گفت:آرى(چنين است).

حسين عليه السّلام فرمود:پس باشد تا بامداد كنى و انديشۀ خود را در اين باره ببينى،وليد گفت:

بنام خدا(اكنون)باز گرد تا با گروهى از مردم(براى بيعت)بنزد ما بيائى،مروان باو گفت:بخدا اگر حسين اينك از تو جدا شود و بيعت نكند ديگر هرگز بر او دست نخواهى يافت تا كشتار بسيارى ميانۀ

ص: 30

تو و او بشود، او را نگهدار تا اينكه يا بيعت كند يا گردنش بزنى،حسين عليه السلام از جا جست و باو فرمود:

اى پسر زرقاء(زن كبود چشم)تو مرا ميكشى يا او)بخدا دروغ گفتى و نابجا سخن گفتى(اين كلام را فرمود)و از خانه بيرون رفت و با نزديكان خود براه افتاده بمنزل خويش درآمد،(همين كه حضرت برفت)مروان بوليد گفت:گوش بسخن من ندادى بخدا ديگر نخواهد گذارد تو بر او دست يابى،وليد باو گفت:واى بحال ديگران باد اى مروان تو كارى براى من انتخاب كرده بودى(و پيشنهادى بمن نمودى)كه نابودى دين من در آن بود،بخدا دوست ندارم آنچه خورشيد بر آن ميتابد و از آن غروب ميكند از مال دنيا و ملك آن از آن من باشد و من حسين را بكشم،سبحان اللّٰه!همين كه حسين گفت:من بيعت نميكنم من حسين را بكشم؟بخدا سوگند گمان ندارم كسى كه بخون حسين در روز قيامت بازخواست شود ترازويش سبك باشد(يعنى عقوبتش آسان نيست)!مروان كه اين سخنان را از وليد شنيد گفت:

اگر براى اين خاطر بود و انديشۀ تو چنين است كار بجائى كردى،اين را بزبان ميگفت ولى در دل كار او را خوش نداشت(و رأى او را نه پسنديد و براى خوش آيند او گفتارش را تصديق كرد)پس حسين عليه السّلام آن شب را در خانۀ خود ماند و آن شب بيست و هفتم رجب سال شصت هجرى بود،و وليد بن عتبة آن شب سرگرم بيعت گرفتن از عبد اللّٰه بن زبير شد و او نيز از بيعت سرباز زده،و همان شب مدينه را بسوى مكه ترك كرد، چون صبح شد وليد مردى از بنى اميه را با هشتاد سوار از پى او فرستاد و اينان آمده ولى(چون او از بيراهه رفته بود)باو دست نيافته بازگشتند،چون عصر روز شنبه شد وليد گروهى بنزد حسين عليه السّلام فرستاد

ص: 31

كه آن حضرت نزد وليد رفته براى يزيد با وليد بيعت كند، حسين عليه السّلام فرمود:تا بامداد فردا درنگ كنيد آنگاه شما در اين باره انديشه كنيد و ما هم ميانديشيم،آن شب را نيز از آن حضرت دست بداشتند و اصرارى نورزيدند

خروج از مدينه و آمدن به مكه معظمه

،پس حضرت در همان شب كه شب يك شنبه بيست و هشتم رجب بود از مدينه بسوى مكه رهسپار شد،و فرزندان و برادرزادگان و برادرانش نيز با بيشتر خاندانش همراه او بودند جز برادرش محمد بن حنفيه رحمة اللّٰه عليه كه چون تصميم آن حضرت را بر بيرون رفتن از مدينه دانست ولى نميدانست بكجا خواهد رفت عرضكرد:اى برادر تو محبوبترين مردمانى در نزد من و دشوارترين ايشانى بر من (يعنى مصيبتى كه بتو روآور شود از مصيبت هر كس بر من دشوارتر است)و من نصيحت خود را اندوخته نكرده ام براى هيچ كس جز براى تو،و تو شايسته ترى بنصيحت(و خير خواهى،اكنون ميگويم)از بيعت كردن با يزيد بن معاويه و هم چنين از شهرها تا آنجا كه ميتوانى دورى كن،سپس فرستادگان خود را بسوى مردم گسيل دار و آنان را بسوى خويش دعوت كن،پس اگر مردم گردن نهاده با تو بيعت كردند،سپاس خداى را بر اين نعمت بجاى آر،و اگر بر ديگرى جز تو گرد آمدند خداوند بدان وسيله از دين و عقل تو نكاهد و مروت و برترى تو را از ميان نبرد(يعنى اگر هم دعوتت را نپذيرند زيانى بتو نخواهد رسيد) ولى من بر تو انديشناك و ترسانم از اينكه بشهرى از اين شهرها درآئى و مردم در بارۀ تو دو دسته شوند گروهى بسود تو و گروهى بزيان تو و در ميان ايشان جنگ درگير شود،در آن هنگام تو نخستين كسى باشى كه هدف نيزه ها قرار گيرى،و آن هنگام است كه بهترين همۀ امت از نظر خود و پدر و مادر خونش از همۀ آنان ضايعتر و خاندانش از همگان خوارتر گردد،حسين عليه السلام باو فرمود:اى برادر پس بكجا بروم؟عرضكرد:بمكه برو پس اگر در آنجا آسوده خاطر بودى و خانۀ اطمينان بخشى براى تو بود

ص: 32

كه همان جا باش، و اگر نتوانستى در آنجا بمانى بريگزارها و قله هاى كوه پناه ميبرى،و از شهرى بشهرى در مى آيى تا بنگرى كه سرانجام كار مردم بكجا ميكشد و براستى انديشه و رأى تو چون بكارى رو آورى از همگان نيكوتر و بهتر است،حسين عليه السلام فرمود:اى برادر بحقيقت خيرخواهى و دلسوزى كردى و من اميدوارم كه رأى تو محكم و با موفقيت قرين باشد.

حسين عليه السّلام بسوى مكه رهسپار شد و اين آيه را ميخواند:«فخرج منها...يعنى(موسى از شهر مصر)بيرون رفت هراسان و چشم براه،و گفت پروردگارا نجاتم ده از گروه ستمكاران»(سورۀ قصص آيه 21)و راه(متعارف و جادۀ)بزرگ را در پيش گرفت،خاندان آن حضرت گفتند:اگر از بى راهه بروى چنانچه پسر زبير رفت كه تعقيب كنندگان بشما نرسند بهتر است؟فرمود:نه بخدا من از راه راست بدر نروم تا خداوند آنچه خواهد ميان ما حكم كند! و چون حسين عليه السّلام بمكه در آمد شب جمعه سوم شعبان بود و هنگام وارد شدن بآنجا اين آيه را ميخواند(كه دنبال آيۀ گذشته است):«و چون روى آورد بسوى(شهر)مدين گفت اميد است پروردگار من رهبريم كند براه راست»سپس در مكه فرود آمد،و مردم مكه(كه از آمدن آن حضرت باخبر شدند)بخانۀ او رو آورده بديدنش مى آمدند و رفت و آمد ميكردند،و هر كه از بزرگان و مردم شهرها در آنجا بود بنزد آن حضرت آمدند،و پسر زبير در مكه پيوسته كنار خانۀ كعبه بنماز و طواف مشغول بود، و بهمراه مردم بديدن حسين عليه السلام مى آمد،و گاهى دو روز پشت سر هم و گاهى دو روز يك بار،ولى بودن آن حضرت در مكه از همه كس بر او گرانتر بود زيرا دانسته بود كه تا حسين عليه السلام در مكه هست

ص: 33

مردم حجاز با او بيعت نخواهند كرد،و رغبت مردم به پيروى از حسين عليه السّلام بيشتر و مقامش والاتر است.

نامه هاى اهل كوفه و فرستادن آن حضرت مسلم بن عقيل را به كوفه

(از آن سو)چون خبر هلاكت معاويه بمردم كوفه رسيد در بارۀ يزيد بجستجو پرداختند و خبر بيعت نكردن حسين عليه السلام بگوش ايشان رسيد،و همچنين امتناع پسر زبير از بيعت و رفتن آن دو را بمكه دانستند،شيعيان كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعى انجمن كردند و خبر هلاكت معاويه را بگوش همگان رساندند،پس حمد و ثناى خداى را بجا آوردند،سليمان بن صرد از آن ميان گفت:همانا معاويه بهلاكت رسيده و حسين از بيعت با بنى امية خود دارى كرده است،و شما شيعيان او و شيعيان پدرش هستيد، پس اگر ميدانيد كه او را يارى دهيد و با دشمنانش مى جنگيد و در راه او را از دادن جان دريغ نداريد، بآن حضرت بنويسيد و آمادگى خود را باو اعلام داريد،و اگر از پراكندگى و سستى در يارى او بيم داريد او را گول نزنيد؟گفتند:نه،ما با دشمن او خواهيم جنگيد و در راه او جانفشانى خواهيم كرد،گفت:

پس براى دعوت،نامۀ بآن حضرت بنويسيد،و نامۀ بدين مضمون بآن حضرت نوشتند:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »نامه ايست بحسين بن على عليهما السلام از سليمان بن صرد،و مسيب بن نجية و رفاعة بن شداد بجلى،و حبيب بن مظاهر،و شيعيان با ايمان او و مسلمانان از مردم كوفه:درود بر تو، همانا ما بوجود تو سپاس كنيم خدائى را كه شايسته پرستشى جز او نيست و حمد خداوندى را كه دشمن ستمكار سركش شما را درهم شكست و نابود كرد،آن دشمنى كه بر اين امت يورش برد،و بستم كار خلافت و زمامدارى

ص: 34

آنان را براى خود بر بود، و اموال آنان را بزور بگرفت،و بدون رضايت آنان خود را فرمانرواى ايشان كرد نيكان و برگزيدگان آنان را بكشت،و بدكاران و اشرار را بجاى نهاد،و مال خدا را دست بدست در ميان گردنكشان و ثروتمندان قرار داد،دورى و نابودى بر او باد چنانچه قوم ثمود دور و نابود شدند،همانا براى ما امام و پيشوائى نيست پس بسوى ما روى آور،اميد است خداوند بوسيلۀ تو ما را بحق گرد آورد و نعمان بن بشير(فرماندار يزيد و نمايندۀ بنى اميه)در قصر فرماندارى است و ما در روزهاى جمعه براى نماز با او نميرويم،و در عيدها با او(براى نماز)بصحرا بيرون نرويم،و اگر ما بدانيم كه شما بسوى ما حركت كرده اى ما او را از شهر كوفه بيرون كنيم و ان شاء اللّٰه تعالى او را بشام خواهيم فرستاد.

اين نامه را بوسيلۀ عبد اللّٰه بن مسمع همدانى،و عبد اللّٰه بن وال فرستاده و بآن دو دستور دادند بشتاب نامه را بآن حضرت برسانند،پس آن دو با شتاب برفتند تا در دهم ماه رمضان در مكه بآن حضرت عليه السّلام وارد شدند(و نامۀ اهل كوفه را رساندند)و مردم كوفه دو روز پس از فرستادن آن نامه(نامه هاى ديگرى) بوسيلۀ قيس بن مسهر صيداوى،و عبد اللّٰه و عبد الرحمن پسران شداد أرحبى،و عمارة بن عبد اللّٰه سلولى، (كه رويهم)حدود صد و پنجاه نامه(ميشد)براى آن حضرت فرستادند كه آنها از يك نفر يا دو نفر يا چهار نفر بود سپس دو روز ديگر گذشت و هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبد اللّٰه حنفى را بجانب او روان داشته و براى او نوشتند:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »نامه ايست بحسين بن على عليهما السّلام از شيعيان آن حضرت از مؤمنين و مسلمانان كه پس از حمد و ثناى پروردگار،بشتاب بزودى بنزد ما زيرا كه مردم چشم براه تو هستند و انديشه اى جز تو ندارند،پس بشتاب،بشتاب،سپس،بشتاب،بشتاب،و السّلام.

ص: 35

آنگاه شبث بن ربعى،و حجار بن ابجر،و يزيد بن رويم،و عروة بن قيس،و عمرو بن حجاج زبيدى،و محمد بن عمرو تيمى بآن حضرت عليه السّلام نامۀ نوشتند بدين مضمون:پس از حمد و ثناى پروردگار همانا باغها سر سبز و ميوه ها رسيده پس هر گاه خواهى بيا بسوى لشكر بسيار و مجهزى(كه براى ياريت آماده است)؟و السّلام. و نامه رسانها و فرستادگان يكى پس از ديگرى در نزد آن حضرت بهم رسيدند،امام عليه السّلام از فرستادگان حال مردم را پرسيد سپس بوسيلۀ هانى بن هانى و سعيد بن عبد اللّٰه كه آخرين فرستادگان مردم كوفه بودند نامۀ بدين مضمون بآنها نوشت:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »نامه ايست از حسين بن على بگروه مؤمنان و مسلمانان،اما بعد همانا هانى و سعيد نامه هاى شما را بمن رساندند،و اين دو آخرين فرستادگان شما بودند،و من همۀ آنچه داستان كرده ايد و يادآور شده ايد دانستم،سخن بيشتر شما اين بود كه:براى ما امام و پيشوائى نيست پس بسوى ما بيا،شايد خداوند بوسيلۀ تو ما را بر حق و هدايت گرد آورد،و من هم اكنون برادرم و پسر عمويم و آن كس كه مورد اطمينان و وثوق من در ميان خاندانم ميباشد(يعنى)مسلم بن عقيل را بسوى شما گسيل داشتم،تا اگر مسلم براى من نوشت كه رأى و انديشۀ گروه شما و خردمندان و دانايانتان همانند سخن فرستادگان شما و آنچه من در نامه هاتان خواندم ميباشد،ان شاء اللّٰه بزودى بنزد شما خواهم آمد،بجان خودم سوگند امام و پيشوا نيست جز آن كس كه بكتاب خدا در ميان مردم حكم كند،و بدادگسترى و عدالت بپاخيزد،و بدين حق ديندارى كند،و خود را در آنچه مربوط بخدا است نگهدارى كند.و السّلام.

ص: 36

و حضرت عليه السّلام مسلم بن عقيل را خواسته با قيس بن مسهر صيداوى،و عمارة بن عبد اللّٰه سلولى، و عبد اللّٰه و عبد الرحمن پسران شداد ارحبى بسوى كوفه فرستاد،و او را بپرهيزكارى،و پوشيده داشتن كار خود،و مدارا كردن با مردم دستور فرمود،و اگر ديد مردم گرد آمده و(چنانچه نوشته اند)فراهم شدند بزودى بآن حضرت اطلاع دهد،پس مسلم رحمه اللّٰه آمده تا بمدينه رسيد و در مسجد رسول خدا(ص) نماز خواند و با هر كه ميخواست از خاندان خود وداع و خداحافظى كرده(آنگاه)دو راهنما اجير نموده همراه برداشت(و بسوى كوفه رهسپار شد)آن دو راهنما او را از بيراهه بردند،و راه را گم كرده تشنگى سختى بر ايشان غلبه كرد،و از راه رفتن بازماندند و پس از آنكه راه را پيدا كردند(ديگر نيروى سخن گفتن و راه رفتن نداشتند و)با اشاره راه را بمسلم نشان دادند،و مسلم آن راه را در پيش گرفت و آن دو راهنما نيز در اثر تشنگى جان سپردند.

مسلم بن عقيل رحمه اللّٰه(پس)از(پيمودن راه و رسيدن به)جايى كه معروف بمضيق است نامۀ بامام عليه السّلام نوشت و بوسيلۀ قيس بن مسهر فرستاد و متن نامه اين بود:اما بعد من از مدينه با دو تن راهنما بكوفه رهسپار شدم،آن دو از راه كناره گرفته و راه را گم كردند و تشنگى بر ايشان سخت شد و چيزى نگذشت كه جان سپردند،و ما رفتيم تا بآب رسيديم و چون بآب رسيديم جز رمقى مختصر براى ما نمانده بود،و اين آب در جايى از درۀ خبت است و نامش مضيق ميباشد،و من اين راه را بواسطۀ اين جريانات بفال بد گرفتم پس اگر ممكن است مرا از رفتن بدين راه معذور و معاف بدار و ديگرى را بفرست،و السّلام.حسين عليه السّلام

ص: 37

نامۀ در پاسخ او نوشت كه: اما بعد من ميترسم كه چيزى تو را وادار بر استعفاءنامۀ خود از رفتن بدين راه نكرده مگر ترس،پس بدان راهى كه تو را فرستاده ام برو(و انديشناك مباش)و السّلام.چون مسلم نامۀ حضرت را خواند گفت:اما اين را كه من بر خود بيمناك نيستم(و ترسى از رفتن ندارم)و رهسپار كوفه شد و آمد تا بآبى رسيد كه از قبيلۀ طى بود آنجا فرود آمد سپس از آنجا نيز گذشته مردى را ديد كه مشغول تيراندازى براى شكار است،باو نگريست و ديد آهوئى را با تير زد و او را بزمين انداخت، مسلم(آن را بفال نيك گرفت و)با خود گفت:ان شاء اللّٰه تعالى دشمن خود را ميكشيم،سپس آمد تا داخل كوفه شد و بخانۀ مختار بن أبى عبيدة رفت،و آن خانه اى است كه امروز بخانۀ مسلم بن مسيب معروف است،شيعيان بديدن او آمده و چون گروهى در آنجا فراهم شدند مسلم نامۀ حسين عليه السّلام را بر ايشان خواند و ايشان ميگريستند،و مردم با او بيعت كردند تا اينكه هيجده هزار نفر از ايشان با مسلم بيعت نمودند،پس مسلم نامۀ بحسين عليه السّلام نوشت و او را ببيعت كردن هيجده هزار نفر آگاه ساخت و خواست كه آن حضرت بكوفه بيايد،و شيعيان بخانۀ آن جناب رفت و آمد ميكردند تا اينكه جاى او آشكار شد، اين جريان بگوش نعمان بن بشير كه از طرف معاويه فرماندار كوفه بود و يزيد نيز او را بر همان منصب بجاى نهاده بود رسيد،پس(بمسجد آمده)بر منبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجاى آورده سپس گفت:اما بعد اى بندگان خدا بترسيد از خدا و بسوى فتنه و دودستگى نشتابيد زيرا كه در فتنه مردان كشته شوند، و خونها ريخته شود،و مالها بزور گرفته شود،همانا من با كسى كه با من نجنگد جنگ نخواهم كرد،

ص: 38

و كسى كه بر من يورش نبرد بر او در نيايم،و خفتۀ شما را بيدار نكنم،و بيهوده متعرض شما نشوم،و بصرف بهتان و بدگمانى و تهمت شما را در بند نياندازم،ولى اگر شما روبرو و آشكارا بدشمنى با من برخيزيد و بيعت خود را بشكنيد،و با پيشواى خود در صدد مخالفت برآئيد،سوگند بدان خدائى كه جز او شايستۀ پرستشى نيست تا قائمۀ شمشير در دست من است شما را بدان ميزنم اگر چه ياورى نداشته باشم،آگاه باشيد همانا من اميدوارم آن كس كه از شما حق را بشناسد بيشتر از كسى باشد كه باطل او را بهلاكت كشاند.

عبد اللّٰه بن مسلم حضرمى كه هم سوگند با بنى اميه بود برخاست و گفت:اى امير اين جريانى كه پيش آمده و مى بينى جز بستم و خونريزى اصلاح پذير نيست،و آنچه تو در اين باره انديشيده اى رأى ناتوانان است!نعمان بدو گفت:اگر در پيروى از خدا ناتوان باشم نزد من محبوبتر است از اينكه از نيرومندان در نافرمانى باشم،سپس از منبر بزير آمد.

عبد اللّٰه بن مسلم از آنجا بيرون آمده و نامۀ بيزيد نوشت كه:اما بعد بدان كه مسلم بن عقيل بكوفه آمده و شيعه براى خلافت حسين بن على عليه السّلام با او بيعت كرده اند پس اگر كوفه را خواهى مرد نيرومندى را بفرست كه فرمان تو را بانجام رساند،و مانند خودت در بارۀ دشمنت رفتار نمايد،زيرا نعمان بن بشير مرد ناتوانى است يا خود را بناتوانى زند.پس از او عمارة بن عقبه نيز مانند عبد اللّٰه بن مسلم نامۀ بيزيد نوشت،سپس عمر بن سعد بن أبى وقاص بهمين مضمون نامۀ بيزيد نوشت، چون اين نامه ها بيزيد رسيد

ص: 39

سرجون غلام معاويه را طلبيد و بدو گفت:رأى تو چيست؟همانا حسين مسلم بن عقيل را بكوفه فرستاده و براى او از مردم بيعت ميگيرد،و بمن رسيده است كه نعمان سستى كرده،و گفتار بدى در اين باره داشته است بنظر تو چه كسى را بكوفه فرمانروا كنم؟-و يزيد در آن هنگام بر عبيد اللّٰه بن زياد(كه حاكم بصره بود)خشمناك بود-سرجون گفت:اگر معاويه(پدرت)زنده بود و در اين باره رأى ميداد آن را مى پذيرفتى؟ گفت:آرى،سرجون حكم فرماندارى عبيد اللّٰه بن زياد را براى كوفه بيرون آورد و گفت:اين رأى معاويه است كه خود مرد ولى دستور بنوشتن اين حكم داد،پس حكومت دو شهر(بصره و كوفه)را بعبيد اللّٰه بن زياد بسپار،يزيد گفت:چنين ميكنم،حكم عبيد اللّٰه را براى او بفرست،سپس مسلم بن عمرو باهلى را خواسته و نامۀ بوسيلۀ او براى عبيد اللّٰه بن زياد فرستاد كه:اما بعد همانا پيروان من از مردم كوفه بمن نوشته و مرا آگاهى داده اند كه پسر عقيل در كوفه لشكر تهيه ميكند تا در ميان مسلمانان اختلاف اندازد،چون نامۀ مرا خواندى رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون درى(كه در ميان خاك گم شده باشد)بجوى تا بر او دست يابى پس او را در بند كن يا بكش يا از شهر بيرونش كن و السّلام.

آمدن عبيد الله بن زياد به كوفه و كشته شدن هانى و مسلم

حكم فرماندارى كوفه را نيز باو داد،پس مسلم بن عمرو از شام بيرون آمده روان شد تا در بصره بعبيد اللّٰه بن زياد در آمد و آن نامه و حكم را بعبيد اللّٰه رساند،عبيد اللّٰه همان ساعت دستور داد توشۀ سفر برداشته و آمادۀ رفتن بكوفه براى فردا شوند سپس از بصره بيرون رفت و برادر خود عثمان را در بصره بجاى خويش نهاد و بسوى كوفه رهسپار شد و مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور حارثى و خويشان و كسان و خانواده اش نيز

ص: 40

همراه او بودند، و بيامد تا بكوفه رسيد و عمامۀ سياهى بر سر نهاده و دهان خود را با پارچه بسته بود، و مردم كه شنيده بودند حسين عليه السّلام بسوى ايشان حركت كرده و چشم براه آمدن آن حضرت عليه السّلام بودند همين كه عبيد اللّٰه را ديدند گمان كردند حسين عليه السّلام است از اين رو بهيچ گروهى از مردم نميگذشت جز اينكه بر او سلام كرده ميگفتند:اى پسر رسول خدا خوش آمدى!خير مقدم،عبيد اللّٰه بن زياد از اينكه ميديد مردم او را بجاى حسين خوش آمد ميگويند ناراحت و بدحال شد،مسلم بن عروه كه ديد مردم بسيار شدند فرياد زد:بيكسو رويد اين مرد امير كوفه عبيد اللّٰه بن زياد است،پس ابن زياد برفت تا شب هنگام بدر قصر(دار الامارة)رسيد،و همراه او گروهى آمده و گرد او را گرفته بودند و شك نداشتند كه او حسين عليه السّلام ميباشد،نعمان بن بشير(كه در قصر بود)درهاى قصر را بروى او و همراهانش بست پس برخى از همراهان عبيد اللّٰه بانگ زد:در را باز كنيد،نعمان كه گمان ميكرد حسين عليه السّلام است از بالاى قصر سركشيده گفت:ترا بخدا سوگند دهم كه از اينجا دور شوى زيرا من امانتى كه در دست دارم بتو نخواهم سپرد،و در جنگ با تو نيز نيازى نيست،عبيد اللّٰه خاموش بود سپس نزديك شد و نعمان نيز خود را از كنگره قصر سرازير كرد عبيد اللّٰه بسخن درآمد و گفت:در بگشا خدا كارت را نگشايد كه شبت بدرازا كشيد،و مردى كه پشت سر او بود شنيد پس بسوى مردم كه بدنبال او افتاده و ميپنداشتند او حسين عليه السّلام است بازگشته گفت:اى مردم بخدائى كه شريك ندارد اين پسر مرجانه است نعمان در را باز كرد و(داخل شد)و در را بروى مردم(كه بدنبالش آمده بودند)بست،و آنان پراكنده شدند.

ص: 41

چون بامداد شد مردم را دعوت كردند و چون گرد آمدند عبيد اللّٰه بن زياد بيرون آمده،پس از حمد و ثناى پروردگار گفت:اما بعد همانا امير المؤمنين يزيد مرا بر شهر شما و مرزها و بهره هاى شما(از بيت المال)فرمانروا ساخته،و بمن دستور داده با ستمديدگانتان با انصاف رفتار كنم و بمحرومين از شما بخشش كنم،و بآنان كه گوش شنوا دارند و پيروى از دستوراتش بنمايند مانند پدر مهربان نيكى كنم،و تازيانه و شمشير(عقوبت و شكنجۀ)من(آمادۀ عقوبت)براى آن كسى است كه از دستور من سرباز زند،و با پيمان من مخالفت كند،پس بايد هر كس بر خود بترسد«راستى و درستى است كه بلا را از انسان دور كند نه تهديد»(و اين جمله مثلى است در ميان عرب كه ابن زياد بزبان جارى ساخت)سپس از منبر بزير آمده،بزرگان شهر و سرشناسان را بسختى گرفت،و گفت:نام سرشناسان و هواخواهان يزيد و هر كه از مردم خوارج در ميان شما هستند،و آن دسته از نفاق پيشه گانى كه كارشان ايجاد دودستگى و پراكندگى در ميان مردم است براى من بنويسيد،پس هر كه ايشان را نزد ما آورد در امان است،و هر كه نامشان را ننوشت بايد ضمانت كند و بعهده گيرد كه كسى از آنان كه ميشناسد و تحت نظر او هستند با ما مخالفت نكند و ياغيگيرى بر ما ننمايد،و اگر اين كار را نكرد ذمۀ ما از او برى است،و خون و مالش بر ما مباح و حلال است،و هر رئيسى(و بزرگ محله اى)در ميان مردم آشناى خود،از دشمنان يزيد كسى را بشناسد(و بما معرفى نكند)و او را نزد ما نياورد بر در خانۀ خود بدار آويخته خواهد شد و بهره اش از بيت المال لغو خواهد گرديد.

و(از آن سو)چون مسلم بن عقيل آمدن عبيد اللّٰه را بكوفه دانست و سخنان او را شنيد و سخت گيريهائى كه با رؤساء و سرشناسان كوفه كرده بگوشش رسيد از خانۀ مختار بيرون رفته و بخانۀ هانى بن عروة

ص: 42

درآمد پس شيعيان دور از چشم مأمورين عبيد اللّٰه بن زياد بنزد او رفت و آمد ميكردند و بيكديگر سفارش ميكردند جاى مسلم را بكسى نشان ندهند،ابن زياد يكى از غلامان خود را كه معقل نام داشت پيش خوانده و باو گفت:اين سه هزار درهم را بگير و بجستجوى مسلم بن عقيل برو،ياران او را پيدا كن،و چون بيك يا چند تن از ايشان دست يافتى،اين سه هزار درهم را بآنان بده و بگو:با اين پول براى جنگ با دشمنان كمك بگيريد،و چنين وانمود كن كه تو از آنان هستى زيرا چون تو اين پول را بآنان دادى از تو مطمئن خواهند شد و مورد اعتماد آنان قرار خواهى گرفت و چيزى از كار خود را از تو پنهان نخواهند كرد سپس بامداد و پسين نزد ايشان برو(و رفت و آمدت را با ايشان زياد كن)تا بدانى مسلم بن عقيل در كجا پنهان شده و نزد او بروى،معقل پول را گرفته آمد در مسجد بزرگ كوفه نزد مسلم بن عوسجه اسدى نشست و او مشغول نماز بود،پس از گروهى شنيد كه ميگويند:

اين مرد براى حسين عليه السّلام از مردم بيعت ميگيرد،پس نزديك رفت تا پهلوى مسلم بن عوسجة نشست و چون مسلم از نماز فارغ شد گفت:بندۀ خدا من از اهل شام هستم،و خداوند نعمت دوستى خاندان و اهل بيت پيغمبر و دوستى دوستانشان را بمن ارزانى داشته(اين سخنان را ميگفت)و بدروغ گريه ميكرد و گفت:همراه من سه هزار درهم است كه ميخواهم مردى از ايشان را ديدار كنم،و بمن اطلاع رسيده آن مرد باين شهر آمده و براى پسر دختر رسول خدا(ص)از مردم بيعت ميگيرد،و من ميخواهم او را ديدار كنم و كسى را نيافتم كه مرا بسوى او راهنمائى كند و جاى او را بمن نشان دهد،هم اكنون كه در مسجد نشسته بودم از برخى از مؤمنين شنيدم كه(تو را نشان داده و)ميگفتند:اين مرد داناى باحوال اين خاندان است،و من بنزد تو آمده كه اين پول را از من بگيرى و پيش صاحب خودت آن مرد

ص: 43

ببرى، زيرا من از برادران تو هستم و مورد وثوق و اطمينان توأم،و اگر ميخواهى پيش از آنكه او را ديدار كنم براى او از من بيعت بگير؟مسلم بن عوسجه گفت:خداى را سپاسگزارى كنم كه توفيق ديدار ترا بمن داد و ديدار تو مرا خورسند ساخت تا تو بآرزويت برسى،و خداوند بوسيلۀ تو خاندان پيغمبرش عليهم السّلام را يارى كند.و من خوش ندارم مردم مرا باين كار(كه رابطه با اين خاندان دارم)بشناسند پيش از آنكه كار ما سرانجام گيرد،و اين ترس من بخاطر انديشه و بيمى است كه از اين مرد سركش و خشم او در دل دارم،معقل گفت:انديشه مكن كه خبرى نيست و خير است،اكنون از من بيعت بگير پس مسلم از او بيعت گرفت،و پيمانهاى محكمى با او بست كه خير انديشى كند و جريان را پوشيده دارد معقل هر پيمانى خواست پذيرفته تا او خشنود شد،سپس باو گفت:چند روزى در خانۀ من بيا تا من از آنكه ميخواهى برايت اجازۀ دخول بگيرم،معقل با آن مردم كه بخانۀ مسلم بن عوسجة ميرفتند بدان خانه رفت و آمد ميكرد تا براى او از مسلم بن عقيل اجازه ملاقات گرفت،و(چون بنزد مسلم بن عقيل رفت)آن جناب از او بيعت گرفت،و بابى ثمامۀ صائدى دستور فرمود پول را از او بگيرد،ابا ثمامة اين سمت را داشت كه پولها و آنچه برخى كمك مالى ميكردند ميگرفت و براى آنان اسلحه خريدارى ميكرد و مردى بينا و از دلاوران عرب و بزرگان شيعه بود،و معقل نزد مسلم بن عقيل رفت و آمد ميكرد تا بجائى كه نخستين كسى كه مى آمد و آخرين مردى كه بيرون ميرفت او بود،و آنچه اين زياد از فهميدن اوضاع و احوال ايشان بدان نيازمند بود همه را دانست و پشت سر هم باو گزارش ميداد.

هانى بن عروة(كه ميزبان مسلم بن عقيل بود)از عبيد اللّٰه بر جان خود ترسيد و از رفتن بمجلس ابن زياد خود دارى كرده خود را به بيمارى زد،ابن زياد به همنشينانش گفت:چه شده كه هانى را

ص: 44

نمى بينم؟گفت:بيمار است، گفت:اگر از بيماريش آگاه بودم بعيادتش ميرفتم،پس محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه،و عمرو بن حجاج زبيدى را كه دخترش رويحه همسر هانى بن عروة بود و آن زن مادر يحيى بن هانى است پيش خواند،و بآنان گفت:چرا هانى بن عروة بديدن ما نيايد؟گفتند:ما ندانيم گويند بيمار است،ابن زياد گفت:من شنيده ام بهبودى يافته و روزها بر در خانه اش مى نشيند،پس بديدار او برويد و دستورش دهيد حق ما را وانگذارد زيرا من دوست ندارم مانند او مردى از بزرگان عرب حقش نزد من تباه گردد،پس اين چند تن بنزد هانى آمده و هنگام غروب كه هانى بر در خانه اش نشسته بود او را ديدار كردند و باو گفتند:چرا بديدار امير نيامدى،او نام تو را برد و گفت:اگر ميدانستم بيمار است بعيادتش ميرفتم؟هانى بديشان گفت:كسالت مانع از اين شد،باو گفتند:شنيده است تو بهبودى يافته اى و هر روز شام بر در خانۀ خود مى نشينى.و چنين پندارد كه تو از رفتن نزد او كندى و سستى ورزيده اى،و كندى و بى مهرى چيزى است كه فرمانروا و سلطان تاب تحمل آن را ندارد،تو را سوگند ميدهيم هم اكنون با ما سوار شوى(تا بديدنش برويم)هانى جامۀ خويش را خواسته پوشيد سپس استرش را آورده سوار شد(و با آنان بسوى قصر ابن زياد براه افتاد)همين كه بنزديك قصر رسيد احساس كرد كه وضع خطرناك است(و شايد اگر بقصر برود سالم باز نگردد)بحسان پسر اسماء بن خارجة گفت اى فرزند برادر من بخدا سوگند از اين مرد هراس و انديشه دارم تو چه پندارى؟گفت:عمو جان بخدا من هيچ گونه ترسى بر تو ندارم انديشۀ در دل راه مده-و حسان نميدانست براى چه ابن زياد هانى را طلبيده- پس هانى آمد تا بر عبيد اللّٰه بن زياد در آمد و مردم نزد او نشسته بودند،همين كه از در وارد

ص: 45

شد ابن زياد گفت:«أتتك بحائن رجلاه»(و اين مثلى بود در ميان عرب كنايه از اينكه:بپاى خود بسوى مرگ آمدى،و نخستين كس كه اين سخن را گفت حارث بن جبلة يا عبيد بن ابرص بود،و براى توضيح بيشتر بمجمع الامثال ج 1 ص 23 مراجعه شود)همين كه نزديك ابن زياد رسيد و شريح قاضى پيش او نشسته بود بسوى هانى نظر افكنده گفت:

من عطاء(و يا زندگى)او را خواهم و او ارادۀ كشتن مرا دارد،عذر خود(يا عذر پذير خود) را نسبت بدوست مرادى خود بياور(مترجم گويد:ترجمه اين شعر با شرح آن در فصل(3)از باب اول اين كتاب گذشت بدان جا مراجعه شود).

و ابن زياد در آغاز كه بكوفه آمده بود او را گرامى ميداشت و در بارۀ او مهربانى ميكرد(از اين رو)هانى گفت:اى امير مگر چه شده؟گفت:اى هانى دست بردار،اين كارها چيست كه تو در خانه ات بزيان يزيد و همۀ مسلمانان تهيه مى بينى؟مسلم بن عقيل را آورده و بخانۀ خود بردۀ و سلاح جنگ و قشون در خانه هاى اطراف خود فراهم ميكنى،و گمان دارى كه اين كارها بر من پوشيده ميماند؟هانى گفت:من چنين كارى نكرده ام،و مسلم بن عقيل نزد من نيست،ابن زياد گفت:چرا چنين است، چون سخن در اين باره ميان آن دو زياد شد و هانى بر انكار خود باقى بود،ابن زياد(غلامش)معقل همان جاسوس خود را پيش طلبيد همين كه معقل آمد ابن زياد بهانى گفت:اين مرد را مى شناسى؟گفت:آرى و دانست كه او جاسوس ابن زياد بوده،و خبرهاى ايشان را باو داده است،پس ساعتى سر بزير افكنده و ديگر نتوانست سخنى بگويد،سپس بخود آمده گفت:گوش فرا دار و سخنم را باور كن كه بخدا سوگند دروغ نميگويم،بخدا من مسلم را بخانۀ خود دعوت نكردم،و هيچ گونه اطلاعى از وضع و كار او نداشتم تا بخانۀ من آمد و از من خواست بخانه ام درآيد،و من شرم كردم او را راه ندهم،و پذيرائى از او بگردنم

ص: 46

بار شد(و روى رسم عرب نمى توانستم او را راه ندهم)بدين جهت از او پذيرائى كردم و پناهش دادم و جريان كار او چنان است كه بگوش تو رسيده و خود ميدانى پس اگر ميخواهى اكنون پيمان محكمى با تو مى بندم كه انديشۀ بدى در بارۀ تو نداشته باشم و غائله اى براه نيندازم،بنزدت آمده دست(وفادارى)در دست تو نهم، و اگر خواهى گروى پيش تو بگذارم كه بروم و بازگردم،بروم پيش مسلم و او را دستور دهم از خانۀ من بهر جاى زمين ميخواهد برود و من ذمۀ خود را از عهدۀ نگهدارى او بيرون آورم(آنگاه نزد تو باز آيم)ابن زياد گفت:بخدا هرگز دست از تو برندارم تا او را بنزد من آورى،گفت:نه بخدا من هرگز چنين كارى نخواهم كرد،مهمان خود را بياورم او را بكشى؟ابن زياد گفت:بخدا بايد او را پيش من بياورى،هانى گفت:نه بخدا نخواهم آورد،چون سخن ميان آن دو بسيار شد مسلم بن عمرو باهلى برخاست-و در كوفه جز او مرد شامى و اهل بصره كسى نبود-و گفت:خدا كار امير را اصلاح كند مرا با او در جاى خلوتى بگذار تا من در اين باره با او گفتگو كنم،پس برخاست در گوشۀ خلوتى از مجلس كه ابن زياد آن دو را ميديد با او بسخن پرداخت،و چون گفتگوى آن دو و آوازشان بلند شد ابن زياد شنيد چه ميگويند مسلم بهانى گفت:اى هانى ترا بخدا سوگند ميدهم(كارى نكن)كه خود را بكشتن دهى، و بلا و اندوهى در قبيلۀ خود وارد سازى،پس بخدا من نميخواهم تو كشته شوى؟اين مرد(يعنى مسلم بن عقيل)با اين گروه كه مى بينى پسر عمو هستند،و اينان كشندۀ او نيستند و زيانى باو نرسانند،پس او را بايشان بسپار،و در اين باره سرافكندگى و عيبى بر تو نباشد،زيرا جز اين نيست كه تو را بسلطان سپرده اى،هانى گفت:همانا بخدا در اين كار براى من سرافكندگى و ننگ است كه من كسى را كه بمن پناه آورده و مهمان خود را(بدشمن)بسپارم،با اينكه من زنده و تندرست هستم و مى شنوم و

ص: 47

مى بينم،و بازويم محكم و ياورانم بسيار است! بخدا اگر من جز يكتن نباشم و ياورى نداشته باشم او را بشما نسپارم تا در راه او بميرم،مسلم شروع كرد او را بسوگند دادن و او ميگفت:بخدا هرگز او را بابن زياد نسپارم،ابن زياد اين سخن را شنيد گفت:او را نزديك من آريد،او را بنزديك ابن زياد بردند،ابن زياد گفت:يا بايد او را پيش من آرى يا گردنت را خواهم زد،هانى گفت:در اين هنگام بخدا شمشيرهاى برندۀ در اطراف خانۀ تو بسيار شود(و مردم زيادى بيارى من بجنگ با تو بر خيزند)؟ابن زياد گفت:واى بر تو مرا بشمشيرهاى برنده مى ترسانى و او(يعنى هانى،يا ابن زياد) مى پنداشت كه قبيلۀ او بيارى او برخواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود،سپس گفت:او را نزديك من آريد،پس نزديكش آوردند،با قضيبى كه در دست داشت(قضيب بمعناى تازيانه و شمشير باريك و نازك است)بروى او زد و هم چنان به بينى و پيشانى و گونۀ او ميزد تا اينكه بينى او را شكست،و خون بر روى او و ريشش ريخت،و گوشت پيشانى و گونه او بر صورتش ريخت،و آن قضيب نيز بشكست،هانى دست بشمشير يكى از سربازان و پاسبانان ابن زياد(كه آن را بدست گرفته از خود دفاع كند)و آن مرد شمشير را نگهداشت و از گرفتن هانى جلوگيرى كرد،سپس عبيد اللّٰه بهانى گفت:آيا تو پس از گذشت و نابودى خارجيان خارجى شده اى؟خون تو بر ما حلال است،او را بكشانيد پس او را بر زمين كشانده باطاقى افكندند و در آن را بستند،ابن زياد گفت:پاسبانانى بر او بگماريد، اين كار را كردند،حسان بن اسماء برخاسته گفت:بهانۀ خارجى گرى را در بارۀ هانى بيكسو نه(و اين بهانه نشد كه تو او را بزنى و بكشى)بما دستور دادى او را بنزد تو آوريم و چون آورديمش،بينى و روى او را شكستى و خونش را بر ريشش روان كردى،و ميخواهى او را بكشى؟!عبيد اللّٰه گفت:

تو اينجا هستى؟پس دستور داد حسان را با مشت و تخت سينه اى و پس گردنى بزدند و در گوشۀ از مجلس

ص: 48

نشاندند،محمد بن اشعث گفت:ما بهر چه امير بپسندد خوشنوديم چه بسود ما باشد و چه بر زيان ما، چون امير بزرگ و مهتر ما است! از آن سو عمرو بن حجاج زبيرى(كه پيش از اين نامش گذشت)شنيد كه هانى كشته شده پس با قبيلۀ مذحج آمده و قصر ابن زياد را محاصره كرد،و گروه بسيارى با او بودند،آنگاه فرياد زد:من عمرو بن حجاجم و اينان سواران(و جنگجويان)قبيلۀ مذحج هستند،ما كه از پيروى خليفه دست برنداشته،و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم(چرا بايد بزرگ ما هانى كشته شود)؟و اينان شنيده بودند كه هانى كشته شده پس بعبيد اللّٰه بن زياد گفتند:اين قبيلۀ مذحج است كه بر در قصر ريخته اند!ابن زياد بشريح قاضى (كه از قاضيان دربارى بود)گفت:بنزد بزرگشان(هانى)برو و او را ببين،سپس بيرون رو و اينان را آگاه كن كه او زنده است و كشته نشده،شريح باطاق هانى آمده او را ديد،چون هانى شريح را ديد گفت:اى خدا!اى مسلمانان!قبيلۀ من هلاك شدند!كجايند دينداران!كجايند مردم شهر؟(اين سخنان را ميگفت)و خون بريشش ميريخت،كه ناگاه صداى فرياد و غوغا از بيرون قصر شنيد،پس گفت:من گمان دارم اينها فرياد قبيلۀ مذحج و پيروان مسلمان من است،همانا اگر ده تن پيش من آيند مرا رها خواهند ساخت! شريح كه اين سخن را شنيد بنزد قبيلۀ مذحج آمده گفت:همين كه امير آمدن شما و سخنانتان را در بارۀ بزرگتان(هانى)شنيد بمن دستور داد بر او درآيم،پس من پيش او رفتم و او را بديدم،و بمن دستور داد شما را ببينم و باطلاع شما برسانم كه او زنده است،و اينكه بشما گفته اند:او كشته شده دروغ است،عمرو بن

ص: 49

حجاج و همراهانش گفتند:اكنون كه كشته نشده(و زنده است)خداى را سپاسگزاريم،و پراكنده شدند.

عبيد اللّٰه بن زياد از قصر بيرون آمده و بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكانش نيز با او بودند پس بمنبر بالا رفته گفت:اما بعد اى مردم همگى به پيروى از خدا و پيشوايان خود چنگ زنيد و پراكندگى ايجاد نكنيد كه هلاك خواهيد شد و خوار گرديد،و كشته شويد و ستم رسيده و محروم گرديد،همانا برادرت كسى است كه بتو راست بگويد،و هر كه مردم را ترساند عذر خود خواسته،پس رفت كه از منبر بزير آريد، و هنوز از منبر بزير نيامده بود كه نگهبانان و ديده بانان مسجد از در خرما فروشان آمده و خروش ميكردند و ميگفتند:مسلم بن عقيل آمد!عبيد اللّٰه بشتاب وارد قصر شد و درهاى آن را بست،پس عبد اللّٰه بن حازم گفت:بخدا من فرستادۀ مسلم بن عقيل بودم كه بقصر آمدم ببينم هانى چه شد و چون ديدم او را بزدند و بزندان افكندند بر اسب خويش سوار شده و نخستين كس بودم كه بنزد مسلم بن عقيل رفتم و خبرها را باو دادم، پس بناگاه ديدم زنانى از قبيلۀ مراد انجمن شده و فرياد ميزدند:«يا عبرتاه،يا ثكلاه»(اين استغاثه و دادرسى هنگام پيش آمد و مصيبت است)پس بر مسلم بن عقيل درآمدم و خبر را باو دادم،بمن دستور داد در ميان پيروانش فرياد زنم و آنان در خانه هاى اطراف خانۀ هانى پر بودند،و چهار هزار نفر در آن خانه ها بودند،بمنادى خود گفت:فرياد زند:«يا منصور امت»(يعنى اى يارى شده بميران،و اين شعار جنگى بوده و در برخى از جنگهاى صدر اسلام نيز شعارشان همين بوده و در جلد اول نيز گذشت)پس من فرياد زدم«يا منصور امت»مردم كوفه يك ديگر را خبر كرده گرد آمدند،مسلم براى سران قبائل كنده و مذحج،و تميم،و اسد،و مضر،و همدان،پرچم جنگ بست،و مردم يك ديگر را خوانده فراهم شدند،

ص: 50

چيزى نگذشت كه مسجد و بازار از مردم پر شد و همچنان مردم بهم مى پيوستند تا شامگاه، پس كار بر عبيد اللّٰه تنگ شد،و بيشتر كارش اين بود كه درب قصر را نگهدارند(مبادا مردم در قصر بريزند)و در ميان قصر جز سى تن نگهبان و بيست تن از سران كوفه و خانواده و نزديكانش كسى با او نبود،و آن سركردگان مردم كه(هوادار بنى اميه بودند و)در قصر نبودند و از اطراف ميخواستند باو به پيوندند از طرف درب نزديك خانۀ روميان وارد قصر ميشدند،و آنان كه در قصر بودند از بالا سرميكشيدند و بلشگر مسلم نگاه ميكردند، و آنها بسوى اينان سنگ پرتاب مينمودند،و ناسزا بايشان ميگفتند،و بعبيد اللّٰه و پدرش زياد بد ميگفتند، ابن زياد كثير بن شهاب را(كه از طايفه مذحج بود)خواست،و باو دستور داد بهمراه آن دسته از قبيلۀ مذحج كه فرمانبردار او هستند بيرون رود،و در ميان شهر كوفه گردش كند و مردم را از يارى مسلم بن عقيل (بهر نحو ممكن است)باز دارد و از جنگ بترساند و از شكنجۀ دولت بر حذر دارد،و بمحمد بن اشعث(كه از قبيلۀ كنده بود)دستور داد با آن دسته از قبيله كنده و حضر موت كه فرمانبردار او هستند بيرون رود و پرچم امان براى پناهندگان ترتيب دهد،و مانند همين دستور را بقعقاع ذهلى و شبث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن عامرى داد،و بقيۀ سران و مردم كوفه را(كه در قصر بودند)نزد خود نگهداشت براى اينكه از مردم(خشمناك كوفه كه بيارى مسلم بن عقيل آمده بودند)ميترسيد و شمارۀ آن مردمى كه با او در قصر بودند اندك بود،پس(بدنبال اين دستور)كثير بن شهاب بيرون آمده و مردم را از يارى دادن بمسلم بن عقيل ميترساند،و محمد بن اشعث بيرون آمده نزديك خانه هاى بنى عمارة ايستاد (و شروع بپراكنده كردن مردم از اطراف جناب مسلم كرد،از آن سو)مسلم بن عقيل عبد الرحمن بن

ص: 51

بن شريح شامى را بمقابلۀ با محمد بن اشعث فرستاد،و چون محمد بن اشعث بسيارى مردمى كه نزدش آمدند بديد واپس كشيد.

(باين ترتيب)محمد بن اشعث،و كثير بن شهاب،و قعقاع ذهلى،و شبث بن ربعى مردم را از پيوستن بمسلم بن عقيل باز ميداشتند،و از شكنجۀ دولت بيم ميدادند تا آنكه گروه بسيارى از قوم و قبيلۀ آنان و مردم ديگر بنزد ايشان گرد آمدند و با آن گروه بسوى ابن زياد آمده از طرف درب روميان وارد قصر شدند و آن مردم هم با ايشان بقصر درآمدند،پس كثير بن شهاب گفت:خدا كار امير را بنيكى گرايد هم اكنون در ميان قصر گروه بسيارى از بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكان و دوستداران ما هستند،پس بيا با ما بسوى آنان برويم(و بجنگيم)عبيد اللّٰه گوش باين سخن نداد،و براى شبث بن ربعى پرچمى بسته او را بيرون فرستاد، و از آن سو مردم با مسلم بن عقيل بسيار بودند و تا شامگاه درنگ كردند و كارشان بالا گرفت،عبيد اللّٰه بنزد سران شهر فرستاد و آنان را گرد آورده،(و بآنان دستوراتى داد)پس ايشان بنزد مردم رفته و بهر كه از ابن زياد پيروى كند وعدۀ زيادتى احسان و بخشش داده،و آنان كه نافرمانى كنند از محروميت و عقوبت ترساندند،و آنان را آگاه كردند كه لشكر از شام ميرسد،و كثير بن شهاب در اين باره بسيار سخن گفت تا آنگاه كه ميرفت خورشيد پنهان شود،گفت:اى گروه مردم بسوى خانه و زندگى خود برويد،و شتاب در شر و فساد نكنيد و خود را در معرض كشتن در نياوريد،زيرا اين لشكرهاى يزيد است كه در ميرسد،و امير(عبيد اللّٰه بن زياد)با خدا عهد كرده كه اگر شما همچنان براى جنگ با او پابرجا بمانيد،و شبانه بخانه هاى خود نرويد بهرۀ فرزندان شما را(از بيت المال)يكسره ببرد،و جنگجويان

ص: 52

شما را در كارهاى جنگى شام پراكنده كند، و بى گناهان شما را بجرم گنهكاران بگيرد،و حاضران را بجاى غائبان گرفتار كند تا بازمانده اى از مردم نافرمان بجاى نماند جز اينكه سزاى كردار بدشان را بآنان بچشاند،و سران ديگر نيز مانند اين سخنان(تهديد آميز را)بر زبان راندند،و مردم كه اين سخنان را از ايشان شنيدند شروع كردند بپراكنده شدن،زن بود كه مى آمد و دست پسر و برادر خود را ميگرفت و ميگفت:بيا برو اين مردم كه هستند مسلم را بس است،و مرد بود كه مى آمد پيش پسر و برادرش و ميگفت:

فردا است كه مردم شام مى آيند،ترا با جنگ و آشوب چكار!بدنبال كار خود برو و او هم(با اين سخن) ميرفت،پس همچنان مردم پراكنده ميشدند تا شب شد،و مسلم نماز مغرب را كه خواند جز سى نفر در مسجد كسى با او نماند،چون ديد كه اين گروه اندك با او بيش نمانده اند،از مسجد بسوى درهاى قبيلۀ كنده(براى بيرون رفتن)براه افتاد،هنوز بدرها نرسيده بود كه ده تن شدند،و چون از در مسجد بيرون آمد يك نفر هم بجاى نماند كه او را راهنمائى كند،باين سو و آن سو نگاه كرد ديد يكتن هم نيست كه راه را نشان او بدهد،و او را بخانه اش راهبرى نمايد،يا اگر دشمنى باو روى آورد از او دفاع كند.

حيران و سرگردان راه خود را پيش گرفت و در كوچه هاى كوفه گردش ميكرد و نميدانست بكجا برود تا گذارش بخانه هاى بنى جبلة از قبيلۀ كنده و بدر خانۀ زنى بنام طوعه افتاد كه آن زن از كنيزان اشعث بن قيس بود و از او داراى فرزند بود،و اشعث او را بدان واسطه آزاد كرده و اسيد حضرمى او را بزنى گرفته بود،و از او پسرى بنام بلال پيدا كرد،و بلال در ميان مردم بيرون رفته بود و آن زن بر در خانه چشم براه بلال ايستاده بود،پس مسلم بن عقيل بآن زن سلام كرد،زن جواب سلام او را داد،سپس گفت:

ص: 53

اى زن شربتى آب بمن بده، طوعه آب آورده او را سيراب كرد،مسلم همان جا نشست،زن رفت ميان خانه و ظرف آب را گذارد و برگشته گفت:اى بندۀ خدا آيا آب نخوردى؟فرمود:چرا،گفت:پس بنزد زن و بچه ات برو،مسلم پاسخى نداد،دوباره گفت و مسلم(مانند بار نخست)پاسخى نداد،بار سوم آن زن گفت:سبحان اللّٰه اى بندۀ خدا برخيز خدايت تندرستى دهد بسوى زن و بچه ات برو،زيرا نشستن تو در اينجا شايسته نيست،و من حلال نميكنم كه اينجا بنشينى مسلم برخاست و گفت:اى زن من در اين شهر خانه و فاميل ندارم،آيا ممكن است بمن احسان كنى شايد من روزى پاداش تو را بدهم؟گفت:

اى بنده خدا آيا احسان چيست(كه من بتو كنم)؟گفت:من مسلم بن عقيل هستم كه اين مردم مرا تكذيب كرده فريبم دادند و از خانۀ خود آورده ام كردند!گفت:تو مسلم بن عقيل هستى؟فرمود:

آرى،گفت:داخل شو،پس باطاقى از خانۀ او در آمد،غير از آن اطاقى كه خود آن زن در آن بود،و آنجا را براى او فرش كرده شام براى او آورد ولى مسلم شام نخورد.

چيزى نگذشت كه پسرش آمد و ديد مادرش در آن اطاق زياد رفت و آمد ميكند و باو گفت:بخدا زياد رفت و آمد كردن تو امشب در اين اطاق مرا بشك انداخته،همانا تو كار فوق العادۀ در اين اطاق دارى؟ گفت:پسر جان سر خود را بكار ديگرى گرم كن(و از اين پرسش صرف نظر كن)گفت:بخدا بايد بمن خبر دهى!گفت:بدنبال كار خود برو و اين پرسش را مكن،پسر اصرار كرد،زن گفت:اى فرزند مبادا آنچه بتو ميگويم كسى را بدان آگاه كنى؟گفت:چنين كنم،پس سوگندها باو داد و او هم برايش

ص: 54

سوگند خورد،پس جريان را باو گفت،آن پسر خاموش شده خوابيد.

چون مردم از دور مسلم پراكنده شدند زمانى گذشت و ابن زياد ديگر آن هياهوى مردمى كه بيارى مسلم آمده بودند و از بامداد تا آن ساعت بگوشش ميخورد نشنيد،باطرافيان خود گفت:سر بكشيد ببينيد آيا كسى بچشمتان ميخورد؟آنان از بالاى قصر سر كشيدند و كسى را نديدند،گفت:خود بنگريد شايد در زير سايه بانها كمين كرده باشند!پس از بالاى بام بمسجد آمده تخته هاى سقف را كشيدند و با شعله هاى آتش كه در دست داشتند بپائين نگاه ميكردند،و آن شعله ها گاهى پائين را روشن ميكرد و گاهى آن طور كه ميخواستند روشنى نداشت(و نمى توانستند درست پائين را بنگرند)چراغها از سقف آويزان كردند،و دسته هاى نى بريسمان بستند و آنها را آتش زده بپائين آويزان كردند تا آنها بزمين رسيد و بدين وسيله زير همۀ سايبانها و دور و نزديك و تمام زواياى مسجد را ديدند تا زير سايبانى كه منبر در آنجا قرار داشت نيز بدان وسيله بديدند و چون كسى بچشم نخورد ابن زياد را از پراكنده شدن مردم آگاهى دادند،پس درب سدۀ مسجد را باز كرد،و بمنبر بالا رفت و همراهان او نيز با او بمسجد در آمدند پس بآنان دستور داد بنشينيد و اين جريان پيش از نماز عشاء بود،آنگاه بعمرو بن نافع دستور داد در شهر فرياد كند:آگاه باشيد ذمۀ حكومت برى است(و خونش بگردن خود اوست)هر مردى از سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجويان كه نماز شام را بخواند جز در مسجد(يعنى همۀ مردان بايد امشب نماز عشاء را در مسجد بخوانند)ساعتى نگذشت كه مسجد از مردم پر شد سپس منادى او آواز داد و مردم بنماز ايستادند،و بنگهبانان خويش دستور داد هنگام نماز او را نگهبانى كنند مبادا كسى ناگهانى باو بتازد،و باين ترتيب

ص: 55

نماز را خواند سپس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد آنگاه گفت:اما بعد پس همانا پسر عقيل سفيه نادان چنان كرد كه ديديد از خلاف كارى و دودستگى،پس ذمۀ خدا برىء است(و جان و مالش مباح است)آن مردى كه مسلم در خانۀ او پيدا شود،و هر كه او را بنزد ما آورد پول خون او را باو خواهيم داد،اى بندگان خدا بترسيد از خدا،و اطاعت و بيعت خود را از دست ندهيد،و بر خود راه عقوبت را نگشائيد،(آنگاه بحصين بن نمير گفت:)اى حصين بن نمير مادر بر تو بگريد اگر درى از دروازه هاى شهر كوفه باز بماند يا اين مرد از اين شهر بدر رود و او را نزد من نياورى!و من تو را بر تمام خانه هاى مردم كوفه مسلط كردم پس ديدبانى براى كوچه ها بفرست،و چون صبح شد خانه ها را تفتيش كن و گوشه و كنار آنها را دقيقا باز بينى كن تا اين مرد را براى من بياورى،و اين حصين بن نمير رئيس داروغه و پاسبانان ابن زياد از طائفۀ بنى تميم بود،پس ابن زياد بقصر خويش رفت،و براى عمرو بن حريث پرچمى بست و او را امير و فرمانرواى بر مردم ساخت،چون صبح شد در مجلس خويش نشست و اجازۀ ورود بمردم داد،مردم (دسته دسته)بديدن او آمدند محمد بن اشعث از در وارد شد،ابن زياد گفت:خوش آمدى اى كسى كه در دوستى ما دوروئى ندارد،و بدنام و متهم بدشمنى ما نيست،و او را پهلوى خود نشانيد.

(از آن سو)پسر آن پير زال(طوعه)چون صبح شد بنزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث رفت و او را از جاى مسلم بن عقيل(كه همان خانۀ خودشان بود)آگاهى داد،عبد الرحمن بسراغ پدر بيامد تا در مجلس ابن زياد(او را ديدار كرد)و او را ديد در كنار ابن زياد نشسته است،پس بنزديك پدر رفته و در

ص: 56

گوشى با او گفتگو كرد، ابن زياد مطلب را فهميد و با چوب(يا شمشير نازكى)كه در كنارش بود اشاره كرده گفت:بر خيز و هم اكنون او را بنزد من بياور،و همراهان خود را نيز بهمراهش فرستاد چون ميدانست هر قبيلۀ خوش ندارد كه مسلم بن عقيل در ميان ايشان گرفتار شود،و بهمراهى او عبيد اللّٰه بن عباس سلمى را با هفتاد نفر از طائفۀ قيس فرستاد تا بدان خانۀ كه مسلم بن عقيل در آن جاى داشت رسيدند،چون مسلم صداى سم اسبان و هياهوى مردان شنيد دانست كه براى دستگيرى او آمده اند،پس با شمشير خويش بسوى ايشان بيرون آمد،آنان بخانه ريختند،مسلم بر ايشان(حمله كرد)كار را بر ايشان سخت گرفت و با شمشير ايشان را بزد تا از خانه بيرونشان كرد،دوباره بآن جناب هجوم بردند و او نيز بسختى حمله كرد، و در ميانۀ آن جناب و بكر بن حمران احمرى جنگ در گرفت،پس بكر شمشيرى بدهان مسلم زد كه لب بالا را بريد و بلب پائين رسيد و دندان پيشين را از جاى خود كند،مسلم نيز ضربت سختى بر او زد،و پشت سر آن شمشيرى بر پس گردنش زد و چنان شكافت كه نزديك بود بشكمش برسد،همين كه اين دلاورى را ديدند ببالاى بامها رفته از بالا سنگ بسويش پرتاب ميكردند،و دسته هاى نى آتش زده از بالا بر سرش ميريختند مسلم كه چنين ديد با شمشير برهنه در ميان كوچه بايشان حمله ور شد،محمد بن اشعث گفت:تو در امان هستى بيجهت خود را بكشتن مده،و مسلم از ايشان ميكشت(و اين چند شعر را)ميخواند:

1-سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر آزادانه،همانا من مرگ را چيز بدى ديده ام.

2-چيز سرد را گرم و تلخ كند،پرتو خورشيد برگشت و بزير افتاد.

ص: 57

3-هر مردى(در زندگى)روزى ناراحتى و بدى را ديدار خواهد كرد،و من ميترسم از اينكه بمن دروغ گويند يا فريبم دهند.

محمد بن اشعث باو گفت:دروغ بتو نگويند و فريبت ندهند(تو در امانى)پس بيتابى نكن همانا اين مردم(يعنى ابن زياد و همراهانش)پسر عموهاى تو هستند(چون اهل حجاز هستند و شما و ايشان از يك نژاد هستيد)و كشندۀ تو نخواهند بود و زيانى بتو نميرسانند،و مسلم در آن حال(در اثر سنگهائى كه باو زده بودند)ناتوان شده بود،و توانائى جنگ كردن نداشت،و نفسش بريد،پشت خود بديوار خانۀ طوعه تكيه داد،محمد بن اشعث گفتار پيشين را باز گفت كه تو در امانى،مسلم فرمود:آيا من در امانم؟گفت:آرى،بآن مردمى كه همراه محمد بن اشعث بودند فرمود:براى من امان هست؟آنان گفتند:آرى جز عبيد اللّٰه بن عباس سلمى كه گفت:مرا در اين كار نه شتر مادۀ است و نه شتر نرى(يعنى من كاره اى نيستم كه امان دهم يا ندهم،و اين سخن مثلى است در ميان عرب كه هنگام تبرى جستن از كارى و بيان دخالت نداشتن در آن گويند،و نخستين كسى كه اين كلام را گفت حارث بن عباد يا صدوف دختر حليس عذريه بود،و داستانى در اين باره دارد كه ميدانى در مجمع الامثال ج 2 ص 170-171 نقل كرده است،بهر صورت)مسلم فرمود:اگر مرا امان ندهيد من دست در دست شما نگذارم،پس استرى آورده مسلم را بر آن سوار كردند،آن گروه اطراف او را گرفته شمشير را از دستش بيرون آوردند،گويا مسلم اين جريان را كه ديد از خود نااميد شد و اشگش سرازير شد،سپس فرمود:اين نخستين فريب شما بود،محمد بن اشعث گفت:اميد است باكى بر تو نباشد،مسلم فرمود:جز اميدى كه گفتى چيزى در كار نيست چه شد امان شما(كه بمن داديد)؟« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »و گريست،عبيد اللّٰه بن عباس سلمى گفت:هر كس خواهان آن چيزى باشد كه تو جوياى آن هستى(يعنى رياست و امارت بخواهد)

ص: 58

وقتى(بمراد خود نرسد) و بسرش آيد آنچه بسر تو آمده نبايد گريه كند(يعنى آرزوها اين پيش آمدهاى ناگوار را هم دارد،و كسى كه چنين اقدامى بكند بايد انديشۀ چنين روزى را نيز پيشاپيش كرده باشد)؟مسلم گفت:من بخدا براى خودم گريه نكردم،و از كشته شدن خود باك ندارم اگر چه چشم بهمزدنى تلف شدن خود را دوست ندارم(ولى باز براى خود گريه نميكنم)ولى گريه ميكنم براى خاندان و فاميل خود كه بسوى من رو آورند،گريه ميكنم براى حسين و خاندان حسين عليه السّلام! سپس رو كرد بمحمد بن اشعث و گفت:اى بندۀ خدا من بخدا سوگند چنين مى بينم كه تو از امانى كه بمن داده اى ناتوان خواهى شد(و ابن زياد امان تو را نپذيرد و مرا خواهند كشت،از اين رو من خود بحسين عليه السّلام خبر گرفتارى خويش و بى وفائى مردم كوفه را نمى توانم برسانم)آيا ميتوانى يك كار خيرى انجام دهى،و مردى را بفرستى كه از زبان من بحسين عليه السّلام پيغام رساند زيرا من چنين مى بينم كه بسوى شما حركت كرده يا فردا با خاندانش حركت خواهد كرد،و باو بگويد:مسلم بن عقيل مرا نزد تو فرستاده و او در دست مردم گرفتار شده بود و بخود نميديد كه تا شام زنده باشد،و او ميگفت:پدر و مادرم بقربانت!با خاندانت باز گرد،مردم كوفه ترا فريب ندهند،زيرا اينان همان همراهان پدرت بودند كه آن حضرت آرزوى دورى از ايشان يا كشته شدن را ميكرد،همانا اهل كوفه مردمانى دروغ زن هستند،و شخص دروغ زن تدبير ندارد،محمد بن اشعث گفت:بخدا اين كار را خواهم كرد،و بابن زياد هم خواهم گفت:

كه من تو را امان داده ام(و چنين پندارم كه امان مرا بپذيرد)و با آن وضع محمد بن اشعث مسلم بن عقيل را بدر قصر(پسر زياد)آورد و خود اجازه دخول طلبيد،اذنش دادند،محمد بن اشعث بقصر وارد شد (و مسلم بن عقيل در قصر بود)چون وارد شد جريان مسلم را بابن زياد خبر داد و همچنين شمشيرى كه بكر

ص: 59

بآن جناب زد و امانى كه خود او بمسلم داده بود همه را بابن زياد گفت، عبيد اللّٰه گفت:تو چه كار با امان دادن؟گويا ما تو را فرستاده بوديم كه او را امان دهى جز اين نبود كه ما تو را فرستاده بوديم او را براى ما بياورى،پس محمد بن اشعث خاموش شد،و مسلم بن عقيل را بدر قصر آوردند و در آن حال تشنگى بر آن جناب غلبه كرده بود،و بدر قصر مردمانى نشسته و بانتظار اجازۀ ورود بودند،كه در ميان آنان بود عمارة بن عقبة بن أبى معيط،و عمرو بن حريث،و مسلم بن عمرو،و كثير بن شهاب،و كوزۀ آب سردى بر در قصر نهاده بود،مسلم فرمود:شربتى از اين آب بمن بدهيد!مسلم بن عمرو گفت:مى بينى چقدر اين آب سرد است؟بخدا قطرۀ از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنم را بچشى!مسلم بن عقيل فرمود:

واى بر تو!كيستى؟گفت:من كسى هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو آن را انكار كردى،و خير خواهى براى امام و پيشواى خود كرد آنگاه كه تو خيانتش كردى،و پيروى او كرد آنگاه كه تو نافرمانى او كردى،من مسلم بن عمرو باهلى هستم،مسلم بن عقيل فرمود:مادرت بى فرزند شود چه اندازه جفا پيشه و درشت خو و سنگ دل هستى!تو اى پسر باهلة سزاوارتر هستى بحميم و هميشه بودن در آتش دوزخ از من (اين سخن را فرمود)آنگاه نشست و تكيه بديوارى داد،عمرو بن حريث غلام خود را فرستاد كوزۀ آبى كه دستمالى بر سر آن بود با قدحى آورد،پس در آن بآب ريخت و باو گفت:بيا شام،مسلم قدح را گرفت و چون ميخواست بياشامد پر از خون دهانش ميشد،و نميتوانست بياشامد يك بار يا دو بار قدح را ريختند و دوباره آب كردند و نتوانست بياشامد،بار سوم كه خواست بياشامد دندانهاى پيشين آن جناب در قدح افتاد

ص: 60

پس فرمود:سپاس خداى را اگر روزى من شده بود خورده بودم(چنين قسمت شده كه من تشنه باشم)در همين حال فرستادۀ ابن زياد از قصر بيرون آمد و دستور داد او را وارد قصر كنند،مسلم چون بقصر درآمد بعنوان امير بودن بابن زياد سلام نكرد،يكى از پاسبانان گفت:چرا بر امير سلام نكردى؟فرمود:

اگر بخواهد مرا بكشد چه سلامى باو بكنم،و اگر نخواهد مرا بكشد پس از اين سلام من بر او بسيار خواهد بود،ابن زياد باو گفت:بجان خودم سوگند كشته خواهى شد،مسلم فرمود:مرا خواهى كشت؟ گفت:آرى،فرمود،پس بگذار من ببرخى از مردم خود وصيت كنم،گفت:چنان كن،پس مسلم نگاهى به همنشينان عبيد اللّٰه كرده ديد در ميان ايشان عمر بن سعد ابى وقاص نشسته است،فرمود:اى عمر همانا ميان من و تو پيوند خويشى هست و من اكنون حاجتى بسوى تو دارم و بر تو لازم است حاجت مرا روا سازى(و وصيت مرا بپذيرى)و آن وصيت پنهانى است،عمر از شنيدن وصيت مسلم سرباز زد،عبيد اللّٰه باو گفت:چرا از پذيرفتن وصيت پسر عمويت امتناع ميورزى؟پس عمر برخاست و با مسلم بكنارى از مجلس آمد و در گوشۀ نشست كه ابن زياد هر دو را ميديد،پس مسلم باو فرمود:همانا در شهر كوفه من قرضى دارم كه از هنگامى كه وارد اين شهر شدم آن را بقرض گرفته ام و آن هفتصد درهم است،پس زره و شمشير مرا بفروش و بدهى مزبور را بپرداز،و چون كشته شدم بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن،و كسى بنزد حسين عليه السّلام بفرست كه او را(از اين سفر)باز گرداند،زيرا من باو نوشته و آگاهش ساخته ام كه مردم با او هستند،و چنين پندارم كه او در راه است،عمر پيش ابن زياد آمده(و براى اينكه ابن زياد باو بدگمان نشود)گفت:اى امير ميدانى چه سفارش و وصيتى بمن كرد؟چنين و چنان گفت(و هر چه مسلم باو گفته بود همه را پيش ابن زياد بازگو كرد)ابن زياد باو گفت:شخص امين خيانت نميكند ولى گاهى

ص: 61

مرد خائن امين مى شود(يعنى اگر تو مرد امينى بودى بمسلم خيانت نميكردى و آنچه او پنهانى بتو گفت فاش نميكردى ولى مسلم خيال كرد تو امين هستى و سرّ خود را بامانت پيش تو گفت) اما مال او پس اختيارش با تو(يعنى وصيتى كه راجع بزره و شمشيرش كرده در اختيار تو است)و ما جلوگيرى نميكنيم كه هر چه خواهى بآن انجام دهى و اما بدن او را ما باك نداريم كه چون او را كشتيم هر چه خواهند در بارۀ آن انجام دهند(و دفن كنند)و اما حسين اگر او كارى بما نداشته باشد ما كارى باو نداريم(يا اگر او ما را بازنگرداند ما او را بازنگردانيم).

سپس ابن زياد بمسلم گفت:خموش باش اى پسر عقيل بنزد مردم اين شهر آمدى اينان گرد هم بودند تو آنان را پراكنده كردى و دودستگى ايجاد كردى و آنان را بجان همديگر انداختى؟مسلم فرمود:

هرگز من براى اين كارها باينجا نيامدم،لكن مردم اين شهر چون ديدند پدر تو نيكان ايشان را كشت و خونشان بريخت،و همانند رفتار پادشاهان ايران و روم با ايشان رفتار كرد،ما بنزد ايشان آمديم كه دستور دادگسترى دهيم،و بحكم كتاب خدا(قرآن)مردم را دعوت كنيم،ابن زياد(كه از سخنان محكم و با حقيقت مسلم خشمگين شده بود و ديد چون از دل برخيزد در دل نشيند،و ممكن است در شنوندگان و حاضرين در مجلس اثر بخشد،براى خنثى كردن اثر آن سخنان و خاموش ساختن آن مرد حقگو و با شهامت راهى جز تهمت و افتراء نديد،از اين رو)گفت:تو چه باين كارها؟چرا آنگاه كه در مدينه بودى و شراب ميخوردى در ميان مردم بعدالت و حكم قرآن رفتار نميكردى؟مسلم فرمود:من شراب ميخورم!آگاه باش بخدا سوگند همانا خدا ميداند كه تو دروغ ميگوئى و ندانسته سخن گفتى،و من چنان نيستم كه تو گفتى،و تو بميخوارگى سزاوارتر از من هستى،و شايسته تر باين كار كسى است كه(همچو سگ)زبان بخون مسلمانان تر كند،و بكشد بناحق آن كس را كه خدا كشتنش را حرام كرده،و خون مردم بيگناه را بستم و از روى

ص: 62

دشمنى و بدگمانى بريزد و با اين همه سرگرم لهو و لعب باشد و اين جنايات را بازيچه پندارد چنان كه گويا هرگز كارى نكرده، ابن زياد(كه ديد از اين راه نتيجه نگرفت بلكه بدتر شد براى اينكه ذهن حاضران را بسوى ديگر توجه دهد سخن را برگردانده)گفت:اى تبهكار همانا نفس تو آرزومندت كرد بچيزى كه خدا از رسيدن بدان جلوگيرى كرد و تو را شايستۀ آن نديد(يعنى آرزوى رسيدن بامارت داشتى)؟ مسلم فرمود:اگر ما شايستۀ آن نباشيم چه كسى شايستۀ آن است؟ابن زياد گفت:امير المؤمنين يزيد، مسلم فرمود:سپاس خداى را در همۀ احوال،ما بداورى خدا در ميان ما و شما خوشنوديم،ابن زياد(براى آنكه ترسى در دل مسلم ايجاد كند و او را از سخن باز دارد)گفت:خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، چنان كشتنى كه هيچ كس را در اسلام چنان نكشته باشند!مسلم فرمود:آرى همانا تو سزاوارترى كه در اسلام چيزى را با ديد آورى كه پيش از آن نبوده،و همانا تو بد كشتن و بزشتى دست و پا بريدن،و بد دلى،و بد كينه اى را در هنگام پيروزى نسبت بهيچ كس فروگذار نخواهى كرد،پس ابن زياد(كه هر حيلۀ براى بستن زبان حقگوى مسلم زد كارگر نيفتاد مانند همۀ جنايتكاران زبان بدشنام گشود و)شروع كرد بدشنام گوئى باو و حسين و على عليهما السلام و عقيل(و ناسزاى بسيار گفت)مسلم(كه مرد ناسزا و دشنام نبود و مرد فضيلت و تقوا بود چون ديد كار باينجا رسيد و آن مرد پست دست بچنين حربه و نيرنگ رسوائى زد)خاموش شد و ديگر پاسخش نداد.

سپس ابن زياد(كه ديد اين كار ننگين او بخواسته اش جامۀ عمل پوشاند و مسلم را خاموش ساخت براى اينكه جريان تكرار نشود و دوبارۀ گرفتار زبان برّان آن مرد حقگو نشود،و بيش از اندازه رسوائى بار نيايد،ديگر مجال نداد و)گفت:او را بالاى بام قصر ببريد و گردنش را بزنيد،و بدن بى سرش را بزير اندازيد،مسلم گفت:بخدا اگر ميان من و تو خويشاوندى بود مرا نميكشتى(كنايه از اينكه تو زنا زاده هستى)ابن زياد(كه ديد هر چه در كشتن مسلم درنگ كند پردۀ رسوائيش بيشتر بالا رود با

ص: 63

ناراحتى)گفت: كجاست اين مردى كه مسلم بن عقيل شمشير بسرش زده بود؟(مقصودش بكر بن حمران بود كه جريان جنگ او با مسلم پيش از اين گذشت،ولى چنانچه از داستان گذشته بر مى آيد ضربت حضرت مسلم بر آن مرد چنان بود كه او را از پا درآورد و ديگر بازنده نبود،و يا قادر بانجام چنين كارى كه ابن زياد باو دستور داد نبوده و اللّٰه العالم)پس بكران بن حمران احمرى را خواندند و چون آمد باو گفت:بالاى بام برو و(براى اينكه انتقام ضربتى كه از او خورده اى بگيرى)تو او را گردن بزن،پس آن مرد دست مسلم را گرفته ببام برد و آن جناب تكبير(اللّٰه اكبر)ميگفت،و استغفار ميكرد،و درود بر رسول خدا ميفرستاد و ميفرمود:بار خدايا تو داورى كن ميان ما و ميان آن مردمى كه ما را فريب داده،و دروغ زدند،و دست از يارى ما برداشتند،و او را بر بالاى قصر بجائى كه اكنون(يعنى زمان شيخ مفيد ره) جاى كفش دو زان است سرازير كرده گردنش را زدند و سر را بپائين انداخته و دنبال آن بدنش را نيز بزير انداختند(و با اين كيفيت جانخراش او را شهيد كردند).

محمد بن اشعث برخاست و در بارۀ هانى پيش ابن زياد شفاعت كرد و براى آزادى او گفتگو كرده گفت:همانا تو رتبه و مقام هانى را در اين شهر ميدانى،و شخصيت او را در ميان تيره و تبار او مى شناسى،و قبيلۀ او ميدانند كه او را من و رفيقم(اسماء بن خارجة)بنزد تو آورده ايم،پس تو را بخدا سوگندت دهم او را بمن ببخش چون من دشمنى مردم اين شهر و خانوادۀ او را براى خويشتن خوش ندارم ابن زياد وعده داد كه وساطت او را بپذيرد،سپس پشيمان شد(و تصميم بكشتن هانى گرفت)و دستور داد در همان حال هانى را حاضر كنند و گفت:او را ببازار ببريد و گردنش را بزنيد،پس هانى را بيرون آورده تا او را بجائى از بازار بردند كه در آنجا گوسفند ميفروختند،و هانى كت بسته بود،و فرياد ميزد:اى قبيلۀ مذحج(كجائيد)و امروز مذحج براى من نيست!و كجاست قبيلۀ مذحج(و باين ترتيب

ص: 64

بقبيلۀ مذحج استغاثه ميكرد و كسى بدادش نميرسيد) چون ديد كسى ياريش نميكند دست خود را كشيده ريسمان را باز كرده گفت:آيا عصائى يا خنجرى يا سنگى يا استخوانى نيست كه انسان بتواند بوسيلۀ آن از خود دفاع كند؟(مأمورين)بسرش ريختند و محكم او را بستند،آنگاه بدو گفتند:گردنت را بكش(تا سرت را بزنيم) گفت:من در دادن جان بشما بخشش نكنم و در گرفتن آن شما را يارى ننمايم،پس يكى از غلامان ترك ابن زياد كه رشيد نام داشت با شمشير بگردنش زد ولى كارگر نشد،هانى گفت:بازگشت بسوى خدا است،بار خدايا بسوى رحمت و خوشنودى تو،سپس شمشير ديگرى باو زد و آن جناب را كشت(رحمه اللّٰه و رضوانه عليه و جزاه اللّٰه عن الاسلام و اهله خير الجزاء).

و عبد اللّٰه بن زبير اسدى در بارۀ مسلم بن عقيل و هانى بن عروة رحمة اللّٰه عليهما اين اشعار را گفته است:

1-اگر نميدانى كه مرگ چيست بنگر بهانى و مسلم بن عقيل در ميان بازار.

2-بآن پهلوانى كه شمشير روى او را درهم شكست،و بآن ديگر كه كشته از بالاى بلندى در افتاد.

3-دستور امير آن دو را گرفتار كرد،و بدين سرنوشت و روزگار دچار شدند كه هر كه در شب بهر راهى برود از اين دو داستان كنند(و جريان گرفتارى و كشتنشان را براى يك ديگر بگويند).

4-تن بى سرى را مى بينى كه مرگ رنگش را دگرگون كرده و خونها بينى كه بهر راه ريخته شده.

5-جوانى را بينى كه او باحياتر بود از زن جوان شرمگين،و برنده تر بود(در دلاورى و شهامت)از شمشير دو سر جلا داده شده.

ص: 65

6-آيا اسماء(بن خارجة كه يكى از آن چند تنى بود كه هانى را بنزد ابن زياد بردند)آسوده خاطر سوار بر اسبها مى شود در صورتى كه طائفه مذحج(يعنى پيروان هانى)از او خون هانى را ميخواهند.

7-و قبيلۀ مراد(كه با هانى از يك تيره بودند)در اطراف اسماء گردش كنند و همگى چشم براه اويند كه پرسش كنند يا پرسش شوند.

8-پس اگر شما(اى قبيلۀ مذحج و مراد)انتقام خون برادر خويش را نگيريد،پس زنان زناكارى باشيد كه باندكى راضى گشته اند.

و چون مسلم و هانى رحمة اللّٰه عليهما كشته شدند عبيد اللّٰه بن زياد سرهاى آن دو را بهمراهى هانى بن أبى حية وادعى،و زبير بن اروح تميمى بنزد يزيد بن معاوية فرستاد،و بنويسندۀ خود دستور داد براى يزيد سرگذشت مسلم و هانى را بنويسد،پس نويسنده كه همان عمرو بن نافع بود نامه را طولانى كرد،و او نخستين كسى بود كه نامه ها را طولانى مينوشت،چون عبيد اللّٰه در آن نامه نگريست خوشش نيامده گفت:اين درازيها چيست،و اين زياديها براى چيه؟بنويس:اما بعد سپاس براى خدائى است كه حق امير المؤمنين را گرفت و دشمن او را كفايت كرد،آگاه كنم امير المؤمنين را كه مسلم بن عقيل بخانۀ هانى بن عروة مرادى پناهنده شد و من ديده بانان و جاسوسها بر ايشان گماردم،و مردانى بكمين آن دو نهادم و نقشه ها براى آن دو كشيدم تا آن دو را از خانه بيرون كشيده و خدا مرا بر آن دو مسلط كرده پيش آوردم و گردن هر دو را زده سرهاى آن دو را با هانى بن ابى حيه وادعى و زبير بن أروح تميمى براى تو فرستادم،و اين دو نفر(كه نزد تو آيند)هر دو از فرمانبران و پيروان

ص: 66

ما و خيرخواهان بنى اميه هستند،پس امير المؤمنين هر چه خواهد از جريان كار هانى و مسلم از اين دو نفر از نزديك جويا شود،زيرا اطلاع كافى و راستى و پارسائى در اين دو است و السلام.

يزيد در پاسخش نوشت:اما بعد همانا تو همچنان كه من ميخواستم بودى،بكردار مردان دورانديش رفتار كردى،و بى باكانه چون دلاوران پردل حمله افكندى،و ما را از دفع دشمن بى نياز و كفايت كردى،و گمانى كه من در بارۀ تو داشتيم بيقين پيوستى و انديشۀ مرا در بارۀ خود نيك كردى،و من دو نفر فرستاده ات را پيش خواندم و از آن دو جويا شدم و در پنهانى اوضاع را پرسيده و ديدم در انديشه و فضيلت همچنان بودند كه نوشته بودى، پس در بارۀ ايشان نيكى كن،و همانا بمن اطلاع داده اند كه حسين بسوى عراق رو كرده،پس ديده بانان و مردان مسلح براى مردم بگمار،و مراقب باش،و با گمان بزندان بينداز،و بتهمت بكش(يعنى هر كه را گمان مخالفت بر او بردى بدون درنگ بزندان افكن،و هر كه را نسبت مخالفت با ما باو دهند اگر چه از روى تهمت باشد بكش)و هر خبرى پس از اين مى شود بمن بنويس ان شاء اللّٰه.

فصل(3)حركت سيد الشهداء ع از مكه به سوى عراق

اشاره

بدان كه خروج مسلم بن عقيل رحمة اللّٰه عليه در كوفه روز سه شنبه هشتم ذى حجه در سال شصت هجرى بود،و شهادتش در روز چهارشنبه نهم همان ماه در روز عرفه بود،و حركت كردن حسين عليه السّلام از مكه بسوى عراق مصادف با همان روزى كه مسلم در كوفه خروج كرد روز ترويه(هشتم ذى حجة)بود،و اين پس از آنى بود كه آن حضرت دنبالۀ ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و ذى قعدة و هشت روز از ذى حجة سال شصت هجرى

ص: 67

را در مكه ماند،و در اين مدت كه در مكه بود گروهى از مردم حجاز و بصره نزدش گرد آمده بخاندان و دوستان آن حضرت پيوستند،و چون اراده فرمود از مكه بسوى عراق رهسپار شود طواف كرد و ميان صفا و مروه را سعى نمود،و از احرام خود بيرون آمده و احرام حج را مبدل بعمره كرد زيرا نميتوانست حج را تمام كند از بيم آنكه او را در مكه بگيرند و بنزد يزيد بن معاويه ببرند،پس آن حضرت با خاندان و فرزندان خود و آنان كه باو از شيعيان پيوسته بودند از مكه بيرون آمد،و هنوز خبر شهادت مسلم باو نرسيده بود زيرا مسلم در همان روزى كه آن حضرت عليه السّلام از مكه بيرون آمد خروج كرد چنانچه گفته شد.

از فرزدق شاعر روايت شده كه گفت:در سال شصت هجرى بهمراه مادرم براى بجا آوردن حج بمكه ميرفتم،پس همچنان كه مهار شتر او را بدست داشتم و در حرم(حدود مكه كه جزء حرم است) وارد شدم ناگاه حسين بن على عليه السلام را ديدار كردم كه با شمشير و اسلحه از مكه بيرون ميرود، پرسيدم اين قطار شتر از كيست؟گفتند:از حسين بن على عليهما السّلام است،پس بنزد آن حضرت آمده سلام كرده و عرض كردم:خداوند خواسته و آرزويت را در آنچه ميخواهى روا سازد،پدر و مادرم بفدايت اى فرزند رسول خدا چه چيز تو را بشتاب واداشت كه از انجام حج دست باز دارى؟فرمود:اگر شتاب نميكردم گرفتار ميشدم،سپس بمن فرمود:تو كيستى؟عرض كردم:مردى از عرب ميباشم و بخدا سوگند بيش از اين من نپرسيد(و تفتيش شناسائى مرا ننمود)سپس فرمود:مرا از مردمى كه در پشت سر دارى(مردم عراق)آگاه كن(كه در بارۀ يارى ما چگونه هستند)؟من عرض كردم:از مرد آگاهى

ص: 68

پرسيدى(و من خوب آنان را مى شناسم)دلهاى مردم با شما است ولى شمشيرهاشان با دشمنانتان ميباشد و قضا(و قدر الهى)از آسمان فرود آيد و خدا آنچه خواهد بجا آورد،فرمود:راست گفتى كار بدست خدا است،و هر روزى در كاريست،پس اگر قضا(و خواست خدا)فرود آمد بدان چه ما ميخواهيم و بدان خوشنوديم(و بر طبق دلخواه ما بود)پس خداى را بر نعمتهايش سپاس گوئيم و او خود نيروى شكرگزاريش را عنايت كند،و اگر بر دلخواه ما نشد پس دور نشود از خواستۀ خود آن كس كه نيتش حق باشد و پرهيزكارى پيشه كند.من گفتم:آرى(چنين است)خداوند تو را بآنچه دوست دارى برساند و از آنچه بيم آن دارى بر حذر دارد،و من پرسشهائى(دينى)از نذر و مناسك(حج)از آن حضرت كردم و پاسخ مرا داده آگاهم كرد،آنگاه اسب خود را براه انداخت و فرمود:درود بر تو و از همديگر جدا شديم.

و چون حسين بن على عليها السلام از مكه بيرون رفت يحيى بن عاص بهمراهى گروهى كه(برادر يحيى)عمرو بن سعيد فرستاده بود بنزد آن حضرت آمدند(و اين عمرو بن سعيد بدستور يزيد از شام ببهانۀ بجاى آوردن حج با گروهى بمكه آمده بود كه آن حضرت را در مكه دستگير كند و بنزد يزيد فرستد و اگر نه او را بكشد بهر صورت فرستادگان آمده و)عرضكردند:باز گرد،بكجا ميروى؟حضرت اعتنائى نكرده براه خود برفت در نتيجه دو دسته با تازيانه بجان هم افتادند و حسين عليه السّلام و همراهانش بسختى مقاومت كرده براه افتادند(آنان نيز كه چنان ديدند بمكه باز گشتند،سيد الشهداء عليه السّلام و همراهان همچنان راه را بسوى عراق پيمودند)تا به تنعيم(كه نام جايى است در سه ميلى يا چهار ميلى مكه)رسيدند،در آنجا قافله اى ديد كه از يمن مى آمدند،پس شترانى از آنان براى بارهاى خود و همراهانش كرايه كرد و بصاحبان شتر فرمود:هر كه از شما ميخواهد با ما بعراق بيايد ما كرايۀ او را ميدهيم و در زمان همراه بودنش باو نيكى كنيم،و هر كه ميخواهد در راه از ما جدا شود بهر اندازه كه همراه

ص: 69

ما باشد كرايه آن اندازه راه او را مى پردازيم،پس گروهى از آنان با آن حضرت براه افتادند،و گروهى ديگر از رفتن خوددارى كردند.

از آن سو عبد اللّٰه بن جعفر(پسر عموى آن حضرت و شوهر خواهرش زينب عليها السلام)دو فرزند خود عون و محمد را بنزد حضرت فرستاد و نامۀ نيز بوسيلۀ آن دو براى او فرستاد كه در آن چنين نوشته بود:

اما بعد من ترا بخدا سوگند دهم كه چون نامۀ مرا خواندى از اين سفر بازگردى،زيرا من بر تو ترسناكم از اين راهى كه بر آن ميروى از اينكه هلاكت تو و پريشانى خاندانت در آن باشد،و اگر امروز تو از ميان بروى روشنائى زمين خاموش خواهد شد،زيرا تو چراغ فروزان راه يافتگان و آرزو و اميد مؤمنان هستى،و براهى كه ميروى شتاب مكن تا من بدنبال اين نامه خدمت شما برسم و السلام.

عبد اللّٰه(اين نامه را فرستاد و از آن سو)بنزد عمرو بن سعيد رفته از او درخواست كرد امان نامۀ براى حسين عليه السّلام بفرستد و او را آرزومند سازد كه از اين راه باز گردد،پس عمرو بن سعيد نامۀ براى آن حضرت نوشت و در آن نامه او را اميدوار به نيكى و صله كرد و بر جان خويش آسوده خاطر ساخت،و آن نامه را بوسيلۀ برادرش يحيى بن سعيد فرستاد،پس يحيى و عبد اللّٰه بن جعفر بآن حضرت رسيده و پس از آنكه پسران خود را فرستاده بود(خود نيز آمده)و نامۀ عمرو بن سعيد را باو دادند و در بازگشت آن حضرت كوشش بسيار كردند،سيد الشهداء عليه السّلام فرمود:همانا من رسول خدا(ص)را در خواب ديدم و مرا بآنچه بدنبال آن ميروم دستور فرمود،آن دو گفتند:آن خواب چه بوده؟فرمود:آن را براى

ص: 70

كسى نگفته و نخواهم گفت تا خداى خويش را ديدار كنم، پس همين كه عبد اللّٰه بن جعفر از بازگشت او نااميد شد بدو فرزند خويش عون و محمد دستور داد ملازم آن جناب باشند و بهمراهش بروند،و در ركابش شمشير زنند،و خود با يحيى بن سعيد بمكه بازگشت پس حسين عليه السّلام با شتاب بسوى عراق روان شد و توقف نفرموده تا بمنزل ذات عرق(كه نزديك دو مرحله راه بمكه است)رسيد.

و چون خبر رهسپار شدن حسين عليه السّلام از مكه بسوى كوفه بعبيد اللّٰه بن زياد رسيد حصين بن نمير رئيس سربازان و نگهبانان خود را بقادسيه(كه در پانزده فرسنگى كوفه است)فرستاد،و او لشكر و نگهبانى ميان قادسيه و خفان(كه بالاتر از قادسيه است)از يكسو،و ميان قادسيه و قطقطانه(كه نزديكى كوفه است)از سوى ديگر بگمارد(و همۀ اين مسير را كنترل كرده و تحت نظر گرفت)و بمردم گفت:اين حسين است كه ميخواهد بعراق بيايد(مراقب باشيد)،و حسين عليه السّلام چون بمنزل حاجز رسيد كه جايى است از بطن الرمة(بطن الرمة جايى است كه حجاج بصره در آن فرود آيند و با آنان كه از كوفه براى حج روند در آنجا بهم رسند)قيس بن مسهر صيداوى،و برخى گفته اند عبد اللّٰه بن يقطر برادر رضاعى خود را بكوفه فرستاد،و هنوز خبر شهادت مسلم بن عقيل را نشنيده بود،و نامۀ بوسيلۀ او بمردم كوفه نوشت:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »(نامه ايست)از حسين بن على ببرادران از مؤمنين و مسلمانان خود سلام عليكم،همانا خدائى را سپاسگزارم كه شايستۀ پرستشى جز او نيست.

اما بعد پس همانا نامۀ مسلم بن عقيل بمن رسيد كه در آن از نيك انديشى شما و فراهم آمدنتان براى يارى و گرفتن حق از دست رفتۀ ما خبر ميداد،من از خدا خواسته ام كه كار ما را نيك گرداند،

ص: 71

و بهترين پاداش را در اين باره بشما بدهد، و من در روز سه شنبه هشتم ماه ذى حجة روز تروية از مكه بسوى شما رهسپار شدم،و چون اين فرستادۀ من بشما رسيد در كار خود بشتابيد و كوشش كنيد،زيرا من همين روزها بر شما درآيم،و السّلام عليكم و رحمة اللّٰه و بركاته.

و مسلم بن عقيل بيست و هفت شب پيش از آنكه كشته شود نامۀ بآن حضرت عليه السّلام نوشته بود،و مردم كوفه نيز نوشته بودند كه در اينجا صد هزار شمشير براى يارى تو آماده است،درنگ مكن (و بشتاب).

گرفتارى قيس بن مسهر صيداوى فرستاده آن حضرت و ملحق شدن زهير به آن حضرت و جريانات ديگر

قيس بن مسهر كه نامه حضرت را مى آورد بسوى كوفه آمد بقادسيه رسيد(ديده بانان)حصين بن نمير او را گرفته بنزد عبيد اللّٰه بن زياد فرستاد،عبيد اللّٰه باو گفت:(دست از تو بر ندارم تا اينكه جريان كارت را بگوئى يا)بمنبر روى و حسين بن على دروغگو را ناسزا بگوئى،قيس بمنبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس گفت:اى گروه مردم اين حسين بن على بهترين بندگان خدا پسر فاطمه دختر رسول خدا(ص)است(كه بسوى شما مى آيد)و من فرستادۀ او بجانب شما بودم پس او را بپذيريد،و عبيد اللّٰه بن زياد و پدرش را لعنت كرد و براى على بن ابى طالب از خدا رحمت خواست و بر او درود فرستاد،عبيد اللّٰه دستور داد او را از بالاى بام قصر بزير اندازند،و چون او را بينداختند درهم شكسته شده از دنيا رفت، و برخى گفته اند كه دست بسته او را بزمين انداختند،پس استخوانهايش درهم شكست و هنوز رمقى در او بود،مردى كه نامش عبد الملك بن عمير لخمى بود پيش آمد و سرش را بريد بدو گفتند:اين چه كار ناشايستى بود كردى و سرزنشش كردند؟گفت:خواستم آسوده اش سازم.

ص: 72

حسين عليه السّلام از منزل حاجز براه افتاد و بسوى كوفه مى آمد تا رسيد بآبى از آبهائى كه در آن بيابان بود در آنجا عبد اللّٰه بن مطيع عدوى را ديد كه در كنار آن آب فرود آمده،چون حسين عليه السّلام را ديد بنزد آن حضرت رفت و گفت:پدر و مادرم بقربانت اى پسر رسول خدا چه چيز تو را بدين سرزمين كشانده و حضرت را گرفته از اسب فرود آورد-حسين عليه السّلام فرمود:چنانچه ميدانى معاويه از اين جهان رخت بربست، پس مردم عراق بمن نوشتند و مرا بسوى خويش خواندند،عبد اللّٰه بن مطيع عرضكرد:اى فرزند رسول خدا خدا را بياد تو مى آورم از اينكه حريم اسلام بسبب تو پاره شود،ترا بخدا سوگند دهم در باب حرمت قريش، ترا بخدا سوگند دهم در بارۀ حرمت عرب،بخدا سوگند اگر آنچه در دست بنى اميه است(از خلافت)بخواهى هر آينه تو را ميكشند،و اگر ترا كشتند پس از تو هرگز از ديگرى چشم ترس نخواهند داشت،بخدا سوگند اين حرمت اسلام است كه پاره شود،و حرمت قريش و حرمت عرب است پس اين كار را مكن و بكوفه مرو، و خود را در برابر جنگ بنى اميه قرار مده حسين عليه السّلام سخن او را نپذيرفت جز اينكه بهمان راه برود از آن سو عبيد اللّٰه بن زياد دستور داد راه واقصه(كه نام جايى است در راه مكه)تا شام و تا راه بصره همه را ببندند و نگذارند كسى از اين راهها بيرون رود يا درآيد،و حسين عليه السّلام براه خويش ميرفت و خبر از جايى نداشت تا بعربها برخورد از ايشان پرسيد(چه خبر؟)گفتند:نه بخدا ما خبرى نداريم جز اينكه(راهها را بر ما بسته اند)نمى توانيم بيرون رويم و نه بجائى درآئيم،پس حضرت براه خود ادامه داد.

و حديث كنندگان گروهى از قبيلۀ فزاره و بجيلة گويند:ما بهمراه زهير بن قين بجلى بوديم آنگاه كه از مكه بيرون آمديم،و با قافلۀ حسين عليه السّلام هم سفر بوديم(و هم چنان كه او با همراهانش بسوى كوفه ميرفت ما

ص: 73

نيز جداگانه بهمراه زهير ميرفتيم و از آنجا كه از بنى اميه انديشه داشتيم نميخواستيم با او هم منزل شويم)و چيزى نزد ما ناخوش تر از اين نبود كه در جايى با او هم منزل شويم،تا اينكه حسين عليه السّلام برفت و در جايى فرود آمد كه ما نيز جز اين چاره نداشتيم كه در آنجا فرود آئيم،پس حسين در يكسو فرود آمد و ما نيز در سوى ديگر فرود شديم،در اين ميان كه ما نشسته بوديم و مشغول خوردن غذائى بوديم ناگاه مردى از طرف حسين عليه السّلام نزد ما آمده سلام كرد سپس بر ما درآمده گفت:اى زهير بن قين همانا ابا عبد اللّٰه الحسين عليه السّلام مرا بسوى تو فرستاده است كه(بگويم)بنزد او بروى؟پس هر كه با ما نشسته بود آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستيم مانند اينكه پرنده بر سر ما است(هيچ جنبش نميكرديم)زن زهير باو گفت:سبحان اللّٰه!آيا پسر پيغمبر خدا بسوى تو ميفرستد و تو بسوى او نميروى؟چه شود كه نزدش بروى و سخنش را بشنوى سپس باز گردى؟زهير بن قين بنزد آن حضرت عليه السّلام رفت و چيزى نگذشت كه خوشحال برگشت بدانسان كه صورتش ميدرخشيد،و دستور داد خيمه هاى او را بكنند و بارها و اسباب سفر او را بسوى حسين عليه السّلام ببرند،آنگاه بزنش گفت:تو را طلاق دادم و آزادى، پيش كسان خود برو،زيرا من دوست ندارم بسبب من گرفتار شوى،سپس بهمراهان خود گفت:هر كس از شما ميخواهد پيروى من كند،و گر نه اينجا آخرين ديدار ما است،من براى شما حديثى بيان كنم(و آن اينست كه):ما در دريا(در راه دين)جنگ كرديم و خداوند پيروزى بهرۀ ما كرد و غنيمتهائى بچنگ آورديم،سلمان فارسى رحمه اللّٰه(كه در آن جنگ بود)بما گفت:آيا بدان چه خداوند از اين پيروزى بهرۀ شما كرده و باين غنيمتها كه بدست آورده ايد خورسند و شادان هستيد؟گفتيم:آرى،سلمان گفت:هنگامى كه آقاى جوانان آل محمد را ديدار كنيد آنگاه در جنگ كردن بهمراه او شادانتر باشيد از اين غنيمتها كه امروز بدست شما رسيده (سپس زهير گفت:)اكنون من همۀ شما را بخدا ميسپارم،و پس از آن بخدا سوگند پيوسته در ميان همراهان

ص: 74

حسين عليه السّلام ببود تا آنكه كشته شد.

و عبد اللّٰه بن سليمان و منذر بن مشمعل كه هر دو از طائفۀ بنى اسد بودند روايت كنند و گويند:

چون ما حج بجاى آورديم اندوهى نداشتيم جز اينكه در راه بحسين عليه السّلام برسيم و بنگريم سرانجام كارش بكجا ميكشد،پس بسوى كوفه براه افتاديم و شتران خود را بشتاب ميرانديم تا در منزل زرود(كه نام جايى است)بآن حضرت رسيديم،و چون نزديك باو شديم مردى را از اهل كوفه ديديم(كه مى آيد و) چون حسين عليه السّلام را ديدار كرد راه خود را كج كرد و حسين عليه السّلام ايستاد گويا ميخواست او را ببيند و(چون ديد آن مرد راه را كج كرد)رهايش كرده براه افتاد،ما نيز بدنبال آن حضرت براه افتاديم، پس يكى از ما گفت:نزد اين مرد برويم از(اوضاع و احوال كوفه از)او بپرسيم زيرا خبر كوفه نزد اوست ما بسوى آن مرد رفته تا باو رسيده گفتيم:«السّلام عليك»گفت:«و عليكم»بدو گفتيم:اى مرد از چه قبيله اى هستى؟گفت:از قبيلۀ بنى اسد بود گفتيم:ما نيز از بنى اسد هستيم تو كيستى؟گفت من بكر بن فلان هستم،ما نيز نسب خود را براى او بيان داشتيم(و پس از اينكه همديگر را شناختيم) باو گفتيم:ما را از مردمى كه پشت سر گذاشتى آگاه كن؟گفت:آرى من از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هانى بن عروة كشته شدند،و آن دو را ديدم كه پاهاشان را گرفته و در بازار ميكشيدند،

رسيدن خبر شهادت مسلم به آن حضرت

پس ما برگشتيم تا بحسين عليه السّلام رسيديم و با او براه افتاديم تا شامگاهى بمنزل ثعلبية فرود آمد هنگامى كه فرود آمد ما بنزد آن حضرت آمده بر او سلام كرديم،پاسخ سلام ما را داد،ما باو عرضكرديم:خدايت رحم كند همانا نزد ما خبرى است كه اگر بخواهى آشكارا آن را براى تو بگوئيم،و اگر خواهى پنهانى

ص: 75

حضرت نگاهى بما و بأصحاب خود كرد سپس فرمود:پردۀ ميان من و ايشان نيست(و اينان همگى محرم اسرار منند و رازى را از ايشان پوشيده ندارم)باو گفتيم:آيا ديدى آن سوارى كه ديروز عصر با او روبرو گشتى؟فرمود:آرى و من ميخواستم از او پرسش(اوضاع و احوال را)بكنم گفتيم:

بخدا ما بخاطر تو از او خبرگيرى كرديم و از پرسش كردن شما را كفايت نموديم،و او مردى بود از قبيلۀ ما خردمند و راستگو و دانا،و او بما خبر داد كه از كوفه بيرون نيامده بود تا مسلم و هانى كشته شده و آن مرد خود ديده بود كه پاهاشان را گرفته و بدنهاشان را در بازار ميكشيدند،حسين عليه السّلام فرمود:

« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »رحمت خدا بر ايشان باد،و اين سخن را چند بار بر زبان جارى كرد پس ما باو عرضكرديم:ما تو را بخدا سوگند ميدهيم در بارۀ جان خود و خاندانت كه از همين جا بازگردى زيرا كه تو در كوفه ياور و شيعه ندارى،بلكه ميترسيم همۀ آنان در كار آزار و زيان تو باشند؟آن حضرت نگاهى بپسران عقيل كرده فرمود:چه انديشيد همانا مسلم كشته شد؟آنان گفتند:

بخدا ما باز نگرديم تا انتقام خون خود را بگيريم يا آنچه او چشيد ما هم بچشيم حسين عليه السّلام رو بما كرده فرمود:پس از اينان خيرى در زندگى نيست!،ما(از اين سخن)دانستيم كه تصميم بر رفتن (باين راه)دارد(و چيزى جلوگير او نخواهد شد)پس ما باو عرضكرديم:خداوند آنچه خير است براى تو پيش آورد،فرمود:خدا شما را رحمت كند،همراهان آن حضرت عرضكردند:بخدا تو مانند مسلم بن عقيل نيستى و اگر بكوفه درآئى مردم بسوى تو بشتابند(و ياريت كنند)حضرت خاموش شد و در آنجا بماند تا چون هنگام سحرگاه شد بجوانان و غلامان خود فرمود:آب بسيار برداريد،آنان آب بسيارى كشيده همراه برداشتند سپس از آنجا كوچ كردند،پس آمد تا بمنزل زباله رسيد،و در آنجا خبر شهادت عبد اللّٰه يقطر باو رسيد(مترجم گويد:در سابق گذشت كه آن كس كه در كوفه پس از مسلم و هانى كشته شد و نامه آن حضرت را برده بود قيس بن مسهر صيداوى بود و مؤلف محترم در آنجا يادآورى فرمود كه

ص: 76

بنا بگفتۀ برخى آن كس عبد اللّٰه يقطر برادر رضاعى آن جناب بود،و اين روايت بنا بر گفتۀ اين دسته است،و بنا بآنچه خود مؤلف(ره)اختيار فرمود قيس بن مسهر بوده) بهر حال حسين عليه السّلام نامۀ بيرون آورد و براى مردم خواند بدين مضمون:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد همانا خبر دهشت انگيزى بما رسيده و آن(خبر)كشته شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروة و عبد اللّٰه يقطر است،و همانا شيعيان ما دست از يارى ما كشيده اند،پس هر كه ميخواهد بازگردد باكى بر او نيست و بازگردد،و ذمه و عهدى از ما بر او نيست،مردم از كنار او پراكنده شده و بچپ و راست رفتند تا همان همراهانش كه از مدينه با او آمده بودند بجاى ماندند و اندكى كه از آن پس بايشان پيوستند،و اينكه امام عليه السّلام اين كار را كرد براى آن بود كه آن جناب عليه السّلام ميدانست همانا اين عربهائى كه بدنبالش آمده اند پيروى ايشان از آن حضرت بخاطر اين بوده كه گمان كرده اند او بشهرى در خواهد آمد و مردم آنجا فرمان پذير او خواهند شد،و حضرت اين معنى را خوش نداشت و ميخواست اينان باين راهى كه ميروند بدانند سرانجام آن چيست،و ندانسته اقدام بكارى نكنند،و چون سحرگاه شد بهمراهان خود دستور داد آب بسيار بردارند سپس برفتند تا ببطن عقبه رسيده در آنجا فرود آمد،پيرمردى از بنى عكرمه را در آنجا ديدار كرد كه نامش عمرو بن لوذان بود، پير گفت:بكجا ميروى؟فرمود:بكوفه،پير گفت:ترا بخدا سوگند دهم كه بازگردى زيرا بخدا نروى جز بسوى سرنيزه ها و شمشيرهاى برنده،و اين مردمى كه بسوى تو فرستاده(و ترا دعوت كرده اند) اگر از جنگ با دشمن تو را كفايت ميكردند و كارها را براى تو آماده و روبراه ميكردند آنگاه تو

ص: 77

بر ايشان وارد ميشدى نيكو بود، ولى با اين وضع كه شما بيان ميكنى(و اين بيوفائيها كه از آنان بگوش تو رسيده)من صلاح در اين كار شما نمى بينم،حضرت فرمود:اى بندۀ خدا آنچه تو انديشى بر من پوشيده نيست،و لكن خداى تعالى در كار خود مغلوب نشود(يعنى آنچه اراده حقتعالى بر آن قرار گرفته جز آن نخواهد شد)سپس فرمود:بخدا دست از من برندارند تا خون من بريزند،و چون چنين كردند خداوند بر ايشان مسلط سازد كسى را كه آنان را زبون و پست كند تا بدان جا كه پست ترين و زبون ترين امتها شوند.

برخورد آن حضرت با حر بن يزيد رياحى

سپس از آنجا رهسپار شد تا بمنزل شراف رسيد چون سحرگاه شد همچنان بجوانان دستور فرمود آب بسيار بردارند،سپس براه افتاد و تا نيمه روز راه رفت،و همچنان كه براه ميرفت مردى از همراهان گفت:«اللّٰه اكبر»حسين(ع)نيز فرمود:اللّٰه اكبر،چرا تكبير گفتى؟عرضكرد:درختان خرما ديدم،گروهى از اصحاب گفتند:بخدا اينجا سرزمينى است كه ما هرگز درخت خرما در آن نديده ايم، حسين(ع)فرمود:پس چه مى بينيد؟گفتند:بخدا مى بينيم گوشهاى اسب است،فرمود:من نيز بخدا همان را مى بينم،سپس فرمود:ما در اينجا پناهگاهى نداريم كه بدان پناه بريم و آن را در پشت سر قرار داده و از يك رو با اين لشكر روبرو شويم؟ما باو گفتيم:چرا اين منزل ذو حسم است كه در سمت چپ شما است،اگر بدان جا پيشى گيريد آنجا چنان است كه شما ميخواهيد(يعنى تپه اى هست كه آن را پشت سر قرار داده و از يكسو با اين لشكر كه ميرسند روبرو خواهيد شد)پس آن حضرت سمت چپ راه را گرفته ما نيز با او بدان سو رفتيم،چيزى نگذشت كه گردنهاى اسبان پيدا شد و چون نيك نگريستيم

ص: 78

از راه بيكسو شديم، و چون كه ديدند ما راه را كج كرديم آنان نيز راه خود را بسوى ما كج كردند، و گويا سرهاى نيزۀ ايشان چون پرندۀ يعسوب بود(مترجم گويد:«يعاسيب»جمع«يعسوب»است و مقصود از آن درينجا پرنده هائى است كوچكتر از ملخ كه داراى چهار پر بسيار نازك است،و دم باريك و درازى دارد،و بيشتر در روى آب پرواز ميكند و دم خود را بر آب ميزند،و عرب چيزهاى باريك را بدم آن حيوان يا خود آن تشبيه ميكنند)و پرچمهاى آنان گويا بالهاى پرندگان بود،پس آنان براى بچنگ آوردن آن پناهگاه بسوى ذى حسم پيشى گرفتند،و ما از آنان پيشى جسته آن مكان را در تصرف خويش درآورديم،حسين(ع)دستور داد خيمه ها و چادرها را در آنجا برپا كردند،و آن لشكر رسيدند و نزديك هزار نفر سوار بودند همراه حر بن يزيد تميمى،پس بيامد تا با لشكر خود در گرماى طاقت فرساى نيمه روز در برابر حسين(ع)ايستاد،و حسين(ع)با ياران خود عمامه ها بر سر بسته شمشيرها را بگردن آويزان نموده بودند،حضرت(كه آثار تشنگى در لشكر حر ديد)بجوانان خود فرمود:اين مردم را آب دهيد و سيرابشان كنيد،و دهان اسبانشان را نيز تر كنيد،پس چنان كردند، و پيش آمده كاسه ها و جامها را از آب پركرده نزديك دهان اسبها ميبردند و همين كه سه دهن يا چهار يا پنج دهن ميخوردند از دهان آن اسب دور ميكردند و اسب ديگرى را آب ميدادند تا همه را باين كيفيت آب دادند،على بن طعان محاربى گويد:من آن روز در لشكر حر بودم و آخرين نفرى بودم كه دنبال لشكر بدان جا رسيدم،چون حسين(ع)تشنگى من و اسبم را ديد فرمود:راويه را بخوابان(راويه بمعناى شتر آبكش،و بمعناى مشك آب نيز آمده،على بن طعان)گويد:راويه پيش من بمعناى مشك بود (و مراد حضرت شتر آبكش بود،از اين رو من مقصود او را نفهميدم،امام(ع)كه متوجه شد من نفهميدم) فرمود:اى پسر برادر شتر را بخوابان،من شتر را خواباندم فرمود:بياشام من هر چه ميخواستم بياشامم آب از دهان مشك ميريخت،حسين(ع)فرمود:سر مشك را به پيچان،من ندانستم چه بكنم،پس خود آن جناب برخاست و آن را پيچاند پس آشاميدم و اسبم را نيز سيراب كردم.

ص: 79

و حر بن يزيد از قادسيه مى آمد،و عبيد اللّٰه بن زياد حصين بن نمير را فرستاده بود و باو دستور داده بود بقادسيه فرود آيد و حر بن يزيد را از پيش روى خود با هزار سوار بسر راه حسين بفرستد،پس حر همچنان برابر حسين عليه السّلام ايستاد تا هنگام نماز ظهر شد،پس آن حضرت عليه السّلام حجاج بن مسروق را دستور فرمود اذان نماز گويد،و چون هنگام گفتن اقامه و وقت خواندن نماز شد حسين عليه السّلام لباس پوشيده و نعلين برپا كرد و از بهر نماز بيرون آمد،پس حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:اى گروه مردم من بنزد شما نيامدم تا آنگاه كه نامه هاى شما بمن رسيد و فرستادگان شما بنزد من آمدند كه بنزد ما بيا زيرا ما امام و پيشوائى نداريم،و اميد است خدا بوسيلۀ تو ما را براهنمائى و حقيقت فراهم آورد،پس اگر بر سر همان گفته ها و سخن خود هستيد من بنزد شما آمده ام،و شما پيمان و عهدى بمن بدهيد(و بيعت خود را با من تازه كنيد)كه بسبب آن آسوده خاطر باشم،و اگر اين كار را نميكنيد و آمدن مرا خوش نداريد از آنجا كه آمده ام بهمانجا بازمى گردم؟ همگى خاموش گشته كسى از آنان سخن نگفت،حضرت باذان گو فرمود:اقامه بگو،و نماز بر پا شد،پس بحرّ فرمود:آيا ميخواهى تو هم با همراهان خود نماز بخوانى؟عرضكرد:نه،بلكه شما نماز بخوان و ما نيز پشت سر شما نماز ميخوانيم،پس حسين عليه السّلام با ايشان نماز خواند،سپس بخيمۀ خود درآمد و اصحابش نزد او گرد آمدند،و حر نيز بجاى خويش بازگشت و بخيمۀ كه براى او در آنجا برپا كرده بودند درآمد و گروهى از همراهانش بنزد او آمده،و بقيۀ آنان بصف لشكر كه در آن بودند بازگشتند،هر مردى از آنان دهنۀ اسب خود را گرفت و در سايۀ آن نشست،چون هنگام عصر شد حسين عليه السّلام دستور فرمود:آمادۀ رفتن شوند،همراهان

ص: 80

حضرت آمادۀ رفتن شدند، سپس بمنادى خود دستور داد براى نماز عصر آواز دهد و اقامۀ نماز گفته،امام حسين عليه السّلام پيش آمده ايستاد و نماز عصر خواند و چون سلام داد بسوى آن مردم برگشت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:اما بعد اى گروه مردم همانا اگر شما از خدا بترسيد و حق را براى أهل آن بشناسيد بيشتر باعث خوشنودى خداوند از شما ميباشد و ما خاندان محمد(ص)هستيم و سزاوارتر بفرمانروائى بر شمائيم از اينان كه ادعاى چيزى كنند كه براى ايشان نيست،و بزور و ستم در ميان شما رفتار كنند،و اگر فرمانروائى ما را خوش نداريد و ميخواهيد در بارۀ حق ما نادان بمانيد،و انديشۀ شما اكنون جز آن است كه در نامه ها بمن نوشتيد و فرستادگان شما بمن گفتند هم اكنون از نزد شما بازگردم؟حر گفت:من بخدا نميدانم اين فرستادگان و اين نامه ها كه ميگوئى چيست!حسين عليه السّلام ببرخى از يارانش(كه نام او عقبة بن سمعان بود)فرمود:اى عقبة بن سمعان آن دو خرجين(و دو كيسۀ بزرگى)كه نامه هاى ايشان در آن است بيرون بيار،پس آن مرد دو خرجين پر از نامه و كاغذ بيرون آورد و جلوى آن حضرت ريخت،حر گفت:ما از آن كسان نيستيم كه اين نامه ها را بتو نوشته اند،و ما تنها دستور داريم كه چون تو را ديدار كرديم از تو جدا نشويم تا تو را در كوفه بر عبيد اللّٰه در آوريم،حسين عليه السّلام فرمود:مرگ براى تو نزديك تر از اين آرزو است،سپس رو باصحاب خود كرده فرمود:

سوار شويد،همراهان آن حضرت سوار شده و درنگ كردند تا زنان نيز سوار شده آنگاه فرمود:(براه مدينه) بازگرديد،همين كه رفتند بازگردند آن لشكر از بازگشت آنان جلوگيرى كردند،حسين عليه السلام بحر فرمود:

مادر بعزايت بنشيند(از ما)چه ميخواهى؟حر گفت:اگر كسى از عرب جز تو در چنين حالى كه تو در آن هستى اين سخن را بمن ميگفت من نيز هر كه بود نام مادرش را بعزا گرفتن ميبردم،ولى بخدا من نمى توانم نام مادر

ص: 81

تو را جز ببهترين راهى كه توانائى بر آن دارم ببرم، حسين عليه السّلام فرمود:پس چه ميخواهى؟گفت:ميخواهم شما را بنزد امير(يعنى عبيد اللّٰه)ببرم،فرمود:بخدا من همراه تو نخواهم آمد،حر گفت:من نيز بخدا دست از تو بازندارم،و سه بار اين سخنان ميان آن حضرت و حر رد و بدل شد،و چون سخن ميانشان بسيار شد،حر گفت:من دستور جنگ كردن با شما ندارم،جز اين نيست كه دستور دارم از تو جدا نشوم تا شما را بكوفه ببرم اكنون كه از آمدن بكوفه خوددارى ميكنى،پس راهى در پيش گير كه نه بكوفه برود و نه بمدينه،و ميانۀ(گفتار)من و(گفتار)شما انصاف برقرار گردد،تا من در اين باب نامه بأمير(يعنى) عبيد اللّٰه بنويسم،شايد خدا كارى پيش آرد كه سلامت دين من در آن باشد و آلودۀ بچيزى در كار تو نشوم،از اينجا روانه شو،پس حضرت از سمت چپ راه قادسيه(كه بكوفه ميرفت)و راه عذيب(كه بمدينه ميرفت)براه افتاد و حر نيز با همراهانش با آن حضرت ميرفتند،و حر همچنان بآن جناب ميگفت:اى حسين من خدا را در بارۀ خود بياد تو آورم(و بخدا سوگندت دهم)كه اگر بخواهى جنگ كنى كشته خواهى شد!حسين عليه السّلام فرمود:

آيا بمرگ مرا بيم دهى؟و آيا اگر مرا بكشيد كارهاى شما روبراه مى شود(و خاطرتان آسوده خواهد شد؟ يعنى اين فكر اشتباهى است كه شما ميكنيد؟)و من چنان گويم كه برادر اوس بپسر عمويش كه ميخواست بيارى رسول خدا(ص)برود،و پسر عمويش او را بيم ميداد و ميگفت:كجا ميروى؟كشته خواهى شد در(پاسخش) گفت:

1-من ميروم و مرگ براى جوان(يا جوانمرد)ننگ نيست،هنگامى كه نيتش حق باشد و در حال اسلام بجنگد.

2-و در راه مردان صالح و شايسته جانبازى كند،و از نابودشدگان(در دين)جدا گشته،بگنهكارى پشت كند.

ص: 82

3-پس(در اين صورت)اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر مردم سرزنشى ندارم،بس است براى تو كه زنده بمانى و بينى تو را بخاك بمالند(و زبون شوى).

حر بن يزيد كه اين سخن را شنيد(دانست آن حضرت تن بكشته شدن داده ولى تن بخوارى و تسليم شدن بپسر زياد نداده،از اين رو،)بكنارى رفت و با همراهان خود از يكسو ميرفت،و حسين(ع)از سوى ديگر،تا بمنزل عذيب الهجانات رسيدند،از آنجا نيز حسين(ع)بگذشت تا بقصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا فرود آمد، در آنجا چشمش بخيمۀ افتاد پرسيد:اين خيمه از كيست؟گفتند:از عبيد اللّٰه بن حر جعفى است حضرت فرمود:او را بآمدن پيش من بخوانيد،چون فرستادۀ حضرت بنزد او آمد باو گفت:اين حسين بن على(ع) است كه ترا ميخواند،عبيد اللّٰه گفت:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »بخدا من از كوفه بيرون نشدم جز بخاطر اينكه خوش نداشتم در آنجا باشم و حسين(ع)بآنجا درآيد،بخدا من نميخواهم او را ديدار كنم و نه او مرا ببيند؟فرستاده نزد آن حضرت آمده سخن او را بعرض رسانيد،پس حسين(ع)برخاسته بنزد او آمد و بر او وارد شده سلام كرده نشست سپس او را بهمراهى خود دعوت كرد،عبيد اللّٰه بن حر همان سخن را(كه بفرستادۀ آن حضرت گفته بود)بازگو كرد،حسين(ع)فرمود:پس اگر يارى ما نمى كنى بپرهيز از اينكه با ما جنگ كنى،زيرا بخدا سوگند كسى نيست كه فرياد بى كسى ما را بشنود و سپس يارى ما را نكند جز اينكه نابود شود! عبيد اللّٰه گفت:اما اين كار هرگز نخواهد شد ان شاء اللّٰه تعالى.

پس حسين(ع)از پيش او برخاست تا بخيمه هاى خويش درآمد،و چون آخر شب شد بجوانان خويش دستور داد آب بردارند،و سپس دستور داد كوچ كنند،و از قصر بنى مقاتل كوچ كرد،عقبة

ص: 83

بن سمعان گويد: ساعتى بهمراه آن جناب برفتيم و همچنان كه آن حضرت بر روى اسب بود اندك خوابى او را گرفت و پس از اينكه از خواب بيدار شد ميگفت:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ » و دو بار يا سه بار اين كلمات را بر زبان جارى كرد،فرزندش على بن الحسين(ع)پيش آمده گفت:

از چه حمد خداى را بجاى آوردى و«انا للّٰه...»بر زبان راندى؟فرمود:پسر جان اندكى خواب رفتم، پس(در آن خواب اندك)سوارى را ديدم كه پيش روى من آشكار شد و ميگفت:اين گروه ميروند و مرگها بسوى ايشان ميرود!،دانستم كه آن جانهاى ما است كه خبر مرگ ما را ميدهد،على گفت:

پدر جان خداوند بدى براى شما پيش نياورد آيا مگر ما بر حق نيستيم؟فرمود:چرا-سوگند بدان خدائى كه بازگشت بندگان بسوى اوست-(ما برحقيم)گفت:پس ما در چنين حالى باك نداريم از اينكه بر حق بميريم،حسين(ع)باو فرمود:خدايت بهترين پاداشى كه فرزندى از پدر خود برد بتو عنايت كند،و چون صبح شد فرود آمده نماز بامداد بخواند و بشتاب سوار شد و با همراهان و اصحاب سمت چپ را گرفته ميخواست آنان را(از لشكر حر)پراكنده سازد،پس حر بن يزيد مى آمد و او و يارانش را (بسمت راست كه بكوفه ميرفت)باز ميگرداند،و هر گاه حر آنان را بسمت كوفه باز ميگرداند و سخت ميگرفت آنان نيز مقاومت كرده از رفتن بسمت راست خوددارى ميكردند،و حر با همراهان بكنارى ميرفتند،پس همچنان بسمت چپ رفتند تا به نينوى همان جا كه حسين(ع)فرود آمد رسيدند،در اين هنگام سوارى كه بر اسبى نيكو سوار بود و سلاح جنگ بتن داشت،و كمان بر دوش افكنده بود از سمت كوفه رسيد،پس همگى چشم براه او ايستادند،چون بآنان رسيد بحرين يزيد و همراهانش سلام كرده و بحسين(ع)و يارانش سلام نكرد،و نامۀ از عبيد اللّٰه بن زياد بحر داد كه در آن نامه نوشته بود: اما بعد

ص: 84

چون نامۀ من بتو رسيد و فرستادۀ من نزد تو آمد كار را بر حسين سخت بگير،و او را در زمينى بى پناهگاه كه نه سبزى در آنجا باشد و نه آبى فرود آر،پس همانا من فرستادۀ خود را دستور داده ام همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر انجام دستور مرا برايم بياورد.و السّلام.

چون نامه را خواند حر بآن حضرت و يارانش گفت:اين نامۀ امير:عبيد اللّٰه است كه بمن دستور داده همان جا كه نامه رسيد(براى فرود آمدن)بشما سخت بگيرم،و اين نيز فرستادۀ اوست كه دستورش داده از من جدا نشود تا دستورش را در بارۀ شما انجام دهم،پس يزيد بن مهاجر كندى كه در ميان ياران حسين(ع)بود بفرستادۀ ابن زياد نگاه كرده او را شناخت،پس باو گفت:مادرت بعزايت بنشيند اين چه كار ناشايسته ايست كه بدنبال آن آمده اى؟گفت:پيروى از امام خود نموده و به بيعت خود پايدارى كرده ام؟يزيد بن مهاجر باو گفت:بلكه خداى خود را نافرمانى كرده و پيشواى(ناحق)خود را در بارۀ نابودى خودت پيروى كرده،و ننگ و آتش را براى خويشتن فراهم كرده اى،و بد امام و پيشوائى است امام تو،خداى تعالى فرمايد:«و گردانيديم ايشان را پيشوايانى كه ميخوانند بسوى آتش و روز قيامت يارى نمى شوند»(سورۀ قصص آيه 41)و پيشواى تو از اين پيشوايان است!

ورود حضرت به زمين كربلا

و حر بن يزيد كار را سخت گرفت كه در همان مكانى كه نه آب بود و نه آبادى پياده شوند،حسين(ع)فرمود:واى بحال تو بگذار باين ده يعنى نينوى و غاضريه،يا آن ديگر يعنى شفيه فرود آئيم؟گفت:بخدا نمى توانم(زيرا)اين(فرستاده)مردى است كه براى ديده بانى نزد من آمده(كه ببيند آيا من بدستور عبيد اللّٰه رفتار ميكنم يا نه،و من ناچارم در برابر چشم او دستورش را انجام دهم)زهير بن قين گفت:

ص: 85

بخدا اى فرزند رسول خدا من مى بينم كه كار پس از آنچه اكنون مى بينيد سخت تر باشد، همانا جنگ با اين گروه در اين ساعت بر ما آسانتر است از جنگيدن كسانى كه پس از اين بنزد ما خواهند آمد؟بجان خودم سوگند پس از اين لشكرى بسوى ما آيند كه ما برابرى آنان نتوانيم(پس اجازه فرما با اينان بجنگيم؟)حسين(ع)فرمود:من كسى نيستم كه آغاز بجنگ ايشان كنم(و من اين كار را شروع نخواهم كرد)پس آن حضرت فرود آمد و آن در روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و يك هجرى بود.

چون فردا شد عمر بن سعد بن أبى وقاص با چهار هزار سوار بيامد و در نينوى مسكن گرفت و عروة بن قيس أحمسى را بنزد حسين(ع)فرستاده گفت:بنزد او برو و بپرس براى چه باين سرزمين آمدى و چه ميخواهى؟و اين عروة از كسانى بود كه خود نامه براى حضرت نوشته بود پس شرم كرد نزد آن حضرت بيايد(و كار را بديگرى حواله كرد)عمر بن سعد اين كار را بهمۀ بزرگانى كه نامه بآن حضرت نوشته بودند پيشنهاد كرد و همگى از انجام آن خوددارى كردند،كثير بن عبد اللّٰه شعبى-كه مردى دلاور و بيباك بود و چيزى جلوگير او در كارها نبود-برخاسته گفت:من بنزد او ميروم و بخدا اگر بخواهى او را در دم غافلگير كرده ميكشم؟عمر گفت:نميخواهم او را بكشى ولى بنزد او برو و بپرس:

براى چه باينجا آمده اى؟كثير بنزد آن حضرت آمده چون أبو ثمامۀ صائدى(كه از ياران سيد الشهداء(ع) بود)او را ديد عرضكرد:خدا كارت را به نيكى پايان دهد اى ابا عبد اللّٰه بدترين مردم زمان و بى باكترين و خونريزترين آنان بنزد تو آيد و برخاسته سر راه او آمد و گفت:(اگر ميخواهى نزديك بيائى) شمشيرت را بگذار!گفت:نه بخدا اين كار را نمى كنم جز اين نيست كه من فرستادۀ هستم پس اگر سخن

ص: 86

مرا بشنويد پيغامى كه آورده ام بشما بازگويم و اگر نپذيريد،بازگردم، أبو ثمامة گفت:پس من قبضۀ شمشير تو را نگه ميدارم آنگاه سخنت را بازگو؟گفت:نه بخدا دست تو بآن نخواهد رسيد، ابو ثمامة گفت:پس پيغامت را بمن بگو تا من برسانم ولى من نميگذارم تو نزديك بآن جناب بشوى،زيرا تو مرد تبهكارى هستى!و بهم دشنام داده كثير بسوى عمر بن سعد بازگشت و جريان را باو گفت،پس عمر قرة بن قيس حنظلى را پيش خوانده گفت:اى قرة واى بر تو،برو حسين را ديدار كن و بپرس براى چه باينجا آمده؟و چه ميخواهد؟قرة بنزد آن حضرت آمد،چون حسين(ع)او را بديد فرمود:آيا اين مرد را مى شناسيد؟حبيب بن مظاهر گفت:آرى اين مردى است از قبيلۀ حنظلة تميم و خواهرزادۀ ما است و من او را مردى خوش عقيده ميدانستم و باور نداشتم كه در اين معركه حاضر گردد(و بجنگ شما بيايد)پس نزديك آمد و پيغام عمر بن سعد را رساند،حسين(ع)فرمود:مردم شهر شما بمن نوشتند بدينجا بيايم پس اگر آمدن مرا خوش نداريد من باز ميگردم،سپس حبيب بن مظاهر باو گفت:واى بر تو اى قرة كجا بنزد مردم ستمكار بازگردى(اينجا بمان)و يارى كن اين مردى را كه بوسيلۀ پدرانش خداوند تو را نيرو داد بسعادت و بزرگوارى!قرة بحبيب گفت:پيش صاحب خويش بازگردم و پاسخ اين پيغام را برسانم آنگاه در اين باره فكرى كنم!پس بسوى عمر بن سعد بازگشت و سخن آن حضرت را باو گفت،عمر گفت:اميدوارم خداوند مرا از جنگ و قتال با او آسوده كند.

و نامۀ بعبيد اللّٰه بن زياد نوشت(بدين مضمون):« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد پس من هنگامى

ص: 87

كه بنزد حسين بن على آمدم فرستادگان خود را نزد او فرستادم و از آمدن او باين سرزمين و آنچه ميخواهد پرسش كردم؟حسين گفت:مردم اين شهرها بمن نوشتند و فرستادگانشان پيش من آمدند و از من خواستند بدينجا بيايم،من هم آمدم،اكنون اگر آمدنم را خوش ندارند و انديشۀ ايشان در اين باره دگرگون شده از نزد ايشان بازگردم،حسان بن قائد عبسى گويد:من نزد عبيد اللّٰه بن زياد بودم كه نامۀ عمر بن سعد باو رسيد،چون نامه را خواند گفت:اكنون كه چنگال ما باو بند شده ميخواهد بگريزد ولى رهائى از براى او نيست!(اين سخن را گفت)و نامۀ بعمر بن سعد نوشت:اما بعد نامۀ تو رسيد و مضمون آن را دانستم پس بر حسين و همۀ همراهانش پيشنهاد كن با يزيد بيعت كند و چون چنين كرد آنگاه در بارۀ كار او انديشه خواهم كرد.و السّلام.

چون پاسخ نامه بعمر بن سعد رسيد با خود گفت:ميترسم كه ابن زياد سر سازش نداشته باشد؟و دنبال آن نامۀ ديگرى از ابن زياد بعمر بن سعد رسيد:كه ميان حسين و يارانش و ميان آب حائل شو تا اينكه يك قطره آب نچشند،چنانچه با آن مرد تقى زكى عثمان بن عفان چنين رفتار شد،پس عمر بن سعد همان ساعت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا كنار شريعه فرود آيند و ميان حسين و يارانش و ميان آب حائل شدند كه يك قطره آب از آنجا برندارند،و اين جريان سه روز پيش از كشته شدن حسين عليه السّلام بود،و عبد اللّٰه بن حصين ازدى كه در ميان قبيلۀ بجيلة آمده بود با آواز بلند فرياد زد:اى حسين آيا اين آب را ننگرى كه گويا در صفا و زلالى چون شكم آسمان است،بخدا قطره اى از آن نچشيد تا از تشنگى بميريد،حسين(ع)فرمود:بار خدايا او را

ص: 88

تشنه كام بميران و هرگز او را ميامرز، حميد بن مسلم گويد:بخدا من پس از واقعۀ كربلا در بيماريش او را عيادت كردم و سوگند بدان خدائى كه شايستۀ پرستش جز او نيست او را ديدم آب ميخورد تا شكمش پر ميشد،سپس آن را برميگرداند و فرياد ميزد:تشنه ام،تشنه ام،و دوباره آب ميخورد تا شكمش پر ميشد و بر ميگرداند و(فرياد تشنگى ميزد و)از تشنگى ميسوخت و اين كارش بود تا جانش بدر آمد-لعنه اللّٰه.

و چون حسين(عليه السّلام)فرود شدن لشكرها را با عمر بن سعد لعنه اللّٰه به نينوى ديد و يارى دادن ايشان را براى جنگيدن با خود ديد كس بنزد عمر بن سعد فرستاد كه من ميخواهم تو را ديدار كنم و با تو ملاقات كنم،پس شبانه يك ديگر را ديدار كرده و در پنهانى زمانى دراز با هم گفتگو كردند،سپس عمر بن سعد بجاى خويش بازگشت و نامۀ بعبيد اللّٰه بن زياد نوشت:اما بعد همانا خداوند آتش را خاموش ساخت و پريشانى را برطرف نموده كار اين امت را اصلاح كرد،و حسين با من پيمان بست كه از همان جا كه آمده بهمانجا بازگردد يا بيكى از سرحدات رود و مانند يكتن از مسلمانان باشد(و كارى بكار كسى نداشته باشد)در هر چه بسود مسلمانان است شريك آنان و در زيان آنان نيز همانند ايشان باشد،يا بنزد يزيد برود و دست در دست او گذارد و هر چه خود دانند انجام دهند،و در اين پيمان خوشنودى تو و اصلاح كار امت است.

(مترجم گويد:چنانچه ميدانيم و از سخنان حضرت سيد الشهداء(ع)كه در خلال روايات و شرح حال آن بزرگوار پيش از اين گذشت روشن شود:آن جناب هرگز حاضر نبود بنزد يزيد رفته و دست بيعت در دست او گذارد،محدث قمى از عقبة بن سمعان حديث كند كه گفت:من از مدينه تا بمكه،و از مكه تا عراق تا آنگاه كه حسين(ع)شهيد شد همه جا با او بودم،و تمام سخنان او را در تمام اين راه شنيدم و هيچ گاه چنين سخنى نفرمود:

«كه من حاضرم دست خود را در دست يزيد گذارم»بنا بر اين عمر بن سعد اين جملۀ آخر را از پيش خود در نامه افزوده است براى اينكه شايد بتواند بوسيلۀ كار را بهمين جا فيصله دهد و از زد و خورد و كشتن آن حضرت بدين وسيله جلوگيرى كند چون همچنان كه پيش از اين نيز گذشت جنگ با آن جناب را خوش نداشت،و ميخواست بهر

ص: 89

وسيله ممكن است نگذارد كار بجنگ و خونريزى بكشد).

چون عبيد اللّٰه اين نامه را خواند گفت:اين نامۀ خيرخواهى دلسوز بر مردم است(و در صدد بود اين پيشنهاد را بپذيرد)شمر بن ذى الجوشن لعنه اللّٰه(كه در مجلس بود)برخاست و گفت:آيا اين سخن را از حسين مى پذيرى اكنون كه بسرزمين تو آمده و پهلوى تو است؟بخدا اگر از اين سرزمين(بسلامت)برود و دست در دست تو نگذارد هر آينۀ نيرومندتر گردد و تو ناتوانتر خواهى شد،پس اين پيشنهادهاى او را مپذير زيرا اين كار نشانۀ سستى است ولى از او بپذير كه خود و پيروانش بحكم تو گردن نهند آنگاه اگر تو آنان را كيفر كنى تو بدان سزاوارتر خواهى بود،و اگر از ايشان درگذرى و عفو كنى آنهم بدست تو است!ابن زياد گفت:خوب پيشنهادى كردى و تدبير همين است كه تو گفتى،اين نامه كه مى نويسم بنزد عمر بن سعد ببر كه بايد بر حسين و پيروانش پيشنهاد كند كه تن بحكم من دهند،پس اگر بدان تن دادند آنان را زنده بنزد من فرستد،و اگر سرباز زدند بايد با ايشان بجنگد،اگر عمر بن سعد اين كار را انجام دهد تو فرمانبردار او باش و از دستورش پيروى كن،و اگر جنگ را نپذيرفت تو امير و فرمانده لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و سر او را براى من بفرست،و نامۀ بعمر بن سعد نوشت:كه من تو را بنزد حسين نفرستاده ام كه خود را از جنگ با او باز دارى و با او بمسامحه رفتار كنى،و نه براى اينكه آرزوى سلامت و زندگى براى او داشته باشى،يا عذر براى او بتراشى و در بارۀ او پيش من وساطت كنى،بنگر ببين اگر حسين و همراهانش بدان چه من در بارۀ ايشان حكم كنم تن دهند و تسليم آن گردند ايشان را بنزد من بفرست،و اگر نپذيرند بر آنان هجوم آور تا ايشان را بكشى و مثله كنى چون سزاوار آن هستند،چون حسين كشته شد اسب بر سينه و پشت او بتازان زيرا كه او سركش و ستمكار است،و نه پندارم

ص: 90

كه اين كار پس از مردن زيانى رساند ولى چون من با خود گفته ام كه اگر او را كشتم چنين كارى با او بكنم،پس اگر تو باين دستور رفتار كردى پاداش مردى فرمانبردار و پيرو بتو دهيم،و اگر آن را نپذيرى دست از كار ما و لشكر ما بكش و لشكر را با شمر واگذار زيرا ما او را امير بر كار خود كرديم و السلام.

پس شمر بن ذى الجوشن نامۀ عبيد اللّٰه را براى عمر بن سعد آورد،چون عمر بن سعد نامه را خواند باو گفت:چيست ترا واى بحال تو خدا آواره ات كند و زشت گرداند آنچه براى من آورده اى،بخدا من گمان دارم همانا تو از او جلوگيرى كردۀ از اينكه پيشنهادى كه من برايش نوشته بودم بپذيرد و كارى را كه ما اميد اصلاح آن را داشتيم بر ما تباه ساختى،بخدا حسين تسليم كسى نشود همانا جان پدرش(على)در سينۀ اوست(و او كسى نيست كه تن بخوارى دهد)؟شمر گفت:اكنون بگو چه خواهى كرد آيا فرمان امير را انجام ميدهى و با دشمنش ميجنگى؟و گر نه بكنارى برو و لشكر را بمن واگذار؟عمر بن سعد گفت:نه چنين نكنم و امارت لشكر را بتو وانگذارم و خود انجام دهم،و تو امير بر پيادگان باش،و عمر بن سعد پسين روز پنجشنبه نهم محرم براى جنگ بسوى حسين عليه السّلام برخاست،و شمر آمده تا برابر همراهان حسين عليه السّلام ايستاد و گفت:فرزندان خواهر ما كجايند؟(مقصودش چهار پسر ام البنين برادران حضرت سيد الشهداء بود كه چون مادرشان ام البنين از قبيلۀ بنى كلاب بود و شمر نيز از آن قبيله بود از اين رو آنان را خواهر زاده خطاب كرد)أبا الفضل العباس،و جعفر،و عبد اللّٰه،و عثمان فرزندان على بن ابى طالب عليه السّلام بيرون آمده گفتند:چه ميخواهى؟گفت:شما اى خواهرزادگان در امانيد،آن جوانمردان باو گفتند:خدا تو را و امانى كه براى ما آورده اى لعنت كند،آيا بما امان ميدهى و فرزند رسول خدا امان ندارد؟.

ص: 91

سپس عمر بن سعد فرياد زد:اى لشكر خدا سوار شويد،و ببهشت مژده گيريد،پس لشكر سوار شده تا هنگام غروب بنزد حسين عليه السّلام و يارانش يورش بردند،در آن هنگام حسين عليه السّلام جلوى خيمۀ خود نشسته بود و بر شمشير خود تكيه زده و سر بر زانو نهاده خواب رفته بود،خواهر آواز خروش لشكر شنيد، بنزديك برادر آمده گفت:برادر آيا اين هياهو و آواز خروش را نشنوى كه نزديك شده؟حسين عليه السّلام سر برداشت و فرمود:همانا من رسول خدا(ص)را اكنون در خواب ديدم كه بمن فرمود:تو بنزد ما خواهى آمد،پس خواهرش(كه اين حرف را شنيد)مشت بصورت زده فرياد كرد:واى،حسين عليه السّلام باو فرمود:

خواهرم واى بر تو نيست،آرام و خموش باش خدايت رحمت كند،پس عباس پيش آمده عرض كرد:

برادر جان لشكر بنزد تو آمد!؟ حضرت برخاسته بعباس فرمود:برادرم تو بجاى من سوار شو(يا فرمود:جانم بقربانت سوار شو) و بنزد اينان برو و بايشان بگو:چيست شما را و چه ميخواهيد،و از سبب آمدن ايشان پرسش كن،پس عباس با گروهى حدود بيست نفر سوار كه در ميان ايشان بود زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بنزد آن لشكر آمده عباس بآنان فرمود:چه ميخواهيد و چه اراده داريد؟گفتند:دستور از امير رسيده كه بشما پيشنهاد كنيم بحكم او تن داده و تسليم شويد يا با شما جنگ كنيم؟فرمود:پس شتاب نكنيد تا بنزد أبى عبد اللّٰه بروم و سخن شما را بعرض آن حضرت برسانم،آنان باز ايستاده گفتند:برو و اين پيغام را باو برسان و هر پاسخى داد نيز باطلاع ما برسان،پس عباس بتنهائى بنزد حسين عليه السّلام بازگشت كه جريان را بعرض رساند،و همراهان او(يعنى زهير و حبيب و ديگران)آنجا در جلوى لشكر ايستاده با آن مردم سخن

ص: 92

ميگفتند و آنان را موعظه كرده اندرز ميدادند و از جنگ با حسين عليه السّلام بازشان ميداشتند، عباس بنزد حسين عليه السّلام آمده سخن لشكر را بآن حضرت گفت،حضرت فرمود:بنزد ايشان بازگرد و اگر ميتوانى تا فردا از ايشان مهلت بگير و امشب ايشان را از ما باز گردان شايد ما امشب براى پروردگار خود نماز خوانده دعا كنيم و از او آمرزشخواهى نمائيم زيرا خدا خود ميداند همانا من نماز و تلاوت كتابش قرآن و دعاى بسيار و استغفار را دوست دارم،پس عباس بنزد آن لشكر آمد و با فرستادۀ عمر بن سعد بازگشت و آن فرستاده گفت:ما امشب تا فردا بشما مهلت دهيم،پس اگر تسليم شديد شما را بنزد امير عبيد اللّٰه بن زياد خواهيم برد،و گر نه دست از شما برنداريم(اين پيغام را رسانيد) و بازگشت.

شب عاشورا و سخنان حضرت و اصحاب

حسين عليه السّلام نزديكيهاى شب ياران خود را گرد آورد،على بن الحسين زين العابدين عليه السّلام گويد:من در آن حال با اينكه بيمار بودم نزديك شدم كه ببينم پدرم بآنان چه ميگويد،پس شنيدم رو بأصحاب كرده فرمود:سپاس كنم خداى را به بهترين سپاسها،و حمد كنم او را در خوشى و سختى،بار خدايا من سپاس گويم ترا بر اينكه ما را بنبوت گرامى داشتى و قرآن را بما آموختى و در دين ما را دانا ساختى،و گوشهاى شنوا و ديده هاى بينا و دلهاى آگاه بما ارزانى داشتى،پس ما را از سپاسگزاران قرار ده،اما بعد همانا من يارانى باوفاتر از ياران خود سراغ ندارم،و بهتر از ايشان نميدانم،و خاندانى نيكوكارتر و مهربانتر از خاندان خود نديده ام،خدايتان از جانب من پاداش نيكو دهد.

(مترجم گويد:براستى اگر خوانندۀ محترم ميان ياران آن حضرت و زنان و خاندانش و ميان ياران رسول خدا(ص)و على و حسن عليهما السّلام و زنان و خاندان ايشان مقايسه كند و سرگذشت اصحاب رسول

ص: 93

خدا چون ابو بكر و عمر و امثال ايشان و ياران على عليه السّلام چون اشعث بن قيس و خوارج نهروان و ديگران و ياران حسن(عليه السّلام)چون عبيد اللّٰه بن عباس و ديگر كسانى كه خنجر بران او زده و لباس و جامۀ او را بيغما بردند و پيش از اين گذشت بخواند،و همچنين سرگذشت همسران آنان چون عايشه و حفصه،و جعدة را از نظر بگذراند و از آن سو آن همه فداكارى و مهر و محبت را كه در اين سفر جانگداز و شب و روز عاشورا و پس از آن از ياران و همسران و خاندان حسين عليه السّلام مشاهده شد تا بدان جا كه رباب همسر آن حضرت يك سال سر قبر او در زير آفتاب نشست و اشك ريخت و سرانجام همان جا بدرود زندگى گفت همه را يك جا بنگرد صدق گفتار حضرت سيد الشهداء براى او بخوبى روشن گردد،بهر صورت امام عليه السّلام دنبال سخن را چنين ادامه داد:) آگاه باشيد همانا من ديگر گمان يارى كردن از اين مردم ندارم،آگاه باشيد من بهمۀ شما رخصت رفتن دادم پس همۀ شما آزادانه برويد و بيعتى از من بگردن شما نيست،و اين شب كه شما را گرفته فرصتى قرار داده آن را شتر خويش كنيد(و بهر سو خواهيد برويد)! برادران آن حضرت و پسرانش و برادرزادگان و پسران عبد اللّٰه بن جعفر گفتند:براى چه اين كار را بكنيم(يا معنا اينست كه ما اين كار را نخواهيم كرد)براى اينكه پس از تو زنده باشيم؟هرگز خداوند آن روز را براى ما پيش نياورد،و نخستين كس كه اين سخن را گفت:عباس بن على عليهما السّلام بود و ديگران نيز از او پيروى كرده چنين سخنانى گفتند،حسين عليه السّلام فرمود:اى پسران عقيل شما را كشته شدن مسلم بس است پس شما برويد و من اجازۀ رفتن بشما دادم،گفتند:سبحان اللّٰه!مردم در بارۀ ما چه گويند؟گويند:ما بزرگ و آقا و عموزادۀ خود را كه بهترين عموها بود واگذاريم و يك تير نيز با ايشان نينداخته،و يك نيزه بكار نبرده،و يك شمشير هم نزده ايشان را واگذارديم،و ندانيم چه بسرشان آمد؟!نه بخدا ما چنين كارى نخواهيم كرد،بلكه ما جان و مال و زن و فرزند خود را در راه تو فدا سازيم،و در ركاب تو جنگ كنيم تا بهر جا درآمدى ما نيز بهمانجا درآئيم،خدا زشت گرداند زندگى پس از جناب تو را.

ص: 94

پس مسلم بن عوسجة برخاسته عرض كرد:آيا ما دست از تو برداريم؟آنگاه ما چه عذر و بهانۀ در بارۀ پرداختن حق تو بدرگاه خدا بريم؟آگاه باش بخدا(دست از تو برندارم)تا نيزه بسينۀ دشمنانت بكوبم و با شمشير خود اينان را بزنم تا قائمه اش در دست من است،و اگر سلاح جنگ نيز نداشته باشم سنگ بر ايشان اندازم،بخدا دست از تو برندارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيغمبرش را در بارۀ تو رعايت نموديم،بخدا سوگند اگر من بدانم كه كشته خواهم شد سپس زنده شوم آنگاه مرا بسوزانند، و دوباره زنده ام كنند و ببادم دهند(شايد مقصود اين باشد كه خاكستر سوخته ام را بباد دهند)و هفتاد بار اين كار را با من بكنند دست از تو برندارم تا مرگ خويش را در يارى تو دريابم،چگونه اين كار را نكنم با اينكه جز اين نيست كه يك كشتن بيش نيست،سپس آن كرامتى است كه هرگز پايان ندارد.

پس از او زهير بن قين رحمة اللّٰه عليه برخاسته گفت:بخدا من دوست دارم كشته شوم سپس زنده شوم،دوباره كشته شوم تا هزار بار و خداى عز و جل بوسيلۀ من از كشته شدن تو و اين جوانان از خاندانت جلوگيرى فرمايد،و گروهى از ياران آن حضرت مانند اين سخنان كه همۀ نشانه پايدارى و فداكارى خود بود بعرض رساندند،پس حسين عليه السّلام از همگان سپاسگزارى فرمود و پاداش نيكشان را خواست،و بخيمۀ خود بازگشت.

حضرت على بن الحسين عليهما السّلام فرمايد من در آن شبى كه پدرم فرداى آن كشته شد نشسته بود و عمه ام زينب نيز نزد من بود و از من پرستارى ميكرد،در آن هنگام پدرم بخيمۀ خويش رفت و جوين

ص: 95

غلام أبى ذر غفارى نيز نزد او سرگرم اصلاح شمشير آن حضرت عليه السّلام بود و پدرم اين(اشعار را كه خبر از بى وفائى و بى اعتبارى دنيا دهد)ميخواند:و(برخى اين اشعار را چنين بنظم در آورده اند):

1-اف بتو اى روزگار يار ستمگر *** چند بصبح و پسين چه گرگ تناور

2-بر كنى از يار و دوست افسر و همسر نيست قناعت و را باندك و كمتر

3-كار همانا است سوى حضرت داور هر كه بود زنده راه من رود آخر

و اين اشعار را دو بار يا سه بار از سر گرفت تا اينكه من آن را فهميدم و مقصود او را دانستم،پس گريه گلوى مرا گرفت ولى خوددارى كرده خاموش شدم،و دانستم بلاء نازل گشته،و اما عمه ام پس او نيز شنيد آنچه را من شنيدم و او چون زن بود و زنان دل نازك و بى تاب تر ميباشند نتوانست خوددارى كند و از جا جسته دامن كشان با سر و روى باز بيخودانه بنزد آن حضرت دويده گفت:وا ثكلاه(اى عزاى و مصيبت من)كاش مرگ من رسيده بود و زنده نبودم،امروز(چنان ماند كه)مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند!اى باز ماندۀ گذشتگان،و اى دادرس بازماندگان!حسين عليه السّلام باو نگاه كرده فرمود:خواهرم،شكيبائيت را شيطان از دستت نربايد،(اين سخن را فرمود)و اشك چشمانش را گرفت و فرمود:اگر مرغ قطا را در آشيانه اش بحال خود مى گذاردند(آسوده)مى خوابيد.

(مترجم گويد:اين مثلى است از مثلهاى عرب،و قطا مرغى است شبيه بقمرى يا كبوتر،و داستانى دارد كه ميدانى در مجمع الامثال ج 2 ص 123 نقل كرده است)زينب گفت:اى واى بر حال من آيا تو بناچارى خود را بمرگ سپردى(و تن بدان داده اى)؟اين بيشتر دل مرا ريش كند،و بر من سخت تر

ص: 96

است(اين سخن را گفت)سپس مشت بصورت زد و دست بگريبان برده چاك زد و بيهوش بزمين افتاد! حسين عليه السّلام برخاسته آب بروى خواهر پاشيد و باو فرمود:آرام باش اى خواهر،پرهيزكارى پيشه كن، و بآن شكيبائى كه خدا بهره ات سازد بردبارى كن،و بدان كه اهل زمين ميميرند و اهل آسمان بجاى نمانند، و همانا هر چيز هلاك گردد جز خداوندى كه آفريدگان را بقدرت خود آفريد،و مردم را برانگيزد،و دوباره بازگرداند،و او است يگانه و يكتاى بى همتا،جد من بهتر از من بود،و پدرم بهتر از من بود، و مادرم به از من بود،و برادرم به از من بود(و همه از اين دنيا رفتند)و من و هر مسلمانى بايد برسول خدا(ص)تأسى كنيم،و خواهر را باين سخنان و مانند آن دلدارى داد و باو فرمود:خواهر جان من ترا سوگند ميدهم-و بايد بدين سوگند رفتار كنى-چون من كشته شدم(در كشته شدن و ماتم من)گريبان چاك مزن،و روى خود مخراش و ويل(واى)و ثبور(هلاكت)براى خود مخواه(يعنى چنانچه رسم زنان عرب است وا ويلا و وا ثبورا مگو).

على بن الحسين عليهما السّلام فرمايد:سپس پدرم زينب را بياورد تا او را پيش من نشانيد،آنگاه بنزد ياران خويش رفته بايشان دستور داد خيمه ها را نزديك هم بزنند و طنابهاى آنها را درهم داخل كنند و آنها را چنان نصب كنند كه خود در ميان آنها قرار گيرند،و با دشمنان از يكسو روبرو شوند،و خيمه ها در پشت سر و سمت راست و چپ ايشان قرار داشته باشد كه از سه سمت ايشان را احاطه كرده باشد جز آن سمت كه دشمن بنزد ايشان آيد،و خود آن حضرت عليه السّلام بجاى خويش بازگشت و همۀ شب را بنماز و دعا و استغفار مشغول بود،و ياران آن حضرت نيز همچنان بنماز و دعا و استغفار آن شب را بپايان بردند.

ص: 97

ضحاك بن عبد اللّٰه گويد:در آن شب سوارى چند كه از طرف ابن سعد براى نگهبانى ما پاس ميدادند بما گذر كردند و حسين عليه السّلام(در خيمۀ خود قرآن مى خواند و)اين آيه را ميخواند«و نپندارند آنان كه كفر ورزيدند اينكه مهلت داديم بدانان براى آنان نيك است،جز اين نيست كه مهلت دهيمشان تا بيفزايند در گناه و ايشان را است عذابى خواركننده،نيست خدا كه باز گذارد مؤمنان را بر آنچه شما برآنيد تا جدا گرداند پليد را از پاكيزه».(سورۀ آل عمران آيه 178).

مردى از آن سواران كه نامش عبد اللّٰه بن سمير بود آن را شنيد،و او مردى شوخ و دلاور و سوارى دلير و بى باك و شريف بود،پس گفت:بخداى كعبه سوگند ما پاكيزه گانيم كه از شما جدا گرديم!برير بن خضير باو گفت:اى فاسق(نابكار)ترا خدا از پاكيزه گان قرار دهد(زهى بى شرمى!)گفت:تو كيستى؟برير گفت:من برير بن حضير هستم،پس آن دو بهم دشنام داده(از هم دور شدند).

روز عاشورا و مقاتله اصحاب آن حضرت

و چون صبح شد حسين عليه السّلام پس از نماز بامداد ياران خويش را براى جنگ بصف كرده ايشان را كه سى و دو نفر سواره و چهل تن پياده بودند ترتيب داد و زهير بن قين را سمت راست لشكر و حبيب بن مظاهر را در سمت چپ و پرچم جنگ را بدست برادرش عباس سپرد،و خيمه را در پشت سر قرار داده،اطراف آن را كه پيش از آن خندق كنده بودند پر از هيزم و چوب نموده آتش زنند از بيم آنكه دشمن از پشت سرشان نيايد.

و از آن سو عمر بن سعد در آن روز كه جمعه بود و برخى گفته اند:روز شنبه بود لشكر خويش را

ص: 98

راست كرد و با همراهان خويش بسوى حسين عليه السّلام آمدند، و در سمت راست لشكرش عمرو بن حجاج بود،و در چپ شمر بن ذى الجوشن،و عروة بن قيس را فرمانده سوارگان،و شبث بن ربعى را امير بر پيادگان نمود،و پرچم را بدست غلامش دريد داد.

از حضرت على بن الحسين زين العابدين عليهما السّلام حديث شده كه فرمود:چون بامداد روز عاشورا لشكر دشمن رو بحسين عليه السّلام آورد،آن جناب دستهاى خود را بآسمان بلند كرده گفت:بار خدايا تو تكيه گاه منى در هر اندوهى،و تو اميد منى در هر سختى،و تو در هر مشكلى برايم پيش آيد مورد اعتماد و آماده كن ساز و برگ منى،چه بسا اندوهى كه دلها در آن سست شود،و تدبير در آن اندك شود،دوست در آن خوار گردد،و دشمن در آن شاد شود كه من آن را بدرگاه تو آوردم و شكوۀ آن پيش تو كردم بخاطر آنكه از جز تو ديده بر بستم،و تو آن اندوه را از من برطرف كرده گشايش دادى،پس توئى صاحب اختيار هر نعمت،و دارندۀ هر نيكى،و پايان هر آرزو و اميدى.

فرمود:و گروه دشمن آمده و اسبهاى خود را در اطراف خيمه هاى حسين عليه السّلام بجولان درآوردند.

و آن خندق را در پشت خيمه ها و آتش ها را كه در آن شعله ميكشيد ديدند شمر بن ذى الجوشن بآواز بلند فرياد زد:اى حسين بآتش شتاب كرده اى پيش از روز رستاخيز؟حسين عليه السّلام فرمود:اين كيست؟گويا شمر بن ذى الجوشن است؟گفتند:آرى،حضرت فرمود:اى پسر زن بزچران تو سزاوارترى بآتش افروخته،مسلم بن عوسجة خواست با تيرى او را بزند حسين عليه السّلام او را از اين كار جلوگيرى كرد، مسلم

ص: 99

عرضكرد:اجازه فرما او را بزنم زيرا كه او مردى فاسق و از دشمنان خدا و ستمكاران بزرگ است و اكنون خداوند كشتن او را براى ما آسان ساخته؟حسين عليه السّلام فرمود:او را نزن زيرا من خوش ندارم آغاز بجنگ ايشان كنم.

سپس حضرت عليه السّلام شتر خود را خواست و سوار بر آن شده با بلندترين آواز خود فرياد زد:اى مردم عراق-و بيشتر آنان مى شنيدند-فرمود:اى گروه مردم گفتار مرا بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را بدان چه حق شما بر من است پند دهم،و عذر خود را بر شما آشكار كنم پس اگر انصاف دهيد سعادتمند خواهيد شد و اگر انصاف ندهيد پس نيك بنگريد تا نباشد كار شما بر شما اندوهى سپس در بارۀ من آنچه خواهيد انجام دهيد و مهلتم ندهيد،همانا ولى من آن خدائى است كه قرآن را فرو فرستاد و او است سرپرست و يار مردمان شايسته،سپس حمد و ثناى پروردگار را بجا آورد،و بآنچه شايسته بود از او ياد كرد و بر پيغمبر خدا (ص)و فرشتگانش و پيمبران درود فرستاد،و از هيچ سخنورى پيش از او و نه پس از آن حضرت سخنى بليغتر و رساتر از سخنان او شنيده نشد،سپس فرمود:اما بعد،پس نسب و نژاد مرا بسنجيد و ببينيد من كيستم سپس بخود آئيد و خويش را سرزنش كنيد و بنگريد آيا كشتن من و دريدن پرده حرمتم براى شما سزاوار است؟آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصى او نيستم،آن كس كه پسر عموى رسول خدا و اولين كس بود كه رسول خدا(ص)را در آنچه از جانب پروردگارش آورده بود تصديق كرد؟آيا حمزه سيد الشهداء عموى من نيست؟آيا جعفر بن ابى طالب كه با دو بال در بهشت پرواز كند عموى من نيست؟آيا بشما

ص: 100

نرسيده آنچه رسول خدا(ص)در بارۀ من و برادرم فرمود: كه اين دو آقايان جوانان اهل بهشت هستند؟ پس اگر تصديق سخن مرا بكنيد حق همانست،بخدا از روزى كه دانسته ام خدا دروغگو را دشمن دارد دروغ نگفته ام،و اگر بدروغم نسبت دهيد پس همانا در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد شما را بآنچه من گفتم آگاهى دهند،بپرسيد از جابر بن عبد اللّٰه انصارى،و ابا سعيد خدرى،و سهل بن سعد ساعدى،و زيد بن ارقم،و انس بن مالك تا بشما آگاهى دهند كه اين گفتار را از پيغمبر(ص)در بارۀ من و برادرم شنيده اند،آيا اين گفتار رسول خدا(ص)جلوگيرى از ريختن خون من نميكند؟ شمر بن ذى الجوشن گفت:من پرستش كنم خدا را بر يكحرف اگر بدانم چه ميگوئى(يعنى من ندانم چه ميگوئى)حبيب بن مظاهر باو گفت:بخدا من ترا چنين مى بينم كه بر هفتاد حرف نيز خدا را پرستش كنى،و من گواهى دهم كه تو راست ميگوئى،و ندانى او چه ميگويد خدا دل تو را(از پذيرش سخن حق) مهر كرده،سپس حسين عليه السّلام بديشان فرمود:اگر در اين سخن هم ترديد داريد آيا در اين نيز ترديد داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم؟بخدا در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيغمبرى جز من نيست چه در ميان شما و چه در غير شما!واى بر شما آيا كسى از شما كشته ام كه خون او از من ميخواهيد؟ يا مالى از شما برده ام؟يا قصاص جراحتى از من ميخواهيد؟همۀ آنان خاموش شده سخنى نگفتند، پس از آن آن حضرت فرياد زد:اى شبث بن ربعى،و اى حجار بن ابجر،و اى قيس بن اشعث، و اى يزيد بن حارث،آيا شما بمن ننوشتيد:كه ميوه ها رسيده و باغها سرسبز شده و تو بر لشكرى آمادۀ ياريت وارد خواهى شد؟

ص: 101

قيس بن اشعث گفت:ما ندانيم تو چه ميگوئى ولى بحكم پسر عمويت(عبيد اللّٰه)تن در ده زيرا كه ايشان چيزى جز آنچه تو دوست دارى در بارۀ تو انجام نخواهند داد!؟ حسين عليه السّلام فرمود:نه بخدا،نه دست خوارى بشما خواهم داد،و نه مانند بندگان فرار خواهم نمود،سپس فرمود:اى بندگان خدا همانا من بپروردگار خود و پروردگار شما پناه برم از اينكه آزارى بمن برسانيد،بپروردگار خود و پروردگار شما پناه برم از هر سركشى كه بروز جزا ايمان نياورد،سپس آن حضرت شتر خويش را خوابانده و بعقبة بن سمعان دستور داد آن را عقال كند.

پس آن لشكر بيشرم بسوى آن جناب حمله بردند،

توبه حر و ملحق شدنش به لشكر امام

حر بن يزيد چون ديد آن مردم بجنگ با آن حضرت عليه السّلام تصميم گرفته اند بعمر بن سعد گفت:آيا تو با اين مرد جنگ خواهى كرد؟گفت:آرى بخدا جنگى كنم كه آسانترين آن افتادن سرها و بريدن دستها باشد،حر گفت:آيا در آنچه بشما پيشنهاد كرد خوشنودى شما نبود؟ابن سعد گفت:

اگر كار بدست من بود مى پذيرفتم ولى امير تو(عبيد اللّٰه)نپذيرفت،پس حر بيامد تا در كنارى از لشكر ايستاد و مردى از قبيلۀ او نيز بنام قرة بن قيس همراهش بود باو گفت:اى قرة آيا امروز اسب خود را آب داده اى؟قرة گفت:نه،گفت:نميخواهى آن را آب دهى؟قرة گويد:بخدا من گمان كردم ميخواهد از جنگ كناره گيرى كند و خوش ندارد كه من او را در آن حال ببينم،باو گفتم:من اسبم را آب نداده ام و اكنون ميروم تا آن را آب دهم،و از آنجائى كه ايستاده بود كناره گرفت،و بخدا اگر بدان چه ميخواست انجام دهد مرا نيز آگاه كرده بود من نيز با او بنزد حسين عليه السّلام ميرفتم،پس

ص: 102

اندك اندك بنزد حسين عليه السّلام آمد، مهاجرين اوس(كه در لشكر عمر سعد بود)باو گفت:اى حر چه ميخواهى بكنى؟آيا ميخواهى حمله كنى؟پاسخش نگفت و لرزه اندامش را گرفت،مهاجر گفت:

بخدا كار تو ما را بشك انداخته،بخدا من در هيچ جنگى تو را هرگز باينحال نديده بودم(كه اينسان از جنگ بلرزى)و اگر بمن ميگفتند:دليرترين مردم كوفه كيست؟من از تو نمى گذشتم(و تو را نام ميبردم) پس اين چه حالى است كه در تو مشاهده ميكنم؟حر گفت:من بخدا سوگند خود را ميان بهشت و جهنم مى بينم،و سوگند بخدا هيچ چيز را بر بهشت اختيار نمى كنم اگر چه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند، (اين را بگفت)و باسب خود زده بحسين عليه السّلام پيوست،و عرضكرد:فدايت شوم اى پسر رسول خدا من همان كس هستم كه تو را از بازگشت(بوطن خود)جلوگيرى كردم و همراهت بيامدم تا بناچار تو را در اين زمين فرود آوردم،و من گمان نميكردم پيشنهاد تو را نپذيرند،و باين سرنوشت دچارت كنند،بخدا اگر ميدانستم كار باينجا ميكشد هرگز بچنين كارى دست نميزدم،و من اكنون از آنچه انجام داده ام بسوى خدا توبه ميكنم،آيا توبۀ من پذيرفته است؟حسين عليه السّلام فرمود:آرى خداوند توبۀ تو را مى پذيرد اكنون از اسب فرود آى،عرضكرد:من سواره باشم برايم بهتر است از اينكه پياده شوم،ساعتى با ايشان هم چنان كه بر اسب خود سوار هستم در يارى تو بجنگم،و پايان كار من به پياده شدن خواهد كشيد، حسين عليه السّلام فرمود:خدايت رحمت كند هر چه خواهى انجام ده،پس پيش روى حسين بيامد و(تا برابر لشكر عمر بن سعد ايستاده)گفت:اى مردم كوفه مادر بعزايتان بنشيند و گريه كند،آيا اين مرد شايسته

ص: 103

را بسوى خود خوانديد و چون بسوى شما آمد شما كه ميگفتيد:در يارى او با دشمنانش خواهيد جنگيد، دست از ياريش برداشتيد پس بروى او آمده ايد ميخواهيد او را بكشيد؟و جان او را بدست گرفته راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد،و از هر سو او را محاصره كرده ايد و از رفتن بسوى زمينها و شهرهاى پهناور خدا جلوگيريش كنيد،بدانسان كه همچون اسيرى در دست شما گرفتار شده نه ميتواند سودى بخود برساند،و نه زيانى را از خود دور كند،و آب فراتى كه يهود و نصارى و مجوس مى آشامند و خوك هاى سياه و سگان در آن ميغلطند بروى او و زنان و كودكان و خاندانش بستيد،تا بجائى كه تشنگى ايشان را بحال بيهوشى انداخته،چه بد رعايت محمد(ص)را در بارۀ فرزندانش كرديد،خدا در روز تشنگى (محشر)شما را سيراب نكند؟پس تيراندازان بر او يورش بردند،و حر(كه چنين ديد)بيامد تا پيشروى حسين عليه السّلام ايستاد.

مبارزه اصحاب امام و شهادت آنان و...

عمر بن سعد فرياد زد:اى دريد پرچم را نزديك آر،پس دريد پرچم را نزديك آورده سپس عمر بن سعد تيرى بكمان گذارده بسوى لشكر حسين عليه السلام پرتاب كرد و گفت:گواهى دهيد كه من نخستين كسى بودم كه تير رها كردم،بدنبال او لشكرش تيرها را رها كردند و بميدان آمده مبارز خواستند، در اين هنگام يسار غلام زياد بن ابى سفيان بميدان آمده،عبد اللّٰه بن عمير(از لشكر امام عليه السّلام)بجنگ او بيرون آمد،يسار گفت تو كيستى؟نژاد خويش را براى او گفت،يسار گفت:من تو را نمى شناسم بايد زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر بجنگ من آيد،عبد اللّٰه بن عمير گفت:اى پسر زن بد كاره تو بچنان مرتبه نرسيده اى كه هر كه را تو خواهى بجنگت آيد،سپس حمله سختى بر او افكند و او را بخاك انداخت و

ص: 104

همچنان كه سرگرم زدن بود سالم غلام ابن زياد(بكمك يسار آمده)و بر عبد اللّٰه حمله افكند،ياران حسين عليه السّلام فرياد زدند:(خويشتن را واپاى)كه اين غلام زر خريد كار را بر تو سخت نگيرد؟عبد اللّٰه چون سرگرم كار خود بود آمدن او را نفهميد تا آنگاه كه بر سر او رسيد و شمشيرى حوالۀ عبد اللّٰه كرد،عبد اللّٰه دست چپ را سپر كرد و در نتيجه انگشتان او را پراند،ولى بدان زخم اعتنائى نكرده با شمشير بسالم حمله كرد و او را نيز بكشت و پس از كشتن آن دو رجز ميخواند و ميگفت:

اگر مرا نشناسيد من از نژاد كلب هستم،و همانا من مردى استوار و خشمناكم.

در هنگام پيش آمدهاى ناگوار سست و ناتوان نيستم.

عمرو بن حجاج با لشكريانش بميمنۀ لشكر حسين عليه السّلام حمله افكند،و چون بياران آن حضرت نزديك شدند آنان سر زانو نشسته و نيزه هاى خود را بسوى ايشان دراز كردند اسبان لشكر عمرو كه چنين ديدند پيش نرفته و چون خواستند واپس روند ياران حسين عليه السّلام آنان را تير باران كرده و گروهى از ايشان را بدان وسيله بزمين افكنده و گروهى را زخمى كردند،مردى از بنى تميم بنام عبد اللّٰه بن خوزة(از لشكر عمر بن سعد)بيرون آمده و جلوى لشكر حسين عليه السلام آمد،مردمان فرياد كردند:مادرت بعزايت بنشيند كجا ميروى؟گفت:من بسوى پروردگارى مهربان و شفيعى كه شفاعتش پذيرفته است ميروم؟حسين(ع) بياران خود فرمود:اين مرد كيست؟گفتند:پسر خوزه تميمى است،حضرت گفت:بار خدايا او را بآتش بكش،پس اسب آن مرد سركشى و چموشى كرده و در راه آبى باريك آمد و آن مرد از اسب در افتاد،

ص: 105

و پاى چپش در ركاب گير كرده و پاى راستش بهوا رفت، مسلم بن عوسجة پيش آمد و پاى راستش را با شمشير بزد و اسب بهمان حال شروع بدويدن كرد و سر آن مرد را بهر سنگ و كلوخى ميكوبيد تا بدوزخ رهسپار شد و خداوند بى درنگ او را بآتش دوزخ فرستاد.

(مترجم گويد:محدث قمى(ره)در منتهى الآمال سخن اين مرد را با تفاوت و اضافۀ نقل كند و آن چنين است كه چون پيش آمد گفت:يا حسين يا حسين!حضرت:فرمود:چه ميخواهى؟گفت:

مژده گير بآتش دوزخ!حضرت فرمود:هرگز چنين نيست من بپروردگارى مهربان و شفيعى كه شفاعتش پذيرفته است وارد خواهم شد...تا بآخر داستان كه بدون تفاوت نقل كند،ولى در دو نسخه ارشاد كه نزد اينجانب بود با آنچه در بحار و ناسخ از ارشاد نقل كنند و ديگر كتابها كه من دسترس داشتم هم چنان بود كه ترجمه شد،و آنچه محدث قمى(ره)نقل كرده ظاهرتر است،و سياق عبارت و قرينه موافق با آنست،و چنان مى نمايد كه اين مرد جسارتى كرده كه بنفرين امام عليه السّلام دچار گشت و تنها بگفتن جملۀ:«انى اقدم على رب كريم...»دل آن بزرگوار را اينسان بدرد نياورده،و اين بيان نيز با گفتار امام عليه السّلام مناسب تر خواهد بود،ولى مدرك آن را آن مرحوم نقل ننموده است كه از چه كتابى حديث را باين ترتيب ذكر كرده).

پس از اين جريان جنگ درگير شد و از دو طرف گروهى كشته شدند،حر بن يزيد بلشگر عمر بن سعد حمله افكند و بشعر عنترة تمثل جست(كه گويد):

پيوسته تير زدم بسفيدى رويش و بسينه اش تا حدى كه گويا پيراهنى از خون پوشيده بود(اين شعر از معلقۀ عنترة است كه يكى از معلقات هفتگانه است،و در كتاب معلقه«ثغرة»بجاى«غرة»است و ثغره گودى زير گلو است).

در اين هنگام مردى از بنى حارث بمبارزۀ حر آمد،پس حر مهلتش نداده او را بكشت،آنگاه نافع بن هلال(از ياران سيد الشهداء عليه السّلام)بميدان آمد و چنين ميگفت:

من پسر هلال بجلى هستم*من بر دين و آئين على عليه السّلام ميباشم

ص: 106

مزاحم بن حريث بجنگ با او بيرون آمده گفت:من بر آئين عثمانم،نافع باو گفت:تو بر آئين شيطان هستى و بر او حمله كرده او را بكشت.

پس عمرو بن حجاج بمردم فرياد زد:اى احمقان(و بيخردان)آيا ميدانيد با چه كسانى ميجنگيد شما با سواران و دلاوران كوفه جنگ ميكنيد!با دليرانى ميجنگيد كه دست از دنيا شسته و تشنۀ مرگند؟ كسى تنها(و جدا جدا)بجنگ ايشان نرود،زيرا ايشان اندكند و اندكى بيش زنده نخواهند بود،بخدا اگر تنها شما سنگ بر ايشان پرتاب كنيد آنان را خواهيد كشت،عمر بن سعد گفت:راست گفتى،انديشه و تدبير همان است كه تو انديشيده اى،پس كسى نزد مردم بفرست بايشان دستور دهد تن بتن با اينان بجنگ نرود،سپس عمرو بن حجاج با همراهانش از سمت فرات بر اصحاب حسين عليه السلام حمله كرد و ساعتى جنگيدند،پس مسلم بن عوسجة اسدى رحمة اللّٰه عليه در اين ميان بزمين افتاد،و عمرو بن حجاج و همراهانش بازگشتند و گرد و خاك كه فرو نشست ديدند مسلم بر زمين افتاده پس حسين عليه السلام پيش او آمد و هنوز رمقى داشت،و باو فرمود:اى مسلم خدايت رحمت كند،«از ايشان است كسى كه گذراند پيمان خويش را و از ايشان كسى است كه انتظار كشد و تغيير و تبديلى نكردند»و حبيب بن مظاهر باو نزديك شده گفت:اى مسلم بسيار بر من ناگوار است بزمين افتادن و شهادت تو،اى مسلم مژده گير ببهشت،مسلم بآواز ضعيفى گفت:خدايت به نيكى بشارت دهد،حبيب گفت:

اگر نبود كه همانا من خود ميدانم هم اكنون بدنبال تو خواهم آمد،هر سفارش و وصيتى داشتى انجام آن را مى پذيرفتم(و بر عهده ميگرفتم).

ص: 107

پس ديگر باره آن بيشرم مردم بسوى حسين عليه السّلام حمله بردند،و شمر بن ذى الجوشن با ميسرۀ لشكر ابن سعد بر ميسرۀ لشكر حسين عليه السّلام حمله برد،و آنان در برابر پايدارى كرده و با نيزه ايشان را باز زدند،پس از هر سو بحسين عليه السّلام و يارانش حمله برد،و ياران آن بزرگوار جنگ سختى كردند و آنان سى و دو نفر سوار بودند و با اينكه اندك بودند بر هر سو از سواران كوفه كه حمله مى افكندند آنها را پراكنده ميكردند.

عروة بن قيس كه فرمانده سوارگان بود كس پيش عمر بن سعد فرستاده گفت:آيا نمى بينى اين سواران من امروز از دست اين مردان انگشت شمار چه ميكشند؟پيادگان و تيراندازان را بيارى ما بفرست تيراندازان را فرستاد و(اينان كه رسيدند جنگ در گرفت و در اين گير و دار)اسب حر بن يزيد را پى كردند و حر پياده شده چنين ميگفت:

اگر اسب مرا پى كنيد پس من پسر آزاد مردى هستم،كه دلاورترم از شير هژبر و با شمشير بر ايشان حمله كرد،پس گروه بسيارى دورش را گرفتند(و او را شهيد كردند،)و دو تن در كشتن او شريك شدند كه يكى ايوب بن مسرح بود و ديگر مردى از سواران اهل كوفه.

حصين بن نمير كه فرمانده و رئيس تيراندازان بود چون اين بردبارى(حيرت انگيز)را از ياران حسين عليه السّلام بديد بهمراهان خود كه پانصد تيرانداز بودند دستور داد ياران حسين عليه السّلام را تير باران كنند، پس همگى تيرها را رها كرده چيزى نگذشت كه اسبها را از پا درآوردند و مردان را مجروح كردند و آنان از اسبها پياده شده ساعتى جنگ سختى كردند،پس شمر بن ذى الجوشن با همراهانش پيش آمده

ص: 108

زهير بن قين با ده نفر از ياران حسين(ع)بر ايشان حمله كرد و آنان را از كنار خيمه ها دور كرد شمر دوباره بازگشت زهير گروهى از ايشان كشت و بقيه بجايگاه خويش بازگشتند،و هر چند نفر از ياران حسين(ع)كشته ميشد چون اندك بودند آشكار بود ولى از لشكر عمر بن سعد هر چند كشته ميشد چون بسيار بودند آشكار نبود،و جنگ سخت شد و ياران آن حضرت در ميان لشكر فرو رفتند و كشته و مجروح در ميان ايشان بسيار شد تا هنگام ظهر،پس حسين(ع)با يارانش نماز خوف خواند و پس از آن حنظلة بن سعد شبامى از ميان ياران حسين(ع)بيرون آمده فرياد زد:اى مردم كوفه«اى مردم من بر شما ميترسم مانند روز احزاب،اى مردم من بر شما ميترسم از روز فرياد(رستاخيز)» اى مردم حسين را نكشيد«كه نابودتان سازد خدا بعذابى،و همانا زيانمند شد آنكه دروغ بست»سپس پيش آمده و جنگ كرد تا شهيد شد رحمة اللّٰه عليه.

و پس از او شوذب غلام شاكر(كه از شيعيان بزرگوار و ارجمند بود)پيش آمده گفت:«السّلام عليك يا ابا عبد اللّٰه و رحمة اللّٰه و بركاته»من تو را بخدا ميسپارم سپس جنگيد تا شهيد شد رحمة اللّٰه عليه.

و عابس بن شبيب شاكرى پيش آمده بر حسين(ع)سلام كرد و با آن حضرت وداع نمود و جنگ كرد تا شهيد شد،و هم چنان يك يك از ياران سيد الشهداء(ع)پيش مى آمد و كشته ميشد تا بجاى نماند از همراهان حسين(ع)جز خاندان آن بزرگوار.

ص: 109

مبارزه على اكبر ع و شهادت آن جناب و شهادت قاسم بن الحسن

پس فرزندش على بن الحسين(ع)پيش آمد و مادرش ليلى دختر ابى قرة بن عروة بن مسعود ثقفى بود و از زيباترين مردم آن زمان بود،و در آن روز نوزده سال داشت پس حمله افكند و ميگفت:

1-منم على فرزند حسين بن على،بخانه خدا سوگند ما سزاوارتر به پيغمبر هستيم.

2-بخدا سوگند پسر زنا زاده در باره ما حكومت نخواهد كرد،با شمشير شما را ميزنم و از پدر خويش دفاع ميكنم.

(شمشير ميزنم)شمشير زدن جوانى هاشمى و قرشى.

پس چند بار چنين حمله افكند،و مردم كوفه از كشتن او خوددارى ميكردند،مرة بن منقذ عبدى گفت:گناه عرب بگردن من باشد اگر اين جوان بر من بگذرد و چنين حمله افكند و من داغ مرگش را بر دل پدرش ننهم،پس همچنان كه حمله افكند مرة بن منقذ سر راه بر او گرفت و با نيزه او را بزد آن جناب بزمين افتاده،و آن بيشرم مردم گرد او را گرفته با شمشيرهاى خود پاره پاره اش كردند،حسين(ع)آمد تا بر سر آن جوان ايستاده فرمود:خدا بكشد مردمى كه تو را كشتند اى پسرم،چه بسيار اين مردم بر خدا و بر دريدن حرمت رسول(ص) بيباك كشته اند،و اشك از ديدگان حق بينش سرازير شد،سپس فرمود:پس از تو خاك بر سر دنيا!در اين حال زينب خواهر حسين(ع)از خيمه بيرون دويده فرياد ميزد:اى برادرم و اى فرزند برادرم!و شتابانه آمد تا خود را بروى آن جوان انداخت،حسين(ع)سر خواهر را بلند كرده او را بخيمه بازگرداند،و بجوانان خود فرياد زد:برادرتان را برداريد،پس جوانان آمده او را برداشتند تا جلوى خيمه كه پيش روى آن جنگ ميكردند بر زمين نهادند.

ص: 110

سپس مردى از لشكر عمر بن سعد بنام عمرو بن صبيح تيرى بسوى عبد اللّٰه فرزند مسلم بن عقيل انداخت عبد اللّٰه دست خود را سپر كرده به پيشانى نهاد،آن تير بدست او خورده،دست را سوراخ كرده به پيشانى فرو رفت و آن را به پيشانى بدوخت،و ديگر نتوانست آن دست را از جاى جنبش دهد،پس بيشرم ديگرى نزديك آمده نيزه بر قلبش بزد و او را شهيد ساخت.و عبد اللّٰه بن قطبه طائى(از لشكر عمر بن سعد) بعون پسر عبد اللّٰه بن جعفر حمله كرد و او را بكشت.و عامر بن نهشل تميمى بفرزند ديگر عبد اللّٰه بن جعفر (يعنى)محمد حمله كرده او را بكشت.و عثمان بن خالد همدانى بعبد الرحمن فرزند عقيل(برادر مسلم) حمله افكند و او را بكشت.

حميد بن مسلم گويد:در اين گيرودار بوديم كه ديدم پسركى بسوى ما آمد كه رويش همانند پارۀ ماه بود و در دستش شمشيرى بود،و پيراهنى بتن داشت و ازار و نعلينى داشت كه بند يكى از آن دو نعلين پاره شده بود،عمر بن سعد بن نفيل ازدى گفت:بخدا من باين پسر حمله خواهم كرد:گفتم سبحان اللّٰه تو از اين كار چه بهره خواهى برد(و از جان اين پسر بچه چه ميخواهى)او را بحال خود واگذار اين مردم سنگدل كه هيچ كس از اينان باقى نگذارند كار او را نيز خواهند ساخت؟گفت:بخدا من بر او حمله خواهم كرد،پس حمله كرده رو بر نگردانده بود كه سر آن پسرك را چنان با شمشير بزد كه آن را از هم شكافت و آن پسر برو بزمين افتاده،فرياد زد:اى عموجان!حسين عليه السلام مانند باز شكارى لشكر را شكافت،سپس همانند شير خشمناك حمله افكند شمشيرى بعمر بن سعد بن نفيل بزد،عمر شانه را سپر آن شمشير كرد،شمشير دستش را از نزديك مرفق جدا ساخت،چنان فريادى زد كه لشكريان شنيدند آنگاه حسين

ص: 111

(ع)از او دور شد، سواران كوفه هجوم آوردند كه او را از معركه بيرون برند،پس بدن نحسش را اسبان لگدكوب كرده تا بدوزخ شتافت و ديده از اين جهان بست.و گرد و خاك كه بر طرف شد ديدم حسين(ع)بالاى سر آن پسر بچه ايستاده و او پاى بر زمين ميسائيد(و جان ميداد)و حسين(ع)ميفرمود دور باشند از رحمت خدا آنان كه تو را كشتند،و از دشمنان اينان در روز قيامت جدت(رسول خدا ص) ميباشد،سپس فرمود:بخدا بر عمويت دشوار است كه تو او را بآواز بخوانى و او پاسخت ندهد،يا پاسخت دهد ولى بتو سودى ندهد،آوازى كه بخدا ترساننده و ستمكارش بسيار و يار او اندك است، سپس حسين(ع)او را بر سينه خود گرفته از خاك برداشت،و گويا من مينگرم بپاهاى آن پسر كه بزمين كشيده ميشد پس او را بياورد تا در كنار فرزندش على بن الحسين عليهما السلام و كشته هاى ديگر از خاندان خود بر زمين نهاد،من پرسيدم:اين پسر كه بود؟گفتند:او قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب(ع)بود.

شهادت عبد الله بن حسين و ساير بنى هاشم و حضرت أبا الفضل عليه السلام

سپس آن حضرت بر در خيمه نشست،و فرزندش عبد اللّٰه بن حسين كه كودكى بود نزد او آمد آن حضرت او را در دامان خود نشانيد،مردى از بنى اسد تيرى بسوى او پرتاب كرد كه آن بچه را بكشت،حسين عليه السّلام خون آن كودك را در دست خود گرفت و چون دستش پر شد آن را بر زمين ريخت،سپس گفت:بار پروردگارا اگر يارى را از سمت آسمان از ما جلوگيرى كردى پس آن را قرار ده براى آنچه بهتر است، و انتقام ما را از اين مردم ستمكار بگير،سپس آن كودك را برداشته آورد در كنار كشتگان از خاندان خويش نهاد.

ص: 112

و ابو بكر بن حسن بن على بن ابى طالب را عبد اللّٰه بن عقبۀ غنوى تيرى بزد و او را شهيد كرد.چون عباس بن على بسيارى كشتگان خاندان آن حضرت را ديد به برادران مادرى خود كه عبد اللّٰه و جعفر و عثمان بودند گفت:

اى برادران من گام پيش نهيد تا من ببينم شما را كه براى خدا و رسولش خيرخواهى كرديد زيرا شما فرزندى نداريد،پس عبد اللّٰه رحمة اللّٰه عليه پيش رفت و جنگ سختى كرد تا اينكه ميان او و هانى بن شبيب حضرمى دو ضربت رد و بدل شد و هانى او را شهيد كرد.آنگاه جعفر بن على بجاى برادر بميدان آمد او را نيز هانى كشت.عثمان بن على بجاى برادران آمد پس خولى بن يزيد اصبحى تيرى باو زده او را بزمين افكند و مردى از دارم بر او حمله كرده سرش را جدا كرد،و در اين حال لشكر بر حسين عليه السّلام حمله كرده همراهان او را از پاى درآوردند،و تشنگى بر آن حضرت سخت شد،پس آن جناب بر شتر مسناة سوار شده بسوى فرات براه افتاد و برادرش عباس نيز همراه او بود،پس سوارگان لشكر پسر سعد لعنه اللّٰه سر راه بر او گرفتند و مردى از بنى دارم در ميان ايشان بود پس بلشگر گفت:واى بر شما ميانۀ او و فرات حائل شويد و نگذاريد بآب دسترسى پيدا كند،حسين عليه السّلام فرمود:بار خدايا اين مرد را به تشنگى دچار كن! آن مرد دارمى ناپاك خشمگين شد و تيرى بجانب آن حضرت پرتاب كرد آن تير در زير چانۀ آن حضرت فرو رفت،حسين عليه السّلام آن تير را بيرون كشيد و دست زير چانه گرفت،پس دو مشت آن جناب پر از خون شد، خونها را بهوا ريخت سپس فرمود:بار خدايا من بتو شكايت برم از آنچه اين مردم در بارۀ پسر دختر پيغمبرت رفتار كنند،آنگاه بجاى خويش بازگشت و تشنگى سخت بر او غلبه كرده بود،از آن سو لشكر

ص: 113

دور عباس عليه السّلام را گرفته باو حمله ور شدند و آن جناب به تنهائى با ايشان جنگ كرد تا كشته شد رحمة اللّٰه عليه، و عهده دار كشتن آن جناب زيد بن ورقاء حنفى و حكيم بن طفيل سنسنى بودند و اين پس از آن بود كه زخمهاى سنگينى برداشته بود و نيروى جنبش نداشت.

مبارزه سيد الشهداء و شهادت آن حضرت

و چون حسين عليه السّلام از شتر مسناة پياده گشت و بخيمۀ خويش باز گشت،شمر بن ذى الجوشن با گروهى از همراهان خود پيش آمده آن جناب را احاطه كردند،پس مردى از ايشان بنام مالك بن يسر كندى تندى كرده حسين عليه السّلام را دشنام داد و شمشيرى بر سر آن حضرت بزد و آن شمشير كلاهى كه بر سرش بود شكافت و بر سر رسيد و خون جارى شد و كلاه پر از خون گرديد،حسين عليه السّلام در بارۀ او نفرين كرده فرمود:با اين دستت طعام نخورى و آبى نياشامى و خداوند تو را با مردم ستمكار محشور فرمايد.سپس آن كلاه را بيكسو انداخته پارچۀ خواست و سر را با آن ببست و كلاه ديگرى خواسته بر سر نهاد و عمامۀ بر آن بست،و شمر بن ذى الجوشن با آن بيشرمان كه همراهش بودند بجاى خويش بازگشتند،پس آن جناب لختى درنگ كرده بازگشت آنان نيز بسويش بازگشتند و اطراف او را گرفتند.

در اين ميان عبد اللّٰه بن حسن بن على عليهما السّلام كه كودكى نابالغ بود از پيش زنان بيرون آمد و لشكر را شكافته خود را بكنار عمويش رسانيد،پس زينب دختر على عليه السّلام خود را بآن كودك رسانيد كه از رفتنش جلوگيرى كند،حسين عليه السّلام فرمود:خواهرم اين كودك را نگهدار،كودك از بازگشتن(بهمراه عمه)خوددارى كرد و با سرسختى از رفتن سرپيچى نموده گفت:بخدا از عمويم جدا نخواهم شد،در اين هنگام ابجر بن كعب شمشيرش را براى حسين عليه السّلام بلند كرد،آن كودك گفت:اى پسر زن ناپاك آيا عمويم را

ص: 114

ميكشى؟ پس ابجر آن كودك را با شمشير بزد،كودك دست خويش سپر كرد و آن شمشير دست او را جدا كرده پيوست آويزان نمود،كودك فرياد زد:مادر جان!پس حسين عليه السّلام آن كودك را در برگرفت و بسينه چسبانيده فرمود:فرزند برادر بر اين مصيبتى كه بر تو رسيده شكيبائى كن و آن را به نيكى بشمار گير، زيرا همانا خداوند تو را بپدران شايسته ات ميرساند،سپس حسين عليه السّلام دست بسوى آسمان بلند كرده گفت:بار خدايا اگر اين مردم را تا زمانى بهرۀ زندگى داده اى،پس ايشان را بسختى پراكنده ساز، و گروههائى پراكنده دل ساز،و هيچ فرمانروانى را هرگز از ايشان خوشنود منما،زيرا كه اينان ما را خواندند كه ياريمان كنند سپس بدشمنى ما برخاسته ما را كشتند؟ و پيادگان لشكر ابن سعد از راست و چپ بر باقيماندگان از ياران حسين عليه السّلام حمله ور شده آنان را كشتند تا اينكه جز سه تن يا چهار تن براى آن حضرت بجاى نماند،حسين عليه السّلام كه چنين ديد زير جامۀ يمانى بخواست(و چنان درخشندگى داشت)كه چشم را خيره ميكرد،و آن را پاره كرده پوشيد، و براى آن پاره كرد كه پس از كشتنش آن را از تنش بيرون نكنند،ولى چون حسين(عليه السّلام)كشته شد أبجر بن كعب آن را بر بود و آن بزرگوار را برهنه گذارد،و دو دست(اين مرد پليد يعنى)أبجر بن كعب لعنه اللّٰه پس از واقعۀ كربلا در تابستان خشك ميشد بدانسان كه مانند دو چوب خشك بود،و در زمستان تازه ميشد و خون و چرك از آن مى آمد و بهمين حال بود تا خدا نابودش كرد.

و چون از ياران حسين عليه السّلام جز سه تن از خاندانش بجاى نماند رو بمردم كرده از خود دفاع ميكرد و آن سه تن نيز دفع دشمن از آن جناب مينمودند تا آنكه آن سه نيز كشته شده تنها ماند، و زخمهاى گران كه بر سر و بدنش رسيده بود او را سنگين كرده بود،پس با شمشير آن بيشرمان را ميزد و

ص: 115

و آنان از برابر شمشيرش براست و چپ پراكنده ميشدند، حميد بن مسلم گويد:بخدا مرد گرفتار و مغلوبى را هرگز نديدم كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند و دلدارتر و پابرجاتر از آن بزرگوار باشد، چون پيادگان بر او حمله ميافكندند او با شمشير بدانان حمله ميكرد و آنان از راست و چپش ميگريختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگى فرار كنند،شمر بن ذى الجوشن كه چنان ديد سوارگان را پيش خواند و آنان در پشت پيادگان قرار گرفتند،سپس بر تير اندازان دستور داد او را تير باران كنند،پس تيرها را بسوى آن مظلوم رها كردند(آنقدر تير بر بدن شريفش نشست)كه مانند خارپشت شد،پس آن حضرت از جنگ با آن بيشترمان باز ايستاد و مردم در برابرش صف زدند،خواهرش زينب بدر خيمه آمد و رو بعمر بن سعد بن ابى وقاص كرده فرياد زد:واى بر تو اى عمر؟آيا ابو عبد اللّٰه را ميكشند و تو نگاه ميكنى؟عمر پاسخ زينب را نگفت،زينب فرياد زد:واى بر شما آيا يك مسلمان ميان شما مردم نيست؟ كسى پاسخش را نداد،شمر بن ذى الجوشن بسوارگان و پيادگان فرياد زد:واى بر شما در بارۀ اين مرد چشم براه چه هستيد؟مادرانتان در عزاى شما بگريند؟پس آن فرومايگان از هر سو بآن حضرت حمله ور شدند،زرعه بن شريك ضربتى بشانۀ چپ آن بزرگوار زده آن را جدا كرد،ديگرى ضربت بگردنش زده حضرت برو درافتاد،سنان بن انس نيزه باو زد او را بخاك افكند،خولى بن يزيد اصبحى پيش دويد از اسب بزير آمد كه سر آن بزرگوار را جدا كند لرزه بر اندامش افتاد،شمر گفت:خدا بازويت را از هم جدا كند چرا ميلرزى؟و خود آن سنگدل پياده شده سر حضرت را بريد آنگاه آن سر مقدس را بخولى سپرده گفت:

ص: 116

نزد امير عمر بن سعد ببر، سپس آن بى شرمان براى ربودن جامه ها و برهنه كردن آن جناب روى آوردند، پس پيراهنش را اسحق بن حياة حضرمى بربود،زير جامۀ آن بزرگوار را ابجر بن كعب ربود،عمامه اش را اخنس بن مرثد برد،شمشيرش را مردى از بنى دارم برد،و آنچه اسب و شتر و اثاث بود همه را غارت كرده جامه ها و زينت آلات زنان را نيز بردند.

حميد بن مسلم گويد:بخدا من زنى از خاندان آن جناب را ديدم كه جامه اش را بتن نگه ميداشت كه نبرند و در اين باره پافشارى ميكرد ولى سرانجام بزور از تنش كشيده و بردند،سپس برفتيم تا بعلى بن الحسين عليهما السّلام كه بيمار سختى بود و روى فرشى افتاده بود رسيديم،گروهى از پيادگان همراه شمر سر رسيدند پس بشمر گفتند:آيا اين بيمار را نمى كشى؟من گفتم:سبحان اللّٰه آيا كودكان را هم ميكشند؟جز اين نيست كه اين كودكى است و همين بيمارى كه دارد او را بس است؟پس پيوسته آنجا بودم تا آنان را از او دور كردم،عمر بن سعد بدر خيمه ها آمد،زنان در روى او فرياد زدند و گريستند؟ پس عمر بن سعد بهمراهانش فرياد زد:هيچ كس داخل خيمۀ اين زنها نشود،و كسى متعرض اين كودك بيمار نگردد،پس زنان از او درخواست كردند آنچه از آنان ربوده اند بآنان بازگردانند تا بدانها خود را بپوشانند عمر فرياد زد:هر كس چيزى از زنان برده بدانها بازگرداند،و بخدا هيچ كس چيزى پس نياورد،و(كسى بسخنان او گوش نداد).

پس گروهى را بخيمه ها و سراپردۀ زنان و على بن الحسين عليه السّلام بپاسدارى واداشت و گفت:

ايشان را نگهبانى كنيد كه كسى از ايشان بيرون نرود و كسى بآنان آزارى نرساند،سپس بجاى خويش

ص: 117

بازگشت و در ميان لشكر فرياد زد:كيست كه سخن مرا در بارۀ حسين بپذيرد و با اسب خويش بدنش را لگدكوب كند؟بازگشت و در ميان لشكر فرياد زد:كيست كه سخن مرا در بارۀ حسين بپذيرد و با اسب خويش بدنش را لگدكوب كند؟ده تن انجام اين كار را پذيرفتند كه از آن جمله بود اسحاق بن حياة،و اخنس بن مرثد، پس اينان با اسبان خويش بدن شريف حسين عليه السّلام را لگدكوب كردند بدانسان كه استخوانهاى پشت آن بزرگوار را در هم شكستند(و با اين جنايت روى جنايتكاران دنيا را سفيد كردند).

و عمر بن سعد در همان روز كه روز عاشورا بود سر مقدس حسين عليه السّلام را با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى بسوى عبيد اللّٰه بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاى مقدس ديگر از ياران و جوانان بنى هاشم را جدا كنند و آنها هفتاد و دو سر بود و آنها را با شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمر بن حجاج روانۀ كوفه كرد،و خودش آن روز را تا بشب و فردا تا ظهر در كربلا ماند،سپس دستور كوچ داد و بسوى كوفه روان شد و همراهش بودند دختران حسين عليه السّلام و خواهران آن جناب و زنانى كه با ايشان بودند و كودكان كه در ميان ايشان بود على بن الحسين عليه السّلام و او دچار بيمارى معده بود و بيماريش چنان سخت بود كه نزديك بمرگ بود،و چون ابن سعد از آنجا كوچ كرد گروهى از بنى اسد كه در غاضريه بودند بنزد اجساد مطهره حسين عليه السّلام و يارانش آمده و بر آنان نماز گزارده(و آنان را دفن كردند بدين ترتيب:كه)حسين عليه السّلام را در همين جايى كه اكنون قبر شريف او است دفن نموده و فرزندش على بن الحسين اصغر را كنار پاى آن حضرت و براى شهيدان ديگر از خاندان و ياران آن بزرگوار كه اطرافش بزمين افتاده بودند گودالى در پائين پاى حسين عليه السّلام كنده و همگى را گرد آورده در آنجا دفن كردند،و عباس بن على عليهما السّلام را در همان جا كه كشته شده بود سر راه غاضريه جايى كه اكنون قبر او است دفن نمودند.

ص: 118

ورود اهل بيت به كوفه در دار الامارة

و چون سر مطهر حسين عليه السّلام بكوفه رسيد و بدنبالش ابن سعد فرداى آن روز با دختران حسين عليه السّلام و خاندان آن حضرت وارد شد ابن زياد در قصر دار الامارة نشست و بار عام براى ورود مردم داد و دستور داد سر مقدس را بياورند و آن را در پيش روى خود نهاده و بآن نگاه ميكرد و پوزخند ميزد،و در دست او قضيبى بود(قضيب شمشير نازك يا چوب باريك را گويند)كه با آن بدندانهاى پيشين حضرت ميزد،و در كنار آن بيشرم زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا(ص)است نشسته بود و او پيرى سالخورده بود،چون زيد بن ارقم ديد ابن زياد با قضيب بدندانهاى آن حضرت ميزند بدو گفت:قضيبت را از اين دو لب بردار،زيرا بخدائى كه جز او معبودى نيست هر آينه بارها ديدم لبان رسول خدا(ص)را كه بر اين لبها بود،سپس بگريه افتاد،ابن زياد گفت:خدا چشمانت را بگرياند!آيا براى فتح و پيروزى خدا(كه نصيب ما شده)ميگريى؟و اگر نه اين بود كه تو پيرى بى خرد گشتۀ و عقل از سرت بيرون رفته گردنت را ميزدم؟ زيد بن ارقم از پيش روى او برخاست بخانۀ خويش درآمد،آنگاه عيالات حسين عليه السّلام را بر ابن زياد وارد كردند،پس زينب خواهر حسين عليه السّلام در ميان ايشان بطور ناشناس با پست ترين جامه هاى خود كه بتن داشت بدان مجلس ميشوم در آمد و در كنارى نشست و كنيزان آن جناب دورش را گرفتند،ابن زياد گفت:اين زن كه بود كه كناره گرفت و در گوشۀ نشست و زنان همراه اويند؟زينب پاسخش نداد،دوباره سخن خويش را از سر گرفت و از آن زن پرسيد؟يكى از كنيزان گفت:اين زن زينب دختر فاطمۀ دختر رسول خدا(ص)است،ابن زياد ناپاك رو بزينب كرده گفت:سپاس خدائى را كه شما را رسوا كرده كشت،و در آنچه شما آورده بوديد دروغتان را آشكار ساخت؟زينب عليها السّلام گفت:

ص: 119

سپاس خداوندى را كه ما را بوسيلۀ پيغمبرش محمد(ص)گرامى داشت،و ما را بخوبى از پليدى پاكيزه گردانيد،جز اين نيست كه شخص فاسق رسوا شود،و انسان تبهكار دروغ گويد و او ما نيستيم و الحمد للّٰه؟ ابن زياد گفت:كردار خدا را نسبت بخاندانت چگونه ديدى؟زينب فرمود:خداوند بر ايشان شهادت را مقرر فرموده بود و آنان بخوابگاههاى خود رفتند؟و بزودى خداوند تو را با ايشان در يك جا گرد آورد و در پيشگاه او با تو محاجه خواهند كرد و داورى خواهند؟ابن زياد(از اين سخنان)بخشم آمده برافروخت (و گويا قصد آزار آن مكرمه را نمود).

عمرو بن حريث گفت:اى امير اين زن است و بر گفتۀ زنان مؤاخذه نبايد كرد،و بر خطاى ايشان نكوهشى نبايد نمود،ابن زياد بزينب گفت:خداوند دل مرا از سركشان و نافرمايان خاندان تو شفا بخشيد،پس زينب دلش بشكست و گريست آنگاه فرمود:بجان خودم بزرگ ما را كشتى،و خاندان مرا هلاك كردى،و شاخه هاى خانوادۀ مرا بريدى،و ريشۀ ما را از بن كندى،اگر اين كار دل تو را شفا بخشد پس شفا يافتى؟ابن زياد گفت:اين زنى است كه سخن بسجع و قافيه گويد(سجع آنست كه سخنگو سخن خود را بيك وزن و آهنگ بياورد،و ممكن است عبارت در هر دو جا«شجاعة»بشين معجمة باشد يعنى زنى دلير و شجاع است)و بجان خودم همانا پدرش سخن بسجع ميگفت و شاعر بود؟زينب فرمود:زن را با سجع و قافيه سخن گفتن چكار؟همانا مرا با سجع سخن گفتن كارى نيست ولى از سينه ام تراوش كرد آنچه را گفتم؟ آنگاه على بن الحسين عليهما السّلام را پيش او آوردند باو گفت:تو كيستى؟فرمود:من على بن الحسين هستم،ابن زياد گفت:مگر خدا على بن الحسين را نكشت؟زين العابدين عليه السّلام

ص: 120

فرمود:من برادرى داشتم كه نامش على بود و مردم او را كشتند؟،ابن زياد گفت:بلكه خدا او را كشت،على بن الحسين عليهما السّلام فرمود:«خدا دريابد جانها را هنگام مرگشان»ابن زياد در خشم شده گفت:تو جرأت پاسخ دادن مرا نيز دارى؟و هنوز توانائى بازگرداندن سخن من در تو هست؟ او را ببريد گردنش را بزنيد،پس عمه اش زينب باو چسبيده گفت:اى پسر زياد آنچه خون از ما ريخته اى تو را بس است،و دست بگردن زين العابدين انداخته فرمود:بخدا سوگند دست از او بر ندارم تا اگر تو او را كشتى مرا هم با او بكشى،ابن زياد بآن دو نگاه كرده سپس گفت:علاقۀ رحم و خويشى عجيب است بخدا من اين زن را چنين ميبينم كه دوست دارد من او را با اين جوان بكشم؟او را واگذاريد كه همان بيمارى كه دارد او را بس است؟ سپس از جاى خود برخاسته از قصر بيرون آمده وارد مسجد شد،پس بمنبر بالا رفت و گفت:

سپاس خداوندى را كه حق و اهل حق را آشكار ساخت و امير المؤمنين يزيد و پيروانش را يارى كرد،و دروغگوى پسر دروغگو و پيروانش را بكشت.

پس عبد اللّٰه بن عفيف ازدى كه از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام بود از جاى برخاسته باو گفت:اى دشمن خدا!همانا دروغگو تو و پدرت هستى و آن كس كه تو را فرمانروا كرده و پدرش،اى پسر مرجانه فرزندان پيغمبران را ميكشى و بالاى منبر بجاى راستگويان مى نشينى!(و هر سخن زشتى كه ميخواهى بر زبان ميرانى!)ابن زياد گفت:او را پيش من آريد،پاسبانان او را گرفتند عبد اللّٰه بن عفيف قبيلۀ ازد را بيارى طلبيد،هفتصد تن از ايشان گرد آمده او را از دست پاسبانان گرفتند،(ابن زياد چون

ص: 121

ديد نيروى مقاومت در برابر آنان را ندارد درنگ كرد) تا چون شب شد كس فرستاده او را از خانه بيرون كشيده گردنش را زدند و در جايى بنام سبخه او را بدار زدند،رحمة اللّٰه عليه.

و چون روز ديگر شد عبيد اللّٰه بن زياد سر حسين عليه السّلام را فرستاد در كوچه هاى كوفه و در ميان قبائل بگرداندند،و از زيد بن ارقم روايت شده كه گفت:آن سر مقدس را كه بر نيزۀ بود بر من عبور دادند و من در غرفه و بالاخانۀ خود نشسته بودم چون برابر من رسيد شنيدم كه اين آيه را ميخواند:

« أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ الْكَهْفِ ....يعنى آيا پنداشتى كه(داستان)اصحاب كهف و رقيم از آيتهاى ما شگفت بودند!»(سورۀ كهف آيه 9)پس بخدا از هراس موى تنم راست شده داد زدم:بخدا اى پسر رسول خدا(داستان)سر تو شگفت تر و حيرت انگيزتر است(يعنى اصحاب كهف و رقيم اگر چه داستان شگفت انگيزى داشتند لكن پس از مرگ سخن نگفتند و داستان سر تو شگفت انگيزتر است كه پس از بريده شدن از بدن سخن ميگويد و تلاوت قرآن ميكند).

و چون آن مردم ناپاك از گردش دادن آن سر در شهر كوفه فارغ شدند آن را بدر قصر آوردند، و ابن زياد آن سر را به حر بن قيس داد و سرهاى ياران آن حضرت را نيز باو سپرده او را بنزد يزيد بن معاويه فرستاد،و ابا بردة پسر عوف ازدى،و طارق پسر أبى ظبيان را با گروهى از مردم كوفه نيز همراه او روان كرد،و آنان بيامدند تا در دمشق آن سر را بر يزيد وارد كردند،عبد اللّٰه بن ربيعۀ حميرى گويد:من در دمشق پيش يزيد بن معاويه بودم كه زحر بن قيس بيامد تا بر يزيد درآمد،يزيد گفت:

واى بر تو چه خبر؟و چه همراه آورده اى؟زحر گفت:اى امير المؤمنين مژده گير به پيروزى خدا و

ص: 122

يارى او، حسين بن على در ميان هيجده تن از خاندان خود و شصت تن از پيروانش بر ما درآمد،ما از آنان خواستيم يا اينكه تسليم شوند يا سر بفرمان امير عبيد اللّٰه بن زياد نهند،يا جنگ كنند؟پس جنگ را پذيرفتند،ما بامدادان كه خورشيد سر زد بر ايشان تاختيم و از هر سو ايشان را احاطه نموده تا اينكه شمشيرهاى خود را بالاى سرشان گرفتيم،پس آنان بى آنكه پناهى داشته باشند از هر سو ميگريختند، و از ترس ما به تپه ها و گوديها پناه مى بردند چنانچه كبوتر از ترس باز شكارى باين سو و آن سو پناهنده شود،پس بخدا اى امير المؤمنين چيزى بر ايشان نگذشت جز بمقدار كشتن شترى يا خواب آن كس كه پيش از ظهر ميخوابد كه ما همۀ ايشان را از پاى درآورده كشتيم،و اينك تنهاى بيسر ايشان است كه برهنه افتاده و جامه شان خون آلود،و گونه شان خاك آلوده است،آفتابهاى سوزان بر آنان بتابد، و بادهاى بيابان خاك و غبار بر ايشان فرو ريزد،ديداركنندگانشان بازهاى شكارى و كركسان صحرا باشند.

(مترجم گويد:گويا اين بخت برگشته در تمام طول راه كوفه و شام خود را آماده پاسخگوئى بيزيد ميكرده،و اين سخنان دور از حقيقت را روان مينموده و همه جا سرگرم بتمرين آنها بوده كه جايزۀ شايانى از يزيد بگيرد،خوشبختانه چنانچه طبرى و ديگران نقل كنند يزيد از سخنان او وحشت كرده گفت:ابن زياد تخم دشمنى مردم را با اين كارى كه انجام داد در دل مردم كاشته و از ناراحتى كه پيدا كرد زحر را از پيش خود بيرون كرده هيچ جايزه و بهرۀ باو نداد،و اين از خبرهاى غيبى بود كه حسين عليه السّلام فرموده بود،كه گويند:در راه كربلا بزهير بن قين فرمود:زحر بن قيس سر مرا باميد جايزه براى يزيد خواهد برد و يزيد چيزى باو نخواهد داد بهر صورت)،يزيد(كه اين سخنان را شنيد) لختى سر بزير انداخته آنگاه سر برداشت و گفت:من بفرمانبردارى شما بدون كشتن حسين خوشنود مى شدم(و نيازى بكشتن او نبود)و همانا اگر من با او برخورد كرده بودم از او ميگذشتم.

ورود اهل بيت به شام و مجلس يزيد

سپس عبيد اللّٰه بن زياد پس از اينكه سر حسين عليه السّلام را بشام فرستاد دستور داد زنان و كودكان را

ص: 123

آمادۀ رفتن بشام كنند،و دستور داد على بن الحسين عليه السّلام را غل و زنجير گران بگردنش نهادند،سپس ايشان را بدنبال سرها با محفر بن ثعلبۀ عائذى و شمر بن ذى الجوشن روان كرد،پس آنان را بياوردند تا بدان گروهى كه سرها با ايشان بود رسيدند،و على بن الحسين عليه السّلام در تمام راه با كسى سخن نگفت چون بدر قصر يزيد رسيدند،محفر بن ثعلبه آواز خويش بلند كرده گفت:اين محفر بن ثعلبه است كه مردمان پست نابكار را نزد امير المؤمنين آورده؟زين العابدين عليه السّلام فرمود:آن كس كه مادر محفر زائيده پست تر و بدنهادتر است!(راوى)گويد:هنگامى كه سرها را پيش روى يزيد نهادند و در ميان آنها سر حسين عليه السّلام بود يزيد گفت:

1-پس شكافته شد سرها از مردانى گرامى بر ما و اينان نافرمانان و ستمكارانى بودند.

يحيى بن حكم برادر مروان بن حكم كه پيش يزيد نشسته بود گفت:

2-هر آينه سرها(ئى كه)كنار طف(و كربلا جدا شد)در خويشاوندى نزديكتر از پسر زياد بنده اى است كه داراى نژاد پستى است(يا نژادى كه بدروغ خود را بدان بندد).

3-اميه(سر سلسلۀ بنى اميه)روزگار را بشب رساند و دودمانش بشمارۀ ريگها است،اما دختر رسول خدا دودمانى ندارد؟!.

يزيد دست بر سينۀ يحيى بن حكم زده گفت:خموش باش(يعنى در چنين وقتى بر كمى فرزندان فاطمه دريغ و افسوس ميخورى؟)سپس بعلى بن الحسين عليه السّلام گفت:اى پسر حسين پدرت با من

ص: 124

خويشاوندى خود را بريد، و حق مرا ناديده گرفت،و در سلطنت من بنزاع با من برخاست،پس خدا با او چنان كرد كه ديدى؟على بن الحسين عليه السّلام فرمود:«نرسد مصيبتى بشما در زمين و نه در خودتان جز اينكه در كتابى است(و مقدر شده)پيش از آنكه آن را بيافرينيم،و همانا آن بر خدا آسان است» (سورۀ حديد آيۀ 22)يزيد بپسرش خالد گفت:پاسخش را بده،خالد ندانست چه بگويد،پس يزيد گفت:«آنچه بشما رسد از مصيبتها(و پيش آمدها)پس بواسطۀ چيزى است كه خودتان فراهم كرده ايد و خدا درگذرد از بسيارى»(سورۀ شورى آيۀ 30)(مترجم گويد:على بن ابراهيم اين حديث را در تفسير پس و پيش نقل كرده يعنى در آغاز سخن يزيد و خواندن او آيۀ سورۀ شورى را نقل نموده و در پايان سخن زين العابدين و پاسخش را بآيۀ سورۀ حديد روايت كرده است و آن ظاهرتر است و ميان دو روايت اختلافات ديگرى نيز هست كه هر كه خواهد بصفحۀ 603 تفسير على بن ابراهيم مراجعه نمايد)سپس زنان و كودكان را خوانده پيش روى خود نشانيد و وضع لباس و هيئت آنان را نامناسب ديد پس گفت:

خدا روى پسر مرجانه(عبيد اللّٰه بن زياد)را زشت كند،اگر ميانۀ شما خويشاوندى و نزديكى بود اين كار را با شما را نميكرد و شما را باينحال نمى فرستاد.

فاطمه دختر حسين عليه السّلام گويد:چون ما پيش روى يزيد نشستيم دلش بحال ما سوخت پس مردى سرخ رو از مردم شام برخاسته گفت:اى امير المؤمنين اين دخترك را بمن ببخش و مقصودش من بودم كه بهرۀ از زيبائى داشتم،من بخود لرزيدم و گمان كردم چنين كارى خواهد شد،پس جامۀ عمه ام زينب را گرفتم و زينب كه ميدانست چنين كارى نخواهد شد بآن مرد شامى گفت:بخدا دروغ گفتى و خود را پست كردى،بخدا

ص: 125

اين كار نه براى تو خواهد بود و نه براى او(يعنى يزيد) يزيد در خشم شده بزينب گفت:تو دروغ گفتى همانا اين كار بدست من است و اگر بخواهم آن را انجام خواهم داد؟ زينب گفت:هرگز بخدا اين كار را خدا بدست تو نداده جز اينكه از دين ما بيرون روى و بآئين ديگرى درآئى!يزيد از بسيارى خشم بجوش آمده گفت:با من چنين سخن گوئى؟جز اين نيست كه پدرت و برادرت از آئين بيرون رفته اند،زينب فرمود:تو و پدرت و جدت بدين خدا و آئين پدر و برادر من هدايت گشته اى اگر مسلمانى؟يزيد گفت دروغ گفتى اى دشمن خدا،زينب فرمود:تو اكنون امير و فرمانروائى(هر چه خواهى بگوئى و هر چه خواهى انجام دهى)بستم دشنام دهى،و بسلطنت خود بر ما چيره شوى؟يزيد گويا(از اين سخنان آن جناب)شرمنده گشت و خاموش شد،پس آن مرد بار ديگر گفت:

اين دخترك را بمن ببخش؟يزيد باو گفت:دور شو خدا مرگ بتو ببخشد.

سپس دستور داد زنان را در خانۀ جداگانه درآرند،و على بن الحسين عليهما السّلام نيز نزد ايشان باشد،پس خانۀ چسبيده بخانۀ يزيد براى ايشان خالى كرده،و چند روزى آن خاندان(عصمت)در آنجا ماندند،آنگاه يزيد نعمان بن بشير را خواسته باو گفت،آماده شو تا اين زنان را بمدينه ببرى،و چون خواست آنان را بمدينه بفرستد على بن الحسين عليهما السّلام را پيش خوانده با او خلوت كرد،در خلوت باو گفت:خدا لعنت كند پسر مرجانه(عبيد اللّٰه)را،آگاه باش بخدا اگر من با پدرت برخورد كرده بودم (و سر و كارش بدست من افتاده بود)هيچ چيز از من نميخواست جز آنكه باو ميدادم و بهر نيروئى كه داشتم مرگ را از او جلوگيرى ميكردم(و نميگذاشتم او را بكشند)ولى خدا چنين مقدر كرده بود كه ديدى،و تو (چون بمدينه رسيدى)از مدينه براى من نامه بنويس و هر چه خواستى بمن گوشزد كن كه آن براى تو است(و من آن را انجام خواهم داد).آنگاه لباسهاى او و جامۀ خاندانش(كه در كربلا بغارت برده بودند،يا لباسهائى كه خود براى ايشان آماده كرده بود)پيش آنان نهاد،و همراه نعمان بن بشير

ص: 126

فرستادگانى فرستاده و دستور داد شبها ايشان را راه برند، و همه جا آنان در پيش روى باشند بدانسان كه از ديدارشان نيفتند(و خود در پشت سر آنان حركت كنند)و هر كجا فرود شدند آنان از ايشان دور شوند و خود و همراهانش مانند نگهبانانى در اطراف آنان پراكنده شوند،و جاى خود را چنان قرار دهند كه اگر يكى از آنان خواست وضو بگيرد يا قضاى حاجت كند از آنان شرم نكند،پس آن فرستادگان با نعمان بن بشير بهمراهى آنان بيامدند و پيوسته آنها را در راه فرود آورده و چنانچه يزيد سفارش كرده بود با آنان مدارا كرده و مراعاتشان نمودند تا بمدينه درآمدند.

فصل(4)رسيدن خبر شهادت آن حضرت به مدينه

و چون ابن زياد سر مقدس حسين عليه السّلام را براى يزيد فرستاد عبد الملك بن ابى الحريث سلمى را طلبيد و باو گفت:بمدينه برو و بر عمرو بن سعيد بن العاص درآى،و او را بكشته شدن حسين مژده بده،عبد الملك گويد:من سوار بر شتر شده و بسوى مدينه رهسپار شدم،پس مردى از قريش مرا ديدار كرده گفت:چه خبر؟گفتم خبر نزد امير است و آن را خواهى شنيد:گفت« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »بخدا حسين عليه السّلام كشته شد و چون بر عمرو بن سعيد درآمدم گفت:چه خبر دارى؟گفتم:خبرى است كه امير را شاد كند! حسين بن على كشته شد!گفت:بيرون برو و خبر كشته شدن او را در شهر جار بزن،پس آمدم و جار كشيدم پس شيون و فريادى هرگز نشنيده بودم مانند شيون زنان بنى هاشم كه آن روز از خانه هاشان شنيدم آنگاه كه خبر كشته شدن حسين بن على را شنيدند،پس بنزد عمرو بن سعيد درآمدم چون مرا ديد خنده اى كرده آنگاه بشعر عمرو بن معديكرب تمثل جسته كه گويد:

ص: 127

شيون كردند زنان بنى زياد شيونى*مانند شيون زنان ما در بامداد روز ارنب سپس عمرو گفت:اين شيون(امروز)در برابر شيون عثمان(كه زنان بنى اميه بر او كردند)آنگاه بمنبر رفته مردم را از كشته شدن حسين بن على آنگاه نمود و بر يزيد بن معاويه دعا كرده از منبر بزير آمد.

و برخى از دوستان عبد اللّٰه بن جعفر(شوهر حضرت زينب كه دو پسرش در كربلا شهيد شدند)بنزد عبد اللّٰه رفته خبر كشته شدن دو پسرش را باو داد،عبد اللّٰه گفت:« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »پس ابو السلاسل غلام عبد اللّٰه گفت:اين اندوهى است كه ما از ناحيۀ حسين بن على داريم(و او باعث اين مصيبت شد؟) عبد اللّٰه نعلين خود را باو زده او را از نزد خود دور كرده گفت:اى پسر زن لخناء(دشنامى است در عرب) آيا در بارۀ حسين عليه السّلام چنين گوئى؟بخدا اگر من در خدمت آن حضرت بودم هر آينه دوست ميداشتم از او دور نشوم تا در كنارش كشته شوم،بخدا چيزى كه مرا از آن دو خوشنود ميكند و در مرگشان دلدارى بمن ميدهد اين است كه آن دو در ركاب برادر و پسر عمويم كشته شدند و جان خود را در راه ياريش داده در بارۀ او شكيبائى ورزيدند،سپس رو به همنشينان خود كرده گفت:سپاس خداوندى را كه گران كرد بر من شهادت حسين را و اگر من بدست خود ياريش نكردم دو فرزندم او را يارى كردند.

ام لقمان دختر عقيل بن ابى طالب چون خبر كشته شدن حسين و همراهانش را شنيد سر و روى باز با خواهرانش ام هانى،و اسماء،و رملة،و زينب،دختران عقيل از خانه بيرون آمده براى كشته هاى خود در كربلا ميگريست و ميگفت:

ص: 128

1-چه پاسخ دهيد اگر پيغمبر بشما بگويد:شما كه آخرين امتها بوديد چه كرديد.

2-با عترت و خاندان من پس از رفتن من؟گروهى را اسير كرديد و دسته اى را بخون آغشتيد؟.

3-پاداش نصيحتهاى من اين نبود كه پس از من در بارۀ نزديكانم ببدى رفتار كنيد؟.

و چون آن شبى كه عمرو بن سعيد در روز آن جريان كشته شدن حسين بن على عليه السّلام را در منبر گفت فرا رسيد،مردم مدينه در دل شب از گويندۀ كه آوازش شنيده ميشد و خودش ديده نميشد شنيدند چنين ميگويد:

1-اى كسانى كه از روى نادانى حسين را كشتيد،مژده گيريد بعذاب و شكنجه.

2-همۀ اهل آسمان بر شما نفرين كنند از پيمبران و فرشته و ديگر مردمان.

3-هر آينه شما لعنت شديد بزبان سليمان بن داود و موسى و عيسى عليهم السّلام.

فصل(5)اسامى جوانان بنى هاشمى كه در كربلا كشته شدند

نام كسانى كه از خاندان حسين عليه السّلام با آن حضرت عليه السّلام در كربلا كشته شدند كه هفده تن بودند و حسين(ع)هيجدهمين آنان بود(از اين قرار است):(1)عباس(2)عبد اللّٰه(3)جعفر(4)عثمان كه اين چهار تن پسران امير المؤمنين(ع)بودند و مادرشان ام البنين بود(5)عبد اللّٰه(6)ابو بكر فرزندان امير المؤمنين(ع)و مادرشان ليلى دختر مسعود ثقفى است(7)على(8)عبد اللّٰه فرزندان حسين بن على

ص: 129

عليهما السّلام.(9)قاسم(10)ابو بكر(11)عبد اللّٰه،فرزندان حسن بن على عليهما السّلام(12)محمد (13)عون،پسران عبد اللّٰه بن جعفر بن ابى طالب رضى اللّٰه عنهم(14)عبد اللّٰه(15)جعفر(16)عبد الرحمن فرزندان عقيل بن ابى طالب(17)محمد بن أبى سعيد بن عقيل،كه اينان هفده تن از بنى هاشم رضوان اللّٰه عليهم بودند كه برادران حسين(ع)و پسران برادرش و فرزندان عموهايش جعفر و عقيل بودند،و همگى ايشان در پائين پاى حسين(ع)دفن شدند و براى همۀ آنها گودالى كنده و همگى را در آن دفن نمودند و خاك بر آنان ريختند جز عباس بن على عليهما السّلام كه او را در همان جا كه بر شتر مسناة كشته شده بود سر راه غاضريه دفن كردند و قبر او آشكار است،و براى قبرهاى برادران و خاندانش كه نامشان برديم هيچ گونه نشانه اى نيست جز اينكه زيارت كنندگان از پيش قبر حسين(ع) آنان را زيارت كنند،و بآن زمينى كه پائين پاى آن حضرت است اشاره كنند و بر آنان سلام كنند،و على بن الحسين عليهما السّلام نيز در ميان ايشان است،و برخى گفته اند:جايگاه دفن او بحسين(ع) نزديكتر از ديگران است.

و اما اصحاب و ياران حسين(ع)كه با آن جناب كشته شدند پس آنان نيز در اطراف آن حضرت دفن شدند و جاى قبرهاى ايشان بطور تحقيق و تفصيل روشن نيست جز اينكه ما ترديدى نداريم كه حائر شريف آنان را در بر دارد،خدا از ايشان خوشنود باد،و ايشان را نيز از خود خوشنود گرداند و در بهشتهاى نعيم جايشان دهد.

ص: 130

باب(4) در بيان شمۀ از فضائل حسين(ع)و فضيلت زيارت آن حضرت و يادآورى از مصيبت آن بزرگوار

اشاره

در بيان شمۀ از فضائل حسين(ع)و فضيلت زيارت آن حضرت و يادآورى از مصيبت آن بزرگوار

1-سعيد بن راشد از يعلى بن مرة حديث كند كه گفت:شنيدم از رسول خدا(ص)كه ميفرمود:

حسين از من است و من از حسينم،دوست دارد خدا را هر كس كه حسين را دوست دارد،حسين سبطى از اسباط است(طريحى(ره)گويد:يعنى امتى است از امتها در نيكى و خير،و محتمل است مراد از سبط قبيلۀ باشد،يعنى نسل پيغمبر(ص)از او پراكنده شود و او همانند تنۀ درخت است،و سبط بدرختى گويند كه داراى شاخه هاى بسيار بوده و تنۀ آن يكى باشد).

2-ابن لهيعة از أبى عوانه در حديثى مرفوع از پيغمبر(ص)حديث كند كه آن حضرت(ص) فرمود:همانا حسن و حسين دو گوشواره عرش خدايند،و بهشت(بخدا)گفت:بار پروردگارا ناتوانان و مستمندان را در من جاى داده اى؟خداى تعالى باو فرمود:آيا خوشنود نشوى كه من پايه هاى تو را بحسن و حسين آرايش دادم،فرمود:پس بهشت از شادى همانند عروس بخود خراميد.

3-و عبد اللّٰه بن ميمون قداح از امام صادق(ع)روايت كند كه فرمود:حسن و حسين پيش روى رسول خدا(ص)با هم كشتى گرفتند،پس رسول خدا(ص)فرمود:اى حسن بگير حسين را،فاطمه

ص: 131

عليها السلام گفت:اى رسول خدا آيا بزرگ را بر كوچك دلير ميكنى؟رسول خدا(ص)فرمود:اين جبرئيل است كه بحسين ميگويد:اى حسين بگير حسن را.

4-و ابراهيم بن رافعى از پدرش از جدش روايت كند كه گفت:حسن و حسين را ديدم كه پياده بحج ميرفتند،پس بهيچ سوارى نميگذشتند جز اينكه(باحترام آن دو)پياده ميشد،پس كار ببرخى از ايشان سخت شد(و از پياده روى برنج افتادند)از اين رو بسعد بن أبى وقاص گفتند:پياده روى بر ما دشوار است، و خوش نداريم با اينكه اين دو بزرگوار پياده ميروند ما سوار شويم؟سعد بن أبى وقاص بحسن عليه السّلام عرض كرد:اى ابا محمد پياده روى بگروهى از اين مردم كه با شما هستند دشوار شده،و مردم چون مى بينند شما را كه پياده ميرويد دلشان راضى نمى شود سوار شوند(از اين رو)اگر سوار شويد نيكو است؟حسن عليه السّلام فرمود:ما سوار نمى شويم،با خود عهد كرده ايم كه با پاى پياده بسوى خانه خدا برويم،ولى(براى اينكه مردم مراعات ما را نكنند و اگر ميخواهند سوار شوند پياده روى ما مانع ايشان نشود)ما از كنار راه در بيراهه ميرويم!پس از مردم كناره گرفتند(كه هر كه ميخواهد سوار شود).

5-و اوزاعى از ام الفضل دختر حارث حديث كند كه:آن زن نزد پيغمبر(ص)آمده گفت:اى رسول خدا من ديشب خواب بدى ديدم؟فرمود:آن خواب چيست؟گفت:ناگوار است!فرمود:آن چيست؟گفت:ديدم گويا يك پاره از بدن شما جدا شد و در دامن من افتاد!رسول خدا(ص)فرمود:

خواب خوبى ديده اى،فاطمه پسرى ميزايد و در دامان تو بزرگ خواهد شد،پس فاطمه عليها السلام

ص: 132

حسين را زائيد و چنانچه رسول خدا(ص)فرموده بود نزد من بود،پس روزى حسين را بنزد پيغمبر(ص) برده و در دامان او نهادم آنگاه چشم انداخته ديدم ديدگان رسول خدا(ص)اشگ ميبارد،عرض كردم:

پدر و مادرم بقربانت اى رسول خدا شما را چه شد؟فرمود:جبرئيل بنزد من آمده مرا آگاهى داد كه امت من بزودى اين فرزندم را ميكشند،و خاك سرخ رنگى از تربت او برايم آورد.

6-و سماك از ام سلمة رضى اللّٰه عنها روايت كند كه گفت:روزى هم چنان كه رسول خدا(ص)نشسته بود و حسين عليه السّلام نيز در دامانش بود بناگاه اشك از ديدگانش سرازير شد،من عرضكردم:اى رسول خدا قربانت شوم چگونه است كه مى بينم شما را اشگ ميريزى؟فرمود:جبرئيل نزد من آمد و مرا بفرزندم حسين تسليت گفت و بمن خبر داد كه گروهى از امت من او را ميكشتند،خداوند شفاعت مرا بهرۀ ايشان نسازد.

7-و بسند ديگر از ام سلمه رضى اللّٰه عنها روايت كند كه گفت:شبى رسول خدا(ص)از پيش ما بيرون رفت و مدتى دراز ناپديد شد سپس بازگشت و سر و رويش گردآلود بود و دستش نيز بسته بود،من عرضكردم:اى رسول خدا!چيست كه من شما را گردآلود مى بينم؟فرمود:مرا در اين ساعت بجائى از سرزمين عراق بردند كه نامش كربلا بود،و در آن سرزمين جاى كشته شدن پسرم حسين و گروهى از فرزندان و خاندانم را بمن نشان دادند،و من پيوسته خون ايشان را از آنجا برميگرفتم و آن اكنون در دست من است و دست خود را براى من باز كرده فرمود:آن را بگير و نگهدارى كن،پس من آن را گرفتم

ص: 133

ديدم مانند خاك سرخ بود،پس در شيشۀ نهادم و سر آن را بستم و از آن نگهدارى ميكردم،تا آنگاه كه حسين(ع)از مكه بسمت عراق رهسپار شد من در هر روز و شب آن شيشه را بيرون مى آوردم و بو ميكردم و بدان مى نگريستم و بر مصيبتهاى آن جناب ميگريستم،و چون روز دهم محرم شد همان روزى كه حسين در آن روز كشته شد،در اول روز كه آن را بيرون آوردم ديدم بحال خود است،دوباره آخر آن روز آن را آوردم ديدم خون تازه شده،من بتنهائى در خانه خود شروع بزارى شده گريستم،و اندوه خود را فرو نشاندم از ترس آنكه مبادا دشمنان ايشان در مدينه بشنوند و در شماتت ما شتاب كنند،و پيوسته آن روز و ساعت را در نظر داشتم تا خبر مرگ آن حضرت بمدينه رسيد و آنچه ديده بودم بحقيقت پيوست.

8-و روايت شده كه روزى پيغمبر(ص)نشسته بود و على و فاطمه و حسن و حسين(ع)در اطراف او نشسته بودند،رسول خدا(ص)بايشان فرمود:چگونه است بر شما آنگاه كه در خاك رويد و قبرهاى شما پراكنده باشد؟حسين(ع)گفت:آيا بمرگ طبيعى از دنيا ميرويم يا كشته خواهيم شد؟فرمود:بلكه تو اى فرزند بستم كشته خواهى شد،و برادرت نيز بستم كشته مى شود و فرزندان شما در روى زمين آواره و پراكنده ميشوند،حسين(ع)گفت:اى رسول خدا چه كسى ما را ميكشد؟فرمود:بدترين مردمان،عرضكرد:

آيا پس از كشته شدن كسى ما را زيارت خواهد كرد؟فرمود:آرى پسرم،گروهى از امت من هستند كه بوسيلۀ زيارت شما نيكى و احسان مرا خواهند،پس چون روز قيامت شود من بنزد آن گروه در موقف بيايم، تا اينكه شانه هاى ايشان را گرفته و آنان را از سختيها و هراسهاى موقف برهانم.

ص: 134

9-و عبد اللّٰه بن شريك عامرى حديث كند كه از اصحاب على(ع)مى شنيدم هر گاه كه عمر بن سعد از در مسجد وارد ميشد ميگفتند:اين كشندۀ حسين بن على(ع)است،و اين جريان زمانى دراز پيش از كشته شدن حسين(ع)بود.

10-و سالم بن أبى حفصة روايت كرده گفت:عمر بن سعد بحسين(ع)گفت:اى ابا عبد اللّٰه در نزد ما مردمان بى خردى هستند كه پندارند من تو را ميكشم؟حسين(ع)باو فرمود:اينان بى خرد نيستند بلكه خردمندانى هستند،آگاه باش همانا آنچه چشم مرا روشن كند اينست كه پس از من از گندم عراق جز اندكى نخواهى خورد.(يعنى بزودى مرگت فرا رسد).

11-و يوسف بن عبده روايت كرده گفت:از محمد بن سيرين شنيدم كه ميگفت:اين سرخى در آسمان ديده نشد مگر پس از كشته شدن حسين(ع).

12-و سعد اسكاف روايت كرده كه امام باقر(ع)فرمود:كشندۀ حضرت يحيى بن زكريا زنازاده بود،و كشندۀ حسين بن على عليهما السلام نيز زنازاده بود،و آسمان سرخ نشد مگر براى آن دو.

13-و سفيان بن عيينة از حضرت زين العابدين(ع)حديث كند كه فرمود:با حسين(ع)بيرون رفتيم، پس در هيچ منزلى فرود نيامد و از جايى كوچ نكرد جز اينكه يحيى بن زكريا و كشته شدن او را بياد مى آورد،و روزى فرمود:از پستى دنيا نزد خدا اين بس كه سر يحيى بن زكريا را براى سركشى از سركشان بنى اسرائيل هديه بردند.

ص: 135

و اخبار بسيارى رسيده كه هيچ يك از كشندگان حسين(ع)و يارانش رضى اللّٰه عنهم از كشته شدن يا بلائى رهائى نيافت جز اينكه پيش از مرگش بدان سبب رسوا شد.

فصل(1) فضيلت زيارت حضرت امام حسين عليه السلام

و حسين(ع)در روز شنبه دهم محرم سال شصت و يك از هجرت پس از نماز ظهر شهيد گشت در حالى كه مظلوم و تشنه كام و شكيبا بود و براى پاداش جوئى از خدا اقدام بچنين كارى كرد،چنانچه شرح آن گذشت.

و عمر شريفش در آن روز پنجاه و هشت سال بود كه هفت سال آن با جدش رسول خدا(ص)بود،و سى و هفت سال با پدرش على عليه السّلام و چهل و هفت سال با برادرش حسن عليه السّلام و دوران خلافت او پس از برادرش يازده سال بود،و آن حضرت با حنا و رنگ محاسن خود را خضاب ميكرد،و روزى كه بشهادت رسيد خضاب از دو گونه اش جدا شده بود(يعنى در اثر طولانى شدن زمان خضاب مقدارى از بن موهاى حضرت سفيد بود).

و روايات بسيارى در فضيلت زيارت آن حضرت عليه السّلام بلكه واجب بودن آن رسيده است.

1-از آن جمله از امام صادق عليه السّلام حديث شده كه فرمود:زيارت حسين بن على عليهما السّلام واجب است بر هر كه اقرار بامامت حسين عليه السّلام از جانب خداى عز و جل دارد.

2-و نيز آن حضرت عليه السّلام فرمود:زيارت حسين عليه السّلام برابر است با صد حج مبرور(يعنى پاكيزه از گناهان و آلودگيها)و صد عمره پذيرفته شده.

ص: 136

3-و رسول خدا(ص)فرمود:هر كس حسين را پس از مرگش زيارت كند بهشت از براى اوست و اخبار در اين باره بسيار است و ما دستۀ زيادى از آن را در كتابمان كه معروف بمناسك الزائر است نقل كرده ايم.

باب(5) در بيان فرزندان امام حسين عليه السّلام

براى حسين عليه السّلام شش فرزند بود:(1)على بن الحسين«اكبر»كنيه اش ابو محمد و مادرش شاه زنان دختر يزدجرد شاه ايران بود.(2)على بن الحسين«اصغر»كه با پدرش در كربلا شهيد شد و شرح حالش گذشت،و مادرش ليلى دختر أبى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى بود.(3)جعفر بن الحسين عليه السّلام كه فرزندى نداشت و مادرش زنى بود از قبيلۀ قضاعه و جعفر در زمان زنده بودن پدر از دنيا رفت.(4)عبد اللّٰه بن الحسين كه در خردسالى با پدرش در كربلا شهيد شد،و تيرى آمده در دامان پدر او را ذبح كرد و شرحش گذشت.(5)سكينه دختر آن حضرت كه مادرش رباب دختر امرئ القيس بن عدى از قبيلۀ كلاب بود،و رباب مادر عبد اللّٰه نيز بود.فاطمه دختر ديگر آن حضرت عليه السّلام و مادرش ام اسحاق دختر طلحة بن عبيد اللّٰه بود.

ص: 137

باب(6) در بيان امام پس از حسين بن على عليهما السّلام،و تاريخ ولادت،و

در بيان امام پس از حسين بن على عليهما السّلام،و تاريخ ولادت،و نشانه هاى

امامت و مدت عمر،و زمان خلافت،و هنگام وفات و سبب آن،و جاى قبر و

شماره هاى فرزندان او و شمۀ از اخبار آن حضرت

(بدان كه)امام پس از حسين بن على عليهما السّلام فرزندش ابو محمد على بن الحسين زين العابدين عليهما السّلام بود و كنيۀ ديگرش ابا الحسن است.و مادرش شاه زنان دختر يزدجرد پادشاه ايران بود،و برخى گفته اند نام آن زن شهر بانويه بوده،و امير المؤمنين عليه السّلام حريث بن جابر حنفى را در سمت مشرق حكومت جايى بداد،پس حريث دو تن از دختران يزدجرد را براى آن حضرت فرستاد، پس آن جناب شاه زنان را بپسرش حسين عليه السّلام بخشيد و آن زن زين العابدين عليه السّلام را براى حسين بزائيد،و ديگرى را بمحمد بن ابى بكر بخشيد و آن زن قاسم پسر محمد بن ابى بكر را بزائيد پس قاسم و على بن الحسين پسر خاله بودند.

ولادت على بن الحسين عليهما السّلام در مدينه سال سى و هشت از هجرت بود،پس با جدش امير المؤمنين عليه السّلام دو سال بود و با عمويش حسين عليه السّلام دوازده سال و با پدرش حسين(ع)بيست

ص: 138

و سه سال،و پس از پدرش سى و چهار سال زنده بود،و در سال نود و پنج هجرى در مدينه از دنيا رفت،و در آن روز پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشته بود.

امامت آن جناب سى و چهار سال بود،و در بقيع كنار قبر عمويش حسن بن على عليهما السّلام دفن شد و امامت براى او براههائى ثابت شد:

1-باينكه آن حضرت پس از پدر بزرگوارش در علم و عمل برترين مردمان بود،و امامت براى چنين كسى است كه برتر از ديگران باشد نه براى آن كس كه ديگرى از او برتر باشد و گواه بر اين سخن خردهاى مردم خردمند است.

2-و از آن جمله اينكه او نزديكتر بپدرش حسين(ع)بود و از جهت فضيلت و نژاد سزاوارتر بجانشينى او از ديگران بود،و كسى كه بامام پيشين نزديكتر باشد سزاوارتر بجانشينى او است از ديگران و گواه آن آيۀ ذوى الارحام است(يعنى گفتار خداى تعالى:« وَ أُولُوا الْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتٰابِ اللّٰهِ ...و خويشاوندان برخى از ايشان سزاوارترند ببرخى در كتاب خدا...»سورۀ انفال آيۀ 75)و داستان حضرت زكريا(ع)كه گفت:« وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوٰالِيَ مِنْ وَرٰائِي وَ كٰانَتِ امْرَأَتِي عٰاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ ....و همانا ترسيدم خويشاوندانم را از من و زنم نازا است پس ببخش مرا از نزد خود فرزندى كه ارث برد از من و ارث برد از خاندان يعقوب...» سورۀ مريم آيۀ 4).

3-و از آن جمله است اينكه در هر زمان بدليل عقل واجب است امام و پيشوائى باشد،و ادعاى هر كس كه مدعى امامت بود در زمان على بن الحسين(ع)يا هر كس كه ديگران ادعاى امامت او را ميكردند جز آن حضرت فاسد است،و در نتيجه امامت او ثابت گردد،زيرا محال است خالى بودن هر زمانى از امام(و راهنماى دينى).

ص: 139

4-و از آن جمله است اينكه امامت بتنهائى در عترت پيغمبر(ص)بوده بدليل عقل و نيز خبرى كه از پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله رسيده،و گفتار آن كس كه امامت را در بارۀ محمد بن حنفيه ادعا كند فاسد است،زيرا نصى در بارۀ امامت او نرسيده،پس ثابت گردد كه امام على بن الحسين(ع)ميباشد،زيرا كسى جز در بارۀ محمد بن حنفيه ادعاى امامت براى ديگرى نكرده،و او نيز از اين منصب بيرون است بآنچه بيان كرديم.

5-و از آن جمله است تصريحى كه از رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله نسبت بامامت آن جناب رسيده در آن حديثى كه معروف بحديث لوح است،و حديث مزبور را جابر از پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم روايت كرده،و نيز امام باقر(ع)از پدرش از جدش از حضرت فاطمه دختر رسول خدا(ص)آن را حديث كرده (مترجم گويد:حديث لوح را ثقة الاسلام كلينى(ره)در كافى،و صدوق در عيون اخبار الرضا،و شيخ در كتاب غيبت،و طبرسى در احتجاج،و نيز طبرسى در اعلام الورى و ابن شهر آشوب در مناقب و ديگر محدثين رضوان اللّٰه عليهم روايت كرده اند و هر كه از متن و ترجمۀ آن بخواهد استفاده كند بجلد دوم اثبات الهداة صفحه 285-289 مراجعه كند)و ديگر تصريحى است كه جدش امير المؤمنين عليه السّلام در زمان زنده بودن پدرش حسين در بارۀ امامت او فرمود و اخبارى در اين باره رسيده، و هم چنين(نشانۀ ديگر بر امامت آن حضرت)وصيت پدرش حسين(ع)بآن حضرت و آنچه حسين(ع) نزد ام سلمة بامانت گذارد و طلبيدن آن را از ام سلمة براى آن كس كه پس از او بيايد نشانۀ امامت او قرار داد.

(جريان چنان كه شيخ(ره)در كتاب غيبت روايت كرده اين بود كه چون حسين(ع)متوجه بسوى عراق شد وصيت و كتابها و چيزهاى ديگرى كه نزد آن جناب بود بام سلمه سپرد و فرمود:هر گاه بزرگترين فرزندم نزد تو آمد و اينها را از تو خواست باو بده و بدان كه او امام پس از من است و نقل كند كه چون حسين(ع)شهيد شد على بن الحسين عليهما السّلام بنزد ام سلمة آمد و آنها را از او خواست و ام سلمة هر چه حسين(ع)باو سپرده بود تسليم آن جناب كرد،و در روايات ديگرى است كه حسين(ع) اين كار را نسبت بدخترش فاطمه انجام داد و امانتها را باو سپرد)و اين خود بابى است كه هر كه اخبار را زير و رو كرده باشد آن را بخوبى ميداند،و ما در اين كتاب نخواستيم همۀ آنها را بيان كنيم كه در مقام استقصاء و كوشش و تحقيق كامل برآئيم(و همين مقدار براى اثبات مقصود كافى است).

ص: 140

باب(7) در بيان شمۀ از حالات حضرت على بن الحسين عليه السّلام

1-حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از جد عبد اللّٰه بن موسى حديث كند كه گفت:مادر من فاطمه دختر حسين عليه السّلام بمن دستور ميداد كه من با دائى خود حضرت على بن الحسين عليهما السّلام همنشين شوم،پس هرگز نشد كه من با او همنشين شوم جز اينكه بهره مند از نزدش برخاستم،يا ترسى از خدا در من پيدا شده بود كه از ترس او از خدا ديده بودم،يا دانشى كه از او استفاده كرده بودم(و خلاصه هرگز بى بهره از مجلس او برنميخاستم).

2-و حسن بن محمد علوى(بسندش)از زهرى حديث كند كه گفت:على بن الحسين عليهما السّلام براى من حديث كرد-و او برترين مردى از بنى هاشم بود كه ما ديديم-و فرمود:ما را بدوستى اسلام دوست بداريد،پس پيوسته دوستى شما براى ما است تا آنگاه كه آن دوستى بر ما عيب و نازيبا شود(كه ديگر آن دوستى براى ما زيان دارد،شايد مقصود امام عليه السّلام اين باشد كه در دوستى ما نبايد از حد بگذرانيد و بمرحلۀ غلو برسيد،و تنها بهمان مقدار كه با اصول اسلام موافقت دارد اكتفا كنيد).

ص: 141

3-و ابو معمر از عبد العزيز بن ابى حازم حديث كند كه گفت:شنيدم از پدرم ميگفت:در ميان بنى هاشم كسى را برتر از على بن الحسين عليهما السّلام نديدم.

4-حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از سعيد بن كلثوم روايت كند كه گفت:شرفياب محضر امام صادق عليه السّلام بودم،پس نام امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بميان آمد،امام صادق عليه السّلام بسيار او را ستود،و آنچه شايستۀ آن بزرگوار بود مدحش كرد آنگاه فرمود:بخدا على بن ابى طالب عليه السّلام (كسى بود كه)هرگز چيز حرامى از دنيا نخورد تا از دنيا رفت،و هرگز باو پيشنهاد انجام دو كارى كه مورد خوشنودى خدا بود نشد جز اينكه انجام هر كدام سخت تر و دشوارتر بود بر عهده گرفت،و هيچ پيش آمد ناگوار و اندوهناكى براى رسول خدا(ص)پيش نيامد جز اينكه براى برطرف كردن آن على عليه السّلام را ميطلبيد،و اين بخاطر آن اعتمادى بود كه باو داشت،و كسى از اين امت تاب انجام عمل رسول خدا(ص)را جز آن جناب نداشت،و عمل او عمل مردى بود كه خود را گويا ميان بهشت و دوزخ ميديد، كه اميدوار در ثواب اين و ترسناك از عقاب آن بود،و همانا از دارائى خويش هزار بنده خريد و در راه خدا و براى رهائى از دوزخ آزاد كرد،كه بهاى آن را از دسترنج خود و عرق پيشانى داد و با اين حال خوراك خانواده و زن و بچۀ خود را از زيتون و سركه و خرما ترتيب داده بود(يعنى با خوراكى بسيار ساده آنان را اداره ميكرد و زيادى آن را باين راه مصرف مينمود)و جامه اش جز كرباس نبود كه هر گاه آستين آن بلندتر از دستش بود مقراض را ميخواست و آن را قيچى ميكرد،و كسى در ميان فرزندان و خانوادۀ او از على بن الحسين باو در جامه و دانش شبيه تر نبود،و همانا پسرش أبو جعفر باقر بر او درآمد و پدر را ديد در

ص: 142

عبادت بدان جا رسيده كه أحدى بدان حال در نيامده،ديد بواسطۀ بيدارى شب رنگش زرد شده،و از بسيارى گريه چشمانش مجروح گشته،پيشانى و بينى او از بسيارى سجده پينه بسته،و از بس براى نماز روى پا ايستاده پاها و ساق آن ورم كرده،ابو جعفر باقر فرمايد:چون او را باين حال ديدم نتوانستم خوددارى كنم و از روى دلسوزى براى او گريستم،و او در آن حال سر بجيب تفكر فرو برده بود،پس از لختى كه از رفتن من بدان جا گذشت بمن رو كرده فرمود:اى پسرك من برخى از كتابهائى كه عبادت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن نوشته شده بمن بده،من آن را بدستش دادم،اندكى از آن را خواند آنگاه با اندوه آن را بزمين نهاده فرمود:كيست كه تاب نيروى عبادت على عليه السّلام را داشته باشد.

5-و محمد بن الحسين از عبد اللّٰه بن محمد قرشى روايت كرده گفت:هر گاه على بن الحسين عليهما السّلام(براى نماز)وضوء ميساخت رنگش زرد ميشد،نزديكانش عرض ميكردند:اين چه حالى است بشما دست ميدهد؟ميفرمود:هيچ ميدانيد آن كس كه من آمادۀ ايستادن در برابرش ميشوم چه كسى است؟.

6-عمرو بن شمر از جابر جعفى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه آن حضرت عليه السّلام فرمود:على بن الحسين عليهما السّلام در هر شبانه روز هزار ركعت نماز ميخواند،و(هنگام نماز چنان از خود بيخود ميشد كه)باد او را همانند خوشۀ گندم باين سو و آن سو ميبرد.

7-سفيان ثورى از عبيد اللّٰه بن عبد الرحمن روايت كرده كه در نزد على بن الحسين عليهما السّلام

ص: 143

از فضيلت آن حضرت سخن بميان آمد،آن جناب فرمود:ما را بس است كه از شايستگان قوم خود باشيم.

8-حسن بن محمد(بسند خود)از طاوس يمانى برايم حديث كرد كه گفت:شبى(در مسجد الحرام) داخل حجر اسماعيل شدم ديدم على بن الحسين عليهما السّلام وارد شد،پس بنماز ايستاد و بسيار نماز خواند سپس بسجده رفت،گويد:با خود گفتم:اين مرد صالحى است از خاندانى نيك بايد بدعاى او گوش دهم(و آن را ياد گيرم)پس شنيدم در سجده ميخواند(دعائى را كه ترجمه اش چنين است):

«بندۀ كوچك بدر خانۀ تو آمده،مستمندت بدر خانه تو آمده،نيازمند تو بدر خانه ات آمده، درخواست كننده ات بدر خانۀ تو آمده»طاوس گويد:در هيچ اندوه و گرفتارى اين دعا را نخواندم جز اينكه آن گرفتارى برطرف شد.

9-و نيز(بسند خود)از ابراهيم بن على از پدرش براى من روايت كرده كه گفت:با حضرت على بن الحسين عليهما السّلام حج بجا آوردم،پس(در راه)شتر از رفتن كندى كرده آن جناب با چوبى كه در دست داشت بشتر اشاره كرده آنگاه فرمود:آه اگر قصاص نبود(تو را ميزدم)و دست خود را از آن شتر بعقب كشيد.

10-و بهمان سند روايت كرده كه گفت:على بن الحسين عليهما السّلام پياده حج بجا آورده،و از مدينه تا مكه بيست روز راه برفت.

11-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از زرارة بن اعين برايم حديث كرد كه گفت:از گويندۀ

ص: 144

شنيده شد كه در دل شب ميگفت:كجايند آنان كه از دنيا رو گردانده و بآخرت متوجه شده اند؟پس هاتفى كه آوازش شنيده ميشد و خودش ديده نميشد از جانب قبرستان بقيع باو پاسخ داد:آن كس(كه تو جوياى او هستى)على بن الحسين است.

12-و عبد الرزاق از زهرى حديث كرده كه گفت:من كسى را از اين خاندان يعنى خاندان پيغمبر(ص)برتر از على بن الحسين عليهما السّلام نديدم.

13-حسن بن محمد(بسند خود)برايم حديث كرد كه جوانى از قريش نزد سعيد بن مسيب(كه از دانشمندان بزرگ و زهاد زمان خود بود)نشسته بود كه على بن الحسين عليهما السّلام پيدا شد،آن جوان قرشى بسعيد گفت:اى ابا محمد اين مرد كيست؟گفت:اين مرد سيد العابدين على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهما السّلام است.

14-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از محمد بن جعفر و ديگران حديث كند كه گفتند:مردى از خويشان و فاميل على بن الحسين عليهما السّلام در برابر آن حضرت ايستاده و سخنان تندى باو گفته و دشنامش داد،حضرت پاسخش نگفت تا آن مرد برفت،و چون از پيش آن حضرت برفت،امام عليه السّلام به همنشينان خود فرمود:آنچه اين مرد گفت شما شنيديد اكنون دوست دارم همراه من بيائيد تا نزد او برويم و پاسخ مرا باو بشنويد؟عرضكردند:مى آئيم،و ما دوست داريم تو هم پاسخ او را بگوئى و ما هم(آنچه ميتوانيم)باو بگوئيم؟!

ص: 145

پس آن جناب نعلين خويش را برداشته براه افتاد،و اين آيه را ميخواند:«و آنان كه خشم خود فرو خورند،و از مردم گذشت كنند،و خدا دوست دارد نكوكاران را»(سورۀ آل عمران آيۀ 134).

پس ما(از خواندن اين آيه)دانستيم چيزى باو نخواهد گفت:

(راوى)گويد:آن حضرت بيرون آمد تا بخانۀ آن مرد رسيد پس صدا زده فرمود:باو بگوئيد على بن الحسين است؟گويد:پس آن مرد در حالى كه آماده شرارت بود از خانه بيرون آمد و شك نداشت كه آن جناب براى تلافى آنچه از او سر زده آمده است،پس على بن الحسين باو فرمود:اى برادر همانا تو اندك زمانى پيش از اين بنزد من آمدى و آنچه خواستى بمن گفتى،پس اگر آنچه گفتى در من هست،هم اكنون من از خداوند براى آن چيزها آمرزش ميخواهم،و اگر چيزى بمن گفتى كه در من نيست پس خدا ترا بيامرزد،راوى گويد:آن مرد(كه چنين ديد)ميان ديدگان آن حضرت را بوسيد و گفت:آرى من چيزى كه در تو نبود بتو گفتم و من بدان چه گفتم سزاوارترم.راوى حديث گويد:آن مرد حسن بن حسن رضى اللّٰه عنه بود.

15-و نيز حسن بن محمد(بسند خود)براى من حديث كرد از عبد الرزاق كه گفت:كنيزكى از كنيزان على بن الحسين عليه السّلام آب بدست آن حضرت ميريخت كه وضوء ساخته مهياى نماز گردد،پس آن كنيزك(همچنان كه ايستاده بود)چرتش گرفت و ظرف آب(كه در دستش بود)بيفتاد و سر مبارك آن حضرت را شكست،حضرت سر بلند كرده كنيزك(كه از خشم او نگران شد)باو گفت:«آنان كه خشم خود فرو خورند»؟(يعنى اين آيه را كه خدا در وصف پرهيزكاران بيان داشته،و در حديث پيشين نيز گذشت براى آن حضرت خواند و مقصودش اين بود كه با ياد آورى اين آيۀ مباركه خشم او را فرو نشاند) امام عليه السّلام فرمود:خشمم را فرو نشاندم،كنيزك(كه ديد تدبيرش مؤثر واقع شد براى بهره بردارى بيشترى

ص: 146

از اين فرصت دنبالۀ آيه را ادامه داده)گفت:«و آنان كه از مردم گذشت كنند»؟حضرت باو فرمود:

خدا از تو درگذرد،كنيزك گفت:«و خدا دوست دارد نكوكاران را»حضرت فرمود:برو كه تو در راه خدا آزاد هستى(و گذشته از اينكه خشم خود را فرو نشاند و از تقصيرش گذشت احسان بزرگى باو كرده و او را آزاد كرد).

16-واقدى(بسند خود)از عمر بن على(فرزند آن جناب)حديث كند كه گفت:هشام بن اسماعيل (كه فرماندار مدينه بود)با ما بدرفتارى ميكرد،و پدرم على بن الحسين عليه السّلام آزار بسيار سختى از او كشيد،و چون فرمان عزل او آمد و از كار بر كنار شد وليد بن عبد الملك(خليفه)دستور داد او را در جايى بازدارند كه هر كس از مردم از او آزارى ديده برود و انتقام گيرد،گويد:على بن الحسين عليه السّلام بر او گذشت و او را نزديك خانۀ مروان باز داشته بودند،حضرت بر او سلام كرد و پيش از آن نيز بنزديكان خود سپرده بود كه هيچ كس متعرض او نگردد.

17-و روايت شده كه حضرت على بن الحسين عليهما السّلام يكى از غلامان خود را دو بار صدا زد و او پاسخ نداد تا بار سوم پاسخش داد،حضرت باو فرمود:اى پسر مگر صداى مرا نشنيدى؟گفت:

چرا،فرمود:پس چرا پاسخم ندادى؟عرض كرد:از تو ايمن بودم(و ميدانستم كه اگر پاسخت نگويم بر من خشم نخواهى كرد)حضرت فرمود:سپاس خداوندى را كه بندۀ زر خريد مرا از من ايمن ساخته.

18-حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از ابى حمزۀ ثمالى از على بن الحسين عليهما السّلام روايت كرده كه فرمود:از خانه بيرون آمدم تا باين ديوار رسيدم،پس بر آن تكيه زدم ناگاه مردى را

ص: 147

ديدم كه دو جامۀ سفيد در بر دارد و در روى من نگاه ميكند آنگاه گفت:اى على بن الحسين چه شده كه تو را اندوهناك و غمگين ميبينم؟آيا اندوه تو بر دنيا است!پس(بدان كه)روزى خداوند براى نيكوكار و بدكار آماده است(و خداوند همگان را روزى دهد)؟فرمود:من گفتم:بر اين اندوهگين نيستم و آن همچنان است كه تو ميگوئى،آن مرد گفت:پس براى آخرت اندوهناكى؟آن نيز وعدۀ راستى است كه در آن روز پادشاهى قاهر حكومت كند(و آنچه وعده فرموده انجام دهد و كسى نتواند از انجام خواستۀ او جلوگيرى كند)؟فرمود:من گفتم:بر آن اندوهناك نيستم،و آن چنان است كه ميگوئى،گفت پس اندوه تو براى چيست؟گفتم:از فتنۀ عبد اللّٰه بن زبير بيمناكم،فرمود:آن مرد خنديده و گفت اى على بن الحسين آيا تاكنون كسى را ديده اى كه بر خدا توكل كند و او كفايتش ننمايد؟گفتم:نه،گفت:اى على بن الحسين آيا تاكنون كسى را ديدۀ كه از خدا بترسد و خدا او را نجات ندهد؟گفتم:نه،گفت:اى على بن الحسين تاكنون كسى را ديده اى كه از خدا چيزى بخواهد و خدا باو ندهد؟گفتم:نه،حضرت فرمود:پس من نگاه كردم ديدم كسى در پيش رويم نيست(و آن مرد از نظر من ناپديد شد).

19-و نيز حسن بن محمد(بسند خود)از ابن اسحاق روايت كند كه گفت:در مدينه خانواده هاى بسيارى بودند كه روزى آنان و آنچه نيازمند بدان بودند بدر خانه شان ميرسيد و نميدانستند از كجا است،و چون على بن الحسين عليهما السّلام از دنيا رفت ديگر آن را نيافتند(و ديگر كسى چيزى در خانه شان نياورد،و دانستند كه آورندۀ آنها على بن الحسين عليهما السّلام بوده).

ص: 148

20-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از عمرو بن دينار روايت كرده گفت:چون مرگ زيد پسر اسامة بن زيد فرا رسيد شروع بگريستن كرد،على بن الحسين عليهما السّلام فرمود:چرا گريه ميكنى؟ عرضكرد:گريه ام براى آنست كه پانزده هزار دينار بدهى دارم و چيزى براى پرداخت آن ندارم كه پس از من آن را بپردازند،حضرت فرمود:گريه مكن من آن را ميپردازم و ذمۀ تو از پرداخت آن برى است، پس آن حضرت آن بدهى را پرداخت.

21-و هارون بن موسى از عبد الملك بن عبد العزيز روايت كند كه گفت:چون عبد الملك بن مروان بخلافت رسيد صدقات رسول خدا(ص)و صدقات على بن ابى طالب عليه السّلام را كه با هم بود بعلى بن الحسين عليهما السّلام بازگرداند(و پيش از آن در دست عمر بن على پسر امير المؤمنين عليه السّلام بود)پس عمر بن على بنزد عبد الملك بن مروان رفت،و از محروميت خود باو شكايت كرد،پس عبد الملك باو گفت:من در پاسخت ميگويم چنانچه ابن ابى الحقيق شاعر گفته است(آنگاه اشعارى كه مؤلف محترم در متن نقل كرده خواند و مضمونش اينست كه من از روى عدالت رفتار كرده ام و باطل را حق نكرده و حق را بباطل مستور نخواهم كرد).

22-حسن بن محمد(بسند خود)از محمد بن اسماعيل روايت كرده كه گفت:حضرت على بن الحسين عليهما السّلام حج بجا آورد،و مردمى كه در مكه بودند مردى داراى جمال و بزرگوارى ديدند و

ص: 149

ديدگان باو متوجه شد،و از آنجا كه در نظرشان شخصيتى بزرگ و با عظمت جلوه كرده بود از يك ديگر مى پرسيدند:اين كيست؟اين كيست؟فرزدق شاعر در آنجا بود،پس(براى معرفى آن بزرگوار اشعارى انشاء كرده)گفت:

1-اين مرد كسى است كه سنگريزه هاى مكه جاى پاى او را مى شناسند،خانۀ كعبه و بيانهاى حجاز از حل و حرم او را مى شناسند.

2-اين فرزند بهترين همۀ بندگان خدا است،اين همان مرد پرهيزكار و پاكيزه و پاكى است كه نشانۀ(خداوند در روى زمين)است.

3-هنگامى كه براى دست ماليدن و بوسيدن حجر الاسود مى آيد(و دست بديوار خانۀ كعبه مى نهد) نزديك است ركن حطيم(آن قسمت ديوارى كه در ميان حجر الاسود و درب خانۀ كعبه است)بخاطر آشنائى با آن دست،آن را نگهدارد.

4-از حيا و شرمى كه دارد چشمان خويش بر هم مينهد،و ديگران نيز بخاطر شكوه و بزرگيش چشم خود بر هم مى نهند(و نميتوانند در رخسارش نگاه كنند،و با او سخن گويند)و با او سخن نگويند جز آنگاه كه تبسم كند(كه در آن هنگام مردمان جرأت سخن گفتنش پيدا كنند).

5-كداميك از بندگان خدا هستند كه نعمتهائى از برترى داشتن اين مرد يا از براى او بگردنشان نباشد!.

6-هر كه خدا را بشناسد برترى و پيشى اين مرد را نيز بشناسد،و دين و آئين از خانۀ اين مرد بدست امتها رسيد.

7-هر گاه قريش او را ديدار كنند گويندۀ ايشان گويد:بجوانمرديها و بزرگواريهاى اين مرد كرم و جوانمردى پايان پذيرد.

ص: 150

23-حسن بن محمد(بسند خود)از عمر بن على از پدرش على بن الحسين عليهما السلام روايت كند كه فرمود:چيزى مانند پيشدستى كردن در دعا نديدم،زيرا در هر زمان اجابت دعا براى بنده آماده نيست.

(يعنى پيش از گرفتارى و حاجت خواستن بايد دعا كرد زيرا ممكن است همان پيش دستى و پيش گيرى در دعا از بلائى كه مقدر شده پس از اين برسد جلوگيرى كند و حاجتى كه قرار است پس از اين باجابت رسد،بدان واسطه باجابت رسد،و چنان نيست كه هر زمان انسان دعا كرد اجابت بدنبال آن باشد،و اين دستورى است براى آنكه بندۀ خدا در همۀ اوقات از دعا دست برندارد،و چنين نباشد كه تنها در هنگام گرفتارى و حاجت دعا كند).

24-و از جمله دعاهائى كه از آن حضرت رسيده هنگامى كه مسرف بن عقبة(براى سركوبى مردم مدينه)بدان سو رهسپار شد(و شرح آن پس از دعا بيايد)اين دعا بود:(كه ترجمه اش چنين است:)«پروردگارا چه بسيار نعمتى كه بمن ارزانى داشتى و سپاسگزارى من براى تو در برابر آن اندك بود،و چه بسا پيش آمد ناگوارى كه مرا بدان مبتلا ساختى و بردبارى من در برابرش اندك بود،پس اى خدائى كه هنگام ارزانى داشتن نعمتش سپاسگزارى من اندك بود ولى دست از يارى من برنداشتى،اى بخشايشگرى كه هرگز بخشش او منقطع نگردد،و اى آنكه داراى نعمتهاى بيشمارى،بر محمد و آل او درود فرست،و شر اين مرد را از من بگردان،پس من همانا تو را برابر او قرار دادم(و از تو ميخواهم كه از آنرو كه بسوى من آيد او را بازگردانى)و از بدى و آزارش بتو پناه مى برم».

پس مسرف بن عقبه بمدينه آمد،و گويند:هدفش تنها آزار على بن الحسين(ع)بود ولى بوسيلۀ اين دعا از شر او سالم مانده،و او را اكرام نموده و با او احسان و مهربانى كرد.

(مترجم گويد:از داستانهاى ننگين دوران يزيد و بنى اميه جريان آمدن مسرف بن عقبه بمدينه

ص: 151

است،و نام اين مرد جنايت پيشه مسلم بن عقبه بوده و بواسطۀ اسراف در خونريزى و جنايتى كه در مدينه كرد او را مسرف بن عقبة ناميدند،و ملخص داستان اين بود كه پس از شهادت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام مردم مدينه بسركردگى عبد اللّٰه بن حنظلة ببنى اميه شوريدند و فرماندار بنى اميه را از مدينه بيرون كردند،يزيد كه از جريان مطلع شد لشكرى بسركردگى مسلم بن عقبه براى سركوبى مردم مدينه فرستاد و چند تن از خونخواران نامى،چون حجاج بن يوسف را نيز همراه او كرد و اين جريان در سال 63 هجرى يعنى دو سال پس از شهادت امام حسين عليه السّلام بود،پس مسلم بن عقبه آمد و در بيرون مدينه در جايى بنام حره واقم با مردم مدينه جنگ كرد،و در آغاز مسلم بن عقبة و لشكرش شكست خوردند و رو بهزيمت نهادند،ولى با سرزنشهائى كه مسلم از آنان كرده و نويد و تهديد بازشان گردانده اين بار مردم مدينه را شكست داده بشهر درآمدند و در فاصلۀ چند روز كه در مدينه بودند چنان جناياتى كردند كه پس از شهادت سيد الشهداء عليه السّلام شنيع ترين كردار بنى اميه بود و شهر مدينه را بلشگر خود مباح كرده كوچكترين كارشان اين بود كه سيصد زن پستان بريدند،بزنان و دختران تجاوز كردند تا جايى كه هشتصد دختر باكره از آنان باردار شد و چون بزائيدند نام آن كودكان را فرزندان حره ناميدند،و از آن پس هر دخترى را بشوهر ميدادند شرط بكارت نميكردند،هزار و چهار صد تن از انصار و هزار و سيصد تن از مهاجر(كه در زمرۀ اصحاب رسول خدا(ص)بودند)بكشتند و رويهم جز انصار و مهاجر عدد كشتگان بده هزار نفر رسيد،مسجد رسول خدا(ص) را براى اسبان و شتران خود اصطبل كرده بودند،مردم را نزد مسلم مى آوردند و او از ايشان بيعت ميگرفت كه همگى بندۀ يزيد هستند و يزيد صاحب اختيار مال و جان و ناموس و دين ايشان است،پس هر كه زير بار چنين بيعتى ميرفت رهايش ميكردند،و هر كس كوچكترين كندى و تأملى در بيعت نشان ميداد بيدرنگ گردنش را ميزدند،تنها در ميان همۀ اين گيرودار،حضرت زين العابدين عليه السّلام و خاندانش از اين جنايات آسوده ماندند،و اساسا هر كس در خانۀ آن حضرت بود بدستور مسلم در امان بود و كسى بخانۀ آن حضرت كارى نداشت از اين رو بسيارى از زنان و كودكان بخانۀ آن جناب پناهنده گشتند و شمارۀ آنان چنانچه از كتاب ربيع الابرار نقل شده بچهار صد نفر رسيد كه همگى را در آن مدت كه مسلم بن عقبة در مدينه بود سرپرستى كرده خورش و خوردنى و نفقۀ ايشان بداد،و گويند:يكى از آن زنان گفت:بخدا من در كنار پدر و مادرم چنين زندگانى بخوشى و آسودگى نكرده بودم،و چنانچه مؤلف فرموده:همۀ اينها ببركت دعائى بود كه آن بزرگوار خواند،و برخى گفته اند:يزيد چنين سفارشى در بارۀ آن حضرت بمسلم ابن عقبة كرده بود،زيرا آن حضرت در شورش مردم مدينه شركت نكرده بود،چنانچه در حديث 25 نيز بدان اشاره شده است).

25-و از چند طريق ديگر حديث شده كه چون مسرف بن عقبة بمدينه آمد كس بنزد حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرستاده و آن حضرت نزد او آمد،چون او را ديد نزد خود نشانده نسبت بآن جناب اكرام

ص: 152

نموده گفت:يزيد بمن سفارش كرده كه بتو نيكى و احسان كنم و تو را از ديگران امتياز دهم،و پاداش نيكى بآن حضرت داد،سپس باطرافيان خود گفت:استر مرا برايش زين كنيد،و بآن جناب گفت:بسوى خانوادۀ خويش باز گرد زيرا من ميدانم(كه با خواستن تو)ايشان را بيمناك كرده،و تو را برنج در آوردم كه پياده پيش ما آمدى،و اگر در دست ما چيزى بود كه بميزان شخصيت و مقامت بتو احسان كنيم آن را انجام ميداديم،على بن الحسين باو فرمود:اين چه عذر خواهى است كه امير كند؟(اين سخن را فرموده) و سوار شد،پس مسرف به همنشينان خود گفت:اين مرد خيرى است كه شرى در او نيست،با آن منزلت و نزديكى كه از رسول خدا(ص)دارد.

26-و در روايت آمده كه روزى على بن الحسين عليه السّلام در مسجد رسول خدا(ص)بود كه شنيد مردمى خدا را ببندگانش شبيه سازند،آن جناب از سخن ايشان بهراس افتاده بخود لرزيد و برخاسته نزد قبر رسول خدا(ص)آمد و آنجا ايستاده آواز خويش بلند كرد و با پروردگار خويش بمناجات پرداخت،و در مناجات با خدا فرمود:«بار خدايا قدرت تو آشكار گشته ولى هيئت جلال تو پديدار نگشته از اين رو تو را نشناخته و باندازه ات اندازه گيرند و بدان چه تو آنچنان نيستى تو را شبيه سازند،بار خدايا همانا من از كسانى كه تو را بهمانند ساختن ميجويند بيزارم،خداوندا چيزى همانند تو نيست(تو را بتشبيه نمودن نمى توان شناخت)و تو را درك ننموده اند،پس آن نعمتى كه در وجود ايشان هويدا است همان راهنماى آنان است بسويت اگر تو را بشناسند،و ميان بندگانت و تو فاصله بسيار است از اينكه بشناسائى تو رسند،و انان تو را با آفريده ات برابر دانسته از اين رو تو را نشناخته و برخى از آيات و نشانه هايت را پروردگار خود دانسته و بدان تو را وصف كرده اند،پس اى خداى من تو برترى از آنچه تشبيه كنندگانت بدان توصيف كنند».

(مترجم گويد:از اين حديث شدت تقيۀ آن جناب روشن شود،و معلوم گردد كه آن چنان در ترس از بنى اميه گرفتار بوده كه نمى توانسته آشكارا پاسخ آن مردم نادانى كه خدا را بمخلوق تشبيه مينمودند بگويد، و بناچار كنار قبر رسول خدا(ص)آمده و بصورت مناجات صداى خويش بلند كرده كه بگوش آنان برسد و اين سخنان را بر زبان جارى ساخته است).

ص: 153

اين بود شمۀ از آنچه در فضائل حضرت زين العابدين رسيده،و فقهاى اهل سنت آنقدر از علوم از آن حضرت روايت كرده اند،كه بشماره در نيايد،و آنچه از مواعظ و دعاها و سخنانى كه در فضيلت قرآن و حلال و حرام و جريان جنگها و روزها از آن جناب رسيده ميان دانشمندان مشهور است،و اگر بخواهيم يك يك آنها را برشتۀ تحرير در آوريم سخن بدرازا كشد و روزگارى را سپرى كند،و شيعيان معجزات و نشانه هاى آشكارى براى آن حضرت روايت كرده كه جاى نقل آن نيست و همين كه در كتابهاى ايشان موجود است جايگير اين كتاب نيز گردد(و ما را از نقل آنها در اينجا بى نياز كند)و اللّٰه الموفق للصواب.

باب(8) در بيان تاريخ و اسامى فرزندان على بن الحسين عليهما السّلام

در بيان تاريخ و اسامى فرزندان على بن الحسين عليهما السّلام:

(بدان كه)على بن الحسين عليهما السّلام داراى پانزده فرزند بود:

(1)محمد كه كنيه اش ابو جعفر باقر عليه السّلام بود،و مادرش ام عبد اللّٰه دختر حسن بن على بن ابى طالب(ع) است(2)عبد اللّٰه،(3)حسن(4)حسين و اين سه مادرشان ام ولد بود،(5)زيد(6)عمر كه اين دو نيز مادرشان ام ولد بود(7)حسين اصغر(8)عبد الرحمن(9)سليمان كه مادر اين سه نيز ام ولد بود(10)على كه كوچكترين فرزندان آن حضرت بود(11)خديجه كه مادر اين دو نيز ام ولد بود(12)محمد اصغر كه مادرش ام ولد است(13)فاطمه(14)عليه(15)ام كلثوم و مادر اين سه نيز ام ولد بوده.

ص: 154

باب(9) در ذكر امام پس از حضرت على بن الحسين عليه السّلام و تاريخ ولادت و

در ذكر امام پس از حضرت على بن الحسين عليه السّلام و تاريخ ولادت و نشانه هاى امامت

و مدت عمر و خلافت،و زمان وفات آن حضرت و سبب آن و جاى قبر و شمارۀ فرزندان

و شمۀ از حالات اوست.

(پس ميگوئيم)حضرت باقر محمد بن على بن الحسين(ع)از ميان برادران خويش جانشين پدرش على بن الحسين عليه السّلام و وصى و امام پس از او بود،و در فضيلت و دانش و زهد و بزرگوارى بر همگان برترى جست،و از همۀ آنان در ميان شيعه و سنى نامش بلندتر و در قدر و مرتبه بزرگتر بود،و از هيچ يك از فرزندان حسن و حسين عليه السّلام آن اندازه از علم دين و آثار و روايات و علوم قرآن و فنون مختلف آشكار نشد كه از آن جناب بظهور پيوست.و بازماندگان از صحابۀ رسول خدا(ص)و بزرگان از تابعين و رؤساى از فقهاء مسلمين همگى معالم و احكام دين را از آن بزرگوار روايت كرده اند،و در فضل و دانش سر آمد دانشمندان و ضرب المثل همگان بود،و در وصف علم و دانشش شعرا و نويسندگان اشعارى سروده و قلمفرسائيها كرده اند،قرظى(يكى از شعراى نامور)در بارۀ او گويد:

1-اى شكافندۀ علم براى پرهيزكاران،و اى بهترين كسى كه بر كوههاى حجاز لبيك گفتى.

ص: 155

و مالك بن اعين جهنى(يكى ديگر از شعراى عرب)در مدح او گويد:

1-هر گاه مردم علم قرآن را جستجو كنند،همۀ قريش جيره خوار اويند.

2-و اگر گفته شود:پسر دختر پيغمبر كجاست،بدان وسيله بشاخه هاى بلندى(از علم و فضيلت) دسترسى پيدا كرده اى.

3-ستارگانى هستند درخشان براى آنان كه در شب راه روند،و كوههائى هستند كه دانش بسيارى بجاى نهند.

و آن حضرت در سال پنجاه و هفت از هجرت در مدينه بدنيا آمد و در سال يك صد و چهارده در همان جا از دنيا برفت،عمر شريفش در آن زمان پنجاه و هفت سال بود،و او از دو طرف نسبش بهاشم ميرسيد و هم از دو طرف نسب بعلى عليه السّلام ميرسانيد(زيرا چنانچه گذشت مادرش دختر امام مجتبى عليه السّلام بود)و قبرش در مدينه در قبرستان بقيع است.

ميمون قداح از امام صادق از پدرش(ع)حديث كند كه فرمود:وارد شدم بر جابر بن عبد اللّٰه انصارى رضى اللّٰه عنه،پس بر او سلام كردم و او جواب سلام مرا داده سپس بمن گفت:تو كيستى:-و اين جريان پس از آن بود كه جابر نابينا شده بود-من گفتم:محمد بن على بن الحسين ميباشم،جابر گفت:پسر جان پيش بيا، پس من بنزديك او رفتم و او دست مرا بوسيد آنگاه خم شد پاى مرا ببوسد من بكنارى رفته(و نگذارم اين كار را بكند)سپس بمن گفت:همانا رسول خدا(ص)تو را سلام رسانده!؟من گفتم:درود خدا و رحمت و بركاتش بر رسول خدا باد،اى جابر چگونه رسول خدا بمن سلام رساند؟گفت:روزى شرفياب خدمت آن

ص: 156

حضرت(ص)بودم،پس بمن فرمود:اى جابر شايد تو زنده بمانى تا مردى از فرزندان مرا ديدار كنى كه نامش محمد بن على بن الحسين است،كه خدا نور و حكمت بدو ببخشد،پس(اى جابر)سلام مرا باو برسان.

و در وصيت امير مؤمنان عليه السّلام بفرزندان خود نام محمد بن على بن الحسين را برد و در باره اش سفارش فرمود.

و چنانچه اهل آثار و حديث روايت كرده اند رسول خدا(ص)او را بباقر العلوم نامگذارى كرد و او را باين نام معرفى فرمود.

و بخصوص آنچه از جابر بن عبد اللّٰه انصارى در حديثى جداگانه روايت شده كه گفت:رسول خدا(ص)بمن فرمود:نزديك است زنده باشى تا فرزندى از فرزندان مرا كه از نسل حسين است ديدار كنى كه نامش محمد است،و علم و دين را بخوبى بشكافد،آنگاه كه ديدارش كردى سلام مرا باو برسان.

و دانشمندان شيعه حديث لوح را كه جبرئيل عليه السّلام بر پيغمبر(ص)فرود آورد و آن حضرت آن را بفاطمه عليها السّلام سپرد و نام امامان پس از او در آن است روايت كرده اند و در آن حديث امام پس از على بن الحسين محمد بن على است.(و در باب(6)حديث(5)نيز بدان اشاره شد بآنجا مراجعه شود).

و نيز روايت كرده اند كه خداى عز و جل نامۀ مهر شده كه دوازده مهر داشت براى پيغمبر(ص)فرستاد و باو دستور داد آن را بأمير المؤمنين عليه السّلام بسپارد،و باو دستور دهد مهر نخستين آن را بشكند و بآنچه در آن نوشته شده رفتار كند،و چون هنگام مرگش فرا رسيد بپسرش حسين(ع)بسپارد و باو دستور دهد مهر

ص: 157

دوم را بشكند و آنچه در آن نوشته شده بدان رفتار كند،و هنگام مرگش آن را ببرادرش حسين(ع)بدهد و باو دستور دهد مهر سوم را بشكند و آنچه در آن است انجام دهد،و حسين(ع)هنگام مرگش آن را بفرزندش على بن الحسين بدهد و همان دستور را باو بدهد،و على بن الحسين آن را بپسرش محمد بن على اكبر بسپارد و همان دستور را بدهد و محمد نيز بفرزندش بسپارد و همچنين تا برسد به آخرين امامان(ع).

و هم چنين روايات و نصوص بسيارى بامامت آن حضرت پس از پدرش از رسول خدا(ص)و امير المؤمنين و حسن و حسين و على بن الحسين(ع)روايت كرده اند.

و اما در بارۀ فضائل آن حضرت،پس روايات بسيارى نقل كرده اند كه ذكر تمامى آنها كتاب را طولانى كند،و براى انجام مقصود در همين چند حديثى كه پس از اين ذكر ميكنيم ان شاء اللّٰه تعالى كفايت است:

1-حسن بن محمد(بسند خود)از عبد اللّٰه بن عطاء مكى حديث كند كه گفت:نديدم دانشمندان را نزد هيچ كس كه كوچكتر و كم قدرتر باشند(و خود را بيمقدارتر بحساب آورند)همچنان كه در نزد ابى جعفر محمد بن على بن الحسين عليهم السّلام هستند(و در برابر أحدى اين اندازه فروتنى نمى كنند) و من خود ديدم حكم بن عتيبة را با آن مرتبۀ كه در ميان مردم داشت در برابر آن جناب همچون كودكى بود كه پيش روى استاد خود نشسته باشد،و جابر بن يزيد جعفى(با آن علم و دانشى كه داشت)هر گاه چيزى از آن حضرت عليه السّلام روايت ميكرد ميگفت:براى من حديث كرد وصى اوصياء،و وارث علوم انبياء:

محمد بن على بن الحسين عليهم السّلام.

ص: 158

2-و مخول بن ابراهيم از قيس بن ربيع روايت كرده كه گفت از ابى اسحاق سبيعى از حكم مسح كشيدن بر روى كفش(در وضوء)پرسيدم(كه آيا جائز است يا نه؟)ابو اسحاق گفت:من مردم را ديدم كه بر آن مسح ميكنند تا اينكه مردى از بنى هاشم كه هرگز مانندش در علم و دانش نديده بودم برخوردم و او محمد بن على بن الحسين بود،پس من حكم مسح كردن بر كفش را از او پرسيدم،و او مرا از اين كار نهى كرده فرمود:امير المؤمنين عليه السّلام بر كفش مسح نميكرد و ميفرمود:حكم كتاب خدا(يعنى قرآن) بآنچه مردم انجام دهند(و بر كفش مسح ميكنند)پيشى گرفته(يعنى حكم قرآن بر خلاف آن است،و بر طبق دستور قرآن اين كار جايز نيست)ابو اسحاق گفت:از آن روز كه او مرا نهى كرد ديگر بكفش مسح نكردم،قيس بن ربيع نيز گويد:من نيز از آن روز كه از أبى اسحق اين حديث را شنيدم بكفش مسح نكردم.

3-حسن بن محمد(بسند خود)از عبد الرحمن بن حجاج از امام صادق عليه السّلام برايم حديث كرد كه آن حضرت عليه السّلام فرمود:محمد بن منكدر(كه يكى از دانشمندان اهل سنت است)ميگفت:باور نداشتم على بن الحسين فرزندى بيادگار گذارد كه فضل و دانشش مانند خود او باشد تا اينكه پسرش محمد بن على را ديدم،پس من خواستم او را موعظه كنم و اندرز دهم ولى او مرا موعظه كرد،اصحابش باو گفتند:بچه چيز تو را موعظه كرد؟گفت:من در ساعتى كه هوا بسيار گرم بود بسوى جايى از اطراف مدينه بيرون رفتم،و در راه بمحمد بن على برخوردم-و او مردى تنومند و فربه بود-ديدم بر دوش دو غلام

ص: 159

سياه خود يا دو تن از غلامانش تكيه زده،من با خود گفتم:بزرگى از بزرگان قريش در اين هواى گرم با اين حال براى بدست آوردن مال دنيا بيرون آمده!هم اكنون او را موعظه خواهم كرد؟پس نزديك رفته بر او سلام كردم،و او هم چنان نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد،بدو گفتم:خدا كارت را اصلاح كند بزرگى از بزرگان قريش در اين هواى گرم با اين حال براى طلب دنيا بيرون آمده،اگر اكنون مرگ تو در رسد و در اين حال باشى چه خواهى كرد؟گويد:آن جناب دست از دوش آن دو غلام برداشته روى پا ايستاده فرمود:بخدا اگر مرگ من در اين حال فرا رسد در حالتى نزد من آمده كه در حال فرمانبردارى و طاعت خداوند هستم،كه بدان وسيله نيازمندى خود را از تو و از مردم دور ميسازم و جز اين نيست كه من آنگاه از مرگ ميترسم كه بر من درآيد و من در حال نافرمانى و معصيتى از معصيتهاى پروردگار بوده باشم،من كه اين پاسخ را از او شنيدم گفتم:خدايت رحمت كند من ميخواستم تو را موعظه كنم و تو مرا موعظه كردى.

4-و نيز حسن بن محمد(بسندش)از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده كه در تفسير گفتار خداى تعالى:«پس بپرسيد از اهل ذكر اگر نميدانيد»(سورۀ انبياء آيه 7)فرمود:اهل ذكر ما هستيم،شيخ رازى گويد:من از محمد بن مقاتل(يكى از مفسرين سنيان)در بارۀ اهل ذكر پرسش كردم،و او از روى رأى خود پاسخ مرا داده و گفت:اهل ذكر همۀ علماء و دانشمندان هستند(و مخصوص باين خاندان نيست)پس اين سخن محمد بن مقاتل را براى أبى زرعة گفتم،او از سخن محمد بن مقاتل در شگفت شد،آنگاه من حديث يحيى بن عبد الحميد(و گفتار امام باقر عليه السّلام را)برايش نقل كردم،

ص: 160

گفت:محمد بن على راست گفته و اهل ذكر ايشانند،همانا ابا جعفر(باقر عليه السّلام)از بزرگترين دانشمندان است.

و امام باقر عليه السّلام از اخبار گذشتگان و پيمبران نيز روايت فرموده،و در مناقب و فضائل جهادكنندگان از آن حضرت حديث نوشته اند،و در بارۀ سنن از او روايت كنند،و در باب مناسك حج كه آن حضرت از رسول خدا(ص)روايت كرده دانشمندان باو اعتماد كنند،و در تفسير قرآن از او تفسير نوشته اند و شيعه و سنى از او اخبار روايت كنند،و با اهل آراء و مذاهب كه بر او وارد ميشدند مناظره ميفرمود،و مردم بسيارى علم كلام از او گرفته اند.

5-حسن بن محمد(بسند خود)از عبد الرحمن بن عبد اللّٰه زهرى حديث كند كه گفت:هشام بن عبد الملك در يكى از سالهاى دوران خلافتش حج بجا آورد،پس بمسجد الحرام وارد شد در حالى كه بر دست غلامش سالم تكيه كرده بود،و امام باقر عليه السّلام نيز در مسجد نشسته بود،سالم بهشام گفت:يا امير المؤمنين اين مرد محمد بن على بن الحسين است؟هشام گفت:همان كس كه مردم عراق شيفتۀ او هستند؟گفت:آرى،هشام گفت:بنزد او برو و بگو:امير المؤمنين ميگويد:خوراك و آشاميدنى مردم در روز رستاخيز تا آنگاه كه از حساب فارغ شوند چيست؟حضرت فرمود:مردم در روى زمينى محشور شوند كه همانند گردۀ نانى است و در آن است چشمه هائى از آب،و از آنها ميخورند و مى آشامند تا از حساب فارغ شوند،هشام كه اين پاسخ را شنيد پنداشت كه بر او چيره شده بسالم گفت:اللّٰه اكبر بنزد او برو

ص: 161

و بگو:مردم در آن روز كجا بخوردن و آشاميدن ميرسند(و چنان سرگرم حساب كردار خويشند كه بفكر نان و آب نخواهند بود)؟امام باقر در پاسخ اين سخن فرمود:مردم در دوزخ سرگرم تر از روز رستاخيز خواهند بود و با اين حال از خوردن و آشاميدن غافل نيستند و(چنانچه خداوند فرموده:دوزخيان باهل بهشت)گويند:«بدهيد بما از آب يا از آنچه خدا روزيتان كرده».(سورۀ اعراف آيه 50)هشام ديگر خاموش شده پاسخى نتوانست بگويد.

6-و در روايات آمده كه نافع بن ارزق نزد امام باقر عليه السّلام آمده پيش روى آن حضرت نشست و از مسائلى در حلال و حرام از آن جناب پرسش نمود.

امام عليه السّلام در ضمن سخنان خود بنافع فرمود:بگو باين مارقه(يعنى خوارج)بچه چيز شما جدا شدن از امير المؤمنين عليه السّلام را جايز دانستيد با اينكه بخاطر پيروى از او و تقرب بخدا در يارى او(پيش از جريان حكمين)خونهاى خويش در ركابش ريختيد؟بتو خواهند گفت:او در بارۀ دين خدا داور قرار داد(و گفت:دو نفر از دو لشكر انتخاب شوند و هر چه آن دو حكم كنند همگان پيروى كنند،و هر كه حكم دين خدا را بدست مردم بسپارد چنين كسى امام و پيشوا نيست و پيروى كردن از او جايز نيست)؟پس بايشان بگو:(اين كار موجب نشود كه شما او را امام ندانيد در صورتى كه ما مى بينيم)خداى تعالى(كه خود دين را فرستاده)در شريعت پيغمبرش(ص)داورى بدو مرد از بندگانش سپرده در آنجا كه(در بارۀ اختلاف ميان زن و شوهر)فرمايد:«پس بفرستيد داورى از خاندان مرد و داورى از خاندان زن تا اگر ارادۀ سازش داشته باشند خداوند ميان ايشان سازش دهد»(سورۀ اعراف آيۀ 35)و هم چنين رسول خدا(ص)در جريان جنگ بنى قريظة و تعيين سرنوشت آنان داورى بسعد بن معاذ داد،و داورى او را(چنانچه تفصيل آن در باب(2)فصل(46)از جلد اول گذشت)خداوند امضاء فرمود(پس واگذاردن داورى ببندگان خدا موجب دست برداشتن مردم از پيروى واگذارندۀ آن نخواهد شد،و پيش از اينكه على عليه السّلام اين كار را بكند خدا و پيغمبر چنين كرده اند،و از اين گذشته امير المؤمنين عليه السّلام آن دو را داور نكرد كه روى ميل خود داورى كنند).

ص: 162

آيا ندانيد كه همانا امير المؤمنين عليه السّلام بآن دو نفر دستور داد كه از روى حكم قرآن داورى كنند،و از آن تجاوز نكنند،و شرط فرمود كه آنچه مردان بر خلاف قرآن حكم كنند آن را رد كنيد، و آنگاه كه باو گفتند:تو بر خود داور ساختى كسى را كه بزيان تو حكم كرد؟فرمود من بندۀ را داور نساختم بلكه من كتاب خدا قرآن را داور كردم،پس اين خوارج(روى آنچه گفته شد)كجا ميتوانند حكم بگمراهى كسى كنند كه دستور بحكم قرآن داده و فرموده آنچه مخالف قرآن است رد كنيد جز اينكه ميخواهند در دست زدن باين ادعا بهتان و افترا زنند؟نافع بن ازرق گفت:بخدا اين سخنى است كه هرگز بگوش من نخورده بود و بذهنم خطور نميكرد و براستى سخن حقى است.

7-و دانشمندان روايت كنند كه عمرو بن عبيد(يكى از بزرگان اهل سنت)بر امام باقر عليه السّلام وارد شد و ميخواست او را با پرسشهاى خود آزمايش كند،پس بآن جناب عرضكرد:قربانت شوم معناى گفتار خداى تعالى چيست كه فرمايد:«آيا نديديد آنان كه كفر ورزيدند كه آسمانها و زمين بسته بودند پس شكافتيم آنها را»(سورۀ انبياء آيه 30)اين بستن و شكافتن(در آسمانها و زمين)چه بوده؟حضرت باقر عليه السّلام فرمود:آسمان بسته بود(يعنى)باران فرو نمى فرستاد،و زمين بسته بود(يعنى)گياه نمى روياند،عمرو بن عبيد خاموش شده جاى اعتراض بسخن آن حضرت نيافت و رفت،دوباره باز گشته گفت:قربانت گردم مرا از گفتار خداى تعالى آگاه كن كه فرمايد:«و آنكه فرود آيد بر او خشم من همانا تباه گشت»(سورۀ طه آيه 81)خشم خداى عز و جل چگونه است؟(يعنى اگر خشم بهمين معناى عرفى باشد كه در اثر پيش آمدها تغييرى در حال انسانى پيدا شود و از آرامى بحال خشم درآيد،اين معنا در بارۀ خداى تعالى جايز نيست زيرا موجب تغيير در او شود،و مانند انسان از حالى بحالى در آيد)

ص: 163

امام باقر عليه السّلام فرمود:اى عمرو خشم خدا عقاب او است(يعنى خشم در اين آيه بمعناى عقاب است) و هر كه پندارد كه خداى تعالى را چيزى تغيير دهد همانا چنين كسى كافر شده است.

و آن بزرگوار گذشته از برترى در علم و صرف نظر از سيادت و بزرگوارى و امامت،جود و سخاوتش در ميان شيعه و سنى زبانزد همگان بود،و در ميان مردمان بكرم مشهور،و بفضل و احسان معروف بود، با اينكه نانخور آن جناب بسيار و وضع زندگى و درآمدش متوسط بود.

8-حسن بن محمد(بسند خود)از حسن بن كثير حديث كند كه گفت:بامام باقر عليه السّلام از فقر و احتياج و بيوفائى برادران و دوستان شكايت بردم؟فرمود:بد برادرى است آن برادرى كه در زمان توانگرى حق تو را نگهدارد و در هنگام فقر و احتياج رشتۀ دوستى خود از تو ببرد،سپس بغلامش دستور داد كيسه اى كه هفتصد درهم در آن بود آورده(بمن داد)و فرمود:اين را خرج كن و هر گاه تمام شد مرا آگاه ساز.

9-و محمد بن حسين(بسند خود)از عمرو بن دينار و عبد اللّٰه بن عبيد بن عمير روايت كند كه هر دوى آنان گفتند:ما حضرت أبى جعفر محمد بن على عليهما السّلام را ديدار نكرديم جز اينكه بسوى ما خرجى و پوشاك و پول مى آورد و ميفرمود:اين براى شما آماده شده بود پيش از آنكه مرا ديدار كنيد.

10-و ابو نعيم نخعى از سليمان بن قرم روايت كند كه گفت:امام باقر عليه السّلام بما نيكى ميكرد از پانصد درهم تا هزار درهم(يعنى از پانصد درهم كمتر نميداد)و چنان بود كه از بخشش و احسان

ص: 164

ببرادران و آنان كه بأو رو مى آوردند و اميدواران بكرمش و آرزومندان خسته نمى شد.

11-و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه از پدرانش عليهم السّلام روايت فرموده كه رسول خدا(ص)ميفرمود:سخت ترين كارها سه چيز است:(1)همدردى با برادران(دينى)در مال.

(2)حق دادن بمردم از طرف خودت(يا ميان خود و مردم بانصاف قضاوت كردن)(3)ذكر خداوند در هر حال.

12-اسحاق بن منصور گويد:از حسن بن صالح شنيدم كه ميگفت:از امام باقر عليه السّلام شنيدم ميفرمود:آميخته نشده است چيزى بچيزى كه بهتر باشد از آميخته شدن حلم و بردبارى بعلم و دانش.

13-و از آن جناب پرسيدند از حديثى كه بطور ارسال نقل فرمايد و اسناد بكسى ندهد(كه آن حديث چگونه است)؟فرمود:هر گاه من حديثى گفتم و اسناد بكسى ندهم،پس سند من در آن حديث پدرم مى باشد كه او از پدرش از جدش از رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله از جبرئيل از خداى عز و جل آن را نقل فرموده.

14-و از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه ميفرمود:گرفتارى مردم بر ما بزرگ است (زيرا)اگر ايشان را بخوانيم سخنمان را نمى پذيرند،و اگر ايشان را واگذاريم بديگرى جز ما راهنمائى نشوند.

15-و نيز ميفرمود:چه ايراد و ناخوشى مردم از ما دارند؟(با اينكه)ما خاندان رحمت،و شجرۀ نبوت،و معدن حكمت،و جاى آمد و شد فرشتگان،و جاى فرود آمدن وحى الهى هستيم؟(يعنى با اين همه،وجه كراهت داشتن مردم از ما معلوم نيست؟).

ص: 165

و آن حضرت از دنيا رفت و هفت فرزند بيادگار گذارد،و هر يك از برادران آن جناب نيز داراى فضيلتى جداگانه بودند و گر چه بمقام و فضيلت امام باقر عليه السّلام نميرسيدند چون او داراى مقام امامت بود، و مرتبت ولايت نزد خداى عز و جل باو داده شده،و جانشينى پيغمبر(ص)باو واگذار گشته بود،و مدت امامت آن حضرت و جانشينى او بجاى پدر بزرگوارش در منصب خلافت نوزده سال بود.

باب(10) در بيان حال برادران آن حضرت و شمۀ از اخبار ايشان است

شرح حال عبد الله بن على بن الحسين ع

بدان كه عبد اللّٰه بن على بن الحسين برادر آن حضرت متولى صدقات رسول خدا(ص)و امير المؤمنين عليه السّلام بود،و مردى دانشمند و فقيه بوده،و او بوسيلۀ پدران خود از رسول خدا(ص)روايات بسيارى روايت كرده،و مردم نيز از او حديث كنند و آثارى را از او حفظ كرده اند.

از آن جمله حديثى است كه ابراهيم بن محمد(بسند خود)از او روايت كرده كه گفت:رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرموده:بخيل بتمام معنى كسى است كه هر گاه نام من نزد او برده شود بر من صلوات نفرستد.

ص: 166

و زيد بن حسن(بسندش)از عبد اللّٰه بن سمعان حديث كند كه گفت:من عبد اللّٰه بن على بن الحسين را ديدار كردم،و او براى من از پدرش از جدش از امير المؤمنين عليهم السّلام روايت كرد كه آن حضرت دست راست دزد را در اولين بار دزدى ميبريد و اگر دومين بار دزدى ميكرد پاى چپش را ميبريد،و اگر براى بار سوم دزدى ميكرد او را حبس ابد ميكرد.

شرح حال عمر بن على بن الحسين ع

و ديگر از برادران آن حضرت عمر بن على بن الحسين عليهما السّلام است كه او نيز مردى دانشمند و بزرگوار و متولى صدقات رسول خدا(ص)و امير المؤمنين عليه السّلام بود و شخصى پارسا و سخاوتمند بوده.

و داود بن قاسم از حسين بن زيد بن على حديث كند كه گفت:عمويم عمر بن على را ديدم با كسى كه ميخواست از صدقات على عليه السّلام چيزى بخرد شرط ميكرد كه در ديوار باغ چند راه و رخنه بگذارد و مانع نشود از كسى كه داخل باغ مى شود از خوردن ميوۀ آن باغ.

و ابو محمد شريف(بسند خود)از عبد اللّٰه بن جرير قطان روايت كند كه گفت:شنيدم عمر بن على بن الحسين ميگفت:آن كس كه در بارۀ دوستى ما از حد بگذرد مانند كسى است كه در دشمنى ما از حد گذرانده،براى ما حقى است بخاطر نزديكى ما برسول خدا(ص)،و حق ديگرى است كه خداوند براى ما قرار داده،پس هر كه آن را واگذارد چيز بزرگى را واگذاشته،ما را در آن جايگاهى در آوريد كه خداوند درآورده،و در بارۀ ما نگوئيد آنچه در ما نيست،اگر خدا ما را عذاب كند بخاطر گناهان ما است و اگر رحم كند ببركت و فضل اوست.

ص: 167

شرح حال زيد بن على بن الحسين ع

و(ديگر از برادران آن حضرت)زيد بن على است كه پس از امام باقر عليه السّلام شريفترين و بزرگوار ترين و برترين برادران آن جناب است،و او مردى عابد و پارسا و فقيه و بخشنده و دلير بود،و بخاطر امر بمعروف و نهى از منكر و خونخواهى حسين عليه السّلام با شمشير خروج كرد.

حسن بن محمد(بسندش)از ابى الجارود روايت كند كه گفت:وارد مدينه شدم و از هر كس راجع بزيد بن على پرسش ميكردم ميگفتند:او مردى است كه همواره با قرآن است و از آن جدا نگردد.

و هشام بن هشام گويد:خالد بن صفوان بسيار از زيد بن على براى ما حديث ميكرد از او پرسيدم كجا زيد را ديدار كردى؟گفت:در قريۀ رصافة(جايى است در نزديكى شام)باو گفتم:چگونه مردى بود؟گفت:آن طور بود كه من ميدانستم،از ترس خدا آنقدر ميگريست كه اشگش با آب بينيش آميخته ميشد.

و بسيارى از شيعه معتقد بامامت زيد بن على بودند،و سبب اين اعتقاد اين بود كه زيد با شمشير خروج كرد و مردم را به مرد پسنديدۀ از آل محمد(ص)دعوت ميفرمود،مردم گمان كردند كه مقصودش از اين كلمه خود آن جناب است،در صورتى كه او چنين مقصودى نداشت چون شايستگى برادرش حضرت باقر(ع)را براى امامت پيش از خود ميدانست و وصيت آن حضرت را هنگام وفاتش بحضرت صادق(كه دليل بر امامت او پس از خود بود)آگاه بود(و از اين رو منظورش از دعوت مردم براى خود نبود).

و سبب خروج زيد بن على رضى اللّٰه عنه گذشته از خونخواهى حضرت سيد الشهداء(ع)كه ذكر

ص: 168

شد اين بود كه آن جناب نزد هشام بن عبد الملك در شام رفت،و هشام مردم شام را براى ورود او بمجلس گرد آورده بود و دستور داده بود جاى نشستن را چنان بر او تنگ كنند كه نتواند نزديك هشام برود،پس زيد(چون بر او درآمد)باو فرمود:همانا در ميان بندگان خدا كسى بالاتر از آن نيست كه سفارش و وصيت به پرهيزكارى و ترس از خدا كند،و نه كسى پست تر از آن است كه ديگران او را بتقوى و پرهيزكارى سفارش كنند،و من تو را اى امير المؤمنين سفارش بتقوى و ترس از خدا ميكنم پس از خدا بترس،هشام گفت:تو آن كس هستى كه خود را شايستۀ خلافت ميدانى و اميد آن دارى؟تو كجا و خلافت اى بى مادر!جز اين نيست كه تو فرزند كنيزى هستى؟زيد فرمود:من كسى را در مرتبه و منزلت پيش خدا بالاتر از پيغمبرى كه بر انگيخته ندانم و او فرزند كنيزى بود،و اگر پسر كنيز بودن موجب كم شدن رتبه و مقام بود برانگيخته نميشد،و آن كس اسماعيل فرزند ابراهيم عليهما السّلام است(كه فرزند هاجر بود و او كنيزى بيش نبود)،پس پيغمبرى و نبوت مرتبه اش نزد خدا بالاتر است يا خلافت اى هشام؟و از اين گذشته چگونه كم رتبه است مردى كه پدرش رسول خدا(ص)است و فرزند على بن ابى طالب(ع)ميباشد؟پس هشام از مجلس برخاسته و به پيشكار مخصوص خود گفت:

اين مرد نبايد در ميان لشكر من(يا حوزۀ شام)شب را بروز در آورد،پس زيد بيرون آمده ميگفت هرگز گروهى تيزى شمشير را ناخوش نداشته اند جز اينكه زبون و خوار گشته اند(يعنى هر كه از شمشير بترسد بايد تن بخوارى و ذلت دهد)و از شام بيرون آمد و چون بكوفه رسيد مردم كوفه گردش انجمن كردند و پيوسته با او بودند تا اينكه براى جنگ با او بيعت كردند(و آمادۀ جنگ با بنى اميه گشتند) ولى پس از آن(كه جنگ در گرفت)بيعتش را شكسته او را واگذاردند،پس آن جناب كشته شد و چهار سال در ميان آن بيوفا مردم بدار آويخته بود و يكتن از ايشان نبود كه از اين كار جلوگيرى كند،و يا

ص: 169

با دست و زبان او را مدد كنند.

(و اين جريان جانگداز در زمان امامت حضرت صادق بود)و چون آن جناب كشته شد امام صادق عليه السّلام بى اندازه غمگين شد،و اندوه زيادى آن بزرگوار را فرا گرفت بحدى كه در چهره اش آثار حزن و اندوه آشكار گشت،و از مال خويش هزار دينار ميان خانواده هاى پيروان زيد كه با او كشته شده بودند پخش كرد، و اين جريان را ابو خالد واسطى روايت كرده كه گفت:امام صادق(ع)هزار دينار بمن داد و دستور فرمود آن را در ميان خاندان كسانى كه بازديد كشته شدند پخش كنم،و از آن پول چهار دينار بخانوادۀ عبد اللّٰه بن زبير برادر فضيل رسان رسيد.

و شهادت زيد در روز دوشنبه دوم ماه صفر سال صد و بيست هجرى بود و در آن روز از عمر شريفش چهل و دو سال گذشته بود.

شرح حال حسين بن على بن الحسين ع

و(از جمله برادران امام باقر عليه السّلام)حسين بن على بن الحسين است كه مردى دانشمند و پارسا بود و احاديث بسيارى از پدرش حضرت على بن الحسين عليهما السّلام و عمه اش فاطمة دختر امام حسين(ع) و برادرش امام باقر(ع)روايت كرده است.

احمد بن عيسى از پدرش روايت كند كه گفت:حسين بن على بن الحسين عليهما السّلام را ميديدم كه دعا ميكرد،من(از آن مقام و تقوائى كه او داشت)با خود ميگفتم:كه(اين مرد)دست خود پائين نياورد تا اينكه دعايش در بارۀ همۀ مردم باجابت رسد.

و حرب طحان از سعيد كه ملازم حسن بن صالح بود روايت كند كه گفت:نديدم كسى را از خدا

ص: 170

ترسناكتر از حسن بن صالح تا اينكه بمدينه رفتم پس در آنجا حسين بن على بن الحسين را ديدم،و كسى را از او ترسناكتر نديدم،گويا داخل آتش شده بود و بيرون آمده بود از بسكه مى ترسيد.

و يحيى بن سليمان(بسند خود)از حسين بن على بن الحسين عليهما السلام روايت كند كه گفت:

ابراهيم بن هشام مخزومى در مدينه فرماندار بنى اميه بود،و در هر روز جمعه ما را در نزديكى منبر رسول خدا(ص)گرد مى آورد آنگاه شروع ميكرد بدشنام دادن و ناسزا گفتن بعلى(ع)،گويد:

روزى(از روزهاى جمعه)بدان بجا رفتم ديدم آنجا پر از جمعيت است،من چسبيده بمنبر نشستم و در همان حال مرا خواب در ربود،و در خواب ديدم قبر مطهر شكافته شد و مردى سفيد پوش از قبر بيرون آمده بمن گفت:اى ابا عبد اللّٰه آيا سخنان اين مرد تو را اندوهگين و غمناك نكند؟گفتم:چرا، گفت:چشمانت باز كن و بنگر خداوند با او چه ميكند؟(من چشمان خويش باز كرده از خواب بيدار شده)ديدم(مانند روزهاى ديگر)نام على(ع)را برد(و شروع بدشنام كرد)پس از بالاى منبر بيفتاد و در جا بمرد-خدايش لعنت كند

ص: 171

باب(11) در ذكر فرزندان امام باقر عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان است

در ذكر فرزندان امام باقر عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان است

پيش از اين(در آخر باب 7)گفتيم فرزندان آن حضرت هفت تن بودند:(1)ابو عبد اللّٰه جعفر بن محمد(ع)كه كنيه اش همان أبا عبد اللّٰه است(2)عبد اللّٰه بن محمد،و مادرشان ام فروة دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر است(3)ابراهيم(4)عبد اللّٰه كه اين هر دو در زمان زندگى پدر در كودكى از دنيا رفتند و مادرشان ام حكيم دختر اسيد بن مغيرة ثقفى است(5)على(6)زينب،مادرشان ام ولد بود، (7)ام سلمة كه او نيز مادرش ام ولد بوده،و در بارۀ هيچ يك از فرزندان امام باقر عليه السّلام كسى اعتقاد امامت نداشته جز در بارۀ حضرت جعفر بن محمد(ع)،و برادرش عبد اللّٰه رضى اللّٰه عنه بفضل و صلاح معروف بود.

و روايت شده كه آن جناب نزد برخى از مردم بنى اميه رفت،پس آن مرد خواست آن جناب را بكشد عبد اللّٰه باو گفت:مرا نكش تا من براى خدا يار تو باشم،و دست از من بدار تا بسود تو براى خدا مدد كارت شوم و مقصودش از اين گفتار اين بود كه او كسى است كه نزد خدا شفاعت كند و شفاعتش پذيرفته شود،آن مرد اموى گفت:تو باين مقام و رتبه نيستى،و او را زهر داده شهيد ساخت.

ص: 172

باب(12) در ذكر امام از فرزندان باقر عليه السّلام كه پس از او بامر امامت قيام كرد و

اشاره

در ذكر امام از فرزندان باقر عليه السّلام كه پس از او بامر امامت قيام كرد و تاريخ

ولادت،و نشانه هاى امامت،و مدت عمر و خلافت،و زمان وفات،و جاى

قبر،و شمارۀ فرزندان،و شمۀ از احوال آن جناب

شرح حال حضرت صادق عليه السلام

اشاره

بدان كه حضرت صادق جعفر بن محمد بن على بن الحسين(ع)از ميان برادران خويش جانشين پدرش حضرت باقر عليه السّلام بود،و وصى آن جناب بود كه پس از او بامر امامت قيام نمود،و در فضل و دانش سر آمد همۀ برادران گشت،و از همۀ آنان نام آورتر،و در قدر و منزلت بالاتر،و در ميان شيعه و سنى مقامش ارجمندتر بود،و باندازۀ مردم از علوم آن حضرت نقل كرده اند كه سخنانش توشۀ راه كاروانيان و مسافران و نام ناميش در هر شهر و ديار زبانزد مردمان گشته،و از هيچ يك از اين خاندان علماء و دانشمندان بدان اندازه كه از آن جناب حديث نقل كرده از ديگرى نقل نكرده اند،و هيچ يك از اهل آثار و ناقلان اخبار بدان اندازه كه از آن حضرت بهره بردند از ديگران بهره گيرى نكردند،زيرا اصحاب حديث كه نام راويان ثقات آن بزرگوار را جمع كرده اند با اختلاف در عقيده و گفتار شمارۀ آنان بچهار هزار نفر ميرسد.

ص: 173

و دليلهاى روشن در بارۀ امامت آن جناب باندازه اى است كه دلها را حيران كرده،و زبان دشمن را از خورده گيرى گنگ و لال ساخته.

و ولادت آن حضرت در شهر مدينه سال هشتاد و سه بود،و در ماه شوال در سال صد و چهل و هشت در سن شصت و پنج سالگى از دنيا رفت،و در قبرستان بقيع در كنار پدر و جد و عمويش امام حسن عليه السّلام بخاك سپرده شد.

مادرش ام فروة دختر قاسم بن محمد بن أبى بكر است.

مدت امامت آن حضرت سى و چهار سال بوده.

پدرش حضرت أبو جعفر بطور آشكار باو وصيت فرمود،و بطور صريح در بارۀ امامتش تصريح فرمود.

1-محمد بن ابن عمير از هشام بن سالم از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:چون هنگام وفات پدرم شد بمن فرمود:اى جعفر در بارۀ اصحاب خويش بنيكى كردن بايشان تو را سفارش ميكنم،من گفتم:قربانت گردم بخدا ايشان را چنان واگذارم كه مردى از ايشان در شهر از كسى پرسش نكند (يعنى چندان بايشان از علوم و معارف و احكام بياموزم كه نيازمند پرسش از ديگران نباشند).

2-و ابان بن عثمان از أبى الصباح كنانى روايت كرده كه گفت:امام باقر عليه السّلام بفرزندش جعفر عليه السّلام نگاه كرده فرمود:اين(پسر)را مى بينى؟اين از كسانى است كه خداى عز و جل در باره شان فرموده:«و خواهيم منت نهيم بر آنان كه كه ناتوان شمرده شدند در زمين،و بگردانيمشان پيشوايان و امامان

ص: 174

و بگردانيمشان ارث برندگان»(سورۀ قصص آيه 5).

3-و هشام بن سالم از جابر جعفى روايت كرده كه گفت:از حضرت باقر عليه السّلام از امام پس از او پرسش شد؟پس آن حضرت دست بامام صادق عليه السّلام زده فرمود:اين است بخدا قائم آل محمد(ص).

(مترجم گويد:مقصود از قائم امام است و شاهد اين مطلب است آنچه شيخ كلينى(ره)در كافى روايت كرده كه پس از آنكه اين حديث را بهمين نحو از جابر روايت كرده دنبال آن چنين گويد:عنبسة گفت:پس از وفات امام باقر عليه السّلام خدمت حضرت صادق عليه السّلام شرفياب شدم و اين حديث را براى او گفتم،حضرت فرمود:جابر راست گفته،سپس فرمود:شايد شما گمان كنيد كه هر امامى قائم پس از امام پيشين نيست؟ (نه چنين است بلكه هر امامى قائم پس از امام قبل از او است).

4-على بن حكم از طاهر-كه از اصحاب امام محمد باقر عليه السّلام بود-روايت كرده گفت:

نزد آن حضرت عليه السّلام بودم كه حضرت صادق عليه السّلام وارد شد،پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود:

اين بهترين مردم است.

5-و يونس بن عبد الرحمن از عبد الاعلى غلام آل سام از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:پدرم آنچه آنجا است(شايد اشاره بصندوقى فرموده)بمن سپرد،چون هنگام مرگش شد فرمود:چند تن گواه پيش من بياور،من چهار نفر از قريش را كه در ميان ايشان نافع غلام عبد الله بن عمر بود پيش او آوردم،پس فرمود:بنويس:اين چيزى است كه يعقوب بپسرانش وصيت كرد:«كه اى پسران من:خدا دين را براى شما برگزيده مبادا بجز اسلام و تسليم از دنيا برويد»و وصيت كرد محمد بن على به(فرزندش)جعفر بن محمد،و باو دستور داد در آن بردى كه در آن نماز جمعه ميخواند كفنش

ص: 175

كند،و عمامه را بسرش ببندد،و قبرش را چهارگوش كند،و آن را چهار انگشت از زمين بالا آورد،و هنگام دفن بندهاى كفن او را باز كند،سپس بآن چهار تن گواه فرمود:بخانه هاى خويش بازگرديد خدايتان رحمت كند.

(امام صادق فرمايد:)من گفتم:پدر جان!چه چيز در اين جريان بود كه گواه بر آن گرفته شود؟(و ممكن است لفظ«ما»نافيه باشد،يعنى اين مطلبى نبود كه نيازى بگواه گرفتن داشته باشد؟) فرمود:پسر جان!خوش نداشتم كه ديگران بر تو غلبه كنند و بگويند:باو وصيت نكرده،و خواستم تو در اين كارها برهانى داشته باشى.

و مانند اين حديث بسيار است،و حديث لوح را پيش از اين ياد آور شديم كه در آن از جانب خداى تعالى نص بر امامت آن جناب رسيده،و گذشته از آن آنچه پيش از اين گفتيم:كه عقول و خرد مردمان دلالت كند بر اينكه امام نميباشد جز آنكه برتر باشد(آن نيز)دليل بر امامت آن حضرت است،زيرا برترى آن جناب در علم و زهد و عمل،بهمۀ برادران و پسر عموها و ديگر مردمان آن زمان آشكار شد.

از اينها نيز كه بگذريم دليلهائى كه دلالت كند بر اينكه امام بايد معصوم از گناه باشد مانند عصمت پيمبران،و نيز بايد كامل در علم و دانش باشد،و چون بنگريم آنان كه در زمان آن حضرت ادعاى امامت در باره شان شده عصمت نداشته،و در علم دين بسر حد كمال نرسيده بودند،اين خود دليل ديگرى بر امامت آن بزرگوار است،زيرا چنانچه سابقا گفتيم بناچار بايد در هر زمانى امامى معصوم در زمين باشد.

شمه اى از معجزات آن حضرت

و در رواياتى كه مردم در بارۀ معجزات و نشانه هاى امامت كه بدست آن بزرگوار آشكار شد دليل ديگرى بر امامت و حقانيت او است،و برهانى است بر بطلان گفتار آن كس كه امامت را براى ديگران ادعا كرده اند.

ص: 176

از آن جمله است داستانى كه مورّخين در برخورد آن جناب با منصور دوانيقى روايت كرده اند، كه منصور بربيع حاجب دستور داد آن جناب را حاضر كند،و او طبق دستور امام را حاضر كرد،همين كه منصور آن حضرت را بديد باو گفت:خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم!آيا تو در بارۀ سلطنت من بجدال پرداخته و مردم را بازگردانى،و نقشه براى(بهم زدن خلافت)من ميكشى؟امام صادق عليه السّلام فرمود:

بخدا من چنين نكرده و نه چنين قصدى داشته ام!و اگر سخنى در اين باره بتو رسيده از دروغگوئى بوده است(كه بمن دروغ بسته)و اگر خواهى كرد(آنچه گفتى)پس همانا بيوسف ستم شد و او بخشيد،و ايوب ببلا دچار شد و صبر كرد،و بسليمان نعمت داده شد و او شكر كرد،و اينان پيغمبران خدا هستند و نژاد تو نيز بآنان رسد؟منصور گفت:آرى بدينجا بالا بيا،حضرت بالا رفت،منصور گفت:همانا فلان پسر فلان آنچه من گفتم در بارۀ تو گفت؟فرمود:او را حاضر كن اى امير المؤمنين تا صدق گفتار من روشن شود،منصور آن مرد را حاضر كرده باو گفت:تو خود شنيدى آنچه از جعفر بن محمد براى من گفتى؟گفت:آرى،حضرت صادق عليه السّلام بمنصور فرمود:او را سوگند ده كه آن را از من شنيده!منصور بآن مرد گفت:آيا قسم ميخورى؟گفت آرى و شروع كردن بقسم خوردن،امام صادق عليه السّلام باو فرمود:اى امير المؤمنين بگذار من او را سوگند دهم؟منصور گفت:بده،حضرت بآن مرد فرمود:(اين گونه سوگند ياد كن)بگو«از حول و نيروى خدا بيزارم و بحول و نيروى خود پناه برم كه جعفر بن محمد چنين و چنان كرد،و چنين و چنان گفت»؟آن مرد كمى خود دارى كرد سپس بهمان گونه قسم خورد،پس از جا برنخاسته بود كه پا بزمين زده و بمرد،منصور گفت:پايش را بكشيد و بيرونش اندازيد خدايش لعنت كند.

ص: 177

ربيع حاجب گويد:من جعفر بن محمد را هنگام داخل شدن بر منصور ديدم لبانش ميجنبيد و هر اندازه لبانش را ميجنبانيد خشم منصور فرو مينشست تا اينكه منصور آن جناب را نزديك خود نشانيد و از او خوشنود گشت،چون آن حضرت از نزد منصور بيرون آمد باو عرضكردم:همانا منصور سخت بر تو خشمناك بود،و چون تو بر او وارد شدى لبان خود را مى جنباندى،و هر گاه لبانت را ميجنباندى خشم او فرو مى نشست،پس چه مى گفتى؟فرمود:دعاى جدم حسين عليه السّلام را ميخواندم،عرضكردم:قربانت گردم آن دعا چيست؟فرمود:«يا عدتى عند شدتى،و يا غوثى عند كربتى،احرسنى بعينك التى لا تنام، و اكنفنى بركنك الذى لا يرام».

ربيع گويد:پس من آن دعا را حفظ كردم،و هرگز پيش آمد دشوارى براى من پيش نيامد جز اينكه اين دعا را خواندم و ببركت اين دعا برطرف شد،گويد:بجعفر بن محمد عليهما السّلام گفتم:

چرا جلوگيرى كردى از آن مردى كه سعايت كرده بود از اينكه بخدا سوگند ياد كند(و بآن ترتيب او را سوگند دادى)؟فرمود:خوش نداشتم خداى تعالى او را ببيند كه به يگانگى او را ياد كند و تمجيدش كند مبادا نسبت بآن مرد حلم ورزد و عقوبتش را بتأخير اندازد،پس من او را بدان چه شنيدى قسم دادم و خداوند بسختى او را گرفت.

2-و روايت شده كه داود بن على(فرماندار مدينه)معلى بن خنيس غلام آن حضرت را كشت و مالش را گرفت،امام صادق عليه السّلام بر داود بن على وارد شد و(از ناراحتى كه داشت)عبايش را بزمين ميكشيد،پس باو فرمود:غلام مرا كشتى و مال مرا گرفتى؟آيا ندانستۀ كه مرد در مصيبت فرزند و دوست

ص: 178

ميخوابد،ولى در مورد ربودن مال خواب نميرود(يعنى گاهى ممكن است انسان مصيبت زده بمرگ فرزند يا دوست خواب بچشم او بيايد چون خود را بتقديرات و مقدرات الهى دلدارى دهد و جبران آن نتواند،ولى مال انسان را كه ميبرند خواب را از چشم انسان ميگيرد چون ستمى بر او شده و هموار كردنش دشوار است؟) آگاه باش بخدا بر تو نفرين خواهم كرد!داود بريشخند گفت:آيا ما را بنفرين خود تهديد ميكنى(و ميترسانى)؟پس امام صادق عليه السّلام بخانۀ خود بازگشت،و پيوسته آن شب را بدعا و نماز گذراند تا چون هنگام سحر شد شنيدند كه در مناجات خود با خدا ميگويد:«اى كسى كه داراى قوتى توانا هستى، و نيروئى سخت دارى،و اى دارندۀ عزتى كه همۀ بندگانت در برابر آن زبون و خوارند اين ستمكار را از من بازگير و انتقام مرا از او بستان»پس ساعتى نگذشت كه صداى شيون برخاست و گفتند:داود بن على مرد.

3-و ابو بصير روايت كند كه من بمدينه رفتم و كنيزكى همراه من بود پس من با او نزديكى كرده سپس از خانه بيرون رفتم كه(براى غسل جنابت)بحمام روم،در كوچه بدوستان از شيعه برخوردم كه بنزد امام صادق عليه السّلام ميرفتند،من ترسيدم كه اينان بر من پيشى گيرند و ديگر من نتوانم نزد آن حضرت شرفياب شوم(با همان حال جنابت)بهمراه ايشان رفتم تا وارد خانۀ آن حضرت شدم،چون برابر آن حضرت قرار گرفتم بمن نگاه كرده فرمود:اى ابا بصير آيا ندانسته اى كه در خانه پيغمبران و فرزندان پيغمبران شخص جنب داخل نمى شود؟من از آن حضرت شرم كرده عرضكردم:اى فرزند رسول خدا من دوستان خود را ديدار كردم و ترسيدم ديگر دسترسى بديدار شما پيدا نكنم،و از اين پس هرگز چنين كارى نخواهم كرد و بى درنگ از نزد آن حضرت بيرون آمدم.

ص: 179

و روايات بسيارى مانند اين معجزات و خبرهاى غيبى از آن حضرت رسيده كه ذكر تمامى آنها كتاب را طولانى كند.

برخى از سخنان آن جناب

و آن حضرت عليه السّلام ميفرمود:علم ما«غابر»(راجع بآينده)است و يا«مزبور»(نوشته شده)، و يا بصورت افتادن در دلها و تأثير كردن در گوشها است(توضيح آن بيايد)و همانا نزد ما است جفر احمر(سرخ)و جفر ابيض(سفيد)و مصحف فاطمة عليها السّلام،و همانا در پيش ما است جامعه كه در آنست آنچه مردم بدان محتاجند،پس شرح و توضيح اين سخنان را از آن حضرت پرسيدند؟ فرمود:اما«غابر»علم بآينده است،و اما«مزبور»علم بگذشته است،و اما افتادن در دلها آن الهام است،و اما تأثير در گوش پس آن سخن گفتن فرشتگان است كه سخن ايشان را مى شنويم و خودشان را نمى بينيم،و اما جعفر سرخ آن ظرفى است كه در آنست اسلحۀ رسول خدا،و بيرون نخواهد آمد تا قائم ما خانواده بپا خيزد،و اما جفر سفيد آن ظرفى است كه در آنست توراة موسى و انجيل عيسى و زبور داود و كتابهاى پيشين خدا،و اما مصحف فاطمة عليها السّلام پس در آن است آنچه از اين پس پيش آيد و نام هر سلطانى كه تا روز قيامت سلطنت كند،و اما جامعة پس آن طوماريست بدرازى هفتاد ذراع كه رسول خدا(ص)آن را از دو لب مبارك خود املاء فرموده و على بن ابى طالب عليه السّلام بدست خود آن را نوشته، در آن است بخدا همۀ آنچه مردم تا روز قيامت بدان محتاجند،تا اينكه حكم جريمۀ خراش و زدن يك تازيانه و نصف تازيانه نيز در آن موجود است.

ص: 180

و آن حضرت عليه السّلام ميفرمود:همانا حديثى كه من ميگويم حديث پدرم ميباشد،و حديث پدرم حديث جدم ميباشد،و حديث جدم حديث على بن ابى طالب عليه السّلام است،و حديث امير المؤمنين عليه السّلام حديث رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله است،و حديث رسول خدا(ص)حديث خداى عز و جل ميباشد.

و ابو حمزۀ ثمالى گويد از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود:لوحهاى موسى نزد ما است و عصاى عيسى نزد ما است،و مائيم وارث پيمبران.

و معاوية بن وهب از سعيد سمان روايت كند كه گفت:من شرفياب خدمت امام صادق عليه السّلام بودم كه دو تن از مردمان زيدى مذهب بر آن حضرت درآمدند و باو گفتند:آيا در ميان شما امامى كه پيرويش واجب باشد هست؟حضرت(تقيه كرده)فرمود:نه،گفتند:مردانى راستگو از جانب تو بما خبر دادند كه تو چنين ميگوئى(و خود را امام مفترض الطاعة ميدانى)؟و گروهى را نام بردند-(كه اينان چنين سخنى گفته اند)-و گفتند:اينان مردمانى پارسا و خردمندند و تكذيب نشوند(يعنى نسبت دروغگوئى بايشان نتوان داد)پس امام صادق عليه السّلام غضبناك شده فرمود:من چنين دستورى بايشان نداده ام،آن دو نفر چون غضب آن جناب را ديدند از نزدش بيرون رفتند،(سعيد گويد:)پس آن حضرت بمن فرمود:

آيا اين دو مرد را مى شناسى؟گفتم:آرى اين دو مرد از اهل بازار ما و در زمرۀ زيديه هستند،و اينان چنين پندارند كه شمشير رسول خدا(ص)در نزد عبد اللّٰه بن حسن است(مقصود عبد اللّٰه بن حسن بن حسن است كه معروف بعبد اللّٰه محض بود و در زمان منصور خروج كرده و كشته شد)فرمود:دروغ گفتند خدايشان لعنت كند،بخدا آن شمشير را عبد اللّٰه بن حسن نه با دو چشم خود ديده و نه با يك چشم و نه پدرش آن را ديده،مگر اينكه نزد على بن الحسين(ع)ديده باشد،و اگر راست ميگويند،پس آن نشانۀ كه در دستۀ آن است چيست؟و آن نشانۀ كه در تيغۀ آن است كدامست؟همانا نزد من است شمشير رسول خدا(ص)،و همانا پيش من است پرچم و جوشن

ص: 181

و خود و زره پيغمبر(ص)اگر اينان راست ميگويند نشانه اى كه در زرۀ پيغمبر(ص)است چيست؟همانا پرچم ظفر بخش رسول خدا(ص)نزد من است،و همانا الواح موسى و عصايش نزد من است،همانا انگشتر سليمان بن داود نزد من است،همانا پيش من است آن طشتى كه موسى در آن قربانى ميكرد،همانا نزد من است آن نامى كه رسول خدا(ص)هر گاه آن نام را ميان مسلمانان و مشركين(در جنگ)مينهاد هيچ چوبۀ تيرى از مشركان بمسلمانان نميرسيد،و همانا نزد من است همان نمونه(يعنى اسلحه هاى پيغمبران گذشته)كه فرشتگان آوردند،و داستان اسلحه در ميان ما همانند تابوت است در ميان بنى اسرائيل كه بر در هر خاندانى كه تابوت در آن بود نبوت در همان خاندان بود،و بهر كس از ما كه اسلحه باو برسد امامت باو داده شود،و همانا پدرم زره رسول خدا(ص)را پوشيد دامنش اندكى بزمين ميكشيد،و من نيز آن را پوشيدم همچنان بود،و قائم ما كسى است كه چون آن را بپوشيد باندازه قامتش باشد ان شاء اللّٰه.

و عبد الاعلى بن اعين روايت كرده گفت:شنيدم از امام صادق عليه السّلام ميفرمود:سلاح رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله نزد من است كسى نتواند در آن با من نزاع كند،سپس فرمود:همانا سلاح از آسيب و دستبرد مصون و محفوظ است،اگر بدست بدترين خلق خدا افتد بهترين ايشان گردد،آنگاه فرمود:همانا اين امر امامت در آخر بكسى رسد كه چانه براى او پيچيده شود(توضيح اين جمله در

ص: 182

آخر حديث بيايد)و چون خواست خدا بدو تعلق گيرد بيرون آيد مردم گويند:اين چه واقعه و پيش آمدى است؟و خدا دست نوازش و قدرت او را بر سر رعيتش نهد.

(مترجم گويد:جملۀ«يلوى له الحنك»چند احتمال دارد:يكى اينكه«حنك»بفتح حاء و نون باشد كه بمعناى چانه است،يعنى براى آن حضرت كه مقصود امام قائم عليه السّلام است چانه پيچيده شود و پيچيدن چانه يا كنايه از پيروى و اطاعت از اوست چنانچه در جنگها مسلمانان براى آماده شدن چانه ها را مى بستند،و يا كنايه از ريشخند و تمسخر و دهن كجى دشمنان آن بزرگوار است،و ديگر اينكه «حنك»بضم حاء و نون بمعناى مرد خردمند باشد اين احتمالاتى است كه مجلسى(ره)و ديگران گفته اند و محتمل است«حنك»بمعناى تپه هاى كوچك باشد كه آن نيز معناى كنايه اى است).

و عمر بن ابان گويد:از امام صادق عليه السّلام پرسيدم از آنچه مردم گويند:كه بام سلمة طومارى مهر كرده سپرده شد؟حضرت فرمود چون رسول خدا(ص)از دنيا رفت علم و سلاح او را و آنچه در آنجا است(كه اشاره بهمان طومار مهر خورده يا صندوقى بود)على(ع)از او بارث برد،سپس آنها بحسن عليه السّلام رسيد،و سپس بحسين(ع)رسيد،گويد:من باو عرضكردم:سپس بعلى بن الحسين(ع) رسيد،آنگاه بفرزندش و سپس بشما رسيده؟فرمود:آرى.

و اخبار در اين باره بسيار است و در آنچه ما نقل كرديم در انجام مقصود كفايت است ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 183

باب(13) در بيان شمه اى از اخبار امام صادق(ع)و سخنان آن بزرگوار

اشاره

در بيان شمه اى از اخبار امام صادق(ع)و سخنان آن بزرگوار:

ابو الفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين(بچند سند)روايت كرده كه گروهى از بنى هاشم در ابواء(كه نام جايى است ميان مكه و مدينه)گرد آمدند،و در ميان ايشان بود ابراهيم بن محمد (اولين خليفۀ بنى عباس كه بابراهيم امام معروف شد)و ابو جعفر منصور(معروف بمنصور دوانيقى)و صالح بن على(عموى منصور)،و عبد اللّٰه بن حسن(كه پسر حسن مثنى است)و دو فرزندش محمد و ابراهيم،و محمد بن عبد اللّٰه پسر عمرو بن عثمان،پس صالح بن على در آن انجمن گفت:بخوبى ميدانيد كه كسانى كه مردم چشم بدانان دوخته اند شما هستيد،و همانا خداوند در اينجا شما را گرد آورده، پس بيائيد و براى يكتن از خود عقد بيعت ببنديد و كار را باو واگذاريد،و بآن پيمان و بيعت وفادار باشيد تا خدا گشايشى(در كار شما)دهد و او بهترين گشايش دهندگان است،پس از او عبد اللّٰه بن حسن آغاز سخن كرده سپاس خداى را بجا آورد آنگاه گفت:شما بخوبى دانسته ايد كه اين فرزند من

ص: 184

(يعنى محمد)همان مهدى(معروف)است(كه رسول خدا(ص)خبر داده)پس بشتابيد تا با او بيعت كنيم، منصور(دوانيقى نيز در تائيد گفتۀ او)گفت:براى چه بيهوده خود را گول ميزنيد،بخدا بخوبى دانسته ايد كه مردم در برابر فرمان هيچ كس مانند اين جوان يعنى محمد بن عبد اللّٰه گردن ننهند،و از احدى بمانند او فرمان پذير نشوند؟همگى گفتند:آرى بخدا راست گفتى،اين چيزى است كه بخوبى ميدانيم،پس(روى اين سخنان)همگى با محمد بيعت كرده و دست بدست او دادند،عيسى(پسر عبد اللّٰه بن محمد بن عمر بن على عليه السّلام)گويد:فرستادۀ عبد اللّٰه بن حسن نزد پدرم(عبد اللّٰه بن محمد)آمده و پيغام آورد كه عبد اللّٰه بن حسن گويد:ما در اينجا براى كارى(مهم)گرد آمده ايم(و شما نيز لازم است حضور بهمرسانيد)و چنين پيغامى نيز بامام صادق(ع)داد،و ديگرى جز عيسى گفته است:كه عبد اللّٰه بن حسن بحاضران در مجلس گفت:جعفر بن محمد را نخوانيد زيرا ميترسم كار را بر شما تباه سازد(و حاضر باين بيعت نشود)-عيسى بن عبد اللّٰه گويد:پس پدرم مرا فرستاد و گفت:بنگر براى چه كارى انجمن كرده اند،پس من بنزد ايشان آمده ديدم محمد بن عبد اللّٰه روى پارچه(يا بوريائى) كه بالاى آن پيچيده بود نماز ميخواند،پس بآنها گفتم:پدرم(عبد اللّٰه)مرا بنزد شما فرستاده كه از شما بپرسم براى چه انجمن كرده ايد؟عبد اللّٰه بن حسن گفت:انجمن كرده ايم كه با مهدى يعنى همان پسرش(كه او را مهدى موعود ميدانستند)بيعت كنيم،عيسى گويد:در اين هنگام جعفر بن محمد عليهما السّلام نيز وارد شد،پس عبد اللّٰه بن حسن جائى پهلوى خويش براى آن حضرت باز كرد،و همان سخنان كه

ص: 185

براى من(در بارۀ بيعت با پسرش محمد)گفته بود بآن حضرت گفت، جعفر بن محمد عليهما السّلام فرمود:

اين كار را نكنيد زيرا هنوز زمان آن(يعنى قيام مهدى موعود)نرسيده،اگر تو اى عبد اللّٰه پندارى كه مهدى موعود اين فرزند تو است بدان كه اين او نيست و نه اكنون زمان(آمدن و خروج)او است،و اگر ميخواهى او را دستور خروج دهى بخاطر سختگيرى در كار خدا و اينكه امر بمعروف و نهى از منكر كند پس ما بخدا تو را كه پير مرد(يا بزرگ بنى هاشم و)ما هستى وانگذاريم و با پسرت بيعت كنيم؟عبد اللّٰه از اين فرمايش آن حضرت خشمناك شده گفت:تو بخوبى دانسته اى(يا من بخوبى دانسته ام)كه مطلب اين چنان نيست كه ميگوئى و بخدا سوگند كه خدا تو را بر علم غيب مطلع نساخته،ولى حسد در بارۀ پسرم تو را بر اين سخنان وادار كرد،حضرت فرمود:بخدا حسد مرا وادار نكرد(كه اين سخنان را بگويم)و لكن اين مرد-و دست به پشت ابو العباس سفاح زد-و برادرانش و فرزندانشان(بسلطنت و خلافت رسند)نه شما،سپس دست بشانۀ عبد اللّٰه بن حسن زده فرمود:خموش باش كه بخدا نه خلافت بتو ميرسد و نه بدو پسرت و آن از آن ايشان است(يعنى بنى عباس)و همانا اين دو پسر تو كشته خواهند شد(اين سخن را فرموده آنگاه)از جا برخاست و بدست عبد العزيز بن عمران زهرى تكيه زده بيرون شد و بعبد العزيز فرمود:آيا صاحب برد سبز را(كه بر دوش داشت)يعنى منصور را ديدى؟عبد العزيز گفت:آرى،فرمود:بخدا ما مى يابيم كه محمد را ميكشد!عبد العزيز گفت:محمد را ميكشد؟ فرمود:آرى،گويد من پيش خود گفتم:بپروردگار كعبه سوگند كه(جعفر)بمحمد رشگ ميبرد (و اين سخن را از روى حسد ميگويد)عبد العزيز گويد:بخدا از دنيا بيرون نرفتم تا اينكه ديدم منصور آن دو را كشت،و چون حضرت صادق اين سخنان را فرمود آن گروه برخاسته پراكنده شدند، عبد الصمد و منصور بدنبال امام صادق آمده گفتند اى ابا عبد اللّٰه آيا براستى چنين ميگوئى(و حتما اين طور

ص: 186

كه گفتى خواهد شد)؟فرمود:آرى اين را ميگويم و بخدا ميدانم(كه چنين خواهد شد)! أبو الفرج(مؤلف كتاب مقاتل الطالبين)گويد:على بن عباس(بسند خود)از عنبسة بن نجاد روايت كرده كه هر گاه جعفر بن محمد عليهما السّلام محمد بن عبد اللّٰه بن حسن را ميديد چشمان مباركش پر از اشگ ميشد و ميفرمود:جانم بقربانش،همانا مردم در بارۀ او حرفهائى ميزنند(يعنى ميگويند او مهدى موعود است)ولى او كشته خواهد شد و در كتاب على(ع)نام او در ميان خليفه هاى اين امت نيست.

فصل(1)خبرهاى غيبى آن حضرت

و اين حديثى است مشهور مانند حديث پيش از آن كه دانشمندان تاريخ نويس در درستى آن دو اختلاف نكرده اند،و اين دو حديث از نشانه هاى امامت حضرت صادق عليه السّلام است،و اينكه معجزه از او سر زده زيرا خبرهاى غيبى داده و بآنچه هنوز واقع نگشته آگاهى داده است،چنانچه پيمبران خبر ميدادند،و همان خبرها نشانۀ نبوت ايشان و راستگوئى آنها در بارۀ خداى عز و جل بوده است.

محمد بن قولويه(بسند خود)از يونس بن يعقوب روايت كرده كه گفت:در محضر امام صادق عليه السّلام شرفياب بودم كه مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شده باو عرضكرد:من مردى هستم داراى علم كلام و فقه و عالم باحكام دين هستم،و آمده ام با اصحاب تو مناظره و بحث كنم!حضرت باو فرمود:اين سخن تو

ص: 187

از گفتۀ رسول خدا(ص)است يا از پيش خود تو است؟گفت:برخى از سخن رسول خدا است و برخى از خود من، امام عليه السّلام فرمود:پس تو در اين صورت شريك رسول خدا(ص)ميباشى؟گفت:نه،فرمود:آيا وحى الهى بتو رسيده؟گفت:نه،فرمود:آيا پيروى و اطاعت تو واجب است همچنان كه اطاعت رسول خدا(ص)واجب است؟گفت:نه،يونس گويد:پس آن حضرت بمن نظر كرده فرمود:اى يونس بن يعقوب اين مرد پيش از اينكه سخن بگويد:خود را محكوم كرد سپس بمن فرمود:اى يونس اگر علم كلام را خوب ميدانى با او سخن بگوى،يونس گفت:اى بسا افسوس(كه من نيكو نميدانم)و آنگاه گفتم:قربانت گردم شنيدم شما از علم كلام نهى كردى و ميفرمودى:و اى بحال اصحاب كلام!ميگويند اين درست مى آيد و آن درست نميآيد،اين گذرا است و بنتيجه ميرسد و آن نميرسد،اين را ميفهميم و آن ديگر را نمى فهميم؟فرمود:من گفتم:واى بحال مردمى كه گفتار مرا رها كردند و بدنبال آنچه خود ميخواهند رفتند،سپس بمن فرمود:بيرون برو و هر يك از متكلمين را ديدى نزد من آور،گويد:پس من بيرون رفتم و حمران بن اعين كه خوب علم كلام را ميدانست با محمد بن نعمان احول كه مردى متكلم بود،و هشام بن سالم و قيس ماصر كه آن دو نيز از متكلمين بودند آوردم،و چون همه در مجلس جا گرفتيم و ما در خيمۀ بوديم از امام صادق عليه السّلام كه كنار كوهى از اطراف حرم زده شده بود و اين جريان چند روز پيش از ايام حج بود،پس آن حضرت سر خويش از خيمه بيرون آورد و چشمش افتاد بشترى كه ميدود(و

ص: 188

بسرعت مى آيد) حضرت فرمود:بخداى كعبه اين هشام است،يونس گويد:ما گمان كرديم او هشام نامى است از فرزندان عقيل كه آن جناب را بسيار دوست مى داشت،ناگاه ديدم هشام بن حكم(است كه)از راه رسيد،و او در سنى بود كه تازه خط عارضش روئيده بود،و همۀ ما از او بزرگتر بوديم،گويد:پس امام صادق عليه السّلام برايش جا باز كرده فرمود:اين هشام بدل و زبان و دستش ياور ماست،سپس بحمران فرمود:با اين مرد شامى سخن بگو،پس حمران با مرد شامى وارد بحث شد و بر او غلبه كرد،سپس به (محمد بن نعمان كه معروف به)طاقى(بود)فرمود:تو با او سخن بگو،او هم با آن مرد شامى بحث كرده بر او پيروز شد،آنگاه بهشام بن سالم فرمود:تو با او سخن بگو،هشام با او مساوى و برابر شد،آنگاه بقيس ماصر فرمود:تو با او سخن بگو او نيز با مرد شامى بحث كرد و حضرت از سخن آن دو تبسم ميفرمود زيرا مرد شامى در تنگناى بحث قرار گرفته بود و در دست قيس گرفتار شده بود.

سپس بشامى فرمود:با اين جوان نورس يعنى هشام بن حكم گفتگو كن؟گفت:حاضرم، شامى بهشام گفت:در بارۀ امامت اين مرد يعنى حضرت صادق عليه السّلام با من گفتگو كن!هشام چنان شد كه بر خود بلرزيد آنگاه رو بشامى كرده گفت:اى مرد بگو بدانم آيا خداى تو براى بندگانش خير انديش تر است يا خودشان براى خود؟شامى گفت:بلكه پروردگار من خير انديش تر است،هشام گفت:

در مقام خير انديشى براى بندگانش در بارۀ دينشان چه كرده است؟شامى گفت:ايشان را تكليف فرموده و براى آنان در بارۀ آنچه بايشان تكليف كرده برهان و دليل بر پا داشته و بدين وسيله شبهات ايشان را بر طرف ساخته،هشام گفت:آن دليل و برهانى كه براى ايشان برپاداشته چيست؟شامى گفت:او رسول خدا(ص) است،هشام گفت:پس از رسول خدا كيست؟شامى گفت:كتاب خدا و سنت،هشام گفت:آيا امروز

ص: 189

كتاب و سنت در بارۀ آنچه ما در آن اختلاف كنيم بما سود بخشد بطورى كه اختلاف را از ميان ما بردارد و اتفاق در ميان ما برقرار سازد؟ شامى گفت:آرى،هشام گفت:پس چرا ما و تو اختلاف كرده ايم و تو از شام بنزد ما آمده اى و گمان ميكنى كه رأى(يعنى برأى خويش عمل كردن)راه دين است،و خود اقرار دارى كه رأى نميتواند دو نفر كه با هم اختلاف دارند بيك حرف(و بر سر يك سخن)گرد آورد شامى خاموش شد و در فكر فرو رفت،امام صادق عليه السّلام باو فرمود:چرا سخن نميگوئى؟شامى گفت:

اگر بگويم ما اختلاف نداريم بدروغ سخن گفته ام،و اگر بگويم كتاب و سنت اختلاف را از ميان بر ميدارد بيهوده سخن گفته ام زيرا كتاب و سنت از نظر مدلول و مفهوم توجيهاتى مختلف دارند(و آيه و حديث را گاهى چند جور مى شود معنى كرد)ولى من مانند همين پرسش ها را از او ميكنم،حضرت فرمود:از او بپرس تا ببينى كه در پاسخ آماده و سرشار است.

پس آن مرد شامى بهشام گفت:چه كسى خير انديش تر از براى مردم است خداى ايشان يا خودشان؟ هشام گفت:خداى ايشان،شامى گفت:آيا خداوند براى ايشان كسى را بر پا داشته كه ايشان را متحد گرداند و اختلاف از ميانشان بردارد و حق را از براى آنان از باطل آشكار كند؟هشام گفت:آرى، شامى گفت:آن كيست؟هشام گفت:اما در آغاز شريعت آن كس رسول خدا(ص)بوده،و اما پس از رسول خدا(ص)ديگرى است،شامى گفت:آن كس ديگر جز پيغمبر كه در حجت جانشين او است كيست؟ هشام گفت:در اين زمان يا پيش از آن؟شامى گفت:در اين زمان؟هشام گفت:اينكه نشسته است يعنى حضرت صادق عليه السّلام،كسى كه مردم از اطراف جهان بسويش رهسپار گردند و از روى دانشى كه بارث از

ص: 190

پدر و جدش باو رسيده بخبرهاى آسمان ما را آگاه كند، شامى گفت:من از كجا ميتوانم اين حقيقت را بدانم(كه اين چنين است)؟هشام گفت:هر چه ميخواهى از او بپرس،شامى گفت:جاى عذرى براى من باقى نگذاشتى و بر من است كه از او بپرسم،حضرت صادق عليه السّلام فرمود:اى مرد شامى من زحمت پرسش كردن را براى تو آسان ميكنم(و بدون اينكه تو نيازى بپرسش داشته باشى من)بتو خبر ميدهم از جريان آمدنت و سفرى كه كردى،تو در فلان روز از خانه بيرون آمدى و از فلان راه آمدى و فلان كس بتو برخورد و تو بفلان كس بر خوردى؟شامى هر چه آن حضرت از جريان كارش تعريف ميكرد ميگفت:بخدا راست گفتى(چنين بود)آنگاه مرد شامى بحضرت عرضكرد:هم اكنون بخدا اسلام آوردم،حضرت فرمود:بلكه اكنون بخدا ايمان آوردى(نه اسلام)زيرا اسلام پيش از ايمان است ورودى اسلام است كه مردم از يك ديگر ارث ميبرند و ازدواج ميكنند،ولى ثواب روى ايمان است(يعنى آنان كه ايمان ندارند و بظاهر مسلمانند در احكام ظاهرى اسلام مانند ارث و ازدواج بظاهر اسلام با آنان رفتار شود ولى ثواب و پاداشى در كارها بآنان داده نشود و چون ايمان آورند گذشته از اينكه در ظاهر بحكم اسلام با آنان رفتار شود در برابر عبادات نيز پاداش و ثواب بآنها داده شود)شامى گفت:راست گفتى و من اكنون گواهى دهم كه شايستۀ پرستشى جز خداى يگانه نيست،و گواهى دهم كه محمد(ص)رسول خدا است،و(گواهى دهم كه)تو وصى اوصياء هستى.

يونس گويد:حضرت رو بحمران كرده فرمود:(اما)تو اى حمران سخنت را بدنبال حديث ميبرى و بحق ميرسى،آنگاه بهشام بن سالم متوجه شده فرمود:(اما)تو در پى حديث ميگردى ولى بخوبى آن را نمى شناسى،سپس با حول فرمود:تو با قياس سخن ميگوئى و تردستى كرده باطل را بوسيلۀ باطل در هم

ص: 191

ميشكنى جز اينكه باطل تو روشن تر است، آنگاه رو بقيس ماصر كرده فرمود:تو چنان سخن گوئى كه هر چه خواهى بحق و حديث رسيدۀ از رسول خدا(ص)نزديكتر باشى از آن دورتر شوى حق را با باطل مى آميزى،با اينكه اندكى از حق از انبوهى باطل(انسان را)بى نياز ميكند،تو و احول(هنگام بحث)از شاخه بشاخۀ مى پريد،و در كار(بحث و مناظره)ماهريد.

يونس بن يعقوب گويد:بخدا من گمان كردم كه در بارۀ هشام بن حكم نيز سخنانى همانند سخنانى كه بآن دو فرمود خواهد گفت،(ولى بر خلاف آنچه فكر ميكردم)بهشام فرمود:تو بهر دو پا بزمين نميافتى(و چنان نيستى كه در پاسخ بمانى)چون خواهى بزمين افتى پرواز ميكنى،(اى هشام)چون توئى بايد با مردم سخن گويد،خود را از لغزش نگهدار كه شفاعت بدنبال آن است ان شاء اللّٰه.

فصل(2)پاسخ سؤالات ابن ابى العوجاء و ابو شاكر ديصانى

و اين خبر گذشته از اينكه برهانى نظرى و دليلى بر امامت در آن است معجزۀ از امام صادق عليه السّلام را در بردارد،و آن خبر غيبى است(كه آن حضرت از جزئيات سفر آن مرد شامى خبر داد) مانند دو خبر گذشته و در برهان امامت آن جناب بيك ميزان است. و نيز جعفر بن محمد قمى(بسند خود) از عباس بن عمرو فقيمى حديث كند كه ابن ابى العوجاء،و ابن طالوت،و ابن اعمى،و ابن مقفّع با چند تن از زنديقان هنگام مراسم حج در مسجد الحرام گرد آمده بودند،و امام صادق نيز در آن هنگام در مسجد بود و براى مردم فتوى ميداد و قرآن براى آنان تفسير ميكرد،و از مسائل حج و احكام دين (كه از آن حضرت مى پرسيدند)پاسخ ميداد،پس آن گروه بابن ابى العوجاء گفتند: آيا ميتوانى با

ص: 192

غلط اندازى اين مردى را كه نشسته است محكوم كنى و پرسشى از او بكنى كه او را پيش اينان كه گردش را گرفته اند رسوا سازى،زيرا تو خود مى بينى كه مردم شيفتۀ او گشته و علامۀ زمان شده؟ ابن ابى العوجاء گفت:آرى و پيش آمده مردم را شكافت و گفت:اى ابا عبد اللّٰه همانا مجلسها(و سخنانى كه در انجمن گفته شود)امانت است،و بناچار هر كه اندوه و عقدۀ در دل دارد بايد بيرون اندازد آيا اجازۀ پرسش بمن ميدهى؟حضرت فرمود:اگر ميخواهى پرسش كن،ابن ابى العوجاء گفت:تا كى اين خرمنگاه را بپاى خويش ميكوبيد و باين سنگ پناه ميبريد،و اين خانه بالا رفته از آجر و كلوخ را پرستش ميكنيد،و مانند شترى كه رم كند بدور آن جست و خيز كنيد؟هر كه در اين كار انديشه كند و با دقت حساب آن را برسد ميداند كه اين كار شخص حكيم و صاحب نظر و انديشه نيست،پس تو رمز اين كار را بيان كن زيرا تو بزرگ و اساس اين كارى،و پدرت ريشه و پايۀ آن بود؟حضرت صادق عليه السّلام فرمود:همانا كسى كه خدا گمراهش كرد و چشم دلش را كور كرد،حق را ناگوار داند و بدان نيز پناه نبرد و شيطان صاحب اختيار و پروردگار او گردد،او را بمنزلگاه نيستى برد و باز نگرداند اين خانه ايست كه خدا بدان وسيله بندگانش را بپرستش واداشته تا با آمدن بدينجا اندازۀ پيرويشان را آزمايش كند،و از اين رو آنان را ببزرگداشت آن و زيارتش وادار كرده،و آن را قبله گاه نمازخوانانش قرار داده،پس اين خانه مركزى براى بدست آوردن خوشنودى خدا است و راهى است كه مردم را بسر منزل آمرزش او ميرساند،بر ميزان معتدل كمال و مركز بزرگى و جلال نصب شده،خداى تعالى دو هزار سال پيش از گستردن زمين آن را آفريد،پس سزاوارترين كسى كه بايد از دستورش پيروى شود و از باز داشت و قدغن او خود دارى گردد آن خدائى است كه ارواح و صورتها را آفريد،ابن ابى

ص: 193

العوجاء گفت: اى ابا عبد اللّٰه سخنى گفتى و حواله بغايب(و ناديده)كردى(يعنى پاى خداى ناديده را بميان آوردى و او را پايۀ استدلال خود قرار دادى)حضرت فرمود:واى بر تو چگونه غايب است كسى كه همراه خلق خود شاهد و گواه است،و از رگ گردن بآنان نزديكتر است،سخن آنها را مى شنود و رازهاى دلشان را ميداند،جايى از او خالى نيست،و جايى نيز باو مشغول نخواهد بود،و بجائى نزديكتر از جاى ديگر نميباشد،آثار و نشانه هايش بوجود او گواهى دهند،و كارها و افعالش بوجود او راهنمائى كنند،و آن كس كه خداوند او را بنشانه ها و معجزات محكم و برهانهاى آشكار بر انگيخت يعنى حضرت محمد(ص)اين نوع پرستش(يعنى نماز رو بقبله را)براى ما آورد،و اگر در بارۀ چيزى از كار او شك دارى از آن بپرس تا برايت روشن كنم،راوى گويد:(سخن كه باينجا رسيد)ابن ابى العوجاء از سخن گفتن باز ماند و ندانست چه بگويد،پس از نزد آن حضرت برخاسته بنزد رفقا و هم مسلكان خود آمده(و براى عذر خواهى از خموشى و ناتوانى خود در برابر امام صادق عليه السّلام) بآنان گفت:من از شما خواستم فرشى گسترده براى من بيابيد(كه پايمال وزير دست من باشد)و شما مرا بر اخگرى سوزان انداختيد(يعنى من ميخواستم مرا ببحث و مناظره با كسى بفرستيد كه مقهور دست من باشد و شما مرا گرفتار چنين دانشمندى كرديد كه در برابرش نيروى مقاومت نداشته باشم)رفقايش گفتند:خموش باش كه بخدا با حيرت و خموشيت ما را رسوا ساختى،و ما تو را كوچكتر از امروز در برابر او نديده بوديم،ابن ابى العوجاء گفت:آيا بمن چنين سخنى ميگوئيد،همانا او فرزند كسى است كه سر اين مردمى كه اينجا مى بينيد تراشيده.

و روايت شده كه ابو شاكر ديصانى روزى در محضر امام صادق عليه السّلام آمده بآن حضرت عرضكرد:

همانا تو يكى از ستارگان درخشان علم و دانش هستى،و پدرانت نيز ستارگان درخشانى بودند،و

ص: 194

مادران شما نيز زنانى با فضيلت بوده اند،و ريشۀ(نژادى)شما از گرامى ترين ريشه ها است،و هر گاه نام دانشمندان برده شود انگشتان كوچك(كه هنگام شماره بدانها آغاز مى شود)براى شما خم شود(يعنى متعارف است هنگامى كه ميخواهند چيزى را با انگشت بشمارند يك يك نام مى برند و انگشتان را بسوى كف دست خم مى كنند و نخست از انگشت كوچك شروع مى شود و به انگشت بزرگ ختم ميگردد،و تو كسى هستى كه هنگام شمارۀ دانشمندان ابتداء نام تو برده مى شود)اى درياى خروشان(علم و دانش)ما را آگاه كن كه دليل بر حدوث(و پيدايش)عالم(در برابر آنان كه معتقدند دنيا هميشه بوده و پديد نيامده) چيست؟حضرت فرمود:از دليلهاى بسيار نزديك(و آشكار)اين است كه اكنون براى تو آشكار كنم سپس آن حضرت تخم مرغى طلبيد و آن را در كف دست خود نهاده فرمود:اين دژى است محكم(و قلعه اى بهم چسبيده)در ميان آن پوست بسيار نازكى در بر گرفته است همانند نقرۀ آب شده و طلائى روان را،آيا در اين باره شك دارى؟ابو شاكر گفت:شكى در آن نيست،حضرت فرمود:آنگاه شكافته مى شود و چهرۀ مانند طاوس از آن بيرون آيد،آيا جز آنچه دانستى(از پوست نازك و سفيده و زرده)چيز ديگرى در آن وارد شد؟گفت:نه،فرمود:پس همين دليل بر حدوث عالم است!،ابو شاكر گفت:

اى ابا عبد اللّٰه!برهانى آشكار آوردى،و بسيار نيكو بيان داشتى،و گزيده سخن گفتى،ولى تو بخوبى ميدانى كه ما نپذيريم جز آنچه بديدگان خود ببينيم،يا بگوش بشنويم،يا بدهان بچشيم،يا با بينى بو كشيم يا ببشره(و پوست بدن)آن را لمس كنيم؟حضرت صادق عليه السّلام فرمود:تو حواس پنجگانه را نام بردى ولى(بايد بدانى كه)آن حواس پنجگانه در بدست آوردن و فهميدن حقائق جز براهنمائى و دليل عقل سود ندهد چنانچه تاريكى بدون چراغ بر طرف نشود،مقصود امام عليه السّلام اينست كه حواس پنجگانه بدون راهنمائى عقل بغير محسوسات راه نبرد،و آنچه حضرت بديصانى نشان داد از پديد آوردن آن صورت خود امر معقولى بود كه پايۀ فهم آن روى محسوس بناگذارى شده بود.

ص: 195

فصل(3)كلامى از آن حضرت در وجوب معرفت خداى تعالى

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام كه در بارۀ وجوب شناسائى خداوند و دين او رسيده اين است كه فرمود:يافتم دانش همۀ مردم را در چهار چيز:اول اينكه:پروردگار خود را بشناسى،دوم اينكه آنچه در بارۀ تو انجام داده بدانى.سوم اينكه آنچه از تو ميخواهد بشناسى،چهارم اينكه آنچه تو را از دين بيرون برد بشناسى.و معارف واجبه از اين چهار قسم بيرون نيست زيرا نخستين چيزى كه بر بنده واجب است شناختن پروردگارش ميباشد،و چون دانست كه خدائى دارد واجب است كارهائى كه خدا در باره اش انجام داده بداند،و چون آن را دانست نعمت خدا را شناخته است،و چون نعمت خدا را در وجود خويش شناخت واجب است شكر آن را انجام دهد،و چون بخواهد شكر آن نعمت را بجا آورد لازم است خواستۀ خدا را بداند كه با انجام دادن آن پيرويش كند،و چون پيروى خدا بر او واجب شد بايد بداند چه چيز است كه او را از دين خدا بيرون برد تا از آن اجتناب ورزد،و در نتيجه اطاعت خدا و شكر نعمتهاى او را از روى اخلاص انجام خواهد داد.

فصل(4)كلامى از آن حضرت در نفى تشبيه

و از جمله سخنان آن حضرت در بارۀ توحيد و شبيه نبودن خداوند بچيزى اين است كه بهشام بن حكم فرمود:همانا خداى تعالى بچيزى شبيه نيست و چيزى باو شبيه نخواهد بود و هر چه در قوّۀ وهم آيد(كه خدا مانند آن است)او بر خلاف آن است.

ص: 196

فصل(5)كلامى از آن حضرت در عدل

و از سخنان گزيدۀ آن حضرت در صفت عدالت خداوند اين است كه بزرارة بن اعين فرمود:اى زرارة ميخواهى اجمال سخن را در باب قضا و قدر بتو بگويم؟زرارة گفت:آرى قربانت شوم،فرمود:

چون روز رستاخيز شود و خداوند خلايق را گرد آورد از آنچه با ايشان عهد و پيمان بسته پرسش كند و از آنچه در باره شان مقدر فرموده پرسش نكند.

فصل(6)كلامى از آن حضرت در حكمت و موعظه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در حكمت و اندرز اين گفتار است كه فرمود:اين گونه نيست كه هر كس قصد چيزى را كرد توانائى بر آن پيدا كند،و نه هر كه توانائى بر انجام كارى پيدا كرد موفق بدان شود،و نه هر كس موفق شد آن را درست بدست آرد،پس هر گاه قصد و توانائى و رسيدن بهدف همه با هم فراهم شد آنگاه سعادت بپايان رسيده و آماده گشته.

فصل(7)كلامى از آن حضرت در تامل در دين خدا و معرفت اولياء او

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام در وادار كردن مردم بدقت نظر در دين خدا و شناختن دوستان او است كه فرمايد:نيك نظر و دقت كنيد در آنچه نادانى آن بر شما جايز و روا نيست،و براى خود خير انديشى كنيد و بكوشيد در بدست آوردن آنچه ندانستن آن بهانه و عذر شما نشود زيرا براى دين خدا ركنها و پايه هائى است كه كوشش بسيار در عبادت با ندانستن آنها سودى ندهد،و هر كه آنها را شناخت و معتقد و متدين بدانها شد ميانه روى در عبادت باو زيان نزند(مقصود شناختن امام است كه

ص: 197

كوشش در عبادت بدون شناسائى امام سود ندهد،و ميانه روى در عبادت با معرفت بامام زيان نزند) و براى هيچ كس راهى بشناسائى اركان دين نيست جز بيارى خداى عز و جل.

فصل(8)كلامى از حضرت در وادار كردن مردم به توبه

و از سخنان آن حضرت عليه السّلام كه مردم را بتوبه وادارد گفتار او است كه فرمايد:پس انداختن توبه از فريفتگى(بدنيا)است،و بسيارى امروز و فردا كردن از حيرت و سرگردانى است و بهانه جوئى بر خدا هلاكت ببار آرد،و پافشارى در گناه(و تكرار آن،بخاطر)آسوده بودن و ايمنى از مكر خدا است،و ايمن نشوند از مكر خدا جز مردمان زيانكار.

و اخبارى كه از آن جناب در علم و حكمت و بيان و حجت و زهد و پند و اندرز و ديگر از علوم گوناگون رسيده بيش از آن است كه با زبان بشماره در آيد،يا در كتاب بگنجد،و در آنچه ما در اينجا نگاشتيم در انجام منظور ما كفايت است،و اللّٰه الموفق للصواب.

فصل(9)داستان سيد حميرى و اشعار او

و سيد حميرى پس از آنكه ببركت آن جناب از مذهب كيسانيه(كه معتقد بامامت محمد بن حنفيه هستند)دست كشيد و سخن آن حضرت را در رد گفتار خود و دعوتش در اعتقاد بامامت ائمۀ دين شنيد اين اشعار را در بارۀ او سرود:

ص: 198

1-اى كسى كه بر شتر سخت و تندرو سوار گشته و بسوى مدينه روانى و بوسيله آن شتر راههاى دور و دراز(يا پست و بلند)را درهم پيچى.

2-خدا تو را هدايت كند هر گاه جعفر بن محمد را ديدار كردى پس بآن ولى و آن پاكيزه زاده بگو:

3-آگاه باش اى ولى خدا و اى پسر ولى خدا،من بسوى خداى مهربان توبه ميكنم،و سپس باز گشت ميكنم.

4-بسوى تو از گناهى كه زمان درازى بدان رفتم،و همواره در بارۀ آن با هر مرد زيان آورى مبارزه كردم.

5-و گفتار من در بارۀ پسر خوله(يعنى محمد بن حنفيه-و خوله نام حنفيه است)دينى نبود كه من بدان واسطه دشمنى با نژاد پاك و پاكيزۀ(شما)داشته باشم.

6-ولى از وحى پيغمبر ما كه در آنچه گفته است دروغگو نيست روايت شده:

7-كه ولى خدا مانند شخص ترسان و نگران سالها از ديدگان ناپديد شود.

8-و دارائى آن گمشده را قسمت كنند چنان كه گويا از دنيا رفته و در ميان سنگهاى قبر پنهان شده.

9-پس اگر ميگوئى چنين نيست پس گفتار تو حق است و آنچه تو ميگوئى مسلم است بى آنكه تعصبى در آن باشد.

10-و خدا را گواه ميگيرم كه گفتار تو بر همۀ مردمان از فرمانبردار و گنهكار حجت است.

ص: 199

11-باينكه ولى امر و آن امام قائم كه جان من بسوى او پرواز ميكند و ميرود.

12-وى را غيبتى است كه بناچار بايد انجام شود،درود خدا بر آن امام دور از نظر باد.

13-روزگارى در پس پرده بماند آنگاه آشكار شود و مشرق و مغرب را از عدل و داد پر كند.

و اين شعر نشانۀ اينست كه سيد حميرى از مذهب كيسانيه دست كشيده و معتقد بامامت حضرت صادق عليه السّلام شده،و دعوت شيعه در روزگار امام صادق عليه السّلام بامامت آن بزرگوار آشكار است،و نشانۀ ديگرى است كه داستان غيبت امام زمان صلوات اللّٰه عليه در آن زمان گوشزد مردم بوده و اين غيبت خود يكى از نشانه هاى آن بزرگوار است،و اين گفتار همان است كه شيعيان دوازده امامى بدان معتقدند.

باب(14) در بيان فرزندان امام صادق عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان و شمۀ از احوالات آنان

اشاره

در بيان فرزندان امام صادق عليه السّلام و شماره و نامهاى ايشان و شمۀ از احوالات آنان:

حضرت صادق عليه السّلام ده فرزند داشت(1)اسماعيل(2)عبد اللّٰه(3)ام فروة مادر اين سه فاطمه دختر حسين فرزند حضرت زين العابدين عليه السّلام بوده(4)حضرت موسى عليه السّلام(5)اسحاق(6)محمد

ص: 200

كه مادر اينان ام ولد بود(7)عباس(8)على(9)اسماء(10)فاطمة كه هر كدام از مادرى بودند.

شرح حال اسماعيل

و اسماعيل بزرگترين پسران آن حضرت بود و امام صادق عليه السّلام او را بسيار دوست ميداشت و نسبت باو نيكى و محبت بيش از ديگران مينمود،گروهى از شيعه بخاطر اينكه بزرگتر از پسران ديگر بود و علاقه و دوستى پدر باو بيشتر بود گمان كردند كه او پس از پدر بزرگوارش امام و جانشين او است ولى اسماعيل در زمان زنده بودن حضرت صادق(ع)در عريض(كه نام دره اى ايست در نزديكى مدينه) از دنيا برفت،و مردم جنازه اش را از آنجا تا بمدينه با دوش نزد امام صادق(ع)آوردند و در قبرستان بقيع دفن كردند.

و روايت شده كه حضرت در مرگ او بسيار بيتابى كرد و اندوه زيادى آن جناب را فرا گرفت،و دنبال تابوت او بى رداء با پاى برهنه ميرفت،و دستور فرمود تابوت او را پيش از دفن چند بار بزمين نهادند و هر بار حضرت مى آمد و پارچه از روى صورتش برميداشت و در روى او نگاه ميكرد و مقصودش از اين كار اين بود كه مرگ او را پيش چشم آنان كه گمان امامت و جانشينى او را پس از پدر بزرگوارش داشتند مسلم كند،و شبهۀ آنان را در زنده بودن اسماعيل برطرف كند.

و چون اسماعيل از دنيا رفت اصحاب امام عليه السّلام آنان كه گمان امامت او را پس از امام صادق عليه السّلام داشتند از اين عقيده بازگشتند،و گروهى اندك كه نه در زمرۀ نزديكان امام عليه السّلام بودند و نه از راويان حديث از آن بزرگوار بلكه گروهى از مردمان دور دست و بى خبر از جريان كار امامت بودند گفتند:

اسماعيل زنده است و امام پس از پدرش او است و باين عقيده باقى ماندند.

و چون امام صادق عليه السّلام از دنيا رفت گروهى معتقد بامامت موسى بن جعفر عليه السّلام شدند،و ديگران

ص: 201

دو دسته شدند،دستۀ از عقيدۀ زنده بودن اسماعيل برگشته و معتقد بامامت محمد پسر اسماعيل شدند براى آنكه گمان كردند امامت در پدر او اسماعيل بود،و پسرش محمد پس از مرگ او سزاوارتر است بمقام امامت از برادرش موسى بن جعفر.و گروهى بهمان عقيده(يعنى عقيدۀ)زنده بودن اسماعيل باقى ماندند و اين دسته اكنون بسيار اندك هستند كه نميتوان كسى از آنان نام برد،و اين دو دسته را اسماعيليه نامند، و آنچه اكنون از اين دو دسته معروف است همان دستۀ اول است كه ميگويند امامت پس از اسماعيل در ميان فرزندان او است تا روز قيامت.

فصل(1)عبد الله بن جعفر

و پس از اسماعيل عبد اللّٰه بن جعفر از برادران ديگر خود بزرگتر بود و مقام و منزلت او نزد پدر مانند ديگر برادران نبود چون عبد اللّٰه متهم بمخالفت در عقيده در بارۀ امام صادق عليه السّلام بود،و گويند:

با حشويه(كه طايفۀ از اهل سنت هستند و عقايد مخصوصى دارند)آميزش داشت و بمذهب مرجئه(آنان كه قائل بجبر هستند،و برخى گويد بهمۀ سنيان مرجئة گفته شود و معانى ديگرى نيز براى مرجئة كرده اند)متمايل بود.

و عبد اللّٰه پس از پدر ادعاى امامت كرد و براى اثبات اين مدعا ببزرگتر بودنش از برادران ديگر استدلال مينمود و آن را دليل بر امامت خود قرار مى داد،و گروهى از اصحاب امام صادق عليه السّلام ادعايش را پذيرفتند و پس از آنكه سستى مدعاى او را دريافته و نشانه هاى امامت را در موسى بن جعفر عليهما السّلام بديدند و كار آن حضرت بالا گرفت گروهى از ايشان از عقيدۀ امامت عبد اللّٰه دست كشيدند و معتقد بامامت حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام شدند و گروه بسيار كمى بر همان عقيده باقى ماندند و معتقدند بامامت عبد اللّٰه بن

ص: 202

جعفر شدند و اينان بفطحية ملقب شدند و ملقب شدنشان باين لقب بدان جهت بود كه پاهاى عبد اللّٰه،افطح (يعنى پهن)بود،و برخى گفته اند اين لقب براى آن بود كه خوانندۀ ايشان بامامت عبد اللّٰه مردى بود كه او را عبد اللّٰه بن افطح ميگفتند.

و اسحاق پسر(ديگر)آن حضرت مردى دانشمند و شايسته و پارسا و پرهيزكار بود،و اهل حديث از او احاديثى روايت كرده اند،و ابن كاسب(يكى از محدثين)هر گاه از او حديث ميكرد ميگفت:براى من حديث كرد راستگوى پسنديده:اسحاق بن جعفر،و اسحاق از كسانى بود كه معتقد بامامت برادرش موسى بن جعفر عليهما السّلام بود،و از پدرش در بارۀ امامت موسى بن جعفر عليهما السّلام حديث نقل كرده است.

و محمد بن جعفر(يكى ديگر از پسران آن حضرت است كه)مردى با سخاوت و دلاور بود،و روزها يك روز روزه ميگرفت و يك روز افطار ميكرد و مانند زيديه معتقد بود كه امام كسى است كه با شمشير خروج كند.

و از همسرش خديجة دختر عبد اللّٰه بن الحسين روايت شده كه گفت:نشد روزى كه محمد با جامۀ از خانه بيرون رود و آن را بمستمندان نپوشاند،و چون بازمى گشت آن را بديگران داده بود،و چنان بود كه روزى يك گوسفند براى واردين و مهمانان خود ميكشت،و در سال صد و نود و نه هجرى در زمان خلافت مأمون از مكه خروج كرد و طايفۀ زيديه و جارودية بهمراهيش بيرون آمده بر عليه مأمون قيام كردند، عيسى جلودى از طرف مأمون بجنگ با محمد بن جعفر آمد و لشكرش را پراكنده ساخته و محمد را دستگير نموده بسوى مأمون فرستاد،چون محمد(بطوس)رسيد،مأمون او را گرامى داشته پيش خود نشانيد و

ص: 203

جايزۀ نيكوئى باو داد،و همچنان نزد مأمون در خراسان بماند و هر گاه بنزد مأمون ميرفت پسر عموهايش جزء ملتزمين ركاب او بودند و بهمراه او سوار ميشدند،و مأمون(او را بسيار احترام ميكرد و)چيزهائى را از او بر خود هموار ميكرد كه پادشاه از رعيت خود تحمل نميكند.

روايت شده كه مأمون خوش نداشت آن دسته از طالبين كه در سال دويست خروج كردند و مأمون اما نشان داد همراه محمد بن جعفر سوار شوند و پيش مأمون آيند،از اين رو نامۀ بديشان نوشت كه همراه محمد بن جعفر سوار نشويد و همراه عبد اللّٰه بن الحسين سوار شويد،طالبيين كه اين دستور را دانستند از سوار شدن بهمراه عبد اللّٰه بن الحسين خوددارى كرده در خانه هاى خويش متحصن شدند(ديگر بنزد مأمون نرفتند)مأمون(كه چنان ديد دستور ديگرى داد و)نامۀ نوشت كه با هر كه خواهيد سوار شويد،از آن پس دوباره همراه محمد بن جعفر سوار ميشدند و با او بدربار مأمون ميرفتند و هر گاه او بازمى گشت اينان نيز همراه او بازمى گشتند.

و موسى بن سلمة نقل كند كه بنزد محمد بن جعفر آمدند و باو گفتند:غلامان ذو الرياستين(وزير مأمون)بخاطر مقدارى هيزم غلامان تو را زده اند(و هيزمها را از ايشان گرفته اند)؟محمد بن جعفر خشمناك در حالى كه دو برد بر شانه و چوبى بدست داشت از خانه بيرون آمده و رجز ميخواند و ميگفت:

«مرگ براى تو بهتر از زندگى با خوارى و زبونى است»و مردم نيز همراه او آمده غلامان ذو الرياستين را بزد و هيزمها را از ايشان گرفت(و بخانه بازگشت)اين خبر بگوش مأمون رسيده پس كسى نزد ذو الرياستين فرستاده و باو دستور داده بنزد محمد بن جعفر برو و از او معذرت خواهى كن و اختيار ادب كردن

ص: 204

غلامان خود را باو واگذار كن،ذو الرياستين براى انجام اين دستور از خانه بيرون آمد و بسوى خانۀ محمد بن جعفر روان شد،موسى بن سلمة گويد:من پيش محمد بن جعفر نشسته بودم كه آمدند و گفتند:

ذو الرياستين باينجا آمده،محمد بن جعفر گفت:بايد روى زمين بنشيند و برخاسته هر چه تشك و فرش بود از ميان اطاق برداشته و ديگران نيز كه باو بودند كمك كرده همه را بكنارى بردند و جز يك تشك باقى نماند كه خود محمد بن جعفر روى آن نشست،همين كه ذو الرياستين بمجلس درآمد محمد پيش خود جا باز كرد ذو الرياستين احترام كرده از نشستن در پيش محمد بن جعفر خوددارى كرد و بناچار روى زمين نشست،و شروع كرد بعذر خواهى كردن و محمد بن جعفر را در بارۀ تأديب غلامان خود حكمفرما ساخت.

محمد بن جعفر زمان مأمون در خراسان از دنيا برفت،پس مأمون سوار شده براى برداشتن جنازه از قصر خود بيرون آمد،و در بيرون راه بجنازه برخورد كه آن را برداشته بودند،چون چشم مأمون بتابوت افتاد از اسب پياده شد،و پياده آمد تا خود را ميان دو چوب آخر تابوت رساند،و همچنان ميان آن دو چوب برفت تا اينكه تابوت را بزمين نهادند،پس مأمون پيش ايستاده بر او نماز خواند،سپس او را برداشته بكنار قبر آورد،آنگاه خود مأمون در ميان قبر رفته همچنان در قبر بود تا اينكه خشت روى آن چيدند آنگاه بيرون آمده بالاى قبر ايستاد تا كار دفن پايان يافت،پس عبيد اللّٰه بن حسين ضمن اظهار تشكر و دعاگوئى گفت:اى امير المؤمنين امروز برنج افتادى خوبست سوار شوى(و بقصر بازگردى)؟ مأمون گفت:همانا اين خويشاوندى بود كه دويست سال است بريده شده بود.

و از اسماعيل پسر محمد بن جعفر روايت شده كه گفت:برادرم كنار من ايستاده بود و مأمون

ص: 205

نيز بالاى قبر بود من ببرادرم گفتم:خوبست در بارۀ قرض و بدهى محمد بن جعفر با او گفتگو كنيم زيرا كسى نزديكتر از مأمون باو در اين زمان سراغ نداريم؟پس مأمون آغاز سخن كرده گفت:چه مقدار بدهى دارد؟گفتم:بيست و پنج هزار دينار!؟مأمون گفت:خدا قرضش را پرداخت(و با اين گفتار پرداختن آن را بعهده گرفت،سپس گفت:)چه كسى را وصى خود قرار داده؟گفتيم:پسرش كه در مدينه است و نام او يحيى است،مأمون گفت:يحيى در مدينه نيست بلكه در مصر است-و ما ميدانستيم كه يحيى در مصر است ولى خوش نداشتيم خبر بيرون رفتن او را از مدينه بمأمون بدهيم مبادا از اينخبر ناراحت شود چون ميدانست كه ما بيرون رفتن يحيى را از مدينه خوش نداشتيم-.

و(ديگر از فرزندان امام صادق عليه السّلام)على بن جعفر رضى اللّٰه عنه(بود و او)از كسانى است كه بسيار حديث نقل كرده و او راه و روشى استوار داشت،و بسيار پارسا و دانشمند بود و ملازم خدمت برادر ارجمندش موسى بن جعفر بوده و اخبار زيادى از آن حضرت نقل كرده است.

و عباس بن جعفر(فرزند ديگر آن حضرت)نيز مردى دانشمند و شريف بود.

و موسى بن جعفر عليهما السّلام در قدر و مقام بزرگوارترين فرزندان حضرت صادق عليه السّلام بود،و در مرتبه والاتر از آنان بود،و آوازۀ بزرگواريش بيش از برادران بود،و در زمان آن حضرت باسخاوت تر و گرامى تر و خوش معاشرت تر از او ديده نشد،و در عبادت سرآمد مردم آن زمان و پرهيزكارترين آنان و در جلالت مقام و فهم و دانش برتر از همگان بود.و عموم شيعيان پدرش امام صادق عليه السّلام معتقد بامامت آن بزرگوار گشته و سر تعظيم در برابرش فرود آورده تسليم دستورات او شدند،و از پدر بزرگوارش در

ص: 206

بارۀ امامت و جانشينى آن جناب نصوص و روايات و اشاره هاى زيادى روايت كرده اند،و معالم و فرامين دين خود را از او گرفتند،و آنقدر نشانه و معجزات از آن حضرت روايت كرده اند كه موجب قطع بر حجيت و امامت او خواهد شد.

باب(15)شرح حال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام

اشاره

در ذكر امام پس از حضرت صادق عليه السّلام از فرزندان آن بزرگوار،و تاريخ ولادت و نشانه هاى امامت،و مدت عمر،و خلافت،و زمان وفات و سبب آن،و جاى قبر و شمارۀ فرزندان آن جناب و شمۀ از احوالات آن بزرگوار است.

بدان كه چنانچه(در باب پيش)گذشت امام پس از حضرت صادق عليه السّلام فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر(معروف به)عبد صالح عليه السّلام است،زيرا همۀ صفات برترى و فضيلت و كمال در او گرد آمده بود و دليل ديگر تصريحى است كه پدرش در بارۀ امامت او فرمود،و اشاراتى است كه در اين باره نمود.

و در قريۀ ابواء(ميان مكه و مدينه)در سال صد و بيست و هشت هجرى بدنيا آمد،و در شهر بغداد در زندان سندى بن شاهك در روز ششم ماه رجب سال صد و هشتاد و سه از دنيا رحلت فرمود و در روز

ص: 207

رحلت پنجاه و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.

مادرش ام ولد بود بنام حميدۀ بربرية،و مدت خلافت و امامتش پس از پدر سى و پنج سال بود،و كنيه اش ابو ابراهيم و ابو الحسن و ابو على است،و معروف است بعبد صالح(يعنى بندۀ شايسته)و بلقب كاظم نيز مشهور است.

فصل(1)نصوصى كه در باره امامت او رسيده

در بارۀ نص و تصريح بامامت آن حضرت از پدر بزرگوارش عليه السّلام:

از جمله كسانى كه از بزرگان اصحاب حضرت صادق عليه السّلام و نزديكان و اهل راز و فقيهان شايسته و مورد اعتماد آن جناب نص صريح او را در بارۀ امامت و فرزندش موسى بن جعفر عليهما السّلام روايت كرده اند:

مفضل بن عمر جعفى،و معاذ بن كثير،و عبد الرحمن بن حجاج،و فيض بن مختار،و يعقوب سراج، و سليمان بن خالد،و صفوان جمال و ديگرانند،كه ذكر نام همه شان كتاب را طولانى كند.

و از آن جمله رواياتى است كه از دو برادرش اسحاق و على فرزندان امام صادق در بارۀ امامت آن حضرت رسيده و اسحاق و على را كسى در فضل و تقوايشان اختلاف نكرده است.

1-موسى صيقل از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت:خدمت امام صادق عليه السّلام بودم كه حضرت ابا ابراهيم موسى عليه السّلام كه كودكى بود وارد شد،حضرت صادق عليه السّلام بمن فرمود:سفارشهاى

ص: 208

مرا در بارۀ او بپذير و مقامش را رعايت كن(و بدان كه او امام است)و جريان امامت او را بهر كدام يك از اصحاب كه راز نگهدار و مورد اطمينانند اظهار كن.

2-ثبيت از معاذ بن كثير روايت كرده كه بامام صادق عليه السّلام عرضكردم:از آن خدائى كه اين مقام را بپدر شما داده كه جانشينى مانند شما داشته باشد ميخواهم كه پيش از مرگ شما نيز چنين جانشينى روزى شما گرداند،حضرت فرمود:خدا اين كار را كرده است،گفتم:قربانت گردم او كيست؟ پس اشاره بموسى بن جعفر كه خوابيده بود كرده فرمود:اين خوابيده،و موسى در آن زمان كودك بود.

3-ابو على ارجائى از عبد الرحمن بن حجاج روايت كند كه گفت:بر حضرت صادق عليه السّلام وارد شدم ديدم در اطاقى در خانۀ خود-جايى كه محل نمازش بود-نشسته دعا ميكرد،و موسى بن جعفر عليهما السّلام نيز در سمت راست او نشسته بدعاى او آمين ميگفت،من عرضكردم:خدا مرا قربانت كند ميدانى كه من از ديگران بريده و بشما پيوسته ام،و سابقۀ خدمتگزارى من نيز بشما معلوم است،پس از شما صاحب اختيار مردم كيست؟فرمود:اى عبد الرحمن همانا(فرزندم)موسى زره(پيغمبر را)پوشيد و باندام او رسا درآمد،من عرضكردم:پس از اين سخن بچيز ديگرى احتياج ندارم.

4-عبد الاعلى از فيض بن مختار حديث كند كه گفت:بامام صادق عليه السّلام عرضكردم:مرا از آتش نجات ده(و بمن خبر ده كه)پس از شما امام ما كيست؟گويد:اين وقت موسى بن جعفر-كه در سن كودكى بود-وارد شد فرمود:اين است امام شما،پس دامنش را بگير.

ص: 209

5-ابن ابى نجران از منصور بن حازم روايت كند كه گفت:بامام صادق عليه السّلام عرضكردم:

پدر و مادرم بقربانت(كسى از پيش آمدهاى روزگار ايمن نيست و)مرگ هر صبح و شام بسراغ مردم مى آيد پس اگر چنين پيش آمدى براى شما كرد پس از شما امام كيست؟حضرت فرمود:اگر چنين پيش آمدى كرد اين امام شما است-و دست بشانۀ راست موسى بن جعفر عليه السّلام زد-و او چنان كه در نظر دارم پنج ساله بود(يا قدش پنج وجب بود)و عبد اللّٰه بن جعفر نيز با ما نشسته بود(كه امام صادق عليه السّلام اين سخن را گفت و با اين احوال انكار امامت آن حضرت را كرده و خود مدعى امامت شد).

6-ابن ابى نجران از عيسى بن عبد اللّٰه روايت كند كه گفت:بامام صادق عليه السّلام عرض كردم:اگر خداى نخواسته پيش آمدى كرد(و شما از دنيا رفتيد)از كه پيروى كنم؟حضرت بفرزندش موسى اشاره كرد،عرضكردم:اگر براى موسى پيش آمدى شد از كه پيروى كنم؟فرمود:از پسرش عرضكردم:

اگر براى پسرش پيش آمدى كرد؟فرمود:از پسرش،عرضكردم:اگر براى او پيش آمدى كرد و برادر بزرگى با پسر كوچكى بجاى گذاشت(بكدام يك اقتداء كنم)فرمود:به پسرش و هم چنين است هميشه.

7-فضل از طاهر بن محمد(خادم امام صادق عليه السّلام)روايت كند كه حضرت صادق عليه السّلام را ديدم فرزندش عبد اللّٰه را سرزنش ميكرد و پند ميداد و باو مى فرمود:چرا تو مانند برادرت نيستى، بخدا من در چهرۀ او نورى مى بينم،عبد اللّٰه گفت:مگر من با او از يك پدر و مادر نيستيم و ريشۀ من و او يكى نيست؟حضرت صادق عليه السّلام فرمود:او جان من است و تو پسر منى.

ص: 210

8-محمد بن سنان از يعقوب بن سراج روايت كند كه گفت:بر امام صادق عليه السّلام وارد شدم ديدم بالاى سر حضرت كاظم عليه السّلام كه در گهواره بود ايستاده و زمانى دراز با او راز گفت،پس من نشستم تا فارغ شد آنگاه از نزد او برخاستم حضرت بمن فرمود:نزد ولايت برو و باو سلام كن،من نزديك (گهواره)رفته سلام كردم،با زبانى فصيح سلام مرا جواب داده آنگاه برو بمن فرمود:برو نامى كه ديروز براى دخترت گذاردى تغيير ده زيرا آن نامى است كه خدا آن را بد دارد(و مبغوض خدا است)گويد:من دخترى داشتم كه نامش را حميراء گذارده بودم،پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود:بدستور او رفتار كن تا هدايت شوى،من رفتم و نام دختر را عوض كردم.

9-ابن مسكان از سليمان بن خالد روايت كند كه گفت:امام صادق عليه السّلام روزى حضرت موسى بن جعفر را پيش خواند و ما در خدمتش بوديم،و بما فرمود:پس از من ملازم اين(فرزندم)باشيد زيرا او بخدا پس از من امام شما است.

10-و شاء از صفوان جمال روايت كند كه گفت:از امام صادق عليه السّلام پرسيدم صاحب اين امر (امامت)كيست؟فرمود:صاحب اين امر بسر گرمى و بازى نمى پردازد،در اين ميان حضرت كاظم عليه السّلام كه كودك خردسالى بود وارد شد و بزغالۀ مكى همراه داشت و بآن ميفرمود:براى پروردگارت خشوع كن،پس امام صادق عليه السّلام او را در بر گرفت و بسينه چسبانيده فرمود:پدر و مادرم بفدايت اى كسى كه بسرگرمى و بازى نمى پردازد.

ص: 211

11-يعقوب بن جعفر از اسحاق پسر امام صادق عليه السّلام روايت كند كه گفت:روزى در خدمت پدرم بودم پس على بن عمر بن على از او پرسيده گفت:قربانت گردم!پس از شما ما خانواده و ديگر مردمان بكه پناهنده شويم؟فرمود:بآن كه دو جامۀ زرد در بر دارد و داراى دو گيسوان است،و اكنون از در وارد مى شود،طولى نكشيد دو دست پيدا شد و هر دو لنگۀ در را گرفته باز كرد،و حضرت ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليهما السّلام كه كودكى بود از در وارد شد و دو جامۀ زرد بتن داشت.

12-محمد بن وليد از على بن جعفر حديث كند كه گفت:از پدرم جعفر بن محمد عليهما السّلام شنيدم كه بگروهى از نزديكان و اصحاب خود ميفرمود:وصيت مرا در بارۀ فرزندم موسى بپذيريد زيرا او برترين فرزندان و يادگاران من است،و او جانشين من و حجت خداى تعالى بر همۀ مردم پس از من ميباشد.

و على بن جعفر همواره ملازم خدمت برادرش موسى عليه السّلام بود و كوشاى در استفاده و بهره گيرى احكام و معالم دين از آن حضرت بود،و پرسشهاى بسيارى از آن جناب نقل كرده كه خود از آن بزرگوار شنيده است. و روايات در بارۀ نصوص بر آن حضرت عليه السّلام زياده از آن است كه بشماره درآيد و بيش از آن است كه ما در اينجا نقل كنيم.

ص: 212

باب(16) در بيان شمۀ از معجزات و نشانه هاى امامت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام

در بيان شمۀ از معجزات و نشانه هاى امامت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام:

1-محمد بن قولويه(بسند خود)از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت:پس از وفات امام صادق عليه السّلام من و محمد بن نعمان(مؤمن الطاق)در مدينه بوديم،و مردم بر سر عبد اللّٰه بن جعفر انجمن كرده بودند كه او پس از پدرش امام است،پس ما بر او در آمديم و مردم نزد او بودند،ما از او پرسيديم:زكاة در چه اندازه از مال واجب مى شود؟گفت:در دويست درهم پنج درهم،گفتيم:در صد درهم(چه اندازه واجب است)؟گفت:دو درهم و نيم،گفتيم:بخدا مرجئة(سنيهاى لا ابالى)نيز اين را نگويند،عبد اللّٰه گفت:بخدا من نميدانم مرجئة چه ميگويند،هشام گويد:پس ما از نزد عبد اللّٰه بن جعفر گمراه(و سرگردان)بيرون آمديم و نميدانستيم بكجا برويم و در كنار يكى از كوچه هاى مدينه نشسته گريه مى كرديم و نميدانستيم چه بايد بكنيم و بكه رو آوريم،با خود ميگفتيم:بسوى مرجئة،يا بسوى قدريه،يا بسوى معتزله،يا بسوى زيديه برويم؟در همين حال بوديم من مردى را كه نمى شناختم ديدم با دست بمن اشاره ميكند،ترسيدم جاسوسى از جاسوسان منصور دوانيقى باشد، چون منصور جاسوسانى در

ص: 213

مدينه داشت كه ببيند مردم پس از جعفر بن محمد امامت چه شخصى را خواهند پذيرفت تا او را گرفته گردن بزنند،من ترسيدم اين پيرمرد از همان جاسوسان باشد،پس بمؤمن الطاق گفتم:تو از من دور شو زيرا من بر خود و بر تو انديشناك و نگرانم،و اين مرد مرا نيز ميخواهد نه تو را،تو از من دور شو مبادا بهلاكت افتى و بدست خود در نابوديت كمك كرده باشى،پس احول(كه همان مؤمن الطاق بود) بفاصلۀ زيادى از من دور شد و من بدنبال پير مرد رفتم و چنين گمان ميكردم كه نميتوانم از دست او رها شوم و بناچار همچنان بدنبال او رفته و تن بمرگ داده بودم تا اينكه مرا بدر خانۀ حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام برد،آنگاه مرا رها كرده و برفت ديدم خادمى بر در خانه است بمن گفت:خدايت رحمت كند داخل شو،من داخل خانه شده ديدم حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام در آنجا است،و بدون سابقه فرمود:نه بسوى مرجئة،و نه بسوى قدريه،و نه بسوى معتزله،و نه بسوى زيديه،بلكه بسوى من،بسوى من،عرضكردم:فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟فرمود:آرى،گفتم:مرد؟فرمود:

آرى،گفتم:پس از او امام ما كيست؟فرمود:اگر خدا بخواهد تو را راهنمائى كند خواهد كرد!گفتم:

قربانت شوم همانا عبد اللّٰه برادر شما چنين پندارد كه او پس از پدرش امام است؟فرمود:عبد اللّٰه ميخواهد خدا را نپرستد،گفتم:پس بفرمائيد بعد از پدر شما امام كيست؟فرمود:اگر خدا بخواهد تو را راهنمائى كند خواهد كرد،عرض كردم:قربانت گردم آن امام شما هستى؟فرمود:من آن را نميگويم،گويد:

با خود گفتم:من از راه مسأله درست وارد نشدم،سپس(پرسش را عوض كرده)گفتم:براى شما امامى هست؟(و بر شما لازم است از امامى پيروى كنى؟)فرمود:نه،گويد:(در اين هنگام)چنان هيبت و عظمتى از آن بزرگوار در دلم افتاد كه جز خدا نميداند،سپس عرضكردم قربانت من از تو

ص: 214

پرسش كنم همان گونه كه از پدرت مى پرسيدم؟ فرمود:بپرس تا پاسخ گيرى ولى فاش مكن كه اگر فاش كنى نتيجه اش سر بريدن است(يعنى ما را ميكشند)گويد:من از او پرسشهائى كرده ديدم دريائى است بيكران،عرضكردم قربانت شيعيان پدرت گمراه و سرگردان شده اند آيا با اين پيمانى كه شما بر پنهان داشتن جريان از من گرفته ايد،(اجازه ميدهيد)جريان امامت شما را بآنها برسانم و آنان را بسويت دعوت كنم؟فرمود:هر كدام رشد و خردمندى و رازداريشان را دريافتى باو برسان و پيمان بگير كه فاش نكند و اگر فاش كند سر بريدن در كار است-و با دست اشاره بگلوى خود كرد- گويد:پس از نزد آن حضرت بيرون رفتم و ابا جعفر احول(مؤمن الطاق)را ديدم بمن گفت:چه خبر بود؟گفتم:هدايت بود و داستان را برايش گفتم،آنگاه زرارة و ابو بصير را ديدار كرديم(بآن دو نيز جريان را گفته)آنان خدمت آن حضرت رسيده سخنانش را شنيدند و پرسشهائى كرده يقين بامامتش پيدا كردند،سپس مردم را گروه گروه ديدار كرده(و جريان را گفتيم)و هر كه پيش آن جناب ميرفت بامامتش يقين ميكرد مگر دار و دستۀ عمار ساباطى(كه قائل بامامت عبد اللّٰه شدند)،و عبد اللّٰه بن جعفر تنها مانده جز اندكى از مردم كسى بنزدش نميرفت.

2-و نيز محمد بن قولويه(بسند خود)از رافعى حديث كند كه گفت:پسر عموئى داشتم كه نامش حسن بن عبد اللّٰه بود و مردى بود زاهد و عابدترين مردم زمان خود بود،و سلطان وقت از جديت و كوشش او در دين پروا داشت،و چه بسا در پيش روى سلطان سخنانى درشت در پند و اندرز و امر بمعروف و نهى از منكر ميگفت كه او را بخشم در مى آورد،ولى سلطان بواسطۀ شايستگى و خوبى آن مرد سخنانش

ص: 215

را بر خود هموار ميكرد،و پيوسته باين وضع بود تا روزى داخل مسجد شد و حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نيز در مسجد بود،حضرت باو اشاره كرده بنزد آن حضرت رفت پس باو فرمود:اى ابا على من اين روش تو را بسيار دوست دارم و روش دلپسندى است جز اينكه تو معرفت ندارى،در جستجوى معرفت باش،عموزادۀ من گفت:قربانت گردم معرفت چيست؟فرمود:برو تحصيل فهم كن و در جستجوى حديث باش،عرضكرد:از چه كسى؟فرمود:از فقهاى مدينه،سپس آنها را بر من عرضه كن،رافعى گويد:حسن بن عبد اللّٰه رفت و حديثهائى نوشته آورد براى امام عليه السّلام خواند،حضرت همۀ آن حديثها را رد كرده و بى اعتبار دانست،آنگاه دوباره باو فرمود:برو و تحصيل معرفت كن،آن مرد بدين خود پاى بند بود و پيوسته در صدد استفاده و بهره بردن از امام عليه السّلام بود تا اينكه روزى آن حضرت بمزرعۀ كه(در بيرون مدينه)داشت رفت،و آن مرد او را در راه ديدار كرده گفت:قربانت شوم همانا من در برابر خدا دامن شما را ميگيرم،مرا بآنچه معرفت آن بر من واجب است راهنمائى فرما!،پس آن حضرت عليه السّلام او را بجريان خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و سزاوارى آن جناب را در خلافت و آنچه معرفتش در اين باره بر آن مرد لازم بود باو خبر داد،و امامت حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد عليهم السّلام را باو گزارش داد آنگاه ساكت شد(و دم فرو بست)حسن بن عبد اللّٰه گفت:قربانت شوم امروز امام كيست؟فرمود:اگر برايت بگويم مى پذيرى؟عرضكرد:آرى، فرمود،آن امام منم،عرضكرد:نشانۀ(و معجزه اى)داريد كه بدان وسيله من اين را بدانم؟فرمود:

(آرى)بنزد اين درخت برو-و با دست خود اشاره بدرخت خار مغيلانى كرد-و بگو:موسى بن جعفر بتو ميگويد:پيش بيا،حسن بن عبد اللّٰه گويد:من بنزد آن درخت آمدم بخدا ديدم(از جا كنده

ص: 216

شده)و زمين را مى شكافت و بيامد تا در برابر آن حضرت ايستاد،آنگاه امام باو اشاره فرمود برگردد و آن درخت بجاى خود برگشت،پس آن مرد بامامت آن حضرت اقرار كرد،و خموشى گزيده از آن پس ديده نشد در جايى سخن بگويد.

3-احمد بن مهران از ابى بصير روايت كند كه گويد:بحضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام عرضكرد:قربانت گردم،بچه چيز امام شناخته مى شود؟فرمود:بچند چيز كه اولى آنها اينست كه از پدرش سخنى و اشاره اى در بارۀ امامت او گذشته باشد تا همان حجت و دليلى باشد،و باينكه از او پرسش شود و او پاسخ گويد،و اگر پرسشى نشد او خود آغاز سخن كند،و باينكه از فردا خبر دهد و با مردم بهر زبانى(كه دارند)با آن زبان گفتگو كند،سپس فرمود:اى ابا محمد تا بر نخاسته اى يك نشانۀ آن را بتو نشان خواهم داد،ابو بصير گويد:طولى نكشيد مردى از اهل خراسان وارد شد و بزبان عربى با آن جناب سخن گفت،موسى بن جعفر عليه السّلام بفارسى پاسخش گفت،مرد خراسانى عرضكرد:

بخدا اينكه من با شما بزبان فارسى گفتگو نكردم براى اين بود كه گمان كردم شما فارسى را نيكو نميدانى!؟حضرت فرمود:سبحان اللّٰه اگر من بخوبى نتوانم پاسخ تو را بدهم پس برترى من بر تو در شايستگى منصب امامت چيست؟سپس فرمود:اى ابا محمد همانا امام(كسى است كه)زبان هر يك از مردم(زمين) و هم چنين زبان پرنده و هر جا ندارى را بخوبى بداند.

4-عبد اللّٰه بن ادريس از ابن سنان حديث كند كه روزى هارون الرشيد جامه هائى بمنظور تكريم براى على بن يقطين(وزير خود)فرستاد،و در ميان آنها جبۀ بود از خز سياه رنگ،و از جامه هاى

ص: 217

طلاكوب سلطنتى بود،على بن يقطين(روى عقيدۀ كه نسبت بامامت موسى بن جعفر(ع)و علاقۀ كه بآن بزرگوار داشت)مقدار زيادى از آن جامه ها را بنزد حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فرستاد و در ميان آنها آن جبه را نيز بنزد آن حضرت فرستاد و مقدارى از مال خود را نيز كه هر ساله بر حسب معمول از خمس مال خود براى آن جناب ميفرستاد بر آنها افزود چون آن مال و جامه ها بدست امام(ع)رسيد همه را پذيرفت تنها آن جبه را بوسيلۀ آورنده بسوى على بن يقطين بازگرداند و در نامۀ باو مرقوم فرمود:اين جبه را نگهدار و از دست مده كه براى آن جريانى پيش خواهد آمد و تو بدان نيازمند خواهى شد،على بن يقطين از بازگرداندن جبه دو دل شد و نميدانست سبب برگرداندن آن چيست،و(روى ايمانى كه بآن حضرت داشت بدستور عمل كرده)آن را نگهدارى كرد،و چون چند روزى از اين داستان گذشت روزى على بن يقطين بغلام مخصوص خود خشمناك شده و او را از خدمت عزلش كرد،و آن غلام علاقۀ على بن يقطين را بحضرت موسى بن جعفر عليه السّلام ميدانست،و از هر چه على بن يقطين از جامه و پول و هديه هاى ديگرى كه براى حضرت ميفرستاد اطلاع داشت،و از اين رو بسعايت پيش هارون رفته از على بن يقطين بدگوئى كرد و گفت:اين مرد معتقد بامامت موسى بن جعفر است و هر ساله خمس مال خود را بنزد او ميفرستد،و آن جبه اى كه امير المؤمنين باو مرحمت كرده بود در روز فلان و ساعت فلان بنزد موسى بن جعفر فرستاد،هارون از شنيدن اين سخنان شعله ور شد و سخت خشمناك گرديده گفت:

من اين جريان را تحقيق ميكنم و اگر چنان باشد كه تو ميگوئى او را خواهم كشت،و در همان ساعت دستور باحضار على بن يقطين داد،و چون در برابرش حاضر شد گفت:آن جبه اى كه بتو دادم چه

ص: 218

كردى؟ گفت:اى امير المؤمنين آن جبه در پيش من است و در چمدانى مهر كرده و معطر نهاده ام و از آن نگهدارى ميكنم،و هر روز بامداد آن چمدان را باز كرده و براى تبرك و تيمن بدان نگاه ميكنم و آن را ميبوسم و دوباره سر جاى خود ميگذارم و چون پسين شود همين كار را ميكنم،هارون گفت:هم اكنون آن را پيش من بياور،گفت:چشم اى امير المؤمنين و يكى از غلامان خود را طلبيده باو گفت:

بفلان اطاق برو و كليد آن را از كليددار من بگير و در آن را باز كن،و فلان صندوقى كه در آنجا است درش را باز كن و چمدانى مهر كرده در آن است آن را با همان مهرى كه دارد پيش من آر،طولى نكشيد كه غلام چمدان را مهر كرده آورد و در برابر هارون بزمين نهاد،هارون دستور داد مهرش را شكستند و آن را باز كردند،چون باز شد چشم هارون بآن جبه افتاد كه تا كرده و پيچيده در ميان عطر است، پس خشم هارون فرو نشست و بعلى بن يقطين گفت:آن را بجاى خود بازگردان،و بسلامت باز گرد كه پس از اين سخن هيچ بدگو و سخن چينى را در بارۀ تو نخواهم پذيرفت،و دستور داد جايزه زياد و نيكوئى باو بدهند،و دستور داد آن غلام سعايت كننده را هزار تازيانه بزنند،همين كه حدود پانصد تازيانه باو زدند(در زير تازيانه)جان سپرد.

5-و محمد بن اسماعيل از محمد بن فضل روايت كرده كه گفت:ميان اصحاب ما در بارۀ مسح پاها در وضوء اختلاف شد كه آيا آن را از انگشتان تا ببلندى مفصل بايد كشيد يا بعكس؟پس على بن يقطين نامۀ بحضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نوشت كه قربانت گردم اصحاب ما در بارۀ مسح پاها اختلاف كرده اند،اگر صلاح بدانيد بخط شريف خود تكليف مرا در كيفيت وضوء ساختن مرقوم فرمائيد تا ان شاء اللّٰه

ص: 219

تعالى بر طبق آن رفتار كنم؟حضرت در پاسخ نامه اش مرقوم فرمود:آنچه در بارۀ اختلاف در وضوء نوشته بودى فهميدم،و آنچه من بتو دستور دهم در اين باره اين است كه(ابتداء)سه بار آب در دهان بگردانى و سه بار آب در بينى كشى،و سه بار روى خود را بشوئى و آب را بلابلاى موهاى صورت برسانى، و دستان خود را از سر انگشتان تا مرفق بشوئى،و همه سر را مسح كنى و رو و توى گوشهايت دست بكشى و پاهاى خود را تا بلندى مفصل سه بار بشوئى،و بجز آنچه نوشتم بكيفيت ديگرى وضوء را انجام ندهى،و از اين دستور تخلف نكنى!چون نامه بعلى بن يقطين رسيد،از آنچه آن حضرت مرقوم فرموده بود و همۀ شيعه در باب وضوء بر خلاف آن گويند در شگفت شد ولى با خود گفت:مولا و آقاى من داناتر است بآنچه دستور داده و من نيز فرمانبردار اويم،و هم چنان كه حضرت دستور فرموده بود وضوء ميساخت و با همۀ شيعه بخاطر امتثال دستور آن بزرگوار در اين باره مخالفت ميكرد،تا اينكه پيش هارون از على بن يقطين سعايت و بدگوئى كردند،و باو گفتند:او مردى است بمذهب رافضيان و با تو مخالف است،هارون ببرخى از نزديكان خود گفت:در بارۀ على بن يقطين نزد من زياد حرف ميزنند،و او را متهم بمخالفت با ما و ميل بسوى مذهب رافضيان كرده اند،و من در انجام خدمتش نسبت بخود تقصير و كوتاهى نديده ام و بارها او را آزمايش كرده و نشانۀ از اين تهمتها كه باو زنند در او نديده ام،و ميخواهم بوسيلۀ سر از كار او درآوردم بطورى كه خود او هم نفهمد كه مجبور شود از من پرهيز كرده تقيه نمايد،باو گفتند:اى امير المؤمنين رافضيان در مسألۀ وضوء با سنيان اختلاف دارند و اينان سبك وضوء ميگيرند و پاها را نمى شويند،پس چنانچه نفهمد از كيفيت وضوء گرفتنش او را آزمايش كن،هارون گفت:آرى اين راهى است كه از اين راه مذهب او آشكار شود،سپس چندى او را بحال خود واگذاشت،آنگاه او را بكارى در خانۀ خود واداشت تا اينكه هنگام نماز شد،و على

ص: 220

بن يقطين معمولا در اطاقى خلوت براى وضوء و نماز ميرفت، پس هارون وقت نماز پشت ديوارى ايستاد بطورى كه على بن يقطين را ميديد ولى على بن يقطين او را نميديد،پس آب براى وضوء خواست، و سه بار آب در دهان گردانده و سه بار در بينى كشيد،و سه بار روى خود را شسته و لابلاى موهاى صورت را آب رسانده،و از سر انگشتان تا مرفق را سه بار شست و همۀ سرش را مسح كرد و گوشها را دست كشيد و پاهاى خود را سه بار شست و هارون در تمام اين احوال او را نگاه ميكرد،و چون ديد كه على بن يقطين چنين كرد خود دارى نتوانست و آمد خود را بعلى بن يقطين نشان داده و آواز داد:اى على بن يقطين دروغ گويد هر كس كه بپندارد تو رافضى هستى،و از آن پس وضع او در پيش هارون نيكو شد،و پس از اين جريان بدون سابقۀ(نامه نگارى از طرف على بن يقطين)نامۀ از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام باو رسيد كه اى على بن يقطين از اين ساعت ببعد چنانچه خداوند دستور فرموده وضوء بگير، روى خود را براى وجوب يك بار بشوى و بار ديگر براى شاداب شدن بشوى و دستهاى خود را دو بار همچنان از مرفق بشوى،و پيش سر را با روى دو پا با زيادى آب وضوء مسح كن،زيرا آنچه بر تو ترسيده ميشد از بين رفت،و السلام.

6-على بن حمزۀ بطائنى روايت كند كه روزى حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام از مدينه بسوى مزرعۀ كه در بيرون مدينه داشت برفت و من نيز همراهش بودم،آن جناب سوار استرى بود و من بر الاغى كه داشتم سوار بودم،مقدارى از راه كه رفتيم شيرى سر راه ما آمد من از ترس عقب كشيدم و آن جناب بدون واهمه جلو رفت،پس من ديدم شير در برابر آن حضرت زبونى كرده همهمه ميكند و آوازى ميدهد

ص: 221

موسى بن جعفر ايستاده مانند كسى كه بآواز شير گوش ميدهد،شير پيش آمده دست خود را بر كپل استر نهاد،از اين منظره ترس زيادى مرا گرفت،آنگاه ديدم شير بكنارى رفت،و موسى بن جعفر عليهما السّلام رو بجانب قبله كرده شروع بدعا كرد و لبانش را بسخنى مى جنباند كه من نمى فهميدم،سپس با دست خود اشاره بشير كرد كه برو،شير همهمۀ زيادى كرده(و صداهائى درهم و برهم ميكرد)و حضرت ميگفت:

آمين،آمين،و پس از اين جريان شير رفت تا از نظر ما پنهان شد و موسى بن جعفر عليه السّلام براه خود ادامه داد و من نيز بدنبال آن حضرت روان شدم،همين كه از آنجا دور شديم نزديك رفته عرضكردم:

قربانت گردم!جريان اين شير چه بود؟و بخدا من از آن شير بر تو ترسيدم و از طرز بر خوردش با شما در شگفت شدم؟فرمود:شير پيش من آمده بود و از دشوار زائيدن جفتش بمن شكوه كرد و از من خواست از خدا بخواهم او را آسوده كند،من اين كار را كردم و بلدم افتاد كه آن شير ماده(جفت اين شير)بچۀ نرى ميزايد،و من اين جريان را نيز بدو خبر دادم،پس آن شير بمن گفت:برو در پناه خدا اميدوارم خدا هيچ يك از درندگان را بر تو و بر فرزندان و ذريۀ تو و بر شيعيانت مسلط نگرداند،من نيز گفتم:آمين.

و روايات در اين باب بسيار است و در آنچه ما در اينجا نقل كرديم كفايت است چنانچه روش ما بر اختصار است و پيش از اين نيز بهمين روش رفتار كرده ايم و المنة اللّٰه تعالى.

ص: 222

باب(17) در بيان شمه اى از فضائل و مناقب و خصال پسنديدۀ آن بزرگوار كه بدان

در بيان شمه اى از فضائل و مناقب و خصال پسنديدۀ آن بزرگوار كه بدان وسيله برتريش بر ديگران آشكار شد.

بدان كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام عابدترين مردمان زمان خود و فقيه ترين ايشان و باسخاوت تر و گرامى ترين مردمان آن زمان بود،و روايت شده كه آن حضرت نافله هاى شب را ميخواند و آنها را بنماز صبح متصل ميكرد،سپس تعقيب نماز ميخواند تا خورشيد بزند آنگاه بسجده ميرفت و مشغول بدعاء و حمد ميشد و سر بر نميداشت تا نزديك ظهر.و بسيار دعا ميكرد و ميگفت:«اللهم ان أسألك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب»(يعنى بار خدايا از تو در خواست ميكنم راحتى و آسودگى هنگام مرگ و عفو و گذشت هنگام حساب را)و اين دعا را چند بار ميگفت،و از دعاهاى آن حضرت عليه السّلام است كه ميگفت:

«عظم الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك»(يعنى گناه بنده ات بزرگ است،پس بايد گذشت و عفو تو نيز نيكو باشد)و از ترس خدا چندان ميگريست كه محاسنش از اشك چشمش تر ميشد.

و آن حضرت مهربانترين مردم بخانواده و خويشاوند خود بود،و از فقراى مدينه در شبها تفقد و نوازش ميفرمود،و زنبيلهائى كه در آن پول طلا و نقره و آرد و خرما بود براى ايشان مى برد و بآنان ميرساند و آنان نميدانستند از كجا مى آيد و چه كسى مى آورد.

ص: 223

حسن بن محمد بن يحيى(بسند خود)از محمد بن عبد اللّٰه بكرى حديث كند كه گفت:وارد مدينه شدم و ميخواستم پولى در مدينه قرض كنم،ولى دستم بجائى بند نشده درمانده شدم،پيش خود گفتم:

خوبست پيش موسى بن جعفر عليهما السّلام بروم و گرفتارى خود را باو بگويم،پس بقريۀ نقمى(كه در اطراف مدينه بود)و آن حضرت مزرعه اى در آنجا داشت رفتم،حضرت پيش من آمده و غلامى همراهش بود كه در دست او غربالى بود و در ميان آن غربال تكه هاى گوشت كباب كرده بود،و چيز ديگر جز آن نبود،پس آن جناب از آن خورد و من نيز با او خوردم سپس از حال من پرسش كرد،من سرگذشت خويش را براى آن جناب بيان كردم،حضرت داخل خانه شده و پس از اندك زمانى بيرون آمده بغلام خود فرمود:از اينجا برو،سپس دست خود را دراز كرده كيسۀ بمن داد كه در آن سيصد دينار پول بود آنگاه برخاسته رفت،من نيز برخاسته سوار مركب خود شده باز گشتم.

و نيز حسن بن محمد(بسند خود)روايت كرده كه مردى بود در مدينه از اولاد عمر بن خطاب و حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام را مى آزرد و هر گاه آن حضرت را ميديد باو دشنام ميداد و بعلى عليه السّلام ناسزا ميگفت،روزى برخى از ياران و همنشينان آن حضرت عرضكردند:اجازه فرمائيد ما اين مرد تبهكار بد زبان را بكشيم؟حضرت بسختى با اين كار مخالفت كرد و آنان را از انجام اين عمل بازداشت،و حال آن مرد را پرسيد؟بآن جناب عرض كردند:جايى در اطراف مدينه بكشت و زرع مشغول است،حضرت سوار شده بمزرعه آن مرد آمد و هم چنان كه سوار الاغش بود وارد كشت و زرع او شد،آن مرد فرياد زد:كشت و زرع

ص: 224

ما را پامال نكن،حضرت همچنان سواره پيش رفت تا بنزد او رسيده پياده شد و نزد آن مرد نشست و با خوشروئى شروع بشوخى و خنده با او كرد و باو فرمود:چه مبلغ خرج اين كشت و زرع كرده اى؟گفت:

صد دينار،فرمود:چه مبلغ اميد دارى كه از آن بدستت رسد و عايدت گردد؟گفت:من علم غيب ندارم (كه چه اندازه عايدم مى شود)!حضرت فرمود:من گفتم:چه مبلغ اميد دارى بتو برسد(و نگفتم:

چه مبلغ بتو خواهد رسيد)؟گفت:اميد دارم دويست دينار از اين مزرعه عايد من شود،حضرت كيسۀ در آورد كه سيصد دينار در آن بود،و فرمود:اين را بگير و كشت و زرع تو نيز بهمين حال براى تو باشد و خدا آنچه اميد دارى از آن عايدت گرداند،راوى گويد:آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسه زد و درخواست نمود از بى ادبيها و بدزبانيهاى او درگذرد،موسى بن جعفر عليه السّلام لبخندى زده باز گشت، (اين جريان گذشت تا اينكه روزى)حضرت بمسجد رفت و آن مرد عمرى هم نشسته بود،همين كه نگاهش بآن حضرت افتاد گفت:«خدا ميداند رسالت خويش را در چه خاندانى قرار دهد»رفقاى آن مرد بسرش ريخته گفتند:داستان چيست؟تو كه جز اين در بارۀ اين مرد ميگفتى؟(و هر گاه او را ميديدى دشنام و ناسزا ميگفتى چه شد كه اكنون يكسره عوض شدى و او را مدح و ستايش ميكنى؟)گفت:همين است كه اكنون گفتم و جز اين چيزى نگويم و شروع كرد بدعا كردن در بارۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام آنان با او ببحث و گفتگو پرداختند و او بهمان گونه پاسخشان ميداد،همين كه حضرت بخانه بازگشت بآن كسانى كه از او اجازۀ كشتن آن مرد عمرى را خواسته بودند فرمود:كدام يك از اين دو راه بهتر بود آنچه شما ميخواستيد يا آنچه من انجام دادم؟من كار او را با آن مقدار پولى كه ميدانيد سر و صورت داده و بدان وسيله خود را از شر او آسوده ساختم.

و گروهى از دانشمندان گفته اند كه:احسان و بخشش حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام از دويست

ص: 225

دينار تا سيصد دينار بود،و كيسه هاى پول اعطائى موسى عليه السّلام ضرب المثل بود.

و ابن عمار و ديگران روايت كرده اند كه در سالى كه هارون الرشيد حج بجا آورد همين كه نزديك شهر مدينه رسيد بزرگان و وجوه شهر باستقبال هارون آمدند و پيشاپيش آنها حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام بر استرى سوار بود،ربيع(دربان مخصوص هارون رو بآن حضرت كرده)گفت:اين مركب چيست كه با آن بديدار امير المؤمنين آمده اى؟اگر با آن بدنبال دشمن روى باو نخواهى رسيد و اگر دشمن بدنبال تو آيد از دست او بدر نخواهى رفت؟حضرت فرمود:اين مركب از سرفرازى و تكبر اسب پست تر و از زبونى و خوارى الاغ بالاتر است و بهترين هر چيز ميانه و حد وسط آن است.

گويند:چون هارون وارد مدينه شد رو بقبر شريف پيغمبر(ص)براى زيارت آن بزرگوار نهاده و مردم نيز همراهش بودند،پس هارون پيشاپيش همه بسوى قبر مطهر ايستاده گفت:«درود بر تو اى رسول خدا،درود بر تو اى پسر عمو»و مقصودش اين بود كه بخود ببالد(و بفهماند كه مقام من از ديگران برتر است،چون من پسر عموى پيغمبرم)پس حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام پيش قبر آمده گفت:

«درود بر تو اى رسول خدا،درود بر تو اى پدر»(و مقصود آن حضرت عليه السّلام اين بود كه عوام فريبى هارون را بمردم بفهماند،و برترى مقام خويش را بر هارون بآنانان گوشزد سازد)هارون از اين جريان رنگ صورتش گشت و آثار خشم در چهره اش آشكار شد.

ابو زيد روايت كرده كه محمد بن حسن در مكه در حضور هارون از حضرت موسى جعفر عليهما السّلام پرسيد:آيا براى شخص محرم(كه لباس احرام عمره يا حج بتن دارد)جايز است كه در زير سايۀ سقف

ص: 226

محمل خود(كه در آن مينشيند)برود؟فرمود:در حال اختيار جايز نيست،محمد بن حسن گفت:

آيا راه رفتن در زير سايه در حال اختيار براى او جايز است؟فرمود:آرى،محمد بن حسن(از اين پاسخ)بخنده افتاد(و از اين طرز پاسخ حضرت را مسخره كرد)موسى بن جعفر عليهما السّلام فرمود:

آيا از دستور پيغمبر تعجب ميكنى و آن را مسخره ميكنى؟همانا رسول خدا(ص)در حال احرام سقف محمل را برداشت(كه زير سايۀ آن نباشد)ولى در زير سايه راه رفت،اى محمد در احكام خدا قياس نتوان كرد،و هر كس حكمى را بحكم ديگر قياس كند از راه راست گمراه شده،پس محمد بن حسن خاموش شده نتوانست پاسخى بآن حضرت بدهد.

و بالجمله(فضائل آن حضرت زياده از آنست كه اين مختصر گنجايش آن را داشته باشد و)مردم روايات بسيارى(در فنون علم)از آن جناب روايت كرده اند،و او فقيه ترين اهل زمان خود بود،و از همه كس بكتاب خدا آشناتر و در خواندن قرآن از همگان خوش صداتر بود،و چنان بود كه هر گاه قرآن ميخواند محزون ميشد(يا با صوت حزين ميخواند)و مردم از تلاوت قرآنش ميگريستند،و مردم مدينه آن حضرت را زينت متهجدين(نماز شب خوانان،و شب زنده داران)ميناميدند،و بلقب كاظم( فروخورنده خشم)ناميده شد،براى آنكه هر چه از دست ستمكاران كشيد خشم خود را فرو خورد و بردبارى كرده (بر آنان نفرين نكرد)تا اينكه در زندان و زنجير دشمنان و ستمگران از دنيا رفت و شهيد گشت.

ص: 227

باب(18) در بيان سبب شهادت آن بزرگوار و بيان شمۀ از آن جريان جانگداز

در بيان سبب شهادت آن بزرگوار و بيان شمۀ از آن جريان جانگداز.

و سبب اينكه هارون آن حضرت را دستگير كرده بزندان افكند و آخر الامر شهيدش نمود جريانى است كه احمد بن عبيد اللّٰه(بسند خود)روايت كرده از بزرگان حديث كه گفته اند:سبب گرفتارى حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام اين شد كه هارون پسرش(محمد امين)را نزد جعفر بن محمد بن اشعث نهاده بود كه او را تعليم و تربيت كند،و خالد بن يحيى برمكى در اين باره بجعفر بن محمد رشگ برد و با خود انديشيد كه اگر خلافت بآن پسر(يعنى محمد امين)برسد،منصب وزارت از دست من و فرزندانم بيرون خواهد رفت(زيرا جعفر بن محمد بن اشعث كه استاد امين است همه كاره خواهد شد،و روى سوابقى كه با برمكيان دارد دست ما را از كار كوتاه خواهد كرد)از اين رو در بارۀ جعفر بن محمد بحيله گرى پرداخت-و اين جعفر از كسانى بود كه معتقد بامامت موسى بن جعفر عليهما السّلام و از شيعيان بود-خالد راه مراوده و دوستى را با جعفر بن محمد باز كرده تا اينكه بخانۀ او در آمده با او مأنوس شد،و زياد بخانه اش ميرفت و بررسى از كارهاى او ميكرد و همه را بهارون گزارش ميداد و مقدارى هم خود بر آن ميافزود كه در هارون كارگر افتد.

تا اينكه روزى خالد برمكى ببرخى از نزديكان خود گفت:آيا مردى از خاندان ابى طالب

ص: 228

مى شناسيد كه تنگدست باشد و من آنچه ميخواهم بوسيلۀ او تحقيق كنم؟او را بعلى بن اسماعيل بن جعفر ( برادرزادۀ موسى جعفر عليهما السّلام)راهنمائى كردند،يحيى بن خالد مالى براى على بن اسماعيل فرستاد،و او را بآمدن نزد هارون در بغداد ترغيب كرده وعدۀ احسان بيشترى در بغداد باو داد،و موسى بن جعفر عليهما السّلام بعلى بن اسماعيل بسيار احسان و نيكى مينمود،پس على بن اسماعيل آمادۀ رفتن ببغداد شد،حضرت كاظم عليه السّلام جريان را فهميده او را طلبيد و باو فرمود:اى برادر زاده بكجا ميخواهى بروى؟گفت:ببغداد،فرمود:براى چه ميخواهى ببغداد بروى؟گفت:قرض و بدهى دارم و دستنگ هستم(و نمى توانم قرضم را ادا كنم،ميخواهم ببغداد بروم شايد از هارون پولى گرفته بدهى خود را بدهم)!حضرت فرمود:من بدهى تو را ميدهم و زياده بر آن در بارۀ تو نيكى خواهم كرد؟! على بن اسماعيل توجهى بفرمايش آن جناب نكرده تصميم برفتن گرفت،بار دوم حضرت او را طلبيده فرمود:تو خواهى رفت؟گفت:آرى جز رفتن چارۀ ندارم،فرمود:اى فرزند برادر نيك بينديش و از خدا بترس و فرزندان مرا يتيم نكن!و دستور فرمود سيصد دينار و چهار هزار درهم پول باو بدهند و چون از پيش آن حضرت برخاست آن بزرگوار رو بحاضرين مجلس خود كرده فرمود:بخدا در ريختن خون من سعايت خواهد كرد و فرزندان مرا يتيم خواهد نمود!آنان عرضكردند:قربانت شويم تو با اينكه اين جريان را ميدانى باز هم در بارۀ او نيكى ميكنى و احسان ميفرمائى؟حضرت فرمود:آرى پدرم از پدرانش از رسول خدا(ص)حديث فرمود:كه رحم و خويشاوندى هر گاه بريده شد و دو باره پيوند شد آنگاه دو باره بريده شد خدا او را خواهد بريد،و من ميخواهم،پس از اينكه او از من بريد من آن را پيوند دهم تا اگر ديگر باره او از من بريد خدا از او ببرد.

ص: 229

گويند:پس اسماعيل بن جعفر بيامد تا بنزد يحيى بن خالد رسيد و يحيى آنچه در بارۀ كار موسى بن جعفر ميخواست از او پرسيد و آنچه از اسماعيل شنيده بود مقدارى هم بر آن ميافزود و بهارون گزارش ميداد،آنگاه خود اسماعيل را بنزد هارون برد،هارون از حال عمويش(موسى بن جعفر عليهما السّلام)از او پرسيد اسماعيل شروع بسعايت و بدگوئى كرده گفت:پولها و اموال است كه از شرق و غرب براى او مى آوردند،و(تازگى)مزرعۀ در مدينه بسى هزار دينار خريد كه نامش يسيره است،صاحب آن مزرعه وقتى پول را برايش بردند گفت:من از اين دينارها نمى خواهم و دينارهاى من بايد چنين و چنان باشد(و يك قسم ديگرى از پول نقد را نام برد)عمويم موسى بن جعفر فورا دستور داد آن پول را برگردانده و سى هزار دينار ديگر از همان نوع پول نقدى كه صاحب مزرعه معين كرده بود براى او آوردند!هارون اين جريان را از او شنيد و دستور داد دويست هزار درهم باسماعيل بدهند كه بسوى برخى از اطراف برود و بوسيلۀ آن پول بزندگى خود ادامه دهد،اسماعيل جايى از مشرق بغداد را براى سكونت اختيار كرد،و فرستادگان او براى تحويل گرفتن آن پول بدربار هارون رفتند و او در آنجا چشم براه رسيدن پول بود،و در همان روزها(كه منتظر رسيدن آن پول بود)روزى براى تخليه بيت الخلا رفت ناگهان باسهالى دچار شد كه همۀ دل و رودۀ او بيرون آمد و در افتاد، ملازمانش جريان را فهميده آمدند و هر چه كردند آنها را بجاى خود بازگردانند نشد،بناچار او را بهمان حال برداشته بيرون آوردند،و او در حال جان كندن بود كه پول را برايش آوردند،گفت:

من در حال مردن اين پول را براى چه كار ميخواهم؟!.

از آن سو هارون در همان سال بحج رفت و ابتداء بمدينه طيبه آمده و حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام با گروهى از اشراف و بزرگان مدينه باستقبال او آمدند،سپس حضرت چنانچه معمول او

ص: 230

بود بمسجد رفت،پس هارون شبانه بنزد قبر رسول خدا(ص)رفته گفت:اى رسول خدا من از تو پوزش ميخواهم از كارى كه ميخواهم انجام دهم،ميخواهم موسى بن جعفر را بزندان اندازم،زيرا او ميخواهد ميان امت تو دودستگى اندازد و خون آنان را بريزد،سپس دستور داد آن حضرت را در مسجد گرفتند و بنزد او بردند،پس آن حضرت را بزنجير بسته و دو محمل ترتيب داد و آن حضرت را در يكى از آنها نهاده بر استرى بست و محمل ديگر را بر استرى ديگر گذارده،و هر دو محمل را كه اطرافش پوشيده بود از خانۀ او بيرون بردند،و همراه هر دوى آنها سوارانى فرستاد،(همين كه از شهر بيرون رفتند) سواران دو دسته شدند دستۀ با يك محمل بسوى بصره رفتند،و دستۀ ديگر با محمل ديگر راه كوفه را پيش گرفتند،و موسى بن جعفر عليه السّلام در آن محملى بود كه ببصره بردند،و اينكه هارون اين كار را كرد (و دو محمل ترتيب داد)براى آن بود كه مردم ندانند موسى بن جعفر عليهما السّلام را بكجا مى برند و بآن دسته از سواران كه همراه موسى بن جعفر عليهما السّلام بودند دستور داد آن حضرت را در بصره بعيسى بن جعفر بن منصور كه در آن زمان فرماندار بصره بودند بسپارند،پس آن جناب را در بصره باو سپردند و عيسى يك سال آن بزرگوار را در بصره زندان كرد،تا اينكه هارون نامۀ باو نوشت كه حضرت را بكشد.

عيسى بن منصور برخى از نزديكان و مشاورين خود را خواسته در بارۀ كشتن آن جناب با آنان مشورت كرد،آنان صلاح او را در اين كار نديده رأى دادند كه از كشتن او دست باز دارد و از هارون بخواهد كه او را از اين كار معاف دارد،پس عيسى بن جعفر نامۀ بهارون نوشت كه:زمانى است موسى بن جعفر در زندان من است و من در اين مدت او را آزمودم و ديده بانانى بر او گماشتم و هيچ ديده نشد بچيزى جز عبادت سرگرم شود و كسى را گماردم تا هنگام دعاى او گوش فرا دارد و بشنود در دعا

ص: 231

چه ميگويد، و شنيده نشد بر تو و بر من نفرين كند و نام ما را ببدى ببرد،و براى خود نيز جز بآمرزش و رحمت دعائى نمى كند،پس اكنون كسى را بفرست تا من موسى بن جعفر را باو بسپارم و گر نه من رهايش خواهم كرد زيرا من بيش از اين نمى توانم او را در حبس نگهدارم.

و روايت شده كه برخى از ديده بانانى كه موسى بن جعفر بر آن حضرت گماشته بود باو گزارش دادند كه بسيار شنيده است آن حضرت در دعاى خود ميگويد:بار خدايا تو ميدانى كه من جاى خلوتى براى عبادت از تو خواسته بودم و تو چنين جايى براى من آماده كردى،پس سپاس از آن تو است (كه حاجت مرا بر آوردى)گويد:پس هارون كسى را فرستاد آن حضرت را از عيسى بن جعفر بگيرد و ببغداد ببرد،و در آنجا او را بدست فضل بن ربيع(يكى از وزراى خويش)بسپارد و زمانى دراز آن حضرت نزد فضل ماند،هارون از او خواست اقدام بكشتن آن جناب كند،او نيز از انجام اين كار خود دارى كرد،پس نامۀ بفضل نوشت كه آن حضرت را بفضل پسر يحيى(ابن خالد برمكى)بسپارد،فضل بن يحيى او را گرفته در برخى از اطاقهاى خانه اش جا داد،و ديده بانانى بر آن حضرت گماشت،و آن بزرگوار شب و روز سرگرم عبادت بود،همۀ شب را بنماز و تلاوت قرآن و دعا و كوشش در عبادت پروردگار ميگذراند،و بيشتر روزها روزه بود،و روى خويش را از محراب عبادت بجانب ديگر نميگرداند فضل بن يحيى كه چنين ديد گشايشى در كار آن حضرت داده و او را گرامى داشت و وسائل آسايش او را فراهم نمود،اين خبر بگوش هارون رسيد و آن هنگام در(نزديكى بغداد در جايى بنام)رقة بود پس نامۀ بفضل بن يحيى نوشت و از اكرام و احترامى كه نسبت بموسى بن جعفر انجام داده بود او را باز

ص: 232

داشته و باو دستور داده آن حضرت را بكشد، فضل اقدام بدان كار ننمود،هارون از اينكه فضل دستورش را نپذيرفته در خشم شد و مسرور خادم را طلبيده باو گفت:هم اكنون با شتاب ببغداد برو و يكسره بنزد موسى بن جعفر ميروى و اگر ديدى كه او در آسايش و رفاه است اين نامه را بعباس بن محمد برسان و باو دستور بده آنچه در آن نوشته شده انجام دهد،و نامۀ ديگرى نيز باو داد و گفت:اين نامه را نيز بسندى بن شاهك برسان و باو دستور ده از فرمان عباس بن محمد پيروى كند،مسرور شتابانه ببغداد آمد و يكسره بخانۀ فضل بن يحيى رفت و كسى نميدانست براى چه كارى آمده،پس بنزد موسى بن جعفر عليهما السّلام رفت،و او را بهمان حال كه بهارون خبر داده بودند(در آسايش و رفاه)بديد،پس بدون درنگ بنزد عباس بن محمد و سندى بن شاهك رفته و نامه ها را بايشان داد،زمانى نگذشت كه مردم ديدند فرستادۀ عباس بن محمد دوان دوان بخانۀ فضل بن يحيى رفت و فضل وحشت زده و هراسان با آن فرستاده بنزد عباس بن محمد رفت،پس عباس بن محمد چند تازيانه و عقابين خواست(عقابين ظاهرا چيزى بوده مانند تخته كه شخص را روى آن مى بسته اند،و در كتب لغت معنائى براى آن نيافتم)و دستور داده فضل را برهنه كرده و سندى بن شاهك صد تازيانه بر او زد،و فضل از خانه عباس رنگ پريده بيرون آمد بر خلاف هنگام رفتن،و بمردمى كه در چپ و راست كوچه ايستاده بودند سلام ميكرد،(پس از اين جريان)مسرور داستان را براى هارون نوشت،هارون دستور داد حضرت را بسندى بن شاهك بسپارند،و خود هارون مجلسى ترتيب داد كه گروه بسيارى در آن انجمن كردند،آنگاه گفت:اى گروه مردم همانا فضل بن يحيى نافرمانى مرا كرد،و از دستور من سرپيچى نمود،و من در نظر گرفته ام او را لعنت كنم پس شما نيز او را لعن كنيد،پس مردم از هر سو او را لعنت كرده بدانسان كه از صداى لعنت آنان در و ديوار قصر بلرزه درآمد،اين خبر بگوش يحيى بن خالد(پدر فضل)رسيد،بشتاب

ص: 233

سوار شده بنزد هارون آمد، و از در مخصوص غير از درب معمول وارد قصر هارون شده و از پشت سر هارون بطورى كه او نفهميد وارد شده بنزد او آمد و گفت:اى امير المؤمنين بسخن من گوش فرا دار، هارون با ناراحتى گوش بسخن يحيى داد،يحيى گفت:همانا فضل جوانى تازه كار است و من آنچه تو خواهى(از كشتن موسى بن جعفر)انجام خواهم داد،هارون صورتش از هم باز شده و خوشحال شد،و رو بمردم كرده گفت:همانا فضل در بارۀ چيزى نافرمانى مرا كرده بود پس من او را لعن كردم، و همانا توبه و بازگشت بفرمانبردارى من كرد پس او را دوست بداريد،مردم گفتند:ما دوستدار هر كس هستيم كه تو او را دوست دارى،و دشمن هستيم با هر كه تو او را دشمن دارى،و ما اكنون او را دوست داريم.

سپس يحيى بن خالد بشتاب از آنجا بيرون آمد تا وارد بغداد شد،مردم از آمدن يحيى ببغداد (باين شتاب)وحشت زده شدند و هر كس در بارۀ آمدن يحيى ببغداد سخنى گفت،و خود يحيى وانمود كرد كه براى ترتيب دادن وضع شهر و سركشى بكارهاى عمال و فرمانداران بشهر آمده،و(براى پوشاندن مقصد شوم خود نيز)چند روزى باين كارها مشغول شد سپس سندى بن شاهك را طلبيد و دستور كشتن آن حضرت را باو داد و او نيز انجام آن را گردن گرفت،و ترتيب كشتن آن امام معصوم عليه السّلام باين گونه بود كه سندى بن شاهك زهرى در غذاى آن بزرگوار ريخته و بنزد او آورد،و برخى گفته اند:آن زهر را در رطب قرار داد پس حضرت از آن(غذا يا رطب مسموم)ميل فرموده اثر زهر را در بدن خويش احساس فرمود،و پس از آن سه روز آن بزرگوار ببيمارى سختى مبتلا شد و در روز سيم از دنيا رفت.

و چون حضرت از دنيا رفت سندى بن شاهك فقهاء و بزرگان اهل بغداد را بنزد آن بزرگوار

ص: 234

گرد آورده و در ميان ايشان بود هيثم بن عدى و ديگران،پس همگى جنازۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام را نگريستند و ديدند اثرى از زخم يا خفگى در بدن آن بزرگوار نيست،و همه را گواه گرفت كه او بمرگ طبيعى از دنيا رفته و آنان همگى باين مطلب گواهى دادند،پس جنازۀ آن حضرت را از زندان بيرون آورده كنار جسر بغداد گذاردند،و جار زدند اين موسى بن جعفر است كه مرده است او را بنگريد، مردم مى آمدند و چهرۀ آن جناب را بدقت مى نگريستند و ميرفتند،و در زمان حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام گروهى بودند كه گمان ميكردند آن حضرت همان قائم منتظر و مهدى موعود است،و حبس و زندان او را همان غيبتى ميدانستند كه براى امام قائم ذكر شده،از اين رو پس از شهادت آن حضرت يحيى بن خالد دستور داد جار زنند:اين موسى بن جعفر است كه رافضيان گمان مى كردند امام قائم است و نخواهد مرد پس او را بنگريد،و مردم نگاه ميكرده ميديدند كه آن حضرت مرده است(مترجم گويد:بنظر ميرسد اين كار يحيى بن خالد براى اين بوده است كه ذهن مردم را از آن ستم و جنايتى كه انجام داده بود باين مسأله متوجه كند،و كسى بفكر مسموم شدن آن امام معصوم نباشد،زهى بيشرمى!و أف بر چند روزه رياست،كه بخاطر آن چه اعمال ننگينى مرتكب شدند،و براى خاموش ساختن انوار الهى چه نقشه هاى شومى كشيدند،و صفحات تاريخ را براى هميشه لكه دار ساختند،خداوند آن دستور دهنده و اجراكننده و خليفه و وزير و مباشر اين جنايات را از رحمت خويش دور سازد).

سپس آن جنازه مطهر را برداشته در قبرستان قريش در باب التين بخاك سپردند،و اين قبرستانى بود قديمى كه مخصوص ببنى هاشم و اشراف از مردم بوده.

و روايت شده كه چون هنگام وفات آن حضرت عليه السّلام رسيد از سندى بن شاهك خواست كه دوستى كه آن حضرت در بغداد داشت و از اهل مدينه بود و خانۀ او نزديك خانۀ عباس بن محمد در مشرعة القصب بود حاضر كند كه سرپرست غسل و كفن آن حضرت باشد و او انجام داد،سندى بن شاهك گويد:من از او

ص: 235

در خواست كردم كه بمن اجازه دهد تا خود او را كفن كنم،او بمن اجازۀ اين كار را نداده گفت:ما خاندانى هستيم كه مهريۀ زنانمان و خرج نخستين حج و كفن مردگانمان از مال پاك خودمان ميباشد،و كفن من نزد خودم موجود است و ميخواهم سرپرست غسل و دفن و كفن من فلان دوست من باشد،پس همان شخص كه نام برده بود حاضر كرده و كارهاى مزبور را انجام داد.

باب(19) در ذكر عدد فرزندان آن حضرت و اجمالى از حالات ايشان

در ذكر عدد فرزندان آن حضرت و اجمالى از حالات ايشان.

حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام داراى سى و هفت فرزند پسر و دختر بود:(1)على بن موسى الرضا عليهما السّلام(2)ابراهيم(3)عباس(4)قاسم كه مادرهاى ايشان ام ولد بودند(5)اسماعيل(6) جعفر(7)هارون(8)حسن كه مادرشان نيز ام ولد بود(9)احمد(10)محمد(11)حمزه كه اينان نيز مادرشان ام ولد بود(12)عبد اللّٰه(13)اسحاق(14)عبيد اللّٰه(15)زيد(16)حسن(17)فضل (18)حسين(19)سليمان كه اينان هر كدام يا هر چند تن از يك زن ام ولد بوده اند(20)فاطمۀ كبرى (21)فاطمه صغرى(22)رقيه(23)حليمه(24)ام ابيها(25)رقيۀ صغرى(26)ام جعفر(27)لبابة (28)زينب(29)خديجه(30)علية(31)آمنة(32)حسنة(33)بريهه(34)عايشة(35)ام سلمة

ص: 236

(36)ميمونة(37)ام كلثوم كه مادرهاى اينان نيز ام ولد بوده اند.

و در ميان فرزندان آن حضرت از همه برتر و در قدر و منزلت والاتر و دانشمندتر،و در فضل و كمال جامعتر:حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا عليهما السّلام بوده است.

و احمد بن موسى مردى كريم و بزرگوار و پارسا بوده،و حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام او را دوست داشت و مقدم ميداشت،و مزرعۀ خود كه معروف بود به بسيرة باو بخشيد،و گفته اند:احمد بن موسى رضى اللّٰه عنه در زمان خود هزار بنده آزاد كرد.

حسن بن محمد بن يحيى براى من حديث كرد از جدش كه گفت:شنيدم از اسماعيل فرزند حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام كه ميگفت:پدرم با فرزندان خود از مدينه بسوى برخى از املاك خود بيرون رفت و اسماعيل نام آن ملك را برد ولى يحيى(جد حسن بن محمد راوى حديث)نام آن را فراموش كرد،اسماعيل گويد:ما در آنجا بوديم و با احمد بن موسى بيست تن از خدم و حشم پدرم بودند كه اگر احمد برميخاست آنان با او برميخاستند،و اگر احمد بجاى مى نشست آنان نيز با او مى نشستند (و خلاصه بفرمان و پيرو او بودند)و از آن گذشته پدرم نيز پيوسته نظرش باو بود و از او غفلت نداشت، و ما از آنجا بازنگشتيم تا هنگامى كه احمد از ميان ما كوچ كرد و برفت آنگاه ما نيز از آنجا رفتيم.

(مترجم گويد:احمد بن موسى قبرش در شيراز و بشاه چراغ معروف است و گنبد و بارگاهى مجلل دارد و كرامات بسيارى از مرقد مطهرش آشكار شده است).

و ديگر از فرزندان آن حضرت محمد بن موسى است كه از اهل فضل و صلاح بوده و حسن بن محمد

ص: 237

از جدش يحيى براى من حديث كرد كه زنى هاشمى جاريۀ رقية دختر حضرت كاظم عليه السّلام برايم نقل كرد كه محمد بن موسى پيوسته با وضوء و هميشه سرگرم نماز بود،و شبها چنان بود كه وضوء ميساخت و نماز ميخواند و صداى ريختن آب وضويش شنيده ميشد كه وضوء ميگرفت و پاسى از شب نماز ميخواند،آنگاه ساعتى صداى وضوء و نماز او آرام ميشد و لختى ميخوابيد دوباره برميخاست و صداى ريختن آب وضويش شنيده ميشد و پس از آن پاسى نماز ميخواند و همچنان باين ترتيب اندكى ميخوابيد و برميخاست بوضوء و نماز تا صبح ميشد،و هرگز من او را نديدم جز اينكه بياد گفتار خداى تعالى مى افتادم كه(در باره پرهيزكاران و متقين)فرمايد:«چنان بودند كه اندكى از شب را ميخوابيدند»(سورۀ ذاريات آيه 17).

و ديگر از فرزندان آن حضرت ابراهيم بن موسى است كه مردى شجاع و كريم بود و در زمان مأمون از طرف محمد بن زيد بن على بن الحسين عليه السّلام فرماندار يمن شد و محمد بن زيد كسى است كه در زمان مأمون خروج كرد و ابو السرايا نيز در كوفه با او بيعت كرد و كوفه را فتح كرد و مدتى در آنجا بماند تا آنكه ابو السرايا در جنگ با بنى عباس كشته شد و كار محمد بن زيد پراكنده گشت و براى ابراهيم بن موسى از مأمون امان گرفتند و او بآن جناب امان داده(ابراهيم ببغداد آمد و در آنجا بود تا از دنيا رفت).

و براى هر يك از فرزندان حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فضيلت و منقبتى جداگانه و مشهور است،و حضرت رضا عليه السّلام در فضيلت مقدم بر ديگران بود چنانچه گفتيم.

ص: 238

باب(20)شرح حال حضرت امام رضا عليه السلام

اشاره

در بيان حال امام پس از موسى بن جعفر عليهما السّلام از فرزندان آن حضرت، و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت،و مدت عمر،و خلافت،و وقت وفات و سبب آن و جاى قبر و عدد فرزندان و شمۀ از احوالات آن بزرگوار است.

بدان كه امام پس از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام فرزندش ابا الحسن على بن موسى الرضا بود،و بخاطر برترى داشتن آن جناب بر همۀ برادران و خاندان خود،براى اينكه در علم و بردبارى و پرهيزكارى بر ديگران تفوق داشت،و شيعه و سنى در وجود اين اوصاف در او و برترى آن بزرگوار در آنها خلافى نكرده اند و همگان آن حضرت را باين اوصاف شناخته اند.

و دليل ديگر بر امامت آن جناب نص صريحى است كه پدرش عليه السّلام در بارۀ امامت او پس از خود فرموده و اشاراتى كه در بارۀ او نموده و در بارۀ هيچ يك از برادران او و خاندان خود چنين تصريحات و اشاراتى نفرموده است.

و آن حضرت در شهر مدينه سال صد و چهل و هشت بدنيا آمد،و در ماه صفر سال دويست و سه در شهر طوس كه از شهرهاى خراسان بود از دنيا رفت و از عمر شريفش در آن روز پنجاه و پنج سال گذشته بود.

ص: 239

مادرش ام ولد بود و نام او ام البنين بوده،و بنا بر اين مدت امامت آن حضرت پس از پدر بزرگوارش بيست سال بود.

فصل(1)نصوصى كه در باره امامت آن حضرت رسيده

و از جمله كسانى كه نصوص صريحه و اشاراتى از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام در بارۀ امامت آن حضرت روايت كرده اند و از نزديكان مورد اعتماد و اهل علم و تقوى و فقهاى شيعيان حضرت كاظم عليه السّلام بشمار ميرفتند،داود بن كثير رقى،و محمد بن اسحاق بن عمار،و على بن يقطين و نعيم قابوسى،و حسين بن مختار،و زياد بن مروان،و مخزومى،و داود بن سليمان،و نصر بن قابوس،و داود بن ضربى،و يزيد بن سليمان،و محمد بن سنان هستند.

1-ابن قولويه(بسند خود)از داود رقى روايت كرده كه گويد:بحضرت كاظم عليه السّلام عرضكردم:

قربانت گردم!من پير شده ام،پس دست مرا بگير و از آتش نجاتم ده،امام و صاحب اختيار ما پس از شما كيست؟گويد:آن حضرت اشاره بفرزندش امام رضا عليه السّلام فرموده گفت:امام و صاحب شما پس از من او است.

2-و نيز بسند ديگر از محمد بن اسحاق بن عمار روايت كرده كه گويد:بحضرت كاظم عليه السّلام عرضكردم:آيا مرا بكسى كه دين و آئين خود را از او بگيرم راهنمائى نميكنيد؟فرمود:اين پسرم على

ص: 240

است(آن كس كه تو ميخواهى)،همانا پدرم(جعفر بن محمد عليهما السلام)دست مرا گرفت و مرا كنار قبر پيغمبر(ص)برد و فرمود:پسر جان خداى عز و جل فرموده:«من در زمين جانشين قرار خواهم داد» (سورۀ بقره آيۀ 30).و همانا خداوند وقتى سخنى گفت(و وعدۀ داد)بدان وفا ميكند!(يعنى مطابق اين وعدۀ خداوند هميشه در زمين جانشين از خداوند خواهد بود كه او امام مردم و حجت خدا است).

3-و بسند ديگر از على بن يقطين روايت كرده كه گفت:من در خدمت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام شرفياب بودم،پس آن حضرت بمن فرمود:اى على بن يقطين اين على آقاى فرزندان من است،آگاه باش من كنيۀ خودم را باو دادم.

و در روايت ديگرى است كه هشام بن حكم(كه در مجلس على بن يقطين بود و سخنان او را ميشنيد) دست بپيشانى خود زده گفت:چه فرمود؟على بن يقطين گفت:بخدا آنچه گفتم از آن حضرت بهمان نحو شنيدم!هشام گفت:بخدا امر امامت پس از او بعلى بن موسى واگذار شده.

4-و بسند ديگر از نعيم قابوسى روايت كرده كه گفت:حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام فرمود:فرزندم على بزرگترين فرزندان و برگزيده ترين ايشان و محبوبترين آنان است در پيش من و با من در جفر نگاه مى كند(معناى جفر در باب(12)گذشت)و نگاه نميكند در جفر جز پيغمبر يا وصى پيغمبر.

ص: 241

5-و نيز بسند ديگر از حسين بن مختار روايت كرده كه گفت:بيرون آمد بنزد ما الواحى از حضرت كاظم عليه السّلام آنگاه كه در زندان بود(و در آن نوشته بود)عهد و پيمان من بسوى بزرگترين فرزندان من است كه چنين و چنان كند،و بفلان كس چيزى مده تا تو را ديدار كنم يا خدا مرگ را بر من مقرر فرمايد.

6-و بهمين سند از زياد بن مروان قندى روايت كرده كه گفت:بر حضرت كاظم عليه السّلام وارد شدم و حضرت رضا عليه السّلام فرزند آن جناب پيش او بود،آن حضرت بمن فرمود:اى زياد!اين پسرم فلان است كه نامه اش نامۀ من و سخنش سخن من،و فرستاده اش فرستادۀ من است،و هر چه بگويد(سخن حق) همان است.

7-و بهمين سند از مخزومى-كه مادرش از فرزندان جعفر بن ابى طالب بود-روايت كند كه گفت:

حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام نزد ما فرستاد و ما را گرد آورد آنگاه فرمود:هيچ ميدانيد براى چه شما را گرد آوردم؟عرضكرديم:نه،فرمود:گواه باشيد كه اين پسرم وصى و متصدى امر و جانشينم پس از من ميباشد،هر كه از من طلبكار است از اين فرزندم بگيرد و بهر كه وعده اى داده ام از او بخواهد و هر كه ناچار است خود مرا ببيند بجز با نامه ملاقات من ميسر نيست.

8-و بهمين سند از داود بن سليمان روايت كند كه گفت:بحضرت موسى بن جعفر عليهما السلام

ص: 242

عرضكردم:من ميترسم پيش آمدى كند و ديگر شما را نبينم پس مرا آگاه فرما كه امام پس از تو كيست؟ فرمود:پسرم فلانى-يعنى على بن موسى الرضا عليه السّلام-.

9-و بهمين سند از نصر بن قابوس روايت كرده كه گفت:بحضرت كاظم عليه السّلام عرضكردم:من از پدرت پرسيدم:كه پس از آن حضرت امام كيست؟بمن خبر داد كه آن امام شمائى،و چون آن حضرت از دنيا رفت مردم بچپ و راست رفتند ولى من و دوستانم بامامت شما معتقد گشتيم،اكنون مرا آگاه كن كه امام پس از شما از ميان فرزندانت كدام است؟فرمود:فرزندم فلانى.

10-و بهمين سند از داود بن ضربى حديث كرده كه گفت:مالى بنزد حضرت كاظم عليه السّلام بردم پس برخى از آن را برداشت،و برخى را برنداشت،من عرضكردم:خدا كار شما را بخوبى اصلاح فرمايد چرا مقدارى را نزد من گذاردى و بر نداشتى؟فرمود:همانا صاحب اين امر امامت آن را از تو مطالبه خواهد كرد،و چون خبر مرگ آن حضرت رسيد حضرت رضا عليه السّلام بنزد من فرستاد و آن مال را از من خواست،و من بآن جناب دادم.

11-و بهمين سند از يزيد بن سليط در حديثى طولانى روايت كرده كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام در همان سالى كه دستگير شد فرمود:من در اين سال گرفتار خواهم شد و كار امامت با فرزندم على كه همنام دو على است ميباشد،اما على اول على بن ابى طالب است،و اما على ديگر على بن الحسين است،كه خدا باين پسرم على فهم و علم و حلم و يارى و مهر و تقوا و دين على اول را داده،و محنت و صبر

ص: 243

على ديگر را، و حديث طولانى است.

(مترجم گويد:تمامى حديث را كلينى(ره)در كتاب كافى در باب اشاره و نص بر حضرت رضا عليه السّلام،و صدوق در كتاب عيون در باب نص بر حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام نقل كرده اند، هر كه خواهد بكتابهاى مزبور مراجعه كند).

12-و نيز ابن قولويه(بسند خود)از محمد بن سنان روايت كرده كه گفت:يك سال پيش از آنكه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام را بعراق برند خدمت آن حضرت شرفياب شدم،و على بن موسى فرزندش پيش روى آن جناب نشسته بود،پس آن حضرت بمن نگاه كرده فرمود:اى محمد بزودى در اين سال جنبشى (و سفرى)پيش آيد تو براى آن بى تابى نكنى؟گويد:عرضكردم:چه پيش آمدى خواهد كرد قربانت گردم همانا اين سخن مرا پريشان كرد؟فرمود:بنزد اين سركش ميروم ولى از خود او بمن بدى نرسد و نه آنكه پس از او است(مجلسى(ره)گويد:مقصود از اين سركش مهدى عباسى و آنكه پس از او است هادى است).

محمد بن سنان گويد:عرض كردم:پس از آن چه مى شود قربانت گردم؟فرمود:خدا ستمكاران را گمراه كند،و آنچه خدا خواهد انجام دهد،عرضكردم:قربانت آنچه خدا خواهد چه باشد؟فرمود:

هر كس در حق اين پسرم ستم كند و امامتش را پس از من انكار كند مانند كسى است كه در بارۀ امامت على بن ابى طالب عليه السّلام ستم كرده و حق او را پس از رسول خدا(ص)انكار نموده است،گويد:عرض كردم:

اگر خدا بمن عمرى داد بخدا قسم حق او را بوى تسليم كنم و بامامتش اقرار نمايم!فرمود:راست گفتى

ص: 244

اى محمد،خدا بتو عمر دهد و حق او را تسليم وى خواهى كرد و بامامت او و آنكه پس از او است اقرار خواهى نمود،گويد:عرض كردم:پس از او كيست؟فرمود:پسرش محمد،عرض كردم:نسبت باو هم راضى و تسليم.

باب(21) در بيان شمۀ از نشانه هاى امامت و اخبار و معجزات آن بزرگوار است

اشاره

در بيان شمۀ از نشانه هاى امامت و اخبار و معجزات آن بزرگوار است:

1-ابن قولويه(بسند خود)از هشام بن احمر روايت كند كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام بمن فرمود:آيا ميدانى از اهل مغرب كسى بدينجا آمده باشد؟عرض كردم:نه،فرمود:چرا مردى آمده بيا بنزد او برويم،پس آن حضرت سوار شد و من نيز بهمراه او سوار شده پيش مردى برفتيم، ديدم مردى است اهل مغرب زمين كه با خود كنيزكانى دارد،من باو گفتم:آنها را بما عرضه كن،هفت كنيزك آورد و همه را امام رد كرده فرمود:بدانها نيازى ندارم،سپس فرمود:باز هم بياور،گفت:

جز يك كنيزك بيمار ديگر كنيزى نزد من نيست،فرمود:چه مى شود كه او را هم بياورى!آن مرد از آوردن آن كنيزك خوددارى كرد حضرت نيز از نزد او برخاست و بازگشت،سپس فردا مرا فرستاد و فرمود:باو بگو!آخر چه بهائى براى آن كنيزك ميخواهى بگيرى؟هر چه گفت تو بپذير و بگو:

ص: 245

باين بها خريدم،هشام گويد:من نزد او رفتم و او مبلغى تعيين كرده گفت:من از اين بها كمتر نميگيرم،گفتم:من بهمين بهاء او را خريدم،آن مرد گفت:من هم فروختم ولى مرا آگاه كن از آن مرد كه ديروز با تو بود(كه او كيست؟)گفتم:مردى از بنى هاشم بود،گفت:از كدام قبيلۀ بنى هاشم؟ گفتم:من بيش از اين خبرى ندارم كه بتو بگويم،گفت:من بتو در بارۀ اين كنيزك داستانى بگويم:همانا من كه او را از دوردست ترين جاى مغرب زمين خريدم زنى از اهل كتاب مرا ديدار كرده بمن گفت:اين كنيزك چيست كه همراه تو است؟گفتم:او را براى خودم خريدارى كرده ام،آن زن گفت:سزاوار نيست كه اين كنيزك نزد چون توئى باشد،اين كنيزك سزاوار بهترين مردم روى زمين است،و چيزى نزد او نخواهد ماند كه براى او پسرى بزايد كه در شرق و غرب زمين مانند آن پسر نباشد،هشام گويد:من من آن كنيزك را نزد آن حضرت آورده چيزى نزد آن حضرت نماند تا اينكه حضرت رضا عليه السّلام از او متولد شد.

2-و نيز بسند ديگر از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت:چون حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام از دنيا رفت و حضرت رضا عليه السّلام زبان(باظهار امامت خود)گشود،ما بر او انديشناك شديم و باو عرض شد:همانا شما چيزى اظهار كرده اى و ما از اين ستمكار بر تو انديشناكيم؟حضرت فرمود:

هر چه خواهد تلاش و كوشش كند او را بر من راهى نيست!.

3-و بسند ديگر از غفارى براى من حديث كرده كه گفت:مردى از خاندان أبى رافع آزاد كردۀ

ص: 246

پيغمبر(ص)كه فلان نام داشت بگردن من حقى داشت(و پولى از من طلبكار بود)پس مطالبۀ آن حق را كرد و پافشارى در گرفتن آن نمود(و من نيز توانائى پرداخت آن را نداشتم)من كه چنين ديدم نماز صبح را در مسجد رسول خدا(ص)خواندم سپس بسوى حضرت رضا عليه السّلام كه در عريض(نام جايى است در يك فرسنگى مدينه)بود رهسپار شدم،چون نزديك در خانۀ آن حضرت رسيدم ديدم سوار بر الاغى است و ردائى در بر دارد و رو برويم از خانه درآمد،چون نظرم بآن جناب افتاد شرم كردم كه حاجت خود را اظهار كنم،همين كه بمن رسيد ايستاد و بمن نگريست،من بر آن حضرت سلام كردم-و ماه رمضان بود- سپس گفتم:قربانت گردم همانا دوست شما فلان كس از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا كرده-و من بخدا پيش خود گمان ميكردم(پس از اين شكايتى كه از او كردم)آن حضرت باو دستور خواهد داد از مطالبه كردن طلب خود از من خوددارى كند-و بخدا بآن حضرت نگفتم چه مقدار از من ميخواهد، و هيچ نامى از چيز ديگر نيز پيش او نبردم،پس بمن دستور فرمود بنشينم تا باز گردد،پس همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و(چون)روزه بودم،دلم تنگ شد و خواستم بازگردم كه ديدم آن حضرت پيدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدايان نيز سر راه او نشسته بودند و آن جناب بايشان صدقه ميداد تا اينكه رفت و داخل منزل خود شد سپس بيرون آمده مرا پيش خواند،من برخاسته با او بداخل خانه رفتم،و با هم نشستيم و من شروع كردم از ابن مسيب(امير مدينه)براى او صحبت كردن و من زياد ميشد كه براى آن جناب از ابن مسيب سخن ميگفتم،چون از سخن فارغ شدم فرمود:گمان نميكنم افطار كرده باشى؟عرضكردم:نه،پس براى من خوراكى خواست و آوردند پيش روى من گذاردند و بغلام دستور داد با من هم خوراك شود،پس من و غلام از آن خوراك خورديم،و چون دست از خوراك كشيديم

ص: 247

فرمود:آرام تشك را بلند كن و هر چه در زير آن است بردار،من تشك را بلند كرده اشرفى هائى از طلا ديدم آنها را برداشته و در(جيب)آستين خود نهادم،سپس دستور فرمود چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا بمنزل و خانۀ خود برسانند،من عرض كردم:قربانت گردم شبگردان و پاسبانان ابن مسيب سر راه هستند و من خوش ندارم مرا با غلامان شما ببينند،فرمود:درست گفتى خدا تو را براه راست راهنمائى كند و بآن غلامان دستور فرمود همراه من باشند تا هر كجا كه من گفتم برگردند،چون نزديك خانه ام رسيدم و دلم آرام شد آنها را برگردانده و بخانۀ خود رفتم و چراغ خاسته اشرفيها را شمردم ديدم چهل و هشت اشرفى است،و طلب آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود،و در ميان آنها يك اشرفى ميدرخشيد كه درخشندگى آن مرا خوش آمد آن را برداشته نزديك چراغ بردم ديدم بخط روشن و خوانا روى آن نوشته شده:«طلب آن مرد بيست و هشت اشرفى است و ما بقى از خودت ميباشد»و بخدا من خودم دقيقا نميدانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است.

4-و بسند ديگر از برخى از اصحاب روايت كرده كه در سالى كه هارون براى انجام حج رفته بود آن حضرت نيز از مدينه بقصد حج بيرون شد،و چون بكوهى كه در سمت چپ راه است و نامش فارغ بود رسيد نگاهى بدان كوه كرده فرمود:«آن كسى كه در فارغ ساختمان ميسازد و آن را ويران ميكند قطعه قطعه خواهد شد»ما(كه همراه آن جناب بوديم)معناى اينسخن را نفهميديم،پس چون هارون بدان كوه رسيد در آنجا فرود آمد و جعفر بن يحيى(برمكى)بدان كوه بالا رفت و دستور داد براى او در آنجا(اطاق و)مجلسى بسازند،و چون جعفر از مكه برگشت بالاى آن كوه برفت و دستور داد آن را ويران كنند،و

ص: 248

چون بعراق بازگشت(برگشت كار برامكه شد و چنانچه ميدانيم هارون تار و مارشان كرده و جعفر) تكه تكه شد.

5-و نيز بسندى ديگر از ابراهيم بن موسى روايت كرده كه گفت:من بحضرت رضا عليه السّلام در بارۀ چيزى كه از او خواسته بودم اصرار و پافشارى ميكردم(كه زودتر حاجت روايم سازد)و آن جناب هر بار بمن وعده ميداد،پس روزى آن حضرت باستقبال والى مدينه بيرون آمد و من نيز همراهش بودم، تا نزديك قصر فلان رسيد و در آنجا در زير چند درختى كه بود پياده شد و من نيز با او پياده شدم و شخص ديگرى با ما نبود،من گفتم:قربانت اين عيد رسيد و بخدا من يكدرهم بلكه كمتر از آن نيز ندارم؟!حضرت با تازيانۀ خود زمين را بسختى خراش داده آنگاه دست بدان زمين زده و شمش طلائى از آن بر آورد و بمن فرمود:از اين منتفع و بهره مند شو،و آنچه ديدى پنهان دار.

6-و بسند ديگر از مسافر روايت كرده كه گفت:خدمت حضرت رضا عليه السّلام در منى بودم پس يحيى بن خالد از آنجا گذشت و سر و روى خود را براى جلوگيرى از گرد و غبار پوشانده بود،حضرت فرمود:اين بيچاره ها نميدانند امسال چه بسرشان خواهد آمد؟سپس فرمود:از آن شگفت تر من و هارون هستيم كه مانند اين دوئيم-و دو انگشت خود را بهم چسباند-(يعنى من و هارون در كنار هم دفن خواهيم شد)مسافر گويد:بخدا من معناى سخن آن حضرت را نفهميدم تا وقتى كه آن حضرت را در كنار هارون دفن كرديم.

ص: 249

فصل(1)جريان ولايت عهد

(گويند)مأمون بنزد گروهى از خاندان ابى طالب(كه در مدينه سكونت داشتند)فرستاده و ايشان را-كه على بن موسى الرضا عليهما السّلام نيز در ميانشان بود-از مدينه بنزد خود(در خراسان) حركت داد،و دستور داد از راه بصره آنها را بياورند،و كسى كه متصدى حركت و انتقال ايشان از مدينه بخراسان بود شخصى بود بنام جلودى،پس جلودى آنان را بياورد تا بر مأمون وارد كرد و مأمون ايشان را در خانۀ فرود آورد،و حضرت رضا عليه السّلام را در خانۀ جداگانه اى جاى داده و بسيار او را گرامى و بزرگش داشت،آنگاه كس بنزد آن حضرت فرستاد كه من ميخواهم خود را از خلافت خلع كنم و آن را بشما واگذارم رأى شما در اين باره چيست؟حضرت با اين كار مخالفت كرده فرمود:پناه ميدهم تو را بخدا اى امير المؤمنين از اين سخن و از اينكه كسى آن را بشنود،ديگر باره نزد آن حضرت فرستاده گفت:حال كه از پذيرفتن خلافت خوددارى ميكنى بناچار بايد وليعهدى مرا بپذيرى،حضرت بسختى از اين كار خوددارى فرمود،مأمون آن حضرت را خصوصى پيش خود خوانده و در خلوت كه جز فضل بن سهل ذو الرياستين و مأمون كس ديگرى در آن مجلس نبود،مأمون گفت:در نظر گرفته ام كار فرمانروائى و زمامدارى مسلمانان را بعهدۀ شما نهم و از گردن خود برداشته بگردن شما بگذارم،حضرت رضا عليه السّلام فرمود:از خدا انديشه كن از خدا بترس اى امير المؤمنين همانا من توانائى و طاقت آن را ندارم و نيروى انجام كار خلافت در من نيست گفت:پس ولايت عهد را پس از خود بشما واگذار ميكنم؟حضرت فرمود:اى امير المؤمنين مرا از اين كار معذور دار،مأمون سخنى تهديد آميز بزبان آورد و در ضمن سخنانش چنين گفت:همانا عمر بن خطاب

ص: 250

خلافت را بطور مشورت ميان شش نفر قرار داد كه يكى از آنان جد تو امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام بود،و شرط كرد در بارۀ آن كس كه از آن شش نفر مخالفت كند باينكه گردنش را بزنند،و شما بناچار بايد آنچه من خواسته ام بپذيرى من راهى جز اين ندارم!حضرت رضا عليه السّلام فرمود:من وليعهدى را مى پذيرم بشرط آنكه نه أمرى كنم و نه نهيى و نه فتوائى دهم و نه حكمى،و نه كسى را بكار گمارم و نه كسى را از كار بر كنار كنم،و هيچ چيزى را كه پا بر جاست دگرگونش نسازم،مأمون همۀ اين شرائط را پذيرفت.

حسن بن محمد از جدش از ابن سلمة نقل كرده كه گفت:من و محمد بن جعفر در خراسان بودم در آنجا شنيدم روزى ذو الرياستين بيرون آمده ميگفت:شگفتا!چيز شگفتى ديدم!از من بپرسيد چه ديدم؟گفتند:خدايت اصلاح كند چه ديديد؟گفت:ديدم مأمون بعلى بن موسى الرضا ميگفت:من چنين انديشه كرده ام كه كار مسلمانان و خلافت را بعهدۀ تو نهم و آنچه در گردنم ميباشد آن را بر داشته بگردن شما بنهم؟و ديدم كه على بن موسى ميگفت:اى امير المؤمنين من طاقت و تاب و نيروى آن را ندارم،و من هرگز خلافتى را بى ارزش تر از اين خلافت نديدم كه مأمون شانه از زير بار آن خالى ميكرد و بعلى بن موسى واگذار ميكرد،و على بن موسى از پذيرفتن آن خوددارى مينمود و بسوى مأمون بر ميگرداند.

و گروهى از تاريخ نويسان و وقايع نگاران زمان خلفاء روايت كرده اند:كه چون مأمون تصميم

ص: 251

گرفت وليعهدى خود را بحضرت رضا عليه السّلام واگذار كند فضل بن سهل را طلبيد و او را از تصميم خود آگاه ساخت،و باو دستور داد با برادرش حسن بن سهل نيز در اين باره گفتگو كند،فضل نزد برادرش حسن رفت و هر دو پيش مأمون آمدند،حسن بن سهل بزرگى اين كار را بمأمون گوشزد كرد.

و باو گفت:با اين كار خلافت از خاندان شما بيرون خواهد رفت مأمون گفت:من با خدا عهد كرده ام كه اگر ببرادرم امين پيروز شدم خلافت را ببرترين مردمان از خاندان ابى طالب بسپارم،و من كسى را در روى زمين برتر از اين مرد نميدانم،چون حسن بن سهل و فضل برادرش تصميم مأمون را بر اين كار دانستند از سخن گفتن در اين باره خوددارى كردند،پس مأمون آن دو را بنزد حضرت رضا عليه السّلام فرستاد كه وليعهدى را بآن حضرت واگذارند،آن دو بنزد حضرت آمده و جريان را عرضه داشتند آن جناب از پذيرفتن آن خوددارى فرمود،پس هم چنان اصرار ورزيده دنبال كردند تا اينكه حضرت پذيرفت و بنزد مأمون بازگشته پذيرفتن آن حضرت را باطلاع او رساندند،مأمون از پذيرفتن آن جناب خورسند شد و در روز پنج شنبه اى بود كه در اين باره مجلسى براى نزديكان خود ترتيب داد،و فضل بن سهل از آن مجلس بيرون آمده بهمگان اعلام كرد كه مأمون تصميم گرفته وليعهدى خود را بعلى بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده،و دستور داد لباس سبز بپوشند(و لباس سياه كه تا آن روز شعار بنى عباس بود از تن بيرون آرند)و همگى براى پنجشنبۀ آينده براى بيعت كردن با حضرت رضا عليه السّلام بمجلس مأمون حاضر شوند و باندازه حقوق يك سال خود را نيز از مأمون بگيرند!چون روز موعود رسيد طبقات مختلف مردم از سرلشكران و پرده داران و قاضيان و ديگر مردم لباس سبز پوشيده بجانب قصر مأمون حركت كردند مأمون در مجلس نشست و براى حضرت رضا عليه السّلام دو عدد تشك و پشتى بزرگ گذاردند بطورى كه به پشتى و فرش مأمون متصل ميشد،و حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند،و عمامۀ نيز بر سر آن حضرت بود و

ص: 252

شمشيرى حمايل داشت، سپس بپسرش عباس بن مأمون دستور داد كه پيش از همه مردم با آن حضرت بيعت كند،حضرت دست خود را بالا گرفت بطورى كه پشت دست بطرف خود آن بزرگوار بود و كف آن بروى مردم،مأمون عرضكرد:دست خود براى بيعت باز كن(وزير بگير)حضرت رضا عليه السّلام فرمود:همانا رسول خدا(ص)اين گونه بيعت ميكرد،پس آن مردم با آن حضرت بيعت كردند و هم چنان دستش بالاى دستها بود،آنگاه كيسه هاى اشرفى را پيش آوردند و سخنوران و شاعران برخاسته هر كدام در فضيلت حضرت رضا عليه السّلام و ولايتعهدى او سخنها گفته و شعرها سرودند(و بفراخور حالشان جايزه هاى خويش گرفتند)پس ابو عباد(كه ظاهرا خزينه دار مأمون بوده)عباس پسر مأمون را طلبيد،عباس از جا جست و بنزديك پدر رفته دست پدر را بوسيده او را بنشستن دستور دادند،آنگاه محمد بن جعفر(پسر امام صادق عليه السّلام را كه شمۀ از شرح حالش در فصل(1)از باب(14)گذشت)صدا زدند،فضل بن سهل گفت:

برخيز،محمد بن جعفر برخاسته تا بنزديك مأمون رفت و همان جا ايستاده دست مأمون را بوسه نداد، بدو گفتند:پيش برو و جايزۀ خود را بگير مأمون آواز داد:اى ابا جعفر بجاى خويش بازگرد(و نيازى بنزديك شدن و بوسيدن دست من نيست،و جايزه اش را فرستاد)پس ابو عباد يك يك علويان و عباسيان را صدا ميزد و آنان پيش آمده جايزه هاى خود را ميگرفتند.

سپس مأمون بحضرت رضا گفت:براى مردم خطبۀ بخوان و با ايشان سخنى بگوى،حضرت حمد و ثناى پروردگار را بجا آورده آنگاه فرمود:«همانا از براى ما بر شما حقى است بواسطۀ رسول خدا(ص)و از شما نيز بواسطۀ آن حضرت بر ما حقى است،پس هر گاه شما حق ما را داديد بر ما نيز مراعات حق شما لازم است»و در اين مجلس بيش از اين(چند جملۀ كوتاه)سخنى از آن حضرت نقل نشده.

ص: 253

و مأمون دستور داد كه سكه ها را بنام آن حضرت زدند و بر آنها بنام رضا مهر زدند،و اسحاق بن موسى (برادر حضرت رضا عليه السّلام)را امر كرد با دختر عمويش دختر اسحاق بن جعفر ازدواج كند(و آن دختر را بعقد اسحاق بن موسى درآورد)و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم بحج رود(و باصطلاح او را امير الحاج كرد)و در هر شهرى بوليعهدى حضرت رضا عليه السّلام در منبرها خطبه خواندند.

و احمد بن محمد بن سعيد(فرماندار مدينه)در آن شهر بالاى منبر رسول خدا(ص)خطبه خواند و در خواندن و دعوت مردم بسوى آن حضرت گفت:وليعهد مسلمانان شد:على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على عليهم السّلام،و اينها شش تن پدران آن حضرت هستند پدرانى كه بهترين كسانى هستند كه از آب باران آشاميده اند(يعنى بهترين خلق خدا هستند).

مدائنى از اساتيد خود روايت كند كه چون حضرت رضا عليه السّلام در آن لباسهاى سلطنتى براى وليعهدى نشست سخنوران و شاعران پيش روى آن حضرت برخاسته سخن سرائى كرده و اشعار سرودند،و پرچمها بر سر او باهتزاز درآمد،يكى از كسانى كه در آن مجلس حاضر گشته و از نزديكان حضرت رضا عليه السّلام بوده گويد:من در آن روز در برابر حضرت نشسته بودم،پس حضرت بمن نگاه كرده ديد من از اين پيش آمد خيلى خوشحال و خورسندم،بمن اشاره كرد كه پيش بيا،من نزديك آن حضرت رفته آهسته (بطورى)كه ديگران نمى شنيدند بمن فرمود:دل تو سرگرم بآنچه مى بينى نشود و خورسند مباش كه اين كار سر نخواهد گرفت.

ص: 254

و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت عليه السّلام درآمد دعبل بن على خزاعى رحمه اللّٰه بود و چون بر آن حضرت وارد شد عرضكرد:همانا من قصيده اى گفته ام و با خود عهد كرده ام كه پيش از اينكه براى شما بخوانم براى ديگرى آن را نخوانم،حضرت دستور فرمود بنشيند تا اينكه مجلس خلوت شد آنگاه فرمود:قصيده ات را بيان كن،پس قصيده اى را انشاد كرد كه(ترجمه)شعر اولش اينست:

مدرسه هاى آيات قرآنى كه از تلاوت قرآن خالى مانده،و خانه هاى وحى الهى كه عرصه و ساحت آنها از سكنه تهى شده است.

و تا آخر آن اشعار خواند.

(چنانچه اربلى در كشف الغمه نقل كرده از صد و بيست شعر متجاوز است،و شرح و معناى لغات مشكلۀ آن را نيز اين حقير در پاورقى ذكر كرده ام هر كه خواهد بجلد 3 كتاب مزبور ط قم ص 108-117 مراجعه كند)و چون از خواندن آن اشعار فارغ شد،حضرت رضا عليه السّلام برخاست و باطاق خود رفت،سپس خادمى را فرستاده و بوسيلۀ او پارچۀ از خز براى دعبل فرستاد كه ششصد دينار(اشرفى طلا)در آن بود و بآن خادم فرمود:بدعبل بگو بوسيلۀ اين پول در سفر خود استعانت بجو و ما را معذور دار(از كمى آن)دعبل گفت:نه بخدا من پول نخواستم و نه براى پول باينجا آمده ام،اين پول را بنزد آن حضرت باز گردان و بگو:يكى از جامه هاى خود را بمن بده،پس حضرت آن پول را بسوى دعبل بر گردانده و جبه اى از لباسهاى خود را براى او فرستاد،دعبل از مرو آمد تا بقم رسيد،چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند آن را هزار دينار از او خريدند،او نداد و گفت:بخدا يك تكه آن را نيز بهزار دينار نخواهم داد،سپس از قم بيرون آمد، گروهى بدنبال او آمده سر راه بر او گرفته و آن جبه را بزور از او بگرفتند،دعبل(كه چنان ديد)بقم بازگشت و در بارۀ بازگرداندن آن جبه با ايشان گفتگو كرد،گفتند:آن را بتو نخواهيم داد

ص: 255

ولى اگر ميخواهى اين هزار دينار(كه گفته بوديم خواهيم داد)دعبل گفت:پس يك تكه از آن نيز بمن بدهيد،آنها هزار دينار پول و يك تكه از آن جبه باو دادند.

على بن ابراهيم از ياسر خادم و ريان بن صلت از هر دوى آنها نقل كند كه گويند:پس از آنكه مأمون حضرت را بوليعهدى منصوب كرد چون عيد پيش آمد مأمون كس بنزد آن حضرت فرستاد كه سوار شود و براى خواندن نماز عيد و خطبۀ آن بيرون رود،حضرت براى مأمون پيغام داد كه تو خود شروطى كه ميان من و تو است در پذيرفتن وليعهدى ميدانى،مرا از نماز خواندن با مردم معذور دار،مأمون گفت:جز اين نيست كه ميخواهم دلهاى مردم در وليعهدى شما مطمئن و محكم شود،و هم بدين وسيله فضل و برترى تو را بشناسند،و پيوسته فرستادگان در اين باره ميان آن حضرت و مأمون رفت و آمد ميكردند،همين كه پافشارى و اصرار مأمون زياد شد حضرت پيغام داد:اگر مرا معذور دارى دوست تر دارم و اگر معذورم ندارى من چنان كه رسول خدا(ص)و أمير المؤمنين على ابى طالب(براى نماز عيد)بيرون رفتند بيرون خواهم رفت؟مأمون گفت:هر طور ميخواهى برو،و بسرلشگران و پرده داران و ديگر مردمان دستور داد كه اول بامداد براى نماز بدر خانۀ حضرت رضا عليه السّلام بروند راوى گويد پس مردم براى ديدار حضرت رضا عليه السّلام بر سر راهها و بالاى بامها نشسته بودند و زنان و كودكان نيز همگى بيرون ريخته و چشم براه آمدن آن حضرت بودند،و همۀ سرلشكران و سربازان نيز بدر خانۀ آن بزرگوار آمده و سوار بر مركبهاى خود ايستاده بودند،تا اينكه آفتاب زد،پس حضرت رضا عليه السّلام غسل كرد و جامۀ خويش بپوشيد،و عمامۀ سفيدى از كتان بر سر بست كه يكسر آن را بسينه،

ص: 256

و سر ديگر آن را ميان دو شانه انداخت و كمى عطر نيز بزد، آنگاه عصائى مخصوص بدست گرفت و بهمراهان و مواليان خود فرمود:شما نيز چنين كنيد كه من كرده ام،پس آنان(همچنان كه دستور فرموده بود) بهمراه او آمده،و آن حضرت پاى برهنه در حالى كه زير جامۀ خود را تا نصف ساق پا بالا زده بود و دامن لباسهاى ديگر را بكمر زده بود براه افتاد،پس اندكى راه رفت آنگاه سر بسوى آسمان بلند كرد و تكبير گفت و همراهان و مواليان او نيز تكبير گفتند،سپس براه افتاد تا بدر خانه رسيد،سربازان كه آن حضرت را بر آن حال و هيئت ديدند همگى خود را از مركبها بزمين انداخته،(شروع كردند كفشهاى خود را بيرون آوردند)و خوشحال ترين آنان در آن وقت كسى بود كه چاقوئى همراه داشت كه بدان وسيله بند نعلين خود را ببرد و پا برهنه شود،پس حضرت دم در تكبير گفت و مردم نيز با او تكبير گفتند(و چنان صدائى از تكبير مردم بلند شد)كه گويا آسمان و در و ديوار با او تكبير گفتند مردم كه حضرت رضا عليه السّلام را بآن حال ديدند و صداى تكبيرش را شنيدند چنان صداها را بگريه بلند كردند كه شهر مرو بلرزه درآمد خبر بمأمون رسيد فضل بن سهل ذو الرياستين گفت:اى امير المؤمنين اگر على بن موسى الرضا باين وضع بمصلى برود مردم شيفتۀ او خواهند شد و همۀ ما بر خون خود انديشناك خواهيم شد(و ممكن است مردم بر ما بشورند و خون ما را بريزند)پس كسى را بنزد او بفرست كه باز گردد،مأمون كس فرستاده گفت:ما شما را بزحمت و رنج انداختيم،و ما خوش نداريم كه سختى و رنج و مشقتى بشما برسد شما باز گرديد و هر كه هميشه با مردم نماز ميخوانده اكنون نيز او نماز عيد را خواهد خواند،حضرت رضا عليه السّلام كفش خود را طلبيده و پوشيد آنگاه سوار مركب شده بازگشت،و كار نماز عيد مردم در آن روز پراكنده شد و نماز مرتبى خوانده نشد.

ص: 257

ابن قولويه(بسندش)از ياسر روايت كرده كه گفت:چون مأمون تصميم بر بيرون رفتن از خراسان بسوى بغداد گرفت،فضل بن سهل ذو الرياستين نيز با او بيرون رفت،و ما نيز بهمراه حضرت رضا عليه السّلام بيرون شديم در يكى از منازل بين راه نامۀ بفضل بن سهل رسيد از برادرش حسن بن سهل:كه من در تحويل سال از روى حساب نجوم نگاه كرده ام و در آن ديده ام كه تو در فلان ماه در روز چهارشنبه حرارت آهن و آتش را خواهى چشيد از اين رو بعقيدۀ من خوبست تو و مأمون و حضرت رضا در آن روز بحمام برويد و حجامت كنى و خونى ببدن خود بريزى تا نحسى آن روز از تو دور شود،پس ذو الرياستين در اين باره نامۀ بمأمون نوشت و از او خواست از حضرت رضا عليه السّلام نيز درخواست كند بحمام بروند مأمون بحضرت نوشت،حضرت در پاسخ مأمون نوشت:من فردا بحمام نميروم،دوباره مأمون بآن حضرت نوشت،و حضرت باو نوشت:من فردا حمام نخواهم رفت زيرا من رسول خدا(ص)را ديشب در خواب ديدم و بمن فرمود:اى على فردا بحمام نرو،و من صلاح نمى بينم كه تو و فضل نيز فردا بحمام رويد، مأمون نوشت:اى ابا الحسن راست گفتى و رسول خدا(ص)هم راست گفته من هم فردا بحمام نخواهم رفت و فضل خود داند(ميخواهد برود و ميخواهد نرود).

ياسر گويد:چون شب شد و خورشيد غروب كرد حضرت رضا عليه السّلام بما فرمود:بگوئيد:

«پناه ميبريم بخدا از شر آنچه امشب نازل مى شود»ما پيوسته آنچه حضرت فرموده بود ميگفتيم،و چون

ص: 258

حضرت نماز صبح را خواند بمن فرمود:بالاى بام برو ببين چيزى ميشنوى؟من بالاى بام رفتم صداى گريه و شيونى شنيدم كه كم كم زيادتر ميشد سبب آن را نفهميدم بناگاه ديدم مأمون از درى كه ميان خانۀ او و حضرت رضا عليه السّلام بود وارد شده و ميگفت:اى آقاى من اى ابا الحسن خدا شما را در مصيبت فضل بن سهل اجر دهد كه او بحمام رفته و گروهى با شمشير بر سر او ريخته اند و او را كشته اند،و سه نفر از كسانى كه بحمام ريخته اند گرفته اند و يكى از آنها پسر خالۀ فضل-ابن ذى القلمين-است.و لشكريان و افسران و هواخواهان فضل بر در خانۀ مأمون ريخته بودند،و ميگفتند:مأمون او را غافلگير كرده و كشته است و باو بد ميگفتند و انتقام خون او را ميخواستند،و آتش آورده بودند كه در را بسوزانند،پس مأمون بحضرت رضا عرض كرد:اى آقاى من چنانچه صلاح بدانيد بيرون برويد و با نرمش و آرامى اين مردم را از در خانۀ من پراكنده كنيد،حضرت فرمود:آرى ميروم،و سوار شده بمن نيز فرمود:اى ياسر سوار شو پس همين كه از در خانه بيرون شديم نگاهى بمردم كه ازدحام كرده بودند فرمود و بدست بآنان اشاره كرد كه پراكنده شويد،ياسر گويد:بخدا مردم بطورى پراكنده شدند كه روى همديگر ميريختند،و بهيچ كس اشاره نكرد جز اينكه دويده و رفت.

و نيز ابن قولويه(بسند خود)از مسافر روايت كند كه گفت:چون هارون بن مسيب(والى مدينه) خواست بجنگ محمد بن جعفر رود(و او فرزند حضرت صادق عليه السّلام است كه در مكه خروج كرد و شمۀ از حالاتش در فصل(1)از باب(14)گذشت مراجعه شود)حضرت رضا عليه السّلام(كه آن وقت در مدينه بود) بمن فرمود:بنزد هارون بن مسيب برو و باو بگو:فردا براى جنگ بيرون مرو كه اگر فردا بيرون روى

ص: 259

شكست ميخورى و لشكريانت كشته ميشوند،و اگر پرسيد:اين مطلب را از كجا دانستى؟بگو:در خواب ديده ام،مسافر گويد:نزد او آمدم و باو گفتم:فردا بيرون نرو كه اگر فردا بيرون روى شكست ميخورى و يارانت كشته ميشوند!گفت:اين را از كجا دانستى؟گفتم:در خواب ديده ام،گفت:آنكه اين خواب را ديده با كون نشسته خوابيده است؟(و اعتنائى نكرده)بيرون رفت و شكست خورد و يارانش كشته شدند.

باب(22) در ذكر وفات حضرت رضا عليه السّلام و سبب آن و شمه اى از اخبار واردۀ در اين باب

در ذكر وفات حضرت رضا عليه السّلام و سبب آن و شمه اى از اخبار واردۀ در اين باب

بدان كه حضرت رضا عليه السّلام بسيار مأمون را در خلوت موعظه ميفرمود و اندرز ميداد و از خدا او را بيم ميداد و آنچه بر خلاف دستور آن حضرت انجام ميشد زشت ميشمرد،و مأمون در ظاهر آن سخنان را مى پذيرفت ولى در دل بر او گران مى آمد و خوش نداشت،روزى حضرت رضا عليه السّلام بمأمون درآمد ديد براى نماز وضوء ميسازد و غلامش آب وضوء بدست او ميريزد،حضرت فرمود:اى امير المؤمنين در پرستش خدا كسى را شريك او قرار مده،پس مأمون آن غلام را براند و كار وضوء و آب ريختن همه را خود انجام داد ولى اين سخن كينه و خشم او را نسبت بآن حضرت افزون كرد،و از سوى ديگر هر گاه مأمون از فضل بن

ص: 260

سهل و برادرش حسن نزد آن حضرت سخن ميگفت،حضرت عيب كارهاى آن دو را براى مأمون ميگفت، و او را از اينكه چشم و گوش بسته بسخنان آن دو گوش ميدهد نهى فرموده و باز ميداشت،فضل بن سهل و حسن برادرش اين جريان را فهميدند و شروع كردند نزد مأمون بدگوئى كردن از آن حضرت و خرده گرفتن بر كارها و سخنان آن جناب،و گفتن سخنان و ذكر مطالبى كه آن حضرت را از نظر مأمون دور سازند و او را از ميل و علاقۀ مردم نسبت بآن حضرت مى ترسانيدند و پيوسته اين گونه سخنان بمأمون گفتند تا اينكه رأى مأمون را در بارۀ آن حضرت دگرگون ساختند و تصميم بكشتن آن بزرگوار گرفت،و چنان شد كه روزى آن حضرت با مأمون طعامى خوردند و حضرت از آن خوراك بيمار شد و مأمون نيز خود را ببيمارى زد.

محمد بن على بن حمزه از منصور بن بشير از برادرش عبد اللّٰه بن بشير روايت كرده كه گفت:مأمون بمن دستور داد ناخنهاى خود را بلند كنم و اين كار را براى خود عادى كنم و براى كسى درازى ناخن خود را آشكار ننمايم،من نيز چنان كردم،سپس مرا خواست و چيزى بمن داد كه شبيه بتمر هندى بود و بمن گفت:اين را بهمۀ دو دست خود بمال،من چنان كردم سپس برخاسته و مرا بحال خود گذارد و نزد حضرت رضا عليه السّلام رفته گفت:حال شما چگونه است؟فرمود:اميد بهبودى دارم،مأمون گفت:من نيز بحمد اللّٰه امروز بهترم،آيا هيچ كدام از پرستاران و غلامان امروز بنزد شما آمده اند؟حضرت فرمود:

نه،مأمون خشمناك شده بغلامان فرياد زد(كه چرا رسيدگى بحال آن حضرت نكرده اند).

سپس گفت:هم اكنون آب انار بگير و بخور كه براى رفع اين بيمارى چارۀ جز خوردن آن نيست،برادر عبد اللّٰه بن بشير گويد:پس بمن گفت:انار براى ما بياور،و من انارى چند حاضر كردم مأمون گفت:با دست خود آن را بفشار من فشردم و مأمون آن آب انار فشرده را با دست خود بحضرت خورانيد

ص: 261

و همان سبب مرگ آن حضرت شد،و پس از خوردن آن افشره دو روز بيشتر زنده نماند كه از دنيا رفت -درود خدا بروان پاكش باد-.

از أبا صلت هروى روايت شده كه گفت:پس از آنكه مأمون(در آن روز)از نزد آن حضرت بيرون رفت من بر آن جناب وارد شدم حضرت بمن فرمود:اى ابا صلت اينان كار خود را كردند و زبانش بذكر وحدانيت و سپاسگوئى خداى تعالى گويا بود.

و از محمد بن جهم روايت شده كه گفت:حضرت رضا عليه السّلام انگور دوست ميداشت،پس قدرى انگور براى حضرت تهيه كردند و در جاى حبه هاى آن چند روز سوزنهاى زهر آلود زدند،سپس آن سوزنها را كشيده و آن انگور را بنزد آن بزرگوار آوردند،حضرت كه بهمان بيمارى كه پيش از اين گفته شد مبتلا بود از آن انگور زهر آلود بخورد و سبب شهادت آن حضرت گرديد،و گويند:اين نوع زهر دادن بسيار ماهرانه و دقيق است.

و چون حضرت رضا عليه السّلام بشهادت رسيد مأمون يك شبانه روز مرگ آن حضرت را پنهان كرد،سپس بنزد محمد بن جعفر(عموى آن حضرت)و گروهى از خانواده و دودمان ابى طالب كه در خراسان بودند فرستاده و چون حاضر شدند خبر مرگ آن حضرت را بايشان داد و گريست و بسيار در مرگ آن حضرت بيتابى از خود نشان داد،و جنازۀ آن بزرگوار را صحيح و سالم نشان ايشان داده آنگاه خطاب بآن جسد مطهر كرده گفت:اى برادر بر من دشوار است تو را در اين حال ببينم،من آرزو داشتم كه پيش از تو بميرم (و تو جانشين من باشى)ولى خدا نخواست،سپس دستور داد آن حضرت را غسل داده كفن و حنوط كنند

ص: 262

و خود جنازه را برداشته بهمين جايى كه اكنون حضرت مدفون است آورد و بخاك سپرد و آنجا خانۀ حميد بن قحطبه بود در دهى از شهر طوس كه نامش سناباد و نزديكى نوقان است،و در همان جا قبر هارون الرشيد بود،و قبر حضرت رضا عليه السّلام پيش روى هارون و در قبلۀ او قرار گرفته است.

حضرت رضا عليه السّلام از دنيا رفت و سراغ نداريم كه فرزندى از او بجاى مانده باشد جز پسرش كه امام پس از آن حضرت بود يعنى ابا جعفر محمد بن على عليهما السّلام و در آن روز كه پدرش حضرت رضا عليه السّلام از دنيا رفت هفت سال و چند ماه از عمر شريف او گذشته بود.

باب(23)شرح حال حضرت جواد عليه السلام

در ذكر امام پس از حضرت رضا عليه السّلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت و مدت خلافت،و عمر شريف او،و جريان وفات و سبب آن،و جاى قبر،و عدد فرزندان،و شمۀ از احوال آن حضرت.

بدان كه امام پس از حضرت على بن موسى الرضا عليهما السّلام فرزندش محمد بن على عليهما السّلام است بواسطۀ نص صريح و اشاره اى كه از پدر بزرگوارش در بارۀ امامت آن حضرت رسيده،و همچنين بواسطۀ كمال و فضل او.

ص: 263

ولادت آن حضرت در ماه رمضان سال صد و نود و پنج هجرى در مدينه بود.

و در شهر بغداد در ماه ذى قعدة سال دويست و بيست هجرى از دنيا رفت و آن هنگام بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.

و بنا بر اين مدت خلافت و جانشينى آن حضرت از پدرش و امامت او هفده سال بود.

مادرش ام ولد بوده و نام او سبيكه و از اهل نوبة(از شهرهاى افريقا)بوده است.

باب(24) ذكر مقدارى از نصوص وارده در بارۀ امامت حضرت جواد عليه السّلام

ذكر مقدارى از نصوص وارده در بارۀ امامت حضرت جواد عليه السّلام و اشارتى كه در

اين باره از پدر بزرگوارش رسيده است:

كسانى كه نص صريح از حضرت رضا عليه السّلام در بارۀ امامت فرزندش امام جواد عليه السّلام روايت كرده اند بسيارند از آن جمله است:على بن جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام،و صفوان بن يحيى،و معمر بن خلاد، و حسين بن بشار،و ابن ابى نصر بزنطى،و ابن قياما واسطى،و بسيارى ديگر كه ذكر نام آنان كتاب را طولانى كند.

ص: 264

1-ابن قولويه(بسند خود)از زكريا بن يحيى صيرفى حديث كند كه گفت:شنيدم على بن جعفر براى حسن بن حسين بن على بن حسين حديث ميگفت و در ضمن سخنانش چنين گفت:همانا خداوند حضرت رضا عليه السّلام را يارى كرد آنگاه كه برادران و عموهايش باو ستم كردند! و حديثى طولانى نقل كند:تا ميرسد بدينجا كه على بن جعفر گويد:-پس من برخاستم و دست حضرت ابى جعفر محمد بن على(جواد)را گرفته گفتم:گواهى دهم كه تو امام من هستى در نزد خداى عز و جل،پس حضرت رضا عليه السّلام گريست آنگاه فرمود:عموجان مگر نشنيدى كه پدرم ميفرمود:رسول خدا(ص)فرمود:پدرم بفداى پسر بهترين كنيزان پسر كنيز نوبية(اهل نوبة)پاكيزه، از فرزندان او است آن غايب آواره و خونخواه پدر و جدش،آن كس كه از ديده ها پنهان شود،پس مردم بگويند:مرد،يا اينكه هلاك شد،يا بكدام دره افتاده و رفته است؟من عرض كردم:راست گفتى قربانت شوم.

2-و نيز(بسند ديگر)از صفوان بن يحيى روايت كند كه بحضرت رضا عليه السّلام عرض كردم:پيش از اينكه خداوند حضرت أبى جعفر را بشما بدهد از شما(راجع بامام پس از خود)مى پرسيديم و شما ميفرمودى:خدا پسرى بمن خواهد داد،و اكنون خدا اين پسر را بشما داده و ديدگان ما را بواسطۀ او روشن كرد،و خدا روز مرگ تو را بما ننماياند،(و چنين روزى براى ما پيش نياورد)و اگر خداى ناكرده چنين پيش آمدى كرد بكه بايد پناه ببريم(و امام ما كيست)؟با دست خود اشاره بابى جعفر عليه السّلام كرد كه در پيش رويش ايستاده بود،عرضكردم:قربانت گردم اين كه(كودكى خردسال است و فقط)

ص: 265

سه سال از عمرش گذشته است؟فرمود:(خردسالى او)چه زيانى بامامت او زند،همانا عيسى عليه السّلام كمتر از سه سال داشت كه به پيامبرى و حجت الهى قيام كرد! 3-و بسند ديگر از معمر بن خلاد روايت كند كه گفت:شنيدم حضرت رضا عليه السّلام سخنى(راجع بامامت)گفت آنگاه فرمود:شما چه احتياجى باين مطلب داريد؟اين ابو جعفر است كه بجاى خود نشانده و مقام خود را بدو واگذار كرده ام،ما خاندانى هستيم كه خردسالان ما از بزرگسالانمان ارث برند مانند هم(يعنى چنانچه بزرگسالان علم را بارث برند خردسالان ما نيز بدون هيچ گونه تفاوت علم را از بزرگسالان ارث برند).

4-و بسند ديگر از حسين بن بشار روايت كند كه گفت:ابن قياما واسطى نامۀ بحضرت رضا عليه السّلام نوشت و در آن نامه چنين بود كه:چگونه تو امامى با اينكه فرزندى ندارى؟حضرت رضا عليه السّلام پاسخش داد:تو از كجا دانستى كه من فرزند ندارم!بخدا اين روزها و شبها نگذرد(و عمر من بسر نرسد) جز اينكه خداوند پسرى بمن بدهد كه ميان حق و باطل را جدا سازد.

5-و بسند ديگر از ابن ابى نصر بزنطى روايت كند كه گويد:ابن نجاشى بمن گفت:پس از صاحبت(حضرت رضا عليه السّلام)امام كيست؟من دوست دارم كه تو اين موضوع را از او بپرسى كه من بدانم!(ابن ابى نصر گويد):پس من خدمت حضرت رضا عليه السّلام شرفياب شدم و جريان را بعرض

ص: 266

رسانده(و از امام پس از او پرسش كردم)؟فرمود:امام فرزندم ميباشد،سپس فرمود:آيا كسى جرات دارد بگويد:پسرم،و پسر نداشته باشد؟!(ابن ابى نصر گويد:)و هنوز أبو جعفر بدنيا نيامده بود، پس چند روزى نگذشت كه آن جناب بدنيا آمد.

6-و بسند ديگر از ابن قياماى واسطى كه واقفى مذهب بود(يعنى پس از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام در بارۀ امامت حضرت رضا عليه السّلام توقف كرده بود و قائل بامامت آن حضرت نبود)روايت كرده كه گفت:خدمت حضرت رضا عليه السّلام رسيدم و باو گفتم:آيا دو امام(در يك زمان)خواهد بود؟فرمود:

نه مگر اينكه يكى از آن دو صامت و ساكت باشد،گفتم:اين شما هستيد كه امام صامت ندارى(و كسى نيست كه جانشين شما در امامت باشد)؟فرمود:چرا بخدا،هر آينه خداوند از من فرزندى بوجود آورد كه بوسيلۀ او حق و اهل آن را ثابت نگهدارد،و باطل و اهل آن را از ميان برده(و نابود سازد)و آن زمان(كه اين سخن را فرمود)فرزندى نداشت،و پس از گذشتن يك سال ابو جعفر عليه السّلام بدنيا آمد.

7-و نيز از حسن بن جهم روايت كرده كه گفت:در خدمت حضرت رضا عليه السّلام نشسته بودم پس فرزندش را كه كودكى خردسال بود پيش خوانده او را در كنار من نشانيده بمن فرمود:او را برهنه كن و پيراهنش را از تنش بيرون آر،من چنان كردم،پس بمن فرمود:ميان شانه اش نگاه كن،گويد:

من نگاه كردم ديدم در يكى از شانه هاى او چيزى مانند مهر است كه در گوشت فرو رفته بود،سپس فرمود:آيا اين را مى بينى؟مانند اين هم در شانۀ پدرم بود.

ص: 267

8-و از ابى يحيى صنعانى روايت كند كه گفت:خدمت حضرت رضا عليه السّلام بودم پس فرزندش ابى جعفر عليه السّلام را كه كودكى خردسال بود نزد او آوردند،فرمود:اين است آن مولودى كه پربركت تر از او براى شيعيان ما فرزندى زائيده نشده است.

9-و از خيرانى از پدرش روايت كرده كه گفت:در خراسان خدمت حضرت رضا عليه السّلام ايستاده بودم،پس گويندۀ بآن حضرت عرض كرد:اى آقاى من اگر پيش آمدى كرد(و شما از دنيا رفتيد) بكه پناه بريم(و امام پس از شما كيست)؟فرمود:بسوى أبى جعفر فرزندم،پس گويا آن گوينده سن أبو جعفر(ع)را كم دانست(و تعجب كرد كه چگونه با اين سن كم امام خواهد بود)؟!حضرت رضا عليه السّلام فرمود:همانا خداى سبحان عيسى مريم را برسالت و نبوت برانگيخت و صاحب شريعت و دين تازه بود و سن او كمتر از سنى بود كه أبو جعفر در آن است.

10-و از يحيى بن حبيب زيات روايت كرده كه گفت:مرا آگاه كرد كسى كه در محضر حضرت رضا عليه السّلام نشسته بود كه چون مردم از خدمت آن حضرت(ع)برخاستند بآنها فرمود:أبا جعفر (جواد)را ديدار كنيد و بر او سلام كرده ديدارى با او تازه كنيد،همين كه مردم برخاستند حضرت بسوى من متوجه شده فرمود:خدا رحمت كند مفضل را كه بكمتر از اين هم قناعت ميكرد.(يعنى مفضل و مانند او از اصحاب ائمۀ پيشين بكمتر از اين هم مطلب را در بارۀ امام ميفهميدند).

ص: 268

باب(25) در شمۀ از مناقب و نشانه ها و معجزات حضرت جواد عليه السّلام

اشاره

در شمۀ از مناقب و نشانه ها و معجزات حضرت جواد عليه السّلام

بدان كه چون مأمون فضيلت و برترى آن حضرت را در علم و دانش با آن خردسالى و كودكى بديد، و نبوغ او را ملاحظه كرده و ديد آن جناب در علم و حكمت و ادب و كمال خرد و عقل بپايۀ رسيده كه پيران سالخوردۀ آن زمان از درك آنها عاجزند،از اين رو شيفتۀ او گشت و دخترش ام الفضل را بهمسرى او درآورد و او را با آن حضرت روانۀ مدينه كرد و بسيار احترام و اكرام نسبت بمقام آن بزرگوار مبذول ميداشت.

جريان تزويج آن حضرت با ام الفضل و سؤال يحيى بن اكثم از او و پاسخى كه فرمود

1-حسن بن محمد بن سليمان(بسندش)از ريان بن شبيب روايت كند كه چون مأمون خواست دخترش ام الفضل را بعقد ازدواج امام جواد(ع)در آورد بنى عباس مطلع شده و بر ايشان بسيار گران آمد و از اين تصميم سخت ناراحت شده ترسيدند كار حضرت بدان جا بكشد كه كار پدرش حضرت رضا(ع) كشيد و منصب وليعهدى مأمون بآن جناب و بنى هاشم منتقل گردد،از اين رو انجمن كرده در اين باره بگفتگو پرداختند و نزديكان فاميل او بنزدش آمده گفتند:اى أمير المؤمنين ترا بخدا سوگند دهيم از اين تصميمى كه در بارۀ تزويج ابن الرضا(محمد بن على)گرفته اى خوددارى كنى،زيرا بيمناكيم كه

ص: 269

بدين وسيله منصبى را كه خداوند بما روزى كرده از چنگ ما خارج ساخته و لباس عزت و شوكتى را كه خدا بما پوشانده از تن ما بدر آورى،زيرا تو بخوبى كينۀ ديرينه و تازۀ ما را باين دسته(يعنى بنى هاشم) ميدانى،و رفتار خلفاى گذشته را با ايشان آگاهى كه(بر خلاف تو)آنان را تبعيد ميكردند و كوچك مينمودند،و ما در آن رفتارى كه تو نسبت بپدرش حضرت رضا عليه السّلام انجام دادى در تشويش و نگرانى بوديم تا اينكه خداوند اندوه ما را از جانب او بر طرف ساخت،ترا بخدا از خدا انديشه كن كه دوباره ما را باندوهى كه بتازگى از سينه هاى ما دور شده بازگردانى،و رأى خويش را در بارۀ تزويج ام الفضل از فرزند على بن موسى الرضا بسوى ديگرى از خانواده و دودمان بنى عباس كه شايستگى آن را دارد باز گردان؟ مأمون بايشان گفت:اما آنچه ميان شما و فرزندان ابى طالب است پس سبب آن شمائيد و اگر شما با اينان انصاف دهيد هر آينه سزاوارتر از شما هستند(بمقام خلافت و زمامدارى)،و اما كردار خليفه هاى پيش از من را نسبت بايشان(كه يادآور شديد)همانا آنان با اين عمل قطع رحم و خويشاوندى كردند و پناه ميبرم بخدا كه من نيز همانند آنان كارى انجام دهم،و بخدا سوگند من از آنچه نسبت بوليعهدى على بن موسى الرضا عليهما السّلام انجام دادم هيچ پشيمان نيستم،و براستى من از او خواستم كه كار خلافت را بدست بگيرد و من از خودم آن را دور سازم ولى او خوددارى كرد و مقدرات خداوندى چنان كرد كه ديديد.

و اما اينكه من محمد بن على(امام جواد عليه السّلام)را براى دامادى خويش برگزيدم بواسطۀ برترى داشتن اوست با خردساليش در علم و دانش بر همۀ دانشمندان زمان و براستى دانش او شگفت انگيز است و من اميد دارم كه آنچه من از او ميدانم براى مردم آشكار كند تا بدانند كه رأى صحيح همان است كه

ص: 270

من در بارۀ او زده ام؟.

آنان در پاسخ مأمون گفتند:همانا اين جوان خردسال گرچه رفتار و كردارش تو را بشگفت واداشته و شيفتۀ خود كرده ولى(هر چه باشد)او كودكى است كه معرفت و فهم او اندك است،پس او را مهلت ده و درنگ كن تا دانشمند شود و در علم دين فقيه گردد و دانش بجويد،آنگاه پس از آن هر چه خواهى در بارۀ او انجام ده؟مأمون گفت:واى بحال شما من آشناترم باين جوان از شما و بهتر از شما او را مى شناسم،اين جوان از خاندانى است كه دانش ايشان از خدا است و بستۀ بآن دانش ژرف بى انتها و الهامات او است،پيوسته پدرانش در علم دين و ادب از همگان بى نياز بودند و دست ديگران از رسيدن بحد كمال ايشان كوتاه و نيازمند بدرگاه آنان بوده اند،اگر ميخواهيد او را آزمايش كنيد تا بدانيد كه من براستى سخن گفتم و درستى گفتار من بر شما آشكار گردد؟گفتند:(اين پيشنهاد خوبى است و)ما خشنوديم كه او را آزمايش كنيم،پس اجازه ده ما كسى را در حضور تو بياوريم تا از او مسائل فقهى و احكام اين ديانت مقدسه پرسش كند،پس اگر پاسخ صحيح داد ما اعتراضى نداريم و خرده بر كار شما نخواهيم گرفت،و در پيش خودى و غريب و دور و نزديك استوارى و محكمى انديشۀ امير المؤمنين آشكار خواهد شد،و اگر از دادن پاسخ عاجز و ناتوان بود آنگاه روشن شود كه سخن ما در اين باره از روى مصلحت بينى بوده است!مأمون گفت:هر گاه خواستيد اين كار را انجام دهيد(و او را در حضور من آزمايش كنيد!).

آنان از نزد مأمون برفتند و رأى همگى ايشان بر اين قرار گرفت كه از يحيى بن اكثم كه قاضى (بزرگ)آن زمان بود بخواهند تا مسألۀ از حضرت محمد بن على بپرسد كه او نتواند پاسخ بگويد،و

ص: 271

براى اين كار وعدۀ اموالى نفيس و نويدهاى فراوانى باو دادند آنگاه بنزد مأمون بازگشته از او خواستند روزى را براى اين كار تعيين كند كه همگى در آن روز در مجلس مأمون حاضر شوند،مأمون روزى را براى اين كار تعيين كرد،و در آن روز همگى آمده و يحيى بن اكثم نيز در آن مجلس حاضر شد،و مأمون دستور داد براى حضرت جواد(ع)تشكى پهن كنند و دو بالش روى آن بگذارند پس آن حضرت كه نه سال و چند ماه از عمر شريفش گذشته بود بمجلس در آمده ميان آن دو بالش نشست،و يحيى بن اكثم نيز پيش روى آن حضرت نشست و مردم ديگر هر كدام در جاى خود قرار گرفتند،و مأمون نيز روى تشكى چسبيده بتشك امام جواد(ع)نشسته بود.

يحيى بن اكثم رو بمأمون كرده گفت:اى امير المؤمنين اجازه ميدهى از ابى جعفر جواد پرسش كنم؟ مأمون گفت:از خود او اجازه بگير!پس يحيى بن اكثم رو بدان حضرت كرده و گفت قربانت گردم اجازه فرمائى مسأله بپرسم؟حضرت جواد فرمود:بپرس!گفت قربانت گردم در بارۀ شخصى كه در حال احرام شكارى بكشد چه ميفرمائى؟حضرت فرمود:آيا در حل كشته است يا در حرم؟عالم بمسئله و حكم بوده است يا جاهل؟از روى عمد كشته است يا بخطاء؟آن شخص آزاد بوده است يا بنده؟نخستين بار بوده كه چنين كارى كرده يا پيش از آن نيز انجام داده؟آن شكار از پرندگان بوده يا غير آن؟از شكارهاى كوچك بوده يا بزرگ؟باز هم باكى از انجام چنين كارى ندارد يا اينكه اكنون پشيمان است؟در شب اين شكار را كشته يا در روز؟در حال احرام عمره بوده يا احرام حج؟(بگو كداميك از اين اقسام 1-كوچك بوده يا بزرگ

ص: 272

بوده زيرا هر كدام حكمى جداگانه دارد؟) يحيى بن اكثم متحير شد و ناتوانى و زبونى در چهره اش آشكار شد و زبانش بلكنت افتاد بطورى كه حاضرين مجلس ناتوانى او را در برابر آن حضرت فهميدند.

مأمون گفت:خداى را بر اين نعمت سپاسگزارم كه آنچه من انديشيده بودم همان شد،سپس نگاه بفاميل و خاندان خود كرده گفت:آيا دانستيد آنچه را نمى پذيرفتيد؟سپس رو بحضرت جواد(ع)كرده گفت:آيا خود خواستگارى ميكنى؟فرمود:آرى اى امير المؤمنين،مأمون گفت:خواستگارى كن و خطبه را براى خودت بخوان قربانت گردم،زيرا من ترا بدامادى خود پسنديدم و دخترم ام الفضل را بهمسرى تو در آوردم اگر چه گروهى را اين كار خوش نيايد(و از اين وصلت راضى نيستند)پس حضرت جواد عليه السّلام خطبۀ عقد را باين عبارت بخواند:«الحمد للّٰه اقرارا بنعمته...»و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر خاتم انبياء(ص)و عترت طاهرينش فرمود:همانا از فضل خداوند بر بندگان اينست كه بوسيلۀ حلال ايشان را از عمل حرام بى نياز ساخته و چنين فرموده است:« وَ أَنْكِحُوا الْأَيٰامىٰ مِنْكُمْ ...

تا آخر»(و آيه 32 از سورۀ نور را قرائت كرد)آنگاه چنين فرمود:همانا محمد بن على بن موسى خواستگارى ميكند ام الفضل دختر عبد اللّٰه مأمون را و صداق و مهريه اش را مهريه جده اش فاطمه دختر رسول خدا(ص)قرار ميدهد كه پانصد درهم خالص تمام عيار باشد،پس اى امير المؤمنين آيا باين مهريه او را بهمسرى من درخواهى آورد؟مأمون گفت:آرى اى أبا جعفر ام الفضل دخترم را باين مهرى كه

ص: 273

گفتى بهمسرى تو درآورم آيا تو هم اين ازدواج را پذيرفتى اى ابا جعفر؟ حضرت فرمود:آرى پذيرفتم و بدان خوشنود گشتم،پس مأمون دستور داد هر يك از مردمان از نزديكان و غير آنان بحسب رتبه و مقامشان در جايگاه خود بنشينند،ريان گويد:طولى نكشيد كه آوازهائى مانند آوازهاى كشتيبانان شنيدم كه با هم سخن گويند،پس ديديم خادمان را كه از نقره كشتى ساخته و آن را با ريسمانهاى ابريشمى روى چهار چرخى از چوب(مانند گارى)بسته و آوردند و آن كشتى پر از عطر بود،پس مأمون دستور داد در آغاز آن گروه مخصوص را كه آنجا بودند همگى را معطر كنند،و سپس آن كشتى مصنوعى را بخانه هاى اطراف بكشند و همه را از آن عطر خوشبو نمايند آنگاه ظرفهاى خوراكى آوردند و همگان خوردند،سپس جايزه ها را آوردند و بهر كس مطابق قدر و مرتبه اش جايزه دادند.

چون(مجلس بپايان رسيد و)مردم پراكنده شدند و جز نزديكان كسى در مجلس نماند،مأمون رو بحضرت جواد كرده گفت:قربانت گردم اگر صلاح بدانى(خوبست)احكام هر كداميك از آنچه در بارۀ كشتن شكار در حال احرام بشرحى كه فرمودى براى ما بيان كنى كه ما هم بدانيم و بهره ببريم؟! حضرت فرمود:آرى شخص محرم چون در حل(خارج حرم)شكارى را بكشد و آن شكار پرنده و بزرگ باشد كفاره اش يك گوسفند است،و اگر در حرم بكشد كفاره اش دو برابر مى شود،از اين رو اگر جوجۀ پرندۀ را در خارج حرم بكشد كفارۀ او بچۀ گوسفندى است كه تازه از شير گرفته باشند،و اگر آن را در حرم بكشد بايد هم آن را بدهد و هم بهاى آن جوجه را كه كشته است(اين در صورتى بود كه

ص: 274

شكار پرنده باشد)و اگر از حيوانات وحشى باشد، پس اگر الاغ وحشى باشد كفاره اش يك گاو است،و اگر شتر مرغ باشد كفاره اش يك شتر است،و اگر آهو باشد يك گوسفند بر او واجب مى شود،(اينها در صورتى است كه در بيرون حرم بكشد)و اگر يكى از اين حيوانات وحشى را در حرم كشت كفاره اش دو برابر مى شود بدان قربانى كه بكعبه رسد و هر گاه محرم كارى بكند كه قربانى بر او واجب شود و احرامش احرام حج باشد آن قربانى را در منى بايد بكشد،و اگر احرام عمره باشد در مكه قربانى كند،و كفارۀ صيد نسبت بعالم و جاهل يكسان است،و اما در عمد(اضافۀ بر كفاره)گناه نيز كرده و در خطاء از او برداشته شده،و اگر كشنده آزاد باشد كفاره بر خود اوست،و اگر بنده باشد كفاره بگردن آقاى او است،و بر صغير كفاره واجب نيست،ولى بر كبير واجب است،و شخصى كه از كار خود پشيمان است بواسطۀ همين پشيمانى عقاب آخرت از او برداشته شود،ولى آنكه پشيمان نيست بطور حتم در آخرت عقاب خواهد شد.مأمون گفت:أحسنت اى ابا جعفر خدا بتو نيكى عنايت كند.

اكنون خوبست شما نيز از يحيى بن اكثم پرسشى كنى چنانچه او از شما پرسيد؟حضرت جواد بيحيى فرمود:بپرسم؟گفت:هر گونه ميل شما است قربانت گردم(بپرسيد)پس اگر توانستم پاسخت گويم و گر نه از شما بهره مند ميشوم،حضرت فرمود مرا آگاه كن از مردى كه در بامداد بزنى نگاه ميكند و آن نگاه حرام است،و چون روز بالا مى آيد بر او حلال مى شود،و چون ظهر شود دوباره حرام مى شود،و چون وقت عصر گردد بر او حلال شود،و چون غروب كند بر او حرام شود،و چون وقت عشاء شود بر او حلال شود،و چون نيمۀ شب گردد بر او حرام شود،و چون سپيدۀ صبح شود بر او

ص: 275

حلال گردد،اين چگونه زنى است؟و براى چه حلال مى شود و از چه رو حرام ميگردد؟ يحيى گفت:بخدا من بپاسخ اين پرسش راهبر نيستم و جهت حلال شدنها و حرام شدنها را نميدانم اگر صلاح بدانيد پاسخ آن را بفرمائيد تا بهره مند شويم؟حضرت فرمود:اين زنى است كه كنيز مردى بوده و بامداد مرد بيگانۀ ديگرى بر او نگاه كرد و آن نگاه حرام بود،و چون روز بالا آمد او را از آقايش خريد پس بر او حلال شد و چون ظهر شد آزادش كرد،پس با آزاد شدن حرام شد،چون عصر شد او را بزناشوئى گرفت و بر او حلال شد،و چون غروب شد ظهارش كرد(يعنى باو گفت:پشت تو مانند پشت مادر من است كه آن را اظهار ميگويند و در اسلام احكامى دارد از آن جمله اينكه با گفتن اين جمله زن گوينده) بر او حرام مى شود،و چون هنگام عشاء شد كفارۀ ظهار را داد و بر او حلال شد،و چون نيمۀ شب شد بيك طلاق او را طلاق داد پس حرام شد،و چون سپيده زد او را رجوع كرد پس بر او حلال شد!.

مأمون بحاضران در مجلس كه از خاندان او بودند رو كرده گفت:آيا در ميان شما هيچ كسى هست كه از اين مسأله چنين پاسخى بگويد يا مسألۀ پيشين را بدان تفصيل كه شنيديد بداند؟گفتند:نه بخدا!همانا امير المؤمنين داناتر است بآنچه خود ميانديشد،مأمون گفت:واى بر شما اين خانواده در ميان همۀ مردم مخصوص بفضيلت و برترى گشته اند و كودكى و خردسالى جلوگيرى ايشان از كمال نيست!آيا ندانسته ايد كه رسول خدا(ص)دعوت خويش را با خواندن و دعوت كردن از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام گشود و على در آن هنگام ده ساله بود،و رسول خدا(ص)اسلام او را پذيرفت و بدان حكم فرمود،و جز على كس ديگرى را رسول خدا(ص)در آن سن بدين اسلام دعوت نفرمود،و نيز با

ص: 276

حسن و حسين عليهما السلام بيعت فرمود با اينكه آن دو در آن زمان(كه رسول خدا(ص)با ايشان بيعت كرد)كمتر از شش سال داشتند و جز آن دو با هيچ كودكى بآن سنين بيعت نفرمود؟آيا هم اكنون آشنائى بفضيلت و برترى كه باينان داده نداريد،و نميدانيد كه ايشان(آن نژادى هستند كه خداوند در سورۀ آل عمران آيۀ 34 فرمايد:)«نژادى هستند كه عضوى از ايشان از بعضى هستند»در بارۀ آخرينشان جارى و ثابت است آنچه در بارۀ نخستين ايشان جارى است؟گفتند:راست گفتى اى امير المؤمنين!.

سپس آن گروه برخاسته رفتند و چون فردا شد مردم در مجلس مأمون حاضر شده و حضرت جواد عليه السلام نيز حاضر گشت،و افسران و سرلشكران و پرده داران و نزديكان خليفه و ديگران براى تبريك مأمون و حضرت جواد عليه السّلام آمدند،(مأمون دستور داد)سه طبق از نقره آورده و آن طبقها پر بود از گلوله هائى كه از مشك و زعفران ساخته بودند،و در ميان آن گلوله ها كاغذهاى لوله كردۀ كوچكى بود كه در آنها حواله اموال نفيس و بسيار و عطيه هاى سلطنتى و آب و ملك نوشته بودند پس مأمون دستور داد آن گلوله ها بسر نزديكان خود بريزند،و هر كس گلوله در دستش جا ميگرفت آن را باز ميكرد و آن حواله را بيرون مى آورد و براى گرفتن آن بخزينه دار مأمون مراجعه ميكرد و تحويل ميگرفت،و از آن سو كيسه هاى طلا آورده در ميان نهادند،و مأمون همه را در ميان افسران و سرلشكران و ساير مردم بخش كرد،و در نتيجه همگى از آن مجلس توانگر و دارا بيرون رفتند،و صدقاتى نيز مأمون بمستمندان و مسكينان بداد.و از آن روز ببعد پيوسته مأمون حضرت جواد عليه السّلام را گرامى ميداشت و قدر و مرتبۀ او را بزرگ ميشمرد و آن حضرت را بر تمام فرزندان و خاندان خويش مقدم ميداشت.

و روايت شده كه ام الفضل از مدينه نامۀ بپدرش نوشت و در آن نامه از حضرت جواد شكايت كرد كه

ص: 277

كنيز ميگيرد و آنان را هووى من ميكند؟!هارون در پاسخ نوشت:دختركم ما تو را بهمسرى ابا جعفر جواد در نياورديم كه حلالى را بر او حرام كنيم!از اين پس چنين شكوه ها از او نكنى؟.

2-و چون حضرت جواد عليه السّلام با ام الفضل از بغداد از نزد مأمون بسوى مدينه رهسپار شد از خيابان باب الكوفة رفت و مردم نيز براى بدرقه بدنبال آن حضرت آمده بودند،پس هنگام غروب بود كه بدار المسيب رسيد در آنجا فرود آمد و بمسجدى(كه در آنجا بود)درآمد و ميان صحن آن مسجد درخت سدرى بود كه هنوز بار نداده بود،پس آن حضرت ظرف آبى خواست و در پاى آن درخت وضوء گرفت آنگاه برخاسته نماز مغرب را با مردم خواند،و در ركعت اول سورۀ حمد و سورۀ« إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اللّٰهِ وَ الْفَتْحُ ..» را خواند،و در ركعت دوم حمد و سورۀ« قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ »خواند و سپس قنوت گرفته آنگاه بركوع رفت،و ركعت سوم را نيز خوانده تشهد و سلام داد سپس اندكى نشست و نام خدا را برده ذكر گفت و بدون اينكه تعقيب بخواند برخاسته چهار ركعت نافله خواند آنگاه تعقيب نماز مغرب را خواند و دو سجده شكر بجا آورد سپس از مسجد بيرون رفت،و چون در صحن مسجد بآن درخت سدر رسيد مردم ديدند درخت بارور ببار فراوان و خوبى شده،كه مردم در شگفت شده از آن بار و ميوه خوردند و ديدند شيرين و بى هسته است.پس با آن حضرت خداحافظى كرده و همان ساعت حضرت بسوى مدينه رهسپار شد و پيوسته در مدينه بود تا اينكه معتصم عباسى(كه پس از مأمون بخلافت رسيد)آن حضرت را در آغاز سال دويست و بيست و پنج ببغداد طلبيد،و آن بزرگوار ببغداد آمده در آنجا بود تا اينكه در آخر ذى قعده همان سال در بغداد از دنيا رفت و پشت سر جدش حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام بخاك سپرده شد.

ص: 278

3-ابن قولويه(بسندش)از على بن خالد روايت كند كه گفت:من در سامره بودم پس شنيدم در آنجا مردى زندانى است كه او را كت بسته از شام آورده اند و گويند:او ادعاى پيغمبرى كرده، على بن خالد گويد:بدر زندان رفته و با نگهبانان و دربانان زندان سازش كردم تا خود را بآن مرد رساندم،ديدم مردى فهميده و خردمند است گفتم:سرگذشت تو چيست؟گفت:من مردى هستم كه در شام بودم و در جايى كه گويند:سر مقدس حسين عليه السّلام را در آنجا گذارده اند خداى را عبادت و پرستش ميكردم،شبى همين طور در آنجا رو بمحراب مشغول عبادت و ذكر خدا بودم ناگاه ديدم شخصى روبروى من ايستاده،من بدو نگاه كردم بمن فرمود:برخيز،من با او برخاسته كمى راه رفت ديدم من در مسجد كوفه هستم،بمن گفت:اين مسجد را مى شناسى؟گفتم:آرى اين مسجد كوفه است،پس آن مرد نماز خوانده من نيز با او نماز خواندم پس بيرون آمد من نيز با او رفتم كمى راه كه رفتم ديدم در مسجد رسول خدا(ص)هستم،پس سلام بر رسول خدا(ص)كرده و نماز خواند،من نيز با او نماز خوانده سپس بيرون آمد و من نيز بيرون آمدم و كمى راه رفت ديدم در همان جا كه عبادت ميكردم در شهر شام هستم و آن مرد از ديدۀ من پنهان شد،يك سال از اين جريان گذشت و من از آنچه ديده بودم در شگفت بودم،چون سال آينده شد همان شخص را ديدم(كه آمد)و من از ديدن او خورسند شدم پس مرا خوانده من بدنبالش رفتم و مانند سال گذشته آنچه كرده بود همانها را انجام داد،و چون بشام رسيد و خواست از من دور شود باو گفتم:ترا بحق آن كسى كه اين نيروئى كه من ديدم بتو داده بگو كيستى؟

ص: 279

فرمود:من محمد بن على بن موسى بن جعفر هستم، اين جريان گذشت و پس از آن هر كس بنزد من رفت و آمد ميكرد من داستان خود را با آن حضرت ميگفتم،اين خبر بگوش محمد بن عبد الملك زيات (وزير معتصم عباسى)رسيد،پس كسى فرستاده مرا دستگير نموده بزنجير كشيده و بعراق فرستاد و چنانچه مى بينى مرا بزندان انداختند و بمن بستند كه ادعاى نبوت كرده اى؟! على بن خالد گويد:باو گفتم:من داستان تو را از زبان خودت بمحمد بن عبد الملك زيات بنويسم؟گفت:بنويس،پس من داستان آن مرد را بتفصيل براى محمد بن عبد الملك نوشتم!محمد در پاسخ پشت نامۀ او نوشته بود:بآن كس كه تو را يك شب از شام بكوفه برد و از كوفه بمدينه و از مدينه بمكه و از مكه تو را بشام باز گرداند بگو از زندان بيرونت آورد!على بن خالد گويد:اين پاسخ مرا اندوهگين و غمناك كرد و دلم بحال آن مرد سوخت و افسرده بخانه رفتم چون روز ديگر شد اول بامداد بسوى زندان رفتم كه از حال او آگاه شده او را دستور بصبر و بردبارى دهم،ديدم لشكر و نگهبانان و زندان بان و گروه زيادى از مردم هراسناك باين سو و آن سو ميدوند،پرسيدم:چه خبر شده؟ گفتند:آن كس كه ادعاى پيغمبرى كرده بود و از شام او را بدينجا آورده بودند ديشب تا بحال از زندان ناپديد شده و كسى نميداند آيا بزمين فرو رفته يا پرندۀ او را ربوده است،و اين مرد يعنى على بن خالد زيدى بود،و معتقد بامامت زيد بن على بود ولى پس از آنكه اين جريان را ديد معتقد بامامت ائمه اطهار شد و عقيده اش نيكو گرديد.

4-و نيز ابن قولويه از محمد بن على هاشمى روايت كرده كه گفت:بامداد آن روزى كه حضرت

ص: 280

جواد عليه السّلام با دختر مأمون عروسى كرده بود خدمت آن حضرت شرفياب شدم،و من در شب دوائى خورده بودم و بامداد كه شد من نخستين كسى بودم كه بر آن حضرت وارد شدم،و(در اثر خوردن آن دارو) تشنه شده بودم ولى نميخواستم آب طلب كنم،پس حضرت جواد عليه السّلام در روى من نگاهى كرده فرمود:

چنين مى بينم كه تشنه اى؟گفتم:آرى،فرمود:اى غلام آبى براى ما بياور!،من پيش خود گفتم:

هم اكنون آب زهر آلودى برايش مى آورند و از اين رو غمناك شدم،پس غلام آمد و آب آورد،حضرت لبخندى بروى من زد آنگاه فرمود:اى غلام آب را بمن ده،پس آب را گرفته آشاميد،سپس بمن داد و من آشاميدم و زمانى دراز نزد آن حضرت نشستم پس دوباره تشنه شدم،حضرت آب خواست و چنان كرد كه نخست رفتار كرده بود،(يعنى)نخست خود آن حضرت آشاميد سپس بمن داد و لبخندى برويم زد،محمد بن حمزه(كه از محمد بن على هاشمى حديث را روايت كرده)گويد:محمد بن على هاشمى بمن گفت:بخدا من گمان دارم كه حضرت جواد از آنچه در دلها است آگاه است چنانچه شيعيان ميگويند.

5-و از طرفى روايت كند كه گفت:حضرت رضا عليه السّلام كه از دنيا رفت چهار هزار درهم بمن بدهكار بود و كسى جز من و او از آن آگاه نبود،پس حضرت جواد عليه السّلام بنزد من فرستاد كه چون فردا شود بنزد من بيا،فردا بنزد آن جناب رفتم بمن فرمود:ابو الحسن رضا عليه السّلام از دنيا رفت و چهار

ص: 281

هزار درهم بتو بدهكار بود؟گفتم:آرى پس جانمازى كه زير پايش بود بلند كرد و ديدم دينارهائى زير آن است و آنها را كه برابر با چهار هزار درهم بود بمن داد.

6-و از معلى بن محمد روايت كند كه گفت:حضرت جواد عليه السّلام نزديكيهاى وفات پدر بزرگوارش از خانه بيرون آمد،پس نگاه بسر تا پاى او كردم تا اندازۀ قد و قامت او را براى دوستان و هم كيشان خود بيان كنم،ديدم آن حضرت نشست سپس فرمود:اى معلى همانا خداوند در امامت همان حجت و برهانى را دارد كه در پيمبرى و نبوت دارد،(خدا در بارۀ نبوت حضرت يحيى)فرمود:«و حكم نبوت را در كودكى باو داديم»(سورۀ مريم آيه 12).

7-و از داود بن قاسم جعفرى روايت كرده كه گفت:من خدمت حضرت جواد عليه السّلام شرفياب شدم و سه نامه همراهم بود كه نشانى و نام نويسنده روى آن نبود و آن نامه ها بهم مشتبه شده بود و من از آن پيش آمد(و مشتبه شدن نامه ها)غمنده شدم،پس آن حضرت يكى را برداشت و فرمود:اين نامه از ريان بن شبيب است،سپس دومى را برداشته فرمود:اين هم نامۀ فلانى است؟عرضكردم:آرى، من مبهوتانه باو نگاه ميكردم حضرت لبخندى زد و سومى را برداشته فرمود:اين نامۀ فلانى است؟ عرضكردم:آرى قربانت گردم،پس سيصد دينار بمن داده و دستور داد آن را بنزد يكى از پسر عموهايش ببرم و فرمود:آگاه باش كه او بتو خواهد گفت:مرا به پيشه ورى راهنمائى كن كه با اين پول براى

ص: 282

من كالائى بخرد،و تو راهنمائيش كن،گفتم:چنين خواهم كرد.

8-و نيز همين داود بن قاسم گويد:ساربانى در راه كه ميرفتم با من گفتگو كرد كه من از حضرت جواد عليه السّلام بخواهم كه او را با برخى از همراهانش در كارهاى خود وارد كند،پس من خدمتش رفتم كه در اين باره با او صحبت كنم ديدم مشغول غذا خوردن است و گروهى نيز با او هستند،من نتوانستم در بارۀ آنچه ميخواستم با او صحبت كنم،حضرت بمن فرمود:اى ابا هاشم(كنيۀ داود است)بخور،و غذائى كه ميخورد پيش روى من گذارد،سپس بى آنكه من سخنى از آن ساربان بگويم فرمود:اى غلام آن ساربانى كه ابو هاشم آورده ببين و او را(براى كارها)پيش خود نگاه دار.

9-و نيز داود بن قاسم گويد:روزى با آن حضرت بباغى رفتم،و باو عرضكردم:قربانت گردم من بخوردن گل حريص هستم دعائى در بارۀ من بفرمائيد(كه اين عادت از سر من دور شود)؟حضرت پاسخى نداد و پس از چند روز بدون مقدمه فرمود:اى ابا هاشم خدا خوردن گل را از تو دور ساخت، ابو هاشم گويد:از آن روز چيزى در پيش من بدتر و مبغوض تر از گل نيست.

و اخبار در اين باره بسيار است و آنچه بيان داشتيم براى مقصود ما كافى است ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 283

باب(26) در ذكر وفات حضرت أبى جعفر عليه السّلام و سبب آن و جاى قبر و عدد فرزندان آن جناب

در ذكر وفات حضرت أبى جعفر عليه السّلام و سبب آن و جاى قبر و عدد فرزندان آن جناب

پيش از اين در باب ولادت آن حضرت گذشت كه آن جناب در مدينه بدنيا آمد و در بغداد از دنيا رفت.

و سبب ورود آن حضرت ببغداد اين بود كه معتصم او را از مدينه ببغداد احضار كرد و در سال دويست و بيست در شب بيست و هشتم محرم وارد بغداد شد،و در ماه ذى قعده همان سال در بغداد از دنيا رفت.

و گويند:آن حضرت بزهر شهيد شد ولى خبرى كه من از روى آن باين سخن گواهى دهم نزد من ثابت نشده،در قبرستان قريش پشت قبر جد بزرگوارش حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام دفن شد،و آن هنگام از عمر شريفش بيست و پنج سال و چند ماه گذشته بود،و از القاب آن حضرت است منتجب و مرتضى،و فرزندان آن حضرت يكى پسرش على بن محمد است كه بعد از او امام بود و ديگر موسى پسر ديگرش بود،و دو دختر داشت بنام فاطمه و امامة،و پسر ديگرى جز آن دو كه گفتيم نداشت.

ص: 284

باب(27)شرح حال حضرت امام هادى عليه السلام

در بيان امام پس از حضرت جواد محمد بن على عليهما السّلام و تاريخ ولادت و نشانه ها و دلائل امامت و شمۀ از اخبار در اين باره،و مدت امامت،و مدت عمر، و جريان وفات و سبب آن و جاى قبر و شمارۀ فرزندان و شمۀ از احوالات آن جناب بدان كه امام پس از حضرت جواد عليه السّلام پسرش حضرت ابا الحسن على بن محمد عليهما السّلام ميباشد زيرا اوصاف امامت در او يك جا فراهم شده و در فضيلت بسر حد كمال رسيده بود،و وارثى براى جانشينى پدر جز او نبود،و نيز نصوص صريحه و اشاراتى كه از پدر بزرگوارش در بارۀ امامت او بخلافت و امامت رسيد(اينها همه دليل بر امامت آن جناب بود).

امام هادى در جايى بنام صريا در نزديكى شهر مدينه در نيمۀ ماه ذى حجة سال دويست و دوازده بدنيا آمد،و در ماه رجب سال دويست و پنجاه و چهار در سامراء از دنيا برفت،و در آن روز چهل و يك سال و چند ماه از عمر شريفش گذشته بود،و(سبب آمدنش بسامراء اين بود كه)متوكل آن حضرت را بوسيلۀ يحيى بن هرثمة از مدينه بسامراء آورد،و حضرت در آنجا بماند تا از دنيا برفت و مدت امامتش سى و سه سال بود،و مادر آن حضرت زنى ام ولد بود بنام سمانة.

ص: 285

باب(28) ذكر شمۀ از نصوص و اشارتى كه در بارۀ امامت آن حضرت رسيده است

ذكر شمۀ از نصوص و اشارتى كه در بارۀ امامت آن حضرت رسيده است:

1-ابن قولويه(بسندش)از اسماعيل بن مهران براى من روايت كرده گفت:چون امام جواد عليه السّلام خواست براى نخستين بار از مدينه ببغداد رود هنگام بيرون رفتنش باو عرضكردم:قربانت گردم من از اين راهى كه ميروى بر تو نگرانم پس از شما امر امامت بكه منتقل شود؟حضرت با روى خندان بجانب من برگشته فرمود:آنچه تو گمان ميكنى امسال نيست(و من باز خواهم گشت)چون معتصم او را طلبيد(و براى دومين بار بنزد معتصم ببغداد ميرفت)پيش او رفته عرضكردم:قربانت شما ميرويد،بفرما پس از شما امر امامت با كيست؟حضرت گريست تا اينكه محاسنش تر شد آنگاه رو بمن كرده فرمود:اين بار براى من نگرانى و خطر هست،و پس از من كار امامت با پسرم على است.

2-و از خيرانى از پدرش روايت كرده كه گفت:من گماشته و ملازم در خانۀ حضرت جواد عليه السّلام بودم و احمد بن محمد بن عيسى اشعرى هر شب هنگام سحر مى آمد تا وضع بيمارى حضرت را بداند،و هر گاه فرستادۀ حضرت جواد كه ميان آن حضرت و ميان خيرانى پيغام مى آورد و ميبرد پيش خيرانى مى آمد احمد بن محمد برميخاست و ميرفت و آن فرستاده با خيرانى خلوت ميكرد،خيرانى گويد:شبى

ص: 286

آن فرستاده بيرون آمد و احمد بن محمد بن عيسى برخاست و فرستاده با من خلوت كرد و احمد كمى راه رفته بعقب برگشت و در جايى كه سخن ما را مى شنيد ايستاد،پس آن فرستاده گفت:آقايت تو را سلام ميرساند و ميفرمايد:من از دنيا ميروم و امر امامت بفرزندم على منتقل خواهد شد،و او پس از من بر شما همان حقى را دارد كه من پس از پدرم بر شما داشتم،سپس فرستاده برفت و احمد بنزد خيرانى بازگشت،(خيرانى گويد:چون احمد بازگشت)بمن گفت:چه بتو گفت؟خير بود!احمد گفت:من كه شنيدم آنچه او بتو گفت،و آنچه شنيده بود براى من بازگو كرد،من گفتم:اين كارى كه تو كردى خدا بر تو حرام كرده بود زيرا خدا فرمايد:«تجسس نكنيد»(سورۀ حجرات آيۀ 12)؟ حال كه شنيدى پس بر اين سخن گواه باش شايد روزى بدان محتاج و نيازمند شويم،و مبادا تو موقع آن بكسى اظهارش كنى!.

خيرانى گويد:چون بامداد آن شب شد من عين آن پيغام را كه فرستادۀ حضرت بمن گفته بود در ده نسخه كاغذ نوشته و آنها را مهر زده و بده نفر از بزرگان و وجوه شيعه سپردم و بآنان گفتم:اگر پيش از آنكه من اين كاغذها را از شما بخواهم مرگ من فرا رسيد شما آنها را باز كنيد و بدان چه ميان آنها نوشته شده رفتار كنيد،چون حضرت جواد عليه السّلام از دنيا رفت من از خانۀ خود بيرون نرفتم تا آگاه شدم كه بزرگان شيعه در خانۀ محمد بن فرج انجمن كرده و در امر امامت بگفتگو پرداخته اند،پس محمد بن فرج نامۀ بمن نوشت و مرا از انجمن شدن آنان در منزلش آگاه ساخته و نوشته بود:اگر ترس فاش شدن مطلب نبود من با اين گروه بنزد تو مى آمدم،و من ميل دارم كه تو سوار شده پيش من

ص: 287

آئى،من سوار شده نزد او رفتم و ديدم مردم پيش او گرد آمده اند، پس من در بارۀ امامت حضرت هادى با آنان بگفتگو پرداختم ديدم بيشتر آنان شك دارند،من بآن ده تن كه كاغذها نزدشان بود و همه در آن مجلس حاضر بودند گفتم:كاغذها را بيرون آريد،و چون بيرون آوردند به آنان گفتم:اين است آنچه من بدان مأمور گشته ام(كه بشما برسانم)!برخى از ايشان گفتند:ما دوست داشتيم كه ديگرى نيز بر آنچه تو گفتى گواهى ميداد تا گفتۀ تو را تأكيد كند؟گفتم:خدا خواستۀ شما را بشما داده و اين احمد بن محمد اشعرى است كه گواه است باينكه اين پيغام را شنيده است پس از او بپرسيد، مردم از او پرسيدند و او از شهادت دادن خوددارى كرد و حاضر نشد،پس او را بمباهله دعوت كردم (مترجم گويد:مباهله يعنى نفرين كردن بيكديگر،و آن در جايى است كه دو نفر بر سخنى يا مطلبى با هم اختلاف كنند پس هر كدام بطرز مخصوص و كلمات معينى براى اثبات گفتۀ خود بر ديگرى نفرين كند)احمد بن محمد از مباهله ترسيد و گفت:من آن را شنيدم ولى ميخواستم اين افتخار نصيب يك مرد عرب شده باشد(و من كه مردى از عجم بودم ساكت شدم و نخواستم در اين باره سخنى گفته باشم)و اكنون كه پاى مباهله بميان آمد راهى بر پوشاندن و كتمان شهادت ندارم(و جريان را گفت)پس همگى آن مردم در همان انجمن و مجلس كه بودند معتقد بامامت حضرت هادى عليه السّلام شدند و از جا برخاستند.

و اخبار در اين باره بسيار زياد است كه اگر بخواهيم همه را در اينجا بيان كنيم كتاب را طولانى كند.و همين كه شيعيان پس از امام جواد عليه السّلام اجماع بر امامت حضرت ابى الحسن هادى كرده اند و كسى در آن زمان جز آن حضرت ادعاى امامت نكرد،از ايراد اخبار و نصوص صريحۀ بر امامت آن حضرت ما را بى نياز ميكند.

ص: 288

باب(29)در ذكر شمه اى از نشانه ها و براهين امامت و معجزات حضرت هادى عليه السّلام

در ذكر شمه اى از نشانه ها و براهين امامت و معجزات حضرت هادى عليه السّلام:

1-ابن قولويه(بسندش)از خيران اسباطى روايت كرده گفت:بنزد حضرت ابى الحسن هادى عليه السّلام در مدينه رفتم،پس بمن فرمود:از واثق(خليفۀ عباسى)چه خبر دارى؟گفتم:قربانت گردم او بسلامت بود،و من ديدارم با او از همه كس نزديكتر است،ده روز است كه من از او جدا شده و او را ديدار كرده ام حضرت فرمود:مردم مدينه ميگويند:واثق مرده؟گفتم:من از همه كس ديدارم باو نزديكتر است؟فرمود:مردم مدينه ميگويند:مرده،و چون فرمود:مردم ميگويند،دانستم كه مقصودش از مردم خود آن جناب است،سپس فرمود:جعفر چه كرد؟(مقصود جعفر بن معتصم،متوكل عباسى است)گفتم:او در زندان ببدترين حالات بسر ميبرد،گويد:فرمود:آگاه باش كه او هم اكنون خليفه و زمامدار است،سپس فرمود:ابن زيات(وزير واثق)چه شد؟گفتم:مردم پشتيبانش بودند و فرمان فرمان او بود!فرمود:اين قدرت برايش شوم بود،سپس خاموش شد و فرمود:بناچار مقدرات

ص: 289

و احكام خدا بايد جارى شود.اى خيران واثق مرد و متوكل بجاى او نشست و ابن زيات هم كشته شد! عرضكردم:چه وقت قربانت گردم؟!فرمود:شش روز پس از اينكه تو بيرون آمدى.

2-و از ابن نعيم بن محمد طاهرى روايت ميكند كه گفت:متوكل عباسى بواسطۀ دمل و غده اى كه بيرون آورد بيمار شد بطورى كه رو بمرگ رفت و كسى جرات نميكرد براى جراحى آهن باو نزديك كند و آن دمل را ببرد،پس مادرش نذر كرد اگر از اين بيمارى بهبودى يابد مال زيادى از مال شخصى خود براى حضرت ابى الحسن هادى عليه السّلام بفرستد،فتح بن خاقان(يكى از نزديكان متوكل)بمتوكل گفت خوبست كسى را نزد اين مرد يعنى ابى الحسن هادى بفرستى و از او(راجع باين بيمارى)پرسشى كنى؟ زيرا چه بسا او دستورى دهد و معالجه اى براى اين بيمارى بداند كه سبب شود خداوند گشايشى دهد متوكل گفت:نزدش بفرستيد،پس فرستادۀ متوكل رفت و برگشت و گفت:كسب گوسفند را بگيريد (كسب بفشردۀ روغن معنا شده،و به پشكل گوسفند هم تفسير كرده اند)و با گلاب آن را بسائيد و مخلوط كنيد و روى دمل بگذاريد كه باذن خدا نافع است،پس كسانى كه نزد متوكل حاضر بودند اين معالجه را بباد مسخره و ريشخند گرفتند،فتح بن خاقان گفت:تجربه كردن اين كار زيانى ندارد،و بخدا من اميد بهبودى از دستور او دارم،پس همان كسب را حاضر كرده با گلاب ممزوج نموده روى آن گذاردند،و آن دمل سرباز كرد و آنچه در آن بود بيرون آمد،و بمادر متوكل مژدۀ بهبودى او را دادند،و او ده هزار دينار سر بمهر خودش براى حضرت هادى عليه السّلام فرستاد و متوكل از آن بيمارى بهبودى كامل يافت.

ص: 290

پس از چند روز كه از اين جريان گذشت بطحائى(علوى كه از نواده هاى حضرت مجتبى عليه السّلام بود و خود و اجدادش از طرفداران و پشتيبانان سر سخت بنى عباس بودند)نزد متوكل از حضرت هادى عليه السّلام سعايت و بدگوئى كرد و گفت:مالها و اسلحه هاى جنگى نزد اوست(كه براى جنگ با شما آماده كرده)پس متوكل بسعيد دربان(مخصوص خود)گفت:شبانه بخانۀ او برو و هر چه در خانه پيش او پول و اسلحه است برداشته بنزد من بياور!ابراهيم بن محمد گويد:سعيد حاجب(دربان)بمن گفت:من شبانه بخانه حضرت هادى رفتم و نردبانى همراه داشتم پس ببام خانه بالا رفته و از پله هاى نردبان پائين مى آمدم و در تاريكى نميدانستم چگونه از كجا وارد خانه شوم،حضرت هادى از ميان خانه صدا زد:اى سعيد بجاى خود باش تا چراغ و روشنائى برايت بياورند،طولى نكشيد شمعى آوردند و من پائين رفتم ديدم آن حضرت جبۀ پشمينى در بر و كلاهى پشمين بر سر دارد و جانماز حصيرى در پيش روى اوست و رو بقبله است،پس بمن فرمود:اين اطاقها در اختيار تو،من بهمۀ اطاقها رفتم و همه را بازرسى كرده چيزى نيافتم،جز آن كيسه پولى كه مادر متوكل با مهر خودش براى آن حضرت فرستاده بود، و كيسۀ ديگرى كه سر بمهر بود،آن حضرت بمن فرمود جانماز را بازرسى كن،من آن را نيز بلند كرده ديدم شمشيرى در غلاف پوشيده زير آن است،آن را با كيسه ها برداشته بنزد متوكل بردم،چون نگاهش بمهر مادرش كه بر كيسه بود افتاد نزد او فرستاده مادر را احضار كرد،و چون آمد از آن كيسه پول (كه مهر او را داشت)پرسيد؟برخى از خدمتكاران مخصوص بمن خبر داد كه مادرش در پاسخ او گفت:من آنگاه كه تو بيمار بودى نذر كردم كه اگر بهبودى يافتى ده هزار دينار از مال خودم براى او بفرستم،و چون سالم شدى اين را براى او فرستادم و اين هم مهر من است كه روى كيسه است،كيسۀ

ص: 291

ديگر را متوكل باز كرد چهار صد درهم در آن بود،پس دستور داد كيسه پول ديگرى بدانها بيفزايند و بمن دستور داد آنها را بنزد ابى الحسن هادى ببر و شمشير و آن كيسه ده هزار دينارى را نيز باو باز گردان،گويد:من آن را باز گردانده و از او شرم داشتم،پس باو عرضكردم:اى آقاى من بر من ناگوار و دشوار است كه بدون اجازۀ شما بخانه ات درآمدم ولى چه كنم كه من مأمورم؟!بمن فرمود:

«بزودى ستمگران خواهند دانست چه سرانجامى دارند».

3-و از على بن محمد نوفلى روايت كرده كه گويد:محمد بن فرج رخجى بمن گفت:حضرت هادى بمن نوشت:اى محمد كار و بار خود را گرد آور و احتياط خويش بدار،گويد:من مشغول جمع آورى كارهاى خود شدم و نميدانستم چه مقصودى آن حضرت از آنچه نوشته بود داشت تا آنكه فرستاده و مأمورى(از جانب خليفه يا حكومت)آمد و مرا دست بسته بزنجير از مصر حركت داد،و هر چه داشتم مهر و موم كرده(توقيف كردند)،پس هشت سال در زندان ماندم آنگاه نامۀ از آن حضرت بمن رسيد كه اى محمد بن فرج در ناحيۀ غربى(بغداد)منزل مكن،من نامه را خواندم و با خود گفتم:

من در زندانم و امام هادى بمن چنين مى نويسد؟!خيلى عجيب و شگفت آور است!چند روزى نگذشت كه آزاد شدم و زنجيرها را از من باز كردند،پس نامۀ براى آن حضرت نوشتم و در خواست كردم از خدا بخواهد آب و ملك مرا بمن بازگردانند!؟حضرت نوشت:بزودى آب و ملكت را بتو باز ميگردانند و اگر هم باز نگردانند بتو زيانى نرسد،على بن محمد نوفلى(راوى حديث)گويد:چون محمد بن فرج

ص: 292

را بسامره فرستادند دستورى كتبى برايش صادر شد كه املاكش را باو برگردانند ولى هنوز نامه بدستش نرسيده بود كه از دنيا رفت.

4-على بن محمد نوفلى گويد:احمد بن خضيب نامۀ بمحمد بن فرج نوشت و از او درخواست كرد بسامرا برود،محمد بن فرج بحضرت هادى نوشت و در اين باره با او مشورت كرد حضرت باو نوشت برو كه گشايش كار تو ان شاء اللّٰه در آن است،محمد بن فرج بيرون رفت و چيزى نگذشت كه از دنيا رفت.

5-احمد بن عيسى از أبى يعقوب روايت كند كه گفت:شبى محمد بن فرج را پيش از مرگش در سامره ديدم كه باستقبال امام هادى عليه السّلام آمده بود،پس آن حضرت نگاهى طولانى باو كرده و فرداى آن روز محمد بن فرج بيمار شد من پس از چند روز بعيادت او رفتم و او بمن گفت:كه حضرت هادى برايش جامۀ فرستاده و آن جامه را كه پيچيده و زير سرش نهاده بود بمن نشان داد،گويد:بخدا او را در همان جامه كفن كردند.

6-و نيز احمد بن عيسى از ابى يعقوب روايت كند كه گفت:حضرت هادى عليه السّلام را ديدم با احمد بن خضيب(كه يكى از افسران متوكل بود و سپس وزير منتصر شد و پس از منتصر مستعين خليفه او را بكشت)راه ميروند و حضرت هادى از او عقب ماند،ابن خضيب گفت:پيش برو قربانت گردم حضرت فرمود:تو مقدم هستى،پس چهار روز بيشتر نگذشت كه چوبهاى شكنجه را بپاى ابن خضيب نهاده او را كشتند.

ص: 293

7-گويد:و اين ابى خضيب براى تخليۀ خانۀ كه آن حضرت در آن منزل كرده بود اصرار و سختگيرى بآن حضرت مينمود كه زودتر از آنجا منتقل شود و خانه را باو بدهد،پس آن حضرت براى او پيغام فرستاد:چنان خدا را در باره تو ميخوانم و نفرين كنم كه هيچ چيز براى تو بجاى نماند!و در همان روزها خداوند او را گرفتار كرد.

8-و حسين بن حسن از يعقوب بن ياسر روايت كرده كه گفت:متوكل(باطرافيانش)ميگفت:

واى بر شما كار ابن الرضا(امام هادى عليه السّلام)مرا درمانده و عاجز كرده هر چه كوشش كرده ام كه با من ميگسارى و هم نشينى كند او خوددارى ميكند،و هر چه كوشش كرده ام كه فرصتى از او در اين باره بدست آورم چنين فرصتى نيافته ام(كه در نتيجه او را پيش مردم ميگسار و گنهكار معرفى كنم) يكى از حاضرين گفت:اگر آنچه خواهى از او بدست نيايد و چنين فرصتى از او پيدا نكنى پس بوسيلۀ برادرش موسى اين مقصود را انجام ده كه او تا بتواند در خوانندگى و نوازندگى و لهو و لعب كوتاهى نكند،ميخورد و مى نوشد و عشق ميورزد و ميخوارگى كند،پس او را بخواه و در انظار و برابر چشم مردم او را باين كارها وادار كن و در نتيجه در ميان مردم خبر به پيچد كه ابن الرضا چنين كرده، و مردم ميان او و برادرش فرقى نگذارند،هر كس نيز كه او را بشناسد(وقتى چنين بداند)برادرش را نيز متهم بكارهاى او مى كند(و مقصود تو در هر حال انجام خواهد شد)متوكل گفت:بنويسيد او را محترمانه بسامره بفرستند،پس موسى را با احترام تمام بسامره فرستادند و متوكل دستور داد همۀ بنى هاشم و سرلشكران و ديگر مردمان باستقبال او روند،و تصميم بر اين بود(يا با موسى قرار بسته بودند) كه چون بسامره رود زمينهائى را باو واگذار كند و ساختمانى در آنجا برايش بنا كند،و ميگساران و زنان خواننده نزد او بفرستد و دستور داده بود با او احسان كنند و در باره اش خوشرفتارى شود.و خانۀ

ص: 294

زيبائى جداگانه برايش آماده سازند كه خود متوكل در آنجا بديدنش رود.

چون موسى بسامرا رسيد حضرت هادى در پل وصيف كه جايى بود براى استقبال از آنان كه بشهر سامرا وارد ميشدند،بديدار موسى رفت و بر او سلام كرده و احترامات لازمه را بجا آورد آنگاه باو فرمود:

همانا اين مرد تو را باين شهر آورده كه آبرويت بريزد،و پردۀ حرمتت بدرد،و از ارزش تو بكاهد،مبادا نزد او اقرار كنى كه هيچ گاه شراب خورده اى؟اى برادر از خدا بترس كه مرتكب گناهى شوى!موسى گفت:اكنون كه مرا براى اين كار خواسته است چارۀ من چيست؟فرمود:از ارزش و رتبه خود مكاه، و نافرمانى پروردگار خويش مكن،و كارى كه آبرويت را بريزد انجام مده،زيرا اين مرد مقصودى جز ريختن آبرو و پرده درى تو ندارد!موسى نصيحت حضرت هادى را نپذيرفت،و آن حضرت هر چه باو اصرار كرد و او را پند داد او از سخن خود دست بر نداشت و زير بار نصيحتهاى آن حضرت نرفت، همين كه حضرت ديد موسى اندرز او را نمى پذيرد فرمود:حال كه چنين است پس بدان كه آن مجلسى كه تو ميخواهى با او يك جا جمع شويد هرگز فراهم نخواهد شد،راوى گويد:موسى سه سال در سامرا ماند و هر روز بدر خانۀ متوكل مى آمد(كه بنزد او رود)باو ميگفتند:امروز متوكل سر گرم كارى است (كه ملاقات با او ميسور نيست)پس آن روز ميرفت و فردا مى آمد باو ميگفتند:امروز مست است،روز ديگر مى آمد ميگفتند:امروز دوا خورده،و هم چنان سه سال بر اين منوال گذشت تا اينكه متوكل كشته شد، و در مجلس شراب و ميخوارگى با او ننشست.

9-و محمد بن على از زيد بن على بن حسين بن زيد روايت كند كه گفت:من بيمار شدم پس شبانه پزشكى براى معالجۀ من آمد و دوائى براى من دستور داد كه آن را سحرگاه بگيرم و چند روز بخورم

ص: 295

من نتوانستم آن دواء را بدست آورم،و پزشك(كه از تحصيل دواء مأيوس شد)از در بيرون رفت، بلافاصله خادم حضرت هادى عليه السّلام وارد شد و كيسۀ براى من آورد كه همان دواء در آن بود و بمن گفت:

امام هادى تو را سلام رسانده و فرموده اين دواء را تا چند روز بخور،من آن را گرفته و خوردم و بهبودى يافتم.محمد بن على گويد:پس زيد بن على بمن گفت:كجايند غاليان(آنان كه در بارۀ أئمۀ اطهار غلو كنند)كه اين حديث را بشنوند؟!.

باب(30) جريان آمدن حضرت هادى عليه السّلام از مدينه بسامرا و وفات آن

جريان آمدن حضرت هادى عليه السّلام از مدينه بسامرا و وفات آن حضرت در آن سرزمين،

و بيان سبب وفات،و عدد فرزندان و شمۀ از احوال آن جناب

بدان كه سبب اينكه حضرت هادى عليه السّلام را از مدينه بسامرا آوردند اين شد كه عبد اللّٰه بن محمد متصدى كار جنگ و خواندن نماز در شهر مدينه بود،و پيش متوكل از حضرت هادى عليه السّلام سعايت و بدگوئى كرد،و پيوسته قصد آزار آن جناب را داشت،امام هادى عليه السّلام كه از جريان سعايت او آگاه شد نامۀ بمتوكل نوشت و در آن نامه جريان آزار كردن عبد اللّٰه بن محمد باو و دروغگوئى او را در آن

ص: 296

سعايتى كه كرده بود براى متوكل ياد آور شده بود،متوكل دستور داد پاسخ نامۀ آن حضرت را بنويسند و در ضمن او را بآمدن بسامرا دعوت كنند و سفارش كرد در گفتار و كردار بآن حضرت بخوبى رفتار كنند و متن آن نامه چنين بود:

« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ »اما بعد همانا امير المؤمنين قدر و منزلت تو را مى شناسد و خويشاوندى تو را منظور ميدارد،و حقت را لازم مى شمارد،و براى بهبودى كار تو و خاندانت هر چه لازم باشد فراهم ميسازد،و وسائل عزت و آسودگى خاطر تو و ايشان را آماده كند،و منظورش از اين رفتار و احسان خوشنودى پروردگار و أداى حق واجب شما است كه بر او لازم گرديده.

و همانا امير المؤمنين دستور داد عبد اللّٰه بن محمد را از توليت و تصدى كار جنگ و نماز در مدينه بر كنار و معزول كنند زيرا چنانچه شما ياد آور شده ايد حق شما را نشناخته و قدر و مقام شما را سبك شمرده،و شما را بكارى متهم ساخته و نسبتى داده كه امير المؤمنين ميداند تو از آن كار بر كنارى و دامنت آلودۀ بچنين تهمتى نيست(مقصود اتهامى بوده كه آن جناب دعوى خلافت دارد و آرزوى زمامدارى در سر مى پروراند)و خليفه ميداند كه تو راست ميگوئى و خود را براى اين كارى كه بدان متهم گشته اى(يعنى خلافت)آماده نكرده،و چنين آرزوئى ندارى،و امير المؤمنين محمد بن فضل را والى مدينه كرد و باو دستور داد تو را گرامى دارد و بزرگ شمارد و دستور و فرمان تو را انجام دهد و بدان وسيله بخدا و امير المؤمنين(متوكل)تقرب جويد.

ص: 297

و ضمنا امير المؤمنين مشتاق ديدار و زيارت شما است و دوست دارد تجديد عهدى با شما كرده شما را از نزديك ببيند،اگر مايل بزيارت و ماندن در پيش او تا هر زمان كه خواسته باشى هستى،خود و هر كس از خانواده و غلامان و اطرافيانت كه ميخواهى برداشته و با كمال آرامش و آسودگى خاطر بسوى خليفه حركت فرما و هر طور كه خواهى راه را طى كرده و هر روز كه خواستيد فرود آئيد،و اگر بخواهيد و مايل باشيد يحيى بن هرثمة پيشكار مخصوص امير المؤمنين و لشكريانى كه همراه او هستند همراه شما باشند،و در منزل كردن و راه پيمائى همه جا در ركاب شما باشند،و البته اختيار اين كار بدست شما است اگر بخواهيد باشند و گر نه خودشان جداگانه باز گردند،و ما او را براى انجام فرمان شما خدمتتان روانه كرديم،پس از خدا مدد و خير طلبيده كوچ كن تا بنزد امير المؤمنين بيائى كه هيچ يك از برادران و فرزندان و خانواده و نزديكانش نزد او محبوبتر و ارجمندتر و پسنديده تر از تو نيستند و او نيز بكسى نگران تر و مهربانتر و خوشرفتارتر از تو نيست،و هيچ كس براى آرامش خاطر خليفه از شما بهتر نيست،و السّلام عليك و رحمة اللّٰه و بركاته.نگارنده:ابراهيم بن عباس بتاريخ ماه فلان(يا ماه جمادى الآخرة)از سال دويست و چهل و سه هجرى.

چون نامه بحضرت هادى عليه السّلام رسيد حضرت آمادۀ كوچ كردن و رفتن بسامرا شده و يحيى بن هرثمة نيز با او رهسپار شده تا بسامرا رسيدند،و چون آن جناب بآنجا رسيد متوكل(با آن همه وعده ها كه داده و احتراماتى كه در نامه كرده بود)يك روز خود را از آن حضرت پنهان كرد و آن جناب را در كاروانسرائى كه معروف بكاروانسراى گداها بود فرود آوردند و آن روز را در آنجا بماند تا اينكه بدستور

ص: 298

متوكل خانۀ براى او تخليه كرده و او را بدان جا منتقل نمودند.(اين است رسم متوكل ها در پذيرائى از ميهمان عزيزى كه با آن همه اظهار اشتياق و گرمى او را دعوت ميكنند).

ابن قولويه(بسند خود)از صالح بن سعيد روايت كند كه گفت:روزى كه حضرت هادى عليه السّلام بسامرا وارد شد من خدمتش رفته باو عرضكردم:قربانت گردم اينان در همه جا ميخواهند نور شما را خاموش كنند و از قدر شما بكاهند تا جايى كه شما را در اين كاروانسراى كثيف و بدنام:كاروانسراى گدايان جا داده اند؟فرمود:اى پسر سعيد تو نيز چنين فكر ميكنى(و هنوز در اين پايه از معرفت ما هستى)؟سپس با دست اشاره كرده ناگاه بوستانهائى با طراوت،و نهرهائى روان،و باغهائى ديدم كه در آن دخترانى نيكو و خوشبو و پسر بچه گانى چون مرواريد در صدف درخشان بودند،پس چشم من از ديدن آن منظره خيره و شگفتم بسيار شد،آنگاه فرمود:اى پسر سعيد ما هر كجا باشيم اين نعمتها براى ما مهياست،ما در كاروانسراى گدايان نيستيم!؟.

و حضرت هادى عليه السّلام در مدت اقامتش در سامرا مورد احترام بود و در ظاهر آن حضرت را گرامى و ارجمند ميداشتند،و متوكل كوشش بسيار ميكرد كه نيرنگى بدان حضرت بزند ولى نتوانست،و براى آن جناب با متوكل داستانها و سخنانى است كه نقل آنها موجب طولانى شدن كتاب گردد،و در آن داستانها معجزات و نشانه هاى آشكارى براى آن جناب ميباشد كه اگر بخواهيم همۀ آنها را در اينجا بيان كنيم از مقصود اصلى خود باز خواهيم ماند.

امام هادى عليه السّلام در ماه رجب سال دويست و پنجاه و چهار در سامرا از دنيا برفت و در خانۀ خود آن حضرت او را دفن كردند،و فرزندانى كه بجاى گذارد يكى حضرت ابا محمد حسن بن على است كه

ص: 299

پس از آن حضرت امام بوده،و ديگر حسين،و محمد،و جعفر،و يك دختر نيز بنام عايشه داشت.

(مترجم گويد:حسين فرزند آن جناب در همان بقعۀ كه قبر مطهر عسكريين است مدفون ميباشد و محمد بن على همان حضرت سيد محمد معروف است كه در نزديكى بلد ميان كاظمين و سامره گنبد و بارگاهى دارد،و جعفر همان جعفر كذاب است)و مدت توقف آن حضرت در سامراء تا وقتى كه از دنيا رفت ده سال و چند ماه بود و عمر شريفش چنانچه پيش از اين نيز گفتيم در آن روز چهل و يك سال بود.

باب(31)شرح حال امام عسكرى عليه السلام

ذكر امام پس از حضرت هادى عليه السّلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت و نصوصى كه از پدرش در بارۀ او رسيده،و مقدار عمر و مدت خلافت،و زمان وفات و جاى قبر و شمۀ از احوال آن جناب.

بدان كه امام پس از حضرت هادى عليه السّلام فرزندش حضرت ابا محمد حسن بن على عليهما السّلام بود براى آنكه اوصاف و خصال برترى و فضيلت در او گرد آمده،و در آنچه لازمۀ منصب امات و مقتضى زمامدارى است بر همگان پيشى گرفته،يعنى در علم،و زهد،كامل بودن در عقل و خرد،عصمت، شجاعت،كرم و بزرگوارى،بسيارى اعمال و كردارى كه انسان را بخدا نزديك كند،از اين گذشته

ص: 300

نص صريح پدر بزرگوارش در بارۀ امامت او و اشاراتى كه آن حضرت در بارۀ خلافت او فرمود.

ولادت آن جناب در مدينه در ماه ربيع الآخر سال دويست و سى و دو بود،و در روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و شصت از دنيا رفت و آن روز بيست و هشت سال از عمر شريفش گذشته بود.

و در شهر سامرا در همان خانۀ كه پدر بزرگوارش در آنجا مدفون بود آن جناب را نيز دفن كردند.

مادرش ام ولد بود بنام حديثه.و مدت امامت آن حضرت شش سال بوده است.

باب(32) ذكر چند حديث كه در باب امامت آن حضرت بنص صريح يا اشارۀ

ذكر چند حديث كه در باب امامت آن حضرت بنص صريح يا اشارۀ از پدر بزرگوارش رسيده است:

1-ابن قولويه(بسند خود)از يحيى بن يسار عنبرى روايت كرده كه حضرت هادى چهار ماه پيش از مرگ خود بفرزندش حسين عليه السّلام وصيت كرد و مرا با جمعى از دوستان بر آن وصيت گواه گرفت.

ص: 301

2-و از على بن عمرو نوفلى روايت كرده كه گفت:من در خدمت حضرت هادى عليه السّلام در صحن خانه اش بودم كه فرزندش محمد بر ما گذر كرد،من بآن حضرت عرضكردم:قربانت گردم امام ما پس از شما اين است؟فرمود:نه امام و صاحب شما پس از من حسن خواهد بود.

3-و از عبد اللّٰه بن محمد اصفهانى روايت كند كه گفت:حضرت هادى بمن فرمود:امام و صاحب شما پس از من كسى است كه بر(جنازۀ)من نماز بخواند،گويد:ما پيش از آن حضرت ابا محمد امام حسن را نمى شناختيم،و پس از اينكه حضرت هادى از دنيا رفت،حضرت ابا محمد بيامد و بر پدر خويش نماز خواند.

4-و از على بن حفص روايت كند كه گويد:هنگامى كه فرزند حضرت هادى يعنى محمد از دنيا رفت من حاضر بودم كه بحسن(فرزند ديگر خود)فرمود:پسر جانم خدا را شكرى تازه كن كه در بارۀ تو امر خود را تازه كرد(يعنى با بودن محمد گمان ميرفت كه او امام باشد و با مرگ او در تو متعين شد).

5-و از احمد بن محمد...انبارى روايت كند كه گفت:من در هنگام از دنيا رفتن محمد بن على(همان حضرت سيد محمد معروف)حاضر بودم،پس حضرت هادى عليه السّلام بخانه آمد و تختى براى او گذاردند،و آن حضرت روى آن تخت نشست و خانوادۀ او دور آن تخت بودند و فرزندش حضرت ابو محمد (امام حسن عسكرى)نيز در گوشۀ ايستاده بود،و چون از كار تجهيز فرزندش محمد بن على فارغ شد

ص: 302

بسوى ابو محمد متوجه شده فرمود:پسر جان براى خدا شكرى تازه كن كه در بارۀ تو امرى تازه كرده.

(معنايش در حديث پيش گذشت).

6-و از على بن مهزيار روايت كند كه گفت:بحضرت هادى عليه السّلام عرض كردم:اگر(خداى نكرده)-پناه بخدا-پيش آمدى شد(و شما از دنيا رفتيد)بكه پناه بريم(و امام ما كيست)؟فرمود:

عهد من بسوى بزرگترين فرزند من يعنى حسن عليه السّلام است.

7-و از على بن عمرو عطار روايت كند كه گفت:خدمت حضرت هادى رفتم و در آن وقت فرزندش أبا جعفر(محمد بن على)زنده بود و من گمان ميكردم كه امام پس از آن حضرت او است،پس عرضكردم:

قربانت گردم كداميك از فرزندانت مخصوص بامامت است؟فرمود:هيچ كدام را مخصوص ندانيد تا دستور من بشما برسد،گويد:پس از آن براى آن حضرت نوشتم:امر امامت در كيست؟در پاسخ من نوشت:در بزرگترين فرزندانم،و گويد:ابو محمد(حسن عليه السّلام)بزرگتر از ابى جعفر(محمد بن على)بود.

8-سعد بن عبد اللّٰه از گروهى از بنى هاشم روايت كند كه از آن جمله است حسن بن حسين افطس كه گويد:روزى كه محمد بن على از دنيا رفت ما در خانۀ حضرت هادى بوديم و براى آن حضرت در صحن خانه فرشى گسترده بودند و مردم دور او نشسته بودند،و تخمين زديم مردمى كه دور او بودند از بنى هاشم و بنى عباس و قريش حدود صد و پنجاه نفر بودند غير از غلامان و ساير مردم،ناگاه حضرت

ص: 303

نگاهش بحسن بن على عليهما السّلام(فرزندش)افتاد كه با گريبان چاك زده آمده و در سمت راست آن حضرت ايستاده و ما او را نمى شناختيم و پس از اينكه ساعتى ايستاده بود حضرت باو نگاهى كرده فرمود:

پسر جان براى خدا شكرى تازه كن كه خدا در بارۀ تو دستورى تازه كرد،حسن عليه السّلام گريست و گفت:

إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،ستايش خداى را سزاست كه پروردگار جهانيانست و از او در خواست تماميت نعمتش را براى خود كنم،و انا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ ،ما پرسيديم:اين جوان كيست؟گفتند:اين حسن بن على فرزند اوست،و بنظر مادر آن روز حدود بيست سال داشت،پس در آن روز ما او را شناختيم و دانستيم كه با اين سخن اشاره بامامت او كرد و او را جانشين خود قرار داد.

9-و از محمد بن يحيى روايت كند كه گفت:پس از اينكه محمد بن على از دنيا رفت خدمت حضرت هادى عليه السّلام رفتم و بآن حضرت تسليت گفتم و ابو محمد حسن بن على عليه السّلام نشسته بود،حضرت هادى عليه السّلام باو رو كرده فرمود:همانا خداوند در وجود تو جانشينى از او قرار داده پس خدا را حمد كن.

(و سپاس او را بجاى آر).

10-و از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گفت:پس از آنكه محمد بن على از دنيا رفت من در خدمت حضرت هادى عليه السّلام بودم و پيش خود فكر ميكردم كه بآن حضرت بگويم:گويا داستان أبو جعفر

ص: 304

(محمد)و ابو محمد(امام عسكرى)عليه السّلام در اين زمان مانند داستان اسماعيل و موسى عليه السّلام فرزندان حضرت صادق عليه السّلام است،و اين دو(در جريان امامت)مانند آن دو هستند(كه تا اسماعيل زنده بود برخى گمان ميكردند او پس از امام صادق عليه السّلام امام خواهد بود،و با مردن او امامت در بارۀ حضرت موسى تعيين شد).

پس ديدم امام هادى عليه السّلام پيش از آنكه من چيزى بزبان آورم رو بمن كرده فرمود:آرى اى ابا هاشم خدا را در بارۀ أبى محمد پس از أبى جعفر بدا حاصل شد نسبت بچيزى كه براى او روشن نبود (يعنى در بارۀ امامت او)چنانچه در بارۀ موسى پس از رفتن اسماعيل بدائى حاصل شد كه پرده از كار او برداشت،و اين جريان همان طور است كه در دل تو گذشت و گر چه اهل باطل بدشان آيد،ابو محمد (امام حسن عسگرى)عليه السّلام فرزند من جانشين پس از من است و پيش او است هر علمى كه بدان نيازمند باشى و اسباب و ابزار كار امامت با او است.

(مترجم گويد:ظاهر اين حديث منافات با احاديث بسيارى دارد كه اسامى دوازده امام پيش از بدنيا آمدنشان ذكر شده و پيغمبر اكرم(ص)يك يك آنان را بنام و خصوصيات ذكر فرموده مانند حديث لوح و امثال اينها كه مرحوم سيد هاشم بحرانى(ره)كتابى جداگانه بنام«الانصاف في النص على الائمة الاثنى عشر من الاشراف»در اين باره تأليف كرده و اين حقير آن را بفارسى ترجمه كرده و اخيرا بطبع رسيد،و در آن كتاب متجاوز از سيصد و چهل حديث از شيعه و سنى نقل كرده كه نام دوازده امام در بسيارى از آنها ذكر شده،و اين حديث و يكى دو حديث ديگر نظير آن در ظاهر منافات با آن احاديث بسيار دارد،و براى رفع اختلاف و منافاتى كه ميان آنها بچشم ميخورد مجلسى(ره)و برخى ديگر توجيهاتى ذكر كرده اند كه برگشت همۀ آنها با مختصر اضافۀ از مترجم باين است كه مقصود از بدا در امثال اين حديث براى خداوند اين است كه مردم گمان نميكردند با بودن اسماعيل و ابو جعفر محمد بن على امامت پس از امام صادق و امام هادى عليهما السّلام بفرزندانشان حضرت موسى و حضرت عسكرى عليهما السّلام برسد،و اين يا بخاطر بزرگتر بودن ايشان يا ساير فضيلتهائى بوده كه در ايشان وجود داشته و با مردن ايشان پرده از روى كار برداشته شد و آنچه حقيقت امر بود بر مردم ظاهر گشت،و اين معنائى است كه از جملۀ«ما لم يكن يعرف له»و جملۀ «ما كشف به عن حاله»ظاهر گردد،و معنى بدا آن نيست كه قلم در اين باره تغيير كرد،و خود حضرت هادى نيز مطلب را آگاه نبود و اللّٰه العالم).

ص: 305

11-ابو بكر فهفكى گويد:حضرت هادى(ع)بمن نوشت ابو محمد فرزند من از نظر خلقت و آفرينش سالمترين افراد آل محمد،و حجتش از همه محكمتر،و بزرگترين فرزندان من بوده و او است جانشين من،و رشتۀ امامت و احكام ما نزد او است،و تو آنچه از من ميپرسيدى از او بپرس كه كه هر چه بدان نيازمند باشى نزد او است.

12-و از شاهويه بن عبد اللّٰه روايت كند كه حضرت هادى در نامۀ بمن نوشت كه ميخواستى بپرسى پس از مردن أبى جعفر امام پس از من كيست و از اين جهت در اضطراب افتاده بودى،پس نگران مباش زيرا خداوند هيچ گروهى را پس از اينكه هدايت كرد گمراه نكند تا بيان كند براى ايشان چيزهائى را كه بايد از آن بپرهيزند،صاحب تو و امام پس از من پسرم ابو محمد است،و پيش او است هر آنچه شما بدان محتاج و نيازمند هستيد،خدا هر چه خواهد پيش دارد و هر چه را خواهد پس اندازد(و فرمايد:)«هر آيه اى را كه نسخ كنيم يا پس اندازيم بهتر از آن را يا مانند آن را بياوريم»(سورۀ بقره آيۀ 106)و در اين(كه من نوشتم)براى مرد خردمند بيدار بيان و اطمينان است(مطلب را روشن كند و دشمن را قانع سازد).

13-و از داود بن قاسم جعفرى روايت كند كه گفت:شنيدم حضرت هادى ميفرمود:جانشين پس از من حسن است و چگونه خواهد بود حال شما نسبت بجانشين پس از اين جانشين؟من عرضكردم:براى چه قربانت گردم؟فرمود:شخص او را نمى بينيد و براى شما روا نيست نامش را بزبان ببريد،گفتم:

پس چگونه از او ياد كنيم؟فرمود:بگوئيد حجت آل محمد عليه السّلام.

و اخبار در اين باره بسيار است كه ذكر همگى آنها كتاب را طولانى كند.

ص: 306

باب(33)در ذكر شمۀ از مناقب حضرت عسكرى عليه السّلام و نشانه هاى

در ذكر شمۀ از مناقب حضرت عسكرى عليه السّلام و نشانه هاى امامت و معجزات آن حضرت:

1-ابن قولويه(بسند خود)از حسن بن يحيى و ديگران روايت كرده كه گفته اند:احمد بن عبيد اللّٰه بن خاقان متصدى املاك و خراج شهر قم بود(كه از طرف بنى عباس باين كار گماشته شده بود) پس روزى نام علويان و مذهبهاى آنان در مجلس او برده شد-و او مردى بود كه دشمنى سختى با اهل بيت عليهم السّلام داشت و انحراف بسيارى از اين خانواده داشت-با اين حال گفت:من مردى از علويين مانند حسن بن على(حضرت عسگرى)در وقار و آرامش و عفت و پاكدامنى و بزرگوارى در نزد خاندان خود نديده و نشناخته ام،و همۀ فاميل ايشان او را بر سالمندان و بزرگان خود مقدم ميداشتند،و هم چنين همۀ سرلشكران و وزيران و عموم مردم او را بر بزرگان و اشراف خود مقدم داشته جلو ميانداختند،و من روزى بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روزى بود كه براى پذيرفتن مردم نشسته بود كه ناگاه دربانان آمده گفتند:ابو محمد ابن الرضا بر در خانه است!.پدرم بآواز بلند گفت:اجازه اش دهيد وارد شود.

من از آنچه از ايشان شنيدم و از جرأت آنان كه در حضور پدرم مردى را بكنيه نام مى برند تعجب

ص: 307

كردم با اينكه جز خليفه يا ولى عهد يا كسى را كه سلطان دستور داده بود نزد پدرم بكنيه نام نمى بردند، پس ديدم مردى گندمگون،خوش اندام،نيكو رخسار،خوش پيكر،تازه جوان با جلالت و هيئتى نيكو وارد شد،چون چشم پدرم باو افتاد از جا برخاست و چند گام بسوى او رفت،و من بياد ندارم با هيچ يك از بنى هاشم و افسران چنين كارى كرده باشد،و چون باو نزديك شد او را در آغوش كشيد و رو و سينۀ او را بوسيد و دست او را گرفته بر مسند خود كه روى آن مى نشست نشانيد،و در كنار او نشسته رو باو كرد و با او بگفتگو پرداخت،و در ضمن سخنانش قربانت كردم و فدايت شوم ميگفت،و من همچنان از آنچه ميديدم در شگفت بودم كه ناگاه دربان آمده گفت:موفق آمد!(موفق برادر معتمد خليفه و وزير لشكر او بوده) و رسم اين بود كه هر گاه موفق بمجلس پدرم مى آمد دربانان و سرلشكران مخصوص او پيشاپيش او وارد ميشدند و ميان مجلس پدرم تا دم در دو طرف بصف ميايستادند تا موفق بيايد و برود،پس همچنان پدرم رو بابى محمد عليه السّلام داشت و با او سخن ميگفت تا اينكه نگاهش بغلامان مخصوص موفق افتاد كه وارد شدند،آنگاه پدرم باو گفت:خدا مرا قربانت كند اكنون اگر ميل داشته باشيد؟سپس بدربانان خويش گفت:او را از پشت دو صف ببريد كه موفق او را نبيند،پس برخاست و پدرم نيز برخاسته او را در آغوش كشيده و(پس از خداحافظى)برفت.

من بدربانان پدرم و غلامان گفتم:واى بر شما اين كه بود كه نامش را بكنيه پيش پدرم برديد و پدرم با او آنچنان رفتار كرد؟گفتند:اين مردى است علوى بنام حسن بن على و معروف بابن الرضا است،من بر تعجبم افزوده شد و هم چنان آن روز را تا شب در فكر او و نگران كار او و پدرم و آنچه ديده،

ص: 308

بودم تا اينكه شب شد، و رسم پدرم اين بود كه چون نماز عشا را ميخواند مينشست و در كارهاى روزانه و آنچه بايد بسلطان گزارش دهد و كارهاى ديگر مى نگريست و انديشه ميكرد.

چون نمازش را خواند و نشست من آمدم و برابرش نشستم و كسى پيش او نبود!گفت:اى احمد كارى داشتى؟گفتم:آرى اگر اجازه دهى پرسش كنم؟گفت:اجازه ات دادم،گفتم:پدر جان اين مردى كه امروز بامداد ديدم با او آن همه اكرام و احترام كردى و خود و پدر و مادرت را فداى او كردى كه بود؟گفت:پسر جان اين امام و پيشواى رافضيان حسن بن على معروف بابن الرضا است،سپس لختى سكوت كرد و من نيز ساكت بودم آنگاه گفت:پسر جان اگر امامت و زمامدارى از خاندان و خلفاى بنى عباس بيرون رود هيچ كس از بنى هاشم جز او شايستۀ خلافت نيست،و اين بخاطر برترى و پاكدامنى و پارسائى و زهد و عبادت و خوش خلقى و شايستگى او است،و اگر پدرش را ديده بودى مردى بود خردمند و هوشيار و دانشمند،من كه اين سخنان را از پدرم در بارۀ او شنيدم ناراحتى و انديشه و خشمم بر پدر افزون شد،و پس از آن جريان انديشه و اندوهى براى من جز پرسش از وضع او و كاوش در كار او نبود،و از هيچ يك از بنى هاشم و سركردگان و نويسندگان و قاضيان و فقهاء و ديگر مردمان نپرسيدم جز اينكه ديدم در نزد آنها در نهايت احترام و بزرگى و بزرگوارى و خوش كلامى بود و همه او را بر خانوادۀ خود و پيران و سالخوردگان جلو ميانداختند،از اين جريانات مقام و شخصيت او در نظرم بزرگ شد زيرا ديدم دوست و دشمن او را بنيكى ياد كنند و تمجيد و ستايش نمايند.

ص: 309

يكى از حضار مجلس كه از طائفۀ اشعريهاى قم بود گفت:وضع برادرش جعفر چگونه بود؟و مقام او در مقابل حسن بن على چگونه است؟در پاسخ گفت:جعفر كيست كه از وضع او پرسش شود يا او در رديف حسن قرار داده شود!جعفر كسى است كه آشكارا مرتكب فسق مى شود،و هرزگى ميكند هميشه مست شراب است،پست ترين مردى است كه من ديده ام،و بى آبروترين مردمان،و سبك،و خود باخته است،و هنگامى كه حسن بن على از دنيا رفت حالتى بر خليفه و يارانش دست داد كه من در شگفت شدم و گمان نداشتم در مرگ هيچ كس چنين شود،زيرا چون حسن بن على بيمار شد خليفه پيش پدرم فرستاد كه ابن الرضا بيمار شده!پدرم همان ساعت سوار شده بدار الخلافة رفت،سپس شتابانه بازگشت و پنج تن از خدمتگزاران مخصوص خليفه با او بودند كه همگى از معتمدين و نزديكان او بودند و در ميان ايشان بود نحرير(يكى از دربانان مخصوص خليفه)و بايشان دستور داد پيوسته ملازم خانۀ حسن بن على باشند و از حال او آگاه باشند،آنگاه بچند تن از پزشكان پيغام داد كه بعيادت او بروند و هر صبح و شام از او ديدن كنند،و چون دو سه روز گذشت گزارش دادند كه(بيماريش سخت شده و) ناتوان گشته،پدرم به دكترها دستور داد در خانه اش بمانند و بيرون نروند،و پيش قاضى القضاة فرستاده هنگامى كه آمد باو دستور داد ده تن از كسانى كه بدين و امامت و پرهيزكارى ايشان اطمينان دارد حاضر كند،و(چون آمدند)همه را بخانۀ حسن عليه السّلام فرستاد،و دستور داد شب و روز در آنجا بمانند،و آنها هم چنان آنجا بودند تا اينكه آن جناب از دنيا رفت.

و چون خبر وفات او پراكنده شد شهر سامره يكپارچه شيون شد،بازارها تعطيل گشت،و بنى

ص: 310

هاشم و سران سپاه و نويسندگان و معتمدين و عدول و ديگر مردمان سوار شده و بر جنازۀ او حاضر شدند، و سامره آن روز شبيه بقيامت و روز رستاخيز شده بود،و چون از كار غسل و كفن او فارغ شدند خليفه بنزد ابو عيسى پسر متوكل فرستاد كه بيايد و بر جنازۀ او نماز بخواند،و چون جنازه را براى نماز گزاردند ابو عيسى نزديك آمده پارچه از روى صورت آن حضرت برداشته به بنى هاشم،علويين و عباسيين،و سران سپاه و نويسندگان و قضات و عدول گفت:اين حسن بن على بن محمد ابن الرضا است كه بمرگ خود از دنيا رفته و از پيشكاران و خدمتگزاران مخصوص خليفه فلانى و فلانى...و از قضات فلانى و فلانى...

و از پزشكان فلانى و فلانى...هنگام مرگ در بالينش بوده اند(و همگى گواهند كه بمرگ طبيعى از دنيا رفته)آنگاه روى آن جناب را پوشاند و بر او نماز خوانده دستور داد جنازه را برداشته دفن كردند.

(مترجم گويد:اين همه پافشارى و صحنه سازى و شاهدتراشى براى اينكه حضرت عسكرى بمرگ طبيعى از دنيا رفته است بيشتر ايجاد سوء ظن ميكند،و تأييد گفتۀ آن دسته از محدثين عاليقدر شيعه را مينمايد.كه معتقدند آن حضرت را مسموم كردند.گرچه مؤلف و برخى ديگر از مسموم شدن آن حضرت سخنى بميان نياورده اند).

و چون حسن بن على عليه السّلام را دفن كردند برادرش جعفر بنزد پدرم آمد و گفت:رتبۀ برادرم را بمن بدهيد و من در برابر هر ساله بيست هزار دينار(اشرفى)بشما ميدهم پدرم او را براند و باو تندى كرد و سخنانى باو گفت كه من ناراحت شدم،و باو گفت:اى احمق خليفه شمشير كشيده تا آنان كه معتقد بامامت پدر و برادرت بودند از اين عقيده برگرداند و نتوانست،اگر تو نيز نزد شيعيان پدر و برادرت امام هستى نيازى بخليفه و غير خليفه ندارى كه تو را بجاى ايشان بنشاند،و اگر آن منزلت و مقام امامت را نداشته باشى بوسيلۀ ما بدان نخواهى رسيد،و پدرم از اين كار او دانست كه مردى سبك و كوته فكر و

ص: 311

سست عنصر است و دستور داد بيرونش كنند و تا زنده بود اجازه نداد نزد او بيايد و ما از سامره بيرون آمديم و جعفر بر همان حال بود،و خليفه نيز تا بامروز بدنبال فرزند حسن بن على ميگردد و در جستجوى پسر آن حضرت است و هنوز چيزى بدست نياورده،و شيعيان او نيز عقيده دارند كه هنگامى كه حسن بن على از دنيا رفت فرزندى بجاى نهاده كه جانشين اوست در مقام امامت.

2-و از محمد بن اسماعيل...روايت كرده كه گفت:حضرت عسگرى عليه السّلام بيست روز پيش از آنكه معتز عباسى بميرد نامۀ باسحاق بن جعفر نوشت كه:از خانه بيرون ميا تا وقتى كه آنچه شدنى است بشود!چون بريحه كشته شد اسحاق بحضرت نوشت:شدنى شد اكنون چه دستور دهى؟حضرت در پاسخش نوشت:اين نه بود آن شدنى،و آن پيش آمد ديگرى است،پس جريان معتز پيش آمد.

گويد:و ده روز مانده بكشته شدن محمد بن داود بمرد ديگرى نوشت:محمد بن داود كشته مى شود و چون روز دهم شد محمد بن داود كشته شد.

3-و از محمد بن على...روايت كند كه گفت:ما تنگدست شديم،پس پدرم بمن گفت:

باى نزد اين مرد يعنى ابو محمد(امام عسكرى عليه السّلام)برويم زيرا او معروف بجود و بخشش است؟بپدرم گفتم:او را مى شناسى؟گفت:نه او را مى شناسم و نه هرگز او را ديده ام،گويد:ما آهنگ او

ص: 312

كرديم و هم چنان كه در راه ميرفتيم پدرم بمن گفت:چه اندازه نيازمنديم اگر پانصد درهم بما بدهد، دويست درهم آن براى پوشاك،و دويست درهمش براى خريد آرد(و در نسخۀ«للدين»است يعنى براى بدهى،و آن موافق روايت كلينى(ره)نيز ميباشد)و صد درهمش براى خرجى،محمد بن على گويد من هم پيش خود گفتم:كاش سيصد درهم نيز بمن بدهد؟صد درهمش را الاغى بخرم،و صد درهمش براى خرجى،و صد درهم براى پوشاك كه(با آن الاغ و خرجى و پوشاك)بكوهستان بروم(برخى گفته اند مقصودش از كوهستان همدان و اطراف آن بوده).

گويد:همين كه بدر خانه آن حضرت رسيدم غلام او بيرون آمده و گفت:على بن ابراهيم و محمد پسرش وارد شوند،چون وارد شديم و سلام كرديم بپدرم فرمود:اى على چرا تا كنون نزد ما نيامدى؟گفت:خجالت ميكشيدم باين وضع نزد شما بيايم،و چون از خانه اش بيرون آمديم غلام او نزد ما آمد،و كيسه اى بپدرم داد و گفت:اين پانصد درهم است،دويست درهم براى پوشاك،دويست درهم براى آرد(يا بدهى)دويست درهم براى خرجى،و بمن نيز كيسه اى داده گفت:اين سيصد درهم است،صد درهم آن را الاغ بخر،و صد درهم براى پوشاك،و صد درهم براى خرجى،و بسوى كوهستان مرو،و بسوراء برو(سورا شهرى است در اطراف حله و محلى است در بغداد)او نيز بسورا رفت و در آنجا زنى گرفت،و امروز دو هزار دينار عايدى دارد(و در نسخۀ:«أربعة آلاف»است يعنى چهار هزار دينار،و در روايت كلينى«ألف دينار»است يعنى هزار دينار)با وجود اين حال معتقد بمذهب واقفى ها است(يعنى هفت امامى است و ميگويد:حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام نمرده و غايب است).

محمد بن ابراهيم كردى گويد:باو گفتم:واى بحال تو آيا برهانى بر امامت روشن تر از اين ميخواهى؟گفت:راست ميگوئى ولى اين عقيده ايست كه ما بر آن رفته ايم(و مذهب خانوادگى ما است)!.

ص: 313

4-و از احمد بن حارث قزوينى روايت كند كه گفت:من با پدرم در سامراء بوديم و پدرم كارش رسيدگى كردن باسب و استر حضرت عسكرى عليه السّلام بود،(و باصطلاح بيطار آنها بود)گويد:

مستعين خليفه استرى داشت كه در زيبائى و بزرگى مانند نداشت و كسى نمى توانست بر آن سوار شود، و دهنه و زين بر او بنهد،و همۀ رام كنندگان ستور را آورده بودند و هيچ كدام نتوانستند چارۀ بكنند، يكى از نديمان و همنشينان خليفه باو گفت:چرا پيش حسن ابن الرضا نمى فرستى كه بيايد يا سوار اين استر شود و يا اينكه استر او را ميكشد(و تو از او راحت شوى)؟خليفه بنزد آن حضرت فرستاد و پدرم نيز با آن حضرت برفت من هم بدنبال پدرم رفتم،چون حضرت وارد خانۀ خليفه شد نگاهى باستر كرده كه در صحن خانه ايستاده بود،پس بنزد آن استر برفت و دست بر كپلش گذارد،من نگاه كردم ديدم استر عرق زيادى كرد بطورى كه عرق از آن استر ميريخت،آنگاه حضرت پيش مستعين رفته و سلام كرد و مستعين خوش آمد گفته جا باز كرد و نزديك خود او را نشانيده گفت:اى ابا محمد(كنيۀ حضرت عسكرى عليه السّلام است)اين استر را دهنه بزن،حضرت بپدرم گفت:اى غلام استر را دهنه بزن،مستعين گفت:شما خود دهنه اش كن،حضرت رولباسى خود را كه در برداشت بر زمين گذارده برخاست استر را دهنه كرده بجاى خويش بازگشت و نشست،مستعين گفت:اى ابا محمد زينش كن!حضرت بپدرم فرمود:اى غلام استر را زين كن مستعين گفت:شما خودت آن را زين كن،حضرت دوباره برخاست استر را زين كرد مستعين گفت:ميتوانى سوار آن شوى؟فرمود:آرى،و بى آنكه استر سركشى كند

ص: 314

حضرت سوارش شده در ميان خانه بدوانيد آنگاه بهروله رفتنش انداخت و بخوبى راه رفت آنگاه برگشته پياده شد،مستعين گفت:چگونه استرى بود؟فرمود:مانندش را در زيبائى و خوش راهى نديدم،مستعين گفت:امير المؤمنين آن را بتو بخشيد!حضرت بپدرم فرمود:اى غلام استر را بگير،پدرم استر را گرفته و يدك كشيده بخانه حضرت برد.

5-و از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گفت:از فقر و تنگدستى بحضرت عسكرى عليه السّلام شكايت كردم حضرت با تازيانۀ خود بزمين خطى كشيد و شمشى طلا از آن بيرون آورد كه حدود پانصد اشرفى بود فرمود:اى ابا هاشم اين را بگير و ما را معذور دار.

6-و از ابى على مطهرى روايت كند كه از شهر قادسيه(كه سر راه كوفه بمكه است)نامۀ بآن حضرت نوشت و خبر داد كه مردم(از ترس تشنگى)از حج منصرف شده(بازگشته اند)و او نيز از تشنگى مى ترسد برود؟!حضرت باو نوشت:برويد كه ان شاء اللّٰه ترسى بر شما نيست پس از رسيدن نامۀ آن حضرت(ابو على مطهرى و)آنان كه در قادسيه مانده بودند بسلامت بمكه رفتند و در راه دچار تشنگى نشدند.

7-و از يمانى روايت كرده كه بر جعفرى كه مردى بود از خاندان جعفر گروه بسيارى حمله كردند و او تاب مقاومت در برابر ايشان را نداشت،پس نامۀ بحضرت عسكرى نوشت و شكايت كرد،حضرت

ص: 315

براى او نوشت:شما شر ايشان را كفايت خواهيد كرد ان شاء اللّٰه،گويد:پس جعفرى با گروهى اندك براى جنگ با ايشان بيرون تاخت و آنها بيش از بيست هزار بودند و با اين حال تار و مارشان كرد.

8-و از محمد بن اسماعيل علوى روايت كند كه گفت:حضرت عسكرى را نزد على بن اوتاش (يا على بن نارمش-چنانچه در برخى از نسخه ها است)زندان كردند،و اين مرد سخت ترين دشمنان آل محمد(ص)بود و بسيار با خشونت نسبت بفرزندان و خاندان ابى طالب رفتار ميكرد،و باو دستور دادند هر چه ميتوانى نسبت باو سخت گيرى و آزار كن!،گويد:بيش از يك روز نگذشت كه آن مرد در برابر آن حضرت گونه بر خاك گذارد(كنايه از شدت فروتنى است)و بواسطۀ احترام و بزرگداشت آن حضرت در برابرش ديده باو نمى انداخت و سر بزير بود،و هنگامى كه حضرت از پيش او بيرون رفت آن مرد از بهترين شيعيان خوش عقيده و ستايشگر آن حضرت شده بود.

9-و از ابى هاشم روايت كند كه گفت:از تنگى زندان و فشار كند و زنجير(كه گرفتار شده بودم) بدان حضرت شكايت كردم!حضرت بمن نوشت:امروز نماز ظهر را در منزل خودت خواهى خواند،گويد:

هنگام ظهر آزاد شدم و چنانچه فرموده بود نماز ظهر را در خانۀ خود خواندم.و من در فشار و تنگدستى بودم و خواستم در آن نامه كه(از زندان)برايش نوشتم كمكى بخواهم ولى خجالت كشيدم،همين كه بخانه رسيدم حضرت صد دينار برايم فرستاد و بمن نوشت:هر گاه حاجتى داشتى شرم و ملاحظه نكن، و آن را بخواه كه آنچه خواهى بتو خواهد رسيد ان شاء اللّٰه.

10-و از نصير خادم روايت كرده كه گفت:بارها از حضرت عسكرى عليه السّلام شنيدم كه با غلامان

ص: 316

خود بزبان آنها سخن ميگفت،و در ميان ايشان ترك و رومى و صقالبى بود(و با هر كدام بزبان و لغت خودشان گفتگو ميكرد)من در شگفت شدم و با خود گفتم:اينكه در مدينه بدنيا آمده و تا(پدرش) امام هادى عليه السّلام از دنيا رفت خود را بكسى نشان نداد و كسى او را نديد!اين چگونه است؟!حضرت رو بمن كرده فرمود:همانا خداى عز و جل حجت خود را از ميان ساير مخلوق آشكار و ممتاز ميكند، و علم شناسائى هر چيز را باو ميدهد،و او لغتها(زبانها)و نسبها و پيش آمدها را ميداند،و اگر چنين نباشد ميان حجت و امام با رعيت و ساير مردم فرقى نخواهد بود.

11-و از حسين بن ظريف(و برخى نسخه ها حسن بن ظريف است و شايد همان صحيح باشد) روايت كرده كه گفت:دو مسأله در سينۀ من خطور كرد و خواستم براى پاسخش نامۀ بامام عسكرى عليه السّلام بنويسم،آنگاه نامۀ نوشتم و از(يكى از آن دو مسأله پرسش كرده نوشتم:)امام قائم كه قيام كند چگونه داورى كند؟و جايى كه در آنجا ميان مردم دوارى كند كجاست؟و(پرسش دوم را كه) ميخواستم براى تب و نوبه(كه يك روز در ميان بسراغ بيمار مى آمد)دوائى و علاجى از آن حضرت بپرسم فراموشم شد و اسم بت را نبردم،جواب نامه ام كه آمد نوشته بود:از امام قائم پرسيدى؟چون او قيام كند بعلم خود ميان مردم داورى كند مانند داوريهاى حضرت داود،و گواه نخواهد،و ميخواستى از علاج تب و نوبه بپرسى و فراموش كردى،براى معالجه آن اين آيه را در ورقه اى بنويس و بهمراه شخص تب دار كن:« يٰا نٰارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاٰماً عَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ »من آن آيه را نوشتم و همراه تب دار كردم و خوب شد.

ص: 317

12-و از اسماعيل بن محمد...روايت كند كه گفت:سر راه حضرت عسكرى عليه السّلام نشستم و چون بر من گذشت از تنگدستى باو شكايت كرده و برايش سوگند خوردم كه يكدرهم پول و(تا چه رسد به)بيشتر ندارم،و خوراكى هم براى چاشتگاه و شام ندارم!حضرت بمن فرمود:آيا بدروغ سوگند بخدا ميخورى با اينكه دويست دينار اشرفى در زير خاك پنهان كرده اى؟و اينكه ميگويم نه براى آنست كه چيزى بتو ندهم،اى غلام آنچه با خود دارى باو بده،غلامش صد دينار بمن داد سپس روى بمن كرده فرمود:تو آن دينارها كه در زير خاك پنهان كرده اى در وقتى كه سخت بدانها نيازمند هستى از آنها محروم خواهى ماند،و راست فرمود،زيرا آن پولى كه حضرت بمن داده بود آن را خرج كردم و بسختى بچيزى گرفتار شدم كه پولى را خرج كنم و درهاى روزى بر من بسته شد،و بناچار سر آن پولى كه زير خاك پنهان كرده بودم رفتم و خاكها را پس كردم ولى پول ها را نيافتم،بعد معلوم شد پسرم جاى پولها را دانسته و آنها را برداشته و گريخته است،و بهيچ چيزى از آن پولها دست نيافتم.

13-و از على بن زيد بن على بن حسين حديث كند كه گفت:من اسبى داشتم كه آن را دوست داشتم و در هر انجمنى از آن اسب سخن ميگفتم،روزى با آن اسب خدمت حضرت عسكرى رفتم،حضرت فرمود:اسبت چه شد؟عرض كردم:آن را دارم و هم اكنون بر در خانۀ شما است كه من از آن پياده شدم، فرمود:اگر ميتوانى تا شب نشده آن را با كسى كه خريدار است عوض كن،و در اين سخن بوديم كه كسى بر آن حضرت داخل شد و سخن حضرت را بريد،من انديشناك برخاستم و بخانه رفتم و جريان را ببرادرم

ص: 318

گفتم،او گفت:من نميدانم در اين باره چه بگويم،من هر چه فكر كردم حيفم آمد و دلم راضى نشد آن را بفروشم تا شب شد،چون نماز عشا را خواندم تيمارگر اسب آمده گفت:مولاى من!اسبت مرد!من غمناك شدم و دانستم مقصود آن حضرت از آن سخن اين پيش آمد بوده،چند روز گذشت و من خدمت آن حضرت رفتم و در دل با خود ميگفتم:كاش بجاى آن يك چهار پائى(و مركبى)بمن ميداد،همين كه نشستم پيش از آنكه چيزى بگويم فرمود:آرى جاى آن را بتو خواهيم داد،اى غلام آن يابوى قرمز مرا باو بده سپس فرمود:اين بهتر از اسب تو است،پشتش هموارتر و عمرش درازتر است.

14-و از احمد بن محمد روايت كند كه گفت:مهدى عباسى دست بكشتار مواليان ترك و وابستگان خود زد من نامۀ بحضرت عسكرى نوشتم كه:سپاس خداى را كه او را از ما بخود سرگرم كرد،زيرا من شنيده بودم شما را تهديد كرده و گفته است:من ايشان را از روى زمين بر ميدارم،حضرت عسكرى بمن نوشت:اين سخن عمرش را كوتاه تر كرد،از امروز پنج روز بشما و روز ششم پس از خوارى و ذلتى كه باو برسد كشته خواهد شد،و چنان شد كه فرمود.

15-و از محمد بن اسماعيل...روايت كند كه گفت:هنگامى كه حضرت عسكرى را بزندان انداختند عباسيان بنزد صالح بن وصيف(كه حضرت در خانۀ او زندانى بود)رفته باو گفتند:بر او سخت گيرى كن و گشايش بر او مده!صالح گفت:چه كنم با او؟!من دو مرد از بدترين كسانى كه دسترسى

ص: 319

داشتم بر او گماشتم،و در اثر هم نشينى با او كارشان از عبادت و نماز و روزه بالا گرفته،سپس آن دو گماشته را نزد خود طلبيده بآنان گفت:واى بر شما در بارۀ اين مرد چه انجام ميدهيد؟گفتند:چه بگوئيم در بارۀ مردى كه روزها روزه دار و شبها تا صبح سر پا بعبادت ايستاده و سخنى و سرگرمى جز عبادت ندارد چون بما نگاه ميكند بدن ما بلرزه افتد و چنان هراسى در دل ما افتد كه خوددارى نتوانيم،عباسيان كه اين سخنان را شنيدند نوميد و سر افكنده برگشتند.

16-و از جمعى از اصحاب روايت كرده كه حضرت عسكرى عليه السّلام را به نحرير(خادم مخصوص خليفۀ عباسى)سپردند،و او سختگيرى بر آن حضرت ميكرد و آزارش مينمود،زنش باو گفت:از خدا بترس همانا تو نمى دانى چه كسى در خانۀ تو است و اعمال صالحه و عبادت آن حضرت را براى او شرح داده گفت:من بر تو در بارۀ او انديشناك و ترسناكم!نحرير گفت:بخدا او را پيش درندگان خواهم انداخت و در اين كار از خليفه اجازه گرفت باو اجازه دادند،او نيز حضرت را پيش درندگان(كه در جاى معينى براى شكنجه و اعدام مجرمين مهيا كرده بودند)انداخت،و شك نداشتند كه او را خواهند خورد،پس براى اينكه چگونگى را بدانند بدان جا نگاه كردند ديدند آن حضرت ايستاده نماز ميخواند و درندگان هم دور او حلقه زده اند،پس دستور داد آن حضرت را بخانه آوردند.

و اخبار در اين باره بسيار است و براى اثبات منظور ما همين مقدار كفايت است ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 320

باب(34) در بيان وفات حضرت عسكرى عليه السّلام و جاى قبر و ذكر فرزندان او

در بيان وفات حضرت عسكرى عليه السّلام و جاى قبر و ذكر فرزندان او

حضرت امام حسن عليه السّلام در اول ماه ربيع الاول سال دويست و شصت بيمار شد و در روز جمعه هشتم همان ماه از دنيا رفت و آن روز كه رحلت فرمود بيست و هشت سال از عمر شريفش گذشته بود،و در همان خانۀ كه پدرش دفن شده بود آن جناب را بخاك سپردند،و فرزندش امام منتظر را بجاى گذارد و ولادت آن حضرت در پنهانى انجام شد و در كمال خفاء نشو و نما كرد،زيرا روزگار سختى بود و خليفۀ وقت بسختى در جستجوى آن خجسته فرزند بود،و تلاش و كوشش زيادى براى اطلاع از وضع آن حضرت ميكرد،بويژه كه در مذهب شيعه اماميه آمدن آن بزرگوار شايع گشته بود،و ميدانستند كه همگى چشم براه آمدن او هستند،از اين رو آن حضرت فرزند مسعود خود را در زمان زنده بودنش آشكار نفرمود، و بيشتر مردم پس از وفات آن حضرت نيز او را نشناختند،و در ظاهر جعفر بن على برادر امام عسكرى متصدى ضبط ارث او شد و در حبس كنيزكان آن حضرت و گرفتارى زنان او كوشيد،و باصحاب آن جناب كه انتظار ديدار فرزندش را داشتند و اظهار ميكردند ما يقين بوجود چنين فرزندى كه او امام است داريم دشنام ميگفت و بدگوئى ميكرد،و آغاز دشمنى با ايشان كرد تا آنجا كه ايشان را ترسانده و پراكنده ساخت،و بخاطر سماجتى كه در اين باره كرد گرفتارى هاى بزرگى براى باز ماندگان حضرت عسكرى

ص: 321

عليه السّلام فراهم شد، چه آنكه ايشان را بزندان افكندند يا بزنجير كشيدند يا تهديد كرده و اهانت و خوارى دادند،و با اين همه خليفه(در بارۀ آن مولود مسعود)دسترسى بجائى پيدا نكرد،و در ظاهر جعفر تركۀ آن حضرت را ضبط كرد،و كوشش زيادى كرد كه نزد شيعه خود را جانشين امام عسكرى عليه السّلام معرفى كند ولى هيچ يك از ايشان نپذيرفتند و چنين عقيدۀ در باره اش پيدا نشد،بناچار پيش خليفۀ آن زمان رفته از او خواست كه مقام برادرش را باو بدهند و در برابر مال زيادى براى اين كار بداد، و بهر وسيلۀ براى تقرب و نزديكى بخليفه متشبث شد ولى كوچكترين سودى از اين كارها نبرد.

و در اين باره داستانهائى دارد كه ما بخاطر طولانى نشدن كتاب از نقل تفصيل آنها خوددارى كرديم،و آن داستانها نزد شيعيان و اهل اطلاع معروف و مشهور است و باللّٰه نستعين.

ص: 322

باب(35)شرح حال حضرت مهدى عليه السلام

ذكر امام قائم پس از حضرت عسكرى عليه السّلام و تاريخ ولادت،و نشانه هاى امامت، و شمۀ از احوالات،و غيبت،و روش او پس از ظهور و قيام و مدت سلطنت و دولت آن بزرگوار..

بدان كه امام پس از حضرت ابى محمد حسن بن على عليهما السّلام فرزند آن جناب بود كه همنام رسول خدا(ص)است و كنيه اش نيز كنيۀ آن بزرگوار است،و پدرش امام عسكرى عليه السّلام جز آن جناب فرزندى نه آشكارا و نه پنهانى بجاى نگذارد،و او را نيز در پنهانى و خفاء نگهدارى فرمود چنانچه گفته شد.

ولادت آن مولود مسعود در شب نيمۀ شعبان سال دويست و پنجاه و پنج بود،و مادرش ام ولدى بود بنام نرجس،روزى كه پدر بزرگوارش از دنيا رفت پنج سال از عمر شريفش گذشته بود،و در همان چند سال اندك خداوند حكمت و قضاوت را باو عنايت فرمود،و او را آيت و حجت بر دو عالم قرار داد،و چنانچه بيحيى در سن كودكى حكمت داد بآن جناب نيز عنايت فرمود،و هم چنان كه عيسى بن مريم را در گهواره منصب نبوت داد او را نيز در آن خرد سالى مقام امامت مرحمت فرمود.

و نص بر امامت آن وجود مقدس در ميان مسلمانان از زبان رسول خدا(ص)رسيده بود و سپس امير المؤمنين عليه السّلام بدان خبر داده و تصريح بامامت او فرمود،و هم چنين ائمۀ اطهار يكى پس از ديگرى تا برسد بپدر ارجمندش همگى بر امامت و ظهورش بطور صريح خبر دادند،و پدر آن حضرت در پيش

ص: 323

معتمدين و نزديكان از شيعه از اين جريان خبر داد و تصريح بامامت او فرمود.

و خبر غيبت و پنهانى آن جناب و دولت و سلطنتش پيش از بدنيا آمدن و پنهان شدنش در كتابها بسيار و بحد استفاضة رسيده است،و در ميان ائمۀ دين عليهم السّلام او است كه صاحب شمشير و قيام كننده بحق،و همگى چشم براه دولت ايمان او هستند.

و پيش از قيام آن حضرت دو غيبت دارد كه يكى درازتر از ديگرى است چنانچه اخبار بدان مضمون رسيده،اما غيبت كوتاه و صغراى او از زمان بدنيا آمدنش بود تا آنگاه كه سفارت و وساطت ميان او و شيعيان قطع شد،و وسائط و سفراء عاليقدر آن حضرت بواسطۀ فوت از ميان رفتند،و اما غيبت طولانى (و كبرى)پس از نخستين غيبت اوست،و در پايان آن زمان بشمشير قيام خواهد فرمود.

خداى عز و جل فرموده:«و ميخواهيم منت نهيم بر آنان كه ناتوان شمرده شدند در زمين و بگردانيمشان پيشوايانى و بگردانيمشان ارث برندگان،و فرمانروائيشان دهيم در زمين و بنمايانيم فرعون و هامان و سپاههاى ايشان را از آنان چيزى كه از آن مى ترسيدند»(سورۀ قصص آيه 5-6)و نيز فرموده است:«و هر آينه نوشتيم در زبور پس از ذكر كه همانا زمين را بندگان شايستۀ من بارث برند»(سورۀ انبياء آيه 105).

و رسول خدا(ص)فرمود:بطور مسلم روزها و شبها نگذرد(و دنيا پايان نپذيرد)تا اينكه خداوند مردى از خاندان مرا برانگيزد كه همنام من است،و زمين را پر از عدل و داد كند چنانچه پر از ظلم و ستم شده باشد.

ص: 324

باب(36) در بيان مقدارى از ادلۀ امامت حضرت قائم حجة بن الحسن عليهما السّلام

در بيان مقدارى از ادلۀ امامت حضرت قائم حجة بن الحسن عليهما السّلام.

از جمله دليلهاى بر اين مطلب چيزى است كه عقل بدان حكم كند و آن اينست كه عقل باستدلال صحيح حكم كند كه در هر زمان بايد امامى معصوم از گناه و كامل،و بى نياز از همۀ مردم در علوم و احكام وجود داشته باشد،زيرا محال است زمانى باشد كه براى مكلفين حجتى در روى زمين وجود نداشته باشد كه آنان بواسطۀ او بصلاح نزديكتر و از فساد و تبهكارى دور نشوند،و همۀ كوته كرداران و ناقصان نيازمند بكسى هستند كه جنايتكاران را تأديب كند،و نافرمانان را از نافرمانى براه راست برد،و بازدارندۀ سركشان و آموزندۀ نادانان، هشياركنندۀ بى خبران،ترسانندۀ گمراهان،برپادارندۀ حدود،رسانندۀ احكام، جداكنندۀ ميان اهل ستيزه و اختلاف،گمارندۀ فرمانروايان،جلوگير هجوم دشمن از مرزها،حافظ اموال،پشتيبان حوزۀ اسلام،گرد آورندۀ مردم در جمعه ها و اعياد باشد.

و دليلهاى عقلى و نقلى ثابت كرده كه چنين كسى بايد معصوم از لغزشها باشد زيرا او از امام بى نياز است،و همين معنى بدون شك مقتضى عصمت است،و چنين كسى كه داراى اين اوصاف است بايد بوسيلۀ نص معين گردد،يا معجزۀ از او بظهور رسد كه از ديگران جدا و ممتاز گردد.

و اين صفات پس از حضرت عسكرى عليه السّلام در كسى جز آن كس كه اصحاب آن جناب امامت او را ثابت

ص: 325

كرده اند يعنى فرزندش مهدى نبود چنانچه بيان داشتيم،و اين مطلب اصلى است كه در باب امامت با وجود اين اصل نيازى بآوردن نصوص و شمارۀ اخبار رسيده نداريم،و خود اين دليل بمقتضاى حكم عقل منصب امامت را ثابت كند،و استدلال بآن درست و جاى شبهه باقى نگذارد.

گذشته از اينكه روايات در باب تصريح و نص بامامت فرزند حضرت عسكرى عليه السّلام بسيار است و جاى عذرى باقى نگذارد،و اين بنده بخواست خداى تعالى شمۀ از آنها را بطور اختصار چنانچه تا كنون بناى ما بر آن بوده در ذيل بيان خواهيم كرد.

باب(37) نصوصى كه در بارۀ امامت حضرت صاحب الزمان دوازدهمين پيشواى

نصوصى كه در بارۀ امامت حضرت صاحب الزمان دوازدهمين پيشواى شيعيان بنحو اجمال و تفصيل رسيده است:

1-ابن قولويه(بسندش)از أبى حمزۀ ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:خداى عز و جل حضرت محمد(ص)را بسوى جن و انس فرستاد و پس از او دوازده وصى قرار داده كه برخى از آنان رفته اند و برخى مانده اند و هر وصى و امامى روش و برنامه اى دارد،و روش اوصياء پس از محمد صلّى اللّٰه عليه و آله روش اوصياء عيسى عليه السّلام بوده و آنان دوازده تن بوده اند،و خود امير المؤمنين عليه السّلام

ص: 326

بروش حضرت مسيح عليه السّلام ميزيست. (مجلسى(ره)گويد:يعنى چنانچه مردم در بارۀ مسيح عليه السّلام سه دسته شدند و در بارۀ على نيز سه دسته شده و سه عقيده پيدا كردند،يا اينكه در زهد و جامه و عبادت چون مسيح عليه السّلام بوده است).

2-و از حسن بن عباس از امام جواد عليه السّلام از پدرانش از امير المؤمنين عليهم السّلام از رسول خدا(ص) روايت كرده كه باصحاب خود فرمود:بشب قدر ايمان آورده معتقد شويد زيرا در شب قدر كار(تقديرات) سال فرود مى آيد،و همانا براى آن كار پس از من سرپرستانى هست(و آنان)على بن ابى طالب و يازده تن از فرزندان اويند.

3-و بهمين سند از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه بابن عباس فرمود:همانا شب قدر در هر سالى هست،و در آن شب كار همۀ سال فرود آيد،و براى آن كار پس از رسول خدا(ص)سرپرستانى هست، ابن عباس عرضكرد:آن سرپرستان كيانند؟فرمود:من و يازده تن فرزندانم كه از صلب منند امامانى هستند كه فرشتگان با آنان حديث كنند.

4-و از امام باقر عليه السّلام از جابر بن عبد اللّٰه انصارى روايت كرده كه گفت:خدمت حضرت فاطمة دختر رسول خدا(ص)شرفياب شدم ديدم در برابرش لوحى بود كه در آن نامهاى اوصياء و امامان از فرزندان فاطمه عليها السّلام بود،من آنان را بر شمردم ديدم دوازده نام بود كه آخريشان قائم از فرزندان

ص: 327

فاطمه عليه السّلام بود،سه تن از ايشان محمد نام داشتند و سه تن على.

(مترجم گويد:در برخى نسخه ها و هم چنين در روايات صدوق كه در اكمال و عيون نقل كرده «اربعة منهم على»است،يعنى چهار على داشتند،و اختلاف روى اينست كه اگر ضمير در جملۀ«ثلاثة منهم»به«ولد فاطمة»برگردد همان«ثلاثة منهم على»صحيح است،و اگر به«اثنى عشر اسما»بر گردد همان«اربعة...»صحيح است).

5-و از زرارة روايت كند كه گفت:شنيدم از امام باقر عليه السّلام كه ميفرمود:دوازده امام از آل محمد همۀ آنها كسانى هستند كه فرشتگان با ايشان حديث كنند،و آنان على بن ابى طالب و يازده فرزندان اويند،و رسول خدا(ص)و على دو پدر هستند.

6-و از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود:پس از حسين عليه السّلام نه تن امام هستند كه نهمى ايشان قائم آنان است.

7-و از زرارة روايت كند كه گفت:شنيدم از امام باقر عليه السّلام كه ميفرمود:امامان دوازده تن هستند كه از ايشان است حسن و حسين،سپس امامان از فرزندان حسين عليه السّلام.

8-و از على بن محمد بن بلال روايت كند كه گفت:نامۀ از امام حسن عسكرى عليه السّلام دو سال پيش از وفات آن حضرت بمن رسيد كه جانشين خود را در آن نامه نوشته بود،و نيز سه روز پيش از مرگش نامۀ ديگرى از آن حضرت رسيد كه جانشين خود را بمن گزارش داده بود.

ص: 328

9-و از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گويد:بحضرت عسكرى عليه السّلام عرضكردم:جلالت و بزرگواريت مرا از پرسش كردن از شما باز ميدارد اجازه ميفرمائى بپرسم؟فرمود:بپرس،عرضكردم:

اى آقاى من آيا شما پسرى داريد؟فرمود:آرى،عرضكردم:اگر براى شما پيش آمد كرد كجا از او بپرسم؟فرمود:در مدينه.

10-و از عمرو اهوازى روايت كند كه گفت:حضرت عسكرى عليه السّلام فرزندش را بمن نشان داد و فرمود:اينست صاحب و امام شما پس از من.

11-و از عمرى روايت كرده كه گفت:حضرت عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت و فرزندى بجاى گذاشت.

12-و از احمد بن محمد بن عبد اللّٰه روايت كند كه گفت:چون زبيرى(يكى از اشقياء آن زمان و يا مقصود مهتدى عباسى است)كشته شد از حضرت عسكرى عليه السّلام چنين رسيد:اين است سزاى كسى كه بر خدا نسبت باوليائش گستاخى كند!گمان ميكرد كه مرا ميكشد و من بدون نسل خواهم ماند چگونه قدرت خدا را در بارۀ خوش ديد،محمد بن عبد اللّٰه(پدر راوى)گويد:براى آن حضرت فرزندى آمد.

13-و از داود بن قاسم جعفرى روايت كند كه گفت:شنيدم حضرت هادى عليه السّلام ميفرمود:

ص: 329

جانشين من حسن است،و چگونه است حال شما نسبت بجانشين پس از او؟عرضكردم:براى چه قربانت گردم؟فرمود:همانا شما خود او را نمى بينيد،و بردن نامش براى شما جايز نيست،گويد:عرضكردم:

پس چگونه او را ياد كنيم؟فرمود:بگوئيد:حجت آل محمد عليهم السّلام.

و اين مقدار اندكى بود از نصوص زيادى كه در بارۀ دوازدهمين امام(ع)رسيده است،و روايت در اين باره بسيار است كه محدثين شيعه آنها را تدوين كرده و در كتابها و مؤلفات خود بتفصيل نقل كرده اند، و از كسانى كه بتفصيل آنها را جمع آورى كرده است محمد بن ابراهيم نعمانى است كه در كتاب غيبت خود آن نصوص و احاديث بسيار را گرد آورده،و ما بيش از آنچه ذكر كرديم نيازى بتفصيل و بسط سخن در اينجا نداريم.

باب(38) در ذكر كسانى كه امام دوازدهم(ع)را ديده اند و بيان شمۀ از معجزات آن حضرت:

در ذكر كسانى كه امام دوازدهم(ع)را ديده اند و بيان شمۀ از معجزات آن حضرت:

1-ابن قولويه(بسند خود)از محمد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر كه پيرمردترين فرزندان پيغمبر(ص)در عراق بود روايت كرده كه گفت:فرزند حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام را در ميان دو

ص: 330

مسجد ديدم،و او هنوز كودكى و پسر بچۀ بود.

(مترجم گويد:مقصود از ميان دو مسجد يا مسجد مكه و مدينه است يا مسجد كوفه و سهله است يا مسجد سهله و صعصعة است چنانچه مجلسى(ره)فرموده است).

2-و از موسى بن محمد...از حكيمة خاتون دختر امام جواد(ع)و عمۀ حضرت عسكرى عليه السّلام روايت كند كه او حضرت قائم(ع)را در شب ولادت و پس از آن ديده است.

3-و از حمدان قلانسى روايت كرده گويد:بابى عمرو عمرى(نخستين نايب امام زمان(ع) در غيبت صغرى)گفتم،حضرت عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت؟گفت:آرى از دنيا رفت ولى در ميان شما كسى را بجاى گذارده كه گردنش مانند اين است،و اشاره بدست خود كرد(يعنى كودك خردسالى بجاى گذارده كه گردنش بباريكى بند دست من است).

4-و از فتح روايت كرده كه گفت:از ابا على بن مطهر شنيدم كه نقل ميكرد خود او آن حضرت را ديده و قامتش را براى او وصف كرده.

5-و از كنيز خدمتكار ابراهيم بن عبده نيشابورى كه از زنان نيك كردار و صالحه بوده روايت كرده كه گفت:من با ابراهيم بر كوه صفا ايستاده بوديم.كه حضرت صاحب الامر(ع)آمد و پيش ابراهيم ايستاد و كتاب مناسك او را گرفت و با او سخنانى گفت.

ص: 331

6-و از ابى عبد اللّٰه بن صالح روايت كند كه آن حضرت را در برابر حجر الاسود(در مسجد الحرام) ديده در وقتى كه مردم براى بوسيدن آن كشمكش ميكردند،و آن حضرت(ع)ميفرمود:باين كار مأمور نشده اند!(شايد مقصود اين باشد كه بچنگ زدن بدامان امام مأمورند،و آن را رها كرده براى رساندن دست بحجر الاسود اين گونه كشمكش ميكنند،يا مقصود اين است كه در چنين مزاحمتى دستور بوسيدن نيست بلكه بايد بدست اشاره كنند و بگذرند).

7-و از ابراهيم بن ادريس روايت كرده از پدرش كه گفت:من حضرت مهدى(ع)را پس از رحلت حضرت عسكرى عليه السّلام ديدم در زمانى كه بزرگ شده و نزديك ببلوغ رسيده بود و دست و سرش را بوسه زدم.

8-و از احمد بن نصر از قنبرى(كه نسبش بقنبر خادم امير المؤمنين(ع)ميرسد)روايت كرده كه گفت:نام جعفر بن على(جعفر كذاب)بميان آمد،و قنبرى او را بد گفت،من گفتم:جز او كسى نيست؟گفت:چرا،گفتم:آيا تو او را ديده اى؟گفت:او را نديده ام ولى ديگرى جز من او را ديده،گفتم:آن ديگرى كه او را ديده كه بود؟گفت:همين جعفر دو بار او را ديده است.

9-و از عمرو اهوازى روايت كند كه گفت:حضرت عسكرى عليه السّلام امام قائم عليهما السّلام را بمن نشان داد و فرمود:صاحب و امام شما اين است.

10-و از ابى نصر طريف خادم روايت كرده كه او نيز آن حضرت(ع)را ديده است.

ص: 332

و مانند اين روايات بسيار و در همين مقدار كه ذكر كرديم در انجام مقصود ما كفايت است،زيرا عمده و مهم در باب امامت آن جناب همان دليلى است كه(در باب 36)گفتيم و آنچه پس از آن بيان داشتيم تأكيدى بر آن مطلب است و اگر ذكر هم نميكرديم اخلالى بدان چه پيش از اين گفتيم نميرسانيد.

باب(39) در ذكر شمه اى از دلائل و معجزات حضرت صاحب الزمان(ع):

در ذكر شمه اى از دلائل و معجزات حضرت صاحب الزمان(ع):

1-ابن قولويه(بسند خود)از محمد بن ابراهيم بن مهزيار روايت كند كه گفت:هنگامى كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت در بارۀ امام پس از او شك كردم و نزد پدرم(ابراهيم بن مهزيار)مال زيادى(كه مربوط بامام عليه السّلام بود)جمع شده بود،پس پدرم آن مال را برداشته سوار كشتى شد و من نيز براى بدرقه دنبالش رفتم در كشتى تب سختى كرد و گفت:پسر جان مرا بر گردان كه اين بيمارى مرگ است،و بمن گفت:نسبت باين مال از خدا بترس(و آن را از دستبرد ورثه و ديگران حفظ كن و بصاحبش برسان)و وصيت خويش را بمن كرد و پس از سه روز از دنيا برفت، من با خود گفتم:پدرم چنين نبود كه وصيت بيجائى بمن بكند من اين مال را ببغداد مى برم،و خانۀ در كنار شط دجله اجاره ميكنم و هيچ كس را آگاه نمى كنم،پس اگر چيزى(در بارۀ امامت)بر من

ص: 333

آشكار شد چنانچه در زمان حضرت عسكرى عليه السّلام مطلب بر من روشن و امام را شناختم،كه نزد او ميفرستم و گر نه در آنچه دلخواه خودم است آن را خرج ميكنم،و بمصرف خودم ميرسانم؟! پس بعراق آمدم و خانۀ در كنار شط اجاره كردم و چند روزى ماندم ناگاه پيكى آمد و نامۀ آورد كه در آن نوشته بود:اى محمد نزد تو فلان اندازه مال بفلان نشان هست و تمام خصوصيات اموالى كه نزد من بود و بعضى از آنها را خودم هم نميدانستم نوشته بود،پس من همه را بآن پيك تحويل دادم،و چند روز ديگر بمن سرى نزد،من اندوهگين شدم،پس نامۀ ديگرى رسيد كه:ما تو را بجاى پدرت نصب كرديم،پس خدا را شكر و سپاسگزارى كن.

2-محمد بن ابى عبد اللّٰه سيارى گويد:چيزهائى از طرف مرزبانى حارثى(بناحيۀ مقدسه)رسانيدم كه در ميان آنها دست بند طلائى بود،چون فرستادم همه پذيرفته شد و آن دست بند طلا بمن برگشت و بمن دستور دادند آن را بشكنم چون شكستم ديدم در ميان آن چند مثقال آهن و مس يا روى بود،من آنها را جدا كردم و طلاى خالص را فرستادم پذيرفته شد.

3-على بن محمد گويد:مردى از اهل عراق مالى نزد حضرت صاحب عليه السّلام فرستاد آن مال برگشت و براى او پيغام آمد كه حق پسر عموهايت را كه چهار صد درهم است از آن خارج كن،و مزرعۀ در دستش بود كه پسر عموهايش در آن شريك بودند و حق آنها را نگه داشته و نپرداخته بود،و چون حساب كرد ديد حق همان چهار صد درهم است،پس آن را جدا كرده بقيه را فرستاد و پذيرفته شد.

4-قاسم بن علاء گويد:خدا چند پسر بمن داد و من بامام زمان(ع)مى نوشتم كه در بارۀ آنها

ص: 334

دعا كند و جوابى نمى آمد و همگى مردند،تا اينكه پسرم حسين بدنيا آمد،باز نوشتم و خواهش دعا كردم، و جواب آمد،و او بحمد اللّٰه برايم ماند.

5-ابو عبد اللّٰه بن صالح گويد:سالى ببغداد رفتم و پس از توقف چندى،اجازۀ خروج از ناحيۀ مقدسه خواستم اجازه ام ندادند،و بيست و دو روز ديگر پس از رفتن قافله بنهروان در بغداد ماندم آنگاه براى روز چهارشنبه بمن اجازه خروج دادند،و گفتند:در آن روز بيرون رو،من بيرون رفتم و نااميد بودم كه بقافله برسم چون بنهروان رسيدم ديدم قافله آنجاست و بمقدارى كه من شترم را علف دادم آنجا بودند آنگاه كوچ كردند و من نيز همراه آنها رفتم،و آن حضرت در حق من دعا كرده بود بسلامت بروم و بحمد اللّٰه هيچ بدى نديدم.

6-و از محمد بن يوسف روايت كرده كه گفت:زخمى در اطراف نشيمنگاه من پيدا شد به پزشكان نشان دادم و پولها خرج كردم و دواها مؤثر واقع نشد،پس نامۀ بناحيۀ مقدسه نوشتن و خواهش دعا كردم جواب آمد:خدا لباس عافيت و بهبودى بتو بپوشاند،و تو را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد،هفته تمام نشد كه بهبودى يافتم و آنجا كه زخم بود بكلى خوب شد،پس دكترى از هم كيشان خود را خواستم و جاى زخم را باو نشان دادم،او گفت:ما دوائى براى اين زخم نميدانيم و بى گمان از ناحيۀ خداوند شفا و بهبودى يافته اى.

7-على بن حسين يمانى گويد:من در بغداد بودم و قافلۀ از يمنى ها آمادۀ حركت و رفتن شدند و

ص: 335

من خواستم با آنها بروم،پس نامۀ براى تحصيل اجازه رفتن خدمت امام زمان عليه السّلام نوشتم جواب آمد:

با ايشان بيرون مرو كه براى تو خوب نيست و در كوفه بمان،گويد:من ماندم و كاروان رفت،در راه كه ميرفتند قبيلۀ بنى حنظلة بر آنها تاختند و اموالشان را بردند،گويد:باز نامه نوشتم و اجازه خواستم از راه دريا بروم از آنجا هم اجازۀ رفتنم ندادند،و پس از اينكه پرسش كردم معلوم شد هيچ يك از كشتى ها آن سال بسلامت نرفته اند و غارتگران و راه زنانى بنام بوارح بر سر آنها ريخته اند و همه را غارت كرده اند.

8-و نيز على بن حسين گويد:بسامره رفتم و هنگام غروب بدر خانۀ آن حضرت رفتم و با كسى سخن نگفتم و خود را بكسى معرفى ننمودم،و پس از انجام زيارت در مسجد نماز ميخواندم،ديدم خادمى آمده گفت:برخيز،گفتم:كجا؟گفت:بخانه،بدو گفتم:من كيستم(مرا ميشناسى)؟شايد تو را بسوى شخص ديگرى فرستاده باشند؟گفت:نه بسوى شخص تو مرا فرستاده اند تو على بن حسين هستى، و غلامى نيز همراه او بود،پس با او در گوشى آهسته صحبت كرد و من ندانستم چه گفتند تا اينكه هر چه من مى خواستم برايم آوردند و سه روز نزد او ماندم آنگاه اجازه خواستم از نزديك خدمت حضرت برسم و بمن اجازه دادند و شبانه خدمتش شرفياب شدم.

9-حسن بن فضل همانى گويد:پدرم بخط خود نامۀ بامام زمان عليه السّلام نوشت،جوابش آمد، سپس بدست مرد بزرگى از فقهاى مذهب ما نامۀ نوشت پاسخش نيامد،و چون جستجو كرديم معلوم شد كه آن مرد از مذهب شيعه دست كشيده و بمذهب قرمطيها(كه فرقۀ از خوارج هستند)در آمده.

ص: 336

10-و نيز حسن بن فضل گويد:من بعراق رفتم و تصميم گرفتم در آنجا آنقدر بمانم تا امر امامت حضرت مهدى عليه السّلام كاملا بر من روشن شود و حاجتهايم برآورده شود،اگر چه باندازۀ بمانم كه بگدائى بيفتم،گويد:در اين خلال سينه ام از ماندن تنگ شد و مى ترسيدم انجام حج از دستم برود.

پس روزى بنزد محمد بن احمد-كه در آن روز سفير و واسطه ميان آن حضرت و مردم بود-رفته از او در خواستى كردم،بمن گفت:بفلان مسجد برو در آنجا مردى تو را ديدار ميكند،گويد:بدان مسجد رفتم مردى نزد من آمد همين كه مرا ديد خنديده گفت:اندوهگين مباش كه امسال بحج خواهى رفت بسلامت و بنزد زن و بچه ات باز خواهى گشت،من آسوده خاطر شدم و دلم آرام گرفت و با خود گفتم بحمد اللّٰه اين نشانۀ درستى براى آن چيزى است كه دنبال آن بودم.

(مترجم گويد:سفراى معروف و نواب خاصه چهار تن بوده اند بدين شرح:

1-ابو عمرو عثمان بن سعيد عمرى.

2-فرزندش محمد بن عثمان كه پس از درگذشت پدر باين منصب مفتخر گرديد.

3-أبو القاسم حسين بن روح نوبختى كه پس از رحلت محمد بن عثمان بسفارت رسيد.

4-أبو الحسن على بن محمد سمرى كه بجاى حسين بن روح مفتخر بسفارت گرديد،و مدت سفارت آنان و غيبت صغرى حدود(70)سال بوده.

بنا بر اين محمد بن احمد كه در اين خبر ذكر شده جزء نواب معروف نيست و چنانچه مجلسى(ره) و ديگران گفته اند:از پارۀ اخبار ظاهر شود كه جزء نواب معروف گروه ديگرى نيز بوده اند كه گاهى توقيعات بوسيلۀ آنها براى شيعيان ميرسيده است،بهر صورت).

ص: 337

حسن بن فضل گويد:سپس بسامراء رفتم در آنجا كيسه پولى و جامۀ از ناحيۀ حضرت عليه السّلام برايم آوردند،من اندوهگين شدم و پيش خود گفتم:پاداش من نزد اين مرد همين است(كه پس از همۀ اين رنج و زحمت و چشم براهى ديدار،پول و لباس برايم بفرستند و ديده ام روشن نگردد)؟!از اين رو خود را بندانستگى زده و آنها را پس دادم،ولى بدنبال اين كار سخت پشيمان شدم و با خود گفتم:با پس دادن انعام مولاى خود ناسپاسى كردم و كفر ورزيدم(يا كافر شدم)و نامۀ بدان حضرت نوشته پوزش خواستم و بگناه خويش اعتراف كرده آمرزشخواهى كردم و نامه را فرستادم،سپس براى وضوء گرفتن براى نماز برخاستم و پيش خود فكر ميكردم و ميگفتم:اگر پولها بسوى من بازگشت گره آن را باز نخواهم كرد،و دست بدان نخواهم زد تا بنزد پدرم ببرم چون او داناتر است(با آنها چه بكند)كه ديدم آن فرستادۀ كه كيسه را برايم آورده بود آمده گفت:بمن گفتند:بد كردى كه مطلب را بآن مرد نگفتى(كه پاداش تو اين نبود).

ما گاهى بى مقدمه با دوستان خود اين كار را ميكنيم،و گاهى خود آنها براى تبرك درخواست چيزى ميكنند،و نامۀ نيز بخود من رسيد:كه از اينكه احسان ما را پس فرستادى بد كردى و چون آمرزشخواهى كردى خداى تعالى تو را مى آمرزد،و چون نيت كردى و تصميم گرفتى اگر ما پولها را بتو باز گردانيم در آن تصرف نكنى و هزينۀ سفر و راه خود قرار ندهى ما هم از تو دريغ داشته و باز گرفتيم،اما جامه را براى احرام حج خود بگير كه بدان محرم شوى.

گويد:من دو مطلب براى آن حضرت نوشتم و خواستم مطلبى ديگر هم بنويسم از ترس اينكه او را خوش نيايد از نوشتن مطلب سوم خود دارى كردم،در پاسخ جواب هر سه مطلب بحمد اللّٰه برايم آمد.

گويد:و من با جعفر بن ابراهيم نيشابورى در نيشابور قرار گذارده بوديم و وعده كرديم با هم بمكه رويم و من هم كجاوۀ او باشم،چون ببغداد رسيديم پشيمان شدم و رفتم كه هم كجاوۀ ديگرى پيدا كنم،

ص: 338

ابن وجناء بمن برخورد-و من پيش از آن با او صحبت كرده بودم كه براى من شترى كرايه كند ولى ديدم خوش ندارد-(و اين بار چون مرا ديد)گفت:من بدنبال تو ميگردم،و(از ناحيۀ امام عليه السّلام) بمن گفته شده كه تو همراه منى،با او خوشرفتارى كن و شترى را برايش كرايه كن و هم كجاوۀ براى او بجوى.

11-از حسن بن عبد الحميد روايت كرده كه گفت:من در بارۀ حاجز بن يزيد(نام يكى از سفراى غير معروف بوده است)بشك افتادم(و ترديد پيدا كردم كه او هم سفير است يا نه)پس چيزى تهيه كرده بسامرا رفتم،در آنجا نامۀ بمن رسيد كه در بارۀ ما شكى نيست و نه در بارۀ وكلاى قائم مقام ما،آنچه همراه دارى بحاجز بن يزيد بده.

12-و از محمد بن صالح روايت كرده كه گفت:چون پدرم از دنيا رفت و كار بدست من افتاد پدرم از مردم سفته هائى داشت كه از مال«غريم»يعنى حضرت صاحب الامر عليه السّلام بود.

شيخ مفيد گويد:اين لفظ(يعنى غريم)رمزى در ميان شيعيان قديم بوده كه مقصودشان از اين لفظ آن بزرگوار بوده است و از روى تقيه اين گونه از آن حضرت نام مى برده اند.

گويد:پس من نامۀ بآن حضرت نوشتم و از آن سفته او را آگاه ساختم،حضرت بمن نوشت:از بدهكاران(كه سفته داده اند)مطالبه كن و بگير،(من مطالبه كردم و)همۀ آنها بدهى خود را پرداختند جز يك مرد كه چهار صد دينار بر طبق سفتۀ كه داشت بدهى او بود،براى مطالبه پيش او رفتم و او امروز و فردا كرد و پسرش بمن اهانت كرد و دشنام داد،من شكايت او را بپدرش كردم،آن مرد گفت:چه شده؟

ص: 339

(يا چه از جان من ميخواهى؟)من ريش او را گرفته و پايش را كشيدم و بميان خانه آوردم،پسرش بيرون دويد و از اهل بغداد مدد خواهى و استغاثه كرده گفت:اين قمى رافضى پدرم را كشت؟!گروه بسيارى از ايشان بر سر من جمع شدند،من سوار مركبم شده گفتم:آفرين بر شما اى أهل بغداد!از يك ستمگرى بر عليه مظلوم ستمديده اى جانبدارى ميكنيد؟من مردى سنى مذهب و از اهل همدان هستم و اين مرد مرا قمى و رافضى ميخواند كه بدهى مرا ندهد و حقم را پامال كند!؟گويد:مردم باو هجوم برده خواستند بدكانش بريزند من آنها را آرام كرده و بدهكار صاحب سفته از من خواهش كرد كه سفته را بدهم و پول را بگيرم و بطلاق زنش سوگند خورد كه مال مرا در همان حال بپردازد!و من از او گرفتم.

13-و از احمد بن حسن روايت شده كه گفت:وارد منطقۀ جبل شدم(كه منطقۀ در ميان آذربايجان و بغداد بوده است)و اعتقادى بامامت دوازده امام نداشتم و بهمۀ آنان علاقه مند نبودم(و در روايت كلينى اين طور است:«و احبهم جملة»يعنى اجمالا آنان را دوست داشتم)تا اينكه يزيد بن عبد اللّٰه مرد و هنگام مرگش وصيت كرد كه اسب سمند او را با شمشير و كمر بندش بمولايش(حضرت مهدى عليه السّلام)بدهند،من ترسيدم اگر آن اسب را به«اذكوتكين»(كه يكى از امراى ترك دولت عباسى بود)ندهم،مرا آزار و خوارى دهد،پس آن اسب و شمشير و كمربند را پيش خود بهفتصد دينار قيمت كردم و هيچ كس را از اين جريان آگاه نكردم،و اسب را به اذكوتكين دادم،ناگاه از عراق نامۀ آمد كه هفتصد دينار ما را كه از پول اسب و شمشير و كمربند نزد تو است بفرست.

ص: 340

14-على بن محمد از برخى از اصحاب روايت كرده كه گفت:پسرى برايم متولد شد من نامۀ نوشتم و از حضرت عليه السّلام اجازه خواستم او را در روز هفتم ختنه كنم،جواب آمد:نكن،پس آن كودك در روز هفتم يا هشتم مرد،آنگاه جريان مرگ او را نوشتم،پاسخ آمد:بزودى ديگرى و ديگرى بجاى او براى تو متولد خواهد شد پس اولى را احمد نام گذار،و دومى را جعفر،و همچنان شد كه فرموده بود، گويد:و مهياى سفر حج شدم و با مردم خداحافظى كردم و بحضرت نامۀ نوشته و اجاز خروج گرفتم،جواب آمد:ما اين سفر تو را خوش نداريم خود دانى؟! گويد:من دلتنگ شدم و اندوهناك گشته نوشتم:من مطيع و فرمانبردار شمايم ولى از نرفتن بحج غمگينم،جواب آمد:دلتنگ مباش كه ان شاء اللّٰه سال آينده بحج خواهى رفت،چون سال آينده شد نامۀ نوشته اجازۀ حركت خواستم،اذن آمد،نوشتم:بنا دارم با محمد بن عباس هم كجاوه شوم و من بديانت و خوددارى او اطمينان دارم؟جواب آمد:اسدى خوب هم كجاوه اى است اگر آمد كسى را بر او ترجيح مده،پس اسدى آمد و با او هم كجاوه شدم.

15-و از حسن بن عيسى عريضى روايت كرده كه چون حضرت عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت مردى از اهل مصر اموالى بمكه آورد كه مربوط بامام زمان عليه السّلام بود،و در بارۀ امام زمان عليه السّلام اختلاف شد برخى گفتند:حضرت عسكرى بدون جانشين از دنيا رفت،برخى گفتند:جانشين او برادرش جعفر است،گروهى گفتند:جانشين او فرزند او است،پس مردى كه كنيه اش ابو طالب بود بسامره فرستادند كه از نزديك موضوع جانشينى امام عسكرى عليه السّلام را بررسى كند و نامۀ هم همراه داشت،آن مرد بسامره آمد

ص: 341

و بنزد جعفر رفته از او برهان امامت خواست(و نشانه اى در ادعاى امامتش طلبيد)جعفر گفت:اكنون آمادۀ نشان دادن برهان امامت نيست،مرد مزبور بدر خانۀ حضرت صاحب الامر عليه السّلام رفت و نامه را بوسيلۀ سفرا فرستاد،پاسخ آمد:خدا تو را در مصيبت رفيقت پاداش نيك دهد زيرا او از دنيا رفت(يعنى مرد مصرى)و مالى كه همراه خود آورده بشخص امينى سپرد و باو وصيت كرد در آن مال هر گونه خواهد(و برخى نسخه ها«بما يجب»است يعنى هر چه لازم باشد)عمل كند،و پاسخ نامۀ او را هم داد،و جريان مرگ و وصيت آن مرد چنان بود كه باو گفته شده بود.

16-و نيز على بن محمد گويد:مردى از اهل آبة(كه نام شهرى است نزديكى ساوه)چيزى با خود براى حضرت صاحب عليه السّلام آورده بود كه برساند،و شمشيرى را در آبة جا گذارد و فراموش كرد همراه بياورد،آنچه همراه آورده بود فرستاد و ضمن رسيد كتبى در جواب بدو گفته شده بود:از شمشيرى كه فراموش كردى بياورى چه خبر؟! 17-و از محمد بن شاذان نيشابورى روايت كرده كه گفت:چهار صد و هشتاد درهم پول سهم امام عليه السّلام نزد من جمع شد من نخواستم از پانصد درهم كمتر باشد بيست درهم از مال خودم بر آن افزودم و به نزد اسدى(وكيل حضرت)فرستادم و ننوشتم كه چيزى از آن مال من است،جواب آمد:پانصد درهم كه بيست درهمش مال خودت بود رسيد.

18-و از حسن بن محمد اشعرى روايت كند كه گفت:در زمان حضرت عسكرى عليه السّلام

ص: 342

نامۀ آن حضرت مى آمد كه حقوقى بجنيد-كشندۀ فارس بن حاتم بن ماهويه(بدعتگزار معروف)- و أبى الحسن و برادرم بدهند،و چون امام عسكرى عليه السّلام از دنيا رفت نامۀ از حضرت صاحب عليه السّلام رسيد حقوق ابى الحسن و رفيقش را بپردازند و در بارۀ جنيد چيزى نوشته نشده بود،حسن بن محمد گويد:من غمگين شدم،و پس از چندى خبر مرگ جنيد رسيد.

(مترجم گويد:فارس بن حاتم بن ماهويه مردى هرزه و بدعتگزار و دروغگو و غالى مذهب بوده و حضرت هادى يا امام عسكرى عليه السّلام دستور قتل او را صادر فرموده و او را مهدور الدم دانستند، و براى كشنده اش بهشت را ضمانت كردند،جنيد بر او دست يافته و او را كشت).

19-و از عيسى بن نصر روايت كرده كه على بن زياد صيمرى نامۀ بحضرت نوشت و كفنى خواست، حضرت در پاسخش نوشت:تو در سال هشتاد بدان محتاج خواهى شد،و او در سال هشتاد مرد،و(چند روز)پيش از مرگش كفن را براى او فرستاد.

(توضيح-مقصود از هشتاد،سال دويست و هشتاد است و ممكن است هشتاد سالگى او باشد ولى احتمال اول ظاهرتر است).

20-و از محمد بن هارون روايت كند كه گفت:من بناحيۀ مقدسه پانصد دينار بدهكار بودم و توانائى پرداخت آن را نداشتم،آنگاه با خود گفتم:من دكانهائى دارم كه آنها را بپانصد و سى دينار خريده ام و بهمان پانصد دينار بحساب بدهى بناحيه قرار دادم و با كسى در اين باره صحبت نكردم،پس نامۀ بمحمد بن جعفر رسيد كه دكانها را از محمد بن هارون در برابر پانصد دينار طلب ما را از او بگير.

21-و از على بن محمد روايت كرده كه گفت:از طرف حضرت صاحب عليه السّلام دستور رسيد

ص: 343

كه بزيارت كاظمين و كربلا نروند،و چون چند ماه گذشت وزير(خليفه)باقطانى را خواست و گفت:

بفرزندان فرات كه(در زمرۀ وزراى بنى عباس و از شيعيان بوده اند)و ساكنين برس(كه دهى است ميان حله و كوفه)بگو بزيارت كاظمين و كربلا نرويد كه خليفه دستور داده زوار را بجويند و دستگير كنند.

و احاديث در اين باره بسيار و در كتابهائى كه در احوالات حضرت قائم عليه السّلام نوشته شده موجود است، و ما اگر بخواهيم همه را در اينجا ذكر كنيم كتاب طولانى گردد و بهمين مقدار بحمد اللّٰه و منه كفايت است.

باب(40) در ذكر علامات و نشانه هاى ظهور حضرت قائم عليه السّلام و...

اشاره

در ذكر علامات و نشانه هاى ظهور حضرت قائم عليه السّلام و مدت آن و شرح روش

آن بزرگوار و طرز حكمرانى و شمۀ از آنچه در دوران دولت و سلطنت او بظهور رسد.

بدان كه رواياتى در ذكر نشانه هاى زمان ظهور حضرت مهدى عليه السّلام رسيده كه پيش از ظهور آن بزرگوار آن نشانه ها آشكارا شود و حوادثى پيش آيد:

ص: 344

از آن جمله است:خروج سفيانى،كشته شدن سيد حسنى،اختلاف بنى عباس در سلطنت،گرفتن خورشيد در نيمۀ ماه رمضان،گرفتن ماه در آخر آن-بر خلاف عادت-فرو رفتن زمين بيداء(كه سرزمينى است ميان مكه و مدينه)و فرو رفتن زمينى در مشرق،و زمينى در مغرب،توقف خورشيد از اول ظهر تا وسط وقت نماز عصر،طلوع خورشيد از مغرب،كشته شدن نفس زكيه در پشت كوفه با هفتاد نفر از صالحين،بريدن سر مردى از بنى هاشم در ميان ركن و مقام،خراب شدن ديوار مسجد كوفه،آمدن پرچمهاى سياه از سمت خراسان،خروج يمانى،ظهور مغربى بمصر و حكومت وى بر شامات،فرود شدن تركان در جزيرة،و آمدن روميان در رملة،طلوع ستارۀ درخشانى در مشرق كه چون ماه بدرخشد سپس دو طرف آن خم شود چنانچه نزديك شود كه دو طرفش بهم رسد،پيدا شدن سرخى در آسمان كه در اطراف پراكنده شود،و آتشى كه در طول مشرق آشكارا شود و سه روز يا هفت روز در آسمان باقى ماند،پاره كردن عرب زنجيرهاى اسارت خود را و كشورگشائى آنها و بيرون رفتنشان از زير بار نفوذ ديگران كشتن مصريان فرمانرواى خود را،خرابى شام،و اختلاف سه پرچم در آن،وارد شدن پرچمهاى قيس و عرب در كشور مصر،و پرچمهاى قبيلۀ كنده در خراسان،آمدن اسبانى از سمت مغرب كه در كناره حيرة(حدود نجف)بسته شود،و رو آوردن پرچمهاى سياه از سمت مشرق زمين بدانها،طغيان شط فرات بدانسان كه آب در كوچه هاى كوفه جارى شود،بيرون آمدن شصت نفر كه بدروغ ادعاى پيغمبرى كنند و آمدن دوازده نفر از نژاد ابو طالب كه هر كدام براى خود ادعاى امامت كنند،سوزاندن مرد بزرگى

ص: 345

از پيروان بنى عباس در ميان جلولا و خانقين(جلولا نام جايى است در هفت فرسنگى خانقين) بستن پلى در بغداد در كنار محلۀ كرخ،و بلند شدن باد سياهى اول روز در بغداد،و آمدن زلزلۀ در آنجا كه بيشتر آن شهر فرو رود،ترسى كه همۀ اهل عراق و بغداد را فرا گيرد،و مرگى سريع و همگانى در آنجا،كمى اموال و مردم و محصول،پيدايش ملخى در فصل خود و ملخى بى موقع كه زراعت و غلات را نابود كند،كم شدن غلات، دودستگى در ميان دو صنف از عجم و خونريزى بسيارى در آنها،بيرون رفتن بندگان از زير فرمان اربابان و كشتن ايشان،مسخ شدن گروهى از بدعتگزاران بشكل ميمون و خوك،پيروزى بندگان بشهرهاى اربابان،بلند شدن آوازى از آسمان كه همۀ مردم زمين هر كس بزبان خود آن را بشنود،ظاهر شدن صورت و سينۀ در قرص خورشيد،زنده شدن مردگان و بيرون آمدنشان از قبرها در دنيا و آشنائى آنان با يك ديگر و ديد و بازديد آنان،آنگاه اين جريانات با بيست و چهار باران پى در پى پايان پذيرد كه زمين بوسيلۀ آن بارانها زنده گردد و بركاتش آشكار شود،و پس از آن هر آفت و بيمارى از شيعيان حضرت مهدى عليه السّلام و معتقدين بحق دور گردد،و آنگاه بدانند كه آن جناب در مكه ظهور كرده و براى يارى آن حضرت بدان سو رهسپار شوند چنانچه اخبار در اين باب رسيده.

و اين نشانه ها كه گفته شد قسمتى از آنها حتمى است و قسمتى مشروط بشروطى است و البته خداوند داناتر است بدان چه خواهد شد،و ما مطابق آنچه در كتب حديث و روايات وارد شده نقل كرديم و از خدا يارى جوئيم و توفيق خواهيم.

ص: 346

1-على بن بلال مهلبى(بسندش)از سيف بن عميرة حديث كند كه گفت:نزد منصور دوانيقى بودم بى مقدمه آغاز سخن كرده گفت:اى سيف بن عميرة بناچار بنام مردى از نژاد ابى طالب از آسمان ندا شود!گفتم اى امير المؤمنين،قربان!شما اين حديث را روايت ميكنى؟گفت:آرى سوگند بدان كه جانم بدست او است بگوش خود شنيده ام،گفتم:اى امير المؤمنين من اين حديث را پيش از اين نشنيده بودم!منصور گفت:اى سيف اين حديث حق است و هر گاه چنين شود ما نخستين كسى هستيم كه آن را اجابت كنيم،آگاه باش كه اين آواز در بارۀ مردى از پسر عموهاى ما است،گفتم:از نسل فاطمه عليها السّلام؟گفت:آرى،اى سيف اگر اين حديث را از حضرت محمد بن على باقر(عليه السّلام) نشنيده بودم اگر همۀ مردم روى زمين برايم ميگفتند،باور نميكردم،ولى گوينده محمد بن على است.

2-عبد اللّٰه بن عمر گويد:رسول خدا(ص)فرمود:قيامت بر پا نشود تا اينكه مهدى از فرزندان من بيايد،و مهدى نيايد تا شصت دروغگو كه هر كدام گويند:من پيغمبرم،بيايند.

3-ابو حمزۀ ثمالى گويد:بامام باقر عليه السّلام عرضكردم:آمدن سفيانى از نشانه هاى حتمى است؟فرمود:آرى،و صداى آسمانى حتمى است،و طلوع خورشيد از مغرب حتمى است،و اختلاف بنى عباس در سلطنت حتمى است،و كشته شدن نفس زكيه حتمى است،و خروج حضرت قائم آل محمد

ص: 347

عليهم السّلام حتمى است،عرضكردم:صداى آسمانى چگونه است؟فرمود:اول روز آوازى از آسمان بلند شود:آگاه باشيد كه همانا حق با على و شيعيان او است،و در آخر روز شيطان از روى زمين فرياد كند:آگاه باشيد كه حق با عثمان و شيعيان او است و آنگاه است كه اهل باطل بشك افتند.

4-ابو خديجة از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:امام قائم عليه السّلام نيايد تا اينكه دوازده نفر از بنى هاشم پيش از او بيايند و همگى مردم را بامامت خويش دعوت كنند.

5-امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:پيش از آمدن قائم عليه السّلام مرگ سرخى است،و مرگ سفيدى،و آمدن ملخى در فصل آن و ملخى بى موقع برنگ خون،اما مرگ سرخ شمشير است(كه بوسيلۀ آن مردم را بكشند)و مرگ سفيد طاعون است.

6-جابر جعفى گويد:امام باقر عليه السّلام فرمود:بر زمين قرار گير و دست و پاى خويش را حركت مده تا اين نشانه ها كه برايت ميگويم ببينى گر چه گمان ندارم تو بآن زمان برسى:اختلاف بنى عباس،آواز دهندۀ آسمانى،فرو رفتن دهى از دهات شام بنام جابية،آمدن ترك بجزيرة،و فرود آمدن روم برملة(نام چند جا است بدين نام در شام و مصر و جاهاى ديگر)و اختلاف بسيار در آن هنگام در هر سرزمين تا اينكه شام ويران شود،و سبب ويرانى آن سه پرچم است كه در آن پديد آيد:پرچم اصهب،پرچم ابقع،پرچم سفيانى.(ظاهر از سياق حديث اين است كه اصهب و ابقع هم نام يا وصف دو

ص: 348

تن باشد همانند سفيانى).

7-على بن أبى حمزه از حضرت كاظم عليه السّلام روايت كرده كه در تفسير گفتار خداى تعالى:

«بزودى بنمايانيم آيتهاى خويش را در سراسر گيتى و در خود ايشان تا روشن شود براى آنان كه او است حق»(سورۀ فصلت آيۀ 53)فرمود:(مقصود از آيات و نشانه هاى حق)فتنه هائى است كه در آفاق آشكار گردد،و مسخ شدن دشمنان حق ميباشد.

8-ابو بصير گويد:شنيدم از امام باقر عليه السّلام كه در گفتار خداى تعالى:«اگر بخواهيم نشانه اى از آسمان برايشان فرود آوريم كه گردنهاشان در برابر آن خاضع گردد»(سورۀ شعراء آيه 4)فرمود:

بزودى خداوند اين نشانه را براى آنها مى فرستد عرضكردم:براى كيان؟فرمود:براى بنى اميه و پيروانشان،عرضكردم:نشانه چيست؟فرمود:توقف خورشيد از ظهر تا وقت عصر،و بيرون آمدن سينه و صورت مردى كه حسب و نسبش معروف باشد در چشمۀ خورشيد،و اينها در زمان سفيانى است،و آن هنگام نابودى سفيانى و قوم او است.

9-و از سعيد بن جبير روايت شده كه گفت:سالى كه مهدى عليه السّلام در آن سال خروج كند بيست و چهار باران در زمين ببارد كه آثار و بركاتش نمايان گردد.

10-ثعلبۀ ازدى گويد:امام باقر عليه السّلام فرمود:دو نشانه است كه پيش از ظهور حضرت قائم عليه السّلام خواهد بود:گرفتن خورشيد در نيمۀ ماه رمضان،و گرفتن ماه در آخر آن،گويد:

عرضكردم:(بفرمائيد)خورشيد در آخر ماه ميگيرد و ماه در نيمۀ آن(زيرا گرفتن ماه در آخر خلاف

ص: 349

معمول و قاعده است)فرمود:من داناترم بدان چه ميگويم،آن دو نشانه اى است كه از روز هبوط آدم چنان اتفاقى نيفتاده.

11-صالح بن ميثم گويد:شنيدم امام باقر عليه السّلام مى فرمود:ميان ظهور حضرت قائم عليه السّلام و كشته شدن نفس زكيه بيش از پانزده شب فاصله نخواهد شد.

12-جابر جعفى گويد:بامام باقر عليه السّلام عرضكردم:اين امر(دولت حقه)چه زمانى است؟فرمود:اى جابر كجا اين امر واقع شود با اينكه هنوز ميان حيرة(نام جايى در حدود نجف) و كوفه اجساد كشتگان انباشته نشده؟!.

13-حسين بن مختار از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:هر گاه ديوار مسجد كوفه از آن طرف خانه عبد اللّٰه بن مسعود خراب شد سلطنت مردم(بنى عباس)برچيده شود،و با برچيده شدن آن قائم عليه السّلام بيرون آيد.

14-بكر بن محمد از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:بيرون آمدن آن سه نفر:

سفيانى و خراسانى و يمانى،در يك سال و در يكماه و يك روز است،و پرچمى در ميان پرچمهاى ايشان بهدايت نزديكتر از پرچم يمانى نيست،زيرا او است كه مردم را بحق دعوت كند.

15-احمد بن محمد بن أبى نصر از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:آنچه گردنهاى شما

ص: 350

بدان كشيده شده(از آمدن مهدى عليه السلام و ظهور دولت حقه)نخواهد بود تا اينكه جدا كرده و آزمايش شويد،و از شما(در عقيدۀ حق)پا بر جا نماند جز اندكى،سپس اين آيه را خواند:«الم،آيا پنداشتند مردم كه رها شوند باينكه گويند ايمان آورديم و آزمايش نشوند»(سورۀ عنكبوت آيه 2)آنگاه فرمود:

از نشانه هاى فرج اتفاقى است كه ميان دو مسجد افتد(يعنى مسجد مكه و مدينه،يا كوفه و سهله،و اول ظاهرتر است،و برخى روايات«بين الحرمين»است كه معين در معناى اول است).و فلان پسر فلان پانزده مرد دلاور عرب را بكشد.

16-معمر بن خلاد از حضرت رضا عليه السلام روايت كند كه فرمود:گويا پرچمهاى سبز رنگ را كه از مصر رو آورده مى بينم كه بشامات آيد و به فرزند صاحب وصيتها راهنمائى كند.

17-ابو بصير از امام صادق عليه السلام روايت كند كه فرمود:سلطنت اينان(ظاهرا مقصود بنى عباس هستند)از بين نرود تا اينكه مردم را در كوفه روز جمعه بى مهابا عرضۀ شمشير كنند،گويا مى نگرم سرهائى را كه ميان باب الفيل(مسجد كوفه)و باب صابونيها بزمين افتد.

18-ابو الحسن بن جهم(ظاهر اين است كه لفظ«اب»زائد باشد و صحيح حسن بن جهم است) گويد:مردى از حضرت رضا عليه السلام راجع بفرج پرسيد؟فرمود:مفصل بگويم يا مختصر؟عرضكرد:

مختصر بفرمائيد!فرمود:هر گاه پرچمهاى قيس در مصر و پرچمهاى قبيلۀ بنى كنده در خراسان بزمين كوبيده شد(فرج ميرسد).

ص: 351

19-ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:براى فرزندان فلان(بنى عباس)نزد مسجد شما يعنى مسجد كوفه در روز جمعه حادثه و داستانى است،و از باب الفيل تا باب صابونيها چهار هزار نفر كشته شوند،پس اين راه را بپائيد و از آن دور شويد و در آن روز حال كسى بهتر است كه بسوى درب انصار رود.

20-و نيز از آن حضرت عليه السّلام روايت كند كه فرمود:همانا پيش از خروج حضرت قائم عليه السلام سال پر آبى است كه ميوه ها فاسد شود و خرما در نخل تباه گردد،پس در اين امر شك و ترديد نكنيد.

21-و سعد از آن حضرت عليه السلام روايت كرده كه فرمود:سال فتح و فرج شط فرات طغيان كند بحدى كه داخل كوچه هاى كوفه شود.

22-محمد بن مسلم گويد:شنيدم امام صادق عليه السلام مى فرمود:همانا پيش از آمدن حضرت قائم عليه السلام از جانب خداوند آزمايشى است؛عرضكردم:قربانت گردم آن چيست؟امام عليه السلام اين آيه را خواند:«هر آينه بيازمائيم شما را بچيزى از ترس و گرسنگى و كاهش دادن مالها و جانها و ميوه ها،و مژده ده به صبركنندگان»(سورۀ بقره آيه 155)آنگاه فرمود:ترس از سلاطين بنى فلان (بنى عباس)و گرسنگى:بواسطۀ گرانى نرخها،و كاهش مال:بوسيلۀ كسادى وضع تجارت و بازار و كمى سود،و كاهش جانها:بمرگهاى عمومى و سريع،و كاهش محصول:بكمى غله و زراعت و بى بركتى ميوه ها.سپس فرمود:«و مژده ده به صبركنندگان»در آن هنگام باينكه بزودى حضرت قائم عليه السلام خروج كند.

ص: 352

23-منذر جوزى گويد:شنيدم از امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد:مردم پيش از قيام حضرت قائم عليه السلام(بوسيلۀ آنچه ذيلا گفته شود)از معصيت دست كشند:بآتشى كه در آسمان پديد آيد، بقرمزى كه صفحۀ آسمان را فرا گيرد،و بفرورفتن زمينى در بغداد،و زمينى در بصره،و بخونريزى و خرابى خانه ها و نابودى مردم آنجا،و بگرفتن ترس عمومى مردم عراق را بطورى كه آرام نداشته باشند.

فصل(1)

و اما در بارۀ سال آمدن حضرت قائم عليه السلام و روز ظهور آن حضرت نيز رواياتى از ائمۀ اطهار

عليهم السلام رسيده است.

1-ابو بصير از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه گفت:امام قائم عليه السلام خروج نكند جز در سال طاق:سال يك،يا سه،يا پنج،يا هفت،يا نه.

2-و نيز از آن حضرت روايت كرده كه فرمود:در شب بيست و سوم بنام امام قائم عليه السلام ندا شود،و در روز عاشورا قيام كند،و آن روزى است كه حسين بن على عليهما السلام در آن كشته شده، گويا آن جناب را مينگرم كه در روز شنبه دهم محرم در ميان ركن و مقام ايستاده،و جبرئيل در سمت راست او فرياد ميزند:بيعت براى خدا! پس شيعيان آن حضرت از اطراف زمين بسويش رهسپار شوند،و زمين زير پايشان بسرعت پيچيده

ص: 353

شود تا خدمتش رفته با او بيعت كنند و خدا بوسيلۀ او زمين را از عدل و داد پر كند چنانچه از جور و ستم پر شده باشد.

فصل(2)در باره آن حضرت كه از مكه ظهور كند و در كوفه فرود آيد

و در حديث آمده كه آن حضرت عليه السلام از مكه حركت كند تا بكوفه آمده و در نجف فرود آيد آنگاه لشكرهاى خود را از آنجا بشهرها و ممالك پراكنده سازد:

1-ابو بكر حضرمى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود:گويا حضرت قائم عليه السّلام را مينگرم كه از مكه بهمراهى پنج هزار فرشته در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل سمت چپ و مؤمنان پيش رويش هستند بنجف كوفه آمده و لشكر بشهرها ميفرستد.

2-و در روايت عمرو بن شمر است كه گويد:امام باقر عليه السلام نام مهدى را برد،پس فرمود:

وارد كوفه شود و در آنجا سه پرچم در اهتزاز است،و(با آمدن آن حضرت)پرچمها از ميان رود،و حضرت در كوفه داخل شود تا بمنبر بالا رود و خطبۀ خواند كه مردم از شدت گريه نفهمند آن جناب چه ميگويد، و چون جمعۀ دوم شود مردم از او درخواست كنند نماز جمعه براى ايشان بخواند،حضرت دستور دهد در قسمتى از نجف بنام مسجد خط كشند و در آنجا با ايشان نماز جمعه بخواند،سپس دستور دهد از پشت كربلا تا بنجف نهرى بكنند بطورى كه آب به نجف بنشيند،و روى دهنۀ آن نهر را پلها و آسياها بنا كنند،و

ص: 354

گويا هم اكنون پير زنى را مى نگرم كه زنبيلى گندم بر سر دارد و براى آرد كردن بدان آسياها رود و بدون مزد آن را آرد كند.

3-صالح بن ابى الاسود گويد:امام صادق عليه السلام نام مسجد سهله را برد،آنگاه فرمود:

آگاه باش كه آن مسجد منزل صاحب ما(حضرت مهدى عليه السلام)است آنگاه كه با خاندانش بيايد.

4-و در روايت مفضل بن عمر است كه گفت:شنيدم از امام صادق عليه السلام كه ميفرمود:چون قائم آل محمد عليه السلام قيام كند در پشت كوفه مسجدى ساخته شود كه داراى هزار درخواهد بود و خانه هاى مردم كوفه بنهرهاى كربلا متصل شود.

فصل(3)

و در بارۀ مدت امامت حضرت قائم عليه السلام و روزگار آن بزرگوار و احوال شيعيانش در آن زمان

و اوضاع زمين و مردم آن نيز رواياتى رسيده است:

1-عبد الكريم خثعمى گويد:بامام صادق عليه السلام عرضكردم:امام قائم عليه السلام چند سال سلطنت كند؟فرمود:هفت سال،و روزها براى آن جناب طولانى و دراز شود بطورى كه هر سال از سالهاى زمان او برابر ده سال از سالهاى شما باشد،و از اين رو سالهاى سلطنت او هفتاد سال از سالهاى شما باشد،و چون قيام آن حضرت نزديك شود در ماه جمادى الآخرة و ده روز از ماه رجب بر مردم بارانى ببارد كه مانند آن نديده باشند،و بوسيلۀ آن خداوند گوشت و بدن مؤمنان را در قبرها بروياند،گويا من

ص: 355

ايشان را مينگرم كه از جانب جهينه(نام جايى است در موصل و جايى در مازندران است)مى آيند و از موهاى سر و رويشان خاك ميريزد.

4-مفضل بن عمر گويد:از امام صادق عليه السلام شنيدم مى فرمود:همانا چون قائم ما قيام كند زمين بنور پروردگارش روشن شود،و مردم از نور خورشيد بى نياز گردند،و تاريكى يكسره از ميان برود،و مردم در زمان سلطنت آن حضرت عمرهاى طولانى كنند تا آنجا كه داراى هزار پسر شوند كه در ميان آنها هيچ دختر متولد نشود،و زمين گنجهاى خود را آشكار سازد بدانسان كه مردم در روى زمين گنجها را ببينند و مردم براى احسان كردن بكسى بوسيلۀ مال خود با دادن زكاة باو جستجو كنند و هيچ كس را نيابند كه احسان يا زكات را بپذيرد،و مردم بواسطۀ آنچه خداوند بدانها روزى كرده همگى بى نياز و توانگر شوند.

فصل(4)

و در بارۀ اوصاف و شمائل حضرت قائم عليه السّلام روايت بدين نحو رسيده:

1-جابر جعفى گويد:از امام باقر عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود:عمر بن خطاب از امير المؤمنين عليه السّلام پرسيده گفت:مرا آگاه كن از اينكه نام مهدى چيست؟فرمود:اما نام او را پس حبيب من رسول خدا بمن سفارش كرده كه براى كسى بازگو نكنم تا آنگاه كه خدا او را برانگيزد گفت:پس از وصف او مرا آگاه فرما،حضرت امير عليه السّلام فرمود:او جوانى است متوسط اندام،خوش رو،و خوش

ص: 356

مو،كه موهايش بر دو شانۀ او ريخته و نور رويش سياهى موى ريش و سرش را فرا گرفته پدرم بفداى فرزند بهترين كنيزان.

فصل(5)

اما در بارۀ روش و سيرۀ آن بزرگوار نيز پس از قيام و ظهور او و طريقۀ حكم كردن و آنچه

خداوند از معجزات او آشكار سازد رواياتى رسيده چنانچه پيش از اين نيز گذشت:

1-مفضل از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:آنگاه كه خداوند بحضرت قائم عليه السّلام اجازۀ خروج دهد،آن جناب بمنبر رود و مردم را بسوى خويش دعوت كند،و بخدا سوگندشان دهد، و بحق خويش آنان را بخواند،و باينكه در ميان آنان بروش رسول خدا(ص)رفتار كند،و بكردار آن جناب عمل كند،آنگاه خداوند جبرئيل را ميفرستد كه نزد او بيايد و او در حجر اسماعيل نزد آن حضرت بيايد و بگويد:بچه چيز مردم را ميخوانى؟حضرت قائم دعوت خود را باو خبر دهد،جبرئيل گويد:من نخستين كس هستم كه با تو بيعت نمايم دست خويش را(براى بيعت)باز كن پس دست بدست آن حضرت نهد،و متجاوز از سيصد و ده مرد نزد او بيايند و با او بيعت كنند،و در مكه بماند تا يارانش بده هزار نفر برسد،سپس از آنجا بمدينه رهسپار شود.

2-محمد بن عجلان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:آنگاه كه حضرت قائم عليه السّلام

ص: 357

قيام كند از نو مردم را با سلام بخواند و بچيزى كه كهنه شده و بيشتر مردم از آن دور شده و گم گشته اند راهنمائى كند،و اينكه حضرت قائم را مهدى خوانند براى آنست كه بچيز گمشده اى راهنمائى كند،و اينكه او را قائم نامند براى آنست كه بحق قيام فرمايد.

3-عبد اللّٰه بن مغيرة گويد:امام صادق عليه السّلام فرمود:آنگاه كه قائم آل محمد عليهم السّلام قيام كند پانصد تن از قريش را بپا دارد و گردنشان بزند،سپس پانصد تن ديگر را بپا دارد و گردن زند آنگاه پانصد تن ديگر تا شش بار(كه رويهم سه هزار نفر شوند)گويد:من گفتم:شمارۀ آنان باين حد رسد؟فرمود:آرى خودشان و دوستدارانشان.

4-ابو بصير گويد:امام صادق عليه السّلام فرمود:آنگاه كه حضرت قائم عليه السّلام قيام كند مسجد الحرام را خراب كند تا باساس و پايه هاى(اصلى)آن بازگرداند،و مقام(ابراهيم عليه السّلام)را بجاى اولى خود كه در آن بوده بازگرداند،و دستهاى قبيلۀ بنى شيبه را(كه كليدهاى كعبه نزد آنان هست) ببرد و بكعبه بياويزد،و بآن دستها بنويسد:اينهايند دزدان كعبه.

5-ابو الجارود از امام باقر عليه السّلام در حديثى طولانى روايت كند كه فرمود:چون قائم عليه السّلام قيام كند بسوى كوفه رهسپار شود،پس متجاوز از ده هزار نفر از آنجا بيرون آيند كه آنها را بتريه گويند و همگى سلاح جنگ بر تن دارند،و گويند:از همان جا كه آمده اى بازگرد كه ما نيازى باولاد فاطمه نداريم،آن جناب شمشير در ايشان نهد تا همۀ آنان را نابود سازد،سپس داخل كوفه شود و هر منافق دو دلى را بكشد،و قصرهاى آنجا را ويران كند و جنگجويانش را بكشد تا خداى عز و جل

ص: 358

خوشنود گردد.

6-ابو خديجة از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:چون حضرت قائم عليه السّلام قيام كند امر تازۀ بياورد چنانچه رسول خدا(ص)در ابتداى اسلام بامر تازۀ مردم را دعوت فرمود.

7-على بن عقبه از پدرش روايت كند كه گفت:چون حضرت قائم عليه السّلام قيام كند بعدالت حكم فرمايد،و در دوران او ستم بر داشته شود،و راهها امن گردد و زمين بركتهاى خود را بيرون آورد، و هر حقى به اهلش رسد،و اهل هيچ كيش و آئينى بجاى نماند جز اينكه همگى اظهار اسلام كنند و اعتراف بايمان نمايند،مگر نشنيده اى كه خداى سبحان فرمايد:«و براى او اسلام آورد هر كه در آسمانها و زمين است خواه و ناخواه و بسوى او بازگردانيده ميشوند»(سورۀ آل عمران آيه 83)و بحكم حضرت داود عليه السّلام و حضرت محمد(ص)در ميان مردم حكومت كند،آن روز است كه زمين گنجهاى خود را ظاهر سازد،و بركات خويش را آشكار نمايد،و كسى از شما در آن زمان جايى براى دادن صدقه و احسان خود نيابد زيرا همۀ مؤمنين را توانگرى فرا گرفته و همگى بى نيازند،سپس فرمود:همانا دولت ما پايان دولتها است،و هيچ خاندانى كه بخواهند بدولت و سلطنت رسند بجاى نمانند جز اينكه پيش از ما بسلطنت رسند،تا اينكه چون راه و روش ما را ببينند نگويند:چون ما بسلطنت رسيم مانند اينان رفتار كنيم،و همين است(معناى)گفتار خداى تعالى:«و پايان كارها از آن پرهيزكاران است» (سورۀ اعراف آيه 128).

8-ابو بصير از امام باقر عليه السّلام در حديثى طولانى روايت كند كه فرمود:هنگامى كه امام قائم

ص: 359

عليه السّلام قيام كند بكوفه رود و در آنجا چهار مسجد را ويران كند،و مسجد كنگره دارى در روى زمين نباشد جز اينكه حضرت آن را خراب و هموار سازد،و راههاى بزرگ(شاهراهها)را وسيع كند،و هر بالكنى كه از خانه ها بكوچه آمده باشد خراب كند،و سر در خانه ها و ناودانهائى كه در كوچه ها است از ميان بر دارد،و هيچ بدعتى بجاى نگذارد جز اينكه از ميان ببرد،و سنتى بجاى ننهد جز اينكه آن را بپا دارد،و قسطنطنيه و چين و كوههاى ديلم(البرز)را بگشايد و فتح كند،و باين ترتيب هفت سال امامت كند كه هر سال برابر ده سال از سالهاى شما است سپس خداوند آنچه خواهد انجام دهد،گويد:عرضكردم:قربانت گردم چگونه سالها دراز و طولانى شود؟فرمود:خداوند بفلك دستور دهد درنگ نموده و بكندى حركت كند،و در نتيجه روزها و سالها دراز و طولانى شود،گويد:

عرضكردم:مردم گويند:اگر در گردش فلك تغييرى پيدا شود تباه شود؟فرمود:اين گفتار بيدينان است،اما مسلمانان چنين نگويد با اينكه خداوند ماه را براى پيغمبرش(ص)بدو نيم كرد،و پيش از آن خورشيد را براى يوشع بن نون عليه السّلام برگرداند،و از درازى روز رستاخيز خبر داده كه آن روز مانند هزار سال شما است.

9-جابر از امام باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:هنگامى كه قائم آل محمد عليهم السّلام قيام كند خيمه هائى بزند و قرآن را بترتيبى كه فرود آمده بر مردم بياموزد،آن روز براى كسانى كه قرآن را حفظ كرده اند بسيار دشوار است زيرا آن طرز آموختن مخالف با ترتيب كنونى قرآن است(يعنى در ترتيب نزول سوره ها و آيات).

ص: 360

10-مفضل بن عمر از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:از پشت شهر كوفه بيست و هفت مرد همراه حضرت قائم عليه السّلام بيرون آيند،پانزده تن آنان از قوم حضرت موسى عليه السّلام ميباشند كه«بحق هدايت كنند و بدان دادگرى نمايند»(اشاره بآيۀ 159 از سورۀ اعراف است)و هفت تن آنان اصحاب كهف هستند و(ديگر)يوشع بن نون،سلمان فارسى،ابو دجانۀ انصارى،مقداد،مالك اشتر،ميباشند(كه جمعا بيست و هفت نفر ميشوند)پس اينها ياران و حكمرانان او هستند.

11-عبد اللّٰه بن عجلان از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود:چون قائم آل محمد عليهم السّلام قيام كند بحكم داود ميان مردم حكم كند،نيازمند بگواه نباشد،خداى تعالى باو الهام فرمايد و او از روى علم خود داورى كند،و هر كس را بدان چه در دل خود پنهان كرده آگاهى دهد،و دوست خود را از دشمن بفراست و هوشمندى بشناسد،خداى سبحان فرمايد:«همانا در آن است نشانه هائى براى هوشمندان و همانا آن براهى است پايدار و استوار»(سورۀ حجر آيۀ 75-76).

12-و روايت شده كه مدت دولت امام قائم عليه السّلام نوزده سال است كه روزها و ماههاى آن طولانى شود چنانچه گذشت،و جريان مدت سلطنت آن بزرگوار چيزى است كه اكنون از ما پوشيده و پنهان است و از امور غيبيه ايست كه خداى تعالى روى شرائط و مصالحى كه خود او جل اسمه ميداند انجام دهد،از اين رو ما نميتوانيم بيكى از دو روايت(كه در مدت سلطنت آن حضرت رسيده از هفت سال و نوزده سال) مطمئن شويم و قطع پيدا كنيم گرچه روايت هفت سال مشهورتر و بيشتر است.

ص: 361

و پس از دولت آن بزرگوار براى هيچ كس دولت و سلطنتى در زمين نخواهد بود جز آنچه در روايات آمده كه اگر خدا بخواهد فرزندان آن حضرت پس از او سلطنت كنند،و بطور قطع در اين باره روايتى نرسيده(بلكه موكول بمشيت الهى شده).

و در بيشتر روايات است كه مهدى اين امت از دنيا نرود مگر چهل روز پيش از قيامت و در آن چهل روز فتنه و آشوب شود و نشانه هاى زنده شدن مردگان و آمدنشان براى حساب و پاداش پديد آيد، و خدا داناتر است بآنچه خواهد شد،و توفيق و صواب بدست او است،و از او درخواست كنيم ما را از گمراهى نگهدارد،و براه راست هدايت فرمايد،و صلّى اللّٰه على سيدنا محمد و آله الطاهرين.

و ما بحمد اللّٰه در اين كتاب در هر بابى باندازۀ گنجايش و مقتضاى حال رواياتى آورده و مطالبى بيان داشتيم،و براى اينكه ملال آور نباشد و سخن بدرازا نكشد از استقصاء اخبار در هر بابى خود دارى نموده باختصار گذرانديم،و در باب احوالات حضرت مهدى عليه السّلام نيز همين ترتيب را رعايت كرديم و از نقل بسيارى از اخبار رسيده در اين باب خوددارى كرديم،بنا بر اين كسى نسبت اهمال كارى يا بى اطلاعى از اخبار مزبوره را بما ندهد و گمان نكند ما دچار سهو و غفلت شده ايم،و بهمين مقدار كه در بارۀ هر امامى شمۀ از ادلۀ امامتشان را بيان داشتيم براى مقصود اصلى ما در اين كتاب كفايت است،و اللّٰه ولى التوفيق و هو حَسْبُنَا اللّٰهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .

شرح و ترجمۀ اين كتاب شريف در شب جمعه ششم ربيع الثانى(1387)مطابق با 25 تير ماه 1346 در قريۀ امام زاده قاسم شميران بخامۀ اين بندۀ ناچيز پايان پذيرفت،و الحمد للّٰه على التوفيق.

سيد هاشم رسولى محلاتى

ص: 362

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109