ترجمه مختصر البلدان: بخش مربوط به ایران

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن‌الفقیه، احمدبن محمد، قرن ق‌۳
عنوان و نام پدیدآور : ترجمه مختصر البلدان: بخش مربوط به ایران/ تالیف ابوبكر احمدبن محمدبن اسحاق همدانی ابن‌فقیه؛ ترجمه ح، مسعود
مشخصات نشر : [تهران].
مشخصات ظاهری : ص ۳۰۱
فروست : (انتشارات بنیاد فرهنگ ایران؛ ۹۸: منابع تاریخ و جغرافیای ایران‌۳۵)
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : كتابنامه به‌صورت زیرنویس
شماره كتابشناسی ملی : ۳۳۴۸۷

مقدمه مترجم‌

اشاره

به نام خدا

1- مدارس جغرافیایی:

اشاره

بحثهای جغرافیایی را، از یك نظر می‌توان در قلمرو تاریخ علوم اسلام، در مدارس زیر باز نگریست.
1- مدرسه اسلامی.
2- مدرسه عربی.
3- مدرسه یونانی.
4- مدرسه نورمانی سیسیل.
البته این تقسیم، تا پایان نیمه اول سده ششم هجری را در بر می‌گیرد، یعنی سال 548 كه سال در گذشت ادریسی، صاحب مدرسه سیسیل، است و پیداست كه نظر، بطور اشاره و اجمال، به تألیفات همان پنج سده است. امام ارزیابی بقیه تألیفات ارزنده مسلمین در جغرافیا، امثال تقویم البلدان ابو الفداء و آثار خواجه نصیر طوسی (كه به گفته كراچكوفسكی: در كار رصد مراغه و زیج ایلخانی موادی تهیه كرد كه بحثهای برخی از اروپائیان در این مسائل از آنها نشأت یافته است.) اكنون منظور نیست.

مدرسه اول:

مقصود از مدرسه اسلامی، جغرافیائی است كه مسلمین، در آغاز پی ریزی دانشهای خویش، آن را بوجود آوردند.
مسلمین پیش از آگهی یافتن از مدرسه‌های جغرافیایی قبل از اسلام، خود به وضع علم جغرافیا پرداختند. امور ذیل آنان را به تدوین و تحقیق این علوم واداشت.
الف: طلب علم. بر همه افراد مسلمان فریضه بود كه در جستجوی دانش و برای طلب
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 8
علم به هر سوی بشتابند. دشتها و هامونها طی كنند و دریاها درنوردند. این فریضه، عام و همگانی و مؤكد است و در آن هیچ گونه استطاعتی شرط نیست، زیرا اسلام می‌گوید: «طلب العلم فریضة علی كل مسلم» و نیز، «اطلبوا العلم و لو بالصین» و نیز: «اطلبوا العلم و لو بسفك المهج و خوض اللجج» از این رو برای خلق اسلام لازم بود كه آبادی‌ها و راهها و منازل و مردمان دیگر را خوب بشناسند تا با بصیرت كامل به جستجوی دانشها بپردازند.
ب: سفر حج. می‌بایست مسلمانان برای این سفر راهها (مسالك) و آبادیها و كشورها (ممالك) را كه سر راهشان بود نیك بشناسند. این سفر نیز فریضه بود و مسلمانان از سراسر عالم، چنان هم اكنون، برای انجام مراسم و آیین آن روانه می‌شدند.
ج: معرفت آفاق. اسلام از آغاز كار با آموزشهای خود استعداد و شعور فردی و اجتماعی مسلمین را توسعه داد. قرآن كریم با نقل سر گذشت گذشتگان، مردم را توجه داد كه باید در آثار پیشینیان نیك بنگرند و پند آموزند. تا هم برای سعادت خویش به مقدار عینیت مقاومت پی‌برند و هم سیر در عالم و معرفت آفاق و نفوس و تأمل در شهرها و آبادیها و ویرانی‌ها، مایه توسعه اندیشه و گستردگی قلمرو ذهنیات آنان گردد.
د: سازمان اداری و سیاسی. در مورد اراضی و شهرهای مفتوح و علل فتوح و مسائل جزیه و خراج و سایر نظامات مملكتی، حوزه اسلام نیازمند بود كه تحقیقات درست و كاملی داشته باشد. از این رو لازم بود كه مسائل شناخته شده را تدوین كنند و ناشناخته‌ها را با تحقیق و تفحص بشناسند و بشناسانند. این همان بود كه امثال ابن خرداد به را به تدوین مباحث جغرافیا و پیش از او قدامة بن جعفر را به این تدوین واداشت.
بر روی هم، اینها- و هم تاكیدی كه اسلام در راه گستردگی دامنه علوم و دانشها می‌كرد- عواملی بود كه جغرافیای اسلامی را با شكل خاص خود بوجود آورد. و دانشمندان اسلام را واداشت تا علم جغرافیا، حتی شعبه جغرافیای انسانی، را تدوین كنند. كارنامه این حركت علمی در زمینه جغرافیا «مدرسه اسلامی» نامیده می‌شود.

مدرسه دوم:

مقصود از مدرسه عربی، اطلاعاتی است كه عرب قبل از اسلام نیز از مسائل جغرافیائی داشتند، كه مقداری از آن به معرفت «انواء» (جغرافیای فلكی) باز می‌گشت و نیز معرفت و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 9
شناساییی كه از راه بازرگانی دریایی و زمینی به دست آورده بودند. باید دانست كه اصطلاح «مدرسه عربی» كه ما در اینجا بكار برده‌ایم، غیر از همین اصطلاح است در كار برد دكتر نقولا زیاده . اصولا برخی از مؤلفان، جغرافیای عربی می‌گویند و منظور جغرافیای اسلامی است، مثل اینكه می‌گویند: فلسفه عربی، یا طب عربی، كه مقصود، فلسفه و طب اسلامی است.

مدرسه سوم:

مقصود از مدرسه یونانی، اطلاعاتی است كه مسلمین پس از ترجمه كتب یونان به دست آوردند. زیرا در جمله كتب ترجمه شده، در جغرافیا نیز مباحثی ترجمه شد و مسلمین در تألیفات خویش از آنها بهره گرفتند، اما تنها به نقل آن مباحث بسنده نكردند، بلكه بر آنچه از یونانیان گرفتند، حقایق و تحقیقاتی افزودند و حتی بسیاری از اغلاط بطلمیوس یونانی را تصحیح كردند .
بدین گونه می‌بینیم كه مسلمین در دور تألیف كامل جغرافیا، بطور چشمگیری، استقلال یافتند و به قول میللر: تألیف ابو زید بلخی در جغرافیا كاملا استقلال داشت .

مدرسه چهارم:

مقصود از مدرسه چهارم (سیسیل)، مدرسه شریف ادریسی مؤلف كتاب «نزهة- المشتاق فی اختراق الآفاق» است كه به گفته دكتر نقولا زیاده، نقشه‌های او در شناختن نقشه جهان مدتی دراز مرجع اروپائیان بوده است .
ابو عبد اللّه، محمد بن عبد اللّه بن ادریس، كه به علت سیادت، به «شریف ادریسی» معروف است، در سبتة (سبوتا، شمال افریقا، كنار تنگه جبل الطارق) به سال 493 بزاد و در 560 در گذشت. او دانشمند جغرافیدان مسلمان و یكی از بزرگترین جغرافیدانان و نقشه‌نگاران قرون وسطی بود، كه در دربار روژه دوم (به عربی: رجار)، فرمانروای سیسیل رونق یافت و برای او جهان نمایی از نقره ساخت. و كتابی در جغرافیا به نام «كتاب الرجاری» یا «نزهة المشتاق فی اختراق الآفاق» به نام وی تألیف كرد. این كتاب- چنانكه در برخی از مآخذ آمده است- مفصل‌ترین شروح قرون وسطایی عالم است و بر خلاف سایر كتب جغرافی-
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 10
دانان مسلمان، شامل اطلاعاتی است درباره بسیاری از كشورهای مسیحی.
اصولا معلومات مسلمین در زمینه جغرافیا، و نیز نقشه، بسیار ارجمند و مهم است. به گفته یكی از محققان معاصر: «آثار تحقیقات مسلمین در جغرافیا از جهات مختلف اهمیت دارد: وصف طرق و مسالك، بیان طول و عرض طبیعی بلاد، شرح منازل و بنادر، علاقه خاص به جغرافیای انسانی، و از اینجاست كه آثار مسلمین در جغرافیا متنوع و آموزنده است. و می‌نگریم كه در جغرافیا وسعت عرصه تحقیقات مسلمین خیلی بیشتر از یونانی‌هاست.
«سفر و حركت و سیر در نظر آنان بسی اهمیت داشته است، و از همین روست كه می‌بینیم پنج قرن قبل از ماركوپولو، یك سیاح مسلمان، سلیمان تاجر، از چین دیدن كرده است. و وصف مشهودات او در روایت ابو زید سیرافی باقی است. از علاقه زیاد مسلمین به جغرافیا و دانستن خواص شهرها، موضوعی نیز كه جالب است، علاقه به وصف غرایب است و این علاقه تا حدی است كه حتی سر گذشت افسانه آمیز ملاحان را ذكر كرده‌اند. نیز باید دانست كه اطلاعات جغرافیای مسلمین به حدود قلمرو خلافت محدود نمی‌شد، و نه تنها از راه دریا تا چین و هند و كره و حتی ژاپن سفر كردند، بلكه از راه زمین نیز آسیای مركزی و حتی چین را دیدند و شناختند.
«در جغرافیای انسانی نیز بسیار علاقه نشان دادند و تحقیق كردند. «تحقیق ما للهند» بیرونی نمونه كامل تحقیقات مسلمین است در زمینه جغرافیای انسانی و فولكلور.
«مسلمین به وسیله بازرگانان و سیاحان و حاجیان و سپس به وسیله دانشمندان و محققان جغرافیائی، بشناختن جهان و تدوین مسائل جغرافیائی توفیق یافتند، و حتی معلومات جغرافیائی آنان از راه سیسیل بدست اروپائیان رسید.
«روح تحقیق و رسیدگی عمیق نیز در مسلمین به حد كمال بود و خود علاقه شدیدی به مشاهده و تجربه و آزمون شخصی داشتند، چنانكه در مورد مسعودی و بیرونی و مقدسی و دیگران می‌بینیم. و در آثار مسعودی، جهانگردی و مورخ دقیق، نیز فراوان به نمونه این تحقیق و بررسیها می‌رسیم، گرچه كتاب «القضایا و التجارب» او در دست نیست، اما از «مروج الذهب» و «التنبیه- و الاشراف» روش كار و تحقیق او معلوم می‌شود. و بخصوص در كارهای او و بیرونی می‌نگریم كه چگونه به دقایق مسائل جغرافیای انسانی توجه كرده‌اند. و در مورد انواع حرفه‌ها و خواص شهرها و آبادیها رسیدگی و دقت نموده‌اند »
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 11
بیرونی می‌گوید: «... ولی اكنون، اسلام از نواحی شرقی تا نواحی غربی زمین، همه جا نفوذ كرده است. در جانب مغرب تا اندلس، و در جانب مشرق تا چین و اواسط هند، و در جانب جنوب تا حبشه و زنگبار، و در شمال تا بلاد تركان و صقلابیان رسیده است. بدین ترتیب، اقوام مختلف با یك دیگر چنان تفاهمی پیدا كرده‌اند كه تنها خواست خدا می‌توانسته است چنین كند. و از آنان [كه سد راه ارتباطهای فرهنگی بودند] تنها ولگردان و راهزنان بر جای ماندند. بازمانده كافران سرسخت، گرفتار ترس شدند و سر به اطاعت فرود آوردند. اینان اكنون در پیروان اسلام به چشم احترام می‌نگرند، و با آنان در صلح و صفا به سر می‌برند. تحصیل اطلاعات درباره جاهای مختلف زمین، اكنون بیرون از قیاس، سهلتر و مطمئن‌تر شده است.
اكنون گروهی از امكنه را می‌یابیم كه در جغرافیا [ی بطلمیوس]، در مشرق امكنه دیگر قرار داده شده، در صورتی كه واقعا در مغرب آن امكنه واقع است، و بر عكس. دلیل این امر آنان است كه یا تعیین مسافات كه بنا بر آنها طول و عرض جغرافیائی صورت می‌گرفته، مبنی بر اشتباه بوده است، یا این كه ساكنان این گونه امكنه، جاهای سابق خود را ترك كرده و به جاهای دیگر رفته‌اند» پس با توجه به نمونه كارهای مسلمین به اهمیت این دانش در نزد آنان بر می‌خوریم و تنها در كتاب «تقویم البلدان» به ده‌ها مسأله دقیق در مورد عرض و طول بلاد و ذكر اسامی آنها می‌رسیم. گرچه جغرافیای مسلمین چنانكه یاد كردیم به ذكر طول و عرض بلاد منحصر نبود، ولی در همان باره نیز می‌بینیم كه چه مایه كارهای علمی انجام داده‌اند. و به گفته كراچكوفسكی «در این روزگار دیگر تأثیر مهم و چشمگیر آنان را در تاریخ تمدن انسانی همگان پذیرفته‌اند» و به گفته لاروس- به نقل دائرة المعارف مصر- «هنگامی كه خواننده‌ای بخواهد شگفتی دانش جغرافیا را در قرن یازدهم [میلادی- پنجم هجری] بنگرد، نباید آن را در اروپا- كه در آن روزگار غرق توحش بود- بجوید، بلكه باید مقصود خویش را در نزد عرب (مسلمین) طلب كند.»

2- ابن فقیه‌

ابو بكر احمد بن محمد بن اسحاق همدانی، معروف به ابن فقیه (ابن الفقیه)، ابن ندیم می‌گوید: «نامش احمد و از ادیبان است. بیش از این از كار و بار او چیزی دانسته نیست.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 12
او راست كتاب «البلدان» به اندازه هزار ورق. آن را از كتابهای دیگران گرفته و كتاب جیهانی راسخ كرده است . نیز از آثار اوست كتاب: «ذكر الشعراء المحدثین و البلغاء منهم و المعجمین».
دائرة المعارف الاسلامیه گوید: «او كتابی جامع به نام البلدان در حدود سال 290 ه (903 م) تألیف كرده است كه مقدسی و یاقوت بسیار از آن، نام می‌برند. این كتاب از میان رفته است. دخویه می‌گوید: احتمال دارد مختصری را كه از روی این كتاب نوشته شده است، علی بن حسن شیزری، در حدود سال 413 هجری نوشته باشد. همین مختصر را دخویه جزء «مجموعه كتب جغرافیایی عربی» ، به عنوان جلد پنجم آن مجموعه در سال 1887 نشر كرده است.
می‌گویند: ابن فقیه، درباره شاعران بزرگ عصر خود نیز كتابی نوشته بوده است. ما از زندگی مؤلف چیزی نمی‌دانیم، لیكن می‌توانیم از آنچه دخویه در مقدمه خود بر «البلدان» ذكر كرده است و نیز اشاره كوتاهی كه یاقوت در «ارشاد الاریب » می‌كند بفهمیم كه مؤلف و پدرش از محدثان مشهور بوده‌اند.»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 13
كراچكوفسكی می‌گوید: «ابن فقیه را مستشرقین روسی می‌شناسند و با آثار او آشنایند. او در مورد تركستان و قفقاز، معلوماتی به دست می‌دهد، ضمنا- به نقل از ابن خردادبه- راه بازرگانان یهود، و بازرگانان روس را معرفی می‌كند. و ابن موضوع خود باعث به وجود آمدن تحقیقاتی شده است، كه از جمله، تحقیق خاصی است كه‌Kunik كرده است. ممكن است نسخه خطی مشهد، مقداری از این مسأله را روشن كند . به ظن قوی، ابن فقیه از مردم همدان ایران بوده است. او ادیبی شعر دان و مطلع بوده و كتابی درباره شاعران نوشته است كه ما فقط نام آن را می‌دانیم. تألیف جغرافیائی او (البلدان) در اصل كتابی پر حجم و بزرگ بوده و چنانكه می‌گویند، پنج جلد و دو هزار صفحه داشته است. لیكن این كتاب را ما اكنون، از روی مختصری می‌شناسیم كه علی شیزری، در سال 413 ه، (1022 م)، یعنی تقریبا صد سال پس از تألیف اصل، از روی آن، تألیف كرده است. اما یاقوت، از نسخه اصل، قسمتهای بسیاری نقل كرده است» لسترنج گوید: «محقق و نویسنده دیگر، ابن فقیه هم زمان ابن رسته است كه تألیفی قابل توجه در موضوعات مختلف جغرافیا كرده و با نهایت تأسف فقط اجمالی از آن كتاب در دسترس ماست. برخی از یادداشتهای او برای تكمیل یادداشتها و مطالب محققین قبل مورد استفاده است» در دائرة المعارف بستانی نیز در همین حدود درباره او گفتگو شده است. مآخذ دیگر نیز آنچه درباره او گفته‌اند، اجمال یا تفصیل سخنان ابن ندیم و یاقوت است. مؤلف ریحانه می‌گوید: «ابن الفقیه: احمد بن فقیه، یا احمد بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم همدانی طباطبائی مكنی به «ابو بكر» یا «ابو عبد اللّه» و معروف به «ابن الفقیه»، در اوایل قرن چهارم هجرت، از اكابر جغرافیین و اهل ادب بوده و از تألیفات اوست كتاب «البلدان» یا «مختصر كتاب البلدان»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 14
كه در لیدن چاپ و بعد از وفات معتضد شانزدهمین خلیفه عباسی 279 ه (رعط) تألیف شده و بجز موارد نادره نامی از بغداد نبرده و فقط بلاد عظیمه را ذكر كرده است. سال وفاتش به دست نیامد. نام او را در قاموس الاعلام، احمد بن فقیه، نوشته و ظاهر آن است كه پدرش محمد، ملقب به فقیه بوده است .
معلوم نیست كه خیابانی به چه استناد عنوان طباطبائی را بر همدانی افزوده است؟ نیز چطور می‌گوید از تألیفات اوست كتاب البلدان یا مختصر البلدان، چه ظاهرا مختصر از دیگری است. اما در مورد بغداد، در اصل البلدان، به تفصیل سخن گفته شده است.
جورج‌سارتون در كتاب «مدخل تاریخ علم» می‌گوید: «ابو بكر احمد بن محمد بن اسحاق بن الفقیه الهمدانی. متولد در همدان، ایران، جغرافیادان ایرانی كه در حدود 903- [میلادی] شهرت گرفت. در همان حدود 903 [291 هجری] كتاب البلدان را نوشت كه مقدسی و یاقوت غالبا از آن نقل كرده‌اند. این كتاب از میان رفته است ولی خلاصه‌ای از آن در دست است ... متن را دخویه چاپ كرده و برو كلمان، ج 1، صفحات 227، 1898 از آن سخن گفته است.» این بود اطلاعی اجمالی درباره ابن فقیه.

3- البلدان‌

در نسخه‌a مقدسی (ضمن سخن درباره جغرافیا نویسان و نقد كتابهای ایشان) چنین آمده است: «كتابی دیدم كه ابن فقیه تصنیف كرده است در پنج مجلد» از این سخن مقدسی و نیز از عبارت ابن ندیم: «نحو الف ورقه»، دانسته می‌شود كه اصل كتاب «البلدان»، یا «اخبار البلدان» ابن فقیه كتابی مفصل بوده است و تقریبا مسلم می‌شود كه نسخه چاپی دخویه، در سلسله متون جغرافیائی، مختصری از البلدان است.
البلدان را گروهی از محققان ستوده‌اند و حتی آن را جزو اصول و متون عمده جغرافیا محسوب داشته‌اند. از متقدمان، مقدسی و یاقوت بسی از آن نقل و بدان استناد كرده‌اند.
لیكن دو سخن (از سوی ابن ندیم و مقدسی) درباره آن گفته شده است كه ما اینك به نگرش بیشتری درباره آنها می‌پردازیم.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 15
الف: «آن را از كتابهای دیگران گرفته و كتاب جیهانی را سلخ كرده است». این سخن دارای دو قسمت است، یكی اینكه ابن فقیه از كتابهای دیگران اخذ كرده، و دیگر اینكه كتاب جیهانی را سلخ كرده است. درباره قسمت اول، اگر مقصود ابن ندیم این است كه بطور استناد و نقل، از مآخذ پیش از خود، چیزهائی آورده است كه این، چنان ایرادی نیست، زیرا نوع مؤلفان متأخر در هر موضوعی، از متقدمان خویش چیزهایی گرفته و آورده‌اند، و همواره اخلاف مؤلفان از اسلاف، بخصوص در علم واحد، اقتباس و نقل می‌كرده‌اند. و اگر مقصود این است كه خود ابن فقیه به سفر و سیاحت و مشاهده و آزمون نپرداخته و با این حال جغرافیا نوشته است، این موضوعی است كه او خود در آغاز كتاب بدان اشاره می‌كند و در این باره چنین می‌گوید: «فكتابی هذا یشتمل علی ضروب من اخبار البلدان و عجائب الكور و البنیان فمن نظر فیه من اهل الادب و المعرفة فلیتأمله بعین الانصاف و لیعرنا فیه حسن محضره و جمیل رأیه و ...
و یهب زللی لاعترافی و اغفالی لاقراری فانی انما الحقت فی هذا الكتاب ما ادركه حفظی و حضره سماعی من الاخبار و الاشعار و الشواهد و الامثال.» و از این مقوله این اندازه فرق میان دو نوع كتب جغرافیا مشهود می‌شود كه برخی حاصل مشهودات و تجربیات مؤلفان است و برخی نه چنین است، چنانكه در بعضی از كتب مقداری از مشاهدات و مقداری از مسموعات گرد آمده است.
اما قسمت دوم سخن ابن ندیم: «كتاب جیهانی را سلخ كرده است» و به تعبیر دائرة- المعارف بستانی «حكم كوبنده ابن ندیم در مورد البلدان»، حقیقت این امر درست معلوم نمی‌شود. زیرا نخست باید دید زمان تألیف جیهانی تا آن اندازه بر این فقیه مقدم بوده است، كه بتواند مؤلف بعدی، كتابی را چنین سلخ كند یا نه.
در این مورد علامه قزوینی می‌گوید: «دخویه تألیف كتاب او را در حدود سنه 290 می‌نویسد (دیباچه ص‌X ) ولی ابن الندیم در الفهرست ص 154 در حق او گوید:
«و سلخ كتاب الجیهانی». من تاریخ تألیف كتاب الجیهانی را و اینكه كدام جیهانی (زیرا كه گویا جیهانی مانند بلعمی متعدد بوده‌اند تا درست تحقیق شود) مؤلف آن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 16
بوده است عجالة نمی‌دانم. ولی گمان می‌كنم كه تألیف كتاب جیهانی مدتی یعنی اقلا بیست سی سال بعد از تاریخ 290 بوده است پس چگونه ابن الفقیه توانسته است كتاب او را سلخ نماید. پس لا بد دخویه در تاریخ تألیف كتاب ابن الفقیه باید سهو فاحشی كرده باشد. و باید تاریخ تألیف او مدتی مدید متأخر از سنه 290 باشد» .
دیگر اینكه مقصود از «سلخ» چیست؟ آیا در مقایسه كتاب ابن فقیه با كتاب جیهانی، نسبت تألیف محفوظ می‌ماند یا نه؟ زیرا دانشمندان تألیف را هفت قسم كرده‌اند . نیز گفته‌اند اگر مؤلفی در فنی كتاب می‌نویسد كه پیش از او نیز نوشته‌اند، باید كتابش از پنج فایدت خالی نباشد.
1- به دست دادن مطالب مشكل، 2- گرد آوری مسائل پراكنده، 3- شرح مباحث پیچیده، 4- تنظیم و ترتیب دادن نیكو و زیبا به مسائل.
5- دور افكندن زواید و سخنهای دور و دراز. نیز محمد بن موسی خوارزمی صاحب «كتاب الجبر و المقابله» گوید: «مؤلفان سه دسته‌اند:
1- آنان كه مطلبی را كه پیش از ایشان معلوم نبوده است بیرون می‌آورند و به دست آیندگان می‌سپارند.
2- آنان كه مسائل مغلقی را كه پیشینیان به جا هشته‌اند شرح می‌كنند و روشن می‌سازند و در دسترس قرار می‌دهند.
3- آنان كه در برخی از كتابها نواقص و رخنه‌ها می‌یابند، بدین گونه آن نواقص را تكمیل می‌كنند و آن رخنه را می‌بندند و ...» اكنون باید دید كه آیا نسبت تألیف ابن فقیه، با تالیف جیهانی چیست، و آیا هیچ یك از این شروط و شرایط را دارد یا نه؟ البته معلوم است كه این بحث بدون بدست آوردن مسالك
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 17
جیهانی امكان‌پذیر نیست و این موضوع نیازمند بحثی سرشار است بر اساس پیدا شدن مأخذی دیگر. تنها سخنی كه هست این است كه مقدسی در مقدمه احسن التقاسیم كه كتابهای جغرافیایی پیش از خود را مورد بررسی قرار می‌دهد و نقد می‌كند و از كتاب جیهانی و ابن فقیه نام می‌برد، ابدا سخنی در این باب نمی‌گوید و حتی به اشاره نیز این مقوله را یاد آور نمی‌شود. در صورتی كه با دقتی كه وی در نقد این گونه كتب نشان می‌دهد می‌توانست بگوید، كتاب ابن فقیه هم سلخ شده كتاب جیهانی است. لیكن چنین چیزی نمی‌گوید. در اینجا باید به یاد داشته باشیم كه ممكن است.
مقصود ابن ندیم از «سلخ» ترجمه باشد. بنا بر این سخن دیگری خواهد بود، و می‌رساند كه كتاب جیهانی به پارسی بوده است. نیز باید به یاد داشت كه بنا به اظهار كراچكوفسكی نظر دخویه، در این باب، بر عكس نظر الفهرست است.
ب: ولی مقدسی انتقادی دیگر بر ابن فقیه دارد كه بر جاحظ نیز وارد است. و آن این است كه این مؤلفان، در كتب خود گستردگی داده‌اند و بجز مطالب خاص تألیفات خود، به ذكر و نقل مطالب و قصص و اشعار و حكم و امثال پرداخته‌اند. و پر روشن است كه این اشكال «مبنایی» است، نه «علی المبنی»، زیرا جاحظ و ابن فقیه، چنانكه هر دو تصریح كرده‌اند، به چنین امری ملتزم‌اند و عمدا به تبسط در تألیف و تنوع در نقل پرداخته‌اند، تا كتاب حاوی حكم و فواید دیگری نیز باشد. و روشن است كه بیشتر آنچه آورده‌اند از موضوع كتابشان، به معنای اعم، بیرون نیست، گرچه گاه جزء موضوع، بالمعنی الاخص نیست. و این نیز بخصوص با رعایت سلیقه سلف، چندان ایرادی نخواهد بود. و آنان به رعایت حكمتی و فایدتی عمدا به چنین تبسطی پرداخته‌اند.
بعد از این همه گوییم: در مآخذی كهن، چون ابن فقیه- صرف نظر از اساطیر (میتولوژی)- به معلوماتی صحیح‌تر می‌توان بر خورد تا در مآخذی چون حموی. در اینجا اشاره می‌كنم به تحقیقات بس ارجمند استاد مرتضی العسكری، در كتاب «عبد اللّه بن سبأ- المدخل». وی در این سلسله از تألیفات محققانه خویش كه سیف بن عمر تمیمی (م بعد از 170 هجری) راوی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 18
جعال و كذاب را معرفی می‌كند، و جنایات او را بر تاریخ اسلام شرح می‌دهد، و اعتماد كردن بی‌مورد و بی اساس محمد بن جریر طبری را بر او، پیش چشم می‌نهد، چند محل جغرافیائی را نام می‌برد، آنگاه می‌گوید: «این اماكن و بسیاری دیگر را حموی در «معجم البلدان» به اعتماد بر قصه‌های سیف ذكر كرده است، در صورتی كه در كتابهای جغرافیائی دیگر، مانند كتابهای ذیل، ذكری از آنها نمی‌یابی:
1- صفة جزیرة العرب- از ابو محمد حسن بن احمد بن یعقوب بن یوسف بن داود، معروف به ابن الحائك، در گذشته به سال 334 هجری (945- 946 م).
2- فتوح البلدان- از بلاذری.
3- مختصر البلدان- از ابو بكر احمد بن محمد همدانی، معروف به ابن الفقیه، از عالمان اواخر سده سوم هجری.
4- الآثار الباقیة عن القرون الخالیة- از ابو ریحان محمد بن احمد بیرونی خوارزمی، در گذشته به سال 440 هجری.
5- معجم ما استعجم- از ابو عبید عبد اللّه بن عبد العزیز بن مصعب بكری وزیر، در گذشته به سال 478 هجری.
6- تقویم البلدان- از اسماعیل امیر حماه، در گذشته به سال 432 هجری.
و از متأخران، لسترنج مستشرق، در كتاب «سرزمینهای خلافت شرقی» و عمر رضا كحاله، در كتاب «جغرافیة شبه جزیرة العرب» به حموی استناد نكرده‌اند» .

4- بخش مربوط به ایران‌

در این كتاب (مختصر البلدان) كه توسط دخویه نشر شده است، فصلهای چندی و مباحث گوناگونی است در زمینه جغرافیای عمومی و جهان شناسی بر طبق عقاید مردمان آن روزگار و در حدود اطلاعاتی كه در آن عصر رایج بوده است. تمام این چاپ، بدون فهرست اعلام و مقدمه و تعالیق دخویه، 330 صفحه است كه از دو سطر به پایان مانده صفحه 192، مطالب آن مربوط به ایران است و این ترجمه، شامل همین قسمت است.

5- تألیفات ابن فقیه‌

1- البلدان- یا- اخبار البلدان.
2- ذكر الشعراء المحدثین و البلغاء منهم و المعجمین.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 19
3- كتاب العجائب در مآخذ متداول، همان دو كتاب اول را از آن ابن فقیه ذكر كرده‌اند. لیكن در نسخه خطی مشهد، كتاب دیگری خود ابن فقیه از خود نام می‌برد و در ضمن سخن در باره «حرات» و داستان خالد بن سنان و اطفاء نار حره می‌گوید: «و قد ذكرنا اخباره فی كتاب العجائب» . در اعلام المنجد، چاپ بیستم، گوید: «او راست كتاب «رحلة ابن الفقیه الی نهر الفولغا»- كه به روسی گردانیده و در لنینگراد (1939) چاپ شده است»

6- نسخه خطی مشهد:

درباره این نسخه، مرحوم قزوینی چنین می‌گوید: «آقای احمد زكی ولیدی، از علمای ترك شرقی، در مشهد مقدس، در كتابخانه آستانه قدس رضوی، یك نسخه بسیار قدیمی از مسالك و الممالك ابن الفقیه كشف كرده است، كه در آخر آن رساله ابن فضلان كاملا مسطور است. و به اعتقاد ایشان (رجوع به ایرانشهر سال چهارم 46- 47) این رساله را خود مؤلف در آخر كتاب خود علاوه نموده است» كراچكوفسكی گوید: «حدود پانزده سال است كه نسخه‌ای خطی در شهر مشهد به دست آمده است كه شامل قسمت دوم از اصل كتاب بزرگ ابن فقیه است و تقریبا از شرح كوفه آغاز می‌شود. امید است بحث و جستجوی دقیق، مطالب و فواید مهمی را كه در آن است روشن سازد» این نسخه چنانكه كراچكوفسكی گفت، نیمی از اصل كتاب است، اما بخوبی پیدا شد نیست كه نیمی از اصل مفصل كتاب اخبار البلدان ابن فقیه است، یعنی همان كتاب كه مقدسی می‌گوید در مجلد است، و ابن ندیم می‌گوید در حدود هزار ورق، یا نه، زیرا در نسبت همین نیمه موجود، چنان اندازه‌ای كه مقدسی و ابن ندیم می‌گویند موجود نیست.
آنچه مسلم است این است كه این نسخه با چاپ دخویه شباهت كامل دارد، و حتما می‌تواند اصل آن مختصر باشد، و همین قسمت موجود از همه چاپ شده دخویه، اندكی بیشتر است.
نسخه از شرح شهرهای عراق می‌آغازد، بدین گونه: «بسم الله الرحمن الرحیم.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 20
الحمد للّه رب العالمین. و صلی اللّه علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین. هذا بقیة القول علی العراق و البصرة و اخبار دار فتحها، و الوقت الذی بنیت، و ما فیها من العجائب، و القول فی الابله، و القول فی البطائح، و القول فی الواسط، و القول فی النبط و الخوز، و القول فی بغداد و اخبار كور دجله و القول فی سر من رای ..» نام كتاب در این نسخه «اخبار البلدان» ضبط شده است. و چنانكه روشن است در آن تفصیلهای بیشتری در مورد شهرها و آبادیها و قصص و اخبار آمده است، و قصاید و قطعات فراوانتر و مفصلتری ذكر شده است و همه جا، هر چیز، بخصوص ارقام مالی با دقت و تعداد ذكر شده است و اگر خراج استانی را در مختصر البلدان چاپی، مجموع مقداری می‌بینیم، در این نسخه ریز آن داده شده است كه هر دهكده‌ای مثلا چقدر خراج داشته است. و همین گونه سایر مسائل و بویژه قصاید بسیار و فواید دیگری از نوع حكایات و اخبار و امثال و شواهد و حكم پیشینیان. و گاه می‌شود كه قصیده‌ای كه در متن چاپی ذكر شده است، در آن چندین بیت افزوده دارد یا ترتیب ابیات متفاوت است.
در اوایل نسخه، به هم ریختگی مشهود است، بدین سان كه ضمن سخن درباره كوفه، مقداری مطلب، از صفحه طرف چپ (ب) ورق 9، تا آخر صفحه طرف راست (الف) ورق 10 مربوط به همدان است. و از جمله قصیده‌ای است در 34 بیت، كه 31 بیت آن (با اختلاف چندی در برخی ابیات و ترتیب آنها) در متن چاپی صفحه 231- 233 آمده است. البته پیداست كه این غلطكاری از صحافان است.
در مورد بغداد نیز به تفصیل، تحت عنوان: «القول فی مدینة السلام بغداد» سخن می‌گوید و از ورق 30 (ب) تا ورق 74 ویژه بغداد است و سپس «سر من رأی».
مؤلف گاه گاه به یاد كردن فواید فلكی و نجومی، از جمله مثلثات كوكبی می‌پردازد.
و در تناسب بلاد با بروج و طبایع كواكب، سخن می‌گوید (رك: ورق 100 به بعد).
باید دانست كه ترتیب این نسخه، در همین قسمت موجود، با متن چاپی فرق دارد.
و در مواردی، از جمله شهر نهاوند و نیز سیر آذر فردجان، (فراهان) خلطی كتابتی روی داده است. (رك: ورق 127 ب، و ورق 137 الف). و آنچه از تصفح نسخه بر آمد، معلوم داشت كه بخش مربوط به آذربایجان و ارمینیه نیز از آن افتاده است.
نسخه با این عبارت به انجام می‌رسد: «تم الكتاب بحمد اللّه تعالی الی هاهنا تألیف احمد بن محمد بن اسحاق الهمدانی المعروف بابن الفقیه من كتاب اخبار البلدان و الحمد للّه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 21
رب العالمین و صلی اللّه علی نبیه محمد خاتم النبیین و رسول رب العالمین» و سپس رساله ابو دلف مسعر بن مهلهل ینبعی، و بعد رساله احمد بن فضلان كتابت شده است.
از تعبیر «من كتاب اخبار البلدان» (اگر «من» را متعلق به «تم» یا «الكتاب» در «تم الكتاب» و تبعیضیه بگیریم) می‌توان استیناس كرد كه این نسخه نیز خود اختصاری است از اصل كتاب اخبار البلدان، كه به این موضوع اشارت رفت. این بود نظری بسیار اجمالی در باره این نسخه.
باری اصل این نسخه در كتابخانه آستان قدس رضوی، مشهد، به نام «اخبار البلدان» و به شماره عمومی 5229 موجود است. نسخه عكسی آن نیز، كه از روی همان نسخه آستان قدس گرفته شده است، در كتابخانه مركزی دانشگاه تهران، به شماره 6191 عكسی (فیلم 3007) موجود است. ما پس از تحصیل نسخه عكسی از نسخه دانشگاه، آن را با متن چاپی تطبیق كردیم. و در مواردی برای توضیح یا تعدیل عبارت متن چاپی، از آن بهره بردیم و هم فواید و نكات بسیاری در پای صفحه‌ها و در تعلیقات كتاب از آن نسخه آوردیم، بدین گونه این ترجمه مشتمل بر نكاتی از این مقوله است كه اصل متن چاپی دخویه از آنها خالی است، و گاه این نكات در فهم یا روشن كردن یا تعدیل سخن مؤلف، لازم و مورد توجه خواهد بود.
اكنون باید با سپاسگزاری از دوستانی كه هر كدام به گونه‌ای در توجه دادن مترجم به این نسخه و تحصیل آن، معاضدت كرده‌اند، یاد كنیم، یعنی آقایان دكتر غلامحسین یوسفی و سید حسین خدیو جم.
نیز از آن دوستان كه در تهیه عكس و تسهیل كار حصول آن، ابراز لطف كرده‌اند، یاد می‌كنم.

7- راه این ترجمه:

مطالب كتاب گاه پیوسته نیست، كه ممكن است گناه اختصار باشد. و گاه مكرر است، بخصوص در ذكر عجایب شهرها و جایها و شگفتیهای گیتی، كه باربار آنها را ذكر می‌كند. و چون كار افتادگان، كه همی در صدد جستن بهانه‌ای‌اند ذكر معشوق را، همواره با شور و گرمی و تپش دل، شگفتیها را یاد می‌كند و باز می‌نگارد. و به هر اندك پیوستگی، به یاد چیزهای عجیب جهان می‌افتد.
ابن فقیه، مؤلفی است كه با مطالب كتاب خویش صمیمی است. و چه خوب است هر مؤلفی، مانند وی، با مطالب كتاب خویش صمیمی باشد.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 22
در این ترجمه كوشیده شد، تا متن به گونه بسیار دقیقی رعایت شود. و از نكات و زوایای عبارت مؤلف چیزی مغفول یا متروك نماند. نیز كوشیدیم تا اصالت معلومات متن به جای ماند. و نثر ترجمه، تا حدودی، نزدیك به اسلوب قدیم نثر پارسی و متون دیرینه سالی باشد كه در این زمینه باقی است. اگر چه این امر را همواره و در همه جای پی نگرفته‌ایم، یا به مسامحه‌ای، یا از سر غفلتی، و یا بدان روی كه از اسلوب متعارف بس دور نیفتیم، و هر گاه كه باز می‌گشته‌ایم به پیراستن، به سخن عماد كاتب می‌رسیده‌ایم.
در انتخاب این شیوه و افزودن دامنه تعلیقات، تذكار دوست عزیز، شاعر بزرگ مهدی اخوان ثالث (م- امید) بس دخیل می‌بود.
روشن است كه در گرداندن این گونه متون، دقتی بس گسترده، بایسته است تا ترجمان، چنانكه باید، دریافت خوانندگان را با عین خواست مؤلف هماهنگ سازد و به خواستهای وی خراشی وارد نیاورد و حدود مفاهیم و مدلولها را درهم نریزد.
در این راه بیش از هر چیز آشنایی با نثر گذشتگان و استفاده از منابع قدیم و فرهنگهای كهن و آگهی از مصطلحات پیشینیان ناگزیر است. نمی‌توان به هر معجمی رجوع كرد و از هر فرهنگ معمولی كنار دست كمك ستاند و از هر معنای متعارفی ترجمه یافت. در اینجا لازم است نكته‌ای و فایده‌ای را یاد آور شوم. و آن این است كه: در ترجمه‌های استادانه، اساس علمی بر آن است كه از فرهنگها و معجمهایی استفاده شود كه همزمان با متن، یا نزدیك به آن نوشته شده است. نه اینكه- در مثل- در ترجمه متنی از سده سوم به لغاتی رجوع شود كه در سده چهاردهم تألیف یافته است. چه این لغات برای این روزگار نوشته شده است و مؤلف سده سوم، به طور عام، با لغات این روزگار سخن نمی‌گوید. در این میان فاصله‌ای بس دور افتاده است. و در این مدت بسا كاهش و افزایش و تحول و تحویل در معانی لغات راه یافته و روی نموده و دگرگونیهایی پدید آمده است. استعاراتی تبدیل به تشبیه و تشبیهاتی تبدیل به استعاره، مجازهایی حقیقت و حقایقی مجاز كنایاتی تصریح و تصریحاتی كنایه، مفرداتی مشترك و مشتركاتی مفرد، متبایناتی مترادف و مترادفاتی متباین شده است. زیرا زبان، چون درختان كهنسال است كه پیوسته از آنها برگ می‌ریزد و بر آنها برگ می‌روید. یا چون رودخانه‌ای است كه به هر فرسنگ كه می‌گذرد مقداری از آب خود را از دست می‌دهد و باز از چشمه ساران سر راه خویش مقداری آب می‌گیرد و تقریبا آنچه باقی است خواص نوع است نه عوارض شخص.
پس در این گونه ترجمه‌ها برای یافتن خواست مؤلفان و ثبت لغات، تا معاجمی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 23
چون جمهره، اشتقاق، محكم، مخصص، مقاییس، كتاب ابن سكیت، صحاح، مصباح، قاموس، تاج، لسان، المجازات النبویه، اساس البلاغه، مقدمة الادب، البلغه، نهایه، السامی، فقه اللغه و همانندهای این كتب در دست باشد، نباید به كتب معمول و تألیف یافته به دست متأخران مراجعه داشت. و اصولا در بر گرداندن متون سلف، باید به مآخذ گوناگون چونان: تفاسیر قرآن، شروح نهج البلاغه، شروح دواوین، شروح معلقات، شروح حماسه‌ها، شرح مقصوره ابن درید و تفاسیری از دست تفسیر تبیان شیخ طوسی و كتبی از رده ادب- الكاتب و الحیوان جاحظ و الامكنة و الازمنه مزروقی و فائق زمخشری و كامل مبرد و امثال آن و مجالس ثعلب و امالی مرتضی و امالی قالی و دیگر امالیها و مآخذ المزهر سیوطی و منابعی در این حدود مراجعه داشت، بجز مآخذ تاریخی و جغرافیایی. بدین گونه كار این ترجمه و این ترجمان آغاز شد.
در ترجمه برخی لغات گاه به نوعی توسع مجاز گراییده شد. چنانكه گاه یك لغت را به چندین مناسبت، چندین گونه ترجمه كردیم، كه البته آن معانی را آن لغت داشت.
درباره آنچه مربوط است به آثار باستانی و اساطیر و كتیبه‌ها و انواع خطوط، مجال تحقیقی نشد، چنانكه نتوانستیم ریشه نامهای آبادی‌ها را درست و كامل و سیر تطور آنها را- در مقوله لفظ- بیان داریم. نیز نشد تا درباره همگامی آبادی‌ها با حوادث دهر، و اینكه هم اكنون، از آنها كدام آباد است و كدام ویران، و كدام بر نام كهن خویش مانده است و كدام نام دیگری یافته، بسط سخن دهیم، و بر اساس مآخذ، این مسائل را روشن كنیم- اگر چه كه این خود چندان هم كار ترجمان نبود- در مضامین برخی از جملات، گاه احتمالی جز آنچه در ترجمه آمده است در نظر می‌آمد اما رها می‌شد. فعلهای دعایی را گاه با الف و گاه بی الف آوردیم، اما نه از سر غفلتی، بل به رعایت آهنگی در تلفظ و حالتی. و بسا كه در انتخاب لغتی، مدتی درنگ شد تا كلمه‌ای زیباتر و دلكشتر و در عین حال به تمامت مراد وافی‌تر پیدا یا انتخاب شود.
در مواردی بس اندك، نسخه بدل را مرجح دانستیم، و گاه اگر ضبط عبارت متن چاپی را صحیح ندیدیم، ترجمه را بر اساس تركیب صحیح آوردیم. ترجمه اشعار را با همه رعایت امانت، از خشكی در آوردیم، و در خور امكان نقل، حالتی شعرین بدان بخشیدیم.
با توجه به آنكه آنچه در این گونه متون آمده است، بیشتر منظومات است و اشعار وصفی و موضوعی، نه شعر راستین.
اینها همه وظیفه ترجمان بود. حال هر اندازه در این راه توفیقی حاصل شده باشد،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 24
كار ترجمه موفق خواهد بود. و پیداست كه از غفلت و اشتباه و لغزش نمی‌توان مصون بود و مصون نبودیم و نیستیم. بدین گونه امید است كه فاضلان و دانایان این كارها و راه و رسمهای آن، اگر جایی به سهوی رسیدند، یا یادآوری نكته‌ای را به مورد دانستند، یا افادتی را مقتضای فضل و فضل خواهی خود دیدند، از بذل معلوم خویش دریغ نكنند. چه كار بی هیچ گمان بی نواقص نیست و: «كفی المرء نبلا ان تعد معایبه.» در آغاز بنا بود، متن ابیات و قطعات و قصاید را در آخر بیاوریم كه نشد. از تخریج احادیث نیز از آن روی صرف نظر كردیم كه حدیث بسیاری در كتاب نیامده است. آیاتی كه ذكر شده است كامل آنها را در تعلیقات آوردیم با اشاره به برخی از تفاسیر مشهور و صفحات آنها برای سهولت مراجعه. در كار تعلیق و توضیح كتاب، از نخست زمینه‌ای وسیع مورد نظر بود كه كار را از حد ترجمه بسی فراتر می‌برد- زیرا می‌خواستیم در هر جا و هر كلمه، و بخصوص هر آبادی، آنچه باید آورد بیاوریم- این بود كه آن زمینه را رها كردیم. و از آنچه اكنون در پا نوشتها و توضیحات آمده است، مقداری یادآوریها و مطالبی است كه لازم می‌نمود، و مقداری آنهاست كه در ضمن مراجعات به نظر سودمند می‌آمد و درج می‌شد، و امید است مراجعان را مفید افتد. چنانكه موارد چندی نیز هست كه نیاز آنها به توضیح، یا تحقیق، هنوز باقی است. از توضیحات و مقدمه مستشرق فاصل دخویه كه به لاتینی نوشته است چنانكه باید استفاده نكردیم و آن مقدار هم كه آورده‌ایم از افادات دانشمند محترم جناب آقای دكتر عباس زریاب خویی است. چنانكه از راهنمائیها و بیدریغیهای دوست دانشی ارجمند و شاعر گرانمایه، جناب شفیعی كد كنی، بهره بردیم و كمك یافتیم، و هم از تذكارهای سودمند دوست با دانش شریف، جناب احمد سمیعی.
در پایان كتاب، فهرستهایی است كه هر یك به گونه‌های كمكی است برای مراجعان.
فهرست بیشتر مآخذ را نیز داده‌ایم تا برای مبتدیان در شناخت مآخذ این گونه تحقیقات راهنمایی باشد.
بدین‌سان این ترجمه به پایان آمد و همراه روزهای گرم این تابستان به سر رسید.
من همواره با مؤلف به درون شهرها می‌رفتم و با اقوام و اشخاص روبرو می‌شدم و به سر گذشت و افكار و سنتها و آیینها و شكست‌ها و پیروزیهایشان و آیین روزگار گذرانیشان واقف می‌گشتم. مسافتها طی می‌كردم و از دشتها و هامونها می‌گذشتم. زیر ریزش آفتاب می‌افتادم و دره‌ها می‌پیمودیم، به دریا می‌نشستم و از ساحل بر می‌آمدم و پا به پای كوهها می‌رفتم و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، مقدمه، ص: 25
در پی نسیمها و بامداد شهرها ...
سیر در تاریخ آموزنده است و سیر در تاریخ شهرها آموزنده‌تر. بگفته قرآن كریم «در شهرها بگردید تا ببینید چسان بود عاقبت مكذبان» و هم اكنون باید گفت تا ببینیم چسان است آغاز ایشان.
آری شهرهایی كه بس ژرفا كه انسان را به تدبر وا می‌دارند، همانها كه خود- روزگارانی در گذرگاه حوادث به پای بوده‌اند و به گفته ابن جبیر «بس مدتها با روزگار همنشینی كرده‌اند» و چه بسا به اختران پیوند آشنایی داشته‌اند، چنانكه شعری گوید:
و اسأل الفرقدین عمن احسامن قبیل و آنسا من بلاد
كم اقاما علی زوال نهارو انارا لمدلج فی سواد
از این دو برجبان قطبی و دو اختر پایدار بپرس، از فرقدین، این دو همراز اختر روزگارها، بازپرس كه چه گروهها و جمعیتها دیده‌اند و با چه شهرها و آبادیها انس گرفته‌اند و بر فراز آنها طلوع كرده‌اند، چه بسیار كه از همان دیواره قطب ایستاده و ناظر بوده‌اند كه روزهای پر غوغا نشسته‌اند و شعله‌های خورشید فرو خفته و غوغاهای دراز دامن خلق- ناپدید گشته‌اند، و چه بسیار در شبهای سرد و تاریكدل و بی فرجام، به پای ایستاده و فروغ خود را به امید رخنه در سیاهیها فرو فرستاده‌اند.
اكنون در پایان این مقدمه و آغاز این ترجمه، باید به یاد داشت، سپاس استاد شاعر دانشمند آقای دكتر پرویز خانلری را كه در این راه گامهای مؤثری در تشویق مؤلفان و مترجمان بر می‌دارند و رونق بازار متاع آنان را سبب می‌شوند.
تهران- دیماه 1347 ح- مسعود
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 1

[مقدمه مؤلف]

ترجمه البلدان بخش مربوط به ایران
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 3
بسم اللّه الرحمن الرحیم رب یسر گفتار درباره فارس و كرمان و مكران و سیستان و زمین داور، و شهرهای جبل (كوهستان)، چونان كرمانشاهان و همدان و به ویژه سپاهان اگر چه آن خود مستقل است* 1 - و گفتار درباره ری و قزوین و ابهر و زنجان (زنگان)، و شهرهای آذربایجان و ارمنستان و خوره‌های آن، و اخبار خزر و یأجوج و مأجوج (گلیم گوشان) و خبر سد و سازنده آن، و اخبار باب الابواب (در بند) و بنیاد نهنده آن. و گفتار در تاریخ خراسان و طبرستان و رویان، و ترك و تاریخ و نژاد آنان و اخبار شاهان و حكمرانان ترك و شهرهای ایشان.
ما در آغاز كتاب، پوزش خواستیم. و علت دراز شدن كتاب را گفتیم * 2.
اكنون اگر در پیوند و نگارش آن، لغزشی روی داده است و چیزی نابجای آمده است، یا شهری و اقلیمی را در جای خویش نیاورده‌ایم، خواستاریم كه هر كس در آن نگرد و آن را خواند، چون به لغزشی رسد یا از خطایی آگاه شود، بر ما ببخشاید كه حكیمان گفته‌اند:
«كسی كه خواست به نویسندگی پردازد یا به نگارش كتاب دست یازد یا خویشتن به سرایش شعر بدارد، پس آنگاه خطبه‌یی فراهم كرد، یا رساله‌یی نگاشت، یا چكامه‌یی سرود، باید فریفته خویش و هنر خویش نشود و آن را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 4
به خود نسبت ندهد و از آن خویش نخواند، بلكه لازم است كه آن اثر را در میان چند رساله یا شعر یا خطبه یا داستان جای دهد و نزدیك دانایان برد، آنگاه چون دید بدان گوش فرا دادند و پسندیدند و خواستار شدند و آفرین كردند، به خود نسبت دهد و از آن خویش بشناساند.» و در چنین حالی، اگر دریافتی كه كس بدان گوش فرا نداد و دلنشین نگشت، پیشه‌یی دگر گیر و رای قطعی آنان را راهنمای راستین خود ساز.
من كس دیده‌ام كه بسیار دشوار پسند بوده است، لیكن به هنگام داوری درباره شعر یا كتاب خویش، سخت اندك مایه و بی تمیز نمودار شده است.
گویند: هر كس كتابی كرد خویشتن آماج ساخت. اگر نیكو نوشت، نكو رای در شمار آمد. اگر بد نوشت بدگویی دید. نیز گویند: كس تا كتابی ننوشته است یا شعری نسروده است آسوده است. و زهیر بن ابی سلمی* 3، یكی از سه شاعر برجسته* 4 روزگار پیشین، چنان بود كه بیشتر قصاید خود را «حولیات محككه»* 5 می‌نامید. و حطیئه* 6 چنین می‌گفت: نیكوترین شعر، حولی منقح است. یعنی كه سالی بر آن رفته باشد و در همه سال پیوسته پیراسته شده باشد.
و كتاب، خود گواه ارزش خویش است و شاهد قوت استدلال نویسنده است. كتاب، نویسنده را به آن كسان كه او را ندیده‌اند، می‌شناساند، تا به ستایش او پردازند. و آنان كه هرگز در یاد او نبوده‌اند، فراوان در وصفش سخن گویند. كتاب خوبی‌ها و شایستگی‌های نویسنده را، حتی در میان مردم دور و دور دست، پراكنده می‌كند.
جای كتاب دل‌هاست و جولانگاهش گوش‌ها. بدین گونه هر چه سخن پیراسته‌تر و الفاظ شیرین‌تر و معنی‌ها دلكش‌تر باشد، دلها به سوی آن كتاب، بیشتر كشیده شود و گوشها آزمند شنیدن و فراگرفتنش شود. و از اینجاست كه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 5
نویسندگان، مقبول همگان شوند. صفایی كه كتاب به دلها بخشد، فزونتر از خرمیی است كه باران به گلستانهای نگارین دهد، و اگر كتابی سبك و بی ارج بود، هرگز به دلی راه نیابد، زیرا كه لفظ زیبا و نگارش استوار، مؤثرترین جادوها و افسونهاست.
كتاب آیینه خردهاست، كه با آن، راه و آیین حكمت و دانایی روشن شود و آزمونهای پیشینیان را باز شناسند. هنگامی كه كتاب، پرداختی استوار و پیوندی زیبا و نگارشی نیكو داشت، و ابهام و پیچیدگی در آن نبود، در دلها نشیند و ذوقها را بیدار و آماده سازد. چه كتاب گوهرها را به رشته كشد و مسائل همانند را در كنار یك دیگر نهد. و این زیبایی نگارش و استواری تركیب است كه رونق كتاب را فزون كند و از دسترس ابتذال و وقوع اعتراض به دورش دارد.
از همین روست كه یكی از نویسندگان گوید: من سخنی ندیده‌ام كه از سخنان احمد بن یوسف* 7 در وصل زیباتر و در فصل استوارتر* 8 و در بیم دادن سخت‌تر و در پوزش خواهی قانع كننده‌تر و در رفع اختلاف یا ایجاد آن نافذتر باشد.
نویسنده دیگری گوید: سخن ابراهیم بن عباس [صولی]* 9 یك دست است. قریحه، تار آن را بسته است، و استعداد سرشار، پودش را كشیده است. آن سان كه آغازش به انجامش پیوسته است، و در هر جای در آمدش به پایانش بسته است.
نیز احمد بن یوسف می‌گفت: در رسائل عبد الحمید [كاتب]* 10 الفاظ سخته و تجربه‌های پخته است.
نویسنده دیگری درباره ابن مقفع گوید:
الفاظ او همه معانی است و معانیش همه حكمت است. سخن روشنگرش شفا دهنده است و گفتار هدفگرایش، در هر چیز، بسنده است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 6
ابو العیناء* 11، پس از آنكه برخی از سخنان ابن مقنع را شنید، گفت: سخنش روشن و زبانش فصیح و قریحه‌اش استوار است. گویی این سخنان، در افشان یا پرده نقاشی یا گلستان باران خورده است.
جعفر بن یحیی [برمكی] گوید: عبد الحمید درخت نویسندگی است و سهل بن هارون* 12 شاخه و ابن مقفع میوه و احمد بن یوسف شكوفه آن درخت‌اند. و همو ضمن ستایش سخنی گوید: پنداری كه الفاظش قالب معانی است. نیز هنگامی، پس از شنیدن سخن سخنوری، گفت: این سخن چنان است كه توان به بخش آغازش بسنده كرد، یا بهره پایانش را بس دانست.
چنانچون آب زلال كه جگرهای سوخته را تازه كند، این سخنان گوشها را بنوازد.
هنگامی كه یزیدی* 13 كتابی را كه جاحظ درباره عباسیان* 14 نوشته بود، نزد مأمون برد، مأمون جاحظ را خواست و او را گفت: ای عمرو خردمندی درستگو، این كتاب را برایم وصف كرده بود، بدان گونه كه من در همان هنگام، آن وصف را به چشم دیده بودم. اكنون كه دیدار كتاب دست داد، بر آن وصف فزونی یافت، و هر چه نیك‌تر در آن نگریسته شد، ارج آن بیشتر روشن گشت، به همانسان كه عیان بر بیان افزوده بود.
كتاب تو، تواند كه جای همدم باشد و برتر از آن است كه به استدلال هواخواهانی نیاز یابد. همه مقاصد را در بر دارد و دارنده نگارشی است به آیین، با لفظی شامخ و ادایی زود یاب و روان. این كتاب هم شایسته بازاریان است و هم لایق شاهان، هم بایسته خاصان است و هم در خور توده مردمان.
جاحظ گوید: به خداوند سوگند، آنچه در وصف كتاب، از سخنان مأمون آموختم، از خود كتاب، ارجمندترم افتاد.
یكی از نویسندگان كتابی خواند و پسندید، این بیت بر خواند:
همان سان كه دوشیزگان دانه‌های گردن بند خود را هماهنگ كنند، این نویسنده معانی را به هم پیوسته است و هماهنگ كرده است .
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 7
نویسنده دیگری كتابی خواند و گفت:
هر گونه معنایی در آن هست كه از فرط زیبایی، دور نیست مردگان آنها را بفهمند و كاغذ و خامه آنها را بپرستند.
یزید بن مهلب، هنگامی كه فرزندش مخلد را به جای خویش ولایت خراسان داد، او را گفت: باید پیغامگزار تو نزدیك من آن كس باشد كه مقصود من و مقصود تو را نیكو دریابد. هر گاه نیز خواستی نامه بنویسی، بسیار در آن بنگر. و بهوش باش كه نوشته كس نمایشگر خرد اوست و پیغامگزار كس نماینده رای او.
و خود از مردی اعرابی شنیدم:
شعر چونان خرد آن كس است كه عرضه‌اش می‌دارد و سخن چونان تیرهای نفوذگر است.
برخی تیرها كوتاه‌پرش‌اند كه از تركش فراتر نشوند و برخی چنان به آماج رسند كه آن را از جای بر كنند.
اینك امید چنان دارم كه این كتاب در بر دارنده معانی باشد كه خواسته‌ایم. و جامع مسائل فنی گردد كه در نظر گرفته‌ام. ان شاء الله.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 8

گفتار درباره فارس‌

اشاره

فارس* 15 را به نام فارس بن طهومرت نام كرده‌اند، و پارسیان بدو منسوب‌اند. چه ایشان از فرزندان اویند. وی پادشاهی دادگر و مردم دوست بود و نگهبان مردم خویش. او را ده فرزند بود: جم و شیراز و استخر و فسا (پسا) و جنابا و كسكر و كلواذی و قرقیسیا و عقرقوف و دارابگرد (دارابجرد). به هر یك اینان، همان شهری را داد كه به نام و نسبت هموست.
پیش از آن، فرزندان فارس چادرنشین بودند. گویند: پادشاهی او سیصد سال بوده است.
پیامبر «ص» فرمود: «مردم فارس از گروه مایند» انس بن مالك روایت كرده است كه: خدای، عز و جل، از میان خلق خود، گزین كرد. گزیدگان خدای، از عرب قریش‌اند و از عجم پارسیان* 16.
نیز پیامبر «ص» فرمود: «خوشبخت‌ترین مردم در پرتو اسلام، پارسیان‌اند. و بدبخت‌تر [كه نمی‌توانند از آن تعلیم‌ها سودی برند]، عرب بهراء و تغلب* 17.
ابن لهیعه* 18 گوید: گویند پارسیان قریش عجم‌اند.
و در تفسیر این آیت: وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِیلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِی الْأَرْضِ،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 9
تَخافُونَ أَنْ یَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ* 19 و یاد كنید چون شما بودید اندك، سست شمردگان در زمین، بترسیدید آنكه بربایند شما را مردمان از وهب بن منبه* 20 روایت كنند كه گفت: الناس (مردمان) در آن روزگار پارسیان و رومیان بودند.
و نیز در این آیت: «... یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَكُمْ ثُمَّ لا یَكُونُوا أَمْثالَكُمْ* 21 به جای شما گروهی آرد جز شما، و آنگه چون شما نباشند و كوشنده‌تر از شما باشند.» ، گفت: آن مردم پارسیان‌اند.
مؤلف چنین گوید كه چون ابن زبیر، كعبه را ویران كرد و گفت: از عرب كسانی بیاورید تا آن را بسازند و كس نیافتند، گفت: از پارسیان كمك خواهید، چه آنان از فرزندان ابراهیم «ع» هستند و دیگر كسی، جز فرزندان ابراهیم، بنای كعبه را بر افراشتن نیارد.
نیز پیامبر «ص» فرمود: «دورترین مردم از اسلام رومیان‌اند. و اگر به پروین آویخته شود پارسیان بدان دست یازند» یعنی: اسلام* 22.
گوید: پیامبر «ص» خسرو انوشیروان را یاد كرد و گفت: «.. چه اندازه مسلمانی از عمق می‌داشت، اگر مسلمانی یافته بود.» نیز در تفسیر این آیت: «سَتُدْعَوْنَ إِلی قَوْمٍ أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ* 23 زود خوانده شوید به سوی گروهی صاحب ستیز سخت» از ابن عباس روایت كنند كه گفت: آن مردم، پارسیان‌اند.
نیز پیامبر «ص» فرمود: «پارسیان را دشنام مدهید، چه آنان از گروه مایند.» نیز فرمود: «همانا خدای را لشكری است در میان پارسیان، هر گاه بر مردمی خشم گیرد، با آن پارسیان، انتقام ستاند».
و خسرو انوشیروان چنان بود كه به هنگام روزیانه دادن، یك سرباز پارسی را بر دو سرباز دیلمی، و پنج سرباز ترك، و ده سرباز رومی، و پانزده سرباز عرب، و سی سرباز هندی، مقدم می‌داشت. زیرا كه سربازان پارسی از
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 10
همه دلاورتر و بزرگ منش‌تر بودند، كشوری پهناورتر داشتند، و در توانایی سخت‌تر و در اندیشه فراتر و در تدبیر از همگان نیكوتر بودند. چهره‌هاشان از همه خندان‌تر و پاسخ‌هاشان درست‌تر و زبانشان بازتر و فصیح‌تر بود.
ابو البختری* 24 گوید: شنیده‌ایم كه اسحاق بن ابراهیم فرزندی داشت به نام نفیس كه قبیله‌هایی پارسی از نژاد اویند، از جمله: استخر و شاپور و اردشیر.
و ادریس بن عمران چنین می‌گفت: مردم استخر از همه گوهردارتراند، پادشاهانی هستند پیامبرزاده.
اردشیر گفته است: زمین چهار جزء است. جزئی زمینهای ترك است، از ناحیه‌های غربی هند تا ناحیه‌های شرقی روم. جزئی زمین مغرب است، از ناحیه‌های غربی روم تا سرزمین قبط* 25 و بربر. جزئی تا زمینهای استانهای سواد * 26 است میان بربر و هند. و جزء چهارم سرزمین است كه از آن پارسیان است، میان رود بلخ تا مرز آذربایجان و ارمنستان پارس تا فرات- و پس از فرات خاك عرب است تا عمان- و تا مكران و كابل و تخارستان (طخارستان). بدین گونه این بخش گزیده همه جهان است. و در نسبت با سرزمینهای دیگر، چون سر و ناف و كوهان و شكم است.
سر است بدان روی، كه پادشاهان همه جهان، از روزگار ایرج بن فریدون، سر بفرمان پادشاهان ما بوده‌اند. و پادشاهان ما را، پادشاهان همه زمین، می‌خوانده‌اند. برای آنان پیشكش می‌فرستاده‌اند و نزد آنان به داوری می‌آمده‌اند.
ناف است بدان روی، كه سرزمین ما، در پهناوری و كرامت گوهر* 27 در میان همه زمینها، به جای ناف است ، و نیز در خویها و خصلتهایی كه در ما گرد آمده است، چه، ما را سوار كاری تركان، و هوشیاری هندیان، و صنعتگری رومیان داده‌اند. و در هر یك از این جمله، باز ما را بر آنان برتری بخشیده‌اند. نیز ما از رنگهای زشت و عیوب صورت و رنگ و مو بر كنار
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 11
بوده‌ایم، با آنكه دیگر خلقها دارای آن عیبها هستند، و بدانها شهره گشته‌اند، چونان رنگ سیاه، و مویهای بسیار پیچیده، یا مویهای افتاده و بی‌حال، و چشم‌های خرد، و ریش‌های كم پشت، لیكن ما را در زیبایی و مو و رنگ و چهره و اندام، حد میانه داده‌اند.
كوهان است بدان روی، كه سرزمین ما با همه خردیش، در نسبت دیگر زمینها، سودهایش فزونتر و گذران در آن از همه جا آسوده‌تر است.
و شكم است بدان روی، كه منافع سرزمینهای دیگر را، از علم و صنعت تا خوراك و دارو و عطر، به سرزمین ما آورند* 28 آن سان كه خوردنیها و آشامیدنیها راه شكم گیرند.
نخستین كس* 29 كه پارسیان را گرد آورد و بر آنان فرمان راند، اردشیر بن بابك بن ساسان بود. او از ملوك طوایف بود كه پادشاهی استخر داشت، و خود از فرزندان پادشاهان پیشین بود.
اردشیر خود را وارث سلطنت آنان دید. از این رو، به پادشاهان پارس كه نزدیك بودند و به ملوك طوایف دور دست نامه كرد و از آهنگ جهانداری خویش- كه نیك شدن مردم و به پای داشتن دین را در آن می‌دانست- آگاهشان ساخت. برخی به فرمانبریش سر نهادند. برخی دیگر سر به فرمان او ننهادند تا نزدیك او شدند. و برخی سر نافرمانی برداشتند تا كار به كشتن ایشان كشید، بدین گونه كار پادشاهی به كام او گردید.
و هموست كه سرزمین حضر* 30 (حترا) را گشود. حضر در برابر مسكن* 31 بود. و شاه سواد، كه عرب او را ساطرون می‌گفتند، در آنجا به دژ نشسته بود، نیز اردشیر نخستین كس بود كه یامخانه ساخت. و [برای پیدا بودن] دم اسبان پیك را كوتاه كرد. و شهر گور (جور) را در فارس بنیاد نهاد.
آنجا دشت بود، اردشیر از آن دشت گذشت و فرمود تا آن شهر را ساختند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 12
و اردشیرخره‌اش نام كرد. و در آن آتشگاهی بر پا داشت. عرب گور را جور نام كردند. این شهر به كردار دارا بگرد ساخته شده است. شهرهای رام اردشیر، و بهمن اردشیر خره، كه فرات بصره است، و شهرهای استارباد، كه كرخ میشان است و از خوره‌های دجله، و سوق الاهواز * 32 و ابله و شهرهای دیگری نیز بساخت. مدت پادشاهی او چهارده سال و شش ماه بود.
از شهر سوق الاهواز، تا ارجان (ارگان) آغاز قلمرو فارس از این سوی سی و یك فرسنگ است. ارجان از بناهای قبادین‌فیروز است. زیرا كه او هنگامی كه پادشاهی را از برادرش جاماسپ باز پس گرفت، با رومیان جنگ كرد. و دو شهر از شهرهای جزیره را بگشود. و بفرمود تا میان فارس و اهواز شهری ساختند و آن را بر قباد نامید. و همان است كه اكنون ارجان گویند.
آنجا را استان كرد و چند روستا* 33 از خوره‌های رامهرمز و شاپور اردشیر خره و سپاهان بدان داد. شهر حلوان را نیز قباد ساخت. و آن در پهلوی ماهات افتاده است. شهر قبادخره را نیز او بنیاد نهاد. و در زمین میشان* 34 استانی كرد و آن را شاد قباد نامید- همان است كه استان العال گویند- و برایش چهار بخش (طسوج) قرار داد: بخش فیروز شاپور كه همان انبار است، و بخش فادوریا و بخش قطربل، و بخش مسكن و بخش‌های بسیاری دیگر .
نیز فرمود تا شهر زور را ساختند. میان گرگان و ایرانشهر* 35 نیز شهری ساخت و شهر قبادش نامید.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 13
در ارجان پلی* 36 است بزرگ كه با سنگ بر رودخانه ارجان ساخته‌اند، در ازایش از سیصد گز (ذراع) افزون است. از شگفتی‌های ارجان غاری است در دل كوهی، در آن غار آبی بجوشد، سپس دگرگون شود و چون مومیائی* 37 سپید- همان مومیائی سپید معروف- شود. در دهانه غار، دری آهنین هشته‌اند كه سال تا سال، تنها یك روز، در پیش بزرگان و نیكان شهر گشوده شود. آنگاه مردی جامه بیرون كند و به درون رود، و هر چه انباشته گشته است در شیشه‌یی جمع كند- همه آنچه در سال انباشته شود، كم و بیش صد مثقال است، و كمتر بر این اندازه فزونی یابد- پس از آن، در غار را ببندند و كلید كنند تا سال دیگر همان هنگام. آن شیشه را از آن پس كه قاضی و والی سر آن را بستند و مهر كردند، نزدیك سلطان فرستند. خاصیت آن، درمان كردن گونه‌ها زخم و استخوان شكستگی است، كه چون به اندازه عدسی از آن، با آب بیاشامند، در دم، جایی را كه شكستگی دیده است یا آسیب رسیده است، بهبود بخشد و گوشت رویاند.
از ارجان تا نوبندجان (نوبندگان)* 38 بیست و شش فرسنگ است. و در این میان، شعب بوان افتاده است. در شعب (دره) بون درختان گردو و زیتون و گونه گونه میوه‌ها از دل صخره‌ها روییده است. از مبرد* 39 نقل كرده‌اند كه وی این ابیات را، در شعب بوان* 40، بر صخره‌یی خوانده است:
هر اندوهگین چون از فراز گاهی، شعب بوان را بنگرد از انده بیارامد.
و آنجا را رود بستری بیند كه از پوشش سبزه‌های لطیف، چونان حریری نرم است و آب سرد و گوارایش به تندی روان است.* 41 با میوه‌هایی خوش طعم در باغهایی سر سبز و پر از شاخسارانی سر فرو هشته كه میوه‌هایش نزدیك به دست است.
اكنون، ای باد جنوب* 42، تو را به خداوند سوگند، سلام جوانی عاشق- پیشه را به شعب بوان* 43 برسان.
در زیر این ابیات نیز، چنین نوشته بوده است:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 14
كاش می‌دانستم، آیا دوستانی كه در عراق رهاشان كردیم و آمدیم، یادمان می‌كنند؟
یا شاید این جدایی بس كه دیر پاییده است، دیگر دیدارهای كهنه شده است و آنان ما را به دست فراموشی سپرده‌اند؟

شعب بوان‌

احمد بن ضحاك تككی* 44، به دوست خویش نامه نوشته است. و در آن نامه شعب بوان را این چنین وصف كرده است:
«من این نامه را، از شعب بوان به تو می‌نویسم. همانجا كه چه بخششهای درخشان جاودان یادم بداد و چه رایگان نعمتهای نیكوی زبانزد ارزانیم داشت.
شعب بوان مرا غرق احسان خویش كرد، با منظره‌یی كه بر اندوهها فیروزیم بخشید و زمام تهاجم از دست دگرگونیهای روزگار بگرفت. و با دیدن جویبارانی كه لطیف‌تر از اشك عاشقان در سوز و گداز جدایی، و خنك كننده‌تر از بوسه محبوبان در حال تشنه كامی، از هر سوی روان‌اند. گویی این نهرها، هنگامی كه امواجشان همی خیزند و به نرمی همی روند، و خیزابه‌های خروشانشان به سینه یك دیگر همی خورند و سرازیر همی شوند، و حبابهای لرزانشان در لا بلای گلزارها كه [از غرور طراوت و خرمی] بر خیره به یك سو نگرند* 45 شكسته همی شوند، شاخه‌هایی سیمین‌اند بر روی الواحی زرین یا رشته‌هایی مرواریدند در میان زبرجد و مرجان.
[این همه] نشانی است گواه دانایی پروردگار آن و نشانه‌یی است راهبر به لطف آفریننده آن.
همراه سایه‌سارانی چونان سپیده دمان شاد روی و درختستانهایی پر سایه و شبنم آگین، كه همه سویش را شاخسارانی پر برگ و زیبا و شاخك‌هایی نرم و بازیگر پوشانده‌اند. همان شاخه‌ها، كه اندامهای نرم و كمرهای باریك و سرینهای سنگین و بند دستهای گوشتالود و بدنهای لطیف و چشمان درشت زیبا و چشمان سیاه بیمار وحشی غزالان نازك اندام و سیه چشمان زیبا روی و دوشیزگان نورس،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 15
همه در برابر زیور بسیار و نرمش آنها شرم برند. من در اینجا روزی را، با خیال تو همدم، بسر آوردم و با اشتیاق درونیم به تو، افسانه‌ها سر كردم. و به یادگار تو* 46 نوشیدم. و چون خداوند باز منت نهاد و سلامتم را پایدار داشت تا به شیراز رسم، خبر خویش برای تو بنویسم تا از چگونگی حالم آگاه بوی، ان شاء اللّه.» و از نوبندجان تا شیراز بیست و چند فرسنگ است. نوبندجان از استان اردشیر خره است، روستاهای آن چنین است جور . و میمند و خبر و سیمكان (صیمكان) و برجان و كهرجان و خواروستان و كیژ و كارزین و ابزر و سمیران و توج و كران و شینیز (سینیز) و سیراف و رویحان و كامفیروز.
و از سوق الاهواز، تا دورق* 47 بر روی آب، هژده فرسنگ است و بر خشكی بیست و چهار فرسنگ.
شهر استان (ولایت) شاپور، نوبندگان است. روستاهای آن چنین است:
خشت و كیماروج و كازرون و گره (خره) و بندر همان و دشت بارین و هندیجان (هندوان) و درخوند و تنبوك و خوبذان و میدان و ماهان و گنبد (گنبد ملغان) و رامجان و شاهجان و موز و داذین و سادور و جنجان و سیاه مص و انبوران
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 16
[و] خمایگان پایین [و] خمایگان بالا [و] تیر مردان.
خوره استخر، روستاهایش چنین است: شهر بیضا (نساتك)* 48 و بهران و اسلان و ایرج و خبر استخر و كورد و ابرقویه و بدنجان (بودنجان) و میان رودان و كاسكان و هزار .
از شیراز تا شهر فسا سی فرسنگ است. از فسا تا شهر دارابگرد هژده فرسنگ است. روستاهای آن چنین است: كرم و جهرم و نیریز و فستجان و ابجرد و اندیان و جویم و چندین روستای دیگر.
از شیراز تا شهر گور بیست فرسنگ است. از آنجا تا بیضای استخر شش فرسنگ است. از نوبندگان تا شیراز بیست و سه فرسنگ است. از شیراز تا شاپور بیست فرسنگ است. و از شیراز تا استخر دوازده فرسنگ است.

زومه‌های كردان در پارس‌

عبد اللّه بن محمد بن خردادبه ، نویسنده كتاب «المسالك و الممالك» گوید : كردان را در پاریس، بخصوص، چهارم زومه* 49 (محل) است:
زومه حسین بن جیلویه (گیلویه) كه بازنجان نام دارد و در جهارده فرسنگی شیراز است.
زومه ارجام بن خوانجاه كه در بیست و شش فرسنگی شیراز است.
زومه قاسم بن شهریار، كه كوریان نام دارد و در پنجاه فرسنگی شیراز است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 17
و زومه حسین بن صالح كه سوران نام دارد و در هفت فرسنگی شیراز است.
مؤلف گوید: بدین گونه فارس دارای پنج خوره* 50 و استان شد. استخر، و شاپور، و اردشیر خره و دارابگرد و فسا ، و ارجان، و فارس خود، صد و پنجاه فرسنگ در صد و پنجاه فرسنگ است.
این سرزمین با كارزار* 51 به دست ابو موسی [اشعری] و عثمان بن ابی العاص گشوده شد. گویند، ابراهیم «ع» از مردم استخر بوده است. و گویند بل از دهكده‌یی كه آن را ابرقویه خوانند.
خراج فارس، سی و سه هزار هزار درهم بوده است به كفایت و گویند سی و پنج هزار هزار درهم. عمرو لیث به روزگار خویش، از فارس سی و یك هزار هزار درهم خراج می‌ستاند، و از كشتزارهای فارس نوزده هزار هزار درهم.
و بدین گونه خراج آنها پنجاه هزار هزار درهم می‌شد. و هر سال از این مقدار پانزده هزار درهم- یا دینار- برای سلطان می‌فرستاد. الناصر، در سال 278، از آنجا شصت هزار هزار درهم خراج ستاند.
و از شگفتیهای شیراز، درخت سیبی است كه میوه آن نیمی سخت شیرین و نیمی سخت‌ترش است. و در همه فارس، تنها همین درخت چنین است.
از آبادیهای مردم فارس، شاپور است، كه در آن روغنهای فراوان و عطرهای سره هست كه جز در همان شاپور، در بسیاری از شهرها نیست. تا جایی كه مردم معتقدند كه هر كس پای به شاپور گذارد، خود بخود، تا در آنجا است، بوی خوش شنود.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 18
و از آبادیهای آنان شهر گور (جور) است، كه در آن گلاب جوری گیرند. و از آنجا به همه شهرها برند. و مردم فارس خود، در ساختن آیینه و مجمعه* 52 و دیگر ابزار آهنین ماهرترین مردمند.
اصمعی گوید* 53: دنیا سه جاست: عمان و ابله و سیراف.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 19

گفتار درباره كرمان‌

ابن كلبی گوید: كرمان را به نام كرمان بن فلوج، از فرزندان لنطی بن یافث بن نوح، نام كرده‌اند.
گویند: یكی از پادشاهان ایران، دسته‌یی از فیلسوفان را گرفت و به زندان خویش كرد و گفت برای آنان چیزی جز نان نبرند. و ایشان همی توانند، نانخورش را، هر روز، خود بگزینند. فیلسوفان ترنج را گزیدند. گفتند زیرا كه پوست روی ترنج خوشبوست، آن را بوییم. درون آن میوه است و توان از آن فایده یافت. ترشی آن چون سر كه است و پاكیزه و با خاصیت.
و دانه‌اش روغن مالیدنی دارد و سودمند است.
بدین گونه چون پادشاه از چاره اندیشی در باره‌شان فرو ماند، گفت:
اینان حكیمانند و دانایان. پس فرمود تا در كرمان جایشان دهند. كرمان چنان بود كه در كمتر از ژرفای پنجاه گز آب نمی‌داد. حكیمان استخراج آب را نقشه‌یی كشیدند، تا آن را روی زمین بر آوردند. سپس درخت كاری كردند، تا همه كرمان از درخت پوشیده شد. مردم آن نقشه را از آنان آموختند.
پادشاه گفت: آنان را در كوهپایه جای دهید. در كوهستانها جایشان دادند. در آنجا نیز به ساختن فواره پرداختند و بر سر كوهها آب بیرون آوردند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 20
ملك گفت: به زندانشان كنید. و زندان به كیمیاگری دست زدند.
گفتند: این را دیگر بر كسی آشكار نكنیم. بدین گونه به اندازه كفایت خویش عمل كردند و نسخه‌هاشان را سوختند. و آن كیمیا از دست بشد.
یكی از عالمان پارس گوید: خسروان از سواد، صد و بیست هزار هزار درهم ، خراج می‌ستاندند، بجز سه هزار هزار درهم باجی كه برای خوان خسروان گرفته می‌شد.
و از فارس چهل هزار هزار درهم می‌ستاندند و از كرمان شصت هزار هزار درهم. زیرا كرمان سرزمینی پهناور بود، صد و هشتاد فرسنگ درصد و هشتاد فرسنگ بود، و همه آبادان. و چندان آبادانی و عمارت داشت كه آب كاریز از مسافت پنج شب راه به آنجا می‌آمد. و بدین گونه كرمان درختان و جویها و چشمه‌ساران فراوان داشت.
از شیراز تا سیرجان (سیرگان) شهر مركزی كرمان شصت و چهار فرسنگ است. كرمان را چهل و پنج منبر كوچك و بزرگ است. از شهرستان‌های كرمان است: قفص* 54 (كوچ- كوفج) و بارز و مراج و بلوص (بلوچ) و جیرفت و آن شهر سیستان است* 55 و سیرجان و ماهان و بم و هرموز و رباط (رباط سرمقان).
چنین گوید: در كرمان شهری است كه آن را دمندان گویند. شهری بزرگ و پهناور است. و در آن بیشتر [كانهای كرمان ]، كانهای زر و سیم و آهن و مس و نوشادر و روی است. كان آن (نوشادر* 56) در كوهی است كه آن را دنباوند خوانند. كوهی بلند و سر به آسمان افراشته است و سه فرسنگ بلندی دارد. این كوه نزدیك شهری است كه آن را خواش گویند، در هفت فرسنگی آن. در دل كوه غاری بزرگ است كه از آن همهمه‌یی و بانگی چون بانگ آب شنیده شود. و از آن بخاری چون دود خیزد و گرداگرد غار و كوه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 21
بچسبد، تا آنكه انباشته و انبوه شود. آنگاه مردم شهر بیایند، و در سر هر ماه آن را بكنند و جمع كنند. پادشاه دسته‌یی را بر آن گمارده است تا چون مردم همه آنچه در غار است جمع كردند، یك پنجم بگیرد. باقیمانده آن را به همه سوی ببرند.
نیز در كرمان شهری است كه آن را خبیص گویند. هرگز درون آن باران نباریده است. همواره بیرون شهر باران بارد، لیكن در شهر نبارد. تا آنجا كه كس دست خود از باروی شهر بیرون كند و از باران تر شود، در حالی كه در شهر قطره‌یی نباریده باشد.
در آنجا نیز چوبی است كه آتش آن را نسوزاند و از آن سالم بیرون آید. برخی از ترسایان این چوب را دستاویز فریفتن مردم كرده بودند و گفته بودند از چوبی است كه مسیح «ع» را بر آن به دار كردند. بدین گونه دور نبود كه خلقی از ترسایان بدان فریفته شوند. تا آنكه یكی از متكلمان از آن راز آگاه شد، و پاره‌یی از چوب كرمان پیش آنان برد. آن چوب، پایداریش در برابر آتش از صلیب آن ترسا* 57 افزونتر بود.
مأمون گوید: اگر چغزواره را بگیرند و در سایه بخشكانند سپس در آتش افكنند نسوزد.
و خود سمندل (سمندر ) پرنده‌یی است كه در آتش شود و پر و بالش نسوزد. طمیاث حكیم، در كتابی كه در باره حیوان نوشته است، گوید: در خاوران پرنده‌یی است كه آن را بنجس گویند، در شهری كه آن را شهر خورشید (مدینة الشمس) نامند. این پرنده را ماده‌یی نیست و در كار خویش همسانی ندارد. مردم آن شهر، خورشید بپرستند. نام شهر اغفطوس* 58 است. طمیاث گوید: این پرنده پرواز كند، و با منقار، چوب دارچینی گرد آرد و فراهم نهد، آنگاه خود را با بالهای خویش به شدت به آنها زند،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 22
تا آتش در همه گیرد و او را بسوزاند و خاكستر كند. سپس در آن خاكستر كرمی پدید آید و پیوسته ببالد و بزرگ شود، تا باز چون همان پرنده شود كه بود.
روزگار به سر آمدن این كار، پانصد سال است.
نیز در یكی از كوههای خراسان، ژرفایی است كه همواره در آن آتشی فروزان است. و در آن گونه‌یی موش دشتی زندگی كند و بیرون آید، و تا انسانی بیند در درون آتش شود بی آنكه بسوزد.
از كرمان تا سیستان صد و سی فرسنگ است. شهرهای سیستان چنین است:
زالق و كركویه و هیسوم و زرنگ (زرنج)- و این شهر مركزی سیستان است- و بست و باشترود و قرنین، و در این شهر نشان آخور اسب رستم هست.
رودخانه سیستان هندمید (هیرمند) است و مردم سیستان گویند، هزار نهر در آن ریزد و فزونیی ننماید، و هزار نهر از آن خیزد و كاهشیش نیاید.
پیمان مردم سیستان چنین است كه خار پشتی نكشند و شكار نكنند. چه در آنجا افعی بسیار است. و كمتر خانه‌یی است كه در آن خارپشت نباشد، چونان گربه در خانه‌های ما، و راسو در مصر، زیرا كه در آنجا مار بزرگ بسیار است.
رخج و زمین داور* 59 از سیستان است. و این كشور رستم پهلوان است، كه كیكاووس شاهی آن سامان بدو داد.
از شهر سیستان (زرنگ) تا هرات هشتاد فرسنگ است. از شیراز تا نیشابور صد و بیست فرسنگ است. از شیراز تا دارابگرد چهل و هفت فرسنگ است. از استخر تا سیرجان- شهر مركزی كرمان- پنجاه و نه فرسنگ است. از جیرفت تا بم بیست فرسنگ است. از جیرفت تا آغاز قلمرو مكران* 60 چهل و یك فرسنگ است. از آغاز قلمرو مكران تا منصوره سند سیصد و پنجاه و هشت فرسنگ است. و از زرنگ شهر- سیستان- تا مولتان دو ماه راه است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 23

گفتار درباره كوهستان‌

(جبل) این ناحیه را، شهرهای پهلویان نامند. و آنها همدان است و ماسبذان و مهرجان‌قذق، كه صیمره (كمره) است، و قم و ماه بصره (نهاوند) و ماه كوفه (دینور) و كرمانشاهان، و آنجا كه به جبل* 61 منسوب است و از جبل نیست یعنی ری. و اصفهان و كومش (قومس) و طبرستان و گرگان و سیستان و كرمان و قزوین و دیلم و ببر و طیلسان.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 24

گفتار درباره كرمانشاهان‌

اشاره

ابو المنذور هشام بن سائب كلبی گوید: چون قتیبة بن مسلم، به هنگام فتح خراسان، بر فیروز پسر خسرو یزد گرد دست یافت، دختر او شاهفرند را باز داشت. با شاهفرند سبدی بود. قتیبه او را نزدیك حجاج بن یوسف فرستاد. حجاج او را نزد ولید بن عبد الملك روانه كرد. شاهفرند ولید را فرزندی زاد كه همان یزید الناقص است. حجاج آن سبد را گشود، در آن نوشته‌یی بود به پارسی. پس زادان فرخ بن پیری كسكری را خواست. زادان آن نوشته را برگرداند. در آن چنین بود: «به نام خداوند چهرآفرین. قباد بن فیروز، كشور خویش را بر رسید، و آبها و خاكها را وزن كرد، تا برای سكونت خود شهری سازد. از عراق كه ناف اقلیمهاست آغاز كرد، و چنین یافت كه سیزده جای، از همه جای كشور او، خوش آب و هواتر است.
مداین (تیسفون) و شوش و گندی‌شاپور و شوشتر و شاپور و سپاهان و ری و بلخ و سمرقند و باورد و رودراور در نهاوند و ماسبذان و مهرجان‌قذق و تل ماستر.
و شش جای از همه سردتر است، قالی‌قلا و اردبیل و همدان و قزوین و رودخانه جوانق در نهاوند و خوارزم و مرو.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 25
و شش جای، از همه بیماری خیزتر است: بندنیگان (بندنیجان) و رودخانه ماستر- كه شاپور خواست است- و گرگان و خوار ری و برذعه و زنجان.
و هشت جای از همه كم باران‌تر است: میشان و دشت میشان و كلتانیه و بادرایا و باكسایا و ماسبذان و ری و سپاهان.
و نه جای مردمش از همه بخیل‌تراند: خراسان و سپاهان و اردبیل و ماسبذان و بادرایا و باكسایا و استخر و شیراز و فسا.
و ده جای از همه پرنعمت‌تر است: ارمینیه و آذربایجان و گور و مكران و كرمان و دستبی و ماه كوفه و ماه بصره و ارجان و دورق.
و ده جای مردمش از همه كامل‌ترند : حیره و مداین و كلواذی و شاپور و استخر و جنابا و روی و سپاهان و قم و نشوی.
و هفت جای مردمانش از همه خردمندترند: عكبرا و قطربل و عقرقوف و ری و سپاهان و ماسبذان و مهرجان‌قذق.
و شش جای مردمش از همه زیرك‌ترند: اسكاف بالا و اسكاف پایین و نفر و سمر و كسكر و عبدسی.
و پنج جای مردمش از همه حسودترند: جرجرایا و حلوان و سحاران و ماسبذان و همدان.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 26
و چهار جای مردمش از همه، به سلاح آشناترند: همدان و حلوان و سپاهان و شهر زور.
و ده جای، آبش از همه، سبكتر است: دجله و فرات و گندی‌شاپور و ما سبذان و بلخ و سمرقند و قزوین و آب سورا، كه چشمه‌یی است در كرمانشاهان و ذات المطامیر و فنجایی، دهكده برف ما سبذان.
و یازده جای مردمش از همه فریبكارترند: خراسان و سپاهان و ری و همدان و ارمینیه و آذربایجان و ما سبذان و مهرجان‌قذق و شوشتر و مذار و ارتوی (ارتون).
و هفت جای، میوه‌اش از همه بهتر است: مداین و شاپور و ارجان و ری و نهاوند و ما سبذان و حلوان جبل.
و هشت جای، مردمش از همه كوته‌بین‌ترند: بندنیجان و ماسبذان و مهرجان‌قذق و اردشیر خره و رامهرمز و ارمینیه و آذربایجان و بحروف و یكی از دهكده‌های قم، كه از آن برای جنگ با اعراب چهار هزار مرد بیرون آمدند حالی كه با هر كدام كارگری و ستوربانی و نانوایی و آش‌پزی بود و آن همه در اسفیدهان كشته شدند و جز یك مرد از ایشان كس باز نگشت.
و شش جای مردمش از همه دون‌ترند: بندنیجان و بادرایا و باكسایا و بهندف و رود قهقور در ماسبذان و رود جرود در نهاوند.
و او (قباد) از مداین تا رودخانه بلخ، در همه راه، هیچ سرزمینی نیافت كه هوایش از كرمانشاهان تا گردنه همدان، خوشتر و آبش گواراتر و نسیمش لذت بخش‌تر باشد. این بود كه قرماسین را ساخت، و ویژه خویش كاخی بلند بر روی هزار ستون بنا كرد. پس قرماسین كلمه‌یی است پارسی، یعنی: كرمانشاه.
خسروان از آن پس، از مداین تا گردنه همدان و قصر شیرین بناها ساختند.
سپس قباد از فارس و خراسان، مردم گرانمایه و زیبا و متمدن و دلاور را بیاورد، و در كرانه دجله جای بداد. و كسانی را كه در شرافت از اینان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 27
فروتر بودند در نهروانات جای بداد، و پیشه وران را در رود جوخی و جولاهگان را در شوش و شوشتر و حجامتگران را در بادرایا و باكسایا و بازرگانان را در اهواز و پزشكان را در سیروان، كه دهكده‌یی است در ماسبذان.
و آنگاه كه قباد، سرزمین كشور خویش را بر رسید، و مردم هر زمین را شناخت و شهرها را مساحی كرد و حدود را دانست و فرسنگها را شماره كرد، برای اقامت خویش مداین را بگزید، چون نزدیك روم بود. چه در آن روزگار، انبار از شهرهای روم بود. سپس با شتاب به ساختن مداین پرداخت و چنین می‌بود كه هر چه از دیوار قصر می‌افراشتند بادی وزیدن می‌گرفت و آن را از جای بر می‌كند. قباد كس نزد بلیناس* 62، طلسم دان سالخورده روم بفرستاد، و فرمان بداد تا برای آفت هر جای طلسمی* 63 بسازد و او را بگفت:
از مداین آغاز كن. و هر طلسمی را چهار هزار درم مقرر بداشت. بلیناس طلسمی بزرگ در ایوان بساخت و یازده طلسم دیگر در گرداگرد آن. طلسم بزرگ برای باد بود كه دیوار را از جای می‌كند. باد بایستاد و كار آن بنا به انجام رسید. طلسم‌های دیگر، برای كژدم و جراره و تب و تب ربع و درنده و كیك بود كه همه در آنجا كم شدند. طلسمی برای آن بود كه مردمان، چه در حضور باشند یا نباشند، تا پادشاه در میان آنان است، یگانه و متفق باشند.
طلسم دیگر آن را بود كه پادشاهان دیگر كشورها، حشمت پادشاهان عراق (مداین) نگاه دارند. و در دلشان هیبت اینان همی باشد همه این طلسمها از چهار سویشان، در چهل گزی، گنجی قرار داده شده بود.
گویند: در جهان، هیچ بنایی آجرین، از ایوان كسری، شكوهمندتر نیست. بحتری گوید:
گویی ایوان كسری، با بنای شگفت‌انگیز خود، مرغی است در حال پرواز، در دماغه كوهی بلند . 217
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 28
طاقی بلند است كه كنگره‌هایش از بلندی، بر فراز قله‌های رضوی و قدس افراشته شده است.
نمی‌دانیم این طاق را آدمیان برای سكونت پریان ساخته‌اند، یا پریان برای آدمیان؟* 64 و ابن حاجب* 65، این ابیات را، كه خود در ستایش ایوان كسری سروده است، برایم خواند:
اگر روزگار با من بی‌وفایی كرد، خود آن كیست كه دستخوش بی‌وفایی روزگاران نگشت؟
روزگار مردم عاد و تبع را نابود كرد و نعمان بن منذر را در زیر سنگینی حوادث خود فرسود.
و پادشاهی پایدار پارسیان را بر باد داد و بر خسرو انوشیروان حمله آورد.
آثار آنان، اكنون صریح و روشن، سرگذشتشان را برای تو باز گوید. حال آنكه آنچه كه اكنون از نظر پوشیده است كجا، و آنچه پیداست كجا آیا گوش تو، چونان داستان آنان شنیده است؟ یا چشم تو مانند ایوان كسری دیده است؟
كوشكی كه اگر نابینایان بدان بنگرند، دور نیست زیبایی بنایش، بینایی را به آنان باز گرداند.
گویی آنان ایوان، در دل شبهای تار، آتشی است كه برای راهبان پارسا افروخته شود.
یا چون گروهی جوانان، كه باده گسارده‌اند و اكنون شور باده در سرشان برخاسته است و به كردار سرمستان مست وادارشان كرده است.
[آنگاه به پا خاسته‌اند و] دستها بر كمر زده‌اند و بر سر خود، تاجهای مرجان نهاده‌اند.
و چونان ستارگان صف كشیده هفتورنگ، بر بلند جایگاهی 218 فرازمند و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 29
استوار و محكم رده بسته‌اند.
یا [دو سوی ایوان را پنداری كه] دو لشكرگاه است آماده كارزار، حالی كه در پیشاپیش هر رده از سواران، جنگاوری ایستاده است. 219 دو لشكری كه اگر در آنان، كشاكش در گیرد، از دو گروهشان دو مرد بر جای نخواهد ماند.
اگر از تاخت و تاز آنان نومید نبودم، گمان می‌بردم كه به زودی از هر سوی دست به كشتار زنند.
ابو المنذر* 66 گوید: طلسمهای ایرانشهر آشكار است، و در چهل گزی هر طلسمی نشانه‌یی است به صورت صخره‌یی یا تندرستی.
قباد، آنگاه بلیناس را به ناحیه جبل فرستاد. چون بلیناس به طرارستان رسید، برابر پل، طلسمی برای حفظ از غرق شدن بساخت و مردم از آن بیاسودند. طلسم دیگری، در پشت پل بساخت، تا همه آبی كه بر فراز پل بود، فرو بنشست. طلسم دیگری، در سوی چپ آن بساخت تا دیگر درختی بر آن نرویید.
و در بندنیجین ، طلسمی برای غرق بساخت و مردم از آن بیاسودند.
طلسمی دیگر برای مناره* 67 بكرد تا آن بر پای شد، كه اگر آن طلسم نبود كس آشامیدن آب از آن جای نمی‌یارست.
طلسم دیگری بر روی آن، بر سر یك فرسنگ، برای معدن نفت* 68 بساخت، تا آن نفت فرو بنشست. اگر آن طلسم نبود، آن آب كه داشتند همی تباه بود. در سوی چپ بندنیجین، برای زنبور و گرگ، كه در آنجای از هر جای دیگر فراوانتر بود، طلسمی بساخت و مردم از آنها ایمنی بیافتند.
در ماسبذان، در دهكده‌یی به نام ترمان، چشمه آب گرمی بساخت كه پنداشتی آن را با آتش گرم دارند. این چشمه در زمستان هست و در تابستان نیست. و چشمه آب گرم ترمان* 69 رگه‌یی است از چشمه آب گرم ماه كوفه.
از شگفتیهای كرمانشاهان این بود كه در شبهای تابستان باد در آن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 30
نمی‌وزید. قباد بلیناس را فرمود، تا برای آن طلسمی بساخت. بدین گونه ناگزیر، باد در آنجا، پس از فرو شدن آفتاب به وزش در آمد.
نزدیك كرمانشاهان روستایی بود كه آن را كركان می‌گفتند. هر سال در آن، بازاری بزرگ بر پای می‌شد. لیكن در هر سال چنان بود كه به خاطر كژدم بسیاری كه در آنجا بود، انبوهی از مردم جان می‌سپردند. بلیناس برای آن نیز طلسمی بساخت و از آن پس هر كژدم كه بر زمین آن جای برفت بمرد. و هر كس از گل آنجا در شب میلاد* 70 بر گیرد و به خانه یا اطاق خویش مالد، تا سال آینده همان هنگام، كژدمی بدانجای نزدیك نشود.

داستان شبدیز

از شگفتیهای كرمانشاهان، كه خود نیز یكی از شگفتیهای عالم است، صورت شبدیز* 71 است. صورتگر آن فطوس بن سنمار رومی است- و سنمار همان سازنده خورنق كوفه است- این نقش را علت آن بود كه شبدیز از همه اسبها هوشیارتر و كوه پیكرتر و نژاده‌تر و در تاخت پرتوانتر بود.
آن را شاه هند به قباد پیشكش كرده بود. و چنانش پرورده بودند كه تا زین بر او بود و لگام داشت پیشاب نمی‌كرد و سرگین نمی‌انداخت و نمی‌خرید و كف از دهان بیرون نمی‌داد. پیرامون سم او بیش از شش بدست بود. چون این اسب بشد، قباد فطوس را بفرمود تا نقش پیكر او بسازد.
هنگامی كه نقش ساخته شد، قباد بیامد و در كنار آن بایستاد. چون در آن نیكو نگریست، دگرگونه حال شد و بگریست. آنگاه گفت: «چه سختا كه این تندیس، از مرگ ما را آگهی دهد. و به یاد آن سر نوشت تباهیمان اندازد كه بدان برسیم ...» و از همین سان سخنها گفت .
و از شگفتیهای این نقش آن است كه تا كنون مانند آن دیده نشده است. من از دانشمندان و آگاهان بسیار شنیده‌ام كه گفته‌اند: شبدیز كار مردمان نیست.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 31
یكی از دانشمندان مرا گفت: اگر مردی از فرغانه دور و دیگری از سوس اقصی به در آید، به قصد آنكه شبدیز را بیند، ننكوهندش، كه آن شگفت‌انگیزترین تصویر دنیاست. زیرا كه در آن نقش، جایی كه بایست سرخ باشد سرخ است، جایی كه بایست خاكستری باشد خاكستری است، جایی كه بایست سیاه باشد سیاه است، و جایی كه بایست سپید باشد سپید است با آنكه خود كوه به رنگ خاكستری است. «فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ» .
هنگامی كه با ابو علی محمد بن هارون بن زیاد، كه خود فیلسوفی دانشمند بود، در باره شبدیز سخن بگفتیم، چون به این جای برسیدیم، گفت:
ناشدنی است كه یك سنگ، همه این رنگها را داشته باشد. بلكه آن صورتگر هنگامی كه خود صورت را به پایان رسانده است، آن را با روغن چینی رنگ آمیخته است.
ابو محمد عبدی این اشعار را از خود در صفت شبدیز خواند:
هر بیننده پندپذیر كه چشمش به نقش شبدیز افتد، و در دنیا و آثار آن، در باب پادشاه جهان، پرویز، به اندیشه فرو رود، یقین دارد كه روزگار پیوسته هر چیز محكم و استواری را نیز به سرنوشت چیزهای سست و بی‌ثبات رساند .
آیا روزگار پس از خسرو، به جای آن سلطنت، تنها نقشی مرموز از او به جای گذارد؟
تو بر آن همسایگان همی رشك بری كه خود دارای زندگانیی تیره‌اند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 32
و با سختی، ترش و شیرین جهان را بگذرانند.
خویشتن از دنیا فارغ بدار كه انسان خردمند با تمیز را، در این سرای بهره‌یی نیست.
نعمتی است و تنگدستیی كه یكی پس از دیگری در رسد، و بدینسان توانا نیز چون ناتوان است.
و این اشعار احمد بن محمد راست:
طاق بستان را در جهان همانندی نیست، در آن نقشهایی است:
خسرو پرویز است و گرداگردش مرزبانان، حالی كه شیرین به آنان باده همی دهد و پیری سالخورده زیر لب زمزمه همی كند.
و بهرام گور است، حالی كه ملوك حمیر در برابرش ایستاده‌اند، و شروین در آن میان، دستار بر سر، نشسته است.
و خرین در حال تاخت، با تیری بچه حیوانی زیبا و زبان بسته را نشانه گرفته است.
و موبدشان، كه با رنگی كبود در طاق، نقش شده است، و هیربدشان كه از روی نادانی و ستم فرمان دهد.
و دهگانی انبوه موی كه آب در تصرف اوست، در میان نهر ایستاده است و عادلانه به تقسیم آن پرداخته است.
و گله گاوهای وحشی ، حالی كه سگها كمینشان كرده‌اند 220. و اسبی نژاده كه مرزبان بزرگ بر آن نشسته است.
در آن طاق، همه جانوران و سیمرغ و دیگر پرندگان و آنچه خدا بهتر داند كه چیست، نگاره شده است.
و شیران و گله‌های گاو و گوسپندان و بزها و ماهیهای دریایی كه خود را در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 33
كشتیها افكنند.
و هر جنبنده‌یی چون مور ریز و درشت و كژدم تا پیل و پیلبان كه بر سر پیل خود همی كوبد.
و كبك و تذرو و آهو و خرگوش و باز و صقر (چرغ) شكاری و كركس سالخورده.
و مكتبخانه طفلان، و نوباوگانی كه تأدیب شوند، و پیری فقیر احوال كه معلمش خوانند.
فطوس بر آن طاق صورت خود را نیز كشیده است، چونان پرندگان با بال، اما حال را، پرواز نكند.
پس پاكا خدای كه سنگ سخت را به قهر فرمان‌پذیر او ساخت تا در دل آن هر چیزی را به اندازه صورتگری كند. 221 همانا این صورتگر رومی، با سبكی شگفت و تازه، در طاق نقشگری كرده است، بدان‌سان كه عرب و عجم استادی او را خستو شده‌اند.
نیز این اشعار:
آن هنگام كه صورت شبدیز را با زعفران ساختند 222، چیزی نمانده بود كه [تأنس را] بانگ كند.
گویا خسرو بزرگ و شیرین و سالخورده موبد موبدان، به عمدا بر آنان، عطر زعفران آگین پاشیده‌اند، و اكنون بدان صورت در آمده‌اند كه گویی در پوششهایی ارغوانی‌اند .
و در كرمانشاهان آن دكان است كه پادشاهان جهان بر آن، گرد آمده‌اند:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 34
فغفور پادشاه چین و خاقان پادشاه ترك و داهر پادشاه هند و قیصر پادشاه روم و خسرو پرویز.
دكان به شكل چهار گوشه از سنگ ساخته شده است. به گونه‌یی آن را ظریف و استوار ساخته‌اند و با میخهایی آهنین استوار كرده‌اند كه هیچ گونه رخنه‌یی میان دو سنگ پیدا نیست و هر بیننده گمان برد كه آن یك تخته سنگ است.
این اشعار، احمد بن محمد راست در باره دكان:
میان قناطر* 72 و دكان، ساختمانهایی است كه بر همه ساختمانها و بناها برتری دارد.
دكان از سنگ است و آن را بر فراز تپه‌یی ساخته‌اند، نمی‌دانیم برای پریان ساخته‌اند یا برای انسان.
چه آن، تخته سنگی است صاف و گرد شده با كیفیتی شگفت‌انگیز و داری همه رنگها.
آن را چنان به آیین اندازه كرده‌اند و روی ستونها بر آورده‌اند، و دقیق و بی رخنه ساخته‌اند، كه تنها بر پریان راز این گونه ساختن پوشیده نخواهد ماند. گویند پادشاهان جهان، در كنار این دكان، در پیشگاه پرویز بن ساسان گرد آمده‌اند.
و در قصر دزدان* 73، بنایی شگفت و ستونهایی استوار افتاده است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 35

گفتار درباره همدان‌

اشاره

كلبی گوید: همدان را به نام همدان بن فلوج بن سام بن نوح نام كرده‌اند. همدان و اصفهان دو برادر بودند، یكی شهر همدان را بنیاد كرد و دیگری اصفهان را.
یكی از پارسیانم گفت: واژه همدان، واژگونه نادمه است، یعنی دوست داشته شده و محبوب. از شعبه روایت كنند كه گوید: شهرهای جبال مانند لشكری است كه همدان میدانگاه آنهاست، و آن از همه شهرهای جبال آبی گواراتر و هوایی خوشتر دارد.
ربیعة بن عثمان گوید: همدان در ماه جمادی الاولی فتح شد، بر سر شش ماه از كشته شدن عمر بن خطاب. و در سال بیست و چهار هجری، امیر همدان مغیرة بن شعبه بود.
و در خبری دیگر گوید: مغیرة بن شعبه كه از سوی عمر، پس از عمار یاسر، عامل (كاردار)* 74 كوفه بود، جریر بن عبد اللّه بجلی را در سال بیست و سه به همدان فرستاد. همدانیان با او به پیكار برخاستند. چشم جریر تیری برداشت، گفت، آن را پیشكش درگاه خدا كنم، كه چهره‌ام را بدان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 36
آراست و چیزها را برایم بدان روشن و مرئی كرد، سپس در راه خود آن را از من باز گرفت.
جریر از آن پس، در پایان سال بیست و سه همدان را به همان شرطهای صلح نهاوند بگشود. و بر سرزمینهای همدان نیز فیروزی بیافت و آنها را بار غلبه بگرفت.
یكی از دانشمندان پارسی گوید: همدان بزرگترین شهر جبل است و چهار فرسنگ در چهار فرسنگ بوده است. گویند چون بخت نصر، بر همه جا فیروز شد و بیت المقدس را ویران كرد و به بابل آمد، سرهنگی به نام صقلاب با پانصد هزار مرد به همدان فرستاد. او بر در همدان بار افكند و با مردم آنجا همی جنگید. لیكن بر آن شهر دست نمی‌یافت. چون راه چاره بر او تنگ شد، و باز گشتن خواست، به بخت نصر چنین نامه كرد: من به شهری آمدم، دارای بارویی بلند و سركش، و مردمی بسیار، و كوی و برزنهایی فراخ و رودهایی بزرگ. و همی خواستم تا آن را بگشایم لیكن تاب نیاوردم. سپاهم نیز از ماندن تنگدل شده‌اند و در تنگی آذوقه گرفتار آمده‌اند. چون آن نامه به بخت نصر رسید، به او نوشت: من آنچه از نامه خواسته بودی و آن گزارش را كه درباره آن شهر داده بودی نیك دانستم. اكنون رای من آن است كه از همدان و كوهها و چشمه‌ها و راهها و دیه‌ها و منابع آنجا نقشه‌یی كشی و نزدیك من فرستی، تا آن گاه فرمانم به تو رسد، ان شاء اللّه.
چون نامه رسید، فرمان او بكرد و نقشه‌یی برای بخت نصر فرستاد. تا نقشه به بخت نصر رسید، حكیمان را گرد كرد و گفت: گشودن این شهر را، چاره‌یی اندیشید. دانایان همرای شدند كه باید، سالی درست، در پیش چشمه‌ها سدی سازند. سپس آن سد را بگشایند و آب را روانه شهر كنند، تا شهر را فرا گیرد.
بخت نصر همین را نوشت. صقلاب هم چنان كرد. و چون سال بر آمد
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 37
آب را بگشود و آن را به شهر فرستاد. بیشتر شهر غرق شد. صقلاب به درون همدان شد. و از مردم آنجا، كشتاری بزرگ كرد. و در آنجا بماند. لیكن وبا به جان او و سپاهیانش افتاد و جز گروهی اندك، همه آن كسان كه با او بودند جان سپردند. مردگان را در گورهایی سفالین و حوض گونه به خاك كردند كه تا هم اكنون در كویها و برزنهای همدان، نشانه آن گورها هست.
همدان همین سان ویران بود. تا زمان جنگ دارا بن دارا با اسكندر، كه چون دارا آماده جنگ با اسكندر شد، با یارانش رای زد. آنان چنین رای دادند كه دارایی و گنجینه‌هایش را در كوه‌هایی، كه در پشت زمین ماهین افتاده است و چون سدی طبیعی است، پنهان كند. گفتند آنجا نشان ساختمانهای شهری بزرگ است كه ویران شده است و مردمانش نابود شده‌اند. آن شهر را همدان گویند. رای در كار ملك این است كه گروهی بدان جای فرستد و به ساختن شهر فرمان دهد. و در میان آن، برای پردگیان و خاندان و گنجینه‌های خود، دژی سازد. و بر گرداگرد آن دژ، برای خاندان سرهنگان و درباریان و مرزبانان خویش، خانه‌هایی بنا كند. و دوازده هزار تن بر آن شهر بگمارد تا آن را پاس دارند. و اگر كس به سوی آنجا آمد با او بستیزند.
بدین گونه، دارا به ساختن همدان فرمان داد و در میان، كوشكی بزرگ و مشرف كه سه نما داشت بساخت و آن را ساروق نام كرد و كاركنان را در ساختن آن به شتاب واداشت. بدین‌سان در این قصر، سیصد نهانگاه برای گنجینه‌ها و دارایی دارا ساختند. و آن را هشت در آهنین بر پای داشتند، همه دو اشكوبی (دو لختی) و هر اشكوب به بلندی دوازده گز. آنگاه دارا، همه دارایی و گنجینه‌ها و خاندانش را به همدان بیاورد. و پردگیان ویژه را در همان كوشكی كه ساروقش نام كرده بود جای بداد. و خواسته‌ها و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 38
گنجینه‌هایش را در آن نهانگاهها نهان بكرد. و دوازده هزار تن به نگهبانی شهر بگماشت.
یكی از راویان گوید كه همدان كهنترین شهر جبل است* 75 سلیمان بن داود پیامبر «ع» از یكی از طاقهای همدان بگذشت- كه آن طاق تا كنون نیز بپای است- كلاغی دید كه بر طاق فرو نشست- و در پندار مردم آن روزگار چنان بود كه كلاغ هزار سال بزید- سلیمان بدو گفت: تو از كدام روزگار در این طاقی؟ گفت: پدرم مرا خبر داد از نیایم كه او اینجا آمده است و این طاق ساخته* 76 و بپای بوده است.
همین راوی گوید: تو هر گاه در گل ساختمانهای شهر نیك نگری، آنها را گونه‌گون به رنگهای سرخ و سپید و سیاه و جز آن یابی. زیرا دارا بن دارا مردمان آبادیها را موظف داشت تا برای ساختن همدان، از هر جای، گل آورند* 77.

داستان آبها و ستایش آب سرد

جعفر بن محمد [علیه السلام] فرموده است: «همانا در كوه اروند چشمه‌یی است از چشمه‌ساران بهشت.» اروند، كوه همدان است. مردم پندارند كه چشمه آب گرمی كه در قله اروند است همان است كه گفته‌اند چشمه‌یی است از چشمه ساران بهشت.
و آن چنان است كه در هنگامی معین از سال، آب دهد. و آن آب از رخنه صخره‌یی بجوشد. آبی است خوشگوار و نیكو و بس خنك* 78 و سبك، كه آدمی، كما بیش، در شبانه روز صد رطل (پیمانه)* 79 از آن بنوشد و سیراب نشود و این همه آب زیانیش نرساند، بلكه او را سودمند نیز بیفتد. سپس، چون هنگام آن سپری گردد بریده شود تا سال آینده همان هنگام.
محمد بن بشار را چكامه‌یی است دراز، در ستایش خوبی و خوشگواری آب اروند. در آن چكامه گوید:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 39
همی گویم به بلندی روید و به سوی راست گرایید، تا به باران آبهای قله‌های همدان رسید.
شهری كه خاكش بوته زعفران است و آبش انگبینی است آمیخته با آبهای قله كوهساران. 223 و آب سرد، خود آمیزه روح و روشنی جان، و مایه استواری بدن انسان و جانوران است، به خاطر مجانستی كه با تن‌ها دارد و درهم آمیختگیی كه با آنها پیدا كند.
و از مزیت آب است كه هر آشامیدنیی، اگر چه رقیق و صاف و گوارا و شیرین باشد، جای آب نگیرد، و تشنه را از آن بی‌نیاز نكند. بلكه هر آشامیدنیی، چون با آب در آمیزد خوشگوار شود. تا آنجا كه به كمك لطافت و روانی آب، در رگها جاری آید و در بندهای تن بدود، با این ویژگی كه آب راست كه سیرابی و نشاندن تف آتش درون تشنه، تنها به آن است.
و جز با آب برتری گلستان بر خشكستان* 80 شناخته نبود و هر دو، در نظر، چونان یك دیگر بودند.
و همانا عرب، آب را برای زن مثل ساخته است.
قطامی* 81 گوید:
آنان (زنان) از دهان خود واژه‌هایی بر آورند (سخنانی گویند) كه با آن، در تشنه كامان سوخته، كار آب گوارا كنند .
شاعری دیگر گوید:
آرزوهایی كه درباره سعدی دارم، همه نویدهایی است كه گویی سعدی با آن نویدها در تشنگیم، آب سرد نوشانیده است. البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی ؛ متن ؛ ص39
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 40
و چون موفق بالله، به ناحیه جبل می‌شد، با او هزار خمیسیه* 82 از آب دجله بار می‌كردند. تا آنكه وصف آب همدان شنید، چون بدان جا رسید از آن نوشید و بس خوشگوارش دید، دیگر آب دجله رها كرد و همی از آب همدان نوشید .
شعبی* 83 بر خوان قتیبة بن مسلم نشسته بود. دست بر آورد و آشامیدنی خواست. قتیبه ندانست كه شیر، یا شربت عسل یا آب یا آشامیدنی دیگر خواهد. پرسید: كدام آشامیدنی خواهی؟ گفت: آن كه چون نا پدید گردد، از همه ارجمندتر بود و چون باشد از همه بی‌ارجتر. قتیبه او را آب داد.
نیز ابو العتاهیه* 84 [با گروهی از شاعران] نزد پادشاهی بودند. یكی از ایشان آب نوشید و گفت:
برد الماء و طابا آبی سرد و خوشگوارا است.
ابو العتاهیه گفت:
حبذا الماء شرابا چه خوب آشامیدنیی است آب.
و خدای، عز و جل، در اهمیت و بزرگداشت آب فرموده است:
«ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ پس هر آینه پرسیده شوید در آن روز از نعمت‌ها» گوید: [یعنی] از آب خنك .
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 41
و فرموده است: «هذا عَذْبٌ فُراتٌ* 85. وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ* 86.
وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَیْ‌ءٍ حَیٍ* 87- این یك شیرین گوارا. اللّه بیافرید هر جنبنده‌یی از آب. و بیافریدیم از آب هر چیزی زنده.» و گویند هیچ چیز نیست مگر آنكه در آن، آب هست، یا آبی بدان رسیده است، یا از آب آفریده شده است. نیز نطفه را آب نامند و آب را نطفه* 88.
نیز خدای، عز و جل، فرموده است: «وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصِیدِ* 89- و فرو فرستادیم از آسمان آبی را با بركت، پس رویانیدیم به آن بهشتها و دانه روییده.» و در خبری چنین است: «هر كس را بیماریی بود، درمی حلال به دست آرد و با آن انگبین خرد و با آب باران بنوشد، به فرمان خدای بهبود یابد.» عدی بن زید [عبادی]* 90 گوید:
اگر جز با آب گلو گرفته شده بودم، چونان آن كس كه با طعام گلو گرفته شود، آب گلویم همی گشود .
و چون در نامگذاری زن، از سر زیبایی و روشنی چهره و نازكی و سپیدی، بس نگریستند گفتند: «ابنة ماء السماء» و منذر را گفتند: «المنذر بن ماء السماء» . نیز در توصیفات و محاورات گویند: «له طلاوة و ماء» یعنی او را آب و رنگی است. نیز: «فلان لیس فی وجهه ماء» در چهره فلان آب
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 42
نیست ، نیز: «وجهی بمائه» یعنی رویم به آبروی (آب روی) بود .
و شاعر گوید:
آب شرم در گونه‌هایش همی دود ... و این آب است كه هم تنها و هم در آمیخته آشامیده شود، با آنكه دیگر آشامیدنیها، خالص آشامیده نشوند و سودی ندهند مگر با در آمیختن با آب. پس از همه اینها، آب مایه پاك شدن تنها و زدوده شدن چركهاست.
پیامبر «ص» فرموده است: «هیچ چیز آب را نجس نكند» و هم از آب است یخ و برف و تگرگ. و آب را با این همه خواص سردی و گوارایی، اصالتی است در سپیدی ، و زیبایی است در دید و اثری لطیف است در روح.
و از برتری جبل بر عراق این است كه چون در بغداد، یا در ناحیه كوفه و بصره به بیماری در حال نقاهت، گویی: چه خواهی؟ گوید: اندكی آب سرد، یا اندكی برف یا یخ.
نیز آب را در كار سوگند آورده‌اند. شاعر گوید:
محبوبه‌ام خشمناك است، ای خانواده او، به خداوند سوگند، تا او شاد نگردد 224، آب سرد ننوشم.
و از آبهای جهان، زمزم است كه شفای دردهاست.
در همدان چشمه‌های آب گرم بسیاری است كه برای بیماریهای سخت چون: نقرس، و بادهای مزمن و دیگر بیماریهای شدید سودمند افتد و بهبود
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 43
آنها را سبب شود. از آنهاست:
چشمه آب گرم اروند و آب لوندان و چشمه آب گرم دارفین و چشمه آب گرم دارنبهان و آب آست و عبد اللّه آباد و آب بزین و آب سامیر و جز اینها.
گویند: بهتری چیزها، هوای صاف و آب خوشگوار و سبزه‌زار خرم بود. و آب مایه زندگانی هر چیز باشد. و خود یكی از اركان (عناصر) چهارگانه بود: آتش و هوا و آب و زمین (خاك).
گویند: برترین آبها، آب باران بود كه با جامه‌یی پاكیزه بگیرند.
سپس آب بارانهایی بود كه بر كوه بارد و در دل صخره‌یی گرد آید. سپس آب رودهای بزرگ بود. سپس، آبی بود كه در دل دشتها، در بركه‌ها و غدیرها فراهم آید، بدان شرط كه در آن سبزه نباشد. پس از آن، آب كاریز بود. سپس، آب حوضهای بسیار گود، سپس آب چشمه ساران و آبهایی كه از روی صخره‌ها گذرند.
تیاذوس* 91 گوید: آب مایه زندگی همه چیز بود و شادابی همه چیز و پژمردگی همه چیز. مایه زندگی همه چیز بود از این روی كه انسان- كه خدای موجودی گرامی‌تر از او نیافرید- و جانور و گیاه و درخت و هر خوراكیی از میوه و جز آن، با آب زیند. نیز مایه تازگی و شادابی همه آنها آب بود.
مایه پژمردگی همه چیز بود حالی كه نباشد. مایه تباهی همه چیز بود چه غرق شدن، از آب بود. و بسیار نوشیدن آن سبب بیماریها شود. چنانكه میانه روی در نوشیدن آن، هر مرضی را از بین برد.
و این اشعار از قصیده‌یی است طولانی كه ابو صالح حذاء سروده است و برای فرزند خویش كه از وی دور بوده است فرستاده است. در این قصیده بر سر آن است كه هوای نیكو و مناظر زیبا و دلبازی همدان را خاطر نشان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 44
فرزند سازد، و آب گوارای همدان را برایش بستاید و او را به شور و شوق آن سامان اندازد:
به سوی ما بكوچ، تا با آمدن تو، سایه‌های پر درنگ جدایی، كه بر سر اندوهگینی هجوم آورده‌اند پراكنده شوند.
بیا كه «سورت برد آرمیده و ایام دولت ورد رسیده» 225 و روزهای تشرین* 92 بشده است.
هم اكنون ماهیمان رسیده است كه در آن ددان و شیاطین [گزنده سرما] در بند كشیده شده‌اند.
برای آنان كه در شب به گشت و گذار روند اكنون در جاده ری و قزوین راه پیمایی در شب، بس دلكش شده است.
روزگار در اندازه گیری ساعات خود، چون درهمهای سپید یك اندازه است. (- بامدادانی است كه تفاوت نكند لیل و نهار.) اینهاست، و دختر رز نیز كه همانا عده‌اش را در درون قیر و گل به سر آورده است.
دوشیزه‌یی است كه از نهانخانه (خم) رخ نموده است كه بایدش از سرا پرده دهقانان به كابین آورد.
همان دهقانان كه تو آنان را چنان نگری كه گویی عطر فروشانند و در دكه‌های خود به عطر فروشی نشسته‌اند.
پرندگان با همه گونه زیور، برای تزیین آشیانه خویش با شور و اشتیاق به آشیانه‌ها روی آوردند.
از همه سوی به سرزمین ما مهاجرت كردند، و وارد ما شدند حالی كه پیشاهنگشان دسته قمریكان بود.
با آنكه سورت سرما، به زبان گرفتگی دچارشان كرده بود، اكنون با لحنی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 45
موزون و درست سر به نواخوانی هشته‌اند.
مرغان خوش آواز (قمریكان) در فضا نغمه سر داده‌اند و كبوتران هامون، با در گلو گرداندن بانگ خود، پی نغمه سرایی آنها گرفته‌اند.
كبوتران كبود (چاهی) با كبوتران سبز رنگ، حالی كه به یاد جفتهای خویشند، نزدیك می‌شوند.
و هم از اندوه دوری آن كبوتران، كه با یك دیگر الفت داشتند، بی امان اشك می‌ریزند.
همانا كوه اروند سر بر آورده است و در دامنه خویش، بهترین پرده‌های نقاشی را در چشم انداز ما گسترده است.
چكاد فرازمندش، با نقش و نگارهای خویش، به نیكوترین آئین، آراسته شده است.
از بلند اروند، فراز تپه‌ها، خرم و سر سبز و پیراسته، نمودار شده است و در دید رس جای گرفته است.
كبكها از ترس شاهینها، جوجه‌های خویش، در كنار، زیر بال گرفته‌اند.
گوساله‌های وحشی گله شده‌اند و چون از درون دره پیش آیند، از كرشمه و غرور، گویی دختر كان درشت چشم سیه مژگانند.
گوسپندان از بین گرگان خویشتن به سختی به بره‌های خود رسانند.
و آب از دل صخره‌ها بر سر خیریهای دشتی و اسپرمها همی رود.
تو، عطر گلهای كوهی را كه از نسترن خوشبوتر است هنگام وزیدن باد صبا، همی شنوی.
خداوند، ری را از باران رحمت خویش سیراب داراد نیز همه ساكنان رایین را.
و مردم ری را از سپاس فراوان من، به خاطر صیانت تو، بی منت پاداشی بود.
چنانچون پاداش آن كسان كه علی، امام رستگاری و هدایت، را در نبرد
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 46
صفین صیانت كردند.
این چكامه را بگیر چونان دری مكنون. این را بدان روی ساختم، تا حشمت تو را زیوری باشد.
سخنانی است بكر، و سخنان بكری كه هدیه شوند چنانچون میانسالان نیارند بود.
این چكامه در هشتاد بیت سر آمد به سال [دویست و] هفتاد و یك* 93.
گویند هر كوهی در جهان، جز اندكی، آبش از پایین كوه بود و چشمه‌هایش در دامنه اوفتد، مگر اروند كه آب آن از بلند كوه آید و چشمه‌هایش در قله آن باشد. نیز در وصف اروند سروده‌اند:
اروند و نسیم خوشش را به یاد آوردم، آنگاه با دلی شكیبا بر جدایی* 94 گفتم:
خدای اروند را سیراب داراد، و همسایگان اروند را و هر آن كو به دامنه اروند آید، چه رهگذر باشد چه ماندگار.
نیز آن روزها را به یاد آوردم كه ما، به روزگار، با یك دیگر همسایه بودیم و در خانه‌های كهن وصال و آرزو با هم گام می‌زدیم.
شاعری دیگر گوید:
سیراب باد اروند، چه تابستان خوشی دارد! سایه‌سارانی است دامن‌گستر و آبی است نشاط بخش جگر.
و خاكی است كه بوی خوشش چونان سوده مشك است و مردمی‌اند كه دریاسان* 95 كف خود همی بیرون ریزند.
سراینده دیگری سروده است:
گویند: چون رود نیل مصر را، آن هنگام كه امواج كف آلودش بر سر هم فرو ریزند، بنگری بدان دلبسته شوی.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 47
من گویم: بهتر از نیل مصر، چشمه‌سارانی است، كه بر سر ریگهای نرم روان است.
همان چشمه‌ساران كه شكوفه‌زاران، گرداگرد آنها را گرفته‌اند و نسیم‌هایی كه از روی گلها خیزند، و پرندگان كه چهچه زنند، بر زیبایی آنها افزوده‌اند.
در آنجا خیریهای صحرایی را بنگری كه هر بامداد برای بابونه‌ها متل خوانند، چنانچون متل خواندن فرزندی در دامان پدر.
و از سروده‌های وهب همدانی است:
بهار بر قامت اروند ما بس خلعتهای سبز پوشیده است و جامه سپید را از تن او كنده است.
اروند را جامه‌یی بس نگارین پوشانیده است، همان جامه كه بوستانهای خرم و صافی رنگ و رخشا، آن را آراسته‌اند.
پوششی كه آن را دست بارانهای نرمبار بهاری چنان با نگارهای بدیع بافته است كه بر هر بدیع‌نگاری برتری یافته است.
در آن بافته نگارین، آن اندازه ریزه‌كاریهای زیبا به كار رفته است كه كسی گوهر آنها را نشناسد مگر آن كس كه خود آنها را پرداخته است.
رنگهای زرد و سبز و سرخی است كه در هنگام جلوه‌گری هیچیك همانند آن دیگری نیست.
و آب كوهستان اروند را بانگی است كه بازتاب نغمه‌اش در دل گلزارها، به چهچه می‌زده‌یی می‌ماند سخت مست كه بخواند.
بوستانهایش را میان بابونه‌زاران بنگری كه چون شبهای مهتاب بدرخشند و هر دوان بر اندام گلستانها فروغ پاشند. 226 هنگامی كه ابر سپید بر سر آنها گرید، لاله‌ها كه چون جامه‌های رنگارنگ سر از دل خاك بر آورده‌اند، بخندند.
اگر تو آن هنگام كه اشعه خورشید بامدادی بر پیكر اروند بتابد، بنگریش، منظره‌یی بینی كه كس ندیده است و نشنیده.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 48
كوهی بلند و سركش كه بر اندامش پوششی سبزه بافت كرده‌اند و آن پوشش نیز همبالای كوه قد افراشته است.
چون باد دامنكشان بر اروند گذرد، پنداری كه در هر سویش بازار عطر فروشان بر پای شده است.
به دره خوش منظر اروند نگر تا بینی كه بدان جای دری از بهشت گشوده‌اند.
و گوش فرا دار، آن دم، كه قمر یكی ماده از سبكساری بانگ در گلو همی گرداند، و جفت او، در دامنه كوه او را به خود همی خواند.
و گله‌های گوسپندان كه فریاد همی كنند و بره‌های گرسنه و بی تاب خود را همی خوانند، بدین گونه هر گوسپند بانگ كنان بره‌یی را در كنار خود برای شیر دادن خوابانده است.
هر كس بر قله ساران اروند نرفته باشد، در درك لذتهای جهان فریب خورده است.
شعری دیگر از شاعری دیگر:
زمستان نابود شد و پرندگان نواخوان به شور افتادند و آثار بهار شكوهمند و ستوده نمودار گشت.
كاروان ابرهای سیاه و تیره سرمه‌یی رنگ، بر قله‌های اروند جای گرفت.
چشمان این ابرها بگرید، لیكن دندانهایشان، از درون پیكری كه چون ستاره فروزان است، خندان باشد.
ابرهای باردار باریدند، و بر تن خاك حله‌هایی از بافته‌های خود پوشاندند، اگر چه بر آنها گره نزدند.
حله‌هایی از حریر سبز و زرد خوشرنگ تابناك و دیبای سرخی كه پر تو افكن و شعله‌ور است.
گلها چون سر بندی، خاك فرتوت را در پوشیدند، بدین سان تپه‌هایی كه در دامن دشت جای داشتند، همه دستار بند شدند.
از گریه مدام چشمان ابر، چشمه‌ها در زمین پدیدار گشت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 49
گویی آن چشمه‌ها ماه‌اند كه خورشید در آنها رخشیده است و گوهر نور در آنها پراكنده است.
چشمه‌هایی زیبا كه توده خاك را با پیرایه‌هایی چنان، آراسته‌اند و آن پیرایه‌ها بدیهای زمستان تیره و سخت را روفته‌اند.
پیرایه‌های زیبایی كه نخستین ریزش باران بهاری را نوشیده‌اند، و از زلال سرد و همیشه گذر سیراب شده‌اند.
گویی دشتها و هامونها با آن پیرایه‌ها، جامه‌های زردی پوشیده‌اند كه سینه‌اش با رنگهای گلی آذین یافته است.
باد صبا با نسیم خویش، خاشاك را از سر هر چشمه بروبد، آنگاه آب، چون پیكره شمشیرهای براق هندی، بدرخشد.
گویند: زمستان بغداد و بهار ری و پاییز همدان و تابستان اصفهان. و حكیمان گفته‌اند: زیباترین جاها از نظر خلقت طبیعی ری است كه سر و سربان دارد.
و زیباترین جاها از نظر ساختن و پرداختن گرگان است. و زیباترین جاها از نظر تقسیمات طبرستان است، و زیباترین جاها از نظر استخراج و معادن نیشابور است. و زیباترین جاها در گذشته و حال، گندیشاپور است كه حسن آبان* 96 دارد و مرو كه رزیق و ماجان دارد، و غوطه كه رازبان دارد، و نصیبین كه هرماس دارد و صیمره كه دو دژ (الحصنان) دارد، و بصره كه نهروان دارد، و فارس كه شعب بوان دارد و مستشرف (تپه بلند) شهر زور و با قرحی كه جای به جایش گلستان است و از میان آنها نهری روان، و مداین و شوش و شوشتر كه میان چهار رودخانه، دجیل و مسرقان و ماهینان و نروبان، افتاده است، و بلخ و نهاوند و اصفهان و راغهای همدان* 97.

گفت و گوی عبد القاهر و حسین بن ابی سرح، در ستایش همدان و عراق و نكوهش آن دو:

عبد القاهر بن حمزه واسطی، و حسین بن ابی سرح، نزدیك محمد بن اسحاق بس یك دیگر را دیدار می‌كردند، و در مسائل ادبی به هماوردی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 50
می‌نشستند و به ذكر علوم و اخبار می‌پرداختند. ابن ابی سرح، عراق را نكوهش می‌كرد. عبد القاهر كوهستان (جبل) را می‌نكوهید و عراق را می‌ستود. تا آنكه روزی زمستانی و بسیار سرد و سوزناك، در همان انجمن، روی به روی شدند.
چون واسطی از در در آمد و سلام كرد، گفت:
نفرین خدا بر جبل و ساكنانش باد، و بیشتر و به ویژه بر همدان، كه چه بس هوایش تیره است و سرمایش سخت، و هزینه‌اش بسیار است و خیر و بركتش اندك. خداوند زمهریر را، كه عذاب دوزخیان قرار داده است، بر همدان مسلط كرده است، سوای نیازمندیی كه به هزینه‌های سنگین هست، برای رویجامه‌های فراوان و هیزم ستبر بسیار و جز آن.
این است كه چهره‌های شما، ای همدانیان، ترك خورده است. و آب بینیتان سرازیر است و دست و پایتان كبود است و جامه‌هاتان آلوده است و بویهاتان بد است و پوشاكتان پاره پاره. فقر در به چنگ آوردن شما، از هر جای دیگر، نیرومندتر است و پرده شما دریده‌تر. زیرا كه زمستان دیوارها را ویران كند و پردگیان را نشان دهد. راهها را خراب كند و دژها را از هم فرو ریزد. خانه‌ها را به ویرانی كشاند و زمین را گل آلود و پلید كند، تا آنجا كه چهارپایان بر روی هم ریزند و جامه‌ها آلوده شود، و دست و پای شتر و الاغ بشكند. در زمستان نمازها در جامه‌های پاكیزه گزارده نشود. چاهها كور شود. از بامها آب بچكد. بادهای سخت بتوفد. زلزله و خسوف و تندر و برق و دمه و برف باشد. مد آبها فزون شود و سیلها راه افتد. و مردم در زمستان در سرزمین كوهستان، خود همی مراقب عذابند و در بیم و ترس از خشم و عقاب. و این خود مردم‌اند كه زمستان را دشمن مهیا و سگ هار نامند. به همین خاطر بود كه عمر بن خطاب به یكی از كاردارانش نوشت: همانا زمستان بر شما سایه افكن شده است. او خود دشمن مهیا است. برای بر خورد با
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 51
او پوستینها و موزه‌های نعل دار آماده كنید.
پس از اینها، در شما همدانیان است: خصلت پارسیان و جفا پیشگی درشتخویان و بخل مردم اصفهان و كم حیایی رازیان و كودنی نهاوندیان و درشت طبعی خود مردم همدان. و بالاتر از همه اینكه شهر شما همدان، از همه شهرها سردتر است و برفش بیشتر، راههایش تنگ‌تر است و جاده‌هایش سخت‌تر و هزینه‌اش سنگین‌تر. از اینجاست كه گفته‌اند: سردترین شهرها سه جای است: همدان و قالی‌قلا و خوارزم. و خود ناقلان موثقتان، نقل كنند كه چون عبد اللّه بن مبارك به همدان آمد، مقرر داشت تا پیوسته در پیشش آتش افروخته دارند، با این حال، هر گاه كف دستش گرم می‌شد، پشت دستش را سرما می‌برد و هر گاه پشت دستش را گرم می‌كرد كف آن از سرما می‌سوخت.
آنگاه این دو بیت می‌خواند:
من به محبوبه‌ام، حالی كه در كنار توده آتش نشسته‌ایم می‌گویم:
آیا این آتش برای تو گرمی آتش ندارد؟
اگر روزی در گزینش شهرها مخیر شوم، همدان را نخواهم گزید.
در اینجا روی به ابن ابی سرح كرد و گفت: ای ابا عبد اللّه، این پدر تو است كه گوید:
آتش در همدان: گرمی خویش از دست بدهد و سرمای همدان دردی است درد آور.
تنگدستی در دیگر شهرها پوشیده ماند، لیكن همدان جایی نیست كه فقر را در آن بتوان نهان داشت.
هنگامی كه كسری شهرتان را دید، گفت: همدان است، باز گردید كه آن دوزخ است.
دلیل بر این سخن، آنكه خسروان، پای به همدان نمی‌گذاشتند. از این روی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 52
از تیسفون (مداین) تا آزرمیدخت اسد آباد، پیوسته بنا كردند، لیكن از گردنه اسد آباد پیش نیامدند. و خود خسرو پرویز خواست به همدان شود، چون به جایی رسید كه آن را دوزخ در می‌گفتند، یعنی: در جهنم، یا غار جهنم ، گفت: باز گردید، ما نیازی نداریم پای به شهری گذاریم كه در آن نامی از دوزخ باشد. نیز شاعر خودتان وهب [بن شاذان] همدانی گوید:
آیا هنگام كوچیدن از همدان نرسیده است، این شهر خشكزار یخ زده؟
زیرا كه در این شهرها و مردمانش، از خصلتهای خوب، یكی نیز نیست.
جوانان همدان، از دست این ابرهای پهناور راكد، پیش از وقت به پیروی رسند.
من از همدانیان پرسیدم: پایان زمستان و آغاز سال نو، كی است؟
گفتند: تا آخرین جمره (حب)، زیرا این همه جمره (تگرگ، برف) فسرده، بر سر ما فرو ریخته است.
نیز وهب گوید:
روزی است از جنس زمهریر و بس سرد، كه از سرما گفتارها نیز گریبان خود بسته‌اند. 227 گویی فضای روز پر از سوزن است و روی زمین همه شیشه.
و خورشید آن، چونان بانویی پرده‌نشین به هنگام وقوع حادثه‌ای و تقدیری، جامه سوك پوشیده است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 53
به خاطر ابرهای پهناور و ایستاده‌اش، گمان كنی چهره مردمان را زنبور گزیده است.
مردم بینای تیزبین را در این گونه روزها نگری كه چشمانشان دچار ضعف و ناتوانی در دید شده است.
عمر بن خطاب مردی را پرسید: از كجایی؟ گفت: از جبل. پرسید:
از كدام شهر؟ گفت: همدان. گفت: آن شهر دلگرفتگی و آزردگی است.
دلهای مردمانش بیفسرد چنانچون آبش كه بیفسرد.
اعرابیی وارد همدان شد، از او در باره همدان پرسیدند، گفت:
مردمانش به روز رقاص‌اند و به شب حمال. یعنی به روز از شدت سرمایی كه همه سوی بدنشان را می‌آزارد، پای كوبانند، و به شب بس جامه روی جامه در می‌پوشند، آن جمله باری است بر آنان.
من یكی از عالمان و بزرگانتان را شنودم كه می‌گفت: هر گاه در زمستان، روزی آفتاب شود، مردم همدان صد هزار درم فایدت برند، چه در آن روز، از آتش افروختن بی‌نیازند. به ابنة الخس* 98 گفتند: زمستان سخت‌تر است یا تابستان؟ گفت: كیست كه آزار دیدن را همسان زمینگیر شدن داند؟
اعرابیی را گفتند: پایان سرمای شما به چیست؟ گفت: هنگامی است كه آسمان از ابر پاك شود و زمین شبنم آگین باشد و باد شامی وزیدن گیرد، [در این موسم] دیگر از مبتلایان مپرس [كه چه می‌آسایند].
و شما همدانیان، خود روایت كنید كه همدان سر انجام از كم هیزمی ویران شود. نیز یكی از اعراب پای به همدان گذاشت، چون هوای شهرتان دید و سخنتان شنید، وطن خویش به یاد آورد و گفت:
چگونه درخواست شما را [ای هموطنان] پاسخ گویم، با آنكه هم اكنون مرا از شما كوههایی پر از برف كه بهمنهایش نزدیك به فرو افتادن است جدا كرده است؟
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 54
اینجا شهرهایی است كه مرا همسان نیست و زبانشان جز زبان من است.
در اینجا نساء را زنان گویند، و چه نزدیك است زنان بازوان.
نیز یكی از اعراب، در زمستان وارد سرزمین جبل شد، و در آنجا، از بینی او پیوسته آب سرازیر بود. او مشت خود بر آورد و بر آن كوفت.
آنگاه گفت: نه، به خداوند بزرگ سوگند، من عضو گندیده‌تر از تو ندیدم، چون همه چیز ببندد تو باز شوی و چون همه چیز باز شود تو ببندی. تو جز مخالفت كاری نمی‌دانی.
نیز شاعر شما، احمد بن بشار، در نكوهش همدان و سرمای سختش و درشتخویی مردمانش و نیازی كه به هزینه‌های خسته كننده و سنگین دارند گوید:
هنگام رفتن از همدان هم اكنون است، پس به راه افت و اگر شده با كاروانهای پراكنده و نابسامان از اینجا بكوچ.
چه بد است كه جوان، عراق را با سرزمینهای جبال عوض كند، با آنكه در روزی نبسته‌اند.
پادشاهان بزرگ، در این سرزمین نابود شده‌اند و آنان كه می‌بوده‌اند در رده بازاریان در آمده‌اند.
در جایی كه شادابی زندگی را دست حوادث تیره و كدر كند، چه جای ماندن است و زندگی با این تیرگی چگونه خواهد بود؟
من گاه برخی از محاسن این سامان به زبان می‌آوردم، البته آن روزها كه درخت زندگانیم شاداب و پر برگ بود.
لیكن هم امروز ناگزیرم كه بدیهایش را بگزارم، زیرا كه ماندگار این دیار، آب خوشی از گلو پایین ندهد.
نه در همدان و نه درماندن در آن، در هیچ كدام خیری نیست، اگر چه تو در میان زر و سیم غلت خوری.
سر زمینی كه ساكنانش، سالی هشت ماه شكنجه بینند چنانكه گویی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 55
تو را در آن در كند و بند كشیده‌اند.
دو سوم از زندگیت، هیچ گوارا و سودمند نیست، مگر چونان سود بردن جان به لب رسیده، از آخرین رمق خویش.
اگر به یك سوم زندگی خشنودی، از آن راضی باش و چون مردم قناعت پیشه كه اندك را دوست دارند، به سر بر.
هنگامی كه سبزه‌ها بپژمرند، سرما در شهرهای كوهستان آشوب كند، و همه، درها را بس استوار كلید كنند.
در این وقت، توانگران، چون كلاوو كه در سوراخ رود، در خانه‌های خود محصور مانند و در سر تا سر زمستان با زحمت و رنج سرما دست و گریبان باشند.
و پیوسته به خدمتگاران گویند: درها ببندید، پرده‌ها بیفكنید، كه ترسیم كه از سرما و باد و برف بیفسریم.
در آتشدانها آتش افروزند، آن گونه كه آنان را به یاد آتش دوزخ اندازد و هر كس با آنها گرم شود بسوزد.
تنگدستان در آنجا، پاكا خداوند ایشان [كه یارشان باد] حالی كه در شبهای دراز رنج كشند و از شدت سرما نخوابند.
درهای خانه آنان با برف مسدود شود، بدین گونه همان برف آنان را، پیش از درگاه، خود به صورت در گاهی در آید، جز اینكه جفت نشود.
زمین به حالی افتد كه گویی دنیا چون پرده‌ای روی آن را پوشانده است. بدان گونه كه چشم مردمان در راهها و گذرها خیره ماند.
تا چون سرما سخت‌تر شود، باز پرده‌ای از ابرهای تارگون بیاید و آنگاه است كه پرده‌ای روی پرده‌ای سنگینی كند.
و هماره از آن تیره ابرهای دامن‌گستر، بر سر آنان نرمه باران مداوم ریزد، همراه سرمایی زمهریری، چونان عذابی آسمانی.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 56
پس، وای آن كس كه دیوارهای خانه‌اش كوتاه باشد و در سرای را بس استوار كلید نكرده باشد.
كه چون شب دامن گسترد، از بین سرما برای فرزندان خود شیون بر دارد و هر یك از طفلان او را بیم سرما را بخوانند.
نماز را كه دیگر وداع گوی، كه از آن چیزی به جای نماند، مگر چون نشانه‌ای از جایی متروك و نا آبادتر از خانه سنگی كنار چشمه ذی العمق تو شب و روز بگذرانی، حالی كه شیطان، از میان رسنهای كفر و ناباوری، یوغها به دست دارد و در كمین است.
آب چونان نمك است، نهرها یخ زده است و دندانهای زمین ، فرو رفته در دمه، در پیشاپیشت جای دارد.
تا جایی كه گویی، بر جای هر گام در راهها، شاخهای آهوان سرخ رنگ كوهی روییده است.
و مردم، حالی كه ریشهایشان از برف سپید شده است، آب بینیشان روی بروتهاشان سرازیر است، چنانچون كسی افگار و پریش.
این سرمای سخت نود روز و ده روز است، كه بر روی هم صد روز شود و شبی را كه این صد روز به پایان رسد، شب سده گویند.
گویی مردم در شب سده [آتش بازی را] سپاهی‌اند كه آتش بر آنان حمله آورده است. بدین گونه ایشان با فریاد و غریو، از بیم به هر
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 57
سو كشیده شوند.
و گویی آنان، حالی كه با آن جامه‌ها از آتشبازی باز گردند، جامه‌هاای، در اثر پارگی و سوختگی، از غربال سوراخ سوراخ‌تر به تن دارند.
پس از این نیز (كه موسم باران است) چه اندیشی، درباره گل آلود شدن آنان، بر اثر گلابه‌ای كه همه راهها را بپوشاند.
دو ماه در میزان نیز، به هنگام راه رفتن، از بیم لغزیدن، جان آن مردم به لب آید.
و این قصیده دراز است ....
چون عبد القاهر بدین جای رسید [و در نكوهش همدان چنین به پا خاست و چنان سخنان آراست] ابن ابی سرح، روی بدو كرد و گفت:
سخن بسیار گفتی و بس نكوهیدی. سخت عیب جستی. و دراز خطبه‌ای خواندی. اگر این بد گفتاری، كه تو بدان جایش كشاندی، و این هذیان بسیار كه تو گفتی نمی‌بود، از پاسخ گفتنت بر كنار می‌ماندیم و به جای گفتگوی با تو به دیگر چیزها سر گرم می‌شدیم.
ای ابا علی- خدای گرامیت بداراد- هر چه در ما و هوا و زمین و شهر و ناحیه ما باشد شدنی است، لیكن هیچ گاه ما را جفاجویی نبطیان و سبكسری عراقیان و اخلاق خوزیان و بی‌وفایی كوفیان و تنگ نظری بصریان و بخل اهوازیان و بد رفتاری بغدادیان و جفاجویی مردم جزیره و درشت طبعی و نادانی شامیان نیست.
مردم جبل، از گرمای سخت و وبای بصره و كیك و مگس فراوان بغداد و رطوبت بطایح و اختلاف هوای مصر و افعی آن و كژدم اهواز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 58
و باد داغ آن و عقرب نصیبین و افعی سیستان آسوده‌اند.
و آیا حاصل بسیار و خیر و نعمت و آسایش و خوردن و نوشیدن، جز در پیش ماست، در همان زمستان، كه گزندگان در آن ناپدید شوند و حشرات در لانه‌های خود مانند و مگسها بمیرند و پشه‌ها از میان روند و آب خنك شود و جو گرمی دهد و هماغوشی لذت بیشتری بخشد و فرشها و پوشاكها و نعمت و ملوكیت و سخاوتمندی و جوانمردی نمودار شود. و تو هر گاه یك یك ناحیه‌ها و شهرها و خوره‌های اقالیم را بر رسی خواهی دانست كه شهری و اقلیمی، در شرق و غرب زمین و در دریا و خشكی و كوهستان و هامون، پیدا نشود كه چهار ماه گرما یا سرما نداشته باشد. ازین روی بود كه ابو دلف می‌گفت:
منم مردی در رفتار چون خسروان، كه تابستان در كوهستان، به سر آورم و زمستان در عراق.
و برای كارزار، جامه‌های جنگی پوشم و خود را در سینه زره‌پوشان افكنم.
بدین گونه ابو دلف، از سر نكورایی، چنین گزیده بود كه تابستان را در جبال گذراند، تا از باد داغ و مگس و گزندگان و حشرات و آب و هوای گرم عراق بیاساید، و زمستان را در عراق به سر آورد تا از زمهریر جبال و باد بسیار و نزم و گل و آلودگیهای آن جای در امان ماند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 59
هم ابو دلف گوید:
آیا مرا ننگری كه در هنگام دگرگونی احوال، تابستان در عراق زیم و زمستان در جبال؟
[بدین سان هم] سموم تابستان است و هم سرمای زمستان، آرامش باد تو را در آن حال [خوب] كه حالی [بد] را از تو باز گیرد.
پس بر پیشامد حوادث بشكیب كه حوادث جز تغییر یافتن و از میان رفتن كار نمی‌دانند.
اكنون چون آنچه را گفتیم درست شنودی و هر چه نقل كردیم تو را روشن گشت، سپس سنجیدی و اندیشیدی، خواهی دانست كه زندگی زندگی ماست و نعمت نعمت ما. زیرا كه سرما به از گرماست. چون تو آن هنگام كه این سرما را با آن همه رنجی قیاس كنی كه مردم عمان و بصره و سیراف و عراق از آزار سموم كشنده كشند و آن همه آزاری كه از هوای تیره سنگین و آب داغ تلخ و مگس و گشتك و گوزد و مار و كژدم و ملخ و مورچه و پشه و كیك و مگس بیابانی* 99 و گزندگان كشنده و حشرات بینند، [بینی كه درست گفتار ماست* 100.] و خود، شاهان جبل، جز در زمستان، زندگانی را زندگانی و نعمت را نعمت نشمارند. زیرا كه این هنگام است كه پر بهاترین فرشها را بگسترانند و زیباترین و گرمترین جامه‌ها را در پوشند، یعنی جامه‌هایی از پوست روباه، سپید و سیاه و فنك* 101 و سمور* 102 و قاقم* 103 و حواصل* 104 و وشق* 105 و دلق (دله)* 106 و فرشهای خز* 107 و ارمنی* 108 و دیبا و مرغزی* 109 و جز اینها از دیگر انواع خز و جامه. و هم آنان راست تارمه‌ها* 110 و گرز* 111 و خیمه‌های بزرگ و ایوانها* 112 و پرده‌ها و سراپرده‌ها و قبه‌های تركی و جامه‌های عدن و نیشابور و مرو و اصفهان. و خود در زمستان ما را پیدایی نعمت بیشتر است و نیكی و بركت فراوانتر و اگر زمستان و برف و سرما و باد و باران آن نبود،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 60
كشتی در تابستان نمی‌رویید، و پستان گوسپند و گاو و شتری شیر نمی‌داد، و درختی بار نمی‌آورد و شاخساری سبز نمی‌گشت. به همین خاطر است كه یكی از شاعران گوید:
اگر زمستان و منظره زشت آن نمی‌بود، آن چشم انداز زیبای بهاران جلوه كردن نمی‌گرفت* 113.
و در زمستان است كه پادشاهان، چون شب دراز شود و حشرات اندك شوند، از باده‌گساری لذت بسیار برند. همان كه دوست جان و حیات تن و سبب زیادت عمر و صحت جسم است. و به خاطر آن است كه كاخهای افراشته و مجالس آراسته و پشتیهای چیده، فراهم كنند. این، در زمستان است. و چون بهار فرا رسد باز ما راست باغ‌های پیوسته به یك دیگر و گلستانهای خرم و گلهای زیبا و آبهای روان و نسیمهای خوش و نزهتگاههای نظیف و هم ما راست گل‌ها و شكوفه‌ها و گلزارها و بركه‌ها، از آن دست كه در هیچ یك از شهرهایتان نیست. و خود انواع آنها را نشناسید. حتی پادشاهان و دیوانیان و توانگرانتان بسی كوشیدند تا از این گونه گلها در باغ‌ها و بوستانهای خود برویانند، لیكن هیچ یك در آنجا نرست، چونان زعفران و زرد لال (لاله زرد) و جاولال (گاو لاله) و كستج و سحاله و كركبیس و نسترن و ندیر و سوسن آزاد و جز اینها از دیگر گونه گلهای سرزمین جبل
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 61
كه جز در شهرهای ما در جایی نیست. و ما، به ویژه، ریباس داریم كه از آن بهره دارویی برند، و انواع میوه كه اگر گاهی به سرزمین شما آورند، بدان بالیدن گیرید و برای یك دیگر پیشكش فرستید. چون امرود نهاوندی و صینی و سیب شیری . و ما راست نیز آنچه از شیر سازند كه اندكی از آن را شما آرزو كنید. و از بیشتر دیوانیان عراق، درباره همدان پرسیدند، و هر یك در پاسخ می‌گفت: هر گاه گندم از ناوه و نان مهروان و گوشت شراهین به تو رسید، دست از هر چیز بدار. و در اهمیت چیزی كافی است كه متاع را به نام آن داد كشند، چنانكه نان را در مكه و مدینه، در ایام حج كه مردمان فراهم آمده‌اند و از راههای دور رسیده‌اند المهروانی، المهروانی، گویند.
و چون قباد خواص كشور خویش را بر رسید، سیزده جای را پرنزهت‌ترین جایها یافت: مداین و شوش و جندی‌شاپور و شوشتر و شاپور و اصفهان و ری و بلخ و سمرقند و باورد و ماسبذان و مهرجان‌قذق و تل ماستر و رود راور نهاوند، كه طول آن سه فرسنگ است. و در آن نود و سه دهكده پیوسته به هم هست با باغهای منظم و نهرهای جاری، گیاه خشكش زعفران و میوه‌هایش انگور و انار و گردو و بادام و سیب و امرود است و جز آن از گونه گونه میوه‌ها.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 62
یكی از دمشقیان كه سیر آفاق كرده بود و گرد شهرها گشته، مرا گفت: به غوطه دمشق و اسكندریه مصر و صنعاء یمن شده‌ام. خورنق كوفه و سواحل دجله و فرات و بغداد عراق و شبدیز كرمانشاهان و زرن رود اصفهان و جندی‌شاپور اهواز و شعب بوان شیراز و سر و سربان ری و مستشرف با كرخی و شاپور فارس را دیده‌ام، نیز راغ‌های همدان و سغد سمرقند و بلخ خراسان و دو رودخانه رزیق و ماجان مرو را دیدار كرده‌ام، لیك هیچ آبادیی ندیدم كه هوایش خوشتر و آبش گواراتر و نعمتش فزونتر از رود راور باشد.
تو چه گمان داری درباره آبادیی كه گیاه خشكش ریحان و زعفران بود و آشامیدنیش انگبین و روغن و میوه‌اش انگور و انار. شاعر گوید:
شهری است كه خاكش پر از بوته زعفران بود و آشامیدنیش انگبینی بود آمیخته با آب قله كوهساران.
چون سخن ابن ابی سرح بدین جای رسید، نماز فراز آمد و همه برخاستند. و ابن ابی سرح این بیت می‌خواند:
ان عادت العقرب عدنا لهاو كانت النعل لها حاضرة
اگر كژدم باز گردد ما نیز باز گردیم و پاشنه كفش را برای نواختن او آماده داریم.
نیز یكی از شاعران گوید:
خورشید كه به برج قوس رسد، تیره‌گون گردد و اروند چونان پرده‌یی بر روی همدان سنگینی كند.
بادهای زمهریری بوزد و با سوز خود هر جنبنده و جانداری را بسوزاند.
دیگر در آنجا هیچ نفسرده‌ای ننگری، حتی نفت و نفت انداز و كتران (قطران) هم بفسرند.
مردمان را بنگری كه میان بازار و خانه بیفسرده‌اند و از آمد و شد و جنبش باز مانده‌اند.
راهها و خانه‌هاشان پوشیده شده است و این پوشیدگی رو به افزایش
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 63
رود و از میان نخیزد.
پرندگان را در میان آسمان بینی كه باژگونه مانده‌اند و از سرما از پرواز افتاده‌اند.
سگانشان میان دو دیوار بفسرده‌اند، همان سگان كه روز مسابقه با اسبان هماوردی كنند.
جامه‌های پوست روباه نیز، كه در خوارزم استادانه پیراسته و درست شود، از سرمای همدان نگهداری نكند.
و جامه‌های سمور و فنك نیز، با آن كه سرما زده بتواند با آن جامه‌ها خود را همچند گرمای عمان گرم بدارد.
گرمی سوزان دوزخ نیز مردم را از سوز این سرما نگاه ندارد و آنان را بر دفع این زمهریر هیچ گونه توانی نیست.
آیا از این سرزمین تیغناك راه گریزی نیست؟ سرزمینی كه استخوانهایم در آن سستی گرفت و پاهایم بی حسی یافت.
راه گریزی به سوی كرج زیبا، سرای امیر ما، همان جا كه با همه زبانها ستایشش گویم.
كرج مبارك، كه پر از فراوانی و نعمت باشد، با آب گوارای چشمه‌ساران و باغستانها.
كرجی كه مردمش اهل تقوی و نیكی و دانش‌اند، و آنان را در سراسر گیتی همانندی نیست.

ذكر وطن دوستی‌

خدای بزرگ پاك، سرشت مردم گیتی را با وطن دوستی بیامیخت و هر گروهی را به شهری كه دارند سر خوش ساخت، و خاك و زمین آنان را در نظرشان محبوب كرد. اگر این سرشت خدایی نبود، سراینده شهر بالا، كرج را، با كوچكی و آلودگی و كمی بركت و بسیاری سرمایش، بر همدان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 64
برتری نمی‌نهاد.
لیكن خداوند، طبیعت‌های مردمان را گوناگون آفریده است. و اگر این اختلاف طبایع، و علل گوناگون در سرشت خلق نبود، هر كس زیباترین نامها و پر محصول‌ترین شهرها و میانه افتاده‌ترین كشورها را می‌خواست. و اگر چنین بود مردم جهان برای به دست آوردن مراكز و شهرهای پر محصول، با یك دیگر كشاكش و نزاع داشتند. و این است كه در مثل گفته‌اند: «خدا شهرها را با غریزه وطن دوستی آبادان داشت» .
عبد الله بن زبیر گوید: مردم از هیچ یك از مقدرات خود، چندانكه از وطن خرسند و خشنودند، قانع و راضی نیستند.
خدای، عز و جل، فرموده است: «وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَیْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِیارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٌ مِنْهُمْ* 114 - اگر ما بر ایشان فریضه نبشتیمی كه خویشتن را بكشید، یا از خان‌ومان خود بیرون شوید، نكردندی آن، مگر اندك كس از ایشان.» كه در این آیت دریغ از وطن را با دریغ از جان برابر كرده است.
زنی اعرابی را از شهرنشینان شوهر دادند و در شهر مسكن، او همی در آرزوی بادیه زارید و این شعر خواند:
سوگند به خدا، پوشیدن جامه موئین (عباءة) را- به شرطی كه چشمم به دیدار یار و دیار روشن باشد- از این جامه‌های نازك و شفاف، دوست‌تر دارم.
و خانه چه‌ای كه بادها در آن بوزند و بلرزه افتد، از كاخی سر برافراشته‌ام محبوبتر است.
و از این روی باشد كه گویند: روح لطیف آن است كه به زادگاه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 65
خود علاقه‌مند باشد و [به هنگام دوری] در آرزوی آن به سر برد.
دیگری گوید: حرمت شهرت بر تو، چونان حرمت پدر و مادر است.
زیرا كه غذای تو از آنان بوده است و غذای آنان از همان شهر.
گویند: سزاوارترین شهرها به دلدادگی، شهری است كه آبش را آشامیده‌ای و خوراكش را خورده‌ای. و گویند: سرزمین مرد دایه اوست و خانه‌اش گاهواره او.
ابقراط گوید: سرشت انسان با وطن دوستی آمیخته است. و نیز همو می‌گفت: به هر بیماری از غذای سرزمینش دهید، زیرا نفس به غذای سرزمین خود گرایش دارد.
دیگری گوید: نشانه خردمندان خوی گرفتن با دوستان و دلدادگی به وطن و خان‌ومان است.
و این شعر را دوستی برایم خواند:
همین اندوهم بس كه من در بغدادم و دلم در گرو سرزمینهای حجاز است.
هر آن گاه كاروانی برای رفتن به سوی حجاز آماده شود، شور دلدادگی به ساكنان دشتهای حجاز قلبم را می‌لرزاند.
سوگند به خدا، من نه به خاطر این كه تركشان كرده باشم، از آنان جدا شدم، لیكن سر نوشت محتوم است. و این دوری، سرنوشت بود.
گویند: اگر خواهی وافی كس و پایداری عهد و پیمانش بدانی، بنگر به دلدادگی او به وطنش و كشش دل او به دوستانش و سرشك او بر گذشته روزگارانش.
در باب وطن دوستی اگر سخن را پی گیریم، بس به درازا بكشد.
یكی از آنچه گذشت بس است. ان شاء الله.
مؤلف گوید: عبید الله بن سلیمان، در سال 284 با توانگران همدان قباله‌یی در پیوست كه مبلغ صد و هفتاد هزار دینار به كفایت بپردازند، یعنی دیگر هزینه‌ای [برای دیگر مرافق همدان] بر سلطان نباشد. همدان بیست و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 66
چهار روستاست كه دوازده روستا داخل قباله است: همدان، [و] فراوار، و قوهیاد باد، و انار مرج، و سفسان، و شراه بالا، و شراه میانه، و اسفیدجان، [و] اجم بالا، و فراهان، و روده، و ساوه. نسا و سلقان رود و خرقان نیز از آنها بود كه سپس به خوره قزوین نقل داده شد. همدان هفتصد و شصت و پنج دهكده است، كه كارداری آن از دروازه كرج است تا سیسر و عرض آن از گردنه اسد آباد است تا ساوه.
مؤلف گوید: سیسر را بدین نام، نامیده‌اند زیرا در دشت گودی جای دارد، در میان سی تپه كه از درون آن، سی سر آن تپه‌ها دیده بشود. نام دیگر سیسر، صدخانیه است یعنی صد چشمه* 115 چون منابع و چشمه‌های آن فزون است.
سیسر و اطراف آن، همیشه چراگاه مواشی كردان و دیگر كسان بود.
مهدی، امیر المؤمنین، یكی از موالی خود را به نام سلیمان بن قیراط، كه صاحب صحرای قیراط بود در مدینه السلام (بغداد) بدانجای فرستاد. شریكی بود او را سلام طیفوری نام، او نیز با سلیمان بود. و این طیفور پدر سلام، مولای منصور بود.
چون راهزنان و فتنه‌گران فزون شدند به دوران خلافت مهدی، در شهرهای كوهستان پراكنده گشتند، این ناحیه را پناهگاه كردند، راهزنی می‌كردند و به تپه‌های سیسر پناهنده می‌شدند و كس نمی‌توانست گرفتارشان كند. چه آن جای در مرز همدان و دینور و آذربایجان جای گرفته بود.
سلیمان و شریكش واقعه را به مهدی نامه كردند. او سپاهی گران به سوی آنان گسیل داشت و نوشت كه شهری بسازند و با گوسپندان و چوپانان خود در آن جای گیرند، و چهار پایان و اغنام را برای حفاظت از راهزنان در آنجا به دژ آرند. آنان شهر سیسر را بساختند و آن را بارو بر آوردند و مردم را در آن جای بدادند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 67
[مهدی] روستای ما ینمرج را، از آن دینور، و روستای جوذمه را، از آن آذربایجان از خوره برزه، ضمیمه سیسر كرد و كارداری مستقل بر آن بگمارد، كه خراج آن سامان را بدو می‌پرداختند. از این پس باز، به روزگار رشید، راهزنان فراوان پیدا شدند و سیسر را ویران كردند. رشید امر كرد تا آن را بساختند و بارویش بر آوردند. آنگاه هزار مرد، از یاران خاقان حارثی سغدی، به نگهبانی آن موظف كرد، كه تا هم امروز قومی از فرزندان آنان در سیسرند.
پس این هنگام، در آخر روزگار رشید، مرة بن ابی مره ردینی عجلی، روی به سیسر نهاد. عثمان اودی خواست مغلوبش كند، اما بر او- كه آذربایجان را در دست داشت- چیره شدن نیارست. مرة بن ابی مره (پس از چیرگی بر سیسر)، در روزگار محمد بن رشید، خود بر پایه مقاطعه‌ای معین، خراج سیسر می‌گزارد، تا آشوب پدید گشت. و از پس آن آشوب، چون كار بر مأمون راست شد، سیسر از عاصم بن مرة (ابن ابی مره) باز گرفته شد و از دست او در آمد و جزء ضیاع خلافت شد.

شیر همدان‌

از شگفتیهای همدان، شیر سنگی است كه بر دروازه شهر جای دارد.
گویند: آن شیر طلسم سرماست و ساخته بلیناس رومی صاحب طلسمات است، كه قباد بزرگ چون خواست آفات شهرهای خود را ببندد و طلسم كند، او را بدان جای فرستاد. پیش از آن چنان بود كه از بسیاری برف، اسب سواران در برف می‌شدند. بلیناس آن شیر را ساخت- آن تندیس شیری است بزرگ از سنگ در برابر اروند، همان كوه سر بر آورده بر
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 68
همدان- و بدین گونه آن برف و سرما اندك شده سپس در سوی راست شیر، طلسمی برای مار ساخت، مار آنجا نیز اندك شد. طلسمی دیگر كژدم را ساخت، كژدم كم شد. طلسمی دیگر فرو رفتن در برف را ساخت و مردم از آن آسودند. طلسمی دیگر، در پشت آن، برای كیك ساخت و كیك اندك گشت. طلسمی دیگر تب گرم را ساخت و تب گرم بكاست.
مردم همدان به بلیناس خواری روا داشتند. او بدین خاطر، بر فراز اروند طلسمی مشرف بر شهر ساخت، از آن پس جفاجویی در مردم در گرفت.
و طلسمی در برابر ساروق همدان كرد، بدان گونه كه زیر پای مردم جای گرفته بود. پس مردم با پادشاهان مكر كردند و در نتیجه خسروان، جایگاه سلاح و ساز و برگ جنگی را از آن نقل دادند. طلسمی دیگر برای جنگ و لشكركشی ساخت، بدین گونه آن جای هیچ گاه از لشكری یا جنگی خالی نمی‌بود.
محمد بن احمد حاجب، این اشعار را از خود، در وصف شیر همدان برایم خواند:
هان ای شیر، كه روزگارانی دراز است كه بر این جایی و با آن همه رویدادها و حوادث روزگاران پایدار مانده‌ای.
تو در اینجا خانه كرده‌ای و به هیچ گونه اندیشه برخاستنت نیست، گویی دروازه‌بان همدانی.
بنگرم كه تو با گذشت روزها شادابتر شوی، گویا از دستبرد روزگار، امان یافته‌ای.
آیا روزگار پیش از تو بوده است یا تو پیش از روزگار بوده‌ای- تا بدانیم- یا هر دو از یك پستان شیر نوشیده‌اید؟
تو و روزگار دو بیگانه‌اید كه هر یك را تباری دیگر است، یا نه، كه دو برادرید؟
اگر تو سخن گفتن بتوانستی، چون داستانسرایان بنشستی و ما را از
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 69
مردم هر زمان خبر دادی.
اگر تو جان داشتی و خوراك بخواستی، همه جانوران را بر بینداختی.
این توئی كه نه از فرتوتی هراسی و نه از مرگ پرهیزی، چه از دم شمشیر و تیزی نیزه بیمت نیست.
اما همین تو، به زودی به گذشتگان پیوندی، اگر چه پیكر تو از «حری» و «ابان» پایدارتر است.
ابو محمد عبد اللّه بن محمد بن زنجویه نیز این اشعار را از خویشتن برایم خواند، كه در آن شیر همدان و هر تندیس و صورت ناموری را كه در زمین هست، وصف كند:
آیا به خاطر این برق درخشنده فروزان و آواز حزن‌انگیز كبوترانی كه بر فراز شاخساران بخوانند، از خواب جسته‌ای؟
یا به روزگار جدایی، خیال زود گذر دوست به خواب تو آمده است، و تو سرمست خاسته‌ای و پیوسته بیدار نشسته‌ای و به ستارگان چشمك- زن خیره شده‌ای؟
یا سر گرم اندیشه شیر بیشه‌ای خوش منظر هستی كه روزگاری است از همدان نخیزد.
بر آن صخره‌های سخت فرود آمده است، گویی در آن اندیشه است كه به روی آهوانی كه از سوی راستش در گذرند، برجهد.
در تابستان بادهای داغش بسوزانند و در زمستان سرما و زمهریر سوزان.
هنگامی كه بادها از دامنه اروند ما بوزند [از پیكر شیر كه گذرند] گمان بری كه آوای آن، بانگ سپر نیزه داران است.
هنگامی كه از دل ابر، غرش تندرهای پیاپی همی خیزد، او با بادهای سرد بر خورد، لیكن با دندانهای نمایان شده و چهره‌ای
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 70
سپر گونه.
و چون بارانهای پیاپی بهار بارند و گلهای بهاری با بویهای خوش خود شكفته شوند، شیر را بنگری كه از سر خوشی نسیم بهاران، لبخند زند و اروند را- چون كسی كه در آغوش گیرد- تهنیت گوید.
اگر او را فهم بودی، از احوال آنان كه دستخوش فنای روزگاران گشته‌اند، و از هر واقعه مهمی خبر دادی.
و همی گفتی: یقینا مرد را پرهیزگاری نگاه دارد و نجات هر كس در پیمودن راه روشن است.
روزگاران به همین‌سان بگذرد و شیر را خواست شكاری و از جای جنبیدنی نیست، به كردار اسب نیكوی بالیده خسروی:
شبدیز كه در طاق ایستاده است و خسرو پرویز با زیبایی و شكوهمندی نمایان خود بر فراز آن جای دارد.
چنان نیست كه خسرو، با كردار غرور آمیز خود، در روز جنگ بر آن نشسته باشد و نه آن كه اینك اسب او در دریای لشكری شناور باشد.
پرویز دیگر از فراز شبدیز نخیزد، چنانكه شیر نیز سر برخاستن از همدانش نیست.
همچنان در تدمر، دو صورت است كه هماغوش شده‌اند و در زیبایی و جمال، چونان دختران ضارح‌اند .
از این درنگ دراز خسته نشوند و چه بس دیر كه بر دگرگونیهای خستگی آور روزگار، شكیبایی كرده‌اند.
در سرزمین عاد نیز اسب سواری است كه مردمان را با آبی كه از چشمه چشمش ریزد، سیراب كند، آبی چونان فرات روان در رود بسترها.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 71
در آن هنگام كه ماه حرام گذشت، و آن آبدانها سرریز گشت ، چشمه چشم آن سوار نیزه دار نیز بخشكد.
در سرزمین وادی الرمل، نیز در دل هامونهای بی نشان، پیش از هلاكت، پند پند آموزی به دیدار تو بشتابد.
و آن اسبی است درشت پیكر كه دست راست خود را بالا آورده است، بدین نشانه كه دیگر راهی برای راه پیمایی نیست.
در فارس نیز، پیكره شاپور تصویر شده است، تا در طول روزگاران پندی باشد. و چنین است كه گوئی به ستایشگری ستایشگران گوش فرا داده است.
این چكامه را بپذیر، و چون دادگران سخن گوی، چه آن كس كه به دانستنیهای خود بخل ورزد، چون گشاده دستان نخواهد بود.
من پیش از این، قصیده‌ای كرده بودم و آن را از الفاظ زیبا ریخته و پرداخته بودم و كیست كه از سر پرخاشخویی و برابری بدان شك آورد؟
آن را با قافیه سین پیراسته بودم، اكنون با قافیه حاء پرداختم و آن پر است از عجایب، عجایبی درست و راهگشای.
و هر گاه تو نپسندی، آن را با قافیه ضاد بپیرایم. من در هنر خویش از گوهر طبعی كه در جانم نهفته است مایه گیرم.
مكتفی بالله، خواست شیر را به بغداد برد. در آن باره به حمد بن محمد، و الی همدان، نامه كرد. همدانیان پیش حمد آمدند و گفتند: این طلسم شهر ماست و بردن آن درست نیست. حمد، واقعه را به وزیر نامه كرد. وزیر نوشتش كه مبلغ هزینه و وسیله‌ها كه برای حمل شیر لازم است بر شمار، تا پیلانی چند تو را بفرستیم و تو با شتاب آن را به بغداد حمل كنی.
حمد این بار، با یكی از حكیمان رای زد. آن حكیم گفت: شیر را از راه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 72
این گردنه‌ها بردن، بخصوص در سراشیبی‌ها ناشدنی است. حمد به و زیر نوشت كه از حمل آن درگذر.
نیز در همدان صخره‌ای هست بزرگ، در جایی به نام تبنابر از دارنبهان، در دامنه كوه، كه در آن صخره، دو طاق مربع حفر شده است به طول دو قامت در سطحی پهن. در هر طاق سه لوحه طولی كنده شده و هر لوحه را بیست سطر كتیبه است. و این نوع كتیبه را كشته* 116 نامند.
گویند: اسكندر از همدان بگذشت، چون این صخره را بدید، فرمود تا آن را بخوانند . چون خواندند در آن چنین بود:
«راستگویی میزان خداوند است كه عدالت بر آن چرخد. دروغ پیمانه شیطان است كه ستم بر آن چرخد. و این دو، در میان شهرها و مردمان به تكاپو شوند. هماغوش گردند و در هم آمیزند. آنجا كه راستی بر دروغ پیروز گشت، عدالت بر ستم پیروز شده است. آنجا كه دروغ بر راستی چربید، ستم بر عدالت چربیده است. بدین گونه گناهان زمین را پر كنند.
پس راست گوئید اگر چه به اندازه یك موی باشد. زیرا راستی فروغی از فروغهای خدای عز و جل است. از دروغ دوری كنید، اگر چه به اندازه یك موی باشد. زیرا دروغ ساز و برگی از ساز و برگ‌های شیطان است. راست گوئید به هر كس به شما راست گوید، كه از راستی راستی زاید. و دروغ مگوئید به آن كس كه به شما دروغ گوید، كه از دروغ دروغ زاید. زیرا جولانگاه راست و دروغ را، طبیعت و جنس خود آن دو بسازند. بدین گونه‌ای دانایان، راستین راست باشید، تا دهانتان [در اثر فروغ سخن راست] همی پر از نور باشد* 117. دروغگو مباشید تا لعنت و نفرین به زبانتان نرسد.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 73
چه، من خود سخنی راست به نام خدا آغاز كردم. و بر سر آب رفتم و سخنی دروغ به نام شیطان آغازیدم و در ژرفای تاریكیها فرو افتادم. بدین گونه، توبه خود را از آن یك دروغ، چنین در نظر گرفتم كه این پند را در این صخره به یادگار گذارم. بدان امید كه پند نیوشی از آن پند گیرد. بدین‌سان این پند گویا را از این سنگ خاموش فرا گیرید.» من و عبد الله بن محمد بن زنجویة بن مهران كه خود از تخمه دهقانان همدان و دارندگان ساروق و دژ آن بود، [در پای صخره] ایستاده بودیم، من سر گذشت اسكندر را برای او گفتم و او این اشعار را از خود برایم خواند:
تو را قهوه نوشیدن و با حور پیكران به سر آوردن بس است، كه تو در این پیرانه سر عذری نخواهی داشت.
پیری، پیشاهنگ مرگ است. بدین گونه آیا تو خویشتن از لهو و لعب باز می‌داری؟
ای خردمند، چه بسیار پند كه تو را هست، لیكن اگر بیم دادگان را بیم دادن سودمند افتد.
[از این بسیار یكی] كتیبه دامنه اروند است، در دل صخره‌ای از روزگاران شاپور.
راستی، میزان خدای بخشنده است، آن خدای كه پس از هر سختی، آسانی آورد.
دروغ پیمانه ابلیس نفرینی است، همانكه ما را از جایگاه حوریان بدر كرد.
ای راستگو، همانا دهان تو، به بركت راستی از فروغ پر است.
و ای دروغگو (ای شهادت دهنده به دروغ)، همانان تو در ژرفنای گرداب تاریكی فرو افتاده‌ای، همانا من سخنی به نام خدا آغاز كردم، تا بر سر آبهای ساحل طوفانی گام نهم.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 74
بدین گونه همواره بر سر آب همی رفتم، دریا از آن من بود و خیزابه‌ها چونان مأمور فرمان بر من بودند.
سخنی دیگر به نام ابلیس گفتم و پیوسته در درون تاریكی تاریك افتادم.
تو را همین بس است كه من از آن دروغ توبه كردم و به سوی خدای باز گشتم و تو را در دل این سنگ سخت پند همی دهم.
این پند را از صخره‌ای بیاموز، پندی كه تا در صور رستاخیز بدمند بر جاست.
یكی از حكیمان گوید: چنین یافتیم كه مردمان پیش از ما، درشت پیكرتر بوده‌اند و با خردی از آن هم برتر. نیروشان فزونتر بوده است و كار آزمودگیشان از آن فزونتر. عمرهاشان درازتر بوده است و در سایه عمر دراز تجربه‌هاشان در كارها دامنه دارتر. این بود كه دیندارشان در كار دین از نظر علم و عمل از ما پیشتر بود و دنیا دارشان نیز. و چنین یافتیم كه آنان دانائی و فضل را تنها برای خویشتن خویش نمی‌خواستند، از این روی ما را در هر علمی كه برای دنیا یا آخرت آموخته بودند شریك ساختند. به همین مقصود كتابها و نوشته‌هاای جاودان به جای گذاشتند. و تا بدانجا این را مهم شمردند كه اگر یكی از ایشان را دری از حكمت و دانایی گشوده می‌شد و او در شهری بود كه مردم، اهل و پذیرای آن نبودند، حكمت خود را بر سنگی سخت می‌نگاشت. چون دریغ داشت كه از میان برود و به دست آیندگان نرسد. این بود كه كتابها و نوشته‌هاای پاینده، از دانش خویش نوشتند. كردار آنان در این باره، چون كردار پدری مشفق بود درباره فرزندی مهربان.
این دانایان آهنگ جایهای پر آوازه و شناخته می‌كردند- كه این چنین جاها، برای پایدار ماندن در سراسر روزگار، مناسبتر، و از دسترس فرسودگی دورتر است- و نوشته‌ها در آنها جای می‌دادند. چنانكه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 75
برقبه غمدان و بر عمود مارد و بر ركن مشقر و بر ابلق فرد و بر [مسله] نیل مصر و بر در كلیسای رها و بر دروازه قیروان و بر دروازه سمرقند و بر صخره تبنا بر همدان، كتیبه‌هاای به جای هشته‌اند.

نمكزار فراهان‌

مردم جبال گویند: از شگفتیهای سرزمین ما نمكزار روستای فراهان است. آن، شبه دریاچه‌ای است كه درازایش چهار فرسنگ و پهنایش نزدیك به یك فرسنگ است. به روزهای پاییز كه روستاییان بذر افشانی را نیازیشان به آب نیست، همه آبها به این دریاچه بندند. و بدین گونه در سر تا سر پاییز و زمستان آبها در آن ریزد. چون بهار آید و نیازمند آب شوند، آبها را از آن ببرند. سپس همه آن آب كه در آن ماند نمك شود. و كردان و چوپانان آن نمك را به همه شهرهای جبال برند.
كلبی گوید: این دریاچه را بلیناس طلسم كرده است، كه تا استفادت از آن آزاد بود بماند و چون جلو گیرند بخشكد.
در این روستا (فراهان) دهكده‌یی است به نام فردجان و در آن آتشكده‌ای كهن است. و آن یكی از آتشهایی است كه مجوسیان در حق آن غلو كرده‌اند. چونان آتش آذرخره و آتش جمشید- و این نخستین آتش است- و آتش ما گشنسب ، و این آتش كیخسرو است. مجوسیان درباره این سه آتش غلو كردند و سخنشان خردپذیر نبود. چنانكه گفتند: زردشت
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 76
را فریشته‌ای همراه بود و نزدیك گشتاسب به پیغامبری او گواهی داد. سپس آن فریشته آتش شد.
آتش جمشید، كه همان آذر خره است، در خوارزم بود. انوشیروان آن را به كاریان آورد. چون عرب حكومت یافت و مجوسیان بیم كردند كه آن را خاموش كنند، دو بخش كردند. بخشی را در كاریان داشتند و بخشی را به فسا بردند. و گفتند: اگر یكی فرو میرد دیگری بماند.
آذر گشنسب، آتش كیخسرو در آذربایجان بود. انوشیروان آن را به شیز آورد. آتش زرد هشت به نیشابور بود و جابجا نشد. آن یكی از آتشهای بزرگ مجوس بود. از آن آتشها كه مجوسیان درباره آن غلو كردند. آتش آذر گشنسب فراهان است.
متوكلی گوید: یكی از مجوسیان كه آن را دیده بود، مرا حكایت كرد كه چون مزدك بر قباد پیروز شد، گفت: وظیفه آن است كه تو همه آتشها را باطل كنی مگر سه آتش اولین را. قباد این كار بكرد. همچنین آن مجوسی گفت: آتش آذر گشنسب بیرون آمد، تا در آذربایجان به آذر گشنسب رسید و با آن آمیخته گشت. و هر گاه آن را افروختندی، آتش آذر گشنسب سرخ پیدا و ظاهر گشتی و آتش آذر گشنسب سپید . چون مزدك را بكشتند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 77
دیگر باره مردم آتشها را به جاهایی خود باز گردانیدند. آتش آذر گشنسب را در آذربایجان نیافتند. پیوسته آن را بجستند و بر اثرش همی رفتند تا معلوم كردند كه به فردجان باز آمده است. و آن آتش پیوسته، در همان آتشكده بود، تا سال 282 كه برون تركی، امیر قم، بدان جا آمد و بر باروی آن منجنیقها و گردونه‌ها گذارد و آن را گشود و بارویش را ویران و آتشكده را زیر و زبر كرد و آتش را فرو نشاند و آتشدان را به قم آورد. از آن روز آن آتش از میان رفت.
و زردشت خود، چون سرد سیری شهرهایشان بدید، آنان را گفت كه مبادا از رعایت آتش غافل مانند و ایشان را به پرستش آن امر كرد.
گویند: در یكی از روستاهای همدان، چشمه آبی است كه از زمین بجوشد و چون از محل خود برون شود و از چشمه بر آید، به سنگ بدل شود.
درباره شب یمانی نیز گویند آبی است كه از كوهی بلند بچكد، چون به زیر كوه ریزد سنگ شود كه همان شب است. نوشادر نیز چنین است و كانش در كرمان است، به دره‌یی در آنجا، بدین گونه كه هر گاه گرد آید سنگ شود.

مناره سنب نشان‌

مناره سنب نشان (سم نشان- ذات الحوافر) در همدان است. این مناره بزرگی است كه نمای خارجی آن را از سنبهای گوران و میخهای آهنین ساخته‌اند. و آن در روستایی است به نام و نجر، در دهكده‌یی به نام خسفجین .
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 78
سبب ساختن آن چنین بود، كه منجمان شاپور بن اردشیر، او را گفتند: پادشاهی تو به زودی از میان برود، و تو سالیانی دراز نگون بخت شوی. و تا به بینوایی رسی، سپس پادشاهی تو را باز گردد. اكنون خود بگزین كه در جوانی به این سرنوشت رسی یا بر سر پیری.
گفت: نشانه باز گشت پادشاهیم چیست؟
گفتند: هر گاه نان زرین بر سفره آهنین خوری، این است نشانه باز گشت پادشاهی تو.
شاپور بگزید كه این سرنوشت در جوانی بیند. بدین‌سان از پادشاهی كناره كرد و تاج و تازیانه و پیراهن خود در انبانی هشت. آنگاه در آمد و همی نشیب و فرازها پیمود، تا بدین دهكده رسید و مزدور بزرگ آنجا شد. و آن انبان به امانت نزد آن بزرگ بنهاد. همه روز برزیگری می‌كرد تا شب می‌رسید. به شب نیز آن مرد او را برای راندن جانوران وحشی روانه می‌كرد. یك سال تمام بر این گونه بود. مرد شاپور را شایسته اعتماد یافت و امین و خواهان او شد و برترش دانست. بدین گونه یكی از دختران خویش به زنی به او داد. چون دختر را پیش شاپور بردند، شاپور كناره همی گرفت و به او نزدیك نمی‌شد. چون یك ماه بر اینسان گذشت، دختر گله نزدیك مادر برد. پدر دختر را از زنی شاپور در آورد. و او همین گونه همی بود و كار همی كرد. پس آن، مرد از او خواست كه با دختر میانه‌اش همسر شود، و شاپور را زیبایی و دانایی و خردمندی دختر را بر شمرد. شاپور او را به زنی بستاند. لیكن چون دختر را پیشش آوردند، باز كناره بگرفت و نزدیك او نشد. چون ماهی چنین گذشت، دختر گله بر مادر برد. مرد باز دختر از زنی شاپور به در آورد. و شاپور همی بود و كار همی كرد. دیگر بار آن مرد خواست كه با دختر خردش همسری كند، و شاپور را زیبایی و دانایی و خردمندی دختر را ستود، شاپور با آن دختر همسر شد، لیكن همانسان كناره گیرنده و نزدیك دختر ناشونده. چون از شدن دختر به سرای شاپور ماهی بشد، روزی مادر نزدیك دختر شد و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 79
چگونگی زندگی او را با شوهر باز جست. دختر گفت: در بهترین و شادمانه ترین حالیم. شاپور چون شكیبایی دختر بدید، با او همخوابه شد. دختر از شاپور بار بگرفت و او را پسری بزاد. چون چهار سال بر این حال گذشت، روزی از روزها، چنین شد كه در دهكده عروسی بود. و همه مرد و زن دهنشین بدان جشن رفته بودند. زن شاپور نیز به بزم آمده بود. شاپور در صحرا به سر می‌آورد. چون همه در كار عروسی بودند، در همه روز خوراكیی برای شاپور نبردند، تا پس از شامگاه كه زن شاپور به یاد شوی افتاد و دانست كه او را خوراكی نبرده است. در حال به خانه شد و چیزی جست تا شوی را برد. جز گرده‌ای نان ارزن چیز نیافت. آن را بر گرفت و نزدیك شاپور آورد.
شاپور كشت را آب می‌داد و در میانه او و زن جویی بود. زن نتوانست تا پیش او رود. شاپور بیلی را كه با آن آبیاری همی كرد پیش آورد، زن گرده را بر آن نهاد چون شاپور بیل پیش رو گذاشت و گرده را شكست و دید بس زرد گونه است و بر آهن قرار یافته، به یاد گفته اخترگران افتاد. گفت همانا كار من به سر رسید و نگون بختی من به سر آمد. چون زن از نزدیك او برفت، بر خاست و خویشتن در جوی شست و شوی داد و به خانه شد و زن را فرمود تا آن انبان بیاورد. زن انبان بیاورد. شاپور افسر و پیراهن به در كرد و جامه پادشاهی در پوشید. چون پدر دختر، او را دید، در برابرش دست به سینه نهاد و به خاك افتاد و او را چونانكه به پادشاهان درود گویند درود گفت.
شاپور تازیانه خویش در آورد و به پدر دختر داد و گفت: آن را بر در دهكده بیاویز و به بار و بر شو و بنگر تا چی بینی.
مرد فرموده شاپور بگزارد و باز گشت و گفت: ای پادشاه بینم كه لشكر همی آید. بدین گونه در كمترین فرصت دسته‌های پراكنده سواران، از هر سوی آمدند. و شاپور را جستند. هر سوار چون تازیانه را می‌نگریست، فرود می‌آمد و به خاك می‌افتاد. چون همه سپاه گرد آمدند، شاپور بر تخت نشست، و با وزیران و بزرگان مردم، رنجهایی كه در این مدت دیده بود، بگفت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 80
یكی از وزیران گفت: ای پادشاه تو خوشبخت شدی. خدای تو را عمر دراز دهاد. ما را بگوی در این دراز مدت، چه بهره‌بردی؟
گفت: بهره‌ای جز یك گاو نبردم. آنگاه فرمود تا آن گاو را آوردند.
گفت: این است آن گاو، اگر كسی خواهد مرا بزرگ دارد این گاو را بزرگ دارد. بدین گونه مردم، از هر سوی به جانب گاو آمدند و زر و زیور و درهم و دینار بر آن ریختند. تا بی شمار و بی اندازه چیز گرد آمد. آن دم شاپور پدر دختر را گفت: همه این خواسته فروگیر. برای دخترت بگیر. و باز بر سر سخن خویش شد.
وزیری دیگر گفت: ای پادشاه پیروز، سخت‌ترین چیزی كه بر تو گذشت چه بود؟
گفت: جانوران هامون را از كشتزاران راندن به شبها. چه، آنها در رنجم افكندند و خوابم در ربودند و به جانم چنگ انداختند. اكنون هر كس بزرگداشت من خواهد، تا جایی كه شدنی است، برای من از آنها شكار كند. تا از سمهاشان بنایی سازم كه در آینده روزگاران و پس از گذشت شبان و روزان، یادی از ما به جای ماند.
پس از این سخن شاپور، مردمان برای شكار جانوران، به هر سوی پراكنده شدند و بی شمار از آنها شكار كردند. سپس شاپور فرمود تا دست و پای آنها بریدند و سم آنها در آوردند. از آن پس بنایان را فرا خواند، تا مناره‌اییش بزرگ ساختند، به درازای سی گز، در پهنای بیست گز و آن را با آهك و سنگ، استوار و بی درز بر آوردند. سپس سمها را بر آن نشاندند و با میخهای آهنین استوار كردند. تا همه بنا چونان مناره‌یی شد از سم.
چون ساختن آن پایان گرفت، شاپور در برابر آن بنشست و در آن به دقت بنگریست. بنا را بس زیبا و ظریف دید. به سازنده آن كه هنوز بر فراز بود، گفت: تاكنون چنین بنایی برای كس ساخته‌یی؟ گفت: نه، گفت:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 81
اگر كسی تو را فرماید تا چنین بناییش بسازی آیا توانی ساختن؟ گفت: آری و به از این نیز توانم ساخت. شاپور گفت: به خداوند سوگند چنانت سازم كه پس از من دیگری را چنین بنا نسازی. آنگاه بر سر مركب خویش نواختن گرفت و راهی شد. سازنده مناره گفت: ای پادشاه. اگر ناگزیر مرا بكشی، نزد پادشاهم حاجتی است. شاپور گفت: بگو، گفت: پادشاه بفرماید تا چوبیم دهند تا خویشتن را پوششی سازم و در آن مانم تا مرگم در رسد، و تا كركسان و مردارخواران پاره‌ام نكنند. شاپور گفت: آنچه خواهد او را بدهند. و بدین گونه چوبیش دادند. او از آن چوب برای خویشتن بالهایی بساخت، و به هنگامی از شب، آن بالها بر پیكر خود استوار بست و خویشتن بر آن بالها سوار كرد و به زمین فرود آمد و آسیبش نرسید و روی به گریختن نهاد، و جستندش و نیافتند چون خبر او به شاپور رسید گفت: خدایش بگشاد، چه بس استوار كار بود و چه صنعتگر دستی داشت؟
شاپور از آن پس، به دار الملك خویش باز گشت. و بدین گونه آن مناره تا هم امروز پایدار مانده است. یكی از شاعران، در این باره گوید:
من به هر شهری بناهای مردمان دیده‌ام، و هیچ بنایی چونان ذات- الحوافر ندیدم.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 82
بنایی است شگفت‌انگیز كه مردمان همانندش ندیده‌اند و از روزگاران پیشین نیز نشنیده‌اند.

ذكر كالاهایی كه خداوند بزرگ ویژه شهرها كرده است:

خداوند، عز و جل، به لطف خویش، هر كالایی را ویژه شهری كرده است* 118 و هر اقلیمی را چیزی بخشیده است، كه دیگر جایها خود آن را ندارند.
اگر جز این می‌بود، شالوده بازرگانی ریخته نمی‌شد، و بنیاد صنعتها از میان می‌رفت، هیچ كس خود را به غربت نمی‌افكند، و هیچ مرد رنج سفر بر خود هموار نمی‌كرد، مردم ارمغان آوردن را رها می‌كردند و خرید و فروش و داد و ستدی نمی‌ماند.
جز اینكه خدای، عز و جل، هر ناحیتی را، در هر هنگام، گونه‌یی محصول داد و دیگران را از آن محروم داشت، تا هر یك به شهر آن دیگری سفر كند، و هر مردمی از كالاهای مردم دیگر بهره یابند، تا قسمت بندگان به اعتدال باشد، و اندازه معاش و زندگی همگان منظم ماند.
خداوند، عز و جل، خود فرموده است: «نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا، وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ، لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا* 119- ما در جهان وسائل زندگی را میان خلقها بخش كردیم. و برخی را در مرتبه بالاتر نهادیم، تا گروهی، گروه دیگر را به كار وا دارند .» و در تفسیر این كلام خدا: «وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها* 120- و در هر سرزمینی روزی آن را اندازه كرد.» گوید: این است كه مثلا كاغذ را در سمرقند و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 83
بردی را در مصر جای داد.
پس همین حكمت راست كه خدای، عز و جل، انواع بوی خوش و جواهر چون یاقوت و الماس و دیگر سنگهای گرانبها، و كرگدن و پیل و طاوس و انواع عود و عنبر و میخك (قرنفل)* 121 و سنبل* 122 و خسرو دارو (خولنجان)* 123 و دارچین و نارگیل و هلیله و توتیا* 124 و نیزه و تعلیمی و دارپرنیان (بقم) و چندن (صندل) و آبنوس* 125 و فلفل و چیزهای شگفت بسیار به هند و سند داد.
و مردم چین را اهل صنعت كرد. و كالاهایی ویژه به آنان داد، چون حریر و ظروف چینی و انواع زین* 126، و دیگر ابزارهای استوار شگفت ساخته نیك پرداخته. چینیان مشك نیز دارند، لیكن خوب نیست. گویند هنگام آوردن از راه دریا، به خاطر دوری راه، فاسد شود.
و به رومیان، علوم و آداب و فلسفه و قوانین و هندسه داد. نیز مهارت در ساختن آب انبارها* 127 و اركها و دژها و چاه غله‌ها و پلهای كوچك و بزرگ و كیمیاگری و نیز دیبای رومی و بزیون* 128 و میعه* 129 و مصطكی* 130 (كندر رومی).
سپس این شهر نوبه* 131 و ویژگیی كه در تیر اندازی دارد. زیرا آنان تیراندازانی ماهرند، و نیز آنان راست اسبان شگفت‌انگیز و بس تیزرو. و در شهرهای آنان، كان زبرجد و زر هست. و زی آنان، چون زی عرب است. گوییا سرزمینشان بخشی از یمن است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 84
و مردم مغرب راست استرهای بربری و كنیزكان اندلسی و نمور* 132 زنگباری.
و مصریان راست نیل و ماهیان شگفت انگیزی كه در آن است و اسب و نهنگ (تمساح)* 133 و هم آنان راست ماهی رعاد* 134 و ریگ ماهی (اسقنقور)* 135 و جامه‌های دبیقی و شطوی و كتانهای نرم موزون و مسیر* 136.
و دیگر انواع لباسها و جامه‌های كتان و پشمی و استرهای مصری و الاغهای مریسی و پوشاكهای تنسی و اسكندرانی.
و مردم یمن راست حله‌های یمانی و جامه‌های سعیدی و عدنی و در شهرهای آنان است اسپرك (ورس) و كندرو اسبهای مهری و شمشیرهای یمانی.
و در آنجاها بوزینه و نسناس نیز هست و عجایب دیگر.
سپس عراق است كه خود قلب زمین و خزانه پادشاه بزرگ است.
خداوند، عز و جل، اهل كوفه را به ویژه، بافتن وشی* 137 و خز داده است و هم گونه گونه میوه‌ها و خرماها و خرمای قسب* 138 كه مانند آن در بصره و اهواز و بغداد و حجاز نیست، چونان هیرون و مشان و قسب العنبر و نرسیان، و روغنهای خوشبوی فراوان.
و خود درباره عجایب بغداد هر چه خواهی بگوی، زیرا آنچه كه از انواع بازرگانی و صنعت در شهرها پراكنده است، در بغداد گرد آمده است.
و آنان راست چیزهایی كه دیگران را نیست. یعنی: جامه‌های سپید مروی و جامهای بلورین محكم و بشقابهای چوبین و جامها و آبخوریها و كاسه‌های سنگی بزرگ و نیز دارش (چرم سیاه) و لكاء (چرم سرخ)* 139 ویژه بغدادیان است. و در این دو، شگفت مایه‌یی است، و آن این است كه دارش را در این سو درست كنند و لكاء را در آن سو . بدان گونه كه اگر دارش‌سازان بكوشند تا در آن سو كه لكاء سازند دارش بسازند نتوانند. و همین سان،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 85
لكاءسازان اگر بكوشند تا در آن سوی كه دارش سازند، لكاء بسازند نخواهند توانست. آنان خود این را آزموده‌اند و دیده‌اند كه تباه شده است.
و همانا معتصم بالله، كاغذسازان را به سر من رأی (سامرا) آورد، كه دارای آن آب و هواست، و آنان را امر كرد تا در آنجا كاغذ بسازند. لیكن ساخته نشد مگر كاغذهای خشكی كه زود خرد می‌شد.
و مردم خوره دجله و عراق و میشان (میسان) و دشت میشان (دست میسان) راست ساختن و بافتن پرده‌ها و فرشها و میسانی و حریر و درانك* 140 و دورنك* 141 و جز آن از دیگر انواع فرش و گستردنی كه دیگران را نیست.
و بصریان راست نخلستانها و انواع خرما كه مانند آن در همه خورده‌های خرما دار نیست.
جاحظ آورد كه به روزگار معتصم، مردم اقسام درختان خرمای بصره را بر شمردند. همانا، بجز خرمابنان مدینه و مصر و یمامه و بحرین و عمان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 86
و فارس و كرمان و كوفه و اطراف آن و خیبر و دهستانهایش و اهواز و خرما بنانش، به سیصد و شصت قسم رسید، همه نخلهایی پر حاصل و معروف* 142 و نفیس و زبانزد و نو ظهور و كم مانند و خوشبو و شگفت‌انگیز.
و اهوازیان راست گونه گونه شكر و خرما.
و مردم شوش راست به ویژه، و جندی‌شاپوریان را، مهارت در بافتن جامه‌های ابریشم و دیبا. و شوشتریان را نیز همین ویژگی هست.
سپس شهرهای جبل است و شگفتیهای آنها، چون میوه سره بسیار و زعفران و انواع پنبه و گونه گونه فراورده دلپذیر از شیر چون پنیر و لور* 143.
و مردمان همدان راست به ویژه، مهارت در ساختن اقسام آینه و كفچه خوان و بخوردان و طبلهای مذهب كه در ساختن آن بر همه مردم زمین سرند.
و مردم ری راست سینی‌های رنگ روغنی و حریر و ابزار بسیاری كه از چوب سازند چونان اقسام شانه و نمكدان و كفچلیز. چنانكه آنان راست پوشاكیهای سپید طرازی و طیلسانهای سپید سره و جامه‌های منیره .
سپس بغداد دوم بود، یعنی اصفهان، و مواهبی كه مردمش از آنها بر خور دارند. چونان هوای خوش و آب گوارا و استادی در انواع صنعتها.
زیرا آنان راس اقسام جامه‌های مروی و عتابی و ملحم‌های شگفت، و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 87
حله‌های ابریشمین دست بافت و دست نا بافت و جامه‌های سعیدی.
و مردم فارس راست برتری در ساختن ابزارهای آهنین ظریف و استوار، تا آنجا كه یكی از حكیمان، هنگامی كه برخی ابزار ظریف ساخت فارس را، نزدیك پادشاهی دید، گفت: همانا خدای، عز و جل، آهن را برای مردم فارس نرم كرده است و مسخر آنان ساخته است، تا جایی كه هر چه از آهن خواسته‌اند ساخته‌اند. این است كه مردم فارس در ساختن گونه گونه گردن بند* 144 و قفل (كلید) و آینه و پرداخت انواع شمشیر و زره و جوشن از همه ماهرتراند. چنانكه نیز آنان راست جامه‌های جبایی و سینیزی (شینیزی) و گلاب جوری (گوری) و گل [حمام] سیرافی و لباسهای فسایی و روغنهای شاپوری و جامه‌های كازرونی.
و مردم سیستان راست ساختن مشربه‌های سیستانی، و گونه گونه كوزه و ابزار بسیاری دیگر كه از برنج و روی سازند.
و مردم طبرستان و دیلمستان و قزوین راست بافتن پوشاكهای رویانی و آملی و تهیه دستارچه* 145 و دستار* 146 و گونه‌های بسیاری از جامه‌های پنبه‌ای و پشمی و ابریشمی و كتانی.
و گرگانیان راست آن ابریشم كه دیگران ندارند و از گرگان به همه شهرها برند. نیز آنان راست استادیی در بافتن دیبا و با شامه و جامه‌ها و پرده‌های گوناگون و جز آن.
و نیشابوریان راست جامه‌های ملحم و طاهری و تاخته و راخته* 147 و این جز در نیشابور نیست.
و مردم مرو راست جامه‌های مروزی و ملحم‌های سره كه بهترین نوع
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 88
ملحم است.
و در خراسان میوه‌های سره بسیار و انگورهای خوش طعم هست و نیز آنان راست مویز كشمهانی* 148 و كشمش و خربوزه‌ای كه خشك (كشته) كنند [و به بغداد برند ] و بس خربوزه خراسان شیرین و لذتبخش و معطر است، در گذشته آن را در دیگهای مسین می‌گذاردند و به نزدیك خلفا می‌بردند. نیز مردم خراسان راست اشترغاز* 149 و انجدان* 150 و غوشته* 151 و كیلكان* 152 و رخبین* 153 و ملبن و در آنجاست كان پیروزه و لاجورد و كان نقره پنج هیر* 154. و نیز آنان راست تنگهای ساخت گرجستان و اسبان بخارایی و ركابهای ساخت مرو و جامه‌های بافت سمرقند، نیز در خراسان است اشكن* 155 و خلنج* 156 و ختو* 157.
و در شهرهای ترك، پوست سمور و فنك هست. و در تبت مشك تبتی است و سپرهای چرمین تبتی.
و چنین پندارند كه هر كس به درون تبت شود، همواره بخندد و شادمانه باشد.
پس پاكا كردگاری كه هر شهری را گونه‌ای حاصل و بركت و قسمی صنعت و حرفت بخشود.
و سپس اینها همه، مردم مغرب و مصر و شهرهای جبل و خراسان را چیزهای شگفتی است كه در دیگر جایها نیست چونان: مناره اسكندریه* 158 و ستون عین شمس* 159 و هرمین* 160 (اهرام) و پل آذنه و پل سنجه و كلیسای رها و ابلق فرد و مشقر و غمدان و برهوت و بلهوت و نهنگ و ماهی رعاد و سقنقور
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 89
و اسب آبی در مصر، و اسبی كه در دورترین نقطه مغرب است. و ایوان مداین و تخت شبدیز و بهستون (بغستان) و ستونهای قصر دزدان و طاق تبنابر همدان، و ماهی و گاو نهاوند و شگفتیهای رومیه و نیل رومیه و مناره ذات الحوافر در همدان، و جز اینها از شگفتیهایی كه شمارش نشوند. فتبارك الله احسن الخالقین.

كوشك بهرام گور و گور آهو

در سه فرسنگی همدان، در دهكده‌ای به نام جوهسته، گور آهو (ناووس الظبیه) و كوشك بهرام گور جای دارد. همگی آن كوشك یك تخته سنگ پرداخته است. و در سرتاسر آن، كتیبه‌ای است به فارسی كه فارسی دانان آن را بخوانند. همه آن، گزارش و تاریخ است و همه امری شگفت است. و در هر گوشه از پایه‌های كوشك، چهره دختركی را نگاشته‌اند.
اینك اگر این كوشك از تخته سنگهای چندی است كه آن را بدین گونه تراز كرده‌اند و رخنه‌ایش نگذاشته‌اند تا جایی كه درز سنگها به دید نیاید، پس این خود كاری شگفت است. و اگر همه آن یك سنگ است- و ناشدنی است این- كه مردان آن را با ابزار سنگ تراشی تراشیده‌اند و در آن چنین نگاره‌ها پدید آورده‌اند، این شگفت‌تر است .
پس از نیم فرسنگ از این كوشك، ناووس* 161 است كه فراز تپه‌ای افتاده است. علت ساختن این گور سنگی آن بود كه روزی بهرام گور، به شكار بیرون شد، با كنیزك جوانی كه از دیگر كنیزكانش دوست‌تر می‌داشت و به نزدیك او از همه گرامیتر بود. چون از شكار دست بداشت، بدین كوشك
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 90
آمد، و با دختر به باده‌گساری نشست. چون مستی باده آن دو را گرفت، بهرام روی به كنیزك جوان كرد و گفت: از من چیزی بخواه، چشم آن دختر جوان به آهویی افتاد كه در آن نزدیكی بر فراز كوهكی می‌چرید و می‌چمید.
گفت: خواهم كه این آهو را آماج سازی و با یك تیر سم و گوش و شاخش به هم دوزی! بهرام از این پیشامد سرگشته شد. سپس با خود گفت چون این كار را نكنم مردم سرزنشم كنند كه بهرام بر آوردن خواسته یك زن نتوانست.
بدین گونه دست به كمان‌گروهه برد و آهو را به تیر زد. تیر به گوش آهو رسید. آهو پای بر آورد تاثیر از گوش در آورد. آن تیر به سم او نیز رسید و بدین گونه گوش و سم و شاخ آهو را به هم دوخت. از آن پس، بهرام از جای خاست و دختر را نیز به دم شمشیر داد، و با آن آهو، در همان جای، به خاك كرد، و بر خاك دختر و آهو صندوقی سنگی گذارد، و داستان را به فارسی بر آن نگاره كرد، كه آن سنگ (ناووس) تا به امروز به جای مانده است.
یكی از شاعران، در این باره، این ابیات برایم خواند:
من از داستان بهرام و آن آهو كه در دشتهای بی آب و سبزه دور دست می‌چمید و می‌رفت در شگفتم. البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی ؛ متن ؛ ص90
رام آن روز، با دختری سیاه چشم بود، دختری كه گویی فروغ خورشید بود كه میان سبزه‌زارهای سرزمینهای غربی افتاده بود.
دختر سیاه چشم به بهرام گفت: بگیر و آماجش ساز و بپیوند با ناوكهای سخت دلدوز ...
سراسر گوش و سر سم آن را. اگر این كار نكنی، تو را ای زاده نام آوران، هیچ بهانه‌ای نخواهد بود.
بهرام تیری رها كرد و آنچه را دختر می‌خواست به هم بپیوست* 162، آنگاه خشم گرفت و برخاست و با شمشیر بران بر سر دختر رفت.
شاعری دیگر، به شعری دراز، چنین گوید:
پادشاهی كه شاهان سند و هند و معموره چین وی را باج گزارند،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 91
چنان ندیده است* 163.
و نیز اردشیر پارسی، و شاهنشاه خسرو در صحبت شیرین، چنان ندیده‌اند.
چون آن هنگام كه آن كنیزك خنیاگر بی‌خرد، آنگاه كه چشمانش به آهویی افتاد، كه با گله گاوهای دشتی افسانه خوان می‌خرامید، گفت:
ای بهرام، مرا خوش آید كه به یك تیر، سم این آهو را با شاخش به هم بر بندی.
بهرام از این خواسته نگران شد، و اندامش بلرزید از اینكه سنج زنان، روزی، به سرزنش او سخن گویند.
بدین گونه آهو را كمین كرد، تا او گوش خود با سم بخارید و آن سم به كنار شاخ و گوشش رسید، پس آنگاه با تیری شمشیر سان و پیكان آبداده و تیز، سم و شاخ و گوش آن آهو را به هم بر بست.
عبد الرحمن بن ازهر گوید: عمر بن خطاب را شنیدم كه می‌گفت:
خدایا مرا با فرزندان زنان همدان و استخر روبرو مكن- و چند دهكده دیگر از دهكده‌های فارس بر شمرد- كه اینان را دل عجم و زبان عرب همراه است.
مردم عقیده دارند كه آن همدان كه عمر در اینجا گفته است، از دهكده‌های استخر است نه همدان جبل.
و از كعب [الاحبار] نقل كرده‌اند كه گفته است: ما در كتب چنین دیده‌ایم كه همه آبادیهای زمین، چهل سال پیش از شام ویران گردد: مكه را حبشیان ویران كنند، مدینه را جوع ویران كند، بصره را آب ویران كند، كوفه را رها كردن مردم ویران كند، شهرهای جبال، در اثر صاعقه و بادهای
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 92
زلزله آور نابود شود، خراسان با انواع عذاب از میان رود، ری با غلبه دیلمیان و طبرستانیان تباه شود، ارمینیه و آذربایجان را سم ستوران لشكر و صاعقه و بادهای زلزله خیز از میان برد و مردم آنجا بیش از هر جای دیگر سختی بینند، حلوان به گونه نابود شدن زوراء نابود شود و مردمش چونان بوزینگان و خوكان شوند- از خدای از چنین حالتی عافیت می‌طلبیم- اما كوفه، مردی به نام عنبسه، از آل بو سفیان، به آنجا شود و آن را ویران كند و دختری جوان و مردی صالح از آل علی (ع) بگیرد و هر دو را به قتل آرد و در پشتشان چوب نهد و بردار آویزد و گوید این فاطمه است و این علی. آنگاه مردی از جهینه، ناجیه نام، در آید و به مصر شود، وای بر مصریان از او. او وارد بیت المقدس نشود. خداوند به قدرت خود، او را از آنجا باز دارد. و وای بر مردم دمشق و افریقیه، اما سیستان، چند روز، سخت تار گردد و بادهای سخت بتوفد، آنگاه در پی صدایی ویرانگر، از میان رود، اما كرمان و سپاهان و فارس، صیحه‌ای كارشان بسازد، و بیشتر ویرانیشان از ملخ و سلطان باشد، ویرانی هند از سوی سند باشد، ویرانی خراسان از سوی تبت باشد، ویرانی تبت از سوی چین باشد، و ویرانی شام از سوی حماسه بزرگ .
گفته است: چون چنین شد، قسطنطنیه بر دست مردی از بنی هاشم گشوده شود و ویرانی همدان از سوی لشكر دیلمان باشد، كه وارد همدان شوند و آن را ویران كنند. و بعد از آن دیگر همدانی نخواهد بود.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 93

گفتار درباره نهاوند

كلبی گوید: نهاوند را بدین نام خوانده‌اند كه آنجا را از نخست با همین نام دیده‌اند. نیز گوید: نهاوند را نوح (ع) ساخته است. و در اصل نوح آوند بوده است. و آن كهنترین شهر كوهستان (جبل) است.
نهاوند را در روز چهارشنبه به سال نوزده- و گویند به سال بیست- گشودند.
گویند: سماك بن عبید عبسی، روزی در جنگ، یكی از مردم سپاه نهاوند را دنبال كرد تا او را بكشت. دیگر هیچ كس با وی نبرد نمی‌كرد، مگر آنكه كشته می‌شد. تا اینكه بجز یك مرد نماند. او نیز تسلیم گشت و سلاح افكند و گرفتار شد. وی به فارسی سخن می‌گفت. برای او ترجمانی آوردند و نزد حذیفه‌اش بردند، حذیفه با او صلح كرد، بدان شرط كه خراج و جزیه* 164 بپردازد. آنگاه نهاوندیان را بر اموال و باغها و خانه‌هایشان زینهار داد. سپس نهاوند را، ماه دینار، نامیدند.
گویند: نهاوند از سرزمینهایی است كه مردم كوفه‌اش گشودند و دینور از سرزمینهایی است گشوده شده به دست بصریان. از این روی چون مسلمانان در كوفه بسیار شدند، نیاز یافتند كه ناحیه‌های خراجگزار را- كه بر اساس خراج گزاردن با مردم آنها صلح شده بود- فزون كنند، تا كفاف
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 94
مردم بدهد. این شد كه دینور را به كوفه دادند و در عوض آن، نهاوند را به مردم بصره واگذاشتند. زیرا نهاوند نزدیك اصفهان بود. بدین گونه مقدار افزونی خراج دینور بر نهاوند از آن كوفه شد. از اینجا نهاوند را ماه البصره و دینور را ماه الكوفه خواندند. و این به روزگار معاویة بن ابی سفیان بود.
بر روی كوه ایزای نهاوند، دو طلسم است به صورت ماهی و گاو كه از برف ساخته شده است، و هیچ گاه آن دو در زمستان و تابستان آب نشود.
از خود شهر، روشن و واضح به نظر آید كه صورت گاوی است ایستاده و ماهیی كه گاو را دنبال كند. گویند: این دو، طلسم آب‌اند تا هیچ گاه آب آنجا به كاستن ننشیند.
و در نهاوند است قصب الذریره كه همان كافور است، و آن، تا هنگامی كه در صحرای نهاوند افتاده است چونان چوب است و بوییش نیست، اما همین كه از گردنه ركابش گذراندند و به درون نهاوندش آوردند، بوی آن بپراكند.
آن را به شهرها ببرند.
در نهاوند در روستای اسفیدهان، جایی است، به نام «وازواز البلاعة».
در آنجا سنگی است كه در هر روز یك بار یا دو بار از آن آب بجوشد و خروشان بیرون آید، و آن زمینها را آب دهد. آنگاه پس زند.
كلبی گوید: آن سنگ طلسمی است كم و بیش نشدن آب را. و آن چنین است كه برزیگر، هنگام نیازمندی به آب، با بیل خویش بیاید و كنار آن سنگ ایستد، آنگاه از دل سنگ، بانگی چون بانگ به هم خوردن در گرمابه شنیده شود و آب بیرون آید. و چون به اندازه كفایت رسید، كاستن گیرد و پس باز رود.
نیز در آنجا سنگی هست كه كیلانش خوانند، و در آن محل، صخره‌ای بزرگ است و در آن شگفت مایه‌ای است. و آن چنین است كه هر كس خواهد حال غائبی بداند، یا گریخته‌ای، یا دزدیده‌ای، تا كنار آن صخره آید
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 95
و در آن جای به خواب رود، در خواب هر چه نیاز دارد ببیند، و غایب و گریخته را چنان بیند كه بر همان گونه‌اند.
بر دو كنار رود نهاوند، گل سیاهی است چون زفت كه مهر كردن و بستن را خوب است. و آن نیك‌ترین گل است. مردمان نهاوند گویند.
خرچنگها آن را بیاورند و بر دو سوی رود ریزند. و چنین پندارند كه اگر برای به دست آوردن، درون نهر را ده گز بكنند، نشانی از آن نیابند، مگر همان كه خرچنگها آورند.
در روستای جوانق، در خوره نهاوند، در دهكده‌ای به نام كنخواست تصویر اسبی است از علف، كه مردم، آن را در تابستان و زمستان سبز بینند.
گویند، آن طلسم سبزه و گیاه است. و گیاه نهاوند از همه شهرهای خدا فزونتر است.
یكی از ایشانم گفت: در نهاوند جوانی كاتب دیدم. بدو گفتم:
حالت چون است؟ در پاسخ این اشعار برایم خواند:
ای دیر پای شب نهاوندم، كه تا بامدادان با پریشان خیالی و اندوه به سر آوردم.
یك بار درباره آرزویی می‌اندیشیدم كه هیچ سودی نداشت و بهره‌یی نمی‌بخشید.
و یك بار چنان به بانگ بلند برای خود ترانه می‌خواندم كه هر بار ناله‌ام از جگر بر می‌آمد.
باز روزگار مرا به گشت و گذار در آورد تا از نهاوند به بروجرد رسیدم.
خدای را بر آنچه پیش از من و پس از من مقدر كرده است سپاس.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 96

گفتار درباره اصفهان‌

كلبی گوید: اصفهان را به نام اصفهان بن فلوج بن سام بن نوح خوانده‌اند. اصفهان از سرزمینهای صلحی است [كه بی كارزار به دست اسلام افتاده است]. زیرا عمر بن خطاب، عبد الله بن بدیل بن ورقاء را در سال 23 بدانجای فرستاد. گویند، بل عمر به ابو موسی اشعری نامه كرد و او را فرمود تا سپاهی به سوی اصفهان فرستد. ابو موسی، عبد الله بن بدیل را فرستاد. عبد الله آن سامان را بی‌كارزار گشود، بر آن پیمان كه مردمش خراج و جزیه گزارند.
و عبد الله بن بدیل خود، احنف بن قیس را كه در سپاه او بود، به یهودیه فرستاد. مردم یهودیه با احنف صلح كردند بر همان پیمان صلح اصفهان.
ابن بدیل بدین سان بر اصفهان دست یافت. سپس عثمان، بعد از عبد الله، سائب بن اقرع را والی اصفهان كرد. فتح اصفهان در سال 23 و 24 شد.
كلبی گوید: نیای ابو دلف قاسم بن عیسی بن ادریس بن معقل عجلی، عطر فروش بود و گوسفند می‌آورد. بدین گونه با گروهی از بستگان خویش به بلاد جبل آمدند و در دهكده‌ای از دهكده‌های همدان منزل كردند. در آنجا ثروتی فراهم آوردند و كشتزارهاای خریدند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 97
روزی، ادریس بن معقل، به مردی از بازرگانان كه از او طلبی داشت حمله آورد و او را خپه كرد و مال خویش بگرفت. بدین گونه ادریس را گرفتند و به كوفه بردند و در آنجا بندی كردند. این به روزگاری بود كه یوسف بن عمر ثقفی، در عهد هشام بن عبد الملك، والی عراق بود.
پس از آن، عیسی بن ادریس به كرج آمد و بر آن سامان استیلا یافت و بارو افراشت. و چون كار ابو دلف بالا گرفت و نزدیك سلطان ارجمند شد، آن بارو را بزرگ كرد و دامنه داد. و آنجا را كرج نامید. مردم آنجا را كرج ابو دلف گفتند. امروز كرج، خود میان شهرها شهری است. پیش از این از روستای اصفهان بود. لیكن اكنون را، به تنهایی، استقلال دارد و ایغارین نام گرفته است.
چون یهودیان، هنگام گریختن از بخت نصر، از بیت المقدس كوچ كردند، مقداری از آب و خاك آنجا همراه برداشتند و پیوسته به هر جایی و شهری كه شدند آب و خاكش را وزن كردند، تا به اصفهان شدند. در آنجا در محلی به نام بنیحنا فرود آمدند. این كلمه عبری است و «فرود آیید كه بدان جای رسیدید» معنی دهد. بدین گونه در آن محل بار افكندند و چون آب و خاكش را وزن كردند و با آب و خاك بیت المقدس هموزن دیدند، آنجا را منزلگاه كردند. و دست به ساختن زدند و زاد و رود كردند. جای آنان اكنون یهودیه نام دارد.
خود شهر، جی نام دارد، كه اسكندر آن را بر آن شكل كه ماری رفته بود بساخت. زیرا اسكندر چندین بار آنجا را مربع و مدور ساخت، لیكن بنای آن فرو بریخت. سپس با خویشتن سوگند خورد كه از آنجا نخیزد تا آن را نسازد. در یكی از روزها، ماری بدید كه از سوراخ خود بیرون شد و به شتاب در گرداگرد شهر گشت، سپس به سوراخ خود باز آمد.
اسكندر فرمود تا شهر را بر خط خزیدن و شكل رفتن آن مار بنا كنند. و چنان كردند. و بدین گونه آن بنا تا هم اكنون برپاست، لیكن كژ گونه‌ای.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 98
خاك اصفهان سالم است و هوایش خوش و آبش گوارا. ابن عیینه* 165 گوید: از ابن شبرمه* 166 شنیدم كه می‌گفت: یك شبانه روز در حیره* 167 ماندن از دو سال مداوا بهتر است . گوید: سعید بن مسیب گفته است: اگر من از قریش نمی‌بودم، می‌خواستم از مردم فارس باشم، نیز دوست داشتم كه اصفهانی باشم.
شعبی* 168 گوید: چون یزدگرد از مداین هزیمت كرد، به نهاوند شد.
و چون از آنجا نیز هزیمت یافت، از میان سپاه خود، هزار اسوار و هزار سنج‌زن و هزار خباز و هزار حلوایی برگزید و رفت تا به مرو فرود آمد.
چون در آنجا كشته شد، اسواران به بلخ و سنج‌زنان به هرات رفتند و خبازان در مرو ماندند. این راست كه مردم مرو نانهای گوناگون دارند. حلواییان به اصفهان آمدند. این راست كه اصفهانیان در پختن شیرینی از همه خلق استادترند.
هیثم بن عدی* 169 گوید: در فارس، مردم دو خوره از همه خوره‌های آن نیرومندترند. آن دو یكی جلگه‌ای است و آن كسكر* 170 است و دیگری كوهستانی است و آن اصفهان است. خراج هر خوره دویست هزار درهم بوده است.
مساحت اصفهان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و آن هفده روستاست.
در هر روستا سیصد و شصت دهكده كهن است، جز دهكده‌های نو آباد.
اكنون خراج اصفهان، هفت هزار هزار درهم است. اصفهان سرزمینی است پهناور و پر ساختمان، با خاكی سالم و كم حشره.
روستاهای اصفهان عبارتند از: جی، و ماربین، و النجان، و براعان، و برخوار، و رویدشت، و اردستان، و كروان، و برزاوند، و دارك، و فریدین، و قهستان، و قامدار، و جرم قاسان (گرم كاشان) و سرد قاسان (سرد كاشان) و ارزنان، و تیمره كوچك و تیمره بزرگ.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 99

قم‌

گویند: قم را قمسار ساخت. ابو موسی اشعری روایت كند كه از امیر المؤمنین علی بن ابی طالب، درباره سالمترین زمینها و بهترین جاها، به هنگام نزول فتنه و نموداری بلا و گرفتاری پرسیدم، فرمود: «در آن روز، سالمترین جاها، زمین جبل است. هر گاه خراسان بیاشفت و میان گرگان و طبرستان جنگ افتاد و سیستان ویران گشت به جبل رو، زیرا كه در آن روز، سالمترین جاها قصبه قم است. این همان شهری است كه یاران مردی كه از بهترین خاندانهاست* 171، از آن به در آیند. و این همان جاست كه «زهراء» نامیده شود. در قم جای پای جبرئیل (ع) است روزی كه به سوی مردم لوط برفت. و همان جای جوششگاه آن آب است كه هر كس آن را بیاشامد از درد ایمن ماند. با همان آب گلی كه عیسی آن را به شكل پرنده ساخت خمیر شد، و در آن آب رضا خود را بشوید* 172. و از همان جای قوچ ابراهیم و عصای موسی و انگشتری سلیمان در آمد.
و جزیره از همه شهرها برتر است، مردمانش را سایه امن و رفاه و بركت و عزت و قدرت و پیروزی و فكر سالم و هوای خوب فراگیرد.» محمد ابن ابی مریم مرا گفت: در خوره قم، مبلغ خراج مقرر با مداخل حسبه و آنچه آل عجل و كسانی كه در ناحیه آنان بودند بایستی بپردازند و آن كه مردم اطراف بایستی بدهند، سه هزار هزار و دویست و سی هزار درهم است. و آنچه به كشتزارهایی كه به این خوره انتقال یافته است، تعلق گیرد، دویست و بیست هزار و سیصد و سی درهم است. بدین گونه همه مبلغ، سه هزار هزار و چهار صد و پنجاه هزار و سیصد و سی درهم شود كه معادل است با دویست و دو هزار و پانصد و چهل و نه دینار، بنا بر صرف
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 100
هر هفده درهم به یك دینار .
بخشهای قم چنین است: بخش لیجرود و بخش رودبار [و] بخش ابرسیحان و سحاران [و] و بخش سراحه [و] بخش واركرود.
روستای جبل ساوه است، و سیا، و جری‌سو [و] میلادجرد، و خورده‌های چندی دیگر.
و چون قباد بلیناس رومی را فرمود تا آفات اقلیمش را طلسم كند، بلیناس به قم آمد و در برابر درخت ملاحه، چند چاه كند و آنها را طلسمی قرار داد، تا آب چشمه ملاحه روان باشد. لیكن برخی عموم را از استفادت از آن باز داشتند و بدین گونه تا مردم را از بهره‌مندی از آن باز دارند آن چشمه خشك شود.
در قم طلسم دیگری ساخت تا كان زر و سیم آن نهان ماند. طلسم دیگری برای دفع مار ساخت و بر روی مناره‌هایی قرار داد، و بدین‌سان مارها همه به كوهی رفتند و در آنجا لانه كردند.
بلیناس سپس به فراهان شد. در فراهان سنگلاخی بود كه ستوران را با بار و سواران را با اسب از پای در می‌آورد. او دو طلسم در گرداگرد آن كرد، تا مردم از آن آسیب نیز آسودند.
چون طهمورث پادشاه شد، در اصفهان، در روستای ماربین و رویدشت ساختمان كرد.
در روزگار سلطنت فیروز بن یزدگرد بن بهرام، هفت سال، مردم باران ندیدند. آنگاه مردی در جوانق در گذشت. فیروز كسانی برای تحقیق حال آن مرد فرستاد. فرستادگان دیدندش كه او را سه انبار گندم بوده است. این
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 101
خبر را به فیروز دادند، فیروز آن كس را كه این مژده آورده بود، چهار هزار درهم بداد و گفت: سپاس خداوند را كه هفت سال مملكت مرا باران نداد و با این همه یك تن از گرسنگی نمرد. جوانق تا آن روزگار از ماهات بود و ملك مردمی بود با خطر و شأن. لیكن آنان از فیروز خواستند تا آن را به اصفهان بپیوندد. و فیروز بپیوست.
پس از آن به آبان روز از فروردین ماه، باران آمد، مردم از این شادمانی كه پس از روزگاری دراز باران بیاید بر یك دیگر آب پاشیدند. این كار تا امروز چونان آیینی* 173 در ماه و همدان و اصفهان و دینور و آن اطراف، بر جای مانده است.
در اصفهان رودخانه‌ای است به نام زر نرود ، كه از دهكده‌ای به نام بناكان خیزد و روستاهای اصفهان را آب دهد، سپس در پایان آن روستاها، در ریگ رود به كرمان، در شصت فرسنگی جایی كه در آن فرو رفته است، بیرون آید و زمینهای كرمان را آب دهد، سپس در دریای شرقی ریزد. از آنجا دانسته‌اند از كرمان سر در آورد، كه بر پاره‌ای چوب نوشته‌اند و آن را در آب افكنده‌اند، سپس آن چوب از كرمان در آمده است.
و این ابیات صفت آب گوارای اصفهان كند:
مرا حسرت هیچ چیز اصفهان نیست جز آب زلال میگونش.
و نسیم صبا و گذرگاههای پیچان باد و آسمانش كه در هر حال صاف و بی ابر است.
اصفهان راست زعفران و انگبین سره و هم اسبانی كه همواره در زیر برگستوان ایستاده‌اند، یك دست را بالا نگاه داشته.
گویند هنگامی كه بلیناس رومی، طلسم كردن آفات اصفهان را بدان سامان می‌شد، به روستایی گذشت كه آب به كشتشان زیان رسانیده بود. آنان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 102
را در دل چاهی طلسمی ساخت تا هر گاه نیازی به آب یافتند آن چاه فراوان آب دهد و همه زمینهای ایشان سیراب كند، و پس از آن، مانده آب به چاه باز گردد و فرونشیند.
از آن پس بلیناس به درون اصفهان شد، و دفع حشرات را طلسمی كرد. حشرات كاستن گرفتند. در رود دشت نیز طلسمی ساخت تا آب آنجا در تابستان به زمین فرو رود و مردم از آن بهره‌مند نشوند، و در زمستان از زمین جوشد و مردم را آزار رساند. این كار را بدان روی كرد كه مردمانش او را خشمگین كرده بودند.
در زیر یكی از دروازه‌های شهر، به نام «طهره مردوم» نیز طلسمی ساخت كه هر گاه آن را باز می‌كردند، در مردم وبا می‌افتاد. در زیر درختی، در یك فرسنگی شهر، باز طلسمی ساخت كه هر گاه آن درخت را آب می‌دادند و دروازه را باز می‌كردند، و با از میان می‌رفت. و طلسمی بد كاری را ساخت و آن بد كاری در آنجا آشكار بود.
نیز ترس را در هر یك از راههای آن طلسمی بساخت. اصفهان را هفت راه است، و بدین گونه همیشه راههایش ترسناك است.
گویند: هیچ بنایی از گچ و آجر، شكوهمندتر از ایوان كسری نیست در مداین. هیچ بنایی سنگی، زیباتر از قصر شیرین نیست. هیچ ستونی شگفت انگیزتر از ستونهای قصر دزدان نیست. هیچ طاقی دل انگیزتر از طاق شبدیز نیست. و هیچ بنایی از خشت و گل، خوش منظرتر از بنای نمور- روستایی در اصفهان- نیست. و در این بنا تصویرها و اخبار و پندهای شگفت‌انگیز است.
در اصفهان دهكده‌ای است به نام انبارجی، مردم آن مهره‌ای دارند زمردفام و در آن رگه‌هایی است به رنگ سفید و زرد.
مردم پندارند كه آن طلسم سرماست. بدین گونه هر گاه در بهاران از آسیب رساندن سرما به كشت و میوه‌شان بهراسند، آن مهره را بیرون كنند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 103
و روی چوب نیزه‌ای نهند و در روزی معین، از سال، در جایی معین كه عیدگاه ایشان است نصب كنند. آنگاه از درون آن بانگی چون بانگ زنبور عسل شنیده شود. گویند بدین گونه سرما به دشت بیاید، لیكن به دشتهای آباد زیان نرساند و چیزی از میان نبرد و راه دشتهای افتاده در پیش گیرد.
این دو بیت منصور بن باذان راست:
من نه از مردم شهر جی و نه از دهكده گروه یهودانم.
من از مردان آنان دل خوشی ندارم و در پی زنانشان نیز نیستم.
یكی از راویان كه شهرها را گشته بود، گفت: من شهری ندیده‌ام كه به اندازه اصفهان زانی و جولاهه و یهودی داشته باشد.
این اشعار ابو محمد عبدی راست كه خود خواند:
این آثار خانه كیست كه مرا به روشنی پاسخ نمی‌گوید با آنكه سر شك تو ، با ریزش بی امان خود، بس روشن می‌پرسد.
اشك خویش پیوسته كن چرا كه درست آن است كه هر چه بیشتر اشك خونین بر منزلگاه دوستان فرو ریزیم.
آیا از دست حرص روزگار [به ویرانگری] و آنچه با آثار و نشانه‌های خانه رباب كرد اندوهگین نگشتی؟
به یاد شبهایی افتم كه در كنار آن كس بودم كه می‌خواستمش. و آن شبها در كنار او چونان روزهای جوانی بود.
اما جدایی، چهره زیبای شبهایم را بگرفت، و شبهائیم داد همانند روزهای جنگ كلاب.
[سفر به اصفهان مرا از یار دور كرد] بر اصفهان و ساكنانش نفرینها باد و نابودی بهره آن ... باد.
و مباد كه روزی باد صبا دل در گرو آن جای داشته باشد تا ابرهای سپیده
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 104
بار را دامنكشان به جنبش در آورد.
من در اصفهان گاهی با شمشیر برای زندگی می‌كوشیدم و گاه با علم بلاغت (ادب) و حساب.
لیكن نه شمشیر، پیروزم ساخت و نه ادب و حساب مرا توشه‌ای بهره كرد.
و كسانی چونان من چگونه می‌توانند در جایی پر از ... فیروزی یابند؟
و در حدیث است كه آدم را به هند بر روی كوه سرندیب، و حواء را به جده و ابلیس نفرینی را به میسان و آن مار را به اصفهان هبوط دادند. و دجال از اصفهان بیرون شود.
خاك اصفهان سالم است و آبش گوارا و هوایش خوب و حشراتش اندك. در آنجا حبوبات چندین برابر شهرهای دیگر ماند كند . و خداوند داناتر و حكیمتر است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 105

گفتار درباره ری و دنباوند

ابن كلبی گوید: ری را به نام روی ، از فرزندان بیلان بن اصفهان بن فلوج بن سام بن نوح خوانده‌اند. در آغاز، در جای شهر، بوستانی بوده است. روزی دختر روی به آن بوستان شد، تذروی بدید كه انجیر همی خورد.
دختر گفت: بور انجیر. یعنی تذرو انجیر همی خورد. [بدین گونه این جمله نام آن سامان شد] پس نام [اصلی] ری، بور انجیر است. لیكن مردم ری، آن را تغییر دهند و بهر زیر گویند.
گوید: عمر بن خطاب، دو ماه پس از جنگ نهاوند به عمار یاسر- كه از طرف او كاردار كوفه بود- نامه نوشت و او را امر كرد تا عروة بن زید الخیل طائی را با هشت هزار نفر، به روی و دستبی فرستد. عمار او را فرستاد. عروه بدان سوی شد. دیلمیان جنگ را با او گرد آمدند. مردم ری آنان را یاری دادند و همه با عروه كارزار كردند. اما خداوند عروه را فیروزی داد. او از آنان بسیار بكشت و یكسره مغلوبشان ساخت.
گوید: مسجد ری را مهدی به روزگار خلافت منصور ساخت. شهر آنجا را نیز او ساخت. و در گرداگرد آن خندق كند. این كار به
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 106
دستیاری عمار بن ابی الخصیب انجام یافت و نام او را بر دیوار مسجد جامع نوشته‌اند. او ساختن شهر را به سال 158 به پایان رسانید. و درون باره شهر بارویی كوچكتر (فصیل) نیز بساخت. كه پارگین در گرداگرد آن جای داشت، و آنجا را محمدیه نامید. مردم ری شهر داخلی را مدینه (شهر) خوانند و آن فصیل را شهر خارج (خارج شهر)* 174.
دژ زینبدی (زبیدی ) در داخل شهر بود. مهدی امر كرده بود تا آن را مرمت كنند. و خود بدان جای آمده بود. این دژ بر مسجد جامع و دار الاماره مشرف بود. آنجا را بعدها زندان كرده بودند. سپس ویران شده بود.
باز رافع بن هرثمه به سال 278 آن را تعمیر كرد. پس از بیرون آمدن رافع از ری، مردم آن را ویران كردند.
در ری خاندانی زندگی كنند، معروف به حریش، كه پس از ساختن شهر، نخستین كسان بوده‌اند كه به ری آمده‌اند.
گویند: ری در جاهلیت، ازاری نام داشته است. گفته می‌شود، ازاری در زمین فرو رفته است. و این ازاری بر دوازده فرسنگی ری كنونی، بر سر راه خوار بوده است. بناهای آن هنوز هست. و قلعه فرخان، همان دژی است كه در سر، زندان جرایم است.
عمرو بن معدی كرب و محمد بن حسن فقیه- كه گروهی را فقه آموخت- و علی بن حمزه كسائی و حجاج بن ارطاة نخعی را در ری به خاك سپرده‌اند.
كسائی با رشید و حجاج، كه كنیه‌اش ابو ارطاة بود، با مهدی به ری آمده بودند. نیز قبر محمد و احمد، فرزندان خالد بن یزید بن مزید شیبانی، در ری است. احمد به روزگار والیگری موسی بن بغا و محمد بن روزگار خلافت معتضد، هنگام اقامت مكتفی در ری، در گذشتند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 107
قصر جابر، در دستبی (دستبا) به جابر، یكی از فرزندان زمان بن تیم الله بن ثعلبه منسوب است.
خراج ری همیشه، دوازده هزار هزار درهم بود. تا آنكه مأمون، در باز گشت از خراسان به بغداد، هنگامی كه از ری می‌گذشت، دو هزار هزار درهم از آن كاست. و بدان مبلغ به مردم نوشته داد.
یكی از راویان نقل كند كه در تورات نوشته است: ری یكی از دروازه‌های جهان و تجارتخانه مردمان است.
محمد بن اسحاق گوید: ری راست هوای خوب و بناهای شگفت و آن دروازه تاجران و جایگاه فاجران است. ری عروس جهان است و شاهراه دنیا و میانجی خراسان و گرگان و عراق و طبرستان، و در خلقت، بهترین سرزمین است. و آن راست سر و سربان. و بازرگانی ارمینیه و آذربایجان و خراسان و خزر و بلاد برجان با آنجاست. زیرا بازرگانان از راه دریا، از مشرق به مغرب و از مغرب به مشرق، سفر كنند و دیبا و خز خوب از فرنگ به فرما* 175 آرند و از قلزم به دریا شوند. بدین گونه این كالاها را به چین ببرند. و دارچینی و مامیران* 176 و همه كالاهای چین را تا به قلزم آورند.
سپس به فرما باز روند. اینان بازرگانان یهودند، كه راهدانیه‌شان گویند. زبان فارسی و رومی و عربی و فرنگی بدانند. از فرما بیرون شوند و مشك و عود و هر چه كالای فرنگی دارند بفروشند. آنگاه به انطاكیه، سپس به بغداد و بعد به ابله شوند. بازرگانان صقالبه (اسلاوها) از دورترین نقاط صقلبه، پوست روباه و خز آورند و به دریای روم آیند. حاكم روم، از آنان ده یك بگیرد. سپس از راه دریا تا سمكوش الیهود آیند. بعد به سوی صقالبه روند. یا از دریای صقالبه، به رودی كه آن را رود صقالبه (صقلبی‌ها) گویند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 108
شوند، تا به خلیج خزر رسند. حاكم خزر از آنان ده یك بگیرد. آنگاه به دریای خراسان روند. بدین سان چه بسا، به گرگان آیند و همه كالاهاشان بفروشند و همه به ری آید.
و شگفتتر این كه ری شاهراه جهان است. این است كه عمر بن سعد بن ابی وقاص، هنگامی كه میان كشتن حسین بن علی (ع) و حكومت ری مخیر شده بود چنین گفت:
آیا ملك ری را رها كنم با آنكه ری خواستنی است، یا برای همیشه سرزنش قتل حسین را به خود بخرم؟
كیفر كشتن او آتشی است كه نمی‌توان از آن هیچ گونه حایلی داشت و ملك ری روشنی چشم است.
این قصیده، از ابن كربویه رازی، یكی از یاران حسین بن احمد علوی است كه در قزوین سروده است:
ای همه آرزویم كه در جان من شوق و اندوه برانگیخته‌ای! مرا از خود مران كه دوری از آن خانه توانم بفرسود.
ای مایه آرامش تو را به بر گشته مژگانت سوگند كه مبادا گرفتار چنگ دردها و اندهانم سازی.
هنگامی كه تو، ای محبوبه‌ام، از من دور شوی آرزوی دیدن تو بر سر آن است كه جانم را بگیرد. تا باز خیال توام به خواب آید و جان بخشد.
ای جفای دوستانه كه جگرم ریش كردی، چرا برای عاشقی دور افتاده و سر گردان، سوگوار نیستی؟
عاشقی، مژگان به خون نشسته‌ای، نزارتنی، سوخته جانی، كار افتاده‌ای، اندوهگینی، ریش دلی، آتش گرفته‌ای.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 109
عاشقی كه بی آنكه بخواهد، در قزوین مانده است، دستخوش دلفگاریها و اندوه‌ها.
می‌گوید: روزی كه یك دیگر را دیدیم، دو كبوتر روی دو غصن (- شاخه) درخت بان (- بید مشك) می‌خواندند.
اكنون می‌بینم كه آن غصن برای من غصص (- غصه‌ها) و آن «بان» «بین» و جدایی زود رس و پر شتابی بیش نبود.
من در آمدم و سرزمینها در نشیب و فرازهای خویش فرویم بردند و بالایم آوردند و سیر شبها اركان وجودم را درهم ریخت.
چه شده است كه فریاد كنم و كس پاسخم ندهد. همین من كه اگر در ری بودم، بشتاب پاسخم می‌دادند و بر خیم بودند.
اكنون ای دل، ناشكیب مباش و جامه تسلی در پوش، زیرا آن كس كه از دوستان دور شد همو خود بدی انگیخت.
مرا این دو بیت، كه شاعری گمراه كننده و نادان و در نادانی بی‌همتا سروده است، فریب داد:
«لا یمنعنك خفض العیش فی بلدنزوع نفس الی اهل و اوطان
تلقی بكل بلاد انت ساكنهااهلا باهل و جیرانا بجیران»
تا زندگانی لذت بخشی را كه در شهر خویش داشتم، از دست هشتم و بدین گونه خانه‌ام از كنار دودمان و برادرانم دور افتاد.
آرزوهایی مرا به قزوین كشانید كه همه باطل گشت و خوابم در ربود و هماره سرشك از دیدگانم روان ساخت.
دریغا از آن آرزوها كه به دست نیفتاد و تن و روان مرا نیز از دستم گرفت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 110
اكنون ای دوستان، من شما را بر حذر می‌دارم. به سخنم گوش فرا دارید كه سخنانی پندآمیز است از دوستی وفا پیشه.
همانا مرگ در ری، برای مقیمان آن كوی، از زندگی در قزوین و زنجان بهتر است.
كجا در خیابانهای قزوین و زنجان، بهشتهایی است كه هر بوستان و میدانی را پوشانده است؟
كجا دو نهر بزرگ ری، و خیابانی كه از مصلی به دشت ازدان كشیده‌اند، در آنجاها هست؟
تو امروز، جز سربان، كه از دروازه حرب تا میدان عفان كشیده است، بهارگاه خرم دیگری نشان ده.
چهار نهر دارد كه گرداگرد آنها پر از گل و شكوفه است، بدان‌سان كه چشم هر بیننده‌ای خیره ماند.
و خیابان سر كه چپ و راست آن، از جویباران و شاخساران پوشیده است.
و پولادین قصر اسحاق كه بر چمنزاری كه تا دروازه فلیسان (بلیسان) رفته است، مشرف است.
و در روذه، چه تپه‌ها و چشم اندازهای زیبا هست كه همه به راه باریك دروازه باطان (باطاق) رسد.
و در ناهك، چه سرایهاست كه من دل در گرو آنها دارم و چه آهوانی كه در دامنه آبگیرها همی چمند.
و چه آهوروشان ناز سرشتی كه رخسارشان چون ماه شب چهارده بتابد و با كرشمه در جامه‌های زیبای خود بخرامند با فتنه دیگری سر گرم بازی.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 111
ای ری، خدای تو را رحمت كناد و هیچ گاه ژاله بارهای پیوسته را از تو دریغ مداراد! سراهای ری و ساكنان آنها، از زن و پیر و جوان، همه زنده و پایدار باد! مگر باقیمانده آن نابكاران روی زمین، كه از سر ناباوری و دشمن دلی، دین خدای مهیمن را باور نكردند.
گروهی از آنان، همه نصر آباد را گرفته‌اند. آنان فرزندان روسپیان و مردان بی‌غیرتند.
و گروهیشان، در محله ساسان هستند، اینان نیز زادگان زنان معروفه و مردان زن بمزدند.
هم اینان بودند كه مرا از جوار خان‌ومان و خانه دوستان باز داشتند، و میان من و دودمان و دوستانم جدایی افكندند.
از همدمان و فرزندانم جدایم كردند، تا ناگزیر به كوههای قصران پناهنده شدم.
و در اخبار آل محمد (ص) است كه ری نفرین شده است. و آن بر كرانه دریایی غبار خیز* 177 جای دارد. و خاكش از دیلمان است. و همی از پذیرش حق سرباز زند.
و این دو بیت آدم بن عبد العزیز* 178 راست.
ای دوستان مرا چه با ری و پیرامنش كه میان ترك و دیلم قرار گرفته است.
زمینی كه كند زبان در آنجا زبان آور است، و زبان آور، چونان كند زبان، درمانده.
هارون الرشید می‌گفت: دنیا چهار جای است، كه من به سه جای رفته‌ام. یكی دمشق است. دیگری رقه است. و سوم ری. و در همه این جاها،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 112
زیباتر از سربان ندیده‌ام. آن خیابانی است در ری، میان آن نهری است و دو سوی آن را درختانی پوشانده است پیوسته و سر درهم. و در میان آنها بازار است. چهارمین جای سمرقند است.
و چون قباد، بلیناس رومی را به ری فرستاد، او طلسمی دفع غرق را ساخت و مردمان از آن آسودند. زیرا كه ری بر كرانه دریای غبار* 179 جای داشت.
مردم ری بلیناس را آزار رساندند. بدین گونه او طلسمی ساخت، تا هر كس، بدانجای فرود آید و ازدحام شود. این راست كه هیچ كس از خراسان نیاید، جز آنكه در آنجا بماند. طلسمی نیز برای گرانی نرخها ساخت و در آنجا همیشه گرانی است.
از آن پس بلیناس گزارش كار خود را به قباد نامه كرد، و از او اذن رفتن به خراسان خواست. قباد به او نوشت كه قباد بزرگ برای آبادیهای پس از ری، تا رد بلخ و خراسان و گرگان و سیستان، دویست و پنجاه طلسم كرده است. و از ما وراء النهر به آن سوی هم كه دیگر چیزی نیست.
شاعر گوید:
در ری نرخها از همه جا گرانتر است، تا آنجا كه درهم و دیناری برای آدمی نگذارند.
تازه وارد در بازار ری سر گردان شود، و دست و دل لرزان به هر سوی بنگرد.
هر روز باید برای چاشت خود خواسته‌ای به دست آورد، اگر چه برای چاشت [روز پیش] خواسته‌ای بس زیاد داشته است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 113
در ری مردمی هستند كه بدترین فروشندگانند و حق هیچ تازه واردی رعایت نكنند.
آنان با همه زشتیها پرورش یافته‌اند. این راست كه پرمكرترین و ناپاكترین كسانی‌اند كه ننگ و عار را زیور خود ساختند.
راست نگویند و حتی یك بار راست گفتن را ننگ شمرند. و همه‌شان دشمن نیكانند.
اگر تو شربتی آب از آنان طلبی خواهند گفت: دور شو، از بدان دور شو.
ما [مردم ری] جامه عار در پوشیده‌ایم تا جایی كه ما را جز جامه فضیحت و رسوایی پوشش و پوشاكی نیست.
ری، هفده روستاست. كه از آنهاست: خوار و دنباوند و ویمه و شلنبه.
اینها روستاهایی است كه در آنها منبر هست.
در تاریخ ایرانیان است كه چون فریدون، بیوراسب (ضحاك) را از مغرب به مشرق می‌آورد تا بندیش كند، به خوره اصفهان گذر كرد. در آنجا كسانی خواست كه تا او چاشت خورد بیوراسب را نگاه دارند و نیافت. پس گروه بسیاری از مردم گرد كرد، باز نگهداری او نیارستند. آنگاه فریدون او را به چندین ستون و زنجیر ببست و زنجیرها را به دور كوهی بیاورد و بر آن استوار بكرد و بنشست تا چاشت خورد. بیوراسب زنجیرها بكشید و ستونها و كوه از جای بر كند و با همان كوه به آسمان پرواز كرد. فریدون او را دنبال كرد و در شهر بهر زیر كه همان ری است به او رسید و در دم با پتكهای آهنین كه در دست داشت بر سر او كوفت. بیوراسب بیهوش بر زمین افتاد و آن كوه كه از اصفهان آورده بود، در ری، در زمین جایگیر شد و مشرف بر شهر بایستاد. فریدون آن كوه را نفرین كرد و از خداوند خواست كه گیاهی بر
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 114
آن نرویاند. خداوند خواهش فریدون بر آورد. آنگاه فریدون بیوراسب را به دنباوند آورد و او را در كوه دهكده آهنگران بندی كرد. و ارمائیل* 180 را بر او بگماشت. در پیش روی او، بر خالیگاه قله، صورت فریدون را نقش كرد و برای او طلسمی بكرد. در گرداگرد كوه، دكانها ساخت و آهنگران را در آنها جای داد، تا پیوسته، و یكی در جای دیگری، پتكها بر سندانها بكوبند، در شب و روز و زمستان و تابستان، و هیچ درنگ نكنند.
سپس فریدون به كشور خویش باز آمد و ارمائیل را به نگاه داشتن و خوراك دادن بیوراسب گمارد. ارمائیل هر روز دو كس می‌كشت، تا او از مغز آنان خوراك كند. لیكن از كشتن مردمان بسی نگران بود. تا آنكه برای رهایی مردم چاره‌ای اندیشید و آزاد كردن خلق را كاری با پاداش دید. این را به دهكده‌ای مندان نام برفت و بر كوه شرقی آن كوشكی بساخت با بوستانها و سراهای خوب و چشمه‌سارانی در میان آن بوستانها روان. در آن سراها خانه‌ای بساخت از چوب ساج و آبنوس، پر از نقش و نگار، كه هیچ كس را در مشرق، خانه‌ای بدان بلندی و شكوه و زیبائی نبود. این بنا همی بپا بود تا كه مهدی، فرزند مسمغان را با زینهار از قله عیرین فرود آورد، چون او را به ری آوردند، مهدی به ری بود. فرمود تا گردنش بزدند. چون رشید خلیفگی یافت و به ری آمد، خبر آن جا و آن بنا به او دادند. بدانجای شد تا به آن كوشك رسید و امر كرد تا بنا را خرد كنند و به مدینة السلام آرند.
ارمائیل، همین‌سان اسیران را رها همی كرد و در كوه غربی دهكده مندان جای همی داد. او را بر همین گونه حال سی سال بشد.
دهكده مندان بر دو كوه جای داشت، كه از میان آنها رودخانه‌ای بس پر آب و گوارا می‌گذشت، كه زمستان و تابستان بریده نمی‌شد. و بر دو ساحل رود، درختان میوه‌دار بود و چشمه‌سارانی كه به رود می‌ریخت. ارمائیل گرفتارانی را كه آزاد می‌كرد، زمینی می‌بخشید و در كوه باختری جایشان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 115
می‌داد و می‌فرمود تا هر كدام، برای خود، بنایی بر پا دارند. آنان چنان می‌كردند.
خداوند، طلسم‌گری را به ارمائیل رسانید. طلسم‌گر گفت: اگر خوراكی را كه به این نفرینی همی دهی، طلسم كنم و تا پایان زندگانی وی در درونش نگاه دارم، بدین‌سان كه در امعایش به حركت آید و به گلویش رسد و در گرداگرد دهانش گردد و چون خواست به در افكند بازش دارم، درباره من چه خواهی كرد؟
ارمائیل گفت: هر چه دوست می‌داری بخواه.
گفت: اگر سركردگی این ناحیه تو را شد، مرا در آن سركردگی و نعمت با خویشتن انباز ساز، و میان من و خود پیمان دوستی پایدار بند.
ارمائیل پذیرفت و این تعهد بكرد. طلسم‌گر خوردنی و آشامیدنی آن نفرینی را در درون او طلسم كرد. بدین گونه آن خوراك تا پایان زندگانی او همین‌سان در درونش بگردد.
از آن سوی، گزارش رهائی گرفتاران، به فریدون رسید. او بسیار شادمانه شد. بدان كوه بیامد و از نزدیك كار ارمائیل بدید. به او بخشش كرد و تاج بر سرش نهاد و درجتش بالا برد. و او را مسمغان (مه مغان) نامید و به فارسی به او گفت: وس ماناكته آزاذ كردی. یعنی: چه بس خانواده‌ها كه تو آزاد كردی. از آن روزگار تا كنون، دودمان مسمغان، در آن ناحیه، شناخته‌اند.
فریدون را چنان پیش آمد كه بیوراسب را، در نیمه ماه مهر و روز مهر* 181، به زندان كرد. این بود كه آن روز را جشن مهرگان ساخت. گویند: قد فریدون نه نیزه بوده است- و به آرش او هر یك نیزه سه آرش بوده است- و پشتش سه نیزه بوده است و پهنای سینه‌اش چهار نیزه و دور كمرش دو نیزه، محمد بن ابراهیم گوید: به روزگار مأمون، در طبرستان، در خدمت موسی ابن حفص طبری بودم. روزی یكی از سرهنگان مأمون نزد وی آمد. مأمون
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 116
او را امر كرده بود تا با موسی بن حفص به جایگاه بیوراسب در دهكده آهنگران روند- و این به سال 217 بود- و از كار و سر گذشت او آگهی یابند و درستی این داستان روشن كنند.
محمد بن ابراهیم گوید: به دهكده آهنگران شدیم، چون نزدیك آن كوه رسیدیم كه بیوراسب در آن ببود، گرگهایی دیدیم به كلانی استر و پرندگانی چونان شتر مرغ، به اندازه و شكل گوساله. قله كوه را نگریستیم كه در برف پوشیده بود و كرمهایی چونان ساقه درخت خرما از آن برف به سوی دامنه پایین می‌آمدند.
آن مرغان بر آنها می‌جستند و فروشان می‌دادند. سر انجام به قله كوه راه نبردیم و چگونگیهایش را ندانستیم.
در این میان، كهنسال مردی پیش جست و چرای آمدن ما را بدان كوه باز جست. داستان خویش به او گفتیم. در آنجا بر روی كوه بس دكان بود. در آن دكانها، گرداگرد قله، آهنگرانی بودند، و چند تن دیگر، نائبان همی در كنارشان [كه تا از كار بخستند كار از آنان بگیرند.] اینان پیوسته و دمادم، با پتكهای خویش بر سندانها می‌كوبیدند. و هنگام فرود آوردن پتكها، و هماهنگ با ضربه آنها، جمله‌هایی موزون زمزمه می‌كردند. در این كار، آنی سستی و درنگ نمی‌داشتند.
پیر را از این دكانها پرسیدم، گفت: این آهنگران طلسم بیوراسب‌اند تا او بند خود نگشاید. او همواره بند و زنجیرهای خود بلیسد و آنها را نازك كند. چون این پتكها كوفته شود، زنجیرها به حال نخستین خود باز گردند. اگر خواهید بر این كار و سر گذشت این جانور بندی وقوف یابید، راه آن به شما بنمایم.
سرهنگ گفت: برای همین كه گفتی بدین كوه آمده‌ایم. پیر نردبانی، كه از چرم و پاره‌های آهن ساخته بودند، آورد و جوانان آن ده را گرد كرد، تا یكی از آنان بر آن نردبان بر آمد و از پای قله تا اندازه صد گز بالا شد، آنگاه در سوی شرقی قله، در طلوعگاه خورشید، حفره بزرگی نشان داد كه بر آن، آستانه زبرین دری آهنین بود و روی آن، میخهای آهنینی زراندود. بر آن سر در، بر هر میخی، هزینه ساختن آن را، به فارسی، نوشته بودند. بالای سر در نیز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 117
نوشته‌ای بود و چنین می‌گفت كه بر فراز قله هفت در آهنین دو اشكوبه است و بر هر اشكوبی چهار قفل است. بر روی هر یك از بازوان درها نوشته‌اند: او را پایانی است كه بدان برسد و سر انجامی است كه از آن در نگذرد. پس مبادا خلقی در صدد باز كردن هیچ یك از آنها بر آیند. نكند كه از این جانور، آفتی به مردم اقلیم رسد كه چاره نپذیرد. و راهیتان برای باز گردانیدن آن نماند.
در اینجا، موسی بن حفص گفت: وایتان باد! جانداری از هزارها سال همین گونه بی خوراك بزید؟ آن پیر گفت: خوراكی كه از همان دیرین خورده است، در درونش طلسم شده است. آن خوراك در شكمش به حركت در آید و به دهانش رسد، تا آن را پر كند، لیكن او بیرون دادن آن نتواند. این خوراك اوست. پس آنگاه همه از آنجای باز گشتند و كاری نكردند، تنها این سر گذشت را به مأمون نامه كردند. مأمون نوشت تا متعرض آن نشوند.
از مردی از قبیله كلب نقل كنند كه گوید: ضحاك، غیور و رشك بر بود.
روزی به شكار رفت. فریدون میان سواران او آمد و بر خانه او دست یافت. چون ضحاك باز گشت، فریدون را در خانه خویش با زنان خویش دید. آتش رشك جانش را به كام گرفت. بیهوش شد و از اسب فرو افتاد. فریدون جست و او را بست. پس یكایك پیروان او را نیز بندی كرد. و این در روز مهر از ماه مهر بود.
بدین گونه آن روز را جشن مهرگان كردند.
فریدون، مسمغان را نیز دستگیر كرد و گفت: تو بدترین كارگزاران ضحاك بودی. و تو همان كشتارگر مردمان، برای او، بودی. من چنانكه تو مردم را بكشتی تو را بكشم.
مسمغان گفت: من در این كار، آزمون خویش داده‌ام.
فریدون گفت: چیست آن؟ گفت: مرا فرمان داده بود، تا هر روز دو تن بكشم. من تنی می‌كشتم و تنی آزاد می‌كردم. فریدون گفت: آزادشدگانت كجایند؟ گفت: سوار شو تا نشانشان دهم. فریدون با او سوار شدند و رفتند تا بر فراز كوههای دیلم و شرز رسیدند. آن مردمان در آنجا زاد و رود كرده بودند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 118
گفت: اینان همه آزادشدگان منند. فریدون گفت: «وس ماناكته آزاد كردی» من پادشاهی آنان تو را دادم. و مملكت دنباوند او را داد.
ضحاك همین سان شش ماه پیش او در بند بود. سپس به روز نوروز او را كشت. پارسیان گفتند: امروز نوروز. یعنی روزگار را با روز نو آغاز كردیم. و آن را جشن كردند.
از قاسم بن سلیمان نقل كنند كه گوید: ابجد و هوز و حطی و كلمن و سعفص و قرشت، پادشاهان ستمكاری بودند. روزی قرشت در اندیشه فرو رفت و گفت: «تبارك اللّه احسن الخالقین». خداوند او را به صورت اژدها در آورد . همو دارای هفت سر است و در دنباوند زندانی است.
برخی از محدثان عقیده دارند كه زندانی دنباوند، صخر جنی است» كه انگشتری سلیمان بن داود بر بود. چون خداوند ملك سلیمان باز گردانید» سلیمان صخر را در دنباوند به بند كرد.
این دو بیت طائی* 182 راست:
او بدانچه فرعون و هامان و قارون در جهان داشتند، دست نیافت.
بلكه او چون ضحاك است كه بر مردمان خشمها می‌گرفت و تو فریدونی.
علی بن ربن آورده است كه [مازیار ] گروهی از مردم دیلم و طبرستان را بدین كوه فرستاد، تا آن سر گذشت را معلوم كنند. آنان چنین گفتند كه مدت دو شبانروز و برخی از روز سوم، از آن، بالا رفته‌اند. قله آن را، با آنكه از دور چون گنبدی مخروطی شكل به چشم آید، دارای مساحتی دیده‌اند به اندازه سی جریب و بالای آن پر از ریگ، بدان گونه كه پا در آن فرو می‌رفته است. و بر آن، جنبنده‌ای ندیده‌اند. چه از بسیاری سرما و بادهای سخت توفنده پرنده و جانوری بدان فراز نرسد. نیز بر آن قله، سی دهنه بدیده‌اند كه از درون آنها، دود گوگرد بیرون زند و بر دهانه آنها گوگردی زرد چون زر بوده است. چند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 119
انبان از آن برای ما آورده بودند. این دسته می‌گفتند كوههای اطراف را چون توده‌های خاك دیده‌اند و دریا نیز به اندازه نهری كوچك، با آنكه میان كوه و دریا بیش از بیست فرسنگ فاصله است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 120

گفتار درباره قزوین و زنجان و أبهر

بكر بن هیثم گوید: دژ قزوین را، به فارسی كشوین، نام بوده است، كه به معنای مرز محفوظ است. میان قزوین و دیلم، كوهی فاصله است. و همواره از سوی مردم فارس، گروهی مرابط، از اسواران جنگی، در آن كوه‌اند.
تا هر گاه میان آنان و دیلمیان صلحی نباشد دیلمیان را برانند.
گویند: این اسواران به دهكده‌ای آمدند به نام سسین، به آن گفتند:
جش این. سپس به دهكده‌ای شدند به نام فاسقین، به آن گفتند: بس این، سپس به دهكده سروین رفتند. پس انذر رئیس لشكر (اسواران) گفت: سروین.
دستبی، میان ری و همدان تقسیم شده بود. یك قسمت آن را دستبای ری گفتند، و آن چندین دهكده بود، كه چندی از آنها را، در این وقت، سلطان- اعز اللّه- برای خویش گرفته است و خالصه قرار داده است. علت حیازت سلطان، ورود اذكوتكین بن ساتكین ترك به قزوین بود و استیلا بر آن و گرفتار كردن محمد بن فضل و گرفتن این كشتزاران از دست او.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 121
قسمت دیگر دستبی را، همدانی (- دستبای همدان) خواندند. خراج این دستبی را به همدان می‌فرستادند. تا قزوین خود خوره‌ای مستقل گشت.
در آن وقت، در قزوین به دست طاهر بن الحسین، عدالت حكمفرما بود و در همدان به دست موالی معتصم بالله امیر المؤمنین ستم و بیداد می‌شد. مردی به نام محمد بن میسره، از دست مردی دیگر از اهل قزوین به نام احمد بن نضر بن سعید، داد خواهی كرد و كسانی از خود به نیشابور گسیل داشت. و از دیوانیان خواست تا روستای نسا و سلقان رود را تابع قزوین كنند. حاكم خراسان، در این باره حكمی نوشت و آن جاها تابع قزوین بشد.
مغیرة بن شعبه، والی كوفه، و جریر بن عبد الله، والی همدان، و براء ابن عازب، والی قزوین، بودند. 228 براء را جریر بن عبد الله ولایت قزوین داده بود و امر كرده بود كه بدان سامان رود و چنانچه خداوند آنجا را به دست او گشاید، از همان سو با دیلمان كارزار كند. پیش از آن، جای جنگ دستبی بود.
و قزوین را هیچ بنایی نبود جز همان شهر داخلی، كه آن را شاپور ذو الاكتاف، هنگام آمدن به قزوین، در همین جا كه گفتیم بنا كرده بود.
براء بن عازب، در حالی كه حنظلة بن زید الخیل با او بود، آمد تا به ابهر رسید. و بر كنار دژ آن اقامت كرد.
آن دژ همان است كه شاپور ذو الاكتاف بر آورد. شاپور شهر قزوین را بساخت. و ابهر را بر فراز چشمه‌هایی، كه آنها را با پوست گاو و پشم بسته بود، پی افكند. نخست بر روی آنها، سكویی بساخت، آنگاه دژ را بر روی آن سكو بیفراشت.
مردم ابهر با براء جنگیدند. سپس از او زینهار خواستند، به همان پیمان كه حذیفه، نهاوندیان را زینهار داده بود. سپس براء با دژنشینان قزوین به كارزار پرداخت و سپاه خویش در آن جای فرود آورد. آنان چون چنان دیدند، صلح خواستند. او همان شرطها كه با ابهریان كرده بود بدانان گفت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 122
فزوینیان از پرداخت جزیه سرباز زدند و اظهار اسلام كردند.
گویند: آنان نیز چون اسواران بصره مسلمان شدند، كه با هر قبیله كه خواهند پیمان حمایت بندند. این را به كوفه شدند و با زهرة بن حویه، پیمان بستند . آنان را از آن پس «حمراء دیلم» خواندند.
برخی دیگر گویند: آنان مسلمان شدند و در همان قزوین بماندند و سرزمینهاشان چنانكه شرط كرده بودند، عشریه، (- ده یك گزار) شد. و بدین گونه براء بن عازب، طلیحة بن خویلد اسدی را با پانصد سوار بر دستبی گمارد.
این سواران در آن جای زاد و رود كردند. فرزندان و فرزندزادگانشان تا امروز در قزوین و دستبی هستند. و كشتزارانی به ارث برده‌اند.
این كشتزاران، از طرف سلطان، با قباله پنجاه ساله و بیشتر و كمتر، در دست آنان بود. چه، كسی را در آن زمینها و كشتها حقی نیست، زیرا كه آنان خود آنجاها را آبادان كرده‌اند و نهرهایشان روان ساخته‌اند. از اینجاست كه برزیگران آنجا را، متقبلان (- قباله داران) خوانده‌اند، كه آنان برای آن كشتها از سلطان قباله گرفته‌اند.
یكی از مردم قزوین، فرزند خویش را كه در ركاب براء بن عازب [سردار اسلامی] جهاد می‌كرد، این سان به كارزار وا می‌داشت:
هنگامی كه تو كارزار كنی، دیلمیان بخوبی بدانند كه فرزند عازب به جان سپاهشان افتاده است، و همانا گمان پیروزی مشركان تباه است.
براء از آن پس با دیلمیان جنگید، تا خراج گزاردند، آنگاه با جیل (گیلان) و ببر و طیلسان كارزار كرد و زنجان را كارزار گشود.
ولید بن عقبة بن ابی معیط، از سوی عثمان ولایت كوفه داشت. او نیز با دیلمان از نواحی قزوین جنگ كرد. با آذربایجان و گیلان و موغان (موقان) و ببر و طیلسان نیز بجنگید. سپس باز گشت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 123
پس از ولید، سعید بن العاص بن امیه ، والی شد و با دیلم جنگید و قزوین را شهرسازی كرد.
هنگامی كه موسی الهادی به ری می‌شد، به قزوین آمد و امر كرد تا در برابر قزوین، شهری ساختند. آن شهر را به نام مدینه (شهر) موسی شناسند.
وی رستم آباد را بخرید و وقف هزینه آن شهر كرد. والی آن، عمرو رومی بود. سپس فرزندش محمد بن عمرو والی شد.
مبارك ترك، در آن جای شهری ساخت كه بدو منسوب است. رشید در راه سفر خراسان به درون قزوین شد. و چون جنگ و جهادشان با دشمن بدید، مسجد جامع آن را بساخت و دكانها و مستغلاتی وقف آن كرد. از خراجشان نیز كاست و آن را ده هزار درهم كرد.
هنگامی كه قاسم بن رشید، ولایت گرگان و طبرستان و قزوین یافت، مردم زنجان كشتهای خویش در حمایت او در آوردند، تا هم بدو نزدیك شده باشند و هم از دست راهزنان و عاملان رهایی یابند. بدین گونه با او پیمان نامه نوشتند و به مزارعه برای او دست به كار شدند. و امروز آنها از ضیاع (خالصه) است.
قاقزان نیز ده یك گزار بود. زیرا مردمش بر همین پیمان اسلام پذیرفتند و پس از اسلام آن را آباد كردند. آنجا را نیز در حمایت قاسم در آوردند، بر این شرط، كه بجز ده یك بیت المال، ده یك دیگری نیز به او پردازند. آنجا
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 124
نیز جزء ضیاع (خالصه) شد.
دستبی همچنان دو بهره بود، بهره‌ای از ری و بهره‌ای از همدان، تا آنكه مردی از ساكنان قزوین، كه تمیمی و از بنی ریاح بود و او را حنظلة بن خالد، ابو مالك می‌گفتند، درباره آن به كوشش بر خاست، تا همه دستبی یكسره شد و به قزوین پیوست. مردی از مردم قزوین شنید كه حنظله گوید: كورتها و انا ابو مالك- دستبی را استان كردم، و من ابو مالكم. آن مرد گفت: بل افسدتها و انت ابو هالك- دستبی را تباه كردی، تو ابوهالكی.
ابو مجالد صنعانی روایت كند و گوید: قزوین و عسقلان دو عروس جهانند. و شهیدان آنجا در رستاخیز، چونان عروسان، آراسته و شادمان به پیشگاه خداوند بار یابند.
بو هریره و ابن عباس روایت كنند و گویند: نزد پیامبر (ص) بودیم كه چشمان خویش به آسمان دوخت، گویی انتظار چیزی می‌داشت. سپس گریست تا اشك بر گونه‌هایش دوید و از دو سوی محاسنش همی ریخت. در آن حال سه بار گفت: «خدای برادرانم را در قزوین بیامرزاد.» پرسیدیم: ای پیامبر، آن برادرانت در قزوین كیانند كه با یادشان گریستی؟ فرمود: «مرا در قزوین برادرانی است. آنجا از سرزمینهای دیلم است. بزودی به دست امت من گشوده شود.
در آخر الزمان، قزوین برای دسته‌هایی از امت من، رباطی خواهد بود. هر كس در آن زمان باشد، باید نصیب خویش از فضیلت رباط قزوین بر گیرد. چه در آنجا مردمی به شهادت رسند كه همانند شهیدان بدرند.» حجاج بن یوسف، كس پیش فرستادگان دیلم فرستاد و به اسلام یا پرداخت جزیه‌شان فرا خواند. آنان تن زدند. حجاج فرمان داد تا نقشه دیلم را با دشتها و كوهها و گردنه‌ها و جنگلهای آن بكشند، آنگاه كسانی از دیلمیان را كه در نزد خود داشت خواست و به آنان گفت: نقشه شهر شما را برایم كشیده‌اند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 125
آن نقشه مرا به طمع افكنده است. اكنون پیش از آنكه سپاهیان به جنگتان فرستم و آبادیها ویران كنم و جنگندگان بكشم و خاندانها اسیر كنم، آنچه شما را بدان خوانده‌ام بپذیرید. گفتند: آن نقشه كه تو را به طمع ما و شهرهای ما افكنده است به ما بنما. حجاج نقشه را خواست. آنان دیدند و گفتند: درست نقشه‌ای است كه از شهرهای ما كشیده‌اند، همین است جز اینكه نقشه كشان، چهره سوارانی كه از این گردنه‌ها و كوهها نگهبانی كنند نكشیده‌اند، و تو چون خویشتن در تكلف جنگ افكنی آنان را بشناسی.
حجاج سپاهیان به جنگشان روانه كرد. و محمد بن حجاج را بر آن سپاه گماشت. لیكن كاری نكردند و به قزوین باز گشتند. محمد برای مردم قزوین مسجدی ساخت و منبری نهاد. آن مسجد همان مسجد توث است. كه نزدیك دروازه محله طایفه‌ای است به نام جنیدیه (جنیدیان).
گویند: كارداران خالد بن عبد اللّه قسری، علی بن ابی طالب را بر منبر (قزوین) لعن كردند. حبیش بن عبد اللّه، كه از موالی یا عموزادگان جنید بود، بر خاست و شمشیر كشید و بر منبر رفت و آن عامل را بكشت و گفت: ما بر لعن علی بن ابی طالب شما را بر نتابیم. پس از این واقعه، دیگر لعن علی، رضوان اللّه علیه ، بریده گشت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 126

گفتار درباره آذربایجان‌

ابن مقفع گوید: آذربایجان [به نام ] آذرباد بن ایران بن اسود بن سام بن نوح [نامیده شده ] است و گویند: آذرباد بن بیوراسب.
آنجا را مغیرة بن شعبه، در سال 22 با كارزار گشود و بر آن خراج نهاد.
واقد مرا خبر داد كه چون عرب به آذربایجان شدند، عشایر آنان نیز از مصر و شام به سوی ایشان آمدند. و هر قوم، بر هر چه توانستند دست یافتند بدین گونه مردم آذربایجان به مزارعه برای آنان به كار پرداختند.
در آن هنگام، ورثان تپه‌ای بود. مروان بن محمد بن مروان حكم آن را بساخت و زمینهایش را آبادان كرد و برایش دژ بر آورد و بدین گونه ضیعه (خالصه) شد. سپس از بنی امیه گرفته شد و از آن ام جعفر زبیده، دختر جعفر بن منصور. شد، و ورثانی خود را موالی زبیده بود.
بر زند دهكده‌ای بود. افشین در روزگار جنگ با بابك، آنجا را لشكر گاه كرد و از همین رو، آن را ساخت و بارویش بیفراشت.
مراغه را افراهرود می‌گفتند. و آن. جای مراغه كردن چهارپایان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 127
مروان بن محمد، والی ارمینیه، و چهارپایان یارانش بود. این بود كه آنجا را، قریة المراغه گفتند. سپس مردم، لفظ قریه را بر داشتند و «المراغه» گفتند مراغیان آنجا را در حمایت مروان در آورده بودند. بدین گونه همراه ضیاع بنی امیه گرفته شد و از آن یكی از دختران رشید گشت.
چون و جناء ازدی و صدقة بن علی- مولای ازد- دست به آشوب و تباهیگری زدند، خزیمة بن خازم، در خلافت رشید، والی ارمینیه و آذربایجان شد. او با روی مراغه را ساخت و دژش را افراشت و آن را شهر كرد. و لشكری انبوه در آن جای داد. چون بابك در ارمینیه نمودار شد، مردمان به مراغه پناه آوردند و در آن جای كردند و به دژ نشستند.
مرند، دهكده‌ای كوچك بود. ابو البعیث برای آن، بار و ساخت. سپس بعیث و سپس فرزندش محمد، دژ آن را بر آوردند. محمد در آن كوشكی نیز بساخت.
اما ارمیه شهری كهن است. مجوس پندارند كه پیامبرشان زردشت از آنجاست. صدقة بن علی بر آن دست بیافت و در آن كوشكها بساخت.
اما تبریز، رواد ازدی بدانجای فرود آمد، سپس و جناء بن رواد. و در آن بنا كردند. و گرداگرد شهر بارو افراشتند. این شد كه مردم نیز، با و جنا، به تبریز شدند و جای گرفتند.
میانه و جیلبایا، منزلگاه همدانیان است و خوره برزه از آن اودیان.
تبزیز دیهی بود و كوشكی كهن و ویران داشت. مر بن عمرو موصلی طائی بدان جای فرود آمد و بنا كرد. و او و فرزندانش در آنجا ساكن شدند. و زان پس مستقل از كاردار آذربایجان، خود متصرف امور آن سامان شدند.
در سراة جماعتی كندی از فرزندان آن كسان كه با اشعث بن قیس آمده بودند، جای دارند.
مكحول شامی* 183 روایت كند و گوید: ارمنستان از همه جای زمین زودتر ویران شود. پرسند: چه چیز آنجا را ویران كند؟ گوید: سم ستوران، گویی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 128
هم اكنون پای پای‌برنجن‌های زنان قیس را نگرم كه از تاخت و تاز لشكر در میان آنان، تاب خورد.
حد آذربایجان از مرز برذعه (بردع) تا مرز زنجان است. و از شهرهای آن است: بر كری، و سلماس، و موقان، و خوی، و ورثان، و بیلقان، و مراغه، و نیریز، و تبریز. حد دیگر آن از سوی مشرق، به شهرهای دیلمستان و طرم و گیلان پیوسته است. و از شهرهای ایشان است: برزه، و شاپور خواست، و خونه، و میانه، و مرند، و خوی، و كولسره، و بر زند، كه ویران بود، افشین آن را شهر كرد و در آن فرود آمد.
از برزند تا ورثان كه پایان قلمرو آذربایجان است، دوازده فرسنگ است. و از آذربایجان است: جنزه* 184 و جابروان و ارمیه- شهر زردشت- و شیز- و در این، آتشكده آذر گشنسب بود و آن نزدیك مجوس بس ارجمند بود- و روستای سلق، و روستای سندبایا، و بذ، و روستای ما ینهرج (ما ینمرج) و روستاهای ارم.
خراج آذربایجان دو هزار هزار درهم است. و ورثان پایان قلمرو آذربایجان است از این سو .
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 129

گفتار درباره ارمنستان (ارمینیه)

ابو المنذر هشام بن محمد بن سائب كلبی گوید: ارمینیه را به نام ارمینی ابن لنطی، فرزند یونان بن یافث، خوانده‌اند.
حد ارمینیه از برذعه تا باب الابواب است و تا حد روم از این سو، و تا كوه قبق و ملك سریر و ملك لكز، و از پایان قلمرو آذربایجان كه ورثان است تا آغاز قلمرو ارمینیه، هشت سكه* 185 است و از برذعه تا تفلیس ده سكه است.
ارمینیه اول، سیسجان و اران و تفلیس است، كه آن را حبیب بن مسلمه گشود. برذعه نیز از ارمینیه اول است. آن را قباد بزرگ ساخت. باب الابواب (دربند) را نیز او ساخت. آنجا را چونان كوشكهایی بساخت. آن را ابواب نامیدند چه بر سر راههایی در كوه ساخته شده است. و آن سیصد و شصت كوشك است تا باب اللان. صدوده كوشك تا زمین طبرسران در دست مسلمانان است و باقی كوشك‌ها در زمین فیلان و صاحب سریر است تا باب اللان.
شهر باب منزلگاه تركان بود. سلمان بن ربیعه با آنان جنگ كرد. او و یارانش كه چهار هزار نفر بودند شهید شدند.
عبد الرحمن باهلی، به یاد سلمان بن ربیعه و به خاك سپردن او در پشت نهر بلنجر در باب الابواب، چنین گوید:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 130
همانا ما را دو گور است، گوری در بلنجر و گوری در چیستان، وه چه گوری! آن گور كه در چین است گشایشهایش همگان را بهره‌مند ساخته است.
و این [كه در بلنجر است] همان است كه با قطرات زلال باران سیراب همی شود. (رحمت بر آن همی بارد.) بیلقان و قبله و شروان نیز از شهرهای ارمینیه اول است. ارمینیه دوم جرزان است و صغدبیل و باب فیروز قباد و لكز ارمینیه سوم، بسفرجان است و دبیل، و سراج طیر، و بغروند، و نشوی. ارمینیه چهارم- كه قبر صفوان بن معطل سلمی، صحابی پیغمبر (ص)، در آن است، میان آن و دژ زیاد، و برفرازش درختی است كه میوه آن شناخته نشود و چونان بادام باشد و مزه آن از انگبین خوشتر- شمشاط است و خلاط، و قالیقلا، و ارجیش و باجنیس.
خوره‌های اران و سیسجان در سرزمین خزر بوده است.
و در سر گذشت موسی [كه قرآن فرماید]: قالَ أَ رَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنا إِلَی الصَّخْرَةِ - گفت: آیا دیدی چون نشستیم به سوی سنگ»* 186 گوید : سنگ سنگ شروان، و دریا دریای گیلان، و دهكده باجروان است.
شهرهای بیلقان، و برذعه، و قبله و سدلبن (سد آجرین) را نیز قباد بساخت. و بر آن سد، سیصد و شصت شهر كرد كه از ساختن باب الابواب، همه به ویرانی رفت. پس از قباد فرزندش خسرو انوشیروان پادشاه شد. او شهرهای شایران و مسقط و كركره و سپس باب الابواب را بساخت- آنجا را از آن رو ابواب نامیدند كه بر سر راههایی در كوه ساخته شده است - در سرزمین
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 131
اران، ابواب شكی و ابواب دودانیان (دودانیه)- و اینان مردمی‌اند كه خود را از فرزندان دودان بن اسد بن خزیمه دانند- و درزوقیه را ساخت. درزوقیه دوازده باب است و در هر باب كوشكی است از سنگ.
انوشیروان در سرزمین جرزان نیز شهری بساخت به نام سغدبیل و گروهی از مردم سغد و برخی از مردم فارس را در آن جای بداد. و آن را مسلحه* 187 كرد. و باب اللان و باب سمسخی را بساخت و قلعه جردمان و قلعه شمسلدی، و بلنجر و سمندر و خزران و شكی را بنا كرد. او همه شهرهایی را كه در دست رومیان بود بگشود. و شهر دبیل را معمور كرد و برای آن بارو بساخت. و شهر نشوی را بنا بنهاد. و آن شهر خوره بسفرجان است. و دژ ویص را بیفراشت و قلعه‌هایی در زمین سیسجان بنا كرد كه از آنها بود قلعه كلاب و شاهبوش، كه در آن گروهی از سیابجه پهلوان و دلاور خویش را مسكن داد. و میان آنجا و خزر، با سنگ و سرب، دیواری به پهنای سیصد گز بساخت. و آن را تا سر كوهها بالا آورد و تا درون دریا دامنه داد. و برای آن دیوار (سد) درهایی آهنین بساخت. از آن پس آنجا را صد مرد نگهبانی همی كرد. با آنكه پیشتر از آن، به پنجاه هزار نگهبان نیاز داشت.
در تاریخ ایرانیان است كه چون انوشیروان از ساختن سد مرز بلنجر بیاسود، و دامن آن را چون پاره‌ای روییده از كوه، در درون دریا استوار كرد، بدان كار بس شادمانه شد. و فرمود تا بر آن دامن كوهین، برای او تختی زرین نهند. آنگاه بر آن گاه بالا رفت و خدای را بستود و ثنا خواند، و گفت: ای پروردگار همگان، تو مرا در دل افكندی كه این مرز را بر بندم و دشمن را ریشه كنم. پس تور است ستایش. اكنون مرا پاداشی نیكو ده و از این غربتم به وطن بازرسان. سپس تعظیم كرد و سر به سجده فرو هشت. بعد بر خاست و بر جایگاه خود، به پشت خفت و اندكی به خواب رفت.
در این هنگام از دریا، چیزی بیرون شد كه همه افق را از درازای خویش بگرفت و همراه آن، ابری بر آمد و فروغ خورشید را در پوشید. او
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 132
به سوی پایگاه تخت روی آورد. اسواران دست به كمانها بردند. انوشیروان بیمناك بیدار شد. گفت: چه می‌كنید؟ داستان را گفتند. گفت: دست از سلاح بر گیرید كه خدای، عز و جل، چنان نیست كه به من الهام كند كه دوازده سال از وطن خویش به در آیم و این سدرا استوار سازم، تا برای بندگانش پناهگاهی شود و برای مردمان اقلیمش آسایشی، آنگاه چهارپایی از چهارپایان دریا بر من چیره سازد.
بدین گونه اسواران به كنار شدند. و او بدان پایه كوهین آمد تا بر آن بالا شد و گفت: «ای پادشاه، من ساكنی از ساكنان این دریابم. همانا این سد را هفت بار بسته دیده‌ام و هفت بار ویران دیده‌ام. خدای، عز و جل، ما ساكنان این دریا را آگاه كرده است كه پادشاهی، كه روزگارش روزگار تو و رخسارش رخسار تو است، برای بستن این سد برانگیزد. او این سد را ببندد تا جاودان.
و تو خود همان پادشاهی. اكنون خدای، نیكو پاداشت دهاد و بر نیكوكاری تواناییت بخشاد و روزگارت را دراز كناد و در روز هراس بزرگ، بیمت را آرام گرداناد.» پس از این گفتار، در ژرفای دریا فرو رفت.
انوشیروان شهر شروان را نیز بساخت. و آن بلنجر كه داخل زمین خزر است، بلنجر بن یافث بنا كرده است.
چون انوشیروان از ساختن پایه كوهین، كه در دریا پیش رفته بود، بیاسود، از چگونگی آن دریا پرسید. گفتند: ای پادشاه این دریا كردبیل نام دارد، و سیصد فرسنگ در سیصد فرسنگ است. فاصله ما تا بیضاء خزر، بر این ساحل، چهار ماه راه است. از بیضاء خزر تا سدی كه اسفندیار با آهن بسته است، دو ماه راه است.
انوشیروان گفت: ناگزیر باید از آن سد آگهی یافت. گفتند: راهی به آن نیست كه بتوان در نوشت. و در آن جایی است كه دهان شیر گویند. در آن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 133
گردابی است كه كس در گذاره شدن آن طمع نبندد. و هیچ كشتی از آن رهایی نیابد.
خسرو گفت: از در نوشتن دریا گزیری نیست و رسیدن بر سر آن گرداب و دیدن آن سد. گفتند: ای پادشاه نگهداشت جان خود و همراهانت را از خدای بپرهیز. او نپذیرفت و گفت: همانا خداوندی كه مرا از آن جاندار كه از دریا به سویمان در آمد رهایی داد، از گرداب دریا نیز تواندمان رهایی دادن.
پس آنگاه، برای خسرو، كشتیها آماده كردند. انوشیروان با خود، تنی چند از پارسایان و عابدان نیز سوار كشتی كرد. و همگان به میان دریا شدند و روزهایی چند راه سپردند تا به جایگاه گرداب رسیدند. در آن جای سر گردان ماندند. نه راهنشانی می‌دیدند تا برای خود نشان راهی كنند، و نه كوهی تا برای باز گشت خویش آن را نشانی گیرند. آنگاه بود كه سرزنش كنان به نزدیك خسرو شدند. انوشیروان گفت: آهنگ خویش ویژه خداوند سازید و به درگاه او زاری كنید. و خدای، عز و جل، را بخوانید و بس. و خود نذر كرد كه چون خداوند رهاییش بخشد، خراج هفت سال را به مستمندان كشور خویش صدقه دهد.
در چنین حالی كه چنان گرفتار بودند، از دور جزیره‌ای دیدند، كه خیزابه‌ها بر آن می‌ریخت و بالای آن تندیس شیری بود به بزرگی كوهی، كه آب در پس آن می‌رفت و از دهانش بدان گرداب می‌ریخت. در آن میان، بناگاه، خدای عز و جل، سگ ماهیی* 188 بزرگتر از اژدها فرستاد، كه به شتاب بر سر آب همی رفت، تا در دهان شیر جست و گرداب آرام شد و كشتیها گذشتند.
بدین گونه خسرو بدان جای كه بخواست برسید. پس به گرگان باز گشت و نذر خود بگزاشت.
احمد بن واضح اصفهانی آورده است كه وی روزگاری دراز در شهرهای ارمینیه جای داشته است و برای تنی چند از شاهان و كارداران آن شهرها
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 134
دبیری كرده است. و خود شهری پرخیرتر و بزرگ جانورتر از آنها ندیده است. گوید: آن، صد و سیزده ملك است. كه از آنهاست مملكت صاحب السریر میان لان و باب الابواب. و تنها دو راه دارد، راهی به شهرهای خزر و راهی به شهرهای ارمینیه. و آن (ارمینیه) هژده هزار دهكده است. اران نخستین ملك ارمینیه است و در آن چهار هزار دهكده است. و بیشتر آنها دهكده‌های صاحب السریر است.
و گوید: باب الابواب، دیواری است كه انوشیروان ساخته است. یك طرف آن در دریاست و پایه‌اش را تا آنجا حفر كرده‌اند كه دیگر هیچ راهی بدان نیست. و هفت فرسنگ پیش برده‌اند تا به جای جنگلی سر درهم و كوهی دشوار گذار كه پیمودنی نیست. آن دیوار را با سنگهای تراشیده چهار گوشه ساخته‌اند، كه یك سنگ از آنها كمتر از توان پنجاه مرد نیست. این سنگها را، پای بر جای كرده‌اند و با میخهای آهنین با یك دیگر پیوسته‌اند و استوار كرده.
انوشیروان، در سر تا سر این هفت فرسنگ، هفت معبر قرار داد. و در هر یك از آنها شهری ساخت كه در آن، گروهی مقاتله از پارسیان كه آنان را سیاسیكین* 189 خوانند، گمارده شده‌اند.
و گوید: وظیفه مردانی كه آن دیوار و درها را نگهبانی كنند بر مردم ارمینیه است. و هر معبری را دری ساخته‌اند. و پهنای دیوار، در بالا، به اندازه‌ای است كه بیست سوار، از كنار یك دیگر بر آن بروند. و در شهر باب روی دیوار باب الجهاد، دو ستون سنگی است كه بر هر یك، نقش شیری است از سنگ سپید. پایین‌تر نیز دو سنگ است كه بر آن دو، نقش دو درنده است نزدیك باب نیز نقش مردی است از سنگ كه در میان دو پایش روباهی است و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 135
در دهان آن خوشه انگوری. در كنار شهر صهریجی (حوض بزرگی) است كه آن را صهریج معروف گویند. در آن پله‌ای است كه هنگام كمی آب، از آن پله به درون صهریج روند. بر دو پهلوی پله دو شیر سنگی است و بر پشت یكی نقش مردی است از سنگ. و بر باب الاماره نیز، نقش دو شیر است از سنگ، از دیوار بیرون آمده. مردم گویند این دو، طلسمهای دیوارند.
قالی‌قلا [نام] زنی بود كه شهر قالی‌قلا را بساخت. و آن شهر بدون منسوب بگشت. معنای آن، احسان (نیكویی كردن قالی بود. دریاچه طریخ پیوسته [شكار ماهی آن] آزاد بود. تا محمد بن مروان والی جزیره و ارمینیه شد و شكار آن را، از آن خویش كرد. سپس از آن محمد بن مروان شد، تا از او نیز گرفتند.
حبیب بن مسلمه، شهرهای بسیاری از ارمینیه را، برای عثمان بن عفان بگشود. عبد الله بن حاتم بن نعمان بن عمرو باهلی، از سوی معاویه والی آنها شد. سپس فرزندش عبد العزیز والی شد. و شهر دبیل را در كنار برذعه و شهرهای چندی بساخت. حبیب بن مسلمه از ارمینیه برای عثمان بن نعمان، جراخ، و كسفر، و كسال، و خنان، و سمسخی، و جردمان، و كسفی‌بیس، و شوشیت و بازلیت را، بی كارزار بگشود، بدان پیمان كه جزیه و خراج بگزارند.
به همین گونه نیز با صناریه و مردم قلرجیت و دودانیه صلح كرد.
شمكور شهری كهن بود. سلمان بن ربیعه كس فرستاد و آن را گشود. و مردم در آن همی بودند، تا ساوردیه ویرانش كردند. اینان مردمی بودند كه به
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 136
روزگار باز گشت یزید بن اسید از ارمینیه، گرد آمدند و كارشان بزرگ شد و صدمه‌هاشان فراوان گشت- سپس بغا، مولای معتصم بالله، آن را آبادان كرد و دژ بساخت و بازرگانان را بدان جای بیاورد و متوكلیه‌اش بنامید.
سلمان بن ربیعه، شهر بیلقان را نیز، بی كارزار بگشود، و سپاهیان خویش گسیل داشت تا سیسر، و مسقوان، و اوذ، و مصربان و مهر جلیان- كه روستایی است آبادان- و جاهای دیگری از اران را گشودند. او كردهای بلاسجان را به اسلام خواند. آنان با او كارزار كردند. سلمان بر آنان فیروز شد. بدین گونه برخی از آنان جزیه گزاردن پذیرفتند و برخی زكوة ادا كردند.
سپس سلمان به بر خورد گاه رودهای كر و رس (ارس) در پشت بردیج برفت و از كر بگذشت و قبله را بگشود. شكن، و قمیبران، و خیزان، و شاه شروان، و دیگر شاهان جبال و مردمان مسقط، و شابران، و شهر باب با او صلح كردند. و پس از او دیگر این باب را بستند.
خاقان و سپاهیان او، در پشت نهر بلنجر، به سلمان بر خورد كردند. و سلمان، رحمه الله، در آن جای، با چهار هزار مسلمان كشته شد. او نخستین كس بود، كه در كوفه قاضی شد و چهل روز بماند كه یك تن مدعی نزدیك او نیامد. او از عمر بن خطاب روایت كرده است.
گویند: چون حبیب، شهرهای ارمینیه را گشود، گزارش فتح را به عثمان نامه كرد. نیز نامه مرگ سلمان به عثمان رسید. عثمان خواست تا حبیب را والی آن شهرها كند. سپس چنان اندیشید كه او را بر كار جنگ نهد و برای مرزهای شام و جزیره بدارد. این بود كه مرز ارمینیه را به حذیفة بن یمان عبسی داد. سپس او را بر داشت. حبیب به سوی شام آمد و با روم بجنگید، تا به حمص شد. معاویه او را به دمشق آورد. او در همان جای در گذشت. معاویة مغیرة ابن شعبه را والی ارمینیه كرد. سپس او را بر داشت و قاسم بن ربیعه ثقفی را والی كرد.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 137
از سوی علی بن ابی طالب، اشعث بن قیس والی ارمینیه و آذربایجان شد.
سپس تنی چند والی شدند تا مروان بن محمد والی آن سامان شد و شهرهای خزر بگشود، و در مردم آنجا سخت نفوذ یافت.
بعد از این دولت عباسی بر سر كار آمد. و ابو جعفر، در دوران خلافت برادرش ابو العباس، والی جزیره و ارمینیه شد. سپس ابو جعفر خود به خلافت رسید و یزید بن اسد سلمی والی آنجاها شد. او باب اللان را گشود و نگهبانانی از مردم دیوان در آن بگمارد. و صناریه را فرو دست كرد تا آنان خراج گزاردند.
مردم ارمینیه، در روزگار والی بودن حسن بن قحطبه طائی، پس از بر كناری یزید بن اسید، سر عصیان بر داشتند. منصور، حسن را كمك‌هایی به فرماندهی عامر بن اسماعیل فرستاد. حسن با موشایل سردار آنان سخت پیكار كرد و گروه او را بپراكند و كار برایش راست و روان شد. او همان است كه «نهر حسن» در بیلقان و «باغ حسن» در برذعه و كشتزاران معروف به «حسنیه» بدو منسوب است.
پس از حسن، عثمان بن عماره و روح بن حاتم مهلبی، و خزیمة بن خازم، و یزید بن مزید شیبانی، و عبید الله بن مهدی، و فضل بن یحیی، و سعید بن مسلم، و محمد بن یزید بن مزید، یكی پس از دیگری، والی ارمینیه شدند. خزیمه در والیگری از همه اینان سخت‌تر بود. و او بود كه در دبیل و نشوی، مساحت* 190 را آیین نهاد، با آنكه از آن پیش چنین نبود.
در خلافت مأمون، خالد بن یزید بن مزید، والی مردم ارمینیه شد. سپس معتصم بالله، حسن بن علی بادغیسی معروف به مأمونی را ولایت آنجا داد. همان كه با بطریقان ارمینیه، همواره دوستی و پیوند داشت. و در برابرشان نرمی می‌كرد تا بر او شوریدند. بعد از آن، پیوسته كاردارانی ارمینیه را در تصرف داشتند كه از مردمان به اندك خواسته‌ای بسنده می‌كردند. تا متوكل خلیفه شد و در دومین سال خلافت خویش، یوسف بن محمد بن یوسف مروزی را، بدان سوی گسیل داشت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 138
گویند: بزرگترین جانور ارمینیه گوسپند است. و گاو و سگ و استرهای آنجا خردند. اشترانش نیز خردند، بدان سان كه سینه‌هاشان به نزدیك زمین رسد و همانند اشتران ترك‌اند. در كوه قبق، هفتاد و دو زبان است. و هر كس زبان آن دیگری نفهمد مگر با ترجمانی. درازای این كوه، پانصد فرسنگ است و به شهرهای روم پیوسته است تا به مرز خزر و لان. و نیز پیوسته است به شهرهای صقالبه. و در آن نیز نژادی از صقالبه هستند و دیگران ارمن‌اند.
گویند: این كوه (قبق) همان كوه عرج است كه میان مدینه و مكه است كه تا شام كشیده شود و از حمص به لبنان و از دمشق به سنیر بپیوندد. سپس تا به كوههای انطاكیه و مصیصه كشیده شود و در آنجا لكامش بنامند. بعد به كوههای ملطیه و شمشاط و قالی‌قلا بپیوندد تا دریای خزر. و در آن باب الابواب جای دارد و در آنجا قبق خوانند.
گویند: از چیزهای شگفت، خانه‌ای است در قالی‌قلا، در كلیسایی از ترسایان، كه هنگام فرا رسیدن شب شعانین* 191 از جایی از آن خانه، خاكی سپید بیرون آید تا بامدادان و چون بامدادان شود، به جای خویش باز شود، تا همان هنگام از سال آینده. راهبان از آن خاك بر گیرند و به مردم دهند. و آن برای زهر و گزیدن كژدم و مار سود دارد. دانگی از آن را با آب بیامیزند، كژدم گزیده و مار گزیده آن را بیاشامد و در جای، درد آرام گیرد.
و در آن شگفت مایه دیگری است، بدین گونه كه اگر آن خاك را بفروشند و در ازاء آن چیزی از خواسته دنیا ستانند، آن خاصیت برود و كس را از درد بهبودی نبخشد.
نیز از شگفتیهای ارمینیه، دریاچه خلاط است، كه ده ماه در آن هیچ وزغ و خرچنگ و ماهی دیده نشود. سپس دو ماه در آن ماهی پیدا شود و ماهی آن همه مستراث* 192 است.
ابو المنذر گوید: كوش بن حام بن نوح، و ضحاك مار دوش، و ذو القرنین، و یوسف بن یعقوب، و موسی بن عمران، و حلوان عملیقی، و بلیناس رومی،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 139
و قانبوس طلسم ساخته‌اند.
حد آذربایجان، تا دو رود رس (ارس) و كراست در ارمینیه. جای بیرون شدن رود رس قالی‌قلاست. سپس از اران بگذرد و نهر اران در آن ریزد سپس از ورثان بگذرد و به برخوردگاه دو رود آید و بدین گونه با رود كر بر خورد كند.
میان این دو شهر بیلقان است. سپس این دو رود بروند تا به دریای گرگان ریزند. رس رودخانه‌ای شگفت است. در آن چندین گونه ماهی هست. و شور ماهی نیز در آن رود باشد و جز در آن، در جای دیگر نباشد.
این ماهی در هر سال، به هنگامی معلوم بیاید، چونان دیگر انواع ماهیان دریا و ماهیان قواطع (مهاجر). چه آنها نیز در هنگام‌های معین بیایند.
مانند استور* 193 و جراف* 194 و پرستوك (برستوج)* 195 زیرا كه این ماهیان نیز، از دورترین نقاط، دریاها به بصره آیند. و در آن هنگام، آب بصره را گوارا یابند.
هان كه برستوج از زنگبار به بصره آید و آب دجله بصره را گوارا یابد.
این را همه دریابانان بدانند. و اینان پندارند كه فاصله بصره تا عمان، از فاصله بصره تا زنگبار (زنج) بیشتر است. و همانا مردم خطا كرده‌اند كه پنداشته‌اند چین دورتر است. زیرا دریای زنگبار حفیره‌ای گود و پهناور است و موجهای گران خیز دارد، و بادی سخت توفنده، و از عمان تا زنگبار دو ماه راه است.
لیكن چون دریا ژرف است و باد سخت توفنده است و موجها گران خیز است- و نعمت در شهرهای زنگبار اندك است - و چون دریانوردان بادبان پایین نیاورند و با وتر راه‌نوردند نه با قوس ، و طوفان* 196 و لنگرگاه* نشناسند روزهایی كه در آن به سوی زنگبار روند نزدیكتر (اندك‌تر) است. بدین گونه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 140
برستوج، امواج دریا را بنوردد و از زنگبار به بصره شناكنان بیاید. سپس آنچه از شكار مردم بماند به شهرهای خود باز گردد. «فتبارك الله احسن الخالقین».
و چون شور ماهی، خوشمزه و لذیذ و پر چربی و گوشتش تر و تازه است، از میان دیگر ماهیان این رود، معروف شده است.
ارمنستانیان گویند: ما راست من فراوان- و آن ترنجبین است- و قرمز ، كه دیگران ندارند و آن كرمی است سرخ كه در بهاران پیدا شود. آن را بگیرند و بپزند و بدان پشم رنگ كنند. نیز در ارمینیه اشق هست. و آن جانوری است چونان سنور، دارای بندهایی نرم و پوستی كركین كه یكی آن، جامه‌ای تمام شود. نیشهای اشق برای دوستی خوب است. نیشها و چنگالهای او را بگیرند و بخشكانند. چون آن را به هر كس دوست بداری بنوشانی، سخت تو را دوست بدارد. و گویند: ما راست روناس بسیار.
نیز در ارمینیه، كان جیوه (زیبق) و زاج كبود (قلقند) و زاج شتر دندان (قلقطار) و سرب هست. و مردم ارمینیه، گاوهای ارمنستانی و شاه بلوط و خلنج * 197 بسیار دارند. و از این، چیزهای شگفت بسازند.
آن را از بیشه‌ای انبوه، در ناحیه برذعه، كه پر درخت و گیاه است و به خزر پیوسته است و به ناحیه خوارزم گذرد و غیضة الرحمن (بیشه رحمان) نام دارد، آرند.
خراج مقرر* 198 ارمینیه، دو هزار هزار و سی و سه هزار و نهصد و هشتاد و پنج درهم است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 141
در بیرون شهر باب، ملك سور و لكز و ملك لان و ملك فیلان و ملك مسقط و صاحب سریر و شهر سمندر افتاده است. از گرگان، تا خلیج خزر- هر گاه باد موافق باشد- هشت روز راه است. مردم خزر همه یهودند و به تازگی یهودی شده‌اند. از شهرهای خزر تا جایگاه سد دو ماه راه است.
خدای، عز و جل، در سوره «كهف» فرموده است: «وَ یَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِی الْقَرْنَیْنِ، قُلْ سَأَتْلُوا عَلَیْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً. إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَ آتَیْناهُ مِنْ كُلِّ شَیْ‌ءٍ سَبَباً. فَأَتْبَعَ سَبَباً. حَتَّی إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ- تا فرماید:- إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ* 199- می‌پرسند از ذو القرنین، بگو آری بر شما خوانم از او یادی و قصه‌ای. ما او را دست رس دادیم در زمین و از هر چیز وی را چاره‌ای دادیم و دانشی. تا بر آن چاره و دانش برفت راه‌جویان. تا آنكه رسید به آنجا كه آفتاب فرو شود. آفتاب را یافت كه در چشمه‌ای گرم فرو شد- تا آنجا كه فرماید- این یأجوج و مأجوج تباهی می‌كنند در زمین .
گوید: اینان، در روزهای بهار، به زمینهای آن مردم می‌شدند. و هیچ تر و خشكی نمی‌هشتند جز آنكه می‌خوردند و می‌بردند. قالَ ما مَكَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً- ذو القرنین گفت: آن دسترس و توان كه الله، تعالی، مرا داد این كار را، آن بهتر از خراج شما، شما مرا به نیروی تن یاری دهید تا میان شما و میان ایشان دیواری برهم نهم» گفتند: چه چیز می‌خواهی؟ گفت: «زُبَرَ الْحَدِیدِ» . یعنی پاره‌های آهن.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 142
آنگاه فرمود تا از آهن خشتهای بزرگ بزدند، و مس بگداخت. ملاط خشتها را از مس كرد و آن گشادگی میان دو كوه بگرفت و با دو چكاد همتراز كرد چون از ساختن آن بیاسود، فرمود تا مس را گداختند و از فراز آن ریختند.
بدین گونه چون مصمت شد. و هنگامی كه از این كار فراغ یافت از آن سرزمین بگذشت و در باز گشت چهار ماه راه پیمود.
و در خبر است كه چون ذو القرنین به جایگاه سد رسید، خلقی انبوه نزدیك او آمدند و گفتند: ای پادشاه فیروز، همانا در پس این كوه، جمعیتهایی هستند كه جز خدای، عز و جل، كس شمارشان نداند. اینان شهرهای ما و كشتهای ما را ویران كردند. گفت: ایشان چگونه‌اند؟
گفتند: مردمی‌اند كوتاه بالا و پهن چهره و موی پیش سر ریخته. گفت:
چند صنف‌اند؟ گفتند: گروههایی بسیارند كه كس جز خدای شمارشان نداند.
گفت: نامهاشان چیست؟ گفتند: آنان كه نزدیك مایند شش قبیله‌اند: یأجوج و مأجوج و تاویل و تاریس و منسك و كماری. و هر قبیله از اینان، به اندازه همه مردمان روی زمینند. و آنان كه از ما دورند قبیله‌هاشان نمی‌شناسیم.
و اینان را گذرگاهی به سوی ما نیست جز از همین سو و همین شكاف میان دو كوه.
«فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً- تو را ضریبه‌ای سازیم و خراجی نهیم بر آن* 200 تا این گشادگی به روی ایشان بر بندی و ما را كفایت كار آنان كنی؟ گفت:
خوراكشان چیست؟ گفتند: دریا در هر سال، ایشان را دو تا ماهی بیرون افكند، كه اندازه هر یك از آن دو ماهی، ده روزه راه است.
گوید: پس آن سد را بساخت.
و در خبر است كه گوید: آن سد، یك رده سرخ است و از مس، و یك رده سیاه است و از آهن. و یأجوج و مأجوج بیست و چهار قبیله‌اند. یك قبیله‌شان [به هنگام بستن سد] در جنگ بودند و ایشان ترك‌اند. بدین گونه ذو القرنین
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 143
سد را بر روی بیست و سه قبیله ببست.
مقاتل بن سلیمان گوید: آنان را ترك نامیدند، زیرا كه در پشت سد تركشان كردند.
گویند: هنگامی كه عیسی (ع) فرود آید و دجال نفرینی را بكشد، یأجوج و مأجوج پیدا شوند. عیسی در میان مسلمانان به خطبه خواندن ایستد.
خدای را بستاید و ثنا كند و گوید: بار خدایا این گروه اندك بفرمان را، بر آن گروه بسیار نابفرمان پیروز گردان. پس خداوند مؤمنان را، بر آنان پیروز كند.
و در خبر است از وهب بن منبه كه گوید: ایشان مردمی‌اند كه قامت هر كدام چونان نیمی از قامت مردی چهارشانه است از ما، و در جای ناخن، آنان را چنگال است و نیز دندان و نیش دارند چونان درندگان. و گوشهایی بزرگ دارند كه یكی را بگسترانند و دیگری را بالا پوش كنند. و هر نر و ماده‌ای از ایشان اندازه عمر خود بداند. و این چنان است كه ماده نمیرد مگر پس از زادن هزار فرزند و چنین است حال مردانشان. و آنان در بهار نهنگ خورند و چنانكه مردمان در هنگام باران، باران طلبند، ایشان نیز به هنگام، نهنگ طلبند. و این قوم چنانچون كبوتران یك دیگر را بخوانند و چونان گرگ زوزه كشند و هر جا كه به هم رسند بر هم جهند چنانچون بر هم جهیدن جانوران.
ذو القرنین چون این حالت از آنان بدید به میانه دو كوه شد و فاصله آن دو را اندازه كرد- و آن پایان سرزمین ترك است از سوی مشرق- و آن را یك فرسنگ بدید- و یك فرسنگ سه میل است- به فرمان او پیی گود كردند تا به آب رسید.
سپس آن را یك میل پهن كرد و درون آن را با پاره آهن‌هایی چونان صخره‌ها پر كرد. و گلش از مس گداخته كرد. كه گداختند و بر آن ریختند. بدین گونه چنانچون ریشه‌ای شد از كوه در درون زمین. سپس بر آن پی سد را بالا آورد و با خشتهای آهن و مس گداخته بر افراشت. و در لابلای آن، ورقه‌ها از مس زرد بهشت. بدانسان كه از زردی و سرخی مس و سیاهی آهن، پیكر سد به گونه بردی (جامه‌ای) راه‌راه در آمد. و چون از ساختن سد آسوده شد
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 144
و آن را نیك استوار كرد، از آنجا راه باز گشت گرفت.
ابن عباس گوید: زمین شش جزء است پنج جزء آن یأجوج و مأجوج‌اند و یك جزء، دیگر خلق .
معلی بن هلال كوفی گوید: من در مصیصه بودم، مردمان آنجا را شنیدم كه می‌گفتند گاه چند شبانه روز از دریا موجی نخیزد و بانگی سخت از آن شنیده شود. گویند این تنها بخاطر چیزی است كه جنبندگان دریا را آزار ترساند، تا به درگاه خدای، تعالی، ناله كنند.
گوید: سپس ابری آید تا به درون دریا نهان شود. و در پس آن، ابری دیگر آید و ابری دیگر- و تا هفت ابر بر شمرد- پس آنگاه آن ابر، از سوی دیگر دریا بالا آید و تند برود. ابری كه پس از آن آمده بود نیز در پی آن بالا آید و باد بر پیكر ابرها خورد، سپس همه ابرها به آسمان روند، در حالی كه چیزی از دریا بیرون آورده‌اند و مردم بینند كه آن چیز، آن نهنگ است [ابرها آن را ببرند] تا ناپیدا شود. و ما بینیمش در حالی كه سر آن در میغهاست و دمش تكان خورد. بدین‌سان ابر آن را به نزدیك یأجوج و مأجوج افكند. و بدین روی دریا [از آن بانگ و آشوب] بیارامد.
منصوری گوید: ابر گمارده بر نهنگ، هر جای آن را ببیند برباید، چنانچون آهنربا كه آهن برباید. تا بدانجا كه نهنگ، از بیم ابر، سر خویش از آب بیرون نكند، مگر به ندرت و به آن هنگام كه آسمان بی میغ باشد. و گاه ابر آن را بر گیرد و او خویشتن رها كند و در آب فرو افتد. آن ابر باز با بانگی سهمگین، همراه تندر و برق بیاید و به درون دریا شود و نهنگ را باز بیرون كشد. و گاه در راه، بر درختهای بس كهن بگذرد و آنها را از ریشه بر آرد و بر صخره‌های كلان گذرد و آنها را از جای بكند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 145
وقتی حكیمی بود كه او را ابقراط می‌گفتند. [در روزگار او ] در دهكده‌های آنجا، مرگ و میر بسیار شد. این ابقراط به جستجوی علت آن شد. به نهنگی رسید كه ابر آن را از دریا بر آورده بود و نهنگ خویشتن از ابر رها كرده بود و بر زمین افتاده بود و گندیده بود. ابقراط واقعه را به مردم آن دیهها رسانید و خود رفت و به گرد آوردن درم پرداخت و از همه آن دیه‌نشینان سهم گرفت. با آن درمها نمك خرید و بر روی آن مردار پاشید، تا بوی آن فرو نشست و خدای مردم آن آبادیها را سلامت كرد.
ابقراط گفته است: من به نزدیك آن رفتم تا بنگرم كه چیست. درازایش را دو فرسنگ دیدم و پهنایش را چندین گز بسیار و پیكرش را دایره‌گون و رنگش را همانند رنگ پلنگ. و چونان ماهیان پولك داشت و دو بال بزرگ داشت كه همانند بالهای ماهی، نزدیك سر او بود، كه از آن سر نیز سرهای دیگری جدا می‌شد. و سر او در خلقت چونان انسان بود و به اندازه تپه‌ای بزرگ.
و دو گوش داشت دراز و پهن چونان گوشهای پیل. از سر، شش گردن جدا می‌شد هر یك به درازای ده گز و بر هر گردن، سری بود چونان سر مار* 201.
سلام ترجمان حكایت كند كه همانا واثق بالله الخ- سلام گوید:
بدین گونه ما از نزد واثق، از سر من رای بیرون آمدیم و پس از بیست و هشت ماه به نزدیك او بازگشتیم.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 146

گفتار درباره طبرستان‌

گویند: آنجا را طبرستان گفتند* 202، زیرا مردمی از گیلان (جیلان) داخل آن جای شدند، در آن درختان بسیار بود و چنان بود كه از بسیاری و انبوهی درختان زمین را نمی‌دیدند. گفتند خوب است این درختان را با تبرها ببریم و در این زمین فرود آییم و آن را آباد كنیم، این كار را كردند و به زبان خود، آن جای را طبرستان نامیدند، به نام تبرها.
مؤلف گوید: ببر و طیلسان و طالقان و دیلم و خراسان- جز مردم خوارزم- از فرزندان اشبق بن ابراهیم (ع) هستند.
گویند: در زندانهای خسرو مردمی بسیار فراهم آمده بودند. خسرو كشتن آنان نمی‌خواست. از این روی درباره‌شان رای زد. بدو گفتند به غربتشان افكن. گفت: جایی را در نظر آرید تا در آن زندانیشان كنم. همه شهرها را گشتند تا به كوههای طبرستان رسیدند. گزارش آنجا را به خسرو دادند. خسرو بندیان را بدان كوه فرستاد و در آنجای تنهاشان گذارد. دری ساخت و بر روی آنان ببست. آن كوه در آن روزگار ساكنی نداشت. بدین گونه آنان را یك سال باز هشت و از حالشان نپرسید. پس از یك سال كس فرستاد تا خبرشان بداند.
فرستاده كسری بر سر آنان رسید. زندانیان را زنده دید. با ایشان سخن گفت
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 147
و پرسید: چه می‌خواهید؟ گفتند: تبرها، تبرها یعنی تبرهایی خواهیم تا با آنها درختان را ریشه كنیم. گزارش این خواست به خسرو دادند. فرمود تا برای ایشان بفرستند. آنان درختان را بر انداختند و در آنجا بنا ساختند.
خسرو باز، سال دیگر، فرستاده خود به سوی آنان فرستاد. پیك خسرو بدیشان رسید و از حالشان پرسید. گفتند: زنان، زنان، یعنی زنانی خواهیم.
گزارش این خواست نیز به خسرو دادند، فرمود تا زنانی كه در زندانهایش بودند، برای آنان فرستند. بدین گونه آنان زاد ورود كردند. مردمان این كلمه را تعریب كردند و گفتند: طبرستان. نخست تبرزنان بود. یعنی: تبرها وزنها.
شهر (مركزی)* 203 طبرستان آمل است. و آن جایگاه والیان است. و خود بزرگترین شهر طبرستان است. سپس ممطیر (مامطیر) است. و میان این دو شهر، شش فرسنگ است. سپس ترنجه است كه شهری كوچك است. و از ممطیر، شش فرسنگ فاصله دارد. سپس ساریه (ساری) است. سپس طمیش است. و آن شانزده فرسنگ با ساریه فاصله دارد. و در مرز گرگان افتاده است این پایان طبرستان است از سوی خراسان.
و از سوی دیلم، بر سر پنج فرسنگ از آمل، شهری است به نام ناتل.
چون از ناتل گذری شالوس است، و این به مرز دیلم است. اینها همه شهرهای جلگه‌اند.
شهرهای كوهستانی، یكی كلار است و این نیز مرز است. سپس شهری
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 148
است به نام سعید آباد، و آن شهری كوچك است، لیكن منبر دارد. سپس رویان است. و این بزرگترین شهر كوهستان است. در كوهستان، از ناحیه [حدود] خراسان شهرهایی [] است به نام لارز و شرز و دهستان . چون از لارز گذری در كوههای و نداد هرمز افتی. چون از این كوهها گذری، در كوههای شروین افتی. و این مملكت [مازیار] بن قارن است. سپس دیلم است، سپس گیلان.
بلاذری گوید: طبرستان هشت خوره است. [ز آنهاست] خوره ساریه و آمل. و از روستاهای آمل است، ارم خواست بالا، ارم خواست پایین و مهروان و اصبهبدان (اسپهبدان) و نامیه (نامشه) و طمیش.
میان ساریه و شلنبه، از راه كوه، سی فرسنگ است و بیشتر آن از گرگان است و برخی از طبرستان. میان ساریه و نامیه و طمیش بیست فرسنگ است. میان ساریه و مهروان ده فرسنگ است. میان ساریه و دریا سه فرسنگ است. میان آمل و ساریه سیزده فرسنگ است. میان آمل و رویان دوازده فرسنگ است. میان آمل و شالوس، كه در ناحیه گیلان است، بیست فرسنگ است و میان گیلان و رویان دوازده فرسنگ است. شالوس و لارز و شرز و ونداشورج، از شهرهای رویان است. سپس گیلان است. درازای طبرستان، از گرگان تا رویان سی و شش فرسنگ است و پهنایش بیست فرسنگ. و نخستین كس كه دامنه‌ها به او واگذار شد شروین بود ... بنداد هرمزد .
بنداد هرمزد، زینهار یافته، نزد رشید رفت. رشید او را اسپهبد خراسان كرد.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 149
از آغاز طبرستان تا مرز دیلم، سی و یك مسلحه افتاده است. و در هر مسلحه، از دویست تا هزار مرد هست. نخستین شهر طبرستان از سوی گرگان طمیش است. و آن در مرز گرگان افتاده است. و دروازه‌ای كلان دارد كه هیچ یكی از طبرستانیان نتوانند از آن جای بیرون آیند و به گرگان شوند، جز از همین دروازه. زیرا دیواری از آجر و آهك از كوه تا دل دریا كشیده شده است.
آن دیوار را خسرو انوشیروان ساخت تا ترك را از تاراج طبرستان باز دارد.
در طمیش خلق بسیاری هستند و مسجد جامعی است و منبری و سرهنگی راتبه‌دار با دو هزار مرد. پس از آن، در جلگه، شهر مهروان است. در آن نیز مسجد و منبر است. پس از آن شهر ساریه است. در آن نیز منبر و مسجد است. بیرون این شهر، هزار جریب زمین از آن بنداد هرمزد است كه بر در شهر واقع است، و همانهاست كه از اموال خالصه، از جریر بن یزید والی طبرستان خرید. پس از آن، شهر آمل است و در آن مسجد و منبر و دار الاماره است. فرشهای طبری را در آن بافند و بیشتر فراهم آمدن مردم در آن باشد.
پس از آن ممطیر است و در آن نیز مسجد و منبر است. میان آمل و ممطیر، روستاهایی فراوان نهاده است و دهكده‌هایی آبادان.
و پنداشته است كه رویان جزء طبرستان نیست، بلكه خود خوره‌ای تك است و مستقل. و شهرهای بزرگ دارد و نهرها و چشمه ساران و نعمتهای انبوه و كوههایی بزرگ و ولایاتی چند آن را در میان گرفته‌اند. در گذشته، جزء ولایت دیلم بود. سپس از آن عمر بن علا، صاحب جوسق - در ازدان ری- شد.
در آنجا شهری ساخت و منبری نهاد.
میان كوههای رویان و دیلم. روستاهایی فراوان افتاده است كه از آنها از چهار صد تا هزار مرد به در شود. و از همه آنها، بیش از پنجاه هزار جنگاور
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 150
در آید. خراج آن بر آن جیره كه رشید بست، چهار صد و پنجاه هزار درهم است. والی‌نشین رویان، شهر كجه (كچه) است. كوههای رویان، به كوهها و كشتزارهای ری پیوسته است. و از سوی ری از همان راه كوهها به رویان شوند. میان ری و شالوس هشت فرسنگ است. شالوس شهری بود كه در یكی از مرزهای دیلم افتاده است، در سینه دشمن* 204، و در آن منبر و مسجد است. در برابر آن، روبروی كجه، شهری است كه آن را كبیره گویند. در آن نیز منبر است. از شهر شالوس تا شهر نو بنیادی كه در دیلم واقع است و مسجد و منبر دارد، چهار فرسنگ است. دامنه‌های این كوه به دریا پیوسته است و در آن زینهار یافتگانی زندگی كنند كه از عمر بن علا زینهار خواسته بودند. نیز در آن مردمی زیند با دیانت و گروش كه مسجدها ساخته‌اند. و شالوسیان از آنان همسر گرفته‌اند و بدانان همسر داده‌اند. آن سوی اینان، مردمی از دیلم‌اند كه هرگز سر به فرمانی ننهاده‌اند. دهكده‌ها و كوههای اینان به ارمینیه و باب الابواب پیوسته است. سپس دهكده‌ای است به نام مزن، كه در آنجا والیان گرد آیند و از همان جای با دیلم كارزار كنند.
و چون مازیار بن قارن، از كشتن عموهای خویش و بزرگان فرزندان بنداسفجان و سرهنگان ایشان فراغ یافت، نتوانست فرزندان شروین بن شهریار را بكشد، از بسیاری خواسته و مردانی كه داشتند. و هم از آن روی، كه جایگاه شروین در كوههای طبرستان بود از سوی قومس و میان كوههای شروین و كوههای بنداد هرمزد و بنداسفجان، جاده‌ها و تنگه‌هایی دشوار بود، و كاروانهای بازرگانی، از همین جاده‌ها به بیرون طبرستان می‌شدند.
این را بود كه مازیار، به فرزندان شروین نیكی و بزرگداشت و علاقه نشان همی داد، و هر گاه یكی از ایشان نزد او می‌شد، صله‌اش می‌بخشید و نیكوییش می‌كرد و جامه‌اش در می‌پوشانید. تا با او خو گرفتند و بدو دل آرامی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 151
یافتند. سپس مازیار چنان آشكار كرد كه سر آن دارد تا با دیلم بجنگد و آن سامان را بگشاید و در آن منبرها نهد و مسجدها سازد. و خود در فریم منبری نهاد. و بر این گونه یك سال بگذاشت و به كار دار خراسان نامه كرد و خواست تا هزار شتر حامل ساز و برگ و خواربار برای جنگ دیلم فرستد. دیگر هیچ گمانی نمی‌بردند جز اینكه قصد دیلم دارد. به فرزندان شروین نیز نامه نوشت و خواست تا با او به در آیند. و امر كرد تا منبری به ارم آورند. و فقیهی از ساریه خواست و مردم را فرمود تا گرد آیند. مردم گرد آمدند. فرزندان شروین نیز حاضر شدند. پس آن فقیه مردم را خطبه خواند و چون خطبه به انجام آورد فرمودش تا به ساریه باز گردد. و هر كس از فرزندان شروین و دیگران حاضر بود، فرمود تا به سرای او آیند. آنان همه شادمان رفتند.
چون به سرای مازیار رسیدند و طعام آوردند، امر داد تا ساز و برگ آنان ستاندند و آن همه را كشتند. دیگر دیلم رفتن را باز هشت و به والی گرگان نوشت كه نیازیش به رفتن دیلم نیست.
پس از این هنگام، به دو سال ، سرهنگی با بیست هزار كس روانه كرد.
و با آنها بیل و كلنگ همراه كرد. و سرهنگ را فرمود، رود تا به دیلم رسد و گوید : یا همه سر به فرمان من نهید، یا گروگان خود نزد من فرستید، و گر نه شما را بكشم و خانه‌هاتان را از ریشه بر كنم. بدین گونه دیلمیان سر به فرمانش نهادند و گروگانش فرستادند. البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی ؛ متن ؛ ص152
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 152
پس از این آن زینهار یافتگان را فرمود تا از ایشان ده هزار مرد به در آید و شهر ریاسه را ویران كند. آنان این كار كردند. این زینهار یافتگان در روستایی بزرگ می‌بودند به نام مزن. و عمر بن علا خود بدین جای رسیده بود. و از اینجا والیان طبرستان با دیلمان می‌جنگیدند . و ایشان به دیلم و قزوین و باب الابواب و شهرهای بابك پیوستگی داشتند.
این زینهار یافتگان اگر مسلمانان را نیرومند می‌دیدند با آنان بودند و اگر دشمن را نیرومند می‌دیدند با دشمن.
پس از اینجا كوهی است كه به قزوین و شهرهای بابك پیوندد و در حدود بیست فرسنگ است. و تا آنجا است كه والیان دیلمی و كارگزاران آنان رفته‌اند. و زان سوتر كس نرفته است تا گزارشی باز آرد.
طبرستان را استواری دژ و نگهبانی مرزبانان، در پیش نیز، همین سان بود كه هم اكنون هست. پادشاهان فارس همواره مردی بر آن به سرپرستی می‌گماردند، و او را اسپهبد می‌نامیدند. پیوسته همین گونه بود تا اسلام آمد.
و ولایتهای پیوسته به طبرستان بگشود. در این هنگام صاحب طبرستان، با اندك چیزی مصالحه می‌كرد. مسلمانان به خاطر دشواری و ناهمواری راه آنجا می‌پذیرفتند. تا آنكه عثمان بن عفان، سعید بن عاص بن امیه را، در سال 29 والی كوفه كرد. مرزبان طوس، به او و به عبد اللّه بن عامر بن كریز- والی بصره- نامه كرد. و آنان را به خراسان خواند، بدین پیمان كه هر یك پیروز شدند، او را بر خراسان فرمانروایی دهند. ابن عامر زودتر به سوی خراسان رفت.
سعید از كوفه در آمد و به جهاد با طبرستان پرداخت. در این جنگ حسن و حسین دو فرزند علی، علیه السلام، با سعید بودند. سعید از شهرهای طبرستان، طمیش و نامیه را گشود، و با شاه گرگان بر پرداخت دویست هزار درهم بغلیه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 153
وافیه* 205 صلح كرد. او آن درهمها را به جنگندگان مسلمان می‌پرداخت. نیز از طبرستان رویان و دنباوند را گشود. و مردمان جبال بدو خواسته‌ای دادند.
سپس معاویه والی شد. او مصقلة بن هبیرة بن شبل را والی طبرستان كرد.
مصقله بر آن سر شد كه با همراهانش به درون شهرهای طبرستان شود. لیكن به هنگام گذشتن از تنگه‌ها، دشمن راه بر آنان بگرفت و خرسنگها بر سر آنان بغلتانید، تا همه نابود شدند. و مصقله نیز نابود شد. مردمان او را مثل كردند و گفتند:
«حتی یرجع مصقلة من طبرستان- تا مصقله از طبرستان باز گردد.» سپس عبید اللّه بن زیاد بن ابی سفیان، محمد بن اشعث كندی را والی طبرستان كرد. محمد با طبرستانیان صلح كرد و آنان را پیمان نامه‌ای نوشت. بدین گونه او را مهلت دادند تا پا به درون طبرستان نهاد. در آن حال، تنگه را بر او گرفتند و فرزندش ابو بكر را كشتند و چشمش را در آوردند. لیكن محمد خود رهایی یافت. از آن پس مسلمانان در آن مرز می‌جنگیدند و لیكن از رفتن به درون زمین دشمن پرهیز همی داشتند.
پس از آن، یزید بن مهلب والی خراسان شد و به آهنگ طبرستان رفت. اسپهبد دیلم مردم را به یاری بشوراند. یزید با او به كارزار پرداخت. سپس بر پرداخت چهار هزار هزار و هفتصد هزار درهم مثقالی در هر سال، و چهار صد خروار زعفران و چهار صد مرد، كه هر یك را بر سر سپری باشد و به دست جامی سیمین و بالشی ابریشمین، صلح كرد. یزید رویان و دنباوند را نیز، به شرط گرفتن مال و جامه و ظرف، بگشود.
مردم طبرستان چنان بودند كه گاه شرط صلح به جا می‌آوردند و گاه نه، تا به روزگار مروان بن محمد كه قرار به سر نیاوردند و پیمان شكستند. آنگاه ابو العباس امیر المؤمنین خلیفه شد و كاردار خود به سوی آنان گسیل داشت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 154
طبرستانیان با او صلح كردند. باز نیز بی عهدی كردند و پیمان شكستند. در خلافت منصور، مسلمانان را نیز كشتند. منصور، خازم بن خزیمه تمیمی و روح بن حاتم مهلبی را با مرزوق ابو الخصیب به سوی طبرستانیان روانه كرد.
چون كار دراز شد و به سختی انجامید، مرزوق از آن دو خواست تا وی را بزنند و سر و رویش بتراشند. آنان چنین كردند و او بدین گونه خود پیش اسپهبد رسانید و گفت: این دو خائنم شمردند و این كار كه می‌نگری در باره‌ام روا داشتند. حال اگر تو آمدن مرا به نزدیك خود پذیری و مرا نزد خویش آن منزلت كه شایسته‌ام دهی، تو را به رخنه‌گاههای عرب راهنمایی كنم. اسپهبد او را جامه در پوشید و بخشش داد و دل بدو استوار داشت و با او رای زدن گرفت. و او چنان می‌نمود كه پندگوی اسپهبد است. تا چون از كارها و راه و رخنه‌های او آگهی یافت، به خازم و روح، آنچه باید بنوشت.
و برای دروازه چاره‌ای بجست تا آن را بگشود. بدین گونه مسلمانان وارد شهر شدند و آن را گشودند.
عمر بن علا قصابی بود از مردم ری، كه گروهی گرد آورد و به پیكار پرداخت و به نیكی از عهده كار بر آمد. جهور بن مرار عجلی او را نزدیك منصور برد. منصور او را سرهنگی سپاه داد و مرتبه ییش مقرر داشت. سپس ولایت طبرستان یافت و در روزگار خلافت مهدی شهید شد.
موسی بن حفص بن عمر بن علاء و مازیار بن قارن، كوههای شروین را از طبرستان، در خلافت مأمون گشودند. و آن كوهها از هر كوه سخت‌تر و افراشته‌تر بود. سپس مأمون مازیار را كاردار قلمرو طبرستان و دنباوند كرد و او را محمد نامید، و بدون مرتبه اسپهبدی داد. او همواره والی آن سامانها بود تا مأمون بمرد و معتصم بالله خلیفگی یافت. معتصم نیز همچنان او را بر كار خود بگذاشت. پس از آن در سال ششم خلافت معتصم، مازیار كافر شد و ناپیمانی كرد. معتصم به عبد اللّه بن طاهر بن حسین بن مصعب- كاردار او در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 155
خراسان و ری و قومس و گرگان- نامه كرد. و او را به جنگیدن با مازیار فرمان داد. عبد اللّه، حسن بن حسین را با مردان خراسان بفرستاد. معتصم نیز محمد بن ابراهیم بن مصعب را با گروهی از لشكریانی كه در حضور داشت بفرستاد.
سپاهها چون در شهرهای مازیار به هم رسیدند با او كارزار كردند. مازیاربی هیچ عهد و پیمانی گرفتار شد، و در سال 225 او را به سر من رای بردند و در حضور معتصم، با تازیانه بس سخت زدند تا در گذشت و با بابك، بر كنار بیشه‌ای در میدان شرطه خانه به دار آویخته شد. طبرستان بدین گونه گشوده گشت و عبد اللّه بن طاهر و سپس طاهر بن عبد اللّه ولایت آنجا یافتند.
پیش از اینكه خلافت به ابو جعفر منصور بالله برسد چنان بود، كه هر- گاه صاحب طبرستان، كاردار خراسان را كم توان می‌دید، سر به فرمان نمی‌داشت چون منصور خلافت یافت و ابو مسلم را كشت و آن كار كرد، اسپهبد طبرستان را در دل بیم افتاد و بدو نامه نوشت و فرستاده فرستاد و فرمان پذیرفت و هدیه‌ها روانه كرد. سپس باز در روزگار منصور، اسپهبد سر بر آورد و فرستاده خویش را فرمود تا از دربار منصور باز گردد، و از پیشكش فرستادن برای منصور دست بداشت. این بود تا چون عبد الجبار بن عبد الرحمن بر منصور شوریدن گرفت. منصور ابو عون سرهنگ را با ابو الخصیب بر سر عبد الجبار فرستاد تا در خراسان گرفتارش كردند. منصور به ابو الخصیب نامه كرد و ولایت قومس و گرگان و طبرستان بدو داد و فرمود تا او از راه گرگان و ابو عون از راه قومس به طبرستان شوند. این دو نیز خود وعده كردند تا از آن دو سوی، پای به آن سامان نهند. اسپهبد در آن هنگام در شهری به نام اسپهبدان بود كه تا دریا دو میل فاصله داشت. چون گزارش رسیدن سپاه بدو
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 156
رسید به كوه گریخت. به جایی به نام طاق - و این جای خزانه پادشاهان فارس بود و نخستین كس كه اینجا را خزانه كرده بود منوچهر بود و آن نقبی بود در كوهی، كه دو مرد آن را نگهبانی همی كردند. این دو مرد همیشه توشه با خود داشتند و نردبانیشان بود از ریسمان كه از سر كوه، به سوی هر كس كه می‌خواستند بالایش برند می‌آویختند. و گر نه بی گمان هیچ گونه راهی بدان نبود. آن خزانه سپس به دست مازیار افتاد و او آنچه در آن بود بر گرفت.
سلیمان بن عبد اللّه گوید: در كنار این طاق جایی است چونان دكانی و چنان است كه اگر انسانی بدانجا رود و آن را با پلیدی بیالاید، ابرهایی شگفت بالا آیند و بر آن بارند تا آن را شست و شو دهند و پاكش كنند. این در آنجا مشهور است و مردم آن ناحیه بدانند. بدین گونه هیچ پلیدیی بر آن نماند نه در تابستان و نه در زمستان.
چون اسپهبد بدان طاق گریخت، ابو الخصیب سرهنگانی چند و سپاهی در پی او فرستاد. و خود به ساریه آمد. و در آنجا منبری نهاد. در آمل نیز منبری نهاد. و دو مسجد در این دو شهر بساخت و بر مردم خراج و جزیه بگذاشت. چون ابو الخصیب در شهر جایگزین بشد، اسپهبد به دیلم بگریخت.
و از آن پس یك سال بزیست و پس از آن در گذشت.
ابو الخصیب یك سال و نیم والی طبرستان بود. سپس ابو العباس طوسی والی آن سامان شد. بعد از این دو كس، ابن خزیمه دو سال، و روح بن حاتم بن ماهویه دو سال و نیم، و خالد بن برمك پنج سال والی آنجا شدند. خالد در آنجا كارهایی شگفت كرد و بر گنجینه‌های پادشاهان ایران در آن طاق، و دختران مسمغان دست یافت. [پس از خالد] عمر بن علا چهار سال، و سعید بن دعلج دو سال، سپس باز عمر بن علا دو سال، و تمیم بن سنان سه سال والی طبرستان شدند. سپس گروهی بسیار یكی پس از دیگری، یك سال و دو سال و بیشتر
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 157
و كمتر ولایت طبرستان داشتند. تا آنكه طاهر بن حسین و فرزندش عبد الله بن طاهر و محمد بن طاهر والی آنجا شدند.
جانشین محمد در طبرستان، سلیمان بن عبد اللّه بن طاهر بود. در آن هنگام، حسن بن زید علوی، در سال 250 در آمد و بر سلیمان بشورید و او را از طبرستان براند. تا آنكه حسن بن زید در سال 271 در گذشت. و در مقام او برادرش محمد بن زید بنشست.
ابو یزید بن ابی غیاث گوید: در سال 248 در خواب دیدم و در آن هنگام در ری بودم، و آن شب را در اندیشه اختلاف میان معتقدان به شمشیر* 206 و قائلان به امامت بسر آوردیم. یكی از ما به بیداری گفت: امیر المؤمنین فرموده است: «خیر به شمشیر است و خیر در شمشیر است و خیر با شمشیر است».
دیگری گفت: دین به شمشیر است. خدای، عز و جل، پیامبرش را فرمود تا دین را با شمشیر به پای دارد. پس از آن از یك دیگر جدا شدیم. و چون پاره‌ای از شب شده بود و من به خوابگاه خویش رفتم، در خواب دیدم كه پنداری گوینده‌ای گوید:
این زاده زید است كه به سویتان آمده است. او شورشیی خشم گرفته است و همی خواهد ایمان را كه پایه‌هایش سستی یافته است با شمشیر به پای دارد.
او از خاوران، در ماه شعبان، سر به شورش بر دارد، در حالی كه شمشیر پیامبر، همان برگزیده خدای یگانه بی نیاز، را آخته در دست دارد.
او دشتها و كوهها بگشاید و از كلار به چالاكی تا درون گرگان پیش رود.
سپس آمل و بعد شالوس را بگشاید. آنگاه هر چه میان این جزیره‌هاست چونان رویان و شهر پس از آن.
پس از سه سال، سپاه را از آن جاها باز بگرداند و به آهنگ
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 158
زوراء* 207 برود.
او باره زوراء را ویران سازد و سپس آن را تاراج كند. آنگاه خشمگین و شورشی، آهنگ مرز قزوین كند.
فرزند زید فرمانروای ناحیه خراسان و ساكنان آن شود، تا آن هنگام كه تا جاودان ستاره‌ای در دل آفاق بدرخشد.
مؤلف گوید: در سال 250 محمد بن رستم كلاری، و محمد بن شهر- یاران رویانی، از خاندان معدان، وارد ری شدند. این دو مرد، معتقد به شمشیر بودند. در ری در جستجوی مردی بزرگ از آل علی بر آمدند تا او را سرپرست طبرستان كنند، و به دست او ستم سلیمان بن عبد اللّه را از سر خلق دور سازند. بدین گونه پیوسته بجستند و بررسی بكردند تا حسن بن زید را بگزیدند. در ماه رمضان آن سال با او بیعت كردند. روز دوشنبه هفت روز از ماه رمضان سال دویست و پنجاه مانده بیرون آمدند. و در روز عید فطر در كلار و رویان به نام حسن خطبه خواندند. و هنوز مدت ولایت حسن به عید قربان نرسیده بود كه سلیمان را بخاطر بدرفتاریش از آنجا بدر كرد. و طاهریان نیز در خراسان كم توان شدند.
بدین گونه چون مرگ حسن بن زید در رسید، كار را به برادرش محمد بن زید سپرد.
محمد پیوسته رئیس طبرستان بود، تا سال 84 آمد. پیش از این، معتضد به عمرو لیث صفار نامه نوشته بود و او را فرموده بود كه با رافع پیكار كند.
زیرا به معتضد خبر رسیده بود كه رافع به محمد بن زید گرایش دارد و كشته شدن معتمد و نشستن معتضد را برای خلافت پذیرا نشده است. عمرو به خراسان رفت و در كار رافع حیله كرد و او را در پیكاری سخت گرفت. رافع شكست یافت و در نزدیكی خوارزم به دست افتاد و كشته شد و سرش به مدینة السلام بردند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 159
اینك خراسان از آن صفار شد. و چون در سال دویست و هشتاد و پنج باز معتضد به صفار نامه نوشت و او را فرمان داد تا آهنگ اسماعیل بن احمد [سامانی] كند و قلمرو ولایت او از آن صفار باشد، و همین گونه نیز به اسماعیل بن احمد نوشته بود، صفار با سپاه خویش به سوی اسماعیل برفت. در ناحیه نسا و بیورد به هم بر خوردند. میانشان كشتاری بزرگ روی داد، و هر یك به شهرهای خویش باز گشتند. تا سال دویست و هشتاد و هفت رسید و اسماعیل آهنگ صفار كرد.
صفار با صد هزار كس در بلخ بود. اسماعیل او را در میان گرفت. صفار به در آمد. چون دو سپاه روی در روی شدند، سپاه صفار از هم بپراكند و او با گروهی از سرهنگان برجسته خویش گرفتار شد. صفار را به سمرقند بردند، سپس او را به بغداد فرستادند. این گزارش به محمد بن زید رسید. دل در گرگان ببست و به آهنگ آن سامان روان گشت و در آنجای فرود آمد. اسماعیل، محمد بن هارون را به سوی او فرستاد آنان بر دروازه گرگان به كارزار شدند. محمد بن زید هزیمت یافت. و یارانش آسیب دیدند. و او را در كشاكش سپاه، در همان جای كشته یافتند. فرزندش زید نیز اسیر شد. این به روز آدینه پنجم شوال سال 287 بود.
یاران محمد پس از آن پا به راه گذاشتند تا به طبرستان رسیدند. چون در طبرستان گرد آمدند، رای زدند و یك رای شدند كه كار به مهدی بن محمد بن زید سپارند. مهدی در آن روز، كودكی نابالغ بود. و این به روز آدینه بود. مردم را آواز دادند كه همگان برای بیعت گرد آیند. میان سرهنگان او مردی بود كه او را زراد می‌خواندند. زراد، در آغاز، مردم را بر این كار، كه در آن یك رای شده بودند، همراهی كرد. لیكن چون خلق به نزدیكی در مسجد رسیدند درفشهایی سیاه فراز كرد و شمشیر در میان یاران محمد بن زید گذاشت، و از آنان بسیاری بكشت. و در آن سال، كه دویست و هشتاد و هفت بود، بر منبرهای طبرستان به نام المعتضد بالله خطبه خوانده شد. بدین گونه حكومت آل علی در طبرستان، از آغاز تا پایان آن سی و هشت سال شد.
گویند: از شگفتیهای طبرستان، جنبنده‌ای است سیاه و رخشان كه تنها
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 160
به هنگام انگور پیدا شود. درازای آن از انگشت خرد كمتر است و دارای هزار پاست، پاهایی كوچك كه بر شكمش روییده است و چون راه رودگویی موجهایی است در جنبش.
و در آنجا جانوری است به اندازه روباه، مویی دارد چونان دله و بالهایی دارد چسبیده چونان شب‌پره و نیشهایی دارد و میوه خورد. نیز از خراسان برای متوكل روباهی آوردند كه دو بال داشت و می‌پرید . نیز [مرغ] كلوا* 208 از طبرستان است.
ابو الدوانیق (منصور) خالد بن برمك را برای جنگ با اسپهبد فرستاد.
خسروان هنگام گریختن از عراق (مداین) به مرو، اموال نفیس خویش در این كوه، نهان كرده بودند. زیرا كه بس دشوار راه بود و مردم در خزانه‌های آنان، آن اندازه جواهر و افسر و كمربند و شمشیر آراسته به مروارید و یاقوت و زمرد یافتند كه به بها در نمی‌گنجید. مردم طبرستان پس از فتح خالد، بر روی- سپرهای خود، چهره خالد و منجنیقهای او كه با همانها ایشان را آماج كرده بود نقش همی كردند . لیكن اسپهبد زهر نوشید و در گذشت. مسمغان همراه زنان خود نزد خالد آمد و در پیش او بر خاك نشست. خالد را دل بر او نازك شد و بر فرشش نشانید. و او را با دخترانش و مادرشان، كه دختر اسپهبد بود، نزد منصور فرستاد. یكی از آنان از آن مهدی شد و اسماعیل بن محمد را برای او بزاد. دیگر از آن عباس بن محمد بن علی برادر ابو الدوانیق شد و ابراهیم بن عباس را برای او بزاد. شكله، مادر ابراهیم، از جمله اینان بود كه از آن عبد الصمد بن علی شد. سپس از آن مهدی گشت و ابراهیم را برای او بزاد.
خالد در طبرستان منصوره را بنا كرد و برای آن بازاری بساخت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 161

گفتار درباره خراسان‌

دغفل* 209 گوید: چون زبانها گوناگون شد، خراسان و هیطل، دو فرزند عالم بن سام بن نوح، در یك روز، در آمدند. و هر یك به جایی شدند كه تا كنون به نام آنان است. فرزندان هیطل از آن سوی نهر بلخ‌اند، و آن شهرها هیاطله* 210 نام دارد. و از این سوی آن، خراسان است.
شریك بن عبد اللّه گوید: خراسان تركش خداوند است. هر گاه بر مردمی خشم گیرد، از این تركش به تیرشان بزند.
شعبی گوید: من نیك بینم كه این علم به خراسان شود.
ابو محمد بن مسلم بن قتیبه گفته است: مردم خراسان بر پای دارندگان دعوت و یاران دولتند. خراسانیان پیوسته در بیشتر دوران شاهنشاهی، مردمی سركش و عاصی بوده‌اند [و باج و خراج نمی‌پرداخته‌اند] . هم اینان فیروز بن یزدجرد بن بهرام پادشاه فارس و خسرو بن قباد بن هرمز را كشتند. هم اینان سلطنت را از امویان، آن هم از خلیفه‌ای از بنی امیه كه از همه سالخورده‌تر و پر آزمونتر و با تدبیرتر و پرتوش و توانتر و پر سپاهتر بود و دبیر و وزیری از
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 162
همه خردمندتر داشت، گرفتند و به ابو العباس (سفاح) دادند.
محمد بن علی بن عبد اللّه [بن عباس] هنگامی كه خواست داعیان خویش به شهرها فرستد، به آنان چنین گفت: كوفه و اطراف آن شیعه علی و آل علی‌اند.
بصره و اطراف آن عثمانی‌اند و معتقد به خودداری، می‌گویند تو آن بنده مقتول می‌باش و بنده قاتل مباش. مردم جزیره حروری مذهب‌اند و خارجی و عربهایی‌اند چونان كافران عجم و مسلمانانی‌اند با خلق و خوی نصاری* 211. مردم شام، جز آل ابو سفیان و طاعت فرزندان مروان چیزی ندانند و دشمنیی ریشه‌دار و نادانیی بسیار دارند. و بر مكه و مدینه ابو بكر و عمر چیره‌اند. اكنون بر شما باد روی آوردن به مردم خراسان. زیرا در خراسان شماره بسیار و چالاكی نمودار و سینه‌های سالم و دلهای آسوده هست، كه خواست‌های گوناگون آنها را از هم جدا نكرده است و تباهیگیری پراكنده‌شان نساخته است. مردم خراسان سپاهی كاملند، دارای كالبد و پیكر و شانه و دوش و سر و ریش و بروت، با فریادهایی هول‌انگیز و واژه‌هایی پر طنین و پیكرهایی ستبر. پس از این همه، من روی آوردن به مشرق (خراسان) و طلوعگاه چراغ جهان و مشعل خلقها را به فال نیك همی گیرم.
قحطبة بن شبیب گوید: محمد بن علی بن عبد اللّه [بن عباس] گفت: خدای، عز و جل، جز این نمی‌خواهد كه پیروان ما مردم خراسان باشند. آنان ما را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 163
یاری كنند و ما آنان را یاری كنیم. همانا از خراسان هفتاد هزار شمشیر آخته به در آید كه دلهای آن شمشیریان چونان تخته‌های پولاد باشد. نامهای آنان به كنیه باشد و نسبتهاشان به روستاها و مویهاشان بلند و چونان یال شیران بیشه‌ای بر دوشهاشان ریخته. اینان طومار سلطنت بنی امیه در هم پیچند و سلطنت را به ما سپارند.
و این اشعار عصابه جرجرایی راست:
كاخ در همه جهان دو تاست: ایوان مداین و غمدان یمن و سلطنت دو- تاست: ساسان و قحطان.
مردم ایرانیانند و كشور بابل است و اسلام در مكه است و جهان خراسان است.
و آن دو جانب خطیر كه همواره از آنها بیم رفته است بخارا و بلخ شاه و اران است.
همانا مردمان را دسته دسته بررسی كرده است و مرتبه داده است بدین گونه آنان مرزبانند و بطریق و دهقان.
خراسان را هوایی خوب است و آبی گوارا و خاكی سالم و میوه‌هایی خوش طعم. مردم خراسان آفرینشی استوار دارند و اندامی كامل و قامتی بلند و چهره‌ای زیبا، و ایشان راست مركب‌هایی چست و چالاك چون انواع استر و اسبان تاتاری و شتر و الاغ و خود ساز و برگ جنگی و زره و پوشاك خوب دارند. و در استوار كاری صنعتها چنانند كه گویی خراسان بهره‌ای است از چین. و خراسانیان خود، خداوندان تجارت و حكمت و فقه و دانشند. همسایگان (هم‌مرزان) خراسانیان تركانند، كه از هر دشمنی سرسخت‌ترند و كوههاشان بلندتر است و شكیباییشان بر سختی بیشتر است و خوشگذرانیشان كمتر. بدین گونه خراسانیان در برابر ترك، برای دنیای اسلام، خود سپراند. و گاه و بیگاه در تركان افتند و سخت و بسیار از
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 164
آنان بكشند و بگیرند و بر بندند و در حدیث است كه ترك را مادامی كه تركتان گفته‌اند، ترك كنید و از بریده روایت كنند كه گوید: پیامبر (ص) فرمود: «ای بریده همانا پس از من لشكرهایی به هر سوی گسیل دارند. چون چنین شد تو در لشكر مشرق باش، و از آن نیز در لشكر خراسان، و از آن در لشكری كه به سرزمینی به نام مرو رود. و چون بدانجا رسیدی در شهر آن در آی، كه ذو القرنین آن را ساخته است و عزیر در آن نماز گزارده است. نهرهای با بركت در آن روان باشند و تا رستاخیز بر هر نهری فرشته‌ای آخته شمشیر ایستاده باشد تا از مردمش بدی را باز راند.» این بود كه بریده بر مرو آمد و هم در آن جای در گذشت.
و بسا كه ملامت‌گری كوشیده باشد تا مردم خراسان را به بخل نسبت كند. و بدین سخن ثمامه* 212: «خروس هر شهر، خود از زمین دانه‌چیند و خروس مرو دانه از منقار مرغان رباید.» بد آنان گوید، لیكن این دروغی آشكار است. چه، به چشم دیده شود كه خروس مرو نیز چونان همه خروسهای دیگر جاهای روی زمین است.
و مردم خراسان راست بخشندگانی از همگان برتر و بزرگانی بر قله بزرگیها رسیده كه كس پا بپایشان رفتن نتواند. و بدان قله‌ها رسیدن نیارد.
از اینانند برمكیان. كه ما یك تن نشناسیم كه تا به پایه آنان به سلطان نزدیك شده باشد، و به اندازه آنان دل و دست بخشندگی باز هشته باشد، و به كردار خوب دست یازیده باشد، و در حفظ و سرپرستی بیت المال، در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 165
خزانه‌های خلفا، چونان ایشان باشد.
از سرگذشتهای مشهور برامكه است كه خالد بن برمك، برای هر یك از برادران خویش، به قدر كفاف او، خانه ساخت. و برای برادرزادگان خویش، خواسته‌هایی وقف كرد تا همیشه زندگیشان را بگرداند. نیز همه فرزندانی كه برادرانش داشتند از كنیزكانی بودند كه بدیشان بخشیده بود.
و دیگر بزرگان و اجواد خراسان، خاندان قحطبه و علی بن هشام و عبد اللّه بن طاهراند. آورده‌اند كه عبد اللّه، تنها در یك جای، هزار هزار دینار بخشید.
و این مقدار را اگر كسی مالك باشد بس مهم است تا چه جای آن كه ببخشد.
و این عبد اللّه بن مبارك است با آن بخشندگی و پارسائی ویژه خویش.
بر روی هم، كشور مردم فارس، در روزگاران گذشته، از همه ممالك بزرگتر بود، و خواسته‌ای فزونتر داشتند و ساز نبردشان بیشتر بود. و عرب خود، آنان را آزادگان می‌خواندند. چه، پارسیان دشنام می‌دادند لیكن كس دشنامشان نمی‌داد، خدمتگار می‌گرفتند و خود خدمتگار كسی نمی‌شدند. تا آنگاه كه خداوند اسلام را آشكار كرد. بدین گونه آن شكوه دیرین چونان آتشی شد كه به خاموشی گراید و خاكستری كه بر باد رود. این شد كه آنان پراكنده شدند. و دیگر در دوران اسلام از آنان بزرگواری نام آور نماند. مگر اینكه عبد اللّه بن مقفع و فضل بن سهل چنین باشند.
مردم خراسان، اسلام را از روی گرایش و خواهانی پذیرا شدند و بدان گرویدند.
گویند: همه گیتی بیست و چهار هزار فرسنگ است. [و از آن] دوازده هزار فرسنگ كشور سیاهان است. سه هزار فرسنگ كشور رومیان است. سه هزار فرسنگ كشور پارسیان است، و هزار فرسنگ سرزمین عرب است. بدین گونه مردم خراسان، در شمار از فارس‌اند، اگر چه خود خراسان پهناورتر از آن است.
و در حدیث است كه مردی علی بن ابی طالب (ع) را گفت: این
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 166
حمراء، یعنی عجم، بر ما چیره شدند. علی فرمود: «از پیامبر (ص) شنیدم كه گفت: دیگر بار پارسیان، در راه دین، بر سر شما فرو كوبند، چنانكه در آغاز، برای دین، شما بر سر آنان فرو كوفتید.» و ما هر گاه مصداق این سخن را در عجم باز جوییم، آن را در مردم خراسان یابیم. زیرا آنان بودند كه برای دین خدا خشم گرفتند و بر سر عرب شمشیر آختند و آیین بنی امیه را آیین اسلام ندیدند و سلطنت را از شام به عراق آوردند.
زید بن ابی زیاد، از ابراهیم بن علقمه از عبد اللّه بن مسعود روایت كند كه پیامبر (ص) فرمود: «همانا پس از من، خاندان من دچار گرفتاری شوند و از حق خود دورشان كنند. تا آنكه مردمی با درفشهای سیاه از مشرق بیایند و حق را بجویند و كسی حق را به ایشان ندهد، تا پیكار كنند و پیروز شوند.
آنگاه آنچه را خواستند به آنان بدهند. لیكن این قوم، نپذیرند و به مردی از خاندان من سپارند. او جهان پر از داد كند چنانكه آنان پر ستم كرده باشند.
پس هر یك از شما آن واقعه را درك كند، [بدان جمع پیوندند، اگر چه خویشتن بر روی برف بكشاند] .
نیز از پیامبر (ص) روایت كنند كه چون عبد اللّه بن حذافه سهمی را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 167
[نزد خسرو] فرستاد و برای او نامه نوشت ، در آن نامه از خویشتن آغاز كرد. خسرو چون آن نامه خواند خشم گرفت و نامه را پاره كرد و مشتی خاك برای پیامبر فرستاد. پیامبر (ص) فرمود: «او نامه ما را پاره كرد، هان كه به دست مردم خویش پاره شود . او ما را خاك فرستاد، هان كه شما مالك خاك او شوید».
اكنون آنان را كه پیامبر (ص) خبرمان داد كه طومارشان از هم دریده خواهد شد، چسان باز مانده‌ای خواهد بود. ناگزیر ایشان بی‌نام و نشان شدند و از میان رفتند و پراكنده گشتند. و یك سخن بسنده است، كه شاعر گوید:
در برانگیختن كینه برای من همین بس كه سخنی بگویم كه از گفتن آن ناگزیر نیستم.
علی بن محمد مدائنی گوید: نخستین فتحهای خراسان، فتح طبسین بود- و این دو طبس، دو دروازه خراسان‌اند- عبد اللّه بن بدیل بن ورقاء آنها را گشود.
از ری تا دامغان هشتاد فرسنگ است. و از دامغان تا نیشابور همین اندازه راه است. بدین گونه از ری تا نیشابور صد و شصت فرسنگ است. نیشابور كهندژ (قهندز) دارد و خود یكی از خوره‌های خراسان است. شهرستانهای نیشابور عبارت‌اند از: زام، و باخرز، و جوین، و بیهق. نیشابور را دوازده روستاست كه در هر روستایی صد و شصت دهكده است. از نیشابور تا سرخس چهل فرسنگ است. و از سرخس تا مرو- شهر مركزی خراسان- سی فرسنگ است، و آن را مرو شاهجان نامند، چون آن، ویژه شاه بوده است. شاه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 168
همان ملك است و جان همان نفس است. پس مرو شاهجان گفتند یعنی شاه آمیخته با جان* 213. و مرو رود را بدین نام نامیدند، زیرا در آنجا بنایی نبود.
خسرو كسانی از مردم عراق بدان جای فرستاد تا آن را ساختند و در آن نشیمن كردند.
چنین گویند: چون اردشیر بر سر زمین نبطیان دست یافت، و زیبایی و خردشان را دید، گفت: چه ترسناك است كه اگر برای من پیشامدی شود، پادشاهی به دست اینان افتد. این بود كه برای آنان مقرریهایی نهاد. و دسته‌هایی از آنان به هر سوی روانه كرد. و به پیكار با اهل خراسانشان بداشت- بدین گونه مردم مرو از نبطیان‌اند- و در شهرها پراكنده‌شان كرد، مگر ناتوانانی كه زحمت او نمی‌داشتند و هزینه‌ییشان نمی‌بود.
و از قتاده، درباره این آیت: لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُری وَ مَنْ حَوْلَها تا بیم كنی اهل مكه را و هر كه دور آن است» روایت كنند كه گفته است: ام القری در حجاز مكه است و در خراسان مرو.
و چون طهومرت (طهمورث) پادشاه شد، كهندژ مرو را بساخت و شهر بابل و ابرایین را بنا كرد.- ابرایین در سرزمین قوم موسی است- و در هند نیز شهری بر سر كوهی بساخت كه آن را افرق گویند.
گویند. طهومرت كهندژ مرو را بر دست هزار مرد بساخت. بدین سان كه برای آنان از خوردنی و آشامیدنی بازاری بپای داشت. شامگاهان هر مردی را یك درم می‌دادند. مرد با آن درم خوراك و دیگر نیازهای خود می‌خرید. بدین گونه آن درم به جای خویش باز می‌گشت. بنا را كه به پایان آورد، اندازه كردند و حساب گرفتند، چنان دیدند كه فقط هزار درم هزینه برده است.
در مرو خانه‌ای بوده است كه آن را كی مرزبان می‌گفته‌اند. ساختمانی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 169
شگفت داشته است. مرویان چنین پندارند كه آن خانه طلسمی بوده است كه بعدها رو به ویرانی نهاده است.
یكی از اهل خراسان، فرزانه و ادیب و آشنا به مردم آن سامان، بر یكی از خلفا وارد شد. آن خلیفه او را گفت: مرا خبر ده كه راستگوترین مردم خراسان كیان‌اند؟ گفت: بخاراییان. گفت: مهمان نوازترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: جوزجانیان. گفت: خوش‌پذیرایی‌ترین ایشان كیان‌اند؟ گفت:
سمرقندیان. گفت: نافرمانترین و جان تباهترین ایشان كیان‌اند؟ گفت:
خوارزمیان. گفت: هوشیارترین و ژرف‌بین‌ترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: مرو- رودیان. گفت: درست اندیشترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: طوسیان- اگر مردم نسا را خوش آید- گفت: ژاژخایترین و فتنه‌انگیزترین ایشان كیان‌اند؟
گفت: سرخسیان. گفت: سست‌اندیشترین و بی‌تدبیرترین ایشان كیان‌اند؟
گفت: نیشابوریان. گفت: بی‌رشك‌ترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: هرویان.
گفت: خدانشناسترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: بو شنجیان. گفت: تیراندازترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: مردم جرجانیه خوارزم. گفت: تنگ‌نظرترین ایشان كیان‌اند؟ گفت: مرویان و این اشعار بخواند:
توانگران مرو* 214 چنان‌اند كه هر كس میهمان خود را، شكنبه‌ای آورد، همانند حاتم خواهد بود.
و هر كس بر در خانه خویش مشتی آب پاشد، در او همه خویهای مكرمت و بزرگواری فراهم است.
اینان شكم گوسپند را طاوس سور عروسی خود نامند، و در پای گوشت پخته بر سرهم كوبند.
خداوند به آن سرزمین و آبادی فره پاكی مدهاد كه طاوسهاشان، شكمهای چهارپایان است.
مأمون می‌گفت: مردم مرو، از شریف و فرومایه، در برخورداری از سه چیز برابراند: خربزه با رنگ* 215 و آب سرد- یعنی آب یخ- و پنبه نرم.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 170
و در مرو رود، دو رودخانه شگفت‌انگیز رزیق و ماجان جای دارد كه برزیگران كشتها و روستاها را از آنها آبیاری كنند.
از ابراهیم بن شماس روایت كنند كه گفته است: در راه سمرقند به مرو، نزدیك عبد اللّه بن مبارك شدم. او دستم بگرفت و از شهر بیرون آورد و گرداگرد باروی مرو گردانید. سپس گفت: ای ابراهیم سازنده این شهر كیست؟ گفتم: ای ابو عبد الرحمن ندانم. گفت: شهری چونان این (مرو) سازنده‌اش را نشناسند. و سفیان ثوری، با آنكه مرد در حالی كه كفن نداشت، نامش تا رستاخیز زنده است.
ابو حفص عمر بن مدرك روایت كند و گوید: روزی در مرو، بر ساحل رزیق، در مسجد جامع، نزد ابو اسحاق طالقانی بودم، ابو اسحاق گفت: ما نزد ابن مبارك بودیم، كهندژ مرو فرو ریخته بود و جمجمه‌هایی از آن به هر سوی افتاده بود. از آن میان جمجمه‌ای شكسته بود و دندانهایش پراكنده شده بود.
دو دندان از آنها وزن كردند، هر یك دو من چهار رطلی بشد. آن دو دندان را نزد ابن مبارك بیاوردند. ابن مبارك یكی را بر گرفت و با دست خود [برهه‌یی] وزن بكرد. سپس این شعر بخواند:
دو دندان پیش من آوردند كه از بارو افكنده شده بود، هنگامی كه دفینه را می‌كاویدند.
یكی از آن دو را، دو من وزن است و دست از سنگینی آن خسته شود.
سی دندان دیگر به همین اندازه است. ای خدای كه بهترین- آفرینندگانی تو خجسته و فرخنده‌ای.
آیا چه چیز در برابر این دهانها تاب می‌آورد و چه چیز این شكمها را پر می‌كرد.
هنگامی كه من پیكرهای آنان را به یاد آورم، در نظر خود كوچك
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 171
و بی‌مقدار شوم.
آنان با این همه، به سر منزل مرگ و نیستی رسیدند، نابود شدند و هم اكنون ساكن دیار خاموشان‌اند.
بلاذری گوید: خراسان چهار جزء است. جزء نخستین ایرانشهر است، و آن نیشابور است و قهستان و طبسین و هرات و بوشنج و بادغیس و طوس- كه نام آن طابران است. جزء دوم، مرو شاهجان است و سرخس و نسا و باورد و مرورود و طالقان* 216 و خوارزم و زم و آمل- و این دو بر ساحل نهر بلخ‌اند- و بخارا. جزء سوم، كه در طرف باختری نهر است و تا نهر هشت فرسنگ فاصله دارد، فاریاب است و جوزجان و طخارستان (تخارستان) علیا- و آن طالقان است- و ختل- و آن وخش است- و قوادیان، و خست و اندرابه، و بامیان، و بغلان، و والج- و این شهر مزاحم بن بسطام است- و روستای بنك، و بدخشان- و این و رودگاه مردم است به تبت- و اندرابه، راه ورود مردمان است به كابل- و ترمد- و آن در خاور بلخ است- و چغانیان و زم و طخارستان سفلی و خلم و سمنجان. جزء چهارم ما وراء النهر است و چاچ، و طراربند، و سغد- و آن كس (كش) است- و نسف (نخشب) و روبستان، و اسروشنه، و سنام- دهكده مقنع- و فرغانه، و شم، و سمرقند، و اباركت و بناكت و ترك.
سمرقند را چهار دروازه است. دروازه كس و دروازه چین و دروازه اسروشنه و دروازه آهنین . میان سمرقند و اسروشنه بیست و چند فرسنگ است.
خجنده در سمت راست اسروشنه، به سوی كوه، و بامیان به سوی كابل افتاده‌اند.
از مرو دو راه است، یكی به چاچ و دیگری به بلخ و طخارستان. از مرو تا شهر بلخ صد و بیست و شش فرسنگ است. و آن بیست و دو منزل است.
بلخ را ذو القرنین بساخت. و نوبهار كه از ساختمانهای برمكیان است در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 172
بلخ است.
برمكیان در بلخ پیش از ملوك طوایف، خود از بزرگان روزگار بودند و آیین بت‌پرستی داشتند. مردم، مكه و چگونگی كعبه و اعتقاد قریش و عرب را به كعبه، برای ایشان وصف كردند. بدین گونه برمكیان در بلخ بر- فراز بت، خانه‌ای ساختند، كه آن را نوبهار گویند، و معنای آن نوین است.
عجم آن خانه را بزرگ داشتند و به قصد آن برفتند و پیشكش بردند و حریر پوشانیدند و علمها بر گنبد آن، كه اشبت نام داشت، بیفراشتند. آن گنبد صد گز در صد گز بود با رواقهایی گرد كه در پیرامون آن جای داشت. در گرداگرد خانه سیصد و شصت مقصوره بود كه خادمان و نگهبانان نوبهار در آنها ساكن بودند. هر خادم خدمت یك روزه داشت تا سال آینده، دیگر، بر سر خدمت نمی‌شد. پرده‌دار بزرگ نوبهار را برمك گفتند. یعنی كه او در مكه و والی مكه (برمكه) است. بدین گونه هر كس از آنان را كه بر نوبهار گمارده می‌شد برمك می‌نامیدند.
پادشاهان چین و كابل شاه به همان عقیده گروش داشتند و هر گاه به نوبهار می‌آمدند بت بزرگ را سجده می‌كردند. بدینسان زمینهای گرداگرد نوبهار و هفتصد جوی آب و روستایی در طخارستان به نام زوان را كه هشت فرسنگ در چهار فرسنگ بود، از آن برمك كردند. مردمان این روستا همه بردگان بودند، و پیوسته برمكی پس از برمكی سرپرست آن روستا می‌شد، تا به روزگار عثمان بن عفان كه خراسان گشوده گشت. در آن هنگام پرده‌داری نوبهار از آن برمك پدر برمك پدر خالد بود. او را با گروگانها نزدیك عثمان فرستادند. برمك وارد مدینه شد و خواهان اسلام گشت و مسلمان شد و عبد اللّه نامیده شد. سپس پیش فرزندان خود باز آمد و مقام برمكی به دست برخی از فرزندانش افتاد.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 173
یكی از پادشاهان، برمك را نامه نوشت و پذیرش اسلام او را بس گران شمرد و به باز گشت به دین پدرانش فرایش خواند. برمك به او نوشت:
من بی هیچ بیمی و امیدی، تنها با گزینش و بینش خویش و دانستن برتری اسلام مسلمان شدم و دیگر به دینی رسوا و بی آبرو باز نگردم. آن پادشاه خشم گرفت و سپاهی گران بر سر برمك فرستاد. برمك بدو نوشت: تو خود دانی كه من صلح را دوست همی دارم و همانا اگر من از پادشاهان كمك خواهم مرا در برابر تو كمك همی كنند. پس باز گرد و گر نه آهنگ پیكار تو كنم.
او باز گشت و برمك را آسوده هشت. لیكن این پادشاه كه نامش نازك طرخان بود، همواره در راه فریفتن برمك بود و او را می‌جست تا سر انجام بر او شبیخون زد و او را با ده پسرش بكشت.
بدین گونه دیگر نوبهاریان را برمكی، جز برمك پدر خالد نماند. و او را كه خردسال بود، مادرش بر داشت و به شهرهای كشمیر بگریخت. برمك.
بالیدن گرفت و ستاره شناسی و طب و اقسام حكمت بیاموخت. و همین گونه در شرك می‌بود، تا در نوبهاریان و با در افتاد. و از اینجا دست بر داشتن از آیین خود را به فال بد گرفتند و به برمك نامه كردند. برمك پیش آنان آمد.
آنان او را در جای پدرش نشانیدند و بدین گونه او سر كار نوبهار شد. و برمك نام گرفت. و دختر پادشاه چغانیان را بگرفت. این دختر برای او حسن- كه كنیه برمك از نام او بود- و خالد و عمرو وام خالد را بزاد. سلیمان بن برمك از زن دیگری بود از مردم بخارا. نیز حاكم بخارا برمك را كنیزكی فرستاد و این كنیزك برای برمك كال وام قاسم و دختری دیگر بزاد. سرگذشت برمكیان بسیار است، و ما به مناسبت نوبهار این بهره را بویژه باز گفتیم.
رود جیحون در بلخ است. جیحون همان رود بزرگ آن سامان است.
از جیحون تا بلخ دوازده فرسنگ است. ترمد بر ساحل جیحون افتاده است.
بخارا و كوهها و چشمه‌ساران و نهرهایش دورتر از جیحون و در شمال آن جای دارند. هر رودی كه از خاور و باختر آید در جیحون ریزد. جیحون برود تا
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 174
از میان خوارزم بگذرد و در دریای خراسان ریزد ، تا به چین شود. از بلخ تا جیحون دوازده فرسنگ است. در سوی راست جیحون خوره ختل و نهر ضرغام نهاده است. و در سوی چپ مرو و خوارزم است و نام آن بیل است. این همان دو ساحلی است كه جیحون از میانشان بگذرد. نهر بلخ از آنجا برود تا به ترمد رسد و به با روی آن خورد و از كناره راه چغانیان به شهر نزدیك شود.
از ترمد تا راشت شصت فرسنگ است. راشت دورترین جای خراسان است از این سوی، و میان دو كوه افتاده است. رخنه‌گاه تركان یغماگر همین جا بود.
از این روی فضل بن یحیی بن خالد بن برمك در آنجا در بندی بساخت. از بلخ تا طخارستان علیا بیست و هشت فرسنگ است.
چنین گوید: میان خراسان و سرزمین هند، مورچگانی است چونان سگ سلوقی . و آن زمینها زمین طلاست. مردمان برای بدست آوردن زر به آنجا آیند. هنگامی كه از رسیدن مورچگان بیمناك شوند، پاره‌های گوشت پیش آنها افكنند. مورچگان سرگرم خوردن گوشت شوند، و مردم چندان كه توانند زر بر گیرند. سپس از بیم مورچه با شتاب بگریزند.
راه مرو به چاچ: از مرو تا آمل سی و شش فرسنگ است. بدین گونه:
از مرو به كشماهن، سپس به دیوان، سپس به منصف، سپس به احساء، سپس به بئر عثمان، سپس به آمل. و از آمل تا ساحل رود بلخ یك فرسنگ است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 175
و از آمل تا بخارا هفده فرسنگ است. بخارا كهندژ دارد. شهرهای آن عبارت‌اند از: كرمینیه، و طواویس، و فربر، و وردانه، و بیكند- مركز بازرگانی.
و از بخارا تا سمرقند سی و هفت فرسنگ است. سمرقند نیز كهندژ دارد.
شهرهای آن عبارت‌اند از: دبوسیه، و اربنجن، و كشان، و كش و نخشب و خجنده.
خجنده شهری است خوش آب و هوا و پر بركت. یكی از خجندیان این اشعار برایم بخواند:
من در خاوران و باختران شهری به پاكیزگی و سالم هوایی خجنده ندیده‌ام.
خجنده شهری است زیبا و خوش منظر كه بینندگان خود را در شگفتی فرو برد و آن در فارسی به معنای دل ببرده است.
گویند: سمرقند را اسكندر ساخته است. پیرامون با روی سمرقند دوازده فرسنگ است و دوازده دروازه دارد كه از هر دروازه تا دروازه دیگر یك فرسنگ است. بر بلندترین جای با روی سمرقند بناهایی سر بر افراشته و برجهایی جنگ را ساخته‌اند. دوازده دروازه سمرقند از چوب است و دو اشكوبی است. در پشت دروازه دو در دیگر است. میان این دو در، جایگاه دروازه- بان است.
چون از كشت زارها بگذری به ربض (دیوار گرداگرد شهر) رسی كه درون آن نیز ساختمان شده است. ربض با نهر آب آن، شش هزار جریب را گرفته است. باروی شهر، روستاها و باغها و بوستانهای سمرقند را در درون گرفته است . و دروازه‌های دوازده‌گانه در این بارو است.
سپس به شهر شوی كه پنج هزار جریب است و آن را چهار دروازه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 176
است كه نام آنها را در همین جا گفتیم .
پس از این به شهر داخل شوی كه مساحت آن دو هزار و پانصد جریب است. مسجد جامع سمرقند در این قسمت است. نیز كهندژ و نشیمنگاه سلطان در اینجاست. در این قسمت آب روانی نیز هست. اما رودها و نهرها، درون باروی بزرگ افتاده است.
كهندژ سمرقند را دو در آهنین است یكی بر سر و یكی در ته. شمر بن- افریقیس آن را ویران كرد. از این رو آن را شمركند نامیدند. سپس تبع بن اقرن، فرزندزاده شمر، آن را بساخت و بهتر از آنچه بود بپرداخت. تبع پس از این كار، به درون سرزمین چین پیش رفت. پادشاه آنجا را بكشت و شهر تبت را بنا كرد، و یك سپاه از سپاهیان خویش در آن جای داد كه تا اكنون نیز در آن جای هستند و سوارانی چابك‌اند. پادشاهان زمین همه به فرمان تبع گردن نهادند. تبع این اشعار بسرود ... اصمعی گوید: بر دروازه سمرقند، با خط حمیری نوشته است: از این شهر تا صنعا هزار فرسنگ است، و از بغداد تا افریقیه هزار فرسنگ است، و از سیستان تا دریا دویست فرسنگ است. البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 177
شهرهای سغد عبارت‌اند از: كرمانیه و دبوسی و سمرقند و سروشنه و چاچ و نخشب [و] استوركت [و] انوذكت [و] و سام سرك [و] بنكت [و] نوكت [و] نوشكت [و] تونكت [و] نكت [و] سیج [و] برنمد .
گویند: هیچ شهری در جهان، پاكیزه‌تر و خوش آب و هواتر و خوش منظره‌تر از سمرقند نیست. حضین بن منذر رقاشی در تشبیه سمرقند گفته است:
سمرقند از خرمی و سر سبزی چونان آسمان است. كاخهای سر افراشته‌اش چونان ستارگان است. رود میانش چونان كهكشان است و باروی گردش چونان خورشید است.
از سمرقند تا زامین هفده فرسنگ است. زامین جای جدا شدن دو راه است، راهی به چاچ و ترك و راهی به فرغانه. از زامین تا چاچ بیست و پنج فرسنگ است. از چاچ تا پنج هیر- معدن نقره- هفت فرسنگ است. و تا باب الحدید (درب آهنین) دو میل است. از چاچ تا بارجاخ چهل فرسنگ است.
بارجاخ تپه‌ای بزرگ است كه گرداگرد آن هزار چشمه است كه به سوی خاور آن دشتها رود و بر كوب نامیده شود، یعنی آب باژگونه . شكار آنجا تذروهای سیاه است.
از چاچ تا اسپیجاب بیست و دو فرسنگ است. از اسپیجاب تا جایگاه پادشاه كیماك هشتاد روز راه است كه مسافران در آن راه، خوراك با خود ببرند.
راه زامین به فرغانه [بدین گونه است]: از زامین تا سباط دو فرسنگ
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 178
است، سپس تا سروشنه هفت فرسنگ است. بدین گونه از سمرقند تا سروشنه بیست و شش فرسنگ است، و از سباط تا علوك شش فرسنگ است، سپس تا خجنده چهار فرسنگ است. پس از سمرقند تا فرغانه پنجاه و سه فرسنگ است.
از سمرقند تا اوزكند صد و بیست فرسنگ است. نزدیك اوزكند، بر سر هفت فرسنگی آن، شهر اوش نهاده است. و اوش همان است كه خیاره بدان باز گردد .
و از نوشجان بالا تا شهر خاقان تغزغز سه ماه راه است. همه در میان دهكده‌های بزرگ و پر نعمت.
همه خراج خراسان و خوره‌ها و بخشهای سپرده به عبد اللّه بن طاهر چهار صد و چهل هزار هزار و هشتصد و چهل و هفت هزار درهم است، با سیزده اسب
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 179
و دو هزار گوسپند و هزار و بیست و دو تن اسیر و هزار و سیصد بیل و تخته آهن دولا.
[از] نژادهای ترك، تغزغز است. شهرهای ایشان بزرگترین شهرهای ترك است. و مرزشان چین است و تبت و خرلخ و غز بجناك و تركش و اركش و خفجاخ و خرخیز. همه شهرهای ترك شانزده شهر است. و تغزغز، عرب ترك‌اند .
گویند: در سرزمین ترك گوسپند كمتر از چهار بره نزاید. و چون فزون كند پنج یا شش بره آورد، چونان ماده سگ. و به ندرت یك یا دو بره آورد. و گوسپندان آنجا سخت بزرگ‌اند و دنبه‌هایی گران دارند كه بر زمین بكشند. نیز در شهرهای ترك سمور بسیار و فنك هست. و تركان خود تیر- اندازانی ماهرند. نیز در شهرهاشان ختوی خوب بدست آید. و آن شاخی است در پیشانی جانوری كه در آنجا هست .
بیشتر تركان آیین زندیقان دارند و از شگفتیهای آنان، سنگریزه‌ای است كه به وسیله آن هر چه بخواهند باران و برف بارد. این، به نزدیكشان مشهور است و یك تن نیست كه نداند. آن سنگریزه تنها نزد پادشاه تغزغز است و نزد دیگر پادشاهان ترك نیست.
گویند: آن سنگریزه را تركان از سرزمینهای بر آمدگاه خورشید، از آهوانی كه در آنجا بودند و خود را با آن از تابش خورشید پوشیده می‌داشتند تا نسوزند، به چنگ آورده‌اند.
اسماعیل بن احمد [سامانی] نقل كرده است كه چون تركان با او به كارزار پرداختند، همان كار را انجام دادند. [یعنی بدان وسیله كه داشتند برف و باران فرود آوردند.] اما اسماعیل، خود، سرما را بر سر آنان باز بگردانید و همه‌شان را از میان ببرد. [پس از ظهور سرما و ابر و احاطه آن بر لشكرگاه،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 180
امیر سامانی] اسماعیل خود به درگاه خداوند زارید و گریست و خدای را خواند تا همه باز گشتند و او بر ایشان فیروز گشت.
افلاطون گوید: در تركان وفا و در رومیان سخا و در خزریان حیا و در زنگیان اندوه و در صقلبیان دلاوری و در سندیان پاكدامنی نیست.
در جای گفتگو از طبرستان، این سخن بیفتاد: نام شهر مركزی گرگان، شهرستان است. از آن كه چهارده فرسنگ بسپری به استرآباد رسی. از استرآباد تا طمیش هفت فرسنگ است. از طمیش تا نامیه هفت فرسنگ است. از نامیه تا لمراسك هشت فرسنگ است. حد گرگان از مرز طبرستان تا رباط حفص است.
میان این دو نه فرسنگ است. و از آن، تا شهر گرگان هفت فرسنگ است.
این مختصر پایان گرفت و الحمد للّه رب العالمین و صلواته علی نبیه محمد و آله اجمعین.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 181

توضیحات و تعلیقات‌

اشاره

البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 182

مقدمه مؤلف‌

______________________________
(1) 3/ 4 و 5: اگر چه آن خود مستقل است- عبارت متن «و اصبهان خاصة و ان كانت من المفردات».
ظاهرا مقصود از اینكه اصفهان از مفردات (یعنی خوره‌ای تك و مستقل است)، خروج آن است از تقسیط سی هزار هزار درهمی حكمرانان فارس. چنانكه در نسخه عكسی (ورق 125 ب و 126 آ) چنین است: «قال ابن عیاش:
كانت الفرس تقسط علی آذربیجان و طبرستان و دباوند (دنباوند) و قرمیسین و مهرجان‌قذق و قومس و حلوان و الری و همذان- و لم تكن اصبهان تدخل فی هذا التقسیط- ثلثین الف الف درهم.»
(2) 3/ 10: و علت دراز شدن كتاب را گفتیم- مؤلف در آغاز (متن چاپی دخویه نیز افست بغداد ص 2- 3) چنین گوید: «كتاب من شامل گونه‌هایی چند از تاریخ شهرها و شگفتیهای خوره‌ها و بنیانهاست. بدین گونه هر ادیب و دانشوری كه آن را بخواند، باید در آن به دیده انصاف بیند و درباره آن، خوش برخوردی و نیك راییش را به ما عاریت دهد ... و به خاطر اعترافم از لغزشم در گذرد و به جهت اقرارم از اهمالم، چه من در این كتاب، تواریخ و اشعار و شواهد و امثالی را كه به ذهن اندوخته داشتم، و از دانشیان می‌شنیدم آورده‌ام.» و از برخی جاها روشن می‌شود كه مؤلف تنها در صدد نقل مطلبی است مسموع.
(3) 4/ 12: زهیر بن ابی سلمی- (530- 631 میلادی) شاعری حكیم و مصلح و گزارشگر طبیعت بود. در دوران جاهلیت می‌زیست. شاگرد بشامه، خردمند عرب، و اوس بن حجر، پیشوای مدرسه اوسیه بود. و روحی بزرگ و اخلاقی برتر داشت. معجم الشعراء، ص 205، شرح القصائد السبع الطوال الجاهلیات، ص 271- 328، اغانی، ج 9، ص 139، كامل مبرد، ص 445، اللسان و المقاییس (ماده حرم)، الشعر و الشعراء، ص 90، خزانة الادب الكبری، ج 1، ص 75، تاریخ آداب اللغة العربیة، جزء 1، ص 105- 106 و جمهرة اشعار العرب، ص 167. رك: الاعلام زر كلی، ج 3، ص 87، نیز مآخذ او، و مقدمه دیوان زهیر، ص 1.
(4) 4/ 12: یكی از سه شاعر برجسته- آن دو دیگر امرؤ القیس و نابغه ذبیانی بودند. تاریخ آداب اللغة العربیه، جزء 1، ص 105
(5) 4/ 13: حولیات محككه- یعنی، قصیده‌هایی كه یك سال بر آنها می‌گذشت و در این مدت همواره بر انجمن‌های ادبی و استادان عرضه می‌شد و با تأمل و ذوق ورزی بیشتر خود شاعر
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 183
تهذیب می‌یافت و تراش می‌خورد و حك و اصلاح می‌دید و پیراسته می‌گشت. و این از احتیاط كامل در كار هنر بود. و در پایان نیز تا استادی بزرگ تجویز نمی‌كرد آن را عرضه نمی‌داشتند. چنانكه در مورد كار ادبی نابغه در بازار عكاظ، و داستان كمیت و فرزدق مشهور است. رك: الغدیر، ج 2، و اخبار شعراء الشیعه، ص 65 به بعد (چاپ نجف- تحقیق استاد محمد هادی امینی) بجز حولیات، به آن گونه قصاید، مقلدات منقحات و محكمات نیز می‌گفته‌اند. به همان مناسبت‌های مذكور، رك: الخصائص ابن جنی، ج 1، ص 330، المؤتلف و المختلف، ص 10، دیوان كعب بن زهیر، ص 59- 60، مصادر الشعر الجاهلی و قیمتها التاریخیه، ص 118- 121
______________________________
(6) 4/ 13: حطیئه- جرول بن اوس، از بنی عبس، و از شاعران بر جسته و فصیح و توانا بود و در ساختن هر نوع شعر توانایی فراوان داشت و از قافیه‌های نابفرمان بهره می‌گرفت.
او از مخضرمان بود و تا روزگار معاویه بزیست دیوان حطیئه در لایپزیك (1893) چاپ شده است، و نیز در مصر و بیروت، الشعر و الشعراء ابن قتیبه، ص 280، عقد الفرید، ج 1، ص 80، و ج 3، ص 111، المستطرف، ج 1، ص 139، اغانی، ج 20، ص 157- 202 (چاپ دار الكتب)، شعر المخضرمین و اثر الاسلام فیه، ص 242، تاریخ آداب اللغه، جزء 1، ص 151- 152، رك: الاعلام زركلی، ج 2، ص 110
(7) 5/ 13: احمد بن یوسف- (م 213) ابو جعفر احمد بن یوسف بن قاسم بن صبیح. نویسنده‌ای شاعر و بلیغ و دارای نثری ساده و دور از تكلف. و خود از دانشمندان بود و متصدی دیوان رسائل مأمون و وزیر او. تاریخ الادب العربی، ص 472- 473، امراء البیان، ج 1، الاعلام، ج 1، ص 257- 258، الفخری، ص 148، و الوزراء و الكتاب جهشیاری، ص 304
(8) 5/ 13: و در فصل استوارتر- عبارت متن چنین است: «و لا امتن فضلا» با ضاد، ولی ظاهرا صحیح «فصلا» با صاد است در سیاق «وصلا»، و نظر به اصطلاح بلاغی معروف «فصل و وصل». فصل و وصل مهمترین اصل بلاغی و دقیقترین و مؤثرترین رمز سخندانی است تا جایی كه گفته‌اند:
«البلاغة هی معرفة الفصل من الوصل». دانشمندان علوم بلاغت در این باره بس به دقت بحث كرده‌اند. دلائل الاعجاز جرجانی، مفتاح العلوم سكاكی، و تلخیص المفتاح قزوینی، شروح تفتازانی (مطول و مختصر) و رساله اسرار البلاغه شیخ بهاء الدین عاملی.
(9) 5/ 16: ابراهیم بن عباس [صولی]- ابو اسحاق ابراهیم بن عباس بن محمد بن صول تكین ترك.
این ابراهیم را صولی نیز گویند. او عموی پدر ابو بكر صولی معروف، مؤلف كتاب «الوزراء و الكتاب» است و خواهرزاده احنف بن قیس شاعر مشهور. نژادش خراسانی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 184
است و پرورشش بغدادی. چون شعر می‌سرود، در آغاز ابیات سست آن را به دور می‌ریخت، سپس ابیات متوسط را، باز آنچه مانده بود برمی‌گزید. بدین گونه از یك قصیده، جز اندكی نمی‌ماند و گاه یك یا دو بیت به جای می‌گذاشت. او دوست محمد بن عبد الملك زیات وزیر بود. هنگامی كه مأمون ولایت‌عهدی ممالك اسلام را به امام ابو الحسن علی بن موسی الرضا، علیه السلام، داده بود، ابراهیم به حضور امام مشرف شد و این شعر بخواند:
ازالت عزاء القلب بعد التجلدمصارع اولاد النبی محمد
امام دو هزار درهم، از آن درهمها كه به نامشان زده بودند، به او دادند. ابراهیم آن درهمها را پیوسته پیش خویش می‌داشت، و از جمله مقداری را برای تجهیز و دفن خود نگاه داشته بود. دائرة المعارف بستانی، ج 2، ص 133- 134 و مآخذ آن.
______________________________
(10) 5/ 20: عبد الحمید- عبد الحمید بن یحیی بن سعد عامری، معروف به كاتب. دانشمند ادب و از پیشوایان نویسندگی بود و در بلاغت ضرب المثل. و این جمله درباره او و ابن العمید، استاد صاحب بن عباد، معروف است: «فتحت الرسائل بعبد الحمید و ختمت بابن العمید».
الاعلام، ج 4، ص 60- 61، شریشی ج 2، ص 253، ثمار القلوب، ص 155، الوزراء و الكتاب، ص 72- 83، امراء البیان، ج 2، ص 38- 98. در كتاب اخیر، درباره سبك او بحثی سرشار شده است (رك: الاعلام، ج 4، ص 60- 61) و او جز ابن عبد الحمید كاتب بود. این ابن عبد الحمید ابو الفضل محمد بن احمد بن عبد الحمید كاتب سیره‌دان بود و كتابی بزرگ در اخبار خلفای عباسی نوشت. فهرست ابن الندیم، ص 157
(11) 6/ 2: ابو العیناء- (م 283) ابو عبد اللّه محمد بن قاسم بن خلاد، شاعری بود نویسنده و سخنران و زبان آور و ادیب و نكته سنج. ابن خلكان گوید: او از پرحافظه‌ترین مردمان و نكته- سنج‌ترین خلق جهان بود. او را نوادر و اخبار و سرگذشت‌های بسیاری است كه در كتب آمده است. دائرة المعارف بستانی.
(12) 6/ 5: سهل بن هارون- از نژاد پارسی بود و در دشت میشان، میان بصره و اهواز، تولد یافت.
سهل، به یحیی بن خالد برمكی و مأمون پیوست و از دست مأمون قیم بیت الحكمه شد.
و در حكمت و دانایی چنان بود كه بوذرجمهر اسلامش می‌خواندند. او از شاگردان مدرسه عبد الحمید بود و چون دیگر شاگردان آن مدرسه، روش پارسی را با ادب عربی در آمیخت. و چنانكه برتری ابن مقفع در ترجمه و گرداندن بود، برتری سهل در تصنیف و نوشتن بود. او راست كتاب «ثعله و عفراء» به آیین كلیله و دمنه، و كتاب «تدبیر الملك و السیاسة» و كتاب «الوامق و العذراء» و كتاب‌های دیگر.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 185
فهرست، ص 119، دائرة المعارف فارسی، ج 1، تاریخ آداب اللغه، جزء 2، ص 134، تاریخ الادب العربی، ص 473- 474، الاعلام، ج 3، ص 211 و مآخذ آن.
______________________________
(13) 6/ 10: یزیدی- (138- 202) ابو محمد یحیی بن مبارك یزیدی بصری، یكی از آموزگاران مأمون بود و دارای تألیفات. النجوم الزاهره، ج 2، ص 173، تاریخ بغداد، ج 14، ص 146، طبقات النحویین زبیدی، ص 60- 65، غایة النهایه، ج 2، ص 375، مرآت الجنان، ج 2، ص 3، و الاعلام ج 9، ص 205 باید دانست كه سه تن به نام یزیدی معروفند، یكی همان یحیی بن مبارك. دوم:
ابراهیم بن یحیی بن مبارك (000- 225) ندیم مأمون، رك: الاعلام، ج 1، ص 74 و معجم الادباء، ج 1، ص 360. سوم: محمد بن عباس بن محمد، رك:
بغیة الوعاة، ص 50، الاعلام، ج 7، ص 52، و الوافی بالوفیات، ج 3، ص 199
(14) 6/ 10: درباره عباسیان- مأمون جاحظ را امر كرده بود تا آن كتاب را درباره بنی عباس بنگارد. البیان و التبیین، ج 3، ص 223، الجاحظ فی البصرة و بغداد و سامراء، ص 367- 368

- فارس‌

(15) 8/ 2: فارس- لسترنج گوید: «ایالت فارس، موطن پادشاهان هخامنشی و مركز دولت آنهاست. یونانیان این ایالت را به نام پرسیس‌Persis می‌شناختند. و این كلمه را كه فقط اسم آن ایالت بود، اشتباها بر تمام ایران اطلاق می‌كردند. و این اشتباه یونانیان تاكنون در تمام اروپا باقی و شایع است. و ما اروپائیان تمام مملكت ایران را به نام‌Persia كه مشتق از همان‌Persis است می‌خوانیم. در صورتی كه خود ایرانیان مملكت خود را ایران می‌نامند. و فارس كه همان پرسیس قدیم باشد، فقط یكی از ایالت‌های جنوبی ایران است.» سرزمینها، ص 267
(16) 8/ 11: پارسیان- این روایت كه در البلدان ابن فقیه، از انس بن مالك نقل شده است، در نزهة القلوب، چنین آمده است: و حضرت رسول (ص) در حق فارس فرموده،
«ان اللّه خیر بین خلقه من العرب قریش، و من العجم فارس.»
و بدین جهت اهل
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 186
آنجا را، «اخیار الفرس» خوانند- ص 112.
لیكن باید درباره اسناد این گونه روایات رسیدگی دقیق كرد، زیرا نوع این مضامین و این احادیث، با اندیشه مساواتگرایانه پیامبر و تعلیمات عادل اسلام و منطق اعلای إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ- آیه 13، سوره 49- الحجرات» منافی است. و دور است كه پیامبر اكرم چنین فرموده باشد. و می‌شود كه زاییده اندیشه موهوم گرای نژادپرستی باشد و- احیانا به لحاظی- از مجعولات شعوبیه.
______________________________
(17) 8/ 14: بهراء و تغلب- رك: نهایة الارب فی معرفة انساب العرب، و معجم قبائل العرب ج 1، ص 110 و 120 و ...
(18) 8/ 15: ابن لهیعه- (97- 174) ابو عبد الرحمن عبد اللّه بن لهیعة بن عقبه حضرمی. در عصر عباسی اول (132- 232) از محدثان و فقیهان بود. منصور، در آغاز سال 155 قضاوت مصر را به او داد و او نخستین قاضی بود كه از سوی خلیفه به مصر می‌رفت. دائرة المعارف بستانی، ج 3، ص 491
(19) 9/ 1: ... أَنْ یَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ- قسمتی از آیه 26، سوره 8 «انفال» همه آیه: وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِیلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِی الْأَرْضِ، تَخافُونَ أَنْ یَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ، فَآواكُمْ وَ أَیَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ.
رك: ابو الفتوح. ج 2، ص 517، طبری، ج 9، ص 219، ترجمه طبری، ج 3، ص 580، مجمع، ج 4، ص 535 به بعد.
(20) 9/ 2: وهب بن منبه- (34- 110/ 14/ 20) ابو عبد الله وهب بن منبه بناوی صنعانی ذماری. از كتب پیشینیان بسی روایت می‌كرد و به اساطیر و افسانه‌های گذشتگان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 187
نیك آشنا بود. او در شمار تابعان بود و در «طبقات الخواص» است كه سیزده سال مصاحبت ابن عباس كرد. از كلمات اوست: «هر گاه هدیه از در وارد شود، حق از دریچه بیرون رود». تاریخ ذهبی، ج 5، ص 14- 16، طبقات ابن سعد ج 5، ص 395، شذرات الذهب، ج 1، ص 150، تهذیب التهذیب، ج 11، ص 166، طبقات الخواص. ص 161 و الاعلام، ج 9، ص 150
______________________________
(21) 9/ 4: ... ثُمَّ لا یَكُونُوا أَمْثالَكُمْ- قسمتی از آیه 38، سوره 47 «محمد». همه آیه ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ تُدْعَوْنَ، لِتُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ، فَمِنْكُمْ مَنْ یَبْخَلُ وَ مَنْ یَبْخَلْ فَإِنَّما یَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ، وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ، وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَكُمْ. ثُمَّ لا یَكُونُوا أَمْثالَكُمْ- شماها گوش دارید، می‌خوانند شما را و می‌فرمایند تا نفقه كنید از بهر خدای، از شما كس هست كه می‌دست فرو بندد، و هر كه دست به بخل فروبندد از خود فروبندد و اللَّه بی نیاز است. و شما نیازمندان و درویشان‌اید و اگر برگردید، اللَّه به جای شما گروهی آرد جز شما و آنگه چون شما نباشند و كوشنده‌تر از شما باشند» كشف، ج 9، ص 190، طبری، ج 26، ص 65- 67، مجمع، ج 9، ص 107- 108 در مجمع، ذیل ثُمَّ لا یَكُونُوا أَمْثالَكُمْ آمده است: بلكه آنان بهتر از شمایند و نسبت به امر خدا بفرمان‌تر. ابو هریره روایت كند كه گروهی از صحابیان نزد رسول (ص) بودند، گفتند: ای پیامبر اینان كیان‌اند كه خدای در كتاب خویش یادشان كرده است؟- و در آن حال سلمان در كنار پیامبر بود- پیامبر دست روی زانوی سلمان زد و گفت: این و قوم این به خداوندی كه جان من به دست اوست اگر ایمان به پروین آویخته باشد مردان پارسی بدان دست یابند. رك: مجمع، ج 9، ص 118
(22) 9/ 12: یعنی اسلام- این حدیث، با تعبیر «علم» نیز آمده است و در فارسنامه ابن البلخی چنین ترجمه شده است: «اگر این علم از ثریا آویخته بودی، مردانی از پارس بیافتندی» . و روشن است كه در این سه تعبیر، اسلام، ایمان و علم، به حسب تحلیل، منافاتی نیست. و بر فرض صبحت برای پارسیان فضیلتی بزرگ است
(23) 9/ 15: ... أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ- قسمتی از آیه 16، سوره 48 «الفتح» همه آیه:
قُلْ لِلْمُخَلَّفِینَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلی قَوْمٍ أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ یُسْلِمُونَ
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 188
فَإِنْ تُطِیعُوا یُؤْتِكُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً، وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّیْتُمْ مِنْ قَبْلُ یُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِیماً- بگو مر بازماندگان از عرب‌ها را زود خوانده شوید به سوی گروهی صاحب ستیز سخت، كارزار كنیدشان یا گردن نهند، پس اگر پیروی كنید می‌دهند شما را خدا اجر نیكو و اگر روی گردانید- چنانكه روی گردانیدید از پیش- شكنجه كند شما را شكنجه دردناك. ابو الفتوح، ج 5، ص 85 و كشف، ج 9، ص 205 به بعد:
______________________________
(24) 10/ 4: ابو البختری- (م 200) وهب بن وهب بن كبیر بن عبد اللَّه بن زمعه. از قریش بود و دانا به اخبار و انساب لیكن متهم به جعل حدیث، بخصوص در نظر احمد حنبل. از آثار اوست: «نسب ولد اسماعیل» و «طسم و جدیس» فهرست، ص 146، ابن خلكان، ج 2، ص 181، نسب قریش، ص 222، تاریخ بغداد، ج 13، ص 451، رغبة الآمل، ج 5، ص 88- نام او ابو البختری، به فتح با و تاست، و لیكن در مرآة الجنان (ج 1، ص 463) با ضم با و تا ضبط شده است- و اعلام زركلی، ج 9، ص 150- 151
(25) 10/ 11: قبط- (به كسر اول و سكون دوم) اهل مصر را گویند به لغت عبری، و یكی از ایشان را قبطی خوانند. فرانسوی آن‌Copte است. درباره اشتقاق این نام سخن بسیار گفته‌اند. و امروزه بر آنند كه این كلمه تحریف‌Euptios - مصر) است. دائرة المعارف الاسلامیه، و برهان و حاشیه آن
(26) 10/ 12: سواد- طبیعت جلگه پهناور بین النهرین را كه فرات، و دجله در آن جاری است، دو قسمت نموده است: قسمت شمالی كه سرزمین قدیم آشور باشد، بیشتر از مراتعی تشكیل یافته كه جلگه‌ای سنگلاخی را پوشانده‌اند. قسمت جنوبی كه بابل قدیم باشد، سرزمینی است حاصلخیز، كه خاكی رسوبی و نخیلاتی پر بركت دارد و نهرهایی كه در آنجا كشیده شده، آن سرزمین را سیراب می‌كند. و بهمین لحاظ مردم خاور زمین، آن خطه را یكی از جنات اربعه دنیا می‌دانستند. عرب قسمت شمالی بین النهرین را «جزیره» و قسمت جنوبی را «عراق» می‌نامید عراق به معنای صخره‌های كنار دریا و به معنی ساحل نیز آمده، ولی معلوم نیست اصل این كلمه چه بوده، شاید از اسم كهنه‌ای مأخوذ شده باشد كه اكنون آن هم از میان رفته، یا از اسمی كه معنی دیگری داشته پیدا شده باشد. اساسا سرزمین رسوبی را اعراب «سواد» یعنی خاك سیاه می‌نامیدند. كلمه سواد رفته رفته به طوری استعمال شد كه مفهوم آن با كلمه عراق یكی گردید. یعنی سواد و عراق
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 189
یك معنی داشت و عبارت بود از سرزمین بابل. نیز كشتزارهای اطراف هر شهر را سواد می‌گویند. و سواد بغداد و سواد كوفه و سواد بصره یا سواد شهر، به طور مطلق، به این معنی است. سرزمینها، ص 26. و گاه به معنای مطلق زمین سبز و خرم آمده است: «... و اندر وی كوه است ... و سوادهاء خرم» حدود، ص 155. نیز رك در وجه تسمیه عراق، قاموس و لسان و المزهر سیوطی، ج 1، ص 280. در لسان گوید: اصل آن ایراق بوده و در تعریب عراق شده است. اصمعی گوید: اصل آن اران شهر بوده است. المزهر ج 1، ص 280
______________________________
(27) 10/ 20: و كرامت گوهر- عبارت متن: «فان ارضنا وضعت بین الارضین موضع السرة من الجسد فی البسطة و الكرم ...» (ص 197). ممكن است نیز كرم را در اینجا به معنای بخشندگی زمین گرفت كه همان داشتن آب فراوان و خاك و هوای خوب و دادن محصول بسیار باشد. در كتاب صفة جزیرة العرب همدانی، تقسیم اقالیم، از هرمس حكیم نقل شده و بابل اقلیم چهارم و در وسط اقالیم فرض شده است. رك: ص 6
(28) 11/ 8: به سرزمین ما آورند- در اینجا در عبارت متن (ص 198، ص 4)، دخویه مستشرق فاضل كلمه «تجلب» را به صیغه مجهول ضبط كرده و «منافعها» را نایب فاعل گرفته است. در حالی كه با دقت در مجموع عبارت، ناگزیریم «تجلب» را به معلوم ضبط كرده و «منافعها» را منصوب بدانیم و ما بر اساس همین تركیب جمله را ترجمه كرده‌ایم
(29) 11/ 10: نخستین كس- رك: مسعودی و طبری و ایران در زمان ساسانیان و ایران باستان و شاهنامه و غرر اخبار ملوك الفرس و سیرهم و ..
(30) 11/ 19: حضر- الحضر، همان «حترا» ی رومیان است، كه ابن سرابیون گوید:
رود ثرثار در نیمه راه بین سنجار و محل التقای آن با رودخانه دجله، كه نزدیكی تكریت است از آن می‌گذرد. و هنوز خرابه‌های قصر بزرگ پارت‌ها در آنجا دیده می‌شود. یاقوت در این باره گوید: بانی آن ساطرون بود و آن را از تخته سنگهای
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 190
مربع شكل ساخت. در این قصر خانه‌های بسیار بود كه همه سقفها و درهایی داشتند از سنگ تراشیده. و نقل كنند كه آن شهر شصت برج عظیم داشت و بین هر یك از آن برجها با برج دیگر، نه برج كوچك بود و مقابل هر برجی قصری رك: لسترنج، ص 106- 107 و مآخذ او: ابن سرابیون 12- 18، اصطخری 73- 74، ابن حوقل 139- 148- 150، مقدسی 140- 141، یاقوت، ج 1، 464- 921، ج 2، 281، ج 3، 109- 158، ج 4، 962، مستوفی 166- 219، ابن بطوطه، ج 2، 141، قزوینی ج 2، 263. نیز در نزهه (ص 266) گوید: آب ثرثار از هرماس برمی‌خیزد و بر حضر گذشته به دجله می‌ریزد. نیز هتره، هترا (Hatra) شهری در جنوب غربی موصل كه چند مرتبه رومیان بر آن تسلط یافتند. شاپور اول، پادشاه ساسانی، آن را فتح كرد. و زلزله آن را خراب و ویران ساخت. فرهنگ فارسی معین، ج 5، ذیل: الخضراء
______________________________
(31) 11/ 20: مسكن- در شمال بغداد غربی، لسترنج، ص 56
(32) 12/ 4: سوق الاهواز- ابتدا نام اهواز، سوق الاهواز بوده است، سپس به صورت الاهواز مخفف شده است. ایالت خوزستان از تمامی زمینهای رسوبی كه رود كارون و شعب متعدد آن ایجاد كرده‌اند تشكیل می‌شود. اعراب رود كارون را- چون از اهواز می‌گذشت- دجیل الاهواز می‌نامیدند (دجیل- با ضم دال و فتح جیم- صیغه تصغیر، و به معنی دجله كوچك است) تا با نهر دجیل كه از رود دجله جدا شده و از شمال بغداد می‌گذرد اشتباه نشود. كلمه خوزستان به معنی كشور خوزهاست. و خوز را به صورتهای «هوز» و «حوز» نیز می‌نوشتند. و جمع هوز در زبان عربی اهواز است كه نام كرسی ایالت خوزستان است. اسم دجیل نیز تغییر كرده و اكنون آن را كارون گویند كه- چنانكه گفته می‌شود- از كلمه كوهرنگ مأخوذ است. كوهرنگ نام كوههایی است كه رود كارون از آنجا سر چشمه می‌گیرد. لسترنج، ص 250- 251 و مآخذ او. در وجه تسمیه اهواز، سخنان دیگری نیز هست
(33) 12/ 11: روستا- روستا كه در مقدمة الادب، رستای و روسته ضبط شده است، و در تعریب آن، رستاق و نیز رزداق گفته‌اند، در استعمالات قدیم- كه در ترجمه متن نیز همان گونه به كار رفته است- به معنای مجموعه دهكده‌های یك استان است. چنانكه از این عبارت حدود معلوم می‌شود: «و از آنجا بگذری ناحیتی آید، او را روستاء ملحم خوانند» (ص 121) كه به ناحیت تعبیر كرده است. و نیز: «نجارا و ... او را ناحیتی است تا به حدود بدخشان بكشد، و او را روستابیك خوانند» (ص 119). صریحتر،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 191
این عبارت مسالك و ممالك است: «و شبورقان روستاست، و قصبه آن را كنددرم خوانند»، (ص 213) كه می‌بینیم قصبه را برای روستا آورده است. یاقوت می‌گوید:
«مقصود فارسیان از رستاق (معرب روستا) هر جایی است كه در آن كشتزارها و دهكده‌هایی باشد و آن را بر شهرها، امثال بصره و بغداد، اطلاق نمی‌كنند. بنا بر این روستا نزد فارسیان به منزله «سواد» است در نزد مردم بغداد». رك: مقدمه معجم البلدان، لیكن بعدها به معنی مطلق دهكده به كار رفته است، بخصوص در كتب غیر جغرافیایی، چنانكه در این عبارت گلستان است: «نوشیروان عادل را در شكارگاه صیدی كباب كردند و نمك نبود، غلامی به روستا رفت تا نمك حاصل كند (ص 41) مصحح قریب» از حاشیه برهان، ذیل روستا.
طسوج (معرب تسوی فارسی) به معنی بخش است.
خوره كه معرب آن، كوره است، به معنی ولایت (استان) است. در مقدمة الادب، خوره را شهر خرد و شهر و شهرستان ترجمه كرده است، و این بهر اعتبار بوده و شاید در آغاز نامگذاری- بجز استعمال آن است در كتب جغرافیایی كه دارای همان معنی ولایت است. پس طسوج، نام اجزای روستاست و روستا نام اجزای خوره و خوره با ولایت هم معنی است.
______________________________
(34) 12/ 13: میشان- در قسمت پایین بستر شرقی دجله، كه دجله زمان ساسانی و زمان ما باشد، در قرون وسطی، چنانكه گفتیم، آبهائی پس زده می‌شد و سدی در انتهای شمالی آن وجود داشت. این آبهای پس زده شده را نهر «مذار» می‌نامیدند. و شش فرسخ طول آن بود و تا شهر عبدسی (یا: عبداسی) و مذار كه محل صحیح آنها معلوم نیست، كشیده می‌شد. مذار در زمان فتوحات اسلامی، شهری مهم و كرسی ولایت میسان بود كه آن را دشت میسان هم می‌گفتند. چنین گفته‌اند كه مذار تا بصره چهار روز راه فاصله دارد و در آن مسجدی زیبا و مزار «عبد اللّه بن علی بن ابی طالب» واقع است.
مقبره عبد اللّه بن علی، اكنون زیارتگاه است. سرزمینها، ص 46
(35) 12/ 17: میان گرگان و ایرانشهر- عبارت متن (ص 199) چنین است: «و بین جرجان و ایران شهر» و ظاهرا باید ارجان و ابر شهر باشد، چنانكه در یاقوت است، به نقل دخویه، ج 3، ص 344
(36) 13/ 1: درارجان پلی است- درباره پل و مومیایی ارجان، رك: مسالك و ممالك، ص 132- 133، و لسترنج ص 316. مومیایی را نیز به دارابگرد نسبت داده‌اند.
حدود، ص 134 و مسالك و ممالك، ص 135
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 192
______________________________
(37) 13/ 3: مومیایی- بر وزن روستایی، نامی است مر جسمی را كه مانند زفت و قار سیاه باشد و بعضی گویند اصل آن، موم آیین است. و آنجا كه مومیایی حاصل شود رطوبتی دارد مجملا و آن دو قسم می‌باشد: معدنی و عملی. معدنی در زمان فریدون بهم رسید ....
رك: برهان. نام مومیا مشتق از موم فارسی است. رك: عقار، ص 234. در عربی به معنای داروی حنوط و نیز اجساد حنوط شده به كار رود. رك: محیط المحیط. و در تحفه چنین است: «مومیا، لغة یونانی و به معنای حافظ الاجساد است، و به فارسی مومیایی نامند. آب چشمه‌ای است كه در بلاد فارس مانند قیر منجمد شود. و در بعضی جبال گیلانات و لرستان نیز موجود است و عرق الجبال نیز نامند. و آنچه در سواحل دریای مغرب یافت می‌شود، به خوبی فارس و بلاد ایران نیست» سپس به ذكر انواع و خواص آن می‌پردازد. انوری گوید:
مرا از شكستن چنان درد نایدكه از ناكسان خواستن مومیایی
رك: برهان- حاشیه
(38) 13/ 14: نوبندگان- خمایجان (خمایگان) در حوالی بیضاء، در ساحل یكی از شعب رودخانه كر واقع است. در غرب خمایجان ولایت انبوران است كه شهر عمده آن، نوبندجان، نوبندگان یا نوبنجان بود. این شهر در زمان اصطخری از كازرون بزرگتر بود.
و هوائی گرم و نخیلاتی فراوان داشت.
(39) 13/ 16: مبرد- (210- 285) ابو العباس محمد بن یزید بن عبد الاكبر ثمالی. نحودان و لغوی معروف و از استادان نحو و لغت بود و شاگرد ابو عثمان مازنی یعنی (نخستین كس كه علم صرف را تدوین كرد ) و معاصر ابو العباس ثعلب (200- 291).
در الفهرست، چهل و چهار تألیف، در لغت و نحو و عروض و بلاغت و قرآن، از وی ذكر شده است. و معروفتر از همه كتابهایش «الكامل» است. تاریخ آداب اللغه، جزء 2، ص 186- 187، ابن خلكان، ج 1، ص 495، طبقات الادباء، ص 279، و فهرست، ص 59
(40) 13/ 17: شعب بوان- «شعب بوان نزدیك نوبندجان است، بر دو فرسنگی. دیه‌های بسیار و آب روان و درختان فراوان چنان كی آفتاب، دشوار در او جهد. در همه پارس چنان تماشا گاهی نیست». اصطخری، ص 113. مقدسی گوید: از دو فرسخی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 193
نوبندگان دره معروفی كه مسلمانان آن را یكی از جنات اربعه دنیا می‌شمردند یعنی شعب بوان، آغاز می‌شود. كه آبهای آن به رود كر، واقع در ولایت اصطخر، می‌ریزد. طول این دره سه فرسخ و نیم و عرض آن، یك فرسخ و نیم است. در خرمی و شادابی آن را نظیری نبود. به سبب آنكه مستوفی گوید: «در میان دره رودی بزرگ روان است و بر هر دو طرف، سر آن كوهها اكثر اوقات از برف خالی نبود و درین عرصه مذكور قطعا از كثرت درختستان آفتاب بر زمین نتابد و چشمه‌سارهای بسیار و آبهایش زلال است» سرزمینها، ص 285، و مستوفی 129، نیز مستوفی گوید:
«حكما گفته‌اند كه من محاسن الدنیا اربعة، غوطة دمشق، و سغد سمرقند، و شعب بوان و مرجع شیدان. و از این چهار موضع، دو موضع: شعب بوان و مرج شیدان از حساب ملك فارس است.» ص 129
______________________________
(41) 13/ 20: بتندی روان است- در متن (ص 200) این بیت چنین ضبط شده است:
و الفاه بطن كالحریرة مسه‌و مطرد یجری من البارد العذب
یعنی با رفع «بطن» در مصرع اول و «مطرد» در مصرع دوم و «طیب ثمار» در بیت بعد، در صورتی كه این ضبط درست نیست. زیرا بطن مفعول دوم «الفاه» است، و باید منصوب باشد. و چنین است نیز مطرد و طیب ثمار، كه عطف بر آن است.
در نسخه عكسی (ورق 95، آ) نیز با رفع دو كلمه بطن و مطرد آمده است، لیكن در آنجا صحیح است، زیرا در جای «الفاه» «الهاه» آمده است، و در این صورت، بطن فاعل فعل مذكور است. و رفع آن، بجاست. در ضبط یاقوت نیز (معجم، ذیل بوان) «الهاه» ذكر شده است، لیكن با «الفاه» كه در متن آمده اعراب درست همان نصب است و ترجمه بر اساس همین تركیب است. باید دانست كه از نظر تناسب معنوی، همان «الهاه» درست است، زیرا در صورت روایت شعر با «الفاه» در معطوف دوم (و طیب ثمار) معنی مناسب نخواهد بود.
(42) 13/ 23: باد جنوب- ابو علی مرزوقی، در اقسام بادها گوید:
1- جنوب، بادی است كه از طلوعگاه سهیل تا طلوعگاه ثریا (پروین) و زد.
2- شمال، از بنات نعش (هفت برادران، هفتورنگ) تا محل سقوط نسر طایر وزد.
3- دبور (با فتح دال) از محل سقوط نسر طایر تا طلوعگاه سهیل وزد.
4- صبا (باد خاوران) از طلوعگاه ثریا تا هفتورنگ وزد. و نكباء (جمع آن، نكب، با ضم نون- بادسای كژ) آن باد است كه از وزشگاههای معین شده انحراف
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 194
یابد و در میان یكی از دو باد وزد. كتاب الازمنة و الامكنة، ج 2، ص 75 و مقدمة الادب. نیز رك در تفصیل ریاح، التنبیه و الاشراف مسعودی، ص 16 به بعد.
______________________________
(43) 13/ 24: به شعب بوان برسان- در متن (ص 200) این شعر چنین است:
فبالله یا ریح الجنوب تحملی‌الی شعب بوان سلام فتی صب
و چگونه كسی كه خود در شعب بوان است و این ابیات را بر صخره‌ای می‌نگارد، باز درود خویش را به پایمردی باد جنوب به شعب بوان می‌فرستد؟ پس ظاهرا روایت صحیح این بیت، همان است كه در نسخه عكسی (ورق 93، آ) آمده است.
فباله یا ریح الجنوب تحملی‌الی ارض بغداد سلام فتی صب
و در روایت یاقوت: «الی اهل بغداذ» است. معجم ذیل «بوان».
(44) 14/ 6: تككی- با كسر تا و فتح كاف اول- جمع تكه (بند شلوار)- در انساب سمعانی، بدین نسبت (تككی) چند تن ذكر شده‌اند، لیكن هیچ كدام احمد بن ضحاك نیست.
در ابن ماكولا و برخی مآخذ دیگر نیز یافته نشد. ضبط یاقوت- به نقل دخویه- الفلكی است. نیز نسخه عكسی (ورق 93، آ): الفلكی است. نیز رك: اللباب فی تهذیب الانساب، ج 1 ص 179، و ج 2، ص 221- 222
(45) 14/ 16: بر خیره به یك سو نگرند- عبارت متن (ص 201، س 2): «تر نوبحدق تولب» است.
تولب- بر وزن كوكب- به معنای كره خر گوره است. در این تعبیر، كنایه‌ای لطیف است كه حالت سر سبزی و طراوت باغ را، كه درختانش سر كشیده و در غرور خرمی خود غرق ایستاده‌اند، به حالت نگریستن و كیفیت نگاه كره خر یا كره گوره‌خر تشبیه كرده است، كه همین‌سان به یكسو بی پروایی می‌نگرد.
(46) 15/ 3: و به یادگار تو- عبارت متن (ص 201، س 9) چنین است، «و شربت لك یادكارا» دخویه (ص‌LIII ) گوید: یعنی به یاد تو نوشیدم. البته این كلمه- چنانكه روشن است- همان یادگار فارسی است و گویا این تعبیر، از این بیت ابو نواس (م 198) گرفته شده است:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 195 و اذا غاب فتی منا شربنا الیادكارا دیوان ابو نواس، ص 262 در ضبط یاقوت، از نامه تككی- به نقل دخویه- نیز در نسخه عكسی (ورق 93 ب) «تذكارا» به جای «یادكارا» آمده است.
______________________________
(47) 15- 9: دورق- رود كرخه، از طرف باختری جاری شده، زیر اهواز به دجیل می‌ریزد.
در سمت خاور پایین‌تر از این نقطه رودخانه دورق به آن ملحق می‌شود، كه در ساحل آن شهری به همین نام واقع است . و كرسی ولایت سرق است. این شهر را دروق الفرس، یعنی دروق ایران، می‌گویند. سرزمینها، 260، حدود 137، و مستوفی 110.
(48) 16/ 2: نساتك- بالای مرودشت ناحیه كامفیروز است كه قسمت عمده آن در ساحل رود كر قرار گرفته و مركز آن شهر بیضاء بوده كه هنوز هم مركز آن ناحیه است. اعراب به این جهت آن را «بیضاء» گفتند، كه قلعه سفید رنگ آن از مساحت دور می‌درخشد. ابن حوقل گوید: اسم فارسی آن نساتك است و چنانكه یاقوت می‌گوید، معنی آن خانه سفید یا كاخ سفید (ابیض) است. سرزمینها، 300- 301 نسا، در اوستا و پارسی باستان‌Nisaya و در یونانی و رومی‌Nisaia است. در پارسی نسا، به فتح و كسر اول هر دو آمده و آن در اصل به معنی آباد و آباده بود. چنانكه اكنون نام بسیاری از دیه‌ها، مختوم به آباد است (جعفر آباد، حسن آباد، علی آباد)، در سابق نسا به كار برده می‌شد. این كلمه از دو جزء مشتق است:Ni (پیشوند، به معنی فرو، پایین كه دروازه‌های: نهادن، نشستن به جا مانده است)+Si (آسودن). پس نسا به معنای نشستگاه، فرودگاه، زیستگاه و آبادی است. بسیاری از شهرهای ایران بدین اسم نام گرفتند 1- نسا، واقع میان شهر مرو و بلخ، پایتخت تیرداد، دومین پادشاه اشكانی (248- 214 م) شاهنامه دو بار از این شهر نام برده است. به قول سایكس
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 196
انگلیسی، این شهر در ده میلی جنوب اسك‌آباد (عشق آباد حالیه) واقع بوده است.
2- نسا، واقع در ماد، كه داریوش در كتیبه بهستان از آن نام می‌برد. همین شهر است كه به داشتن اسبان نیك نژاد مشهور بوده است.
3- نسا، در بم.
4- نسا در كرمان.
5- نسا، در فارس، كه همان شهر بیضاء (عهد اسلامی) است.
6- نسا، در میانه (میانك) از شهرهای خراسان ... كه امروز آن را میمند گویند، در حوالی سرحد تركستان و افغانستان. نقل از حواشی برهان قاطع، ص 2136 و مسالك و ممالك ص 112
______________________________
(49) 16/ 13: زومه- این كلمه در متون عربی، به صورت زم (با ضم زای و تشدید میم- مفرد) و زموم (جمع، چون سم و سموم) به كار رفته است. مفاتیح العلوم، ص 74- 75، ابن فقیه (متن) 203 و 204، و ابن خردادبه، 47 لیكن در ترجمه اصطخری «رم» آمده است و در فهرست لغات و تركیبات آن كتاب چنین است، «رم كه جمع آن رموم آمده، بر محل سكنای قبایل كرد كه در فارس چادرنشین و گوسفندچران بوده‌اند اطلاق گردیده و ظاهرا مرتبط با كلمه فارسی «رمه» است.
یاقوت می‌نویسد كه این كلمه از لغات اهل فارس است. در فارسنامه ابن البلخی (ص 168) و معجم البلدان یاقوت، ذیل رم، به همین شكل ضبط است. اما در بعضی از مآخذ دیگر، به صورت «زم» نقل شده است، مانند صورة الارض ابن حوقل، چاپ كریمر ص 264 دخویه در جلد چهارم از سلسله متون جغرافیایی عربی، زم را تصحیف رم می‌داند، مثل اردشیر كه تصحیف اردشیر است. ص 250». رك: ترجمه مسالك و ممالك، ص 281 ستون 1.
اما لسترنج می‌گوید: «در ناحیه كوهستانی فارس كه بعد به كوه گیلویه معروف گردید، پنج قبیله كرد سكنی اختیار كرده بودند، كه به آنها زم كردها می‌گفتند و در این ناحیه در قرن چهارم چراگاه‌ها و مساكن آنها قرار داشت». آنگاه در پایصفحه گوید:
«زم در زبان كردی به معنی قبیله است (و كتابت صحیح آن زومه است) و اشتباها اغلب آن را زم نوشته‌اند. به ترجمه پرفسور دگویه (دخویه) از ابن خردادبه، حاشیه صفحه 33 رجوع كنید»، سرزمینها، 287. بنا بر گفته لسترنج می‌بایست در عربی، جمع آن را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 197
زومات گویند. لیكن محتمل است كه زم كه لسترنج آن را كتابت اشتباهی می‌داند، صورت تعریب همان زومه باشد.
در هر حال ما با ترجیح دادن نظر لسترنج كه صحیح آن را زومه و كلمه را كردی می‌داند، و هم به لحاظ تطابقی كه این نظر با موارد استعمال (محال اكراد) دارد، همان زومه را در ترجمه آوردیم. و در مورد متون عربی، نسبت اشتباه را، به احتمال تعریب، نپذیرفتیم.
اضافه می‌كنم كه در نسخه عكسی (ورق 94 آ) به صورت زموم و رموم و زم و رم هر دو كتاب شده است. و از جمله گوید: «زموم الاكراد بفارس و تفسیر الرموم محال الاكراد و منازلهم». و روشن است كه در این متن صورت مكتوب (با راء)، تصحیف كاتبان است.
______________________________
(50) 17/ 2: پنج خوره- ایالت فارس به پنج ولایت تقسیم شده است بدین قرار:
1- كوره اردشیر خره كه شیراز كرسی آن كوره و هم مركز ولایت آن بود.
2- كوره شاپور خره، كه كرسی آن شهر شاپور بود.
3- ارجان كه شهری به همین نام كرسی آن بود.
4- اصطخر كه شهر قدیمی پرس پلیس، پایتخت فارس در عهد ساسانیان، كرسی آن بود. و بالاخره كوره دارابجرد كه شهری به همین نام كرسی آن بود. در زبان فارسی قدیم، كلمه خره به معنی روشنی است. بنا بر این، ایالت اردشیر خره و شاپور خره، به یاد بود و به افتخار اردشیر، مؤسس سلسله ساسانی، پسرش شاپور، كه یونانیان او را ساپور می‌نامیدند، نام گذاری شده بود. جغرافی نویسان عرب، فارس را به دو منطقه، قسمت می‌كردند. منطقه گرم كه آن را «جروم» و منطقه سرد كه آن را «صرود» می‌خواندند. سرزمینها، 267- 268
(51) 17/ 5: با كارزار- عبارت متن- علی المعمول-: «افتتحت عنوة (ص 204)» عنوة (بر وزن رحمت) به معنای قهر و اجبار است: «اخذته عنوة، ای: قسرا و قهرا، من باب اتیته عدوا». و شهری و سرزمینی را مفتوح عنوه گویند كه با كارزار و مقاتله گرفته و فتح شده باشد:
«فتحت هذه البلدة، عنوة، ای: فتحت بالقتال». در برابر آن «مفتوح صلحا» است. یعنی شهری كه بی كارزار گرفته شود. ازهری گوید: عنوه هم به معنی غلبه است و هم تسلیم و طاعت، و از این است شعر كثیر عزه كه فراء روایت كرده است:
فما اخذوها عنوة عن مودةو لكن ضرب المشرفی استقالها
اخفش گوید: العانی (از مصدر عنوة) به معنی اسیر است. و از این است سخن پیامبر (ص)
«اطعموا الجائع و فكوا العانی
- گرسنگان را غذا دهید و اسیران را رها سازید»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 198
لسان العرب. ما در ترجمه این كلمه (كه حالت اصطلاح به خود گرفته و بلكه در فقه نیز مصطلح است) آنچه به كار رفته بود نمی‌پسندیدیم، چنانكه گذاشتن خود عنوة را. چه با تای كشیده بنویسیم و صورت فارسی به آن دهیم و چه به صورت مصدر منون عربی.
سرانجام در ترجمه آن، با كارزار، و در برابر آن، بی كارزار (صلحا) را آوردیم و این هم ترجمه‌ای است و چنین به نظر می‌آید كه این ترجمه رسا و گویای تمامت كلمه اصل است.
______________________________
(52) 18/ 3: مجمعه- در متن (ص 205، س 1) محامع با حاء ضبط شده است، و بی گمان تصحیف است یا از كاتبان (كه دخویه نیز آن را به جا هشته است) یا از چاپ، لیكن خود دخویه در توضیحات مجامع و مجمعه ضبط كرده است. در نسخه عكسی نیز مجامع است (ورق 94 ب)
(53) 18/ 4: اصمعی گوید- نظر اصمعی را مؤلف، در ص 104 متن، چنین نقل كرده است، بهشتهای جهان سه است: غوطه دمشق و رودخانه بلخ و رودخانه ابله. بوستانهای جهان سه است: ابله و سیراف و عمان. و دو عروس جهان ری است و دمشق.

- كرمان‌

(54) 20/ 14: قفص- كوههای قفص را حد جنوبی دریاست و شمالی حدود جیرفت و رودان و كوهستان بو غانم و شرقی خواش و بیابانی كی قفص و مكران است. و غربی آن بلوچ و حدود منوجان و نواحی هرموز. گویند هفت كوه است. و بلوچ در پایان كوه قفص باشد. و قفص به پارسی كوچ باشد. مسالك و ممالك، ص 141. در صور الاقالیم گوید: كوه قفص به كرمان مسكن قوم بلوچ است. مستوفی، 198- 199، لسترنج، 346 و حدود 127
(55) 20/ 15: و آن شهر سیستان است- عبارت متن (ص 206) چنین است: «و جیرفت و هی مدینة سجستان» لیكن به هیچ گونه درست به نظر نمی‌رسد. و لو با نظر به گفته ابن حوقل كه جیرفت را تجارتخانه خراسان و سیستان دانسته است بنا بر این، عبارت نسخه عكسی صحیح است (ورق 95 آ): «و جیرفت و هی اعظم مدنها» كه ضمیر مدنها به كرمان راجع است، نیز عبارتی كه دخویه از ابن خردادبه نقل می‌كند:
«و هی اعظم مدن كرمان»، كه ضمیر هی به جیرفت راجع است. در شرح جیرفت، لسترنج گوید: تمام نصف جنوبی ایالت كرمان، تا ساحل دریا، داخل در ولایت جیرفت (با فتح
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 199
و كسر جیم و ضم را) بوده است. جیرفت در قرون وسطی، شهری بسیار مهم بوده و رودخانه‌ای از میان آن می‌گذشته كه جغرافی نویسان، جز آن، رودخانه دیگری را در این اقلیم نام نبرده‌اند. اكنون خرابه‌های جیرفت (كه نام آن فقط بر ولایت جیرفت اطلاق می‌شود نه بر شهری) به شهر دقیانوس (شهر امپراطورDecius ) معروف است. این دقیانوس، در مشرق زمین، ضرب المثل استبداد و ستمگاری است. و در زمان پادشاهی او بود كه هفت نفر اصحاب كهف داخل آن غار شدند (قرآن كریم» سوره 18، آیه 8) و داستان آنها معروف است. از حوالی آن خرابه‌ها رودخانه‌ای می‌گذرد كه آن را خلیل- رود یا حلیل رود می‌گویند. و همان است كه جغرافی نویسان عرب و ایران، آن را دیو- رود گویند. چون جریانی بسیار تند دارد. این رودخانه یكی از رشته‌های رود بم‌پور است. و به خاور هامون، یعنی با تلاق می‌ریزد. سرزمینها، 336- 337
______________________________
(56) 20/ 19: نوشادر- عبارت متن، ضمن ذكر معدنهای كرمان، چنین است: «... و النحاس و النوشاذر و الصفر و معدنه بجبل یقال له دنباوند» در اینجا قواعد ایجاب می‌كند كه ضمیر «معدنه» را به آخرین مرجع مذكور در قبل «الصفر» بر گردانیم. اما چنین ارجاعی با توجه به متون دیگر و خارج واقع (كه در كوه دنباوند دمندان، كان نوشادر است) صحیح نیست. در نسخه عكسی (ورق 95 آ) چنین است: «و الفضة و النوشاذر و معدنه بجبل یقال له دنباوند» این عبارت كاملا صریح است كه باید مرجع ضمیر، نوشادر باشد.
این بود كه در ترجمه، نوشادر، مرجع ضمیر گرفته شد.
(57) 21/ 14: صلیب آن ترسا- داستان این چوب و ترسایان، در نسخه عكسی (ورق 95 آ) چنین آمده است: و در آن (خبیص) چوبی است كه آتش آن را نسوزاند با آنكه آن را در آتش افكنند و بس درنگ كنند و سپس بیرون آورند در حالی كه درست است و نسوخته نصاری با این چوب مردم را بفریبند و گویند از چوبی است كه- به اعتقاد ایشان- مسیح علیه السلام با آن بر دار شده است. با یكی از راهبان چلیپایی (صلیبی) ازین چوب بود و خلقی را بدان فریفته كرده بود. بدان خاطر، كه آن را ساعتها از روز در آتش می‌افكند سپس آن را بیرون می‌كرد و آتش در آن نگرفته بود. او پیوسته این كار می‌كرد تا كه مردی از ساكنان همین شهر، بدان راز راه برد و پاره چوبی كه با خود
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 200
داشت بیاورد و همان كار كه راهب می‌كرد بكرد و بدین گونه كردار آن راهب باطل گشت.
______________________________
(58) 21/ 21: نام شهر اغفطوس است- عبارت متن (ص 207) چنین است: «... ان فی المشرق طیرا یقال له بنجس، فی مدینة یقال لها مدینة الشمس ... و تسمی المدینة اغفطوس» چنانكه ظاهر این عبارت می‌رساند، یكبار نام این شهر را، مدینة الشمس (شهر خورشید) و یكبار اغفطوس گفته است. و ظاهرا نوعی تحریف یا تصحیف در عبارت هست. جاحظ در الحیوان (ج 3، ص 515) گوید، «و ذكر صاحب المنطق ان الطیر الكبیر، الذی یسمی بالیونانیة اغتیولس یحكم عشه و ... و روی انهم یزعمون ان هذا الطائر یجلب الدارصینی من موضعه فیفرش به عشه ...» از این بیان جاحظ چنین می‌فهمیم كه نام آن مرغ اغتیولس است. اكنون ممكن است اغفطوس متن ابن فقیه، همین اغتیولس باشد و تسمی المدینة صحیح نباشد.
(59) 22/ 16: زمین داور- مقدسی گوید، حوالی بست و قلعه آن، حومه‌های پهناوری، در یك فرسخی بالای ملتقای رودخانه خرد روی (ارگنداب امروز) با هیرمند وجود دارد و دارای مسجدی نیكو و بازارهایی معمور است، به فاصله نیم فرسخ، در راه غزنه، شهرك عسكر واقع بود كه سلطان در آنجا مسكن می‌گرفت. یاقوت در قرن هفتم گوید: روی هم رفته بست خراب است، و از جمله بلاد گرمسیر است، و آب فراوان و باغستان بسیار دارد در پایان قرن هشتم، هنگام لشكر كشی امیر تیمور از بست به زرنج، این شهر و حول و- حوش آن ویران شد. و در ضمن همین لشكر كشی، بند عظیم هیرمند، كه «بند رستم» نام داشت، خراب شد. این بند تمام روستاهای باختر سیستان را مشروب می‌كرد. هنوز دره پهناوری كه وقتی رود هیرمند از جبال هندوكش به طرف بست فرود می‌آید، در آن جاری می‌گردد، زمین داور خوانده می‌شود. جغرافی نویسان عرب، این اسم را به تمامی این ولایت دادند و معرب آن، ارض داور، یا بلد داور است. معنای این هر دو- صورت (تلفظ فارسی و عربی) یكی است. و مراد از آن «معبرهای كوهستان» است. این بلاد در قرون وسطی، بسیار حاصلخیز و آباد و پر جمعیت بود. و چهار شهر بزرگ داشت:
در تل، درغش، بغثین و شیروان. شهرهای مزبور، دارای روستاها و قریه‌های بسیار بود. مهمترین شهر این ناحیه «درتل» یا چنانكه اصطخری نقل نموده «تل» بود و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 201
ظاهرا با شهر داور كه مقدسی ذكر كرده است تطبیق می‌كند. سرزمینها، 369- 371 بلاذری، 394- 434، اصطخری 244- 245، شرف الدین علی یزدی، ج 1، ص 370، نیز سایر مآخذ لسترنج.
اكنون هیچ یك از شهرهای زمین داور باقی نیستند. ولی ظاهرا در تل، مركز بلاد مزبور، در محل گیرشك كنونی قرار داشته است. سرزمینها، 371
______________________________
(60) 22/ 21: مكران- با ضم میم و سكون كاف، واژه‌ای است غیر عربی، اگر عربی باشد، جمع ما كر است چون فرسان و فارس یا جمع مكر است چون بطنان و بطن. حمزه گوید: آن ناحیه‌ها به ماه نسبت دارد، زیرا ماه در فراوانی نعمت و خرمی اثر دارد، بدین گونه هر شهری فراوان نعمت و خرم باشد بدان منسوب است. مكران را به نام مكران بن فارك بن سام بن نوح (ع) نام كرده‌اند. مكران برادر كرمان بود و هنگام گونه‌گون شدن زبانها در بابل، او به مكران آمد و آن سامان را وطن كرد. مكران ولایتی است پهناور كه كرمان در غرب آن، و سیستان در شمال آن و دریا در جنوب آن و هند در شرق آن جای دارند. یاقوت ذیل مكران، تاریخ حمزة، لسترنج، 345 به بعد، اصطخری (ترجمه مسالك و ممالك) ص 150 به بعد و 184 و حدود ص 124 و 125 و 127 مكران (با فتح میم) جایی است در بلاد عرب. جمیع بن طریف گوید:
كأن راعینا یحدو بنا حمرابین الابارق من مكران فاللوب
رك: یاقوت.

- كوهستان‌

(61) 23/ 5: جبل- جبل یا جبال (یا بلاد جبل، یا بلاد جبال، یا ایالت جبل، یا ایالت جبال) نام ناحیه كوهستانی پهناوری است كه یونانیان آن را مدیا می‌گفتند. و از باختر به جلگه‌های بین النهرین و از خاور به كویر بزرگ ایران محدود بود. و شاهراه بزرگ خراسان كه از بغداد به سوی مشرق، به آخرین حدود كشورهای اسلامی می‌رفت، پس از عبو از جلگه بین النهرین در حلوان، از ایالت جبال وارد ناحیه كوهستانی ایران می‌شد.
سرزمینها، 200 و 206. در نوع متون جغرافیایی فارسی نیز كلمه جبال و جبل را بر این ایالت اطلاق كرده‌اند و آنچه در این گونه متون، بیشتر با ذهن مطالعه كنندگان مأنوس
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 202
است همان است. البته برخی از متون فارسی، كوهستان نیز گفته‌اند. در برخی از متون فارسی و عربی نیز قهستان و قوهستان آمده است. مستوفی برای این سرزمین، عراق عجم نیز به كار برده است كه ما این تعبیر را برای ثبت در متن اصلا نپسندیدیم. لسترنج نیز آن را درست نمی‌داند و می‌گوید، به غلط در زمان سلجوقیان- برای تمیز از عراق عرب- مصطلح شده بود (سرزمینها، 200). اما كلمه كوهستان از اشتراك به- دور نیست و اگر مطلقا در متنی آورده شود، چه بسا خواننده نیاز به مراجعه و سؤال پیدا كند. این است كه می‌نگریم كه نوع جغرافی نویسان فارسی نیز از آوردن كلمه جبال خود- داری نكرده‌اند و حتی در متون عربی دست اول نیز همان جبال به كار رفته است نه قوهستان. در صورتی كه اگر اسم مشهور و معین این سرزمین كوهستان بود، لازم بود نویسندگان عربی از استعمال معرب آن عدول نكنند تا این توهم پیش نیاید كه نام خاص را ترجمه كرده‌اند. پس با اینكه كلمه جبال عربی است و فارسی آن كوهها، كوهستان است، در این نوع متون، اسم خاص این ولایت شده است. و از كوهستان اخص است و از قوهستان اجلی دلالة. در اطلس تاریخ اسلامی (تالیف‌Harray .W .Hazard ترجمه آقای محمود عرفان) نیز، نام این سرزمین «جبال» آمده است. رك: ص 11 نقشه مربوط به قرن سوم (عصر مؤلف البلدان، ابن فقیه). در جهان نامه ابن بكران نیز چنین است: «قهستان عراق- این ولایت جبال خوانند و آن ری و همدان و قم و قاسان و سپاهان باشد» رك. ص 57 باید فرق قهستان و قوهستان را نیز در نظر داشت.
در اینجا برای نوعی فایدت، مطلب ذیل را نقل می‌كنیم: «در باب اینكه مهاجرت آرین‌ها، از قسمت شرقی به سمت غربی ایران، در چه تاریخ و به چه منوال بوده ما اطلاع نداریم.
اولین دفعه كه نام مدیها ذكر می‌شود، در سال 830 (قبل از میلاد) در كتیبه سالمانسار (سالمنصر) دوم، پادشاه آشور است. و ضمنا معلوم نشده كه آیا مدیها از نژاد آرین بوده‌اند، یا اینكه فاتحین آریایی، اسم ساكنین سابق مملكت را اختیار كرده‌اند. اسامی خاص آریایی فقط در كتیبه‌های سارگن (721- 705 ق م) دیده می‌شود و نیز ما نمی‌دانیم كه آیا مهاجرت آرین‌ها فقط از راه شمال، یعنی همان راهی كه مدیها رفته بودند به عمل آمده، یا اینكه از راه جنوب هم كه از سیستان به كرمان و از آنجا به فارس می‌رفت، صورت گرفته است- شق اخیر، ظاهرا بیشتر قریب به صحت است.
هرودوت گوید: هدروس‌ها (در اصل متن- ده روسیایوی) و كرمان (در اصل متن- كرمانی اوی) در جزو ایرانیانی به شمار می‌روند كه در فارس سكونت اختیار كرده بودند.
یعنی تمام قسمت جنوبی ایران كنونی را یك شاخه از ایرانیان، كه خود را پارسه می‌نامیدند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 203
اشغال كرده بودند. چون مدیها در ورود به عرصه تاریخ بر ایرانیان سبقت جستند لهذا احتمال كلی می‌رود كه مهاجرت از راه شمالی زودتر به وقوع پیوسته باشد.
ایزیدور خارا كسی گوید: راه از ولایت قومیسنه (اعراب قومس گویند) كه دامغان و سمنان از بلاد آن بودند، رو به شمال به هیركانیا، یعنی سواحل رود گرگان كه به بحر خزر می‌ریزد، می‌رفت، و از آنجا متوجه ولایت پارتها می‌شد كه قدیمترین- پایتخت‌های آنان، استاكا یا ارساكا- كه در محل خبوشان دوره اعراب، یا قوچان كنونی واقع بود- و نسایا كه اعراب نسا گویند و خرابه‌های آن امروز، در نزدیكی عشق آباد نمایان است، در سمت شمالی شاهراهی كه بعد دایر شده قرار گرفته بودند. احتمال دارد كه مهاجرت آرین‌ها، با سواحل گرگان نیز تماس داشته است ... رك: تاریخ نیشابور حاكم- مقدمه ص، و- ز.
______________________________
(62) 27/ 9: بلیناس- رك: «بلیناس حكیم» به قلم آقای دكتر محمد معین، مجله دانش، سال اول (1328) ص 454، نیز فرهنگ فارسی معین (بخش اعلام) ج 1- ابلونیوس (abollunius) یا ابولونیوس (-abulu ) صورتهای نام یونانی آپولونیوس (apollonios) در مآخذ اسلامی. این نام یونانی را در مآخذ مذكور بلینوس (balinus) و بلیناس (balinas) نیز ضبط كرده‌اند. رك: دایرة المعارف فارسی، ذیل ابلونیوس.
(63) 27/ 10: طلسم- طلسم، و عمل آن: تمزیج قوای سماویه فعاله است با قوابل ارضیه منفعله برای حصول امری خارق العاده. كشاف اصطلاحات الفنون گوید: «طلسم (با فتح طاء و كسر لام مخفف- یا، كسر طاء و لام مشدد [نیز لام مخفف] نیروی خارقی است كه مبدأ آن قوای سماوی فعال است كه با مواد (قوابل) ارضی منفعل مزج شده تا بدان وسیله اموری غریبه حادث شود. زیرا برای حدوث كائنات عنصری كه اسباب آنها قوای سماوی است، شرایط مخصوصی است ...» رك: ص 927. نیز رك: شمس المعارف بونی، مفتاح- السعاده، ج 1، ص 331، اخوان الصفا- چاپ بیروت ج 1، ص 104 به بعد، و ج 4، ص 312، (فی خواص الاشكال الهندسیة)، دستور العلماء، جزء 2، ص 278، الذریعة، ج 15، ص 177 به بعد، جامع العلوم، ص 170 به بعد، معجم المصنفین، ج 1، ص 327 328. نیز رك: غایة الحكیم مجریطی (صفحات 14 و 187 و 242 و بعضی فصول دیگر این كتاب) درباره برخی از فواید و مبانی طلسم و اسرار فلسفی آن.
(64) 28/ 4: برای آدمیان- این سه بیت، بیتهای 35 و 41 و 43، از قصیده مشهور بحتری است در وصف ایوان كسری. قصیده دارای پنجاه و شش بیت است و با این مطلع آغاز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 204
می‌شود:
صنت نفسی عما یدنس نفسی‌و ترفعت عن جدا كل جبس
دیوان، 108- 110 ابن معتز گوید: عرب را قصیده‌ای دیگر، بدین قافیه، همانند آن نیست. اخبار- البحتری، تالیف: ابو بكر صولی، 72. و از جمله ابیات این قصیده است:
و المنایا مواثل و انوشروان‌یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصفریختال فی صبیغة ورس
نیز رك: ثمار القلوب ثعالبی- ایوان كسری- ص 141.
______________________________
(65) 28/ 5: ابن حاجب- در متن (ص 241) محمد بن احمد الحاجب. محمد بن احمد، معروف به ابن- الحاجب، دوست ابن الرومی شاعر معروف بود. صاحب «الغدیر» گوید: ابن- رومی را با شاعر توانا ابن حاجب محمد بن احمد، دوستی و مودت بود و میان آنان احوال و نوادری. آنگاه داستانی از معجم الشعراء مرزبانی می‌آورد.
الغدیر، ج 3، ص 51- 52 و معجم الشعراء، ص 410- 411.
احتمال می‌رود كه احمد بن محمد كه در صفحه 216 و 217 متن آمده و شعری درباره طاق بستان و شعری درباره دكان كرمانشاهان از او آورده شده است، همین محمد بن احمد معروف به ابن الحاجب باشد (به قرینه سبك و مضامین) و در كتابت آن نام تصحیفی روی داده باشد.
(66) 29/ 8: ابو المنذر- ابن فقیه از این مأخذ به چندین گونه نام برده است: ابو المنذر (ص 37 و 149 و 213 و 296) و الكلبی (ص 17 و 33 و 35 و 56 و 67 و 259 و ...) و ابن الكلبی (ص 27 و 103 و 205 و ...) و هشام بن الكلبی (ص 188) و ابو المنذر هشام بن السائب الكلبی (ص 209) و ابو المنذر هشام بن محمد بن السائب الكلبی (ص 286)، و مقصود نسابه و مورخ معروف عرب، ابو المنذر هشام بن محمد بن سائب بن بشر كلبی (م 206) است. او نسب شناس و عالم اخبار و تواریخ و جنگهای عرب بود. نزد پدرش محمد بن سائب (م 146) كه خود از مفسران كوفه و عالمان اخبار و ایام عرب بود، درس خواند.
از هشام در حدود صد تألیف به جای مانده كه تفصیل آنها در فهرست ابن ندیم (96- 98)
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 205
ذكر شده است. الاعلام، ج 9، ص 87، نزهة الألباء، ص 116، الذریعة، ج 1، ص 323، تاریخ العرب قبل الاسلام، ج 1، ص 47، ابن خلدون، ج 2، ص 262، ابن خلكان، ج 2، ص 195، طبقات الادباء، ص 116، دائرة المعارف فرید و جدی، و دائرة المعارف الاسلامیه.
______________________________
(67) 29/ 15: مناره- در اینجا عبارت متن چنین است: «و آخر للمنارة فنصبت ...» و ظاهرا نه مناره صحیح است و نه نصبت با صاد. در توضیحات دخویه كلمه «الماره» به معنی رهگذران ذكر شده است كه آن نیز مناسبت ندارد. در نسخه عكسی «ورق 98 آ» كلمه‌ای به صورت «القبارة» ذكر شده و عین القیر- چشمه قیر «زفت»، تفسیر شده است. و ظاهرا همین درستتر است كه چشمه قیری در آنجا بوده است و استفاده از آب را تباه می‌كرده است.
بنا بر این «نصبت» كه با صاد و به صیغه مجهول ضبط شده باید «نضبت» با ضاد و به صیغه معلوم باشد «از مصدر نضوب» به معنای ته نشستن و فرو رفتن آب در زمین. چنانكه در توضیح بعد نیز بدان اشاره می‌شود.
(68) 29/ 17: معدن نفت- مقصود از تعبیر متن: نفاطة «ص 214» نفت انداز نیست، بلكه چشمه و معدن و چاه نفت است و جایی است كه نفت از آن بیرون می‌آید. در توضیحات دخویه نیز به این مطلب اشاره شده است و در لسان العرب گوید: «النفاطة (با تشدید فاء) و النفاطة: الموضع الذی یستخرج منه النفط. و النفاطات: ادوات تعمل من النحاس، یرمی فیها بالنفط و النار». و به این معنی است كلمه «نفاط» كه در قدیم مستعمل بوده است و در این بیت رودكی آمده:
نفاط، برق روشن و تندرش طبل زن‌دیدم هزار فیل و ندیدم چنو مهیب
دیوان- ص 14 بنا بر این و بلكه به طور قطع، در عبارت متن «ص 214، س 2»، «نصبت» به صیغه مجهول و با صاد، درست نیست. و باید «نضبت» باشد. و ما به همین علت در ترجمه در برابر این كلمه، معنای كلمه صحیح الاحتمال «نضبت» را گذاشتیم. در توضیحات دخویه نیز نضبت آمده است.
(69) 29/ 23: چشمه آب گرم ترمان- در مورد این چشمه و كیفیت آن، عبارت نسخه عكسی كه اینك ترجمه می‌شود كاملتر و گویاتر است: «و در دهكده‌ای از دهكده‌های ماسندان «ماسبذان» به نام تومان «ترمان» طلسمی ساخت بیشه‌ای را كه در آنجا بود، كه در زمستان هر كس از آن می‌گذشت، در گل فرو می‌شد. و در همین دهكده نیز طلسمی ساخت چشمه آب گرمی را كه در آنجا بود، كه آب آن سخت گرم بود و تنها در زمستان آب می‌داد و در تابستان خشك می‌شد. و چون بلیناس آن طلسم را برای آن ساخت، آب
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 206
آن چشمه در همه زمستان و تابستان جاری بود و در همه سال هیچ گاه بریده نمی‌شد» (ورق 98 آ).
______________________________
(70) 30/ 7: در شب میلاد- عبارت متن «ص 214» در اینجا چنین است: «... و من اخذ من طینها لیلة المیلاد فطین به داره ...» كلمه لیلة المیلاد، در اینجا هیچ گونه مناسب نمی‌نماید و درست نیست. عبارت نسخه عكسی چنین است: «و طین به حیطان داره فی ای بلد كان ...» «ورق 98 آ» گمان می‌رود كلمه لیلة المیلاد، تصحیفی است از «ای بلد» و بلكه «ای البلاد» كه به دست ناسخان و كاتبان و در اثر در هم آمیختگی حروف كلمات آن، یا كلمات مجاور آن، پدید آمده است. و مقصود آن است كه از آن گل، در هر جای، می‌توانسته‌اند استفاده كنند و برای آن مقصود به هر جای می‌توانسته‌اند ببرند و بهره گیرند و اختصاصی به آن دهكده نداشته است. چنانكه صریح نسخه عكسی همین معنی است.
(71) 30/ 11: شبدیز- نام اسب خسرو و پرویز بوده است. گویند رنگ آن سیاه بود و وجه تسمیه آن شب رنگ است. چه دیزبه معنی رنگ باشد. گویند از همه اسبان جهان، چهار وجب بلند تر بوده و آن را از روم آورده بودند. بعضی گویند شبدیز و گلگون هر دو از یك مادیان به هم رسیده‌اند. و چون او را نعل بستندی به ده میخ بر دست و پایش محكم كردی و هر طعامی كه خسرو خوردی او را نیز خورانیدندی و چون شبدیز بمرد، خسرو او را كفن و دفن كرده صورت او را فرمود كه بر سنگ نقش كردند و هر گاه بدان نگریستی بگریستی و صورت شبدیز كه خسرو بر آن سوار می‌شد در كرمان است.
گلگون، نام اسب شیرین معشوقه فرهاد بود. گویند گلگون و شبدیز، دو اسب بودند زاده مادیان دشت ابكله (یا: و مكله، رمكله، رم كله). و آن مادیان را جفت نبود. و در آن دشت اسبی بود از سنگ ساخته. و هر گاه آن مادیان را ذوقی به هم می‌رسید، خود را به آن اسب سنگی می‌كشید، به قدرت خدا آن مادیان بار می‌گرفت.
نظامی گوید «خسرو و شیرین، ص 57»، بدو
رهبان فرهنگی چنین گفت‌به وقت آنكه درهای دری سفت
كه زیر دامن این دیر غاری است‌در و سنگی سیه، گویی سواری است
ز دشت رم كله در هر قرانی‌به گشن آید تكاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غاردر او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نمایدبه رغبت خویشتن بر سنگ ساید
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 207 به فرمان خدا زو گشن گیردخدا گفتی، شگفتی، دل پذیرد
هر آن كره كزان تخمش بود بارز دوران تك برد و زباد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ‌كه شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
برهان و حاشیه ذیل شبدیز و گلگون.
شبدیز، از شب+ دیز است. و دیز رنگ و لون را گویند عموما، چنانكه اسب سیاه خسرو پرویز را شبدیز می‌گفتند. یعنی شبرنگ. شاید دیز از كلمه‌Daesa باشد، به معنی نما و نشان. از مصدرDaes اوستایی، به معنی نمودن و نشان دادن كه از كلمات، تندیس، فرخاردیس و طاقدیس آمده، بنا بر این شبدیز، لغة به معنی شب نماست و تبدیل سین به زای در كلمه اسپریس- اسپریز، دیده می‌شود. رك: برهان و حاشیه و «راه شبدیز» نام لحن سیزدهم است از مصنفات باربد.
برهان.
______________________________
(72) 34/ 8: قناطر- زیر خرابه‌های بابل، در كنار فرات، روی نهر سورا، پلی بوده موسوم به پل قامغان كه به قول ابن سرابیون آب در آنجا به شدت فرو می‌ریخت. شش فرسخ زیر این پل نزد جامعان، یعنی حله جدید، نهر سورا دو شاخه می‌شد، شاخه راست به جنوب می‌رفت، و از حله می‌گذشت. شاخه چپ كه آن را نرس می‌نامیدند به جنوب خاوری می‌رفت، حمام عمر و دهكده‌های دیگر را آب داده به شهر نفر می‌رسید.
این نهر به مناسبت اینكه نرسی- پادشاه ساسانی- كه در سال 292 میلادی به سلطنت رسید، به كندن آن فرمان داد به نهر نرس موسوم بود. نهر نرس پس از آن كه اندكی به سمت جنوب می‌رود، با نهر سورا هر دو به نهر بداة كه از حاشیه بطایح شمالی می‌گذرد می‌ریزند.
نهر بداة (با فتح «ب») یا بداة (با ضم) نهری بود كه از جانب چپ فرات كوفه، در محلی كه یك روز راه تا شمال شهر كوفه فاصله داشت جدا می‌گردید. این محل دور نیست نزدیك شهر قنطرة الكوفه كه قناطر، پلها، نیز نامیده می‌شد بوده و بی شك معبر جاده عام از روی نهر بداة بوده است. شهر قناطر در بیست و هفت میلی جنوب جسر بزرگ نهر سورا و بیست و هشت میلی شمال كوفه بود. سرزمینها، 80.
(73) 34/ 18: قصر دزدان- قصر اللصوص، قلعه دزدان، «كنكور، آن را قصر اللصوص خوانده‌اند ... خسرو پرویز در و قلعه‌ای ساخت و سنگهای گران به ستون كرده‌اند، چنانكه هر یك كما بیش،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 208
ده هزار من بود، و در آن نزدیكی چنان سنگ نیست. مونس الاستاد در كنگور جامعی ساخت به غایت خوب و عظیم». نزهه، 108.

- همدان‌

______________________________
(74) 35/ 13: عامل (كاردار)- عامل به «كارگزار» ترجمه شده است. هم اكنون معادل فارسی آن فرماندار است. نكته‌ای كه باید مورد توجه قرار گیرد این است كه عامل و والی، در متون عربی به طور مترادف و متوارد و در جای یك دیگر به كار برده شده‌اند: مثلا ابن- فقیه در مورد مغیره: «و كان المغیرة بن شعبة والی الكوفة- ص 280 متن» نیز «وجه المغیرة بن شعبة و هو عامل عمر علی الكوفة- ص 218 متن» و یعقوبی در البلدان (چاپ لیدن) ص 282. زمخشری در مقدمة الادب، عامل را «كاردار» ترجمه كرده است. پس با این تقریبات كه از متون عربی نقل شد، می‌توان عامل و والی را تقریبا مترادف دانست.
نیز این احتمال به ذهن می‌رسد كه عامل+ علی كه در عربی به كار می‌رود با عامل در استعمالات فارسی اندك فرقی داشته باشد. مانند برخی لغات دیگر كه از عربی اقتباس شده و در استعمالات فارسی با اصل خویش تفاوت یافته است.
(75) 38/ 3: كهن‌ترین شهر جبل- در نسخه عكسی (ورق 114 آ) چنین است: «برخی از پیران همدان گویند كه آن قدیمیترین شهر جبل است و دلیلشان باقیمانده بنایی كهن است. و آن طاقی است بزرك و بلند كه نمی‌دانند چه كس آن را ساخته است و ناقلان درباره آن اخباری عامیانه دارند. گویند: در آن طاق سنگی یافته‌اند كه بر آن نوشته بوده است.
بامداد از استخر در آمدیم و نیمروز در این طاق بخفتیم و شب در شام خواهیم بود.
و پندارند كه آن را یكی از اصحاب سلیمان بن داود نوشته است.
(76) 38/ 8: و این طاق ساخته- این داستان، در نسخه عكسی (ورق 114 آ) چنین آمده است: «سلیمان علیه السلام از اینجا بگذشت. كلاغی دید كه بر آن طاق نشست- و گویند كلاغ هزار سال زندگی كند- سلیمان بدو گفت: داستان این طاق و سازنده‌اش را برای من باز گو.
كلاغ گفت: ششصد سال است كه در اینجایم. پدرم پیش از آن، هزار سال در اینجا بوده است. نیایم نیز پیش از آن، هزار سال در اینجا بوده است. و این طاق بر همین حالت هست و ما آن را همین گونه دیده‌ایم و دگرگونی نیافته است.
(77) 38/ 11 و 12: از هر جای، گل آورند- در نسخه عكسی (ورق 114 آ) چنین است: بعضی از اهل اخبار گویند كه در یكی از نهانگاههایی كه در قصر معروف ساروق (سارو)
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 209
هست رقعه‌ای یافته‌اند كه در آن كتابتی به پارسی بوده است و چون ترجمه كرده‌اند چنین بوده است: «پادشاه، هزار خروار خشت برای این شهر، از فلان گل و فلان گل، بر عهده مردم مروهشت».
______________________________
(78) 38/ 19: بس خنك- در اینجا عبارت متن (ص 220) چنین است: «و الناس یزعمون ان الحمة التی علی القلة هی التی قالوا انها من عیون الجنة و ذلك انه یخرج ماؤها فی وقت، معلوم من اوقات السنة یخرج من شق صخرة و هو ماء عذب طیب شدید البرودة خفیف ...» الحمة كه در متن آمده است، به معنای چشمه‌ای است كه آب آن گرم باشد و بدان مداوا كنند و با رعایت موازین لغت و حدود تباین و ترادف، باید آن را به همان معنی گرفت.
نهایت منافاتی كه میان الحمة و شدید البرودة به ذهن می‌رسد، ممكن است بدین گونه مرتفع گردد كه تعبیر شدید البرودة، نظر به اصطلاح طبی دارد و مقصود این است كه آن آب مزاج سرد دارد. و این بر حسب اعتبار نیز درست است. و تعبیر «خفیف» نیز به جنبه طبی و تأیید آن نظر، نوعی اشعار دارد.
(79) 38/ 20: رطل (پیمانه)- رطل را در مقدمة الادب، نیم من و پیمانه نیم منه ترجمه كرده است. در مفاتیح العلوم گوید: رطل (با كسر و فتح راء) نیم من است. من، وزنی است برابر با دویست و پنجاه و هفت درهم و یك هفتم درهم و برابر است با یك صد و هشتاد مثقال و برابر است با بیست و چهار اوقیه. لیكن روشن است كه در اینجا، رطل، تجوزا به معنای پیمانه و ظرف معمولی آبخوری است. و عدد «صد» نیز مبالغه در كثرت است. اگر رطل را به معنای خود بگیریم، باید آن را نیز مبالغه گرفت. مفاتیح العلوم (ص 11)، در المرقاة (ص 33) گوید: صد و سی درم سنگ.
(80) 39/ 14: خشكستان- در اینجا عبارت متن (ص 221) چنین است: «و لولاه ما عرف فضل البستان علی الجنان.» اینكه جنان، جمع جنة و به معنای باغها، بهشتها باشد، از ابتدا به نظر درست نمی‌نمود. زیرا با توجه به اصول بلاغت، لفظا و معنا، ناهنجار می‌گشت. اما لفظا زیرا كه میان بوستان و جنان، هیچ یك از انواع تقابل (در حیثیت ملحوظ در این مقام) كه در تضاد و طباق ملحوظ است وجود ندارد. اما معنی زیرا كه تأثیر آب در بوستان و باغستان فرقی ندارد تا بگوییم «اگر آب نبود، برتری بوستان بر باغستان دانسته نمی‌شد». و اصولا آب در هر دو منشأ تأثیر است. بلكه با یك نظر می‌توان گفت درختستانها و باغستانها، برای اهمیت و مزیت آب، مظهریت بیشتری
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 210
دارند، زیرا كه در آنها درختان كهن و شاخساران پر شكوفه و گل و میوه‌های گوناگون پرورش می‌یابد. و بخصوص كه در «البلغه» گوید: «الجنة: بوستانی كه در و درخت بسیار بود» و اگر بگوییم دست كم در گمان مصنف چنین بوده است، باز درست نمی‌شود. چون، بیانات او در این مقام، چنانكه پر روشن است خطابه است.
و ماده خطابه، چنانكه معلوم است مقبولات یا مظنونات است نه مزعومات شخصی.
پس در اینجا، ابن فقیه در صدد بیان مزیتهای برجسته آب است و تأثیر آن در اشیاء، و ناگزیر باید به نوعی تضاد و طباق قائل بود تا بتوان مظهریتی برای مزیت آب و تأثیر آن در یكی جز دیگری پیدا كرد.
دخویه به لزوم این طباق، توجه یافته است و در توضیحات خود خواسته بدین گونه آن را توجیه كند كه مقصود از بوستان، آن است كه با دست آبیاری شود و جنان آن است كه از طبیعت (و به اصطلاح: دیمی) آب خورد. این توجیه نیز (بر فرض صحت) طباق را درست نمی‌كند. زیرا مؤلف امتیاز را به اصل آب نسبت داده است نه كیفیات آن. اینها بود كه از همان آغاز، اندیشه وجود تصحیف در میان بود كه باید این كلمه (جنان) با كلمه‌ای همشكل خویش تبدیل یافته باشد و كاری باشد از ناسخان. در معاجم و از جمله صحاح و قاموس و تاج، و لسان، كلمه الجبان (با فتح جیم و تشدید باء) به معنای خشكستان و خشكزار آمده است. و در لسان و تاج از لغوی سلف (ابن شمیل) نقل كرده‌اند كه در معنی «جبان» گفته است، «ما استوی من الارض و ملس و لا شجر فیه، و فیه آكام و جلاه». این بود كه در ترجمه، خشكستان گذاشتیم. و اكنون گمان می‌كنم این نظر دور از صحت نباشد. شكل كتاب این كلمه در نسخه عكسی نیز، اندكی این احتمال را كمك می‌كند.
______________________________
(81) 39/ 17: قطامی- (م ح 130 ه. ق) ابو سعید عمیر بن شییم بن عمرو بن عباد تغلبی، معروف به قطامی «با ضم قاف، و با فتح در لغت قیس» شاعری غزلسرا و پر توان بوده است مقدار عمده‌ای از شرح زندگی او در معاهد التفصیص آورده شده است. گویند او نخستین كس بود كه «صریع الغوانی» نامیده شد. به خاطر این بیت:
صریع غوان راقهن و رقنه‌لدن شب حتی شاب سود الذوائب
و این بیت مشهور حكیمانه، او راست:
قد یدرك المتأنی بعض حاجته‌و قد یكون مع المستعجل الزلل
الشعر و الشعراء، 701، معاهد، ج 1، ص 180. سمط اللئالی، 132، المختلف، 166،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 211
جمهرة اشعار العرب، 151، جمهرة الانساب، 228، التاج، ج 9، ص 30، جمحی، 452- 457، المبهج، ص 28، الاعلام، ج 5، ص 264- 265 و مآخذ آن.
______________________________
(82) 40/ 1: خمیسیه- این كلمه در متن (ص 221) به همین صورت آمده است. در معاجم لغت و مآخذ بدین صورت پیدا نشد. در نسخه عكسی (ورق 115 آ) خماسیه آمده است. دخویه می‌گوید: احتمالا نام پیمانه‌ای است. البته این احتمال بس ظاهر است
(83) 40/ 5: شعبی- (19- 103) ابو عمرو عامر بن شراحیل بن عبد ذی كبار شعبی حمیری. از تابعان و بس روایت‌دان بود و در حافظه ضرب المثل. می‌گفت: هیچ گاه سیاهی بر سپیدی ننوشتم و هیچ كس حدیثم نگفت مگر كه آن را حفظ كردم. الاعلام ج 4، ص 18- 19، شریشی، ج 2، ص 245، حلیة الاولیاء، ج 4، ص 310، و سمط اللئالی 751
(84) 40/ 9: ابو العتاهیه- صاحب ارجوزه معروف كه می‌گویند در آن چهار هزار مثل را گنجانیده است. از این ارجوزه آنچه در دست است، 47 بیت و یك مصرع است دیوان ابی العتاهیه- چاپ بیروت- 1384، ص 493 به بعد. این بیت معروف از همین ارجوزه است:
ان الفراغ و الشباب و الجدةمفسدة فی المرء ای مفسدة
(85) 41/ 1: هذا عَذْبٌ فُراتٌ ...* قسمتی است از آیه 53، سوره 25 «فرقان»، همه آیه: وَ هُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَیْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً- و اوست آنكه به هم آمیخت دو دریا را، این یك شیرین گوارا، و این یك شور تلخ، و قرار داد میان آنها وسطی را. و حایلی مانع شد». ترجمه از ابو الفتوح. رك: ج 4، ص 84، نیز: طبری، ج 19، ص 23- 25، و مجمع البیان، ج 7، ص 173 به بعد.
نیز همان جمله مبارك: «هذا عَذْبٌ فُراتٌ*» قسمتی است از آیه 12، سوره 35 «فاطر» همه آیه: «وَ ما یَسْتَوِی الْبَحْرانِ، هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِیًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْیَةً تَلْبَسُونَها، وَ تَرَی الْفُلْكَ فِیهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ- و برابر نیستند دو دریا این آب شیرین و خوشگوار است آشامیدنش، و این آب شور تلخ است. و از هر یك از این دو دریا می‌خورید گوشت تازه را و بیرون می‌آورید از آن پیرایه مروارید، می‌پوشید آن را، و می‌بینی كشتی‌ها را كه می‌شكافند دریا را، تا بجویند از فضل او و تا شاید شما شكر كنید». ترجمه از ابو الفتوح، ج 4، ص 381، و رك:
مجمع، ج 8، ص 402 به بعد، و طبری، ج 22، ص 123- 124
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 212
______________________________
(86) 41/ 1: وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ ...- قسمتی است از آغاز آیه 45، سوره 24 «نور» همه آیه: وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ یَمْشِی عَلی بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَمْشِی عَلی رِجْلَیْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَمْشِی عَلی أَرْبَعٍ یَخْلُقُ اللَّهُ ما یَشاءُ، إِنَّ اللَّهَ عَلی كُلِّ شَیْ‌ءٍ قَدِیرٌ- اللّه بیافرید هر جنبنده‌ای از آب، هست از آن كه بر شكم خویش می‌رود، و هست از آن كه بر دو پای می‌رود، و هست از آن كه بر چهارپای می‌رود، می‌آفریند اللّه هر چه خواهد، چنانكه خواهد، كه اللّه تواناست بر همه چیز»، ترجمه از میبدی. كشف الاسرار، ج 6، ص 549، نیز: مجمع، ج 7، ص 147 به بعد، طبری، ج 18، ص 155 و سور آبادی، ص 45
(87) 41/ 2: وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَیْ‌ءٍ حَیٍّ ...- قسمتی است از آیه 30، سوره 21 «انبیاء» همه آیه:
أَ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَیْ‌ءٍ حَیٍّ، أَ فَلا یُؤْمِنُونَ- نمی‌بینند ناگرویدگان كه آسمانها و زمینها بسته بودند، بگشادیم آن را هر دو، و بیافریدیم از آب هر چیزی زنده، بنگروند كه ما تواناییم.» ترجمه از میبدی. كشف الاسرار، ج 6، ص 224، نیز مجمع، ج 7، ص 43 به بعد، و طبری، ج 17، ص 17- 20
(88) 41/ 5: و آب را نطفه- اطلاق «نطفه» را بر مطلق آب، علمای بلاغت از كنایات فصیح دانسته‌اند. و از جمله در نهج البلاغه (خطبه 58) آمده است: هنگامی كه به امام عرض كردند كه خوارج از پل نهروان گذشتند، فرمود:
«مصارعهم دون النطفة»
یعنی جای به خاك افتادن آنان كنار این آب است. جامع نهج البلاغه، شریف رضی، فرماید: «یعنی بالنطفة ماء النهر. و هو افصح كنایة و ان كان كثیرا جما»، نهج البلاغه، خطبه 58، شرح ابن میثم، ج 2، ص 152- 153 و شرح ابن ابی الحدید، ج 5، ص 3
(89) 41/ 7: ... وَ حَبَّ الْحَصِیدِ ...- آیه 9، سوره 50 «ق» ترجمه‌ای كه در متن گذاشته‌ایم از ابو الفتوح رازی است. ج 5، ص 130، مجمع البیان ج 9، ص 141 به بعد، و طبری، ج 26، ص 152- 154 تنبیه: كلمه آغاز این آیه، در متن (ص 222 ص 1) به صورت «انزلنا» (از باب افعال- اكرام) ضبط شده است. در نسخه عكسی (ورق 115 ب) نیز چنین است. لیكن صحیح نیست. و كلمه آغاز این آیه در قرآن كریم، «نزلنا» (از باب تفعیل- تكریم) است. آیاتی چند در قرآن كریم درباره آب و فرو
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 213
فرستادن آن از آسمان و تأثیرش در طبیعت (گیاه و ...) آمده است، و در آنها همه، مانند آیه 57، سوره 7 «اعراف» و آیه 22 سوره 15 «حجر» و آیه 5، سوره 22 «حج» و آیه 18، سوره 23 «مؤمنون» و آیه 48، سوره 25 «فرقان» و آیه 10، سوره 31 «لقمان» و آیه 39، سوره 41 «فصلت» و آیه 14، سوره 78 «نبأ» به صیغه «انزلنا» ادا شده است. و چون تعبیر این آیات تا حدی نزدیك به هم است و بیشتر پس از «انزلنا»، كلمه «الماء» آمده است، همین خود باعث تداخل در ذهن مؤلف شده است. اكنون خوب است ناقلان آیات قرآن كریم در كتب و مقالات و استنادهای خویش كاملا دقت كنند.
______________________________
(90) 41/ 12: عدی بن زید [عبادی]- ابو عمیر عدی بن زید بن حماد بن زید ... عبادی. زبانی روان و منطقی سهل داشت. ابو عمرو بن علا گوید: او در شاعران چون سهیل است در ستارگان. اغانی این سخن را در باره عدی از اصمعی و ابو عبیده نقل می‌كند.
او و برادرش عمیر بن زید، نویسنده كسری بودند. كسری او را احترام می‌گذاشت و دوست داشت، عدی از حیره بود و بزرگ مردم آنجا، همو كوشید تا كسری، نعمان بن منذر را، از میان دوازده پسر منذر، امیر حیره كرد. لیكن نعمان سپس بر او خشم گرفت و به زندانش افكند. عدی پیوسته برای او شعر می‌فرستاد. از آن شعرها كه به زندان می‌سرود این بیت است:
لو بغیر الماء حلقی شرق‌كنت كالغصان بالماء اعتصاری البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی ؛ متن ؛ ص213
ترجمه‌اش در متن گذشت.
و این بیت را برای كسی می‌خوانند كه از او كمك خواسته و به او پناه برده باشند.
نیز گویند این بیت مثل است برای آزار دیدن از كسی كه امید نیكی از او داشته‌اند. عیون الاخبار، ج 3، ص 115، تاریخ الخلفاء، ص 97، معجم الشعراء ص 80- 82، طبقات الشعراء ابن قتیبه، ص 111- 117، اغانی، ج 2 ص 97- 156 و ج 2، ص 114 تعلیق.
(91) 43/ 13: تیاذوس- ظاهرا ثاودوسیوس (The odosios) كه از مردم طرابلس شام بوده است و در سده اول پیش از مسیح، می‌زیسته است. علم الفلك، ص 229، نیز الفهرست.
(92) 44/ 5: تشرین- نام یكی از ماههای رومی (سریانی) است. ماههای آنان نیز چون ماههای فارسی اساسش بر حركت خورشید است. آنها چنین است: تشرین اول، تشرین آخر (دوم)
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 214
كانوا اول، كانون آخر (دوم)، شباط آذار، نیسان، ایار، حزیران، تموز، آب و ایلول. و چهار ماه از اینها (تشرین دوم و نیسان و حزیران و ایلول) را سی روز حساب می‌كنند. و هفت ماه دیگر باقیمانده (یعنی جز شباط) را سی و یك روز حساب می‌كنند و شباط را در سه سال متوالی بیست و هشت روز حساب می‌كنند و در سال چهارم كه كبیسه می‌شود بیست و نه روز. اكنون تقریبا تشرین اول موافق با نوزده درجه میزان است. یعنی شروع تشرین در نوزدهم میزان است كه تقریبا در نیمه دوم مهر ماه می‌شود. و اگر مراد تشرین دوم باشد كه ظاهرا چنین است، نیمه دوم آبان ماه است. و كلمه تشارین به صورت جمع نیز كنایه از پاییز است. نكته‌ای كه در اینجا هست این است كه اگر تشرین اشاره به ماههای پاییز باشد درست نیست. زیرا پس از گذشت پاییز زمستان است و آغاز فصل سرمای سخت، آن هم در همدان، با آنكه شاعر در ابیات بعد، آمدن بهار و ترانه‌خوانی پرندگان را وصف می‌كند. و می‌گوید: روزگار در اندازه‌گیری ساعات خود، چون درهمهای سپید یك اندازه شده است یعنی بامدادانی است كه تفاوت نكند لیل و نهار. با این حساب بر اساس ماههای رومی (و با درجه بندی فلكی در زمان ما) می‌بایست در جای تشرین، آذر (كه موافق است با نیمه دوم اسفند تا نیمه اول فروردین- حوت و حمل) یا نیسان (كه موافق است با نیمه دوم فروردین تا نیمه اول اردیبهشت- حمل و ثور) بگوید. پس چرا تشرین گفته است؟ فقط می‌توان گفت به خاطر صلاحیت كلمه تشرین برای قافیه شدن در این چكامه، آن را آورده است و از آن مطلق فصل سرما خواسته است.
نكته دیگری كه ممكن است به این تعبیر كمك كند و تشرین را در شعر معنای مناسب دهد و بلكه قویا محتمل است، این است كه «دو ترتیب، یكی مقدس و دیگری مدنی، برای این ماهها وجود داشت و ماه نیسان (آوریل) كه به ترتیب مقدس، نخستین ماه سال بود به ترتیب مدنی هفتمین ماه شمرده می‌شد. و اولین ماه به ترتیب مدنی تشرین اول بوده» نقل از سالامبو (چاپ جیبی)، پایصفحه 38، نیز: قاموس كتاب مقدس.
______________________________
(93) 46/ 6: [دویست] و هفتاد و یك- شرح حال ابو صالح حذاء، سراینده این قصیده، به دست
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 215
نیامد. اكنون گمان می‌كنم از معاصران مؤلف بوده است و به همین اعتبار كلمه دویست را بر آن افزودیم. زیرا در متن شعر، فقط «الاحدی و سبعین» ذكر شده است. و بعید است كه خود همان سنه، یعنی سال هفتاد و یك هجری، تاریخ سرودن شعر باشد. پس یا سال 171 است یا 271 و بعضی از اعتبارات، از جمله سبك شعر، بیشتر می‌نماید كه همان 271 باشد. در نسخه عكسی (ورق 117 ب):
«الاحدی و تسعین» است. بنا بر این روایت، باید 191 باشد. فتأمل.
______________________________
(94) 46/ 10: شكیبا بر جدایی- عبارت مصرع (ص 225 متن) این است: «فقلت بقلب للفراق سلیم» چون سلیم با «ل» استعمال شده است، نیز صفت قلب قرار گرفته است، باید به همان معنای سالم باشد كه ما در اینجا، به مناسبت، به معنای سلم و شكیبا گرفته‌ایم. لغویون، تصریح كرده‌اند كه «قلب سلیم ای سالم». مقتضای لحن شعری و قلب للفراق سلیم نیز همان معنی است. آری در نسخه عكسی (ورق 117 ب) روایت این مصرع چنین است: «فقلت لقلب بالفراق سلیم» كه در جای «ب» در «بقلب» لام ضبط شده است و در جای «ل» در «للفراق» باء. بنا بر این ممكن است این مصرع را چنین ترجمه كرد: ... آنگاه دلی را كه به خاطر جدایی خسته بود گفتم.
ممكن است نیز بای در «بقلب» را به معنای «مع» گرفت، البته اگر از نظر پیدا شدن مقول قول مناسبی برای «قلت» گیری پیدا نشود. ولی باز نمی‌توان سلیم را به معنای مجروح و ملدوغ دانست. چون ماده «سلم» با لام را چنین معنایی نیست. در اینجا باید بدین نكته دقیق كه در نوع زبانها هست و لازم است در آن دقت كافی شود اشاره كنیم، و آن موضوع تفاوت عظیم معانی افعال است با حروف مختلف:
اساسا توجه به حروف تعدیه و نوع استعمال آنها در زبان عرب (بلكه مطلق زبانها) یكی از مهمترین رموز زباندانی و بلاغت است، كه مثلا نویسنده یا مترجم عربی، تفاوت میان «ضرب فیه» و «ضرب له» و «ضربه» و «ضربه به» و «ضرب علیه» و «ضرب بنفسه» و «ضرب بینهم» را بداند. نیز بداند كه حتی معنای «ضرب بنفسه» غیر از «ضرب به» است. همین طور ضرب با «علی» مثلا: «ضرب علیه» و «ضرب علی یده» دارای دو معنی است و این هر دو باز، با «ضرب القاضی علی یده» فرق دارد. مثال روشن این موضوع، «غضبت له» و «غضبت علیه»، و «زهد فیه» و «زهد عنه» است. اساس البلاغه زمخشری حاوی مقداری از این نكات است. و رعایت همین
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 216
نكته خود یكی از مهمترین امتیازات مقامات بدیع همدانی بر حریری است. گاهی در جایی كه ظاهرا فعلی در كلام نیست باز حالات حروف فرق می‌كند مانند لامین باب استغاثه.
______________________________
(95) 46/ 19: دریاسان- عبارت مصرع (ص 225 متن) چنین است: «و جیرة كبحور تقذف الزبدا». كه كلمه «جیره» هم در متن و هم در نسخه عكسی (ورق 117 ب) با راء ضبط شده است و جمع «جار» است و معنای آن همسایگان. در میان شاعران عرب و عربی سرا، آیینی است كه ساكنان سرزمینی را كه نوعی درخت در آن بسیار است یا كوهی معروف در آن است، به عنوان جیران یا جبیره ... یعنی همسایگان آن درختزار (آن درختان) یا همسایگان آن كوه، نام می‌برند و این تعبیری بس لطیف است. چنانكه بوصیری در مطلع «برده» گوید:
امن تذكر جیران بذی سلم‌مزجت دمعا جری من مقلة بدم
كه ساكنان سلم زار را، جیران (همسایگان) سلم زار گفته است. و صفی الدین حلی، در مطلع بدیعیه خویش، گوید:
ان جئت سلعا فسل عن جیرة العلم‌و اقر السلام علی عرب بذی سلم
كه «جیرة العلم» گفته است و علم نام كوهی است معروف. رك: مراصد و معجم البلدان.
و شیخ بهائی- رحمة اللّه علیه- در قصیده معروف خود: «وسیله الفوز و الامان فی مدح صاحب الزمان» كه بدین مطلع می‌آغازد:
سری البرق من نجد فجدد تذكاری‌عهودا بحزوی و العذیب و ذی قار
می‌گوید:
و یا جیرة بالمأزمین خیامهم‌علیكم سلام اللّه من نازح الدار
كشكول- چاپ مصر- ص 74- 76 و مأزمان، دره‌ای است میان مشعر الحرام و عرفه، یا دو كوه مكه است یا دو تنگه.
رك: معجم البلدان.
نیز مطلع بدیعیه سید علی خان كبیر مدنی، چنین است:
حسن ابتدائی بذكری جیرة العلم‌له براعة شوق یستهل دمی
رك: انوار الربیع.
بنا بر این، شاعر در این دو بیت (ص 225 متن) وصفی از مجموع اروندآباد می‌كند و چنانكه در ترجمه آوردیم، مقصود شاعر از مصراع مذكور، ساكنان و همسایگان اروند است. و كف خود بیرون ریختن، كنایه از این است كه آنان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 217
نا پاكان و ناسرگان خویش بیرون همی ریزند. یعنی در آنان دیگر هیچ نا شایسته‌ای و بدی و پوچی و كف مانندی و سست عنصری نیست. بلی مردم گوهری دارند و كفی و طبقاتی (اگر به دریا تشبیه كنیم) و نیز مردم را معادن گفته‌اند. و صاحب بن عباد گفت:
قد قلت قولا صادقا بیناو لیست النفس به آثمه
لكل شی‌ء فی الوری جوهرو جوهر الناس بنو فاطمه
و سعادتمندا اجتماعی كه به كمك تربیت، یا تحول، كف خود بیرون ریخته باشد.
______________________________
(96) 49/ 15 و 16: حسن آبان- عبارت متن (ص 227). چنین است: «... جندی‌شاپور و لها حسن الآبان». در این خردادبه (به نقل دخویه) در جای «الآبان»، «الاشجار» آمده است. یعنی: جندی‌شاپور درختان خوب دارد. در نسخه عكسی (ورق 118 ب) این تعبیر را به صورت: «حسن الآبار» درباره نیشابور دارد. مقدسی درباره جندی‌شاپور گوید: «و لها الآبان» رك: احسن التقاسیم، 259. در هر حال، ما عبارت متن را عینا گذاشتیم. اما صحت آن درست روشن نیست. و آیا مقصود داشتن پاییز خوب است (و بس بعید است لفظا و معنی) یا نام جایی است یا تصحیف است، یا همان «آبار» است و مقصود چاه‌های آب است. یا «حسن الانهار» است. یعنی نهرهای خوب، چنانكه دخویه از ابن خردادبه (در حاشیه ص 259 مقدسی) نقل كرده است. و این مناسب است با گفته مستوفی: «نهر جندی‌شاپور در كوههای لر بزرگ برمی‌خیزد ...»، نزهه ص 215 لیكن ظاهر عبارت مقدسی اقتضا می‌كند كه حتما آبان بانون باشد و اسم جایی و نزهتگاهی. زیرا وی می‌گوید: «در خزانه عضد الدوله در كتابی فصلی یافتم درباره جایهای خوب و نزهتگاهها كه عبارات آن فصل، مسجع بود». سپس می‌گوید:
«و من نیز آنچه مشهور است و نمی‌بایست نا گفته ماند، بر آن افزودم. آنگاه هر چه نقل می‌كند، سجع كلمات با «ان» ختم می‌شود. مثلا: «الری و فیها السرو السربان. ورزیق و ماجان و ...». احسن التقاسیم، 259
(97) 49/ 21: راغهای همدان- عبارت متن (ص 227) «اقبال همدان» است. این كلمه را دخویه در اینجا و نیز در ص 226 و 236 متن، با كسر همزه و بر وزن مصدر باب افعال ضبط كرده است. در صورتی كه صحیح آن، اقبال با فتح همزه است و جمع قبل مانند افراس و فرس یا جمع قبل، مانند اعناق و عنق، و به معنای راغ و دامنه كوه است. ذكر آن نیز در عداد اسمای اماكن به وضوح می‌رساند كه نمی‌تواند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 218
دارای معنای مصدری باشد.
______________________________
(98) 53/ 14: ابنة الخس- هند بنت خس ایادی. از زنان بس قدیم روزگاران جاهلیت كه قلمس، حاكم عرب، را درك كرده است. او لغات نادر بسیار می‌دانسته و در كلمات منقول از او- كه از تجربه و مسائل روزگار حكایت می‌كند- بسی از این گونه لغات بكار برده شده است. ابن الاعرابی در نوادر گوید: به او ابنة الخس و ابنة الخسف گویند و گویند او از عمالیق و از بقایای قوم عاد است.
المزهر ج 2، ص 540- 545
(99) 59/ 14: مگس بیابانی- عبارت متن (ص 234) «الجرجس» است. در حیوة الحیوان گوید: جرجس لغتی است در قرقس و آن پشه ریز است. نیز ذیل قرقس گوید:
قرقس با كسر هر دو قاف، پشه است. در مقدمة الادب گوید: قرقس، مگس بیابان، نیز: الحیوان جاحظ، ج 7، فهرست انواع الحیوان، ص 287
(100) 59/ 14 و 15: [بینی كه درست گفتار ماست]- در اینجا در متن (ص 234، ص 17) عبارت بدین گونه ادامه می‌یابد: لان البرد اصلح من الحر، لانك اذا اضفت البرد الی ما یقاسیه ...» و تا پایان این قسمت، كه قسمتی دیگر با این جمله: «و ملوك الجبل لا یعدون ...» آغاز می‌شود، جواب و جزای شرط نیامده است.
از این رو ما آن جمله را در [] قرار دادیم و عبارت را تكمیل كردیم. لیكن در نسخه عكسی (ورق 121 ب) جمله بندی این قسمت به گونه دیگری است و در آن، جمله «علمت ان العیش ...» در آخر آمده و جزاء شرط قرار داده شده است.
(101) 59/ 19: فنك- با فتح اول و ثانی و سكون كاف، نام جانوری باشد بسیاری موی كه از پوستش پوستین سازند. بعضی گویند نوعی پوست باشد كه آن از سنجاب گرمتر و از سمور سردتر است. رك: برهان. جانوری است كه از پوست او پوستین سازند و خود آن پوستین را نیز گویند. رك: رشیدی. در عربی فنك به نوعی بسیار كوچك از روباه، به بزرگی گربه، اطلاق شود. و آن در نواحی حاره افریقا (از حبشه تا شمال افریقا) وجود دارد. و عرب پوست آن را به كار برند.
در فرهنگ تركی شرقی گوید: ایرانیان فنك را به روباه كوچك تا تارستان اطلاق كنند. و آن را طبیعی دانان‌Canis Corsak ، و در تركی شرقی قارساق گویند.
دزی، ج 2، ص 285 و برهان- حاشیه.
(102) 59/ 19: سمور- بر وزن تنور، جانوری است معروف كه از پوست آن پوستین سازند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 219
پهلوی آن‌Simor است. برهان و حاشیه. و فرهنگ اصطلاحات كشاورزی، ص 303 و 309 و 386
______________________________
(103) 59/ 19: قاقم- با ضم حرف سوم، پوستی باشد سفید و بسیار گرم و مردمان اكابر پوشند.
عربی آن: قاقوم. فرانسوی آن:hermine و آن نوعی از چارپایان است از تیره سموریان. دزی، ج 2، ص 296 و برهان و حاشیه. دزی با استناد به تعریف ابن بطوطه گوید: قاقم سمور سفید است. رك: فرهنگ البسه مسلمانان، 338.
(104) 59/ 19: حواصل- جمع حوصلة (با فتح حاء و صاد) به معنای چینه‌دان مرغ (ژاغر).
دزی گوید: مقصود از حواصل، پوست سینه و شكم كركس است با همان پرهای خرد و نازك آن، كه از آنها پوستین‌هایی می‌ساخته‌اند سبك و گرم و خوشبو. رك ذیل حصل. در كتاب فقهی «الذكری» تألیف شهید اول شمس الدین محمد بن مكی عاملی، حواصل را به خوارزم نسبت داده است و «الحواصل الخوارزمیه» تعبیر كرده است. رك: «كتاب الصلاة لباس المصلی.»
(105) 59/ 19: وشق- با فتح اول و دوم، جانوری است در تركستان شبیه روباه، پوست آن را پوستین سازند. حیوانی است بسیار كوچكتر از پلنگ و در رنگ و شكل مانند آن، و دنباله آن كمتر از شبری. و در تنكابن «پلنگ مول» نامند و در خواص مانند پلنگ و لباس پوست او معین باه و مانع عروض بواسیر و موی سوخته او جهت جراحات مزمنه نافع است. تحفه حكیم مؤمن، و برهان و حاشیه. نیز فرهنگ البسه مسلمانان، 338
(106) 59/ 20: دلق- معرب دله (با فتح اول و دوم)، و آن جانوری است كه آن را قاقم گویند.
و گربه صحرایی را هم گفته‌اند. در طبری نیزdala «نصاب طبری 355» رك:
برهان و حاشیه. و در فرهنگ روستایی چنین است: دله به فرانسه‌Martre ، به لاتینی‌Mustela حیوانی است گوشتخوار با پاهای كوتاه و پوست نرم و دم بلند پر مو، قدش 60- 70 سانتیمتر است. كه ثلث آن را دمش تشكیل می‌دهد. رنگش قهوه‌ای است و یك لكه نارنجی زیر گلو دارد. رك: فرهنگ روستایی، ص 644 نیز رك: همین فرهنگ ص 746: (سمور- سمور آبی) و ص 748: (سنجاب). نیز در همان فرهنگ: دله حیوان گوشتخواری است كه به نواحی جنگل مازندران و گیلان اختصاص دارد.
(107) 59/ 20: خز- با فتح اول و تشدید دوم (در عربی) جانوری است معروف كه از پوست
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 220
آن پوستین سازند. و جامه ابریشمی را نیز گفته‌اند.
مقدمة الادب: خز جامه تار و پود ابریشم. نیز: فرهنگ روستایی، 534
______________________________
(108) 59/ 20: ارمنی- ارمن (با فتح اول) بر وزن ارزن، ولایتی است از كوهستان آذربایجان و زادگاه شیرین مشهور آنجا بوده است، و ابریشم ارمنی منسوب به آنجاست.
این نام در كتیبه بیستون (بغستان)Armina است. اكنون آن ناحیت را ارمنستان گویند.
(109) 59/ 20: مرغزی- ضبط این كلمه در متن با عین (بی نقطه) است. در دزی، مرعز با كسر میم و عین و تشدید زای آمده است. و گوید: آن پشم نرم و ریزه بن پشم گوسپند است. در نسخه عكسی (ورق 121 ب) المزعزا آمده است كه ظاهرا تصحیف است. و اصل آن المرعزاء است. مقدمة الادب گوید: مرعزاء (با كسر میم و عین) و مرعزی (با كسر میم و عین و زای مشدد) پشم بز. در حاشیه برهان (ذیل كلمه مرغز باغین نقطه‌دار، بر وزن مركز)، گوید: نام جایی و مقامی است و با ضم ثالث هم آمده، موضعی است به حدود غور و هرات. حكیم سنائی گفته:
ابلهی مرغزی به شهری هری‌سوی بازار برد لاشه خری
«انجمن آرای ناصری» «ملحم مرغزی»- تاریخ بیهقی، چاپ دكتر فیاض ص 358 «و شاهسپرغم مرغزی دیوان ناصر خسرو ص 463» مشهور بوده. مؤلب مجمل التواریخ و القصص (ص 327) مرغزی را در مورد ابو مسلم به معنی مروزی گرفته است. این نسبت صحیح است زیرا «مرغ» تلفظ لهجه‌ای نام «مرو» و «مرغزی» نسبتی است در جای «مروزی». رك: ماركوارت: شهرستان‌های ایرانشهر ص 45 به نقل از هرن، و برهان- حاشیه- ذیل مرغز.
(110) 59/ 21: تارمه‌ها- عبارت متن (ص 235): ... و المطارم. این كلمه در معاجم لغت نیست. دخویه احتمال می‌دهد كه تصحیف طارم- طارمة باشد. و آن را معرب تارمه می‌گیرد. طارمه قبه‌ای است كه از چوب‌های نفیس بر افراشته می‌شود و انواع حریر و دیبا و ابریشم از درون آن به كار می‌رود. رك: ترجمه رسوم دار الخلافه، ص 161. احتمالی بعید نیز هست كه المطارم، مصحف المماطر باشد كه آن جمع ممطر (با فتح یا كسر میم) یا ممطره است، و به معنای چترها (چترهای زرین و تزیینی شاهان قدیم) یا نوعی لباس كه دزی می‌گوید: به طوری كه اشتقاق كلمه نشان می‌دهد لباسی است كه برای حفاظت از باران می‌پوشند. قاموس گوید،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 221
الممطر و الممطر و الممطرة»: ثوب یتوقی به من المطر. فرهنگ البسه، 383 در نسخه عكسی این كلمه نیامده است.
______________________________
(111) 59/ 21: گرز- عبارت متن (ص 235) المطارق است. دخویه احتمال می‌دهد كه این كلمه نیز تصحیف طارق باشد و طارق معرب تاره. و تاره البته به معنای طارم آمده است. لیكن هیچ بعید نیست كه ظاهر كلمه صحیح باشد و آن جمع مطرقه باشد و به معنای خایسك و گرز كه نوعی از وسایل زینت و تشریفات سلاطین بوده است.
و آن را به گونه‌ای نفیس می‌ساخته و در دست می‌گرفته‌اند. این كلمه نیز در نسخه عكسی نیست.
(112) 59/ 22: ایوانها- عبارت متن (ص 235) الابنیة است كه در ترجمه آن (به تناسب مقام) ایوانها گذاشته شد و گر نه معنای معروف آن بناها و ساختمانهاست.
(113) 60/ 5: جلوه كردن نمی‌گرفت- ضبط این بیت در متن (ص 235) چنین است:
لو لا الشتاء و لو لا قبح منظره‌لما رؤی من ربیع منظر حسن
كه باید به رعایت وزن (بحر بسیط) در مصرع دوم، لام الفعل ماضی مجهول (رؤی) را ساكن خواند. و این گونه سكونی با موازین شعر و سكونهای مجاز در علم صرف سازگار نیست زیرا آنچه در صرف (شرح نظام، جار بردی، شرح شافیه رضی و ...) در باره رد اوزان، به منظور تخفیف گفته‌اند، همه در اسكان عین است و نقل حركت آن به فاء، و در نتیجه رد وزن است به وزن دیگری كه نسبت به وزن اول فرعی است: و این نوعا در اسم ثلاثی مجرد است و گاهی در افعالی است مانند «شهد» كه عین آن خلقی است. و به هیچ وجه ربطی به اسكان لام ندارد. رك: شرح نظام- فی امثلة الاسم الثلاثی، و شرح شافیه رضی، چاپ سه استاد، ص 44 به بعد. این است كه بهتر ضبط نسخه عكسی (ورق 121 ب) است كه در جای «رؤی»، «بدا» آمده است.
(114) 64/ 11: ... إِلَّا قَلِیلٌ مِنْهُمْ ...- قسمتی است از آیه 66، سوره 4 «نساء» همه آیه: وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَیْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِیارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٌ مِنْهُمْ وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما یُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَیْراً لَهُمْ وَ أَشَدَّ تَثْبِیتاً رك: كشف، ج 2، ص 565- 566، طبری ج 5، ص 160- 161، و مجمع، ج 3، ص 69 به بعد.
(115) 66/ 9: صد چشمه- در متن (ص 239) خانیه را به معنای چشمه گرفته و صد خانیه را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 222
«مائة عین» ترجمه كرده است، و صحیح است. خانی بر وزن مانی، نام همای دختر دارا باشد ... و حوض و چشمه آب را نیز گفته‌اند. پهلوی‌Xanik (بندهش، طبع انگلساریا 160) نیزXan (فرهنگ وندیداد. هوشنگ جاماسپ،ll ، 136) از مصدر اوستایی‌kan (كندن)، طبری‌Xuni (چشمه) «نصاب طبری 332». باتلاق جنوب شرقی شهر اصفهان كه به نام (گاخانی) و (گاوخونی) نامیده می‌شود از همین نام مشتق است. در كلیله و دمنه «باب الیوم و الغربان» ذكر چشمه‌ای به میان آمده كه در مأخذ كلیله یعنی: «پنج تنتره» به نام «چند را سرا» یاد شده یعنی:
(چشمه ماه). در نسخه سریانی كلیله، كه از پهلوی ترجمه شده، نام همین چشمه «ماه خانی» آمده است. رك: «اقبال، ابن المقفع، ص 48- 49».
ز شرم آب آن رخشنده خانی‌به ظلمت رفته آب زندگانی
نظامی گنجوی رك: برهان و حاشیه. نیز رك: راحة الصدور، ص 60، «مساجد و خانیها و چشمه سارها». لیكن در سرزمینها (ص 205) اندك غفلتی شده و خانیه به معنای خانه گرفته شده است. عبارت سرزمینها چنین است: «در جای سحنه جدید، چنانكه ابن خردادبه و قدامه ذكر كرده‌اند، در قرون وسطی شهر «سیسر» واقع بود، كه یاقوت گفته معنی آن به فارسی سی سر است. مجاور سیسر مكانی است با چشمه‌های فراوانی موسوم به «صدخانیه» (به معنی صدخانه) و منابع آب، زیرا چشمه‌های بسیار در آنجا دیده می‌شود» معلوم است كه صدخانه درست نیست.
مترجمان عرب این كتاب نیز، صدخانیه (ای البیوت المئه او منابع المیاه) .
گفته‌اند. پس صدخانه و البیوت المئه بی مورد است. و همان منابع میاه درست است كه صد چشمه باشد. دقت ترجمه عربی، با آوردن كلمه «او» تردیدی، بیشتر نموده شده است.
______________________________
(116) 72/ 6: كشته نامند- عبارت متن (ص 243): «و هی كتابة یقال لها الكشتج» كشسه، با ضم اول و سكون دوم و فتح سین بی نقطه، به معنی خط و نوشته باشد، اعم از خط عربی و فارسی و هندی. مصحف كشه با تشدید شین. خط كه اندر كشند كشه گویند. و گدای را كشه خوانند یعنی كه مال مردم به خود كشد. عسجدی مروزی گفت:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 223 كشه بر بندی گرفتی در گدایی سرسری‌از تبار خود كه دیدی كشه‌ای بر بنددا
لغت فرس، ص 491 و به معنی خط نیز، قاسم انوار گوید:
تو به سیه نامگی قاسمی‌گر كشه عفو كشی حاكمی
فرهنگ نظام و برهان و حاشیه و در سبك شناسی (ج 1، ص 77) چنین است: «در انواع خطوط ایرانی، خط دیگری است كه آن را «كستج- ظ: گستك. گویند، و آن بیست و هشت حرف است، كه بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می‌نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سكه دینار و درهم بدین خط بود.» در پایصفحه گوید: «از اینكه خط مهرها و سكه‌ها را مخصوص به خط گستك دانسته [یعنی ابن الندیم] معلوم می‌شود كه مراد خط پهلوی كتیبه ساسانی است كه صورت آن در جدول (ص 75) آمد.» نیز در سبك شناسی گوید: «اما اقلام پارسی گوناگون است، و دارای هفت فن است. و این معنی را محمد المؤید معروف به ابو جعفر المتوكلی روایت كرده و چنین گوید كه پارسیان در ایام دولت خویش، از انواع اراده‌های خود به هفت نوع كتابت تعبیر می‌نمودند و اسامی آن كتابتها بدین قرار بود:
1- رم دفیره .
2- گشته دفیره.
3- نیم گشته دفیره.
4- فرورده دفیره.
5- راز دفیره.
6- دین دفیره.
7- وصف دفیره.
اما معنی «رم دفیره» كتابت همگانی و عامه است. و معنی «گشته دفیره» كتابت تغییر یافته است» ...- در پایصفحه گوید-: «این همان است كه ابن الندیم آن را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 224
«الكستج» و «نیم كستج» ضبط كرده بود و ما حدس زدیم كه معرب «گشتگ» و «نیم گشتگ» باشد. یعنی: گشته و نیم گشته. رك: ج 1، ص 98. در نسخه عكسی (ورق 128 آ) در مورد این الواح آمده است كه «یقال نبشت خذایان».
نیز رك: ایران كركوده، جزوه شماره (5)- كشته دبیره.
______________________________
(117) 72/ 20 و 21: همی پر از نور باشد- تعبیر نور و اطلاق آن درباره سخن راست «صدق» در مدارك اسلامی نیز آمده است. و در مورد ائمه طاهرین، علیهم السلام، كه معصوم‌اند و صادق و سخنانشان عین ذات صدق و گوهر راستی است، گفته شده است:
«و كلامكم نور»
كه میان روشنی و نور و راستی، نوعی عینیت است. البته این موضوع، رازی دارد در طبیعت كه بر اساس برخی از علوم استوار است. و روحیون بزرگ كه بر موازین شرعی تصفیه كرده باشند بدان می‌رسند. و مرحوم علامه مجلسی از سر همین تشابه و تجانس كتاب «بحار الانوار» را نامگذاری كرده است.
(118) 82/ 4 و 5: ویژه شهری كرده است- مؤلف هنگام گفتگو درباره مسافرت و ستایش اغتراب و رفتن به دیگر سامانها، به تفصیل بیشتری درباره كالاهای ویژه شهرها و كشورها سخن گفته است و اصطلاحات آن روزگار را ذكر كرده است. در اینجا برای تكمیل فایدت و جمع آن اصطلاحات، عین متن او را می‌آوریم:
«... الصفائح الیمانیة، و القضب الهندیة، و الرماح البلوصیة، و الا سنة الخزریة، و الأعمدة الهرویة، و الاجرنة الاسروشنیة، و الخناجر الصغدیة، و السروج الصینیة، و الدروع السابریة، و الجواشن الفارسیة، و القسی الشاشیة، و الاوتار التركیة. و السهام الناوكیة، و الجعاب السجزیة، و الدرق المغربیة، و الاترسة التبتیة، و الجلود الزنجیة، و النمور البربریة، و اللجم الخانبدیة، و الركب المروزیة، و الستور الصینیة، و الخیل الخزریة، و الكراسی القمیة، و الشهاری البخاریة، و البغال الأرمنیة، و الحمیر المریسیة، و الكلاب السلوقیة، و البزاة الرومیة، و الصوالجة النهاوندیة، و الثیاب المنیرة الرازیة، و الاكسیة القزوینیة، و الثیاب السعیدیة، و الحلل الیمانیة، و الاردیة المصریة، و الملاحم الخراسانیة، و الثیاب الطاهریة، و الحلل الاندلسیة، و الدر العمانی، و الیاقوت السرندیبی، و الحریر الصینی، و الخز السوسی، و الدیباج التستری، و البزیون الرومی، و الكتان المصری، و الوشی الكوفی، و العتابی الاصفهانی ...» رك: متن ص 50، از چاپ بریل و نیز افست بغداد.
در این ضمن نیز می‌توان آنچه را در قسمت ترجمه شده آمده است با آنچه در بالا
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 225
آورده شد مقایسه كرد.
______________________________
(119) 82/ 15 و 16: ... لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا- قسمتی از آیه 2 سوره 33 «زخرف»، همه آیه: أَ هُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ، نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا، وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ، لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا، وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ. رك: التبیان، ج 9، ص 195 به بعد و مجمع، ج 9 ص 45 به بعد.
(120) 82/ 18: ... وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها- قسمتی از آیه 10، سوره 41 «فصلت» همه آیه:
وَ جَعَلَ فِیها رَواسِیَ مِنْ فَوْقِها، وَ بارَكَ فِیها، وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها فِی أَرْبَعَةِ أَیَّامٍ، سَواءً لِلسَّائِلِینَ- و گردانید در آن (زمین) كوهها را: از بالای آن، و بركت داد در آن، و اندازه كرد در آن روزی‌های آن را، در چهار روز: یكسان است مر سائلان را.» ترجمه از ابو الفتوح رك، تفسیر او، ج 4، ص 535، التبیان، ج 9، ص 107 به بعد و مجمع، ج 9، ص 4 به بعد، گازر گوید (ج 8، ص 229) و در زمین انواع منافع از گیاه و درختان و معادن و جز آن بیافرید.
و در زمین تقدیر اقوات و ارزاق اهل زمین كرد.» ابو الفتوح گوید، (ج 4، ص 538) «عكرمه و ضحاك گویند: تقدیر كرد در هر شهری از باب اقوات و ارزاق آنچه در دگر شهر نباشد، تا مردم به تجارت و جلب منفعت از این به آن شهر برند، و آن سبب رزق و معیشت ایشان باشد.» طبری (رك: ج 24، ص 95- 99) اقوالی از مفسران آورده كه نوعا تمثیل است و حاكی از آن كه در هر جای چیزی قرار داد مناسب آن جای و وسیله رزق مردمان.
از منقولات طبری اینهاست: در هر آبادی چیزی جای داد كه در دیگری نیست تا سبب بازرگانی گردد. طیلسان را در ری قرار داد و جامه‌های شاپوری را در شاپور. برد یمانی را در یمن قرار داد و شاپوری را در شاپور ... یا در هر جایی به تناسب كوهها، یا نهرها و درختان قرار داد. كشاف گوید (مجلد 4، ص 188):
«ارزاق اهلها و معایشهم و ما یصلحهم.»
(121) 83/ 4: قرنفل- با فتح اول و دوم و ضم فاء، از یونانی‌karuophulon «هرمزد نامه، ص 159». بعضی اصل كلمه را هندی نوشته‌اند «آداب اللغة العربیة، جزء 1، ص 41» . و در هندی «كرن پهول» (به معنی گل گوش)، (كرن به معنی گوش و پهول گل است). و وجه تسمیه، آنكه زنان هند، از قدیم، آنگاه كه گوشواره به گوش نكنند، به جای آن، گل میخك در سوراخ گوش می‌گذراند تا به هم
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 226
نیاید، «فرهنگ نظام». قرنفل، میخك كه بار یا شكوفه درختی است، در جزایر هند پیدا می‌گردد «منتهی الارب».
میخك، از میخ+ ك (پسوند شباهت). میخك (فرانسوی:girofle ) یكی از دیگ- ابزارها (ادویه) بسیار معروف است. و آن غنچه نا شكفته درختی است به شكل میخ كوچك، و درخت آن بومی جزایر مالایی‌Malaisie می‌باشد. میخك مانند دارچین و فلفل و زنجبیل و هل و جز اینها از هند و جزیره‌های دریای هند و اقیانوس چین به ایران آورده می‌شود. آن را در یونانی‌Karouphulon نامند.
همین كلمه است كه قرنفل شده و گل میخك را هم قرنفل نامند.
اما میخك (مذكور) را با گل میخك نباید اشتباه كرد. در گیاه شناسی گل میخك (فرانسوی:dianthus (dianthe خوانده می‌شود. در زبان رایج فرانسوی آن راxillet نیز نامند، به مناسبت بوی آن كه همانند بوی میخك است. رك، برهان و حاشیه. گل قرنفل‌Caryphoylla گلی است از دسته میخكها از تیره قرنفلیان «گل گلاب ص 214» برهان و حاشیه.
و همین است كه امرؤ القیس گوید:
اذا اقامتا تضوع المسك منهمانسیم الصبا جاءت بریا القرنفل
______________________________
(122) 83/ 4: سنبل- بر وزن بلبل، گیاهی است دوایی شبیه به زلف خوبان و خوشبوی، و در عطریات به كار برند، و آن رومی و جبلی و هندی می‌باشد. و هندی آن را به عربی سنبل الطیب خوانند. برهان و حاشیه. نیز رك: فرهنگ فارسی معین، ذیل ناردین، و واژه نامه گیاهی.
و فتوای حافظ چنین است:
با چنین زلف و رخی بادش نظر بازی حرام‌هر كه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش.
(123) 83/ 5: خولنجان- (خسرو دارو) بر وزن سورنجان، بیخی است دوایی، و آن را در آشیان باز یابند و به غیر از آشیان باز جایی دیگر به هم نمی‌رسد. چه گویند كه از زمین یونان خیزد، و خسرو دارو همان است. رك: برهان و تحفه.
(124) 83/ 5: توتیا- با ضم اول، اكسید روی (اكسید دو زنگ) كه در كوره‌هایی كه روی و سرب را می‌گدازند حاصل شود. سنگی است كه كوبیده آن را بر چشم مالند، برهان و حاشیه.
(125) 83/ 6: آبنوس- (disopyrosebenum) چوب معرف و آبنوس [ساج] از این درخت به دست می‌آید. درختی است بلند با پوست سیاه پر مغز و سنگین. در ماداگاسكار و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 227
جزیره موریس می‌روید. چوب آبنوس در نجاریهای ظریفه به كار برده می‌شود خیلی گرانبهاست. رك: فرهنگ روستایی ص 8. و در مقدمه الادب گوید:
ساج: آبنوس، درخت بزرگ.
______________________________
(126) 83/ 9: و انواع زین- عبارت متن (ص 251)، و السرج. این كلمه جمع سراج است (مثل كتب و كتاب) و به معنی چراغهاست، اما به قرینه عبارت صفحه پنجاه متن: و السروج الصینیه، معلوم می‌شود كه در اینجا نیز همان سروج بوده است جمع سرج (- زین) مثل فلوس و فلس. و در اثر نوعی اشتباه از ناسخان یا جز آنان سرج شده و دخویه نیز توجه بدان نیافته است. در نسخه عكسی «السروج» است. (ورق 132 آ).
(127) 83/ 13: آب انبارها- عبارت متن: «و الحذق بالابنیة و المصانع ...» شاید مراد ساختن سد باشد كه در آن نیز مهارت كامل لازم است. در فرهنگ روستایی چنین است:
آب انبار ... در كوهستانات ممكن است از آب زمستانه و بهاره هم استفاده نمود.
بدین ترتیب كه آبگیرهای بزرگی مانند استخر در نقاطی كه آب كوه سرازیر می‌شود، ساخته آب زمستانه و بهاره را در آن ذخیره نموده در زراعت مصرف نمایند. لیكن در كف آن باید یك مجرای شن بسازند و كثافات را به وسیله آب از مجرای مزبور خارج كنند. این آب انبارها در آذربایجان (ماكو) و خراسان و غیره معمول است. فرهنگ روستایی، ص 4 سعدی از مصانع (در: سل المصانع ركبا ...) شاید همین را می‌خواسته است كه در بعضی دشتهای خراسان اكنون نیز هست، و شاید مطلق غدیر و آبگیرهای دشتی و كوهی طبیعی را.
(128) 83/ 14: بزیون- در برهان با ذال ضبط كرده است و گوید بر وزن افیون، قماش نفیس را گویند.
(129) 83/ 14: میعه- صمغی است خوشبوی و دارای انواعی است. در عرائس الجواهر گوید:
لبنی شجری است ... وسایل (میعه سایله) از چوب او مستخرج است. و انواع آن: میعه بیضاء و میعه حمراء و میعه سایله و میعه مشك و میعه عنبری و میعه یابسه است. عرائس، ص 273 و ...
(130) 83/ 14: مصطكی- كندر (با ضم اول و سوم) صمغی است كه آن را مصطكی خوانند.
بعضی گویند مصطكی هم نوعی از كندر است كه كندر لوبان باشد. و بعضی گویند كندر درختی است شبیه به درخت پسته لیكن باری و میوه‌ای و تخمی ندارد، صمغ آن را به نام آن درخت خوانند. و صمغ البطم (با ضم باء و سكون طاء-
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 228
یا با ضم هر دو) همان است. و آن شبیه است به مصطكی و طبیعت آن گرم باشد.
نیز: كندر نوعی از صمغ و آن لبان نرینه است. صمغ درختی است قریب به دو ذراع و خارناك، برگ آن شبیه به برگ آس است. و آن در كوههای یمن یافته شود.
و به یونانی خندروس‌Xondros گویند. رك: برهان و حاشیه. و نیز عقار ص 26
______________________________
(131) 83/ 16: نوبه- عبارت متن (ص 252): «ثم هذه البلدة و ما خصت به من الرمی ...» نسخه عكسی (ورق 132 آ) «ثم النوبة و ما قد خصوا به من جودة الرمی ...» درباره نوبه، رك: حدود 198، مسالك و ممالك 39، در ذكر دیار مغرب، و مستوفی 201 و 210. یاقوت گوید:
نوبه بلاد پهناوری است در جنوب مصر ... و آغاز شهرهای ایشان پس از اسوان است. و نام شهر مركزی نوبه «دمقله» است. در حاشیه برهان گوید: نوبه (ساحل طلا) ناحیه‌ای است در افریقا كه شامل نیمه شمالی سودان است. و قریب سه میلیون سكنه دارد. رك: ذیل نوبه.
(132) 84/ 1: نمور- بر وزن حضور، جمع نمر (با فتح نون و كسر میم، و نیز با كسر نون و سكون میم و فتح نون و سكون میم) و به معنی پلنگ است. لیكن در اینجا ظاهرا به عنوان جمع نمره (با فتح نون و كسر میم و فتح راء) به كار رفته است و به معنای نوعی جامه است كه خط خط و چون پوست بلنگ است. گر چه در این معنی جمع آن نمار (با كسر نون) است. نیز نوعی برد است. رك: فرهنگ البسه، ص 400
(133) 84/ 4: تمساح- نهنگ ... صاحب «مؤید الفضلا» می‌گوید: شیر آبی است. و بعضی دیگر می‌گویند جانوری است آبی به صورت سوسمار و طولش زیاده بر پانزده گز می‌باشد. و بر خلاف جانوران دیگر، هنگام خوردن فك اعلایش حركت می‌كند. گویند در كرانه آب و در زیر ریگ بیضه نهد. آنچه از آن بیضه، آب بدان رسد نهنگ شود و آنچه آب نرسد سقنقور. و عربان تمساح خوانند.
در اوراق مانوی (پهلوی)Mhng به معنی (تمساح‌Crocodile ). نهنگ همان جانوری است كه در لاتینی كروكودیلوس‌Crocodilus و در عربی تمساح خوانند. نهنگ رود نیل معروف است. رودكی گوید:
بر كشتی عمر تكیه كم كن‌كاین نیل نشیمن نهنگ است.
نهنگ را با وال (- بال) نباید اشتباه كرد. رك: برهان و حاشیه، و «ماهی وال یا بال» مقاله آقای مینوی- یغما، سال اول، شماره 10 ص 452- 456 نیز: حیوة الحیوان. ذیل تمساح. و عجائب الاقالیم السبعه، ص 138، و نهایة الارب، ج 10 ص 314. و النیل. امیل لودویك، ترجمه عادل زعیتر،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 229
و معجم المصطلحات العلمیة، ص 93
______________________________
(134) 84/ 4: رعاد- به معنای لرزه آور و رعدت آور است. این ماهی را «سمكة الرعد» نیز گویند. و ماهی برقی همان است. در تعریف آن گویند: ماهیی است كه چون در دام افتد هر كس دست به دام گیرد دچار لرزش شود تا دست خویش بر دارد یا آن ماهی از دام در افتد. در نهایة الارب (ج 10، ص 313- 314) گوید:
«رعاد در نیل مصر است و نشنیدم كه در دیگر جای باشد.» لیكن در تحفة الالباب غرناطی است كه در دریای روم ماهیی است به نام رعاد. و این ماهی با همان خواص، در نیل مصر نیز یافت شود. تحفه ص 101. در المعجم الزوولوجی الحدیث (فرهنگ حیوان شناسی نوین)، ج 3، ص 426، گوید: جزء دسته دوم ماهیها (ماهیهای غضروفی) ذكر شده است. نیز گفته شده از قدیمترین ماهیهای شناخته شده كه از فسیلها بر آنها استدلال شده است، نمونه‌ای كوسه و خفاش بحر و رعاد است. نیز:
نسخه عكسی (ورق 132 ب). و متن چاپی ابن فقیه، ص 67 و در اینجا ذكر كوهی نیز آمده است با چنین خاصیتی. نیز: النیل، امیل لودویك.
نیز: ماهی شناسی و شیلات، ج 1، ص 148 به بعد، تیره‌Torpedinidae ماهی الكتریكی.
(135) 84/ 4: اسقنقور- سقنقور به لغت رومی جانوری است شبیه به سوسمار، گویند گزنده است.
و بیشتر از كنار رود نیل آورند. فرانسوی‌Scinque سقنقس (با فتح اول و دوم و سكون سوم و ضم قاف دوم) به معنای سقنقور است. و آن جانوری باشد مانند سوسمار، هم در آب و هم در خشكی زندگی تواند كرد. و آن را از كنار دریای نیل آورند و قوت باه دهد. و گویند این لغت رومی است. ریگزاده به معنی ماهی سقنقور است و آن جانوری است شبیه به ماهی و پیوسته در ریگ می‌باشد. ورل ماهی (بر وزن سحر گاهی) جانوری است شبیه به سوسمار، هم در آب و هم در خشكی می‌باشد، آن را به رومی سقنقور خوانند. ورل جانوری است شبیه به سقنقور و تفرقه میان آنها به آن است كه ... رك: برهان و حاشیه، ذیل سقنقور و ورل و ... و منتهی الارب و عقار، ص 129 و دزی، ج 2، ص 797 و لغت نامه، ذیل اسقنقور، و نهایة الارب، ج 10، ص 315.
(136) 84/ 5: موزون و مسیر- ظاهرا مقصود از موزون آن است كه یك دست و یك رنك باشد در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 230
برابر مسیر (بر وزن مكرر) كه از سیر الثوب است و به معنای راه راه بافتن یا ساختن جامه است. و سیراء (با كسر سین و فتح یاء) بردهای راه راه را گویند، یا بردهایی كه از ابریشم و زر بافته شده باشد. در دزی و برخی مآخذ دیگر، بحثی در این دو كلمه به نظر نرسید.
______________________________
(137) 84/ 12: وشی- نوعی پارچه گرانبها. نوعی پارچه كه در بافت آن طلا به كار رفته و بسیار زیباست. فرهنگ البسه، ص 128، پایصفحه، نیز ص 409.
(138) 84/ 13: خرمای قسب- با فتح اول و سكون دوم، نوعی از خرمای خشك باشد، كه اهل نجد آن را «بر شوم» خوانند. قسب با فتح خرمای خشك باشد كه در دهان ریزه گردد. برهان و منتهی الارب. آقای دكتر معین در ذیل این واژه، ابن مطلب را آورده‌اند: در گلستان مصحح آقای قریب (ص 5) آمده: ذكر جمیل سعدی كه در افواه عوام افتادست وصیت سخنش كه در بسیط زمین رفته و قسب الجیب حدیثش كه همچون شكر می‌خورند و رقعه منشآتش كه چون كاغذ زر می‌برند در نسخ دیگر «قصب الجیب» آمده و به حدس علامه دهخدا اصل آن «قصب انجیر» است كه ناسخان تصحیف كرده‌اند. رك: لغت نامه «ذكر».
و سپس در متن (ص 252) هیرون و مشان و قسب العنبر (یا القسب العنبری، نسخه عكسی، ورق 132 ب) و نرسیان ذكر شده است. اینها همه نام انواع خرماست. رك: المخصص، جزء 11 ص 133 و 134
(139) 84/ 20: دارش و لكاء- دارش چرم سیاه است. رك: مقدمة الادب. در لسان گوید، الدارش جلد اسود. دخویه گوید: صورت قدیمی دارش، دارشن است. لكا، چرم سرخ است. منوچهری گوید:
كبك چون طالب علم است و درین نیست شكی‌مسأله خواند تا بگذرد از شب سیكی
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنكی‌پیرهن دارد زین طالب علمانه یكی
ساخته پایكها را ز لكا موز گكی‌وزد و تیریز سترده قلم و كرده سیاه
دیوان، ص 153
(140) 85/ 7: دراتك- به گفته دخویه (متن البلدان ص‌xxv ) نوعی فرش است. جوالیقی گوید:
جمع در نوك است. رك: المعرب، ص 68
(141) 85/ 8: دورنك- به گفته دخویه (ص‌xxv ) نوعی فرش است نیز.
(142) 86/ 2: همه نخل‌هایی پر حاصل و معروف- عبارت متن در اینجا (ص 253) كه مؤلف
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 231
از جاحظ نقل كرده است، این است: «من مغل معروف و خارجی موصوف و بدیع غریب مع طیب عجیب» ظاهرا این كلمات: مغل- خارجی، كه جاحظ به كار برده است، نام نوع خاصی از خرما نیست و در كنار «بدیع غریب» و مانند آن وصف است.
زیرا به این نامها (مغل- به صیغه اسم فاعل از باب افعال كه در متن ضبط شده است- و خارجی) به عنوان نوعی خرما در نوع معاجم معتبر قدیم و نیز دزی و لین چیزی یافت نشد. و تناسب كلام همان است كه وصف عام باشد برای همه خرماهای بصره، نه نامی خاص. نهایت این است كه از ماده «اغلال» وصف مستعمل به صیغه مفرد مؤنث اسم فاعل آمده است كه مغله باشد در وصف «ضیعه» و گفته‌اند: ضیعة مغله- رك: اساس البلاغة و تاج و لسان. و در فرض بالا جاحظ آن را به صورت مفرد مذكر به كار برده است. احتمالات دیگری نیز در اینجا هست كه ذكر می‌شود:
1- مغل تصحیف بعل باشد كه در مخصص گوید: بعل، آن است كه به وسیله باران آب خورد، و برخی گفته‌اند، نام نخل است، رك: جزء 11، ص 115 2- خارجی، تصحیف خاروج باشد. كه مخصص گوید: خاروج و معالیق نوعی نخل است. جزء 11، ص 135. البته در لسان گوید: «الخارجی كل ما فاق جنسه»، و ترجمه بر اساس این معنی است.
______________________________
(143) 86/ 8: لور- بر وزن مور ... نوعی از پنیر باشد. و آن را از آب پنیر تازه، مانند پنیر، سازند. و ماست چكیده را هم گویند، در مازندران و قزوین «لور» آب پنیر جوشیده قوام آورده است، رك: فرهنگ نظام و برهان و حاشیه.
(144) 87/ 7: گردن بند- عبارت متن در اینجا (ص 254، س 8) در ذكر خواص مردم فارس، چنین است: «و هم احذق الامة بالجوامع و الاقفال و ...» جوامع را باید در اینجا جمع جامع دانست و به معنای نوعی گردن بند، یا ابزاری برای بستن زیورهایی به گردن. ممكن است نیز به معنای مطلق غل و گردن بند باشد چنانكه دخویه نسخه بدلی بعنوان «الاغلال» در جای آن داده است.
مؤلف هنگامی (ص 205، س 1) كه درباره فارس سخن می‌گفت در این مورد
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 232
چنین آورده بود: «و هم احذق امة بالمرایا و المحامع» البته این ضبط غلط چاپی است ظاهرا و باید «المجامع» باشد. چنانكه در نسخه عكسی (ورق 94 ب) آمده است. رك: تعلیقه 18/ 3. در اینجا نیز ضبط نسخه عكسی (ورق 133 ب) «المجامع» است، بدین گونه معلوم می‌شود كه یكی از این دو مورد، در متن چاپی (ص 205 و 254) غلط است. و چون در نسخه عكسی در هر دو مورد (ورق 94 و 133) المجامع است، چنین به نظر می‌رسد كه اینجا نیز باید مجامع باشد و به همان معنای مذكور.
______________________________
(145) 87/ 14: دستارچه- عبارت متن (ص 254 س 8): «الشستانك» است. دخویه در توضیحات گوید: به معنای مندیل است. و نیز صورت شستجه را می‌آورد. شستجه در مقدمة- الادب، دستارچه ترجمه شده است.
(146) 87/ 14: دستار- عبارت متن (ص 254 س 8): «المنادیل» است. این كلمه جمع مندیل (با كسر میم) است. در مقدمة الادب گوید: مندیل: دستار با ریشه. در فرهنگ البسه (ص 389- 393) در متن و پایصفحه، درباره آن به تفصیل سخن گفته شده است، از جمله گوید: به معنای دستمال است و عمامه و بقچه و پیش بند و كمربند.
(147) 87/ 19: تاخته و راخته- این دو كلمه در فقه اللغه ثعالبی زیر عنوان «و من الملابس» به همان صورت مذكور در متن (ص 254): التاختج، الراختج (با سكون خاء و فتح تاء در هر دو) آمده است. رك: فقه اللغه، ص 453، چاپ مطبعة الاستقامة- قاهره.
لیكن در المزهر سیوطی (ج 1، ص 275) چاپ دار احیاء الكتب العربیه، كه این دو كلمه را- ضمن كلماتی دیگر- زیر عنوان: «ذكر امثلة من المعرب» ذكر كرده است، هر دو را با ضم خاء و سكون تاء ضبط كرده است. و محشیان در پای صفحه افزوده‌اند كه این ضبط از فقه اللغه است. البته صفحه‌ای (317) را كه نشان داده‌اند از چاپ دیگر از فقه اللغه است. دخویه در توضیحات خود می‌گوید نوعی جامه قیمتی است. در مقدسی نیز (ص 323- چاپ دخویه) این دو كلمه ذكر شده است اما بدون ضبط.
(148) 88/ 3: كشمهانی- كشمیهن، مسقری، ماشان ... شهركهایی‌اند خرد و بزرگ همه از عمل مرو است و كشت و برزین همه ناحیتها بر آب رود مروست. حدود 94- 95.
یعقوبی نیز در البلدان (ص 280- چاپ دخویه) گوید: از مرو تا آمل شش مرحله است. نخستین كشماهن است و مویز كشمهانی از آنجاست. نیز:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 233
سرزمینها، 426
______________________________
(149) 88/ 6: اشترغاز- بیخ درخت انجدان است. و صمغ آن را انگوزه خوانند. و بعضی گویند گیاهی است كه بیخ آن را آچار سازند و معنی آن شوك الجمال (- خارشتری) است. عربان زنجبیل العجم خوانند. برهان و الجامع لمفردات الادویة و الاغذیة، ج 1، ص 35
(150) 88/ 6: انجدان- معرب انگدان است، و آن رستنیی باشد كه اشتر غاز گویند و صمغ آن را به عربی حلتیت و بیخ آن را، اصل الانجدان خوانند. برهان.
(151) 88/ 6: غوشنه- (با ضم اول و سكون واو مجهول و فتح سوم) گیاهی باشد كه آن را در هنگام تری و تازگی خورند. و چون خشك شود دست بدان شویند و رنگ آن سیاه و سفید می‌باشد. بعضی گویند نوعی از كماه است و زنان از آن حلوا پزند و به جهت فربهی خورند. بعضی گویند گیاهی است كه به جای اشنان بدان رخت شویند و بعضی گویند نوعی از فطر (با ضم فا) است كه سماروغ باشد. با سكون سوم نیز آمده است. برهان و جهانگیری و لغت فرس و حواشی برهان
(152) 88/ 6: كیلكان- بر وزن بی‌زبان ، چوبی باشد سیاهرنگ، در ساحل دریای خزر یابند كه دریای گیلان است. و آن دو قسم می‌باشد: نر و ماده و به جهت دفع كدودانه و امراض دیگر نافع است، و نوعی از گندنا هم هست. برهان
(153) 88/ 6: رخبین- رخبین: ترف سیاه، ترپ، ترپك، ترپه، كشك سیاه است. رك: مقدمة- الادب. حدود درباره خوارزم گوید: و از وی روی مخده و قزاگند و كرباس و نمد و ترف و رخبین خیزد. ص 122 نیز: چیزی بود ترش چون كشك و از دوغ ترش بغایت كنند. و آن را قروت گویند: عماره گفت:
بینیت همی بینم چون خانه كردان‌آراسته همواره به شیراز و به رخبین
شیراز، شیر ماست شده آب بیرون رفته ، لور. لغت فرس 163
(154) 88/ 7: پنج هیر- رودخانه كابل، شعبه‌ای از نهر اندس (نهر مهران) است ... در منبع شرقی این رودخانه، معدن معروف نقره است كه اعراب آن محمل را پنج هیر (به
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 234
زبان اهل محل پنج هیر، یعنی پنج كوه) می‌نامیدند. از آن معدن مقدار زیادی نقره به دست می‌آید. و از این جهت پنج هیر در زمان صفاریان- یعنی در قرن سوم هجری- مركز ضرابخانه گردید. سرزمینها، 375
______________________________
(155) 88/ 9: اشكن- دخویه (ص‌XXXII ) گوید: از محصولات خراسان و ما وراء النهر است،
(156) 88/ 9: خلنج- نام یكی از درختچه‌های پیوسته سبز بر قدیم- تقریبا مانند شمشاد- و از آن وسایلی می‌سازند. رك: توضیحی كه در این باره، در دائرة المعارف فارسی آمده است. حدود العالم در ذكر ناحیت خرخیز گوید: و از این ناحیت مشك بسیار افتد و مویهاء بسیار چوب خدنگ و چون خلنج ص 80. لسترنج گوید:
محصول طبیعی آن (یعنی طبرستان) چوب خلنج (چوب شمشاد) است كه آن را به صورت قطعاتی بریده به خارج می‌فرستند و صنعتگران ری از آن كاسه و ظروف دیگر می‌سازند. خلنج چوبی است خوشبو به رنگهای گوناگون كه گاهی دانه‌های تسبیح نیز از آن می‌سازند و بهترین نوع آن در كوههای طبرستان یافت می‌شود.
سرزمینها ص 401.
(157) 88/ 10: ختو- در مورد این كلمه توضیح بیشتری می‌آوریم، چه در متون قدیم چون ابن- فقیه و ... ذكر شده است و مناسب است اكنون یكجا توضیح داده شود. در جهان نامه گوید: ختو از جمله جواهر نیست و از حیوان است. (ص 96)، نیز (ص 103) گوید: و از چین، ختو آرند. این كلمه در متون عربی، با ضم خاء و تاء و تشدید و او (بر وزن غلو) ضبط شده است. و در فارسی بدون تشدید واو. ضبط صدر الافاضل، شارح عتبی، با فتح خاء است كه از آقای مینوی نقل خواهد شد.
حدود گوید: و اندرین كوه (تولس) سمورست و سنجاب و آهوی مسك بسیار و اندران عطف، كی به ناحیت خرخیز باز كشد، حیوان مشك است و ختو و سنجاب و سمور. ص 27 نیز گوید: و از این ناحیت (چینستان) زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخیر چینی و دیبا و غضاره و دارسینی و ختو كی از [آن] دستهای كار [د] كنند و كارهای بدیع از هر جنسی. ص 60 نیز در ذكر ناحیت تبت گوید:
و اندر وی معدنهاء زرست و ازو مشك بسیار خیزد و ... و ختو. ص 73 و 76 نیز در ذكر ناحیت خرخیز گوید: و از این ناحیت مشك بسیار افتد و مویهاء بسیار و چوب خدنگ و چوب خلنج و دسته كار [د] ختو خیزد ص 80.
آقای مجتبی مینوی، در تعلیقات سیرت جلال الدین گویند:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 235
ختو- در كتب جغرافیا و تاریخ كه از قرن چهارم تا هفتم به فارسی یا عربی نوشته‌اند، ذكر این حیوان به لفظ ختو آمده است. و از شاخ یگانه او كه دو میان پیشانی دارد و از آن دسته كارد می‌ساخته‌اند بحث شده است. بعضی از مآخذ مذكور اینجا یاد می‌شود: در حدود العالم گوید: در كوههای خرخیز (- قرقیزستان امروزی) حیوان مشك است و ختو ... (چاپ دكتر ستوده ص 27 و ...) و در كتاب البلدان ابن الفقیه آمده است كه: در بلاد اتراك (من جمله تغزغز) یقع الختو الجید و هو قرن یكون فی جبهة دابة هناك (چاپ لایدن ص 329).
و قبل از آن (ص 255) خلنج و ختو را ذكر كرده است، اما محل آن معلوم نمی‌شود.
در تاریخ یمینی ابو النضر عتبی، طرایف ترك را كه همراه ابو الطیب سهل بن محمد بن سلیمان صعلوكی فرستاده بودند، تعداد كرده و گفته است: «نقر المعادن و نوافج المسك ... و نصب الختو و احجار الیشب»، و در شرح آن صدر الافاضل گفته است، ختو به فتح خاء و ضم تاء حیوانی است كه شاخ او اگر شكافته شود مانند سنگی است و در آن تصاویر و نقوش است ... و یكی از عباسیان در عمان شاخی دید كه شكافته بودند و در آن صورت دو مرغ دیده می‌شد كه بر درختی ایستاده‌اند. و از شاخ ختو دسته‌های كارد می‌سازند. و كرمانی گفته است این دسته‌های كارد ختو سنگی است گوهردار و قیمتی و با خاصیت. و نجاتی گفته است كه طوسی (نصیر- الدین، لا بد در تنوسق نامه) گفته است كه بعضی آن را شاخ ماری دانسته‌اند و مشهور آن است كه ختو حیوانی است مانند گاو كه در ولایت خرخیز تركستان، بخصوص در نواحی شمالی آن ولایت موجود است. و دسته‌های كارد و قبضه‌های شمشیر از استخوان پیشانی وی ساخته می‌شود. و چنین و چنان. (الفتح الوهبی، ج 2، ص 31 دیده شود) مستوفی قزوینی در نزهة القلوب، در باب مربوط به حیوانات (كه متن فارسی و ترجمه انگلیسی آن جداگانه منتشر شده است) قول طوسی را از تنسوق نامه نقل كرده و خود او گفته: «از ختو ...» ثعالبی در لطایف المعارف، در فصل راجع به خصایص بلاد ترك ذكری از ختو و خدنگ و یشم می‌كند. (چاپ مصر، 1379، ص 224) در زین الاخبار گردیزی (چاپ تهران ص 66) ختو جزء هدایایی كه قدرخان برای سلطان محمود غزنوی فرستاد مذكور است. در آداب الحرب و الشجاعه فخر الدین مباركشاه (نسخه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 236
خطی عبد الحسین میكده) در جزء هدایایی كه همراه رسول می‌توان فرستاد، كاردهای دسته ختو نام برده شده است. تحقیق در اینكه اصل این كلمه چینی و كوتو بوده است و دندان فیل دریایی یا شیر ماهی (Walrus) بوده است و اینكه افسانه‌های نویسندگان ایرانی و عرب از كجا پیدا شده است، همگی كار برتلدلاوفر است كه مقاله خاصی در آن باب نوشته بوده و درSino -Iranica از آن بحث می‌كند. نیز رجوع شود به لفظ ختو در فرهنگ فولرس، و «یادداشتهای قزوینی، ج 4 ص 190» رك: تعلیقات سیرت جلال الدین مینكبرنی، ص 325 به بعد.
نصب الختو: مراد از آن دسته‌های كارد و شمشیر است كه از شاخ یا دندان میان خالی حیوانی معروف به قطاس یا فیل بحری می‌ساخته‌اند. و در نواحی اطراف قطب شمال از راه چین به خراسان می‌رسیده است. نیز سیرت جلال الدین، ص 49، پایصفحه. برهان قاطع گوید:
ختو شاخ گاوی است كه در ملك چین می‌باشد و بعضی گویند شاخ كرگدن است و جمع دیگر گفته‌اند كه در ما بین ملك چین و زنگبار ملكی است خراب و در آنجا مرغی می‌شود بغایت بزرگ و این شاخ آن مرغ است. و از آن زهرگیر تراشند و دسته كارد نیز سازند. گویند خاصیتش آن است كه اگر در جایی چیزی مسموم یا طعامی به زهر آغشته بیاورند از آن شاخ علامتی ظاهر می‌شود. و بعضی گفته‌اند شاخ ما راست و هر گاه از عمر مار هزار سال بگذرد شاخ بر می‌آورد، و بعضی گویند شاخ افعی است. بعضی دیگر گویند شاخ ماهی وال است و بعضی دیگر گفته‌اند دندان جانوری است. الله اعلم. برهان.
آقای دكتر معین در حاشیه برهان، ذیل ختو، می‌گویند:
بیرونی در «ذكر الختو» آرد: كنت سألت الرسل الواردین من قتای‌خان عنه، فلم اجد عندهم سببا للرغبة فیه غیر العرق من اسم و انه عظم جبهة ثور. و هكذا ذكر فی الكتب بزیادة ان هذا الثور یكون بارض خرخیز. و نحن نری له من الغلظ الزائد علی عرض الاصبعین ما یكاد یستحیل معه ان یكون عظم جبهة مع صغر جثة ثیران الترك. و یصیر القرن اولی به و لو صدق ما قیل لكان جلبه من الاوعال من خر- خیز اولی به لانهم الیه اقرب و لم یجلب من العراق و خراسان. و قد قیل فیه ایضا انه جبهة كركدن مائی و یسمی فیلا مائیا، الجماهر، 208- 209 و نظیر این مطالب در صیدنه بیرونی آمده است. دانشمندان قول اخیر را صحیح دانسته‌اند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 237
چه یك نوع ماهی است كه به فرانسوی‌Narval و به انگلیسی‌Narwhal و به آلمانی‌Narwal گویند كه از اسكاندیناوی مأخوذ است و در اصطلاح علمی آن راMonodon monoceros گویند. و از نوع قطاس‌cotaes (وابسته به نوع وال یا بال) است. نرینه آن در فك اعلی دارای دو دندان است كه به طور افقی دراز شده و طول دندان چپ تا 2 متر و 50 سانتیمتر می‌رسد و دیگری كوتاه می‌ماند. دندان دراز مزبور شبیه به شاخ است. این ماهی، وال قطب شمالی است و ندرة در جنوب 65 درجه عرض شمالی دیده می‌شود. عاج وی نیك است، اما چون وسط آن مجوف است فقط برای ساختن اشیاء كوچك به كار می‌رود. و دندان كامل ماهی مزبور در قرون وسطی، به عنوان سنگ محك برای تشخیص وجود زهر در غذا به كار می‌رفت.
«دائرة المعارف بریتانیا»، «لاروس بزرگ». رك: حاشیه برهان، ذیل ختو در آنجا تصویری نیز از نروال و ختوی آن داده‌اند. نیز رك: جهان نامه، ص 96 و در آن آمده است: بعضی گویند، او شاخ اژدهاست.
______________________________
(158) 88/ 18: مناره اسكندریه- اسكندریه شهری است از دو سوی با دریای روم و دریای تنیس پیوسته، و اندر وی یكی مناره است كه گویند كی دویست ارش است. و اندرمیان آب نهاده بر سر سنگی و هر گه باد آید، آن مناره بجنبد چنانك نتوان دید.
(حدود 176). و گفته می‌شود بر آن مناره آیینه‌ای بوده است كه هر مركبی از ساحل عبور می‌كرده در آن دیده می‌شده است. رك: احسن التقاسیم، ص 211. نیز رك:
جهان نامه، ص 79. ظاهراPharved ,Alexandrie (فانوس دریایی) كه از عجایب سبعه بوده، همین است. در فرهنگ فارسی معین، ذیل «آیینه اسكندر» و «آیینه سكندر» به عنوان نتیجه تحقیقات معاصران چنین گوید: «بندر اسكندریه در شبه جزیره‌ای تشكیل شده، شامل جزیره عمده فارس‌Pharos كه بوسیله رصیف سنگی طویلی به درازای هفت استاد یونانی، به خشكی متصل می‌شود. در رأس شمال شرقی فارس، منارة البحری بزرگ قرار داشت و آن توسط بطلمیوس مخلص (Ptolemaios Soter) بنا شده بود. این بنای مشهور سرمشق همه منارة- البحرهای اروپا گردید و عموما آن را به منزله یكی از عجایب عالم قدیم تلقی می‌كردند. مناره مذكور قرنهای بسیار پس از فتح عرب نیز پایدار ماند.
نویسندگان تازی آن را «مناره» یا «منار» نامیده‌اند. گفته‌اند فارس در عصر اسلام به سبب زلزله‌ها خراب شد و چند بار تجدید عمارت یافت. در سال 882
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 238
ه ق. حصن كنونی فارس روی بقایای مناره به امر قائت بیك ساخته شده است.
آیینه اسكندری، در حقیقت، آیینه اسكندریه است، یعنی آیینه‌ای كه بر فراز مناره شهر اسكندریه نصب كرده بودند. بعدها به مناسبت آنكه بنیاد نهادن شهر اسكندریه و مناره آن را به اسكندر مقدونی نسبت می‌دادند، آیینه را نیز بدو انتساب دادند.
______________________________
(159) 88/ 19: ستون عین شمس- در شهر عین شمس به دیار مصر، گروه جن به فرمان سلیمان علیه السلام، مناره مربع از سنگ رخام سرخ منقط به سواد [ساختند كه] در بلندی برتر از صد گز باشد. و برو شكل سه آدمی از مس ... نزهه، 291
(160) 88/ 19: هرمین- هرمین، دو بناست بر سر كوهی نهاده به نزدیكی فسطاط، و ملاط وی از جوهری است كه هیچ چیز بر وی كار نكند. و هر یكی را از وی چهار صد ارش درازا است اندر چهار صد ارش پهنا، اندر چهار صد ارش بلندی. و اندر میان وی خانهاست كرده، و مر او را یكی در است تنگ. و این بنا هرمس كرده است. پیش از طوفان، چون بدانست كی طوفان همی خواهد بود. از بهر آن كرد تا آب او را زیان نتواند كرد و بر این بنا به تازی نوشته است: «بنیناها بقدرة فمن أراد أن یعلم كیف بنیناها فلیخربها» تفسیرش، بنا كردیم این را به توانایی و هر كه خواهد كی بداند كی چونش بنا كردیم گو ویران بكن آن را. و بر این هرمین بسیاری علم بروی كنده است از طب و نجوم و هندسه و فلسفه. حدود ص 176 نیز:
مسالك الابصار، ص 235 به بعد.
(161) 89/ 17: ناووس- ناووس، به معنای سنگی تراشیده است كه در درون آن كالبد می‌گذارند و از این رو، ناووس الظبیه «گور آهو» ترجمه شد. در كتاب «مجمل التواریخ و القصص» نیز چنین آمده است: باب الثانی و العشرون در ذكر حفایر و نواویس و دفینه پیغمبران و پادشاهان و ... (ص 430) در این باره مطلبی در «راهنمای كتاب» ذكر شده است، در مقاله آقای ایرج وامقی، كه مناسب است نقل شود: «... احتمال دارد كه «تابوت سنگی» ترجمه كلمه عربی «ناووس» باشد و دیده‌ام كه برخی ناووس را به این صورت ترجمه كرده‌اند (از آن جمله دانشمند فقید مینورسكی در حواشی سفرنامه ابو دلف- ترجمه آقای ابو الفضل طباطبائی) و اگر این حدس درست باشد باید گفت كه «ناووس» را اعراب به «استودانها» ی زرتشتی اطلاق می‌كردند. در این استودانها كه معمولا در بلندیها و ارتفاعات ساخته می‌شد، مرده را در هوای آزاد می‌گذاشتند. پرندگان لاشخور گوشت آن را می‌خوردند و بعد استخوانها را درون دخمه‌ای می‌ریختند و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 239
در زبان عربی ضرب المثلی هست كه:
اذا كان الغراب دلیل قوم‌فناووس المجوس لهم مقام
و شاعر ایرانی، در ترجمه بیت «ناووس» را «دخمه» آورده كه صحیح‌تر است:
هر كه را رهبری كلاغ كندعاقبت دل به دخمه داغ كند
راهنمای كتاب، سال 11، شماره 9 ص 518 با ذكر این مطلب، باید یاد آور شد كه در مورد متن، باید همان گور ترجمه می‌شد و شاید نیز بتوان گفت، دخمه آهو. در بعضی فرهنگها آمده است: ناووس: گورستان مجوس.
______________________________
(162) 90/ 22: بپیوست- این كلمه در برابر صك (به صیغه ماضی) كه در بیت آمده است گذاشته شد. نیز در ترجمه بیت سوم این قطعه: بپیوند، ترجمه صك (به صیغه امر) است. باید دانست كه صك به معنای پیوست نیست، بلكه به معنای زدن سخت و تپانچه زدند است. زمخشری گوید: صك وجهه: بزد رویش را، بزد برویش. (مقدمة الادب) لیكن در اینجا به مناسبت متن منثور قصه (ص 256 متن) كه «خاط» آمده است و به معنای دوختن (و در قصه، به هم دوختن) است، به معنای پیوستن گرفته شد. و شاید تصحیف «سك» با سین باشد كه به معنای كندن گوش است از بن: چنانكه در قطعه دیگری كه از شاعری دیگر، در همین داستان نقل شده است «سكا» با سین آمده است.
(163) 91/ 1: چنان ندیده است- روایت بیت در متن (ص 257). «و لا رأی ملكا» است و ظاهرا باید «و لا رأی ملك» باشد و ملك فاعل رأی. به قرینه معنی و بیت بعد: «و لا رأی اردشیر الفارسی ...» البته بقیه این قطعه (و بلكه قصیده) در دست نبود، تا كاملا تركیب بیت، با تناسب ابیات قبل از آن، معلوم شود.

- نهاوند

(164) 93/ 11 و 12: خراج و جزیه- خراج آن است كه از اراضی و جزیه آن است كه از افراد گرفته شود. ماوردی گوید: اما الجزیة فهی موضوعة علی الرءوس، و اسمها مشتق من الجزاء: اما جزاء علی كفرهم لاخذها منهم صغارا، و اما جزاء علی اماننا لهم لاخذها منهم رفقا. و اما الخراج فهو موضوع علی رقاب الارض. البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 240
رك: در وجوه فرق خراج و جزیه: «الاحكام السلطانیه» ص 137 به بعد. نیز رك: «الخراج»- یحیی بن آدم، چاپ لیدن 1895 و «خراج قدامه» و «الخراج فی الدولة الاسلامیة حتی منتصف القرن الثالث الهجری»- محمد ضیاء الدین الریس- چاپ قاهره- 1957 و سایر مآخذ. شیخ انصاری در مكاسب (ص 76، چاپ تبریز) گوید: «خراج اجرت زمین است بنا بر این به رضای موجر و مستاجر هر دو منوط است».
باید دانست كه جزیه در حفظ حدود و منافع و جهات سیاسی و اجتماعی جزیه‌پردازان بس مؤثر بوده است و نظر به هزینه‌های تأمینی اجتماعی از اخذ آن گزیری نبوده است. بنا بر این، بیان ماوردی شامل همه فلسفه دقیق جزیه نیست، زیرا اخذ جزیه و خراج امری بوده است بر اساس موافق اجتماعی، چون كسانی كه در بلاد اسلام زندگی می‌كرده‌اند انداز همه امور عمومی، چون لزوم پلیس (شرطه) و شهرداری و نظافت شهر و نوع امور برخوردار بوده‌اند. از مسلمین حقوق شرعی گرفته می‌شد و بدین گونه در هزینه اداره جمع و جامعه شركت می‌كردند.
بنا بر این لازم بود غیر مسلمین وجهی بپردازند تا در بودجه‌ای كه برای مرافق همگان، به وسیله دولت اسلامی پرداخته می‌شود، سهمی داشته باشند. از این رو، فقیه شیعی شیخ انصاری، به رضایت طرفین در مورد خراج تصریح كرده است. دقت شود. بنا بر این آنان كه مسئله خراج و جزیه را وسیله حمله به حقوق اسلام قرار داده‌اند یا موضوع را درك نكرده‌اند یا سر عناد ورزی داشته‌اند- چنانكه در مسئله بردگی و حقوق زن و ...
______________________________
(165) 98/ 1: ابن عیینه- (م 198 ه. ق) ابو محمد سفیان بن عیینة بن ابی عمران میمون كوفی هلالی- سپس مكی- از اتباع تابعان بود. حدیث را از دانشمندان بسیاری آموخت و بسیاری از او آموختند، و همگان بر بزرگی و پارسایی او یك رای‌اند.
ابو یوسف غسونی گوید: نزد ابن عیینه رفتم، پیش او دو گرده نان جوین بود.
گفت: چهل سال است كه خوراك من همین دو گرده جوین است. گویند: او از حكمای محدثان بود. رك: دائرة المعارف بستانی، ج 3 ص 410.
(166) 98/ 2: ابن شبرمه - (م 144 ه. ق) ابو شبرمه عبد اللّه بن شبرمة بن طفیل بن حسان ضبی، فقیه و شاعر و ادیب بود. منصور او را قاضی كوفه و اطراف آن كرد. او در روزگار خود به جود و درستی رای و سخنان حكیمانه شهرت گرفت. او راست- سرگذشتها و نوادر و اندك شعری و كلماتی كه در كتب ادب از جمله البیان و التبیین
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 241
و الحیوان جاحظ و عقد الفرید و اغانی و موشح ذكر شده است.
رك: دائرة المعارف بستانی.
______________________________
(167) 98/ 2: یك شبانه روز در حیره- «حیره از مداین سبعه عراق است. شهری بزرگ بود و بر یك فرسنگی كوفه، اكنون خراب است. «سدیر» و «خورنق» كه ذكر آن در اشعار و اسمار و افواه مشهور است دو كوشك بوده است در آنجا. نعمان بن منذر جهت بهرام گور ساخته اطلالش بر جاست و عمارتی بس عالی بوده است»:
نزهه، ص 40 روشن است كه عبارت متن در اینجا (ص 262) ناقص است. زیرا سخن در اصفهان است نه حیره، و به فرض كه حیره ذكر شود باید نوعی ربط با اصفهان- كه گفتار درباره آن است- داشته باشد. پس در عبارت بی‌گمان افتاده‌ای است.
در نسخه عكسی عبارت كامل است، اینك ترجمه آن: «ابن عیینه داستان كند و گوید ابن شبرمه را شنیدم كه گفت یك شبانه روز حیره، بهتر از یك سال مداوا است من این سخن به محمد بن موسی بن وزیر گفتم، او گفت: یك شب در اصفهان خفتن بهتر از دو سال مداواست». رك، ورق 137 ب.
(168) 98/ 6: شعبی- عامر بن شراحیل ... رك: توضیح 40/ 5.
(169) 98/ 13: هیثم بن عدی- مورخ و ادیب و نسب دان بود و با منصور و مهدی و هادی و رشید عباسی معاصر. به شناخت نژاد و اصول و اخبار مردم علاقه‌مند بود. در نزد محدثان توثیق نشده است. فهرست 145- 146، لسان المیزان 6/ 209، مرآة الجنان 3/ 33- 34 و الاعلام، 9/ 114- 115.
(170) 98/ 14: كسكر- كسكر و میسان دو ولایت قسمت خاوری بطایح به شمار می‌آمدند و به گفته قزوینی در كسكر برنج بسیار خوب به عمل می‌آمد كه به خارج صادر می‌شد و در چراگاههای آن، گاومیش و بز تربیت می‌شدند و در نیزارهای آن، مرغابی و اردك صید می‌كردند و در بازارهای بلاد مجاور فروخته می‌شد. از نهرهای آنجا ماهی چشم سیاه (شبوط) بسیار می‌گرفتند و نمك سود كرده به نواحی دیگر صادر می‌كردند. سرزمینها، ص 46- 47 در سرزمینها، كسكر دیگری، جزو آبادیهای گیلان، ذكر شده است. 187
(171) 99/ 8: كه از بهترین خاندانهاست- عبارت حدیث این است:
«... تلك التی یخرج منها انصار خیر الناس ابا و اما و جدا و جدة و عما و عمة ...»
متن، ص 264
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 242
______________________________
(172) 99/ 12: و در آن آب رضا خود را بشوید- درباره این قسمت از این حدیث، مؤلف تاریخ اخیر قم (مرحوم شیخ محمد حسین ناصر الشریعه) بیانی دارد كه نقل آن در اینجا خالی از فایدتی نیست.
(قبلا یاد آور می‌شوم كه تاریخ قدیم قم را حسن بن محمد بن حسن قمی در سال 378 به زبان عربی تألیف كرده و به نام فخر الدوله دیلمی و صاحب بن عباد قرار داده است. سپس حسن بن علی بن حسن بن عبد الملك قمی در سال‌های 805 و 806 آن متن را به زبان فارسی نقل كرده است. و در تهران در سال 1313 خورشیدی به كوشش آقای سید جلال الدین تهرانی به چاپ رسیده است. رك: مزدیسنا، پایصفحه 345، ج 1. البته اصل كتاب تاریخ قم، بسیار مفصل و دارای بیست باب بوده است و ترجمه‌ای كه در دست است تنها ترجمه پنج باب آن است، اما فهرست تمام بیست باب در این ترجمه مذكور است. و از آن می‌توان اهمیت و جامعیت اصل كتاب را فهمید. رك: تاریخ قم ناصر الشریعه ص 152 و نیز مقدمه، صفحه و- ك.) باری ناصر الشریعه در تاریخ قم خود (ص 56- 57) می‌گوید: «اینكه مترجم تاریخ قم «و منه یغتسل الرضا را ترجمه كرده كه امام علی بن موسی الرضا علیه السلام، از آن چشمه آب خورده و بدان موضع غسل فرموده است» خلاف ظاهر عبارت است. چه این خبر از حضرت امیر است و از زمان مستقبل خبر می‌دهد. و مترجم به صیغه ماضی ترجمه نموده، علاوه [در حدیث] فقره آب خوردن آن حضرت را از آن چشمه ندارد. شاید مصنف یا مترجم تاریخ قم شنیده باشد كه حضرت از آن چشمه آب خورده و از آن چشمه غسل فرموده‌اند، لذا این گونه تعبیر یا ترجمه نموده. و بعضی (مرحوم حاج میرزا محمد قمی- در اربعین الحسینیة) احتمال تصحیف در این عبارت داده‌اند. كه عبارت خبر «و منه یغتسل المرضی » بوده و به تصحیف كتاب و نساخ «و منه یغتسل الرضا» شده، چه رضا و مرضی در خط كوفی خیلی شبیه به هم است.
در نسخه عكسی (ورق 138 ب) به جای «و منه یغتسل الرضا»، «و منه یغتسل المهدی» آمده است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 243
درباره وجه تسمیه قم نیز رك: تاریخ قم ناصر الشریعه، ص 12- 13 و نیز درباره قم رك: بحار الانوار، ج 14 ص 337 به بعد و سایر مآخذ.
______________________________
(173) 101/ 8: چونان آیینی- آبریزگان، نام جشنی است كه فارسیان در سیزدهم تیر ماه (تیرگان) كنند و آب بر یك دیگر پاشند. آبریزان روز سیزدهم تیر ماه باشد.
گویند در زمان یكی از ملوك عجم، چند سال باران نبارید. درین روز حكما و بزرگان و خواص و عوام در جایی جمعیت كرده دعا كردند، همان لحظه باران شد. بدان سبب مردم شادی و نشاط كرده آب بر یك دیگر ریختند. و از آن روز این رسم بر جاست. تیرگان و آبریزان آبریزگان (فرهنگ جهانگیری) و نوروز طبری (بر طبق نسخه‌ای خطی از كتب زرتشتی كه در یادگارنامه اشپیگل نشر شده) با هم تطبیق می‌شوند. رك: گاه شماری 191- 192 و برهان و حاشیه. نیز رك:
عالم آرای صفوی، ص 324 و تاریخ گیلان ص 205 (آب پاشان كردن). این دو مأخذ را آقای ید اللّه شكری یادآوری كردند.

- ری و دنباوند

(174) 106/ 5: و آن فصیل را شهر خارج- آنچه یاقوت از ری نقل كرده است درست روشن نیست او شرحی قدیمی مربوط به نقشه شهر را نقل كرده است بدین قرار:
اول شهر داخلی كه مسجد و دار الاماره در آنجا واقع است و خندقی آن را احاطه كرده و معمولا آن را المدینه (شهر) می‌گویند. دوم شهر خارجی كه موسوم است به محمدیه و قبلا محله مستحكمی در خارج شهر بوده و بر قله كوهی مشرف بر شهر داخلی (یا پایینی) قرار داشته است. و به گفته یاقوت قلعه آن موسوم بوده به زبیدیه (كه در بعضی نسخه‌های خطی به صورت زیبندی نوشته شده) و همان قصری است كه مهدی عباسی هنگام اقامت در ری در آن سكونت داشت. بعدها آن قلعه به زندان تبدیل گردید. سرزمینها، 232- 233. فصیل، دیوار كوچك درون حصار یا باره شهر نیز، كه میان شهر و با روی بزرگ فاصله شده است. ناصر خسرو، ذیل توصیف «آمد» گوید:
«بنیاد شهر بر سنگی یك لخت نهاده ... و گرد او سوری كشیده است از سنگ سیاه ... و بیرون این سور، سوری دیگر هست هم از این سنگ، بالای (ارتفاع) آن ده گز ... چون از دروازه‌های سور اول در روند، مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه‌های سور دوم رسند و فراخی فصیل دوازده گز باشد. سفر نامه، 9
(175) 107/ 14: فرما- شهری است بر كنار دریاء تنیس اندر میان ریگ جفار، و گور جالینوس
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 244
آنجاست. حدود ص 175. و بر زمین مصر دریاچه‌ای هست شور، و در آن جزیره- هاست و به كشتی بتوان شدن و از جمله تنیس و دمیاط است. و از حد این دریا تا حد شام همه ریگ است گوناگون نیكو [رنگ]، آن را جفار خوانند و یك حد جفار به دریای روم دارد و ... و دیگر كناره سوی ریف مصر تا حدود قلزم.
فرما بر كناره دریا باشد. شهركی خوش و آبادان و از فرما تا تنیس دو فرسنگ باشد در این دریا. مسالك و ممالك 55- 56
______________________________
(176) 107/ 15: مامیران- نوعی از: «عروق الصفر». و آن دوایی باشد زرد رنگ به سبزی مایل، گرم و خشك است در چهارم، یرقان را نافع است و آن را بقلة الخطاطیف و شجرة الخطاطیف خوانند. گویند چون بچه پرستوك در آشیانه نابینا شود مادر وی شاخی از مامیران آورده در آشیانه نهد، چشم بچه‌اش بینا گردد. نیز میر میران و مریران و خالیدونیون بدان گفته شود. بقلة الخطاطیف (- سبزی پرستوها) اسم عربی آن است. رك: تحفه و مخزن و دزی و عقار و برهان ذیل مامیران و خالیدونیون، و حواشی آقای دكتر معین، مامیران دو نوع است:
1- مامیران كبیر- حشیشة الخطاطیف الكبری‌Chelidoniumma Jus 2- مامیران صغیر- بقلة الخطاطیف الصغری‌Ficariaranuncu Ioides رك: احیاء التذكره، چاپ مصر، ص 576- 577
(177) 111/ 16: دریایی غبار خیز- عبارت متن (ص 273). «علی بحر عجاج» با تشدید جیم.
عجاج به معنای غبارپراكن و غبار خیز است. و یوم عجاج یعنی روزی غباردار و غبار آگین. ظاهرا مراد از وقوع ری بر كنار دریایی غبار خیز، نزدیكی آن است به كویر مركزی. در مورد ری و اخبار درباره آن، رك: سفینة البحار، ج 1 ص 542. درباره دولاب و درختی كه در آن بوده است، در نسخه عكسی (ورق 142 آ) روایتی از حسن بن علی فضال، از حضرت صادق، علیه السلام، نقل می‌كند كه در آن: اشاراتی به ملاحم است. و آنچه اندكی پس از این مؤلف آورد كه بلیناس برای ایمنی مردم ری از غرق طلسمی ساخت زیرا آن بر كرانه دریای غبار قرار داشت، ظاهرا مقصود ایمنی مردم است از آمدن خاكها و غبارهای اطراف و كویر.
(178) 111/ 18: آدم بن- آدم بن عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حكم. ابو العباس سفاح بر او منت نهاد و از میان امویانی كه یافت و بكشت، او را معاف داشت.
از اوست در ستایش ایوان كسری:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 245 اقول و راعنی ایوان كسری‌برأس معان اوادر و سفان
و ابصرت النعال مربطات‌به من بعد ازمنة حسان
یعز علی ابی ساسان كسری‌بموقفكن فی هذا المكان
شربت علی تذكر عیش كسری‌شرابا لونه كالزعفران
و رحمت كاننی كسری إذا ماعلاه التاج یوم المهرجان
اغانی، ج 15، ص 286- 297
______________________________
(179) 112/ 5: دریای غبار- رك: توضیح 111/ 16
(180) 114/ 2: ارمائیل نام پادشاه‌زاده‌ای است كه او مطبخی ضحاك بود. گویند دو پادشاه زاده بودند، یكی ارمائیل و دیگری كرمائیل. و ایشان به واسطه خیر [خواستن برای] خلق اللّه، مطبخی ضحاك بودند و از آن دو كس كه ضحاك می‌فرمود بكشند و مغز سرشان را برای مارهایی كه از كتف او بر آمده بودند، حاضر سازند، یك تن را آزاد می‌كردند و می‌گریزانیدند و به جای مغز سر او، مغز سر گوسفند می‌گذاشتند.
گویند كردان صحرانشین از نسل آن جماعت‌اند. برهان و حاشیه.
حكیم ابو لقاسم فردوسی فرموده است:
دو پاكیزه از كشور پادشادو مرد گرانمایه پارسا
یكی نامش ارمایل پاكدین‌دگر نام كرمایل پیش بین
برفتند و خوالیگری ساختندخورشها به اندازه پرداختند
از آن دو یكی را بپرداختندجز این چاره‌ای نیز نشناختند
برون كرد مغز سر گوسپندبر آمیخت با مغز آن ارجمند
یكی را به جان داد زنهار و گفت‌نگر تا نیاری سر اندر نهفت
خورشگر بر ایشان بزی چند و میش‌بدادی و صحرا نهادیش پیش
كنون كرد از آن تخمه دارد نژادكز آباد ناید به دل برش یاد
شاهنامه بروخیم 1/ 35
(181) 118/ 2: روز مهر- روز مهر، روز شانزدهم هر ماه باشد، و در ماه مهر، همین روز، عید مهرگان است. مهرگان دو است: مهرگان خاصه و مهرگان عامه. مهرگان خاصه روز بیست و یكم باشد و عامه روز شانزدهم مهر ماه. و فارسیان در این روز جشن كنند. بنا بر آنكه فریدون در این روز ضحاك را در بابل گرفت و به دماوند فرستاد تا دربند كشیدند. و عجمان گویند كه خدای تعالی زمین را در این روز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 246
گسترانید و اجساد را در این روز محل و مقر ارواح كرد و درین روز ملائكه مدد كاری كاوه آهنگر كردند و ...
رك: برهان و حاشیه.
پس تعبیر ابن الفقیه: فی النصف من ماه مهر و روز مهر (ص 276) یعنی: در نیمه ماه مهر و روز مهر، مسامحه است یا تقریب.
______________________________
(182) 118/ 13: طائی- شاعر بزرگ و معروف شیعی عرب، ابو تمام حبیب بن اوس طائی است.
دو بیت مذكور، بیتهای 34 و 35 قصیده 36 بیتی اوست در مدح افشین كه چنین می‌آغازد.
بذ الجلاد البذ فهو دفین‌ما ان به الا الوحوش قطین
لم یقر هذا السیف هذا الصبر فی‌هیجاء الا عزّ هذا الدین
قد كان عذرة مغرب فافتضهابالسیف فحل المشرق الافشین
رك: دیوان ابو تمام، چاپ بیروت (1887) ص 289- 291. ابو تمام در سال 231 در گذشته است، در شرح حال او، رك: الغدیر تألیف علامه امینی ج 2 ص 329- 348، اعیان الشیعه، ج 19، شرح خطیب تبریزی بر دیوان او- مقدمه به قلم محمد عبده عزام. و اخبار ابی تمام، از ابو بكر صولی. و ابو تمام الطائی، از نجیب محمد بهبیتی. و تاریخ الشعر العربی ص 490 به بعد.

آذربایجان‌

(183) 127/ 24: مكحول شامی- (م 112 ه. ق) ابو عبد اللّه مكحول بن ابی مسلم شهراب بن شاذل شامی دمشقی. در عصر خود فقیه شام بود و اصلش از ایران بود و در كابل بزاد. گویند یزید بن عبد الملك نزد او آمد، یارانش خواستند جای دهند و به پای خیزند، گفتند: بگذارید هر جا یافت بنشیند. الاعلام 8/ 212، تذكرة الحفاظ 1/ 101، حسن المحاضره 1/ 119، تاریخ الاسلام ذهبی 5/ 3- 6، میزان الاعتدال 3/ 198.
(184) 128/ 10: جنزه- همان گنزك است. گزن یا گنگ همان است كه یونانیان «كنزكا»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 247
یا «گادزاكا» یا «گادزا» نامیده‌اند و در زبان ارمنی و سریانی «گندزك» یا «گنزك» خوانده‌اند. مورخان و جغرافی نویسان عرب آن را «جزن» یا «جزنق» نام برده‌اند.
در اوستا چئچسته‌caecasta خوانده شده، همان است كه بعدها به شیز موسوم گردید.
در تفسیر پهلوی آتش نیایش آمده: «از چچست تا دریاچه (چچست) چهار فرسنگ است. این دریاچه چهار فرسنگ پهنا و درازا دارد». از این عبارت مستفاد می‌شود كه این دریاچه به نام شهر مجاور خود نامزد بوده است. و به همین ملاحظه آب دریاچه ارمیه به مدلول مندرجات كتاب بندهش مقدس است.
گنگ از همان ریشه «گنج» پارسی است و برخی از شهرهای قدیم ایران به مناسبت وفور ثروت و ذخایر به (گنجه، غزنه) نامیده شده‌اند. مانند شهر گنجه در شمال آذربایجان و شهر غزنه (غزنین) در افغانستان. گزن نیز مقلوب گنز (گنزك، گنجك، گنجه) می‌باشد، كه نفایس و طرف بسیار داشته و هراكلیوس آنها را بغارت برد.
یاقوت می‌نویسد كه شیز معرب (جیس) است و اهل مراغه و آن نواحی این موضع را «گزن» می‌نامند. و در لفظ (جزنق) نیز نویسد، قصبه آبادی است در آذربایجان، نزدیك مراغه، و در آنجا آثار خرابه‌های عمارت و آتشكده‌ای كه پادشاهان قدیم ایران ساخته بودند دیده شود. بعید نیست كه اصل كلمه جزنق یعنی گزنك همان كلمه گنك و كنزك باشد كه در كتب زرتشتی و یونانی نام شهر و آتشكده معروف آذربایجان بوده است- آنچه تا كنون در این توضیح نقل شده از گفتار آقای دكتر معین است. رك: مزدیسنا، ج 1، ص 319- پایصفحه- و ص 316 و 317- پایصفحه و متن- نیز رك: یاقوت و ابن خردادبه و لسترنج ص 241- 242.
ظاهر عبارت ابن الفقیه این است كه جنزه و شیز دو جایند. رك: متن (ص 286) در دائرة المعارف فارسی گوید: «چیچست (Cicast) اوستائی چئه‌چسته (Castacae)، نام قدیم دریاچه‌ای در ولایت آذربایجان كه بر حسب روایت مزدیسنان، مولد زرتشت در كنار آن بوده است. امروز غالبا این دریاچه را دریاچه اورمیه (رضائیه) كه در زمان حمد اللّه مستوفی ظاهرا به همین نام مشهور بوده است تطبیق می‌كنند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 248
و لفظ خنجست (XanJast) را هم، كه در شاهنامه، به عنوان نام دریایی كه افراسیاب در آن پنهان شد، ذكر شده است تصحیف همین اسم می‌دانند. به موجب روایات مزدیسنان، در عهد كیخسرو، در كنار این دریاچه بتكده‌ای بوده است كه به امر كیخسرو ویران شده و آتشكده آذر گشسب در آنجا به جای آن بنا گشته است.
اكنون یاد آور می‌شوم كه پژوهش و تحقیق درباره همه اعلام اماكن بدین گونه و بلكه از این نیز گسترده‌تر آرزویی بوده كه در آغاز در خیال بود، لیكن این كار بسی از حدود ترجمه و توضیحات و تعلیقات ترجمان به دور بود. و به اندازه كافی وقت و مآخذ نیز در دسترس نبود. اكنون اگر جوینده‌ای را آنچه در این توضیحات آمده است در مواردی مفید افتد موجب خرسندی خاطر خواهد بود.

- ارمنستان‌

______________________________
(185) 129/ 7: سكه- یاقوت گوید: «سكه راه مورد استفاده كاروانهاست كه از آبادیی به آبادیی بروند. و هر گاه در كتابها گویند، از آبادیی تا آبادیی چند سكه است مقصود راه است، مثلا از بغداد تا موصل پنج سكه است، یعنی كسی كه می‌خواهد از بغداد به موصل رود می‌تواند از پنج راه برود. و از برخی نقل كرده‌اند كه سكك البرید كه گویند، مقصود منازل برید است در هر روز. لیكن معنای نخست روشنتر و درستتر است» یاقوت ج 1 ص 38 آنچه مسلم است این است كه معنایی را كه یاقوت اظهر و اصح می‌داند، ابدا نمی‌توان در بسیاری از موارد ابن خردادبه و ابن فقیه و امثال آن، اراده كرد، زیرا مثلا وقتی ابن خردادبه می‌گوید از زنجان تا مراغه یازده سكه است مقصود یازده راه نیست. یا وقتی ابن فقیه می‌گوید: «از پایان قلمرو آذربایجان كه ورثان است تا آغاز قلمرو ارمینیه هشت سكه است» (ص 286 متن) صریح است در تعیین مسافت و اعتبارا نمی‌توان هشت گونه راه دانست. اصولا جغرافی نویسان در تعیین مسافات، تعبیرات گوناگونی دارند، مانند: یوم و مرحله و فرسخ و میل و سكه كه آنها را از اطلاعات محلی یا كاروانسالاران یا دفاتر برید (پستخانه كنونی) می‌گرفته‌اند، و گاه خصوصیات راهها را با عقبه و شعب (با كسر شین و سكون عین) و منزل نیز معین می‌كرده‌اند (رك: مقدسی) مقدسی برای دقت بیشتر حتی در مورد تعیین مسافات، خواننده را توجه می‌دهد كه كلمه «واو» و «ثم» و «او»، كه با نام آبادیها ذكر می‌شود، چه معنایی را می‌رساند. حتی از این دقیقتر این است كه می‌گوید، مرحله شش و هفت فرسخ است و اگر در موردی مرحله بیش از این بود بر روی هاء دو نقطه می‌گذاریم و ... (رك: مقدسی ص 106) پس سكه در اینجا مقدار مسافتی است كه در روزگاران آن مؤلفان مصطلح بوده است، یا معنای اخیری كه یاقوت گفت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 249
خوارزمی می‌گوید: سكه محلی است كه پیكهای آماده در آن منزل می‌كنند (یا- مخانه) از قبیل رباط یا قبه یا خانه یا امثال آن. نیز در مفاتیح العلوم (ذیل برید) گوید: فاصله میان هر دو سكه در حدود دو فرسخ است. مفاتیح العلوم، ص 42. درباره برید، در دائرة المعارف اسلام (به نقل از حواشی برهان قاطع آقای دكتر معین) گوید: برید به فتح اول، ظاهرا اصل آن از كلمه لاتینی‌Veredus گرفته شده، به معنی چارپای، چاپار و اسب چاپار، و سپس به معنای پیك، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی كه بین دو مركز چاپار است اطلاق گردید.
و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ سه میلی، و در ممالك غربی اسلامی چهار فرسنگ سه میلی است. اكنون به دست می‌آید كه سكه (اگر به معنای مسافت باشد) در حدود دو فرسخ است. مگر سخن از بلاد غربی اسلام باشد و تعیین مسافت آنها كه بنا به گفته دائرة المعارف باید آن را چهار فرسخ سه میلی دانست.
______________________________
(186) 130/ 12: قالَ أَ رَأَیْتَ ...- قسمتی است از آغاز آیه 63، سوره 18 «كهف»، همه آیه، قالَ أَ رَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنا إِلَی الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ، وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ، وَ اتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَباً- گفت: آیا دیدی چون نشستیم به سوی سنگ، پس به تحقیق من فراموش كردم ماهی را و نه از یاد برد مرا، آن را، مگر دیو، كه یاد كنم او را، و گرفت راه خود را در دریا، عجبی را». رك:
ابو الفتوح، ج 3، ص 423. مجمع البیان، ج 6، ص 479 به بعد. الدر المنثور، ج 4، ص 238 به بعد. در متن (ص 287) از آغاز آیه كلمه «قال» افتاده است
(187) 131/ 5: مسلحه- با فتح میم و سكون سین و فتح لام. زمخشری گوید: (مقدمة الادب) شمشیر یا نیزه‌داران. مردمان با ساز و برگ نبرد. مردان شمشیر زن. (جمع مسالح ابن الفقیه خود (ص 304 متن چاپی) در شرح مسلحه گوید: «در هر مسلحه‌ای از دویست مرد تا هزار مرد هست.» پس مسلحه یعنی جایگاه سلاحداران جایگاهی كه در آن از دویست تا هزار مرد شمشیردار، یا نیزه‌دار، برای مأموریت ثغری و امثال آن، می‌مانده‌اند.
(188) 133/ 19: سگ ماهیی- عبارت متن (ص 291) چنین است: فبینا هم كذلك اذ بعث اللّه، جل و عز، بقرش سمكة اعظم من التنین»: نسخه بدلی دخویه می‌دهد كه در جای «بقرش»، «تقدس» است. قرش را در «حیوة الحیوان، با كسر قاف و سكون راء ضبط كرده است و گوید: جانوری بزرگ است از جانوران دریا كه كشتیها را از رفتن باز دارد و آنها را براند تا واژگون كند و بشكند. در برخی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 250
معاجم دیگر، قرش را (با همان ضبط دمیری) سك دریایی گفته‌اند كه جانوران را با دندان می‌درد.
ناصر خسرو، ذیل وصف «عیذاب»، گوید: «و در این شهر عیذاب، مردی مرا حكایت كرد كه بر قول او اعتماد داشتم. گفت: وقتی كشتی از این شهر سوی حجاز می‌رفت و شتر می‌بردند به سوی امیر مكه، و من در آن كشتی بودم شتری از آن، بمرد. مردم آن را به دریا انداختند. ماهیی در حال آن را فرو برد، چنانكه یك پای شتر قدری بیرون از دهانش بود. ماهی دیگر آمد و آن ماهی را كه شتر فرو برده بود، فرو برد كه هیچ اثر از آن بر او پدید نبود. و گفت، آن ماهی را «قرش» می‌گویند.» سفرنامه، چاپ دكتر دبیر سیاقی، ص 84
______________________________
(189) 134/ 15: سیاسیكین- در برخی مآخذ، سیاسیجین آمده است و ظاهرا همان سیابجه باشد كه در ص 131 گذشت.
سیابجه (Sayabeja) نام قومی قدیم، از اعقاب سوماتراییهای مهاجر به هند. بر طبق بعضی از مآخذ اسلامی، سیابجه مانند زطها، از مردم سند بودند كه ایرانیان آنها را به اسیری برده بودند و در ارتش ایران به خدمت گماشته بودند. پیش از ظهور اسلام، سیابجه در سواحل خلیج فارس می‌زیستند. سیابجه مردمی سپاهی و دریانورد و با انضباط و خدمتگزارانی با وفا بودند. در سال 36 هجری قمری، نگهبانی بیت المال بصره به آنان واگذار شد. در جزء لشكریان كوفه كه به یاری علی (ع) برخاستند، گروهی از سیابجه و زطها شركت داشتند. دایرة المعارف فارسی، ذیل سیابجه و زطها.
(190) 137/ 16: مساحت- جهشیاری گوید: پیش از انوشیروان، پادشاهان فارس، خراج را بر اساس میوه و غله مقاسمه می‌كردند و حد اكثر یك سوم و حداقل یك ششم می‌گرفتند.
لیكن قباد فرمود تا از زمین بر اساس مساحت و از نخل و درختان دیگر، بر اساس شماره كردن درخت مقاسمه كنند.
رك: الوزراء و الكتاب، ص 4. خزیمه نیز در دبیل و نشوی، مساحت را در مقاسمه خراج رسم كرد.
(191) 138/ 13: شب شعانین- نام یكی از اعیاد نصاری است. در متن (ص 295) الشعانین، و در معالم القربة (ص 41) شعانین (بدون الف و لام و لیكن در هر دو) با شین آمده است. در آثار الباقیه (ص 302 و 308- چاپ لایپزیك و نیز افست بغداد) و البدء و التاریخ (ج 4، ص 47 چاپ پاریس) السعانین با سین ضبط شده
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 251
است. در التفهیم و عجایب المخلوقات محمد طوسی نیز سعانین است. التفهیم گوید: سعانین آخرین یكشنبه است اندر روزه بزرگ ایشان (نصاری) و تفسیر او تسبیح باشد و بدین روز مسیح، علیه السلام، به بیت المقدس اندر آمد بر ماده خری نشسته ...» ص 249 طوسی گوید: «جبل الطیور- كوهی است به رومیه بر آن گنبد، در آن سوراخی كوچك، ایشان را عیدی است. آن روز هزاران هزار مرغ آنجا آیند و سرها در آن سوراخ می‌برند و بیرون می‌آرند. پس یكی سر در كند و بالها را به هم می‌زند و بانگی بكند، دیگر مرغان بگریزند. آن روز را سعانین خوانند و در كتابی دیگر این حكایت خواندم ...». عجایب المخلوقات طوسی، ص 134. و در «فرهنگ فارسی» آقای دكتر معین نیز شعانین آمده است و آن را به سعانین (Saanin) ارجاع داده‌اند و در ذیل این كلمه (سعانین) گویند: «عیدی است ترسایان را كه در روز یكشنبه قبل از عید فصح گیرند.»
______________________________
(192) 138/ 23: مستراث- در اینجا سخن درباره دریاچه خلاط است. لسترنج می‌گوید، «دریاچه وان، یا ارجیش، چنانكه نویسندگان قدیم آن را نام داده‌اند، بالطبع معروفترین دریاچه‌های ارمینیه بود. و در سواحل آن شهرهای اخلاط و ارجیش و وان و وسطان جای داشت. این دریاچه را اصطخری وصف كرده گوید طول آن بیست فرسخ است.
و ماهی كوچكی از آن صید می‌شود موسوم به ماهی طریخ (یك نوع ماهی كه هنوز هم به فراوانی از آن دریاچه صید می‌شود) كه آن را نمك می‌زدند و به بلاد بین- النهرین، بلكه اقصی بلاد خراسان می‌فرستادند. زیرا یاقوت در قرن هفتم گوید، خود او در بلخ مقداری از این ماهی نمك زده را خریده است. آب این دریاچه از بزرگترین نهرهای ارمینیه به شمار می‌آمد. سرزمینهای ص 198. نیز: ارمینیه همچنین به داشتن كمربند و لحافهای بسیار و فرش و جاجیم و چادر و مخده و انجیر و شاه بلوط و یك نوع ماهی كه به آن طریخ می‌گفتند، و چنانكه گفتیم از دریاچه وان صید می‌شد، شهرت داشت. ص 198- 199. پس ماهی دریاچه خلاط
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 252
همان طریخ است كه ماهی خردی بوده است و نمك می‌زده‌اند. اما مقصود از كلمه «مستراث» در متن به خوبی روشن نیست. آیا كلمه تصحیف است؟ آیا صحیح است و استعمال خاصی است؟ چون در كتب حیوان شناسی قدیم نیز اثری از این كلمه نیست. آیا همان اسم مفعول است از استرثته (ای استبطأته) و به معنای كند حركت است و نوعی ماهی است، یا چنانكه ظاهرا از سخن دخویه دستگیر می‌شود، دیر شكار است؟
متأسفانه در نسخه عكسی نیز این قسمت نیست تا بتوان از آن روشنیی گرفت.
______________________________
(193) 139/ 10: استور- در الحیوان جاحظ (ج 3 ص 259) اسبور ضبط شده است. دخویه نیز چند نسخه بدل داده است. و در عجائب المخلوقات (ص 116) از آن بحث شده است. عبد السلام محمد هارون، در تعلیقات الحیوان جاحظ (ص 259) می‌گوید:
من ضبط درست آن را نیافتم، زیرا از الفاظی نیست كه در فرهنگ‌های مشهور آمده باشد. البته نوع آن را تعیین می‌كند.
(194) 139/ 10: جراف- حیوة الحیوان می‌گوید: الجواف با ضم [جیم] و تخفیف [واو] نوعی ماهی است. بدان جوفی نیز گویند. قاموس گوید: جواف بر وزن غراب. رك:
الحیوان جاحظ، ج 3، ص 259. پایصفحه. در متن جاحظ نیز جواف (با واو) ضبط شده است. در عجایب گوید چون اسبور است. در مخصص، جزء 10 ص 20، جوفی است. جوالیقی گوید: «جوفی و جوفیاء، نوعی ماهی است و فكر می‌كنم این دو كلمه، معرب‌اند».
(195) 139/ 10: برستوج- در قاموس گوید: معرب برشتوك است- بر وزن سقنقور- و نوعی ماهی دریایی است. محمد عبد السلام هارون می‌گوید: معرب پرستوك فارسی است و شاید بدان جهت این ماهی را نیز پرستوك گفته‌اند كه مانند پرستو كه از پرندگان مهاجر است، آن نیز مهاجر است. آنگاه از صاحب عجایب المخلوقات نقل می‌كند كه او گفته است، حال این ماهی مانند حالی پرستوها و دیگر پرندگان است و پیوسته از جایی به جایی می‌رود. رك: عجایب ص 114، و الحیوان ج 3 ص 259- 260، و ج 4، ص 101 (قواطع السمك)، و ج 6، ص 441. عرب پرستو را خطاف (با فتح خاء و تشدید طاء) گوید. و خطاف را نیز بر نوعی ماهی اطلاق كرده‌اند. ابو حامد اندلسی گوید: خطاف ماهیی است در دریای سبته كه دو بال سیاه بر پشت دارد. از آب بیرون می‌آید و در هوا می‌پرد سپس به دریا باز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 253
می‌گردد. رك: حیوة الحیوان- ذیل خطاف.
______________________________
(196) 139/ 20: طوفان و لنگرگاه- در اینجا عبارت متن چاپی ابن فقیه (از س 13 ص 296 تا س 2 ص 297) مغشوش و مغلوط است. در سطر 1 ص 297 كلمه «الكتب» با فتح كاف و نون، و در سطر 2 همین صفحه كلمه «المكا» با فتح میم بر وزن صفا، ذكر شده است، كه ابدا درست نیست. ما در آغاز به گمان صحت ضبط متن چاپی و نوعی اعتماد به چاپ مستشرق فاضل دخویه، این ضبط را درست پنداشتیم و بس وقت تلف ساختیم، و در معاجم و متون قدیم و رسائل منثور و منظوم علم البحر از ابن ماجد و دیگران در پی آنها گشتیم، در لغات به معانیی می‌رسیدیم كه ابدا مناسب مقام نبود. سر انجام هنگام جستجو درباره برستوج و جواف در كتاب الحیوان جاحظ به این مطلب بر خوردیم، و معلوم شد كه ابن فقیه، عبارت جاحظ را با اندك تصرفی آورده است و سپس (لا بد از ناسخان) چنین تصحیف دشواریابی در این دو كلمه روی داده است. اما «الكتب» بنا بر ظاهر الحیوان (ج 3، ص 262 س 10) الخب (با كسر خاء و تشدید با) است، و بنا به توضیح محشی به معنای خیزاب گرفتن و توفانی شدن دریاست. اما «المكا»، مكلا است بر وزن «مكرر» و به معنای لنگرگاه است بنا بر این ترجمه را بر اساس ضبط صحیح كلمه آوردیم. در مورد بقیه عبارت كه گفته شد مغشوش است، بدان روی است كه نسبت به اصل مطلب- كه ظاهرا از جاحظ است- سقط و اعتراض (چنانكه در پاورقی یاد آور شدیم) دارد. و محل‌هایی كه مسافتشان را تعیین می‌كند كاملا ذكر نشده است. نیز می‌گوید: و انما غلط الناس (296) و در جاحظ است كه و انما غلط ناس (ج 3 ص 262) نیز در صفحه 297 متن (س 2) در كلمه «قسمة الزنج» احتمال تصحیف است كه مثلا جهة الزنج یا الی جهة الزنج بوده است.
اكنون برای تكمیل و تعدیل عبارت مؤلف باید رجوع كرد به الحیوان، عنوانهای (مجی‌ء قواطع السمك الی البصرة) و (بعد بلاد الزنج و الصین عن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 254
البصرة) و (البرستوج) ج 3 ص 261- 263. بد نیست متذكر باشیم كه مؤلف خود، الخب را، در فصل «القول فی البحار و عجائب ما فیها» (ص 13) ذكر كرده و در تعریف آن گفته است،: و هی اخبث الریاح، یعنی بدترین باد دریایی است. لیكن ما بعدا به آن بر خوردیم. جا داشت كه دخویه، كه از آغاز كتاب، اشراف داشته متوجه آن می‌شد و الكتب. ضبط نمی‌كرد. و معلوم است كه در سیاق الكتب و المكا، ذهن به الخب و المكلأ راه نمی‌یابد و گمراه می‌شود.
______________________________
(197) 140/ 14: خلنج- (XalanJ) نام یكی از درختچه‌های پیوسته سبز بر قدیم. خلنج معمولی برگهای كوچك فلس مانند روی هم افتاده دارد و شاخه‌های فراوان كه به عنوان جاروب از آنها استفاده می‌شود. نام خلنج به اجناس مختلف گیاهان نوع (Erica) كه بستگی نزدیك با خلنج واقعی دارند نیز اطلاق می‌شود، مثلا: ورسك. دایرة المعارف فارسی.
(198) 140/ 18: و خراج مقرر- عبارت متن (ص 297): «و تقریر ارمینیه» است. دخویه (ص‌xl ) گوید: یعنی مالیات (خراج ثابت به اقساط.
(199) 141/ 8: إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ ...- آنچه در متن (ص 298) آورده شده است، آیه‌های 83 و 84 و 85 و قسمتی از آیه 86 و قسمتی از آیه 94 سوره 18 «كهف» است.
مؤلف پس از این، در همین جا قسمتهای دیگری از این آیات را آورده است. ما در اینجا تمام آیات 86- 94، و سپس ترجمه آنها را، كه شرح قرآن كریم است در مورد ذو القرنین، و هم اكنون گفتگوی متن نیز در همین است: در اینجا می‌آوریم:
حَتَّی إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ، وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً، قُلْنا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْناً. قالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ، ثُمَّ یُرَدُّ إِلی رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً. وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُ جَزاءً الْحُسْنی، وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا یُسْراً. ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً. حَتَّی إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلی قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً. كَذلِكَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَیْهِ خُبْراً. ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً. حَتَّی إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَكادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلًا. قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ، فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا. قالَ ما مَكَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ، فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً. آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ، حَتَّی إِذا ساوی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا، حَتَّی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 255
إِذا جَعَلَهُ ناراً. قالَ آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْراً. فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً. قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّی، فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا.
- تا آنكه رسید به آنجا كه آفتاب فرو شود، آفتاب را یافت كه در چشمه گرم فرو شد، و نزدیك آن چشمه مردمانی یافت. ما گفتیم: ای ذو القرنین یا آنكه عذاب كنی، یا آنكه در ایشان كاری بر دست گیری، آن یا آن. ذو القرنین گفت: اما آن كس كه كافرست، آری عذاب كنیم ما او را، آنگه او را با خداوند وی برند تا عذاب كند وی را عذابی سختر و منكرتر. و اما آن كس كه بگرود و خدای را، جل جلاله، كار نیك كند، او راست پاداش نیكویی، و از كار خویش نیكویی كنیم با او. آنگه بر پی چاره ایستاد و توان جست، تا آنگه كه به آنجای رسید كه آفتاب می‌برآمد، آفتاب را چنان یافت كه بر می‌آمد و بر می‌تافت بر گروهی كه میان ایشان و میان آفتاب هیچ پوشش نبود. چنان كه اهل مغرب بودند، در كفر، و ما دانا به هر چه با اوست و آن اوست و به اوست به آگاهی و دانش خویش. پس آنگه بر پی چاره جستن ایستاد. تا آنگه كه رسید میان دو او زار آن دو كوه، جز از آن دو گروه [كه به مشرق و مغرب یافته بود] گروهی یافت كه هیچ نكامستندی كه سخن هیچ دریافتندی.
آن قوم گفتند: ای ذو القرنین این یأجوج و مأجوج تباهی كنند در زمین، ترا ضریبه‌ای سازیم و خراجی نهیم بر آن، تا میان ما و میان ایشان دیواری سازی.
جواب داد ذو القرنین و گفت: آن دسترس و توان كه اللّه تعالی مرا داد، این كار را، آن بهتر از خراج شما، شما مرا به نیروی تن یاری دهید، تا میان شما و میان ایشان دیواری بر هم نهم. مرا خایها آهن و پولاد دهید، تا آنگه كه از زمین تا سر كوه هموار كرد راست به خایه آهن و پولاد برهم، گفت: دموزنها سازید برین دیوار و آن را آتش كنید، تا آن را آتشی كرد آهن گداخته سرخ، گفت:
مس گداخته دهید مرا تا برین ریزم. نمی‌توانند كه بر سر دیوار آیند و نمی‌توانند آن را بسنبند . گفت ذو القرنین: این دیوار بخشایشی است بر شما از خداوند من، چون هنگام آید كه خداوند من خواسته است، این دیوار را پست كند و نیست و تباه و خرد، و آن بوده است در كار خداوند من، براستی كه خواهد بود».
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 256
ترجمه از كشف الاسرار، رك ج 5، ص 730- 732، مجمع البیان، ج 6 ص 488 به بعد.
در جهان نامه گوید: این را نیز ردم یأجوج خوانند. رك: ص 110- 112.
ردم (ردما) در قرآن كریم نیز آمده چنانكه در آیات مزبور دیده شد. لسان التنزیل گوید: ردما حاجزی استوار. و قیل: دیواری بر آورده. من الردم، یعنی رخنه بر آوردن. رك: ص 140
______________________________
(200) 142/ 17: و خراجی نهیم بر آن- رك: توضیح پیش.
(201) 145/ 14: چونان سر مار- یاقوت، این قصه را با این شروع: «و ذكر بقراط الحكیم الیونانی فی كتاب الثراء» نقل كرده است. كه البته بقراط همان بقراطیس است و در آخر داستان چنین است: «... یتشعب من عنقه ستة اعناق، طول كل عنق منها عشرون ذراعا، فی كل عنق رأس كرأس الحیة.» سپس می‌گوید: «قلت:
هذه صفة فاسدة لانه قال اولا رأس كرأس الانسان، ثم قال ستة رؤوس كرؤوس الحیة.
و قد نقلته كما وجدته و لكن تركه اولی» البته روشن است كه (صرف نظر از صحت یا سقم آن) منافاتی در آن نیست، چه در نقل ابن فقیه (ص 301) و چه نقل خود یاقوت، (ذیل سعد). زیرا می‌گوید سری داشت چون انسان و سپس از گردن او شش گردن دیگر جدا می‌شد و بر هر یك از آنها سری بود چون سر مار.

- طبرستان‌

(202) 146/ 1: آنجا را طبرستان گفتند- طبرستان (با فتح اول و دوم و كسر سوم)، از طبر+ ستان (پسوند مكان)، لغة ناحیه طبر (تپور) ها. یاقوت گوید: طبرستان در بلاد، به مازندران معروف است. و من نمی‌دانم از چه تاریخ به نام مازندران نامیده شده است، زیرا این نام را در كتب قدیم نیافتیم و فقط از مردم طبرستان كلمه مازندران را شنیده‌ام و شك نیست كه مفهوم هر دو لفظ یكی است. بلاد طبرستان مجاور گیلان و دیلمان و واقع بین ری و قومس (قومش) و دریا (بحر خزر) و شهرهای دیلم و گیلان است. رك: یاقوت. طبرستان را مورخان عرب به مازندران اطلاق كرده‌اند. نام قدم این ایالت‌Tapuristan است. و این نام را در- سكه‌های اسپهبدان (اخلاف ساسانیان) با حروف پهلوی و همچنین در مسكوكات حكام عرب آن ناحیه (كه از جانب خلفای بغداد حكومت یافته‌اند) می‌بینیم. چینیان آن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 257
راTho -Pa -sse -tan یاTho -pa -sa -tan خوانده‌اند. تپورستان، مركب است از: تپور (نام قوم)+ ستان، و لغة یعنی كشور تپورها. تپورها مانند «كسپ» ها و «مرد» ها از اقوام ما قبل آریایی هستند. این قوم در طی قرون از طرف ایرانیان مهاجم به سوی نواحی كوهستانی دریای خزر رانده شده‌اند. و بعدها فرهنگ و آیین ایرانی را پذیرفتند. رك: برهان- حاشیه، ذیل طبر و مآخذ آن.
مازندران- با فتح سوم و پنجم، مخف آن، مازندر است. در اوستاmazainya دارمستتر در كلمه مازندران (و مازندر) جزو دوم «در» (- تر) را علامت تفضیل می‌پندارد (Mazana -tara) قس: شوش و شوشتر «دارمستتر زند اوستاII ، 373 ح 32». اما فرضیه نولدكه، بیشتر محتمل است كه گویدMazan -dar (در و دروازه مازن‌Mazan ) موضع مخصوصی كه از دیگر بخش‌های ناحیه‌ای كه موسوم به‌Tapuristan (طبرستان) بود، مشخص و ممتاز بوده است. رك: برهان- حاشیه، ذیل مازندر.
نیز نظر نولدكه، با وجه، تسمیه‌ای كه در كتب و مآخذ جغرافیایی در مورد باب- الابواب آمده است، از جهاتی نزدیك است.
نزهه (191 به بعد) در وصف كوه البرز گوید: و چون به میان حمص و دمشق رسد لبنان خوانند، و چون به وسط مكه و مدینه رسد، عرج (با فتح عین و سكون راء) گویند و طوف (ظ: طرف) شرقیش كه با جبال اران و آذربایجان پیوسته قفق خوانند. و چون به حدود عراق و گیلان رسد طرقل در كوه خوانند، و چون به وسط قومس و مازندران رسد موز خوانند، و مازندران در اصل موز اندرون بوده» لسترنج می‌گوید: كلمه طبر در زبان بومی به معنی كوه و بنا بر این طبرستان به معنی ناحیه كوهستانی است. ظاهرا از قرن هفتم، تقریبا مصادف با زمان فتنه مغول، اسم طبرستان از استعمال افتاد و كلمه مازندران جای آن را گرفت. بسیاری از اوقات اسم مازندران عمومیتی پیدا كرده بر ایالت مجاور، یعنی گرگان نیز اطلاق شده است. سرزمینها 393- 394
______________________________
(203) 147/ 9: شهر (مركزی)- این تعبیر را ما در جای قصبه حدود و اصطخری (ترجمه)، و دار الملك مستوفی و كرسی سرزمینها گذاشتیم. ابن فقیه «مدینه» را به دو معنی به كار برده است. الف: كرسی و دار الملك. ب: مطلق شهر و شهرستان. مثلا گوید:
و مدینة طبرستان آمل (ص 302) سپس گوید: و هی اكبر مدنها. كه معلوم است در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 258
اول، مقصود كرسی و دار الملك است و دوم مطلق شهر، و فقط تفاوت به جمع و افراد است. ما در ترجمه از قصبه كه در حدود و اصطخری آمده است گذشتیم، زیرا در استعمالات خود ابن فقیه در مواردی مشتركا آمده است. كرسی و دار الملك را نیز نپسندیدیم. یعقوبی نیز «مدینه» و گاه «مدینة ... العظمی» به كار برده است. نیز ابن رسته. مقدسی (در متن عربی)، «قصبة» به كار برده است. مثلا:
«و طابران قصبة طوس». رك: ص 24. گاه نیز كلمه «مصر» را در این معنی استعمال كرده است: «الاهواز، مصر خوزستان» رك: ص 25. ناصر خسرو نیز قصبه گوید رك: سفرنامه ص 7. مقدسی مصر را به معنای اقلیم یا خوره نیز به كار برده است. چنانكه در باره دیلمان زیر عنوان: «اقلیم الدیلم» گوید: «هذا اقلیم القز و الصوف ... كثیر الامطار، مستقیم الاسعار، مصر ظریف ...» رك: ص 353. گر چه «شهر مركزی» با التزام اجمالی این ترجمه به روش پیشین مناسب نخواهد بود. و یكی از همان تعابیر بهتر بود
______________________________
(204) 150/ 5: در سینه دشمن- عبارت متن (ص 305): «و علی حد من حدود الدیلم مدینة یقال لها شالوش فی نحر العدو و فیها منبر و ...» ممكن است تصحیف و تحریف یافته و كلمه دیگری در جای نحر العدو- سینه دشمن بوده است. و شاید به این مناسبت كه حالت دفاعی و دژگونه داشته است. و آیا بین این تعییر و این گفته لسترنج ص 399 (كه حاصل گفتار مآخذ قدیم است): «دژ عظیم طاق در مرز دیلم، كه هنگام هجوم سپاهیان منصور خلیفه عباسی به آن حدود آخرین پناهگاه سپهبد طبرستان قرار گرفت باید در همین ناحیه رویان واقع باشد» ارتباطی می‌توان تصور كرد. از نسخه عكسی (ورق 151 آ و ب) چنین استفاده می‌شود كه این آبادی غیر از شالوس است و این كه در نحر العدو- سینه دشمن قرار دارد نامش مالوس (ظ: سالوس) است. این تعبیر «نحر العدو» در دیگر مآخذ نیست.
(205) 153/ 1 بغلیه وافیه- بغلیه را نیز وافیه گویند. و آن منسوب است به رأس البغل كه ضراب مشهوری بوده است. ضبط كلمه با فتح باء و سكون غین است. برخی گویند با فتح باء و فتح غین و تشدید لام است و منسوب است به شهری نزدیك حله در عراق، لیكن اول درست‌تر است. و اندازه آن را یك كف دست در حالی كه ابهام بسته باشد گفته‌اند.
درهم شرعی اندكی از آن كمتر است.
ابن درید گوید درهم وافی همان بغلی است (با سكون غین) و منسوب است به رأس البغل. خلیفه دوم آن را با سكه كسری زد و وزن آن هشت دانگ است. درباره درهم بغلی و وافی در مجمع البحرین (ماده بغل) و الجمهره ابن درید و الذكری (شهید اول) و حیوة الحیوان دمیری و سرائر ابن ادریس حلی و شرایع الاسلام، ص 41،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 259
و الاوزان و المقادیر، ص 28، و مفاتیح العلوم، ص 74 و مصباح فیومی نیز سخن گفته شده است. نیز برهان قاطع و حاشیه و لغات دیگر و رك: صفحات 42 و 73- 74 و 111- 113 و 144، از كتاب «العقد المنیر فی تحقیق ما یتعلق بالدراهم و الدنانیر» وافیه را «السود الوافیه» نیز گویند. العقد المنیر ص 144
______________________________
(206) 157/ 8: معتقدان به شمشیر- مقصود شیعه زیدیه است. زیدیه پس از امام چهارم «علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام» به امامت فرزند دیگر آن امام، یعنی زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب قایل‌اند و در امامت گویند: هر فاطمی عالم زاهد شجاع سخی و قادر بر جنگ در راه حق كه برای مطالبه حق قیام به سیف كند می‌تواند امام باشد. بیان الادیان 518- 519 المقالات و الفرق سعد بن عبد اللّه اشعری، و اوائل المقالات شیخ مفید 7- 8 و تبصرة العوام 181 به بعد- چاپ عباس اقبال- و الشیعة بین الاشاعرة و المعتزلة 73 به بعد، و سایر كتب معتمد ملل و نحل.
باید دانست كه مذهب تشیع اثنا عشری نیز، مذهبی است آفتاب گرفته و عصیانگرای و خاستن آموز و ناشكیبا بر هر ظلمی و مظلمه‌ای و ذلتی. و بلكه آنچه در روحیه زید (امام زیدیان) بود از همین تعلیمات بود و از الهام گرفتن از جد (امام حسین بن علی «ع») و تربیت دامان پدر (امام چهارم زین العابدین علی بن الحسین «ع») و مكتب برادر (امام پنجم محمد بن علی باقر «ع») بود. از روایاتی كه از امام صادق «ع» در توثیق زید، و از امام كاظم موسی بن جعفر «ع» در تكریم و تعظیم حسین بن علی بن الحسن ...
(قائم و شهید فخ) رسیده است به خوبی این موضوع آشكار است. نیز اصول تعالیم سیاسی شیعه چنین است كه از قیام بانوی اكرم حضرت زهرا «س» در مسجد مدینه می‌آغازد، و همینگونه ابو ذر غفاری، تا حجر بن عدی و ... و عاشورا ... و فقهای شهید و ...
تا .... رك: صفحات مختلف مجلدات الغدیر، اعیان الشیعه، فاطمة الزهراء وتر فی غمد، شهداء الفضیله، الجمعیات السریة و الحركات الهدامة، الشیعة و الحاكمون، بطل فخ، الامام علی صوت العدالة الانسانیه- (فصل مع الثائرین)، عشرة ثورات فی الاسلام- (فصل نهضة التوابین)، سرود جهشها- (فصل فلسفه شورشهای شیعه) و تواریخ عاشورا و سایر تواریخ شیعه تا این روزگار ... و سخن و هدف همه، یكی بوده و هست:
تمهید «حكومت اسلامی» و تهدیم هر ضد، یا اضداد آن
(207) 158/ 1: زوراء- در كتب جغرافیای قدیم، منظور از زوراء (هنگامی كه به طور اطلاق گفته شود) بغداد است. مؤلف منتخب التواریخ، در باب چهاردهم این كتاب، روایتی در نكوهش سكنی در تهران، از مفضل نقل كرده است كه در آن روایت، تهران «دار الزوراء» نامیده شده است.
«قال الصادق، علیه السلام،: یا مفضل! أ تدری
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 260
اینما وقعت الزوراء؟ قلت: اللّه و حجته اعلم. قال: اعلم یا مفضل، ان فی حوالی الری جبلا اسود، ابتنی فی ذیله بلدة تسمی بالطهران و هی دار الزوراء ...»
شاید، بنا بر احتمال بعضی، بغداد را از آن جهت كه محل آمد و شد جمعیتهای بسیاری بوده است زوراء گفته‌اند از ماده زیارت. و همینطور طهران را، بنا بر این، استعمال كلمه، وصفی است نه اسمی.
نیز در باب چهاردهم منتخب التواریخ از بحار، از غیبت نعمانی، روایت دیگری نقل می‌كند كه: «ان القائم من ولد علی (ع) له غیبة كغیبة یوسف و رجعة كرجعة عیسی بن مریم، ثم یظهر بعد غیبة مع طلوع النجم الآخر و خراب الزوراء و هی الری، الروایة» رك: منتخب التواریخ، تألیف حاج محمد هاشم خراسانی، چاپ كتابفروشی اسلامیه تهران، 1337 ش، صفحه 875
در شرح دیوان ابن فارض، ذیل این مطلع او:
ارج النسیم سری من الزوراءسحرا فاحیی میت الاحیاء
گوید: زوراء نام بغداد است و نیز نام دجله و نیز نام موضعی در مدینه، به نزدیكی مسجد پیامبر (ص). رك: ج 2 ص 13. لیكن ظاهرا مراد از زوراء در متن (312) ری است و حوالی ری.
______________________________
(208) 160/ 7: [مرغ] كلوا- عبارت متن (ص 313 س 21) چنین است:
«و كنوا بطبرستان». در تعلیقات دخویه، چیزی در این باب كه روشنگر باشد نیست و چنین معلوم می‌شود كه وی این كلمه را فعل پنداشته است. اما به مدد نسخه عكسی (ورق 156 آ) پیداست كه این كلمه، نام مرغی است. نسخه می‌گوید:
«و قال علی بن ربن كاتب المازیار: بطبرستان طائر یسمونه «كلوا» یظهر ایام الربیع» درباره این مرغ و اینكه در طبرستان است، در دمیری سخن گفته شده است. نیز دمیری و یاقوت، افسانه این مرغ و رفتارش را با گنجشكان آورده‌اند. یاقوت نیز- چون نسخه عكسی- داستان این مرغ را از كاتب مازیار، علی بن ربن، نقل كرده اما نام آن را «ككم» ضبط كرده است. گوید: «و قال علی بن ربن الطبری، كاتب المازیار، و كان حكیما فاضلا ... كان فی طبرستان طائر یسمونه ككم، یظهر ایام الربیع ...»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 261
رك: ذیل طبرستان.
دمیری درباره این مرغ گوید: «پرنده‌ای است در طبرستان، نیكو و رنگارنگ و دارای دو چشمی بس زیبا ...» یاقوت گوید: «به اندازه فاخته است و دمش چون دم طوطی است و چنگالش چنگین». به هر حال «كنوا» در متن چاپی دخویه صحیح به نظر نمی‌رسد و ظاهرا تصحیف است. باء در «بطبرستان» ظرفیه است و كنوا تصحیف نام همان مرغ (كلوا) چنانكه در نسخه عكسی و دیگر مآخذ هست.
درباره نام این مرغ، در مآخذ، صور و احتمالات بسیاری آمده است: كلواء، ككم، كوكو، كنكر، هو هو، قیقوبه، قیقب، تكوك، طكوك، وقواق، وقوق، قوقل، طاطوی، مقوقس، كلاكم، ككو، ككر، ككوا، كركر. رك: حیوة الحیوان، معجم الحیوان، ص 77- 79، المقتطف، سال 37، ص 658، مقاله امین معلوف. برخی از صور مذكور، ضبطهای مختلف نسخ خطی است. باید دانست كه بنا بر احتمالی كه یكی از دوستان فاضل ابراز كرد، ممكن است الف كلوا جزء كلمه نباشد و علامتی باشد در رسم الخط اسلاف.
______________________________
(209) 161/ 2: دغفل- با فتح دو سكون غ و فتح ف، (م 65 ه. ق)، نامش حجر بن حارث كنانی بود و دغفل لقب وی. گویند دغفل ذهلی نسب شناس، همان دغفل بن حنظله سد و سی است. رك: الفهرست ص 131- 132 چاپ رحمانیه مصر. دغفل در نسب دانی ضرب المثل بود و در سخنوری و حافظه كس چون او ندیده است، او نجوم نیز می‌دانست. رك: میزان الاعتدال، ج 1 ص 328. المحبر، ص 478 و الكامل ابن اثیر (چاپ 1387) ج 2 ص 333 و ج 4 ص 159 و الاعلام، ج 3 ص 18- 19
(210) 161/ 5: هیاطله- مفاتیح العلوم گوید: هیاطله گروهی از مردم بودند كه شوكتی داشتند.
تركان خلنج و گنجه از باقیماندگان ایشان‌اند. رك: چاپ 1342 ص 73. در حاشیه برهان قاطع گوید: «صحیح این كلمه هپتال‌Heptal است كه باید در فارسی و عربی هبتال و هبطال، و جمع آن در عربی هباطله شود. و در رسم الخط عربی به غلط آن را هیطال و هیاطله نوشتند و خواندند». لیكن ممكن است غلط نباشد، بلكه نوعی تعریب باشد، دقت شود.
(211) 162/ 6: با خلق و خوی نصاری- فیلیپ حتی، در تاریخ عرب، از همین جای ابن فقیه، مطلبی نقل كرده است، در مورد مردم جزیره، كه سخت اشتباه كرده و عبارت ساده ابن فقیه را فهم نكرده است، چنانكه در موارد چندی دیگر، از جمله درباره اساس تشیع و جریانهای سیاسی و اجتماعی تاریخ زندگانی امام حسن مجتبی، علیه السلام،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 262
دچار اشتباهاتی سخیف شده، و عباراتی بی‌خود نوشته، و مطالبی دور از مآخذ و نصوص تاریخ آورده است. و استنباطاتی غلط عرضه داشته است. متأسفانه مترجمان فارسی این گونه كتب نیز، در این موارد، هیچ پا نوشتی نمی‌افزایند، گویی این مترجمان، هیچ تعهدی و مسئولیتی نشناسند؟!- در نوع كتب مستشرقین نیز (مخصوصا مبشران و كشیشان) و از جمله دائرة المعارف الاسلامیه، در این گونه مسائل، همینسان اشتباهاتی و بلكه اعمال غرضهایی روی داده است، كه به هر بابت، جنایت به علم و تاریخ و ارزشهای بشری است، و میراننده روح حماسه است در نسلها، و به هیچ گونه قابل چشم پوشی و اغماض نیست. از باب نمونه، شرح حال امام حسن مجتبی علیه السلام، در دائرة المعارف الاسلامیه، با كتاب «صلح الحسن»- تألیف علامه شیخ راضی آل یاسین- مقایسه شود، یا نوشته همین مؤلف سبك نویس، در مورد امام مجتبی، با كتاب «حیاة الامام الحسن»- تألیف باقر شریف القرشی- یا آنچه درباره مبدأ تشیع، این گونه كسان، گفته‌اند، با «الغدیر» و «عبقات الانوار» و «المراجعات» و «اصل الشیعة و اصولها» «عبد اللّه بن سبا» و ...
______________________________
(212) 164/ 12: ثمامه- (م 213) ابو معن ثمامة بن اشرس نمیری. از بزرگان معتزله و یكی از فصیحان و بلیغان روزگار بود. با رشید و مأمون پیوستگی داشت. مأمون وزیری خود به او داد و او نپذیرفت. جاحظ خوش بیانی و بلاغتش را ستوده است. مؤلفان از او نوادر و ظرایفی نقل كرده‌اند. ثمامه داری آرای خاصی بود و پیروانش را ثمامیه گویند.
رك: الاعلام، ج 2 ص 86 و خطط، ج 2 ص 347 و لسان المیزان، ج 2 ص 83 و میزان الاعتدال، ج 1 ص 173، و البیان و التبیین، ج 1 ص 61.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 263
______________________________
(213) 168/ 12: آمیخته با جان- در اینجا عبارت متن (ص 319 س 3 و 4) اندكی مغشوش و چه بسا مغلوط است. عبارت این است: «و تسمی مرو الشاهجان لانها كانت للملك خاصة و الشاه الملك و الجان النفس. فقیل تلك مزح الروح».
جمله آخر: «فقیل تلك مزح الروح» ظاهرا نادرست است. در جای «مزح» در نسخه بدل و نیز نسخه عكسی «مزج» آمده است. یكی از دوستان دانشمند احتمال داد كه در جای تلك، ملك باشد، یعنی فقیل ملك مزج الروح، و مزج با جیم. ترجمه ما بر اساس این احتمال است، زیرا احتمالات دیگر بعیدتر است. در نسخه عكسی (ورق 161 ب) كلمه تلك را ندارد.
اما در مورد این كلمه باید به یاد داشت كه جان معرب گان است كه به معنای لایق و سزاوار است و پسوند نسبت و لیاقت است. و شاهجان معرب شاهگان است. منسوب به شاه و لایق او. و شایگان نیز همان است، مانند راهگان و رایگان. یعنی منسوب به راه و چیزی كه در راه یابند. رك: برهان- حاشیه، ذیل گان.
(214) 169/ 16: توانگران مرو- عبارت شعر (ص 320): «میاسیر مرو» است. میاسیر جمع میسور است، پس ترجمه آن به توانگران بی‌معونه‌ای نیست.
(215) 169/ 25: با رنگ- دخویه [ص‌XVI ] گوید: وصف جنس خوبی از خربوزه است كه در مرو بوده است و در خوارزم. در لطایف ثعالبی با رنج است كه بدون شك همان با رنگ [و تعریب آن] است، ابن بیطار این نوع را بطیخ مأمونی گفته است. رك: الجامع، ج 1، ص 98 به بعد.
(216) 171/ 7: و طالقان- آقای دكتر فیاض، در تعلیق بر این عبارت بیهقی: «گفت بدان وقت كه امیر سبكتگین، رضی الله عنه، بست بگرفت و بایتوزیان بر افتادند، زعیمی بود به ناحیت طالقان، وی را احمد بو عمرو گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر ...» می‌گوید:
«در حاشیه مربوط به این كلمه نوشته شده بود كه به مناسبت مقام اینجا باید نام محلی باشد از توابع بست، غیر از آن طالقان دیگر كه از توابع جوزجان است. نگارنده پس از آن بر خوردم به اینكه مقدسی نیز جزء توابع بست شهری
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 264
به نام طالقان ذكر می‌كند (احسن التقاسیم ص 397) و بدین طریق، حدس مزبور تأیید می‌شود. اگر صحیح این كلمه طالقان باشد، باید گفت، طالقان چهارمی بر طالقانهای سه‌گانه (طالقان عراق، اصفهان و جوزجان) افزوده می‌شود.
تتبع كنندگان جغرافی قدیم را باید توجه باشد كه كلمه دیگری هست قابل التباس با طالقان، و آن «طایقان» است، قریه‌ای در بلخ، كما فی «معجم البلدان».
تاریخ بیهقی، ص 697 در داستان بهرام چوبین نیز، از ترجمه طبری، چنین آمده است: «... و او (هرمز) بلخ بگذاشت و به خراسان آمد و به طالقان، و از آنجا به حد هرات و باد غیس آمد.»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 300

یاد آوری و استدراك‌

در این قسمت از كتاب «مختصر البلدان» (ص 192- 310، چاپ دخویه) نزدیك به 350 بیت آمده است، كه در این ترجمه، آن ابیات نیز گردانیده شد، بدون آوردن متن اشعار. در آغاز منظور چنان بود كه متون اشعار، یكجا، در این پایان آورده شود، با اعراب صحیح و دقیق. لیكن سرعت در آماده كردن كتاب (كه هم اكنون پیش آمد) این فرصت را از دست گرفت.
ما در راه ترجمه- گاه گاه- به سهوهایی (صرفی، نحوی، لغوی، عروضی) بر می‌خوردیم كه مستشرق فاضل دخویه، بدانها دچار شده بود. (از این رو، ترجمه گاه بر اساس ضبط و اعرابی است كه صحیح یا انسب دانسته شده است). نیز ضمن ضبط اعراب دقیق اشعار، به چندین مورد دیگر برخوردیم كه در پا نوشت متون اشعار یا كرده بودیم و هم به مواردی نیازمند استدراك.
اما بدینسان ما دیگر با خواننده در تمام نیستیم، تا آنچه را كه می‌اندیشیدم گفتنش لازم یا مناسب است، باز گوییم، بدین گونه در این فرصت، چند نكته ذیل را یاد می‌كنیم:
______________________________
(217) 1- ص 27 س 22 و 23: در گردانیده این بیت بحتری، كلمه «مرغی» در برابر «جوب» بیجاست.
این بیت به گونه‌هایی دیگر نیز ترجمه شده است. بنا بر توضیحی كه در المجانی آمده است- كه یاد شد- ترجمه بیت چنین خواهد بود: «گویی ایوان كسری، با بنای شگفت‌انگیز خود، سپری است در كنار مردی خشن اندام كانا».
(218) 2- ص 328 س 24: «بر بلند جایگاهی» باید چنین باشد، «بر پیش سرایی»
(219) 3- ص 29 س 3: «جنگاوری ایستاده است» باید چنین باشد: «پیادگانی ایستاده‌اند»- (رجل، در متن، جمع راجل است چون ركب و راكب).
(220) 4- ص 32 س 18: «حالی كه سگها كمینشان كرده‌اند»، باید جنین باشد: «حالی كه سگها گرداگرد آنها در می‌آمدند تا به دامگاه آیند».
(221) 5- ص 33 س 11: «هر چیزی را كه به اندازه صورتگری كند»، باید چنین باشد: «هر چیزی را آن هنجار كار (استاد) صورتگری كرد». گرچه ممكن است در این بیت (متن چاپی،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 301
ص 216) مقوم را به فتح «و» خواند، بنا بر آنكه نعت مقطوع «شی‌ء» باشد و در این صورت ترجمه همان است كه گذشت. و شاید این ضبط انسب باشد.
______________________________
(222) 6- ص 33 س 13: «با زعفران ساختند»- «با زعفران بیامیختند»
(223) 7- ص 39 س 3 و 4: «با آبهای قله كوهساران»- «با آب درون صراحی (شراب)»
(224) 8- ص 42 س 15: «تا او شاد نگردد»- «تا او خشنود نگردد».
(225) 9- ص 44 س 5: تضمین عبارت سعدی است كه سهوا به جای «صولت»، «سورت» آمده، و به جای «اوان» «ایام» كه لفظا و معنا نزدیكند.
(226) 10- ص 47 س 22: «و هر دوان بر اندام گلستانها فروغ پاشند»- «و هر دوان در میان گلستانها بدرخشند».
(227) 11- ص 52 س 15: در ترجمه این بیت (متن چاپی ص 230 س 6)، سهوی شگفت رخ نموده است و از سر خلطی بصری- ذهنی، الضباب، در بیت الضباع (جمع ضبع، با فتح «ض» و ضم «ب» كفتار) پنداشته شده است و بدین گونه بر گردانیده شده. (اگر چه، لفظا اگر چنین می‌بود، این خود تعبیری بود و معنایی و خود بسته بودن گریبان كفتارها عظمت و سرما و گواهی)، اما ضبط متن الضباب (جمع ضبابه) است، یعنی: تارمیغ، نژم (مقدمة الادب) و بدین گونه گردانیده درست بیت چنین خواهد بود:
«روزی است زمهریری و سرما زدهد، كه بر [پیكر] آن، گریبان ابرها تكمه شده است.»
(228) 12- ص 121 س 10: «دژ قزوین را به فارسی، كشوین نام بوده است.» در باره وجه تسمیه قزوین سخنان چندی است از قدما و متأخران. عبارت مؤلف (ص 279- 280) با آنچه سایر مآخذ از وی نقل كرده‌اند، و هم فی حد نفسها، مغشوش و محرف است. ظاهرا، و روی هم، اشاره است به این مطلب كه مستوفی از «التبیان- ابو عبد اللّه برقی» نقل كرده است كه: «یكی از سلاطین قدیم لشكری به جانب دیلم فرستاد كه در صحرای قزوین صف كشیدند. فرمانده در صف لشكر خللی دید، به یكی از اتباع خود گفت: این كش وین، یعنی بدین كج نگر و لشكر راست كن. و نام كشوین بر این موضع بماند. چون آنجا شهر شد كشوین خواندند و اعراب معرب كردند و قزوین گفتند.» تاریخ گزیده، ص 773. رجوع شود به مقاله مبسوط «قزوین» مجله بررسیهای تاریخی، شماره 4 سال 4، ص 105- 106 و بعد.
بنا بر این، تردیدی كه در پاورقی صفحه 121 این ترجمه، در مورد كلمه «انذر» آورده شد- و ظاهر عبارت متن، موجب آن بود- ممكن است منتفی باشد البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی ؛ متن ؛ ص213
ترجمه‌اش در متن گذشت.
و این بیت را برای كسی می‌خوانند كه از او كمك خواسته و به او پناه برده باشند.
نیز گویند این بیت مثل است برای آزار دیدن از كسی كه امید نیكی از او داشته‌اند. عیون الاخبار، ج 3، ص 115، تاریخ الخلفاء، ص 97، معجم الشعراء ص 80- 82، طبقات الشعراء ابن قتیبه، ص 111- 117، اغانی، ج 2 ص 97- 156 و ج 2، ص 114 تعلیق.
(91) 43/ 13: تیاذوس- ظاهرا ثاودوسیوس (The odosios) كه از مردم طرابلس شام بوده است و در سده اول پیش از مسیح، می‌زیسته است. علم الفلك، ص 229، نیز الفهرست.
(92) 44/ 5: تشرین- نام یكی از ماههای رومی (سریانی) است. ماههای آنان نیز چون ماههای فارسی اساسش بر حركت خورشید است. آنها چنین است: تشرین اول، تشرین آخر (دوم)
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 214
كانوا اول، كانون آخر (دوم)، شباط آذار، نیسان، ایار، حزیران، تموز، آب و ایلول. و چهار ماه از اینها (تشرین دوم و نیسان و حزیران و ایلول) را سی روز حساب می‌كنند. و هفت ماه دیگر باقیمانده (یعنی جز شباط) را سی و یك روز حساب می‌كنند و شباط را در سه سال متوالی بیست و هشت روز حساب می‌كنند و در سال چهارم كه كبیسه می‌شود بیست و نه روز. اكنون تقریبا تشرین اول موافق با نوزده درجه میزان است. یعنی شروع تشرین در نوزدهم میزان است كه تقریبا در نیمه دوم مهر ماه می‌شود. و اگر مراد تشرین دوم باشد كه ظاهرا چنین است، نیمه دوم آبان ماه است. و كلمه تشارین به صورت جمع نیز كنایه از پاییز است. نكته‌ای كه در اینجا هست این است كه اگر تشرین اشاره به ماههای پاییز باشد درست نیست. زیرا پس از گذشت پاییز زمستان است و آغاز فصل سرمای سخت، آن هم در همدان، با آنكه شاعر در ابیات بعد، آمدن بهار و ترانه‌خوانی پرندگان را وصف می‌كند. و می‌گوید: روزگار در اندازه‌گیری ساعات خود، چون درهمهای سپید یك اندازه شده است یعنی بامدادانی است كه تفاوت نكند لیل و نهار. با این حساب بر اساس ماههای رومی (و با درجه بندی فلكی در زمان ما) می‌بایست در جای تشرین، آذر (كه موافق است با نیمه دوم اسفند تا نیمه اول فروردین- حوت و حمل) یا نیسان (كه موافق است با نیمه دوم فروردین تا نیمه اول اردیبهشت- حمل و ثور) بگوید. پس چرا تشرین گفته است؟ فقط می‌توان گفت به خاطر صلاحیت كلمه تشرین برای قافیه شدن در این چكامه، آن را آورده است و از آن مطلق فصل سرما خواسته است.
نكته دیگری كه ممكن است به این تعبیر كمك كند و تشرین را در شعر معنای مناسب دهد و بلكه قویا محتمل است، این است كه «دو ترتیب، یكی مقدس و دیگری مدنی، برای این ماهها وجود داشت و ماه نیسان (آوریل) كه به ترتیب مقدس، نخستین ماه سال بود به ترتیب مدنی هفتمین ماه شمرده می‌شد. و اولین ماه به ترتیب مدنی تشرین اول بوده» نقل از سالامبو (چاپ جیبی)، پایصفحه 38، نیز: قاموس كتاب مقدس.
______________________________
(93) 46/ 6: [دویست] و هفتاد و یك- شرح حال ابو صالح حذاء، سراینده این قصیده، به دست
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 215
نیامد. اكنون گمان می‌كنم از معاصران مؤلف بوده است و به همین اعتبار كلمه دویست را بر آن افزودیم. زیرا در متن شعر، فقط «الاحدی و سبعین» ذكر شده است. و بعید است كه خود همان سنه، یعنی سال هفتاد و یك هجری، تاریخ سرودن شعر باشد. پس یا سال 171 است یا 271 و بعضی از اعتبارات، از جمله سبك شعر، بیشتر می‌نماید كه همان 271 باشد. در نسخه عكسی (ورق 117 ب):
«الاحدی و تسعین» است. بنا بر این روایت، باید 191 باشد. فتأمل.
______________________________
(94) 46/ 10: شكیبا بر جدایی- عبارت مصرع (ص 225 متن) این است: «فقلت بقلب للفراق سلیم» چون سلیم با «ل» استعمال شده است، نیز صفت قلب قرار گرفته است، باید به همان معنای سالم باشد كه ما در اینجا، به مناسبت، به معنای سلم و شكیبا گرفته‌ایم. لغویون، تصریح كرده‌اند كه «قلب سلیم ای سالم». مقتضای لحن شعری و قلب للفراق سلیم نیز همان معنی است. آری در نسخه عكسی (ورق 117 ب) روایت این مصرع چنین است: «فقلت لقلب بالفراق سلیم» كه در جای «ب» در «بقلب» لام ضبط شده است و در جای «ل» در «للفراق» باء. بنا بر این ممكن است این مصرع را چنین ترجمه كرد: ... آنگاه دلی را كه به خاطر جدایی خسته بود گفتم.
ممكن است نیز بای در «بقلب» را به معنای «مع» گرفت، البته اگر از نظر پیدا شدن مقول قول مناسبی برای «قلت» گیری پیدا نشود. ولی باز نمی‌توان سلیم را به معنای مجروح و ملدوغ دانست. چون ماده «سلم» با لام را چنین معنایی نیست. در اینجا باید بدین نكته دقیق كه در نوع زبانها هست و لازم است در آن دقت كافی شود اشاره كنیم، و آن موضوع تفاوت عظیم معانی افعال است با حروف مختلف:
اساسا توجه به حروف تعدیه و نوع استعمال آنها در زبان عرب (بلكه مطلق زبانها) یكی از مهمترین رموز زباندانی و بلاغت است، كه مثلا نویسنده یا مترجم عربی، تفاوت میان «ضرب فیه» و «ضرب له» و «ضربه» و «ضربه به» و «ضرب علیه» و «ضرب بنفسه» و «ضرب بینهم» را بداند. نیز بداند كه حتی معنای «ضرب بنفسه» غیر از «ضرب به» است. همین طور ضرب با «علی» مثلا: «ضرب علیه» و «ضرب علی یده» دارای دو معنی است و این هر دو باز، با «ضرب القاضی علی یده» فرق دارد. مثال روشن این موضوع، «غضبت له» و «غضبت علیه»، و «زهد فیه» و «زهد عنه» است. اساس البلاغه زمخشری حاوی مقداری از این نكات است. و رعایت همین
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 216
نكته خود یكی از مهمترین امتیازات مقامات بدیع همدانی بر حریری است. گاهی در جایی كه ظاهرا فعلی در كلام نیست باز حالات حروف فرق می‌كند مانند لامین باب استغاثه.
______________________________
(95) 46/ 19: دریاسان- عبارت مصرع (ص 225 متن) چنین است: «و جیرة كبحور تقذف الزبدا». كه كلمه «جیره» هم در متن و هم در نسخه عكسی (ورق 117 ب) با راء ضبط شده است و جمع «جار» است و معنای آن همسایگان. در میان شاعران عرب و عربی سرا، آیینی است كه ساكنان سرزمینی را كه نوعی درخت در آن بسیار است یا كوهی معروف در آن است، به عنوان جیران یا جبیره ... یعنی همسایگان آن درختزار (آن درختان) یا همسایگان آن كوه، نام می‌برند و این تعبیری بس لطیف است. چنانكه بوصیری در مطلع «برده» گوید:
امن تذكر جیران بذی سلم‌مزجت دمعا جری من مقلة بدم
كه ساكنان سلم زار را، جیران (همسایگان) سلم زار گفته است. و صفی الدین حلی، در مطلع بدیعیه خویش، گوید:
ان جئت سلعا فسل عن جیرة العلم‌و اقر السلام علی عرب بذی سلم
كه «جیرة العلم» گفته است و علم نام كوهی است معروف. رك: مراصد و معجم البلدان.
و شیخ بهائی- رحمة اللّه علیه- در قصیده معروف خود: «وسیله الفوز و الامان فی مدح صاحب الزمان» كه بدین مطلع می‌آغازد:
سری البرق من نجد فجدد تذكاری‌عهودا بحزوی و العذیب و ذی قار
می‌گوید:
و یا جیرة بالمأزمین خیامهم‌علیكم سلام اللّه من نازح الدار
كشكول- چاپ مصر- ص 74- 76 و مأزمان، دره‌ای است میان مشعر الحرام و عرفه، یا دو كوه مكه است یا دو تنگه.
رك: معجم البلدان.
نیز مطلع بدیعیه سید علی خان كبیر مدنی، چنین است:
حسن ابتدائی بذكری جیرة العلم‌له براعة شوق یستهل دمی
رك: انوار الربیع.
بنا بر این، شاعر در این دو بیت (ص 225 متن) وصفی از مجموع اروندآباد می‌كند و چنانكه در ترجمه آوردیم، مقصود شاعر از مصراع مذكور، ساكنان و همسایگان اروند است. و كف خود بیرون ریختن، كنایه از این است كه آنان
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 217
نا پاكان و ناسرگان خویش بیرون همی ریزند. یعنی در آنان دیگر هیچ نا شایسته‌ای و بدی و پوچی و كف مانندی و سست عنصری نیست. بلی مردم گوهری دارند و كفی و طبقاتی (اگر به دریا تشبیه كنیم) و نیز مردم را معادن گفته‌اند. و صاحب بن عباد گفت:
قد قلت قولا صادقا بیناو لیست النفس به آثمه
لكل شی‌ء فی الوری جوهرو جوهر الناس بنو فاطمه
و سعادتمندا اجتماعی كه به كمك تربیت، یا تحول، كف خود بیرون ریخته باشد.
______________________________
(96) 49/ 15 و 16: حسن آبان- عبارت متن (ص 227). چنین است: «... جندی‌شاپور و لها حسن الآبان». در این خردادبه (به نقل دخویه) در جای «الآبان»، «الاشجار» آمده است. یعنی: جندی‌شاپور درختان خوب دارد. در نسخه عكسی (ورق 118 ب) این تعبیر را به صورت: «حسن الآبار» درباره نیشابور دارد. مقدسی درباره جندی‌شاپور گوید: «و لها الآبان» رك: احسن التقاسیم، 259. در هر حال، ما عبارت متن را عینا گذاشتیم. اما صحت آن درست روشن نیست. و آیا مقصود داشتن پاییز خوب است (و بس بعید است لفظا و معنی) یا نام جایی است یا تصحیف است، یا همان «آبار» است و مقصود چاه‌های آب است. یا «حسن الانهار» است. یعنی نهرهای خوب، چنانكه دخویه از ابن خردادبه (در حاشیه ص 259 مقدسی) نقل كرده است. و این مناسب است با گفته مستوفی: «نهر جندی‌شاپور در كوههای لر بزرگ برمی‌خیزد ...»، نزهه ص 215 لیكن ظاهر عبارت مقدسی اقتضا می‌كند كه حتما آبان بانون باشد و اسم جایی و نزهتگاهی. زیرا وی می‌گوید: «در خزانه عضد الدوله در كتابی فصلی یافتم درباره جایهای خوب و نزهتگاهها كه عبارات آن فصل، مسجع بود». سپس می‌گوید:
«و من نیز آنچه مشهور است و نمی‌بایست نا گفته ماند، بر آن افزودم. آنگاه هر چه نقل می‌كند، سجع كلمات با «ان» ختم می‌شود. مثلا: «الری و فیها السرو السربان. ورزیق و ماجان و ...». احسن التقاسیم، 259
(97) 49/ 21: راغهای همدان- عبارت متن (ص 227) «اقبال همدان» است. این كلمه را دخویه در اینجا و نیز در ص 226 و 236 متن، با كسر همزه و بر وزن مصدر باب افعال ضبط كرده است. در صورتی كه صحیح آن، اقبال با فتح همزه است و جمع قبل مانند افراس و فرس یا جمع قبل، مانند اعناق و عنق، و به معنای راغ و دامنه كوه است. ذكر آن نیز در عداد اسمای اماكن به وضوح می‌رساند كه نمی‌تواند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 218
دارای معنای مصدری باشد.
______________________________
(98) 53/ 14: ابنة الخس- هند بنت خس ایادی. از زنان بس قدیم روزگاران جاهلیت كه قلمس، حاكم عرب، را درك كرده است. او لغات نادر بسیار می‌دانسته و در كلمات منقول از او- كه از تجربه و مسائل روزگار حكایت می‌كند- بسی از این گونه لغات بكار برده شده است. ابن الاعرابی در نوادر گوید: به او ابنة الخس و ابنة الخسف گویند و گویند او از عمالیق و از بقایای قوم عاد است.
المزهر ج 2، ص 540- 545
(99) 59/ 14: مگس بیابانی- عبارت متن (ص 234) «الجرجس» است. در حیوة الحیوان گوید: جرجس لغتی است در قرقس و آن پشه ریز است. نیز ذیل قرقس گوید:
قرقس با كسر هر دو قاف، پشه است. در مقدمة الادب گوید: قرقس، مگس بیابان، نیز: الحیوان جاحظ، ج 7، فهرست انواع الحیوان، ص 287
(100) 59/ 14 و 15: [بینی كه درست گفتار ماست]- در اینجا در متن (ص 234، ص 17) عبارت بدین گونه ادامه می‌یابد: لان البرد اصلح من الحر، لانك اذا اضفت البرد الی ما یقاسیه ...» و تا پایان این قسمت، كه قسمتی دیگر با این جمله: «و ملوك الجبل لا یعدون ...» آغاز می‌شود، جواب و جزای شرط نیامده است.
از این رو ما آن جمله را در [] قرار دادیم و عبارت را تكمیل كردیم. لیكن در نسخه عكسی (ورق 121 ب) جمله بندی این قسمت به گونه دیگری است و در آن، جمله «علمت ان العیش ...» در آخر آمده و جزاء شرط قرار داده شده است.
(101) 59/ 19: فنك- با فتح اول و ثانی و سكون كاف، نام جانوری باشد بسیاری موی كه از پوستش پوستین سازند. بعضی گویند نوعی پوست باشد كه آن از سنجاب گرمتر و از سمور سردتر است. رك: برهان. جانوری است كه از پوست او پوستین سازند و خود آن پوستین را نیز گویند. رك: رشیدی. در عربی فنك به نوعی بسیار كوچك از روباه، به بزرگی گربه، اطلاق شود. و آن در نواحی حاره افریقا (از حبشه تا شمال افریقا) وجود دارد. و عرب پوست آن را به كار برند.
در فرهنگ تركی شرقی گوید: ایرانیان فنك را به روباه كوچك تا تارستان اطلاق كنند. و آن را طبیعی دانان‌Canis Corsak ، و در تركی شرقی قارساق گویند.
دزی، ج 2، ص 285 و برهان- حاشیه.
(102) 59/ 19: سمور- بر وزن تنور، جانوری است معروف كه از پوست آن پوستین سازند.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 219
پهلوی آن‌Simor است. برهان و حاشیه. و فرهنگ اصطلاحات كشاورزی، ص 303 و 309 و 386
______________________________
(103) 59/ 19: قاقم- با ضم حرف سوم، پوستی باشد سفید و بسیار گرم و مردمان اكابر پوشند.
عربی آن: قاقوم. فرانسوی آن:hermine و آن نوعی از چارپایان است از تیره سموریان. دزی، ج 2، ص 296 و برهان و حاشیه. دزی با استناد به تعریف ابن بطوطه گوید: قاقم سمور سفید است. رك: فرهنگ البسه مسلمانان، 338.
(104) 59/ 19: حواصل- جمع حوصلة (با فتح حاء و صاد) به معنای چینه‌دان مرغ (ژاغر).
دزی گوید: مقصود از حواصل، پوست سینه و شكم كركس است با همان پرهای خرد و نازك آن، كه از آنها پوستین‌هایی می‌ساخته‌اند سبك و گرم و خوشبو. رك ذیل حصل. در كتاب فقهی «الذكری» تألیف شهید اول شمس الدین محمد بن مكی عاملی، حواصل را به خوارزم نسبت داده است و «الحواصل الخوارزمیه» تعبیر كرده است. رك: «كتاب الصلاة لباس المصلی.»
(105) 59/ 19: وشق- با فتح اول و دوم، جانوری است در تركستان شبیه روباه، پوست آن را پوستین سازند. حیوانی است بسیار كوچكتر از پلنگ و در رنگ و شكل مانند آن، و دنباله آن كمتر از شبری. و در تنكابن «پلنگ مول» نامند و در خواص مانند پلنگ و لباس پوست او معین باه و مانع عروض بواسیر و موی سوخته او جهت جراحات مزمنه نافع است. تحفه حكیم مؤمن، و برهان و حاشیه. نیز فرهنگ البسه مسلمانان، 338
(106) 59/ 20: دلق- معرب دله (با فتح اول و دوم)، و آن جانوری است كه آن را قاقم گویند.
و گربه صحرایی را هم گفته‌اند. در طبری نیزdala «نصاب طبری 355» رك:
برهان و حاشیه. و در فرهنگ روستایی چنین است: دله به فرانسه‌Martre ، به لاتینی‌Mustela حیوانی است گوشتخوار با پاهای كوتاه و پوست نرم و دم بلند پر مو، قدش 60- 70 سانتیمتر است. كه ثلث آن را دمش تشكیل می‌دهد. رنگش قهوه‌ای است و یك لكه نارنجی زیر گلو دارد. رك: فرهنگ روستایی، ص 644 نیز رك: همین فرهنگ ص 746: (سمور- سمور آبی) و ص 748: (سنجاب). نیز در همان فرهنگ: دله حیوان گوشتخواری است كه به نواحی جنگل مازندران و گیلان اختصاص دارد.
(107) 59/ 20: خز- با فتح اول و تشدید دوم (در عربی) جانوری است معروف كه از پوست
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 220
آن پوستین سازند. و جامه ابریشمی را نیز گفته‌اند.
مقدمة الادب: خز جامه تار و پود ابریشم. نیز: فرهنگ روستایی، 534
______________________________
(108) 59/ 20: ارمنی- ارمن (با فتح اول) بر وزن ارزن، ولایتی است از كوهستان آذربایجان و زادگاه شیرین مشهور آنجا بوده است، و ابریشم ارمنی منسوب به آنجاست.
این نام در كتیبه بیستون (بغستان)Armina است. اكنون آن ناحیت را ارمنستان گویند.
(109) 59/ 20: مرغزی- ضبط این كلمه در متن با عین (بی نقطه) است. در دزی، مرعز با كسر میم و عین و تشدید زای آمده است. و گوید: آن پشم نرم و ریزه بن پشم گوسپند است. در نسخه عكسی (ورق 121 ب) المزعزا آمده است كه ظاهرا تصحیف است. و اصل آن المرعزاء است. مقدمة الادب گوید: مرعزاء (با كسر میم و عین) و مرعزی (با كسر میم و عین و زای مشدد) پشم بز. در حاشیه برهان (ذیل كلمه مرغز باغین نقطه‌دار، بر وزن مركز)، گوید: نام جایی و مقامی است و با ضم ثالث هم آمده، موضعی است به حدود غور و هرات. حكیم سنائی گفته:
ابلهی مرغزی به شهری هری‌سوی بازار برد لاشه خری
«انجمن آرای ناصری» «ملحم مرغزی»- تاریخ بیهقی، چاپ دكتر فیاض ص 358 «و شاهسپرغم مرغزی دیوان ناصر خسرو ص 463» مشهور بوده. مؤلب مجمل التواریخ و القصص (ص 327) مرغزی را در مورد ابو مسلم به معنی مروزی گرفته است. این نسبت صحیح است زیرا «مرغ» تلفظ لهجه‌ای نام «مرو» و «مرغزی» نسبتی است در جای «مروزی». رك: ماركوارت: شهرستان‌های ایرانشهر ص 45 به نقل از هرن، و برهان- حاشیه- ذیل مرغز.
(110) 59/ 21: تارمه‌ها- عبارت متن (ص 235): ... و المطارم. این كلمه در معاجم لغت نیست. دخویه احتمال می‌دهد كه تصحیف طارم- طارمة باشد. و آن را معرب تارمه می‌گیرد. طارمه قبه‌ای است كه از چوب‌های نفیس بر افراشته می‌شود و انواع حریر و دیبا و ابریشم از درون آن به كار می‌رود. رك: ترجمه رسوم دار الخلافه، ص 161. احتمالی بعید نیز هست كه المطارم، مصحف المماطر باشد كه آن جمع ممطر (با فتح یا كسر میم) یا ممطره است، و به معنای چترها (چترهای زرین و تزیینی شاهان قدیم) یا نوعی لباس كه دزی می‌گوید: به طوری كه اشتقاق كلمه نشان می‌دهد لباسی است كه برای حفاظت از باران می‌پوشند. قاموس گوید،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 221
الممطر و الممطر و الممطرة»: ثوب یتوقی به من المطر. فرهنگ البسه، 383 در نسخه عكسی این كلمه نیامده است.
______________________________
(111) 59/ 21: گرز- عبارت متن (ص 235) المطارق است. دخویه احتمال می‌دهد كه این كلمه نیز تصحیف طارق باشد و طارق معرب تاره. و تاره البته به معنای طارم آمده است. لیكن هیچ بعید نیست كه ظاهر كلمه صحیح باشد و آن جمع مطرقه باشد و به معنای خایسك و گرز كه نوعی از وسایل زینت و تشریفات سلاطین بوده است.
و آن را به گونه‌ای نفیس می‌ساخته و در دست می‌گرفته‌اند. این كلمه نیز در نسخه عكسی نیست.
(112) 59/ 22: ایوانها- عبارت متن (ص 235) الابنیة است كه در ترجمه آن (به تناسب مقام) ایوانها گذاشته شد و گر نه معنای معروف آن بناها و ساختمانهاست.
(113) 60/ 5: جلوه كردن نمی‌گرفت- ضبط این بیت در متن (ص 235) چنین است:
لو لا الشتاء و لو لا قبح منظره‌لما رؤی من ربیع منظر حسن
كه باید به رعایت وزن (بحر بسیط) در مصرع دوم، لام الفعل ماضی مجهول (رؤی) را ساكن خواند. و این گونه سكونی با موازین شعر و سكونهای مجاز در علم صرف سازگار نیست زیرا آنچه در صرف (شرح نظام، جار بردی، شرح شافیه رضی و ...) در باره رد اوزان، به منظور تخفیف گفته‌اند، همه در اسكان عین است و نقل حركت آن به فاء، و در نتیجه رد وزن است به وزن دیگری كه نسبت به وزن اول فرعی است: و این نوعا در اسم ثلاثی مجرد است و گاهی در افعالی است مانند «شهد» كه عین آن خلقی است. و به هیچ وجه ربطی به اسكان لام ندارد. رك: شرح نظام- فی امثلة الاسم الثلاثی، و شرح شافیه رضی، چاپ سه استاد، ص 44 به بعد. این است كه بهتر ضبط نسخه عكسی (ورق 121 ب) است كه در جای «رؤی»، «بدا» آمده است.
(114) 64/ 11: ... إِلَّا قَلِیلٌ مِنْهُمْ ...- قسمتی است از آیه 66، سوره 4 «نساء» همه آیه: وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَیْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِیارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٌ مِنْهُمْ وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما یُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَیْراً لَهُمْ وَ أَشَدَّ تَثْبِیتاً رك: كشف، ج 2، ص 565- 566، طبری ج 5، ص 160- 161، و مجمع، ج 3، ص 69 به بعد.
(115) 66/ 9: صد چشمه- در متن (ص 239) خانیه را به معنای چشمه گرفته و صد خانیه را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 222
«مائة عین» ترجمه كرده است، و صحیح است. خانی بر وزن مانی، نام همای دختر دارا باشد ... و حوض و چشمه آب را نیز گفته‌اند. پهلوی‌Xanik (بندهش، طبع انگلساریا 160) نیزXan (فرهنگ وندیداد. هوشنگ جاماسپ،ll ، 136) از مصدر اوستایی‌kan (كندن)، طبری‌Xuni (چشمه) «نصاب طبری 332». باتلاق جنوب شرقی شهر اصفهان كه به نام (گاخانی) و (گاوخونی) نامیده می‌شود از همین نام مشتق است. در كلیله و دمنه «باب الیوم و الغربان» ذكر چشمه‌ای به میان آمده كه در مأخذ كلیله یعنی: «پنج تنتره» به نام «چند را سرا» یاد شده یعنی:
(چشمه ماه). در نسخه سریانی كلیله، كه از پهلوی ترجمه شده، نام همین چشمه «ماه خانی» آمده است. رك: «اقبال، ابن المقفع، ص 48- 49».
ز شرم آب آن رخشنده خانی‌به ظلمت رفته آب زندگانی
نظامی گنجوی رك: برهان و حاشیه. نیز رك: راحة الصدور، ص 60، «مساجد و خانیها و چشمه سارها». لیكن در سرزمینها (ص 205) اندك غفلتی شده و خانیه به معنای خانه گرفته شده است. عبارت سرزمینها چنین است: «در جای سحنه جدید، چنانكه ابن خردادبه و قدامه ذكر كرده‌اند، در قرون وسطی شهر «سیسر» واقع بود، كه یاقوت گفته معنی آن به فارسی سی سر است. مجاور سیسر مكانی است با چشمه‌های فراوانی موسوم به «صدخانیه» (به معنی صدخانه) و منابع آب، زیرا چشمه‌های بسیار در آنجا دیده می‌شود» معلوم است كه صدخانه درست نیست.
مترجمان عرب این كتاب نیز، صدخانیه (ای البیوت المئه او منابع المیاه) .
گفته‌اند. پس صدخانه و البیوت المئه بی مورد است. و همان منابع میاه درست است كه صد چشمه باشد. دقت ترجمه عربی، با آوردن كلمه «او» تردیدی، بیشتر نموده شده است.
______________________________
(116) 72/ 6: كشته نامند- عبارت متن (ص 243): «و هی كتابة یقال لها الكشتج» كشسه، با ضم اول و سكون دوم و فتح سین بی نقطه، به معنی خط و نوشته باشد، اعم از خط عربی و فارسی و هندی. مصحف كشه با تشدید شین. خط كه اندر كشند كشه گویند. و گدای را كشه خوانند یعنی كه مال مردم به خود كشد. عسجدی مروزی گفت:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 223 كشه بر بندی گرفتی در گدایی سرسری‌از تبار خود كه دیدی كشه‌ای بر بنددا
لغت فرس، ص 491 و به معنی خط نیز، قاسم انوار گوید:
تو به سیه نامگی قاسمی‌گر كشه عفو كشی حاكمی
فرهنگ نظام و برهان و حاشیه و در سبك شناسی (ج 1، ص 77) چنین است: «در انواع خطوط ایرانی، خط دیگری است كه آن را «كستج- ظ: گستك. گویند، و آن بیست و هشت حرف است، كه بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می‌نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سكه دینار و درهم بدین خط بود.» در پایصفحه گوید: «از اینكه خط مهرها و سكه‌ها را مخصوص به خط گستك دانسته [یعنی ابن الندیم] معلوم می‌شود كه مراد خط پهلوی كتیبه ساسانی است كه صورت آن در جدول (ص 75) آمد.» نیز در سبك شناسی گوید: «اما اقلام پارسی گوناگون است، و دارای هفت فن است. و این معنی را محمد المؤید معروف به ابو جعفر المتوكلی روایت كرده و چنین گوید كه پارسیان در ایام دولت خویش، از انواع اراده‌های خود به هفت نوع كتابت تعبیر می‌نمودند و اسامی آن كتابتها بدین قرار بود:
1- رم دفیره .
2- گشته دفیره.
3- نیم گشته دفیره.
4- فرورده دفیره.
5- راز دفیره.
6- دین دفیره.
7- وصف دفیره.
اما معنی «رم دفیره» كتابت همگانی و عامه است. و معنی «گشته دفیره» كتابت تغییر یافته است» ...- در پایصفحه گوید-: «این همان است كه ابن الندیم آن را
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 224
«الكستج» و «نیم كستج» ضبط كرده بود و ما حدس زدیم كه معرب «گشتگ» و «نیم گشتگ» باشد. یعنی: گشته و نیم گشته. رك: ج 1، ص 98. در نسخه عكسی (ورق 128 آ) در مورد این الواح آمده است كه «یقال نبشت خذایان».
نیز رك: ایران كركوده، جزوه شماره (5)- كشته دبیره.
______________________________
(117) 72/ 20 و 21: همی پر از نور باشد- تعبیر نور و اطلاق آن درباره سخن راست «صدق» در مدارك اسلامی نیز آمده است. و در مورد ائمه طاهرین، علیهم السلام، كه معصوم‌اند و صادق و سخنانشان عین ذات صدق و گوهر راستی است، گفته شده است:
«و كلامكم نور»
كه میان روشنی و نور و راستی، نوعی عینیت است. البته این موضوع، رازی دارد در طبیعت كه بر اساس برخی از علوم استوار است. و روحیون بزرگ كه بر موازین شرعی تصفیه كرده باشند بدان می‌رسند. و مرحوم علامه مجلسی از سر همین تشابه و تجانس كتاب «بحار الانوار» را نامگذاری كرده است.
(118) 82/ 4 و 5: ویژه شهری كرده است- مؤلف هنگام گفتگو درباره مسافرت و ستایش اغتراب و رفتن به دیگر سامانها، به تفصیل بیشتری درباره كالاهای ویژه شهرها و كشورها سخن گفته است و اصطلاحات آن روزگار را ذكر كرده است. در اینجا برای تكمیل فایدت و جمع آن اصطلاحات، عین متن او را می‌آوریم:
«... الصفائح الیمانیة، و القضب الهندیة، و الرماح البلوصیة، و الا سنة الخزریة، و الأعمدة الهرویة، و الاجرنة الاسروشنیة، و الخناجر الصغدیة، و السروج الصینیة، و الدروع السابریة، و الجواشن الفارسیة، و القسی الشاشیة، و الاوتار التركیة. و السهام الناوكیة، و الجعاب السجزیة، و الدرق المغربیة، و الاترسة التبتیة، و الجلود الزنجیة، و النمور البربریة، و اللجم الخانبدیة، و الركب المروزیة، و الستور الصینیة، و الخیل الخزریة، و الكراسی القمیة، و الشهاری البخاریة، و البغال الأرمنیة، و الحمیر المریسیة، و الكلاب السلوقیة، و البزاة الرومیة، و الصوالجة النهاوندیة، و الثیاب المنیرة الرازیة، و الاكسیة القزوینیة، و الثیاب السعیدیة، و الحلل الیمانیة، و الاردیة المصریة، و الملاحم الخراسانیة، و الثیاب الطاهریة، و الحلل الاندلسیة، و الدر العمانی، و الیاقوت السرندیبی، و الحریر الصینی، و الخز السوسی، و الدیباج التستری، و البزیون الرومی، و الكتان المصری، و الوشی الكوفی، و العتابی الاصفهانی ...» رك: متن ص 50، از چاپ بریل و نیز افست بغداد.
در این ضمن نیز می‌توان آنچه را در قسمت ترجمه شده آمده است با آنچه در بالا
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 225
آورده شد مقایسه كرد.
______________________________
(119) 82/ 15 و 16: ... لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا- قسمتی از آیه 2 سوره 33 «زخرف»، همه آیه: أَ هُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ، نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا، وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ، لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِیًّا، وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ. رك: التبیان، ج 9، ص 195 به بعد و مجمع، ج 9 ص 45 به بعد.
(120) 82/ 18: ... وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها- قسمتی از آیه 10، سوره 41 «فصلت» همه آیه:
وَ جَعَلَ فِیها رَواسِیَ مِنْ فَوْقِها، وَ بارَكَ فِیها، وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها فِی أَرْبَعَةِ أَیَّامٍ، سَواءً لِلسَّائِلِینَ- و گردانید در آن (زمین) كوهها را: از بالای آن، و بركت داد در آن، و اندازه كرد در آن روزی‌های آن را، در چهار روز: یكسان است مر سائلان را.» ترجمه از ابو الفتوح رك، تفسیر او، ج 4، ص 535، التبیان، ج 9، ص 107 به بعد و مجمع، ج 9، ص 4 به بعد، گازر گوید (ج 8، ص 229) و در زمین انواع منافع از گیاه و درختان و معادن و جز آن بیافرید.
و در زمین تقدیر اقوات و ارزاق اهل زمین كرد.» ابو الفتوح گوید، (ج 4، ص 538) «عكرمه و ضحاك گویند: تقدیر كرد در هر شهری از باب اقوات و ارزاق آنچه در دگر شهر نباشد، تا مردم به تجارت و جلب منفعت از این به آن شهر برند، و آن سبب رزق و معیشت ایشان باشد.» طبری (رك: ج 24، ص 95- 99) اقوالی از مفسران آورده كه نوعا تمثیل است و حاكی از آن كه در هر جای چیزی قرار داد مناسب آن جای و وسیله رزق مردمان.
از منقولات طبری اینهاست: در هر آبادی چیزی جای داد كه در دیگری نیست تا سبب بازرگانی گردد. طیلسان را در ری قرار داد و جامه‌های شاپوری را در شاپور. برد یمانی را در یمن قرار داد و شاپوری را در شاپور ... یا در هر جایی به تناسب كوهها، یا نهرها و درختان قرار داد. كشاف گوید (مجلد 4، ص 188):
«ارزاق اهلها و معایشهم و ما یصلحهم.»
(121) 83/ 4: قرنفل- با فتح اول و دوم و ضم فاء، از یونانی‌karuophulon «هرمزد نامه، ص 159». بعضی اصل كلمه را هندی نوشته‌اند «آداب اللغة العربیة، جزء 1، ص 41» . و در هندی «كرن پهول» (به معنی گل گوش)، (كرن به معنی گوش و پهول گل است). و وجه تسمیه، آنكه زنان هند، از قدیم، آنگاه كه گوشواره به گوش نكنند، به جای آن، گل میخك در سوراخ گوش می‌گذراند تا به هم
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 226
نیاید، «فرهنگ نظام». قرنفل، میخك كه بار یا شكوفه درختی است، در جزایر هند پیدا می‌گردد «منتهی الارب».
میخك، از میخ+ ك (پسوند شباهت). میخك (فرانسوی:girofle ) یكی از دیگ- ابزارها (ادویه) بسیار معروف است. و آن غنچه نا شكفته درختی است به شكل میخ كوچك، و درخت آن بومی جزایر مالایی‌Malaisie می‌باشد. میخك مانند دارچین و فلفل و زنجبیل و هل و جز اینها از هند و جزیره‌های دریای هند و اقیانوس چین به ایران آورده می‌شود. آن را در یونانی‌Karouphulon نامند.
همین كلمه است كه قرنفل شده و گل میخك را هم قرنفل نامند.
اما میخك (مذكور) را با گل میخك نباید اشتباه كرد. در گیاه شناسی گل میخك (فرانسوی:dianthus (dianthe خوانده می‌شود. در زبان رایج فرانسوی آن راxillet نیز نامند، به مناسبت بوی آن كه همانند بوی میخك است. رك، برهان و حاشیه. گل قرنفل‌Caryphoylla گلی است از دسته میخكها از تیره قرنفلیان «گل گلاب ص 214» برهان و حاشیه.
و همین است كه امرؤ القیس گوید:
اذا اقامتا تضوع المسك منهمانسیم الصبا جاءت بریا القرنفل
______________________________
(122) 83/ 4: سنبل- بر وزن بلبل، گیاهی است دوایی شبیه به زلف خوبان و خوشبوی، و در عطریات به كار برند، و آن رومی و جبلی و هندی می‌باشد. و هندی آن را به عربی سنبل الطیب خوانند. برهان و حاشیه. نیز رك: فرهنگ فارسی معین، ذیل ناردین، و واژه نامه گیاهی.
و فتوای حافظ چنین است:
با چنین زلف و رخی بادش نظر بازی حرام‌هر كه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش.
(123) 83/ 5: خولنجان- (خسرو دارو) بر وزن سورنجان، بیخی است دوایی، و آن را در آشیان باز یابند و به غیر از آشیان باز جایی دیگر به هم نمی‌رسد. چه گویند كه از زمین یونان خیزد، و خسرو دارو همان است. رك: برهان و تحفه.
(124) 83/ 5: توتیا- با ضم اول، اكسید روی (اكسید دو زنگ) كه در كوره‌هایی كه روی و سرب را می‌گدازند حاصل شود. سنگی است كه كوبیده آن را بر چشم مالند، برهان و حاشیه.
(125) 83/ 6: آبنوس- (disopyrosebenum) چوب معرف و آبنوس [ساج] از این درخت به دست می‌آید. درختی است بلند با پوست سیاه پر مغز و سنگین. در ماداگاسكار و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 227
جزیره موریس می‌روید. چوب آبنوس در نجاریهای ظریفه به كار برده می‌شود خیلی گرانبهاست. رك: فرهنگ روستایی ص 8. و در مقدمه الادب گوید:
ساج: آبنوس، درخت بزرگ.
______________________________
(126) 83/ 9: و انواع زین- عبارت متن (ص 251)، و السرج. این كلمه جمع سراج است (مثل كتب و كتاب) و به معنی چراغهاست، اما به قرینه عبارت صفحه پنجاه متن: و السروج الصینیه، معلوم می‌شود كه در اینجا نیز همان سروج بوده است جمع سرج (- زین) مثل فلوس و فلس. و در اثر نوعی اشتباه از ناسخان یا جز آنان سرج شده و دخویه نیز توجه بدان نیافته است. در نسخه عكسی «السروج» است. (ورق 132 آ).
(127) 83/ 13: آب انبارها- عبارت متن: «و الحذق بالابنیة و المصانع ...» شاید مراد ساختن سد باشد كه در آن نیز مهارت كامل لازم است. در فرهنگ روستایی چنین است:
آب انبار ... در كوهستانات ممكن است از آب زمستانه و بهاره هم استفاده نمود.
بدین ترتیب كه آبگیرهای بزرگی مانند استخر در نقاطی كه آب كوه سرازیر می‌شود، ساخته آب زمستانه و بهاره را در آن ذخیره نموده در زراعت مصرف نمایند. لیكن در كف آن باید یك مجرای شن بسازند و كثافات را به وسیله آب از مجرای مزبور خارج كنند. این آب انبارها در آذربایجان (ماكو) و خراسان و غیره معمول است. فرهنگ روستایی، ص 4 سعدی از مصانع (در: سل المصانع ركبا ...) شاید همین را می‌خواسته است كه در بعضی دشتهای خراسان اكنون نیز هست، و شاید مطلق غدیر و آبگیرهای دشتی و كوهی طبیعی را.
(128) 83/ 14: بزیون- در برهان با ذال ضبط كرده است و گوید بر وزن افیون، قماش نفیس را گویند.
(129) 83/ 14: میعه- صمغی است خوشبوی و دارای انواعی است. در عرائس الجواهر گوید:
لبنی شجری است ... وسایل (میعه سایله) از چوب او مستخرج است. و انواع آن: میعه بیضاء و میعه حمراء و میعه سایله و میعه مشك و میعه عنبری و میعه یابسه است. عرائس، ص 273 و ...
(130) 83/ 14: مصطكی- كندر (با ضم اول و سوم) صمغی است كه آن را مصطكی خوانند.
بعضی گویند مصطكی هم نوعی از كندر است كه كندر لوبان باشد. و بعضی گویند كندر درختی است شبیه به درخت پسته لیكن باری و میوه‌ای و تخمی ندارد، صمغ آن را به نام آن درخت خوانند. و صمغ البطم (با ضم باء و سكون طاء-
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 228
یا با ضم هر دو) همان است. و آن شبیه است به مصطكی و طبیعت آن گرم باشد.
نیز: كندر نوعی از صمغ و آن لبان نرینه است. صمغ درختی است قریب به دو ذراع و خارناك، برگ آن شبیه به برگ آس است. و آن در كوههای یمن یافته شود.
و به یونانی خندروس‌Xondros گویند. رك: برهان و حاشیه. و نیز عقار ص 26
______________________________
(131) 83/ 16: نوبه- عبارت متن (ص 252): «ثم هذه البلدة و ما خصت به من الرمی ...» نسخه عكسی (ورق 132 آ) «ثم النوبة و ما قد خصوا به من جودة الرمی ...» درباره نوبه، رك: حدود 198، مسالك و ممالك 39، در ذكر دیار مغرب، و مستوفی 201 و 210. یاقوت گوید:
نوبه بلاد پهناوری است در جنوب مصر ... و آغاز شهرهای ایشان پس از اسوان است. و نام شهر مركزی نوبه «دمقله» است. در حاشیه برهان گوید: نوبه (ساحل طلا) ناحیه‌ای است در افریقا كه شامل نیمه شمالی سودان است. و قریب سه میلیون سكنه دارد. رك: ذیل نوبه.
(132) 84/ 1: نمور- بر وزن حضور، جمع نمر (با فتح نون و كسر میم، و نیز با كسر نون و سكون میم و فتح نون و سكون میم) و به معنی پلنگ است. لیكن در اینجا ظاهرا به عنوان جمع نمره (با فتح نون و كسر میم و فتح راء) به كار رفته است و به معنای نوعی جامه است كه خط خط و چون پوست بلنگ است. گر چه در این معنی جمع آن نمار (با كسر نون) است. نیز نوعی برد است. رك: فرهنگ البسه، ص 400
(133) 84/ 4: تمساح- نهنگ ... صاحب «مؤید الفضلا» می‌گوید: شیر آبی است. و بعضی دیگر می‌گویند جانوری است آبی به صورت سوسمار و طولش زیاده بر پانزده گز می‌باشد. و بر خلاف جانوران دیگر، هنگام خوردن فك اعلایش حركت می‌كند. گویند در كرانه آب و در زیر ریگ بیضه نهد. آنچه از آن بیضه، آب بدان رسد نهنگ شود و آنچه آب نرسد سقنقور. و عربان تمساح خوانند.
در اوراق مانوی (پهلوی)Mhng به معنی (تمساح‌Crocodile ). نهنگ همان جانوری است كه در لاتینی كروكودیلوس‌Crocodilus و در عربی تمساح خوانند. نهنگ رود نیل معروف است. رودكی گوید:
بر كشتی عمر تكیه كم كن‌كاین نیل نشیمن نهنگ است.
نهنگ را با وال (- بال) نباید اشتباه كرد. رك: برهان و حاشیه، و «ماهی وال یا بال» مقاله آقای مینوی- یغما، سال اول، شماره 10 ص 452- 456 نیز: حیوة الحیوان. ذیل تمساح. و عجائب الاقالیم السبعه، ص 138، و نهایة الارب، ج 10 ص 314. و النیل. امیل لودویك، ترجمه عادل زعیتر،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 229
و معجم المصطلحات العلمیة، ص 93
______________________________
(134) 84/ 4: رعاد- به معنای لرزه آور و رعدت آور است. این ماهی را «سمكة الرعد» نیز گویند. و ماهی برقی همان است. در تعریف آن گویند: ماهیی است كه چون در دام افتد هر كس دست به دام گیرد دچار لرزش شود تا دست خویش بر دارد یا آن ماهی از دام در افتد. در نهایة الارب (ج 10، ص 313- 314) گوید:
«رعاد در نیل مصر است و نشنیدم كه در دیگر جای باشد.» لیكن در تحفة الالباب غرناطی است كه در دریای روم ماهیی است به نام رعاد. و این ماهی با همان خواص، در نیل مصر نیز یافت شود. تحفه ص 101. در المعجم الزوولوجی الحدیث (فرهنگ حیوان شناسی نوین)، ج 3، ص 426، گوید: جزء دسته دوم ماهیها (ماهیهای غضروفی) ذكر شده است. نیز گفته شده از قدیمترین ماهیهای شناخته شده كه از فسیلها بر آنها استدلال شده است، نمونه‌ای كوسه و خفاش بحر و رعاد است. نیز:
نسخه عكسی (ورق 132 ب). و متن چاپی ابن فقیه، ص 67 و در اینجا ذكر كوهی نیز آمده است با چنین خاصیتی. نیز: النیل، امیل لودویك.
نیز: ماهی شناسی و شیلات، ج 1، ص 148 به بعد، تیره‌Torpedinidae ماهی الكتریكی.
(135) 84/ 4: اسقنقور- سقنقور به لغت رومی جانوری است شبیه به سوسمار، گویند گزنده است.
و بیشتر از كنار رود نیل آورند. فرانسوی‌Scinque سقنقس (با فتح اول و دوم و سكون سوم و ضم قاف دوم) به معنای سقنقور است. و آن جانوری باشد مانند سوسمار، هم در آب و هم در خشكی زندگی تواند كرد. و آن را از كنار دریای نیل آورند و قوت باه دهد. و گویند این لغت رومی است. ریگزاده به معنی ماهی سقنقور است و آن جانوری است شبیه به ماهی و پیوسته در ریگ می‌باشد. ورل ماهی (بر وزن سحر گاهی) جانوری است شبیه به سوسمار، هم در آب و هم در خشكی می‌باشد، آن را به رومی سقنقور خوانند. ورل جانوری است شبیه به سقنقور و تفرقه میان آنها به آن است كه ... رك: برهان و حاشیه، ذیل سقنقور و ورل و ... و منتهی الارب و عقار، ص 129 و دزی، ج 2، ص 797 و لغت نامه، ذیل اسقنقور، و نهایة الارب، ج 10، ص 315.
(136) 84/ 5: موزون و مسیر- ظاهرا مقصود از موزون آن است كه یك دست و یك رنك باشد در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 230
برابر مسیر (بر وزن مكرر) كه از سیر الثوب است و به معنای راه راه بافتن یا ساختن جامه است. و سیراء (با كسر سین و فتح یاء) بردهای راه راه را گویند، یا بردهایی كه از ابریشم و زر بافته شده باشد. در دزی و برخی مآخذ دیگر، بحثی در این دو كلمه به نظر نرسید.
______________________________
(137) 84/ 12: وشی- نوعی پارچه گرانبها. نوعی پارچه كه در بافت آن طلا به كار رفته و بسیار زیباست. فرهنگ البسه، ص 128، پایصفحه، نیز ص 409.
(138) 84/ 13: خرمای قسب- با فتح اول و سكون دوم، نوعی از خرمای خشك باشد، كه اهل نجد آن را «بر شوم» خوانند. قسب با فتح خرمای خشك باشد كه در دهان ریزه گردد. برهان و منتهی الارب. آقای دكتر معین در ذیل این واژه، ابن مطلب را آورده‌اند: در گلستان مصحح آقای قریب (ص 5) آمده: ذكر جمیل سعدی كه در افواه عوام افتادست وصیت سخنش كه در بسیط زمین رفته و قسب الجیب حدیثش كه همچون شكر می‌خورند و رقعه منشآتش كه چون كاغذ زر می‌برند در نسخ دیگر «قصب الجیب» آمده و به حدس علامه دهخدا اصل آن «قصب انجیر» است كه ناسخان تصحیف كرده‌اند. رك: لغت نامه «ذكر».
و سپس در متن (ص 252) هیرون و مشان و قسب العنبر (یا القسب العنبری، نسخه عكسی، ورق 132 ب) و نرسیان ذكر شده است. اینها همه نام انواع خرماست. رك: المخصص، جزء 11 ص 133 و 134
(139) 84/ 20: دارش و لكاء- دارش چرم سیاه است. رك: مقدمة الادب. در لسان گوید، الدارش جلد اسود. دخویه گوید: صورت قدیمی دارش، دارشن است. لكا، چرم سرخ است. منوچهری گوید:
كبك چون طالب علم است و درین نیست شكی‌مسأله خواند تا بگذرد از شب سیكی
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنكی‌پیرهن دارد زین طالب علمانه یكی
ساخته پایكها را ز لكا موز گكی‌وزد و تیریز سترده قلم و كرده سیاه
دیوان، ص 153
(140) 85/ 7: دراتك- به گفته دخویه (متن البلدان ص‌xxv ) نوعی فرش است. جوالیقی گوید:
جمع در نوك است. رك: المعرب، ص 68
(141) 85/ 8: دورنك- به گفته دخویه (ص‌xxv ) نوعی فرش است نیز.
(142) 86/ 2: همه نخل‌هایی پر حاصل و معروف- عبارت متن در اینجا (ص 253) كه مؤلف
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 231
از جاحظ نقل كرده است، این است: «من مغل معروف و خارجی موصوف و بدیع غریب مع طیب عجیب» ظاهرا این كلمات: مغل- خارجی، كه جاحظ به كار برده است، نام نوع خاصی از خرما نیست و در كنار «بدیع غریب» و مانند آن وصف است.
زیرا به این نامها (مغل- به صیغه اسم فاعل از باب افعال كه در متن ضبط شده است- و خارجی) به عنوان نوعی خرما در نوع معاجم معتبر قدیم و نیز دزی و لین چیزی یافت نشد. و تناسب كلام همان است كه وصف عام باشد برای همه خرماهای بصره، نه نامی خاص. نهایت این است كه از ماده «اغلال» وصف مستعمل به صیغه مفرد مؤنث اسم فاعل آمده است كه مغله باشد در وصف «ضیعه» و گفته‌اند: ضیعة مغله- رك: اساس البلاغة و تاج و لسان. و در فرض بالا جاحظ آن را به صورت مفرد مذكر به كار برده است. احتمالات دیگری نیز در اینجا هست كه ذكر می‌شود:
1- مغل تصحیف بعل باشد كه در مخصص گوید: بعل، آن است كه به وسیله باران آب خورد، و برخی گفته‌اند، نام نخل است، رك: جزء 11، ص 115 2- خارجی، تصحیف خاروج باشد. كه مخصص گوید: خاروج و معالیق نوعی نخل است. جزء 11، ص 135. البته در لسان گوید: «الخارجی كل ما فاق جنسه»، و ترجمه بر اساس این معنی است.
______________________________
(143) 86/ 8: لور- بر وزن مور ... نوعی از پنیر باشد. و آن را از آب پنیر تازه، مانند پنیر، سازند. و ماست چكیده را هم گویند، در مازندران و قزوین «لور» آب پنیر جوشیده قوام آورده است، رك: فرهنگ نظام و برهان و حاشیه.
(144) 87/ 7: گردن بند- عبارت متن در اینجا (ص 254، س 8) در ذكر خواص مردم فارس، چنین است: «و هم احذق الامة بالجوامع و الاقفال و ...» جوامع را باید در اینجا جمع جامع دانست و به معنای نوعی گردن بند، یا ابزاری برای بستن زیورهایی به گردن. ممكن است نیز به معنای مطلق غل و گردن بند باشد چنانكه دخویه نسخه بدلی بعنوان «الاغلال» در جای آن داده است.
مؤلف هنگامی (ص 205، س 1) كه درباره فارس سخن می‌گفت در این مورد
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 232
چنین آورده بود: «و هم احذق امة بالمرایا و المحامع» البته این ضبط غلط چاپی است ظاهرا و باید «المجامع» باشد. چنانكه در نسخه عكسی (ورق 94 ب) آمده است. رك: تعلیقه 18/ 3. در اینجا نیز ضبط نسخه عكسی (ورق 133 ب) «المجامع» است، بدین گونه معلوم می‌شود كه یكی از این دو مورد، در متن چاپی (ص 205 و 254) غلط است. و چون در نسخه عكسی در هر دو مورد (ورق 94 و 133) المجامع است، چنین به نظر می‌رسد كه اینجا نیز باید مجامع باشد و به همان معنای مذكور.
______________________________
(145) 87/ 14: دستارچه- عبارت متن (ص 254 س 8): «الشستانك» است. دخویه در توضیحات گوید: به معنای مندیل است. و نیز صورت شستجه را می‌آورد. شستجه در مقدمة- الادب، دستارچه ترجمه شده است.
(146) 87/ 14: دستار- عبارت متن (ص 254 س 8): «المنادیل» است. این كلمه جمع مندیل (با كسر میم) است. در مقدمة الادب گوید: مندیل: دستار با ریشه. در فرهنگ البسه (ص 389- 393) در متن و پایصفحه، درباره آن به تفصیل سخن گفته شده است، از جمله گوید: به معنای دستمال است و عمامه و بقچه و پیش بند و كمربند.
(147) 87/ 19: تاخته و راخته- این دو كلمه در فقه اللغه ثعالبی زیر عنوان «و من الملابس» به همان صورت مذكور در متن (ص 254): التاختج، الراختج (با سكون خاء و فتح تاء در هر دو) آمده است. رك: فقه اللغه، ص 453، چاپ مطبعة الاستقامة- قاهره.
لیكن در المزهر سیوطی (ج 1، ص 275) چاپ دار احیاء الكتب العربیه، كه این دو كلمه را- ضمن كلماتی دیگر- زیر عنوان: «ذكر امثلة من المعرب» ذكر كرده است، هر دو را با ضم خاء و سكون تاء ضبط كرده است. و محشیان در پای صفحه افزوده‌اند كه این ضبط از فقه اللغه است. البته صفحه‌ای (317) را كه نشان داده‌اند از چاپ دیگر از فقه اللغه است. دخویه در توضیحات خود می‌گوید نوعی جامه قیمتی است. در مقدسی نیز (ص 323- چاپ دخویه) این دو كلمه ذكر شده است اما بدون ضبط.
(148) 88/ 3: كشمهانی- كشمیهن، مسقری، ماشان ... شهركهایی‌اند خرد و بزرگ همه از عمل مرو است و كشت و برزین همه ناحیتها بر آب رود مروست. حدود 94- 95.
یعقوبی نیز در البلدان (ص 280- چاپ دخویه) گوید: از مرو تا آمل شش مرحله است. نخستین كشماهن است و مویز كشمهانی از آنجاست. نیز:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 233
سرزمینها، 426
______________________________
(149) 88/ 6: اشترغاز- بیخ درخت انجدان است. و صمغ آن را انگوزه خوانند. و بعضی گویند گیاهی است كه بیخ آن را آچار سازند و معنی آن شوك الجمال (- خارشتری) است. عربان زنجبیل العجم خوانند. برهان و الجامع لمفردات الادویة و الاغذیة، ج 1، ص 35
(150) 88/ 6: انجدان- معرب انگدان است، و آن رستنیی باشد كه اشتر غاز گویند و صمغ آن را به عربی حلتیت و بیخ آن را، اصل الانجدان خوانند. برهان.
(151) 88/ 6: غوشنه- (با ضم اول و سكون واو مجهول و فتح سوم) گیاهی باشد كه آن را در هنگام تری و تازگی خورند. و چون خشك شود دست بدان شویند و رنگ آن سیاه و سفید می‌باشد. بعضی گویند نوعی از كماه است و زنان از آن حلوا پزند و به جهت فربهی خورند. بعضی گویند گیاهی است كه به جای اشنان بدان رخت شویند و بعضی گویند نوعی از فطر (با ضم فا) است كه سماروغ باشد. با سكون سوم نیز آمده است. برهان و جهانگیری و لغت فرس و حواشی برهان
(152) 88/ 6: كیلكان- بر وزن بی‌زبان ، چوبی باشد سیاهرنگ، در ساحل دریای خزر یابند كه دریای گیلان است. و آن دو قسم می‌باشد: نر و ماده و به جهت دفع كدودانه و امراض دیگر نافع است، و نوعی از گندنا هم هست. برهان
(153) 88/ 6: رخبین- رخبین: ترف سیاه، ترپ، ترپك، ترپه، كشك سیاه است. رك: مقدمة- الادب. حدود درباره خوارزم گوید: و از وی روی مخده و قزاگند و كرباس و نمد و ترف و رخبین خیزد. ص 122 نیز: چیزی بود ترش چون كشك و از دوغ ترش بغایت كنند. و آن را قروت گویند: عماره گفت:
بینیت همی بینم چون خانه كردان‌آراسته همواره به شیراز و به رخبین
شیراز، شیر ماست شده آب بیرون رفته ، لور. لغت فرس 163
(154) 88/ 7: پنج هیر- رودخانه كابل، شعبه‌ای از نهر اندس (نهر مهران) است ... در منبع شرقی این رودخانه، معدن معروف نقره است كه اعراب آن محمل را پنج هیر (به
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 234
زبان اهل محل پنج هیر، یعنی پنج كوه) می‌نامیدند. از آن معدن مقدار زیادی نقره به دست می‌آید. و از این جهت پنج هیر در زمان صفاریان- یعنی در قرن سوم هجری- مركز ضرابخانه گردید. سرزمینها، 375
______________________________
(155) 88/ 9: اشكن- دخویه (ص‌XXXII ) گوید: از محصولات خراسان و ما وراء النهر است،
(156) 88/ 9: خلنج- نام یكی از درختچه‌های پیوسته سبز بر قدیم- تقریبا مانند شمشاد- و از آن وسایلی می‌سازند. رك: توضیحی كه در این باره، در دائرة المعارف فارسی آمده است. حدود العالم در ذكر ناحیت خرخیز گوید: و از این ناحیت مشك بسیار افتد و مویهاء بسیار چوب خدنگ و چون خلنج ص 80. لسترنج گوید:
محصول طبیعی آن (یعنی طبرستان) چوب خلنج (چوب شمشاد) است كه آن را به صورت قطعاتی بریده به خارج می‌فرستند و صنعتگران ری از آن كاسه و ظروف دیگر می‌سازند. خلنج چوبی است خوشبو به رنگهای گوناگون كه گاهی دانه‌های تسبیح نیز از آن می‌سازند و بهترین نوع آن در كوههای طبرستان یافت می‌شود.
سرزمینها ص 401.
(157) 88/ 10: ختو- در مورد این كلمه توضیح بیشتری می‌آوریم، چه در متون قدیم چون ابن- فقیه و ... ذكر شده است و مناسب است اكنون یكجا توضیح داده شود. در جهان نامه گوید: ختو از جمله جواهر نیست و از حیوان است. (ص 96)، نیز (ص 103) گوید: و از چین، ختو آرند. این كلمه در متون عربی، با ضم خاء و تاء و تشدید و او (بر وزن غلو) ضبط شده است. و در فارسی بدون تشدید واو. ضبط صدر الافاضل، شارح عتبی، با فتح خاء است كه از آقای مینوی نقل خواهد شد.
حدود گوید: و اندرین كوه (تولس) سمورست و سنجاب و آهوی مسك بسیار و اندران عطف، كی به ناحیت خرخیز باز كشد، حیوان مشك است و ختو و سنجاب و سمور. ص 27 نیز گوید: و از این ناحیت (چینستان) زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوخیر چینی و دیبا و غضاره و دارسینی و ختو كی از [آن] دستهای كار [د] كنند و كارهای بدیع از هر جنسی. ص 60 نیز در ذكر ناحیت تبت گوید:
و اندر وی معدنهاء زرست و ازو مشك بسیار خیزد و ... و ختو. ص 73 و 76 نیز در ذكر ناحیت خرخیز گوید: و از این ناحیت مشك بسیار افتد و مویهاء بسیار و چوب خدنگ و چوب خلنج و دسته كار [د] ختو خیزد ص 80.
آقای مجتبی مینوی، در تعلیقات سیرت جلال الدین گویند:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 235
ختو- در كتب جغرافیا و تاریخ كه از قرن چهارم تا هفتم به فارسی یا عربی نوشته‌اند، ذكر این حیوان به لفظ ختو آمده است. و از شاخ یگانه او كه دو میان پیشانی دارد و از آن دسته كارد می‌ساخته‌اند بحث شده است. بعضی از مآخذ مذكور اینجا یاد می‌شود: در حدود العالم گوید: در كوههای خرخیز (- قرقیزستان امروزی) حیوان مشك است و ختو ... (چاپ دكتر ستوده ص 27 و ...) و در كتاب البلدان ابن الفقیه آمده است كه: در بلاد اتراك (من جمله تغزغز) یقع الختو الجید و هو قرن یكون فی جبهة دابة هناك (چاپ لایدن ص 329).
و قبل از آن (ص 255) خلنج و ختو را ذكر كرده است، اما محل آن معلوم نمی‌شود.
در تاریخ یمینی ابو النضر عتبی، طرایف ترك را كه همراه ابو الطیب سهل بن محمد بن سلیمان صعلوكی فرستاده بودند، تعداد كرده و گفته است: «نقر المعادن و نوافج المسك ... و نصب الختو و احجار الیشب»، و در شرح آن صدر الافاضل گفته است، ختو به فتح خاء و ضم تاء حیوانی است كه شاخ او اگر شكافته شود مانند سنگی است و در آن تصاویر و نقوش است ... و یكی از عباسیان در عمان شاخی دید كه شكافته بودند و در آن صورت دو مرغ دیده می‌شد كه بر درختی ایستاده‌اند. و از شاخ ختو دسته‌های كارد می‌سازند. و كرمانی گفته است این دسته‌های كارد ختو سنگی است گوهردار و قیمتی و با خاصیت. و نجاتی گفته است كه طوسی (نصیر- الدین، لا بد در تنوسق نامه) گفته است كه بعضی آن را شاخ ماری دانسته‌اند و مشهور آن است كه ختو حیوانی است مانند گاو كه در ولایت خرخیز تركستان، بخصوص در نواحی شمالی آن ولایت موجود است. و دسته‌های كارد و قبضه‌های شمشیر از استخوان پیشانی وی ساخته می‌شود. و چنین و چنان. (الفتح الوهبی، ج 2، ص 31 دیده شود) مستوفی قزوینی در نزهة القلوب، در باب مربوط به حیوانات (كه متن فارسی و ترجمه انگلیسی آن جداگانه منتشر شده است) قول طوسی را از تنسوق نامه نقل كرده و خود او گفته: «از ختو ...» ثعالبی در لطایف المعارف، در فصل راجع به خصایص بلاد ترك ذكری از ختو و خدنگ و یشم می‌كند. (چاپ مصر، 1379، ص 224) در زین الاخبار گردیزی (چاپ تهران ص 66) ختو جزء هدایایی كه قدرخان برای سلطان محمود غزنوی فرستاد مذكور است. در آداب الحرب و الشجاعه فخر الدین مباركشاه (نسخه
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 236
خطی عبد الحسین میكده) در جزء هدایایی كه همراه رسول می‌توان فرستاد، كاردهای دسته ختو نام برده شده است. تحقیق در اینكه اصل این كلمه چینی و كوتو بوده است و دندان فیل دریایی یا شیر ماهی (Walrus) بوده است و اینكه افسانه‌های نویسندگان ایرانی و عرب از كجا پیدا شده است، همگی كار برتلدلاوفر است كه مقاله خاصی در آن باب نوشته بوده و درSino -Iranica از آن بحث می‌كند. نیز رجوع شود به لفظ ختو در فرهنگ فولرس، و «یادداشتهای قزوینی، ج 4 ص 190» رك: تعلیقات سیرت جلال الدین مینكبرنی، ص 325 به بعد.
نصب الختو: مراد از آن دسته‌های كارد و شمشیر است كه از شاخ یا دندان میان خالی حیوانی معروف به قطاس یا فیل بحری می‌ساخته‌اند. و در نواحی اطراف قطب شمال از راه چین به خراسان می‌رسیده است. نیز سیرت جلال الدین، ص 49، پایصفحه. برهان قاطع گوید:
ختو شاخ گاوی است كه در ملك چین می‌باشد و بعضی گویند شاخ كرگدن است و جمع دیگر گفته‌اند كه در ما بین ملك چین و زنگبار ملكی است خراب و در آنجا مرغی می‌شود بغایت بزرگ و این شاخ آن مرغ است. و از آن زهرگیر تراشند و دسته كارد نیز سازند. گویند خاصیتش آن است كه اگر در جایی چیزی مسموم یا طعامی به زهر آغشته بیاورند از آن شاخ علامتی ظاهر می‌شود. و بعضی گفته‌اند شاخ ما راست و هر گاه از عمر مار هزار سال بگذرد شاخ بر می‌آورد، و بعضی گویند شاخ افعی است. بعضی دیگر گویند شاخ ماهی وال است و بعضی دیگر گفته‌اند دندان جانوری است. الله اعلم. برهان.
آقای دكتر معین در حاشیه برهان، ذیل ختو، می‌گویند:
بیرونی در «ذكر الختو» آرد: كنت سألت الرسل الواردین من قتای‌خان عنه، فلم اجد عندهم سببا للرغبة فیه غیر العرق من اسم و انه عظم جبهة ثور. و هكذا ذكر فی الكتب بزیادة ان هذا الثور یكون بارض خرخیز. و نحن نری له من الغلظ الزائد علی عرض الاصبعین ما یكاد یستحیل معه ان یكون عظم جبهة مع صغر جثة ثیران الترك. و یصیر القرن اولی به و لو صدق ما قیل لكان جلبه من الاوعال من خر- خیز اولی به لانهم الیه اقرب و لم یجلب من العراق و خراسان. و قد قیل فیه ایضا انه جبهة كركدن مائی و یسمی فیلا مائیا، الجماهر، 208- 209 و نظیر این مطالب در صیدنه بیرونی آمده است. دانشمندان قول اخیر را صحیح دانسته‌اند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 237
چه یك نوع ماهی است كه به فرانسوی‌Narval و به انگلیسی‌Narwhal و به آلمانی‌Narwal گویند كه از اسكاندیناوی مأخوذ است و در اصطلاح علمی آن راMonodon monoceros گویند. و از نوع قطاس‌cotaes (وابسته به نوع وال یا بال) است. نرینه آن در فك اعلی دارای دو دندان است كه به طور افقی دراز شده و طول دندان چپ تا 2 متر و 50 سانتیمتر می‌رسد و دیگری كوتاه می‌ماند. دندان دراز مزبور شبیه به شاخ است. این ماهی، وال قطب شمالی است و ندرة در جنوب 65 درجه عرض شمالی دیده می‌شود. عاج وی نیك است، اما چون وسط آن مجوف است فقط برای ساختن اشیاء كوچك به كار می‌رود. و دندان كامل ماهی مزبور در قرون وسطی، به عنوان سنگ محك برای تشخیص وجود زهر در غذا به كار می‌رفت.
«دائرة المعارف بریتانیا»، «لاروس بزرگ». رك: حاشیه برهان، ذیل ختو در آنجا تصویری نیز از نروال و ختوی آن داده‌اند. نیز رك: جهان نامه، ص 96 و در آن آمده است: بعضی گویند، او شاخ اژدهاست.
______________________________
(158) 88/ 18: مناره اسكندریه- اسكندریه شهری است از دو سوی با دریای روم و دریای تنیس پیوسته، و اندر وی یكی مناره است كه گویند كی دویست ارش است. و اندرمیان آب نهاده بر سر سنگی و هر گه باد آید، آن مناره بجنبد چنانك نتوان دید.
(حدود 176). و گفته می‌شود بر آن مناره آیینه‌ای بوده است كه هر مركبی از ساحل عبور می‌كرده در آن دیده می‌شده است. رك: احسن التقاسیم، ص 211. نیز رك:
جهان نامه، ص 79. ظاهراPharved ,Alexandrie (فانوس دریایی) كه از عجایب سبعه بوده، همین است. در فرهنگ فارسی معین، ذیل «آیینه اسكندر» و «آیینه سكندر» به عنوان نتیجه تحقیقات معاصران چنین گوید: «بندر اسكندریه در شبه جزیره‌ای تشكیل شده، شامل جزیره عمده فارس‌Pharos كه بوسیله رصیف سنگی طویلی به درازای هفت استاد یونانی، به خشكی متصل می‌شود. در رأس شمال شرقی فارس، منارة البحری بزرگ قرار داشت و آن توسط بطلمیوس مخلص (Ptolemaios Soter) بنا شده بود. این بنای مشهور سرمشق همه منارة- البحرهای اروپا گردید و عموما آن را به منزله یكی از عجایب عالم قدیم تلقی می‌كردند. مناره مذكور قرنهای بسیار پس از فتح عرب نیز پایدار ماند.
نویسندگان تازی آن را «مناره» یا «منار» نامیده‌اند. گفته‌اند فارس در عصر اسلام به سبب زلزله‌ها خراب شد و چند بار تجدید عمارت یافت. در سال 882
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 238
ه ق. حصن كنونی فارس روی بقایای مناره به امر قائت بیك ساخته شده است.
آیینه اسكندری، در حقیقت، آیینه اسكندریه است، یعنی آیینه‌ای كه بر فراز مناره شهر اسكندریه نصب كرده بودند. بعدها به مناسبت آنكه بنیاد نهادن شهر اسكندریه و مناره آن را به اسكندر مقدونی نسبت می‌دادند، آیینه را نیز بدو انتساب دادند.
______________________________
(159) 88/ 19: ستون عین شمس- در شهر عین شمس به دیار مصر، گروه جن به فرمان سلیمان علیه السلام، مناره مربع از سنگ رخام سرخ منقط به سواد [ساختند كه] در بلندی برتر از صد گز باشد. و برو شكل سه آدمی از مس ... نزهه، 291
(160) 88/ 19: هرمین- هرمین، دو بناست بر سر كوهی نهاده به نزدیكی فسطاط، و ملاط وی از جوهری است كه هیچ چیز بر وی كار نكند. و هر یكی را از وی چهار صد ارش درازا است اندر چهار صد ارش پهنا، اندر چهار صد ارش بلندی. و اندر میان وی خانهاست كرده، و مر او را یكی در است تنگ. و این بنا هرمس كرده است. پیش از طوفان، چون بدانست كی طوفان همی خواهد بود. از بهر آن كرد تا آب او را زیان نتواند كرد و بر این بنا به تازی نوشته است: «بنیناها بقدرة فمن أراد أن یعلم كیف بنیناها فلیخربها» تفسیرش، بنا كردیم این را به توانایی و هر كه خواهد كی بداند كی چونش بنا كردیم گو ویران بكن آن را. و بر این هرمین بسیاری علم بروی كنده است از طب و نجوم و هندسه و فلسفه. حدود ص 176 نیز:
مسالك الابصار، ص 235 به بعد.
(161) 89/ 17: ناووس- ناووس، به معنای سنگی تراشیده است كه در درون آن كالبد می‌گذارند و از این رو، ناووس الظبیه «گور آهو» ترجمه شد. در كتاب «مجمل التواریخ و القصص» نیز چنین آمده است: باب الثانی و العشرون در ذكر حفایر و نواویس و دفینه پیغمبران و پادشاهان و ... (ص 430) در این باره مطلبی در «راهنمای كتاب» ذكر شده است، در مقاله آقای ایرج وامقی، كه مناسب است نقل شود: «... احتمال دارد كه «تابوت سنگی» ترجمه كلمه عربی «ناووس» باشد و دیده‌ام كه برخی ناووس را به این صورت ترجمه كرده‌اند (از آن جمله دانشمند فقید مینورسكی در حواشی سفرنامه ابو دلف- ترجمه آقای ابو الفضل طباطبائی) و اگر این حدس درست باشد باید گفت كه «ناووس» را اعراب به «استودانها» ی زرتشتی اطلاق می‌كردند. در این استودانها كه معمولا در بلندیها و ارتفاعات ساخته می‌شد، مرده را در هوای آزاد می‌گذاشتند. پرندگان لاشخور گوشت آن را می‌خوردند و بعد استخوانها را درون دخمه‌ای می‌ریختند و
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 239
در زبان عربی ضرب المثلی هست كه:
اذا كان الغراب دلیل قوم‌فناووس المجوس لهم مقام
و شاعر ایرانی، در ترجمه بیت «ناووس» را «دخمه» آورده كه صحیح‌تر است:
هر كه را رهبری كلاغ كندعاقبت دل به دخمه داغ كند
راهنمای كتاب، سال 11، شماره 9 ص 518 با ذكر این مطلب، باید یاد آور شد كه در مورد متن، باید همان گور ترجمه می‌شد و شاید نیز بتوان گفت، دخمه آهو. در بعضی فرهنگها آمده است: ناووس: گورستان مجوس.
______________________________
(162) 90/ 22: بپیوست- این كلمه در برابر صك (به صیغه ماضی) كه در بیت آمده است گذاشته شد. نیز در ترجمه بیت سوم این قطعه: بپیوند، ترجمه صك (به صیغه امر) است. باید دانست كه صك به معنای پیوست نیست، بلكه به معنای زدن سخت و تپانچه زدند است. زمخشری گوید: صك وجهه: بزد رویش را، بزد برویش. (مقدمة الادب) لیكن در اینجا به مناسبت متن منثور قصه (ص 256 متن) كه «خاط» آمده است و به معنای دوختن (و در قصه، به هم دوختن) است، به معنای پیوستن گرفته شد. و شاید تصحیف «سك» با سین باشد كه به معنای كندن گوش است از بن: چنانكه در قطعه دیگری كه از شاعری دیگر، در همین داستان نقل شده است «سكا» با سین آمده است.
(163) 91/ 1: چنان ندیده است- روایت بیت در متن (ص 257). «و لا رأی ملكا» است و ظاهرا باید «و لا رأی ملك» باشد و ملك فاعل رأی. به قرینه معنی و بیت بعد: «و لا رأی اردشیر الفارسی ...» البته بقیه این قطعه (و بلكه قصیده) در دست نبود، تا كاملا تركیب بیت، با تناسب ابیات قبل از آن، معلوم شود.
- نهاوند
(164) 93/ 11 و 12: خراج و جزیه- خراج آن است كه از اراضی و جزیه آن است كه از افراد گرفته شود. ماوردی گوید: اما الجزیة فهی موضوعة علی الرءوس، و اسمها مشتق من الجزاء: اما جزاء علی كفرهم لاخذها منهم صغارا، و اما جزاء علی اماننا لهم لاخذها منهم رفقا. و اما الخراج فهو موضوع علی رقاب الارض. البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 240
رك: در وجوه فرق خراج و جزیه: «الاحكام السلطانیه» ص 137 به بعد. نیز رك: «الخراج»- یحیی بن آدم، چاپ لیدن 1895 و «خراج قدامه» و «الخراج فی الدولة الاسلامیة حتی منتصف القرن الثالث الهجری»- محمد ضیاء الدین الریس- چاپ قاهره- 1957 و سایر مآخذ. شیخ انصاری در مكاسب (ص 76، چاپ تبریز) گوید: «خراج اجرت زمین است بنا بر این به رضای موجر و مستاجر هر دو منوط است».
باید دانست كه جزیه در حفظ حدود و منافع و جهات سیاسی و اجتماعی جزیه‌پردازان بس مؤثر بوده است و نظر به هزینه‌های تأمینی اجتماعی از اخذ آن گزیری نبوده است. بنا بر این، بیان ماوردی شامل همه فلسفه دقیق جزیه نیست، زیرا اخذ جزیه و خراج امری بوده است بر اساس موافق اجتماعی، چون كسانی كه در بلاد اسلام زندگی می‌كرده‌اند انداز همه امور عمومی، چون لزوم پلیس (شرطه) و شهرداری و نظافت شهر و نوع امور برخوردار بوده‌اند. از مسلمین حقوق شرعی گرفته می‌شد و بدین گونه در هزینه اداره جمع و جامعه شركت می‌كردند.
بنا بر این لازم بود غیر مسلمین وجهی بپردازند تا در بودجه‌ای كه برای مرافق همگان، به وسیله دولت اسلامی پرداخته می‌شود، سهمی داشته باشند. از این رو، فقیه شیعی شیخ انصاری، به رضایت طرفین در مورد خراج تصریح كرده است. دقت شود. بنا بر این آنان كه مسئله خراج و جزیه را وسیله حمله به حقوق اسلام قرار داده‌اند یا موضوع را درك نكرده‌اند یا سر عناد ورزی داشته‌اند- چنانكه در مسئله بردگی و حقوق زن و ...
______________________________
(165) 98/ 1: ابن عیینه- (م 198 ه. ق) ابو محمد سفیان بن عیینة بن ابی عمران میمون كوفی هلالی- سپس مكی- از اتباع تابعان بود. حدیث را از دانشمندان بسیاری آموخت و بسیاری از او آموختند، و همگان بر بزرگی و پارسایی او یك رای‌اند.
ابو یوسف غسونی گوید: نزد ابن عیینه رفتم، پیش او دو گرده نان جوین بود.
گفت: چهل سال است كه خوراك من همین دو گرده جوین است. گویند: او از حكمای محدثان بود. رك: دائرة المعارف بستانی، ج 3 ص 410.
(166) 98/ 2: ابن شبرمه - (م 144 ه. ق) ابو شبرمه عبد اللّه بن شبرمة بن طفیل بن حسان ضبی، فقیه و شاعر و ادیب بود. منصور او را قاضی كوفه و اطراف آن كرد. او در روزگار خود به جود و درستی رای و سخنان حكیمانه شهرت گرفت. او راست- سرگذشتها و نوادر و اندك شعری و كلماتی كه در كتب ادب از جمله البیان و التبیین
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 241
و الحیوان جاحظ و عقد الفرید و اغانی و موشح ذكر شده است.
رك: دائرة المعارف بستانی.
______________________________
(167) 98/ 2: یك شبانه روز در حیره- «حیره از مداین سبعه عراق است. شهری بزرگ بود و بر یك فرسنگی كوفه، اكنون خراب است. «سدیر» و «خورنق» كه ذكر آن در اشعار و اسمار و افواه مشهور است دو كوشك بوده است در آنجا. نعمان بن منذر جهت بهرام گور ساخته اطلالش بر جاست و عمارتی بس عالی بوده است»:
نزهه، ص 40 روشن است كه عبارت متن در اینجا (ص 262) ناقص است. زیرا سخن در اصفهان است نه حیره، و به فرض كه حیره ذكر شود باید نوعی ربط با اصفهان- كه گفتار درباره آن است- داشته باشد. پس در عبارت بی‌گمان افتاده‌ای است.
در نسخه عكسی عبارت كامل است، اینك ترجمه آن: «ابن عیینه داستان كند و گوید ابن شبرمه را شنیدم كه گفت یك شبانه روز حیره، بهتر از یك سال مداوا است من این سخن به محمد بن موسی بن وزیر گفتم، او گفت: یك شب در اصفهان خفتن بهتر از دو سال مداواست». رك، ورق 137 ب.
(168) 98/ 6: شعبی- عامر بن شراحیل ... رك: توضیح 40/ 5.
(169) 98/ 13: هیثم بن عدی- مورخ و ادیب و نسب دان بود و با منصور و مهدی و هادی و رشید عباسی معاصر. به شناخت نژاد و اصول و اخبار مردم علاقه‌مند بود. در نزد محدثان توثیق نشده است. فهرست 145- 146، لسان المیزان 6/ 209، مرآة الجنان 3/ 33- 34 و الاعلام، 9/ 114- 115.
(170) 98/ 14: كسكر- كسكر و میسان دو ولایت قسمت خاوری بطایح به شمار می‌آمدند و به گفته قزوینی در كسكر برنج بسیار خوب به عمل می‌آمد كه به خارج صادر می‌شد و در چراگاههای آن، گاومیش و بز تربیت می‌شدند و در نیزارهای آن، مرغابی و اردك صید می‌كردند و در بازارهای بلاد مجاور فروخته می‌شد. از نهرهای آنجا ماهی چشم سیاه (شبوط) بسیار می‌گرفتند و نمك سود كرده به نواحی دیگر صادر می‌كردند. سرزمینها، ص 46- 47 در سرزمینها، كسكر دیگری، جزو آبادیهای گیلان، ذكر شده است. 187
(171) 99/ 8: كه از بهترین خاندانهاست- عبارت حدیث این است:
«... تلك التی یخرج منها انصار خیر الناس ابا و اما و جدا و جدة و عما و عمة ...»
متن، ص 264
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 242
______________________________
(172) 99/ 12: و در آن آب رضا خود را بشوید- درباره این قسمت از این حدیث، مؤلف تاریخ اخیر قم (مرحوم شیخ محمد حسین ناصر الشریعه) بیانی دارد كه نقل آن در اینجا خالی از فایدتی نیست.
(قبلا یاد آور می‌شوم كه تاریخ قدیم قم را حسن بن محمد بن حسن قمی در سال 378 به زبان عربی تألیف كرده و به نام فخر الدوله دیلمی و صاحب بن عباد قرار داده است. سپس حسن بن علی بن حسن بن عبد الملك قمی در سال‌های 805 و 806 آن متن را به زبان فارسی نقل كرده است. و در تهران در سال 1313 خورشیدی به كوشش آقای سید جلال الدین تهرانی به چاپ رسیده است. رك: مزدیسنا، پایصفحه 345، ج 1. البته اصل كتاب تاریخ قم، بسیار مفصل و دارای بیست باب بوده است و ترجمه‌ای كه در دست است تنها ترجمه پنج باب آن است، اما فهرست تمام بیست باب در این ترجمه مذكور است. و از آن می‌توان اهمیت و جامعیت اصل كتاب را فهمید. رك: تاریخ قم ناصر الشریعه ص 152 و نیز مقدمه، صفحه و- ك.) باری ناصر الشریعه در تاریخ قم خود (ص 56- 57) می‌گوید: «اینكه مترجم تاریخ قم «و منه یغتسل الرضا را ترجمه كرده كه امام علی بن موسی الرضا علیه السلام، از آن چشمه آب خورده و بدان موضع غسل فرموده است» خلاف ظاهر عبارت است. چه این خبر از حضرت امیر است و از زمان مستقبل خبر می‌دهد. و مترجم به صیغه ماضی ترجمه نموده، علاوه [در حدیث] فقره آب خوردن آن حضرت را از آن چشمه ندارد. شاید مصنف یا مترجم تاریخ قم شنیده باشد كه حضرت از آن چشمه آب خورده و از آن چشمه غسل فرموده‌اند، لذا این گونه تعبیر یا ترجمه نموده. و بعضی (مرحوم حاج میرزا محمد قمی- در اربعین الحسینیة) احتمال تصحیف در این عبارت داده‌اند. كه عبارت خبر «و منه یغتسل المرضی » بوده و به تصحیف كتاب و نساخ «و منه یغتسل الرضا» شده، چه رضا و مرضی در خط كوفی خیلی شبیه به هم است.
در نسخه عكسی (ورق 138 ب) به جای «و منه یغتسل الرضا»، «و منه یغتسل المهدی» آمده است.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 243
درباره وجه تسمیه قم نیز رك: تاریخ قم ناصر الشریعه، ص 12- 13 و نیز درباره قم رك: بحار الانوار، ج 14 ص 337 به بعد و سایر مآخذ.
______________________________
(173) 101/ 8: چونان آیینی- آبریزگان، نام جشنی است كه فارسیان در سیزدهم تیر ماه (تیرگان) كنند و آب بر یك دیگر پاشند. آبریزان روز سیزدهم تیر ماه باشد.
گویند در زمان یكی از ملوك عجم، چند سال باران نبارید. درین روز حكما و بزرگان و خواص و عوام در جایی جمعیت كرده دعا كردند، همان لحظه باران شد. بدان سبب مردم شادی و نشاط كرده آب بر یك دیگر ریختند. و از آن روز این رسم بر جاست. تیرگان و آبریزان آبریزگان (فرهنگ جهانگیری) و نوروز طبری (بر طبق نسخه‌ای خطی از كتب زرتشتی كه در یادگارنامه اشپیگل نشر شده) با هم تطبیق می‌شوند. رك: گاه شماری 191- 192 و برهان و حاشیه. نیز رك:
عالم آرای صفوی، ص 324 و تاریخ گیلان ص 205 (آب پاشان كردن). این دو مأخذ را آقای ید اللّه شكری یادآوری كردند.
- ری و دنباوند
(174) 106/ 5: و آن فصیل را شهر خارج- آنچه یاقوت از ری نقل كرده است درست روشن نیست او شرحی قدیمی مربوط به نقشه شهر را نقل كرده است بدین قرار:
اول شهر داخلی كه مسجد و دار الاماره در آنجا واقع است و خندقی آن را احاطه كرده و معمولا آن را المدینه (شهر) می‌گویند. دوم شهر خارجی كه موسوم است به محمدیه و قبلا محله مستحكمی در خارج شهر بوده و بر قله كوهی مشرف بر شهر داخلی (یا پایینی) قرار داشته است. و به گفته یاقوت قلعه آن موسوم بوده به زبیدیه (كه در بعضی نسخه‌های خطی به صورت زیبندی نوشته شده) و همان قصری است كه مهدی عباسی هنگام اقامت در ری در آن سكونت داشت. بعدها آن قلعه به زندان تبدیل گردید. سرزمینها، 232- 233. فصیل، دیوار كوچك درون حصار یا باره شهر نیز، كه میان شهر و با روی بزرگ فاصله شده است. ناصر خسرو، ذیل توصیف «آمد» گوید:
«بنیاد شهر بر سنگی یك لخت نهاده ... و گرد او سوری كشیده است از سنگ سیاه ... و بیرون این سور، سوری دیگر هست هم از این سنگ، بالای (ارتفاع) آن ده گز ... چون از دروازه‌های سور اول در روند، مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه‌های سور دوم رسند و فراخی فصیل دوازده گز باشد. سفر نامه، 9
(175) 107/ 14: فرما- شهری است بر كنار دریاء تنیس اندر میان ریگ جفار، و گور جالینوس
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 244
آنجاست. حدود ص 175. و بر زمین مصر دریاچه‌ای هست شور، و در آن جزیره- هاست و به كشتی بتوان شدن و از جمله تنیس و دمیاط است. و از حد این دریا تا حد شام همه ریگ است گوناگون نیكو [رنگ]، آن را جفار خوانند و یك حد جفار به دریای روم دارد و ... و دیگر كناره سوی ریف مصر تا حدود قلزم.
فرما بر كناره دریا باشد. شهركی خوش و آبادان و از فرما تا تنیس دو فرسنگ باشد در این دریا. مسالك و ممالك 55- 56
______________________________
(176) 107/ 15: مامیران- نوعی از: «عروق الصفر». و آن دوایی باشد زرد رنگ به سبزی مایل، گرم و خشك است در چهارم، یرقان را نافع است و آن را بقلة الخطاطیف و شجرة الخطاطیف خوانند. گویند چون بچه پرستوك در آشیانه نابینا شود مادر وی شاخی از مامیران آورده در آشیانه نهد، چشم بچه‌اش بینا گردد. نیز میر میران و مریران و خالیدونیون بدان گفته شود. بقلة الخطاطیف (- سبزی پرستوها) اسم عربی آن است. رك: تحفه و مخزن و دزی و عقار و برهان ذیل مامیران و خالیدونیون، و حواشی آقای دكتر معین، مامیران دو نوع است:
1- مامیران كبیر- حشیشة الخطاطیف الكبری‌Chelidoniumma Jus 2- مامیران صغیر- بقلة الخطاطیف الصغری‌Ficariaranuncu Ioides رك: احیاء التذكره، چاپ مصر، ص 576- 577
(177) 111/ 16: دریایی غبار خیز- عبارت متن (ص 273). «علی بحر عجاج» با تشدید جیم.
عجاج به معنای غبارپراكن و غبار خیز است. و یوم عجاج یعنی روزی غباردار و غبار آگین. ظاهرا مراد از وقوع ری بر كنار دریایی غبار خیز، نزدیكی آن است به كویر مركزی. در مورد ری و اخبار درباره آن، رك: سفینة البحار، ج 1 ص 542. درباره دولاب و درختی كه در آن بوده است، در نسخه عكسی (ورق 142 آ) روایتی از حسن بن علی فضال، از حضرت صادق، علیه السلام، نقل می‌كند كه در آن: اشاراتی به ملاحم است. و آنچه اندكی پس از این مؤلف آورد كه بلیناس برای ایمنی مردم ری از غرق طلسمی ساخت زیرا آن بر كرانه دریای غبار قرار داشت، ظاهرا مقصود ایمنی مردم است از آمدن خاكها و غبارهای اطراف و كویر.
(178) 111/ 18: آدم بن- آدم بن عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حكم. ابو العباس سفاح بر او منت نهاد و از میان امویانی كه یافت و بكشت، او را معاف داشت.
از اوست در ستایش ایوان كسری:
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 245 اقول و راعنی ایوان كسری‌برأس معان اوادر و سفان
و ابصرت النعال مربطات‌به من بعد ازمنة حسان
یعز علی ابی ساسان كسری‌بموقفكن فی هذا المكان
شربت علی تذكر عیش كسری‌شرابا لونه كالزعفران
و رحمت كاننی كسری إذا ماعلاه التاج یوم المهرجان
اغانی، ج 15، ص 286- 297
______________________________
(179) 112/ 5: دریای غبار- رك: توضیح 111/ 16
(180) 114/ 2: ارمائیل نام پادشاه‌زاده‌ای است كه او مطبخی ضحاك بود. گویند دو پادشاه زاده بودند، یكی ارمائیل و دیگری كرمائیل. و ایشان به واسطه خیر [خواستن برای] خلق اللّه، مطبخی ضحاك بودند و از آن دو كس كه ضحاك می‌فرمود بكشند و مغز سرشان را برای مارهایی كه از كتف او بر آمده بودند، حاضر سازند، یك تن را آزاد می‌كردند و می‌گریزانیدند و به جای مغز سر او، مغز سر گوسفند می‌گذاشتند.
گویند كردان صحرانشین از نسل آن جماعت‌اند. برهان و حاشیه.
حكیم ابو لقاسم فردوسی فرموده است:
دو پاكیزه از كشور پادشادو مرد گرانمایه پارسا
یكی نامش ارمایل پاكدین‌دگر نام كرمایل پیش بین
برفتند و خوالیگری ساختندخورشها به اندازه پرداختند
از آن دو یكی را بپرداختندجز این چاره‌ای نیز نشناختند
برون كرد مغز سر گوسپندبر آمیخت با مغز آن ارجمند
یكی را به جان داد زنهار و گفت‌نگر تا نیاری سر اندر نهفت
خورشگر بر ایشان بزی چند و میش‌بدادی و صحرا نهادیش پیش
كنون كرد از آن تخمه دارد نژادكز آباد ناید به دل برش یاد
شاهنامه بروخیم 1/ 35
(181) 118/ 2: روز مهر- روز مهر، روز شانزدهم هر ماه باشد، و در ماه مهر، همین روز، عید مهرگان است. مهرگان دو است: مهرگان خاصه و مهرگان عامه. مهرگان خاصه روز بیست و یكم باشد و عامه روز شانزدهم مهر ماه. و فارسیان در این روز جشن كنند. بنا بر آنكه فریدون در این روز ضحاك را در بابل گرفت و به دماوند فرستاد تا دربند كشیدند. و عجمان گویند كه خدای تعالی زمین را در این روز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 246
گسترانید و اجساد را در این روز محل و مقر ارواح كرد و درین روز ملائكه مدد كاری كاوه آهنگر كردند و ...
رك: برهان و حاشیه.
پس تعبیر ابن الفقیه: فی النصف من ماه مهر و روز مهر (ص 276) یعنی: در نیمه ماه مهر و روز مهر، مسامحه است یا تقریب.
______________________________
(182) 118/ 13: طائی- شاعر بزرگ و معروف شیعی عرب، ابو تمام حبیب بن اوس طائی است.
دو بیت مذكور، بیتهای 34 و 35 قصیده 36 بیتی اوست در مدح افشین كه چنین می‌آغازد.
بذ الجلاد البذ فهو دفین‌ما ان به الا الوحوش قطین
لم یقر هذا السیف هذا الصبر فی‌هیجاء الا عزّ هذا الدین
قد كان عذرة مغرب فافتضهابالسیف فحل المشرق الافشین
رك: دیوان ابو تمام، چاپ بیروت (1887) ص 289- 291. ابو تمام در سال 231 در گذشته است، در شرح حال او، رك: الغدیر تألیف علامه امینی ج 2 ص 329- 348، اعیان الشیعه، ج 19، شرح خطیب تبریزی بر دیوان او- مقدمه به قلم محمد عبده عزام. و اخبار ابی تمام، از ابو بكر صولی. و ابو تمام الطائی، از نجیب محمد بهبیتی. و تاریخ الشعر العربی ص 490 به بعد.
آذربایجان
(183) 127/ 24: مكحول شامی- (م 112 ه. ق) ابو عبد اللّه مكحول بن ابی مسلم شهراب بن شاذل شامی دمشقی. در عصر خود فقیه شام بود و اصلش از ایران بود و در كابل بزاد. گویند یزید بن عبد الملك نزد او آمد، یارانش خواستند جای دهند و به پای خیزند، گفتند: بگذارید هر جا یافت بنشیند. الاعلام 8/ 212، تذكرة الحفاظ 1/ 101، حسن المحاضره 1/ 119، تاریخ الاسلام ذهبی 5/ 3- 6، میزان الاعتدال 3/ 198.
(184) 128/ 10: جنزه- همان گنزك است. گزن یا گنگ همان است كه یونانیان «كنزكا»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 247
یا «گادزاكا» یا «گادزا» نامیده‌اند و در زبان ارمنی و سریانی «گندزك» یا «گنزك» خوانده‌اند. مورخان و جغرافی نویسان عرب آن را «جزن» یا «جزنق» نام برده‌اند.
در اوستا چئچسته‌caecasta خوانده شده، همان است كه بعدها به شیز موسوم گردید.
در تفسیر پهلوی آتش نیایش آمده: «از چچست تا دریاچه (چچست) چهار فرسنگ است. این دریاچه چهار فرسنگ پهنا و درازا دارد». از این عبارت مستفاد می‌شود كه این دریاچه به نام شهر مجاور خود نامزد بوده است. و به همین ملاحظه آب دریاچه ارمیه به مدلول مندرجات كتاب بندهش مقدس است.
گنگ از همان ریشه «گنج» پارسی است و برخی از شهرهای قدیم ایران به مناسبت وفور ثروت و ذخایر به (گنجه، غزنه) نامیده شده‌اند. مانند شهر گنجه در شمال آذربایجان و شهر غزنه (غزنین) در افغانستان. گزن نیز مقلوب گنز (گنزك، گنجك، گنجه) می‌باشد، كه نفایس و طرف بسیار داشته و هراكلیوس آنها را بغارت برد.
یاقوت می‌نویسد كه شیز معرب (جیس) است و اهل مراغه و آن نواحی این موضع را «گزن» می‌نامند. و در لفظ (جزنق) نیز نویسد، قصبه آبادی است در آذربایجان، نزدیك مراغه، و در آنجا آثار خرابه‌های عمارت و آتشكده‌ای كه پادشاهان قدیم ایران ساخته بودند دیده شود. بعید نیست كه اصل كلمه جزنق یعنی گزنك همان كلمه گنك و كنزك باشد كه در كتب زرتشتی و یونانی نام شهر و آتشكده معروف آذربایجان بوده است- آنچه تا كنون در این توضیح نقل شده از گفتار آقای دكتر معین است. رك: مزدیسنا، ج 1، ص 319- پایصفحه- و ص 316 و 317- پایصفحه و متن- نیز رك: یاقوت و ابن خردادبه و لسترنج ص 241- 242.
ظاهر عبارت ابن الفقیه این است كه جنزه و شیز دو جایند. رك: متن (ص 286) در دائرة المعارف فارسی گوید: «چیچست (Cicast) اوستائی چئه‌چسته (Castacae)، نام قدیم دریاچه‌ای در ولایت آذربایجان كه بر حسب روایت مزدیسنان، مولد زرتشت در كنار آن بوده است. امروز غالبا این دریاچه را دریاچه اورمیه (رضائیه) كه در زمان حمد اللّه مستوفی ظاهرا به همین نام مشهور بوده است تطبیق می‌كنند
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 248
و لفظ خنجست (XanJast) را هم، كه در شاهنامه، به عنوان نام دریایی كه افراسیاب در آن پنهان شد، ذكر شده است تصحیف همین اسم می‌دانند. به موجب روایات مزدیسنان، در عهد كیخسرو، در كنار این دریاچه بتكده‌ای بوده است كه به امر كیخسرو ویران شده و آتشكده آذر گشسب در آنجا به جای آن بنا گشته است.
اكنون یاد آور می‌شوم كه پژوهش و تحقیق درباره همه اعلام اماكن بدین گونه و بلكه از این نیز گسترده‌تر آرزویی بوده كه در آغاز در خیال بود، لیكن این كار بسی از حدود ترجمه و توضیحات و تعلیقات ترجمان به دور بود. و به اندازه كافی وقت و مآخذ نیز در دسترس نبود. اكنون اگر جوینده‌ای را آنچه در این توضیحات آمده است در مواردی مفید افتد موجب خرسندی خاطر خواهد بود.
- ارمنستان
______________________________
(185) 129/ 7: سكه- یاقوت گوید: «سكه راه مورد استفاده كاروانهاست كه از آبادیی به آبادیی بروند. و هر گاه در كتابها گویند، از آبادیی تا آبادیی چند سكه است مقصود راه است، مثلا از بغداد تا موصل پنج سكه است، یعنی كسی كه می‌خواهد از بغداد به موصل رود می‌تواند از پنج راه برود. و از برخی نقل كرده‌اند كه سكك البرید كه گویند، مقصود منازل برید است در هر روز. لیكن معنای نخست روشنتر و درستتر است» یاقوت ج 1 ص 38 آنچه مسلم است این است كه معنایی را كه یاقوت اظهر و اصح می‌داند، ابدا نمی‌توان در بسیاری از موارد ابن خردادبه و ابن فقیه و امثال آن، اراده كرد، زیرا مثلا وقتی ابن خردادبه می‌گوید از زنجان تا مراغه یازده سكه است مقصود یازده راه نیست. یا وقتی ابن فقیه می‌گوید: «از پایان قلمرو آذربایجان كه ورثان است تا آغاز قلمرو ارمینیه هشت سكه است» (ص 286 متن) صریح است در تعیین مسافت و اعتبارا نمی‌توان هشت گونه راه دانست. اصولا جغرافی نویسان در تعیین مسافات، تعبیرات گوناگونی دارند، مانند: یوم و مرحله و فرسخ و میل و سكه كه آنها را از اطلاعات محلی یا كاروانسالاران یا دفاتر برید (پستخانه كنونی) می‌گرفته‌اند، و گاه خصوصیات راهها را با عقبه و شعب (با كسر شین و سكون عین) و منزل نیز معین می‌كرده‌اند (رك: مقدسی) مقدسی برای دقت بیشتر حتی در مورد تعیین مسافات، خواننده را توجه می‌دهد كه كلمه «واو» و «ثم» و «او»، كه با نام آبادیها ذكر می‌شود، چه معنایی را می‌رساند. حتی از این دقیقتر این است كه می‌گوید، مرحله شش و هفت فرسخ است و اگر در موردی مرحله بیش از این بود بر روی هاء دو نقطه می‌گذاریم و ... (رك: مقدسی ص 106) پس سكه در اینجا مقدار مسافتی است كه در روزگاران آن مؤلفان مصطلح بوده است، یا معنای اخیری كه یاقوت گفت.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 249
خوارزمی می‌گوید: سكه محلی است كه پیكهای آماده در آن منزل می‌كنند (یا- مخانه) از قبیل رباط یا قبه یا خانه یا امثال آن. نیز در مفاتیح العلوم (ذیل برید) گوید: فاصله میان هر دو سكه در حدود دو فرسخ است. مفاتیح العلوم، ص 42. درباره برید، در دائرة المعارف اسلام (به نقل از حواشی برهان قاطع آقای دكتر معین) گوید: برید به فتح اول، ظاهرا اصل آن از كلمه لاتینی‌Veredus گرفته شده، به معنی چارپای، چاپار و اسب چاپار، و سپس به معنای پیك، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی كه بین دو مركز چاپار است اطلاق گردید.
و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ سه میلی، و در ممالك غربی اسلامی چهار فرسنگ سه میلی است. اكنون به دست می‌آید كه سكه (اگر به معنای مسافت باشد) در حدود دو فرسخ است. مگر سخن از بلاد غربی اسلام باشد و تعیین مسافت آنها كه بنا به گفته دائرة المعارف باید آن را چهار فرسخ سه میلی دانست.
______________________________
(186) 130/ 12: قالَ أَ رَأَیْتَ ...- قسمتی است از آغاز آیه 63، سوره 18 «كهف»، همه آیه، قالَ أَ رَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنا إِلَی الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ، وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ، وَ اتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَباً- گفت: آیا دیدی چون نشستیم به سوی سنگ، پس به تحقیق من فراموش كردم ماهی را و نه از یاد برد مرا، آن را، مگر دیو، كه یاد كنم او را، و گرفت راه خود را در دریا، عجبی را». رك:
ابو الفتوح، ج 3، ص 423. مجمع البیان، ج 6، ص 479 به بعد. الدر المنثور، ج 4، ص 238 به بعد. در متن (ص 287) از آغاز آیه كلمه «قال» افتاده است
(187) 131/ 5: مسلحه- با فتح میم و سكون سین و فتح لام. زمخشری گوید: (مقدمة الادب) شمشیر یا نیزه‌داران. مردمان با ساز و برگ نبرد. مردان شمشیر زن. (جمع مسالح ابن الفقیه خود (ص 304 متن چاپی) در شرح مسلحه گوید: «در هر مسلحه‌ای از دویست مرد تا هزار مرد هست.» پس مسلحه یعنی جایگاه سلاحداران جایگاهی كه در آن از دویست تا هزار مرد شمشیردار، یا نیزه‌دار، برای مأموریت ثغری و امثال آن، می‌مانده‌اند.
(188) 133/ 19: سگ ماهیی- عبارت متن (ص 291) چنین است: فبینا هم كذلك اذ بعث اللّه، جل و عز، بقرش سمكة اعظم من التنین»: نسخه بدلی دخویه می‌دهد كه در جای «بقرش»، «تقدس» است. قرش را در «حیوة الحیوان، با كسر قاف و سكون راء ضبط كرده است و گوید: جانوری بزرگ است از جانوران دریا كه كشتیها را از رفتن باز دارد و آنها را براند تا واژگون كند و بشكند. در برخی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 250
معاجم دیگر، قرش را (با همان ضبط دمیری) سك دریایی گفته‌اند كه جانوران را با دندان می‌درد.
ناصر خسرو، ذیل وصف «عیذاب»، گوید: «و در این شهر عیذاب، مردی مرا حكایت كرد كه بر قول او اعتماد داشتم. گفت: وقتی كشتی از این شهر سوی حجاز می‌رفت و شتر می‌بردند به سوی امیر مكه، و من در آن كشتی بودم شتری از آن، بمرد. مردم آن را به دریا انداختند. ماهیی در حال آن را فرو برد، چنانكه یك پای شتر قدری بیرون از دهانش بود. ماهی دیگر آمد و آن ماهی را كه شتر فرو برده بود، فرو برد كه هیچ اثر از آن بر او پدید نبود. و گفت، آن ماهی را «قرش» می‌گویند.» سفرنامه، چاپ دكتر دبیر سیاقی، ص 84
______________________________
(189) 134/ 15: سیاسیكین- در برخی مآخذ، سیاسیجین آمده است و ظاهرا همان سیابجه باشد كه در ص 131 گذشت.
سیابجه (Sayabeja) نام قومی قدیم، از اعقاب سوماتراییهای مهاجر به هند. بر طبق بعضی از مآخذ اسلامی، سیابجه مانند زطها، از مردم سند بودند كه ایرانیان آنها را به اسیری برده بودند و در ارتش ایران به خدمت گماشته بودند. پیش از ظهور اسلام، سیابجه در سواحل خلیج فارس می‌زیستند. سیابجه مردمی سپاهی و دریانورد و با انضباط و خدمتگزارانی با وفا بودند. در سال 36 هجری قمری، نگهبانی بیت المال بصره به آنان واگذار شد. در جزء لشكریان كوفه كه به یاری علی (ع) برخاستند، گروهی از سیابجه و زطها شركت داشتند. دایرة المعارف فارسی، ذیل سیابجه و زطها.
(190) 137/ 16: مساحت- جهشیاری گوید: پیش از انوشیروان، پادشاهان فارس، خراج را بر اساس میوه و غله مقاسمه می‌كردند و حد اكثر یك سوم و حداقل یك ششم می‌گرفتند.
لیكن قباد فرمود تا از زمین بر اساس مساحت و از نخل و درختان دیگر، بر اساس شماره كردن درخت مقاسمه كنند.
رك: الوزراء و الكتاب، ص 4. خزیمه نیز در دبیل و نشوی، مساحت را در مقاسمه خراج رسم كرد.
(191) 138/ 13: شب شعانین- نام یكی از اعیاد نصاری است. در متن (ص 295) الشعانین، و در معالم القربة (ص 41) شعانین (بدون الف و لام و لیكن در هر دو) با شین آمده است. در آثار الباقیه (ص 302 و 308- چاپ لایپزیك و نیز افست بغداد) و البدء و التاریخ (ج 4، ص 47 چاپ پاریس) السعانین با سین ضبط شده
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 251
است. در التفهیم و عجایب المخلوقات محمد طوسی نیز سعانین است. التفهیم گوید: سعانین آخرین یكشنبه است اندر روزه بزرگ ایشان (نصاری) و تفسیر او تسبیح باشد و بدین روز مسیح، علیه السلام، به بیت المقدس اندر آمد بر ماده خری نشسته ...» ص 249 طوسی گوید: «جبل الطیور- كوهی است به رومیه بر آن گنبد، در آن سوراخی كوچك، ایشان را عیدی است. آن روز هزاران هزار مرغ آنجا آیند و سرها در آن سوراخ می‌برند و بیرون می‌آرند. پس یكی سر در كند و بالها را به هم می‌زند و بانگی بكند، دیگر مرغان بگریزند. آن روز را سعانین خوانند و در كتابی دیگر این حكایت خواندم ...». عجایب المخلوقات طوسی، ص 134. و در «فرهنگ فارسی» آقای دكتر معین نیز شعانین آمده است و آن را به سعانین (Saanin) ارجاع داده‌اند و در ذیل این كلمه (سعانین) گویند: «عیدی است ترسایان را كه در روز یكشنبه قبل از عید فصح گیرند.»
______________________________
(192) 138/ 23: مستراث- در اینجا سخن درباره دریاچه خلاط است. لسترنج می‌گوید، «دریاچه وان، یا ارجیش، چنانكه نویسندگان قدیم آن را نام داده‌اند، بالطبع معروفترین دریاچه‌های ارمینیه بود. و در سواحل آن شهرهای اخلاط و ارجیش و وان و وسطان جای داشت. این دریاچه را اصطخری وصف كرده گوید طول آن بیست فرسخ است.
و ماهی كوچكی از آن صید می‌شود موسوم به ماهی طریخ (یك نوع ماهی كه هنوز هم به فراوانی از آن دریاچه صید می‌شود) كه آن را نمك می‌زدند و به بلاد بین- النهرین، بلكه اقصی بلاد خراسان می‌فرستادند. زیرا یاقوت در قرن هفتم گوید، خود او در بلخ مقداری از این ماهی نمك زده را خریده است. آب این دریاچه از بزرگترین نهرهای ارمینیه به شمار می‌آمد. سرزمینهای ص 198. نیز: ارمینیه همچنین به داشتن كمربند و لحافهای بسیار و فرش و جاجیم و چادر و مخده و انجیر و شاه بلوط و یك نوع ماهی كه به آن طریخ می‌گفتند، و چنانكه گفتیم از دریاچه وان صید می‌شد، شهرت داشت. ص 198- 199. پس ماهی دریاچه خلاط
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 252
همان طریخ است كه ماهی خردی بوده است و نمك می‌زده‌اند. اما مقصود از كلمه «مستراث» در متن به خوبی روشن نیست. آیا كلمه تصحیف است؟ آیا صحیح است و استعمال خاصی است؟ چون در كتب حیوان شناسی قدیم نیز اثری از این كلمه نیست. آیا همان اسم مفعول است از استرثته (ای استبطأته) و به معنای كند حركت است و نوعی ماهی است، یا چنانكه ظاهرا از سخن دخویه دستگیر می‌شود، دیر شكار است؟
متأسفانه در نسخه عكسی نیز این قسمت نیست تا بتوان از آن روشنیی گرفت.
______________________________
(193) 139/ 10: استور- در الحیوان جاحظ (ج 3 ص 259) اسبور ضبط شده است. دخویه نیز چند نسخه بدل داده است. و در عجائب المخلوقات (ص 116) از آن بحث شده است. عبد السلام محمد هارون، در تعلیقات الحیوان جاحظ (ص 259) می‌گوید:
من ضبط درست آن را نیافتم، زیرا از الفاظی نیست كه در فرهنگ‌های مشهور آمده باشد. البته نوع آن را تعیین می‌كند.
(194) 139/ 10: جراف- حیوة الحیوان می‌گوید: الجواف با ضم [جیم] و تخفیف [واو] نوعی ماهی است. بدان جوفی نیز گویند. قاموس گوید: جواف بر وزن غراب. رك:
الحیوان جاحظ، ج 3، ص 259. پایصفحه. در متن جاحظ نیز جواف (با واو) ضبط شده است. در عجایب گوید چون اسبور است. در مخصص، جزء 10 ص 20، جوفی است. جوالیقی گوید: «جوفی و جوفیاء، نوعی ماهی است و فكر می‌كنم این دو كلمه، معرب‌اند».
(195) 139/ 10: برستوج- در قاموس گوید: معرب برشتوك است- بر وزن سقنقور- و نوعی ماهی دریایی است. محمد عبد السلام هارون می‌گوید: معرب پرستوك فارسی است و شاید بدان جهت این ماهی را نیز پرستوك گفته‌اند كه مانند پرستو كه از پرندگان مهاجر است، آن نیز مهاجر است. آنگاه از صاحب عجایب المخلوقات نقل می‌كند كه او گفته است، حال این ماهی مانند حالی پرستوها و دیگر پرندگان است و پیوسته از جایی به جایی می‌رود. رك: عجایب ص 114، و الحیوان ج 3 ص 259- 260، و ج 4، ص 101 (قواطع السمك)، و ج 6، ص 441. عرب پرستو را خطاف (با فتح خاء و تشدید طاء) گوید. و خطاف را نیز بر نوعی ماهی اطلاق كرده‌اند. ابو حامد اندلسی گوید: خطاف ماهیی است در دریای سبته كه دو بال سیاه بر پشت دارد. از آب بیرون می‌آید و در هوا می‌پرد سپس به دریا باز
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 253
می‌گردد. رك: حیوة الحیوان- ذیل خطاف.
______________________________
(196) 139/ 20: طوفان و لنگرگاه- در اینجا عبارت متن چاپی ابن فقیه (از س 13 ص 296 تا س 2 ص 297) مغشوش و مغلوط است. در سطر 1 ص 297 كلمه «الكتب» با فتح كاف و نون، و در سطر 2 همین صفحه كلمه «المكا» با فتح میم بر وزن صفا، ذكر شده است، كه ابدا درست نیست. ما در آغاز به گمان صحت ضبط متن چاپی و نوعی اعتماد به چاپ مستشرق فاضل دخویه، این ضبط را درست پنداشتیم و بس وقت تلف ساختیم، و در معاجم و متون قدیم و رسائل منثور و منظوم علم البحر از ابن ماجد و دیگران در پی آنها گشتیم، در لغات به معانیی می‌رسیدیم كه ابدا مناسب مقام نبود. سر انجام هنگام جستجو درباره برستوج و جواف در كتاب الحیوان جاحظ به این مطلب بر خوردیم، و معلوم شد كه ابن فقیه، عبارت جاحظ را با اندك تصرفی آورده است و سپس (لا بد از ناسخان) چنین تصحیف دشواریابی در این دو كلمه روی داده است. اما «الكتب» بنا بر ظاهر الحیوان (ج 3، ص 262 س 10) الخب (با كسر خاء و تشدید با) است، و بنا به توضیح محشی به معنای خیزاب گرفتن و توفانی شدن دریاست. اما «المكا»، مكلا است بر وزن «مكرر» و به معنای لنگرگاه است بنا بر این ترجمه را بر اساس ضبط صحیح كلمه آوردیم. در مورد بقیه عبارت كه گفته شد مغشوش است، بدان روی است كه نسبت به اصل مطلب- كه ظاهرا از جاحظ است- سقط و اعتراض (چنانكه در پاورقی یاد آور شدیم) دارد. و محل‌هایی كه مسافتشان را تعیین می‌كند كاملا ذكر نشده است. نیز می‌گوید: و انما غلط الناس (296) و در جاحظ است كه و انما غلط ناس (ج 3 ص 262) نیز در صفحه 297 متن (س 2) در كلمه «قسمة الزنج» احتمال تصحیف است كه مثلا جهة الزنج یا الی جهة الزنج بوده است.
اكنون برای تكمیل و تعدیل عبارت مؤلف باید رجوع كرد به الحیوان، عنوانهای (مجی‌ء قواطع السمك الی البصرة) و (بعد بلاد الزنج و الصین عن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 254
البصرة) و (البرستوج) ج 3 ص 261- 263. بد نیست متذكر باشیم كه مؤلف خود، الخب را، در فصل «القول فی البحار و عجائب ما فیها» (ص 13) ذكر كرده و در تعریف آن گفته است،: و هی اخبث الریاح، یعنی بدترین باد دریایی است. لیكن ما بعدا به آن بر خوردیم. جا داشت كه دخویه، كه از آغاز كتاب، اشراف داشته متوجه آن می‌شد و الكتب. ضبط نمی‌كرد. و معلوم است كه در سیاق الكتب و المكا، ذهن به الخب و المكلأ راه نمی‌یابد و گمراه می‌شود.
______________________________
(197) 140/ 14: خلنج- (XalanJ) نام یكی از درختچه‌های پیوسته سبز بر قدیم. خلنج معمولی برگهای كوچك فلس مانند روی هم افتاده دارد و شاخه‌های فراوان كه به عنوان جاروب از آنها استفاده می‌شود. نام خلنج به اجناس مختلف گیاهان نوع (Erica) كه بستگی نزدیك با خلنج واقعی دارند نیز اطلاق می‌شود، مثلا: ورسك. دایرة المعارف فارسی.
(198) 140/ 18: و خراج مقرر- عبارت متن (ص 297): «و تقریر ارمینیه» است. دخویه (ص‌xl ) گوید: یعنی مالیات (خراج ثابت به اقساط.
(199) 141/ 8: إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ ...- آنچه در متن (ص 298) آورده شده است، آیه‌های 83 و 84 و 85 و قسمتی از آیه 86 و قسمتی از آیه 94 سوره 18 «كهف» است.
مؤلف پس از این، در همین جا قسمتهای دیگری از این آیات را آورده است. ما در اینجا تمام آیات 86- 94، و سپس ترجمه آنها را، كه شرح قرآن كریم است در مورد ذو القرنین، و هم اكنون گفتگوی متن نیز در همین است: در اینجا می‌آوریم:
حَتَّی إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ، وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً، قُلْنا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْناً. قالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ، ثُمَّ یُرَدُّ إِلی رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً. وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُ جَزاءً الْحُسْنی، وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا یُسْراً. ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً. حَتَّی إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلی قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً. كَذلِكَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَیْهِ خُبْراً. ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً. حَتَّی إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَكادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلًا. قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ، فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا. قالَ ما مَكَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ، فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَكُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً. آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ، حَتَّی إِذا ساوی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا، حَتَّی
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 255
إِذا جَعَلَهُ ناراً. قالَ آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْراً. فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً. قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّی، فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا.
- تا آنكه رسید به آنجا كه آفتاب فرو شود، آفتاب را یافت كه در چشمه گرم فرو شد، و نزدیك آن چشمه مردمانی یافت. ما گفتیم: ای ذو القرنین یا آنكه عذاب كنی، یا آنكه در ایشان كاری بر دست گیری، آن یا آن. ذو القرنین گفت: اما آن كس كه كافرست، آری عذاب كنیم ما او را، آنگه او را با خداوند وی برند تا عذاب كند وی را عذابی سختر و منكرتر. و اما آن كس كه بگرود و خدای را، جل جلاله، كار نیك كند، او راست پاداش نیكویی، و از كار خویش نیكویی كنیم با او. آنگه بر پی چاره ایستاد و توان جست، تا آنگه كه به آنجای رسید كه آفتاب می‌برآمد، آفتاب را چنان یافت كه بر می‌آمد و بر می‌تافت بر گروهی كه میان ایشان و میان آفتاب هیچ پوشش نبود. چنان كه اهل مغرب بودند، در كفر، و ما دانا به هر چه با اوست و آن اوست و به اوست به آگاهی و دانش خویش. پس آنگه بر پی چاره جستن ایستاد. تا آنگه كه رسید میان دو او زار آن دو كوه، جز از آن دو گروه [كه به مشرق و مغرب یافته بود] گروهی یافت كه هیچ نكامستندی كه سخن هیچ دریافتندی.
آن قوم گفتند: ای ذو القرنین این یأجوج و مأجوج تباهی كنند در زمین، ترا ضریبه‌ای سازیم و خراجی نهیم بر آن، تا میان ما و میان ایشان دیواری سازی.
جواب داد ذو القرنین و گفت: آن دسترس و توان كه اللّه تعالی مرا داد، این كار را، آن بهتر از خراج شما، شما مرا به نیروی تن یاری دهید، تا میان شما و میان ایشان دیواری بر هم نهم. مرا خایها آهن و پولاد دهید، تا آنگه كه از زمین تا سر كوه هموار كرد راست به خایه آهن و پولاد برهم، گفت: دموزنها سازید برین دیوار و آن را آتش كنید، تا آن را آتشی كرد آهن گداخته سرخ، گفت:
مس گداخته دهید مرا تا برین ریزم. نمی‌توانند كه بر سر دیوار آیند و نمی‌توانند آن را بسنبند . گفت ذو القرنین: این دیوار بخشایشی است بر شما از خداوند من، چون هنگام آید كه خداوند من خواسته است، این دیوار را پست كند و نیست و تباه و خرد، و آن بوده است در كار خداوند من، براستی كه خواهد بود».
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 256
ترجمه از كشف الاسرار، رك ج 5، ص 730- 732، مجمع البیان، ج 6 ص 488 به بعد.
در جهان نامه گوید: این را نیز ردم یأجوج خوانند. رك: ص 110- 112.
ردم (ردما) در قرآن كریم نیز آمده چنانكه در آیات مزبور دیده شد. لسان التنزیل گوید: ردما حاجزی استوار. و قیل: دیواری بر آورده. من الردم، یعنی رخنه بر آوردن. رك: ص 140
______________________________
(200) 142/ 17: و خراجی نهیم بر آن- رك: توضیح پیش.
(201) 145/ 14: چونان سر مار- یاقوت، این قصه را با این شروع: «و ذكر بقراط الحكیم الیونانی فی كتاب الثراء» نقل كرده است. كه البته بقراط همان بقراطیس است و در آخر داستان چنین است: «... یتشعب من عنقه ستة اعناق، طول كل عنق منها عشرون ذراعا، فی كل عنق رأس كرأس الحیة.» سپس می‌گوید: «قلت:
هذه صفة فاسدة لانه قال اولا رأس كرأس الانسان، ثم قال ستة رؤوس كرؤوس الحیة.
و قد نقلته كما وجدته و لكن تركه اولی» البته روشن است كه (صرف نظر از صحت یا سقم آن) منافاتی در آن نیست، چه در نقل ابن فقیه (ص 301) و چه نقل خود یاقوت، (ذیل سعد). زیرا می‌گوید سری داشت چون انسان و سپس از گردن او شش گردن دیگر جدا می‌شد و بر هر یك از آنها سری بود چون سر مار.
- طبرستان
(202) 146/ 1: آنجا را طبرستان گفتند- طبرستان (با فتح اول و دوم و كسر سوم)، از طبر+ ستان (پسوند مكان)، لغة ناحیه طبر (تپور) ها. یاقوت گوید: طبرستان در بلاد، به مازندران معروف است. و من نمی‌دانم از چه تاریخ به نام مازندران نامیده شده است، زیرا این نام را در كتب قدیم نیافتیم و فقط از مردم طبرستان كلمه مازندران را شنیده‌ام و شك نیست كه مفهوم هر دو لفظ یكی است. بلاد طبرستان مجاور گیلان و دیلمان و واقع بین ری و قومس (قومش) و دریا (بحر خزر) و شهرهای دیلم و گیلان است. رك: یاقوت. طبرستان را مورخان عرب به مازندران اطلاق كرده‌اند. نام قدم این ایالت‌Tapuristan است. و این نام را در- سكه‌های اسپهبدان (اخلاف ساسانیان) با حروف پهلوی و همچنین در مسكوكات حكام عرب آن ناحیه (كه از جانب خلفای بغداد حكومت یافته‌اند) می‌بینیم. چینیان آن
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 257
راTho -Pa -sse -tan یاTho -pa -sa -tan خوانده‌اند. تپورستان، مركب است از: تپور (نام قوم)+ ستان، و لغة یعنی كشور تپورها. تپورها مانند «كسپ» ها و «مرد» ها از اقوام ما قبل آریایی هستند. این قوم در طی قرون از طرف ایرانیان مهاجم به سوی نواحی كوهستانی دریای خزر رانده شده‌اند. و بعدها فرهنگ و آیین ایرانی را پذیرفتند. رك: برهان- حاشیه، ذیل طبر و مآخذ آن.
مازندران- با فتح سوم و پنجم، مخف آن، مازندر است. در اوستاmazainya دارمستتر در كلمه مازندران (و مازندر) جزو دوم «در» (- تر) را علامت تفضیل می‌پندارد (Mazana -tara) قس: شوش و شوشتر «دارمستتر زند اوستاII ، 373 ح 32». اما فرضیه نولدكه، بیشتر محتمل است كه گویدMazan -dar (در و دروازه مازن‌Mazan ) موضع مخصوصی كه از دیگر بخش‌های ناحیه‌ای كه موسوم به‌Tapuristan (طبرستان) بود، مشخص و ممتاز بوده است. رك: برهان- حاشیه، ذیل مازندر.
نیز نظر نولدكه، با وجه، تسمیه‌ای كه در كتب و مآخذ جغرافیایی در مورد باب- الابواب آمده است، از جهاتی نزدیك است.
نزهه (191 به بعد) در وصف كوه البرز گوید: و چون به میان حمص و دمشق رسد لبنان خوانند، و چون به وسط مكه و مدینه رسد، عرج (با فتح عین و سكون راء) گویند و طوف (ظ: طرف) شرقیش كه با جبال اران و آذربایجان پیوسته قفق خوانند. و چون به حدود عراق و گیلان رسد طرقل در كوه خوانند، و چون به وسط قومس و مازندران رسد موز خوانند، و مازندران در اصل موز اندرون بوده» لسترنج می‌گوید: كلمه طبر در زبان بومی به معنی كوه و بنا بر این طبرستان به معنی ناحیه كوهستانی است. ظاهرا از قرن هفتم، تقریبا مصادف با زمان فتنه مغول، اسم طبرستان از استعمال افتاد و كلمه مازندران جای آن را گرفت. بسیاری از اوقات اسم مازندران عمومیتی پیدا كرده بر ایالت مجاور، یعنی گرگان نیز اطلاق شده است. سرزمینها 393- 394
______________________________
(203) 147/ 9: شهر (مركزی)- این تعبیر را ما در جای قصبه حدود و اصطخری (ترجمه)، و دار الملك مستوفی و كرسی سرزمینها گذاشتیم. ابن فقیه «مدینه» را به دو معنی به كار برده است. الف: كرسی و دار الملك. ب: مطلق شهر و شهرستان. مثلا گوید:
و مدینة طبرستان آمل (ص 302) سپس گوید: و هی اكبر مدنها. كه معلوم است در
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 258
اول، مقصود كرسی و دار الملك است و دوم مطلق شهر، و فقط تفاوت به جمع و افراد است. ما در ترجمه از قصبه كه در حدود و اصطخری آمده است گذشتیم، زیرا در استعمالات خود ابن فقیه در مواردی مشتركا آمده است. كرسی و دار الملك را نیز نپسندیدیم. یعقوبی نیز «مدینه» و گاه «مدینة ... العظمی» به كار برده است. نیز ابن رسته. مقدسی (در متن عربی)، «قصبة» به كار برده است. مثلا:
«و طابران قصبة طوس». رك: ص 24. گاه نیز كلمه «مصر» را در این معنی استعمال كرده است: «الاهواز، مصر خوزستان» رك: ص 25. ناصر خسرو نیز قصبه گوید رك: سفرنامه ص 7. مقدسی مصر را به معنای اقلیم یا خوره نیز به كار برده است. چنانكه در باره دیلمان زیر عنوان: «اقلیم الدیلم» گوید: «هذا اقلیم القز و الصوف ... كثیر الامطار، مستقیم الاسعار، مصر ظریف ...» رك: ص 353. گر چه «شهر مركزی» با التزام اجمالی این ترجمه به روش پیشین مناسب نخواهد بود. و یكی از همان تعابیر بهتر بود
______________________________
(204) 150/ 5: در سینه دشمن- عبارت متن (ص 305): «و علی حد من حدود الدیلم مدینة یقال لها شالوش فی نحر العدو و فیها منبر و ...» ممكن است تصحیف و تحریف یافته و كلمه دیگری در جای نحر العدو- سینه دشمن بوده است. و شاید به این مناسبت كه حالت دفاعی و دژگونه داشته است. و آیا بین این تعییر و این گفته لسترنج ص 399 (كه حاصل گفتار مآخذ قدیم است): «دژ عظیم طاق در مرز دیلم، كه هنگام هجوم سپاهیان منصور خلیفه عباسی به آن حدود آخرین پناهگاه سپهبد طبرستان قرار گرفت باید در همین ناحیه رویان واقع باشد» ارتباطی می‌توان تصور كرد. از نسخه عكسی (ورق 151 آ و ب) چنین استفاده می‌شود كه این آبادی غیر از شالوس است و این كه در نحر العدو- سینه دشمن قرار دارد نامش مالوس (ظ: سالوس) است. این تعبیر «نحر العدو» در دیگر مآخذ نیست.
(205) 153/ 1 بغلیه وافیه- بغلیه را نیز وافیه گویند. و آن منسوب است به رأس البغل كه ضراب مشهوری بوده است. ضبط كلمه با فتح باء و سكون غین است. برخی گویند با فتح باء و فتح غین و تشدید لام است و منسوب است به شهری نزدیك حله در عراق، لیكن اول درست‌تر است. و اندازه آن را یك كف دست در حالی كه ابهام بسته باشد گفته‌اند.
درهم شرعی اندكی از آن كمتر است.
ابن درید گوید درهم وافی همان بغلی است (با سكون غین) و منسوب است به رأس البغل. خلیفه دوم آن را با سكه كسری زد و وزن آن هشت دانگ است. درباره درهم بغلی و وافی در مجمع البحرین (ماده بغل) و الجمهره ابن درید و الذكری (شهید اول) و حیوة الحیوان دمیری و سرائر ابن ادریس حلی و شرایع الاسلام، ص 41،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 259
و الاوزان و المقادیر، ص 28، و مفاتیح العلوم، ص 74 و مصباح فیومی نیز سخن گفته شده است. نیز برهان قاطع و حاشیه و لغات دیگر و رك: صفحات 42 و 73- 74 و 111- 113 و 144، از كتاب «العقد المنیر فی تحقیق ما یتعلق بالدراهم و الدنانیر» وافیه را «السود الوافیه» نیز گویند. العقد المنیر ص 144
______________________________
(206) 157/ 8: معتقدان به شمشیر- مقصود شیعه زیدیه است. زیدیه پس از امام چهارم «علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام» به امامت فرزند دیگر آن امام، یعنی زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب قایل‌اند و در امامت گویند: هر فاطمی عالم زاهد شجاع سخی و قادر بر جنگ در راه حق كه برای مطالبه حق قیام به سیف كند می‌تواند امام باشد. بیان الادیان 518- 519 المقالات و الفرق سعد بن عبد اللّه اشعری، و اوائل المقالات شیخ مفید 7- 8 و تبصرة العوام 181 به بعد- چاپ عباس اقبال- و الشیعة بین الاشاعرة و المعتزلة 73 به بعد، و سایر كتب معتمد ملل و نحل.
باید دانست كه مذهب تشیع اثنا عشری نیز، مذهبی است آفتاب گرفته و عصیانگرای و خاستن آموز و ناشكیبا بر هر ظلمی و مظلمه‌ای و ذلتی. و بلكه آنچه در روحیه زید (امام زیدیان) بود از همین تعلیمات بود و از الهام گرفتن از جد (امام حسین بن علی «ع») و تربیت دامان پدر (امام چهارم زین العابدین علی بن الحسین «ع») و مكتب برادر (امام پنجم محمد بن علی باقر «ع») بود. از روایاتی كه از امام صادق «ع» در توثیق زید، و از امام كاظم موسی بن جعفر «ع» در تكریم و تعظیم حسین بن علی بن الحسن ...
(قائم و شهید فخ) رسیده است به خوبی این موضوع آشكار است. نیز اصول تعالیم سیاسی شیعه چنین است كه از قیام بانوی اكرم حضرت زهرا «س» در مسجد مدینه می‌آغازد، و همینگونه ابو ذر غفاری، تا حجر بن عدی و ... و عاشورا ... و فقهای شهید و ...
تا .... رك: صفحات مختلف مجلدات الغدیر، اعیان الشیعه، فاطمة الزهراء وتر فی غمد، شهداء الفضیله، الجمعیات السریة و الحركات الهدامة، الشیعة و الحاكمون، بطل فخ، الامام علی صوت العدالة الانسانیه- (فصل مع الثائرین)، عشرة ثورات فی الاسلام- (فصل نهضة التوابین)، سرود جهشها- (فصل فلسفه شورشهای شیعه) و تواریخ عاشورا و سایر تواریخ شیعه تا این روزگار ... و سخن و هدف همه، یكی بوده و هست:
تمهید «حكومت اسلامی» و تهدیم هر ضد، یا اضداد آن
(207) 158/ 1: زوراء- در كتب جغرافیای قدیم، منظور از زوراء (هنگامی كه به طور اطلاق گفته شود) بغداد است. مؤلف منتخب التواریخ، در باب چهاردهم این كتاب، روایتی در نكوهش سكنی در تهران، از مفضل نقل كرده است كه در آن روایت، تهران «دار الزوراء» نامیده شده است.
«قال الصادق، علیه السلام،: یا مفضل! أ تدری
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 260
اینما وقعت الزوراء؟ قلت: اللّه و حجته اعلم. قال: اعلم یا مفضل، ان فی حوالی الری جبلا اسود، ابتنی فی ذیله بلدة تسمی بالطهران و هی دار الزوراء ...»
شاید، بنا بر احتمال بعضی، بغداد را از آن جهت كه محل آمد و شد جمعیتهای بسیاری بوده است زوراء گفته‌اند از ماده زیارت. و همینطور طهران را، بنا بر این، استعمال كلمه، وصفی است نه اسمی.
نیز در باب چهاردهم منتخب التواریخ از بحار، از غیبت نعمانی، روایت دیگری نقل می‌كند كه: «ان القائم من ولد علی (ع) له غیبة كغیبة یوسف و رجعة كرجعة عیسی بن مریم، ثم یظهر بعد غیبة مع طلوع النجم الآخر و خراب الزوراء و هی الری، الروایة» رك: منتخب التواریخ، تألیف حاج محمد هاشم خراسانی، چاپ كتابفروشی اسلامیه تهران، 1337 ش، صفحه 875
در شرح دیوان ابن فارض، ذیل این مطلع او:
ارج النسیم سری من الزوراءسحرا فاحیی میت الاحیاء
گوید: زوراء نام بغداد است و نیز نام دجله و نیز نام موضعی در مدینه، به نزدیكی مسجد پیامبر (ص). رك: ج 2 ص 13. لیكن ظاهرا مراد از زوراء در متن (312) ری است و حوالی ری.
______________________________
(208) 160/ 7: [مرغ] كلوا- عبارت متن (ص 313 س 21) چنین است:
«و كنوا بطبرستان». در تعلیقات دخویه، چیزی در این باب كه روشنگر باشد نیست و چنین معلوم می‌شود كه وی این كلمه را فعل پنداشته است. اما به مدد نسخه عكسی (ورق 156 آ) پیداست كه این كلمه، نام مرغی است. نسخه می‌گوید:
«و قال علی بن ربن كاتب المازیار: بطبرستان طائر یسمونه «كلوا» یظهر ایام الربیع» درباره این مرغ و اینكه در طبرستان است، در دمیری سخن گفته شده است. نیز دمیری و یاقوت، افسانه این مرغ و رفتارش را با گنجشكان آورده‌اند. یاقوت نیز- چون نسخه عكسی- داستان این مرغ را از كاتب مازیار، علی بن ربن، نقل كرده اما نام آن را «ككم» ضبط كرده است. گوید: «و قال علی بن ربن الطبری، كاتب المازیار، و كان حكیما فاضلا ... كان فی طبرستان طائر یسمونه ككم، یظهر ایام الربیع ...»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 261
رك: ذیل طبرستان.
دمیری درباره این مرغ گوید: «پرنده‌ای است در طبرستان، نیكو و رنگارنگ و دارای دو چشمی بس زیبا ...» یاقوت گوید: «به اندازه فاخته است و دمش چون دم طوطی است و چنگالش چنگین». به هر حال «كنوا» در متن چاپی دخویه صحیح به نظر نمی‌رسد و ظاهرا تصحیف است. باء در «بطبرستان» ظرفیه است و كنوا تصحیف نام همان مرغ (كلوا) چنانكه در نسخه عكسی و دیگر مآخذ هست.
درباره نام این مرغ، در مآخذ، صور و احتمالات بسیاری آمده است: كلواء، ككم، كوكو، كنكر، هو هو، قیقوبه، قیقب، تكوك، طكوك، وقواق، وقوق، قوقل، طاطوی، مقوقس، كلاكم، ككو، ككر، ككوا، كركر. رك: حیوة الحیوان، معجم الحیوان، ص 77- 79، المقتطف، سال 37، ص 658، مقاله امین معلوف. برخی از صور مذكور، ضبطهای مختلف نسخ خطی است. باید دانست كه بنا بر احتمالی كه یكی از دوستان فاضل ابراز كرد، ممكن است الف كلوا جزء كلمه نباشد و علامتی باشد در رسم الخط اسلاف.
______________________________
(209) 161/ 2: دغفل- با فتح دو سكون غ و فتح ف، (م 65 ه. ق)، نامش حجر بن حارث كنانی بود و دغفل لقب وی. گویند دغفل ذهلی نسب شناس، همان دغفل بن حنظله سد و سی است. رك: الفهرست ص 131- 132 چاپ رحمانیه مصر. دغفل در نسب دانی ضرب المثل بود و در سخنوری و حافظه كس چون او ندیده است، او نجوم نیز می‌دانست. رك: میزان الاعتدال، ج 1 ص 328. المحبر، ص 478 و الكامل ابن اثیر (چاپ 1387) ج 2 ص 333 و ج 4 ص 159 و الاعلام، ج 3 ص 18- 19
(210) 161/ 5: هیاطله- مفاتیح العلوم گوید: هیاطله گروهی از مردم بودند كه شوكتی داشتند.
تركان خلنج و گنجه از باقیماندگان ایشان‌اند. رك: چاپ 1342 ص 73. در حاشیه برهان قاطع گوید: «صحیح این كلمه هپتال‌Heptal است كه باید در فارسی و عربی هبتال و هبطال، و جمع آن در عربی هباطله شود. و در رسم الخط عربی به غلط آن را هیطال و هیاطله نوشتند و خواندند». لیكن ممكن است غلط نباشد، بلكه نوعی تعریب باشد، دقت شود.
(211) 162/ 6: با خلق و خوی نصاری- فیلیپ حتی، در تاریخ عرب، از همین جای ابن فقیه، مطلبی نقل كرده است، در مورد مردم جزیره، كه سخت اشتباه كرده و عبارت ساده ابن فقیه را فهم نكرده است، چنانكه در موارد چندی دیگر، از جمله درباره اساس تشیع و جریانهای سیاسی و اجتماعی تاریخ زندگانی امام حسن مجتبی، علیه السلام،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 262
دچار اشتباهاتی سخیف شده، و عباراتی بی‌خود نوشته، و مطالبی دور از مآخذ و نصوص تاریخ آورده است. و استنباطاتی غلط عرضه داشته است. متأسفانه مترجمان فارسی این گونه كتب نیز، در این موارد، هیچ پا نوشتی نمی‌افزایند، گویی این مترجمان، هیچ تعهدی و مسئولیتی نشناسند؟!- در نوع كتب مستشرقین نیز (مخصوصا مبشران و كشیشان) و از جمله دائرة المعارف الاسلامیه، در این گونه مسائل، همینسان اشتباهاتی و بلكه اعمال غرضهایی روی داده است، كه به هر بابت، جنایت به علم و تاریخ و ارزشهای بشری است، و میراننده روح حماسه است در نسلها، و به هیچ گونه قابل چشم پوشی و اغماض نیست. از باب نمونه، شرح حال امام حسن مجتبی علیه السلام، در دائرة المعارف الاسلامیه، با كتاب «صلح الحسن»- تألیف علامه شیخ راضی آل یاسین- مقایسه شود، یا نوشته همین مؤلف سبك نویس، در مورد امام مجتبی، با كتاب «حیاة الامام الحسن»- تألیف باقر شریف القرشی- یا آنچه درباره مبدأ تشیع، این گونه كسان، گفته‌اند، با «الغدیر» و «عبقات الانوار» و «المراجعات» و «اصل الشیعة و اصولها» «عبد اللّه بن سبا» و ...
______________________________
(212) 164/ 12: ثمامه- (م 213) ابو معن ثمامة بن اشرس نمیری. از بزرگان معتزله و یكی از فصیحان و بلیغان روزگار بود. با رشید و مأمون پیوستگی داشت. مأمون وزیری خود به او داد و او نپذیرفت. جاحظ خوش بیانی و بلاغتش را ستوده است. مؤلفان از او نوادر و ظرایفی نقل كرده‌اند. ثمامه داری آرای خاصی بود و پیروانش را ثمامیه گویند.
رك: الاعلام، ج 2 ص 86 و خطط، ج 2 ص 347 و لسان المیزان، ج 2 ص 83 و میزان الاعتدال، ج 1 ص 173، و البیان و التبیین، ج 1 ص 61.
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 263
______________________________
(213) 168/ 12: آمیخته با جان- در اینجا عبارت متن (ص 319 س 3 و 4) اندكی مغشوش و چه بسا مغلوط است. عبارت این است: «و تسمی مرو الشاهجان لانها كانت للملك خاصة و الشاه الملك و الجان النفس. فقیل تلك مزح الروح».
جمله آخر: «فقیل تلك مزح الروح» ظاهرا نادرست است. در جای «مزح» در نسخه بدل و نیز نسخه عكسی «مزج» آمده است. یكی از دوستان دانشمند احتمال داد كه در جای تلك، ملك باشد، یعنی فقیل ملك مزج الروح، و مزج با جیم. ترجمه ما بر اساس این احتمال است، زیرا احتمالات دیگر بعیدتر است. در نسخه عكسی (ورق 161 ب) كلمه تلك را ندارد.
اما در مورد این كلمه باید به یاد داشت كه جان معرب گان است كه به معنای لایق و سزاوار است و پسوند نسبت و لیاقت است. و شاهجان معرب شاهگان است. منسوب به شاه و لایق او. و شایگان نیز همان است، مانند راهگان و رایگان. یعنی منسوب به راه و چیزی كه در راه یابند. رك: برهان- حاشیه، ذیل گان.
(214) 169/ 16: توانگران مرو- عبارت شعر (ص 320): «میاسیر مرو» است. میاسیر جمع میسور است، پس ترجمه آن به توانگران بی‌معونه‌ای نیست.
(215) 169/ 25: با رنگ- دخویه [ص‌XVI ] گوید: وصف جنس خوبی از خربوزه است كه در مرو بوده است و در خوارزم. در لطایف ثعالبی با رنج است كه بدون شك همان با رنگ [و تعریب آن] است، ابن بیطار این نوع را بطیخ مأمونی گفته است. رك: الجامع، ج 1، ص 98 به بعد.
(216) 171/ 7: و طالقان- آقای دكتر فیاض، در تعلیق بر این عبارت بیهقی: «گفت بدان وقت كه امیر سبكتگین، رضی الله عنه، بست بگرفت و بایتوزیان بر افتادند، زعیمی بود به ناحیت طالقان، وی را احمد بو عمرو گفتندی، مردی پیر و سدید و توانگر ...» می‌گوید:
«در حاشیه مربوط به این كلمه نوشته شده بود كه به مناسبت مقام اینجا باید نام محلی باشد از توابع بست، غیر از آن طالقان دیگر كه از توابع جوزجان است. نگارنده پس از آن بر خوردم به اینكه مقدسی نیز جزء توابع بست شهری
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 264
به نام طالقان ذكر می‌كند (احسن التقاسیم ص 397) و بدین طریق، حدس مزبور تأیید می‌شود. اگر صحیح این كلمه طالقان باشد، باید گفت، طالقان چهارمی بر طالقانهای سه‌گانه (طالقان عراق، اصفهان و جوزجان) افزوده می‌شود.
تتبع كنندگان جغرافی قدیم را باید توجه باشد كه كلمه دیگری هست قابل التباس با طالقان، و آن «طایقان» است، قریه‌ای در بلخ، كما فی «معجم البلدان».
تاریخ بیهقی، ص 697 در داستان بهرام چوبین نیز، از ترجمه طبری، چنین آمده است: «... و او (هرمز) بلخ بگذاشت و به خراسان آمد و به طالقان، و از آنجا به حد هرات و باد غیس آمد.»
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 300
یاد آوری و استدراك
در این قسمت از كتاب «مختصر البلدان» (ص 192- 310، چاپ دخویه) نزدیك به 350 بیت آمده است، كه در این ترجمه، آن ابیات نیز گردانیده شد، بدون آوردن متن اشعار. در آغاز منظور چنان بود كه متون اشعار، یكجا، در این پایان آورده شود، با اعراب صحیح و دقیق. لیكن سرعت در آماده كردن كتاب (كه هم اكنون پیش آمد) این فرصت را از دست گرفت.
ما در راه ترجمه- گاه گاه- به سهوهایی (صرفی، نحوی، لغوی، عروضی) بر می‌خوردیم كه مستشرق فاضل دخویه، بدانها دچار شده بود. (از این رو، ترجمه گاه بر اساس ضبط و اعرابی است كه صحیح یا انسب دانسته شده است). نیز ضمن ضبط اعراب دقیق اشعار، به چندین مورد دیگر برخوردیم كه در پا نوشت متون اشعار یا كرده بودیم و هم به مواردی نیازمند استدراك.
اما بدینسان ما دیگر با خواننده در تمام نیستیم، تا آنچه را كه می‌اندیشیدم گفتنش لازم یا مناسب است، باز گوییم، بدین گونه در این فرصت، چند نكته ذیل را یاد می‌كنیم:
______________________________
(217) 1- ص 27 س 22 و 23: در گردانیده این بیت بحتری، كلمه «مرغی» در برابر «جوب» بیجاست.
این بیت به گونه‌هایی دیگر نیز ترجمه شده است. بنا بر توضیحی كه در المجانی آمده است- كه یاد شد- ترجمه بیت چنین خواهد بود: «گویی ایوان كسری، با بنای شگفت‌انگیز خود، سپری است در كنار مردی خشن اندام كانا».
(218) 2- ص 328 س 24: «بر بلند جایگاهی» باید چنین باشد، «بر پیش سرایی»
(219) 3- ص 29 س 3: «جنگاوری ایستاده است» باید چنین باشد: «پیادگانی ایستاده‌اند»- (رجل، در متن، جمع راجل است چون ركب و راكب).
(220) 4- ص 32 س 18: «حالی كه سگها كمینشان كرده‌اند»، باید جنین باشد: «حالی كه سگها گرداگرد آنها در می‌آمدند تا به دامگاه آیند».
(221) 5- ص 33 س 11: «هر چیزی را كه به اندازه صورتگری كند»، باید چنین باشد: «هر چیزی را آن هنجار كار (استاد) صورتگری كرد». گرچه ممكن است در این بیت (متن چاپی،
البلدان، ابن الفقیه/ ترجمه مختصر، محمد رضا حكیمی، متن، ص: 301
ص 216) مقوم را به فتح «و» خواند، بنا بر آنكه نعت مقطوع «شی‌ء» باشد و در این صورت ترجمه همان است كه گذشت. و شاید این ضبط انسب باشد.
______________________________
(222) 6- ص 33 س 13: «با زعفران ساختند»- «با زعفران بیامیختند»
(223) 7- ص 39 س 3 و 4: «با آبهای قله كوهساران»- «با آب درون صراحی (شراب)»
(224) 8- ص 42 س 15: «تا او شاد نگردد»- «تا او خشنود نگردد».
(225) 9- ص 44 س 5: تضمین عبارت سعدی است كه سهوا به جای «صولت»، «سورت» آمده، و به جای «اوان» «ایام» كه لفظا و معنا نزدیكند.
(226) 10- ص 47 س 22: «و هر دوان بر اندام گلستانها فروغ پاشند»- «و هر دوان در میان گلستانها بدرخشند».
(227) 11- ص 52 س 15: در ترجمه این بیت (متن چاپی ص 230 س 6)، سهوی شگفت رخ نموده است و از سر خلطی بصری- ذهنی، الضباب، در بیت الضباع (جمع ضبع، با فتح «ض» و ضم «ب» كفتار) پنداشته شده است و بدین گونه بر گردانیده شده. (اگر چه، لفظا اگر چنین می‌بود، این خود تعبیری بود و معنایی و خود بسته بودن گریبان كفتارها عظمت و سرما و گواهی)، اما ضبط متن الضباب (جمع ضبابه) است، یعنی: تارمیغ، نژم (مقدمة الادب) و بدین گونه گردانیده درست بیت چنین خواهد بود:
«روزی است زمهریری و سرما زدهد، كه بر [پیكر] آن، گریبان ابرها تكمه شده است.»
(228) 12- ص 121 س 10: «دژ قزوین را به فارسی، كشوین نام بوده است.» در باره وجه تسمیه قزوین سخنان چندی است از قدما و متأخران. عبارت مؤلف (ص 279- 280) با آنچه سایر مآخذ از وی نقل كرده‌اند، و هم فی حد نفسها، مغشوش و محرف است. ظاهرا، و روی هم، اشاره است به این مطلب كه مستوفی از «التبیان- ابو عبد اللّه برقی» نقل كرده است كه: «یكی از سلاطین قدیم لشكری به جانب دیلم فرستاد كه در صحرای قزوین صف كشیدند. فرمانده در صف لشكر خللی دید، به یكی از اتباع خود گفت: این كش وین، یعنی بدین كج نگر و لشكر راست كن. و نام كشوین بر این موضع بماند. چون آنجا شهر شد كشوین خواندند و اعراب معرب كردند و قزوین گفتند.» تاریخ گزیده، ص 773. رجوع شود به مقاله مبسوط «قزوین» مجله بررسیهای تاریخی، شماره 4 سال 4، ص 105- 106 و بعد.
بنا بر این، تردیدی كه در پاورقی صفحه 121 این ترجمه، در مورد كلمه «انذر» آورده شد- و ظاهر عبارت متن، موجب آن بود- ممكن است منتفی باشد

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».