معجزه بزرگ: پژوهشي در علوم قرآني

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابوزهره، محمد، 1898 - 1974م.

عنوان و نام پديدآور : معجزه بزرگ: پژوهشي در علوم قرآني/ محمد ابوزهره؛ ترجمه محمود ذبيحي.

مشخصات نشر : مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، 1379.

مشخصات ظاهري : 728 ص.

شابك : 22500ريال 964-444-276-8 : ؛ 3500 ريال (چاپ اول)

يادداشت : ص. ع. به انگليسي:The great miracle: a survey on quranic sciences.

يادداشت : عنوان اصلي: المعجزه الكبري، القرآن، نزوله، كتابته، جمعه، اعجازه....

يادداشت : چاپ اول: 1370.

يادداشت : كتابنامه.

يادداشت : نمايه.

موضوع : قرآن -- علوم قرآني

موضوع : قرآن -- تاريخ

شناسه افزوده : ذبيحي، محمود، مترجم

شناسه افزوده : بنياد پژوهش هاي اسلامي

رده بندي كنگره : BP69/5/الف2م6041 1379

رده بندي ديويي : 297/15

شماره كتابشناسي ملي : م 78-25154

تقريظ استاد واعظ زاده خراسانى

قرآن، كتاب خدا و كتاب مردم است تا پايان جهان، و كليه نيازهاى عقيدتى، اخلاقى عملى بشر و همه معارف الهى را در بر دارد و به گفته خود قرآن (تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ) است.

چنين كتابى به طور حتم داراى ابعادى وسيع و نامحدود است و هر قدر راجع به آن كاوش و تحقيق و پژوهش به عمل آيد مطلب به پايان نمى رسد و باز هم جاى بحث در آن باقى است. و به همين خاطر از صدر اسلام بخصوص از قرن دوّم به بعد درباره لفظ و معنا و تفسير و تأويل و قرائت و تجويد و جمع و كتابت و رسم الخطّ و اعراب و مفردات و آيات و سور و ساير ابعاد اين كتاب عظيم، محققان اسلامى مطلب نوشته اند و هنوز هم مى نويسند و جا دارد كه اين كار ادامه يابد كه قطعا ادامه خواهد داشت.

كتاب حاضر معجزه بزرگ ترجمه كتاب المعجزة الكبرى تاليف شيخ محمد ابو زهره

استاد دانشگاه الازهر و يكى از پركارترين و مطلّعترين دانشمندان معاصر است كه با بهره گيرى از همه آثار پيشينيان درباره قرآن تحرير گرديده است. شيخ ابو زهره نزد اهل اطلاع، معروفتر از آن است كه نياز به معرّفى داشته باشد او در زمينه هاى علوم اسلامى آثار گرانبهايى دارد، هر چند تخصص وى بيشتر در فقه مذاهب اسلامى بوده است و كتابهاى او درباره هشت مذهب فقهى اسلام از بهترين مآخذ در تاريخ فقه و تحوّلات فقهى در سطح جهان اسلام است، در مصر او را اعلم فقهاى زمان خود مى دانستند و من با او تماس گرفتم و در پاره اى از مسايل اسلامى و اعتبار روايات شيعه با وى گفتگو كردم. به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 10

نظر من با توجه به كتابهايى كه او در مورد فقه و اصول و تاريخ شيعه نوشته بايد او را از ديگر علماى اهل سنت اعلم به مذهب شيعه دانست. هر چند اين كتابها هم مانند كتابهاى ديگران راجع به شيعه خالى از نقص و اشتباه نيست.

به طورى كه از ديباچه اين كتاب به دست مى آيد وى خواسته است در كنار كارهاى علمى ديگر خود در مورد قرآن كه منشاء و سرچشمه همه علوم و دانشهاى اسلامى است، نيز كارى انجام داده باشد و سرانجام پس از رنج سالها، عصاره كار او اين كتاب است.

شيخ ابو زهره هر چند در آغاز كتاب، به عنوان مقدّمه از نزول، قرائت، جمع و كتابت قرآن بحث نموده اما سخن او عمدة در مورد اعجاز قرآن است كه خود يكى از مباحث مهم و گسترده كتاب خدا است و از

قرن دوّم و سوّم تاكنون، صدها كتاب و رساله و مقاله درباره آن نوشته اند، و با اينكه اعجاز قرآن قولى است كه جملگى برآنند و مورد اتّفاق همه دانشمندان و بلكه همه مسلمانان، مى باشد، اما جهات بحث و نقطه نظرها در آن مختلف است.

و استاد ابو زهره از همه آن بحثها و نظرها در كتاب خود استفاده كرده و آنها را مورد بحث قرار داده است. اين كتاب با اين كه از نقص و نقد خالى نيست و نمى تواند حرف آخر درباره اعجاز قرآن باشد اما مسلما در موضوع خود از بهترين كتابها است و در مقام تحقيق و پژوهش از اين مبحث پيچيده نمى توان آن را ناديده گرفت.

مساله اعجاز قرآن، اينك در جوامع علمى و دانشگاههاى اسلامى و عربى يكى از مباحث داغ و مسايل علمى روز است و نظرها بيشتر متوجّه «اعجاز بيانى» قرآن است مقصود از «اعجاز بيانى» كه اينك اصطلاح شايعى است و دكتر بنت الشاطى كتابى به همين نام در آن باره نوشته، آن است كه قرآن از لحاظ سبك و اسلوب بيان، و اداى مطالب و به كارگيرى كلمات و تعبيرات مناسب و رعايت بلاغت و فصاحت، از مرز قدرت بشر گذشته و به حدّ اعجاز رسيده است.

اين حقيقت را حتّى فصحاى عرب، در عصر نزول وحى لمس مى كردند هر چند از توجيه و بيان آن عاجز بودند، از قرن سوّم به بعد دانشمندانى امثال جاحظ، رمّانى، باقلانى، شريف مرتضى و ديگران، بيش از وجوه ديگر اعجاز به اين وجه نظر داشتند. با اين همه هنوز هم علماى ادب عربى كه بسيارى از آنها دانشگاههاى اروپا را ديده و

از تحولات ادبى جهان باخبرند به اين بخش از اعجاز

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 11

قرآن نظر دارند و هر روز نكته اى ناگفته را بر نكته هاى سابق در اين خصوص مى افزايند.

به نظر من، همين خود معجزه است كه با پيشرفتهاى فنون ادبى و بلاغى به خصوص در زبان عربى باز هم اعجاز بيانى و بلاغى قرآن، نظر اين قبيل از دانشمندان را به خود جلب نموده كه در اين زمينه كتاب مى نويسند و اظهار نظر مى كنند.

البتّه بايد از نظر دور نداريم كه در حال حاضر، اعجاز قرآن از لحاظ علمى، قانونى، تاريخى و اجتماعى و حتّى موسيقى نيز مطمح نظر مجامع علمى هست ولى اين جهات تقريبا به افراد خاصّى اختصاص دارد و به گونه «اعجاز بيانى» گسترده و همگانى نمى باشد.

بارى، اين جانب سالها است كه اين كتاب را خوانده و مايل بودم با ترجمه آن زمينه بحث اعجاز قرآن در ايران غنى و بارور شود، اينك شاهد تحقّق اين آرزو هستم كه يكى از همكاران گروه قرآن در بنياد پژوهشهاى اسلامى فاضل محترم آقاى محمود ذبيحى به پيشنهاد بنده اين مهمّ را به نحو شايسته و بايسته و با كيفيتى مطلوب و قابل عرضه در بازار تحقيق انجام داده و انشاء اللّه توسط بنياد پژوهشها كه خود از بركات حضرت رضا عليه السّلام است چاپ خواهد شد و بايد از مترجم و ناشر سپاسگذار باشيم. بايد توجّه داشت كه اين ترجمه اوّلين كار علمى و تحقيقى مترجم است و با اين كه متن كتاب مشكل و پيچيده است ايشان به خوبى از عهده ترجمه برآمده اند.

خوانندگان توجّه كنند كه مؤلف كتاب، يكى از

علماى سرشناس اهل سنت و طبعا داراى همان ديدگاه است و از او انتظار علاقه كامل به معارف اهل بيت و استفاده از آنها نيست امّا جاى خوشوقتى است كه چيز مهمى برخلاف مذهب شيعه در آن به نظر نمى رسد هر چند همه مطالب به خصوص آنچه راجع به قرائت و جمع قرآن است، مورد اتفاق همه نمى باشد و الحمد اللّه أوّلا و آخرا.

21/ 10/ 68 محمّد واعظ زاده خراسانى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 13

مقدّمه مترجم

اشاره

«.. فاذا التبست عليكم الفتن كاليل المظلم فعليكم بالقرآن ...»

«... هرگاه فتنه ها همچون شب تاريك بر شما مشتبه شد، پس بر شما باد به قرآن ...»

«رسول خدا (ص)» 1 قرآن كريم اين معجزه جاودانه اسلام و كتاب حياتبخش آسمانى، از آغاز نزول تاكنون در ميان مسلمانان از اهميّت و توجه خاصّ و فوق العاده اى برخوردار بوده ست، وجود كتابهاى فراوان تفسير، لغات قرآن، معاجم، قاموسها، علوم قرآنى، ادبيات قرآن، و ... شاهد راستى اين مدّعا است 2.

با اين همه نمى توان ادّعا كرد كه مسلمانان حقّ اين كتاب مقدّس آسمانى و برنامه ساز زندگى را ادا كرده باشند و تحقيقا يكى از مهمترين عوامل داخلى انحطاط مسلمانان در اين عصر عدم توجّه صحيح و استفاده كامل و همه جانبه از قرآن مى باشد.

بنابر اين براى اعاده حيثيت و به دست آوردن عظمت و حيات مجدّد اسلام و مسلمانان، بايد به قرآن روى آورد و از حقايق بى انتهايش هر چه بيشتر بهره گرفت و اين گنجينه الهى را دستور العمل زندگى فرد و جامعه قرار داد.

علوم قرآنى

مجموعه بحثهاى علمى كه در رابطه با قرآن مطرح مى شوند، «علوم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 14

قرآنى» ناميده مى شوند كه به نوعى در شناخت و فهم قرآن مؤثرند، از مهمترين مباحث علوم قرآنى موارد زير را مى توان نام برد:

علم تفسير، علم آيات الاحكام، علم اعجاز، علم مكّى و مدنى، علم اسباب نزول، علم ناسخ و منسوخ، علم محكم و متشابه، علم اعراب و علم بلاغت، علم رسم قرآن و علم قرائات. اين علوم از ديرباز تاكنون مورد اهتمام و عنايت دانشمندان بوده است و در اين زمينه تحقيقات ارزشمندى صورت گرفته

و كتابهاى زيادى نوشته شده است.

در قرن هشتم و نهم هجرى سه كتاب جامع در علوم قرآنى نگاشته شد، يكى «البرهان فى علوم القرآن» تأليف «امام بدر الدّين محمّد بن عبد اللّه زركشى» متوفاى 794 هجرى قمرى و ديگرى «مواقع العلوم من مواقع النّجوم» تأليف «جلال الدين بلقينى» متوفّاى 824 هجرى قمرى است، سوّمين كتاب كه به عنوان جامعترين كتب علوم قرآنى شهرت يافته است و در حقيقت تلفيقى از دو كتاب مزبور است «الاتقان في علوم القرآن» تأليف «جلال الدين سيوطى» متوفّاى 911 هجرى قمرى مى باشد.

در قرن اخير نيز كتابهاى ارزشمندى درباره علوم قرآنى نگاشته شده است كه از جمله آنها كتاب حاضر را مى توان نام برد.

از آن جا كه ارزش و شرافت هر علم و نوشتار به ارزش و عظمت موضوع آن بستگى كامل دارد، بنابر اين كتاب حاضر كه موضوع آن مستقيما قرآن كتاب مقدّس آسمانى و الهى است، طبعا از عظمت و ارزش خاصّى برخوردار است، زيرا در اين كتاب برخى از مهمترين مسايل علوم قرآنى به ويژه اعجاز قرآن به شكل تحقيقى و بديع مورد بحث قرار گرفته است، و مؤلف محترم كوشيده است كه در هر بحث نظرات مختلف را مطرح و آنها را مورد بررسى و نقد قرار دهد و بهترين نظر را انتخاب و براى آن دليل بياورد.

مترجم بنا به پيشنهاد و تاييد استاد معظم حجة الاسلام و المسلمين آقاى واعظ زاده خراسانى و نيز اهميّت موضوع كتاب و ارزش مسايل آن دست به كار ترجمه آن شد، اميد مى رود ترجمه اين كتاب قدم سودمندى در راه آشنايى هر چه بيشتر فارسى زبانان با قرآن و علوم

قرآنى باشد.

ذكر چند نكته نيز لازم به نظر مى رسد:

1- از آن جا كه مؤلّف كتاب از دانشمندان اهل سنّت مى باشد، در مواردى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 15

نظريه هاى وى مغاير با نظريه هاى علماى شيعه مى باشد، خوشبختانه اين موارد زياد نيست و ما حتّى الامكان در پاورقى به نقد و توضيح آن پرداخته ايم.

2- در ترجمه آيات قرآن از برخى تفاسير معتبر و بعضى از ترجمه هاى معمول و مورد اطمينان فارسى استفاده شده است.

3- از اساتيد و صاحبنظران تقاضا مى شود چنان كه به موارد نقص و قصور مترجم در ترجمه اين كتاب برخورد كردند، آن را گوشزد نمايند تا در چاپهاى بعدى اصلاح و تكميل گردد.

در خاتمه جا دارد كه از گروه ويراستارى بنياد پژوهشهاى اسلامى كه به امر ويراستارى تطبيقى و ادبى اين ترجمه مبادرت ورزيدند و نيز همه سرورانى كه از كمك و تشويق اين جانب دريغ نورزيدند تقدير و سپاسگزارى نموده و براى همگان آرزوى توفيق مى نمايم. انّ اللّه خير موفّق و معين.

24 دى ماه 1368- 15 جمادى الأول 1410 مشهد مقدّس- محمود ذبيحى.

______________________________

(1) بحار الانوار ج 92 ص 17.

(2) در اين زمينه مسلمانان تعداد كلّ آيات، تعداد آيات در هر موضوع، تعداد كلمات و حتّى تعداد حروف بلكه تعداد هر كدام از حروف و نيز تعداد نقطه هاى قرآن را محاسبه و عدد آن را مشخص نموده اند.

رك. مجلّه صداى عدالت سال 1 شماره 1.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 17

مقدمه مؤلف

اشاره

«ستايش مخصوص خدايى است كه بر بنده خود [محمد (ص)] اين كتاب بزرگ [قرآن] را نازل كرد و در آن هيچ كجى و انحراف قرار نداد، تا به آن كتاب

خلق را از عذاب سخت تبرى و اهل ايمان را كه اعمال آنها نيكوست به اجر بسيار نيكو [بهشت] بشارت دهد كه در آن زندگى ابدى خواهند داشت، و آنان را كه گفتند: خدا فرزندى براى خود برگرفته است، از عذاب خدا بترساند، آنان نه خود از روى علم سخن مى گويند و نه پدرانشان. اين كلمه كذب و افترا كه از دهانشان خارج مى شود جز دروغ چيزى نيست». 1

و درود و سلام بر محمّد (ص)، پيامبرى كه براى بشارت و انذار جهانيان فرستاده شد، و بر او كتابى نازل شد كه آشكار كننده حقّ است و به عنوان يك حجّت والا تا روز قيامت باقى خواهد ماند و به اميد رضايت و خوشنودى حق از ياران بزرگوار آن حضرت، آنها كه پس از او شريعت قرآن- كتاب عدل و صراط مستقيم- را به مردم ابلاغ كردند.

روحم به جانب رسول خدا (ص) پرواز مى كرد و مى خواستم با سيره پاك و معطّر آن حضرت آشنا گردم، تا از نور هدايت و نسيم عطر آگينش بهره مند شوم و كرامات و معجزات پيش از بعثت وى و پس از آن را بررسى كنم. در ابتدا دوران قبل از بعثت را دنبال كردم، و سپس تاريخ پس از بعثت را پى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 18

گرفتم، يعنى دورانى كه پيامبر خدا (ص) در جزيرة العرب و در ميان بت پرستان با صداى رسا و فراگير مردم را به يكتاپرستى فرا خواند، و در اين راه شكيبايى ورزيد و ديگران را نيز به آن دعوت، و در راه آن تلاش و مبارزه كرد، و مؤمنان راستين به او

گرويده بودند، در سختى و عذاب به سر مى بردند، امّا با همه شكنجه هاى جسمى دلهاشان به ايمان استوار بود، و زبانشان از كفر بيزارى مى جست، سردمداران شرك به آزار مؤمنان دلخوش بودند، در حالى كه مؤمنان قبول شكنجه را بر پذيرش كفر ترجيح مى دادند.

به هر حال پيامبر (ص) براى زمينه سازى تشكيل دولت فاضله اسلام در خارج مكّه، در ميان قبايل به راه افتاد، و نور حق كه از مكه تجلّى پيدا كرده بود، در تاريكيهاى جاهليت تابيدن گرفت. گرچه مردم مكّه كوردل بودند، و از فروغ هدايت وى بى نصيب ماندند، چرا كه آنان كه حق را نمى پذيرند دلهاشان كور مى شود نه ديده هاشان.

معجزه جاودانى كه مشركان و ساير اعراب را به مبارزه مى طلبيد «قرآن كريم» بود، و ما در پى اين حوادث بر آن شديم كه درباره اين معجزه بزرگ سخن گويم به اين ترتيب كه هدف اصلى من بررسى سيره پيامبر (ص) باشد، و پيرو آن به تحقيقاتى درباره قرآن [به صورت يك بحث تبعى و فرعى] بپردازم.

امّا آنگاه كه به نور قرآن نزديك شدم پرتوش مرا مبهوت، و درخشش مرا مجذوب كرد و به اين نتيجه رسيدم كه بايد اصالتا و مستقلا به آن بپردازم، نه به تبع بحث سيره، هر چند سيره سرورمان رسول خدا (ص) باشد، كه قرآن بر او نازل شده است و به بركت او، همه نسلها مورد خطاب قرار گرفته اند.

از اين رو دست به كار شدم تا دل خويش را از سرچشمه هاى هدايت قرآن مملو سازم و امراض روحى خود را با داروهاى آن شفا بخشم، و گرفتگى خاطرم را با حكمتها و عبرتهاى آن برطرف سازم.

از اين

رو قرآن و علوم آن، و هر چيز مربوط به آن باشد هدف و مقصود و والاترين مطلوب و آرزوى من شد، كه جز آن كتاب دنبال چيز ديگرى نروم. و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 19

جز او چيزى را نخواهم.

اين عوامل سبب شد كه درباره كتاب خدا مستقلا به بحث و تحقيق پرداختم. كتاب حاضر نتيجه اين بحثهاست كه اميدوارم در حدّ خود با ارزش باشد، اگر چه اين كتاب در خور شأن موضوع خود نيست، زيرا موضوع آن «كتاب خدا» است، كه والاتر از اين است كه همّت و اراده ما به آن دست يابد، و كجا ناتوانى چون من مى تواند آن را توصيف يا تعريف كند، در حالى كه قويترين شعورها، و روشنترين ذهنها از درك آن عاجزند.

مباحث كتاب

الف- نخست به نظرم آمد به نزول تدريجى قرآن و حكمت آن با استفاده از متن قرآن و شرايط عصر نزول و لزوم حفظ قرآن در سينه ها بپردازم و سپس توضيح خواهم داد كه قرآن در زمان رسول خدا (ص) به نگارش درآمد، به اين ترتيب كه: آيه يا آياتى را كه بر او نازل مى شد بر «كتّاب وحى» ديكته مى كرد و با اتمام نزول، نگارش آن نيز پايان مى يافت، و قراءت قرآن به ترتيب فعلى آيات و سوره ها تكميل مى شد. پس از آن در خصوص جمع آورى قرآن در زمان ابى بكر و عمر و بعد در زمان عثمان سخن خواهم گفت.

ب- در مورد حروف، قراءت و نزول قرآن- به دور از هر گونه افراط و تفريط- روش ميانه اى را بر مى گزينم، چه اين كه برخى از دانشمندان با زياده روى،

و دورى از حقيقت در اين زمينه سخنانى باطل و غير معقول بر زبان رانده اند، به طورى كه برخى از افرادى كه علاقمند به جمع و نقل نظرات مخالف هستند، در مورد نزول قرآن، چيزهايى برخلاف صريح قرآن كريم نقل كرده اند. زيان اين سخنان و نظرات و تضاد آنها به حدّى است كه پاره اى از كسانى كه حرمتى براى اسلام قائل نيستند، به برخى از اين نظرات متشبّث مى شوند. مثل نظريه اى كه مى گويد: فقط معناى قرآن بر قلب پيامبر (ص) نازل شده است، امّا الفاظ قرآن از اختراعات خود پيامبر (ص) است، و اينان كلام خدا را آنجا كه پيامبرش قراءت و نطق مى آموزد فراموش كرده اند:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 20

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ «به خاطر شتابى كه براى فراگيرى دارى زبانت را به حركت درنياور، بر ماست كه قرآن را بر تو خوانيم و در ياد تو داريم، چون ما بر تو خوانديم، تو نيز (مكرر) بخوان آنگاه بر ماست تبيين (معانى مشكل) آن». 2 چنانچه مشاهده مى كنيد آيه، صريحا مى گويد: الفاظ و معانى و قراءت قرآن، همگى بر آن حضرت فرو فرستاده شده است، و مسلمين بر اين موضوع اتفاق دارند، و علم بدان از بديهيات است، و منكر آن از مرز اسلام خارج. و باز قرآن صراحة مى فرمايد: خداوند قرآن را با ترتيل و ترتيب خاص بر پيامبر نازل كرده، وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا «كافران گفتند: چرا قرآن يك جا

بر او نازل نشد؟ اين به خاطر آن است كه قلب تو را محكم داريم، و آن را با ترتيب بر تو خوانديم». 3

ج- در مرحله بعد سراغ اعجاز قرآن و وجوه آن و ردّ نظريه «صرفه» 4 خواهيم رفت، و سپس پيرامون علم كتاب، جدل قرآن، تفسير قرآن، روشهاى تفسير، و تفسير به حديث و رابطه آن با تفسير به رأى خواهيم پرداخت و اين كه تفسير به رأى نبايد مخالف حديث باشد، و نيز بايد تفسير به لغت و حديث، كليدى براى تفسير به رأى باشد.

د- آنگاه به مسأله «غناء» و تحريم آن در قرآن، و موارد مباح آن در احاديث مى رسيم، و ما در راه خدا قدم مى گذاريم؛ راهى كه به دور از هر كژى و فراز و نشيب است.

سپاس مى گويم خداى را بر اين كه مرا در اثناى نگارش كتاب آزمود، چنانچه در ابتداى نگارش كتاب چنين كرد، به طورى كه رابطه خود را با روزنامه هاى سيّار كه وسيله خوبى براى سخن گفتن با مسلمانان است، و با مجلات علمى جهت تبيين افكار اسلامى و ... قطع كردم و هدف اصلى ام اين بود كه درسها و سخنرانيهاى عمومى را تعطيل كنم.

امّا قرآن مونسم در تنهايى بود، كه غربتم را مى زدود، و سبب آرامش خاطر و صفاى روحم مى شد، و در اين بين خداوند مرا چون پيامبرش ايّوب با

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 21

سختى و ناخوشى آزمود؛ آنجا كه مى فرمايد:

رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ «سختى و مشكلات به من روى آورده و تو ارحم الراحمينى». 5 و مانند او مريض شدم، گرچه او پيامبر است و

من پيرو، ولى اميدوارم جزء پيروان نيك انبيا باشم، به هر حال حدود دو ماه بر اثر ناخوشى زمين گير شدم، امّا درد هجران از قرآن بر من دشوارتر از ناخوشى رنج آور بود. پس از آن خداوند بر من منّت گذارد و شفايم داد و بيمارى شديد را از من دور كرد و كوفتگى آن مرا از فعاليّت دوباره باز نداشت، پس دوباره به قرآن روى آوردم، تا از پرتو پر فروغ و رايحه دل انگيزش بهره مند شوم، چه اين كه قرآن غمخوار افسردگان، و نديم بى كسان است. لذا پس از مدّت زمانى طولانى، دوباره انيسم شد و خداوند به بركت آن عافيت، عطايم كرد و توفيقم داد تا آنچه را مى خواستم در دوران بيمارى عرضه كنم، جبران نمايم و گويا با تمام گرفتاريها در اين مدت طولانى، هيچگونه ناراحتى بدنى ندارم، زيرا به بركت قرآن از همه دردها رهايى يافته بودم.

پس از آن دوباره خداوند با حزنى پايدار مرا آزمود، به اين ترتيب كه در زندگى لطيفم، شكستى پديد آمد، كه مرا زمين گير نمود، و به ناراحتى شديد و غصّه فراوان گرفتارم كرد.

لكن أنس با قرآن اندوهم را برطرف كرد، چرا كه وجودم را سرشار از ايمان به قضا و قدر الهى كرد، و روانم را به صبر شايسته و نيكو- و خالى از ناله و ستوه- آراست، و حق تعالى مرا به آنچه مى خواست، راضى ساخت، كه او لطيف و خبير است و شفا دهنده بيماران و جبران كننده كاستى ها و يارى دهنده در سختيها، و به غير او اميدى نيست.

اينها حوادثى بود كه بر من گذشت، و من آنها را

در «معجزه كبرى» به رشته تحرير درمى آورم و اين حوادث سبب تأخير و جلوگيرى در كارها و نوميدى نشد.

پروردگارا! ما را در سايه قرآن حفظ فرما! و نورش را انيسمان گردان! و به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 22

تك تك افراد جامعه ما توفيق اداى حقش را عنايت فرما! كه تو خود بر همه چيز ولايت دارى، بارالها! ما را از شرّ نفس نگهدار!، و امّت اسلامى را از تباهيها و گزنده هاى فراگير، مصون دار! خدايا! تو خود بخشاينده توانايى، ما را ببخشاى! و به بدى كردارمان مگير! و كينه هايى را كه دامنگيرمان شده، برطرف نما! كه تو يار مايى و بهترين ياور! اوّل رمضان 1390 ه 31 اكتبر 1970 م محمد ابو زهره

______________________________

(1) كهف/ 1- 5.

(2) قيامت/ 16- 19.

(3) فرقان/ 32.

(4) نظريّه «صرفه» به اين معنا است كه بشر طبعا قادر است نظير قرآن را بياورد، امّا خداوند او را از اين كار منصرف مى سازد- م.

(5) انبياء/ 83.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 23

بزرگترين معجزه

مقدّمه

جهان بر اساس قوانينى معيّن و نظمى استوار، و رابطه اى ناگسستنى بين علتها و معلولهاى طبيعى به پيش مى رود، و چنانچه پديده اى بدون سبب طبيعى و برخلاف قوانين عادّى تحقق يابد، وجود عاملى بالاتر از اسباب و مسبّبات طبيعى براى عقل، قابل پذيرش خواهد بود، نظير به دنيا آمدن فرزندى بدون پدر، و حركت كردن موجودى بى جان مانند عصا و بى اثر بودن آتش شعله ور، و چنانچه عقل منطق خود را به بالاترين درجه برساند (كه چنين چيزى در روش صحيح منطق عقلى، كه از نزديكترين راه به نهايت مى رسد، بعيد نيست) به

اين نتيجه خواهد رسيد كه در حقيقت عامل اين جريانهاى غير عادّى آفريدگار و به وجود آورنده پديده هاست، و اگر عقل به اين مرتبه نرسد لااقل خواهد پذيرفت كه از اين فعل و انفعالات غير عادّى، هدفى در كار است، پس هر گاه امر خارق العاده اى را مشاهده كرديم كه هدف آن نيز روشن است گواه راستين بر مدّعاى آورنده آن است و اين كه از جانب خداست خداى حكيمى كه بر همه چيز مسلّط است، و آنچه مى خواهد انجام مى دهد، و نظام آفرينش و اسباب طبيعى او را محدود نمى كند.

به همين جهت امر خارق العاده مى تواند گواه راستين براى فردى باشد كه ادّعا دارد از جانب آفريدگار حكيم- كه هر چه اراده كند، انجام مى دهد-

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 24

سخن مى گويد، زيرا غير او كسى نمى تواند جريانات عادّى را دگرگون سازد، و از سوى ديگر هميشه فرد راستگو مدّعاى خود را آشكارا اظهار مى دارد، و براى آن دليل و برهان مى آورد، و از ديگران دعوت مى كند تا اگر مى توانند نظير آن را بياورند، و چنين چيزى را در [اصطلاح] معجزه مى نامند.

از اين رو گفته اند: معجزه عبارت است از: امر خارق العاده اى كه انجام دهنده آن ادّعاى پيامبرى از جانب خداوند را دارد و از ديگران دعوت مى كند كه اگر راست مى گويند نظيرش را بياورند.

البته در معجزات حسّى مادّى، آوردن معجزه از سوى مدّعى رسالت خود در حكم دعوت از ديگران براى انجام كارى مشابه است، و نيازى به تصريح به دعوت نيست؛ مثلا همه مى دانند آتشى كه بر ابراهيم (ع) سرد و سلامت شد و او را نسوزاند، به خودى خود

خاموش نشد، و يا به حركت درآمدن و پيچ و تاب عصاى موسى (ع) بسان اژدهايى آشكار سحر و جادو نبود، به طورى كه ساحران فرعون پى بردند و از همه زودتر ايمان آوردند. و يا در مورد شفا يافتن نابينا و جذامى و زنده شدن مردگان توسط عيسى (ع) به اذن خدا نيازى نبود كه وى از ديگران بخواهد كه مثل آن كار را انجام دهند، چه اين كه عجز و ناتوانى ديگران از اين امر واضح بود، و در عين حال در اين گونه موارد، از ديگران دعوت به انجام كارى مشابه مى شود و پس از اثبات عجز آنان و اثبات درستى ادّعاى كسى كه دعوى رسالت دارد، بر آنان است كه به اين حقيقت ايمان آورند.

در كنار معجزه مادى، معجزه ديگرى وجود دارد مستقل و جاودان [معجزه معنوى] ولى اعجاز آن تنها با حواس ظاهرى قابل درك نيست، بلكه نياز به بررسى و كنكاش دارد و برخى از افرادى كه در آن دقت و تأمّل نكرده اند و به حقيقت آن دست نيافته اند، پنداشته اند كه مى توانند نظيرش را بياورند، امّا آنان چنين قدرتى ندارند، و در حقيقت خود خواهى، قدرت طلبى و يا لجاجت در انديشه ها و فخر فروشيهايى كه بر خلاف حقايق هستند باعث چنين ادّعايى از سوى آنان شده است.

اين ويژگى در معجزه اى وجود دارد كه از نوع كلام و سخن باشد همانند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 25

معجزه قرآن كريم، كه بعضى از روى غرور مى پندارند كه مى توانند مثل آن را بياورند، بنابر اين بايد اين گونه تصورات واهى را افشا و باطل كرد، تا حقيقت روشن شود.

خداوند

از اين گونه افراد دعوت كرده است تا اگر راست مى گويند مانند قرآن را بياورند و فرموده است:

وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «اگر بر آنچه كه بر بنده مان فرستاده ايم، ترديد داريد پس سوره اى مانند آن بياوريد، و هر كس را- غير از خدا- مى خواهيد به داورى بخوانيد اگر راست مى گوييد». 1 در جاى ديگر از آنان خواسته است كه ده سوره ساختگى همانند قرآن بياورند، و فرموده است كه آنان چنين قدرتى را ندارند و باز گفته است:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً «بگو اگر انس و جن متّفق شوند كه همانند اين قرآن را بياورند، هرگز نتوانند، هر چند همه پشتيبان يكديگر باشند». 2

اينجا ممكن است اين سؤال پيش آيد كه: چرا معجزات ساير انبياء حسّى بود، همچنان كه معجزه ابراهيم (ع) آتش برافروخته اى بود كه بر او سرد و سلامت شد، و معجزه موسى (ع) عصايى بود كه به اژدهايى متحرّك تبديل شد، و نيز 9 معجزه حسّى ديگر و معجزه عيسى (ع) در مورد شفا بخشيدن نابينا و جذامى و زنده كردن مردگان به اذن خدا و نيز نزول مائده آسمانى و همچنين ولادت آن حضرت كه خود يك معجزه حسّى محسوب مى شود، چرا كه او بدون پدر به دنيا آمد، و در كودكى در گهواره به زبان آمد و گفت:

إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما

دُمْتُ حَيًّا وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا «من بنده خدايم كه مرا كتاب آسمانى و مقام نبوّت عطا فرمود، و مرا هر كجا باشم مايه بركت قرار داد، و تا زنده ام به نماز و زكات سفارش كرد، و به نيكويى با مادرم توصيه نمود، و مرا ستمكار و شقّى نگردانيد و سلام (حق) بر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 26

من باد روزى كه به دنيا آمده ام و روزى كه بميرم و روزى كه زنده برانگيخته شوم». 3

چرا معجزات پيامبران گذشته، مانند نمونه هاى ذكر شده حسّى بود، امّا معجزه پيامبر اسلام (ص) معنوى است؟ چه اين كه سخنى است كه تلاوت مى شود، و شامل ياد آوريهاى حكيمانه و شرايع محكم و جاودانه است.

قبلا بايد دانست اگر چه معجزه حسّى در بدو امر چشمها را خيره و عقلها را حيران مى كند، ولى اين هرگز نشانه عظمت يا كاستى آن نمى شود بلكه حكمت خداى عليم و قادر چنين اقتضايى دارد، و البته خداوند بعضى از پيامبران را بر بعض ديگر برترى داده است، خداوند با برخى از آنان سخن گفته است و بعضى را به مراتبى بر بعض ديگر مورد فضيلت قرار داده است امّا ميزان برترى به حسّى بودن آيات و معجزات نيست، بلكه بستگى به امورى دارد كه خداوند معيّن فرموده و خود به آن عالم است، و تعيين اين امور منحصرا حق اوست.

مى پردازيم به پاسخ سؤال مطرح شده: دانشمندانى مى گويند: «معجزه هر پيامبر، متناسب و هماهنگ با زمانى است كه او در همان زمان فرستاده شده است، چرا

كه معجزه براى هدايت و ارشاد مردم است، و اين هماهنگى معجزه با زمان براى هدايت بهتر است و تناسب آن با رسالت پيامبر نشانه كمال رسالت و فراگير بودن آن در همه زمانهاست».

اين گفته در پاره اى از موارد پذيرفتنى است، مثلا حضرت ابراهيم (ع) به ميان مردمى رفت كه نزديك آنان آتش پرستها مى زيستند، بنابراين، خاموش كردن آتش براى آن حضرت بدون اسباب مادّى، نشانه عجز و نقص آتشى است كه مورد پرستش آنان قرار مى گرفت، و همچنين معجزات حضرت موسى (ع) متناسب با مردم مصر بود، مردمى كه جادوگرى و غيبگويى در بين آنان رواج داشت، و جادوگران از منزلتى خاص بر خوردار بودند، و نيز ساير معجزات آن حضرت مربوط به كشاورزى و آفات آن بود، كه مردم مصر از زمانهاى دور به كار كشاورزى و دامدارى اشتغال داشتند، خداوند در اين باره مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 27

فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ وَ لَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قالُوا يا مُوسَى ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَ لَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرائِيلَ فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلى أَجَلٍ هُمْ بالِغُوهُ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ «سپس طوفان و ملخ و شپش و قورباغه ها و خون را كه نشانه هايى از هم جدا بودند، بر آنان فرستاديم (ولى باز بيدار نشدند) و تكبّر ورزيدند، و جمعيت گناهكارى بودند، و هنگامى كه بلا بر آنان نازل مى شد مى گفتند: اى موسى از خدايت براى ما بخواه به عهدى كه با تو كرده رفتار كند اگر اين بلا

را از ما بردارى، قطعا به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را با تو خواهيم فرستاد، امّا هنگامى كه بلا را پس از مدتى معين كه به آنها مى رسيد بر مى داشتيم پيمان خود را مى شكستند». 4

و بدين سان 9 معجزه حسّى موسى (ع) مناسب با بنى اسرائيل مصر بود، كه آنها را سحر مى دانستند قرآن كريم مى فرمايد:

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ فَسْئَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ إِذْ جاءَهُمْ فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسى مَسْحُوراً قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً «ما به موسى (ع) 9 آيت روشن و نشانه آشكار عطا كرديم، از بنى اسرائيل سؤال كن كه اين (معجزات) به كمك آنان آمد (چگونه بودند؟) و فرعون به او گفت اى موسى! تو ديوانه اى!، موسى (ع) گفت: تو ميدانى اين آيات را جز پروردگار آسمانها و زمين نفرستاده است و من گمان مى كنم اى فرعون تو نابود خواهى شد». 5

چنانچه مشاهده كرديد معجزات ابراهيم و موسى- عليهما السلام- متناسب با زمان رسالتشان بود، و اين تناسب در معجزه عيسى (ع) نيز به چشم مى خورد، امّا نه از نظر ترويج و توسعه علم پزشكى- چنانچه برخى از علماى كلام پنداشته اند- زيرا به گفته «رينان» در كتاب «حياة يسوع» [زندگى عيسى (ع)] علم پزشكى و دانش «بقراط» در بين بنى اسرائيل رايج نبوده است، بلكه تناسب از نظر ديگرى است كه بايد آن را از لابلاى تاريخ و بررسى حال بنى اسرائيل يافت.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 28

توضيح اين كه: زمان بنى اسرائيل دوران ماده گرايى و عدم

اعتقاد به ماوراء الطبيعه بوده است، و حتى برخى از يهود ايمان به معاد نداشتند، و تورات تحريف شده كنونى روح انسان را خون او مى داند! در كنار اين گرايشهاى مادّى حاكم بر بنى اسرائيل، كه از افكار روميهاى آن زمان نشأت گرفته بود، اعتقاد شديدى به اسباب و مسببات عادى وجود داشت، به طورى كه عقيده داشتند كه علت از معلول و لازم از ملزوم جدا شدنى نيست، و هيچ پديده اى بدون سبب مادى يافت نمى شود، پس فرزند بدون پدر به دنيا نمى آيد و انسان پس از مرگ زنده نمى شود، و اسباب طبيعى قادر به زنده كردن مرده، يا بينا كردن كور مادرزاد نيست.

و بدين گونه فلسفه «ايونى» 6 و يونانى بر جامعه حكمفرما شد، به طورى كه آنان آفرينش جهان را توسط آفريدگار، تابع قانون عليت مى دانستند، و چنين پنداشتند كه جهان معلول آفريدگار است، بدون اينكه اراده و اختيار آفريدگار را در پيدايش جهان دخالت دهند، زيرا معتقدند كه قانون عليّت بر همه چيز حاكم است [بر اساس اين تفكّر، انفكاك معلول از علّت تامّه محال است و چون آفريدگار را علت تامّه مى دانند، پيدايش جهان كه معلول اوست، الزامى خواهد بود].

از اين رو معجزات حضرت عيسى (ع) براى تنبيه و اشاره به دو مسأله بود، اوّل: اثبات تجرّد روح و تسلط و سيطره آن بر بدن، از راه خبر دادن از اسرار نهانى مردم مثل خبر دادن از آنچه كه آنان مى خورند، و آنچه را كه در خانه هاى خود ذخيره مى كردند، و همچنين زنده كردن مردگان، و بيرون آوردن آنها از قبرهايشان و نيز نازل شدن مائده آسمانى بر او- به اذن

خدا-.

دوّم: از بين بردن اعتقاد به ارتباط پيوسته و تخلف ناپذير بين اسباب و مسببات عادى به اين كه او بدون پدر به دنيا آمد، و در كودكى در گهواره لب به سخن گشود، و از غيب خبر داد، و به اذن خدا مردگان را زنده كرد، و اينها بر خلاف جريانات طبيعى بود.

و به اين ترتيب، پى مى بريم كه معجزات عيسى (ع) و رسالت او، براى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 29

بيدارى مردم و توجّه دادن به عظمت «روح» و حاكميت آن، و اثبات قدرت خداى بزرگ بوده است،- كه او هر چه بخواهد بر انجام آن قادر است- بنابراين مى توان گفت كه: رسالت و معجزاتش با آن زمان هماهنگ بوده است.

معجزه قرآن

همه معجزات ابراهيم (ع) و موسى (ع) و ساير انبيا- خواه مادّى محض باشند و خواه گونه اى در ارتباط با معنى باشند- محسوس و قابل رؤيت بود، كه پس از رؤيت انسان را وادار به انديشه مى كردند- و از نوعى كه در عين تحقق و وجود، جز با تفكر و تأمل درك نمى شود، نبودند- و اينها حوادثى بودند كه پديد مى آمدند و سپس از بين مى رفتند، و فقط خبر آنها در تاريخ مى ماند، و جز كسانى كه آن را مشاهده كرد و بودند، ديگران آن را به طور عينى نمى شناسند.

ولى معجزه پيامبر اسلام (ص) نوع ديگر بود، هرگز يك حادثه مقطعى- كه فقط نامش باقى مانده باشد- نبود بلكه خطاب به همه نسلها نازل شد تا او را ببينند و به ساير مردم بازگو كنند، پس قرآن معجزه مناسب با رسالت حضرت ختمى مرتبت (ص) مى باشد، چرا كه براى همه

مردم در همه زمانهاست و پيامبر اسلام (ص) بر همه پيامبران شرافت دارد.

در واقع پى بردن به وقوع معجزات انبياى گذشته، جز از راه قرآن امكان پذير نيست، چه اينكه قرآن معجزات نوح (ع) و ابراهيم (ع) و موسى (ع) و عيسى (ع)- (درود و تحيت بر آنان)- را تثبيت كرده است، و گرنه مردم به آنها پى نمى بردند، و اگر كتابهاى ديگر، پاره اى از اين معجزات را نقل كرده باشند، از آنجا كه همراه با خبرهاى غير واقعى بوده است- مثل نسبت دادن زنا به لوط در حال مستى- قابل اعتماد نيستند.

بنابراين معجزه محمد (ص) قرآن كريم است، البته خداوند معجزات ديگرى را به وسيله آن حضرت جارى كرده است، مانند خبرهاى غيبى و آمدن نخل به سوى آن حضرت و گريه شتر ماده در حضور حضرت، و واقعه معراج، ولى فقط به وسيله قرآن مشركين را به مبارزه خوانده است و آنان را با (صداى) رسا به آوردن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 30

معجزه اى مشابه دعوت كرده است.

و به همين جهت قرن معجزه محمّد (ص) است، و چيزى سزاوارتر از قرآن براى پيروى نيست، و از آن جناب نقل شده است كه فرمود: «هيچ پيامبرى معجزه اى نياورده است مگر اين كه بشر به مثل او ايمان آورده است، و آنچه را من آورده ام وحى خداى تبارك تعالى است به من و اميدوارم كه در روز قيامت، از همه پيامبران بيشتر، پيرو داشته باشم» و از اين جا پاسخ به اين سؤال كه چرا معجزه پيامبر خاتم (ص) معنوى است، بخوبى آشكار مى شود، زيرا رسالت آن حضرت جاودانه است، چه اين كه

او آخرين پيامبر است، بناچار بايد معجزه اش هماهنگ با رسالتش جاودانه و هميشگى باشد، و به زمان خاصّى محدود نباشد بلكه تا قيامت باقى باشد، و پديده اى زودگذر به اندازه زمان پديد آمدنش نباشد بلكه تا شريعت برپاست او هم به عنوان دليل و نشانه باقى باشد، و اين ويژگى در قرآن به وضوح نمايان است كه حجّت استوارى است بر عرب و عجم تا قيامت، و هيچ كس توانايى آوردن مانند او را ندارد، و هدف ما در اين كتاب بيان پرتوى از عظمت آن است، و اللّه هو المعين.

معجزه جاودانه

قرآن معجزه جاودانه اى است كه همه نسلها را به امر مبارزه فرا مى خواند كه نظيرش را بياورند، امّا اگر انس و جن اتفاق كنند و يكديگر را در اين امر يارى دهند، نمى توانند نظيرش را بياورند، چنانچه خداوند سبحان در قرآن كريم، چنين دعوتى كرده است قرآنى كه هيچگونه باطلى، چه از پيش رو و چه از دنبال، در آن راه ندارد و حجّت خدا بر مردم، و گواه راستينى براى رسالت پيامبر (ص) است كه شريعت او را با بيانش تثبيت كرده است، و مرجع و حاكم اختلافات و نزاعهاست، و راه مستقيم و هادى است براى كجيها و انحرافات، هر كس آن را بپيمايد، به حق مى رسد، و كسى كه بدان پناه برد هدايت مى يابد.

نرمذى بسندش از عليّ بن ابيطالب (ع) نقل كرده كه فرمود: «من از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 31

رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: به زودى فتنه هايى چون شب ظلمانى پديد خواهد آمد، پرسيدم: يا رسول اللّه! چگونه بايد از آنها رهايى يافت؟ فرمود: به وسيله

كتاب خداى تبارك و تعالى، كه در آن براى شما اخبار گذشته و آينده بيان شده، و بين شما داورى مى كند. و حق و باطل را به طور جدّى از يكديگر جدا مى كند، هر ستمگرى كه آن را ترك گويد، خدا او را تباه مى كند، و كسى كه هدايت را در غير آن بجويد، خدا او را گمراه مى سازد. قرآن، ريسمان استوار خدا و نور آشكار اوست، و يادآورى حكيمانه و راه مستقيم است. افكار و خواسته ها در پرتو آن منحرف نمى شود، و سخنان در پناه او دچار اشتباه نمى گردد، و آرا و نظريات به بركت او، پراكنده نخواهد شد. دانشمندان از آن سير نمى شوند، و پرهيزكاران از آن خسته نمى شوند، و بر اثر تكرار و بحث زياد از آن، كهنه نمى شود، و عجايبش پايان نمى پذيرد و كتابى كه جنيان به حقيقت آن نرسيدند و وقتى آن را شنيدند گفتند:

إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ «ما قرآن شگفتى را كه به سعادت هدايت مى كرد شنيديم». 7 هر كس علم آن را بداند گوى سبقت را از ديگران ربوده و هر كه بدان سخن گويد راست گفته، و هر كس بدان حكم كند، به عدالت داورى كرده، و آن كه به آن عمل كند، سزاوار پاداش گشته، و آن كه بسوى او فراخواند، به راه راست هدايت گشته است».

و اين حديث را حارث همدانى از ترمذى نقل كرده است، و بسيار از محدثين از جمله فقيه محدث ابن عبد البر روايت حارث را نيكو شمرده اند. و كسانى كه او را متهّم كرده اند مثل شعبى، از هواداران بنى اميه مى باشند. اين عبد البر در مورد شعبى

گفته است: گمان مى كنم شعبى به خاطر اين جمله كه گفته: «حارث براى من حديث نقل كرده در جايى كه او يكى از دروغگويان است» مجازات شده باشد.

و به مضمون اين روايت، روايت ديگرى است كه از عبد اللّه بن مسعود نقل شده است:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 32

«به يقين قرآن خوان گسترده الهى است پس آنچه در توان داريد از آن بهره گيريد، قرآن ريسمان استوار حق و فروغ تابناك و شفاى سودمند است، كسى كه بدان پناه جويد محفوظ خواهد ماند، و هر كه از آن پيروى كند، نجات يابد، قرآن منحرف نمى شود تا نياز به راست شدن داشته باشد، و شگفتيهاى آن پايان نمى پذيرد، پس تلاوت كنيد قرآن را، چه اين كه خداوند در برابر تلاوت يك حرف آن، ده حسنه پاداش خواهد داد.»

و نظير اين اخبار كه دلالت بر جايگاه خاص قرآن در اسلام دارد، بسيار است، كه آن را مرجع و پناهگاه و وسيله ايمنى از لغزشها معرفى كرده است، و اين كه در بردارنده همه شرايع اسلام است و حاكم بين مردم است، به طورى كه خطا در حكم آن راه ندارد، و هر ستمگرى كه بدان پشت كند خداوند پشت او را مى شكند، و افكار مستقيم و منابع صحيح در مورد آن به خلاف نمى روند.

و دانشمندان آن را چشمه و منبع حقايق پايان ناپذير، و ثروت جاودان اسلام، مى دانند، از خصوصيات قرآن اين است كه: همه امور خواه در خارج واقع شده باشد يا نه، در آن تبيين شده است، و جز حق و آنچه كه صلاح دنيا و آخرت است در آن يافت نمى شود،

و هيچ خبرى نيست مگر اين كه در قرآن اصلى كلّى، يا ريشه اى استوار دارد، و خداوند انسان را بيهوده رها نمى كند كه فرموده:

ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ «ما هيچ چيز را در اين كتاب فروگذار نكرديم». 8. و در آن سرگذشت پند آميز گذشتگان و اخبار پيامبران وجود دارد، بنابراين قرآن كتاب كامل خدا است، كه در بر گيرنده همه كتابهاى انبيا و اخبار آنها و مردمشان مى باشد و نيز شامل مثالهاى هدايت كننده، و اندرزهاى نيكو، و بالاترين آداب انسانى، و استوارترين سلوك كامل براى همه مردم است همچنين در آن توجّه به هستى و شناساندن محتويات آن به انسان، و دعوت به فراگيرى هر نوع علمى، مثل انسان شناسى، روانشناسى، هستى شناسى، زمين شناسى، علم نحو و افلاك گنجانيده شده است، و از انسان دعوت شده كه آنچه را نمى داند بياموزد و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 33

جوانب آن را پيگيرى كند.

خداوند به زبان قرآن دوستانش و صاحبان فكر مستقيم را مورد خطاب قرار داده است و آنها هم به حق قرآن را درك كرده اند؛ خداوند مى فرمايد:

وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً «اگر بوسيله قرآن كوه ها به حركت در آيند و زمين ها قطعه قطعه شوند، و با مردگان سخن گفته شود (آنان ايمان نمى آورند) ولى همه آنها در اختيار خدا است» 9. اين همان كتاب خدا است با آنچه از معانى و تكاليف كه در بر دارد، و با آن لباس، زيبايى و عظمتى كه خدا بر قامت آن پوشانده است، و خود در وصفش فرموده

است:

اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ «خداوند بهترين سخن را نازل كرده، كتابى كه آياتش همانند يكديگر است، آياتى مكرر دارد كه از شنيدن آن لرزه بر اندام كسانى كه از پروردگارشان خاشعند مى افتد، سپس برون و درونشان نرم و متوجّه ذكر خدا مى شود ...» 10.

______________________________

(1) بقره/ 23.

(2) اسراء/ 88.

(3) مريم/ 30- 33.

(4) اعراف/ 133- 135.

(5) اسراء/ 101- 102.

(6) ايونيها (فلاسفه ايونى)؛ ايونيا (ainoI( بخشى از سرزمين يونان باستان واقع در مغرب آسياى صغير (تركيه كنونى) بوده است كه از شمال به كشور ليديا، از خاور به آسياى صغير، از باختر به درياى «اژه» و از دنباله شرقى به درياى مديترانه محدود مى شده است، اين بخش از يونان پس از هجوم «درويان» به نواحى مركزى يونان و آتيكا و آغاز جنبش مهاجرت از سال (750 پ. م) به بعد به دست بخشى از اقوام يونانى به نام «ايونيان» در كرانه هاى باخترى آسياى صغير تأسيس شد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 34

در سده هفتم و ششم پيش از ميلاد، ايونيا در آسياى صغير داراى دوازده شهر بوده است: ميلتوس، افسوس، كولوفون، جزيره هاى ساموس و خيوس و شهرهاى پرينتوس، فوكويا، كلازومناى، ارونژاى، تيوس، پرى ينه، و اسمورنايا (ازمير كنونى).

مهمترين فلاسفه مكتب ايونيا، طالس، انكسمندريس و انكسمانس هستند. فرهنگ فلسفه و اعلام وابسته- م.

______________________________

(7) جنّ/ 1.

(8) انعام/ 38.

(9) رعد/ 31.

(10) زمر/ 23.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 35

بخش اوّل نزول قرآن

اشاره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 37

از آن هنگام كه خداوند به واسطه بعثت حضرت محمّد (ص) بر بشريت

منت گذارد، نزول قرآن را نيز آغاز كرده در نخستين آيه قرآن به آن حضرت دستور داده شد كه رسالتش را به مردم گوشزد نمايد:

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ «بخوان به نام پروردگارت كه آفرينش را آغاز كرد، آدمى را از خون بسته ايجاد كرد، بخوان و آن پروردگار بسيار بخشنده است، آن كه نوشتن را با قلم بياموخت، آدمى را به آنچه نمى دانست آگاه فرمود» 1. و بدين ترتيب اعلام كرد كه: بايد دين آميخته با علم، تبليغ شود، و اين كه نزول اين كتاب علم تثبيت شده است، و آخرين و برترين پيامبر (ص) عالى ترين مرتبه فكر و دانش را به ارمغان آورده است. در اين آيه به اين مهّم اشاره شده است كه علم و دين مخالف هم نيستند.

آيات قرآن در مدّت 23 سال رسالت پيامبر (ص) بتدريج و به طور مستمر فرو فرستاده شد، و مردم را به حقيقت و به راه راست فرا خواند، و راه را روشن نمود، و به پا برجاترين روش هدايت كرد، و چنين بود كه آيات قرآن يكى پس از ديگرى نازل مى شد و از ديگران دعوت به آوردن چيزى در همان حدّ فرو فرستاده شده مى شد، چرا كه واژه «كتاب» بلكه واژه «قرآن» بر هر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 38

جزئى از آن صدق مى كند، زيرا هر جزء از قرآن معجزه است و مى توان ديگران را به آوردن مثل آن دعوت كرد و گواه بر مدّعا اين است كه قرآن مردم مكّه را دعوت به مبارزه

كرد و حال آن كه هنوز همه قرآن نازل نشده بود، از اين جهت در سوره يونس كه مكّى است مى فرمايد:

قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ «بگو اگر خدا مى خواست من اين آيات را بر شما نمى خواندم، و از آن آگاهتان نمى كردم، چه اين كه مدتها پيش از اين در ميان شما زندگى نمودم آيا نمى فهميد، چه كسى ستمكارتر است از آن كه بر خدا دروغ مى بندد و آيات او را تكذيب مى كند، مسلما مجرمان به رستگارى نخواهند رسيد» 2.

و بازهم در همين سوره ديگران را به مبارزه مى خواند:

وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَرى مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «شايسته نيست كه اين قرآن بدون وحى الهى به خدا نسبت داده شود، ولى گواه است براى آنچه پيش از آن است (از كتب آسمانى) و تفصيلى است براى آنها، و شكّى در آن نيست كه از جانب پروردگار عالميان است، آنها مى گويند:

او قرآن را به دروغ به خدا نسبت داده است، بگو اگر راست مى گوييد يك سوره همانند آن را بياوريد، و هر كس را مى خواهيد غير از خدا به يارى بطلبيد» 3. و در سوره هود كه آن هم مكّى است فرمود:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ

دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «بلكه آنها مى گويند، قرآن را به دروغ (به خدا) نسبت مى دهد بگو:

اگر راست مى گوييد شما هم ده سوره همانند اين سوره هاى بر هم بافته بياوريد، و غير از خدا همه كسانى را كه مى توانيد (براى اين كار) دعوت كنيد» 4.

از آن چه تاكنون گفته شد بخوبى روشن مى شود كه: بر بعض قرآن نيز، قرآن گفته مى شود و مى توان بر اساس آن ديگران را به مبارزه طلبيد، پس اجزاى قرآن چون خود قرآن، كامل، و در اعجاز، بى نقص است، و به تعبير

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 39

ديگر: اگر موسى (ع) 9 معجزه آشكار داشت، محمّد (ص) صدها معجزه آشكار دارد، زيرا قرآن يك معجزه نيست بلكه داراى معجزه هاى فراوانى است.

فلسفه نزول تدريجى آن

ممكن است اين سؤال پيش آيد كه چرا قرآن بتدريج نازل شد و چرا مانند نزول الواح دهگانه بر موسى (ع) و همچنين زبور بر داود (ع) يكجا بر پيامبر نازل نشد؟ و نظير اين سؤال بر زبان مشركين جارى مى شد، كه آن را بهانه اى براى لجاجت و ايمان نياوردن خود قرار مى دادند، قرآن كريم پس از نقل اين شبهه به آن پاسخ مى دهد، وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا «و كافران گفتند: چرا قرآن يكجا بر او نازل نمى شود؟ اين به خاطر آن است كه قلب تو را محكم داريم، و آن را تدريجا بر تو خوانديم» 5.

مى بينيم كه در اين آيه اعتراض مشركان بازگو و به آن پاسخ داده شده است، و در ضمن اين پاسخ به سه علت براى تدريجى بودن

نزول قرآن اشاره شده است:

اوّل: ارتباط پيوسته و انس پيامبر (ص) با خدا و عدم انقطاع وحى به وسيله قرآن، مايه آرامش خاطر و تقويت روحيه و تأييد مستمر آن حضرت مى شد، در نتيجه در ابلاغ رسالت خود نهايت كوشش را مى كرد، و در حالى كه ادامه تماس يك فرد با سرپرست خود سبب انس و دلگرمى او مى شود، پس چگونه رسول خدا (ص) با ملاقات پيوسته با جبرئيل كه حامل پيك الهى است انس نگيرد؟

دوّم: از آن جا كه بايد قرآن در تمام نسلها يكى پس از ديگرى محفوظ و دست نخورده بماند، پس بايد در سينه ها بخوبى ضبط و نگهدارى شود تا از هرگونه تغيير و تبديل مصون بماند، چه اين كه اگر چيزى بخواهد به واسطه نوشته حفظ شود، در معرض خطر كم و زياد شدن و نابودى و تحريف است، لذا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 40

براى سهولت در حفظ، قرآن بتدريج و جزء جزء نازل شد، تا به همين ترتيب در سينه ها ضبط و از تحريف ايمن بماند، و پيامبر اسلام (ص) نسبت به حفظ قرآن در هنگام نزول، حرص مى ورزيد، و آنچه جبرئيل بر او مى خواند، تكرار مى كرد، و زود به خاطر مى سپرد، خداوند خطاب به او مى فرمايد: «به خاطر شتابى كه براى فراگيرى قرآن دارى زبانت را به حركت در نياور، بر ماست كه قرآن را بر تو خوانيم و در ياد تو داريم، چون ما بر تو خوانديم، تو پيرو قرآن باش (به تعليم امّت كوش)، بر ماست تبيين (معانى مشكل) آن» 6.

از اين آيه حرص پيامبر (ص) به حفظ وحى الهى، و به زبان

آوردن و زود به خاطر سپردن آن، مشاهده مى شود، كه خداوند او را متوجّه مى سازد كه خود عهده دار، جمع كردن قرآن، و تبيين و حفظ و خواندن آن بر پيامبر (ص) است، چنانچه فرمود: «ما قرآن را نازل كرديم و به يقين آن را پاسدارى مى كنيم» 7.

سوّم: سبب ديگر نزول تدريجى قرآن، ترتيل (با تأنى و شمرده شمرده خواندن) آن است، كه خداوند خود آن را آموخته است، چه اين كه او ترتيل را به خود نسبت داده است- و قدرت و كلام و بيان او، عالى و عظيم است- و ما نيز به پيروى از قرآن كريم كه به پيامبرش دستور ترتيل داده است 8. آن را به ترتيل و نظم خاص مى خوانيم، و آن را در دلهاى خود ثابت و استوار مى كنيم، بنابر اين اگر قرآن يكجا نازل مى شد، امكان آموختن ترتيل براى پيامبر (ص) و ياد دادن آن به مردم زمان خودش، و آنها براى نسلهاى ديگر وجود نداشت.

آنچه برشمرديم چيزى است كه از نصّ قرآن كريم مستفاد مى شود كه الفاظ والاى آن به بركت معانى بلند و زيبا، راهنما و روشنگر است.

در اينجا سبب ديگرى براى نزول تدريجى قرآن هست، كه مى توان آن را با نگرشى در احوال و شئون اعراب عصر نزول قرآن، دريافت، و آن اين است كه: آنها مردمى بى سواد بودند، و نوشتن در بين آنها رواج نداشت، بلكه كمتر كسى آن را مى شناخت، و كمتر از او كسى بود كه كاملا آن را بداند، بنابر اين اگر قرآن يكجا نازل مى شد، نمى توانستند آن را يادداشت كنند زيرا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 41

كتابت

آيات و سوره هاى قرآن براى آنان دشوار بود، و اگر هم مى نوشتند از اشتباه و تحريف و كم و زياد شدن مصون نبود.

و از جمله فوائد نزول تدريجى قرآن اين است كه در پى مناسبتها و حوادث گوناگون نازل مى شد، كه در اين حوادث به بيان پاره اى از احكام مى پرداخت، نخستين بيان كننده شخص پيامبر (ص) بود، همچنان كه خداوند مى فرمايد:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ «ما «ذكر» (قرآن) را بر تو فرستاديم، تا تو آنچه به مردم فرستاده شده براى آنها تبيين كنى» 9.

مكى و مدنى

نزول تدريجى قرآن سبب شد كه بعضى از سور و آيات در مكه و برخى ديگر در مدينه نازل شود، در نتيجه تقسيم بندى آيات به آيات مكّى و مدنى باب شد. آن آياتى را كه قبل از هجرت نازل شد مكّى و آنها را كه پس از هجرت نازل شده است مدنى نامند. پس آنچه كه بعد از هجرت نزول يافته باشد مدنى است، گرچه در مكّه نازل شده باشد، و آنچه كه قبل از هجرت نزول يافته باشد، مكّى. پس اين تقسيم زمانى است نه مكانى يعنى ميزان به زمان نزول است نه مكان آن.

آيات مكّى متضمن بيان عقايد اسلامى و نفى پرستش بتها، جدال با مشركان و دعوت به توحيد و سخن گفتن با قوم عرب، و همچنين سرگذشت پيامبرانى كه به سرزمينهاى عربى آمدند، سرزمينهايى كه در گوشه و كنار آن آثارى كه حاكى از سرنوشت مردم آن است به چشم مى خورد؛ كسانى كه خداوند آنان را به سبب كفرشان دچار عذابهاى گوناگون كرد؛ عذابهايى چون فرستادن بادى كه سنگريزه ها را حركت مى داد،

و باد تند سركش و زير و رو كردن خانه هاى آنها.

در آيات مكّى از احكام معاملات سخن به ميان نيامده گرچه به محرماتى چون: شراب و ربا اشاره شده است؛ مثلا درباره اين كه شراب چيز پسنديده اى نيست به طور اشاره مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 42

وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ «شما از ميوه هاى درختان نخل و انگور مسكرات و روزى نيكو و پاكيزه مى گيريد، اين (مطلب) آيتى است براى انديشمندان» 10 در اين آيه به اين مسأله اشاره شده است كه شراب امر نيكويى نيست چرا كه خداوند آن را در مقابل امر نيكو و حسن قرار داده، و در مقابل امر حسن و نيكو، امر قبيح و زشت و يا حدّاقل امر غير حسن قرار دارد.

در سوره روم نيز به ناپسندى «ربا» اشاره كرده است و فرموده است:

وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ «آنچه را به عنوان ربا مى پردازيد تا در اموال مردم فزونى يابد، نزد خداوند فزونى نخواهد يافت، و آنچه را به عنوان زكات مى پردازيد و تنها رضاى خدا را مى طلبيد، كسانى كه چنين مى كنند داراى پاداشى مضاعفند» 11.

فلسفه اين كه احكام معاملات در مكّه نيامده بود اين بود كه حكومت در اختيار مشركان بود، و در سايه چنين حكومتى امكان اجراى احكام معاملاتى اسلام وجود نداشت، و نخستين هدف اين بود كه دولت شرك تبديل به دولت اسلامى شود تا در پناه آن احكام معاملاتى اسلام

اجرا شود؛ امّا محرمات از نخستين روزهاى تشريع اسلام ثابت بودند، گرچه بناى اسلام نسبت به آنها سكوت و گذشت بود، تا اين كه دستور قطعى حرمت آنها نازل شود؛ مثلا شراب هيچ گاه حلال نبود، امّا در ابتدا يا مسكوت عنه بود و يا در مرتبه عفو قرار داشت- چنان كه علماى اصول مى گويند- تا آن كه در مدينه دستور منع صريح صادر شد، كه پس از آن براى مرتكب شرب خمر، عقاب تعيين گرديد، و همچنين محرمات ديگرى كه در ابتدا لزوم حرمت آنها تصريح نشده بود.

بعد از آن كه پيامبر اسلام (ص) به مدينه مهاجرت فرمود، تنظيم اساسى براى معاملات برقرار شد، زيرا در آن جا دولت فاضله اسلامى به وجود آمد، و در سايه آن روابط صحيح بين مردم حكمفرما شد، و امكان اجراى كامل احكام فراهم شد و وضع معاملات انتظام يافت، و بالاترين نوع همكارى بين مردم پيدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 43

شد، چرا كه پيامبر (ص) بين مهاجرين و انصار، و انصار با يكديگر و مهاجرين با يكديگر عقد اخوت بست. بدين ترتيب بافت اجتماعى كامل و معاملات انسانى از قبيل احكام خريد و فروش، مزارعه، تحريم ربا و ... و فرضيه صدقات و تنظيم آن و پرداختن حق فقير، آغاز شد، و نيز قوانين باز دارنده از تعدّى، نظير حدود و قصاص و احكام تعيين كننده حقوق، و مسأله جنگ و جهاد و مسائل مربوط به آن تشريح شد؛ روابط خارجى بر اساسى متين و استوار و عادلانه به اجرا درآمد، كه حقوق دشمن نيز مانند دوست به رسميت شناخته شد، زيرا مبانى اجتماعى

در اسلام بر اساس پرداخت حقوق صاحبان حق- به دور از هر گونه افراط و تفريط، و تعدى و تبعيض- استوار است.

و بايد دانست كه مبادى عدالت همزمان با شريعت اسلام پديدار شد و قرآن كريم در مكّه و مدينه، مردم را به سوى آن دعوت مى كرد، چرا كه عدالت جزو ابتدايى ترين حقهاست كه به طور طبيعى در ذات انسان وجود دارد و از دولتى به دولت ديگر تفاوت نمى كند.

در سوره نحل- كه به عقيده بسيارى مكّى است- دستور به عدل، احسان و وفاى به عهد، داده شده، إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبى مِنْ أُمَّةٍ «خدا فرمان به عدل و احسان و بخشش به نزديكان مى دهد و از فحشا و منكر و ظلم و ستم نهى مى كند، او شما را اندرز مى دهد، شايد كه متذكّر شويد، و هنگامى كه با خدا پيمان بستيد به پيمان او وفا كنيد، و سوگندهايتان را بعد از تأكيد نشكنيد، در حالى كه خدا را كفيل و ضامن (بر سوگند) خود قرار داده ايد، خداوند به آنچه مى كنيد آگاه است، همانند آن زن (سبك مغز) نباشيد كه پشمهاى تابيده خود را پس از استحكام، وا مى تابيد، در حالى كه سوگند (و پيمان) خود را وسيله خيانت و فساد قرار مى دهيد، به خاطر اين

كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 44

گروهى جمعيتشان از گروه ديگر بيشتر است (و كثرت دشمن را بهانه اى براى شكستن بيعت با پيامبر خدا مى شمريد)» 12.

«قرطبى» در تفسير خود «الجامع لاحكام القرآن» سوره هاى مدنى را برشمرده است و چنين مى گويد: «از قتاده نقل شده است كه سوره هاى بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، برائت، رعد، نحل، حجّ، نور، احزاب، محمد، فتح، حجرات، رحمن، حديد، مجادله، حشر، ممتحنه، صفّ، جمعه، منافقون، تغابن، طلاق (ده آيه اول) زلزال و فتح در مدينه نازل شده است و بقيه در مكّه.

چنان كه مى بينيد، وى سوره نحل را مدنى به حساب آورده است ولى كتابهاى ديگرى كه در دسترس ما است آن را مكّى به شمار آورده اند به هر حال شايد دو روايت در اين زمينه رسيده باشد.

كتابت قرآن و گردآورى آن

اشاره

از ابتداى نزول قرآن كريم بر رسول امين (ص) حضرتش آن را حفظ مى كرد، و به آن عدّه از اطرافيانش كه نيكو مى نوشتند، فرمان به كتابت آن مى داد؛ اين افراد را «كتّاب وحى» ناميده اند، از جمله آنان مى توان عبد اللّه بن مسعود، على بن ابى طالب، و زيد بن ثابت و ... را برشمرد، اينان پس از نزول وحى در محضر پيامبر (ص) جمع مى شدند، و حضرت وحى را بر آنان املاء مى كرد و به آنان مى آموخت پس بسيارى از اصحاب به ويژه ملازمان و نزديكان پيامبر (ص) آن را حفظ مى كردند، البته ترتيب نزول قرآن همان ترتيب قرآن فعلى كه آن را مى خوانيم نبوده است، بلكه اين ترتيب را پيامبر (ص) به دستور خداوند بوجود آورده است، به اين كه حضرت دستور مى داد هر آيه اى را در

جاى مخصوص خود قرار دهند، و در هنگام تلفظ، معانى با نظمى خاص به دنبال يكديگر مى آمدند، و همچنين الفاظ با سرعت و با ترتيبى خاص، كنار يكديگر قرار مى گرفتند، به طورى كه گويا يك سخن است، و در يك زمان ايراد شده و پشت سر يكديگر آمده است، و متكلم آنها را با يك نفس بدون هيچ فاصله كم يا زياد گفته است و اين از اسرار اعجاز قرآن كريم است، و شگفتى ندارد، زيرا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 45

گوينده يكى است، يعنى خداى بزرگ دانا و خبير كه زمان بر او نمى گذرد، و كلام او را محدود نمى سازد چه اين كه خود آفريدگار زمان است و علمش بر همه چيز احاطه دارد.

بنابر اين، ترتيب قرآن كريم در هر سوره به دستور الهى است.

برخى از اصحاب چون عبد اللّه بن مسعود تمامى قرآن را- چه مكّى و چه مدنى- حفظ مى كردند اما راويان گفته اند: كه او فقط سوره هاى مكّى را بر رسول خدا (ص) عرضه مى كرد، و همچنين «ابّى» سوره هاى مدنى را حفظ مى كرد و آن چنان كه گفته اند آنها را پس از هجرت به پيامبر (ص) عرضه داشت، و بزرگترين عرضه قرآن به پيامبر (ص) مربوط به زيد بن ثابت- رضى اللّه عنه- مى باشد، كه در سال وفات پيامبر گرامى اسلام (ص) و پس از زمانى بود كه آن حضرت قرآن را به ترتيب كنونى بر جبرئيل امين خواند.

به هر حال هنوز پيامبر اسلام (ص) به ملكوت اعلى نپيوسته بود، كه عده اى از صحابه قرآن را در سينه خود ضبط كردند، كه تعداد آنها را صد

يا بيشتر، گفته اند، ولى به نظر ما تعداد آنان بيش از اينهاست، چه اين كه در يكى از وقائع ردّه 13 بيش از هفتاد نفر، و بنابر گفته بعضى بيش از هفتصد نفر از قراء كشته شدند،- گرچه رقم اوّل دقيقتر به نظر مى رسد- و وقتى مقتولين به اين اندازه باشند، به يقين آنها كه- به شكرانه حق- زنده ماندند- بيشتر بودند، و مرگ هفتاد تن از قراء براى عمر گران و سخت بود.

بنابراين آنچه را كه بعضى نوشته اند- كه: حافظان قرآن چهار نفر از صحابه بودند، يعنى: على بن ابى طالب (ع) و معاذ بن جبل و عبد اللّه بن مسعود و زيد بن ثابت- آمارگيرى و شمارش تعداد همه آنان نيست چه اين كه تعداد آنان بيش از اينهاست.

موضوع ديگرى كه يادآورى آن لازم است، اين است كه: از نظر كتابت صحابه تمام قرآن را به نگارش در آورده بودند، البته ممكن است تمام قرآن را بعضى از آنان يا فرد بخصوصى ننوشته بود، امّا اگر همه آنان نوشته هايشان را كنار يكديگر قرار مى دادند، قرآن به صورت كامل حاصل مى شد، و به اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 46

ترتيب همه آنان قرآن را مى نگاشتند، و هر جا نقصى داشت از روى ديگران، آن را تكميل مى كردند، و بنابر اين قرآن كامل مكتوب به طور متواتر- نه به صورت آحاد- نقل شده است.

ممكن است اين سؤال پيش آيد: كه چرا حافظان قرآن بى شمار بودند، و آن را به طور كامل به خاطر مى سپردند، امّا كسى كه همه آن را به نگارش درآورد، نبود.

پاسخ اين است كه اوّلا با بررسى زندگى اعراب

در مى يابيم كه آنان امّى بوده اند، و كمتر كسى با نوشتن آشنايى داشته است؛ وسائل نوشتن فراوان نبود و آنان بر چرم و برگ درختان و چوبه نخل و چيزهاى ديگر كه براى نوشتن مناسب نبود مى نوشتند؛ بنابر اين نوشتن كار دشوارى بود، آن هم نوشتن تمام قرآن به وسيله شخص واحد، البته كتابت تمام قرآن توسط صحابه را بايستى ناشى از توفيق و عنايت الهى نسبت به قرآن كريم دانست.

ثانيا اين خواست خدا بود، زيرا خداى داناى حكيم، حفظ تمام قرآن را از اوّل تا آخر در سينه ها قرار داد، اما در نگارش آن آرامى و احتياط را مصلحت دانست، تا پس از حفظ قرآن، نگارش آن به طور كامل صحيح و دور از هر گونه تغيير و تحريف صورت گيرد، و قرآن به صورت تواتر به همان گونه كه رسول اللّه (ص) از پروردگار حكيم دانا، دريافت كرده بود، نقل شده است بايد توجه داشت كه هميشه تواتر از راه حفظ و نگهدارى در سينه ها امكان پذير است نه از راه نوشتن، مگر اين كه نوشته، براى كسى كه از او گرفته شده است قرائت گردد و او اجازه دهد. پس به هر حال هر نوع مكتوبى اگر بخواهد نقل شود نياز به اجازه شفاهى دارد، امّا اجازه شفاهى، فقط به مقدار تثبيت و ضبط اجازه بايد نوشته شود.

حضرت محمّد (ص) از دنيا رفت، در حالى كه براى امت او مسأله قرآن روشن بود، چه اين كه مردم در صدد حفظ آن بودند و آن را به خاطر سپردند، و تدوين كردند و عهده دار واقعى قرآن اين امانت خلقت و اين حاكم در

جهان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 47

بشرى، شدند پس بايد جريانات مربوط به قرآن را پس از درگذشت رسول اللّه (ص) پى گرفت.

جمع آورى قرآن پس از پيامبر (ص)

پيغمبر خدا (ص) در حالى به ديدار حق شتافت كه بسيارى از صحابه در حدّ تواتر، قرآن را به طور كامل به خاطر سپرده بودند، و به مكان نزول و زمان نزول و معنى آيات آگاهى پيدا كرده بودند؛ حتّى از عثمان نقل شده است كه مى گفت: «هر گاه ده آيه از قرآن را حفظ مى كرديم، معنايش را از پيامبر اسلام (ص) مى پرسيديم، و او برايمان توضيح مى داد».

رسول خدا (ص) قرآن، اين بالاترين ثروت و گرانبهاترين كالاى بشرى را در ميان صحابه به جا گذاشت، و آنان به راست حق اين امانت را ادا كردند، و به همان گونه كه آن را دريافت نموده بودند به نسلهاى پس از خود تسليم كردند، بنابر اين حفاظت و نگهدارى قرآن را بر حفاظت از خود ترجيح مى دادند، چه اين كه آنان فانى بودند، و قرآن جاويد و باقى، و ميراث نبوّت و ديوان رسالت هاى الهى. از اين رو، از قرآن و از كسانى كه آن را در سينه ها نگه مى داشتند، مراقبت مى كردند.

«عمر بن خطاب» از داستان جنگ بين مؤمنان با سابقه- كه بسيارى از آنان حافظ قرآن بودند- و «اهل ردّه» (13) در «يمامه» ناراحت شد، در اين جنگ بنا به نقل قرطبى 700 نفر از مؤمنان كشته شدند، پس درباره جمع آورى و تدوين قرآن، با ابو بكر سخن گفت كه مبادا قاريان بزرگ نظير «ابّى» و «ابن مسعود» و «زيد» از دنيا بروند، اين بود كه «زيد بن

ثابت» را فرا خواندند و او را به اين امر مهمّ ترغيب نمودند، و او نيز قرآن را با زحمت فراوان جمع آورى كرد.

«بخارى» در صحيح خود از «زيد بن ثابت» نقل مى كند كه:

«ابو بكر» پس از جنگ «يمامه» مرا به نزد خويش خواند، وقتى نزد او رفتم، «عمر» آنجا حضور داشت، «ابو بكر» گفت: عمر به نزد من آمده، مى گويد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 48

جنگ يمامه شدّت يافت، و گروهى از قاريان را طعمه خود ساخت، و من مى ترسم كه آتش جنگ تمام منطقه را فرا گيرد، و در نتيجه اكثر آيات قرآن كه در سينه هاى قاريان است با كشته شدن آنان از بين برود، مگر اين كه آن را جمع آورى كنيد، و نظر من اين است كه قرآن جمع آورى شود، من در پاسخ عمر گفتم: كارى را كه خود رسول خدا (ص) انجام نداده است، من چگونه انجام دهم؟ عمر گفت: به خدا سوگند، خير و صلاح در همين است، و او مرتّب در اين باره به من مراجعه مى كرد، تا اين كه خداوند در اين باره به من شرح صدر داد و با عمر هم عقيده شدم، زيد مى گويد: در حالى كه عمر ساكت نشسته بود، ابو بكر به من گفت: تو جوانمرد عاقل و مورد اطمينان هستى، و در دوران رسول خدا (ص) نوشتن وحى را به عهده داشتى، اينك جمع آورى قرآن را به عهده بگير، زيد مى گويد: به خدا قسم! اگر ابو بكر مرا به انتقال كوهى از جايى به جاى ديگر وا مى داشت، از اينكار آسانتر بود، اين بود كه به او

گفتم: چگونه دست به كارى مى زنيد كه خود رسول خدا (ص) انجام نداده است؟! او گفت: به خدا قسم صلاح در اين است، پس من مرتب به او مراجعه مى كردم، تا اين كه خداوند شرح صدرى كه به آن دو داده بود، به من نيز عنايت فرمود».

طبق روايت صحيح بخارى و صحاح ديگر، ابو بكر، زيد را انتخاب كرد، تا جمع آورى قرآن را به كمك حافظان ديگر قرآن، به عهده گيرد، و سبب اين انتخاب امور گوناگونى بود، اوّل اين كه در بين صحابه به شهرت علمى و فقاهتى داشت، ثانيا او از كاتبان وحى دايمى پيامبر (ص) بود، و از كسانى نبود كه فقط يك يا دو بار وحى را نوشته بودند، و لقب «كاتب وحى» براى آنان تشريفاتى بود. ثالثا، او از كسانى بود كه قرآن را حفظ كرده و در سينه خود جمع آورى نموده بود، بنابر اين شايستگى نگارش قرآن را پس از حفظ آن، داشت و دليل چهارم، همان طور كه قبلا گفتيم او در سالى كه نبى اكرم (ص) به جانب حق شتافت، قرآن را به آن حضرت عرضه داشت.

و به اين ترتيب «زيد» عهده دار بارى گران شد، گرانتر از به دوش

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 49

كشيدن كوهها، زيرا او مسؤوليت حمل سنگين ترين موازين هدايت بشرى را، كه تا هنگام از بين رفتن آسمانها و زمين، امانت خدا در نهاد بشرى است پذيرفت.

و كسى به تنهايى نمى تواند چنين بار گرانى را به دوش گيرد، از اينرو زيد براى انجام اين كار مهمّ از حافظان بزرگوار، از صحابه پيامبر (ص) كمك جست، و در

راه جمع آورى قرآن بهترين و كاملترين روش را پيمود، به اين ترتيب با اين كه خود حافظ قرآن بود امّا هرگز تنها به محفوظات خود و حافظان ديگر بسنده نكرد، بلكه به يك مسأله مادّى كه با حواسّ درك مى شد- نه اين كه تنها با قلب حفظ شود- تكيه كرد، و آن اين بود كه: محفوظات خود را با مكتوبات عهد رسول اللّه (ص) مطابقت مى داد، و دو نفر را به شهادت مى خواند، تا گواهى دهند، كه اين نوشته در عهد آن حضرت، نيز همين طور بود، و به دستور آن جناب املا شده بود و تمام آيات قرآن را به همين روش پيگيرى كرد، هيچ آيه را نمى نوشت، مگر اين كه مكتوب آن را از زمان پيغمبر (ص) مى ديد، و دو نفر هم شهادت مى دادند، كه آن را در زمان حضرت همين طور ديده و نقل كرده اند، و يا اين كه آن را در نزد دو نفر مى يافت، كه اين خود شهادت كامل از آن دو نفر بود.

و به اين ترتيب تمام قرآن با اين روش جمع آورى شد، و هر آيه اى پس از گواهى دو نفر در كنار ساير آيات قرار مى گرفت، مگر دو آيه كه فقط يك نفر يعنى «خزيمة بن ثابت انصارى» بر آن شهادت داد لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ «همانا رسولى از جنس شما براى هدايت خلق آمد كه از فرط محبت و نوع پرورى، فقر و پريشانى و جهل و

فلاكت شما بر او سخت مى آيد و بر آسايش و نجات شما بسيار حريص و بر مؤمنان رؤوف و مهربان است» 14.

كه اين آيه فقط نزد «خزيمه بود و پيامبر (ص) در مقام تكريم به او فرموده بود: «گواهى تو به منزله گواهى دو نفر است».

به روايتى آيه:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 50

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا «برخى از مؤمنان بزرگ مردانى هستند كه به عهد و پيمانى كه با خدا بستند كاملا وفا كردند، پس برخى بر آن عهد ايستادگى كردند (تا در راه خدا شهيد شدند) و برخى به انتظار (فيض شهادت) ايستادگى كردند و هيچ عهد خود را تغيير ندادند» 15. نيز فقط نزد خزيمه بود.

اين روش زيد بن ثابت- آن مؤمن حافظ قرآن- در جمع آورى قرآن بود، كه ابو بكر، او و هر كس را كه او مى خواست، براى اين امر برگزيد.

در اينجا سخنى را از «زيد» در رابطه با روش او نقل مى كنيم، او- طبق روايت «بخارى»- مى گويد:

«من گرد آورى قرآن را آغاز كردم. و آنها را از رقاع، اكتاف، عسب 16 و سينه افراد جمع آورى مى كردم، پس دو آيه از سوره توبه يعنى (لقد جاء كم رسول من انفسكم ...») را نزد «خزيمه انصارى» يافتم كه نزد غير او نيافتم.

درباره آيه «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ ...» نيز در روايت بخارى آمده است:

«از زيد بن ثابت نقل شده كه وقتى ما مصحفها را نسخه بردارى مى كرديم، آيه اى از سوره احزاب را در آنها يافتيم- در حالى كه خود آن

آيه را از رسول خدا (ص) شنيده بودم- اين آيه را فقط نزد «خزيمه انصارى» يافتم كسى كه خداوند شهادت او را به جاى شهادت دو نفر قرار داده است».

«قرطبى» در توضيح اين دو روايت گفته است كه: روايت اوّل- آن چنان كه بخارى و ترمذى گفته اند، در ارتباط با نخستين گردآورى قرآن (زمان ابو بكر) است كه مربوط به دو آيه از سوره توبه است، و روايت دوّم كه مربوط به يك آيه از سوره احزاب است در ارتباط با گردآورى دوّم قرآن (عهد عثمان) است.

از اين جا مطلب ديگرى نيز به دست مى آيد و آن اين كه جمع آورى دوّم قرآن به سبك جمع آورى اوّل بوده است، يعنى هر آيه اى پس از آن كه مكتوبش از زمان پيامبر (ص) يافت مى شد، و دو نفر آن را تصديق مى كردند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 51

يا نزد دو نفر يافت مى شد- كه اين خود به منزله تصديق دو نفر است- آن را در كنار ساير آيات قرار مى دادند و جمع آورى در دوران زمامدارى عثمان به عمل آمد.

امّا ممكن است كسى بپرسد كه: چرا در جمع آورى اوّل تمام آيات به حدّ نصاب (شهادت دو نفر) رسيد، امّا در جمع آورى دوّم همه آيات به اين حدّ نرسيد؟

پاسخ آن است كه ممكن است يكى از دو نفر شاهد در مدينه حضور نداشته است، يا از دنيا رفته بوده است، اما به هر حال خداوند خود نگهبان قرآن است، به طورى كه چنين وعده اى داده و او به وعده اش وفادار است.

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ «محققا ما خود قرآن را

فرو فرستاديم و ما خود آن را پاسداريم» 17.

از اين رو، «خزيمه انصارى» كه پيامبر (ص) تصديقش را به جاى تصديق دو نفر قرار داده بود، جمع آورى دوّم را چون اوّل تصديق كرد، بنابر اين جمع آورى دوّم قرآن نيز به حدّ كامل نصاب رسيد.

ما سخن مربوط به اين كار بزرگ را كه در آن ابو بكر و عمر شركت داشتند، و بار آن را زيد بن ثابت به همراه جمعى از مهاجران به دوش كشيدند، رها نمى كنيم، تا اين كه دو واقعيت موجود را كه حاكى از اجماع همه امّت در حمايت از قرآن كريم و جلوگيرى از هر گونه تحريف، دگرگونى و جابجايى و نيز نگهدارى و حفاظت آن توسّط خداوند سبحان، و الهام او به مؤمنان براى اهتمام و حفاظت قرآن مى باشد، به اثبات برسانيم.

اوّل اين كه، نگارش قرآن توسط زيد (رض) نخستين نگارش نبود، زيرا در عهد رسول خدا (ص) تمام قرآن نگارش يافته بود، و زيد آنها را باز نويسى كرد، نخستين كار زيد- كه قبل از او انجام نشده بود- جستجو از رقعه ها و استخوانهايى بود كه قرآن بر آن نوشته شده بود، و كسب اطمينان از صحت آنها به سبب گواهى دو نفر بر صحت نسخه اى كه در آن يك آيه يا بيشتر يافت مى شد، و به سبب محفوظات خود زيد و ديگر حافظان قرآن كه تعداد زيادى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 52

بودند، بود بنابر اين كسى نمى تواند بگويد كه زيد در جمع آورى قرآن تكيه به اصول عينى ثابت نداشته است، خير، تمام نوشته هاى او از اصول ملموس و استوار گرفته شده است.

بنابر

اين قطعا تمام نوشته هاى زيد همان چيزهايى است كه در دوران رسول اللّه (ص) نوشته شده بود و خود حضرت آنچه را روح القدس (جبرئيل) بر او آورده بود، «كتّاب وحى» ديكته كرد.

و چنانچه نگارش دوّم قرآن (توسط عثمان) با نوشته هاى زمان رسول خدا (ص) مقابله شده باشد، قهرا مصحف عثمانى كه به خط اوست و تا امروز باقى مانده است مطابقت كامل با نخستين نوشته هاى قرآن دارد، بنابر اين، نبايد قارى قرآن حرفى را كم و زياد كند و گرنه از روشى كه در زمان پيامبر (ص) بوده و به امضاى آن حضرت رسيده، خارج شده است، البته اختلاف قراءت كه سبب اختلاف در صورت و اشكال نطق مى شود، ضررى ندارد.

دوّم اين كه كار «زيد» فردى نبود بلكه يك كار گروهى بود كه با همكارى بزرگان اصحاب پيامبر (ص) صورت پذيرفت، به اين صورت كه او خواسته خود را به مردم اعلام داشت، تا اين كه هر كس، هر مقدار از قرآن به صورت مكتوب نزد اوست، بياورد آنان هم كه به قرآن عنايت داشتند، به جانب زيد روى مى آوردند، و او نيز به جانب آنان، و جمعيت زيادى براى اين امر مهّم در اطراف او گرد آمدند، و از هيچ گونه تلاش و همكارى در اين زمينه دريغ نكردند.

وقتى نگارش قرآن توسّط زيد پايان يافت مردم در مورد آن به گفتگو پرداختند، و آن را به رسميت شناختند، چه اين كه هم از نظر كتابت و هم از نظر حفظ در سينه ها در حد تواتر بود، و عينا همان قرآنى بود كه در زمان رسول خدا (ص) به صورت پراكنده وجود داشت. و

باكى نيست كه دشمنان اين موضوع را اقرار كنند يا نه، اين اعتقاد ماست، و شبهه بيجا، آسيبى به برهان قطعى ندارد. بلكه واقعيات آشكارند، و حجّتها ثابت و استوار، و اين موضوع از بديهيات عقلى است، و فردى كه در امور عقلى دچار ترديد مى شود، در واقع

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 53

خود را گمراه ساخته است، نه ديگرى را، و هميشه حق آشكار است و باطل پوچ.

پس تعجبى از دشمنان گمراه نيست، تعجب بسيار از كسانى است كه در طلب حقيقت بيراهه مى روند و به روايات ساختگى و دروغ تكيه مى كنند و لا حول و لا قوة الا باللّه.

جمع آورى قرآن در عهد عثمان يا «احرف سبع»

18 تمام قرآن در دوران ابو بكر و عمر جمع آورى شد، عمر آن را نزد «حفصه» به وديعه گذاشت، تا محفوظ بماند، و به آن رجوع شود، نه براى تلاوت، زيرا تلاوت از زمان رسول خدا (ص) تا آن زمان ادامه داشت، و مردم آن را از زبان يكديگر به سبك ترتيل، دريافت مى نمودند. همان طورى كه از شخص پيامبر (ص) دريافت مى كردند، زيرا هدف اين بود كه متن قرآن و تلاوت آن در سينه هاى مؤمنان محفوظ بماند.

متن مكتوب قرآن فقط يكى است، بدون هيچ گونه تغيير، امّا از جهت قرائت مختلف است و گفته اند كه: قراءت متواتر مورد قبول نيست، مگر اين كه بدون كم و زياد مطابق با متن مكتوب باشد، و اين شامل همه قرائتها مى شود.

و در ابتداى نزول قرآن اجازه داده شد كه قرآن به هر هفت لهجه از زبان عرب از يمنى گرفته تا نزارى قراءت شود، زيرا رسول خدا (ص) به همه آنها آشنايى داشت،

از اينرو «بخارى» نقل كرده است كه «قرآن به هفت لهجه نازل شده است كه شش لهجه آن نسخ شده، و يكى از آنها باقى مانده است».

و «مسلم» از «ابى بن كعب» روايت كرده است كه: «پيامبر اسلام (ص) در «اضاءة بنى غفار» (كه بركه كوچكى متعلق به آنان بود) به سر مى برد، كه جبرئيل آمد و عرض كرد: خداوند فرمان مى دهد كه قرآن را به يك لهجه بر امّت خود بخوان؛ حضرت فرمود: من از خداوند مسألت دارم كه از اين امر درگذرد، و بر امّت من ببخشايد، زيرا آنان توان اين امر را ندارند، جبرئيل بازگشت و گفت: خداوند فرمان مى دهد كه قرآن را به دو لهجه بر امّت خود بخوان، حضرت باز طلب بخشش و گذشت نمود، و اين كه امت از اين امر عاجزند، براى مرتبه سوم جبرئيل آمد و گفت: خداوند دستور مى دهد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 54

كه بر امّت قرآن را به سه لهجه بخوانى، باز حضرت تقاضاى گذشته را تكرار كرد، چهارمين بار جبرئيل آمد و گفت: خداوند متعال دستور مى دهد كه قرآن را بر امتت به هفت لهجه قراءت كن و به هر كدام از آنها كه بخوانند صحيح است».

و «ترمذى» از «ابّى بن كعب» روايت كرده است كه: «رسول اللّه (ص) جبرئيل را ملاقات كرد و فرمود: اى جبرئيل! در ميان مردمى بى سواد مبعوث شده ام كه در ميان آنان پيرزن و پيرمرد و غلام و كنيز و مردمى كه نمى توانند كتابى را بخوانند وجود دارد، جبرئيل در جواب من گفت: اى محمّد (ص)! قرآن به هفت لهجه نازل شده است». و اين حديث

صحيح و معتبر است.

«قرطبى» در تفسير «الجامع لاحكام القرآن» مى گويد: در مدارك اصلى نظير بخارى، مسلم، موطأ، ابى داود، نسائى و غير آن از مصنفات و مسندات داستان «عمر» با «هشام بن حكم» نقل شده است، كه «عمر» وى را ديد كه قرآن را به لهجه اى كه تاكنون نشنيده بود، قراءت مى كرد، پس «عمر» او را نزد «رسول اللّه» (ص) برد و آن حضرت قراءت هر دو را تصديق كرد، و فرمود: «همانا قرآن به هفت لهجه نازل شده است».

وقتى كه ما در اين اخبار صحيح تأمل كنيم درخواهيم يافت كه عربها نمى توانستند لهجه قرآن را تلفّظ كنند، چه اين كه در ميان آنان پيرمردان و پيرزنانى بودند كه فقط به لهجه خود سخن مى گفتند، و نمى توانستند به لهجه اى كه آن را نمى شناختند و سابقه آن را نداشتند تكلّم كنند، بنابر اين بايد مدّتى لهجه قرآن را تمرين مى كردند، تا با آن مأنوس شوند و بتوانند به آسانى آن را بخوانند.

«ابن جرير طبرى» و بسيارى از راويان گفته اند: مقصود از «احرف سبع» (در روايات مزبور) لهجه ها يا لغات مضرى، ربعى، نزارى، قرشى، و غيره است و اين تفسير با آنچه كه در تاريخ در مورد جمع آورى قرآن توسّط عثمان رسيده سازگار است، جمع آوريى كه عثمان ناگزير از آن بود و على (ع) هم آن را پسنديد و فرمود: اگر من هم به جاى او بودم به همان روش عمل مى كردم.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 55

«قرطبى» مى گويد: همه لهجه هاى قرآن باقى است و هيچ لهجه اى نسخ نشده است.

امّا به نظر من با شواهد تاريخى موجود، فقط لهجه قريش باقى مانده است،

و عثمان مصحف خود را بر طبق آن نوشته است، قبل از او نيز قرآن همين گونه بود،- و چنان كه خواهيم گفت- مصحف او با مصحفى كه نزد «حفصه» بود تفاوتى نداشت.

ما قبل از اين كه به كار عثمان در مورد قرآن بپردازيم، دو حقيقت را كه آثار نبوى و قرائن تاريخى بر آن شاهد است، يادآورى مى كنيم:

اوّل اين كه در آنچه كه در زمان پيامبر اسلام (ص) نوشته شد، هيچ گونه تغييرى راه نيافته است، و لهجه هاى هفتگانه مربوط به قراءت قرآن بود، نه كتابت آن، اجازه پيامبر (ص) نيز در همين مورد بود.

دوّم اين كه فلسفه اجازه پيامبر (ص) براى قراءت قرآن به لهجه هاى هفتگانه، مراعات حال امت بود، تا زبان آنان نرم شود و بتدريج بتوانند مطابق لهجه اى كه خداوند عليم، آن را براى زبان قرآن انتخاب كرده بود تلفظ كنند، يعنى لهجه قريش، كه بيشتر كلمات قرآن به اين لهجه نازل شده است، بنابر اين لهجه قريش، زبان ادب در زمان جاهليت و زبان اسلام به شمار مى آيد، و از حسن اتفاق عالى ترين كلام در لباس عالى ترين لهجه عرب كه زبان شعر و ادب است نازل مى شود.

مى پردازيم به جمع آورى قرآن توسّط عثمان، و رابطه آن با جمع آورى ابو بكر و عمر:

جريان از اين قرار بود كه در زمان عمر- با اين كه وى دست به دامان صحابه به خصوص بزرگان آنها مى شد، و آنان را از رها كردن مكّه و مدينه باز مى داشت- ولى آنان اعم از مهاجر و انصار به اطراف پراكنده مى شدند.

از اين رو مردم در قراءت قرآن دچار اختلاف شدند. برخى از آنان

قرآن را به لهجه ها يا زبانهاى مختلفى مى خواندند كه به طور موقّت و براى تسهيل در فراگيرى قراءت زبان اصلى قرآن تعيين شده بود، و در واقع، قرآن به يك زبان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 56

نازل شده است گرچه در سايه آن قراءتهاى متواتر و پراكنده به وجود آمد، نظير حذف يا اثبات همزه در تلفظ آن چون كلمه «الأرض» و «الارض» و اين اختلاف در مصحف عثمان نيز باقى ماند، و نظير اختلاف در شكل، كه هر شكلى دلالت بر معناى صحيحى مى كند كه ممكن است مراد قرآن همان باشد و در مجموع همه آن شكلها صحيح است، چون كلمه «أنفسكم» به «ضم فاء» و «أنفسكم» به «فتح فاء» و مثل واژه «فتبيّنوا» به قرار گرفتن حرف باء بعد از تاء و «فثبتوا» به قرار گرفتن ثاء بعد از تاء و بعد باء و سپس تاء.

اختلاف قاريان شهرهاى مختلف در زمان عثمان، غير از اختلاف قراءتى بود كه الان در نزد ما مشهور است، بلكه اختلاف در لغاتى بود كه در ابتدا اجازه بكار بردن آنها داده شده بود، و برخى از قاريان از نسخ آن در آخرين قراءتهاى جبرئيل بر رسول خدا (ص) بى اطلاع بودند.

اين نزاع به شدّت اوج گرفت، و هر كسى قراءت ديگرى را باطل محض و قراءت خود را صحيح و بر حق مى پنداشت. و چنين نزاعى بين اهل عراق و اهل شام درگير و دار جنگ ارمنستان با آذربايجان پديد آمد، پس هر كدام قراءتى را كه به آنان رسيده بود خواندند و اختلاف به حدى رسيد كه هر كدام ديگرى را تكفير مى كرد و از

يكديگر بيزارى مى جستند.

در اين ميان «حذيفه بن يمان»- بنا به نقل بخارى و ترمذى- وقتى از اين غزوه مراجعت كرد، قبل از رفتن نزد خانواده خود به جانب عثمان شتافت و گفت:

«اين امّت را قبل از اين كه نابود شوند درياب!» عثمان پرسيد: از چه نظر؟

پاسخ داد: در مورد كتاب خدا، من در اين غزوه حضور داشتم و اختلاف مردم شام و عراق و حجاز را شاهد بودم كه آنان يكديگر را تكفير مى كنند. و من مى ترسم كه آنان در كتاب خودشان دچار اختلاف شوند همان طورى كه قوم يهود به اين سرنوشت گرفتار شد.

اين موضوع عثمان و ديگر مؤمنانى را كه آن را شنيده بودند نگران و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 57

بيمناك ساخت، امّا اين نگرانى هرگز در اراده آنان خللى وارد نكرد، بلكه اراده آنان را قوى تر ساخت، و به دنبال آن عثمان براى حلّ اين مشكل كمر همّت بست.

او نسخه اى را كه نزد «حفصه» نگهدارى مى شد به نزد خود خواست تا الگويى باشد براى داورى در اختلافات، و هيأتى را متشكل از صحابه بزرگ كه حافظ قرآن بودند تعيين كرد كه در رأس آنان «زيد بن ثابت» نخستين گرد آورنده قرآن و فرد مورد وثوق و اطمينان در هر كلمه و آيه قرآن، قرار داشت.

وقتى كه عثمان او را به اينكار بزرگ فرا خواند به او گفت: من مرد فصيح و خردمند يعنى سعيد بن عاص را به كمك تو مى فرستم، پس شما دو نفر قرآن را بنويسيد و هر كجا توافق نظر نداشتيد به من مراجعه كنيد. وقتى آن دو به آيه شريفه:

إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ

فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ 19 رسيدند زيد گويد: من آن را «تابوه» خواندم و سعيد بن عاص، آن را «تابوت» وقتى به عثمان رجوع كرديم، آن را «تابوت» نوشت.

عثمان سه نفر را به كمك «زيد» فرستاد، كه عبارت بودند از: «عبد اللّه بن زبير»، «سعيد بن عاص»- كه نامش گذشت- و «عبد الرحمن بن حارث» و به اين سه نفر كه از قريش بودند گفت: هر جا با «زيد» اختلاف كرديد آن را به لهجه قريش بنويسيد، چه اين كه قرآن به زبان آنها نازل شده است.

گويا عثمان به اين چهار نفر نيز بسنده نكرد، بلكه كسانى را كه با قرآن آشنايى داشتند، براى كتابت آن به معاونت آنان برگزيد.

«ابن عساكر» نقل مى كند كه روزى عثمان براى مردم سخنرانى كرد، و از آنان خواست كه هر كس نزد او چيزى از كتاب خدا هست، بياورد.

وى اضافه مى كند كه به دنبال اين سخنرانى، هر كس كه ورقه يا پوستى كه قرآن بر آن نوشته شده بود، داشت، آن را نزد عثمان آورد، تا تعداد زيادى جمع شد، سپس هر كدام را جدا جدا فرا خواند، و آنان را اين گونه سوگند داد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 58

«آيا اين را از رسول خدا (ص) شنيده اى، و حضرت آن را بر تو املاء كرده است؟» و بدين گونه نقل آيات، متقن و استوار مى گرديد، نظير مصحف اوّل كه توسط زيد و يارانش جمع آورى و نزد «حفصه» به امانت گذاشته شده بود.

سرانجام كار جمع آورى قرآن توسط زيد و همكارانش به پايان رسيد، امّا عثمان به اين نيز اكتفا نكرد، بلكه براى حصول نهايت درجه اطمينان

و وثوق، مصحف حفصه را حاضر كرد، و مصحف جديد را با آن مطابقت داد، پس آن دو را با هم- بدون يك حرف كم و زياد- موافق ديد، و اين متوافق به حدّى بود كه برخى از علما پنداشته اند كه مصحف عثمان، ناسخ مصحفى بود كه از عمر نزد حفصه به وديعه گذاشته شده بود، و در بعضى از روايات نيز از باب كم توجهى به اين موضوع اشاره شده است اما در حقيقت نسخ نبود، بلكه يك كاوش و بررسى همه جانبه از تمام نسخه هاى موجود بود، و اين توافق كامل بين مصحف اوّل و مصحف عثمان، دليل قاطعى است بر صدق و راستى جمع كنندگان و نيز بر تواتر قرآن هم از نظر كتابت و هم از نظر حفظ و بدين گونه خداوند قرآن را حفظ كرد.

«طبرى» گويد: در گردآورى اخير قرآن، مصحفى كه نزد حفصه بود، به عنوان راهنما قرار داده شد.

قرطبى گويد: اين حرف صحيح است به اين معنا كه پس از جمع آورى قرآن توسط زيد و برخى از مؤمنان به دستور عثمان، براى اطمينان از صحت آن به مصحف حفصه مراجعه شد، كه پس از مقابله با قاطعيت، صحت هر دو آشكار شد، و اين سبب توهّم نسخ شد.

در اين جا دو مطلب قابل ملاحظه است، اولا، هدف عثمان از تكرار جمع آورى قرآن اين بود كه آن را به يك لهجه از «حروف سبعه» يا لهجه هاى هفتگانه، يعنى همان لهجه اى كه به صورت مكتوب از پيامبر (ص) روايت شده بود، بنويسد تا مسلمانان در اين جهت متّحد شوند، و از هر گونه اختلاف نظر مصون بمانند و

همچنين مصحف موجود با آنچه كه در عهد رسول اللّه (ص) نوشته شده، هماهنگ باشد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 59

در تفسير قرطبى آمده است كه: «بسيارى از دانشمندان مثل «داودى» و «ابن ابى صفره» گفته اند قراءتهاى هفتگانه اى كه به «قراء سبعه» منسوب است غير از «احرف سبعه» اى است كه صحابه قراءت مى كردند و قراءتهاى هفتگانه مربوط است به يك لهجه از «احرف سبعه» يعنى، همان لهجه اى كه عثمان مصحف خود را بر اساس آن جمع آورى كرد، اين موضوع را «ابن نحاس» و ديگران ذكر كرده اند».

ثانيا، عثمان با تدوين و جمع آورى قرآن ريشه فتنه را قطع كرد، و كارى را كه بايد انجام مى گرفت، انجام داد، و به اين جهت از مصحف خويش چند نسخه به تعداد سرزمينهاى عربى تهيه كرد و به هر سرزمين از مصر و شام و مكّه و يمن و بحرين و بصره و كوفه، يك نسخه را به عنوان نسخه مادر فرستاد و در مدينه نيز نسخه اى را به عنوان نسخه مادر براى همه نسخه ها يا (نسخه امام) و مرجع اساسى براى دولت، و داور براى همه مصحف ها باقى گذارد.

با توجّه به اين كه نسخه موجود در مدينه به عنوان اصل و اساس براى مصحف هاى ديگر در نظر گرفته شده است، بايد گفت: كه هيچ اختلافى بين آنها نبود، زيرا آن نسخه داورى براى ساير نسخه ها بود و آنها صورتهايى از يك نسخه واحد بودند.

قابل ملاحظه است كه عثمان مصحف را بدون نقطه و شكل نوشت، نظير مصحفى كه نزد حفصه بود، و نقطه و شكل پس از آن در قرآن پديد آمد؟

علّت ذكر اين

مطلب اين بود كه قرآن غير از «احرف سبعه» داراى قراءتهاى گوناگون (قراءات سبع) بود، و از آن جا كه بايد مصحف مكتوب با تمامى اين قراءتها كه به طور متواتر 20 نقل شده اند، سازگار باشد، قهرا بايد بدون نقطه و شكل باشند، چنانچه در اختلاف قراءت در «انفسكم» و در «فتبينوا» به آن اشاره كرديم، چه اين كه اگر داراى نقطه و شكل باشد، احتمال دو قراءت از بين مى رود.

علت ديگر يادآورى اين مطلب آن است كه اساس در تواتر قرآن حفظ و نگهدارى آن در سينه هاست نه در نوشته ها، تا اين كه از هر گونه كم و زياد شدن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 60

مصون بماند، پس اگر قرآن داراى نقطه و شكل باشد، ديگر طالب قرآن از اين كه كسى قرآن را برايش بخواند بى نياز مى شود، و در نتيجه تواتر صحيح كه مقتضى اجازه گرفتن از كسى كه قرآن را بر او خوانده است مى باشد، به وجود نمى آيد شاهد مطلب اين است كه برخى از كتابهايى كه به نوشته آنها اعتماد شده است و در سينه ها نگهدارى نشده اند، مورد تحريف واقع شده اند.

علّت سوّم ذكر آن اين است كه ترتيل قرآن كه از پيامبر اكرم (ص) به جاى مانده است حتمى است، چنانچه خداوند فرموده است: وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا 21 و اين مطلب جز به اين كه قرآن بر استادى قراءت شود و او آن را از نظر حفظ و قراءت و ترتيل تأييد كند، تمام نمى شود.

رواياتى كه به تدوين و جمع آورى قرآن مربوط مى شوند از نظر سند صحيح و از نظر متن روشن و خالى از هر گونه ترديد

است، و از آن سه مطلب قطعى به دست مى آيد.

اوّل اين كه متنى كه نزد حفصه بود، همان متنى بود كه زمان رسول اللّه (ص) نوشته شده بود و همان متن بدون كم و زياد در مصحف عثمان نوشته شد.

دوّم اين كه قرآن به لهجه قريش نوشته شده است، و لهجه قريش همان لهجه اى است كه قراءت بر اساس آن، استقرار يافته است، قراءت آن به لهجه هاى ديگر جهت تسهيل و عادت كردن به لهجه قريش بوده است در تفسير «قرطبى» آمده است كه «معناى اين كه قرآن به لهجه قريش نازل شده است به حسب اغلب موارد است- و اللّه اعلم- زيرا لهجه غير قريش در قراءتهاى صحيح نظير اثبات همزه و غير آن، وجود دارد در حالى كه قريش همزه را بكار نمى برد».

نتيجه اين كه الفاظ و روشهاى قرآنى به لهجه قريش نازل شده است، و لكن حركاتى چون همزه و اماله و غير آن كه بر ساختمان كلمه عارض مى شود، به لهجه هاى غير قريش آمده است، كه همه آنها از پيامبر (ص) نقل شده است.

مطلب سوّم اين كه بايد همه قراءتهاى قرآن مطابق با متن مصحف عثمان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 61

باشد، و ترديد در آن كفر، و زياد كردن بر آن ناروا است، و همين قرآن متواتر و جاودانه تا روز قيامت است.

با اين واقعيّتهاى ثابت و متواتر در بين همه نسلها پيرامون جمع آورى و تدوين قرآن پس چرا برخى روايات عجيب و دور از معناى تواتر قرآن كريم در كتابهايى چون «البرهان» زركشى و «الاتقان» سيوطى ديده مى شود؟

كتابهايى كه همه گونه روايت را از حق و

باطل جمع كرده است همانند كسى كه در شب تاريك هيزم و مار را با هم جمع مى كند. و اين روايات هرگز در شأن قرآنى كه داراى بنايى عالى و لطيف و از هر گونه عيب و نقصى پيراسته است، نمى باشد؟

دانشمند بزرگ اسلامى «مصطفى صادق رافعى» در كتاب «اعجاز القرآن» در رابطه با انگيزه پيدايش اين گونه روايات مى نويسد، «ما هيچ گونه روايتى را بدون اختلاف و ردّ و تأويل نمى يابيم به جز احاديث مربوط به الفاظ قرآن، كه به اعتقاد همه به طور متواتر نقل شده اند، و همه راويان در آن توافق دارند، زيرا كه قرآن اساس دين است و اختلافى در مورد آن به وجود نيامد، مگر پس از گسترش فتنه ها و بدعتها، و بازگشت بعضى از مردم به نفاق كه از جاهليت اوّلى به مراتب بدتر بود و بيشترشان از راه حق و يقين منحرف و نسبت به قوانين و حدود الهى گستاخ شدند، و فتنه ها و شبهات از همه سو به آنان روى آورد و در نتيجه هر كس مى خواست قرآن را طبق مذهب و نظر خويش تفسير و توجيه كند، و آنان هرگز به هدف خود نمى رسيدند، مگر اين كه در روايات دست مى بردند و امر ناپسندى را در آن جاى مى دادند، به طورى كه مى توانستند هر باطلى را تأويل كنند و به كرسى بنشانند و همچنين جز از راه جعل سخنانى درباره هر چيزى و مبالغه و پافشارى در مذمّت آن چيز كه اين سخنان نه از آن خداست و نه از آن پيامبر او، و نه اهل حق از آن اطلاعى دارند و نه آنها را حق مى دانند،

اين امكان وجود نداشت.

و به نظر ما بيشتر اينها از افتراءات ملحدين است، و گروه غاليان نيز بر آن افزودند، آنان فرقه هاى زيادى هستند، و از روى دشمنى با يكديگر در آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 62

اختلاف كردند، و همه آنان قرآن را شاهد و دليل بر مدّعا و مذهب خود مى دانند، و در مرتبه بعد ساخته دست گمراهان و متعصبان در نظرات خود- چه حق باشد و چه باطل- مى باشد و سپس اين كار توسط راويان ضعيف كه اساسا حق را از باطل تشخيص نمى دهند، و يا غفلتى كه بر آنان عارض شده، مانع تشخيص آنها شده است ادامه پيدا كرد به هر حال همه اينها سياهى و ظلمتى است كه روى هم انباشته شده است و كسى كه خداوند او را هدايت نكرده است، از نور حق محروم است» 22.

در مورد آنچه كه اين نويسنده بزرگ ذكر كرده است نمى توان ترديد كرد، زيرا اين روايات را كسانى گردآورى كرده اند كه نمى توانند فرق بين شتر نر و ماده، و بين هيزم و افعى را تشخيص دهند، البته آنان زمانى اين كار را كردند كه با دسيسه هاى پنهانى يهود، فتنه ها از هر سو سرازير شده بود، و اين اشخاص عبارت بودند از غاليان فرقه هاى اسلامى و راويانى كه نمى توانستند بين حق و باطل تشخيص دهند و يا از حق چشم پوشى مى كردند.

شاهد بر مطلب اين است كه غلاة به عثمان طعنه مى زنند و مى گويند: او در اوج اختلافات، مصحف را جمع آورى كرد و آن را نمونه اصلى قرار داد، و اختلاف را با نوشته هاى دوران رسول اللّه (ص) از بين برد.

«على

(ع)» كه پس از عثمان ريشه فتنه را از بين برد مى فرمايد:

«اى مردم از خدا پروا داشته باشيد! و در مورد عثمان به ناحق سخن نگوييد كه چرا قرآنها را سوزاند، به خدا سوگند قرآنها را نسوزاند مگر در حضور ما صحابه رسول خدا (ص)».

و از «عمر بن سعيد» نقل شده است كه على (ع) فرمود:

«اگر من در زمان عثمان حاكم مسلمين بودم، همان كارى را انجام مى دادم، كه وى انجام داد».

سوزاندن مصاحف توسط عثمان

23 فتنه به اوج خود رسيده بود، و كسانى كه به دنبال فتنه بودند و آن را ايجاد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 63

كرده بودند در آن غوطه ور شده بودند، و افرادى به خاطر انتقام از اسلام- كه سرزمينهاى آنان را فتح كرده و قلب بيشتر مردم را به نور هدايت گشوده بود- منافقانه تظاهر به اسلام مى كردند، آنان براى رسيدن به اين هدف، قرآن را انتخاب كردند، تا بتوانند اسلام را از ريشه و اساس منهدم و ويران سازند؛ پس براى از بين بردن قرآن و نور آشكار الهى و ريسمان حق دست به كار شدند.

روش آنان در اين مورد احياء «احرف» نسخ شده قرآن بود، و بدين وسيله در ميان مسلمانان رخنه كردند، چيزى را كه مهجور و از بين رفته بود، زنده كردند و آن را رواج دادند، و در مسائل متواتر و قطعى ايجاد شك و ترديد كردند.

از اينرو عثمان به مبارزه با آنان برخاست و شرّ آنان را از ريشه بركند، و مصحف امام را به روشى مطمئن و دور از هر گونه شك و گمان جمع آورى و تدوين كرد، و مصحفى را كه در

دوران او نوشته شد همان مصحفى بود كه در دوران ابو بكر و عمر نوشته شده بود، و آنچه در دوران آن دو نوشته شد، همانى بود كه در زمان رسول اللّه (ص) املاء شده و در سينه اصحاب حفظ گرديده بود.

تا اين كه كار جمع آورى قرآن توسط عثمان زمانى به پايان رسيد، در شرايطى كه گروهى از صحابه رسول اللّه (ص) كه بسيارى از آنان حافظ قرآن بودند از جمله على (ع) و معاذ بن جبل آن را ديدند و با دليل آن را پذيرفتند، بنابر اين تواتر كامل و حفاظت تام نسبت به كتاب خدا صورت گرفت.

آنچه باقى ماند، از بين بردن ساير مصاحف بود، زيرا آنان به لهجه غير قريش بود و يا مخلوطى از لغت قريش و لغات ديگر، پس عثمان همه مصاحف را جز مصحف امام و مصاحفى كه از آن نسخه بردارى شده بود، سوزاند، تا مردم به غير از آن رجوع نكنند و به غير او اعتماد نداشته باشند، و اگر مصحفهاى ديگر باقى مى ماند مورد بحث و محاجه و در نتيجه اختلاف و فتنه و ترديد قرار مى گرفت و خداوند كتابش را از هر گونه ترديد و نقص حفظ كرد.

و به اين ترتيب عثمان، همه نوشته هاى قرآنى را سوزاند و چيزى از آن را باقى نگذاشت، و چنانچه «ابن جرير طبرى» نگاشته است، مصحف حفصه را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 64

كه نزد او امانت بود و براى مصحف عثمان الگو، در موعد مقرّر به وى باز گرداند.

اما وقتى عثمان از دنيا رفت «عبد اللّه بن عمر» دستور داد كه آن مصحف را نيز

بسوزانند. در روايت ديگرى آمده است كه: حفصه در دوران خلافت معاويه از دنيا رفت، و والى مدينه «مروان بن حكم» مصحف او را سوزاند.

به هر حال، اين عثمان بود كه دستور داده بود كه پس از درگذشت حفصه، مصحف او را بسوزانند.

در اين جا جاى اين پرسش است كه اگر عثمان مصاحف ديگر را به خاطر اين كه سبب فتنه بوده است و در آن لهجه هايى غير از لهجه قريش ديده مى شد، سوزاند؛ پس چرا بر آن شد كه مصحفى كه نزد حفصه بود، سوزانده شود، با اين كه آن را راهنما و ميزان براى مصحف خويش و ساير نسخه هايى كه به دستور او نوشته مى شد، قرار داده بود؟

پاسخ اين است كه: چون «حفصه» به آن مصحف علاقمند بود و مى خواست نزد او بماند و عثمان نمى خواست او را ناراحت كند، لذا آن را به وى برگرداند، و لكن از طرفى مى ترسيد كه مصحف حفصه به دست نااهلان بيفتد و در آن محو و اثباتى صورت پذيرد و ادّعاى تحريف در مصحف عثمان شده و به محاكمه كشيده شود، و طبيعة مصحف حفصه صلاحيت اين كار را داشت، از اين رو عثمان دستور داد كه پس از درگذشت حفصه، آن مصحف را بسوزانند، و اگر در زمان حياتش اين كار را نكرد به خاطر احترام به او بود، بنابر اين هم نسبت به قرآن جانب احتياط را گرفت و هم حفصه را نيازرد.

ترتيب آيات و سوره ها

دانشمندان همگى بر اين مطلب اتفاق دارند كه آيات قرآن به دستور الهى مرتّب شده است بدين گونه كه هرگاه آيه اى نازل مى شد، رسول اللّه (ص) به كاتب و صحابه اش دستور

مى داد كه آن را در فلان جا از فلان سوره قرار دهند، و با اين كار آن آيه به سرعت با آيات ديگر تركيب و تنظيم مى شد، كه اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 65

خود نوعى اعجاز است و نشانه اين امر كه فرستنده قرآن يك نفر است، يعنى خداى سبحان، و نيز دستورى مى داد كه آيات مكّى در سور مكّى و آيات مدنى در سور مدنى قرار داده شود، مگر بعضى از آيات مدنى كه در سور مكّى قرار مى گرفت، و به آن آگاهى داده مى شد.

اين موضوع مطابق اجماع علماست، و آخرين بارى كه پيامبر (ص) قرآن را بر جبرئيل قراءت كرد به همين ترتيب بود، و كسى كه منكر اين مطلب شود، يا در صدد تغيير آن برآيد، منكر ضرورى دين شده است، و از چهار چوب اسلام خارج، و در آن تغيير و تبديل ايجاد كرده است.

پس، اين ادّعاهاى انحرافى مبنى بر ترتيب قرآن به حسب نزول يا به حسب موضوعات، خروج از اسلام است، كه برخى از افرادى كه براى اسلام عظمتى قائل نيستند، آن را ترويج و انتشار مى دهند زيرا آنان قرآن را تكه تكه مى كنند و با تنزيل و وحى الهى به ستيز برمى خيزند، و اين خروج از حوزه اسلام است. 24

امّا ترتيب سوره ها؛ واقعيت اين است كه مصحف امام به همين ترتيب كنونى بوده است، و گفته اند، همين ترتيب را «زيد بن ثابت» پسنديده و ابو بكر و عمر و صحابه پيامبر (ص) و نيز عثمان با آن موافقت كرده اند، بنابر اين بايد بدون هيچ تغيير و تصرفى، از آن پيروى كرد. گاهى گفته مى شود

كه مصحف برخى از صحابه به ترتيب ديگرى بوده است مثل مصحف «ابّى» و مصحف «على بن ابى طالب (ع) كه طبق نقل «ابن نديم» در «الفهرست»، مصحف آن حضرت به ترتيب نزول بوده است و نخستين آيه آن «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ» بوده كه اوّلين آيه اى است كه بر پيامبر (ص) نازل شده است.

امّا آخرين بارى كه قرآن بر جبرئيل عرضه شد به همين ترتيب كنونى بوده است، يعنى: بقره، آل عمران تا آخر ...

قرطبى در تفسيرش مى نويسد: «ابن وهب» در «جامع» خود مى گويد: از «سليمان بن بلال» شنيدم كه مى گفت: از «ربيعه» سؤال شد چرا بقره و آل عمران كه مدنى هستند در ابتداى قرآن آمده اند، در حالى كه هشتاد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 66

و چند سوره قبل از آن دو نازل شده است؟ «ربيعه» در پاسخ گفت: بلى آن دو بر سوره هاى ديگر مقدم شده اند، و اين ترتيب به دستور فردى است كه آگاهى به ترتيب و تأليف قرآن دارد [يعنى رسول اللّه (ص)]، و اصحاب نيز همان ترتيب را پيروى كردند» «ابن مسعود» مى گويد: «هر كس از شما مى خواهد الگو و اسوه اى براى خود برگزيند، اصحاب رسول اللّه (ص) را الگو و امام قرار دهد، چه اين كه داراى نيكوترين دلها، و عميق ترين دانش، و كمترين تكلّف، و مستقيم ترين راه، و بهترين حال مى باشند؛ خداوند آنان را براى مصاحبت با پيامبرش و اقامه دينش برگزيد، و آنان به راه راست هدايت شده اند».

«امام مالك» مى گويد: قرآن به همان ترتيبى كه صحابه از رسول خدا (ص) شنيده بودند، گرد آورى شد.

«ابو بكر انبارى»- بنا

به نقل قرطبى- خاطر نشان ساخته است كه:

«قرآن يك باره به آسمان دنيا فرستاده شد، و سپس به تدريج در طول بيست سال بر پيامبر (ص) نازل شد، بدين گونه كه: سوره يا آيه در مقام پاسخ به سؤال افراد نازل مى شد، و جبرئيل پيامبر (ص) را به محل دقيق آن واقف مى كرد. پس نظم و ترتيب سوره ها مانند نظم و ترتيب آيات و حروف مى باشد، و همه آنها از ناحيه رسول (ص) و به دستور خداوند است، بنابر اين هر كس سوره اى را مقدّم يا مؤخر بدارد مانند كسى است كه نظم آيات را به هم زده و در حروف و كلمات تغيير ايجاد كرده است، و خرده اى بر اهل حق نيست كه «بقره» را بر «انعام» مقدم مى دارند. با اينكه «انعام» زودتر نازل شده است، زيرا آنان اين ترتيب را از رسول اللّه (ص) گرفته اند، آن حضرت مى فرمود: اين سوره را در فلان محلّ از قرآن قرار دهيد، و در واقع جبرئيل او را به محلّ آيات راهنمايى مى كرد».

از اين روايات متعدد و يكدست كه همگى آنان دلالت بر توقيفى بودن ترتيب سوره ها دارند، معلوم مى شود كه مصحف امام مطابق آخرين عرضه قرآن كريم است، كه هيچ گونه باطلى در آن راه ندارد.

امّا با رواياتى كه در مورد مصحف «ابّى» و مصحف «على بن ابى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 67

طالب» آمده است چه بايد كرد؟

در اين زمينه مى توان دو گونه پاسخ داد:

اوّل: ما رواياتى را معتبر مى دانيم كه اكثريت قريب به اتفاق آنها را قبول دارند، كه اين خود شاهد بر سستى ساير روايات است، پس به خاطر ضعف

سند نبايد مورد اعتماد قرار گيرند.

دوّم اين كه مى توان گفت كه مصحف ابّى و على (ع) قبل از عرضه اخير بوده اند، امّا پس از عرضه اخير سوره ها در آن مصاحف نيز در جاى خود قرار گرفتند، اين مطلب را «قرطبى» و غير او اختيار كرده اند، «قرطبى» مى گويد:

«امّا رواياتى كه در مورد اختلاف مصحف «ابّى» و على (ع) و عبد اللّه بن مسعود رسيده است، پس اينها مربوط به قبل از عرضه آخرين ترتيب است، ولى بعد از آن رسول اللّه هر جا از مصاحف آنها كه بر طبق آخرين ترتيب نبود، به همان ترتيب، تنظيم كرد».

نتيجه بحث اين كه ترتيب سوره هاى قرآن نظير آيات به فرمان الهى صورت پذيرفته است.

قراءتهاى مختلف قرآن

مى دانيم كه قرآن به قراءتهاى مختلفى خوانده مى شود، مثل اختلاف در حركت آخر كلمات يا در بناى كلمه يا در وقف آخر كلمات يا در همزه كلماتى چون «الارض» كه گاهى وصل و گاهى قطع قراءت مى شود و ...

بدين جهت ذكر دو نكته ضرورى است:

اوّل اين كه همان گونه كه قبلا خاطر نشان ساختيم، منظور از قراءتهاى متواتر قرآن لهجه هاى هفتگانه نيست، بلكه بر طبق نظريه اى كه محققانى چون «طبرى» و غير او به آن رسيده اند همه قراءتها به يك زبان و لهجه منتهى مى شوند، همان لهجه اى كه مصحف حفصه بر طبق آن نوشته شده بود و عثمان نيز به همان لهجه مصحف خود و نسخه هايى را كه به سرزمينهاى اسلامى فرستاد،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 68

جمع آورى و تدوين كرد؛ همان لهجه اى كه در زمان ابو بكر و عمر قرآن بر طبق آن نگارش يافت، و نزد حفصه به امانت

گذاشته شد.

دوّم اين كه اين قراءتها در نهايت برمى گردد به ترتيلى كه از ناحيه ذات اقدس الهى تعيين شده است، و خداوند در قرآن كريم آن را به خود نسبت داده است «وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا» ما قرآن را با ترتيل و ترتيب خاص نازل كرديم 25 پس اينها اصواتى هستند كه از پيامبر (ص) به جا مانده اند و اگر موسيقى- چنانچه اين تعبير صحيح باشد- در آن ديده شود، اصوات قرآنى است كه ما در آن از پيامبر (ص) پيروى مى كنيم، پس آنچه در قرآن از مدّ و غنّه، آوردن همزه و نياوردن آن، اماله و اقامه ديده مى شود همگى مأثورند، زيرا قراءت، سنت پيروى شده است و اختلاف قراءتهاى صحيح و متواتر از صحابه اى است كه پيامبر (ص) قرآن را بر آنان خوانده است.

و روش اداء كلمات را كه از خداوند ياد گرفته، به آنان آموخته است آنجا كه مى فرمايد:

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ «اى رسول در حال وحى با شتاب و عجله زبان به قراءت مگشاى (بلكه تا خاتمه وحى صبر كن) كه ما خود قرآن را مجموع و محفوظ داشته ايم و به تو مى خوانيم، و آنگاه كه برخوانديم تو پيرو آن باش پس از آن بر ماست كه حقايق آن را بر تو بيان كنيم» 26.

قراءتى را كه خداوند به پيامبرش وعده مى دهد همان ترتيل است يعنى قراءتهاى مأثور از صحابه پيامبر (ص) كه از خود آن حضرت دريافت كردند و آن حضرت نيز از خداوند.

و تمام اين قراءتها كه با يكديگر تفاوت دارند، همه از يك منبع

شيرين و چشمه گوارا نشأت مى گيرند و آن همان تلاوت پيامبر (ص) است كه از خداوند دريافت كرده است و هرگز اختلاف و ناهماهنگى در معانى يا تباين در الفاظ نيست، بلكه اختلاف در امور زير است:

اوّلا در شكل آخر كلمه يا بناى آن، از چيزهايى كه در فصاحت كلمات

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 69

عربى دخالت دارند، و فصيح ترين لغت عرب آن است كه الفاظ آن مرتّب و عباراتش همسان و آهنگش موزون و بين الفاظ و معانى آن هماهنگى باشد.

ثانيا در مدّ حروف از حيث مدّ طولانى و كوتاه و مدّ لازم و غير لازم و تمام اينها با حفظ هماهنگى در نطق در يك قراءت است، پس هر قراءتى با الفاظش از جهت بناى كلمه و از جهت طول و قصر مدّ هماهنگ است.

ثالثا در اماله و اقامه حروف، مانند وقوف به اماله در تاء مربوطه و عدم اماله در آن.

رابعا در نقطه و ساختار كلمه نظير آيه شريفه: 27 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ در اين آيه دو قراءت متواتر نقل شده است، يكى «فتبينوا» و ديگرى «فتثبتوا» كه در اينجا با يكديگر برخورد كرده اند، قراءت اوّل تبيّن و جستجوى مطلق را طلب مى كند، و قراءت دوّم روش تبيّن را كه عبارت از تثبيت به كمال باشد نشان مى دهد پس اگر راهى براى اثبات كلام فاسق نبود، بايد مردود شناخته شود، و آنچه از روى گمان و بدون دليل قاطع گفته شود قابل قبول نيست، و اين هر دو قراءت به سند متواتر رسيده است و

جاى هيچ گونه ترديدى در آن نيست، بنابر اين يكى از دو قراءت مفسّر ديگرى است.

خامسا در زيادى بعضى از حروف مثل «واو» و «من» در يك قراءت و نبود آن در قراءت ديگر، البتّه اين نوع اختلاف بسيار كم است و من آن را جز در دو مورد نديده ام، در اين زمينه «ابن جزرى» امام قراء متأخرين- متوفاى سال 823 ه- مى نويسد: «ابن عامر» كه يكى از قراء سبعه به شمار مى آيد آيه 69 يونس را اين گونه قراءت كرده است «قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً» و غير او «و قالوا اتخذ اللّه ولدا» خوانده اند، و در مصحف «شام» نيز «واو» ذكر نشده است.

مورد ديگر «ابن كثير» اين آيه را (و اعد لهم جنات تجرى من تحتها الانهار) 28، و ديگران «تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهارُ» قراءت كرده اند.

مفهوم كلام «ابن جزرى» اين است كه هر دو قراءت متواترند، و از اين جا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 70

مى توان به يك مسأله اساسى پى برد، و آن اين كه:

مصاحف در اين مورد اتّحاد كامل نداشتند، به طورى كه نمى توان گفت همه آنها از مصحف امام كه توسط عثمان در دار الخلافه نگهدارى مى شد، نسخه بردارى شده باشند، روايات بر اين مسأله اتفاق دارند كه مصحف امام توافقى با مصحف شام كه بر طبق قراءت «ابن عامر» بود، نداشت، زيرا مصحف شام در حذف «واو» با همه مصاحف ديگر از جمله مصحف امام فرق داشت، بنابر اين در چنين موردى بايد به مصحف امام و نسخه هايى كه از او نقل شده است رجوع كرد، مصحفى كه مطابق با مصحف زمان ابو بكر و عمر

مى باشد، مطابق با همان مصحفى است كه در عهد رسول اللّه نوشته شده است.

و همين اختلاف در افزودن كلمه «من» در قراءت «ابن كثير»، كه با مصحف مكى موافق است، و نيفزودن آن در ساير مصاحف از جمله مصحف امام، مشاهده مى شود.

نتيجه اين كه مصحف امام (مصحف مدينه) الگو و مادر محسوب مى شود، و هر چه با آن و اجماع مطابق باشد مورد قبول است، و هر چه با آن موافق نباشد قابل تأمّل است و چه بسا ردّ كردن آن بهتر است مگر اين كه گفته شود قراءت به زيادى «من» متواتر است نه واحد و شاذّ.

به همين جهت «قرطبى» در مقام جمع بين اضافه كردن و حذف آن مى گويد: «هر جا اختلافى بين «قراء سبعه» در كم و زياد كردن حروف پيدا شد به خاطر آن است كه هر كدام از آنان به آنچه در مصحفش رسيده و آن را روايت كرده اعتماد نموده است، زيرا عثمان در برخى از نسخه ها حرفى را مى نوشت امّا در بعض ديگر اين كار را نمى كرد تا بفهماند كه همه اينها صحيح و قراءت بر طبق هر يك از آنها جايز است.

راويان قراءتها

قراءتها در دوران صحابه معروف بود، و همگى آن را از شخص رسول اللّه (ص) فرا گرفته بودند، و ما پيش از اين خاطر نشان ساختيم كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 71

مصحف عثمان و مصحف ابو بكر و عمر و آنچه كه در زمان پيامبر (ص) نوشته شده بود همگى بدون نقطه و شكل (اعراب گذارى) بودند، به اين خاطر بود كه بتواند در برگيرنده همه قراءتها باشد، و نيز قارى

قرآن به مكتوب بسنده نكند، بلكه آن را از طريق قراءت بشنود و دريافت كند تا اينكه سند به طور صحيح به رسول اللّه (ص) برسد. برخى گفته اند: اساسا خط در زمان آن حضرت بدون نقطه گذارى و شكل بود، زيرا زبان عربى زبان روشن، فصيح و آشكارا سخن گفتن است، و از هماهنگى در الفاظ و يكنواختى در اساليب برخوردار است، بنابر اين تكيه گاه اين زبان نوشته ها نيست بلكه به خواندن و آهنگهاى آن و هماهنگى عبارات است، بدون اين كه لفظ از معنى يا معنى از لفظ بيگانگى داشته باشد.

امّا از زمانى كه زبان بيگانه به زبان عربى رسوخ كرد نقطه گذارى و اعراب قرآن در دوران عبد الملك بدون كنارگذاشتن قراءتها آغاز شد، وى در اين كار تنها بر نوشته ها تكيه نمى كرد بلكه بعلاوه دستور مى داد تا يك حافظ قرآن هم آن را بخواند و بدين گونه جمع نقطه و اعراب گذارى قرآن و تواتر روايت قراءتها امكان پذير شد. و انواع قراءتهايى كه از پيامبر (ص) نقل شده بود شناخته شد و در ميان صحابه كسانى بودند كه قرآن را براى مردم مى خواندند و وجوه قراءتها را به آنان مى آموختند.

تعدادى از صحابه به اين كار شهرت يافتند، آنان به ميدانهاى جنگ نمى رفتند تا مردم را آموزش دهند و آنان را در دينشان آگاه سازند و قرآن را بر آنان بخوانند.

از جمله آنان مى توان از «عثمان بن عفان» و «على بن ابى طالب» (ع)- مرد شجاع اسلام- كه به خاطر جهاد علم و قرآن از جهاد با شمشير دست كشيد و نيز «ابى بن كعب» و «زيد بن ثابت» و «عبد

اللّه بن مسعود» و «ابو الدرداء» نام برد.

و بسيارى از صحابه و تابعين، قراءتها را از آنان آموختند و قرآن را به روشهاى گوناگون قراءت مى كردند، كه همه آنها با آنچه كه به دستور پيامبر (ص) نوشته شده بود، مطابق بودند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 72

و چون اساتيد قراءت از صحابه، در حال انقراض بودند، تابعين عهده دار اين مسؤوليت بزرگ شدند و حق مطلب را ادا كردند، و ظاهر اين است كه استاد قرآن آن را به قراءتهاى گوناگون بر طالب قرآن مى خواند، تا او هر قراءتى را كه برايش آسانتر است با دقّت و درستى، انتخاب كند، بنابر اين صحابه و بزرگان تابعين قرآن را به همه وجوه قراءتها، مى خواندند، امّا طالب قرآن هر كدام را كه زبانش بدان روانتر بود، انتخاب مى كرد.

پس از دوره صحابه و تابعين، گروهى از مسلمانان پاك، جانشين آنان شدند كه هر كدامشان تنها در خصوص يكى از قراءتها تخصص و مهارت پيدا كردند، زيرا وقتى كه حفظ و مهارت در همه قراءتها از عهده صحابه و بزرگان تابعين برنيايد، چگونه آنان توانايى چنين كارى را خواهند داشت، چه اين كه به طور طبيعى و به تدريج عربها از برداشتن اين بار سنگين شانه خالى مى كردند، از اينرو هر كدام از قرّاء فاضل از طبقه پايين تر تابعين، و تابعين آنان از يك قراءت خاصّ استفاده كردند. تا به آسانى بتواند آن را تلفظ كنند و آنان آن قراءتها را به طور متواتر نقل مى كردند و افراد از گوشه و كنار به حضور آنان مى آمدند و قراءتى را كه هر كدام از قرّاء مى خواندند، فرا مى گرفتند.

در ميان

اين گروه كه جانشين صحابه و تابعين آنها در قراءت قرآن بودند، هفت نفر به شهرت خاصى رسيدند، كه پس از «ائمه قرّاء» قرار گرفتند.

آنان عبارت بودند از: 1- «عبد اللّه بن عامر» متوّفاى سال 118 ه. ق.

2- «عبد اللّه بن كثير» متوفّاى سال 120 ه. ق. 3- «عاصم بن مهدله اسدى» متوفّاى سال 128 ه. ق. 4- «ابو عمرو بن علاء شيخ الرّواة» متوفّاى سال 154 ه. ق. 5- «حمزة بن حبيب زيات عجلى» متوفّاى سال 156 ه. ق. 6-

«نافع بن نعيم» متوفّاى سال 169 ه. ق. 7- «على بن حمزه كسائى» امام الكوفيين متوفاى سال 159 ه. ق.

قراءتهاى اين هفت نفر مورد اتفاق و در حدّ اجماع است و هر كدام داراى سند و طريق متصّل و متواترند، كه در علم قراءتها محفوظ است، و همه مسلمين بر تواتر آن اتّفاق دارند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 73

برخى از علماى علم قراءت و اهل فنّ، سه فرد ديگر را به «قرّاء سبعه» ملحق كرده اند، كه قراءت آنان صحيح و در حدّ تواتر نقل شده است، اين سه نفر عبارتند از: «ابو جعفر يزيد بن قعّاع» متوفّاى سال 132 ه. ق. 2-

«يعقوب بن اسحاق حضرى» متوفّاى سال 158 ه. ق. 3- «خلف بن هشام».

كه قراءتهاى اينها با قراءتهاى «قرّاء سبعه» مجموعا ده قراءت كامل مى شود.

اقسام قراءت

بايد دانست كه فقط قراءتهاى متواتر داراى اعتبارند، چه اين كه آنها مناسب با تواتر قرآن، و نگهدارى آن در بين همه طبقات و نسلها تا قيامت، و جلوگيرى از ترديد و شك هستند، به طورى كه هيچ گونه باطلى در آن راه پيدا نكند، زيرا قرآن

كتابى است كه هيچ گونه باطلى، چه از پيش رو و چه از پشت سر به سراغ آن نمى آيد، چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته نازل شده است. و خداوند وعده حفظ آن را داده است «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» 29. و او هرگز، برخلاف وعده عمل نمى كند.

امّا با همه اينها علماى علم قراءت مى گويند دو نوع قراءت ديگر داريم كه يكى از طريق آحاد و ديگرى از طريق شاذ بر ما رسيده اند، گرچه اين دو نوع قراءت به درجه اعتبار نرسيده اند و يا در شأن قرآن نيستند.

از اين رو قراءتها را به سه نوع تقسيم كرده اند:

نوع اوّل؛ قراءت متواتر، كه براى تلاوت قرآن حجت است و هيچ مؤمنى حق انكارش را ندارد، و اگر از «زمخشرى»- متوفّاى سال 538 ه. ق.-

انكار بعضى از قراءتها نقل شده است، در حقيقت آنها قراءت متواتر نيستند، و گرنه در شأن فردى چون زمخشرى انكار متواتر نيست، و كسانى كه خواسته اند از كلمات مثل او چنين چيزى به وى نسبت دهند، در واقع خود را به ريسمانى سست آويخته اند كه سرانجام آنان را در جهنم فرو خواهد برد، و در پى طوفانى كه آن را ويران كننده مى پندارند، پرواز مى كنند، امّا هرگز به آن نمى رسند، و هلاك مى شوند، و «زمخشرى» هيچ گاه قراءت متواتر را انكار نمى كند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 74

و قراءت متواتر سه شرط دارد:

اوّلا مطابق با «مصحف امام» باشد، زيرا كه مصحف امام اساس و مرجع است و صورت واقعى قرآنى است كه در عصر رسول اللّه (ص) نوشته شده است، پس با التزام به آن،

قرآن از جهت قراءت و كتابت متواتر مى شود، و خداى سبحان تا قيامت نگهبان آن است.

ثانيا از جهت سند تواتر داشته باشد، بدين گونه كه گروهى آن قراءت را از گروه ديگر نقل كنند، و به همين ترتيب تا به زمان پيامبر (ص) برسد.

ثالثا موافق با روش ثابت در لغت عرب باشد، البته معناى اين جمله اين نيست كه گفتار علماى نحو در صحّت، حاكم بر قرآن باشد، زيرا اين قرآن است كه حاكم بر آنهاست، و او بالاترين حجت براى علماى نحو در اثبات مدّعاهايشان است، بلكه منظور اين است كه قراءت، در مفردات و جمله ها و عبارتها مخالف با اسلوب عربى نباشد.

نوع دوّم قراءت غير متواترى است كه به طريق آحاد نقل شده و به مرتبه تواتر نرسيده است، و راويان آن عادل بوده اند و در مورد آنان شائبه تخطئه در رفتار و گفتار نيست، قرآن را به اين نوع قراءت مى توان خواند، خصوصا اگر مطابق با قراءت متواتر باشد امّا به شرطى كه موافق با مصحف امام باشد، پس اين نوع قراءت در واقع متواتر با روش لغت عرب موافق است.

نوع سوّم قراءت شاذّ كه با مصحف امام مخالف است، و به سند معتبر، حتى به طور آحاد، ثابت نشده است.

نظر من اين است كه در بين انواع قراءتها فقط قراءت متواتر مورد پذيرش است.

در اين جا تذكر يك نكته لازم است و آن اين كه:

برخى در مورد قراءتهاى هفتگانه كه به «قراء سبعه» منسوب است، گفته اند كه در بين آنها قراءت شاذ نيز ديده مى شود، اگر چه رويهم رفته داراى قراءتهاى متواتر است.

در اين زمينه «صادق رافعى» در «اعجاز القرآن» مى

نويسد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 75

«هيچ كدام از قراءتها بدون قرائت شاذ نيستند، حتى قرائتهاى سبع كه در آنها نيز قراءت شاذ به چشم مى خورد».

بايد اين قراءت را با دو قراءتى كه در يكى «واو» زياد شده و گفته اند مطابق با مصحف شام است و در ديگرى «من» اضافه شده، و گفته اند موافق با مصحف مكّه است، مقايسه كرد.

فايده تعدّد قراءتها

چنانكه قبلا خاطر نشان ساختيم قراءتها عبارتند از ترتيل و تلاوت قرآن كه خداوند آن را به زبان پيامبرش به ما آموخته است، زيرا خداوند ترتيل را به او تعليم داده، و آن را به خود نسبت داده و فرموده است «وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا» 30 آيات خود را بر تو مرتب به ترتيبى روشن فرستاديم. و پيامبر (ص) و پيروانش را نيز به اين ترتيب فرمان داده است وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا 31 و به تلاوت آيات قرآن با توّجه كامل مشغول باش، بنابر اين قراءتهايى كه قرآن بر طبق آنها نازل شده است انواع و اقسام همين ترتيل است، و همان گونه كه ذات حق معانى قرآن را از استفهام به تقرير و از استنكار و توبيخ به تهذيب و تأديب باز گردانيده است، و همانطور كه آيات خود را به صورتهاى مختلف بيان كرده و فرموده است:

وَ كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ «و اين چنين آيات را در شكلهاى گوناگون بيان مى داريم بگذار كه آنها بگويند تو درس خوانده اى، هدف ما اين است كه آن را براى كسانى كه آگاهى دارند روشن سازيم» 32 همچنين تلاوت و ترتيل آن را به صورتهاى گوناگون باز گردانيده است،

به طورى كه ترتيل در هماهنگى صوت و يكنواختى نطق به چشم مى خورد، و تنوع اين هماهنگى از ارتفاع و مدّ طويل گرفته تا خفض و مدّ قصير، شبيه به هماهنگى در موسيقى است، گر چه بالاتر از آن است، زيرا ساخته دست بشر نيست، و اين تنوع و گوناگونى خواننده قرآن را در مرحله اى قرار مى دهد كه گويا آن را با عظمتش و شكوه بيانش و دقت معانى اش چون سرودى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 76

مى خواند.

مسأله دوّمى كه در مورد گوناگونى قرائتها- غير از تواتر و ثبوت آن از جانب خداى بزرگ توانا- به نظرم مى رسد اين است كه مى بينيم اختيار يكى از قراءتها در محلّ كمكى است براى توضيح معنى و مناسب است با مفهوم و مؤدّى، مثلا قراءت اماله در مورد «لين» و خطاب ملايم مناسب است و خواننده دانا و آگاه آن را در مورد تهديد و انذار به كار نمى برد، و يا در سوره حاقّه با وقف به تاء مرتكب «لين» نمى شود، زيرا متناسب با موضوع تهديد كه تمامى سوره را فرا گرفته، نيست، ما وقتى اين مطلب را فهميديم كه برخى از قرّاء آن را به لين قراءت كردند، و بعد متوجّه خطاى خود شدند، و ديگر نزد ما آن را تكرار نكردند.

مسأله سوّم در مورد تعدّد قراءتها علاوه بر مسأله مراعات مقتضاى معانى و علاوه بر ترتيل يعنى موسيقى قرآن- اگر اين تعبير صحيح باشد، با اين كه قرآن داراى مقامى بالاتر و عاليتر است- اين است كه تعدّد قراءت موجود سهولت و راحتى قارى عرب زبان مى شود، زيرا گاهى قراءتى بر او سخت است و

طبيعت يا سليقه لغوى او توان آن را ندارد.

و در اين جا در مورد تعدد قراءتها مسأله چهارمى نيز وجود دارد، و آن اين نيست كه: مجموع دو قراءت- كه هر دو نيز مربوط به قرآن هستند- با يك لفظ دلالت بر دو معناى غير متضاد مى كنند، مثلا قراءت «لقد جاءكم رسول من انفسكم» 33 به ضم «فاء» به اين معنى دلالت دارد كه پيامبر (ص) از عرب است و آنان قوم او و خويشان نزديك يا دور وى هستند، و اگر قراءت به فتح «فاء» در كنار آن جمع شود، معنى آيه اين مى شود كه: آن حضرت از بهترين و با شرافت ترين آنان است، بنابر اين دو قراءت در يك كلمه بالصراحه دلالت بر دو معناى غير متضاد دارند، و هر دو صحيح و راست هستند، چه اين كه پيامبر (ص) از ملّت عرب بود و از خود آنان، و افكار و احساسات او با افكار و احساسات آنان مرتبط بود، و او با آنان آميخته و نزديك بود، و در عين آميختگى، از برجسته ترين و برترين آنان بود. به همين گونه همه انبيا از برترين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 77

مردم بودند آنها كسانى هستند كه از امور پست گذشته و به اوج خوبيها رسيده اند.

برخى پنداشته اند كه قراءت «أنفسكم» به فتح فاء بر هر دو معنى دلالت دارد يعنى اين كه هم پيامبر (ص) از بهترين قريش است و هم اين كه از آنان است.

در پاسخ مى گوييم اين قراءت بالصّراحه دلالت بر شرافت و برترى آن حضرت بر آنان دارد، امّا دلالت صريحى بر معنى دوم يعنى كه حضرت از آنان

است ندارد.

و گاهى اختلاف قراءت موجب توضيح كامل معنى مى شود، بدون اين كه قصورى در يكى از دو قراءت به تنهايى باشد، و لكن با دو قراءت بيان كامل مى شود، مثل آيه شريفه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا 34 كه «فتثبتوا» نيز قراءت شده است، و بدون ترديد معناى آيه بنا بر مجموع دو قراءت اين مى شود كه قول فرد سخن چين يا موذى يا مفسد در ميان مردم، فورى تصديق نشود، و احيانا سخن او موجب برانگيختن احساسات سركش كه فساد بدون دليل را دنبال دارد، نشود. پس خداى متعال ما را متوجّه اين نكته مى سازد كه تصديق جائز نيست مگر بعد از فحص و تحقيق، و تحقيق روشهاى گوناگونى دارد، اوّل از راه اثبات به وسيله برهان و دليل، و دوّم از راه قراين و سوّم از راه ارتباط حوادث موجود با خبر نقل شده و ...

بنابر اين، آيه بر طبق قراءت «فتبينوا» دلالت مى كند بر وجوب تبيّن به روشهاى گوناگون، و بنابر قراءت «فتثبتوا» دلالت مى كند بر وجوب تبيّن به سالمترين روش، يعنى شناخت حقيقت از راه سخن راستگويان مؤمن.

فايده ديگر اختلاف قراءت اين است كه گاهى يك قراءت بيانگر حكمى است، و قراءت ديگر بيانگر حكمى متمّم حكم اوّل، در نتيجه احكام در مختصرترين عبارت كه همان تغيير قراءت و اختلاف در لحن ترتيل و آهنگ شيوا و عالى قرآن است نمايان مى شود.

نويسنده بزرگ «مصطفى صادق رافعى» در اين زمينه مى گويد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 78

«دليل سوّمى كه مربوط به اعجاز قرآن مى شود اين است كه: گاهى الفاظ با اختلاف اندكى در شكل،

صلاحيت براى استنباط حكم، يا تحقيق در زمينه معنايى را معانى از شريعت را دارد، از اينرو قراءتها براى فقها در جهت استنباط و اجتهاد حجت و دليل هستند، و اين امتياز تنها ويژه قرآن كريم است كه هيچ لغوى و يا اهل بيان قدرت تصوّر آن را ندارد تا چه رسد به اين كه شريعتى را با اين روش بيان كنند.

و لذا مى بينيم كه فقها در استدلالات فقهى مى گويند: حجّت در اين مطلب فلان قراءت است و اين قراءت منافات با قراءت ديگر ندارد، و چه بسا قراءت ديگر دلالت بر حكم ديگرى كه هيچ گونه منافات با حكمى كه قراءت مورد استشهاد بر آن دلالت مى كند، ندارد. و در نتيجه آيه با دو قراءت بر دو حكم دلالت مى كند، و اين خود معجزه اعجاز است كه نمونه آن در كلام مردم پيدا نخواهد شد، امّا در كلام آفريدگار مردم چرا.

در اين جا كلام خود را در زمينه قراءتها با سخن يكى از صحابه به نام «عبد اللّه بن مسعود» به پايان مى بريم؛ او مى گويد:

«در مورد قرآن نزاع نكنيد، چه اين كه در آن تضادى نيست و نابود نمى شود و بر اثر تكرار كهنه نمى شود، و قرآن شريعت اسلام و حدود و فرايض آن است و اگر يكى از دو قراءت به چيزى امر كند و ديگرى از آن نهى كند، گرچه در ظاهر اختلاف و تضاد است ولى در واقع جامع دو حكم است و هرگز اختلافى در حدود و فرايض يا قانونى از قوانين اسلام نيست، و ما گاهى نزد رسول خدا (ص) در قراءت با هم نزاع مى كرديم، پس حضرت

دستور مى داد تا آيه را بر او بخوانيم، بعد به ما اطلاع مى داد كه همه شما درست و نيكو مى خوانيد، و اگر كسى از رسول خدا (ص) به قرآن آشناتر بود، هر آينه سراغ او مى رفتم، تا دانشم افزون شود، و من هفتاد سوره را از زبان آن حضرت شنيدم و همان طور قراءت كردم، و مى دانستم كه قرآن در ماه رمضان بر ايشان عرضه مى شود، تا سال آخر عمر آن حضرت فرا رسيد و قرآن دوباره بر ايشان عرضه شد، و هر گاه فارغ مى شد بر ايشان مى خواندم، و حضرت مى فرمود: تو نيكو

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 79

مى خوانى».

خدايا! ما را به بركت قرآن حفظ كن، و همان گونه كه وعده داده اى آن را برايمان نگه دار. چرا كه تو خلف وعده نمى كنى. و ما را براى عمل به آن موفق بدار.

______________________________

(1) علق/ 1- 5.

(2) يونس/ 16- 17.

(3) يونس/ 37- 38.

(4) هود/ 13.

(5) فرقان/ 32.

(6) قيامت/ 16- 19.

(7) حجر/ 9.

(8) مزمل/ 4.

(9) نحل/ 44.

(10) نحل/ 67.

(11) روم/ 38.

(12) نحل/ 90- 92.

(13) ردّه به كسر راء و تشدد دال است است از «ارتداد» و اصحاب ردّه- بنا بر آنچه نقل شده- دو دسته بودند، دسته اول كسانى بودند كه از دين برگشتند و آنها نيز دو طايفه بودند، يكى ياران مسيلمه و ديگرى كسانى كه از اسلام به جاهليت برگشتند، و صحابه پيغمبر (ص) براى جنگ و به اسارت بردن آنها اتفاق كردند و دسته دوم: از دين برنگشتند، ولى وجوب پرداخت زكات را منكر شدند، و آن را اختصاص به زمان پيامبر (ص) دادند. مجمع البحرين ماده رود- م.

(14) توبه/

128- 129.

(15) احزاب/ 23.

(16) رقاع، جمع رقعه، داراى معنى گسترده اى است و شامل برگ كاغذ يا درخت و گياه و پوست حيوانات مى شود.

اكتاف، جمع كتف به معنى استخوان شاه، معمولا استخوان شانه شتر و يا گوسفند را پس از خشك شدن به صورتى آماده مى ساختند كه بتوانند روى آنها بنويسند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 80

عسب، اين كلمه جمع عسيب و آن عبارت از جريده و چوبه نخل است كه برگهاى آن را مى كندند، و در قسمت پهناى آن، قرآن را مى نوشتند. پژوهشى در قرآن كريم از دكتر سيد محمد باقر حجّتى ص 215- م.

______________________________

(17) حجر/ 9.

(18) روايت نزول قرآن بر هفت حرف از نظر شيعه قابل استناد و قبول نيست و از نظر حكم نيز داراى ارزش نمى باشد، رجوع شود به تفسير تبيان ج 1، ص 7 و تفسير البيان ص 171. و ...- م.

(19) بقره/ 248.

(20) نقلهاى پياپى و فراوان و يقين آور را، كه ناقلان آن در كثرت به حدّى باشند كه يقين آور باشد «تواتر» گويند، و هر چيزى كه بدين گونه نقل شده به دست ديگران برسد «متواتر» نامند، عقيده معروف در ميان شيعه اين است كه قراءتها به طور متواتر و يقين آور به پيامبر (ص) منتهى نمى شود بلكه بعضى از آنها يك نوع اجتهاد از طرف خود قاريان بوده است، رجوع شود به البيان ص 151 و ... م.

(21) فرقان/ 32.

(22) اعجاز قرآن، ص، 42.

(23) در مورد سوزاندن مصاحف توسط عثمان و بررسى آن به كتاب «پژوهشى در تاريخ قرآن كريم» نوشته سيد محمد باقر حجّتى، ص 455 رجوع شود- م.

(24) برخى از محققين شيعه معتقدند كه ترتيب قرآن طبق

اجتهاد صحابه بوده است، مانند مجلسى و محدث نورى، رجوع كنيد به پژوهشى در تاريخ قرآن، محمد باقر حجتى، ص 69- م.

(25) فرقان/ 32.

(26) قيامت/ 16- 19.

(27) حجرات/ 6.

(28) توبه/ 100.

(29) حجر/ 9.

(30) فرقان/ 32.

(31) مزمل/ 4.

(32) انعام/ 105.

(33) توبه/ 128.

(34) حجرات/ 6.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 81

بخش دوّم اعجاز قرآن

اشاره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 83

اوضاع و احوال اعراب در برخورد با پيامبران (ع)

اشاره

مورّخين درباره استقبال و پذيرش عرب از مكاتب پيامبران گذشته سخن رانده اند، به طورى كه يكى از مورخين و سيره نگاران گفته است: نوح (ع) و نيز ادريس، صالح، شعيب، هود، ابراهيم و اسماعيل- عليهم السلام- در ميان قوم عرب برانگيخته شدند و بنابر اين مى توان گفت: سرزمين عرب مهد رسالت الهى است.

و اين خود دليل و نشانه اى است بر اين كه: عربها مردمى با فرهنگ و مكتبى بوده اند، و ما در كتابى كه در خصوص «سيره رسول خدا (ص)» نگاشته ايم، اين موضوع را در بحث «فلسفه رسول اكرم (ص) در ميان عرب» به خوبى توضيح داده ايم.

گرچه اعراب در عصر رسالت محمّد (ص) بيشتر، بدوى و صحرانشين بودند تا متمدن و شهرنشين، چرا كه در بيشتر سرزمينهاى عرب يا صحراى عربى- به استثناى يمن، حيره و سرزمينهاى مجاور بلاد فارس، و نيز شام و سرزمينهاى مجاور روم- صحرانشينى حكمفرما بود؛ مع الوصف از ويژگى اشتياق به كلام نيكو و زيبا، برخوردار بودند، و محروم بودند از خواندن و نوشتن، انگيزه اى بود براى اين كه دقت و بداهت در كلمات لغت و روش خطاب آنان برقرار شود و آهنگى خاصّ در بين كلمات و عبارات، و انسجام حروف، و هماهنگى الفاظ با معانى آنان، مشاهده شود به طورى كه گفتار دلالت بر معنى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 84

كند، و الفاظ مترادف هر كدام دلالت بر يك معنى و حالت مخصوص داشته باشد؛ مثلا الفاظ اسد، ليث، غضنفر، و الفاظ ديگرى كه مترادف با كلمه سبع (درنده) مى باشند، همه براى شير وضع شده اند، امّا غضنفر

را در هنگام تندى و حمله شير به كار مى برند، و ليث را در هنگام ثبات و آرامش آن و همين طور «لفظ» با «معنى» مرتبط و بهم پيوسته اند زيرا معنى در لفظ ملاحظه شده، و لفظ در برگيرنده معنى است، بنابر اين با هم هماهنگ و به هم پيوسته اند.

و از ويژگيهاى زبان عرب اين است كه لفظ با تغيير حركات داراى معانى مختلف مى شود، و اين تغيير حركات جانشين خطهايى است كه در كتاب زير كلمات توسط نويسندگان با سواد گذاشته مى شود، پس واقعا زبان عرب، فصيح و شيوا است، زيرا آنان در عين امّى بودن و بدويّت داراى درك عالى، و فكر بلند هستند.

از آنچه گفتيم دو موضوع روشن مى شود:

اوّل اين كه بخش هايى نظير يمن، حيره، و بحرين كه تمدّن و تجدّد در آنها نفوذ كرده بود، در فصاحت و بيان و سلامت تعبير، به پاى بخشهايى كه هنوز تمدّن بدانها راه نيافته بود نمى رسيد، بنابر اين لهجه يمنى ها به مرتبه لهجه عدنانيها و لغت باديه نشينها به پايه لهجه قريش نبود، چه اين كه قريش، مقدارى طعم تمدّن را چشيده بود، امّا هم چنان بى سواد باقى مانده بود.

دوّم اين كه همه ساله در موسم حج در بازارهاى عكاظ و مجنه و ذى المجاز، مسابقات بيان و سخن پردازى برگزار مى شد، و مردم در آنجا علاوه بر تجارت كالاهاى مادّى- كه سبب رونق و رشد اقتصاد بود به تجارت بيان و سخن پردازى- كه سبب افزايش و تكامل روان بود- مبادرت مى كردند، و نظير آن در مسابقه هاى شعر نيز مشاهده مى شد، از قبيل معلقاتى كه بر پرده هاى كعبه آويخته مى شد، و حوليّاتى 1

كه سال به سال عرضه مى شد، و عبارات زيبايى كه دلها را به سوى خود جذب مى كرد.

به هر حال اگر بخواهيم اعراب را از اين جهت، با ديگر بدوى هاى آن عصر مقايسه كنيم، آنان را در اوج فصاحت و بلاغت، و اينان را در نهايت پستى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 85

خواهيم يافت، متمدّنين غير عرب حقيقت و حكمت شعر را در اشعار «زهير بن ابى سلمى»، و نيروى مدح و توصيف و طراوت و شادابى را در اشعار «امرء القيس»، و نيروى حماسه و دلاورى، و لطافت تشبيب و غزلسرايى را در اشعار «عنتره»، و قدرت بر پا كردن هيجان مردم را در اشعار «طرفه» مى يابند؛ همچنين از مقايسه اين آثار با اشعار باقى مانده از يونان و روم در مى يابيم كه اين آثار از جهت معنى و سلامت انديشه دست كمى از آنها ندارند، امّا در خوش لحنى و هماهنگى الفاظ با معانى ما فوق آنها هستند.

البتّه در يونان ادبيات داستانى و تاريخ نگارى رواج داشته، و اين تنها هنر آنان بوده است، ولى اين موضوع در ميان قوم عرب اندك، يا بسيار اندك بوده است، زيرا تاريخ نگارى و قصّه نويسى در سايه نوشتن ميسّر است، كه به نويسنده فرصت گردآورى و ساخته و پرداخته كردن، رويدادهاى گوناگون را مى دهد تا با پندار خود، آنها را به طور منظّم به دنبال يكديگر قرار دهد و ...

امّا عربها كه امّيت همراه با شيرينى سخن، و برگزيدن زيباترين آن، و تقبيح سخن پست، بر آنان حكمفرما بود، هنر و ادبشان با يك اشاره سريع و نظرى گذرا، نمايان مى شد، با اين كه

بيشتر اوقات، كشف امور، و به دست آمدن آن، فقط از عهده متفكّران و انديشمندان برمى آيد، و خلاصه اين كه بين انديشه و سخن مردم عرب فاصله اى وجود نداشت. پس انديشه آنان را همان ديد زيبا و نگرش قوى و سرعت انتقال تشكيل مى داد.

به همين جهت مورّخين از دير باز تاكنون بر اين موضوع اتفاق نظر دارند كه اعراب داراى آثار برجسته در سخن و ذوق نيكو در كلام بودند، و قدرت تشخيص با ارزش و زيبا از سخن فرسوده و زشت را داشتند.

در اين جا سخنى را از قاضى عياض متوفّاى سال 544 هجرى در وصف آنان، از كتاب «الشفاء» نقل مى كنيم: «مردم عرب در بلاغت و فصاحت و خطابه به حدّى بودند كه هيچ كس به پاى آنان نمى رسيد، و اين ويژگى را خداوند در طبع و سرشت آنان به صورت غريزه و استعداد قرار داده بود، كه با شگفتى زيباترين سخن را بالبداهه ايراد مى كردند، و انسان را به واقعيات

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 86

رهنمون مى ساختند و در موارد گوناگون بالبداهه و بدون تفكّر قبلى سخنرانى مى كردند، و با رجز خوانى به طعن و تنبيه و ستايش و نكوهش ديگران مى پرداختند، و به وسيله آن، چيزى را در خواست مى كردند و به آن دست مى يافتند، و شخص را بالا مى بردند و يا بى مقدارش مى كردند، و مى توان آن را سحرى روا برشمرد، كه زيباتر از مرواريد به رشته درآمده و ديگران را توصيف مى كردند و كينه ها را از بين مى بردند و احساسات را برمى انگيختند و به ترسوها جرأت مى دادند، و ... برخى از آنان باديه نشين و صاحب سخن فصيح

و قول درست، و كلام باشكوه، و استعداد ذاتى و ذوق سرشار بودند، و برخى ديگر شهرنشين كه از بلاغتى فوق العاده و الفاظى روشن و كلماتى جامع و طبعى روان، و تسلط بر سخنى كه تلفظ آن آسان و لطافت و رونق آن زياد است، برخوردار بودند، و سخنان ديگر «عياض» مربوط مى شود به توصيف بلاغت عرب و ميزان تسلط آنان به تشخيص ميان كلمات صحيح و زيبا از غير آن و تشبيه آنها به صرّافى كه قادر به تشخيص سكّه هاى گرانبها از سكّه هاى تقلّبى از راه صداى آنها.

اين بود چگونگى حال اعراب در زمان جاهليت، آنها در عين حال كه از بقاياى ملت ابراهيم (ع) بودند، اما از دين اطلاعى نداشتند اما سخن و اسرار بلاغت را به صورت آنى و سريع درك مى كردند و نيازى به تفكر و امعان نظر نداشتند.

از اين رو شايسته است براى چنين مردمى كه دعوت محمد رسول اللّه (ص) را دريافت كرده اند و قرآن نيز در ابتدا آنان را مورد خطاب قرار داده است معجزه به نحوى باشد كه آنرا نيكو شمرند و مورد پسندشان باشد تا بدانند آن معجزه تا چه اندازه از توان آنان خارج است، پس معجزه پيامبر (ص) با آنان تناسب دارد تا با موضوع رسالت و فراگير بودن آن در همه زمانها و جاودانگى آن تا قيامت، و ما اين مطلب را در اوّل كتاب توضيح داديم، بنابر اين اگر معجزه پيامبر اسلام (ص) از سنخ كلام پيشرفته، و ما فوق توان بشر است طبيعة متناسب با كسانى است كه در ابتدا آن را دريافت كرده اند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص:

87

و نيز متناسب با جاودانگى آن است.

ما در حال حاضر اين مسأله را انكار نمى كنيم كه قرآن با زمان نزولش مناسبت دارد، درگذشته هم آن را انكار نكرديم اما اين را نيز مى گوييم كه با موضوع رسالت و جاودانگى آن، مناسبت بيشترى دارد.

تحقيقا، قرآن در بالاترين مرتبه بيان از حيث الفاظ و آهنگ ها، و معانى و صورتهاى بيانى كه در الفاظ و عباراتش به چشم مى خورد، قرار دارد به طورى كه هر عبارتى از آن، با شكلى آشكارا دقيق و زيبا، انسان را وادار به فكر و خيال مى كند، بلكه مى توان گفت: هر كلمه اى از آن، داراى اين ويژگى است، و با قرار گرفتن در كنار كلمات ديگر، صورت بيانى ديگرى به خود مى گيرد، به اضافه آهنگ موسيقى، كه دلها با شنيدن آن متأثر مى شوند و در برابر مطالب استوار، و حقايق آشكار، و قوانين منظم آن براى روابط و سلوك انسان معتدل، و هدايتگرى آن به راه راست، سرفرود مى آورد.

در بزرگترين معجزه پيامبر اسلام (ص) يعنى قرآن مبين دو نكته جمع شده، كه دو هدف را در بر دارند.

اوّل اين كه اعراب در پرتو قرآن، معناى امر خارق العاده و بيرون از توانشان را درك كردند، و جز آنان و افرادى نظير آنها- كه كارشناس سخن و بيان هستند- كسى را ياراى شناخت مقام و منزلت كلام خدا نيست.

دوّم اين كه قرآن از نوع كلامى است كه از راه وحى نازل شده، و هميشگى است، و خداوند آن را نگهبان است، و وعده نگهدارى آن را تا قيامت داده است و خود فرموده:

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ «البته ما قرآن

را بر تو نازل كرديم، و ما هم آن را محققا محفوظ خواهيم داشت» 2 و همين مطابق با رسالت آن حضرت است، زيرا قرآن- به حسب آن چه خود بدان تصريح كرده- آخرين كتاب است كه توسط آخرين پيامبر فرستاده شده است، بنابر اين پيامبرى بعد از وجود مبارك آن حضرت نيامده است.

پس مناسب همين است كه معجزه از سنخ كلام جاويد و ابدى باشد، چنان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 88

كه خود حضرت فرموده است (يا از آن حضرت نقل شده است): بر هيچ پيامبرى چيزى فرستاده نشده، مگر اين كه بشر به مثل آن ايمان داشته است، و آنچه كه بر من نازل شده، از راه وحى بوده است، و من اميدوارم كه در قيامت از همه پيامبران داراى پيروان بيشترى باشم، ما اين حديث را قبلا نيز نقل كرده ايم.

قرآن براى همه مخلوقات معجزه است و بر همه مردم از جانب خدا حجّت، و اگر چه، به زبان عربى و به بالاترين مرتبه فصاحت و بلاغت نازل شده است، امّا از نظر محتوا هيچ كس را ياراى معارضه با آن نيست الفاظش عرب را به زانو درآورده، معانى و قوانين و علوم موجود در آن و ساختارش همه مردم را ناتوان كرده است، چنانچه خداوند مى فرمايد:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً «بگو اى پيغمبر كه اگر جن و انس متفق شوند كه مانند اين قرآن كتابى بياورند، هرگز نتوانند، هر چند همه پشتيبان يكديگر باشند» 3 كلمات خداى متعال، برترين كلمات است.

برخورد اعراب با قرآن

محمّد (ص) مأمور

شد تا خود را براى پذيرش رسالت الهى آماده سازد، و به دنبال آن، توحيد و خلق نيك و عبادت خالص براى خدا را، در بين مردم انتشار دهد، و اين مأموريت به وسيله نخستين آيه نازل شده ابلاغ شد، خداى سبحان فرمود: (اى رسول گرامى برخيز و) قرآن را به نام پروردگارت كه خداى آفريننده عالم است بر خلق قراءت كن، آن خدايى كه آدمى را از خون بسته بيافريد، بخوان قرآن را، و (بدان كه) پروردگار تو كريم ترين كريمان عالم است، آن خدايى كه به بشر علم نوشتن به قلم را آموخت، و به آدم آنچه را نمى دانست تعليم داد» 4.

محمّد (ص) دعوت خود به سوى حق را آغاز كرد، و در اين راه، پس از تأييد الهى، و صبر و مدارا با مردم، به دو امر تكيه داشت.

تكيه گاه اوّل او، حق و راستى بود كه مردم را به سوى آن فرا مى خواند زيرا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 89

حق در نزد آنها كه به عصبيت و تقليد ناروا، گمراه نشده اند، نيرويى بالاتر از همه نيروهاست، پس توحيد را براى آنان يادآورى كرد، و آنان تا حدودى با توحيد آشنا بودند؛ مطلبى كه ما آن را در بخش تاريخى از روايات به جا مانده از ابراهيم (ع) بيان كرده ايم.

و در حقيقت به آنان هشدار مى داد، كه بتها قابل پرستش نيستند، و خرافات و اوهام را به بهترين وجه از بين مى برد.

تكيه گاه دوّم او علاوه بر نور حق، نور قرآن بود. چرا كه قرآن كتابى است كه از هيچ راهى باطل بدان راه نيابد، پيامبر (ص) با متانتى كه در

خور يك دعوت كننده خردمند و رشيد است، مردم را به دورى از پرستش بتان، مى خواند، و قرآن را بر آنان قراءت مى كرد، پس «حق» و «قرآن» دو برهان قطعى و دو نور درخشنده بودند.

مردم از حق به تنهايى نفرت داشتند، زيرا كه حق، مخالف عادات و رسوم آنان و كيش پدرانشان بود چنانچه خداوند مى فرمايد:

وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ «چون آنان را گويند، پيروى از شريعت و كتابى كه خدا فرستاده كنيد، پاسخ دهند: ما پيرو كيش پدران خود خواهيم بود، آيا بايد آنان تابع پدران خود باشند، در صورتى كه آن پدران، بى عقل و نادان بوده و هرگز به حق و راستى راه نيافته اند» 5.

امّا هنگامى كه آنان قرآن را مى شنيدند، دچار حيرت و اضطراب مى شدند و نمى دانستند كه، آيا به گذشته خود پايدار باشند، يا در برابر حقى كه از قرآن دريافته اند، سر تسليم فرود آورند؟ از سويى با حق به ستيز در مى آمدند، و از سوى ديگر نمى دانستند كه چگونه آنچه را كه قرآن در بر دارد، و به آن مى خواند ردّ كنند؛ آنان با ذوق سخنورى خويش، خوب مى دانستند كه قرآن بالاتر از هر سخنى است و ممكن نيست چنين سخنانى بر زبان آنان يا افرادى مثل آنان جارى شود، بلكه محال است كه محمد (ص) آنها را از نزد خود

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 90

آورده باشد، چه اين كه آنان سخن او را از پيش مى شناختند، و همه كلماتش را عالى دريافته بودند، امّا

مى دانستند كه قرآن بالاتر از توانايى بشر و توانايى شخص پيامبر (ص) است.

پس درباره قرآن چه بگويند؟ آيا آن را باطل بدانند، با اين كه اشعار و قصايدى كمتر از آن را، به بزرگى ياد كرده اند؟ و آنان از جهت بيان و سخن دچار سراسيمگى، لغزش و ضعف نبودند، اگر در ميان آنان افراد نادانى پيدا مى شدند كه با قرآن مقابله مى كردند و يا ادّعاى مقابله با آن را داشتند و سخن خود را عرضه مى داشتند حاصلى جز بى مقدار شدن خود و مورد استهزا و خنده ديگران قرار گرفتن، و بالا رفتن مقام و ارزش قرآن كريم، نداشت. از اينرو افرادى چون ابو سفيان و وليد بن مغيره و ابو جهل خود را در چنين مهلكه اى نمى انداختند زيرا براى فردى مثل ابو جهل عظمت و رفعت قرآن آشكار بود، پس او از راه انكار عظمت قرآن، به جدال با اسلام نيامد، زيرا مى دانست كه اين كار به زيان خود او تمام خواهد شد، و به پيامبر (ص) كه قرآن بر او نازل شده آسيبى نمى رسد، بلكه با اذيت كردن پيامبر (ص) و يارانش، به مقابله با آنان پرداخت. ما در اين جا به گوشه اى از سرگذشت كسانى كه قرآن را شنيدند، و در عين دشمنى و خصومت شديد، و اصرار بر كفر و شرك، در برابر آن با ذلت به خاك افتادند، ذكر مى كنيم:

الف- «وليد بن مغيره» قرآن را شنيد؛ و آيات قرآنى او را به طرز بى سابقه اى تحت تأثير قرار داد، ابو جهل ترسيد كه وى در صراط مستقيم اسلام قرار گيرد، لذا او را از اين حال بر حذر داشت، امّا نتوانست

درباره قرآن چيزى گويد، وليد در پاسخ به او گفت:

«به خدا سوگند! هيچ كدام از شما مانند من آگاه به شعر نيستيد، من قصيده و رجز را مى شناسم امّا قرآن به هيچ يك از اينها شباهت ندارد، قرآن داراى شيرينى و بهجت خاصّى است، بالاى آن [همچون شاخه هاى درختان برومند] پر ثمر و پايين آن [مانند ريشه هاى درختان كهن] پرمايه است. او سخن برترى است، و برتر از آن وجود ندارد، هرگز ساخته دست بشر نيست.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 91

اهل قريش در كنار وليد جمع شدند و در اين مورد كه با قرآن چه كنند، مذاكره مى كردند، آنان مى ديدند كه عربها نزد پيامبر (ص) مى روند و سخن خدا را مى شنوند، و قرآن تا اعماق دلشان نفوذ مى كند. پس چگونه مى توان آنان را از ياد خدا باز داشت؟ با اين كه مى دانستند اين معجزه خداست، باز از روى كبر و نخوت انكار مى كردند، به هر حال براى حلّ اين مسأله در حضور وليد كنفرانسى تشكيل دادند.

وليد اين عالم گمراه به آنان گفت: اولا بدانيد كه حق بر من مشتبه شده است، ثانيا الان عربها در اين جا گرد آمده اند، پس در مورد اين مسأله بايد به وحدت نظر برسيم، تا كسى ديگرى را تكذيب نكند.

گفتند: مى گوييم او كاهن است.

گفت: نه به خدا سوگند! او كاهن نيست، و هيچ گونه اثر و نشانه كهانت در او نيست.

- مى گوييم او ديوانه است.

- هرگز او ديوانه نيست.

- پس مى گوييم او شاعر است.

- خير، او شاعر نيست، ما تمام اقسام شعر را مى شناسيم.

- پس مى گوييم او ساحر و جادوگر است.

- خير او افسونگر نيست، نه گره

مى بندد و نه در آن مى دمد.

- پس تو چه مى گويى؟

- شما در اين مورد چيزى نگفتيد، همين قدر مى دانم كه او بر باطل است، و بهترين نظر اين است كه آن را سحر بدانيم، چه اين كه باعث مى شود كه بين انسان و فرزند و برادر و همسر و خويشاوندش جدايى بيفتد. پس متفرق شويد، و بر سر راهها بنشينيد، و مردم را از آن برحذر داريد.

ب- «عتبة بن ابى ربيعه» كه مشرك و از بزرگان قريش بود، وقتى صداى قرآن به گوشش رسيد، با ذوق سخنورى خود، عظمت قرآن را درك كرد، و حق بر زبانش جارى شد و گفت: «به خدا سخنى شنيدم كه تاكنون نظيرش را نشنيده بودم، اين سخن هرگز شعر يا كهانت نيست».

ج- در حديث اسلام از ابوذر غفارى نقل شده است كه گفت: «من فردى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 92

را شاعرتر از برادرم انيس نديده بودم، او با 12 شاعر از جمله خودم به معارضه پرداخت». انيس به مكّه آمد و به سراغ ابوذر رفت تا از حال پيامبر (ص) به او خبر دهد، ابو ذر پرسيد: مردم درباره او چه مى گويند؟ گفت: «مردم او را شاعر، كاهن و ساحر مى دانند، امّا من سخنان كاهنان را شنيده ام، سخن محمّد (ص) هيچ شباهتى به آنها ندارد، با اوزان شعرى نيز آن را سنجيدم، مطابق نيافتم، اين سخن بر زبان هيچ كس جارى نمى شود، او راست مى گويد و مردم دروغ».

د- بزرگان مخالف پيامبر (ص) مى ترسيدند كه قرآن در آنان تأثير كند، در حالى كه آنان كفر را بر ايمان، و گمراهى را بر هدايت ترجيح مى دادند، از

اين رو با يكديگر به توافق رسيدند كه به قرآن گوش ندهند اين ترس به خاطر علوّ بيان قرآن، خارج بودن آن از دسترس و توان بشر بود و مى ديدند كه مردم و از جمله بزرگان و آنها كه داراى مقام و شوكتى در جامعه بودند تك تك به آن ايمان مى آوردند، و نيز تقويت اسلام و افزايش مؤمنان و تضعيف شرك و اندك شدن مشركان را مشاهده مى كردند، خداوند از زبان آنان نقل مى كند:

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ «كافران به مردم گفتند: بر اين كه محمّد (ص) مى خواند گوش فرا ندهيد، و سخنان لغو و باطل در آن القا كنيد، تا مگر بر او غالب شويد» 6.

ه- بزرگان عرب وقتى قرآن را مى شنيدند، آن را به بررسى و نقد نمى گذاشتند، گرچه برخى ابلهان مغالطه گر به خاطر حماقتشان دست به چنين كارى مى زدند، امّا آنان كه بهره اى از درك و شعور داشتند، گرچه تعصّب آنان را كوردل، و از ايمان دورشان ساخته بود، ولى از مواجه شدن با پيامبر (ص) فرار مى كردند و مى گفتند:

قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ وَ فِي آذانِنا وَقْرٌ وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ «دلهاى ما از قبول دعوت سخت محجوب و گوش ما از شنيدن، سخت سنگين و ميان ما و تو حجاب (ضخيم و فاصله بسيار است) ...». 7 معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 92 برخورد اعراب با قرآن ..... ص : 88

امّا خداوند متعال آنان را به همين حال يعنى سكوت عاجزانه و فرار از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 93

مواجهه شدن و مقاومت در

برابر قرآن، و فريب مردم و انكار حق، رها نكرد بلكه آنان را به مبارزه دعوت كرد تا غيرت آنان را برانگيزد و ضعف آنان را اثبات كند و يا آنان را وادار به تسليم كند، پس فرمود:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «آيا كافران مى گويند: قرآن را محمّد (ص) بافته است، بگو اگر راست مى گوييد (كه اين قرآن وحى خدا نيست) شما خود و هم از هر كس كه مى توانيد كمك بگيريد، و يك سوره مانند قرآن بياوريد» 8 يعنى:

محمّد (ص) از جنس شماست و اگر او واقعا قرآن را بافته است شما نيز اگر راست مى گوييد، نظيرش را بياوريد، و بر اين مطلب شهود بياوريد، تا به سود يا ضرر شما گواهى دهند.

آنان ادّعا كردند كه قرآن داراى محتواى دروغين است، خداوند آنان را به مبارزه خواند كه اگر راست مى گوييد، نظير چنين كلام دروغين را بياوريد:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «آيا كافران مى گويند: اين قرآن وحى الهى نيست، خود او بهم بسته، و به خدا نسبت مى دهد، بگو: اگر راست مى گوييد شما هم با كمك همه فصحاى عرب- بدون وحى خدا- ده سوره مانند قرآن بياوريد» 9.

ما در اين جا به دو حقيقت پايدار مى رسيم، كه الان اجمالا بدان اشاره مى كنيم و شرح مفصّل آن را به بحث «وجوه اعجاز» موكول مى نماييم.

موضوع اوّل اين كه اگر چه قريش شديدا با پيغمبر (ص) مخالفت مى كردند، و هر چند قرآن، پدران و بتهاى آنان را به بدى ياد

مى كرد، امّا آنان هيچ گاه در صدد معارضه با قرآن برنيامدند، بلكه به عظمت و بلاغت آن اعتراف كردند، و «عمر بن خطاب» و «جبير بن مطعم» ايمان نياوردند، مگر پس از اين كه قرآن را شنيدند و دعوت به مبارزه آن را شنيدند و خود را ناتوان ديدند، و هيچ گاه عقلاى آنان در صدد معارضه برنيامدند، تا خويش را در برابر مردى بزرگ و عاقل، كه همراه او آيات روشن بود، خوار نسازند اين مسأله گواه بر ناتوانى مطلق آنان است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 94

موضوع دوّم اين كه قرآن، اعراب را به وادى ايمان هدايت كرد چرا كه داراى جذابيت، قدرت بيان، و ايجاز شگفت انگيز و سخنان استوار، و داستانهاى كوچك و بزرگ، و پندهاى فراوان كوتاه و بلند است، عبارات طولانى اش بهجت زاست، و جملات كوتاهش با عبارتى آشكار و اشاره اى روشن، چيزى را فرو گذار نمى كند، در واقع گرايش به قرآن به خاطر به مبارزه طلبيدن آنان و عجزشان نبود- اگر چه آنان عاجز بودند- بلكه به خاطر جذبه خاص قرآن بود، كه داراى بيانى فوق توان بشر، و در بر دارنده واقعيات استوار بود، همچنان كه خداوند فرمود: «همانا ما پيغمبران خود را با ادّله و معجزات (به سوى خلق) فرستاديم، و برايشان كتاب و ميزان عدل نازل كرديم، تا مردم به راستى و عدالت گرايند، و آهن را كه در آن هم سختى جنگ و كارزار و هم منافع بسيار براى مردم است، نيز براى حفظ عدالت آفريديم، تا معلوم شود چه كسى خدا و فرستادگانش را با ايمان قلبى يارى خواهد كرد؟ (هر

چند) خدا بسيار قوى و مقتدر و (از يارى خلق بى نياز) است». 10

علاوه بر اين بى ترديد كسى از اهل بيان اقدام به آوردن چيزى نظير قرآن نكرد، البته تاريخ چنين اقدامى را از «مسيلمه كذاب» و برخى ديگر در ايّام «ردّه» نگاشته است، و جملاتى كه از مسيلمه در مورد معارضه با قرآن در تاريخ آمده است، ميزان درك و فهم مشركان را [از قرآن] اثبات مى كند چه اين كه آنان دست به معارضه نزدند، تا مورد تحقير و استهزاء مردم قرار نگيرند.

در اين جا «باقلانى» 11 را پيرامون اعجاز قرآن مى آوريم، تا به قول او سبب شگفتى و بصيرت خواننده شود؛ «مسيلمه بر اثر سبكسرى و ضعف ديگران را منحرف و گمراه كرد. زيرا او قبل از شنيدن قرآن گمراه و كافر بود.

ميدان جهل وسيع است، مردمان احمق زيادند و زمينه حماقت هم در كفار و مشركين موجود است، ولى ما وقتى مشركان را گمراه مى دانيم، به اين معنى نيست، بلكه آنان در عين انكار حق از زيركى و شعور زياد برخوردار بودند.

اين نادان را بنگر، چگونه مى خواهد شبيه قرآن سخن بگويد: «و الليل الاطقم، و الذئب الادلم، و الجذع الازلم، ما انتهكت اسيد من احرم» سوگند به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 95

شب تيره و تار و اسيد سياه، و بچه شتر گوش بريده، گرگ بى حرمتى نسبت به محرم نمى كند.»

اين جمله را در رفع نزاعى كه ميان خويشانش پديد آمده بود گفت، اما حقيقة نمى توان آن را سخن عادى به حساب آورد، تا چه رسد به اين كه داراى فصاحت و بلاغت و ارزش سخنورى باشد.

باز در همين رابطه مى گويد:

«و الليل

الدامس، و الذئب الهامس، ما قطعت اسيد من رطب و لا يابس» قسم به شب قيرگون، و گرگ شبگرد، اسيدتر و خشكى را قطع نكرده است.

و نيز مى گويد: «ضفدع بنت ضفدعين! نقى ما تنقّين، اعلاك فى الماء و اسفلك فى الطين، لا الشارب تمنعين، و لا الماء تكدرين، لنا نصف الارض و لقريش نصفها» اى قورباغه خانم! دختر قورباغه! آنچه مى خواهى صدا كن، نيمى از تن تو در آب و نيمى ديگر در گل است، نه آب را گل آلود مى كنى و نه مانع آب خوردن كسى مى شوى، نصف زمين از ما و نصف ديگر از قريش است.

«سجاح» دختر حارث بن عقبان ادّعاى پيامبرى كرد و در مجلسى كه با مسيلمه بود از وى پرسيد چه چيز به تو وحى شده است، «مسيلمه» گفت: اين آيه: «ان اللّه خلق النساء افواجا و جعل الرجال لهن ازواجا فنولج فيهنّ فقسا ايلاجا، ثم نخرجها اذا شئنا اخراجا، فينتجن لنا سخالا نتاجا» «سجاح» به او گفت: شهادت مى دهم كه تو پيامبرى.

اينها كلمات مبتذل و بى معنايى بود از كسانى كه مى خواستند وارد ميدان معارضه با قرآن شوند، امّا سخنشان آن قدر بى محتوا و فكرشان پست بود، كه هرگز سخنوران قريش آن را بر زبان جارى نمى كردند، زيرا آنان به عظمت كلام ربّ العالمين پى برده بودند، آنها گرچه مى توانستند حقيقتى را كه شناخته بودند، انكار كنند، و به فساد عقيده و سرپيچى از دين و تكذيب رسالت الهى تن در دهند، امّا نمى خواستند بر اثر معارضه با قرآن فصاحت و ذوق سخن خود را از بين ببرند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 96

برخى گفته اند: تاريخ اسلام را

غير از مسلمين، افراد ديگر (بى طرف) ننوشته اند و آنان مطالب مربوط به معارضه با قرآن را از بين برده اند. اين سخن از ناحيه دروغ پردازان است، و در پاسخ مى گوييم:

اولا نمى توان همه مردم را مسلمان و مؤمن دانست، با آن كه در آن جا قرآن، داراى مخالفين جدّى بود.

و ثانيا دشمنان اسلام از زمان ظهور پيامبر (ص) تا هنگام وفاتش و هنگامى كه مردم، دسته دسته، مسلمان مى شدند، وجود داشتند، و زنادقه در مشرق و مغرب زمين پراكنده بودند، و از هيچ آزارى نسبت به مسلمانان كوتاهى نمى كردند، و دشمنان اسلام در ميان آنان رخنه كرده بودند، و افكار منحرف، و سخنان باطل، و مذاهب فاسد را در بين آنان انتشار مى دادند، پس چگونه مى خواستند چيزى را كه به جنگ قرآن رفته است، پنهان كنند با اين كه آن را منهدم كننده اساس اسلام مى دانستند، نهايت كارى كه توانستند انجام دهند، اين بود كه «عبد اللّه بن مقفع» 12 را وادار كنند تا براى مبارزه با قرآن كتابى بنويسد، ولى اگر چنين نسبتى صحت داشته باشد، تصميمى بيش نبوده، و جامه عمل به خود نپوشيده است، و گرنه به اطلاع ما مى رسيد، و ما در اصل اين نسبت ترديد داريم، به هر حال آنها مى خواستند فضا را تيره بسازند و چشمان مريض را از حقايق محروم نمايند و اگر «عبد اللّه» واقعا چنين كارى كرده باشد نشانه حماقت اوست و تأييدى است بر نظر كسانى كه او را زنديق مى دانند، زيرا با اين كه وى خود را ناتوان از معارضه مى ديد باز هم به خاطر تضعيف اسلام دست به چنين كارى زده است.

رمز معجزه بودن قرآن

اشاره

ناتوانى عرب

از آوردن چيزى شبيه قرآن واقعيتى غير قابل انكار است، و هيچ مؤمنى در آن ترديد نمى كند، و آن را مورد انكار قرار نمى دهد، و جز فرد بى خرد و بى انديشه كسى در آن لجاجت نمى كند، و شاهد بر آن وجود روايات متواتر و اتفاق نظر همگان از دوست و دشمن است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 97

از سياق و اسلوب روايات متواتر چنين برمى آيد كه ناتوانى آنان توأم با سه چيز بود:

اوّل- اعجاب و اظهار شيفتگى آنان نسبت به عظمت قرآن و اذعان به اين كه هيچ كس نمى تواند بدان دست يابد، و جز فرد احمق، كسى در صدد معارضه با آن بر نمى آيد، و چنين فردى را از دو جهت مى توان احمق ناميد، يكى از جهت اقدام به اين كار، و ديگرى به خاطر نتيجه آن؛ چرا كه سخنان ياوه اى است كه نمى توان آن را كلام عادى دانست، تا چه رسد كه با بليغ ترين كلامى كه خداوند بر بشر فرستاده است برابرى كند.

به اعتقاد آنان علت ناتوانى بشر در آوردن چيزى شبيه قرآن اين بود كه قرآن برتر است و چيزى از او بالاتر نيست و شيرينى و زيبايى خاصّى دارد و تمامى آن بارور و پرفايده است.

اين حقيقت را «ابن مغيره» در جمع مشركان به زبان آورد، آنان نيز اين جهت را منكر نشدند، لكن خرده گرفتند كه وى تحت تأثير قرآن قرار گرفته و از آنان جدا شده است، گويا آنان آنچه را كه وى در وصف قرآن گفته بود، قبول داشتند، امّا از او خواستند كه ايمان نياورد، آن چنان كه قرآن مى فرمايد:

با اين كه مى دانستند كه قرآن معجزه

خداست، باز از روى كبر و نخوت انكار مى كردند.

دوّم اين كه، هر چند آنان مشرك بودند و ميل نداشتند به عظمت كتاب خدا اقرار كنند مع الوصف شيفته آن بودند و مى خواستند آن را بشنوند، و به خاطر الفاظ هماهنگ و جذاب و عبارات درخشان، و نظم خاص و زيباتر از رشته مرواريدش، آن را نيكو مى شمردند، و بر اثر همين اشتياق به شنيدن قرآن و تأثير آن در دلهاشان، يكديگر را از شنيدن آن منع مى كردند كه اگر شنيدند، بدان توجه نكنند، امّا با اين همه هر كدام به تنهايى قرآن را گوش مى دادند، و وقتى به يكديگر مى رسيدند اين امر پنهانى فاش مى شد، و مى ديدند همه آنان بر خلاف سفارش رفتار كرده اند. پس دانستند كه چنين توصيه اى بى فايده است، از اين رو به ناحق يكديگر را سفارش به انكار نمودند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 98

سوّم اين كه آنها كه از همه بيشتر عناد و دشمنى داشتند، زودتر ايمان مى آوردند، و وقتى قرآن را مى شنيدند دلهاشان به آن گرايش پيدا مى كرد و به دعوت آن پاسخ مثبت مى دادند، مثلا ابوذر غفارى كه وقتى كلام خدا به گوشش خورد، ايمان آورد، برادرش «انيس» پس از شنيدن آن، به خاطر آن كه خارج از توان بشر بود، آن را باور كرد، «جبير بن مطعم» نيز چنين شد، عمر بن خطاب وقتى قرآن قراءت كرد، دلش از شرك و سركشى خالى، و به زيور ايمان آراسته شد.

از اين امور كه توأم با ناتوانى عرب از هماوردى با قرآن بود، دو مسأله بديهى به دست مى آيد:

مسأله اوّل اين كه اساسا سبب ناتوانى آنان، بلاغت و

هماهنگى گفتار و زيبايى بيان در قرآن بود، كه اين امر را با گوشهايشان احساس مى كردند، همچون غذايى كه با زبان چشيده مى شود، و اين اعجاز قرآن ذاتى بود نه عرضى، يعنى واقعا آنان از مقابله با قرآن ناتوان بودند، نه اين كه قدرت انجام اين كار را نداشته باشند بلكه بايد گفت امرى از خارج آنان را از اين كار باز مى داشت.

مسأله دوّم اين كه قرآن علاوه بر بيان عالى و بى نظير، داراى علومى غير آشنا براى آنان بود از قبيل بيان قوانين استوار و تنظيم روابط دوستان و بيگانگان، علم ميراث، علم احكام مربوط به اسيران، بيان آفرينش انسان از گل خالص، ديدگاه اسلام نسبت به جهان و متعلقات آن، و حقايق ديگرى كه جز خداى لطيف و خبير كسى آن را نمى داند، خدايى كه جهان را آفريد و همه را به حد كمال خود رسانيد، و خدايى كه دانش او بر همه چيز احاطه دارد.

همچنين در قرآن داستانها و سرگذشتهايى وجود دارد، كه آنان تا آن زمان بى خبر بودند. در آن ماجراى ابراهيم (ع) و بناى كعبه زمانى كه وى به همراه اسماعيل ديوارهاى آن را برافراشتند، نقل شده است، و نيز در آن اخبار مربوط به سرزمينهاى عربى و آثار مردم آن جا، و آنچه كه خداوند بر آنان فرستاده است به چشم مى خورد. تاريخ موسى (ع) نيز در آن مذكور است،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 99

همچنين در آن قصّه مريم (ع) و داستان تربيت او و نزاع در كفالت و نگهبانى او، و تعيين آن به وسيله قرعه با تيرها آمده است، چنان كه مى فرمايد:

وَ

ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ «... تو نزد آنان نبودى زمانى كه قرعه براى نگهبانى و كفالت مريم مى زدند، و بر سر اين كار، به مخاصمه مى پرداختند» 13.

آنان اين مطلب را در قرآن مى خواندند و مى شنيدند، و ناتوانى آنان از هماوردى از ناحيه خود قرآن بود، نه به خاطر امور ديگرى خارج از آن.

نظريه «صرفه»

دانستيم كه اعراب از اين كه بتوانند چيزى مثل قرآن بياورند، عاجز بودند، و علت اين امر شيرينى الفاظ و جذابيت معانى و تركيب و عمق محتوى قرآن است به طورى كه هرگاه خواننده به عمق آن نظر كند خواهد فهميد كه بشر از دستيابى به آن عاجز است و هر زمان كه به ظاهر و شاخه هاى آن توجّه كند، ميوه شيرين و تازه در آن خواهد ديد.

اين موضوع واضح است، امّا گاهى فلسفه اى كه بر افكار مردم چيره شده و از نتيجه مطلوبى برخوردار نيست سبب مى شود كه برخى به آنچه كه در ابتدا به نظرشان مى رسد گرايش پيدا كنند، خواه مطابق با حقيقت و ايمان باشد يا نباشد، و چه بسا فيلسوف نماها به انديشه اى گرايش پيدا مى كنند نه به خاطر اصالت و واقعيت داشتن آن بلكه به خاطر بيگانگى و غير مشهور بودن آن و نه از آن جهت كه بايد حق ثابت شود و باطل نابود.

بلكه به جهت پيروى از هواى نفس كه در نتيجه بين آنچه كه مطابق با شرع و ايمان است با غير آن فرق نمى گذارند.

و از بين علماى مسلمان برخى از فيلسوف نماها به گفته هاى «برهماييان» 14 در كتاب «الفيدا» دست پيدا كردند،

اين كتاب داراى مجموعه اشعارى است كه به گمان آنان در گفتار مردم نظير آن يافت نمى شود، و علماى بزرگ آنان مى گويند بشر نمى تواند مثل آن را بياورد، زيرا «برهما»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 100

از اين كار باز مى دارد.»

در اين مورد ابو ريحان بيرونى متوفاى سال 430 هجرى در كتاب «ماللهند من مقولة مقبولة فى العقل او مرذوله» مى گويد:

«خواص آنان مى گويند كه پيروان اين مذهب مى توانند نظير آن اشعار را بياورند ولى به جهت احترام به آن كتاب، از اين كار بر حذر شده اند» ابوريحان علت ممنوعيت را ذكر نكرده است، آيا منع تكليفى [حرمت] مراد است كه زاييده ايمان به اين مذهب و مكتب است؟- البته لزوم ايمان به اصل آن مكتب خود دلايل ديگرى دارد- يا منع تكوينى مورد نظر است، يعنى «برهما» تكوينا آنان را از اين كار باز مى دارد تا نتوانند مثل آن را بياورند؟

به نظر مى رسد كه نظر دوّم صحيح باشد، زيرا اوّلا موافق با نظريه عموم دانشمندان آنان است، و ثانيا مشهور است كه نظريه «صرفه» از «براهمه» سرچشمه گرفته است.

هنگامى كه در دوران «منصور ابو جعفر» خليفه دوم عباسى متوفاى سال 156 هجرى و خليفه هاى پس از وى افكار هندى به جامعه اسلامى رسوخ كرد كسانى كه تجدد گرا و دنبال افكار بيگانه بودند اين نظر را به گرمى پذيرفتند و آن را بر قرآن نيز منطبق كردند، گر چه قابل انطباق نيست، از اينرو برخى از آنان گفتند:

«ناتوانى عرب از آوردن مثل قرآن نه به خاطر يك امر ذاتى در الفاظ معانى، بافت و نظم آن بود، بلكه خداوند متعال آنان را از اين

كار باز مى داشت.»

رواج اين نظريه دو نتيجه به دنبال دارد:

نتيجه اوّل اين كه قرآن كريم در آن حد از بلاغت و فصاحت نيست كه بتواند ديگران را از آوردن مثل آن عاجز كند، پس عاجز كردن از صفات ذاتى قرآن نيست.

نتيجه دوّم اين كه كتاب خدا همانند كلام بشر است، و هيچ مزيّتى از جهت بلاغت يا معنى بر آن ندارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 101

نظريه «صرفه» را عدّه اى از متكلمين و غيره پذيرفته اند، حتّى برخى از كسانى كه اجتهاد در فقه را ردّ كرده اند- و خود با تمام جمود در فقه از بليغ ترين نويسندگان و شاعران به حساب مى آيند- طرفداران اين نظريه هستند.

در اين جا كلام «باقلانى»- متوفاى 403 ق- را از كتاب «اعجاز قرآن» نقل مى كنيم:

«ممكن است اين سؤال پيش آيد كه: چرا شما معتقديد اهل بلاغت از آوردن مثل قرآن ناتوانند، با اين كه آنان بر انواع بلاغت و اقسام فصاحت مسلّطند؟

و چرا نمى گوييد كه چنين افرادى مى توانند شبيه آن را بياورند، منتهى خداوند آنان را به نوعى از اين كار منصرف مى كند، و يا اسباب اين كار را از آنان مى گيرد، تا اين كه خواست خدا يعنى اتمام حجّت و دليل بر مردم به كمال خود برسد! بنابراين كسى كه بتواند دو كلمه عالى و نو را رديف كند از رديف كردن كلمه سوّم نيز عاجز نخواهد بود، و بدين ترتيب با ضميمه كردن كلمات بر يكديگر قادر است آيه و سوره بسازد» 15 از اين رو است كه مى بينيم طرفداران اين نظريه بدون اقامه دليل در عظمت و مقام قرآن و اين كه از جانب خداست شك

مى كنند، آنچه كه در ابتدا از لحن كلام و ادّعاى آنان بنظر مى رسد اين است كه آنها فقط مى خواهند در عظمت بلاغت قرآن ايجاد شك و بدگمانى كنند، و در پس آن قصد تضعيف قرآن را دارند، و سپس مى خواهند ادّعا كنند كه ساخته محمّد (ص) است، و به همين سبك احتمالات خلاف واقع را مطرح مى كنند تا به هدف اصلى خود يعنى نبودن قرآن از جانب خدا، برسند.

نظريّه «صرفه» ابتدا از علم كلام نشأت گرفت يكى از متكلمين بزرگ يعنى «ابراهيم بن سيّار» مشهور به «نظام»- متوفاى 224 ق- اولين كسى است كه اين نظريه را به طور علنى بيان كرد و آن را ترويج نمود؛ او اين نظريه را آن چنان به بحث گذاشت و از آن دفاع كرد كه گويى يكى از مباحث علم كلام است، اين كه مى گوييم اين نظريه نخست توسط وى آشكار شد و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 102

نمى گوييم كه او نخستين كسى است كه در باب اين مسأله انديشيد يا آن را به زبان راند به اين دليل است كه انديشه ها و نظريات به تدريج پديد مى آيند و شكل مى گيرند و در نتيجه نمى توان سرچشمه آن را به دست آورد بلكه اصل نظريه نيز تا علنى و آشكار نشود، شناخته نمى شود.

آرى «نظام» اين نظريه را آشكار ساخت و او شخصى فصيح، خوش بيان، اهل منطق و برهان بود او درست انديش نبود بلكه آن چه را كه به گمانش مى رسيد قطعى مى پنداشت و آن را مبنا قرار مى داد و موارد ديگر را از آن قياس مى كرد و قياس و تنظير خود را صحيح مى پنداشت در

حالى كه آنچه كه بدان قياس مى شد درست نبود و نيازمند قياس صحيح بود.

شاگردش «جاحظ»- متوفاى 255 ق- كه فريفته او بود اما انديشه اش را قبول نداشت، در مقام انتقاد از او مى گويد:

«عيب اساسى و هميشگى او بدگمانى و قياس بيش از حد بر مسائل مشكوك و ناپايدارى بود كه به ذهنش خطور مى كرد، پس اگر او به جاى تصحيح قياس، به تصحيح آنچه كه بدان قياس مى كرد مى پرداخت، [و به گمان خود بسنده نمى كرد] كار به عكس مى شد، اما او چيزى را كه فقط بدان گمان داشت اصل قرار مى داد و سپس چيز ديگرى را به آن قياس مى كرد، و از ياد مى برد كه مقيس عليه امر پندارى بوده است و بايست پس از محكم و استوار نمودن آن را قطعى بداند و چيزى را كه از كسى نقل مى كند آن چنان بداند كه انگار آن را ديده است. اما او نمى گفت: من شنيده ام و نديده ام؛ بلكه سخنش لحن كسى را داشت كه گويى به طور قطع چيزى را شاهد بوده است، و در نتيجه شنونده يقين پيدا مى كرد كه سخن او از روى تحقيق و بينش صحيح است.

ملاحظه مى كنيد كه «جاحظ» اين بزرگ نويسنده اسلامى و بهترين انتقادگر بر استاد خويش، با وى موافق نيست، گرچه «نظام» به خوش بيانى، و حاضر جوابى و سخن پردازى شهرت يافته است، امّا «جاحظ» نيز به مهارت زياد در گفتار و خبرگى در سخنورى معروف شده است، و شايستگى دارد كه با كسى كه در پذيرش خبر شتاب مى كند و آن را اساس كار خود قرار مى دهد،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 103

به مخالفت

برخيزد، زيرا وى در ساختن كلمات، و تنوع در تعبير و انديشه، ماهر و بدان آشناست.

انتقاد جاحظ از استاد خود از روى مناقشه و ستيز نبود بلكه در عمل، او نخستين فردى بود كه كتابى در مورد اعجاز قرآن از نظر بيان نوشت، تا عقيده با اعجاز ذاتى قرآن را اثبات، و نظريه صرفه را مردود كند.

كسانى- مانند «باقلانى»- كه در مورد اعجاز تأليفى دارند، به انتقاد جاحظ از استادش اشاره كرده اند، از جمله كسانى كه اعتقاد به صرفه به آنها نسبت داده شده، «سيد شريف مرتضى» است كه از علماى شيعه مى باشد وى در تفسير «صرفه» اظهار داشته است كه «خداوند علومى را كه در معارضه با قرآن بدان نياز هست از آنان مى گيرد» مفهوم كلامش اين است كه آنان از نظر سخنورى، فصاحت، بلاغت و قدرت نظم و عبارت پردازى، ياراى برابرى با آن را دارند، اما به خاطر نداشتن دانشى كه بتوانند با آن شبيه قرآن را در معنى بياورند از اين كار عاجزند.

اين سخن با آنچه كه خداوند متعال خواسته است يعنى آوردن ده سوره مانند قرآن آن هم فقط از نظر ترتيب و عبارت و لفظ، نه از جهت معانى و علوم سازگار نيست.

اين سخن خود اعتقاد به نوعى «صرفه» و انكار اعجاز ذاتى است، و با محتواى قرآن منافات دارد.

فقيه سخنور سرشناس «ابن حزم اندلسى» در گذشته به سال 456 هجرى، نيز نظريه صرفه را اختيار كرده است، وى در كتاب «الفصل فى سبب الاعجاز» مى گويد:

«كسى نگفته است كه سخن غير خدا معجزه است، ولى چون قرآن را خدا فرستاده و آن را سخن خود قرار داده است، طبعا

آن را عاجز كننده ديگران قرار داده، و آنان را از هماوردى ممنوع ساخته است» و بعد مى گويد: «اين دليل- بدون نياز به چيز ديگر- براى اثبات مدّعا كافى است».

اين سخن در ابتدا از «ابن حزم» عجيب به نظر مى آيد، و لكن پس از تأمّل

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 104

در مى يابيم كه او بر طبق مذهب خويش يعنى نفى اجتهاد، و فتوى بر طبق ظاهر كلام و پرهيز از تعليل رفتار كرده است، بنابراين گفتن اين كه: «سبب اعجاز قرآن بلاغتى است كه از توان قوم عرب خارج است، و آنان به همين جهت و بدون هيچ گونه جدال و خصومتى در برابر قرآن به خضوع در آمدند» به نظر «ابن حزم» تعليل است و اين تعليل مصداق اجتهاد ممنوع است، پس بايد سراغ علت ديگرى براى اعجاز غير از آنكه كه خداوند ذكر كرده است، رفت.

چنان كه مشاهده كرديد، پس از «نظام» ميان دانشمندان موافق و مخالف نظريه صرفه اختلاف افتاد. و اكنون وقت آن رسيده است كه ما پوچى اين فكر را به طور اساسى و با ادّله صحيح و ثابت، با استفاده از حوادث تاريخى و واقعيتهاى تغيير ناپذير، روشن سازيم:

الف- قبلا شرح داديم كه هنگامى كه اعراب قرآن را دريافت كردند بيان و اسلوب و عبارات آن، آنان را شگفت زده كرد؛ آنها مى گفتند: «ما هرگز تاكنون شعر يا نثرى به زيبايى كتاب خدا مشاهده نكرده ايم» بنابراين اعجاز ذاتى قرآن است و نه به خاطر امرى خارج از آن، و چه دليلى دارد كه ما مبنا را بر فرضى قرار دهيم كه نه آنان گفته اند و نه انجام داده اند،

و نه توان آن را دارند، مگر اين كه بخواهيم با يك فرضيه خيالى، يك حقيقت پايدار را انكار كنيم و آن را ناديده انگاريم.

ب- اگر اعجاز قرآن عارضى باشد نه ذاتى، يعنى آنان قدرت بر معارضه داشتند ولى از اين كار باز داشته مى شدند، بايد نخست ثابت شود كه آنان چنين قدرتى را داشته اند در حالى كه خود آنان اظهار ناتوانى كرده اند، پس ما نبايد قدرتى را كه خودشان به نداشتن آن اعتراف مى كنند، به آنها نسبت دهيم، و اگر چنين قدرتى داشتند بايد قبل از نزول قرآن بر آنها شعر و يا نثرى كه از نظر ترتيب و بافت و آهنگ و كيفيت بيان مانند قرآن باشد از آنان به جا مانده باشد، امّا با جستجو در آثار به جا مانده از دوران جاهليت و اسلام، هرگز چنين چيزى به چشم نمى خورد.

از اينرو «باقلانى»- متوفاى سال 403- «اعجاز القرآن» در صدد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 105

مقايسه بين قرآن و بين معروفترين كلمات دوره جاهليت از نظر بلاغت بر آمده است و مى گويد:

«اگر واقعا نظريه صرفه درست باشد نبايد اعراب دوره جاهليت از چيزى از نظر فصاحت و بلاغت، حسن ترتيب و زيبايى تركيب مانند قرآن باشد باز داشته شوند، زيرا با آنان تحدّى نشده بود و مسأله اتمام حجت در بين نبود، پس از آن جايى كه چنين چيزى از آنان باقى نمانده است، آشكارا پى به پوچى اين نظريه مى بريم ...»

ج- اگر بپذيريم كه «صرفه» مانع از هماوردى اعراب شد، ديگر معجزه بودن و نيروى سلب اراده قرآن مفهوم نخواهد داشت بلكه بايد گفت ناتوانى از خود آنان بود،

و آنان هم خود ناتوان نبودند، بلكه خداوند آنان را عاجز ساخت، نه قرآن، در حالى كه مى دانيم كه قرآن معجزه پيامبر (ص) است و اعتقاد به «صرفه» سبب نفى اعجاز از قرآن خواهد شد.

به علاوه معجزات پيامبران گذشته چون عصاى موسى و 9 معجزه ديگر، هرگز از باب صرفه نبود بلكه واقعا مردم از انجام دادن نظير آنها درمانده بودند، پس چرا معجزه پيامبر گرامى اسلام (ص) كه بالاترين معجزات است اين گونه نباشد؟

د- خداوند متعال در توصيف قرآن آن را به پاره اى از صفات ذاتى كه بالاتر از ساير معجزات هستند، تشبيه كرده است و اين خود نشانه اعجاز ذاتى آن است، چنان كه مى فرمايد:

وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً «اگر كتابى با اعجاز بيان كوهها را به رفتار و مردگان را گفتار آرد همين قرآن با عظمت است، آرى فرمان در همه عالم با خداست ...» 16

و باز مى فرمايد:

اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ «خداوند قرآن را فرستاد كه بهترين حديث [و نيكوترين سخن آسمانى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 106

خدا] است، كتابى كه همه آياتش [در كمال فصاحت و بلاغت] مشابه يكديگر است، بارها از تلاوت [آيات عذاب] آن خدا ترسان را لرزه بر اندام افتد، و [با تلاوت آيات رحمت] به آرامش رسند. و دلهايشان را به ذكر خدا مشغول سازد اين [كتاب] همان هدايت

خداست كه هر كه را خواهد به آن رهبرى مى فرمايد و هر كس را خدا گمراه كند، ديگر هيچ هدايت كننده اى نخواهد يافت» 17.

آيا پس از اين صفاتى كه خداوند درباره كلام خود ذكر كرده است، مى توان گفت: كه مردم مى توانند نظيرش را بياورند؟ خدايا! تو مى دانى كه اين تهمتى بس بزرگ است! ه- سخن كسانى كه قائل به صرفه هستند، چون سخن آنهاست كه قرآن را سحر مى دانند.

اين مطلب را «رافعى» در كتاب «اعجاز القرآن» به ثبوت رسانده است وى مى گويد:

«اعتقاد به صرفه، دست كمى از اعتقاد به سحر در مورد قرآن ندارد، كه خداوند آن را ردّ فرموده است، و اعتقاد به آن را نوعى كورى دانسته است، آن جا كه مى فرمايد:

أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ «آيا اين [قرآن] جادوست، يا شما نمى بينيد» 18.

وجه تشابه بين اين دو نظر [صرفه و سحر] اين است كه در هر دو مورد، ناتوانى اعراب از معارضه، مربوط به چيزى خارج از قرآن است، بنابراين معناى صرفه اين است كه اعراب ناتوان از مماثله نيستند امّا چيزى از خارج مانع اين كار مى شود همچنان كه ناتوانى در معارضه با سحر ناشى از امرى خارجى است.

ما قبلا گفتيم كه مشركان پس از انديشيدن و سنجيدن وضع، علّت ناتوانى خود را سحر بودن قرآن مى دانستند:

خداى سبحان درباره «وليد بن مغيره» مى فرمايد:

ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً وَ بَنِينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ كَلَّا إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 107

سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ

ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ « [اى رسول] به من واگذار، كار انتقام آن كس را كه من او را تنها آفريدم، و به او مال و ثروت فراوان بذل كردم، و پسران بسيار حاضر به خدمت نصيب گردانيدم، و اقتدار و مكنت و عزت دادم، و باز هم از من طمع افزونى آن دارد، هرگز، بر نعمتش نيفزايم كه او با آيات ما دشمنى ورزيد، به زودى او را به آتش دوزخ در افكنيم، اوست كه فكر و انديشه بدى كرد و چقدر خدايش بكشد انديشه غلطى كرد، باز هم خدايش بكشد، چه فكر خطايى نمود، پس باز انديشه كرد، و روترش كرد، و چهره در هم كشيد آنگاه روى [از اسلام و قرآن] گردانيد، و تكبّر و نخوت آغاز كرد و گفت: اين [قرآن] به جز سحر و بيان سحر انگيزى هيچ نيست، اين [آيات] گفتار بشرى بيش نيست». 19

اين سخنى است كه «وليد» پس از تدبير، در حضور جمعى از خويشاوندانش به آن اعتراف كرد، اما يك نويسنده فيلسوف نما بدون تفكر و بررسى [درباره قرآن] مى آيد و همين نظر را درباره قرآن ابراز مى كند.

هر چند نظريه صرفه، انديشه باطلى است، ولى باعث پديد آمدن علوم بلاغت در سايه قرآن شد، و نويسندگان بر آن شدند تا اسرار بلاغت را در اين كتاب مبين كه از جانب خداوند به زبان عربى نازل شده است روشن سازند، در نتيجه، اين عقيده فاسد منشأ خيرات فراوانى شد و به قول مشهور «ربّ ضارة نافعه» چه بسا امرى مضرى

كه سبب منفعت مى شود» اين نظر باطل نتايج حكيمانه اى را به دنبال داشت كه موجب پيدايش علوم بلاغت در زبان عربى شد، همچنان كه خطا در تلاوت يك آيه، «علم نحو» را به وجود آورد. 20 و بيشترين چيزى را كه قدما در علم فصاحت و بلاغت نوشته اند به خاطر وجود قرآن، و بيان اعجاز آن مى باشد.

چنان كه اشاره كرديم، نخستين كتابى كه در اعجاز قرآن از نظر بيان نوشته شد، در زمانى بود كه نظريه صرفه رواج پيدا كرده بود، و اشخاص موافق و مخالف در مورد آن سخن مى گفتند: و نخستين كسى كه در مورد اعجاز در نظم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 108

قرآن، سخن راند، جاحظ شاگرد نظام بود، كه نظر استاد را ردّ كرد و روش تفكر او را- چنانچه پيش از اين خاطرنشان كرديم- مورد انتقاد قرار داد.

آرى جاحظ [كه معتزلى بود] در مورد اعجاز قرآن و ردّ نظريه صرفه كتاب «النظم» را نوشت و باقلانى [كه اشعرى بود] به خاطر اختلاف مسلك با جاحظ، و به جهت اين كه او را وادار به تسليم در برابر عقيده گذشتگان كند، به انتقاد از وى پرداخت، امّا جاحظ در بسيارى از كتابهاى خويش- غير از كتابى كه در مورد نظم قرآن نوشته است- مواردى از اعجاز قرآن را در آياتى كه بدانها پرداخته، ذكر مى كند تا عظمت قرآن را از نظر بيان آشكار سازد، او در كتاب «حيوان» مى نويسد:

«من كتبى دارم كه در آن آياتى از قرآن را جمع آورى كرده ام، تا به وسيله آنها برخى از مسائل بلاغى از قبيل ايجاز، حذف، زوائد و استعارات شناخته شود،

و هرگاه آن را بخوانى به عظمت قرآن در ايجاز و قرار دادن معانى زياد در الفاظ كم پى خواهى برد، مثلا خداوند در مقام توصيف شراب بهشتيان مى فرمايد: «لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ» «نه هرگز [از نوشيدن آن] دردسرى يابند و نه مستى عقل و رنج خمار كشند» 21 اين دو كلمه تمام عيبهاى شراب دنيا را در بردارد، و نيز در وصف ميوه اهل بهشت مى فرمايد: «لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ»، « [آن ميوه ها] هيچ وقت منقطع نشود، و هيچ كس بهشتيان را از آن منع نكند» 22 كه با اين دو كلمه به همه عيبهاى ميوه هاى دنيا اشاره شده است».

متأسفانه كتاب مشار اليه در ميان آثار اسلامى به دست نيامده است، اما معلوم مى شود كه جاحظ متعرض اسرار اعجاز قرآن مى شده است.

امّا تعصب مذهبى، سبب تضعيف سخنان جاحظ در اعجاز قرآن و بلكه در همه نوشته هايش شد، مثلا باقلانى اشعرى در مورد جاحظ كه يكى از بزرگان معتزله است مى گويد:

«برخى مى پندارند كه: كلام وى در جهتى غير قابل پذيرش است و به شيوه غير متعارف بيان شده است عدّه اى ديگر كلام او را دور از آبادى، و روش

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 109

او را معيوب و حوزه سخنانش را محدود مى دانند، به طورى كه بيشتر از سخنان ديگران بهره گرفته است، و سخن خود را با شعرى مشهور، يا مثلى غير معروف، يا حكمتى منقول و يا داستانى شگفت انگيز از ديگران مى آرايد، و كلام خود را كه داراى حجم زيادى نيست، در بين آنها مى گنجاند، ... و اگر كسى بخواهد از اين مسأله آگاه شود مى تواند كتابهاى

وى در مورد نظم قرآن، خبر واحد، و ردّ مسيحيت و ... رجوع كند» 23 آرى «جاحظ» نخستين فردى بود كه با نظريّه صرفه كه از هند وارد دنياى اسلام شده و توسطّ «نظام» رواج پيدا كرده بود، به مبارزه پرداخت. پس از او «ابو عبد اللّه محمد بن يزيد واسطى» متوفاى سال 306 هجرى- حدود 60 سال پس از مرگ جاحظ- در كتاب «اعجاز القرآن» به اين امر پرداخت، اين كتاب جهت پاسخ گويى به «نظريّه صرفه» و ردّ آن فراهم شده بود؛ نظريه اى كه باعث پريشانى و تشويش خاطر شده بود؛ بسيارى آن را ردّ كرده و معدودى هم آن را پذيرفته بودند، تا اين كه در انزوا قرار گرفت و تاريخ آن را زير پا گذاشت. امّا در عين حال سبب مطرح شدن مسائل بلاغت و اصولى بر گرفته از كلام عرب و تنظيم و تطبيق آن بر قرآن شد، و پس از تطبيق معلوم شد كه قرآن در بالاترين درجه بلاغت قرار دارد.

اين كتاب به عنوان اصل و زير بناى اين مسائل قرار گرفت، و «عبد القاهر جرجانى»- در گذشته به سال 471 هجرى- شرح مفصّلى به نام «المعتضد» و نيز شرح مختصرترى بر آن نوشت.

پس از آن هر نويسنده اى به سهم خود به تكميل اين بنا مى پرداخت بنابراين «واسطى» بنايى را كه «جاحظ» پى ريزى كرده بود بر پا ساخت و تكميل آن را به عهده ديگران گذاشت.

«عبد القاهر جرجانى» با تأليف كتاب «دلائل الاعجاز» به تكميل نظريات «جاحظ» و «واسطى» پرداخت.

در زمانى كه به ترتيب جاحظ، واسطى و سپس جرجانى در اين راه گام بر مى داشتند و در راه اعجاز بلاغى

قرآن به خدمات گرانبهايى دست مى زدند،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 110

برخى راهى ديگر در عرض همان راه را پيمودند:

توضيح اين كه: «ابو عيسى رمّانى»- درگذشته به سال 382 هجرى- با تأليف كتابى پيرامون اعجاز قرآن بناى سوّمى غير از بناى جاحظ و واسطى بر پا كرد، پس از او نيز باقلانى- درگذشته به سال 403 هجرى- كتابى موسوم به «اعجاز القرآن» تدوين نمود، كه تاريخ آن قبل از «دلائل الاعجاز» است.

به نظر ما حقيقت اين است كه: «دلائل الاعجاز» تنها از واسطى الهام نگرفته است، بلكه از همه منابع پيشين بهره برده است، به طورى كه هر خواننده اى مى يابد كه آن كتاب علاوه بر برخوردارى از مزاياى كتابهاى گذشته، خود نيز داراى مطالب قابل استفاده مى باشد و حتّى درباره اش مى توان گفت كه اساس و ريشه علوم بلاغت- كه همه آن برگرفته از قرآن است- و مبيّن انواع بلاغت در قرآن، و اثبات برترى آن بر كلمات ديگران و نيز قرار دادن ضوابطى براى هر كلام بليغ، مى باشد.

روش «باقلانى» در كتابش اين است كه نخست درباره اعجاز سخن مى گويد و آن را اصل قرار مى دهد؛ سپس به بحث درباره بلاغت مى پردازد و آن را فرع و تابع به حساب مى آورد نظير تبعيت دليل از مدلول، و برهان از مدّعا و مقدّمه از نتيجه.

نكته قابل توجه در اين كتاب اين است كه به كلام گذشتگان- به جز جاحظ آن هم نه به عنوان احترام و تجليل، و يا به عنوان تحقير و تقبيح- اشاره اى نشده است، و نيز هيچ گونه سخنى از نوشته هاى واسطى و رمّانى به ميان نيامده است، با اين

كه اين دو قبل از باقلانى مى زيسته اند، و وى از نظر زمان نزديك به رمّانى بوده است، و قطعا از نوشته هاى او بهره جسته است؛ در عين حال نامى از او به ميان نياورده است.

با اين حساب مى توان ادّعا كرد كه كتاب باقلانى- چنانكه قبلا گفتيم- تنها كتابى است كه از ابتدا پيرامون اعجاز سخن گفته و به خوبى راجع به مسائل اصلى آن به بحث پرداخته است.

در اين زمينه «رافعى» در كتاب «اعجاز القرآن» مى نويسد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 111

«گرچه كتاب باقلانى محاسن فراوانى دارد و او آنها را تهذيب و تصفيه كرد، امّا خود نيز از انتقاداتى كه بر ديگران وارد ساخت مصون نماند، و اشكالاتى را كه وى از كتاب جاحظ گرفت بر كتاب خودش نيز وارد شد، و بيشتر آنها را بى پاسخ گذاشت ... و نمونه هايى از نظم و نثر جمع آورى كرد كه اگر چه خود، آنها را از محاسن كلام خود مى دانست، اما در واقع از عيوب كلام او به حساب مى آيد.

سپس اضافه مى كند: «باقلانى تا حدود زيادى در عبارت پردازى از زبانى گشاده و دستى باز برخوردار بود، و در اين جهت با بينايى و قدرت و حسن تصرّف، روش جاحظ و شاگردش «ابن عميد» را در پيش گرفت، امّا كتابش از موضوع اصلى خارج شد، زيرا بيشتر آن گردآورى و نقل كلمات ديگران است». 24

رافعى با اين سخن از باقلانى انتقاد مى كند، و او را به همان صفتى مى خواند كه جاحظ وى را بدان متّصف كرد.

امّا در حوزه علم شايسته نيست كه عالمى از ارزش عالمى ديگر بكاهد، بلكه بايد اين نكته را در

ذهن داشته باشد كه كار هر كس، مكمّل و متمّم كار گذشتگان است، و نبايد منكر فضل او شد و سهمش را ناچيز پنداشت.

اين وضعيت دوره باقلانى و عصر پس از اوست، و آخرين كتابى كه تا كنون در اين زمينه تاليف شده، و داراى بهاى علمى و رتبه بيانى است، كتاب «اعجاز القرآن» «رافعى» مى باشد.

وجوه اعجاز قرآن

اشاره

مقصود ما از وجوه اعجاز امورى است كه قرآن در برگيرنده آن است، و اين امر نشان دهنده آن است كه قرآن از جانب خداست و هيچ كس از جن و انس را ياراى مقابله با آن نيست، ما در اين باره نخست نظرات دانشمندان را ذكر مى كنيم و سپس به بيان نظر خود مى پردازيم، و از خداوند خاضعانه مى خواهيم كه چون گذشته با توفيقات خود بر ما منّت گذارد، چه اين كه تحقيقات و نوشته هاى ما تنها در سايه فيض و توفيق او تحقق مى پذيرد، و الّا هرگز به جايى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 112

نخواهيم رسيد.

صاحب «الشفاء»، «قاضى عياض» وجوه اعجاز قرآن را به 4 نوع محدود مى كند:

اوّل، حسن تأليف و هماهنگى كلمات، و فصاحت و بلاغتى كه بالاتر از توان عرب مى باشد.

دوّم، نظم فوق العاده و اسلوب شگفت انگيز آن، كه مغاير اسلوب كلام عرب است، و نيز روشهاى نظم و نثر آن از جهت وقف در مقاطع آيات، و انتهاى فواصل آيات كه هرگز قبل از آن و بعد از آن نظيرش ديده نشده است، و هيچ كس توان مماثله با آن را ندارد.

سوّم، خبرهاى غيبى، و پيشگوييهاى صحيح از حوادث آينده، كه بعدا به همان صورت تحقق يافت نظير:

لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ

شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ «انشاء اللّه بزودى و با امنيت به مسجد الحرام وارد خواهيد شد ...» 25 و يا:

غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ «روميان در نزديكترين سرزمين (به جزيرة العرب) مغلوب شدند، ولى آنان بزودى پيروز خواهند شد، چند سال بيشتر طول نمى كشد ..» 26. و پيشگوييهاى ديگر كه همگى درست از آب درآمد.

چهارم، خبر دادن از دوره هاى گذشته و امّتهاى از ميان رفته و شرايع محو شده، كه جز عدّه كمى از علماى اهل كتاب كه عمرشان را در اين راه صرف كرده بودند، آن هم به طور جزيى، فرد ديگرى از آن اطلاع نداشت.

و وقتى پيامبر اسلام (ص) آن ماجراها را بعينه و به طور كامل بيان مى كرد، آنان به درستى و راستى آن اعتراف مى كردند و مى پذيرفتند كه آن حضرت آن را از راه درس خواندن به دست نياورده است، چون مى دانستند كه او درس ناخوانده و مكتب نرفته بود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 113

اين نظر «قاضى عياض»- در گذشته به سال 544 ه. ق- بود. كه دو نوع نخست آن به اعجاز در بيان و لفظ مربوط مى شود، گرچه نوع اوّل آن درباره تأليف و ارتباط كلمات همراه با فصاحت و بلاغت و عارى بودن از زوائد است، و نوع دوّم آن درباره شكل نظم و اين دو در حقيقت با يكديگر مغايرند، امّا به هر حال هر دو به اعجاز در سخن باز مى گردند.

امّا دو نوع آخر آن در رابطه با راستى خبرهاى قرآن است، كه نوع سوّم مربوط به اخبار آينده اى است كه جز خدا كسى

آن را نمى داند، و نوع چهارّم مربوط است به جريانات گذشته.

«قرطبى»- در گذشته به سال 684 ه- در تفسيرش ده وجه اعجاز قرآن را ذكر مى كند:

1- نظم و ترتيب تازه و شگفت انگيز آن كه مغاير با نظم متداول در زبان عرب و غير عرب است، زيرا نظم آن از نوع نظم شعرى نيست، از اينرو خداوند مى فرمايد: وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ، «نه ما او را شعر آموختيم و نه شاعرى شايسته اوست» 27.

2- اسلوب آن كه مغاير با تمام اسلوبهاى عرب مى باشد.

3- فصاحت آن كه هرگز از ديگران ساخته نيست، نظير سوره ق از اوّل تا آخر، و قول خداى متعال ... وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ ... 28 تا آخر سوره و موارد ديگر.

«قرطبى» از «ابن حصار» نقل مى كند كه اين سه وجه در هر سوره اى از قرآن لازم است تا وسيله اى باشد براى تشخيص كلام خدا از كلام بشر و به اعتبار آن مردم به مبارزه خوانده شوند و به عجز وادار شوند.

4- به وجود آوردن ترتيبى خاص در زبان عرب (به اعتبار اين كه در قرآن كلماتى از لهجه هاى عرب يا لغات آنها وجود دارد) كه خارج از توان عربها مى باشد، به طورى كه به اتفاق همه آنان هر كلمه و هر حرف قرآن در جاى صحيح خود قرار گرفته است.

5- خبر دادن از حوادثى كه از ابتداى خلقت تا هنگام نزول آن پديد آمده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 114

است توسط فردى امّى كه پيش از آن نه كتابى خوانده، و نه خطى نگاشته بود، او از سر گذشت پيامبران با

امتهايشان و از رويدادهاى قرنهاى پيشين خبر داد و هم چنين به سؤال و تحدّى اهل كتاب با پيامبر (ص) درباره داستان «اصحاب كهف» و امر «موسى و خضر»- عليها السلام- و حال «ذى القرنين» پاسخى صحيح داد؛ پاسخى كه با كتابهاى گذشته كه مورد تصديق آنان بود، مطابقت داشت در حالى كه او فردى امّى بود كه نه چيزى خوانده، و نه چيزى نوشته بود.

«قاضى ابن طبيب» [در گذشته به سال 435 ه] مى گويد: «به طور قطع، خبر دادن از اين رويدادها، جز به درس خواندن امكان پذير نيست، و از آن جا كه معروف بود كه وى با اهل آثار و مورّخين و شاگردان آنان رابطه ندارد. و خود نيز درس نخوانده است تا بتواند اين اطلاعات را از كتابى گرفته باشد، پس مى فهميم كه آن حضرت از طريق وحى از آنها آگاهى پيدا كرده است».

6- وفا به وعده هايى كه خداوند در محسوسات داده است، كه برخى از آنها مطلق است، مثل وعده به پيروزى رسول اللّه (ص) و بيرون كردن كسانى كه او را از وطنش خارج كردند، و بعضى مشروط، چون:

وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ «... هر كه بر خدا توكل كند، خدا او را كفايت خواهد كرد ...» 29.

7- پيشگوييهايى كه فقط از راه وحى مى توان بدانها دست يافت، چنان كه فرمود:

هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ «اوست خدايى كه رسول خدا را با دين حق به هدايت خلق فرستاد، تا بر همه اديان عالم تسلط و برترى دهد ...» 30 و چنين هم شد.

8- در بر داشتن علومى كه در حلال

و حرام و ساير احكام نگهبان مردم است.

9- دارا بودن حكمتهاى بالغه، كه عادتا در اين حدّ از زيادت و شرافت از بشر ساخته نيست.

10- تناسب و هماهنگى فراگير و به دور از اختلاف در لفظ و معنى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 115

خداوند مى فرمايد:

وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً «و اگر از جانب غير خدا بود در آن بسيار اختلاف مى يافتند» 31 قرطبى سپس اضافه مى كند كه اين 10 وجه را علماى ما ذكر كرده اند، و «نظام» و برخى از «قدريّه» به وجه ديگرى اشاره كرده اند و آن اين كه اعجاز قرآن عبارت است از بازداشتن از معارضه با آن و «صرفه» به هنگام تحدّى و همين منع و صرفه، معجزه است، نه خود قرآن، به جهت اين كه خداوند در عين تحدّى و مبارزه طلبى براى آوردن مثل آن، همّت و توان آنان را از اين كار باز مى دارد.

اين نظريه باطل است، زيرا قبل از پديد آمدن آن، علما اتفاق نظر داشتند كه قرآن خودش معجزه است، و ما اگر بگوييم كه منع و صرفه معجزه است نه قرآن، با اجماع مخالفت كرده ايم، بنابر اين بايد گفت قرآن خود معجزه است، و فصاحت و بلاغتش خارق العاده است، زيرا كلامى اين چنين پيدا نشده است، و خود دليل بر بطلان نظريّه صرفه است. 32

همان طور كه ديديم قرطبى وجوه بسيار از اعجاز قرآن را نقل كرد و براى اين كه استقرايش در اين زمينه كامل باشد، پس از ذكر 10 وجه، نظريه صرفه را به عنوان يكى از وجوه اعجاز- در نظر طرفداران آن- به حساب

آورده است، و بعد آن را ردّ كرده است، ما نيز قبلا آن را ردّ كرديم، و نتيجه اين شد كه اعجاز قرآن ذاتى است و همچون قرطبى براى اثبات آن برهان آورديم، به طورى كه نظريه صرفه ديگر جايگاهى ندارد و گفتيم كه اين عقيده از هند به ميان مسلمانان نفوذ كرده است، و با حقيقت و واقعيت سازگار نيست.

و لكن در رابطه با نظر «قرطبى» و «قاضى عياض» دو مطلب قابل ملاحظه است:

اوّل اين كه بعضى از اقسام مذكور در برخى ديگر تداخل مى كنند، يعنى نظم قرآن و فصاحت و اسلوب و تصرف در كلام، همگى مربوط به روش بيانى قرآن است، و اين كلمه همه آن اقسام را به طور كامل در بر دارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 116

دوّم اين كه برخى از وجوه مذكور در قرآن كريم مورد تحدّى واقع شده اند مثلا خداوند با مشركان تحدّى كرده است كه اگر مى توانند به اندازه ده سوره ساختگى نظير قرآن بياورند، امّا وجوه ديگر، با اين كه از جانب خدا است اما مورد تحدّى واقع نشده اند، مانند خبر دادن از حوادث آينده، و واقع شدن آن، و همچنين بيان سرگذشت امتهاى پيشين و واقعه عبد اللّه صالح با موسى (ع) و داستان اصحاب كهف و ذى القرنين، بنابر اين وجود موارد مزبور در قرآن فرو فرستاده شده بر فردى امّى كه نه مى خواند و نه مى نوشت، و نه به مكتب مى رفت، دليل آن است كه از جانب خداست.

و همچنين احكام شرعى كه در قرآن است، از ناحيه خداست، و نه از جانب محمّد (ص).

ما در زمينه اين موضوع مقالاتى تحت

عنوان «شريعة القرآن دليل على انه من عند اللّه» در يكى از مجلات اسلامى 33 نوشتيم كه يكى از هيأتهاى اسلامى آن را جمع آورى و به زبان فرانسوى و انگليسى ترجمه كرد، و در آن جا با دليل اثبات كرده ايم كه اين قانون استوار نمى تواند از جانب مردى امّى باشد كه چيزى نخوانده و چيزى ننوشته است، و در يك جامعه امّى فاقد درس و مدرسه زندگى كرده است و اين شريعت با احكامش فقط از ناحيه خداست.

و ما در آنجا مسائل مربوط به خلافت و حكومت را از ديدگاه شريعت اسلام و قانون روم با هم مقايسه كرده و بيان داشته ايم كه على رغم گذشت، حدود سيزده قرن از پيدايش قانون روم، بايد گفت كه در مورد مسأله حكومت اين قانون قابل مقايسه با قانون قرآن نيست، مگر مقايسه اى بين چوب سست و شمشير برنده، بنابر اين امكان ندارد كه قرآن از ناحيه محمّد (ص) باشد، بلكه از جانب خداست.

قانونگزاران اروپايى در مورد قانون ارث در قرآن، معتقدند كه هنوز عقل بشر به ارائه قانونى از آن بهتر نرسيده است؛ به همين جهت پذيرفتيم كه وجوهى را كه قرطبى در مورد اعجاز ذكر مى كند- غير از صرفه- دلالت بر اين دارد كه تمامى قرآن از جانب خداى عليم و خبير است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 117

امّا مى بينيم كه خداوند متعال عرب را براى آوردن نظير قرآن به مبارزه خوانده است، بنابراين نخست با روش بيانى قرآن [اعجاز در الفاظ] با آنان به تحدّى برخاست، و همين مسأله ذهن و فكر آنان را به خود جلب كرد و شايد علت امر

اين باشد كه منابع عقلى و قانونى آنان در حدّى نبود كه بتوانند عظمت احكام قرآن درباره برنامه ريزى كامل براى جامعه را- كه در آن مصالح عاليه انسان در حدى بالاتر از انديشه بشرى در نظر گرفته شده است- دريابند اما با ذوق و مهارتى كه در بيان و سخن داشتند الفاظ و عبارات با شكوه و عالى آن را كه با صدا و حروف خود معنى و مقصود را به تصوير مى كشيد حس مى كردند، و بدون رنج و زحمت معناى صحيح و كامل آن را درك مى كردند بدون اين كه با فلسفه قانون، عقل هستى، آشنايى داشته باشند.

به هر حال، در قرآن چيزى كه بتواند آنان را ارضا كند و دلهاشان را سيراب نمايد، وجود داشت.

و از آن جا كه قرآن شامل شريعتى فراگير و جاودانه است و مخاطب او تمام نسلها و نژادها از عرب و عجم و سفيد و سياه و سرخ و زرد مى باشند و اعجاز آن نيز فراگير است و تنها به عرب اختصاص ندارد، بنابراين بايد وجوه اعجاز را به دو نوع تقسيم كنيم:

نوع اوّل، اعجاز مربوط به بلاغت و روش بيان قرآن مى باشد، كه نخستين بار قوم عرب مخاطب آن واقع شد، زيرا- چنان كه گفتيم- قرآن به زبان عرب نازل شد، و آنان به اقتضاى بدوى بودن و قدرت انديشه و وجود برخى از پيامبران گذشته كه سبب دانايى نسبى آنان بود و نيز به دليل رشد فرهنگ سخنورى، و عنايت آنان به لغت عربى، از همه مردم در درك اعجاز قرآن از حيث فصاحت و آهنگ و بيان برتر بودند، و پس از ناتوانى آنان در

مقابله با قرآن نخستين اعجاز آن نمايان شد.

نوع دوّم، اعجاز در خبر دادن از گذشته و آينده، و مطابق بودنش با واقعيت و نيز مشتمل بودن آن بر علوم طبيعى و حقايقى كه در آن عصر ناشناخته بود، و بعد آشكار شد، و همچنين در برداشتن قوانينى كه به اعتقاد بشر، تنها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 118

قانون صحيح بوده است و بر ساير قوانين برترى دارد و اين نوع از اعجاز براى همه طبقات و نسلها معجزه است و بيان آن نياز به مجلداتى پر حجم دارد، از اين رو نخست به بيان نوع اوّل كه اعجاز در بلاغت باشد مى پردازيم.

اعجاز قرآن از نظر بلاغت

اشاره

اين وجه را بر ساير وجوه اعجاز مقدم داشتيم، زيرا درك آن براى عرب آشكار بود، و آنان را در ابتداى نزول قرآن مدهوش و مبهوت ساخت. آنان سبكها و روشهاى آن را درك مى كردند، چه اين كه آنان سخن و شعر را با گوش حسّ كرده و با هوش خود سنجيده و درك مى كردند، و كامل را از ناقص تشخيص مى دادند و با فراست و لياقت فطرى خود، به سخن و شعر زيبا گرايش پيدا مى كردند.

در اين جا نمونه اى از نقد آنان را [كه حاكى از ذوق سرشار آنان در بلاغت است] بازگو مى كنيم:

«حسّان بن ثابت» در بازار «عكاظ» بر «خنساء» [شاعره شهير] دو بيتى خود را چنين خواند:

لنا الجفنات الغرّ يلمعن بالضحى و اسيافنا يقطرن من نجدة دما

ولدنا بنى العنقاء و ابنى محرّق فاكرم بنا خالا، و اكرم بنا ابنا «خنساء» با ذوق و درك نقاد خود فورا به عيوب آن پى برد، عيوبى كه جز افراد داراى ذوق سرشار و

انديشه درست در مورد فكر مستقيم لفظ و معنى آن را درك نمى كنند.

وى به «حسان» گفت: «افتخار خود را ناچيز كردى، و در هشت جا زبون ساختى».

حسان گفت: چگونه؟ خنساء گفت: «جفنات» كمتر از ده است و اگر مى گفتى «جفان» افراد بيشترى را شامل مى شد، و گفتى «غرّ» به معنى سفيدى در پيشانى، و اگر مى گفتى «بيض» دامنه اش گسترده تر بود، و گفتى «يلمعن» و «لمعان» گاه گاه مى آيد، امّا اگر «يشرقن» به كار مى بردى،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 119

ادوم بود، و كلمه «بالضحى» را آوردى، و چنانچه مى گفتى «بالدجى» در مدح بليغتر بود، زيرا ميهمان بيشتر در شب مى آيد، و گفتى «اسيافنا» و آن كمتر از ده است، و اگر مى گفتى «سيوفنا» بيشتر بود، و گفتى «يقطرن» كه نشانه كشتار كمترى است، و اگر «يجرين» به كار مى بردى، از خونريزى بيشتر حكايت داشت، و گفتى «دما» و «دماء» بيشتر از «دم» است و بالاخره به اولاد خود فخر ورزيدى و به كسانى كه تو را زاييده اند اشاره نكردى. 34

اين جريان نشانه هنر سخنورى عرب و شهرت و رواج روح نقادّى برخاسته از ذوق تيز آنهاست، گر چه در صحت اين جريان ترديد وجود دارد.

و نيز ناقدين عرب بيت «امرء القيس» را در «معلّقه» كه گفته است:

اغرّك منّى ان حبّك قاتلى و انّك مهما تأمرى القلب يفعلى مورد سؤال قرار داده و گفته اند كه سرودن اين شعر از عاشقى كه دوستى او را رنجانده و لطافت عشق را احساس كرده است، بعيد است و نيز گفته اند: اگر زن زيبا را نتوان با دوستى، فريفته كرد چه چيز ديگرى مى تواند چنين كند؟

گويا به آن

زن مى گويد: اگر تو خواهان دوستى با من هستى، من تو را رها مى كنم، و اين سخن در شأن عاشق حريص نيست.

به راستى اينان در سخن سنجى مهارت داشتند و گوش و زبانشان به سخن بليغ كشش داشت و مفهومش را درك مى كردند، و از اين نظر فرقى بين شهرنشينان و صحرانشينان آن نبود، پس صحرانشينها، نهايت فراست خود را در شناخت كلام بليغ و خواندن شعر- چه قصيده و چه رجز- به كار مى بردند، و وقتشان را جز به شنيدن سخن نيكو و تكرار و روايت و نقل آن، صرف نمى كردند و همان سخنان چه در حضر و چه در سفر و كوچ به علفزارها و چشمه ها ورد زبانشان بود، و با آن جان خود را همچون روشنايى آسمان، صفا مى بخشيدند، اضافه بر تعصّب و غرورى كه از بيابانهاى سخت و مخوف و سختى زندگى، تحصيل كرده بودند، و همچنين رضا و قناعتى كه عرب به آن متصف است.

و امّا شهرنشينها در عين اين كه تاجر بودند از تعصّب عربى نيز عارى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 120

نبودند، به طورى كه قبايل ديگر به سراغ آنان مى آمدند و يا در مراسم حجّ و بازارهايى كه مخصوص مبادله كالا، و تبادل افكار، و سخنان محكم بود با يكديگر برخورد مى كردند. و بين سخنرانان و شاعران مسابقاتى برگزار مى شد.

از اين نظر مكّه و اطراف آن به باغهاى ملّى كشورهاى اروپايى شباهت داشت، كه در آن سخنرانان جمع مى شدند و به رقابت مى پرداختند، و كافى است نظرى به خطبه «قس بن ساعده ايادى» بيفكنيم؛ خطبه اى كه در آن از پيامبر اسلام (ص) ياد كرده

بود، در بازار عكاظ در موسم حجّ قراءت كرد.

آرى اعراب به گونه اى بودند كه سخن بليغ، همچون موسيقى به طرب وادارشان مى كرد، و همچون قصيده طولانى تحركشان مى نمود، آوازشان براى راندن شتر، رجز بود و نوازش كردن كودكانشان، نوعى سخن بود.

آنان بودند كه مورد خطاب قرآن قرار گرفتند، پس آن را به سبكى كه تاكنون نديده بودند، يافتند، و بدان گرايش پيدا كردند و به برترى آن اقرار كردند و نتوانستند با آن به مقابله برخيزند، بلكه در برابر بلاغتش سر تعظيم فرود آوردند و آن را بالاتر و برتر از توان و نيروى خود دانستند، به دعوت قرآن كافر شدند امّا برتريش را انكار نكردند، در برخورد با دعوت به توحيد با بداهت پيامبر اسلام (ص)، وى را ناسزا گفتند و به مخاصمه پرداختند، امّا ياراى رسيدن به عظمت قرآن را نداشتند، و پس از تأمل و ارزيابى، گفتند:

«قرآن سحرى است كار آمد»؛ اينها نشانه اقرارشان به برترى لفظ و معنى قرآن بر آنان و كلامشان است، اگر چه الفاظ و حروف قرآن از سنخ كلمات و حروف آنان بود.

انواع اعجاز در بلاغت
اشاره

تمامى قرآن از نظر هماهنگى شديد در حروف و كلمات و پيوستگى و تركيب كلمات در عبارتها، و نظم و اسلوب قوّى، معجزه است، و جملات آن در ارتباط و انسجام چون بافته اى است كه هر قطعه آن مكمّل شكل و مقصد آن است، و نيز معانى قرآن با الفاظش هماهنگ است، به طورى كه گويا معانى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 121

براى الفاظ ساخته شده و الفاظ چون قالب براى معانى ريخته شده اند.

از اينرو هر صاحب انديشه صحيح به اندازه فكرش-

بدون خلاف- آن را درك مى كند، هرگاه فرد با ايمان آن را بشنود، به درستى آن اعتراف مى كند و بدان ايمان مى آورد و هر گاه دشمن آن را بشنود اگر عناد نورزد حقيقت را از مطاوى و مضامين كلمات و عبارات آن مى يابد، گر چه در ظاهر ايمان نياورد، چه اين كه او ويژگيهاى قرآن را كه سخن هيچ كس به آن نمى رسد درك مى كند.

«قاضى عياض» در كتاب «الشفاء» مى نويسد:

«حكايت شده است كه روزى «عمر بن خطاب» در مسجد خوابيده بود، كه ناگاه مردى را در بالاى سر خود ديد كه شهادتين بر زبان جارى مى كند، «عمر» از حال وى جويا شد، وى در پاسخ گفت كه: من از سرداران رومم و با زبانهاى مختلف از جمله عربى آشنايى كامل دارم، من آيه اى از قرآن، از زبان يك مسلمان اسير شنيدم، و پس از دقت دريافتم كه در آن آنچه از حال دنيا و آخرت بر عيسى (ع) نازل شده، جمع شده است و آن آيه اين است:

وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَّهَ وَ يَتَّقْهِ 35 «و اصمعى» مى گويد: «سخن كنيزى را شنيدم، به او گفتم: خداى تو را بكشد: چقدر شيوا و فصيح سخن مى گويى! وى گفت: چگونه سخن من در برابر سخن خدا فصيح شمرده مى شود آنجا كه مى فرمايد:

وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ 36 «خداوند در اين يك آيه دو امر، نهى، دو خبر، و دو بشارت را گرد آورده است،» تحقيقتا اين اعجاز، منحصر به قرآن

است» 37.

و بدين ترتيب مى بينيم كه چه بسا اطلاع از همه جهات اعجاز قرآن، مشكل باشد، مثلا موسيقى آن قابل احساس نيست، مگر حواس انسان جمع باشد و قبلا گفتيم كه چگونه اعراب متفق شدند، كه به قرآن گوش فرا ندهند و آن را نشنيده انگارند، امّا باز هر كدام به تنهايى به سراغ آن مى رفتند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 122

آرى قرآن داراى چنان آهنگ و نظم عالى است كه عواطف هر شنونده اى را گر چه زبان عربى را نفهمد، بر مى انگيزد، زيرا كلمات نظم، مدّ، غنه، آخر فواصل و وقف آن به گونه اى است كه بيگانه از زبان عرب را به خود جلب مى كند، اگر چه معنى كلمات را متوجه نشود، امّا نغمه هاى قرآن، صوتى باشكوه و دل انگيز به آن مى دهد، و هر كلمه اى از آن داراى اسلوب بيانى است هم چنين هر عبارتى از آن كه از كلماتى چند گرد آمده، از اسلوبهاى جالب سخن بر خوردار است، كه معانى را چون عكسى تمام نما كه اجزاى آن از صورتهاى گوناگون پديد آمده، و در مجموع نمايشگر صورتى يكنواخت است، نشان مى دهد.

از اينرو بر نويسنده، جمع آورى تمام اقسام اعجاز، در بيان- گر چه بعيد نيست- امّا دشوار است.

ما در اين جا شش نوع اعجاز را بيان مى داريم، باشد كه نه به طور استقرا كامل بلكه در حدى به معانى اعجاز نزديك شده باشيم.

و آنها عبارتند از:

1- الفاظ و حروف.

2- اسلوب و روش سخن.

3- تصريف و گوناگونى لفظ و معنى.

4- نظم و فواصل كلمه ها.

5- اختصار فوق العاده و حكم و امثال، و پيشگوييها.

6- جدل و استدلال قرآن.

1- اعجاز از نظر الفاظ و حروف
اشاره

42- پيش

از آن كه درباره ويژگيهاى الفاظ قرآن از نظر زيبايى، دقّت و قوّت و نيز پيرامون هر كلمه با نظايرش از جهت اسلوبهاى سخن، به تنهايى و سپس به طور دسته جمعى به بحث بپردازيم، خاطر نشان مى سازيم كه:

دانشمندان از قدما گرفته تا متأخّرين درباره اساس و فصاحت و بلاغت سخن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 123

رانده، و در تعريف لفظى حقيقت آن دو به نزاع پرداخته اند، گر چه از نظر مصداق يكى هستند.

برخى از علماى بلاغت و در رأس آنان «عبد القاهر جرجانى»- در گذشته به سال 471 ه- مى گويند: لفظ و حروف به تنهايى تأثيرى در بلاغت كلام ندارند، بلكه مجموع چيزهايى كه در نظم كلام دخالت دارند، مؤثرند و روش نظم نيز به تنهايى مؤثر نيست بلكه ارتباط معانى و هماهنگى الفاظ، به وجود آورنده سخن بليغ است.

وى در كتاب «دلائل الاعجاز» مى گويد:

«سزاوار است كه در هر كلمه اى پيش از تركيب يافتن با كلمات ديگر، و تشكيل جمله هاى گوناگون از قبيل، خبر، امر، نهى، استفهام و تعجّب، و به وجود آمدن معانى مختلف كه جز با انضمام الفاظ و كلمات با يكديگر ميسر نيست، ملاحظه شود كه آيا در مقايسه بين دو لفظ مترادف، يكى بر ديگرى از نظر دلالت بر معناى موضوع له، برترى دارد يا نه؟» سپس اضافه مى كند:

«آيا قابل تصوّر است كه بين دو كلمه جدا از هم مقايسه شود، بدون اين كه موقعيت آن در تأليف و نظم كلام ملاحظه شود؟! مگر به اين اندازه كه بگوييم اين لفظ آشنا و مورد استعمال است، و لفظ ديگر غريب و غير آشنا، يا يكى حروف

كمترى دارد، و براى تركيب مناسبتر است، امّا آيا كسى را ديده اى كه بگويد اين لفظ فصيح است پيش از آن كه جايگاه آن در نظم كلام و ارتباط و هماهنگى با الفاظ و معانى ديگر را سنجيده باشد؟! و آيا وقتى مى گويد فلان لفظ «متمكن» و «مقبول» است و در مقابل، آن لفظ «قلق» نابجا و ناپسند است؟ جز اين است كه مقصودشان از «تمكن» ارتباط و هماهنگى آن با لفظ ديگر از نظر معنى است، و از «قلق» ناسازگارى با كلمه ديگر و عدم توافق آن دو با هم در مؤدّى است؟! براى نمونه پس از تأمل در اين آيه! 38 وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 124

كه اعجاز آن براى تو آشكار مى شود، و آنچه مى بينى و مى شنوى تو را خيره مى سازد، و برترى قاطع و آشكار آن را احساس مى كنى، همه اينها نتيجه ارتباط كلمات با يكديگر و هماهنگى آنها با هم است.

اگر ترديد دارى دقت كن! هر كلمه اى را به تنهايى و جدا از ساير كلمات آيه به كار ببر؟ مثلا بگو «ابلعى» و جمله قبل و بعد آن را نياور، و همچنين ساير كلمات ... آيا فصاحتى كه در آيه است دارد؟ بديهى است كه عظمت آيه از آن جا شروع مى شود كه زمين مورد خطاب قرار مى گيرد، و بعد به آن فرمان داده مى شود، سپس نداء به حرف «يا» صورت مى پذيرد نه «اى» ... آنگاه «ماء» به «كاف» اضافه مى شود ...».

وى اضافه

مى كند كه: «دليل اين كه كلمه به خودى خود، داراى فصاحت و بلاغت نيست، اين است كه گاهى در كلامى جلوه و زيبايى دارد، و در كلام ديگر نه، و اگر فصاحت و زيبايى آن ذاتى بود، بايد هميشه چنين مى بود» 39.

نتيجه اين كه زيبايى كلام بستگى به پيوستگى الفاظ در سخن ندارد، بلكه به ارتباط و تناسب معانى با يكديگر از ديدگاه عقل، مربوط است.

«جرجانى» درباره اثبات اين كه كلمات و حروف به تنهايى فصاحت و زيبايى و زشتى ندارند، بلكه بلاغت و زيبايى آنها به ترتيب آنها در جمله و پيوستگى معانى آنها با يكديگر مربوط مى شود، به طور مبسوط سخن گفته است.

بنابراين ارزش سخن و كلام هر كس به اندازه توان او در انتخاب الفاظى است كه در معنى، با هم سازگار و هماهنگ باشند.

و نيز از گفتار وى استفاده مى شود كه: «نظم» به تنهايى و بدون در نظر گرفتن معنى كافى براى فصاحت نيست، و مقصودش از نظم، كلمات است نه همه كلام، كه با آهنگ محكم يا آرام خود، به طور سريع در جان نفوذ كرده، تا به ژرفاى آن برسد.

اين نظر «جرجانى» است، كه از ارزش خاصّ برخوردار است، وى فصاحت و بلاغت را در اسلوب و مجموع عبارتهايى كه بر معانى مرتبط به هم دلالت مى نمايند و الفاظ را در دلالت بر آن معانى هماهنگ مى كنند، منحصر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 125

مى داند.

در مقابل، گروه ديگرى چون «جاحظ» اعتقاد بر اين است كه: حروف و كلمات آنگاه كه حروف و مخارج آن هناهنگ و بدون تكرار باشد، داراى فصاحت مى باشد، بنابراين مثل شعر زير كه

«جاحظ» آن را نقل كرده است فصاحت ندارد.

و قبر حرب بمكان قفرو ليس قرب قبر حرب قبر يعنى: قبر «حرب» در مكانى خشك و بى آب و علف است و در نزديكى قبر او قبر ديگرى قرار ندارد.

زيرا تكرار حروف، آن را نامطلوب و در تلفظ دشوار نموده است.

«ابن اثير» در كتاب «المثل الساير» فصلى را در مورد فصاحت كلمات و قبح آن از نظر صدا و نظم حروف، گشوده است و مى گويد:

«برخى از كلمات داراى آهنگى زيبا يا هيجانى بوده و برخى ديگر چون آواز الاغ هستند». او براى اين دو قسم چنين مثالى مى زند:

«خنشليل» مرادف كلمه «سيف» (شمشير) است، آيا اين دو از نظر فصاحت و زيبايى مانند يكديگرند؟ و هم چنين «عسلوج» كه مرادف با «غصن» (شاخه) است. آيا اين دو كلمه از نظر آهنگ و آسان تلفظ شدن مانند يكديگرند؟

و از كتاب «اعجاز القرآن» «باقلانى» به دست مى آيد كه وى براى خود كلمات فصاحتى ويژه قايل است، و انتخاب بهتر آنها، دليل توانمندى گوينده، و برترى سخن اوست، و پس اگر كلامى از بلاغت و زيبايى برخوردار بود، قطعا به كارگيرى الفاظ متناسب در موسيقى و نغمه و آهنگ محكم يا آرام- بر حسب مقام و موقعيت- در اين جهت مؤثر بوده است.

وى در اين زمينه مى گويد:

به كارگيرى الفاظ براى معانى متداول، و وسايل رايج ميان مردم، آسانتر و روانتر است، تا به كارگيرى الفاظ براى معناى و وسايل جديد، بنابراين هرگاه لفظ در معناى نو استعمال شود، از لطافت و شگفتى بيشترى بر خوردار است، تا استعمال در معناى شايع و آشنا، و اگر علاوه بر آن متضمّن تنوّع و

گوناگونى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 126

سخن به منظور تأييد معناى تازه تأسيس باشد، داراى لطافت و فصاحت بيشترى خواهد بود و چنانچه الفاظ و معانى با يكديگر هماهنگ باشند و هيچ كدام بر ديگرى برترى نداشته باشد، باز در مرتبه بالاترى از فصاحت قرار خواهد گرفت» 40 از اين عبارت معلوم مى شود كه نظر «باقلانى» اين است كه: الفاظ قرآن، بهترين الفاظ در هر كلامى بوده و داراى رونقى خاص است، كه مؤثر در اعجاز قرآن مى باشد، و شكل كلمه و مخارج حروف آن از شكوه و جلال ذاتى برخوردار است، چرا كه از جانب خداى عزيز و حكيم است.

از متأخرين نيز آنها كه درباره اعجاز قرآن كتابى نوشته اند، معتقدند كه:

كلمات قرآن از نظر ادا كردن با مدّ و غنّ، و آهنگهاى موسيقى، و نغمه هاى شيرين، فصاحتى ويژه دارد، بنابراين تنها تناسب، بين الفاظ از نظر معنى نيست بلكه اين تناسب در آهنگ الفاظ نيز به چشم مى خورد، و اگر خداوند متعال ترتيلى را براى قرآن برگزيده است كه در آن نغمه و مدّ و آهنگ الفاظ ديده مى شود، طبعا بايد هر لفظى به خاطر برترى خودش بر ساير كلمات- نه برترى در مجموع كلام- انتخاب شود.

«رافعى» از طرفداران اين نظر است، وى در كتاب «اعجاز القرآن» مى نويسد:

«وقتى قرآن بر عرب قراءت شد دريافتند كه: حروف آن در كلماتش و كلمات آن در جمله هايش، آهنگهاى لغوى با شكوهى دارد، گويا از شدّت ارتباط و تناسب با يكديگر، يك نگارش است و قراءت آن عين كتابت آن است آنان دانستند كه ياراى مقابله با قرآن را ندارند، و اين امر، ناتوانى

آنان را بيش از پيش آشكار نمود، به طورى كه افرادى چون مسيلمه كه در صدد معارضه بر آمدند در ساخته هاى خرافى خود، به چيزهايى كه آنها را آهنگ موسيقى يا شبيه آن مى پنداشت ميل پيدا كردند، امّا از جنبه هاى ديگرى چون تصرف در لغت و اسلوبها و زيباييهاى آن، و دقايق نظم و تركيب سخن غافل شدند، گويا دريافته بودند كه نخستين تأثير قرآن در ميان عربها، همان اوزان كلمات و آهنگ حروف

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 127

است، نه چيز ديگر، و شبيه آن جز در سخن منظوم و مسجع عرب ديده نشده است».

با اين بيان روشن شد كه «رافعى» نظر جرجانى را مبنى بر اين كه كلمات به تنهايى داراى امتيازات ويژه اى نيستند، قبول ندارد.

اين دو عقيده در بدو امر در اين جهت كه آيا فصاحت كلمه، جزو بلاغت و فصاحت محسوب مى شود يا نه؟ مخالف با هم به نظر مى رسند، امّا در واقع بين آن دو فرقى نيست، زيرا اوّلى به كلمه كه جزء است نظر ندارد بلكه به جملاتى كه از كلمات فراهم مى آيد نظر دارد، و دوّمى به اجزاء (كلمات) و هم به مجموع (جملات) نظر دارد، و زمانى مجموع را بليغ مى داند كه از حروف و كلماتى مرتبط و هماهنگ از نظر نغمه و ترتيل و ترتيب سخن، تشكيل شده باشد.

ترديدى نيست كه به تنهايى و جداى از مجموع سخن، بلاغت و معنا ندارد مثلا كلمه «شجر» (درخت) به تنهايى معناى مفيدى ندارد، مگر اين كه در يك جمله اى قرار گيرد كه داراى معناى مفيدى باشد، و آن كلمه از نظر حروف و درشتى و نرمى

هماهنگ با ساير كلمات باشد به طورى كه با يكديگر در لحن سخن و مقصود و حقيقت كلام پيوسته باشند.

بنابراين كلمه به تنهايى رسا نيست، بلكه با پيوستن به كلمات ديگر داراى معناى قوّى و نغمه زيبا و سرودى مى شود كه دلها را سيراب مى كند و به آن آرامش مى بخشد، و هنگام انذار، بدنها را مى لرزاند، و به وقت تبشير آن را آرام مى سازد و اگر به تفكر بخواند، عقلها را وادار به انديشه مى كند.

«خطابى»- در گذشته به سال 388 ه- از طرفداران اين نظريه است، وى در رساله اش مى گويد:

«قرآن از آن جهت معجزه است كه به فصيح ترين الفاظ در بهترين قالبها نازل شده است، و در بردارنده عالى ترين مفاهيم است و آنها عبارتند از: توحيد حق تعالى، تنزيه او در صفات، دعوت به طاعت او، توضيح روش عبادت حق در مورد حلال و حرام و منع و اباحه، موعظه و تهذيب، امر به معروف و نهى از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 128

منكر، ارشاد به اخلاق نيكو و منع از اخلاق بد؛ و نيز قرآن هر چيزى را در بهترين جاى خود قرار مى دهد، به طورى كه عقل مناسب تر از آن سراغ ندارد» 41.

در واقع «خطابى» معتقد است كه «الفاظ»، اساس و تكيه گاه بنيان «اسلوب كلام» است، كه اگر بخواهيم يك كلمه از قرآن را برداريم، و به جايش كلمه مترادف با آن را قرار دهيم، تركيب و اساس آن به هم مى ريزد.

او در اين زمينه مى گويد:

«اساس بلاغت كه جامع همه صفات و ويژگيهاى آن است، اين است كه:

هر نوعى از الفاظ كه در فصول كلام به كار مى رود، در مناسب ترين موضع،

به كار رود، كه اگر لفظ ديگرى به جاى آن قرار داده شود، يا معنى تغيير پيدا كرده و در نتيجه كلام فاسد شود، و يا شكوه و عظمت كلام و در نتيجه بلاغت آن از بين رود، اين بدان سبب است كه در كلام، الفاظ مترادفى وجود دارند كه از نظر معنى به يكديگر شبيهند و بيشتر مردم گمان مى كنند كه آنها در فهماندن مقصود، مساويند».

در اين جا به اين نتيجه مى رسيم كه هر لفظى در سخن بليغ از نظر معنى يا نغمه يا هر دو جايگاه و مقصد خاصّى دارد، و مرادف آن صلاحيت جايگزينى آن را ندارد.

گمان نمى كنم كه «جرجانى» اين مطلب را كه: «هر كلمه اى آهنگ ويژه اى دارد» انكار كند، ليكن روش او در بلاغت- از آنجا كه وى از علماى بلاغت و بيان است- سبب اين شده كه به مجموع عبارت و اسلوبى كه با معانى آن پيوستگى دارد، نظر كند و ابتداء توجهّى به الفاظ نداشته باشد، و شايد وى اين را بپذيرد كه: الفاظ هماهنگ و يكنواخت هستند.

وى درباره توافق و هماهنگى حروف در كلمات مى گويد:

«اگر ما تناسب و هماهنگى حروف در كلمات را يكى از وجوه بلاغت، و از چيزهايى كه سبب برترى نسبى كلامى بر كلام ديگر مى شود، به حساب آوريم، سخنى به گزاف نگفته ايم، زيرا نهايتش اين است كه آن را از دايره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 129

بلاغت و بيان خارج كنيم و چيزى شبيه به آن از قبيل فصاحت و جزالت و ... به حساب آوريم كه اينها سبب برترى نظم كلام و موجب مزايايى است كه پيش از اين،

آنها را توضيح داديم ... و اگر كسى در مورد هماهنگى حروف دچار انحراف شود و آن را به تنهايى- همچون ساير اقسام بلاغت- عامل اعجاز قرآن بداند، بايد به او بگوييم كه بنابراين بايد الفاظ بدون نظر به آهنگ و ترتيب معانى، خود داراى نظم و ترتيب و اعجاز باشد، در حالى كه چنين نيست» 42.

از آنچه تاكنون گفتيم چنين به دست مى آيد كه اختلاف بين «جرجانى» و «خطابى» و «جاحظ» در دو امر غير اساسى است.

1- «جرجانى» براى لفظ به تنهايى، فصاحت و بلاغت قايل نيست، مگر در ضمن كلام پيوسته، و بنابراين نظر هماهنگى اصلى و واقعى مربوط به معانى است، و الفاظ، آشكارا بر آنها دلالت دارند، و هماهنگى اوليه در معانى مى باشد.

2- وى فصاحت را چيزى غير از بلاغت نمى داند، زيرا فصاحت- به نظر كسى كه آن را غير از بلاغت مى داند- عبارت از هماهنگى حروف، و ارتباط كلمات مى باشد، و الفاظ- چنان كه «ابن اثير» مى گويد- گاهى داراى زيبايى است و گاهى نه.

در حقيقت اين نزاع لفظى است، و مباحث لفظى جاى چون و چرا نيست، همانا بحث و گفتگو در واقعيات و حقايق است نه در اصطلاح و امور ظاهرى.

«جرجانى» مى پذيرد كه الفاظ را بهره اى از زيبايى است، و آنها با آهنگ و لحن خود، با نظم و اسلوب معانى را يارى مى كنند، امّا وى الفاظ را به تنهايى كافى براى اعجاز نمى داند، و ما با او در اين جهت هم عقيده هستيم، و مى گوييم: اعجاز در چيزهاى زيادى است از جمله انسجام كلمات، و چيزهايى كه از آن ناشى مى شود، يعنى معانى شكلهاى بيانى و اسلوبى

كه از نظر الحان و فواصل، موزون است، به طورى كه هيچ كس چنين اسلوبى را با چنين الفاظى محكم و معانيى صحيح پيش از قرآن مشاهده نكرده بود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 130

نگاهى به الفاظ قرآن

الفاظ قرآن در ضمن اسلوبهاى جالب سخن قرار دارند و ما ايمان داريم كه هر لفظى در قرآن داراى معنايى مستقل و درخشندگى فزاينده است كه با كمك ساير كلمات، سازنده اسلوب و عبارتهاى جامع، در معانى فراگير است، و عبارتها به صورت جمعى به يكديگر كمك مى كنند.

ما هرگز توان شمارش اين جوانب را در مورد زيبايى الفاظ قرآن نداريم، امّا در حدّ توان خود- بدون اين كه به هدف نهايى برسيم- نمونه هايى را ذكر مى كنيم، تا شايد بتوانيم به اين هدف نزديك شويم گر چه اين هم بالاتر از توان ماست، پيش از ما نيز، سخنوران بزرگ دست به چنين كارى زده اند.

اين آيه را قراءت كن:

وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ «خداوند براى شما شهرى را مثل مى زند كه در آن امنيت و آسايش حكمفرما بود، و از هر جانب روزى فراوان به آن مى رسيد تا آن كه (اهل) آن شهر نعمت خدا را كفران كردند، در نتيجه خدا هم به خاطر كفرانشان، طعم گرسنگى و بيمناكى را به آنها چشاند» 43.

هرگاه اين آيه را بخوانيم و دوباره در آن دقت كنيم، مى يابيم كه هر كلمه اى در جاى خود قرار دارد و از آن جا جدا نمى شود، و اگر آن را جدا كنيم كلمه ديگرى

جاى خاليش را پر نمى كند.

اينك مى پردازيم به ويژگيهاى كلماتى كه در اين آيه به كار رفته است.

اوّل: كلمه «امنه» از ريشه «امن» به معناى نهراسيدن از حمله دشمن و هجوم بيگانه مى باشد، و شايد مقصود از شهر امن مكّه باشد يا اين كه اين شهر همان شهر است كه خداوند فرموده است:

أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَةِ اللَّهِ يَكْفُرُونَ «آيا (كافران) نديدند كه آن شهر را حرم امن و امان قرار داديم، در صورتى كه مردم ضعيف را به قتل و غارت مى ربايند آيا (با وجود اين نعمت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 131

بزرگ امنيت) باز به باطل مى گروند، و به نعمت حق كافر مى گردند» 44.

اين كلمه اشاره به نعمت اختصاصى آنان دارد.

دوّم: واژه «مطمئنّه»، حقيقت اطمينان مرتبط به قلب است، و خداوند متعال به اين شهر اطمينان، سكون، استوارى، و آرامش بدون ضعف، ارزانى داشته است، و با اين آرامش باز خود، آن را تقويت و تأييد مى كند، بعلاوه خداوند به آنان، اقتدار و سلطنت ادبى بر جميع عرب عنايت كرده است، به طورى كه آن جا محلّ اجتماع عرب و پايگاه شعاير دينى و جايگاه خوب و با ارزش بوده است، همه اين خصوصيات از كلمه «مطمئنه» استفاده مى شود.

سوّم: جمله «يأتيها رزقها» اشاره به آسايش زندگى در آن جا دارد، و اين كه مردم مكّه مانند ساير عرب مجبور نبودند در جستجوى آب و زمين باشند و در بيابانها از نقطه اى به نقطه ديگر كوچ كنند و براى زندگى خود را به زحمت بيندازند و براى به دست آوردن

روزى سرما و گرما را تحمّل كنند.

چهارم: لفظ «رغدا» به معناى روزى لذيذ، گوارا، خوش طعم و بى ضرر است و در حقيقت فراخ و زياد است پس آنان از روزى آسان، گوارا، گسترده، لذيذ و بى ضرر بر خوردار بودند.

امّا آنان به تمام اين نعمتها ناسپاسى كردند.

آيا شما اسلوب سخنى از اين جالب تر مى شناسيد؟ مى بينيد كه اين چهار كلمه از نظر معنى، آهنگ و نغمه، متناسب و منسجمند و هر كدام بيانگر اسلوبى مخصوص هستند پس كلمه «امنة» نشان دهنده شهرى است كه دشمن به آن حمله نمى كند، با اين كه در محيطى كه مردم ربوده مى شدند، قرار داشت، و واژه «مطمئنه» اشاره به آرامش خاطر دارد، همچون آب ساكنى كه بادها آن را به بازى نمى گيرند، و جمله «يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ» از موقعيت تجارى آن جا حكايت دارد كه نعمت و مال از شهرهاى دور و نزديك به آن سرازير مى شد، و آنان سفرهاى زمستانى مى كردند.

مجموع كلمات اين آيه به همراه معانى و شكلهايى كه در بر دارند، بيانگر حال جمعى از مردمند كه اين امور در بين آنها گرد آمده است و همه آنها از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 132

نعمتهاى فراوان الهى است، با اين همه آن نعمتها مورد ناسپاسى و كفران آنها قرار گرفته بلكه حق را انكار كردند.

در اين جا نوبت اسلوب دوّم يعنى عقاب و مؤاخذه عملشان كه ناسپاسى به نعمتهاى خدا باشد، مى رسد، در كلمه «انعم» نيز فصاحت و اسلوب خاصّى به چشم مى خورد، زيرا آنان نه تنها به يك نعمت بلكه به همه آنها ناسپاس شدند، و اين حاكى از ناسپاسى

زياد، و گمراهى شديد آنان است، و اين كلمه با وجود وسعت در معنى، لحن و آهنگ آرا مى دارد، زيرا انعم عبارت از نعمتهاى فراوان و خيرات زيادى است كه از جانب خداوند به بندگان مى رسد.

اين شرح حال نعمتهاى خداوند، به آنان است، كه در هر كلمه اى كه به كار رفته، آشكارا و به طور كلّى و جزئى به تصوير آمده اند.

اينك به سراغ آيه شريفه مى رويم و به هر كلمه از كلمات عالى آن جدا جدا نظر مى كنيم، و سپس به اسلوبى كه از اين كلمات پديد مى آيد- و هر كدام اسلوبى مستقل دارند- دقت مى كنيم، كه اسلوب مجموع كلمات نيز جزئى از اسلوب بزرگ مى باشد كه از آن قرآنى بلند و عالى پديد مى آيد.

كلمه اوّل: «اذا قها الله» است، تعبير به «اذاق» اشاره به اين است كه: درد و رنج با جانشان تماس پيدا كرد، و پس از آن كه در ناز و نعمت به سر مى برند، سختى را چشيدند.

زمخشرى [در گذشته به سال 538 ه] در معناى اذاقه مى گويد:

«اذاقه» نزد عرب به طور حقيقت در بلاها و سختى ها و آنچه به مردم مى رسد به كار مى رود، زيرا در اين معنا شايع و رايج است، پس مى گويند:

«ذاق فلان البوس و الضرر» (فلانى بيچارگى و ضرر را چشيد) و «اذاقه العذاب» به او طعم عذاب را چشانيد كه احساس اثر ضرر به احساس اثر طعم تلخ تشبيه شده است».

از اين تقابل چنين به دست مى آيد كه آنان پس از آرامش خاطر و روزى فراوان، طعم گرسنگى و پس از نعمت امنيت، ترس را چشيدند.

اكنون نمونه ديگرى را بى آن كه از قرآن برگزيده باشيم

بلكه ناخود آگاه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 133

گرفته ايم، بيان مى كنيم، چرا كه اولا انتخاب و گزينش خوب، در جايى است كه خوب و بد در كار باشد، امّا كتاب خدا تمامش، خوب و فوق توان بشر است، و ثانيا كسى كه آيه اى را خود انتخاب مى كند، رأى خود را حاكم بر قرآن مى سازد، در صورتى كه حاكم بر آن كسى است كه آن را فرستاده، و مسؤوليت نگهداريش را به عهده گرفته است، ما هم آن را- بدون رأى خود- از كتاب مى گيريم، زيرا بالاتر از توان و انتخاب ماست.

اين آيه را قراءت كن:

وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ يَؤُساً قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدى سَبِيلًا «ما هر گاه به انسان نعمتى عطا كرديم از آن رو بگردانيد و دورى جست، و هر گاه شرّ و بلايى به او رو آورد مأيوس و نااميد شد، بگو: كه هر كس بر حسب ذات و طبيعت خود عملى انجام خواهد داد، و خداى شما بر آن كه هدايت يافته، از همه آگاه تر است» 45.

در كلمات و آهنگ الفاظ و يكنواختى معانى و نقش بستن آنها در نفس، دقّت كنيد! كلمه اوّل: «انعمنا» خداوند آن را به خود نسبت داده است، و انعام خداى متعال فيض و نعمت فراوانى است كه فرد را فرا مى گيرد، و نيز مقتضى شكر و سپاس است، چنانچه خداوند فرموده است:

لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ «اگر مرا سپاسگزار باشيد نعمتهايم را بر شما خواهم افزود، و اگر ناسپاسى كنيد، همانا عذاب من شديد

است» 46. و اين نعمتها اقتضا مى كند كه انسان به حقتعالى و طاعت او روى بياورد، اما او به خدا روى نياورده است بلكه اگر به بى نيازى برسد طغيان و ناسپاسى مى كند.

كلمه دوّم: «اعراض» اعراض كنايه از دورى و جدايى از حقتعالى و روى نياورندن به اوست، و اصل «اعراض» در معناى ظاهرى رو بر گرداندن است، يعنى به خداى روى نياورد و با اطاعت از وى، خواهان افزايش نعمتها نباشد، و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 134

چون خدا به او نعمت دهد او را دوست ندارد و بدو اخلاص نورزد، بلكه خود را بى نياز پندارد، و نتيجه بى نيازى طغيان و ستم انسان به ديگر انسانهاست، كه به دنبال آن فساد زياد و شر فراوان پديد مى آيد.

كلمه سوّم: «نأى بجانبه» «نأى» به معناى دورى است و «بجانبه» يعنى: رفتن به سوى غير خدا، و گام برداشتن در گمراهى دور، «زمخشرى» مى گويد، «نأى بجانبه» تأكيد معناى «اعرض» است.

به نظر ما اين جمله از آن جهت تاكيد «اعراض» است كه گام دوّم پس از «اعراض» مى باشد، پس اعراض از كلام، گوش ندادن به آن، و توجّه نداشتن به دعوت حق است، و اين گام پس از دورى و جدايى از خداست.

اين كلمات از نظر سياق، بعضى در هماهنگى متوقف بر بعضى هستند، به طورى كه به دنبال هر معنى، معنايى شبيه به آن متناسب و مترتب بر آن مى آيد.

و از مجموع آنها، چگونگى اثر نعمت در ايجاد تدريجى كفر و ناسپاسى تا رسيدن به دورى كامل از خدا روشن مى شود پس اطاعت حق در يكسو، و آن كه به او

نعمت ارزانى شده در سوى ديگر، يعنى جانب گمراهى و نافرمانى قرار مى گيرد و به دنبال آن طغيان پديد مى آيد.

ناگفته پيداست كه تمام الفاظ در به وجود آمدن اسلوب كلام سهيمند، و هر كلمه به تنهايى داراى اسلوب سخن است، بنابراين «انعام خداوند» بيانگر اسلوب بيانى براى منعم و فيض نعمتهاى الهى نسبت به اوست، و اعراض و روى گرداندن اسلوب حسّى است، و به دنبال آن دور شدن «نأى» مى باشد.

اين است بيان حال كسى كه به نعمتهاى حق، كفران ورزيد، و به آنها اقرار ننمود و سپاسگزارى نكرد، با اين كه شكر و سپاسگزارى منعم، به حكم عقل واجب است، و اين حكم از ضمير پاك سرچشمه مى گيرد.

پس از اسلوب كلام به اسلوب كلمات به تنهايى مى پردازيم، زيرا هر كلمه به تنهايى داراى اسلوب بيانى است، كه بعد روى هم رفته و مشتركا نشان دهنده تصوير كامل از فردى است كه به نعمتها و روزيهاى خداوند ناسپاسى كرده و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 135

آنها را راهى براى ستم بر بندگان و كفر به پروردگار و پادشاه مردم گرفته است.

سپس حال اين فرد را كه نعمت به او نرسيده و گرفتار شده است بيان مى كند، و در اين جا دو كلمه وجود دارد كه بيانگر گرفتارى شديد و روى آوردن به كفر مى باشد. آن دو كلمه «مَسَّهُ الشَّرُّ» و «كانَ يَؤُساً» است، «مسّ» عبارت است از رسيدن شرّ، و اين تعبير حاكى از آن است كه رسيدن شرّ- هر چند هم اندك باشد- فرد را دچار يأس و نااميدى مى سازد و «شرّ» هر چيزى است كه مورد ميل و رغبت نيست. و

بر امور زيان آور حسّى و قلبى و بر بديهاى طبيعى، اطلاق مى شود، و «شرّ» در اين آيه هم شامل امور زيان آور مى شود، مثل آيه شريفه:

وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى ضُرٍّ مَسَّهُ «و هر گاه آدمى به رنج يا زيانى در افتد، همان لحظه به هر حالت باشد از نشسته و خفته و ايستاده فورا ما را به دعا مى خواند، آنگاه كه رنج و زيانش بر طرف شود، باز چنان به حال اوّل بر گردد كه گويى هيچ ما را براى دفع ضرر و رنج خود نخوانده است». 47 و هم شامل نتايج طغيان و نافرمانى انسان مى شود، پس خداوند او را به رو در مى افكند و هم شامل عذابى مى شود كه جزاى عمل اوست، و هر گاه نعمتى را كه خدا به او داده، انكار كند و روى گردانيده و دور شود، چون كسى كه نسبت به نعمت او طغيان كند، با سلب نعمت از او خوار و پست مى گردد و با نازل شدن بلا بر او دچار نااميدى مطلق مى شود.

«كان» در جمله «كانَ يَؤُساً» دلالت بر لزوم و استمرار دارد، مانند آيه شريفه «... وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً» 48 «خداوند آمرزنده و مهربان است» و كلمه «يئوسأ» صيغه مبالغه است و دلالت بر لزوم يأس و جدا نشدن آن از انسان مى كند، پس هميشه در حال سختى و نااميدى به سر مى برد، اگر خداوند به او نعمت دهد طغيان مى كند و كفر مى ورزد، و اگر او را با شرّ و سختى بيازمايد، باز كافر مى شود.

بدون

ترديد اين جملات و كلمات عالى، بيانگر حال فرد منحرف و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 136

بى ثبات است، كه به هنگام نعمت، ناسپاس و مغرور و به هنگام آزمايش نااميد مى شود، و تمام اينها با الفاظى هماهنگ و معانيى منسجم بيان شده است، كه حكايت از انسان منحرف دارد. خداوند سبحان آيه را به اين قسمت ختم فرموده است:

قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدى سَبِيلًا مفادش اين است كه مردم همه در آنچه گفته شد، برابر نيستند، بلكه عدّه اى از آنها همانطور كه خدا فرمود، شقىّ و بدبخت هستند، و برخى سعيد و خوشبخت، يعنى صابرانى كه به هنگام گرفتارى و بلا، پريشان نمى شوند و به هنگام نعمت طغيان نمى كنند.

گويا اين جمله انسان ياد شده را كه عموميّت دارد تخصيص مى دهد يا نظير «استثناء» در اين آيات است:

وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ.

«اگر ما انسان را از نعمت و رحمتى برخوردار كرديم، سپس (به خاطر ناسپاسى) آن را از او باز گرفتيم (به جاى اميدوارى به خدا) سخت نوميد و ناسپاس شود، و اگر او را به نعمتى پس از محنتى رسانيم (غافل و مغرور شود و) گويد: ديگر روزگار زحمت و رنج من سر آمده سر گرم شادمانى و مفاخرت گردد، (اين خوى بشر بى صبر و كم ظرفيت است) مگر آنان كه داراى ملكه صبر و عمل صالحند، براى آنها آمرزش حق و

اجر بزرگ است» 49.

و امّا در جمله عالى «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ» سه كلمه درخشان و نورانى را مى بينيم:

اوّل: كلمه «قل» كه فرمان به پيامبر (ص) است براى پاسخ به اين شبهه:

«كه بعضى از مردم اين چنين هستند: و برخى نه».

دوّم: انتقال سخن از متكلم يعنى ذات بارى تعالى به خطاب يعنى امر به آن حضرت زيرا «امر» هشدارى است كه عهده دارش صاحب رسالت (ص) است

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 137

كه سخنگوى خدا، و از جنس معترضين و اشكال كنندگان است، تا بتواند رو در رو، پاسخگوى آنان باشد، و در اين انتقال ارزش تنبيه و اخطار به چشم مى خورد، و نيز تجديد و تنوع در سخن، و اسلوب در بلاغت مشاهده مى شود.

سوّم: كلمه «شاكله» كه عبارت است از هيأت، شكل، طبيعت و راهى كه انسان آن را مى پيمايد، چه گمراهى مانند دسته اوّل و چه هدايت كه در آخر آيه به آن اشاره شده است، و «شاكله» بر روش و راه اطلاق مى شود، و به قول زمخشرى اين كلمه بر گرفته شده از گفته عرب «طريق ذو شواكل» يعنى راههايى كه از يك راه گرفته شده است، مى باشد.

در اين جملات، معانى دقيق وجود دارد، كه ناشى از اسلوب كلمات، و مقصود عبارات و مقابله زيباست، كه مردم را به دو دسته تقسيم كرده است، دسته اى در برابر نعمت، روى گردان، و به دنبالش ستم، طغيان نموده، و در روى زمين فساد مى كنند، و دسته ديگر، بردبار و خويشتن دارند و هنگام نعمت سركشى نمى كنند، بلكه با بردبارى سپاسگزارى و اطاعت حق مى كنند. امّا دسته اوّل افرادى پريشان خاطر و

بى ثباتند، به هنگام نعمت طغيان و استكبار مى ورزند، و به وقت سختى و بلا نااميد مى شوند، و با نااميد شدن از خدا، كافر مى گردند.

و خداوند به هر دو دسته، اطّلاع كامل دارد، و راه را براى هر دو باز گذاشته است آخرين جمله آيه اين است «فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدى سَبِيلًا» ما در اين جا شاهد تابش پرفروغ معانى اين كلمات هستيم.

1- «فاء» مى فهماند كه: جزا نتيجه كردار است.

2- تعبير به «ربّكم» اشاره به اين است كه اوست كه جهان را آفريد و همه را به حد كمال رساند، و او مربّى و كامل كننده است، و هر چيزى را به هدف خود مى رساند.

3- او به آنچه آفريده آگاهى كامل دارد.

4- علم كامل خود را به «صفت تفضيلى» تعبير كرده است، كه بيانگر آن است كه در مقام مقايسه- اگر برترى وجود داشته باشد- علمى بالاتر از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 138

علم او نيست.

5- از «جزا»، تعبير به «اثر هدايت» نموده است و اين كه خداوند متعال به هدايت شدگان آگاهتر است.

6- «اهدى» به صورت «صفت تفضيلى» به كار رفته است، يعنى او به هدايت شدگان پس از آمرزش آنها دانا است.

7- «سبيلا» تميز واقع شده است و براى توضيح و رفع ابهام قبلى است، و با اين تعبير، اثبات علم كامل و ريشه دار براى حق تعالى مى شود، هم علم به هدايت و هم علم به روشهاى محكم آن.

پس از نظرى گذرا بر اين آيه، به سراغ آيه ديگرى مى رويم، در آن كلمه اى را مى بينيم با معنايى كه اگر به جاى آن، كلمه ديگرى بگذاريم كه به ظاهر با

آن هم معناست و در نگرش نخستين مترادف با آن به نظر مى آيد، هرگز معنايى را كه از آن كلمه مى درخشد، نمى رساند.

سخن خدا را قراءت كن «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» «قسم به صبح روشن وقتى دم زند» 50 ما اگر بخواهيم هر كدام از اين دو لفظ را تغيير دهيم، اسلوب سخن دگرگون خواهد شد، اينك خواهيم ديد.

كلمه اوّل: يعنى «صبح» دلالت مى كند بر نورى كه به تدريج در تاريكى، نفوذ و سرايت مى كند، و هستى را حيات بخشيده و پر از نور مى كند، و به دنبال آن زندگى از سر گرفته مى شود، و مردم پس از خواب و استراحت در شب، و سياهيى كه بر قامت هستى سايه افكنده بود، به دنبال معيشت و روزى خويش، روانه مى شوند.

ترديدى نيست كه واژه «فجر» بر پاره اى از معانى واژه «صبح» دلالت دارد، و دانشمندان آن دو را مترادف به شمار آورده اند، امّا به هنگام تحقيق مى يابيم كه «فجر» به معناى شكافتن تاريكى و شروع پايان آن است، و لذا همراه با «ليالى» ذكر مى شود، نظير كلام خدا كه فرمود: «وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ» قسم به فجر و قسم به ده شب و قسم به جفت و فرد» 51 زيرا «ليل» با «فجر» در معنى هماهنگ است، و مقصود از آن در

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 139

آيه، فقط پايان شبهاست.

امّا واژه «صبح» بر ابتداى روز دلالت دارد، بنابراين هر گاه وقت صبح و فجر يكى باشد، طبعا فجر به معناى پايان شب و صبح به معناى آغاز روز است، لذا تعبير «طلع الفجر» صحيح است، اما «طلع الصبح» صحيح

نيست، بلكه بايد گفت: «اشرق الصبح» گر چه اين دو لفظ فى الجمله در معنى يكى هستند، امّا با دقت لغوى مختلفند، يكى بر آمدن و آغاز است و ديگرى پايان.

كلمه دوّم يعنى «تنفس» به خودى خود بر آغاز تدريجى مظاهر زندگى دلالت دارد زيرا ريشه آن از «نفس» يعنى حيات و همچنين باد، گرفته شده است، بنابراين به معناى حركت هميشگى و مستمر در درون و برون است، پس آنچه را از اسباب حيات كه داخل نفس مى شود و آنچه را كه خارج مى شود- تا زندگى ادامه پيدا كند- در بر مى گيرد، و گفته مى شود: «نفسّ عنى» يعنى گشايش برايم حاصل شد.

بنابراين «تنفس» داراى سه معناست كه همگى به زندگى هميشگى و مستمر پيوسته اند، اوّل: به معناى حيات و زندگى، دوّم: به معناى حركت و استمرار آن، سوّم: ظهور تدريجى آن. و تو اگر در اين آيه شريفه به جاى «تنفس» بگويى «و الصبح اذا اشرق» يا «انار» يا «اضاء» هيچ كدام جايگزين «تنفس» نخواهند شد، و مقصود را نمى فهمانند.

حال اگر اين لفظ با واژه «صبح» چون آيه مورد بحث در كنار يكديگر قرار گيرند، اين معنى را خواهند رساند كه با شروع روز، موجودات زنده به كار و جنب و جوش مى افتند، پس شبنم به شكوفه ها مى رسد و آفتاب، باغهاى پربار را روشن مى كند، و پرندگان به آواز خوانى مى پردازند، و هر موجودى با پايان يافتن شب، به دنبال روزى خويش مى رود، و چهار پايان سر و صداكنان و شادمان از آغلهاى خود بر مى خيزند و براى چرا، به سوى علفزارها و چراگاهها مى روند، و كودكان چون پرندگان از خانه بيرون مى روند،

و خلاصه همه موجودات از پناهگاههاى خود خارج مى شوند.

و بدين ترتيب پديده هاى زندگى، تا به هنگام ظهر ظهور تدريجى پيدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 140

مى كنند، و جهان ميدان بزرگ كارزار قوى و ضعيف مى شود.

حال آيا جمله اى رساتر به اين معانى از جمله «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» مى يابى؟! پس معلوم مى شود كه الفاظ قرآن كريم طورى است كه هيچ لفظى نمى تواند جايگزين آن شود.

تاكنون موارد فصاحت يا بلاغت آيات گذشته و كلمات آنها را بيان داشتيم، و گفتيم: هر كلمه در جاى خود از بلاغت ويژه اى برخوردار است، كه داراى اسلوب و سيستم زيباى سخن است، و با ساير الفاظ، اشكال و اسلوب كاملى را تشكيل مى دهند، كه خواننده را به شگفت وا مى دارد، و عقل را خيره مى سازد.

اينك عباراتى را مى آوريم، كه هيچ چيز جايگزين معانى آن از نظر بافت و مفهوم نخواهد شد، و براى نمونه چهار آيه را ذكر مى كنيم.

آيه اوّل:

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ.

« (اى رسول ما) بخوان بر اين مردم حكايت آن كس (باعور) را كه ما آيات خود را به او عطا كرديم، و او از آنها سرپيچى كرد، پس شيطان او را تعقيب كرد و از گمراهان گرديد، و اگر ما مى خواستيم به آن آيات، او را ترفيع درجه مى داديم، ليكن او به زمين (تن) فرو ماند، و پيرو هواى نفس شد،

مثل او به سگى ماند كه چه او را تعقيب كنى و چه به حال خود واگذارى، زبانش را از ناراحتى بيرون مى آورد اين است مثل مردمى كه آيات خدا را تكذيب مى كنند، اين سرگذشتها را به مردم بازگو، باشد به فكر آيند» 52.

اين دو آيه سرگذشت مردمى را به تصوير مى كشد كه خداوند، علم به آياتى كه سبب باور داشتن حق مى شود، به او عطا كرد، و اين آيات قلب و جان او را فرا گرفته بود- چون فراگيرى پوست، تن را- به طورى كه راهى براى انكار نبود، اما او بخاطر پيروى از خواسته شيطان، راه راست را رها نموده و از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 141

گمراهانى كه فريب خورده ابليس هستند، گرديد، پس مثل او مانند كسى است كه پوستى را كه پوشيده و به جسم او چسبيده است، بيرون آورد، و اگر خدا بخواهد او را به علمى كه عطايش كرده، از لغزش و گمراهى نجات خواهد داد، امّا او خود بخاطر هواى نفس، به زمين چسبيده و در آن سقوط كرده است، پس مثل او مانند سگ است كه دائما، چه تعقيب شود و چه به حال خود واگذاشته شود، «لهث» مى كند.

اينك به كلمات اين آيات دقت مى كنيم:

كلمه اوّل: «انسلخ» از ريشه سلخ به معناى كندن پوست حيوان گرفته شده است، گفته مى شود «سلخته فانسلخ» پوستش را كندم، پس پوست انداخت، اين لفظ در آيه داراى معنايى است كه هيچ لفظى نمى تواند آن معنا را برساند، مقصود اين است كه آيات و نشانه هاى حق- همچون پيوند پوست حيوان به گوشتش- با عقل و جان او پيوند يافته،

و وجود او را فرا گرفته است، اما وى آنها را از خود جدا كرده است.

بنابراين در اين لفظ نوعى استعاره و تشبيه به كار رفته است، زيرا كفر و فساد را بخاطر شدت ملازمه به بيرون آمدن از پوست تشبيه نموده است، و نيز انسلاخ همراه با سختى و فشار است، چه اين كه مادّه مطاوعه (چون باب انفعال) در مورد افعالى كه نياز به ممارست و معالجه دارد، به كار مى رود، پس نمى گويند: قلم يا شيشه را شكستم و او شكسته شد، بلكه مى گويند، درب را شكستم و او شكسته شد، و آهن را تابيدم، و او تابيده شد، بنابراين تعبير به «انسلاخ» براى اثبات اين است كه كفر، ضدّ فطرت است و نياز به زحمت و فشار نفس و ايستادگى در برابر اسباب هدايت دارد، و اين نيست جز پيروى از خواسته شيطان.

كلمه دوّم: «اتبعه الشيطان» يعنى شيطان او را تعقيب و دنبال مى كند و به او ملحق مى شود، و آيه شريفه «فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ» «فرعونيان موسى و بنى اسرائيل را تعقيب كردند» 53 و نيز آيه «فَأَتْبَعَ سَبَباً» «از وسيله حق پيروى و دنباله روى كرد» 54 و هم چنين آيه:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 142

وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ «در اين دنيا در پى آنها لعنت فرستاديم، و در آخرت آنان را از زشتكاران ساختيم» 55 به همين معنى مى باشند، قرار دادن اين كلمه در آيه مورد بحث، نكته بلاغى ژرفى دارد، و اشاره به اين است كه شيطان به دنبال كسانى مى رود كه آيات و بيّنات حق را رها مى كنند،

بنابراين نخستين درجه گمراهى رها كردن نشانه هاى حق مى باشد- كه از قدرت و توانايى زياد برخوردارند- و پس از آن شيطان وارد معركه شده و مسأله را پى گيرى مى كند، تا به نهايت درجه گمراهى برسد، و بعد از آن از «غاوين» (بى راهان) خواهد شد، و «غوايه» به معناى جهل كشنده كه همراه با عقيده فاسد و مردود است، گويا او با تهى شدن از اسباب معرفت و حقيقت، از يك انسان آگاه به آيات و نشانه ها، به فردى جاهل كه جهلش او را به هلاكت رسانده، تبديل مى شود.

كلمه سوّم: «أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ» يعنى زمين را تكيه گاه خود قرار داد، و گمان كرد كه اعتماد به آن، او را جاويد، باقى و هميشگى، قرار خواهد داد، و او به هر صورت خواهان بقاست و مقابله اين جمله با جمله «لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها» بيانگر اين است كه اوّلا: او پستى و فرومايگى را به جاى رفعت و عظمت برگزيده است، و ثانيا: رفعت در سايه حق طلبى، ايمان، پاسخ دادن به بيّنات و جدا نكردن اسباب آن، به وجود مى آيد، و همه اين معانى از مقابله ارتفاع با اخلاد در زمين، استفاده مى شود.

در اين جا اسلوب دلپذيرى را مشاهده مى كنيم كه در آن شكلهاى برجسته با الفاظ بيان شده اند، پس حال فردى را بيان مى كند كه خداوند، اسباب ايمان به حق را به او عنايت كرده است، و طورى با او پيوند خورده، كه گويا جزئى از هستى و ساخت اوست، ولى او بخاطر فرو ماندن در زمين و دلبستگى و پيوند با آن جامه حق و نشانه هاى آشكار را، با فرو رفتن

در گمراهى مكررّ و هميشگى، بيرون افكند، تا از هدايت بى نصيب شد. و اين مسأله، اشاره بيانيه است به اين كه: او هدايت پس از عمل مستمر و هميشگى را، رها كرد، به اين ترتيب كه با پيروى از هواى نفس بدى را آغاز كرد، بعد بر اثر تكرار، آثارى در نفس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 143

او پديد آمد، و سپس با تكرار بيشتر به صورت جريان در آمد، و به دنبال آن «انسلاخ» شيطان راه خدا را پيدا كرد و او را به گمراهى كشاند. كه خداوند متعال براى اين جهت مثال و صورت ديگرى ذكر فرمود.

و در كلمه چهارم فرمود: «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ» لغويين مى گويند: «لهث» اين است كه حيوان در هنگام تشنگى، يا گرسنگى، يا خستگى و ضعف، يا اضطراب و ترس، زبانش را در حالى كه با لعاب دهان مرطوب شده- بيرون آورد، و مى گويند: بدترين حالت سگ اين است كه هميشه «لهث» كند، زيرا اين نشانه ناراحتى دايمى اوست، در آيه مورد بحث، قرآن كريم، حال كسى را كه از لباس هدايت بيرون شده، و جامه گمراهى را پوشيده است اين گونه توصيف كرده است كه: هميشه مضطرب، نگران و فاقد آرامش و ثبات است، زيرا كه هدايت، ايمان است، و ايمان، اطمينان و آرامش. و هر كه با پيروى از هوى و هوس به خدا كفر ورزد و از دايره هدايت بيرون شود، هميشه ناآرام و نگران است، مانند سگ در بدترين شرايط خود، كه در حال هيجان و آرامش، زبانش را بيرون مى آورد، و از شكل طبيعى

خود مسخ مى شود.

اين تصويرى آشكار از فردى است كه هواى نفس بر او چيره شده است، زيرا كه شقاوت و بدبختى او را فرا گرفته است، و هميشه در نگرانى به سر مى برد، و احساس محروميت ابدى مى كند زيرا خواسته هاى نفس، انسان را نامطمئن، و نگران مى سازد.

از اين آيه و آيات گذشته روشن شد كه چگونه هر لفظى، بيانگر معناى خاصّى است، و داراى انواع اسلوب و شكل سخن است؛ همچون تصوير و عكسى كه هنرمندى ماهر و زبردست آن را به تصوير كشيده است- و كلام خدا بى نظير است- و از مجموع اسلوبها و تصويرهايى كه از كلمات شكل يافته اند، اسلوبى كلى و بى نظير كه برتر از هر اسلوب و روش بيانى است، پديد مى آيد.

پس از توضيح اين اسلوب جالب كه از مجموع اسلوبهاى كلام اين الفاظ، تصوير و روش بيان حال فردى، به وجود مى آيد، به آياتى كه درباره سرنوشت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 144

مشركان در قيامت است مى پردازيم.

فكر نكنيد كه آنچه در مورد الفاظ قرآن، اين جا ذكر مى كنيم، قبلا آن را انتخاب كرده ايم، بلكه قرآن را مى گشاييم، و بدون هيچ گونه انتخابى، مثالهاى آشكار را در آن مى يابيم.

خداوند سبحان در سوره دخان، به بيان غذاى مشركان در قيامت مى پردازد، و هر كلمه اى از آن بيانگر حالتى دردناك و ناراحت كننده از غذاى آنان است، و در اين اسلوب هماهنگى، و انسجام، سهيم است.

مى فرمايد:

إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِيمِ كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كَغَلْيِ الْحَمِيمِ خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلى سَواءِ الْجَحِيمِ ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذابِ الْحَمِيمِ ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ «همانا درخت زقوم

جهنم، قوت و غذاى بدكاران است، كه آنان غذاها در شكمهايشان چون دردى و ته نشين روغن زيتون، مى جوشد، آنسان كه آب به روى آتش جوشان است. خطاب قهر رسد كه بدكاران را بگيريد و با شدت به ميان دوزخ افكنيد، پس از آن آب جوشان بر سرش فرو ريزيد، (و به استهزاء به او بگوييد) عذاب دوزخ را بچش كه تو بسيار (نزد خود) عزيز و گرامى هستى» 56.

به آيات نظر مى كنيم، و آنچه از اسلوب سخن و روش كلام در آن هست بيان مى داريم، و از اين سخنان و نظايرش روشى بيانى به دست مى آوريم، براى سخت ترين و در آورترين زندگى، و اين كه چگونه تمام غذا، درد آور و موذى است، نه انسان را سير مى كند و نه لذتى دارد، و در پايان كسى را كه خود را عزيز و گرامى مى پنداشت و مؤمنان را پست و حقير، استهزاء مى كند.

نخستين كلمه «شجرة الزقوم» است، و اين يك استعمال قرآنى است، كه نزد عرب متداول نبوده است گر چه اصل اشتقاقش از زبان آنان است.

«زقوم» صيغه مبالغه «زقم» است و «زقم» يعنى: خوراندن غذاى ناپسند، يا وادار كردن به كار ناگوار، و «تزقّم» زمانى به كار مى رود كه چيز ناپسند را كه طبع از آن متنفر و بيزار است، ببلعد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 145

بنابراين درخت زقوم، درختى است كه ميوه هاى ناپسند و ناگوارا مى دهد، و كسى آن را به اختيار نمى خورد، مگر بخاطر ترس از قدرتمند، يا از گرسنگى، و يا كسى باشد كه هر چيزى را با هر نوع طعمى گر چه تلخ باشد مى خورد و تعبير

به «شجرة زقوم» اشاره به اين است كه غذاى ناپسند آن چون ميوه درختان هميشگى است.

و در اين جا و در آيه ديگرى خاطر نشان مى سازد كه اين درخت از اصل جهنم مى رويد و از ثمرات اوست، و اين نشان دهنده كيفيت غذا و جايگاه انسان خوش گذران در دنياست، كه از چاهى آتشين به چاهى مثل آن منتقل مى شود، و زندگى و جايگاه او در آن است، و خوراكش از ميوه هاى درختان آن است، و چه بدجايى است جايگاه كافران! كلمه دوّم: «طعام الاثيم» است، كسانى كه درباره الفاظ قرآن سخن رانده اند، مى گويند: «اثم» امرى است كه انسان را نسبت به كار خير سست مى كند، و آنرا به تعويق يا تأخير مى اندازد، اين جا تعبير به «اثيم» شده است كه صيغه مبالغه اثم و صفت مشبهه اى است كه دلالت بر حالت هميشگى و مستمر دارد، يعنى: او بسيار مرتكب «اثم» مى شود. و از اين رو او را به صفت مشبه توصيف كرده است كه اين وصف هميشگى اوست، زيرا همان طور كه گفتيم:

صفت مشبه چنين اقتضاء مى كند كه موصوف دايما همراه با اين صفت باشد و از او جدا نشود و صفت هم از موصوف جدا نگردد.

اين جا دو معنى استفاده مى شود كه هر دو نشانه بلاغت لفظ و عظمت معنى است.

اوّل: ذكر صفت «اثيم» اشاره به اين است كه علّت اين جزا، اثم دايم و زياد او در دنياست، بنابراين جز از جنس عمل است، و مقتضاى عدالت اين است كه بد كار با نيكوكار يكسان نباشد، چنانچه كور دل با روشن ضمير يكسان نيست.

دوّم: اين ثمر ناپسندى كه از درختى

در آتش جهنم پديد مى آيد، و خوراك دايم و مستمرى است كه براى سركشان، هديه آورده مى شود، آنان هرگز طعم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 146

غذاى گوارا را نمى چشند، زيرا در دنيا به مردم غذاى گوارا نمى چشاندند، بنابراين جزاى پليد جز پليدى نيست.

كلمه سوّم: «كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ» است، «مهل» يعنى: دردى و ته نشين روغن زيتون كه معمولا سياه و تيره است، و ذاتا پست و بى ارزش است، بعد قرآن صفت «يَغْلِي فِي الْبُطُونِ» را براى آن آورده است، يعنى بقاياى متعفن و پليد روغن پس از جوشيدن و جوشيدن آن يا بر اثر ترشى روغن است، مانند اشياء متعفّن كه تخمير مى شوند، و با روغن جوشانده مى شوند و يا بر اثر حرارت شديد است و شايد جوشيدن بر اثر هر دو با هم باشد و در هر دو حال متعفن است و بنابراين درون شكم غذاى ناگوار و پليدى، وارد مى شود- اگر مادّه غذا در آن باشد- امّا غذاى گوارايى نيست، و اگر او نمى ميرد و زنده مى ماند، به خاطر اين است كه همواره در رنج و درد و بى خبرى به سر برد، پس غذاى او بد طعم، ناگوار و هميشه دردناك است.

برخى گفته اند: در اين جا بهتر است كه بگوييم: جوشيدن بر اثر عفونت بقاياى روغن زيتون است، زيرا در تشبيهى كه در جمله بعد آمده، فرموده است:

«كَغَلْيِ الْحَمِيمِ» يعنى: آب داغ وقتى به نهايت درجه حرارت مى رسد، مى جوشد، و غليان آن شدت پيدا مى كند. پاسخ اين است كه: روغن زيتون از فرط حرارت مى جوشد، نظير غليان آب و او در اين حال بسيار داغ است، زيرا در

نهايت درجه حرارت مى باشد، و امّا تشبيه آن به آب، مانند بسيارى از تشبيهات قرآن براى نزديك ساختن به ذهن است، بنابراين جوشان و غليان، به سبب عفونت و حرارت هر دو مى باشد.

كلمه سوّم و چهارم: «خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلى سَواءِ الْجَحِيمِ» هر كدام از اين كلمات بيانگر حالتى سخت براى كسى است كه نافرمانى و سركشى نموده است، و چون خود را بى نياز پنداشته، گمراه شده است.

واژه «اخذ» حاكى از گرفتن با خشونت و زور است، نظير اين آيه:

وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُرى وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ «اين گونه است سخت گيرى پروردگار، هر گاه بخواهد ديار ستمكاران را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 147

ويران كند، همانا مؤاخذه و عقوبت او بسيار دردناك و شديد است» 57.

«اخذ» به دستور خدا توسط فرشتگان خشن و سخت گير صورت مى گيرد، پس هم خود «اخذ» به معناى سخت و شديد است و هم «اخذين» (فرشتگان) خشن و سخت هستند. و در ستايش آنها در اين جا و توصيفشان در آيه ديگر به سختى و خشونت، تهديد و بيان شدّت و سخت گرفتن (اخذ) توسط فرشتگان است.

كلمه «فاعتلوه» نيز تأكيدى است بر سختى و شدت «اخذ» و بيان نوع مخصوصى از آن است، زيرا «عتل» به معناى گرفتن تمام اجزاى فرد و محاصره كردن و به درشتى كشيدن اوست، و اين نهايت تأكيد در سختگيرى است، زيرا او بشدّت محاصره و كشيده مى شود، و اين دلالت براهانت و تحقير او مى كند، به ويژه كه چنين افرادى فقط خودشان را گرامى و عزيز مى پندارند و ديگران را پست و زبون زيرا «اخذ» به

روش «عتل» بيانگر حالت زبونى است از كسانى كه زير بار حق نمى روند، و خواسته هاى خود را بر حق مردم مقدّم مى دارند.

از اين جا نكته ديگرى نيز به دست مى آيد، كه اين سخت گيرى مناسب با آنان است، زيرا آنان خود بين و مغرور بودند، پس روز قيامت نيز همانطور با آنان معامله مى شود، روزى كه ثروت و فرزندان به كار نمى آيند، مگر كسى كه با دلى سالم نزد خدا آيد.

كلمه پنجم و ششم: «سواء الجحيم» است سواء به معناى وسط و ميان است، و «جحيم» آتش افروخته اى است در جاى پست.

حاصل آنچه از اين كلمات به دست مى آيد، اين است كه: فرد بد كار به سختى گرفته مى شود و در ميان آتش افروخته كه شعله هاى آن از گودى جهنم تا بالاى آن، زبانه مى كشد، افكنده مى شود، و او نمى تواند از آن خارج شود، زيرا در وسط قرار دارد نه در گوشه، و اى كاش به همين قدر اكتفا مى شد و عذابى از بيرون نمى رسيد، ولى عبارات بعد حكايت از رسيدن عذاب از بيرون دارد، پس عذاب بيرونى و درونى بر او گرد مى آيند.

كلمه هفتم و هشتم و نهم، در جمله «ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذابِ الْحَمِيمِ» مى باشد، «صبّ» به معناى فرو ريختن تند و روان آب از بالا به پايين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 148

است، پس آب جوشان از بالا بر سر بدكار فرو مى ريزد، فرو ريختن آب از بالا دردآور است گر چه آب سرد باشد، تا چه رسد كه عذاب باشد، كه ديگر براى خنك شدن نيست بلكه براى شكنجه است.

اضافه «عذاب» به «حميم» اضافه بيانيّه است، يعنى عذابى

كه مقصود از آن «حميم» و «حميم» آب روان داغ و فوق العاده جوش است، و اين عذابى است كه از بالاى سر فرو مى ريزد، و پوستش را آب مى كند، و چربيش را مى گدازد.

پس معناى آيات روى هم رفته اين است كه عذاب ذلّت بار در غذايى از باقيمانده روغن زيتون گنديده است كه از فرط تعفّن يا حرارت در شكم، مى جوشد، و در اين حالت محاصره شده و با نهايت شدت و سختى به ميان جهنم پرتاب مى شود و سپس از بالاى سرش آب روان بسيار داغ به سرعت فرو مى ريزد، و تمام بدن او را ذوب مى كند.

در كنار اين كيفر ذلّت بار، و دردناك و شديد، با استهزاء و تمسخر وى را شكنجه روحى مى دهند، و با زبان حال مى گويد: «ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ» تا بداند كه او فردى سركش بوده است.

اين بود قسمتى از آيات كريمه قرآن كه داراى الفاظى بلند مرتبه و روشنگر است، هر كلمه اى از قرآن نمودى ويژه خود دارد و بر معنايى ژرف دلالت مى كند. و با پيوسته شدن به كلمات ديگر اسلوب روشن و زيبايى سخن را پديد مى آورد. و همان طور كه عكسها و تصويرهاى طبيعى نمايانگر موجودات زنده است، قالبها و صورتهاى بيانى قرآن نيز داراى نمودى عالى و نمايى با شكوه است، كه در هيچ سخنى غير از آن يافت نمى شود.

اسلوبهاى زيباى سخن قرآن بيشتر از همه در قصص قرآن آشكار مى شود- گر چه همه سخنان آن روشن و دلپذير است مثلا در هنگام پاسخ دادن به شبهات فكر و عقيدتى، آن را به طور آشكار به تصوير مى كشد- و چون مى

خواهد مردى را توصيف كند، به خوبى مى يابيم كه از دل و ضمير او خبر مى دهد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 149

اين آيه را قراءت كن:

وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «مردى (مؤمن) از دورترين نقاط شهر (مصر) آمد و گفت: اى موسى:

رجال دربار فرعون، درباره تو مشورت مى كنند كه تو را به قتل رسانند، به زودى از شهر بگريز، و (بدان كه) من درباره تو بسيار مشفق و مهربانم، موسى از آن شهر با ترس و مراقبت بيرون رفت، گفت: بارالها! مرا از شر اين قوم ستمكار رهايى بخش!» 58.

اين سرگذشت با اين ترتيب، هر لفظش حكايت از اندوه و حذر دارد و اين مرد خيرخواه امين از دورترين نقاط شهر آمد، و تعبير به «اقصى» نشانه دوستى بى شائبه و پاكيزه اوست، و واژه «يسعى» دلالت بر اين دارد كه وى با سرعت و نگران و بيقرار وارد شهر شد، و «ملأ» بزرگان قوم بودند، كه براى قتل موسى (ع) به شور نشستند.

موسى (ع) به خير خواهى آن مرد امين، پاسخ مثبت داد، در حالى كه انتظار بروز خطر داشت از شهر خارج شد در كلمه «يترقب» دقت كنيد! او به اطراف خود از چپ و راست و از روبرو و از پشت سر، نگاه مى كرد، مبادا كسى به سراغ او آيد، «يترقب» بيانگر اين حالت است و حكايت از كسى دارد كه با احتياط و آرامش خاطر، مراقب خويش است پس «مترقب خائف» غير از «مضطرب

خائف» است، زيرا خائف مضطرب، نيكو از خود مراقبت نمى كند، و بدون حادثه بيم آور، مى ترسد، و بر اثر ترس و وحشت به همان چيزى كه از آن مى ترسيد گرفتار مى شود، و اين لفظ از اين معانى عالى خبر مى دهد، و كلمات تصوير معانى مادّى و معنوى، ظاهرى و باطنى است، و خداى سبحان سميع و عليم است، حكيمى كه در كتاب روشنگرش را فرو فرستاد، كتابى كه باطل از هيچ سو، بدان راه ندارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 150

ظهور بلاغت كلمات به هنگام تركيب و جمله بندى

گفتيم كه هر كلمه اى داراى درخششى ويژه و بلاغتى مخصوص است، امّا اين درخشندگى و بلاغت در بيان وقتى آشكار مى شود كه با كلمه مناسبى تركيب شده و با هم بر معنايى دلالت كند، مثلا كلمه «تنفّس» در آيه شريفه «و الصّبح اذا تنفس»- كه قبلا خاطرنشان ساختيم- هنگامى اين معناى مخصوص را در ذهن روشن مى سازد كه كلمه «صبح» در كنارش قرار گيرد، بنابر اين اگر بخواهد اين درخشش و روشنگرى معنوى، صحيح، واضح و كامل در معنى باشد، بايد در كنار «صبح» قرار گيرد، هر چند واژه «تنفس» خود داراى درخشندگى است، امّا اين درخشندگى جز با قرار گرفتن در كنار لفظ «صبح» آشكار نمى شود، و فرق آن با لفظ «فجر» هنگامى معلوم مى شود كه پيش از «تنفس» ذكر شود، بنابر اين «الصبح» و «تنفس» با يكديگر ملازمند اگر چه هر كدام داراى معنايى مستقل مى باشند، و مقصود از تلازم اين است كه اين معنى استقلالى فقط با در كنار هم قرار گرفتن، به دست مى آيد.

سبب اين امر همان است كه در شروع سخن از بلاغت كلمه در قرآن خاطر

نشان ساختيم و جرجانى نيز آن را پسنديده است، وى كسى است كه مسؤوليت اين سخن را كه «لفظ به تنهايى بلاغت ندارد» به عهده گرفته است، مقصودش اين است كه لفظ به تنهايى و جداى از الفاظ ديگر بليغ و فصيح نيست، پس هرگاه در كنار الفاظ ديگر قرار گيرد، بلاغتش آشكار و داراى اسلوب سخن مى شود.

پس از آن به سخنان «قاضى عبد الجبار»- درگذشته به سال 415 ه- در كتاب اعجاز القرآن رجوع كرديم، ديديم كه او فصاحت كلمه به تنهايى را قبول دارد، امّا بلاغت معانى آن وقتى آشكار مى شود كه با كلمات ديگر تركيب شود وى مى گويد:

فصاحت كلمه به خودى خود و تنها نمايان نمى شود مگر اين كه با نظم و ترتيبى معين با كلمات ديگر تركيب شود و روى هم رفته كلام به وجود آيد و در اين تركيب بايد ابتداى هر كلمه اى از نظر «مواضعه»، «اعراب» و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 151

«موقع»- كه عوامل فصاحت به شمار مى روند- رعايت شود.

اين بود سخن امام معتزلى كه در آن روش فلسفى را در پيش گرفته امّا مقصودش همان است كه ما بيان داشتيم، شايد منظور او از «مواضعه» وضع لغوى كلمه باشد كه شامل اصل لغوى، حقيقت عرفيه، مجاز، استعاره، تشبيه و ... مى شود، و مقصودش از «موقع» موقعيت كلمه در كلام، و تناسب و انسجام و هماهنگى آن با ساير كلمات باشد و يا نظر به موقعيتش از حيث وضع در كلام دارد، به اين كه فاعل يا مفعول يا حال و يا ... واقع شده باشد امّا به هر حال او تنها به بنا و ساختار

كلمه نظر ندارد بلكه مقصودش جايگاه آن از جهت اعراب است.

بنابر اين مشاهده مى كنيم كه لفظ پس از تركيب با الفاظ ديگر، بلاغتش نمايان مى شود، و در كلام مردم ممكن است يك كلمه در جايى بليغ باشد امّا در جايى ديگر نه، امّا در كلام خدا، پيوسته بليغ است، زيرا فرستنده قرآن يعنى خدا، كلمات را در جاى خود قرار مى دهد، امّا در سخنان مردم گاهى يك لفظ در جايى فصيح است و در جاى ديگر نه.

از اين رو «عبد الجبار» در زمينه اختلاف و ناسازگارى كلمات مردم چنين مى گويد:

«اگر كلامى فصيح تر از ديگرى باشد، حتما در آن امورى كه قبلا گذشت يا برخى از آنها، رعايت شده است، و ممكن است به كارگيرى لفظى در معنايى بهتر از به كارگيرى آن لفظ در معناى ديگر باشد.» و اللّه اعلم.

2- اعجاز اسلوب قرآن
اشاره

پيش از اين كه درباره الفاظ قرآن به تنهايى بحث مى كرديم، گفتيم كه: لفظ به تنهايى در ضمن اسلوب داراى بلاغتى خاصّ است، و هر كلمه- جداى از كلمات ديگر- داراى معنايى هماهنگ با جمله مى باشد و به تنهايى داراى اسلوبى در سخن است كه جزئى از اسلوب كلّى، گفتار را شكل مى دهد، و خاطر نشان ساختيم كه اين سخن بدان معنى نيست كه كلمه به خودى خود و جدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 152

از كلام، چنين خاصيتى دارد، و لكن درخشش آن در اثر پيوستن با كلمات ديگر آشكار مى شود، بدون اين كه نور آن در نور آنها محو شود، و يا در اين پيوستگى اسلوب بيانى خود را از دست بدهد.

و نيز گفتيم كه اين مطلب را هيچ كس انكار

نمى كند، حتّى «جرجانى» كه با اصرار رمز اعجاز را تنها اسلوب مى داند بدون اين كه به معانى كلمات- به طور جدا از هم- توجهى داشته باشد.

اگر بخواهيم نظر مشهور را- كه «جرجانى» و پيروانش با آن مخالفت كرده اند- تحرير كنيم، مى گوييم: كه كلمات قرآن از نظر نظم در حروف، و ارتباط مخارج، داراى عظمت و درخشش بلاغى است، امّا اين تابش جز در هنگام پيوستگى به يكديگر [و به وجود آمدن كلام] آشكار نمى شود.

به عبارت ديگر: اين درخشندگى و نورانيت مربوط به خود كلمه است، امّا شرط ظهور آن ضميمه شدن به كلمات ديگر است.

ما الان درباره اسلوب و اشكال سخن، كه از كلمات قرآن به وجود مى آيند و نيز هماهنگى بين الفاظ از نظر نغمه و لحن، گفتگو خواهيم كرد، تا روشن شود كه هر لفظ در هر كجا قرار دارد از كلمات مجاور، بيگانه نيست، و نمى توان جاى آن را تغيير داد و گويا كلمات در اسلوب همچون ستارگان و برجهاى آسمانند، كه از جاى خود بيرون نمى روند و تغيير مكان نمى دهند.

«قاضى عياض» در «الشفاء» در اين باره مى نويسد:

«نوع دوم از اعجاز قرآن، نظم عجيب و اسلوب شگفت آن است، كه غير از اسلوبهاى كلام عرب و روشهاى نظم و نثر متداول آنان است، و نظيرى پيش از آن و بعد از آن ندارد، و كسى توان آوردن چيزى مثل آن را ندارد، بلكه عقل آنان را دچار حيرت سردرگمى نمود، و نتوانستند، شعر يا نثر، يا رجز و يا سجعى، همانند آن بياورند» 59.

اسلوب همان شكل و صورت سخن است كه در معنايى با شكوه و سخنى پرفروغ نمايان مى شود و واقعيات

را در نفس به تصوير مى كشد و آن را آشكار مى سازد، و آدمى با آن حقيقت معانى را احساس مى كند، آن گونه كه در ذهن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 153

خود، اشياء را به تصوير مى كشد و اسلوبها از نظر نظم و زيبايى و اختلاف در مكانها، داراى اقسام گوناگون مى باشند، چنانچه خداوند مى فرمايد:

انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ «... بنگر چگونه ما آيات خود را به روشهاى گوناگون بيان مى كنيم، باشد كه مردم چيزى بفهمند» 60.

در اين مورد «خطابى» در رساله اعجاز القرآن مى گويد:

«نياز به مهارت و خبرگى در اسلوبهاى سخن و نظم كلام بيشتر است، زيرا كه آن، لگام الفاظ و زمامدار معانيند، و به وسيله آن، اجزاى كلام منظم و هماهنگ مى شوند، و صورت آنها در نفس، نقش مى بندد، و سپس انسان را به سخن درمى آورد» 61، بنابر اين دانستيم كه:

تنها فصاحت و فراست، براى سخنورى كافى نيست، مادامى كه شرايط مزبور در آن گرد نيامده باشد، و چگونه بشر مى تواند از عهده چنين كارى برآيد؟! و چه كسى به آنان، آن را آموخته است، خداوند مى فرمايد:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً «بگو! اى پيامبر اگر انس و جن همدست شوند كه مانند اين قرآن را بياورند، هرگز نتوانند هر چند پشتيبان يكديگر باشند» 62.

شرايطى را كه وى قبلا اشاره كرده، عبارت است از: انتخاب الفاظ، متناسب با معانى آن، و انسجام شديد هر كدام با ديگرى، و نيز اشاره كرده است كه:

گاهى الفاظ در ظاهر با يكديگر مترادفند، لكن پس از تحقيق در مقصود

آنها، تغايرشان آشكار مى شود گر چه روى هم رفته معنى يكى باشد.

كسى كه در اسلوب قرآن كريم از نظر خطاب و بيان دقت كند، آن را متنوع و گوناگون مى يابد، مثلا گاهى به اسلوب استفهام است، و استفهام هم گاهى براى توبيخ است و گاهى براى تقرير و گاهى براى تنبيه، و نيز گاهى به صورت اطناب است بى آن كه كلمه زايد و تكرارى در آن باشد- و معاذ اللّه! كه سخن خدا داراى اطنابى باشد كه كلام در آن تكرار شده باشد- و گاهى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 154

داراى ايجاز است بدون آن كه در معناى آن خللى وارد شود، و گاهى در بردارنده تهديد است كه دلها را پريشان و هراسان مى سازد، و گاهى به صورت توجيه و خطاب است كه مخاطب خود را وادار به تأمل و انديشه مى كند، و گاه عهده دار بيان احكام حلال و حرام و توجه دادن مكلفين به وظايفشان مى باشد.

تمامى اينها در اسلوبى متناسب و هماهنگ از نظر الفاظ و معانى مى باشند به طورى كه از مجموع آنها اسلوبهاى سخن هماهنگ و بدور از بيگانگى و اختلاف در لفظ پديد مى آيد.

هماهنگى در الفاظ و معانى

هماهنگى در الفاظ اين است كه: بين آنها از نظر مخارج و آهنگها تنافر و جدايى نباشد، بلكه آهنگهايش بهم پيوسته و مخارجش داراى سهولت باشد، و در نسق واحد با يكديگر ارتباط و انسجام داشته باشد، به طورى كه هيچ كدام در تلفظ با ديگرى ناسازگار نباشد، و يا به تعبير «جرجانى» در «دلائل الاعجاز» هر كلمه چنان با ديگرى منسجم باشد، كه اگر بخواهيم كلمه مرادفش را جايگزين آن كنيم، سياق

كلام و اسلوب سخن، انسجام نخواهد يافت».

«باقلانى» در اين مورد در كتاب «اعجاز القرآن» گويد:

«اين علم داراى مقامى شريف و اوج بسيارى است، طالبان آن اندكند و همراهان آن ضعيف، يارانى كه از آن حمايت كنند، و خاندان پاكى كه محتويات آن را دريابند ندارد، از سحر دقيقتر و از دريا سهمگين تر است ... چرا چنين نباشد؟ و تو مى پندارى كه گماردن واژه «صبح» به جاى واژه «فجر» در هر كلامى- جز شعر و يا قافيه- پسنديده است؟! خير اين گونه نيست، زيرا گاهى يك لفظ در جايى نامناسب است، امّا لفظ ديگر در همان جا، جايگير و مستقر مى شود، و تو- بى ترديد- وجود او را در آن جا مناسب مى يابى، به طورى كه اگر به جايش لفظ اوّلى را به كار گيرى، او را بيگانه و دور از هدف

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 155

خواهى يافت» 63.

اين سخن باقلانى در كتابش بود، و اگر ما از مغلق بودن عبارتش صرف نظر كنيم، و به مقصود او بنگريم آن را صحيح و دقيق مى يابيم، چه اين كه بر هيچ كلامى چون قرآن منطبق نمى شود، و اين كه قرآن نسبت به كلام بشر از جايگاهى والا و بلند برخوردار است.

و نيز انسجام تنها در نظم و آهنگ الفاظ نيست، بلكه شامل يكنواختى در معانى همانند الفاظ مى شود، بنابر اين معناى يك لفظ از معناى مجاور، بيگانه نيست.

آرى از مجموع الفاظ و معانى، و صورتهايى كه بدان اشاره دارند، و معانى متداعى و به هم پيوسته اى را كه بر مى انگيزند، دانشى پر مايه و ثمر بخش پديد مى آيد، و به تعبير «وليد بن مغيره».

«بالاى آن

(همچون شاخه هاى درختان برومند) پر ثمر و پايين آن (مانند ريشه هاى درختان كهن) پر مايه است».

شاهد بر گفتار ما قصّه عربى است كه اين آيه را شنيد:

وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالًا مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «دست مرد دزد و زن دزد را به كيفر عملشان ببريد، اين عقوبتى است كه خدا بر آنان مقرر داشته است، و خدا مقتدر و داناست» 64. فردى كه اين آيه را مى خواند، به اشتباه گفت: «غفور رحيم» آن عرب گفت:

طبق آيه، دستها، از باب «نكال» و جزا، قطع مى شوند، پس با بخشش و رحمت تناسبى ندارد، آن فرد به خود آمد و اين معنى را درك كرد.

انسجام و هماهنگى در معانى و الفاظ و اسلوب و لحن آنها در تمامى آيات قرآن به وضوح ديده مى شود، نه اين كه انسجام در آيه يا سوره اى باشد و در آيه و سوره ديگر نباشد و در آن لفظى كه ذهن را به جانبى، متوجّه مى كند و به دنبالش لفظى بيايد كه ذهن را به جانب ديگر برگرداند، نمى يابيم، بلكه همه جوانب، يا به تقابل و در مقابل هم قرار گرفتن و يا به چسبندگى و همجوارى با يكديگر پيوند دارند، و در هر دو صورت معناى يك كلمه، آماده كننده معناى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 156

كلمه ديگر است، پس هيچ گونه بيگانگى بين معانى وجود ندارد، چنانچه الفاظ نيز با هم ناسازگار و غير منسجم نيستند، و اين الفاظ و معانى روى هم رفته، غذايى تازه و گوارا، و نوشيدنيى شيرين چون سلسبيل را، روانه جان آدمى مى سازد.

«باقلانى» هماهنگى الفاظ و

معانى آياتى را ذكر كرده است، امّا نمى توان براى اين موضوع، آيات خاصّى را انتخاب كرد، زيرا همه قرآن بى نظير و نيكو [و معجزه] است، و ما به زودى آياتى كه در رابطه با اين موضوع، از آن ياد شده، و آياتى كه از آنها ياد نشده است، خاطر نشان مى سازيم، به اين گونه كه قرآن را مى گشاييم، و با آشكار شدن نور آن، بهره اى مى گيريم.

1- وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ أَلا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ «همين گونه ما روح را به فرمان خويش براى وحى به تو فرستاديم و از آن پيش كه وحى بر تو رسد، نه مى دانستى كه كتاب خدا چيست و نه درك مى كردى كه راه ايمان و شرع كدام است و لكن ما آن كتاب و شرع را نورى قرار داديم كه هر كس از بندگان خود را بخواهيم به آن هدايت كنيم، و اينك تو خلق را به راه راست هدايت خواهى كرد، يعنى به راه خدايى كه هر چه در آسمانها و زمين است، همه ملك اوست، و بدانيد همه امور به او باز مى گردد» 65.

اين آيات با تعبيرات و اشارات و با سياق خود، حكايت از ابتداى رسالت حضرت محمد (ص) و عاقبت كار مردم در نتيجه گرويدن به آن حضرت و هدايت در پرتو آن، و يا عصيان و نافرمانى و گمراه شدن آنان را دارد.

و ما اگر

در اين آيات و آيات پيشين آن دقت كنيم، آن را سخنى منسجم، هماهنگ و به دور از بيگانگى خواهيم يافت، زيرا آيه پيش از آن درباره روشهاى سخن خدا با خلق است و مى فرمايد:

وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ «خدا با هيچ انسانى سخن نمى گويد، مگر به وحى خدا يا از پس پرده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 157

غيب، يا رسولى فرستد تا به امر خدا هر چه او خواهد وحى كند همانا او بلند مرتبه حكيم است» 66.

اكنون مى پردازيم به نمونه هايى از اسلوب در سخن، كه پيش از اين آگاهى دادن به برخى از آنها را وعده داده بوديم، و ما هرگز توان ادراك همه آنها را نداريم، و شايد ديگران بتوانند، تعداد ديگرى را درك كنند، و من گمان نمى كنم، همه ما بتوانيم به حقيقت و كنه آنها دست يابيم.

در اين آيات مى بينيم واژه «كذلك» اين آيات را به ما قبل، ارتباط مى دهد، و به عظمت خدا كه با جمله «إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ» در آيه قبل آمده بود، و نيز به فلسفه انتخاب روش وحى در رسالت حضرت محمد (ص) اشاره مى كند.

بعد به كلمات «اوحينا»، «روحا» و «من امرنا» نظر مى كنيم، و آنها را در تلفظ و آهنگ منسجم مى يابيم.

من نمى خواهم در مورد انسجام الفاظ سخن بگويم، زيرا نيازى به توضيح ندارد، و فرد با ذوق با شنيدن آنها، اين جهت را به طور محسوس مى يابد، بلكه مى خواهم هماهنگى در معنى را- كه از آن اسلوب جالب سخن پديد مى آيد- توضيح دهم:

كلمه «اوحينا»

بر اين دلالت دارد كه خطاب خداوند متعال به رسولانش، آشكارا نيست، كه همه كس آن را بشنود و از آن آگاه شود، زيرا خطاب به رسول به طور معمول بين فرستنده (مرسل) و فرستاده شده (رسول) مى باشد.

و تعبير به «اوحينا» ابطال سخن كسانى است كه مى گويند: «أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً» «خدا را آشكارا بما نشان ده!» يا كسانى كه از روى نادانى به مقام خداوند و رسولان او مى گويند: «چرا بر پيامبر (ص)، فرشته نازل نمى شود» يعنى ما خودمان او را ببينيم، از اين رو خداوند سخن آنان را ردّ نموده و فرموده است:

وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ «گفتند: چرا بر او فرشته نازل نمى شود، و چنانچه فرشته بفرستيم كار تمام

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 158

شود و ديگر لحظه اى آنها مهلت نخواهند يافت، و چنانچه فرشته اى نيز به رسالت فرستيم او را به صورت بشرى درآورديم و بر آنان همان لباس كه مردمان پوشند بپوشانيم» 67.

بنابر اين واژه «اوحينا» علاوه بر شيرينى لفظش، به تمام اين معانى دلالت دارد، امّا نوع وحى بيان نشده است، زيرا وحى از نظر خطاب خداى متعال به پيامبرانش به طور عامّ و به محمد خاتم النبيين (ص) به طور خاصّ، داراى انواع گوناگونى است، يعنى: يا به واسطه رسولى است كه ديده مى شود و سخنش شنيده مى شود، مانند ابلاغ جبرئيل به پيامبر (ص) كه تنها حضرت او را مى ديد و يا به صورت الهام و دريافت به قلب، همانطور كه خود فرمود:

«جبرئيل به قلب

من الهام كرد كه، هيچ كس نمى ميرد تا اين كه روزى او كامل شود» 68.

و يا به صورت خطاب خداوند و شنيدن كلام او به طور غير حسّى، چون معراج و واجب شدن نمازها.

و خداوند به همه اين اقسام؛ پيغمبر اسلام (ص) را مورد وحى قرار مى داد.

در اين آيه «وحى» به خدا نسبت داده شده است، و اين بيان عظمت وحى است و وحى به پيامبر در حالى كه خداى او را طرف خطاب قرار داده نشانه بلندى مقام پيامبر (ص) است، و به اين ترتيب هماهنگى در عظمت رسالت و رسول برقرار مى شود.

مقصود از كلمه «روح» بنا به گفته بيشتر مفسران جبرائيل است، و به نظر ما اين كلمه شامل جبرائيل (ع) مى شود، زيرا خداوند او را «روح القدس» ناميده است، بنابر اين «وحى» در آيه به معناى فرستادن خواهد بود، و نيز مى تواند شامل قرآن و شامل خود شريعت باشد، و شريعت را از آن جهت «روح» نامند كه در آن معناى بقاء و حيات تا روز قيامت، وجود دارد، و نسبت دادن به «امر خدا» به خاطر گرامى داشت شريعت و تمجيد كسى است كه شريعت براى او آمده است، و به نام آن مبعوث شده است.

و به اين ترتيب علاوه بر تناسب و انسجام الفاظ در نسق و آهنگ و طنين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 159

كلام هماهنگى در معانى را نيز مشاهده مى كنيم، زيرا همگى حكايت از شرافت شريعت به واسطه شرافت سرچشمه آن يعنى خداوند متعال دارد، و نيز دلالت بر عظمت خود معانى دارد، پس شريعت دو شرافت دارد يكى از نظر معانى و ديگرى چون

كه از جانب خداست، حال كدام سخن بليغ به اين مرتبه از هماهنگى بين الفاظ و معانى مى رسد؟! سياق اين آيه عالى، در بردارنده نشانه رسالت است و مى فرمايد: «ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ ...» اين جمله در عين اخصار سه حقيقت را در بر دارد:

اوّل: پيامبر (ص) علم نوشتن را نمى دانست، بنابر اين نه مى خواند و نه مى نوشت، در اين جمله از «علم» به «درايت» تعبير شده است، زيرا «درايت» دانشى است كه با تعلّم و ممارست به دست مى آيد، (دانش اكتسابى) پس پيامبر (ص) اين گونه دانشى نداشت، و نيز نفى درايت در «ايمان» شده است، زيرا كسى علم ايمان را به او نياموخت، جز اين كه الهامى از سوى خداوند بود كه فطرت سليم و استوار او را كمك كرد.

گاهى گفته مى شود كه: با توجه به اين كه پيامبر (ص) از وقتى كه به حد تشخيص رسيده بود و بلكه پيش از آن، با ايمان بود، پس چگونه اين آيه مى گويد: او ايمان را نمى دانست؟

پاسخ اين است كه: آرى او موحّد و خداشناس بود، امّا ساير مسائل مربوط به ايمان از قبيل: نمازها، صدقات، تنظيم و اداره جامعه، و روش مبادله صحيح را نمى دانست و آيات ذيل به همين معنى تفسير شده است:

أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى «آيا خدا تو را يتيمى نيافت كه در پناه خود جاى داد، و تو را گم كرده يافت، پس راهنمايى كرد» 69.

دوّم: اين سخن عالى شاهد است بر اين كه قرآن از جانب خداست، نه از سوى پيامبر (ص) چرا كه او نه مى خواند و نه

مى نوشت، و همين مطلب در سوره ديگرى نيز آمده است:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 160

وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ «و تو پيش از اين نه كتابى مى خواندى و نه خطّى مى نوشتى تا مبادا مبطلان (و منكران قرآن) در نبوتت ترديد كنند» 70.

سوّم: «درايت» بر استفهام داخل شده است، پس نفى درايت ناظر به حقيقت است، يعنى: او حقيقت «كتاب» و تفصيل «ايمان» را نمى دانست، و اين تأكيدى است بر اينكه علم پيامبر (ص) به كتاب و ايمان اكتسابى نبوده است.

بدون ترديد هر كلمه اى از اين جمله و ما قبلش، با ما بعدش در بيان يك حقيقت ثابت، هماهنگى و همبستگى دارد و آن حقيقت اين است، كه: قرآن روحى است از طرف خدا، و هر روحى در آن حيات و زندگى است، و حيات قرآن در شريعتى است كه فرو فرستاده، و توحيدى است كه به آن فراخوانده، و حقى است كه آن را اثبات نموده، و صلاحى است كه انتشارش داده است، و نابود كننده فساد در زمين است، امّا قرآن چنان كه فرموده است «وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً ...» نور اين وجود است.

نگاهى به آيات و توازن الفاظ و پيوند معانى آن مى كنيم، و مى يابيم كه استدراك در اين جا (و لكن جعلناه نورا ...) بسيار به جا و نيكوست، زيرا آيه قبل، از حقيقت كتاب و ايمان نفى درايت كرد، و استدراك در اين جا به اين معناست كه نفى درايه هميشگى نيست، بلكه سرانجام به علم كتاب يعنى نورى كه به واسطه آن خداوند هدايت مى كند منتهى مى شود.

اينك

سخن «باقلانى» را در زمينه «اعجاز» نقل مى كنيم، وى مى گويد:

«خداوند كتابش را «روح» قرار داد، زيرا سبب حيات و زندگانى خلق است، پس فضيلت او چون فضيلت «روح» براى زنده هاست، و نيز آن را «نور» قرار داد، زيرا چون آفتاب در آفاق مى درخشد، سپس ايجاد هدايت را به خواست خود نسبت داد، هدايت يافتن قرآن را، موقوف به اراده خود كرد و فرمود: كه اگر توفيق حق تعالى نبود، پيامبر (ص) هدايت نمى شد، و اگر تعليم او نبود، آن حضرت به كتاب و ايمان آگاهى پيدا نمى كرد، يعنى محمد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 161

(ص) قبل از نزول قرآن با كتاب و ايمان آشنا نبود، و بعد از نزول هدايت يافت و آگاه شد، و به جايى رسيد كه- با اين كه پيش از اين به حقيقت كتاب و تفصيل ايمان، آشنا نبود- مسؤوليت ارشاد و هدايت مردم را به عهده گرفت، پس معلوم مى شود كه قرآن، از طرف خداوند براى پيامبر (ص) و سپس براى مردم است».

و در جمله والاى «وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً ...» استعاره تمثيلى است، يعنى قرآن بسان نور تابناكى است، كه در پرتو آن رهرو گمراه نمى شود، و چيزى بر او پنهان نمى ماند، بلكه با تمثيل به نور تشبيه را تأكيد كرده است. يعنى عيب و نقص از افرادى است كه حقايق و علومش را نمى يابند- نه از قرآن- و نسبت دادن نور به خداى متعال، گراميداشت فوق العاده آن است، و اين با نسق ابتداى آيات، مناسب است، امّا با اين كه نور هدايتگر است، مردم جز به خواست خدا، در پرتو آن هدايت نمى شوند، پس فرمود:

«... مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا ...» و او با اين جمله، تسلط خويش را بر دلها روشن ساخت، و هدايت را ويژه فردى قرار داد كه به بندگى خدايى كه سلطنتش متعالى و عدالتش استوار است، مفتخر مى باشد، و اين سخن به اين مطلب اشاره دارد كه اراده حق به هدايت كسى تعلق مى گيرد كه نفس خويش را خالص براى اطاعت خدا قرار دهد و به بندگى خدا مفتخر شود و از دوستان شيطان نباشد.

خداوند با نسبت هدايت و ارشاد و نشان دادن راه مستقيم، به پيامبر (ص) مقام او را بالا مى برد، پس او نورى است كه همراهش نور كتاب است، از اين رو فرمود:

«وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ» در اين جا حق تعالى عمل پيغمبر (ص) يعنى: بيان راه حق و فرا خواندن به آن را، مورد تأكيد قرار داده است، و اين كه: آن راهى است بدون انحراف و پريشانى.

پس در اين جا دو هدايت وجود دارد.

1- هدايت ارشاد و توجيه مردم و آشكار كردن حقيقت و فرا خواندن به آن، و اين به عهده رسولان است، تا اين كه بعد از آنها مردم، حجتى نزد خدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 162

(براى اعمال بد خويش) نداشته باشند، پس هر كس كه آگاه و روشن شد و هدايت يافت، به سود خود گام برداشت. و هر كه گمراه شد، ضررش نصيب خودش مى شود، و خداوند به بندگانش ستم روا نمى دارد.

2- هدايت برتر كه عبارت است از سرشار شدن قلب از ايمان، پس از اين كه در راهش گام برداشت و به آن راه يافت، و اين هدايت ويژه بندگان

مؤمن خداست كه او هدايت آنان را خواسته است.

پس از آن به داورى عادلانه درباره ثواب به مطيع، و كيفرى كه گنهكار استحقاق دارد پرداخته است و مى فرمايد: «أَلا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ» يعنى: نتيجه كردارها تنها به سوى او باز مى گردد، و هر فردى در گرو كردار خويشتن است، پس هر كه عمل نيك يا بد انجام دهد، سزاى آن را خواهد ديد.

و به اين ترتيب هماهنگى و انسجام معانى و پشت سر هم آمدن مقاصد را در اين آيات ديديم، كه به طور خلاصه نخست بعثت پيامبر (ص) و دادن معجزه قرآن- كه هرگز در آن باطل راه ندارد- را به او تشريح كرد، و سپس حجت بر راستى قرآن را خاطر نشان ساخت، و بعد آن را «نور» خواند، و نيز فرمود: عمل پيامبر (ص) ارشاد و بيان راه حق است. و هدايت پس از آن صورت مى پذيرد.

اين بود هماهنگى معانى، و اين كه هر معنى زير بنا و اساس معناى دوّم است و معناى دوّم مبتنى بر معناى اوّل، و خود اساس معناى سوّم است و همين طور ... امّا انسجام الفاظ در آهنگ و حروف، كارى است بيرون از توان بشر. و از چنين كلامى اسلوب سخن براى مواردى كه نامبرده مى شود به وجود مى آيد:

براى وحى و قرآن و نور آن و هدايت انبياء و موقعيت آن، و هدايت خداى متعالى و نتيجه اش در دلهاى بندگان مخلص خدا- نه شهوت پرستان و هوا پرستان-.

اسلوب سخن قرآن درباره طمع و بخل و سپس پشيمانى

آياتى را كه ذكر مى كنيم بيانگر حال كسانى است كه طمع بر آنان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 163

چيره شد، و عاقبت بد آن

را چشيدند، سپس دست به توبه و انابه برداشتند، خداوند مى فرمايد:

إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ وَ لا يَسْتَثْنُونَ فَطافَ عَلَيْها طائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نائِمُونَ فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ فَتَنادَوْا مُصْبِحِينَ أَنِ اغْدُوا عَلى حَرْثِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صارِمِينَ فَانْطَلَقُوا وَ هُمْ يَتَخافَتُونَ أَنْ لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ وَ غَدَوْا عَلى حَرْدٍ قادِرِينَ فَلَمَّا رَأَوْها قالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ قالُوا سُبْحانَ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا طاغِينَ عَسى رَبُّنا أَنْ يُبْدِلَنا خَيْراً مِنْها إِنَّا إِلى رَبِّنا راغِبُونَ كَذلِكَ الْعَذابُ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ «ما كافران را به قحطى و سختى مبتلا كنيم چنان كه اهل آن بستان را، كه (در شبى) قسم خورند كه صبحگاه ميوه اش را بچينند (تا فقيران آگاه نشوند) و هيچ استثنا نكردند بدين سبب (همان شب) كه در خواب بودند، از جانب خدا عذابى نازل شد، و بامدادان نخلهاى آن بستان چون خاكسترى شد، صبحگاه يكديگر را صدا كردند كه برخيزيد تا اگر ميوه بستان خواهيد بچينيد، به نخلستان رويم، آنان سوى بستان روان شده و آهسته سخن مى گفتند، كه:

امروز مواظب باشيد فقيرى وارد نشود، و صبحدم با شوق و عزم و توانايى به باغ رفتند، چون باغ را به آن حال ديدند (از فرط غم) با خود گفتند: (باغ ما نه اين است) ما قطعا راه را گم كرده ايم، يا بلكه باغ همان است و ما به (قهر خدا) از ميوه اش محروم شده ايم؟! يكى از بهترين آنان بود گفت: من به شما نگفتم چرا

شكر نعمت و ستايش خدا به جا نياوريد؟ (و به فقيران به شكرانه نعمت احسان نكنيد؟)، آنان همه گفتند: خداى ما (از ظلم) منزه است، و ما خود در حق خويش ستم كرديم، بعضى از آنان بر بعضى روى آوردند و يكديگر را ملامت و نكوهش نمودند، و گفتند: اى واى بر ما، كه سخت سركش و گمراه بوديم، (اينك به درگاه خدا توبه كرده و) اميدواريم كه پروردگار ما به جاى آن بستان بهترى به ما عطا كند، از اين پس ما به خداى خود مشتاقيم، اين گونه است عذاب (دنيا)، و البته عذاب آخرت سخت تر است اگر مردم بدانند» 71.

سبحان اللّه! چقدر سخنان خدا بلند مرتبه، و قرآن او گرانبها و بيانش عالى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 164

است شايد فضولى باشد اگر بگوييم كه: اين آيات تصوير دلپذيرى از نفس بخيل و طمع او و پشيمانيش مى باشد، زيرا قرآن همه اش با شكوه و دلپذير است. و هيچ سخنى در شكوه به پاى آن نمى رسد، و هيچ گوينده اى توان آوردن مثل آن را ندارد.

در اين آيات چند نكته به نظر مى رسد:

1- توصيف فرد حريص و بى خبر از قدرت خداى متعال.

2- بيان غفلت حريص از قضاى الهى و اين كه هر چيزى نزد خداوند روى حساب و نظم است.

3- تشريح حال و افكار كسانى كه مانع از كار خير مى شوند.

4- توضيح اين كه: چگونه پشيمانى بعد از آگاهى و تنبّه به دست مى آيد.

5- سپس توصيف حالت پشيمانى و به دنبال آن توبه نصوح.

6- پس از آن بيان حال اميدوارى به رضايت پروردگار.

پيش از آن كه به توضيح اسلوب كلامى اين آيات

بپردازيم خاطرنشان مى سازيم كه الفاظ به تنهايى اين نكات را در بر ندارند، گر چه چندين بار به دقت مورد نظر قرار گيرند، بلكه تناسب آنها با هم و لحن يكنواختشان كه به عمق جانها مى نشيند، به همراه معانى منسجم، همگى با هم، طمعكاران بخيل را به تصوير مى كشند كه چگونه با حرص و طمع شديد و سخت آغاز مى كنند و به هر چيز طمع مى ورزند و به حصولش براى خويش- طبق طمع خويش- اطمينان پيدا مى كنند سپس از هر كار خيرى خود را باز مى دارند. و سرانجام غافلگير مى شوند.

مخفى نماند كه از نحوه تمثيل چنين به دست مى آيد كه موضوع كلّى آيات درباره كسى است كه بسيار از كار خير منع مى كند، زيرا كه داراى ثروت و فرزند است و ثروتى را كه خدا به او عطا كرده، سبب غرورش شده است، سپس او را به كفر و تجاوز وادار كرده است، و سرانجام از آن نعمتها محروم شده و روز قيامت در برابر عذاب دردناك قرار مى گيرد، البته اهل بستان- كه در آيه بدان اشاره رفته است- فرصت اميدوارى پس از پشيمانى را داشتند معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 165 اسلوب سخن قرآن درباره طمع و بخل و سپس پشيمانى ..... ص : 162

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 165

امّا اينان اين فرصت را نيز از دست داده اند.

اينك به اندازه توان خود به نكته هاى بلاغى آيه اشاره مى كنيم:

اسلوب اوّل: توصيف طمعى است كه در جان فرد رخنه كرده است، و همه چيز را از ياد او مى برد، به جز آنچه كه طمع دارد، از اين رو خداوند فرمود:

«إِنَّا بَلَوْناهُمْ

كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ، وَ لا يَسْتَثْنُونَ» خداوند آنان را چون «اهل بوستان» آزمود، اين تشبيه را در اصطلاح تشبيه تمثيلى مى نامند، يعنى تشبيه حال سركشان متجاوز كه به خاطر داشتن ثروت و فرزند بسيار، خود را بى نياز پنداشته، پس طمع بر آنان چيره گشت، تا اين كه آنان را در بدترين شرايط يعنى دشمنى با خداى متعال قرار داد، به حال «اهل بوستان» كه خودخواهى آنان را فريفت، و گمان كردند به هر چه بخواهند دست مى يابند، و بر اين مطلب بدون آن كه عاقبت انديشى كنند، و آنچه را خداوند بر سر آنان مى آورد، حساب كنند، سوگند ياد كردند.

بدون ترديد اين تشبيه براى تقريب و نزديك كردن معنى به ذهن است نه براى مساوات و برابرى، زيرا كافران سركش تر و خودخواه ترند، و همه تشبيهات به قيامت و پس از آن، اين گونه اند، يعنى براى تساوى نيستند، زيرا مشبّه به (حال قيامت) در وجه شبه (سختى و عذاب) شديدتر است از مشبّه (حال دنيا) و اين نوع تشبيه فقط براى نزديك ساختن امر پنهان و دور به ذهن است بر اثر تمثيل به حاضر، نظير تمثيل امور معنوى به امور حسّى، و جزا و عقاب گر چه از امور حسّى است امّا پنهان و دور است.

اين آيه حال انسان طمعكار و حريص را بيان مى كند، كه از فرط علاقه، مورد طمع خود را ناگزير تحقّق يافته مى پندارد، به اين جهت آنان قسم خوردند كه ميوه هاى آن را «صرم» كنند يعنى آنها را از پايين قطع كرده، و ريشه كن سازند، و اين لفظ در اين جا بليغتر و رساتر

از لفظ «قطع» است زيرا «صرم» به معناى قطع كردن از ريشه است، يعنى نزديك به قلع و از بن كندن، و از آنجا كه تصور خود را واقعى مى پنداشتند، «صرم» را به «نون ثقيله» مؤكّد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 166

ساختند، و از فرط حرص اصلا انتظار تخلّف نداشتند، از اين رو استثناء نكرده، و از ابتدا «ان شاء اللّه» به زبان نياوردند، زيرا حرص و ميل شديد شان، خدا را از يادشان برد، و اشتياق آنان به خواسته هايشان، جايى براى احتمال تخلف در افكارشان باقى نگذارد، و ميل و آز شديد به عمل، آنان را در كارشان، شتابزده ساخت، لذا تصميم گرفتند كه در صبحگاه همان شب، بدون درنگ و تأخير، دست به كار شوند، چرا كه چيدن ميوه ها را دوست داشتند، و هيچ گونه كندى و تأخيرى را روا نمى دانستند، بلكه نسبت به آنچه كه مى خواسته و به آن دل بسته بودند، شتاب داشتند.

خداوند سبحان بى خبرى آنان را از قضا و قدر خدا- كه شدنى است- گوشزد مى كند، آنان به ميل و هواى خود شتابان به دنبال كار مى روند، امّا خدا بر همه احوال و افعالشان محيط است.

قرآن كريم در اين آيات، مشيّت الهى را اين گونه توصيف مى كند:

«فَطافَ عَلَيْها طائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نائِمُونَ فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ» «طائف» عبارت است از چيزهايى كه در شب عارض مى شوند مثل باد گوش خراش سركش، يا بادهايى كه درختان را از جا مى كنند و ميوه ها را بر زمين مى افكند، و اين به امر و اراده خداست، و هر چيزى در عالم هستى، به اراده اوست و «صريم» يعنى: چوبهاى انباشته شده،

يا درختانى كه ميوه آنها قطع شده است، و اين تصوير روشنى از نفوذ خدا در روزى دادن است، و هر اندازه كه انسان توانايى در به دست آوردن روزى داشته باشد، خداوند برتر از آن است.

و به اين گونه افكار و حالات آنان و آنچه بر آنان احاطه دارد، با الفاظى منسجم و معانى هماهنگ بيان شده اند.

60- خداوند در اين آيات كيفيت طمعكارى و پيشگيرى از كار خير در بدترين شكل خود را بيان مى دارد، و مى فرمايد: فتنادوا مصبحين ان اغدوا على حرثكم ان كنتم صارمين فانطلقوا و هم يتخافتون ان لا يدخلنّها اليوم عليكم مسكين.

«خداوند آنچه مى خواست بر بوستان فرو فرستاد، در شرايطى كه آنان بى خبر بودند، و هنوز بر تصميمشان حرص مى ورزيدند، و براى چيدن ميوه ها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 167

شتاب داشتند، خداوند اين حالت را اين گونه توصيف مى كند: «آنان در شرايطى كه بر تصميم خود اتفاق كرده بودند، يكديگر را صدا زدند كه:

چنانچه مى خواهيد كشت و ميوه هاى خود را- كه با دستانتان زمينش را بذر افشانى كرده و ميوه هايش را رسيدگى نموده ايد- بچينيد، بامدادان به جانب آن بشتابيد، و تعبير به «صارمين» حاكى از اراده قاطع و بدون ترديد آنان بر چيدن ميوه هاست.

حرص و شتاب آنان در آيات بعد مورد تأكيد قرار مى گيرد، مى فرمايد: «فَانْطَلَقُوا وَ هُمْ يَتَخافَتُونَ أَنْ لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ» از اين جملات چنين استفاده مى شود كه آنان در برخى از امور با يكديگر اتفاق و اتحاد داشتند، و در برخى از امور، اختلاف، يعنى: در چيدن ميوه ها و شتاب در آن و نيز بر امر پليدى كه آن را پنهان

مى داشتند با هم توافق داشتند، كلمه «يتخافتون» بيانگر حال درونى و برونى آنان و پيشگيرى از كار خير است، زيرا باز داشتن از كار نيك در سايه تصميم درونى و تفاهم پنهانى شكل مى پذيرد نه آشكارا. پس آهسته به يكديگر مى گفتند كه: چيزى به مسكين ندهند، و از اين امر به «ممانعت از ورود مسكين به باغ» تعبير كرده است، يعنى: آنان تنها به نبخشيدن به مسكين بسنده نمى كنند، بلكه با تاكيد و اصرار از ورود او به باغ جلوگيرى مى كنند، گرچه با فشار زور باشد، تا چه رسد به راندن و طرد و بستن درها و گماردن نگهبان بر آن و قرآن با نون تأكيد ثقيله در «لا يدخلنها» اين اصرار، را نشان مى دهد.

و امّا اختلاف و عدم توافق آنان در ورودشان به بستان، و هر كدام در يك گوشه قرار گرفتن، بود و «انطلقوا» حكايت از اين امر دارد.

پس آنان به سوى باغ روانه شدند، در حالى كه در چيدن ميوه ها و شتاب در آن، و امتناع مؤكد از بخشش به مساكين، هم رأى بودند، خداوند در بيان شتاب آنان همراه با تصميم بر ندادن به فقرا مى فرمايد: «وَ غَدَوْا عَلى حَرْدٍ قادِرِينَ» يعنى: بامدادان با قدرت و قاطعيت براى رفتن به باغ و چيدن ميوه ها و ندادن حق فقير بلكه جلوگيرى از ورود او به باغ، آهنگ كردند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 168

اين بود تصوير و تبيين حرص و شتاب و اطمينان و ايمان آنان به كار خود و تصميم سوء و پنهان كردن آن، كه هيچ زبان و سخنى را ياراى آن نيست كه نظيرش را بياورد، و

اگر جن و انس جمع شوند و يكديگر را در اين امر پشتيبانى كنند، نخواهند توانست.

اين آيات شريفه پس از بيان شتاب و حرص آنان به تشريح و تصوير مناجات و بيدارى و هشيارى ناگهانى فرد غافل و بى خبر، و به حركت درآمدن وجدان خفته وى، مى پردازد، خداوند سبحان درباره مشاهده آنان، ويران شدن بوستان را كه سبب حرص و طمع و عامل اراده فساد بود مى فرمايد:

«فَلَمَّا رَأَوْها قالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ، بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ» مناجات و غافلگيرى آنان به اندازه حرص و آزشان بود، كه تمامى آنچه داشتند براى خود مى دانستند، و حق مسكين و سائل و محروم را نمى پرداختند، و هنگامى كه حرص آنان به نهايت درجه خود رسيد، با مشاهده از بين رفتن باغ، به شدّت غافلگير شدند، و دچار سرگردانى و گمراهى افزون شدند، نخستين نشانه گمراهى اين بود كه آن را ملك ديگرى پنداشتند، امّا وقتى به اشتباه خود پى بردند، گمراهى ديگرى را سنخ گمراهى معنوى كه تأثير بيشترى در دلها دارد احساس كردند، يعنى تكيه به قدرت و توانايى خويش و اين كه كار تنها به دست آنان است، و غفلت از قدرت برتر و مشيّت نافذ الهى. و هنگامى كه به اين خطا نيز پى بردند به حقيقت دوّم نيز اعتراف كردند كه: خداوند محروميت آنان خواسته و رقم زده است و اراده او تخلف ناپذير است، و لذا- چنانچه خداوند حكايت مى كند- با تأكيد گفتند: «بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ» و معناى «اضراب» اين است كه از گمراهى فزاينده به اعتقاد به محروميت شديد ترقّى كردند.

و پى آمدن «بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ» پس از «إِنَّا لَضَالُّونَ» اشاره واضحى به تأسف

و رنج شديد است يعنى: رنج گمراهى و محروميت از هدايت و سپس بى بهره ماندن كلى از همه ميوه هايى كه در آن طمع داشتند و آهسته به يكديگر مى گفتند كه چيزى از آن را به فقير ندهند. بنابر اين وقتى آنان نخست بر چنين تصميم همگى اتفاق كردند، همگى نيز دچار غافلگيرى و محروميت شدند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 169

امّا از دنباله آيه چنين به دست مى آيد: كه هميشه شرّ و بدى مورد اتفاق نمى شود بلكه خداوند دليل و حجت مى فرستد و چنانچه سخن او در ابتدا مورد قبول واقع نشد، ولى سرانجام پس از آشكار شدن حقايق، پذيرفته خواهد شد.

و سرنوشت اهل «بوستان» چنين بود، زيرا در بين آنان فرد هشيارى بود كه آنان را به تصميم غلطشان، هشدار مى داد، در اين باره چنين مى فرمايد:

قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ.

«اوسط» يعنى ميانه تر و بهتر، و «وسط» در صفات نيك عبارت است از: هميشه بهتر و برتر، و سخن خداى متعال:

وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً «و اين گونه ما شما را ملّتى ميانه رو قرار داديم» 72. به همين معناست.

آرى آن فرد بهتر، وقتى حال آنان و فكر و طمعشان را مشاهده كرد، و پنهان و آشكار و سخن آهسته و بلندشان را بررسى نمود، دريافت كه آنان خدا را فراموش كرده اند و خدا هم خودشان را از ياد خودشان برد. بنابر اين بايد براى درك مصالح امورشان، به خدا ايمان آورند، و در كارهاى ظاهرى و باطنيشان از او ياد كنند، پس آنان از جهت سعى در كار و عمل، كمبود نداشتند، بلكه كمبود ايمان داشتند، لذا

به آنان گفت: «لَوْ لا تُسَبِّحُونَ» يعنى آيا او را به پاكى و قداست ياد مى كنيد؟ و مى دانيد كه قدرتش برتر از همه چيز و او دانا و حكيم است؟ و در اين جمله دخول استفهام بر نفى، اثبات را مى رساند، زيرا نفى نفى، اثبات است و اين دلالت بر توبيخ و سرزنش مى كند و به خاطرشان مى آورد كه به علّت عدم هوشيارى و آگاهى، آنچه را مى خواستند، انجام ندادند، پس آنان را به راه بهتر و روشن برتر- يعنى ايمان به خداوند متعال و تقديس و تنزيه او و درك اين كه: او بر بندگان خود و بر هر چيز غالب و چيره است- رهنمون ساخت.

غافلگير نمودن همراه با يادآورى و وجود وجدان و نفس ملامتگر، مقتضى اين است كه دلهاى مرده را زنده كند، به ويژه كه در بين آنان فردى بود كه رابطه بين محروميتى را كه ناگهان دچار آن شدند با گمراهيى را كه بر اثر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 170

فراموش كردن خدا و حرص و طمع و توافق براى بى بهره ساختن بينوا از روزيهاى خداوند، دچار آن شده بودند، بيان كرد.

تمام اينها از روشهاى هدايت است كه احساس را شديدا برمى انگيزد و وجدان را بيدار مى كند، آنان نيز آگاه شدند و به نقص خود- يعنى حرص به دنيا و فراموش كردن خداوندى كه آفريدگار آسمانهاست- پى بردند، خداوند از قول آنان اين گونه حكايت مى كند: قالُوا سُبْحانَ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ.

پس از آن كه بر اثر پند بهترينشان از خواب غفلت بيدار شده و به حق گرويدند، خواسته او را اجابت كردند و به دو چيز

پى بردند.

نخست اين كه به غفلت خود از پروردگار پى برده و ديگر اينكه فهميدند كه به خود و ديگران درباره چيزى كه از آن آهسته سخن گفتند ستم روا داشته اند، و با جمله «سُبْحانَ رَبِّنا» ايمان خود را به خدا اعلان داشتند، يعنى ما او را تقديس و تنزيه مى كنيم و كارهاى خود را به پروردگارى كه ما را آفريد و پروراند، واگذار مى كنيم، كه او زنده و پايدار است و پايدارى همه چيز به اوست، و به اين ترتيب به جانب خدايى كه همه چيز را آفريده باز گشتند، امّا اين بازگشت كامل نبود مگر اينكه توبه نصوح و جدّى كنند، و نخستين راه توبه، اعتراف به گناه است، آن گونه كه خوارى گناه را احساس كرده باشد، و پست شمردن گناه، توبه محسوب مى شود، چنانچه «ابن عطاء اللّه اسكندرى» مى گويد:

«گناهى كه سبب خوارى و افتادگى شود بهتر از طاعتى است كه عامل تجرى و خود بينى شود» و بخاطر همين احساس گناه است كه با تأكيد گفتند:

«إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ» آنان با حرص و طمع خود و فراموش كردن خدا، به خود ستم روا داشتند، و با نپرداختن حقوق فقيران، به مردم ظلم كردند و اثر احساس رنج گناه اين است كه هر كس كوتاهى و تقصير را به گردن ديگرى مى اندازد.

در شرايطى كه آنان همگى بر طمع و حرص و شتاب همدست و يك سخن بودند، امّا پس از پى بردن به جرم خود هر كدام از دعوتى كه قبلا به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 171

معصيت و نافرمانى كرده بود، شانه خالى مى كرد و گناه را به گردن ديگرى

مى انداخت، لذا خداوند در مقام حكايت از آنان، پس از آن كه طعم ايمان را چشيدند؛ مى فرمايد:

فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ هر كدام ديگرى را مقدارى نكوهش مى كرد، نه نكوهش كلّى، چه اين كه همه آنان سزاوار نكوهش بودند، زيرا همه با هم قصد سوء داشتند و مى خواستند به آن جامه عمل بپوشانند، تلاوم و نكوهش يكديگر، در اين جا، اختلاف مذمومى نبود، بلكه ناشى از احساس بزرگوارى بود، چه اين كه آنان دريافته بودند كه مسؤوليت معصيت به عهده يكايك آنهاست، پس هر كدام مى خواست بخشى از تقصير را به گردن ديگرى بيندازد، و اتفاق آنان بر گناه بدون دعوت نبود، زيرا هنگامى كه بهترينشان آنان را به جانب خير فرا خواند و اجابت نكردند، بعضيتشان آنان را به جانب شرّ و بدى دعوت نمود و بدان پاسخ مثبت دادند، و بدى آنان جوانب مختلفى داشت كه هر كدام را به يك جانب فرا مى خواند، و از اين نكته درمى يابيم كه تعبير به «تلاوم» هرگز حكايت از جدايى و اختلاف ندارد و با اتّحاد و توافق، ناسازگار نيست.

پس از اين «تلاوم» كه با رنج به دوش كشيدن بار گناه همراه بود، از فرط پشيمانى شديد بر آن شدند كه بگويند: «يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا طاغِينَ».

گويا اعتراف به گناه اين بار از بار اوّل قويتر بود، بدان جهت كه خود را در شرف نابودى كامل مى ديدند و لذا «ويل» را (كه نام چاهى است در جهنم) مخاطب قرار دادند كه اى ويلى كه از روى استحقاق فرود مى آيى، به جانب ما آى! كه الان هنگام توست، و ما را از تو رهايى نيست،

و سبب سزاوارى «ويل» را طغيان و سركشى خود ذكر كردند، و طغيان هميشه عامل ستم است، پس در آيه پيشين به ظلم خويش اعتراف كردند، و در اين آيه عالى به سبب آن يعنى طغيان، و طغيان و سركشى انسان را طورى مى كند كه مى پندارد قدرتى برتر از قدرت او وجود ندارد و احساس طغيان از آن جا آغاز مى شود كه انسان خود را از يارى ديگران بى نياز مى بيند، چنانچه خداوند متعال مى فرمايد: إِنَّ الْإِنْسانَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 172

لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى آن گاه كه انسان خود را بى نياز پنداشت، دست به سركشى مى زند» 73 آنان نيز گمان كردند كه از كمك ديگران بى نيازند، و خداوند خيراتى را كه به آنان عطا كرده است، باز پس نمى گيرد، و زمين، زمين آنان است و كار، كار آنان، و لاجرم ميوه ها به آنان خواهد رسيد.

پس از آن خاضعانه رو به جانب پروردگارشان كردند، و نيكى را به دست او دانستند، و اين كه قدرتى جز قدرت او نيست، و پس از آن كه در روز و آشكارا از ميوه هاى باغ محروم شدند با اميدوارى گفتند: عَسى رَبُّنا أَنْ يُبْدِلَنا خَيْراً مِنْها، إِنَّا إِلى رَبِّنا راغِبُونَ و به اين ترتيب كار خويش را كاملا به خداوند تفويض و واگذار نمودند، اين بخش از آيات در مورد تفويض در بردارنده سه مطلب در زيباترين تعبير است كه از ضمير ترسان آنان پس از آن كه از لباس طغيان بيرون آمدند خبر مى دهد.

اوّل: اميدوارى است، و اميدوارى در بر دارنده معناى تفويض است از آن جهت كه آنان اميدى جز به خدا ندارند، و نيز

آنچه از سوى او مى رسد، خير است، بنابر اين اگر به آنان چيزى را كه كراهت دارند، برسد، چه بسا در آن خير باشد، چنان كه خداوند مى فرمايد:

فَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً «... بسيار چيزها ناپسند شماست و حال آن كه خداوند در آن خير بسيار براى شما قرار داده است» 74. و تهذيب نفس براى آنان خير بود و با اين كه پيش از آن در حال سركشى و خودبينى به سر مى بردند، پس شايد اين كار جزاى عمل آنان بود. دوّم: رو آوردن به سوى خدايى كه كارهاى آنان به دست اوست، و او مربّى و نگهبان و حامى آنان است، و نيز احساس همدردى با فقيران در پروردگارى خدايى كه آفريدگار همه چيز است.

سوّم: جمله «إِنَّا إِلى رَبِّنا راغِبُونَ» است، من گمان ندارم كه بتوان با وجود «الى» كلمه اى را به جاى «راغبون» قرار داد، و در اين عبارات نكته هاى بلاغى زيبايى است.

1- تكرار «ربّنا» اشاره به نعمتهاى ظاهرى و باطنى خداست.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 173

2- مقدم داشتن جار و مجرور (الى ربّنا) بر خبر إنّ يعنى: كلمه «راغبون» براى افاده انحصار است، يعنى: آنان به هيچ گونه مال و ملكى، رغبت ندارند و گمان ندارند كه چيزى بدون خواست خدا تحقق يابد، بر خلاف گذشته كه مى پنداشتند با تلاش به آنچه مى خواهند، مى رسند بدون آن كه زكات بپردازند، و سوگند ياد كردند كه از ورود مسكين به باغ جلوگيرى كنند، اما اكنون فقط به خداى بزرگ و توانا توجّه دارند.

3- تعبير به «راغبون» اشاره به اين است كه آنان فقط در

راه رضاى خداوند متعال يا رغبت و علاقه گام برمى دارند، پس آنان پويندگان اين راهند امّا نه فقط به خاطر ترس از عذاب، يا اميد به پاداش او، بلكه به خاطر عشق به او، از اين رو از مرتبه عصيان و نافرمانى به درجه محبّت و طلب رضايت او رسيده اند.

در اين آيات شريفه كه بيانگر داستانى است، آشكارا پند آموز، مشاهده مى كنيم كه چگونه معانى با يكديگر منسجمند و هر معنا با قبل و بعدش و همگى روى هم رفته هماهنگ و مكمّل يكديگرند، الفاظ نيز داراى آهنگهاى وجدآور و يكنواخت است، و الفاظ به تنهايى و روى هم رفته با يكديگر متناسبند.

اين آيات حالت نفسانى انسان را حكايت مى كند كه چگونه طمعكار شده و همراه با آن بخل مى ورزد، و هر گاه بخل به دلى راه يابد به ديگران ستم و حقشان را ضايع مى كند، و اگر مؤمن بخواهد گرفتار ستمكارى نشود، بايد زمينه هاى بخل را از خود دور سازد، و هر كه چنين كند، سعادتمند و دادگر خواهد شد، چنانچه خداوند متعال در سوره ديگرى مى فرمايد:

وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «... و هر كه از خوى بخل خود را نگهدارد، آنها به حق رستگارانند» 75.

چه اين كه سرانجام بخل تباهى است، و عاقبت سخاوت كاميابى.

و بالاخره آيات ياد شده، وضع كسى را تشريح مى كند كه دچار خودبينى شده است و بر اثر بى نياز ديدن خود، سركشى نموده، و از نعمت توكّل و اعتماد به خدا بى بهره گشته است، سپس ناگهان قدرت و خواست خدا را- كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 174

طغيان او را در هم مى شكند- در

برابر خود مى بيند، و بعد هم توبه مى كند، آرى اين است سخن خداى بى همتا و ستوده.

اسلوب سخن قرآن درباره نفس فرعونى

اگر آياتى را كه تلاوت كرديم بيانگر فردى است كه چون خود را بى نياز ديده، سركشى كرده است، و پنداشته كه قدرتى فراتر از قدرت او نيست، و سپس چگونه با پى بردن ناگهانى به قدرت خدا، متنبّه و بيدار مى شود آياتى را كه اكنون مى آوريم بيانگر نفسى است كه سركشى مى كند، پس تكبر مى ورزد و سپس با زور، ديگران را برده خود قرار مى دهد و مردم را از هم جدا مى سازد، اين فرد را خداوند به قهر و اقتدار خود سخت مؤاخذه كرد، و ديدن ناگهانى قدرت خدا براى او جاى توبه نگذاشت، زيرا خداوند بندگان را به سزاى گناهانشان نمى رساند بلكه توبه آنان را مى پذيرد امّا اگر به فساد و از بين بردن حقوق مردم بپردازند، آنان را مؤاخذه خواهد كرد.

اين آيات را قراءت كن:

إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ همانا فرعون در سرزمين (مصر) تكبّر و گردنكشى آغاز كرد و ميان اهل آن جا تفرقه اختلاف افكند، و طايفه (بنى اسرائيل) را سخت ضعيف و ذليل كرد، پسرانشان را مى كشت، (كه مبادا با ظهور موسى قدرت يابند) و زنانشان را زنده مى گذاشت (كه به خدمت پردازند) او مردى بسيار مفسد بود، و ما اراده كرديم كه بر آن طايفه ذليل و ضعيف منت گذارده و آنان را پيشوايان خلق قرار دهيم. 76

بى ترديد اين آيات از نظر

بافت و تركيب با پيوندى دقيق و به هم پيوسته و غير قابل انفكاكند، آشكارا حاكم فاسدى را توصيف مى كنند كه چگونه در زمين به گردنكشى و استبداد پرداخت.

«باقلانى» درباره ساختار آيه نخست مى گويد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 175

«آيه 6 كلمه دارد كه پرتو و فروغش چنان است كه مى بينى، و روانى و تازگيش آن طور است كه مشاهده مى كنى، و رونق و شكوه و فصاحتش آن گونه است كه مى دانى.

اين آيه داراى اجمال و فشردگى و نيز تفصيل و توضيح است، يعنى ذكر تكبّر در زمين به ضعيف كردن مردم به وسيله كشتن پسرانشان و به اسارت كشيدن زنهاشان، و هر گاه فردى به اين دو امر بزرگ حكم براند، كارهاى ديگر براى او چيزى نيست! زيرا دلها در برابر اين گونه ستم و جور، آرامش و قرار ندارند.

و به دنبال آن به ذكر فاصله كلام (انّه كان من المفسدين) براى مبالغه در تأكيد و ايجاد نظم و ترتيب و هماهنگى بين صدر و ذيل سخن، مى پردازد.

سپس در آيه بعد: وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ ...

وعده رهايى مى دهد. و اين، ايجاد هماهنگى و رابطه بين كلمات متحد و مأنوس است» 77.

اين مطلبى بود كه «باقلانى» درباره هماهنگى و انسجام الفاظ آيات ذكر شده، خاطر نشان ساخت، و ما اين هماهنگى را در جمله «علا فى الارض» مى بينيم، كه برترى جويى و فزون يابى در زمين را بيان ميكند يعنى از كسى كه در روى زمين زندگى مى كند، پس علّو به سوى آسمان نيست، بلكه پيوسته در زمين است، پس در حقيقت استعلاء است نه علوّ و

فراز، و استعلاء به معناى برترى جويى يا احساس برترى است كه هيچ گونه ارزش و اعتبارى ندارد و اين گونه تقابل در لفظ از نظر هماهنگى و از نظر معنى، شاهد بر اين است كه مقصود استكبار و برترى جويى است نه برترى و علّو واقعى.

امّا چگونه علوّ و برترى، برازنده وى بود، با اين كه به زمين پيوسته بود و در آن جابجا مى شد؟ مقصود علوّ در خودبينى، و وادار كردن مردم به اقرار يا سكوت و يا ابراز خوشنودى مى باشد با اين كه آنان خشنود نبودند، زيرا اساس خشنودى اختيار و آزادى است و آنان آزاد نبودند پس راضى و خوشنود نبودند.

اينك پس از توضيح كلماتى كه بيانگر استعلاء و برترى جويى فرد ستمگر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 176

و دروغگويى بود، به قسمت بعدى مى پردازيم كه: روش او را براى وادار كردن مردم به خاموشى يا خضوع اجبارى در برابر او تشريح مى كند،- گرچه دلهاشان بر اين كار موافقت نداشت- تا اين كه مانند فرمانبرداران شدند، و خوارى ستم پذيرى در دلهاشان جا گرفت تا آن را وادار به تسليم و فروتنى كرد و سرانجام تسليم و راضى شدند، امّا در حقيقت رضايت نبود، زيرا اين انتخاب از آزادى و اختيار سرچشمه نگرفته بود.

خداى سبحان ترفندهاى فرعون را يادآور مى شود همان ترفندهايى كه همه طاغوتهاى دنيا در هر زمان و هر مكان كه پيدا شوند به كار مى برند، وى در سرزمين مصر به تفرقه افكنى و ايجاد اختلاف در انديشه ها پرداخت، تا آن كه آنان از يكديگر جدا شدند، و هيچ انجمن بر حقّى آنان را گرد نياورد، و

هيچ گونه قيامى عليه ظلم نكردند، بلكه فرعون از روى استكبار به آنان مى گفت:

«أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى» «منم خداى بزرگ شما» 78 و با انكار مى گفت: «... ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي ...» «... من هيچ كس را غير خودم خداى شما نمى دانم ...». 79

خداوند متعال درباره ترفندهاى او مى فرمايد: وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً در اين جا سه كلمه مى يابيم كه هر كدام حاكى از قصد تفرقه و جدايى پس از وحدت و همبستگى مى باشد، بنابر اين كلمه اوّل يعنى: «جعل» به معناى «گردانيد» است، يعنى آنان در افكار و احساسات و خواسته ها و آرزوهايشان متحد بودند، پس آنان را متفرق و از هم پاشيده گرداند، گرچه در ظاهر باهم بودند، امّا دلهاشان از هم بيگانه بود.

كلمه دوّم: (اهلها) نيز شاهد بر اين است كه آنان قبلا همدست و يكدست بودند پس فرعون براى آن كه بر آنان چيره شود، ايشان را از يكديگر جدا ساخت، پس چگونه انسان- هر چند سركش، سنگدل و خشن باشد- مى تواند بر جمعيتى متحد و يكدست پيروز شود؟ آرى آنان را خوار و ضعيف نمود و سپس ايشان را از آن خود كرد.

كلمه سوّم: «شيعه» از شياع كه متضمن معناى انتشار و پراكندگى است

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 177

گرفته شده است، به اين كه اجزاء و بخشهاى آن متفاوت بوده، و هر كدام خود را بر ديگرى برتر بداند، و هيچ امرى چون مليّت يا قرابت و يا جلب منفعت و دفع ضرر نتواند بين آنها پيوند برقرار سازد، و هنگامى كه اين حالت در جامعه مصر پديد آمد، فرعون به برترى جويى و استكبار پرداخت،

و كسى را كه وى را از كارش باز دارد و شرّش را كوتاه نمايد نيافت، بنابر اين زمينه نابودى و قطع اسباب فراهم شد.

نتيجه اى كه معلول تفرقه بود اين بود كه: برخى از آنان را جزو خواص دربار و عدّه اى را براى لشكر برگزيد، تا از آنان يارى بجويد، و مخالفان را سركوب نمايد و در ميان مردم به زور حكومت كند، از اينرو خداوند متعال درباره اين نتيجه قطعى كه اثر تفرقه و جدايى- بسان رابطه مسبب با سبب و نتيجه با مقدّمه- بود، مى فرمايد: يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يعنى: گروهى را ضعيف نشان مى داد، يا مى خواست ضعيف شوند، تا از او پيروى نمايند.

در اين سخن نكته بلاغى جالبى وجود دارد كه جز در قرآن پيدا نمى شود، و آن اين كه: فقط گروه مستضعف را نام برده، امّا از درباريان و لشكريان و جلّادان و قدرت آنان سخنى به ميان نياورده است، زيرا آنان اگر چه در ظاهر توانمند و صاحب قدرت بودند، امّا در حقيقت چنين نبودند، زيرا در كارهاى خود اختيار و آزادى نداشتند و همگى تحت فرمان و اراده فرعون بودند، و قوى و توانمند به كسى گويند كه بتواند آنچه را خود مى خواهد و مى پسندد انجام دهد، نه خواسته و رضاى ديگرى را، به طورى كه خواسته اش، خواسته ديگرى باشد، آرى آنان از پوست خود خارج شده و در پوست پلنگ ظاهر شدند، (و باطنشان كه ضعف و ناتوانى بود با ظاهرشان كه قدرت و خشونت بود، مغايرت داشت).

اگر گروه مستضعف مورد آزار بدنى قرار مى گرفتند، گروه به ظاهر قدرتمند آزار معنوى مى شدند، يعنى: تباهى انسانيت و اراده و انديشه

آنان و از بين رفتن تمام هستى يك انسان كامل، پس در واقع آنان ضعيفان قدرت نما بودند، و لشكريان پادشاه ستمگر، قوّى و نيرومند به شمار نمى روند، زيرا آنان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 178

ابزار چشم و گوش بسته اى هستند كه به دليل طمعكارى نان را به نرخ روز مى خورند.

اين از يك سو، و از سوى ديگر، ذكر «ضعفا» زمينه ساز بيان جلوه هاى سركشى است كه شاهان- با مردمى كه با ننگ و فساد و نه با مصلحت و خيرخواهى بر آنان حكومت مى كنند- اعمال مى نمايند، آنان كارهايى چون كشتن را- كه تصوّر آن براى عقل سخت است- مرتكب مى شوند، لذا فرمود:

يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ و اين در خور هميشگى طغيان و سركشى است كه عظمت و قدرت جامعه را با كشتن جوانان يا انداختن آنان به سياه چالهاى زندانها بدون محاكمه و پايان، از بين مى برند، چنان كه نظير اين ديكتاتورى را در آلمان، ايتاليا و عراق مشاهده كرديم.

و در پايان با جمله اى عالى عامل طغيان، زورگويى، برترى جويى و ايجاد تفرقه بين مردم را چنين توصيف مى كند: إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ يعنى فساد در تار و پود وى جا گرفته بود، و سبب ايجاد شكاف در بين مردم و تسلط گروهى بر گروه ديگر شد، پس تخم دشمنى و كينه را در ميان آنان افشاند، هر دسته اى خود را ستمديده و دسته ديگر را ستم پيشه مى دانست، به يكديگر ظلم و به حقوق هم تجاوز مى كردند. تا زمينه براى حكومت خود كامه و ستم پيشه فرعون فراهم شود و به آنان بگويد: «من خداى بزرگ شمايم». و هيچ كس حتّى

در دلش منكر نشود، بدان جهت كه هر كس فكر مى كرد ديگرى جاسوس و مراقب اوست و از او سعايت خواهد كرد.

خداوند سبحان، ايجاد فساد در بين آنان را با «انّ» و «كان» مورد تأكيد قرار داده است، يعنى: فساد در گذشته بوده و الان نيز ادامه دارد، و نيز با بيان اين كه: او در زمره مفسدان در زمين كه دوستان ابليس اند، مى باشد و سخن خدا- درباره ستمگرانى كه به مردم وعده به نيكى مى دهند ولى دروغ گفته و خلف وعده مى كنند- بر آنان منطبق است، خداوند مى فرمايد:

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلَّى سَعى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ وَ إِذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 179

بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ «برخى از مردم با گفتار دلفريب خود، تو را به شگفت آرند كه از چرب زبانى و دروغ به متاع دنيا رسند و از نادرستى و نفاق، خدا را به راستى خود گواه گيرند، و اين كس بدترين دشمن اسلام است، چون از حضور تو دور شود (و قدرت يابد) كارش فتنه و فساد است و بكوشد كه كشت و نسل مردم را تباه كند، و خداوند مفسدان را دوست ندارد، و چون به او گفته شود: از خدا بترس (و فساد نكن) غرور و خود پسندى، او را به بدكارى برانگيزد، پس جهنم براى او بس است كه بسيار آرامگاه بدى است». 80

اين صفتى را كه خداوند

براى فرد روى گردان فاسد خاطر نشان ساخته است، همان صفت فرعون و هر مستكبر و برترى جوى، و هر سركشى از طاغوتهاى دنياست كه به مردم وعده خير مى دهند، به طورى كه آنان تصوّر مى كنند كه به زودى زمين را براى آنان محلّ آسايش و نيكويى، و خيرات آن را شير و عسل قرار مى دهد، امّا وقتى به حكومت مى رسد، طبق خواست خود بر آنان حكمرانى مى كند، و مردم هم چه با ميل و چه با اكراه، به حكومت او تن مى دهند، و هر كس او را از خدا بترساند، گردنش را مى زند و يا سگان خود فروخته دربار را- كه به راستى برده اند، گرچه خود را آزاده مى پندارند- بر آنان مسلّط مى كند.

اين بود تصويرى از صفات فرعون و همه طاغوتهايى كه در دوره هاى مختلف پديد مى آيند، كه فرعون نام ندارند، امّا اوصاف و ويژگيهاى او را دارا مى باشند، پيروانشان نيز، چون پيروان فرعونند، و مستضعفين در دوران آنان چون دوران فرعون، پايمالند.

پس از آن كه خداوند، طغيان فرعون را توصيف نمود، روش سخن برجسته و جالب، اين است كه: پايان كار او را و اين كه هرگاه طغيان به آخرين حدّ خود برسد، پايان كار است، خاطر نشان سازد، از اينرو خداوند متعال در مقابل اراده وى- يعنى: ايجاد فساد كه سراسر وجودش را فرا گرفته بود- اراده خود را ياد آورى مى كند، و اين كه خواسته خدا برتر از هر خواسته اى است، گرچه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 180

خواسته فرعون باشد، لذا فرمود:

وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ

فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ «و ما اراده كرديم كه بر آن طايفه ذليل در آن سرزمين منت گذارده، و آنها را پيشوايان خلق قرار دهيم و وارث (ملك و جاه فرعونيان) گردانيم، و در زمين به آنان قدرت و توان بخشيم و به چشم فرعون و هامان و لشگريانشان آنچه را كه از آن بيمناك بودند بنمايانيم» 81.

در اين جا دو اراده در برابر يكديگر قرار داده شده است، يكى اراده خود كامه و استكبارى، يعنى: اراده طغيان، و ديگرى اراده گرامى، بخشنده و جلوگير از شر و تباهى، يعنى: اراده خداى سبحان كه بر مستضعفان منّت گذارد.

ما در اين جا شاهد تعميم و گستردگى منّت هستيم، زيرا خداوند متعال چيز خاصّى را براى منّت گذارى ذكر نكرده است، بلكه تعميم داده است، يعنى خداوند بخاطر نعمت آزادى پس از بردگى و قدرت پس از ناتوانى و عزّت پس از خوارى، و سود و منفعت پس از كميابى و نعمتهاى بيشمار ديگر كه: وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها «... اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را به شماره آوريد، هرگز حساب آن نتوانيد كرد ...» 82 بر آنان منّت گذارده است.

واژه «نمّن» بر همه اين معانى و معانى ديگرى دلالت دارد، امّا خداى سبحان در ميان همه اينها فقط به يك نعمت بزرگ اشاره كرده است: يعنى رهايى از چنگال فرعون، تا جايى كه خود، به پيشوايى رسيدند يعنى خودشان بر خودشان ولايت پيدا كردند، و هيچ كس حق زورگويى و سلطه گرى بر آنان نداشت،- كه هر آزاده اى، براى خود امير و پيشواست،- و نيز

حكمرانان و سرپرستان امور را از بين خودشان برگزيد، نه از بيگانه و غير دلخواه آنان، و جامعه بر طبق نظر و رأى آنان اداره مى شد، و هيچ زورگويى بر آنان حكومت نمى كرد. پس بنگر كه اين «واژه» چگونه همه اين معانى را در بر دارد.

پس از آن جمله ديگرى كه حاكى از كمال اراده خدا در اين موقعيت است، ذكر مى شود يعنى: جمله «وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» در اين جا از آنچه كه از آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 181

ارث مى برند سخنى به ميان نيامده است، كه اين نيز به جهت تعميم و گستردگى چيزهايى است كه به آنها مى رسد، زيرا آنان بزودى به باغها و چشمه ها و گنجها و مقام والا نايل مى شوند، به شرط اين كه در راه حق، پايدارى كنند، و از آن منحرف نشوند.

سپس به بيان اين نكته مى پردازد كه طغيان و سركشى فرعون سرانجام به نابودى كشيده شد و او- همچون اصحاب الجنة (اهل بوستان) در آيات پيشين- به كيفر عمل خود رسيد، مى فرمايد:

وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ تمكين عبارت بود: از به قدرت رساندن آنان در زمين، در زمانى كه لياقت و توان اين امر را پيدا كردند- چرا كه حكومت و قدرت نياز به نيروى نفس عالى، و درك معناى عزّت و بزرگوارى دارد- و ديگر به ذلّت و خوارى برنگشتند.

سپس خداى سبحان با جمله وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ سرانجام ستم را بيان مى دارد، كه نمى تواند انسان از چيزى كه از آن بيمناك است، مصون دارد.

فرعون

به تنهايى و وزيرش و لشكريان آن دو، هيچ يك داراى انديشه مستقل درباره آنچه كه از آن هراسان بودند،- يعنى آماده شدن مردم براى شورش عليه حكومت آن دو، و قتل فرعون- نبودند و پروردگار عالميان، آن را به ايشان نماياند، پس مرگ فرعون را خداوند به نفع موسى و يارانش، مقدّر فرمود، و اين چنين است سرنوشت هر طاغوتى كه سركشى كرده و استبداد مى ورزد و در همه جا دست به فسق و فجور مى زند، كه مبادا كسى بر عليه او بشورد، و كارهايى چون اعمال فرعون از او سر مى زند، سپس «كلمه الهى» كه برتر از هر چيز است، فرا مى رسد، و از آنچه كه از آن بر حذر بود هنگامى روبرو مى شود كه ديگر امكان بازگشت نيست، چنان كه فرعون در حال غرق شدن گفت:

آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 182

فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آياتِنا لَغافِلُونَ «... اينك من ايمان آوردم و شهادت مى دهم كه حقا جز آن كسى كه بنى اسرائيل به او ايمان دارند، خدايى در عالم نيست و من هم تسليم فرمان او هستم (به او خطاب رسد كه اى مغرور) اكنون بايد ايمان بياورى؟! در صورتى كه پيش از اين به كفر و نافرمانى به سر بردى و از مفسدان بودى، پس ما امروز بدنت را براى عبرت بازماندگانت، نجات مى دهيم، همانا بسيارى از مردم از آيات ما بى خبرند» 83.

پس از توضيح مطالب

گذشته كه هدف از آن دستيابى به برخى از اسرار معانى قرآن- كه برتر از همه چيز است و چيزى از آن برتر نيست- و ميوه هاى رسيده اش كه بالاى آن، در دسترس و اختيار است، و ثروت حاصلخيز و حياتبخش كه در پايين (درون) آن است، بود،- چنانچه «وليد» آن عرب قريشى فصيح به آن اعتراف كرد- اينك برآنيم كه به آنچه كه به فكرمان در مورد چيزهايى كه گذشت، رسيده است، اشاره اجمالى داشته باشيم.

اوّل: سبك سخن در مقابله بين علوّ و برترى ساختگى با چسبيدن به زمين است، كه اين مقابله لفظى بيانگر اين است كه او بر زمين چيره شده و در آن به سلطنت و زورگويى پرداخته است، تا جايى كه خود را مجاز دانست كه بگويد:

أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي «... آيا كشور با عظمت مصر از من نيست؟ و چنين نهرها از زير قصر من جارى نيست ...» 84.

دوم: تعبير به «استضعاف گروهى از آنان» اشاره به اين است كه ضعف و ناتوانى، طبيعى و فطرى نيست، بلكه به ضعيف كردن يا ضعيف شمردن است، و نبايد كسى كه مى خواهند او را ضعيف و خوار كنند، تسليم شود، بلكه بايد پايدارى و ايستادگى كند، تا يا شرافتمندانه بميرد و يا خداوند پيروزى به او عنايت فرمايد، و تن به خوارى دادن، مرگ واقعى است، و مرگ شرافتمندانه زندگى واقعى است، ابو بكر مى گويد:

«مرگ را بخواهيد تا به شما زندگى بخشد».

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 183

سوّم: «استضعاف» سرانجام به مرگ غير شرافتمندانه منتهى خواهد شد، اين مطلب را خداوند اين گونه

بيان فرمود:

يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ و اين مرگى ذلّت بار و پست و خوار بود، امّا مرگ در راه بزرگوارى و كرامت، مرگى شريف و مردانه است.

استاد «شيخ محمد عبده» مى گويد: «مرگ در راه حق عين حيات و جاودانگى است، و زندگى با ننگ، عين نابودى و نيستى است».

چهارم: نيرو و توان، قدرتمندان علاقمند به خواست و تمكين خداى متعال است، به اين كه اسباب را فراهم مى سازد تا آنان ضعفشان را به قوّت تبديل كنند، و از نعمت امنيت برخوردار شوند، و اين پس از آن بود كه خداوند آنان را به حدّى رساند كه باور كردند كه آقا و آزاده اند نه برده، و اين معنى از جمله «وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً» استفاده مى شود، يعنى: آنان را مسلطّ بر نفوسشان كرد، و همين معنا از اين آيه شريفه كه- پيش از اين آن را يادآور شديم- به دست مى آيد:

وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ « (يادآور) زمانى را كه موسى به قومش گفت: اى قوم من! نعمتهاى خدا را بر شما ياد كنيد، هنگامى كه از ميان شما پيامبرانى قرار داد، و شما را پادشاهان كرد و چيزهايى به شما داد كه به هيچ يك از عالميان نبخشيد». 85

مقصود از «جَعَلَكُمْ مُلُوكاً» اين است كه خداى سبحان آنان را آزاده قرار داد، به طورى كه اختيار كارها و اراده امورشان به دست خودشان بود نه به دست ديگران.

اين بود نگاهى به آيات قرآن كريم درباره بعضى از حالات فرعون و سرانجام او، و

هر كس كه راه و روش او را پى مى گيرد. در اين آيات ما شاهد زيبايى الفاظ و زيبايى قصه گويى بوديم، و الفاظى كه روشنگر معانى آن بود، همچون نور درخشنده و آب گوارايى است كه در جان فرد مؤمن جا مى گيرد و خداوند سبحان، علىّ و حكيم است، و سخن او نور آشكار و راهنما به سوى پروردگار عالميان است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 184

بلاغت فوق العاده قرآن در هماهنگى كلمات

«خطابى» در رساله «اعجاز القرآن» در تشريح «بلاغت قرآن» مى گويد:

«اساس اين بلاغت كه همه ويژگيها در آن جمع است، عبارت است از اين كه هر كدام از الفاظ- كه در فصول كلام به كار رفته اند- در بهترين و مناسبترين جاى خود قرار داده شود، به طورى كه اگر از آن جا به جاى ديگر انتقال يابد، يا سبب تغيير و دگرگونى معنى كه باعث فساد كلام است، شده و يا سبب از بين رفتن رونق و شكوه كلام و در نتيجه ساقط شدن بلاغت مى شود علّت اين امر آن است كه در كلام، الفاظى كه از نظر معنى به هم نزديكند، وجود دارد، كه بسيارى از مردم آنها را در معنى و مقصود خطاب، يكى به حساب مى آورند، نظير: علم و معرفت، حمد و شكر، بخل و شح، نعت و وصف، اقعد و اجلس و بلى و نعم، امّا در حقيقت اين گونه نيست، زيرا هر لفظى داراى ويژگيى است كه آن را از لفظ مشابه جدا مى كند».

و همين طور درباره فوق و امتياز بين الفاظ سخن مى گويد، و براى اثبات فرق بين الفاظى كه گمان مى شود آنها داراى يك معنى و مقصودند، با

اين كه از جهت معنا مختلف و متباينند، مثالهايى از قرآن و لغت مى آورد.

و اضافه مى كند كه: الفاظ قرآن ممتاز و برگزيده اند و بر دقيقترين معانى آن دلالت مى كنند، براى نمونه: برادران يوسف (در مورد ناپديد شدن يوسف به يعقوب) گفتند: «أَكَلَهُ الذِّئْبُ» «گرگ او را خورد» و نگفتند: «افترسه» «او را دريد» زيرا اگر كلمه دوّم را به كار مى بردند، يعقوب از آنان قسمتهاى بجا مانده از بدن يوسف را مى خواست امّا «اكل» عبارت است از فانى شدن جسمى در جسم ديگر.

«خطابى» در دنباله بحث با ارزش خود مى گويد: «قرآن از آن جهت معجزه است كه: داراى فصيح ترين الفاظ در بهترين شكل و نظم و تركيب است، و نيز دربردارنده كاملترين و برترين معناها مى باشد، نظير: توحيد خدايى كه قدرت او بى پايان است و تنزيه و تقديس صفات او، و دعوت به طاعتش، و بيان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 185

روش عبادتش از حلال و حرام و منع و اباحه، و موعظه و تهذيب و امر به معروف و نهى از منكر و راهنمايى به محاسن اخلاق و باز داشتن از بديهاى آن، و هر لفظى در جاى مناسب خود قرار گرفته است، به طورى كه چيزى مناسبتر از آن براى جايگزينى نيست، عقل نيز چيزى را بهتر از آن نمى داند».

بنابراين هر گاه الفاظ و معانى قرآن از چنين جايگاه والايى برخوردار هستند كه دستيابى به برترى و عظمت آن براى هيچ انسان يا جن، شرقى يا غربى ميسّر نيست، پس قرآن علاوه بر زيبايى الفاظ و رونق و شكوه اسلوب، داراى ويژگيهايى از نظر الفاظ و اسلوب و معانى است،

كه هيچ كس را توان رسيدن به آن نيست.

«خطابى» كلام بليغ را از نظر دلالت بر معنى و از جهت بلاغت به سه نوع تقسيم كرده است، 1- سخن بليغ، درشت و استوار، 2- سخن فصيح كه به آسانى مى توان به آن دست يافت 3- سخن گذرا كه روان و آسان مى باشد و اينها انواع كلام برجسته و پسنديده است نه از نوع سخن زشت و ناپسند و بيگانه كه البته در قرآن يافت نمى شود.

از كنار اين گفتار نمى توان بدون دقّت و نظرى كه داشتيم، گذشت، زيرا وى سخن بليغ را از نظر فصاحت، روانى و سهولت داراى اقسام متفاوتى مى داند، و اين امر اين توهّم را به وجود مى آورد كه بلاغت قرآن متفاوت و داراى مراتب مختلف است در حالى كه اين توهّم باطل است زيرا تمامى قرآن در بلاغت، داراى يك رتبه و جايگاه هستند، به طورى كه هيچ فرد بليغ و سخنورى به پاى آن نمى رسد، چه اين كه بلاغت يعنى: مطابق بودن كلام با مقتضاى حال، بنابراين هنگام انذار و بيم كردن، عبارات خشن و قوى، و موقع تبشير و مژده دادن، عبارات نرم و روان و وقت وادار كردن به تفكّر و انديشه عبارات روان به كار مى رود و هر سخنى در جاى مناسب خود قرار مى گيرد، كه غير آن در آن جا به كار نمى رود، پس عبارتهاى انذار همچون عبارتهاى تبشير نيست، و عبارتهاى دعوت به انديشه مانند عبارتهاى تهديد و ترساندنى نيست.

بنابر اين گفتار «خطابى» به اين توضيح و دقّت ما نياز دارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 186

وى معتقد است كه: عبارات

ارزشمند قرآن مشتمل بر هر سه نوع بلاغت است و از مجموع اينها سبك منظّمى از سخن بوجود مى آيد كه در بردارنده دو صفت فصاحت و شيرينى است، كه اين دو به تنهايى با يكديگر متضادند، زيرا شيرينى اثر آسانى و سهولت است، و درشتى و استوارى در كلام پديد آورنده نوعى از سخن بيگانه و نامأنوس است، بنابراين پيوستگى مرتّب اين دو صفت با هم و ارتباط داشتن با يكديگر، فضيلتى است ويژه قرآن، كه خداوند با قدرت لطيف خود آن را ميسر نموده است، تا نشانه و گواهى آشكار بر راستى دين و شريعتى باشد كه مردم را بدان فرا خوانده است و بشر به عللى از آوردن نظير آن، ناتوان است، از جمله اينكه آگاهى آنان به همه اسامى زبان عرب و به الفاظ آن- كه ظروف و در بردارنده معانى اند- محدود و ناقص است و انديشه آنان به همه انواع نظم كه عامل هماهنگى و ارتباط الفاظ با يكديگر است، نمى رسد، پس نمى توانند بهترين نوع آنرا انتخاب كنند، تا بتوانند سخنى چون كلام خدا بگويند، ... آرى كلام از سه چيز تركيب مى شود، لفظ دربردارنده، معناى استوار، و رابطه منظم بين آن دو.

ما با «خطابى» در اين جهت موافقيم كه يكى از عوامل ناتوانى سخنوران از آوردن چيزى مانند قرآن، علم ناقص آنان به لغت- چه سخت و چه آسان- و به معانى است، آرى علم آنان كجا؟ و علم خدايى كه علمش بر همه چيز احاطه دارد، كجا؟

و اين جهت را اضافه مى كنيم كه: سخنوران به پيروى فطرتها و محيطها و گرايشاتشان از نظر درستى، آسانى و روانى در سخن

مختلفند، مثلا «فرزدق» الفاظش را خشن يا بيگانه انتخاب مى كرد، در نتيجه سخن نامناسب و بيگانه بوجود مى آمد، مى گويند: او روش عربهاى صحرانشين در زمان جاهليت را پيش گرفته بود، امّا «جرير» الفاظ ساده، روان و شيرين را برمى گزيد، شاعران دوره جاهليت نيز چنين وضعى داشتند، پس «امرء القيس» الفاظ بيگانه و سخت را به كار مى برد، زيرا او صحرانشين بود. بخاطر بدبختيهايى كه بر سرش آمده بود كلماتش نرم بود و بر اصل و ريشه خود سخن مى راند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 187

بنابر اين سخنان برخى از سخنوران، داراى الفاظى شيرين و روان است و برخى داراى الفاظى سخت، درشت و بلكه بيگانه است و امكان دارد يك سخنور بر اثر تغيير حالت يا محيط، دو گونه سخن بگويد.

اين توصيف بلاغت و سخنورى بشر بود، امّا بلاغت قرآن از جانب خدايى است كه آفريدگار همه چيز و قادر بر همه چيز است، او آفريدگار مردم و محيطهايشان است، بنابر اين در سخن آشكارش، انواع سخن و روشهاى آن- بدون هيچ فرقى در اصل بلاغت- وجود دارد و تمام انواع لفظ و اقسام آن در جان آدمى چون آب گوارا مى نشيند. و هر كدام در جاى خويش نيكوست.

تناسب و هماهنگى

مقصود از تلاؤم در اسلوب- چنان كه قبلا يادآور شديم- اين است كه:

مخارج حروف و كلمات موزون و متناسب، و در آهنگ و نغمه منسجم باشند.

«قاضى عبد الجبار» يكنواختى و هماهنگى در الفاظ و حروف را، از شيرينى كلام و خوبيهاى آن به شمار آورده است، امّا ما مى گوييم: اين هماهنگى در قرآن براى تأثير در جانهاست و چنانچه بزودى بيان خواهيم كرد،

قرآن با نظم و نيز اسلوب الفاظ و معانى به سوى دلها روانه مى شود، تا با دلها طبيعت مادّى خويش آن را برگيرند، و به واسطه آن به افق بلند معنى پرواز كنند.

«ابو عيسى رمّانى» پيرامون فايده «تلاؤم» مى گويد: فايده اش زيبايى سخن به هنگام شنيدن و آسانى به وقت تلفظ است، دل معناى آن را مى پذيرد، چرا كه در طرز بيان و نشاندادن معنى، نيكوست، و اين شبيه خواندن كتابى است كه از بهترين خط و حرف برخوردار است، در مقابل خواندن كتابى كه داراى زشت ترين خط و حرف است، اين به جهت تفاوت صورت و شكل است، گرچه در معنى، يكى باشند.

آرى كلام چون طعام چشيده مى شود، پس هر چه تناسب و انسجام بيشتر باشد، گواراتر است.

زبان عرب نخست فقط زبان تلفظ بود و بعد به صورت كتابت درآمد، ولى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 188

ويژگى خود را از دست نداد، پس هم زبان تلفظ و هم نوشتن، از اينرو مخارج حروف در فصاحت كلام مؤثرند، و ترديدى نيست كه مخارج حروف گوناگونند، برخى در آخر حلق و بعضى در اوّل دهان و عدّه اى در وسط اين دو مى باشند، پس تلاؤم و هماهنگى به اين است كه: حروف كلمه و كلمات از نظر مخرج، به هم نزديك باشند تا تلفظ و به زبان آوردن و همچنين شنيدن آن راحت و آسان باشد.

هر گاه به اين جهت، هماهنگى و انسجام معانى نيز افزوده شود، تلاؤم، كامل و اسلوب دلپذير خواهد شد، و قرآن اين گونه است.

3- اعجاز قرآن از نظر تصريف بيان (گوناگونى سخن)
اشاره

69- روشهاى نويسندگان و شاعران سخنور، گوناگون است و هر يك روش معينى را مى پسندد، و در

آن ممتاز است و در روشهاى ديگر، رتبه بالايى ندارد، مثلا برخى از آنان خوب «توصيف» مى كنند و به طورى اشياء را براى خواننده حكايت مى كنند كه گويا آن را مى بيند، و بعضى از عهده سخن سخت و درشت به خوبى برمى آيند امّا تعبير ساده و روان از آنان ساخته نيست، پاره اى در سرودن شعر «غزل» مهارت دارند نه چيز ديگر، عدّه اى نظير بعضى از نويسندگان معاصر در گفتار طنز آميز و خنده آور- نه سخن جدّى- تخصصّ دارند، برخى در سياست سر رشته دارند، و اگر در غير آن چيزى بنويسند مبتذل و پست از كار درمى آيد، عدّه اى هم در نوشتن، تحليل و تحقيق استادند و همينطور ...

و كمتر كسى است كه بتواند در بيشتر از يك يا دو رشته به طور صحيح سخنورى كند.

امّا قرآن كه معجزه اى است فراتر از توان بشر، بلاغتش در همه رشته هاى سخن است و در هر رشته برترى فزاينده اى بر متخصّصين همان رشته به تنهايى دارد، از اينرو تصريف (گوناگونى) سخن در آن از قبيل: تهديد، بيم دادن، مژده دادن، برانگيختن انديشه، فرا خواندن به تفكر در آيات هستى و قرآنى خدا و تفكّر در نفس و جان و محسوسات، همگى از اسرار و نشانه هاى اعجاز است.

خداوند سبحان در اين زمينه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 189

وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَ ما يَزِيدُهُمْ إِلَّا نُفُوراً «و ما اين قرآن را به انواع سخنان بليغ و فصيح، نيكو بيان كرديم، تا مردم پند گيرند و ليكن بدان را جز رميدن نيفزود» 86. يعنى: تصرّف به منظور تأكيد در هشدارى بود، امّا هر چه آنان

بيشتر در راه حق ارشاد و تنبيه مى شدند، بيشتر مى گريختند و بر كفر خويش مى افزودند.

و باز مى فرمايد:

وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً «و ما در اين قرآن هر گونه مثال (و بيان روشن) براى (هدايت) خلق آورديم، و ليكن اكثر مردم به جز از كفر و عناد از هر چيز ديگر امتناع كردند» 87. يعنى: خداوند براى هدايت و ارشاد مردم در قرآن مثال آورد و بيان احوال كرد، امّا به خاطر غلبه كفر بر آنان از آوردن ايمان به خدا و خضوع در برابر وى، امتناع ورزيدند، و از حقايق بيشتر گريختند، همچون بيمار ناتوانى كه از داروى سودبخش و غذاى مفيد مى گريزد.

و مى فرمايد:

وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَ كانَ الْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْ ءٍ جَدَلًا «و ما در اين قرآن هر گونه مثال براى (هدايت) مردم آورديم و ليكن انسان بيشتر از هر چيز (با حق) به خصومت برخيزد» 88. يعنى خداوند قرآن را با ذكر مثال و بيان احوال، متنوع مى كند امّا كسانى كه گمراهى بر آنان پيشى گرفته است، خصومت پيشه مى كنند و خصومت و جدل با حقيقت روشن آشكار، حقايق را فرو مى نشاند، و نور را خاموش مى كند و نور حق در بين سخنان مختلف و خواسته هاى گوناگون، پنهان و مستور مى شود.

و باز مى فرمايد:

وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا وَ صَرَّفْنا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً «و ما اين گونه قرآن را به زبان عربى بر تو فرستاديم و در آن نويد بد، قرار داديم باشد كه مردم پرهيزكار شوند، يا به پندى از تو

يادآورى شوند» 89.

و فرمود:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 190

انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ «... بنگر! چگونه ما آيات خود را به انواع بيان روشن مى گردانيم، باز آنان چگونه روى برمى گردانند». 90

در آيه ديگر فرمود:

انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ «... بنگر! چگونه آياتمان را به راههاى گوناگون بيان مى كنيم، باشد كه مردم چيزى بفهمند» 91.

و نيز فرمود:

وَ كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ «و اين چنين ما آيات خويش را به روشهاى مختلف بيان مى كنيم (تا وسيله هدايت بندگان شود) باز كافران گويند: تو تعليم ديده اى، و ما آيات را براى آنان كه اهل دانشند، بيان مى كنيم» 92. توضيح اين كه: ما آيات را اين گونه متنوع بيان مى كنيم تا اگر گمراه نبودند و دلهاشان نمرده بود، آگاه شوند و حق را بيابند، و اگر گمراه و مرده دل و كافر بودند، بگويند: تو آن را آموخته و درس گرفته اى، چنانچه مى گفتند فرد ديگرى به او ياد داده است، و خداوند آن را ردّ كرده و مى فرمايد:

لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ «... آن كس كه آنان مى گويند: مطالب اين قرآن را به رسول مى آموزد بشرى اعجمى غير فصيح است، امّا اين قرآن به زبان فصيح عربى است» 93.

و همچنين فرمود:

كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ «اين چنين آيات را براى مردمى كه شكر گزارند، گوناگون بيان داشتيم» 94.

از آيات ياد شده، معلوم مى شود كه قرآن آيات و نشانه هاى الهى را به طور گوناگون بيان مى كند، يعنى فرمان به توحيد و تكاليف دينى را- كه عامل صلاح جامعه و پديد آمدن مدينه فاضله اى

مى باشد كه در آن حقوق انسان به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 191

طور كامل رعايت شده است- به انواع مختلف سخن از قبيل: تهديد، بيم دادن، مژده دادن، سرزنش كردن، استفهام و دعوت به تأمّل و انديشيدن در آفرينش خدا و در خودشان و نيز قصّه هايى كه براى عبرت و پندآموزى آمده است، و خردمندان آن را در مى يابند، بيان كرده است، و بدين گونه داراى انواع اسلوب سخن و روش تأثير گذارى در فردى است كه او را قلبى هوشيار باشد، يا گوش دل به كلام حق فرا دهد و به حقانيتش گواهى دهد.

تصريف و تنوع سخن در قرآن كريم دو قسم است، يكى در معانى و ديگرى الفاظ و اسلوبها.

امّا تصريف در معانى: گرچه در مجموع مقصود و معنى يكى است، امّا از نظر هدفى كه دنبال مى شود، مختلف است، پس يك داستان مانند سرگذشت نوح، در قرآن، در موارد مختلفى ذكر شده است، امّا در هر جا هدف و درس خاصّى در نظر است، و اين معناى «تصريف معانى» است، خواه الفاظ با هم مغاير يا نزديك به هم و يا در برخى از موارد مثل هم باشند.

«رمّانى» در «رساله اعجاز القرآن» مى گويد:

«اين گونه تصريف، بيان شگفتى است كه از لابلاى معانى الفاظ، معانى ديگرى به دست مى آيد، در قرآن در داستانهاى متعدّدى، تصريف معنى در موارد مختلفى آمده است، نظير سرگذشت موسى (ع) در سوره اعراف و طه و شعراء، و اين بخاطر حكمتها و علل مختلف است مثل نشان دادن تصريف كامل و گوناگونى سخنورى، و نيز تثبيت عبرت و پند آموزى» 95.

نخستين تصريف سخن را در

قرآن مى توان در خود سوره ها مشاهده كرد، پس برخى از آنها طولانى هستند به طورى كه خواننده در آن رشته هاى گوناگون علوم اسلامى را از قبيل: بيان توحيد و يگانگى خدا بطلان شرك و بت پرستى، و توجّه به هستى و آنچه در آن وجود دارد- كه نشانه عظمت و قدرت است- و به زمين و آنچه از گنجها و كشتها و ميوه ها كه در اوست، و نيز بيان پيوند زمين با آسمان به وسيله بارانى كه مايه حيات زمين و روييدن گياهان و سيراب شدن موجودات زنده است، و نيز توصيف شريعتهايى كه در بردارنده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 192

مصلحت و شرافت انسانى است و تجليل انسان به خاطر داشتن نعمت «عقل»، مى فريابد.

و برخى از آنها كوتاه و مختصرند به طورى كه خواننده به آسانى مى تواند آنها را حفظ كند و به خاطر بسپارد، چه اين كه در آنها جمله هاى كوتاهى وجود دارد كه حفظ كردن و درس آموختن از آنها، و خواندن در نمازها، آسان است و در آن سوره ها از توحيد و روز قيامت سخن به ميان آمده است و در پاره اى از آنها، احكام شرعى نيز وجود دارد، مثل سوره كوثر كه مى فرمايد:

إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ «ما تو را كوثر (نيكى بسيار) بخشيده ايم، پس (به شكرانه آن) براى خدا نماز كن و قربانى كن، كه محققا دشمن تو مقطوع النسل (بى فرزند) است» چنانچه مى بينيد در اين سوره از روز قيامت (بنابر بعضى از تفاسير) و مقام پيامبر اسلام (ص) و جايگاه دشمنان حق و پيامبر (ص) و نيز حكم قربانى

در مناسك حجّ، ياد شده است.

و همچنين سوره:

وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ «قسم به عصر، كه همه انسانها در خسران و زيانند مگر آنان كه به خدا ايمان آورده و نيكوكار شدند، و به درستى و راستى و پايدارى در دين يكديگر را سفارش كنند».

در اين سوره كوتاه مجموع خصال انسانى كه عامل اصلاح افراد و جامعه مى باشد، گرد آمده است، يعنى: ايمان دلها را آباد و بدنها را موزون مى سازد، و اصلاح فرد يا جامعه جز با اصلاح دلها امكان پذير نيست و ثمره و نتيجه ايمان عمل صالح در فرد فرد انسانها مى باشد، و تمام افراد جامعه يكديگر را به حق و درستى سفارش و يارى مى كنند، پس جامعه اى كه حق در بين آنان تباه شود و آن را يارى نكنند، به خير و صلاح نخواهند رسيد، و در يارى حق دچار خذلان مى شوند و راه حفاظت و نگهبانى از حق و راستى، صبر و پايدارى است، زيرا در صبر، خويشتن دارى و دورى از خواسته هاى دل و خاضع كردن آن در برابر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 193

عقل، وجود دارد، به طورى كه به صورت مردمى رام در برابر حكم عقل درمى آيند و هيچ مردمى از يارى حق سست نشدند، جز اين كه شهوات و خواسته هاى نفس و حرص بر آنان چيره و پيشروشان شد و از آنها پيروى كردند. از اينرو خداوند تصريح مى فرمايد، جامعه ستوده آن است كه افرادش يكديگر را به حق و راستى سفارش كنند، تا اهل حق خوار و اهل باطل بلند

نشوند، و نيز به صبر و پايدارى و خويشتن دارى و باز داشتن از هواى نفس سفارش مى نمايند.

و در قرآن سوره هاى متوسط كه نه طويلند و نه كوتاه، وجود دارد و برخى نيز تقريبا طولانى و پاره اى تقريبا كوتاه هستند، و اينها مشتمل بر بيشتر اهداف اسلامى در عبارتى مختصر و جالب مى باشند، و در عين اختصار، واضح و آشكارند.

گويا خداوند سبحان با تصريف و تقسيم بندى سوره ها به طولانى، متوسطّ، كوتاه- كه همه آنها در عالى ترين درجه بلاغت هستند- مائده بزرگ خود، يعنى قرآن را به همه مردم هديه مى كند، امّا استفاده از سوره هاى طولانى مخصوص دانشمندانى است كه توان درك سوره هاى بزرگ و محتويات آنها يعنى دين شناسى و هستى شناسى را دارند، كه مردم ديگر از درك آن ناتوانند، امّا آنان از نظر مدارج علمى در رتبه اى هستند كه مى توانند جواهر را از گنجينه هاى آن، بيرون آورند.

به كسانى كه سرگرم كسب و كارند، و نمى توانند از سوره هاى بزرگ استفاده كنند، سوره هاى متوسطّ را عطا فرموده است، در اين سوره هاى كوچك غنا و بى نيازى هست و هيچگونه قصورى در آن وجود ندارد. و بين اين افراد كه تنها از سوره هاى كوچك استفاده مى كنند، با كسانى كه به دنبال سوره هاى متوسط هستند، فاصله زيادى وجود دارد چه اين كه اينان بيشتر از آنچه كه سوره هاى كوچك به وقت نياز دارند، از فرصتهاى خود براى تحصيل دانش سود مى برند.

ممكن است كسى بپرسد كه آيا تقسيم قرآن به سوره هاى كوتاه و غير آن از ناحيه خداى متعال است؟

در جواب مى گوييم: آرى ترتيب سوره ها بر اساس وحى خداوند است و ما

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 194

پيش از اين در بحث «جمع آورى قرآن» آن را توضيح داديم.

تكرار در قرآن

گفتيم برخى از سوره ها طولانى و بعضى كوتاه هستند، و اين ترتيب و تقسيم را پيامبر (ص) از پيش خود انجام نداد، بلكه به ترتيب وحى الهى بود، ترتيب آيات نيز همين طور است زيرا هر گاه آيه اى بر پيغمبر (ص) نازل مى شد، دستور مى داد آن را در جاى مخصوص در سوره اى كه به وسيله وحى معيّن شده و بر او فرستاده شده بود، و در غير آن نمى گنجيد قرار دهد، و اين نوعى اعجاز است، زيرا مى بينيم دو آيه در كنار هم- با اين كه در دو زمان دور از هم نازل شده اند- چون دو برادر با يكديگر يكنواخت، هماهنگ و منسجمند و اين نشانه و رمز اعجاز است بدان جهت كه اين دو آيه داراى الفاظى هماهنگ با هم و معانيى به هم پيوسته است، و در بسيارى از موارد هر كدام مكمل موضوع ديگرى است، و از نظر تأثير در نفوس و جلب انظار و همبستگى در معنى، چنانند كه كسى كه آن را قراءت مى كند، يا فردى كه آن را مى شنود و نغمه آن به گوشش مى رسد، فكر نمى كند كه بين آن دو- از نظر نزول- فاصله زمانى وجود داشته باشد.

در كنار تقسيم سوره ها به بزرگ و كوچك و وجود اعجاز در آنها، گاهى در قرآن به تكرار برخورد مى كنيم، كه اين نيز نوعى تصريف و گوناگونى سخن است، كه عواملى نظير: جلب نظر، و مناسبت مقام سبب آن شده است، و هدف صرف اطناب نيست، و اين مسأله را متقدمان كه درباره سرّ اعجاز قرآن سخن گفته اند، مورد

بررسى قرار داده اند.

مثلا «جاحظ» در كتاب الحيوان مى نويسد:

«مى بينيم كه خداوند با عربها به طور اشاره و رمز و حذف سخن مى گويد، امّا آنگاه كه بنى اسرائيل را مورد خطاب قرار مى دهد يا از آنان حكايت مى كند، سخن را گسترده و مفصّل مى آورد و به آن فزونى مى بخشد».

اين سخن بسيار به جايى است و ما از آن قدردانى مى كنيم، و اين موضوع

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 195

در بسيارى از آيات ديده مى شود، پس براى عربهايى كه بخاطر امّى بودن، به حافظه هاى خود تكيّه داشتند، كلام موجز و مختصر و احيانا اشاره گونه، مناسب است، اما بايد سه مطلب را در سخنان وى مورد توجّه قرار دهيم.

اوّل: وى «زيادى در كلام» را به قرآن نسبت مى دهد، و ما گمان نمى كنيم كه اين موضوع با بلاغت و عظمت قرآن سازگار باشد، چه اين كه در آن زيادى و اضافه وجود ندارد، گرچه داراى اطناب و تفصيل در گفتار باشد، زيرا زيادى نشانه حشو و تكرار بى جهت است، و اين در سخن بسيار درخشنده اى كه از جانب خداوند متعال نازل شده است، غير ممكن است، شايد مقصود او گستردگى و اطناب باشد، نه حشو و زيادى، به هر حال تعبير به «زيادى» صحيح نيست.

دوّم: آيات مكّى كه در آنها بت پرستان مورد خطابند، از تفصيل و گستردگى برخوردار است، به ويژه در استدلال بر اين كه آفريدگار جهان خداست، و ديگران ناتوان و به او پناه مى برند.

اين آيات را قراءت كن:

أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها أَ إِلهٌ مَعَ

اللَّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً وَ جَعَلَ لَها رَواسِيَ وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حاجِزاً أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ تَعالَى اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ أَمَّنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «آيا آن كيست (جز خداى يكتا) كه آسمانها و زمين را آفريد و براى شما از آسمان باران مى فرستاد پس به واسطه آن درختان و باغ و بوستانهاى شما را در كمال سبزى و خرّمى رويانديم، كه هرگز شما از پيش خود قادر بر روياندن آن درختان نيستيد، آيا با وجود خداى يكتا، خدايى هست؟، ليكن آن مشركان روى از خدا برمى گردانند، آيا آن كيست (جز خداى يكتا) كه زمين را آرامگاه شما قرار داد و در آن نهرهاى آب جارى كرد، و كوهها برافراشت و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 196

ميان دو دريا (به خشكى) جدايى انداخت؟ آيا با وجود خدا (ى قادر باز) خدايى هست؟، ليكن اكثر مردم بر اين حقيقت آگاه نيستند، آيا آن كيست كه دعاى بيچارگان مضطر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را برطرف مى سازد، و شما مسلمين را جانشينان اهل زمين قرار مى دهد، آيا با وجود خداى يكتا، خدايى هست؟ ليكن اندكى از مردم متذكر اين حقيقتند آيا آن

كيست كه در تاريكيهاى خشكى و دريا شما را هدايت مى كند و كيست كه به بادها، مژده باران رحمت مى فرستد، آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست؟ او بسى برتر است از آنچه شريك وى مى شمرند، آيا آن كيست كه نخست آفرينش را آغاز مى كند، آنگاه همه را (به سوى خود باز مى گرداند) و آن كيست كه از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد؟ آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست؟ (مشركان را) بگو اگر راست مى گوييد (كه غير از خدا هم كسى در آفرينش مؤثر است) بر دعوى خود دليل بياوريد» 96.

اين سخنان گرانقدر نمى تواند تنها خطاب به يهود باشد، بلكه خطاب به همه عربهاست و به صورت اشاره و لمح و ايجاز نيست- گرچه ايجاز و اختصار در قرآن نوعى معجزه است- بلكه به تصريح و تفصيل و اطناب هماهنگ و آشكار است، و در آن تكرار وجود دارد، امّا تكرار به جا، زيرا انديشيدن در چيزهايى كه در اختيار آنهاست هر كدام به تنهايى مقدمه است براى رسيدن به اين نتيجه كه معبود يكى است تا وقتى كه با اين كلام و مقدّمه يكى بودن خالق و آفريدگار، ثابت شود، بنابر اين بايد، نتيجه به دنبال مقدّمه ذكر شود، زيرا كه آن به تنهايى دليل است و اگر نتيجه به دنبال مقدمه ذكر نشود، بلكه پس از همه مقدّمات بيان شود، معنايش اين است كه «نتيجه» اثر تمام مقدّمات رويهم رفته است، با اين كه هر كدام به تنهايى و بدون انضمام مقدمات ديگر صلاحيت دارد براى اين كه «يگانگى خدا» نتيجه آن باشد.

سوّم: كه مترتب بر نظر دوّم است اين

است كه: اطناب و ايجاز هر كدام جايى و مقامى دارد بنابر اين هر جايى سخنى نيكوست، و با رعايت آن شرايط سخن اعجاز آور پديد مى آيد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 197

به نظر ما «استدلال بر يگانگى» از مواردى است كه اطنابش نيكوست، و از اينرو در كلام خداى متعال نظير آيات ياد شده، اين موضوع رعايت شده است، و همچنين در سوره «الرّحمن» كه درباره يادآورى نعمتهاى خدا، و ناسپاسى مردم به اين كه آنها را در غير مواردشان و برخلاف امر و نهى خدا به كار مى برند، مى باشد، و چون در برابر نعمتها، نسبت به منعم كفر ورزيده و در عبارت وى ديگرى را شريك ساختند خداوند در سوره «رحمن» فرمود:

الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزانِ وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لا تُخْسِرُوا الْمِيزانَ وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ فِيها فاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الْأَكْمامِ وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ تا آخر سوره.

و بدين ترتيب مى يابيم كه پس از هر فرازى از اين سوره به بيان نعمت آفريدگار و پديد آورنده آسمانها و زمين، مى پردازد و اين به منظور يادآورى نعمتهاى خدا و وجوب سپاسگزارى آنها به وسيله طاغتش و دورى از نافرمانيش مى باشد، و همچنين اعتراف به يگانگى معبود و اين كه غير از او پرستش نكنند، و اين اشاره بدان دارد كه هر كدام از نعمتها و نشانه ها موجب سپاسگزارى و اعتراف به يگانگى خداى سبحان است.

اسلوب داستانهاى قرآن
اشاره

74- از مواردى كه گاهى اطناب و

بلكه تكرار در آن، نيكو به شمار مى رود داستانهاى قرآن است، ما داستانهاى قرآن را در اين جا نه از آن جهت كه خود نوعى معجزه است، مى آوريم،- كه اين خود جاى جدايى براى بحث دارد- بلكه در مورد تكرار آن و جايگاهش در اعجاز و بلاغت قرآن- كه هيچ بلاغتى به پاى آن نمى رسد- سخن مى گوييم، و اين تكرار از مقوله «تصريف قول» است كه نوعى از اقسام بيان مورد نظر قرآن كريم مى باشد.

آرى در قرآن سرگذشت انبياء مكرّر و بارها آمده است، مثلا قصّه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 198

نوح (ع) بارها به اطناب يا ايجاز ياد شده است، از داستانهاى عيسى، ابراهيم و موسى- عليهم السلام- نيز چندين بار سخن به ميان آمده است، و در ابتداى نظر اين سؤال پيش مى آيد كه: در اين تكرارها چه بلاغتى وجود دارد؟

ما اگر با دقت و آن گونه كه در شأن قرآن و جايگاهش در زبان عربى است، به آن نظر كنيم، مى يابيم كه از تكرار آنها هدفى در كار است، و آن اين كه: قرآن كتاب داستانسرايى و مانند روايت و حكايات تاريخى- كه در آن صرفا حوادث پندارى (افسانه) يا واقعى نقل مى شود- نيست، بلكه قصّه هاى قرآن، تنها سرگذشتهاى واقعى است، كه براى عبرت و پندآموزى و بيان الگو و جايگاه گمراهان و هدايت شدگان و سرانجام گمراهى و هدايت، و چگونگى پايدارى پيامبران و همه دعوت كنندگان به حق و راستى، ذكر شده اند، پس قصّه هاى قرآن، بيان سرگذشتهاى واقعى است كه به هدف عبرت و پندآموزى آمده اند، نه فقط براى اينكه از شنيدن و خواندن آن لذّت برده

شود.

از اينرو خداوند در پايان ذكر داستان يوسف (ع) مى فرمايد:

لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ ما كانَ حَدِيثاً يُفْتَرى وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ «همانا در حكايت آنان (پيامبران) براى خردمندان عبرت (و درس) كامل خواهد بود، اين (قرآن) نه سخنى است ساختگى و لكن كتب آسمانى پيش از خود را هم تصديق كرده و هر چيزى را كه راجع به سعادت دنيا و آخرت مردم است مفصّل بيان مى كند و براى اهل ايمان سعادت و رحمت خواهد بود» 97.

اينك جهت اين كه براى خواننده گرامى به خوبى روشن شود كه تكرار به خاطر تعدّد عبرت و پند- كه نخستين هدف حكايتهاى قرآن است- مى باشد، قصّه ابراهيم و موسى- عليهما السلام- را كه بارها در قرآن آمده است، خاطر نشان مى سازيم.

داستان ابراهيم (ع)

داستان ابراهيم (ع) به خاطر درسهاى فراوانى كه از آن مى توان آموخت،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 199

در قرآن چند بار تكرار شده است، ابراهيم (ع) پدر عرب است، طبيعتا داستانهاى او نزد عربها منزلت و جايگاه والايى دارد، ما در اين جا به بخشى از آن مى پردازيم، زيرا كه جاى نقل همه اش اين جا نيست.

الف: نخستين فراز سرگذشت ابراهيم (ع) كه باعث افتخار و شرافت عرب است، ساختن كعبه مى باشد، قرآن از اين بنا كه ابراهيم (ع) با همكارى فرزندش اسماعيل (ع) بر پا ساخت ياد كرده است. ابراهيم و اسماعيل- عليهما السلام- مايه عظمت و افتخار اعرابند، زيرا آنان از سلاله آن دو مى باشند و «بيت الحرام» به آنان كرامت و بزرگى بخشيده است، بدان جهت كه

جاى برگشت و امن براى مردم است، خداوند متعال درباره اين ساختمان كه به فرمان الهى بر پا شد مى فرمايد:

وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلى عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ «به ياد آر هنگامى كه خداوند ابراهيم را به امورى چند آزمود و او از عهده همه به خوبى برآمد، خدا به او گفت: من تو را به پيشوايى خلق برگزينم، ابراهيم عرض كرد: فرزندانم نيز؟ فرمود: كه عهد من هرگز به ستمكاران نخواهد رسيد به ياد آر هنگامى كه ما خانه كعبه را مقام امن و محلّ بازگشت (يا مكان اجتماع) مردم مقرّر داشتيم و دستور داده شد كه: «مقام ابراهيم» را نمازگاه قرار دهيد و به ابراهيم و اسماعيل فرموديم كه: حرم خدا را (از هر پليدى و بت) پاكيزه داريد، تا (اهل ايمان) به طواف و اعتكاف حرم بيايند و در آن نماز و طاعت خدا به جاى آرند. و چون

ابراهيم عرض كرد: پروردگارا! اين جاى را شهر امن قرار ده و روزى اهلش را كه به خدا و قيامت ايمان آورده اند فراوان گردان، (و خدا) گفت: و آن كس كه كفر ورزد نيز اندكى بهره دهيم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 200

و سپس به عذاب آتش گرفتارش مى كنيم، كه بد بازگشتگاهى است، و وقتى كه ابراهيم و اسماعيل بنيادهاى خانه كعبه را برافراشتند و عرض كردند پروردگارا ما را و نيز فرزندانمان را تسليم فرمان خود گردان، و راه پرستش و طاعت را به ما بنما و بر ما (وظيفه بندگى را) سهل و آسان گير كه تنها تويى بخشنده و مهربان» 98.

پس از آن خداى سبحان به بيان بعثت پيامبر اكرم (ص) پرداخته است و اين كه: آن نتيجه اجابت دعاى ابراهيم (ع) است، و از اين جا رابطه بين اسلام و دعاى ابراهيم (ع) آشكار مى شود و جا دارد كه عرب به او افتخار كند، بدان جهت كه اثر دعاى او در رسالت حضرت ختمى مرتبت (ص) ظاهر شد.

ب: هدف اين بخش از سرگذشت ابراهيم (ع) بيان يك امر فطرى در نهاد بشر است يعنى: نفس آدمى هر چند مؤمن هم باشد، هميشه به دنبال دليل و نشانه بيشتر است تا بر ايمان خود بيفزايد، گر چه اصل ايمانش ثابت و پا برجاست، پس كثرت دليل و برهان، مايه فزونى ايمان براى مؤمن، و فزونى كفر و دشمنى براى كافر است.

از اين ماجرا در اين آيه ياد شده است:

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قالَ فَخُذْ

أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «ياد آور زمانى را كه ابراهيم گفت: پروردگارا نشانم ده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ (خدا) فرمود: باور ندارى؟ گفت: چرا ولى مى خواهم دلم آرام گيرد، فرمود: چهار مرغ بگير، آن گاه هر قسمتى را بر سر كوهى بگذار، سپس آن مرغان را بخوان، تا به سوى تو شتابان پرواز كنند، و بدان كه همانا خداوند بى همتا و حكيم است» 99.

پيش از اين داستان، جريان مناظره ابراهيم (ع) را با نمرود درباره اثبات وجود خدا حكايت مى كند كه چگونه- وقتى نمرود فقط به محسوسات ايمان مى آورد- ابراهيم (ع) او را از همان طريق زبان بند نمود، مى فرمايد:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 201

وَ أُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ «آيا نديدى كه پادشاه زمان ابراهيم درباره يكتايى خدا با وى به بحث پرداخت، چون ابراهيم گفت: خداى من آن است كه خلق را زنده مى كند و باز مى ميراند، نمرود گفت: من هم زنده مى كنم و مى ميرانم، ابراهيم گفت: (اگر راست مى گويى) خداوند خورشيد را از مشرق برآورد تو از مغرب بياور، آن كافر در جواب عاجز و بهت زده شد، خداوند رهنماى ستمكاران نخواهد بود» 100.

هدف از ذكر ماجراى ابراهيم (ع) و مرغان، توصيف نفس جستجوگر انسان است- گرچه

پيامبرى مؤمن به خدا باشد- كه به پرده برداشتن از مجهولات فرا مى خواند و در اين ميان خداوند مؤمنان را هدايت و راهنمايى مى كند، امّا آنها كه خواهان هدايت نيستند، به حال خود رها مى شوند تا در بيراهى به سر برند.

و هدف از حكايت ابراهيم با نمرود اين است كه ابراهيم خردمند روشى را براى بحث انتخاب مى كند كه با مبهوت ساختن طرف ريشه نزاع را از بين ببرد و حقيقت آشكار شود نه اين كه او را وادار به بحث و لجبازى كند، زيرا نمرود گمان مى كرد كه كشتن، ميراندن و رها كردن، زنده ساختن است، پس پيامبر آگاه و كاردان خدا اين مطلب يعنى تعريف مرگ و زندگى را دنبال نكرد، بلكه عمدا با امرى مادّى و حسّى او را ساكت كرد، و آن كافر مبهوت شد، و خداوند ستمكاران را راهنمايى نمى كند.

و به اين ترتيب به خوبى درمى يابيم كه گرچه هر سه جريان مربوط به ابراهيم (ع) مى باشد امّا سه هدف و درس را به دنبال دارد، پس در حقيقت در اين جهت تكرارى صورت نپذيرفته است.

ج: اينك به سراغ داستان ديگرى از ابراهيم (ع) مى رويم، كه مقصود از آن بيان پيشرفت تدريجى انسان به سوى كمال خداشناسى و ايمان به يگانگى اوست، چگونه ابراهيم (ع) انديشيدن در هستى را آغاز كرد، تا به راز هستى و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 202

عظمت آفريدگار دست يابد، پس نخستين چيزى كه جلب توجهش نمود، ستاره اى درخشان و تابناك بود، كه در بدو امر آن را خدايش پنداشت، امّا از آن جا كه پروردگار هميشه موجود است، با ناپديد شدن

ستاره، از گمان خود بازگشت، سپس ماه را ديد و باز چنان گمانى كرد، و بعد خورشيد را مشاهده كرد و همينطور ... تا اين كه دريافت كه بايد آفريدگار جهان غير اينها باشد، پس به خدا ايمان آورد. 101

اين جريان را خداوند اين گونه حكايت مى كند:

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ ءٍ عِلْماً أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ «ياد كن وقتى را كه ابراهيم به پدرش آذر گفت: آيا بتها را به خدايى اختيار كرده اى، من به راستى تو و پيروانت را در گمراهى آشكار مى بينم، و همچنين ما به ابراهيم ملكوت و باطن آسمانها و زمين را ارائه داديم تا به مقام اهل يقين رسد، پس چون شب درآمد، ستاره درخشانى ديد، (براى هدايت مشركان) گفت: اين پروردگار من است، پس چون آن ستاره افول كرد گفت:

من چيزى كه فرو رود و نابود شود، به خدايى نخواهم گرفت، پس چون ماه تابان

را ديد، گفت: اين خداى من است وقتى كه آن هم فرو رفت، گفت: اگر خداى من، مرا هدايت نكند همانا كه من از مردمان گمراه خواهم بود، پس چون خورشيد برآمده را ديد گفت: اين خداى من است، اين بزرگتر و روشن تر است، چون خورشيد نيز فرو رفت، گفت: اى گروه مشركان من از آنچه كه شما شريك خدا قرار مى دهيد بيزارم، من روى خود را به سوى خدايى آوردم كه آفريننده همه آسمانها و زمين است و من هرگز با مشركان موافق نيستم، قوم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 203

ابرهيم با وى به جدال و حصومت پرداختند، وى گفت: آيا با من در (خدا شناسى و وجود) بحث مى كنيد در حالى كه او مرا به راه راست هدايت كرد و از آنچه شما شريك براى او قرار مى دهيد بيم ندارم، مگر آن كه خدا بخواهد پروردگار من به همه موجودات احاطه دارد، شما آيا متذكّر اين حقيقت نمى شويد» 102 اين داستان- چنان كه مى بينيم- غير از داستانهاى پيشين است و با آنها يكى نيست، گر چه معارض و مباين با آنها هم نيست، بلكه مكمّل و متممّ آنهاست، اين داستانها تكرار نشده اند، فقط موضوع آنها- يعنى ابراهيم (ع)- تكرار شده است.

در اين داستان ابراهيم (ع) نخست به نفى پرستش بتها پرداخت، زيرا فطرت پاك چنين اقتضايى دارد و بيراهه رفتن عقل عامل بت پرستى است، سپس به اين پرداخت كه راه رسيدن به يقين، ترديد در درستى امورى است كه انديشه ها در آن گمراه مى شوند، و براى اين كار چيزى را كه گمان سود در آن مى رفت به عقل خود عرضه

كرد، به اين كه: به جانب ستاره درخشان و بعد ماه نورانى و سپس به خورشيد تابان رو كرد، و دريافت كه همه آنها فرو مى روند، و تغيير پيدا مى كنند، و سرانجام به آفريدگار همه آنها اظهار ايمان كرد. و بدين سبب برخى از علما چون «ابن حزم ظاهرى» مى گويند:

خداشناسى ضرورى و بديهى است اگر فطرت سالم باشد و گرفتار انديشه هاى باطل نشود.

د: پس از آن كه ابراهيم خليل به خدا راه يافت دست به عمل در برابر بتها زد و جوانى و نور الهى او را وادار كرد تا آنها را بشكند، و اين جريان در قصّه هاى قرآن آمده است، خداوند يادآورى مى كند كه هنگامى كه ابراهيم (ع) به سر حدّ رشد و كمال رسيد و در پناه خدا بود بر آن شد كه نادرستى بت پرستى را اثبات كند، و اين كه بتها نه زيان مى رسانند و نه سود، پس آنان را در هم شكست، خداى سبحان در اين باره مى فرمايد:

وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ، ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 204

قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِينَ قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلَّا كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ

النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِينَ.

«و ما پيش از اين ابراهيم را به رشد و كمال رسانديم و ما به شايستگى او بر اين مقام آگاه بوديم هنگامى كه به پدرش (يعنى عمويش) و قومش گفت:

اين مجسمه هاى بيروح (و بتهاى بى خاصيت) چيست كه شما به نام خدايى مى پرستيد؟ آنها در پاسخ گفتند: ما پدران خود را بر پرستش بتان يافتيم، ابراهيم گفت: همانا شما و پدرانتان در گمراهى آشكار بوده و هستيد، گفتند:

آيا تو به راستى و درستى سخن مى گويى يا به بازيچه و شوخى؟ پاسخ داد آرى خداى شما همان خدايى است كه آفرييننده آسمان و زمين است و من بر اين سخن به يقين گواهى مى دهم، و به خدا قسم كه من اين بتهاى شما را با هر تدبيرى شده درهم مى شكنم، بعد از آن كه شما (براى تفرج و رسوم عيد به صحرا رفتيد و) از بتخانه روى برگردانيديد، (در آن موقع وارد بتخانه شد) و همه بتها را به جز يك بت بزرگ در هم شكست، تا در مقام شكايت به او رجوع كنند، قوم ابراهيم (چون به شهر باز گشته و

بتها را شكسته ديدند) گفتند: كسى كه چنين كارى كرده، همانا بسيار ستمكار است، گفتند: ما جوانى ابراهيم نام را، شنيده ايم كه نام بتان را به زشتى ياد مى كند، گفتند او را حاضر سازيد در حضور مردم تا بر اين كار او گواهى دهند، (ابراهيم را آوردند و) به او گفتند: تو با خدايان ما چنين كردى؟ گفت: بلكه اين كار را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 205

بزرگ آنها كرده است، شما از آنها سؤال كنيد، اگر سخن مى گويند؟ آنگاه با خود فكر كردند و با هم گفتند: شما البته ستمكاريد، پس در برابر (اين حجّت) سرها در پيش افكندند، و گفتند تو مى دانى كه بتان سخن نمى گويند، ابراهيم گفت: آيا خدا را كه هر نفعى به دست اوست رها كرده و بتهايى مى پرستيد كه هيچ سود و زيانى براى شما ندارند، افّ بر شما و بر آنچه جز خداى يكتا مى پرستيد، آيا نمى انديشيد؟ آنان گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر براى آنان كارى مى خواهيد بكنيد، پس آن قوم آتشى سخت بر افروختند و ابراهيم را در آن افكندند، ما خطاب كرديم كه اين آتش سرد و سالم براى ابراهيم باش [آتش به خطاب خدا بوستان گرديد] ولى آنان باز در مقام كيد و كينه او بر آمدند و ما آنان را به سخت ترين زيان و حسرت انداختيم» 103.

اين يكى از سرگذشتهاى ابراهيم (ع) است كه قرآن كريم آن را در جايى جدا از ساير سرگذشتهاى او ذكر كرده است و تكرارى هم وجود ندارد، اگر چه ابراهيم (ع) در داستان پى گرد ستارگان و

ماه و خورشيد پدر [عمو] و قوم خود را گمراه خواند، امّا اين مطلب به طور اجمال و سربسته بيان شد، ولى در اين داستان به طور گسترده با آنان به مناظره مى پردازد، سپس تدبير او را در مورد در هم شكستن بتها و اثبات ناتوانى آنها با دليل قاطع و نيز نجات يافتنش از آتش را خاطر نشان مى سازد و عملا به آنان مى فهماند كه بتها سود و زيانى ندارند، و وقتى او را به خاطر شكستن بتها بازجويى كردند، با تمسخر گفت:

«اين كار بت بزرگ است» و با اين عمل آنان را وادار به اعتراف بر گمراهيشان نمود، زيرا سرها را به زير افكندند و بعد گفتند: «تو مى دانى كه بتان سخن نمى گويند» و حقيقت را ثابت نمود كه: تنها سود و زيان به دست خداست، زيرا او آتش را بر ابراهيم (ع) سرد و سالم نمود.

ما در داستانهاى ابراهيم (ع) تكرارى نمى بينيم، گر چه موضوع همه، يكى است، يعنى همه سرگذشت آن حضرت است كه به اقتضاى روش اعجازى قرآن در جاهاى مختلف ذكر شده است، امّا پديد آورنده داستانى است كه در آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 206

عبرت و هدفى مستقل دنبال مى شود. خلاصه اين كه: اينها از نظر موضوع يك داستان است، امّا از نظر درس و عبرت، سرگذشتهاى متعدّدى است.

ه- اينك بخشى ديگر از داستان ابراهيم (ع) كه آن هم مستقل و غير تكرارى است، بيان مى كنيم، يعنى: رابطه آن حضرت با پدرش [عمويش] كه چگونه نيكخواه وى بود، و با نرمى و ملايمت و عطوفت خويشاوندى به نيكوترين روش او را به راه

راست فرا مى خواند.

خداوند سبحان از قول ابراهيم (ع) پس از آن كه به مقام راستگويى و پيامبرى رسيد چنين حكايت مى كند.

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا « (اى رسول)» ياد كن در كتاب خود شرح حال ابراهيم را كه او شخص بسيار راستگو و پيغمبرى بزرگ بود، هنگامى كه با پدر خود (يعنى عمويش آذر) گفت: اى پدر! چرا بتى جماد كه شنوايى و بينايى ندارد، و هيچ نيازى از تو بر آورده نتواند كرد، پرستش مى كنى؟ اى پدر! مرا (از وحى خدا) علمى آموختند كه تو را آن علم نياموخته اند، پس تو مرا پيروى كن، تا به راه راستت هدايت كنم، اى پدر! هرگز شيطان را نپرست كه شيطان سخت با خداى رحمان مخالفت و عصيان كرد، اى پدر! از آن سخت مى ترسم كه از خداى مهربان بر تو قهر و عذاب رسد و به دوزخ يار و ياور شيطان باشى، (آذر) گفت: اى ابراهيم! مگر از خدايان رو گردان شده اى؟ چنانچه دست از مخالفت بتان برندارى، تو را سنگسار مى كنم و (گرنه) سالها از من دور باش؛ باز ابراهيم (نااميد نشد

و) گفت: سلامت باشى من از خدا براى تو آمرزش مى خواهم كه خداى من بسيار نسبت به من مهربان است» 104.

در اين آيات به روش ملايم دعوت را كه حاكى از مهربانى و دلسوزى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 207

فرزند است، در عبارات و آهنگهاى ملايم و معانى پر عاطفه آن احساس مى كنيم، و در هيچ زبان و كلامى مثل چنين عباراتى را كه بيانگر مهربانى و ملايمت در دعوت و تبليغ است نمى يابيم، چرا كه اين عبارات، سخن خداى دانا، حكيم، بى همتا و گرامى است.

به همان اندازه كه در سخنان فرزند، دلسوزى، مهربانى و عاطفه ديده مى شود به همان اندازه در سخنان پدر- همان طور كه در قرآن آمده است- بيگانگى و خشونت احساس مى شود، همچون صداى گوش خراش صخره ها، با اين همه، اين جهت مانع از آن شد كه فرزند مهربان به پدر وعده طلب آمرزش از خدا براى او بدهد، زيرا كه ابراهيم در پيشگاه الهى داراى عظمت و مقام است چنانچه گفت: «او به من مهربان است».

امّا خداى متعال به اطّلاع وى مى رساند كه حق ندارد براى پدرش طلب آمرزش كند، زيرا هر كس در گرو اعمال خويش است، و هيچ كس بار گناه ديگرى را به دوش نمى كشد، و هر انسانى به حساب عمل خود مى رسد، اگر نيكى كرده جزاى نيك و اگر بدى كرده است، جزاى بد مى بيند، خداوند از آمرزش خواستن براى مشركان، جلوگيرى كرده است، و اگر چه از ابراهيم بخاطر آمرزش خواهى براى پدرش در گذشت، امّا او را فرمان داد تا از پدر بيزارى بجويد، او نيز براءت جست

خداوند متعال در اين زمينه مى فرمايد:

ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبى مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ «پيغمبر و گروندگان به او، نبايد براى مشركان هر چند خويشان آنها باشند، از خدا آمرزش خواهند، بعد از آن كه آنان را اهل دوزخ شناختند، ابراهيم هم براى پدرش از خدا آمرزش خواست (اين نبود مگر) به موجب عهدى كه با او كرده بود، پس چون بر او محقق شد كه (آذر) دشمن خداست از او بيزارى جست، كه ابراهيم شخصى بسيار بردبار و خداترس بود». 105

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 208

اين بود سرگذشت ابراهيم (ع) كه بخشى از آن را خاطرنشان ساختيم، تا خواننده قرآن يا شنونده اش، گمان تكرار در الفاظ يا معانى آن نبرد، و ذكر آن در جاهاى مختلف، بر اساس حكمت خداى دانا و خبير- كه كلماتش برتر از هر كلمه است- مى باشد، براى اين كه هر عبرت و درسى در كنار همان بخش از قصّه قرار گيرد، و اگر همه در يك جا، گرد مى آمد، عبرت با قصّه مخلوط مى شد، و مشخص نمى شد كه هر عبرتى به تنهايى و مستقل، مورد نظر است.

فرازهاى ديگر سرگذشت ابراهيم (ع)- كه زينت بخش كتابمان نشد- نيز خالى از تكرار است، و هر كدام عهده دار عبرت و پند مستقل و جداگانه است.

داستان موسى (ع)
اشاره

داستان سرورمان موسى (ع) در قرآن، فراوان ياد شده است، زيرا او كسى است كه

تورات برايش فرستاده شده است، كه مشتمل بر اصول و قوانين اديان آسمانى و بسيارى از احكام داد و ستد است كه نسخ نشده بلكه معظم آن را قرآن كريم، تصديق نموده است، آن جا كه مى فرمايد:

وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ «عيسى (ع) به بنى اسرائيل گفت كتاب تورات شما را تصديق مى كنم ...» 106.

و نيز بيانگر احوال يهود است و همچنين در آن صفات واقعى آنان يعنى شك و ترديد در حق و راستى و بى اعتنايى به آن، و چاپلوسى و فروتنى در برابر باطل و ديگر اوصافى كه قرآن از آن ياد كرده است، وجود دارد، و هر جا سخنى، از آنان به ميان آمده ياد پيامبرى از پيامبران نيز شده است، پس آنان در شرّ و فساد، انسانهايى كار كشته و سابقه دار هستند، و امروزه نيز همان صفاتى را دارند كه قرآن خاطرنشان ساخته است.

هر كه درباره سرگذشت موسى (ع) در قرآن جستجو كند، مى تواند درسها و عبرتهاى متعددى- از جهادش و قومش و چيزهايى كه با آن روبرو شد- بگيرد، و او از پيامبران اولو العزمى است كه جدا در راه خدا تلاش كردند، پس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 209

در هر حادثه اى از حوادث زندگيش عبرت و پندى است، و حتّى به اندازه اى كه قارى قرآن، يا شنونده اش مى پندارد، نيز در آن تكرار وجود ندارد.

اينك فرازهايى از زندگى او را از هنگام ولادت تا هنگام درگيرى با فرعون- كه يكى از توانگرترين و سركش ترين شاهان جهان بود- بازگو مى كنيم، و نمى خواهيم تمام سرگذشت او را بياوريم، بلكه مواردى را كه توهّم تكرار در آن هست،

ذكر مى كنيم.

الف: نخستين بخش از سرگذشت موسى (ع) مربوط به تاريخ تولّد وى و امور خارق العاده اى است كه همزمان، رخ داد، خداوند متعال در سوره قصص مى فرمايد:

وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ «به مادر موسى وحى كرديم كه طفلت را شير ده، و چون (از آسيب فرعونيان) بر او، مى ترسيدى او را به دريا افكن، و هرگز بيمناك و محزون مباش كه ما او را به تو باز مى آوريم و هم از پيامبران مرسلش گردانيم، (مادر موسى به فرمان الهى او را در صندوقى نهاد و به دريا افكند) اهل بيت فرعون (آسيه) موسى را از دريا بر گرفتن تا در نتيجه دشمن و مايه اندوه آل فرعون شود، كه همانا فرعون و هامان و لشگريانشان بسيار خطاكار بودند، زن فرعون گفت: اين كودك را نكشيد

كه (مايه نشاط جان و) نور ديده من و تو است، باشد كه در خدمت ما سودمند باشد يا او را به فرزندى برگيريم، و آنان (از حقيقت) بى خبر بودند، صبحگاه مادر موسى دلش (از هر چيز) جز ياد (طفلش) فارغ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 210

بود، (و به حدّى غم و اندوه قلبش را فرا گرفت كه) اگر نه آن بودى كه ما دلش را به الهام صبر، محكم كرديم، تا ايمانش بر قرار باشد، نزديك بود كه راز درونش را آشكار سازد، وى به خواهرش گفت: از پى طفلم رو، (رفت و) از دور او را ديد و شناخت ولى آل فرعون او را نشناختند، و ما او را از گرفتن پستانها باز داشتيم (و آل فرعون با محبّت قلبى كه به وى داشتند، و در پى دايه اى كه طفل پستانش را گيرد بر آمدند) خاله موسى گفت: آيا من شما را بر خانواده اى كه پذيرايى اين طفل شوند و نيكى او را بخواهند، راهنمايى كنم؟ و بدين وسيله ما موسى را به مادرش بر گردانيديم تا چشمانش روشن شود و حزن و اندوهش بر طرف گردد، و تحقيقا بداند كه وعده خدا راست است، و ليكن اكثر مردم نمى دانند» 107.

در اين داستان شاهد امورى خارق العاده هستيم كه همزمان با توّلد موسى (ع) پديد آمده اند، نخست اين كه: همزمان با ولادت موسى (ع) مادرش هراسناك شد، زيرا فرعون لعين- كه استاد همه طاغوتهاى زمين محسوب مى شود- به بنى اسرائيل ستم مى كرد، فرزندانشان را مى كشت و زنهايشان را براى خدمت زنده نگه مى داشت، مبادا در آينده نيرويى از

آنان به وجود آيد و با حكومت و سركشى او به مبارزه برخيزد، امّا خداوند متعال به مادر راستبازش الهام كرد كه: صندوقى بسازد و جگر گوشه خود را در آن نهد و به دريا افكند، اين الهام خبر و وعده اى براستى درست بوده است.

دوّم آن كه: آل فرعون او را از دريا گرفتند، تا سبب نجات او شوند، و رسالت او مايه دشمنى با شرك و اندوه براى فرعونيان شود، زيرا او بزودى در برابر فرعون پايدارى مى كند، و فرعون او را از سرزمين مصر بيرون مى كند خداوند دل همسر فرعون را نسبت به موسى- كه در دريا افكنده شده بود- مهربان ساخت و به مادر موسى الهام كرد كه به جستجوى فرزند خويش بشتابد، تا او را در خانه فرعون بيابد.

سوّم اين كه: طفل شير خوار به خواست تكوينى خود هيچ پستانى را قبول نمى كرد، و خاله موسى كه پى گير قضيه و مترصّد امر بود مادر موسى را براى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 211

نگهدارى و پرورش به آنان معرّفى كرد و بدين گونه خداوند همانطور كه وعده داده بود، موسى را به مادرش باز گرداند، و او بهترين وفا كننده به پيمانهاست.

اين امور غير طبيعى، همزمان با تولّد موسى (ع) پديدار شدند، ساير رسولان الهى نيز از اين قاعده مستثنا نيستند، چنانكه ما شاهد چنين امورى- آن طور كه در كتب مربوط سيره نبوى موجود است- در هنگام تولّد خاتم پيامبران و آخرين فرد از سلسله رسولان الهى، هستيم.

آرى هر كه سوره قصص را تلاوت كند و داستان موسى (ع) را پى گيرد، مى يابد كه اجمالا و به

طور سربسته، به دنيا آمدنش و نشو و نماى او در خانه فرعون تا اينكه به رسالت و پيامبرى الهى، برگزيده شد، و با اراده اى استوار و مؤيّد از جانب خداى سبحان به سراغ فرعون رفت و نيز سرانجام زندگى فرعون و غرق شدنش در دريا، خاطرنشان شده است.

در اين سوره پس از ذكر ولادت و پرورش موسى در دربار فرعون به بيان اين نكته پرداخته است كه: او به طغيان و سركشى فرعون پى برد، و بخاطر ستم او به مردم مصر عموما و به بنى اسرائيل خصوصا، مى فرمايد:

وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ «آنگاه كه موسى به سن عقل و رشد رسيد و كمال، يافت ما به او مقام علم و حكمت، عطا كرديم و چنين پاداش به نيكوكاران مى دهيم، موسى روزى بى خبر از اهل مصر به شهر در آمد، آن جا ديد كه دو مرد با يكديگر به قتال پرداخته اند، اين يك از پيروان وى، و آن يك از دشمنان بود، در آن حال، پيرو موسى از او دادخواهى و يارى بر عليه آن دشمن خواست، موسى مشتى سخت بر آن دشمن زد، (قضا را) بدان ضربت مرگش فرا رسيد،

موسى گفت: اين كار از فريب و وسوسه شيطان بود، كه دشمنى شديد او و گمراه ساختن او آدميان را سخت آشكار است، آن گاه گفت: اى خدا من بر خويش ستم كردم، پس از من

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 212

بگذر، خدا هم از او در گذشت كه او بسيار آمرزنده و مهربان است، باز گفت:

اى خدا به شكرانه اين نعمت كه مرا دادى من هم از بدكاران پشتيبانى نخواهم كرد» 108.

موسى (ع) با بينش قوى خود، احساس كرد كه توان زمامدارى و آگاهى به فنون آنرا دارد و خداوند متعال به او علم و حكمت آموخت، و از زندان قصر فرعون به جانب مردم شتافت، تا از كارها خبردار شود و اسباب و اهداف آن را بشناسد پس هنگامى كه مردم نمى دانستند كه او از قصر فرعون آمده است، داخل شهر شد و مشاهده كرد كه فردى از بنى اسرائيل كه ظاهرا مظلوم بود با فردى مصرى كه ظاهرا ظالم بود، نزاع مى كنند پس به يارى اوّلى شتافت و دوّمى را كشت، امّا پشيمان شد، زيرا پيش از آن كه حقيقت بر او روشن شود دست به كشتن زد، و به درگاه خدا توبه كرد و تصميم گرفت كه ديگر آن كار را تكرار نكند.

امّا اين فاجعه، دوباره تكرار مى شود و چون موسى مى خواهد بار ديگر آن فرد از بنى اسرائيل را يارى كند، طرف ديگر كه او نيز مصرى بود به موسى گفت: ميخواهى مرا مانند شخص ديروزى به قتل برسانى، تو نبايد گردنكش باشى.

اين جا بود كه موساى پاك و امين كه خدا مى خواست او از برگزيدگان باشد،

احساس خطر كرد، كه مبادا فرعون و يارانش به او هجوم آورند، شخصى نيز براى بيم دادن به او آمد، در اين مورد قرآن مى فرمايد:

وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «مردى از دورترين نقاط شهر (مصر) آمد و گفت: اى موسى! رجال دربار فرعون درباره تو مشورت مى كنند كه تو را به قتل برسانند، به زودى از شهر بگريز، من خير خواه توام، او با حال ترس و با مراقبت از دشمن به جانب شهر مدين رفت، و گفت: خدايا! مرا از شرّ اين مردم ستمگر رهايى بخش!» 109.

از شهر به مقصد محلّى امن و راحت خارج شد، به طرف بيابان جايى كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 213

آسمان صاف و نور درخشان وجود داشت راهى شد، و از آن جا نيز متوجّه «مدين» گرديد، و با «شعيب» بزرگ آن شهر آشنا شد، خداوند او را از پشت درخت مورد خطاب قرار داد، او در آن هنگام آتشى از دور ديد، به جانب آن رفت تا با آن خود و اهل بيتش را گرم نمايد، پس خدا او را راهنمايى كرد و او را به طرف فرعون و قومش فرستاد، تا با بزرگترين طاغوت دنيا، برخورد كند، و به او نخستين معجزه موهبت شد، زيرا خداوند او را مورد خطاب قرار داد، و درباره او، هنگامى كه به كنار پاره آتش آمد، فرمود:

فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا

اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسى بِآياتِنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ وَ قالَ مُوسى رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنا لا يُرْجَعُونَ فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ «چون موسى به آن آتش نزديك شد، به او از كرانه وادى ايمن در آن بارگاه مبارك از آن درخت (مقدّس) ندايى رسيد كه اى موسى! منم خداى يكتا پروردگار جهانيان، و تو (در اين مقام) چوبدست خود بيفكن، (چون آن را افكند) و بر آن نگريست ديد اژدهايى مهيب گرديد، موسى (از ترس) رو به فرار نهاد و واپس نگرديد، (در آنحال به او خطاب

شد) اى موسى! پيش آى و مترس، كه تو ايمن خواهى بود، و دستت را از گريبان بيرون آر، تا بدون هيچ نقصى سفيد و روشن گردد، تا از ترس و اضطراب بياسايى، باز دست به گريبان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 214

بر، (تا به حال اول برگردد) اين دو از جانب خدا، دو برهان (كامل و دو معجزه الهى) است، اينك به جانب فرعون و فرعونيان كه قومى نابكارند، برو. موسى گفت: اى خدا من از فرعونيان يك نفر را كشته ام و مى ترسم كه (به خونخواهى) مرا بكشند، (ولى اگر از رسالت ناگزيرم) برادرم هارون را كه از من گشاده زبان تر است، با من يار و شريك ساز، (تا در كار رسالت) مرا تصديق كند، كه مى ترسم اينان مرا سخت تكذيب كنند، خدا فرمود: بزودى به همدستى برادرت بازويت را قوّى مى كنيم و به شما در عالم، قدرت و حكومت مى دهيم، كه هرگز دشمن به شما دست نيابد، شما و پيروانتان پيروزيد، چون موسى با معجزات و آيات آشكار ما، به رسالت به سوى فرعونيان آمد، گفتند:

اين معجزات تو، جز سحرى ساختگى چيز ديگرى نيست، و ما گفتار تو را از پدران پيشين خود نشنيده ايم، موسى گفت: خداى من به احوال رسولى كه از جانب خود، به هدايت خلق فرستاده، داناتر است، و مى داند كه كدام يك عاقبت خوش در آخرت خواهيم داشت، همانا ستمكاران، به رستگارى نخواهند رسيد، فرعون با بزرگان قوم خود گفت: كه من هيچ كس را غير خود، خداى شما نمى دانم، و (با وزيرش) هامان گفت: خشتى در آتش پخته و از آن قصرى بلند برايم

بنا كن، تا من بر خداى موسى (اگر راست مى گويد) مطلع شوم، هر چند او را دروغگو مى پندارم، (خلاصه) فرعون و فرعونيان به ناحق در زمين تكبّر و سركشى كردند، و پنداشتند كه به سوى ما باز نمى گردند، ما هم او و لشكريانش را دچار عذاب قهر خود نموديم، و همه را به دريا غرق ساختيم، (اى رسول ما) بنگر! كه عاقبت كار ستمكاران به كجا كشيد» 110.

تا اين جا قرآن زندگانى موساى كليم (ع) را از دوران شير خوارگى و رشد و برخوردارى از عنايات فراوان الهى تا دوره اى كه به حدّ جوانى و كمال و توانايى رسيد، بيان فرموده، وى ستم را به چشم خود مى ديد، و در خود احساس نياز شديد مى كرد، تا اين كه با تضرّع دست به درگاه الهى برداشت و عرض كرد: «خدايا به آنچه از نعمتها كه برايم فرستى نيازمندم» پس كسى كه با نياز به ناز و نعمت فرعون بزرگ شده بود، به خود كفايى و استقلال در معيشت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 215

رسيد و در برابر كابين يكى از دو دختر شعيب اجير وى شد، او ابتدا با نعمتهاى زيادى روبرو شد، ولى به آنها رغبتى نشان نداد، زيرا زندگى او آميخته با احساس تلخى نسبت به ستم بود، پس به سوى مردم باز گشت، و اگر چه در ميان آنان زندگى سخت و مشقت بارى داشت امّا بر او گوارا بود و خاطرش آسوده.

در اين هنگام معجزات و نشانه هاى پيامبرى پديدار شد، و به دنبال آن رسالت آغاز گرديد، موسى (ع) سنگينى مسؤوليت را احساس مى كرد، چه اين كه با فرعون روبرو

بود كه يكى از افرادش را كشته بود.

فرعون سركش و نادان مى پنداشت كه خدا در آسمان دنياست، و قصد آن كرد كه با اسباب طبيعى به جانب وى برود، نادانى فرعون نسبت به حقايق الهى، مايه سركشى وى و لشكريانش شد، و لشكريانش از او جانبدارى مى كردند نه مردم، و او مقهور اراده حق بود او از خود اختيارى نداشت.

پس از آن عذاب بر فرعون و لشكريانش نازل شد، و در ميان دريا افكنده شدند.

اين بود سرگذشت موسى (ع) از دوران شير خوارگى و بعد جوانى و توانمندى و پس از آن اجير شدن با جوانمردى و سپس به پيامبرى رسيدن و سرانجام جهاد و مبارزه تا اين كه خداوند او را بر فرعون سركش و متكبّر پيروز كرد.

اين حوادث در قرآن نخست به طور اجمال و سربسته و سپس مفصّل و مشروح بيان شده اند و در بخش مشروح، از نعمتهايى كه خدا بر موسى موهبت كرده، ياد شده است.

نخستين سخن مشروح درباره آماده شدن موسى براى ملاقات با فرعون و انتظار وى براى رويارويى با فردى خشن و سخت مى باشد، و اگر در آن مقدارى تكرار مشاهده مى شود به خاطر اين است كه موسى (ع) براى اين ملاقات تقويت شود، و از نعمتهايى كه پيش از اين سبب نجات او شده بود، ياد كند، تا بداند كه خداى متعال با او، و پشتيبان و نجات بخش اوست.

آرى او را به ياد نعمتهاى خدا در دوران شيرخوارگى انداخت، و به ياد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 216

آغاز رسالتش كه چگونه از برادرش كمك خواست، و بعد چگونه با ترس و وحشت آماده ملاقات

با فرعون شد، آن جا كه گفت:

رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرى «پروردگارا شرح صدرم عطا فرما، و كارم را آسان گردان، و گره از زبانم بگشا، تا مردم سخنم را نيك بفهمند، و از خاندانم يكى از وزير من قرار ده، و به برادرم هارون پشت مرا محكم و او را در امر رسالت با من شريك كن، تا هميشه به ستايش و سپاس تو پردازيم، و تو را بسيار ياد كنيم، كه همانا تو به حال ما بينايى، خدا فرمود: اى موسى خواسته ات بر آورده شد، و بار ديگر به تو نعمت داديم». 111

سپس نعمتهاى بزرگ پيشين را به ياد او مى آورد، تا تأكيد كند كه خداوند او را يارى و كمك خواهد كرد. و بداند كه فرعون هر اندازه كه نيرومند باشد، امّا خداوند نمى گذارد كه بر آن دو دست يابد.

سپس به بيان مكلّف شدن موسى به رسالت مى پردازد، و گفتگوى با فرعون، نتيجه آياتى است كه نخست آنها را ذكر كرد، و سپس دوباره يادآور شد، تا آن را به رسالت موسى پيوند دهد، آيات ذيل مربوط به اين رسالت خطير است:

اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغى قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى فَأْتِياهُ فَقُولا

إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْناكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى «برويد به سوى فرعون كه او سخت به راه كفر و طغيان شتافته است، و با كمال نرمى و آرامى سخن گوييد، باشد كه متذكّر شود، يا از خدا بترسد، آن دو عرض كردند: خدايا! مى ترسيم كه فرعون پيش دستى كند و بر ما ظلم و عقوبت كند، يا بر كفر سركش خود بيفزايد، فرمود: هيچ نترسيد كه من با شمايم، و همه گفتار و رفتار شما را با او مى شنوم و مى بينم، اينك به جانب فرعون رفته و بگوييد كه: ما دو رسول پروردگار توييم (تا از اين پس دست از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 217

ظلم و بيداد به بنى اسرائيل برداشته) و كارشان با ما گذارى و پيش از اين عذابشان نكنى، كه همانا ما با آيت و معجزه از سوى پروردگار تو آمده ايم، و سلام حق بر آن كسى باد كه در راه هدايت را پيروى مى كند» 112.

در اين آيات، خداوند به آن دو دستور مى دهد كه با نرمى با فرعون برخورد كنند، و به آنها بهترين روش تبليغ و دعوت را مى آموزد تا سركش را رام و گريزان از حق را آرام سازد، آن دو ترس خود را از سركشى فرعون، به خدا اظهار داشتند، و او وعده همراهى و يارى به آنها داد.

قبلا سخن درباره نعمتهاى كامل الهى و وعده راست به آن دو بود، و ذكر اينها براى اقدام به اين مسؤوليت خطير، ضرورت داشت.

فرعون در پاسخ آن دو، از خدايشان جويا شد، موسى

(ع)- در حالى كه هارون نيز وى را تصديق و همراهى مى كرد- گفت:

رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولى قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيها سُبُلًا وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّى كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهى «خداى ما آن كسى است كه او همه موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده و سپس به راه كمالش هدايت كرده است، فرعون گفت: پس حال اقوام سلف (كه خداپرست نبودند) چيست؟ موسى پاسخ داد: كه احوالشان به علم ازلى خدا در كتاب نوح محفوظ، ثبت است، هرگز از حال كسى، خداى مرا خطا و فراموشى نيست، همان خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد و در آن راهها (براى روابط سفر و حوايج خلق) پديد آورد، و هم از آسمان آب فرستاد، تا به آن انواع نباتات مختلف از زمين برويانديم، تا شما از آن نعمتها تناول كنيد، و چهارپايانتان را هم بچرانيد كه همانا در اين آياتى براى خردمندان پديدار است ...» 113.

و به اين ترتيب آن دو عوامل و اسباب هدايت و حقايق به اژدها شد، و خداوند فرمود:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 218

وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبى «ما به فرعون همه آيات خود را روشن نموديم، و او همه را تكذيب كرد، و از آن روى گرداند» 114. او جز به سلطنت خود و برده كردن مردم نمى انديشيد، پس به موسى گفت:

أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا

بِسِحْرِكَ يا مُوسى فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ مَكاناً سُوىً «اى موسى! تو آمده اى به طمع اين كه ما را از كشورمان با سحر خود، بيرون كنى؟ ما هم البته در برابر سحر تو، سحرى خواهيم آورد، پس قرارى بين ما و خودت بگذار، تا در سرزمين هموارى بدون آن كه هيچ يك از ما تخلف كنيم، (مبارزه كنيم)» 115. موسى و ساحران فرعون با هم روبرو شدند و پيكار بين حقى كه خدا تأييدش مى كرد، و سحرى كه از جانب باطل حمايت مى شد، در گرفت، و خداوند پيامبرش را، آنگاه كه ساحران را ديد، آرامش و اطمينان خاطر داد و فرمود: ... لا تخف انك انت الا على.

«اى موسى! مترس، كه تو بر آنان هميشه غلبه و برترى خواهى داشت» 116.

نتيجه پيكار حق و باطل اين شد كه ساحران در برابر خدا سر به سجده فرود آوردند، و حقيقت و راستى و فداكارى در راه حق، آشكار شد، و نيز سركشى و گناه فرعون- كه مى پنداشت هيچ كس از مردم مصر، نبايد بدون اجازه وى به حق و راستى ايمان آورد- نمايان گشت.

وى ساحران را به عذاب سخت بيم داد و گفت:

آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى «شما چرا پيش از آن كه من اجازه دهم به موسى ايمان آورديد، او (معلوم مى شود كه) در سحر معلّم شما بوده، بارى من شما را دست و پا مى برم و به نخله خرما به

دار مى آويزم. تا بدانيد كه عذاب من و موسى كدام سخت تر و پاينده تر خواهند بود» 117.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 219

و اين گونه نيروى ايمان آشكار مى شود، زيرا هرگاه ايمان در دل جا گيرد و روح در پرتو آن آرامش يابد، تهديد بندگان- گر چه فرعون خداوند ميخها باشد- بى اثر و موهون خواهد شد.

آنان به فرعون گفتند:

لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلى ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقى إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيى وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصَّالِحاتِ فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلى «ما تو را هرگز با وجود اين معجزات آشكار كه (از موسى) مشاهده كرده ايم، (بر موسى) مقدّم نخواهيم داشت، در حقّ ما هر چه توانى بكن، كه هر ظلمى كنى همين حيات دو روزه دنياست، ما براستى به خداى خود ايمان آورديم، تا از خطاهاى ما در گذرد، و گناه سحرى كه تو ما را به اجبار بر آن داشتى ببخشد و لطف و مغفرت خدا بهتر و پاينده تر خواهد بود، كه همانا هر كس بر خداى خود طاغى و گنهكار وارد شود، جزايش جهنمى است كه در آن جا نه بميرد و نه زنده شود، و هر كه به خداى خود مؤمن باشد و با اعمال صالح بر او وارد شود، پاداش آنها عاليترين درجات بهشتى است» 118.

اين بخش از سر گذشت موسى و فرعون، هدف مستقل و جدايى را دنبال مى كند،

يعنى: بيان مشروح برخورد بين حق- كه مؤيّد آن دليل و برهان است- و باطل- كه حامى آن طاغوت است- و نيز قوت ايمان مؤمن، و هم چنين ياد آورى نعمتهايى كه بيان آنها گذشته بود، تا اين كه تأييد نخست و وعده به آن و وفاى به وعده را، شاهد بر راستى و وفاى به وعده تازه بگيرد و سبب تحريك بيشترى شود.

تأثير دعوت موسى در ميان مردم

دعوت موسى (ع) در بين مردم مصر چون نورى در تاريكى به سرعت به راه افتاد، و با اين كه فرعون سركش، نيرومند بود، امّا رسالت موسى در بين مردم،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 220

پراكنده شده و حتّى برخى از بزرگان فرعون به موسى ايمان آورده و ديگران را نيز به آن فرا خواندند، تا اين كه يك چهارم از مردم شهرها و روستاهاى مصر، دعوت او را پذيرفتند و فرعون به غرّش و تهديد پرداخت، امّا كسى به او اعتنا نمى كرد، زيرا حقّ آشكارتر است، خداوند متعال از قول فرعون، مى گويد:

فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا اقْتُلُوا أَبْناءَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ وَ اسْتَحْيُوا نِساءَهُمْ وَ ما كَيْدُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ وَ قالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسى وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ وَ قالَ مُوسى إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ وَ إِنْ يَكُ كاذِباً فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَ إِنْ يَكُ صادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لا

يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ يا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ظاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ يَنْصُرُنا مِنْ بَأْسِ اللَّهِ إِنْ جاءَنا قالَ فِرْعَوْنُ ما أُرِيكُمْ إِلَّا ما أَرى وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزابِ مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ وَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنادِ يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ فَما زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمَّا جاءَكُمْ بِهِ حَتَّى إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولًا كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ.

«و آن گاه كه موسى از جانب ما براى هدايت آنان آمد، (فرعون و قومش) گفتند: برويد پسران آنان كه به موسى ايمان آوردند، بكشيد، و زنانشان را زنده گذاريد، (امّا) مكر و تدبير كافران جز در ضلالت و خسرانشان به كار نيايد فرعون (به درباريانش) گفت: بگذاريد تا من موسى را به قتل رسانم و او خداى خود را به يارى طلبد، كه (اگر وى را زنده نگه دارم) مى ترسم آيين شما را تغيير دهد و در زمين فتنه و فسادى برانگيزد، موسى (چون از جريان آگاه شد) گفت: من به پروردگار خود و شما از شرّ هر متكبرى كه به روز حساب ايمان نمى آورد پناه مى برم، و مرد با ايمانى از فرعونيان كه ايمانش را پنهان مى داشت، به آنان گفت: آيا مردى را به جرم اين كه مى گويد: پروردگار من خداست مى كشيد؟ در صورتى

كه با معجزه و دلايل روشن از جانب خدا براى (هدايت) شما آمده است، اگر او دروغگوست گناه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 221

دروغش بر خود اوست و اگر راستگو باشد بعضى از وعده هاى او به شما برسد و خدا البته مردم ستمكار و دروغگو را هرگز راهنمايى نخواهد كرد، اى قوم، امروز ملك و سلطنت زمين (مصر) با شماست، ليكن اگر قهر و انتقام خدا بر ما برسد كيست كه ما را از آن نجات دهد؟ فرعون باز گفت: جز آن كه رأى دادم، رأى ديگرى را نمى دهم و شما را جز به راه صواب دلالت نمى كنم، باز همان شخص با ايمان (به فرعونيان) گفت: اى قوم من بر شما مى ترسم از روزى مانند روز سخت احزاب (و امم پيشين) مثل روزگار ناگوار قوم نوح و عاد و ثمود و امم بعد از اينان، و خدا هيچ اراده ظلم در حق بندگان نكند، و باز گفت: اى قوم براى شما از عذاب روز قيامت كه خلق از سختى آن به فرياد آيند، مى ترسم، روزى كه از عذاب آن هر سو بگريزيد و هيچ كس از قهر خدا پناهى نيابد و هر كه را خدا گمراه كند، ديگر براى او راهنمايى نيست، و از اين پيش يوسف به سوى شما (مصريان) با معجزات و دلايل روشن آمد و پيوسته از آياتى كه براى شما آورد، شما در شك و ترديد بمانديد، تا آن كه يوسف از دنيا برفت و باز (به دروغ) گفتيد: كه ديگر خدا پس از يوسف هرگز رسولى نمى فرستد (آرى) خدا اين گونه مردم ستمگرى كه در

شك و ترديد و ريبند، گمراه مى گرداند» 119.

بحث و درگيرى بين مؤمنان و فرعون ادامه يافت و فرعون و فرعونيان مردم را از راه خدا باز مى داشتند و مؤمنان، مردم را به راه راست فرا مى خواندند.

وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ يا قَوْمِ إِنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ «آن فرد مؤمن گفت: اى قوم مرا پيروى كنيد، تا شما را به راه راست رهنمون سازم، اى قوم زندگى دنيا متاع ناچيزى بيش نيست و سراى آخرت منزلگاه ابدى است» 120 تا آن كه گفت:

وَ يا قَوْمِ ما لِي أَدْعُوكُمْ إِلَى النَّجاةِ وَ تَدْعُونَنِي إِلَى النَّارِ ... فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ «اى قوم چرا من شما را به راه نجات دعوت مى كنم و شما مرا به سوى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 222

آتش دوزخ مى خوانيد؟ ... بزودى گفتارم را (هنگام پاداش عمل) متذكر مى شويد و من كار خود را به خدا وا مى گذارم كه او البته بر كار بندگان آگاه است، پس خدا از شرّ و مرك فرعونيان او را نگهداشت و عذاب سخت بر فرعونيان فرا رسيد» 121.

درگيرى بين حق و باطل در ميان مردم مصر و بين فرعونيان و آن مؤمن ادامه يافت، و شايد- و اللّه العالم- تعداد كمى از فرعونيان و مردم به موسى ايمان آورده بودند، همچون كسانى كه بعدا به حضرت محمّد (ص) ايمان آوردند كه كم و ضعيف بودند، بنابراين موسى (ع) ناچار به مهاجرت از

مصر شد- چون هجرت پيامبر اكرم (ص) از مكّه به مدينه- و همراه وى كسانى بودند كه به خوبى از او پيروى مى كردند، و اذيت و آزار فراوانى را تحمّل كردند.

خروج موسى با بنى اسرائيل از مصر

- موسى (ع) به همراه پيروانش از بنى اسرائيل- كه براى نجات آنان آمده بود و هدف رسالت او نخست دعوت به توحيد و سپس نجات ستمديدگان از دست ستمگران بود- و مردم ديگرى را كه به آنان پيوسته بودند، ناچار به هجرت و دورى از وطن شدند.

فرمان آمد كه شبانه هجرت كنند، چنان كه هجرت پيامبر اسلام (ص) پنهانى بود.

خداوند قبل از بيان هجرت موسى (ع) سر گذشت دعوت او را و آنچه كه بين او و فرعون و پيروانش گذشت، تشريح مى كند، تا معلوم شود كه تنها ايمان كسانى ارزشمند است كه از پيش ايمان آورده باشند، پس از آن دستور هجرت- چون هجرت پيامبر (ص)- صادر شد.

خداى متعال در اين زمينه مى فرمايد:

وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ إِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ وَ إِنَّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ فَأَخْرَجْناهُمْ مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ كُنُوزٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها بَنِي إِسْرائِيلَ فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ فَلَمَّا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 223

تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنَّا لَمُدْرَكُونَ قالَ كَلَّا إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ الْآخَرِينَ وَ أَنْجَيْنا مُوسى وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ «و به موسى وحى كرديم كه بندگان مرا شبانه (از شهر مصر) بيرون بر، تا شما را (فرعونيان) تعقيب

كنند، (و به دريا غرق شوند) آن گاه فرعون، رسول براى گرد آورى لشكر به شهرها فرستاد، (تا به مردم بگويند) كه همانا از طايفه بنى اسرائيل جز عده كمى باقى نيست، و ما سپاهى بى شمار و از دست آنها خشمناكيم و نيز ما لشكرى همه نيرومند و مسلّح به اسلحه كامليم، (با همه اينها) ما آنان را از باغها و نهرهاى آب روان از مصر بيرون كرديم، و از گنجها و ثروتها و مقامات عاليه و رياست محروم ساختيم، و بنى اسرائيل را وارث آن شهر و ديار و مقام گردانيديم، بامدادان كه فرعونيان موسى و بنى اسرائيل را تعقيب كردند، چون دو لشكر روبرو شدند، ياران موسى (ترسيدند) و گفتند:

اينكه به دست فرعونيان به هلاكت مى رسيم، موسى گفت: هرگز مترسيد كه خدا با من است، قطعا مرا به حفظ از دشمن هدايت خواهد كرد، پس ما به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را به درياى نيل زن، چون زد دريا شكافت و آب هر قطره دريا مانند كوهى بزرگ بر رويهم قرار گرفت (و راه عبور در دريا براى موسى و قومش باز شد) و ديگران (يعنى فرعونيان) را از پى آنان به دريا آورديم، آن جا موسى و همراهانش همگى را نجات بخشيديم، و سپس قوم ديگر را به دريا غرق كرديم» 122.

و با اين غرق شدن، زندگى فرعون خاتمه يافت، امّا وقتى خود را در حال غرق شدن ديد، در واپسين لحظات ايمان آورد، پس معجزه خدا به وقوع پيوست و بدن فرعون را براى عبرت ديگران سالم نگه داشت، خداوند جريان هلاكت او را با مقدّماتش به طور

مشروح و بدون تكرار بيهوده بيان مى فرمايد:

وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَ جُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً حَتَّى إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آياتِنا لَغافِلُونَ «ما بنى اسرائيل را از دريا گذرانديم، پس آن گاه فرعون و سپاهش به ظلم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 224

و ستمگرى به تعقيب آنان پرداختند تا چون هنگام غرق فرعون رسيد، گفت اينك من ايمان آوردم و شهادت مى دهم كه براستى جز آن كسى كه بنى اسرائيل به او ايمان دارند، خدايى در عالم نيست و من هم تسليم فرمان اويم، (در آن حال) به او خطاب شد كه اكنون (بايد ايمان بياورى)؟ در صورتى كه از اين پيش، عمرى به كفر و نافرمانى زيست، پس ما امروز (تو را غرق) و بدنت را براى عبرت باز ماندگانت به ساحل نجات مى رسانيم، همانا و بسيارى از مردم از آيات ما غافلند» 123.

و اين پايان كار فرعون بود.

در اين جا سه نكته را مورد بررسى قرار مى دهيم.

نخست اين كه: فرعون پيوسته از لشكرش ياد مى كرد كه آنان در دشمنى و طغيانش او را يارى و همراهى مى كنند، و سخنى از يارى مردم به ميان نمى آورد.

دوّم: تعداد مردمى كه به موسى (ع) ايمان آورده بودند، به اندازه اى نبودند كه بتوانند پايه هاى حكومت فرعون را بلرزانند، و اگر هم زياد بودند باز به اين كار توفيقى نداشتند، زيرا در چنگال فرعون بودند، پس

دعوت موسى (ع) را اجابت نكردند، طبيعة در چنين جامعه اى در برابر پادشاهان مخالف حق برخى منافقانه عمل مى كنند، و عدّه اى چاپلوسى را پيشه خود مى سازند، و مردم هم بى تفاوت و نظاره گر صحنه مى شوند، و در چنين مواردى كه دشمن زياد، و ياور اندك است، هجرت ضرورى مى نمايد.

سوّم: خداوند توسط موسى (ع) معجزات پيوسته اى را در سرزمين سرسبز مصر جارى كرد- چنان كه در سوره اعراف خاطر نشان شده است- و در آن سوره نام موسى (ع) و فرعون به ميان آمده است، و ماجراى عصا و ساحران را بازگو نموده است، و علّت تكرار اين است كه عصا معجزه بزرگى است كه با آن تحدّى صورت گرفته است، چنان كه از «قرآن كريم» در قرآن فراوان ياد شده است، چون معجزه بزرگى است كه توسط پيامبر اسلام (ع) آمده است.

خداوند فرعونيان را با معجزات كشاورزى و دامدارى آزمود، چنان كه فرمود:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 225

وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسى وَ مَنْ مَعَهُ أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ وَ قالُوا مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنا بِها فَما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ وَ لَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قالُوا يا مُوسَى ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَ لَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرائِيلَ فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلى أَجَلٍ هُمْ بالِغُوهُ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ فَانْتَقَمْنا

مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ فِي الْيَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ.

«و فرعونيان را سخت به قحط و تنگى معاش و نقص و آفت كشت و زرع مبتلا نموديم، تا شايد متذكر شوند، پس آنگاه كه نيكويى به آنان مى رسيد، به شايستگى خود نسبت مى دادند و هر گاه بدى بر آنها مى آمد، فال بد به موسى و همراهانش مى زدند، آگاه باشيد كه فال بد آنها نزد خداست، (يعنى اين سختيها كيفرى است از جانب خدا) لكن بيشترشان نمى دانند، (آنان به موسى) گفتند: اگر تو آيات و معجزات آورده اى كه ما را بدان سحر كنى بدان ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم، پس بر آنان طوفان و ملخ و شپشك و وزغها و خون- آن نشانه هاى آشكار (قهر و غضب) را فرستاديم باز استكبار ورزيدند و قومى نابكار شدند، و چون بلا بر آنان واقع شد، به موسى گفتند: از خدا به عهدى كه تو راست، بخواه تا اين عذاب را از ما دور كنى، تا البته به تو ايمان آوريم و بنى اسرائيل را به همراهى تو فرستيم، پس چون بلا را از آنان بر طرف نموديم، تا وقت معينى كه آنان دريابنده آن هستند (يعنى وقت مرگ) باز پيمان را شكستند، ما هم از آنان انتقام كشيديم، و به دريا غرفشان كرديم، زيرا آنان آيات ما را تكذيب كرده و از آن غفلت ورزيدند» 124.

و به اين ترتيب معجزات پياپى صورت گرفت تا تعداد آن به نه رسيد، خداوند مى فرمايد:

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ فَسْئَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ إِذْ جاءَهُمْ فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسى مَسْحُوراً قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ

إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً فَأَرادَ أَنْ يَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ جَمِيعاً وَ قُلْنا مِنْ بَعْدِهِ لِبَنِي إِسْرائِيلَ اسْكُنُوا الْأَرْضَ فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ جِئْنا بِكُمْ لَفِيفاً

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 226

«ما به موسى نه آيت روشن و معجزه آشكار عطا كرديم، اين حكايت را از بنى اسرائيل بپرس كه موسى بر آنها آمد، پس فرعون گفت: اى موسى من تو را جادو شده مى پندارم، موسى پاسخ داد: كه تو خود مى دانى كه اين آيات را براى هدايت خلق، جز خداى آسمانها و زمين نفرستاده است و من تو را اى فرعون شخصى هلاك شده مى پندارم، پس فرعون اراده كرد كه موسى و قومش را از زمين (مصر) بر اندازد، ما هم او و همدستانش همگى را به دريا غرق كرديم و بعد از آن بنى اسرائيل را فرمان داديم كه در آن سرزمين ساكن شوند تا از آن پس كه وعده آخرت فرا رسد، همه شما را با هم باز برانگيزم، با اين آيات (قرآن) را به حق فرستاديم و براى حق و راستى نازل شد، و تو را جز براى آن كه (مؤمنان را) مژده و (كافران را) بيم دهى نفرستاديم» 125.

اين بود سر گذشت موسى با فرعون و مردم مصر كه بخشى از آن را ذكر كرديم، و آن در فصول مختلف قرآن از بخشهاى قرآن كريم نقل شده است، و بايد دانست كه علاوه بر بلاغت داستان سرايى و تأثير فوق العاده آن- كه بعدا راجع به آن سخن خواهيم گفت- هيچ گونه تكرار بيهوده اى از نظر معنى و

خصوصيات وجود ندارد، يعنى هر بخشى داراى معنى و هدف و بافت خاصّى است، و اگر برخى از الفاظ يا معانى تكرار شده اند اين به خاطر بيان هدف بزرگى از آن قسمت است، مثلا در هنگام برخورد موسى با فرعون از نعمتهاى خدا به او- از دوران شيرخوارگى تا رسيدن به زندگى راحت و گوارا- عباراتى ذكر شده است تا خدا به او بفهماند كه برخورد كنونى خدا با او مانند آن وقتى كه مادرش او را در دريا افكند تا با خونسردى فرعون را ملاقات كند.

و نيز گاهى شاهد تكرار برخى از معانى هستيم، زيرا در مرتبه اوّل مراد و مقصود را ذكر مى كند، و مرتبه دوّم زمينه را براى مقصود آماده مى كند و آن را مورد تأييد قرار مى دهد.

بنابراين، اين نوع تكرار، تكرار محض و بيهوده نيست، بلكه نو آورى در معنى است و نيز ترديد نيست، تفاوت تجديد و نو آورى با ترديد اين است كه در ترديد، تكرار بدون هدف يا تنها تأكيد وجود دارد، امّا در تجديد تكرار

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 227

بخاطر هدفى ديگر است كه جز با تكرار حاصل نمى شود.

موسى (ع) با بنى اسرائيل

داستان موسى (ع) در قرآن به دو بخش تقسيم مى شود، بخش اوّل:

سرگذشت وى در مصر و پيكار و جدال او با فرعون مى باشد، و ما گفتيم كه در اين بخش تكرارى جز براى نو آورى وجود ندارد، يعنى: هر كدام مكمل ديگرى و يا مقدّمه براى آن است، و به هر حال در تكرار هدف و مقصودى در كار است.

امّا بخش دوّم: مربوط به دوران پس از مهاجرت به كوه «طور» و همراه شدن

موسى با بنى اسرائيل و نجات آنان از چنگال فرعون و لشكريانش مى باشد، در اين قسمت «الواح» و «علم تورات» بر موسى (ع) نازل شد، و با خاطره تلخى از ضعف و تقليد كوركورانه بنى اسرائيل روبرو شد، همان طور كه قبل از پيكار با فرعون نظير آن را از آنان ديده بود.

در ماجراى بنى اسرائيل با موسى (ع) وضع مردمى تشريح مى شود كه دچار ضعف نفس شدند و تن به ذلّت و فرومايگى دادند و زندگى پست دنيا را برگزيده و آن را قرارگاه خود ساختند.

موسى (ع) آنان را به جانب طور برد و خداوند بر آنان مائده آسمانى فرستاد و ابر آسمانى را بر سرشان افكند تا آفتاب بيابان آنان را نسوزاند سپس نعمتها و معجزات پياپى بر آنان نازل كرد، كه در اوائل سوره بقره به قسمتى از اين ماجراها اشاره كرده و فرموده است:

«اى بنى اسرائيل ياد كنيد از نعمتهايى كه بر شما ارزانى داشتم و شما را بر عالميان برترى دادم». 126 و از روزى كه كسى به جاى ديگرى مجازات نبيند و هيچ شفاعت از كسى پذيرفته نيست، و فدا و عوض قبول نكنند، بر حذر باشيد، و به ياد آريد هنگامى كه شما را از ستم فرعونيان رهاينديم، كه شما را به سختى شكنجه مى دادند، به حدّى كه پسرانتان را كشته و زنانتان را (براى خدمت) زنده نگاه مى داشتند، و اين بلا و آزمايش بزرگى بود كه خدا شما را بدان مى آزمود، زمانى كه براى نجات شما دريا را شكافتيم و فرعونيان را در آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 228

غرق كرديم و شما شاهد

بوديد، ياد آريد موقعى را كه (براى نزول تورات) با موسى چهل شب وعده نهاديم، پس شما در غياب او گوساله پرستى را اختيار كرده و ستمكار شديد، آن گاه از شما در گذشتيم شايد سپاسگذار شويد، و زمانى كه براى راهنمايى به موسى كتاب و فرقان موهبت كرديم، باشد كه به راه حق هدايت يابند، و آن گاه كه موسى به قوم خود گفت: اى قوم شما با گوساله پرستى بر خود ستم روا داشتيد، اكنون به سوى خدا باز گرديد و (به كيفر گناه خود) به كشتن يكديگر تيغ بر كشيد، اين در پيشگاه خدا بهترين كفاره عمل شماست آنگاه از شما در گذشت و توبه شما را پذيرفت كه خدا بسيار توبه پذير و مهربان است. به ياد آريد وقتى كه گفتيد: اى موسى ما به تو ايمان نمى آوريم مگر آن كه خدا را آشكار ببينيم، پس صاعقه سوزان بر شما فرود آمد و شما نظاره گر بوديد، سپس شما را بعد از مرگ برانگيختيم باشد خدا را شكر گزار باشيد، و ابر را سايبان شما ساختيم و مرغ بريان و ترانگبين (مائده آسمانى) بر شما فرستاديم (و گفتيم:) از اين روزيهاى پاكيزه تناول كنيد، آنان نه به ما بلكه به خود ستم كردند، و به ياد آريد زمانى را كه گفتيم: وارد اين قريه (بيت المقدس) شويد و از نعمتهاى آن تناول كنيد و از آن در سجده كنان داخل شويد و بگوييد خدايا از گناه ما در گذر، تا خطاى شما ببخشيم و بر ثواب نيكوكاران بيفزاييم، پس از آن ستمكاران حكم خدا را تبديل به غير آن نمودند، و ما

هم به كيفر نافرمانى و ستم، بر ايشان عذاب سختى از آسمان نازل كرديم، و ياد كن وقتى كه موسى براى قومش درخواست آب كرد و ما به او دستور داديم كه عصاى خود را بر سنگ زن، پس دوازده چشمه آب از آن سنگ بيرون آمد، و هر گروهى آبشخورى معلوم گرديد، و گفتيم از آنچه خدا روزى شما ساخته بخوريد و بياشاميد، و در زمين به فساد و فتنه انگيزى نپردازيد، اى بنى اسرائيل به خاطر داريد وقتى كه به موسى اعتراض كرديد كه ما به يك نوع طعام صبر نخواهيم كرد و از خداى خود بخواه تا براى ما از زمين نباتاتى مانند خيار و سير و عدس و پياز بروياند، موسى گفت: آيا مى خواهيد به جاى غذاى خوبى كه داريد غذاى پست ترى داشته باشيد (حال كه تقاضاى شما اين است) به شهر مصر در آييد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 229

كه در آن جا آنچه خواستيد مهيّاست، (باز نافرمانى كردند) و بر آنان ذلّت و خوارى مقرّر گرديد و چون دست از ستمكارى و نافرمانى بر نداشتند و به آيات خدا كافر گشتند و پيامبران را به ناحق كشتند، ديگر بار به خشم و قهر خدا گرفتار شدند، هر مسلمان و يهود و نصارا و ستاره پرست كه از روى حقيقت به خدا و روز قيامت ايمان آورد و نيكوكارى پيشه كند، از خدا پاداش نيك يابد، و هيچگاه بيمناك و اندوهگين نخواهد بود، و ياد آريد وقتى كه از شما پيمان گرفتيم و كوه طور را بر بالاى سر شما قرار داديم، دستور داديم كه احكام تورات را

با عقيده محكم پيروى كنيد و پيوسته آن را در نظر گيريد، باشد كه پرهيزگار شويد، بعد از آن همه عهد و پيمان، از حق و راستى روى گردانيديد، و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما نمى شد، البته در شمار زيانكاران عالم بوديد، راستى دانسته ايد جماعتى از شما كه عصيان ورزيده حرمت روز شنبه را نگه نداشتند، (آنان را مسخ كرديم) و گفتيم بوزينه شويد، و اين عقوبت مسخ كيفر آنان و اخلاقشان و پند براى پرهيزگاران گردانيديم، و زمانى را كه موسى به قوم خود گفت: به دستور خدا، گاوى ذبح كنيد، گفتند: ما را به تمسخر گرفته اى، گفت: پناه به خدا مى برم از آن كه از مردم نادان باشم، گفتند: از خداوند بخواه كه خصوصيات گاو را مشخص كند، گفت: خدا مى فرمايد:

گاوى باشد نه پير از كار افتاده و نه جوان كار نكرده، بلكه ميانه باشد، پس به آنچه مأموريد، عمل كنيد، گفتند: از خدا بخواه كه رنگ آن گاو را نيز معين فرمايد، پاسخ داد: خدا مى فرمايد: گاو زرد و زريّنى باشد كه رنگ آن بينندگان را فرح بخشد، باز گفتند: از پروردگارت بخواه چگونگى آن را براى ما كاملا روشن سازد كه هنوز بر ما مشتبه است و ما به خواست خدا راه حق مى پيماييم، گفت: خدا مى فرمايد: آن گاو آن قدر به كار رام نباشد كه زمين شيار كند و آب به كشتزار دهد، و هم بى عيب و يكرنگ باشد، آنان گفتند:

اكنون حقيقت را روشن ساختى و گاوى بدان اوصاف كشتند، ليكن نزديك بود باز نافرمانى كنند، به ياد آوريدش وقتى كه تنى كشتيد، و

(درباره آن) با يكديگر خلاف كرديد، و خدا رازى را كه پنهان مى داشتيد، آشكار كرد، پس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 230

دستور داديم كه پاره اى از اعضاى آن گاو را بر بدن مقتول زنيد، تا ببنيد خدا اين گونه مردگان را زنده مى كند و آياتش به شما نشان مى دهد كه شايد تعقل كنيد، ولى با اين همه باز چنان سخت دل شديد كه دلهاتان چون سنگ يا سخت تر از آن شد، چه اين كه از پاره سنگها، نهرها بجوشد و برخى ديگر سنگها بشكافد و باز آبى از آن بيرون آيد و پاره اى از ترس خدا فرود آيند و خدا البته از كردار شما بى خبر نيست» 127.

در اين نصوص عالى و معجزه استوار الهى، شاهد هستيم كه قرآن كريم خاطرنشان مى سازد كه خداوند متعال نعمتهاى ويژه اى را به بنى اسرائيل ارزانى داشت، و آنان را در زمان خود برترى داد، يعنى از آنان افرادى را قرار داد كه در برابر يكى از بزرگترين طاغوتهاى دنيا مقاومت كردند، و نيز توسط پيامبرشان معجزات زيادى را آشكار ساخت پيامبرى كه جزو پيامبران اولوالعزم بود، و نيز خداوند از نسل پدرشان يعقوب، پيامبران و رسولان فراوانى قرار داد، امّا آنان با وجود اين نعمتهاى پياپى و آيات بسيار، ناشكرى و ناسپاسى كرده و برترى خداداديشان را وسيله اى براى كفران و ناسپاسى قرار دادند، خداوند از آنان پيمان گرفت كه به غير او ايمان نياورند و جز او را نپرستند، امّا به هواپرستى و تقليد نابجا روى آوردند، و وسوسه نفس سبب گوساله پرستى آنان شد- همان طور كه مصريها آن را مى پرستيدند- و آنان از

روى تقليد و هوا پرستى دست به اين كار زدند، و دستورات خدا را پشت سر گذاشتند، خدايى كه آنان را از ستم فرعونى،- كه بچه هايشان را مى كشت و زنهاشان را زنده نگه مى داشت- رهانيد، پروردگار متعال به آنان فرمان داد كه با آرامش و خضوع وارد شوند، امّا آنان سخن خدا را تحريف كردند، باز خدا به بهترين و گواراترين طعامها بر آنان منّت گذارد، امّا تقاضاى غذايى پست تر از او كردند، چرا كه آنان هوا پرست بودند، و خواستار روزى خدا نبودند، در روز شاهد معجزه و نعمت الهى بودند، آن جا كه درخواست آب كردند و آبى نيافتند، پس خداوند به موساى كليم دستور داد كه عصايش را بر سنگ بزند، پس دوازده چشمه آب بيرون آمد و براى هر گروه آبشخورى فراهم آمد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 231

با وجود اين نعمتها و الطاف پياپى و آيات روشن و آشكار، خداوند آنان را به طاعت خويش، فرمان مى دهد و از آنان پيمان مى گيرد، و براى تأكيد و تثبيت آن، كوه طور را مانند سايه بانى بالاى سر آنان قرار مى دهد، امّا آنان عمدا اطاعت نمى كنند، و از آن روى گردان مى شوند، زيرا آنان طبعا مردمى حق نشناس و كافرند و در اين جهت ضرب المثلند، و فراوانى و كثرت معجزات و آيات براى اين است كه بفهماند كفر و ناسپاسى آنان ناشى از كمبود و نقص برهان و دليل نيست، بلكه اين همه دلايل روشن و آشكار سبب فزونى كفر و عناد آنان شد.

و سفارش خداوند به آنان در مورد احترام به روز شنبه براى اين بود كه

در آن روز به آسايش و نظافت بپردازند و از مادّيات خود را دور كرده و نفس را از آلودگيها، پاك سازند، و چون چنين نكردند خداوند آنان را به صورت خنزيرها و بوزينه هاى وحشى مسخ كرد.

باز خداوند براى آزمايش ايمان آنان دستور داد تا گاوى را ذبح كنند، امّا از آن جا كه تحت تأثير افكار مصريها در پرستش گوساله بودند، در اين كار درنگ و ترديد مى كردند، و با تجاهل در اين امر مجادله مى كردند، و اگر هر نوع گاوى را ذبح مى كردند، اطاعت فرمان حق شده بود، امّا آنان ابراز ترديد مى كردند، و از حقيقت و از بزرگى و كوچكى آن سؤال كردند، به آنان پاسخ داده شد، بعد از رنگ آن جويا شدند، جوابش را دريافت كردند، و سپس پرسيدند كه آن گاو براى شخم باشد يا براى زاد و ولد، به هر حال آن را ذبح كردند ولى بخاطر پيروى از افكار و پندارهاى مردم مصر، نزديك بود كه نافرمانى كنند.

اين سرگذشت بنى اسرائيل و چگونگى برخورد آنان با دستورات الهى بود، كه ذكر آن در دوران موسى (ع) و در ضمن داستانهاى آن حضرت به خاطر مقاصد و اهداف خاصّى است كه در آن دنبال مى شود نظير داستان خود موسى (ع).

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 232

بنى اسرائيل و سرزمين مقدّس (بيت المقدّس)

بنى اسرائيل در زمان موسى (ع) مردمى بودند كه بر اثر هواپرستى، دچار ذلّت و خوارى و بردگى شدند، و اين ضعف نفس يكبار ديگر آشكار شد، آن جا كه موسى مى خواست آنان را وارد سرزمين مقدّس كند، امّا آنان از خود ضعف و سستى نشان دادند، و بهانه

پردازى كردند براى زندگى در دنياى پست.

موسى (ع) از آنان خواست كه به فرمان خدا به سرزمين مقدّس وارد شوند، اينك به آياتى كه بيانگر ترس و ذلت و خوارى آنان است، توجّه مى كنيم:

وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ قالُوا يا مُوسى إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ وَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها حَتَّى يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنَّا داخِلُونَ قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ وَ عَلَى اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ قالُوا يا مُوسى إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ قالَ فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ «به ياد آر آن هنگام را كه موسى به قوم خود گفت: نعمتهاى خدا را به ياد آوريد، زمانى كه در ميان شما پيامبران فرستاد و شما را پادشاهى داد و به شما آنچه را كه به هيچ يك از جهانيان نداد، عطا كرد، پس اى قوم به سرزمين مقدّسى كه خدا بر شما ختم كرد، داخل شويد، و پشت به خدا نكنيد، كه زيانكار مى شويد، گفتند: در آن جا گروهى مقتدر و ستمكار هستند و هرگز تا آنان از آن جا بيرون نشوند ما داخل نخواهيم شد، پس اگر بيرون شدند،

ما وارد مى شويم، دو نفر مرد خدا ترس كه مورد لطف خدا بودند گفتند: شما بر آنها از اين در، وارد شويد، چون در آمديد حتما بر آنان چيره خواهيد شد و نترسيد و بر خدا توكّل كنيد اگر به او ايمان داريد، (قوم موسى دوباره) گفتند: اى موسى هرگز مادامى كه آنان در آن جا باشند، ابدا وارد نخواهيم شد، پس تو برو و به اتّفاق پروردگارت با آنان قتال كنيد ما اين جا خواهيم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 233

نشست، موسى گفت: خدايا من تنها اختيار خود و برادرم را دارم، تو ميان ما و اين مردم فاسق جدايى انداز، خدا فرمود: (چون نافرمانى كردند) شهر را بر آنان حرام كرده و بايد چهل سال در بيابان حيران و سرگردان باشند، پس تو بر اين گروه فاسق متأسّف مباش» 128.

اين نصّ قرآن كريم است درباره ترسو بودن يهود و امتناعشان از ورود به سرزمين مقدّسى كه خداوند فرمان به ورود آن داده بود.

مخفى نماند كه مقصود اين است كه آنان داخل آن سرزمين شوند نه اين كه آن جا را تصاحب كنند، و ملك هميشگى خود قرار دهند و مردم ديگر را از آن جا بيرون كنند، زيرا ضمير «كتب» به دخول بر مى گردد نه به ارض، بنابراين آن جا سرزمين ملكى آنان نيست.

و طبيعى بود كه آنان وارد آن سرزمين شوند تا شعائر موسى (ع) را بر پا دارند. زيرا سرزمين مصر صلاحيت براى بر پايى دين موسى نداشت، همان طور كه مكّه در خور آنان نبود كه پايگاه دين اسلام باشد مگر پس از آن كه بتها نابود شوند

و مشركان وارد آن نشوند، زيرا آنان نجسند و نبايد داخل مسجد الحرام شوند.

آرى فلسفه امر به ورود قوم موسى به سرزمين مقدّس، بر پايى تورات و فرمانروايى مطلق آن، در آنجا بود، و هيچ گونه خصوصيتى در اين امر براى بنى اسرائيل نبود، به طورى آن جا ملك آنان باشد و يا از گذشتگان خود آن را به ارث برده باشند.

ديگر عهد موسى پايان يافت و شريعت او گذشت، و احوال و امور بنى اسرائيل هم دگرگون شد و آن زمين هم ميراث كسى نيست، هدف از ورود به آن تنها اقامه شريعت موسى بود.

اينك سه نكته را كه در اين آيات بدان اشاره شده بود بررسى مى كنيم:

اوّل: منشأ ضعف نفس و ناتوانى آنان نخست، تن پرورى و خوشگذرانى و سپس استضعاف و سست شمردن و در نهايت سركشى فرعون و ظلم او نسبت به آنان بود، آنان از خودگذشتگى نداشتند در نتيجه خوار و سست شدند، و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 234

بى جهت ترسيدند و تعصّب و جوانمردى نداشتند.

دوّم: اين ضعف مايه از بين رفتن ايمانشان شد، و در حكم خدا شك و ترديد كردند، به طورى كه به موسى گفتند: تو برو و به اتّفاق پروردگارت پيكار كن ما اين جا مى نشينيم، و اين تمسخر حاكى از ضعف ايمان است، همان طور كه نفس آنان ضعيف بود.

سوّم: ملتها جز در سايه سختيها و مشكلات زندگى، به رشد و كمال نمى رسند، و همان طور كه در ناز و نعمت و شيرينى زندگى بوده اند، بايد تلخى آن را نيز بچشند، لذا خداوند سبحان فرمود: نبايد آنان وارد سرزمين مقدّس شوند، و

اين امر بر آنان حرام است.

ظاهرا مقصود حرمت تكوينى است، يعنى ديگر امكان ندارد وارد آن سرزمين شوند، گر چه جهاد و قتال كنند، مگر پس از آن كه ضعف و سستى از ميان آنان رخت بر بندد، و نسل تازه اى كه در سختيها و مشكلات بزرگ شده اند و زندگى را در ستيز و جهاد بدانند نه در ضعف و زبونى.

و من گمان ندارم كه از «چهل سال» عدد خاصّى در نظر باشد، بلكه منظور مدتى است كه پس از آن مدت نسل جديدى كه در سختيها و مشكلات زندگى رشد كرده اند، پديد آيند.

«ابن خلدون» به اين حقيقت قرآنى، پى برده است، و اساس نيروى ملتها را، صلابت و سختى زندگى قرار داده است، و اگر ملتى تن پرور و آسايش طلب بود، خداوند به جاى آنان مردمى نيرومند و پولادين كه مصائب و مشكلات زندگى را چشيده اند مى آورد.

قصص قرآن، تنوّعى در بيان
اشاره

پيش از اين خاطرنشان كرديم كه قرآن از نظر تنوّع سخن و گوناگونى بيان داراى اقسام و انواع مختلفى است، كه اگر چه در حقيقت و ماهيّت با يكديگر تفاوت دارند امّا همگى آنها يك هدف را دنبال مى كنند، و اين گونه تنوّع، در كلام بشر، هر قدر در مرتبه عالى از بلاغت باشد، امكان پذير نيست و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 235

سخن هيچ بشرى به پايه قرآن حتّى در يك نوع سخن آن نمى رسد.

و نيز آنچه مربوط به اطناب بدون تكرار در قرآن بود، ياد آور شديم و گفتيم: آنچه در داستانهاى قرآن به نظر سطحى تكرار مى نمايد، در حقيقت تكرار بيهوده و حتّى براى تأكيد هم نيست بلكه نوعى تجديد معنى

براى پى گيرى هدف ديگرى است كه در سايه آن مقصود و معنا كامل مى شود و هرگز كلام از آن بى نياز نيست، تكرار بيهوده و مردود در جايى است كه اگر جمله يا كلمه تكرارى حذف شود، لطمه اى به معنا وارد نمى شود، امّا تكرارهاى قرآن اين گونه نيست، بلكه براى تكميل معناست و نمونه آن در قصه ها و آياتى كه در آنها براى اثبات توحيد و يگانگى خدا به پديده هاى هستى استدلال شده است، به چشم مى خورد، و ما برخى از آنها را ذكر كرديم.

اينك به ذكر داستانهاى قرآن كه در آن تنوّع بيان و گوناگونى سخن وجود دارد خواهيم پرداخت، همان طور كه خداوند مى فرمايد:

وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ ...

«ما در اين قرآن براى مردم هر گونه مثال (و بيانهاى گوناگون) آورديم» 129.

قصّه هاى قرآن پند آموز و هر يك از آنها در بردارنده اندرز يا اندرزهايى است و همچنين در آنها سرگذشت امّتهاى پيشين است كه بر اثر نافرمانى و سرپيچى از اطاعت پروردگارشان دچار عقوبت شده اند و همچنين ماجراى زورمندانى است كه گرفتار غرور و خودبينى شدند و ستمگرانى كه در زمين به طغيان و سركشى پرداختند و بسيار فتنه و فساد بر انگيختند، (فجر، 11 و 12) و خدا بر همه احوال و افعال آنها محيط است، (بروج، 20).

بيان ماجراهاى پيامبران برگزيده خدا در قرآن، موجب دلگرمى و انس پيامبر خاتم (ص) به اخبار آنان و نيز تصديق سخن اوست، زيرا آگاهى از اين اخبار صحيح، جز از راه مشاهده امكان پذير نيست و چون آن حضرت خود شاهد پديد آمدن حوادث نبود و از

غيب آگاهى نداشت بنابراين تنها از راه وحى خبر مى آورد چنان كه خداوند به دنبال داستان مريم مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 236

وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ «... زمانى كه آنان براى كفالت و نگهدارى مريم، قرعه مى زدند و كارشان به نزاع مى كشيد، تو حضور نداشتى» 130.

و نيز درباره سرگذشت موسى (ع) و حوادث زمان او مى فرمايد:

وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الْأَمْرَ وَ ما كُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِينَ وَ لكِنَّا أَنْشَأْنا قُرُوناً فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا وَ لكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ «و (اى رسول ما) تو آن هنگام كه ما به موسى مقام نبوت عطا كرديم، به جانب غربى كوه طور، اصلا نبودى و حضور نداشتى و ليكن ما امم و قبايلى را بيافريديم كه عمر دراز يافتند (و همه عمر را به غفلت و جهالت گذرانده و هلاك شدند) و تو ميان اهل مدين نبودى تا آيات ما را بر آنان تلاوت كنى و لكن ما (پيامبرى مانند تو را) به رسالت مى فرستيم، و تو وقتى كه ما (به موسى) ندا كرديم، به جانب كوه طور نبودى امّا (آگاهى تو از اخبار غيبى) به اقتضاى لطف و رحمت پروردگارت به توست، و براى اين است كه قومى را كه پيش از تو پيامبر منذرى بر آنان نيامده، از خدا بترسانى، شايد متذكّر شوند» 131.

محمّد (ص) خود شاهد

حوادثى كه در داستانهاى قرآن آمده است، نبود، داستانهاى راستى كه در تاريخ انبيا، در كتابهاى رايج و تحريف نشده اهل كتاب وجود دارد و اين خود نشانه صحت و درستى آن حوادث است.

در مكّه مدرسه خداشناسى و علوم الهى وجود نداشت، بلكه در آن جا از يهود و نصارى نيز- به جز گروهى كه به دروغ و بهتان مى گفتند:

پيامبر (ص) قرآن را از ديگرى آموخته است- وجود نداشت، خداوند در ردّ ايشان مى فرمايد:

لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ «زبان كسى كه (تعليم قرآن را) به او نسبت مى دهند، غير عربى است، امّا اين قرآن به زبان عربى فصيح است» 132

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 237

آرى در مكّه سواد و دانش و پايگاه اساسى براى درس و بحث، جز مسابقات سخنورى وجود نداشت، و محمّد (ص) «امّى» بود يعنى: نه مى خواند و نه مى نوشت و به قول قرآن:

وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ «و تو پيش از اين نه كتابى توانستى خواند و نه خطّى نوشت تا مبادا آرندگان باطل در نبوّتت ترديد كنند» 133.

از اينرو معتقديم قصه هاى قرآن خود اعجازى است كه بر زبان فردى درس ناخوانده جارى شده است، زيرا او همان پيامبر درس ناخوانده اى است كه در تورات و انجيل با همين صفت از او ياد شده است.

آرى براى خواننده قرآن جاى اين پرسش است كه محمّد (ص) اين قصه هاى واقعى را از كدام منبع نقل كرده، در حالى كه خود شاهد بر قضايا نبوده و آنها را نيز نخوانده است؟! چرا كه او نمى توانست

بخواند! بنابر اين مى توان گفت كه اين امر فقط از جانب خداى بى همتاى حكيم و نيك داناى غيب بوده و به همين لحاظ در داستانهاى قرآن نوعى تحدّى و مبارزه طلبى به چشم مى خورد.

تنوّع سخن در قصّه هاى قرآن

خداوند، حقايق اسلام را در قصّه هاى قرآن ذكر كرده است و اين قصّه ها، تنها براى عبرت گرفتن و پند آموختن نيست، بلكه براى بيان حقايق اسلام، از قبيل مسأله توحيد است و دليل آن ضمن شرح ماجراهاى پيامبران گذشته بيان شده است، همان طور كه در داستان ابراهيم (ع) ديديم چگونه مردم را به توحيد و يكتاپرستى دعوت كرد و نيز چگونه بر عبادت بتهايى كه سود و زيانى نداشتند مهر ابطال زد! وى همه بتها، به جز بت بزرگ را قطعه قطعه كرد تا آن جا كه بت پرستان مصمم شدند، ابراهيم را در برابر اين كار، در آتش بسوزانند اين جا بود كه، خداوند آتش را بر ابراهيم سرد و سلامت قرار داد.

قسمتى از سرگذشت نوح (ع) را بخوانيد، در آن دلايل توحيد را كه براى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 238

گمراهان اقامه شده و توجّه آنان را به هستى و مخلوقات معطوف داشته است مى يابيد، خداوند از قول او چنين بيان مى دارد:

قالَ يا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذا جاءَ لا يُؤَخَّرُ لَوْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلَّا فِراراً وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً ثُمَّ

إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً ثُمَّ يُعِيدُكُمْ فِيها وَ يُخْرِجُكُمْ إِخْراجاً وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ بِساطاً لِتَسْلُكُوا مِنْها سُبُلًا فِجاجاً «نوح گفت: اى قوم! من شما را آشكارا بيم مى دهم، كه خدا را پرستش كنيد و از او بترسيد و مرا پيروى كنيد، تا خدا از گناهان شما درگذرد، و اجلتان را تا وقت معيّن (عمر طبيعى) به تأخير افكند، كه چون اجل الهى وقتش فرا رسد، هيچ تأخير نيفتد- اگر بدانيد- نوح (ع) گفت: بار الها من آنچه قوم خود را شب و روز دعوت كردم، دعوت (و دلسوزى) كه من جز بر فرار و اعراض آنها نيفزود، و هر چه آنان را به مغفرت و آمرزش تو فرا خواندم، انگشت بر گوش نهادند و جامه به رخسار افكندند و (به اراده خود) اصرار كرده و استكبار ورزيدند، سپس آنان را آشكارا و در پنهان (به سوى تو) فرا خواندم و گفتم: به درگاه پروردگارتان توبه كنيد كه او بسيار آمرزنده است، تا باران را بر شما فرو ريزد، و بر اموال و پسران شما بيفزايد و باغهاى خرّم و نهرهاى جارى به شما عطا كند، چرا شما خدا را به عظمت و وقار ياد نمى كنيد؟ و حال آن كه

او شما را (از نطفه اى) به گونه هاى مختلف بيافريد، آيا نديديد كه خداوند چگونه هفت آسمان را زير يكديگر (و منظم) آفريد و در آنها ماه را فروغى تابان و خورشيد را چراغى فروزان ساخت و خدا شما را از زمين رويانيد آن گاه بار ديگر به زمين باز گرداند و ديگر بار شما را از آن برانگيزد، و خدا زمين را براى شما گستراند، تا در آن راههاى فراخ را بپيماييد» 134.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 239

اين جملات عالى به وضوح، مايه تسكين و دلگرمى پيامبر خاتم (ص) است، زيرا در آن به سرگذشت نوح اشاره مى كند و اين كه چگونه دلايل غير قابل ترديد آن حضرت براى قومش جز نفرت و دورى آنان از حق و اصرارشان بر باطل نيفزود و همه اينها سبب تسلى و آرامش رسول اللّه (ص) است، تا بر كفر كافران و عناد و جمود آنان- با وجود دلايل آشكار و قطعى- افسوس و حسرت نخورد.

بنابر اين در داستان نوح (ع) علاوه بر تسكين و آرامش خاطر براى آن حضرت و درسهايى كه براى پويندگان حق و راستى، آرامش بخش است، استدلال بر توحيد نيز شده است، يكى اين كه: تنها خداوند آفريدگار جهان است (توحيد نظرى) و ديگر اين كه: تنها او سزاوار پرستش است و جز او معبودى نيست (توحيد عملى).

بيان كردن توحيد در قالب داستان، به آسانى در جان آدمى مى نشيند و تكرار آن، آثارى بر جاى مى گذارد كه سرانجام سبب ايمان مى شود.

در داستان يوسف (ع) نيز موضوع فرا خواندن به توحيد و يكتاپرستى به وضوح، به چشم مى خورد، او در زندان، ديگران

را به توحيد و پرستش خداى يگانه فرا مى خواند و براى اثبات آن دليل مى آورد، و اين كار موجب آرامش و تسلى خاطر او در زندان بود.

خداوند از قول او به ياران زندانى اش چنين حكايت مى كند:

قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ « (يوسف (ع) به دو يار زندانى خود) گفت: من شما را پيش از آن كه طعام آيد و تناول كنيد به تعبير خوابتان آگاه كنم كه اين علم را خداى به من

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 240

آموخته است، چه اين كه من آيين گروهى كه به خدا ايمان نياورده اند و به آخرت كافر شده اند رها كردم، و از دين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، كه هرگز نبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم و اين فضل و عطاى خداست بر ما و بر همه مردم ولى بيشتر مردم سپاسگذارى نمى كنند، اى دو يار من در زندان! آيا خدايان پراكنده شده بهترند يا خداى يكتاى شكننده كامها، (و بدانيد) آنچه غير

از خدا مى پرستيد، اسماء بى حقيقتى هستند كه شما خودتان نامگذارى كرديد ايشان را، خداوند هيچ حجّتى پيدا براى آنها نفرستاده است، و تنها حكمفرماى عالم، خداست، امر فرموده كه جز او را نپرستيد، اين آيين محكم است و لكن بيشتر مردم نمى دانند» 135.

توجّه به اين استدلال قوى نشانگر آن است كه خداى يكتا و يگانه بهتر از خدايان پراكنده اى است كه خرد در آنها متحير مى شود و اين كه آن معبودها از حقيقت خدايى برخوردار نيستند.

و قابل توجه است كه اين مطالب را بعد از تعبير چيزى كه ديگران از تفسيرش عاجز مانده بودند، بيان مى كند و مى فرمايد كه اينها را پروردگارش به او آموخته است.

و نكته شايسته تأمل ديگرى كه در اين داستان وجود دارد آن است كه:

اين داستان توحيد، در زندان اتفاق افتاد، زندانى كه بر اساس اتهام و بهتان زنان براى يوسف (ع) فراهم آمده بود، و ذكر اين داستان در بين ماجراى زنان مصرى خود يك نوآورى و تنوّع در بيان است، در نتيجه داراى اثرى بهتر و قوى تر است.

قصّه هاى قرآن تنها در صدد اثبات توحيد و يگانگى خدا و اين كه او سزاوار عبادت و پرستش است و يا به منظور ابطال پرستش بتها نيست بلكه در آن، توحيد ذاتى و يگانگى خدا در برابر كسانى كه اعتقاد به خدايى مسيح (ع) دارند اثبات مى شود.

در داستان عيسى (ع) مى خوانيم كه او فقط بنده خدا بود، چنان كه خدا مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 241

يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ

كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً «اى اهل كتاب، در دين خود راه افراط در پيش ميگيريد و درباره خدا جز به راستى، سخن نگوييد، همانا عيسى بن مريم، فرستاده خداست و سخن و روح او، كه به مريم فرستاده است، پس به خدا و همه فرستادگانش ايمان آوريد و به تثليث قائل نشويد، (و از اين گفتار شرك) باز ايستيد براى شما بهتر است، كه جز خداى يكتا، عالم را، خدايى نيست، او و از داشتن فرزند منزه است، هر چه در آسمانها و زمين است ملك اوست، و او به تنهايى براى نگهبانى جهان كافى است، هرگز مسيح و فرشتگان مقرّب خدا از بنده خدا بودن ننگ ندارند، و هر كس پرستش خدا را ننگ بداند و دعوى برترى كند، پس زود است كه خدا همه را به سوى خود محشور سازد» 136.

چنان كه مى بينيم، قرآن كريم به هنگام نقل ماجراى عيسى (ع) يا نقل گوشه اى از ماجراى وى به اثبات يگانگى خدا و بطلان سه گانه پرستى مى پردازد و چنين دليل مى آورد كه: خداوند آفريدگار موجودات و مالك آنچه در آسمانها و زمين است، مى باشد، و ارتباط و پيوست هر آفريده اى با خدا مانند ساير آفريده هاست، هر چند روش پيدايش او با بقيه، متفاوت باشد، بنابر اين

عيساى مسيح (ع) از اين نظر كه مخلوق و آفريده خداست با ديگران فرقى ندارد، و اين كه او بنده ممتاز خدا و فرستاده پروردگار جهانيان است، تأثيرى در اين جهت ندارد، گر چه كيفيت پيدايش او به گونه ديگرى بوده، يعنى بدون پدر به دنيا آمده است، امّا اين مسأله موجب نمى شود كه او را خدا يا پسر خدا قرار داد همان طور كه خداى متعال در جاى ديگرى به همين مطلب اشاره مى كند و مى فرمايد:

إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 242

«همانا خلقت عيسى به امر خدا چون خلقت آدم است كه خدا او را از خاك بساخت، سپس به آن خاك گفت: بشرى كامل باش، هماندم چنان گرديد» 137.

در داستان ديگرى از عيسى (ع) مى فرمايد:

وَ حَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ

انْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ «آنان (بنى اسرائيل) گمان كردند كه فتنه و آزمايشى در پيش ندارند، پس كور و كر شدند، سپس خدا توبه آنان را پذيرفت، باز هم بسيارى از آنان (بر اثر اعمالشان) كور و كر شدند، و خداوند به هر چه مى كنند آگاه است، آنان كه به خدايى مسيح پسر مريم قايل شدند، محققا كافر گشتند، در صورتى كه مسيح خود گفت: اى بنى اسرائيل! خدايى را كه آفريننده من و شماست بپرستيد كه هر كس به او شرك آورد بهشت را بر او حرام گرداند و جايگاهش آتش دوزخ باشد، و براى ستمكاران يار و ياورى نيست. البتّه آنان كسانى كه سه خدا قائل شدند كافر گشتند، در صورتى كه جز خداى يگانه خدايى نخواهد بود و اگر از اين گفتار باز نايستند، البته آن كافران را عذابى دردناك خواهد رسيد، آيا نبايد به سوى خدا باز گشته و توبه كنند و از او آمرزش بخواهند كه خدا بخشنده و مهربان است، مسيح پسر مريم، پيامبرى بيش نبود كه پيش از او نيز پيامبرانى آمده اند، و مادرش نيز راستگو و با حقيقت بود، و هر دو غذا مى خوردند، بنگر ما چگونه آيات خود را روشن بيان مى كنيم؟ آنگاه بنگر كه آنان چگونه به خدا دروغ مى بندند، بگو (اى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 243

رسول ما) شما كسى را جز خدا مى پرستيد كه هيچ سود و زيانى براى شما ندارد، كه البته خدا شنوا و داناست» 138.

در اين آيات، سخن كسانى كه

مسيح (ع) را خدا مى دانند، به طور اساسى ردّ شده است، زيرا اوّلا: مسيح امين و راستگو، خود چنين ادعايى نكرده است، و ممكن نيست چنين كند، بلكه او مردم را به جانب توحيد فرا مى خواند، و هر گونه شركى را رد مى كرد و او مانند ساير مردم، مخلوق خدا بود و خدا، پروردگار او و همه مردم است.

و ثانيا: خداوند سبحان بطلان ادعاى الوهيّت را براى او و مادرش چنين بيان فرموده است كه آن دو نيازمندند و مانند ساير مردم غذا مى خورند، در صورتى كه خداى متعال بى نياز است و هيچ گونه صفت حادثى از اين گونه در او راه ندارد.

و ثالثا: او جز به اذن خدايى كه او را بدون پدر آفريد، هيچ سود و زيانى براى كسى ندارد، و او بنده اى بود كه از بندگى خدا تكبّر و سرپيچى نمى كرد.

و بدين گونه مى بينيم كه نفى تثليث با برهان و دليل در ضمن داستان آمده است و اين خود تنوّع و گوناگونى در استدلال است كه در نفوس تأثير بسزا و دو چندان دارد.

ترغيب به داد و ستد نيكو و پسنديده در قصه هاى قرآن

از جمله چيزهايى كه داستانهاى قرآن در بر دارنده آن است، اين كه:

پيامبران مردم را به كارهاى نيك از قبيل داد و ستد نيكو، اصلاح و نيكوكارى در روى زمين فرا خوانده اند، و اصلاح اعمال و نفوس و باز داشتن از فساد در زمين، بعد از خدا پرستى و ايمان به روز قيامت، از بزرگترين هدفهاى اديان آسمانى است و چنانچه اين اهداف در ضمن داستانى بيان شود، به خوبى در نفس آدمى- به جز كسانى كه داستان مربوط به آنهاست- جاى مى گيرد و آن را مى پذيرد.

براى نمونه

به داستان شعيب (ع) توجّه كنيد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 244

وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ لا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ اذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلًا فَكَثَّرَكُمْ وَ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ وَ إِنْ كانَ طائِفَةٌ مِنْكُمْ آمَنُوا بِالَّذِي أُرْسِلْتُ بِهِ، وَ طائِفَةٌ لَمْ يُؤْمِنُوا فَاصْبِرُوا حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ «به اهل مدين برادر آنها شعيب (ع) را فرستاديم، گفت: اى قوم! خداى را بپرستيد كه شما را جز او خدايى نيست، اينك كه از سوى پروردگار بر شما برهانى آشكار آمد، كم نفروشيد و در سنجش كيل و وزن با مردم عدل و درستى پيشه كنيد و در زمين پس از اصلاح آن (توسط شرايع آسمانى) به فساد برخيزيد كه اين كارها براى شما بهتر است اگر ايمان داريد، و به هر طريق در كمين گمراه كردن خلق و ترسيدن و باز داشتن آنها از راه خدا برنياييد تا هر كه به خدا ايمان آورده، به گمراهى بكشانيد، و شما اى مسلمين به ياد آريد زمانى را كه تعداد اندكى بوديد (و دشمنان شما بسيار) خدا بر تعداد شما افزود و بنگريد كه سرانجام مفسدان چگونه بود؟ (و شعيب (ع) گفت:) اگر به آنچه كه من از طرف خدا مأمور به تبليغ آن شده ام گروهى ايمان آورند و

گروهى ايمان نياورند، پس (شما اى مؤمنان) پايدارى كنيد، تا خدا ميان ما و آنها داورى كند كه او بهترين دادخواهان است» 139.

اين آيات كه بازگو كننده داستان شعيب (ع) است صريحا مردم را به جانب عمل يعنى: اصلاح جامعه و بازدارى از فساد در زمين و رعايت امانت و درستى در معاملات، فرا خوانده است.

در جاى ديگرى از ماجراى شعيب (ع) اين دعوت و فراخوانى را تكرار مى كند و سپس بيان مى دارد كه چگونه مخالفان با اصرار بر باطل در برابر دعوت حق، مقاومت مى كردند، تا اين كه خداوند مشيّت خود را در مورد گناهكاران و كسانى كه عامل فساد در جامعه مى شوند به جريان انداخت.

خداوند در اين باره از قول شعيب (ع) مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 245

وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ وَ لا تَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْرٍ وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ وَ يا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوالِنا ما نَشؤُا إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ رَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلى ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ «شعيب (ع) گفت: اى مردم خداى يكتا را

كه جز او خدايى نيست پرستش كنيد و در كيل و وزن كمفروشى نكنيد من خير شما را در آن مى بينم كه با همه به عدل و انصاف رفتار كنيد و من مى ترسم از روزى كه عذاب سخت شما را فرا گيرد، اى قوم در سنجش وزن و كيل اجناس عدالت كنيد و به مردم كم و گران نفروشيد و در زمين به خيانت و فساد برنخيزيد، آنچه خدا بر شما باقى گذارد بهتر است اگر واقعا به خدا ايمان داريد، (در غير اين صورت) من نگهبان شما نيستم آنان (به مسخره گفتند:) اى شعيب (ع) آيا اين نماز تو، تو را وادار مى كند كه ما را از پرستش خدايان پدرانمان و از تصرف در اموال به دلخواه خودمان منع كنى؟ تو بسيار مرد بردبار و درستكارى هستى! شعيب (ع) گفت: اى قوم نظر شما چيست؟ آيا اگر مرا از جانب پروردگار حجّت روشن و پيدا باشد و از او بر من روزى حلال و پاكيزه برسد (باز اطاعت او نكنم) و هدف من از آنچه شما را نهى مى كنم، مخالفت با شما نيست، بلكه تا بتوانم، مى خواهم شما را اصلاح كنم و از خدا در هر كارى توفيق مى طلبم و بر او توكّل مى كنم و به سوى او باز مى گردم» 140.

از اين گفتگو در مى يابيم كه آنان به روش خود اصرار مى ورزيدند و راهنماييهاى اقتصادى و مال صحيح را دخالت در امور اقتصادى خود مى دانستند، گويا گمان مى كردند كه مسائل اقتصادى و معاش، ربطى به دين ندارد، همان طور كه اين گونه سخنان به زبان برخى كه براى دين حرمتى قائل نيستند جارى مى شود،

و شعيب (ع) بيان مى دارد كه بايد نخست خودش آنچه را كه به مردم دستور ترك آن را داده است، رها كند و با اين جمله وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 246

ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ به اين حقيقت اشاره مى كند كه: هر كه ديگران را به امرى فرا ميخواند، اگر خود در عمل با آن مخالفت كند، در دعوت خود توفيقى نخواهد يافت و اگر بخواهد، ديگران دعوت او را اجابت كنند، بايد خودش به آن عمل كند از اينرو خداوند بنى اسرائيل را بر اين امر كه ديگران را به نيكى مى خوانند امّا خودشان از آن غافلند، مؤاخذه مى كند:

أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ 141

معيار عدالت در داورى

از آنجا كه گفتيم داستانهاى قرآن خود تنوّع در سخن است و بسيارى از حقايق به شكل دلپذيرى در قالب داستان بيان مى شود، حقيقت ديگرى را خداوند در ضمن قصّه داود (ع) بيان كرده است و آن اين كه: معيار داورى عادلانه و درست، شناخت حقيقت و درك واقعيّت است، و نبايد قاضى و حاكم خواسته هاى خويش را ميزان داورى قرار دهد، در غير اين صورت، داورى به بيراهه كشانده مى شود و در لبه پرتگاه ظلم و بيداد قرار مى گيرد، پس در داورى، شناخت حق كه لازمه آن دو عنصر علم و دورى از هواى نفس است، ضرورى مى نمايد.

اينك داستان داود (ع) را- كه خداوند به او پادشاهى و حكمت را ارزانى داشت- قراءت مى كنيم:

وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ إِذْ دَخَلُوا عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا

عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ «و اى رسول آيا حكايت خصومت دو فرشته به تو رسيده است كه از بالاى غرفه عبادتگاه (داود (ع)) بر او وارد شدند، هنگام ورود داود سخت هراسان شد، آنان به او گفتند: مترس ما دو خصم يكديگريم كه بر هم ستم كرده ايم،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 247

ميان ما به حق و راستى حكم كن و به هيچ يك ستم مكن و ما را به راه راست هدايت كن، اين برادر من، نود و نه ميش دارد و من يك ميش، و او به من مى گويد همين يكى را هم به من واگذار و با درشتى به من سخن گفته است، داود (ع) گفت: البتّه بر تو ستم كرده است كه مى خواسته يك ميش تو را به ميشهاى خود ضميمه كند و بسيارى از شريكان در حق يكديگر تعدّى مى كنند مگر آنان كه ايمان آورده و نيكوكار شدند، كه آنان

هم بسيار اندكند، داود (ع) دانست كه ما او را سخت امتحان كرده ايم، در آن حال از خدا عفو و آمرزش طلبيد و با تواضع و فروتنى به درگاه خدا بازگشت، ما نيز از او درگذشتيم و او در نزد ما جايگاهى والا و مقرّب دارد، اى داود ما تو را، در روى زمين مقام خلافت داديم تا ميان مردم به حق حكم كنى و هرگز هواى نفس را پيروى نكنى كه تو را از راه خدا گمراه مى كند و آنان كه از راه خدا گمراه شدند، به خاطر آن كه روز حساب را فراموش كرده اند به عذاب سخت معذّب خواهند شد». 142

اين داستان در بردارنده سه مطلب است كه هر كدام بهترين راه براى رسيدن به عدالت و درستى در داورى است.

1- داود (ع) پيش از آن كه سخن طرف ديگر نزاع را بشنود، شروع به داورى كرد، و اين كار راهى به ظلم است، بلكه گاهى خودش ظلم است.

2- او به داورى در مورد نزاع مطرح شده بسنده نكرد، بلكه به داورى در خارج از امور بحث نيز پرداخت، (و گفت: بسيارى از دوستان و شركا نيز با يكديگر به خصومت مى پردازند و در حق يكديگر ستم روا مى دارند) و اين تعميم از نظر قضاوت صحيح نيست.

3- مرز بين حكم و داورى عادلانه و غير عادلانه را مشخص مى كند، به اين كه: داورى عادلانه برخاسته از هواى نفس و خواسته دل نيست، امّا بر داورى غير عادلانه، هواى نفس تسلط دارد و ريشه ستم شاهان و فرمانروايان خود كامه هوسرانى و پيروى از خواسته هاى دل است، آنان در حكومت و زمامدارى و فرمانروايى

بر مردم و تنظيم قانون و نظم جامعه بر همين معيار عمل مى كنند و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 248

مصلحت را چيزى جز خواسته خود نمى دانند، و از پيروان خود نيز اجراى همان را مى خواهند، بنابر اين وقتى خداوند داود پيامبر را- كه سمت قضاوت نيز داشت- از هوا پرستى باز مى دارد در حقيقت او را از چيزى كه سبب فساد داورى و حكم است، نهى مى كند.

و به اين ترتيب روشن مى شود كه: داورى بر طبق هواى نفس، در گذشته سبب فساد آن مى شد، همان طور كه در همه زمانها اين گونه است.

بيان اين حقيقت در ضمن يكى از قصّه هاى قرآن، سبب تأكيد و وضوح بيشتر است و چنان كه قبلا خاطر نشان ساختيم، بيان هر نكته اى در قالب داستان، دلپذيرتر است و كسانى كه حقيقت پذيرند، به خوبى آن را قبول مى كنند.

همه اينها نشانه اين است كه هدف قرآن از تصريف بيان و گوناگونى سخن و ذكر حقايق در قالب داستان اين است كه: در خواننده خود تأثير بيشترى بگذارد و او را وادار به عمل كند و هدف داستانهاى قرآن، تنها عبرت و پند آموزى نيست، بلكه علاوه بر آن راهنمايى و هدايت به راست ترين راه است.

بيان پاره اى از احكام در قالب داستان

يكى ديگر از انواع «تصريف بيان» در داستانهاى قرآن، بيان پاره اى از احكام شرعى در ضمن آنهاست، كه اين روش، سبب تثبيت و تأكيد اين احكام است، زيرا نشان مى دهد كه اينها مورد اتّفاق تمام اديان آسمانى هستند و قابل نسخ نيستند، و حكمت و هدف آنها در داستان گوياست.

ما در اين باره، سرگذشت قابيل و هابيل، دو فرزند آدم را بازگو مى كنيم:

خداوند مى فرمايد:

وَ

اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرِينَ فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ قالَ يا وَيْلَتى أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 249

«بخوان بر آنان به راستى، ماجراى دو پسر آدم را كه قربانى كردند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد، (قابيل كه قربانيش پذيرفته نشده بود به هابيل) گفت: من تو را هر آينه خواهم كشت (هابيل) گفت: كه خدا قربانى پرهيزكاران را خواهد پذيرفت. اگر تو به كشتن من دست بر آورى من هرگز به كشتن تو دست دراز نخواهم كرد، كه من از پروردگار جهانيان مى ترسم، من مى خواهم كه گناه كشتن من و گناه مخالفت تو، هر دو به تو باز گردد تا تو اهل آتش جهنم شوى كه اين سزاى ستمكاران است، آنگاه هواى نفس، كشتن برادر را بر قابيل آسان كرد و او را كشت و به اين سبب از زيانكاران عالم شد، سپس كلاغى را فرستاد كه زمين را مى كاويد، تا به او بنمايد كه چگونه بدن عريان برادر را زير خاك پنهان كند، قابيل گفت: اى واى بر من آيا من از اين كلاغ ناتوانترم تا جسد

برادر را زير خاك پنهان كنم؟ پس (بدن برادر را به خاك سپرد) و از اين كار سخت پشيمان شد». 143.

از اين داستان اين نكته به دست مى آيد كه: رشك و حسد، عامل تجاوز و ستم، حتّى به نزديكترين فرد به انسان (يعنى برادر) مى شود، و اين كه حسد، قابل درمان نيست و نمى توان آن را از دلها بيرون كرد، زيرا در آن جا مدفون و پنهان است، بلى گر چه حسد يك نوع بيمارى است، لكن آن غير قابل درمان است و مردم در اين جهت برابر نيستند، بلكه بعضى بدبخت و بعضى سعادتمندند.

بنابراين هر كه دچار اين بيمارى شود، و دست به تجاوز و ستم بزند، در برابر آن، چاره اى جز نابودى او نيست، (هر چند نابودى او نابودى يك فرد از جامعه است)، امّا معيار در نظم، مصلحت جامعه است، نه مصلحت افراد به تنهايى، از اينرو در آيه بود و به دنبال ماجراى دو فرزند آدم (ع) مى فرمايد:

مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ «بدين سبب بر بنى اسرائيل مقرّر داشتيم كه هر كه تنى را بدون حق

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 250

قصاص و يا بى آن كه فساد روى زمين كرده باشد، به قتل رساند، پس گويا همه مردم را كشته است، و هر كه تنى را از مرگ برهاند، گويا همه مردم را زنده كرده است، هر آينه رسولان

ما با حجّتهاى پيدا به سوى مردم آمدند، امّا با اين همه بسيارى از مردم، در زمين دست به فساد و سركشى زدند» 144.

مى بينيم كه در كنار بيان احكام در اين داستانهاى واقعى به فلسفه آن نيز اشاره شده است، در داستان ياد شده، قابيل پيوند برادرى را- كه امرى است فطرى- گسست، و نفس امّاره او را به چنين كارى- كه بر ضدّ طبيعت سالم است- واداشت، از اينرو خداوند فرمود:

«فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ» و هنگامى كه جنايت او پايان يافت، زشتى آن را در جسد برادر، نمايان يافت و خواست آن را بپوشاند، امّا راهى پيدا نكرد، تا آن كه كلاغى را مشغول كاويدن زمين ديد، كه مى خواست جسد كلاغى را در آن مدفون سازد در اين جا، پى به جهلش برد و پشيمان شد، زيرا ديد كه كلاغ نسبت به همنوع خودش از او دلسوزتر و در پنهان كردن جسد آن از او داناتر است.

و اين طور نيست كه مردم به حال خود واگذار شوند، تا هر كه خواست جنايت كند و بعد هم پشيمان شود و مسأله خاتمه پيدا كند! و همين فلسفه قصاص است، زيرا آدم كشى، تجاوز به حق حيات انسان است و كسى كه بدون جهت و انگيزه صحيح كسى را به قتل مى رساند، آمادگى كشتن ديگران را نيز دارد و چنانچه به حال خود رها شود، اين كار سبب مى شود كه جان انسانها در معرض نابودى به دست تجاوز كاران مفسد واقع شود، بنابراين هر كه انسانى را به واسطه قصاص از قاتل، زنده نگه دارد در حقيقت تمام انسانها را زنده نگه داشته است (و ديگر

كسى جرأت به اين عمل ناپسند پيدا نمى كند) همان طور كه خداوند مى فرمايد:

وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ ... «قصاص مايه حيات و زندگى شماست ...» 145

از اين جا روشن مى شود كه قانون قصاص يك قانون هميشگى و جاودانه است و در اديان گذشته نيز وجود داشته و هيچ شريعت آسمانى از كنار آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 251

بى تفاوت نگذشته است و فلسفه و هدف از آن احيا و زنده نگه داشتن ملّت، و اهمال در آن اهانت به امت است.

بى ترديد اين نوعى از انواع بيان احكام در قرآن است.

در قرآن احكام مربوط به قصاص نفس و اعضاى بدن به طور مشروحتر در ماجراهاى بنى اسرائيل و تورات و مطالب آن، بيان شده است و ما آن را- كه از گذشته بيشتر است- براى خوانندگان گرامى بازگو مى كنيم:

اين آيات درباره برخى از بنى اسرائيل در روزگار پيامبر خاتم (ص) است كه مى خواستند زير بار حكم تورات- در مورد كسى كه جنايتى مرتكب شده بود- نروند و از اينرو به پيامبر (ص) پناه مى آوردند، به گمان اين كه در اسلام نسبت به آن جرم دستورى آسانتر از دستور تورات و موافق با خواسته هاى آنان وجود دارد.

همچنان كه خداوند مى فرمايد:

سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ ... وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ...

آنان جاسوسان دروغگو و خورندگان مال حرامند، اگر به نزد تو آمدند خواهى ميان آنان حكم كن يا روى از آنان بگردان، و چنانچه از آنان روى بگردانى هرگز نتوانند هيچ گونه ضررى به تو برسانند و اگر هم حكم كردى بين آنان، به عدالت و درستى داورى كن، زيرا خداوند

آنان را كه عادلانه حكم مى كنند، دوست دارد، و چگونه آنان تو را ميانجى خود ساخته اند، با آن كه تورات نزد آنهاست و در آن حكم خدا موجود است، ولى آنان از آن روى برگردانده اند و آنان ايمان ندارند، ما تورات را كه در آن هدايت و نور است فرستاديم تا پيامبرانى كه تسليم امر خدا هستند و نيز خداپرستان و دانشمندانى كه امين احكام خدا هستند و بر صدق آن گواهى دادند، بر يهود حكم كنند، پس از مردم نترسيد و از من بترسد و آيات مرا به بهاى اندك نفروشيد كه هر كس بر طبق آنچه خدا فرستاده حكم نكند، از كافران خواهد بود.

در تورات بر بنى اسرائيل مقرّر داشتيم كه نفس را در برابر نفس قصاص كنند و چشم را به مقابل چشم و بينى را به بينى و گوش را به گوش و دندان را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 252

به دندان و هر زخمى را حكم قصاص خواهد بود، پس هر گاه به جاى قصاص به صدقه (و ديه) راضى شود، نيكى كرده است و كفّاره گناه او خواهد شد و كسى كه بر طبق آنچه خدا فرستاده است، حكم نكند، چنين فردى از ستمكاران خواهد بود و از پى آن رسولان باز عيسى پسر مريم را فرستاديم در حالى كه تصديق به درستى تورات كه در دست او بود، داشت، و انجيل را نيز بر او فرستاديم كه در آن هدايت و نور و گواهى به راستى تورات و راهنما و اندرز براى پرهيزكاران است و اهل انجيل بايد بر آنچه كه خدا در آن كتاب فرستاد

حكم كند و هر كه بر طبق آنچه خدا فرستاده است، حكم نكند، چنين كسى از فاسقان است.

و ما اين قرآن را به درستى بر تو نازل كرديم كه گواه بر راستى همه كتابهاى آسمانى كه در پيش وى است، مى باشد، و نگاهبان همه آنهاست، پس بين آنان بر طبق آنچه خدا فرستاده است حكم كن و به خاطر پيروى از ايشان، حكم حقّى كه به تو نازل شده، وامگذار ما براى هر قومى شريعت و راه روشنى مقرّر داشتيم و اگر خدا مى خواست همه شما را يك امّت مى گرداند و لكن اين نكرد، تا شما را به احكامى كه در كتاب خود فرستاده، بيازمايد، پس شما به كارهاى نيك سبقت گيريد كه بازگشت همه شما به سوى خداست و در آنچه كه در آن اختلاف مى كنيد، شما را آگاه خواهد كرد.

و تو ميان مردم به آنچه كه خدا فرستاده حكم كن و پيرو خواهشهاى آنان مباش و از فريب آنان بر حذر باش كه مبادا در برخى دستوراتى كه خدا به تو فرستاده تقاضاى تغيير كنند، پس هر گاه از حكم خدا روى گردان شدند، بدان كه خدا مى خواهد آنها را به عقوبت برخى از گناهانشان گرفتار سازد و البته بسيارى از مردم فاسق و بدكارند.

(با اين همه) آيا باز تقاضاى تجديد حكم جاهليت را دارند؟ و كدام حكم از حكم خدا براى اهل يقين نيكوتر خواهد بود؟» 146.

در اين آيات احكام مربوط به قصاص با بيانى مشروح، استوار و دلپذير ذكر شده است، و براى اعضاى بدن و حتى زخم و بريدگى نيز، قصاص معيّن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 253

كرده و براى تحكيم و تثبيت آن، به وجودش در انجيل اشاره كرده است، زيرا انجيل تصديق كننده تورات است، همان طور كه قرآن گواه بر درستى تورات مى باشد و البته نگهبان و حاكم بر آن است. يعنى هر حكمى از آن را بخواهد باقى مى گذارد و هر كدام را بخواهد نسخ مى كند، بنابراين هر حكمى كه ثابت شود قرآن آن را نسخ كرده است، آن حكم، منسوخ است.

قصاص جزء قوانين جاودانه اسلام است، البته عفو و بخشش در تورات همان طور كه در قرآن است تجويز شده است، زيرا خداوند فرموده:

فمن تصدّق به فهو كفارة له.

امّا حكم قصاص در اين آيه تشريح شده است:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ ذلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ «اى اهل ايمان! براى شما حكم قصاص كشتگان چنين مقرر شده: مرد آزاد در برابر مرد آزاد و بنده به جاى بنده، و زن در برابر زن، و چون صاحب خون از قاتل كه برادر دينى اوست بخواهد در گذرد بدون ديه يا با گرفتن ديه، كارى است نيكو، پس ديه را قاتل با خشنودى بپردازد و در اين حكم، آسانى و تخفيف امر قصاص و رحمت خداوندى است، پس هر كه پس از اين، تعدّى و ستم روا دارد او را عذاب سخت خواهد بود.

«اى خردمندان حكم قصاص براى حفظ حيات شماست، تا مگر از قتل يكديگر

بپرهيزيد». 147

و بدين ترتيب شاهد هستيم كه قوانين و احكام ثابت و نسخ نشده، در قالب داستان ذكر مى شوند و اين نوعى از «تصريف بيانى» و تنوع در سخن و تثبيت احكام است.

اسلوب داستانهاى قرآن
اشاره

در گذشته راجع به اسلوب الفاظ قرآن سخن گفتيم و خاطرنشان كرديم كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 254

هر لفظى از آن داراى روش و اسلوب بيانى است كه اين اسلوب متناسب با مقامى است كه آن لفظ در آن ذكر شده است، و از مجموع كلمات و الفاظ، يك مقام اسلوب بيانى ديگرى پديد مى آيد، كه جامع اسلوبهاى بيانى الفاظ است كه معانى را ترسيم مى كند، بنابراين الفاظ به تنهايى و رويهم رفته داراى اسلوب بيانى هستند. اين حقيقت در اسلوب داستانها و همه اساليب قرآن كريم بدون استثنا وجود دارد و همه آنها در حدّى هستند كه بشر از رسيدن به آن عاجز است، بنابراين از هر لفظى در قرآن نور مى درخشد و از هر جمله اى فروغ الهى پراكنده مى شود، به طورى كه نورهاى ديگر در برابر آن رنگى ندارند.

با اين همه، داستانهاى قرآن از آن جهت كه داستان است از رويدادهاى امّتهاى پيشين و پيامبرانى كه با امتهاى خود به بحث و جدال مى پرداختند و افرادى كه با آنان به دشمنى بر مى خاستند و حوادث ديگر، حكايت دارد، مع ذالك با اسلوبهاى ديگر قرآن اين تفاوت را دارد كه قصص قرآن نمايانگر اشخاص و حوادث و محلّ وقوع آن مى باشد، پس هر گاه درباره شخصى سخن مى گويد چنان او را به تصوير مى كشد كه گويا آن را مى بينيم، و عبارات، حالات وى را از ترس يا

شوق يا ناراحتى و يا انكار به خوبى نشان مى دهد، به طورى كه گويا معانى عكسهاى بسيار واضحى از شخص مورد نظر مى باشد، و اگر فيلمبردارى آن شخص را به صورت فيلم زيبايى به مردم نشان دهد، باز در حدّ توصيف الفاظ قرآن و اسلوبهاى آن نيست.

ما براى نمونه، بار ديگر داستان مادر موسى (ع) و حال او را بازگو مى كنم:

او فرزندش را به دنيا آورد، با اين كه مى دانست فرعون، پسران آنها را مى كشد و زنانشان را زنده نگه مى دارد، فطرت الهام گرش- كه به منزله وحى يا خود وحى بود- به او الهام كرد كه فرزندش را به دريا افكند و او را به قضاى الهى بسپارد و اين بهتر از آن است كه شاهد مرگ فرزند در مقابل ديدگانش باشد.

در اين جا آيات مربوط به اين داستان را بار ديگر تلاوت مى كنيم، كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 255

تلاوت دوباره قرآن نيز نيكوست:

وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ

وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ 148.

«اين داستان بيانگر حال مادرى نگران، ناراحت و هراسان را نشان مى دهد كه پس از دوره باردارى و وضع حمل، دچار بار سنگين ديگرى شده است، او مى خواهد فرزند خود را نجات دهد، از اينرو، نگرانى و ترس به او روى مى آورد، در اين هنگام به او الهام مى شود كه فرزند خود را به دريا بيفكن و به او آرامش خاطر مى دهد كه نترس و محزون نباش و خداوند به او منّت مى گذارد و اطمينان مى دهد كه فرزندش به سوى او باز مى گردد و بدين ترتيب ترس و نگرانى او تبديل به آرامش خاطر و سكون مى شود، هنگامى كه جگر گوشه اش از ديدگانش پنهان مى شود و روحش به دنبال او مى رود، از سويى احساس هراس و نگرانى مى كند و از سويى احساس آرامش، گاهى الهام خدايى بر او غلبه مى كند و آرام مى گيرد و گاهى نگرانى قلبى بر او حاكم مى شود و مى خواهد اين راز را آشكار كند، گرچه دشمنان موسى (ع) و مادرش كه دشمنان خدايند، از اين امر خبردار شوند، امّا خداوند با صبر و بردبارى او را آرام كرد، گرچه باز هم او آرام ننشست و به كار افتاد و خواهرش را براى پيگيرى از حال موسى فرستاد در اين جا معجزه بزرگ الهى به وقوع پيوست، زيرا موسى پستان هيچ زنى را به دهان نگرفت، تا اين كه خاله اش او را به مادرش- كه بين اميد و آرزو و نااميدى و محروم شدن از فرزند، دست و پا مى زد- باز مى گرداند.

آيات مذكور به بهترين شكل، بيانگر و نشاندهنده حال مادر دلسوز و مهربان

موسى (ع) است كه هيچ فيلم يا عكس و نقاشى نمى تواند مانند قرآن آن را معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 256 اسلوب داستانهاى قرآن ..... ص : 253

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 256

به تصوير كشد.

اينك به سرگذشت موسى (ع) در دورانى كه در كاخ فرعون به سر مى برد، باز مى گرديم، جايى كه محلّ خوشگذرانى و ناسپاسى بود و بر فضاى آن تكبّر و ادّعاى خدايى حاكم بود، امّا آيا موسى (ع) با آن مترفين گزافكار- كه مردم را به بردگى مى كشاندند- همفكر بود؟ خير، او در عين حال، همفكر و همدرد با مردمش بود، كه فرعون پسران آنان را مى كشت و زنانشان را زنده نگه مى داشت، پس وى گرچه در ظاهر از آنان دور بود، و در قصر فرعون اقامت داشت، امّا در واقع با كسانى بود كه با فرعون فاصله داشتند و با آنان زندگى معنوى داشت.

اين حقيقت در هنگام بلوغ و رشد موسى (ع) به طور كامل آشكار شد، زمانى كه وى توانست از زندان خوشگذرانى فرعون بيرون آيد و در ميان مردم به سر برد، خداوند جريان موسى (ع) را پس از دوران رشد و به كمال رسيدن وى، كه حاكى از تلاش و مبارزه و تحمّل سختيهاى زندگى است، به بهترين شكل توصيف مى كند:

وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها 149.

آرى موسى (ع) از زندان خارج شد و به شهر آمد، مردم انتظار نداشتند كه مردى از قصر فرعون به سوى آنان- كه زندگى كارگرى و فقيرانه داشتند- آيد، و با برخى

دست به گريبان شود و با عدّه اى صلح و دوستى برقرار كند، آمدن موسى به شهر براى مردم، غير مترقّبه بود و قرآن از اين امر چنين تعبير مى كند:

وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها موسى با دلى پر از كينه نسبت به مزدوران فرعون كه مردم را شكنجه مى كردند به ميان مردم آمد، او يكى از مصريان را ديد كه با يكى از پيروانش نزاع مى كند، موسى (ع) به سوى او شتافت به گمان اين كه او يكى از يهوديان است كه مورد ستم قرار گرفته و لذا به دفاع از او پرداخت و مصرى را كشت.

عامل اين قتل از جانب موسى (ع) ذهنيت قبلى او از مسائل آن روز بود،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 257

يعنى دشمنى سخت، بين يهوديان پيرو او و مصريها (قبطيها) و نيز ستم و استكبار فرعون و لشكريانش و همچنين سكوت مردم آن جا در برابر ستم و بيدادگرى- چنان كه رسم آنان اين است كه هميشه در برابر ستمهاى شديد ستمگران و فريادخواهى ستمديدگان بى تفاوت و نظاره گرند و براى ريشه كن ساختن ظلم و بيدادگرى از خود حركتى نشان نمى دهند، امّا نداى وجدان، موسى را به خود آورد كه چرا قبل از تحقيق دست به اين كار زده است.

تا اين كه روز بعد دوباره مشاهده كرد كه آن يهودى با يك مصرى ديگر به نزاع پرداخته است، اين جا بود كه نداى وجدان، او را متوجّه ساخت و فهميد كه آن يهودى در واقع، از فرعونيان گمراه و ستيزه جوست، و در اين جريان فرد مصرى مورد ستم واقع شده است، با اين همه

فكر به خاطرش رسيد كه به فردى كه دشمن هر دوى آنها بود، (يعنى مصرى) دست دراز كند، اين جا بود كه آن مصرى با سرزنش خاطرنشان ساخت كه: موسى (ع) قصد گردنكشى در زمين را دارد و نمى خواهد از اصلاحگرانى كه بر اساس عدالت و دور از دشمنيها داورى مى كنند باشد، چنانچه قرآن مى فرمايد:

إِنْ تُرِيدُ إِلَّا أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً فِي الْأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ 150 موسى (ع) در سر دو راهى قرار داشت يعنى: انتخاب دنيا و جلوه هايش- با اين كه آن حضرت آن را رها كرده و پشت سر گذارده بود- و انتخاب حق و راستى و عدالت و اخلاص، كه به دوّمى ميل داشت و از اوّلى نفرت داشت.

موسى (ع) در زمانى كه بين دو دوره- گذشته مرفّه و آينده سخت و مشاركت با مشكلات مردم- به سر مى برد، بيم دهنده اى او را هشدار داد:

وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ «مردى (مؤمن) از دورترين نقاط شهر مصر آمد و گفت: اى موسى! رجال دربار فرعون درباره تو مشورت مى كنند كه تو را به قتل رسانند، بزودى از شهر بگريز، من نسبت به تو دلسوز و مهربانم» 151.

اين جريان پايان يافت و موسى (ع) از سرگردانى بيرون آمد، و به استقبال زندگى تازه توأم با حوادث گوناگون آن رفت.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 258

در اين جا سخن را به كتاب خدا واگذار مى كنيم كه سرگذشت موسى (ع) را پس از اندرز آن مؤمن به گونه اى توصيف مى كند كه هيچ يك از وسايل

عكاسى و فيلمبردارى توان چنين توصيف و تصويرى را ندارند، اين آيات، موسى (ع) را در زمانى كه از سوى فرعونيان احساس خطر مى كرد و آنان به دنبال دستگيرى او بودند، ترسيم مى كند:

خداوند در سخنى كه توصيفگر روح و جسم موسى (ع) است مى فرمايد:

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ «موسى (ع) از شهر مصر با حال ترس و نگرانى از دشمن خارج شد، گفت: پروردگارا مرا از شرّ اين قوم ستمكار رهايى بخش و چون رو به جانب شهر مدين آورد، با خود گفت: اميد است كه خدا مرا به راه مستقيم رهنمون سازد، و چون سر چاه آبى در حوالى مدين رسيد، آن جا جماعتى را ديد كه چهار پايان خود را آب مى دادند و دو زن را يافت كه از گوسفندان خود مواظبت مى كردند (تا با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند) موسى (ع) به آن دو گفت:

كار شما چيست؟ پاسخ دادند: منتظريم تا شبانان رمه هاى خود را باز گردانند، تا آنگاه گوسفندان خود را سيراب كنيم، و پدر ما پيرى بزرگ است، موسى (ع) گوسفندانشان را سيراب كرد، سپس (از شدّت گرما و گرسنگى) رو به سايه درختى آورد و دست به دعا برداشت كه: پروردگارم، من به خيرى كه تو نازل

فرمايى، نيازمندم» 152.

اين آيات تصوير گويايى از حيرت و سرگردانى موسى (ع) است، كه چگونه فردى كه در آسايش و نعمت بزرگ شده است، اينك در هراس و نگرانى از تعقيب و دستگيرى به سر مى برد و از سرزمين حاصلخيز و سر سبز مصر، به صحراى سوزان و خشك روى آورده است، و در اثر گرما و گرسنگى به سايه پناه مى برد و با اين همه اميدش جز به خدا نيست و مى داند كه خداى متعال

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 259

او را به خود وا نمى گذارد.

من هر چه سعى كردم اين ماجرا را با عبارت خودم به تصوير درآوردم، نتوانستم حقيقت آن را به طور گويا توصيف كنم، امّا قرآن كريم آن را بدون نياز به تكميل و توضيح، در ذهن خواننده مجسّم مى سازد، آرى قرآن، فردى را كه در ناز و نعمت بزرگ شده به طور عينى و گويا ترسيم مى كند و تنها يك گزارش نيست.

موسى (ع) با سر درگمى، ناگهان يكى از آن دو دختر را مى بيند كه با حيا و شرم گام بر مى دارد و او را به جانب پدرش مى خواند تا مزد آبكشى را به وى بدهد، موسى (ع)، آن جوان قوى به سوى پيرمرد ناتوان به راه مى افتد، در آن جا به درخت سرسبز و خرّم در وسط بيابان برخورد مى كند، و به زندگى زناشويى و آسايش بعد از سختى دست مى يابد، و لذّت دنيا را- كه در كاخ فرعون نبود- احساس مى كند، زيرا آسايش و تنعّم، يك حقيقت نسبى است كه آن را به جز كسى كه طعم سختيها و ناراحتيهاى دنيا را چشيده، درك نمى كند،

و راحتى و آسايش بدون سابقه درد و ناراحتى، آسايشى لذّتبخش و گوارا نيست، و موسى (ع) پس از گذراندن زندگى سخت و پرمشقّت و به سر بردن بين ترس و اميد، اينك طعم گواراى زندگى را مى چشد و آماده رسالت الهى مى شود، زيرا رسالت مخصوص برگزيدگان خداست، آنان كه طعم نياز و عزّت حقيقت را چشيده اند، و به خوشگذرانى نپرداخته اند، و پيامبران و صديّقين به همين روش مأمورند و تاريخ همه پيامبران به ويژه فرستادگان اولو العزم همين گونه است.

ما از خوانندگان عزيز مى خواهيم بخشهاى مختلف داستان موسى (ع) را بخوانند تا ببينند چگونه قرآن كريم به گونه اى شگفت آور آن ماجراهاى واقعى را به تصوير درمى آورد به طورى كه گويا آنها را مى بينند نه اين كه تنها بخوانند يا بشنوند.

هر گاه شما سرگذشت ستيز و مجادله مشركان را با يكى از پيامبران (ع) چون نوح، ابراهيم، عيسى، شعيب و هود بخوانيد، چنين احساس خواهيد كرد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 260

كه گويا صحنه اى را عينا مشاهده مى كنيد، نه اين كه فقط سخنى را مى شنويد. و پس از آن خودتان و روحتان و بدنتان به سوى آن صحنه متمركز مى شود، صحنه اى كه انديشه و طرز فكر مشركان ستيزه جو و نيز تلاش و كوشش پيامبران و تحمّل مشكلات طاقت فرساى آنان براى قانع ساختن آن مشركان، و تسليم كردنشان در برابر حق و تقوى- كه آنان زير بار آن نمى رفتند- به تصوير مى كشد.

اينك جريان پيكار نوح (ع) با مردمش را كه چگونه با خدا ستيز مى كردند و نوح (ع) به دستور حق مى خواست آنان را به راه راست هدايت كند، بخوانيد.

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا

نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَرى لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالًا إِنْ أَجرِيَ إِلَّا عَلَى اللَّهِ وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ قالَ إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ «ما نوح (ع) را به سوى مردمش فرستاديم (او به آنان گفت:) من شما را آشكارا بيم دهنده ام، جز خدا كسى را نپرستيد، من از عذاب سخت روز قيامت بر شما مى ترسم، سران كافر قومش پاسخ دادند: ما تو را مانند خود بشرى بيش نمى دانيم، و آنان كه تو را پيروى مى كنند، در ظاهر ديدار، افرادى پست و بى مقدار بيش نيستند، و به عقيده ما، شما هيچ گونه برترى بر ما نداريد، بلكه شما را دروغگو مى پنداريم، نوح گفت: اى قوم! شما چه

مى گوييد هر گاه ببينيد كه مرا دليل روشن و رحمت مخصوص از سوى پروردگار عطا شده، باز هم حقيقت حال بر شما پوشيده خواهد ماند؟ آيا (جهالت نيست كه) من شما را به رحمت و سعادت وادارم و شما اظهار تنفر كنيد؟ اى قوم! من از شما در برابر هدايت،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 261

مالى نمى خواهم، پاداش من بر خداست و من هرگز آن مردم با ايمان را از خود نمى رانم كه آنان خدا را ديدار خواهند كرد و به نظر من شما مردم نادانى هستيد، اى قوم! اگر من آنان را از خود برانم، چه كسى مرا از خشم خدا رهايى بخشد؟ آيا پند نمى گيريد؟ اى قوم! من نمى گويم كه خزاين خدا نزد من است، و نه ادّعاى علم غيب الهى دارم و نه دعوى كنم كه فرشته آسمانم و هرگز مؤمنانى را كه در نزد شما خوارند، نخواهم گفت كه آنان از جانب خدا هيچ فضيلت بر ديگران ندارند، كه خدا از ضماير آنان بهتر آگاه است، و گرنه من از ستمكاران عالم باشم.

قوم نوح به او گفتند: اى نوح! تو با ما جدل و گفتگو بسيار كردى، اگر راست مى گويى پس بر ما وعده عذابى كه دادى بيار، نوح گفت: اگر خدا خواهد آن به شما مى رسد و راه فرارى بر شما نيست» 153.

اين نمونه اى از صحنه سخن قرآن است، كه در آن جدال و كشمكش شديد بين دعوت حق و انكار و لجاجت اهل باطل را مى بينيد، كه چگونه اين جريان را در برابر ديدگان، ترسيم مى كند كه: طرفدار حق مردم را با دليلهاى روشن راهنمايى مى كند، با

اين كه حق و راستى خود به تنهايى آشكار و روشن است، و از آن سو اهل باطل براى اثبات حق به دنبال دليل حسّى و مادّى هستند- گرچه با دليل حسّى هم زير بار حق نمى روند- و دعوت نوح (ع) را به اين دليل نمى پذيرند كه پيروان آن افرادى تهيدست و بى مقدار به نظر آنانند، نوح (ع) به نيكوترين وجه با آنان به مجادله مى پردازد و دلايل آشكار براى اثبات دعوت خود مى آورد، امّا آنان به دعوت حق پاسخ مثبت نمى دهند.

بدون ترديد اين عبارتها، تنها دلالت بر معنا و مقصود ندارند، بلكه الفاظ و معانى و كيفيّت آنها، طورى حادثه را به تصوير مى كشد كه گويا انسان آن را با چشمان خود مى بيند، نه اين كه فقط آن را بخواند يا بشنود! پس از آن خداوند متعال به نوح (ع) خبر مى دهد كه آنان ايمان نمى آورند و راهى جز فرود آمدن عذاب بر آنان وجود ندارد اينك آيات مربوط به عذاب آنان را بخوانيد، متوجّه مى شويد كه تنها تاريخ و بيان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 262

سرگذشت نيست، بلكه آن را براى خواننده هوشيار، به طور گويا و در حدّ رؤيت، ترسيم مى كند.

«به نوح وحى شد كه جز كسانى كه تاكنون ايمان آورده اند، ديگر ابدا كسى از قومت ايمان نخواهد آورد و تو از كار آنان اندوهگين مباش، و به ساختن كشتى در حضور و مشاهده ما و به دستور ما مشغول شو و درباره ستمگران- كه البته غرق مى شوند- ديگر سخن مگوى، وى به ساختن كشتى پرداخت و هر كه از قومش بر او مى گذشت، وى را به مسخره مى گرفت، نوح

به آنان مى گفت: اگر امروز شما ما را مسخره مى كنيد ما هم در برابر اين كار، روزى شما را مسخره خواهيم كرد، پس بزودى خواهيد دانست كه چه كسانى به عذاب ذلت و خوارى و عذاب هميشگى خدا گرفتار خواهند شد.

تا اين كه هنگام فرمان ما فرا رسيد و از تنور آب بجوشيد (طوفان درگرفت) به نوح خطاب كرديم كه از هر نوع حيوان دو فرد (نر و ماده) و نيز همه زن و فرزندانت- جز آن كه وعده هلاكت او را از پيش معلوم شده است- در كشتى برنشان، و به نوح (ع) جز تعدادى اندك، ايمان نياوردند.

نوح (ع) دستور داد كه شما مؤمنان به كشتى درآييد تا با نام خدا كشتى رانده شود و بايستد همانا خدايم آمرزنده مهربان است، و آن كشتى در دريا با امواجى مانند كوهها در گردش بود كه نوح (ع) فرزندش را كه در كرانه اى بود ندا داد كه اى پسر! تو هم با ما به كشتى درآى و با كافران مباش.

پسر در پاسخ گفت كه: من به زودى بر فراز كوهى روم كه مرا از خطر آب نگه دارد، نوح (ع) گفت: امروز هيچ كس را از قهر خدا پناه نيست، مگر آن كه خدا رحم كند، (اين بگفت) و موج ميان آن دو جدايى افكند، و فرزند نوح (ع) از جمله غرق شدگان گشت.

آنگاه به زمين خطاب رسيد كه: آب را فرو خور، و به آسمان امر شد كه:

باران را قطع كن، و آب به يك لحظه خشك شد و حكم الهى انجام يافت و كشتى بر كوه جودى قرار گرفت و گفته شد: هلاك باد

گروه ستمگران.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 263

نوح (ع) به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! همانا فرزندم از اهل من بود، (كه وعده نجات به آنان دادى) و وعده تو حتمى است و تو بهترين حكم كنندگانى.

خداوند فرمود: كه فرزند تو هرگز با تو اهليت ندارد (و نجات او) كارى ناشايسته است، پس تو از من تقاضاى كارى كه از آن آگاه نيستى مكن، من تو را پند مى دهم كه از جاهلان مباش.

نوح (ع) عرض كرد: بار الها پناه مى برم كه ديگر چيزى كه نمى دانم از تو تقاضا كنم و اينك اگر مرا نيامرزى و ترحّم نفرمايى، از زيانكاران خواهم بود.

به نوح (ع) خطاب شد: از كشتى فرود آى كه سلام ما و بركات و رحمت ما بر تو و كسانى كه با تويند باد، و (از نسل اينان) گروهى بهم رسند، كه به آنان بهره اى از دنيا دهيم، امّا بزودى آنان را به عذاب دردناك آخرت كيفر خواهيم كرد» 154.

اين بخش از سرگذشت نوح (ع) از زمانى است كه وى از ايمان آوردن قومش نااميد مى شود و خداى دانا و حكيم به او خبر مى دهد كه حجّت بر آنان تمام شده و رسالت به آنان رسيده است و ديگر پس از اين كسى به او ايمان نخواهد آورد و عذاب الهى قطعا فرا خواهد رسيد.

ما در هر قسمت از اين آيات شاهد توصيف و تشريح چيزهايى كه خداوند آنها را فرستاده است هستيم، در قسمتى از آن به بيان ساختن كشتى توسط نوح (ع) مى پردازد و نيز استهزاى قومش و غافل بودنشان از فردايى كه در انتظارشان بود، به تصوير مى كشد، و

آن را به طورى عينى نشان مى دهد و اگر چه در قالب بهترين داستانهاى مصوّر، بيان شده است، امّا شباهتى به خبرهاى عادى ندارد.

در قسمت دوّم، خداوند دستور مى دهد كه نوح از محل خطر غرق شدن دور شود، زيرا تنور به جوش آمده و خطر نزديك شده بود، و من فكر مى كنم كه كشتى به نيروى بخار به حركت درآمده بود، چرا كه حركت آن پس از جوشش تنور بوده و خدا از اين حقيقت بهتر آگاه است، اگر چه عبارت نيز از آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 264

حكايت دارد و نشاندهنده تنورى است كه به جوش آمده و بر اثر بخار آن، كشتى به راه افتاده است، و در امواجى مانند كوهها به راه خود ادامه داده است.

اين آيات، حادثه را به طور آشكار در ذهن خواننده آنچنان منعكس مى كند كه وهم و خيال را از وى مى زدايد و آن را به صورت مرئى يا نظير آن جلوه گر مى سازد.

ذكر كلمه موج در اين مقام، نشانگر اين است كه سيل به صورت انبوه و توده بوده است، نه به شكل باران، به طورى كه جز كسانى كه در كشتى سوار بودند، كس ديگرى نجات نيافت.

در قسمت سوّم، شاهد يك امر معنوى هستيم كه به شكلى ملموس و محسوس، توصيف شده است، يعنى: مهربانى و دلسوزى پدر نسبت به فرزند خويش، و هنگامى كه اين عطوفت اوج مى گيرد، نوح (ع) فرزندش را ندا مى دهد، به طورى كه گويا ما نيز نداى او را مى شنويم، سپس مى بينيم كه پسر نوح در شرايطى كه دچار غرور جوانى و انكار حق بود و خود را نجات

يافته از خطر مى پنداشت، به فراز كوهى مى رود و امواج خروشان بين او و پدر جدايى مى افكند. و او را در كام خود فرو مى برد و آثار مرگ ظاهر مى شود، پدر با ديدن اين صحنه، دلشكسته مى شود و عطوفت پدرى بر او غلبه پيدا مى كند پس از آن كه اهل كشتى و خاندان او- به جز فرزندش- نجات مى يابند و كشتى باز مى ايستد و ستمگران نابود مى شوند، با چشمانى اشكبار و دلى اندوهگين و زبانى زار رو به سوى خدا مى كند و مى گويد:

پسرم، از اهل بيت من بود و تو وعده نجات آنان را داده بودى و وعده تو راست است و تو بهترين حكم كنندگانى.

قرآن اين صحنه را آن چنان عالى ترسيم مى كند كه گويا ما صداى ناله پدر را مى شنويم و در اين جاست كه خداوند اعلام مى كند كه پسرش به علّت كفر ورزيدن، در زمره كافران است و اهل نوح (ع) كسانى هستند كه به او گرويده اند و با وى ستيز نكرده اند.

إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 265

در حقيقت عطوفت پدرى با امرى واجب و حتمى، تصادم پيدا مى كنند، و نوح (ع) به تأثير نيروى عاطفه، آن سخنان را به زبان مى راند، پس خدا او را به امر واجب و ضرورى متوجه مى كند البته او از اين امر غافل نبود، بلكه به آن توجّه و ايمان و اعتقاد داشت، گرچه به شكل انسانهاى عادى، از آن درخواست توبه كرد و گفت:

رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ

عِلْمٌ وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ

ترسيم واقعى داستان اصحاب كهف

يكى از بهترين قصه هاى قرآن از نظر ترسيم راستى ماجرا و توصيف حقيقت آن قصّه اصحاب كهف است كه به تنهايى نشانگر ترسيم سخن در داستانهاى واقعى قرآن است و هر بخشى از آن، حادثه را چنان بيان مى كند كه گويا آن را مى بينيم، نه اين كه تنها خبرى مى شنويم.

خداى متعال در اين زمينه مى فرمايد:

«اى رسول ما آيا پندارى كه قصّه اصحاب كهف و رقيم، در برابر اين همه آيات قدرت و شگفتيهاى حكمت ما، حادثه عجيبى است؟ آنگاه كه آن جوانان كهف (از بيم دشمن) در غار كوه پناه بردند، از درگاه خدا مسألت كردند كه بار الها تو در حق ما به لطف خود رحمتى عطا فرما و بر ما وسيله رشد و هدايتى كامل مهيّا ساز، پس چند سالى در آن غار زديم بر گوشهاى ايشان، و خوابانديم ايشان را (كه ديگر چيزى نمى شنوند) پس از آن خواب، آنان را برانگيختيم تا معلوم گردانيم كداميك از آن دو گروه (كه در مورد خواب اصحاب كهف اختلاف داشتند) مدّت درنگ در آن غار را بهتر احصا خواهند كرد، ما قصّه آنان را بر تو به درستى حكايت خواهيم كرد:

آنان جوانمردانى بودند كه به خداى خود گرويده بودند و ما بر هدايتشان افزوديم و دلهاى ايشان را ثبات و قوّت داديم كه آنان (در برابر دقيانوس) قيام كردند و گفتند: خداى ما پروردگار آسمانها و زمين است و ما هرگز جز خداى يكتا هيچ كس را به خدايى نمى خوانيم و گرنه گفتارى دور از حق به زبان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص:

266

رانده ايم.

اينان قوم ما هستند كه خدايانى غير از خداى يگانه برگرفتند، چرا بر اين كار دليل آشكار نمى آورند؟ چه ظلمى از اين بالاتر كه دروغ و افترا بر خدا مى بندند؟

آنگاه اصحاب كهف با يكديگر گفتند كه: شما چون از اين مشركان و خدايان باطلشان كناره گرفتيد بايد به غار كوه پناه بريد تا خدا از رحمت خود به شما توسعه و گشايش بخشد، و براى شما آنچه را كه بدان منفعت گيريد، آماده سازد.

و گردش آفتاب را چنان مشاهده مى كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنان بر كنار، و هنگام غروب از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد و آنان كاملا از حرارت خورشيد در امان بودند، اين حكايت از آيات الهى است، هر كه را خدا راهنمايى كند او به راستى هدايت يافته و هر كه را گمراه كند، ديگر هرگز براى او يار و ياورى نخواهد بود.

و آنان را بيدار پندارى و حال آنكه در خواب بودند، و ما آنان را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آنان دو بازوى خود را بر آستانه در غار گسترده بود، و اگر تو از حال ايشان مطلع شدى، هر آينه روى بگردانى و از هيبت آنان هراسان گردى.

باز ما آنان را از خواب برانگيختيم تا از يكديگر مدّت زمان خواب خودشان را بپرسند، يكى پرسيد: چند مدّت در غار درنگ كرديد؟ جواب دادند: درنگ كرديم يك روز يا پاره اى از روز. برخى گفتند: پروردگار شما داناتر است كه چند مدّت در اين جا بوديم، بارى شما درهمهاتان را به شهر فرستيد تا ببينيد كدام طعام پاكيزه تر است تا از آن

روزى خود را فراهم سازيد، و بايد دقت و ملاحظه رود به طورى كه هيچ كس شما را نشناسد و از كار شما آگاه نشود برويد و برگرديد، زيرا اگر بر شما آگاهى و ظفر يابند، شما را يا سنگسار مى كنند و يا به آيين خودشان برمى گردانند، و در آن صورت هرگز روى رستگارى را نخواهيد ديد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 267

باز ما مردم شهر را بر احوال آنان آگاه ساختيم تا بدانند وعده خدا (به روز معاد) به حق بوده و ساعت قيامت بدون ترديد فرا مى رسد. و حقيقت داستان اصحاب كهف بر مردم زمانى كه ايشان در مورد آنان نزاع مى كردند معلوم شود.

(و چون اصحاب كهف به خواست خود قبض روح شدند) اهل شهر با يكديگر گفتند:

بنا نهيد بر آن مكان عمارتى، پروردگار ايشان به احوالشان آگاه تر است، و كسانى كه بر احوال آنان ظفر و اطلاع يافتند، گفتند: البته بر ايشان مسجدى بنا كنيم كه در نماز آيند.

بزودى بعضى خواهند گفت كه: عدد اصحاب كهف سه نفر بود و چهارمين هم سگ آنها، و برخى ديگر از روى خيالبافى و غيبگويى گويند: عدّه آنان پنج نفر بود و ششمين سگ آنها، و پاره اى گويند: هفت نفر بودند و هشتمين سگ آنها، اى رسول ما بگو! خداى من به تعداد آنها آگاهتر است، كه بر عدد آنان جز افراد اندكى هيچ كس آگاه نيست، پس تو با اهل كتاب در اين باره مجادله نكن، جز آن كه هر چه به ظاهر وحى دانستى اظهار كن، و ديگر از كسى از اين موضوع نپرس.

اى رسول ما! هرگز مگو كه من اين

كار را فردا خواهم كرد مگر اين كه بگويى «ان شاء اللّه» و لحظه اى خدا را فراموش نكن و به مردم بگو اميد است خداى من مرا به حقايقى بهتر از اين قصه هدايت فرمايد.

آنان در كهف سيصد درنگ كردند و نه سال بدان افزودند، بگو خدا به زمان اقامت آنان داناتر است كه او به همه اسرار غيب آسمانها و زمين محيط است و چه بينا و شنواست! هيچ كس جز او يار و ياور خلق نيست و او هيچ كس را در فرمانروايى با خود شركت نمى دهد» 155.

اين ماجراى اصحاب كهف و رقيم است و رقيم سنگى است كه بر آن داستان اصحاب كهف و پناه بردن آنان به غار نوشته شده است، تا مايه عبرت و دليل گويايى بر ايمان به معاد و قيامت باشد و آنان كه منكر آنند، آن را به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 268

چشمان خود بينند، زيرا خداوند آنان را دوباره زنده كرد، با اين كه فكر مى كردند يك روز يا كمتر از آن در خواب بوده اند.

اين يكى از داستانهاى راستين قرآن كريم است كه صحنه هاى آن به گونه اى ترسيم مى شود كه گويا انسان با ديدگانش آن حوادث را در اسلوب داستانى قرآن مشاهده مى كند و حقيقت ماجرا را بدون اشتباه و ترديد، از آن در مى يابد.

صحنه اوّل درباره پناه بردن به غار، توسط جوانانى است كه به پروردگارشان ايمان آورده بودند و خدا هم بر هدايت آنان افزود، آنان از شرك و بت پرستى به سوى يكتاپرستى و قرب به حقّ، گريخته بودند و خدا هم دلهاى ايشان را محكم و استوار ساخت

و به ايمان به پروردگارشان چنگ زدند و همين سبب آرامش دلهاشان شد، پس خداوند دلهاى آنان را با صبر و بردبارى محكم ساخت، تا از ايمان خارج نشوند و در برابر حوادث دچار اضطراب و ترديد نشوند، و به دنبال آن خداوند به لطف خود، گوشهاى آنان را از شنوايى بازداشت، تا سخنان بيهوده و شرك آلود را نشنوند و وقتى به غار پناه بردند خداوند، از بت پرستى و ظلم بت پرستان رهايشان كرد و در انزواى كامل از مردم قرار گرفتند و ديگر آنانرا نمى ديدند و سخنانشان را نمى شنيدند، و در پنهانى چون مردگان به سر مى بردند، امّا در واقع مرده نبودند، آدمى آنها را بيدار مى پنداشت امّا در حقيقت خفتگانى بيش نبودند.

تمامى اين حوادث در ترسيم داستانى قرآن، چنان است كه گويا خواننده قرآن آنان را مى بيند كه شتابان به سوى غار مى روند و به اميد رسيدن به رحمت و هدايت حق و دورى از گناهان و شؤون دنيوى، به آنان پناه مى جويند و خداوند بر هدايت آنان مى افزايد و آنان را به خواب فرو مى برد و بيش از سيصد سال به همين حال سپرى مى شود و گروهى مى پندارند كه آنان بيدارند با اين كه خواب بودند.

صحنه دوّم مربوط به برانگيخته شدن و بيدار شدن آنان مى باشد كه مردم درباره مدتى كه اصحاب كهف در غار به سر مى بردند اختلاف پيدا كردند، در

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 269

حالى كه در اين مدّت نسلهايى گذشته بود و به نقل از قرآن سيصد و نه سال طول كشيد، و در اين مدّت مردم آنان را بيدار مى پنداشتند.

و پس از آن

درباره مدّتى كه ايشان در غار بودند و نيز سبب انتخاب غار براى پناهگاه سخن مى گويد و ماجراى آنان را پس از آن كه به طور خلاصه و فشرده ذكر كرد، به طور مشروح و گسترده بيان مى دارد و مى فرمايد:

اصحاب كهف از خواب عميق بيدار شدند در شرايطى كه بار ديگر ايمان خود را به خدا و اعتراض به مردمشان را اظهار مى كردند و درباره آنان مى گفتند:

«اينان كه قوم ما هستند، به جز او خدايانى اختيار كرده اند، چرا براى اثبات خدايى آنها دليل روشنى نمى آورند و بخاطر اين كه آنان خدا پرست بودند مردم از آنان كناره گرفتند» در اين بخش، اسلوب قصه گويى قرآن را به شكلى آشكارا مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه درگيرى اصحاب كهف با قومشان و نيز كناره گيرى آن جوانمردان از ايشان را كه اميد و ايمان به خدا داشتند، ترسيم مى كند.

و خلاصه تمامى اين بخش به طرز روشن و گويا، چگونگى غار و كسانى را كه در آن بودند و سپس خارج شدند، منعكس مى كند.

صحنه سوّم مربوط به توصيف آنان در حالى كه در خواب به سر مى بردند و تصوير چگونگى غار است كه آنان در وسط غار، رو به شمال بودند و خورشيد به هنگام طلوع از طرف راست ايشان و به هنگام غروب از طرف چپ آنان مى تابيد 156 بنابراين آفتاب و هوا به آنان مى رسيد تا آنان در بهترين جا به سر برند، زيرا خورشيد به هنگام برآمدن، خوش سيما و در وقت غروب دل انگيز است و از سويى جريان هوا از جانب دريا به طرف آنان مى آمد و با نسيم ملايم خود آنان را

نوازش مى داد، در نتيجه با آن كه آنان در خواب به سر مى بردند و مردم آنان را بيدار مى پنداشتند امّا بهترين اسباب زندگى و ادامه حيات براى ايشان فراهم بود، و كسى كه اين آيات را بخواند، گويا صحنه حادثه را با چشمان خود مى بيند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 270

آنان در خواب به خواست و فرمان تكوينى خدا مانند انسانهاى بيدار زنده، به پهلوى راست و چپ مى گرديدند.

وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ قرآن كريم تمام ويژگيهاى مكانى حادثه و ياران كهف و سگ نگهبانشان را- كه در ميان كوهى كه غار در آن جا بود و در آستانه در غار، به سر مى برده- به طرزى گويا و عينى ترسيم مى كند و اين اعجاز كلام اللّه مجيد است.

و به نقل از قرآن اگر كسى از آن مكان اطلاع پيدا مى كرد هراسان از آن جا مى گريخت.

صحنه چهارم را قرآن- كه تمامى قصه هاى آن راست و بدون ترديد است- توصيف مى كند و آن بيدار شدن آنان پس از خواب طولانى است، اينك آنها نظاره گر زندگى ضعيف و پست دنيوى هستند كه تا اين زمان بر اثر خواب از آن بى خبر بودند، نخستين پرسشى كه به خاطرشان آمد اين بود كه چقدر خواب آنان طول كشيده است؟ اين سؤال را يك نفر از آنان مطرح كرد، گويا همه آنان در پاسخ متّفق بودند كه يك روز تمام يا كمتر از يك روز در خواب به سر برده بودند، امّا طبق معمول به اين بسنده نكردند و گويا درك كرده بودند كه مدّت بيشترى در خواب بوده اند، از اينرو گفتند: «پروردگار شما به اين

مطلب آگاهتر است».

در اين جا مى بينيم كه آنان براى ادامه زندگى به دنبال روزى مى روند و با پولهاى نقره اى كه مربوط به سيصد و نه سال قبل بود به بازار مى روند تا حقيقت امر بر مردم روشن شود، و چون مانند ساير مؤمنان اهل مدارا بودند از فرستاده خود خواستند كه با مدارا و گذشت چيزى بخرد و كسى از كار آنان آگاه نشود تا مبادا وسيله اذيت و آزارشان فراهم بشود و مردم پى به ماجراى آنان ببرند.

امّا خدا مى خواست كه به اين وسيله واقعيت روشن شود و زندگى و خواب آنان در غار، دليل عينى و آشكار بر اثبات معاد و قيامت باشد. از اينرو فرمود:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 271

«بدين سان مردم را به حالشان آگاه كرديم تا بدانند كه وعده خدا راست است و در بودن قيامت ترديدى نيست، آنگاه درباره آنان با يكديگر به گفتگو پرداختند و گفتند: بر روى آنها بنايى برآوريد- پروردگارشان آگاهتر است- و آنان كه بر حالشان آگاهتر شده بودند، گفتند: در اين جا مسجدى بنا مى كنيم».

اينها همه صحنه هايى در داستان است كه گويا انسان حوادث آن را در قصه هاى واقعى و محكم قرآن با ديدگان خود مى بيند.

تنوّع سخن و گوناگونى تعبيرات قرآن

يكى از نشانه هاى بلاغت فوق العاده و بى نظير قرآن، تصريف و گوناگونى الفاظ و معانى آن در تمام رشته هاى سخن مى باشد و ما به اين حقيقت در ابتداى سخن درباره تصريف و تنوّع كلام در قرآن، اشاره كرديم.

الفاظ قرآن و بالتّبع معانى آن نيز، از تصريف سخن و گوناگونى كلام برخوردارند، زيرا الفاظ مترادف در قرآن وجود ندارد و هيچ گاه دو لفظ در آن،

پس از دقّت و تأمّل، داراى يك معنا نيستند، و همچنين هيچ اسلوبى در قرآن مرادف با اسلوب ديگر نيست، گرچه بدوا دو معنى، يكى به نظر برسد امّا پس از دقّت در نكات بيانى كه الفاظ بدان اشاره دارد، آن دو را مختلف و غير مرادف مى يابيم.

و اساسا كوچكترين تغيير در تعبيرات قرآن سبب مى شود و عبارت كه درباره يك موضوع بحث مى كنند از نظر معنى و مقصود و نكات سخنورى، با يكديگر متفاوت و مختلف باشند، حتى وقفها و فواصل با آهنگهاى گوناگون خود، عامل گوناگونى معنى و مقصود در دو عبارتى مى شود كه درباره يك موضوعند. و هر آهنگى كه در قرآن با آهنگ ديگر متفاوت باشد معناى خاصّ خود را دارد، اگر چه هر دو مربوط به يك موضوع باشند.

استفهام و نفى

بى ترديد نفى مجرّد و نفى به روش استفهام، هر دو بر اصل نفى، دلالت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 272

دارند، امّا نفى به روش استفهام دلالت بيشترى بر معناى نفى دارد، بدان جهت كه معناى اين گونه نفى اين است كه شنونده از نفى، آگاه است، بنابر اين گوينده نفى مى كند و شنونده اقرار به نفى.

براى نمونه، سخن خداوند را در ردّ ادّعاى مشركان مبنى بر اين كه خداوند برخى از طعامها را حرام كرده است، بخوانيد:

قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَخْرُصُونَ قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ الَّذِينَ يَشْهَدُونَ أَنَّ اللَّهَ حَرَّمَ هذا فَإِنْ شَهِدُوا فَلا تَشْهَدْ مَعَهُمْ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ هُمْ بِرَبِّهِمْ

يَعْدِلُونَ «... اى پيامبر! به آنان بگو آيا شما بر اين سخن مدرك قطعى داريد تا ارائه دهيد؟ شما پيروى جز از گمان نمى كنيد و جز به گزافه و دروغ سخن نمى گوييد، بگو براى خدا حجّت بالغه است، پس اگر مى خواست همه شما را هدايت مى كرد، بگو: گواهان خود را بر اين كه خدا اينها را حرام كرده است بياوريد، پس هر گاه گواهى دادند، تو به آنان گواهى مده و پيروى از خواسته هاى آنان مكن آنان كه آيات ما را تكذيب مى كنند و به آخرت ايمان نمى آورند و از خداى خود به سوى بتان باز مى گردند» 157.

بى ترديد در اين جا نفى به صورت استفهام دو مزيّت دارد، يكى اين كه به آنان هشدار مى دهد پيش از آن كه به مطلبى اعتقاد و ايمان پيدا كنند بايد دليلى را كه موجب قطع و يقين آنان مى شود بشناسند تا از روى جهل، نسبتى به خدا ندهند و ديگر اين كه استفهام، آنان را وادار مى كند كه خود، اقرار به نفى كنند.

از اين گذشته سياق كلام، در بردارنده توبيخ و سرزنش به آنان است، زيرا افكار و انديشه هايشان از امور باطل و غير واقعى سرچشمه مى گيرد.

علماى بلاغت از اين گونه استفهامى كه مقصود از آن نفى است، تعبير به «استفهام انكارى» مى كنند، زيرا متكلم، وقوع مطلب مورد سؤال را نفى و انكار مى كند، استفهام انكارى نوع ديگر هم دارد كه به آن «انكار واقع» گويند كه در حقيقت متكلّم، مخاطب را به سبب كارى كه از او سرزده است،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 273

سرزنش و توبيخ مى كند و اين كه آن كار واقعيت ندارد،

نظير اين آيه:

قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ «اى پيامبر! بگو: چه كسى زينتهاى خدا را كه براى بندگان خود آفريده، و روزيهاى حلال و پاكيزه را، حرام كرده است؟ ...» 158.

اين آيه كار مشركان را ردّ و انكار مى كند، و انكار واقع، نوعى توبيخ است، زيرا مشركان برهنه طواف كردن را واجب مى دانستند و «بحيره» و «سابئه» و «وصيله» و «حام» را حرام مى شمردند، و خداوند سبحان اين تحريم آنان را به صورت استفهام، نفى مى كند، و اين گونه نفى، داراى مبالغه است، زيرا به اين اشاره دارد كه اين گونه تحريم از هيچ عاقلى روا نيست و اين عمل ذاتا غير معقول است، چه اين كه معناى آيه اين است كه:

هيچكس آرايش و زينت الهى را- يعنى لباسى كه انسان را مى پوشاند- حرام نمى داند و هيچ كس روزيهاى پاكيزه و حلال را كه نه ذاتا پليدند و نه مورد استفاده چنين دارند، ممنوع نمى كند، و خداوند جز به امورى كه هماهنگ فطرتند فرمان نمى دهد، از اينرو در آيه بعد مى فرمايد:

قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ «بگو: خداى من هرگونه اعمال زشت را چه در آشكار و چه در پنهان و گناهكارى و ستم به ناحق و شرك به خدا را كه بر آن هيچ دليلى وجود ندارد و اين كه چيزى را كه نمى دانيد از روى جهل به خدا نسبت مى دهيد، همه را حرام كرده است». 159

خداوند سبحان در

آيات پيشين مى فرمايد:

قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدى وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ «بگو اى رسول، پروردگار من شما را به عدل و درستى امر كرده و نيز فرموده است در هر عبادت روى به حضرت او آوريد و خدا را از سر اخلاص

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 274

بخوانيد، چنان كه شما را در اول آفريد و ديگر بار به رسول او باز آييد، گروهى به راه راست هدايت و گروهى ثابت در گمراهى شدند، چون خدا را گذارده، شياطين را به دوستى برگزيدند و گمان مى كردند كه هدايت يافته اند، اى فرزندان آدم زيورهاى خود را در هر مسجدى (در مقام عبادت) به خود برگيريد و از نعمتهاى خدا بخوريد و بياشاميد و اسراف نكنيد كه خدا مسرفان را دوست نمى دارد» 160.

«عبد القاهر» در كتاب «دلائل الاعجاز» در وجه تسميه «استفهام انكارى»- چه به معناى نفى و انكار وقوع و چه به معناى انكار واقع- مى گويد:

«بايد دانست كه گرچه ما اين نوع استفهام را به «انكار به نفى» تفسير مى كنيم، امّا در حقيقت براى آن است كه واقعيت براى شنونده آشكار شود و به خود آيد و از كار خويش شرمنده شود و باز گردد و پاسخ مسأله را بداند، زيرا او ادّعا مى كند كه كار غير مقدور را مى تواند انجام دهد، و وقتى بر اين ادّعا

پافشارى مى كند، به او گفته مى شود: «انجام بده» و اين سخن، او را رسوا مى سازد، و يا اين كه قصد انجام كار ناشايستى دارد، پس اگر به حقيقت آن برسد متنبّه مى شود و به خطاى خويش پى مى برد و يا او وجود كارى را ممكن مى داند كه همانند آن ممكن نيست، پس اگر بر اين انديشه پايدار بماند، به او گفته مى شود كه: به ما نشان بده، در كجا و در چه حال چنين چيزى واقع شده است و شاهد آور كه در چه وقت وجود گرفته است؟ اين گونه استفهام براى رد و انكار است مثل اين كه مى گويند: «آيا مى توانى به آسمان پرواز كنى؟ آيا توان دارى كه كوهها را از جا بركنى؟ آيا قدرت دارى كه از مقدرات جلوگيرى كنى؟».

مفاد كلام «عبد القاهر» اين است كه اگر انكار براى نفى وقوع امرى باشد، معنايش اين است كه آن امر واقع نشده است، و ممكن نيست كه وجود بگيرد، بنابر اين تأكيد در نفى است، زيرا تنها نفى فعل نيست، بلكه علاوه بر نفى فعل، مى فهماند كه آن فعل سزاوار و ممكن نيست كه واقع شود، ولى اگر فعل واقع

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 275

شده باشد، معناى انكار، توبيخ و ملامت بر وقوع آن است، همان طور كه در آيه شريفه:

قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ مشاهده كرديد.

به هر حال متكلم در هر نوع از انكار، شنونده (فاعل) را وادار مى كند كه به نفى يا اثبات چيزى كه بر آن مستحقّ توبيخ شده است، اقرار كند.

نوع ديگر از استفهام در قرآن، استفهام براى

بيان استحاله و امكان ناپذيرى فعل است و اين معنا شبيه انكار وقوع و در حدّى است كه احتمال آن را غير معقول مى كند، مانند آيه شريفه أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ ....

«اى رسول ما، آيا تو اين كران را سخنى مى توانى بفهمانى يا اين كوران را هدايت توانى كرد؟ ...». 161 يعنى: آيا مى توانى براى آنان ديدگانى كه با آن حقايق را ببينند، بيافرينى؟ ...».

اين آيه علاوه بر استفهام انكارى، داراى استعاره تمثيلى نيز هست، زيرا اينان تشبيه به كرى كرده است كه نمى شنود و يا در گوش خود چيزى فرو برده است، تا نشنود و به كسى كه ديده خود را از دست داده است، و هر كه انتظار هدايت آنان را داشته باشد مثل كسى است كه از كر انتظار شنيدن و از كور انتظار ديدن داشته باشد.

بنابر اين استفهام در اين جا براى بيان استحاله و عدم وقوع موضوع سؤال است.

و از همين نوع استفهام آن است كه در قرآن درباره كافرانى آمده است كه مى پندارند فقرا و بى بضاعتها نمى توانند نخستين هدايت يافتگان باشند، زيرا گمان مى كنند كه فضيلت و برترى، بستگى به وسعت رزق و كثرت مال دارد، نه به تقوى و شتاب دركارهاى نيك! خداوند در اين باره مى فرمايد:

وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا «و اين گونه ما برخى را به برخى ديگر (فقرا را به اغنيا) آزموديم، تا آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 276

كه بگويند: آيا اين فقيران را خدا در ميان ما برترى داد؟ ...» 162.

بنابر اين استفهام بر طبق نظر آنان اين است كه

خداوند كسى را بر آنان برترى نداده است، و اين پندار باطل از قياس باطلى سرچشمه مى گرفت، زيرا آنان فضيلت و برترى را با عوامل مادّى (پول و ثروت) مقياس مى گرفتند، در حالى كه معيار صحيح براى آن، تقوا و شتاب در كارهاى خير است.

استفهام ديگرى كه بيانگر غير ممكن بودن پاسخ آن است، فرمان خدا به پيامبرش در اين آيه است:

قُلْ أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللَّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتِنا قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ «بگو اى پيامبر! آيا ما خدا را رها كنيم و چيزى را كه هيچ سود و زيانى براى ما ندارد به خدايى بخوانيم و باز به خوى جاهليت بعد از آن كه خدا ما را هدايت كرد برگرديم، تا مانند كسى كه فريب شيطان او را در زمين سرگردان ساخته است، شويم، اين شخص يارانى دارد كه او را به راه راست مى خوانند و مى گويند به جانب ما بيا، بگو: تنها هدايت خدا، هدايت واقعى است و ما مأموريم كه تسليم فرمان خداى جهان باشيم». 163.

اين آيه به وضوح بر استحاله اين مطلب كه پيامبر (ص) معبودى غير از خدا را، بخواند دلالت دارد و اين كه حال افرادى كه غير خدا را مى پرستند مانند حال كسى است كه در بيابان، به راه افتاده است و شيطان فرياد زنان او را به سوى خود فرا مى خواند و او به دنبال نداى شيطان در بيابان فقر دچار گمراهى مى شود و

به نداى يارانى كه او را به راه راست فرا مى خوانند، پاسخ نمى دهد، چرا كه فريب شيطان و راه باطل بر او چيره شده است.

و از نوع استفهامى كه غير قابل تغيير است آن چيزى است كه بر زبان ابراهيم (ع)- به هنگامى كه قومش به منظور ردّ گفتار او با وى به مجادله پرداختند- جارى شده است. خداوند مى فرمايد:

وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ «قوم ابراهيم (ع) با او به بحث و جدل پرداختند، ابراهيم (ع) گفت: آيا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 277

با من مجادله مى كنيد با اين كه خدا مرا هدايت كرده است» 164.

و نيز از نوع استفهامى كه دلالت بر استحاله موضوع آن دارد، آيه اى است كه بيانگر خطاب خداوند در قيامت، به عيسى بن مريم (ع) دارد و مى فرمايد:

وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «زمانى كه خدا به عيسى بن مريم (ع) گويد: آيا تو مردم را گفتى كه من و مادرم را دو خداى ديگر به غير از خداى عالم اختيار كنيد؟ عيسى (ع) گفت:

خدايا

تو از (هر گونه نقص) منزهى، هرگز مرا نرسد كه چنين سخنى به ناحق گويم و چنانچه گفته بودم تو آگاه مى شدى كه تو از ضمير من آگاهى و من از سرّ تو بى خبرم كه تو البته به اسرار جهان بسيار دانايى، من به آنان چيزى جز آنچه مرا بدان امر كردى، نگفتم، كه خداى يكتا را بپرستيد كه پروردگار من و شماست و تا من در ميان آنان بودم، تو خود بر آنان گواه بودى، و چون مرا قبض روح كردى، باز خود نگهبان آنان بودى، و تو بر همه چيز شاهدى، اگر آنان را عذاب كنى، آنان بندگان تويند و اگر بر آنان ببخشى باز تو بى همتا و حكيمى» 165.

در اين جا، از گفتگويى كه بين خداوند و عيسى بن مريم (ع) در روز قيامت انجام خواهد شد (همان طور كه خداوند به ما اطلاع داده است) پى مى بريم كه استفهام در اين آيه شريفه بيانگر اين است كه: امكان ندارد عيسى (ع) به مردم بگويد كه شما، من و مادرم را به عنوان دو خدا بپرستيد، از اينرو در پاسخ، به بيان همين نكته پرداخته است كه: نبايد و نشايد كه چنين سخنى از ناحيه بنده و فرستاده خدا، عيسى (ع) باشد.

نوعى ديگر از استفهام در قرآن، استفهام به معناى افحام و ردّ كردن خصم با دليل است، نظير اين آيه شريفه:

وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 278

يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما

بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ «يهود و نصارى گويند: ما پسران خدا و دوستان اوييم، به آنان بگو: پس چرا خدا شما را به گناهانتان عذاب مى كند؟ پس شما از آنچه خدا آفريده بشرى بيش نيستيد، او هر كه را بخواهد مى بخشد و هر كه را بخواهد عذاب خواهد كرد كه آسمانها و زمين و هر چه بين آنهاست همه از آن خداست و بازگشت همه به سوى اوست» 166.

استفهام در اين آيه علاوه بر اين كه دلالت بر ردّ سخن آنان دارد، دو دلالت ديگر نيز دارد، نخست اعلام مى دارد كه آنان در برابر كارهاى بد و گناهان و ستمگريهاشان، مؤاخذه و عذاب خواهند شد و دوّم اين كه در برابر عمل نيك، پاداش و ثواب داده مى شود و در برابر كار بد، عقاب و عذاب، و هر كه غير اين بگويد، سخن باطلى گفته ست، و چگونه آنان ادّعاى دوستى با خدا دارند و خود را به منزله فرزند او مى دانند، در حالى كه نافرمانى او را مى كنند و در زمين فساد را رواج مى دهند! پس اين استفهام علاوه بر ردّ و انكار، در بردارنده معانى بلندى است كه گناهكاران را تهديد مى كند و فرمانبرداران را مژده و بشارت مى دهد.

و گاهى استفهام انكارى در قرآن براى ردّ و ابطال برابرى و مساوات ناروا بين خير اندك و خير زياد است، مانند آيه شريفه:

أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ «آيا رتبه آب دادن به حاجيان و تعمير كردن مسجد الحرام را با مقام

آن كس كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خدا جهاد كرده است، برابر مى دانيد؟ هرگز نزد خدا برابر نيستند و خداوند ستمكاران را هدايت نخواهد كرد» 167.

قريش براى سقايت و خدمت در مسجد الحرام با يكديگر به رقابت مى پرداختند و اگر نياز به تعمير داشت، براى اين كار نيز بر يكديگر پيشى مى گرفتند و مى پنداشتند كه اين سبب برترى آنان- گرچه مشرك باشند- بر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 279

ساير مردم خواهد شد، خداوند سبحان در مقام ردّ اين عقيده مى فرمايد:

ايمان به خدا و پيامبر و پيكار و جانبازى در راه او و يارى حق، برابر با سقايت و نگهبانى و تعمير نيست، اگر چه اينها براى خانه كعبه اى باشد كه جاى بازگشت مردم و محلّ امن است، پس ايمان و عملى كه در جهت نفع مردم و حمايت و طرفدارى از حق باشد، از ارزش والايى برخوردار است.

اين حقيقت را خداوند، در قالب استفهام انكارى بيان كرده است، تا علاوه بر ردّ اين تساوى ناعادلانه و توبيخ آنان، باطل را رسوا و حق را تثبيت كند و درجه ايمان و جهاد را بالاتر از هر چيز ديگر قرار دهد.

نوع ديگرى از استفهام در قرآن نيز وجود دارد كه گاهى مشركانى كه ايمان به خدا و قيامت ندارند، حقيقتى را كه نزد آنان محال است و آن را بعيد مى دانند به صورت استفهام مطرح مى كنند، مانند اين آيه:

وَ قالُوا أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً أَوْ خَلْقاً مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعِيدُنا قُلِ الَّذِي

فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتى هُوَ قُلْ عَسى أَنْ يَكُونَ قَرِيباً «آنان گفتند: آيا چون ما استخوان پوسيده شويم باز روزى از نو زنده و برانگيخته خواهيم شد؟ اى رسول ما بگو: شما سنگ باشيد يا آهن، يا خلقى سخت تر از سنگ و آهن (باز به امر خدا زنده مى شويد) پس به زودى خواهند گفت: چه كسى ما را زنده مى كند؟ بگو: همان خدايى كه اوّل بار شما را آفريد آنگاه آنها (از روى استهزا) سرهاى خود را بجنبانند و بگويند: پس اين وعده كى خواهد بود؟ بگو: اين حادثه از حوادث نزديك باشد» 168.

نمونه ديگر اين نوع استفهام در سوره رعد بيان شده است:

وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ «اگر تو در شگفت مى آيى، شگفت سخن ايشان است كه مى گويند: آيا ما چون خاك شديم باز از نو آفريده خواهيم شد، اينان هستند كه به خداى خود كافر شدند و هم اينان زنجيرهاى قهر و عذاب بر گردن خود نهادند و هم اينان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 280

اصحاب دوزخ و در آن همواره معذبند» 169.

اين استفهامها، از نوع استفهام انكارى است و چنان كه ديديم مشركان، زنده شدن پس از مرگ را منكر شدند و آن را فى حد ذاته محال و بعيد دانستند و براى تقويت ادّعاى خود حال مردگان را توصيف مى كردند كه بدنهاى آنان زير و رو شده و به استخوان ريزه تبديل شده اند، و مى پنداشتند كه اين توصيف، انكار

و تبعيد قيامت و برانگيخته شدن را توجيه مى كند، و با شگفتى مى پرسيدند: چه كسى اين مردگان را از گورهاى شان برمى انگيزاند؟

و در آخرين آيه اى كه قراءت كرديم خداوند مى فرمايد: جاى تعجّب در سخنان آنان است كه قيامت و زنده شدن مردگان را انكار مى كنند، امّا پذيرفتن آن شگفتى ندارد، زيرا آن، فلسفه هستى است و انسانها عبث و بيهوده آفريده نشده اند، و اگر آفرينش نخست، عجيب نيست، زنده شدن دوباره نيز جاى تعجّب ندارد.

در تمام مثالهايى كه تاكنون در مورد استفهام ذكر كرديم، تصريف و گوناگونى سخن و نوآورى به چشم مى خورد، و اگر نفى، استغراب، تعجّب، استنكار و توبيخ به يك شكل و يك زبان بيان مى شد، ديگر تنوّع تعبير و گوناگونى كلام كه نقطه امتياز هر سخنى است وجود نداشت، آن هم در بليغ ترين سخنى كه تاكنون انسان ديده است، چرا كه آن از سوى خداى حكيم و ستوده فرستاده شده است، و هيچ نوع باطلى در آن راه ندارد و داراى ترتيب و اسلوبى نو، شگفت و بى نظير است و به قول وليد كافر: «بالاتر از هر سخنى است و سخنى از آن برتر نيست و داراى ميوه هاى بارور و زيبايى هميشگى است».

نوع ديگر استفهام، «استفهام تقريرى» است يعنى وقوع امر انجام گرفته را مورد تأكيد قرار مى دهد و اين در جايى است كه كار انجام شده به دليل اين كه نه مؤمنان آن را مرتكب مى شوند و نه فطرت سالم آن را روا مى داند و نه اخلاق حكيمانه آن را مى پسندد، به نظر عجيب و غير قابل تحقق باشد.

مانند سوره ماعون:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 281

أَ رَأَيْتَ الَّذِي

يُكَذِّبُ بِالدِّينِ فَذلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ وَ لا يَحُضُّ عَلى طَعامِ الْمِسْكِينِ فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ الَّذِينَ هُمْ يُراؤُنَ وَ يَمْنَعُونَ الْماعُونَ «آيا ديدى آن كس (وليد بن مغيره) را كه روز جزا را انكار مى كرد؟ اين همان مرد است كه يتيم را به جفا از خود مى راند و كسى را بر اطعام مسكين ترغيب نمى كند، پس واى بر آن نماز گزاران كه از نمازشان غفلت دارند آنان كه در كارهاى شان ريا مى كنند و زكات و احسان را از فقيران باز مى دارند».

اين استفهام تقريرى، رؤيت آگاهانه و شناخت پيامبر (ص) را تأكيد و تثبيت مى كند، زيرا معناى «أرايت»، «لقد رأيت الذين يكذبون بالدين» است و ذكر عبارت در قالب استقهام براى تأكيد شناخت كسانى است كه داراى اين صفات عجيب و بهم پيوسته هستند آن چنان كه گويا از يكديگر جدا نمى شوند و باهمند، پس تكذيب و اعتقاد نداشتن به روز جزا، وصف كسانى است كه ايمان به حق و راستى ندارند و در پرتو آن به هدايت دست نيافته اند و خوى آنان، گريز از مردم است و به ضعيف و زير دست رحم نمى كنند و يتيم را با خوارى و درشتى از خود مى رانند و از هر نوع كمكى جلوگيرى مى كنند، زيرا زكات و انفاق، كمكى است از سوى ثروتمندان به بيچارگان، و نيز دلهاشان، حتى در حال نماز نزديك به خدا و به ياد او نيست، و نمازشان مايه عذاب و سبب دورى آنان از خداست نه نزديك شدن به او، و در كارهاى شان ريا و خودنمايى مى كنند و ريا، شرك پنهان است پس صدقه و

روزه ريايى، شرك به خداست.

استفهام در اين آيه تنها براى تقرير نيست، زيرا مفاد آن اين است كه مثلا مخاطب از رؤيت و شناخت، سؤال كرده و متكلم بدان پاسخ مثبت داده است، بنابراين علاوه بر تقرير و تأكيد، تصديق و گواهى متكلّم را نيز به همراه دارد، و اضافه بر آن، اشاره به صفات پست و زشت اين منكران روز جزا دارد يعنى:

راندن يتيم، باز داشتن حق مسكين، نماز از روى غفلت، ريا و خودنمايى و بازدارى از هر نوع كمك واقعى.

نمونه ديگر استفهام تقريرى كه آدمى را متوجّه حقايقى كه بدان اشاره دارد مى كند، اين آيات است:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 282

قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلى قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِهِ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ «بگو اى پيامبر اگر خدا گوش و چشمهاى شما را گرفت و مهر بر دلهاى شما نهاد، آيا غير خدا، خدايى هست كه اين نعمتها به شما باز گرداند، بنگر ما چگونه آيات خود را گوناگون و متنّوع بيان مى داريم باز آنان روى مى گردانند، بگو: چه خواهيد كرد اگر عذاب خدا شما را ناگهان، يا آشكار در رسد آيا كسى جز ستمكاران هلاك خواهد شد» 170.

اين آيات در بردارنده چند استفهام است كه نخستين آن، استفهام تقريرى است يعنى تقرير و تأكيد رؤيت و شناختى كه گويا از آن سؤال شده باشد و آنان پاسخ مثبت بدان داده باشند، بنابراين، تقرير با بهترين و برترين دليل

يعنى اقرار و تصديق، همراه است و استفهام دوّم يعنى:

إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلى قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ در جاى استفهام نخست يعنى: «قل أرايتم» بوده و از نوع استفهام انكارى محسوب مى شود يعنى: خدايى به جز «اللّه» وجود ندارد تا آن نعمتها را به شما باز دهد، بنابر اين علاوه بر نفى و انكار، در بردارنده اقرار و تصديق از سوى شنوندگان است به اين كه خدايى جز او نيست و اظهار شگفتى از كسانى كه اين حقيقت را نمى پذيرند، لذا اين خود به جاى دليل و برهان است.

استفهام سوّم در آيه عبارت است از جمله:

انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ اين استفهام، استفهام توجيهى، تنبيهى و تقريرى نام دارد كه نظراتشان را به دلايل گوناگون و آيات متنوع و روشن قرآن، يا آيات مختلف الهى در پهنه هستى، جلب مى كند، و تصوّر و دريافت اين آيات جز با فراخواندن به دقت و نظر در آنها، امكان پذير نيست اين فراخوانى در قالب استفهام بيان شده است و در بردارنده حال مشركان از نظر نپذيرفتن و ردّ حقيقت است، زيرا آنان با اين همه تنوع و نو آورى آيات كه نظرها را به سوى خود جلب مى كند، باز به خاطر لجاجت و ناسپاسى و دشمنى با حق، از آن اعراض مى كنند و اين آيات به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 283

عنوان يك انديشه و پديده نو و حياتى- كه انديشه ها و افكار را متوجّه خود مى سازد- بر جانشان نمى نشيند، چرا كه آنان كوردل و از حقيقت روى گردانند بنابراين تنوّع سخن و تجديد

اسلوب و ارائه راههاى گوناگون، در انديشه هاشان تأثيرى ندارد و نمى توان سخن راست را به ناشنوايان اعراضگر تفهيم كرد.

در اين جا استفهام تقريرى ديگرى وجود دارد كه از ويژگيهاى قرآن است و من اين سبك استفهام را در كمتر جايى در غير قرآن برخورد كرده ام! خداى سبحان مى فرمايد:

أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ در اساليب عرب، تعبير به «أرايتكم» براى استفهام رايج نيست، در اين كلمه دو خطاب گرد آمده است: يكى «تاى مفتوح» كه خطاب به مفرد، يعنى پيامبر (ص) است و ديگرى «كم» كه خطاب به جمع است در نتيجه، اين استفهام هم تقرير و تثبيت رؤيت پيامبر (ص) است و هم رؤيت همه مخاطبان قرآن، و بايد اين دو خطاب در اين جا گرد مى آمدند، تا با خطاب به رسول اللّه (ص) واقع (يعنى علم آن حضرت) ثابت و پا برجا شود و با خطاب به مردم حقيقت ديگرى براى همه مردم استوار گردد كه: عذاب خدا ناگهانى در پنهان يا آشكارا در روز روشن فرا مى رسد كه جز ستمكاران كسى را نابود نخواهد كرد.

در اين جا تذكّر دو موضوع لازم است:

اوّل: «زمخشرى» و افرادى چون «بيضاوى» كه از وى پيروى كرده، گفته اند: «كاف» در «أرايتكم» ضمير نيست، بلكه حرفى است مبنى و براى تأكيد خطاب، و محلّى از اعراب ندارد، و دليلشان اين است كه «رأى» در اين جا دو مفعول دارد و نيازى نيست كه به دنبال مفعول ديگر برويم و براى اين جهت «كاف» را ضمير فرض كنيم.

ولى به نظر ما «كاف» حرفى زايد و براى تأكيد كلام نيست، بلكه اسم

است به معناى «انفسكم» و تأويل كلام اين است: «أرايت انفسكم» و به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 284

صورت جمع آورده شده است تا همه مردم و همه مخاطبان را در بر گيرد، بنابراين مفاد آيه چنين است:

«آيا ديدى اى پيامبر مردم را در حالى كه در معرض عذاب فراگير الهى يا عذاب ويژه ستمكاران قرار گرفتند، ستمكارانى كه بر خودشان و بر مردم و بر عقل ستم روا داشتند و گمراه شدند و بسيارى را گمراه كردند و در زمين به فساد پرداختند و خداوند فساد را دوست ندارد».

دوّم: سخن خداى متعال «هَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ» استفهام انكارى است يعنى: انكار واقع، و مقصود اين است كه: هلاك نمى شوند مگر ستمگران، و آوردن صفت (ظالمون) در آيه، نشانه علّت استحقاق هلاكت و نابودى آنهاست يعنى: به خاطر ظلم و ستمگرى شان، هلاك شدند و اين ذكر سبب، تأكيد نفى مى باشد.

در جاى ديگر از قرآن نيز اين گونه استفهام كه «تاى خطاب» و «كاف» در كنار هم قرار دارند وجود دارد، با اين تفاوت كه هر دو مفرد به كار رفته اند، خداوند مى فرمايد:

أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً «ابليس به خدا گفت: مرا بگو آيا اين آدم خاكى را بر من فضيلت و برترى دادى؟ اگر اجل مرا تا قيامت به تأخير افكنى، و بر همه فرزندان آدم- به جز اندكى- چيره مى شوم و آنان را از بيخ و بن مى كنم، خدا به او گفت: دور شو! پس هر كه از آنان تو را

پيروى كند، با تو به دوزخ كه، پاداش كامل شماست كيفر خواهد شد» 171.

خداوند سبحان در اين جا سخنان ابليس را كه با خدا گفتگو مى كرد نقل مى كند، و استفهام براى تقرير و تثبيت واقع است نه نفى آن، و «كاف» بنابر قول «زمخشرى» براى تأكيد بيشتر به كار رفته است، ما نيز همين قول را در اين جا انتخاب مى كنيم، زيرا «تاء» و «كاف» هر دو مفردند، در نتيجه مؤكّد (كاف) و مؤكّد (تاء) از نظر افراد و جمع، با هم موافقند، ولى در

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 285

استفهام قبلى در سوره انعام اين توافق وجود نداشت، از اينرو تأكيد در آن، بعيد به نظر مى رسيد.

به هر حال اين نوع تعبير، تجديد اسلوب و گوناگونى سخن محسوب مى شود، و در آيات مورد بحث، خداوند، خوى پليد ابليس را يادآور مى شود كه بخاطر برترى و فضيلت آدم بر او، تصميم به نابودى فرزندان وى- جز اندكى از آنان- گرفت، و اين عمل ناشى از «غرور» و خود بينى شيطان بود، و هر كه شيطان در دل او جاى گيرد نيز همين گونه خواهد بود.

قرآن كريم نظير اين سخن ابليس را در سوره «ص» نقل مى كند كه گفت:

فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ «به عزت و جلالت سوگند كه همه مردم- به جز بندگان خالصت- را از راه بدر خواهم كرد» 172.

قابل توّجه است كه اين گونه استفهام كه «رأى» با دو ضمير خطاب و يا بنابر قول زمخشرى ضمير خطاب و حرف خطاب در يك جمله به كار رفته است، استعمال ويژه قرآن است كه من پيش از قرآن

چنين استعمالى را زياد نديده ام، و اين تعبير به شكلى كاملا رسا، در بردارنده معناى استنكار يا تنبّه و يا تعجّب مى باشد و اين از اسرار اعجاز قرآن است و اين كه علم بيان و بلاغت قرآن پيش از نزول آن، در نزد عرب وجود نداشته است.

استفهام گاهى براى تسويه و اعلام برابرى بين دو امر است و هدف از آن، بيان وحدت نتيجه و غرض آن دو مى باشد مانند آيه شريفه:

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ «آنان كه كافر شدند چه بترسانى آنان را و چه نترسانى يكسان است و ايمان نخواهند آورد» 173.

حرف استفهام در اين آيه نه براى استفهام حقيقى است و نه براى انكار و نه براى تعجب و نه براى معانى ديگرى كه ياد آور شديم، بلكه براى تأكيد انكار و لجاجت كافران است كه چون دلهاشان پر از كفر و انكارست، حق و راستى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 286

هر چند با دلايل آشكار بيان شود در دل آنها راه ندارد.

از همين نوع استفهام در اين آيه شريفه است:

سَواءٌ عَلَيْنا أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحِيصٍ « (اهل جهنم گويند: اينك) هر چه بى تابى و التماس كنيم يا صبر و بردبارى، يكسان است، و راه فرارى از عذاب نداريم» 174.

يعنى: ناشكيبايى و بردبارى، در نتيجه و نهايت يكسانند، زيرا چيزى كه راه گريز ندارد، صبر و جزع در آن فرقى ندارد، اگر چه صبر فى الجمله بهتر است، زيرا مايه آرامش و رضايت است، چنان كه رسول اكرم (ص) فرمود:

«ان صبرتم اجرتم و ان جزعتم وزرتم».

«اگر صبر

پيشه كنيد، پاداش مى گيريد و اگر بى تابى كنيد، مرتكب گناه شده ايد».

گاهى الف استفهام براى ترديد ظاهرى اين دو امر است- نه اين كه دو امر در نتيجه يكسان باشند- و عقل يكى از آن دو را برگزيند و تصديق كند، نظير اين آيه:

أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها وَ أَغْطَشَ لَيْلَها وَ أَخْرَجَ ضُحاها «آيا آفرينش شما انسانها سخت تر است يا بناى آسمان بلند كه خداوند سقف آن را بس بلند و در كمال زيبايى استوار ساخت و شامش را تيره و روزش را روشن ساخت؟» 175.

اين استفهام براى تسويه و اعلام برابرى بين دو امر از نظر حكم يا نتيجه و يا هدف نيست، بلكه به صورت ترديد ذكر شده است، و عقل يكى را اثبات مى كند و ديگرى را با دليل عقلى يا حسّى ردّ مى كند، و بدون ترديد آن كه آفرينش سخت ترى دارد- يعنى آسمان با ويژگيهايش- بزرگتر، استوارتر، و داراى تأثيرى بيشتر است، بنابراين اگر خداى سبحان، فرمانرواى آسمانها و زمين و جنبندگانى كه در بين آنها و در خود آنهاست، مى باشد. پس او بر هر چه بخواهد تواناست.

مفاد اين كلام از دو بخش تشكيل شده است، يكى حكم سلبى و آن اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 287

كه: انسان خلقتش از همه موجودات محكمتر نيست و ديگر حكم ايجابى، و آن عبارت است از: بيان سلطنت و فرمانروايى خداى سبحان و قاهر كه برتر از هر چيز است.

هدف هميشگى اين نوع استفهام: وادار كردن بر داورى و حكم صحيح است، پس دلالتى بر تسويه ندارد، بلكه نشانه دو گانگى حكم است،

و اين كه مخاطبان سخن حق و راست بگويند، يا اگر هم سخن نمى گويند به آن معتقد باشند و يا اگر اعتقاد هم ندارند و گمراهند لااقل خاموش شوند، زيرا اين خود استدلال حكم است.

نمونه ديگر از اين نوع استفهام، آيات زير است:

أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ عَلى أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُونَ وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولى فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ إِنَّا لَمُغْرَمُونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ أَ فَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِؤُنَ نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ «آيا نديديد كه نخست شما نطفه اى (بى جان و بى ارزش) بوديد؟ آيا شما آن را به صورت انسان آفريديد يا ما آفريديم؟ ما مرگ را بر شما مقدّر كرديم و از اين كه بخواهيم گروه ديگرى مانند شما را به جايتان بياوريم و شما را به صورتى كه اكنون از آن بى خبريد برانگيزيم، عاجز نيستيم، شما از آفرينش نخست خود آگاه شديد پس چرا متذّكر (آفرينش بعدى يعنى قيامت) نمى شويد؟ آيا نديديد تخمى كه در زمين كشتيد؟ سپس آيا شما آن را رويانيديد يا ما رويانيديم؟ اگر ما بخواهيم كشت و زرع شما را خشك و تباه سازيم تا شما دچار شگفتى و پشيمانى شويد (و بگوييد) ما سخت در زيان و تاوان افتاديم،

بلكه محروم شديم. آيا در آبى كه مى آشاميد، نگريسته ايد؟ كه آيا شما آن را از ابر سپيد فرو ريختيد يا ما نازل كرديم؟ اگر مى خواستيم آن آب (شيرين و گوارا) را شور (يا تلخ) مى گردانيم پس چرا سپاس خدا نمى گوييد؟ آيا در آتشى كه برافروخته ايد مى نگريد؟ آيا شما درخت آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 288

آتش را آفريديد يا ما آفريديم؟ ما آن را مايه پند و عبرت و تباهى براى مسافران قرار داديم». 176

در اين پرسشهاى متقابل مى بينيم كه هر بار لفظ «ام» بين دو استفهام و پرسش واقع شده است، «ام» در ظاهر براى تعادل و برقرارى موازنه و برابرى بين دو طرف است، ولى در حقيقت، اين جا براى تعادل نيست، بلكه براى مقابله و رويارويى حق و باطل است تا اين كه حق را با دليل، اثبات كند و اعلام دارد كه براى اين منظور از استفهام به روش تقابل و مقايسه، استفاده كرده است، يعنى هنگامى كه اين تقابل وجود داشته باشد بين اين كه آيا انسانها خود آفريدگار خودشان در پشت پدرانشان و شكم مادرانشان باشند، يا خداى سبحان؟ بدون ترديد فطرت و حسّ مى گويد: آفريدگار آنان، خداى متعال است و همين طور مسأله كشت و آب و آتش.

اين نوع استفهام، نه استفهام حقيقى است و نه انكارى صرف، بلكه براى تنبيه و اثبات حق از طريق اشاره كردن به آن باطلى كه در مقابل حق قرار گرفته است، مى باشد، زيرا وقتى كه يك نقيض با دليل روشن باطل شد، حكم به صحّت نقيض ديگر مى شود، پس اگر امر داير شد كه آنان آفريدگار

باشند يا خدا؟

و با دليل حسّى و روشن، نفى خالقيت آنان اثبات شد، طبعا طرف مقابل آن، يعنى خالقيت خدا ثابت مى شود.

بنابراين، اين قسم استفهام براى تنبيه و استدلال است، مانند سخن خداى تعالى:

وَ إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ «كدام يك از ما يا شما در هدايت يا گمراهى آشكار هستيم؟» 177.

و مانند سخن يوسف به دو يار زندانى اش:

أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ...

«آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه و قاهر» 178.

بى شك وقتى يك طرف قضيه واضح البطلان بود، حقانيت طرف ديگر ثابت مى شود، بدين ترتيب، اين استفهام كه براى توجّه دادن به حق است همراه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 289

با دليل قطعى و روشن مى باشد.

در قرآن، استفهام براى تنبيه فراوان است، و همچنين براى برانگيختن تعجب و شگفتى پيرامون ادّعاهاى باطل و پوچ و بيان علت غرابت آن اباطيل است كه ما مى توانيم تمام اين موارد را در قرآن شمارش و بيان كنيم، و آنچه ذكر مى كنيم از باب «مشت نمونه خروار» است، مى باشد.

اين آيات را ملاحظه كنيد:

هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ «آيا حكايت ميهمانان گرامى ابراهيم، به تو رسيده است، هنگامى كه بر او وارد شدند و سلام گفتند و او جواب سلام داد و گفت: شما مردمى ناشناس هستيد ...» 179

مى بينيد كه ماجرا براى تشويق و خوب گوش كردن مخاطب، همراه با استفهام و نيز با عبارتى مجمل و فشرده شروع شده است، تا شنونده آمادگى براى شنيدن مشروح داستان را- كه پس از آن خواهد آمد-

پيدا كند.

آيات ديگرى كه استفهام در آن براى اعلام قدرت خداست و شنوندگان نيز آن را منكر نيستند- و طبعا استفهام هم براى تقرير و تثبيت و هم براى اقرار و تصديق مخاطبان است- به شرح زير مى باشد:

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ وَ ما يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ « (اى رسول ما به مشركان) بگو: كيست كه از آسمان و زمين به شما روزى دهد و كيست به شما چشم و گوش عطا كند و چه كسى از مرده زنده و از زنده مرده برمى انگيزد و چه كسى تدبير جهان را به عهده دارد؟ به زودى در پاسخ خواهند گفت: خدا، پس بگو: چرا از خدا نمى ترسيد، اين چنين خدايى به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 290

راستى پروردگار شماست، پس بعد از حق و درستى چه چيز غير از گمراهى وجود دارد؟ به كجا مى رويد؟ و اين گونه فاسقان سزاوار عذاب پروردگار شدند، زيرا

آنان ايمان نمى آورند، بگو: آيا هيچ يك از بتان و خدايان باطل شما مى تواند خلق را بيافريند و سپس دوباره برگرداند؟ بگو تنها خداست كه مى تواند خلق را آفريده و دوباره آنان را زنده كند، پس چرا دروغ مى بنديد؟

بگو: آيا هيچ يك از شريكان شما، كسى را به راه حق هدايت تواند كرد؟ بگو:

تنها خداست كه خلق را به سوى حق راهنمايى مى كند، آيا آن كه خلق را به راه حق هدايت مى كند سزاوار پيروى است، يا آن كه خود راه نتواند يافت مگر اينكه رهنمون شود، پس شما را چه شده كه اين چنين قضاوت مى كنيد؟! بيشتر اين مردم جز از گمان باطل پيروى نمى كنند، همانا گمان انسان را هرگز از حق بى نياز نمى كند، خداوند به كارهاى آنان آگاه است» 180.

در آيه نخست از چهار چيز پرسش شده است، از روزى و روزى دهنده و از آن كسى كه چشم و گوش عطا كرده است و اگر بخواهد آن را مى گيرد يا باقى مى گذارد، و اگر بگيرد، دوباره پس مى دهد و از كسى كه از مرده زنده برمى انگيزد و از كسى كه مدبر امور است. آنان در پاسخ همه اين پرسشها مى گويند: آن كه اين نعمتها را ارزانى داشته خداست، و در پرسش اخير، آنان را به تقوا ترغيب مى كند، زيرا تقوا از نتايج اقرار او پاسخ مثبت آنان به سؤالات تقريرى مزبور است، چه اين كه پرسش غير از آفريدگار روا نيست، و تنها معبودى مى تواند سزاوار الوهيت باشد، كه آفريدگار جهان بوده و قادر بر نفع و ضرر، باشد.

آنان به سؤالات مزبور پاسخ مثبت مى دهند نه منفى، از اين رو خداوند

بر اين اقرار صريح، اين نكته را مترتب مى كند كه: پس بايد دلهاشان از تقواى الهى لبريز شود و غير او را نپرستند.

در آيات بعدى به برخى از پرسشها پاسخ منفى داده مى شود، زيرا مخاطبان آن، مشركان و بت پرستان و ... مى باشند.

پرسش نخست از شركاى آنان است كه آيا كارهايى را كه- به اقرار

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 291

خودشان- خداوند انجام مى دهد، شركا توانايى آن را دارند، آنان با زبان حال پاسخ منفى مى دهند زيرا مى بينند كه شركا سود و زيانى ندارند.

سؤال بعدى از كسى است كه بار اول كاينات را آفريده و دوباره نيز آن را زنده مى كند. در پاسخ با زبان حال مى گويند: خدا.

و به اين ترتيب مشاهده مى كنيم تمام اين استفهامها و پرسشها براى توجّه دادن به حقايق است، و وقتى كه عقلها و انديشه ها به حقايق دست يافت، بدون انحراف به آنها گرايش پيدا مى كنند.

و به گمان من پس از آن كه قرآن نازل شد و مردم با روشها و اسلوبهاى آن آشنا شدند، يكى از بهترين روشهاى آموزش، آموختن و آگاه كردن دانش آموزان به روش استفهام و پرسش بود، بنابر اين استفهام و پرسش در قرآن نشان داد كه بهترين و استوارترين روش براى درك و توجه دادن به واقعيتها و نيز آماده كردن ذهن براى پذيرش معانى و حقايق علمى، همان روش استفهام و يا پرسش و پاسخ است.

قرآن كريم در استفهام روشى را پيموده، كه در ميان عرب قبل از نزول قرآن رايج و متداول نبوده است، امّا پس از نزول آن، اين روش- نه در حدّ كمال قرآن- در ميان آنان رواج

پيدا كرد، و آن عبارت است از داخل شدن ادات استفهام بر حرف نفى، مثل اين آيات:

أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ تَبْصِرَةً وَ ذِكْرى لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصِيدِ وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ «آيا (منكران بعث) آسمان را فراز خود نمى نگرند كه ما چگونه آن را محكم بنا نهاده ايم و به زيور ستارگانش آراسته ايم و هيچ شكاف و خللى در آن نيست؟ و زمين را نمى نگرند كه آن را بگسترديم، و در آن كوههاى بلند بيفكنديم و هر نوع گياه با حسن و طراوت از آن برويانديم، براى عبرت و تذكر هر بنده اى كه به سوى خدا انابه كند و از آسمان آب (باران) با بركت را نازل كرديم و باغهاى ميوه و خرمنها از كشت حبوبات و نيز نخلهاى بلند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 292

خرما كه داراى شكوفه هاى برهم نهاده است، به جهت روزى بندگان، برويانديم و به باران، زمين مرده را زنده كرديم، و اين گونه است بيرون آمدن (مردگان از قبرها در قيامت) 181.

در اين جا «همزه استفهام» بر «لم نافيه» داخل شده، و بين آن دو، «فاء» قرار گرفته است و آن دلالت بر اين دارد كه سؤال متفرّع و مترتّب بر جمله قبل، يعنى درباره شگفتى آنان از بعث و دوباره زنده شدن است، آنها مى گفتند: «آيا ما پس از آن كه

مرديم و يكسره خاك شديم (باز زنده مى شويم؟) اين بازگشت بسيار بعيد است». آنان با ديدن حق آن را تكذيب كردند، پس آيات بعدى در قالب استفهام به ردّ آنان و اثبات مطلب مورد انكارشان پرداخته است.

بنابر اين حرف «فاء» بر اين دلالت دارد كه استفهام در اين آيه نتيجه اظهار پيشين آنان مى باشد، امّا به خاطر اين كه حرف استفهام صدرنشين است، «فاء» پس از آن قرار گرفته است، اگر چه از نظر معنا بر حرف استفهام مقدم است.

مفاد استفهامى كه داخل بر نفى مى شود، تحريص و ترغيب بر دقّت و نظر است، زيرا در ابتدا پرسش از نفى نظر است و تثبيت عدم نظر است و وقتى ثابت شد كه آيات خدا در هستى تنها در سايه نظر و نگرش، شناخته مى شود پس استفهام و نفى دلالت بر اثبات يعنى طلب نظر دارند، و معناى آيه بنابر اين منطق صحيح چنين است.

«شما تاكنون در آيات خدا نمى نگريستيد! امّا پس از اين بر شما لازم است كه بر آنها بنگريد» و از استفهام كه بر نظر نكردن داخل شده، فهميده مى شود كه آنان نظر نمى كردند، و در علم بلاغت گفته اند كه: استفهام هميشه و بلافاصله بر امر مشكوك و مورد سؤال داخل مى شود، بنابر اين اگر كلمه پس از استفهام فعل باشد، سؤال نيز از فعل است، مثل سخن موحّدان به بت پرستان:

أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا ...

«آيا به جز اللّه، كسانى را كه نه سودى برايمان دارند و نه زيانى، به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 293

خدايى بخوانيم؟ ...» 182. كه چون كلمه پس

از حرف استفهام فعل (ندعوا) است، لذا مورد سؤال و انكار همان فعل است، و اگر فعل در خارج انجام شده باشد و مورد ترديد و پرسش، فاعل و انجام دهنده كار باشد، در آن صورت فاعل پس از ادات استفهام قرار مى گيرد مثل سخن قوم ابراهيم (ع) به او در هنگامى كه بتهاى خود را قطعه قطعه ديدند.

أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ «اى ابراهيم! آيا تو با خدايانمان اين چنين كردى؟» 183 در اين جا در هم شكسته شدن بتها در برابر ديدگانشان قرار داشت، و نيازى به سؤال نداشت امّا به دنبال فاعل و انجام دهنده اين كار بودند تا او را شناسايى كنند.

در اين روش بيانى قرآن مشاهده مى كنيم كه در «أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا» همزه استفهام داخل بر فعل منفى شده است، و اگر همزه براى تنبيه يا تقرير يا توبيخ و سرزنش بر عدم نگرش آنان باشد- كه همين وجه در نظر من بهتر است- طبعا براى انكار وقوع يا انكار واقع خواهد بود و اگر آنان به خاطر عدم نظر و دقت در آيات مورد سرزنش قرار مى گيرند، نتيجه آن دعوت و ترغيب به نظر و نگرش است.

نمونه ديگرى از استفهام كه بر نفى داخل شده، سخن خداى متعال در بخش قصه هاى قرآن، كه مى فرمايد:

أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِهِمْ وَ قالُوا إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ «آيا

سرگذشت پيشينيان شما مثل قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه پس از آنها آمدند و جز خدا كسى بر احوالشان آگاه نيست، به شما نرسيده است؟

كه پيغمبرانشان آيات و دلايل روشن بر آنان آوردند و آنان (با تعجب و استهزا) دست به دهان فرو برده و گفتند: ما به آنچه شما مأموريد، كافريم و در آنچه دعوت مى كنيد شك و ترديد داريم، و رسولان در پاسخ گفتند: آيا در خدا كه آفريننده آسمانها و زمين است ترديد داريد؟» 184.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 294

در كلمه «أَ لَمْ يَأْتِكُمْ» همزه استفهام بر «لم» نافيه داخل شده است، و موضوع مورد پرسش عبارت است از: «نرسيدن حكايت گذشتگان» و اگر سياق و ترتيب لفظى آيه را دنبال كنيم، پى مى بريم كه پرسش از عدم وقوع است و معنايش اين است كه: به شما نرسيده است، بنابر اين اگر استفهام براى تقرير يا تنبيه باشد، مفادش اين است كه اخبار آنان به شما نرسيده است، و اين سبب تشويق مخاطبان براى پيگيرى و شناخت حكايت گذشتگان مى شود و لذا پس از آن به بيان سرگذشت برخى از پيامبران گذشته مى پردازد، تا هر كه به دنبال اين مسائل است از واقعيتهاى آنها با خبر شود و درس بگيرد.

جمله «نفى نفى، مفيد اثبات است» بين نويسندگان علم بلاغت رواج دارد و آن را بر استفهامى كه بر سر فعل منفى داخل شده است، منطبق مى كنند، يعنى استفهام را نفى به شمار مى آورند و با ضميمه فعل منفى، جمله اثباتى مى شود.

اگر استفهام براى انكار وقوع فعل باشد، اين سخن آنان صحيح خواهد بود زيرا انكار

منفى، مثبت خواهد شد و ما گفتيم در همين حال، استفهام حاكى از تنبيه و اقرار نسبت به چيزى كه مورد سؤال واقع شده، مى باشد، امّا اگر استفهام بر نفى داخل شود، مخاطب را وادار و تشويق به آن امر منفى كه استفهام بر او داخل شده مى كند، چنان كه در آيه شريفه:

أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ ... ديديد، و گاهى نيز براى تشويق و تحريص به فراگيرى علمى است كه بعد از استفهام مورد نفى واقع شده، نظير آنچه كه در آيه أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ ... آمده بود.

گاهى نيز تشويق و ترغيب به كارى است كه هنوز وجود نيافته، يا فقط مقدمات آن تحقق پيدا كرده است و اين غالبا در هنگام نفى امر مستقبل و آينده است مثل:

أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 295

«آيا با گروهى كه عهد و پيمان خود را شكستند و اهتمام كردند كه رسول خدا را از شهر خود بيرون كنند، كارزار نمى كنيد؟ در صورتى كه آنان اوّل بار به دشمنى و جنگ با شما برخاستند، از آنها بيم داريد؟ و حال آن كه سزاوارتر اين است كه از خدا بترسيد، اگر ايمان داريد، با آنان كارزار كنيد تا خدا آنان را به دست شما عذاب و خوار كند و شما

را بر آنها پيروزى دهد و دلهاى مؤمنان را (بر فتح و ظفر بر كافران) شفا بخشد و خشم دلهايشان فرو نشاند، و خدا توبه هر كه بخواهد مى پذيرد، خدا دانا و حكيم است» 185.

در اين جا استفهام بر نفى- يعنى عدم پيكار يا آماده نبودن براى آن- داخل شده است پس ترك جهاد و عدم آمادگى براى آن با اين كه اسباب و موجباتش فراهم است، مورد سؤال قرار گرفته، و بنابر اين انكار و ردّ، بر نفى داخل شده است و انكار در قالب مضارع و استمرار، تحريص و ترغيب به آن است، و اگر انكار و ردّ كار انجام شده، به معناى توبيخ فاعل آن است، پس انكار امرى كه هنوز ظاهرا انجام نگرفته است، فراخوانى و ترغيب به انجام آن مى باشد.

و شاهد اين نوع استفهام سخن برخى از نويسندگان علم بلاغت است كه مى گويند: «نفى نفى، مفيد اثبات است» نظير آيات زير:

أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى «آيا آدمى از آب نطفه ريخته شده نبود؟ و پس از نطفه، خون بسته و آنگاه خدا او را آفريد و به صورت انسان معتدل و كامل درآورد پس آنگاه از او دو صنف نر و ماده قرار داد آيا خدا با چنين قدرتى نمى تواند دوباره مرده گان را زنده كند» 186.

استفهام در اين جا بر جمله منفى داخل شده و براى انكار و نفى وقوع است و پندار كسانى را كه مى گويند: انسان از نطفه پيدا نشده است و يا از اين مطلب غفلت

دارند، نفى مى كند و مبدأ آفرينش انسان را به آنان خاطر نشان مى سازد تا از اين راه پى به سرانجام و سرنوشت نهايى خود ببرند و بدانند آن كسى كه آنان را از نطفه به صورت مرد و زن آفريد، مى تواند آنها را چون اوّل بار، دوباره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 296

زنده كند.

بنابر اين (خداوند در اين آيه) جهل يا تجاهلشان را نسبت به اين حقيقت، انكار و ردّ مى كند و نتيجة نفى در اين آيه براى ردّ حالت تجاهل است و آنان را براى اين كار مورد سرزنش قرار مى دهد و بر آنها لازم مى دارد كه اين حقيقت را بشناسند تا هميشه به ياد قدرت خدا باشند، كه او آنان را از راه صلب پدران و رحم مادران آفريد، و بدانند كه او مى تواند دوباره ايشان را زنده كند.

نمونه ديگر از استفهامى كه داخل بر نفى شده و مصداق «نفى نفى، مفيد اثبات است» پيدا كرده، سوره «انشراح» است كه به اين حقيقت اشاره دارد كه خداوند، كارهاى پيامبرش را مى بيند و نبايد او از رحمت خدا مأيوس باشد، زيرا او تحت ولايت و سرپرستى خداست و عمل چنين كسى از بين نمى رود.

خدا مى فرمايد:

أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ وَ إِلى رَبِّكَ فَارْغَبْ «آيا سينه ات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانت را از پشتت برنداشتيم؟

بارى كه بر پشت تو سنگينى مى كرد؟ آيا تو را بلند آوازه نساختيم؟ پس، از پى دشوارى آسانى است هر آينه از پى دشوارى آسانى است،

چون از كار فارغ شوى به عبادت كوش و به پروردگارت مشتاق شو» 187.

استفهام در اين سوره براى انكار و نفى وقوع اين امر است كه: «خداوند متعال سينه اى گشاده به پيامبر (ص) نداده است تا بتواند وحى را دريافت كند» و چون انكار خود نفى است و نفى در نفى مفيد اثبات، بنابر اين معناى آيه اين است، «قد شر حنالك صدرك».

در پايان اين بحث از تصريف و تنوّع سخن در قرآن چنين مى گوييم كه:

استفهام بابى از تصريف قول و گوناگونى تعبير در قرآن و نيز نشانه اى از اسرار عظيم اعجاز قرآن است، برخى از آنها هماهنگ با روش و سياق صحيح عربى است، لكن در بين سخنوران پيش از نزول قرآن وجود نداشته و به نظر من بيشتر صيغه هاى استفهام در قرآن، پيش از آن به كار نمى رفته است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 297

اين استفهامها گاهى براى تنبيه و گاهى براى استدلال و گاهى براى تعجّب و زمانى براى توجّه دادن به هستى و موجودات و آنچه در بين مردم جريان دارد به كار گرفته مى شود و اين نشانه عظمت قرآن، در سطحى است كه بزرگترين سخنوران و قدرتمندترين آنها بر اسلوب عربى به پاى آن نمى رسند.

حقيقت و تشبيه و استعاره
اشاره

مطالب مورد بحث هر كدام قسمتى از اقسام تصريف قول و گوناگونى تعبيرات در قرآن است.

حقيقت در قرآن

«حقيقت» در اصطلاح ما، تنها در برابر مجاز با تمام انواع آن نيست، بلكه در برابر مجاز و تشبيه و استعاره است كه اينها خود از انواع مجازند، و علماى بلاغت تشبيه را، از آن جهت حقيقت مى شمرند كه حقيقت به نظر آنان اين است كه لفظ در موضوع له و معناى اصلى خود استعمال شود و تشبيهاتى كه با ادات تشبيه مى باشند، در موضوع له خود به كار رفته اند، و مجاز در برابر حقيقت اين است كه از كلمه با قرينه معنايى غير از معناى اصلى اراده شود، بخاطر علاقه و رابطه اى كه بين دو معنا وجود دارد.

اين اصطلاح علماى بلاغت در باب حقيقت و مجاز است كه اصطلاح صحيحى هم هست، ولى ما كه در مقام بيان اعجاز قرآن هستيم حقيقت را در برابر مجاز و تشبيه به حساب مى آوريم و مقصودمان حقيقت مجرّد است يعنى استعمال لفظ در معناى اصلى و موضوع له خود بدون اين كه لفظى را با لفظى كه در آن تشبيه به كار رفته است مقايسه كنيم، تشبيهى كه موجب زيبايى و يا نزديكى معنا به ذهن مى شود و يا آن تشبيه به گونه بيانى آورده مى شود كه در آن حقيقت و خيال، چون صورتهاى خيالى كه در خواب پديد مى آيد، بهم مى پيوندند.

پس مقصود ما از حقيقت در اين جا، معناى اصلى لفظ است بدون مجاز و تشبيه، و «اصطلاح» جاى بحث و چون و چرا ندارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 298

به هر حال ما در اين جا درباره

حقيقت و تشبيه و استعاره- كه همان تشبيه بدون ذكر ادات تشبيه يا هر چه بر آن دلالت دارد مى باشد- سخن خواهيم گفت. و در قرآن همه آنها به علاوه انواع مجاز مرسلى كه بين معناى حقيقى و مجازى علاقه مشابهت نيست، وجود دارد.

در قرآن تعبيرات حقيقى و استعمال لفظى در معناى اصلى وجود دارد، و «سكاكّى» تعبير مجازى را بليغ تر از تعبير حقيقى مى داند.

اين سخن گاهى و نه بطور كلى در غير قرآن صحيح است، امّا در قرآن نه، زيرا هيچ بخشى از قرآن از بخش ديگر فصيح تر و گوياتر نيست، بلكه هر بخشى از آن در جاى خود و با روش خود در بالاترين مرتبه بلاغت قرار دارد، به طورى كه آوردن مثل آن، بيرون از توان بشر است.

بدون ترديد برخى از موضوعات قرآن، براى مجاز و تشبيه مناسب نيست، بلكه مجاز و تشبيه در مثل چنين موضوعاتى حتّى در كلام مردم، به بلاغت آن صدمه مى رساند، و تشبيه در نثر ادبى و فنّى فقط براى تقريب و توضيح معناست.

استعمال حقيقى در بسيارى از موارد قرآن نظير احكام شرعى تكليفى وجود دارد، زيرا در بيان احكام، بايد كلمه داراى معناى مشخص و معيّنى باشد تا مكلّف بتواند بر طبق آن عمل كند زيرا كسى كه ديگرى را به كارى فرا مى خواند، بايد حدود تكليف خود را كاملا مشخص كند و هر نوع احتمال غير مقصود را از بين ببرد.

داستانهاى قرآن نيز همين گونه است، چرا كه اين داستانها بيان حقيقت ماجرا است تا مايه پند و درس كامل باشد و خواننده آن بتواند به اهداف و آرمانهاى داستان بدون كم و كاست دست

يابد، چنان كه در گذشته در داستانهاى نوح و ابراهيم و موسى و يوسف عليهم السلام شاهد بوديم كه حقايقى در آنها ديده مى شد كه تنها جنبه عبرت و پند آموزى داشت و مجاز و تشبيه- جز در موارد كمى- وجود نداشت.

مورد ديگرى كه به طور حقيقت ذكر شده است، استدلال بر يكتايى خدا- از راه نگرش و دقت در هستى و موجودات و نظر در خورشيد و ماه و ستارگان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 299

تحت فرمان حق و ساير چيزهايى كه انسان را مستقيما با حقايق آشنا مى سازد مى باشد.

به هر حال موارد استعمال حقيقى در قرآن، كمتر از مواردى كه در آن از تشبيه يا استعاره و يا مجاز به كار رفته، نيست، زيرا علاوه بر بلاغتى كه صفت فراگير همه الفاظ قرآن است در هر كدام از آنها اهداف و معانى ويژه اى وجود دارد و اين اعجاز كتاب خداست، كه هيچ كس- گرچه جنّ و انس را به يارى بخواند- نمى تواند مثل آن را بياورد، چنان كه خداوند مى فرمايد:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً 188 «در اين زمينه «باقلانى» در كتاب «اعجاز القرآن» مى گويد:

«نظم و هماهنگى شگفت و اسلوب عجيب قرآن، در همه بخشها و انواع تعبيرات آن از قبيل: داستانها، پندها، استدلالات، حكمتها، احكام، بخشودن، انذار، وعد، وعيد، بيم، مژده، اوصاف، تعليم اخلاق نيكو و عادتهاى عالى و روشهاى مرسوم و معمول و ... به چشم مى خورد، و كلام سخنور كامل و شاعر گرانمايه و سخنران فصيح، به حسب حالات، موقعيّتها، مختلف و

گوناگون مى شود».

وى پس از بيان اين نكته كه انسانهاى سخنور، كلامشان يكنواخت نيست، بلكه در برخى از موارد شيوا و بليغ سخن مى گويند، و گاهى نارسا و غير گويا، مى گويد:

«ما پس از دقّت در نظم و اسلوب قرآن دريافتيم كه در تمامى انواع سخن و گوناگونى كلام به طور يكسان داراى نظم و هماهنگى شگفت و عالى است، و همه آنها در عالى ترين و برترين مرتبه كلام قرار دارند.

و همين طور پس از نگرش در انواع خطاب قرآن، در آيات بلند و كوتاه، ديديم كه اعجاز در تمامى آنها به طور يكسان و بدون اختلاف وجود دارد، و حال آن كه سخن مردم در هنگام تكرار يك داستان به طور آشكار و فراوان تفاوت و اختلاف پيدا مى كند، امّا در قرآن هنگامى كه يك داستان را تكرار مى كند، هيچ گونه ناهماهنگى و اختلاف در آن ديده نمى شود، بلكه در نهايت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 300

بلاغت و شيوايى بيان شده است، از اينرو متوجّه مى شويم كه اعمال اسلوب قرآن از توان بشر بيرون است، زيرا سخن بشر در هنگام تكرار و تنوع سخن دچار ناهماهنگى و اختلاف مى شود، و به همين علّت، علما در اين كتاب خدا در عبارات خود، هماهنگ و بدون اختلاف است، با هم اتّفاق نظر دارند» 189.

چرا كه قرآن از جانب خدايى نازل شده كه نزد او تفاوتى بين اشياء نيست و حقايقى را كه بدون تشبيه و مجاز بيان مى كند با آنچه كه به صورت تشبيه و مجاز مى آورد، از نظر بلاغت فرقى نمى كند.

اينك برخى از آيات احكام را كه فقط به بيان احكام بدون تشبيه و مجاز

پرداخته است. ياد آور مى شويم.

خدا مى فرمايد: و لا تنكحوا ما نكح اباؤكم ... و اللّه غفور رحيم.

«زن پدر را به نكاح خود در نياوريد،- مگر آنچه پيش از اين (در دوره جاهليت) كرده ايد- كه خدا از آن در گذشته زيرا اين كارى است زشت و مغضوب خدا و عملى قبيح است، حرام شد بر شما ازدواج با مادر و دختر و خواهر و عمّه و خاله و دختر برادر و دختر خواهر و مادران رضاعى و خواهران رضاعى و مادر زن و دختران زن كه در دامن شما تربيت شده اند اگر با زن مباشرت كرده باشيد، و اگر مباشرت نكرده، طلاق دهيد باكى نيست (كه با دختر او ازدواج كنيد) و (نيز حرام شد) زنان پسرانى كه از صلب شما هستند و ازدواج با دو خواهر (نيز حرام شده) مگر آنچه پيش از اين (در زمان جاهليت) انجام داده ايد كه خدا از آن در گذشت، زيرا، خداوند بخشنده و مهربان است، و نيز ازدواج با زنان محصنه (شوهردار) (براى شما حرام شد) مگر آن زنانى كه (در جنگ با كفّار) متصرّف و مالك شده ايد، بر شماست كه پيرو (احكام) كتاب خدا باشيد، و هر زنى غير آن كه ذكر شد حلال است كه به مال خود به طريق زناشويى بگيريد نه آن كه زنا كنيد، پس چنانچه از آنان بهره مند شديد، پس مهره هاى مقرّر ايشان را بپردازيد و باكى نيست بر شما كه بعد از تعيين مهر هم به چيزى با هم توافق كنيد، البته خدا دانا و حكيم است، و هر كه از شما را كه وسعت و توانايى مالى نباشد كه زنان پارسا،

معجزه

بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 301

با ايمان (و آزاد) بگيرد، پس با كنيزان با ايمان كه مالك آن شديد، ازدواج كنيد، خداوند به مراتب ايمان شما آگاهتر است بعضى از شما (گر چه بنده باشد) از جنس بعضى ديگرست (اگر چه آزاد باشد) پس با كنيزان مؤمنه با اذن صاحبش ازدواج كنيد و مهر آنها را بدانچه معين شده است بدهيد، كنيزانى كه عفيف باشند نه زناكار و نه رفيق دار، پس چون شوهر كردند چنانچه عمل زشتى از آنها سر زند، بر آنها نصف عذاب زنان آزاد است، اين حكم (ازدواج با كنيز) براى كسى است كه بترسد كه به رنج بيفتد و اگر صبر كنيد (و با زن آزاد ازدواج كنيد) براى شما بهتر است و خدا بخشنده و مهربان است» 190.

در اين بخش از آيات احكام، مجاز يا تشبيه به كار نرفته است و در عين حال از نظر بلاغت در حدّ اعجاز قرآن است، زيرا هماهنگى كامل بين الفاظ و معانى آن وجود دارد به طورى كه هر كلمه اى از آن كه داراى حكمى است به حكمى كه پس از آن مى آيد اشاره دارد و نيز در آن فلسفه و حكمت احكام شرعى و محرماتى كه در زمان جاهليت نزد آنان حلال بوده، بيان مى شود مانند ازدواج با كسى كه به سببى از اسباب داراى همسر مى باشد، و خداوند به خاطر اهميّت اين نوع ازدواج حرام، سخن را از آنجا آغاز كرده و به تحريم آن، كه در جاهليت روا بوده پرداخته است، زيرا چيزى كه در ابتداى سخن ذكر مى شود داراى تأثير زيادى است خداوند سبحان آن را

كار زشت شمرده است، زيرا نزد طبيعت سالم و اخلاق نيكو، امرى ناپسند است و مردم آن را مبغوض مى شمارند، و يا هر كه آن را انجام دهد او را دشمن مى دارند، و لذا عرب آن را «نكاح مقت» مى ناميد، پس با اينكه به گمان افراد جاهليت حرام نبود، در عين حال آن را كارى ناپسند و زشت مى دانستند، و بزرگواران مرتكب آن نمى شدند.

و هنگامى كه در آيه فوق تحريم ازدواج با مادران بيان شد، ذهنها به دنبال حكم ازدواج با دختران رفت كه آيا حلال است يا حرام؟ و به دنبال اين توجّه و نياز، حرمت ازدواج با دختران اعلام شد و پس از آن حرمت ازدواج با خواهران يعنى: فرزندان پدر و مادر، كه رابطه و علاقه با آنان در رتبه پس از رابطه با فرزندان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 302

قرار دارد، ذكر مى شود، و به دنبال آن حكم ازدواج با فرزندان اجداد يعنى عمّه ها و سپس خاله ها مى آيد، و به اين ترتيب ذكر هر گروه زمينه را براى ذكر گروه بعد آماده مى سازد و ذهن را به اقتضاى تداعى معانى به سوى آن متوجه مى سازد و هماهنگى و ارتباط كامل بين الفاظ و معانى بر قرار مى شود.

در اين آيه مادر رضاعى چون مادر نسبى، محسوب شده است، زيرا اگر اين يكى فرزند را در دوران جنين در شكم خود پرورانيده و از خون خود او را تغذيه كرده است ديگرى نيز فرزند را در دامن خود قرار داده و از شير خويش او را در دوران شير خوارگى، تغذيه كرده است، و بدين وسيله مانند مادر نسبى، استخوان

فرزند را محكم كرده و گوشت او را رويانيده است.

پس به اقتضاى تداعى معانى، با تعبيرى موجز و مختصر و رسا، حكم تحريم و پرهيز از ازدواج با مادران رضاعى و خواهران رضاعى كه با او از يك پستان شير خورده اند، بيان شده است.

و بر اساس ترتيب و نظم معنوى پس از ذكر حكم بستگان نسبى، به بيان حكم بستگان سببى (مصاهره) مى پردازد و سخن را از مادر زن آغاز مى كند، آنگاه چون ذهن بعد از تحريم نكاح با مادرزن، به سراغ حكم ربيبه (دختر زن) مى رود- چه اين كه نام مادر، انسان را به ياد حكم ازدواج با دختر مى اندازد- لذا پس از بيان تحريم ازدواج با مادرزن، تحريم ازدواج با دختر زن را نيز اعلام مى كند، و حكمت تحريم آن را، تربيت در دامان مرد، چون دختر خود مى داند.

پس از آن كه حكم مادر زن و دختر او، و همسر پدر را ذكر مى كند، براى تكميل بحث و به اقتضاى قانون تداعى معانى، حكم ازدواج با همسر فرزند را يادآور مى شود.

و به اين ترتيب مشاهده مى كنيم كه هر معنايى، معناى بعدى را تداعى مى كند و همه آنها با ترتيب و روشى جامع و سيستم بيانى بى نظير، پشت سر يكديگر قرار مى گيرند، و ما هنگامى كه اين آيات را به طور كامل قراءت مى كنيم، مى بينيم كه مسائل ازدواج با اسلوبى كامل و طرز بيانى بى نظير بيان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 303

شده است، كه در آن هيچ گونه ناسازگارى به چشم نمى خورد، بلكه بيانگر اتّحاد، محبّت و وابستگى است، پس فلسفه تحريم ازدواج در موارد

مذكور، بر قرارى دوستى و محبّت است و از اين نظر است كه پسرى با پدرش دشمن نشود و به او دشنام نگويد و نيز پدرى در حق پسرش ستم نكند.

و اين ويژگى قرآن يعنى: مقابله و مقايسه حقايق با يكديگر در بيان، و هماهنگى در عبارات بدور از هر گونه بيگانگى و تنافر حقيقى ثابت و غير قابل انكار است و اين امتيازات درخشنده و تابناك، در كلمات قرآن نيز به چشم مى خورد. حال كه آيات ازدواج و زناشويى را ذكر كرديم، آيات مربوط به احكام جدايى و طلاق را نيز مى خوانيم، خداوند مى فرمايد: يا أَيُّهَا النَّبِيُ ... سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً.

«اى پيامبر! (امّت را بگو) هر گاه زنان را طلاق دهيد، در دوران عدّه (زمان پاكى از خون بدون آميزش) آنان را طلاق دهيد و ايّام عدّه را بشماريد و از خداى آفريدگارتان بترسيد و آنان را (تا در عدّه به سر مى برند) از خانه بيرون نكنيد، مگر اين كه كار زشتى آشكارا مرتكب شوند، اين حكمها حدود شرعى خداست و هر كه از حدود الهى در گذرد به خويشتن ستم روا داشته است تو ندانى شايد خدا پس از طلاق كارى از نو پديد آرد (و ميل رجوع در شما ايجاد كند) آن گاه كه مدّت عدّه را به پايان رساندند باز به نيكويى نگاهشان داريد (رجوع كنيد) يا به خوبى رهايشان سازيد و نيز بر (طلاق آنها) دو مرد مسلمان را گواه گيريد، به اين حكم آن كس كه به خدا و روز قيامت ايمان آورد، پند داده مى شود و هر كه تقواى خدا پيشه كند، خدا راه بيرون

شدن (از گناهان و سختيها) را بر او مى گشايد و از جايى كه گمان ندارد به او روزى عطا كند و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را بس است كه خدا امرش نافذ و روان است و براى هر چيز قدر و اندازه اى معيّن كرده است.

و از زنان شما آنان كه از حيض نوميد شدند، اگر در اين امر باز شك داريد عدّه (طلاق) آنان سه ماه است و نيز زنانى كه حيض نديده باشند (لكن سن آنان آمادگى آن را داشته باشد) آنها هم سه ماه عدّه نگه دارند و زنان باردار مدّت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 304

عدّه شان تا وقت زاييدن است و هر كه از خدا بترسد خدا كار او آسان گرداند، اين فرمان خداست كه بر شما نازل كرد، و هر كه از خدا بترسد او را پاداش بزرگ عطا كند، (و زنانى را كه طلاق رجعى داده ايد) باز آنان در همان منزل خويش كه مقدور شماست، بنشانيد و به ايشان آزار و زيان نرسانيد تا آنان را در رنج و مضيقه افكنيد، و به زنان مطلقّه اگر باردار باشند تا وقت وضع حمل، نفقه دهيد، آن گاه اگر فرزند شما را شير دهند مزدشان را بپردازيد و با يكديگر به خوبى به مشورت بپردازيد و اگر با هم سخت گيرى كنيد، پس ديگرى او را شير دهد، تا مرد دارا به فراخى، نفقه زن شيرده را بدهد و آن كه نادار و تنگ معيشت است، هم از آنچه خدا به او داده انفاق كند كه خدا هيچ كس را جز به مقدار آنچه كه توانايى

داده، تكليف نمى كند و خدا به زودى بعد از هر سختى آسانى قرار دهد» 191.

اين آيات شريفه در بردارنده احكام بسيارى چون طلاق، عدّه، رجعت و بازگشت، حال زنانى كه در عدّه به سر مى برند، برخى از احكام شير دادن، نفقه و بيرون آمدن زنان در حال عدّه از خانه مى باشد.

ما در اين جا شاهد يك مسأله روحى و عاطفى هستيم كه خداوند با لطيفترين و دلسوزانه ترين تعبير به آن اشاره مى كند و گويا مرهم و داروى شفابخش دلهايى است كه بر اثر جدايى و طلاق، سوخته و جريحه دار شده اند.»

زيرا موضوع اين آيات، طلاق است و طلاق هنگامى است كه ظاهرا ديگر امكان سازش وجود ندارد پس دلها نگرانند و نوميدى سايه سنگين خود را بر آنان افكنده و روابط در حال قطع شدن است. لذا مى بينيم خداوند، باب اميد را براى اينها كه از ادامه زندگى زناشوئى مأيوسند مى گشايد و پس از بيان حدود الهى و اين كه هر كه از حدود الهى تجاوز كند به خود ستم كرده است مى فرمايد:

لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً سپس به بيان احكام عدّه مى پردازد كه مرز جدايى يا بازگشت است و هر دو صورت بايد به شكلى نيكو صورت پذيرد، و خاطرنشان مى سازد كه چون در اين امر، برخى از انسانها، تندخو و ناسازگارند و برخى ديگر خوش اخلاق و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 305

اهل سازش اند پس: «هر كه از خدا بترسد و راه ميانه و حق را پيش گيرد خداوند راه حلّ اين امر مشكل و مورد ترديد حسّ و عقل را از نظر ادامه زندگى به طور گوارا و خوش و

يا جدايى به حق و روا به او نشان مى دهد، و خدا براى هر چيزى اندازه و حدّى در نظر گرفته است».

و پس از آن كه خداوند مدّت عدّه يائسه و زنى كه حيض نديده- كه سه ماه است- ذكر مى كنده به بيان عدّه زن باردار مى پردازد و خطاب به اشخاص به تنگ آمده، متأسف و اندوهگين كه از خير يا شر گذشته و حال آگاه و از سرنوشت آينده خود بى خبرند، مى فرمايد:

«وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً».

سپس به موارد وجوب پرداخت نفقه و خصوصيات آن، و مسأله رضاع و شيردان و وجوب آن اشاره ميكند و بعد مقدار واجب را بيان مى دارد كه هر كه به اندازه توانش- دارا به اندازه خود و تنگدست در حدّ توان- پرداخت كند:

لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً و بدين ترتيب اين تعبيرات عالى قرآن، بيانگر حال افرادى است كه به انتظار آينده تاريك خود هستند، پس خداوند به آنان اميد مى دهد كه از اين مشكل، رهايى و پس از سختى به آسايش دست يابند.

اين نوع سخن هنگامى ايراد مى شود كه روابط افراد با يكديگر بحرانى و تيره شده باشد و پس از دوستى دايمى و پايدار يا دوستى كه اميد دوام در آن مى رفت، در آستانه جدايى و قطع رابطه قرار گيرند، خداوند تقوى و عمل صالح را دو شرط براى گشايش و حل اين مشكل به شمار مى آورد كه با تحقّق اين دو، دلها آرام مى گيرد و تسليم واقع مى شود اگر چاره اى جز آن نباشد و به واسطه ايمان، شرايط پيش آمده را به

خوبى مى پذيرد.

آرى قرآن بشر را به استوارترين راه، رهنمود مى سازد، تا پس از زندگى سخت و نااميد كننده دو همسر، درهاى اميد را به روى آنان بگشايد و ثابت شود كه قرآن گره گشا و مژده دهنده است نه سخت گير و از هم جدا كننده.

اين آيات شريفه كه در آن مجاز و تشبيه به كار نرفته است، در بالاترين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 306

مرتبه بلاغت حقيقى- نه نسبى- قرار دارد، پس خداوند نخست پيامبرش را مورد خطاب قرار داده و سپس مسلمانان را، آنهم به صورت جمع، تا اين كه مسلمانان در هنگام بروز چنين مشكلاتى، در كنار هم گرد آيند و در امر خير و تقوا با يكديگر همكارى و مشورت كنند و نيز فرمان داده كه (از سوى مرد) با زن مدارا شود و در زمان اتّصال به عدّه او را طلاق ندهد و همچنين در مدّت عدّه، كه در حال اضطراب و يأس و رجا به سر مى برد وى را آزار ندهد، در دنباله آيات نيز احكام مربوط به مدارا كردن با زن يكى پس از ديگرى ذكر مى شود.

تعبيرات زيباى قرآن هميشه پر فروغ است و شيرينى نغمه هاى آن در جان آدمى همچون آب گوارا و پاكيزه، مى نشيند همان طور كه احكام آن با حالت پند و اندرز و هدايت به حق و راستى و با انسجام و هماهنگى كامل، در قلب و انديشه انسان جاى مى گيرد.

اگر در نخستين نظر بيان احكام پشت سر هم، به ويژه احكام دقيقى چون مسائل زناشويى- در كلام مردم، تاريك و از هم بيگانه به نظر مى رسد، امّا اين در سخن مردم است

و لكن سخن خدا هماهنگ، پر فروغ، ريشه دار و منظم است چرا كه آن شفابخش دلهاى جريحه دار و پاك كننده رذايل نفس و نيز پند دهنده و هدايتگر به سوى عدل و تنظيم كننده مسائل خانوادگى از نظر سلامت و بقا و يا جدايى و خاتمه آن است و خداى دانا و خبير از عيب و نقص منزّه است.

تشبيه در قرآن

تاكنون به اين نكته رسيديم كه تشبيه در قرآن معيار سنجش بلاغت نيست، زيرا بلاغت عالى قرآن، همچنان كه در حال تشبيه و استعاره و مجاز به چشم مى خورد، در هنگامى كه كلام بدون اينها باشد نيز وجود دارد كه بهترين نمونه آن آيات مربوط به احكام است و همچنين گاهى در داستانها و استدلالات و برخى ديگر از مطالبى كه در آينده به آن خواهيم پرداخت استعمال حقيقى ديده مى شود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 307

ما برخى از آيات مربوط به احكام را در گذشته خوانديم و ديديم با اين كه از نوع استعمال حقيقى و نيز از هر گونه «محسنّات بديعيه» و آرايشهاى سخن به دور بوده ولى با اين همه برتر از هر سخنى به شمار مى رفت، چه اين كه سخن خدا فى نفسه زيبا و در خور تحسين است و نيازى به آرايشهاى مصنوعى و اصطلاحى ندارد، چرا كه آن بالاتر از صنع و توان بشر و اصطلاحات دانشمندان است و ديگران از دانش بى كران آن مى آموزند اگر چه توان هماوردى و رسيدن به مقام آن امكان ندارد.

اينك درباره تشبيه قرآن سخن مى گوييم:

«رمّانى» در رساله «النكت فى اعجاز القران» مى نويسد: «تشبيه عبارت است از اين كه

يكى از دو چيز جانشين ديگرى در امرى حسّى يا عقلى شود».

لكن اين تعريف به نظر من به نظر دانشمندان علم بلاغت كه پس از «ابو الحسن رمّانى» (متوفاى سال 386 ه) آمده اند، درست نيست و آنان تشبيه را اين گونه تعريف كرده اند:

«تشبيه عبارت است از اين كه يكى از دو چيز به جاى ديگرى در امرى مشترك بين آن دو، قرار گيرد كه آن امر مشترك در دوّمى گوياتر و روشنتر باشد، مانند اين كه بگوييم: «على در شجاعت بسان شير است» كه صفت شجاعت در شير روشنتر است، پس نمى توان گفت: يكى به جاى ديگرى در صورت يا معنا قرار گرفته است».

«رمّانى» در ادامه سخن خود مى گويد:

«شعرا در باب تشبيه از يكديگر برترى و فزونى جسته اند و از راه تشبيه كه داراى مراتب مختلفى در زيبايى است مى توان ميزان بلاغت سخنوارن را به دست آورد، پس بلاغت تشبيه عبارت است از جمع بين دو چيز در امر مشترك (مشبّه و مشبّه به) كه هر دو را در برگيرد» آنگاه اقسام و انواع تشبيه را بر مى شمرد و مى گويد:

«نوع اوّل تشبيه و تنظير امر معقول و غير محسوس است به محسوس، مانند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 308

تشبيه معدوم به غايب.

نوع دوّم تشبيه امر عادى و مجرّب به امر غير عادى است، مثل تشبيه بعث و زنده شدن پس از مرگ به بيدارى پس از خواب.

نوع سوّم تشبيه امر غير بديهى به بديهى است مانند تشبيه دوباره زنده شدن مردگان به دوباره روييدن گياهان در فصل بهار.

نوع چهارم تشبيه چيزى كه در صفتى قوى نيست به چيزى كه در آن صفت قوى است،

مانند تشبيه چيزى در وضوح به روشنايى روز.

بى ترديد اينها تمام انواع تشبيه نيستند زيرا برخى از تشبيهات موجود شامل هيچ كدام از اين چهار قسم نمى شوند مثل تشبيه امر غير آشكار به آشكار كه در بسيارى از آيات قرآن وجود دارد و نيز مانند تشبيهى كه هدف از آن بيان چيزى است كه خداوند آن را در جهان آفرينش از ما پنهان داشته، كه در واقع تنظير امر پنهانى به امر آشكار است و اين كه آنچه نزد خداست از همه برتر و بزرگتر است.

گاهى تشبيه براى توضيح معناى كلّى از راه بيان معناى جزئى و يا ترسيم معناى كلّى در برخى از جزئيات آن است مثل اين آيه:

وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ اين مثالها را براى مردم بدين جهت مى زنيم كه شايد آنان بينديشند كه در اين جا از راه تشبيه، معناى كلّى يعنى: معناى جامعى كه در پرتو آن حقايق به واسطه مثالهايى كه براى مردم زده مى شود آشكار مى گردد.

و از همين نوع تشبيه، مثالهايى است كه به منظور روشن شدن اصل خلقت و آفرينش براى مردم آورده مى شود.

و موارد ديگرى از تشبيه كه اينها را مى توان از لابلاى كلام «رمّانى» به دست آورد.

وى تشبيه را به اعتبار هدفى كه در آن وجود دارد به دو قسم بلاغى و حقيقى تقسيم مى كند. تشبيه بلاغى مانند تنظير اعمال كافران به سراب و تشبيه حقيقى مثل اين كه بگوييم: «اين دينار مثل اين دينار است پس هر كدام را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 309

مى خواهى بگير».

به اعتقاد ما اين تقسيم در مورد كلام بشر صحيح است، امّا قرآن كريم

تمام تشبيهاتش، هم بلاغى است و هم حقيقي، و مثالى را كه وى در مورد عمل كافر از قرآن مى آورد، با اين كه در بالاترين درجه بلاغت قرار دارد، در عين حال، حقيقت و در واقع صادق است، زيرا اعمال كافران چون سراب، پوچ و عارى از واقعيت است و لكن فرد گمراه آن را حقيقت مى پندارد، امّا حقيقت و نيز سود براى صاحبش ندارد، همان طور كافران هم مى پندارند كه اعمالشان داراى نفعى است كه عايدشان مى شود.

صفت مشترك در دو تشبيه اين است كه بر اثر وهم و خيال، چيزى را كه واقعيت ندارد، واقعيت مى پندارند، پس كافران اعمال خود را به خاطر اين كه برايشان زينت دارد، نيكو مى پندارند، مانند كسى كه سرابى را مى بيند و خيال مى كند آب است در حالى كه چنين نيست.

به اين جهت است كه مى گوييم هر دو نوع تشبيه با هم در تمام تشبيهات قرآن وجود دارد يعنى هم حقيقى و راست است و هم بلاغتى اعجاز آور دارد.

«رمّانى» بر اساس تقسيماتى كه براى تشبيه دارد، مثالهايى ذكر كرده است و «باقلانى» نيز در كتاب «اعجاز القرآن» از او پيروى كرده است، ما نيز چون كسانى كه به زمان او نزديك بوده اند در اين جهت از او پيروى مى كنيم.

مثالى را كه وى و «باقلانى» براى تشبيه معقول به محسوس زده اند اين آيه است:

وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً «اعمال كافران چون سرابى است در بيابان هموار كه شخص تشنه آن را آب پندارد و چون بدان جا رسد، هيچ آب نيابد» 192.

ما براى تكميل اين تشبيه دنبال آيه

را نيز ذكر مى كنيم:

وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ «و آن كافر عذاب خدا را نزد عمل خود ببيند و خدا جزاى عمل او را به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 310

طور كامل بدهد، و خدا زود به حساب اعمال همه مى رسد، يا اعمالشان به ظلمات درياى تاريكى ماند كه امواج بعضى بالاى بعضى ديگر دريا را بپوشاند و ابر تيره بر فراز آن بر آيد و تاريكيها چنان متراكم فوق يكديگر قرار گيرند كه چون كسى دست بيرون آورد هيچ نتواند آن را ديد و هر كه را خدا برايش نور هدايت قرار نداده هرگز خود نور ندارد» 193.

«رمّانى» در مورد تشبيه نخست در آيه اوّل مى گويد: «در اين بيان، امر غير محسوس به محسوس تشبيه شده است و هر دو در اين كه پندارى پوچ و باطل بوده و صاحب آن در بيچارگى و نياز شديد به سر مى برده، مشتركند، و اگر گفته شود كه: «بيننده، سراب را، آب مى پندارد و سپس خلاف آنچه ديده بر او آشكار مى شود» اين سخن بليغ و شيوايى است، امّا از آن بليغ تر و رساتر تعبير قرآن است، چه اين كه انسان تشنه حرص و آرزوى بيشترى براى دستيابى به خواسته خود دارد، و كافر پس از اين آرزو با حساب خود كه او را به سوى عذاب هميشگى مى برد، روبرو مى شود و ما از اين حال

به خدا پناه مى بريم تشبيه اعمال كافران به سراب در قرآن، تشبيهى زيباست و به هر حال اين آيه داراى نظم و آهنگ زيبا، الفاظ شيرين و فايده بسيار و معناى صحيح است».

«رمّانى) اين جهت را توضيح نداده است كه چرا تعبير قرآن در تشبيه بليغتر از تعبير اوّل (بيننده سراب را آب مى پندارد) مى باشد؟ به نظر ما اين تعبير تشبيه را از بين مى برد و بيانگر حاجت و نياز (وجه شبه) نيست، امّا عبارت قرآن بيانگر ميل و حرص در طلب آب و شدّت نياز به آن است، و اين امر در مشبه نيز وجود دارد، زيرا كسانى كه به آيات خدا كافر شدند در وقت نيازشان به عمل صالح مى پندارند كه عملشان اين گونه است، پس آنان مانند انسان تشنه اى مى باشند كه به دنبال آب هستند ايشان نيز به دنبال كارهاى نيكويند امّا اعمالشان چون سراب، واقعيت و حقيقت ندارد.

اين تشبيه حاكى از حيرت و سرگردانى كافران است به طورى كه امر غير واقعى را واقعى مى پندارند، اين حالت در آيه بعد مورد تأكيد قرار مى گيرد آنجا كه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 311

أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ ...

در تشبيه اوّل خداوند حال كافران را به حال كسانى تشبيه مى كند كه كار خود را مثبت و نيكو مى پندارند مانند تشنه اى كه بر اثر نياز به آب و اضطراب و سردرگمى سراب را آب مى پندارد، و در تمثيل دوّم، حيرت و سرگردانى آنان را به خاطر اين كه در تاريكى وحشت بار به سر مى برند ترسيم مى كند و مى فرمايد: به خاطر اين كه دچار پريشانى و آشفتگى

و نوميدى هستند، كار غير نيك را نيك مى پندارند، اعمال آنان چون تاريكى قيرگون است كه بالاى آن نيز تاريكى ديگرى مثل آن وجود دارد، و بالاى همه اين تاريكيها ابرهاى تيره و تار قرار دارد كه بر ظلمت و سياهى افزوده است، پس اعمال آنان خير نيست، بلكه براى آنان شرّ بزرگى است و به اندازه اعمال بدشان و سير در راه بى پايان باطل، دچار ظلمت و تيرگى هستند و اعمال بدشان آنها را احاطه كرده است.

و خلاصه مفاد دو تشبيه اين است كه آنان در حيرت و پريشانى به دنبال چيزى هستند كه آنان را رهايى بخشد و چنين چيزى پيدا نمى كنند و وهم و خيال آنان نيز با دليل واضح و عينى از بين مى رود و بر اثر اعمال بدشان تاريكيهاى متراكم و تيره و تار چنان آنان را فرا گرفته كه هيچ روزنه اميدى كه چشمانشان را بدان سو باز كنند نمى يابند.

اين دو تشبيه بيانگر شدّت حيرت و ظلمت است، پس مثل اوّل ترسيم كننده تشنه اى است كه به دنبال آب مى رود و با ديدن سراب و تصوّر آب، با حالت تشنگى زياد آن را پى ميگيرد و پس از سختى و خستگى توان فرسا چيزى را نمى يابد و مثل دوّم نشان دهنده اين است كه تاريكيها يكى پس از ديگرى او را فرا گرفته است و اگر روزنه اميد بخش در آن باشد باز بخاطر تسلّط ابر تيره و تار بر آن، نور به درونش نمى رسد.

نمونه ديگر از تشبيه معقول به محسوس آيه زير است:

مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عاصِفٍ لا يَقْدِرُونَ

مِمَّا كَسَبُوا عَلى شَيْ ءٍ ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ «اعمال كافران به خدا چون خاكسترى است كه باد سخت در روز تندباد بر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 312

آن بوزد (و هيچ از آن نماند) و از همه كوشش خود هيچ نتيجه اى نگيرند، اين همان ضلالت و گمراهى دور از هدايت است» 194.

«رمّانى» گويد: «در اين آيه امر غير محسوس به امر مادّى و محسوس تنظير شده است و وجه شبه و امر مشترك بين آن دو عبارت است از: «هلاكت و عدم بهره بردارى و ناتوانى از جبران گذشته، و آيه در بردارنده حسرت بزرگ و موعظه و پند بليغ و آشكار است».

اين سخن درست است و لكن اضافه بر آن، نكته ديگرى نيز به نظرم مى رسد و آن اين كه كافران مى پندارند كه اعمالشان در عالم وجود داراى اثر و حقيقت است امّا ناگهان باد شديدى در روز تندباد فرا مى رسد و انديشه و پندارشان را به باد فنا مى دهد آنان خيال مى كردند كه ثروت دنيا برايشان سود دارد امّا وقتى قيامت فرا رسد آن را نقش بر آب مى بينند و با پرونده خالى از اعمال نيكو روبرو مى شوند و اين گمراهى شديد است، زيرا پس از گمان باطل، حقيقت را با چشمان خود مى بينند و در ضمن گفتار، خداوند متعال اعمال آنان را به «خاكستر» تعبير فرموده است به اين معنى كه: ارزش واقعى ندارد و پوچ است.

«رمّانى» براى تشبيه امر غير عادى به عادى، آيه زير را كه در مورد گرفتن پيمان از بنى اسرائيل است، ذكر مى كند:

وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ خُذُوا

ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ «ياد كن هنگامى را كه كوه طور را از جاى بر كنديم و مانند سايه بانى بر سر بنى اسرائيل قرار داديم و گمان كردند كه بر سرشان فرود خواهد آمد و امر كرديم كه دستورات تورات را كه بر شما نازل شد به قوّت فرا گيريد و آنچه در آن است ياد كنيد، شايد پرهيزكار شويد» 195.

وى مى گويد: «اين آيه از نوع تشبيه امر غير عادى و غير مجرّب است به امر عادى و مجرّب، و وجه شبه «بلندى و ارتفاع ظاهرى» مى باشد، و در آن عظيم ترين آيات و نشانه هاى خدا براى كسى است كه به هنگام مشاهده يا شنيدن قدرت خدا در آن بينديشد تا آن كه خير و خوبى را از او بخواهد و در سايه طاعت او به منفعتهاى زياد دست يابد».

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 313

اين، نظر «رمّانى» درباره تشبيه در آيه مزبور است كه گويا براى تقريب و توضيح معنا و تنظير امر بعيد و غير عادى به امر عادّى است يعنى: تشبيه كوه به سايه بان در قرار گرفتن بالاى سر. اين سخن، سخنى صحيح است، امّا تمام وجوه تشبيه در آيه را در بر نمى گيرد. زيرا بلند كردن كوه بر سر آنان به خاطر گرفتن پيمان و عهد از آنان و اثبات قدرت خداوند متعال و افكندن هيبت و ترس در دل آنان بود بنابراين تمثيل به سايه بان براى بيان اين است كه كوه طور چنان بر آنان احاطه پيدا كرد كه گويا بر سرشان فرو ريخت تا بدانند كه بايد به عهد و پيمان

با خدا وفادار باشند و از طاعت او بيرون نروند، از اينرو پس از آن كه كوه را بالاى سر خود ديدند خداوند به آنان فرمود:

خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ «رمّانى» آيه زير را نمونه اى ديگر از اين نوع تشبيه مى داند:

إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ حَتَّى إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَيْها أَتاها أَمْرُنا لَيْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ «همانا مثل زندگانى دنيا چون آبى است كه از آسمان فرو فرستاديم پس با آن انواع گياهان زمين از آنچه آدميان و حيوانات تغذيه مى كنند روييده شد تا آنگاه كه زمين به آن گياهان آرايش و زينت يابد، و مردمش گمان برند كه مى توانند از آن استفاده كنند كه ناگهان امر ما به شب يا روز در رسد و آن همه زيور را درو كند كه گويا ديروز در آن هيچ نبوده است، اين گونه، آيات خود را براى قومى كه تفكّر مى كنند، تفصيل مى دهيم» 195.

وى مى گويد: «در اين آيه امر غير عادى به امر عادى تشبيه شده است و وجه شبه و امر مشترك عبارت است از: زينت و رونق و پس از آن نابودى و هلاكت، و در آن براى هر كه بخواهد پند و عبرت است و براى هر كه بينديشد كه: هر امر فانى و زودگذر- هر چند طولانى باشد و به ظاهر بزرگ- پست و كوچك مى باشد موعظه است».

سخن مذكور در عين اختصار قابل قبول است امّا ناقص

به نظر مى رسد و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 314

محتاج به توضيح است، بنابراين مى گوييم: اين تشبيه براى ترسيم و توضيح زندگانى است كه مثل آن در شكوه و زينت و گوارايى و خوشبختى در هر مرتبه اى از كمال و زيبايى باشد، ناپايدار و فانى و زودگذر است، مانند بارانى كه از آسمان فرو مى ريزد و از آن گياهانى كه مردم و چهار پايان و جنبندگان بهره مى برند، مى رويد. پس آنگاه كه زمين بر اثر آن گياهان و سبزيها، به بهترين شكل زينت مى يابد و اهل زمين را غرور فرا مى گيرد و مى پندارند كه آنها در اختيارشان هست. عذاب خدا فرا مى رسد و گياهان خشك، و انسانها پوسيده مى شوند كه گويا در گذشته كسى وجود نداشته است.

به اين ترتيب سخن رمّانى، در عين اختصار و صحّت، تشبيه مزبور را- كه زندگانى دنيا را در جلوه و نمايش چون عروس، و در كوچكى و پستى چون گياه خشك معرّفى مى كند- درست ترسيم و بيان نمى كند.

تشبيه ديگرى كه «رمّانى» از آن سخن گفته، كلام خداى تعالى است كه مى فرمايد:

إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ تَنْزِعُ النَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ «ما بر قوم عاد تندبادى در روز پيوسته شومى فرستاديم كه مردم را از جا بر مى كند همان طور كه تنه درخت خرما را از ريشه بر كند» 196.

وى مى گويد، «اين آيه از نوع تشبيه امر غير عادى به امر عادى است و وجه شباهت از بيخ و بن بر كنده شدن و نابودى آن دو توسط باد است و دلالت بر عظمت قدرت و ترساندن از عذاب زودرس الهى

دارد».

بيان او در اين آيه نيز تا حدّى صحيح است اما نمى توان گفت: فقط امر غير عادى به عادى تشبيه شده است و الفاظ و اسلوب و طرز بيان آيات برتر از اين است كه فقط براى اثبات امر غير عادى به وسيله امر عادى و متداول باشد، بنابراين به اعتقاد ما هدف از تشبيه، ترسيم و تبيين عذاب خداست كه او باد سخت و سردى بر آنان فرستاد در روزى كه سراسر آن روز عذاب و سختى و براى آنان شوم بود و اگر چه زمان كوتاهى داشت امّا عذابها و دردهاى آن طولانى و مستمر بود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 315

سپس خداوند شكسته شدن غرور و سركشى مشركان و باليدنشان به ثروتهاشان را منعكس مى كند كه چگونه با سختى و شدّت بدون هيچ گونه توان و مقاومتى از بيخ و بن كنده مى شوند، آن طور كه ريشه هاى نخل فرو رفته در اعماق زمين از جاى كنده شود.

اين تشبيه، تشبيه با عظمت و هولناكى است كه عذاب خدا را بر مشركانى كه در زمين به سركشى و فساد پرداختند، به تصوير مى كشد.

مورد ديگرى را كه «رمّانى» از اين نوع تشبيه به حساب آورده؛ اين آيه است:

فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ «آنگاه كه آسمان شكافته شود و چون گل، سرخگون و چون روغن، روان گردد» 197.

وى مى گويد: «در اين آيه امر غير عادى و غير طبيعى به امر عادى و طبيعى تشبيه شده است و وجه شبه، سرخى و نرمى و روانى مادّه آنهاست و هدف آن نشاندادن عظمت و قدرت بى چون و چراى خداوند است تا اين كه مردم

به آنچه در صحنه قيامت اتفاق مى افتد توجّه كنند».

به نظر ما اين آيه را از نوع تشبيه غير عادى به عادى دانستن، چه بسا گوياى معناى تشبيه و اسلوب آيه نباشد پس بايد گفت: هدف، ترسيم حال دنيا و حوادثى است كه در هنگام بر پايى قيامت پديد مى آيند و آسمان- اين بناى مرتفع و با عظمت الهى كه در آن ستارگان هر كدام در مسير خود حركت مى كنند- مانند گل سرخگون و روغن مذاب خواهد شد، يعنى آسمان سخت در آن روز، مانند گل در نرمى و مانند روغن در روانى خواهد شد.

«رمّانى» در ادامه بحث، مثالهاى ديگرى ذكر مى كند كه در آنها امر غير بديهى به امر بديهى و روشن و غير نيازمند به نظر و استدلال تشبيه شده است، از جمله سخن خداى متعال كه مى فرمايد:

... وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ ...

« (بشتابيد به سوى) بهشتى كه پهنا و فراخى آن به اندازه پهنا و فراخى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 316

آسمان و زمين است». 198

او مى گويد: «امر غير بديهى به امر آشكار و بديهى تنظير شده است و وجه شبه، وسعت و عظمت مى باشد، و اين سخن شگفت انگيز قرآن در انسان تأثير خاصّى دارد و با توصيف بهشت به خوبى و سرعت و عظمت انسان را به سوى آن تشويق و ترغيب مى كند».

امّا تشبيه در آيه از نوع تشبيهى كه وى به حساب آورده است نيست بلكه هر دو امر (مشبه و مشبه به) نظرى و غير بديهى مى باشند، و براى آگاهى و علم به آن دو، نياز به خبر راست و علم ضرورى وجود

دارد، و اگر بگوييم مقصود تشبيه معقول (وسعت بهشت) به چيزى است كه تصوّر مى رود مشهود و محسوس باشد (وسعت آسمان و زمين) باز محتاج به حكايت خداوند متعال است و گرنه براى ما علم حاصل نخواهد شد خواه وسعت آسمان و زمين، امر ضرورى و بديهى باشد و خواه نظرى.

ما وقتى تمام آيه را تلاوت مى كنيم در مى يابيم كه مقصود وسعت و فراخى نعمت است كه مانند وسعت مكان است، خداوند مى فرمايد:

سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ «به سوى آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه پهنايش به اندازه پهناى آسمان و زمين است و براى مؤمنان به خدا و پيامبرانش مهيّا شده، بشتابيد، اين فضل خداست كه به هر كه خواهد عطا مى كند و فضل و كرم خدا بسيار عظيم است» 199.

هدف آيه شريفه ترغيب به طلب آمرزش از خداى متعال و نيز توصيف بهشت است به اين كه بهترين موجود و پهناورترين پديده است و اگر جهنم گنجايش همه مجرمان و گناهكاران را دارد، چون داراى هفت در جداگانه است، پس قطعا بهشت نيز ظرفيت متقين و نيكوكاران را خواهد داشت، زيرا وسعت و پهناى آن به اندازه وسعت و فراخى آسمان و زمين است.

نمونه ديگر از تشبيه غير بديهى به بديهى به عقيده «رمّانى» سخن خداست كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 317

مى فرمايد:

مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً «مثل آنان كه فرمان عمل به تورات را دريافتند ولى زير بار نرفتند (و

به آن عمل نكردند) در مثل به حمارى ماند كه بار كتابهاى بزرگ بر پشت كند او از آن هيچ نفهمد و بهره نبرد» 200.

وى مى گويد: در اين جا امر غير بديهى به امر بديهى و آشكار تشبيه شده است. و وجه شبه و امر مشترك، جهل آن دو (مشبه و مشبه به) نسبت به محموله خويش است و هدف، انتقاد از كسى است كه علم را ضايع مى كند به اين كه فقط به نقل و روايت از ديگران بسنده كرده است و به فهم و درايت آن نمى پردازد».

به نظر ما اين آيه نظرى به اين نوع تشبيه و علم و روايت و درايت ندارد، بلكه آنچه با دقّت در صدر ذيل آن، استفاده مى شود تنظير علم بى عمل به نادانى و جهل مى باشد چه اين كه آنان حامل علمى هستند كه از آن بهره عملى نمى برند، بلكه بر خلافش عمل مى كنند، آنان نور هدايت را به دوش مى كشند، امّا خود هدايت نمى شوند، همان طور كه الاغ كتابها را حمل و باربرى مى كند، ولى هرگز صلاحيت انتفاع و بهره برى از آن را ندارد.

نكته قابل استفاده از تعبير مذكور «حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها» اين است كه: عمل، بهره و ثمره علم و دانش است و عالم بى عمل در حقيقت عالم نيست، آرى تورات بر آنان بخاطر عمل فرستاده شده. ولى آنان فقط به دانستن آن اكتفا كردند و از عمل بر طبق آن خوددارى ورزيدند، پس در حقيقت بهره اى از دانش و علم خود نبرده اند.

رمّانى در ادامه بحث از انواع تشبيهات قرآن به نوعى ديگر اشاره مى كند كه «مشبّه از مشبه به»

در صفتى، ضعيف تر است و بخاطر اين كه «مشبه به» در آن صفت قوى تر است مشبه در حكم، ملحق به آن مى شود، مثل سخن خدا كه مى فرمايد:

وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 318

«او راست كشتيهاى بادبان بر كشيده در دريا مانند كوهها» 201.

وى مى گويد: وجه شبه در آيه، عظمت و بزرگى است، امّا كوه از كشتى عظيم تر و بزرگتر است و هدف از اين تمثيل اشاره به قدرت خداست كه كشتيهاى بزرگ را در دريا مسخّر انسان قرار داده است تا از آن بهره گيرد و راههاى دور را به وسيله آن بپيمايد».

البتّه اين سخن صحيح است، زيرا اگر نقطه مشترك در مشبّه و مشبّه به، قوّت و عظمت باشد، كوه قويتر و عظيمتر از كشتى است، و اگر ظهور و جلوه باشد باز كوه آشكارتر و روشن تر است، اما نكته قابل ملاحظه اين است كه «رمّانى» در بسيارى از موارد به هدف اصلى تشبيه توجه نمى كند، بلكه نظير او به اوصاف ظاهرى و مقاصد نزديك و كم ارزش است، غرض از تشبيه در آيه مورد بحث هدف بيان راز خدا در عالم خلقت و تسخير آن براى انسان است.

يعنى هنگامى كه انسان مى بيند، كوهها كه عامل ثبات و استوارى زمينند نشانه قدرت خدا مى باشند، پس كشتيها كه در بلندى و قدرت و سنگينى، نظير كوههايند و بر روى آب روان و سبك به حركت در مى آيند و انسانها را از جايى به جاى ديگر مى برند، نشانه آشكارترى بر قدرت خدايند، زيرا آن كشتيهاى بادبان بر افراشته در واقع به فرمان خدا به حركت در مى آيند، نه

به دستور آنان.

«رمّانى» در مورد تشبيه به امور معنوى و معقول نمونه هايى را از قرآن ذكر مى كند، يكى آيه شريفه:

أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ...

«آيا مقام كسى را كه عهده دار سقايت حاجيان و تعمير مسجد الحرام شده، با مرتبه آن كه ايمان به خدا و روز قيامت آورده يكى مى دانيد» 202 سپس مى گويد: «اين آيه اعتقاد بر اين كه: مقام و مرتبه اين دو گروه يكسان باشد، انكار و ردّ مى كند و اين بيان شگفت از تشبيه به ايمان باطل و قياس به دست مى آيد، و بر عظمت مقام مؤمن و برترى او بر ساير مخلوقات دلالت دارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 319

ديگرى آيه شريفه:

أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ...

«آيا آنان كه مرتكب اعمال زشت و تبه كارى شدند، مى پندارند كه رتبه آنان را مانند كسانى كه به خدا ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند، قرار مى دهيم؟» 203 «رمّانى» در اين دو مورد تشبيه را براى نفى و انكار مى داند، چنان كه در موارد قبل، آن را براى اثبات و ايجاب مى دانست، زيرا استفهام در اينجا براى انكار و ردّ واقع (اعتقاد آنان) مى باشد، چه اين كه تعمير و نگهبانى خانه خدا و سقايت حاجيان را بر هر كارى ترجيح مى دادند و به گمان آن كه با اين كار، ديگر نيازى به ايمان آوردن به خدا و قيامت و جهاد در راه او ندارند، در آن با يكديگر به رقابت و همچشمى مى پرداختند، بلكه آن را از ايمان و جهاد بالاتر مى دانستند، با اين

كه در واقع اين دو يكسان نيستند، پس برابرى و تساوى را انكار و ردّ مى كند- زيرا كه ايمان و جهاد بالاتر است- تا چه رسد به اين كه سقايت و عمارت خانه خدا برتر باشد.

اين سخن «رمانى» در انواع تشبيه بود كه ما چون «باقلانى آن را» از او نقل كرديم زيرا اينها انواع و اقسام معتبر تشبيهات قرآنى است كه در آن ضبط و تنظيم است، اگر چه بايد گفت كه شامل تمام اقسام آن نمى شود.

چرا كه او به جز در موارد كمى، اهداف اساسى تشبيهات و اسلوبهاى سخن و معانى مورد نظر و حقايق طبيعى و معنوى و توصيف فرشتگان پاك و انسانهاى برگزيده را بيان نكرده است.

ما در اين جا پاره اى از تشبيهات قرآن كريم را به عنوان مثال مى آوريم كه معانى را به طور محسوس و عينى به وصف در مى آورد و نيز انديشه ها را متوجّه عالم هستى و موجودات مى سازد.

اين آيه را كه در تشبيه منافقان و ترديد آنان بين حق و باطل و عدم بصيرتشان از نور پر فروغ حق و راستى است، مى خوانيم:

مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 320

«مثل آنان، مثل كسى است كه آتشى بيفروزد پس تا روشن كند اطراف خود را، خدا روشنايى آنها ببرد و ايشان را در تاريكى رها كند كه هيچ نبينند». 204

اين آيه به تشبيه حال منافقى پرداخته كه بين حق و باطل سرگردان است، او حق را براى خود مى خواهد تا در پرتو آن به خواسته هاى دل خود برسد، و

با اين كه نور حق فروزان است و اطرافش را روشن مى كند امّا به علت غلبه هواى نفس بر او، كور شده و نمى تواند از آن بهره ببرد، او آتشى برافروخته است امّا گوش او صداى حق را نمى شنود و زبانش از راندن سخن حق گنگ است، و خداوند بصيرتش را از او گرفته است و ديگر نمى تواند باطلى را كه بخاطر فساد قلب به آن ميل پيدا كرده است، از حق روشن و آشكار، تشخيص دهد و تشبيه آنان به كر و گنگ و كور هر كدام تشبيهى مستقل و جداگانه و مكمّل تشبيه كلى است.

در متن صريح اين آيه، حالتى به حالت ديگر تشبيه شده است، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً يعنى: حال و وضع آنان مانند حال كسى است كه آتش برافروخته است و اين يك تشبيه تمثيلى و توصيفى است درباره حال منافقان كه بيشترشان يهودى بودند و از آمدن پيامبر (ص)، اطلاع داشتند و با اين كه اين حقيقت بر آنان آشكار بود، امّا با آمدن پيامبر (ص) و روشن شدن جهان در پرتو نورش، آنان از او بهره نگرفتند و به او كافر شدند، و با شنيدن سخنش هدايت نيافتند و به حقيقتى كه آن را به خوبى مى شناختند اقرار نكردند، و دليلهاى روشن و آشكار، آنان را متوجّه نساخت، چرا كه آنان كر و لال و كور بودند.

به دنبال اين تشبيه، خداى سبحان تشبيه ديگرى را كه بيانگر گوشه اى از حالات آنان است بيان مى دارد و مى فرمايد:

أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِيهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ

وَ اللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكافِرِينَ يَكادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ كُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 321

«يا مثل آنان مثل كسانى است كه در بيابان بارش تندى از آسمان بر آنها ببارد و در تاريكى و رعد و برق، انگشتان از شدّت صداى غرّشهاى ابر و از ترس مرگ در گوشهاى خود نهند ولى عذاب خدا كافران را فرا گيرد، نزديك باشد كه برق، روشنى چشمهايشان را ببرد، هر گاه روشنى ببينند در آن قدم بردارند و چون تاريك شود (حيرت زده) بايستند اگر خدا بخواهد آنان را كر و كور مى ساخت و خدا بر هر چيزى قادر است». 205

در اين مثل، خداوند حال آنان را به دو چيز تشبيه كرده كه هر كدام تشبيه مستقل و جدا گانه است.

تشبيه اوّل: خداوند سبحان وضع آنان را به حال كسانى تشبيه كرده است كه باران شديدى بر آنان فرو مى ريزد و ابرهاى تيره متراكم و تاريكيهاى پشت سر هم همراه با رعد و برق كه نشانه عذاب سخت است، آنان را فرا مى گيرد، و آنان در اين حال ترس و وحشت با شنيدن هر غرّشى به انتظار مرگ مى نشينند و از بيم مرگ انگشتانشان را در گوشهاشان مى نهند.

اين ترسيم و توصيف نفس منافق است كه هميشه در گمراهى اضطراب و بى ثباتى به سر مى برد، چرا كه به چيزى ايمان ندارد و ايمان و ياد خداست كه مايه آرامش دلهاست بنابر اين در تشبيه قبلى، حالت آنان را در طلب برهان و عدم تمسك

به آن به سبب هوا پرستى و تسلط شهوت توصيف مى كند و اين تشبيه حالت آنان را از جهت اضطراب هميشگى و ترس بيهوده آنان بيان مى دارد. از اينرو برخى از علماى اخلاق مى گويند: «منشأ نفاق ضعف نفس است».

تشبيه دوّم يَكادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ ... فرع بر تشبيه اوّل است اگرچه مى تواند خود تشبيه مستقل و جداگانه باشد، زيرا اگر آنان به هنگام رعد، انگشتها را در گوشهاشان فرو مى برند. پس برقى كه همراه با باران تند مى جهد، چنان وحشتناك است كه نزديك است چشمان آنان را بربايد و اين توصيف حال منافقان است كه هميشه در سرگردانى به سر مى برند و با اينكه نور حق، راه را به آنان نشان مى دهد، ولى چقدر به خود ستم روا مى دارند و دست از نفاق و دورويى برنمى دارند.

خداوند متعال در پايان آيات مزبور و پس از اين تشبيه محكم و استوار به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 322

بيان قدرت و توانايى خود بر آنان مى پردازد كه اگر بخواهد آنان را كر و كور مى كند، چنان كه از ديدن و شنيدن حقيقت و واقع محروم شده اند.

اين مثل، چون مثل قبلى، تشبيه تمثيلى است كه حال آنان را در ضعف نفس و سردرگمى به مردمى تشبيه مى كند كه بارانى وحشتبار و نه رهايى بخش بر آنان فرو مى ريزد، و آنان در ترس و نگرانى از ابرهاى تيره و تار و تند باد و رعد و برق شكننده به سر مى برند و از بيم مرگ، انگشت در گوشها فرو مى برند و اين نشانه ضعف و ناتوانى آنان است و تشبيه دوم كه فرع بر تشبيه اوّل است، بيانگر

اين است كه با آن كه نور و اسباب هدايت در برابرشان قرار دارد. امّا آنان از آن بى بهره اند و بر نفاق و گمراهى خود اصرار مى ورزند، و خداوند قدرتش برتر از آنان است و اگر بخواهد آنان را كور و كر مى كند.

پيش از آن كه پرونده سخن درباره تشبيه را ببنديم و به سراغ استعاره كه آنان هم نوعى از تشبيه است برويم بايد به سه نكته اشاره كنيم:

نكته اوّل: بى ترديد تشبيه از اسرار اعجاز قرآن است و «باقلانى» آن را از اسباب و عوامل اعجاز مى شمرد، و لكن هر گونه سخنى در قرآن- گرچه در قالب مجاز و تشبيه هم نباشد- در اوج بلاغت و اعجاز قرار دارد، و نمى توان سبب روشن و عامل خاصّى كه ضابط اعجاز باشد معرفى كرد، البته اين بدان معنا نيست كه اعجاز قابل شناخت و توضيح نباشد، بلكه مى توان آن را از هماهنگى معانى و انسجام و ارتباط شديد الفاظ با يكديگر شناخت كه در هنگام انذار داراى آهنگ تند و گوش خراش مى باشد و گاهى نعمتهاش چون نسيم ملايمى است كه نفوس را زنده مى كند و قلبها را شفا مى بخشد و گاهى نوايش، توصيف ژرفى است كه آرام بخش دلهاست و اين بلاغت قرآن برتر از آن است كه انديشه ها بدان راه يابد، همان طور كه نور خورشيد ديده مى شود امّا حقيقت آن قابل درك نيست و همان گونه كه حرارت احساس شود، امّا ماهيت آن شناخته نمى شود و خدا بر همه چيز قادر است.

نكته دوّم: تمام انواع تشبيه در قرآن، اسلوبهاى سخن هستند كه در پرتو آن حقايق گوناگون و معانى لطيف و به دنبال

هم، به طور حسّى، نمايان و آشكار

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 323

مى شوند، پس اگر تشبيه به امر محسوس باشد، اسلوب كلام و طرز سخن آن را به طور عينى و گويا به تماشا مى گذارد، براى نمونه وقتى تشبيه اوّل منافقان را مى خوانيم، گويا مردى را مى بينم كه آتشى را بر افروخته است و سين و تاء در «استوقد» براى طلب است و بر اين دلالت دارد كه آن شخص نهايت تلاش خود را براى به دست آوردن نور و آتش مبذول داشته، تا اين كه با مشقت و سختى بدان رسيده است، امّا از اين نور بهره اى نمى برد، زيرا هواى نفس و شقاوت بر او چيره شده است، پس نور حق اطراف خود را روشن مى كند، ولى منافق از آن بى نصيت مى ماند، و نورى را كه به دنبالش بود نمى بيند و گوشش سخن حق را نمى شنود و زبانش از آن، بند مى آيد، قرآن كريم تمام اينها را به گونه اى ترسيم مى كند كه گويا آن را مى بينيم نه اين كه مى خوانيم، كه كلمات آن برتر از هر كلامى است.

در تشبيه دوّم: ناتوانى و ضعفى را كه بر اثر نفاق به وجود مى آيد نشان مى دهد كه منافق را به هر طرف مى كشاند و آرامش را از او مى گيرد و با خوارى و سبك سرى به سوى خواسته ها و مطامع خويش مى رود و آنان را به گروهى تشبيه مى كند كه باران تندى بر آنان مى بارد و تاريكيها چون سقفى بالاى سرشان قرار گرفته و غرّش رعد آنان را دچار ناراحتى كرده و نور برق چشمانشان را ربوده است، و اين تصوير گويايى از

حال آنان بوده و تبيين معناى ترس نگرانى است كه در دل آنان جاى گرفته، و ايشان را بين ترس نااميد كننده و طمعهاى به حركت درآورنده قرار مى دهد و در هر حال شر و بدى آنان را احاطه كرده است.

نكته سوّم: هميشه تشبيهات قرآن، معانى را توضيح مى دهد و مقصود را به ذهن نزديك مى كند، براى نمونه، تشبيهى را كه در آن فلسفه امتياز حق از باطل بيان مى شود، ذكر مى كنيم، خداوند مى فرمايد:

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 324

«خدا مثل مى زند بنده مملوكى را كه قادر بر هيچ چيز نيست با كسى كه ما به او روزى نيكو و فراوان عطا كرديم، و او پنهان و آشكار از آن انفاق مى كند اين دو يكسانند؟ ستايش ويژه خداست امّا بيشتر مردم نمى دانند، باز خدا مثل مى زند دو مرد را يكى بنده اى باشد گنگ كه قادر بر چيزى نيست و بارى است بر دوش مولاى خود، و از هيچ راه خيرى به مالك خود نرساند آيا برابر است با كسى كه به عدل، فرمان دهد و به راه راست و سيرت درست باشد؟» 206.

تشبيه اوّل از نوع تمثيل است يعنى تشبيه مى كند كسى را كه بت مى پرستد و آن را با آفريدگار دانا

يكى مى داند به كسى كه بنده مملوك بى اختيار را با فرد آزادى كه خدا به او روزى نيكو و فراوان داده، برابر مى شمرد، در حالى كه اين دو در حال و مرتبه يكسان نيستند و نتيجه اين كه بتى كه هيچ قدرتى با خداى مالك هستى و قادر بر همه چيز برابر نيست.

تشبيه دوّم: تشبيه حال مشركان است در اين كه خداى توانا را با سنگ بى سود و زيان يكى مى دانند، همچنين حال كسانى كه انسان لال را كه سربار جامعه است با انسانى كه سخن حكيمانه مى گويد و اقامه عدل مى كند، برابر مى دانند، البته اين دو يكسان نيستند پس پرستش بتها و برابر دانستن آنها با خدا، درست نيست.

آرى، خداى سبحان، حقايق را در ميان مردم ظاهر بين و مادّه گرا از راه تشبيه به محسوسات آشكار مى سازد، و با زدن مثالها واقعيات و دلايل آن را روشن مى كند گرچه مثال به چيزهايى باشد كه از نظر مشركان ناچيز به شمار مى روند و حال آن كه ناچيز نيستند، بلكه آنها با عظمتند، زيرا آفريده خدايند همچنان كه مى فرمايد:

إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ «خدا را باك و ملاحظه اى از آن نيست كه به پشه و بزرگتر از آن مثال

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 325

زند، امّا آنها كه ايمان آوردند مى دانند كه اين مثلها درست و از جانب خداست، امّا كافران مى گويند: خدا را از

اين مثل چه مقصود است؟ گمراه مى كند به اين مثل بسيارى را و هدايت مى كند بسيارى را، و گمراه نمى كند به آن مگر فاسقان را» آرى قرآن، غذاى روح و سفره رنگارنگ الهى براى انسانهاست كه سرتاسر آن سود بخش و پرثمر است، خداوند ما را از آن بهره مند سازد و آن را زره ما در برابر پيش آمدها و حوادث قرار دهد، تا بدان پناه بريم و تكيه كنيم در پرتو آن گام برداريم.

استعاره در قرآن

استعاره يكى از اقسام تشبيه است كه «علاقه مشابهت» بين معناى اصلى (موضوع له) و معناى مجازيى كه لفظ در آن استعمال مى شود، وجود داشته باشد. مثلا اگر كسى از مرد شجاعى به شير يا از مرد سخنور شجاعى به «على بن ابى طالب» تعبير كند، علاقه و نسبت بين دو معنا (معناى حقيقى و معناى مجازى) در مثال اوّل «شجاعت»، و در مثال دوّم «شجاعت و سخنورى» است.

بنابر اين بين تشبيه و استعاره، رابطه و نسبت وجود دارد، و به تعبير ديگر استعاره يكى از راهها و روشهاى تشبيه، يا تشبيه همراه با مبالغه است، زيرا مشبّه فردى از افراد مشبه به قرار داده مى شود، از اينرو بايد از دو ويژگى برخوردار باشد، يكى اين كه: ادات تشبيه چون «كاف» در جمله به كار نرود، و يا مثلا «مشبّه به» بر «مشبه» حمل نشود.

و بالاخره «مشبّه» به هيچ وجه ذكر نشود. ديگر اين كه: لفظى كه بر «مشبّه به» دلالت مى كند، لفظى عام بوده باشد مانند: اسم جنس، تا اين كه مشبه، به ظهور لفظى داخل در عموم افراد «مشبّه به» شود مثل اين كه بگوييم:

«شيرى با يال و

كوپال به جانب دشمن شتافت و خداوند به دست او از آنان انتقام گرفت» در اين جا قرينه كلام گواهى مى دهد كه او انسان است و گويا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 326

ادّعا شده كه يكى از افراد شير اين مرد شجاعى است كه لفظ شير بر او اطلاق شده است.

«ابو الحسن رمّانى» استعاره را چنين تعريف كرده است: «به كار گيرى لفظ در غير معناى موضوع له و اصلى آن و نقل از معناى حقيقى به مجازى بخاطر وجود قرينه».

اين تعريف همان است كه ما گفتيم، غير از اين كه وى خاطر نشان مى سازد كه: استعاره نقل لفظ از معناى موضوع له به معناى ديگرى است بر اساس مشابهت بين آن دو معنى، و در حقيقت برگشت سخنش به اين است كه: لفظ «مشبه به» توسعه مى يابد و عام مى شود و «مشبّه» در عموم آن داخل مى شود و قرينه موجود در عبارت مانع از اراده معناى اصلى از لفظ مى شود.

استعاره در الفاظ قرآن بسيار است، از جمله سخن خداى تعالى كه مى فرمايد:

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ «اوست خدايى كه قرآن را بر تو فرستاد كه برخى از آن آيه هاى محكم (و يك معنى را محتمل) است كه آنها اصل و مرجع قرآن مى باشد و بعضى ديگر آياتى است متشابه (كه چند معنا را محتمل است) پس

آن كسانى كه در دل ايشان كژى هست، به جهت فتنه جويى و تأويل آيات طبق رأى خود، از آيات متشابه پيروى مى كنند در صورتى كه تأويل آن جز خدا نمى داند. و اهل دانش گويند: ما به تمام آيات قرآن ايمان آورديم كه همه متشابه و محكم آن، از جانب پروردگارتان آمده است و پند نمى گيرد به قرآن مگر خردمندان». 207

تعبير به «ام الكتاب» در اين آيه، تعبيرى مجازى و در قالب استعاره است، زيرا «امّ» يعنى اصل و ريشه، و مادر را از آن جهت «امّ» مى گويند كه فرزندان خود را نگهدارى مى كند و آنان براى تغذيه روحى و جسمى به او رجوع مى كنند، پس آيات محكمات به «امّ» تشبيه شده، زيرا آنها اصل و مرجع دين مى باشند و آيات متشابه بر اساس آنها تفسير مى شوند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 327

نمونه ديگر استعاره اين آيه شريفه است:

يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ «خدا هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد ثابت مى دارد و نزد اوست اصل كتاب (لوح محفوظ) 208 «امّ» يعنى: اصل و ريشه و در اين جا مقصود شريعتى است كه مورد اتّفاق همه اديان الهى است، پس گرچه خداوند برخى از احكام و قوانين را از بين مى برد و برخى را نگه مى دارد، امّا اصل و اساس شرايع غير قابل تغيير است كه خداوند آن را در آيه ديگرى بيان كرده و فرموده است:

شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ

عَلَى الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ «خداوند شريعت و آيينى را كه براى شما قرار داد همان است كه نوح را به آن سفارش كرد و بر تو نيز همان را وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى آن را سفارش نموديم كه دين خدا را بر پا داريد و هرگز تفرقه و اختلاف در دين نكنيد و بر مشركان آنچه را كه تو آنان را به سوى آن مى خوانى دشوار است، خدا هر كه را بخواهد به سوى خود برمى گزيند و هر كه به درگاه او انابه كند هدايت فرمايد» 209 آيه زير از نوع استعاره در افعال است:

إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ «خدا جان و مال مؤمنان را به بهشت خريدارى كرده است، آنها در راه خدا پيكار مى كنند، پس يا مى كشند و يا خود كشته مى شوند اين وعده قطعى خداست كه در تورات و انجيل و قرآن ثابت است». 210

خداوند سبحان در اين آيه شريفه، تقديم مؤمنان جانشان را به- اميد رسيدن به نعمتهاى هميشگى خدا و بالاتر از آن، نيل به رضا و خوشنودى او- به معامله اى بين ايشان و پروردگارشان تشبيه مى كند، بدين منظور كه ايشان را كاملا بر اين امر متعهّد كند و به خواسته آنان- يعنى رسيدن به رضاى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 328

پروردگار و نعمتهاى هميشگى او- بيش از پيش اميدوار سازد.

اين استعاره را، استعاره تمثيلى گويند، زيرا در آن حالى

به حال ديگر تمثيل شده، نه اين كه فقط لفظى به لفظ ديگر تشبيه شده باشد، و مشبّه در جمله محذوف است و لذا استعاره به وجود آمده است.

تعبير از نفاق به مرض نيز استعاره است كه در قرآن زياد به چشم مى خورد و مثل سخن خداى متعال در وصف منافقان:

فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً ...

«دلهاى ايشان مريض است پس خدا بر مرض آنان بيفزايد ...». 211

و سخن ديگر او كه مى فرمايد:

وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ «و هر گاه سوره اى نازل شود برخى (از منافقان) گويند: اين سوره بر ايمان كدام يك از شما افزود؟ بلى آنان كه به حقيقت اهل ايمانند، بر ايمانشان بيفزود و بشارت و سرور بخشيد، ولى آنان كه دلهاشان مريض است بر پليديشان افزود تا با حالت كفر جان دادند» 212 در اين دو مورد خداوند سبحان از نفاق به مرض تعبير ميكند و اين به خاطر شباهتى است كه بين بيمارى جسم با نفاق وجود دارد، پس همان گونه كه بيمارى جسم موجب فساد و ناتوانى بدن، و گاهى زمين گيرى و سستى دايمى مى شود، نفاق و بيمارى روح، نيز باعث فساد و تباهى روح و عقل خواهد شد.

يكى ديگر از استعارات قرآن كه در اوج بلاغت قرار دارد و سخن هيچ بشرى به پاى آن نمى رسد اين آيه شريفه است:

وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ

لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ «خداوند براى شما قريه اى را مثال زده است كه اهلش در امنيت و آسايش و اطمينان زندگى مى كردند و از هر سو روزى فراوان به آنان مى رسيد تا آن كه نعمتهاى خدا را ناسپاسى كردند، پس خدا هم بخاطر رفتارشان، طعم گرسنگى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 329

و ترس را به آنان چشانيد» 213.

در اين آيه شريفه به چند استعاره برمى خوريم كه در بالاترين مرتبه بلاغت قرار دارد، و آخر آن چون اوّلش، نفوس و انديشه ها را به سوى معانى و اهداف خود جلب مى كند، لباس را به گرسنگى تشبيه و اضافه كرده است و اين، اضافه مشبّه به «مشبّه به» به روش استعاره است، بنابر اين گرسنگى شديد و پايدار كه بر اثر كمبود و نايابى، فراگير شده و موجبات ترس و فزع و اضطراب را در انسانها فراهم آورده و نيز آرامش و اطمينان را سلب كرده، به لباس كامل تشبيه فرموده است، زيرا لباس، تمام بدن را فرا مى گيرد و مى پوشاند، همان گونه اگر گرسنگى و ترس فراگير شود، كسى از مردم از آن در امان نمى ماند، زيرا از بلاها و آفتهاى مصيبت بار و ترس ناگهانى از دشمن، كسى را رهايى نيست لذا از اين حالت به لباس تعبير شده است بالاتر از آن، همان طور كه لباس به بدن انسان مى چسبد و از آن جدا نمى شود، گرسنگى و غم و ترس نيز لازمه انسان است و اين تصوير گويايى از حال مردم يا ساكنان شهرى است كه بدبختى و ترس از هر سو آنان را فرا گرفته است.

و جمله فَأَذاقَهَا اللَّهُ

لِباسَ الْجُوعِ استعاره ديگرى است، زيرا لباسى كه به تن مى رود قابل چسبيدن نيست، اما چون لباس گرسنگى و ترس مربوط به نفس و نعمتى مى شود كه بر اثر ناسپاسى از بين رفته، از آن به ذوق و چسبيدن تعبير كرده است، بنابر اين حال نزول گرسنگى و ترس را به حال چشاندن و اذاقه تشبيه فرموده است. بخاطر اين كه اهل قريه بر اثر گرسنگى و ترس، طعم سختى و تلخى را پس از دوران تنعّم و آسايش به خوبى چشيدند، بنابر اين تعبير به «اذاق» با اين معنا مناسب تر است.

و از مجموع عبارات آيه يك استعاره تمثيلى به دست مى آيد كه حال مردم با ايمانى كه در نعمت و آسايش فراوان به سر مى بردند سپس به نعمتهاى خدا ناسپاسى ورزيدند و حق آن را ادا نكردند و طاعت حق ننمودند به حال قريه ايمن و مطمئن كه روزى آن به وفور از هر سو مى رسيد، تشبيه مى كند، كه پس از ناسپاسى از نعمتهاى الهى، خدا هم روزى را از آنها گرفت و امنيت و ناز و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 330

نعمت آنان به ترس و گرسنگى تبديل شد.

مثال ديگرى كه «رمّانى» براى استعاره آورده، اين آيه است:

«... وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً ...»

«برافروخت سرم از پيرى (يعنى همه سرم سفيد گشت و پير شدم)» 214.

و در توضيح آن مى گويد:

«اصل اشتعال و برافروخته شدن، مربوط به آتش است و اين تعبير در مورد آيه بليغتر و گوياتر است و مقصود از آن گرچه پيرى و فراوانى موهاى سفيد سر است، امّا چون فراوانى موهاى سفيد سر بسرعت رو به فزونى مى گذارد و

همه سر را فرا مى گيرد، از آن به اشتعال تعبير شده است، مانند شعله ور شدن آتش كه به سرعت حاصل مى شود، و اين تعبير جايگاه شگفتى در بلاغت دارد، بى ترديد اين تعبير در نزد عرب رايج نبود، زيرا انتشار سپيدى مو را- بر اثر پيرى- به شعله ور شدن آتش تشبيه كرده است وجه شباهت، سرعت، سپيدى و تفكيك ناپذيرى اين حالت از شخص است و اين كه سرانجام همچون آتش به آنچه در افتد، نابودش مى كند و چيزى جز خاك از آن باقى نمى گذارد.

«رمّانى» آيه زير را از مثالهاى «استعاره» در قرآن ذكر مى كند:

وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ «نشانه ديگر براى مردم، شب است كه ما چون روز را از آن بيرون كشيم ناگاه ايشان را تاريكى فرا گيرد». 215

وى مى گويد: «كلمه نسلخ» استعاره است و معناى حقيقى كلام عبارت است از خارج شدن روز از شب، و استعاره در اين جا بليغتر و رساتر مى باشد زيرا «سلخ» يعنى بيرون آوردن و كندن چيزى از چيزى كه آن را پوشيده و به تن كرده است، و چون به او چسبيده است لذا كندن آن سخت است، و لباس شب نيز همين گونه مى باشد».

اين سخن «رمّانى» بود ما براى اين كه استعاره و معانى بيشتر آن را از حقيقت در اين آيه درك كنيم، مى گوييم:

«راغب اصفهانى» در «مفردات» در مادّه «سلخ» گويد: «سلخ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 331

يعنى: كندن و در آوردن پوست حيوان و «نسلخ منه النهار» يعنى: روز را از شب در مى آوريم». و معناى اين كلام آن است كه مسلوخ و بيرون آورده

شده روز است و جسمى كه روز از آن بيرون آورده شده، شب مى باشد، و لذا خداوند متعال با جمله «فاذاهم مظلمون» گويا نتيجه سلخ را بيان مى دارد كه مردم بر اثر سلخ گرفتار شب تاريك شدند، و معناى استعاره اين است كه: قرآن كريم احاطه و فراگيرى روز، شب را به در بر گيرى پوست، گوسفند را مثلا تشبيه مى كند، كه وقتى پوست (روز) بيرون آورده مى شود، شب ظهور پيدا مى كند، و جامع بين «سلخ» و «نزع» عبارت است از: بر طرف كردن چيزى از ملازم و همراه آن.

بى ترديد چنان كه «رمانى» خاطرنشان ساخت، استعاره در اين جا بليغتر و برتر از حقيقت است، اما بايد ديد كه علّت برترى چيست؟ به عقيده ما استعاره دلالت مى كند كه روز، شب را احاطه كرده و در بر گرفته است.

از اينرو خداوند سبحان گردش و حركت خورشيد را ذكر مى كند و مى فرمايد:

وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّى عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ «خورشيد هميشه در مدار معيّن خود به گردش است، اين تقدير خداى غالب داناست، و براى ماه منزلها معيّن كرديم تا (در گردش خود) چون چوب خوشه خرما (كه مانند كمان است) به جاى اوّل خود باز گردد» 216 تعبير از علم و ايمان به «نور» و از كفر و عناد به «ظلمات» نيز از استعاره هاى قرآن كريم است مثل نخستين آيه سوره ابراهيم كه مى فرمايد:

الر كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ «آلر اين قرآن كتابى است كه بر تو فرستاديم تا مردم را به امر خدا از

تاريكيها به عالم نور و به راه خداى غالب و ستوده برسانى».

«رمّانى» در اين باره مى گويد: «هر جا در قرآن سخن از ظلمات به سوى نور است، استعاره مى باشد و حقيقت آن از جهل به سوى علم است و استعاره بليغ تر و گوياتر از حقيقت است چرا كه به امر محسوس و قابل رؤيت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 332

تشبيه مى شود» «ظلمات» تنها جهل نيست بلكه جهل و كفر و انكار حق و تعصّب جاهليت و هر چه را بر نفس بدون دليل شرعى يا عقلى و بيرون از حقيقت و واقعيت چيره شود، شامل مى شود، از اينرو از باطل تعبير به «ظلمات» مى كند، زيرا باطل اسباب و عوامل گوناگونى دارد كه بعضى بالاتر از بعض ديگر است، امّا نور يكى است و آن حق و حق طلبى و ايمان به آن است.

به نظر ما در تعبير «اخرج من الظلمات الى النور»، «بيرون آوردن از تاريكى به سوى نور و روشنى» دو استعاره موجود است، اگر استعاره را در معنى «ظلمت و تاريكى» بدانيم، بايد گفت: كلمه ظلمت كه امرى است حسّى از نادانى و كفر، سلطله هواى نفس و انكار لجوجانه حق، استعاره آورده شده است، زيرا نتيجه اينها گمراهى در طلب حق است، همان طور كه راه پيمودن در تاريكى موجب گم كردن راه مى شود، بنابراين وجه شباهت در هر دو ضلالت و گمراهى است و ايمان و اعتقاد به حق، با پرتو افكنى در مسير انسان، او را از گمراهى نجات مى دهد، مانند نور و روشنايى كه انسان را از رفتن به بيراهه باز مى دارد و به راه راست راهنمايى

مى كند.

يا اين كه بگوييم قرآن كريم حال گمراهانى كه حق را مى جويند و در اين مسير پيامبرى را مى يابند كه كتابى روشنگر در دست دارد، كتابى كه راه راست را مى نماياند و آنان از اين راهنمايى بهره مى گيرند به حال كسانى تشبيه مى كند كه در تاريكى و ظلمتى شديد راه مى پيمايند و در آن نمى توانند راه را از بيراهه تشخيص دهند و از آن تاريكى محض به محيطى روشن رسند، در اين صورت، استعاره در تشبيه «حالتى» است به «حالتى» ديگر كه وجه شبه اين دو، اوّل سر گردانى و تحير است، و سپس يافتن راه.

«رمّانى» براى استعاره بيانى اين آيه را ذكر مى كند:

وَ فِي عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ «داستان قوم عاد كه بر آنان باد عقيم (بى خير و بركت) را فرستاديم (مايه عبرت و پند است)» 217

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 333

و مى گويد: «عقيم» مستعار از باد است و حقيقت آن بادى است كه ابر باران دار بهمراه ندارد و استعاره، بليغ تر و رساتر است، زيرا حالت نازا بودن روشن تر از حالت بادى است كه بارانى بهمراه ندارد ...

مفاد كلامش اين است كه «استعاره» در اين جا در كلمه «عقيم» است، زيرا از عقيم و نازا بخاطر اين حالت اميد خيرى نمى رود، و نتيجه اى حاصل نمى شود كه عقيم بودن حالتى است كه مانع از نتيجه دادن است، پس حال باد بى باران با ذكر سببش- كه ذاتا بى بار و ثمر است- مانند حال نازايى است كه نه باردار مى شود و نه مى زايد، و توصيف باد، به نازايى از آن جهت مناسب است كه قوم عاد از

باد انتظار باران داشتند، امّا آن سبب نابودى آنان شد.

خداوند متعال در آيه ديگرى اين معنا را توضيح داده است و مى فرمايد:

فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ ءٍ بِأَمْرِ رَبِّها فَأَصْبَحُوا لا يُرى إِلَّا مَساكِنُهُمْ كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ «چون عذاب را به شكل ابرى ديدند كه بر رودخانه هايشان روى آورد (از خوشحالى) گفتند: اين ابرى است كه بر ما باران مى بارد، (خير) اين چيزى است كه به تعجيل در خواستيد، و اين باد سختى است كه در آن عذاب دردناك است و هر چيزى را به امر خدا نابود مى سازد پس شبى صبح كردند كه (همگى هلاك شده بودند) و جز خانه هايشان اثرى از آنان باقى نمانده بود ما اين گونه قوم بد كار را مجازات مى كنيم».

و به اين ترتيب شاهد استعاره هاى فراوانى در قرآن هستيم كه عوامل و اسباب بسيارى دارد و ما به ذكر سه عامل در اين جا بسنده مى كنيم:

1- زبان عرب گنجايش و توان بيان معانى معنوى و ارزشمند قرآن را ندارد، زيرا كه علمى است كه الفاظ محدود نمى تواند بر حقايق آن دلالت كند، آن هم زبان عربى كه آنان و غير آنان به حقايق علمى و معنوى كه قرآن متصدّى بيان و پرده برداشتن از حقايقش هست، راه نيافته بودند. پس چاره اى جز كمك گرفتن و استعاره از الفاظى كه براى معانى محسوس و مادّى وضع شده اند، نيست، تا بدين وسيله آن پرده از روى علوم معنوى و اجتماعى و عقلى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 334

برداشته شود و معانى آن به

ذهن اعراب و كسانى كه دركشان بيشتر از آنان است نزديك شود، زيرا كه قرآن كتاب آشكار كننده است و مى خواهد بى سوادان و ناآگاهان را به سوى علم و كتابى كه به انسان چيزهايى را كه نمى داند مى آموزد، رهنمون سازد.

2- در قرآن اخبار غيبى كه از گذشته يا آينده حكايت مى كند وجود دارد بخصوص آياتى كه درباره عذاب دردناك جهنم و نعمتهاى بهشت است كه در آن ميوه و خرما و انار و نهرهايى از عسل صاف و نهرهايى از شراب لذت بخش وجود دارد، و ... امّا آيا شراب و ميوه هاى آن از نوع شراب و ميوه هاى دنياست؟

از «ابن عباس» نقل شده كه شراب آن مانند شراب دنيا نيست و آنچه از آن ذكر مى شود نه از نوع چيزهاى دنياست و نه از جنس آن، و رسول خدا (ص) مى فرمايد:

«در بهشت چيزهايى وجود دارد كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر قلب كسى خطور كرده است» و ما اعتقاد داريم كه اولا نعمتهاى بهشت و عذاب جهنم مادّى و محسوس است و ثانيا هيچ كدام از آنها از جنس چيزهاى دنيوى نيست بلكه بالاتر و عظيم تر است، بنابراين الفاظى كه درباره آنها به كار مى رود استعاره از الفاظ دنياست براى اين كه درك آن براى كسانى كه جز محسوسات را نمى بينند، امكان پذير باشد.

3- استعاره مانند تشبيه موجب تنوع شيوه هاى بيانى مى شود، چه در كيفيت به كار بردن كلمه ها و چه در اداى معانى، زيرا «استعاره» بعضى از معانى را با معانى ديگر ارتباط مى دهد و يا به كلمه هايى، معناى ديگرى، غير از معنى اصلى- نزديك و متناسب

با معنى اصلى- مى بخشد، اين تنوّع ايجاد شده بر اثر استعاره، بالاتر از صور خيال انگيزى است كه در انواع و شيوه هاى ديگر بيانى حلقه وار قارى قرآن را محاصره مى كند.

كلام خدا را در تصوّر حالت شخصى كه از گناه خويش پشيمان شده است و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 335

هيچ راهى جز اعتراف به خطاى خود ندارد، بخوانيم: معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 335 استعاره در قرآن ..... ص : 325

وَ لَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ وَ رَأَوْا أَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا قالُوا لَئِنْ لَمْ يَرْحَمْنا رَبُّنا وَ يَغْفِرْ لَنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ «چون قوم موسى از گوساله پرستى پشيمان شده و دست به دندان گرفتند و خود را گمراه يافتند، گفتند: اگر خدا بر ما رحم نكند و ما را نبخشد هر آينه از زيانكاران خواهيم بود» 218 عبارت «سقط فى ايديهم» استعاره است براى دلالت بر پشيمانى، زيرا فرد نادم احساس سقوط مى كند پس قرآن حال آنان را چنين توصيف مى كند كه پشيمانى آنان را آزار مى دهد مانند كسى كه روى دست افتاده است و اين حالت حاكى از سقوط در جاى نامناسب است، بنابراين، حالت پشيمانى را كه بر اثر ناراحتى و آشكار شدن يا احساس خطا و گناه، به وجود آمده، به حال كسى تشبيه مى كند كه گناهش او را روى دست افكند و راه فرارى ندارد.

بى ترديد معنايى را كه كلمه «سقط فى ايديهم» بر آن دلالت دارد، نمى تواند كلمه «ندموا- پشيمان شدند» جايگزين آن شود.

در آيه ديگرى خداوند متعال چگونگى نشنيدن اصحاب كهف را اين طور بيان مى كند:

فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً ...

«چند سالى

زديم بر گوشهاى ايشان در غار (و باز داشتيم ايشان را از شنيدن)» 219 كلمه «ضرب» دلالت مى كند كه خداوند آنان را از شنيدن باز داشت، گويا راه شنيدن را بر آنان بست و چند سالى نگشود و اين بيانگر آن است كه ايشان از آنچه مى گذشت خبردار نمى شدند و مردم آنان را بيدار و شنوا مى پنداشتند.

«رمّانى» درباره اين استعاره مى گويد: «معناى حقيقى آيه اين است كه: ما آنان را بدون اين كه كر باشند، از شنيدن باز داشتيم، امّا استعاره بليغتر و شيواترست، زيرا همان طور كه نامه را مهر و موم مى كنند تا خوانده نشود، همان گونه كسى را از حس (شنيدن) باز مى دارند تا درك نكند (و نشنود) و علّت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 336

اين كه در آيه به بازدارى از شنيدن، نه بازدارى از ديدن اشاره كرده اين است كه بر مقصود دلالت بيشترى دارد، زيرا گاهى جلوى چشمان را مى گيرند و پلكها را مى بندند، امّا حس بينايى از بين نمى رود و طبعا احساس و ادارك به طور كلى زايل نمى شود، به خلاف بازدارى از شنيدن در صورتى كه گوش سالم باشد قدرت شنيدن از بين نمى رود مگر اين كه حسّ شنوايى به طور كلى از بين رفته باشد.

معناى كلام وى اين است كه: زدن بر گوشها باعث مى شود كه به قدرت الهى، هر گونه درك و احساس از بين برود، و اين غير از ضرب (زدن) بر چشمهاست، زيرا نديدن ملازم با از دست دادن حسّ بينايى نيست و چه بسا انسان چشمهاى خود را مى بندد ولى حسّ بينايى را از دست

نمى دهد، امّا اگر كسى كه آلت شنوايى او سالم است، از شنيدن باز داشته شود نشانه آن است كه چيزى را درك نمى كند، و خدا با اصحاب كهف چنين كرد و آنان چيزى را احساس نمى كردند، و او بر همه چيز تواناست.

مجاز و كنايه در قرآن
اشاره

«مجاز» شامل استعاره و غير آن از انواع مجازات مى شود، زيرا معناى مجاز اين است كه لفظ از معنايى كه براى آن وضع شده به معناى ديگرى كه با آن علاقه و مناسبت دارد، منتقل شود؛ به شرط اين كه قرينه اى كه مانع از اراده معناى اصلى باشد، وجود داشته باشد مثل كلام خدا: «فَلْيَدْعُ نادِيَهُ» «پس بايد (ابو جهل) براى يارى خويش انجمن و مجلس خود را بخواند» 220 زيرا مكان (مجلس و انجمن) قابل خواندن و دعوت كردن نيست، و همين عدم امكان، قرينه بر اين است كه معناى مجازى اراده شده و مقصود اهل مجلس است و علاقه بين دو معنا، علاقه حالّ و محلّ است كه محل (نادى) به كار رفته و از آن حالّ (اهل نادى) اراده شده است.

و نظير كلام ديگر خداوند: ... يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ ...

«انگشتهاى خود را در گوشهايشان مى گذارند» 221 با اين كه تمام انگشتان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 337

داخل گوش نمى شوند پس مقصود بعضى از انگشتان است، و ارتباط معنى مجازى با معنى اصلى، رابطه جزء و كل است كه كل (انگشت) به كار رفته، ولى جزء (سر انگشت) اراده شده است و ...

ويژگى استعاره در بين انواع مجاز اين است كه علاقه مشابهت بين معناى اصلى و معنايى كه لفظ به آن

منتقل شده، وجود داشته باشد، و بر اساس تقسيم منطقى ما بايد نخست درباره مجازهاى قرآن به طور كلى و سپس درباره استعارات آن به بحث بپردازيم، زيرا سخن درباره عام و كلى، پيش از سخن درباره خاصّ و فرد صورت مى گيرد، چرا كه عام، جزء خاص است و خاص جزئى، و عام، كلى است، و بر اساس نظر منطقيين هر عامى جزء يك جزئى است و براى اين مطلب به حيوان و انسان مثال مى زنند، زيرا انسان، حيوان ناطق است پس انسان از دو جزء تشكيل مى شود يكى حيوانيت و ديگرى نطق به معناى عقل و ادراك و تشخيص امور بنابر اين حيوان كه در واقع كلى است در اين جا جزء انسان- كه خود نوع جزيى مى باشد- قرار گرفته است.

و لكن ما از اين روش برتافتيم و جزئى يعنى استعاره را بر كلى يعنى مجاز مقدّم داشتيم زيرا استعاره از اين نظر كه علاقه آن مشابهت است يكى از اقسام تشبيه شمرده مى شود كه مشبه در عموم مشبه به داخل شده است، بنابراين تناسب استعاره با تشبيه كه پيش از آن بحث شد، بيشتر از تناسب آن با مجاز است.

و جهت ديگرى كه استعاره را مقدّم داشتيم اين است كه آن در قرآن از شهرت و فراوانى بيشترى برخوردار است و معانى سخن را بهتر ترسيم مى كند و اسلوبهاى كلامى قرآن در آن واضح تر است و ما نمونه هايى از آن را يادآور شديم.

«عبد القاهر» در كتاب «دلائل الاعجاز» فقط درباره استعاره و تمثيل بحث كرده و مى گويد:

«ما در اين جا به ذكر استعاره و تمثيل كه از

مجاز مشهودتر و آشكارتر است بسنده مى كنيم و چون تمثيل در حدّ استعاره است بنابراين مجاز شمرده مى شود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 338

«استعاره» آن است كه چون خواسته باشيم چيزى را به چيزى تشبيه كنيم، تشبيه را صراحتا ذكر نمى كنيم، بلكه نام «مشبه به» را مى آوريم و به مشبّه عاريه مى دهيم و حكم مشبّه به را بر آن جارى مى كنيم.

به عنوان مثال به جاى اين كه بگوييم «من مردى را كه در شجاعت و نيرومندى مانند شير بود ديدم» اين جمله را مى گوييم: «شيرى را ديدم».

و امّا تمثيل نيز نوعى مجاز است، زيرا در حدّ استعاره به كار مى رود، مثلا در مورد كسى كه درباره انجام كارى يا ترك آن كار ترديد دارد، مى گوييم:

«اراك تقدم رجلا و تؤخّر أخرى» «تو را چنان مى بينم كه گامى به پيش و گامى به پس مى نهى» كه اصل عبارت اين گونه بوده: «اراك فى ترددك كمن يقدّم رجلا و يؤخر اخرى» سپس كلام را خلاصه كرده، به گونه اى آورده ايم كه گويا اين شخص مردّد، حقيقة گامى به جلو و گامى به عقب بر مى دارد.

و همين طور به كسى كه كارى را در غير موردش انجام مى دهد مى گوييم:

«اراك تنفخ فى غير فهم و تخط على الماء» «مى بينم كه بر زغال نمى دمى، و بر آب نقش مى كشى!» كه در ظاهر كار او را گويا نقش بر آب مى دانيم، امّا معناى حقيقى اين است كه كار تو مانند كسى است كه در غير آتش مى دمد و بر آب چيزى بنويسد. و

درباره كسى كه حيله و خدعه به كار مى برد تا اين كه رفيقش را به چيزى كه از آن رويگردان است و از انجامش امتناع مى ورزد مايل كند، مى گوييم:

«مازال يفتل فى الذروة و الغارب حتى بلغ منه ما اراد» «پيوسته موى كوهان شتر و بين شانه و گردنش را مى بافد، تا به آنچه از او مى خواهد برسد».

ظاهر سخن اين است كه گويا آن شخص موى كوهان و بين شانه و گردن او را مى بافد، امّا مقصود اين است كه او همواره با رفيقش با ملايمت و مدارا رفتار مى كند، به گونه اى كه حالش شبيه حال همان كسى است كه با شترى چموش روبرو است. با او سخن مى گويد و نوازش كنان موى كوهان و بين و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 339

شانه و گردنش را مى بافد، تا آرام بگيرد و مأنوس گردد.

اين مثل در معنا شبيه اين مثال است «فلان يقرد فلانا» «فلانى كنه فلانى را بر مى چيند» يعنى او مانند كسى است كه كنه هاى شتر را مى چيند تا بتواند او را رام كرده و مورد استفاده قرار دهد.

تمام اين مثالها همان طور كه «عبد القاهر» گفته است، از قبيل تمثيل و از باب استعاره است، زيرا استعاره دو نوع است، يكى اين كه چيزى به چيزى تشبيه شود بدون ادات تشبيه، مثل تشبيه مرد به شير، و تشبيه زياد شدن موى سفيد در سر به شعله ور شدن آتش و نوع دوّم آن است كه حالتى به حالت ديگر تشبيه شود و همين تمثيل است و اين دو نوع در مورد تشبيهى كه

با ادات تشبيه به كار رفته، وجود دارد، زيرا آنها از نظر معنا مانند يكديگرند و فقط در تلفظ و اظهار با هم اختلاف دارند.

نمونه ديگر از استعاره تمثيلى كه كلام جامع (لفظ كم و معناى زياد) به حساب آمده و در آن حالتى به حالت ديگر تشبيه شده، عبارت است از تشبيه حالت زمان آن مثل و حالت محل ورود آن. مانند: «فى الصّيف ضيّعت اللبن» و جريان آن از اين قرار بوده است كه: پيرمردى در تابستان از دختر جوانى خواستگارى كرد و دختر تقاضاى او را رد كرد پس از چندى آن دختر نياز به مقدارى شير پيدا كرد و نزد پيرمرد آمد و تقاضاى شير كرد وى در پاسخ گفت: تو در تابستان شير را ضايع كردى، و پس از آن، ضرب المثل شد براى كسى كه پيشنهادى را ردّ كند و سپس بيايد و چيزى بخواهد كه اگر آن پيشنهاد را مى پذيرفت، اكنون نيازمند چنين چيزى نمى شد.

و مثالهاى ديگر كه از بليغ ترين نوع كلام عرب به شمار مى روند، بنابراين «مثال» معنا را با كوتاهترين لفظ و بهترين شكل، نشان مى دهد.

«عبد القاهر» روش تعبير را سه گونه مى داند.

اوّل: «حقيقت» و تشبيه را همانند علماى بلاغت، جزء آن مى داند گر چه ما پيش از اين تشبيه را خارج از حقيقت دانستيم، به هر حال اختلاف تعبير اختلاف لفظى است و جاى بحث ندارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 340

دوّم: «مجاز» كه درباره آن سخن گفتيم.

سوّم: «كنايه» و عبد القاهر آن را اين طور تعريف مى كند كه: «متكلم مى خواهد معنايى را بيان كند،

و پس آن را با لفظى كه در لغت براى آن وضع شده، ذكر نمى كند، بلكه معنايى را كه ملازم و مرادف با معناى اوّل است مى آورد، و معناى دوّم را به جاى معناى اوّل و نيز دليل آن قرار مى دهد مثل «طويل النّجاد» «بلندى بند شمشير» كه مقصود بلندى قامت است و نيز «كثير الرّماد» «خاكستر زياد» كه منظور از ميهمان پذيرى زياد است و درباره زن مى گويند: «نئوم الضحى» يعنى «تا ظهر مى خوابد» كنايه از زن متموّل آسايش طلب است كه خدمتكار، كارهايش را انجام مى دهد، در تمام اين موارد مرادشان معنايى است كه لفظ مخصوص آن را به كار نمى برند و لكن معناى ديگرى كه لازم و مرادف با معناى اوّل است مى آورند مثلا هر گاه قامت انسان بلند باشد، بند شمشيرش نيز بلند است و هر گاه ميهمان زياد داشته باشد، خاكستر ديگهايش نيز زياد خواهد بود و زن اگر در آسايش باشد و خدمتگزار داشته باشد مرادف با آن است كه «تا ظهر مى خوابد».

بايد دانست كه در كنايه، مجاز در معنا وجود ندارد و لفظ، در ابتداى نظر در معناى خودش به كار رفته است امّا اين معنا اراده نشده، بلكه ملازم آن مورد نظر است كه «عبد القاهر» آن را مرادف ناميده است، يعنى به پيروى لفظ، معنا فهميده مى شود، و لزوم در اين جا، لزوم عقلى نيست بلكه گاهى لزوم، عادى و قابل تخلّف از احكام است، مثلا در جمله «طويل النّجاد» لازمه عقلى آن بلندى قامت است امّا در جمله «كثير الرّماد» لازمه عقلى آن اين نيست

كه آتش ديگ زياد باشد بلكه ممكن است شعله آتش براى جهت ديگرى باشد و همچنين «تا ظهر خوابيدن» گاهى بخاطر راحت طلبى و آسايش و داشتن خدمتكار است و گاهى به سبب كسالت يا بيمارى و يا چيزهاى ديگر است، ولى معمولا بر اثر راحت طلبى و خوشگذرانى است.

ما در گذشته انواع مجاز و جايگاه آن را در سخن، از كتاب «دلائل الاعجاز» نقل كرديم و «عبد القاهر» نيز درباره جايگاه كنايه در سخن بليغ و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 341

شيوا چنين گفته است:

«همه دانشمندان معتقدند: بيان جمله به صورت كنايه، رساتر از تصريح و روشن گويى است ...»

اين موضوع گر چه تا حدودى درست است، زيرا انسان عاقل در طلب آگاهى از اشياء آرام نمى گيرد تا اين كه به عمق آن پى ببرد و انديشه اش به زواياى آن دست يابد و جاى شبهه و سؤال برايش باقى نماند، اما بايد دانست كه: روشهاى گوناگون سخن از قبيل تشبيه، استعاره و ساير اقسام مجاز و كنايه به خودى خود و به تنهايى اصل بلاغت نيست، به اين معنا كه اگر در هر كلامى پيدا شود آن را فصيح و بليغ نمى كند، بلكه نخست بايد بلاغت در مادّه و موضوع و اسلوبهاى سخن وجود داشته باشد تا اين روشها بخشى از بلاغت كلام بليغ شود امّا اگر سخن داراى موضوع نباشد، يا موضوع آن بى ارزش و داراى معناى مبتذل باشد اين روشها نمى تواند به سخن بلاغت و زيبايى بخشد.»

ما به اين مطلب در گذشته هنگام بحث از استعاره در قول خداى تعالى «و اشتعل الراس شيبا» اشاره كرديم و در اين آيه

بدون ترديد شاهد زيبايى آشكار در تشبيه فراوانى موى سفيد سر به شعله ور شدن آتش بوديم، ولى بايد گفت كه اين زيبايى در حقيقت منحصرا معلول استعاره نيست، بلكه استعاره با نظم و هماهنگى كلمات، موجب زيبايى آن شده است، «عبد القاهر» در «دلائل الاعجاز» اين مطلب را بيان كرده و مى گويد:

«وقتى سخن از قول خداوند متعال: «و اشتعل الرأس شيبا» به ميان مى آيد، مردم تنها از استعاره آن ياد مى كنند و صرفا آن را نشانه عظمت قرآن كريم مى دانند، امّا در واقع اين گونه نيست، چرا كه عظمت و امتياز بزرگ و زيبايى دلنشين اين سخن، تنها به استعاره منحصر نمى شود، بلكه به اين جهت است كه فاعل در حقيقت «شيبا» مى باشد، اما در آيه «شيبا» فاعل قرار نگرفته، و به جاى او «الرأس» فاعل شده است و «شيبا» تميز قرار داده شده و اين تغيير براى اشاره به سبب اسناد فعل و سبب ذكر اشتعال است. نظير «طاب زيد» نفسا و قرّ عمرو عينا و تصبب عرقا و كرم اصلا و حسن وجها و ...» كه در

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 342

تمام اينها فاعل به شكل تميز ذكر شده و به جاى آن كلمه ديگرى فاعل قرار گرفته است و اين روش كلام، بر علّت اسناد فعل به فاعل دلالت دارد، و اگر مى فرمود:

«اشتعل شيب الرأس» هرگز بلاغت و زيبايى و رسايى «اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» را نداشت.

اگر سوال شود كه علّت اين برترى چيست؟ و چرا اگر «اشتعل» استعاره براى «شيب» به روشى كه در قرآن آمده، آورده شود، آن گاه داراى بلاغت و امتياز خواهد

شد؟ در پاسخ مى گوييم: تعبير قرآن علاوه بر اين كه بر معناى اصلى يعنى سفيد شدن موى سر دلالت دارد، مفيد شمول و گستردگى نيز هست يعنى: سفيدى، تمام موهاى سرش را فرا گرفته و ديگر اصلا موى سياه باقى نمانده يا به مقدار بسيار اندك باقى مانده است، ولى تعبير «اشتعل شيب الرأس» يا «اشتعل الشيب فى الرأس» مفيد اين گستردگى و شمول نيست، بلكه معنايش اين است كه بعضى از موها سفيد شده است! «عبد القاهر» علّت بلاغت استعاره و بلاغت ساير كلماتى كه استعاره در كنار آنها به كار رفته، نيكو بيان كرده است، بنابر اين استعاره به تنهايى باعث زيبايى و بلاغت سخن مى شود اما سرّ اعجاز در استعاره با مجموع كلام است، نه در استعاره به تنهايى.

وى مثال ديگرى نظير آيه مزبور ذكر مى كند و آن سخن خداى متعال است كه مى فرمايد: «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً ...» «در زمين چشمه ها روان ساختيم» 222 او درباره اين كه تميز و تخصيص بعد از تعميم و گسترش، بلاغتى معجزه آساست» مى گويد:

«نظير آيه مزبور آيه شريفه «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً» ميباشد كه اسناد «تفجير» به «عيون» مانند اسناد «اشتعال» به «رأس» مفيد عموم و گستردگى است يعنى تمام زمين چشمه شد و آب از همه جاى آن روان گرديد و اگر مى گفت: «و فجرنا عيون الارض» يا «فجرنا العيون فى الارض» هرگز چنين دلالتى نداشت و مفهومش اين بود كه چشمه ها به طور متفرّق و پراكنده و از بخشى از زمين مى جوشيد نه از همه آن»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 343

نتيجه اين كه اعجاز قرآن تنها بستگى به تشبيه و

مجاز و كنايه ندارد، بلكه از اينها و از مجموع الفاظ و اسلوب و هماهنگى عبارات، اعجاز قرآن حكيم پديدار مى شود.

برخى از كنايه هاى قرآن

ما درباره تشبيه و استعاره و وجوه مختلف مجاز به اختصار سخن گفتيم، و شواهدى نيز از قرآن كريم آورديم و اگر چه تتبّع ما در حدّ كمال نبود، ولى ذكر همين شواهد نوربخش براى ما كافى و بى نياز كننده بود.

امّا درباره كنايه هاى قرآن به اندازه لازم به بحث نپرداختيم.

كنايه، چنان كه از كلمات دانشمندان علم لغت و بلاغت استفاده مى شود عبارت است از: «بيان ملزوم و اراده لازم كه لازم گاهى عادى و گاهى عقلى است».

پس چنان كه در قبل مثال زده شد: خاكستر زياد لازمه اش كثرت ميهمان (لازمه عادى) و بلندى بند شمشير، لازمه اش بلندى قامت است (لازمه عقلى).

در قرآن كريم «كنايات» فراوان وارد شده، ولى امتياز آنها بر ديگر كنايات در اين است كه لازم و ملزوم هر دو اراده شده، و بعلاوه با معانى زياد و در عين حال همراه با الفاظ موجز و مختصر آمده است.

اينك به برخى از آنها اشاره مى كنيم.

خداوند متعال در وصف پرهيزكاران مى فرمايد:

وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً «و بندگان خداى رحمان آنانند كه در روى زمين به تواضع و فروتنى راه روند، و هر گاه مردم نادان آنان را مورد خطاب قرار دهند با ملايمت و مدارا به آنان جواب دهند» 223 اينك توصيف حسّى و عينى از راه رفتن و برخورد آنان (عباد الرحمن) است، كه نه تند و نه كند و نه مغرورانه، بلكه آرام و با تواضع راه مى روند و اگر مورد خطاب

مردم نادان قرار گيرند با آنان به بحث و جدال نمى پردازند زيرا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 344

جدال، و قار را از بين مى برد و نزاع با احمق در شأن عقلا نيست، اين ظاهر آيه و مراد آن است اما علاوه بر آن مقصود توصيف آنان به تقواى خدا و ترس از او و اطمينان به عفو اوست، پس بيم از بزرگى گناه با اميد به بخشش و مغفرت الهى در ايشان جمع شده است.

معناى دوّم ملازم با معناى اوّل است و هر دو معنى مورد نظر مى باشد اگرچه سياق آيه با معناى دوم مناسب است.

نمونه ديگر از تعبيرات كنايى كه در آن ملزوم ذكر شده، ولى لازمه آن مورد نظر است و اين آيه شريفه مى باشد:

أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ «آگاه باشيد كه بر دوستان خدا ترسى نيست و نه ايشان غمگين مى شوند» 224 معناى اين سخن عالى اين است كه هيچ گونه بيم و اندوهى براى دوستان مخلص خداوند نيست، البته در اين كه همين معنا از آيه شريفه مورد نظر است شكى نيست اما لازمه آن اين است كه:

آنان به پروردگارشان نزديكند و به او اخلاص مى ورزند و شايسته رضايتش هستند و هر كه به دوستش نزديك باشد نه در آينده از او مى ترسد و نه از كردار گذشته اش محزون مى شود. زيرا محبّت و دوستى به او اميد بخشش و رحمت مى دهد. در آيه بعد خداوند راه رسيدن به محبّت و خوشنودى خود، يعنى تقوا را چنين بيان مى كند:

الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ «آنان كه ايمان

آورده و تقوا پيشه اند، آنان را از خدا در دنيا و آخرت پيوسته بشارت است» 225 و از ديگر موارد كنايه در قرآن، آياتى است كه درباره سفارش لقمان به فرزندش آمده است، آن جا كه مى فرمايد:

يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 345

خَبِيرٌ يا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلى ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ «اى پسرك من بدان كه خدا كردار آدمى را گرچه به اندازه دانه خردلى در ميان سنگ سختى يا در آسمانها يا زمين باشد همه را به محاسبه خواهد آورد كه خدا دوربين و آگاه است، فرزندم! نماز بپا دار و امر به معروف و نهى از منكر كن و بر مشكلاتى كه به تو مى رسد صبر پيشه كن كه اين نشانه عزم ثابت و استوار است و به تكبّر، از مردم رخ متاب و در زمين با غرور گام برمدار كه خدا هرگز مردم متكبّر خودستا را دوست ندارد و در رفتارت ميانه رو باش و آرام سخن گو كه زشت ترين صداها، صداى الاغ است» 226 در اين جا دو عبارت عالى مشاهده مى شود كه در آن آشكارا از كنايه استفاده شده است و چنان كه گفتيم كنايه هاى قرآن، هم بر لازم و هم

بر ملزوم دلالت دارد، عبارت اوّل اين است:

إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ معناى ظاهريش كه الفاظ بر آن دلالت دارد اثبات قدرت خداوند سبحان است كه مى تواند دانه خردلى را از دل سنگ يا از آسمانها يا از قعر زمين بيرون آورد و لازمه آن اثبات علم بارى تعالى است كه هيچ امرى از او پنهان نيست و اثبات قدرت خدايى كه از هيچ چيز در آسمان و زمين، ناتوان نيست، و باز اين لازم را لازمه ديگرى است يعنى: بعث و زنده شدن مرده ها، زيرا وقتى خدا مى تواند دانه را از دل سنگ يا از هر جاى آسمان و زمين بياورد هم او مى تواند خلق را دوباره زنده كند و نظير اين سخن حكيمانه سخن ديگر خداست كه مى فرمايد:

قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً أَوْ خَلْقاً مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعِيدُنا قُلِ الَّذِي فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتى هُوَ قُلْ عَسى أَنْ يَكُونَ قَرِيباً يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 346

«به آنان بگو: شما سنگ باشيد يا آهن يا آفريده اى كه به نظر شما بسيار بزرگ است باشيد (خدا شما را زنده مى كند) پس به زودى خواهند گفت: چه كسى ما را زنده كند؟ بگو همان خدايى كه اوّل بار شما را آفريد آنگاه (از روى استهزا) سرهاى خود را بجنبانند و بگويند: اين وعده كى خواهد بود؟

بگو اين حادثه نزديك باشد، روزى كه شما را بخواند پس اجابت كنيد (و زنده شويد) در

حالى كه ستايش كنيد خدا را و گمان بريد كه درنگ نكرده ايد در دنيا مگر كمى». 227

عبارت دوّم اين است:

وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ ... إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ.

معناى ظاهر اين اوامر آن است كه روى از مردم برنگرداند و در مشى و راه رفتن خود ميانه روى را برگزيند و از تندروى و كندروى بپرهيزد و آرام سخن گويد و فرياد نزند و معناى لازم آن- كه آن هم مقصود كلام مى باشد- اين است كه با مردم پيوند نرم و محبّت آميز داشته باشد و از تكبّر به آنان پرهيز كند و حقوقشان را پايمان نكند و نسبت به نعمتهاى خدا ناسپاس نباشد و دچار خود بينى و غرور نشود كه غرور مركب شيطان و راه به سوى نافرمانى است.

در كنايه به لازمه سخن اشاره مى شود دانشمندان علم اصول دلالت الفاظ قرآن را به دلالت عبارت (مطابقى) و دلالت اشاره (التزامى) تقسيم كرده اند، دلالت عبارت هم شامل دلالت حقيقى، كه در آن تشبيه به كار نرفته، مى شود و هم دلالتى را كه در آن تشبيه يا مجاز يا استعاره يا نوعى ديگر از مجاز به كار رفته است، در بر مى گيرد، و دلالت اشاره عبارت است از كنايه، يعنى دلالت بر لازمه كلام و اين نوع دلالت از اسباب بلاغت است.

اينك به ذكر تعدادى از آياتى مى پردازيم كه فقها معتقدند اين آيات، به اشاره يعنى به كنايه يا به دلالت ملزوم بر لازم، بر احكام دلالت دارند و احكام همچون نتيجه لازم عبارت از آنها استفاده مى شود،- دلالت اشاره چنان كه گفته اند عبارت است از چيزى كه ظاهر لفظ بر آن دلالت ندارد،

بلكه لازمه و نتيجه الفاظ عبارت است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 347

خداوند مى فرمايد:

وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ذلِكَ أَدْنى أَلَّا تَعُولُوا «اگر بترسيد كه مبادا با يتيمان به عدالت رفتار كنيد پس آن كس از زنان را به نكاح خود آريد كه شما را نيكو و مناسب است دو يا سه يا چهار و اگر بترسيد كه به آنان ستم كنيد تنها يك زن اختيار كرده يا چنان چه كنيزى داريد به آن اكتفا كنيد كه اين نزديك به عدالت و ترك ستمكارى است» 228.

دلالت مطابقى عبارت است از فرمان به عدالت درباره يتيمان و اباحه تعددّ زوجات تا چهار تا و جواز ازدواج با كنيز، و تمام اين احكام از صريح كلام به دست مى آيد.

اما در اين جا احكام ديگرى وجود دارد كه از لازمه عبارت و به دلالت اشاره كه نوعى كنايه است فهميده مى شود.

اوّل: وجوب رفتار عادلانه با همسر، و گرنه براى مرد جايز نيست حتى يك زن بگيرد زيرا عدالت را مورد تأكيد قرار داده است.

دوّم: در صورت تعدّد همسران، بايد بين آنها به مساوات و برابرى در امور ظاهرى مانند غذا، مسكن، لباس و همخوابى رفتار كند.

سوّم: نفقه و خرج زندگى بر عهده مرد است و گرنه ازدواج نكند.

و از آياتى كه گفته اند به دلالت التزامى و اشاره، بر احكام زيادى دلالت دارد آيه «مداينه» (معامله به نسيه و قرض) است، خداوند مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ... وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ «اى مؤمنان چون

به قرض و نسيه معامله كنيد تا موعد معيّنى پس آن را بنويسيد و بايد نويسنده درستكارى معامله ميان شما را بنويسد و از نوشتن ابا نكند كه خدا به وى نوشتن آموخته است، پس بايد بنويسد و بدهكار امضا كند و از خدا بترسد و از آنچه مقرّر شده است چيزى نكاهد پس اگر بدهكار، سفيه يا صغير است يا نتواند امضا كند. ولى او به عدل و درستى امضا كند و دو تن از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 348

مردان را گواه آريد و اگر دو مرد نبود يك مرد و دو زن را به رضايت خودتان گواه گيريد كه اگر يك نفر از دو زن فراموش كند ديگرى به خاطرش بياورد و هرگاه شهود را (براى اداى شهادت) خواستند، ابا نكنند و از نوشتن دين با تاريخ معيّن آن مسامحه نكنيد چه آن دين اندك باشد و چه زياد اين درست تر است نزد خدا و محكم تر براى شهادت و نزديكتر بر اين كه ترديدى در معامله پيش نيايد مگر اين كه معامله دست به دست و نقد باشد در اين صورت باكى نيست بر شما كه ننويسيد آن را و هر گاه داد و ستد كنيد گواه بگيريد و نبايد به نويسنده يا شاهد آن ضرر برسد اگر چنين كنيد نافرمانى كرده اى از خدا بترسيد خداوند احكام و مصالح امور را به شما ياد مى دهد و خدا به همه چيز داناست» 229.

احكامى كه از صريح آيه استفاده مى شود بسيار است كه ما در صدد بيان آنها نيستيم، امّا احكام ديگرى نيز از لازمه آن به دست مى آيد.

نخست اين كه مكتوب

و نوشته، براى نويسنده آن، حجّت است، به ويژه آن كه به وسيله گواهى نيز توثيق شده باشد.

دوّم اين كه سخن و تعهّد ولى و سرپرست سفيه و صغير در امور مالى به منزله سخن و تعهد آن دو به شمار مى رود.

سوّم آن كه شهادت زن به تنهايى پذيرفته نيست بلكه بايد دو نفر باشند، زيرا خداوند مى فرمايد: «اگر يكى فراموش كرد ديگرى به يادش آورد» و لازمه اش اين است كه هر دو زن با هم براى دادن گواهى حاضر شوند كه اگر يكى فراموش كرده بود ديگرى به او يادآورى كند، و گر نه امكان يادآورى نيست، به عكس شهادت مرد كه بايد جداگانه صورت گيرد تا يكى از آنها به ديگرى يادآورى نكند.

از جمله آياتى كه خداوند به صراحت و اشاره احكامى را بيان مى دارد اين آيه است:

... وَ عَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَها لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلَى الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ فَإِنْ أَرادا فِصالًا عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما وَ إِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 349

«... به عهده صاحب فرزند (يعنى پدر) است كه خوراك و لباس مادر را به اندازه متعارف بدهد، و هيچ كس جز به اندازه توانش تكليف نشود نه بايد مادر در نگهدارى فرزند به زحمت افتد و نه پدر (و اگر كودك را پدر نبود) وارث بايد عهده دار اين كار شود و هر گاه زن و

شوهر با رضايت يكديگر و مصلحت، بخواهند از طفل جدا شوند عيبى ندارد، و اگر مادران بخواهند فرزندان شما را شير دهند، در صورتى كه حقوق آنان را در حدّ معمول بپردازيد، اشكالى ندارد و از خدا بترسيد و بدانيد از كردار شما كاملا آگاه است» 230 به احكامى كه در متن آيه مذكور است پى برديد اينك ما لوازم و اشارات آن را بيان مى كنيم:

حكم اوّل: فرزند به پدر منسوب است نه به مادر، چرا كه در اصل از او به وجود آمده است پس «لام» در «و على المولود له» براى اختصاص است.

حكم دوّم: فرزند گويا خود و مالش در ملك پدر است، و رسول خدا (ص) اين مطلب را تصريح كرده است و مى فرمايد: «پدرت، مالك تو و دارايى تو است».

حكم سوّم: نفقه فرزند تنها به عهده پدر است و هيچ كس در آن شركت ندارد، همان طور كه نفقه پدر تنها بر عهده فرزند است.

حكم چهارّم: اساسا شير دادن به فرزند بر عهده مادر است، البته با توافق پدر و مادر، مى تواند زن ديگرى او را شير دهد، ولى اجرت آن به عهده پدر است.

حكم پنجم: اگر پدر و مادر بخواهند فرزند را كه از خود اراده اى ندارد براى شير دادن از خود جدا كنند بايد با رضايت و مشورت هر دو باشد.

و به اين ترتيب مى بينيم كه اسرار سخن قرآن از راه اين لوازم و مفاهيم- كه از صريح و منطوق آيات فهميده مى شوند- كشف مى شود، و احكام گوناگون بدون تأويل و بيگانگى الفاظ از معانى كه لازمه آن الفاظند، به دست مى آيد و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص:

350

اسرار عالى قرآن كه جز كلام خداى سبحان نيست ظاهر مى شود.

نمونه ديگر كه هم معناى مطابقى آن مراد است و هم معناى التزامى آن از راه اشاره- به تعبير دانشمندان علم اصول- و از راه كنايه- به تعبير علماى بلاغت- سخن خداى متعال است كه مى فرمايد:

... وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ ... مؤمنان كارشان را با مشورت هم انجام مى دهند». 231

منطوق آيه اين است كه حكومت اسلامى و مديريت دولت در امور اقتصادى و نظامى و ادارى بر اساس شورى است.

و احكام و نتايجى كه به التزام از متن آيه استفاده مى شود چند مسأله است:

اوّل: هيچ حكم يا قانونى نافذ نيست مگر آنكه همه مسلمانان يا برگزيدگان آنان، آن را بپذيرند.

دوّم: بايد عدّه اى از طرف مردم بر اساس آزادى و رضايت انتخاب شوند تا با دقّت نظر، مراقب عملكرد دولتمردان باشند و قانونى بدون رأى و نظريه آنها به تصويب نرسد، همه اينها لوازم شورى است.

سوّم: تمام كارهاى تخصّصى نظير فرماندهى جنگ و صنايعى كه در مملكت اسلامى وجود دارد بايد زير نظر افراد متخصص و برگزيده و مورد اعتماد مردم باشد، و اين امور از لوازم و نتايج پذيرش شورى است.

آن عده از معانى صريح الفاظ قرآن كه شناخت آنها از طريق سنّت و لغت امكان پذير است در حقيقت، كليدهاى فهم معانى است كه اين الفاظ به آنها اشاره دارد و آن معانى لازمه آن الفاظ هستند، بنابراين شناخت اسرار قرآن كريم جز از راه دانستن معانى اوّلى [معانى صريح] امكان پذير نخواهد بود و انسان تنها در آن هنگام مى تواند به اشارات و لوازم قرآن پى ببرد كه در بالاترين ميدان علمى

گام نهد و از طريق انديشه و تفكر به مرتفعترين قله دانستنيهاى بشرى بالا رود، از اين رو «غزالى» مى گويد:

«شناخت سنّت و لغت، كليدى است كه انسان دانشمند بدان وسيله به علوم قرآن پى مى برد كه در آن تمام علوم مربوط به شرايع و انسان و درمان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 351

بيماريهايش و نيز آگاهى روز قيامت و آنچه خداوند حكيم و علّام الغيوب به ما خبر داده است، وجود دارد.

4- اعجاز قرآن از نظر نظم و فواصل
اشاره

ما، در گذشته در توصيف كلى بلاغت قرآن سخن گفتيم و درباره الفاظ آن به گفتگو پرداختيم، و از آيات قرآنى نيز نمونه ها و شواهدى آورديم كه هر كلمه آن در رشته و سياق خود داراى سبك و روش مخصوص به خود است، سپس از اسلوب آن، سخن به ميان آورديم و شواهدى از آيات روشن قرآن را ذكر كرديم كه هر كلمه اى با كلمه ديگر چنان پيوند يافته كه از مجموع كلمات هماهنگ و منسجم- كه هر كدام به تنهايى داراى سبك و اسلوب سخن است- اسلوب كامل سخنورى و شيوه عالى بيان، پديد مى آيد.

پس از آن درباره تصريف بيان و گوناگونى و تنوع سخن در قرآن بحث كرديم و گفتيم كه با اين روش براى اثبات توحيد و نفى شرك و بت پرستى و ...

استدلال مى كند، و استدلالهاى آن از نظر دقّت برتر از هر گونه دلايلى است كه در فن سخنورى به كار مى رود، و از نظر نظم و ترتيب سخن و آهنگ كلام برتر از برهان منطقى است و اگر چه در غالبهاى گوناگون و صورتهاى متنوع بيان مى شود، امّا همه از دقت در معنا

بر خوردار است.

و نيز دلايل خداشناسى و توحيد را در قالب داستانها و پندها بيان كرديم، آنگاه داستانهاى قرآن را كه نوعى از سخن و روشى از كلام آن است، يادآور شديم و گفتيم آن چنان وقايع و حوادث را ترسيم مى كند كه گويا آنها را با چشمان خود مى بينيم، نه اين كه مى خوانيم! پس از آن از استفهام قرآن صحبت كرديم و سپس پيرامون تشبيه، استعاره، مجاز، كنايه و اشاره هاى قرآن سخن گفتيم، تا هر كه مى خواهد در درياى بى كران علوم قرآن فرو رود، و از اسرار حسّى و عقلى و اجتماعى و تربيتى آن آگاه و بهره مند شود.

امّا همه اينها را به طور اجمالى و مختصر و نه گسترده و مفصل ذكر كرديم.

با اين همه ما شاهد نوعى ديگر از اعجاز- جدا از اقسامى كه گذشت-

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 352

براى قرآن مى باشيم و آن اين كه: هر گاه قرآن را با ترتيل يا با صداى بلند همراه با ترتيل بخوانيم، در مى يابيم كه از سنخ سخنى كه تاكنون شنيده ايم، يا مى شنويم و يا خواهيم خواند، نيست و برترى كلمات قرآن را از كلمات ديگران تشخيص مى دهيم پس نظم و ترتيب آن برتر از كلام بشر است و آهنگ و نواى آسمانى آن برتر از آن است كه آن را موسيقى بناميم و هر انديشمندى آن را در مى يابند، اگر چه نمى تواند آن را توصيف و تعريف و اسرارش را بيان كند، همان طور كه فردى غذاى لذيذى را مى چشد امّا نه اسمش را مى داند و نه اصلش را و نه راز خوش طعمى آن را، با

اين همه آن را نيكو و لذت بخش توصيف مى كند.

مقصود ما تأييد نظريّه «صرفه» كه پيش از اين آن را ردّ كرديم نيست، زيرا طبق اين عقيده خداوند انسان را از آوردن شبيه و نظير قرآن باز مى دارد، بلكه منظور ما اين است كه اعجاز در سخن و غير آن از ويژگيهاى ذاتى قرآن است، گر چه اعجاز در سخن از ساير اعجازهاى قرآن آشكارتر است و خداوند، عرب را به آن تحدّى كرده است كه اگر مى تواند مانند آن را بياورد پس نظم و هماهنگى و نغمه ها و فواصل قرآن و موسيقى آن- اگر اين تعبير ارزش قرآن را كم نكند- از بارزترين ويژگيهاى ذاتى قرآن است كه امكان ندارد سخن بشرى به پاى آن برسد و همين معناى اعجاز است و نظريه «صرفه» بى اساس است.

ما در الفاظ و اسلوب و فواصل و غير فواصل قرآن زيبايى و شيرينى مخصوصى مى يابيم و مقصود ما از نظم و هماهنگى همين است كه براى تفهيم و تقريب به ذهن، از آن به «نظم» تعبير مى كنيم و كلام خدا نمونه برجسته و كامل سخن است، همان طور كه «وليد بن مغيره» در توصيف آن مى گويد:

«گفتار قرآن شيرينى خاص و زيبايى ويژه دارد بالاى آن (همچون شاخه هاى درختان برومند) پر ثمر و پايين آن (مانند ريشه هاى درختان تنومند) پرمايه است، سخنى كه برتر از هر چيز است، و چيزى برتر از آن نيست و هيچ بشرى نمى تواند چنين سخن بگويد».

پس از اين مقدّمه مى گوييم: نظم قرآن از انواع نظم كه در بين اهل بيان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 353

معروف است، نيست و همچنين

از نوع نثر مرسل و نثر مصنوع و نثرى كه در آن «ازدواج» 232 به كار رفته باشد، نيست، همان طور كه از انواع نثر مسجّع و مقفّابه حساب نمى آيد، چرا كه فواصل آن شباهتى به سجع و قافيه [معمولى] ندارد، بلكه چيزى غير از همه اينهاست! «باقلانى» در كتاب «اعجاز القرآن» درباره نظم بديع و شگفت قرآن مى گويد:

«قرآن داراى نظم و تركيب عجيب و شگفت است، در بلاغت به اندازه اى است كه خلق از هماوردى با آن ناتوانند، علما در اين باره به همين اندازه بسنده كرده اند، ولى ما قدرى به تفصيل آن مى پردازيم و نكاتى را كه دانشمندان بيان نكرده اند توضيح مى دهيم».

وى سپس درباره اعجاز نظم قرآن مى گويد:

«جهاتى كه زيبايى نظم قرآن شامل آن مى شود عبارتند از: يكى جهتى كه مربوط به همه قرآن مى شود به اين معنا كه نظم قرآن با انواع و روشهاى گوناگون خود داراى اسلوبى ويژه و مغاير با روش متداول بين عربهاست، زيرا، سخن آراسته و منظوم داراى اقسامى چون شعر با عروض و وزنهاى گوناگون و انواع كلام موزون بدون قافيه و انواع كلام معدّل مسجّع و معدّل موزون و غير مسجع و كلام مرسل- كه مقصود از آن اداى صحيح و فهماندن دقيق معانى است كه به آن پرداخته شده، با بيانى ابتكارى و نو و ترتيبى ظريف، اگر چه وزن آن معتدل نباشد و اين نوع بيان شبيه كلامى است كه جز بيان ساده مطلبى كارى در آن صورت نگرفته است و صناعتى از صناعات ادبى در آن به كار نرفته باشد- مى باشد.

امّا نظم قرآن غير از همه اينهاست نه سجع است و

نه سجع گونه و نه شعر، گر چه برخى پنداشته اند كه آن كلام مسجّع و داراى قافيه است و بعضى ادّعا كرده اند كه مملو از اشعار است امّا هر كه در آن تأمّل كند آن را مغاير انواع كلام ديگران و اسلوبهاى سخن آنان مى يابد و در خواهد يافت كه خارج از توان بشر و معجزه است و ويژگيهاى مزبور در سرتاسر قرآن به چشم مى خورد».

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 354

«باقلانى» تنها به اين نكته بسنده نكرده است كه بلاغت قرآن با تمام وجوه بلاغت كلام در نزد عرب متفاوت و برتر از همه آنهاست و براى اين منظور، بليغترين و بارزترين اشعار عرب و بهترين و دلپذيرترين خطبه ها و سپس كاملترين كتابهاى آنان را ذكر كرده است و نيز تنها به ذكر گفتار سخنوران اكتفا نكرده است، بلكه سخنان حضرت رسول (ص) را نيز آورده و درباره آن مى گويد: گر چه كلام آن حضرت بهترين گفتار و برتر از هر سخن است، امّا پايين تر از كتاب خداست كتابى كه سرتاسر آن از الفاظ و نغمه ها و اسلوب، معجزه است.

وى علاوه بر اين به يكى ديگر از وجوه اعجاز نظم و اسلوب قرآن اشاره مى كند و مى گويد:

«يكى ديگر از وجوه اعجاز نظم قرآن اين است كه در بين عرب كلامى در اين حدّ از فصاحت و شگفتى و نوآورى و معانى لطيف و فوايد و پربار و حكمتهاى فراوان و فصاحت و بلاغت متناسب و منسجم، وجود ندارد، تنها به حكماى عرب كلماتى محدود و الفاظى اندك و به شعرايشان، قصايدى انگشت شمار- كم و بيش- نسبت داده مى شود، كه ما

ناهماهنگى و درهم ريختگى و تكلف و بيراهه روى آنها را بيان خواهيم كرد، امّا قرآن با اين كه در طول بيست و سه سال نازل شده داراى فصاحتى يكنواخت و متناسب است، چنان كه خداوند مى فرمايد: اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ ...

«خداوند بهترين سخن (قرآن) را فرستاد، كه كتابى است كه آياتش (در فصاحت و بلاغت) شبيه يكديگرند و تكرار مى شود و از تلاوت (آيات قهر) خدا ترسان را لرزه بر اندام افتد و (با آيات رحمت) آرامش يابند و دلهاشان به ياد خدا مشغول شود ...» 233

و باز مى فرمايد:

وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً «اگر قرآن از جانب غير خدا بود، در آن ناهماهنگى و اختلاف بسيار

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 355

مى يافتند» 234 و به اين ترتيب اعلام مى دارد كه اگر سخن آدمى در مدّتى طولانى ايراد شود، در آن ناهماهنگى و درهم ريختگى پديد مى آيد.

اين وجه غير از وجه اوّل است كه در ابتدا آن را خاطرنشان ساختيم و با تأمّل و دقّت، فرق دو وجه روشن خواهد شد.

در اين جا وجه سوّمى نيز وجود دارد و آن اين كه نظم و تركيب شگفت آن در تمام انواع سخن مانند، داستانها، پندها، استدلالات، حكمتها، احكام، بخشش، انذار، وعده و وعيد، مژده دادن و ترساندن، اوصاف، تعليم، اخلاق نيكو، و روشهاى بلند و سيره هاى مأثور و ... يكسان و بدون تفاوت است، امّا در غير قرآن، كلام سخنور كامل و شاعر بزرگ و خطيل توانا، در هر يك

از انواع مزبور، مختلف مى شود».

وى در ادامه سخنان خود مى گويد:

«ما در نظم قرآن انديشيديم و دريافتيم كه نظم زيبا و تركيب شگفت آن در تمام انواع سخن يكسان است، و همه آنها در بالاترين حدّ قرار دارند و نيز در انواع خطاب چه در آيات بلند و چه در آيات كوتاه، تأمّل كرديم و ديديم كه همه آنها در اعجاز يكسان و يكنواختند، مردم وقتى بخواهند، دوباره يك قصه را بازگو كنند. تفاوت آشكار و اختلاف بسيار در آن پديد مى آيد، امّا قرآن هنگامى كه يك داستان را تكرار مى كند هيچ تفاوت و اختلافى در آن ديده نمى شود، بلكه در اوج فصاحت و بلاغت است، و از اين جا پى مى بريم كه قرآن معجزه است و خارج از توان بشر».

«باقلانى» يكى ديگر از دلايل اعجاز قرآن را تفاوت گفتار سخنوران و فصحا در وصل و فصل [جملات] و در انتقال از معانى به معناى ديگر و نزديك ساختن معانى يا دور كردن آنها از ذهن مى داند، ولى قرآن اين نقص را، كه از عوارض سخن بشر است، ندارد، سخن بشر در پيوند دادن يا جدا كردن معانى، از نظر قوّت و ضعف مختلف است، اما قرآن در همه اين موارد، روشى هماهنگ و بدون اختلاف دارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 356

امورى كه تاكنون ذكر شد، معناى اعجاز را به ذهن نزديك مى كند، امّا تعريف آن نيست، بلكه برخى از اسباب اعجاز را بيان مى دارد، نه تمام آن را، آرى اعجاز قرآن مانند همه امورى است كه احساس مى شوند ولى دقايق اسرار آن شناخته نمى شود، زيرا قرآن كتاب منزل از سوى

خدايى است كه از راز و پنهان آگاه است، امّا همين قدر مى دانيم كه بشر از آوردن مثل آن عاجز است، زيرا برترى آن را درك كرده ايم، گر چه علل و اسباب اين برترى براى ما معلوم نباشد، امّا اين، آن چيزى نيست كه طرفداران نظريه «صرفه» مطرح مى كنند، بلكه همان طور كه گفتيم «صرفه» آن است كه با توان درك ارزش قرآن و قدرت بر آوردن مانند آن، از اين كار باز داشته شويم.

بلاغت قرآن از قبيل آنچه در بين مردم به عنوان علوم بلاغت مصطلح است، نيست، يعنى هم چنان كه گفتيم نثر مرسل نيست، زيرا نثر مرسل داراى نغمه هاى موزون و هماهنگ نيست، و چنين سخنى (به طريق نثر مرسل) در توان هر انسان سخنورى است، ما برخى از آياتى كه در زمينه احكام شرعيه بود برخوانديم و ديديم كه هماهنگى و زيبايى بيان، آن را از كلام مرسل خارج مى كرد، چرا كه ما شاهد انسجام الفاظ و تناسب اسلوب و ارتباط معانى با يكديگر بوديم، به طورى كه هر كلمه ديگرى را فرا مى خواند و به آن اشاره داشت.

اينك نمونه اى از كلام خدا را كه هيچ گونه شباهتى به سجع و قافيه و ازدواج و شعر ندارد تلاوت مى كنيم:

إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ذلِكُمُ اللَّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ حُسْباناً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ

قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ «همانا خداست كه (در جوف زمين) دانه و هسته را مى شكافد و زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد مى آورد، اين قدرت خداست پس چرا دروغ مى بنديد، او شكافنده پرده صبحگاهان است و شب را براى آسايش قرار داده و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 357

خورشيد و ماه را با نظم و ترتيب به گردش در آورده است، و اين به تقدير خداى مقتدر داناست و اوست كه ستارگان را براى راهنمايى شما در تاريكيهاى بيابان و دريا قرار داد همانا آيات خود را براى انديشمندان به تفصيل بيان كرديم، و اوست خدايى كه همه شما را از يك تن در آرامگاه «رحم» و وديعت (صلب) بيافريد، ما براى اهل بصيرت آيات خود را به تفصيل بيان داشتيم» 235 ملاحظه مى كنيد كه چگونه هر كلمه اى در كنار كلمه ديگر داراى درخشندگى و تنوع در كيفيت بيان است، خداوند بيان مى دارد كه چگونه دانه را مى شكافد تا گياه برويد و از محصول آن انسان و حيوان بهره ببرند و زمين را با انواع گياه زينت مى بخشد، و ...

تعبير «فالق النوى» اشاره به اين است كه چگونه از يك هسته، درخت تنومند و بلند و سايه گسترى كه ميوه هايش نيكو و در دسترس انسان است، به وجود مى آورد، و نيز از اين هسته هاى خشك، گلهاى خوشبو و شكوفه هاى زيبا پديد مى آورد و چگونه خداى سبحان، از خاك، زنده ها را و از دانه جامد و هسته سخت، شاخه هاى سرسبز و گياهان تازه را خلق مى كند و چگونه زنده را مرده و مرده را زنده مى كند و اين

به چشم ديده مى شود و گياه را از خاك مى روياند و سرسبز مى كند و چون شاخه اى ضعيف و نازك باشد به آن قدرت مى بخشد تا روى پاى خود بايستد و سپس آن را خرد مى كند.

آن گاه از راه كنايه و اشاره كه در آن استعلا و برترى و زيباترين نوع خطاب به چشم مى خورد بيان مى دارد كه تمام اين كارها را خدا انجام مى دهد، و پس از آن استفهام انكارى و تعجّب (فانى تؤفكون) به كار مى برد، زيرا اعتقاد مشركان بر اين كه غير خدا اين امور را انجام مى دهد شگفتى دارد و بعد سخن را با طنينى محكم و متناسب با معنا كه با نغمه و موسيقى خاص خود هشدار دهنده است. ادامه مى دهد.

و پس از اشاره به زمين و كشت و دامدارى در آن و درختان سر به فلك كشيده اش از ستاره ها و افلاك و خورشيد و ماه و نور و درخشندگى آنها سخن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 358

مى گويد، و انتقال سخن از زمين به آسمان به خاطر نزديكى الفاظ و معانى آن دو است.

خداوند سبحان از بيرون آمدن روز از شب به واسطه فجر صادق كه شكافنده تاريكى است به «فالِقُ الْإِصْباحِ» تعبير كرده است و به اين تشابه در تعبير بين شكافتن دانه و هسته در دل زمين و شكافتن نور در تاريكى شب مى باشد و مايه آرامش بودن شب را نتيجه و ثمره در آمدن صبح قرار داده است كه مردم پس از استراحت شب به دنبال كار بروند و فلسفه وجودى خورشيد و ماه را در اين جا محاسبه روز و شب

و ماه قرار داده است، سپس سخن را با ذكر اين نكته كه تمام اين امور برخاسته از حكمت الهى است پايان مى برد، و به اين ترتيب لفظ و معنا با اين جمله به نشانه پايان بخشى از كلام، ختم مى شود و براى تقريب به ذهن و نه براى تشبيه مى گوييم: مثل كلام خدا مانند كسى است كه اجزايى را با هم تركيب و آنگاه ترسيم مى كند كه هر جزء آن به تنهايى گويا و مستقل است و در عين حال رابطه و پيوند محكم با جزء بعدى دارد و با اين كه از نظر اسلوب سخن با يكديگر شباهت و هماهنگى دارند مع الوصف نه سجع است و نه نثر مرسل و نه از نوع شعر بلكه برتر از همه آنها و واجد مزاياى همه اين اقسام است و مضافا بر اين كه كلام خداوند از نظر بيان نيز طولانى نيست.

در آيه بعد، از ستارگان كه زيور آسمانند و چراغهاى زمين كه در پرتو آن دريا و خشكى روشن مى شود نام مى برد و با كنايه اى آشكار به نعمتهاى خدا در خشكى و دريا اشاره مى كند كه در خشكى گياهان و ميوه و حيوانهايى كه مسخّر انسانند، وجود دارد و از دريا زيور آلات و گوشت تازه به دست مى آيد و انسان در تاريكى شب با نور ستارگان راه مى رود و در دريا با كشتيهاى بادبان بر كشيده چون كوهها، حركت مى كند.

در پايان آيه به اين نكته اشاره مى كند كه شناخت اين نعمتها نياز به علم و ايمان به حق دارد، و علم بدون ايمان و ايمان بدون علم ارزش حياتى ندارند، و اين دو

ملازم يكديگرند.

در آيه بعد خداوند خلقت انسان را كه موجودى با شعور و با صبر و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 359

بصيرت و برابر با همه هستى است، تشريح مى كند، همان كه در جاى ديگر به آن اشاره دارد و مى فرمايد:

وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ «نشانه هاى قدرت خدا در نفوس شما پديدار است آيا نمى نگريد؟ و روزى شما و آنچه وعده داده شديد، در آسمان است» 236 خداوند آيه شريفه را با چيزى كه با آفرينش دقيق انسان، كه جز با تيزبينى قابل درك نيست به پايان مى برد و مى فرمايد «ان فى ذلك لايات لقوم يفقهون» «فقه» يعنى دانش دقيق و ژرف كه پرده تاريكى را مى درد تا به حقيقت برسد.

آرى نمى توان قرآن را چنين توصيف كرد كه نثر، يا شعر و يا سخن مزدوجى كه داراى فاصله است، مى باشد و نيز از نوع سخنان مسجع مقفّا نيست، چرا كه داراى وزن و قافيه متداول و معمول نيست، بلكه قرآن داراى نظم مخصوص است كه اختصاص به خود دارد.

اگر بخواهيم سرّ اين نظم و هماهنگى را بشناسيم، پى به حقيقت آن نخواهيم برد، امّا اجمالا تأثير آن در دل خردمندان و درك اعجاز سخن خدا براى آنان قابل انكار نيست گر چه راز اعجاز قرآن پنهان باشد.

همه نظم و تركيب قرآن، داراى نعمه و آهنگ است، كلمات نويسندگان و شاعران و سخنوران عرب نيز داراى وزن و آهنگ در فاصله سجع يا قافيه شعر مى باشد، امّا نظم و آهنگ قرآن نشأت گرفته از كلمات و حروف و اسلوب آن است، بنابراين

حروف و كلمات قرآن چنان يكنواخت و هماهنگ است كه انديشه ها را به وجد مى آورد و دلها را آرام مى كند و همچنين كلمات آن داراى آهنگ و موسيقى ويژه اى است و هر سخنى هر چند گوينده آن سخنورى فصيح باشد به پايه كلام خدا نمى رسد، چرا كه كلام خداست و از توان بشر خارج است.

گفتار «مصطفى رافعى» در اين زمينه مرا به تحسين واداشت، وى مى گويد:

«عربها سخن خود را هر گونه پيش مى آمد، رها مى كردند و تنها به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 360

كيفيت صوت، توجّه داشتند به كيفيت حروف- كه مادّه صوت است و صوت از آن تشكيل مى شود- اهميّت نمى دادند ...

... امّا هنگامى كه قرآن بر آنان قراءت شد، دريافتند كه حروف آن در كلماتش و كلمات آن در جمله هايش از چنان آهنگ با شكوهى برخوردار است كه گويا از شدّت تناسب با يكديگر، يك نگارش است و قراءت آن عين كتابت آن است. آنان پى بردند كه ياراى مقابله با قرآن را ندارند، و اين امر ناتوانى آنان را بيش از پيش آشكار نمود. به طورى كه افرادى چون «مسيلمه» كه در صدد معارضه بر آمدند در ساخته هاى خرافى و مضحك خود به آهنگ موسيقى يا شبيه آن ميل پيدا كردند، امّا از جنبه هاى ديگرى چون تصرّف در لغت و اسلوبها و زيباييهاى آن و دقايق نظم و تركيب سخن غافل شدند، گويا به اين نتيجه رسيده بودند كه نخستين تأثير قرآن در ميان عربها، همان اوزان كلمات و آهنگ حروف است، نه چيز ديگر، و شبيه آن تنها در سخن منظوم و مسجّع عرب ديده شده است».

تناسب و هماهنگى

مطلبى

را كه «رافعى» بيان داشته، همان است كه «رمّانى» از آن به «تلأوم» (تناسب و هماهنگى) ياد مى كند، يعنى: هماهنگى حروف هر كلمه و يكنواختى كلمات هر جمله، و انسجام جمله در تمام سخن، و اين مطلب در قرآن كريم آشكارا به چشم مى خورد، زيرا اگر آيه اى درباره مژده دادن باشد همه الفاظش داراى لحنى ملايم است، و همين طور به هنگام موعظه كه مخاطب را به تأمّل و انديشه وا مى دارد و اگر در مورد بيم دادن يا توصيف عذاب باشد كلماتش از لحنى درشت و محكم برخوردار است، مثل اين كه مى فرمايد:

الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ وَ أَمَّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عاتِيَةٍ سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَى الْقَوْمَ فِيها صَرْعى كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِيَةٍ فَهَلْ تَرى لَهُمْ مِنْ باقِيَةٍ وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ الْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رابِيَةً «روز حق (قيامت) و چه روز حقّى، و چه مى دانى كه چه روزى است؟

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 361

قوم ثمود و عاد روز قيامت را تكذيب كردند، اما قوم ثمود به بانگ فوق العاده شديد هلاك شدند و قوم عاد نيز به بادى تند و سركش نابود شدند، كه آن باد را خداوند هفت شب و هشت روز پياپى بر آنان مسلّط كرد (كه اگر حاضر بودى) مى ديدى آنان چون تنه نخل ميان تهى، به خاك درافتادند، آيا هيچ مى بينى كه اثرى از آنان باقى مانده باشد؟ و فرعون و اقوام پيش از او و قوم زشتكار لوط

به خطا كارى پرداختند و با رسول پروردگارشان به نافرمانى برخاستند و خدا هم آنان را به عذابى افزونى دچار ساخت» 237.

اين آيات شريفه در مقام انذار به حوادث قيامت و عذاب سختى است كه در انتظار سركشان و تبهكاران روى زمين است و با لحنى سخت و كوبنده، مشركان، كافران، مفسدان، متجاوزان و ستمگران را بيم مى دهد، الفاظ با حروفشان و جملات با واژه هايشان و مقاطع پايانى با زنگ پرطنين و گوشخراششان در ايجاد آهنگى هراس انگيز، مشترك اند.

سپس در سوره «و الضحى» آواى رحمت گسترده حق را بخوانيد، آن جا كه مى فرمايد:

وَ الضُّحى وَ اللَّيْلِ إِذا سَجى ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى وَ وَجَدَكَ عائِلًا فَأَغْنى فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ «قسم به روز روشن و قسم به شب، آنگاه كه بيارامد كه خدا هيچ گاه تو را رها نكرده و دشمن نگرفته است و البته آن جهان براى تو بهتر از اين دنياست و پروردگار تو به زودى به تو چندان عطا كند كه خوشنود شوى، آيا او تو را يتيمى نيافت كه در پناه خود جاى داد؟ و تو را راه گم كرده يافت، پس تو را، راه نمود، و تو را درويش يافت پس توانگر كرد پس به (شكرانه آن) يتيم را ميازار وسائل را بانگ برمزن و نعمت پروردگارت را بازگو (شكر گزار باش)» 238 آياتى كه انسان را به تفكّر در هستى موجودات فرا مى خواند نيز آهنگى نرم و

جذّاب دارد، نظير آيات زير:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 362

أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ وَ إِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ وَ إِلَى الْجِبالِ كَيْفَ نُصِبَتْ وَ إِلَى الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ إِلَّا مَنْ تَوَلَّى وَ كَفَرَ فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَكْبَرَ إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ «آيا در خلقت شتر نمى نگرى كه چگونه آفريده شده؟ و به آسمان بلند كه چگونه قرار داده شده؟ و به كوهها كه چگونه بر زمين برافراشته شده؟ و به زمين كه چگونه گسترده شده؟ پس اى رسول تو خلق را متذكر ساز كه وظيفه پيامبرى تو غير از اين نيست و تو مسلط بر (تبديل كفر و ايمان) آنها نيستى جز آن كه هر كسى روى از حق بگرداند و كافر شود او را خدا به عذابى بزرگ دچار سازد، كه البته بازگشت آنها به سوى ماست، آن گاه حسابشان بر ما خواهد بود» 239 در اين آيات، دعوت به تأمل- كه با آهنگى ملايم و زنگى گوشنواز جلب توجه مى كند- با انذار شديد و قوى همراه است، در عين حال، هيچ ناهماهنگى بين انذار شديد و دعوت به انديشه استوار وجود ندارد و انتقال از مقام فرا خواندن به تأمل، به مقام انذار، طورى است كه در آن دو گانگى به نظر نمى رسد و درحقيقت انذار و بيم دادن، ثمره و نتيجه براى كسى است كه به انديشيدن درباره هستى دعوت شده و او پند نگرفته است.

و ما وقتى در آياتى كه به توصيف جهنّم مى پردازد دقت كنيم، آهنگ را چنان مى يابيم كه گويا از آن بوى

باد گرم آتش به مشام مى رسد و آياتى كه بهشت را توصيف مى كند آهنگ و نواى شيرينش را چون گل خوشبو، احساس مى كنيم مانند اين آيات:

هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصْلى ناراً حامِيَةً تُسْقى مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِيعٍ لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ لِسَعْيِها راضِيَةٌ فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ لا تَسْمَعُ فِيها لاغِيَةً فِيها عَيْنٌ جارِيَةٌ فِيها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ وَ أَكْوابٌ مَوْضُوعَةٌ وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ «اى رسول ما آيا خبر هولناك و فرا گيرنده قيامت بر تو حكايت شده است كه در آن روز رخسار گروهى ذليل و خوار باشد و همه كارشان رنج و مشقّت است، و به آتش سوزان دوزخ درآيند و از چشمه آب سوزان جهنم بنوشند و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 363

طعامى جز ضريع (خار خشك زهردار) ندارند كه بدان نه فربه شوند و نه سير، (در مقابل) جمعى ديگر به نعمتهاى خدا رخسارشان شادمان است و از سعى و كوشش خود خوشنودند، كه در بهشت بلند مرتبت جاى گرفته اند و در آنجا هيچ سخن بيهوده و نافرجام نشوند، و در آن چشمه هاى زياد و تختهاى برافراشته و كوزه ها (جامها) ى نهاده و بالشهاى مرتّب و فرشهاى گسترده، وجود دارد». 240

اين جا دو امر متضاد و بيگانه از هم را توصيف مى كند، يكى جهنم و اهل آن را، كه انسان با تلاوت آن احساس ناراحتى و ترس از عذاب و سختى آن مى كند و ديگر بهشت و اهل آن را كه از آن احساس آسايش، آرامش و سعادت مى شود و

در هر دو مورد الفاظ و معانى و آهنگ آيات به گونه اى هستند كه گويا انسان بهشت و جهنم را مى بيند نه اين كه بشنود.

كلام بليغ و رسا، حتما بايد تلاؤم و هماهنگى داشته باشد و تلاؤم ضدّ تنافر و بيگانگى است، «رمّانى» در اين باره مى گويد:

«تلاؤم كه نقيض تنافر است، يعنى: انسجام حروف در تركيب، و تركيب سخن متوسط گاهى هماهنگ و گاهى ناهماهنگ است، امّا سخن عالى و ممتاز هميشه هماهنگ است».

سپس مثالهايى براى تنافر و ناهماهنگى مى آورد و بعد خاطر نشان مى سازد كه تلاؤم در درجه متوسط در سخنان فصحا و سخنوران مردم ديده مى شود و تلاؤم عالى، ويژه كلام خداست، وى مى گويد:

«هر كه در قرآن بينديشد، تلاؤم و هماهنگى كامل و عالى را در سرتاسر آن خواهد ديد و فرق آن با سخن ديگران مانند فرق بين متنافر و متلائم در درجه متوسّط است و بعضى از مردم در اين جهت از بعض ديگر زيرك تر و آشناترند همان طور كه برخى در تشخيص شعر موزون از شعر درهم ريخته آگاه ترند و اختلاف مردم در اين باره به لحاظ اختلاف طبايع آنهاست، همان طور كه در شكل و خلق باهم مختلفند! و ريشه تلاؤم، هماهنگى حروف در تركيب كلمه است، پس هر چه هماهنگ تر باشد، تلاؤم بيشتر است».

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 364

«مفاد كلامش اين است كه علّت برترى تلاؤم در قرآن هماهنگى حروف كلمات آن است، يعنى حروف در تلفظ پيوستگى و تعادل داشته باشند، نه آن قدر مخارج آنها از هم دور باشد كه انتقال از مخرجى به مخرج ديگر، سخت و مشكل باشد و نه آن

قدر به هم نزديك باشند كه در يكديگر ادغام و آميخته شوند. و قرآن كريم عالى ترين نمونه اين نوع سخن است كه كلماتش در تلفظ متلائمند يعنى مخارج آن از فاصله زياد و نزديكى بيش از حدّ، بدورند.

امّا هماهنگى و تلاؤم الفاظ و جملات و آيات و مواضع وقف قرآن كريم تنها در مخارج حروف نيست، بلكه بالاتر از آن در نغمه ها و طنين صدا و لحن سخن آن وجود دارد، پس هيچ حرفى با حرف ديگر و هيچ كلمه اى با كلمه ديگر و هيچ جمله اى با جمله بعد، ناهماهنگ و ناموزون نيست، بلكه هر آيه اى با هدفى كه دنبال مى كند منسجم و متناسب است، پس اگر هدف انذار باشد، آهنگى بيم آور و تهديد كننده دارد و اگر غرض بشارت و مژده باشد از نواى ملايم و نوازشگر برخوردار است و اگر در مقام موعظه و پند باشد، لحنى هشدار دهنده دارد و چنانچه دعوت به تفكّر و انديشه باشد مخاطب را به خود متوجّه و از غير آن ذهنش را خالى مى كند و ...

«رمّانى» مى گويد:

تلاؤم يعنى: توازن و هماهنگى حروف به طورى كه نه خيلى مخارج آن به يكديگر نزديك باشند و نه خيلى دور، و اين در سخنى آشكار مى شود كه تلفظش آسان و شنيدنش خوش و دلپذير باشد و اگر سخنى علاوه بر اينها داراى بهترين معانى و دلايل باشد اعجاز آن براى هر انسان خوش ذوق و آشنا به سخنان گرانبها روشن خواهد شد، همان طور كه مى تواند شعر خوب و برجسته را از شعر پست تشخيص دهد و قرآن براى رفع هر گونه ابهام همه را به تحدّى

و هماوردى فرا مى خواند و مى فرمايد: وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا ...

«اگر در اين قرآن كه بر بنده خود فرستاده ايم ترديد داريد، يك سوره مثل آن را بياوريد و گواهان خود را- به جز خدا- بخوانيد اگر راست

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 365

مى گوييد و اگر نكرديد و هرگز نتوانيد كرد ...» 241

و سخن را به اين كه آنان هرگز نتوانند قطع مى كند، و در جاى ديگر مى فرمايد:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ ...

«بگو اگر همه جن و انس دست به دست هم دهند تا مانند قرآن كتابى آورند نمى توانند» 242 و چون در اين امر تعلل كردند فرمود:

فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ «ده سوره ساختگى! چون قرآن بياوريد» 243 و به اين ترتيب حجّت را بر عرب و عجم تمام كرد.

از اين جا معلوم مى شود كه اعجاز قرآن و ناتوانى آنان تنها به خاطر معانى آن نيست،- گرچه آن هم اعجاز است- بلكه تحدّى به الفاظ و اسلوبهاى سخن صورت گرفته است، زيرا آنان مردمى سخنور و فصيح امّا درس ناخوانده بودند.

و آنان از اوّل، زيبايى الفاظ و انسجام تركيب سخنان و نغمه هاى دلپذير قرآن را به خوبى دريافتند، و هنگامى كه برخى از آنان وارد صحنه شدند تا آهنگى چون آهنگ زيباى الفاظ قرآن بسازند، گفتارشان ركيك و پست و خنده آور و خالى از نواى خوش و معناى صحيح از آب درآمد.

فواصل

«رمّانى» فواصل را عبارت مى داند

از حروفى همشكل در مقاطع كلام كه باعث مى شود تا انسان معانى را خوب درك كند و اضافه مى كند كه:

«فواصل موجب بلاغت كلام، و سجع سبب عيب آن مى شود، زيرا فواصل، تابع معانى مى باشند، ولى در سجع معانى تابع آن است و اين برخلاف هدف حكمت و كلام است، زيرا هدف از سخن اين است كه الفاظ، بتوانند معانيى كه بدان نياز ضرورى است آشكار كنند، پس اگر همشكلى حروف در مقاطع كلام، چنين هدفى را تأمين كرد، بلاغت صورت پذيرفته است و گرنه عيب است

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 366

و لكنت در گفتار، زيرا تكلّفى است بر خلاف حكمت، مثل اين كه كسى تاجى مرصّع فراهم آورد، و سپس آن را بر سر زنگى پست بگذارد، و يا گردنبندى زيبا بر گردن سگ بياويزد كه هر كه اندك شعورى داشته باشد زشتى آن كار را آشكارا درك مى كند، و نمونه آن گفتار كاهنى است كه مى گويد:

و الارض و السماء و الغراب الواقعة بنقعاء، لقد نفر المجد الى العشراء «قسم به زمين و به آسمان و به كلاغى كه در دشت است، مجد و عظمت به جانب شترى كه در دوران نقاهت به سر مى برد، كوچ كرده است».

و به اين ترتيب «رمّانى» فرق فاصله و سجع را در اين مى داند كه فاصله، بلاغت است و سجع، عيب است و اين كه در فاصله، لفظ تابع معناست ولى در سجع، لفظ هدف است و معنا پيرو آن، گويا فقط سجع كاهنان نزد «رمّانى» وجود داشته است و سخنان ديگرى كه سجع در آن باعث تأكيد و تقويت و دلپذيرى معنا شود و هدف،

معنا باشد و لفظ تابع آن، پيدا نكرده است.

از اين رو پس از «رمّانى» ديگران با او در اين كلام مخالفت كرده اند، و ما قبل از اين كه به گفتار آنان بپردازيم مى گوييم: فرق بين فاصله و سجع اين است كه در فاصله، حروف مقاطع كلام، به هم نزديك و شبيهند، مثل «نون و ميم» در سخن خداى متعال: الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ولى در سجع حروف مقاطع كلام يكى هستند، و «رمّانى» تحت تأثير سجع در كلمات كاهنان قرار گرفته، كه هدف آنان فقط اتّحاد و هماهنگى حروف مقاطع است و معانى به خودى خود و حتى هماهنگى الفاظ ديگر نيز برايشان ارزشى ندارد.

امّا پس از تحقيق مى يابيم كه فواصل اعم از سجع است، زيرا آن يا سجعى است كه حروف مقاطعش يكى است و يا شبيه و نزديك به هم، و همين نظر «ابن سنان» در كتاب «سرّ الفصاحه» است كه مى گويد:

«فواصل دو گونه است: گونه اى همان سجع مى باشد كه حروف مقاطعش عين يكديگر است و گونه ديگر حروف مقاطعش يكى نيست، و هر يك از اين دو قسم يا آسان و روان و تابع و مؤكّد معناست و يا سخت و دشوار و معنا تابع اوست، پس اگر از قسم اوّل باشد، سخنى است زيبا، پسنديده و فصيح و اگر از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 367

قسم دوّم باشد ناپسند است».

منظور وى اين است كه: اين طور نيست كه در تمام فواصل، هدف معانى باشد و الفاظش تابع معانى و طبعا از زيبايى و فصاحت برخوردار باشد، و يا در تمام سجعها، معانى بى ارزش و تابع الفاظ باشند و

در نتيجه داراى تكلّف و عيب باشد، بلكه هر غير سجعى را زيبا و بليغ دانستن و هر سجعى را زشت پنداشتن، خطاست.

بدون ترديد همه فواصل قرآن بليغ و رسا و الفاظ آن پيرو معانى است، و نيز بى شك مقاطعى در آن وجود دارد كه حروفش يكى است و مقاطعى هست كه حروفش يكى نيست اما به هم نزديك است، از نوع اوّل آيات زير است:

هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصْلى ناراً حامِيَةً تُسْقى مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِيعٍ لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ لِسَعْيِها راضِيَةٌ فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ لا تَسْمَعُ فِيها لاغِيَةً فِيها عَيْنٌ جارِيَةٌ فِيها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ وَ أَكْوابٌ مَوْضُوعَةٌ وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ 244 و نيز آيات ذيل:

وَ الطُّورِ وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ 245 و همچنين اين آيات:

وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً فَالْمُورِياتِ قَدْحاً فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ 246 در اين موارد حروف پايان دو آيه يا بيشتر، عين هم مى باشند و پس از آن در آيات بعد حروف ديگرى در پايان آيات قرار مى گيرند كه آنان نيز يكى هستند.

و امّا مواردى حروف مقاطعش شبيه يكديگرند نه عين هم، مثل سخن خداى متعال:

ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ ءٌ عَجِيبٌ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ

وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 368

در اين آيات حروف پايان آيات يكى نيست، امّا سه امر ديگر وجود دارد:

1- مخارج آن حروف يعنى «دال»، «باء» و «ظاء» در تلفظ شبيه يكديگرند.

2- وجود حرف مدّ پيش از حرف آخر از هر مقطع، يعنى حروف «ياء» در مقطع پنج آيه و حرف «واو» در مقطع آخرين آيه، و پنج كلمه آيات اوّل بر وزن «فعيل» است.

و با اين دو امر، مقاطع آيات آشكارا به هم نزديك مى شوند و اگر حروف مقاطع يكى نيست، امّا آهنگ كلام يكى است.

3- هماهنگى و يكنواختى آيات از نظر حروف و الفاظ و جملات و مقاطع، كه از آن اسلوبى پديد مى آيد كه سخن خداى بى همتا را خارج از توان بشر مى سازد.

گاهى نيز برخى از آيات داراى مقطع نيستند امّا اين جهت، چيزى از آهنگ و نغمه زيبا و برترى قرآن نمى كاهد، نمونه آن اين آيه مى باشد:

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً 247 بسيارى از آيات احكام چون آيات زيرا از همين قبيل است:

يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما

تَرَكَ وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِنْ كانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِها أَوْ دَيْنٍ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً وَ لَكُمْ نِصْفُ ما تَرَكَ أَزْواجُكُمْ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُنَّ وَلَدٌ فَإِنْ كانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَكُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْنَ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِينَ بِها أَوْ دَيْنٍ وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ وَلَدٌ فَإِنْ كانَ لَكُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَكْتُمْ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصُونَ بِها أَوْ دَيْنٍ وَ إِنْ كانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَإِنْ كانُوا أَكْثَرَ مِنْ ذلِكَ فَهُمْ شُرَكاءُ فِي الثُّلُثِ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصى بِها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 369

أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَارٍّ وَصِيَّةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ 248 در اين آيات تنها دو مقطع وجود دارد كه حروف آخر آن نه عين هم مى باشند و نه شبيه به هم، اين كلام نثر خداست كه در آن ارسال وجود ندارد، بلكه نغمه هايش يكنواخت و معانيش به هم پيوسته و الفاظش منسجم و متناسبند و علاوه بر آن احكام الهى را آسان و روان، بيان كرده و ذكر ارقام از ارزش و هماهنگى آن نكاسته است.

آيا در قرآن سجع وجود دارد؟

بى ترديد در قرآن فواصلى كه گاهى حروف مقاطعش

يكى است، وجود دارد و ما برخى از آنها را در گذشته تلاوت كرديم، آيا چنين فواصلى را مى توان سجع ناميد؟ در اين باره گفتار اهل بلاغت در گذشته، متفاوت بوده است.

«رمّانى» مى گويد: فواصل قرآن، سجع نيست و به عقيده او قرآن برتر از آن است كه سجع داشته باشد، «باقلانى» نيز در «دلائل الاعجاز» تقريبا يا تحقيقا همين نظر را پذيرفته است، ما به زودى دليل اين قول را ذكر خواهيم كرد.

ولى اكنون در مقام بيان دليل كسانى هستيم كه وجود سجع در قرآن را پذيرفته اند، اگر چه آن را برتر از توان و كوشش مردم مى دانند.

«ابو هلال عسكرى» از اين دسته است، وى در كتاب «الصناعتين» گويد:

«آنچه در قرآن سجع و ازدواج وجود دارد با كلام بشر در قوّت معنا و زيبايى لفظ و در بر داشتن رونق، متفاوت است، آيا نمى بينيد كه سخن خداى سبحان:

وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً فَالْمُورِياتِ قَدْحاً فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً از هر سخنى از اين نوع مثل گفتار كاهنى كه مى گويد:

«و السماء و الارض و القرض و الفرض و الفجر و البرض» «قسم به آسمان و زمين و وام و فرض و درياى بزرگ و جوانه». برتر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 370

است.

چنين سجعى زشت و ناپسند است چه اين كه داراى تكلّف و ناهماهنگى است و از اينرو نبى اكرم (ص) درباره مردى كه با صداى خوش مى گفت: «من لا شرب و لا اكل و لا صاح فاستهل ...» فرمود همچون كاهنان، سجع مى بافى؟! زيرا در سجع آنان، تكلّف و مشقّت آشكار است و اگر پيامبر (ص) آن مرد را به خاطر

سجع، مورد نكوهش قرار داده بود بايد مى فرمود: چرا سجع آوردى؟ و اگر سخن داراى سجع بدون تكلف و ظاهر سازى باشد هيچ كلامى به زيبايى آن نخواهد رسيد، و در سخنان پيامبر (ص) فراوان به چشم مى خورد.

مى بينيم كه «ابو هلال» با نظر «رمّانى»- كه هر سجعى ناپسند و مذموم باشد- مخالفت كرده است، بلكه برخى از سجعها اين گونه است كه داراى تكلّف و ناهماهنگى الفاظ و معانى مى باشد، و به عقيده او اشكالى ندارد كه بگوييم قرآن داراى سجع است، امّا سجعى كه در اوج بلاغت است و هيچ سخنى به پايه آن نمى رسد.

«ابن سنان» نيز در كتاب «سرّ البلاغه» آياتى را كه مقاطع يكسان دارد، سجع ناميده است، امّا سجعى كه هيچ كس مثل آن نمى تواند بياورد، و براى اين مدّعا نمونه هايى از قرآن را ذكر مى كند، كه ما برخى از آنها را پيش از اين تلاوت كرديم و مثل:

وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ 249 و مانند:

أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ 250 وى مى گويد: «هماهنگى سجع در اين آيات مورد نظر است، از اين رو حرف «ياء» در «يسر» و در «الواد» حذف شده است، و چنين چيزى در لغت به انگيزه رعايت فواصل كلام، صحيح مى باشد.

او براى اثبات نظر خود به اين آيات نيز استشهاد مى كند:

اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ

مُسْتَمِرٌّ 251

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 371

«ابن سنان» عواملى را كه باعث شده اند برخى، وجود «سجع» را در قرآن انكار كنند ذكر مى كند و ضمن ستايش اين انگيزه ها به شدّت با اين نظر مخالفت مى كند و مى گويد:

«به گمان من، آنچه باعث شده است كه اصحاب ما هر چه در قرآن وجود دارد فواصل بنامند و مواردى كه حروف مقاطع يكى است، سجع به حساب نياورند، پرهيز كردن آنان از نسبت دادن صفاتى است به قرآن كه آن صفات در كلام كاهنان و غير آنان وجود دارد! و اين انگيزه خوبى است، امّا حقيقت همان است كه گفتيم، زيرا فرقى بين مشاركت بخشى از قرآن با كلمات ديگران در سجع، با مشاركت همه قرآن با سخنان ديگران در فصاحت و صوت و اين كه به زبان منظّم عربى است، وجود ندارد و اين مطلب واضحى است و نيازى به توضيح ندارد، و نيز فرقى بين فواصلى كه حروف مقاطع آن مثل هم است، با سجع نيست، و وجود هيچ كدام در قرآن، از اعجاز و ارزش آن نمى كاهد».

وى در ادامه سخنانش مى گويد: «اگر كسى اشكال كند كه: اگر به عقيده شما سجع پسنديده است، پس چرا تمام قرآن به صورت سجع نيست و چرا برخى از آن به گونه اى ديگر است؟ در پاسخ خواهيم گفت كه: قرآن به زبان عرب و بر طبق عرف و عادت آنان نازل شده است، و به نظر آنان سخنى كه تمامش سجع باشد، فصيح نيست، زيرا در آن نشانه هاى زشتى، ظاهرسازى و تكلّف- به ويژه در كلام طولانى- وجود دارد، پس قرآن به اين جهت تمامش سجع

نيست و از طرفى بدون سجع هم نيست، زيرا همان طور كه ياد آور شديم در بعضى از موارد باعث زيبايى سخن خواهد شد و شواهدى از آن در كلمات عرب وجود دارد، امّا در برخى از مواردى كه شرايط سجع نباشد، آوردن سجع در آن، به فصاحت لطمه مى زند، و به اين جهت در قرآن سجع و غير سجع هر دو وجود دارد».

ما هرگز احتمال تكلّف و به دشوارى سخن گفتن را در قرآن نمى دهيم، زيرا آن كتاب از سوى خداى سبحان نازل شده است بلكه مى گوييم: خداوند خواسته است كه كتابش اين گونه باشد، و حكمتش را چنين بيان داشته است:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 372

وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ «ما قرآن را براى مردم به انواع گوناگون سخن آورديم» 252 بنابر اين تنوع كلام در قرآن عامل زيبايى اعجاز آور قرآن است، و تنوّع اين است كه گاهى به صورت سجع باشد- اگر عقيده سجع را بپذيريم- و گاهى به صورت فواصل و يكى بودن حروف در مقاطع و گاهى الفاظ آن بدون مقطع باشد، و تمام آنها در بالاترين مرتبه بلاغت قرار دارد، به طورى كه دست بشر به آن نخواهد رسيد.

«ابن اثير» در كتاب «المثل السائر» سخن كسانى را كه سجع را مورد نكوهش قرار داده اند و وحدت مقاطع حروف را در قرآن سجع به حساب نمى آورند، ردّ كرده و مى گويد:

«برخى از علماى بلاغت سجع را ناپسند شمرده اند، و من عاملى براى اين عقيده، جز ناتوانى آنان از آوردن سجع نمى دانم، و گرنه چرا در قرآن فراوان به چشم مى خورد؟

حتى برخى از

سوره ها مانند سوره رحمن و قمر و ... تمام آنها به صورت سجع است و هيچ سوره اى بدون سجع نيست».

چنان كه مى بينيم وى سجع را نيكو مى داند و مخالفان آن را ناتوان از درك آن، و به نظر ما «سجع» هميشه زيبا نيست، مثلا بيان احكام در كلام بليغ نبايد به صورت سجع آورده شود، كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست.

و خلاصه دليل طرفداران وجود سجع در قرآن، وحدت حروف مقاطع آن است و در عين حال مى گويند: سجع قرآن برتر از كلام بشر است و سخن آنان شباهتى به آن ندارد.

از آنچه نقل كرديم، مى يابيم كه طرفداران وجود سجع در قرآن به دو دليل تكيه مى كنند، اوّل: بر آيات بسيارى در قرآن كه مقاطع حروفشان يكى است؛ دوّم اين كه: سجع عامل زيبايى سخن است نه زشتى آن، و نمونه آن در سخنان فصيح عرب بسيار به چشم مى خورد، و تنها منحصر به سجع در كلمات كاهنان نيست، بلكه سخنوران عرب به سجع بليغ و شيوا گرايش داشتند، چنان كه از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 373

«ابو طالب (ع)» عموى پيامبر (ص) نقل شده كه به «سيف بن ذى يزن» گفت:

«أنتبك اللّه منتبا طابت أرومته و عزّت جرثومته و ثبت اصله و بسق فرعه و نبت زرعه فى اكرم موطن و اطيب معدن».

«خداوند تو را در تبارى نيك و خاندانى بزرگ و ريشه دار و پر بركت كه فرزندانش در بهترين مكان به وجود آمده و پرورش يافته اند، قرار داده است».

امّا كسانى كه وجود سجع را در قرآن نفى كرده اند، استدلالشان اين است كه سجع در سخن، امرى ناپسند و زشت

است، و در رأس آنان «رمّانى» قرار دارد و پس از او «ابو بكر باقلانى» همان روش و عقيده را پذيرفته و آن را به «اشاعره» نسبت داده است و مى گويد:

«اصحاب ما همگى وجود سجع را در قرآن نفى كرده اند و «شيخ ابو الحسن اشعرى» اين مطلب را در جاهاى مختلفى از كتابهايش ذكر كرده است».

امّا كسانى كه عقيده «رمّانى» را ردّ كرده اند، گفته اند كه: هر سجعى مذموم و ناپسند نيست، بلكه سجعى مذمّت شده است كه چون سجع كاهنان هدف از آن فقط لفظ باشد و معنا ارزشى نداشته باشد.

«باقلانى» هم معتقد است كه سجع در قرآن وجود ندارد و آنچه را به عنوان سجع ذكر كرده اند، پندارى بى اساس است، وى مى گويد:

«آنان كه مى پندارند در قرآن سجع وجود دارد، سخنشان بى اساس است، زيرا گاه سخنى مانند سجع است ولى در حقيقت سجع نيست، زيرا هر سخن اين چنينى، سجع ناميده نمى شود، بلكه فقط جملاتى كه هماهنگى كلمات آخر جمله ها در آن مقصود باشد و معنا تابع لفظ شود، سجع ناميده مى شود، و آنچه در قرآن وجود دارد، سجع نيست، زيرا در آنها معنا فداى زيبايى و آهنگ نشده است و فرق است بين اين كه سخنى به طور طبيعى، با واژه هايش- كه بيانگر مقصود است- آهنگى منظم پيدا كند با سخنى كه گوينده تلاش دارد آن را- نه به طور طبيعى- مسجع كند، كه در صورت نخست باعث تحسين و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 374

زيبايى سخن مى گردد» برخلاف صورت دوّم كه از نوع سخن زيبا و فصيح شمرده نمى شود، مى بينيم كه تعريف «باقلانى» در مورد سجع با تعريف «ابن اثير»

و «ابن سنان» و «ابو هلال عسكرى» مغاير است، چه اين كه اينها سجع را عبارت از آن مى دانند كه حروف مقاطع يكى باشد، خواه هدف اصلى، معنا باشد و در نتيجه سبب زيبايى و فصاحت كلام شود و خواه لفظ و هماهنگى مقاطع، مقصد اصلى باشد و در نتيجه باعث زشتى و ناپسندى سخن شود، كه اين گونه «سجع» در شأن قرآن كريم نيست.

امّا «باقلانى» و ساير «اشاعره» و پيروان آنان سجع را منحصر مى دانند به جايى كه لفظ هدف باشد نه معنا.

آنچه «باقلانى» را وادار به چنين عقيده اى كرده، شباهت سجع به شعر است و چون هدف از شعر، قافيه مقاطع براى هماهنگى الفاظ مى باشد و سپس معانى بر طبق الفاظ آورده مى شوند تا صدمه اى به وزن و قافيه شعر وارد نيايد. و چون شعر بالاتفاق در قرآن وجود ندارد پس سجع هم كه مانند شعر است و هدف اصلى در آن الفاظ است نه معانى، در قرآن نبايد باشد، و وقتى خداى سبحان مى فرمايد: قرآن نه سخن شاعر است و نه كلام كاهن، طبعا سجع را هم- كه شبيه شعر است- از آن نفى مى كند.

از آنچه تاكنون از سخنان دو طرف نقل كرديم، روشن شد كه نزاع آنان لفظى و اصطلاحى است كه برمى گردد به اختلاف در تعريف سجع، پس نزاع حقيقى و واقعى نيست.

با اين بيان همه قبول دارند كه قرآن داراى فواصلى است كه حروف مقاطع آن يكى است و چون در اوج بلاغت قرار دارد، هدف اصلى آن معانى است و الفاظش با تمام زيبايى و درخشندگى و خوش نوايى، پيرو معانى است و گاهى هماهنگى مقاطع حروف از

جلوه هاى زيبايى و انسجام نغمه ها و موسيقى كلام است و از چنان تأثيرى برخوردار است كه هيچ كس نمى تواند مثل آن را بياورد.

بنابر اين مى گوييم: آن كه سجع را عبارت مى داند از يكى بودن حروف مقاطع، بدون اين كه معنا پيرو لفظ باشد، مى پذيرد كه قرآن كريم داراى سجعى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 375

برتر از توان بشر است، و هر كه سجع را- در اين كه معنايش تابع قافيه و وزن است- مانند شعر مى داند، طبعا قرآن را منزه از آن مى داند.

به اعتقاد ما اتحاد مقاطع حروف را نمى توان سجع ناميد، زيرا مى بينيم كسانى كه در كلام خود سجع به كار مى برند هدف آنان، الفاظ است كه گرچه گاهى روان و شيرين مى باشد امّا چون هدف الفاظ است، پس مناسب شأن قرآن نيست.

و به اين ترتيب هر دو دسته بر اين امر متفقند كه قرآن كريم منزّه و برتر از آن است كه شبيه سخن مردم باشد گرچه از جنس آن باشد و از همان حروف تشكيل شده باشد.

بحث را با گفتار «باقلانى» در توصيف الفاظ قرآن و سپس با سخنان «رافعى» در مورد فواصل و مقاطع قرآن به پايان مى بريم.

«باقلانى» مى گويد: «قرآن داراى روشى آسان بوده و از نامأنوسى و دشوارى ناپسند و ظاهرسازى بدور است، و همين باعث شده كه به راحتى قابل درك و دلپذير باشد، و در عين حال امكان ندارد كسى نظير آن را بياورد، و كسانى كه در صدد معارضه با آن افتادند، نتوانستند كارى جز آوردن سخنان مبتذل و كلام پست و عارى از فصاحت و بلاغت انجام دهند، و قرآن همچنان با درخشش پر

فروغ خود و با روشى آسان و نزديك، بر اعجاز خود استوار ماند».

«رافعى» مى گويد: «فواصلى كه در پايان آيات قرآن وجود دارد، جز صورتهاى كاملى براى ابعادى كه جملات موسيقى بدان خاتمه مى يابد، نيست، و اين فواصل با آياتش در بر گردان صدا هماهنگى شگفتى دارد كه در هيچ سخنى اين گونه يكنواختى بين نغمه ها و معانى وجود ندارد، و بيشتر فواصل آن با «نون» و «ميم» كه به تنهايى يا با مدّ، دو حرف طبيعى در موسيقى به شمار مى روند پايان مى يابد، ... بعضى از دانشمندان گفته اند:

«در بسيارى از موارد، فواصل قرآن با حروف مدّ و لين و ياء و نون پايان مى يابد كه آدمى را به وجود مى آورد، و چنان كه سيبويه مى گويد: عرب به هنگام ترنّم و آوازه خوانى الف و ياء و نون مى افزايند، زيرا مى خواهند صداى خود

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 376

را بكشند امّا اگر قصد ترنّم نداشته باشند، اين حروف را به كار نمى برند و اين روش در قرآن به روانترين و گواراترين شكل خود وجود دارد ...»

و اگر برخى از فواصل آن با ميم و نون يا مدّ پايان نيابد- مانند آن كه به حرفى ساكن ختم شود- آن حرف با آهنگ كلّى كلام هماهنگ خواهد شد به گونه اى كه مناسبترين و شايسته ترين حرف براى آن مورد مى باشد و از آنرو كه چنين مواردى در جملات كوتاه قرآن بيشتر يافت مى شود، آن حرف از حروف قوى و پرطنين خواهد بود كه داراى «قلقله» يا «سفير» يا امثال اينها- از حروفى كه به گونه اى داراى آهنگ موسيقى هستند- مى باشد.

اين روش جذب آهنگ در لغت است

و به طور طبيعى در كسانى كه آن را بفهمند يا كسانى كه آن را نفهمند، تأثير مى گذارد و همگى به عظمت و شكوه آن اقرار مى كنند.

و اگر به سبك ديگرى نازل مى شد، از نوع كلام بليغى بود كه تمامى آن يا بيشترش مورد طمع قرار مى گرفت، و ديگر اثرى كه عرب به آن بر ساير زبانها مباهات كند وجود نداشت، امّا قرآن داراى سبكى اعجاز آور است و كلماتش از چنان حروفى هماهنگى تشكيل شده است كه اگر يكى از آنها حذف شود يا تغيير يابد يا حرفى بر آن اضافه شود، دچار كاستى و ضعف آشكار در آهنگ و طنين صدا و دلپذيرى و انسجام عبارت و فصاحت مخرج و تناسب و ارتباط حروف با يكديگر خواهد شد، و در زشتى و ناپسندى مانند هر كلّيى مى شود كه داراى اجزايى ناهماهنگ و غير موزون است».

از سخنان وى دو مطلب استفاده مى شود.

نخست اين كه: موسيقى و آواى قرآن، عرب را متوجّه خود كرد و نفوسشان را فريفته خود ساخت و در آن شيرينى و تازگيى ديدند كه از نوع شعر نبود، گرچه برتر از بهترين مزاياى شعر بود و نيز از گونه سخن بليغ و شيواى آنان نبود، گرچه از همان جنس بود، و هيچ كس نمى تواند به اين هماهنگى الفاظ و شكوه معانى دست يابد.

اگر كسى بپرسد كه آيا اين نغمه هاى هماهنگ، هدف اصلى قرآن و تنها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 377

همان سرّ اعجازى است؟ در پاسخ مى گوييم: اسباب و عوامل اعجاز قرآن متعدّد و گوناگون است كه هر كدام به تنهايى عامل اعجازند، امّا اين نكته را مورد تأكيد

قرار مى دهيم كه آهنگ مقاطع و حروف و كلمات و جمله ها و فواصل و ابعاد آن همه اش اعجازى است كه عرب با آن مورد تحدّى قرار گرفته است.

و دليل بر اين نوع اعجاز قرآن اين است كه خداوند امر فرموده كه قرآن به نحو ترتيل خوانده شود:

وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا 253 و در جاى ديگر اين مطلب را كه ترتيل به دستور خداست بيان كرده و مى فرمايد:

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا «كافران گويند: كه چرا قرآن يكجا بر پيامبر نازل نشده است (حكمتش در نزول تدريجى اين است كه:) تا به اين وسيله به تو آرامش بخشيم و آن را به صورت ترتيل (بيان تدريجى) نازل كرديم» 254 بنابر اين خداوند ترتيل را به پيامبرش آموخته است و پيامبر (ص) هم به مردم، و ترتيل قراءت تنها نيست، بلكه قراءت با آهنگى است كه نظم و ارتباط حروف و جمله ها و آيات و نيز معانى و نغمه هاى قرآن آشكار شود و همين موسيقى قرآن است.

مطلب دوّم اين است كه آهنگ و موسيقى قرآن براى غير عرب نيز اعجاز است، زيرا موسيقى را همه درك مى كنند و در برابر آن به وجد مى آيند.

ما اين نظر او را كه قرآن براى عرب و غير عرب معجزه است، مى پذيريم، امّا به اين نكته كه براى غير عرب فقط موسيقى آن معجزه باشد، بسنده نمى كنيم، بلكه مى گوييم عبارات و شرايع و علوم گوناگون آن و اين كه آورنده آن فردى امّى و درس ناخوانده بود و پرورش يافته در شهرى كه نه مدرسه و

نه مكتبى داشت، همه اينها نشانه اين است كه قرآن از سوى خداى متعال نازل شده است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 378

5- اعجاز قرآن از نظر ايجاز و اطناب
اشاره

كلام به حكم عقل از نظر زيادى و كمى در برابر معنا به چهار نوع تقسيم مى شود.

اوّل: ايجاز، يعنى الفاظ، كم باشند و معانى زياد.

دوّم: تقصير، يعنى الفاظ براى دلالت بر معانى، كافى نباشند.

سوّم: اطناب، يعنى معانى زياد باشند و الفاظ نيز به اندازه معانى زياد باشند نه بيشتر.

چهارم: تطويل، يعنى همان طور كه ايجاز و تقصير با يكديگر تقابل دارند به طورى كه ايجاز بابى در بلاغت است، امّا تقصير باعث ضعف و نقص سخن و بيان است، اطناب و تطويل نيز با هم متقابلند، يعنى: اطناب بلاغت و زيور سخن است و تطويل ضعف و عيب آن، كه موجب خستگى و ناراحتى شنونده مى شود.

«رمّانى» در اين خصوص مى گويد: «ايجاز و اطناب بلاغت و كمال سخنند و تقصير و تطويل عيب و نقص آن، ايجاز صدمه اى به معناى مورد نظر ندارند، امّا تقصير، اين گونه نيست، بلكه باعث اخلال و نقص در گفتار مى شود، و امّا اطناب در مورد تفصيل معنا به كار مى رود و مانند ايجاز سبب زيبايى و بلاغت سخن است و هر كدام از اين دو در جاى خود به سبب نياز به آن از ديگرى مناسب تر است، امّا تطويل، عيب و نقص به شمار مى رود، زيرا به كار برنده آن بى جهت خود را به مشقّت مى افكند، مانند كسى كه بخاطر ناآشنايى به راه نزديك، از راه دور مى رود، ولى اطناب اين گونه نيست، زيرا مثل اين است كه كسى راه دورى را كه

در آن فوايد بزرگ و تفرّج بسيار است، بپيمايد در حالى كه در بين راه، هدف و مطلوب نهايى او فراهم است».

از اين گفتار چنين بر مى آيد كه: اطناب در زيادى معانى است نه در زيادى الفاظ، زيرا اگر لفظ زياد باشد آن كلام داراى اطناب بليغ و پسنديده نيست مگر اين كه بر معانى نيز افزوده شود و اين هنگامى است كه انسان در مقامى باشد كه بخواهد به تفصيل سخن گويد، نه در مقام اجمال گويى! اين آيه را قراءت كنيد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 379

وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى قالَ هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْرى «موسى! چه به دست راست دارى؟ موسى در پاسخ گفت: اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و براى گوسفندانم برگ درختان را مى ريزم و نيازهاى ديگرى را نيز با آن برآورده مى سازم» 255 يك بار ديگر آنچه را كه موسى- در هنگام آغاز رسالت- با شوق و اميد به پروردگارش گفت، مى خوانيم:

رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْرى إِذْ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّكَ ما يُوحى أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ

عَلى مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْناكَ إِلى أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يا مُوسى وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي 256 در بخش اوّل موساى كليم با اطناب، خداوند را مورد خطاب قرار داده است، و لازم و ملزوم كلام، هر دو را ذكر كرده است زيرا سخن گفتن با پروردگارش را دوست دارد، از اينرو گفتار خود را- بدون اين كه تطويل باشد- مشروح بيان داشته است.

در بخش دوّم خداوند سخن خود را به طور ايجاز- بدون آن كه در معنا نقصى پديد آيد- بيان مى دارد و قسمتهايى را كه در آيات ديگر مربوط به داستان موسى (ع) با فرعون به صراحت بيان داشته، در اين جا حذف مى كند پس خاطرنشان مى سازد كه خواهر موسى به فرعونيان گفت: آيا مى خواهيد خانواده اى را به شما معرفى كنم كه اين طفل را تكفّل كنند؟

البتّه وى نگفت: اين كودك پستان هيچ دايه اى را قبول نخواهد كرد، ولى اين مطلب از آيات ديگر به دست مى آيد و از ضمن اين آيه نيز استفاده مى شود، زيرا نياز فرعونيان به فردى كه آن طفل را تكفّل كند در صورتى امكان پذير است كه طفل، پستان كسى جز مادر خود را قبول نكند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 380

و سخن زن فرعون نيز در اين آيه صراحتا ذكر نشده، ولى از ضمن اين جمله: «وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي» استفاده مى شود.

سپس به كشتن فردى كه توسط موسى (ع) صورت گرفته بود اشاره مى كند و اين در بردارنده داستانى است كه آن حضرت وقتى به

دوران رشد رسيد مردى از پيروان خود را ديد كه از او كمك مى خواهد موسى به يارى او شتافت و دشمنش را به قتل رساند، آنگاه به طور اختصار به بخشى ديگر از ماجراى وى اشاره مى كند كه فردى به او خبر مى دهد كه فرعونيان مى خواهند او را بكشند و موسى از شهر خارج مى شود و در بين راه به دختران شعيب بر مى خورد و گوسفندانشان را سيراب مى كند، و يكى از آن دو با حيا و وقار به سوى او آمد و سپس موسى با او ازدواج مى كند، بر اين مهر كه هشت تا ده سال به شعيب خدمت كند، و پس از پايان خدمت با اهل بيت خود روانه ديارش مى شود و در بين راه آتشى مى بيند و با خدا به مكالمه مى پردازد، و همه اين ماجراها در اين جملات:

فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يا مُوسى وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي ذكر شده است.

از اين جا معلوم مى شود كه اطناب تنها به زيادى الفاظ نيست بلكه عبارت است از زيادى الفاظ و معانى هر دو، و ايجاز فقط به زيادى معانى نيست، بلكه بايد الفاظ به طور آشكار بر معانى زياد دلالت كنند، يا اين كه اين معانى در جاى ديگرى از قرآن ذكر شده باشند، زيرا تمامى قرآن كامل و بدون نقص و ابهام است و اگر مطلبى در جايى ذكر نمى شود به اين جهت است كه در جاى ديگر به آن اشاره شده است.

نمونه ديگر از ايجاز قرآن در آيات مربوط به ميراث فرزندان است كه مى فرمايد:

يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ

اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ ...

«حكم خدا در حق فرزندان شما اين است كه پسران دو برابر دختران ارث

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 381

برند پس اگر دختران بيش از دو نفر باشند همه دو سوّم تركه را به ارث مى برند و اگر يك نفر باشد، نصف ...» 257.

در اين آيه شريفه مى فرمايد: اگر يك وارث دختر باشد نصف تركه را ارث مى برد و اگر بيش از دو نفر باشند، دو سوّم آن را، امّا به مقدار ارث، وقتى دو نفر باشند، اشاره اى نكرده است كه آيا نصف تركه را به ارث مى برند يا دو سوّم آن را؟

اين مطلب را خداوند در ميراث خواهران بيان مى كند و مى فرمايد:

يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَكَ وَ إِنْ كانُوا إِخْوَةً رِجالًا وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ «اى پيامبر! از تو درباره كلاله مى پرسند، بگو خدا مى گويد: كه هر گاه كسى بميرد و فرزند نداشته و خواهرى داشته باشد، نصف تركه را ارث مى برد و او نيز از خواهر ارث برد اگر خواهر را فرزند نباشد و اگر ميّت دو خواهر داشته باشد، دو ثلث تركه را خواهند برد و اگر چندين برادر و خواهر باشند، در اين صورت مردها دو برابر زنها ارث مى برند، خدا احكام خود را بيان مى كند كه مبادا گمراه شويد و خدا به همه چيز داناست»

258 ما در اين دو آيه شاهد ايجاز كامل مى باشيم، پس آنچه كه از هر آيه به وضوح و به طريق اولى استفاده مى شود در آيه ديگر حذف شده است، مثلا در آيه نخست حكم ارث بيش از دو دختر بيان شده، امّا به ارث دو دختر اشاره اى نشده است، ولى در آيه ديگر آن را ذكر كرده است، زيرا مى فرمايد: ارث دو خواهر، دو سوّم تركه است، و وقتى دختر به ميّت نزديكتر از خواهر است پس دو دختر به طريق اولى، و ارث دو سوّم خواهند شد و ممكن نيست كه سهم آنان كمتر از سهم خواهران باشد.

باز در آيه اوّل به اين حكم كه ميراث بيشتر از دو دختر، دو سوّم است نه زيادتر، تصريح كرده، بنابراين سهم بيشتر از دو خواهر كه قرابت دورترى با متوفّى دارند، به طريق اولى از دو سوّم فزونتر نخواهد شد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 382

و امثال اين [آيات] در قرآن بسيار است مانند:

وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَ لا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحامِهِنَّ إِنْ كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذلِكَ ...

«زنهايى كه طلاق داده شده اند تا سه پاكى كه بر آنان بگذرد از شوهر كردن خوددارى كنند و اگر به خدا و روز قيامت ايمان دارند نبايد آنچه را كه خداوند در رحم آنان (از حيض و حمل) قرار داده، كتمان كنند، و شوهرانشان در زمان عدّه مى توانند به آنان رجوع كنند» 259 اين آيه شريفه درباره مطلقه باردار، به ايجاز و اختصار سخن گفته است، ولى تفصيل آن در

اين آيه مذكور است:

وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَ «... مدّت عده براى زنان حامله تا وقت زاييدنشان است» 260 نكته اى كه در شأن و مقام بلاغت بى نظير و اعجاز آور قرآن است، و ما بايد آن را شناخته و بدان ايمان آوريم اين است كه در ايجاز الفاظ در دلالت بر معانى زياد، ابهام يا نارسايى وجود ندارد، بلكه با اين كه معانى زياد و پربارند، الفاظ نيز به همان اندازه به طور روشن بر آنها دلالت دارند.

اطناب نيز همين گونه است، زيرا در برابر معانى زياد، از الفاظ نيز به همان اندازه و نه بيشتر استفاده شده است، به گونه اى كه نمى توان كلمه يا حرفى از آن را حذف كرد و گرنه به بخشى از اسلوب كلام آسيب خواهد رسيد، و جاى خالى آن به خوبى درك مى شود.

ممكن است اين سؤال پيش آيد كه: بنابراين فرقى بين اطناب و ايجاز نيست و اين كه علماى بلاغت همگى قرآن را به اين دو نوع تقسيم كرده اند، وجهى ندارد؟

در پاسخ مى گوييم: ايجاز و اطناب دو گونه، روش سخن مى باشند كه هر كدام در جاى خويش نيكوست و با يكديگر متفاوتند و تنها نقطه اشتراك آنها، بلاغت آشكارشان است.

نخست فرق واقعى اين دو را توضيح مى دهيم و سپس آن را بر مواردى از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 383

قرآن تطبيق مى كنيم.

امّا فرق آن دو اين است كه: ايجاز يعنى: حذف كلمه اى در شرايطى كه قرينه ها و شواهدى بر حذف، وجود داشته باشد و اين حذف باعث نارسايى در معنا نشود بلكه بر عكس سبب بلاغت و شيوايى سخن باشد كه اگر آن

كلمه ذكر مى شد آن بلاغت و فايده را در بر نداشت، مانند كلام خداى متعال درباره مكالمه برادران يوسف با پدرشان:

وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ « (اگر سخن ما را باور ندارى) از آن شهر و از آن قافله كه ما در آن بوديم، بپرس تا بدانى ما راست مى گوييم» 261 روشن است كه كسى از قريه- كه مجموع خانه ها و راههاست- سؤال نمى كند، بلكه از اهل قريه آن هم از بعضى آنها سؤال مى شود و اگر كلمه «اهل» كه در اين جا حذف شده، ذكر مى شد، بيشتر از اين جمله، يعنى «از برخى از آنان بپرس» دلالت نداشت، امّا با حذف كلمه «اهل» نه تنها آسيبى به معنا نرسيده بلكه بر معنا افزوده است، زيرا معنا اين است كه آن چه ما مى گوييم همه از آن خبر دارند و گويا هر كه و هر چه در شهر است حتّى ساختمانها و بازارها به آن گواهى مى دهند و جاى انكار ندارد.

و اطناب آن است كه معانى و الفاظ در زيادى به يك اندازه اند و ساختمان الفاظ كامل و بدون كوچكترين نقصى است، امّا اطناب بخاطر تفصيل و گستردگى الفاظ در دلالت مى باشد، به طورى كه لازم از ملزوم و ملزوم از لازم و عام از خاص و خاص از عام و دلالت اشاره اى و فحوايى از عبارت صريح و لفظ آشكار، بى نياز نيست، بلكه آنچه كه مقتضى مقام است به طور واضح و صريح بيان مى شود، و به تضمّن و اشاره و التزام بسنده نمى شود، و مثال آن در امور حسّى

و مادّى- گر چه سخن خداى متعال برتر از آن است- اين است كه از فردى بخواهيم قصرى را براى ما توصيف كند و او ابعاد آن يعنى طول و عرض و ارتفاع و نيز زيور و زيباييهايى آن را توضيح دهد، بعد غرفه هاى آن را تك تك و نيز اساس و زير بناى آن را ترسيم كند و اين كار را به گونه اى ادامه دهد كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 384

گويا ما آن را مى بينيم، اين اطناب براى كسى كه مى خواهد آن قصر را بخرد يا در آن ساكن شود مناسب است.

و ممكن است همين را به ايجاز بيان كند و در وصف آن بگويد كه از نظر زيبايى و تجمّل و زندگى راحت، بهترين جاست.

بدون ترديد توصيف نخست اطناب است و دوّمى ايجاز و هر كدام در جاى خود و هدفى كه در پى دارند، مناسب است.

به عنوان نمونه از سوره طلاق ياد مى كنيم كه در آن به وقت طلاق و احكام پس از آن و آنچه بر زن و مردى كه از يكديگر جدا شده اند، واجب است، اشاره مى كند و برخى از احكامى را كه شامل طلاق و غير طلاق مى شود، با ايجاز بيان مى دارد، و مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكُمْ لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ لا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ وَ

أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ ذلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً وَ اللَّائِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ وَ اللَّائِي لَمْ يَحِضْنَ وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً ذلِكَ أَمْرُ اللَّهِ أَنْزَلَهُ إِلَيْكُمْ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ وَ لا تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ وَ إِنْ كُنَّ أُولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتَّى يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ بِمَعْرُوفٍ وَ إِنْ تَعاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْرى لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً 262 اين آيات شريفه در برگيرنده معانى بسيارى از قبيل احكام زنهاى مطلقه و برخى از احكام عدّه زنانى كه شوهرشان فوت شده است، مى باشد، و الفاظ كمتر از معانى نيست چنان كه بيشتر هم نيست، بلكه در برخى از آنها ايجاز به كار رفته است.

بيشتر آيات مربوط به احكام داراى اطناب است- كه البته الفاظ آن بيشتر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 385

از معانى نيست- زيرا آنها شامل دستورها و تكاليف خداوند سبحان نسبت به بندگان است و طبعا بايد براى مكلّف، آشكار و بسيار روشن بيان شود تا هيچ نقطه ابهامى و بهانه جويى براى مكلف باقى نماند،

و از سوى ديگر سخن فراگير خدا برتر از آن است كه در آن ابهام يا مظنّه اى براى ابهام وجود داشته باشد! براى نمونه آيات تحريم خمر را ذكر مى كنيم:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ «اى مؤمنان بدرستى شراب و قمار و بت پرستى و تيرهاى قمار، همه اينها پليد و از عمل شيطان است از آن دورى كنيد تا رستگار شويد، شيطان قصد آن دارد كه به وسيله شراب و قمار ميان شما كينه و عداوت بر انگيزد و شما را از ذكر خدا و نماز باز دارد پس شما آيا از آن دست بر مى داريد؟ و خدا و رسول خدا را اطاعت كنيد و بترسيد كه هرگاه روى از اطاعت خدا بگردانيد پس بر رسول جز آن كه روشن و آشكارا حكم خدا را ابلاغ كند، تكليفى نيست، بر آنان كه ايمان آوردند و نيكوكار شدند، در آنچه مى خورند بر آنان باكى نيست، هر گاه تقوى پيشه گرفته و ايمان آرند و كارهاى نيك كنند (و اگر به گناه يا شك دچار شدند) باز پرهيزكار شده و ايمان آورند (و

اگر ديگر بار لغزش كردند) باز متقّى و نيكوكار شوند كه خدا نيكوكاران را دوست دارد» 263 مى بينيم كه آيات مربوط به احكام، با اطناب ذكر مى شوند و همه احكام اساسى در قرآن آشكارا و صريح و نه به صورت اشاره و ذكر لازم و اراده ملزوم بيان مى شوند، امّا فقها به هنگام استنباط، برخى از احكام را از لازمه و كنايه آيات به دست مى آورند، چنان كه گفتيم از جمله «وَ عَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ» چنين استنباط مى كنند كه فرزند متعلق به پدر و تربيتش بر عهده اوست و نظير اين مسأله در فقه بسيار به چشم مى خورد و اين را از بلاغت قرآن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 386

مى دانند.

البته به دست آوردن احكام از طريق اشاره و كنايه، باعث نمى شود كه حكم اصلى و اساسى به طور آشكار و صريح ذكر نشود، يعنى بايد حكم اصلى صراحتا ذكر شود زيرا حكم فرعى را كه ثمره حكم اصلى است مى توان از ضمن حكم اصلى به دست آورد، ولى نمى توان جز از طريق عبارت روشن، به حكم پى برد.

از موارد اطناب آشكار در قرآن كريم، داستانهاى پند آموز آن است و با بيان حوادثى كه بر پيامبران گذشته، واقع شده و بر خورد مردم با آنان، به پيامبر خاتم (ص) دلگرمى و آرامش مى بخشد، زيرا اطناب در اين موارد، باعث استوارى و قوّت قلب آن حضرت مى شود، علاوه بر اين كه داستانهاى قرآن شامل درگيرى پيامبران با مردم، و ذكر دلايل توحيد از سوى آنان و سرگذشت پيشينيان و سرانجام آنان مى باشد.

از موارد ديگر اطناب در قرآن- كه ايجاز

در آن كافى نيست ابطال بت پرستى و گفتگو و جدال با مشركان و ردّ خواسته هاى آنان مبنى بر آوردن- معجزات و يا دلايلى آشكار بر رسالت پيامبر (ص) غير از قرآن مى باشد كه در قرآن نمونه هاى فراوانى از اين نوع وجود دارد.

از جاهاى ديگرى كه در آن اطناب وجود دارد و ايجاز و اشاره كافى نيست، عبارت است از: توجّه دادن به هستى و پديده ها و آنچه در آسمانها و زمين و بين آن دو است، و آياتى كه از راه مخلوقات و پديدها، وجود دارد خالق و عظمت او را ثابت مى كند و نيز آياتى كه به بحث و گفتگو با اهل كتاب مى پردازد و كفر و انكار آنان را از گذشته تاكنون توضيح مى دهد.

نكته قابل توجّه در اين جا اين است كه تكرار، اطناب به شمار نمى رود، زيرا تكرار در يك رشته سخن اگر هدف خاصّى به دنبال نداشته باشد، حشو و زايد به شمار مى آيد. و اگر چه براى كسى كه با حقايق و معانى آشنايى ندارد، چنين به نظر مى رسد كه در قرآن تكرار در معنا وجود دارد، امّا اين عقيده نزد انديشمندان، نادرست است، زيرا تكرار معنا براى هدف جديدى است، مانند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 387

كلام خداوند درباره پيمانى كه از بنى اسرائيل گرفت، امّا آنان پس از پذيرش آن، پيمان شكنى كردند.

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْكُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ وَ إِذْ أَخَذْنا

مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ «به ياد آريد زمانى را كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم كه جز خداى را نپرستيد و به پدر و مادر و خويشان و يتيمان و فقيران نيكى كنيد، و به زبان خوش با مردم سخن گوييد و نماز را به پا داريد و زكات دهيد، امّا (شما يهوديان) عهد شكسته و جز چند نفرى از شما بقيّه روى برگردانيديد و برگشتيد و هنگامى كه از شما پيمان گرفتيم كه خون يكديگر نريزيد و يكديگر را از خانه و ديار خود نرانيد، پس به آن اقرار كرده، و خود بر آن گواه مى باشيد» 264 برخى از مردم بر اين عقيده اند كه در اين جا دوبار معنا تكرار شده، گر چه لفظ بدون تكرار است.

اوّل جمله: «ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْكُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ» زيرا تولّى همان اعراض است، گرچه به دو لفظ بيان شده است، امّا با تأمّل و دقت ثابت مى شود كه اوّلا: تولّى به معناى انصراف و فاصله گرفتن با جسم است ولى اعراض فقط به معناى انصراف قلبى است، نظير «... أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ ...» 265 كه گوياى اعراض حسّى و روى برگرداندن است، نه اعراض دل به معناى باور نداشتن، بلكه اعراض معنوى را در كنار اعراض حسّى نشان داده است، همين طور در آيه مورد بحث بخاطر ترسيم اعراض آنان و اين كه حق را به طور حسّى و نمايان، پشت سر گذارده اند، اعراض دل در كنار اعراض جسم و روى بر گرداندن، به كار برده است، و جمله «وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ»

حال مى باشد و اگر به معناى اعراض مطلق باشد، در بردارنده معناى «تَوَلَّيْتُمْ» نيز خواهد بود و معناى آيه اين مى شود كه: اعراض دلهاشان از حقيقت و نپذيرفتن آن، يكى از حالات هميشگى آنان است، پس حق و راستى هرگز به قلبهاشان نمى رسد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 388

دوّم جمله: «ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ» كه گفته اند: شهادت همان اقرار است و ذكر آن بعد از اقرار، جز تكرار چيزى ديگرى نيست.

در پاسخ مى گوييم: اين تكرار نيست، زيرا شهادت به معناى اقرار نيست، چون كه اقرار گاهى نسبت به امرى غيبى و پنهانى است، بنابراين آوردن شهادت آن را به امر آشكار و ديدنى منحصر مى كند، يعنى شما خود شاهد پيمان بوديد و مفاد آن را پذيرفتيد، پس اين يك اقرار محكم است، كه آنان نمى توانند ادّعاى غفلت و بى خبرى از آن داشته باشند، زيرا هم قول است و هم حضور، پس از كدام يك غفلت ورزيده اند؟

از آيات ديگرى كه در آن ادّعاى تكرار شده است، داستان صالح با قومش مى باشد:

وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ «ياد داريد كه خدا شما را پس از هلاكت قوم عاد جانشين اقوام سلف كرد و در زمين منزل داد تا از بخش هموار آن قصرهاى عالى و از كوههاى سخت آن، منزلهاى محكم بنا كنيد، پس نعمتهاى خدا را ياد كنيد و در زمين به فساد و تبهكارى نپردازيد» 266 گفته اند: «عثى» همان «فساد» است، پس معناى «لا تعثوا»

«لا تفسدوا» مى باشد، بنابراين تكرار صورت گرفته است! پاسخ اين است كه در اين جا تكرار وجود ندارد، زيرا اوّلا: حضرت صالح (ع) آنان را، هم از فساد و هم از اراده فساد باز داشته است، پس كلمه «مفسدين» در كنار «لا تعثوا» دلالت بر بازدارى از اراده فساد مى كند، و ثانيا: اشاره به اين دارد كه فساد وصف آنان شده است و بايد از آن دورى كنند، و نيز دلالت بر زشتكارى و فساد عمومى و مطلق آنان دارد، بنابراين تكرار معنى در قرآن وجود ندارد، همان طور كه تكرار لفظى در هيچ جاى آن به چشم نمى خورد.

برخى از دانشمندان ادّعا كرده اند كه تكرار در برخى از آيات قرآن وجود

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 389

دارد، و آن را به گونه اى توجيه كرده اند كه با اعجاز قرآن منافات نداشته باشد، بلكه نشانه اى از اعجاز هم باشد زيرا تكرار يك معنا با تعبيرات گوناگون در موارد مختلف با حفظ زيبايى الفاظ و جمله ها در آن موارد، خود اعجاز است مثل اين كه يك داستان در سوره هاى مختلف تكرار شود، كه هر عبارت آن به تنهايى معجزه است، و با الفاظ و جمله ها و نغمه ها و آهنگهاى خود تحدّى مى كند، و ناتوانى عرب از آوردن آن، حتى يك عبارت از آن، نشانه اعجاز كامل مجموعه و اجزاء قرآن مى باشد، ولى به اعتقاد ما در عبارت قرآن، تكرار بدون نياز به آن، وجود ندارد، بلكه چنان كه خاطرنشان ساختيم هر گاه لفظ يا معنا تكرار شود، بخاطر مناسبت تازه است، كه اگر تكرار نشود، كلام ناقص خواهد شد و نقص در كتاب خدا

محال است، و ما نمونه هايى از داستانهاى قرآن را از انواع استفهام، براى اين مدّعا، در ابتداى بحث از تصريف و گوناگونى سخن در قرآن ذكر كرديم.

اقسام ايجاز

«رمّانى» ايجاز را به دو قسم يعنى «ايجاز حذف» و «ايجاز قصر» تقسيم كرده است و مى گويد:

«ايجاز حذف آن است كه كلمه اى به دليل وجود قرينه حالى يا گفتارى ذكر نشود. و «ايجاز قصر» آن است كه ساختار كلام بر كمى الفاظ و زيادى معانى، بدون حذف، بنا نهاده شده باشد، حذف مانند وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ 267 و لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى 268 و طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ 269 و نيز حذف جوابها كه در قرآن بسيار آمده و بليغتر و گوياتر از ذكر است مانند:

وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى «و اگر كتابى چون قرآن با اعجاز بيان، از كوهها را به رفتار و مردگان را به گفتار آورد و زمين را هم بشكافد (باز ايمان نمى آورند)» 270 و مثل:

وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّى إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 390

«و پرهيزكاران را فوج فوج به سوى بهشت برند و چون بدان جا رسند همه درهاى بهشتى به رويشان باز شود (و به نعمتهاى الهى رسند)» 271 حذف در اين موارد از ذكر بليغتر و گوياتر است، زيرا ذهن انسان به هر سو مى رود و معانى گوناگون به ذهنش مى آيد و اگر جواب ذكر شود، دلالت جمله به همان اندازه محدود مى شود، مثل اين كه بگوييم: «اگر على را بين دو صف ببينيم» و جواب را نياوريم، اين

جمله رساتر از بيان جواب است» اين خلاصه اى از سخن «رمانى» در مسأله ايجاز به حذف بود.

در اين جا دو نكته شايان ذكر است.

نكته اوّل اين كه گاهى ايجاز در حذف در بخشى از كلام وجود دارد با اين كه خود كلام در مقام اطناب است و اين نكته در پاره اى از مثالهايى كه در گفتار «رمّانى» بود به چشم مى خورد مثل آيه «برّ» كه با اطناب به وصف كسانى كه سزاوار نيكى هستند پرداخته است و مى فرمايد:

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ «نيكو كارى بدان نيست كه روى به جانب مشرق يا مغرب كنيد، لكن نيكو كار كسى است كه به خداى عالم و روز قيامت و فرشتگان و كتاب آسمانى و پيامبران ايمان آورد و دارايى خود را در راه دوستى خدا به خويشان و يتيمان و فقيران و رهگذران و گدايان بدهد و هم در آزاد كردن بردگان صرف كند و نماز بپا دارد و زكات مال بپردازد و با هر كه پيمان بستند، به موقع وفا كنند و در كارزار و سختى و رنج شكيبا باشد، كسانى كه به اين اوصاف آراسته اند آنان به حقيقت راستگو و پرهيزكارند» 272 مى بينيم كه آيه به طور كلى و

رويهم رفته در مقام اطناب است نه ايجاز، امّا در عين حال در بخشى از آيه ايجاز به كار رفته است، از اينرو مى گوييم در اين جا ايجاز نسبى يا جزيى است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 391

نكته دوّم: حذف سبب بلاغت است، زيرا به كلام نيرو و قوّت مى بخشد، و ذهن را وادار مى كند، تا محذوف را بهتر از مذكور، تصوّر كند، و اين نكته را «رمّانى» در مورد حذف در آيه شريفه وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا ... توضيح داد.

نمونه ديگر از ايجاز در حذف اين آيه شريفه است:

وَ لَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً وَ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذابِ «اگر ستمكاران بدانند وقتى را كه عذاب خدا را مشاهده مى كنند همانا قدرت و توانايى خاصّ خداست و خدا مشركان را عذابى دردناك مى كند» 273 در اين آيه جواب «لو» محذوف است تا در نفوس ايجاد ترس كند، و عقلها را به هر سو بكشاند.

«رمّانى» در «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ» و «وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى» سبب بلاغت در ايجاز حذف را ذكر نكرده است، مى توان گفت: حذف در آيه اوّل اشاره به شيوع سخن و اين كه تمام شهر سخن مى گويند دارد، نظير آيه شريفه فَلْيَدْعُ نادِيَهُ او هر كه را خواهد، بخواند» 274 و امّا آيه دوّم در مقام ستايش متقين است و آنان را در حدّى قرار مى دهد كه بر اثر بزرگوارى و عظمت گويا عين نيكى شده اند، و با اين سبك، معنا را به گونه اى روشن، ترسيم مى كند.

«رمّانى» ايجاز قصر را با تعريفى كه از آن كرده است، مبهم تر و پيچيده تر از ايجاز

حذف مى داند، زيرا درك آن نياز به آگاهى از مواردى كه بر آن منطبق مى شود دارد، وى نمونه هاى زير را از قرآن كريم براى اين نوع ايجاز ذكر مى كند.

وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ «قصاص مايه زندگى و حيات شماست» 275 يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ «منافقان هر صدايى بشنوند عليه خود پندارند آنان دشمن واقعى هستند» 276

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 392

وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها «و خدا به شما باز وعده غنيمتهاى ديگرى داده كه هنوز قادر بر آن نيستيد» 277 إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ «مشركان چيزى غير گمان باطل و هواى نفس فاسد خود را در بت پرستى پيروى نمى كنند» 278 يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلى أَنْفُسِكُمْ «اى مردم هر ستمى از سوى شما بر ضرر خودتان است». 279

وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ «و مكر زشت و فكر بد كارى جز صاحبش گريبانگير كس ديگرى نخواهد شد». 280

و اين قسم ايجاز در قرآن فراوان به چشم مى خورد، و نمونه كامل و عالى از كلامى است كه داراى الفاظ كم و معانى بسيار است، و كلام خداى سبحان برتر از آن است كه داراى شبيه و نظير باشد.

ملاحظه مى كنيد كه تمام مواردى را كه «رمّانى» ذكر كرده است با كلام پيش از آن مربوط و متّصل است يعنى يا فلسفه و حكمت كلام قبل است، يا بالاتر از آن يا قضيه مستقل و جداگانه اى است كه حكمى را كه پيش از آن ذكر شده، تأييد و حكمت آن را بيان مى كند، مثلا:

وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ

پايان آيه قصاص است كه مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ ذلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ «اى مؤمنان بر شما حكم قصاص كشتگان چنين مقرر شد، كه مرد آزاد در مقابل مرد آزاد، و بنده را در برابر بنده و زن را در برابر زن قصاص مى توانيد كرد و چون صاحب خون بخواهد از قاتل كه برادر دينى اوست،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 393

درگذرد كارى است نيكو، پس ديه را قاتل در كمال رضايت و خرسندى ادا كند، در اين حكم تخفيف و آسانى امر قصاص و رحمت خداوندى است پس از اين دستور هر كه از آن سركشى كند او را عذاب سخت خواهد بود اى صاحبان انديشه حكم قصاص براى حفظ حيات شماست تا مگر از قتل يكديگر پرهيز كنيد» 281 مى بينيم كه آيه دوّم، مكمّل آيه قبل است، زيرا حكمت و مصلحت عالى قصاص را بيان مى كند، تا مردم با رضايت و خوشنودى بدان روى آرند، زيرا قصاص سبب پيشگيرى از شرّ و فساد فراگير است، و اگر چه طبع بشر آن را نمى پسندد- چرا كه در آن كشتن و يا قطع عضو وجود دارد- امّا مصلحت آن بيشتر از ضررش مى باشد.

بدون ترديد آيه داراى الفاظ و محتوى معانى بسيار است، به ويژه كه كلمه «حياة» به صورت نكره ذكر شده است كه دلالت بر عظمت

حياتى است كه بر قصاص مترتّب مى باشد، زيرا حياتى با امنيت و سعادتبخش و بدون دردسر است،- خصوصا اين- كه با حق قصاص، حقّ عفو نيز قرار داده شده است و اين سبب محبّت و دوستى به جاى كينه و دشمنى خواهد بود.

آيه دوّمى كه «رمّانى» براى ايجاز قصر آورده است إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلى أَنْفُسِكُمْ مى باشد وى اين بخش از آيه را، از قبل و بعد آن در لفظ جدا كرده است، زيرا تمام آيه اين است:

فَلَمَّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلى أَنْفُسِكُمْ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُكُمْ فَنُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ پس از آن كه ما از غرق شدن نجاتشان داديم باز در زمين به ناحق دست به ظلم و ستم زنند، اى مردم (بدانيد) كه هر ستمى كه مى كنيد فقط به ضرر خودتان است در پى متاع فانى دنيا، آنگاه در آخرت كه به سوى ما باز گرديد شما را به آنچه كرده ايد خبر مى دهيم». 282

بى شك جمله اى را كه وى از آيه انتخاب كرده است، از نوع ايجاز قصر و از بهترين سخنى كه الفاظ آن كم و معانى آن بسيار است مى باشد، امّا او اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 394

بخش را از قبل و بعد جدا كرده، و آنچه را كه مربوط به استمداد ستمگران از خداوند- در حال ترس و بيچارگى، و سپس سركشى و ستمگرى آنان در حال امنيت و برطرف شدن نگرانى- مى باشد ذكر نمى كند، در حالى كه تقطيع و جدا كردن كلمات از يكديگر موجب از بين رفتن مفهومى مى شود كه جمله در

صدد بيان آن بوده است.

آيه ديگر در عبارت «رمّانى» وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ مى باشد كه با تمام گستردگى و شمول معنى، در لفظ ايجاز قصر است، و ممكن است مثال عالى باشد كه در كلام به آن استشهاد شود و بر هر حيله گر پست صادق باشد، امّا باز تمام آيه را ذكر نكرده است و ما دوست داشتيم كه تمام آيه را كه به قرار زير است ذكر مى كرد:

اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ وَ مَكْرَ السَّيِّئِ وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا « (مخالفت آنان با رسولان) به خاطر استكبار و گردنكشى و مكر و انديشه بد آنان مى باشد، و مكر و حيله بد جز صاحبش، كسى را هلاك نخواهد كرد، و آيا اينان جز به اين كه چون گذشتگان هلاك شوند انتظارى مى دارند؟ و در سنت خدا هرگز تغيير و تبديل نخواهى يافت». 283

آيه بعدى اين است:

وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيراً كه سخنى است استوار و در اوج بلاغت قرار دارد و اگر چه خود، آيه مستقلى است، امّا عطف به آيه گذشته و متمّم آن است كه مى فرمايد:

وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً وَ أُخْرى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها «خدا به شما (لشكر اسلام) وعده گرفتن غنيمتهاى بسيار داده كه اين يك غنيمت (خيبر) را براى شما زودتر به انجام رساند و شرّ مردم را از سر شما كوتاه

كرد تا آيت و دليل اهل ايمان باشد و شما را به راه راست هدايت كند ...» 284

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 395

إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ نمونه ديگرى است كه رمّانى آن را يادآور شد، اين جمله به تنهايى از حكمتى عالى برخوردار است، امّا خود بخشى از اين آيه است:

إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَى الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى «اى مشركان اين بتها جز نامهايى كه شما و پدرانتان بر آنها نهاده ايد چيز ديگرى نيست و خدا هيچ دليلى بر معبوديت آنها نفرستاده است، و مشركان چيزى غير گمان باطل و خواسته دل خود را پيروى نمى كنند و از جانب خدايشان بر آنان هدايت آمد» 285 تقطيع اين بخش از قبل و بعد آن، خارج كردن آن از محدوده اى كه در آن قرار داشته است مى باشد.

آيه ديگر در كلام «رمّانى» يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ مى باشد و آن توصيف حال كسانى است كه ترس و بى جرأتى بر آنان غلبه كرده باشد ولى در آيه مقصود فقط منافقانند، و اگر آن را از موردش خارج كنيم، معنايش فراگير و عام خواهد شد، اما در سياق و آهنگ گفتار آيه مخصوص منافقان است.

با دقت در آيات شريفه گذشته مشاهده مى كنيم كه مفهوم و معنا با توجّه به كلماتى كه در آن به كار رفته، عام و فراگير است امّا در كنار آن الفاظ خاصّى قرار دارد كه باعث تخصيص و محدوديت آنها مى شود، مگر آيه شريفه وَ لَكُمْ فِي

الْقِصاصِ حَياةٌ كه چون در بردارنده فلسفه احكام ثابتى است هيچ چيز آن را مقيد و محدود نمى كند و همچنين آيه شريفه لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها «خدا هيچ كس را بيش از اندازه توانش تكليف نكند» 286 و آيه شريفه ديگر:

لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها.

«خداوند هيچ كس را جز به اندازه اى كه به او توانايى داده، تكليف نمى كند». 287

امّا ساير آيات اگر جدا از قبل و بعد آن ذكر شود نمونه اى از كلام جامع

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 396

است كه داراى الفاظ كم و معانى زياد مى باشد، و اگر با قبل و بعد آن ذكر شود، اختصاص به مورد آيه پيدا مى كند.

به هر حال در تمام اين موارد ايجاز حذف وجود دارد، و مانند عاليترين سخن رايج هيچ اشكالى در كاربرد آن نيست.

ايجاز بدون حذف در قرآن به قدرى فراوان است كه هيچ سوره بلكه هيچ بخشى از سوره و بلكه هيچ صفحه اى از صفحه هاى نورانى قرآن از آن خالى نيست و ما به برخى از صفحه هاى قرآن رجوع كرديم و مواردى از ايجاز قصر را در آن يافتيم كه اينكه به گوشه اى از آنها اشاره مى كنيم. 1- كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ «قتال و جهاد بر شما واجب شد و اين بر شما دشوار است، و چه بسا امرى را دشوار و كراهت داريد، امّا براى شما خير است، و چه بسا امرى را دوست داريد كه در واقع براى شما بد است» 288 اين آيه مفهومى

گسترده و فراگير دارد و شامل هر چيزى كه انسان آن را دوست دارد، ولى عاقبت بد دارد يا سرانجام آن را نمى داند مى شود، نظير آيه شريفه:

فَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً «چه بسا چيزى را ناگوار و دشوار مى پنداريد، امّا خداوند در آن خير بسيارى قرار داده است» 289 2- وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ ...

اگر خداوند برخى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نكند، زمين به فساد كشيده خواهد شد» 290 اين سخن اشاره به درگيرى هميشگى بين حق و باطل و خير و شرّ دارد كه حكومت شرّ و باطل سبب فساد در زمين و مقاومت و ايستادگى حق و خير در برابر آن فساد را دفع مى كند و نيز اشاره به آن دارد كه مقاومت در مقابل شرّ، با روش و سلاح شايسته، بى آنكه انسان در سراشيبى ذلت قرار گيرد، زحمت به مردم است بنابراين دفع شرّ و تجاوز «رحمت» است، در ضمن، آيه شريفه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 397

اشاره دارد به نظريه «الحرب الفاصلة» (جنگ جدا كننده) و «السّلم الفاضلة» (صلح ارزشمند).

3- وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ «اين مردم همگى يك دين دارند و امّت شما پيامبرانند و من يگانه خداى شما هستم پس از من بترسيد» 291 اين آيه وحدت امّت اسلامى با ساير امّتها را با مختصرترين عبارت، بيان مى دارد، پس در بردارنده وحدت و هماهنگى سفيد و سياه و قرمز و زرد و شهرى و روستايى و صحرانشين مى باشد، و اختلاف رنگ و زبان، سبب امتياز

نيست و بايد تقوا هدف و شعار آنان و ملاك برترى باشد، نظير آيه كريمه كه در ايجاز و اختصاص است، آن جا كه مى فرمايد:

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ «مؤمنان با يكديگر برادرند» 292 4- وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ «من نفس خويش را بى عيب نمى دانم، زيرا نفس امّاره انسان را به كارهاى زشت وا مى دارد» 293 اين آيه در عين ايجاز در مقام پوزش و عذر خواهى زن عزيز مصر از يوسف (ع) است و اشاره به پيشامدهاى فراوانى دارد، و نيز دلالت بر نفس لوّامه و سرزنشگر در درون انسان و در برابر نفس امّاره، مى كند.

5- وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ...

«با آن كه حقّ را دريافتند ولى باز از روى كبر و ستمگرى انكار كردند» 294 اين عبارت عالى با الفاظ اندك حال مشركانى را ترسيم مى كند كه با اين كه حجّت بر آنان تمام شده بود، امّا به خاطر تعصّب و كينه توزى و محافظت بر روش ستمگرانه خود، زير بار حق نرفتند.

6- إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ «ما تو را از شرّ استهزاء كنندگان محفوظ مى داريم» 295

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 398

اين آيه داراى ايجاز و الفاظ كم و معانى بسيار به اندازه جرم مشركان به منظور تمسخر كردن پيامبر (ص) و ياران وى، و سخت گيرى آنان نسبت به عبادت و طواف خانه خدا مى باشد، پس معناى «كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ» اين است كه: ما بخاطر اعمال گذشته شان آنها را دچار عقوبت كرديم، و شوكت و توانايى كنونى آنها را درهم شكستيم و در آينده نيز شما را از شرّ آنان حفظ كرديم، و خداوند با

تسلط حق بر باطل، آنان را در دنيا دچار ذلّت و خوارى و در آخرت به عذاب خود گرفتارشان مى كند.

7- وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً «و ما چون اهل ديارى را بخواهيم به كيفر گناه هلاك سازيم، مترفين و نازپروردگانشان را به طاعت فرمان دهيم، لكن آنان راه فسق و نافرمانى پيش گيرند، در آن جا تنبيه و عذاب لزوم خواهد يافت آنگاه همه را نابود مى كنيم» 296 اين آيه نيز الفاظش كم و معانيش بسيار است، زيرا خداوند سبحان اشاره مى كند كه: هنگامى امّتها هلاك مى شوند كه فساد و تبه كارى در بين آنان رواج پيدا كند و عامل شيوع فساد، مترفين هستند كه در ناز و نعمت بزرگ شده اند و هواى نفس و شهوتها بر آنان چيره گشته است و همه چيز را براى خود مى دانند، و به اين جهت فساد در روى زمين گسترش مى يابد و به نابودى مردم منجر مى شود.

8- كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ «هر انسانى در گرو عمل خويش است» 297 يعنى بر طبق عمل خود جزا داده مى شود، اگر كار نيك كند پاداش نيك و اگر كار بد كند، جزاى بد خواهد ديد، نظير:

وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى «براى انسان چيزى جز سعى و كوشش خود باقى نمى ماند و پاداش سعى و عمل خود را بزودى خواهد ديد» 298 و، وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 399

«هيچ كس بار گناه ديگرى را به دوش نخواهد گرفت» 299 عربها به ايجاز در سخن، گرايش

داشتند و آن را بلاغت مى دانستند زيرا اهل نوشتن و خواندن نبودند، بلكه اهل سخن و گفتار بودند، از اينرو كلماتشان زيبا و عباراتشان پاكيزه بود.

«جاحظ» مى گويد: «قرآن با ايجاز خود عربهاى امّى و بى سواد را- كه سخن را با كلمات مختصر مى فهميدند- به مبارزه فرا خواند، زيرا تفصيل و مشروح سخن گفتن، در خور كسى است كه با نوشتن سر و كار دارد و نه با زبان».

آنان در رشته كلامى كه الفاظ اندك و معانى بسيار دارد به رقابت و مسابقه مى پرداختند و جمله «القتل انفى للقتل» را بليغ ترين كلام خود مى دانستند، يعنى: هر كه اراده قتل كند اگر بداند كه او را بزودى خواهند كشت، دست به اين كار نخواهد زد، بى ترديد اين جمله از بلاغت و گويايى زيادى برخوردار است.

بسيارى از ادبا و مفسّران در صدد مقايسه اين جمله با آيه شريفه وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ برآمده اند تا ببينند كدام يك از محتوا و گويايى بيشترى برخوردار است، و در اين مقايسه كلام خدا عاليترين نمونه بلاغت و زيبايى است.

«رمّانى» در رساله خود به مقايسه بين اين دو جمله پرداخته است، گرچه مقايسه بين اين دو مقايسه بين دو جمله همانند يا حتى دو جمله نزديك به هم نيست، هر چند از نظر موضوع شبيه يكديگرند، وى مى گويد:

«گر چه ايجاز «القتل انفى للقتل» مردم را به تحسين واداشته است، امّا با جمله فِي الْقِصاصِ حَياةٌ از نظر بلاغت و ايجاز چهار تفاوت دارد: آيه شريفه داراى فايده بيشتر و عبارت كمتر است و در تكرار آن دشوارى وجود ندارد، و نيز از هماهنگى حروف برخوردار مى باشد، امّا زيادى فايده و

معنا:

زيرا علاوه بر آنچه در جمله «القتل انفى للقتل» وجود دارد، معانى ديگرى وجود دارد، از آن جمله با آوردن كلمه «قصاص» وجود عدالت را در اين قضيه نشان مى دهد و با ذكر واژه «حياة» جهت محبوبيت آن را بيان مى دارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 400

و نيز انسان را به ميل و ترس از حكم خدا فرا مى خواند، و امّا ايجاز در عبارت؛ آنچه نظير «القتل انفى للقتل» است، آن قسمت از كلام است كه مى گويد: الْقِصاصِ حَياةٌ كه اوّلى چهارده حرف دارد و دوّمى ده حرف، و امّا نداشتن تكرار ناخوشايند، زيرا در «القتل انفى للقتل» كلمه «قتل» تكرار شده است، و اين موجب پايين آوردن كلام از اوج بلاغت است و امّا حسن تأليف و هماهنگى حروف هم در آيه بوضوح ديده مى شود، زيرا قرار گرفتن «لام» بعد از «فاء» و «حاء» بعد از «صاد» مناسبتر از قرار گرفتن «همزه» پس از «لام» است پس بخاطر اين جهات آيه شريفه بليغتر و زيباتر از سخن اوّل است، گرچه آن هم داراى بلاغت و زيبايى است» جهت ديگرى كه «رمّانى» به آن اشاره نكرده، اين است كه سخن اوّل فقط شامل قتل مى شود امّا سخن خداى متعال شامل قتل و ناقص كردن عضو و وارد كردن جراحت هر دو مى شود، يعنى در برابر نفس، قصاص نفس، در برابر چشم، چشم، و در برابر گوش، گوش و در مقابل دندان، دندان، قصاص مى شود، پس آيه شمول بيشترى دارد.

امتياز ديگر اين است كه: جمله قرآن، هم داراى ايجاب است و هم سلب، امّا ايجاب، زيرا بيان مى كند كه در سايه قصاص، زندگانى آسوده،

آرام و امن پديد مى آيد و سلب عبارت است از اين كه هر گونه تجاوز را نفى مى كند، امّا سخن عرب فقط در بر دارنده منع است و اين كه قتل از قتل پيشگيرى مى كند.

و نيز واژه «قصاص» بيانگر برابرى بين جنايت و عقوبت است، ولى سخن عرب اين گونه برابرى را نمى رساند، بلكه آن جا كه قتل از روى تجاوز باشد شامل مى شود، و خلاصه اين كه آيه مذكور به اضافه مزاياى موجود در «القتل انفى للقتل» مزاياى ديگرى نيز دارد و نقصانها و كاستيهاى آن را ندارد.

پس از مقايسه بين كلام خدا و سخن عرب به ادامه سخنان رمّانى در اين مورد توجّه مى كنيم:

«اعجاز سخن در امورى كه بدان مى پردازيم به واسطه گرد آمدن چيزهايى است كه بخاطر آن براى انسان بالاترين درجه بلاغت كلام آشكار مى شود و آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 401

عبارت از ايجاز سخن و شكوه و زيبايى آن و روانى الفاظ و صحت معانى آن است، مانند گفتار على (ع):

«قيمة كل امرى ء فيما يحسنه»

«ارزش هر كس به اندازه چيزى است كه آن را نيكو مى شمارد» اين سخن عجيب و شگفتى است، كه زيبايى ظاهر آن ما را از توصيفش بى نياز مى سازد، با اين همه چنين جملاتى به تنهايى معجزه نيستند، بلكه آنگاه معجزه به شمار مى روند كه حداقل به اندازه يك سوره كوچك يا يك آيه بزرگ باشند، چنان كه خداوند بشر را به آوردن سوره اى مانند قرآن تحدّى كرده است».

معناى كلام او اين است كه اعجاز قرآن چه بسا در يك كلمه يا يك جمله به تنهايى- اگر چه به طور ايجاز باشد- آشكار

نمى شود، بلكه در ضمن سوره يا بخشى از قرآن معلوم مى شود.

ولى ما با اين عقيده موافق نيستيم، زيرا كلمات قرآن هر گاه به صورت جمله اى مستقل و داراى معناى مفيد درآيند، از اعجاز و نورانيّت و جذابيّت خاصّ خود برخوردار خواهند بود مانند «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» 300 و الشَّمْسِ وَ ضُحاها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها 301 پس هيچ كس نمى تواند مانند يكى از اين جملات را بياورد.

«رمّانى» در پايان به ذكر امتياز و ويژگيهاى ايجاز مى پردازد و مى گويد:

«اكنون كه ايجاز و مراتب آن را شناختيم و نمونه هايى از آن را در قرآن بررسى كرديم برترى آن را بر انواع ديگر كلام در مى يابيم و مى بينيم كه از هر نوع بيان و كلامى بالاتر است به طورى كه سبب تهذيب سخن و زيبايى بيان و پاكسازى الفاظ از آلودگيها و ناپاكيهاست و ايجاز عبارت است از اظهار معناى زياد به كمترين لفظ ممكن و ايجاز با اكثار (لفظ زياد به كار بردن) در معنى يكى است مثل اين كه كسى به جاى عدد ده بگويد: پنج به اضافه سه به اضافه دو، و گاهى كلام در بيان معانى گوناگون طولانى مى شود، ولى در عين حال از ايجاز كامل برخوردار است و اگر اطناب در جاى خود سبب بلاغت و زيبايى گفتار است، پس چنين اطنابى، ايجاز به حساب مى آيد، مانند برشمردن نعمتهاى الهى.»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 402

«رمّانى» در اين بخش از گفتار خود به سه مطلب اشاره مى كند:

1- ايجاز عبارت است از: تصفيه الفاظ از زوايد و ناخالصيهاى كلام و ترسيم معانى بسيار با الفاظ اندك، و

گوينده يا نويسنده همواره سعى مى كند كه در عبارات خود الفاظى كوتاه كه در بردارنده معانى بسيار باشند، به كار برد، يكى از رهبران معاصر در نامه اى كه به دوستش مى نويسد و در آن به طور اطناب با او سخن مى گويد: به او خاطرنشان مى سازد كه:

«از اطناب پوزش مى خواهم كه وقت نوشتن به نحو ايجاز نداشتم، چرا كه كار آسانى نيست، زيرا اطناب عبارت از ذكر حقايق به طور آزاد و رها، امّا ايجاز يعنى: گردآورى حقايق در كمترين و زيباترين الفاظ، كه از هر گونه زيادى و ناخالصى به دور باشد.

2- اطناب نسبى است، زيرا اگر لفظ و معنا هر دو زياد باشند اطناب است و اگر معنا زياد باشد ممكن است الفاظ بيشتر باشد، در اين صورت ايجاز نسبى است.

3- تمام الفاظ داراى معانى بسيار است و به اندازه آنها وضع شده است، پس اگر لفظ زياد باشد و معنا اندك، ايجاز مى باشد و اگر لفظ نيز به خاطر هدف خاصّى- نه گزاف و بى جهت- زياد باشد، اطناب خواهد بود.

و قرآن چه در حال ايجاز و چه در حال اطناب استوار و نيرومند است، و از هيچ طرف باطل بدان راه ندارد، چرا كه از جانب خداى حكيم و ستوده نازل شده است.

سوره هاى بزرگ و سوره هاى كوچك

به مناسبت بحث از ايجاز و اطناب، بايد راجع به سوره هاى طولانى و سوره هاى كوتاه در قرآن نيز گفتگو كنيم.

در گذشته دانستيم كه قرآن در زمان رسول اللّه (ص) گردآورى شد، و پس از رسول اللّه (ص) دوباره اين گردآورى در مصحفى جامع صورت پذيرفت و عثمان نيز همانى را كه در عهد ابو بكر و عمر فراهم شده بود،

جمع آورى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 403

كرد، و نسخه هايى از آن را به مناطقى از بلاد مسلمين فرستاد.

ما در آن جا ثابت كرديم كه به اتفاق مسلمانان سوره هاى قرآن را بر اساس وحى و دستور الهى تنظيم شده، و پيامبر اكرم (ص) پيش از آن كه به ملكوت اعلى بپيوندد، قرآن را به همان ترتيب بر جبرئيل قراءت كرد، و اين مطلب، مورد اتّفاق همه است بلكه به تواتر از پيامبر (ص) نقل شده است، و ترتيب سوره ها در مصحف عثمان، به همين ترتيب موجود در قرآنهاى فعلى است.

امّا اين ترتيب آيات در سوره ها بر حسب نزول نيست، بلكه چنان كه خاطر نشان ساختيم بر اساس وحى است، يعنى هر گاه آيه اى بر پيامبر (ص) نازل مى شد به نويسندگان و يارانش مى فرمود: اين آيه را در فلان جا از فلان سوره قرار دهيد، و همينطور ترتيب سوره ها نيز بر اساس وحى و دستور الهى بود نه بر اساس نزول، بنابر اين قرار گرفتن سوره هاى بزرگ در بخشى از قرآن و سوره هاى كوچك در قسمت پايانى قرآن نيز طبق فرمان خداى سبحان مى باشد.

و چه نيكوست كه ما در پيرامون اين موضوع سخن بگوييم، البته نه درباره اندازه بلاغت سوره ها، زيرا از اين نظر همه سوره ها برابرند، بلكه از جهت حكمت و فلسفه آن، آن هم در صورتى كه بتوانيم با عقل قاصر خود بدان دست يابيم، زيرا درك تمام مقاصد قرآن بالاتر از توان و فهم ماست، چه اين كه آن اراده و فعل خداست، و در كار او- برخلاف كار بندگانش- چون و چرا راه ندارد، لكن با اين همه درصدد آن

برآمديم كه حكمت خداى متعال را در اين زمينه بدانيم، يا آنچه از اوصاف سوره هاى بزرگ يا كوچك مى بينيم، بشناسيم.

ما در مورد سوره هاى كوتاه قرآن شاهد دو صفت هستيم:

نخست اين كه: نظم و ترتيب تمامى اين سوره ها يكنواخت و هماهنگ و نيز الفاظ آن داراى انسجام است، نظير سوره شمس كه مى فرمايد:

وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها وَ السَّماءِ وَ ما بَناها وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها وَ لا يَخافُ عُقْباها چنان كه مى بينيم آهنگ و فواصل و الفاظ اين سوره داراى انسجام و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 404

همبستگى هستند، و گويا به خاطر كوتاهى آن، نغمه ها و مقاطع كلام در آن بدون تغيير مانده اند.

دوّم اين كه: ايجاز قصر از اوصاف آشكار سوره هاى كوچك قرآن است، مثلا هر گاه در آن به بيان قصّه اى بپردازد آن را با كلماتى فراگير و به دور از اطناب موجود در موارد ديگر قرآن، به كار مى برد و تمامى آن در بلاغت و بيان معجزه است.

مانند سوره فجر كه مى فرمايد:

وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ الَّذِينَ طَغَوْا فِي

الْبِلادِ فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ ما در اين سوره شاهد ايجاز معجزه آسا هستيم كه خداوند سبحان با اختصار به داستان عاد و ثمود و فرعون اشاره كرده است و سركشى و نيرومندى و قدرت آنان را توصيف فرموده است.

هر يك از سوره هاى كوتاه درباره يك موضوع خاص است مانند سوره كوثر:

إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ و سوره فيل:

أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ و سوره قريش:

لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ آخرين جزء قرآن كريم، اختصاص به سوره هاى كوچك دارد، چيزى كه سبب آسان شدن حفظ آنها براى نوجوانانى مى شود كه نمى خواهند تمام قرآن را حفظ كنند و به خاطر بسپارند، اين سوره ها مشتمل بر بيان عقايد اسلامى و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 405

كينه توزى قريش و نيز شامل تلاشهاى پيامبر (ص) و حاكى از اذيت و آزارى است كه از سوى قومش به او رسيد و همچنين در بردارنده اصول و مبادى اجتماعى و اخلاق اسلامى و آنچه بر هر مسلمانى پيروى از آن لازم است مى باشد و به طور اختصار به داستانهاى قرآن كريم اشاره مى كند.

اين بود ماجراى سوره هاى كوچك قرآن، كه يك جزء از سى جزء قرآن مى باشد.

امّا

سوره هاى بزرگ و متوسّط و نزديك به بزرگ و نزديك به كوچك، حدود بيست و نه جزء از قرآن را تشكيل مى دهد.

بيشتر سوره هاى مدنى جزء سوره هاى كوتاه نيستند و در برگيرنده احكام شرعى به طور مفصّل و مشروح مى باشند، پس در سوره بقره و نساء و مائده بسيارى از احكام فقه، چون حقوق خانواده و بستگان يا معاملات و داد و ستدها، يا نواهى اجتماعى، يا روابط حكومتى و جهاد و آنچه قرآن كريم براى تكامل بشر واجب كرده است به چشم مى خورد و برخى از وظايف مربوط به حقوق خانواده يا روابط اقتصادى در سوره هاى متوسّط مانند سوره ممتحنه و طلاق وجود دارد.

ترتيب سوره هاى بزرگ يا نزديك به آن با آن كه بر اساس نزول وحى نيست بلكه چنان كه گفتيم به دستور خداوند به پيامبرش بود كه هر آيه اى كه نازل مى شد پيامبر (ص) فرمان مى داد تا آن را در جاى مخصوص خود قرار دهند، ولى در عين حال اجزاء و آيات اين سوره ها با يكديگر مرتبط و هماهنگند و كل آيات هر سوره، در يك آهنگ معنوى همنوايند و هر آيه اى پيرو آيه قبل نه در موضوع، بلكه در نظامى شبيه تداعى معانى مى باشد به اين ترتيب، آيات قرآن خاطره هايى را در ذهن انسان مؤمن برمى انگيزد كه آيه بعدى از آنسخن مى گويد و به توضيح آن مى پردازد و به موقع، روان تشنه او را سيراب مى كند، بنابر اين هماهنگى و انسجام در الفاظ و نغمه ها و فواصل و معانى قرآن وجود دارد و تمامى اينها سرّى از اسرار اعجاز قرآن است و بيانگر آن است كه تمام آن از جانب خداوند

عزيز، حكيم و توانا مى باشد كه قرآن را به عنوان معجزه اى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 406

ممتاز براى محمد رسول اللّه (ص) و خاتم پيامبران برگزيده است.

آسانى حفظ سوره هاى كوتاه

خداوند به ما دستور مى دهد كه به اندازه توان خود قرآن را حفظ كنيم و به خاطر بسپاريم زيرا مى فرمايد:

فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ «آنچه مى توانيد قرآن بخوانيد» 302 و خداوند حفظ كردن قرآن را آن جا كه در توانمان هست آسان گرفته و به همين جهت برخى از سوره ها را از نظر الفاظ كوتاه و از نظر معانى پر محتوا و گرانبها قرار داده است «مصطفى صادق رافعى» در كتاب «اعجاز القرآن» در اين باره اشاره مى كند و مى گويد:

«سوره هاى كوچك داراى منزلت و شأن ويژه است و حكمتى شگفت دارد كه براى انسان پس از دقت، ترديدى در اعجاز آن باقى نمى ماند، قرآن به ترتيبى كه اكنون مشاهده مى كنيم، نازل نشده است، همچنان كه سوره ناس نخستين يا آخرين سوره اى كه نازل شده، نيست، و همه سوره هاى كوچك در قرآن از يك جزء تجاوز نمى كند، در حالى كه تمام قرآن سى جزء است و به تدريج سوره ها بزرگ مى شود تا به سوره هاى طولانى برسد، خداوند مى دانسته كه قرآنش بزودى به همين ترتيب متداول، تثبيت خواهد شد پس اسبابى را براى آسان شدن حفظ آن، فراهم فرموده است كه سودمندترين و ارزشمندترين آنها در قدم اوّل همين سوره هاى كوچك هستند كه علاوه بر داشتن كلماتى اندك و آياتى كم، بيشتر آيات آنها داراى يك طول و اندازه مساوى با هم اند و يا آيات آنها به اندازه اى كوتاه است كه تلاوت آن در يك نفس، حتى براى كودكان

دشوار نيست، كودك، اين سوره ها را در حافظه اش جاى مى دهد، و هنگامى كه تعدادى از اين سوره ها بر زبانش جارى شد، زبانش همنواى اين آهنگ موزون مى شود و اثر اين همنوايى در جانش پايدار خواهد شد، بعد از آن وقتى بخواهد سوره هاى ديگر را حفظ كند، در حفظ آنها معطل نخواهد ماند و با سرعت جلو خواهد رفت و هر گامى كه بيشتر بگذارد، حفظ آنها را آسانتر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 407

خواهد يافت، و داراى خصوصياتى خواهد شد كه او را در حفظ سوره ها و استمرار محفوظاتش كمك مى كنند و اين است معنى آنچه خداوند فرموده است:

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ «ما آنچه از قرآن فرستاديم شفاى دل و رحمت الهى براى مؤمنان است» 303 آرى به خدا قسم قرآن رحمت است و چه رحمتى! و اگر بخواهيد به شگفتى اين نكته پى ببريد به آخرين سوره قرآن كه سوره «ناس» و نخستين سوره اى كه كودكان (پس از سوره حمد) به حفظ آن مى پردازند، دقت كنيد و در نظم و تكرار فاصله هاى آن يعنى لفظ «ناس» بنگريد كه در پايان فواصل، حرف «سين»- كه از حروف ديگر صفير شديدترى دارد و براى كودك خردسال گوشنوازتر و نشاط آورتر است- تكرار شده است و مى بينيد كه چگونه پايان آيه ها، در هنگام قراءت، با نفس خردسالترين كودكانى كه مى توانند سخن بگويند هماهنگ است، گويا آيه ها با نفس كودك جريان مى يابد و درست به اندازه نفس او ادامه مى يابد.

و نيز بنگريد كه چگونه اين مطلب با تمام ابعادش در حروف، نظم و معانى اين سوره، منطبق است، آنگاه دقت

كنيد كه چگونه سوره هاى ديگر با همين نظم و روشى كه بدان اشاره كرديم مى آيند و نيز چگونه حكمت بر اساس اين ترتيب شگفت انگيز به انجام رسيده است.

اگر برخى از سوره هاى كوتاه يا تمام آن در قرآن نبودند چيزى از ويژگيهاى اعجاز قرآن كاسته نمى شد، امّا چه بسا اگر اينها نبودند، قرآن عظمت و شكوه فعلى را نداشت، و خدا بزرگ و پاينده است و كسى جز كافران با آيات خدا ستيز نمى كند.

فايده ديگر سوره هاى كوتاه، آسان كردن تلاوت قرآن و خواندن نماز بر عامّه مردم است، زيرا اگر اين سوره هاى كوچك نبودند مردم نماز را رها مى كردند و نماز كامل جز با فاتحه و آياتى چند، ميسّر نيست و سوره هاى كوچك در اين جهت كمك خوبى هستند، بنابر اين در عين كوچكى، معجزه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 408

بزرگ اجتماعى هستند».

در كنار سوره هاى بزرگ و سوره هاى كوچك، برخى از آيات نيز طولانى و بعضى كوتاهند با اين كه ايجاز و اطناب در هر دو دسته از آيات وجود دارد مثلا در اثناى آيه طولانى اين جمله وجود دارد:

يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ 304 كه در بردارنده معانى گرانبها و ارزشمند در زمينه فلسفه و هدف شريعت و احكام الهى مى باشد كه خداوند هدفش از تشريع احكام سخت گيرى نيست، بلكه مى خواهد آسان بگيرد.

بيشتر آيات طولانى در زمينه احكام تكليفى است كه نياز به توضيح و تفصيل دارد و اجمال كافى نيست، مانند آيه محرمات:

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ ... وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ 305 و نظير آيه مداينه كه طولانى ترين آيه در قرآن است:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا

إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ ... وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ 306 و مانند آيات ارث و نيز آيات مربوط به روزه كه برخى از احكام آن را بيان كرده است:

شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ ... كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ 307 و نيز بعضى از آيات قصص مانند داستان بنى اسرائيل:

وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ ... ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ 308 اين كه مى گوييم برخى از آيات طولانى هستند، به اين معنى نيست كه داراى تطويل مى باشند، بلكه از نوع اطنابى هستند كه در آن كلمه زايد و بى جا وجود ندارد، و گاهى در بين يك آيه طولانى جمله اى از قبيل ايجاز قصر به كار مى رود، مانند جمله:

«يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ».

كه در ضمن آيه «صوم» مى باشد.

و مراد از آيه بزرگ و طولانى اين نيست كه الفاظ آن بيشتر از معانى باشد، بلكه مقصود آن است كه از حدّ اطناب بليغ و زيبا تجاوز نمى كند، پس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 409

معانى آن به اندازه الفاظ است، و چه بسا در آن ايجاز باشد نه اطناب، تا چه رسد به تطويل و چه بسا در آيه طولانى، معانى از الفاظ بيشتر باشد.

به هر حال آيات طولانى هرگز از نغمه هاى گوارا و نظم و ترتيب زيبا و شيرين و رونق، خالى نيست.

و چنان كه يادآور شديم برخى از آيات كوتاه هستند، كه داراى فواصل هماهنگ و معانى كامل مى باشند مانند آيات زير:

وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى قالَ هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى قالَ

فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنَّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السَّامِرِيُ 309 ملاحظه مى كنيم كه برخى از اين آيات، كوتاه و آيه اخير نسبته طولانى است، زيرا در بردارنده عتاب است و طبيعت عتاب نمى تواند كوتاه و به صورت اشاره باشد.

و نظير:

وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً 310 يكى از ويژگيهاى آيات كوتاه اين است كه در پايان فواصل مشابه وقف مى شود وقفى كه اقتضاى سكون و سكوت دارد، مثلا در آيات قبلى در جواب از حال كوهها كه ميخهاى زمين و به امر خدا نگهدارنده آنند، مى فرمايد:

خداى متعال آنها را از بنياد برمى كند، خواننده با وقف و سكوت در اين بخش به تأمل در كار خدا در مورد بركندن كوهها مى پردازد و آن را نزد خود ترسيم مى كند و به اين نتيجه مى رسد كه خداوند، قادر بر بعث و نشور و اداره زمين پس از بركندن كوهها و هموار شدن آنها خواهد بود و همين طور آيات كوتاه

به دنبال يكديگر مى آيند، و با توقف و سكون در آخر هر آيه گويا خداوند انسان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 410

را دعوت به سكوت و انديشه مى كند تا به سرانجام خود آگاه شود و دوباره زنده شدن را بعيد نشمارد.

آيات طولانى و مفصل قرآن درباره موضوعاتى است كه براى درك آنها نياز به تفكر در مجموع آيه است، چنان كه در آيات مربوط به احكام ديديم و نيز مشاهده كرديم كه برخى از داستانهاى قرآن نياز به تفكر و تدبّر همه جانبه در مجموع آيات داشت، نه در اجزاى آن، چرا كه انتهاى داستان به ابتداى آن مربوط مى شد مانند سرگذشت بنى اسرائيل كه پس از آن خداوند نعمتهاى زيادى بر آنان ارزانى داشت، آنان به ناسپاسى و سركشى پرداختند.

امّا در آيات كوتاه، هر آيه به تنهايى مى تواند مورد تدّبر و انديشه قرار گيرد، بلكه بايد به تنهايى در آن تأمل شود گرچه به آيه بعدى متّصل و به هم پيوسته باشد.

اينك برخى از آيات كوتاه را از سوره «ص» مى خوانيم:

كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ وَ ثَمُودُ وَ قَوْمُ لُوطٍ وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ أُولئِكَ الْأَحْزابُ إِنْ كُلٌّ إِلَّا كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ عِقابِ وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواقٍ وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوَّابٌ وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ إِذْ دَخَلُوا

عَلى داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغى بَعْضُنا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلى سَواءِ الصِّراطِ إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلى نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ 311 هدف اين آيات كه بيان سرگذشت پيامبران پيشين و برخورد آنان با اقوامشان است زنجيروار، عبرت و پند و تقويت روحى و نيرو بخشيدن به پيامبر اسلام (ص) مى باشد و در پايان نيز به گوشه اى از داستان داود (ع) و قضاوت دشوار او اشاره مى كند.

تمامى اين آيات به هم پيوسته و مكمّل يكديگرند و از مجموع آنها اسلوبى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 411

پديد مى آيد كه عقل و انديشه بيننده را به خود جذب مى كند، امّا آيات كوتاه هر كدام به تنهايى بخش كاملى هستند، اگرچه از همه آنها مجموعه كاملترى پديد مى آيد، مثلا در داستان داود (ع) در نخستين آيه مى فرمايد: وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ كه تصوير كاملى از يكى از پيامبران خداست كه خداوند به او سلطنت نيرومند و پا بر جا و بر اساس عدالت، عنايت كرده است و اين به تنهايى اسلوب بيان است كه در يك فاصله از آيه بعد جدا شده است، زيرا بايد در آن به تنهايى، تفكّر و انديشه

كرد، چرا كه دين و دنيا در رسول خدا (ص) گرد آمده و نبايد كسى گمان كند كه زهد به معناى فقر و نيازمندى است، بلكه به معناى عفّت و پاكدامنى است گرچه همراه با قدرت و توانمندى باشد، در آيه بعد به اندازه توان او مى پردازد و مى فرمايد: «ما كوهها را با او مسخّر كرديم تا شب و روز خدا را تسبيح كنند» و سپس مى فرمايد: «و مرغان را در اختيار او قرار داديم، كه نزد او جمع شوند و همه به دربارش از هر سو آيند» و به اين ترتيب هر فاصله اى اعلام مى دارد كه آيه قبل انسان را به تأمّل و انديشه در آن فرا مى خواند.

سوره «الرحمن» را قراءت كنيد:

الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزانِ وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لا تُخْسِرُوا الْمِيزانَ وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ فِيها فاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الْأَكْمامِ وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ 312 هر كدام از اين آيات كوتاه، انسان را به تأمّل و انديشه در محتوا و معناى خود دعوت مى كند. فاصله ها نيز آدمى را به تفكر در معنا و هدف فرا مى خواند و هر آيه با آيه قبل و بعد خود پيوستگى و انسجام دارد. تا مجموعا معنايى جامع و سيستم بيانى با

شكوهى را پديد آورند.

و آيات و الفاظ و جمله هاى قرآن اين گونه اند و سرتاسر آن اعجاز در

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 412

اعجاز است و نشانه آن است كه از سوى خداى دوربين، آگاه بى همتا، حكيم، شنوا و بينا نازل شده است.

اخبار غيبى، معجزه ديگر قرآن

اين بخش، بخشى از انواع اعجاز قرآن است كه شامل دو جزء مى شود، يكى گزارش خبرهاى گذشته كه جزو داستانهاى قرآن است و ديگرى پيشگويى از امورى كه در آينده تحقّق مى يابد، و هر دو نوع اعجاز يا از دلايل اعجاز- در كنار بلاغت و بيان و علوم قرآن و احكامى كه در آن وجود دارد- به حساب مى آيند.

امّا علّت اعجاز نوع اوّل اين است كه پيامبر اكرم (ص) امّى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و نشو و نماى او بين اهل كتاب نبود تا از آنان چيزى بياموزد و قبيله او نيز امّى بود و علم و دانش از هيچ راهى بجز از راه فطرت و سخن و تيزبينى و بديهه گويى شعر و ذوق سخن بليغ و درك كلمات و معانى به آنان منتقل نمى شد.

در آن جامعه نه مدرسه اى بود و نه دانشمندانى تا بتوانند علم بياموزند و بخاطر شرك، از اهل كتاب و ارباب معرفت و علوم گوناگون نيز فاصله داشتند و همچنين در سفرهايى كه در زمستان و تابستان براى تجارت به شام و يمن مى كردند، هيچ گونه تماس علمى با كسى نداشتند.

در چنين موقعيتى بود كه قرآن كريم نازل شد و براى آنها سرگذشت پيامبران پيشين و امّتهاى آنان و كافران و گمراهانى كه خود شاهد سرنوشت شوم امتهايى كه با آنان فاصله چندانى نداشتند،

بازگو كرد، و داستانهاى اين پيامبران را به تفصيل و به راستى نقل كرد و اهل كتاب، از يهود و نصارى با بسيارى از آن موافقت كردند، و آنچه را هم كه در قرآن اختلاف داشتند و مخالفت مى كردند پس از تحقيق و بررسى دقيق، بطلان سخن آنان و راستگويى قرآن به اثبات مى رسيد، زيرا قرآن سخن خدايى است كه به اخبار پنهان و همه چيز عالم آگاه است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 413

قرآن كريم اين گونه اعجاز را پس از يادآورى داستان مريم و قبول كفالت و سرپرستى او توسط زكرياى پيغمبر (ع) ذكر مى كند و مى فرمايد: ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ «اين اخبار غيبى است كه به تو وحى نموديم و تو حاضر نبودى آن زمان كه براى نگهبانى و كفالت مريم قرعه مى زدند و آن جا نبودى كه با يكديگر در اين امر به نزاع پرداختند» 313 اين آيه به صراحت مى گويد: قرآن از سوى خدا نازل شده است و اين گونه اخبار غيبى در بين عرب نبوده است و از آن نيز آگاهى نداشته اند.

سرگذشت مريم بتول در تورات و انجيل و رساله هاى پيامبران نقل نشده است، بلكه تنها قرآن كريم امتياز و برترى وى را بر همه زنهاى عالم بيان كرده است.

خداوند پس از داستان نوح (ع) مى فرمايد:

تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ «حكايت نوح از اخبار غيبى است كه ما آن را به تو وحى

كرديم و پيش از اين نه تو و نه قومت، از آن آگاهى نداشتند، پس بردبارى كن كه سرانجام خوب از آن پرهيزكاران است» 314 اين آيه نيز همچون آيه قبل صريحا بدان اشاره دارد كه اين اخبار و علوم در بين مردم آن زمان رواج نداشته و كسى آن را نمى دانسته است.

و باز در پايان داستان يوسف (ع) مى فرمايد:

ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ «اين حكايت از اخبار غيبى بود كه بر تو وحى كرديم و گرنه تو آن جا كه (برادران يوسف) بر مكر و حيله تصميم گرفتند، حاضر نبودى» 315 آرى، قرآن دقيقترين اخبارى را كه كسى جز خدا از آن باخبر نبود، ذكر مى كند و همين نكته دليل آن است كه قرآن از جانب خداى بى همتاى حكيم است و موافقت با اخبار صحيح و راست پيامبران نيز نشانه نزول آن از طرف خداست و اين كه سخن ساختگى و افسانه نيست، و امكان ندارد كسى اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 414

مطالب را براى پيامبر (ص) نوشته باشد، زيرا چنين كسى وجود نداشته است، و اين ادّعا كه وى اينها را از كسى در مكّه دريافت كرده است، دليل درستى ندارد، زيرا ثابت نشده است كه پيامبر (ص) با آن شخص رابطه اى داشته باشد و علاوه بر اين، زبان كسى كه ادعا شده، پيامبر با او رابطه داشته است عربى فصيح نبوده است، و چگونه چنان شخصى مى تواند كتابى به زبان عربى فصيح بياورد؟ و بالاتر اين كه: در قرآن خبرهاى راستينى وجود دارد كه در ميان كتابهاى

نگاشته شده «اهل كتاب»، به چشم نمى خورد و هيچ گونه ادّعاى باطلى نيز در قرآن راه ندارد.

اين نوع گزارش غيبى از زمان گذشته، دليل قطعى بر آن است كه قرآن از جانب خداست، زيرا آورنده آن فردى امّى بود كه نه مى خواند و نه مى نوشت چنان كه خداوند مى فرمايد:

وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ «تو پيش از اين نه كتابى مى خواندى و نه خطّى مى نگاشتى تا مبادا منكران قرآن از اين جهت دچار شك و ترديد شوند» 316 و امّا ذكر حوادثى كه در آينده پديد مى آيد و قرآن از آن خبر مى دهد و هيچ كس مگر از سوى خداى حكيم و عليم- كه هيچ چيز در آسمان و زمين از او پنهان نيست- از آن خبر ندارد، در قرآن بسيار است.

از جمله، پيشگويى قرآن در مورد شكست فارسيان از مردم روم است كه پس از پيروزى اوّليّه بر روم، آنگاه، روميان بر آنان غالب شدند.

خداوند مى فرمايد:

الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ «الم روميان در جنگى كه به نزديكترين زمين (به ديار عرب) واقع شد، مغلوب (لشكر فارس) شدند، ولى پس از چند سال بزودى بر (فارسيان) پيروز خواهند شد» 317 اين پيشگويى قرآن به حقيقت پيوست و پس از مدتى لشكر فارس دچار شكست شد و پيامبر (ص) در اين جنگ شركت نداشت تا اسباب پيروزى را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 415

بشناسد و بر اساس آن پيشگويى كند، مشركان با شكست روميان- كه اهل كتاب بودند- و پيروزى فارسيان- كه مشرك بودند- فال

بد مى زدند و گمان مى كردند كه سرانجام رسالت محمد (ص) به شكست و خسران مى انجامد و اين فكر برخاسته از خيال و هواى نفس بود.

پيشگويى ديگر قرآن درباره جنگ بدر كبرى است كه مى فرمايد:

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ « (اى رسول ما به ياد آر) زمانى را كه خدا به شما وعده پيروزى بر يكى از دو طايفه (قافله قريش و كاروان شام) را داد و شما مسلمين مايل بوديد كه آن طايفه كه سلاح و شوكت ندارد (كاروان شام) براى شما باشد» 318 قريش كاروان خود را كه تمامى ثروتشان بود بيرون آوردند و مؤمنان مى خواستند به كمين آن بنشينند تا بر كفّار فشار وارد آورند و اموال آنان را به تلافى آواره شدن مؤمنان و از دست رفتن اموالشان توسط قريش، بگيرند امّا ابوسفيان مسير خود را تغيير داد و از راه يثرب نرفت و كاروان را نجات داد و از قريش براى حمايت از كاروان لشكرى خواست و به اين ترتيب جنگ در گرفت، پس مسلمانان نخست كاروانى را كه بدون سلاح بود مى خواستند امّا خداوند كه عزّت مسلمانان و پيروزى آنان را مى خواست سپاه قريش را در برابر آنان قرار داد و آنان اميد پيروزى بر مشركان را نداشتند، امّا از آن جا كه فتح و پيروزى در جنگ، در سايه ايمان و اعتقاد به شهادت است نه به نيرو و سلاح، با اين همه خداوند پيش از وقوع جنگ، خبر پيروزى را به اطلاع مسلمانان رساند و فرمود:

سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ «به زودى آن جماعت شكست خورده و

به جنگ پشت كنند» 319 و اين پيشگويى بود كه هيچ كس جز خدا از آن خبر نداشت.

نمونه ديگر خبر دادن قرآن از حال يهود است كه مى فرمايد:

يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ «هر يهودى آرزوى هزار سال عمر مى كند و اگر به آرزويش برسد او را از عذاب خدا نمى رهاند» 320

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 416

و درباره ناتوانى مشركان از آوردن نظير قرآن مى فرمايد:

فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ ...

«اگر تمام انس و جن گرد آيند و دست به دست هم دهند تا چيزى مانند قرآن بياورند، نتوانند» 321 و مى فرمايد: معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 416 اخبار غيبى، معجزه ديگر قرآن ..... ص : 412

فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ «و اگر اين كار را نكرديد هرگز نتوانيد كرد پس بترسيد از آتشى كه هيزمش مردم بد كار و سنگهاست» 322 و به اين ترتيب قرآن از آينده خبر مى داد و همان گونه هم واقع مى شد و اين نشانه آن است كه از جانب خداست و نمى تواند بر اساس پيش بينيهاى شخصى يا تخمين بوده باشد، زيرا اين گونه پيش بينيها، گاهى درست از آب در مى آيد و گاهى به خطا مى رود، پس اگر هميشه درست بود نشانه آن است كه از سوى خداى آگاه و بيناست كه در كتاب كريمش به وديعت گذاشته است.

6- اعجاز قرآن از نظر جدل و استدلال
اشاره

آنچه در قرآن وجود دارد، از ايجاز و اطناب و الفاظ و اسلوبها و نغمه ها و نظم و فواصل، همه آنها معجزه است،

و هيچ نوع كلامى به پاى استدلال و جدل و نحوه سخن آن نيز نمى رسد.

«باقلانى» نمونه اى از بهترين و بليغترين خطبه هاى عرب و اهل زبان و اهل ايمان را ذكر كرده و سپس بين آنها و بين استدلالها و مناظره هاى قرآن مقايسه به عمل آورده است و متوجه شده كه قابل قياس نيست و فرق و امتياز اساسى بين قرآن و سخن بهترين سخنور، باعث شده كه امكان هر گونه مقايسه را از بين ببرد، و فرق اين دو مثل فرق بين خالق و مخلوق است چه اين كه يكى سخن خالق است و ديگرى سخن مخلوق.

يكى از زيباترين و شيواترين خطبه ها به نظر «باقلانى» خطبه اى است كه به امير مؤمنان على (ع) پس از مرگ ابو بكر نسبت داده شده است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 417

اين خطبه يكى از برجسته ترين خطبه هاى عربى است، بلكه شايد بليغ ترين آنها پس از خطبه هاى رسول اللّه (ص) باشد، لكن اگر آن را در كنار قرآن بگذاريم همچون ستارگان در برابر خورشيد رخ خود را پنهان مى كند، بنابر اين هيچ سخنى نمى تواند با قرآن برابرى كند و كسانى كه سخنانى را كه در اوج بلاغت قرار دارند، نيكو نمى دانند بخاطر آن است كه آنها را بالنسبه به قرآن مى سنجند، آرى كجا مى تواند سخنى به پايه سخن آفريدگار بشر برسد؟! و گفتار خاكيان كجا؟ و سخن خدا در لوح محفوظ كجا؟! ما هر اندازه بخواهيم به اسرار بلاغت قرآن پى ببريم، به حقيقت آن دست نخواهيم يافت مانند كسى كه بخواهد «روح» را كه امر خداست بشناسد، چنين فردى فقط مى تواند مظاهر حيات را در آن بفهمد،

امّا هرگز به كنه آن نخواهد رسيد، ما نيز عظمت و اعجاز و امتياز قرآن را مى دانيم، و آگاهيم كه كسى نمى تواند مثلش را بياورد، امّا نمى توانيم به سرّ و راز اين شكوه و عظمتى كه هر خواننده دانا آن را درك مى كند، پى ببريم.

شايد اين توفيقى براى «باقلانى» بود كه شيواترين سخن را در كنار سخن خدا قرار داد و با تمام عظمت و بلاغتى كه آن سخن داشت در برابر سخن خدا كمرنگ جلوه كرد، و اين امرى روشن و غير قابل ترديد است، اعجاز قرآن با درك مقام بلاغت آن روشن خواهد شد گرچه نتوان به طور كامل به راز اعجاز آن پى برد.

از راههاى شناخت بلاغت سخن، شناخت مواردى است كه (اصول) استدلال بر پايه آن بنا نهاده شده باشد.

ما نخست برآنيم كه با روش و اصول و استدلالات قرآن- به نظر كوتاه خودمان- آشنا شويم، گرچه وصف و تشريح قرآن در هيچ سخنى نمى گنجد.

سخنوران در هنگام بيان روشهاى خطابه و استدلال درباره اصول و سرچشمه هايى كه خطيب و سخنور دلايل و براهينش را سيراب مى كند، صحبت كرده اند، و ما با قبول اين نكته كه روش و سبك قرآن برتر از خطابه است- همان طور كه برتر از شعر و سجع مى باشد- بر آنيم كه از علماى بلاغت سخنى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 418

را در زمينه منابع و پايه هاى استدلال بياوريم و اصول اساسى و منابعى كه قرآن كريم بر پايه آن، استدلالهاى خود بنا نهاده است بشناسيم، هر چند مقام قرآن بالاتر از اين حرفهاست و معجزه ذاتى است و مانند كلام بشر نيست، امّا از جنس

آن و از حروف و الفاظ آن تشكيل شده است.

منابع استدلال
اشاره

مى گويند: استدلالى كه از منابع ذاتى، يعنى ذات موضوع برگرفته شده و شبيه برهان منطقى است- هر چند از آن بالاتر است- شش مورد يا منبع مى باشد، 1- تعريف، يعنى شناخت ماهيت 2- تجزيه، يعنى ذكر اجزاء موضوع 3- تعميم و سپس تخصيص 4- علت و معلول 5- مقابله 6- تشبيه و آوردن امثال.

الف- استدلال از راه تعريف

استدلال از راه تعريف به اين كيفيت است كه دليل مدّعا از خود «موضوع» مورد بحث گرفته شود، مثل اين كه از حقيقت خود بتها دليل بياوريم كه آنها شايستگى پرستش را ندارند و يا از راه بيان صفات خدا، اثبات شود كه تنها او سزاوار پرستش است، بنابر اين وقتى موضوع سخن ذات بارى است، از راه بيان صفات و آفرينش هستى، براى اثبات الوهيّت او، استدلال مى شود و ذات بارى جز به صفات او شناخته نمى شود.

نمونه اين نوع استدلال آيات زير است:

إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ ... سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يَصِفُونَ «خداوند (در زير زمين) دانه و هسته خرما را مى شكافد و زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد آرد، آن كه چنين تواند كرد خداست، پس چگونه نسبت خدايى را به ديگران مى دهيد؟ او شكافنده پرده صبحگاهان است و شب را براى آسايش خلق مقرّر داشته و خورشيد و ماه را به نظم و حساب به گردش درآورده، اين تقدير خداى مقتدر داناست، و اوست كه چراغ ستارگان را براى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 419

راهنمايى شما در تاريكيهاى بيابان و دريا روشن داشته همانا آيات خود را براى اهل دانش به تفصيل بيان كرديم،

اوست خدايى كه همه شما را از يك تن در آرامگاه (رحم) و وديعت گاه (صلب) بيافريد ما آيات خود را با تفصيل براى اهل بصيرت بيان كرديم، و اوست خدايى كه از آسمان باران فرو بارد تا هر نبات بدان برويانيم و سبزه ها و دانه هايى كه بر رويهم چيده شده، پديد آريم، و از نخل خرما خوشه هاى بهم پيوسته برانگيزيم و باغهاى انگور و زيتون و انار كه برخى شبيه و برخى غير شبيه به يكديگرند خلق كنيم، شما در آن باغها هنگامى كه ميوه آن برسد، بنگريد كه در آن نشانه هاى قدرت خدا براى اهل ايمان آشكار است، و گروهى از كافران اهريمن را شريك خدا شمردند، در صورتى كه آنها آفريده خدا هستند و گروهى براى او پسران و دختران پنداشتند، امّا خدا از همه اين نسبتها برتر و منزه است» 323 در اين آيات يكتا بودن خدا و اين كه تنها او سزاوار پرستش است و معبود به حقى جز او نيست، اثبات شده است، و روش اثبات، بيان آفرينش و گوناگونى آفريده هاى اوست و اين كه تنها او آفريدگار همه چيز است، و اگر تنها او آفريدگار است پس تنها معبود نيز اوست بنابر اين از راه تعريف خدا، خدايى او به اثبات مى رسد و او خود را از راه صفات و آثارش شناسانده است، چرا كه خداوند جز به صفات و آثارش در خلقت و تكوين شناخته نمى شود و بدين ترتيب شناخت ذات او غير ممكن نيست، و آنچه ما از او مى شناسيم برترى و تنزيه او از شباهت پديده هاست پس هيچ چيز مثل او نيست و او شنوا

و بيناست.

نمونه ديگرى كه بر عظمت آفريدگار و بر قدرت او در برانگيختن مردگان، از راه تعريف مخلوقات مخصوصا انسان دلالت مى كند و نيز او را مستحق پرستش مى گرداند آيات زير است:

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 420

«همانا ما آدمى را از گل خالص آفريديم پس آنگاه او را نطفه گردانيده، و در جاى استوار قرار داديم، سپس نطفه را گوشت بسته و گوشت بسته را پاره گوشت و باز آن گوشت را استخوان آفريديم و آنگاه بر استخوانها گوشت پوشانيديم، پس از آن (با دميدن روح) خلقتى ديگر آغاز كرديم، آفرين بر قدرت بهترين آفرينندگان، سپس همه شما خواهيد مرد و آنگاه روز قيامت برانگيخته خواهيد شد و هر آينه ما بالاى شما هفت آسمان بر فراز يكديگر آفريديم و لحظه اى از خلق غافل نيستيم» 324 اين آفرينش ابتدايى انسان را دليل بر دوباره زنده شدن او مى داند، زيرا فرمود: خداوند او را از علقه مضغه و از مضغه استخوان آفريد و بعد گوشت بر روى استخوانش پوشاند و سپس او را ميراند و چنين خدايى مى تواند دوباره او را زنده كند، زيرا ايجاد ابتدايى بر غير خدا از دوباره ايجاد كردن دشوارتر است، گر چه بر خدا هيچ كدام دشوار نيست.

گاهى از راه تعريف برخى

از محرّمات، فلسفه تحريم و نهى از آنها به دست مى آيد مانند:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ «اى مؤمنان شراب و قمار و بت پرستى و تيرهاى قمار همه اينها پليد و از عمل شيطان است، پس از آن دورى كنيد تا رستگار شويد، شيطان مى خواهد به وسيله شراب و قمار ميان شما عداوت و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و نماز باز دارد پس شما آيا از آن دست بر مى داريد؟ و خدا و رسول او را اطاعت كنيد، بترسيد كه هر گاه از طاعت خدا روى برگردانيد، پس بدانيد بر رسول جز آن كه آشكار حكم خدا را بيان كند، تكليفى نخواهد بود» 325 مى بينيم كه براى شناخت حكمت تحريم شراب به ذكر اوصاف و ويژگيها و آثار آن پرداخته و آن را با حد و رسم تعريف كرده است، يعنى با اشاره به ذات شراب با ذكر جنس و فصلش و آن را در كنار قمار و بتها قرار دادن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 421

تعريف به حدّ و با اشاره به آثار شرابخوارى، يعنى ايجاد دشمنى و كينه و بازدارى از نماز و ياد خدا تعريف به رسم كرده است و چون انسان را از ياد خدا و نماز باز مى دارد، مصداق

لهو خواهد بود.

ب- استدلال از راه تجزيه

و آن به اين كيفيت است كه با ذكر اجزاء موضوع و كاوش در آنها، مدّعا اثبات مى شود، مثل حكم قطعى و بديهى بر اين كه اثر، دليل بر مؤثر و هستى، نشانه آفريدگار است و نيروهاى بشرى و عقلهاى سالم، دليل آن است كه آفريدگار تمام هستى از اتم تا كهكشان، يك نيرو، يعنى نيروى خداوند سبحان است.

اين موضوع را قرآن كريم گاهى از راه تجزيه و گاهى از راه ديگر، بيان مى كند، استدلال تجزيه اى مانند:

قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفى آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً وَ جَعَلَ لَها رَواسِيَ وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حاجِزاً أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ تَعالَى اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ أَمَّنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «اى رسول ما بگو ستايش مخصوص خداست و سلام بر بندگان برگزيده خدا آيا خداى (قادر و آفريننده جهان) بهتر و پرستش را سزاوارتر است يا آنان كه شريك خدا مى شماريد؟ آيا آن كيست كه آسمانها و زمين را خلق كرده و از

آسمان براى شما باران مى فرستد كه به آن درختان و باغ و بوستانهاى شما را در كمال سبزى و خرّمى مى رويانيم كه شما نمى توانيد آن درختان را برويانيد، آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست؟ لكن اين مشركان روى از خدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 422

برمى گردانند، آيا اين كيست كه زمين را آرامگاه شما قرار داد و در آن نهرهاى آب جارى كرد و كوهها را برافراشت و ميان دو دريا حايل گردانيد؟ آيا با وجود خداى قادر خداى ديگرى هست؟ لكن اكثر مردم نمى دانند، كيست آن كه دعاى بيچارگان مضطّر را به اجابت مى رساند و رنج و غم آنان را برطرف مى سازد و شما مسلمانان را جانشينان اهل زمين قرار مى دهد، آيا با وجود خداى يكتا، خداى ديگرى هست؟ اندكى از مردم متذكّر اين حقيقت هستند، كيست آن كه در تاريكيهاى برّ و بحر عالم شما را هدايت مى كند؟ و كيست كه به بادها مژده باران رحمت مى فرستد؟ آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست؟ او بسى برتر است از آنچه شريك وى مى سازند، آن كيست كه نخست آفرينش را آغاز مى كند آن گاه همه را باز مى گرداند؟ و آن كيست كه از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد؟ آيا با وجود خداى يكتا خدايى هست؟

بگو اگر راست مى گوييد (و مدّعايى غير از اين داريد) بر آن دليل بياوريد» 326 مى بينيد كه از راه تجزيه و ذكر اجزاء موضوع به استدلال مى پردازد، گرچه همه اجزاء را به طور كامل بيان نمى كند، البته سبك استدلال اين است كه هر جزئى به تنهايى دليل بر يكتايى و خالقيت و مديريّت خدا بر

جهان آفرينش باشد، از اينرو پس از ذكر هر جزء به نفى شريك مى پردازد.

نمونه ديگر از اين نوع استدلال آيات زير است:

وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِنْ دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ وَ جَعَلْنا فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلًا لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ «و هر كس از آنان بگويد كه من معبودم، نه خداى به حق، ما او را به آتش دوزخ كيفر خواهيم كرد، و اين گونه ستمگران را پاداش مى دهيم، آيا كافران نديدند كه آسمانها و زمين بسته بودند ما آنها را شكافتيم و از آب

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 423

هر چيز را زنده كرديم، چرا باز ايمان نمى آورند؟ و در روى زمين كوههاى استوار قرار داديم تا خلق را از نگرانى برهانند و نيز راهها در كوهها و زمين براى هدايت مردم مقرّر داشتيم و آسمان را سقفى محفوظ و محكم آفريديم امّا اين كافران از آيات آن روى بر مى گردانند، و اوست خدايى كه شب و روز و خورشيد و ماه را بيافريد، كه هر يك در مدار معيّنى سير مى كنند، و ما به هيچ كسى پيش

از تو عمر هميشگى و ابدى نداديم آيا اگر تو بميرى آنان براى هميشه زنده مى مانند؟! هر كس در عالم طعم مرگ را خواهد چشيد ما شما را به بد و نيك مى آزماييم و شما به سوى ما باز مى گرديد» 327 چنان كه شاهديم در اين آيات از روش استدلال تجزيه اى استفاده شده است به طورى كه هر جزئى از آن به تنهايى دليل بر الوهيّت خداوند است، و مجموع آن دليل كلّى بر اين است كه تمام عالم هستى از كوچك و بزرگ آفريده او هستند، و از اين راه، توحيد اثبات مى شود.

ج- استدلال از راه ذكر خاص بعد از عام

يعنى: قضيه به صورت عام و كلى بيان شود و مدّعا توسط آن اجمالا به اثبات برسد سپس جزئيات قضيه ذكر شود و ثابت شود كه هر جزء يا مجموع اجزاء مى توانند مدّعا را اثبات كنند.

و از اين جا راستى و درستى ادّعاهاى كلّى و عمومى، يعنى يكتاپرستى و خضوع براى خداوند و اطاعت از رسول او كه متن و اساس دين است، معلوم مى شود مانند گفتگوى موسى و فرعون:

قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسى قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولى قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيها سُبُلًا وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّى كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهى مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى «فرعون گفت: اى موسى خداى شما كيست؟ پاسخ داد كه خداى ما كسى است كه همه چيز را آفريد

و سپس به راه كمالش هدايت كرد، فرعون گفت:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 424

پس حال اقوام گذشته (كه خداپرست نبودند) چيست؟ موسى گفت: احوالشان به علم ازلى خدا در كتاب لوح محفوظ ثبت است، خداوند از حال احدى خطا و فراموشى ندارد، خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد و در آن راهها پديد آورد و از آسمان باران فرستاد و به واسطه آن انواع نباتات از زمين برويانديم، تا اى بندگان شما از نعمتها تناول كنيد و چهار پايانتان را بچرانيد كه در اين نشانه هاى حق براى خردمندان پديدار است، ما شما را از خاك آفريديم و به آن باز مى گردانيم و بار ديگر از آن بيرونتان مى كنيم» 328 مشاهده مى كنيم كه در اين جريان به طور كلّى و كامل درباره خدا سخن مى گويد و در پرتو آن خدايى كه همه چيز را آفريده و نيكو آفريده و همه را رهنمون ساخته است، شناخته مى شود، و با كلامى جامع، معناى ربوبيّت و عبادت و كمال خدايى را روشن مى سازد و از زبان موسى مى فرمايد:

رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى «پس او نعمت وجود و هدايت را به همه موجودات، ارزانى داشته است» و پس از اين تعميم و كلى گويى به بيان افراد و جزئيات آن مى پردازد و با ذكر آن به فرعون و اهل مصر- كه دامدار و كشاورز بودند- هشدار مى دهد و سخن را با چيزى كه مناسب آنان مى باشد و نعمت براى همه محسوب مى شود به پايان مى برد و مى فرمايد: كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهى.

د- استدلال از راه علت و معلول

اساس اين نوع استدلال،

ارتباط بين قضايايى است كه تصوّر مى رود اجزاى حقايق در جهان هستى باشند، يعنى برخى از چيزها علت وجودى پاره اى از چيزهاى ديگر باشد، و هر اندازه چنين رابطه اى قوّى و نيرومند باشد، استدلال نيز به همان اندازه قوى و محكم است، زيرا وقتى علّت و سبب تحقق پيدا كرد، معلول و مسببّ نيز كه نتيجه وجود آن است، پديد خواهد آمد و بين اين دو ملازمه عقلى يا عادى وجود دارد و هر گاه معلول ذكر شود، كشف كننده علت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 425

خواهد بود، زيرا ذكر نتيجه با يكى از دو مقدّمه، دليل بر مقدّمه ديگر است و نيز نتيجه در بردارنده مقدّمه است، مثلا هرگاه از حرمت شراب سخن به ميان آيد و عقل بخواهد فلسفه و علت تحريم را بشناسد، مى تواند از راه اوصاف شراب به آن دست يابد، پس هر گاه صفتى مناسب با تحريم پيدا كرد، يقين خواهد كرد كه همان سبب تحريم است، و اين هنگامى است كه آن صفت منحصر به شراب باشد و ساير مباحات در آن شريك نباشد، اين نوع استدلال كه علت جزء دليل است، در قرآن فراوان به چشم مى خورد، مانند آيات قتال:

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ حَتَّى يُقاتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِنْ قاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ إِلَّا عَلَى

الظَّالِمِينَ «در راه خدا با آنان كه به جنگ و دشمنى شما برخيزند پيكار كنيد، امّا ستمكار نباشيد كه خدا ستمگران را دوست ندارد، هر جا مشركان را يافتيد به قتل رسانيد، و از شهرهاشان برانيد، چنان كه آنان شما را از وطن آواره كردند، و فتنه گرى آنان سخت تر از جنگ است و در مسجد الحرام با آنان نجنگيد مگر آن كه آنها پيشدستى كنند در اين صورت رواست كه در حرم، آنان را به قتل برسانيد اين است كيفر كافران، پس اگر دست از شرك و ستم بردارند (از آنها در گذريد) كه خدا آمرزنده و مهربان است، و با كافران جهاد كنيد تا فتنه و فساد از روى زمين بر طرف شود و همه را آيين، دين خدا باشد و اگر از فتنه و تجاوز دست كشيدند (با آنها عدالت كنيد) كه تجاوز جز بر ستمكاران روا نيست» 329 در اين جا علّت و فلسفه تشريع جهاد دو امر ذكر شده است يكى تجاوز و ستم و ديگرى آسيب رسيدن به دين مؤمنان، و اگر اين دو امر از بين رفت، ديگر جنگ و جهاد معنا ندارد.

در سوره حج نيز تجاوز و تعدّى دشمنان را به عنوان فلسفه جهاد ذكر كرده است، آن جا كه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 426

أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ

لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ «به مسلمانان رخصت جنگ داده شد، زيرا آنان مورد ستم واقع شدند و خداوند بر يارى آنان قادر است، آنانكه به ناحق از خانه هاى شان آواره شدند و جز آن كه مى گفتند: پروردگار ما خداى يكتاست (هيچ جرمى نداشتند) و اگر خدا رخصت جنگ ندهد و دفع شر بعضى از مردم به بعض ديگر نكند، همانا صومعه ها و كليساها و كنشتها و مساجدى كه در آن ياد خدا بسيار مى شود، خراب و ويران مى شود، و هر كه خدا را يارى كند، البته خدا هم او را يارى خواهد كرد كه خداوند نيرومند و تواناست، آنان كه اگر در روى زمين قدرت دهيم، نماز به پا دارند و زكات دهند و امر به معروف و نهى از منكر به جا آورند و عاقبت كارها به دست خداست» 330 مى بينيم كه فلسفه وجوب جهاد، تجاوز و ستم مشركان به مؤمنان و آسيب رساندن به جان و مال ايشان قرار داده شده و سپس به بيان آثار سكوت و ترك جهاد و دفع ستمگران پرداخته است و مى فرمايد: در اين صورت فساد فراگير شده و شرّ و بدى بر جامعه حاكم خواهد شد و اگر اين دفاع نباشد معابد از بين مى رود و شعاير دينى بر پا نخواهد ماند، پس بخاطر بوجود نيامدن اين آثار بايد پيكار كرد و اين از قبيل استدلال به نتايج و آثار- كه هدفهاى اساسى مى باشند- براى وجوب حكم است و اين احكام و سنّتهاى الهى بر

طبق فطرت و موافق با طبيعت انسان، مبنى بر پايدارى در برابر شرّ و بدى و از پاى در آوردن آن مى باشد، زيرا فضيلت در اسلام امر منفى نيست، بلكه ايجابى است يعنى خداوند دستور مقاومت و پيكار در برابر شرّ را صادر فرموده است، پس تجاوز به ارزشها و فضايل، فلسفه جهاد است، و هر كه در اين راه پيكار كند، پاداش خير مى بيند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 427

ه- استدلال از راه مقابله (مقايسه)

مقابله در مقايسه بين دو چيز يا دو مطلب و يا دو شخص، براى اين است كه معلوم شود كه كداميك در كارى معيّن، مؤثرتر و مفيدتر است، و وقتى مشخص شد كه يكى از آن دو چنين است، طبعا بر ديگرى برترى و فضيلت دارد، اين روش يكى از اصول استدلال است كه در قرآن فراوان ديده مى شود، زيرا مشركان به پرستش سنگهايى كه خود ساخته بودند يا موجوداتى را كه خدا آفريده بود، مى پرداختند، و معتقد بودند كه اينها در هستى تأثير دارند يا مى توانند شرّ و بدى را دفع كنند يا خير و خوبى بياورند، پس مقايسه بين خداوند متعال با معبودهاى باطل آنان، اصلى بود كه عقيده آنان را ابطال مى كرد، نظير:

أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ «آيا آن كه مى آفريند مانند كسى است كه نمى آفريند؟ آيا متذكر و هوشيار نمى شويد؟ و اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را شماره كنيد، هرگز نتوانيد، همانا خدا بسيار بخشنده و مهربان است» 331 در اين گفتار بين معبودان باطل و معبود به

حق، يعنى خداى متعال- با آنان كه خود ايمان دارند كه تنها خدا آفريدگار آسمانها و زمين است- مقايسه شده است: وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ...

«اگر از آنان از آفريدگار آسمانها و زمين بپرسى در پاسخ گويند:

خدا» 332 و نيز مى دانند بتهايى كه مى پرستند با دست خودشان ساخته اند و اينها نمى توانند آفريدگار باشند، پس قرآن از راه مقايسه، دليلى دندان شكن و قطعى يا رضايت بخش- در صورتى كه دلهاشان مريض نباشد- مى آورد، اين نوع استدلال هنگامى صحيح است كه كسى هم اعتقاد به خدايى، پروردگار متعال داشته باشد و هم پديده اى را كه به دست بشر ساخته شده بپرستد، و با مقايسه و رودرروى يكديگر قرار دادن آن دو مى يابيم كه تمام هستى و موجودات به خالق يكتا نيازمندند و بتهاى ساختگى سود و زيانى ندارند، پس خدا تنها معبود به حق است،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 428

زيرا او نياز به كسى ندارد و همه نيازمند به او هستند.

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ «بگو: او خداى يكتاست خدايى كه از همه عالم بى نياز و همه به او نيازمندند، نه كسى فرزند اوست و نه او فرزند كسى است و نه هيچ كس مانند و همتاى اوست» 333 نمونه ديگر از روش مقايسه اى براى اثبات مدّعا، سخن خداى سبحان است كه مى فرمايد:

قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمى وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي

الظُّلُماتُ وَ النُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ «اى رسول ما از مشركان بپرس چه كسى پروردگار آسمانها و زمين است؟ (اگر از روى جهل و عناد پاسخ ندادند) بگو خداست، پس بگو شما خدا را رها كرده و غير او را براى نگهبانى و يارى گرفتيد با آن كه آنها بر سود و زيان خود هم قادر نيستند؟ باز بگو آيا نابينا با بينا يكى است؟ يا ظلمات با نور يكسان است؟ يا اين كه مشركان شريكانى براى خدا پيدا كرده اند كه آنها مانند خدا چيزى آفريده اند؟ بر مشركان مسأله خلقت و آفرينش مشتبه شده است. بگو تنها خدا خالق هر چيز است و او خداى يكتايى است كه همه چيز مقهور اراده اوست» 334 اين برهان و دليل مبتنى بر مقابله و سنجش است، يعنى مقابله بين كسى كه به سود و زيان خود توانايى ندارد با خداى قهّار و قادر بر هر چيز و يكتا و بدون شبيه و نيز مقابله بين نابينا (كوردل) و بصير، كه نابينا شامل كسى مى شود كه حقايق را درك نمى كند و بصير فردى است كه آن را درك مى كند و نيز مقايسه بين ظلمتى كه دل را تاريك و نورى كه آن را روشن مى كند و همچنين كسى كه خلق مى كند و كسى كه خلق نمى كند.

اين مقابله و سنجشها از اصول استدلال هستند و مدّعى را اثبات مى كنند و حق را از باطل جدا مى كنند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 429

در نخستين مقابله ادّعاى برابرى بين كسى كه مالك

و اختيار دار همه چيز است با كسى كه مالك نفع و ضرر خود نيست مطرح شده و نتيجه گرفته مى شود كه اين ادّعا باطل است، پس تنها آفريدگار و معبود، خداى يكتاست كه مالك همه چيز است.

در مقايسه دوّم، تساوى بين كسى كه مانند بينا حق را درك كرده و هدايت يافته، با كسى كه مانند نابينا گمراه شده است، نفى مى كند، زيرا بدون ترديد اوّلى در راه مستقيم حركت مى كند و بيراهه نمى رود، پس پرهيزكاران گر چه به نظر مردم ضعيف باشند، برترند.

و در سنجش سوّم، ادّعاى شريك براى خدا در آفرينش، ابطال شده است و ثابت شده كه تنها خدا آفريدگار همه چيز و او يكتا و قهّار است، بنابراين با دليل و برهان، حقيقت و راستى به اثبات مى رسد، و امور پندارى و موهوم ابطال مى شود.

ديگر از موارد استدلال مقايسه اى كه به اثبات بعث و زنده شدن مردگان مى پردازد و پندارهاى كافران را ردّ مى كند آيات زير است:

أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى بَلى إِنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلى وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ «آيا كافران نديدند خدايى كه آسمانها و زمين را آفريد و هيچ در نماند، البته او قادر است كه مردگان را باز زنده كند كه البته او بر هر چيز توانايى دارد و روزى كه كافران را بر آتش عرضه كنند (به آنها گويند) آيا وعده دوزخ حقيقت نبود؟ گويند: چرا. خدا گويد:

پس امروز به كيفر كفرتان سختى عذاب دوزخ را بچشيد» 335 مى بينيم كه امكان بر انگيخته شدن در اين جا ثابت شده است و بايد آن را پذيرفت، زيرا خداوند سبحان به زبان پيامبر بزرگوارش و در كتاب مكنون از آن خبر داده است.

اين استدلال به روش مقايسه اى است كه بين آفرينش ابتدايى و بدون سابقه زنده ها و قدرت كامل خدا بر آن و بين دوباره زنده كردن اجسامى كه پوسيده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 430

شده اند، مقايسه شده است، كه اگر اوّلى واقع شود، دوّمى نيز واقع مى شود، بخصوص اگر خداى بى همتا، ستوده و توانا بر هر چيز از آن خبر دهد.

با اين مقايسه هر انسانى كه داراى عقل كامل باشد حكم مى كند كه بعث و بر انگيخته شدن امكان ذاتى دارد و محال نيست، و چون خداوند متعال به آن خبر داده، بايد آن را پذيرفت.

وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ ...

«اگر از كار منكران در شگفتى، سخن آنان عجيب است كه مى گويند: آيا ما چون خاك شديم باز از نو آفريده خواهيم شد» 336 در سوره واقعه نيز آياتى وجود دارد كه با همين روش اثبات مى كند كه خداوند متعال خالق همه چيز است، مى فرمايد:

أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ ... نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ 337 در اين آيات با مقايسه بين قدرت خدا در آفرينش با ناتوانى انسان، ثابت مى شود كه او همه چيز را آفريده و هدايت كرده و به خلق خود آگاه است و به همين دليل تنها او سزاوار پرستش است و او يكتاست

و مثل و مانند ندارد.

و- استدلال از راه تشبيه و مثل

يكى از روشهاى استدلال در قرآن كه به واسطه آن قدرت خداوند متعال و راستى و درستى دين حق و قرآن ثابت مى شود، استدلال در قالب تشبيه و مثال است و خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: ما از طريق آوردن مثال، حقايق را بيان مى كنيم.

مثال آوردن از انواع تشبيه است و هدف از آن- چنان كه در باب تشبيه گفتيم- توضيح حقايق والا و تشريح امر غايب و غير محسوس و معانى كلّى از راه تشبيه به امر حسّى و مشاهده جزئيات مى باشد.

نمونه اين نوع استدلال در سوره بقره آمده كه هدف از تشبيه- چه تشبيه به امر ناچيز باشد و چه به امر بزرگ- بيان حقيقت است، مى فرمايد:

إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 431

رَبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ «خداوند باك از آن ندارد كه به پشه و چيزى بزرگتر از آن مثل زند، پس آنها كه ايمان آورده اند مى دانند كه مثل از جانب پروردگار آنهاست و امّا كافران مى گويند: خدا از مثل چه مقصودى دارد؟ (پاسخ آن است كه:) به واسطه آن بسيارى را گمراه و بسيارى را هدايت مى كند و بدان گمراه نمى كند مگر فاسقان را) 338 خداوند در اين آيه ثابت مى كند كه حقايق و واقعيّات را با مثال و ذكر ويژگيهاى آن توضيح داده است و به اثبات مى رساند و مردم در برخورد با اين

روش دو گونه اند، برخى را كه خداوند دلى تابناك عطا فرموده است: به حق گوش مى دهند و تسليم آن مى شوند و بعضى كه دچار كينه توزى و عناد شده اند، هر چند دليل، قوى و محكم باشد، جز بر لجبازى و غوطه ور شدن در گمراهى بيشتر، چيزى نصيبشان نمى شود و همين معناى «يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الّا الفاسقين» است.

در جاى ديگر خداوند در بيان ناتوانى مطلق بتها و معبودهاى باطل و توانايى نامحدود خود بر همه چيز، مثالى آورده است و مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ «اى مردم به اين مثل گوش فرا دهيد آنهايى را كه بدون خدا، معبود خود مى دانيد هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند گر چه همه با هم اجتماع كنند، و اگر مگسى چيزى از آنها بگيرد قدرت باز گرفتن آن را ندارند طالب و مطلوب (يعنى عابد و معبود يا مگس و معبود باطل) هر دو ناتوانند، (اين مشركان) مقام خدا را آن چنانكه بايد نشناختند همانا خدا بى نهايت توانا و بى همتاست. 339

بنگريد چگونه براى نفى بت پرستى و اثبات توحيد، دليل قاطع و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 432

دندان شكن مى آورد، چه اين كه بتها و پيروانشان اگر با تمام نيرو گرد آيند، نميتوانند حشره ضعيف و پستى چون مگس را بيافرينند، و اگر مگس چيزى را از آنان بگيرد، و آنان دست

به دست هم دهند نميتوانند آن را بازپس گيرند، پس آنان با مگس در ناتوانى يكسانند، گر چه به ظاهر قوى به نظر آيند، و مگس به نظر آنان ضعيفترين مخلوقات پروردگار است، پس چگونه خدايان باطل را در برابر قدرت خدا مى پرستند؟ با آنكه آنان و معبودانشان وجودى مستقل ندارند و در عرض وجود حق تعالى نيستند! پس اين مثل نوعى استدلال و دليل محكم است، بنابراين اگر آنان به دنبال حقيقت و درك واقع باشند، به آنان ايمان مى آورند، و اگر هوادار باطل باشند به گمراهى خود ادامه مى دهند و اين دليل جز بر افزودن كفرشان چيزى به بار نمى آورند.

مثل ديگرى كه آشكارا، توانايى و قدرت مطلق و منحصر به فرد خدا را به اثبات مى رساند و غرور خودبينى انسان را در برابر قدرت پروردگار بى اعتبار ميكند سخن اوست كه مى فرمايد:

وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا رَجُلَيْنِ ... وَ خَيْرٌ عُقْباً «اى رسول ما براى امّت حكايت دو مرد (مؤمن و كافر) را مثل آر كه به يكى از آن دو باغ انگور داديم و اطرافش را با نخل خرما پوشانيديم و ميان آنها كشتزارى قرار داديم و ميوه هاى آن دو باغ بدون هيچ آفت و نقصى رسيد، و در وسط آنها نيز جوى آبى روان ساختيم، اين مرد كه در باغ پر ميوه بود به رفيق خود كه (مردى مؤمن و فقير بود) در مقام گفتگو و مفاخرت گفت: مال من از تو بيشتر است، و از حيث خدم و حشم عزيز و نيرومندترم و روزى به باغ خود داخل شد در حالى كه به خويشتن ستم ميكرد و گفت: گمان ندارم

هرگز اين باغ نابود شود و گمان ندارم كه روز قيامتى بر پا شود و اگر به فرض من به سوى خداى خود باز گردم، البته در آن جهان نيز از اين باغ دنيا منزلتى بهتر خواهم يافت، رفيقش در مقام سخن و اندرز به او گفت: آيا به خدايى كه نخست تو را از خاك و بعد از نطفه آفريد و آنگاه مردى كامل و آراسته ات ساخته كافر شدى؟

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 433

لكن من كه پروردگارم آن خداى يكتاست و هرگز كسى را شريك او قرار نمى دهم (اى رفيق) تو چرا وقتى به باغ خود آمدى نگفتى: كه همه چيز به خواست خداست و جز قدرت او نيرويى وجود ندارد و اگر تو مرا از نظر مال و فرزند از خود كمتر مى دانى، اميد است كه خداوند باغى بهتر از باغ تو بدهد و بر بوستان تو آتشى از آسمان فرستد كه چون صبح شود باغت يكسره نابود و چون خاك هموارى شود، يا صبحگاهان جوى آبش به زمين فرو رود و ديگر هرگز نتوانى آب به دست آرى، يا آن كه ميوه هايش همه نابود گردد تا به هنگام پگاه از شدّت ناراحتى و پشيمانى بر آنچه در باغ خرج كردى دست بر دست زنى كه بنا و اشجارش همه خشك و ويران شده است آنگاه بگويى: اى كاش من به خداى خود مشرك نمى شدم، و جز خدا هيچ كس نباشد كه او را يارى و حمايت كند آن جا ولايت و يارى راستين خاص خداست بهترين اجر و ثواب و عاقبت نيكو را او عطا مى كند. 340

اين تمثيل

با به تصوير كشيدن يك واقعيت به اثبات دو حقيقت مى پردازد نخست اين كه غرور و خودبينى باعث مى شود كه فرد خود بين هميشه با گمان و خيال، آينده را مانند حال بداند، و دارايى و نفرات خود را هميشگى فرض كند. و خود را بى جهت نيرومند و بزرگ جلو دهد، امّا آنگاه كه زمان بگذرد و آرزوهايش بر باد رود حقيقت آشكار مى شود.

دوم اين كه: ولايت و يارى ويژه خداوند متعال است و اين كه او به تنهايى، صاحب همه چيز در گذشته و آينده و حاضر و غايب مى باشد.

پس اين مثل دليل بر پوچى خودبينى است و اين كه تمام كارها به دست خداست.

مثال ديگرى كه انسان را متوجّه حقايق آفرينش و هستى و واقعيات دينى مى كند سخن خداى متعال است كه مى فرمايد:

إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ ... لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ 341 اين داستان كه پسش از اين از آن سخن گفتيم، 342 يك ماجراى واقعى است كه هنرمندانه به تصوير كشيده شده است و در آن دو مطلب اثبات شده است، مطلب اوّل اين كه زكات، مال را پاكيزه و بيمه مى كند زيرا خداوند مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 434

خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها ...

«اى رسول ما تو از مؤمنان صدقات را دريافت كن تا بدان وسيله آنان را (يا اموالشان يا هر دو را) پاك كنى و رشد دهى» 343 امّا آنان هم قسم شدند كه صبحگاه ميوه اش را بچينند و هيچ فقيرى وارد آن باغ نشود و مطلب دوّم اين كه: ثابت مى كند كه ديدن عذاب دنيوى باعث هدايت و بازگشت

انسانهايى كه قابليت آن را دارند مى شود، و اگر چه افراد مورد بحث ميوه هايشان از بين رفت، اما بهترين موعظه و پند نصيبشان شد، و اين بهتر از آنچه بود كه از دست دادند، زيرا نعمتهاى معنوى بالاتر از نعمتهاى مادّى است، و اين دليل بر آن است كه هيچ چيز از خدا پنهان نيست، و او بر همه چيز قادر است و همه چيز را طبق مشيّت و ميل خود مى چرخاند.

مثل ديگرى كه هدف از آن استدلال مى باشد سخن خداى متعال است:

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلى شَيْ ءٍ وَ هُوَ كَلٌّ عَلى مَوْلاهُ أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ «خدا بنده مملوكى را مثل ميزند كه قادر بر هيچ حتّى بر نفس خويش نيست، آيا او با مردى آزاد كه به او رزق نيكو و مال حلال بسيار عطا كرديم كه پنهان و آشكار هر چه مى خواهد انفاق مى كند، برابر است؟ ستايش مخصوص خداست و ليكن اكثر مردم نميدانند و خداوند به دو مرد مثال زده است، يكى بنده اى گنگ كه از هر جهت عاجز و بار، بر مولاى خويش است و از هيچ راهى خير به مالك خود نمى رساند و ديگرى مردى آزاد و مقتدر و به عدالت فرمان دهد و خود به راه مستقيم است. آيا اين دو نفر يكسانند؟» 344 آيات پيش از اين دو تمثيل، امر

به اين است كه بايد تنها خدا را پرستيد و گزارش است از پرستش مشركان، چيزهايى را كه قادر به كنترل سود و زيان خود نيستند مى فرمايد:

وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ شَيْئاً وَ لا يَسْتَطِيعُونَ 345 و پس از آن با دو مثل كه در زندگى اتفاق مى افتد و جزء بديهياتى است كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 435

هيچ عاقلى نميتواند آن را انكار كند، عقيده شرك و نظر مشركان را باطل مى كند، و هر كدام از اين دو مثل به تنهايى دليلى محكم بر بطلان بت پرستى است، زيرا در هر كدام مقايسه ايى است بين دو شخصى كه تساوى بين آنها وجود ندارد.

در تشبيه اوّل دو مرد را مثل آورده كه يكى از آن دو بنده بى اختيار است زيرا برده ديگرى است و مال و ثروتى ندارد، آيا چنين فردى با كسى كه خداوند روزى نيكو به او ارزانى داشته، يكسان است؟ بدون ترديد برابرى بين كسى كه خود داراى مال است و از آن به ديگران مى بخشد، يا در راه خير به طور پنهانى و يا آشكار انفاق مى كند و برده اى كه از خود مالى ندارد، امرى غير معقول است، پس اين كه مشركان سنگهاى بى خاصيت بدون نفع و ضرر را با خداى روزى بخش، نيرومند، استوار و صاحب همه چيز كه اختيار آسمانها و زمين به دست اوست، يكسان بدانند امرى بسيار غير معقول است، و اين يك برهان قوى بر بطلان هر نوع شرك به حساب مى آيد خواه حيوان، شريك خدا فرض شود يا انسان و يا سنگ

...

در تشبيه دوّم خداوند دو مرد را مثال آورده كه يكى از آن دو، بنده گنگ و ناتوانى است كه بر دوش مالكش تحميل شده و يا نسبتى با او دارد و مالكش سرپرستى او را بر عهده گرفته و او نيز از هيچ راه، خيرى به مالكش نمى رساند، آيا اين فرد با كسى كه عقل و جسم او سالم است و در صراط مستقيم گام برمى دارد و فرمان به عدالت مى دهد يكسان است؟ عقل بوضوح اين تساوى را انكار ميكند. پس به طريق اوّلى پرستش سنگها با پرستش آفريدگار جهان و هدايتگر خلق، و روزى بخش و اداره كننده و پرورش دهنده عالميان برابر نيست.

از مثلهايى كه دلالت بر آن دارد كه عبادت خالص ويژه خداست و پرستش غير از عبادت نيست، سخن خداى متعال است كه مى فرمايد:

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلًا سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلًا الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ «خداوند (براى ايمان و شرك) مثل مردى را مى آورد كه اربابانى متعدّد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 436

و با يكديگر بدخو دارد با مردى كه تسليم امر يك نفر است، آيا حال اين دو يكسان است؟ (هرگز) امّا اكثر مردم نميدانند» 346 اين يك مثل است كه با مجسّم كردن حقيقت به اثبات و درستى توحيد و فساد شرك پرداخته است، زيرا خداوند سبحان فرق يگانه پرستى با شرك را مانند تفاوت دو نفر دانسته، يكى فرد مملوكى كه اربابان متعدّد و ناهماهنگ دارد و هر كدام مى خواهند بيشترين بهره را از او ببرند و بيشتر از حدّ توانش تكليف كنند، چنين شخصى ناچار بين

چنين افراد روح و جسمش از بين مى رود و نمى داند كه از كدام يك اطاعت كند و در اين صورت هيچ گاه احساس امنيّت نمى كند، اين مثل كسى است كه خدايان گوناگونى مى پرستد، طبيعة هميشه نگران و مضطرب و بى قرار است، و ديگرى مردى است كه تسليم محض يك نفر بلامنازع است و با آرامش و اطمينان خاطر مى داند كه بايد به چه كسى خدمت كند و به چه كسى تكيه و كارهايش را به او تفويض نمايد و اين مثل كسى است كه تنها خدا را مى پرستد و با دلى آرام تنها او را ملجأ و پناه خود مى داند، اين مثال مى تواند دلهاى سرگردان را هدايت كند و آرامش بخشد.

مثال ديگرى كه در قرآن براى اثبات بعث و قيامت و ميراندن و زنده كردن وجود دارد اين آيه شريفه است:

أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها قالَ أَنَّى يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ فَانْظُرْ إِلى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلى حِمارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ «يا مانند كسى است كه به دهكده اى كه خراب و ويران شده بود گذر كرد گفت: چگونه خداوند باز اين مردگان را زنده مى كند؟! پس خدا او را صد سال ميراند سپس زنده اش برانگيخت و به او فرمود: چند مدّت درنگ كردى؟ پاسخ داد: يك روز يا پاره اى از يك

روز، فرمود (نه چنين است) بلكه صد سال درنگ كردى، طعام و شراب خود را بنگر كه هنوز تغيير نكرده و الاغ خود را ببين (تا حقيقت بر تو آشكار شود) و ما تو را حجّت بر خلق

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 437

قرار مى دهيم، بنگر چگونه استخوانها را در هم پيوسته و گوشت بر آن پوشانيديم، چون حقيقت بر او روشن شد، گفت: اكنون ميدانم كه خداوند بر همه چيز قادر و تواناست» 347 اين يك داستان واقعى است و چيزى در كلام وجود ندارد تا برساند كه فقط براى مجسّم ساختن مطلبى بيان شده و حقيقتى نداشته باشد و اين داستان دليلى عينى بر قيامت و برا انگيخته شدن مردگان است و خداوندى كه براى نخستين بار موجودات را آفريد مى تواند آن را دوباره نيز زنده كند، و ما بزودى چنانكه مى خوابيم، مى ميريم و سپس همانطور كه بيدار مى شويم، زنده خواهيم شد، پس اين يك مثل واقعى براى زنده شدن مردگان است كه خداوند مردى را صد سال ميراند و آنگاه او را زنده كرد و او غذايش را دست نخورده يافت و الاغش را نيز ديد و فكر مى كرد يك روز يا كمتر از آن خوابيده است، و خداوند بر همه چيز تواناست.

شيوه جدل در قرآن

پيش از اين با پاره اى از روشها و اصول استدلال در قرآن آشنا شديم و گفتيم كه دليلهاى قرآن براى اثبات و توضيح حقايق مربوط به عقايد و احكام است تا هيچ شك و ترديدى براى كسى باقى نماند و پندارها و اوهام نيز به بركت دلايلى كه انسان را متوجّه حقايق هستى مى كنند، از بين برود.

اين

مطلب تنها به هنگام جدال و گفتگو با مخالفان، اعم از مشركان و اهل كتاب مطرح نشده است، بلكه گاهى بدون آن كه مجادله ايى با منكران صورت پذيرد با دليل و برهان به اثبات واقعيات مى پردازد.

اينك درباره بحث و جدل قرآن با مخالفان و در بن بست قرار دادن آنان سخن مى گوييم:

اما پيش از آن در زمينه استدلالهاى قرآن به طور كلى بحث مى كنيم، اگرچه در مقام جدال و گفتگو با دشمنان نباشد.

ما به اين نكته رسيديم كه دليلهاى قرآن براى همه مردم اعمّ از خواص و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 438

عوام قابل درك بوده و بر همگان روشن و آشكار است، اگر چه هر كس به اندازه فهم و وسعت و افق فكرى خود آن را درك مى كند. اين مطلب را «ابن رشد» در كتاب «فصل المقال» تصريح كرده است، وى اثبات درستى و تصديق قضايا را به دو راه تقسيم مى كند، يكى راه «عام» يعنى براى عموم مردم است كه هر كس انديشه اش دچار آفت نباشد، از اين راه قضايا را تصديق مى كند و ديگرى راه «خاص» كه ويژه برخى از مردم است و به روش برهانى صورت مى گيرد.

نوع اوّل را ادلّه خطابيه (خطابه) ناميده است كه حقيقت و نتيجه با مقدّمات قطعى يا ظّنى ثابت مى شود، امّا وجود دليلهاى فراوان در كنار هم شنوندگان را به تصديق و ايمان وا مى دارد كه اگر دلايل ارائه شده به تنهايى در نظر گرفته شوند، صرفنظر از القاى مطالب و سبك بيانى مؤثر، ظّنى خواهند بود ولى در عين حال اثر آنها قطعى است. چنان كه در آثار سخنوران بليغ به چشم

مى خورد دليل خطابى عمومى ترين نوع استدلال در بيان است و بيشترين نتيجه را در بر دارد، و پس از آن از حيث عموميت قياس جدل است و آن استدلال برگرفته از دليلها و براهين مورد پذيرش طرف بحث مى باشد، زيرا محكوم كردن خصم، امرى پنهان نيست، بلكه بين مردم رواج دارد امّا چون برگرفته از دليل و حجّت مخالف است، از دليل خطابى كه اين قيد را ندارد، پايين تر است.

و امّا دليل و حجّت خاص به نظر «ابن رشد» آن است كه: متكلّم با قياسهاى برهانى مدّعاى خود را به كرسى نشاند، قياسهايى كه خالى از هر نوع تحسين است و در آن تصديق و الزام خصم به روشهاى عادى مطرح نيست.

«ابن رشد» پس از اشاره به انواع دليل از خطابه و جدل و برهان به توضيح ادلّه قرآن از نظر تصوّر و تصديق منطقى مى پردازد و نيز آنچه را كه مترتّب بر قوّت استدلال از جهت صلاحيت يا عدم صلاحيت حكم شرعى يا اعتقادى براى تأويل است، متذكّر مى شود و همچنين امكان اظهار نظر در عقايد يا عدم امكان آن را بيان مى كند.

و خلاصه گفتار او در اين موضوع با توضيح ما اين است كه استدلالهاى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 439

قرآن را مى توان به چهار گونه تقسيم كرد:

1- مقدّمات استدلال از مشهودات يا مظنونات تشكيل شده باشد ولى در كنار آن انواع دليلهاى مشابه وجود داشته باشند. در اين صورت نتيجه قطعى و يقينى و غير قابل انكار است و منكر آن كافر، و توجيه و تأويل آن كفر مى باشد.

2- مقدّمات قياس مظنون يا مشهود باشد و استدلالهاى مشابهى كه بتواند

آن را به سر حدّ يقين برساند، وجود نداشته باشد، در اين صورت نتيجه قطعى يقينى نيست و اگر مجوّزى براى تأويل وجود داشته باشد يا راههاى استدلال گوناگون باشد، مى توان دست از ظهور برداشت و نتيجه و مقدّمه را تأويل كرد.

3- مقدّمات، مشهود يا مظنون باشد و لكن وجود دليلهاى مشابه آن مقدّمات را قطعى مى سازد ولى در نتيجه احتمالهاى مختلفى پيدا ميشود بنابر اين فقط نتيجه قابل تأويل است نه مقدّمات.

4- مقدّمات مظنون يا مشهود باشد نه يقينى، امّا يك نتيجه بيشتر ببار نياورد، در اين صورت- بعكس صورت سوّم- مقدّمات قابل تأويل است نه نتيجه.

اين خلاصه گفتار «ابن رشد» بود كه اگر چه مقصود او بدرستى روشن نيست، امّا اين مطلب از آن استفاده ميشود كه آيا صحيح است بگوييم دليلهاى قرآن از نوع خطابه يا جدل با برهان است؟ ابن رشد مى گويد: از نوع خطابه نيست.

نخست بايد «خطابه» را آنطور كه «ابن سينا» در «شفا» مطرح كرده، تعريف كنيم: او مى گويد:

«حكما خطابه و شعر را از اقسام منطق دانسته اند، زيرا هدف از منطق رسيدن به تصديق است، پس اگر تصديق، يقين آور و قطعى شد برهان ناميده مى شود و اگر ظنّى يا حمل بر ظنّ و گمان شد، خطابه خوانده مى شود، امّا شعر، تصديق آور نيست، بلكه مفيد تخيّل- كه نظير تصديق است- مى باشد، و چون موجب قبض و بسط در نفس مى شود از چيزهايى كه انسان را به تصديق مى رساند، شمرده شده است.

تخيّل به عقيده وى عبارت است از حصول اذعان تعجّب و لذّت كه بر اثر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 440

اشكال سخن پديد مى آيد.

از

اين كلام استفاده مى شود كه او منطق و خطابه و شعر را در سه مرتبه مى داند، منطق به تعيين- كه بالاترين منطق تصديق است- مى رسد و خطابه موجب ظنّ غالب مى شود و شعر تنها برانگيزنده خيال و شگفتى و لذّت مى شود و بخودى خود تصديق آور نيست، مگر اين كه چيزى شبيه منطق يا خطابه، در بر داشته باشد كه در آن صورت براى انسان يقين يا گمان خواهد آورد.

در اين جا بايد دو نكته قطعى را متذكّر شويم:

نكته اوّل اين كه مقدّمات و نتيجه خطابه هر دو ظنّى است، امّا بايد دانست كه خطابه حقيقتى است كه در سخن متكلّمان و خطبا وجود دارد، و اگر مقدّمات آن شامل مطالب قطعى باشد نتيجه نيز قطعى خواهد بود، اگر چه صورت و شكل مقدّمات منطقى و برهانى نباشد، پس ملاك يقين به شكل نيست، بلكه به حقيقت و محتواست و شكل برهانى نه ايجاد يقين مى كند و نه آن را از بين مى برد.

و بسيارى از خطابه ها از قويترين و قاطع ترين مقدّمات تشكيل شده است، و خاصيّت منطق، تشخيص سخن حق از باطل است و موجب قطع و يقين نيست.

گاهى كلامى كه در آن صنعت خطابه به كار رفته است، در مقام ردّ دليلهاى مخالفان و توضيح وجه بطلان آنها، شكل منطقى به خود مى گيرد، و بسيارى از خطابه ها كه بر اساس مناظره و جدال، براهين و مقدّمات منطقى بنا نهاده شده است براى بيان علّت بطلان ادّعاى خصم است.

نكته دوّم اين كه: چون گفته اند خطابه و جدل از مقدّمات ظنّى تشكيل مى شود، بنابر اين استدلالهاى قرآن نمى تواند از اين دو نوع باشد.

به اعتقاد ما استدلالهاى

قرآن به گونه اى خاصّ و جدا از هر نوع برهان و خطابه و هر نوع سخن زيبا و عالى است و هيچ كس از مردم چه عرب و چه عجم نمى توانند مانند آن را بياورند.

روش استدلال و جدل در قرآن
اشاره

قرآن كريم همه انسانها و اقوام گوناگون را در عصرها و نسلهاى مختلف

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 441

مورد خطاب قرار داده و ما براى آن كه با بلاغت قرآن در استدلال آشنا شويم، بايد به اصناف مردم به طور خلاصه و كلّى اشاره كنيم:

مردم از نظر طبيعت، ذوق و خواسته با يكديگر مختلفند و شيوه هاى حقيقت جويى آنها متعدّد است:

الف: كسانى كه مطالب را فقط با برهان و قياس تامّ يا چيزى شبيه آن، تصديق و قبول مى كنند، آنان افرادى هستند كه بحثهاى عقلى و فلسفى بر آنان چيره شده است، و بيشترين وقت خود را در اين گونه مسائل گذرانده اند و هر جامعه شناسى پس از تحقيق مى يابد كه اين گونه افراد درصد كمى از مردم را تشكيل مى دهند، زيرا بيشتر مردم بر اثر گرفتاريهاى گوناگون مثل كشاورزى و صنعت و ... فرصت چنين انديشه ها و تفكرات علمى را ندارند و به همين جهت خداوند به پيامبرش دستور مى دهد كه مردم را به حكمت دعوت كند.

ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ 348 « (اى رسول) مردم را به حكمت و برهان و موعظه نيكو به راه خدا بخوان و به بهترين روش (با اهل جدل) مناظره كن» ب: افرادى كه تعصّب مذهبى يا غير مذهبى بر فكر آنان چيره شده و احساسات بر انديشه هايشان مستولى گشته و آن را خاموش

ساخته است، و تعصّب آدمى را از درك و احساس حقيقت، كر و كور مى كند و نفس را جز با درمانهاى سخت نمى توان تسليم حق و راستى كرد زيرا دارو و درمان نفس سخت تر از دارو و درمان جسم است.

با اينگونه افراد بايد فقط از راه جدل برخورد كرد و با چيزهايى كه نزد آنها مسلّم و مورد قبول است، آنان را محكوم و حقّ را برايشان روشن كرد.

اين دسته شمارشان از دسته اوّل بيشتر است، ولى عامّه مردم و اكثريّت غالب را تشكيل نمى دهند و شايد مقصود خداوند از قرآن:

وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ «با اهل كتاب جز با نيكوترين روش مناظره نكنيد» 349 همين دسته باشد.

ج: اين گروه كه اكثريت مردم را تشكيل مى دهند تفكّر و انديشه شان جدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 442

از دو گروه اوّل- بر اساس طبع و فطرت سالم و دست نخورده- مى باشد.

طبيعة طرز برخورد با اين افراد و طرز برخورد و گفتگو با فلاسفه و انديشمندان متفاوت است و براى آنها حقيقت در قالب وجدان و فطرت و الفاظ بليغ و رسا بيان مى شود، به طورى كه خواسته ها را پيرو و مجذوب خود كند، و اين شيوه با روش منطقى و علوم طبيعى متفاوت است.

قرآن كريم نيز بر همين شيوه جاودانه براى همه مردم نازل و پيامبر اكرم (ص) بر اساس آن برانگيخته شده تا تمام مردم را بيم و مژده دهد و دعوت آن اختصاص به گروه يا نسل خاصّى ندارد بلكه براى همه نسلها و اقوام و نژادها مى باشد، تا اين كه زمين و اهل آن به سوى حق بازگردند.

از

اينرو بايد دليلها و روشهاى قرآن كه بزرگترين حجّت و برهان است به گونه اى باشد كه همه مردم را- على رغم تفاوتهاى صنفى و فكرى- قانع و وادار به تصديق كند و اسلوب فكرى و بيانى آن پس از توضيح رسول اللّه (ص) و اصحاب بزرگوارش- كه علم قرآن را از وى آموخته اند- بر كسى پوشيده نماند و دانشمندان غذاى روحى و اعتقادى و اخلاقى و اجتماعى را از آن دريافت دارند و همگى از چشمه ذلال آن سيراب شوند و فرهنگى و فيلسوف و عامّه مردم به آرزوى خود برسند و دواى درد خود را بيابند و قرآن آنان را به عزّت و عظمت برساند.

اين روش قرآن است كه هر كه در آيات و روشهاى آن مى انديشد خواهد ديد كه چگونه، نادان را دانا و بى خبر را آگاه و آرزوى دانا را برآورده مى سازد، اين آيه را با دقّت مى خوانيم:

أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ «آيا كافران نمى نگرند كه آسمانها و زمين بسته بود، ما آنها را بشكافتيم و از آب هر چيز را زنده گردانيم آيا باز ايمان نمى آورند؟ 350 اين آيه افكار را به قدرت عظيم و حاكميت و تسلّط مطلق خداوند بر هستى متوجّه مى كند و بيان مى دارد كه چگونه او بدون سابقه آفريد پس تنها او سزاوار پرستش است حال اگر خواننده آن از توده مردم باشد، به چيزى كه نمى داند با

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 443

روانترين و شيواترين بيان، آگاهى پيدا مى كند و اگر دانشمند و فيلسوف و پژوهشگر

در عالم هستى باشد، علاوه بر عظمت بيان و برترى دليل و برهان به دقّت و قوّت دانش قرآن و توافق عقل بشر با آن، پى خواهد برد، پس آفرين بر كسى كه قرآن را فرستاد.

آيات زيرا را نيز پس از قرائت، مورد تأمّل قرار دهيد:

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ «همانا ما آدمى را از گل خالص آفريديم، پس آنگاه او را نطفه گردانيده و در جاى استوار قرار داديم، سپس نطفه را علقه و علقه را گوشت پاره و باز آن گوشت را استخوان و آنگاه بر استخوانها گوشت پوشانيديم، پس از آن خلقتى ديگر انشا نموديم، آفرين بر قدرت كامل بهترين آفرينندگان» 351 تدبّر در اين آيات، حتّى فرد بى سواد را بهره فراوان مى بخشد مثلا او مى فهمد كه خداوند متعال به زودى مردم را در قيامت زنده خواهد كرد و از اينرو بر ايمانش افزوده مى شود و نيز از آنچه تاكنون نمى دانسته، آگاه مى شود و همچنين دانشمندى كه درباره انسان و حيوان از بدو پيدايش و عالم جنين تا قرار گرفتن آن در روى زمين تحقيق مى كند، با قرائت اين آيه به دقّت علم و تكوين و راستى آن پى مى برد، حتّى نقل شده است كه برخى از پزشكان بزرگ در اروپا، با خواندن آيه، چنين اعتقاد پيدا كردند كه حضرت محمّد (ص) بزرگترين پزشك در نسلهاى گذشته بوده است، ولى پس از آن كه پى به امّى بودن او بردند، ايمان

آوردند كه اين از دانش آفريدگار انسانها است.

و به اين ترتيب خواننده كتاب خدا، در آن ادلّه و براهينى مى بيند كه انسان بى سواد، آن را به خوبى درك مى كند و به آنچه نميدانسته آگاه مى شود و به تناسب درك و معرفتش بهره مى جويد و آنچه را درك مى كند، راست و قطعى و بدون شك و شبهه است.

و دانشمند پژوهشگر، در آن به حقايق راستينى برخورد مى كند كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 444

تحقيقات علمى جديد پس از تجربه ها و انديشه هاى فراوان به آن دست يافته است و هر چه انسان در آيات مربوط به هستى بيشتر تأمّل و نظر كند بر بصيرت و دانش او افزوده تر خواهد شد و در آن علومى را مى يابد كه انسان با تجربه و عقل نيز بدان دست نيافته است.

روش استدلال قرآن
اشاره

پيش از اين دليلهاى خطابه، برهان و جدل را شرح داديم و اشاره كرديم كه اسلوب و روش قرآن برتر از اينهاست، اينك آنچه را كه با اشاره بيان داشتيم، با عباراتى واضحتر ذكر مى كنيم:

اسلوب قرآن عاليتر از خطابه و برتر از منطق ارسطوست، و هر كه در آن به دقّت بپردازد مى بيند كه روشهاى آن متكّى بر امور محسوس و عينى يا امور بديهى است كه هيچ عاقلى در آن ترديد نمى كند و هيچ گونه قيدى از قيدهاى اشكال منطقى در آن به چشم نمى خورد، با اين همه از ترسيم و بيان محكم و استدلال قاطع و درستى مقدّمات و نتايج در احكام عقل برخوردار است.

گاهى برخى از صفات خطابه در قرآن به طور كامل ذكر شده، به گونه اى كه نمى توان آن را يكى از روشهاى خطابه

ناميد، و اين گوناگونى و تنوع بيان قرآن است كه حالتى شورانگيز و جذاب در نفس خواننده و شنونده آن ايجاد مى كند، پس تنوع و تصريف سخن آن، داراى ايجازى است كه هيچ گونه لطمه اى به معنا وارد نمى كند و مشتمل بر حذفى است كه اسلوب كلام بر آن دلالت دارد، و همراه با معانى فراوان و الفاظ كم و اطناب آشكار است، به طورى كه اگر يك كلمه از آن حذف شود، ساختار سخن فرو مى ريزد، زيرا كلمات قرآن با يكديگر چون سدّى نورانى و پولادين هستند كه هر كلمه آن داراى درخشندگى مخصوص است كه اگر حذف شود، موجب كاستى رشته هاى بهم بافته آيات قرآن مى شود.

برخى از قصه هاى قرآن در بر دارنده محكمترين دليلهاست، كه بعضى از آنها در بيان پيامبران گذشته و جدال آنان با دشمنان و مخالفان به چشم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 445

مى خورد.

و خلاصه اين كه: روش استدلال در قرآن برتر از روشهاى منطقى از قبيل خطابه و برهان و جدل است.

و ما نمى توانيم تمام استدلالهاى موجود در قرآن را ذكر كنيم، فقط نمونه هايى از آن را- از باب اين كه مشت نمونه خروار است- يادآور مى شويم.

يكى از انواع استدلال در قرآن «قياس اضمارى» است، يعنى قياسى كه يكى از مقدّمات آن با قرينه، حذف شده باشد. و اين نوع حذف در خطابه بسيار است، «ابن سينا» در «شفا» مى گويد: خطابه متّكى به ضمير و تمثيل است و ضمير همان قياس اضمارى است و تمثيل يعنى: الحاق و پيوست چيزى به چيز ديگر به خاطر وجود جامع و قدر مشترك بين آن دو كه فقها آن را

«قياس فقهى» و منطقيين آن را «تمثيل» مى نامند زيرا بين دو امر شباهت وجود دارد. ممكن است كسى بر ما خرده گيرد كه شما گفتيد: استدلالهاى قرآنى برتر از خطابه و منطق و شعر است پس چگونه مى گوييد: روش خطابه را به كار برده است؟ در پاسخ مى گوييم: آرى ما روش قرآن را برتر از خطابه مى دانيم، اما در عين حال منافات ندارد كه از برخى از روشهاى خطابه پيروى كند، پس اولا اعجاز قرآن در اسلوب محفوظ است، و ثانيا جهت برترى قرآن بر خطابه اين است كه تمام مقدّمات و نتايجش يقينى و قطعى است نه ظنّى، چرا كه ظنّ و گمان انسان را از حقيقت بى نياز نمى كند، پس هر چه در قرآن وجود دارد، و احتياجات قطعى است، كه جز از سرچشمه يقين از چيز ديگرى سيراب نمى شود واقعيّات خود را بخاطر آن كه بر اساس گمان عمل مى كنند مورد نكوهش قرار مى دهد، پس از پاسخ به اين اشكال، به اصل بحث برمى گرديم و مى گوييم:

كسى كه استدلالهاى قرآنى را مورد بررسى قرار دهد، متوجّه مى شود كه در بيشتر آنها يكى از مقدّمات قياس حذف شده است «غزالى» به همين سخن درست اشاره مى كند و مى گويد:

«بناى قرآن در (شكل قياس) بر حذف و ايجاز است مانند سخن خداوند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 446

متعال در ردّ نصارى كه مى پندارد حضرت عيسى مسيح (ع)، بدان دليل كه بدون پدر بوجود آمده است پسر خداست، آن جا كه مى فرمايد:

إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ «همانا خلقت عيسى

نزد خدا مانند خلقت آدم است كه خدا او را از خاك بيافريد سپس بدان خاك گفت: بشرى كامل باشد، و او چنان گرديد سخن حقّ همان است كه از سوى پروردگارت رسيد، مبادا در آن ريب و ترديد به خود راه دهى» 352 بدون شك مثالى را كه غزالى آورده است، يكى از مقدّمات آن بخاطر وضوح حذف شده است و در آن آفرينش آدم (ع) با آفرينش عيسى (ع) مقايسه شده است، كه اگر به دنيا آمدن بدون پدر، توجيه پرستش عيسى (ع) باشد، طبعا بايد آدم كه نه پدر داشت و نه مادر، براى پرستش سزاوارتر باشد.

در صورتى كه هيچ كس آدم را خدا يا فرزند خدا نمى داند.

در اين جا مى بينيم كه يك مقدّمه حذف شده و ديگرى در كلام باقى مانده است و گويا تقدير چنين بوده، خداوند آدم (ع) را بدون پدر و مادر و عيسى (ع) را بدون پدر آفريده باشد پس اگر عيسى (ع) بخاطر اين موضوع، خدا شود، آدم (ع) به اين جهت سزاوارتر است و چون آدم (ع) به اعتراف خودتان نه خدا و نه فرزند اوست، عيسى (ع) نيز نه خدا و نه فرزند اوست و اين حذف سبب زيبايى و رونق كلام شده است و بر ارزش آن افزوده است. به گونه اى كه جمله مذكور به صورت «ضرب المثل» رايج درآمده است. سخن مذكور برهانى است بر ردّ مسيحيان و براى همه خاطر نشان مى سازد كه آدم (ع) از خاك خلق شده است.

گاهى دليل در ضمن داستانى بيان مى شود و ما قبلا نيز به اين نكته اشاره كرديم.

و اينك مى گوييم: قرآن داستان را راهى

براى قانع كردن و پاسخ دادن به مخالفان قرار داده است و به اين وسيله به نفى و ردّ عقيده مشركان و غير آنها مى پردازد و گاهى موضوع داستان، رسولى است كه مخالفان به خوبى او را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 447

مى شناسند و ادّعاى پيروى او را مى كنند، بنابر اين وقتى دليل به واسطه او بيان مى شود كه طبعا از جذابيّت و تأثير بيشترى برخوردار است، و اگر مخالفان لجاجت كنند و زير بار حق نروند آن دليل ايشان را ملزم و ساكت خواهد كرد.

اگر به سرگذشت ابراهيم با عمويش و با قومش (كه در بحث قصّه هاى قرآن از آن ياد كرديم) توجّه كنيم خواهيم ديد كه در هر دو جا، دليلهاى توحيد به طور آشكار و قاطع، پرستش بتها را نفى و ردّ مى كند، ابراهيم (ع) در بين پيامبران، نزد عرب، مقام ويژه اى دارد، زيرا او را شريف و خود را به وى منتسب مى دانند و مى پنداشتند كه آنان بر ملّت و شريعت او هستند، بنابر اين وقتى از چنين فردى براى اثبات توحيد و مبارزه با شرك و بت پرستى و احتجاج با قومش، خبرى نقل شود، تأثير بيشترى در دلهاى آنان دارد.

آرى بيان دليل از زبان كسى كه مخالفان به فضل او اعتراف دارند مانند ابراهيم (ع) نزد عرب و موسى (ع) نزد بنى اسرائيل، سبب قوّت بيشتر دليل خواهد شد، زيرا از دو جهت بر آنان حجّت اقامه شده است يكى از جهت قوّت خود دليل و ديگر اين كه آن را رسولى بيان داشته است كه مردم او را امين مى دانند و اين امر سبب قوّت بيشترى

براى دليل خواهد شد و بالاتر از آن اين كه باعث الزام و اسكات آنان نيز خواهد شد، زيرا خود آنان ادّعاى پيروى او را دارند. گاهى دليل در قصّه هاى قرآن از زبان حيوانى نقل مى شود و اين خود باعث توجّه بيشتر و ايمان افزونتر به حقيقت مى شود، مانند آنچه كه بر زبان هدهد در سوره نمل آمده است، زيرا خداوند سبحان از قول حضرت سليمان (ع) مى فرمايد:

وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ أَلَّا يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 448

«سليمان از سپاه خود جوياى حال مرغان شد. گفت: هدهد كجاست كه من او را نمى بينم، بلكه او در اين مجمع غايب است همانا او را به عذابى سخت معذّب كنم يا او را ذبح كنم، مگر اين كه براى غيبتش دليلى روشن (و عذرى موجّه) بياورد، پس از اندكى درنگ هدهد حاضر شد و گفت: من از چيزى كه تو خبر ندارى. آگاه شدم و از شهر سبا به طور يقين برايت خبرى آورده ام، همانا در آن جا زنى را يافتم كه بر مردم آن كشور

پادشاهى داشت و به او هر گونه امكانات و نعمتها عطا شده بود و تخت عظيمى داشت. آن زن و رعيتش را ديدم كه به جاى خدا، خورشيد را مى پرستيدند و شيطان اعمال زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داده بود و آنان را از راه خدا باز داشته بود. تا ديگر به راه راست هدايت نشوند، و خدايى را كه هر پنهانى را در آسمانها و زمين آشكار كرده و بر نهان و آشكار خلق آگاه است، پرستش نكنند، در صورتى كه خداى يكتا كه جز او خدايى نيست پروردگار عرش با عظمت است. 353

در اين آيات دليل توحيد، با مختصرترين تعبير و آشكارترين معنا، از زبان هدهد نقل شده است، و اشاره به ردّ پرستش خورشيد مى كند، زيرا خورشيد عالم هستى را ايجاد نكرده است و بيان مى دارد كه اين انحراف از فطرت است و شيطان اين عمل را نزد آنان آراسته و آنان را از حكم فطرت انسانى، يعنى پرستش خدا دور كرده است خدايى كه بذر و دانه و ... را كه در تاريكى و به دور از نور خورشيدند، آشكار مى كند. پس اگر خورشيد تأثير ظاهرى در چيزهاى آشكار مانند گياه روى زمين دارد. امّا نسبت به امور پنهان نه تأثير ظاهرى دارد و نه باطنى.

قياس خلف

قياس خلف عبارت است از اثبات چيزى از راه بطلان و نفى نقيض آن، زيرا دو نقيض باهم جمع نمى شوند همان طور كه هيچ جا از يكى از آن دو خالى نيست مثل مقابله بين وجود و عدم و مثل مقابله بين نفى امر معيّن در زمان و مكان معيّن با اثبات آن

امر در همان زمان و مكان، پس اگر يك طرف با دليل،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 449

نفى شد طرف ديگر اثبات مى شود.

بنابر اين دليل خلف آن است كه با ردّ نقيض، حق ثابت شود و قرآن كريم در استدلالات خود را ابطال پرستش بتها، توحيد و خداپرستى را اثبات مى كند.

از مواردى كه در قرآن كريم از روش قياس خلف براى اثبات توحيد، استفاده شده، اين آيه است:

لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ «اگر در آسمان و زمين خدايى به جز خداى يكتا خدايانى وجود داشت، همانا فساد در آسمان و زمين راه مى يافت، پس خدايى كه پادشاه ملك وجود است، از توصيف و اوهام مشركان پاك و منزّه است» 354 توضيح دليل بنا به گفته متكلّمان- گرچه نمى توان به مرتبه بيانات قرآن دست يافت- اين است كه: اگر براى آسمانها و زمين غير از خدا، خداى ديگرى باشد به علّت اراده ها و خواسته هاى مختلف آنان، آسمانها و زمين، دچار فساد و تباهى مى شود و چون در اين دو، نظم و شايستگى حكمفرماست، پس تعدّد خدايان كه عامل فساد است، باطل مى شود و در نتيجه توحيد و يكتايى خدا به اثبات مى رسد و خداوند از آنچه كه مشركان او را توصيف مى كنند پاك و منزّه مى شود، متكلّمان اين دليل را دليل تمانع مى نامند، يعنى بت پرستى و شرك به علّت امتناع فساد، ممتنع و محال است، پس وحدانيّت خدا ثابت مى شود.

نمونه ديگر از قياس خلف سخن خداى متعال است.

مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ

لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ «خدا هرگز فرزندى اختيار نكرده و هرگز خداى ديگرى با او شريك نبوده است و گرنه هر خدايى به سوى آفريده روى كرده و بعضى از خدايان بر بعضى ديگر علوّ و برترى مى جستند ...» 355

و چون اين دو لازم، باطل است، پس توحيد و يگانگى خدا ثابت مى شود.

مورد ديگرى از اين نوع استدلال قول خداى سبحان است.

لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لَابْتَغَوْا إِلى ذِي الْعَرْشِ سَبِيلًا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 450

«اگر با خداى يكتا- چنان كه شما مشركان مى گوييد- خدايان ديگرى بود، در اين صورت آن خدايان بر خداى عرش راه مى گرفتند». 356

اين نيز از قبيل برهان تمانع است، يعنى چون شرك عامل فساد است و در نظام هستى فساد وجود ندارد، پس شرك باطل و توحيد حق است.

نمونه ديگر از قياس خلف كه اثبات مى كند، قرآن از جانب خدا نازل شده، اين آيه است:

وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً «اگر قرآن از جانب غير خدا بود، در آن اختلاف و ناهماهنگى بسيار مى يافتند» 357 و چون ناهماهنگى در عبارتها و حقايق آن وجود ندارد، پس از جانب خداست.

مى بينيم كه در تمام اين موارد مدّعا از راه ابطال نقيض، به اثبات رسيده است كه ما به تك تك آنها اشاره كرديم.

اين آيات علاوه بر آن كه از راه قياس خلف به ردّ مدّعاى مشركان و در نتيجه اثبات دعوت پيامبر (ص) مى پردازد، به نكته ارزشمند ديگرى نيز اشاره دارد و آن كوچك شمردن مشركان و اثبات ادّعاهاى بى اساس آنان است كه اين خود سبب سستى و ضعف آنها مى شد

و از اينرو هميشه از پيامبر (ص) شكايت داشتند كه چرا عقايد آنان را سفيهانه و بتهايشان را خوار و كوچك مى شمرد.

چنان كه ديديم در اين قياسها، مقدّمات حذف شده اند و چيزهاى واضحتر در عبارت وجود دارد كه بر آن مقدّمات اشاره و دلالت دارد كه بنابر اين با اينكه مقدّمات در عبارت مذكور نيستند ولى ظاهر و آشكارند.

سير و تقسيم

سبر و تقسيم يكى از انواع استدلال است كه حقيقت را روشن و انسان را به سوى آن راهنمايى مى كند و اين نيز يكى از اقسام جدل مى باشد كه شخص براى باطل كردن ادّعاى طرف مقابل از آن استفاده مى كند، در اين نوع

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 451

استدلال، مجادله كننده تمام اقسام موضوع مورد بحث را مى شمارد و روشن مى كند كه ادّعاى طرف مقابل بر هيچ كدام از اقسام مذكور منطبق نيست و از اينرو نمى تواند مورد قبول واقع شود و با اين بيان ادّعاى طرف مقابل را باطل مى كند.

«سيوطى» آيات زير را از اين نوع استدلال مى داند:

ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحامُ الْأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحامُ الْأُنْثَيَيْنِ أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهذا فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ «براى شما هشت جفت (از چهار پايان حلال است) نر و ماده ميش و بز، بگو آيا از اين دو جنس نر و ماده يا بچّه ايى كه در شكم ماده هاست

كدام يك حرام شده است؟ اگر راست مى گوييد مدرك قطعى به من نشان دهيد و نيز نر و ماده شتر و گاو، بگو آيا از اين دو جنس نر و ماده يا بچه ايى كه در شكم ماده هاست كدام حرام است؟ يا شما شاهد هستيد كه خدا بر اين حرمت سفارش كرده است؟ بارى چه كسى ستمكارتر از آن كسى است كه به خدا دروغ بندد تا با جهل خود مردم را گمراه كند، البتّه خدا ستمكاران را هدايت نمى كند» 358 «سيوطى» در بيان استدلال مى گويد:

«چون كافران گاهى چارپايان نر و گاه چهار پايان مادّه را تحريم مى كردند، خداوند متعال اين ادّعاى آنان را به روش سبر و تقسيم باطل كرده و فرموده است:

خداوند اين چهار پايان را از دو جنس نر و مادّه آفريده است، علّت تحريم اينها به نظر شما چيست؟ آيا بخاطر نرى است يا مادگى؟ يا به اين جهت كه اينها در رحم بوده اند يا اساسا علّتى ندارد و تعبّد محض است، يعنى به دستور خداوند مى باشد، و دستور خدا يا از راه وحى است يا فرستادن رسول و يا شنيدن كلام او بدون واسطه؟ و جمله أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهذا به همين حقيقت اشاره دارد. علل تحريم از اينها بيرون نيست، لازمه اوّلى آن است كه تمام نرها حرام باشد و لازمه دوّمى آن است كه تمام مادّه ها حرام باشد و بنابر سوّمى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 452

بايد هر دو صنف تحريم شده باشند، پس اين كه گاهى نرها و گاهى مادّه ها را تحريم مى كردند، بى وجه است، زيرا علّت تحريم مقتضى اطلاق تحريم است

خواه نر باشد خواه مادّه و امّا تحريم تعبّدى: اگر آنان بدون واسطه حكم را از خدا دريافت كرده باشند، دروغ است و خودشان نيز چنين ادّعايى ندارند، و اگر توسّط فرستادگان خدا به آنها رسيده باشد اين هم صحيح نيست زيرا قبل از پيامبر اكرم (ص) هيچ پيامبرى چنين حكمى نياورده بود و وقتى تمام اينها باطل شد، مدّعا ثابت مى شود يعنى: آنچه آنان مى گويند به خدا دروغ مى بندد، و سخنشان جز گمراهى چيزى نيست». 359

خلاصه استدلال بر ردّ ادّعاى آنان مبنى بر تحريم سائبه (ماده شترى كه به سبب نذرى آن را آزاد كرده اند) و وصيله (بچه هفتم گوسفند كه نر باشد و نذر بتها كنند) و برخى از بزها و گاوها، اين است كه: خداوند حكيم و بزرگ، آنان را متوجّه اين نكته مى سازد كه تحريم، يا به علّت امر ذاتى است و يا تعبّدى، يعنى رسيدن حكم بدون واسطه يا با واسطه از جانب خدا، امّا تحريم ذاتى در اينها معقول نيست، زيرا آن حرمت يا بخاطر نرى است يا مادگى يا هر دو با هم، ولى مادّه بودن نمى تواند علّت تحريم باشد، چون اوّلا خود آنان نرها را حرام مى دانستند و ثانيا به اقتضاى عموم بايد هر جنس ماده حرام باشد نه برخى از آنها، و همينطور اگر علّت تحريم نر بودن باشد بايد هر چه جنس نر حرام باشد، و اگر علّت تحريم اين است كه آنان مدتى در رحم ماده ها بوده اند بايد تمام چهار پايان حرام باشد، پس چرا آنان فقط برخى را حرام مى دانند؟

بنابر اين وقتى حرمت ذاتى نداشت يا بايد حرمت از طريق وحى ثابت شود

و يا از طريق يكى از فرستادگان خدا، يا از راه ديگر، در صورتى كه از هيچ راهى چنين حكمى ثابت نشده است اين بخش اخير مانند سخن خداى متعال در اواخر سوره انعام است كه مى فرمايد:

سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْ ءٍ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتَّى ذاقُوا بَأْسَنا قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَخْرُصُونَ «بزودى مشركان خواهند گفت كه: اگر خدا مى خواست ما و پدرانمان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 453

مشرك نمى شديم و چيزى را حرام نمى كرديم، بدين گفتار پيشينيان ايشان نيز رسولان را تكذيب مى كردند، تا آن كه طعم عذاب ما را چشيدند، بگو اى پيامبر! آيا بر اين سخن مدرك قطعى داريد تا ارائه دهيد؟ شما جز از خيالات باطل خويش پيروى نمى كنيد و جز به دروغ سخن نمى گوييد» 360

تمثيل

تمثيل آن است كه استدلال كننده مدّعاى خود را به امرى كه نزد مخاطب، معلوم و قطعى است، يا به امرى واضح و غير قابل انكار، قياس كند و جهت جامع و امر مشترك بين آن دو را بيان دارد، قرآن كريم از اين روش به دقيقترين و محكمترين شكل آن استفاده كرده و حقايق قرآن را در مقايسه با امور عقلى روشن، تشريح و ثابت كرده است، مثلا بسيارى از دليلهاى قيامت و توانايى خدا بر آن را بر پايه مقايسه و تشبيه آن به آفرينش ابتدايى جهان و خلقت انسان و بيان تطوّرات او و انتقال از صلب پدران به رحم مادران- كه همه اينها امور بديهى

و غير قابل انكار است- استوار مى باشد، مثل اين آيات:

يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّى وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَ تَرَى الْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ «اى مردم! اگر شما در روز قيامت و قدرت خدا بر بعث مردگان ترديد داريد (توجّه كنيد) كه ما نخست شما را از خاك آفريديم، آن گاه از آب نطفه، سپس از خون بسته و پس از آن از پاره گوشت تمام و ناتمام، تا در اين تحوّلات قدرت خود را بر شما آشكار سازيم، و از نطفه ها آنچه را خواستيم در رحمها قرار دهيم تا به وقتى معين هر كدام از شما را، كودك بيرون مى آوريم تا زيست كرده و به حدّ رشد و بلوغ برسيد و برخى از شما بميرد و برخى به سنّ پيرى و دوران ضعف و ناتوانى رسد تا آن جا كه پس از دانش و هوش،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 454

خرف و كودن شود و چيزى نفهمد، (دليل ديگر بر بعث آن كه) زمين را در وقت خشكى و بى گياهى بنگرى،

آنگاه باران بر آن فرو باريم تا سبز و خرّم شود و (تخمها در آن) نمو كند و از هر نوع گياه زيبا بروياند، اينها دليل آن است كه خدا، حق و ثابت است و او مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز تواناست، و محققا ساعت قيامت بدون هيچ ترديد خواهد آمد و خدا مردگان را از قبرها برانگيزد» 361 خداوند در اين آيات، بعث و دوباره زنده شدن مردگان را تشبيه و قياس به آفرينش ابتدايى فرموده است- همان گونه كه به طور خلاصه در جاى ديگر از آن به «كما بدأكم تعودون»، «همان طور كه ابتدا شما را آفريد، دوباره به سوى او بازمى گرديد» 362 تعبير كرده است- و نيز بيان مى كند كه چگونه خداوند نخست انسان را از خاك آفريد و بعد او را به گونه هاى مختلف، متحوّل كرد تا سرانجام وارد قبر شد و چگونه جانداران و گياهان را در زمين پديد آورد و آن را سر سبز و خرّم كرد، تمام اينها نشانه توانايى آفريدگار جهان است كه او بر همه چيز قادر است.

اين نوع سخن، حقايق مشكل و دور از ذهن را نزديك و فهم آن را آسان مى سازد كه خدا بر همه چيز تواناست.

نمونه ديگر اين نوع استدلال و روش سخن، آيات زير است:

وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى وَ هُوَ

الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ « (اميّه) براى ما مثلى (جاهلانه) زد و آفرينش خود را فراموش كرد، گفت: اين استخوانهاى پوسيده را باز كى زنده مى كند؟ بگو آن خدايى زنده مى كند كه اوّل بار آنها را حيات بخشيد و او به هر خلقتى دانا (و قادر) است، آن خدايى كه براى شما از درخت سبز آتش قرار داد تا آن را برافروزيد، آيا خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، بر آفرينش مثل آن انسانها، قادر نيست؟

البته چرا كه او آفريننده و دانا بر همه موجودات است» 363

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 455

در اين آيات نيز مى بينيم كه با رساترين عبارت و صحيح ترين بيان، بعث و دوباره زنده شدن را به آفرينش ابتدايى تشبيه كرده است و در چنين مواردى خداوند امرى را كه براى مخاطب نامحسوس است و بايد به آن ايمان آورد، به امرى محسوس و عينى قياس فرموده است به طورى كه اين امر نامحسوس نشانه قدرت كامل پروردگار است و اين كه او مالك چيزهايى است كه موجود است و مالك آنچه تاكنون وجود نيافته است و بعدا همان گونه كه او وعده داده تحقّق خواهد پذيرفت ميباشد كه وعده خدا تخلّف ناپذير است.

نكته قابل توجّه براى كسانى كه آيات قرآن را تلاوت مى كنند و در سايه پندها و عبرتهاى آن روشنايى و بصيرت مى يابند و در اطراف دليلهاى آن نيز پژوهش مى كنند، اين است كه جدلهاى قرآن تنها براى ساكت كردن و محكوم كردن مخالفان نيست، بلكه در بسيارى از موارد براى هدايت و راهنمايى خوانندگان و خردمندان به سوى حقيقت و نيز متوجّه ساختن آنان به حقايق هستى

كه نشانه قدرت خداست، مى باشد مانند:

أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ تَبْصِرَةً وَ ذِكْرى لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصِيدِ وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ «آيا (منكران بعث) آسمان را بر فراز خود نمى نگرند كه چگونه بنا كرده ايم آن را، و به زيور ستارگانش آراسته ايم و هيچ گونه برآمدگى و ناهموارى در آن وجود ندارد، و زمين را نمى نگرند كه آن را بگسترديم و در آن كوههاى بلند بيفكنديم و هر نوع گياه بهجت افزا در آن رويانيديم، تا موجب بصيرت و تذكّر هر بنده اى شود كه به خدا روى آورد، و ما از آسمان باران با بركت را نازل كرديم و به آن وسيله بوستانها و باغها و دانه هاى گياه روييده شده، برويانديم و نيز نخلهاى بلند خرما كه داراى شكوفه هاى منظّم رويهم چيده شده است بوجود آورديم، اينها را روزى بندگان قرار داديم و با باران زمين مرده را زنده ساختيم، و همين گونه است سر برداشتن مردگان از خاك» 364

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 456

مى بينيم كه اين آيات تنها براى محكوم كردن بت پرستها و منكران توحيد و بعث نيست، بلكه انسان را متوجّه هستى و نشانه هاى قدرت خدا و شگفتيهاى خلقت، مانند آسمان و ستارگان زينت بخش آن و زمين و كوههاى بلندش كه نگهبان آن است و گياهان و باغها و درختانش مى كند.

سوره «الرحمن» نيز

همين گونه است كه علاوه بر استدلالهاى محكم و دندان شكن انسان را به طرف هستى و نعمتهاى خدادادى به انسان و نيز ياد دادن چيزهايى كه نميدانسته و علوم مربوط به خورشيد و ماه و داد و ستدهاى شرافتمندانه و همكاريهاى مبتنى بر فضيلت انسانى و ... رهنمون مى سازد.

آرى آنگاه كه قرآن در مقام پاسخگويى و الزام مخالفان است، گويا دست آنان را مى گيرد و به سوى حقيقت راهنمايى مى كند، حقيقتى كه آن را به روشنى غير قابل ترديد بيان مى دارد، مثلا در مقام ردّ خواسته مشركان، مبنى بر اين كه فرستاده خدا فرشته باشد، مى فرمايد:

وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ «كافران گويند: چرا بر او (محمّد «ص») فرشته نازل نمى شود؟ و چنانچه فرشته بفرستيم، حكم مى شود به نابودى آنان و ديگر لحظه اى مهلت نخواهند يافت، و چنانچه فرشته اى نيز به رسالت فرستيم، او را به صورت بشرى درآوريم و بر آنان همان لباس كه مردمان بپوشند بپوشانيم» 365 در اينجا از دو نظر آنان را محكوم و مجاب مى كند، يكى اين كه اگر خداوند به خواسته آنان پاسخ مثبت داده بود، تهديدهاى خدا در مورد آنان عملى مى شد و مهلتى بر ايشان باقى نمى ماند. ديگر اينكه آنچه موجب اشتباه آنان مى شود تا نتوانند حق را از باطل تشخيص دهند، از بين نخواهد رفت، چرا كه خداوند باز آن فرشته را به صورت بشرى مى فرستاد، و اشتباه ايشان همچنان باقى مى ماند.

يكى ديگر از استدلالهاى كوبنده و هدايتگر قرآن، سخن پروردگار در

ردّ يهود و نيز صفت آنهاست كه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 457

الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنا أَلَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّى يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ قُلْ قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّناتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «كسانى كه گفتند: خدا از ما پيمان گرفته كه به هيچ پيغمبرى ايمان نياوريم تا آن كه او قربانى آورد كه در آتش بسوزد، بگو اى پيامبر، پيش از من پيامبرانى آمدند و براى شما هر گونه معجزه، از جمله همان را كه خواستيد آوردند، پس اگر راست مى گوييد چرا آنان را كشتيد». 366

و نيز در ردّ كسانى كه رسالتهاى خداوندى را انكار ميكنند مى فرمايد:

وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلى بَشَرٍ مِنْ شَيْ ءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنَّاسِ «آنان كه گفتند خدا بر هيچ بشرى، كتابى نفرستاده است، خدا را چنان كه بايد نشناخته و حق او را تعظيم نكردند، به آنان بگو كه كتاب توراتى كه موسى آورد و در آن نور علم و هدايت خلق بود، چه كسى فرستاد؟ ...» 367

معلوم مى شود كه گويندگان اين سخن يهود بودند كه هدفشان انكار رسالت حضرت محمّد (ص) بود.

در تمامى اين آيات دليلهاى كوبنده و قانع كننده و جدا كننده حق از باطل به چشم مى خورد، كه با آن، دليلهاى مخالفان باطل مى شود و خودشان به راه راست هدايت مى شوند و براى آنان پس از دوران تاريكيهاى فراگير راهنما و نشانه هايى قرار داده مى شود تا در پرتو آن در راه حق گام بردارند و هر كه پس از آن

لجاجت و استكبار ورزد از زيانكاران خواهد بود.

هنگامى كه خداوند نظر مخالفان را متوجّه حقايق و واقعيات مى كند- چه اين كه در اوّل، مجادله كننده را ملزم به قبول نكرده باشد و يا بعد از الزام و فهماندن حقيقت به او باشد- اين خود تصريف بيان و تنوع سخن است كه تأثير بيشترى به همراه دارد، عبارتها نيز عقل و وجدان و احساسات را مورد خطاب قرار مى دهند و روشهاى متنوع و معانى فراوان با الفاظ زيبا و مسرّت بخش و اسلوبهاى گوناگون از استفهام گرفته تا تعجّب و تهديد و اخبار به كار گرفته مى شود، و هر گاه تكرار شود بر فايده و نتايج آن نيز افزوده مى شود.

موارد استدلال و اصول آن مختلف است:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 458

الف: گاهى استدلال- چنانكه گفتيم- از راه مقايسه مطلب مورد ادّعاست به امورى كه روشن و غير قابل انكارند به طورى كه مخالفان در برابر آن تسليم شوند و احساس حقارت كنند، مثلا در برابر كسانى كه معتقدند خدا داراى فرزند است مى فرمايد:

بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ وَكِيلٌ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ «اوست پديد آورنده آسمانها و زمين، و چگونه وى را فرزندى تواند بود، در حالى كه او را جفتى نيست و او همه چيز را آفريد و به همه چيز آگاه است، اين است وصف پروردگار شما كه جز او هيچ

خدايى نيست، و آفريننده همه چيز است، پس او را بپرستيد كه نگهبان همه موجودات است، او را هيچ چشمى درك نمى كند، و او همه بينندگان را مشاهده مى كند و او لطيف و آگاه است.» 368

در اين جا مدّعاى آنان را با امرى كه نزد همه روشن و آشناست و هيچ كس در مورد آن ترديد ندارد، باطل مى كند و آن اينكه: اگر خدا فرزند داشت بايد جفت مى داشت و وجود جفت را براى او هيچ كس ادّعا نكرده است، پس خدا فرزند ندارد، و حقا از آنچه آنان نسبت مى دهند منزّه و مبرّا است.

ب: گاهى خداوند با آوردن مثال حقايق را آشكار و روشن مى نمايد و ما اين مسأله را با نمونه هايى از آن در بحث اصول و منابع استدلال در قرآن، خاطر نشان كرديم.

ج: در برخى از موارد، مردم را متوجّه مخلوقات و موجوداتى كه در هستى، نشانه قدرت و علم خدايند، مى كند، مانند:

وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ «و خداى شما خداى يكتاست و جز او خدايى نيست كه بخشنده و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 459

مهربان است، همانا در آفرينش آسمانها و زمين و گردش شب و روز و كشتيهايى كه براى منفعت مردم در روى آب در حركت است و بارانى كه

خدا از بالا فرو فرستاد و به وسيله آن زمين را پس از مردن (و نابود شدن گياهان) زنده و سرسبز كرد و انواع حيوانات در روى زمين برانگيخت و در وزيدن بادها به هر طرف و در خلقت ابر كه ميان آسمان و زمين مسخّر و به اراده خدا در حركت است، در همه اين امور براى خردمندان نشانه هايى از قدرت خدا وجود دارد» 369 و نمونه هاى ديگر اين نوع استدلال را در آياتى از قرآن كه در گذشته آورديم مى توان ديد.

بايد توجّه داشت كه قرآن در جدل و استدلال- كه بدان وسيله مخالفان را ساكت و محكوم مى كند- از نزديكترين راه و برهانى ترين شكل استفاده مى كند، مانند آنچه خداوند از مناظره ابراهيم خليل (ع) با نمرود نقل مى فرمايد:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ «آيا نديدى آن را (پادشاه زمان ابراهيم را) كه درباره خدا با او به جدل و احتجاج برخاست، چون ابراهيم گفت: پروردگار من آن است كه خلق را زنده مى كند و باز مى ميراند، نمرود گفت: من هم زنده مى كنم و مى ميرانم، ابراهيم گفت: خداوند خورشيد را از طرف مشرق بر آورد، تو اگر مى توانى از طرف مغرب بيرون بياور، پس آن كافر مبهوت شد و در جواب عاجز ماند، كه خداى متعال راهنماى ستمكاران نخواهد بود» 370 ابزار محكوم كردن دشمن- از نزديكترين راه- فراوان و

مختلف است:

الف: تحدّى، چنانكه خداوند كفار قريش را تحدّى كرده است كه اگر مى توانند ده سوره مانند قرآن را بياورند، و مانند تحدّى ابراهيم (ع) نمرود را.

ب: محكوم كردن دشمن بر اساس كلام خودش، و اثبات اينكه سخن او به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 460

ضررش مى باشد نه به نفعش، مانند قول خداى متعال درباره منافقان:

يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ ...

«منافقان گويند: اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد عزيزها (منافقان) ذليلها (پيامبر و مسلمانان) را از شهر بيرون كنند، آرى عزّت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است ...» 371

كه خداوند اساس كلام ايشان را مى پذيرد، عزيزها ذليلها را بيرون مى كنند، امّا آن كه عزيز است، خدا و پيامبر و مؤمنانند.

ج: در آغاز خود را با نظريه دشمن موافق جلوه دادن و آنگاه خلاف آن را ثابت كردن و از اين قبيل است سخن خداوند كه از زبان پيامبران با اقوام شان حكايت مى كند:

مانند: قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونا عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَأْتُونا بِسُلْطانٍ مُبِينٍ قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ ما كانَ لَنا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ «رسولان در جواب مردمشان گفتند: آيا مى توان در مورد خدايى كه آفريننده آسمانها و زمين است ترديد كرد؟ خدا شما را به مغفرت و آمرزش از گناهانتان مى خواند تا

اجل معيّن و عمر طبيعى به تأخير اندازد، كافران گفتند: ما شما پيامبران را مثل خود بشرى، بيشتر نمى دانيم كه به دعوى نبوّت مى خواهيد ما را از آنچه پدرانمان مى پرستيدند، باز داريد، اگر راست مى گوييد حجّت و دليلى آشكار بر ادّعاى خود بياوريد، رسولان پاسخ دادند: آرى ما هم مانند شما بشرى بيش نيستيم ليكن خداوند هر كه از بندگان بخواهد (به نعمت بزرگ نبوّت) منّت گذارد و ما را توان آن نيست كه معجزه اى جز به اذن پروردگار بياوريم، مؤمنان بايد در هر حال به خدا توكّل كنند» 372 در اين جا رسولان مقدّمه سخن اقوامشان را پذيرفتند امّا نتيجه مورد نظر آنان را رد كردند و گفتند: لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلى مَنْ يَشاءُ يعنى: اين كه شما گفتيد ما انسانيم، سخن به جايى است، ولى اين دليل بر ادّعاى شما كه ما

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 461

پيامبران و فرستادگان خدا نيستيم نمى شود زيرا خدا بر هر كه از بندگان خواهد منت گذارد و اينك بر ما منّت گذاشته است و ما هم براى شما به اذن و اجازه او معجزه و دليل آورديم و گرنه، بى اجازه او هيچ معجزه اى نمى توانيم بياوريم.

اين بود پرتوى از فروغ قرآن كريم كه خداوند متعال به بركت آن، جهان آفرينش را روشنى بخشيده است تا مردم بدان هدايت جويند و در سايه آن به راه افتند و از تاريكيها و نادانيها و گمراهيها نجات يابند.

قصد ما آن نبود كه تمام راهها و روشهاى استدلال و جدل قرآن را برشمريم كه اين كار هر محقق توانايى را به زانو درمى آورد، كمر را مى شكند و او را

از اين كار نااميد مى كند، بلكه هدف اين بود كه پژوهشگر قرآن با نمونه هايى از استدلالها و جدلهاى قرآن آشنا شود و ببيند با اين كه قرآن از روشهاى منطقى استفاده نمى كند امّا از نظر دقّت برتر از آن است، زيرا در دليلهاى قرآن، تقديم و تأخير و ايجاز و اطناب بر اساس زيبايى و شكوه كلام است، نه بر اساس شكلهاى برهان، با اين همه برتر از خطابه است و هيچ سخنورى نمى تواند با آن به رقابت بپردازد.

و اگر متكلّمان- كه براى اثبات عقايد از روى دليل و برهان تلاش كرده اند- روش قرآن را در پيش گرفته بودند، زودتر به نتيجه مى رسيدند و علم كلام پرفايده تر مى بود، امّا آنان راه منطق را با محدوديتهاى آن پيموده و از برهان و انواع آن استفاده كرده اند و در نتيجه علم آنان فقط براى نخبگان مفيد است، نه عموم، زيرا عامّه مردم به اندازه دركشان، دقايق قرآن را مى فهمند، امّا از انواع قياس چيزى نمى فهمند.

«غزالى» در كتاب «الجام العوام عن علم الكلام» در مقايسه بين دليلهاى قرآن و روشهاى متكلّمان مى گويد:

«دليلهاى قرآن مثل غذاست كه هر انسانى از آن استفاده مى كند و دليلهاى متكلّمان مثل دواست كه برخى از مردم از آن بهره مى برند و براى بسيارى از آنان مضر است. به عبارت ديگر دليلهاى قرآن مانند آب است كه از طفل شيرخوار تا مرد نيرومند آن را مى آشامند و ساير دليلها مانند غذاهايى است كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 462

براى انسان هاى نيرومند گاهى سودمند است و گاهى مضر و كودكان اصلا از آن بهره نمى برند».

بى ترديد اگر مردم به درس و تحقيق درباره قرآن

و روشهاى استدلال آن بپردازند، به روش آن آشنا مى شوند و علوم بسيارى نصيبشان خواهد شد، زيرا روشهاى استدلال و مناظره و نتيجه گيرى آن به گونه اى است كه از دقيقترين اسرار نفس انسان پرده بر مى دارد و بيانگر بسيارى از حالات روحى و فكرى انسانهاست و درمان مؤثر و داروى شفابخش بيماريها و ناراحتيهاى فكرى است.

روش بيان قرآن بالاترين نمونه كلام از نظر تأثير در دلها و تسليم مخاطبان خويش است و اين را مى توان از تأثيرى كه در مشركان و مسلمانان صدر اسلام گذاشته است دريافت.

ما در گذشته گفتيم: هر كس از مشركان كه قرآن را مى شنيد، اگر ايمان مى آورد به شعاعى از نور هدايت آن دست مى يافت و اگر به كفر و انكار خود ادامه مى داد خداوند آن نور را در دل او خاموش مى ساخت و بصيرت او را محو مى كرد تا دچار ترديد و سردرگمى شود، پس هر كدام از آنان كه به قرآن نزديك مى شد، نور آن در وى تابش مى كرد و تأثيرش را در وجدان خويش مى يافت، از اينرو بزرگان از شنيدن كلمات آن خوددارى مى كردند تا مبادا تحت تأثير آن قرار گيرند! تأثير قرآن در مؤمنان به اندازه اى بود كه هميشه آن را تلاوت مى كردند و در معانى و اهداف آن دقيق مى شدند و آن را در مى يافتند و بزرگترين آموزگار و قويترين مرجع خود به ويژه به هنگام اختلافات و گوناگونى افكار به حساب مى آوردند و از آن چيزهايى بر مى گرفتند تا بر ايمانشان بيفزايد و يقينشان را استوار و شكّ و ترديد را از آنان دور كند، و حجّت و دليلى غير از قرآن و

سنّت نمى شناختند و راهى نيز غير از راه آن نمى دانستند و به وسيله قرآن با ديگران به بحث و گفتگو مى پرداختند و در سايه هدايت آن عمل مى كردند و طبق قوانين عادلانه قرآن بر مردم حكومت مى راندند، از اينرو كارشان به اصلاح گراييد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 463

______________________________

(1)- حوليات، جمع حوليه و آن قصيده اى است كه شاعر مدّت يكسال را در تنظيم آن صرف كرده باشد- م

(2)- حجر/ 9.

(3)- اسراء/ 88.

(4)- علق/ 1- 5.

(5)- بقره/ 170.

(6)- فصلت/ 26.

(7)- فصلت/ 5.

(8)- يونس/ 38.

(9)- هود/ 13.

(10)- حديد/ 25.

(11)- متوفّاى سال 3 يا 4 هجرى.

(12)- متوفّاى سال 158 هجرى.

(13)- آل عمران/ 44.

(14)- مذهب برهمايى يا مذهب بودا يكى از مذاهب بزرگ هند است كه نزديك سيصد ميليون نفر از هنديان امت آن هستند، پايه اش بر تثليث «سه خدايى» است، «برهما» خداى آفرينش، «ويشنو» خداى حراست و نگهدارى، و «سيوا» خدايى كه دو عمل دارد يكى ويران كردن، ديگر ايجاد مجدد عالم، بر حسب اين مذهب خدايان در كالبد مردمان حلول مى كنند.

(15)- اعجاز القرآن باقلانى، ص 41.

(16)- رعد/ 31.

(17)- زمر/ 23.

(18)- طور/ 15.

(19)- مدثر/ 11- 25.

(20)- أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ، توبه/ 3- م.

(21)- واقعه/ 19.

(22)- واقعه/ 33.

(23)- اعجاز القرآن، ص 377.

(24)- اعجاز القرآن، ص 171.

(25)- فتح/ 27.

(26)- روم/ 2، 3.

(27)- يس/ 69.

(28)- زمر/ 67.

(29)- طلاق/ 3.

(30)- توبه/ 33.

(31)- نساء/ 82.

(32)- تفسير قرطبى، ج 1، ص 73- م.

(33)- نام مجلّه «المسلمون» است، و «مجلس شئون اسلامى» آن را جمع آورى و به دو زبان ترجمه كرده است.

(34)- پاورقى اعجاز القرآن رافعى، ص 255.

(35)- نور/ 52.

(36)- قصص/ 7.

(37)- ج 1، ص 169.

(38)- هود/ 44.

(39)- دلائل

الاعجاز ص 35.

(40)- اعجاز القرآن ص 77.

(41)- رساله خطابى ص 9 كه در ضمن سه رساله در اعجاز قرآن چاپ شده است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 464

______________________________

(42)- دلايل الاعجاز/ ص 47.

(43)- نحل/ 112.

(44)- عنكبوت/ 67.

(45)- اسراء/ 84.

(46)- ابراهيم/ 7.

(47)- يونس/ 12.

(48)- نساء/ 96.

(49)- هود/ 9- 11.

(50)- تكوير/ 18.

(51)- فجر/ 1- 3.

(52)- اعراف/ 175- 176.

(53)- شعراء/ 60.

(54)- كهف/ 85.

(55)- قصص/ 42.

(56)- دخان/ 43- 49.

(57)- هود/ 102.

(58)- قصص/ 20- 21.

(59)- الشفاء/ 1- 176.

(60)- انعام/ 65.

(61)- رساله خطابى ص 37.

(62)- اسراء/ 88.

(63)- اعجاز القرآن ص 280.

(64)- مائده/ 38.

(65)- شورى/ 52، 53.

(66)- شورى/ 51.

(67)- انعام/ 8- 9.

(68)- مجمع البحرين مادّه «روع».

(69)- ضحى/ 7 و 8.

(70)- عنكبوت/ 48.

(71)- قلم/ 17- 33.

(72)- بقره/ 143.

(73)- علق/ 6- 7.

(74)- نساء/ 19.

(75)- حشر/ 9.

(76)- قصص/ 5 و 6.

(77)- اعجاز القرآن ص 295.

(78)- نازعات/ 24.

(79)- قصصص/ 38.

(80)- بقره/ 204- 206.

(81)- قصص/ 5- 6.

(82)- ابراهيم/ 34.

(83)- يونس/ 90- 92.

(84)- زخرف/ 51.

(85)- مائده/ 20.

(86)- اسراء/ 41.

(87)- اسراء/ 89.

(88)- كهف/ 54.

(89)- طه/ 113.

(90)- انعام/ 46.

(91)- انعام/ 65.

(92)- انعام/ 105.

(93)- نحل/ 103.

(94)- اعراف/ 58.

(95)- رساله رومانى كه در ضمن «الرسائل فى اعجاز القرآن» چاپ شده است ص 101.

(96)- نمل/ 60- 64.

(97)- يوسف/ 111.

(98)- بقره/ 124- 128.

(99)- بقره/ 260.

(100)- بقره/ 258.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 465

______________________________

(101)- بنابر آنچه از احاديث و تفاسير شيعه استفاده مى شود، نسبت دادن ابراهيم (ع) خدايى را به ستاره و ماه و خورشيد، از باب استفهام به معنى انكار يا مماشات با خصم بوده است.

(102)- انعام/ 74- 80.

(103)- انبياء/ 51- 70.

(104)- مريم/ 41- 48.

(105)- توبه/ 113- 114.

(106)- آل عمران/ 50.

(107)- قصص/ 7- 13.

(108)- قصص/ 17.

(109)- قصص/ 20- 21.

(110)- قصص/ 30-

40.

(111)- طه/ 25- 37.

(112)- طه/ 43- 47.

(113)- طه/ 50- 54.

(114)- طه/ 56.

(115)- طه/ 57- 58.

(116)- طه/ 68.

(117)- طه/ 71.

(118)- طه/ 71- 75.

(119)- مؤمن/ 25- 34.

(120)- مؤمن/ 38- 39.

(121)- مؤمن/ 41- 45.

(122)- شعراء/ 52- 64.

(123)- يونس/ 90- 92.

(124)- اعراف/ 130- 136.

(125)- اسراء/ 101- 105.

(126)- مقصود برترى نسبى است نه مطلق. زيرا خداوند موسى را براى پيكارشان با فرعون به رهبرى برگزيد و به آنان برترى بخشيد و برخى از پيامبران را از آنها مبعوث كرد ولى آنان نافرمانى كرده و به نعمتهاى خدا ناسپاسى كردند، پس سزاوار غضب الهى شدند.

(127)- بقره/ 47- 74.

(128)- مائده/ 20- 26.

(129)- اسراء/ 89.

(130)- آل عمران/ 44.

(131)- قصص/ 44- 46.

(132)- نحل/ 103.

(133)- عنكبوت/ 48.

(134)- نوح/ 2- 20.

(135)- يوسف/ 37- 40.

(136)- نساء/ 171- 172.

(137)- آل عمران/ 59.

(138)- مائده/ 71- 76.

(139)- اعراف/ 85- 87.

(140)- هود/ 84- 88.

(141)- بقره/ 44.

(142)- ص/ 21- 26.

(143)- مائده/ 27.

(144)- مائده/ 32.

(145)- بقره/ 179.

(146)- مائده/ 42- 50.

(147)- بقره/ 178- 179.

(148)- قصص/ 7- 12 ترجمه اين آيات در ص 209 متن آمده است.

(149)- قصص/ 14- 17 اين آيات با ترجمه آن در ص 211 متن آمده است.

(150)- قصص/ 19.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 466

______________________________

(151)- قصص/ 20.

(152)- قصص/ 21- 24.

(153)- هود/ 25- 33.

(154)- هود/ 36- 48.

(155)- كهف/ 9- 26.

(156)- احتمال ديگر در آيه اين است كه كيفيّت غار طورى بود كه آفتاب بر آنان نمى تابيد و در نتيجه از گزند آن محفوظ بودند و ما طبق همين احتمال آيه را ترجمه كرديم- م.

(157)- انعام/ 148- 150.

(158)- اعراف/ 32.

* «بحيره» ماده شترى بود كه پنج شكم مى زاييد و بچه پنجم آن نر بود به علامت گوشش را مى شكافتند و

آزادش مى كردند. «سائبه» مادّه شترى بود كه به سبب نذرى آن را آزاد مى كردند.

«وصيله» نيز ماده شترى بود كه پس از زاييدن دو بچه ماده، گوشش را مى بريدند و آزادش مى كردند. و «حامى» شتر نرى بود كه چند بار او را براى آبستن كردن ماده شتران سود برده بودند اين شتر را از بار كشيدن و سوارى دادن معاف مى كردند.

(159)- اعراف/ 32.

(160)- اعراف/ 29- 31.

(161)- زخرف/ 40.

(162)- انعام/ 53.

(163)- انعام/ 71.

(164)- انعام/ 80.

(165)- مائده/ 116- 118.

(166)- مائده/ 18.

(167)- توبه/ 19.

(168)- اسراء/ 49.

(169)- رعد/ 5.

(170)- انعام/ 46- 47.

(171)- اسراء/ 62- 63.

(172)- ص/ 82- 83.

(173)- بقره/ 6.

(174)- ابراهيم/ 21.

(175)- نازعات/ 27- 29.

(176)- واقعه/ 57- 73.

(177)- سبا/ 24.

(178)- يوسف/ 39.

(179)- ذاريات/ 24- 29.

(180)- يونس/ 31- 36.

(181)- ق/ 6- 11.

(182)- انعام/ 71.

(183)- انبياء/ 62.

(184)- ابراهيم/ 9- 10.

(185)- توبه/ 13- 15.

(186)- قيامت/ 37- 40.

(187)- سوره انشراح.

(188)- اسراء/ 88.

(189)- اعجاز القرآن/ 55- 56.

(190)- نساء/ 22- 25.

(191)- طلاق/ 1- 7.

(192)،

(193)- نور/ 39- 40.

(194)- ابراهيم/ 18.

(195)- اعراف/ 171.

(195)- م- يونس/ 24.

(196)- قمر/ 19- 20.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 467

______________________________

(197)- رحمن/ 37.

(198)- حديد/ 21.

(199)- حديد/ 28.

(200)- جمعه/ 5.

(201)- رحمن/ 24.

(202)- توبه/ 19.

(203)- جاثيه/ 21.

(204)- بقره/ 17.

(205)- بقره/ 19- 20.

(206)- نحل/ 75- 76.

(207)- آل عمران/ 7.

(208)- رعد/ 39.

(209)- شورى/ 13.

(210)- توبه/ 110.

(211)- بقره/ 10.

(212)- توبه/ 124- 125.

(213)- نحل/ 112.

(214)- مريم/ 4.

(215)- يس/ 37.

(216)- يس/ 37- 38.

(217)- ذاريات/ 41.

(218)- اعراف/ 149.

(219)- كهف/ 11.

(220)- علق/ 17.

(221)- بقره/ 19.

(222)- قمر/ 12.

(223)- فرقان/ 63.

(224)- يونس/ 62.

(225)- يونس/ 63- 64.

(226)- لقمان/ 16- 19.

(227)- اسراء/ 50- 52.

(228)- نساء/ 3.

(229)- بقره/ 282.

(230)- بقره/ 233.

(231)- شروى/ 38.

(232)- ازدواج در كلام: يعنى قسمتى از آن با قسمت ديگرش در سجع و

وزن همانند و مشابه باشد.

«المعجم العربى الحديث» م.

(233)- زمر/ 23.

(234)- نساء/ 82.

(235)- انعام/ 95- 98.

(236)- ذاريات/ 21- 22.

(237)- حاقّه/ 1- 10.

(238)- سوره ضحى.

(239)- غاشيه/ 17- 26.

(240)- غاشيه/ 1- 16.

(241)- بقره/ 24.

(242)- اسراء/ 88.

(243)- هود/ 13.

(244)- غاشيه/ 1- 16.

(245)- طور/ 1- 8.

(246)- عاديات/ 1- 8. معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 467 تمثيل ..... ص : 453

(247)- فتح/ 27.

(248)- نساء/ 11- 13.

(249)- فجر/ 1- 5.

(250)- فجر/ 6- 12.

(251)- قمر/ 1- 2.

(252)- اسراء/ 89.

(253)- مزّمل/ 4.

(254)- فرقان/ 32.

(255)- طه/ 17- 18.

(256)- طه/ 25- 41.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 468

______________________________

(257)- نساء/ 11.

(258)- نساء/ 176.

(259)- بقره/ 228.

(260)- طلاق/ 4.

(261)- يوسف/ 82.

(262)- طلاق/ 1- 7. ترجمه اين آيات در ص 303 ذكر شد.

(263)- مائده/ 90- 93.

(264)- بقره/ 83- 84.

(265)- اسراء/ 83.

(266)- اعراف/ 74.

(267)- يوسف/ 82.

(268)- بقره/ 189.

(269)- محمّد/ 21.

(270)- رعد/ 31.

(271)- زمر/ 73.

(272)- بقره/ 177.

(273)- بقره/ 165.

(274)- علق/ 17.

(275)- بقره/ 179.

(276)- منافقون/ 4.

(277)- فتح/ 21.

(278)- نجم/ 23.

(279)- يونس/ 23.

(280)- فاطر/ 43.

(281)- بقره/ 178- 179.

(282)- يونس/ 23.

(283)- فاطر/ 43.

(284)- فتح/ 20- 21.

(285)- نجم/ 23.

(286)- بقره/ 286.

(287)- طلاق/ 7.

(288)- بقره/ 216.

(289)- نساء/ 19.

(290)- بقره/ 251.

(291)- مؤمنون/ 52.

(292)- حجرات/ 10.

(293)- يوسف/ 53.

(294)- نمل/ 14.

(295)- حجر/ 95.

(296)- اسراء/ 16.

(297)- طور/ 21.

(298)- نجم/ 39- 40.

(299)- انعام/ 164.

(300)- تكوير/ 18.

(301)- شمس/ 1- 3.

(302)- مزمّل/ 20.

(303)- اسراء/ 82.

(304)- بقره/ 185.

(305)- نساء/ 24.

(306)- بقره/ 282.

(307)- بقره/ 185- 187.

(308)- بقره/ 61.

(309)- طه/ 83- 87.

(310)- طه/ 105- 111.

(311)- ص/ 12- 25.

(312)- رحمن/ 1- 21.

(313)- آل عمران/ 44.

(314)- هود/ 49.

(315)- يوسف/ 102.

(316)- عنكبوت/ 48.

(317)- روم/ 1- 4.

(318)- انفال/ 7.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 469

______________________________

(319)- قمر/ 45.

(320)- بقره/ 96.

(321)- اسراء/ 88.

(322)- بقره/ 24.

(323)- انعام/ 95- 100.

(324)-

مؤمنون/ 12- 17.

(325)- مائده/ 90- 92.

(326)- نمل/ 59- 64.

(327)- انبياء/ 29- 35.

(328)- طه/ 49- 55.

(329)- بقره/ 190- 193.

(330)- حج/ 39- 41.

(331)- نحل/ 17- 18.

(332)- لقمان/ 35.

(333)- سوره اخلاص.

(334)- رعد/ 16.

(335)- احقاف/ 33- 34.

(336)- رعد/ 15.

(337)- واقعه/ 57- 74. اين آيات همراه با ترجمه آن در صفحه 287 متن مذكور است.

(338)- بقره/ 26.

(339)- حج/ 73- 74.

(340)- كهف/ 32- 44.

(341)- قلم/ 17- 32. اين آيات همراه با ترجمه آن در ص 163 متن مذكور است.

(342)- رجوع شود به ص 142 متن.

(343)- نحل/ 75- 76.

(344)- نحل/ 75.

(345)- نحل/ 73.

(346)- زمر/ 29.

(347)- بقره/ 259.

(348)- نحل/ 125.

(349)- عنكبوت/ 26.

(350)- انبياء/ 30.

(351)- مؤمنون/ 12- 14.

(352)- آل عمران/ 59.

(353)- نمل/ 20- 26.

(354)- انبياء/ 22.

(355)- مؤمنون/ 91.

(356)- اسراء/ 42.

(357)- نساء/ 82.

(358)- انعام/ 143- 144.

(359)- الاتقان فى علوم قرآن.

(360)- انعام/ 148.

(361)- حج/ 5- 7.

(362)- اعراف/ 29.

(363)- يس/ 78- 81.

(364)- ق/ 6- 11.

(365)- انعام/ 8- 9.

(366)- آل عمران/ 183.

(367)- انعام/ 91.

(368)- انعام/ 101- 103.

(369)- بقره/ 163- 164.

(370)- بقره/ 258.

(371)- منافقون/ 8.

(372)- ابراهيم/ 10- 11.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 471

بخش سوم علوم قرآن

اشاره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 473

علم توحيد و نبوّت

خداوند متعال- كه راستگوترين گويندگان است- مى فرمايد:

وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ «كافران مى گويند: تو فرستاده خدا نيستى، بگو كافى است گواه بين من و شما خدا و كسى كه نزد او علم كتاب است» 1.

پس خداوند سبحان گواهى كسى را كه داراى علم كتاب- كه آن نزول قرآن كريم بر پيامبر امين (ص) است همچون گواهى خود قرار داده است، بنابر اين چه چيز برتر از علم كتاب و چه مقامى بالاتر از دانش قرآن كريم است؟! آرى، چون علم كتاب برگرفته از ذات خداى داناست، بنابر اين جايگاه و موقعيتى بس بزرگ و گرانمايه دارد همچنان كه تمام دانش بشرى را فرا گرفته است.

دانشمندانى كه شهادتشان در رديف شهادت خدا و ملائكه قرار داده شده است آگاهان به كتاب و دريافت كنندگان مبانى و اهداف آن و نيز عمل كنندگان به فرامين قرآن هستند 2 زيرا خداوند در جاى ديگر مى فرمايد:

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «خداوند گواهى مى دهد كه خدايى جز او نيست و فرشتگان و صاحبان دانش نيز به يكتايى او گواهى دهند كه او بر پا دارنده عدل و درستى است، نيست خدايى جز او و او غالب و حكيم است» 3

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 474

پس مقصود از «اولو العلم» كه شهادتشان چون شهادت خداست آگاهان به كتاب مى باشد و آنان دانشمندانى هستند كه به گفته خدا فقط آنان از خدا

مى ترسند:

إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ «همانا فقط دانشمندان از خدا مى ترسند» 4 اين جايگاه و مرتبت دانش قرآن است كه خداوند با تعبيرات عالى به آن تصريح مى كند.

جاى اين پرسش است، اين چه دانشى است كه هر كس آن را بداند به اين مقام و مرتبت والا مى رسد؟

ما به اين سؤال دو پاسخ مى دهيم، يكى مختصر و اجمالى و ديگرى مفصّل و مشروح.

امّا پاسخ اجمالى اين است كه مقصود از علم كتاب، علم نبوّت است، يعنى علم رسالتهاى الهى زيرا قرآن كريم در بردارنده اساس و شالوده رسالت الهى يعنى توحيد است، آن جا كه مى فرمايد:

شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ «خدا شرع و آيينى كه براى شما مسلمين قرار داد، همان است كه نوح را هم به آن سفارش كرد و بر تو نيز همان را وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى هم آن را سفارش كرديم كه دين خدا را بر پا داريد و در آن به اختلاف و تفرقه نپردازيد (و بدانيد كه) مشركان را به خداى يگانه فرا مى خوانيد، بسيار در نظرشان بزرگ و سخت مى آيد، خدا هر كه را بخواهد به سوى خود برمى گزيند و هر كه به درگاهش رجوع و انابه كند هدايت فرمايد» 5 قرآن كريم همه رسالتهاى پيشين را خاطر نشان ساخته است، برخى را به صراحت و برخى را به اشاره.

مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ

وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ «احوال برخى رسولان را بر تو حكايت كرديم و برخى را حكايت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 475

نكرديم» 6 پس سرگذشت هر كدام از پيامبران كه جداگانه و به صراحت بيان نشده باشد، در ضمن سرگذشت برخى ديگر بيان شده است، بنابر اين رسالت خدا يك چيز است و حقيقت يكى است و دعوت به آن هم يكى.

«حسن بصرى» از پيامبر اكرم (ص) نقل مى كند كه فرمود:

«من اخذ ثلث القرآن و عمل به فقد اخذ ثلث النبوّة و من أخذ نصف القرآن و عمل به فقد اخذ نصف النّبوّة و من اخذ القرآن كلّه فقد اخذ النّبوّة كلّها»

«هر كه يك سوّم قرآن را بياموزد و بدان عمل كند، يك سوّم نبوّت را فرا گرفته است، و هر كس نصف قرآن را فرا گيرد و به كار بندد نيمى از نبوّت را دريافته است، و هر كه تمام قرآن را برگيرد و عمل كند، تمامى نبوّت را بر گرفته است.

و از «عبد اللّه بن عمر» روايت شده است كه: «هر كه قرآن را حفظ كند تمام نبوّت را دريافته است» «عبد اللّه بن مسعود» گويد: رسول خدا (ص) فرمود: همانا قرآن سفره گسترده الهى است، پس هر چه مى توانيد از آن بهره گيريد، قرآن ريسمان خدا و نور آشكار و شفاى سودمند است، هر كه بدو چنگ زند، پناهش دهد و آن كس كه از او پيروى كند نجاتش بخشد، كجى و گمراهى در آن راه ندارد تا نياز به اصلاح و راهنمايى داشته باشد، شگفتيهايش پايان ناپذير است و در اثر گذشت زمان كهنه نمى شود، پس آن

را تلاوت كنيد كه خداوند در برابر تلاوت يك حرف آن، ده حسنه به شما پاداش مى دهد» اين احاديث با قاطعيت و روشنى بر آن دلالت دارد كه قرآن در بردارنده تمام علم نبوّت و رسالت است و هيچ مسأله كوچك و بزرگى از آن را فرو گذار نكرده است. چنانچه خود مى فرمايد:

ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ «ما در كتاب، علم هيچ چيز را فروگذار نكرديم» 7 يعنى آنچه مربوط به احكام و قوانين و خير دنيا و آخرت است در آن وجود

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 476

دارد، زيرا آن از جانب خداى حكيم و ستوده نازل شده و در آن هيچ گونه باطلى وجود ندارد.

اين پاسخ بر اساس نظر كسانى است كه قرآن را بر طبق سلف صالح خود قرائت و آن را از پيامبر اكرم (ص) نقل كرده اند و اين يك بيان اجمالى و مختصر درباره علم قرآن است مبنى بر اين كه آن رساندن رسالت پروردگار به مردم از ناحيه رسول خدا (ص) مى باشد، و پيام جاودانه و هميشگى تا روز قيامت است كه همه نسلها را با رسالت فراگير مورد خطاب قرار مى دهد.

امّا بايد برخى از چيزهايى را كه علم قرآن مشتمل بر آن است به تفصيل ذكر كنيم و اين پاسخ دوّم است، زيرا پاسخ كلّى و اجمالى ما را از تفصيل بعضى موارد بى نياز نمى كند.

قرآن طبق اعتقاد و اتّفاق گذشتگان، در بر دارنده تمام علم نبوّت است و هر كه بدان آگاهى يابد علم نبوّت را نيز فرا گرفته است.

نخستين علم نبوّت، علم غيب و نهان است كه در قرآن نيز از آن سخن

به ميان آمده و غيب، اساس و شالوده ايمان است، همچنان كه در آن، علم شهود كه دلالت بر علم غيب دارد به چشم مى خورد و همچنين در آن، بيان توحيد و براهين و دليلهايى كه برگرفته از هستى و اعتدال آن و آثار و مخلوقات پروردگار است وجود دارد.

راهنماى انسان به آفريدگار جهان، فطرت سليم اوست، مگر اينكه خواسته هاى دل و پندارهاى باطل و ابرهاى تيره، عقل و درك آدمى را بپوشاند و او را از راه فطرت منحرف سازد، پس قرآن او را از اين گمراهيها به جانب نور و عقل هدايت مى كند.

فلاسفه مى خواهند مجهولات خود را درباره آفريدگار جهان از بين ببرند و در اين راه گروهى به گمراهى شديد دچار مى شوند و برخى تا حدودى خود را به هدف نزديك مى كنند، امّا به هر حال در سخنان آنان چيزى كه انسان را به حق و راه استوار رهنمون سازد وجود ندارد، اين ناتوانى درك حقايق به علّت چيره شدن نظريه ها و پندارهاى پيش ساخته بر فطرت آنان است كه عقلشان را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 477

گمراه كرده است، يعنى نظريه علّت و معلول كه خواسته اند آن را بر آفريدگار جهان منطبق سازند آن طور كه اين نظر در مورد ممكنات و پديده ها وجود دارد كه برخى علّت براى برخى ديگر هستند، اينها پنداشته اند كه پديده ها نيز معلول آفريدگارند و آفريدگار علّت آنها و از اينرو دچار تسلسل در اسباب و مسبّبات شده و به گمراهى شديد كشانده شده اند. در صورتى كه اديان آسمانى نظرها را به اين نكته متوجّه مى سازند كه خداوند متعال- بدون سابقه و علّت پيشين-

آفريدگار آسمانها و زمين است و او فاعل مختار و توانا بر همه چيز است، و هيچ چيز از علم گسترده و بى نهايت او پوشيده نيست و هيچ چيز از تحت قدرت او خارج نيست و هر چه بخواهد انجام مى دهد و اختيار مى كند.

قرآن كريم اين حقيقت معقول را اثبات كرده و انديشه ها را از سرگردانى و گمراهى نجات بخشيده و به سوى حقيقت پايدار راهنمايى كرده و بر آن دلايلى از هستى و گوناگونى آن اقامه فرموده است تا معلوم شود كه رابطه بين خداوند و پديده ها رابطه علّت و معلول نيست، زيرا به حكم عقل بايد بين آن دو سنخيّت وجود داشته باشد و انفكاك آن دو از يكديگر محال باشد، امّا قرآن بيان مى كند كه مخلوقات متنوّع و مختلفند، مثلا مى فرمايد:

أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً وَ نُسْقِيَهُ مِمَّا خَلَقْنا أَنْعاماً وَ أَناسِيَّ كَثِيراً وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً «آيا نديدى كه پروردگارت چگونه سايه را بر سر عالميان گستراند و اگر مى خواست آن را ساكن مى كرد، آنگاه آفتاب را بر آن دليل و راهنما قرار داديم پس گرفتيم آن سايه را به سوى خود گرفتنى آسان (كه هر چه آفتاب بالا آيد سايه برود) او خدايى است كه تاريكى شب را براى شما پوشش و خواب

را مايه آرامش شما و روز را براى كار و بدست آوردن روزى مقرّر داشت، و اوست خدايى كه بادها را براى بشارت پيشاپيش رحمت خود فرستاد و از آسمان آبى پاك كننده نازل كرديم تا به آن زمين خشك و مرده را زنده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 478

سازيم و بسيارى از چهارپايان و آدميان كه مخلوقات ما هستند، سيراب كنيم، و ما تغييرات و جابجايى باران را در بين مردم براى پند و تذكّر آنان آورديم، امّا بيشتر مردم جز راه كفران و ناسپاسى پيش نگرفتند» 8 و در آيات بعدى مى فرمايد:

وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً «او كسى است كه دو دريا را به هم آميخت كه اين آب گوارا و شيرين و آن ديگر شور و تلخ بود و بين اين دو، واسطه و برزخى قرار داد كه هميشه از هم جدا باشند (و مخلوط نشوند) و اوست آنكه از آب، بشر را آفريد و بين آنان خويشى و پيوندى قرار داد و خداى تو بر هر چيز قادر است» 9 اين آيات تنوّع و گوناگونى مخلوقات را بيان مى دارد و بدون ترديد اين تنوّع دليل بر آن است كه پيدايش موجودات از آفريدگار غير از به وجود آمدن معلول از علّت است، زيرا بايد معلول با علّت سنخيّت داشته باشد و از آن جدا نشود امّا پديده هاى جهان با يكديگر متفاوتند، برخى انسانند و داراى فكر و شعور، پاره اى حيوانند

با آواز و صدا، و بعضى پرندگانى هستند كه پرواز مى كنند، و برخى خورشيد و ماه كه در مدار معيّن حركت مى كنند.

بنابر اين، تنوّع و اختلاف كه در قرآن بيان شده است، نظريه فلاسفه را در مورد علّت و معلول و سبب و مسبّب، باطل مى كند. آنان با تنگ نظرى نتوانسته اند خارج از نظريه هاى خود را بنگرند و اگر به هستى و حالتهاى آن مى نگريستند با فطرت سالم خود درمى يافتند كه آفريدگار جهان يكى است، نه فرزندى دارد و نه فرزند كسى است و به سخن خداى متعال كه مى فرمايد:

بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ «اوست پديد آورنده آسمانها و زمين و چگونه وى را فرزند باشد، در صورتى كه او را جفتى نيست» 10 ايمان مى آوردند.

به آيات زير كه در توصيف ذات اقدس ربوبى است توجّه كنيد:

إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ ... وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 479

«بدرستى كه خدا شكافنده دانه گياه و هسته درخت است (تا سبزه و درخت شود) و زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد آرد، اين خداى شماست كه چنين قدرتى دارد پس كجا و به سوى چه كسى غير خدا مى رويد، شكافنده صبح است از ظلمت شب و شب را براى آسايش خلق مقرّر داشت و خورشيد و ماه را به نظمى معيّن به گردش درآورد كه اين اندازه گيرى خداى غالب داناست، و اوست كه چراغ ستارگان را براى راهنمايى شما در تاريكيهاى بيابان و دريا روشن كرد، همانا ما آيات خود

را براى دانشمندان و اهل فكر به تفصيل بيان كرديم، و اوست كسى كه همه شما را از يك تن در آرامگاه (رحم) و وديعتگاه (صلب) بيافريد، ما آيات خود را براى اهل بصيرت مفصّل بيان كرديم و هم اوست خدايى كه از آسمان باران فرو باريد تا هر نبات بدان برويانيم و سبزه ها و دانه هايى كه بر روى هم چيده شده پديد آوريم و از نخل خرما خوشه هاى بهم پيوسته برانگيزيم و باغهاى انگور و زيتون و انار كه برخى شبيه و برخى غير شبيه به يكديگر است خلق كنيم، شما در آن باغها هنگامى كه ميوه آن پديد آيد به چشم تعقّل بنگريد كه در آن آيات و نشانه هاى خدا براى اهل ايمان هويداست و گروهى از كافران، جنّ را براى خدا شريك قرار دادند در صورتى كه آنان آفريده خدا هستند و گروهى ديگر پسران و دخترانى براى خدا پنداشتند، (امّا خدا) از همه آنچه اينها توصيف مى كنند پاك و برتر است، اوست پديد آورنده آسمانها و زمين و چگونه داراى فرزند است با اين كه جفت ندارد و همه چيز را آفريد و از همه چيز آگاه است، اين وصف پروردگار شماست كه جز او هيچ خدايى نيست و آفريننده همه چيز است، پس او را بپرستيد كه نگهبان همه چيز است، ديده ها او را در نمى يابند، و او ديده ها را در مى يابد و اوست لطيف و خبير، آيات الهى و كتب آسمانى كه سبب بصيرت شماست البته از طرف خدا آمد پس هر كه بصيرت يافت خود به سعادت رسيد و هر كه كور ماند خود در زيان ماند و

من نگهبان شما از عذاب خدا نيستم» 11 بنگريد كه خداوند در اين آيات از راه آفرينش موجودات خود را تعريف

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 480

مى كند و با اين كه پديده ها متفاوت و گوناگونند، ولى همه دلالت بر خداى يكتا و فاعل مختار و با اراده دارند، همه موجودات از يك جا نشأت گرفته اند و از يك نقطه تغذيه مى كنند و اين تنوّع و گوناگونى دليل بر آن است كه رابطه خدا با مخلوقات، رابطه علّت و معلول است، بلكه او با اراده و اختيار حكيمانه خود هر كار بخواهد مى كند و هر چه بخواهد مى آفريند.

خواننده دانا و با شعور در اين آيات قدرت ذات پروردگار و اراده او را نسبت به خلق مى بيند و عقل نيز غير آن را نمى پذيرد، و عقيده فلاسفه در اين زمينه، منتهى به تسلسل نامحدود مى شود، زيرا هر موجودى از علّت سابق خود بوجود مى آيد و او نيز از علّت قبل از خود، و همين طور تا بى نهايت، و اين محال است و اگر سلسله علل به يك موجود ختم شود از كجا كه او خدا باشد و ديگران مخلوق او؟

شما آيات قرآن را در مورد توحيد ذاتى و صفاتى و افعالى بخوانيد، در آن دانش بسيارى بر طبق عقل- و نه ضدّ آن- خواهيد يافت زيرا قرآن بر اساس فطرت سليم مشى مى كند و گرفتار نظريه علّيت- كه فلاسفه آن را از علّيت در امور عادّى گرفته اند- نشده است، و بدون ترديد بين واجب الوجودى كه هستى را آفريده و آن را تدبير و اداره ميكند و همه چيز به او بستگى دارد و

او آنها را اندازه گيرى مى كند، با تأثير موجودات و پديده ها- كه البته آن هم بيرون از تدبير و تقدير و قدرت او نيست متفاوت است.

در قرآن علم رسالت الهى و معجزات همراه با آن نيز وجود دارد و بيان مى كند كه خداوند سبحان تمام موجودات را آفريده و تنها بر انسانها پيامبرانى فرستاده است تا به جاى غوطه ور شدن در فساد، به راه خير و صلاح رهنمونشان سازند و به جاى دشمنى و خصومت با يكديگر، با سلامت و دوستى زندگى كنند و به آنچه خداوند پيوستن به آن را امر فرموده است بپيوندند زيرا خداوند انسان را آفريد و او را يا سپاسگزار و يا ناسپاسش قرار داد و براى انسان سپاسگزار اسباب شكر را فراهم كرد و براى انسان ناسپاس پس از بيم و مژده او را مورد سؤال قرار داد، همچنان كه فرمود:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 481

وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا «ما تا رسولى نفرستيم هرگز كسى را عذاب نخواهيم كرد» 12 و نيز فرمود:

وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ «و هيچ امّتى نبوده مگر اين كه ميانشان بيم دهنده اى وجود داشته است» 13 بنابر اين رسالتهاى الهى فقط به منظور هدايت مردم به بهترين راه و روش است با اين ترتيب هر كه كافر شود، معذور نيست و در پيشگاه خدا جوابى ندارد.

قرآن كريم يادآور مى شود كه رسولان از جنس بشر و از ميان آنان برخاسته اند تا الفت و رابطه بيشترى بين آنها برقرار شود چنان كه مى فرمايد:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ «ما هيچ رسولى را در ميان قومى

نفرستاديم مگر به زبان خود آنان» 14 و قوم هر پيامبر نخستين تكيه گاه و مخاطبان او هستند كه برخى از آنان به دعوت او پاسخ مثبت مى دهند و به ياريش مى شتابند.

و هنگامى كه مشركان مى خواستند فرستاده خدا فرشته باشد، خداوند در پاسخ آنان فرمود:

وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ «گفتند: چرا بر پيامبر (ص) فرشته نازل نشد و اگر مى فرستاديم فرشته را (و ايشان ايمان نمى آوردند) ديگر كارشان تمام بود و بدون مهلت همه آنان هلاك مى شدند و اگر پيامبر را فرشته قرار مى داديم، هر آينه او را به صورت مردى در مى آورديم و پوشانده و مشتبه مى نموديم بر ايشان آنچه را كه مستور و پوشيده مى دارند بر خود» 15 خداوند متعال تصريح مى كند كه هدف از فرستادن پيامبران اين است كه مردم حق و عدالت را به پا دارند.

لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 482

بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ «همانا ما پيامبران خود را با دلايل و معجزات آشكار فرستاديم و بر ايشان كتاب و ميزان عدل نازل كرديم تا مردم عدالت را بر پا دارند و آهن را كه در آن سختى كارزار و هم منافع بسيار براى مردم است آفريديم تا معلوم شود چه كسى خدا و رسولانش را با ايمان قلبى يارى خواهد داد؟ (هر چند) خدا بسيار قوى و

مقتدر است» 16 خداوند در اين آيه بيان مى دارد كه رسولان با كتاب و راهنما از سوى او آمده اند تا مردم به عدالت قيام كنند و هر كه با دليل و برهان حق، قانع نشود و بر اساس هدايت الهى و فطرت و عقل سليم هدايت نيابد با سلاح مرگبار جلوى فساد او گرفته خواهد شد.

معناى ديگرى نيز از آيه استفاده مى شود و آن اين كه خداوند سبحان، پيامبران را همراه با معجزات آشكار و دلايل روشن كه نشانگر صدق و راستى آنان باشد، فرستاده است كه با آن معجزات، با مردم تحدّى كنند تا هر كه مى تواند مثل آنها را بياورد و اينها امورى خارق العاده و بيرون از قانون عليّت هستند و نيز نشانه عظمت و قدرت خدايى كه مى خواهد با ارسال رسولان خود بشر را هدايت كند.

معجزات پيامبران (ع)

اشاره

در قرآن كريم در كنار علم به رسالت خداوند براى بندگانش علم معجزات نيز وجود دارد، مثل معجزه نوح (ع) يعنى كشتى ايى كه در پناه آن مؤمنان نجات يافتند و كافران غرق شدند، خداوند در اين زمينه مى فرمايد:

وَ أُوحِيَ إِلى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ

وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ وَ قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 483

فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ وَ نادى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ قالَ سَآوِي إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ وَ حالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ 17 اين يكى از معجزات روشن خداوند متعال است كه نشانه رسالت نوح (ع) مى باشد، و نيز حاكى از آن است كه خداوند متعال، فاعل مختار و داراى اراده است و در كار او چون و چرا راه ندارد و مقيّد به اسباب و مسبّبات طبيعى نيست.

هود (ع) نيز براى هدايت قوم عاد به سوى آنان آمد، ولى آنان در برابر او ايستادگى و دعوتش را ردّ كردند و چنان كه قرآن كريم از آنان نقل مى كند، گفتند:

قالُوا يا هُودُ ما جِئْتَنا بِبَيِّنَةٍ وَ ما نَحْنُ بِتارِكِي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ وَ ما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَرِي ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ «قوم هود گفتند كه تو بر ما دليلى روشن براى دعوت رسالت خود نياوردى و ما هرگز از خدايان خود بخاطر حرف تو دست بر نمى داريم و ما به تو ايمان نمى آوريم تنها چيزى كه درباره تو مى گوييم اين است كه

برخى از خدايان ما به تو آسيب (جنون) رسانده اند، هود گفت: من خدا را گواه مى گيرم و شما هم گواهى دهيد كه من از آنچه شما آن را شريك خدا مى دانيد بيزارم» 18 معجزه و نشانه الهى در مورد آنان اين بود كه خداوند آنان را به واسطه بادى تند و سركش، نابود كرد چنان كه مى فرمايد:

فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ ءٍ بِأَمْرِ رَبِّها فَأَصْبَحُوا لا يُرى إِلَّا مَساكِنُهُمْ كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ «پس چون آن عذاب را به شكل ابرى ديدند كه بر رودخانه هايشان روى آورد گفتند: اين ابرى است كه بر ما باران مى بارد، (هود به آنان گفت):

بلكه اثر عذابى است كه در آن تعجيل كرديد، اين باد سختى است كه در آن شما را عذابى دردناك است، اين بادى است كه هر چيزى را به امر خدا نابود مى كند. پس شبى را صبح كردند كه جز خانه هاى (ويرانه) از آنان اثرى باقى نماند، بلى ما اين گونه قوم بد كار را مجازات مى كنيم» 19

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 484

و خداوند در سوره حاقّه مى فرمايد:

وَ أَمَّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عاتِيَةٍ «امّا قوم عاد به بادى تند و سركش به هلاكت رسيدند» 20 قرآن كريم درباره پيامبرى صالح در بين قوم ثمود مى فرمايد:

وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ

ما يَعْبُدُ آباؤُنا وَ إِنَّنا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُرِيبٍ قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي مِنْهُ رَحْمَةً فَمَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ فَما تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَرِيبٌ فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ «ما به سوى قوم ثمود برادر طايفگى ايشان صالح را فرستاديم، صالح گفت: اى قوم من! خداى يگانه را كه جز او خدايى نيست عبادت كنيد، او خدايى است كه شما را از زمين (خاك) بيافريد و از شما آبادانى آن را خواست، پس شما از او آمرزش طلبيد و توبه كنيد به سوى او، بدرستى كه خداى من به همه نزديك است و دعاى مردم را اجابت مى كند، قوم او گفتند: اى صالح! تو پيش از اينكه دعوت نبوّت كنى در ميان ما مايه اميد بودى، حال مى خواهى ما را از پرستش خدايان پدران ما بازدارى؟!، ما به دعوت تو در شكّ و ترديديم، صالح گفت: خبر دهيد مرا اگر من بر دعوى خود حجّت و دليلى از جانب پروردگار خود دارم و مرا از سوى خود رحمتى (نبوّت) داده است؟ اگر باز هم فرمان او نبرم كيست كه مرا از عذاب خدا رهايى بخشد؟ كه

شما بر من جز ضرر و زيان چيزى نخواهيد افزود، اى قوم! اين شتر از براى شما نشانه خداست، او را به حال خود گذاريد تا در زمين خدا چرا كند و به او بدى نكنيد كه خدا شما را بزودى گرفتار عذاب خواهد كرد، امّا آنان شتر را پى كردند، صالح گفت: بعد از اين كار فقط سه روز در خانه هاى خود زنده باشيد كه اين وعده ايى است درست و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 485

بى دروغ، و چون وقت فرمان قهر ما رسيد تنها صالح و مؤمنان به او را به رحمت ويژه خود از بلاى آن روز نجات داديم. بدرستى كه خداى تو تواناى غالب است، و آنگاه ستمگران را شبانگاه صيحه عذاب آسمانى گرفت، كه پگاهان در خانه هايشان همه افتاده و مرده بودند، مثل آن كه هرگز در آن خانه ها نبودند، آگاه باشيد كه قوم ثمود به پروردگار خود كافر شدند بدانيد كه ثمود از رحمت ابدى حقّ دور شدند» 21 آرى خداوند معجزه اى را همراه صالح (ع) فرستاد تا با آن تحدّى كند و صدق رسالتش آشكار شود و آن شترى بود كه به دستور خدا نوشيدن آب چشمه بين او و قوم ثمود به طور معيّن تقسيم شده بود، البته تحدّى به اين نبود كه آنان مثل شتر را بيافرينند، بلكه به آنان خبر داد كه اگر آزارى به شتر رسانند، دچار عذاب خدا خواهند شد و آنان شتر را پى كردند، پس صالح از طرف خدا به آنان بيم داد كه پس از سه روز شاهد عذاب خواهند بود و چنين هم شد.

اينك به معجزه اى كه

خداوند آن را به دست حضرت لوط (ع) عملى ساخت مى پردازيم، خداوند او را به سوى مردمى فرستاد كه هيچ حيوانى چون آنان در فساد غوطه ور نشده بود، آنان فطرت خود را زير پا گذاشته بودند، لوط (ع) مى خواست آنان را پاكيزه كند و به فطرت راستينى كه خداوند همه را بر اساس آن آفريده است برگرداند، ولى چون به دعوت حقّ پاسخ مثبت ندادند و به گمراهى خود ادامه دادند، خداوند دستور داد آن حضرت شبانگاه با خاندانش به جز همسرش- كه از مشركان بود- بيرون روند و صبحگاهان بود كه عذاب خدا بر آنان نازل شد و ديار آنان را زير و رو كرد و بر سر آنان سنگهايى از گل سخت بر هم نهاده شده فرو ريخت.

همزمان با لوط (ع)، ابراهيم (ع) نيز مى زيست، از اينرو فرشتگانى كه ديار قوم لوط را زير و رو كرده بودند به سراغ ابراهيم (ع) آمدند در حالى كه معجزه اى نيز از آنان آشكار شد، خداوند در اين زمينه مى فرمايد:

وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ فَلَمَّا رَأى أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوطٍ وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 486

بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ قالَتْ يا وَيْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجِيبٌ قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ

إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ «آنگاه فرستادگان ما، ابراهيم را بشارت دادند و او را سلام گفتند، ابراهيم جواب سلام داد، پس چيزى نگذشت كه ابراهيم گوساله ايى بريان براى آنان آورد و چون ديد آنان دست به طعام دراز نمى كنند از آنها متوحّش و بيمناك شد، گفتند: مترس كه ما فرستادگان خدا به قوم لوط مى باشيم، در آن حال زن ابراهيم (ساره) ايستاده بود و از فرط شوق خنديد، پس ما آن زن را به فرزندى به نام اسحاق و سپس يعقوب مژده داديم، زن گفت: آيا مى شود از من با آنكه پيرم و شوهرم نيز پير و فرتوت است فرزندى پديد آيد؟ اين چيزى بسيار شگفت انگيز است. فرشتگان به او گفتند: آيا از كار خدا تعجّب مى كنى؟ كه رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت ابراهيم است كه خدا ستوده و بزرگوار است، چون ابراهيم را وحشت از دل رفت و بشارت فرزند آمد در آن حال با (فرشتگان) ما درباره قوم لوط به بحث و مجادله پرداخت، كه همانا ابراهيم بسيار بردبار و بسيار دعا كننده و باز گشت كننده به سوى خدا بود، اى ابراهيم از اين مجادلات درگذر كه هنگام قهر الهى بر اين قوم فرا رسيده و بر آنان عذابى كه حتمى است و بازگشت ندارد خواهد رسيد.» 22

مى بينيم كه در نخستين ديدار ابراهيم (ع) با فرشتگان امرى خارق العاده- يعنى باردار شدن پيرزنى فرتوت- صورت مى گيرد.

خداوند معجزات فراوانى به دست ابراهيم خليل (ع) جارى كرد، از جمله موضوع پرندگان

كه مى فرمايد:

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «و چون ابراهيم گفت: خدايا به من نشان ده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ خداوند فرمود: باور ندارى؟ عرض كرد: چرا ولى مى خواهم با

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 487

مشاهده آن دلم آرام گيرد، فرمود: چهار مرغ بگير و گوشت آنانرا با هم مخلوط كن آنگاه هر قسمتى را بر سر كوهى بگذار، سپس آنها را بخوان كه با شتاب به سوى تو آيند و بدان كه خدا غالب و حكيم است» 23 يكى از بارزترين معجزات ابراهيم (ع) آن بود كه آتش او را نسوزاند، قرآن كريم مى فرمايد:

وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ ... وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِينَ 24 مى بينيم كه معجزات الهى برتر از قانون عليّت و اسباب و مسبّبات طبيعى است، زيرا قدرت و اراده خدا برتر از همه چيز است.

داستان شعيب (ص) كه مردم را به مكارم اخلاق و روابط اقتصادى عادلانه فرا مى خواند- نيز از همين قرار است، خداوند از وى چنين حكايت مى كند:

قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ ... وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ 25 معجزه الهى در مورد قوم شعيب صيحه آسمانى بود.

بايد توجّه داشت كه معجزات پيامبرانى كه در بلاد عرب مى زيسته اند، حسّى و مناسب با اوضاع فرهنگى عرب و دشت و بيابان بود، مثلا معجزه هود

(ع) بادى تند و سركش بود كه قومش آن را ابرى باران زا مى پنداشتند و معجزه صالح شترى غريب بين اهل «نوق» در صحرا بود و معجزه لوط (ع) زيروشدن زمين و باريدن سنگ از آسمان و معجزه شعيب (ع) صيحه اى بود كه قومش بدان هلاك شدند.

معجزات موسى (ع)

ما در گذشته برخى از داستانهاى موسى (ع) را يادآور شديم و هدف ما از ذكر آنها اين بود كه بدانيم اگر كسى در داستانهاى آن حضرت در قرآن و هدفهاى آن- نه ظاهر الفاظ- دقّت و تأمّل كند، خواهد فهميد كه در آن تكرار وجود ندارد، امّا در حال حاضر قصد ما بيان معجزات موسى (ع)، است كه آنها طبق نقل قرآن به 9 معجزه مى رسد.

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ فَسْئَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ إِذْ جاءَهُمْ فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسى مَسْحُوراً

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 488

«ما به موسى 9 معجزه آشكار ارزانى داشتيم اين حكايت را از بنى اسرائيل بپرس كه موسى بر آنان آمد، پس فرعون گفت: اى موسى من تو را سحر شده مى پندارم» 26 اكنون اين آيات و معجزاتى كه از توان فرعون و قوم گمراهش بيرون بود بر مى شماريم.

1- عصا، كه خداوند درباره آن مى فرمايد:

فَأَلْقى مُوسى عَصاهُ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ «موسى عصاى خود را بيفكند، كه ناگهان آنچه ساحران تزوير مى كردند، بلعيد» 27 با همان عصا بود كه حضرت موسى (ع) با جادوگران «مباهله» مى كرد، قالُوا يا مُوسى إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ قالَ أَلْقُوا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيمٍ وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ

أَلْقِ عَصاكَ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ فَغُلِبُوا هُنالِكَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرِينَ وَ أُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ «ساحران گفتند: اى موسى نخست تو عصاى خود مى افكنى يا ما بساط سحر خويش بيندازيم؟ موسى گفت: شما اوّل بيفكنيد، چون افكندند به جادوگرى چشم خلق بستند و مردم سخت هراسان شدند، كه آنان سحرى عظيم برانگيختند، به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را بيفكن، (چون عصا انداخت) هر چه ساحران بافته بودند همه را بلعيد، پس حقّ، آشكار و كار ساحران باطل شد و از آن جا با خوارى و شكست باز گشتند و در برابر خدا به سجده افتادند.» 28

2- وقتى دستش را از گريبان بيرون مى آورد، بدون عيب، نورانى و سفيد بود، وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ 29 وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرِينَ 30 3- خداوند فرعونيان را دچار خشكسالى و كمبود و مرگ و مير كرد، چنان كه مى فرمايد:

وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 489

«ما فرعونيان را به قحطى و نقص و آفت در كشت و زرع دچار ساختيم، شايد متذكّر شوند» 31 4 و 5 و 6 و 7 و 8: آنچه خداوند در اين آيه به آنها اشاره مى كند:

فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ «ما بر آنان طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و خون را نشانه هاى آشكار فرستاديم، باز گردنكشى كردند و نابكار شدند» 32 9- چون بلاى شديد بر آنان

نازل شد از موسى خواستند كه از خدا بخواهد تا آن بلا از آنان برطرف شود، همان طور كه فرمود:

وَ لَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قالُوا يا مُوسَى ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَ لَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرائِيلَ فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلى أَجَلٍ هُمْ بالِغُوهُ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ «چون دچار عذاب شدند به موسى گفتند: از خدا به عهدى كه تو را است بخواه كه عذاب و بلا را از ما دور كند كه اگر رفع بلا كردى به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را به همراهى تو مى فرستيم، چون عذاب را از آنان دور مى كرديم هماندم عهد خود را مى شكستند تا وقتى كه رسيدند به اجل حتمى خود (يعنى غرق شدن در آب)» 33.

و چون اين معجزات براى فرعونيان سودى نبخشيد با اين كه در زمان حيات و زندگى آنان به وقوع پيوست، و براى هيچ حقيقت جويى جاى ترديد و شكّ باقى نمى گذارد، پس به دنبال آن ضربه اى كمرشكن بر فرعون و يارانش وارد آمد، از اينرو خداوند مى فرمايد:

فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ فِي الْيَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا وَ دَمَّرْنا ما كانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ «ما از آنان انتقام كشيديم و آنان را به دريا غرق كرديم به سبب آن كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل شدند و ما طايفه اى را كه فرعونيان ذليل و خوار مى داشتند وارث شرق و

غرب زمين با بركت گردانيديم و احسان خدا بر بنى اسرائيل به پاداش صبرشان به حدّ كمال رسيد و فرعون و قومش را با

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 490

آن صنايع و عمارتها و كاخهاى با عظمت نابود ساختيم» 34 اين معجزات موسى (ع) بود كه بدانها اشاره كرديم و اينها دليل بر آن است كه اوّلا: خداوند متعال هر چه بخواهد مى كند و موجودات را به اراده و قدرت خود آفريده است، و نسبت او به موجودات مانند نسبت علّت به معلول نيست و ثانيا: دليل بر رسالت موسى (ع) از جانب خدا به سوى بنى اسرائيل و فرعون و فرعونيان است.

معجزات سليمان (ع)

اشاره

سليمان (ع) هم فرمانروا بود و هم پيامبر، امّا نه فرمانرواى خود كامه و طاغوتى، بلكه فرمانرواى الهى بود كه خداوند علاوه بر دانش فرمانروايى عادلانه، دانش ديگرى، يعنى درك زبان حيوانات و پرندگان و مورچه گان را نيز به او آموخته بود و پرندگان و جنّ را مسخّر وى ساخته بود، اينك آياتى از سوره نمل را كه درباره معجزات سليمان (ع) است مى خوانيم:

وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ ... وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ «و سليمان وارث ملك داوود شد و گفت: اى مردم به ما زبان مرغان آموختند و از هر گونه نعمت عطا كردند، اين همان فضل و بخشش آشكار است، و سپاهيان سليمان از جن و انس و مرغان، هر كدام به جاى معيّن خود در پيشگاه سليمان حاضر شدند، تا هنگامى كه به سرزمين مورچگان رسيدند، مورچه اى گفت: اى موران همه به خانه هاى خود رويد، مبادا سليمان و لشكريانش ندانسته شما را پايمال كنند، سليمان

از گفتار مور بخنديد و گفت:

پروردگارا مرا توفيق شكر نعمتت را كه به من و پدرم عطا كردى، عنايت فرما و مرا به كار شايسته اى كه خود، پسندى، موفّق بدار و به لطف و مرحمت مرا در زمره بندگان شايسته ات داخل كن، آنگاه جوياى حال مرغان شد و گفت: چرا هدهد را نمى بينم، بلكه او غيبت كرده است، همانا او را عذابى سخت كنم يا او را بكشم، مگر آن كه براى من دليل روشن (و عذرى موجّه براى غيبتش) بياورد، پس از درنگ مختصرى هدهد حاضر شد و گفت: من به چيزى كه تو از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 491

آن خبر ندارى، با خبر شدم و از شهر «سبا» گزارش راستى آورده ام، همانا در آن جا زنى يافتم كه بر مردم آن پادشاهى مى كند و همه نوع امكانات و تختى بزرگ در اختيار اوست، آن زن را با تمام رعيتش ديدم كه خورشيد را مى پرستيدند نه خداى را. و شيطان كردار زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داده و از راه خدايشان باز داشته است تا هرگز هدايت نيابند، و خدايى را كه آنچه در آسمانها و زمين پنهان است آشكار مى كند و بر نهان و آشكار خلق آگاه است، نمى پرستند، در صورتى كه خداى يكتا كه جز او خدايى نسيت پروردگار عرش بزرگ است، سليمان به هدهد گفت: بايد ببينم آيا تو راست مى گويى يا از دروغگويانى، با نامه من به سوى آنان برو و نامه را برايشان بيفكن سپس از ايشان روى گردان و بنگر چه پاسخ مى دهند، (پس از آن كه هدهد، نامه سليمان

را به بلقيس رساند) بلقيس گفت: اى اشراف قوم! نامه بزرگى به من رسيده است، آن نامه از جانب سليمان، و چنين نوشته است:

«به نام خداى بخشنده مهربان، بر من برترى مجوييد و تسليم من شويد.»

آنگاه گفت: اى بزرگان رأى شما درباره اين امر چيست؟ كه من تاكنون بدون حضور شما به هيچ كارى تصميم نگرفته ام آنان گفتند: ما داراى نيروى كامل و مردان جنگجوى مقتدرى هستيم ولى فرمان تو راست، ببين چه دستور فرمايى، بلقيس گفت: پادشاهان چون به ديارى حمله آرند آن را ويران سازند و عزيزان آن را خوار و ذليل سازند و اين سيره و روش ايشان است، من هديه اى به سوى آنان مى فرستم تا بنگرم فرستاده گانم از جانب سليمان چگونه بازمى آيند، چون فرستاده بلقيس به جانب سليمان آمد، سليمان گفت: شما مى خواهيد مرا به مال دنيا مدد كنيد؟!، آنچه خدا به من ارزانى داشته، بسيار بهتر از اين هديه شماست، آرى شما به هديه خود شادمان مى گرديد، اى فرستاده، به سوى آنان برگرد كه من با لشكرى بى شمار كه ياراى مقابله با آن ندارند، بر آنها مى فرستم و ايشان را با خوارى و ذلّت از آن جا بيرون مى كنم، آنگاه سليمان رو به حضّار كرد و گفت: كدام يك تخت بلقيس را پيش از آن كه تسليم من شود خواهيد آورد؟ عفريتى از جنّ گفت: من چنان بر آوردن تخت او قادر و امينم كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 492

پيش از آن كه تو از جاى خود برخيزى آن را به حضور آورم، و آن كس كه دانشى از كتاب الهى داشت گفت: من پيش از آن

كه چشم به هم زنى، تخت او را به اين جا مى آورم، (و هماندم حاضر نمود) چون سليمان آن را نزد خود مشاهده كرد، گفت: اين توانايى از فضل خداى من است تا مرا بيازمايد كه نعمتش را سپاس مى گزارم يا ناسپاسى مى كنم و هر كه شكر نعمت حق كند به نفع خودش هست، همانا خدا بى نياز و كريم است، سليمان گفت: تخت بلقيس را تغيير شكل دهيد تا ببينيم وى آن را خواهد شناخت يا نه؟ چون بلقيس آمد، از او پرسيدند: عرش تو چنين است؟ گفت: گويا همين است و ما پيش از اين، به اين امر آگاه و تسليم امر خدا بوديم و بلقيس را پرستش غير خدا از خداپرستى باز داشته بود و از كافران به حساب مى آمد، آنگاه به او گفتند: وارد قصر شو، چون آن را ديد گمان كرد كه درياچه است و جامه خود را از هر دو طرف ساق خود برداشت تا پاى در آب نهد، سليمان گفت: (جامه خود را فرو گذار) كه اين عرصه اى است ساده و هموار و از بلور ساخته شده است، بلقيس گفت: بارالها من تاكنون به خود ستم روا داشتم و اينك با سليمان تسليم فرمان پرودگار عالم هستم» 35 تمام آنچه در اين آيات مذكور است امور غير عادى مى باشد و ما به اين امور اشاره مى كنيم:

1- امرى كه براى غير حضرت سليمان (ع) سابقه نداشته است، و آن اين كه خداوند زبان پرندگان و حيوانات را به او آموخت و اين دليل بر آن است كه انواع موجودات زنده ديگر نيز مانند انسان «امّتهايى» هستند كه گوش و

زبان اختصاصى دارند كه گر چه ما آن را نمى فهميم، ولى حضرت سليمان (ع) با برخى از آنها آشنا بود، چنان كه خدا مى فرمايد:

وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ «هر جنبنده اى در روى زمين و هر پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند، همگى طايفه اى مانند شما از نوع بشر هستند ما بيان هيچ چيز را در كتاب آفرينش فرو گذار نكرديم» 36

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 493

2- مسخّر شدن پرندگان براى او، مثلا هدهد كه با قدرت الهى هدايت را از گمراهى تشخيص مى داد، در اختيار او بود.

3- آوردن تخت شاهى بلقيس در فاصله يك چشم برهم زدن و اين قدرت و دانشى است كه خداوند متعال به برخى از بندگان مخلصش چون سليمان عطا مى كند.

بايد دانست آنچه از صريح آيه برمى آيد آن است كه خود تخت نزد سليمان حاضر شد نه تختى ديگر به صورت و شكل آن- چنان كه برخى از مادّى گرايان مى پندارند- و بر فرض كه چنين باشد باز آوردن صورت چيزى در يك چشم بهم زدن خود معجزه است.

در داستان سليمان پيغمبر (ع) امور خارق العاده اى ديگرى- غير آنچه در سوره نمل آمده است- وجود دارد، چنان كه در سوره سبا مى فرمايد:

وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعِيرِ يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ اعْمَلُوا

آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ «باد را مسخّر سليمان كرديم تا (بساطش) را صبح يكماه و عصر يكماه راه برد و معدن مس گداخته را براى وى روان ساختيم و برخى از جنّ با اذن پروردگار براى او خدمت مى كردند و هر كه از آنان سر از فرمان ما بپيچيد عذاب آتش سوزان مى چشانيمش، آن طايفه از جنّ، هر چه مى خواست از معابد عالى و پيكرها و جامهايى مانند آبگيرها (حوضها) و ديگهاى در زمين جا گرفته، همه را مى ساختند، اينك اى آل داوود شما شكر و سپاس خدا به جاى آريد، و از بندگان من اندكى شكر گزارند، و چون مرگ را بر سليمان مأمور ساختيم بر مرگ او بجز حيوان چوبخوارى (موريانه) كه عصاى او را خورد كسى ديگرى اطّلاع نيافت، پس چون سليمان به رو به زمين افتاد پريان دانستند اگر از علم غيب آگاهى داشتند تا دير زمانى در عذاب خوار كننده باقى نمى ماندند» 37

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 494

درسى از معجزات سليمان (ع)

درباره معجزات سليمان (ع) سخن به درازا كشيد و اين بخاطر آن بود كه در زمان آن حضرت فلسفه «ايونى» بر آسياى صغير حكمفرما بود و همين سبب پيدايش فلسفه «يونان» شده بود و چون فلسفه «ايونى» بر آن بود كه جهان بر اساس قانون عليّت است و معلول هميشه از علّت بوجود مى آيد و از آن جدا نمى شود، لذا تمام معجزات سليمان (ع) بر اساس

خرق عادت و نقص علّت و معلول بود، تا ثابت كند كه تمام هستى مبتنى بر اراده و اختيار پروردگار است و جز آنچه او مى خواهد انجام نمى دهد و چيزى بدون اراده ثابت و هميشگى او پديد نمى آيد، بنابراين سليمان (ع) بر اين امر همّت گماشت و خداوند امور خارق العاده اى را، چون تسخير باد و جنّ و آشنايى با زبان پرندگان و مورچه ها و آوردن تخت بلقيس در يك چشم بهم زدن، به دست او جارى كرد و تمام اينها براى ابطال اين نظريه بود كه پيدايش مخلوقات از سوى پروردگار، مانند به وجود آمدن معلول از علّت است.

معجزات عيسى (ع)

حيات و بعثت عيسى (ع) در دوره «ايونى» بود، و در بين بنى اسرائيل به عكس آنچه برخى پنداشته اند، علم پزشكى رواج نداشت، بلكه چنان كه مورّخان فلسفه از جمله «رنان» فيلسوف مسيحى گفته اند: بنى اسرائيل نادانترين مردم نسبت به علوم پزشكى بودند.

تحقيقا معجزات عيسى (ع) براى ردّ نظريه «ايونيها» بود كه معتقد بودند پديده هاى خلقت همان گونه كه معلول از علّت خويش سرچشمه مى گيرد، از خالق خويش نشأت گرفته اند.

ولادت آن حضرت، ردّ آشكارى بر نظريه آنان بود، زيرا به طور طبيعى در زندگى حيوانات و از جمله انسان، فرزند از طريق پدر و مادر به دنيا مى آمد، كه با تلقيح بذر [نطفه] پدر- و به تعبير بعضى جرثومه [اسپرماتوزوئيد] و به تعبير قرآن منى- در رحم مادر، فرزند به وجود مى آيد، عيسى (ع) بدون پدر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 495

به دنيا آمد تا اين عقيده را باطل كند.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ ... فَاعْبُدُوهُ

هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ «ياد كن اى محمّد (ص) در قرآن احوال مريم را، آن روزى كه از اهل خود كنار گرفته، به جايى در شرق (بيت المقدس) روى آورد و آنگاه كه از آنان به گوشه اى پنهان شد ما روح خود را به سوى او فرستاديم كه به صورت بشر كاملى ظاهر شد، مريم گفت: من از تو به خداى رحمان پناه مى برم اگر پرهيزكار باشى (روح الامين) در پاسخ گفت: من فرستاده خداى توام، آمده ام تا به امر او تو را فرزندى پاك و ستوده بخشم، مريم گفت: چگونه مرا پسرى بود با اين كه دست بشرى به من نرسيده است و من كارى ناشايسته انجام نداده ام، روح الامين گفت: آرى چنين است، خداى تو گفت: اين چنين كار بر من آسان است و ما اين پسر را آيت و رحمت خود براى مردم مى گردانيم و قضاى الهى بر اين كار رفته است، پس مريم در هماندم بار گرفت و به جاى دور خلوت گزيد و ساعتى بعد كه او را درد زاييدن فرا رسيد زير تنه درخت خرمايى رفت و گفت: اى كاش من پيش از اين مرده و فراموش شده بودم، كه ناگهان (عيسى فرزندش) از زير درخت او را ندا كرد كه غمگين مباش كه خداى از زير قدم تو چشمه آبى جارى كرد، شاخه درخت را حركت ده تا از آن براى تو خرماى تازه فرو ريزد، پس از اين خرما تناول كن و از آن چشمه آب بياشام و چشم خود را روشن ساز و هر كس از جنس بشر را كه بينى به او بگو من براى خدا

نذر روزه سكوت كرده ام و با هيچ كس سخن نخواهم گفت آنگاه قوم مريم به جانب او آمدند در حالى كه فرزندش را به دوش مى كشيد، گفتند: اى مريم عجب كار شگفتى كردى؟! اى خواهر هارون تو را نه پدرى ناصالح بود و نه مادرى بد كار بود، پس مريم (پاسخ ملامتگران) به اشاره حواله فرزند خود كرد آنها گفتند: ما چگونه با طفل گهواره اى سخن گوييم؟ كودك گفت: همانا من بنده خاصّ خدايم كه مرا كتاب آسمانى و نبوّت عطا كرد و مرا هر كجا باشم مايه بركت قرار داد و تا زنده ام به نماز و زكات و نيكويى به مادر سفارش كرد و مرا ستمكار و شقى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 496

قرار نداد و درود حق بر من باد روزى كه به دنيا آمدم و روزى كه از جهان بروم و روزى كه دوباره زنده و بر انگيخته شوم، اين است داستان عيسى بن مريم، سخن راستى كه مردم درباره آن ترديد مى كنند، خدا هرگز فرزندى نگرفته است كه وى منزّه از آن است، و هر گاه حكم نافذش به چيزى تعلق گيرد گويد موجود باش، بى درنگ آن چيز موجود مى شود، همانا خداى يكتا پروردگار من و شما است او را بپرستيد كه راه راست همين است» 38 اين امور خارق العاده دليل آن است كه خداوند هستى را با اراده سرمدى خود آفريد و تولّد عيسى (ع) خود نخستين معجزه است، از اينرو «شهرستانى» مى گويد:

«ولادت عيسى (ع) معجزه است كه معجزه ها يا امور خارق العاده ديگر- نظير صحبت كردن او در زير درخت خرما با مادرش و

نيز سخن گفتن حكيمانه او در گهواره- مؤيّد آن است، و همه اينها نظريّه علّت و معلول را ردّ مى كند و دلالت دارد كه ايجاد و شكل بندى و تربيت و همه اينها به اراده خداى دانا و حكيم است كه همه چيز از جمله اسباب و مسبّبات را او آفريده و او به راستى بلند مرتبه و بزرگ است».

قرآن كريم درباره آن حضرت پس از رسيدن به رسالت مى فرمايد:

وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ رَسُولًا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ «و خداوند به عيسى كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموزد و او را به رسالت به سوى بنى اسرائيل فرستد و به آنان گويد: من از طرف خدا معجزه اى آورده ام و آن اين كه از گل مجسمه مرغى ساخته، بر آن بدمم تا به امر خدا مرغى شود و كور مادرزاد و مبتلاى به پيسى را به اذن پروردگار شفا بخشم و مردگان را نيز به اذن او زنده كنم و به شما از غيب خبر دهم كه در خانه هايتان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 497

چه مى خوريد و چه ذخيره

مى كنيد، اينها براى شما حجّت و نشانه است اگر اهل ايمان باشيد و كتاب تورات را تصديق كنم و بعضى از چيزهايى كه بر شما حرام بود حلال كنم و نشانه اى از جانب پروردگار براى شما آورده ام پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد، همانا خدا پروردگار من و شماست او را بپرستيد كه همين راه راست است» 39 اين دعوت عيسى (ع) است كه همراه با معجزات و نشانه هاى آشكار مى باشد و درك آن نياز به فكر و تأمّل ندارد، او كور مادرزاد و مبتلا به پيسى را- كه پزشكان نمى توانستند معالجه اش كنند- شفا بخشيد و بالاتر از آن مرده ها را به اذن خدا عملا- نه فقط امكان آن، چنان كه برخى پنداشته اند- زنده مى كرد، و از خانه هاى آنان و خوراك و ذخيره هاشان خبر مى داد.

آيا اينها بر اساس قانون عليّت است؟ اگر ما سخن فلاسفه را بپذيريم بايد از بديهيات عقلى دست برداريم.

خداوند معجزات ديگرى در آخر سوره مائده نقل كرده است و مى فرمايد:

«روزى كه خداوند رسولان را گرد آورد، به آنان مى گويد: چگونه امّت، دعوت شما را اجابت كرد؟ مى گويند: ما نمى دانيم، گويى كه از باطن امور كاملا آگاهى، زمانى كه خدا گفت: اى عيسى بن مريم بخاطر آور نعمتى را كه به تو و مادرت عطا كرديم، آنگاه كه تو را به روح قدسى توانا ساختيم كه در گهواره با مردم سخن گفتى و آنگاه تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموختيم و به امر من از گل، شكل مرغى ساختى و در آن دميدى تا به اذن من مرغى شد و به اذن

من كور مادرزاد و پيس را شفا دادى و به امر من مردگان را از قبر بيرون آوردى و آنگاه كه دست ستم بنى اسرائيل را از سر تو كوتاه كردم، وقتى كه تو با معجزات روشن براى هدايت آنان آمدى و كافران آنها گفتند:

اينها جز سحر آشكارى نيست، و ياد كن هنگامى را كه به حواريّون وحى كرديم كه به من و رسول من ايمان آوريد، پاسخ دادند: ايمان آورديم، خدايا شاهد باش كه ما تسليم امر توييم، و زمانى كه حواريّون گفتند: اى عيسى بن مريم آيا خداى تو مى تواند براى ما مائده اى از آسمان بفرستد؟ عيسى گفت: اگر ايمان داريد از خدا بترسيد، گفتند: مى خواهيم از آن تناول كنيم تا دلهاى ما آرام

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 498

گيرد و به راستى عهدهاى تو پى بريم و بر آن گواه باشيم، عيسى بن مريم گفت:

پروردگارا! براى ما مائده اى از آسمان بفرست، تا اين روز براى ما و كسانى كه پس از ما مى آيند روز عيد مباركى شود و نشانه اى از جانب تو باشد و به ما روزى ده كه تو بهترين روزى دهندگانى، خدا فرمود: من آن مائده را براى شما مى فرستم، ولى هر كه بعد از نزول مائده كافر شود وى را عذابى كنم كه هيچ يك از جهانيان را نكرده باشم» 40 اين آيات شريفه علاوه بر معجزات پيشين دو معجزه ديگر را نيز اضافه كرده است:

يكى اين كه مردگان را صدا مى زد و آنان از قبر خارج مى شدند و ديگر آن كه خداوند بر آنان مائده آسمانى فرستاد.

و به اين ترتيب معجزات بسيارى به دست حضرت

عيسى (ع) صورت گرفت و اصلا وجود خود او معجزه بود زيرا همان طور كه گفته شد، بدون پدر به دنيا آمد، همه اينها نشانه آن است كه هر چيزى در عالم هستى به اراده و اختيار خداست، و آنچه كه در فلسفه «ايونى» و «يونانى» درباره كيفيت پديد آمدن موجودات مطرح است و حتّى در فلسفه «نو افلاطونى» كه با مسيحيّت تحريف شده، پيوند خورده و گفته شده كه:- عقل اوّل «اب» است و عقل دوّم «ابن» و «روح القدس» از آن دو و يا يكى از آن دو سرچشمه گرفته است- باطل مى شود.

و پيدايش مسيح (ع) و زندگى و معجزات او، همه دليل آشكارى است بر آن كه تمام هستى، به اراده و اختيار، خداى حكيم و توانا و سميع و بصير آفريده شده است.

قصّه اصحاب كهف نيز كه ظاهرا پس از مسيحيّت پيدا شد، حاكى از همين مطلب است، ما اين داستان را پيش از اين از قرآن نقل كرديم». 41

مفسران و مورّخان ميگويند: اصحاب كهف مسيحى بودند و به مسيحيّت تحريف نشده ايمان داشتند، آنان براى حفظ دينشان از دست رومانيهايى كه مسيحيان راستين را در آن جا به كارهاى سخت و طاقت فرسا وا ميداشتند، فرار كردند تا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 499

آن جا كه «نرون» خبيث (امپراطور رومانى) بر بدن آنان قير مى پاشيد و سپس آتششان مى زد و آنان را وا مى داشت كه در ركاب او باشند و از اين مشعلهاى انسانى كه بر افروخته بود به خود مى باليد و افتخار مى كرد.

بنا به نقل قرآن كريم كه مى گويد آنان سيصد و نه سال در خواب بودند،

ظهورشان همزمان با پيدايش انديشه افلاطونى- كه مسيحيّت را نسخ كرد- بوده است و قسطنطين [كنستانتين] حركت خود را در مسير مكتب مثلث افلاطونى كه بر پايه پديد آمدن جهان از علّتى [نه از خداوند متعال] استوار است، آغاز و آن را به عنوان دين براى خود انتخاب كرد.

بنابراين داستان اصحاب كهف و ظهورشان [بيدار شدنشان] پس از سيصد و نه سال دليل محكم و قاطعى بر ردّ نظريه مسيحيت تحريف شده و مكتب نو افلاطونيان بود كه مى گفتند: پديد آمدن مخلوقات از علّتى است، نه از خالقى با اراده و قدرتمند.

سخن در مورد معجزات و امور خارق العاده به درازا كشيد و اين براى اثبات دو موضوع بود.

اوّل: اين كه توحيد كه اساس عقيده اسلام، بلكه تمام اديان الهى است بر سه وصف استوار است.

1- يكتايى خدا در آفرينش و در ذات، پس او از هر گونه شباهت به پديده ها منزّه است و خداى بينا و شنوا، مثل و مانندى ندارد و تنها او قابل پرستش است.

2- خداوند متعال با اراده و اختيار خود هر چه بخواهد مى كند و پيدايش موجودات بر اساس اراده و قدرت اوست نه بر اساس پيدايش معلول از علّت.

3- اثبات رسالت پيامبران برگزيده الهى به امر او.

دوّم: اين كه برخى از كسانى كه دين را در برابر امور تجربى خاضع كرده و مى پندارند كه به قرآن خدمت مى كنند، بر اين عقيده اند كه: رسالت حضرت محمّد (ص) بر اساس عقل استوار است نه بر امور خارق العاده، و از تعبيرات آنان استفاده مى شود كه اسلام امور خارق العاده را نمى شناسد، به حدّى كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 500

برخى از دانشمندان مسيحى از ما مى پرسيدند كه: آيا قرآن با معجزات و امور خارق العاده مخالف است؟ و ما پاسخ مى داديم كه قرآن ديوان معجزات پيامبران است، و ما در اين بخش، گوشه اى از آن معجزات را خاطرنشان ساختيم.

جهان ديگر و دوباره زنده شدن

اشاره

در دنيا هميشه بين خوبى و بدى درگيرى وجود دارد و چه بسا بدى بر خوبى پيروز مى شود، برخى از مردم نيز خوب و برخى ديگر بدند و گاهى بدها بر خوبها چيره مى شوند، پس عدل الهى اقتضا مى كند كه براى خوبها عاقبت بخيرى و پاداش فراوان باشد، و خداوند سبحان خير و شرّ را از روى حكمت آفريده تا انسان را بيازمايد كه شكر گزار است يا ناسپاس، چه اين كه او را بيهوده نيافريده و رهايش نمى كند، بلكه در برابر كارهايش مسؤول است، اگر نيكوكار باشد جزاى خير مى بيند و اگر بد كار باشد سزاى بد در انتظار اوست.

بدين سبب بايد غير از اين دنيا، دنياى ديگرى به سود نيكانى كه به پاداش عمل خود در اين دنيا نرسيده اند- نه به سود اشرارى به مردم ستم كرده اند و نه به فتنه پرداخته اند- وجود داشته باشد.

از اينرو بيان روز قيامت و زندگى در سراى ديگر از اهداف اديان آسمانى است و در تمامى آنها ايمان به قيامت و حساب و ثواب و عقاب جزء اركان ايمان قرار دارد.

قرآن كريم نيز ايمان به غيب را از نخستين اجزاى ايمان به حساب آورده است و درباره صفات متّقين مى فرمايد:

الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ أُولئِكَ عَلى هُدىً

مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «آنان كه به جهان غيب ايمان آورند و نماز بپادارند و از چيزهايى كه روزيشان كرديم انفاق كنند، و آنان كه به آنچه خدا بر تو و بر پيامبران پيش از تو فرستاده ايمان آورند و خود به عالم آخرت يقين كامل دارند، آنان به لطف پروردگار خويش بر هدايتند و آنان به حقيقت رستگارانند» 42

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 501

مى بينيم كه نخستين صفت مؤمنان و پرهيزگاران را ايمان به غيب شمرده است كه علاوه بر جهان مادّه و حسّ، عالم غيب و معنى را نيز قبول دارند، و فرق ايمان و زندقه در اعتقاد به عالم غيب و نهان است، پس هر كه جهان هستى را منحصر در مادّه و محسوسات بداند، مؤمن نيست، و در او آمادگى ايمان وجود ندارد مگر آن كه خدا بدادش برسد.

در پايان آيات خداوند سبحان در وصف مؤمنان مى فرمايد: «وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ» كه ايمان به آخرت را واجب كرده است و با تقديم جار و مجرور اين معنا را مورد تأكيد قرار داده است، يعنى تنها آخرت آن شايستگى را دارد كه به آن ايمان آورده شود. و ايمان جز با يقين خالى از هر گونه ترديد و شكّ، حاصل نمى شود، و اوج كمال انسان در آن است كه در تنگناى جهان مادّى زندانى نشود، زيرا تكاليف الهى مايه تكامل و عظمت انسان است و عمل به آنها مستلزم تحمّل سختيها و ناگواريهاست مگر اين كه قيامت و حساب و كتابى در كار باشد و هر كه به پاداش عمل خود برسد.

از اينرو خداوند كسانى را

كه ملاقات پروردگار را باور ندارند، زيانكار مى داند و مى فرمايد:

قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ حَتَّى إِذا جاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا يا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فِيها وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ «آنان كه قيامت و لقاء خدا را تكذيب كردند، البتّه زيانكار شدند، پس آنگاه كه ساعت قيامت ناگهان آنان را فرا رسد مى گويند: واى بر ما كه آسايش و سعادت اين روز را از دست داديم، پس بار گناهان خويش بر پشت گيرند، بدانيد بد بارى بدوش مى گيرند» 43 آرى آنان كه آخرت را باور ندارند سرمايه انسانيت خود را از دست داده اند، زيرا آن را بيهوده و بدون هدف پنداشته اند و در برابر سختيهاى دنيا هيچ آرامش و مايه تسلّى ندارند، زيرا ايمان به آخرت مايه دلدارى و دلگرمى مؤمنان است، و بدين جهت سختيهاى دنيا را تحمّل مى كنند تا به نعمتهاى آخرت برسند، امّا كافران چون ايمان به معاد ندارند، عمل نيك نيز انجام

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 502

نمى دهند.

خداوند در جاى ديگر مى فرمايد:

أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى «آيا آدمى مى پندارد كه بدون تكليف رها مى شود؟ آيا او نخست قطره آب نطفه و سپس خون بسته نبود؟ و آنگاه آفريده و آراسته گرديد و دو صنف نر و ماده پديد آورد، آيا چنين خدايى نمى تواند دوباره مردگان را

زنده كند» 44 از اينرو قرآن كريم در صدد اثبات حقيقت بعث و بيان چگونگى عالم آخرت بر آمده است، و خطاب او به كسانى است كه ايمان به معاد ندارند و جز زندگى دنيا را درك نمى كنند و مى گويند هر چه هست همين جاست و ما پس از مگر دوباره زنده نمى شويم.

اعتقاد به قيامت اساس ايمان و يكى از اهداف پيامبران است، لذا مى بينيم كه قرآن به بيان حقيقت آن پرداخته، و انديشه ها را به جانب آن متوجّه نموده است، و جايى در قرآن نيست مگر اينكه نامى از بعث به ميان آمده است.

و از راه مقايسه بين قدرت خدا به دوباره زنده كردن با قدرت او بر آفرينش نخستين، به اثبات آن پرداخته است و اين كه بدون آن، زندگى دنيا بيهوده و پوچ خواهد بود، چنان كه مى فرمايد:

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ «آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريديم و شما به سوى ما باز نمى گرديد؟» 45 اينك پاره اى از آيات شريفه اى را كه انسان را به ايمان به معاد فرا مى خواند و خاطرنشان مى سازد كه مشركان گمراهند، ياد آور مى شويم:

وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ «اگر تعجّب مى كنى؟ تعجّب از سخن منكران معاد است كه مى گويند:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 503

آيا ما چون خاك شديم باز از نو خلق خواهيم شد؟ اينها هستند كه به خداى خود كافر شدند و اينها زنجيرهاى عذاب بر گردن خود نهادند و هم

اينان اهل آتش و هميشه در آن معذّبند» 46 آنها از اين كه پس از مرگ دوباره زنده شوند تعجّب مى كردند، بلكه از اين كه بدنهايشان پس از پوسيده شدن به بدنهاى ديگرى تبديل شوند و سپس زنده گردند، در شگفت بودند از اينرو خداوند قدرت خود را در اين زمينه بيان داشته و مى فرمايد:

قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً أَوْ خَلْقاً مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعِيدُنا قُلِ الَّذِي فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتى هُوَ قُلْ عَسى أَنْ يَكُونَ قَرِيباً يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا «به آنان بگو كه شما سنگ باشيد يا آهن يا سخت تر از آن (باز زنده مى شويد) پس اگر گويند ما را كه زنده مى كند؟ بگو: همان خدايى كه اوّل بار شما را آفريد، آنگاه نزد تو سر به زير انداخته، گويند پس اين وعده كى خواهد بود؟ بگو باشد كه نزديك باشد، روزى كه خدا شما را بخواند و شما با حمد و ستايش او را پاسخ دهيد و تصوّر كنيد كه جز اندك زمانى در گورها درنگ نكرده ايد» 47 و گاهى با شگفتى مى گويند:

... مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى وَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ «... اين استخوانهاى پوسيده را باز كه زنده مى كند؟

بگو آن خدايى زنده مى كند كه اوّل بار آنها را حياة بخشيد و او به هر خلقت داناست، كسى كه از درخت سبز براى شما آتش قرار داد تا بر افروزيد، آيا آن كه آسمانها و زمين را آفريد نمى تواند مثل آنان را بيافريند؟ آرى، البته مى تواند كه او آفريننده داناست، هرگاه فرمانش به چيزى تعلّق گيرد و بگويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد، پس منزّه و پاك است خدايى كه پادشاهى جهان از اوست و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 504

بازگشت همه به سوى اوست» 48 مى بينيم آنان كه منكر بعث و قيامتند، منكر قدرت خداى متعال و بلكه منكر اصل رسالت و نبوّت مى باشند، چنان كه در سوره «ق» مى فرمايد:

ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ ءٌ عَجِيبٌ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ «ق»، قسم به قرآن مجيد (منكران ايمان نياوردند) بلكه از آمدن رسولى كه آنها را بيم دهد به شگفت آمدند و گفتند: اين بسيار چيز عجيبى است، آيا پس از آن كه مرديم و خاك شديم، (باز زنده مى شويم؟) اين بازگشت بسيار بعيد است، ما به آنچه زمين از آنان بكاهد كاملا آگاهيم و كتاب لوح محفوظ نزد ماست، بلكه آنان چون رسول آمد، حقّ را تكذيب كردند و در كار بزرگ (رسالت) سرگردان ماندند» 49 و باز مى فرمايد:

أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ «آيا نخستين بار كه آفرينش

را از نيستى به هستى آورديم، درمانديم؟

بلكه اين منكران درباره آفرينش نو در اشتباهند» 50 و به اين ترتيب هر كه در آيات قرآن تحقيق و تتّبع كند بحثهاى زيادى را در امر بعث و قيامت مى يابد، پس منكر معاد، كافر و منكر رسالت است، و قرآن ادّعاى آنان را با دليل و برهان عقلى را ردّ مى كند، پس خدايى كه آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است آفريده، و روزى دهنده در آسمان و زمين است، و زندگى و زنده ها را پديد آورده- از راه قياس غايب به حاضر- بدون شك مى تواند دوباره مخلوقات را زنده كند، ولى با انديشه فاسد و گمان باطل خود مى پنداشتند كه مانعى وجود دارد و نمى گذارد آفريدگار جهان در نخستين بار، دوباره موجودات را زنده كند، امّا خداوند از اين گونه پندارها بسيار برتر است.

روز قيامت

روز قيامت، روزى است كه هستى دچار اضطراب و درهم ريختگى مى شود

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 505

و به تعبير قرآن:

إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ وَ إِذَا الْجَحِيمُ سُعِّرَتْ وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ «وقتى كه خورشيد از روشنايى بيفتد، و ستارگان تيره شوند، و كوهها به راه افتند و شتران عشار (ده ماهه آبستن كه نزد عرب بسيار عزيزند) را واگذارند، و هنگامى كه وحوش محشور شوند و درياها افروخته و نفوس با هم جنس خود در

پيوندند و از دختران زنده به گور شده پرسيده شود كه به كدامين گناه كشته شدند؟ و آن وقتى كه نامه هاى اعمال گشوده شود، و آسمان بركنده شود، و دوزخ افروخته شود و بهشت نزديك شود، در آن هنگام (كه روز قيامت است) هر نفسى آن جا هر آنچه بر خود حاضر كرده همه را بداند.» 51

قيامت روزى است كه مردگان از قبرها بيرون آمده زنده شوند، چنان كه مى فرمايد:

إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ وَ إِذَا الْبِحارُ فُجِّرَتْ وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ فِي أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ كَلَّا بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ «هنگامى كه آسمان شكافته شود و ستاره ها فرو ريزند و درياها روان شوند و بهم بياميزند و قبرها زير و رو شوند، هر كس از آنچه پيش فرستاده (از اعمال صالح) و پشت سر انداخته (از اموال و ...) آگاه شود اى انسان چه چيز تو را به پروردگار بزرگوارت مغرور كرد؟ خدايى كه تو را آفريد و تكميل كرد پس معتدل ساخت تو را و در هر شكلى كه خواست تو را تركيب بندى كرد، نه چنان است بلكه تكذيب مى كنند قيامت را و البته بر شما نگهبانانى كه نزد خدا گرامى هستند و نامه اعمال شما را مى نويسند و بر آنچه مى كنيد آگاهند، گماشته شده است» 52 خداوند سبحان روز قيامت را «ساعت» ناميده است، زيرا آن روز ساعت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 506

و هنگام دهشتبارترين ترسهاست. چنان كه

مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ ءٌ عَظِيمٌ يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النَّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَدِيدٌ وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ «اى مردم از خدا بترسيد بدرستى كه زلزله قيامت چيز بزرگى است، روزى كه چنين مى بينيد آن را كه هر شير دهنده از آنچه شير مى دهد (و تمام مادرها بچّه هاى خود را) فراموش مى كنند و هر آبستن و باردارى، حمل و بچّه خود را بيندازد و مردم را مست ببينى، و حال آن كه مست نيستند امّا عذاب خدا سخت است، برخى از مردم از روى جهل در مورد خدا به جدال مى پردازند و از هر شيطان متمرّد پيروى مى كنند» 53 از نامهاى ديگر قيامت در قرآن، حاقّه و قارعه مى باشد، خداوند مى فرمايد:

الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ «حاقّه (روز حقيقت) چه چيز است حاقّه، و چه مى دانى كه حاقّه چيست؟

قوم ثمود و عاد، قارعه (نام ديگر قيامت) را تكذيب كردند» 54 و در وصف هستى در آن روز مى فرمايد:

فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ نَفْخَةٌ واحِدَةٌ وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ وَ الْمَلَكُ عَلى أَرْجائِها وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ «و چون در صور يك مرتبه دميده شود، و زمين و كوهها برداشته شود پس يكدفعه در هم شكسته شود پس در آن روز قيامت واقع شود و آسمان شكافته و سست شود و فرشتگان

در اطراف آسمان منتظر امر باشند و هشت فرشته در آن روز عرش پروردگار را بالاى سر خود بر دارند» 55 و مى فرمايد:

الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْقارِعَةُ يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ «كوبنده و چه كوبنده! و نميدانى چيست كوبنده، آن روزى است كه مردم مثل پروانه پراكنده و كوهها مثل پشم حلاجّى شده باشند» 56

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 507

وقت قيامت بر همه مردم حتّى پيامبران و مرسلين پوشيده است و علم آن اختصاص به خداوند متعال دارد، تا مردم به اراده خود به اعمالشان ادامه دهند و پايدارى كنند، خداوند مى فرمايد:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ «از تو درباره قيامت مى پرسند كه قيام آن روز چه وقت است؟

بگو: علم آن تنها نزد پروردگار من است و وقت آن را جز خدا آشكار نمى كند، و وقوع قيامت بر آسمانها و زمين سنگين است و ناگهان شما را فرا مى گيرد، چنان از وقت قيامت از تو مى پرسند كه گويا تو بسيار از آن پرسيده و وقت آن را دانسته اى، بگو فقط خدا آن را مى داند امّا بيشتر مردم از اين حقيقت، ناآگاهند، بگو من اختيار سود و زيان

خود را ندارم مگر آنچه را خدا بخواهد، و اگر غيب مى دانستم اخبار و اطّلاعات بسيارى به دست مى آوردم و هيچ بدى به من نمى رسيد ولى من جز بيم دهنده و مژده دهنده اى براى مؤمنان نيستم» 57 و باز مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ وَ اخْشَوْا يَوْماً لا يَجْزِي والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَيْئاً إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ «اى مردم از پروردگار خود بپرهيزيد و از روزى كه نه پدر فرزند را بى نيازى بخشد و نه فرزند پدر را، بترسيد، كه وعده خدا راست است، پس زندگى دنيا شما را نفريبد و شيطان فريب دهنده شما را به حلم خدا گول نزند، به درستى كه علم ساعت قيامت نزد خداست و مى فرستد باران را و از آنچه در رحمهاست باخبر است و نمى داند كسى كه فردا چه به دست مى آورد، و چه پيش مى آيد و نمى داند احدى به كدام سرزمين مى ميرد البته خدا دانا و آگاه است» 58

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 508

ميزان (ترازوى اعمال) و حساب

روز قيامت روزى است كه هر چه در گورهاست بر انگيخته مى شود، و قرآن كريم در اين زمينه به تفصيل و آشكارا و اطمينانبخش سخن گفته است كه پس از بر پا شدن قيامت به اعمال بندگان خوب و بد رسيدگى مى شود و پس از محاسبه عدّه اى به

بهشت و برخى به سوى جهنّم روانه مى شوند، مثلا در سوره واقعه مى فرمايد:

إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ خافِضَةٌ رافِعَةٌ إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ عَلى سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ ...

«ياد كنيد هنگامى را كه واقع شود واقع شونده (قيامت) كه واقع شدن آن دروغ نيست، عدّه اى را پست كننده است و برخى را بالا برنده، هنگامى زمين كه سخت جنبانيده شود، و كوهها بسيار ريز ريز شوند، و چون غبارى پراكنده گردند، و شما مردم سه دسته مى شويد، يك دسته اصحاب دست راستند و چه حال خوشى دارند! و دسته دوّم اصحاب دست چپند و چه حال بدى دارند! دسته سوّم پيشى گرفتگان در ايمانند كه به رحمت حق و ورود به بهشت، بر ديگران سبقت گيرند، اينان مقرّبان درگاه خدايند، جاى ايشان در بهشتهاى پر نعمت است، آنان جماعتى از امم پيشين هستند و اندكى از آخرين امّت، كه بر تختهاى بافته شده از زر و سيم بنشينند» 59 و درباره اين كه هر انسانى در آن روز با نامه اعمالش محشور مى شود، مى فرمايد:

وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً مَنِ اهْتَدى فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا هر انسانى را چون طوق بر گردنش مى نهيم و

براى او در روز عملش را بيرون مى آوريم، كه آن را گشوده شده ببيند، گويند: بخوان آنرا كه تو خود براى محاسبه آن كافى هستى، هر كه هدايت يافت به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 509

سود خود اوست و هر كه گمراه شد به ضرر خود اوست و هيچ كس بار ديگرى را به دوش بر نمى دارد و ما تا رسولى براى قومى نفرستيم آنان را عذاب نمى كنيم» 60 و باز مى فرمايد:

وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا «بدرستى كه ما بنى آدم را گرامى داشتيم و ايشان را در خشكى به چهار پايان و در دريا به كشتيها سوار نموديم، و از طعامهاى پاكيزه روزى داديم و ايشان را بر بسيارى از آفريده هاى خود برترى نمايانى داديم، روزى كه هر گروه از مردم را با پيشوايانشان فرا مى خوانيم، پس هر كه نامه عملش به دست راستش داده شود، آن گروه نامه را مى خوانند و به اندازه رشته ميان هسته خرما به آنان ستم نمى شود، و هر كه در اين دنيا كور از حق باشد، در آخرت نيز كور و گمراه تر است.» 61

و در سوره حاقه پس از توصيف قيامت مى فرمايد:

يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لا تَخْفى مِنْكُمْ خافِيَةٌ فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ فِي جَنَّةٍ

عالِيَةٍ قُطُوفُها دانِيَةٌ كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِي الْأَيَّامِ الْخالِيَةِ وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ وَ لَمْ أَدْرِ ما حِسابِيَهْ يا لَيْتَها كانَتِ الْقاضِيَةَ ما أَغْنى عَنِّي مالِيَهْ هَلَكَ عَنِّي سُلْطانِيَهْ «در آن روز شما براى محاسبه حاضر مى شويد و هيچ سرّى از اسرار شما پنهان نمى ماند، پس آن كه نامه عملش به دست راستش داده شود با شادى به اهل محشر مى گويد: كتاب مرا بخوانيد من مى دانستم كه به حساب خود خواهم رسيد، پس او در زندگى پسنديده باشد، در بهشتى بلند مرتبه كه ميوه هاى آن در دسترس است (به ايشان گفته شود) بخوريد و بياشاميد گوارا باد بر شما بخاطر اعمالى كه در گذشته به پيش فرستاديد، و هر كه نامه عملش به دست چپش داده شود، گويد: اى كاش نامه ام را به من نمى دادند و من حساب خود را نمى دانستم.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 510

اى كاش هرگز زنده نمى شدم، ثروتم مرا از عذاب بى نياز نكرد و اقتدارم نابود شد». 62

و در سوره قارعه پس از ذكر قيامت و عظمت آن مى فرمايد:

فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ وَ ما أَدْراكَ ما هِيَهْ نارٌ حامِيَةٌ «هر كه ميزان عمل نيكش سنگين باشد، و زندگى پسنديده (بهشت) خواهد بود و هر كه سنجش عمل صالحش سبك باشد پس جايش در هاويه است و چه مى دانى هاويه چيست؟ آتشى است گداخته» 63

بهشت و دوزخ

قرآن كريم درباره بهشتيان و نعمتهاى پايدار بهشت و نيز درباره دوزخيان و عذاب دردناك جهنّم به تفصيل سخن

گفته است، و پاداشهاى بندگان پرهيزكار و عقوبتهاى كسانى را كه شيطان بر آنان چيره شده، خاطرنشان ساخته است، ما نخست نمونه هايى از آيات مربوط به بهشت و بهشتيان را ذكر مى كنيم:

الف: مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَ أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ وَ أَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّى وَ لَهُمْ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ ...

«مثل بهشتى كه به پرهيزكاران وعده داده شده، (همچون باغ با صفايى است كه) در آن جويهاى آب صاف وجود دارد و نهرهايى از شير كه طعم آن تغيير نكرده و جويهايى از شراب كه براى آشامندگان لذّت بخش و گوارا است، و نهرهايى از عسل تصفيه شده براى آنان در بهشت همه نوع ميوه ها هست، و آمرزش پروردگار شامل حالشان باشد ...» 64

ب: وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ ... وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ «آن دسته كه در ايمان پيشى گرفتند، در ورود به بهشت و برخوردارى از رحمت خدا نيز سبقت مى گيرند، آنان مقرّبان درگاه خدايند، و جايشان در بهشتهاى پر نعمت است، آنان جماعتى از امّتهاى پيشين مى باشند و اندكى از آخرين امّت، كه بر تختهاى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 511

بافته شده از زر و سيم نشينند و برابر يكديگر بر آن تختها تكيه زنند، و پسرانى كه گوشواره ها در گوش دارند با قدحها و ابريقها و جامهايى از شراب روان مانند آب زلال، بر ايشان طواف و خدمت كنند، از خوردن شراب نه دچار سر درد شوند و نه عقلشان پراكنده شود و پذيرايى كنند آنان را با ميوه ها

از آنچه خواهند، و گوشت مرغ از آنچه ميل دارند و طواف نمايند بر ايشان زمانى كه چشمان فراخ مشكى دارند و آن زنان مانند مرواريد پوشيده در صدفند، همه اينها پاداش عمل آنهاست، در بهشت نه سخن بيهوده مى شنوند و نه گناهى را به يكديگر نسبت دهند، مگر گفتارى كه سلام و علامت سلامت و وارستگى از غم است و اصحاب دست راست چه حال نيكويى دارند، در بهشت در ميان درختان سدر و بى خار و درختان برهم پيچيده از ميوه و سايه دار، در سايه كشيده طولانى، و كنار آب جارى هستند و ميوه هاى بسيارى در دسترسشان هست، نه قطع شود و نه از آن باز داشته شوند، و براى ايشان است زنانى كه در زيبايى و خصال، بلند مرتبه هستند، ما آن زنان را آفريديم آفريدنى و آنان را با بكارت قرار داديم آنان دوست شيداى شوهران و همه همسال و جوانند، اين پذيرايى براى اصحاب دست راست است كه ايشان گروهى از پيشينيان و گروهى از امّت آخر الزمان هستند.» 65

ج: هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ ... ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ «آيا خبر قيامت بر تو حكايت شده است، در آن روز رخسار گروهى ترسناك و همه كارشان رنج و مشقت است و در آتش سوزنده در آيند و از چشمه بى نهايت محدود آب نوشند، و خوراكى جز گياه خاردار بى برگ ندارند، كه نه آدمى را فربه سازد و نه او را سير كند، صورتهايى در آن روزتر و تازه است، چون عمل صاحبش پسنديده است، در بهشتى بلند مرتبه جاى گيرند كه در آن هيچ سخن بيهوده و لغوى

شنيده نمى شود در آن بهشت چشمه هاى گوارا روان است، در آن جا تختهاى بلند تهيّه شده است و كوزه هاى لطيف نهاده شده، و بالشها راست يكديگر قرار گرفته و فرش گسترانيده شده، آيا به شتر نظر نمى كنند كه چگونه آفريده شده، و به آسمان كه چگونه بر افراشته

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 512

شده و به كوهها كه چگونه بلند كرده شده و به زمين كه چگونه گسترده شده است؟ پس به ياد مردم بياور كه تو جز «ياد آورنده» اى نيستى و بر ايشان مسلّط نمى باشى (به ياد مردم بياور) مگر كسى را كه از ايمان او بگرداند و كافر شود، پس خدا او را با بزرگترين عذاب عقوبت كند، آنان به سوى ما مى آيند و حسابشان بر عهده ماست.» 66

د: و لمن خاف مقام ربه جنتان ... ذى الجلال و الاكرام «هر كه از مقام پروردگارش بترسد دو بهشت براى او خواهد بود، اى جنّ و انس كدامين نعمتهاى خدايتان را انكار مى كنيد؟ در آن دو بهشت انواع گوناگون ميوه ها و نعمتهاست، كداميك از نعمتهاى پروردگار خود را تكذيب مى كنيد؟ در آن دو بهشت دو چشمه روان است، پس كداميك از نعمتهاى پروردگار خود را تكذيب مى كنيد؟ در آن دو بهشت از هر ميوه دو نوع باشد، پس كدامين نعمتهاى خدايتان را انكار مى كنيد؟ بهشتيان بر فرشهايى كه آستر آن از حرير است تكيه كنند، و ميوه چيدن آن نزديك و آسان باشد، پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ در آن بهشتها زنان كوتاه چشم باشند كه به غير شوهر خود به ديگرى نظر نمى

كنند كه پيش از آن دست هيچ انس و جنّى به آنان نرسيده است، پس كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟

گويا آن زنان (در رنگ و صفا) ياقوت و مرجانند، پس كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ آيا پاداش نيكويى و احسان غير از احسان است؟ پس كداميك از نعمتهاى خدايتان را انكار مى كنيد؟ و نزديك آن دو بهشت، دو بهشت ديگر است، كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ كه درختان آن دو بسيار سبز و خرّم است. كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ در آن دو، دو چشمه آب گوارا مى جوشد، كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ در آن دو بهشت هر گونه ميوه و خرما و انار بسيار است، كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ در آن بهشتها زنان خوشخوى نكو روى هستند، كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ حورانى كه در خيمه ها پرده نشين هستند پس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 513

كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ كه پيش از آن دست هيچ انس و جنّى به آنان نرسيده است. كدام يك از نعمتهاى خدايتان را انكار مى كنيد؟ بر تكيه گاه هاى سبز و بساط بى نظير و عالى تكيه مى زنند، كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟ نام پروردگار تو بزرگوار است، كه خداوند صاحب جلال و كرامت است.» 67

و در آيات بسيارى اوصاف آتش را كه سزاى كافرانى است كه سركشى كرده و ايمان نياورده اند و پيروى از شيطان پليد كرده اند، بيان مى كند، كه ما نمونه هايى از آن را نيز ذكر مى كنيم.

الف: إِنَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً

... فَلَنْ نَزِيدَكُمْ إِلَّا عَذاباً «همانا جهنم در كمين گاه، و براى سركشان باز گشتگاه است، كه در آن روزگارى دراز بمانند، در آن جا نه چيز خنك و نه نوشيدنى، بچشند، مگر از آب جوشان و خون و چرك دوزخيان، كه اين كيفرى است مطابق كردار آنها، زيرا ايشان اميد به حساب قيامت نداشتند و آيات ما را به سختى تكذيب مى كردند، و ما هر چيز را با نوشتن در لوح محفوظ، به حساب آورديم، پس بچشيد كه ما چيزى جز عذاب بر شما نمى افزاييم» 68 ب: درباره خوراك كافران گمراه مى فرمايد:

وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ... فَلَوْ لا تُصَدِّقُونَ «اصحاب دست چپ چه حال بدى دارند! آنان در بادى سوزان و آبى جوشان و سايه اى از دود سياه كه نه خنك كننده است و نه سودى رساند، به سر مى برند، زيرا ايشان، پيش از اين دنيا [جهان آخرت] در ناز و نعمت به سر مى بردند و بر گناه بزرگ اصرار مى ورزيدند و مى گفتند: آيا چون بميريم و خاك و استخوان شويم، ما يا پدران پيشين ما برانگيخته مى شويم؟ بگو: كه خلق اوّلين و آخرين در وقت معلوم (قيامت) گرد آورى شوند، و شما اى گمراهان تكذيب كننده! از درختى كه از زقوم است خواهيد خورد و شكمهاتان را از آن پر مى كنيد. در روى آن، آب بسيار جوش، همچون شتران بسيار تشنه مى آشاميد، اين است پذيرايى شما در روز جزا، ما شما را آفريديم، پس چرا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 514

باور نمى كنيد؟!» 69 ج: باز در توصيف جهنّم مى فرمايد:

وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ ... ثُمَّ يُقالُ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ

«واى بر كم فروشان، آنان كه چون به كيل چيزى از مردم بستانند تمام بستانند و چون چيزى به كيل يا وزن دهند، كم دهند، آيا آنان نمى دانند كه براى روزى بزرگ برانگيخته مى شوند، روزى كه مردم (براى حساب و كتاب) نزد پروردگار عالم مى ايستند، هرگز!، البتّه نامه بدكاران در سجّين است و چه دانى سجّين چيست؟ كتابى است نوشته شده، واى در آن روز بر منكران، آنان كه روز جزا را تكذيب مى كنند، در حالى كه جز تجاوزگران گنهكار كس ديگرى آن را تكذيب نمى كند، كه هر گاه آيات ما بر او تلاوت شود، گويد:

اين افسانه هاى پيشينيان است، هرگز: بلكه ظلمت بد كاريها بر دلهايشان زنگ نهاده است، چنان نيست، آنان در آن روز از (معرفت و رحمت) پروردگار خود مجوب و محرومند، سپس آنان را به آتش در افكنند و به آنان گويند: اين همان دوزخى است كه آن را تكذيب مى كرديد». 70

د: و هنگام نقل نافرمانى ابليس و سجده نكردنش بر آدم درباره كيفر پيروان ابليس مى گويد:

قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ ... لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ «... شيطان گفت: پروردگارا چون مرا از درگاه خود راندى، هر آينه در زمين براى آدميان گناهان را زينت دهم و همه ايشان را گمراه كنم، مگر بندگان خاصّ و با خلوصت را، خدا فرمود: همين اخلاص، راه مستقيم به درگاه من است، البته تو بر بندگان من تسلّط ندارى مگر گمراهانى كه از تو پيروى كنند، كه هر آينه جهنّم وعده گاه همگى آنان است، كه هفت درب دارد كه از هر دربى قسمتى از مردم گناهكار وارد شوند.» 71

و به اين ترتيب

جهنّم در قرآن به طور پراكنده، توصيف شده است، زيرا كه آن كيفرى مطابق با بدى و گناه است، چنان كه پاداش احسان و نيكى، احسان و بهشت است همان طور كه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 515

لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنى وَ زِيادَةٌ «براى نيكوكاران، پاداش نيكو و زيادى است.» 72

قرآن كريم عقايد اسلامى را كه هيچ مسلمانى نمى تواند آن را انكار كند، و هر كه انكار كند به قول شافعى بايد او را توبه داد- بيان كرده است.

و تمام عقايد اسلامى بر پايه ايمان به يكتايى خدا و عدل او و اين كه او فاعل با اراده و اختيار است. و هر كه عمل نيك انجام دهد، او را پاداش نيكو خواهد داد و هر كه بدى و فساد كند. عذابش نمايد، استوار است.

و بر اساس همين عقايد است كه پيامبران همراه با معجزات و امور خارق العاده، مبعوث شده اند، و عدل الهى ايجاب مى كرده است كه قيامت و حساب و ثواب و عقاب در كار باشد، و هر فردى در گرو كردار خويش باشد.

معاد جسمانى

در گذشته، برخى از نويسندگان فيلسوف نما به مذاقشان خوش مى آمد كه بگويند: قيامت و بهشت و جهنّم و حساب و عقاب و ثواب، امورى روحانى و معنوى هستند نه جسمانى و مادّى، و اين اعتقاد ناشى از ضعف ايمان آنان به عالم غيب بوده است، اين پندار و گفتار باطلى است، زيرا اگر معاد روحانى باشد پس چرا مشركان از اين درشگفت بودند و مى پرسيدند كه چگونه پس از اين كه تبديل به خاك شدند، برانگيخته مى شوند؟ بازگشت روح كه چنين تعجّب و انكارى به دنبال

ندارد، زيرا در آن صورت ديگر نيازى به بازگشت جسم- كه تبديل به خاك شده است- نخواهد بود و پاسخ آنان آسان بود كه: «بدنهاى شما باز نمى گردد، بلكه ارواح شما باز مى گردد.» (و ديگر آيات بسيارى در رفع استبعاد معاد جسمانى نمى آمد.)

چون از صريح قرآن استفاده مى شود كه معاد جسمانى است، پس قطعا روح و جسم هر دو، پاداش و كيفر داده خواهند شده و نتيجه منطقى اين است كه نعمت و پاداش كسانى كه از گورها برخاسته اند، مربوط به تن و روح آنها باشد و طبعا نعمتهاى تن و جسم، مادّى خواهد بود، از اينرو بايد به اين كه نعمتهاى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 516

بهشت و عذاب جهنم مادّى و جسمانى است،- و نه فقط روحانى و معنوى- ايمان آورد، زيرا بعث و برانگيخته شدن، حق و راست است.

نكته قابل توجّه اين است كه حقايق روز قيامت خواه معنوى باشد و خواه مادّى، هيچ لغت و زبان بشرى توان بيان آن را ندارد، زيرا آنها برتر از زندگى دنيوى ماست، و تعبيرات ما بر اساس زندگى دنيا و توان خود ماست.

امّا تعبيرات قرآن از آخرت و حوادث به زبان عرب- گرچه بالاتر از توان ماست، و لذا تعبيرات ما براى تقريب به ذهن و آشنايى نسبى با نعمتها و عذابهاى قيامت است و از پيامبر اكرم (ص) نيز نقل شده كه مى فرمايد:

«فيها ما لا عين رأت، و لا أذن سمعت».

«در بهشت چيزهايى وجود دارد كه تاكنون نه چشمى آن را ديده و نه گوشى شنيده است» و ابن عباس مى گويد:

«الفاظى كه در قرآن درباره بهشت و جهنّم به كار رفته،

مجازى است- امّا با اين كه ما به همه اين حقايق ايمان داريم.- بايد بگوييم ذكر الفاظى چون رمّان و عسل و خمر، بر انار و عسل و شراب بهشتى، صحيح است، گرچه جنس اينها با آنچه در دنيا وجود دارد، متفاوت است، از اينرو درباره شراب بهشتى مى فرمايد:

لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ «نه سردرد مى آورد و نه مستى» 73 بلكه گوارا و لذيذ است.

اينها سخنانى بود كه در پايان بحث از قيامت و حساب و ثواب و عقاب آن يادآور شديم.

و قرآن كريم بوستانى پرثمر است كه حقايق غيبى در سرتاسر آن به اندازه عقل و درك ما به چشم مى خورد، و حقايق غيبى به طور كامل در نزد خداست، پروردگارا! ما را از گواهى دهندگان به حساب آور!

علم حلال و حرام

ريشه و اساس علم حلال و حرام در اسلام، قرآن- كه شريعت عملى و احكام

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 517

تكليفى الهى است- مى باشد و هيچ امرى در سنّت تشريع نشده است جز اين كه مرجع و ريشه آن در قرآن وجود دارد، بنابر اين قرآن كريم كلّى اين شريعت است، حتّى دانشمندان معتقدند كه هيچ حكم شرعى وجود ندارد مگر اين كه اصل آن در قرآن است و سنّت گرامى پيامبر (ص) آن را تبيين و تشريح نموده است.

برخى از ملحدين در اين حقيقت دچار افراط شده و پنداشته اند كه با وجود قرآن، نيازى به سنّت نيست، امّا اين پندارى باطل است، زيرا سنّت مبيّن و روشنگر قرآن است، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ «ما قرآن را به سوى تو فرستاديم تا براى

مردم آنچه را كه بر ايشان نازل شده، تبيين كنى» 74 و نيز مى فرمايد:

فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ...

«پس نه چنين است سوگند به پروردگار تو كه ايمان نمى آورند تا آن كه در اختلاف خود تو را به داورى كشند ...» 75

بنابر اين كنار گذاشتن سنّت و بسنده كردن به كتاب خدا يا از روى گمراهى است، يا از راه فريبكارى و به اشتباه انداختن مردم، كه گناه و معصيت مى باشد. بلكه اين دو با كمك هم، احكام شريعت را بيان مى كنند، و آنچه در كتاب به صورت اجمال آمده است و چه بسا قابل فهم براى ما نباشد، سنّت آن را توضيح مى دهد.

مثلا خداوند متعال به نماز فرمان مى دهد امّا اركان و شكل آن را ذكر نمى كند، و بيان آن را به عهده پيامبر (ص) واگذار مى كند و آن حضرت با عمل خويش آن را توضيح مى دهد و مى فرمايد:

«صلّوا كما رأيتمونى أصلّى».

«همان گونه كه من نماز مى خوانم شما نيز بخوانيد.» و اخبار در اين زمينه از آن حضرت فراوان رسيده است، به طورى كه علم به اركان و كيفيت نماز

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 518

از اصول دين شده و جاى هيچ گونه ترديدى باقى نگذاشته است و هر كه آن را منكر شود در واقع يكى از ضروريات دين را تكذيب كرده و كافر است، و همين طور است مسأله زكات كه در قرآن مختصرا ذكر شده و پيامبر اكرم (ص) آن را تبيين نموده است به طورى كه منكر آن از حوزه اسلام خارج است.

«قرطبى» خاطر نشان مى سازد كه يكى از وجوه اعجاز

قرآن، علم حلال و حرام آن است، و ما در اين جهت با او كاملا موافقيم، زيرا احكامى كه در قرآن مربوط به نظم جامعه و برقرارى رابطه بين افراد آن بر اساس دوستى و رحمت و عدالت است، در هيچ يك از شريعتهاى غير الهى وجود ندارد، و ما اگر بخواهيم بين آنچه در قرآن در اين زمينه وجود دارد با آنچه كه در قوانين يونانى و رومانى و تمام كسانى كه در صدد اصلاح و پيشرفت قوانينى برآمده اند، مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه غير قابل مقايسه است، با اين كه قانون رومانى را دولت رومانى با تجربه هزار و سيصد ساله- يعنى از زمان پيدايش شهر رومانى تا پانصد سال پس از ميلاد- بنا نهاده است، و برخى از دانشمندانى- كه عدّه اى آنان را دانشمندان ممتاز مى دانند- بدان پاى بند بوده اند، مانند «سولون» كه قانون «آتن» را پايه گذارى كرد و «ليكورگ» كه نظام «اسپارت» را وضع نمود.

پس محمّد (ص) آمد و با او كتابى بود كه بحق و راستى از سوى خدا سخن مى گفت، بدون آن كه جايى درس بخواند، زيرا او در شهرى امّى مى زيست كه در آن نه انستيتويى وجود داشت، نه دانشگاهى و نه حوزه درسى، با اين همه قوانينى براى روابط اجتماعى و نظم جامعه آورد كه هرگز كسى مثل آن را نياورده بود و بعد از او نيز نياورده است.

و ما در اين زمينه بحثهاى روشنگرى كرده ايم، 76 ولى الان به طور اختصار به موضوعات احكام- براى تكميل اجزاء موضوع- اشاره مى كنيم، طالب تفصيل به همان كتابها مراجعه كند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 519

عدالت

اشاره

نظام اسلامى بر اساس عدالت استوار است، زمانى كه ديگران در شعارهاى شان انسانها را به مسامحه و مدارا، حتّى با ستمگر، فرا مى خواندند و مى گفتند: براى دشمنانتان طلب آمرزش كنيد، اسلام آمد و فرمان داد با هر انسانى گرچه دشمن آشكار باشد، به عدالت و داد رفتار كنيد، و جاى مدارا در كارهاى فردى و شخصى است نه در امورى كه مربوط به تنظيم روابط انسانى است، از اينرو خداوند مى فرمايد:

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «همانا خداوند شما را به عدل و احسان و عطا به خويشان امر نموده و از كارهاى زشت پنهان و كردار بد آشكار و ستم باز مى دارد، او شما را موعظه و نصيحت مى كند، شايد پند گيريد.» 77

دانشمندان گفته اند: اين آيه جامع ترين آيه از نظر در بر داشتن معانى اسلام است، و نقل شده است هنگامى كه دعوت پيامبر (ص) در سرزمين عرب گسترش يافت و نضج و قوّت گرفت، حكيم عرب «اكثم بن صيفى» فرزندانش را فرستاد تا درباره دعوت محمّد (ص) تحقيق به عمل آورند، آن حضرت آيه مزبور را براى آنان تلاوت كرد، پس آنان به جانب پدر باز گشتند و جريان را بازگو كردند، حكيم عرب گفت: «اگر چنانچه دعوت او دين نباشد، حدّاقل درسهاى اخلاقى خوبى براى مردم است، اى فرزندانم در اين امر پيش قدم باشيد و ديگران بر شما پيشى نگيرند.»

عدالت، دوستى با دوستان خدا و ستم بر دشمنان خدا نيست، بلكه عدالت نسبت به همه مردم بايد يكسان باشد چنان كه خداوند خطاب به مؤمنان مى فرمايد:

...

وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى «دشمنى قومى شما را وادار نكند كه عدالت را رها كنيد، عدالت پيشه كنيد كه نزديكتر است به پرهيزگارى» 78

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 520

و نيز مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلى بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً «اى مؤمنان نيك ايستادگى به عدالت كنيد، و براى خدا گواهى دهيد اگر چه بر ضرر خود يا پدر و مادر يا خويشانتان باشد، كه اگر طرف ثروتمند يا نادار باشد، خدا سزاوارتر است به آن دو (كه او را در نظر گيريد) پس پيرو هواى نفس نباشيد كه از سخن حق گفتن عدول كنيد و اگر بپيچانيد زبان خود را در اداى حقّ يا از آن كناره بگيريد، البتّه خدا به هر چه مى كنيد، آگاه است» 79 از اين آيه سه مطلب به دست مى آيد:

نخست اين كه: عدالت ذاتا و بخودى خود مطلوب و مورد نظر است، زيرا نزديكترين چيز به خداوند متعال است و عدالت در همه چيز و در همه كارها مطلوب است، از اينرو فرمود: كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ و در همه حال رعايت عدالت كنيد چه حاكم باشيد و چه محكوم چه به سود شما و نزديكانتان باشد و چه به ضررتان.

دوّم: اعراض و روى گرداندن از حكم عادلانه، ستم يا كمك به ستمگران است، پس سكوت و ردّ نكردن باطل، ظلم است و مؤمن در هر شرايطى بايد

اقامه حق كند، و از حق و عدالت طرفدارى كند و آن را مورد تأييد قرار دهد.

سوّم: در اسلام ثروت و فقر، ميزان ارزش و ملاك برترى نيست. و نبايد ثروتمند بخاطر ثروتش مورد احترام قرار گيرد، و فقير براى فقرش، خوار و پست شمرده شود، بلكه همه در برابر عدالت يكسانند.

وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلى ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ ...

«خداوند برخى از شما را بر بعضى ديگر در روزى برترى داد، پس آنان كه روزى زياد به ايشان داده شده روزيهاى خود را به غلامان خود ردّ نكنند كه با ايشان در آن مساوى باشند.» 80

عدالت درباره همه نژادها يكسان است، زيرا خداوند سبحان، اگر چه خلق را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 521

با رنگها و نژادهاى گوناگون آفريده است، امّا همه آنها مخلوقات خدا هستند، و اختلاف رنگ و زبان، از نشانه هاى بزرگ پروردگار است كه خود مى فرمايد:

وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْعالِمِينَ «از آيات خدا آفرينش آسمانها و زمين و گوناگونى زبانها و رنگهاى شماست، كه در اين گوناگونى براى عالميان نشانه هايى است.» 81

آرى همه بنده خدا هستند و روا نيست كه بر سياه پوستان براى سياهى رنگشان ستم شود و از سفيد پوست براى سفيدى رنگ پوستش، حمايت شده، مورد احترام قرار گيرد كه قرآن مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ ...

«اى مردم ما شما را از مردى و زنى آفريديم و شما

را گروه گروه و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد، همانا گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.» 82

اين آيه شريفه سه مطلب عالى را باز گو مى كند كه موجب تساوى بين تمام انسانهاست:

اوّل: همه مردم، از هر نژاد و داراى هر رنگى كه باشند، با يكديگر برابرند زيرا اصل و ريشه همه- يعنى پدر و مادر آنان- يكى است چنان كه پيامبر (ص) فرمود:

«همه شما از آدم هستيد و آدم از خاك است، عرب بر عجم و سفيد بر سياه هيچ نوع برترى ندارد مگر به تقوى.»

دوّم: اختلاف نژاد و قبيله و جنس به جهت شناختن همديگر است، نه پراكندگى و دشمنى، و اين موجب مى شود كه مردم روى زمين در برداشت و بهره بردارى از منابع ثروت موجود در زمين، با يكديگر همكارى كنند، به طورى كه مردم هر سرزمين، آنچه را كه بيشتر از نيازشان هست،- بدون افراط و تفريط و آزار و منّت- به ديگران بدهند و نيز همه انسانها در اصل حقوق انسانى- كه ناشى از وحدت اصل و ريشه آنهاست- برابرند و نيز هيچ كس حق ندارد به ديگرى ستم يا آزار روا دارد، يا او را به بردگى برد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 522

سوّم: جنس و نژاد و قبيله، معيار برترى نيست، بلكه ملاك فضيلت، عمل صالحى است كه به منظور رضاى خدا و سود رساندن به مردم و دفع فساد در زمين انجام مى گيرد، و كرامت بر اساس رنگ و يا نژاد مثلا سامى يا آريايى نيست بلكه بر پايه كارى است كه براى خدمت به همنوعان باشد، تمام آيات قرآن انسانها را به

رحمت و مهربانى به يكديگر دعوت مى كند، مثلا مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً «اى مردم از خدايى كه شما را از يك تن آفريد، و از آن يك تن، جفت او را خلق كرد و از آن دو مردها و زنهاى بسيارى پديد آورد بپرهيزيد و از خدايى كه به نام وى از همديگر تقاضا مى كنيد بترسيد و از ارحام بپرهيزيد كه مبادا قطع رحم كنند، همانا خدا بر شما نگهبان است.» 83

و نيز بر وحدت و يگانگى انسانها تأكيد مى كند و مى فرمايد:

كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ «مردم يك گروه بودند پس خداوند پيامبرانى براى مژده و بيم دادن به مردم فرستاد.» 84

عدالت در روابط بين المللى

وجود عدالت همانطور كه بين افراد لازم است، بين جوامع و دولتها نيز لازم است، به همين جهت روابط مسلمانان با ديگران بر اساس عدالت بود، غير مسلمانان مورد ستم قرار نمى گرفتند و هيچ خيرى از آنان دريغ نمى شد، چرا كه همه مردم، نسبت به خدا يكسانند.

بسيارى از دولتها- حتّى آنها كه در عهد نزول قرآن بهره اى از تمدّن داشتند مانند ايران و رومانى و يونان- براى غير هموطنان خود هيچ نوع حقّى قائل نبودند و ديگران را وحشى و بيگانه مى شمردند، حتّى بنى اسرائيليها كه در سايه حكومت رومانى مى زيستند، رومانى به حساب نمى آمدند و از مزاياى مليّت آن بهره نمى بردند، زيرا چنين تبليغ شده بود كه رومانى بودن شرافتى است

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص:

523

كه غير از رومانيها كسى به آن دست نمى يابد و ايرانيان نيز چنين بودند.

اين دولتها افرادى را كه در شهرهاى ديگر مى زيستند، به بردگى مى گرفتند، حتّى «افلاطون» سرش از اين نمد بى كلاه نماند! و وقتى «عمر بن خطّاب» پيش از اسلام به سرزمين روم رفت، كشيش رومانى او را به بردگى گرفت و عمر تظاهر مى كرد كه تسليم او شده است و وقتى كشيش از او مطمئن شد با وى به صحرايى از سرزمينهاى شام رفت، عمر كه جثه اى قوى داشت از فرصت استفاده كرد و كشيش را كشت و بدين ترتيب آزادى خود را باز يافت و از آنجا گريخت.

قرآن كريم آمد و با تعصّبهاى قومى، نژادى و جغرافيايى موجود به مبارزه برخاست و چنان كه گفتيم همه مردم را بدون تفاوت، يك امّت قرار داد و فرمود فرقى بين عرب و غير عرب نيست.

اسلام روابط حكومتى را بر اساس عدل پى ريزى كرد و فرمود:

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ «در راه خدا با كسانى كه با شما پيكار مى كنند، بجنگيد، امّا ستم و تعدّى روا نداريد كه خدا ستمگران را دوست ندارد.» 85

و فرمود:

فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ «هر كه به شما تجاوز كرد شما نيز مثل همان به او تجاوز كنيد و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است». 86

و نيز فرمود:

وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ «اگر عقوبت مى كنيد، همان طور كه عقوبت شده ايد عقوبت

كنيد، و اگر بردبارى كنيد اين براى صابران بهتر است.» 87

و پيامبر اكرم (ص) مردم را از تعصّب جاهليت و بالاتر از آن از تعصّبهاى قومى و ناسيوناليستى بازداشت و از آن حضرت پرسيدند: اگر كسى قومش را دوست بدارد، اين تعصّب است؟ حضرت فرمود: نه، تعصّب آن است كه كسى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 524

قومش را در ظلم و ستم يارى كند.

ما در اين باره به هنگام بيان روابط بين المللى از نظر قرآن، بحث خواهيم كرد، و اين جا مختصرا مى گوييم كه: قوانين قرآن دو قسم است، امور عبادى، و امور اقتصادى و اجتماعى و اساس روابط اقتصادى و اجتماعى عدالت است.

احكام فقهى در قرآن

الف: عبادات

همان طور كه پيش از اين اشاره كرديم، قرآن كريم دستورات عبادى را به طور اجمال بيان كرده و به تفصيل آن نپرداخته است، مثلا در آياتى فرمان به اقامه نماز داده و هدف و حكمت آن را- كه اصلاح نفوس و پاكيزگى دلها و تربيت وجدان باشد- خاطر نشان ساخته است، چنان كه مى فرمايد:

إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ «نماز انسان را از كارهاى بد و زشت باز مى دارد.» 88

و درباره وجوب نماز و وضو و غسل مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً «اى مؤمنان چون خواهيد به نماز ايستيد، پس رويها و دستهايتان را تا مرفق بشوييد و به سرهاى خود و پاهايتان

تا كعبين (استخوان و بلندى آخر پشت پا) مسح كنيد و اگر جنب باشيد، غسل كنيد، و اگر ناخوش باشيد (و آب برايتان ضرر داشته باشد) يا در سفر باشيد با هر كدام از شما كه تخلّى يا با زن خود معاشرت كرده باشد و در هر صورت آب پيدا نكنيد، پس بر خاك پاك و زمين پاكيزه تيمم كنيد.» 89

و در جاى ديگر با تأكيد فرمان به نماز داده و فرموده است:

حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 525

«در خواندن نمازها و نماز ميانى (نماز ظهر يا عصر) محافظت و مراقبت كنيد و با خضوع و خشوع براى عبادت خدا بايستيد.» 90

و همين طور اجمال فرمان به دادن زكات مى دهد و چيزى از احكام و حدّ نصاب و اندازه هاى آن را بيان نمى كند، و فقط موارد مصرف آن را يادآور مى شود و مى فرمايد:

إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «همانا صدقات براى (چند طايفه است:) فقراء و نيازمندان و كارگران بر آنها و كسانى كه به طرف اسلام جذب شوند و براى آزاد كردن بندگان و براى قرض داران مفلس و هر كارى در راه خدا باشد و ابن سبيل (مسافرى كه در راه مانده است)، اين فريضه و واجبى از سوى خداست و خدا دانا و حكيم است.» 91

حجّ نيز از عبادتهايى است كه تمام احكامش مفصلا در قرآن نيامده است، بلكه برخى از احكامش- كه البته اندك هم نيست-

ذكر شده است و بقيّه را پيامبر اكرم (ص) بيان كرده و فرموده است:

خذوا عنّى مناسككم.

«مناسك حجّ را از من بياموزيد.» قرآن كريم اركان حجّ و ماههاى آن و موقف و قربانى آن را ياد آور شده و پيامبر (ص) واجبات آن را به تفصيل- و بيشتر به طور عملى- بيان فرموده است.

يكى ديگر از عبادتها روزه است كه قرآن اجمالا آن را از مردم خواسته است، و به وقت آن و كسانى كه با عذر مى توانند روزه نگيرند، اشاره كرده است، و نيز درباره اين كه چرا ماه رمضان، براى روزه مقرّر شده مى فرمايد:

شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلى ما هَداكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ماه رمضان، ماهى است كه در آن قرآن كه راهنماى مردم و نشانه هاى هدايت و جدا كننده حق و باطل است، نازل شده است، پس هر كه از شما آن ماه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 526

را دريافت، بايد روزه بدارد و هر كه مريض باشد يا مسافر، در ماههاى ديگر آن را جبران كند، خدا قصد آسان گرفتن به شما دارد نه سختى و زحمت را و نيز مى خواهد روزه هاى افطار شده را، كامل كنيد و خدا را براى آن كه شما را هدايت كرده است بزرگ شمريد، كه شايد شكر خدا را به جا آوريد.» 92

در اين جا اين پرسش به ذهن مى آيد كه چرا

قرآن با اين كه با تأكيد و اصرار از مردم خواسته است تا عبادات را به جاى آورند، امّا اگر حجّ را استثنا كنيم احكام ساير عبادات را به طور اجمال بيان فرموده است در حالى كه كسى نمى تواند با اين اجمال، عبادتى انجام دهد.

پاسخ اين است كه: عبادات اساس دين و ركن يقين و ياد خداست كه بدان دلها آرام مى گيرد، و روح انسان را تربيت و نورانى مى كند و آن را رشد مى دهد و جامعه و وجدان انسان را پرورش مى دهد و روح همكارى را در بين مردم ايجاد مى كند، و نيز موجب حفظ جامعه است، زيرا جامعه پيشرفته و سالم جز در سايه مسائل معنوى كه مردم را با يكديگر پيوند دهد و دشمنى را بزدايد بوجود نمى آيد و اين در وقتى است كه فرد مؤمن، الهى باشد و به پروردگار خلق گرايش پيدا كند و بر اساس حقّ حركت كند و بنابر اين چون عبادات از چنين اهميّتى برخوردار است و بر همه مؤمنان انجام آن واجب است، پس بايد به طور عملى آموزش داده شود و پيشوايى شايسته آن را اجرا كند و اين مهمّ به عهده رسول خدا (ص) گذاشته شد تا همه مردم احكام عبادات را عملا فرا گيرند و به نسلهاى آينده نيز برسد و در كنار قرآن رسالت حضرت رسول (ص) قرار داشت و به همين جهت تفصيل احكام عبادى اسلام از راه سنّت پيامبر اسلام (ص) كه به طور متواتر رسيده است، ثابت مى شود، كه سينه به سينه تا روز قيامت باقى خواهد بود. و هيچ عبادتى با قياس، اثبات نمى شود، بلكه به حكم قرآن

و سنّت پيامبر (ص) اثبات مى شود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 527

ب- كفّارات

كفّارات دو جنبه دارد، يكى كيفر مادّى در برابر ارتكاب گناه، يا خطايى كه موجب آزار ديگرى شده بايد از آن اجتناب مى كرده است، و ديگرى نزديك شدن به خدا به واسطه توبه اى كه همراه با كيفر مى باشد.

علّت آن كه ما كفّارات را پس از عبادات ذكر كرديم يكى اين است كه به عبادات نزديك است و بالاتر از آن، اين كه كوتاهى و تقصير در عبادات را جبران مى كند، بنابر اين بخشى از عبادات به حساب مى آيد.

به همين جهت ما آن را به دو نوع تقسيم كرده ايم:

نوع اوّل: كفاره هايى است كه براى جبران كوتاهى نسبت به برخى از عبادتها يا ترك مجاز آنها يا ناتوانى كامل از اداء فرايض مى باشد، مانند جواز افطار براى فردى كه مبتلا به بيمارى مزمن است. يا پيرمرد و پيرزنى كه يا اصلا نمى توانند روزه بگيرند و يا روزه گرفتن براى شان مشقتى بيش از اندازه دارد وجوب اين كفاره از طريق قرآن ثابت شده است، آن جا كه مى فرمايد:

وَ عَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ ...

«كسانى كه بايد نهايت توان خود را به كار برند (كه ادامه آن قابل تحمّل نيست) تا روزه بگيرند، به عوض آن در برابر هر روز (به ميزان) طعام فقيرى فديه دهند.» 93

از اينرو ابن عباس گفته است كه: اين جمله درباره پيرمرد و پيرزنى كه روزه گرفتن بر ايشان دشوار است، نازل شده است.

و از اين نوع كفّارات هدى و قربانى است كه در صورت ترك برخى از واجبات حجّ غير از اركان آن، واجب مى شود، و

دليل وجوب آن قرآن كريم و عمل پيامبر اكرم (ص) مى باشد.

و نمونه ديگر آن كفاره شكار در حال احرام است كه اين نيز به قرآن ثابت مى شود كه درباره آن مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 528

اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ ما دُمْتُمْ حُرُماً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ «اى مؤمنان در حال احرام شكار را نكشيد و هر كه از شما عمدا آن را بكشد، جزاى او كشتن گاو و گوسفند و شترى است كه مثل شكارى است كه آن را به قتل رسانده، و دو نفر عادل از شما به مثليت آن حكم كنند و آن قربانى به كعبه رسيده باشد (آن را نزد خانه خدا بكشيد) و يا جزاى او كفاره طعام دادن به فقيران است يا به جاى طعام دادن روزه بگيرد تا عقوبت كار خود را بچشد، خداوند از آنچه كه پيش از آمدن اين حكم مرتكب شديد در گذشت و هر كه دوباره در حال احرام شكار كند خدا از او انتقام گيرد كه خداوند غالب و انتقام گيرنده است. صيد دريايى و خوردن آن كه متاعى براى شما و مسافران است، بر شما حلال شد، و صيد صحرايى تا

وقتى شما محرميد بر شما حرام شد و از خدايى كه به سوى او محشور مى شويد بپرهيزيد. 94

و به اين ترتيب مى بينيم كه اين نوع كفارات كه قرآن آنها را واجب نموده است، براى جبران نقص در عبادت، يا ارتكاب عملى كه خداوند آن را نهى كرده مى باشد.

نوع دوّم: كفاراتى كه به خودى خود عبادتند، امّا هدف از تشريع آنها، رعايت مفاهيم اخلاقى يا اجتماعى و يا حقوقى است، مانند كفاره يمين و سوگند يعنى آزاد كردن يك برده يا طعام دادن ده مسكين يا پوشاندن آنها، كه وجوب آن از اين آيه به دست مى آيد:

لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ ذلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمانِكُمْ إِذا حَلَفْتُمْ وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ «خداوند براى بيهوده سوگند خوردن زبانى، شما را مؤاخذه نمى كند، بلكه بخاطر سوگندهايى مؤاخذه مى كند كه آنها را به نيّت دل بسته باشيد، پس كفاره شكستن قسم طعام دادن به ده فقير است از معمول آنچه را كه اهل و عيال خود را مى خورانيد، يا پوشاندن ده فقير و يا آزاد كردن بنده اى و هر كه نتواند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 529

سه روز، روزه بگيرد اين كفاره هاى قسم شماست وقتى قسم خورديد، احترام سوگندهاى خود را حفظ كنيد ...» 95

مى بينيد كه فلسفه تشريع اين كفاره مراعات يك مسأله اخلاقى يعنى نگهدارى زبانها از زياد سوگند خوردن و شكستن آن و دست زدن به كردارهاى خوار كننده مى باشد، همان طور كه خداى متعال مى فرمايد:

وَ لا تُطِعْ كُلَّ

حَلَّافٍ مَهِينٍ «از بسيار سوگند ياد كننده خوار پيروى مكن.» 96

و نيز براى اين كه مؤمنان به واسطه قسم خوردن، از كار خير باز نمانند و اين در وقتى است كه خير در امرى باشد كه بر خلاف آن قسم خورده باشند، بنابر اين كفاره براى جبران سوگند تشريع شده است، و در اين زمينه پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد:

«من حلف على شى فراى خيرا منه، فليحنث و ليكفر»

«هر كه براى انجام كارى سوگند بخورد، و بعد امرى بهتر از آن را بيابد، بايد سوگند خود را بشكند و كفاره دهد.»

و كفاره خود، عبادت است، زيرا در برخى از موارد، روزه به عنوان كفاره قرار داده شده است.

يكى از كفاره هايى كه در قرآن، به منظور احياى حقوق خانواده و ستم نكردن به زن، تشريع شده كفاره ظهار است، اين كفاره بر مردى واجب مى شود كه زن خود را بدون آن كه قصد طلاق داشته باشد بر خود حرام كند و او را مانند يكى از محارمش قرار دهد، و در شأن قوانين قرآن نيست كه زنى را كه شوهرش با زبان و سخن بيهوده او را مورد اذيت و ستم قرار داده رها كند و به عقوبت نرساند، بلكه بايد احقاق حق شود و شوهر به جزاى اين عمل برسد و كفاره به همين منظور است كه خداى متعال مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ

حُدُودُ اللَّهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 530

«آنان كه از زنان خود ظهار كنند و بعد، از اين حرف برگردند، بايد پيش از آن كه با زنان خود نزديكى كنند، برده اى را براى كفاره آن آزاد كنند، اين حكمى است براى عبرت و پند شما و خدا به آنچه مى كنيد آگاه است، و هر كه نتواند بنده آزاد كند پيش از تماس با زن خود دو ماه پى در پى روزه بگيرد و اگر اين را هم قدرت نداشت شصت فقير را اطعام كند، اين احكام براى آن است كه شما به خدا و رسول او ايمان بياوريد و اين كفاره از «حدود» خداست و براى كافران عذابى دردناك است.» 97

مشاهده مى كنيم كه هدف از اين كفاره، حفظ زندگانى زناشويى بر اساس مهربانى و انس و الفت قلبى و پرهيز از وحشيگرى و اعمال زور و فشار مى باشد، زيرا به زبان راندن چنين سخنانى باعث مى شود كه زن نسبت به شوهرش احساس بيگانگى و دورى كند و ديگر به او اطمينان پيدا نكند و در نتيجه اميد به زندگى با محبّت و صفا را از دست بدهد، و تشريع كفاره براى حفظ اين ارزشهاست.

كفاره ديگرى كه در قرآن كريم به آن تصريح شده است، كفاره قتل از روى خطاست پس خداوند دادن «ديه» قتل خطايى را به خانواده مقتول، براى جبران اين ضايعه واجب نموده است، و اگر آن قاتل، مكلّف و بالغ باشد بايد كفاره بدهد و اين براى جبران و پرداخت غرامت و به منظور احتياط و حفظ خون مؤمنان و احتراز از خطاست، خداوند سبحان در

اين باره مى فرمايد:

وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ دِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ إِلَّا أَنْ يَصَّدَّقُوا فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ إِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ فَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ وَ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ تَوْبَةً مِنَ اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً «هر كه مؤمنى را به اشتباه بكشد، بايد بنده اى مؤمن را آزاد كند و به دست ورثه مقتول «ديه» بدهد، مگر اين كه ورثه حق خود را ببخشند و اگر مقتول از طايفه اى كافر و دشمن خدا باشد ولى خود مقتول مؤمن باشد، بايد قاتل يك بنده مؤمن آزاد كند و اگر مقتول از طايفه اى كافر باشد ولى ميان شما و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 531

آنان پيمان (عدم تعرّض به يكديگر) باشد، بايد قاتل بنده مؤمنى را آزاد كند و به ورثه او «ديه» بپردازد، و هر كه نتواند دو ماه متوالى روزه بگيرد كه اين سبب پذيرش توبه او از جانب خداست و خدا دانا و حكيم است.» 98

بدون ترديد «ديه» براى جبران و پرداخت غرامت به خانواده مقتول است و اين بر عهده خانواده قاتل است كه به خانواده مقتول بپردازند و اين كه به عهده خانواده قاتل واگذار شده است، به منظور همكارى اجتماعى تمامى اعضاى خانواده ها در دفع پيش آمدهاى ناگوار براى افراد آن، و همكارى در پرورش روحى، روانى همديگر است.

و كفاره سبب جبران كمبود عدد مؤمنان است، زيرا با كشته شدن يك مؤمن، تعداد مؤمنان كم مى شود، بنابر اين بايد قاتل يك برده مؤمن را

آزاد كند، زيرا عتق آزاد كردن، اعطاى حريّت و آزادى است و آزادى مانند حيات و زندگى است.

به هر حال، تمامى كفاراتى كه در قرآن آمده، و در سنّت نبوى تعيين شده است، مفهوم عبادتى دارد و به صلاح انسان و متضمن و نوعى همكارى اجتماعى است.

ج- احكام خانواده

اشاره

پيش از آن كه آيات شريفه اى را كه بيانگر احكام خانواده و تنظيم رابطه بين آنان مى باشد، تلاوت، يا به برخى از آن آيات اشاره كنيم، بايد دو نكته را خاطر نشان سازيم:

اوّل: چنان كه پيش از اين گفتيم، عبادات در قرآن به طور اجمال ذكر شده، و توضيح و تبيين آن به عهده رسول خدا (ص) گذاشته شده است، و ما به فلسفه اين كار، به اندازه فهم و درك خود، اشاره كرديم.

دوّم: قرآن كريم احكام خانواده را از هنگام پيدايش آن بواسطه عقد ازدواج تا هنگام از هم پاشيدن بواسطه مرگ يا طلاق مفصّلا يادآور شده است، و در ذكر احكام و مسائل خانواده به مسائل زن و شوهر اكتفا نكرده و بلكه مسائل ساير

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 532

افراد خانواده را نيز بيان كرده است، و آنچه در اين زمينه در سنّت وجود دارد، بالنسبه به آنچه در قرآن بيان شده است، زياد نيست.

سپس قرآن كريم به بيان تقسيم مال بين افراد خانواده و مسأله ارث پرداخته، و تقريبا تمام احكام مربوط به آن را مفصّلا بيان كرده است.

در اين جا اين پرسش پيش مى آيد كه چرا احكام خانواده به طور گسترده و مفصّل در قرآن آمده، و بيان تفصيلى آن تنها به عهده پيامبر (ص) واگذار نشده است؟

پاسخ اين است كه

اين جهت بر اساس حكمت خدايى است كه به امور پنهان آگاهى دارد، و ما تلاش مى كنيم به گوشه اى از حكمت آن دست يابيم و اميدواريم مصداق اين سخن خداى متعال نباشيم كه مى فرمايد:

وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا «چيزهايى را كه به آن علم ندارى پى مگير، كه گوش و چشم و دل از همه اينها پرسش خواهد شد.» 99

بدون ترديد، اين عنايت و لطف قرآن كريم به خانواده است كه احكام مربوط به آن را به تفصيل و صريح و محكم بيان كرده است، همان طور كه عنايت و توجّه اسلام به عبادات باعث آن شده است كه احكام آن را به طور عملى به عهده رسول اللّه (ص) بگذارد، و تنها به تلقين و آموزش زبانى بسنده نكند، تا در سايه آن روح انسانها تهذيب و پرورش يابد، اهتمام اسلام به امور خانواده نيز موجب آن شده است كه قرآن احكام آن را منظّم و مفصل بيان كند تا اوّلا: مردم بر اساس هوى و هوس يا انديشه خود آن را مورد تحريف و انكار قرار ندهند و ثانيا: چون مسائل خانوادگى با خشنودى و غضب بين زن و شوهر و نزديكان مرتبط مى باشد، لذا مى بايست احكام آن دقيق و ثابت باشد تا خواسته ها و هواهاى نفس را كنترل كند و هر چيزى را سر جاى خودش قرار دهد.

و از سوى ديگر احكام خانواده و مسائل آن تأثير بسزايى در جامعه و جهت دادن به آن دارد، زيرا خانواده از اركان ساختمان جامعه است و با تزلزل و اضطراب

آن و جامعه نيز دچار اضطراب و پريشانى خواهد شد و با تقويت و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 533

رشد آن، جامعه نيز رشد پيدا مى كند، و ثالثا: چون اسلام براى برپايى جامعه اى نيكو بر اساس دوستى و پيوند بين افراد آمده است، لذا عنايت خاصّى نسبت به خانواده مبذول داشته است.

بعضى از مردم، با پيش كشيدن آنچه كه آن را «تطوّر و تحوّل زمان» مى نامند، مى پندارند تا قدرت آن را دارند كه بدون تقيّد به احكام قرآن، بناى شايسته اى براى خانواده بسازند.

و با اين كار اوضاع را زير و رو مى كنند و ميزان امور را بهم مى پاشند، برخى ديگر طورى درباره حقوق زن دچار افراط و مبالغه شده اند كه نه با فطرت زن متناسب است و نه نظام اجتماعى با آن سازگارى دارد، و آنان اين عمل را تمدّن و پيشرفت به حساب مى آورند، در صورتى كه اين واپسگرايى است، زيرا با طبيعت و فطرت همسو نيست.

بعضى از جامعه شناسان مى گويند: در مرحله ابتدايى زندگى و دوران جاهليت، در ميان انسانها- مانند حيوانات يا بيشتر آنها- مادر سالارى وجود داشت، تا آن كه انسانها خانه دارى را ياد گرفتند و رابطه منظّم و صحيح بين مرد و زن برقرار شد و آنها، بر اساس فطرت، كارها را بين خود تقسيم مى كردند، پس مادر به تربيت و سرپرستى فرزندان اشتغال داشت و مرد دنبال كار و زحمت مى رفت تا براى آنان غذا فراهم كند.

امّا در اين زمان كارها بر عكس شده، و از موضوع اصلى خود خارج شده است، حتّى برخى از انديشمندان گفته اند: اگر همين راهى را كه آغاز كرده ايم ادامه دهيم،

چيزى نخواهد گذشت كه نظام زن سالارى بر خانواده حاكم خواهد شد، و مرد خانه اى نخواهد داشت، درست مثل حيوانات، مردان بر سر دست يافتن به آغوش زنى با هم به نزاع خواهند پرداخت.

به همين جهت- بر حسب آنچه ما به اندازه توان خود، آن را درك مى كنيم- قرآن كريم احكام خانواده را با تفصيل بيان مى كند، تا منحرفان، چيزهايى را كه خداوند نفرموده است، براى خودشان تشريع نكنند و فطرت سالم را به فساد و انحراف نكشانند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 534

خداوند سبحان پس از ذكر برخى از احكام آن مى فرمايد:

تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ «اين حدود خداست و هر كه از خدا و رسول اطاعت كند، خدا او را وارد بهشتهايى مى كند كه از زير آن نهرها جارى است.» 100 و بعد از بيان قانون ارث مى فرمايد:

يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ «خداوند احكام خود را براى شما بيان مى كند تا مبادا گمراه شويد و خدا همه چيز را مى داند. 101

قرآن كريم احكام خانواده را از هنگام شروع ازدواج يا تفكّر در مورد آن را بيان مى كند و آشكار كردن آن تفكّر را لازم مى داند و مى فرمايد:

وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَ لكِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَنْ تَقُولُوا قَوْلًا مَعْرُوفاً وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ «باكى نيست بر شما كه به خواستگارى زنان برآييد

يا نيّت ازدواج در دل داشته باشيد بدون هيچ اظهار، خدا مى داند كه شما زود ياد زنها مى كنيد و ليكن در پنهان با آنان قرار مگذاريد مگر اين كه سخنى پسنديده گوييد و اراده ازدواج نكنيد تا زمانى كه عدّه آن تمام شود و بدانيد كه خدا از آنچه در قلب شما مى گذرد آگاه است، از او بترسيد و بدانيد كه خدا آمرزنده و بردبار است.» 102

و نيز خداوند در كتاب خود، مهر را بر مرد واجب كرده است، زيرا تمام واجبات مالى به عهده مرد است تا مبادا زن براى بدست آوردن مال خود را مبتذل و خوار كند و به بدبختى و آتش گرفتار شود، خداوند متعال در اين زمينه مى فرمايد:

وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً «مهر زنان را كه بخششى از خداوند است به آنان بپردازيد، و اگر آنان از روى ميل و رضا، مقدارى از مهر خود را به شما بخشيدند، پس با خوشى و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 535

و گوارايى از آن استفاده كنيد.» 103

و مقرّر مى دارد اگر با زن آميزش صورت گيرد مالك تمام مهر خواهد شد.

وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً وَ كَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُكُمْ إِلى بَعْضٍ وَ أَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً «و اگر بخواهيد زنى را رها كنيد و زنى ديگر به جاى او اختيار كنيد و مال بسيارى مهر او كرده ايد، پس از آن مال چيزى باز نگيريد آيا آن مال را به ناحق و

گناه آشكار مى گيريد، چگونه آن را خواهيد گرفت در صورتى كه هر كدام از شما به حق خود رسيده و زنها از شما عهد و پيمان محكم گرفته اند كه يا به خوبى آنان را نگه داريد و يا به خوشى رها كنيد.» 104

و اگر زندگى زناشويى پا نگرفت و قبل از آميزش از يكديگر جدا شدند، زن از تمام مهر محروم نمى شود، بلكه نصف آن را به او خواهند داد، و از سويى ديگر چون مرد با زن همچون همسر معاشرت نكرده است، تا هر دو از عسل زندگى زناشويى كامشان را شيرين كنند، از پرداخت نصف مهر معاف مى شود، اين مطلب را خداوند در آيات زير بيان مى فرمايد:

لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلَّا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ «باكى بر شما نيست كه زنان را طلاق دهيد مادامى كه با آنان نزديكى نكرده ايد و مهرى هم در عقد براى آنان معيّن نكرده بوديد، و پس از طلاق مقدارى از مال خود را به ايشان بدهيد، ثروتمند به اندازه خود و فقير به اندازه خود، اين بخشش به نيكويى باشد كه اين سزاوار نيكوكاران است، و اگر پيش از نزديكى آنان را طلاق دهيد و براى آنان مهر تعيين كرده بوديد پس نصف مهر را به آنان بپردازيد مگر اين

كه ببخشند يا كسى كه اختيار عقد به دست اوست (ولى دختر صغير) ببخشد و اگر شما تمام مهر را ببخشيد اين به تقوى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 536

نزديكتر است، و احسان و نيكى بين خود را فراموش نكنيد كه خدا به هر چه مى كنيد بينا است.» 105

همچنين قرآن كريم زنانى را كه ازدواج با آنان حلال، و نيز زنانى را كه ازدواج با آنان حرام است، با صراحت بيان كرده، و هر جا كه فهم آن براى بعضى دشوار بوده، پيامبر اكرم (ص) آن را توضيح داده است. آن جا كه مى فرمايد:

... وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ ... وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ 106 و از آنجا كه اسلام مى خواهد جامعه اى پاكيزه و شايسته و بدور از فساد و زشتى پديد آورد، تعدّد زوجات تا چهار همسر را جايز مى داند با اين كه قبل از اسلام- چنانكه در تورات آمده است- ازدواج با همسران متعدّد به طور نامحدود جايز بود، قرآن كريم مى فرمايد:

وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ذلِكَ أَدْنى أَلَّا تَعُولُوا «اگر ترس آن را داريد كه نتوانيد درباره يتيمان به عدالت رفتار كنيد، پس آن كسى از زنان را كه براى شما نيكو و مناسب است به نكاح درآوريد دو يا سه يا چهار، و اگر بترسيد كه نتوانيد عدالت پيشه كنيد، پس تنها يك زن اختيار كنيد يا اكتفا كنيد به كنيزان كه در اختيار شما هستند، كه اين نزديكتر به عدالت و ترك

ستمكارى است.» 107

و شرط اباحه ازدواج در هر حال، رعايت عدالت است، چه ازدواج اوّل باشد يا دوّم، و فقها بالاتفاق گفته اند: كسى كه مى داند نسبت به همسر آينده خود ستم خواهد كرد، اگر ازدواج كند، گناهكار است، زيرا ازدواج سبب ظلم مى شود پس حكم ظلم را خواهد داشت، البتّه (در اين مرحله) قاضى نمى تواند ازدواج را باطل كند يا مرد را از آن باز دارد، ولى اگر ظلم تحقق يافت و مرد عملا بر زن ستم كرد، در صورتى كه زن بخواهد، قاضى مى تواند بين آن دو جدايى افكند، زيرا خداوند مى فرمايد:

وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَ لا تَتَّخِذُوا آياتِ اللَّهِ هُزُواً

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 537

«زنان را به قصد آزار نگه نداريد و هر كه چنين كند به خود ستم كرده است، و آيات خدا را به استهزا نگيريد.» 108

از آنجا كه اسلام خانواده را اساس و پايه روابط اجتماعى مى داند، لذا قرآن براى حفظ و تقويت خانواده نسبت به آن سفارشهاى حكيمانه و مؤكّدى كرده است كه هر كسى از حدّ و مرز آن تجاوز كند، گناه و خطايى بس بزرگ مرتكب شده است.

اوّلا: زن و شوهر را به عدالت و محبّت فرمان مى دهد، و اين كه زندگى سعادتمندانه اى كه دلها را به يكديگر نزديك كند و از نفرت و جدايى دور سازد، داشته باشند، مى فرمايد:

وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً «با زنان به خوبى زندگى كنيد و اگر از اين امر كراهت داشتيد، پس شايد شما چيزى را كراهت داشته باشيد

امّا خدا در آن، خير بسيارى نهاده باشد.» 109

و باز مى فرمايد: معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 537 ج - احكام خانواده ..... ص : 531

... فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ ... 110

«يا ايشان را به خوبى نگهداريد و يا به خوشى رها كنيد».

و ثانيا: دستورى مى دهد كه هر كدام از زن و شوهر اگر از ديگرى انحراف و نقصى ديد، درصدد اصلاح آن برآيد و مى فرمايد:

وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ وَ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ فِي يَتامَى النِّساءِ اللَّاتِي لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدانِ وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتامى بِالْقِسْطِ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِهِ عَلِيماً وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللَّهُ كُلًّا مِنْ سَعَتِهِ وَ كانَ اللَّهُ واسِعاً حَكِيماً «اى پيامبر از تو درباره زنان فتوى مى خواهند، بگو خدا فتوى مى دهد شما را

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 538

(به شرح آيات اوّل همين سوره) و آنچه در قرآن از آيات ارث بر شما تلاوت شود، براى شما فتوى است درباره يتيمان دختر كه (به رسم جاهليت) ارث معيّن ايشان را نمى دهيد و مايل به نكاح آنان هستيد و هم در حق فرزندان ناتوان فتوى مى دهد و

دستور مى دهد كه درباره يتيمان عدل و راستى پيشه كنيد و هر چه خوبى مى كنيد درباره آنان، پس خدا به آن آگاه است، و اگر زنى بيم آن داشت كه شوهرش با او نسازد يا از او دورى گزيند، باكى نيست كه هر دو به راه صلح و سازش باز آيند كه صلح بهتر است و در طبيعت هر كس بخل هست، و اگر خوبى كنيد و پرهيزگار شويد، پس البتّه خدا به هر چه مى كنيد آگاه است، شما هرگز نمى توانيد بين زنان به عدالت رفتار كنيد، هر چند حريص بر عدالت باشيد پس تمام ميل خود را به يك نفر قرار ندهيد كه ديگرى را محرومش كنيد تا معلّق و بلا تكليف بماند و اگر صلح و سازش بر قرار سازيد و پرهيزكار باشيد پس البتّه خدا آمرزنده و مهربان است، و اگر زن و شوهر از يكديگر (به طلاق) جدا شوند، خداوند هر يك را از رحمت گسترده خود بى نياز مى كند و خدا بسيار بخشايشگر و حكيم است.» 111

و ثالثا: توصيه مى كند كه مسأله نشوز و ناسازگارى همسر را- اگر بين آن دو سازش بر قرار نمى شود- علاج كنند، و بر اين، غير از خود آنها و انسانهاى خوب و همسايگان شايسته كسى اطلاع پيدا نكند، پس مى فرمايد:

الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ فَالصَّالِحاتُ قانِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَيْبِ بِما حَفِظَ اللَّهُ وَ اللَّاتِي تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيًّا كَبِيراً «مردها بخاطر برترى كه خداوند برخى را بر بعضى ديگر داده

است و به جهت نفقه دادن آنها از مالشان، بر زنها مسلطّند، پس زنهاى شايسته، فرمانبردار آنها و در غيابشان، نگاه دارنده اسرار و اموال آنان مى باشند و آنچه را خداوند به حفظ آن امر فرموده است نگهدارند، و زنانى كه از مخالفت و نافرمانى آنان بيمناكيد بايد نخست آنان را موعظه كنيد و اگر سودى نبخشيد از خوابگاه آنان دورى گزينيد و اگر باز مطيع نشدند آنان را به زدن تنبيه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 539

كنيد، پس اگر فرمانبردار شدند، ديگر بر آنان هيچ گونه ستم روا مداريد كه خدا برتر و بزرگوار است.» 112

و رابعا: سفارش مى كند كه اگر بيم نزاع و ناسازگارى و استمرار آن، وجود داشته باشد، دو نفر را به عنوان داور انتخاب كنيد:

وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها إِنْ يُرِيدا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُما إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً خَبِيراً.

«چنانچه بيم آن را داريد كه نزاع و اختلاف سخت بين آنها پديد آيد، از طرف كسان مرد و كسان زن، داورى بر گزينيد كه اگر قصد اصلاح و سازش داشته باشند، خدا ميان ايشان سازگارى مى دهد كه خدا دانا و آگاه است.» 113

اسلام آنچه را كه لازمه زندگانى زناشويى است- به طور عادلانه و همگام با فطرت و بدور از ستم به زن و خوار شمردن او- بين زن و شوهر تقسيم كرده است؛ زن را مسلط بر خانه و مدير و مدبّر آن و پرورش دهنده فرزندان قرار داده و بر مردم انفاق و خرجى را واجب كرده است، خداوند متعال در اين زمينه مى فرمايد:

أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ سَكَنْتُمْ

مِنْ وُجْدِكُمْ وَ لا تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ وَ إِنْ كُنَّ أُولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتَّى يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ بِمَعْرُوفٍ وَ إِنْ تَعاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْرى لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً «زنان مطلقه را در همان منزل خويش كه ميسّر شماست بنشانيد و به ايشان (در نفقه و مسكن) آزار و زيان نرسانيد تا آن را در مضيقه و رنج افكنيد، و به زنان مطلقه تا وقتى كه حامله هستند تا وضع حمل نفقه دهيد، آنگاه اگر فرزند شما را شير دهند اجرتشان با قرار داد متعارف بين خود بپردازيد و اگر با هم سخت گيرى كنيد ديگرى را براى شير دادن بخواهيد، البته هر كه به فراخور دارايى خود، نفقه بدهد، آن كه مال سرشار دارد از مال سرشار و آنكه تنگ روزى باشد پس به حدّ امكان نفقه دهد، خدا هر كس را به اندازه آنچه به او عطا كرده است، مكلّف مى كند، خدا پس از سختى و تنگدستى، بزودى آسانى و راحتى عنايت فرمايد.» 114

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 540

قرآن كريم به بيان حال فرزندان، كه ثمره زندگى هستند، و مدّت باردارى و شيردادن به او و حال مادر، در زمان حمل پرداخته مى فرمايد:

وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً حَتَّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ

صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ «ما انسان را به احسان و نيكوكارى در حق پدر و مادر سفارش كرديم، كه مادر چگونه با رنج و زحمت بار حمل كشيد و باز در مشقّت وضع حمل نمود و سى ماه تمام مدّت حمل و شير خوارى بود، تا وقتى كه طفل به حدّ رشد رسيد و چهل ساله شد، گفت: اى پروردگار من وادار مرا كه بر نعمتى كه به من و پدر و مادرم عطا كردى، شكر گزار باشم، و اين كه كار شايسته مورد پسند تو را انجام دهم، و فرزندانم را صالح گردان، من به درگاه تو از گناهانم توبه كردم و از تسليم شوندگان فرمان تو شدم.» 115

قرآن كريم در زمينه شير دادن و نفقه فرزند و كسانى كه اين دو امر بر عهده آنان است، مى فرمايد:

وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ وَ عَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَها لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلَى الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ فَإِنْ أَرادا فِصالًا عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما وَ إِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ «مادرها دو سال كامل فرزندان خود را شير مى دهند، اين براى مادرى است كه قصد شير دادن تمام دارد و روزى و لباس شير دهندگان- در حدّ متعارف- به عهده پدر فرزند است، هيچ كس جز به اندازه توان خود مكلّف نمى شود،

و نبايد مادر به فرزند خود ضرر رساند و پدر نيز به فرزند در شير دادن ستم روا ندارد (و اگر پدر مرد) بايد وارث نيز مانند پدر رفتار كند (و ضرر به طفل نرساند) پس اگر پدر و مادر خواستند قبل از دو سال فرزند را از شير بگيرند و مشورت كردند و هر دو راضى شدند، باكى نيست، و اگر خواستيد براى شيردادن فرزند خود، دايه اى معيّن كنيد باكى نيست به شرط آن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 541

كه آنچه معيّن كرده ايد، بخوبى به دايه بپردازيد و از خدا بپرهيزيد كه خدا به هر چه مى كنيد بيناست.» 116

اسلام راجع به حقوق يتيمانى كه پدر خود را از دست داده اند، اهتمام ورزيده و نسبت به دو موضوع درباره آنان سفارش كرده است:

اوّل: محافظت و نگهبانى از اموال آنان، مى فرمايد:

وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ «نزديك مال يتيم نشويد (و در آن تصرّف نكنيد) مگر به آن طور كه بهتر باشد.» 117

و نيز مى فرمايد:

وَ آتُوا الْيَتامى أَمْوالَهُمْ وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً «و مالهاى يتيمان را به خودشان بدهيد و ناپاك را به پاك تبديل نكنيد، و مال آنان را به ضميمه مال خود مخوريد كه اين گناهى بزرگ است.» 118

و به دليل اهتمام اسلام به مال يتيمان و جلوگيرى از تار و مار شدن و نابودى آن، به اولياى آنها اجازه نمى دهد كه پيش از رشد و بلوغ آنان، اموالشان را به ايشان بدهند، و مى فرمايد:

وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ ... وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً «و اموالى را

كه خدا براى بقاء زندگى شما مقرّر كرده است به سفيهان و بى خردان (از كودكان و زنان و ... كه نان خور شمايند) ندهيد، و لكن قوت و لباس به ايشان دهيد، و با مهربانى و سخن نيك با ايشان سخن بگوييد، و يتيمان را بيازماييد تا آنگاه كه بالغ و لايق ازدواج شوند، پس اگر در آنان رشد و بلوغ يافتيد، مالهايشان را به ايشان رد كنيد، و پيش از آن كه كبير شوند مالشان را به ناحق نخوريد، و هر كه از سرپرستان ايتام ثروتمند و بى نياز باشد، بايد از خوردن مال آنها خوددارى كند و هر كه فقير و محتاج باشد به اندازه حق خود، تصرّف كند، و هر گاه اموال ايشان را در موقع خود به آنان برگردانديد، گواه بگيريد و خدا نيكو حساب كننده است، قسمتى از تركه پدر و مادر و نزديكان براى مردهاست و قسمتى براى زنها، خواه كم باشد يا زياد، قسمت معيّنى است

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 542

براى آنان، و اگر هنگام تقسيم ارث خويشان شما (كه ارث نمى برند) و يتيمان و فقرا حضور داشتند، از آن مال به آنان بدهيد و با نيكويى با آنان سخن گوييد، و بايد از تجاوز و تعدّى بترسند كسانى كه پس از خود اولادى ضعيف و ناتوان به جا گذارند و از بد گذارنى و پريشانى آنان بيم دارند، پس بايد از خدا بترسند و با يتيمان و فقرا به صلاح سخن گويند، همانا كسانى كه به ناحق اموال يتيمان را مى خورند، جز اين نيست كه مى خورند و جاى مى دهند آتش را در

شكمهاى خود، و به زودى در آتش افروخته در آيند.» 119

و اين گونه مردم را به نگهدارى اموال يتيمان و روش باز گرداندن به آنها، تحريص و ترغيب مى كند.

دوّم: قرآن كريم مردم را از آزار دادن و ناراحت كردن يتيمان نهى كرده است، تا موجب عقده هاى روحى كه آنان را از مردم جدا كند، نشود، از اينرو خداوند به پيامبرش دستور مى دهد كه بر يتيم خشم و قهر مگير. 120

فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ و به مؤمنان راستين دستور مى دهد كه يتيمان را به خانواده خود ملحق كنند، و آنان را مانند فرزندان خود قرار دهند، تا خوارى يتيمى را احساس نكنند.

... وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامى قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ فَإِخْوانُكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَعْنَتَكُمْ ...

«از تو اى پيامبر درباره يتيمان مى پرسند، بگو: اصلاح امور آنان بهتر است و اگر ايشان را با خانواده خود مخلوط كنيد، پس آنان برادران دينى شمايند و خدا مفسد را از مصلح تشخيص مى دهد و اگر بخواهد مى تواند شما را در رنج بيفكند.» 121

فلسفه اهتمام اسلام به امر ايتام آن است، كه آنان بدور از جامعه زندگى نكنند، تا مبادا برخى از آنان ولگرد و برخى دزد بار آيند و در نتيجه با مردم خود چون گرگ بستيزند، كه اگر آنان زندگى خوب داشته باشند، مى توانند بازوى قوى و سودمندى براى جامعه باشند.

اين موضوع در مورد هر فقير نيازمندى صادق است، كه اگر مورد احترام

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 543

واقع شود، مى تواند نيرويى شايسته باشد و اگر مورد خشم و محروميت قرار گيرد، نيرويى ويرانگر

خواهد شد، و اينها همان عقبه و گردنه اى هستند كه قرآن مى فرمايد:

... فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ وَ ما أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ فَكُّ رَقَبَةٍ أَوْ إِطْعامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ يَتِيماً ذا مَقْرَبَةٍ أَوْ مِسْكِيناً ذا مَتْرَبَةٍ ...

«... پس از عقبه نگذشت، و تو چه مى دانى گذشتن از عقبه چيست؟

مقصود آزاد كردن بندگان يا طعام دادن به فقيران گرسنه است، يا طعام دادن يتيمى را كه خويش است يا درويش فقيرى كه خاك نشين است.» 122

و همان طور كه اسلام راجع به حقوق ايتام و فرزندان و تربيت آنان بر اساس دوستى و مهربانى و تمايلات اجتماعى، اهميّت داده است، همان طور به فرزندان دستور داده كه با پدر و مادر خود اگر چه كافر باشند به خوبى و احترام رفتار كنند، از اينرو مى بينيم كه امر به احسان به والدين را به دنبال امر به پرستش خداى متعال آورده و مى فرمايد:

وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً ...

«و خدا را پرستش كنيد و براى او چيزى شريك نياوريد و به پدر و مادر خود نيكويى كنيد.» 123

و در ضمن نقل سفارشهاى لقمان به فرزندش مى فرمايد:

وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ «ياد آور زمانى را كه لقمان در حالى كه پسر خود را پند مى داد، مى گفت: اى پسر من به خدا شرك نياور كه شرك ستمى بزرگ است، و سفارش كرديم انسان را به پدر و مادرش، بخصوص مادر كه بار

حمل فرزند بر داشته و تا مدّت دو سال كه كودك را از شير برداشته، هر روز بر رنج و ناتوانيش افزوده مى شود و سفارش كرديم ايشان را كه مرا و پدر و مادر را سپاسگزار باش كه بازگشت همه به سوى من است.» 124

قرآن نسبت به پدر و مادر در هنگام ضعف و پيرى- كه نياز بيشترى به رسيدگى و مهربانى دارند- سفارش بيشترى كرده است و مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 544

وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً «پروردگار تو مقرر داشت كه جز او نپرستيد و به والدين احسان كنيد كه اگر يكى از آنها يا هر دوشان به سنّ پيرى رسند به ايشان «افّ» نگو و بانگ بر ايشان مزن و با نيكويى و مهربانى با آنان سخن گو.» 125

و اين گونه قرآن كريم خانواده را تربيت مى كند و آن را بر اساس دوستى و مهربانى و رعايت حال ناتوان و كوچك از طرف افراد قوى و بزرگ و احترام كوچك نسبت به بزرگ، بنا مى نهد.

طلاق و انواع آن
اشاره

زندگى زناشويى در اسلام بر اساس مهربانى و دوستى بين زن و شوهر و فرزندان و هماهنگى آنان با جامعه، استوار است و خداوند متعال در آيه زير به اين حقيقت اشاره مى كند:

وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً «از آيات خدا اين است كه براى شما از جنس خودتان زنان را آفريد، تا آرامش يابيد و بين شما دوستى

و مهربانى برقرار كرد.» 126

و در جاى ديگر از رابطه بين زوجين اين گونه تعبير مى كند:

... هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ ...

«زنان براى شما لباسند و شما هم براى آنان لباسيد.» 127

و نيز مقرّر مى دارد كه هدف از ازدواج توليد نسل و ايجاد دوستى بين مردم است:

يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً «اى مردم! از خدايى كه شما را از يك تن آفريد و جفتش را از خود خلق كرد، و از اين دو مردان و زنان بسيار پراكنده كرد، بپرهيزيد، و نيز از خدايى كه به نام او از يكديگر سؤال و درخواست مى كنيد، بترسيد، و رعايت حال

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 545

ارحام كنيد كه خدا بر شما نگهبان و مراقب اعمال شماست.» 128

از آنجا كه روابط خانوادگى بر پايه دوستى و تفاهم بنا نهاده شده است، نه بر اساس دشمنى و نفرت از همديگر، زيرا اگر دلها طورى از يكديگر بريده و جدا شد كه ديگر قابل جوش خوردن و نزديك شدن به همديگر نباشد، ادامه چنين زندگانى نه به نفع خانواده است و نه به صلاح جامعه مبتنى بر دوستى و مهربانى (كه اسلام در صدد بناى آن مى باشد)، قرآن كريم در چنين شرايطى كه راهى براى ادامه زندگى باقى نمى ماند، جدايى را، در آياتى كه خوانديم، به عنوان درمان و علاج كار پيشنهاد مى كند.

وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللَّهُ كُلًّا مِنْ سَعَتِهِ 129 و طبعا طلاق در اين صورت

محظورى ندارد.

به هنگام طلاق- كه در اختيار مرد است- سه نكته را كه قرآن واجب دانسته است بايد مورد بررسى و نظر قرار داد:

اوّل: رها كردن زن به نيكى و احسان و بدور از دشمنى و نزاع باشد، چنان كه در آياتى خوانديم مى فرمايد:

وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ 130 و مقتضاى احسان آن است كه با انفاق مال به زن- به جبران طلاق- او را راضى و خوشنود كند، و اين را خداوند واجب فرموده است، مى فرمايد:

وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ «مردان زنانى را كه طلاق مى دهند به چيزى بهره مند كنند، كه اين كار سزاوار مردم پرهيزگار است.» 131

دوّم: امر ديگرى كه قرآن واجب كرده است، اين است كه طلاق بايد رجعى باشد، يعنى مرد بتواند پيش از تمام شدن عدّه- كه غالبا سه ماه و به اندازه سه پاكى است- به زن رجوع كند، قرآن كريم مى فرمايد:

وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَ لا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحامِهِنَّ إِنْ كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذلِكَ إِنْ أَرادُوا إِصْلاحاً وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 546

«زنان طلاق داده شده تا سه طهر (كه عدّه ايشان است) به انتظار بنشينند، و اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارند نبايد بچه را كه خدا در رحم آنان آفريده است، پنهان كنند، و شوهرهاى ايشان اگر قصد اصلاح و زندگى دارند، به رجوع سزاوارترند و زنها

بر مردها همچون مردها بر زنها، حقوقى دارند، كه بايد ادا شود و مردان بر زنان برترى دارند و خدا بى همتا و استوار است، طلاق رجعى تا دو مرتبه جايز است و بر شوهر است كه زن را يا به خوشى نگهدارد و يا به خوبى رها كند ...» 132

اين آيات شريفه با صراحت دلالت مى كند كه طلاق، بايد رجعى باشد، مدّت رجوع تا سه پاكى است.

رجوع در طلاق اوّل و دوّم جايز است امّا بار سوّم نمى تواند رجوع كند.

در آيات يك تا سه سوره طلاق نيز، طلاق رجعى واجب شده است. 133

سوّم: از اين آيات سه مطلب به دست مى آيد، 1- طلاق فقط بايد رجعى باشد.

2- شهادت و گواهى بر رجوع واجب است، تا زن از اين امر آگاه باشد، و بين مردم نيز رواج پيدا كند، و بخاطر اين كه شرط صحّت ازدواج شهادت است، پس بايد رجوع به آن نيز همراه با شهادت و گواهى باشد.

3- زن نبايد از خانه شوهر خارج شود و مرد نيز نبايد او را بيرون كند، و اين نكته سوّمى است كه گفتيم قرآن كريم آن را واجب كرده است.

طلاق خلع

از آنچه گفتيم معلوم شد كه اگر مرد از همسرش متنفر شد و راهى براى زدودن نفرتش نيافت مى تواند با رعايت حدود و شرايطى كه از قرآن نقل كرديم زن را طلاق دهد و امّا اگر زن از زندگى با مرد متنفر و بيزار شد با توجّه به اين نفرت و دشمنى كه بين زوجين پديد آمده است كه خود و وابستگانشان نتوانسته اند آن را از بين ببرند، آيا باز هم زن در خانه شوهر باقى

مى ماند؟ اين جاست كه عدالت الهى تجلّى مى كند، خداوند مى فرمايد:

وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 547

پس همان طور كه مرد اگر از زن نفرت پيدا كرد- و زن نيز آن را مورد تأكيد قرار داد- مى تواند زن را طلاق رجعى دهد، زيرا ممكن است نفرت و بيزارى موقتى باشد كه پس از بين رفتن آن، شوهر براى رجوع به زن از ديگران سزاوارتر است، همان طور ممكن است، بيزارى و جدايى از ناحيه زن باشد كه ديگر امكان زندگى وجود نداشته باشد، در چنين صورتى شارع طلاق خلع را تشريع كرده است (يعنى زن مهر يا مال ديگر خود را به شوهر مى بخشد تا او را طلاق دهد) و اين گونه طلاق با توافق طرفين و گاهى به حكم قاضى،- اگر آن دو طرف به سراغ او روند- صورت مى گيرد.

حال چرا خلع در وقتى است كه زن تمايل به ادامه زندگى نداشته باشد؟

پاسخ اين است كه: مرد به حكم قرآن مال خود را- كه گاهى هم زياد است و گاهى تمام دارايى اوست- در راه ازدواج خرج و انفاق مى كند، حال اگر بخواهد زندگى جديدى در عوض زندگى سابق كه بر اثر ناسازگارى زن، متلاشى شده، صورت دهد، بايد اموالى را كه به زن داده يا مقدارى از آن را پس بگيرد.

اين طلاق خلع است كه خداوند سبحان آن را در آيه زير تشريح فرموده است:

وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً إِلَّا أَنْ يَخافا أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا

تَعْتَدُوها وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «بر شما حلال نيست كه چيزى را از آنچه به زنها داده ايد پس بگيريد، مگر اين كه زن و شوهر بيم آن داشته باشند كه حدود خدا را بر پا نكنند، پس اگر از بر پا نكردن حدود خدا ترسيديد، باكى نيست بر آن دو كه زن براى خلاصى خود فديه بدهد، (و مرد آن را قبول كند و طلاق بدهد) اين حدود خداست و هر كه از حدود خدا درگذرد، پس آن گروه ستمكارند». 134

طلاق تا سه بار جايز است

خداوند تا سه بار طلاق را تشريع كرده است، خواه از ناحيه مرد به تنهايى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 548

باشد، و خواه بر اتفاق زوجين باشد (خلع) و يا به حكم قاضى. پس اگر سه بار طلاق انجام گرفت، ديگر ازدواج با آن زن جايز نيست، مگر آن كه زن با مرد ديگرى ازدواج شرعى صحيح به قصد بقاء بر ازدواج- نه موقتى- صورت دهد، بعد آن مرد براى عارضه اى او را طلاق دهد، يا فوت كند، در اين صورت مرد اوّل مى تواند براى بار چهارّم اين زن را به همسرى انتخاب كند، و اين موضوع را خداوند متعال در اين آيه بيان كرده است:

فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَها فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يَتَراجَعا إِنْ ظَنَّا أَنْ يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُها لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ اگر مرد بعد از طلاق دوّم باز زن را طلاق داد، ديگر آن زن بر او حلال نيست، مگر اين كه زن با شوهر ديگرى ازدواج كند، سپس اگر شوهر دوم آن

زن را طلاق داد، زن و شوهر اوّل اگر بدانند كه حدود خدا را مراعات مى كنند، مى توانند به يكديگر رجوع كنند، اين حدود خداست كه آن را براى دانايان آشكار مى كند. 135

از آن رو ازدواج پس از طلاق سوّم حرام مى شود كه تجربه ثابت كرده است آن دو با اخلاقى كه دارند، يا براى نفرتى كه از همديگر دارند، زندگى شان بر روال صحيح قرار نخواهد گرفت بنابر اين نياز به تجربه شديدترى هست، اگر بخواهند و لو احتمالا با يكديگر زندگى كنند، و آن تجربه اين است كه زن با مرد ديگرى ازدواج كند، پس اگر بدى و ناسازگارى از جانب زن باشد، زندگى با مرد دوّم او را پاكيزه خواهد كرد (و آن اخلاق زشت و ناسازگارى او اصلاح خواهد شد) و يا (حدّاقل اين است كه) ثابت خواهد شد بدى و ناسازگارى از جانب زن بوده است، و اگر بدى از جانب مرد باشد، باعث تاسف او مى شود كه مى بيند زن سابق او در اثر بدرفتارى يا كج اخلاقى او در اختيار مرد ديگرى است و با اين تجربه سنگين اگر دوباره به هم برسند، طبعا زندگى خوبى خواهند داشت.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 549

عدّه

هرگاه بين زن و شوهر به واسطه مرگ يا طلاق، جدايى حاصل شود، بايد مدّتى در عدّه به انتظار بنشيند و با مرد ديگرى ازدواج نكند، تا از گمان باردارى برى و پاك شود و نيز به انتظار شوهر سابقش باشد تا اگر طلاق رجعى است، مرد بتواند با مراجعه به نفس خود، تصميم نهايى را بگيرد.

و اگر زن باردار بود مدّت عدّه تا هنگام

وضع حمل است زيرا خداوند مى فرمايد:

... وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ ...

«مدّت عدّه زنان حامله تا وقت زاييدن است». 136

و در اين جهت فرقى بين طلاق رجعى يا خلع يا مرگ شوهر نيست، و على (ع) و ابن عباس بر عدّه زن حامله شرطى افزوده اند و آن اين كه چهار ماه و ده روز بگذرد به دليل آيه مزبور و آيه عدّه كه مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً ...

«مردانى كه از شما بميرند و زنانشان باقى بمانند، آن زنان بايد تا مدت چهار ماه و ده روز به انتظار بنشينند (و ازدواج نكنند)» 137 و عدّه زنان طلاق داده شده همان گونه كه خدا فرمود:

وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ 138 به مدت سه بار حيض است.

و عدّه زن طلاق داده شد كه به سن يائسگى رسيده و از حيض ديدن مأيوس است، يا اصلا حايض نمى شود، سه ماه است، زيرا خداوند مى فرمايد:

وَ اللَّائِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ ...

«از زنان شما آنان كه از حيض نوميدند اگر باز در اين امر شك داريد عدّه آنان سه ماه است» 139 پيش از ترك سخن درباره عدّه بايد سه نكته را كه در قرآن كريم به آنها تصريح شده است، مورد تذكر قرار دهيم:

اوّل: عدّه براى زنان مطلقه در صورتى است كه با آنان آميزش شده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 550

باشد، زيرا خداوند مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَها «اى مؤمنان هر گاه

زنان مؤمن را به نكاح خود درآورديد و پيش از آميزش طلاقشان داديد، در اين صورت از شما نگه داشتن عدّه بر آنان لازم نيست. 140

اما زنى كه بر اثر مرگ شوهر، از او جدا شده است، بايد عدّه وفات نگه دارد خواه با او نزديكى شده باشد و خواه نشده باشد، زيرا در آيه شريفه وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً فرقى از اين جهت گذاشته نشده است.

دوّم: زن مطلقه در زمان عدّه بايد در خانه شوهر بماند و بيرون نرود و بيرون كردن او نيز جايز نيست، زيرا خداى متعال فرمود:

... لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ ...

«آن زنان را تا در عدّه هستند از خانه بيرون نكنيد و خود نيز بيرون نروند مگر آنكه كار زشتى آشكار مرتكب شوند» 141 و نيز زنى كه در عدّه وفات به سر مى برد بايد تا يكسال در خانه بماند و ورثه و اولياء ميّت نمى توانند او را بيرون كنند، زيرا قرآن كريم مى گويد:

وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ مَتاعاً إِلَى الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْراجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِي ما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «مردانى كه از شما بميرند و زنانشان باقى بمانند، بايد وصيّت كنند كه آنان را يكسال نفقه دهند و از خانه شوهر بيرون نكنند، پس اگر زنها خودشان بيرون رفتند شما را باكى نيست از آنچه آنان درباره خود در حدود شرعى انجام دهند و خدا بى همتا و حكيم است». 142

از اين آيه شريفه چنين برمى آيد كه: زنى كه شوهرش مرده مى تواند در آن خانه

يكسال به عنوان حق خويش بماند، و اخراج او جايز نيست، زيرا اين كار پايمال كردن حق اوست. امّا خود او مى تواند بيرون رود بدون ترديد اين قانون موجب نگهدارى زن از تباه شدن و احترام در حق شوهر مرده اوست.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 551

سوّم: نفقه زن در زمان عدّه محفوظ است، زيرا فرمود:

... وَ إِنْ كُنَّ أُولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ ... 143

و از آن جا كه حمل جز بعد از ولادت كودك، آشكار نمى شود پس بايد اين قانون را نسبت به هر مطلقه اى تعميم داد، به خصوص كه آيه شريفه:

لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ 144 شامل باردار و غير باردار هر دو مى شود.

دو نكته قابل توجه:

1- زن در مسأله ازدواج از حقوق و شرايطى برخوردار است و بايد اصل عقد و مهريه آن به اختيار خودش باشد، و ولى او نمى تواند او را مجبور كند، همان طور كه خداوند درباره مهر مى فرمايد:

.. وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ ...

«و هر زنى غير از كسانى كه قبلا ذكر شد براى شما حلال است كه به مال خود به طريق زناشويى بگيريد نه آنكه زنا كنيد، پس چنانچه از آنان بهره مند شديد آن حق معيّن را كه مزد آنان است به ايشان بپردازيد و باكى نيست كه بعد از تعيين مهر هم به چيزى با هم راضى كنيد». 145

قرآن كريم با صراحت از بازداشتن زن از ازدواج، يا تزويج با كسى كه

او مايل نيست، نهى مى كند و مى فرمايد:

وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ إِذا تَراضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكُمْ أَزْكى لَكُمْ وَ أَطْهَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «چون زنان را طلاق داديد و زمان عدّه آنان به پايان رسيد نبايد كه آنان را از شوهر كردن منع كنيد هر گاه به طريق مشروع به ازدواج با مردى راضى كنند، به اين دستور هر كه به خدا در روز قيامت ايمان دارد، پند گيرد، كه اين براى نفوس شما بهتر و پاكيزه تر است و خدا مى داند و شما نمى دانيد» 146 2- زن نيز چون مرد- البته با تفاوت- ارث مى برد، قرآن مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 552

لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيباً مَفْرُوضاً «براى مردان سهمى از تركه والدين و خويشان هست و براى زنان نيز سهمى از تركه پدر و مادر و وابستگان، چه مال اندك باشد يا بسيار، سهم هر كس از آن معين شده است» 147 اين آيه بيش از دلالت بر احترام به ارث زنان، بر اين دلالت دارد كه ذمه زن جدا از ذمّه مرد است چه شوهر او باشد يا پدر يا برادر و يا كسى كه هر گونه وابستگى با او دارد.

گستردگى خانواده در اسلام

ما اين تعبير را از كسانى كه امروزه در جامعه شناسى مطلب مى نويسند ياد گرفتيم، زيرا آنان خانواده را به دو نوع خرد و كلان تقسيم مى كنند، و

مقصودشان از خرد، زوجين و فرزندان آنان، و از كلان، تمام بستگان و خويشان اصلى و فرعى و دور و نزديك، مى باشد.

اسلام رابطه بين هر دو نوع را تنظيم كرده است، و قرآن با آيات محكم خود احكام مربوط به زوجين و فرزندان را بيان مى كند و در عين حال احكام ساير بستگان را نيز رها نمى كند، و نسبت به آنان اعّم از خرد و كلان، بر اساس مراعات رحم ترغيب و تحريص مى كند و به طور اجمال و اختصار واجبات و حقوق مربوط به صله رحم را- هر چند زياد و دور باشند- كه هماهنگ با فطرت است بيان كرده مى فرمايد:

... وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ ...

«خويشان در كتاب خدا برخى از ايشان بر بعض ديگر در ارث سزاوارترند». 148

و خداوند سبحان يكى از نزديكترين وسايل تقرّب به خدا را عطا كردن به بستگان براى خويشاوندى قرار داده و فرموده است:

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 553

وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ «نيكو كارى بدان نيست كه روى به جانب مشرق و مغرب كنيد، لكن رستگار كسى است كه به خداى عالم و روز قيامت و فرشتگان و كتاب آسمانى و تمام پيامبران ايمان آورد، و مال را در راه دوستى خدا به خويشان و يتيمان و فقيران و تهى دستان در غربت و سؤال كنندگان و براى آزاد كردن

بندگان مصرف كند ...». 149

مى بينيم كه خداوند متعال يكى از بهترين راههاى خير را بخشيدن مال به خويشاوندان بخاطر خويشاوندى و بقاء رابطه بين آنها- نه براى فقر و نيازشان- قرار داده است. در قرآن سفارش راجع به بستگان فراوان به چشم مى خورد مانند:

وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِي الْقُرْبى «درباره پدر و مادر و خويشان نيكى كنيد». 150

وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفاً «و چون به هنگام تقسيم ارث، خويشان ميّت و يتيمان و فقيران حاضر شوند، مقدارى از آن را به ايشان دهيد و با آنان سخن نيكو و پسنديده گوييد». 151

... قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ...

(اى رسول به امّت) بگو: من از شما مزد رسالت جز در دوستى در حق خويشاوندان نمى خواهم». 152

قرآن كريم حقوق و واجبات متقابلى در ميان بستگان ذكر مى كند كه ما سه نمونه از آن را خاطر نشان مى سازيم:

1- ديه قتل از روى خطا بر عهده خانواده به معناى گسترده آن است، كه در اين زمينه مى فرمايد:

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلَّا خَطَأً وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ دِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ إِلَّا أَنْ يَصَّدَّقُوا فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ إِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ فَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلى أَهْلِهِ وَ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ ...

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 554

«هيچ مؤمنى نبايد مومنى را به قتل رساند مگر به خطا و اشتباه، و هر كه مؤمنى را از روى خطا بكشد، بايد بنده

مؤمنى را آزاد كند و خون بهاى آن را به اهلش تسليم كند، مگر اين كه ورثه مقتول ديه را ببخشند و اگر مقتول مؤمن است ولى از قومى است كه با شما دشمن و محاربند، در اين صورت قاتل بايد فقط بنده مؤمنى را آزاد كند و اگر مقتول از گروهى است كه ميان شما و آنان عهد و پيمان برقرار كند، پس خونبها را به اهلش پرداخته، بنده مؤمنى را آزاد كنيد ...». 153

در اين آيه به همكارى بين خويشان- به معناى گسترده آن- سفارش شده است كه در پرداخت و دريافت جرايم با يكديگر همكارى كنند، از اينرو ديه فقط در صورتى واجب مى شود كه خانواده مؤمن باشد و يا با مسلمانان عهد و پيمان داشته باشند، ولى اگر دشمن مسلمانان باشند، در اين صورت دادن ديه براى آنان واجب نيست، زيرا پرداخت ديه باعث دشمنى و ستمگرى بيشتر آنان مى شود.

2- خداوند متعال نفقه و خرج فقيرى را كه از كار ناتوان است، بر نزديكان ثروتمند او واجب كرده و مى فرمايد:

لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لا عَلى أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ آبائِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوانِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخَواتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمامِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمَّاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوالِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خالاتِكُمْ أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ أَوْ صَدِيقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى أَنْفُسِكُمْ ...

«بر نابينايان و لنگان و بيماران و نيز بر شما باكى نيست كه از خانه هاى خود و پدران و مادرانتان و برادران و خواهران

و عمو و عمّه و دايى و خاله خويش يا هر جا كه كليد آن در اختيار شماست، يا خانه دوست خود، از مجموع اينها يا بعضى از اينها غذا تناول كنيد، و هر گاه بخواهيد به خانه اى وارد شويد نخست بر خويش سلام كنيد ...». 154

مشاهده مى كنيم كه خوردن از خانه اين افراد را در هنگام نياز گناه نمى داند، و اين را حق او مى داند، زيرا استفاده از حق است كه گناه ندارد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 555

گاهى گفته مى شود كه اين حق اختصاص به خويشاوندان ندارد، بلكه شامل دوست هم مى شود، بنابر اين علّت حق، قرابت و خويشى نيست، ولى به نظر ما نخستين سبب اين حق، عجز و ناتوانى است، لذا در اوّل آيه سخن از ناتوانان از كار به ميان آورده شده است، اما اولويت با خويشان است و اگر كسى خويشى نداشت، دوستى و مهرى كه بر اثر رفاقت پديد آمده است چنين حقّى را به او مى دهد و اگر چه دوست دارد در دادگاه ملزم به تكفل مخارج دوست ناتوان و فقيرش نمى شود، ولى اين امر براى او يك وظيفه دينى است، كه اگر قدرت داشته باشد و در عين حال بگذارد دوستش از گرسنگى بنالد، در پيشگاه خداوند گناهكار خواهد بود، و برادرى (دينى) براى همين روزهاست.

و اين دستورات، راهنماييهاى اخلاقى و اجتماعى حكيمانه اى است در مورد حقوق دوستان نسبت به همديگر.

3- حق ميراث كه قرآن مفصّلا آن را ذكر كرده است.

ميراث
اشاره

قرآن كريم عهده دار بيان احكام ارث به طور مفصّل و گسترده شده است، و سنّت پيامبر (ص) در اين زمينه چيزى

نيفزوده است، فقط احكام آن را بر موضوعات تطبيق كرده و مواردى كه ممكن است برخى نفهمند، يا آن را تحريف كرده و آن را مانند برخى از احكام جاهليّت- چون محروميت زنان از ارث- قرار دهند، توضيح داده است.

مشروح ترين آيات درباره ارث در آيات يازده تا سيزده از سوره نساء مذكور است كه ما آن را قبلا ذكر كرديم. 155

در آن آيات شريفه خداوند متعال ميراث فرزندان و پدر و مادر و زن و شوهر و فرزندان مادر را بيان فرموده است، و مقصود از «كلاله» در آن آيات بنابر تفسيرى كه پيامبر اكرم (ص) فرموده است فرزندان مادر است.

در اين جا كلاله ديگرى نيز وجود دارد يعنى: برادر و خواهر كه از يك پدر و مادرند، يا فقط پدرشان يكى است، كه درباره آن مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 556

يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَكَ وَ إِنْ كانُوا إِخْوَةً رِجالًا وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ «اى پيامبر از تو درباره كلاله فتوا مى خواهند، بگو: خدا چنين فتوا مى دهد كه هر گاه كسى بميرد فرزند نداشته و او را خواهرى باشد وى را نصف تركه است و او نيز از خواهر ارث مى برد اگر خواهر را فرزندى نباشد، و اگر ميّت دو خواهر داشته باشد، دو ثلث تركه به آنها خواهد رسيد، و اگر چندين برادر و خواهر دارد، پس مردها دو

برابر زنها ارث مى برند خدا احكام خود را براى شما بيان مى كند كه مبادا گمراه شويد و خدا به همه چيز داناست». 156

و نبايد سخن خداى متعال را از خاطر برد كه مى فرمايد:

وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ 157 اين آيه همان طور كه بر دوستى در ميان خويشان دلالت دارد، سزاوارى براى ارث نيز از آن به دست مى آيد، لذا «فى كتاب اللّه» را به آن ضميمه كرده است.

و به اين ترتيب قرآن كريم احكام ارث را در برخى از موارد به تفصيل ذكر مى كند، و در پاره اى از موارد به اختصار، امّا به گونه اى كه انسان را از تفصيل بى نياز مى كند.

و رسول اللّه (ص) احكام قرآن را بر موارد خود تطبيق مى كرد، مثلا از عبد اللّه بن مسعود درباره دختر و مادر و خواهر پدر و مادرى پرسيده شد، او در پاسخ خواهر پدر و مادرى را جانشين برادر پدر و مادرى قرار داد، تا باقى ارث را بگيرد و گفت: اين قضاوت رسول خدا (ص) است.

حضرت رسول (ص) در مقام تطبيق آيه:

وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مقرّر داشت بعد از آن كه صاحبان حق معيّن حق خود را به طور كامل برداشتند و پدر و يا فرزندى در كار نبود، ارث به نزديكترين مرد خواهد رسيد و فرمود: اگر بعد از ميّت برخى از «صاحبان سهم معين» باقى ماندند، پس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 557

سزاوارترين فرد به ارث، نزديكترين مرد به ميّت خواهد بود، بدون ترديد اين تطبيق دقيق آيه مباركه است به موارد آن، زيرا به مقتضاى اولويّت، نزديكترين فرد، به

دريافت ارث و يا آنچه از ميّت باقى مانده، سزاوارتر است.

و در سنت ثابت شده است كه اگر ميّت از خود دختر، يا دختر پسرى كه پدرش مرده، باقى گذارد، در اين صورت به دختر نصف ارث و به دختر پسر يك ششم خواهد رسيد تا دو سوّمى كه براى دختران معيّن شده، تكميل شود، پس هر گاه دختر نصف ميراث را دريافت كند، باقى دو سوّم از بين نخواهد رفت بلكه به دختر پسر تعلّق مى گيرد، زيرا او مجازا دختر ميّت حساب مى شود، و اين خود يك تطبيق است،.

تطبيق ديگر كه به واسطه سنت ثابت شده اين است كه اگر شخص متوفى مادرى داشته باشد و خواهرى پدر و مادرى، فقط نصف ارث را مالك مى شود، و خواهر پدرى يك ششم را، تا دو ثلث تكميل شود و از نصف نگذرد، و اين تطبيق آيه:

.. فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَكَ ... 158

از رسول اللّه (ص) است.

از اين معلوم مى شود كه قرآن كريم احكام ارث را در مورد افرادى كه «حق معين» دارند و طبقات فرزندان و پدران مفصّل و مشروح بيان كرده است و در باقى احكام به اجمال و اختصار گذشته است و سنت پيامبر (ص) آن را بر مورد خود منطبق كرده، براى مردم بيان داشته است.

نكته هاى قابل توجّه در تقسيم عادلانه قرآن

1- قرآن براى زنها حقّ ارث قرار داده است، در صورتى كه عرب در زمان جاهليت چنين حقى براى زنان قائل نبودند، و قرآن در راه ارزش دادن به مادر و خويشاوندى از طريق مادر، براى فرزندان مادر ارثى كه كمتر از يك ششم و بيشتر از يك سوّم نيست معيّن كرده، و

اين حقّ را به عنوان كلاله به آنان داده است، با اين كه نه اصلا و نه فرعا آنان ارث نمى بردند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 558

2- افراد هر چه به ميّت نزديكتر باشند، از اولويّت بيشترى برخوردارند، زيرا ميزان در استحقاق ميراث آن است كه در حقيقت وجود ارث برندگان، تداوم حيات متوفّى است، از اينرو بالاترين سهم را فرزندان و فرزندان آنان كه به ميّت نسبت داده مى شوند، دارا مى باشند، با اين همه، ارث منحصرا براى آنان نيست، بلكه والدين و همسر متوفى نيز به مقدار نصف يا كمى كمتر از آن، شريكند.

فلسفه مشاركت آنان اين است كه ارث فقط در وجود ارث برها متمركز نشود، پس پدر و مادر كه با وجود فرزندان متوفّى يك سوّم ارث به آنان تعلق مى گيرد، در حقيقت پس از پدر و مادر، به فرزندان آنان كه غالبا برادران ميّت هستند، مى رسد، بنابر اين آنان نيز در مال شريك مى شوند. و اگر ميّت، پدر نداشته باشد، اموال او به برادرها و فرزندانش- اگر دختر باشند- مى رسد با اين بيان روشن مى شود كه معنى آن سخن كه «ارث مال نزديكترين افراد به ميت است» اين نيست كه ارث فقط به آنان تعلّق بگيرد و ديگر هيچ كسى در آن سهمى نداشته باشد.

3- چيز ديگرى كه در ميراث به چشم مى خورد مقدار نياز ورثه است، يعنى هر چقدر نياز بيشتر باشد، سهم ارث نيز بيشتر قرار داده شده است، و شايد به همين جهت، سهم فرزندان بيشتر از سهم پدر و مادر است، با اين كه از نظر شرع پدر و مادر نوعى ملكيت در مال

فرزند دارند، همان طور كه در حديث آمده است كه:

«انت و مالك لا بيك»

«تو و ثروتت از آن پدرت هستيد» ولى نياز فرزندان ميت از پدر و مادر او بيشتر است، زيرا آنان اطفالى خردسال و ناتوان هستند كه با مشكلات زندگى آينده و مخارج سنگين آن روبرو هستند، اما پدر و مادر بخشى از زندگى خود را پشت سر گذاشته و نياز چندانى به مال ندارند، علاوه بر اين، آنچه كه پدر و مادر ميّت به ارث مى گذارند به فرزندان خودشان مى رسد، و فرزندان ناتوان ميّت سهمى از آن ندارند، و در نظر گرفتن همين نكته سبب آن شده است كه سهم پسران دو برابر سهم دختران قرار داده شود، زيرا نفقه و واجبات مالى بر عهده مردان است، و مرد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 559

بايد نفقه زن و فرزند را عهده دار شود و به احوال آنان رسيدگى كند و نيازهاى آنان را برطرف كند و اين فطرت انسان است كه زن را نگهبان خانه و مرد را روزى آور خانواده قرار داده است، پس اين قانون كه سهم ارث به اندازه نياز است، موجب آن شده است كه سهم مرد از سهم زن بيشتر باشد، پس نياز برادر از خواهر به مال بيشتر است، و اقتضاى عدالت نيز همين است، زيرا تساوى در هنگام نياز ظلم است، پس كسانى كه سهم ارث زنان را به اندازه مردان مى خواهند، مساوات عادلانه اى را درخواست نكرده اند.

4- چنان كه ملاحظه كرديم دين اسلام، ميراث را بين خويشان تقسيم نموده، و آن را اختصاص به فرد خاصّى مثلا فرزند اوّل يا فرزندان بدون در نظر

گرفتن پدر و مادر نداده است، و دست مورث را باز نگذاشته تا تركه خود را به هر كه مى خواهد بدهد، و ديگران را محروم كند، بلكه شارع به طور حتمى دو سوّم آن را براى تعدادى از ورثه معين كرده است، و گاهى به طور نادر، وارث فقط يك نفر است و آن در صورتى است كه نزديكان ميّت اندك باشند، كه همان طور كه به خواست خداوند در بحث وصيت خواهيم گفت، در اين صورت شخص مى تواند وصيت كند و مقدارى از مال خود را به نزديكانى كه از او ارث نمى برند، بدهند.

و اگر ارث به بستگان دورترى چون برادر و خواهر و عمو رسيد بايد به طور عادلانه توزيع شود، و اختصاص به فرد خاصّى پيدا نكند، بلكه هيچ يك از بستگان نبايد وارث منحصر به فرد باشند، پس اگر وارثين تعدادى برادر پدر و مادرى و تعدادى برادر مادرى بودند، ميراث به همه آنان مى رسد و به برادرهاى مادرى يك سوم آن خواهد رسيد.

و به اين ترتيب مى بينيم كه ارث در قرآن كريم و در سنّت نبوى به طور عادلانه تقسيم شده است و بدون ترديد اگر در يك نقطه متمركز شود، به سايرين ستم خواهد شد و هرگز نبايد مال بين عده اى مخصوص از خانواده در گردش باشد و بقيّه محروم شوند، بلكه نبايد ثروت و دارايى در جامعه نيز در بين ثروتمندان دست به دست شود و ساير مردم بهره اى از آن نبرند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 560

يكى از مقرّرات اسلام اين است كه دو سوّم ارث- به اجبار و فرمان خداى متعال و بدون اراده

مورث- داخل در ملك وارث خواهد شد و اين را «وراثت قهرى» مى نامند كه مربوط به دو سوّم تركه است و نيز مى گويند: يك سوم ديگر آن را مى تواند وصيّت كند و خداوند براى تحريض مردم به وصيّت به لحنى سخن گفته است، كه گويا آن را واجب كرده باشد:

كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ «دستور داده شد كه چون يكى از شما را مرگ فرا رسد و داراى متاع دنياست، وصيّت كند براى پدر و مادر و خويشان به چيزى مناسب با عدل اين كار سزاوار پرهيزكاران است، پس هر گاه كسى بعد از شنيدن وضعيت، آن را تغيير دهد، گناه آن به عهده كسانى است كه عمل به خلاف وصيّت كنند كه خداوند شنوا و داناست، و هر كه بيم آن داشته باشد كه از وصيّت كننده به وارث جفا و ستمى رفته است و به اصلاح آن بپردازد، بر او گناهى نيست، همانا، خداوند آمرزنده و مهربان است» 159 از اين آيات جواز وصيّت بلكه وجوب آن اگر در مورد خيرى، مثلا وصيّت درباره نزديكان- باشد به دست مى آيد، و اين سبب جلوگيرى از توزيع ناعادلانه ارث و محروم كردن برخى از بستگانى كه داراى سهمى از ارث نيستند، مى باشد، و اين حكم تكميل قانون ارث است بنابر اين مثلا خواهر فقيرى كه براى وجود فرزندان ميّت، ارث نمى برد، وصيّت

نسبت به او، اين مشكل را برطرف مى كند.

و به مقتضاى اين آيات وصيّت براى نزديكان فقير كه وارث نيستند، واجب است، و ذكر پدر و مادر براى آن است كه گاهى آن دو براى اختلاف دين از فرزند ارث نمى برند، همان طور كه در صدر اسلام، پدر و مادرهايى بودند كه اسلام نياورده بودند و فرزندشان مسلمان بود، در اين صورت فرزند بايد قسمتى از مال خود را براى پدر و مادر وصيّت كند، زيرا اين خود احسان و معاشرت نيكى است كه خداوند به آن سفارش كرده است، آن جا كه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 561

وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً ...

«اگر پدر و مادر تو بر شرك خدا كه تو آن را به حق نمى دانى، وادارند، پس آنان را اطاعت مكن، لكن با آنان به رفتار نيكو معاشرت كن» 160 برخى از دانشمندان گفته اند: اگر سهم پدر و مادر از ميراث، اندك است، ميتوان با وصيّت بر آن افزود، و همين طور ساير ورثه، اگر سهمشان بسيار كم است، مى توان وصيّت كرد كه از ثلث مال بر آن بيفزايند و مفاد آيات مزبور نيز همين است، و مقصود از «بالمعروف» امر معقول است، پس براى آدم نيرومندى كه داراى ثروت است و (ارث بسيارى هم مى برد) وصيّت نمى كند، امّا مى تواند به ناتوان و نيازمندى كه ارث نمى برد (يا ارث اندكى مى برد) چيزى بدهد.

و از همين آيه به دست مى آيد اگر در وصيّت رعايت عدالت نشده باشد، مى توان در آن دخالت و آن را اصلاح كرد،

از اينرو برخى از فقها ابطال وصيّت ناعادلانه يا اصلاح آن را به حكم قاضى، جايز دانسته اند.

برخى از تابعين گفته اند: اگر ميّت براى نزديكان فقير خود كه وارث او نيستند وصيّت نكند، حق آنها را نبايد ناديده گرفت، و اين را «ابن حزم» واجب مى داند و خداوند سبحان خود مفسد را از مصلح تشخيص مى دهد.

اين نظام مالكيت وراثتى است كه قرآن كريم آن را در دو ثلث مال واجب مى داند، و سنّت نبوى نيز آن را بيان كرده است، و يك سوّم ديگر را براى وارث اختيارى مى داند، و بايد وصيّت عادلانه باشد و الّا آن را بايد ابطال كرد.

و نيز قرآن كريم- چنان كه گفتيم- واجب كرده است كه انسان براى نزديكان مستمند خود قدرى از مالش را وصيّت كند.

ما اگر قانون وراثت در اسلام را با هر قانون ديگرى از قوانين جهان در گذشته و حال مقايسه كنيم، هيچ كدام از آنها را، هر چند قوى و محكم باشد.

در عدالت و كمال همپاى اين قانون اسلامى نخواهيم يافت.

و بسيارى از حقوقدانان غربى كه به قوانين اسلام آشنايى دارند، اقرار مى كنند كه عادلانه ترين نظام ارث، نظام اسلام است، و هر نظامى غير از نظام اسلام يا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 562

ناعادلانه است و يا ناقص، و هر كاوشگر با انصافى به اين حقيقت اعتراف مى كند، اين قانونى است كه قرآن آن را آورده، و پيامبر (ص)- كه در جامعه اى بى سواد و بدون مدرسه و دانشگاه مى زيسته و نزد كسى درس نخوانده بوده است- آن را تبليغ كرده است، آيا اين دليل قطعى بر آن نيست كه اين قانون از جانب خداى

متعال است؟

ممكن است كسى بر ما خرده گيرد كه سخن در مورد نظام خانواده در قرآن به درازا كشيد و چه بسا اين خارج از موضوع كتاب باشد.

در پاسخ مى گوييم: الان ما درباره علم كتاب سخن مى گوييم، پس ما هر چه درباره خانواده بحث كنيم، باز در موضوع علم قرآن است كه خداوند آن را به ما آموخته، و ما تمام آنچه را كه در قرآن در مورد خانواده است نياورديم، بلكه از آنجا كه مشت نمونه خروار است به برخى از آنها اشاره كرديم.

تقريبا تمام احكام مربوط به خانواده در قرآن مذكور است، و سنّت نبوى برخى از چيزهايى كه نياز به بيان دارد، توضيح داده است مانند «ثلاثه قروء» در آيه 228 سوره بقره، كه بنا بر صحيحترين روايات مراد از آن سه بار حيض است.

و ما پيش از اين فلسفه تفصيل احكام خانواده در قرآن را توضيح داديم.

و اينك مى گوييم احكام خانواده در اسلام مورد حمله و هجوم برخى از مردان و زنانى كه پايبندى به دين ندارند قرار گرفته و خواسته اند آن را غير پيشرفته و بدور از تكامل بدانند، آنان در واقع تحت تاثير مسيحيت واقع شده اند، زيرا در مسيحيت به گمان آنان تعدّد زوجات حرام و طلاق ممنوع است، بنابر اين بايد در اسلام نيز چنين باشد تقليد آنان را به چنين پندارهايى كشانده است، اسلام مرد را نگهبان و سرپرست زن قرار داده است ولى آنان اين را نمى خواهند، بلكه مى خواهند كه در خانه هرج و مرج حاكم باشد.

انكار حقايق اسلام از سوى چنين افرادى باعث آن شده است كه به نظام ميراث اسلام حمله كنند و برخى

نيز براى هوا پرستى از آن سرپيچى كرده اند و ما به آنان سفارش مى كنيم كه: تقليد كوركورانه و كج انديشى را رها كنيد و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 563

بدانيد كه تنها نظام صحيح در اين موضوع، نظام اسلامى است و كسى كه به غير قرآن روى آورد، كافر است، پس اگر شما به اسم تجدّد و تكامل- كه در واقع تقليد كو كورانه است- از قوانين قرآن سرپيچى مى كنيد پس بدانيد كه شما در لبه پرتگاه كفر هستيد، زيرا هر كه احكام قرآن را انكار كند يا از روى عناد با آن مخالفت ورزد، كافر است، پس هر گونه مى خواهيد باشيد، اگر ايمان داريد، دست به دامن قرآن يازيد، و اگر غير از اين است، شما به دين خود باشيد، ما هم به دين خود.

د- كيفرهاى اجتماعى

اشاره

اين نوع چهارم از احكامى است كه قرآن كريم در بردارنده آن است، در حقيقت اين كيفرهاى باز دارنده باعث پاك شدن جامعه از صفات رذيله و گرايش به سوى فضيلت و پديد آمدن خير و خوبى خالص در تمام جلوه هاى زندگى مى شود.

كيفرها در اسلام به دو قسم معيّن و غير معيّن تقسيم مى شوند، كيفرهاى معيّن در نوع خود بالاترين كيفرها محسوب مى شوند و قرآن كريم بسيارى از آنها را بيان كرده است. و تعيين كيفرهاى غير معيّن را كه سبكتر از كيفرهاى معيّن است به عهده قاضى يا ولىّ امر- اگر اختيار قضاوت را محدود بداند- گذاشته است.

كيفرهاى معيّن دو گونه اند، برخى چون قصاص به طور آشكار مربوط به حقوق افراد است، و برخى ديگر براى نگهدارى جامعه از فساد و بدى مى باشد، و حقّ

افراد به طور آشكار در آن ديده نمى شود.

در نوع اوّل چنانكه به زودى بيان مى كنيم اولياى مجنّى عليه (كسى كه بر او جنايت شده است) حقّ عفو و گذشت دارند امّا در نوع دوّم حقّ عفو وجود ندارد، زيرا حقّ خداست.

نخستين كيفرى كه در آن حقّ فرد در نظر گرفته شده، يا حقّ فرد در آن از حقوق ديگر واضحتر است، قصاص مى باشد، كه از امور فطرى است، زيرا كيفر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 564

مساوى با جرم و از جنس آن است، و قرآن كريم در آيات متعدّدى به آن تصريح كرده است، مثل اين آيات كه مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ ذلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ «اى اهل ايمان براى شما حكم قصاص كشتگان چنين معيّن گشت كه مرد آزاد در مقابل مرد آزاد و بنده را به جاى بنده و زن را در ازاى زن، مى توانيد قصاص كنيد، و چون صاحب خون از قاتل كه برادر دينى اوست بخواهد در گذرد، كارى است نيكو، پس ديه را در كمال رضا و خوشنودى ادا كند، اين حكم تخفيف و آسانى امر قصاص و رحمت خداوندى است، و پس از آن هر كه سركشى كند او را عذاب سخت خواهد بود، اى عاقلان حكم قصاص براى حفظ حيات شماست تا مگر از قتل يكديگر بپرهيزيد.» 161

اين آيه فقط در مورد

قصاص قتل است، و در جاى ديگر قصاص قتل و ناقص كردن اعضاى بدن و حتّى جراحت و زخم را بيان كرده است و درباره اين حكم كه در تورات و همه اديان آسمانى وجود داشته مى فرمايد:

وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «و در تورات بر بنى اسرائيل حكم كرديم كه نفس را در مقابل نفس، و چشم را به چشم و بينى را بينى و گوش را به گوش و دندان را به دندان و هر زخمى را قصاص خواهد بود، و هر كه به جاى قصاص به صدقه (ديه) راضى شود نيكى كرده صدقه، كفّاره، گناه او خواهد شد، و هر كس خلاف آنچه خدا فرستاده حكم كند، از ستمكاران خواهد بود.» 162

اين آيات شريفه بر چهار مطلب دلالت دارد:

اوّل: قصاص قانون تمام پيامبران است كه يهوديان و سپس ربّانيون و احبار و آنگاه امّت محمّد (ص) موظّف به پيروى از آن شده اند، چنانكه خداوند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 565

مى فرمايد:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ «ما اين كتاب را به حق بر تو فرستاديم كه درستى

و راستى همه كتب آسمانى را كه در پيش اوست، تصديق كرده و گواهى مى دهد، پس ميان آنان به آنچه كه خدا فرستاده حكم كن و در اثر پيروى از خواسته هاى ايشان، حكم حقى كه بر تو فرستاده شده، رها مكن، ما بر هر قومى شريعت و روشى مقرّر داشتيم و اگر خدا مى خواست همه را يك امّت قرار مى داد (اما اين كار را نكرد) تا شما را به احكامى كه در كتاب خود فرستاده است بيازمايد، پس شما به كارهاى نيك سبقت گيريد كه بازگشت همه شما به سوى خداست، پس شما را به آنچه اختلاف مى كرديد آگاه خواهد كرد.» 163

بنابراين تمام اديان آسمانى در مسأله قصاص كه يك امر فطرى و نزد همه يك كيفر طبيعى است، هماهنگ مى باشند.

دوّم: همان گونه كه قصاص در مورد جان تشريع شده است- زيرا زندگى امن و آرام در جامعه به آن بستگى دارد- همان طور در مورد اعضاى بدن نيز مقرّر شده است و زيرا كه حفظ سلامتى انسان و جلوگيرى از فساد و تباهى در سايه آن امكان پذير است. و اگر فرد جانى در هنگام اقدام بر جنايت بداند كه او را قصاص نمى كنند، بدون دغدغه به اين كار دست خواهد زد و در نتيجه جنايت و فساد در جامعه رواج پيدا مى كند، بنابراين قصاص- به گفته برخى از دانشمندان قانون شناس كه در مورد روان شناسى و روانشناسى اجتماعى انسان تحقيق كرده اند- بهترين راه جلوگيرى از جرم و جنايت است.

سوّم: قصاص در مورد وارد كردن جراحت نيز به اندازه ممكن جارى است، و برخى از فقها از اين استنباط كرده اند كه قصاص در

مورد سيلى و تازيانه و امثال آن نيز جارى مى شود.

چهارم: در كنار قصاص نسبت به عفو و گذشت براى پيوند دلها و دور كردن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 566

كينه و دشمنى ترغيب شده است، از اين رو عفو در جاى خود اگر افراد را به جنايت تشويق نكند. صدقه محسوب مى شود، همان طور كه فرمود:

«... فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ ...» 164.

آرى قصاص در جاى خود مايه حيات فردى است كه به او قصد جنايت شده، و نيز سبب حيات جامعه است و همچنين مايه آرامش و فرو نشاندن كينه هايى مى شود كه در دلها پنهان است، و راهى براى از بين بردن آن جز قصاص باقى نمانده است. از اين رو خداوند پس از آنكه جريان قتل هابيل را به دست برادرش قابيل- براى فرو نشاندن خشم و كينه و حسد قابيل- نقل مى كند، مى فرمايد:

مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً ...

«بدين سبب بر بنى اسرائيل چنين حكم كرديم كه هر كه نفسى را بدون حقّ قصاص و يا بدون آنكه فتنه و فسادى در روى زمين كند به قتل رساند، گويا همه مردم را كشته، و هر كه نفسى را حيات بخشد مثل اين است كه همه مردم را حيات بخشيده است.» 165

از اين آيه چنين نتيجه گرفته مى شود كه قصاص سبب حيات افراد و تربيت و اصلاح جامعه است آرى قصاص جان را حفظ و نگهدارى مى كند، زيرا حفظ جان اقتضا مى كند كه اعضاى بدن و هر جزيى از آن، محافظت شود، و

اين حقّ افراد است، زيرا كيفر جرمى است كه بر آنان وارد شده، از اين رو- چنان كه ياد آور شديم- قابل گذشت است.

امّا كيفر مربوط به حقوق خدا يا حقوق جامعه- به تعبير رايج امروز- داراى دو ويژگى است، نخست اين كه: هدف از آن حمايت از فضايل و پشتيبانى و نگهدارى از جامعه است از آن كه زير پرده تاريك رذايل اخلاقى قرار گيرد، و ديگر اين كه: قابل گذشت نيست، زيرا اوّلا چنين كيفرى فقط براى اصلاح است، و در آن هدف انتفام يا فرو نشاندن خشم مانند مسأله دماء و قتل منظور نشده است، و ثانيا اجراى حدود و كيفرهايى كه به نفع جامعه مقرّر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 567

شده اند، نوعى عبادت مى باشد، پس همان طور كه عفو در قصاص- به تعبير قرآن- صدقه شمرده مى شود، اجراى حدود نيز از سوى وّلى امر- كه مسئوليت رعايت مصالح جامعه و بر پايى فضايل و مبارزه با صفات بد اخلاقى را به عهده دارد- براى او نوعى عبادت و حتى بالاترين عبادات به حساب مى آيد و چه عبادتى از پاك نمودن جامعه از فساد و بدى بالاتر است؟

چنين حدود و كيفرهايى براى حفاظت و نگهبانى از مصالح ثابت- يعنى نگهبانى از جان و امنيت مردم و حفاظت از نسل و عقل و مال- تشريع شده اند.

و شديدترين كيفر براى بالاترين نوع تجاوز مقرّر شده است و آن اين است كه گروهى از مردم براى ارتكاب جناياتى كه هدف از آنها تجاوز به نفس و مال و عرض و زايل كردن عقل ديگران باشد اتفاق كنند، كه آن را «حدّ حرابه» مى

نامند.

حرابه- چنانكه «مالك» در تفسير آن بيان كرده- يعنى اين كه:

گروهى از جنايتكاران با همدستى يكديگر بر جماعتى از مردم خروج كنند و مرتكب نوعى تجاوز از قبيل قتل يا غصب مال و ... شوند، قرآن كريم اين گروه را «محارب» ناميده است، زيرا آنان با قدرت خويش با امنيت و نظام جامعه به مبارزه برخاسته اند، خداوند متعال درباره ايشان مى فرمايد:

إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ همانا كيفر آنان كه با خدا و رسول او به جنگ پرداخته، در زمين به فساد كوشند، جز اين نباشد كه آنان را به قتل رسانند يا به دار كشند و يا دست و پايشان به خلاف ببرند. (يعنى دست راست را با پاى چپ يا به عكس) يا با تبعيد از سرزمينى آنان را دور كنند، اين خوارى دنيوى براى آنان است و در آخرت برايشان عذابى دردناك است، مگر آنان كه پيش از آن كه به آنها دست يابد توبه كنند، پس بدانيد كه خدا بخشنده و مهربان است. 166

در اين دو آيه سه نكته را مورد بررسى قرار مى دهيم:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 568

اوّل: خداوند آنان را محارب با خدا و رسول ناميده است، زيرا آنان با احكام شرع به نبرد مى پردازند و حكمى را كه وسيله رسيدن به احكام خداى متعال و رسول حكيم او مى باشد. نقض

مى كنند، و همچنين ايشان را تلاش كنندگان براى فساد در زمين ناميده است. چرا كه دشمنى با دين و اخلال در (اجراى) احكام آن و ستيز با فضايل و مزاحم مردم شدن و قطع طريق بر آنان، عين فساد و تباهى است.

دوّم: كيفر آنان را مرگ يا مرگ و بدار آويختن مقرّر داشته، تا مايه عبرت ديگران شود، و يا اين كه دست و پايشان به خلاف بريده شود، و يا جمعشان را متفرق كرده، از آن جا تبعيدشان كنند. به طورى كه ديگر نتوانند گردهم آيند.

در بين فقها نظر «مالك» اين است كه ولّى امر در انتخاب اين كيفرها آزاد است و مى تواند هر كدام را كه مناسب مى بيند اعمال كند.

سوّم: اين كيفر اساسى به هنگامى است كه آنان با يكديگر اجتماع و اتفاق كنند و قدرت و امكان ارتكاب جرم را نيز داشته باشند، اما اگر پيش خود توبه كردند، و از كردار خود دست برداشتند. ديگر مورد عقوبت قرار نمى گيرند، لكن كيفر هر جرمى را كه پيش از توبه مرتكب شده اند، خواهند ديد.

فقها در اين زمينه و درباره تقسيم كيفرها بر جرايم مطالب زيادى را عنوان كرده اند كه انسان مى تواند با مراجعه به كتابهاى فقهى پاسخ مورد نظر خود را بيابد.

برخى از مردم اين كيفر را به غلط خشن مى نامند و به اشتباه آن را غير انسانى مى دانند اينان فقط به كيفر مى نگرند و به جنايت و جرم نظر نمى كنند، فقط به جانى رحم مى كنند و از آنان كه مورد جنايت قرار گرفته اند- يعنى جامعه- غفلت دارند، آرى جنايتكارانى كه چنين كيفرى براى آنان مقرر شده است كسانى هستند كه

با قدرت و همبستگى خروج كرده اند، آنهم نه براى بر پايى حق و عدالت يا از بين بردن باطل و نادرستى بلكه فقط براى آزار رساندن و بى حرمتى به مردم و به غارت بردن دارايى مردم و در تنگنا قرار دادن آنان بنابراين بايد به گونه اى كيفر تعيين شود كه آنان را از اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 569

جنايات باز دارد، و عدالت انسانى مقتضى است كه بين مقدار جرم و مقدار كيفر، برابرى وجود داشته باشد و هر چه جرم بيشتر باشد به همان تناسب كيفر نيز شديدتر باشد.

و به فرموده پيامبر (ص) «هر كه به ديگران رحم نكند، خود نيز قابل ترحّم نيست.» و اين منطق عدالت و عقل است.

و اى كاش اين كيفر در مورد امريكائيهايى اجرا مى شد كه نسبت به هر چيز بى حرمتى روا مى دارند، و استثمار و چپاولگرى آنان به حّدى است كه گاهى تمام سرمايه هاى يك كشور را از آن خود مى كنند.

دزدى نيز شبيه «حرابه» است فقط از چند جهت با هم تفاوت دارند.

اوّل: اين كه دزدى تصرّف مال در پنهانى و از جايى محفوظ است اما «حرابه» گرفتن مال با زور و به طور آشكار مى باشد، اما در عين حال جانى سعى مى كند كه در جايى دست به اين كار بزند كه فرياد كمك خواهى صاحب مال بگوش مردم نرسد تا به كمكش بيايند، بنابراين كار او پنهان از جامعه انجام مى شود نه مخفى از صاحب مال.

دوّم: اين كه محاربه به صورت دسته جمعى و گروهى شكل مى گيرد و اين افراد با نيروى خود در برابر نيروى دولت مى ايستند.

سوّم: اين كه در

«حرابه» جرايم مختلفى وجود دارد، لذا كيفرهاى آن نيز گوناگون است، امّا در سرقت يك نوع جنايت بيشتر وجود ندارد و كيفر آن نيز يك نوع است و اين دو از دو جهت مانند يكديگرند، يكى در ترساندن مردم است بهم زدن، امنيت آنان كه ديگر احدى به جان و مال خويش ايمن نيست، و ديگر اينكه تو به راهزنان قبل از دستگيرى آنان قبول است، همان گونه كه توبه دزد نيز قبل از دستگيرى به نظر بسيارى از فقها- كه مطابق نصّ قرآن نيز هست پذيرفته مى شود.

كيفر سرقت در اين آيه مورد تصريح قرار گرفته است:

وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالًا مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 570

«دست مرد و زنى دزد را به كيفر عملشان ببريد اين عقوبتى است كه خدا بر آنان مقرّر داشته و خدا بى همتا و حكيم است. پس هر كه بعد از ستمى توبه نمود و كار خود را اصلاح كرد. خدا او را خواهد بخشيد كه خدا بخشنده و مهربان است.» 167

شرط قبولى توبه اين است كه واقعا خود را اصلاح كند، نه اين كه فقط به زبان توبه كند، و بدون ترديد اگر بعد از توبه، مرتكب سرقت شد، بايد دستش قطع شود.

به دليل مشابهت بى «محاربه» و «دزدى» گفته اند: محاربه «دزدى بزرگ» است، و اين نامگذارى صحيح است، اگر چه در محاربه قتل نيز وجود دارد.

برخى از كسانى كه نسبت به مجرم دلسوزى مى كنند و به مردم بى گناه

رحم نمى كنند، نسبت به كيفر سرقت در اسلام مرتكب دو خطا مى شوند.

نخست اين كه، كيفر و مجازات برابر با جرم نيست، هر چند دزدى در حدّ بالايى باشد، پس آيا بايد دست فردى را براى ده درهم يا يك چهارم دينار- به فتواى مالك- بريد؟! آنان سخن «ابو العلاء معرّى» را تكرار مى كنند كه مى گويد:

«يد بخمس مئين عسجد وديت ما با لها قطّعت فى ربع دينار؟» يعنى: دستى كه ديه آن پانصد دينار طلا است چرا براى ربع دينار بريده شود؟

دوّم اين كه: اين كيفر فى حّد نفسه سنگين و شديد است و باعث زياد شدن افراد ناقصى خواهد شد كه ديدن آنان مانند خارى چشمها را خواهد آزرد.

پاسخ به اشكال اوّل اين است كه بين عمل و مجازات برابرى نيست، بلكه بين مجازات و آثار جرم برابرى وجود دارد، مثلا در دزدى ميان مال به سرقت رفته با قطع دست، تساوى نيست، بلكه بايد در مقايسه سرقتى را كه در يك محلّه يا شهرى به وقوع مى پيوندد با ترساندن مردم و ايجاد مزاحمت براى افرادى كه در آسايش به سر مى برند، در نظر گرفت، پس براى دزدان، عدّه اى نگهبانى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 571

مى دهند و از بسيارى از خانه ها و مغازه ها و اماكن محافظت مى شود، بنابراين آثار جنايت دزدى تنها مربوط به مال سرقت شده نمى شود، بلكه تمام افرادى را كه در زندگى با آن مال سرقت شده ارتباط داشته اند در بر مى گيرد.

پاسخ اشكال دوم اين است كه: اين كيفر آنگاه اجرا مى شود كه دزدى تكرار شود، زيرا دفعه اوّل اگر توبه كرده، خودش را اصلاح كند و

ديگر مرتكب آن خطا نشود دستش قطع نخواهد شد، و انگهى بريدن دست يك فرد خود باز دارنده ديگران از سرقت است، بنابراين ديگر دست كسى بريده نمى شود، و در اين زمان در يكى از كشورهاى عربى كه حّد سرقت جارى مى شود در سال يك يا دو دست بيشتر قطع نمى شود، بنابراين كيفر سرقت، مانع عمل به سرقت خواهد شد.

و بالاتر از آن، بريدن دست هنگامى صورت مى گيرد كه هيچ شبهه و شكّى در كار نباشد، زيرا شبهات مانع از اجراى حدود مى شوند و مواردى كه در آن شبهه وجود ندارد و حّد جارى مى شود نسبت به موارد مشكوك پنج به هزار است يكى از موارد شبهه به عقيده گذشتگان اين است كه دزد در حال گرسنگى يا در مظنّه آن- مثل قحطى و خشكسالى- باشد، در اين صورت حّد جارى نمى شود، چنانكه «عمر» در سالى كه قحطى بود چنين كرد.

آرى آنها كه كيفر سرقت را خشن و غير انسانى مى دانند- آنهم با شرايط و حدودى كه گفتيم- بهتر است براى ما روشن كنند كه در حوادث دزدى چه دستهايى از زنان و مردان براى مقاصد سارق، بريده شده و چه خونهايى در اثر استفاده از زور و يا براى پنهان كردن آثار جنايت، به دست سارق به زمين ريخته است؟! شما اگر اين جناياتى را كه در هنگام سرقت، انجام مى شود، با كيفر سرقت مقايسه كنيد، مى بينيد كه قطع دست در هنگام كيفر، به اندازه يك دهم آن جنايات نخواهد بود و اين را مى توان از كشورهايى كه در آن حّد دزدى جارى مى شود، درك كرد، زيرا تعداد

دستهايى كه در آن جا قطع مى شود اگر بالاترين حّد آن را حساب كنيم، رويهمرفته از عدد انگشتان دست تجاوز

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 572

نمى كند.

آرى قوانين بشرى از درمان جنايت دزدى ناتوانند، پس چرا ما از قانون الهى پيروى نكنيم؟ امروز آفت آنهايى كه از قانون الهى سرپيچى مى كنند اين است كه: فقط براى مجرمين دلسوزى مى كنند، و نسبت به كسانى كه مورد حمله و آزار جنايتكاران هستند، احساس مهربانى ندارند، و اين قضاوتى است غير منطقى و عجيب، با اين همه اينان خود را جامعه شناس مى پندارند!

تجاوز به نسل
اشاره

آشكارترين جنايت در تجاوز به نسل زناست، زيرا اگر اين فساد در ميان مردمى رواج پيدا كند، نسل آنان را ضعيف مى كند و آنان را به سوى نابودى مى كشاند، همان طور كه در ميان برخى ملتهاى معاصر و نيز در بين بعضى از امتهاى گذشته نيز به چشم مى خورد.

قرآن كريم متعرض بيان اين گناه و كيفر آن شده است و بخصوص كيفر آن به تفضيل مورد بحث قرار داده و اين گناه را به طور اجمال بيان كرده است، و مى فرمايد:

وَ اللَّاتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما فَإِنْ تابا وَ أَصْلَحا فَأَعْرِضُوا عَنْهُما إِنَّ اللَّهَ كانَ تَوَّاباً رَحِيماً «زنانى از شما كه عمل ناشايسته مرتكب شوند، چهار شاهد مسلمان بر آنان بخواهيد، چنانچه شهادت دادند آنان را در خانه نگه داريد تا عمرشان به پايان رسد يا خدا راهى بر آنان بگشايد، و هر كس از شما چه مرد و

چه زن عمل ناشايست مرتكب شود، آنان را به سرزنش و توبيخ بيازايد، پس اگر توبه كردند ديگر متعرضشان نشويد كه خدا توبه پذير و مهربان است.» 168

اين دو آيه بر سه مطلب دلالت دارد:

1- شهادت بر زنا بايد حتما توسط چهار نفر باشد و كمتر از آن قبول نيست و همين معنا را خداوند در حّد قذف مورد تاكيد قرار داده مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 573

وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً «آنان كه به زنان با عفّت و ايمان نسبت زنا دهند و سپس چهار شاهد بر دعوى خود نياورند، آنان را هشتاد تازيانه بزنيد». 169

2- هر گاه مرد و زن مرتكب فحشا و عمل ناپسند- كه طبق دو آيه مزبور مراد از آن زناست- مرتكب شدند بايد كيفرى مناسب ببينند، مگر اين كه با توبه به اصلاح كار خود بپردازند، و اگر اين عمل را تكرار كردند. ديگر توبه آنان پذيرفته نخواهد شد، چنانكه بسيارى از فقها به اين مطلب- مانند سرقت- تصريح كرده اند.

3- زنها كيفر مخصوص دارند كه توبه نيز جلوگير آن نيست، و آن اين كه تا به هنگام مرگ در خانه نگه داشته شوند، تا خدا راهى چون ازدواج براى آنان تعيين كند، و اين در حقيقت كيفر نيست، بلكه براى نگهدارى زن و وادار كردن او به توبه است، و اگر پس از آن مرتكب خلاف شود بايد مورد آزار قرار گيرد.

در اين جا ايذاء و آزار اجمال دارد، و در سوره نور مقصود از آن به تفصيل بيان شده است زيرا مى فرمايد:

الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما

مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ «بايد شما هر يك از زنان و مردان زناكار را به صد تازيانه تنبيه كنيد و اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد هرگز درباره آنان در دين خدا رحمت و دلسوزى روا مداريد و بايد عذاب آنان را جمعى از مؤمنان مشاهده كنند، مرد زناكار جز با زن زناكار و مشرك نكاح نمى كند، و زن زناكار نيز جز با مرد زناكار يا مشرك ازدواج نخواهد كرد، و اين كار بر مؤمنان حرام است.» 170

از اين سخن نيز سه مطلب به دست مى آيد:

1- كيفر مرد و زن زناكار صد تازيانه است كه با شدّت و قوّت بر آنان زده خواهد شد، و اين تازيانه ها باز دارنده از گناه است، كه هيچگونه دلسوزى در مورد آنان نخواهد بود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 574

2- اين كيفر شديد و باز دارنده بايد آشكارا و در حضور عده اى از مؤمنان صورت گيرد.

3- مردى كه زناى او آشكار شده است، جز زن زناكار يا مشرك نبايد به عقد او تن در دهد و به ازدواج با زن زناكار نيز جز مرد زناكار يا مشرك راضى نخواهد شد، و بر مؤمنان حرام است كه با زناكار ازدواج كنند، و مفهوم آيه اين است كه تحريم وقتى است كه توبه صورت نپذيرفته باشد.

كيفر برده زناكار

كيفر مزبور در مورد زنان و مردان آزاد است، امّا كيفر

كنيزان و غلامان زناكار نصف حّد مزبور يعنى پنجاه تازيانه است، زيرا خداوند مى فرمايد:

وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ فَتَياتِكُمُ الْمُؤْمِناتِ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِكُمْ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَناتٍ غَيْرَ مُسافِحاتٍ وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ فَإِذا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفاحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ ما عَلَى الْمُحْصَناتِ مِنَ الْعَذابِ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَيْرٌ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَ يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «و هر كه را توانايى آن نباشد كه با زنان پارسا و با ايمان (و آزاد) ازدواج كند، پس كنيزان مؤمنه را كه مالك آنها شديد به نكاح در آوريد، و خدا آگاه تر است به ايمان شما، برخى از شما از جنس برخى ديگريد پس با كنيزان مؤمنه با اذن مالك آنها ازدواج كنيد و مهر آنها را آن طور كه معّين شده بپردازيد، كنيزانى كه عفيف باشند نه زناكار و دوست و رفيق دار، پس چون شوهر كردند اگر عمل زشتى از آنها ديديد، بر آنها نصف كيفر زنان پارساى آزاد است، اين حكم (ازدواج با كنيز) براى كسى است كه بترسد مبادا به رنج افتد و اگر صبر كنيد براى شما بهتر است و خدا آمرزنده و مهربان است، خدا مى خواهد احكام خود را براى شما بيان كند و شما را به آداب آنان كه پيش از شما بودند رهنمون سازد توبه شما را بپذيرد و خدا دانا و حكيم است.» 171

اين آيات بر آن دلالت دارد كه اوّلا: بهتر

است كه مؤمن با زن آزاد ازدواج

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 575

كند و چنانچه نتوانست، كنيزى را به همسرى در آورد تا فرزندان آن كنيز در معرض بنده شدن واقع نشوند.

و ثانيا: بهتر است كه با كنيزان مالكان آنها زناشويى كنند تا فرزندان آنها آزاد باشند، و كنيزان نيز به واسطه فرزندان از سوى مالكان آزاد شوند و به اين ترتيب بر تعداد آزادها افزوده شود.

و ثالثا: كيفر گناه كنيز شوهر دار پنجاه ضربه تازيانه است.

و به اقتضاى تساوى احكام- چنانكه اشاره كرديم- كيفر غلام نيز مانند كنيز نصف كيفر آزادها است.

با نگاهى كوتاه و مقايسه بين قانون قرآن و قانون روم در مى يابيم كه در قانون روم كيفر بنده بيشتر از كيفر فرد آزاد است و گفته مى شود اگر بنده با زن آزاد زنا كند بايد كشته شود امّا اگر يك مرد اشرافى رومى مرتكب زنا شود، بايد غرامتى ناچيز بپردازد، پس منطق آنان ظالمانه و بر خلاف عدالت است، يعنى اگر مجرم فردى مهم باشد مجازاتش كم و اگر فردى عادى باشد مجازاتش بيشتر و بزرگتر است. امّا قانون اسلام بر اساس منطق صحيح استوار است، زيرا گناه از شخص مهم بزرگ محسوب مى شود و به همان نسبت كيفرش سنگين تر است، و از شخص عادى كوچكتر به حساب مى آيد و كيفرش نيز آسان تر است، چه اين كه گناه و جنايت، كارى خفّت بار و رسوا كننده است و طبعا ارتكابش براى انسانهاى ضعيف ساده تر است. زيرا آنان از قدرت نفسى كه مانع گناه باشد برخوردار نيستند و غلام و كنيز هميشه در ذلّت و خوارى به سر مى برند، بنابراين

گناه آنان كمتر و كيفرشان نيز سبكتر است و اين قانون خداى بزرگ بر اساس منطق صحيح و عادلانه است.

حدّ قذف

قذف يعنى نسبت دادن زنا به مردان و زنان پارسا و پاكدامن بدون دليل قانع كننده، فقط از روى گمان و پندار يا اذّيت و ستم، و اين امر سبب آسان شدن گناه و اشاعه فحشا در ميان مؤمنان است، لذا خداوند براى چنين فردى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 576

كيفرى قاطع تعيين كرده است و پس از بيان حدّ زنا مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ «آنان را كه به زنان پارسا نسبت زنا مى دهند و بر دعوى خود چهار شاهد نمى آورند، هشتاد تازيانه بزنيد و هرگز شهادت آنها را نپذيريد كه مردمى فاسقند، مگر كسانى كه بعد از فسق و بهتان توبه كنند و به اصلاح خويش بپردازند پس خداوند آمرزنده و مهربان است.» 172

از اين سخن عالى سه موضوع استفاده مى شود:

1- نسبت زنا جز با شهادت چهار نفر ثابت نمى شود و گرنه قذف باطل خواهد بود و كيفرى سخت يعنى هشتاد تازيانه به دنبال خواهد داشت و اين كيفرى مادّى و بدون ارفاق و ملايمت است.

2- در كنار كيفر مزبور يك كيفر تأديبى يا تبعى- به تعبير حقوقدانان- مقرّر شده است و آن اين كه شهادت آنان براى هميشه مردود است، زيرا آنان زبانشان را به بدترين سخن باطل و نادرست آلوده كرده اند، بنابراين سزايشان اين است كه در دادگاه، شهادتشان

پذيرفته نشود، و تعبير به «ابدا» در آيه نشانگر آن است كه توبه نيز موجب آن نخواهد شد كه شهادت آنان پذيرفته شود.

3- توبه آنان- اگر توبه واقعى باشد- نزد خدا پذيرفته مى شود، امّا اين، كيفر اصلى و تبعى را از بين نمى برد، زيرا كيفر تبعى، ابدى و هميشگى است.

هدف از اين كيفر جلوگيرى از اشاعه فحشا است، زيرا نسبت زنا خصوصا به افراد پاكدامن و عفيف، ارتكاب آن را آسان مى كند و خداوند در اين زمينه مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ «آنان كه دوست دارند در ميان مؤمنان اشاعه فحشا كنند، براى آنان در دنيا و آخرت عذابى دردناك خواهد بود.» 173

خداوند متعال براى مؤمنان داستان عايشه را كه عدّه اى به او نسبت ناروا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 577

دادند مثال مى زند و در مورد آنان مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَ الَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظِيمٌ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالُوا هذا إِفْكٌ مُبِينٌ لَوْ لا جاؤُ عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِيما أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذابٌ عَظِيمٌ إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ يَعِظُكُمُ اللَّهُ

أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «همانا آن گروه كه به شما تهمت زدند، نپنداريد ضررى به آبروى شما مى رسد بلكه خير و ثواب نيز خواهيد يافت و هر يك از آنها به كيفر عمل خود خواهد رسيد و آنكه سر منشأ اين بهتان شد براى او عذابى سخت خواهد بود، آيا سزاوار نبود كه شما مؤمنان زن و مردتان چون اين سخن ناحق شنيديد. حسن ظنتان نسبت به يكديگر بيشتر شده و بگوييد اين دروغى است آشكار، چرا آنان بر دعوى خود چهار شاهد اقامه نكردند، پس حال كه شاهد نياوردند البتّه نزد خدا مردمى دروغگويند، و اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و آخرت شامل حال شما نمى شد. به سزاى آن سخنان كه مى گفتيد به شما عذاب سخت مى رسيد، زيرا شما آن سخنان را از زبان يكديگر دريافت كرده، چيزى به زبان مى رانيد كه به آن علم نداريد و اين كار را سهل و كوچك مى پنداريد در صورتى كه نزد خدا (گناهى) بزرگ است، چرا به محض شنيدن اين سخنان نگفتيد كه هرگز ما را تكلّم به آن روا نيست، منزّه و پاك خدايا اين تهمتى بزرگ است، خدا به شما اندرز مى دهد كه اگر اهل ايمانيد ديگر گرد اين سخنان نگرديد، و خدا آيات خود را براى شما بيان كرد و خدا دانا و حكيم است.» 174

اين هشدارى شديد است براى كسانى كه تهمتى را نسبت به زن يا مرد پاكدامنى مى شنوند، نخست بايد نسبت به مرد يا زن مؤمن گمان خير و صلاح داشته باشند و اگر گمان بد

در مورد آنان بود، بايد نسبت دهنده چهار شاهد بياورد، و اگر نياورد، فرد مؤمن بايد آن را تهمت بداند و نبايد سخن بدون دليل را بپذيرد و بر گمان بد خود بيافزايد و چيزى را كه در دل به آن اعتقاد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 578

ندارد به زبان بياورد و آن را امرى آسان پندارد با آن كه نزد خدا امر بزرگى است.

و اين هشدار به كسانى است كه شايعه پراكنى مى كنند كه اين صفت در شأن مؤمن نيست و اسلام مردمى پاك و عفيف مى خواهد كه جز كلام نيكو و درست بر زبان نياورند.

لعان

مردى به حضور پيامبر اكرم (ص) شتافت و به شكايت پرداخت و گفت:

«فردى مرد بيگانه اى را در كنار همسرش مى يابد، پس اگر او را بكشد، شما او را خواهيد كشت و اگر سخن بگويد، او را خواهيد زد و اگر سكوت اختيار كند، سكوتش از روى خشم است، خدايا تو خود حكمش را بيان فرما!» پس از اين حادثه حكم لعان صادر شد.

لعان هنگامى است كه مرد نسبت زنا به همسرش دهد، در اين جا خداوند حكم خاصّى قرار داده است كه شامل نسبت زنا به غير همسر نمى شود، زيرا غالبا تا خطايى از زن سر نزند همسرش او را متهم به ارتكاب گناه نمى كند بنابراين لعان براى روشن شدن حادثه و اثبات مدّعاى مرد است، خداوند در اين باره مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ إِلَّا أَنْفُسُهُمْ فَشَهادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ وَ الْخامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كانَ مِنَ الْكاذِبِينَ وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ أَنْ تَشْهَدَ

أَرْبَعَ شَهاداتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الْكاذِبِينَ وَ الْخامِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْها إِنْ كانَ مِنَ الصَّادِقِينَ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَكِيمٌ «آنان كه به زنان خود نسبت زنا مى دهند و جز خود شاهد و گواهى بر آن ندارند از آن زن و مرد نخست مرد چهار مرتبه شهادت و قسم به نام خدا ياد مى كند كه البّته او در اين دعوى از راستگويان است، و بار پنجم قسم ياد مى كند كه لعنت خدا بر او اگر از دروغگويان باشد، پس براى رفع عذاب كيفر از زن، نخست چهار مرتبه شهادت و قسم به نام خدا ياد كند كه البتّه شوهرش دروغ مى گويد و بار پنجم قسم ياد كند كه غضب خدا بر او اگر اين مرد در اين دعوى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 579

از راستگويان باشد، و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما مؤمنان نبود و اگر نه اين بود كه خدا بسيار توبه پذير و حكيم است حدود و تكليف را بر شما اين چنين آسان نمى گرفت.» 175

مقصود از شهادت در اين جا، سوگند به خداست، زيرا آدمى به هنگام سوگند، خدا را گواه مى گيرد، پس مرد چهار بار قسم ياد مى كند كه در نسبت دادن زنا به زنش يا در نفى فرزند از خودش- اگر چنين ادّعايى داشت كه معنايش اين است كه زن از طريق زنا باردار شده است- راستگوست و پس از آن براى پنجمين بار به خدا سوگند ياد مى كند كه لعنت خدا بر او باد اگر دروغ بگويد.

در اين صورت كيفر قرآنى بر زن

جارى مى شود ولى او مى تواند براى رفع كيفر از خودش ابتدا چهار بار سوگند ياد كند كه شوهرش دروغ مى گويد، و براى بار پنجم قسم بخورد كه خشم و غضب خدا بر او اگر مرد راستگو باشد.

اگر سوگند خوردن از مرد و زن به اين گونه پايان يافت، از مرد كيفر قذف (يعنى هشتاد تازيانه) و از زن كيفر زنا برداشته مى شود، پيامبر اكرم (ص) نيز همين گونه حكم كرد.

امّا آن حضرت دستور داد تا مادامى كه زن و شوهر اين گونه اند براى هميشه از هم جدا شوند، زيرا زندگى زناشويى بر اساس مودّت و دوستى استوار است، و مودّت، اطمينان آن دو را به يكديگر مى طلبد، امّا وقتى آن دو به يكديگر چنين نسبتى دادند و هر كدام ديگرى را تكذيب كرد، ديگر اطمينان و دوستى از بين مى رود و آن زوجيتى كه در قرآن مى فرمايد:

وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً ...

«يكى از آيات خدا آن است كه براى شما از جنس خودتان جفتى بيافريد تا در بر او آرامش يافته و با هم انس گيريد و ميان شما رأفت و مهربانى بر قرار فرمود.» 176 از بين مى رود، و اگر يكى از زوجين نسبت به ديگرى مشكوك باشد، ديگر مهربانى بين آنان باقى نخواهد ماند.

آنچه ما از آيات قرآن در مورد زنا و قذف و لعان ذكر كرديم به مؤمن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 580

هشدار مى دهد كه بايد پاك و پارسا باشد و به جامعه تذكر مى دهد كه بايد فضيلت بر آن حكمفرما باشد و افراد يكديگر را به

كارهاى ناروا و گفتار زشت نسبت ندهند، زيرا چنين نسبتهايى سبب انجام آن كارها در خارج مى شود.

و صفات رذيله جز در محيطهاى فاسد رشد نمى كنند و فضايل و صفات خوب جز در مكانهاى غير صالح، از بين نمى روند.

و شايد فساد جامعه هاى كنونى ما معلول نسبتهاى ناروا به يكديگر- چه به صراحت و چه به اشاره- باشد، كه افراد آن را آسان و كوچك مى شمارند، امّا نزد خدا گناهى بزرگ است. و هيچ جنبش و نيرويى جز به يارى خداوند نيست.

شراب

تاكنون حدود و كيفرهايى را كه براى حفظ جان و مال و نيز حفظ نسل و نگهبانى از ارزشهاى اجتماعى تشريع شده است، بازگو كرديم، اينك گناهى را بيان مى كنيم كه عقل را فاسد مى كند و خداوند تعيين اندازه كيفر آن را به عهده پيامبرش واگذار كرده است، با اين كه جرم آن شبيه قذف و از جنس آن مى باشد، از اين رو فقيه صحابه أمير المؤمنين على (ع) كيفر آن را از كيفر قذف استنباط فرموده است.

در آيات قرآن به ضررهاى شراب و اين كه آن نوشيدنى بدى است، اشاره شده و انسانها را از نوشيدن آن منع كرده است. و نخستين آيه اى كه اشاره به ناپسندى آن دارد آيه زير است:

وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ «و از ميوه هاى نخلها و تاكها مسكرات و روزى نيكو به دست مى آوريد و خردمندان را در اين عبرتى است.» 177

اين آيه در ضمن اشاره به زشتى شراب دارد، به اين طريق كه مى فهماند شراب فى حدّ ذاته امر پسنديده و خوبى نيست و

آن را در مقابل چيزى كه «حسن» و پسنديده مى باشد قرار داده است و طبعا در مقابل امر پسنديده، امر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 581

ناپسند و زشت مى باشد.

اين نخستين هشدار به عربها در مورد زشتى و ناپسندى شراب بود، زيرا آنان در زمان جاهليت- مانند مردم جاهل زمان ما- با آن انس و الفت داشتند و با نوشيدن آن بر يكديگر فخر مى فروختند.

اين آيه در مكّه نازل شد، و چون هجرت به وقوع پيوست و مسلمانان لذّت اسلام را چشيدند، قرآن به فلسفه تحريم آن اشاره كرد و فرمود:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما «از تو از شراب و قمار مى پرسند، بگو، در آن دو گناهى بزرگ و سودهايى است براى مردم، ولى زيان گناه آن بيش از منفعت آن است.» 178

اين استدلال عالى موجب تحريم شراب شد زيرا هر چيزى كه ضررش بر سودش افزونى يافت، انسان بايد به حكم عقل آن را بر خود حرام كند، زيرا هر چيزى داراى سود و زيان نسبى است و ملاك حرمت و جواز به غلبه يكى از سود و زيان بر ديگرى است، امّا باز اين آيه صراحت در تحريم نداشت، و لذا عمر پس از نزول آن گفت: «خدايا حكم شراب را به طور صريح بيان فرما!» عربها در آن زمان با ميگسارى خو گفته و به آن عادت كرده بودند، بنابراين نياز به پرورشى بود كه ايشان را از اين عادت ناپسند به دور نگهدارد، از اينرو آيه ديگرى به همين منظور نازل شد و فرمود:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا

تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ «اى كسانى كه ايمان آورديد آنگاه كه مست هستيد گرد نماز نگرديد تا بدانيد كه چه مى گوييد ...» 179

و چون ايمان بدون نماز قابل تصوّر نيست، زيرا نماز امرى است قطعى، و نزديك شدن به آن در حال مستى نهى شده است، تا انسان بداند كه چه مى گويد يعنى: سخن شايسته و با ارزش و راست را از غير آن تشخيص دهد، و اين جز براى انسانهاى هشيار و درك كننده حقيقت امور و اهداف آن امكان پذير نيست، و اين وقتى است كه انسان مدتى طولانى شراب ننوشد، و خداوند تعبير به «لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ» كرده و نفرموده است «لا تدخلوا الصلوة»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 582

زيرا تعبير اوّل رساتر است.

و چون نمازهاى پنجگانه بر روز و پاره اى از شب تقسيم شده اند. بنابراين بايد انسان پيش از طلوع فجر در هشيارى كامل به سر برد تا در حال مستى نزديك به نماز صبح نشود و بداند كه چه مى گويد، و همين حالت را بايد قبل از نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء حفظ كند، تا به ترك شراب- كه نوشيدنى ناگوار است- عادت كند، و رسم جاهليّت را كنار گذارد.

بنابراين، آيه مزبور، نفس آدمى را با ايمان تربيت مى كند و رها كردن امرى مذموم و عادى را از راه امرى پسنديده و شناخته شده و گوارا علاج مى كند.

عمر اين بيان را براى حرمت كافى نمى دانست زيرا به دنبال امرى قاطع براى حرمت بود.

پس از آن بود كه امرى قاطع و حتمى در اين مورد نازل شد و فرمود:

يا أَيُّهَا

الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ «اى كسانى كه ايمان آورديد، شراب و قمار و بتها و تيرهاى قمار، پليدى و كار شيطان است از آن اجتناب كنيد تا رستگار شويد، شيطان مى خواهد با شراب و قمار ميان شما كينه و دشمنى افكند و شما را از ياد خدا و نماز باز دارد، آيا بس نمى كنيد؟» 180 علماى بلاغت گفته اند: جمله «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ» بليغ ترين و رساترين صيغه هاى نهى مى باشد.

در اين جا ذكر دو نكته شايسته است، اوّل: نادانهاى زمان ما مى گويند. اين جمله دلالت بر نهى ندارد و اگر حرام بود بايد مى فرمود: «و لا تشربوا»، اين سخن بى مزه، قابل توجه نيست، امّا چون زياد تكرار مى شود، در پاسخ آن مى گوييم.

آيه مزبور از چند جهت تأكيد در نهى دارد:

1- شراب و قمار را در كنار بتها ذكر كرده است و اين نشانه حرمت ذاتى آن است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 583

2- آن را كار شيطان و پليدى توصيف كرده، يعنى ذاتا ناپاك است و مضّر، و فطرت آدمى آن را نمى پذيرد، و ضررهاى جسمى آن نيز در نزد هر فرد هشيارى آشكار است.

3- دستور به اجتناب از آن داده است يعنى از شراب و مجالس آن و شرابخوار بايد پرهيز كرد و اين بليغ تر از «لا تشرب» است.

4- شراب عامل كينه و دشمنى، كه سبب فرو ريختن نظام جامعه است، مى شود.

5- انسان را از

ياد خدا و نماز باز ميدارد، و چون نماز واجب و شعار اسلام است، و بازدارى از آن در اسلام از بدترين گناهان مى باشد و حرام است بنابراين هر چه كه منجر به آن شود نيز ممنوع خواهد بود، زيرا هر چه باعث حرام شود خود نيز حرام است.

6- چنانچه گفتيم جمله «فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ» رساترين صيغه هاى نهى است.

دوّم: شراب هر چيزى است كه عقل را زايل كند و آن را از درك صحيح و درست باز دارد، خواه از آب انگور باشد يا از پخته آن به دست آيد، و خواه از انگور يا خرما و يا غير آنها باشد.

و هنگام نزول آيه تحريم شراب، صحابه پيامبر (ص) تمام خمره هاى شراب خود را به دور ريختند، و در هيچكدام از آنها آب انگور نبود، بلكه محتواى تمام آن ظروف، نبيذ بود، پس هر نوشيدنى كه مسكر باشد يا منجر به مستى شود حرام است، چه شراب انگور باشد يا سيب و يا خرما و يا پياز و يا نيشكر و ساير چيزهايى كه انسان براى فساد عقلش مى سازد و خواه جامد باشد يا مايع.

ما اين نكته را به اين جهت يادآور شديم كه يكى از فقهاى بزرگ پنداشته است كه شراب تنها آب انگورى است كه بجوشد و سخت شود و كف دهد، و به همين فتوى، نادانان تمسّك جسته اند و گفته اند كه وى با اين كه مى دانسته كه ساير باده ها، مستى آور است در عين حال نوشيدن آنها را جايز مى دانسته اند، و اين موضوع را بهانه اى براى حلال بودن شراب قرار داده اند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 584

به نظر

ما آن فقيه بزرگ اشتباه كرده است و ديگران نبايد در اين مسأله از نظر او پيروى كنند، بلكه بايد عملش را ملاك قرار دهند كه گفته: «اگر مرا بخواهند در فرات غرق كنند و يا اين كه قطره اى از اين نبيذها بنوشم، هرگز قطره اى از اينها را نخواهم نوشيد.»

قرآن كريم كه با شدّت شراب را تحريم كرده، طبعا كيفرى مطابق با آن را نيز تعيين كرده است. امّا در خود قرآن تصريحى به كيفر نشده است، امّا در آن كيفرهاى گناهى كه در بسيارى از اوقات نتيجه شرابخوارى است بيان شده است، زيرا انسان مست نمى داند كه چه مى گويد، و سخن ناروا به زبان مى آورد و اين گناه قذف است، و على (ع) در رابطه بين گناه شرابخوارى و قذف و حدّ ميگسارى مى فرمايد:

«هرگاه كسى شراب نوشد، افترا مى بندد، پس بايد حدّ افترا يعنى قذف بر او وارد شود» در اين جا مقدار حدّ شرابخوارى صريحا ذكر نشده است، از پيامبر (ص) نيز در مورد اجرا كردن اين حدّ مطلبى نقل نشده است، فقط از آن حضرت نقل شده كه درباره شرابخوار فرمود:

«هر گاه شراب بنوشد او را بزنيد و اگر تكرار كرد تازيانه اش بزنيد و در مرتبه سوّم او را به قتل رسانيد» و عدّه اى به آن حضرت گفتند: منطقه ما سرد سير است و ما خود را با شراب گرم مى كنيم، پيامبر (ص) فرمود: آن را ننوشيد، گفتند: مردم آن جا نمى توانند ترك شراب كنند؟ فرمود: با آنان پيكار كنيد.

بغى (شورش)

«بغى» كه در قرآن آمده است به اين معنى است كه عدّه اى به جهتى از فرمان رهبر عادل بيرون شده و

با نيروى خويش عليه او بشورند، بنابراين در تحقّق آن سه شرط لازم است.

1- رهبر جامعه بايد عادل باشد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 585

2- شورشيان داراى ارتش و نيرو باشند تا به وسيله آن در برابر حكومت رهبر ايستادگى كنند.

3- هدف آنان از شورش، بر پايى عدل باشد نه شورش تنها و جنگ و ايجاد فساد در زمين. و همين نقطه امتياز آنان با راهزنان است، زيرا هدف راهزنان از سركشى در مقابل زمامدار، ايجاد فتنه و فساد و بى حرمتى نسبت به مردم است، كيفر اهل بغى، اين است كه با آنان بقدرى پيكار شود كه قدرتشان از بين برود، بى آن كه آنان كافر يا محارب به حساب آيند، و مؤمنان بايد رهبر عادل را در اين كار يارى كنند.

اين مطلب را مى توان از كتاب خدا استفاده كرد كه مى فرمايد:

وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ «و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر به جنگ بر خاستند. ميانشان آشتى افكنيد، و اگر يك گروه بر ديگرى تعدّى كرد، با آن كه تعدّى كرده است، بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد، پس اگر بازگشت، ميانشان صلحى عادلانه برقرار كنيد، و عدالت پيشه كنيد كه خدا عادلان را دوست دارد، هر آينه مؤمنان با هم برادرند، ميان برادرانتان آشتى افكنيد و از خدا بترسيد، باشد كه مورد رحمت قرار گيريد.» 181

از اين آيه شريفه

چند مطلب استفاده مى شود.

1- پيش از پيكار، واجب است زمينه هاى نزاع از بين برده شود تا بين مؤمنان دوستى و صلح برقرار گردد، ولى اگر يكى از دو گروه ستم كرد، «ياغى» محسوب شده و پيكار با او حلال ميشود و بر مؤمنين واجب كفايى است كه به يارى امام عادل بشتابند و ستمگر را به جاى خود بنشانند.

2- اين پيكار داراى هدف معينّى است، و آن اين كه گروهى ياغى و شورشگر به فرمان خدا باز گردند و در صراط مستقيم گام بردارند، بنابراين نبايد از آنان اسير و بالطبع برده گرفت و اموالشان را به غارت برد و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 586

مجروحشان را به قتل رساند.

3- اگر شورشگران به صفوف مؤمنان باز گشتند، بايد با آنان بر اساس عدالت نه انتقامجويى رفتار شود، زيرا ديگر بين آنان و حاكم، خصومتى وجود ندارد بلكه بين آنان برادرى دينى كه موجب جمع شدن مسلمانان ميشود بر قرار است، لذا خداوند پس از بيان عقوبت و كيفر آنان فرموده است:

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ و حكم اهل بغى را به اجمال بيان كرده است، و در زمان رسول اللّه (ص) بغى صورت نگرفت، زيرا خروج از فرمان آن حضرت، كفر است و «بغى» به حساب نمى آيد و بغى بر اساس تأويل صورت مى پذيرد، و عمل پيامبر (ص) صريح و روشن است.

در زمان حكومت ابو بكر نيز بغى و شورش پديد نيامد و تنها عدّه اى از دين برگشتند و مرتّد شدند، در زمان عمر نيز كسى ياغى شد و امّا دوره عثمان عدّه اى عليه او شورش كردند

ولى چون كسى در برابر آنان نايستاد، به قتل عثمان انجاميد، تا دوران خلافت على (ع) آن شجاع اسلام و نخستين مجاهد پس از رسول گرامى اسلام (ص) بغى با شرايط آن صورت گرفت.

پس عدّه اى بر آن امام عادل- به اين پندار و بهانه كه كسانى آن حضرت را تأييد مى كنند كه قاتلان عثمان هستند- شورش كردند.

على (ع) پس از آن كه به رتق و فتق امور پرداخت و با موعظه در صدد اصلاح آنان بر آمد، آنان نپذيرفتند و در صفّين با او به مقابله پرداختند؛ لذا وى با آنان پيكار كرد.

پس از آنان خوارج- كه سر سخت ترين شورشگران بودند- دست به شورش زدند، و پيكار بين اهل عدل و اهل بغى در گرفت.

بايد توجه داشت كه على (ع) دست به شمشير نزد مگر پس از شهادت عمار بن ياسر به دست معاويه، در آن هنگام على (ع) آماده شد و با لشكرش به معاويه و ياران او حمله برد، زيرا پيامبر اكرم (ص) به عمار فرموده بود: «تو را گروه تجاوزگر و اهل بغى به قتل مى رسانند.»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 587

اين بود مختصرى از بيان احكام بغى و براى تفصيل آن بايد به كتب فقهى رجوع كرد.

ه- داد و ستدهاى مالى

اشاره

قرآن كريم اموال حلال و حرام را از يكديگر مشخص كرده است و راه به دست آوردن مشروع آن را نشان مى دهد، امّا به طور فشرده و اجمالى- نه مفصّل و مشروح مانند احكام خانواده- زيرا معاملات و داد و ستدهاى مالى از نظر تفصيل و روش گوناگونند، و قرآن قوانين كلّى داد و ستدهاى مالى را، كه شامل كل انواع معاملات

است، بيان كرده، پيامبر (ص) آن را توضيح داده است.

نخستين دستور كلّى قرآن در مورد معاملات اين است كه مردم از اموال يكديگر جز از راه داد و ستد مشروع يا بهره بردارى از فرآورده هاى زمين يا صنايع مختلف، استفاده نكنند، و در همين راستا مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً «اى كسانى كه ايمان آورديد، اموال يكديگر را به ناحق نخوريد، مگر آن كه تجارتى باشد كه شما به آن رضايت داده باشيد، و خود را نكشيد، هر آينه خدا با شما مهربان است.» 182

اين آيه حاوى سه موضوع است:

1- نهى از خوردن ناحق و بى دليل اموال يكديگر.

2- يكى از اصول داد و ستد اين است كه طرفين از يكديگر رضايت داشته باشند و دست به خريد و فروش چيزهايى بزنند كه خداوند آنها را مباح كرده است.

3- مال مردم را به ناحق خوردن مثل رشوه و ربا و ... و رواج آن در جامعه، نيروى امّت را از بين مى برد و روح همكارى در مردم را نابود مى سازد، از اين رو فرمود:

«وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 588

قرآن كريم به صراحت از رشوه نهى كرده است، خصوصا رشوه گرفتن حاكمان كه موجب بى اعتمادى و رابطه غير مشروع بين حاكم و محكوم و هرج و مرج در جامعه مى شود، مى فرمايد: وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ «اموال يكديگر

را به ناحق نخوريد و كار را به محاكمه قاضيان نيفكنيد تا بدان سبب اموال گروهى را دانسته و به ناحق بخوريد.» 183

و در جاى ديگر از رشوه به «سحت» ياد ميكند، و اين نشانه آن است كه رشوه مال مردم خوردن و فساد حكم و از بين برنده عدالت است و ما به اين مطلب در هنگام بحث از اين كه رعايت عدالت اساس رابطه بين مردم است اشاره كرديم. قرآن كريم خاطر نشان مى سازد كه از عوامل تباهى يهود و به وجود آمدن قضاوتهاى ناعادلانه در بين آنان، «سحت» و حرام بوده است و مى فرمايد:

سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئاً وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «يهود گوش نهادگان بر دروغند، خورندگان حرامند، پس اگر نزد تو آمدند خواهى ميانشان حكم كن يا از ايشان روى بگردان، و اگر روى بگردانى به تو هيچ زيانى نرسانند، و اگر ميانشان حكم كنى، به عدالت حكم كن كه خدا عدالت پيشگان را دوست دارد.» 184 يكى از انواع مال را به ناحق خوردن، كم فروشى- به هر شكل آن- مى باشد، قرآن مى فرمايد:

وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ «به مال يتيم نزديك نشويد مگر به نيكوترين وجهى كه به صلاح او باشد، تا به سن بلوغ رسد و پيمانه و وزن را از روى عدل تمام كنيد.» 185

و جاى ديگر كم فروشان را، كه در پيمانه كردن به مردم ستم مى كنند، نكوهش كرده و به آنان نسبت به

عذاب الهى سخت هشدار داده است، مى فرمايد:

وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظِيمٍ «واى بر كم فروشان، آنان كه چون از مردم كيل مى ستانند آن را پر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 589

مى كنند، و چون براى مردم پيمانه ميكنند يا مى كشند از آن مى كاهند، آيا اينان نمى دانند كه در آن روز بزرگ زنده مى شوند ...» 186

گاهى برخى مى پرسند چرا قرآن كريم در بين معاملات تنها از پر كردن كيل و وزن ياد كردن است. در پاسخ گوييم: پر كردن كيل و وزن، تصويرى آشكار و مشخص از عدالت مؤمن در معاملات است. و به واسطه آن معناى سخن رسول خدا (ص) «با مردم آن گونه معامله كن كه دوست دارى آنان با تو معامله كنند.» بخوبى روشن مى شود.

بنابراين چنين فرمانى، فرمان به عدالت روحى و اخلاقى در زمينه تمام رابطه هاى انسانى است و قرآن كريم به ايجاد چنان عدالتى، سخت توجه فرموده است.

و از آن جا كه اسلام علاقه وافر دارد كه معاملات بر اساس عدالت و رضايت باشد، دستور به نوشتن صورت دين و عقد و گواه گرفتن بر آن داده است تا مبادا موجب اختلاف و درگيرى و در نتيجه سبب به ناحق خوردن مال مردم شود و لذا مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى فَاكْتُبُوهُ ... 187

«از اين آيه اعجاز آميز چند مطلب به دست مى آيد:

1- صورت وام بايد يادداشت شود، و نويسنده آن بايد فردى عادل باشد و دست به تحريف سخن يا تغيير آن نزند، و

اگر چنين فردى را براى نوشتن وام دعوت كردند، بايد پاسخ مثبت دهد، و نوشتنى در هر حال مطلوب پسنديده است. چه وام اندك باشد يا زياد، البته لازم است مقدار آن به اندازه اى باشد كه عرفأ آن را وام بدانند.

2- مديون خود بايد بر كاتب املا كند و اگر ضعيف يا سفيه بود يا براى ضعف بيان يا ناتوانى تعبير نتواند از عهده املا بر آيد، شخص ديگرى كه خود يا قاضى يا شارع براى اين كار به عنوان ولّى انتخاب مى كند، املا مى كند.

3- در معاملات نقدى كه نزد تاجران مرسوم است. كتابت لازم نيست. مثل

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 590

جايى كه متاع نزد تاجر نيست و آن را از همسايه اش ميگيرد يا با خود فروشنده توافق كند كه اگر جنس خود را به او بفروشد، قيمت آن را برايش بفرستد در اين گونه موارد براى تسهيل، كتابت لازم نيست.

4- اگر طلبكار و بدهكار هر دو در سفر بودند و كسى را براى كتابت نيافتند، به جاى آن بايد چيزى به گرو گرفته شود كه وثيقه اى براى اداى دين باشد.

5- شاهد گرفتن واجب است، يعنى بايد دو نفر مرد در هنگام املاء حاضر باشند. و اگر دو مرد نبود يك مرد و زن كافى است و به هر حال بايد همگى عادل باشند، و فلسفه شاهد گرفتن آن است كه شاهدان در هنگام ترديد يا اختلاف، گواهى دهند لذا خداوند فرمود. «تا به هنگام اداء شهادت، اگر يكى فراموش كرد ديگرى به يادش آورد».

اين بيان گسترده قرآن حكيم است درباره وام، و ما اگر بدانيم كه بيشتر كشمكشها و اختلافات مردم-

خواه در يك سرزمين باشند يا نباشند- مربوط به معاملات و ديون است، در مى يابيم كه چرا قرآن كريم كه از سوى خداى دانا و حكيم نازل شده، اين گونه نسبت به آن اهتمام و عنايت ورزيده است.

جاى بسى شگفتى است كه بسيارى از فقها امر به كتابت را در اين آيه با اين گستردگى و تفصيل براى ارشاد و راهنمايى گرفته اند نه براى وجوب، و خدا خود به كتابش آگاهتر است.

ربا

از هنگامى كه پيامبر اكرم (ص) به رسالت مبعوث شد، اسلام ربا را يك معامله مالى نيكو و درست نمى دانست، بلكه طبق آيه اى كه در مكه نازل شد ربا را رد كرده و آن را كارى ناشايست قلمداد نموده و فرموده است:

وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ «مالى كه به ربا مى دهيد تا در اموال مردم افزون شود، نزد خدا هيچ افزون

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 591

نميشود و مالى را كه براى خوشنودى خدا از بابت زكات مى پردازيد مضاعف مى شود.» 188

اين آيه دلالت بر آن دارد كه ربا نزد خدا پسنديده نيست و زيادى در آن گناه است و اگر طرفينى معامله مى خواهند بر داراييشان افزوده شود راهش اين است كه: بخشى از آن را به مستمندان بپردازند، كه اين زيادى براى آنان خير است زيرا تعاون و همكارى است، پس از اين آيه مكّى، آيات ديگرى در مدينه نازل شد كه قاطعانه و سخت ربا را تحريم كرد. مثل آيات زير:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا أَضْعافاً مُضاعَفَةً

وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ 189 «اى مؤمنان! ربا نخوريد به افزودنهاى پى در پى و از خداى بترسيد تا رستگار شويد، و بترسيد از آتشى كه براى كافران مهيا شده است، و از خدا و رسول اطاعت كنيد تا مگر مورد رحمت قرار گيريد.» (189)

مراد از ربا در اين آيه و در آيه پيش از آن و آيه اى كه در دنبال خواهد آمد. زيادى در قرض است- مانند زيادى در معامله نسيه- نه خود قرض.

ما اين نكته را براى تصحيح فكر برخى از كسانى كه ربا يا بعضى از انواع آن را جايز مى دانند ذكر مى كنيم، چنانچه يكى از اين افراد ميگويد. «رباى حرام آن است كه از دو برابر قرض بيشتر باشد.» و برخى از قانون گذارانى كه به آنچه امروز- صحيح يا غلط- گفته مى شود بيشتر از قرآن علاقه دارند، بسرعت آن را تصديق كرده اند. تعبير به «مضاعف» براى زيادى در اين زمان است و اين تعبير براى بيان زشتى نتيجه رباست، زيرا ربا، با زيادى در آن به طور پى در پى افزون مى شود، و اين سبب نابودى وام گيرنده و زشت صفتى وام دهنده مى شود مال ديگران را به ناحق مى خورد، بدون آن كه در سايه آن كار و تلاش انجام دهد، يا خسارت مال را جبران كند.

آيه ديگرى در زمينه تحريم ربا نازل شده كه به هيچ وجه قابل توجيه نيست، خداوند مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 592

الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلَّا ... ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ

لا يُظْلَمُونَ «آنان كه ربا مى خورند. در قيامت چون كسانى بر مى خيزند كه به افسون شيطان ديوانه شده باشند، و اين به كيفر آن است كه گفتند: معامله نيز چون ربا است، در حالى كه خدا معامله را حلال و ربا را حرام كرده است، پس هر كس كه موعظه خدا به او رسيد و از ربا خوارى باز ايستاد، خدا از گناهان پيشين او در گذرد و كارش به خدا واگذار مى شود و آنان كه بدان كار باز گردند، اهل جهنمند و جاودانه در آن خواهند بود، خداوند سود ربا را نابود مى گرداند و صدقات را افزونى ميدهد و هيچ ناسپاس گناهكار را دوست ندارد، آنان كه ايمان آورده و كارهاى نيكو كرده اند، و نماز خوانده و زكات پرداخته اند، مزدشان با پروردگارشان است نه بيمناك مى شوند و نه غمگين. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا بترسيد. و اگر ايمان آورده ايد از ربا هر چه باقى مانده است رها كنيد، و هر گاه چنين نكنيد. بدانيد كه با خدا و رسول او به جنگ برخاسته ايد، و اگر توبه كنيد اصل سرمايه از شماست در اين حال نه ستم كرده ايد و نه تن به ستم داده ايد و اگر وامدار تنگدست بود، مهلتى بايد تا توانگر شود، و اگر دانا باشيد، دانيد كه چون بر او ببخشاييد برايتان بهتر است، از آن روز كه به سوى خدا باز مى گرديد و هر كس پاداش عملش به تمامى داده مى شود و ستمى نمى بيند، بيمناك باشيد.» 190

اين آيات به طور صريح و قاطع دلالت بر حرمت ربا دارند.

امّا گروهى از كسانى كه با علوم اسلام آشنايى دارند.

دست از ظاهر آن برداشته اند زيرا روش آنان مناقشه و چون و چرايى لفظى و ايجاد شبهه و ابهام در معانى آشكار و روشن است، و به هر حكمى كه در هر زمان باشد تن در مى دهند و تابع احكام قرآن نيستند، گويا آنان براى اين درس خوانده اند كه قرآن را از معناى حقيقى اش خارج كنند و به گونه اى ديگر توجيه نمايند، و به اين كار عادت كرده اند، و پس از گمراه شدن خود بسيارى را نيز گمراه كرده اند.

اگر فردى به ما بگويد: من ترديد دارم كه اين خورشيد فروزان در وسط

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 593

آسمان، همان خورشيدى باشد كه در قرآن آمده است، آيا سخنش را باور مى كنيم؟ و آيا براى آن ارزش قائل مى شويم؟ و آيا ميتوانيم او را در سايه دانشمندانى كه به تحقيقات اسلامى اشتغال دارند- با هر رنگ و در هر لباسى كه باشند- قرار دهيم؟! بايد دانست كه برخى از كسانى كه درباره قرآن و علوم اسلامى اظهار نظر كرده اند، مى گويند كه عمر درباره ربا گفته است «ربا نود و نه وجه دارد» و بر اساس همين سخن گفته اند: وقتى لفظ ربا در قرآن براى عمر نا آشنا باشد پس چگونه براى ما روشن و واضح است، براستى سخن ناروا و جاهلانه در مورد كتاب خدا به زبان رانده اند. از اين رو ناچاريم كه واژه «ربا» را توضيح دهيم، اگر چه (توضيح واضحات است، مثل آن كه) بگوييم خورشيدى را كه ما مى بينيم، همان است كه در قرآن وجود دارد.

«ابو بكر رازى» مشهور به «جصاص» در كتاب «احكام القرآن» گويد:

ربا دو

قسم دارد، يكى رباى لغوى كه بايد آن را از لغت شناخت آن همان رباى جاهليّت است كه در قرآن آمده، و مقصود آن زيادى در قرض است نظير زيادى در معامله نسيه، و ديگرى رباى اصطلاحى كه در حديث ذيل آمده است:

«طلا بايد در برابر طلاى همجنس و دست به دست (يعنى نقد يا «پاياپاى») معامله شود، نقره، خرما، جو، گندم و نمك نيز همين حكم را دارند، و هر كه بر آن بيفزايد يا طلب زيادى مى كند، ربا خوارى كرده است» اين نوع معامله را پيامبر (ص) ربا ناميده است و همين رباى اصطلاحى است كه داراى وجوه و انواع مختلف مى باشد.

امّا رباى مذكور در قرآن، همان رباى جاهليت است، كه پيامبر (ص) در حجّة الوداع در مورد آن فرموده است:

«آگاه باشيد كه رباى جاهليت، در اسلام ممنوع است و نخستين ربايى كه حكم اسلام را در مورد آن اجرا مى كنم رباى عمويم «عبّاس بن عبد المطّلب» مى باشد، پس اگر توبه كنيد، اصل سرمايه از آن شماست كه در اين صورت نه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 594

ستم كرده ايد و نه تن به ستم داده ايد.»

رباى جاهليت شناخته شده است يعنى افزايش بهره وام در صورت افزايش مدت آن.

از اين رو اگر وام در مدت يك سال باز پرداخت مى شد، افزايش در مبلغ بهره آن يك برابر بود و اگر مدت باز پرداخت بيش از يك سال طول مى كشيد افزايش دو برابر مى شد. به همين ترتيبى كه در نظام بانكدارى زمان ما متداول است.

امّا كسانى كه در مورد خورشيد و ماه مذكور در قرآن ايجاد شبهه و ترديد مى كنند، و

روشنترين مسايل آن را مورد سؤال قرار مى دهند، در مورد رباى جاهليت نيز ايجاد شبهه مى كنند و مى گويند: رباى جاهليّت غير از بهره در مورد وامهاى استغلالى (تجارتى) است، كه چون سرمايه از آن استفاده مى شود، زيرا وام گيرنده، وام را به كار مى اندازد و بواسطه آن كسب مى كند، و اينان بر اساس اين عدالت پندارى، براى وام دهنده سهمى از وام را معيّن مى كنند، خواه وام گيرنده زيان كند، و خواه سود ببرد، و رباى جاهليت را منحصر در وام مصرفى مى دانند كه وام گيرنده آن را براى بر طرف كردن نيازهاى ضرورى مى گيرد، و چنين بهره اى است كه با مروّت و اخلاق نيكو منافات دارد، اين تفسير و توجيه آنان از رباست، كه اجتهاد در برابر نصّ است و هيچ گونه دليل عقلى يا نقلى ندارد.

هر گونه تخصيص در الفاظ عامّ قرآن بايد يا به وسيله قرآن صورت گيرد. يا توسطّ نخستين مفسّر قرآن يعنى پيامبر (ص) و در غير اين صورت، تفسير برأى است و مردود، و در مورد بحث ما لفظ «ربا» در قرآن عام است و شامل وامهاى استغلالى (تجارتى) و مصرفى هر دو مى شود.

و از اين گذشته چنين توجيه و تخصيص بر خلاف قاعده، در نزد علماى دين، مخالف با نصّ قرآن است، زيرا مطالبى بصراحت در قرآن بيان شده است كه اين توجيه برخاسته از هوى و هوس را باطل مى كند، و نيز اوضاع سرزمينهاى حجاز و حوادثى كه در زمان پيامبر (ص) وجود داشت با اين تفسير ناسازگار

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 595

است، زيرا:

اولا: مشركان نيز سخن اينها را كه بر اساس هوى

و هوس قرآن را تفسير مى كنند، بر زبان مى راندند، و رباخوارى خود را با تشبيه به معامله توجيه ميكردند، چنان كه خداوند در مورد آنان فرمود: «... ذلك بانّهم قالوا انّما البيع مثل الّربا ...» و مقصودشان اين بود كه آنچه را كه وام گيرنده بواسطه خريد و فروش و تجارت در شام و فارس كسب مى كند، با آنچه را كه رباخوار از طريق ربا بدست مى آورد، يكى است، و در واقع ربا خوارى را بخشى از معامله چنينى مى دانستند، پس خداوند در ردّ آنان فرمود: معامله حلال است، زيرا كسى كه با معامله كسب خود متحمّل سود و زيان آن مى شود، ولى در ربا رباخوار متحمّل زيان نمى شود، و به اين جهت خريد و فروش، معامله اى عادى است ولى ربا غير عادى است زيرا پول، پول را توليد نمى كند، لذا خداوند آن را حرام كرده است.

ثانيا: خداوند متعال در جمله:

وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ.

از وام تعبير به «رأس المال» (سرمايه) كرده است. و اين در مورد وام كسب و تجارت صادق است. و نسبت به وامى كه براى رفع نيازهاى ضرورى تهيه مى شود، بكار نمى رود، و اين خود نشانگر آن است كه تحريم ربا نخست درباره وام استغلالى است و به تبع آن وام مصرفى نيز تحريم شده است. زيرا اين آيه كلا هر نوع سود اضافى و بهره را كه ستم باشد و توبه را بشكند، تحريم مى كند.

ثالثا: وضعيّت مردم مكّه و طائف به گونه اى بود كه وام تجارتى در بين آنان رواج داشت نه وام مصرفى، زيرا اهل مكّه و اطراف آن تاجر بودند و كالاهاى

روم را از راه شام و يمن به فارس مى بردند، و كالاهاى فارس را نيز از همان راه به روم منتقل مى كردند، لذا آنان دو سفر تجارتى داشتند يكى در زمستان به يمن و ديگرى در تابستان به شام، كه خداوند متعال در سوره قريش به آن اشاره مى كند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 596

بنابراين اگر مكّه و طائف دو شهر تجارتى بوده اند، طبعا بايد گفت: برخى از آنان مستقيما خودشان خريد و فروش مى كرده اند، و عدّه اى ديگر از راه ديگر، يعنى مال خود را به كسى كه خود مستقيما تجارت مى كرده، مى دادند، به اين كه سود آن به معيّنى بين آن دو تقسيم شود و خسارت و زيان به عهده دارنده سرمايه باشد چنانچه پيامبر امين (ص) اين كار را نسبت به مال خديجه انجام مى داد.

بعضى ديگر از آنان مال خود را به ديگرى مى دادند تا با آن دست به تجارت معيّنى بزند و كسى كه پول داده بود ديگر به سود و زيان تاجر كار نداشت، اين گونه معاملات در مورد قريش نقل شده است. زيرا سرمايه داران آنها، مال خود را به تاجرى مى دادند و مقدار معيّنى پول به عنوان ربا مى گرفتند، پس از آن اگر معامله را مسدود مى كردند، اصل مال را با بهره مى گرفتند و گرنه همچنان بهره زياد مى شد، لذا به وام گيرنده مى گفتند: «يا مال را پس بده و يا بهره آن را زياد كن».

مورخان اسلامى در مورد مقدّمات جنگ بدر مى گويند: قريش تمام اموال خود، حتى زيورهاى زنان را، براى تجارت بيرون آورده بودند، پس مؤمنان قصد آن اموال كردند، همان طور

كه مشركان اموال ايشان را مصادره كرده بودند، پس ابو سفيان، قريش را از اين امر آگاه كرد و آنان لشكرى را براى حمايت از قافله فرستادند به دنبال آن جنگ در گرفت، طبعا بخشى از آن اموال از آن تاجران بوده، و بخشى ديگر از آن كسانى بوده كه آن را براى تجارت به ديگران داده بودند، و بخشى نيز وامهايى بود كه براى تجارت گرفته شده بود.

رابعا: پيامبر اسلام (ص) در مورد تحريم رباى جاهليّت فرمود: «نخستين ربايى را كه به حساب آن رسيدگى مى كنم رباى عمويم عباس بن عبد المطلب است.» امكان ندارد كه عبّاس براى بر طرف كردن نيازهاى ضرورى زندگى، محتاج به مقدارى مال بوده باشد، با اين كه او در فصل حجّ، حاجيان را با شربتى كه از آب كشمش، انجير يا خرما تهيه مى شد سيراب مى كرد، بنابراين بايد مقصود رباى تجارتى باشد نه مصرفى.

و خامسا: اگر به پاره اى از اخبار عرب نظر كنيم، مى بينيم كه: برخى از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 597

ثروتمندان آنها، وام مى گرفتند، مثلا ابو جهل به مردمى كه از قريش نبود بدهكارى داشت و در پرداخت آن تعلّل مى ورزيد، آن مرد براى وصول طلبش از قريش كمك خواست آنان او را مسخره كردند و به پيامبر (ص) اشاره كردند كه از او يارى بخواه آن حضرت نيز به او كمك كرد. درب را چنان بست كه زانوهاى ابو جهل به لرزه در آمد، آنگاه به او فرمود: «قرض اين شخص را بپرداز» او هم بدون آن كه سركشى كند، خاضعانه دين آن مرد را پرداخت.

و روايت شده كه طايفه «بنى مغيره»

از طايفه «ثقيفه»- پيش از آن كه هر دو طايفه مسلمان شوند- وام گرفتند، و سپس قرآن ربا را تحريم كرد، بين آنان اختلاف به وجود آمد كه آيا آنچه را قبل از تحريم ربا به عنوان ربا گرفته اند، از سرمايه به حساب آورند يا نه؟ پس پيامبر (ص) را به داورى خواندند و آن حضرت بر اساس قرآن بين آنان حكم كرد. با اين كه «بنى مغيره» مردمى ثروتمند بودند نه فقير، و خداوند درباره برخى از آنان مى فرمايد:

ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً وَ بَنِينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً «اى رسول به من واگذار كار آن كس را كه او را تنها آفريدم، او را مالى بسيار دادم و پسرانى همه نزد او حاضر، و كارهاى او را به نيكوترين وجهى برساختم.» 191

برخى از آنان نيز مدّعى بودند كه پيامبر خدا بايد مردى ثروتمند و تنومند باشد كه خدا از قول آنان مى فرمايد:

وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ «گفتند: چرا اين قرآن بر مردى از بزرگمردان آن دو قريه نازل نشده است.» 192

اگر وام با بهره در ميان ثروتمندان رايج بوده است، بنابراين ادعاى خارج كردن اين وام از دايره ربا، مدعّاى باطلى خواهد بود و اين نشانگر آن است كه مدّعيان آن، حكم قرآن را پيرو حكم زمان قرار داده اند، و اين موجب گمراهى و انحراف آنان شده است:

رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 598

«اى پروردگار ما! از آن پس كه ما را هدايت

كرده اى، دلهاى ما را به باطل متمايل مساز، و رحمت خود را بر ما ارزانى دار، كه تو بخشاينده اى.» 193

و سادسا: عربها در دوره بدويّت و صحرانشينى در پايين ترين شرايط مادّى زندگى مى كردند، پس خواسته هاى گوناگون نداشتند و نيازى به وسايل و امكانات پيشرفته در خود احساس نمى كردند، بلكه به اندك اكتفا مى كردند، بنابراين ابدا نيازى به وام مصرفى نداشتند، اين خواسته هاى گوناگون زندگى تشريفاتى شهرى است كه انسان را وادار به استقراض مى كند، تا در سايه آن به زندگى پيشرفته و متمدن برسد ولى عربهاى روستايى زندگى متمدن و شهرى نداشتند.

از اين رو ما معتقديم كه رباى جاهليّت، كه همان رباى تحريم شده در قرآن است، نخست همان وام تجارتى است، و در مرحله بعد عموم آيه شامل وام مصرفى نيز مى شود، كه البتّه با مسأله زكاة، هيچ كس نياز به وام مصرفى پيدا نخواهد كرد.

رواج ربا در عصر حاضر

در زمان ما، معامله ربوى چنان رواج پيدا كرده است كه بر نظام اقتصادى جهان حكمفرما شده است، و اقتصاددانان امروز مى گويند: چگونه مى توان از ربا دست برداشت با اين كه پايه اقتصاد امروز رباست.

به نظر ما زمان ما همان دوره اى است كه پيشگويى حضرت محمّد (ص) در آن تحقّق پيدا كرده است، زيرا آن حضرت مى فرمايد:

«زمانى فرا مى رسد كه مردم ربا مى خورند، پرسيدند: اى رسول خدا، همه مردم اين طور خواهند بود؟ فرمود: كسى كه ربا هم نخورد گرد و غبارش دامن او را فرا مى گيرد.»

آنان كه اين وضعيت را در مناطق عالم به وجود آورده اند، يهوديها هستند از جمله آل روچيلد كه ربا را در جهان رواج دادند و آن را بر دنياى اقتصاد

معجزه

بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 599

حكمفرما كردند، و اين راهى براى استعمار كشورهاى اسلامى و بويژه كشورهاى عربى شد.

به هر حال، ريشه ربا هر چه باشد و مروّجين آن هر كه باشند، بايد از دو حقيقت غافل نشد، اوّل: ربا تنها به دلايل اخلاقى تحريم نشده است تا حرمت ربا را به وامهاى مصرفى منحصر شود- چنان كه برخى فقيه نماها پنداشته اند- بلكه دليل اصلى حرمت آن دليل اقتصادى است چرا كه اسلام مردم را به يك نظام اقتصادى كه در آن ربا نباشد، فرا مى خواند، چه اين كه ربا باعث مى شود كه بر سرمايه رباخوار بدون آن كه كوچكترين كارى روى آن انجام دهد، يا كوچكترين سختى را تحمّل كند، افزوده شود، و چنانچه شيوع پيدا كند، خواهيم ديد كه گروهى از مردم بيكارى و تن پرورى را پيشه خود خواهند ساخت و از دسترنج تاجران، كشاورزان و صنعتگران، ارتزاق خواهند كرد.

و كسانى كه حقيقتا در مسايل اقتصادى تحقيق كرده اند مى گويند:

«معامله بدون كار موجب رشد اقتصادى جامعه نمى شود، بلكه باعث فساد جامعه مى شود زيرا چنين كارى ثمره و محصول ندارد فقط كارى كه كشاورز يا تاجر و يا صنعتگر انجام مى دهد داراى ثمره و محصول است.»

ما اگر به معاملات حلال و حرام در اسلام توجه كنيم، مى بينيم چيزهايى حلال است كه بر ثروت جامعه مى افزايد و اقتصاد آن را سر و سامان مى دهد يا بگونه اى به سود مردم است. و چيزهايى تحريم شده است كه ثروت را زياد نمى كند و سودى براى مردم ندارد و بدون ترديد معامله ربوى اين گونه است، در اين بين تنها وام گيرنده است كه

كار مى كند. پس به چه حقّى اين وام دهنده بيكار (ربا خوار) دسترنج كار او را به يغما برد، بدون آن كه- در صورت زيان- خساراتى را تحمّل كند؟

دوم: داد و ستد در اسلام بر پايه همكارى بنا نهاده شده است و اين كه ثروتمند به تهيدست مالى بدهد و در راه تجارت و سود به يكديگر كمك كنند، يعنى در سود و زيان با هم شريك شوند، از اين رو مضاربه و مساهمه مشروع

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 600

است، و معناى مساهمه آن است كه: انسان مال خود را به كسى بدهد كه با آن كار و كسب كند و سود آن را بر اساس سهم هاى رايج مانند يك سوّم و يك چهارم تقسيم كنند، و خسارت نيز به عهده صاحب سرمايه باشد، و شركتهاى سهامى نيز بر همين پايه بنا نهاده شده اند، و اين با قانون تعاون و همكارى كه قرآن بدان فرا خوانده، سازگار است آن جا كه مى فرمايد:

تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ «در نيكو كارى و پرهيزكارى همكارى كنيد نه در گناه و تجاوز.» 194

و اين غير از رباست، زيرا در ربا وام گيرنده كار مى كند و ربا خوار سود مى برد بدون آنكه متحمّل ضرر شود، و اين موجب دشمنى و اختلاف مى شود.

امروزه اقتصاد دانان مى گويند، عامل آفتهاى اجتماعى و بقاء آن همين نظام رباخوارى است و اين را مردم نيز درك كرده اند، با اين همه نظام ديگرى كه جايگزين آن شود وجود ندارد، در پايان مى گوييم: نظام اقتصادى اسلام بر پايه ربا بنا نهاده نشده است، بلكه آن را ردّ

مى كند، زيرا در آن صاحب سرمايه بدون زحمت و بدون تحمّل خسارت، سود مى برد.

بايد توجه داشت كه امروزه در دنيا دو نظام اقتصادى حكمفرماست:

1- نظام سرمايه دارى، كه سود را هميشه بر اساس سرمايه مى داند، بدون آنكه صاحب سرمايه كارى كند كه مسؤول پيامدهاى آن باشد يا خدمتى براى جامعه انجام دهد كار او فقط اين است كه سرمايه بهم بزند و ديگران آن سرمايه را بكار گيرند چه سود ببرند يا زيان ببينند، براى سرمايه دار فرقى نمى كند، بهر حال سود مى برد و مالى را كه در راه آن هيچ زحمتى نكشيده است به دست مى آورد.

2- نظام سوسياليستى، كه براى سرمايه هيچ گونه سودى قائل نيست و تنها كار در كارخانه يا كشتزار يا هر نوع كارى كه به سود جامعه باشد را ملاك مى داند.

اين دو نظام با يكديگر به نزاع مى پردازند و گاهى بعضى از آنها بر بعضى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 601

ديگر- كم يا زياد- چيره مى شوند، آيا وجود انسان امروز ظرفيت آن را ندارد كه در اين برهه پر اضطراب به سوى نظامى رو آورد كه براى سرمايه ارزش قائل مى شود، به اين شرط كه صاحب مال بر اساس آن و به طور حلال كار كند و محصول آن را در راه منفعت مردم قرار دهد، و به اين ترتيب مال حلال در دست فرد شايسته باشد، و از بهره بردن سرمايه بدون كار، كه سود و زيان هر دو به آن تعلق گيرد، جلوگيرى مى كند يعنى شخص را از اين كه- با قرض دادن پول- از «زمان» سود ببرد، نهى مى كند. زيرا كسب و بهره بردارى

فقط با كار است، و يا با سرمايه اى كه صاحبش با آن كار مى كند، تنها اسلام است كه ميتواند چنين شرايطى را فراهم كند.

اگر مسلمانانى كه در علم اقتصاد تحقيق مى كنند، به اندازه اعتقادشان به نظام كنونى جهان، به قرآن ايمان داشتند، بى ترديد مردم را به اقتصاد قرآن دعوت مى كردند، و ممكن است در آينده اين كار را انجام دهند.

و- روابط بين المللى در قرآن

اشاره

قرآن خاطر نشان مى كند كه همه انسانها يك امّت هستند و در اين زمينه خداى سبحان مى فرمايد:

كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ «مردم يك امّت بودند، پس خداوند پيامبران مژده دهنده و بيم دهنده را فرستاد، و بر آنان كتاب بر حقّ نازل كرد تا آن كتاب در آنچه مردم اختلاف دارند ميانشان حكم كند، ولى جز كسانى كه كتاب بر آنان نازل شده و حجّتها آشكار گشته بود از روى حسدى كه به هم مى ورزيدند در آن اختلاف نكردند، و خدا مؤمنان را به اراده خود در حقيقتى كه اختلاف مى كردند راه نمود، كه خدا هر كس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.» 195

آيات قرآن بيانگر اتحّاد انسانها در آفرينش و اصل آنها است مثلا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 602

مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً وَ

اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً «اى مردم، بترسيد از پروردگارتان، آن كه شما را از يك تن آفريد و از آن يك تن همسر او را، و از آن دو، مردان و زنان بسيار پديد آورد، و بترسيد از آن خدايى كه با سوگند به نام او از يكديگر چيزى مى خواهيد، و زنهار! از خويشاوندان مبريد، هر آينه خدا مراقب شماست.» 196

بنابراين خويشاوندى بين آدميزاد رابطه بر قرار مى كند، و اگر چه نژادها و زبانها و جنسها، مختلف و گوناگونند، امّا ريشه همه يكى است، و بايد روابط بر همان اساس و ريشه باشد، نه بر طبق شاخه هاى گوناگون و اختلافات ظاهرى.

خداوند در قرآن كريم حدود روابط انسانها با يكديگر را معيّن كرده و مى فرمايد:

يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ «اى مردم، ما شما را از نر و ماده اى بيافريديم، و شما را جماعتها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد، هر آينه گرامى ترين شما نزد خدا، پرهيزكارترين شماست. خدا دانا و كاردان است.» 197

اين آيه بيانگر آن است كه بايد انسانها با آشنايى با يكديگر، با هم ارتباط و در نتيجه دوستى و همكارى و صلح و صفا و مهربانى داشته باشند.

بنابراين اگر آشنايى ريشه اساسى براى به وجود آمدن جمعيتها و قبيله ها و اصناف باشد، شرط آن صلح و صفاست، و گرنه با دشمنى و جنگ نمى توان آشنايى دوستانه برقرار كرد، بنابراين پايه و اساس روابط بين المللى و به تعبير دقيقتر رابطه بين مسلمانان

با ديگران، صلح و آشتى است نه جنگ، پس مسلمانان بايد نسبت به مخالف خود، نظر محبّت آميز و دلسوزانه داشته باشند، نه غضب آلود و كينه توزانه، از اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 603

رو خداوند سبحان مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْكُمُ الْبَيِّناتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد همگان به آشتى در آييد و پا به جاى پاى شيطان مگذاريد كه او دشمن آشكار شماست، پس هر گاه پس از آن كه اين آيات روشن خدا به شما رسيد، در ايمان خود لغزشى يافتيد، بدانيد كه خدا پيروز و حكيم است.» 198

و هر گاه جنگ بين مسلمانان مؤمن به قرآن با مخالفان در گرفت، نخست اسلام به انتظار و آرزوى صلح و آشتى مى نشيند و نمى خواهد قطره خونى به زمين ريخته شود. پس اگر مخالفان به آشتى متمايل شدند، مسلمانان آنان را مى پذيرند، اگر چه در واقع قصد مكر و حيله داشته باشند، مادامى كه آثار آن ظاهر نشده باشد، از اين رو خداوند سبحان مى فرمايد: وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «اگر به صلح گرايند، تو نيز با آنان سازش كن، و بر خدا توكل كن كه اوست شنوا و دانا و اگر

خواستند تو را بفريبند، خدا براى تو كافى است، اوست كه تو را به يارى خويش و يارى مؤمنان تأييد كرده است، دلهايشان را به يكديگر مهربان ساخت، اگر تو همه آنچه را كه در روى زمين است انفاق مى كردى، دلهاى ايشان را به يكديگر مهربان نمى ساختى، ولى خدا دلهايشان را به يكديگر مهربان ساخت كه او پيروز و حكيم است.» 199

نفوس مؤمنان بر اساس محبّت و دوستى، پرورش يافته بود، و از خونريزى و جنگ- به جز جهاد- كراهت داشتند، از اين رو خداوند متعال مى فرمايد:

كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «جنگ بر شما مقرّر شد، در حالى كه آن را ناخوش داريد، شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد، و شايد چيزى را دوست داشته باشيد و برايتان بد باشد، خدا مى داند و شما نمى دانيد.» 200

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 604

فلسفه جهاد در اسلام، دفع شر و گسترش خير و خوبى است زيرا اسلام مردم را به خوبى و فضيلت فرا مى خواند و اين فضيلتى مثبت است نه منفى پس با رذالت و بدى مبارزه مى كند و تسليم آن نمى شود.

و چون در جهان هميشه فضيلت و خوبى با فساد و بدى درگير است بنابراين بايد از خوبيها دفاع شود، اسلام مى خواهد مردم با يكديگر دوستى و محبت داشته باشند، و شيطان در صدد ايجاد دشمنى و كينه بين آنهاست، طبعا بين محبّت و دشمنى درگيرى به وجود

مى آيد، و اگر جلوى شر و بدى گرفته نشود، فساد و تباهى حكمفرما شده همه جا را فرا مى گيرد لذا فلسفه تشريع جهاد در قرآن دفع شرّ و جلوگيرى از فساد است. و خداوند متعال مى فرمايد:

وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمِينَ «اگر خدا بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نمى كرد، زمين به فساد مى انجاميد ولى خداوند بر جهانيان فضل و كرم خويش را ارزانى مى دارد.» 201

به همين جهت، جهاد در اسلام تشريع شد، و نخستين جهاد به دنبال تجاوز به مسلمانان و آزار آنان براى دست بر داشتن از اسلام، صورت گرفت. در اين هنگام خداوند جهاد را اجازه داد بلكه آن را واجب كرد و درباره آن فرمود:

أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ «به كسانى كه از روى ستم مورد جنگ قرار گرفتند، اجازه جهاد داده شد، و خداوند بر ياريشان تواناست، آنهايى كه به ناحق از ديارشان رانده شدند جز اين كه مى گفتند: پروردگار ما خداى يكتاست، و اگر خدا بعضى را به وسيله بعضى ديگر دفع نكرده بود ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدهايى كه نام خدا به فراوانى در آن برده مى شود ويران مى گرديد، و هر كه خدا را يارى كند، خدا نيز ياريش مى كند، خدا توانا و

پيروزمند است.» 202

و در جاى ديگر مؤمنان را به پيكار دستور مى دهد و مى فرمايد:

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 605

ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ حَتَّى يُقاتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِنْ قاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ «با كسانى كه با شما جنگ مى كنند، در راه خدا بجنگيد و تعدّى مكنيد، كه خدا متجاوزان را دوست ندارد، هر جا آنان را بيابيد بكشيد و از آن جا كه شما را رانده اند، برانيدشان، كه فتنه از قتل بدتر است، و در مسجد الحرام با آنان مجنگيد، مگر آن كه با شما بجنگند و چون با شما بجنگند، بكشيدشان، كه اين است كيفر كافران، و اگر باز ايستادند، از آنها در گذريد، كه خدا آمرزنده و مهربان است. و با كافران بجنگيد تا ديگر فتنه اى نباشد و تنها دين خدا حاكم شود، ولى اگر باز ايستادند، تجاوز جز بر ستمكاران روا نيست.» 203

و باز در اين باره كه جهاد براى تجاوز دشمنان است، و در صورت باز ايستادن آنان، جهاد نيز متوقف مى شود، مى فرمايد:

قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ وَ إِنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الْأَوَّلِينَ وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاكُمْ نِعْمَ

الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصِيرُ «به كافران بگوى كه اگر دست بردارند، گناهان گذشته آنان آمرزيده شود و اگر به ايمان باز گردند، دانند كه با پيشينيان چه رفتارى شده است، با آنان نبرد كنيد تا ديگر فتنه و فسادى نباشد و دين همه دين خدا گردد، پس اگر باز ايستادند خدا كردارشان را مى بيند، و اگر سرباز زدند، بدانيد كه خداى مولاى شماست، كه نيكو مولا و نيكو يارى دهنده است.» 204

بنابراين علّت فرمان به مبارزه و كشتن مخالفان، مخالفت آنها با مسلمانان نيست، بلكه براى آن است كه آنان دست به خونريزى زده و قصد آن كرده اند كه مؤمنان را از دينشان بر گردانند و با اينكار دست به فتنه زده اند و چنانكه خدا فرمود: «فتنه از قتل بدتر است.»

و به همين جهت اگر مخالفان از سر صلح و آشتى در آمدند، اسلام نيز صلح و آشتى را روا و نيكو مى شمرد و مؤمنان را به سوى آن فرا مى خواند، و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 606

در اين راستا در حالى كه اجازه جهاد عمومى داده است مى فرمايد:

وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ بَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ «در روز حجّ بزرگ، از جانب خدا و پيامبرش به مردم اعلام مى شود كه خدا و پيامبرش از مشركان بيزارند، پس اگر توبه كنيد برايتان

بهتر است، ولى اگر سرپيچى كنيد بدانيد كه از خدا نتوانيد گريخت. و كافران را به عذابى دردناك بشارت ده، مگر آن گروه از مشركان كه با ايشان پيمان بسته ايد و در پيمان خود كاستى نياورده اند و با هيچ كس بر ضدّ شما همدست نشده اند، با اينان به پيمان خويش تا پايان مدّتش وفا كنيد، زيرا خدا پرهيزكاران را دوست دارد.» 205

خداوند در ماههاى حرام- يعنى ذى قعده، ذى حجّه، محرّم و رجب- صلح و آرامش را واجب نموده است، در صورتى كه مخالفان نيز به آن وفا دار باشند.

و بر مسلمانان واجب است كه در اين ماهها جنگ را آغاز نكنند، مگر اينكه ادامه جنگ سابق باشد و توقف آن، زيانبخش باشد، لذا مى فرمايد:

إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ «شمار ماهها نزد خدا، در كتاب خدا از آن روز كه آسمانها و زمين را بيافريده، دوازده است، چهار ماه، ماهاى حرامند. اين است شيوه درست، در آن ماهها بر خويشتن ستم مكنيد، و همچنان كه مشركان همگى به جنگ شما برخاستند، همگى به جنگ ايشان بر خيزيد، و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است». 206

و تا موقعى كه دشمنان اسلام در ماههاى حرام دست به جنگ نزده اند، بر مؤمنان جهاد ممنوع است، اما اگر آنان احترام ماههاى حرام را از بين بردند،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 607

ديگر بر اهل ايمان روا نيست كه به خود ستم كنند، در

اين زمينه خداى سبحان مى فرمايد:

الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ «اين ماه حرام در مقابل آن ماه حرام: و شكستن ماههاى حرام را قصاص است، پس هر كس بر شما تعّدى كند، به همان اندازه تعدّى اش بر او تعدّى كنيد و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است.» 207

و نيز مى فرمايد:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ «از تو درباره جنگ كردن در ماه حرام مى پرسند، بگو: جنگ كردن در آن ماه گناهى بزرگ است، امّا باز داشتن مردم از راه حق و كفر به او و مسجد الحرام و بيرون راندن مردمش از آنجا، در نزد خدا گناهى بزرگتر است، و فتنه (كفر و شرك و ...) از قتل بزرگتر است. آنان با شما مى جنگند تا اگر بتوانند شما را از دينتان باز گردانند. از ميان شما آنان كه از دين خود باز گردند و كافر بميرند، اعمالشان در دنيا و آخرت تباه شده و جاودانه در جهنم باشند.» 208

اسلام تا موقعى به صلح و عهد و پيمان ارزش و احترام مى گذارد، كه مخالفان نيز به آن احترام گذارند و به

آن پايبند باشند.

اسلام از كشتن و جنگ با كسى كه قصد آشتى و صلح دارد جلوگيرى كرده مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 608

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون براى جهاد رهسپار شويد، نيك تفحّص كنيد، و به آن كس كه به شما سلام كند، نگوييد كه مؤمن نيستى. شما بر خوردارى از زندگى دنيا را مى جوييد و حال آن كه غنيمتهاى بسيار نزد خداست، شما پيش از اين چنان بوديد ولى خدا بر شما منّت نهاد، پس (از حال مردم) تفحّص كنيد كه خدا بر اعمالتان آگاه است.» 209

قرآن كريم به وفاى به عهد و پيمان با كسانى كه با آنان عهد و پيمان بسته شده، فرمان داده مى فرمايد:

وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ حَتَّى يُهاجِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا سَتَجِدُونَ آخَرِينَ يُرِيدُونَ أَنْ يَأْمَنُوكُمْ وَ يَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ كُلَّما رُدُّوا إِلَى الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فِيها فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَ يُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَ يَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أُولئِكُمْ جَعَلْنا لَكُمْ عَلَيْهِمْ

سُلْطاناً مُبِيناً «دوست دارند همچنان كه خود به راه كفر مى روند شما نيز كافر شويد تا برابر گرديد، پس با هيچ يك از آنان دوستى نكنيد تا آنگاه كه در راه خدا هجرت كنند، و اگر سرباز زدند در هر كجا كه آنان را بيابيد بگيريد و بكشيد و هيچ يك از آنان را به دوستى و يارى بر مگزينيد، مگر كسانى كه به قومى كه ميان شما و آنان پيمانى است پيوسته باشند، يا خود نزد شما مى آيند در حالى كه از جنگيدن با شما يا جنگيدن با قوم خود ملول شده باشند، و اگر خدا مى خواست بر شما پيروزشان مى ساخت و با شما به جنگ مى پرداختند، پس هرگاه كناره گرفتند و با شما بجنگيدند و به شما پيشنهاد صلح كردند، خدا هيچ راهى براى شما بر عليه آنان نگشوده است. گروه ديگرى را خواهيد يافت كه مى خواهند از شما و قوم خود در امان باشند، اينان هر گاه به كفر دعوت شوند بدان باز گردند، پس اگر خود را به كنارى نكشند و صلح نكنند و از اعمال خويش باز نايستند آنان را هر كجا يافتيد بگيريد و بكشيد كه خدا شما را بر آنان تسلّطى آشكار داده است.» 210

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 609

از اين آيات شريفه چند مطلب به دست مى آيد:

1- ضرورت احترام به پيمانها و پيكار نكردن با اهل پيمان و كسانى كه با ايشان رابطه خويشاوندى دارند و آشتى با ايشان، آشتى با آنان و جنگ با ايشان، جنگ با آنان به حساب مى آيد.

2- با آنان كه با طائفه اى از دشمنان مؤمنان رابطه دارند ولى

نه ميل دارند همراه با مسلمانان عليه آنان بجنگند و نه متمايلند همراه با آنان عليه مسلمانان وارد نبرد شوند، نبايد دست به جنگ زد. معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 609 و - روابط بين المللى در قرآن ..... ص : 601

با كسانى كه موضعگيرى معيّنى ندارند و با چاپلوسى نسبت به مؤمنان و دشمنان ايشان مى خواهند در سلامت و امنيت بسر برند، طبق واقع رفتار مى شود، يعنى اگر با مؤمنان پيكار نكنند، نبايد به آنان كارى داشت، و گرنه سزاوار پيكار خواهند بود.

از اين تقسيم معلوم مى شود كه اسلام طرفدار نظريه «حياد و بى طرفى» است و نسبت به انسانهاى بى طرف احترام مى گذارد و بر آنان شمشير نمى كشد، بنابراين به نظر قرآن كريم مردم سه دسته اند:

دسته اوّل: «محاربين»، كه بايد براى دفع تجاوزشان با آنان جنگيد، و بدون ترحّم و دلسوزى بر فرقشان كوبيد و پايشان را قطع كرد، زيرا آنان با جنگ يا آشوب به مسلمانان تجاوز مى كنند. چنانكه خداوند مى فرمايد:

قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ «با آنان بجنگيد، خدا به دست شما عذابشان مى كند و خوارشان مى سازد و شما را پيروزى مى دهد و دلهاى مؤمنان را خنك مى گرداند.» 211

دسته دوّم: اهل ميثاق، كه بين آنان و مؤمنان، پيمان عدم تجاوز بسته شده است، و اين پيمان مورد احترام است، و كسانى كه با آنان رابطه دارند و صلح و جنگشان يكى است، نيز از احترام برخوردارند.

دسته سوّم: «محايدون» (بى طرفها) يعنى كسانى كه نه با مؤمنانند و نه با دشمنان آنها، اين افراد از نظر اسلام نبايد مورد تعّدى قرار

گيرند، زيرا تا زمانى كه آنان قصد تعرض ندارند، نبايد آنان را مورد تعرض قرار داد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 610

برخى از كسانى كه درست مسائل را بررسى نمى كنند، پنداشته اند كه «حياد» و بى طرفى در فقه اسلامى حكمى مشخص ندارد، در صورتى كه قرآن كريم- همانطور كه ديديد- اين مسأله را صريحا مطرح كرده، و كسانى را كه از جنگ با مسلمين و دشمنان آنها كناره مى گيرند، به حال خود وا گذاشته است، و مسلمانان نبايد با آنان بجنگند.

با دقّت در بعضى از آياتى كه جنگ را به عنوان جهاد در راه خدا تشريع كرده است- و ما آنها را ذكر كرديم- مى يابيم كه فلسفه جهاد دفع دو نوع تجاوز از سوى بيگانگان است، يكى كشتن مؤمنان و ستم به آنان، و تبعيد از ديارشان، و ديگرى ايجاد فتنه و آشوب در دينشان، همان طور كه خداوند فرمود:

وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ .... 212

يعنى هر انسانى در انتخاب ايده و مرام آزاد است و هيچ كس جز خدا نگهبان دلها نيست؛ هيچگونه اجبار و فتنه در دين و عقيده وجود ندارد.

در اين جا، اين پرسش مطرح مى شود كه مگر قرآن پيكار را جز به عنوان دفاع و ردّ تجاوز تشريع نكرده، و هجوم و جنگ ابتدايى را ممنوع نكرده است؟

در پاسخ مى گوييم: قرآن به طور آشكار، مسلمانان را از جنگ با كسى كه از در صلح و آشتى بر آمده، نهى كرده است، و طبيعة اسلام هجوم و يورش به چنين افرادى را روا نمى دارد. و اين حقيقتى است بدون ترديد، زيرا

اسلام هجوم به كسى را كه اظهار دشمنى با مسلمانان نمى كند، ممنوع مى داند. امّا آيا به طور مطلق از هجوم جلوگيرى كرده است؟

پاسخ آن است كه: آنچه كه از صريح آيات گذشته استنباط مى شود اين است كه: ما نبايد جز با كسانى كه به ما تجاوز مى كنند يا در دين ما فتنه به پا مى كنند، بجنگيم، و يكى از موارد فتنه در دين اين است كه انسان از بر پايى شعاير دينى باز داشته شود و يا اين كه از حقّ و تبليغ آن جلوگيرى به عمل آيد. در اين صورت جهاد تشريع شده است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 611

امّا جهاد يك مورد ديگر نيز دارد، و آن هنگامى است كه دشمنى ديگران به صورت تجاوز به مؤمنان و جنگ با آنان در شهرهايشان در آيد، و فتنه در دينشان ايجاد شود، كه در اين جا بايد به دشمنانى كه در كمين نشسته اند، تا به مؤمنان ضربه و ستم وارد كنند، و آنان را به تباهى بكشند يورش برد و نبايد به انتظار حمله دشمن نشست كه آشكارا و بدون ابهام عدالت آنها ثابت شده است، در اين مورد حقيقت همان است كه علّى بن ابى طالب (ع) آن قهرمان ميدان جهاد مى فرمايد: «قسم به خدا، هر گروهى كه در كنج خانه اش با او پيكار شود، خوار و ذليل خواهد شد.» 213

و مقصود ما نيز از اين كه گفتيم: «مؤمنان فقط براى دفع تجاوز يا توقف آن بجنگند.» همين است، و ما آياتى را كه از قتال با كسى كه به ما تجاوز نكرده و كسى كه از جنگ با

ما كنار رفته، و آن كه با ما از راه صلح و آشتى بر آمده، منع كرده است، خاطرنشان كرديم.

و هر گاه تجاوز يا آمادگى براى آن از طرف دشمن آشكار شد، قتال به هر شكل آن، مشروع مى شود و بايد به پناهگاه آنان يورش برد. از اين رو خداوند مى فرمايد:

فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ «و چون ماههاى حرام به پايان رسيد، هر كجا كه مشركان را يافتيد بكشيد و بگيريد و به حبس افكنيد و در همه جا به كمينشان نشينيد، امّا اگر توبه كردند و نماز خواندند و زكات دادند، از آنان دست برداريد كه خدا آمرزنده و مهربان است.» 214

و بعد مى فرمايد:

وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْلَمُونَ كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْواهِهِمْ وَ تَأْبى قُلُوبُهُمْ وَ أَكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ اشْتَرَوْا بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 612

«و هر گاه يكى از مشركان به تو پناه آورد، پناهش ده تا كلام خدا را بشنود، سپس به مكان امنش برسان، زيرا اينان مردمى نادانند. چگونه مشركان را با خدا و پيامبر او پيمانى باشد؟ مگر آنهايى كه نزد مسجد الحرام با ايشان پيمان بستيد، پس اگر بر سر پيمانشان ايستادند، شما هم

بر سر پيمانتان بايستيد كه خدا پرهيزكاران را دوست دارد. چگونه پيمانى باشد كه اگر بر شما پيروز شوند به هيچ عهد و سوگند و خويشاوندى وفا نكنند؟ به زبان خوشنودتان مى سازند و در دل سر مى پيچند و بيشترشان فاسقند، آيات خدا را به بهاى اندك گرفتند و از راه خدا اعراض كردند و بد كارى كردند. عهد و سوگند و خويشاوندى هيچ مؤمنى را رعايت نمى كنند و مردمى تجاوز كارند.» 215

و نيز مى فرمايد:

أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «آيا با مردمى كه عهدهاى خود را شكستند و در صدد اخراج پيامبر بر آمدند و بر ضدّ شما دشمنى آغاز كردند، نمى جنگيد؟ آيا از آنان مى ترسيد؟ و حال آن كه اگر ايمان داريد سزاوارتر است كه از خدا بترسيد و بس. با آنان بجنگيد، خدا به دست شما عذابشان مى كند و خوارشان مى سازد و شما را پيروزى مى دهد و دلهاى مؤمنان را خنك مى گرداند، و كينه از دلهاشان بزدايد و توبه هر كه را بخواهد مى پذيرد، اوست دانا و حكيم.» 216

اين آيات نشان مى دهد كه يكى از شرايط جهاد، آغاز تجاوزشان از ناحيه دشمن است، كه اگر كافران دست به تعدّى زدند، بايد با آنان به هر شكلى- چه دفاعى و چه هجومى- قتال صورت گيرد و بهترين نوع دفاع، هجوم است، و جنگ با متجاوزان پايان نمى يابد مگر

اين كه تن به يكى از سه امر دهند، 1- اسلام بياورند نماز به پا دارند و زكات بدهند، و برادر دينى مسلمانان شوند.

2- با مؤمنان پيمان ببندند و تا موقعى كه وفادار به پيمان باشند، بايد بر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 613

طبق آن رفتار شود و گرنه سخن خداى تعالى:

وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ «و اگر بترسى كه گروهى در پيمان خيانت ورزند، به آنان اعلام كن كه مانند خودشان عمل خواهى كرد ...» 217 بر ايشان منطبق مى شود.

3- تسليم شوند و در برابر مؤمنان خضوع نمايند، خداوند در اين مورد مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ «اى مؤمنان، اگر خدا را يارى كنيد، شما را يارى خواهد كرد و پايدارى مى بخشد، هلاكت باد بر كافران، خدا اعمالشان را باطل كرده است.» 218

و باز مى فرمايد:

فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتَّى إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها ذلِكَ وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَانْتَصَرَ مِنْهُمْ وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمالَهُمْ «چون با كافران روبرو شديد، گردنشان را بزنيد، و چون آنان را سخت فرو گرفتيد، اسيرشان كنيد و سخت ببنديد، آنگاه يا به منّت آزاد كنيد يا به فديه، تا آنگاه كه جنگ به پايان آيد، و اين است حكم خدا، و اگر خدا مى خواست، از آنان انتقام مى گرفت، ولى خواست شما را به يكديگر بيازمايد، و آنان كه در راه خدا كشته شده اند، اعمالشان را

باطل نمى كند.» 219

از اين تحقيق به دو حقيقت تغيير ناپذير مى رسيم، نخست اين كه: مسلمانان فقط هنگامى با قومى به جنگ مى پردازند، كه ايشان دست به تعدّى بزنند و مسلمانان را از شهرهاشان بيرون كنند و يا آنان را در دينشان آزار برسانند مثل اين كه مبلّغين مذهبى را نگذارند كه با مردم روبرو شوند و حقّ را به آنان معرفى كنند، تا هر كه بخواهد ايمان آورد و هر كه بخواهد كافر شود، زيرا به قول قرآن:

لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِ «در دين هيچ اجبارى نيست، هدايت از گمراهى مشخّص شده است.» 220 ولى بايد حقّ از باطل مشخصّ شود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 614

و دوّم اين كه: هر گاه تجاوز به هر شكل از سوى دشمن انجام يابد، در آن صورت باب جهاد براى مسلمانان باز مى شود چه به صورت دفاع باشد و چه به صورت تهاجم، و هيچ چيز نبايد از آن جلوگيرى كند مگر امرى برتر از آن.

برخى از مردم پنداشته اند كه در اسلام فقط جهاد دفاعى وجود دارد نه تهاجمى، و اين پندار صحيح نيست و حقّ اين است كه جهاد جز با تجاوزگران جايز نيست، و در صورت تجاوز بايد با آنان پيكار كرد چه در قالب دفاع و چه به شكل هجوم، و آنان در هر دو صورت متجاوزند مگر آن كه توبه كنند و يا تعهد كنند كه در راه راست گام بردارند.

و جنگ مؤمنان براى باز كردن راه تبليغ و دعوت به اسلام، تجاوز نيست، بلكه دفع تجاوز است، زيرا چنين جهادى پس از آن صورت مى گيرد كه مؤمنان،

عدّه اى را براى تبليغ اسلام مى فرستند، پس اگر عدّه اى از آنان پاسخ مثبت دادند و ايمان آوردند، و براى ايمان آوردن مورد ستم قرار نگرفتند، جنگى وجود نخواهد داشت، هر كه هدايت جست به سود خود هدايت شده است و هر كه گمراه گردد، به زيان خود گمراه شده است، ولى اگر ايمان آوردگان زير ستم و آزار قرار گرفتند براى دفع تجاوز، از آنها با كفّار بايد جنگيد و مقابله به مثل كرد.

اسلام در دوره اى رسالت خويش را آغاز كرد كه پادشاهان ستمگر، مردم تحت سلطه خود را آزار مى رساندند، و هر كسى كه دعوت به اسلام به او مى رسيد و ايمان مى آورد مورد اذّيت و ستم قرار مى گرفت، و پيامبر اكرم (ص) به شام لشكر كشى نكرد مگر پس از آن كه روميها بر كسانى كه در شام زير سلطه آنان قرار داشتند و مسلمان شده بودند، ستم كردند و آنان را به قتل رساندند، و پس از آن نيز هنگامى با ايرانيها جنگيد كه «كسرى» در صدد برآمد كه شخصى را براى كشتن آن حضرت بفرستند.

كسى كه آيات قرآن را در اين زمينه مى خواند، ملاحظه خواهد كرد كه در آن از تعدّى و ستم جلوگيرى شده است، مثلا مى فرمايد:

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 615

«با كسانى كه با شما جنگ مى كنند، در راه خدا بجنگيد و تعدّى مكنيد، كه خدا تعدّى كنندگان را دوست ندارد.» 221

و تعدّى ممنوع دو گونه است، يكى جنگ با كسانى كه به مؤمنان تجاوز نكرده اند، كه تجاوز به آنان روا

نيست.

و ديگر تعدّى در هنگام جنگ، يعنى: كسانى را كه به جنگ نيامده اند مانند پيران و زنان و كودكان نبايد كشت، كه اين نيز ممنوع است، از اين رو خداوند مى فرمايد:

... فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ «... هر كه به شما تعدّى كند، به همان اندازه تعدّى اش بر او تعدّى كنيد و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است.» 222

اين بدان معناست كه با آنان كه در جنگ شركت نداشته اند نبايد جنگيد و نبايد درختان را بريد و يا به ناموسشان تجاوز كرد و يا اموالشان را به ناحقّ مصادره كرد.

قابل توجه است كه در گذشته جنگ مسلمانان به مراكز نظامى و ارتشهاى شاهان و حاكمان محدود مى شد و رابطه مسلمانان با مردم آن كشورها و مناطق چنان بود كه گويا جنگى با هم ندارند و در حال صلح به سر مى برند.

بلكه بايد فقط با دشمنان خدا و پيامبر، در جنگ بود، همان طور كه خدا مى فرمايد:

لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ «نمى يابى مردمى را كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند، با كسانى كه با خدا و پيامبرش مخالفت مى ورزند دوستى كنند، هر چند آن مخالفان، پدران يا فرزندان، يا برادران و يا قبيله آنها باشند ...» 223

اينها همانها هستند كه به جنگ مسلمانان برخاسته و آشكارا دشمنى مى كنند و به دنبال فرصت براى ضربه زدن هستند، و به هيچ عهد وفا نمى كنند.

از اين دسته كه بگذريم، نسبت

به ديگران- اگر مقتضى بود- بايد هميشه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 616

رابطه دوستى و آشتى برقرار كرد و خداوند به اين مطلب تصريح كرده مى فرمايد:

لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ إِنَّما يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ وَ ظاهَرُوا عَلى إِخْراجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «خدا شما را از نيكى كردن و عدالت ورزيدن با آنان كه با شما در دين نجنگيده اند و از سرزمينتان بيرون نرانده اند، باز نمى دارد خدا عدالت پيشگان را دوست دارد. جز اين نيست كه خدا شما را از دوستى ورزيدن با كسانى كه با شما در دين جنگيده اند و شما را از سرزمين تان بيرون رانده اند يا در بيرون راندنتان همدستى كرده اند، باز دارد، و هر كه با آنان دوستى ورزد از ستمكاران خواهد بود.» 224

بنابر اين تا تجاوز نباشد رابطه دوستى برقرار است، زيرا خداوند مى فرمايد:

عَسَى اللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الَّذِينَ عادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اللَّهُ قَدِيرٌ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «شايد خدا ميان شما و كسانى كه با آنها دشمنى مى ورزيدند دوستى پديد آورد، خدا قادر است و خدا آمرزنده و مهربان است.» 225

روابط در هنگام جنگ و صلح

اسلام دين وحدت و يگانگى انسانهاست، ما پيش از اين آيات قرآن را در اين زمينه ذكر كرديم و گفتيم بر اساس اين رابطه، اصل در زندگى بر آشتى و صلح است، اگر چه مردم از نظر جنس و قبيله و زبان و منطقه گوناگونند و اين از نشانه هاى خدا در زمين است. كه

خود مى فرمايد:

وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْعالِمِينَ «از نشانه هاى قدرت خدا آفرينش آسمانها و زمين، و اختلاف زبانها و رنگهايتان مى باشد، در اين آياتى است براى دانايان.» 226

خداوند سبحان اين رابطه را بر اساس مساوات و برابرى تنظيم كرده مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 617

يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا «اى مردم ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را جماعتها و قبيله ها قرار داديم، تا يكديگر را بشناسيد ...» 227

و چنانچه قبلا خاطر نشان كرديم، اساس تعارف و آشنايى، برابرى است، همان طور كه آشنايى با يكديگر، دوستى و همكارى در تمام امور زندگى را مى طلبد.

عدالت اساس روابط انسانى است. همان طور كه خداوند مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلى بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، به عدالت فرمانروا باشيد و براى خدا شهادت دهيد، هر چند به زيان خود يا پدر و مادر يا خويشاوندان شما- چه توانگر و چه درويش- بوده باشد، زيرا خدا به آن دو سزاوارتر است. پس، از هواى نفس پيروى نكنيد تا از شهادت حق عدول كنيد، چه زبان بازى كنيد يا از آن اعراض كنيد، خدا به هر چه مى كنيد آگاه است.» 228

و نيز در زمينه روابط عمومى انسانها مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَداءَ

بِالْقِسْطِ وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در راه خدا پايدار و استوار باشيد و به عدل گواهى دهيد، و دشمنى با گروهى وادارتان نكند كه عدالت نورزيد، عدالت ورزيد كه به تقوى نزديكتر است و از خدا بترسيد كه او به هر كارى كه مى كنيد آگاه است.» 229

و نيز به عدالت عمومى فرمان داده مى فرمايد:

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ ...

«خدا به عدل و احسان فرمان مى دهد ...» 230

و بر اساس عدالت بايد مقابله به مثل كرد و به همان اندازه تجاوز پاسخ گفت:

چنان كه مى فرمايد:

وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 618

«اگر عقوبت مى كنيد، چنان عقوبت كنيد كه شما را عقوبت كرده اند. و اگر صبر كنيد اين براى صابران بهتر است.» 231

و با آن كه خداوند ما را به دفع تجاوز و مقابله به مثل و نيز رعايت تقوى امر كرده است، امّا بر ما لازم است به هنگام مقابله به مثل، بر طبق فضيلت و بزرگوارى عمل كنيم، كه فضيلت، قانونى است فرا گير در هر داد و ستد انسانى، پس اگر دشمن كودكان را مى كشد و به ناموس تجاوز مى كند و خانه هاى امن را ويران مى كند و ... ما چنين نكنيم.

قرآن كريم وفاى به عهد و پيمان را مورد تأكيد قرار داده است مى فرمايد:

... وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا «... به عهد خويش وفا كنيد كه باز خواست خواهيد شد.» 232

قرآن كريم وفاء به عهد را

فى حد ذاته قوى و محكم مى داند و مى فرمايد:

وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبى مِنْ أُمَّةٍ إِنَّما يَبْلُوكُمُ اللَّهُ بِهِ وَ لَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ وَ لا تَتَّخِذُوا أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها وَ تَذُوقُوا السُّوءَ بِما صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ «چون با خدا پيمان بستيد بدان وفا كنيد و چون سوگند اكيد خورديد آن را نشكنيد كه خدا را ضامن خويش كرده ايد و او مى داند چه مى كنيد. و همانند آن زن كه رشته اى را محكم بافته بود و از هم گشود و قطعه قطعه كرد نباشيد تا سوگندهاى خود را وسيله فريب يكديگر سازيد بدين بهانه كه گروهى بيشتر از گروه ديگر است، خدا شما را بدان مى آزمايد، و در روز قيامت چيزى را كه در آن اختلاف مى كرديد برايتان بيان مى كند، اگر خدا مى خواست، همه شما را يك امّت قرار مى داد، ولى هر كه را بخواهد گمراه مى سازد و هر كه را بخواهد هدايت مى كند و از هر كارى كه مى كنيد باز خواست مى شويد.

سوگندهاى خود را وسيله فريب يكديگر نسازيد تا قدمى را كه استوار ساخته ايد

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 619

بلغزد و به سبب اعراض از راه خدا به بدى افتيد و به

عذابى بزرگ گرفتار آييد.» 233

از اين آيات شريفه چهار مطلب به دست مى آيد:

1- پيمان شكنى سبب انحراف و آنهم موجب هلاكت و نابودى مى شود، بنابر اين امرى است نابخردانه، نه بر اساس حكمت و تدبير.

2- پيمانى كه با سوگند به خدا و با گواه گرفتن خدا بر آن، بسته مى شود در حقيقت پيمان خداست، زيرا خدا، ضامن آن گرفته شده است، پس هر كه آن را بشكند گويا پيمان خدا را شكسته است.

3- عهد و پيمانى فى حدّ ذاته قوى و محكم و التزام به آن نيز از همين ويژگى برخوردار است، از اين رو پيمان شكن را به زن احمقى تشبيه كرده كه رشته اى را كه محكم بافته است، از هم جدا مى كند و به صورت اجزاى كوچكى در مى آورد. بنابر اين عهد و پيمان، صلح و آشتى را- كه موجب قوّت و ثبات است- ثابت و برقرار مى كند. و پيمان شكنى آن را از بين مى برد.

4- نبايد وسعت سرزمين و نيروى زيادى علّت خيانت و پيمان شكنى شود و جمله «... أُمَّةٌ هِيَ أَرْبى مِنْ أُمَّةٍ» يعنى امتى كه داراى زمين وسيعتر و افراد بيشتر و سلاح قوى تر باشد، نبايد وسعت خاك و قدرت سبب خيانت شود، كه سرانجام منجرّ به ضعف خواهد شد.

اين كه خداوند نسبت به وفاى به عهد تأكيد كرده، براى اين است كه از يك سو اصولا وفاى به عهد خود نوعى عدالت است و از سوى ديگر عهد جنبه حقوقى دارد، بويژه اگر طرفين با هم برابر باشند، بنابر اين نبايد تنها آمادگى و تدارك دشمن را به عنوان پيمان شكنى تلقى كرد، بلكه اگر نشانه خيانت آشكار

شد، مؤمنان بايد سلاح خود را برگيرند، چنان كه خداوند مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ ... 234

و در اين حال جاى قول خداى سبحان است كه مى فرمايد:

وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ «اگر مى ترسى كه گروهى در پيمان خيانت ورزند، به آنان اعلام كن كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 620

همانند خودشان عمل خواهى كرد، زيرا خدا خيانتكاران را دوست ندارد.» 235

بايد هنگام پيمان بستن، احتياط لازم را به عمل آورد و نبايد به كسانى كه در خيانت معروفند، اطمينان كرد، زيرا پيمان بستن با آنان نوعى گول خوردن است، و لذا بايد قبل از بستن پيمان طرف قرارداد را شناخت، به همين جهت خداوند متعال در سوره توبه 236 مؤمنان را از پيمان با برخى از مشركان، بر حذر داشته است.

اين بود گوشه اى از آيات كتاب خدا درباره حلال و حرام و احكام فقهى، و ما تمام آنچه را در قرآن بود ذكر نكرديم، كه تفصيل آن نياز به نقل سنّت و ذكر اختلاف فقها در دلالت برخى از الفاظ قرآن دارد، و پرداختن به بررسى و نقد احوال ما را از مقصد و موضوع بحث- يعنى اشاره به علم كتاب كه نشانه اعجاز آن است- دور مى سازد، و خداى سبحان خود راهنما به راه راست است.

جهان شناسى و انسان شناسى

قرآن كريم به طور مكّرر از جهان هستى ياد كرده است، زيرا- چنانكه بيان كرديم قرآن آفرينش هر يك از موجودات جهان را دليل بر آفريدگار آن مى داند، و طبق اين روش تابناك، بايد هستى با تمام شگفتى و عظمتش نشانه آفريدگار يكتاى جهان باشد،

و هيچكدام از سوره هاى مكّى يا مدنى از ذكر هستى و مسائل مربوط به آن خالى نيست.

به گمان ما اين براى آن است كه نظر انسان را بدان جلب كند كه او بخشى كوچكى از اين هستى است، تا به اين وسيله او را به آن متصّل كند و با اسرار و احوال آن آشنا سازد و بداند كه خداوند، جهان با عظمت را براى او كه موجودى كوچك است. مسخّر كرده و فرموده است:

لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ ...

«آفرينش آسمانها و زمين از آفرينش بشر بزرگتر است.» 237

و از سوى ديگر، در اين راستا حقايقى در قرآن مذكور است و هر كه به تحقيق آن بپردازد، هدايت و آگاه خواهد شد، چنانكه مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 621

وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِما مِنْ دابَّةٍ وَ هُوَ عَلى جَمْعِهِمْ إِذا يَشاءُ قَدِيرٌ «و از نشانه هاى قدرت او آفرينش آسمانها و زمين و پراكندن جنبندگان در آن است. و هر گاه بخواهد، برگرد آوردنشان تواناست.» 238

قرآن كريم به دستيابى انسان به فضا اشاره كرده و مى فرمايد:

يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ «اى گروه جنيّان و آدميان، اگر مى توانيد كه از كناره هاى آسمانها و زمين بيرون رويد. ولى بيرون نتوانيد رفت مگر با داشتن قدرتى.» 239

اينك به آيات قرآن در زمينه ابرها و احوال آن و فرستاده شدن آن دقّت كنيد كه مردم را به نكاتى كه پيش از آن نمى دانستند متوّجه مى سازد و عقل نيز آنها را تأييد مى كند، خداوند مى فرمايد:

أَ

لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكاماً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشاءُ يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ «آيا نديده اى كه خدا ابرهايى را به آهستگى مى راند، آنها را به هم مى پيوندد و ابرى انبوه پديد مى آورد، پس باران را بينى كه از خلال آن بيرون مى آيد، و از آسمان، از آن كوهها كه در آن جاست تگرگ مى فرستد و هر كه را خواهد به آن مى زند و از هر كه مى خواهد بازش مى دارد، روشنايى برق نزديك باشد كه ديدگان را كور سازد.» 240

در آيه ابرهايى را كه خداوند آنها را به آهستگى مى راند، به كوهها تشبيه كرده است، و اين نكته براى كسى كه در روى زمين راه مى رود، يا بر بلنديها و ارتفاعات آن ايستاده روشن نيست، و عربها نيز آن را نمى دانستند، تنها كسى ابرها را چون كوهها مى بيند كه با هواپيما بر فراز آسمان پرواز كند.

اين سخن، علاوه بر آن كه نشانه اعجاز قرآن است، خود بخشى از شناخت جهان هستى و آفرينش است، زيرا چنين توصيفى امكان ندارد از سوى محمّد (ص) باشد، زيرا آن حضرت پرواز نكرده بود تا به بالاى ابرها قرار گيرد، بنابر اين بايد به علم خداى متعال باشد و تمامى قرآن از جانب او باشد نه از سوى محمّد (ص).

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 622

ما شاهد اوصاف بسيارى از اوصاف زمين در آسمان و قرآن، از سوى فردى امّى هستيم، كه نه مى خوانده و نه مى نوشته است و نسبت

به علوم هستى و جريانات آن آگاهى نداشته است، و دانشمندان آن زمان نيز به آن آشنايى نداشته اند، مانند شناخت طبقات زمين و آسمان كه قرآن آن را ذكر كرده و پژوهشگران، هميشه پيرامون آن به بحث و تحقيق پرداخته اند، و نظريه آنها، سخن قرآن را تأييد مى كند، خداوند مى فرمايد:

اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْماً «خداست آن كه هفت آسمان و همانند آنها زمين بيافريد. فرمان او ميان آسمانها و زمين جارى است تا بدانيد كه خدا بر هر چيز قادر است و با علم بر همه امور احاطه دارد.» 241

و باز مى فرمايد:

هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ «اوست كه همه چيزهايى را كه در روى زمين است برايتان آفريد، آنگاه به خلقت آسمان پرداخت و هر هفت آسمان را برافراشت و خود از هر چيزى آگاه است.» 242

و در جاى ديگر فرموده است:

تَبارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً ما تَرى فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ «بزرگوار و متعالى است خداوندى كه فرمانروايى به دست اوست و او بر هر چيزى تواناست. آن كه مرگ و زندگى را بيافريد، تا بيازمايدتان كه كدام يك از شما به عمل نيكوتر است و

اوست مقتدر و آمرزنده. آن كه خدايى هفت آسمان طبقه طبقه را بيافريد، در آفرينش خداى رحمان هيچ خلل و بى نظمى نمى بينى. پس بار ديگر بنگر، آيا در آسمان شكافى مى بينى؟ بار ديگر نيز چشم باز كن و بنگر، نگاه تو خسته و درمانده به نزد تو باز خواهد گشت.» 243

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 623

و همچنين مى فرمايد:

أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً «آيا نمى بيند چگونه خدا، هفت آسمان را طبقه طبقه را آفريد؟ و ماه را روشنى آنها، و خورشيد را چراغشان گردانيد.» 244

در اين آيه مى بينيم كه بين خورشيد و ماه فرق گذاشته، و خورشيد را به منزله چراغى كه نور افشانى ميكند قرار داده است و ماه را به نورى كه درخشش خود را از ديگرى (خورشيد) گرفته، تشبيه كرده است.

و نيز مى فرمايد:

تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً «بزرگ و بزرگوار است آن كسى كه در آسمان برجها بيافريد و در آنها چراغى و ماهى تابان پديد آورد و اوست كه شب و روز را براى كسانى كه مى خواهند عبرت گيرند يا شكر گزارى كنند، از پى هم قرار داد.» 245

و نيز در زمينه آفرينش آسمانها و زمين و مدّت آن مى فرمايد:

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ

اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ «پروردگار شما اللّه است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد، سپس بر عرش استيلا يافت. شب را در روز مى پوشاند و روز شتابان آن را مى طلبد و آفتاب، ماه و ستارگان مسخّر فرمان او هستند آگاه باشيد كه او راست آفرينش و فرمانروايى، خدا، آن پروردگار جهانيان به غايت بزرگ است.» 246

قرآن مجيد بيان مى دارد كه آسمانها و زمين نخست يكى بودند و سپس زمين از آسمان جدا شد و در اين جزء جدا شده- يعنى زمين- زندگى آغاز شد، حيوانات، پرندگان در آسمان، ماهى در دريا و گياهان در نقاط مختلف زمين به وجود آمدند.

أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ وَ جَعَلْنا فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلًا لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 624

«آيا كافران نمى دانند كه آسمانها و زمين بسته بودند، ما آنها را گشوديم و هر چيز زنده اى را از آب پديد آورديم؟ چرا ايمان نمى آورند؟ و بر زمين كوهها بيافريديم تا نلرزاندنشان، و در آن راههاى فراخ ساختيم، باشد كه راه خويش بيابند. و آسمان را سقفى مصون از تعرّض كرديم و باز هم از عبرتهاى آن اعراض مى كنند.» 247

امروزه دانشمندان مى گويند: جهان در ابتدا به صورت غبارى شبيه به دود بود، و قرآن كريم به اين حقيقت، از پيش تصريح كرده است و مى فرمايد:

قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ

الْعالَمِينَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ حِفْظاً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ «بگو: آيا به كسى كه زمين را دو روز آفريده است كافر مى شويد و براى او همتايان قرار مى دهيد؟ اوست پروردگار جهانيان. بر روى زمين كوهها پديد آورد و آنها را پر بركت ساخت و به مدّت چهار روز روزى همه را معيّن كرد.

يكسان براى همه سائلان. سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود پس به آسمان و زمين گفت: خواه يا ناخواه بياييد، گفتند: فرمانبردار آمديم. آنگاه هفت آسمان را در دو روز پديد آورد و در هر آسمان كارش را به آن وحى كرد، و آسمان فرودين را به چراغهايى بياراستيم و محفوظش داشتيم. اين است تدبير آن پيروزمند دانا.» 248

با نگاهى كوتاه به اين آيات آشكار، درمى يابيم كه خداوند زمين را در دو روز آفريد. البته- چنان كه قبلا اشاره كرديم- مقصود از روز در اين جا روز معمول در نزد ما نيست، بلكه منظور، نوبت در آفرينش است، كه زمين در نوبت اوّل با آسمانها يكى بود و در نوبت دوّم از آنها جدا شد و در دو نوبت بعد در آن كوهها و آب و سپس موجودات زنده و گياهان پديد آمد بنابر اين آفرينش زمين و موجودات آن در چهار نوبت صورت گرفت.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص:

625

خداوند در اين آيات فرمود: آسمان و زمين در ابتدا به صورت دود بودند، و به نظر ما اين همان سديم و غبارى است كه دانشمندان مى گويند.

آرى قرآن كريم اشاره هايى روشن به شناخت جهان دارد، و به اعتقاد ما كسانى كه در جهان شناسى در زمينه آسمانها و زمين و ما بين آن دو تحقيق مى كنند، اگر به دنبال آيات قرآن در اين باره باشند، بسيارى از حقايقى را كه دانش امروز به آن رسيده و قرآن كريم آشكارا امّا مختصر و فشرده به آن اشاره كرده است، درخواهند يافت و به هر حال كسى كه براستى دنبال كشف واقعيّات باشد، بدرستى و راستى گفته هاى قرآن پى مى برد. و اطلاعات ما از علوم جهان محدود است و نمى توانيم به تفصيل از آن سخن گوييم، امّا بسيارى از دانشمندان با اخلاص را مشاهده كرده ايم كه به اين مسأله پرداخته اند، برخى از آنها طبقات زمين را- همان طور كه قرآن اشاره كرده است- بيان كرده اند و بعضى ديگر مسايل ديگرى را توضيح داده اند.

امّا ضمن تحسين آنان، نبايد دو نكته را از نظر دور داشت، اوّل اين كه: آنان مى خواهند نظريات خود را بر قرآن تحميل كنند، با اين كه بايد بر آنچه كه الفاظ و مفاهيم آن دلالت دارند حمل نمايند، زيرا آنان گاهى قرآن را بر معنايى كه مراد نيست حمل مى كنند و الفاظ را تأويل و تفسير نابجا مى كنند و گاهى نظريّات مشكوك و متغيّرى در مورد آن ابراز مى كنند، در صورتى كه صحيح نيست قرآن بر اساس اختلاف نظرها، گوناگون معنى شود، بلكه بايد قرآن را بر اساس واقع تفسير كرد

و هر نظرى كه با آن موافق بود، پذيرفت.

نكته دوّم اين كه: هستى در قرآن بايد به عنوان اين كه حقيقتى است ثابت، بررسى شود و كسى كه به خدا و قرآن ايمان دارد بايد آن را كاملا بپذيرد و در آن ترديد نكند، بلكه ايمان به قرآن سبب مى شود كه آدمى به تمام آن ايمان بياورد، بنابر اين صحيح نيست كه ما دست از ظاهر قرآن برداريم و به تأويل آن بپردازيم، مگر اين كه قابل تأويل باشد و اين تأويل بر حقايق ثابت علمى منطبق باشد و حمل قرآن بر آن ايجاد اشكال نكند و باعث نشود كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 626

الفاظ بر غير معانى آن حمل شود.

ما با تحقيقات ژرف و قطعى در زمينه حقايق قرآن، مى توانيم به بسيارى از معماهاى علمى پاسخ دهيم. در پرتو هدايت قرآن، پرده از بسيارى از واقعيات هستى برداريم، زيرا كه قرآن راهنماست نه پيرو، و كتاب حقّ و راستى و دانش است، چرا كه از طرف خدايى است كه هيچ چيز- چه در آسمان و چه در زمين- بر او پوشيده نيست، و او كتاب هستى است كه هيچ چيز- از كوچك و بزرگ- را فرو گذار نكرده است.

انسان در قرآن

خداوند متعال به هنگام بيان اصل آفرينش خاطر نشان كرده، كه انسان را از گل و جنّ را از آتش پديد آورده است، و اين را در آيات و سوره هاى مختلفى- كه هر يك از آنها در جاى مناسب و هماهنگ با موضوع آن بيان شده است- ذكر كرده است و ما بدون انتخاب برخى از آنها را در اين جا

يادآور مى شويم، در سوره بقره مى فرمايد:

وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا كانا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ «و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمين خليفه اى مى آفرينيم، گفتند: آيا كسى را مى آفرينى كه در آن جا فساد كند و خونها بريزد و حال آن كه ما به ستايش تو تسبيح مى گوييم و تو را تقديس مى كنيم؟! گفت آنچه من ميدانم شما نمى دانيد. و نامهاى چيزها را به آدم آموخت، سپس آنها را به فرشتگان عرضه كرد و گفت: اگر راست مى گوييد مرا به نامهاى اين چيزها خبر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 627

دهيد. گفتند: منزّهى تو، ما را جز آنچه خود به ما آموخته اى دانشى نيست، تويى داناى حكيم. گفت: اى آدم، آنها را از

نامهاى چيزها آگاه كن. چون از آن نامها آگاهشان كرد، خدا گفت: آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمانها و زمين را مى دانم، و بر آنچه آشكار مى كنيد و پنهان مى داشتيد آگاهم؟ و به فرشتگان گفتيم آدم را سجده كنيد. همه سجده كردند جز ابليس، كه سرباز زد و برترى جست، و او از كافران بود. و گفتيم: اى آدم خودت و زنت در بهشت جاى گيريد و هر چه خواهيد و هر كجا كه خواهيد، از ثمرات آن به خوشى بخوريد و به اين درخت نزديك نشويد كه به زمره ستمكاران در آييد. پس شيطان آن دو را به خطا واداشت، و از بهشتى كه در آن بودند بيرون راند.

گفتيم: پايين برويد، برخى شما دشمن برخى ديگر، و قرارگاه و جاى برخوردارى شما تا قيامت در زمين باشد.» 249

اين آيات شريفه سه حقيقت را درباره انسان بيان مى كند:

1- انسان از استعداد دانش اشياء يعنى شناخت هستى و موجودات آن برخوردار است، زيرا خدا هستى را براى او مسخّر كرده است و اين در صورتى است كه خداوند به انسان، توانايى دانش هستى را عطا كند، از اين رو نامهاى چيزها را به فرشتگان خبر داد.

2- طبيعت انسان براى فريب خوردن آمادگى دارد، از اين رو ابليس، با وادار كردن پدر و مادر انسان به خوردن ميوه درخت، آنان را فريفت، با اين كه خداوند آن دو را از اين كار نهى كرده بود، امّا آنان تحت تأثير همين فريب نهى خدا را فراموش كرده بودند، چنانچه خداوند در توصيف آدم ابو البشر (ع) مى فرمايد:

وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ

نَجِدْ لَهُ عَزْماً «ما پيش از اين با آدم پيمان بستيم ولى فراموش كرد، و شكيبايش نيافتيم.» 250

3- آدم (ع) به زمين هبوط كرد و كلمات خدا را دريافت كرد تا به فضيلت و كمال دست يابد امّا ابليس در آن جا دست به فريب فرزندان آدم زد،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 628

چنان كه خدا از قول وى مى فرمايد:

... لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ «... همگان را گمراه مى كنم، مگر آنان كه از بندگان مخلص تو باشند.» 251

اين بيان خداى بزرگ درباره ابتداى آفرينش انسان است و پس از آن به بيان آفرينش انسان از راه تناسلى و زاد و ولد پرداخته و مى فرمايد:

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ «هر آينه ما انسان را از گل خالص آفريديم. سپس او را نطفه اى در جايگاهى استوار قرار داديم. آنگاه از آن نطفه، لخته خونى آفريديم و از آن لخته خون، پاره گوشتى و از آن پاره گوشت، استخوانها آفريديم و استخوانها را به گوشت پوشانيديم، بار ديگر او را آفرينشى ديگر داديم، در خور تعظيم است خداوند، آن بهترين آفرينندگان.» 252

و نيز مى فرمايد:

إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً «ما انسان را از نطفه اى آميخته بيافريده ايم تا او را امتحان كنيم، و شنوا و بينايش ساخته ايم. راه را به او نشان داده ايم، كه اگر بخواهد سپاسگزار باشد يا ناسپاس.» 253

و درباره آفرينش

نفس آدمى مى فرمايد:

وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها «سوگند به نفس و آن كه آن را نيكو بيافريد و سپس به او خير و شر را الهام كرد.» 254

در زمينه نيروى مدركه انسان كه بر اساس آن، تكليف و حساب و ثواب و عقاب مى شود، مى فرمايد:

أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 629

«آيا انسان مى پندارد كه او را به حال خود واگذاشته اند؟ آيا او نطفه اى از منى كه در رحمى ريخته شده، نبوده است؟ سپس لخته اى خون؟ آنگاه به اندام درستش بيافريد و آنها را به دو جنس يا گونه تقسيم كرد، نر و ماده. آيا خداوند قادر نيست كه مردگان را زنده گرداند.» 255

و درباره آفرينش قواى انسان مى فرمايد:

وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ «خدا شما را از بطن مادرانتان بيرون آورد و هيچ نمى دانستيد، و برايتان چشم و گوش و دل بيافريد، شايد سپاس گوييد.» 256

و درباره دوره هاى زندگى انسان مى فرمايد:

وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفَّاكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلى بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلى ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ أَ فَبِنِعْمَةِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً وَ رَزَقَكُمْ مِنَ

الطَّيِّباتِ أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَتِ اللَّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ «خدا شما را بيافريد، آنگاه مى ميراند و از ميان شما كسى را كه به پيرى مى رساند تا هر چه را كه آموخته است از ياد ببرد، زيرا خدا دانا و تواناست.

خدا روزى بعضى از شما را از بعضى ديگر افزون كرده است، پس آنان كه فزونى يافته اند از روزى خود به بندگان خويش نمى دهند تا همه در روزى يكسان شوند، آيا نعمت خدا را انكار مى كنيد؟ خدا از ميان خودتان براى شما همسرانى قرار داد و از همسرانتان فرزندان و فرزندزادگان پديد آورد و از چيزهاى خوش و پاك روزى تان قرار داد، آيا هنوز آنان به باطل ايمان مى آورند و نعمت خدا را كفران مى كنند.» 257

خدا در قرآن خلقت انسان و تكاليفى را كه از او پيمان گرفته، بيان مى كند، و خاطر نشان مى سازد كه هستى در تسخير انسان است تا رازهاى آن در حدّ توان، كشف كند، و آفرينش انسان و قواى او را يادآور مى شود تا او تنها خدا را بپرستد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 630

و تذكّر مى دهد كه در برابر اين موهبتهاى مادّى و معنوى و تمام نيروهايى كه خداوند براى انسان آفريده است، از او خواسته كه خدا گونه زندگى كند.

وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ «و پروردگار تو از پشت بنى آدم فرزندانشان را بيرون آورد و آنان

را بر خودشان گواه گرفت و پرسيد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى، گواهى مى دهيم. تا در روز قيامت نگوييد كه ما از آن بى خبر بوديم. يا نگوييد كه پدران ما پيش از اين مشرك بودند و ما نسلى بوديم بعد از آنها و آيا به سبب كارى كه گمراهان كرده بودند ما را به هلاكت مى رسانى؟» 258 و به اين ترتيب خداوند سبحان بيان مى دارد كه اين موهبتها كه او در انسان پديد آورده، پيمانى است بين او و پروردگارش، پس اگر به نداى فطرت پاسخ مثبت دهد، به اوج كمال مى رسد و اگر با آن مخالفت كند و از شيطان پيروى نمايد سقوط مى كند. از اينرو خداوند به دنبال آيات گذشته مى فرمايد:

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ساءَ مَثَلًا الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ أَنْفُسَهُمْ كانُوا يَظْلِمُونَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ «خبر آن مرد (بلعم باعورا) را برايشان بخوان كه آيات خويش را به او عطا كرده بوديم و او از آن علم، عارى گشت و شيطان در پى اش افتاد و در زمره گمراهان درآمد. اگر خواسته بوديم به سبب

آن علم كه به او داده بوديم به آسمانش مى برديم، ولى او در زمين ماند و از پى هواى خويش رفت، مثل او چون مثل آن سگ است كه اگر به او حمله كنى زبان از دهان بيرون آرد و اگر رهايش كنى باز هم زبان از دهان بيرون آرد. مثل آنان كه آيات را دروغ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 631

انگاشتند نيز چنين است، قصّه را بگوى، شايد به انديشه فرو روند. بد است مثل مردمى كه آيات ما را دروغ انگاشتند و به خود ستم روا مى داشتند، هر كس را كه خداى راه نمايد. راه خويش بيابد و آنان را كه گمراه سازد زيانكار شوند.

براى جهنم بسيارى از جنّ و انس را بيافريم، ايشان را دلهايى است كه بدان نمى فهمند و چشمهايى است كه بدان نمى بينند و گوشهايى است كه بدان نمى شنوند، اينان همانند چهار پايند، حتّى گمراه تر از آنهايند، اينان خود غافلانند.» 259

نفس و روان انسان در قرآن

بى ترديد اگر كسى بخواهد درباره نفس و روان انسان در قرآن تحقيق و بررسى كند، خواهد ديد كه در اين زمينه عرصه گسترده اى براى تحقيق وجود دارد و به مجموعه اى از معلومات واقعى كه نفس و روان مؤمن و فاجر را به تصوير كشيده است، خواهد رسيد و ممكن است به قوانين علمى دست يابد كه پرده از اسرار نفس و آنچه كه از آن متأثر مى شود و هر چه سبب ايمان يا انحراف آن مى شود، بردارد.

ما به برخى ازين مطالب در كتاب خدا نظر مى كنيم، با اين كه نمى توانيم ادعا كنيم كه- حتى به طور نسبى- بر آنها احاطه داريم، چرا كه اين نياز به

فرصتى زياد دارد و براى ما امكان پذير نيست، مگر كسى كه كمتر همّت براى تحقيق در اين زمينه ببندند، يا خود روانشناس و متخصص در علم روان شناسى باشد، ما نمونه هايى از آن را كه بسيارى از آنها در قصه هاى قرآنى و برخى در شرح احوال مؤمنان و كافران آمده است ذكر مى كنيم:

الف:

تِلْكَ الْقُرى نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى قُلُوبِ الْكافِرِينَ وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ «اينها قريه هايى است كه ما اخبارشان را بر تو حكايت كنيم پيامبرانشان با دلايل روشن آمدند چون از پيش آنها را تكذيب كرده بودند، به آنان ايمان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 632

نياوردند، و خدا بر دلهاى كافران اين چنين مهر مى نهد. در بيشترشان وفاى به عهد نيافتيم و بيشترين آنان را جز نافرمانان و بد كاران نيافتيم.» 260

اين آيات بيانگر نفسى است كه با شتاب و بدون دليل از قبل و تحقيق بعدى، اعتقادى را برمى گزيند و طبعا دچار خطا مى شود و اگر پس از بيان، باز بر عقيده خود اصرار ورزد، دچار گمراهى و عدم درك حقايق مى شود.

هر كسى كه خداوند نعمت فهم عبارات و اشاره هاى قرآن كريم را به وى عطا كرده باشد، از اين آيات براى او دو حقيقت روشن خواهد شد.

اوّل: خداوند بيان ميدارد كه كسانى كه بدون تحقيق و بررسى بسرعت دست به تكذيب مى زنند، آنان در خور ايمان آوردن نيستند، زيرا ايمان قلبى آرام در برابر چيزى كه همراه با دليل است، مى طلبد، نه اين كه به چيزى

پيش از آنكه دليل بر آن اقامه شود، اعتقاد پيدا كند، و جمله «فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ» به همين حقيقت اشاره دارد و بدون ترديد سرعت آنان در تكذيب حقّ، بدون دليل، عامل بازدارى از ايمان است و هر كه دليل و برهان را تكذيب كند، ديگر به حقايق برهانى و مستدل ايمان نمى آورد.

دوّم: زود تكذيب كردن، موجب بسته شدن قلب مى شود و سبب مى شود كه شخص از رسيدن به نور حقيقت باز بماند و استمرار در تكذيب سريع و بدون تحقيق مانع از هدايت پذيرى شخص مى شود از اين رو فرمود:

... كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى قُلُوبِ الْكافِرِينَ يعنى براى چنين كارهايى خداوند بر دلهاى كافران مهر مى زند و سخن خداى متعال:

... صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ «... آنان كران و لالان و كورانند و هيچ در نمى يابند.» 261

در مورد آنان تحقّق مى يابد.

ب: إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ «از ميان شما آنان كه در روز مقابله آن دو گروه بگريختند، به سبب

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 633

پاره اى از اعمالشان شيطان آنان را به خطا افكنده بود، اينك خداوند عفوشان كرد كه او آمرزنده و مهربان است.» 262

اين آيه شريفه براى ما قانونى را درباره نفس بيان مى كند، تا مربّى، معلّم و كسى كه در صدد معالجه نفسها برآمده، از آنان راهنمايى جويد، زيرا عامل بيمارى را مى شناسد و به درمان آن مى پردازد.

زيرا خداوند سبحان خاطر نشان مى كند كه علّت روى گردان آنها از صفحه پيكار، برخى از گناهانشان بود، و گناه،

گناه را آسان مى كند و عامل نافرمانى بعدى است، بنابر اين بايد گناه اوّل را با ترك آن، معالجه كند و گاهى ظهور سرانجام بد گناه، درمان آن است، لذا فرمود:

وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ چون آنان به زشتى عمل خود پى برده بودند.

ج: وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ «اگر به انسان رحمتى بچشانيم، آنگاه از او بازش گيريم، مأيوس مى شود و كفران مى ورزد. و اگر پس از سختى و رنج، نعمت و آسايشى به او بچشانيم، مى گويد: ناگواريها از من دور شده است، و در اين حال، شادمان است و فخر مى فروشد، مگر كسانى كه شكيبايى ورزيدند و كارهاى نيكو كردند، كه آمرزش و مزد بزرگ از آن آنهاست.» 263

اين آيات بيان مى دارد كه نفس غير مؤمن بر يك حال ثبات و استقرار ندارد. نعمت، او را به ناسپاسى و طغيان وا مى دارد و ناگوارى او را نوميد و ناشاد مى كند و علاج آن فقط صبر و پايدارى است.

و اشاره مى كند كه اين شادمانى سركش و نوميدى كشنده يك مرضى روانى است كه تنها از راه صبر و پايدارى مى توان نفس را كنترل كرد تا در برابر سختى، ناراحت نشود و در برابر نعمت طغيان نورزد.

د: إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثى وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 634

«آنان كه به آخرت ايمان ندارند، فرشتگان را به نامهاى زنان

مى نامند.

اينان را بدانچه مى گويند هيچ دانشى نيست، تنها از پندار خود پيروى مى كنند و پندار براى شناخت حقيقت كافى نيست.» 264

در اين جا خداوند يادآور مى شود كه پيمودن راه غير حقّ، همان پيروى از گمان برخاسته از هواى نفس- نه از دليل و برهان- مى باشد و به بيمارى آن نفسى كه سبب گمراهى و سپس در گرداب باطل گرفتار مى شود اشاره مى كند و آن مرض و هم و پندار است، آرى آنان پس از توّهم به دنبال هواى نفس و سپس پى گمان خويش مى روند و دست آنان از علم و دانش تهى است، و هر كه به دنبال تحقيق در زمينه روانشناسى و علم النّفس باشد، به يكى از مسايل تربيت عقلى- يعنى مغايرت حقيقت با پندار- دست مى يابد.

ه: وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى ضُرٍّ مَسَّهُ كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ «چون به آدمى گزندى رسد، چه بر پهلوى خفته باشد و چه نشسته يا ايستاده ما را به دعا مى خواند، و چون آن گزند را از او دور سازيم، چنان مى گذرد كه گويى ما را براى دفع آن كه به او رسيده بود هرگز نخوانده است، اعمال اسرافكاران اين چنين در نظرشان آراسته شده است.» 265

اين آيه به بيان حال نفوسى مى پردازد كه جز به سود و زيان شخصى خود به چيز ديگرى نمى انديشند و حالاتى دگرگون و ناثابت دارند و زير بار حق نمى روند و نيز از ايمان برخوردار نبوده و از خير و خوبى محروم شده اند و جز به محيط اطراف خود نمى انديشند بدون

ترديد اين افراد غير از كسانى هستند كه خداوند در مورد ايشان مى فرمايد:

... وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ ...

«.. ديگران را بر خويش ترجيح مى دهند هر چند خود نيازمند باشند ...» 266

و: نمونه ديگر از آيات قرآن در زمينه نفس و روان انسان، آيات 27 تا 32 مائده است كه داستان پسران آدم را بيان مى كند و ما پيش از اين آن را ذكر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 635

كرديم. 267

در آن آيات آشكارا از نفس مؤمن، كه آرام و خوشنود است و نيز از نفس حسود و كينه توز پرده برداشته است.

1- در آن آيات به ريشه شرّ و خير اشاره شده است، با اين كه: نفس مؤمن، امور را آن گونه كه بايد مى شناسد و حق و لوازم آن را درك مى كند، و سبب پذيرش قربانى را تقوى و ترس از خدا مى داند.

2- نفس پرهيزكار آن است كه از ذكر خدا پر باشد و هميشه از ترس او بر خود بلرزد، امّا اگر اين حال از بين رفت، و سركشى آغاز كرد دست به تعدّى مى زند، از اين رو علّت خوددارى هابيل از تجاوز و مقابله به مثل را ترس از خداى جهانيان ذكر مى كند، و كشتن بندگان خدا، جرم و گناه محسوب مى شود.

3- طبيعت نفس، مايل به خير است و شرّ و بدى از خارج بر او عارض مى شود از اينرو هابيل در برابر تهديد برادرش گفت: «من دستم را براى كشتن تو به سويت دراز نمى كنم.» يعنى: نفسى كه به شرّ آلوده نشده، مرتكب قتل نمى شود.

4- حسد ريشه تعدّى است و اگر دلها از

آن پاك شود، شرّ و تجاوز در زمين از بين مى رود.

5- اصل در نفس انسان تجاوز و آزار نيست، و هنگامى كه قابيل تصميم به قتل برادر گرفت تلاش مى كرد نفسش را كه مخالف قتل برادر بود راضى كند كه به اين امر تن در دهد از اينرو خداوند فرمود:

فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرِينَ «نفسش او را به كشتن برادر ترغيب كرد، و او را كشت و از زيانكاران گرديد.» چرا كه او به برادرش آسيب رساند و نفس را زيانكار ساخت و به فساد كشانيد.

6- ديدن صحنه تجاوز، باعث پشيمانى متجاوز مى شود، و آيات پس از آن نيز بر آن دلالت دارد كه حسد ريشه و اساس بسيارى از جنايات است، كه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 636

اگر از دلها بيرون رود، تجاوز نيز از بين خواهد رفت، امّا خداى متعال بواسطه آن مردم را مى آزمايد تا خوب از بد آشكار شود.

بى ترديد آن كه درباره نفس آدمى تحقيق مى كند، قرآن را ياورى پر ثمر در اين زمينه خواهد يافت، و اگر مردم به قرآن رو آورند، آن را بهترين منبع براى تحقيق در مسايل روانى و اجتماعى مى يابند.

قصّه يوسف در سوره يوسف

هر كه قصّه هاى پيامبران را در قرآن پى گيرى كند، در آن مسايلى چون دعوت پيامبر مورد گفتگو، به توحيد و بازدارى از شرك به خدا و اصلاح و از بين بردن فساد و مطرح كردن ادّله و احتجاجات بر مدّعاى خود و معجزات گوناگونى كه خداوند توانايى آن را به او داده است، و چگونگى واكنش مردم در برابر دعوت او و سرانجام مردمى را كه از دعوت او سرباز

زده و تكبّر ورزيده اند، مى يابد، و اين شأن داستانهاى قرآن است كه خداوند آن را بيان كرده است، امّا داستان يوسف (ع) را اينگونه نمى يابيم، به طورى كه خواننده مى پندارد كه آن حضرت براى دعوت مردم به سوى حقّ نيامده است و مردمى كه آنان را مورد خطاب قرار دهد وجود نداشته است، و اين سبب شده كه منحرفان سخنان نادرستى را بر زبان آورند.

امّا هر كه در سوره يوسف دقّت كند سبك آن را با ساير قصّه ها متفاوت مى يابد، و مشاهده مى كند كه در آن پرده از اسرار نفس برداشته شده، و تحقيقى در زمينه رابطه آن با جامعه اى كه در آن زندگى مى كند ارائه مى دهد و نيز مسائلى در زمينه روابط افراد خانواده با يكديگر و پيوند پدران با فرزندان و فرزندان با پدران و روابط فرزندان پدرى- كه از مادر جدا هستند- با يكديگر مى بيند كه چگونه با يكديگر به خصومت مى پردازند و چگونه با هم متّحد مى شوند و نفسهاى بيمار سبب حسادت بين چنين برادرانى مى شود و چگونه امر غير واقعى را، واقعى مى پندارند و سپس با بى پروايى دست به كارهاى ناپسند

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 637

مى زنند.

نخست لازم است اين داستان را از اوّل به طور اختصار مرور كنيم:

يوسف (ع) يك برادر تنى، داشت و ديگر برادران ناتنى او بودند، پدر او يعقوب پيامبر (ع) با دلسوزى و عاطفه پدرى همه را به يك چشم نگاه مى كرد، امّا او با نظر رؤوف و دلسوزانه خود مى ديد كه برادران بزرگ نسبت به برادران كوچك رفتارى نامطمئن دارند، در نتيجه به گونه اى رفتار مى كرد كه خشم آنان

نسبت به برادران كوچكتر برافروخته نشود.

در اين اوضاع و احوال يوسف رؤياى صادقه اى ديد و آن را اين گونه براى پدر نقل كرد:

... إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ «من در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديدم، ديدم كه سجده ام مى كنند.» 268

پدر دلسوز از آن ترسيد كه اين خواب سبب دشمنى برادران يوسف (ع) با او گردد، از اينرو فرمود: «خوابت را براى برادرانت حكايت مكن، كه تو را حيله اى مى انديشند ...» 269

امّا حسد سبب مى شود كه برادران بزرگ بپندارند كه پدرشان، يوسف (ع) و برادرش را بر آنان با محبّت خويش برترى مى دهد.

از اينرو گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدرمان محبوبتر از مال هستند، حال آن كه ما خود گروهى نيرومنديم.» 270

در اين جا حسد شيطانى به نهايت خود مى رسد و آنان مى گويند:

«يوسف را بكشيد يا در سرزمينى ديگرش بيندازيد تا پدر، خاصّ شما گردد و از آن پس مردمى شايسته به شمار آييد.» 271

امّا از آن جهت كه شر مورد اتفاق نمى شود آنان در قتل يوسف (ع) اتفاق نداشتند بلكه:

«يكى از ايشان گفت: اگر مى خواهيد كارى كنيد، يوسف (ع) را بكشيد، در عمق تاريكى چاهش بيفكنيد. تا كاروانى او را برگيرد.» 272

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 638

برادران اين پيشنهاد را پسنديدند در شرايطى كه يوسف (ع) كودكى بى خبر از سرانجام خود بوده امّا آنان در صدد حيله برآمدند تا او را با رضايت از پدرشان بگيرند.

«گفتند: اى پدر، چيست ما را كه بر يوسف (ع) امين نمى شمارى، حال آن كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما بفرست تا

بگردد و بازى كند و ما نگهدارش هستيم.» 273

امّا پدر بزرگوار با حسّ پدرى، از اين امر واهمه دارد، ولى اين سوء ظنّ را از ايشان پنهان مى كند- شايد هم اصلا به آنان سوء ظّن نداشت- و خاطر نشان مى سازد كه از غيبت يوسف (ع) محزون و دلتنگ مى شود.

«... اگر او را ببريد، غمگين مى شوم و مى ترسم كه از او غافل شويد و گرگ او را بخورد.» 274

سرانجام يوسف (ع) را از پدر گرفتند و او را عمق تاريكى چاه افكندند، امّا خداوند به يوسف (ع) الهام كرد كه بزودى او را برتر قرار خواهد داد و آنان را- در شرايطى كه خود درك نمى كنند- از اين كارشان آگاه خواهد كرد.

گريان به جانب پدر باز گشتند و «گفتند: اى پدر ما به اسب تاختن رفته بوديم و يوسف را نزد كالاى خود گذاشته بوديم، گرگ او را خورد.» 275

امّا در درون خود احساس كردند كه پدر به آنان بد گمان است لذا گفتند:

«... هر چند راست هم بگوييم تو سخن ما را باور ندارى، و جامه اش را كه به خون دروغين آغشته بودند آوردند ...» 276

امّا يعقوب (ع) با فراست و احساس پدرى، گفتارشان را تصديق نكرد بلكه به آنان گفت:

«نفس شما، كارى را در نظرتان بياراسته است اكنون براى من صبر جميل بهتر است و خداست كه در اين باره از او يارى بايد خواست.» 277

اين قصّه را قرآن كريم تنها براى پند و عبرت نياورده است، بلكه در آن از نفوس پرده برداشته است و هر كه بخواهد درباره نفس و روان، كاوش كند،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 639

جايگاه ويژه اى

در آن مى يابد كه كتاب خدا او را بدان رهنمون مى سازد. موارد زير را مى توان از اين قصّه به دست آورد:

الف: اين داستان بيان مى كند كه: علاقه و رابطه برادران و خواهران ناتنى با يكديگر مانند علاقه و رابطه فرزندان تنى نيست، و نيز نشانگر غيرت و حساسيّت شديد بين پسران است- هر چند بزرگ باشند مادامى كه در آغاز جوانى بسر مى برند- و اين غيرت موجب حسد و سپس دشمنى و آنگاه جنايت خواهد شد.

ب: و نيز نشان مى دهد كه مهربانى و دلسوزى پدر او را به بد گمانى و مواظبت از فرزند وا مى دارد، زيرا يعقوب (ع) تصوّر مى كرد كه اگر يوسف خواب خود را براى برادرانش بازگو كند، نسبت به او حيله اى مى انديشند، از اين رو سفارش كرد كه آن را براى ايشان نقل نكند اين بدگمانى براى آن حضرت در زمانى كه آنان مى خواستند يوسف (ع) را با خود ببرند وجود داشت، امّا نتوانست وى را به آنان ندهد، از اين رو اظهار كرد كه: مى ترسد كه گرگ او را بخورد و گويا اين سخن باعث شد كه آنان در بازگشت چنين بهانه بياورند كه گرگ او را خورد.

ج: آنان شب هنگام، گريان نزد پدر آمدند، چرا گريه مى كردند؟ زيرا پس از انجام آن كار زشت، اندكى از مهربانى نسبت به برادر در آنها باقى مانده بود، از اين رو گريه مى كردند، همان طور كه قابيل پس از كشتن برادر پشيمان شد.

د: يعقوب (ع) سخن ايشان را به طور كامل نپذيرفت، بلكه اصلا قبول نكرد، و به صبر جميل (يعنى صبر بدون ناله و شكايت و در خور پيامبران) پناه برد.

بى ترديد

تمام اينها براى كسى كه تدّبر كند و پند گيرد و هدايت شود، توجّه به مسايل مربوط به نفس است. و سزاوار است كسانى كه درباره خانواده تحقيق مى كنند، آن را مبنا و اساس تحقيق قرار داده از آن راهنمايى بگيرند.

داستان خاندان يوسف (ع) به همين جا خاتمه نيافت، بلكه برادرها به فاصله اى نزديك، با هم ديدار كردند و يكديگر را مورد نكوهش و سرزنش

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 640

قرار دادند، و يوسف (ع) به عظمت رسيد و خداوند حكومت سرزمين مصر را به او داد كه هر جا مى خواست در آن جاى مى گرفت.

برادرها به سراغش آمدند، او آنان را شناخت و به خاطر موهبتهايى كه خدا به او عنايت كرده بود، بدى آنان را فراموش كرد و شايد با ديدن آنها مأنوس و دلگرم شد و وحشتى به خود راه نداد ولى از آنان برادر تنى اش را مطالبه كرد و گفت:

«... برادرى را كه از پدر داريد نيز نزد من بياوريد؟ آيا نمى بينيد كه پيمانه را كامل ادا مى كنم و بهترين ميزبانم. اگر او را نزد من نياوريد، پيمانه اى نزد من نخواهيد داشت و به من نزديك مشويد، گفتند: ما به اصرار از پدر خواهيم خواست و اين كار را خواهيم كرد.» 278

امّا مهر برادرى و محبّت به پدر و خاندان، يوسف (ع) را بر آن داشت تا در جستجوى برادر برآيد و بى خبر از آنان سرمايه شان را در بارهايشان نهاده و با اين عمل مهر برادرى خود را آشكار ساخت.

آنان به جانب پدر بازگشتند و اين بار او روى صداقت گفتند:

«... اى پدر پيمانه از ما بر گرفته اند، برادرمان

را با ما بفرست تا پيمانه باز گيريم ما نگهدار او هستيم. 279»

امّا ماجراى يوسف (ع)، به خاطر يعقوب (ع) آمد و گفت:

«... آيا او را به شما بسپارم، همان طور كه برادرش را پيش از اين به شما سپردم؟ خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربانترين مهربانان، چون بار خود گشودند، ديدند سرمايه شان را پس داده اند، گفتند: اى پدر در طلب چه هستيم؟ اين سرمايه ماست كه به ما پس داده اند، براى كسان خود غلّه بياوريم و برادرمان را حفظ كنيم و بار شترى افزون گيريم، كه آنچه داريم اندك است.» 280

اين بار يعقوب در نگهدارى فرزند تأكيد بيشترى داشت و از آنان پيمان خواست كه او را نزد پدر بر گردانند، مگر آن كه همه گرفتار شوند، آنان نيز با او عهد كردند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 641

اين بار مهر پدرى درباره همه آنها شعله ور شد و از چشم زخم بر آنان ترسيد، «و گفت: اى پسران من از يك دروازه وارد نشويد، از دروازه هاى مختلف داخل شويد، و من قضاى خدا را از سر شما دفع نتوانم كرد و هيچ فرمانى جز فرمان خدا نيست. بر او توكّل كردم و توكّل كنندگان بر او توكّل كنند.» 281

آنان طبق دستور پدر وارد مصر شدند و با برادر خويش ديدار كردند.

يوسف (ع) برادر تنى اش را نزد خود جاى داد و خود را به او معرفى كرده و گفت:

«... من برادر تو هستم، از كارى كه اينان كرده اند اندوهگين مباش.» 282

او مى خواست برادرش را نزد خود نگهدارد، پس چون برادرانش آماده حركت شدند، پيمانه مصرى را در بار برادر نهاد.

«... آنگاه

منادى ندا داد: اى كاروانيان، شما دزدانيد، كاروانيان بازگشتند و گفتند: چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام پادشاه را، و هر كه بياوردش او را بار شترى است و من ضمانت مى كنم. گفتند: به خدا قسم، شما خود مى دانيد كه ما براى فساد كردن به اين سرزمين نيامده ايم و دزد نبوده ايم. گفتند:

اگر دروغ گفته باشيد، جزاى دزد چيست؟ گفتند: جزايش بندگى همان كسى است كه درون بار او يافته شود، پس او خود جزاى عمل خود است و ما گنهكاران را چنين جزا دهيم، پيش از بار برادر به بار آنها پرداخت، آنگاه از بار برادرش بيرون آورد ...» 283

يوسف (ع) طبق حكم آنها برادرش را نزد خود نگهداشت، در اين جا، بار ديگر حالتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف (ع) را داشتند، در آنان زنده شد و گفتند:

«... اگر او دزدى كرده است، برادرش نيز پيش از اين دزدى كرده بود ...» 284

و بدين سان كينه و حسادت گذشته آنان تازه شد، و اگر بار اوّل حسادت،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 642

آنان را به قتل يا ردّ گم كردن يوسف (ع) واداشت، اين بار به دروغ به او اتّهام سرقت زدند.

«... يوسف (ع) جواب آن سخن در دل پنهان داشت و هيچ اظهار نكرد و گفت: شما در وضع بدترى هستيد و خدا به بهتانى كه مى زنيد آگاه تر است.» 285

آنها نمى دانستند كه چگونه بدون برادر به ديدار پدر بروند، از اين رو حال پدر پيرشان را شفيع قرار دادند و گفتند: «... او را پدرى است سالخورده، يكى از ما را به جاى او بگير، كه از نيكوكارانت مى بينيم. گفتند:

معاذ اللّه كه جز آن كس را كه كالاى خويش نزد او يافته ايم بگيريم، اگر چنين كنيم از ستمكاران خواهيم بود.» 286

آنان از برگرداندن برادر به سوى پدرشان مأيوس شدند.

و تصميم به بازگشت گرفتند، امّا پسر بزرگ كه از نتيجه كار بيشتر از ديگران رنج مى برد گفت:

«... آيا نمى دانيد كه پدرتان از شما به نام خدا پيمان گرفته و پيش از اين نيز در حق يوسف (ع) تقصير كرده ايد؟ من از اين سرزمين بيرون نمى آيم تا پدر مرا رخصت دهد، يا خدا درباره من داورى كند، كه او بهترين داوران است، نزد پدر باز گرديد و بگوييد: اى پدر، پسرت دزدى كرد و ما جز آنچه مى دانيم شهادت نمى دهيم و از غيب نيز آگاه نيستيم، از شهرى كه در آن بوده ايم و از كاروانى كه همراهش آمده ايم بپرس كه ما راست مى گوييم.» 287

به سوى پدر بازگشتند و سخنان برادر بزرگ- كه براى شرم از پدر از آنان جدا شده بود- را براى پدر باز گفتند امّا پدر پير به گفتار آنان مطمئن نبود و گفت:

«... نه نفس شما كارى را در نظرتان بياراست و مرا صبر جميل بهتر است.» 288

هر گاه كار بر كسى به شدّت بحرانى و سخت شود، خداوند به لطف خود روزنه اى از اميد را براى بنده اش باز مى كند، لذا يعقوب (ع) گفت:

«... شايد خدا همه را به من باز گرداند كه او دانا و حكيم است.» 289

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 643

در اين شرايط يعقوب (ع) به ياد پسر مفقود خود يوسف (ع) افتاد كه نمى دانست آيا زنده است يا مرده؟ و اندوه او را فرا گرفت. خداوند

در بيان حال او مى فرمايد:

«روى خود از آنها بگردانيد و گفت: اى اندوها بر يوسف (ع) و چشمانش از غم، سپيدى گرفت و همچنان خشم خود فرو مى خورد.» 290

آنان مى ديدند كه پدرشان پيوسته به ياد يوسف (ع) است و اين سبب از بين رفتن جسم يا منجرّ به مرگش مى شود و اين را آشكارا به او تذكّر دادند، امّا پدر پير آزرده خاطر شد و گفت:

«... جز اين نيست كه شرح اندوه خويش تنها با خدا مى گويم، زيرا آنچه من از خدا مى دانم شما نمى دانيد.» 291

در اين ميان دوباره روزنه اميد براى او باز شد و با دلسوزى پدرانه گفت:

«اى پسران من، برويد و يوسف (ع) و برادرش را بجوييد و از رحمت خدا مأيوس مشويد، زيرا تنها كافران از رحمت خدا مأيوس مى شوند.» 292

به درخواست پدر پاسخ مثبت دادند و به دنبال يوسف و برادرش رفتند، و اگر چه از جاى برادر يوسف خبر داشتند. امّا از يوسف (ع) و سرنوشت او اطلاعى نداشتند.

بر عزيز مصر (يوسف (ع)) وارد شده و گفتند:

«... اى عزيز، ما و كسانمان به گرسنگى افتاده ايم و با سرمايه اى اندك آمده ايم، پيمانه ما را تمام ادا كن و بر ما صدقه بده، زيرا خدا صدقه دهندگان را پاداش مى دهد.» 293

آنان براى پيدا كردن يوسف (ع) آمده بودند، امّا براى ملاقات با وى سرمايه اندكشان را مطرح كردند و در اينجا مى بينيم كه يوسف (ع) صديق كه در آرزوى اجتماع با برادران پس از جدايى از آنان، بسر مى برد با سرزنش آنان و نيز پذيرفتن عذرشان- زيرا كه ندانسته كارهايى انجام داده بودند- مى گويد:

«... آيا مى دانيد كه از روى نادانى با

يوسف (ع) و برادرش چه

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 644

كرديد؟» 294 در اين جا عاطفه و مهر برادرى، اين احساس به آنان دست مى دهد كه وى يوسف (ع) باشد، اگر چه تغيير شكل حاصل شده و سيماى كودكى تبديل به سيماى جوانى گرديده است.

«گفتند: آيا تو به حقيقت يوسفى؟ گفت: من يوسفم، و اين برادر من است و خدا به ما نعمت داد، زيرا هر كس كه پرهيزكارى كند و شكيبايى ورزد، خدا مزدش را تباه نمى سازد. گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را بر ما فضيلت داد و ما خطا كار بوديم.» 295

در اين هنگام چهره برادر وفادار آشكار شده و آن بزرگوار با چشم پوشى از گناه نادانان مى گويد:

«... امروز شما را نبايد سرزنش كرد، خدا شما را مى بخشايد كه او مهربان ترين مهربانان است.» 296

او به حال پدر و درمان دردش آشنا بود، لذا گفت:

«اين جامه مرا ببريد و بر روى پدرم اندازيد تا بينا گردد، و همه كسان خود را نزد من بياوريد.» 297

برادران يوسف (ع) در راه بودند كه پدر مهربان بوى يوسف (ع) را احساس مى كرد.

«چون مژده دهنده آمد و جامه بر روى او انداخت، بينا گشت، گفت: آيا نگفتم به شما كه آنچه من از خدا مى دانم شما نمى دانيد؟ گفتند: اى پدر براى گناهان ما آمرزش بخواه كه ما خطا كار بوده ايم، گفت: از پروردگارم براى شما آمرزش خواهم خواست او آمرزنده و مهربان است.» 298

معلوم نيست كه بينايى يعقوب (ع) براى شادى فراوان بود يا براى امرى خارق العاده، كه اين از پيامبران دور نيست، و ما به همين نظر مايليم، زيرا حضرت يوسف

(ع) با قاطعيت گفت پدرم شفا مى يابد و فقط با گمان از شفاى پدر سخن نمى گفت.

خاندان يعقوب (ع) به سوى مصر، كه يوسف (ع) سلطان آن بود آمدند،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 645

و پس از جدايى كه بر اثر جهل و حسادت به وجود آمده بود، بار ديگر آنان با محبت و دوستى بيكديگر رسيدند.

«چون بر يوسف (ع) داخل شدند، پدر و مادر را در نزد خود جاى داد و گفت: به مصر درآييد كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود. پدر و مادر را بر تخت فرا برد و همه در برابر او به سجده درآمدند يوسف (ع) گفت: اى پدر، اين است تعبير آن خواب من كه اينك پروردگار من آن را تحقّق بخشيده است. و چقدر به من نيكى كرده است آنگاه كه مرا از زندان برهانيد و پس از آن كه شيطان ميان من و برادرانم فساد كرده بود، شما را از باديه به اين جا آورد، پروردگار من به هر چه اراده كند دقيق است كه او دانا و حكيم است.» 299

ما داستان يوسف (ع) صديق را از زمانى كه او را در چاه افكندند، پى گيرى نكرديم، زيرا مى خواستيم درباره افراد خانواده اش سخن بگوييم تا با مقدارى از آنچه كه قرآن در زمينه نفوس در آغاز جوانى و نادانى و سپس آرام شدن طوفان حسد و وفور عوامل دلسوزى و خويشاوندى، بيان مى كند، آشنا شويم.

برادران يوسف (ع) شبانگاه و با چشمانى گريان به سوى پدر رفتند و گفتيم به نظر ما گريه شان- چنان كه بعضى پنداشته اند- مانند اشك تمساح ساختگى نبود بلكه واقعى بود، و

اين براى مهر و دلسوزى بود، اگر چه اثر عملى نداشت، زيرا آنان مى توانستند باز گردند و يوسف (ع) را از چاهى كه او را در آن افكنده بود، نجات دهند و ظاهرا آنها بين دو عاطفه متضاد قرار گرفته بودند يكى عاطفه عمومى خويشاوندى و ديگرى حسادت شديد كه موجب دشمنى شد بر اثر عاطفه اوّلى اشك از ديدگانشان جارى شد و عاطفه دوّم، آنان را از جبران گناه باز داشت.

اكنون برادران را در اضطراب و حيرت رها مى كنيم و به سراغ پدر آزرده دلى مى رويم كه فرزندش را گم كرده است، او را داراى سه عاطفه مى بينيم كه هر كدام از آنها بر زبانش جارى شده است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 646

1- درد فراق فرزند محبوب، مقرّب و خردسالش، كه خردسالى خود عامل جلب محبّت و تقرّب است و محبّت هيچ يك از فرزندان ديگر جايگزين آن نمى شود، بنابر اين اگر چه دوستى پدر نسبت به همه فرزندان وجود دارد امّا به حسب سنّ، نزديكى، اخلاق و تصوراتى كه حاكى از امتياز است، متفاوت مى باشد.

2- كسانى كه او را به اين مصيبتى كه هستى وى را به خطر انداخته و چشمهايش را از غم سفيد كرده بود، فرزندان و جگر گوشه هايش بودند بنابر اين امكان نداشت كه آنان دشمنانش باشند و او نسبت به آنان دشمنى كند، زيرا دشمنى با آنان برخلاف فطرت است، و پايدارى در چنين شرايطى جز براى نفوس نيرومند كه همان نفوس پيامبران و صديقين است امكان پذير نيست، و براى تحقيق و بررسى در حالت يعقوب (ع)- كه از سويى از فرزندانش رنج مى

برد و از سويى ديگر نسبت به آنان عاطفه داشت- فرصتى مناسب است كه قرآن كريم توجه محقّقان و پژوهشگران را بدان معطوف داشته است.

3- يعقوب (ع) در دل خود احساس ژرفى داشت كه در آينده دور يا نزديك، فرزندش را خواهد ديد، از اينرو وقتى فرزندانش را متّهم مى كند و مى گويد: «نفس شما، كارى را در نظرتان بياراسته است»، در همان حال با پايدارى مى گويد: «اكنون صبر جميل براى من بهتر است و خداست كه بايد در اين باره از او يارى خواست» و باز پس از گذشت زمانى دراز كه قضيّه به دست فراموشى سپرده شده بود و در آن زمان كه فرزند دومش نيز از نظرش غايب بود مى گويد:

«نه؛ نفس شما كارى را در نظرتان بياراست و مرا صبر جميل بهتر است، شايد خدا همه را به من باز گرداند كه او دانا و حكيم است.»

اين احساس بزرگ كه در نفوس با ايمان راه مى يابد، جايگاه خوبى براى تحقيق و شناخت آن است، و بى ترديد اين از ويژگيهاى پيامبران نيست، بلكه طبيعت تمام نفوس با ايمان و پاك است كه الهام مى شود نه وحى، اين همان صفاى باطن است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 647

داستان برادران با يوسف (ع) و پدرشان، و موضعگيرى يعقوب (ع)، با اندوهى كه در دل داشت، بدون آن كه موضع خصمانه اى در مقابل فرزندانش بگيرد، بيانگر اين حقيقت است كه در هنگام گرفتارى خانواده، بايد بزرگتر آنان افراد خانواده را جمع كند و از يكديگر جدايشان نكند، و افراط در محبّت و اندوه، دوستى اعضاى خانواده را تبديل به دشمنى نكند، باز مى گرديم به سراغ

فرزندانى كه برادر خود را بر اثر حسادت آزار رساندند نخست به ايشان پشيمانى دست داد، اگر چه اين پشيمانى اثر عملى نداشت، امّا وقتى به حدّ درك رسيدند، به بزرگى خطاى خود و از دست دادن برادر پى بردند. هر چند به اندازه پدر، احساساتى نبودند و احساساتشان با حسادت همراه بود، كه اين مطلب هنگامى ظاهر شد كه احساس كردند برادر تنى يوسف (ع) سبب تأخير در سرمايه شان شده است.

چنانكه ديديم حسد تنها عامل دشمنى نيست، بلكه سبب دروغگويى نيز مى شود، امّا به هر حال وقتى برادران يوسف (ع) بزرگتر شدند مهر برادرى بر آنان غلبه كرد. و چقدر خوشحال شدند وقتى كه فهميدند عزيز مصر، برادر آنهاست، گفتند: براى كسان خود غلّه بياوريم و برادرمان را حفظ كنيم.»

تحقيقا ماجراى يوسف (ع) و خانواده اش، ماجراى خانواده اى است كه حسادت بين برخى از اعضاى آن جدايى افكند و پدر دلسوز حكيمانه نگذاشت كه اين فاجعه به سر حدّ گمراهى و تباهى برسد بلكه آن را در پايين ترين حدّ خود نگهداشت و اين نشانگر آن است كه چگونه با راهنمايى عقل و درست عمل كردن و محبّت مى توان دوستى را به خانواده باز گرداند. اين درس حكيمانه اى است براى هر خانواده اى كه به چنين مصيبتى گرفتار آيد، در آن درسهاى آموزنده اى براى طالبين وجود دارد.

جامعه مصر در دوران يوسف (ع)

يوسف (ع) در چاه افكنده شد، و زندگيش در معرض حمله هر درنده اى واقع شد، ما از آيات گذشته چنين استفاده كرديم كه ترس به سراغ وى نيامد،

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 648

بلكه خداوند در دلش آرامش قرار داد و به او الهام كرد كه نجات

خواهد يافت و كار برادرانش را به آنان- در شرايطى كه آنها در سختى و ذلّت به سر مى برند و او به لطف خدا در آسايش و عزّت- خبر خواهد داد.

چندان در چاه درنگ نكرد كرد كه عدّه اى از صحرانشينان آمدند و دلوشان را براى به دست آوردن آب به درون چاه انداختند، پس ناگهان پسرى را ديدند و شادمان شدند، در آن دوره و دوره هاى قبل و بعد آن، هر كسى انسان غريبى را مى ديد او را به بردگى مى برد، تا اين كه اسلام آمد و چنين سنّتهايى را از بين برد، آنان يوسف (ع) را چون متاعى گرفتند و به بهاى اندك به چند درهم فروختند، و رغبتى در نگهدارى او از خود نشان ندادند.

كسى كه از مردم مصر او را خريده بود در وى آثار خير مشاهده كرد و به زنش گفت: تا در اين جاست گراميش بدار، شايد به ما سودى رساند، يا او را به فرزندى بپذيريم، و اين گونه چون موسى (ع) در حمايت ارباب خود پرورش يافت، زيرا برادرانش از روى حسادت و آزار وى را در چاه افكندند، همان طور كه مادر موسى (ع) فرزندش را براى علاقه زياد و يا نجاتش از مرگ در تابوت قرار داد.

و براى محبّتى كه خداوند از يوسف (ع) در دل كسى كه او را خريده بود، قرار داده بود، خدا وى را در زمين توان و قدرت داد، تعبير خواب را به او آموخت، حكمت را به او الهام كرد و چون به سن بلوغ رسيد به او صبر و دانش و حكمت و قدرت حكومت بر اشياء و اشخاص

را عطا كرد، و سرانجام سر از خانه عزيز مصر درآورد. تا محرم اسرار و خدمتگزار ويژه او باشد.

در اين جا قرآن روان زنى را براى ما به تصوير مى كشد كه در خوشگذرانى و نعمت به سر مى برد، او در كنار خود جوانى زيبا و قوى را كه چهره اى مردانه داشت مى ديد و براى رسيدن به او درها را بست، غريزه بشرى، يوسف (ع) را به پيش دعوت مى كرد، امّا خوى پيامبرى مى گفت: پناه مى برم به خدا، او پروراننده من است و مرا منزلتى نيكو داده، و به اين ترتيب خوى پيامبرى و وفادارى به حقّ او را از اين كار باز مى داشت.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 649

امّا آن زن با اصرار مى خواست غريزه يوسف را شعله ور كند و به خيال خود او را از غفلت بيرونش آورد، امّا نور هدايت بر غريزه جذّاب غلبه كرد، زيرا يوسف نور حق يعنى نور پروردگارش را ديده بود.

اين داستان واقعى نمايانگر زندگى تجمّلاتى است كه چگونه باعث فساد نفوس مى شود و چگونه وجود خدمتگزاران نيرومند براى پرده نشينان آنان را به بدى مى كشاند؟ و چگونه اراده بردبار غريزه سركش را مهار كرده و از فساد آن جلوگيرى مى كند.

به راستى شايسته است اين حالت روانى در پرتو قرآن مورد بررسى قرار گيرد.

در بين اين درگيرى هواى سركش با حكمت و اراده نيرومند، يوسف (ع) به سوى درب رفت، تا از عمل زشت بگريزد، زن نيز پشت سر او به راه افتاد تا او را به سوى خود بكشاند، در اين جا چه زود خلق و خوى زن نشان داده مى شود، او وقتى نتوانست به خواسته

و شهوت خود دست يابد، به يوسف بى گناه اتّهام وارد آورد تا با برانگيختن غيرت شوهرش وى را بر عليه يوسف (ع) بشوراند، شوهرش در آستانه در با آنان روبرو شد و مشاهده كرد كه آن دو به سوى او شتابان مى آيند، يوسف (ع) فرار مى كند و زن مى خواهد او را بگيرد.

زن گفت: پاداش آن كس كه با زن تو قصد بدى داشته باشد چيست؟، جز آنكه به زندان افتد يا به عذاب دردآور گرفتار شود؟! او به ناحق شكايت كرد و به ناحق داورى كرد، امّا درخواست مرگ او را نكرد، زيرا پس از آن نيز به او اميدوار بود.

امّا يوسف (ع) اين اتهام دروغين را با سخن راست خود ردّ كرد و گفت:

او مرا به سوى خود فرا خواند.

قضيّه مورد نظر و بررسى قرار گرفت. در اين بين مدركى به دست آمد كه مى توانست به حل قضيّه كمك كند و آن پاره شدن جامه يوسف (ع) به هنگام فرار به سوى در بود، طبق اين ملاك كسى چنين حكم كرد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 650

اگر جامه اش از پيش دريده است زن راست مى گويد و او دروغگوست، زيرا در اين صورت يوسف (ع) رو به رو آورده، و زن از خود دفاع مى كرده است، و اگر جامه اش از پس دريده است، زن دروغ مى گويد و او راستگوست. آنان ديدند كه جامه از پس دريده شده، بنابر اين يوسف (ع) در حال فرار بوده و آن زن با كشيدن پيراهنش وى را به سوى خود جذب مى كرده است، در اين حال عزيز مصر گفت: اين از مكر شما زنان است، كه مكر

شما مكرى بزرگ است.

بى گناهى يوسف (ع) آشكار شد، او قربانى مكر زنان شده بود، و قرآن كريم انسان را متوجّه تحقيق در اين زمينه مى كند.

در اين جا مى بينيم كه عزيز مصر با مسامحه از خطاى زن مى گذرد، شايد زيبايى و كمال يوسف (ع) را عذر براى او يافته بود و به همين قدر بسنده كرد و گفت: اى يوسف (ع)، زبان خويش از اين ماجرا نگهدار، و اى زن، از گناه خويش آمرزش بخواه كه تو از خطاكارانى.

در اين جا مى توان در زمينه نفس مرد عفيف و نفس زن، و مسايلى كه در خانه و گوشه و كنار آن بايد مراقبت شود، به تحقيق و بررسى پرداخت.

هر گاه خبر از دو نفر بگذرد، شايع مى شود، هر چند افراد يكديگر را به راز دارى سفارش كنند اين خبر نيز در شهر پخش شد و به گوش زنها رسيد كه زنها به شنيدن چنين خبرهايى علاقمندند آنان گفتند: «زن عزيز، غلامش را به سوى خود دعوت كرده و شيفته او شده است، ما وى را در گمراهى آشكار مى بينيم.» 300

اين سخنان در شهر پخش شد و همه زنها از آن خبردار شدند، زن عزيز مى دانست كه آنان چه بر زبان مى رانند و چه حيله اى به سر دارند و چه خواسته اى در دل.

ايشان را به خانه فرا خواند و براى هر كدام متكايى ترتيب داد، شايد ميهمانى بر پا كرده بود زيرا به هر كدام كاردى داد و بعد به يوسف (ع) گفت: بيرون آى، چون او را ديدند بزرگش شمردند دست خويش ببريدند و گفتند: معاذ اللّه اين آدمى نيست. «اين جز فرشته اى بزرگوار نباشد. زن گفت:

معجزه

بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 651

اين همان است كه مرا در باب او ملامت مى كرديد.»

و به اين ترتيب خواسته دل و ميل شديدش را به او اظهار كرد، و زنها عذر او را پذيرفتند. او گفت: «اگر آنچه فرمانش مى دهم نكند، به زندان خواهد افتاد و خوار خواهد شد.»

در اين جا مى بينيم كه نفس با ايمان در برابر سركشى و زورگويى زن پايدارى مى كند و مى گويد: «پروردگارا! براى من زندان دوست داشتنى تر است از آنچه مرا بدان مى خوانند، و اگر مكر اين زنان را از من نگردانى، به آنها ميل مى كنم و در شمار نادانان درمى آيم.»

اين خبر در شهر پخش شد و داستان زن عزيز بر سر زبانها افتاد، بنابر اين در فكر چاره افتادند تا آن را پنهان كنند، و در چنين مواردى براى پوشاندن جنايت ستمكاران هميشه بر افراد مظلوم، ستم روا مى شود، و هيچگاه به ضرر ظالم تمام نخواهد شد، چاره را در اين ديدند كه براى كم كردن شايعات، يا برگرداندن جهت شايعات از زليخا به سوى يوسف (ع) چندى آن حضرت را به زندان بيفكنند.

اين داستان از اسرار نهان نفس پرده برمى دارد و خواننده قرآن متوجه حقايق نفوس مردان و زنان پرهيزگار و فاجر مى شود.

يوسف جوان وارد زندگى تازه و بدور از جلوه هاى زيباى دنيا مى شود، او پس از زندگى مرفّه در خانه عزيز مصر، دوباره گرفتار سختى مى شود، امّا اين بار با ضعيفان يار و همراه مى شود و خداوند تعبير خواب را به او ياد مى دهد.

«دو جوان با او به زندان افتادند، يكى از آن دو گفت: در خواب، خود را ديدم كه انگور مى فشارم، ديگرى گفت:

خود را ديدم كه نان بر سر نهاده مى برم و پرندگان از آن مى خورند، ما را از تعبير آن آگاه كن كه از نيكوكارانت مى بينيم.» 301

در اين جا معجزات و دعوت به خدا از سوى پيامبر خدا يوسف (ع) آغاز مى شود و در جواب آنان مى گويد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 652

«طعام روزانه شما را هنوز نياورده باشند كه پيش از آن شما را از تعبير آن خوابها چنان كه پروردگارم به من آموخته است خبر مى دهم، من كيش مردمى را كه به خداى يكتا ايمان ندارند و به روز قيامت كافرند، ترك كرده ام. من پيرو كيش پدرانم ابراهيم (ع) و اسحاق (ع) و يعقوب (ع) هستم و ما را نسزد كه هيچ چيز را شريك خدا قرار دهيم، اين فضيلتى است كه خدا بر ما و بر مردم ديگر ارزانى داشته است ولى بيشتر مردم ناسپاسند اى ياران زندان! آيا خدايان پراكنده بهتر است يا خداى يگانه مقتدر، غير خدا پرستش نمى كنيد مگر نامهايى را كه شما و پدرانتان ناميده ايد و خدا دليلى درباره آن نازل نكرده.

حكم جز حكم خدا نيست، فرمان داده است كه جز او را نپرستيد اين است دين راست و استوار ولى بيشتر مردم نمى دانند، اى دو زندانى، امّا يكى از شما براى مولاى خويش شراب ريزد، امّا ديگرى را بردار كنند و پرندگان سر او بخورند، كارى كه درباره آن نظر مى خواستيد به پايان آمده است. به يكى از آن دو كه مى دانست رها مى شود، گفت: مرا نزد مولاى خود ياد كن، امّا شيطان از خاطرش زود كه پيش مولايش از او ياد كند و چند

سال در زندان ماند.» 302

بدون ترديد يوسف (ع)، دانش و آگاهى به تعبير خواب را از كسى نياموخته بود، بلكه تنها از راه الهام- كه از معجزاتى است كه توسّط پيامبران اجرا مى شود- فرا گرفته بود.

آن زندانى از زندان رها شد و ملازم شاه گرديد، امّا شادى آزادى و ملازمت با شاه، باعث شد كه از دوست زندانيش، يوسف (ع) فراموش كند، پس مدّت توقف او در زندان زياد شد تا با احوال مردم بيشتر آشنا شود، تا اين كه شاه احتياج به تعبير خواب پيدا كرد، در اين جا آن شخص به ياد يوسف (ع) افتاد، اينها همه احوال نفس است كه قرآن بدان اشاره مى كند، قرآن كريم در زمينه تعبير خواب شاه توسط يوسف مى فرمايد:

«يكى از آن دو كه رها شده بود و پس از مدّتى به يادش آمده بود، گفت:

من شما را از تعبير آن آگاه مى كنم، مرا نزد او بفرستيد. اى يوسف (ع) و اى مرد راستگوى، براى ما تعبير كن كه هفت گاو فربه را هفت گاو لاغر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 653

مى خورند، و هفت خوشه سبز را هفت خوشه خشك. باشد كه من نزد مردم باز گردم و آنان آگاه گردند، گفت: هفت سال پى در پى بكاريد و هر چه مى دويد، جز اندكى كه مى خوريد، با خوشه انبار كنيد، از آن پس هفت سال سخت مى آيد، و در آن هفت سال آنچه برايشان اندوخته ايد بخورند، مگر اندكى كه نگه مى داريد، پس از آن سالى مى آيد كه مردمان را باران دهند و در آن سال افشردنيها را مى فشرند.» 303

اين تعبير راست كه در بردارنده بيان تنظيم

اقتصادى كشور بود، سبب شد كه شاه از او كمك خواهد، و گفت: او را نزد من آريد، امّا زندانى آزادمنش گفت كه تا زمانى كه بى گناهى او اثبات نشود از رفتن امتناع خواهد كرد.

«... چون فرستاده، نزد او آمد، يوسف (ع) گفت: نزد مولايت باز گرد و بپرس حكايت آن زنان كه دستهاى خود را بريدند چه بود؟ كه پروردگار من به مكرشان آگاه است.» 304

شاه از حال آنان با خبر شد و پرسيد:

«اى زنان آنگاه كه خواستار يوسف (ع) مى بوديد، حكايت شما چه بود؟

گفتند: پناه بر خدا، او را هيچ گناهكار نمى دانيم، زن عزيز گفت: اكنون حق آشكار شد، من خواستار او بودم و او در زمره راستگويان است (يوسف (ع) گفت:) چنين شد تا بداند من در غيبت شاه به او خيانت نكرده ام و خدا حيله خائنان را به هدف نمى رساند، من خويشتن را بى گناه نمى دانم، زيرا نفس، آدمى را به بدى فرمان مى دهد مگر پروردگار من ببخشايد كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است. پادشاه گفت: او را نزد من بياوريد تا همنشين خواست خود گردانم، و چون با او صحبت كرد، گفت: تو از امروز نزد ما صاحب مكانت و امين هستى. يوسف (ع) گفت: مرا بر خزاين، اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى دانايم.» 305

اينها حوادثى بود كه از زمان ورود يوسف (ع) به زندان تا هنگام خروجش از آن و عهده دار شدن سرپرستى خزائن آن سرزمين و اداره و تنظيم آن بر اساس حكمت و اراده خويش و آموختنى از پروردگارش- كه او پيامبرى بود كه به وى وحى مى شد- اتفاق افتاد، و هر بخشى از آن

بيانگر بعدى از نفس

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 654

انسان و رابطه اش با جامعه اى كه در آن زندگى مى كند، مى باشد، مثلا سبب زندان رفتنش، خلق و خلق كامل او و نيز آنچه در اطرافش مى گذشت و عمل زمامداران براى فرو كش كردن شايعات راستين در مورد آنان بود، و در بخشى ديگر پرده از نفس زنى برمى دارد كه عاطفه بر او غلبه كرده و نخستين بار او را وادار به طلب يوسف مى كند و پس از آن كه براى زنان شهر، كار خود را توجيه كرد در طلب او اصرار ورزيد، و آنگاه عاطفه محبتش او را وادار به اعتراف و استغفار مى كند.

در حقيقت هر پژوهشگرى كه بخواهد با احوال و عوارض نفوس مردان يا زنان آشنا شود، قرآن را سرچشمه اى تمام نشدنى از حقايق مربوط به نفس كه محور تحقيق اوست، مى يابد.

امّا ما نمى خواهيم آنچه مردم درباره علم النفس و روانشناسى مى دانند، بر قرآن منطبق كنند. و الفاظ آن را بر معانى غير واقعى آن حمل كنند، بلكه بايد آن را راهنماى كار خود قرار دهند، نه كارشان را راهنماى قرآن و خداى سبحان خود توفيق دهنده و هدايتگر به راه راست است.

______________________________

(1)- رعد/ 43.

(2)- طبق احاديث بسيارى كه در تفاسير نقل شده است مراد از «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» امير المؤمنين (ع) و ائمه هدى (ع) مى باشند. ر ك: مجمع البيان، صافى، نور الثقلين، برهان، ...، ذيل آيه شريفه.

(3)- آل عمران/ 18.

(4)- فاطر/ 28.

(5)- شورى/ 13.

(6)- غافر/ 78.

(7)- انعام/ 38.

(8)- فرقان/ 45- 50.

(9)- فرقان/ 53- 54.

(10)- انعام/ 101.

(11)- انعام/ 95- 104.

(12)- اسراء/ 15.

(13)- فاطر/ 34.

(14)- ابراهيم/ 4.

(15)- انعام/ 8- 9.

(16)-

حديد/ 25.

(17)- هود/ 36- 44. ترجمه اين آيات قبلا گذشت [متن دستنويس]: ر ك: ص 262 [متن عربى 223]

(18)- هود/ 53- 54.

(19)- احقاف/ 24- 25.

(20)- حاقه/ 6.

(21)- هود/ 61- 68.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 655

______________________________

(22)- هود/ 69- 76.

(23)- بقره/ 260.

(24)- انبياء/ 51- 70. ترجمه اين آيات قبلا آمده است. رك: [متن 204]

(25)- هود/ 84- 95. ترجمه اين آيات قبلا آمده است. رك: [متن 245].

(26)- اسراء/ 101.

(27)- شعراء/ 45.

(28)- اعراف/ 115- 120.

(29)- نمل/ 12.

(30)- اعراف/ 108.

(31)- اعراف/ 130.

(32)- اعراف/ 133.

(33)- اعراف/ 134- 135.

(34)- اعراف/ 136- 137.

(35)- نمل/ 16- 44.

(36)- انعام/ 38.

(37)- سبأ/ 12- 14.

(38)- مريم/ 16- 36.

(39)- آل عمران/ 48- 51.

(40)- مائده/ 109- 115.

(41)- كهف/ 9- 26. رك: ص 265 [متن].

(42)- بقره/ 3- 5.

(43)- انعام/ 31- 32.

(44)- قيامت/ 36- 40.

(45)- مؤمنون/ 115.

(46)- رعد/ 5.

(47)- اسراء/ 50- 52.

(48)- يس/ 78- 83.

(49)- ق/ 1- 5.

(50)- ق/ 15.

(51)- تكوير/ 1- 4.

(52)- انفطار/ 1- 2.

(53)- حج/ 1- 3.

(54)- حاقه/ 1- 4.

(55)- حاقّه/ 13- 17.

(56)- قارعه/ 1- 5.

(57)- اعراف/ 187- 188.

(58)- لقمان/ 33- 34.

(59)- واقعه/ 1 ذ 15.

(60)- اسراء/ 13- 15.

(61)- اسراء/ 70- 72.

(62)- حاقه/ 18- 29.

(63)- قارعه/ 6- 12.

(64)- محمّد (ص)/ 15.

(65)- واقعه/ 10- 40.

(66)- غاشيه/ 1- 26.

(67)- رحمن/ 46- 78.

(68)- بنأ/ 21- 30.

(69)- واقعه/ 41- 57.

(70)- مطفقّين/ 1- 17.

(71)- حجر/ 28- 44.

(72)- يونس/ 26.

(73)- واقعه/ 19.

(74)- نحل/ 44.

(75)- نساء/ 65.

(76)- در اين زمينه دو رساله نوشته ايم، يكى «شريعة القرآن دليل على انه من عند اللّه» و ديگرى «الملكية بالخلافة فى القانون الرومانى» كه هر دو را «مجلس شؤون اسلامى» چاپ و ترجمه كرده است.

(77)- نحل/ 90.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 656

______________________________

(78)- مائدة/ 8.

(79)-

نساء/ 135.

(80)- نحل/ 71.

(81)- روم/ 22.

(82)- حجرات/ 13.

(83)- نساء/ 1.

(84)- بقره/ 213.

(85)- بقره/ 190.

(86)- بقره/ 194.

(87)- نحل/ 126.

(88)- عنكبوت/ 45.

(89)- مائده/ 6.

(90)- بقره/ 238.

(91)- توبه/ 60.

(92)- بقره/ 185.

(93)- بقره/ 184.

(94)- مائده/ 95- 96.

(95)- مائده/ 89.

(96)- قلم/ 10.

(97)- مجادله/ 3- 4.

(98)- نساء/ 92.

(99)- اسراء/ 36.

(100)- نساء/ 13.

(101)- نساء/ 176.

(102)- بقره/ 235.

(103)- نساء/ 4.

(104)- نساء/ 20- 21.

(105)- بقره/ 236- 237.

(106)- رجوع شود به ص 300.

(107)- نساء/ 3.

(108)- بقره/ 231.

(109)- نساء/ 19.

(110)- بقره/ 231.

(111)- نساء/ 127- 130.

(112)- نساء/ 34.

(113)- نساء/ 35.

(114)- طلاق/ 6- 7.

(115)- احقاف/ 15.

(116)- بقره/ 233.

(117)- انعام/ 152.

(118)- نساء/ 2.

(119)- نساء/ 5- 10.

(120)- ضحى/ 9.

(121)- بقره/ 220.

(122)- بلد/ 11- 17.

(123)- نساء/ 36.

(124)- لقمان/ 13- 14.

(125)- اسراء/ 23.

(126)- روم/ 21.

(127)- بقره/ 187.

(128)- نساء/ 1.

(129)- نساء/ 130.

(130)- بقره/ 231.

(131)- بقره/ 241.

(132)- بقره/ 228- 229.

(133)- متن اين آيات در ص 384 گذشت.

(134)- بقره/ 229.

(135)- بقره/ 230.

(136)- طلاق/ 4.

(137)- بقهر/ 234.

(138)- بقره/ 228.

(139)- طلاق/ 4.

(140)- احزاب/ 49.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 657

______________________________

(141)- طلاق/ 1.

(142)- بقره/ 240.

(143)- طلاق/ 6.

(144)- طلاق/ 7.

(145)- نساء/ 24.

(146)- بقره/ 232.

(147)- نساء/ 7.

(148)- انفال/ 75.

(149)- بقره/ 177.

(150)- بقره/ 83.

(151)- نساء/ 8.

(152)- شورى/ 23.

(153)- نساء/ 92.

(154)- نور/ 61.

(155)- رك/ ص 367.

(156)- نساء/ 176.

(157)- انفال/ 75.

(158)- نساء/ 176. معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 657 جامعه مصر در دوران يوسف(ع) ..... ص : 647

(159)- بقره/ 180- 182.

(160)- لقمان/ 15.

(161)- بقره/ 178- 179.

(162)- مائده/ 45.

(163)- مائده/ 48.

(164)- مائده/ 45.

(165)- مائده/ 32.

(166)- مائده/ 33- 34.

(167)- مائده/ 38- 39.

(168)- نساء/ 15- 16.

(169)- نور/ 4.

(170)-/ 2- 3.

(171)- نساء/ 25- 26.

(172)- نور/ 4- 5.

(173)- نور/ 19.

(174)- نور/ 11- 18.

(175)- نور/ 6- 10.

(176)- روم/ 21.

(177)- نحل/ 67.

(178)- بقره/ 219.

(179)- نساء/ 43.

(180)- مائده/

90- 91.

(181)- حجرات/ 9- 10.

(182)- نساء/ 29.

(183)- بقره/ 188.

(184)- مائده/ 42.

(185)- انعام/ 152.

(186)- مطففين/ 1- 5.

(187)- بقره/ 282، متن و ترجمه اين آيه در ص 347 گذشت.

(188)- روم/ 39.

(189)- آل عمران/ 130- 132.

(190)- بقره/ 275- 281.

(191)- مدثّر/ 11- 14.

(192)- زخرف/ 31.

(193)- آل عمران/ 8.

(194)- مائده/ 2.

(195)- بقره/ 213.

(196)- نساء/ 1.

(197)- حجرات/ 13.

(198)- بقره/ 208- 209.

(199)- انفال/ 61- 63.

(200)- بقره/ 216.

(201)- بقره/ 256.

(202)- حج/ 40.

(203)- بقره/ 190- 193.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 658

______________________________

(204)- انفال/ 38- 40.

(205)- توبه/ 3- 4.

(206)- توبه/ 36.

(207)- بقره/ 194.

(208)- بقره/ 217.

(209)- نساء/ 94.

(210)- نساء/ 89- 91.

(211)- توبه/ 14.

(212)- انفال/ 39.

(213)- نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه 27:

«قوم اللّه ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الاذلوّا» م.

(214)- توبه/ 5.

(215)- توبه/ 6- 10.

(216)- توبه/ 13- 15.

(217)- انفال/ 58.

(218)- محمّد (ص)/ 7.

(219)- محمّد (ص)/ 4.

(220)- بقره/ 256.

(221)- بقره/ 190.

(222)- بقره/ 194.

(223)- مجادله/ 22.

(224)- ممتحنه/ 8- 9.

(225)- ممتحنه/ 7.

(226)- روم/ 22.

(227)- حجرات/ 13.

(228)- نساء/ 135.

(229)- مائده/ 8.

(230)- نحل/ 90.

(231)- نحل/ 126.

(232)- اسراء/ 34.

(233)- نحل/ 91- 94.

(234)- نساء/ 71.

(235)- انفال/ 58.

(236)- رجوع شود به ص 611.

(237)- مؤمن/ 57.

(238)- شورى/ 29.

(239)- رحمن/ 33.

(240)- نور/ 43.

(241)- طلاق/ 12.

(242)- بقره/ 29.

(243)- ملك/ 1- 4.

(244)- نوح/ 15- 16.

(245)- فرقان/ 61- 62.

(246)- اعراف/ 54.

(247)- انبياء/ 30- 32.

(248)- فصّلت/ 9- 12.

(249)- بقره/ 30- 36.

(250)- طه/ 115.

(251)- ص/ 82- 83.

(252)- مؤمنون/ 12- 14.

(253)- انسان/ 2- 3.

(254)- شمس/ 7- 8.

(255)- قيامت/ 36- 40.

(256)- نحل/ 78.

(257)- نحل/ 70- 72.

(258)- اعراف/ 172- 173.

(259)- اعراف/ 175- 179.

(260)- اعراف/ 101- 102.

(261)- بقره/ 171.

(262)- آل عمران/ 155.

(263)- هود/ 9- 11.

(264)- نجم/ 27- 8.

(265)- يونس/ 12.

(266)- حشر/ 9.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 659

______________________________

(267)- رجوع شود

به ص 248 متن و ص ترجمه.

(268)- يوسف/ 4.

(269)- يوسف/ 5.

(270)- يوسف/ 8.

(271)- يوسف/ 9.

(272)- يوسف/ 10.

(273)- يوسف/ 11.

(274)- يوسف/ 13.

(275)- يوسف/ 17.

(276)،

(277)- يوسف/ 17- 18.

(278)- يوسف/ 59- 61.

(279)- يوسف/ 63.

(280)- يوسف/ 64- 65.

(281)- يوسف/ 67.

(282)- يوسف/ 69.

(283)- يوسف/ 70- 76.

(284)- يوسف/ 77.

(285)- يوسف/ 77.

(286)- يوسف/ 78- 79.

(287)- يوسف/ 80- 82.

(288)،

(289)- يوسف/ 83.

(290)- يوسف/ 84.

(291)- يوسف/ 86.

(292)- يوسف/ 87.

(293)- يوسف/ 88.

(294)- يوسف/ 89.

(295)- يوسف/ 90- 91.

(296)- يوسف/ 92.

(297)- يوسف/ 93.

(298)- يوسف/ 96- 98.

(299)- يوسف/ 99- 100.

(300)- يوسف/ 30.

(301)- يوسف/ 36.

(302)- يوسف/ 37- 42.

(303)- يوسف/ 45- 49.

(304)- يوسف/ 50.

(305)- يوسف/ 51- 55.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 661

بخش چهارم تفسير قرآن

اشاره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 663

نظر برخى از اساتيد ما اين بود كه قرآن كريم نياز به تفسير ندارد، مگر بعضى از الفاظ نا آشنايش بر خواننده، كه براى روشن شدن آن بايد به كتب لغت و امثال آن رجوع كند، و مگر پاره اى از آيات احكام و مجملاتى كه سنّت آن را بيان كرده است و پيامبر (ص) با سخن و عملش، اهداف و اغراض آن را توضيح داده است، و در غير اينها نيازى به بيان ندارد، مگر اين كه متشابه باشد و با سنّت صحيح بيان نشده باشد. كه ديگر تفسيرى ندارد، به هر حال سزاوار است كه خواننده كتاب خدا، سخن آنان را كه قدم در دانش استوار كرده اند بر زبان جارى كند:

... آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ «ما بدان ايمان آورده ايم، همه از جانب پروردگار

ماست، و جز خردمندان پند نمى گيرند، اى پروردگار ما، از آن پس كه ما را هدايت كرده اى، دلهاى ما را به باطل متمايل مكن، و رحمت خود را بر ما ارزانى دار، كه تو بخشاينده اى.» 1

اين نظر استاد بزرگ ما است، و بى ترديد ريشه قرآنى دارد، زيرا قرآن خود را به مبين- يعنى آشكارى كه نياز به توضيح ندارد- توصيف كرده است، و از آياتش نيز به «بينات» ياد كرده است، و مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 664

قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ «... از جانب خدا نوريى و كتابى صريح و آشكار بر شما نازل شده است، تا خدا بدان هر كس را كه در پى خوشنودى اوست و به راههاى سلامت هدايت كند و به فرمان خود از تاريكى به روشناييشان ببرد و آنان را به راه راست هدايت كند.» 2

و مى فرمايد:

الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ «الف، لام، را. اين است آيات كتاب روشنگر.» 3

و نيز مى فرمايد:

الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ «الف، لام، را. اين است آيات كتاب و قرآن روشنگر.» 4

و باز مى فرمايد:

وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ «اين كتاب از جانب پروردگار جهانيان است، آن را روح الامين (جبرئيل) بر قلب تو نازل كرده است تا از بيم دهندگان باشى، به زبان عربى روشن.» 5

و در جاى ديگر فرموده است:

طس تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتابٍ مُبِينٍ «طا، سين، اين است آيات قرآن

و كتاب روشنگر.» 6

و مى فرمايد:

وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ ما كانَ حُجَّتَهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا ائْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ «چون آيات روشنگر ما بر آنها تلاوت شود، مى گويند: اگر راست مى گوييد، پدران ما را زنده كنيد.» 7

و نيز مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 665

وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ آياتٍ مُبَيِّناتٍ «به تحقيق براى شما آياتى روشن نازل كرديم ...» 8

تمام اين آيات بر صراحت و آشكارى قرآن دلالت دارند، و چگونه سخن روشن و آشكار نياز به تبيين ديگرى دارد، با آن كه خود روشن است، به خلاف آيات فشرده و مجمل احكام، كه آنها نياز به توضيح پيامبر (ص) دارد چنان كه خدا مى فرمايد:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...

«بر تو قرآن را نازل كرديم تا آنچه براى مردم نازل شده است بر ايشان بيان كنى.» 9

اين بود نظرّيه ارزشمند استاد ما، و شايد آنچه كه او را وادار به چنين سخنى كرده است، گرفتار شدن برخى از مفسّران در نقل روايات يهود باشد، كه اين روايات گاهى معنى را فاسد مى كنند اگر چه در ابتدا صحيح به نظر برسند، و برخى از كتب تفسير كه از اين منبع استفاده مى كنند و از قصّه و افسانه هاى يهود بسيار بهره مى گيرند، در حقيقت پرده تيره اى بين آيات قرآن و نور تابناك آن قرار مى دهند، بنابراين هدف استاد ما اين است كه خواننده قرآن از فروغ درخشان قرآن- بدون آن كه اخبار غير معتبر آن را در حجاب قرار دهد- بهره مند شود.

اين سخن بر جسته اى است، و بى ترديد اگر ما بسيارى از آياتى را كه در

مورد احكام عملى نباشد، بررسى كنيم، آنها را واضح و آشكار مى يابيم، و اگر برخى از كلمات براى ما مبهم است به اين خاطر است ما با آنها آشنا نيستيم كه مى توان با مراجعه به فرهنگ لغات آن را پيدا كرد، و اين به جهت نقص ماست و در قرآن ابهامى كه منافات با روشنى و آشكار بودنش داشته باشد، وجود ندارد.

بنابراين اگر جايى براى تفسير باشد، براى بيان اسرار بلاغت قرآن و مرتبه والا بى نظير آن خواهد بود، كه در توان هيچ بشرى نيست كه بتواند مانندش را بياورد.

زمخشرى قرآن را اين گونه تفسير كرده است و در بسيارى از آن آيات

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 666

توجّه خواننده را به اسرار بلاغت آن معطوف داشته است و پس از او نيز برخى همين روش را پيموده اند.

ما اين روش را روى هم رفته و در بسيارى از آيات مى پذيريم، امّا به نظر ما آنها به نهايت مطلب نرسيده اند و از عهده كامل آن بر نيامده اند، چرا كه قرآن كتاب خداوند بى همتا و حكيم است و معانى و مقاصد آن غير متناهى است، و اين گونه تفسير، تنها كليد نور است نه خود نور.

اين مقدّمه را براى آن ذكر كرديم كه با نهايت تلاشى كه در زمينه تفسير شده و هدفى كه از آن در نظر گرفته شده است آشنا شويم، اگر چه ما بر اين اعتقاديم كه قرآن، كتابى آشكار و صريح است و نيازى به بيان و توضيح ندارد، امّا به اندازه توان خود بايد با اسرار بلاغت و جايگاه فصاحت آن آشنا شويم، هر چند اين شناخت

تقريبى و غير قطعى باشد.

در كنار كسانى كه مى گويند: قرآن به خودى خود آشكار است و نيازى به تبيين و تفسير كسى ندارد، عدّه اى معتقدند بايد به قرآن متعبد بود، قرآن فقط به نحوى تلاوت مى شود، امّا معانى آن قابل درك نيست مگر آن كه پيامبر (ص) آن را توضيح داده باشد.

بى ترديد اين نظر از واقعيت به دور است، امّا ما آن را در كتابهاى معتزله يافتيم، و قاضى عبد الجبار در كتاب «مغنى» از آن ياد كرده است و در مقام ردّ آن مى گويد:

«آنچه ما الان ذكر كرديم بر فساد اين قول- كه ما نبايد به دنبال معناى قرآن باشيم- دلالت مى كند، زيرا ما بيان داشتيم كه كلام خدا مانند كلام ما- هر گاه شرايط دلالتش كامل باشد- بر مبناى مراد دلالت دارد و صحيح نيست كه خداوند با قرآن- كه از آن هدفى در كار است- ديگران را مورد خطاب قرار دهد ولى معنايى را اراده نكند، و گرنه عبث و بيهوده خواهد بود.»

وى از استادش «ابو هاشم» چنين نقل مى كند:

«اگر قرآن فقط براى تعبّد و تلاوت باشد بايد فرقى براى عرب و عجم نداشته باشد.»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 667

سپس مى افزايد كه: «اختلافى در اين جهت بين مسلمين وجود ندارد كه قرآن بر حلال و حرام دلالت دارد و خود قرآن نيز همين را مى گويد:

أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ ...

«آيا آنان را بسنده نيست كه بر تو كتاب فرستاده ايم و بر آنها خوانده مى شود ...» 10

و مى فرمايد:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ ...

«آيا در قرآن نمى انديشند ...» 11

و نيز مى فرمايد:

... ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ

مِنْ شَيْ ءٍ ...

«... ما در اين كتاب هيچ چيز را فرو گذار نكرده ايم ...» 12

و همچنين مى فرمايد:

... وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ «... و ما قرآن را كه بيان كننده هر چيزى است و هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است، بر تو نازل كرديم،» 13 و آيات ديگرى نيز در اين زمينه وجود دارد، پس چگونه سخن آنان صحيح است؟!» 14 از اين سخن چنين مى توان نتيجه گرفت كه: قرآن فقط براى تلاوت و تعبّد به آن و خواندن در نماز است، همان طور كه عجمهايى كه با عربى آشنا نيستند چنين مى كنند.

وى سپس دلايلى در بطلان اين نظر آورده مى گويد:

«اساتيد ما گفته اند كه: اگر قرآن معنا نداشته باشد، معجزه نخواهد بود، زيرا اعجاز قرآن بستگى به فصاحت برتر و عالى آن دارد، و سخن، فصيح و شيوا نخواهد بود مگر به حسن معنا و متناسب با مقام گفتار، و پر معنى بودن، همچون چشمه اى جوشان، و داشتن الفاظ روان، اگر شخصى كلمات مهمل و بى معنا را به صورت جمله در آورد و به آن تكلّم كند بدون آنكه ديگران

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 668

بدانند، سخن فصيح به شمار نمى آيد، و همين طور است اگر لفظ يا معنا ركيك و نادرست باشد، پس چگونه كسى كه قرآن را معجزه مى داند مى تواند آن را بدون معنا و فايده انگارد؟!» 15 اين سخن «قاضى عبد الجبار» بود، و اگر او اين مطلب را نقل نمى كرد، ما تصوّر نمى كرديم كسى پيدا شود كه بگويد معنى قرآن مقصود نيست و تنها هدف از

نزول آن تلاوتش در نماز و غير نماز است.

شايد آنچه كه اين افراد را وادار به اين سخن كرده است- اگر چنين نسبتى به آنان درست باشد- اين باشد كه ترسيده اند در معناى قرآن دچار انحراف شوند يا چيزى بر آن بيفزايند، طبعا به تلاوت و تعبّد به آن بسنده كرده اند تا از روى نادانى نسبتى به خدا ندهند.

به هر حال مقصود آنها هر چه باشد، اين نظر اگر گوينده اى هم داشته باشد- قابل پذيرش نيست، و ما كسى را غير از آن كسى كه قاضى عبد الجبار نقل كرده است نمى شناسيم كه اين عقيده را ابراز كرده باشد.

تحقيقا معانى قرآن و تلاوت و استماع و تعبد به آن و الفاظش و هر چه كه قرآن در بردارنده آن است، ذاتا مورد نظر است نه به تبع چيز ديگر، چرا كه قرآن خوان گسترده خداى متعال است، گاهى برخى مى گويند: اگر قرآن حقيقتا بيّن و آشكار است پس تفسير به چه درد مى خورد؟ زيرا تفسير در وقتى لازم است كه نياز به تبيين و توضيح باشد، اما قرآن كريم چنان كه پيش از اين ياد آور شديم، كتابى روشن و به زبان عربى آشكار است، پس چه نيازى به تفسير دارد؟ به نظر من، عربى كه زبانش با لغت غير عرب مخلوط نشده باشد و عربى را درك كند، نيازمند به تفسير- جز در آيات احكام و آنچه از قرآن استنباط مى شود. كه با ساير آيات تفاوت زيادى دارد- نيست.

بهر حال، تفسير علمى است كه مطالعه و بررسى مى شود و مفيد است و از زمان تابعين تا كنون برقرار است.

و بى ترديد تفسير داراى فوايد

خاص خودش مى باشد، و هدفى دارد به

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 669

شرط آن كه مفسّر بهترين روش را در پيش گيرد و اهداف قرآن را در نظر گيرد و دست به تحريف نزند.

در تفسير بايد امور بسيارى مورد توجّه قرار گيرد:

الف: بايد معانى قرآن با سنّت صحيح و معتبر بستگى داشته باشد و از حديث كه مبّين قرآن است، كمك گرفته شود تا اين كه صحيح معنا شود و افكار در فهم معانى احكام دچار انحراف نشود و نيز چون برخى از الفاظ مشترك بين چند معنا هستند، حديث نبوى، معناى مراد را مشخص مى كند.

ب: تمام كسانى كه قرآن را مى خوانند در سطح عربهايى نيستند كه به محض شنيدن لفظ، معناى آن را درك كنند، و برخى از الفاظ براى برخى از عربها حتّى براى بعضى از بزرگان آنها نا آشنا و غريب است و به طورى كه نقل شده است «عمر بن خطاب» كه خليفه مسلمين بود معناى واژه «اب» در آيه شريفه وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا 16 را نمى دانست و در مورد آن سؤال مى كرد و سعى مى كرد كه معناى هيچ لفظى از الفاظ قرآن، بر او پوشيده نماند.

پس حال ديگر صحابه چه خواهد بود؟ و حال افرادى چون ما- كه هنگامى به زبان عربى آشنا شديم كه زبان بيگانه در همه جا بر عربى فصيح غلبه پيدا كرده بود- چگونه خواهد بود؟! ج: پس از آن بايد تفسيرى كه به زبانهاى غير عربى ترجمه شود، وجود داشته باشد، يا از همان ابتدا به زبان ديگرى ترجمه شود، خواه يك نفر آن را تفسير كند يا افراد متعدّدى با كمك

يكديگر، امّا به هر حال آنچه ترجمه شده تفسيرى است كه معنى قرآن را طبق نظر مفسّر بيان مى كند، زيرا قرآن بليغ ترين سخن جهان است و نمى توان سخن بليغ را- با حفظ بلاغت- از زبانى به زبان ديگر ترجمه كرد، چرا كه بلاغت در بردارنده اشارات بيانى نغمه هاى موسيقى شيرين و هماهنگى الفاظ، زيبايى اسلوب و انسجام معانى است و هيچ كس نمى تواند تمام صفات بيانى و بلاغى الفاظ قرآن را، منتقل كند، برخى از دانشمندان اروپايى متخصص در زبان عربى در صدد ترجمه قرآن به زبان فرانسه- با حفظ بلاغت آن- بر آمدند و براى ترجمه يك آيه مدّت

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 670

زيادى را صرف كردند ولى نتيجه كار چندان رضايت بخش نشد.

د: قرآن كريم داراى تعدادى قراءتهاى تواتر است و قرآن با هر يك از آن قراءتها قرآن است (يعنى همه آن قرائتها صحيح است). و اينها در معنى با يكديگر پيوند دارند نه اختلاف، بلكه بعضى از قراءتها معنايش از قراءت ديگر بيشتر است يا معناى آن را با نظمى محكم و دقيق و بدون آن كه نقصى در آن معنا باشد، توجيه مى كند، بلكه تصوّر نقص در آن صحيح نيست. و تفسير استوار آن است كه اين پيوستگى را ذكر كند، مثلا سخن خداى متعال لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ... 17

هم به ضّم «فاء» قراءت شده است، يعنى: رسول اللّه (ص) از خود عربها مى باشد و از آنان بيگانه نيست هم به فتح «فاء» يعنى: آن حضرت از نظر نسب و خلق و مكانت و شرف، از همه عربها برتر است. و با ضميمه دو

قراءت معنى اين مى شود كه: رسول اللّه (ص) برترين عرب است.

اينها برخى از عواملى است كه سبب مى شود قرآن داراى تفسير باشد، هر چند خود قرآن آشكار و مفهوم باشد.

در اين جا وجه ديگرى براى تفسير وجود دارد كه بايد به آن اشاره كرد و آن بيان اسرارى است كه الفاظ قرآن و علم كتاب در بردارنده آن است، بدون آن كه سبب ناهماهنگى و پريشانى الفاظ و معانى شود.

همان طور كه اشاره كرديم برخى از مفسّران- مانند زمخشرى- به بيان اسرار بلاغت بعضى از الفاظ قرآن پرداخته اند و پس از او نيز مفسّرانى همين روش را دنبال كرده و بر آن افزوده اند و در برخى از آيات عين سخن او را آورده اند، و آياتى نيز وجود دارد كه كسى متعرض بيان سّر بلاغت آن نشده است.

روشهاى تفسير

اشاره

روشهاى تفسير به اختلا منابعى كه مفسّر از آن كمك مى گيرد، متنوع مى شود، و منابع تفسير را مى توان چهار چيز شمرد. 1- آنچه كه از

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 671

پيامبر (ص) روايت شده است. 2- آنچه كه از صحابه بزرگوار و شاگردانشان- كه به خوبى از آنان پيروى كرده و تفسيرشان را نقل كرده اند، مانند مجاهد كه از ابن عبّاس نقل كرده است- رسيده است. 3- لغت، زيرا كه آن به تنهايى، ابزار تعبير است و در هيچ روشى نمى توان از آن بى نياز بود، بنابراين منبع مستقلّى به حساب نمى آيد، زيرا در همه منابع وجود دارد. 4- رأى، كه اين، نخست متكّى بر لغت و منابع شرعى و اهداف آن و اسرار قرآن و وجوه آن مى باشد.

بى ترديد لغت، نخستين ريشه براى همه

اين منابع است، و مقصود ما از لغت تنها آنچه كه در كتب لغت وجود دارد نيست، زيرا تفسير پيامبر (ص) ممكن نيست مخالف با لغت عرب و معانى آن باشد، چه اين كه آن حضرت، عرب بود و به بهترين نحو، سخن مى گفت، و در كلام عرب منبعى صحيحتر براى استعمال كلمات عربى صحيح از سخنان پيامبر (ص) وجود ندارد.

اينك در مورد سه منبع ديگر بحث مى كنيم:

اوّل: سنّت كه عظيم ترين آنهاست، زيرا كه نخستين شارح كتاب خداست، و تفصيل احكام حلال و حرام فقط در سنّت وجود دارد كه تنها منبع آن است، و هر كه با تفسير سنت در زمينه حلال و حرام قرآن مخالفت ورزد، در زمره بهتان زنندگان به قرآن خواهد بود و مصداق آيه شريفه: وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ ...

«براى هر دروغ كه به زبانتان مى آيد مگوييد كه اين حلال است و اين حرام، تا بر خدا افترا ببنديد ...» 18

زيرا اين بخش از قرآن كريم را، سنت بيان كرده است، چرا كه اين، جز رسالت حضرت محمّد (ص) است و هر كه با آن مخالفت ورزد، در حقيقت با رسالت او مخالفت كرده است و به خدا دروغ و افترا بسته است، پس تمام احكام فقهى قرآن، چه مربوط به عبادات باشد يا مربوط به تنظيم جامعه انسانى- كه از خانواده شروع شده و سپس به جماعتها و امّت و رابطه حاكم با محكوم و رابطه مسلمانان با ديگران در زمان صلح و جنگ مى پردازد- عهده دار بيان آن، پيامبر (ص)

مى باشد و او حجّت بر ماست و بايد از او پيروى كنيم.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 672

و صحاحى كه در دسترس ماست، احكام شرعى را همان طور كه در سنّت بوده، كاملا بيان كرده است.

بايد توجه داشت كه تفسير احكام قرآن بدون تكيه بر سنت و يارى خواستن از آن، خروج از دين است، زيرا خداوند مى فرمايد:

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ...

«هيچ مرد و زن مؤمن را در كارى كه خدا و رسول حكم كند، اراده و اختيارى نيست ...» 19

و آنان كه سنّت را به گمان روى آوردن به قرآن رها مى كنند، در حقيقت قرآن و سنّت هر دو را پشت سر گذاشته اند و با رسالت پيامبر (ص) مبارزه كرده اند.

نكته ديگر اين كه سنت بر دو قسم است.

قسم اوّل: سنّت متواتر كه گروهى آن را از گروه ديگر روايت كرده تا به پيامبر (ص) برسد، و اين قسم سنت اگر در مورد احكام يا عقايدى كه قرآن در بردارنده آن است، باشد، بايد پيروى شود، زيرا با سند قطعى از پيامبر (ص) رسيده است و عقايد جز به دليلى كه دلالت و سند آن قطعى باشد، ثابت نمى شود.

قسم دوّم: احاديث خاصّه- كه اين نام را شافعى معيّن كرده است- و آن احاديثى است كه سندش به حّد تواتر نرسيده باشد و علماى سنّت آن را «احاديث آحاد» نامند هر چند دو نفر يا سه نفر آن را نقل كرده باشند، مادامى كه به حّد تواتر- كه احتمال تبانى بر دروغ وجود نداشته باشد- نرسد.

اين نوع احاديث

فقط در تفسير آيات مربوط به احكام به كار مى رود، زيرا اوّلا گمان راستى و صحّت در آن وجود دارد و از طرف صحابه (رض) رسيده است و ثانيا پيامبر (ص) فرستادگانش را به طور انفرادى به مناطق و شهرها مى فرستاد نه دسته جمعى.

امّا در تفسير آيات مربوط به عقايد كه در آن مثال آورده شده يا اسرار هستى از قبيل آفرينش آسمانها و زمين و گردش خورشيد و ماه و مسخّر شدن

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 673

بادها و نهرها و درياها و ... بيان شده است. به كار نمى آيد. زيرا اين نوع سنّت كه از اخبار آحاد است و يا راويان آن غير موثقند، در تفسير و فهم قرآن حجّت نيستند، به طورى كه لازم باشد پيروى از آن و مخالفت با آن، مخالفت با پيامبر (ص) شمرده شود، زيرا قطعا اگر حديثى با مسايل علمى حتى ناسازگار باشد، بايد آن را مردود دانست و نسبت آن را به پيامبر (ص) غلط دانست و ردّ آن تكذيب رسول خدا (ص) نيست بلكه به اين معناست كه نسبت آن به آن حضرت صحيح نيست و او راستگوست، و ما بايد همان سخنى را بگوييم كه ابو بكر به زبان راند و شافعى آن را تكرار مى كرد:

«كدام زمين مرا بر مى دارد و كدام آسمان بر من سايه مى افكند، اگر درباره قرآن چيزى بگويم كه نمى دانم.»

البته تحقيق درباره آيات هستى براى عقل و استقراء و تتبّع- مادامى كه با نصّ قرآن و حديث نبوى متواتر مخالفت نداشته باشد- جايگاه ويژه خود را دارد و در احاديث متواتر چيزى كه با اين نوع تحقيق مخالفت

داشته باشد وجود ندارد، و خدا داناتر است.

در اين جا امر ديگرى مربوط به قصّه هاى قرآن وجود دارد و آن اين كه برخى از قصه هاى قرآن بعضى ديگر را تفسير مى كنند. رواياتى كه حاوى مطالبى بيش از آنچه در قرآن آمده است، مى باشند در صورتى كه مخالف قرآن نباشند و سند روايت معتبر باشد و نيز دليلى كه آن را از نظر سند و يا دلالت مردود شمارد در ميان نباشد، پذيرفته خواهد شد، ولى اعتقاد به آن مطلب اضافى واجب نيست به گونه اى كه اگر كسى آن را منكر شود كافر محسوب شود- البته در صورتى كه احاديث به مرتبه تواتر نرسد- و لكن اگر طعنى در آن نباشد مى توان با كمال اطمينان آن را پذيرفت. در درجه اوّل اين سنّت است كه در تفسير قرآنى كه باطل در آن راه ندارد، شمرده مى شود.

دوّم: گفتار صحابه در فهم معانى قرآن كه در رتبه پس از سنت قرار دارد، پس گفتار ايشان در اين زمينه به دلايل زير داراى اعتبار است:

الف: صحابه كسانى هستند كه زودتر از همه قرآن را شنيده و مشاهده

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 674

كرده اند و تفسيرش را از پيامبر (ص) دريافت كرده اند و نكاتى كه برايشان مبهم بوده از آن حضرت پرسيده اند، و از عثمان نقل شده است كه هرگاه پيامبر (ص) آياتى را براى صحابه مى خواند تفسير آن را نيز بيان مى كرد، بنابراين تفسير آنان به سنّت نزديكتر است، بلكه بسيارى آن را جزء سنت به حساب آورده اند، اگر احتمال تفسير به رأى در آن نباشد.

ب: آنان شاهد اسباب شأن نزول بوده و با محّل

و اسباب نزول آشنايى داشتند، و بى ترديد اسباب نزول روش تعبّدى براى فهم بسيارى از آيات شريفه مى باشد، زيرا نخستين موردى كه آيه قرآن بر آن منطبق مى شود مورد نزول آيه است، و سپس به خاطر عموم لفظ، حكم نيز تعميم و گسترش مى يابد، همان طور كه فقها در قواعد متين خود گفته اند: «ملاك، عموم لفظ است نه خصوص مورد.»

ج: صحابه معانى الفاظ را از همه مردم بهتر مى دانند، زيرا آنان عربند و از افراد ديگر به اين آشناترند و الفاظى كه براى ما بيگانه است براى آنان آشناست و معانى آن را مى دانند.

هر كس در اخبار صحابه در تفسير قرآن تحقيق كند، در بدو امر آن را دو نوع مى يابد:

1- آنچه كه فقط از قول پيامبر (ص) نقل شده است و اين نوع، سنت و تفسير نبوى به حساب مى آيد، و اگر سند چنين خبرى صحيح باشد نبايد در نسبت دادن آن به پيامبر (ص) ترديد كرد، اين نوع تفسير زمينه اى براى اظهار نظر وجود ندارد در نتيجه اگر آن را به پيامبر (ص) نسبت داده باشند «حديثش» نامند و اگر به آن حضرت نسبت نداده باشند آن را «موقوف» گويند، امّا اين در مواردى است كه به هر حال در آن جا عقل و رأى راه نداشته باشد مگر اين كه از خود پيامبر (ص) باشد زيرا آنان به سخن خداى متعال عمل مى كردند كه مى فرمايد:

لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا «از پى آنچه ندانى كه چيست مرو، زيرا گوش و چشم و دل، همه را،

معجزه بزرگ پژوهشى در

علوم قرآنى، ص: 675

بدان باز خواست كنند.» 20

2- آنچه كه در آن مجالى براى جولان انديشه و اظهار نظر باشد، و آن را به پيامبر (ص) نسبت نداده اند بلكه فقط تفسير به رأى است، صحابه در اين جهت گاه با يكديگر اختلاف دارند. و اين در برخى از احكام فقهى است كه در قرآن صريحا بيان نشده است، مثل عدّه زن باردارى كه شوهرش مرده است. پس برخى از صحابه و در رأس آنها «على بن ابى طالب (ع)» به اين دو آيه عمل كرده اند.

اوّل: وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً ...

«كسانى كه از شما بميرند و زنانى بر جاى گذارند، آن زنان بايد چهار ماه و ده روز، عدّه نگهدارند ...» 21

دوّم: ... وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ ...

«... عدّه زنان آبستن همان وضع حمل است ...» 22

و نتيجه گرفته اند كه چنين زنى بايد بيشترين مدّت را عدّه نگهدارد، يعنى اگر چهار ماه و ده روز، پيش از وضع حمل سر آمد، بايد تا وضع حمل، عدّه نگهدارد، و اگر وضع حمل بيش از آن بود، بايد تا چهار ماه و ده روز در عدّه به سر برد.

و عدّه ديگرى از صحابه و در رأسشان «عبد اللّه بن مسعود» گفته اند: بايد تا هنگام وضع حمل، در عدّه باشد براى عموم «و اولات الحمل احلهن ان يضعن حملهن» كه هم شامل زن مطلقه و هم شامل زنى مى شود كه شوهرش مرده است.

اگر فقهاى صحابه بر يك رأى اتفاق كردند، يا در مورد تفسير آيه اى مربوط به حلال و حرام بيش از يك رأى از آنان

نقل نشده باشد، همان رأى حجّت است، امّا اگر اختلاف كردند، ساير فقها مى توانند يكى از آن آراء را بپذيرند. و نبايد رأى ديگرى را قبول كنند، موضوعاتى كه از صحابه در تفسير آن چيزى به جاى مانده است از جهت قوت و استحكام نظرات آن مختلف است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 676

نخستين مورد تفسير آيات حلال و حرام است در اين صورت اگر متكّى به رأى باشد، حكم آن را بيان كرديم و اگر فقط نقل از پيامبر (ص) باشد بايد آن را بدون چون و چرا پذيرفت.

به هر حال گفتار و كردار صحابه در آيات احكام قابل پيروى است مخصوصا در فهم آيات مربوط به جنگ و صلح و پيمان و امان و احكام ذمّيها و پناهندگان و جمع آورى و تقسيم غنايم و وجوب خراج و جزيه.

زمان عمر دوره بارورى براى بيان احكام شرعى بود كه مبانى اسلام كه از قرآن به دست آمده بود پا بر جا شد و فقها را كمك كرد تا بتوانند نظراتشان را درباره روابط مسلمانان با بيگانگان از جهت جنگ و صلح، كامل كنند، از اين رو مى بينيم كه كتابهاى سيره از آن دوره بهره گرفته اند مثلا كتاب «خراج» نوشته «امام ابو يوسف» نخستين اصلى كه به آن تكيه كرده است، عمل (عمر) بر طبق فهم و درك او از قرآن مى باشد.

و همچنين «امام محمّد بن حسن شيبانى» اكثر مطالب كتابش «السير الكبير» را از عمل صحابه خصوصا عمر- كه آن را از قرآن استنباط كرده بود- گرفته است و اين كتاب، نخستين كتابى به شمار مى رود كه در مورد قوانين دولتى بر

اساس عدالت و رحمت و كرامت انسانى تأليف شده است، و نيز كتاب «السير» از «اوزاعى» و كتابهاى ديگرى كه منبع آن عمل صحابه است بر طبق آنچه از قرآن استفاده كرده اند.

از موضوعات ديگرى كه در مورد تفسير و توضيح آن از صحابه به جاى مانده است، داستانهاى قرآن است، و آنچه كه در اين زمينه از آنان روايت شده و سند آن صحيح است، ناچيز مى باشد. زيرا همّت آنان فقط به مسائلى بوده كه اثر عملى دارد مانند حلال و حرام و نظم جامعه و بر پايى درستى و عدل در زمين.

آنان در فهم داستانهاى قرآن به سنّت صحيح و تفسير بعض از آيات بعضى ديگر را اعتماد كرده، به آن بسنده مى كردند و چيزى بر آن نمى افزودند، زيرا همان صحيح است و در صدد اين كه بيشتر از آن بدانند نبودند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 677

امّا وقتى يهود و نصارى در اسلام وارد شدند و در ميان مسلمانان داستانها و افسانه هاى خود را منتشر كردند، عدّه اى از مسلمانان در نقل داستان به قرآن و سنت پيامبر (ص) بسنده نكردند و اين مسأله در اواخر دوران خلفاى راشدين پيدا شد، و صحابه از آن چشم پوشى نكردند و به آن راضى نبودند، زيرا چه بسا باعث نشر افسانه هاى غير واقعى و تحريف معانى قرآن مى شد.

در اواخر دوران صحابه گروهى از تابعين پيدا شدند كه آنان را (قصّاص) (داستانسرا) مى ناميدند، وقتى كه على (ع) به خلافت رسيد آنان را از مسجد كوفه بيرون كرد و آنها در عراق پراكنده شده بودند و آن حضرت آنان را از داستانسرايى باز مى داشت مگر آن

كه بر طبق قرآن و سنّت پيامبر (ص) باشد.

روايت شده است كه روزى آن حضرت داخل مسجد شد و تمام اين افراد را بيرون كرد، بعد در برابر «حسن بصرى» ايستاد و ديد كه او از داستانهاى قرآن و دعوتهاى آن به هدايت پا فرا نمى نهد.

يكى از موضوعاتى كه از صحابه به جاى مانده است، سخن درباره مسايل هستى است كه در قرآن وجود دارد و رواياتى كه آنها را نقل كرده اند آنها را تفسير آيات هستى به شمار آورده اند.

به نظر ما چنين تفسيرى اگر مطابق صريح كلام خدا يا سنّت قطعى پيامبر (ص) باشد، معتبر است، و در غير اين صورت اگر با نظريات علمى قطعى مخالف باشد، مردود است.

تابعين و «اسرائيليات» (مطالب نقل شده از يهوديان و منابع يهودى)

تابعين شاگردان صحابه اند كه گفتارشان را در تفسير براى افراد پس از خود نقل كرده اند، و آنچه كه از ايشان از صحابه درباره احكام فقهى روايت شده، نزد اكثر فقها مقبول و معتبر است همان طور كه قبلا به آن اشاره كرديم امّا اگر آنان در اين زمينه به رأى خود قرآن را تفسير كنند، بجز «احمد بن حنبل» و برخى از مالكيها، بقيه قول آنان را به خودى خود حجّت و معتبر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 678

نمى دانند مگر اين كه دليل معتبرى آن را تأييد كند، و ابو حنيفه درباره آنان مى گويد: اگر امر به «حسن» و «ابراهيم» برسد، آنان براى خودشان كسى هستند و ما هم براى خودمان.

امّا درباره قصّه ها و مسائل هستى و برخى از مطالب مربوط به پيامبر (ص) آنگونه كه از يهود توسط تابعين نقل شده است و در كتب تفسير شيوع پيدا كرده و از

حدّ خود گذشته است و برخى از تابعين، بسيارى از اين نوع اخبار را تكرار كرده اند، حتّى برخى از صحابه نيز به نقل آن مبادرت كرده اند. مثلا روايت شده است كه «عبد اللّه بن عمرو بن عاص» در حادثه «يرموك» دو بار جوال نيمه از كتابهاى اهل كتاب را به همراه داشت. 23

و ممكن نيست كه تمام آنها به طور صحيح از اهل كتابى كه به تورات و انجيل تمسّك جسته اند، نقل شده باشد و ما يقين نداريم كه آيا «عبد اللّه» آنچه را كه موافق كتاب و سنت صحيح بوده، انتخاب مى كرده است يا آنچه را كه مخالف بوده نقل مى كرده است يا راه ديگرى را مى پيموده است.

امّا قطعا اگر تابعين آنچه را كه در آن دو بار بوده، نقل كرده باشند، امّا همه آنان به آن ملتزم نبودند و البته همگى از آنها صرف نظر نيز نمى كردند (در نتيجه عده اى از آنها نقل كرده اند و عده اى نه) بنابر اين ممكن نيست كه ما اخبار صحيح و معتبر نزد آنان را تشخيص دهيم.

دانشمندان در پذيرش اسرائيليات كه درباره تفسير رايج شده است، توقف كرده اند و آن را به سه نوع تقسيم كرده اند:

نوع اوّل: اخبارى كه راست بودن آنها معلوم باشد، زيرا قرآن با آن موافق است و الفاظ محكمش با آن مخالفتى ندارد، يا داراى سند صحيح است، بى شك اين نوع اخبار را نبايد تكذيب كرد، امّا ما آن را بى نياز از سنت نمى دانيم و هيچ خلأى را پر نمى كند، بنابر اين نبايد آن را مورد توجّه قرار داد، زيرا قرآن و سنت ما را از آن بى نياز مى كند. زيرا پذيرش خبرهاى واقعى

يهود باعث مى شود كه ما به آسانى خبرهاى ساختگى آنان را كه بيشتر از اخبار واقعى است بپذيريم، و آنان عمدا مى خواهند دين ما را از بين ببرند، و وقتى بتوانند، با

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 679

تحريف به اين مقصد دست يابند، تلاش خواهند كرد در تفسير، راهى براى انحراف افكار و زمينه معانى قرآن كريم بيابند.

نوع دوّم: آن كه دروغ بودنش ثابت باشد و با معانى قرآن كريم و سنت صحيح متواتر يا با منطق اسلام مغايرت داشته باشد، اين نوع اخبار بالاتفاق مردود است.

و هر كس كتب تفسير را كه مشتمل بر اخبار يهود است مطالعه كند، مى بيند كه اكثر آن از همين قسم است.

نوع سوّم: آن كه با متن قرآن و احاديث نبوى منافات ندارد، امّا احتمال صدق و كذب در آن وجود دارد.

«ابن تيميّه» درباره اين نوع مى گويد: «ما به آن ايمان نمى آوريم و نمى تواند در آن فايده اسلامى باشد، كه نمونه آن اخبارى است كه در مورد نامهاى اصحاب كهف و رنگ سگشان و نيز وصف عصاى موسى (ع) نقل شده است.» 24

تفسير به رأى

گفتيم كه منابع تفسير عبارتند از: لغت، سنّت، و صحابه با تابعين آنها و اخبار يهود كه وارد تفسير شده و كتب تفسير آن را نقل كرده اند و در برخى از موارد آنها را پاكسازى كرده و در بسيارى از موارد در برابر آنها سكوت اختيار كرده اند.

منبع چهارم در تفسير قرآن كه در رتبه چهارم قرار دارد، تفسير به رأى است. يعنى با رأى و نظر تنها، بدون آن كه با لغت ناسازگار باشد، بلكه از روشهاى آن استفاده كند و بدون آن

كه با سنّت و تفسير صحابه و اسباب نزول مخالف باشد، بلكه متّكى بر صحيح آنها باشد.

گفتار دانشمندان در زمينه چنين تفسيرى مختلف است، برخى از آنان توقّف كرده و تفسير به رأى را جايز نداشته اند و گفته اند: بايد بر طبق سنت و تفسير صحابه و اجماع تابعين باشد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 680

«ابن تيميّه» اين نظر را تأييد و مورد تأكيد قرار داده است و مى گويد:

«تفسر به رأى حرام است.»

آنان براى اثبات مدّعاى خود به رواياتى از پيامبر (ص) و صحابه آن حضرت متوسل شده اند:

الف: از پيامبر (ص) روايت شده كه فرمود: «هر كه ندانسته درباره قرآن چيزى بگويد، جايگاهش دوزخ است.»

و «ابن تيميّه» تفسير به رأى را قول به غير علم و سخن جاهلانه مى داند، امّا به نظر ما اين حديث مخصوص كسى است كه با ابزار تفسير يعنى آشنايى با لغت و منابع شرع و مبانى و اهداف اسلام و سنت پيامبر (ص)، و اسلوبهاى سخن، بيگانه باشد، پس چنين كسى جاهلانه سخن مى گويد، امّا آن كه با علم لغت و بيان و علم اخبار و اسلام آشناست، اگر به رأى خود تفسير كند و نصّى مخالف آن نباشد، مصداق حديث مزبور نيست.

ب: باز از آن حضرت نقل شده كه فرمود: «هر كه قرآن را به نظر خود تفسير كند و صحيح هم باشد، خطا كرده است.»

«ترمذى» اين حديث را عجيب دانسته و درباره بعضى از راويان آن سخن گفته است، بنابر اين از جهت متن و سند داراى اشكال است.

ج: رواياتى از بزرگان صحابه رسيده است كه آنان از سخن گفتن درباره قرآن نهى كرده اند، مگر آن كه

سنّت صحيح و آشنا باشد، و دانستن تمامى علوم قرآن را امرى دشوار دانسته اند چنان كه از ابو بكر نقل كرديم كه مى گفت:

«كدام زمين مرا به دوش مى كشد و كدام آسمان بر من سايه مى افكند، اگر درباره قرآن ندانسته چيزى بگويم.»

و از «انس بن مالك»، خادم رسول خدا (ص) نقل شده است كه گفت:

«ما نزد عمر بن خطاب بوديم در حالى كه پشت پيراهنش چهار پينه داشت پس آيه «و فاكهة و ابا» را قراءت كرد، و سپس از بعضى از حاضران از معناى «ابّ» سؤال كرد و آنگاه سؤال خود را پس گرفت و گفت: معناى آن دشوار است و باكى بر تو نيست كه آن را ندانى.»

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 681

كسى كه در رواياتى كه از رسول خدا (ص) در اين زمينه نقل شده، دقّت كند، مى بيند كه برخى از آنها از نظر سند ضعيف است و نمى تواند دليل باشد، و برخى از آنها اگر دليل بر جواز اجتهاد در فهم قرآن و تفسير به رأى نباشد، دلالتى بر منع هم ندارد، مثلا حديثى كه از «ابو بكر» روايت شده است دلالت مى كند بر اين كه: ندانسته به قرآن چيزى نسبت دادن، جايز نيست. و در حديث ديگر، عمر مى خواست براى مردم نمونه بياورد كه قرآن دريايى بزرگ و ژرف و انبوه از معنى است، بنابر اين نبايد كسى ادّعا كند كه به تمام آن دست يافته است و ترسيد كه كسى گمان كند كه او به هنگام سؤال از معناى واژه «اب» به تمام قرآن احاطه دارد، پس از سؤال منصرف شد.

ما دليلهايى را كه «ابن

تيميّه» براى منع تفسير به رأى آورده است، كافى نمى دانيم، فقط دلالت بر وجوب احتياط در فهم قرآن دارد، و اين كه بايد سخن انسان در تفسير قرآن همراه با دلايل علمى باشد و مصداق آيه شريفه وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ..، «چيزى را كه به آن علم ندارى پيروى مكن ...» 25 نباشد.

«ابن تيميّه» اگر تفسير به رأى را امرى متروك بداند يا اين كه معتقد باشد آن را بايد ترك كرد، پس بر چه چيزى تكيه كرده است؟! طبعا بايد گفت:

منابع او براى تفسير چهار چيز خواهد بود.

1- قرآن، زيرا بعضى بعض ديگرش را تفسير مى كند، و برخى از موارد مجمل آن يا مواردى را كه به نظر بدوى ما مبهم است، در جاى ديگر توضيح مى دهد و با گرد آوردن آيات قرآن در يك موضوع، خواننده دانا مى تواند معناى بخشى از قرآن را كه از بخش ديگر بفهمد، و اين خود نوعى تفسير به رأى و اجتهاد است، در حالى كه «ابن تيميّه» آن را ممنوع نمى داند، بلكه آن را چون گام اوّل براى تفسير قرآن مى داند.

2- سنّت، اگر خواننده نتواند قرآن را از قرآن بفهمد، روى به سنّت مى آورد.

چنان كه ما تحقيق اين مطلب را در ضمن آيه شريفه:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ... 26

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 682

بيان داشتيم، و خود پيامبر (ص) مى فرمايد: «بدانيد كه من از علم كتاب بهره مندم، و مثل آن را با آن به من دادند.»

3- گفتار صحابه درباره تفسير قرآن- چنان كه قبلا آن را ذكر كرديم- و از «عبد اللّه بن

مسعود» نقل شده است كه مى گويد: قسم به خدايى كه غير او معبودى نيست كه هيچ آيه اى در كتاب خدا نازل نشده است، مگر اين كه مى دانم درباره كيست و در كجا نازل شده است.»

4- گفتار تابعين در تفسير كه آن را از صحابه نقل كرده باشند، و اينها روشهاى گوناگون سنّت مى باشند، و پيامبر (ص) كه مبلّغ رسالت و مفسّر قرآن است ممكن نيست كه چيزهايى از قرآن كه قابل بيان است، رها كرده باشد.

اين روش كسانى است كه تفسير به رأى را در قرآن جايز نمى دانند و تنها به تفسير قرآن و بيان پيامبر (ص) يا صحابه آن حضرت و يا تابعين، بسنده مى كنند، و خروج از اين چهار چوب را، هوا پرستى و تجاوز جاهلانه مى دانند، و آن را به اين معنى مى دانند كه پيامبر (ص) قرآن را بدون بيان رها كرده باشد.

اين سخن انطباق كامل با سخن كسانى دارد كه سنّت را بيان قرآن نمى دانند و آن را رها مى كنند و آنان مانند كسانى هستند كه حكم شرعى ثابت به سنّت را شناخته ولى آن را به طور كلّى فراموش كرده اند.

البتّه در تفسير آيات احكام، نخست بايد به سنّت مراجعه كرد نه به غير آن، مگر در پرتو آن، و آشنايى با احكام اساسى و فلسفه احكام بايد از طريق سنّت باشد، و اگر اجتهادى هم باشد بايد در پرتو سنّت باشد.

كسانى كه تفسير به رأى را جايز شمرده اند- در برابر كسانى كه آن را ممنوع دانسته اند- روش فقهايى را پيموده اند كه اگر راجع به موضوعى نصّ شرعى پيدا نكردند، به سراغ قياس 27 مى روند اينان سنت را رها نكرده اند، بلكه

در جايى اظهار مى كنند كه تفسيرى از سنت وجود نداشته باشد، و گرنه اظهار نظر نمى كنند و با سنّت مخالفت نمى ورزند، بلكه به آن عمل مى كنند و در مواردى كه سنّت وجود نداشته باشد به اشارات بيانى الفاظ رجوع مى كنند، تا با اسرار بلاغى قرآن آشنا شوند.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 683

به همين جهت اين روش، روش كسانى است كه مى خواهند اعجاز قرآن را بشناسند، در رأس اين گروه «زمخشرى» قرآن دارد، و پيش از او نيز طبرى بود كه پس از آن كه روايات صحيح و ضعيف را ذكر مى كرد، به اظهار نظر مى پرداخت.

«امام غزالى» نيز از همين گروه است وى با دلايل علمى زير ثابت مى كند كه تفسير به رأى اگر با سنّت ناسازگار نباشد، جايز است:

اوّل اين كه: در قرآن تمام علوم دين وجود دارد، برخى به اشاره و بعضى به اجمال و پاره اى به تفصيل، كه راه انديشه مستقيم و درك حقايق آن را مى گشايد، بنابر اين بسنده كردن به ظاهر آيات و ظاهر گفتار گذشتگان كافى نيست، بلكه به ژرف نگرى و بررسى- بدون تكليف و دشوارى- و به دست آوردن معانى نياز است، تا زمانى كه با قرآن و سنّت مغاير نباشد، و در اين جا امورى وجود دارند غير از اخبار، كه مفسّر با آنها در پرتو اخبار گام برمى دارد و عبد اللّه بن مسعود مى گويد: «هر كه علم نخستين و آخرين را مى خواهد، بايد در قرآن تدّبر كند.» و اين بدون تعمّق و كنكاش خالى از تكلّف و به دست آوردن اهداف از اشاره ها ممكن نيست.

دوّم اين كه: در قرآن كريم صفات

و افعال و ذات مقدّس پروردگار و اسماى حسنايش ذكر شده است، و درك اينها با تنزيه خداوند از مشابهت به پديده ها، نياز به تدبّر و فهم دارد و پيروى از ظواهر و گردآورى نظيره هاى هماهنگ و نفى سخنان مختلف كافى نيست.

سوّم اين كه: رواياتى در زمينه فراخوانى به فهم و تدبّر معانى قرآن وارد شده است، مثلا على (ع) مى فرمايد: «هر كه قرآن را درك كند، به واسطه آن مى تواند از تمامى علوم پرده بردارد. و اين جز با ژرف نگرى و تعمّق امكان پذير نيست».

چهارم اين كه: خود قرآن، انسان را به تعمّق و كنكاش فرا مى خواند و مى فرمايد: ... وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً ...

«... به هر كه حكمت عطا شده، نيكى فراوان داده شده است ...» 28.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 684

مفسران پيشين مى گويند: «حكمت» همان فهم قرآن است و اگر خداى متعال فهم قرآن را خير بسيار توصيف مى كند، طبعا هر كه را كه توان درك اين حكمت باشد دعوت مى كند تا با فرا گرفتن آن به خير بسيار برسد.

و پنجم اين كه: پيامبر (ص) «ابن عباس» را به انديشيدن در قرآن خواند و گفت: «خدايا! او را در دين فقيه و انديشمند قرار داده! و دانش تأويل را به او بياموز!» و «تأويل» همان تفسير عميق و ژرفى است كه خواننده به واسطه آن در پشت عبارات، معانى دقيق و ژرف را مى شناسد. و اگر تمام تفسير از پيامبر (ص) روايت شده بود، حضرت نمى گفت: «خدايا او را علم تأويل بياموز».

«غزالى» تنها به اين دلايل بسنده نمى كند، بلكه پا را فراتر گذاشته

و مى گويد: «تفسير به واسطه سنّت كم است و شامل همه قرآن نمى شود» و اضافه مى كند كه: «آنچه از صحابه در تفسير رسيده است، رأى آنان است و ما بايد به نيكى از آنان پيروى كنيم و در تفسير قرآن مانند آنها- و بدون مخالفت با آنها- اجتهاد و اظهار نظر كنيم.»

وانگهى صحابه و هم چنين تابعين با يكديگر اختلاف نظر دارند و همين اختلاف دليل آن است كه برخى از اين اقوال، تفسير به راى است و ممكن است بعضى از آنها نقل باشد، امّا مشخص نيست، و اگر بر ما لازم باشد كه برخى از اين اقوال مختلف را بپذيريم، ناچار بايد به رأى خود بعضى را بپذيريم و پاره اى را رد كنيم و اين دشوارتر از تفسير به راى ابتدايى است- تا زمانى كه با سنّت معارضه نداشته باشد-.

دلايل «غزالى» براى جواز تفسير به راى درست و صحيح است، فقط اين سخن او كه: «تفسير از طريق سنّت كم است» در غير احكام فقهى است، امّا در آن زمينه از پيامبر (ص) بسيار روايت شده است نه كم، زيرا كه بيان احكام او بيان دين و تبليغ رسالت الهى است و احكام شرعى را بايد پيامبر (ص) بيان كند و مكلفين را بدون آن كه حلال و حرام را برايشان، يا با تصريح و يا با ذكر اصل و منبع دين- كه مناط احكام و منبع قياس آنها و سبب حفظ مصالح مردم

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 685

است- بيان كند رها نكند و بيشتر احاديث احكام در تفسير آيات مربوط به احكام وجود دارد و بيشتر آنها نيز

از نظر سند صحيح و درست است.

«غزالى» و دانشمندان ديگرى كه تفسير به راى را جايز مى دانند، بلكه از عبارت هاى آنان وجوب آن- در موردى كه سنّت صحيح در كار نباشد- استفاده مى شود، در دو جا تفسير به راى را جايز نمى دانند.

اول اين كه: قرآن را به راى خود تفسير كنيم يا بخواهيم عقيده و رأى خود را بر آن تحميل كنيم، يعنى: در موضوع آيه اى، رأى و خواست معين داشته باشيم و بخواهيم آن آيه را بر طبق همان تأويل كنيم و آن را دليل براى نظر خود بياوريم، كه اگر اين نظر نبود، آيه را نيز اين گونه تفسير نمى كرديم و آن را با بيان عالى اش به راى خود سقوط نمى داديم.

گاهى هدف از اين گونه تفسير حمل آيه بر رأى خويش نيست، امّا اين رأى چنان عقل و دل ما را فرا گرفته است، كه بدون اختيار به آن گرايش پيدا مى كنيم، و به اشتباه آن را صحيح مى پنداريم، در حالى كه چنين نيست.

بدون ترديد، اين تفسير به رأى، ناپسند و ممنوع است، زيرا قرآن كريم، برتر از آراء و خواسته هاى افراد است. و اين تفسير بر اساس هوى است نه رأى خالص و واقعى.

دوّم اين كه: اگر در تفسير قرآن شتاب كرده و به ظواهر آيات- بدون جستجو از سنت و مقابله آيات با يكديگر و بدون آشنايى با عرف اسلامى كه برخى الفاظ عربى مخصوص دارد و بدون آگاهى دقيق از روشهاى استنباط قرآن مانند حمل مطلق بر مقيّد و عام بر خاص و بى اطلاع از موارد اضمار و حذف و تأخير و ساير اسلوبهاى اعجاز قرآن- بسنده شود. اين

نوع تفسير ناپسند است، زيرا تفسير به رأى است بدون درك مبانى الفاظ در عرف اسلامى و شايستگى براى اجتهاد، و اين خطا و مايه سقوط است. در اين دو مورد تفسير به رأى ممنوع است.

در حقيقت در اين دو مورد تفسير به رأى تنها نيست بلكه هوا پرستى يا برخورد ناشايست و كار غير استوار است و اين در هر كارى ناپسند مى باشد.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 686

ظاهر و باطن

برخى از فرقه هاى شيعه مذهب معتقدند كه قرآن را ظاهرى است و باطنى و هر باطنى را باطنى تا هفت باطن، و شناخت صحيح و كامل قرآن جز با شناخت اين هفت باطن امكان پذير نيست، و علم آن نزد هر كسى نيست، بلكه تنها امام معصوم (ع) به تمام آن آگاه است و اصل آن نزد پيامبر (ص) بوده كه پس از خود آن را به على بن ابى طالب (ع) به وديعت گذاشته و او به امام پس از خود و همين تا به امام غايب (ع) رسيده است.

قاضى عبد الجبّار اين عقيده را ردّ كرده است و مى گويد: «هيچ دليل عقلى و نقلى بر تأييد آن وجود ندارد ... و اعتقاد به آن سبب سدّ باب معرفت اسلام خواهد شد.» 29

بايد توجّه داشت كه برخى از دانشمندان براى قرآن ظاهر و باطنى غير از معناى مذكور قائلند، و مى گويند: قرآن داراى علمى است كه بر بعضى از مردم كه فقط ظاهر الفاظ را مى نگرند پوشيده است و امّا غير از اين ظواهر از علومى كه قرآن به آن اشاره دارد، ويژه خواصّ دانشمندان و آنان كه قدم در راه علم

استوار كرده اند مى باشد، و بين ظاهر و باطن مغايرتى وجود ندارد.

پس «غزالى» مى پذيرد كه قرآن را ظاهرى است كه هر كس آن را بخواند و با روشهاى سخن عرب و نيز سنّت عرب آشنا باشد. آن را مى فهمد، و آن را باطنى است ژرف، كه از اشاره هاى سخن به دست مى آيد و آنها را كه معانى علمى در پشت سر الفاظ هستند، جز ثابت قدمان در علوم گوناگون، درك نمى كنند.

نتيجه سخن «غزالى» اين است كه: در فهم قرآن نبايد به عقل تنها بسنده كرد، بلكه، بايد از نقل نيز استفاده كرد، و استفاده از نقل در احكام شرعيه صحيح، بلكه لازم است و در غير آن بايد به بهترين روش- يعنى بكارگيرى عقل و نقل هر دو- عمل كرد، زيرا براى شناخت قرآن، نقل لغت و سنّت صحيح، لازم است.

در پرتو نقل صحيح و همه معانى لغوى الفاظ و روشهاى سخن و عرف

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 687

اسلامى الفاظ قرآن، عقل مى تواند معانى قرآن را- كه افقى گسترده و بسيار دور دارد- استخراج كند، و در قرآن آيات بسيارى وجود دارد كه عقل را متوجه عمق حقايق هستى و انسان مى كند و هر چه عقل باز شود و ظواهر هستى را به طور صحيح درك كند، اشاره هاى قرآن را در آن رابطه مى يابد، و هر چه افق عقل بشر در فهم هستى و واقعيتها و اديان گسترش يابد، فهم او نسبت به قرآن كريم نيز بيشتر خواهد شد.

و شايد برخى از صحابه در سخنان خود به همين نكته اشاره دارند مثل كلام منسوب به «ابى الدرداء» «قرآن وقتى فهميده مى شود كه

وجود آن مورد بررسى قرار گيرد».

و مثل روايت «عبد اللّه بن مسعود» از رسول خدا (ص) كه فرمود:

«براى قرآن ظاهرى است و باطنى و آغازى و پايانى».

و مقصود از «باطن» پيمان اشارات كلام به حقايق هستى و انسانى و معانى ديگرى است كه عقلها آن را درك مى كنند و دانشمند آگاه و روشن ضمير- كه خداوند به او عقل سليم و فكر صحيح عطا كرده باشد- به آن مى رسد.

مقصود «غزالى» اين است: معنايى كه از ظواهر الفاظ عرب به دست مى آيد و برخى از آنها كه از طريق پيامبر (ص) و صحابه ثابت مى شود، همان راه رسيدن به معناى ژرفى است كه مردم- هر چند علم پيشرفت كند- آن را درك مى كنند و به ظواهر هستى و خواص آن را درميابند و راهى براى شناخت آن معانى ژرف جز از راه معانى ظاهر و آشكار وجود ندارد.

«غزالى» مى گويد: «براى تفسير، نخست بايد به نقل و روايت رجوع كنيد تا دچار اشتباه نشويد و در مرحله بعد به سراغ عقل و استنباط و به دست آوردن غرايبى كه جز با شنيدن و نقل به دست نمى آيد، رفت، و نبايد پيش از دستيابى به ظاهر، انتظار رسيدن به باطن را داشت. و آن كه پيش از آشنايى كامل با تفسير ظاهر، ادّعاى درك اسرار قرآن را داشته باشد، مانند كسى است كه ادّعا داشته باشد قبل از گذشتن از در خانه، به بالاى آن رسيده است، يا مدّعى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 688

شود كه زبان تركى را مى فهمد با آن كه با آن آشنايى ندارد، بنابر اين تفسير ظاهر قرآن انسان را به آموختن

لغت وا مى دارد، كه بى دانستن آن فهم قرآن ممكن نيست».

مقصود «غزالى» از معناى باطنى قرآن، بررسى دقايقى است كه در لابلاى الفاظ قرآن وجود دارند و اسرار و رموزى كه جز ثابت قدمان در اسلام و علوم گوناگون- هر كس به اندازه توان علميش- آن را درك نمى كند، آنهم پس از فهم ظاهر لفظ و مجاز و حذف و اخبار و عموم و خصوص و اطلاق و تقييد آن، و اين نكته به روشنى در كلام او نمايان است، زيرا درباره معانى قرآن مى گويد:

«اسرار قرآن براى راسخين در علم «ثابت قدمان در دانش» به اندازه توان و صفاى دلهايشان و مقدار همّتشان در انديشه و طلب علم، روشن مى شود، و براى هر كدامشان امكان ترقّى از درجه اى به درجه بالاتر وجود دارد، امّا دستيابى به تمام آن امكان پذير نيست، هر چند درياها مركّب شوند و درختان قلم، زيرا كه اسرار كلمه خداى متعال بى نهايت است، پس مردم از اين جهت در فهم قرآن نزديك به يكديگرند، بعد از اين كه همه در شناخت ظاهر تفسير مشتركند، امّا ظاهر تفسير ما را بى نياز نمى كند.» 30

اينها اشاره هايى بود از دانشمندان درباره روشهاى تفسير، و به نظر من در فهم آيات احكام نمى توان از اخبار و سنّت بى نياز بود، امّا در غير آن براى عقل ميدان گسترده وجود دارد، به شرط آن كه غير مشروع نباشد و براى اين جهت سه شرط را بايد در نظر گرفت:

1: آشنايى صحيح با لغت براى درك معانى تصريف بيان و گوناگونى سخن در قرآن.

2: عدم مخالفت با سنّت پيامبر (ص) كه او نخستين بيانگر قرآن است.

3: عدم تعصّب

فكرى و مذهبى و آن را تحت تأثير قرآن قرار دادن، تا اين كه تفسير، تحت تأثير هواى نفس قرار نگيرد، و خدا داناتر است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 689

ترجمه قرآن

دانشمندان اتّفاق نظر دارند كه قرآن لفظ و معنى است، و هر كه با آن مخالفت ورزد، با اساس دين مخالفت كرده است و معنى به تنهايى قرآن نيست، زيرا تحدّى هم به لفظ شده است و هم به معنى، و چون خداوند مشركان را به تحدّى فرا خواند، از آنان خواست كه ده سوره مانند آن به هم بربافته بياورند، و روشن است كه مقصود تحدّى به لفظ مى باشد.

و جبرئيل (ع) قرآن را براى پيامبر (ص) به زبان عربى فصيح آورد و قرآن خود را به عربى بود توصيف كرده و مى فرمايد:

إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا ...

«ما قرآن را عربى نازلش كرده ايم.» 31

و نيز مى فرمايد:

كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ «كتابى است كه آيه هايش به وضوح بيان شده، قرآنى است به زبان عربى براى مردمى كه مى دانند.» 32

بنابر اين قرآن با لفظ و معانيش عربى است، و نمى توان نوشتار برخى از معانى آن را به غير زبان عربى، قرآن شمرد.

با وجود اين حقيقت آشكار و مورد اتفاق اهل ايمان، برخى از مردم ادّعا كرده اند كه تنها معانى قرآن، قرآن است و به اين اعتبار ترجمه قرآن جايز است، به طورى كه «مترجم» تمام ويژگيهاى قرآن را دارا خواهد بود و مى توان به آن متعبد شد آن گونه كه به قرآنى كه جبرئيل به زبان عربى آورده است.

اين ياوه گويى به حدى است كه برخى از كسانى كه زبانها و دلهايشان كنترل

ندارد مدّعى شده اند كه: جبرئيل بر پيامبر (ص) تنها معنى قرآن را نازل كرده است.

همه اينها سخنان نامربوط است و انحراف يا خروج از دين به حساب مى آيد.

در اين بين، برخى از اين افراد، چنين نسبتى را به «ابو حنيفه» داده اند و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 690

بر اين اساس گفته اند: وى ترجمه قرآن را جايز مى دانسته است، ريشه اين ادّعا از آن جاست كه او در آغاز زندگى اش گروهى از فارسى زبانان را مشاهده كرد كه مسلمان شده و زبان عربى را ياد گرفته اند، امّا- نظير عجمهاى زمان ما كه زبان عربى را مى آموزند- نمى توانستند صحيح و كامل صحبت كنند، و در تلفّظ مخارج حروف عربى دچار اشكال مى شدند ابو حنيفه به آنان اجازه داد كه معانى فاتحه را به زبان فارسى بخوانند.

و روايت شده است در دوران صحابه، تلفّظ مخارج حروف عربى بر اهل فارس مشكل بود، آنان از سلمان فارسى خواستند تا آن را برايشان به فارسى ترجمه كند، او نيز اين كار را كرد، تا اين كه زبانشان به عربى روان شد و توانستند قرآن را به زبان عربى بخوانند.

ابو حنيفه اين را به شرطى جايز مى داند كه شخص از ابتدا اين كار را نكند، يعنى با اين كه مى تواند قرآن را به زبان عربى صحيح بخواند، اقدام به خواندن به زبانهاى ديگر نكند.

امّا «نوح بن ابى مريم» از «ابو حنيفه» روايت كرده است كه او از اين نظر برگشته است و اين روايت را بسيارى پذيرفته اند، و تحقيق و بررسى در تاريخ نيز گواه راستى آن است. زيرا وى از آن جهت اين فتوا را داد كه فاتحه به زبان

فارسى، در معنى دعايى شبيه به قرآن است، امّا چون زبان آنها به عربى عادت كرد و مردم فارس گروه گروه به دين خدا درآمدند و مى ديد كه فقط بدعتگزاران از آن فتوا استفاده مى كنند، و قرآن را متروك قرار مى دهند. از اين رو از فتوى نخست خود دست برداشت و آن را تحريم كرد.

هر چند اين فتواى جنبه تاريخى داشته است، فقها در اصل آن اختلاف كرده اند، كه آيا «ابو حنيفه» ترجمه را دعا به حساب آورده است يا قرآن؟

و آيا معناى اين فتوا آن است كه قرآن تنها معنى است، و لفظ، قرآن نيست؟

به نظر ما قطعا او قرآنى را كه بر حضرت رسول «ص» نازل شده، عبارت از معناى تنها نمى داند، چون هيچ مؤمنين چنين اعتقادى ندارد، زيرا جبرئيل لفظ قرآن را بر آن حضرت خواند نه معناى تنها را، چنانكه خدا مى فرمايد:

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 691

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ «به تعجيل، زبان به خواندن قرآن مجنبان، كه گرد آوردن و خواندنش بر عهده ماست، چون خوانديمش تو آن خواندن را پيروى كن، سپس بيان آن بر عهده ماست». 33

پرسش اوّل باقى ماند و آن اين كه: آيا فتواى «ابو حنيفه» مبنى بر جواز خواندن قرآن به زبان غير عربى براى كسانى كه قادر به تلّفظ كامل نيستند، معنايش اين است كه او قرآن را عبارت از معناى تنها مى داند، با اين كه او اعتراف مى كند، قرآنى كه بر پيامبر (ص) نازل شده است، لفظ و معنى هر دو مى باشد؟

در پاسخ مى گوييم:

بسيارى از فقهاى قديم و جديد مى گويند: ابو حنيفه ترجمه قرآن را در حدّى كه اشاره كرديم، در يكى از ادوار اجتهاد خود جايز دانست، امّا هرگز آن را قرآن به حساب نمى آورد، و لذا سجده را در هنگام خواندن ترجمه آياتى كه سجده واجب دارند، واجب نمى داند و نيز به فتواى او مى توان بدون وضو به ترجمه قرآن دست زد و نيز زن حائض و نفساء مى تواند آن را بخواند، زيرا ترجمه قرآن، قرآن نيست.

از اينرو بيشتر فقهاى حنفى مذهب مى گويند: فتواى ابو حنيفه تنها ترخيصى بود براى كسانى كه هنوز زبان عربى را به نحو كامل نمى توانستند ادا كنند، به علاوه ترجمه آن را دعا به حساب مى آورد نه قرآن، و شنيده نشده است كه او اين مسأله را در غير فاتحه عنوان كرده باشد.

پس نبايد كسى اين مسأله را اصلى براى جواز ترجمه قرآن به زبانهاى ديگر قرار دهد به عنوان اين كه آنچه ترجمه شده است، قرآن باشد، به هر حال ابو حنيفه از رأى اوّل خود باز گشته است و اين خارج از فتواى همه فقها است و هيچ كس خواندن فاتحه را به زبان فارسى يا زبان ديگر در نماز جايز ندانسته است، بلكه فقط به عنوان دعا براى كسى كه عربى ياد ندارد و نيز كسى را نمى يابد كه به او اقتدا كند، جايز دانسته اند.

از فتواى ابو حنيفه كه بگذريم بايد درباره خود ترجمه سخن بگوييم و براى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 692

اين كه حقيقت مطلب را درك كنيم و به سه پرسش پاسخ دهيم:

1: آيا ترجمه قرآن ممكن است؟

2: آيا ترجمه به عنوان

اين كه قرآن باشد جايز است؟ يا آنچه ترجمه شده است قرآن نيست؟

3: چگونه غير مسلمانان با قرآن و معانى آن آشنا شوند؟

در پاسخ هر سه سؤال روى هم رفته مى گوييم: چنانكه علماى پيشين گفته اند: ترجمه قرآن غير ممكن است.

پس «ابن قتيبه» و ساير دانشمندان گفته اند: هيچ سخن بليغى را نمى توان بلاغتش را به زبان ديگر ترجمه كرد، زيرا سخن بليغ دو معنى در كنار هم دارد، يكى معناى اصلى كه هدف اساسى كلام است كه به صورت قصّه يا حكم يا موعظه در آمده است و ديگرى معناى بلاغى، كه عبارت است از اشارات كلام و مجازات آن و اسلوبهاى گوناگون و صورتهاى مختلف آن- مانند تصويرهاى حسّى و مادى- كه به وسيله اينها رتبه بلاغى كلام و فصاحت بيان، بالا مى رود.

با تطبيق اين قاعده بر قرآن كريم- كه سخن هيچ انسانى به پاى بلاغت آن نمى رسد- معلوم مى شود كه ترجمه قرآن با تمام ويژگيهاى بلاغى آن محال است.

از اين رو همه دانشمندان پيشين به اتفاق گفته اند: ترجمه معانى اصلى قرآن و نكات بلاغى همراه با آن ممكن نيست، پس اصل اوامر و نواهى و اخبار و قصّه هاى آن را مى توان ترجمه كرد، اما چون عبارات و اسلوبهاى سخن و اشارات آن بى نظير است، نمى توان آن را ترجمه كرد.

«شاطبى» در اين زمينه- پس از آن كه معانى كلام را به معانى اصلى و معانى تبعى يعنى تشبيهات و مجازات و كنايات و مقاصد دور كلام تقسيم مى كند، مى گويد:

«پس از اثبات اين مطلب، ممكن نيست سخنى را از زبان عربى به زبانهاى ديگر ترجمه كرد- تا چه رسد به ترجمه

قرآن- مگر اين كه دو زبان به نظر مترجم عين هم باشند، كه در اين صورت مى توان اقدام به ترجمه كرد، امّا اثبات

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 693

آن به شكل روشن، جدّا مشكل است».

اين نكته را بايد به كلام او افزود كه: بر فرض دو زبان مانند هم نيز باشند، امّا هرگز زبان ديگر نمى تواند عبارتش مانند عبارت قرآن كه تمام انسانها در برابر آن عاجزند، باشد، كه اگر انس و جّن با كمك يكديگرند بخواهند نظير آن را بياورند، نخواهند توانست.

«ابن قتيبه» در كتاب «المعارف» ترجمه معانى بلاغى قرآن را غير ممكن مى داند، امّا درباره ترجمه معانى اصلى قرآن مى گويد: «اين گونه ترجمه هم خالى از اشكال است و مى توان قرآن را اين گونه براى عامّه مردم و كسانى كه درك قوّى براى بدست آوردن معانى آن ندارند، تفسير و تبيين كرد، و اين به نظر همه مسلمانان جايز است و اين اجماع، حجّت است».

بنابراين ترجمه قرآن غير ممكن است. و نمى توان ترجمه آن را قرآن دانست، زيرا سبب نابودى و تحريف و تبديل آن مى شود، و مانند تورات و انجيل خواهد شد، اصل عبرى انجيلها از بين رفته فقط ترجمه يونانى آن بلكه ترجمه قسمتى از آن باقى مانده است، و علّتش همان ترجمه از زبان عربى است، ما نيز اگر ترجمه قرآن روا بدانيم، بر سر آن نيز همان بلا خواهد آمد، امّا اين راه از اوّل مسدود است، زيرا ترجمه قرآن غير ممكن است و همان طور است كه خداوند مى فرمايد:

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ «ما خود، قرآن را فرستاديم و ما نيز

نگهبان آن هستيم». 34

در اين جا دو موضوع از پرسش سوّم- كه چگونه بيگانگان با قرآن آشنا شوند؟- ناشى مى شود.

اوّل اين كه: بسيارى از اروپاييها و آمريكاييها و غير آنان كه بيشترشان، اهل غرضند تا جوياى حقيقت، معانى قرآن را به زبان غير عربى نوشته و آن را قرآن ناميده اند و دست به تحريف آن زده اند و بيگانگان آن را قرآن دانسته اند، ما بايد اين ترجمه ها را تصحيح كرده حقيقت را آشكار سازيم.

دوّم اين كه: برخى، از اروپاييها و آمريكاييها دوست دارند با قرآن و

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 694

محتويات آن آشنا شوند و بسيارى از مسلمانان مشرق زمين معانى قرآن را نمى دانند.

بر ما لازم است كه مسلمانان را با معانى قرآن، اين معجزه اسلام آشنا كنيم، در حالى كه بعضى از آنان تمام قرآن را حفظ دارند و همه آنان براى اين كه نمازشان صحيح باشد، برخى از آن را حفظ دارند، و بر مسلمانانى كه عربى نيكو مى دانند و با زبان آنان نيز آشنا هستند، لازم است معانى قرآن را به آنان منتقل كنند، تا معناى آياتى را كه مى خوانند بفهمند.

و ما درباره اين مسلمانان غير عرب كه قرآن را مى خوانند، سفارش مى كنيم، كه در حاشيه قرآنهايى كه در اختيارشان قرار مى گيرد، معانى الفاظ نوشته شود تا وقتى آن را مى خوانند بتوانند معانى آن را بفهمند، و بسيارى از آنان نيز اين كار را كرده اند ولى آنچه در حاشيه وجود ندارد ترجمه نيست، بلكه تفسير به حساب مى آيد.

و امّا درباره غير مسلمانان كه مى خواهند با محتواى قرآن آشنا شوند، به نظر ما اگر ما آنان را از احكام و

موعظه ها و راهنماييهاى آن آگاه نكنيم، راه خدا را بسته ايم، امّا راه اين كار ترجمه خود قرآن نيست، زيرا ترجمه آن امكان پذير نيست، چرا كه قرآن معانى دلپذيرى دارد كه انديشه ها در درك كامل آن مختلفند و هر كس به اندازه فهم و توان خود آن را درك مى كند، بلكه راهش يكى از اين دو كار است.

اوّل: بيان معانى اصلى قرآن كه توسط پيامبر (ص) بيان شده است، تا از اين راه با حقايق اسلام آشنا شوند و از نور قرآن بهره گيرند.

دوّم: قرآن به گونه اى مختصر و روشن توسّط گروهى دانشمند و متخصّص تفسير شود، و در اين تفسير نام آنان ذكر شود و سپس به عنوان ترجمه تفسير آن گروه ترجمه شود و حتما بايد اين نكته را در هنگام نشر رعايت كنيم، تا كسى گمان نكند كه اين قرآن است يا معانى قرآن، بلكه توضيح داده شود كه اين ترجمه معانى قرآن بر طبق فهم و درك اين گروه از مفسّران است، زيرا در حقيقت معانى قرآن را به طور كامل جز فرستنده آن و نيز كسى كه قرآن بر او

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 695

نازل شده، نمى دانند، و پس از آن هر دانشمندى به اندازه توان خود آن را درك مى كند و هر خواننده فهميده قرآن كه طالب معانى آن باشد، در برابر خود نورى مى يابد كه هر چه ديدگان خود را تيزتر كند و بصيرتش را بيشتر و درك خود را بالا ببرد، قرآن را بيشتر درك مى كند و از چيزهايى كه نمى دانسته، آگاه مى شود، و برخى از اسرار آن را كه تاكنون نمى دانسته بفهمد.

براى رعايت

احتياط كامل، بايد ترجمه به گونه اى انتشار يابد كه گمان نشود ترجمه مستقيم آيات قرآن است، بلكه بايد نكات زير در چاپ مورد توجه قرار گيرد:

الف: قرآن در وسط صفحه چاپ شود و آيات طبق ارقام فرنگى شماره گذارى شود و در اطراف آن تفسير هر آيه با شماره مخصوص آن آورده شود، بطورى كه قرآن به زبان قرآن و تفسير به زبان عربى نوشته شود.

ب: ترجمه تفسير به زبان مورد نظر نوشته شود و با شماره هاى آيات قرآن، شماره گذارى شود، به طورى كه خواننده غير عرب بداند كه آنچه را مى خواند ترجمه تفسير قرآن است و تفسير هر آيه را از شماره آيه قرآن و تفسير به دست آورد، اين روش فكرى و چاپى سه هدف را در بر دارد:

1- نوشتن تفسير مختصرى به زبان عربى- بدون ترجمه آن- كه مى توان آن را همراه قرآن چاپ كرد، و اين خود هدف پسنديده اى است كه بر خواننده عرب، فهم قرآن را آسان مى كند، كه آن را مى خواند يا ديگرى مى خواند و او گوش مى دهد، و پند و عبرت مى گيرد و بهره كامل مى برد.

2- غير عرب قرآنى را كه حفظ مى كند مى خواند، بدون آن كه آن را بفهمد و با نوشتن تفسير به زبان خودش مى تواند آن را بفهمد، و اگر بخواهد مى تواند به آسانى عربى را ياد بگيرد، زيرا او بسيارى از عبارتهاى قرآن را حفظ كرده و معناى آن را فهميده است، امروزه اين كار در برخى از كشورهاى اسلامى انجام گرفته است، مثلا ايرانيها تفسير قرآن را به زبان فارسى در حاشيه قرآن كريم چاپ كرده اند و همچنين افغانيها

و پاكستانيها.

و اگر تفسير عربى كه گروهى متخصص آن را نوشته اند، به اين زبانها

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 696

ترجمه شود، كار دقيقتر و استوارتر خواهد بود.

3- تصحيح چيزهايى كه آن را ترجمه قرآن به زبانهاى اروپايى ناميده اند، و بيان ياوه سراييها و تحريفهاى آنان، زيرا بسيارى از كسانى كه عهده دار ترجمه شده اند، هدفشان ارزش نهادن به دانش نيست، بلكه هدف بسيارى از آنان، از بين بردن معانى قران است، و بالاتر از آن اين كه اروپاييها مى توانند راه درست را براى فهم قرآن بيابند، و اگر مخلصانه از اين مسير حركت كنند آن را درك مى كنند و به آن ايمان مى آورند و هدايت مى شوند و اگر بخواهند با چشمان بسته و دلهاى مريض و هوا پرستى به دنبال نور بروند، جز بر كوردلى آنان افزوده نخواهد شد چنانكه خداوند مى فرمايد:

... فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ «... زيرا چشمها نيستند كه كور مى شوند، بلكه دلهايى كه در سنيه ها جاى دارند كور مى باشند.» 35

اين كارى است صحيح كه به اعتقاد ما تمام اهداف را تأمين مى كند، بدون آن كه قرآن را در معرض بازيچه گمراهان قرار دهد.

و به عقيده ما خداوند همان طور كه در ابتدا كتابش را نگهداشته است در ادامه نيز از آن نگهدارى خواهد كرد.

______________________________

(1)- آل عمران/ 7- 8.

(2)- مائده/ 15- 16.

(3)- يوسف/ 1.

(4)- حجر/ 1.

(5)- شعراء/ 191- 195.

(6)- نمل/ 1.

(7)- جائيه/ 25.

(8)- نور/ 34.

(9)- نحل/ 44.

(10)- عنكبوت/ 51.

(11)- نساء/ 82.

(12)- انعام/ 38.

(13)- نحل/ 89.

(14)- المغنى/ جزء 16/ ص 356.

(15)- مدرك قبل/ 2 ص 357.

(16)- عبس/ 31.

(17)- توبه/ 128.

(18)- نحل/ 116.

(19)- احزاب/ 36.

(20)- اسراء/ 36.

(21)-

بقره/ 234.

(22)- طلاق/ 4.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 697

______________________________

(23)- مقدمه تفسير ابن تيميّه/ ص 26 چاپ دمشق.

(24)- رساله مقدمه تفسير مزبور.

(25)- اسراء/ 36.

(26)- نحل/ 44.

(27)- لازم به تذكر است كه قياس در نزد اهل سنّت يكى از منابع استنباط است، امّا در فقه شيعه به قياس عمل نمى شود و منابع استنباط در شيعه چهار تاست، كتاب، (قرآن)، سنت، عقل و اجماع، م.

(28)- بقره/ 269.

(29)- المغنى ج 16، ص 364.

بعيد نيست نظر نويسنده در اين بحث منحصرا به فرقه باطنيّه و يا اسماعيليّه باشد، و آن فرقه اى از شيعه اند كه گويند امامت پس از حضرت امام جعفر صادق (ع) به پسر بزرگوارش اسماعيل رسيد و بدو ختم شد، اين فرقه به نامهاى مختلف مانند فاطميه، علويّه، باطنيّه، اسماعيليّه و شيعه سبعيّه (هفت امامى) خوانده مى شوند، آنان از قرن سوّم هجرى ظهور كردند و برخورد و برداشت آنها از عنوان ظاهر و باطن قرآن- كه خود از عناوين مسلّم و فى الجمله مورد قبول كليّه فرق شيعه است و به همين جهت علامه مجلسى رحمة اللّه عليه در كتاب «القرآن» در «بحار الانوار» بابى مستقل و بخشى مفصّل به نام باب «ظهر القرآن و بطنه» تأسيس و افتتاح كرده است- جدا از حدّ اعتدال خارج بوده و متأسفانه وضع افراط يا تفريط به خود گرفته است، بدين معنى كه آنان تنها باطن را پذيرفته اند و ظاهر را طرح و از صحنه عملى و اعتبار طرد كرده اند و مى گويند: ظاهر به منزله پوست و باطن همانند مغز است و براى تأييد عقيده شان اين آيه را مطرح و استناد كرده اند: «بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ

مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ ...» حديد 13. و شايد همين شدّت عمل و افراط گرايى بود كه زمينه پيدايش فرقه ظاهريه را به رهبرى «داود اصفهانى» در همان قرن سوّم به وجود آورد.

ولى شيعه اماميّه بر خلاف فرق ظاهريّة و باطنيّه، ظاهر و باطن قرآن هر دو را در كنار هم پذيرفته اند و علاوه بر آن كه تمام قرآن را مغز و حقيقت مى دانند و تعبير به پوست را در قرآن منافى با اسلام و قرآن مى شمارند و ظاهر را نيز مانند باطن و مغز قرآن به حساب مى آورند، به اعتقاد اماميّه نخستين كسى كه از وجود ظاهر و باطن قرآن پرده برداشت و وجود اين حقيقت قرآنى را اعلام و تبيين فرموده است، شخص پيامبر اسلام (ص) است كه در ضمن خطبه غرّائى درباره قرآن آن را بيان فرمودند، اين خطبه را مرحوم محدّث كلينى در كتاب اصول كافى در بحث «فضل القرآن» حديث دوّم آورده است، حضرت در آن حديث مى فرمايد:

«له ظهر و بطن فظاهره حكم و باطنه علم

، براى قرآن ظاهرى است و باطنى پس ظاهر قرآن حكم است و باطن آن علم».

در عهد امام باقر (ع) نيز كه آغاز دوره آزادى نسبى و نشر علم و تفسير و توجيه آيات قرآن و كلمات پيامبر اسلام (ص) محسوب مى شد، اين موضوع بارها مورد سؤال و استيضاح واقع شد، كه براى نمونه به دو مورد اشاره مى شود.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 698

1-

«عن فضيل بن يسار قال سألت ابا جعفر (ع) عن هذه الرّوايّة ما من القرآن الّا و له ظهر و بطن؟

فقال (ع) ظهره تنزيله و بطنه تأويله منه ما قد

مضى و منه ما لم يكن يجرى كما تجرى الشمس و القمر» بحار الانوار/ 92- 94.

در اين حديث ظهر قرآن را افرادى معرّفى مى فرمايد كه قرآن درباره آنان نازل شده است (تنزيل) و بطن قرآن را افراد و مصاديقى معرّفى كرده است كه در زمان نزول وجود نداشته و بعد از آن تحقّق يافته اند (تأويل) 2-

عن حمران بن اعين قال سألت ابا جعفر (ع) عن ظهر القرآن و بطنه قال (ع) ظهره الذّين نزل فيهم القرآن و بطنه الذين عملوا باعمالهم يجرى فيهم ما نزل فى اولئك» بحار الانوار/ 92- 83.

كه بطور واضح استفاده مى شود كه در مورد قرآن نبايد تنها به موارد نزول آيات قناعت كرد بلكه قرآن داراى بطن است يعنى شامل تمام افرادى كه مشابه و همانند مورد نزول هم باشند خواهد شد.

براى تأييد بيشتر مى توان حديث معروف منسوب به پيامبر (ص) را به عنوان شاهد ارائه كرد آن جا كه فرمود:

«ان منكم من يقاتل على تأويل القرآن كما قاتلت على تنزيله و هو على بن ابيطالب»

141 «همان طور كه من با تنزيل قرآن با دشمنان جنگيدم، برخى از شما- يعنى على بن ابيطالب (ع)- با تأويل قرآن با دشمنان پيكار مى كند».

بنابر اين، اعتقاد به داشتن ظاهر و باطن نسبت به قرآن، در حقيقت به معناى هميشه در صحنه بودن قرآن است و اين كه قرآن به زمان خاصى اختصاص ندارد و در همه زمانها قابل استفاده است.- م.

______________________________

(30)- احياء علوم الدين ج 1/ ص 263- 264.

(31)- يوسف/ 2.

(32)- فصّلت/ 2.

(33)- قيامت/ 16- 19.

(34)- حجر/ 9.

(35)- حج/ 46.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 699

بخش پنجم خواندن قرآن با «غنا»

اشاره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى،

ص: 701

[بررسى آيات]

پيش از اين آيات شريفه:

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ 1 را خوانديم.

اين آيات دلالت دارد كه تلاوت قرآن به دستور خداوند است، زيرا مى فرمايد:

فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ «يعنى هر گاه قرآن را بر تو خوانديم و تو آن را به خاطر سپردى پس همان قراءتى را كه خدا به تو آموخته پيروى كن، زيرا گاهى مقصود از «قرآن» قراءت است، مانند اين آيه:

... إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً 2 «قرآن» در اصل كتابى شريف و روشنگر است و از آن جهت خداوند آن را «قرآن» ناميده است كه با همين نصّ و قراءت نازل شده است، زيرا قرآن تنها با نوشتن باقى نمى ماند، بلكه به قراءت و به خاطر سپردن بر طبق تعليم خداى متعال به پيامبر (ص) نياز داشت، پس آن حضرت قرآن را در مدّ و غنّه و تشديد و تخفيفش بر اساس تعليم خداوند، مى خواند، بنابر اين هر گاه قرآن نازل مى شد، تلاوت شده فرستاده مى شد.

و به اين ترتيب قراءت كامل قرآن، همان قراءتى است كه پيامبر

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 702

اكرم (ص) به دستور و تعليم پروردگارش به آن ملتزم بود، و لذا دانشمندان مى گويند: قراءت سنتى است كه بايد پيروى شود و جايز نيست كه مؤمن از روش پيامبر اكرم (ص) روگردان شوند، و آن حضرت همان طور كه خداوند قراءت را به او آموخته بود، به اصحابش آموخت، و صحابه نيز تلاوت او را به تابعين آموختند و قراءت پيامبر (ص) مانند خود قرآن كريم به حدّ تواتر رسيد،

و هر دو محفوظ ماندند. بايد گفت كه جدايى بين قرآن و قراءت آن، جدايى بين دو امر متلازم است، و سلف صالح و خلف پس از آنان براى به خاطر سپردن قرآن به نوشته اعتماد نمى كردند، زيرا در نوشته گاهى تحريف و تغيير پديد مى آيد، امّا آنچه كه در سينه ها حفظ شود، اين گونه نيست.

و خداوند به پيامبرش دستور مى دهد كه:

... وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا «... قرآن را روشن و شمرده بخوان.» 3

و نيز ترتيل را به خود نسبت داده و فرموده است:

... وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا «آن را به ترتيل و شمرده فرو خوانديم.» 4

دانشمندان همت كرده و ضوابطى را براى تشخيص ترتيل صحيح قرآن از ساير قراءتهاى دور از ترتيل معيّن كرده اند، و علم تجويد و قراءات را براى همين جهت قرار داده اند.

چنان كه اشاره كرديم، تابعين (شاگردان صحابه) در قراءت قرآن همان ترتيلى را كه از صحابه آموخته بودند به كار مى بردند، و اين همان ترتيلى بود كه خداوند به پيامبر (ص) آموخته بود و پيامبر (ص) نيز همان را به مردم، بنابراين سند آن صحيح و كامل و متواتر است.

امّا در دوره امويها- كه دوره تابعين و برخى از صحابه امى است كه عمر آنان طولانى شده بود- غناى فارسى با الحان آن شايع شد.

گويا اين غنا با نغمه هايش به قرآن سرايت كرد و بعضى از زبانها از ترتيل زمان پيامبر (ص) روى گردان شد و از پيرمردان صحابه هر كه زنده بود، اين

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 703

كار را نفى مى كرد.

در اين زمينه از «زياد نميرى» نقل شده است كه او با برخى از قاريان نزد «انس

بن مالك» خادم رسول اللّه (ص) رفتند، پس به زياد گفتند: كه قرآن را قراءت كند، او كه صداى رسايى داشت، با آواى بلند و با طرب شروع به خواندن قرآن كرد، «انس» صورتش را كه با پارچه سياهى پوشيده بود، باز كرد و گفت: اى شخص، اين گونه قراءت نمى كردند. و عادت «انس» بر اين بود كه هرگاه امر ناخوشايندى را مى ديد، پارچه را از صورتش بر مى داشت، اين خبر بيانگر دو مطلب است:

1: آوازه خوانى و نغمه سرايى با قرآن- چه با صداى بلند باشد يا كوتاه- در ترتيلى كه صحابه از پيامبر (ص) آموخته بودند، وجود نداشته است.

2: اين آوازه خوانى و غنا در قرآن، در دوره امويها و پس از آن كه غناى فارسى در ميان مسلمانان وارد شد، پديد آمد، بنابراين بدعت بود و هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش است و اين غير از ترتيل و قراءت قرآن بر طبق سنّت است.

قرآن كريم ويژگيها و آثار تلاوت صحيح- كه دانشمندان حدود و معيارهاى آن را بيان كرده اند- در نفس خواننده و شنونده را كه حاكى از عظمت قرآن و جايگاه آن در هستى است ياد آورى مى كند و مى فرمايد:

وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً ...

«اگر كتابى با اعجاز بيان كوهها را به رفتار و مردگان را به گفتار آرد و زمين را از هم بشكافد، همين قرآن با عظمت است، آرى فرمان همه عالم با خداست ...» 5

يعنى اين قرآن در نفوس و در هستى چنان تأثيرى مى گذارد كه ممكن است كوهها را

به لرزه در آورد يا زمين را قطعه قطعه كند يا مردگان را به سخن وا دارد، پس مى تواند در نفس تأثير بسزايى داشته، و در گوشها نواى خوشى داشته باشد، پس اگر تأثيرى بر كوهها و زمين و مردگان داشته باشد، به خاطر قراءت قرآن است آيا مى توان با تغيير زبان و آواز كه سبب رقص و پايكوبى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 704

خواننده و سوت زدن و كف زدن مى شود، انتظار چنين تأثيرى را داشت؟! خداوند به قرآن قسم خورده و آن را ذكر خدا وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ 6 كه مايه آرامش دلها أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 7 مى باشد، به حساب آورده است، و قرآن را «ذكر» ناميده است إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ 8، بنابراين چگونه آوازه خوانى بدون ترتيل الهى مى تواند ذكر خدا و مايه اندرز باشد؟

خداوند مؤمنان را به هنگام خواندن قرآن اين گونه توصيف مى كند:

... إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا «... آنگاه كه آيات خداى رحمان بر آنان تلاوت مى شد، گريان بر سجده مى افتادند». 9

و باز خداوند متعال در توصيف قرآن كريم مى فرمايد:

إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ ...

«اين قرآن به درست ترين آيينها راهنمايى مى كند و مؤمنان را مژده مى دهد ...» 10

و در شدّت تأثير قرآن در دلهاى كسانى كه آن را درك مى كنند و از آن اندرز مى گيرند مى فرمايد:

لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ ...

«اگر اين قرآن را بر كوه نازل مى كرديم، از خوف خدا آن را ترسيده و شكاف خورده مى ديدى ...» 11

بنابراين آيا

مى توان گفت: آن كه قرآن را اين گونه درك مى كند با قاريان اين زمان كه آن را با طرب و غنا مى خوانند يكى است؟! كسى كه قرآن را با غنا و طرب مى خواند، ديگر معناى آن را درك نمى كند و از هدايت و اندرزهايش محروم مى ماند، و بر دل او قفل زده مى شود و نفسش تحريك شده و ارشاد نمى يابد و بين او و قرآن فاصله اى ايجاد مى شود. خداوند در وصف قرآن مى فرمايد:

اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 705

إِلى ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ «خدا بهترين سخن را نازل كرده است، كتابى است كه آياتش همه با هم مشابه است و از تلاوت آن كسانى كه از پروردگارشان مى ترسند، خوف بر اندام افتد، و سپس تن و جانشان به ياد خدا بيارامد، اين راه خداست كه هر كه را بخواهد بدان راهنمايى كند، و هر كه را خداوند گمراه كند او را هيچ راهنمايى نخواهد بود.» 12

آيات مذكور پرتوى از قرآن كريم است و بيانگر آن است كه قرآن شعر براى آوازه خوانى و نغمه سرايى مانند آهنگهاى عجمها در گذشته و حال نيست، بلكه كتاب هدايت و پند و عبرت و تهذيب نفوس است، و هر نوع غنا، انسان را از ياد خدا و مقاصد او باز مى دارد و با سرگرم شدن نفس، از درك كردن معانى قرآن محروم مى شود.

و به اين ترتيب ما از واقعيتى ثابت و پايدار تجاوز نمى كنيم

و آن پيروى پيشينيان در تلاوت قرآن است كه اصل آن به فرستنده قرآن كريم مى رسد، كه خود آن را حجّت و دليل و معجزه قرار داده و فرموده است:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً «اگر جنّ و انس دست به دست يكديگر دهند و بخواهند مانند قرآن بياورند نخواهند توانست». 13

پس هر مخالفتى با روش آنان در تلاوت، مخالفت دستور خداوند است كه فرمود:

وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا «قرآن را با ترتيل و شمرده بخوان.» 14

بررسى روايات

لكن رواياتى از حضرت رسول (ص) رسيده است كه از ظاهرش جواز خواندن قرآن با غنا و طرب استفاده شده است، امّا پس از مطالب گذشته بايد بگوييم كه نسبت دادن آنها به پيامبر (ص) صحيح نيست، البتّه اين در صورتى

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 706

است كه دلالت نزديك يا دور بر جواز غنايى كه آلان در برخى از قاريان ديده مى شود داشته باشد و نيز مطابق مدّعاى كسانى باشد كه معلوم نيست عظمت اسلام را مى خواهند يا نابودى آن را يا آنچه را كه از نوشته هايشان بر مى آيد؟ و خدا از ضمايرشان آگاه است.

امّا اگر بدانيم كه اين روايات در حقيقت از پيامبر (ص) مى باشد و سند آنها صحيح است، نيازى به ردّ آنها نداريم، زيرا متنشان با ترتيل الهى منافاتى دارد. معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى 706 بررسى روايات ..... ص : 705

نك چند تا از آن روايتها را ذكر مى كنيم.

1- «براء بن عازب» از پيامبر (ص) نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:

«زيّنوا القران باصواتكم»

«قرآن را

با آوازهاتان زينت بخشيد».

2- «مسلم» از آن حضرت روايت كرده كه فرمود:

«ليس منّا من لم يتغنّ بالقران».

«هر كه قرآن را با غنا نخواند از ما نيست».

3- آن حضرت از شنيدن صداى قرآن از «ابو موسى اشعرى» مسرور مى شد، بطورى كه روايت شده كه به هنگام شنيدن آواز او مى فرمود: «يكى از مزامير داوود (ع) به من عطا شد» و نيز در حالى كه «ابو موسى» متوجّه نبود حضرت، صداى او را شنيد و آن را نيكو شمرد، وقتى «ابو موسى» متوجّه شد به آن حضرت گفت: «لوا علم انك تستمع لقرائتى لحبرته لك تحبيرا» «اگر مى دانستم كه قراءت مرا مى شنوى، برايت بسيار زيبا مى خواندم».

4- «عقبة بن عامر» مى گويد: رسول خدا (ص) فرمود:

«تعلموا القرآن و غنوا به و اكتبوه فو اللّه انه لاشد تفصيا من المخاض من العقل».

«قرآن بياموزيد و آن را به زيبايى بخوانيد و بنويسيدش، كه به خدا سوگند قرآن- حتّى از عقل- براى رهايى از بيماريها و ناراحتيها بهتر است».

5- رسول خدا (ص) در سال فتح مكّه، سوره فتح را بر شتر خود خواند و سپس به ترجيع پرداخت، و ترجيع در خواندن يعنى: انداختن صدا به گلو.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 707

اين اخبار از پيامبر (ص) رسيده است كه ظاهرا بيانگر جواز تغنّى و ترجيع و آوازه خوانى با قرآن است و همين سبب شده است كه عدّه اى خواندن قرآن را به لحن عجمها ترويج كنند، و ما بايد آن را به خاطر مخالفت با آنچه كه به طور متواتر از پيامبر (ص) رسيده است، ردّ كنيم.

بايد ببينيم آيا اين اخبار بر اين كه قرآن در اين

زمان وسيله اى براى غنا و طرب باشد و باعث اندرز و عبرت و ترس از خدا نباشد و اين كه مؤمن احساس نكند كه خدا با قرآن او را مورد خطاب داده است، مى شود؟

بايد اين اخبار را به طور جداگانه از نظر دلالت ظاهرى و حقيقى مورد بررسى قرار دهيم.

امّا خبر اوّل را نبايد طبق ظاهرش تفسير كرد، زيرا قرآن خود زينت است، پس معناى حقيقى آن اين است كه انسان بايد قرآن را به روش ترتيل الهى بخواند و معانى اش را مورد دقّت قرار دهد، پس صداى خود را در قراءت آيات مربوط به تهديد و بيم نسبة بلند كند، و آن را در آيات مژده نسبة آرام كند و آياتى را كه انسان را به تفكر و انديشه فرا مى خواند، همچون انسان متفكّر بخواند، كه اين روش بدون ترديد موافق با ترتيلى است كه آن را از پيامبر (ص) بر گرفته ايم و بيانگر معانى قرآن است بدون آن كه غنا و آوازه خوانى و ... باشد.

به نظر ما تزيين قرآن جز با «ترتيل» امكان پذير نيست، زيرا تزيين هر چيزى به تناسب خودش هست، و اين همان طور كه در امور حسّى و اشياء و اشخاص وجود دارد، در امور معنوى نيز هست و بدون ترديد بايد هماهنگ با معانى قرآن از قبيل پند و عبرت و تفكّر باشد.

و نمى توان تزيين را به بازى با حروف و كلمات و آواز خواندن تفسير كرد كه اين مايه زشتى است نه زينت.

«براء» راوى اين خبر در تفسير

«زينوا القران باصواتكم»

گفته است يعنى: به قرآن پاى بند باشيد و آن را وارد زبان خود و

شعار و زينت قرار دهيد، و برخى گفته اند: معناى آن: ترغيب به خواندن قرآن است.

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 708

اين دو تفسير هر چند غير از تفسير ما است، امّا با آن و ساير احاديث در اين باب ناسازگار نيست.

و امّا در مورد خبر دوم برخى از دانشمندان گفته اند: «تغنّى» در اين جا زيبا خواندن قرآن است، به اين كه زبانش را به تلفّظ صحيح آن عادت دهد، مخارج حروف را درست ادا كند و از ترتيل پيامبر (ص)- در مدّ و غنّ و فصل و وصل و وقف- با درك معانى آن پيروى نمايد و اين هماهنگ با روايت «ابن عمر» كه گفت:

«حسنوا اصواتكم بالقرآن»

و روايت پيامبر (ص)

«زينوا اصواتكم بالقرآن»

مى باشد.

بى ترديد اين خبر مهمترين دليلى است كه باعث شده عدهّ اى قرآن را به لحن عجمها بخوانند- همانى كه «انس بن مالك» خادم رسول اللّه (ص) مردودش شمرد- ولى به نظر ما اين خبر دلالتى بر مدّعاى آنان ندارد.

فرق بين تغنى و غنا

«تغنّى» مصدر «غنّى، يغنّى، تغنية» است، و به نظر ما با «غنا» فرق دارد، زيرا «غنا» آن است كه انسان بخواهد سخن ديگرى را بشنود تا خود به طرب و هيجان در آيد و ديگران را نيز به طرب آورد، و قصدش عبرت و پند گرفتن نباشد، امّا «تغنّى» آن است كه شخص به سخن خود كه با ترنّم و زيبايى و نوازش آن را ادا مى كند و الفاظ و معانى آن را به خوبى درك مى كند، گوش فرا دهد. مثلا شاعر به هنگام سرودن شعر، الفاظ و آهنگ موسيقيش را گوش مى دهد و با ترنّم آن به هيجان در مى آيد، هر

چند كسى شعر او را نشنود و خود نيز قصد اين كه كسى شعر او را بشنود نداشته باشد، بلا تشبيه، مؤمنى كه قرآن را مى خواند نيز اين گونه است، الفاظش را با آواز خوش زمزمه مى كند و اسلوبهاى سخنش را درك مى نمايد و در موعظه ها و عبرتهاى آن سر فرود مى آورد و احساس مى كند كه خداوند متعال با او سخن مى گويد و از الفاظ و آهنگها و معانى بزرگش، به او حالتى روحانى دست مى دهد.

اين معناى «تغنّى» است كه به نظر ما خاص مؤمنان و صديقان است و كار

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 709

آنها با كار قاريانى كه آوازه خوانى مى كنند و به ترجيع حروف و تغيير زبان مى پردازند، فرق دارد كه كار گروه اخير «غنا» است نه «تغنّى». اين نظر با برخى از روايات نيز هماهنگ است.

مثلا «ابو سعيد خدرى» درباره سخن پيامبر (ص):

«ليس منا من لم يتغن بالقران»

مى گويد: عربها در بيشتر سخنانشان به غنا و آوازه خوانى، علاقه زيادى نشان مى دادند و وقتى قران نازل شد كه آن جايگزين غنا شود پس حضرت فرمود:

«ليس منا من لم يتغنّ بالقران»

يعنى: هر كه نفس خود را با زيبايى ترتيل و تلاوت قرآن سير نكند- تا ديگر نيازى به گوش فرا دادن به سخنان عرب نداشته باشد- از ما نيست».

«سفيان بن عيينه» از «سعد بن ابى وقاص» نقل كرده است كه: «تغنّى» در اين جا به معنى استغنا و بى نيازى جستن است، در برخى از كتب لغت مانند «صحاح» نيز همين معنى شده است. در نتيجه معناى روايت اين مى شود كه:

«هر كه به واسطه حقايق قرآن از افسانه هاى

پيشين و داستانسرايى داستانسرايان بى نيازى نجويد، از ما نيست»، «سفيان بن عبينه» از «سعد بن ابى وقّاص» نقل كرده است كه: «تغنّى» در اين جا به معنى استغنا و بى نيازى جستن است، در برخى از كتب لغت مانند «صحاح» نيز همين معنى شده است. در نتيجه معناى روايت اين مى شود كه:

«هر كه به واسطه حقايق قرآن از افسانه هاى پيشين و داستانسرايى داستانسرايان بى نيازى نجويد، از ما نيست».

«شافعى» و به دنبال او «ابن جرير طبرى» اين تفسير را ردّ كرده اند، «طبرى» مى گويد:

«تغنّى» عبارت است از: زيبايى صدا به وسيله ترجيع (آواز در گلو انداختن).

اين تفسير مؤيد نظر ماست كه گفتيم: تغنّى يعنى: لذّت بردن از شيرينى الفاظ قرآن و طنين اسلوبهاى آن به ترجيع بعضى از جمله ها و كلمه ها، بدون آن كه قصد طرب و به هيجان در آوردن به نغمه هايى باشد كه انسان را از ذكر خدا

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 710

و خشوعى كه خداوند در وصف قرآن فرموده:

مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ باز مى دارد. 15

به هر حال معناى «تغنّى» هر چه باشد، چه آنان كه معناى گسترده اى براى آن قائلند و چه آنان كه معناى محدودى در مورد آن دارند- مثل «ابن مسيب» و «ابن حنبل» و ...- همگى مى گويند: خواندن قرآن با لحن و طرب و غنا جايز نيست، زيرا مناسب شأن قرآن نيست و مردم را به جاى استفاده از مواعظ و راهنماييهاى قرآن شناخت احكام و دلايل توحيد آن و سرگذشت امّتها با پيامبران پيشين، به سوى آوازه خوانى و غنا گرايش مى دهد.

بايد معناى «تغنّى» را در پرتو سخن پيامبر اكرم (ص)

و برداشت ما، درك كرد.

پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد: «خوش آوازترين مردم كسى است كه هنگامى كه قرآن را مى خواند، آثار ترس از خدا در او نمايان باشد».

آيا اين سخن با بازى با الفاظ و لحن و طرب و مراعات نكردن معانى و به دست نيامدن خوف خدا از خواندن قرآن سازگار است؟

امّا حديث سوّم- يعنى حديث «ابو موسى اشعرى» در ستايش، پيامبر (ص) او را- به عبارتهاى گوناگون نقل شده است، يكى همان عبارتى بود كه ما نقل كرديم كه پس از آن كه پيامبر (ص) قراءت او را ستود، «ابو موسى» به آن حضرت گفت: «لوا علم انك تستمع لقرائتى لحبرته لك تحبيرا» تحبير همان تزيين است و چنانچه گفتيم تزيين هر چيزى به تناسب خودش هست، و متناسب با قرآن كريم، ترتيلى است كه معانى قرآن را ترسيم كند، و در نفوس تأثير گذارد و او را به خشوع و اندرز گرفتن وا دارد.

عبارت «ابو موسى» به گونه اى ديگر نيز كه روشنگر عبارت نخست است، نقل شده است كه به حضرت گفت: «انى لو علمت انك تستمع لقرائتى لحسنت صوتى بالقران و زينته و رتلته». اگر مى دانستم صداى خواندم را مى شنوى، صدايم را به قرآن زيبا مى كردم و آن را زينت مى دادم و به ترتيل

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 711

مى خواندم.

از اين روايت معلوم مى شود كه تحبير و تزيين در صداست و در دايره ترتيل نه در قرآن كريم، و بى ترديد صداى خوش هنگامى است كه همراه با ترتيل باشد، و خواننده به سوى لحن عجم و غنا و طرب منحرف نشود و خواندن او باعث به رقص

در آمدن شنوندگان و سوت و كف زدن آنها نشود.

امّا درباره حديث چهارم- يعنى حديث «عقبه بن عامر» برخى گفته اند:

سندش صحيح است، و معناى «تغنّى» همان است كه در حديث دوّم بيان كرديم.

نوشتن قرآن امرى پسنديده است و خود پيامبر (ص) آنچه كه از سوى پروردگارش حفظ كرده بود به «كتّاب وحى» املا مى كرد و هنگامى كه به سوى پروردگارش شتافت، تمام قرآن مكتوب و محفوظ شده بود و به تلاوت نبوى (ع) ترتيل شده بود.

امّا دستور نوشتن قرآن، دليل بى نياز بودن از آن نيست، زيرا اگر حروف و كلمات حفظ شوند ترتيلى كه بر پيامبر (ص) نازل شده، به ديگران نخواهد رسيد، از اين رو بايد نزد يكى از قاريان خوانده شود تا ترتيلى كه به طور متواتر از پيامبر (ص) نقل شده و آن حضرت از خداوند آموخته است حفظ شود، همان طور كه قرآن محفوظ، متواتر است و خداوند خود عهده دار حفظ آن شده است.

از آنچه گذشت معلوم شد كه قراءت صحيح بر اساس ترتيل قرآن كريم است. كه خداوند در آيات آن را به پيامبرش تعليم فرموده است:

فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ «چون قرآن را خوانديم، تو آن را پيروى كن، سپس بيان آن بر عهده ماست» 16.

و معيار قراءت صحيح و زينت بخش آن است كه دل خواننده را سرشار از خشوع و كرنش كند و همين اثر را در نفوس شنودگان نيز داشته باشد.

و پيامبر اكرم (ص) در روايتى كه پيش از اين نقل كرديم فرمود: «خوش آوازترين مردم كسى است كه به هنگام خواندن قرآن، آثار خشيت در او نمايان

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم

قرآنى، ص: 712

باشد».

قراءت قرآن جز با اداى حروف از مخارجش و رعايت مدّ و غنّ و وصل و وقف- هر كدام در جاى خود- جايز نيست، و همين ترتيل است.

«حذيفه بن يمان» روايت كرده كه پيامبر اكرم (ص) فرمود:

«قرآن را به لحن عرب بخوانيد نه به لحن فاسقان و اهل كتاب، و بزودى پس از من قومى خواهند آمد كه قرآن را چون غنا و نوحه سرايى به آواز مى خوانند، قرآن از حنجره هاى اينان تجاوز نمى كند و بر دلشان و دل كسانى كه شيفته آنها شده اند، نمى نشيند».

اين حديث را «ترمذى» در «نوادر الاصول» از «حذيفه» نقل كرده است.

«قطنى» در «سنن» خود نقل مى كند كه: روزى رسول خدا (ص) شنيد كه فردى اذان را با طرب و آواز مى خواند، پس حضرت به او فرمود:

«اذان ساده و آسان است، تو نيز بايد اين گونه اذان بگويى و گرنه اذان نگو» اگر پيامبر (ص) غنا را در اذان ممنوع مى كند، پس به طريق اولى آن را در قرآن- كه كتاب و خطاب خداست و خود آن را ترتيل كرده است «وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا- جايز نمى داند.

گويا مردم مصر از دير باز قرآن به لحن عجمها مى خوانده اند، «قرطبى» در «احكام القران» پس از آن كه ترجيع را توضيح مى دهد كه بايد به مقتضاى معانى قرآنى باشد، مى گويد:

«اگر از اين حدّ تجاوز شود به طورى كه معنا مفهوم نباشد، حرام است آن طور كه قاريان مصر اين گونه عمل مى كنند، آنان قرآن را در نزد شاهان و جنازه ها مى خوانند و در برابر آن پاداش و جايزه مى گيرند، سعى شان نابود و عملشان بر باد! كه تغيير كتاب خدا

را روا مى شمرند و به خود جرأت مى دهند بر قرآن بيفزايند، به خاطر نا آشنايى با دين و رها كردن سنّت پيامبر (ص) و سيره

معجزه بزرگ پژوهشى در علوم قرآنى، ص: 713

صالحان و شيفته شدن كارهاى بدشان كه شيطان برايشان جلوه داده ولى آنان آن را كار خوب مى پندارند، آنها در گمراهى دست و پا مى زنند و كتاب خدا را بازيچه گرفته اند، إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ امّا پيامبر راستگو (ص) از اين پيشامد خبر داده است.

اين بليّه از مصر به كشورهاى عربى سرايت كرده است و همچنان به پيش مى رود «و لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العلّى العظيم».

«پروردگارا ما را ببخشاى! و به خاطر اعمال بى خردانمان ما را مؤاخذه مكن! و راه حفظ قرآن را- از بازيچه قرار گرفتن و افتراى ديگران- بياموزمان! كه تنها تو نگهدار كتابت هستى! و به خواست تو محفوظ خواهد ماند.

______________________________

(1)- قيامت/ 16- 19.

(2)- اسراء/ 87.

(3)- مزمل/ 14.

(4)- فرقان/ 32.

(5)- رعد/ 31.

(6)- ص/ 1.

(7)- رعد/ 28.

(8)- حجر/ 9.

(9)- مريم/ 58.

(10)- اسراء/ 9.

(11)- حشر/ 21.

(12)- زمر/ 23.

(13)- اسراء/ 88.

(14)- مزّمل/ 14.

(15)- قيامت/ 18- 19.

(16)- فرقان/ 32.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109