حاجي، تو چرا؟

مشخصات كتاب

سرشناسه : محدثي، جواد، 1331 -

عنوان و نام پديدآور : حاجي، تو چرا؟ / جواد محدثي؛ تدوين مركز تحقيقات حج.

مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1389.

مشخصات ظاهري : 66 ص.؛ 18/5×9 س م.

شابك : 4500 ريال 978-964-540-259-2 : ؛ 5000 ريال( چاپ چهارم)

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : چاپ چهارم:1390.

موضوع : حج

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت. مركز تحقيقات حج

رده بندي كنگره : BP188/8/م27ح2 1389

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : 2103351

ص:1

ديباچه

ص:2

حج به معناى قصد و آهنگ و چيرگى بر دشمن است. حاجى در اين سفر معنوى قاصدِ خانه خداست و در اين رهگذر صاحب خانه را در لابه لاى مناسك حج مى جويد.

او مى كوشد با تسليم و بندگى خالصانه، خويشتن خويش را به زيور عبوديت آراسته و بر وجود خويش عطر و بوى ابراهيمى بپاشاند.

او مى داند قطب نماى حركت او خداست و بايد در اين مسير نورانى، خالق متعال را از خود راضى كند. از اين رو، تلاش مى كند تا با انجام واجبات الهى و دورى از محرمات، دعوت پروردگار را لبيك گفته و خود را براى مبارزه با نفس و تحمل سختى ها و مشكلات سفر مهيا سازد.

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص: 8

او نيك مى داند براى سفرى كه پايانش تطهير باطن و آراستگى ظاهر است، بايد بايسته هايى را به انجام رسانيده و از ناشايسته هايى نيز پرهيز كند.

در اين اثر زيبا كه به قلم فاضل ارجمند حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى جواد محدثى آراسته شده، ره توشه اى ثمين و گران سنگ براى ره پويان طريق حضرت ابراهيم (ع) فراهم آمده است. باشد كه مورد استفاده قرار گيرد و انجام اين آموزه ها، روزى به كارمان آيد كه يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ* إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.

انه ولى التوفيق

گروه اخلاق و اسرار

مركز تحقيقات حج

مقدمه

هر يك از عبادت ها و سنت هاى دينى، پوستى دارد و مغزى، شكلى دارد و محتوايى.

برخى تنها در ظاهر عبادات و اعمال و مناسك عبادى مى مانند و به عمق و درون و اسرار آن نمى رسند.

بعضى هم در سايه شناخت ژرف تر و آگاهى از اسرار و معارف و مفاهيم بلندى كه در تكاليف دينى و آداب و سنن مذهبى نهفته است، بهره هاى بيشترى مى برند و انجام اين گونه عبادات، برايشان نردبانى براى عروج و گامى براى رشد و كمال مى شود. خوشا به سعادتشان!

حج و زيارت خانه خدا و حرم حضرت

ص: 9

رسول (ص) و انجام اين مناسك عظيم نيز از اين قاعده مستثنا نيست. براى بعضى، دستاوردى جز رنج و خستگى و خرج پول و دورى از خانه و زندگى ندارد.

اما براى برخى، مبدأ يك تحوّل عظيم روحى و سرفصلى براى پيمودن مراتبى از كمال و معنويت و آگاهى هاى ارزشمند است و حق هم همين است و هدف از تشريع اين فريضه هم رسيدن به مراتب بالاتر از معرفت و ايمان و عمل است.

تأليفات فراوانى از سوى بزرگان دين و نويسندگان انديشمند وجود دارد كه صاحبان قلم و فكر، كوشيده اند پرده از اسرار و معارف حج بردارند و زائران حرمين شريفين را ارتقاى فكرى و روحى بدهند. اجرشان با خدا.

اثر حاضر نيز، هر چند مختصر و روان، در قالب گفت وگو و ترسيم صحنه هاى روزمره كه براى زائران در كاروان ها يا در طول اين سفر و فضاى مسجدالحرام و مسجدالنبى و مواقف حج

ص: 10

و عمره اتفاق مى افتد بيان شده است.

باشد كه گوشه اى از «بايد» هاى اين سفر زيارتى، بيش از گذشته مورد توجه قرار گيرد و مهمانان خداى كريم، با دستى پر از بركات از اين سفر بازگردند.

جواد محدثى

بهمن 88

ص:11

ص: 12

بار اضافى

با ساك هاى سنگين، عرق ريزان و نفس زنان به طرف سالن انتظار فرودگاه مى رفت.

گفتم: مگر براى عرب ها سوغات مى برى؟

گفت: سوغات نه، ولى يك سرى خرت وپرت هايى كه آنجا آب كنم و با پولش سوغات و جنس بخرم، آخر ...

گفتم: براى زيارت مى روى يا تجارت؟

گفت: براى هر دو، چه عيبى دارد؟ هم زيارت مى كنيم، هم پولى به جيب مى زنيم.

گفتم: دور از شما بعضى ها همراه پسته و گليم و انگشتر و زعفران و ... يك چيز ديگر را هم مى فروشند كه قيمتش خيلى بالاتر از اينهاست.

گفت: لابد تسبيح و ...

گفتم: نه جانم، آبرو و شرف. ان شاءالله كه

ص: 13

شما قصد اين گونه معاملات را نداريد!

گفت: مگر پول درآوردن بد است؟

گفتم: نه، ولى به چه قيمت؟ بيچاره بعضى از مسلمان هاى كشورهاى ديگر كه چه عشق و علاقه اى به ايران و حجّاج ايرانى دارند و ما را الگو مى شناسند، در همان فرودگاه جدّه كه چشمشان به صحنه هاى عرضه گز و پسته و تسبيح و انگشتر مى افتد، اولين ترديد در فكرشان پديد مى آيد.

گفت: تقصير دولت است كه جلوگيرى مى كند و اين سبب مى شود كه مردم حريص تر مى شوند.

گفتم: خيلى ها حاضرند از كلّى منافع مادى بگذرند، تا آبرويشان نريزد. آبرو كه فقط آبروى فردى و شخصى نيست. گاهى بعضى كارها اگرچه حلال هم باشد، در شرايط خاصّى چون به حيثيّت يك ملّت و انقلاب لطمه مى زند، زشت و حرام مى شود. تو حاضرى كسى آبرويت را ببرد؟

گفت: من كه كارى به دولت و انقلاب ندارم. مقدارى جنس مى برم و آنجا مى فروشم. اين كجايش آبروريزى است؟

ص: 14

گفتم: گاهى كار خلاف بچه ها را پاى پدر و مادر مى نويسند. حتّى اگر آنان خبر هم نداشته باشند.

الآن هرجا كه ايرانى هست، به خصوص در خارج از كشور، نام او همراه است با «امام» و «انقلاب».

هموطنان ما زير ذرّه بين اند. در مكه و مدينه، آنها كه بى توجه به تأثير منفى كارشان، اقدام به فروش جنس مى كنند، سبب بدبينى ديگران به امت حضرت امام (قدس سره) مى شوند. چطور راضى مى شوى كه به خاطر كار و رفتار تو، نسبت به همه زائران ايرانى بدبينى ايجاد شود؟

در همين گفت وگو بوديم كه چشممان به تابلويى افتاد كه ممنوعيت همراه بردن هرگونه وسايل و اشياى ياد شده را متذكر مى شد.

و ... او مانده بود كه پسته ها و گزهايش را كه سبب سنگينى چمدانش شده بود چه كند؟

ص:15

ص: 16

غار حرا

عده اى در كاروان، تصميم گرفته بودند به «غار حرا» بروند. اعلام كرده بودند هر كه مايل است، سر ساعت 3 بعد از نيمه شب، جلوى هتل باشد.

گفت: دلم مى خواهد بروم، اما مى گويند راهش خيلى سخت است.

گفتم: آن طورها هم كه گفته اند، نيست. ولى بالاخره يك كوهنوردى است.

گفت: مگر تو قبلًا رفته اى؟

گفتم: آرى، دوبار. ولى واقعاً لذت دارد.

گفت: چه لذتى؟ جز خستگى راه و تماشاى يك كوه و غار چه چيزى دارد؟

گفتم: وقتى عشق باشد، راه هاى طولانى براى انسان كوتاه مى شود و كارهاى سخت، آسان

ص: 17

مى گردد. به علاوه، آيا حضور در جايى كه پيامبر خدا (ص) آنجا عبادت مى كرده و در همان جا به رسالت مبعوث شده و جبرئيل، آيات سوره إقْرأ ... را به قلب رسول خدا (ص) نازل كرده، لذت ندارد؟

گفت: غارش چطور است؟ بزرگ است؟ تاريك است؟

گفتم: در واقع، غار كه نيست. بالاى «جبل النور» جايى كه چند تخته سنگ بزرگ، سر بر دوش يكديگر نهاده اند، پناهگاهى به اندازه يكى دو نفر پديد آورده اند. جالب اينجاست كه اين نقطه خاص، طورى است كه دقيقاً روبه روى كعبه است. يك بار كه من شب و پيش از اذان صبح رفته بودم، از آن بالا مسجدالحرام را غرق در نور مى ديدم كه مثل نگينى مى درخشيد.

گفت: آن بالا مسجد ساخته اند؟

گفتم: نه بابا. شايد بتوان گفت تنها جاى دست نخورده اى كه از زمان پيامبر تا كنون باقى مانده، همان جاست. البته «غار ثور» هم در قسمت جنوبى مكه كه محل مخفى شدن

ص: 18

رسول خدا (ص) هنگام هجرت به مدينه بود، همين طور است، يعنى بِكر و دست نخورده باقى مانده است.

گفت: مى ترسم وسط راه بمانم و نتوانم تا قله بيايم.

گفتم: كمتر از پيرمردان و پيرزنان سالخورده اى نيستى كه نفس زنان و با شوق، سينه كش كوه را بالا مى روند، تنها به عشق اينكه در محل عبادت و بعثت پيامبر، دو ركعت نماز بخوانند. نمازى عاشقانه، شايد تنها جايى باشد كه مردم به صف مى ايستند، تا به نوبت، در آنجا نماز بگذارند ...

ص:19

ص: 20

كار عوامانه

ساعت را از من پرسيد.

گفتم: روى ديوار كه هست، چرا از من مى پرسى؟

گفت: عينكم را گم كردم، نمى بينم.

گفتم: كجا؟ حالا تو اين شهر غريب پيدا كردنش مشكل است.

گفت: رفته بودم حجرالاسود را ببوسم، در ازدحام جمعيت از چشمم افتاد، ديگر پيدايش نكردم.

گفتم: خوب، فداى سرت، حالا بوسيدى يا نه؟

گفت: بله كه بوسيدم، آن هم چند بار، به جان تو چنان شيرجه رفتم توى جمعيت كه بالاخره دستم رسيد. مگر مى گذاشتند! نزديك بود لابه لاى مردم خفته شوم!

ص: 21

گفتم: حالا چه لزومى داشت كه در اين شلوغى حجرالاسود را ببوسى، آن هم با آزار و اذيت ديگران و به هم زدن صف طواف كنندگان؟

گفت: از زن ها كه كمتر نيستم، يكى چادرش را به كمرش گره زده بود و جلو مى آمد تا به حجرالاسود برسد.

گفتم: عذر بدتر از گناه همين است. كار آنها اشتباه تر از كار توست. مگر خدا و پيغمبر راضى است كه يك زن لابه لاى مردها بخواهد خودش را به حجرالاسود برساند؟ مى دانى معنايش چيست؟ يعنى مرتكب چندين معصيت روشن و قطعى شدن، به خاطر يك عمل مستحب! آيا اين عاقلانه است؟ در شرايط ازدحام، شايد اصلًا مستحب هم نباشد.

گفت: آخر بد است كه اگر ايران برمى گشتم و مى گفتند حجرالاسود را بوسيدى؟ مى گفتم: نه.

گفتم: تو ديگر چقدر عوامى! ... تو، بنده خدايى يا بنده حرف هاى اين و آن؟

ص: 22

برداشته ايم آنچه بگذاشتنى است ...

يك سو نشسته بودم، با كاغذ و دفترى در دست.

گفت: نكند «گفتم، گفت» مى نويسى؟

گفتم: بگذار اين بار «گفت» از تو باشد و «گفتم» از من.

گفت: اگر مى نويسى، حرفى براى گفتن دارم.

گفتم: بگو، كه در انتظارم.

گفت: بى تاب و بى قرارم، حوصله كارى ندارم.

گفتم: مرد نبايد كه تنگ حوصله باشد.

گفت: دوست نبايد از دوست، در گله باشد. بگذريم. در زندگى رنج بسيار و تلخى بى شمار ديده ام. دنبال دلى هستم نسوز و نشكن.

گفتم: دلا بسوز، كه سوز تو كارها بكند، دل، هر چه سوختنى تر و شكستنى تر باشد، قيمتى تر

ص: 23

است. در كوى ما شكسته دلى مى خرند و بس ...

گفت: تو حج را چگونه ديده اى، از درخت زيارت چه چيده اى؟

گفتم: من سرابى آب ديده و گنگ خواب ديده ام. ديده هايم شگفت تر از آن است كه به زبان آيد و چيده هايم كمتر از آنكه به بيان شايد، اما شنيدم كه كسى مى گفت:

برداشته ايم، آنچه بگذاشتنى است بگذاشته ايم، آنچه برداشتنى است

و اين، آينه اى است كه حج و زندگى و حال و گذشته ما را ترسيم مى كند.

گفت: تو فكر مى كنى مرز حيات كجاست؟ زندگى چيست؟ و زنده كيست؟

گفتم: آنچه داريم، زندگانى است، زندگى نيست. شكل، چيزى است، محتوا چيزى ديگرى است، زندگى هاى ما برخى سطحى و ظاهرى است و از عمق و محتوا تهى است و برخى سرشار از معرفت و تعالى است و در اوج شعور و آگاهى است!

گفت: چقدر وزن و قافيه در كلام تو نهفته است.

گفتم: اين هم نوعى «گفتم، گفت» است.

ص: 24

ساده، اما با عظمت

احساس خود را از نخستين لحظه اى كه وارد مسجدالحرام شد و نگاهش به كعبه افتاد بيان كرد.

مى گفت: در ذهن خودم، تصور ديگرى از كعبه داشتم. از نزديك كه ديدم، آن تصورات قبلى به كلى عوض شد.

گفتم: اين حالت، حتى در برخورد با افراد هم هست. انسان دورادور، نسبت به فردى تصورى و ذهنيتى دارد، اما در برخورد از نزديك، ديدگاهش عوض مى شود. شنيدن كى بود مانند ديدن؟

گفت: كعبه، با آنكه ساده بود، ولى مرا گرفت. لحظاتى متحير و مبهوت شده بودم.

ص: 25

گفتم: خانه خدا خيلى راز و رمز دارد. كعبه در عين سادگى، عظمت دارد. در عين كوچكى، بزرگ است. آنچه را كه عمرى برايمان مقدس بود و به سوى آن نماز مى خوانديم، اينجا از نزديك، روبه روى خودمان مى بينيم.

گفت: كسانى را در مسجدالحرام مى ديدم كه به كعبه نگاه مى كردند و اشك مى ريختند. نمى دانم براى چه؟

گفتم: ديده اى بعضى گرفتار برق گرفتگى مى شوند؟ كعبه هم برق دارد، اما برق معنويت و برق آن انسان را در اولين ديدار مى گيرد. در نگاه هاى بعدى هم مثل يك مغناطيس و آهنربا، دل ها را جذب مى كند. باز هم مثل بعضى آدم ها، كه مجذوب آنها مى شويم و نمى توانيم دل بركنيم.

گفت: ديشب مدتى در محوطه روبه روى ناودان طلا نشسته بودم. از نگاه، خسته و سير نمى شدم.

گفتم: از طبقه بالا خيلى تماشايى تر و

ص: 26

لذت بخش تر است. گردابى از آدم هاى سفيدپوش را مى بينى كه دور كعبه در چرخش اند.

گفت: باز هم بگو مثل بعضى از آدم ها!

گفتم: بله، مثل بعضى از آدم ها، مثل امام در جامعه، مثل ولايت كه محور چرخش ها و حركت ها است و نقش مركزيت دارد. ولى ... به هر حال نگاه به كعبه خودش يك عبادت است و ثواب دارد، نماز كه جاى خود دارد. يك ركعت برابر است با صد هزار ركعت!

ص:27

ص: 28

بى اعتنايى به نماز، چرا!

اشاره

از جلوى مغازه ها ردّ مى شديم. كسبه از دور ما را صدا مى كردند و به فارسى مى گفتند: «بفرما حاجى آقا ...»

دوستم از من پرسيد:

اينها از كجا مى شناسند كه ما ايرانى هستيم؟

گفتم: بالاخره كاسب، مشترى خودش را مى شناسند.

گفت: فكر مى كنم از قيافه و لباس مى شناسند. اين نوع پيراهن و شلوار پوشيدن، بيشتر مخصوص ايرانى هاست.

گفتم: چرا چادرهاى گل دار خانم ها و زيرشلوارى پوشيدن بعضى از هم ولايتى هاى ما را نمى گويى؟ خيال مى كنند اينجا خانه خاله شان است؛ بى قيد و بى تكلّف ...

ص: 29

گفت: حالا كه هوا خوب است، در مكّه و روزهاى آينده چه خواهند كرد؟

گفتم: به هرحال، گرم هم باشد، رعايت ادب اجتماعى چيز ديگرى است. غير از لباس، چانه زدن ها، قيمت پرسيدن و نخريدن، از اين مغازه درآمدن و به آن فروشگاه وارد شدن، با صداى بلند ميان آن همه جمعيت حرف زدن، با اصرار صاحبان مغازه ها وقتِ اذان از دكان بيرون آمدن و ... اينها نشانه هاى بعضى از ايرانى هاست كه متأسفانه فروشندگان اين ديار، ايرانى ها را با آن مى شناسند.

گفت: راست مى گويى. بعضى از ايرانى ها، تا تمام شدن وقت نماز، جلوى همان مغازه ها مى نشينند تا صاحب دكان، دوباره مغازه را باز كند. تعدادشان كم است، ولى خيلى صحنه زشتى است.

گفتم: خدا هدايتشان كند. عده بسيارى هم از ايرانى ها در صفوف جماعتِ مسجدالنبى هستند. خوشا به حال آنان.

ولى كار اينها، تأثير مثبت عمل آن نمازگزاران را هم از بين مى برد.

ص: 30

كمبود خواب

از خواب كه بلند شد، آفتاب از پنجره به اتاق مى تابيد.

گفت: پس چرا مرا بيدار نكردند؟ قرار بود من هم با آنها بروم.

گفتم: چند بار صدايت كردند، بلند نشدى. هر بار كه صدايت كردند، فقط گفتى: «ها»!

گفت: نگفتم صدا كنند، گفتم بيدارم كنند. خوابم كمى سنگين است.

گفتم: كسى كه شوق نماز صبح در مسجدالحرام را داشته باشد، بايد از خوابش بزند. تو كسرى خواب هاى ايران را هم اينجا جبران مى كنى.

گفت: خيلى دلم مى خواهد با آنها بروم، ولى اين خواب لعنتى مرا به زمين چسبانده است.

ص: 31

مى گويم الآن بلند مى شوم، الآن بلند مى شوم، يك چرت ديگر ... كه يك وقت مى بينم آنها رفته اند و من مانده ام.

گفتم: در ايران چه مى كنى كه سر وقت به اداره ات مى رسى؟

گفت: آن حسابش جداست. اگر دير برسم، با كارتكس و توبيخ و درج در پرونده و ... روبه رو مى شوم.

گفتم: اصلًا تا به حال صبح ها مسجدالحرام رفته اى؟

گفت: نه! هنوز موفق نشده ام.

گفتم: كسى كه لذت حضور سحرگاهان در بيت الله را بچشد، صبح ها خود به خود، خواب از چشمش مى پرد و به موقع، بيدار مى شود. عشق، تنبل ها را هم زرنگ مى كند.

گفت: آخر خواب طرف هاى صبح هم شيرين است.

گفتم:

خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل

ص: 32

حيف تو هستى ...

گفت: نمى دانم چرا اصلًا حال بيرون آمدن و حرم رفتن ندارم.

گفتم: «حال» با شكم خالى بيشتر و بهتر به دست مى آيد.

گفت: اين چند لقمه حلال را هم نمى توانى ببينى كه از گلويمان پايين مى رود؟

گفتم: نوش جان و گواراى وجود. شيعه على مرتضى (ع) اگر نخورد، پس كى بخورد؟! اما تو كه دنبال حالى، بايد به مولا اقتدا كنى و به رسول خدا 9 كه هرگز سير نمى خورد. پرخورى، چشمه هاى اشك را مى خشكاند و حالى باقى نمى گذارد.

گفت: آخر، حيف است. اينجا چيزهايى جلوى آدم مى گذارند كه در خانه خودمان گاهى قدرت

ص: 33

يا فرصت تهيه و خوردن آنها را نداريم.

گفتم: حيف تويى و فرصت هاى ناياب اين اماكن و زيارتگاه ها. اگر بتوانى هر سه وعده نمازت را در حرم بخوانى، چه بهتر.

گفت: راه دور است و نفس تنگ.

گفتم:

آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگزپاى پرآبله و باديه پيماى من است

گفت: حالا مى گويى چه كار كنم تا حال پيدا كنم؟

گفتم: اولًا سبك بار باش، تا تحرك بيشترى پيدا كنى. ثانياً همين كه به ياد بياورى فرصت هاى اينجا به سرعت تمام مى شود و بعداً خيال خواهى كرد كه مثل خواب بوده، كافى است تا در تو انگيزه و نيرو ايجاد كند ...

در حال پوشيدن لباس بود تا به نماز جماعت مسجدالنبى برسد.

ص: 34

بالاتر از زيارت ...

عصبانى بود و قر مى زد و مى گفت:

بى خود مال مفت مى گيرند و كار نمى كنند!

گفتم: خون خودت را كثيف نكن. چرا اين قدر جوش مى زنى؟ چى شده؟

گفت: چندين بار گفته ام كه اين فلاكس را آب جوش كن و بياور بالا. مگر به خرجش مى رود!

گفتم: اينكه عصبانيت ندارد، خودت يك تُك پا برو پايين و آب كن و بيا بالا. آن بيچاره هم يك نفر است و اين همه حاجى، با توقع هاى زياد. خوب نمى رسد، چه كند؟

گفت: پس براى چه آمده است؟

گفتم: درست است كه كارش خدمت گزارى زائران است، ولى آدم كه نبايد بنشيند و مرتب دستور و سفارش بدهد. كارى را كه انسان

ص: 35

مى تواند خودش انجام دهد، چرا از ديگرى درخواست كند؟ تو الحمدلله، حال و جانت از او كمتر نيست ...

گفت: آدم از زيارت و نماز مى آيد، خسته است، مى خواهد يكى دو تا چاى بخورد، مى بيند فلاكس خالى است.

گفتم: بالاخره تو خاليش كرده اى. او كه به خاطر خدمتش، ثواب خودش را برده است. شايد هم بيشتر از نماز و زيارت ما؛ چون خدمت به مهمان رسول الله (ص)، آن هم خالصانه، ثوابش كمتر از زيارت نيست ...

گفت: ... (نه، چيزى نگفت).

از فردا ديدم سر به اتاق ها مى زند و فلاكس هاى خالى را پر مى كند، پيش دستى ها و ليوان هاى زائران را مى شويد، تا خدمتى به حجاج و كمكى به خدمه كرده باشد ... اجرش با خدا.

ص: 36

خاكى هاى افلاكى

همين كه به هتل رسيد، نفس عميقى كشيد.

گفت: آخيش راحت شديم!

گفتم: از چى؟

گفت: از اين منا و عرفات و چادرهاى گرم و هواى نفس گير زير چادرها.

گفتم: خيلى هم دلت بخواهد! بسيارى از مردم آرزويش را دارند، حالا تو خوشحالى كه ايام منا و عرفات، تمام شد؟

گفت: آخر، خيلى سخت بود، آن وضع ازدحام جمعيت، آلودگى مسيرها، شلوغى دست شويى ها ...

گفتم: اين يك طرف قضيه است. اما «منا» وادى رحمت بود. جاى پاى حضرت ابراهيم (ع) بود. محل نفس كشيدن اولياى الهى بود. حالا كو كه دوباره قسمت شود به اين سرزمين ها بياييم!

ص: 37

گفت: مى دانم سرزمين مقدسى است، ولى آدم هيچ استراحت و آسايشى در آنجا ندارد.

گفتم: حالا دو روز، آدم به خواب راحت و جاى نرم و استراحت نرسد، چه مى شود؟ اصلًا منا و عرفات، يك خانه تكانى روحى است، تا آدم را به خود آورد و شناخت جديدى از زندگى بدهد. مشعر و منا، محل تمرين «خاكى بودن» و «خاكى زيستن» است.

گفت: شايد بستگى به درجات ايمان اشخاص داشته باشد. من كه خدا خدا مى كردم، هر چه زودتر منا تمام شود و به هتل بيايم و يك دوشى و نظافتى ...

گفتم: خيلى ها را ديدم كه هنگام سوار شدن به ماشين، اشك در چشم هاشان حلقه زده بود و گريه مى كردند. گريه وداع؛ مثل اينكه از كربلا جدا مى شوند. همان حالتى كه هنگام خداحافظى از مدينه به ما دست داد. هيهات كه باز هم زائر حرمين شريفين باشيم و در عرفات و منا وقوف كنيم.

گفت: هنگام برچيدن خيمه ها، دلم گرفت. چه وضع آشفته اى در خيمه پيدا شد.

ص: 38

گفتم: من هم دلم گرفت. ولى من به ياد برچيده شدن خيمه هاى امام حسين (ع) در عصر عاشورا افتادم ... خيمه زندگى تك تك ما يك روز برچيده خواهد شد. اما زير اين خيمه ها چه كرديم، آن مهم است.

ص:39

ص: 40

گاز پرستى

فكر مى كرد اشتباه نوشته ام.

گفت: «گاو پرستى»، نه «گازپرستى».

گفتم: نه، غلط ننوشته ام، مقصودم همان «گاز پرستى» است.

گفت: يعنى اين نفت و گاز، به اندازه اى مهم و مقدس شده كه عده اى آن را مى پرستند؟

گفتم: منظورم گاز نوشابه است.

گفت: مگر كسى گاز نوشابه را مى پرستد؟!

گفتم: پرستش كه تنها به سجده كردن در مقابل كسى يا چيزى نيست. همين كه چيزى آن قدر براى آدم مهم باشد كه نتواند از آن بگذرد، مى شود «بت». مگر قرآن نمى گويد: بعضى ها «هواى نفس» خود را معبود و «اله» خويش قرار مى دهند؟(1)


1- أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ. جاثيه: 23.

ص: 41

گفت: حالا چه شده؟ كى گاز پرستيده است؟

گفتم: هيچى. سر و صداى يكى از اتاق ها در كاروان، وقتى به مشاجره رسيد، رفتم ببينم دعوا بر سر چيست. ديدم بر سر نوشابه است. يكى «پپسى» مى خواهد و ديگرى «ميراندا» و چون دلخواهش نبوده، سر و صدا راه افتاده است. يك روز ديگر هم بگو مگو بر سر غذا بود و اينكه ران يا سينه مرغ، سهم چه كسى شده است. بعضى هم درباره اتاق هتل و كولر و پتو و ملافه نزاع مى كنند.

گفت: اينكه دعوا ندارد. مگر چه فرقى مى كند، يك لقمه غذا و يك جرعه آب يا نوشابه و ميوه كه چندان اهميتى ندارد تا بر سر آن اختلاف كنند و با اوقات تلخى، دوستى ها را به هم بزنند.

گفتم: آنكه پپسى مى خواست، مى گفت گازش بيشتر است.

گفت: اتفاقاً بعضى هم نوشابه كم گازتر دوست

ص: 42

دارند. مى گويند براى معده، ضررش كمتر است. عجبا! يكى پُرگاز مى خواهد، يكى كم گاز؛ يكى پنكه مى خواهد، يكى كولر گازى!

گفتم: من هم به همين جهت نوشته ام «گازپرستى»! فداكردن صفا و رفاقت به خاطر «گاز» كمتر از «گاو پرستى» نيست.

ص:43

ص: 44

مثل محشر ...

از رمى جمرات برگشته بود. خسته و تشنه، ولى با احساس پيروزى.

گفت: اين حج هم چقدر شبيه قيامت است!

گفتم: مثلًا كجايش؟

گفت: همه جا و همه چيزش. از لحظه احرام پوشيدن كه مثل كفن است، تا كوچ به طرف عرفات كه مثل برخاستن مردگان از گورها و حضور در صحراى محشر است، تا مشعر كه همه در آن بيابان پخشند.

گفتم: مشعرالحرام، به نظر من شباهت بيشترى داشت. نه چادر و امكاناتِ منا و عرفات را داشت، نه سرزمين خدا بين كشورها و شهرها و ... تقسيم بندى شده بود. همه مخلوط. هر كدام در

ص: 45

عالم خود، مخصوصاً سنگ جمع كردن ها. واقعاً عجب محشرى بود! هر كه به فكر خودش.

گفت: اگر يك ذره غفلت مى كردى، گم مى شدى. ديگر ميان آن همه جمعيت، پيدا كردن همراهان، كار مشكلى بود. من خودم، هم در عرفات، هم در مشعر، يك بار گم شدم.

گفتم: بعضى ها گم مى شوند، بعضى ها هم، خود را گم مى كنند. خيلى ها هم به خصوص در عرفات، خود را پيدا مى كنند. حالتى كه براى حاجى در اين بيابان ها پيش مى آيد، نوعى «خوديابى» است، اما به شرط آنكه آن خود باز يافته را دوباره گم نكنيم.

گفت: اگر از اين ديدگاه نگاه كنيم، حج، هم خود را يافتن است و هم خود را گم كردن؛ يعنى خود را در ميان اين همه مخلوقات، گم كردن و فانى ساختن و خود را نديدن و خودبينى را زير خاك هاى منا و عرفات، خاك كردن.

گفتم: وقتى گم شدى چطور كاروان خود را پيدا كردى؟

ص: 46

گفت: در عرفات كه امدادگران راهنمايى كردند. ولى در مشعر اين خبرها نبود.

آن قدر گشتم كه از پا افتادم. در آخرين لحظات نزديك به نااميدى بود كه دوستان را پيدا كردم.

گفتم: اميدوارم در قيامت هم، با امداد محبت و ولايت اهل بيت و «آل محمد»، راه بهشت را پيدا كنيم!

ص:47

ص: 48

قطره و دريا

اذان مغرب را مى گفتند و مردم، شتابان به سوى مسجدالنبى بودند.

هنوز پشت ديوار بقيع نشسته بود و زيارت مى خواند.

گفتم: حاجى! به نماز نمى رسى ها!

گفت: طورى نيست، همين جا مى خوانم.

گفتم: فكر نمى كنى با اين كار، بهانه به دست اينها بدهى كه بر ضدّ ما بدبينى كنند؟ اينها همين طورى هم كلى براى ما حرف درمى آورند، تا چه رسد كه بهانه اى هم داشته باشند!

گفت: آخر نماز كنار بقيع، بيشتر به دلم مى چسبد.

گفتم: كار «دين» كه «دل» بخواهى نيست! تازه، اگر ثواب هم بخواهى، در مسجد پيامبر (ص)

ص: 49

است. آنجا هر ركعت نماز، برابر است با ده هزار ركعت. حيف است كه اين همه ثواب را از دست بدهى. عشق و حال با ائمه بقيع (ع) را بگذار براى فردا صبح كه درِ بقيع باز مى شود.

گفت: آخه ...

گفتم: آخه ندارد و ... دستش را گرفتم و در سيل زائران به سوى مرقد حضرت رسول، روان شديم.

ص: 50

حاجى، تو چرا؟

گفت: خيلى نگرانم حاجى!

گفتم: از چه؟ حادثه اى پيش آمده؟

گفت: نه، از اينكه خداى نكرده نتوانم از عهده اش برآيم. مسئوليتش سنگين است. تنها اين نيست كه يك كلمه «حاجى» به اسم آدم اضافه شود. هزار و يك جور توقع و انتظار است. تا آدم كمترين خطايى كند، مى گويند: «حاجى، تو چرا؟ تو كه كعبه را بوسيده اى. تو كه ...»

گفتم: درست است كه تكليف انسان را سخت تر مى كند، ولى يك «توفيق جبرى» براى خوب شدن و پاك ماندن است. همين كه به خاطر ملاحظه مردم هم، آدم خودش را كنترل كند، خوب است.

گفت: در ايران، مردم ما به حاجى به چشم

ص: 51

ديگرى نگاه مى كنند. انگار حاجى نبايد خلاف و خطا كند. ترس من هم از همين است كه نتوانم بار اين «عنوان» را بردارم.

گفتم: تنها در ايران نيست، همه جا اين توقع هست. مردم انتظار دارند كسى كه به حج رفته، محرم شده، طواف كرده، قربانى كرده، در عرفات اشك ريخته، آمرزيده شده، با گذشته اش فرق كند. چه خسارتى بالاتر از اينكه باز هم پس از پاك شدن، خود را به گناه آلوده كند! ...

گفت: دلم شور مى زند، از خودم مطمئن نيستم.

گفتم: اين وسوسه شيطانى است. توكل به خدا كن. چه افتخارى بالاتر از اينكه انسان، به خاطر حاجى بودن، مورد اعتماد و حسن ظن و احترام ديگران باشد؟ گفتم كه خود اين حالت، سبب مى شود انسان بيشتر مواظب خودش باشد؛ مثل كسى كه احترام لباس، نام، خانواده و اداره خود را بايد حفظ كند. خود اين وابستگى و عنوان، آدم را تحت كنترل درمى آورد.

گفت: دعايى، ذكرى، چيزى نمى دانى كه

ص: 52

بخوانم تا اين حالت و وضعيت در من باقى باشد؟

گفتم: بالاتر از هر دعا و ذكر، تصميم خود توست. كسى كه لذت قرب به خدا را بچشد، راضى نمى شود كه از خدا فاصله بگيرد. به قول پروين اعتصامى:

اگر لذتِ ترك لذت بدانى دگر لذت نفس، لذت ندانى

گفت: خدا كند بتوانم پاك بمانم.

گفتم: خدا كه مى خواهد، خودت هم بايد بخواهى.

ص:53

ص: 54

اسماعيل تو چيست؟

دنبال فتوايى مى گشت كه بتواند طبق آن، از تراشيدن سر در روز عيد قربان معاف شود و به نحوى ريال هاى خود را خرج قربانى نكند.

گفتم: باز هم فرار از تكليف؟ اين چندمين بار است كه در اين سفر، دنبال بهانه اى.

گفت: شايد كسى نخواهد بى ريخت شود! چطور چند ماه تحمل كنم تا دوباره موهاى سرم بلند شود؟

گفتم: از كجا فلسفه سر تراشيدن، همين رهايى از وابستگى نباشد!

گفت: چه وابستگى! من آن قدر در زندگى فداكارى و گذشت داشته ام كه نشان دهد وابسته نيستم.

گفتم: كسى كه نتواند از موى سرش بگذرد،

ص: 55

وابسته است. كسى كه از مويش نگذرد. از سرش مى گذرد؟ هرگز!

گفت: من كه اين همه پول خرج كرده ام، چطور مى توانم وابسته باشم؟

گفتم: اسماعيل هر كس چيزى است كه بايد آن را فدا كند. حضرت ابراهيم (ع) پسر جوانش را به قربانگاه برد. امام حسين (ع) هفتاد و دو قربانى در كربلا فداى رضاى خدا كرد. من و تو چه چيز را به خاطر خدا فدا مى كنيم؟

گفت: گفتم كه اين همه پول خرج كرده ام و ...

گفتم: باز هم مى گويد پول! پول! بعضى ها حاضرند پول بدهند، ولى جان نمى دهند، يا آبرو نمى دهند. براى بعضى ها محبت زن و بچه عامل وابستگى است، براى بعضى پُز و قيافه و براى بعضى مد و لباس.

ص: 56

طواف وداع

گفت: برويم آخرين توشه خود را از مسجدالحرام برداريم.

گفتم: نكند عازمى؟

گفت: آرى. فرصت به پايان رسيد و «طواف وداع»، فرصتى است كه باز هم حرف دل خود را با خداى كريم در ميان بگذاريم.

گفتم: الحمدلله اوضاع هم مناسب است. عده اى رفته اند. مطاف آن ازدحام روزهاى گذشته را ندارد. به راحتى و بدون تحمل فشارها و هُل دادن ها، مى توان طواف كرد.

گفت: در روزهاى گذشته كه طواف به دلم نمى چسبيد. تا مى آمدم توجه و حالى پيدا كنم، بعضى از آنها كه روح حج و طواف را درك نكرده اند، چنان فشارى مى آوردند كه من مواظب

ص: 57

خودم بودم تا خفه نشوم.

گفتم: اصلًا پيدا كردن حال عبادت، در خلوت و آرامش و سكون بهتر و آسان تر است. در خلوتى مطاف، الآن مى شود با آرامش دعا خواند، ذكر گفت، بى آنكه ازدحام و فشار، حواس آدم را پرت كند.

گفت: بعضى در آن شلوغى هاى روز گذشته، چنان به فكر خط سياه كف مسجد روبه روى حجرالاسود بودند و چنان مواظب كج نشدن شانه هاى خود بودند كه به طواف ديگران يا آزردن آنها توجهى نمى كردند. فكر نمى كنم بشود نام عبادت به چنان طوافى داد.

گفتم: عده اى پوست را چسبيده، مغز را دور انداخته اند، چه در طواف، چه در اصل حج. ولى عده اى هم هستند كه چنان مجذوب معنويت مطاف و مسعى هستند كه آدم به حالشان غبطه مى خورد. الآن عده اى در آخرين طوافشان اشك مى ريزند، شانه هايشان مى لرزد. طواف وداع، مثل هر خداحافظى ديگرى سخت است.

گفت: من كه نمى توانم دل بكنم. اگر دست

ص: 58

خودم بود، حالا حالاها مى ماندم.

گفتم: در طوافت بخواه كه باز هم قسمتت شود. دعا كن كه اين حج، آخرين حجمان نباشد.

گفت: اينكه از خواسته هايم بوده، تا مولا چه نظرى داشته باشد.

گفتم: بيش از ما، آنان مستحقند كه در اين انتظار مى سوزند و چشم به راهند. خدا به همه مشتاقان نصيب كند.

گفت: الهى آمين!

ص:59

ص: 60

مدينه بعدى ها

گفت: خوب اگر همديگر را نديديم، خداحافظ.

گفتم: كجا؟ ايران يا مدينه؟

گفت: ايران چى؟ مدينه، مگر تو مدينه رفته اى؟

گفتم: آرى، سهم مدينه ما سپرى شده، ولى كاش مى شد دوباره مدينه مى آمديم. صفاى مدينه و قبور اهل بيت (ع) چيز ديگرى است.

گفت: ان شاءالله ما امشب عازم مدينه ايم، اگر راهنمايى و توصيه اى دارى، دريغ نكن.

گفتم: معمولًا در مدينه، فاصله خانه هاى ايرانى ها تا حرم، نزديك تر از اينجاست. اگر بتوانى هر سه وعده نماز را، و اگر نشد، نماز صبح و مغرب را حتماً در مسجدالنبى باش. نمى دانى چه

ص: 61

صفايى دارد كه آدم، كنار قبر رسول خدا (ص) نغمه اذان را بشنود، يا در تشهدش بگويد: «اشهد انّ محمداً عبده و رسوله».

گفت: مى گويند روزى دوباره درِ بقيع را باز مى كنند و مى توان نزديك قبور ائمه رفت و زيارت خواند و حال كرد.

گفتم: درست است، اما متأسفانه خواهران از اين توفيق محرومند، زن ها را به داخل راه نمى دهند. اشك ها و ناله هايشان در پشت ديوار بقيع و محوطه مقابل بقيع است.

گفت: اينجا غير از مسجدالحرام و قبرستان ابوطالب، جاى ديدنى نداشت. البته بعضى ها به غار حرا رفتند.

گفتم: البته اگر انسان تاريخ بداند، جا به جاى همين مكه هم ديدنى است. خيلى از مسجدها، تنگه ها، كوه ها و وادى هايش خاطراتى دارد. محوطه اطراف مسجدالحرام، صحنه بسيارى از حوادث بوده است، ولى دريغ از يك نشانه و علامت و تابلو!

گفت: در مدينه معمولًا كجاها مى روند؟

ص: 62

گفتم: غير از حرم حضرت رسول كه مشتمل بر قبر مطهر آن حضرت و خانه فاطمه و على (ع)، صفّه، ستون هاى خاص و تاريخى، منبر و محراب پيامبر (ص) است، قبرستان بقيع كه مدفن چهار امام (ع) و عده اى از بزرگان است، مساجد سبعه، احُد، مسجد قبا، مسجد ذوقبلتين، مشربه امّ ابراهيم، مسجد فضيخ، مسجد اجابه، مسجد عمامه، مسجد ابوذر و ... خيلى جاهاى ديگر است.

گفت: ان شاءالله خدا توفيق زيارت اين اماكن مقدسه را به ما بدهد.

گفتم: در مدينه، انسان احساس انس و نزديكى بيشترى با اهل بيت (ع) دارد. دل ها زود مى شكند. مخصوصاً در بقيع، ما را هم از ياد نبر ...

ص:63

ص: 64

هواى وطن

گفتم: چرا عبوس و پريشانى؟

گفت: از غم وطن شده ام خسته و ملول.

چون اين سفر، كشيده بسى طول.

گفتم: غمين مباش، كه اين نيز بگذرد.

از خانواده ات چه خبر دارى؟

گفتا: چشم انتظار آمدنم هستند.

گفتم: بار دگر به خانه و كاشانه مى روى،

امّا ... حال و هواى معنوى مسجدالحرام،

معلوم نيست باز به دست آيد!

پس مغتنم شمار.

گفتا: دلم بهانه ايران گرفته است.

گفتم: كه اين بهانه،

شايد ز بى ريالى و بى حالى است.

(خنديد و هيچ نگفت! و من گفتم:)

ص: 65

حيف است فرصت مدينه و مكّه

اين گونه بگذرد.

بعد از مراجعت به وطن،

اندوه و غم سراغ تو مى آيد.

و ياد روزهاى خوشِ اينجا

با آرزو و حسرت طولانى،

مانند راه «عزيزيه» تا «حرم»!

گفتا: كه كند مى گذرد لحظه هاى من.

در آرزوى لحظه پروازم.

گفتم: با چند ساك پر از سوغات

و جيب تهى از ريال و دلارات،

حق دارى اين چنين بشتابى سوى وطن.

من را بگو كه هيچ خريدى نكرده ام!

گفتا: دلم هواى وطن دارد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109