سرشناسه : حيدري، فاطمه، 1356 -
عنوان و نام پديدآور : به سوي حقيقت/ فاطمه حيدري.
مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1388.
مشخصات ظاهري : 48 ص.؛ 11 × 21 س م.
شابك : 3000 ريال 978-964-540-206-6 :
وضعيت فهرست نويسي : فاپا
موضوع : تازه كيشان مسلمان -- ايالات متحده
موضوع : واقعه يازده سپتامبر، 2001م.
رده بندي كنگره : BP228/6/ح9ب9 1388
رده بندي ديويي : 297/479
شماره كتابشناسي ملي : 1892494
ص:1
اسلام، دين صلح، برادرى و محبت است و پيروان خود را به همزيستى مسالمت آميز با پيروان ديگر اديان فرا مى خواند. متأسفانه در يكى دو دهه اخير، تبليغات گسترده اى از سوى رسانه هاى صهيونيستى غرب، در خدشه دار كردن چهره اسلام و تروريست خواندن مسلمانان، صورت گرفته و در اين راستا اقدامات مذبوحانه اى از سوى قدرت هاى استكبارى در جهت ايجاد تنفر و دشمنى ملت ها از مسلمانان انجام مى گيرد.
يكى از اين اقدامات، زمينه سازى حادثه يازده سپتامبر است كه در جريان آن، با برخورد دو هواپيما به برج هاى دوقلو در آمريكا، افراد زيادى كشته مى شوند. رسانه هاى غربى و صهيونيستى، اين حادثه را به گروه القاعده كه مروّج اسلام افراطى هستند، نسبت دادند. اين مسئله باعث شد ملت هاى غيرمسلمان از اسلام و مسلمانان چهره اى مغشوش بسازند.
نوشتار حاضر، داستان خبرنگار زن آمريكايى است كه
شوهرش را در حادثه يازده سپتامبر از دست داده است و از
ص:2
ص:3
ص: 4
اين رو، كينه و تنفر شديدى از مسلمانان به دل مى گيرد. او با تأثيرپذيرى از تبليغات صهيونيستى مى پندارد اين حادثه پى آمد پيروى مسلمانان از آئين اسلام است، ولى با مأموريتى كه برايش فراهم مى شود، نگرشش به كلى تغيير مى يابد. در اين مأموريت، او به همراه يك مترجم زن لبنانى كه بستگانش به دست نيروهاى اسرائيلى شهيد شده اند، به كشور عربستان سفر مى كند و از نزديك با آداب مسلمانان، به ويژه هنگام اقامه نماز، آشنا مى شود. او با تعمق در آداب و رفتار آنان درمى يابد كه اسلام آن گونه نيست كه رسانه هاى غربى معرفى مى كنند.
سرانجام پس از بازگشت از سفر، مسلمان مى شود و به ديگران سفارش مى كند كه اسلام را از نزديك و با برخورد با پيروان آن بشناسند.
سركار خانم فاطمه حيدرى كوشيده اند با قلمى روان و زيبا اين سفر معنوى و تحوّل آفرين را به تصوير كشند، اميد است مورد استفاده زائران ارجمند قرار گيرد.
انه ولى التوفيق
مركز تحقيقات حج
ص: 5
بى حوصله خود را داخل اتاق كشاند. پشت سرش در را بست و كمى به آن تكيه داد. پيوسته در انديشه بود؛ فكرى كه سمت و سوى مشخصى نداشت. انگشت شست و سبابه اش را به سمت دو گوشه چشمانش برد. سرش را مقدارى تكان داد، بعد انگشتان را از روى چشمانش برداشت و آنها را گشود. كيف دوربين كه داراى وزن زيادى نبود را مانند يك جسم سنگين از روى شانه اش برداشت و روى صندلى انداخت. چند قدم به طرف جلو رفت. برگه هاى حاوى گزارش را روى ميز كارش انداخت. خود را به پشت ميز كشيد و روى صندلى نشست.
يك سال از آن ماجرا مى گذشت، اما هنوز برايش تازگى داشت. تصوير برخورد هواپيما با برج، مدام ذهنش را پُر مى كرد و ناگزيرش مى ساخت كه به شيشه قرص هاى آرام بخش اش پناه ببرد. دست ها را زيرِ چانه گذاشت. بارها خواسته بود كه براى هميشه
ص: 6
جريان را فراموش كند، اما لبخندى كه در قاب عكس بود، مانع از اين كار مى شد. با اين كه يك سال ارنست را نديده بود اما لبخندش هنوز براى او تازگى داشت. گويى اين عكس را چند لحظه پيش گرفته بود. چند بار با خودش تكرار كرد: نمى تونم ... نمى تونم .... سپس دستش را روى ميز كوبيد و با صداى خفه اى گفت: نمى تونم فراموش كنم ... نمى تونم فراموش كنم. قطره اشكى از گوشه چشمش به روى پوشه گزارش ها افتاد.
چند ضربه كوتاه به در اتاق نواخته شد. رزا بى درنگ اشك را از گوشه چشمش پاك كرد. با صداى كمى بلند گفت: بفرماييد .... هلن، سردبير بشاش روزنامه، با همان لبخند هميشگى وارد اتاق شد:
- سلام رزا.
- سلام هلن.
- تازه رسيدى؟
- آره ... نيم ساعتى مى شه كه جلسه تموم شده. گزارشى هم تهيه كردم كه احتياج به بازخونى و ويرايش داره. تا دو ساعت ديگه آماده اش مى كنم براى چاپ.
هلن: رزا! با يه مأموريت خارج از كشور چطورى؟
ص: 7
فكر مى كنم براى روحيه ات خوب باشه. هم فاله، هم تماشا. هم گزارش تهيه مى كنى، هم گردش و تفريح.
رزا با ترديد نگاهى به هلن كرد و چيزى نگفت. هلن وقتى سكوت رزا را ديد، بعد از كمى مكث ادامه داد: نمى خواى بدونى اين مأموريت چيه و كجاست؟! رزا با علامتِ سر نشان داد كه بدش نمى آيد در مورد مأموريت چيزى بداند.
هلن گفت: مى دونى كه خيلى وقته يه پژوهش گسترده رو براى شناسايى اديان و مراسم هاى مذهبى اونها شروع كرديم و خبرنگارهاى فعال خودمون رو به نقاط مختلف دنيا فرستاديم تا درباره دين هاى مختلف تحقيق كنند و چند گزارش دنباله دار بنويسند تا به صورت پاورقى توى روزنامه چاپ بشه. بودجه خوبى هم براى اين كار در نظر گرفته شده ...
رزا با بى حوصلگى گفت: خواهش مى كنم اين قدر حاشيه نرو، اصل مطلب رو بگو ...
هلن كمى خودش را جمع و جور كرد. مى دانست با گفتن اصل مطلب امكان اين كه رزا از كوره دربرود زياد است. به همين خاطر در گفتن اصل مطلب خيلى احتياط مى كرد و خودش را از قبل براى هر واكنشى
ص: 8
از سوى او آماده كرده بود. آب دهانش را قورت داد و به نقطه اى خيره شد. نمى خواست مستقيم در چشمان رزا نگاه كند. با آرامش و در حالى كه سعى مى كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: من و مديرمسؤول تصميم گرفتيم كه تو رو به عنوان خبرنگار ويژه روزنامه، به يه كشور مسلمون بفرستيم. رزا با ناراحتى سرش را چند بار تكان داد و گفت: نه ... نه ....
هلن با انگيزه تر از قبل، كمى صدايش را بالا برد و گفت: شما بايد به كشور عربستان بريد و نفس بلندى ناشى از خلاصى از يك حرف بزرگ كشيد.
رزا از پشت ميزش بلند شد. در حالى كه لب هايش از شدت خشم مى لرزيد و اشكش جارى شده بود به طرف هلن رفت. شانه هاى او را در ميان دستانش گرفت، تكان داد و گفت: يعنى تا اين حد بى رحميد! شماها بى رحميد! خيلى بى رحم، خيلى! شما كه مى دونين من تو چه وضعيتى هستم. شما مى خواين منو به خونه قاتل هاى ارنست بفرستيد ... هرگز ... هرگز ....
هلن كه سعى مى كرد رزا را آرام كند، دست هايش را روى شانه هاى او گذاشت و با مهربانى گفت: رزا! عزيزم! باور كن هيچ عمدى تو كار نبوده، از اون
ص: 9
گذشته، هنوز كه چيزى ثابت نشده. ممكنه اين كار از طرف هر كسى باشه. هيچ كس به اندازه خودمون مطمئن نيست كه اين كار از طرف خودى ها بوده. يه توطئه. تو كه يه خبرنگار باهوشى، بايد اين رو خوب بفهمى.
رزا درحالى كه گريه مى كرد، سرش را چند بار تكان داد و گفت: نه ... نه .... هلن با آرامش ادامه داد: به فرض هم كه اين طور باشه، اقدام يه نفر رو كه پاى همه نمى نويسن. من دوست هاى مسلمون زيادى دارم كه خيلى هم آدم هاى خوبى هستند؛ خيلى بهتر از من و تو.
رزا كه نشان مى داد به هيچ شكل قانع نمى شود، خودش را از كنار هلن روى مبل راحتى روبه روى او انداخت و گفت: من به اين سفر نمى رم، لطفاً كس ديگه اى رو پيدا كن.
هلن گفت: خواهش مى كنم رزا! اولًا در حال حاضر كسى رو بهتر از تو نمى شناسم. دوماً، فكر كن، بعد جواب بده. اصلًا شايد خوب باشه براى اينكه بفهمى اين كار، كار اونا بوده يا نه، به اين سفر برى. خوددانى تا فردا فكرات رو بكن و جواب بده. حالا هم مى خوام به اتاقم برگردم، تو هم زودتر گزارش امروز
ص: 10
رو آماده كن ... روز به خير رزا!
هلن از اتاق بيرون رفت. رزا سرش را به پشتى راحتى تكيه داد و چشمانش را بست. هيچ وقت فكر نمى كرد در يك چنين حالتى قرار بگيرد. حرف هاى آخر هلن مانند پُتك بر سرش مى كوبيد و مدام در ذهنش تكرار مى شد:
- اصلًا شايد خوب باشه براى اين كه بفهمى اين كار، كار اونا بوده يا نه، به اين سفر برى ...
- اصلًا شايد خوب باشه ...
رزا مطمئن بود كه كار خودشان است، اما نمى دانست اين اطمينان را از كجا به دست آورده. شايد به اين دليل كه هميشه تبليغات منفى درباره مسلمان ها را جدى گرفته بود. تمام مسلمان هايى را كه ديده بود در ذهنش مرور كرد؛ همكلاسى هاى مدرسه، هم دانشكده اى ها، همكارها و ... اما از هيچ كدام بدى نديده بود ... با تكان دادن سر، خواست اين افكار را از خود دور كند. با خودش گفت: نه ... نه ... كار، كار خودشونه ... من به اين سفر نمى رم. بلند شد و به طرف ميز كارش رفت. پوشه گزارش را باز كرد و مشغول شد.
كارش كه تمام شد در حال بلند شدن از روى صندلى نگاهى به عكس ارنست انداخت. همين كه
ص: 11
خواست حركت كند، برگشت و دوباره آن را نگاه كرد. به نظرش آمد چيزى در عكس تغيير كرده. كمى دقت كرد. پوشه را روى ميز گذاشت و عكس را برداشت. باورش نمى شد، لبخند ارنست محو شده بود. با حيرت چند بار روى لب هاى ارنست دست كشيد. عكس را روى ميز گذاشت و از اتاق خارج شد.
ص: 12
ارنست با پيراهن آبى و شلوار سفيد بالاى سرِ رزا، كنار تخت ايستاده بود. به آرامى چند بار او را صدا كرد. رزا چشمانش را باز كرد و چندين بار پلك هايش را برهم زد. هيجان زده روى تخت نشست و به ارنست خيره شد، با كلمات بريده گفت:
- خدا ... ىِ ... من ... ار ... نست! ... تو زنده اى.
ارنست كنار او روى تخت نشست.
- نه ... زنده نيستم، ولى يه كارى هست كه اگه تو انجامش بدى، براى هميشه، هم من و هم خودت رو زنده نگه مى دارى.
رزا روى تخت نيم خيز شد. سرش را نزديك ارنست برد و با كنجكاوى پرسيد: چه كارى؟! ارنست با همان لحن گفت: رزا! تو بايد به اين سفر برى. چيزهايى هست كه اگه از اونا با خبر بشى، به يه آدم ديگه تبديل مى شى. خيلى بهتر از اين كه هستى ....
رزا سرش را ميان دستانش گرفت و با بغض گفت:
ص: 13
نه ارنست! ... نه ... برام غير قابل تحمّله، خواهش مى كنم اين رو ازم نخواه.
ارنست با التماس گفت: خواهش مى كنم رزا! به خاطر من ... براى فهميدن حقيقت ... خواهش مى كنم ....
رزا با همان تأكيد ادامه داد: نه ... ارنست! ... نه ... نمى تونم ....
ارنست از روى تخت بلند شد. نگاهى به رزا انداخت. سرى از روى تأسف تكان داد و از اتاق بيرون رفت. رزا بيرون رفتن ارنست را ديد، چند مرتبه او را صدا زد، اما او كه انگار نمى شنيد، به راه خود ادامه داد. رزا به دنبال ارنست دويد و از اتاق بيرون رفت. محيط بيرون از اتاق، فضاى خانه اش نبود، محوطه دو برج بزرگ تجارى شهر بود. رزا مات و مبهوت در مقابلِ در خشكش زد. چشمش به طبقه هفدهم بود؛ طبقه اى كه ارنست در آن كار مى كرد. ناگهان صداى چند هواپيما توجه رزا را به خود جلب كرد. هواپيماها به سرعت به برج ها نزديك مى شدند. انگار كه خاطره اى ياد رزا آمده باشد، دست هايش را روى چشم هايش گذاشت. صداى برخورد هواپيماها و برج هاى دوقلو، با صداى جيغ او درهم آميخت. با
ص: 14
داى جيغ خود از خواب پريد و روى تخت نشست. بدنش به شدت مى لرزيد و عرق از پيشانى به روى لباسش مى چكيد. دستش را به طرف ميز كنار تخت دراز كرد و ليوان آب را برداشت. كمى كه از آن خورد، لرزش بدنش بيشتر شد. پتو را به خود پيچيد و دوباره روى تخت دراز كشيد.
رويدادهايى كه از اول صبح برايش رخ داده بود، فكرش را به شدت مشغول كرده بود: پيشنهاد سفر به عربستان، حرف هاى هلن، لبخند محو شده ارنست، حالا هم اين خواب و حرف هاى ارنست. به شدت گيج شده بود، نمى دانست چه كند.؛ از سويى نفرت او از مسلمان ها و كارى كه كرده بودند، دلِ او را پر از كينه كرده بود و از طرف ديگر ميل به دانستن حقيقت، فكرش را انباشته بود.
تا صبح روى تخت خواب دراز كشيده بود و فكر مى كرد. سر انجام تصميم خود را گرفت. او بايد با هلن حرف مى زد ... در همين فكرها بود كه دوباره خوابش برد.
ص: 15
درِ اتاق هلن را زدند. او با صداى بلند گفت: بفرماييد ... در اتاق باز شد. در چهارچوب در، رزا منتظر اجازه هلن بود تا وارد شود. هلن كه سخت مشغول نوشتن بود، نگاهى به رزا انداخت و با لبخند گفت: چرا اونجا وايستادى؟ بيا تو.
رزا در را پشت سر خود بست. آهسته به مبلى كه روبه روى ميز هلن بود نزديك شد و همانجا نشست. هلن از روى كنجكاوى نگاهى به رزا كه در حال بازى با انگشتانش بود انداخت و گفت:
- اتفاقى افتاده رزا؟!
- اتفاق؟ نه ... چه اتفاقى؟!
- چه كارى مى تونم برات بكنم؟
رزا با منّ و مِن گفت: در موردِ ... اون مأموريت مى خواستم باهات حرف بزنم.
هلن كه انگار حرف تازه اى شنيده، پوشه جلوى دستش را بست و نشان داد كه سراپاگوش است و آن
ص: 16
را با گفتنِ يك كلمه «خُب» نشان داد.
- خُب ديگه ... مى خوام اگه بشه اين مأموريت رو قبول كنم.
هلن از روى خوشحالى چندين بار دستانش را به هم كوبيد و گفت: عاليه ... عاليه ... مى دونستم بالاخره قبول مى كنى. چون ما جز تو كسى ديگه رو نداريم كه از پَسِ اين كار بربياد.
رزا گفت: خواهش مى كنم هلن! ... شلوغش نكن. حالا بگو بايد چه كار كنم؟
- فعلًا هيچى ... ما چند تا كار داريم كه بايد انجام بديم؛ اول هماهنگى با مسؤولان عرب، گرفتن بليت و ويزا براى تو و پيدا كردن يك مترجم كه به هر دو زبان تسلط كافى داشته باشه.
با گفتن اين حرف، گويا چيزى به خاطرش آمده، چشمانش را تنگ كرد و رو به رزا گفت: راستى اون همكار لبنانى مون رو يادت مى آد؟ همون كه پارسال بعد از جريان 11 سپتامبر اخراج شد. اسمش ... سعيده عبدالحق بود، اگر اشتباه نكنم. رزا گفت: آره ... درسته. يادمه ... راستى چرا اخراجش كردن؟
- خُب چون مسلمان بود. اين حرف ها رو ول كن. بايد پيداش كنم ... هيچ كس مثل اون براى اين كار
ص: 17
مناسب نيست ... يه دقيقه صبر كن.
هلن با عجله خود را به پشت ميزش رساند و دفتر تلفن را از روى ميز برداشت. شماره سعيده هنوز توى دفترش ثبت بود. از اين كه آن را پاك نكرده بود، خيلى خوشحال شد. با عجله گوشى تلفن را برداشت و شماره را گرفت. خانمى گوشى را برداشت: الو ...
- سلام خانم. ببخشيد ... مى تونم با سعيده عبدالحق صحبت كنم؟
- خودم هستم ... بفرماييد.
- سلام سعيده! من هلن هستم.
- هلن؟! ... به جا نمى آرم.
- اى بابا! ... سردبير روزنامه ديگه.
- اوه ... شماييد، خوبيد هلن؟!
- متشكرم.
- چى شد كه يادى از ما كردين؟
- مى خواستم ببينم جايى شاغل هستى يا نه؟
- نه ....
- چه خوب ... دوست دارى يك مأموريت از طرف ما انجام بدى؟
- شما كه منو اخراج كردين؟
- من كه اين كار رو نكردم ... تازه تو به عنوان يك
ص: 18
فرد آزاد اين كار رو انجام مى دى.
- راستش هلن ... من مى خوام تا چند هفته ديگه برگردم لبنان، درسم تمام شده ... مادرم هم خيلى تنهاست ....
- خُب مى تونى اين كار رو انجام بدى و بعد برى پيششون. اصلًا خودم برات بليت و ويزا جور مى كنم، تو فقط قبول كن.
- حالا تو بگو اصلًا اين مأموريت چى هست؟
- ببين سعيده! تو بايد همراه يكى از خبرنگارهاى ما؛ «رزا كريستوا» براى تهيه گزارش به عربستان بريد. تو بايد اونجا به عنوان مترجم با رزا همكارى كنى، همين. بعد از تموم شدن مأموريتت هم مى تونى از اونجا برگردى لبنان ... خوبه؟
- اين رزا همونى نيست كه شوهرش توى اون حادثه ... كشته شد؟
- چرا خودشه ... بالاخره چه كار مى كنى قبول مى كنى؟
- آره ... چون خيلى دلم مى خواد پيش از رفتن به لبنان، خونه خدا رو ببينم، شايد ديگه هيچ وقت اين فرصت دست نده. حتماً، با كمال ميل.
- ممنونم سعيده ... پس منتظر تماسم باش.
ص: 19
هلن گوشى را گذاشت و رو به رزا گفت: خُب اين از اين.
رزا مانند كسى كه بر سر دو راهى مرگ و زندگى ايستاده، مردد گفت: قبول كنم؟ همسفر شدن با يك مسلمان برام خيلى سخته.
- سخت نگير ... شايد يه روزى نظرت نسبت به همه اونها عوض بشه. فعلًا بهتره برى خونه و وسايلت رو آماده كنى. من، روز و ساعت حركت رو بهت خبر مى دم.
ص: 20
در سالنِ انتظار فرودگاه، هلن با در دست داشتن گذرنامه و بليتِ سعيده و رزا، منتظر آمدن آن دو بود. هر دوى آنها تقريباً هم زمان رسيدند و به هم معرفى شدند. سعيده دستش را دراز كرد تا با رزا احوال پرسى كند، اما رزا از اين كار امتناع كرد. سعيده با خونسردى دستش را عقب كشيد. هلن براى آنكه جوّ موجود را تغيير دهد، گفت: تا چند ساعت ديگه مأموريت شما شروع مى شه. اميدوارم همسفرهاى خوبى براى هم باشيد و با دست پُر برگرديد. سعيده گفت: ولى من كه قرار نيست برگردم. هلن با لبخند گفت: اوه ... بله منظورم رزا بود، البته با كمك هاى تو.
بلندگوى فرودگاه از مسافران نيويورك- رياض خواست كه هر چه سريع تر چمدان هاى خود را تحويل دهند و به باجه هاى كنترل گذرنامه و بليت مراجعه كنند.
ص: 21
رزا و سعيده با هلن خداحافظى كردند و از او جدا شدند. كارهاى پرواز انجام شد و آنها داخل هواپيما روى صندلى هايشان، در كنار هم نشستند. رزا سكوت اختيار كرده بود و حاضر نبود با سعيده هم كلام شود. از اين رو بعد از بلند شدن هواپيما از روى باند، چشمانش را روى هم گذاشت تا بهانه اى براى سكوتش داشته باشد.
سعيده نگاهى به رزا انداخت. او مى دانست كه براى نفوذ در آدم سختى مانند رزا بايد از راه درست وارد شود. به همين دليل با لحنى بسيار آرام و مهربان، سر حرف را باز كرد:
- شما تا حالا به عربستان رفتين؟
رزا چشمانش را باز كرد و با بى ميلى گفت: نه ...
- من هم تا به حال نرفتم، ولى شنيدم خيلى جاى خوبيه، همه مسلمان ها دوست دارن به اين سفر برن.
رزا پوزخندى زد و دوباره چشمانش را بست، اما سعيده ول كن نبود:
- راستى از بابتِ مرگِ شوهرتون متأسفم.
رزا دندان هايش را به هم فشار داد. چشمانش را باز كرد. دوست داشت تلافى همه را سر سعيده
ص: 22
درآورد. اما نگاه آرام و لبخند سعيده مانع از هر كارى شد و رزا فقط توانست بگويد: ممنونم ...
- عاقبت معلوم نشد چه گروهى اين كار رو كردن و هدفشون چى بوده؟
رزا با لحن تمسخرآميزى گفت: اختيار دارين، شما كه بايد بهتر بدونين.
- من!؟ ... چرا من؟ ... چون اين كار به اسم مسلمان ها تموم شده اين حرف رو مى زنين؟
- به اسمشون تموم نشده واقعاً كار اونا بوده.
- شما كه بايد بهتر بدونين اين جور كارها از دست آدماى رده بالا برمى آد.
- اين حرفاايه كه شما براى تبرئه خودتون ساختين، به نظر من همه مسلمان ها به خاطر اين كار بايد مجازات بشن.
سعيده با همان لحن آرام گفت: اگه يه نفر درباره شما اين حرف رو بزنه چه كار مى كنين؟
- منظورت چيه؟
- شما خودتون بهتر مى دونين كه بيشتر سلاح هاى كشتار جمعى در سراسر دنيا از طريق دولت شما در اختيار دولت هاىِ وابسته قرار مى گيره، همين كشتارى كه اسراييلى ها توى فلسطين و لبنان به راه
ص: 23
انداختن، فكر مى كنين سلاحش رو از كجا آوردن؟ مگه نه اين كه از دولت شما گرفتن؟ پس همه مردم آمريكا به خاطر سياست هاى غلط دولتشون بايد قربانى بشن؟!
رزا با شنيدن اين استدلال سكوت كرد. سعيده به طور كامل او را خلع سلاح كرده بود. رزا تا كنون به اين موضوع فكر نكرده بود. سعيده براى آنكه فضا را عوض كند گفت: خُب ... بگذريم. توى اين مأموريت غير از ترجمه چه كارى از من برمى آد؟
رزا كه هنوز در بهت حرف هاى سعيده بود، سعى كرد چند كلمه اى حرف بزند: شما ... خيلى كارها ازتون ساخته ست ... مثلًا اين كه درباره آيين هاتون برام بگين و ...
سعيده سرى تكان داد: فهميدم ... باشه درباره هر كدام سرِ وقت خودش برات توضيح مى دم ... سفر درازى در پيش داريم، بهتره كمى استراحت كنيم.
ص: 24
از سوى سفارت آمريكا در عربستان اتومبيلى، در فرودگاهِ رياض منتظرِ ورود رزا و سعيده بود. راننده وظيفه داشت آنها را به شهر مكه برساند و تمام وقت در خدمت رفت وآمدهاى آن دو باشد.
رزا و سعيده عقب ماشين، كنار هم نشستند. راننده به آنها خوش آمد گفت و اعلام كرد كه مقصد، شهر مكه است. سعيده دست در كيفش برد و بسته كادو شده اى را بيرون آورد و در مقابل رزا گرفت:
- اين مال شماست.
- مالِ من!؟ ... به چه مناسبت؟
- باز كن خودت مى فهمى.
رزا با تشكر از سعيده بسته را باز كرد. داخل آن يك روسرى بود. رزا تاى روسرى را باز كرد و با ديدن آن نگاهى پرسشگر به سعيده انداخت. سعيده گفت: حتماً با خودت فكر مى كنى اين ديگه چيه؟ اين يه روسريه. تو كشور عربستان شما مى تونين در همه
ص: 25
شهرها بدون حجاب باشيد؛ ولى در دو شهر مذهبى مكه و مدينه حتماً بايد حجاب داشته باشين. من هم به خاطر همين اين روسرى رو بهتون هديه كردم.
رزا كه منظور سعيده را نمى فهميد، شانه اى بالا انداخت و گفت: من كه دليلش رو نمى دونم، ولى ازت ممنونم كه به فكرم بودى، قبلًا هم به من گفته بودند كه براى وارد شدن به مكه بايد هم شكل مسلمون ها بشم! اى كاش يك لباس هم مثل لباس تو داشتم. سعيده با خنده گفت: منظورت اين مانتوست؟ رزا گفت: بله ... بله ... همون. سعيده گفت: چون قراره از اينجا به لبنان برگردم، همه وسايلم رو آوردم، توى چمدون چند دست مانتو هست، حتماً يكى ش رو هم به شما مى دم. رزا از سعيده تشكر كرد و رو به مرد راننده گفت: چند ساعت ديگه تا هتل راه داريم؟
- زياد نيست، حدود دو ساعت شايد هم كمتر.
- من كه خيلى خسته ام، دوست دارم هر چه زودتر به هتل برسيم، تا كمى استراحت كنم.
سعيده كه تا آن موقع ساكت بود، رو به رزا كرد و گفت: مسئله اول درباره مراسم آيينى ما است، آقاى راننده! لطف كنين در مسجد جحفه توقف كنين.
ص: 26
- بله خانوم ... چشم.
- رزا با تعجب پرسيد: براى چى؟
- براى اين كه ما مسلمون ها حق نداريم بدون احرام وارد حريم شهر مكه بشيم.
رزا درحالى كه قلم و دفترچه يادداشتش را از كيفش بيرون مى آورد گفت: مى شه بيشتر توضيح بدى؟
- ببين! مسلمان ها در يك ماه مشخص از سال براى انجام مراسم حج به اين شهر مى آن و اعمال خاصّى به جا مى آرن. در يازده ماه باقى سال هم اگر كسى بخواد به اين شهر وارد بشه بايد چندتا عمل خاص رو، كه البته خيلى كمتر از اعمال حج تمتّعه انجام بده. ما معتقديم چون خانه كعبه، خانه خداست و به دستور خدا، توسط حضرت ابراهيم ساخته شده و قبله ماست و ما رو به اون نماز مى خونيم، نبايد مثل شهرهاى ديگه بهش وارد شد، بلكه بايد در نهايت پاكىِ ظاهر و باطن قدم در اون گذاشت. اولين قدم هم اينه كه در يكى از مسجدهايى كه از قبل تعيين شده و در اصطلاح بهش ميقات مى گن، توقف كنيم. مردها لباس هاى دوخته رو از تن در بيارن و دو تكه پارچه ندوخته يا حوله به خودشون بپيچن و
ص: 27
زن ها هم اگر لباس سفيد داشتن بپوشن و با گفتن چند كلمه كه معناى اون اجابت دعوت خداست، مُحرم و راهى خونه خدا بشن. در حالت احرام چند كار براى اونها حرامه كه از انجام دادنش اجتناب مى كنن. راستى مى دونى رزا؟! در حريم خانه خدا يعنى شهر مكه، امنيت كامل؛ مثل يك اتوپيا حكم فرماست؟ تا جايى كه كسى حق نداره حتى يك جانور موذى رو بكشه و اگر اين كار رو بكنه بايد كفاره بده ...
رزا درحالى كه آخرين جمله از گفته هاى سعيده را مى نوشت، گفت: بايد مراسم جالبى باشه.
بله، خيلى ... به خصوص اينكه همه اونجا با هم هماهنگ اند، همه داراى يك برنامه خاصّ اند و همه تقريباً يك جور اون مراسم رو به جا مى آرند، بايد از نزديك ببينى.
ص: 28
ا
تومبيل در مقابل مسجد جُحفه توقف كرد. رزا از خواب بيدار شد. سعيده لبخندى زد و گفت: زياد طول نمى كشه، فقط اگه نيم ساعتى منتظر بمونين برمى گردم.
رزا سرى تكان داد و دوباره چشمانش را بست. نيم ساعت بعد، سعيده با لباسى بلند و سفيد و يك روسرى سفيد از مسجد بيرون آمد. رزا كه چند دقيقه قبل بيدار شده بود، از اتومبيل پياده شد. گرماى هوا به قدرى شديد بود كه او طاقت نياورد تا سعيده برسد و به سرعت داخل اتومبيل برگشت. سعيده درِ ماشين را باز كرد و نشست، خطاب به راننده گفت: من آماده ام، مى تونيد به راهتون ادامه بديد. رزا كه محو تماشاى سعيده بود، گفت: چه قدر اين لباس ها بهت مى آد، خودت رو تو آينه ديدى؟ سعيده تبسّمى كرد و گفت: نگاه كردن به آينه، براى مُحرم حرامه. رزا دوباره قلم و دفترش را برداشت و آنچه را كه سعيده گفته بود يادداشت كرد.
ص: 29
نزديك غروب آفتاب، آن دو به هتل رسيدند و وسايلشان را در كمدها جابه جا كردند. رزا خود را روى تخت رها كرد. سعيده گفت:
- رزا! شما بايد تو هتل بمونيد تا من برم و مراسم رو انجام بدم و برگردم.
رزا روى تخت جابه جا شد، كمى فكر كرد و بلند شد لباس هايش را عوض كرد. يك مانتو مثل مانتوى سعيده پوشيد، روسرى را كه او برايش خريده بود سر كرد و گفت: من هم همرات مى آم. مى خوام انجام دادن مراسم رو از نزديك ببينم.
ص: 30
سعيده و رزا روبه روى خانه كعبه، كنار هم ايستاده بودند. سعيده با ديدن خانه كعبه سر به سجده گذاشت و با صداى بلند گريست. رزا با تعجب به سعيده و حركت هاى او نگاه مى كرد. قدرى كه دقت كرد، فهميد هر كسى كه از در وارد مى شود همين كار را مى كند. پوشش مردان برايش عجيب بود، سپيدى لباس هاى آنها فضاى معنوى اطراف را آرامش بيشترى مى بخشيد.
سعيده از سجده سر برداشت و رو به رزا گفت: اون مكعب سياه؛ خونه كعبه است. قبله ما كه رو به اون نماز مى خونيم، رو به اون مى ميريم و رو به اون به خاك سپرده مى شيم. براى انجام مراسم بايد هفت بار دور اين خونه بگرديم و خداىِ خونه رو با بردن نام هايش ستايش كنيم.
در همين هنگام صداى مؤذن از مناره هاى مسجد پخش شد. سعيده گفت: اين صداى اذان است. با اين
ص: 31
صدا مردم براى خوندن نماز به سوى مسجد مى آن. اين اتفاق پنج بار در روز تكرار مى شه.
رزا كه محو در نورها و معنويت خانه كعبه شده بود، گفت: ببخش سعيده اينهارو كه گفتى يه بار ديگه تو هتل تكرار كن تا يادداشت بردارم ... اينجا با اينكه خيلى گرمه ولى جاى قشنگيه. حسّ آرامش عجيبى دارم. پيش از اين هيچ وقت به اين شكل آرام نبودم.
سعيده گفت: الان همه مى خوان نماز بخونن نمى شه طواف كرد. بيا بريم طبقه بالا از اونجا بهتر مى تونى همه جا رو ببينى، نماز را هم همان جا مى خونم.
رزا و سعيده رو به خانه خدا، به نرده ها تكيه داده بودند. غرق در فكر داشتند تماشا مى كردند كه اقامه هم گفته شد. در يك آن، صفوف مرتبى از نمازگزاران دور خانه خدا حلقه زدند و همه گوش به امام جماعت، نماز را آغاز كردند. صداى امام گوش رزا را نوازش مى كرد. او در گوشه اى ايستاده بود و از بالا نظاره گر اين شكوه و عظمت بود. ركوع و سجود هماهنگ مردم، رزا را به شدت منقلب كرده بود. يكباره ياد حرف هايى افتاد كه درباره مسلمان ها
ص: 32
شنيده بود. حرف هايى كه حكايت از بى نظمى و خُلق هاى ناپسند داشت. ولى تا اينجا هر چه ديده بود عكس آن حرف ها را ثابت مى كرد. اين مراسم و حركت هاى منظمِ مردم آن قدر برايش جالب بود كه دوست نداشت هيچ وقت اين مراسم تمام شود.
با سلامِ نماز، سعيده به طرف رزا رفت و دست روى شانه اش گذاشت، رزا تكانى خورد.
- به چى نگا مى كردى؟
- به اين نظم و ترتيب! شما چطور اين حركات رو همه با هم انجام مى دين؟
- ببين! نماز ما يه روال مخصوص داره، وقتى اين نماز به جماعت خونده مى شه و همگان آن روال مخصوص را رعايت مى كنند نتيجه اش اين حركات موزونيه كه تو مى بينى. در نماز جماعت يه نفر كه عادل تر و فقيه تر از همه باشه جلو مى ايسته و درواقع سكان دار اين حركت مى شه و باقى، همه تابع او هستند.
- گفتى اين مراسم فقط يك بار در روز اتفاق مى افته؟
- نه چند بار.
- مى شه هر بار كه براى نماز مى آى من رو هم با
خودت بيارى؟
ص: 33
نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء حرفى نيست، امّا براى نماز صبح شايد سخت باشه از خواب بيدار شى؟!
- نه ... نه ... خواهش مى كنم.
- باشه من حرفى ندارم، حالا بيا با هم بريم تا من مناسك رو به جا بيارم.
بعد از انجام مناسك و بازگشت به هتل، سعيده درباره تك تك آنها و در مورد فلسفه طواف، نماز طواف، سعى ميان صفا و مروه، تقصير، طواف نساء و نماز طواف نساء براى رزا حرف زد.
ص: 34
سعيده داخل اتاق نشسته بود و قرآن مى خواند كه رزا وارد شد. سلامى داد و به طرف تختش رفت. روسرى را از سرش برداشت و روى تخت انداخت. خودش هم روى تخت نشست. عكس ارنست را از روى ميز كنار تخت برداشت. لبخند عكس به طور كامل محو شده بود. عكس را به سينه اش چسباند و چشمانش را بست.
سعيده نيم نگاهى به او انداخت. قرآن را بست، بوسيد و روى ميزِ كنار تختش گذاشت.
- خيلى دوستش داشتى؟
با صداى سعيده رزا چشمانش را باز كرد، عكس را دوباره مقابل چشمانش گرفت و آرام گفت:
- خيلى.
- واقعاً متأسفم.
- ممنونم.
- تو فكر مى كنى اين كار، كار مسلمون هاست؟
ص: 35
رزا پاسخى به پرسش سعيده نداد و همچنان خيره به عكس نگاه كرد. سعيده ادامه داد:
- خيلى از انسان ها توى دنيا هر روز با وقايعى از اين دست از بين مى رن؟ فكر مى كنى مسبب اصلى كيه؟ مى دونى هر روز چند تا از همين مسلمون ها به دست صهيونيست ها كشته مى شن؟ به نظر تو كى سلاح در اختيار اسرائيلى ها مى ذاره؟
رزا همچنان به سكوت خود ادامه داد. سعيده نگاهى به رزا انداخت. چشمانش پُر از اشك شده بود بغض راه گلويش را بست. به طرف اثاثيه اش رفت و از داخل چمدان آلبومى را بيرون آورد، آن را باز كرد و مقابل رزا گرفت:
- بگير! نگاه كن.
رزا عكس ارنست را روى ميز گذاشت و آلبوم را از دست سعيده گرفت. عكس اول تصوير دو جوان و مرد ميان سالى را نشان مى داد. رزا نگاهى پرسش گر به سعيده انداخت و پرسيد:
- اينا كى اند؟
سعيده در حالى كه سعى مى كرد بر خودش مسلط باشد، با صداى لرزان گفت: اون جوونا، دو تا از برادرهاى من اند؛ ياسر و حمزه و اون مرد مسن
ص: 36
پدرمه. صفحه بعد رو ببين.
رزا متعجب آلبوم را ورق زد. تصوير يك جنازه خون آلود، شوكه اش كرد. قدرى به عكس خيره شد. گويا آن را شناخت، با ترديد پرسيد: اين عكس پدرت نيست؟!
سعيده فقط سرش را به علامت تأييد تكان داد. رزا با وحشت باز هم آلبوم را ورق زد. اين بار تصوير جسد خون آلود يكى از برادران سعيده را مقابل خود ديد:
- سعيده! چه بلايى سر خانواده ات اومده؟
سعيده بغض اش را فرو خورد، روى تخت، كنار رزا نشست و آرام شروع به صحبت كرد:
- پنج سال پيش، توى يك شب بارونى و سرد كه همه خانواده در خواب بودن، نيروهاى اسرائيلى به محله ما حمله مى كنن و پدر و برادرا و تمام مردان محله را از خانه بيرون مى كشند و بعد هم همه اونها رو تيرباران مى كنن. حالا از اون خانواده، تنها من موندم و يه مادر پير كه چشم به راه منه كه بعد از اتمام تحصيلاتم برگردم پيشش. به نظر تو من هم بايد تو رو مقصّر بدونم، چون كشور تو سلاح در اختيار نيروهاى اسراييلى گذاشته؟
ص: 37
رزا در برابر اين پرسش سعيده سكوت كرد. سعيده دست در گردن رزا انداخت و گفت:
- ولى عزيزم! من نه تو رو و نه هيچ كدام از مردم كشورت رو مقصر نمى دونم. من فقط اونهايى رو كه با سياست هاى غلطشون هر روز مسبب مرگ هزاران آدم مى شن مقصر مى دونم.
- حرف هاى سعيده سخت در دل رزا اثر كرد. درحالى كه از شدت احساسات لب هاى رزا مى لرزيد، رو به سعيده گفت:
- بابت همه چيز متأسفم، هم رفتار خودم با تو و هم بابت مرگ پدر و برادرهات. باور كن من اصلًا از اين جريانات چيزى نمى دونستم و فكر مى كنم با اين نادانى بايد حرفه خبرنگارى رو كنار بذارم، چون يه خبرنگار بايد از همه چيز باخبر باشه.
- زياد سخت نگير ... خدا رو شكر كن كه حالا متوجه شدى، خيلى بده كه آدم تا آخر عمرش در بى خبرى بمونه.
رزا دست در گردن سعيده انداخت و آن دو چند دقيقه اى در آغوش هم گريستند.
ص: 38
رزا در تمامى پانزده روز اقامت خود، در هر پنج وقت نماز به طبقه دوم مسجدالحرام مى رفت و از آنجا نظاره گر عبادت مسلمان ها مى شد. با خود مى انديشيد؛ چگونه مى توان چند ساعت مختلف در روز مردم را براى يك همايش، آن هم بدون كارت دعوت و تشريفاتِ خاص در يك جا گرد هم آورد؟! بارها به چشم خود ديده بود، براى هر همايش ميليون ها دلار خرج مى شود، ولى روز دوم همايش تعداد مدعوين كمتر مى شود و هزار و يك مشكل روى مى دهد. اما اينجا بدون آنكه كسى متولى امر باشد، مردم تنها با شنيدن يك صدا كه آنها را براى انجام فريضه دعوت مى كند، از هر سو خود را به مسجد مى رسانند و در يك عبادت عمومى شركت مى كنند و در هر بار همان جمله هاى دفعه پيش را تكرار مى كنند. مهم تر از همه آن كه مردمان با رنگ پوست متفاوت؛ سفيد، زرد، سياه و با مليت هاى گوناگون شانه به شانه هم مى ايستند. هيچ كدام به دليل رنگ پوستش بر ديگرى فخر نمى فروشد
ص: 39
و او را از خود دور نمى كند. يك باره فجايع محله هارلم پيش چشمانش مجسم مى شود. با خود مى انديشد: در اين دين و در اين عبادتِ به خصوص چه رازى نهفته كه تا اين حد براى مسلمانان مهم است؟! يك بار هم اين مسئله را از سعيده پرسيد؛ سعيده گفت:
- نماز از نظر ما يعنى سخن گفتن با خداوند يكتا، به خاطر همين است كه مسلمون ها براى نماز ارزش زيادى قائل اند و در هر جا كه باشند، اين فريضه رو در چند نوبتِ روز به جا مى آرند. ممكنه شكل برگزارى اون از نظر مذاهب مختلف، متفاوت باشه، اما هدف همه اونها يك چيزه. به خاطر همينه كه براى ما مسلمون بودن آدم ها بيش از رنگِ پوست و مليتشون اهميت داره. ما همه يه هدف داريم و رو به يه قبله نماز مى خونيم. همه ما خداى يكتا را مى پرستيم و محمد 9 رو آخرين فرستاده خدا مى دونيم. همان پيامبرى كه در انجيل شما بشارت ظهورش اومده. مشكلات كوچك، هيچ گاه نمى تونه سدّ راه عقايد ما بشه. سعى مى كنيم اونها رو با دليل و برهان براى يكديگه روشن كنيم.
حرف هاى سعيده، رزا را به فكر واداشت. او تصميم گرفت بعد از بازگشت به كشورش بيشتر در اين زمينه به كنكاش بپردازد.
ص: 40
مأموريت رزا تمام شد. او در اين پانزده روز توانسته بود، يك دوست خوب بيابد و با بسيارى از واقعيت هاى پنهانِ دين اسلام آشنا شود كه تا آن روز هيچ چيز درباره آنها نمى دانست. سعيده براى بدرقه رزا به فرودگاه آمده بود. رزا مانتو و روسرى سعيده را داخل يك كيسه گذاشت، به او داد و گفت:
- بابت همه چيز ممنون. من از تو چيزهاى زيادى ياد گرفتم.
سعيده با خوش رويى كيسه را به او برگرداند و گفت:
- يادگارى پيشت بمونه. خيلى دوست دارم بدونم حالا كه دارى برمى گردى و با توجه به اون چيزهايى كه اينجا ديدى بازم هم فكر مى كنى مسلمون ها تروريست اند؟
رزا با آرامى جواب داد: من تا به حال سفر به اين خوبى نداشتم. از نظر من مسلمون ها نه تنها
ص: 41
تروريست نيستند، بلكه خودشون قربانى تروريست اند. از نظر من، شما مسلمون ها آدماى خوش قلب و مهربانى هستين كه بهترين روش رو در زندگى پيش گرفتين. تصميم گرفتم در مورد دين شما بيشتر تحقيق كنم. صددرصد نتايج تحقيقاتم رو برات مى فرستم. راستى تو هم منو از وضعيت خودت بى خبر نذار، اميدوارم باز هم همديگه رو ببينيم.
سعيده در حالى كه رزا را مى بوسيد گفت: من هم اميدوارم ... مواظب خودت باش. من چند روزى به شهر مدينه مى رم و بعد به لبنان برمى گردم.
رزا و سعيده با گرمى از يكديگر خداحافظى كردند و رزا عازم آمريكا شد.
ص: 42
رزا نتيجه تحقيقاتش درباره اسلام و مسلمانان را بعد از چهار ماه پژوهش مداوم با عنوان «اسلام، دينى كه همگان بايد بشناسند» به هلن تحويل داد. هلن نگاهى به عنوان گزارش انداخت و سپس چند بار به طور سرسرى آن را ورق زد. بعد رو به رزا گفت:
با اينكه خيلى طول كشيد بايد كار خوبى از آب در اومده باشه. راستى، حس مى كنم از وقتى كه از سفر برگشتى روحيه ات بهتر شده، اين طور نيست؟
- چرا همين طوره، جايى كه رفتم رو فقط بايد ببينى تا حسّ من رو درك كنى. اونجا اصلًا آدم احساس غربت نمى كنه. سعيده مى گفت: مكّه قلب زمينه و راست هم مى گفت. با اينكه گرماى وحشتناكى داشت، اما حس خوبى به آدم دست مى داد. حس اينكه به قلب يك آدم زنده نزديكى، گرماى قلبِ اون آدم بهت گرما مى بخشه. هلن، تو تا حالا نماز خوندن مسلمون ها رو ديدى؟
ص: 43
- آره ... چند بار وقتى دوست هام مشغول نماز خوندن بودن اونها رو ديدم، منظورت از اين سؤال چيه؟
- آيا تا حالا دقت كردى كه چه نظم و شكوهى بر نماز اونها حاكمه؟ من كه وقتى همه مردم براى نماز جمع مى شدند، حس مى كردم كنار يك درياى آرام ايستادم و مثل يه قطره دوست دارم خودم رو توى اونها غرق كنم. راستش رو بخواى خيلى دوست داشتم يك بار با اونها توى اين عبادت شركت كنم تا يه هم حسى باهاشون پيدا كنم. ولى حيف كه بلد نبودم ...، بگذريم همه چيز رو توى اين گزارش نوشتم. راستى به مدير مسؤول بگو رزا فقط در صورتى اجازه چاپ اين مطلب رو مى ده كه اولًا؛ چيزى از اون حذف نشه، تا خواننده ها با چهره واقعى اسلام آشنا بشن، درثانى؛ حتماً نامه اى كه در ابتداى گزارش نوشتم، به همون شكل چاپ بشه.
هلن به علامت تأييد، سرى تكان داد و گفت: حتماً ... بدون اجازه تو غير ممكنه.
- ممنونم هلن! حالا اگر كارى ندارى من به اتاقم مى رم.
- نه ... مى تونى برى ... روز بخير.
ص: 44
- روز بخير.
هلن گزارش را براى تأييد نزد مدير مسؤول بُرد و شرايط رزا را هم به آگاهى او رساند. مدير مسؤول عينكش را روى بينى گذاشت و صفحه اول گزارش رزا را به دست گرفت. رزا در نامه نوشته بود:
«اسلام دينى است كه تا به حال به خوبى به ما شناسانده نشده است. ما هميشه مسلمان ها را با چهره اى خشن و تروريست تصور كرده ايم، چون سردمداران كشورمان اين طور خواسته اند. من به عنوان كسى كه از نزديك چند روزى مهمان مسلمانان بودم، ديدم كه روابط انسانى در بين آنان به بهترين شكل ممكن حاكم است. آنچه كه امروز جامعه ما از آن بى بهره است. ما هفته اى يك بار به كليسا مى رويم و با اعتراف نزد كشيش، به نظر خودمان بر تمامى اشتباه هاى خود، سرپوش مى گذاريم. اما مسلمان ها باور دارند كه خدا در همه حال آنها را مى بيند و او را در هر روز بايد چند بار ياد كرد. عظمت و شكوهِ جماعت مسلمانان را فقط بايد در نمازهاى آنها ديد. نمازى كه هيچ كس با اجبار اقدام به برگزارى آن نمى كند. آنها تنها با شنيدن صداى مؤذن، صحن مسجد را از حضور ناب
ص: 45
انسانى پُر مى كنند و با رنگ پوست هاى متفاوت و مليت هاى گوناگون شانه به شانه هم مى ايستند و خداى مشتركشان را ستايش مى كنند. آنها اعتقاد دارند كه در نماز، با خدايشان حرف مى زنند و او هر لحظه ناظر بر آنهاست. حال با اين تفاصيل از شما خواننده عزيز مى پرسم؛ آيا چنين افرادى مى توانند تروريست باشند؟ من به شما مى گويم كه: هرگز! و با مستنداتى ثابت مى كنم كه آنها خود قربانى تروريست هستند. تروريست هايى كه اغلب از طريق دولت هاى بزرگى مانند دولت ما حمايت مى شوند. پيشنهاد من اين است كه اسلام را آن گونه كه هست بشناسيد، نه آن طور كه ديگران مى خواهند.»
رزا كريستوا
مدير مسؤول چند بار خودكارش را روى گزارش رزا كوبيد. سپس با عصبانيت گوشى تلفن را برداشت و شماره هلن را گرفت، هلن گوشى را برداشت: بله ...
- هلن! مدير مسؤول صحبت مى كنه. زود بيا اتاق من.
هلن با سرعت خود را به اتاق او رساند. مدير مسؤول درحالى كه از شدت خشم دستانش را مدام به هم مى كوبيد، گفت:
ص: 46
- مثل اينكه اين خانوم ديوونه شده. ببين چه مزخرفاتى سر هم كرده! اينها كه اصلًا قابل چاپ نيست. خودش هم مى دونسته چى نوشته كه اون شرطها رو گذاشته. بيا بردار بخون ...
هلن با دستپاچگى گزارش را برداشت. صفحه اول را خواند، از تعجب لب هايش را ميان دندان هايش گرفت و چيزى نگفت.
مدير مسؤول ادامه داد:
- همين الآن برو بهش بگو؛ يا اين مطلب رو اون طور كه ما مى خوايم تصحيح كنه و يا استخدامش رو به حالت تعليق درمى آرم.
رزا دستانش را روى ميز گذاشت و مصمم گفت: نه! ... من اين كار رو نمى كنم و ترجيح مى دم از اينجا بيرون برم تا اينكه حقيقت رو فداى مصلحت كنم.
هلن گفت: اين حرفِ آخرته؟!
بله حرفِ آخرمه و به سرعت وسايلش را داخل كيفش ريخت. آن را روى دوش انداخت و رو به هلن گفت: بقيه وسايلم رو بعداً مى آم مى برم ... هلن! به خاطر كمك هايى كه بهم كردى ازت ممنونم، مخصوصاً به خاطر اين مأموريت ....
هلن را بوسيد و از اتاق خارج شد.
ص: 47
يك هفته اى بود، از خانه بيرون نرفته بود و مدام فكر مى كرد. خيلى با خودش كلنجار رفت. دست نوشته هايش را دوباره خواند. گوشى تلفن را برداشت. شماره مدير مسؤول را گرفت اما قبل از آنكه او گوشى را بردارد، رزا تلفن را قطع كرد. چند دقيقه فكر كرد و دوباره گوشى را برداشت. شماره اطلاعاتِ تلفن را گرفت:
- سلام آقا، ببخشيد ... شماره مركز تحقيقات اسلامى را مى خواستم ... بله ... بله ... شماره را يادداشت كرد. گوشى را گذاشت و شماره مركز تحقيقات اسلامى را گرفت، خانمى گوشى را برداشت:
- مركز تحقيقات اسلامى؟
- بفرماييد ...
- سلام خانوم! ... ببخشيد مى خواستم بدونم اگه كسى بخواد مسلمون بشه چه كار بايد بكنه؟! ...
ص: 48
مانتو و روسرى را كه سعيده هديه داده بود، پوشيد. خود را در آيينه برانداز كرد. لبخندى از خوشحالى بر لبانش نقش بست. اين اولين نمازى بود كه رزا در آن شركت مى كرد. احساس خوبى داشت. مثل يك ماهى بيرون افتاده از آب، شوقِ به دريا رسيدن داشت. به طرف ميز كارش رفت تا كيفش را بردارد، نگاهش به عكس ارنست افتاد. كمى دقت كرد. دستى روى قاب عكس كشيد و با صداى بلند فرياد زد:
- خداى من! ... ارنست! ... خدايا ازت ممنونم ...!
عكس را روى ميز گذاشت و با خوشحالى از در بيرون رفت. شاداب از اينكه ارنست دوباره مى خنديد!
ص:49